تكامل يا نابود شدن قدرتها كه مايه حيات انسانها است بدست يكديگر
بيائيد شوخىها را كنار بگذاريم و اصطلاحات جالب فلسفه سياسى را براى مدتى بايگانى كنيم و يك عزاى جهانى براى همه جوامع بشرى اعلان نمائيم كه ساعتى در اين عزاى عمومى بنشينيم ، و يك انسان نابود شده در كشاكش قدرتها را به سخنگوئى عزاى عمومى انتخاب كنيم و ببينيم اين انسان بشرط آنكه از نتايج متلاشى شدن قدرتها با دست يكديگر آگاه بوده باشد ، چه سخنى قابل توجه بما خواهد گفت ؟ جاى ترديد نيست كه اين شخص سخنهاى زيادى براى گفتن خواهد داشت ، ولى هيچيك از آنها از نظر اهميت با اين پرسش برابرى نخواهد كرد كه بگويد : آقايان قدرتمداران از فراعنه مصر گرفته تا قدرت زدگان امروز ، من كارى با دفاع از جان آدميان ندارم ، من كارى با آن ندارم كه در كشتارگاه تاريخ چه گذشته است ، كارى با آن هم ندارم كه درباره تلخى متلاشى شدن حيات انسانها زير چنگالهاى شما ، بر بشريت چه گذشته است .
من يك سئوال دارم و بس : اگر شما با همه اين تبهكاريها و خون آشامى ها مشغول دريدن انسانها بوديد و ادعاى تكامل عقلانى نميكرديد ، باز من حق هيچ پرسشى را در اين باره بخود نمي دادم چنانكه حق پرسش نابودى خرگوش ناتوانى را در زير پنجه پلنگ و شير بخود نميدهيم ، ولى شما ادعاى تكامل عقلانى نموده قرنها است كه خود را سرسبد محصول خلقت معرفى مي كنيد .
آيا اين تكامل عقلانى شما حكم مي كند كه قدرتها كه مايه حيات انسانها است در راه نابودى خود بكار بيفتند ؟ آيا يكى از مختصات تكامل عقلانى خودكشى است ؟ آيا عالى ترين جلوه تكامل عقلانى آتشزدن بر مواد حياتبخش طبيعت و انرژى هاى مغزى و عضلانى بشرى است كه ادامه حيات نسلهاى آينده را غير ممكن بسازد ؟ آيا معناى تكامل عقلانى : من ، من ، من است ؟ با اين تكامل عقلائى پيش برويد ، برويد تا ببينيم بكجا خواهد رسيد ، طنين قهرمانى و غرور و افتخار شما ، خاكستر اجسادتان را تا كهكشانها خواهد برد 33 ، 34 ، 35 ، 36 ، 37 فقبحا لكم و ترحا ، حين صرتم غرضا يرمى : يغار عليكم و لا تغيرون و تغزون و لا تغزون و يعصى اللّه و ترضون ( زشتى و اندوه بر شما باد ، زيرا كه شما نشانه هايى بر تيرهاى دشمن گشتهايد . غارت مي شويد ، و هجوم نمي بريد ، مورد حمله و كشتار قرار مي گيريد ، حمله نمي كنيد . بر امر خدا معصيت ميشود و شما رضايت مي دهيد .
شما سست عنصرها دو معصيت بزرگ مرتكب مي شويد
معصيت يكم اينكه حيات خود و دودمان و جامعه خود را مانند خس و خاشاك ناچيز زيرپاى طوفانهاى نابود كننده شمشيرها و خواستههاى دشمنتان پايمال ميكنيد . شما آبروى جان را كه مطلوب مطلق در متن طبيعت است ميريزيد شما پستتر از هر حيوان پست و محقريد ، هيچ حيوانى پيدا نمي شود كه جان خود را دو دستى به دشمن خود تقديم نمايد . چه معصيتى بزرگتر از اينكه ارزش با ارزشترين واقعيات جهان را كه عبارتست از جان و حيات ،يا نمي شناسيد و يا اگر هم مي شناسيد ، از حفظ و نگهدارى آن ، زبون و ناتوانيد .
نخستين دشمن بىامان و بى رحم شما ، خود شمائيد كه باتلقين ناتوانى بر خويشتن ، قدرت را كه نعمت الهى است محو و نابود مي سازيد .
