google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۲۹/4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)انواع شناخت

آنجا كه شناختهاى علمى رنگ فرضيه و نظر را درخشانتر مي كنند

چه قدر فراوان است مسائلى كه بجهت درخشندگى قيافه و رنگ مطرح كننده آنها ، بدون چون و چرا پذيرفته شده و بدون تجزيه و تحليل واقع گرايانه ،مغزها را تصرف نموده و در برابر خود تسليم نموده ‏اند . تاريخ معرفت و شناخت بشرى ، بيشتر « آرى » هاى بيچون و چرا نشان ميدهد ، تا « نه » هاى با چون و چرا چه ميتوان كرد و چه ميتوان گفت ؟ اين كفاره بسيار تلخ شخصيت پرستى‏هاى ما بنى نوع انسانى است كه حتى احتمالى كه از شخصيت‏هاى چشمگير درباره واقعيتها ابراز ميشود ، از واقع بينى ‏هاى صد در صد علمى خود شخصيت هاى معمولى درخشانتر و پر رنگ‏تر جلوه ميكند .

كجا است آن شخصيت‏هاى رشد يافته كه احساس تعهد انسانى برين نموده ، پيش از آنكه بگذارند مغزهاى بشرى بخطا و غلط مرتكب شوند ، گفته‏ها و تفكرات خود را با ارزيابى دقيق بر جوامع بشرى سرازير كنند ؟ چگونه ميتوان بدون احساس سر افكندگى و شرمسارى اين حقيقت را اظهار كرد كه قرنهاى طولانى واقعيت انديشه‏ ها و گفتارهاى ارسطو و افلاطون را فقط نام و شخصيت آنان اثبات كرده است . بعبارت ديگر دليل صدق و واقعيت گفته‏ها و انديشه‏هاى آن دو شخصيت داراى جاذبيت خطرناك ، نام و نشان و شخصيت خودشان بوده است . اين پديده مستمر را هم اكنون در دوران ما ميتوانيد ببينيد :

رگ رگست اين آب شيرين و آب شور
در خلايق ميرود تا نفخ صور

مولوى

شناخت توصيفى محض

روش توصيفى يكى از عمومى‏ترين روشها است كه جنبه روشنگرى واقعيت‏ها را به عهده ميگيرند .بطور طبيعى شناختهاى توصيفى در حد وسط از شناختهاى حاصله از ارتباطات ابتدائى با واقعيتها ، و شناختهاى حاصله از تحقيق و دگرگون كردن واقعيتها قرار گرفته است . براى توضيح اين نوع شناخت ، مجبوريم كه دو نوع شناخت پائين‏تر و بالاتر از شناخت توصيفى را در نظر بگيريم : گفتيم كه معرفت حاصل از توصيف ، بالاتر از شناختهاى حاصل از ارتباطات ابتدائى با واقعيتها است ، زيرا ذهن انسانى در اين ارتباطات جز عكسبردارى محض كارى انجام نميدهد ، در صورتيكه توصيف يك واقعيت ممكن است با همه ابعاد و خواص آن صورت بگيرد ، زيرا رسم علمى شناخت‏هاى توصيفى چنين اقتضاء ميكند كه موضوعى كه براى توصيف برنهاده شده است ، در علم مربوط به آن موضوع فرا گير همه ابعاد و خواص آن بوده باشد .

مسلم است كه معرفت حاصله از تعريف و توصيف هر اندازه هم كه فراگير و جامع بوده باشد ، پاسخ چون و چراهاى مربوط به علل و نتايج و حالات پس از تحول و تغير موضوع را به عهده نميگيرد و اين گونه شناخت مرحله‏اى عالى تر از توصيف و تعريف محض است گاهى توصيف‏ها بقدرى جالب و زيبا انجام ميگيرند كه مغزهاى ابتدائى و مقلد ، خود را بى‏نياز از شناخت‏هاى مراحل عالى تر مى‏بينند و اين هم خطر ديگرى است كه موجب ركود انديشه دانش پژوهان مي گردد .

شناخت‏هاى تعبدى

گاهى اينگونه شناخت‏ها با تقليد اشتباه ميشود و گمان ميرود كه معرفت هاى تعبدى هم نوعى از شناختهاى تقليدى است .

براى رفع اين اشتباه بايد بگوئيم : تقليد ممكن است در موارد عقلانى و عينى قابل مشاهده و شناخت قوانين و دلايل آنها بوده باشد ، مانند تقليد بيمار از دستورات پزشكى ، زيرا مسلم است كه دستورات پزشكى مستند است به يك عده معلومات تجربى و قوانين حاكمه در بيمارى و تندرستى بدن و دواهاى مفيد . تقليد بيمار در حقيقت تكيه بر شناخت پزشكى است كه مستقيما با واقعيات سر و كار داشته است . و ممكن است تقليد مربوط به امور تعبدى بوده باشد چنانكه در مسائل مربوط به عبادات و روابط روحى ميان انسان و خدا . اين مسائل مستند به دلايل معتبر در مكتب اسلام است ، ( كتاب و سنت و اجماع و عقل ) و محصول اين دلايل وظايف تعبدى است كه حتى خود مجتهد و صاحبنظر هم ، تعبدا بهمان وظايف عمل مي نمايد .

از طرف ديگر شناختهاى تعبدى با نظر به علل و هدفهاى تعبد ، عمل به مجهول مطلق نيست ، بلكه عمل به وظايفى است كه با محتويات معقول تنظيم كننده رابطه ميان انسان و خدا مي باشد . البته همه ذكرها و جملاتى كه در ارتباط با خدا گفته مي شود ، چه در نماز و چه در حج و غير ذلك داراى محتويات بسيار سازنده بوده و بيان كننده شرف ارتباط انسان با خدا و توجه به داشتن استعدادها و تكيه بر كامل مطلق و تكاپو در راه آن مي باشد .

اما افعالى كه در عبادات صادر ميشود ، با داشتن جنبه رمز و علامت ،اين هدف را هم قابل تحقق ميسازد كه قواى دماغى كاملا متمركز در رابطه مزبور بوده باشد . هويت اين تعبد كه در ظاهر قابل تفسير علمى بنظر نميرسد .روشنائى بخش و تفسير كننده همه دانش‏هاى ما و توضيح دهنده موقعيتى است كه ما در جهان هستى بدست مي آوريم .

شناخت‏هاى تجربى

معمولا در اطلاعات عمومى چنين پنداشته ميشود كه شناخت‏هاى تجربى مخصوص به پديده‏ها و روابط عينى جهان طبيعت است و بس . يعنى آن معرفت را مى‏توان شناخت تجربى ناميد كه مستند به مشاهدات و تصرفات در پديده‏ها و روابط فيزيكى يا شيميائى يا زيستى در متن جهان طبيعت محسوس بوده باشد . اما شناخت‏هاى مربوط به آنچه كه مستقيما در صحنه طبيعت قابل مشاهده نمى‏باشد ، نمى‏تواند مورد تجربه قرار بگيرد . براى توجه به اين خطاى بزرگ كافى است كه ما معناى تجربه را درك كنيم . معناى تجربه آن نيست كه يك واقعيت عينى محض در برابر حواس طبيعى انسان يا دستگاههاى آزمايشى برنهاده شود و براى منعكس ساختن صحيح آن در ذهن و بهره بردارى از آن در تصرفات مطلوب ، از همه جهات عينى و محسوس بوده باشد . تجربه عبارتست از يك فعاليت جويندگى درباره واقعيات بطور عموم كه قابل تحليل است به :

يك شخص تجربه كننده انسانى است داراى حواس طبيعى مانند چشم و گوش و بينى و ذائقه و لامسه و داراى مغزى است با انواعى از نيروها و استعدادها .و داراى قدرت بهره بردارى از دستگاههاى متنوع كه براى تماس با واقعيات ساخته شده ‏اند .

دو وجود اصل يا اصولى مسلم در ذهن تجربه كننده كه او را وادار به بررسى و تجربه در واقعيت مى ‏نمايد ، مانند « اصل عليت » لذا وقتى كه تجربه كننده پديده‏اى را مى‏بيند و در صدد كشف علت آن برمى‏آيد ، از اين اصل پيشين تحريك مى‏شود كه معلول بدون علت امكان پذير نمى ‏باشد .

همچنين با اعتقاد جزمى به اين كه هيچ حادثه‏اى در بيرون از كشش زمان وقوع پيدا نمى‏كند ، بمجرد ديدن حادثه در پى جوئى آن نقطه از زمان ميفتد كه حادثه در آن صورت گرفته است . اگر اين قبيل اصول پيشين در ذهن تجربه كننده نباشد ، بدون ترديد كمترين فعاليت براى تجربه انجام نمى‏ گيرد .

سه انگيزه تجربه ، مسلم است كه براى فعاليت تجربى ، انگيزه‏اى لازم است كه بدون آن ، هر كارى بعنوان تجربه صورت بگيرد ، بيهوده و بى نتيجه خواهد بود . اين انگيزه ممكن است فقط براى ارضاى حس كنجكاوى بوده و فقط براى درك و فهم خود واقع بوده باشد . و ممكن است براى بدست آوردن هدفى باشد كه مى‏تواند نيازهاى مادى يا معنوى را مرتفع بسازد . و ممكن است تجربه براى پيش افتادن در ميدان رقابت با ديگران صورت بگيرد .

در اين جزء از عمل تجربه ، نكته بسيار با اهميتى وجود دارد كه غفلت از آن بسيار ضرر بار است و آن اينست كه حتى در صورتيكه تجربه به انگيزگى اشباع حس كنجكاوى و واقع يابى محض بوده باشد ، باز با شروع كار تجربه هدف گيريهايى در امتداد تجربه بوجود مى‏آيد ، و بالاخره در همه حالات تجربه كه با شناخت يك موضوع سر و كار داريم ، مسئله هدف‏ها مطرح است و مسلم است كه واقعيتهائى كه جنبه هدفى پيدا مى‏كنند گزينش و انتخاب خود تجربه كننده است كه با شرايط ذهنى و خواسته‏هاى او يكى از ابعاد واقعيت را جنبه هدفى مى‏دهد ، نه اينكه همه واقعيت با همه ابعادش براى تجربه كننده مطرح شده و با نتايجى كه از تجربه خود خواهد گرفت مى‏تواند مدعى شناخت همه چهره‏ها و ابعاد آن واقعيت بوده باشد .

چهار پديده يا رابطه‏ اى كه براى شناخت از راه تجربه ، مطرح شده است . اين پديده يا رابطه بايد داراى واقعيت بوده باشد ، نه خيالات و پندارهاى بى اساس . و مسلم است كه واقعيت بسيار گسترده‏تر از آنست كه منحصر در چارچوبه محسوسات و ملموسات مستقيم بوده باشد . دانش امروزى با تحقيق در عناصر راديو آكتيو به سراغ شناخت رويدادهاى كيهانى مى‏رود كه ميليونها سال پيش ، در اين فضا بوقوع پيوسته و سپس از بين رفته‏اند . دانش بشرى بوسيله تجربه در معلولهائى ، سراغ شناخت هويت علت‏ها را مى‏گيرد كه در زمان تجربه هيچ موجوديتى از آنها ديده نمى‏شود . تجربه با بررسى در كنش‏ها و واكنشهاى عضوى و رفتار عينى آدمى ، واقعيتهائى را جستجو مى‏كند و آنها را صد در صد مى‏پذيرد ، بدون اينكه هويت آنها قابل احساس و لمس بوده باشد .

در پديده‏ها و فعاليتهاى روانى ( پسيكولوژيك ) فاصله ما بين هويت آن پديده‏ها و فعاليتها و اثر و خاصيت عينى آنها ، بقدرى زياد است كه با هيچ مفهوم تجريدى و ساختگى پر نمى‏شود . اصلا ميان هويت حركت خاص خون در موقع خجلت و شرمندگى با هويت خود خجلت و شرمندگى ، هيچ سنخيتى وجود ندارد .

لذا اگر ما تنها بفرض بعيد مى‏توانستيم خود خجلت را با درك حضورى يعنى در درون خودمان دريافت نمائيم ، اين دريافت بهيچ وجه مستلزم آن نبود كه ما ميان حالت روانى محض خجلت و خواص فيزيولوژيك آن كه در جريان خون يا ديگر اعضاء مشاهده مى‏شود رابطه عليت را درك كنيم و بالعكس نيز صحيح است اگر ما بتوانيم همه جزئيات و خواص عضوى يك انسان در حال خجلت را بشناسيم و كمترين نقطه ابهامى هم درباره آن جزئيات و خواص براى ما وجود نداشته باشد ، با اينحال نمى‏توانيم از شناخت اين معلول هويت علت آن را كه پديده روانى خجلت است درك و دريافت نمائيم . چه رسدبه پديده‏هاى پاراپسيكولوژيك كه مدتى است بعنوان واقعيات غير قابل ترديد مطرح شده است پس بايد گفت :

كسانى كه واقعيت را در محسوس و ملموس منحصر مى‏كنند ، نخست بايد براى ما اثبات كنند كه مطلبى را كه مى‏گويند آيا واقعا خودشان درك كرده و پذيرفته‏اند يا نه ؟ گفتيم كه عنصر چهارم تجربه عبارتست از موضوع ( پديده يا رابطه‏اى ) كه كشف يك يا چند بعد از آن ، مطلوب و هدف تلقى شده است . اين موضوع شامل هر گونه واقعيات مى‏باشد مانند خود شناخت ،پديده خيال ، توهم ، تجسيم ، اراده ، لذت و الم ، تداعى معانى ، من ،زيبائى‏ها ، تعهدها . اين موضوع‏ها نيز مانند ديگر موضوع‏هاى عينى ميتوانند در جريان تجربه قرار بگيرند .

خطر تجربه‏ هاى تعميمى

عمل تجربه كه بيشك يكى از اساسى‏ترين وسيله تحصيل شناخت است ،دائما در خطر تعميم‏هاى ذوقى قرار ميگيرد . توضيح اينكه وقتى كه عمل تجربه در يك مورد نتيجه مثبت بوجود ميآورد ، مخصوصا اگر عمل مزبور احتياج به صرف زمان و انرژى زياد نيازمند باشد ، نتيجه هر چند كه محدود و مشخص بوده باشد ، بجهت ذوق پردازى و يا اشباع مكتبى ، در معرض تعميم قرار ميگيرد يعنى بررسى كننده آن نتيجه مثبت را كه بدست آورده است ، مخصوصا با امتياز استناد به عمل تجربه ، به موارد يا ابعاد ديگر موضوع سرايت ميدهد ، بعنوان مثال : اين جملات زير را مورد مطالعه قرار ميدهيم : « روش فرويد مانند هر چيز تازه و نوى كه به علت تازه پرستى مردم بازارش رواج مييابد ، فعلا گرمى بازار دارد و همه كس براى خودنمائى هم كه شده آنرا تبليغ كرده و ميكند و در نتيجه امروز هر جا و هر زمان صحبت از روانشكافى فرويد است ، تا آنجا كه مكتب فرويد حتى تأثير محرز توارث را در امراض روانى پس گوش گذاشته و بدان توجهى ندارد ، در صورتيكه همين فرضيه توارث در زمان صاحب مكتب آن مورل و مانيان كه مانند امروز مكتب فرويد بازارشان گرمى و عقايدشان رواج داشت ، نيز تعميم بيجا داشته و افراطى ميبوده در آنزمان جز ارث و اكنون جز ليبيدو چيزى نمى‏ديده و نمى‏بينند و اين طرز فكر در روانپزشكى باعث شده است كه هر دسته از دانشمندان امراض روانى را از يك جهت و جنبه خاص و واحدى مى‏نگرند ، بطوريكه نوشته‏ها و مطبوعات روانپزشكى بكلى با هم متفاوت و مسائل مختلفا در آنها شرح و تعريف شده است . » [ روانپزشكى آقاى دكتر مير سپاسى ص 73]

فهم منطقى در شناخت‏ها

مقصود از فهم منطقى عبارتست از درك حاصل از مقدمات منطقى كه با نظم خاص و منتج ترتيب داده شوند . اطمينان يا يقين منطقى بر دو نوع عمده تقسيم ميشود : نوع يكم يقين منطقى از مقدماتى بدست ميايد كه از قوانين و اصول ضرورى منطق كاملا برخوردار است . باين معنى كه انسان با دقت كامل و مشروح در شرايط و اجزاء مقدمات و مراعات همه قوانين و اصول منطق درباره نتيجه فهم حاصل ميكند . مثلا در شكل اول قياس مانند حميد انسان است و هر انسان فانى است ، پس حميد فانى است . اين اصول ضرورى مراعات شده است : 1 مقدمه يكم كه صغرى ناميده ميشود ، قضيه موجبه ( مثبت ) است .

2 مقدمه دوم كه كبرى است از كليت برخوردار است . 3 انسان كه حد وسط ناميده ميشود ، در مقدمه يكم محمول و در مقدمه دوم موضوع قرار گرفته است . اين حد وسط عامل حمل فانى كه محمول مقدمه دوم است ، بر موضوع صغرى است كه حميد است . يقينى كه از اين نظم خاص در قضايا بوجود ميآيد ،موجب يقين منطقى به نتيجه كه « حميد فانى است » ميگردد . نوع دوم تفكرات و جرياناتى كه با نتيجه گيريهاى منطقى نا آگاه صورت ميگيرد . اين نوع استنتاجات منطقى در اكثريت قريب به اتفاق تفكرات و اعمال ما رواج دارد .

حتى متفكران عالى مقام هم بدون توجه و آگاهى مشروح و دقت تفصيلى در اصول و قوانين رسمى منطقى ، با سرعت و بدون توقف هدف گيرى نموده و با حذف و انتخاب نا آگاهانه در پديده‏ها و روابط زندگى در حال ارتباط با جهان و انسان ، نتايج مطلوب خود را ميگيرند و بحيات طبيعى و فكرى خود ادامه ميدهند ، چه رسد به مردم معمول كه اكثريت قريب به اتفاق جوامع را تشكيل ميدهند . البته در تفكرات علمى و فلسفى و هنرى و جهان بينى معمولا نوعى منطق شفاف و نا ملموس حكومت ميكند كه ميتوان با توجه به استدلال و استشهاد براى نتيجه گيرى‏ها اين منطق را كاملا احساس نمود .

نكته بسيار مهمى كه در اين مورد وجود دارد ، اينست كه روش منطقى رسمى بدانجهت كه با مفاهيم كلى ( معقولات ثانوى ) و علامات در منطق علامتى ( رمزى و سمبوليك ، و عناصر رياضى در منطق رياضى سر و كار دارد ، لذا انسان را با عين واقعيات در تماس مستقيم و ارتباط بيواسطه قرار نميدهد و از اينرو است كه جنبه تجريدى و انتزاعى منطق رسمى در هر نوعى كه دارد ، غلبه بر واقع بينى مستقيم داشته و يقين حاصل از آن ، آرامشى كه ارتباط مستقيم با واقعيات بوجود ميآورد نمى‏بخشد . از طرف ديگر در قالب گيرى مفاهيم بوسيله الفاظ و گنجاندن محتوى در علامات ،خود مفاهيم و محتويات را چنان مى خشكاند كه به ساخته‏ هاى ذهنى بيشتر شبيه ميشود ، تا خود واقعيات .