معصيت دوم نافرمانى دستورات خداوندى است . مگر نمى بينيد در هر غارت و هجومى كه در جوامع شما صورت ميگيرد ، جانهاى آدميان كه شعاعى از خورشيد الهى بر آنها تابيدن گرفته است ، در خاك و خون مىغلطند مگر نالهها و فريادهاى كودكان خردسال و كهنسالان ناتوان را نميشنويد مگر از اصول مسلم مكتب شما اين نيست كه اگر در جامعهاى يك مظلوم فرياد بزند و براى نجات جانش كمك بطلبد ، و كسى او را يارى نكند ، همه مردم آن جامعه مسئول جان آن مظلوم خواهند بود ؟ اگر بگويم : شما با آن جنايتكاران در جنايتى كه بجوامع شما وارد مي آورند ، شريك هستيد ، خيلى ناراحت خواهيد گشت ، ابرو درهم خواهيد كشيد و خواهيد گفت : امير المؤمنين چه ميگويد ؟ مگر ما شمشير بدست گرفته ، بجان مردم جامعه خودمان افتادهايم ؟ نه هرگز ، من چنين چيزى نميگويم ، بلكه ميگويم : بهانه در آوردن و از اينطرف و از آنطرف رفتن و تلقين ناتوانى ، عرضه كردن حيات خود بر لبه شمشير دشمن ضد جانهاى بشرى است ، شما با اين عرضه كردن ، كمك بر دشمن مي كنيد .
وَ مَنْ اَعانَ عَلى قَتْلِ امْرِءٍ مُسْلِمٍ جاءَ يَوْمَ الْقِيامَةِ مَكْتُوباً بَيْنَ عَيْنَيْهِ :آيِسٌ مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ ( اگر كسى به كشتن يك انسان مسلمان كمك كند ، روز قيامت به عرصه محشر وارد ميگردد ما بين دو چشمش نوشته شده است :« اين شخص از رحمت خداوندى مأيوس و نااميد است » يا « مأيوس و نااميد باد اين شخص از رحمت خداوندى » آيا كسى كه نشسته و مى بيند يك انسان در آب غرق مي شود و او مي تواند آن را نجات بدهد ، آنقدر بنشيند تا آن انسان غرق شود ، آيا كمك به مرگ او نكرده است ؟ 38 ، 39 ، 40 ، 41 ، 42 ، 43 ، 44 فإذا امرتكم بالسّير اليهم فى ايّام الحرّ قلتم هذه حمارّة القيظ امهلنا ينسلخ عنّا الحرّ . و اذا امرتكم بالسّير اليهم فى الشّتاء قلتم هذه صبارّة القرّ . امهلنا ينسلخ عنّا البرد : كلّ هذا فرارا من الحرّ و القرّ فاذا كنتم من الحرّ و القرّ تفرّون ، فانتم و اللّه من السّيف افرّ . ( هنگاميكه در روزهاى گرم دستور حركت به سوى دشمن مي دهم ، مي گوئيد : اين روزها هوا گرم و سوزان است ، بما مهلت بده تا گرما شكسته شود و هنگاميكه در روزهاى سرد دستور حركت مي دهم ، مي گوئيد اين موقع سرماى شديد است ، بما مهلت بده تا سرما از ما دور شود ،همه اين بهانه جوئى ها براى فرار از گرما و سرما است . اگر شما از گرما و سرما گريزان باشيد ، به خدا سوگند كه از شمشير گريزانتر خواهيد بود . )اى قدرتمندان متكى به حق ، تا كى با تلقين ناتوانى ها بر خويشتن ، قدرت واقعى خود را محو و نابود خواهيد ساخت ؟
خداوندا .
زين همرهان سست عناصر دلم گرفت
شير خدا و رستم دستانم آرزوست
زين خلق پر شكايت و گريان شدم ملول
آن هاى و هوى نعره مستانم آرزوست
مولوى كجا است مالك ، آن فرزند اشتر ، نجاتدهنده جانهاى ستمديدگان از شمشير بران ضد انسانها ؟
كجا رفت عمار بن ياسر ؟ كه گذشت ساليان عمر ، ناتوانش نكرد و روح هميشه بهارش سرما و گرماى فصول اين كره خاكى را به درونش راه نداد ؟
اى ابوذر ، ترا مي جويم كه دشت سوزان ربذه را كه تنها حشرات زمينى آن ، حيات را بياد ميآورد ، بر هواى بهشتى و كاخهاى مجلل شام معاويه نشين ترجيح دادى ؟
اى مردم سست عنصر ، مگر آفتاب سوزان بر آن مردان راه حق و حقيقت نسيم سرد بود ؟ مگر فضاى زمهريرى بيابانهائى كه براى نبرد پشت سر ميگذاشتند ، براى آنان شعلههاى آتش ميفرستاد ؟ آيا كالبد آنان از عناصرى تشكيل يافته بود كه سرما و گرما تأثيرى در آنها نداشت ؟ اين گونه سئوالات و صدها سئوال ديگر كه از اين سئوالات مشتق ميشود و يا در پشت پرده آنها ، بعنوان مسائل بنيادين وجود دارد ، يك پاسخ بيشتر ندارد و آن اينست كه آن رهگذران مسير رشد و كمال با اراده خود قدرت بوجود ميآورند و شما با تلقين ناتوانى ، قدرت و اراده را با هم ميكوبيد و آنها را محو و نابود ميسازيد . سرتاسر تاريخ بشرى و مشاهدات بسيار فراوان و تجارب كاملا اطمينانبخش ، اين حقيقت را اثبات كرده است كه به اضافه خاصيت سازش طبيعى بدن و پديدههاى آن با هواها و محيطهاى گوناگون ، هنگاميكه اراده دست به كار ميشود ، موانع نه تنها در پيش پاى آدمى مقاومت خود را از دست ميدهند ، بلكه بجهت اوج گرفتن فعاليتهاى روانى و بازشدن استعدادها ، همان موانع ابعاد و جنبههاى توافق و همگامى خود را با حركت مطلوب بروز ميدهند . اينكه مولوى ميگويد :
باده از ما مست شدنى ما از او
قالب از ما هست شدنى ما از او
نميخواهد واقعا اثبات كند كه پديدهاى از درون ذات ما بيرون ميآيد و داخل مايعات مستكننده وارد ميشود و خاصيت مستى را در آنها به وجود ميآورد و او نمي گويد كه روح وارد كره خاكى ميشود و عناصرى را به وجود ميآورد و آنها را درهم مي آميزد و قالب بدن ما را از نيستى به هستى در ميآورد .
بلكه مقصودش اشاره به معنائى است كه ما بطور مختصر متذكر شديم و آن اينست كه قدرت و اراده و ساير استعدادهاى آدمى بقدرى از نيروى تأثير برخوردار است كه ميتواند واقعيات هستى موجود را به سوى هدفهاى خود توجيه نمايد . و چون اين قدرت وارده و استعدادها محدود و مشخص و قابل قالبگيرى نيستند ،لذا حركت آدمى در اين دنيا بر اصل امكان بنا شده است ، تا آنگاه كه عدم امكان و ناتوانى بطور قطع و از روى حس و برهان يقينى اثبات شود ، مانندپريدن به نقطهاى مرتفع از هوا ، بدون وسيله مناسب و جهش از يك جويبار به عرض صد متر . 46 ، 47 ، 48 ، 49 ، 50 ، 51 ، 52 ، 53 يا اشباه الرّجال و لا رجال ، حلوم الأطفال و عقول ربّات الحجال ،لوددت انّى لم اركم و لم اعرفكم معرفة و اللّه جرّت ندما و اعقبت سدما ، قاتلكم اللّه لقد ملأتم قلبى قيحا و شحنتم صدرى غيظا و جرّعتمونى نغب التّهمام انفاسا ( اى نامردان مردنما ، رؤياهاى كودكان در دلتان ، عقول زنهاى حجلهنشين [ در مغزتان ] ، اى كاش شما را نميديدم و نميشناختم ، سوگندبه خدا ، اين شناخت ، براى من پشيمانى آورد و اندوهها بدنبال داشت .
خدا نابودتان كناد ، قلبم را از خونابه پر كرديد و سينهام را از خشم مالامال نموديد و غم و اندوههاى متوالى را جرعه پس از جرعه به من خورانديد .
رهبر رهبران انسانيت مينالد و فرياد ميزند
او انسانست و از شغل سياستهاى حرفهاى كه انسان و آرمانهايش را حتى بعنوان جزء صدم از موضوعات كارش به حساب نميآورد ، متنفر است .