بدينجهت است كه گروهى از فلاسفه در منطق‏هاى حرفه‏اى ارزش قابل توجهى سراغ ندارند . مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه اكتشافات و اختراعات و اثرهاى عالى هنرى و بارقه‏هاى فروزان ادبى ، از مغزهائى تراوش كرده است كه غوطه‏ور در منطق رسمى و حرفه‏اى نبوده‏ اند .

ما در تاريخ حيات اديسون نديده ‏ايم كه اين مكتشف بزرگ يك كتاب منطقى رسمى خوانده و در محتويات آن كتاب عمرى سپرى نموده سپس بكمك اصول و قوانين رسمى آن وارد ميدان اكتشاف شده باشد . بايد گفت : اساسى ‏ترين كارى كه از دست منطق رسمى بر ميآيد ، تنظيم مشروح و دقيق مفاهيم و حقايقى است كه در صحنه معلومات يا بالفعل و مشروحا ظاهر گشته است و يا بطور اجمال و بالقوه قابل ظهور در صحنه معلومات بشرى است ، ولى هيچگاه كشيدن مجهولات را از پشت پرده حواس و آزمايشگاه‏هاى رسمى به صحنه معلومات ،بعهده نمي گيرد .

فهم برين در شناخت

حقيقت اينست كه محققان درباره معرفت و شناخت در دوران معاصر ،توجهى به پديده‏هاى بسيار با اهميت در ذهن بشرى نمى ‏نمايند ، مخصوصا كسانى كه فقط بعد ماشينى ذهن را مطرح كرده ، بقيه ابعاد آن را يا منكر مى ‏شوند و يا با يك كلمه ابهام انگيز « متافيزيك » بالاى قفسه كتابخانه ‏ها مى ‏گذارند و بدين ترتيب شعاع تموجات فكرى انسانها را درباره اينگونه پديده‏ها قطع مى ‏كنند .

و اين همان تفريط گرايى بشرى است كه پس از افراطها بروز مى‏كند . در دورانهاى گذشته بعد طبيعى و ماشينى مغز آدمى ناديده گرفته مى‏شد ، در دوران ما هم بعد اخلاق و نيروهاى والاى ذهنى طرد شده است . اين افراط و تفريط در قلمرو روانشناسى گذشته و حاضر نيز بخوبى ديده مى‏شود . روانشناسى در گذشته بقول استاد باروك « سر بى تن » بوده است ، امروزه روانشناسى « تن بى سر » است كه هر چه پيش مى‏رويم اجزاى اين « بدن بى سر » يا روش تجزيه‏اى به اجزاء محدودتر تقسيم و تجزيه مى‏شود و هر جزئى در آزمايشگاه مخصوص بخود مورد بررسى و تحقيق قرار مى ‏گيرد .

وحدت مجموع اين تن بى سر متلاشى مى ‏گردد و اگر بهمين تجزيه و متلاشى شدن قناعت مى‏شد و ادعاى انسان شناسى كه هر يك از جزء شناسان ادعا مى‏كنند ، نمى‏كردند ، اميدى بر پيشرفت در انسان شناسى ميرفت ، زيرا ضرورت انسان شناسى بعنوان يك واحد متشكل و منسجم با وحدت روانى ، خود محرك مغزهاى رشد يافته براى بررسى وتحقيق آن واحد ميباشد ، بشرط آنكه جزء شناسان رنگ اين ضرورت را مات نكنند . بهر حال فهم برين براى مغزهاى رشد يافته كه بطور ناب در واقعيات مى‏نگرند ، پديده نا شناخته نيست . اين عامل شناخت نه در ميان حلقه‏هاى زنجير قوانين و تجريدهاى منطقى رسمى فشرده مى‏شود و نه در بيابان بى سر و ته خيال و پندار مانند گردبادهاى زودگذر و بى اساس طلوع و غروب مى ‏كند .

فهم برين عبارتست از بهره بردارى كاملا صحيح از واقعيات با ديد مشرفانه بدانها و دريافتن واقعيات مانند دريافت شئون هويت خود ذات كه در علم حضورى ( خود هوشيارى ) فقط امكان پذير مى‏گردد . براى توضيح معناى « فهم برين » اين مثال را در نظر مى‏گيريم : يا برقرار شدن ارتباط مستقيم با واقعياتى كه در برابر ذهن نمودار گشته است ، وجود آن واقعيات را مى‏بينيم و لمس مى‏كنيم و مى‏توانيم انعكاسهاى نسبى از آن واقعيات را در ذهن خود در يابيم ،و مى‏توانيم با به فعاليت انداختن نيروهاى مغزى متنوع آن منعكس شده‏ها را بشكل قوانين و كليات و انتزاعيات در آوريم . در اين جريان‏ها شناخت‏هاى گوناگونى در ذهن ما بوجود مى‏آيند مانند شناخت منطقى ، شناخت حدسى ،فعاليت‏هاى تجريدى و غيره .

باضافه فهم‏هاى حاصل از اين شناخت‏ها ،فهم ديگرى داريم كه شبيه به مشاهده معلومات پالايش شده در درون مى‏باشد ، بعنوان مثال : واقعيت زمان نه بعنوان يك امتداد خاص در ذهن كه از تماس ذهن با حركات بوجود مى‏آيد ، و نه بعنوان خود حركت و غير ذلك ، بلكه يك هويت از زمان پالايش شده از خصوصيات عينى و ذهنى و مختصات دالانى كه ميان آن دو وجود دارد . اين هويت خيالى محض و غير مربوط به واقعيت نيست ، بلكه آن هويت اصيل است كه از واقعيت گرفته شده و از كارگاه پالايش مغزى وارد درون شده و مانند مقدارى از جوهر خالص رنگ است كه با حل شدن در مايعات ، آنها را رنگ آميزى مينمايد ،ولى هويت خود را از دست نمى‏دهد . عدالت و زيبائى در فهم برين غير ازشناخت پديده‏ها و خصوصيات و قوانين معمولى آن دو مى ‏باشد . بلكه همانطور كه گفتيم : ورود اين واقعيات در فهم برين ، چهره پالايش شده آنها را بهمان نحو قابل مشاهده و دريافت درونى مى ‏سازد كه مشاهده خود و پديده‏هاى آن ،در خود هشيارى ( علم حضورى ) .

شناخت‏هاى حدسى

معمولا حدس را آن جريان ذهنى معرفى مى‏كنند كه انتقال به نقطه بعدى يا انتقال به نتيجه بدون پيمودن مقدمات و نقطه‏هاى پيشين صورت مى‏گيرد . ولى با نظر به امكان نا پذير بودن جهش مطلق از نقطه‏اى به نقطه ديگر بدون طى فاصله ،تعريف مزبور صحيح بنظر نمى‏رسد و اين اعتراض را كسانى مطرح كرده‏اند كه در امكان نا پذير بودن جهش مطلق ميان حركت در جهان عينى و جهان درونى تفاوتى نمى ‏گذارند . ولى بنظر مى‏رسد كه ما نبايد فعاليت‏هاى ذهنى را با حركات جهان عينى كه نقطه‏هاى حركت حتما بايد يكى پس از ديگرى بوقوع بپيوندد ، مقايسه نمائيم . زيرا فرض اينكه ميان مبدء و مقصد حركت و بطور عموم ميان نقطه‏هاى مفروض حالت طولى وجود دارد ، بدون ترديد آن طول و امتداد بايد با سرعت‏هاى گوناگون پيموده شود . در صورتيكه در برخى از انتقال‏هاى ذهنى ، نه تنها كشش زمان حركت احساس نمى‏شود ، بلكه اصلا حركتى كه موجب گذشت كوتاه‏ترين زمان باشد ، ديده نمى‏شود . پديده حدس با نظر به مطابقت آن با واقعيت بر سه قسم عمده تقسيم مى ‏گردد :

قسم يكم حدس مطابق با تمام واقعيت . چنانكه از اصطلاح مزبور بر مى‏آيد ، عبارتست از دريافت ناگهانى واقعيت آنچنانكه هست و بدون كم و زياد . اين نوع از حدس مخصوصا در مسائل نظرى و ابهام انگيز اگر چه كم اتفاق ميفتد ، ولى وجودش قابل ترديد و انكار نيست و اين نوع حدس با زيادى هشيارى و معلومات و ذوق رابطه مستقيم دارد اگر چه واقعيت دريافت شده ،با حدس قابل تحليل بهر يك از واحدهاى هوش و معلومات و ذوق نبوده و نمى‏توان سهم هر يك از آنها را در واقعيت دريافت شده بطور دقيق معين نمود .

قسم دوم حدس مطابق با بعضى از واقعيت ، گاهى حدس‏هائى كه مى‏زنيم ، با مقدارى از واقعيت نه كل مجموعى آن ، مطابقت پيدا ميكند .مثلا درباره مقاومت يك جامعه در مقابل ستمگرى چنين حدس مى‏زنيم كه آن جامعه تا ريشه كن شدن ستم مقاومت خواهد كرد ، ولى بعدها معلوم مى‏شود كه مقاومت جامعه تا اندازه معين و محدود بوده و تا ريشه كن شدن ستم ادامه نداشته است .

قسم سوم حدس مطابق با واقعيت ولى با كيفيتى ديگر ، مانند اينكه حدس ما درباره مقاومت جامعه چنين بوده است كه جامعه مزبور بدون رهبر سياسى مقتدر مى‏تواند مقاومت نمايد ، ولى عملا چنين اتفاق نيفتاد ، بلكه بوسيله رهبرى كه در اثناى تكاپوى جامعه بروز نمود ، مقاومت جامعه را به نتيجه رسانيد . بر خلاف بعضى كه گمان مى ‏كنند حدس نوعى از پيش بينى بوده و نمى‏تواند به رويدادهاى گذشته متعلق شود ، مى ‏توان گفت : حدس در كشف علل و معلولات و رويدادهاى گذشته نيز مى‏تواند نفوذ نمايد .

بعنوان مثال : درباره قيام يكى از علويون در دوران بنى عباس ، مسائل متعددى بعنوان دلايل آن قيام مطرح مى‏شوند ، يك محقق هشيار با نظر به معلومات لازم و كافى در تاريخ اسلام در دوره بنى اميه و بنى عباس ، با نظر به ريشه‏ها و انگيزه‏هاى اصلى قيام و شواهد و دلايل رضايت بخش ، به اين نتيجه مى ‏رسد كه چون همواره ستمگرى دو سلسله مزبور ، نهضت‏ها و قيام‏هائى را بوجود مى ‏آورد ، بنا بر اين قيام علوى مورد بحث و تحقيق نيز به انگيزگى دفع ستمگرى بوده است ، اگر چه اين استنتاج بطور مستقيم مستند به آن شواهد و دلايل نبوده باشد .

نكته بسيار حساسى كه در اين پديده بايد مورد توجه قرار بگيرد ،اينست كه ممكن است اطمينان حاصل از اين شناخت ، بقدرى زيادتر از انعكاس محض واقعيت عينى بوده باشد كه اصلا قابل مقايسه با يك قضيه منعكس از واقعيت عينى در ذهن نبوده باشد ، اين مثال را در نظر مى ‏گيريم :فرض مى ‏كنيم يك فرد از انسانها در جستجوى دانش به تكاپو افتاده است ،اين دانش عبارتست از « فيزيك » يك شخص هشيار با داشتن معلومات لازم و كافى درباره شخص مفروض ، حدس ميزند كه اين فيزيك خوان بالاخره رشته كار علمى خود را تغيير داده و به خواندن و فراگيرى علم اخلاق پرداخته و در اين علم به مقام صاحبنظرى خواهد رسيد . مسلم است كه فاصله ميان يك دانشجوى فيزيك تا صاحبنظر در علم اخلاق بسيار زياد است و ممكن است به سپرى شدن اين نقاط از مسير نيازمند باشد :

1 احساس اينكه در دانشجوى مفروض يك احساس نيرومند درباره عظمت و ارزش انسانى وجود دارد كه بوسيله جملاتى از دانشجوى مزبور براى حدس زننده اثبات شده است .

2 حدس زننده گاهى بى ميلى دانشجوى مزبور را به فيزيك كه تشريح نمودهائى نا آگاه از جهان طبيعت را بعهده گرفته است ، از زبان خود دانشجو و يا از طرز حركات و سكنات بازگو كننده وضع روانى او درباره فيزيك دريافته است .

3 رابطه دانشجو را با دوستانى كه در علوم انسانى مخصوصا در رشته اخلاق و ارزش‏ها عاشقانه كار ميكنند ، دريافته است .

4 علاقه دوستان آن دانشجو را با يكى از اساتيد كاملا وارسته علم اخلاق كه مى‏تواند در شماره انسان‏هاى انگشت شمار در آيد ، فهميده است .

5 در نتيجه اين علاقه احتمال اينكه دانشجوى فيزيك يك يا چند بار با استاد مزبور تماس برقرار نموده و به انسانيت و اخلاق بگرايد ، در ذهنش تقويت شده است . شخص حدس زننده حتى بدون توجه بمقدمات پنجگانه حدس مى‏زند كه دانشجوى مزبور به سوى خواندن و فرا گرفتن اخلاق و ايجاد روحيه كاملا اخلاقى تغيير مسير خواهد داد . ائتلاف و تركيب اين مقدمات در ذهن شخص حدس زننده براى آنكه به حدس مزبور منتهى شود ، نياز بيك عده استنتاجها و ترتيب بندى‏هاى شخصى دارد كه ما فوق نظم خاص منطقى مى‏باشد . و حدس مزبور پس از بوجود آمدن قابل تحليل به قضاياى انعكاسى محض نمى‏باشد . اين نكته را هم بايد در نظر داشته باشيم كه هويت حدس فقط در سرعت انتقال خلاصه نمى‏شود ، بلكه اين خصوصيت را نيز دارد كه موضوع مورد حدس با نظر به مقدمات معمولى ، مخفى و پوشيده از ذهن است .

استشمام در پديده شناخت

معناى لغوى استشمام عبارتست از بو بردن ، و مسلم است كه منظور از شناخت استشمامى تأثر اعصاب بينى از بوى اشياء داراى بوى نيست ،بلكه مقصود نوعى دريافت نتيجه از مقدمات غير مستقيم يا غير كافى است كه در اكثر مردم با مراتب گوناگون وجود دارد . تفاوت ميان استشمام و حدس در اينست كه در پديده حدس ، مقدماتى كه شناخت و فهم يك موضوع را امكان پذير مى ‏سازد ، سد راه شخص نمى‏باشد . يعنى شخص حدس زننده از مقدمات آن شناخت با روش منطقى عبور نمى‏كند ، بلكه سرعت انتقال به حديست كه اصلا به يك يك آن مقدمات توجهى ندارد و اين سرعت بحديست كه گوئى شناخت حدسى يك امر ناگهانى در ذهن است . باضافه مخفى بودن رابطه موضوع شناخت از مقدمات معمولى منطقى .

در صورتى كه پديده استشمام از مقدمات غير مستقيم يا غير كافى بوجود مى‏آيد ، مثلا از گفتگوهائى كه ميان دو فرد يا دو جامعه صورت گرفته است ، استشمام بروز جنگ و نزاع مى ‏نمايد ،در صورتيكه آن گفتگوها نه با دلالت مطابقى دليل بروز جنگ است و نه با دلالت تضمنى و التزامى . و ما نمى‏گوئيم كه استشمام يك پديده بى علت است ، بلكه ميگوئيم : مقدمات موجود رابطه منطقى معمولى با شناخت مفروض ندارد .

و علت عبارتست از مقدارى معلومات و تجربه در پديده‏هاى شخصى و آشنائى با قوانين كلى هيچ يك از آنها ارتباط مستقيم و كافى با شناخت استشمام شده ندارد . شايد فعاليت خاصى در ذهن وجود دارد كه مواد خام آن ، همان معلومات و تجارب و قوانين كلى مى‏باشد . تفاوت ديگرى كه استشمام با حدس دارد ، اينست كه استشمام در بعضى از اشخاص نوعى از فعاليت‏هاى ذهنى پايدار ميباشد ، در صورتيكه حدس غالبا موقت و گسيخته و غير قابل پيش بينى ميباشد . بعضى از قضات به اضافه اطلاعات و آگاهى‏هاى قضائى ، داراى شم قضائى نيز ميباشند . بعضى از سياستمداران به اضافه معلومات و قدرت فعاليت‏هاى سياسى ، داراى شم سياسى نيز ميباشند ، همچنين شم هنرى و شم اقتصادى و غيره در صورتيكه در توصيف اصناف مزبور حدس بكار برده نميشود .

روشن بينى و روشنفكرى

مفهوم روشن بينى بمعناى لغوى آن كه روشن ديدن فيزيكى است نمي باشد ،بلكه مقصود درك و شناخت واقعيتها بدون پرده و اختلاط با اوهام و خرافات و بدون استناد به اصول و سنن پيش ساخته و پرداخته‏اى است كه ارزش واقعيت نشان دهى خود را از دست داده‏اند . در دوران ما اينگونه شناخت‏ها را شناخت‏هاى روشنفكرانه مى‏نامند . بدون ترديد اينگونه شناخت‏ها كاملا مطلوب و مفيد ، بلكه براى حيات فردى و اجتماعى ضرورت قطعى دارند . متأسفانه كسانى كه موفق به اينگونه شناخت‏ها مى‏شوند ، بسيار بسيار اندكند . براى توضيح روشن بينى و روشنفكرى چند مسئله را بايد مطرح نمائيم :

مسئله يكم چنانكه از موارد بكار بردن اصطلاح روشن بينى و روشنفكرى بر مى‏آيد ، اينگونه شناخت عبارتست از درك واقعيت‏هاى محض

با روشنائى شبيه به روشنائى درك يك نمود فيزيكى با نور كافى . مسلم است كه واقعيت‏ها بطور صاف و مجرد و دور از پرده و پيچيدگى‏ها و اختلاط با غير واقعيت‏ها براى اكثريت بسيار چشمگير امكان پذير نبوده يا حد اقل آنقدر دشوار است كه ميتوان گفت : اينگونه ارتباط با واقعيتها براى اكثريت تقريبا محال است . [ زيرا اين اكثريت اسف انگيز چنين مى‏پندارند كه همه واقعيات جهان هستى مخصوصا واقعيات مربوط به انسان نيز از هندسه اقليدسى تبعيت ميكنند كه ميگويد : كوتاه‏ترين خط بين دو نقطه خط مستقيم است و نميتوانند اين حقيقت را درك كنند كه در صحنه واقعيات عميق مخصوصا در واقعيات مربوط به انسان ، اغلب خط مستقيم طولانى‏ترين خطوط بين آن دو نقطه ( نقطه موضع گيرى انسان و نتيجه‏اى كه ميخواهد به آن برسد ) ميباشد].

لذا افرادى كه در يك جامعه به مقام والاى روشن بينى و روشنفكرى ميرسند . همواره در يك اقليت اسف انگيزند . بهمين جهت است كه جوامع بشرى تا كنون آنهمه ناگوارى‏ ها و محروميت‏ها و شكست‏ها كه از نداشتن روش بينان و روشنفكران راستين ديده است ، از فقدان اصول و قوانين سازنده نديده است .