او آنچه را كه به رسميت مي شناسد و آنرا محور اصلى كار خود قرار ميدهد ، انسان است و هيچ ناله و آهى از درون مردم قلمرو زمامداريش سر نمي كشد ، مگر اينكه در سطوح روانى او طنين مى اندازد . مگر نديديم كه آزار شدن يك زن غير مسلمان در جامعه اى كه وى رهبريش را در اختيار دارد ، از نظر او مساوى مرگ بود ؟
اين همان رهبر است كه در نامه خود به عثمان بن حنيف مي نويسد :
اقنع من نفسى ان يقال لى امير المؤمنين و لا اشاركهم فى مكاره الدّهر ( آيا درباره شخصيتم بهمين قناعت كنم كه به من امير المؤمنين بگويند و در ناگواريهاى روزگار با مردم شركت نداشته باشم ؟ ) او مردم جامعه را مشتى موجود جاندار كه جانش وابسته زمامدار مقتدر باشد ، نميداند . او مردم را مانند برگهاى خزانى در برابر طوفان تمايلات زمامدار تلقى نميكند ، او از يك افق بسيار والا به آن مردم مىنگرد كه جان دارند ، من دارند ، شخصيت دارند ، خواستههاى معقول دارند و او است كه مسؤل بارور ساختن همه آنها است . هيچ جاى ترديد نيست كه اين رهبر كه از پيشتازان اَلَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا [ الاحقاف آيه 13] ( آنانكه گفتند پروردگار ما اللَّه است و سپس بر اين گفتار در همه شئون حياتى استقامت ورزيدند ) و از رهبران كاروانيان يُثَبِّتُ الْلَّهُ الَّذينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الْثَّابِتِ فِى الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِى الْآخِرَةِ [ ابراهيم آيه 27] ( خداوند آنانرا كه ايمان آوردهاند ، با گفتار و تعهد ثابت در زندگى دنيوى و اخروى ثابت نگهميدارد ) ميباشد ، كمترين مسامحهاى در انجام تكليف روا نداشته است و كوچكترين تخلفى از تعهد برين كه با خدا درباره انسانها ( كه بمنزله عيال خداوندى هستند ) انجام نداده است . طرق مختلف انسانشناسى و جهانبينى را بر آنان هموار نموده است . هيچ كوتاهى درباره گستردن عدالت براى عموم مردم روا نداشته است .
نه ثروتى از دنيا اندوخته و نه دل به مقام و جاه بسته است . دانش و بينش او به روى پرده طبيعت همچنان است كه به پشت پرده طبيعت ، تا آنجا كه ميگويد : لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا ( اگر پرده از روى واقعيات برداشته شود ، بر يقين من نيفزايد ) او در عين حركت در بالاترين قله هاى انسانيت و مشاهده واقعيات ،بادمسازى از معمولى ترين فرد در زندگانى امتناعى ندارد . اين ابر مرد چه ديده است ؟
راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضاء حسن القضا
اى على كه جمله عقل و ديدهاى
شمهاى وا گو از آنچه ديدهاى
مولوى با اينحال اين رهبر رهبران مينالد و فرياد برميآورد و مردم را نفرين ميكند .
با اينكه او ميتوانست به سنت ديرينه سياستمداران معمولى عمل كرده ، با گفتارهاى ساختگى و يا وعدهها و تهديدهاى تصنعى و با نرمشهاى مخملى و خشونتهاى شمشيرى و با سازشكارى با قدرتمندان از خدا و از انسان بيخبر ، راه سلطه بر آن مردم را براى خود هموار بسازد ولى او مينالد و فرياد برميآورد و مانند نوح آنانرا نفرين ميكند و از پاى در آمدن آنانرا آرزو ميكند ، ولى دست به مكرپردازىهاى سياسى و بازى با تفكرات و شخصيت آنان نمي برد .
چرا ؟ براى آنكه محو شدن آنان در نتيجه تبهكارىها و رذالتهاى خود كه قانون الهى است ، مستند به مشيت آن آفريننده مطلق است ، ولى مكر پردازى و به بازى گرفتن تفكرات و شخصيتهاى آدميان باضافه اينكه بر دردهاى روانى همان مردم مىافزايد ، [ چنانكه از آغاز تاريخ تاكنون شاهد دردافزائى سياستهاى حرفهاى بودهايم ] همان اصول و هدفها را تباه ميسازد كه على بن ابيطالب ( ع ) ساخته شده آنها است و براى آنها زندگى ميكند . بعبارت ديگر محو و نابود شدن مردم در اثر نتايج تباهىها و رذالتهاى خود ، خاموش شدن زندگى معمولى حيوانى است كه به پستىها سقوط كرده است ، در صورتيكه اداره حيات انسانها با مكرپردازى و با بازى گرفتن استعدادها و شخصيتهاى كمال جوى آدميان ، شعلهور ساختن و تباه كردن آن « حيات معقول » است كه تجسم آن و لو در يك فرد ، تفسيركننده هدف والاى زندگى و جهان هستى مي باشد .
براى توضيح اين حقيقت كه درد و اندوه امير المؤمنين از رذالتها و خودكامگىهاى مردم آن جامعه معلول احساسات خام و ابتدائى نبوده ، بلكه با تمام احساسات تصعيد شدهاش ، زجر و شكنجه ميديد ، بحثى را درباره دو نوع احساسات : ( خام و تصعيد شده ) مطرح ميكنيم :
ميگويند :زندگى براى كسى كه با احساسات زندگى ميكند ، اندوهبار است كه باكمى شوخى مخلوط است و براى كسى كه با تعقل محض زندگى ميكند ،فكاهى و مسخره است و براى كسى كه هم با احساسات و هم با تعقل زندگى ميكند فاجعه اى دردناك است . از اين سخنان بطور فراوان چه در شرق و چه در غرب از ذهن بعضى از نويسندگان تراوش كرده و روى كاغذها ثبت شده است .
البته مسلم است كه اين گونه جملات برخى از افكار را به خود جلب مينمايد و آنها را يك حقيقت مسلم مىپندارند . و ممكن است جملاتى كه در مواردى از نهج البلاغه كه بازگو كننده تأثرات امير المؤمنين عليه السلام در تأييد مضامين فوق است ، مورد استشهاد قرار بدهند و بگويند : چون امير المؤمنين هم با احساسات زندگى ميكرد و هم با تعقل ، لذا زندگى براى او يك تراژدى ( فاجعه دردناك ) بوده است .
بنظر ميرسد مضامين فوق از يك ديدگاه ادبى نزديك به مرزهاى روانى فلسفى گفته شده است . و تطبيق آنها بر زندگى امير المؤمنين ناشى از بى اطلاعى از شخصيت آن بزرگوار بوده است . ما براى توضيح اين مطلب ، احساسات و تعقل را بطور اختصار مطرح ميكنيم تا ببينيم آيا مضامين فوق صحيح است يا نه ؟
بطور كلى احساسات عبارتست از تموج روانى و هيجان در هنگام ارتباط با پديدهها و واقعيات كه به نوعى از انواع ، دريافتكننده را تحت تأثير قرار ميدهند و دريافتكننده در برابر آنها مقاومت خود را از دست ميدهد . اگر شخصيت دريافتكننده همواره با روان تأثرپذير با عوامل محرك رو برگردد ، جاى ترديد نيست كه تناقضهائى كه از عوامل محرك ، درون چنين شخصيتى را جولانگاه خود قرار ميدهند ، نتيجهاى جز اندوه مستمر ببار نخواهند آورد . ولى اين روش زندگى نه ميتواند تحركات احساساتى را بطور مطلق محكوم كند و نه ميتواند احساسات را بطور عموم مقابل تعقل قرار بدهد .
زندگى با احساسات خام
توضيح اينكه احساسات دو حالت اساسى دارد :
حالت يكم ابتدائى و خام چنانكه در كودكان و افراد رشد نيافته ديده مي شود . اين نوع يا اين حالت از احساسات معمولا در انسانهايى است كه عناصر نيرومند روانى ، شخصيت آنان را پىريزى نكرده و از مرحله بازتابى به مرحله فعاليت نرسانيده است . در نتيجه از بررسى و ارزيابى عوامل و انگيزههايى كه احساسات را به حركت در ميآورند ، ناتوانند . از هر پديدهاى كه در جهان طبيعت يا در قلمرو انسانى رخ ميدهد ، توقع دارند كه سطوح شخصيت آنانرا بنوازد و فوراً جاى خود را بيك پديده نوازشگر ديگر بدهد .
ولى نه جهان طبيعت و نه انسانها چنين تعهدى را نكردهاند كه همواره با چهرهاى دلارام و هويتى دلپذير سراغ اين انسان احساساتى را بگيرند .