زيرا ميتوان گفت : در هر دوره و جامعه‏اى ، منابع نسبتا مناسبى براى وضع اصول و قوانين وجود داشته و خردمندان هر قومى با نظر به دانسته‏ها و خواسته‏هاى اصيل و ضرورى آن قوم از آن منابع بهره بردارى نموده و حيات فردى و اجتماعى مردم را تنظيم نموده و براه انداخته‏اند ، و يا حد اقل آن مردم ميتوانستند با تطبيق زندگى خود بر آن اصول و قوانين ، زندگى خود را از سقوط نجات داده و درد هاى خود را تقليل بدهند . در آن موقع هم كه نارسائى آن اصول و قوانين براى مردم ثابت ميشده است ، با اشكال گوناگون در صدد رفع آن نارسائى‏ها بر آمده و قانون را قابل بهره بردارى ساخته‏اند . در صورتيكه كمبود روشن بينان و روشنفكران در يك جامعه ، به اضافه اينكه موجب به عقب برگشتن طرز تفكرات مردم و اسارت آنان در دست عوامل جبرى طبيعت و اقوياى خشن‏تر از عوامل جبر طبيعت گشته است ، ركود و نارسائيهاى قوانين و اصول نيز كه ميبايست بوسيله روشن بينان و روشنفكران اصلاح و تنظيم شود ، دود از دودمان جامعه بر آورده است . خلاصه ميتوان گفت : بشر بيشتر قربانى كمبود انسانهاى روشن بين واقعى بوده است ، تا نارسائى قوانين .

مسئله دوم امروزه غالبا اصطلاح روشن بين و روشنفكر در مقابل ارتجاع و كهنه پرست بكار ميرود

بدون اينكه معانى واقعى اين دو اصطلاح حساس براى بكار برندگان آندو بدرستى روشن شود . اگر درست دقت شود خواهيم ديد كه :در مقابل هم قرار گرفتن اين دو اصطلاح در دو مورد صورت ميگيرد :

1 مقصود از روشنفكرى درك و شناخت واقعيت‏هاى حال و آينده است ،وقتى كه ارتجاع در برابر اين مفهوم قرار ميگيرد . منظور عدم درك و شناخت واقعيت‏هاى حال و آينده و ميخكوب شدن در شناختهاى رسوب شده از گذشته ميباشد . در اين مورد بدون ترديد حق و حقيقت و واقعيت با آن فرد يا گروه است كه روشنفكر و روشن بين معرفى ميشود و آن جامعه‏ايكه از چنين روشنفكران و روشن بينى ‏ها محروم است ركود و سقوط آن قطعى است .مفهوم مرتجع و كهنه پرست در برابر اين روشن بينى و روشن فكرى واضح است و نيازى به تفصيل ندارد .

2 مقصود از روشنفكرى درك و شناخت حال و آينده و تكاپو در راه تحقق بخشيدن به آرمان‏هاى واقعى جامعه در حال و آينده است . ارتجاع در مقابل اين معنى از روشنفكرى ، عبارتست از چسبيدن به شناختهاى رسوب شده از گذشته و ايجاد كردن مانع از روند تكاملى جامعه به سوى آينده . در اين مورد باز حق و حقيقت و واقعيت از آن روشنفكران روشن بين بوده ارتجاع با آن معنى كه گفته شده عامل شكست دير يا زود جامعه خواهد بود .

در اين مورد كه تضاد و مغايرتشان كاملا روشن است ، ارتجاع صد در صد محكوم و بحكم عقل و منطق و وجدان حمايت كنندگان آن ، كارى جز خيانت و جنايت بر جامعه انجام نميدهند . اگر كسى پيدا شود كه حمايت از ارتجاع و نفرت از روشنفكرى به دو معناى مزبور بنمايد كشف از اختلال عقلى حمايت كننده و متنفر مزبور ننمايد . لذا وقت خود را براى بيان بيمارى و دواى روانى چنين شخصى صرف نميكنيم كه بر عهده روانپزشكان ارجمند واگذار شده است . و اگر چنين شخصى از قدرت برخوردار باشد و نتوانيم او را سوار آمبولانس نموده به خدمت روانپزشك برسانيم ، معالجه روانى او را بر اشخاص قدرتمندترى كه ضمنا اصول حياتى و ارزشهاى آنها را پذيرفته‏ اند ، حواله ميكنيم ، كه ديگر با اصول حياتى انسانها شوخى نكند .

و اگر از فرستادن او به حضور روانپزشك نا توان باشيم و چنين قدرتمندى هم وجود نداشته باشد ،راه ديگرى هم داريم و آن راه عبارتست از اينكه اين شخص را كارمند موزه خانه‏اى نمائيم كه در آنجا بنشيند و با سنگهاى تراشيده شده عهد حجرى و سفالين‏هاى ساخته شده ما قبل تاريخ به راز و نياز بپردازد و با قريحه‏اى كه با از دست دادن عقل و خرد به دست آورده است به سنگها و سفالين شعرها بسازد و دلخوش شود اما مسئله روشنفكر و مرتجع بايد خيلى دقيقتر و منطقى‏تر از اين حرفها مطرح شود ، تا بتوانيم از نابودى واقعيتها با بكار بردن كلمه مرتجع و روشنفكر جلوگيرى كنيم .

بنظر ميرسد ما بايد با دقت لازم و كافى ملاك منطقى اين دو اصطلاح متضاد را كاملا بدست بياوريم . فقط با بدست آوردن ملاك واقعى و منطقى اين دو اصطلاح است كه خواهيم توانست از وقت تلف كردن بيهوده در دو فحش و دشنام شرم آور دست برداشته ، معناى حقيقى دو مفهوم متضاد را كه در سرتاسر تاريخ مطرح بوده و خواهند بود ، مورد بررسى قرار بدهيم . بدانجهت كه اصطلاح روشن بين و روشنفكر روشن‏تر و صاف‏تر از اصطلاح مرتجع است ، نخست واقعيت‏ها را كه ملاك روشنفكرى است توضيح ميدهيم ، و با اين توضيح مفهوم متضاد آن كه مرتجع است ، روشن ميگردد .

مسئله سوم روشنفكرى و حقيقت زمان و واقعيتها

وقتى كه ميگوئيم « واقعيتها » منظور ما همه موجودات و رويدادهائى است كه با اشكال گوناگون ، تحت حكومت قوانين در جريانند . يك عدد سنگ نا چيز در دامنه كوهى دور افتاده از مجتمع انسانى واقعيت دارد . يك رفتار عادلانه كه از انسانى سر ميزند ، واقعيت دارد . يك انديشه منطقى منتج ، واقعيت دارد و غير ذلك . براى آشنائى صحيح‏تر با واقعيات ، حتما و بايد دو بعد مثبت و منفى كننده آنها را درك نموده ، سپس موضع گيرى مرتجع و روشنفكر را در برابر واقعيات تعيين نمائيم :

بعد مثبت واقعيات عبارتست از موجوديت واقعى آنها كه در وجود خود نيازى به ذهن و حواس انسانى ندارند [ اگر چه در موقع انتقال به درون . بوسيله حواس و ذهن انسانى رنگ آميزى ميشوند ] همچنين خواص طبيعى واقعيت‏ها مانند سختى و نرمى و شيرينى و تلخى و رنگ و بو و حركت و سكون و حرارت و غير ذلك ، مربوط به بعد مثبت واقعيات ميباشند . بعد منفى كننده واقعيات عبارتست از طرد هر گونه ضد قانون و پندارهاى بى اساس آدميان و تجسيم‏هاى بى‏پايه‏اى كه ممكن است گريبان جهان بينان را بگيرد .

معناى روشن بينى درباره اين واقعيات آن نيست كه شخص روشنفكر از زمان براى خود مركبى ساخته از روى واقعيت بگذرد و فقط به طرف آينده بتازد . اين آويزان شدن از عقربك ساعت منظومه شمسى است كه واقعيات ساعت هشت و پنجاه و نه دقيقه و پنجاه و نه ثانيه و پنجاه و نه ثالثه را . . . در ساعت نه تمام معدوم مى‏بيند ما تاريك بين‏تر از اين تاريك بينى نداريم كه معلول امروز را از علت ديروز ببرد فقط براى اينكه دوازده ساعت مثلا از تحقق علت اين معلول سپرى شده است واقعيت زمان بطور كلى و طبق برداشت همه صاحبنظران و با نظر به مفاد همه علوم كه بيان كننده واقعيتها هستند ، بهيچ وجه بعنوان يك جزء عينى از واقعيات جهان هستى نميباشد . شما اگر يك عدد سيب يا يك كارخانه صنعتى معظم را به اجزاء تشكيل دهنده آنها تجزيه كنيد ، به يك جزئى عينى بعنوان زمان نخواهيد رسيد .

پس زمان يك واقعيت عينى نيست كه گذشته و حال و آينده‏اش اثرى در تنوع واقعيات داشته و آنچه كه گذشته است واقعيتى بريده از واقعيت حال و آينده باشد . آيا با اين حال پريدن از روى واقعيات با مركب ذهنى زمان به سوى آينده محض ، ضد روشنفكرى نيست ؟ آنچه كه حقيقت دارد اينست كه گسترش واقعيات بطور تدريجى در كشش زمان انجام ميگيرد و لذا توجه ما به واقعيت زمان ، تنها براى تنظيم و محاسبه منطقى واقعيات در جريان ميباشد ، نه براى آنكه زمان يك موضوع عينى است كه جزئى از واقعيات است . توضيح اينكه بهره بردارى ما از زمان درباره رسيدن يك سيب در شاخه درخت كه مثلا چهار ماه طول ميكشد ، با نظر بهمين چهار ماه ميتوانيم محاسبات مربوط به داشتن محصول سيب را پس از چهار ماه كه از گل كردن درخت ميگذرد ، انجام بدهيم و ميتوانيم اين زمان را با زمانى كه مورد نياز رسيدن گلابى است مقايسه نمائيم و آب دادن در هر دو هفته يكبار را مثلا فراموش نكنيم .

اين محاسبات مربوط به زمان كمترين كمكى نميكند به شناخت آنچه كه در هويت درخت و تماس ريشه‏هاى آن با آب و مواد زمينى و اشعه آفتاب ميگذرد و در ماه چهارم با صدها تفاعل مستقيم و غير مستقيم موضوعى را بعنوان سيب در شاخه‏اى از درخت سيب نمايان ميسازد . با نظر به مجموع مطالبى كه مطرح كرديم ، نخستين عامل روشن بينى و روشنفكرى يك انسان عبارتست از ارزيابى دقيق واقعيات و حقيقت زمان و رابطه آن با واقعيات .

اكنون به اين نتيجه ميرسيم كه روشنفكر حقيقى كسى است كه ارتباط خود را با واقعيات گسترده در جويبار زمان تنظيم منطقى نموده ، با درك صحيح درباره علت‏ها و معلول‏ها و ثابتها و متغيرها ، براى تحقق بخشيدن به « حيات معقول » جامعه رسالتى در خود احساس كند و از هيچ گونه گذشت و فداكارى در اين راه دريغ نورزد . اين روشنفكر روشن روان نه تنها خوبست ، بلكه به اصطلاح بعضى از فلسفه ‏هاى گذشتگان رب النوع ( مربى واقعى همنوع خود ) انسان است . هر كسى در برابر چنين روشنفكر و رسالتش مقاومت بورزد همان مرتجعى است كه اگر خود گور خود را با دستش نكند واقعيت جهان شوخى ناپذير پيش از ورودش به گورستان ، جسد متحركش را تابوت متحرك نموده ، روزى از كارش خواهد انداخت و نفرت عشاق واقعيت‏ها بدنبالش . يك روشنفكر حقيقى نميتواند نيروهاى مغزى و عضلانى خود را براى خودنمايى بسيج كند ، زيرا اين ضد رسالت او است ، اين تباه كننده شخصيت سازنده او است .

يك روشنفكر حقيقى نميتواند با اصول پيش ساخته‏اى كه محصول موضع گيرى‏هاى به فنا رفته است ، قدم بردارد ، در حاليكه او خود بهتر از همه ميداند زنده نگهداشتن اصول ، همواره و لا ينقطع به آب حيات انديشه ‏هاى نو و وجدان فعال ، نيازمند ميباشد . يعنى او در عين حال كه بايد بداند كه :

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس انديشه نو نو خوشى و نو عنا است

( مولوى ) اين حقيقت را هم بايد بداند كه :

قرنها بگذشت اين قرن نويست
ماه آن ماه است و آب آن آب نيست

فضل آن فضل است و عدل آن عدل هم
گر چه مستبدل شد اين قرن و امم

قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام

شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر بر قرار

پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان

( مولوى )

مولوى در عين حال كه از وجود ثابت‏هائى فوق متغيرات خبر ميدهد ،ارزش موضع گيرى خود را در گسترش معرفت بخوبى بيان ميكند :

هين بگو تا ناطقه جو ميكند
تا به قرنى بعد ما آبى رسد

گرچه هر قرنى سخن نو آورد
ليك گفت سالفان يارى كند

ديناميسم حيات جانداران از آغاز حركت در اين كره خاكى احساس و صيانت خويش از تلف شدن و دفاع از حيات و آماده كردن محيط مناسب براى زندگى مطلوب خود و توليد مثل و غير ذلك تا همين لحظه كه من اين كلمات را مينويسم ، واقعيت ثابت ( نه سكون فيزيكى و شيميائى ) دارد . اگر چه ميليارد ميلياردها جانداران سر از خاك كشيده و سپس روانه خاك ميگردند . فضل و عدل بقول مولانا و تشنگى به كمال و شرافت انسانى ، احساس تعهد در زندگى و لزوم عدالت و مطلوبيت علم و هنر از قديمترين دورانهاى زندگى انسانى واقعيت ثابت دارند ، با اينكه ميلياردها انسان و ده‏ها تمدن و فرهنگ و جامعه‏هاى متنوع چونان مهمانان چند روزى خوان گسترده طبيعت ، از اين مهمانسرا در گذشته اند .

مسئله چهارم هويت ذهنى روشنفكرى

شايد از مطالبى كه تا كنون مطرح نموديم ، هويت ذهنى روشنفكر براى ما روشن شده است ، چنانكه هويت ذهنى يك انسان مرتجع با مقابله تضاد با آن هويت آشكار ميشود . ولى با اينحال روشنفكرى و تاريك فكرى را هنوز بعنوان يك هويت خاصى از شناخت مطرح نكرده‏ايم . لذا اكنون به توضيح اين دو هويت ذهنى مى ‏پردازيم :

درباره هويت ذهنى روشنفكرى ميتوانيم چنين بگوئيم : كه عبارتست از آن آگاهى مستمر كه موضوع آگاهيش ( ديدگاهش ) اصول زير بنائى واقعيات گسترده در كشش زمان است ، بدون ميخكوب شدن در پديده‏ها و عوامل جذاب واقعيات كه چونان كف‏هاى ناپايدار سر از آب بر ميآورند و سپس فرو مى‏نشينند . اين آگاهى مخلوطى از انديشه منطقى درباره واقعيات و حدس و استشمام در جريان آنها است . و چون واقعيات در كشش زمان گسترده ميشوند و ثابت‏هائى ما فوق جزئيات و محسوسات گذران ، آن واقعيات را توجيهمي نمايند ، لذا توجه نمودن و اهميت دادن به آن ثابت‏ها كه از ميلياردها كف محسوس و گذران عبور نموده به واقعيت خود ادامه ميدهند ، ارتجاع ناميده نميشود .

باين معنى چنانكه بريدن از واقعيت‏ها و ثابت‏ها و تاختن به آينده ذهنى محض ، روشنفكرى نميباشد ، همچنان توجه كردن و اهميت دادن به ثابت‏ها كه زير بناى قوانين علمى ما است ، ذهن ارتجاعى نيست ، بلكه ذهن ارتجاعى عبارتست از گذشته پرستى كه واقعياتى در آن بوجود آمده و در ذهن مرتجع چنان رسوب كرده است كه گويى آن واقعيات از جويبار زمان گذشته و در اقيانوس ابدى ذهن مرتجع فرو رفته است . در نتيجه ذهنيت روشنفكرى را ميتوان بدينقرار تعريف نمود : ذهنيت روشنفكرى عبارتست از شناخت و دريافت واقعيات در حلقه‏هاى رويدادهاى گذشته و حال و آينده ، در راه وصول به « حيات معقول » كه براى فرد و جامعه ضرورت دارد .

ملاحظه ميشود كه اين شناخت يك پديده انعكاس ذهنى محض و يك فعاليت محض انديشه منطقى و يك شناخت ارزش‏هاى مجرد نيست ، بلكه محصول عالى همه اين شناختها است . البته فراموش نكنيم كه اين تعريف و توصيف براى روشنفكران واقعى است ، نه روشنفكر نماهائى كه ادعاى روشنفكرى را بدون دريافت معناى واقعى آن و يا بدون احساس رسالت انسانى در روشن كردن افكار جامعه ،براى خودنمائى و آرايش شخصيت خود براه انداخته و جامعه را در تباه كننده ترين تاريكى‏ها فرو ميبرند . اين نكته را هم دقيقا توجه كنيم كه تفاوت بسيار زياد وجود دارد ميان روشنفكرى كه با نظر به واقعيات و احساس ضرورت بهره‏مند ساختن جامعه از آن واقعيات ، دست به كار ميشود ، و آن روشنفكر نماى دفاع كننده از رأى و معتقداتى كه آنرا بطور پيش ساخته پذيرفته و كسى را كه آن آراء و معتقدات را مثل او نپذيرفته است ، مرتجع مينامد.

زعم و نظر و رأى و درايت در شناختها

اين سه مفهوم گاهى در يك معناى مشترك بكار ميروند و آن عبارت از تصديق و حكم به يك قضيه كه شناخت و درك آن از پنجاه درصد ببالا و حد اعلاى آن تا نود و نه درصد ميرسد ، نه صد در صد . اينگونه تصديق و حكم در دانش‏ها و جهان بينى‏ها و تحليل‏هاى هنرى و مسائل پيچيده زندگى فراوان است ، اگر چه با لغت‏ها و تركيبات گوناگون ابراز ميگردند .

وقتى كه گفته ميشود : قضيه به زعم آن مدير چنين است ، مانند اينست كه گفته شود : قضيه به نظر و رأى آن مدير چنين است . اين تصديق و حكم در موارديست كه قضيه مورد تصديق و حكم بديهى نبوده و احتياج به بررسى علل و معلولات و نتيجه گيريهاى منطقى و استشمام و حدس و درايت داشته باشد .

البته اين پديده‏هاى چهار گانه از نظر شدت و ضعف رابطه مستقيم با معلومات و تجارب اندوخته ندارد . به اين معنى چنان نيست كه براى يك زعم و نظر و و درايت صحيح و مطابق واقعيت ، افزايش و فراوانى معلومات و تجارب كافى بوده باشد . اگر چه افزايش و فراوانى معلومات ميتواند مواد اوليه بسيار مفيد و ضرورى براى بوجود آمدن پديده‏هاى مزبور در قلمرو شناخت و حكم بوده باشد . زيرا هر يك از پديده‏هاى مزبور با معناى مشترك آنها كيفيت بسيطى است كه از مجموع معلومات و اندوخته‏ هاى تجربى و هوش و استعداد شخصى بوجود مي آيد .