آيا زيباتر و با عظمتتر از عدالت چيزى وجود دارد ؟ با اينحال اگر روزى عدالت با بالهاى زرينش در بالين آدمى بنيشيند و حق او را كه ديگران به يغما برده بودند ، بگيرد و با دو دست نوازشگر آن را تقديم او نمايد ، روزى ديگر براى گرفتن حق ديگران ، با شمشير حقطلب سراغش را خواهد گرفت . اگر كسى عدالت را در هنگام نوازش با آن قيافه ملكوتيش ببيند و به شخصيت خود بقبولاند كه عدالت يعنى همين ، و با همين قيافه ملكوتى با بالهاى فرشتگان ، و تحت تاثير چنين احساس خام عدالت را تفسير كند و بخندد و دست بيفشاند و پاى بكوبد ، در آنروز كه با بالهاى قانون و شمشير حقطلب به دست ، بسراغش آيد ، گريستن آغاز خواهد كرد و دستها را گره كرده به مغزش فرو خواهد كوفت و پاهايش از راه رفتن باز خواهد ماند و اگر زندانگير نباشد ، زمينگير خواهد گشت .
در آنهنگام كه آدمى با ديدن بعضى از زيبائىها و عظمتها و ارزشهاى انسانى ، چنان تحت تأثير قرار بگيرد كه از انسانشناسى به انسان پرستى گام بگذارد ، در آنروز كه با چهرههائى مانند چنگيز و نرون روبرو شود تغيير موقعيت از انسان پرستى به انسان دشمنى دمار از روان او در ميآورد ،آرى ، اندوه سهل است كه اختلال روانى تباهش خواهد ساخت .
اين احساسات خام حتى گاهى مغزهاى متفكر بشرى را كلافه ميكند ، توقعات و انتظارها چنان تحت تأثيرشان قرار ميدهند كه فراموش ميكنند كه صدها گره و مشكلات زندگى را با تعقل و ديگر عوامل درك و شناخت باز كردهاند ، ناگهان فرياد مي زنند كه :
سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى
جان ز تنهائى به لب آمد خدايا همدمى
تا جائيكه انسان و جهان براى اين مغزها چنان اندوهبار مى آيد كه مى گويد :
آدمى در عالم خاكى نميآيد بدست
عالمى ديگر ببايد ساخت و ز نو آدمى
اين هم كه امكان ندارد و ما نمىتوانيم جهانى نو و انسانى نوتر بوجود بياوريم ، پس چكار بايد كرد ؟
اين سؤال كه از جهش از احساسات به تعقل محض درباره انسان و جهان بوجود آمده است ، به همان فاجعه درداگين منجر مىشود كه در عنوان بحث مطرح كردهايم . لذا ميگويد : دست از اين احساسات و اين تعقل محض بردار و برخيز
خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندى دهيم
كز نسيمش بوى جوى موليان آيد همى
حافظ مغزهاى ديگرى هم پيدا مىشوند و با همه گونه اشخاص نشست و برخاست مى كنند ، با مردمى كه در حماقت بحد نصاب رسيدهاند ، تا آنانكه در قدرت عقلانى و احساسات تصعيد شده برهان المحققين شدهاند ، دمساز ميشوند و شخصيت آنان تحت تأثير هيچ يك از آن گروهها قرار نميگيرد و براه تكامل معرفت خود مي روند :
من بهر جمعيتى نالان شدم
جفت خوشحالان و بد حالان شدم
من آنان را شناختم اما آنان :
هر كسى از ظن خود شد يار من
و ز درون من نجست اسرار من
زندگى با احساسات تصعيد شده
مقصود از احساسات تصعيد شده اينست كه تأثر روان از انگيزه احساسات مانند يك معلول ماشينى از يك علت ماشينى نبوده ، بلكه پيش از آنكه انگيزه احساسات در روان آدمى تأثير ايجاد كند ، از مجموع نيروها و عناصر شخصيت شناخته شده ، ارزيابى شده باشد . هر اندازه كه معرفت آدمى درباره آن انگيزهها و شئون مربوط به آنها بيشتر بوده باشد تأثر از آنها معقولتر خواهد بود . بعنوان مثال يك فرد عادى وارد يك منظره زيبا و لذت بار ميگردد ، جاى ترديد نيست كه با تماشاى آن منظره احساسات گوناگون اين فرد خواهد جوشيد و ممكن است زيبائى منظره مفروض بقدرى عالى باشد كه تماشاگر باصطلاح معمولى از خود بيخود شود . اما اگر فرض كنيم فردى ديگر وارد آن منظره مىشود كه مناظر زيادى را ديده و درباره واحدهاى تشكيلدهنده آن و همچنين درباره مجموعه هاى نسبى و مجموعه كلى آن مناظر ، معلومات و دريافتهاى فراوانى دارد ، هيچ جاى شك نيست كه اين فرد از منظره مفروض ،
تأثيرى را كه فرد عادى پيدا ميكند ، نخواهد داشت زيرا انگيزگى و تحريك زيبائى آن منظره بوسيله معلومات و دريافتهاى فراوان پيشين تفسر و توجيه شده و كيفيت تأثرش عالى تر و مخلوط با فعاليتهاى ديگر ابعاد روانى او خواهد بود . احساساتى كه بچنين شخصى دست خواهد داد ، احساساتى است تصعيد شده ، نه احساسات خام .
يك مثال ديگر براى توضيح احساسات تصعيد شده در نظر ميگيريم : در كوچهاى جنايتى واقع شده ، جسدى بيجان روى خاك و خون غلطيده و جراحتهاى وارد بر پيكر مفروض ، بيرحمى و شقاوت وقيحانه قاتل را مجسم نموده و نمايانگر ناتوان شدن مجنى عليه در برابر ضربات بيرحمانه قاتل جنايتكار مي باشد . احساسات مردم تماشاگر با ديدن جنايت مفروض بسيار گوناگون مىباشد . شايد وقاحت و پليدى جنايت بعضى از تماشاگران را بقدرى تحت تأثير قرار بدهد كه واقعاً از خود بيخود شوند و چه بسا كه به نوعى اختلال روانى دچار شوند . در آن حال كارشناس مسائل جنائى وارد صحنه مى شود و به تماشا و بررسى جنايت مىپردازد . يقينى است كه اين كارشناس هم بدانجهت كه انسان است از آن منظره دردناك متأثر شود ، ولى بدون اينكه اين تأثر بتواند نيروى محاسبات و بررسىهاى جنايت را كه بوسيله معلومات و قوانين مربوطه به فعاليت مي افتد ، خنثى نمايد ، كارشناس به بررسى و محاسبات خود مي پردازد .
احساسى كه اين شخص در برابر جنايت دارد ، يك احساس تصعيد شدهاى است كه سطوح روانى و نيروهاى فعال مغز او را مختل نمى سازد . از اين دو مثال بخوبى روشن مىشود كه مقصود از احساسات تصعيد شده بروز حالات غير طبيعى در انسان نيست ، بلكه آن پديدههاى روانى است كه شخصيتهاى رشد يافته با همكارى معلومات و دريافت شدههاى منطقى و تجربى در برابر انگيزهها از خود بروز ميدهند .
بنابراين ، معناى احساسات تصعيد شده نفى خاصيت تأثرپذيرى انسان از انگيزههاى محرك احساسات نيست ، بلكه نشان دهنده رشد شخصيت در ابعاد گوناگون است . و اين تفسير درباره احساسات تصعيد شده غير از تفسيرى است كه بعضى از روانكاوان دوران معاصر مطرح مى كنند و مى گويند : احساسى كه تصعيد ميشود ، نوعى ديگر از احساس ابتدائى طبيعى است ، مثلا احساسات هنرى ، تصعيد شده از احساسات جنسى است كه سركوب شده است .
اينگونه تفسيرها در نيروها و ابعاد روانى ، نه تنها هيچ مشكلى را حل نمى كند ، بلكه خلاف مشاهدات عينى ما است كه ميبينيم آنچه را كه ماده خام احساسات تصعيد شده فرض ميشود ، دوشادوش يكديگر در روان انسانها به فعاليت مى پردازند ، مثلا با اشباع كامل و آزادانه غريزه جنسى ، فعاليتهاى هنرى هم در همان انسان در حد اعلا است . باضافه اينكه ماهيت لذت جنسى و آثار و خواص آن و احساساتى كه در موقع هيجان اين غريزه بوجود مىآيد ، با ماهيت و ديگر لوازم لذت هنرى و ريشههاى خلاقيت آن هيچگونه شباهتى ندارد . بنظر ميرسد كه در تفسير احساسات تصعيد شده در روانكاوى و روانشناسى معاصر نيز ، ذوقپردازى در نتيجه پافشارى به اصول پيش ساخته كار خود را كرده است .