و بهمين جهت است كه اين معناى مشترك يا معناى هر يك از پديده‏هاى چهارگانه را نوعى خاص از شناخت مطرح ميكنيم . اين نكته را هم بايد توجه كنيم كه در اين پديده‏ها نوعى عمل ذهنى وجود دارد كه شناخته شده را در هدف‏هاى انتخاب شده مورد بهره بردارى قرار ميدهد و با همان عمل ذهنى است كه نقص شناخت از صد در صد جبران ميشود و تصديق و حكم زعمى و نظرى و رايى و درايى قدرت شناخت صد در صد را پيدا ميكند . جنبه عملى ذهنى اين پديده‏ها را در مبحث « انواع رابطه عملى ذهن با موضوع در پديده شناخت » بررسى خواهيم كرد .

شناخت‏هاى اكتشافى

آنچه كه از مجموع ملاحظات در اپيستمولوژى ( معرفت شناسى ) و رشته‏هاى مربوط روانشناسى و فلسفه‏ هاى مربوط به علوم انسانى برميآيد ، اينست كه ريشه اصلى اين شناخت و هويت آن ، هنوز كاملا روشن نگشته است . آنچه كه مسلم است و از جنبه علمى ميتوان بررسى نمود ، حالت ذهنى مكتشف پيش از اكتشاف و پس از آن است . اما لحظات حقيقى اكتشاف و هويت اين پديده در مغز مكتشف ، هنوز در ابهام كلى است . توضيح اينكه : اكتشاف يك نويابى است كه پس از تكاپوى محقق در مسائل مربوط بموضوع كشف شده بروز ميكند و اين جريان تقريبا بقرار زير است :

1 كوشش و تكاپوى صميمانه و با عشق و علاقه به واقعيت .

2 بدست آوردن معلومات لازم براى باز شدن ذهن و گرفتن واقعيتهاى مربوط به موضوع .

3 اميد محرك براى وصول به موضوع ، در صورتيكه پيگردى و تحقيق براى موضوع هدف گيرى شده باشد .

مثلا محقق ميخواهد علت انبساط اجزاء جسمى را در بعضى از حالات بداند ، و ميداند كه انبساط معلول علت مخصوصى است كه با اجزاء جسم تماس برقرار ميكند . او عده‏اى از احتمالات را براى علت بودن طرد كرده ، حرارت را بعنوان علت مورد پيگردى قرار داده است . و اما آن اكتشافاتى كه بدون هدف گيرى انجام شده است ، مانند اشعه ايكس كه بدون هدف گيرى رونتگن كشف شده است از سه شرط مزبور بر كنار است . حال اين گونه اكتشافات چيست ؟ كه حتى كتابى بنام « سرنديبى بودن دانش‏ها » درباره‏اش نوشته و اثبات كرده‏اند كه شماره فراوانى از اكتشافات بدون هدف گيرى پيشين صورتگرفته است ، مسئله ديگرى است كه در پايان همين مبحث مطرح خواهيم كرد .

4 اسرار آميزترين موضوعى كه در پديده شناخت اكتشافى وجود دارد ،احساس نوعى از آزادى ذهنى ما فوق توصيف است . ذهن در اين حالت از همه گونه زنجيرهاى اصول و قوانين و امواج هوايى و طبيعى رهايى احساس نموده ، ناگهان روشنائى تازه‏اى را در خود احساس مينمايد . دليل اين رهائى و آزادى آن است كه پس از بروز اكتشاف در روشنائى مزبور مكتشف نميتواند آن حالت ذهنى را به معلومات و خواسته‏ها و هدف‏گيرى پيشين خود تجزيه نموده و سهم هر يك از آنها را در اكتشاف معين نمايد .

5 از قراين و شواهد اطمينان بخش چنين بر ميآيد كه ذهن مكتشفين در حال اكتشاف از يك عامل نا شناخته مغزى بهره بردارى ميكند اگر چنين عاملى فرض نشود ، نميتوان خود را با كلماتى از قبيل هوش و استعداد و فراوانى معلومات و غير ذلك فريب داد ، زيرا همه اين پديده‏ها در افرادى فراوان وجود دارد و نميتوان آنها را بعنوان علت كافى براى اكتشاف در نظر گرفت ، اگر چه لزوم حتمى دارند . مطلبى را كه كلودبرنار در مقدمه طب آزمايشى گفته است ،براى توضيح همين معنى ياد آور ميشويم .

او ميگويد : « هيچ قاعده و دستورى نميتوان بدست داد كه هنگام مشاهده امرى معين در سر محقق فكرى درست و مثمر كه يك نوع راهيابى قبلى ذهن به تحقيق صحيح باشد ، ايجاد شود . تنها پس از آنكه فكر به وجود و ظهور آمد ميتوان گفت : چگونه بايد آن را تابع دستورهاى معين قواعد منطقى مصرح كه براى هيچ محقق انحراف از آنها جايز نيست ، قرار داد و لكن علت ظهور آن نا معلوم و طبيعت آن كاملا شخصى است و چيزى است مخصوص كه منشأ ابتكار و اختراع و نبوغ هر كس شمرده ميشود » [ شناخت روش‏هاى علوم فيليسين‏شاله ترجمه آقاى يحيى مهدوى ص 42] .

در اين عبارات علت بروز اكتشاف را نامعلوم و شخصى معرفى ميكند . ممكن است ما رويدادهايى را كه در حال اكتشاف وجود دارند ، تا حدودى بيان كنيم : به اضافه چهار موضوعى كه در شماره‏هاى 1 ، 2 ، 3 و 4 متذكر شديم ، موضوع ششم را هم براى آشنايى بيشتر با شرايط پديده اكتشاف بميان بكشيم :

6 نشاط و وجد فوق العاده عالى كه بوسيله اكتشاف نصيب مكتشف ميگردد ، ممكن است آن عامل نا شناخته را بدين ترتيب توضيح بدهد كه انسان مكتشف بعدى از نهاد خود را در آن اكتشاف در مييابد . مانند مادرى كه بعدى از نهاد خود را در كودكى كه ميزايد ، در مييابد . آيا مكتشف با رسيدن به يك حقيقت تازه ، به حقيقتى از نهاد خود نرسيده است ؟ بهمين جهت است كه گفتار سقراط كه « كار من مامائى است و با گفتار و تدريس كمك ميكنم كه مردم حقيقتى را كه دارند ، از خود به ظهور برسانند » هنوز هم بعنوان پاسخ قابل توجه به مسئله اكتشاف ، تلقى ميگردد . نوع شناخت اكتشافى عبارتست از كيفيتى مخلوط از عمل ذهن و انعكاس در صحنه‏اى آزاد در ذهن و بدين جهت اين شناخت قابل مقايسه با شناختهاى ديگر نميباشد . البته مسير اكتشافات پس از بروز كمپيوترها دگرگونيها پيدا كرده است .

شناختهاى اشراقى

گروهى از بررسى كنندگان در مسائل معرفت و علم منكر شناختهاى اشراقى شده و گروهى ديگر از درك آن ، اظهار ناتوانى نموده‏اند . بدون اينكه آن را منكر شوند . گروه‏هاى فراوانى از ارباب اديان و عرفاء و حكماء و رياضت كشان و آن دسته از اخلاقيون كه ريشه‏هاى اخلاق را در سطوح عميق شخصيت ميجويند ، كه بقول ابن سينا و شهاب الدين سهروردى ( شيخ اشراق ) رو به عالم ما وراى طبيعت است .

حتى بعضى از روانشناسان و محققان در وضع روانى انسانها نيز چنين شناختى را تأييد كرده‏اند . بهر حال عده‏اى از عظماى معرفت و پيشتازان علم و آگاهى‏هاى بشرى از وجود شناختهاى اشراقى اطلاعات قابل اهميت بدست ميدهند . بعنوان نمونه مولانا جلال الدين با آن همه علم گرايى و روش عقلانى و منطقى و حسى در شناخت واقعيات كه او را در رديف اول متفكران قرار ميدهند ، در مواردى فراوان از كتاب مثنوى و ديوان شمس و درس‏هايى كه گفته و فرزندش در كتابى بنام « فيه ما فيه » جمع آورى نموده و همچنين در مجالس سبعه ، شناخت اشراقى را گوشزد كرده است . بلكه در موارد زيادى تصريح كرده است كه اگر علوم حاصله از حواس و عقل نظرى و منطق رسمى خالى از شناختهاى اشراقى باشد ، بى مغز و فقط براى سود جوئى در رو بناى زندگى معمولى و شناختهاى سطحى درباره انسان و جهان به درد مى ‏خورد .

بهر حال براى توضيح اين نوع شناخت ، نخست بايد تا حدودى با هويت آن آشنائى پيدا كنيم و ببينيم آنانكه شناختهاى اشراقى را اثبات مى‏كنند چه ميگويند و آنانكه منكر هستند منظورشان چيست . از مجموع ملاحظاتى كه درباره پديده اشراق گفته شده است ، ميتوان يك مفهوم كلى را بعنوان شناخت اشراقى براى بررسى مطرح نمود . اين مفهوم كلى عبارتست از تابش واقعيت بر ذهن آدمى بدون احتياج به مقدمات حسى و انديشه‏هاى رسمى .

اين مفهوم عالى‏تر از حدس و استشمام است كه در مباحث گذشته مطرح نموديم . و ميتوان گفت : اشراق عبارتست از نوعى روشنائى ذهن مانند روشنائى فيزيكى كه به اجسام مى‏تابد و آنها را روشن مينمايد . بلكه آن روشنائى كه خود موضوع دريافت شده بوسيله اشراق مانند كانون نور ، به پيرامون خود روشنائى پخش مينمايد . بعنوان مثال : شناخت اين واقعيت كه عالم هستى معناى بزرگى را در بر دارد ، نوعى اشراق است كه ما فوق حس و انديشه رسمى است ،اگر چه حس و انديشه درباره عالم هستى ، از عوامل آمادگى ذهن براى پذيرش اشراق مزبور مى‏باشد . همچنين احساس اينكه هر جزئى از عالم هستى در بوجود آوردن آهنگ كلى هستى دخالت ميورزد ، يك احساس اشراقى است .

دريافت جمال و جلال در جهان هستى كه درك ضرورت گرايش به آن دو رانيز در بر دارد ، يك دريافت اشراقى است . درك اينكه جهان هستى با آدمى سر و كارى دارد و هم لحظات زندگى او در يك محاسبه محض عدالت ميگذرد ،يك درك اشراقى است . بطور كلى احساس آن ابعاد والاى جهان و اجزاى آن كه بطور مستقيم از راه حس و انديشه امكان ناپذير است احساسى است اشراقى .

آيا منكرين شناختهاى اشراقى دليلى براى انكار دارند ؟

منكران شناختهاى اشراقى هيچگونه دليلى براى نفى علمى شناختهاى اشراقى ارائه نداده‏اند ، آنچه كه دستاويز آنان قرار گرفته است عبارتست از « نمى‏بينم » ، « نمى‏يابم » ، « نمى‏شناسم » ، « حس نميكنم » كه همه آنها بيان حال ذهنى شخص خود گوينده بوده نمى‏تواند تكليف واقعيت را تصفيه كند .

اگر اين « نمى ‏بينم » ها ميتوانست مغزهاى بشرى را قانع ساخته و موجب نفى واقعيتها بوده باشد ، بشر در همان دوران ابتدائى خود ميخكوب شده ، حتى يكقدم براى كشف واقعيتهائى كه در دوران خود زير پرده جهل معاصران بوده است ،برنميداشت . اين مطلب كودكانه را كنار ميگذاريم . اين منكران اگر واقعا نمى‏توانند شناخت اشراقى را درك نموده و بپذيرند ، آنچه كه منطق ايجاب مى‏كند ، اينست كه از ارائه نظر خوددارى كنند ، نه اينكه قضاوت نموده حكم به نفى اين شناخت را صادر نمايند .

گاهى كه در مطالب اينگونه منكران فوق محسوس دقت مى‏كنيم ، مى‏بينيم نه تنها اينان با بيطرفى كامل درون خود را بررسى ننموده و بدين جهت شناخت اشراقى را نديده‏ اند ، بلكه از طرح اينگونه مسائل احساس ناراحتى مى‏كنند در عبارات زير كه از فرويد نقل شده است ،دقت فرمائيد : « من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين ناپذير ، خود را ناراحت مييابم و به اين ناراحتى همواره اقرار دارم » [ انديشه ‏هاى فرويد آدگارپش ترجمه آقاى غلامعلى توسلى ص 92] اين جملات فرويد كشف از حساسيت ( آلرژى ) او درباره واقعيت فوق محسوس مينمايدكه پس از كلافه شدن درباره ريشه عميق مذهب بيان نموده است .

عبارات فرويد درباره ريشه عميق مذهب بدينقرار است :« معهذا نمى‏توان انكار كرد كه بعضى از اشخاص مى ‏گويند : در خود احساسى مينمايند كه بخوبى توصيف شدنى نيست . اين اشخاص از احساسى سخن ميرانند كه به ابديت متصل است « از جدائى‏ها شكايت ميكند و ميخواهد روزگار وصل خويش را بجويد » اين تصور ذهنى از يك احساس ابدى كه در عرفاى بزرگ و همچنين در تفكر مذهبى هندى منعكس ميشود ، ممكن است ريشه و جوهر احساس مذهبى را كه مذاهب گوناگون جلوه‏هائى از آن هستند ،تشكيل دهد . فرويد در اين موضوع ترديد دارد و اقرار ميكند كه با تحليل روانى خود هرگز نتوانسته است اثرى از چنين احساس در خويشتن بيابد ، ولى فورا با صداقت كامل اضافه ميكند كه اين امر به او اجازه نمي دهد وجود احساس مورد بحث را در ديگران انكار نمايد » [ مأخذ مزبور ص 89 و 90] دقت بفرمائيد كه محتويات اين عبارات با علم واقع بينانه چه كرده است ؟

1 در عبارت اول چنين ميگويد كه « من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين ناپذير ( احساس ابديت ، احساس مذهبى ) خود را ناراحت مييابم و به اين ناراحتى همواره اقرار دارم » چرا ؟ آقاى دانشمند ناراحت ميشويد آقاى روانپزشك و روانكاو ، ميتوانيد اين ناراحتى را تحليل نموده و ريشه‏هاى اصلى آن را دريابيد ؟ آيا احتمال نميدهيد كه عشق شما به اصالت غريزه جنسى هرگونه واقعيت را از انسان نفى نموده و بقول مولانا :

جز ذكر نى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او

لذا هر وقت كه بخواهيد خودتان را از پايين تنه به بالا بكشيد ، احساس ناراحتى ميكنيد ؟ آقاى دانشمند ، مطلبى كه خلاف واقعيت باشد ، راه مبارزه با آن و طرد آن از ميدان علم ، تحقيق علمى و اثبات غلط بودن آن از ديدگاه علمى است نه احساس ناراحتى ، ايكاش مقدارى هم به تحليل روانى خود پرداخته و ريشه اين روانى را در مييافتيد و آنرا معالجه ميكرديد .

آرى ، « كل اگر طبيب بودى سر خود دوا نمودى » .

و ربّ شقىّ يأمر الناس بالتّقى
طبيب يداوى النّاس و هو عليل

( چه بسا اشقيائى كه مردم را به تقوى دستور مي دهند . مثل اينان مثل آن طبيب است كه مردم را ميخواهند معالجه كنند ولى خود بهمان بيمارى مبتلا هستند ) .

جالب اينست كه ميگويد : « و به اين ناراحتى همواره اقرار دارم » گمان نميكنم فرويد در عمرش حاضر شده است كه و لو چند درس و بررسى با انسان شناسان عاليمقامى كه به اضافه غرايز طبيعى ابعاد ديگرى هم در انسانها سراغ دارند ، داشته باشد . از عبارت فوق بخوبى روشن ميشود كه حالت درونى او در برابر احساسات عالى داراى نوعى عقده بوده است كه نتوانسته است آن را از خود دور نمايد . فرويد در عبارات بعدى جملاتى را ميگويد كه با جمله بالا تناقض آشكار دارد . زيرا در جمله بالا گفته است : « من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين ناپذير خود را ناراحت مييابم » در صورتيكه در عبارات بعدى ميگويد : « با تحليل روانى خود هرگز نتوانسته است اثرى از چنين احساس در خويشتن بيابد » حال اين سئوال پيش ميآيد كه شما فرويد با داشتن حساسيت مستمر درباره آن احساسات چگونه توانسته‏ايد با كاوش بيطرفانه درون خود را بكاويد با اينكه ناراحتى مستمر شما سد محكمى براى بررسى علمى بيطرفانه در برابر روانكاوى خويشتن بوجود آورده است ؟

آيا شناختهاى اشراقى پديده‏هاى ذهنى شخصى هستند

اين مسئله كه آيا شناختهاى اشراقى پديده‏هاى ذهنى شخصى هستند ؟

با دو پاسخ روبرو ميگردد :

پاسخ يكم مبنى بر عقيده كلى است كه ميگويد : شناختهاى اشراقى هم مانند ديگر شناختها ، كلى و قابل بوجود آمدن در ذهن همه اشخاص در شرايط معين ميباشند .

پاسخ دوم مبنى بر اين عقيده است كه شناختهاى اشراقى نوعى پديده‏هاى ذهنى شخصى ميباشند كه نميتوان آنها را در قلمرو معرفتهاى معمولى مورد بررسى و تحقيق قرار داد . بنظر چنين ميرسد كه شناختهاى اشراقى داراى هر دو بعد ميباشند : بعد كلى و بعد شخصى ، بعد كلى شناختهاى اشراقى عبارتست از آن روشنائى درونى كه با بوجود آمدن عوامل و شرايط معينى ، بوجود ميآيند . عوامل و شرايط اصلى اين روشنائى رهائى كامل درون از تعلقات و آلودگيهائى است كه فضاى درون را تيره و تاريك ميسازد . فرو رفتن در شهوات و هوسها و خود خواهى ها بدترين موانع شناختهاى اشراقى درباره هويت جهان هستى و مبادى عالى آن است و اما شناختهاى اشراقى در اجزاء و روابط عالم طبيعت ، مستند است به :

توجه حياتى بيك موضوع و پاكى از آلودگى درباره آن موضوع و تحقيق و پى گيرى درباره مفاهيم و روابط موجود در پيرامون آن ، و به حركت در آوردن احساسات عالى درباره آن موضوع ، با كمال بيطرفى و رهائى از هدف گيريهاى پست ، اينها همه از عوامل بوجود آمدن شناختهاى اشراقى درباره آن موضوع ميباشد . اين نوع شناخت‏ها در قرآن مجيد با كلمه « نور » بيان شده است .

بعد شخصى شناختهاى اشراقى عبارتست از ناتوانى انسان از بدست آوردن همه عوامل و شرايطى كه موجب بروز شناخت اشراقى ميگردند . اين شناخت بى‏شباهت به اكتشاف نيست در اينكه نه ميتوان زمان بوجود آمدن آنرا تعيين نمود و نه ميتوان ضوابط حتمى آن را محاسبه كرد و آن عوامل و شرايط درونى را كه گفتيم ، امورى لازم هستند نه كافى . برگرديم به بعد كلى شناختهاى اشراقى . شناختهاى اشراقى در حالات بروز عشق والا يك جريان معمولى است : اين داستان را از يكى از سر دسته‏هاى اشراق ( مولانا جلال الدين )بشنويم :

غير از اين معقولها ، معقولها
يابى اندر عشق پر فر و بها

شاد باش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبيب جمله علت‏هاى ما

اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالينوس ما

عاقل از انگور ، مى‏بيند همى
عاشق از معدوم شيئى بيند همى

عشق ربانى است خورشيد كمال
امر نور اوست خلقان چون ظلال

حافظ مى‏ گويد :

عاشق شو ار نه روزى ، كار جهان سر آيد
نا خوانده درس مقصود از كارگاه هستى

شناختهاى اشراقى با تصفيه واقعى دل بروز مى‏كند :

آئينه دل چون شود صافى و پاك
نقشها بينى برون از آب و خاك

هم ببينى نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را

آينه بى نقش شد يابد بها
ز انكه شد حاكى ز جمله نقش‏ها

چون ز خود درستى همه برهان شدى
چونكه گفتى بنده‏ام سلطان شدى

مولوى

17 شناخت شهودى

مقصود از شناخت شهودى عبارتست از تماس مستقيم درون با واقعيت غير قابل تماس حسى طبيعى و عقلانى . شرايط بوجود آمدن اين نوع شناختها شبيه به شناختهاى اشراقى است ، تنها تفاوتى كه با همديگر دارند ، در اينست كه موضوعى كه با شناخت شهودى روشن مى‏شود ، به پيرامون خود تجاوز نمى ‏كند ، بلكه فقط خود آن موضوع مورد شهود قرار ميگيرد ، چنانكه يك نمود فيزيكى معين مورد مشاهده قرار ميگيرد . پس در حقيقت شهود عبارتست از بينائى درونى واقعيت با روشنائى خاصى كه از بينائى حسى و شناخت عقلانىقوى ‏تر و روشن‏تر است . و با نظر به حالات گوناگون درونى در تماس با واقعيات ، اين نوع بينائى قابل انكار و ترديد نيست . شناخت شهودى در حالات رؤيائى و تجريدى بيشتر بروز ميكند تا در حالات طبيعى .

18 شناخت الهامى

اين شناخت از نظر هويت شبيه به اكتشاف است ، با اين تفاوت كه دائره الهام وسيع‏تر از اكتشاف بوده شامل درك هر گونه موضوعات عينى و حل مسائل علمى و رويدادهاى زندگى مى‏باشد . و تفاوتى ديگر كه ميان اكتشاف و الهام وجود دارد ، اينست كه اكتشاف به فعاليت فكرى بيشترى نيازمند است تا مجهولى براى انسان چهره خود را بنماياند ، در صورتيكه الهام بارقه ايست كه با مقدماتى كمتر هم ممكن است بوجود بيايد .

شناخت مستند به وحى

وحى در اصطلاح اديان عبارتست از القاء شدن مستقيم حقيقت از مقام شامخ الهى به درون كسيكه شايستگى آنرا دارا ميباشد . كسانيكه داراى اين شايستگى ميباشند ، پيامبران ( انبياء و رسولان ) ناميده مي شوند . ولى در لغت مطلق القاء را گويند . وحى بمعناى لغوى آن است كه در اين آيه بكار رفته است :وَ اِنَّ الْشَّياطين لَيُوحُونَ اِلى‏ اَوْلِيائهِمْ لِيُجادِلوُكُم [ الانعام آيه 121] ( و شياطين به دوستان خود وحى ميكنند كه با شما به مجادله بپردازند ) شناخت مستند به وحى قابل تحليل به چند واحد است :

الف وحى كننده ، در وحى اصطلاحى اديان ، وحى كننده منحصر در خدا است . او است كه حقايق را به درون پيامبران القاء مينمايد .

ب وحى شونده انسانهائى هستند كه با تصفيه و تزكيه درون در حد اعلا شايستگى گيرندگى وحى را بدست آورده ‏اند .

ج چيزى كه وحى ميشود ، عبارتست از حقايق و واقعيات براى بيان و تبليغ « حيات معقول » انسانها بوسيله پيامبران الهى . ما پيش از بحث در واحدهاى مربوط به وحى ، يك تعريف اجمالى درباره وحى را ميآوريم : وحى عبارتست از آگاه شدن پيامبر از واقعيت چه بطور مستقيم بوسيله شعور و گيرندگى خاصى كه خدا به پيامبر عنايت نموده است ، و چه بوسيله فرشته‏ايكه مأمور ايصال وحى به شعور و استعداد گيرندگى پيامبر است .

اگر ما نتوانيم درباره حقيقت اين شناخت از مفاهيم كاملا روشن و مستقيم بهره بردارى نمائيم ، ميتوانيم با تحقيق و بررسى در شناختهاى اشراقى و اكتشافى و شهودى و الهامى كه ساده‏تر و روشنتر از هويت وحى ميباشند ،تا حدودى به شناخت وحى نزديك شويم . شناختهاى مزبور با عبارات و اصطلاحات گوناگون در علوم روانى و ديگر علوم انسانى و فلسفه‏ها مورد پذيرش قرار گرفته ‏اند .

خصوصيتى كه در وحى وجود دارد اينست كه عين واقعيت و صلاح انسانها را در « حيات معقول » بطور قطع بيان ميكند . و كسى كه شايسته وحى است ، با كوشش و تلاش كامل در تصفيه درون شايستگى گرفتن واقعيات را بدست ميآورد . اين تصفيه و تزكيه و گيرندگى بحدى است كه براى نوع بشر معمولى قابل تصور نيست و سرمايه و نيروى چنين تصفيه و تزكيه را خداوند متعال به بعضى از بندگانش عنايت نموده است چنانكه در آيه‏اى از قرآن آمده است : اَللَّهُ اَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ [ الانعام آيه 124] ( خدا داناتر است به آن مورد كه رسالت خود را در آن قرار ميدهد . ) از مختصات وحى اينست كه بهيچ وجه قابل شك و ترديد نيست و واقعيتى كه با وحى براى پيامبران روشن مى‏شود ، آشكارترين و قويترين شهود است كه با جان آنان در آميخته است .

استناد شناخت وحى به خداوند متعال از استناد هر گونه شناخت به عوامل خود كاملتر و روشنتر است . يكى ديگر از مختصات وحى آنست كه با هيچيك از وحى ‏هايى كه به پيامبران ديگر نازل ميشود ، تضادى نداشته باشد . مگر اختلافى كه بجهت موقعيت‏هاى شخصى پيامبران ايجاب نمايد . بنظر ميرسد شناخت ناشى از وحى يك حقيقت است كه با نظر به گيرندگان وحى تنوع پيدا مى ‏كند . در قرآن مجيد گيرندگان متنوعى براى وحى تذكر داده شده است كه حتى شامل جمادات هم مى ‏شود . نهايت امر اينست كه وحيى كه براى پيامبران نازل مى ‏شود ، بجهت عظمت گيرندگى آنان و بجهت عظمت هدفى كه از وحى منظور مى‏شود [ كه عبارتست از شكوفا ساختن همه ابعاد انسانها و وارد كردن آنان به قلمرو « حيات معقول » ] بالاتر و با عظمت‏ترين وحى‏ ها است .

شناخت در سه قطعه از زمان : گذشته و حال حاضر و آينده

اختلاف شناخت در سه قطعه از زمان ( گذشته و حال حاضر و آينده ) را از دو جهت بايد مورد بررسى قرار داد :

جهت يكم خود پديده شناخت و جهت دوم واقعيت شناخته شده .

جهت يكم بنظر ميرسد كه شناخت‏هائى كه درباره واقعيات در ذهن آدمى بروز ميكنند ، با گذشت زمان ، موضوعيت خود را از دست ميدهند و آنچه كه در خاطره ميماند ، خود آن واقعياتى است كه مورد شناخت ما قرار گرفته بوده‏اند . بعنوان مثال : ما در گذشته يقين پيدا كرده بوديم كه هر عدد زوج قابل قسمت به دو عدد مساوى همديگر ميباشد . امروز اين اصل رياضى در مغز ما وجود دارد و هر لحظه بخواهيم ميتوانيم از آن بهره بردارى نمائيم ، ولى توجهى به زمان آن شناخت يقينى كه پيدا كرده بوديم ، نداريم . مواردى كه خود پديده شناخت در گذشته ميتواند مورد دقت قرار بگيرد ، آن موارديست كه در حال حاضر ميتوانيم شناخت ديگرى را بر مبناى آن استوار بسازيم .

از مختصات شناخت در زمان گذشته اينست كه اگر واقعيات شناخته شده ، تحقق يافته و در زنجير حوادث بگذشته خزيده باشند ، مانند اينكه در حال حاضر آن واقعيات را با چشم خود مى‏بينيم ، يقينى و غير قابل ترديد تلقى مينمائيم و كمترين ترديدى در تحقق آن رويدادها به ذهن خود راه نميدهيم . آفتاب كه ديروز بر كره زمين تابيده و آثارى از خود گذاشته است . هيچ گونه قابل ترديد نبوده و احتمال خلاف بهيچ وجه بحادثه مزبور راه ندارد .

گوئى حادثه مزبور جزئى غير قابل تفكيك از ذات ما گشته است ، در صورتيكه شناخت ما درباره واقعيتهاى حال حاضر و آينده چنين نيست ، زيرا رويدادى كه در حال حاضر بوقوع مى‏پيوندد و يا در آينده وقوع خواهد يافت ، بدان جهت كه درك هيچ حادثه‏اى مجرد از هر گونه اجزاء و روابط آنها در جهان هستى و بدون دخالت موضع گيرى ما در شناخت آن حادثه ، امكان پذير نيست ، لذا ما آن شناخت يقينى را كه درباره تحقق يافته‏ها بدست ميآوريم ، درباره حوادث حال و آينده نميتوانيم تحصيل كنيم ،زيرا اجزاء و روابط آنها در جهان هستى هر اندازه هم كه براى ما نمايش سيستم بسته باشند ، باز بدانجهت كه در واقع داراى سيستم باز ميباشند ، لذا همواره احتمال خلاف محاسبات در حوادث آينده ، اگر چه خيلى نا چيز باشد ، احتمال منطقى است .

شناخت ما به روياروئى آفتاب با كره زمين در ديروز ، با شناخت ما به روياروئى آفتاب با كره زمين در فردا متفاوتست . زيرا در ما فوق قوانين علمى محض كه زاييده شده موضع گيرى ما در يك مجموعه معينى است ،احتمال وقوع يك رويداد كيهانى كه موجب دگرگونى در منظومه شمسى ما باشد ، چنانكه گفتيم يك احتمال منطقى ولى فوق قوانين علمى است .

و ميتوان گفت : خود قانون علمى هر اندازه هم كه يقينى باشد ، باز در واقع مشروط به شرائط معينى است كه در صورت فقدان يكى از آنها ، از جنبه علمى ساقط ميگردد . آيات فراوانى در قرآن مجيد ، جريان مستمر حوادث طبيعى و انسانى را به مشيت متجدد و مستمر خداوندى نسبت ميدهد . مانند :وَ اِنْ مِنْ شَيْئىٍ اِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنَهُ وَ ما نُنَزِّلَهُ اِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ [ الحجر آيه 21 .] ( و هيچ چيزى نيست مگر اينكه منابع آن در نزد ما است و ما فرو نميفرستيم آن را مگر با اندازه معين ) .

به اضافه آن آيه كه ميگويد :يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ ( الرعد آيه 39 ) ( خداوند با مشيت خود آنچه را كه مي خواهد اثبات و آنچه را كه ميخواهد محو مي سازد ) .

اما شناخت ما درباره واقعياتى كه در حال حاضر در جريان است ، اگر اين واقعيات مجموعه‏اى از اجزاء باشند كه مقدارى از آنها گذشته و مقدارى از آنها در حال حاضر در جريان است و مقدارى ديگر در آينده به وقوع خواهد پيوست ، اگر ارتباط ميان اجزاء چنان محكم باشد كه مجموعا يك واحد را تشكيل بدهند ، شناخت ما درباره اجزاء گذشته با نظر به هويت آنها ، مانند شناخت به ساير رويدادهاى گذشته ميباشد كه بهيچ وجه راهى براى احتمال خلاف ندارد و اگر شناخت ما درباره آن اجزاء با نظر به ارتباط آنها به اجزاء حال حاضر و آينده باشد ، به اندازه قرار گرفتن آنها در سيستم باز و امكان ارتباط با اجزاء پيش بينى نشده در معرض احتمال خلاف ميباشد .

انواع رابطه عملى ذهن با موضوع در پديده شناخت

[ از تذكر به اين نكته ناچاريم كه مباحث ما در اين فصل ، درباره موضوعات با توضيح اجمالى برگذار ميشود ، زيرا مقصود آگاه ساختن پژوهندگان در پديده شناخت باين حقيقت است كه تنوع شناخت و ابعاد آن ، خيلى بالاتر از آنست كه با طرح چند پديده محدود ، آنهم از روى تقليد و وابستگى به شخصيت‏ها به حد نصاب علمى برسد.] مقصود از اين نوع شناختها عبارتست از محصول عمل و فعاليت ذهنى كه داراى هويت كار ميباشد ، نه انعكاس و تأثر . اين فعاليت‏هاى ذهنى كه بسيار متنوع ميباشند ، اگر چه تابع انگيزه‏هاى درونى يا برونى بوده و هرگز بطور تصادفى بوجود نميآيند ، ولى از نظر هويت عملى ( فونكسيونى ) كه دارند ،قابل مقايسه با انعكاس محض و تأثرات باز تابى ذهنى نميباشند .

تفاوت اساسى عمل ذهنى با انعكاس محض ( چه شرطى و چه غير شرطى ) در سه موضوع است :

1 عامل هويت خود كار كه حركتى است آگاهانه در ذهن .

2 عامل كار كه صادر كننده يا ادامه دهنده كار است و اين عامل درونى هنوز از نظر علمى محض روشن نشده است .

3 هدف از كار هدف گيرى در عمل ذهنى مخصوصا در موقعيكه كار بطور آگاهانه صورت ميگيرد ، قطعى و ضرورى است .

1 تصديق با واحدهاى انعكاسى

اين فعاليت عبارتست از آن عمل ذهنى كه روى واحدهاى تصور شده انجام ميگيرد و با اين عمل آن واحدها به شكل قضيه در ميآيند ، مانند :

« آفتاب كروى است » . واحدهاى اين قضيه كه ساده‏ترين اشكال قضايا است عبارتند از :

1 آفتاب . 2 كروى بودن . 3 رابطه ميان آن دو كه رابطه مثبت است .

واحد يكم و دوم از نمودهاى عينى بوسيله حواس به ذهن ما منتقل شده‏ اند .

واحد سوم كه عبارتست از رابطه ، اگر چه نمود عينى ندارد ، ولى واقعيت آن ،از مشاهده اتصاف آفتاب با كرويت انتزاع شده است و پديده انتزاع خود يك عمل ذهنى است ، نه انعكاس محض . 4 حكم يا اذعان به وجود رابطه ميان موضوع و محمول كه قطعا عمل ذهنى است . با اين تحليل روشن ميشود كه در هر قضيه‏اى دو نوع عمل ذهنى وجود دارد :

عمل يكم انتزاع رابطه ، زيرا خود رابطه داراى يك نمود عينى در بيرون از حواس و ذهن نيست ، آنچه كه در بيرون از حواس و ذهن وجود دارد ، واقعياتى است با اوصاف و اجزاء و پديده و تشكل و اتحاد و انضمام آن اوصاف و اجزاء و پديده‏ها با واقعيات و بس . هنگاميكه ميگوئيم : ميان آفتاب و كرويت رابطه‏اى وجود دارد و يا ما بين علت و معلول رابطه‏اى وجوددارد . در حقيقت حالتى از حالات آفتاب و كرويت را كه تشكل با اتحاد يا انضمام آن دو با يكديگر است ، انتزاع ميكنيم .عمل دوم اذعان با حكم بوجود رابطه ميان اجزاء قضيه است كه تصديق ناميده ميشود . [ درباره تصور و تصديق كه يكى از اساسى ترين مباحث منطق است ، تحقيقات فراوانى بوسيله منطق دانان شرقى و غربى صورت گرفته است . براى آشنائى تخصصى با اين مبحث رجوع به كتاب تصور و تصديق صدر المتألهين شيرازى لازم است]

2 تصديق با واحدهاى تجريدى

واحدهاى اين نوع از تصديق عبارتند از مفاهيم تجريد شده مانند قضاياى رياضى كه از اعداد و علامات تشكيل ميشوند .اعداد چنانكه در مباحث گذشته اشاره كرديم ، صورتهاى منعكس از نمودهاى عينى نيستند . زيرا آنچه كه در جهان عينى با حواس و ذهن ما ارتباط برقرار ميكنند ، اجسام و اشكال هستند كه با تعين مخصوص بخود از يكديگر جدا بوده و داراى مرزهاى مشخص ميباشند . ما با توجه به هر يك از آن تعين‏ها ميتوانيم آن را معدود تلقى كرده سپس از همه خصوصيات و هويت آن معدود صرف نظر كرده ، مورد شمارش قرار بدهيم . در اين شمارش ، ذهن عملى بنام عدد انجام ميدهد كه در تلفظ با يك و دو و سه و در كتابت با نقش معينى آنها را مانند 1 ، 2 ، 3 ابراز ميكنيم ، ولى هويت عدد يك عمل ذهنى خالص است كه نه تنها قابل تطبيق به هيچ نمود عينى نيست ، بلكه خود نيز نمود مشخصى در ذهن ندارد .

يعنى هيچ ذهنى نميتواند نمودى را بعنوان عدد در خود مشاهده نمايد . و اما علامات مانند « »  نيز از يك نمود قابل انعكاس در ذهن حكايت نميكنند ، بلكه اشاره به تفكيك عددى از عدد ديگر يا ضميمه عددى به عدد ديگر ميباشند و يا بيان كننده نسبتى ميان دو عدد يا دو گروه از اعداد مي باشند و در هر حال مفاد علامت در هيچ يك از حالات و اعمال رياضى نمايانگر شكل و صورت عينى در اعداد كه خود هيچ گونه نمودى ندارند ، نيستند . بدين ترتيب هيچ يك از قضاياى رياضى داراى واحدهاى منعكس از نمود عينى نميباشند . هم چنين آن قسم از قضاياى منطقى كه داراى واحدهاى كلى ميباشند مانند قوانين علمى كه از واحدهاى كلى تشكيل ميشوند و چنانكه در بحث بعدى ( تجريد ) متذكر خواهيم گشت ، همه مفاهيم كلى امور تجريدى بوده و قابل انطباق مستقيم بر نمود عينى نيستند .

3 تجريد

معناى تجريد عبارتست از حذف و الغاى مشخصات يك هويت ، مانند دائره بطور كلى ، مسلم است كه هيچ دائره‏اى در جهان عينى بدون سطح و فضاى مشخص تحقق پيدا نمى‏كند ، ما موقعى كه درباره دائره يك حكم كلى مينمائيم مثلا ميگوئيم : هر دائره‏اى بوسيله قطر به دو قسمت مساوى تقسيم ميشود ، دريافت شده ما از دائره ، يك دائره مشخص كوچك يا بزرگ ، كشيده شده با مداد مشكى يا قرمز ، روى كاغذ يا مقوا ، كنده شده در يك فلز يا تخته و غير ذلك نيست . دريافت اين دائره در ذهن يك عمل تجريدى ذهنى است كه بهيچ وجه در جهان عينى وجود ندارد . و همچنين وقتى كه ميگوئيم : « انسان حيوانى است قابل تعليم و تربيت » همه اجزاى اين قضيه مفاهيمى تجريدى هستند كه ناشى از حذف هر گونه مشخصات عينى ميباشند . و هيچ قضيه‏اى نمى‏تواند بشكل قانون كلى در آيد ، مگر اينكه بايد نوعى عمل تجريدى ذهنى در آن انجام بشود ، تا بصورت كلى در آيد . اين مسئله كه ماهيت عمل تجريدى در ذهن چيست ؟ مانند ساير عمليات ذهنى مورد بحث و گفتگوى فراوانى است كه تاكنون بعنوان يك پديده طبيعى معمولى در فيزيك و فيزيولوژيك قابل تفسير نبوده است .

4 تذكر ( ياد آورى )

اين عمل ذهنى ، ياد آورى نيز ناميده مى‏شود . اين عمل عبارتست از جستجوى محتويات حافظه يا نا خود آگاه براى استخراج واحد يا واحدهائى كه در گذشته وارد درون شده و ذخيره گشته است . اين جستجو معلول عواملى است كه ياد آورنده را به عمل ذهنى تذكر وادار مى‏كند . اين عمل يكى از شگفت انگيزترين عمليات ذهنى است كه غالبا مورد اعتناء و دقت قرار نميگيرد هر تذكرى از عده‏اى از عناصر متشكل مى‏ شود :عنصر يكم وجود واحدهاى ذخيره شده در حافظه يا ضمير نا خود آگاه .اين واحدها بسيار متنوع مى‏باشند ، مانند قضاياى شخصى و مفردات و مفاهيم گوناگون و قوانين علمى و هنرى و صنعتى و اخلاقى و سياسى و مذهبى و اقتصادى و طبيعى و ارزشها و تأثرات و غير ذلك .

عنصر دوم انگيزه استخراج و بهره بردارى از واحد مطلوب . انگيزه استخراج واحد نيز متنوع و مربوط به انواعى از نيازها است .

عنصر سوم آن عامل ذهنى كه به پيدا كردن و استخراج واحد مى ‏پردازد .

اين عامل تا كنون از نظر علمى و فلسفى تعريف روشنى نداشته است . بهمين جهت است كه معمولا در توضيح تذكر و ياد آورى ، بحث مشروح و قانع كننده‏اى درباره اين عامل انجام نمى ‏گيرد و فقط بهمين مقدار كفايت مى ‏شود كه در عمل تذكر عاملى وجود دارد كه رهسپار محتويات حافظه يا ضمير نا خود آگاه گشته ، واحد مطلوب را استخراج و به صفحه خود آگاه ذهن ميآورد . و ما از هر فرض و تئورى هم كه درباره اين عامل پيروى كنيم ، در اينكه عمل ياد آورى انعكاس ماشينى ذهنى نيست ، همه اتفاق نظر دارند ، زيرا در هنگام ياد آورى ، كارى مشخص در ذهن وجود دارد و اين كار پس از احساس احتياج شروع و با پيدا كردن واحد مطلوب پايان مى‏پذيرد . بنظر ميرسد قدرت و ضعف نيروى ياد آورى رابطه مستقيم با زيادى و كمى محتويات حافظه يا نا خود آگاه ندارد .

آنچه كه مشاهده و تجربه درباره اين پديده نشان مى ‏دهد اينست كه هر واحد كه با اهميت حياتى تلقى شده و يا با تأثرات شديدتر وارد درون شده است ،عمل تذكر درباره آن واحدها و تأثرات ، قوى و سريع انجام مى ‏گيرد . بهمين جهت است كه اگر كسى بخواهد از اين نيروى عالى بخوبى برخوردار شود ،بايد واحدهايى را كه به درون منتقل مى ‏سازد ، مورد توجه قرار بدهد و آنچه را كه بيهوده و در آينده مورد نيازش نخواهد بود ، با اهميت تلقى نكند و تحت تأثير آنها قرار نگيرد .

5 عمل تحليل

يكى از فعاليتهاى مهم ذهن عمل تحليل است . اين عمل عبارتست از باز كردن يك مجموعه كل و تجزيه آن به واحدهاى تشكيل دهنده آن و بررسى آن واحدها در رسيدن به هدفهاى شناختى و عملى . بعضى از متفكران مانند راسل بقدرى به روش تحليلى اهميت ميدهند كه وقتى از او مي پرسند : « شما از كدامين مكتب فلسفى پيروى مي كنيد ؟ » پاسخ ميدهد : « من هيچ برچسبى ندارم ،تنها برچسبى كه دارم آتميسم منطقى است » . بنظر ميرسد قناعت به روش تحليلى در شناخت مانند قناعت كردن پرنده به يك بال براى پرواز ميباشد .

ما در راه تحصيل شناخت بر روش تحليلى ( آناليتيك ) آنقدر نيازمنديم كه به روش تركيبى ( سنتتيك ) و بهر حال عمل تحليل كه يكى از دو بال پرواز براى وصول به شناخت است ، از سنخ انعكاسات ماشينى ذهن نبوده بلكه يكى از كارهاى اساسى ذهن است كه با اينكه موضوع بر نهاده شده در برابر حواس و ذهن ، يك موضوع كل و مركب از اجزاء است و انعكاس اولى و طبيعى آن موضوع در ذهن همان كل مركب از اجزاء است ، با اينحال عامل تحليل در ذهن ،به تجزيه و تفكيك آن اجزاء از يكديگر مى‏پردازد و ميتواند هر يك از آن اجزاء را بطور مستقل مورد بررسى قرار بدهد و ممكن است هر يك از آن اجزاء را با مختصات شخصى خود و يا با مختص ارتباطى با اجزاى ديگر مورد تحقيق قرار بدهد .

6 عمل تركيبى

اين عمل ذهنى نيز از اهميت خاصى در شناخت‏ها برخوردار است .

احتياج ذهن بشرى به تركيب واحدها و كشف رابطه آنها در موضوعات مركب و متشكل كمتر از احتياج آن به تجزيه و تحليل كل‏هاى مجموعى نيست . اين احتياج در مسائل مربوط به صنعت و دانشهاى محض و نمودهاى هنرى بقدرى روشن و ضرورى است كه هيچ احتياجى به بحث و گفتگو ندارد . و هر گونه موقعيت در قلمرو صنايع و دانشهاى محض و ايجاد آثار هنرى معلول روش منطقى تحليلى و تركيبى است .

آنچه كه احتياج به بحث و تحقيق دارد ، روش تحليلى و تركيبى در فلسفه‏ها و جهان بينى‏ها و شناختهاى ارزشى است كه دو مفهوم كل و اجزاء در آنها فوق العاده دقيق و ظريف و نيازمند به صرف انرژى مغزى زياد و آگاهيهاى فراوان است . بعضى از فيلسوفان و جهان بينان و ارزش شناسان تنها به روش تحليلى اهميت ميدهند و برخى ديگر به روش تركيبى ، در صورتيكه چنانكه اشاره كرديم هر دو روش براى شناخت ضرورت دارد و هيچ مكتبى در امور مزبوره بدون تدقيق در دو روش مزبور حق اظهار نظر ندارد . بهر حال عمل تركيبى نيز يكى از عمليات ذهنى است و هر اندازه كه واحدهاى مورد عمل انتزاعى‏تر و تجريدى‏تر باشد . عمل مزبور نيز تجريدى‏تر خواهد بود .

7 درك برقرارى رابطه ميان عمل ذهنى و موضوع

درست است كه گاهى عمل ذهنى بدون اينكه از آگاهى كامل شخص برخوردار باشد ، بجريان ميفتد ، ولى معمولا بدانجهت كه عمل ذهنى از سنخ كارهاى هدفدار است ، مخصوصا در آن موقعيتها كه هدف از اهميت قابل توجه برخوردار باشد ، لذا خود عمل زير نور افكن آگاهى جريان خود را طى ميكند . اين آگاهى كار مهمى كه انجام ميدهد ، اينست كه به اضافه روشن كردن جريان ذهنى ، موجب ميشود كه عامل كار رابطه ميان عمل ذهن و موضوع را تنظيم نمايد و از ورود اختلال برابطه مزبور جلوگيرى نموده و در تصحيح رابطه بكوشد .

8 تدبر

از عمليات بسيار ضرورى و مفيد ذهن ، عمل تدبر است . اين كلمه معمولا در عاقبت انديشى‏ها بكار ميرود و خود نوعى از انديشه است كه در پيش بينى و دقت در غايت‏ها و پايانها و بطور كلى آنچه كه از آينده ميرسد و در معرفت و عمل عينى آدمى « در حيات معقول » اثرى مثبت يا منفى دارد ضرورت پيدا ميكند . اين عمل ذهنى براى كسانيكه ميخواهند در اين دنيا زندگى با محاسبه و خردمندانه‏اى داشته باشند ، ضرورى است و بهمين جهت است كه چنانكه « در شناخت از ديدگاه قرآن » خواهيم ديد از اهميت مخصوصى برخوردار است .

براى آن انسان كه وحدت شخصيت با وحدت هدف اعلاى زندگى مطرح است ،محاسبه در واقعيتها و رويدادهاى آينده كه مانند حلقه‏هاى زنجير پيوسته بگذشته و حال است فقط با ايجاد رابطه هماهنگ ميان آن حلقه‏ها است كه حيات آدمى قابل تفسير معقول ميباشد . شرايط تدبر صحيح بسيار با اهميت است . از آن جمله :

الف تشخيص دقيق درباره اصول و قوانين زندگى كه از پايدارى مطلق يا نسبى برخوردارند .

ب استقراء صحيح احتمالات كه غالبا براى تشخيص رويدادهايى كه بوجود آمدن آنها قطعى و يا مورد اطمينان است ، بوجود ميآيند .

ج ملاحظه پيش آمدن حوادث غير قابل محاسبه و يا محاسبه نشده كهپيش بينى ‏ها را بطور فراوان دچار اختلال مي سازند .

9 هماهنگ سازى

اين عمل ذهنى همواره ناشى از هدف گيرى در متشكل ساختن اجزاء با روابط منطقى است كه يكى از مهمترين عوامل امكان پذير ساختن وصول به هدف‏هاى مطلوبست . بعضى از هماهنگ سازيها از نظر اهميت هدف و كارى كه براى آن لازم است ، چنان اهميت دارد كه ممكن است واحدهاى استخدام شده براى هماهنگى بدون آن ، هيچ ارزشى نداشته باشد ، در حقيقت مانند اينست كه آن واحدها بدون تشكل هماهنگ موجوديتى ندارند . و با نظر به اهميت درون ذاتى هماهنگ كننده ، گاهى يك كار هماهنگى بيان كننده نبوغ و امتيازات مغزى فراوان ميباشد . اين اصل مهم نبايد فراموش شود كه هر اندازه واحدهاى متشكل كننده يك مجموعه هماهنگ از حيات و آزادى و شخصيت مستقل مانند انسانها برخوردار باشد ، بهمان اندازه كار هماهنگ سازى دشوارتر ميباشد .

10 انديشه منطقى

جرياناتى كه در ذهن انسانها با انگيزه‏ها و هويت‏هاى گوناگون صورت ميگيرند ، بقدرى زيادند كه ميتوان گفت : با قطع نظر از اصول كلى آنها ،قابل شمارش نيستند . در ميان اين جريانات ، نوعى از عمل ذهنى وجود دارد كه انديشه منطقى ناميده ميشود . بدانجهت كه همواره ميان موقعيت انسان و هدفى كه براى شناخت يا عمل انتخاب ميكند ، كم و بيش فاصله‏اى وجود دارد و آن فاصله بايد سپرى شود ، لذا تحرك از موقعيت معين ( مبدء ) در مسيرى كه آدمى را به هدف خواهد رسانيد ، تحرك منطقى ناميده ميشود .

انديشه منطقى كه عبارتست از عمل ذهن از يك مبدء براى رسيدن به هدف ، در ميان ميليونها محسوس و محتويات درونى ، مانند حركت از نقطه‏اى از جنگل به طرف نقطه ‏اى ديگر كه هدف گيرى شده است ، احتياج به حذف و انتخاب واحدها و روابط دارد . گاهى رسيدن به هدف با يك انديشه منطقى به ده‏ها يا صدها عمل و انعكاسات ذهنى و بهره بردارى از حافظه و غير ذلك احتياج دارد و بدان جهت كه در انديشه منطقى وصول به يك هدف معين اساسى‏ترين ركن جريان فكرى است ، لذا ميتوان گفت : انديشه منطقى آشكار ترين جريان عمل ذهنى است كه كمترين غفلت و اختلال اراده در جريان مزبور ممكن است به شكست كامل انديشه بيانجامد .

11 انديشه برين

انديشه برين عبارتست از آن جريان هدفدار ذهنى كه در مبانى عالى رابطه انسان با جهان و هويت اصلى آن دو ، بكار ميفتد . واحدهاى اين انديشه از مبادى و نتايج كلى انديشه‏هاى منطقى رسمى بهره بردارى ميشود . بعنوان مثال :

يك انديشه منطقى رسمى كه حركت را از واحدهاى روشن آغاز نموده و آنرا تا روشن ساختن مجهول مثلا ادامه ميدهد ، انديشه برين درباره آن زير بنا و نتيجه‏اى كه از حركت منطقى ذهن بدست ميآيد ، فعاليت ميكند . مثلا واحد روشن يعنى چه ؟ ارتباط نتيجه با آن واحد روشن از چه قرار است ؟ ممكن است اينگونه جريانات ذهنى را انديشه فلسفى بناميم . و بهر حال مسئله اصطلاح چندان مطرح نيست ، آنچه كه مهم است اينست كه چنين جريان فكرى در ما فوق انديشه‏هاى منطقى وجود دارد . نوعى از انديشه‏برين جريانى است از نفوذ آگاهيها به ما وراى نمودهاى جارى در ديدگاه حسى و منطقى بسوى هدفهائى كه كاملا مشخص نشده‏اند ، ولى مانند ستارگان بسيار بسيار دور كه از جايگاهى كه ناظر تماشا ميكند ، بدشوارى ديده ميشوند ، قابل دريافت ميباشند . مانند مطالعه هدف حركت‏هاى هستى در پرواز يك پرنده ناچيز .

و مانند جريان فكر درباره قانون كلى حاكم بر جهان هستى با ديدن قوانين محدود در گوشه‏اى از كره خاكى . اگر متفكرانى پيدا شوند و درباره صحت انديشه در مثالهاى فوق ترديد داشته باشند ، درباره وجود خود اينگونه انديشه‏ها نميتوانند ترديد نمايند . اين نوع انديشه‏ها گسترش و عمق فعاليت‏هاى ذهنى بشرى را اثبات مي نمايند ، اگر چه بهره بردارى از آنها براى گروهى از مردم قابل اهميت تلقى نشده است . مانند اينكه كارگاه بسيار معظمى براى بوجود آوردن محصولات عالى در اختيار داشته باشيم ، ولى به محصولات ناچيز آن قناعت بورزيم . آيا اين يك عامل خسارت براى كارگاه ذهن بشرى نبوده است كه هر مفهوم و قضيه‏اى كه دور از ديدگاه حسى محدود و منطقى معموليش قرار گرفته است ، انديشه درباره آنرا خيال تلقى نموده و انديشه را محدود به قلمرو بسيار ناچيزى نموده است ؟ با نظر به سرگذشت معرفت بشرى كه انديشه‏هاى برين را كه نفوذ به اعماق جهان طبيعت و موجوديت انسانى بوده و بعنوان خيالات بى اساس طرد شده و بعدها واقعيت مثبت آنها آشكار شده است ،ميتوان مقدار ضررهاى جبران ناپذير محدود ساختن انديشه را حدس زد .

اكنون ميتوانيم محتواى بسيار پر معناى ابيات مولوى در ديوان شمس تبريزى را ، درك نمائيم :

چو در دل پاى بنهادى بشد از دست انديشه
ميان بگشاد اسرار و ميان بر بست انديشه

به پيش جان در آمد دل كه اندر خود مكن منزل
گرانجان ديد مرجان را سبك برجست انديشه

برست او از خود انديشى چنان آمد ز بيخويشى
كه از هر كس همى پرسد عجب خود هست انديشه

فلك از خوف دل كم زد دو دست خويش بر هم زد
كه از من كس نرست آخر چگونه رست انديشه

چنين انديشه را هر كس نهد دامى به پيش و پس
گمان دارد كه در گنجد به دام و شصت انديشه

چو هر نقشى كه ميجويد ز انديشه همى رويد
تو مر هر نقش را مپرست خود بپرست انديشه

جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد
شكافيد اين جواهر را و بيرون جست انديشه

جهان كهنه را بنگر گهى فربه گهى لاغر
كه درد كهنه زان دارد كه آبست است انديشه

كه درد زه از آن دارد كه تا شه زاده‏اى زايد
نتيجه سربلند آمد چو شد سر بست انديشه

چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئيل آمد
چو مريم از دو صد عيسى شدست آبست انديشه

بگذاريد روانشناسان واقعيت‏هاى مغزى و روانى انسانها را با توزين و سيبرنيتيك محض توزين و مقايسه كنند ، اما شما ، شما اى آشنايان قاره‏هاى كشف نشده مغز و روان ، مشغول كار خود باشيد . آنان نيز مجبورند روزى كه از تحقيقات روانشناسى « تن بى سر » بقول باروك به زيست شناسى و از آنجا به ماده شناسى بعقب برگشتند ، و متوجه شدند كه از انسان شناسى آنقدر فاصله گرفته‏اند كه از انسان تا به ماده ، سراغ شما را خواهند گرفت ، ولى بيم آن ميرود كه در برگشت بسوى زيست شناسى و ماده شناسى ، انسانى در صفحه تاريخ وجود نداشته باشد كه برگردند و بار ديگر او را مورد تحقيق قرار بدهند .

12 شناخت تعقلى

در تعريف هويت و مختصات عقل و تعقل مطالبى فراوان گفته شده است و همچنين در توضيح انواع تعقل ، مانند عقل نظرى و عقل عملى بررسى‏هاى زيادى صورت گرفته است . ما در اين مبحث جنبه عملى ذهنى آنرا مورد توجه قرار ميدهيم . اين عمل ذهنى عبارتست از بجريان انداختن انديشه منطقى با آگاهى به قوانين مربوط به واحدهاى انديشه . از همين نكته روشن ميشود كه انديشه ممكن است بطور نا خود آگاه در پرتو قوانين و اصول بجريان بيفتد ،زيرا آگاهى از آن قوانين براى تطبيق به واحدهاى انديشه شرط لازم نيست . در صورتيكه در جريان تعقل همواره توجه بر قوانين و اصول مربوطه ضرورت دارد .

عمل تعقل بايد از آگاهى و هدف گيرى مستمر برخوردار باشد ، از اينرو است كه ميتوان گفت : تعقل يكى از حساسترين عمليات ذهنى است . اصالت اين عمل ذهنى از چند جهت مورد بحث و بررسى قرار مي گيرد :

يكى اينكه تعقل محض راهى به كشف ابتكارى واقعيات ندارد ، بلكه بدانجهت كه اساسيترين ابزار كار تعقل ، منطق است ، و منطق هم بيش از تنظيم واحد هايى كه صحيح فرض شده‏اند ، نميتواند كارى انجام بدهد ، لذا تعقل محض آنقدرها كه گمان ميكنند مثمر نيست . مسلم است كه اين انتقاد ناشى از خطا در تشخيص قلمرو تعقل محض است كه تعقل نظرى و جزئى ناميده ميشود . و براى دريافت واقعيات ، عمل عقل نظرى شرط لازم است ، نه شرط كافى .

دوم اينكه گفته شده است : عمل تعقل محدود به دريافت شده بوسيله حواس است و ما ميدانيم كه حواس آدمى نه تنها واقعيت را بطور مطلق در اختيار وى نميگذارند ، بلكه اصلا حواس حكمى را صادر نمى‏كنند ، تا چه رسد به اينكه قدرت نشان دادن واقعيت را داشته باشند . اين اعتراض هم كاملا سطحى است ، زيرا اولا فعاليت عقل منحصر به محصولات حواس نيست ، زيرا انواع زيادى از فعاليتهاى عقلانى مانند رياضيات و تجريد و تحليل و تركيب وجود دارند كه معلومات تصعيدى ( بالاتر از انعكاسات محض ) را در اختيار ما ميگذارند و ثانيا عمل عقلانى اگر چه روى محصولات حواس انجام مي گيرد ،ولى با خود همين عمل است كه قوانين تفسير كننده محسوسات تصفيه ميشوند و علوم را اداره ميكنند و خود همين قوانين براى تلاش و پيگيرى حواس راه باز مى‏كنند و ديدگاه حواس را گسترده‏تر و عميق‏تر مي نمايند .

سوم اينكه عمل عقلى بيشتر به تنظيم كليات و اجراى احكام منطق مى‏ پردازد ،و ماداميكه واقعيت بوسيله حواس براى ما مطرح نشده است ، عمل عقلى نوعى بازيگرى يا ورزش ذهنى است كه در ما فوق واقعيات بجريان ميفتد . اين اعتراض مبنى بر يك مسئله معروف است كه ميگويد : « آيا اصالت با حس است يا با عقل ؟ » ما بطور مختصر اين مسئله را براى بررسى مطرح ميكنيم :

شگفتا ، هنوز اين نزاع ادامه دارد كه آيا در شناخت اصالت با حس است يا با عقل ؟

اين نزاع و كشمكش كه « آيا اصالت با حس است يا با عقل ؟ نظير اينست كه آيا اصالت با محسوسات است يا قانون علمى ؟ آيا اصالت با معدودها است يا اصول و قوانين رياضى و منطقى ؟ آيا اصالت با مشاهدات عينى است يا با استدلال ؟ با نظر به پيشرفتهاى بسيار چشمگير در فلسفه علوم و معرفت شناسى ميبايست غير منطقى بودن سئوال مورد بحث بر همه متفكران اثبات شود ،ولى عملا چنين موفقيتى حاصل نشده است و هنوز سئوال مورد بحث با دو پاسخ متقابل ادامه دارد .

يعنى گروهى به اصالت حس معتقدند و گروهى ديگر به اصالت عقل . بنظر ميرسد اگر طرفين نزاع ملاك يا هدف اصالت را تعيين نمايند ، نزاع مزبور مرتفع خواهد گشت . اگر ملاك با هدف اصالت ،ارتباط نخستين با واقعيات عينى و محسوسات و منتقل ساختن آنها به ذهن بوده باشد ، نه تنها اصالت با حس است ، بلكه جز حس يا آنچه كه كار آنرا دقيقتر انجام بدهد مانند آزمايشگاه‏ها ، هيچ نيرو و عامل ديگرى نميتواند جاى آنرا بگيرد و كار آنرا انجام بدهد .

لذا سئوال و نزاع مزبور غلط است و اگر ملاك يا هدف از اصالت ، انواعى از معرفتهاى تجريدى براى بدست آوردن قانون و تجريد كليات و انتزاع عدد محض و رنگ آميزى واقعيات بعنوان هدف و وسيله و تفكرات منطقى قانونى و اكتشافات و سازندگى‏هاى تكاملى و معرفت بطور عموم بوده باشد ، باز نزاع مزبور غلط است يا نزاع مزبور مرتفع ميگردد ،زيرا هيچ مكتب حسى نميتواند بگويد : قضاياى كلى كه بشكل قانون اداره كننده تمامى رشته‏هاى علوم است ، از راه حس به ذهن ما منتقل ميگردند .

زيرا آنچه كه منشاء بوجود آمدن قانون در ذهن ميباشد ، تكرار مشابه رويدادها است و بس نه قضيه كلى بعنوان قانون . همچنين آنچه كه در ارتباط حواس با جهان عينى بدست مي آيد : دو سنگ است ، چهار انسان است ، صد آجر است ،اما 2 ، 4 ، 100 هرگز نمود عينى محسوس ندارند تا از راه حس در ذهن ما منعكس شوند ، اين تجريد عددى ممكن است درجات تصاعدى داشته باشد باين معنى كه حرف « ب » علامتى براى اعداد زوج و حرف « الف » علامتى براى اعداد فرد قرار داده شود . بدين ترتيب است انقسام پديده‏ها و روابط جهان عينى و كارهاى عينى خود انسان بر دو عنوان وسيله و هدف . اين دو عنوان هيچ گونه نمود عينى ندارند تا از راه حواس وارد صحنه ذهن شوند .

تفكرات منطقى قانونى مبتنى بر كليات و روابط كلى است كه عناصر مفرده آنها گاهى مفاهيم تجريد شده است ، مانند رياضيات استدلالى . با اين ملاحظات ثابت ميشود كه حواس و عقل داراى دو قلمرو جداگانه براى فعاليت دارند كه حتى مانع از مقايسه آن دو با يكديگر ميباشد ، چه رسد به اينكه يكى را بر ديگرى ترجيح بدهيم . قضاياى ديگرى داريم كه انشاء و فعاليت محض ذهنى بوده و با اينكه اساسى‏ترين مبناى دانش‏ها و بينش‏هاى ما ميباشند . بهيچ وجه از مقوله انعكاسات ذهنى نيستند ، مانند « اجتماع نقيضين محال است » اين قانون كلى كه تصورش مستلزم تصديقش ميباشد ، تحليل ميشود به :

1 شيئى 2 نفى خود همان شيئى با تمام وحدتهائى كه در منطق ذكر شده است .

3 اجتماع ( عين يكديگر يا با يكديگر بودن ) 4 محال ( امكان ناپذير ) 5 رابطه مثبت . آنچه كه ممكن است از اين اجزاء پنجگانه نمود عينى داشته و قابل انعكاس مستقيم در ذهن بوده باشد ، جزء سوم ( اجتماع ) است كه از قرار گرفتن دو موضوع عينى پهلوى هم يا قرار گرفتن آن دو با هم ، يا مخلوط شدن با همديگر . . . در ذهن منعكس گشته است .

البته نه اجتماع هستى و نيستى يك شيئى ، بلكه اجتماع دو شيئى .بنا بر اين ، ما حتى در دريافت چنين اجتماع نيز يك فعاليت ذهنى محض انجام داده‏ايم كه عبارتست از بر نهادن يك شيئى و نفى آن با مقايسه به بر نهادن دو شيئى موجود با هم . وانگهى مقصود از اجتماع قرار دادن هستى و نيستى يك شيئى كنار يكديگر يا ضميمه كردن آن دو بيكديگر هم نيست ، بلكه عين يكديگر بودن هستى و نيستى يك شيئى است كه حتى در دو شيئى موجود هم امكان نا پذير است .

در دريافت اين قضيه اگر هم جهان عينى دخالت داشته باشد ،بقدرى با كار ذهن فاصله دارد كه دريافت بينهايت از درك چند عدد و افزودن آن تا بينهايت . بلكه فاصله ميان شيئى موجود و عدم آن ، قابل مقايسه با فاصله اعداد محدود با بينهايت نميباشد ، زيرا چه سنخيتى و تشابهى ميان وجود و عدم يك شيئى وجود دارد كه در هر دو حال محفوظ بماند و ما آنرا در دو مفهوم هستى و نيستى آن شيئى درك نمائيم و خود آن شيئى را هم نميتوان جامع مشترك وجود و عدم آن فرض كرد ، زيرا كدامين جامع ميتواند هستى و نيستى را كه هر يك نافى ديگريست ، آن دو را در مفهوم خود بگنجاند . در نتيجه حذف اصالت عقل در فعاليت‏هاى ذهنى براى تحصيل شناختها همان اندازه غلط است كه حذف اصالت حس در منعكس ساختن نمود واقعيات عينى .

13 تعقل برين

در يك بيت از مثنوى چنين ميخوانيم :

غير از اين معقولها معقولها
يابى اندر عشق پر فر و بها

يعنى در ما فوق مسائل و قوانين معقولى كه در ارتباط با روبناى جهان طبيعت ، بدست ميآوريم ، معقولات ديگرى وجود دارد كه بوسيله نيروهاى بسيار عالى مغز و روان ، در ارتباط با زير بناى جهان هستى در مييابيم . اصول و قوانين عالى كه تكيه گاه اينگونه تعقل برين است ، براى كسانى كه دركى درباره تعقل ندارند ، خيالى بيش نيست .

اما اينان بايد بدانند كه نمى‏توانند با وضع ذهنى محدود خود ، تكليفى براى رشد يافتگان تعيين نمايند . اينان بهتر است به كار خود بپردازند و سيستم و كار مغزها و ارواح بزرگ بشرى را مشخص نفرمايند و كوشش نكنند كه ابن سينا كه در نمط هشتم و نهم اشارات پرواز به معقولاتى بالاتر از اين معقولات رسمى نموده است ، پايين آورده در رديف عقليون حرفه‏اى قرار بدهند . تعقل منطقى رسمى جز مديريت ارتباط معمولى انسان با انسان و انسان با طبيعت كه بر مبناى سود و زيان استوار است ، كارى ديگر انجام نمى‏دهد و هيچ توجهى به نيك و بد و خير و شر و تعهد و مسئوليت ندارد . پيشتازان شر و تبهكاريهاى تاريخ از تعقل نظرى منطقى رسمى بحد كافى برخوردار بوده‏اند كه توانسته‏اند نقشه‏هاى بسيار ماهرانه و هشيارانه با تنظيم مقدمات و نتايج منطقى بزرگترين رويدادهاى تباه كننده را بوجود بياورند .

همين تعقل منطقى رسمى است كه مكتب‏هاى متضاد و متناقض را بوجود آورده و انسانها را شمشير بدست روياروى يكديگر قرار داده است . در صورتيكه تعقل برين همواره داد از عدل و تعهد برين و وحدت آرمانهاى اعلاى انسانى زده و تفسير معقول براى جهان هستى مطرح نموده است . اين تعقل در اسلام فوق عبادتهاى معمولى تلقى شده است . پيامبر اكرم خطاب به امير المؤمنين چنين فرموده است : يا عليّ إذا رأيت النّاس يتقرّبون الى خالقهم بأنواع البرّ تقرّب انت اليه بأنواع العقل تسبقهم [ توفيق التطبيق على بن فضل اللّه گيلانى ص 56]

( اى على . هنگامى كه مى‏ بينى مردم بوسيله عبادت نيكو به آفريننده خود تقرب مى‏جويند ، تو بوسيله انواع تعقل ببارگاه خداوندى تقرب پيدا كن تا بر همه سبقت بگيرى ) اين تعقل از عالى ‏ترين عمليات ذهنى است كه آگاهى و اشراف و سلطه بر جريان آن ، در حد اعلا ميباشد .

14 تفقه

بعضى گمان كرده‏اند تفقه عبارتست از شناختهاى نظرى در مسائل فقهى و حقوقى با استناد به منابع معتبر . [معراج نامه ابن سينا ص 21 بخط فخر رازى] بايد گفت : اين تعريف جامع همه موارد تفقه و فقه نيست . معناى كلى فقه عبارتست از فهم نافذ بر كليات و جزئيات قلمرو يك علم . با داشتن استشمام خاص از روابط كليات با جزئيات در حال تجدد و استمرار . اين فهم نافذ را در قلمرو حديث . فقه الحديث و در قلمرو حقوق ، فقه الحقوق و در قلمرو سياست فقه سياسى ميتوان ناميد . در آيات قرآنى چنانكه در بخش « شناخت از ديدگاه قرآن » خواهيم ديد : فقه داراى يك معناى عمومى است كه حتى ممكن است در انسانهائى كه از مراحل بالاى علمى برخوردار نيستند ، وجود داشته باشد . اين معناى عمومى عبارتست از فهم نافذ بر جريانات زندگى و شناخت ثابت‏ها و متغيرهاى آنها .

انواع عمل ذهنى در جريان شناخت با تأثرات زود گذر

اوقات معمولى زندگى انسانها بدون جريانات گوناگون ذهنى نمى‏گذرد يك رشته تداعى معانى تمام نشده ، تصورات مفرد جاى آنها را ميگيرد . يك اراده با مقدماتش ذهن را از تصورات مفرد خالى مى‏كند و در جريان علمى اراده ، پديده و نمودها از راه حواس ، با اختيار و بى اختيار روانه قلمرو ذهن ميگردند . احتياج به وصول به هدف بوجود ميآيد ، يك رشته تفكرات منطقى بجريان ميفتد و هكذا ، گوئى ميان دو قلمرو ذهنى و عينى سدى وجود ندارد و همواره در حال ارتباط بسر ميبرند . يكى از آن جريانات كه در عمليات ذهنى بسيار مؤثر است ، وجود تأثرات درونى است . مانند هيجان احساسات و عواطف و لذت‏ها و الم‏ها با انواع گوناگونى كه دارند .

جاى ترديد نيست كه عمليات ذهنى در حالات تأثر درون از امور مزبور ، نميتوانند خالص و ناب بدون آلودگى به آن تأثرات در جريان بوده باشند . تفكر و تعقل و حدس و تصديق و اذعان و قضاوت و هر گونه عمل ذهنى مانند آبى است كه از رودخانه درون ميگذرند . و اين رودخانه ممكن است داراى موادى مضر بوده باشد كه حتما در جريان عمليات مزبور مؤثر خواهد بود . عدم مراعات اين شرط ممكن است مفيدترين عمليات ذهن را تباه بسازد و گاهى هم بصورت مضرترين عوامل شناخت و عمل در آورد .

انواع عمل ذهنى در جريان شناخت با تأثرات رسوب شده در درون

درون انسانهائى كه عمليات ذهنى آنان در ما فوق مسائل زندگى مشغول فعاليت است در عوامل و چگونگى نتايج عمليات ذهنى آنان ، بسيار مؤثر ميباشد . با نظر به رابطه كارهاى ذهنى با عناصر تشكيل دهنده شخصيت و تأثرات پايدار و آرمانهاى آن است كه حتى ميتوان طرز تفكرات و تجسيم‏ها و تعقل‏هاى شخص را تا حدود زيادى تشخيص داد . بعنوان مثال كسيكه از همنوعان خود ، برداشت بدى دارد .

بدون ترديد اين برداشت در توجيه فعاليتهاى ذهنى او تأثير خواهد كرد . بد بينان به طبيعت انسانى همواره در شناختهاى تحليلى و تركيبى درباره انسان ، از طرح كردن او بعنوان يك حقيقت بيطرف با يك حقيقت خوب ناتوان خواهند بود . منطقى را كه در شناختهاى مربوط به انسان بكار خواهد برد ، منطق توجيهى مستند به اصول و هدف گيريهاى پيش ساخته ميباشد و متأسفانه شماره متفكرانى كه بدون تأثرات رسوب شده و بدون عوامل فعال نا خودآگاه در درون ، به عمليات ذهنى براى شناخت ، دست بكار ميشوند ، بسيار اندك است . اين گونه موضع گيريها در قلمرو شناخت باعث شده است كه پيشرفت ما در علوم انسانى چندان چشمگير و رضايت بخش نباشد .

باين معنى كه با در دست داشتن آنهمه معلومات و تجارب و تحقيقات و امكانات بررسى‏هاى متنوع درباره انسان ، نتوانسته‏ايم به شناختهاى لازم در پيرامون اين موجود موفق شويم . دليل اين عدم توفيق همان است كه اشاره كرديم .

يعنى تأثرات رسوب شده در درون كه بصورت عناصر فعال درونى در ميآيند ،موجب ميشوند كه در ذهن محقق يك مقايسه دائمى ميان هويت انسانى كه با آن تأثرات رسوب شده ساخته شده است و نوع انسانى كه بطور عموم مورد تحقيق قرار گرفته است ، وجود داشته باشد . در حقيقت اين محقق درباره انسان ساخته شده در درون خود بررسى ميكند ، نه درباره نوع انسانى . اين خطر جدى در شناختهاى علوم طبيعى و رياضى و ديگر علومى كه در قلمرو جز من بوجود ميآيند ، ديده نميشود ، زيرا انسان با جمادات و نباتات و مفاهيم تجريدى خالص قابل مقايسه نميباشد .

اينست يكى از خطرناكترين موضع گيريهاى ما درباره شناختهاى مربوط به انسان كه متأسفانه اغلب متفكران جوامع مبتلا بآن هستند . بنابر اين تكليفى كه پژوهندگان در علوم انسانى دارند ، اينست كه نخست وضع درونى محققان در علوم انسانى را بدست بياورند و سپس نظرات آنانرا بعنوان نظرات علمى تلقى كنند . اين كار از عهده هر كسى ساخته نيست ،لذا پيشتازان فكرى جامعه بايد اين تكليف را بعهده گرفته و با بررسى آثار محققان علوم انسانى آنچه را كه با تأثرات درونى رنگ آميزى نشده است ، براى تحقيق و مطالعه معرفى كنند . بشرط اينكه قضاوت پيشتازان خالى از آن تأثرات فعال بوده باشد .

تجسيم

نوعى از فعاليتهاى ذهنى وجود دارد كه از شگفت انگيزترين عمليات ذهنى محسوب ميشود . اين همان فعاليت تجسيمى است كه واقعيت جهان عينى را در ذهن دگرگون ميسازد و آن واقعيت دگرگون شده را عين واقعيت تلقى ميكند و آثار و خواص آن را مى‏پذيرد . گاهى اين تجسيم موجود را معدوم و معدوم را موجود ساخته ، نقيض واقعيت را با اثر و خاصيت نقيض مى ‏پذيرد .

بعنوان مثال : در شب تاريك در دامنه كوه كه هيچ جاندارى وجود ندارد ،شير درنده‏اى را تجسيم مينمايد و نفس زنان پا بفرار ميگذارد و عرق ميكنند و جريان خون عوض ميشود و رنگش تغيير پيدا ميكند . البته اين نكته را توجه داريم كه شير درنده از عدم محض آن شير تجسيم نميشود ، بلكه در يك فضاى خالى از هر جاندارى ، وجود شير درنده در ذهن تجسيم ميگردد . معمولى‏ترين انواع تجسيم عبارتست از حذف و انتخاب ذهنى در واقعيت و تجسيم آن .

مراحل تجسيم

1 اولين مرحله تجسيم سابقه ذهنى تجسيم كننده درباره واقعيت است .

كسى كه شير درنده را نديده است ، هرگز شير درنده را در هيچ شرايطى نميتواند مجسم نمايد .

2 شرايط عينى كه ذهن را براى تجسيم آماده كند ، لذا هيچ كس در يك شهر پر جمعيت در خانه در بسته خود ، شير درنده را تجسيم نمي كند ، در صورتيكه وجود مورچه و مگس قابل تجسيم است .

3 شرايط ذهنى مجسم كننده ، مانند عامل ترس يا اشتياق و علاقه شديد به واقعيت تجسيم شده . اين عمل تجسيم هم ميتواند به ضعف و ناتوانى شخصيت مستند باشد و هم مستند به قدرت آن . تجسيم‏هاى مستند به ضعف معمولا آثار منفى و مضر ببار ميآورند ، زيرا ناشى از عدم تحمل واقعيت‏ها و تحت تأثير خواسته‏هاى غير قابل تحقق ميباشند . در صورتيكه تجسيم‏هاى مستند به قدرت شخصيت ، نبوغ‏ها و فعاليت‏هاى مثبت مغز و روان را بكار مياندازند . همه آثارهنرى سازنده مستند به تجسيم‏هاى نوع دوم است كه خدمات گرانبهائى را به بشريت انجام داده است .

آنچه كه در پديده تجسيم فوق العاده شگفت انگيز است ، ظهور دو پديده متضاد در لحظه واحد در درون آدمى است : يكى فعاليت تجسيمى است كه فى نفسه از شگفت انگيزترين پديده‏هاى درون آدمى است و با اين پديده آنچه كه « هست » ، « نيست » تلقى مى‏شود ، يا آنچه كه « نيست » ، « هست » تلقى ميگردد و گاهى اثر تجسيم شده از خود واقعيت شديدتر پذيرفته مى‏شود . اين جمله از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده است كه :اذا خفت امرأ فقع فيه ( هنگاميكه از چيزى ميترسى ، بسوى آن چيز برو و با واقعيت آن روبرو شو ) .معنايش اينست كه در حال ترس ، تجسيمى كه از آن عامل ترس دارى ،موجب تشديد آثار آن ميگردد ، در صورتيكه با روبرو شدن با واقعيت آن عامل ترس ، با عين واقعيت سر و كار پيدا خواهى كرد .

دوم علم به خلاف واقعيت تجسيم . يعنى تجسيم كننده ميداند كه واقعيت آن نيست كه او تجسيمش كرده است ، تماشاگرى كه در تئاتر نشسته است .

يكى از بازيگران نقش يك ستمديده را در صحنه بازى مى‏كند ، او آن بازيگر را بخوبى مى‏شناسد و حتى مى‏داند كه او انسان ستمكارى است ، ولى از عهده نشان دادن قيافه و حركات ستمديدگى بخوبى برميآيد ، آن تماشاگر اين بازيگر را ستمديده تجسيم نموده و چه بسا كه شديدا متأثر مى‏شود و اشكى هم بحالش فرو ميريزد . اين تفكيك دو حالت متضاد از نظر علم به هويت بازيگر و تأثر از وضع او در حال بازيگرى ، يكى از فعاليت‏هاى بسيار عالى و شگفت انگيز روان و مغز آدمى است كه با اصول معمولى روانشناسى قابل تفسير نمى ‏باشد .

شيئى براى خود و شيئى براى ما ( بازيگرى و تماشاگرى در شناخت )

بطور قطع مسئله‏اى به اين دشوارى و اهميت در قلمرو شناخت وجود ندارد . بلكه ميتوان گفت : ناتوانى از حل عمده آن مشكلات فلسفى كه در هر دوره و در همه جوامع بشرى گريبانگير متفكران فلسفى ميباشد ، مستند به نشناختن مرز واقعى ميان شيئى براى خود و شيئى براى ما است كه لائوتسه فيلسوف چينى بنا بنقل نيلز بوهر فيزيكدان مشهور : آنرا تماشاگرى و بازيگرى ناميده و چنين گفته است : « ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم هم تماشاگر » ما اين مسئله را در مجلد پنجم از همين كتاب ( ترجمه و تفسير نهج البلاغه از ص 169 تا ص 176 بقرار زير مطرح نموده‏ايم : 1 لائوتسه و پس از آن محمد بن طرخان فارابى يكى از بزرگترين حكماى اسلام اين مسئله را در گذشته مطرح نموده‏اند . 2 مبانى مهم معرفت 3 انواع بازيگريها ( موضع گيرى‏ها و مختصات درك كننده يا واسطه بروز درك . ) 4 روايتى از پيامبر درباره آرزوى تماس با واقعيات محض و ابياتى از مولوى درباره « شيئى براى خود و شيئى براى ما » 5 راه از بين بردن يا تقليل بازيگرى ناشى از جبر طبيعت . مطالعه كنندگان محترم ميتوانند براى بررسى‏هاى مقدماتى به مباحث مزبور مراجعه فرمايند .

آيا ميزان واقعيت شناخت عمل است ؟

اين مسئله گاهى بطور سطحى مطرح مى‏گردد كه برخى از پژوهندگان دچار اشتباه مى‏شوند كه آيا اصلا طرح اين مسئله از نظر علمى صحيح است يا نه ؟ حقيقت اينست كه اين مسئله بهمان اندازه كه داراى اهميت حياتى در قلمرو شناخت است ، داراى ابعاد و سطوح گوناگون است كه نمى‏توان آنها را سهل و ساده تلقى كرد . مسائلى كه طرح آنها براى بررسيهاى نهائى در اين مورد ضرورى بنظر ميرسد ، بقرار زير است :

مسئله يكم ما در مباحث شناخت در اين كتاب با انواعى از شناختها و ابعادى از آنها روبرو شديم و ديديم كه پديده شناخت يك پديده ساده ذهنى نيست كه با چند كلمه و جمله واقعيت و ابعاد و انواع آنرا درك كنيم ، و ديديم كه اين پديده پيچيده‏تر از آنست كه پژوهندگان ابتدائى مى‏پندارند كه مى‏توانند با خواندن يك مقاله يا يك كتاب ، يا مطالعه مستند به اصول پيش ساخته مكتبها از عهده فهم اين پديده متنوع و داراى ابعاد زياد برآيند . مخصوصا با در نظر گرفتن اين اصل كه تحقيقات مربوط به پديده‏ها و ابعاد انسانى همواره از تأثرات رسوب شده در درون كه بصورت عامل فعال ، تفكرات محقق را توجيه مى‏نمايد ، تكيه بر اظهار نظرها با استناد به شخصيت چشمگير صاحب نظر ممكن است بسيار منحرف كننده باشد . آن متفكرى كه اطلاعى از شناختهاى زيبائى ندارد ، يا يك تأثر خاصى در برابر نوعى از زيبائى‏ها دارد ، نمى‏تواند واقعيت شناخت را در قلمرو زيبائى‏ها درك و ابراز نمايد . كسى كه طعم دريافتهاى عرفانى مثبت را ندارد ، يا در برابر آنها حساسيت دارد ، بهيچ وجه نمى‏تواند درك و قضاوت صحيح درباره آنها داشته باشد .

مسئله دوم منظور از واقعيت ممكن است چند چيز بوده باشد :

الف وجود « شيئى براى خود » ، ترديدى نيست در اينكه هر گونه پديده و جريانى كه در ذهن آدمى بوجود ميآيد ، واقعيتى است كه نمودار گشته است اگر چه بى اساس‏ترين خيالات و توهمات بوده باشد . تخيل يك انسان در ذهن كه يك چشم ميان پيشانى دارد و يك چشم روى ناف شكمش يك پديده ذهنى است كه نمودار گشته است ، اگر چه از واقعيت عينى برخوردار نيست . همچنين توهم داشتن عالى ترين مقام اجتماعى در ذهن يك فرد معمولى ، يك پديده درونى است كه بوجود آمده است ، هر چند كه هيچگونه واقعيت بيرون از ذهن و درون توهم كننده ندارد .

ب ممكن است منظور از واقعيت ، داشتن هويت مفيد بوده باشد ، در اينصورت آن نوع پديده‏ها و عمليات ذهنى كه داراى هويتى معقول بوده ولى مفيديت ندارد ، داراى واقعيت نمى‏باشد . اين يك سخن غلطى است كه ناشى از عدم تفكيك يك هويت موضوع معقول از خاصيت آن است ، مانند عدم تفكيك ميان هويت واقعى يك چيز از نمود زشت آن . چيزى كه زشت يا مضر است ،واقعيت دارد اگر چه زشت يا مضر است . يك عمل ذهنى مانند تفكر داراى يك هويت معقول است ، يعنى اصل اين هويت داراى اساس و بنياد معقول است ،اگر چه واحدها و قضايائى كه در آن تفكر استخدام شده است ، ممكن است پوچ و يا غلط بوده باشد .

ج مقصود از واقعيت ، قرار گرفتن پديده در جريان روابط عليت و ديگر قوانين طبيعى و روانى ميباشد . روشن است كه قرار گرفتن يك پديده در جريان مزبور ، دليل نوعى از واقعيت است كه قرار گرفتن مزبور را امكان پذير ساخته است ، اگر چه آن واقعيت چيز ديگرى جز خود را ندارد ، مانند همان پديده تفكر كه هنگاميكه در يك ذهن بجريان ميفتد بطور قطع معلول علت و انگيزه ايست كه از واقعيت عينى يا ذهنى برخوردار مي باشند . اين تفكر در جريان خود احتياج به صرف انرژى مغزى و بهره بردارى از حافظه و ضمير نا خود آگاه دارد ، اگر چه مفاد و نتيجه آن ، نه تنها واقعيت عينى ندارد ، بلكه ممكن است صد در صد خلاف واقع بوده باشند ، مانند تلاش براى اثبات اينكه « انسان توالد و تناسل نمى ‏كند » بوسيله « انسان سنگ است » و « هيچ سنگى توالد و تناسل نمى‏ كند » و در طى اين مقدمات به خرافات و تناقض گويى‏ها دچار شود . با اينحال چنين تفكرى در ميان حلقه‏هاى زنجيرى يك عده نمودها و فعاليت‏هاى واقعى ذهنى و عينى قرار گرفته است .

د نوعى ديگر از واقعيت به شناخت نسبت داده مى‏شود كه عبارتست از انطباق جريان ذهنى با موضوعى كه براى شناخت مطرح شده است . اين انطباق در فلسفه دوران ما حقيقت ناميده مى‏شود و چنين گفته مى‏شود كه : « ازهر انطباق قطب ذهنى با قطب موضوعى ، يك حقيقت بوجود ميآيد » و بهر حال خواه اين اصطلاح درست باشد يا نادرست ، همه ميدانيم كه آنچه كه در ذهن نمودار ميگردد ، گاهى با موضوعى كه جريان ذهنى مربوط به آن است ،منطبق است و گاهى منطبق نيست و گاهى از جنبه‏اى منطبق است و از جنبه يا جنبه‏هاى ديگر منطبق نمى‏باشد . جريان ذهنى در آن صورت كه با موضوع منظور تطابق داشته باشد ، گفته مى‏شود : اين جريان واقعيت دارد ، مانند اينكه تحقيقات يك محقق درباره جامعه شناسى به اين نتيجه ميرسد كه قانون عليت در پديده‏ها و روش‏ها و روابط جامعه نيز جريان دارد و واقعا هم جامعه نيز از قانون عليت پيروى مى‏كند . در اينصورت مى‏گوئيم : شناختى كه جامعه شناس مفروض پيدا كرده است ، واقعيت دارد . بنظر ميرسد آنانكه ميگويند : ملاك و ميزان واقعيت يك شناخت عمل عينى است ، اگر مى‏خواهند اين تطابق را بگويند ، مطلبى است كاملا صحيح ، زيرا هويت اصيل شناخت روشنگرى موضوعى است كه بر او مى‏تابد ، هر اندازه كه شناخت از اين روشنگرى برخوردار بوده باشد ، بهمان اندازه شناخت از واقعيت برخوردار مى‏باشد .

نهايت امر اينست كه بكار بردن اصطلاح واقعيت در اين مورد خالى از دقت علمى و فلسفى است ، زيرا واقعيت چنانكه در همين مبحث مى‏بينم چهار معنى دارد . اصطلاحى كه در اين مورد مناسب‏تر بنظر مى‏رسد ، اينست كه چون هويت اصيل و مطلوب شناخت ، روشنگرى موضوعى است كه بر او مى‏تابد ، لذا ملاك و ميزان يك شناخت منطقى با مقياس روشنگرى آن درباره موضوع محاسبه ميگردد . از اين مبحث روشن مى‏شود كه كسانى كه ميگويند : واقعيت يك شناخت وابسته به امكان جريان آن در عمل مى‏باشد ، بايد مقصودشان را توضيح بدهند كه چه مى‏گويند .

اگر مقصودشان اينست كه شناخت صحيح آنست كه قابل انطباق با موضوع مورد شناخت بوده باشد ، چنانكه گفتيم اين يك مطلب كاملا صحيح بوده وانگيزه منطقى و آرمان اساسى همه انسانهائى است كه به پديده شناخت بعنوان يك عامل ضرورى براى تماس با واقعيات مى‏نگرند . و اگر مقصود اينست كه پديده شناخت مانند يك عامل فيزيكى و شيميائى وارد صحنه واقعيات گشته . در اعمال فيزيكى و شيميائى با آنها شركت بورزد ، اين مطلب صحيح نيست ، زيرا شناخت يك پديده ذهنى است كه بر مبناى موضع گيريهاى معين با موضوعات ، در ذهن بوجود ميآيد و با دگرگونى آن موضع گيريها شناخت نيز دگرگون ميگردد . مثلا اگر موضع گيرى ما در شناخت دو خط آهن در آن محل كه ايستاده‏ايم ، دو خط آهن را متوازى نشان ميدهد و در مقدارى دورتر از آن محل ، دو خط مفروض را زاويه حاده و كمى دورتر از آن يك خط نمودار ميسازد عوض شود ، يعنى هر چه پيشتر برويم ، نمايش دو خط مزبور دگرگون شده آندو را بطور متوازى خواهيم ديد . لذا اين شناخت موضع گيرانه درباره دو خط مفروض هرگز مطابق واقعيت نبوده و وارد ميدان عمل در واقعيت منهاى موضع گيرى ناظر نخواهد گشت . و اگر مقصود از مطابقت شناخت با عمل امكان اندازه گيرى‏هاى عينى بوده باشد ، اين ملاك در مسائل مربوط به ارزشهاى متنوع بهيچ وجه صدق نميكند .

عدالت و احساس تعهد و تفكرات و روشهاى اخلاقى و برداشت از زيبائى‏ها بهيچ وجه قابل اندازه گيرى نميباشند . و ممكن است منظور از قابليت شناخت براى تطبيق با عمل ، اين مسئله باشد كه آن شناخت واقعيت دارد كه اگر دارنده شناخت بتواند با موضوع شناخته شده رابطه عمل عينى برقرار كند ، مانعى در ميان نباشد . اين مطلب تا حدود زيادى صحيح است ، يعنى يك شناخت صحيح موضوعى آن است كه بقدرى از عهده روشنگرى موضوع خود برآيد كه بتواند رابطه عينى ميان انسان و آن موضوع برقرار بسازد . ولى ما ميدانيم كه همه انواع شناختها منحصر در اين نوع نيست . بعنوان مثال :

1 شناختها و دركهاى مربوط به خود پديده شناخت و انواع و ابعاد آن . زيرا موضوع اين شناختها و درك‏ها خود پديده شناخت و ابعاد و انواع آن است .

2 شناختهاى منطقى كه عبارتست از درك اصول و قوانين درست انديشيدن .

3 شناختهاى رياضى كه با فعاليتهاى تجريدى محض سر و كار دارد و شايد براى هيچ وقت موضوعى براى بعضى از آن شناختها وجود نداشته باشد ، مانند بهره بردارى از بى نهايت كه چيزى جز مفهومى ابهام انگيز در ذهن ندارد . البته فراموش نمى‏كنيم كه دو نوع اول را ميتوان با واسطه‏هايى كم و بيش وارد ميدان عمل عينى نموده و صحت و بطلان آنها را با عمل عينى بسنجيم ، ولى براى بدست آوردن شناختهاى مربوط به آن دو نوع احتياجى به موضوع عينى وجود ندارد .

نوع سوم يك فعاليت ذهنى محض است كه در جريان خود ضرورتى براى تطبيق عينى ندارد . وانگهى اگر ما بخواهيم ملاك واقعيت شناخت را با عمل بسنجيم ، هيچ تحقيق و كاوش در واقعيات صورت نخواهد گرفت ، زيرا معناى تحقيق و كاوش اينست كه پيش از برقرار كردن ارتباط عملى با يك موجود و پديده ، اين حقيقت را ميدانيم كه در عالم هستى هيچ موجود و پديده‏اى بدون هويت و خاصيت و قابليت دگرگونى وجود ندارد و نيز ميدانيم كه همه موجودات و پديده‏ها از قوانين مخصوص بخود پيروى ميكنند . اگر بگوئيم : اين دانسته‏هاى پيشين نيز از رابطه عملى با موجودات و پديده‏ها بدست آمده است ، اين گفته هم صحيح نيست ،زيرا روابط عملى ما با موجودات و پديده‏ها هم از نظر موضع گيريها محدودند و هم از نظر كميت و كيفيت خود آن موجودات و پديده‏ها ، در صورتيكه دانسته‏هاى پيشين ما كلياتى هستند كه در همه موارد و همه زمانها و شرايط ضرورت دارند .

بنظر ميرسد كه ميتوان بجاى « ميزان واقعيت شناخت عمل است » ملاك شناخت صحيح را اينطور بيان كنيم « ملاك صحت يك شناخت عبارتست از انطباق با واقعيت » اگر آن واقعيت يك امر ذهنى است صحت شناخت در باره آن عبارتست از انطباق شناخت با عين همان امر ذهنى و اگر واقعيت يك موضوع عينى است ، شناخت صحيح عبارتست از انطباق با آن واقعيت عينى و اگر واقعيت عبارتست از آنچه كه بشر در زندگى خود بايد انجام بدهد ، شناخت صحيح عبارتست از انطباق آن با آنچه كه در عمل زندگى بايد صورت بگيرد . لذا ميگوئيم :

ارزش شناختها درباره بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى انسانى كه در مذهب و اخلاق مطرح ميشوند ، قطعا با عمل سنجيده ميشوند . يعنى آن شناختها داراى ارزش واقعى هستند كه در سازندگى انسانى مؤثر بوده باشند . و بهمين جهت است كه ميگوئيم : اهميت موضوعى كه براى شناخت مطرح ميشود فوق العاده بالاتر از اهميت خود شناخت است . بطور كلى شناخت يك وسيله بسيار ضرورى براى برقرار كردن ارتباط معقول با واقعيات است ، اگر چه از يك بعد هدفى نيز برخوردار ميباشد . اين بعد هدفى عبارتست از آماده كردن ذهن براى بدست آوردن شناختهاى وسيله‏اى براى درك واقعيات ضرورى و مفيد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۷

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=