بهر حال اين جمله كه ميگويد :« كسى كه با احساسات زندگى ميكند ، زندگى او درام است » از يك جريان عادى سخن ميگويد و در عين حال مردم را از امكان رشد دادن شخصيت براى آمادگى به احساسات تصعيد شده غافل نگهميدارد . شعرا و نويسندگان ادبى عاليمقام كه آثار برجسته و سازنده در تاريخ بشرى بوجود آوردهاند ، دستخوش احساسات خام نبوده با احساسات تصعيد شده با مردم سخن گفته اند و مقصودى جز تحريك احساسات تصعيد شده انسانها ، يا روشن ساختن راه تصعيد احساسات آنان نداشته اند . بينوايان ويكتورهوگو ، جنگ و صلح تولستوى يادداشتهاى زيرزمينى داستايوسكى ، پنج حكايت شكسپير ، اين آثار در پيش برد تكامل بشرى گامهاى مؤثرى را برداشته اند .
با اينكه محتويات كتابهاى اينان نه با منطق رياضى اثبات شده است و نه با فلسفه علوم تحققى محض و نه از تجربه در روى نمودهاى فيزيكى و فيزيولوژيكى انسانها ، بلكه استخوان بندى اين آثار سازنده با عناصرى از احسات تصعيده شدهاى است كه در متن حيات انسانها و لابلاى سطوح روانى آنان در جريان است . حال به اين سؤال توجه كنيد : آيا كسى كه با احساسات زير زندگى مى كند ، زندگى او دردناك و اندوهبار است كه با شدت تدريجى براى روان او بيمارى را به ارمغان مى آورد ؟ 1 « شب پيش از خفتن باز گفت : هرگز نه از دزدان بترسيم ، نه از آدمكشان اينها خطرات بيرونىاند ، خطرات كوچكند ، از خودمان بترسيم ، دزدان واقعى فتواهاى بى دليل ما هستند ، آدمكشان واقعى نادرستىهاى ما هستند ، مهالك بزرگ در درون ما است » [ بينوايان ويكتور هوگو ترجمه آقاى حسينقلى مستعان ص 200] 2 « هنگاميكه ميخ غلش ( ژانوالژان ) را بر پشت گردنش با ضربات شديد چكش پرچين مي كردند ، مي گريست ، اشكهايش خفه اش مي كرد ، از حرف زدن بازش ميداشت و او گاهگاه موفق مى شد بگويد : « من در فاورول درخت تراش كن بودم » سپس هق هق كنان دست راستش را بلند ميكرد و متدرجاً هفت دفعه مثل آنكه هفت سر نامساوى را پياپى پس ميكرد ، فرود ميآورد و از اين حركت حدس زده مىشد كه كارى كرده و هر چه بوده براى پوشاندن و غذا دادن هفت طفل كوچك بوده است [ مأخذ مزبور ص 260] « عظمت دموكراسى در آنست كه چيزى را از انسانيت انكار نكند ، چيزى را از انسانيت رد نكند ، پهلو به پهلوى حقوق انسان يا لااقل نزديك به حقوق انسان ، حقوق جان آدمى است .
محو تعصب ، تجليل لا يتناها ،اين قانون واقعى است . آدمى بايد به وظيفه آدميتش عمل كند ، به كرنش كردن زير درخت خلقت و به سير و سياحت در شاخ و برگهاى پرستاره آن اكتفاء نكنيم . ما يك وظيفه داريم : كار كردن در راه جان انسانى ، دفاع از راز در قبال اعجاز ، لا يدرك را پرستيدن و نا معقول را دور انداختن ، از شگفتىها جز آنچه را كه ضرورى است ، نپذيرفتن ، ايمان را سالم كردن ، خرافات را از روى دين برداشتن ، خدا را از قيود رهاندن » [ بينوايان ج 1 ص 672] 3 « زندگى آدمى پيش از آنكه به نان بسته باشد ، به ايجاب بسته است ،ديدن و نشان دادن كافى نيست . فلسفه بايد بمنزله يك انرژى باشد ، بايد عملش و اثرش بكار بهبود جان بشر آيد . سقراط بايد در آدم وارد شود و مارك اورل را به وجود آورد . بعبارت ديگر از مرد سعادت مرد عقل حاصل دارد مبدل كردن عدن به دانشكده . علم بايد يك اكسير مقوى باشد . تلذذ ؟ چه هدف ناچيز و چه جاهطلبى بيمقداريست تلذذ كار جانوران است . پيروزى واقعى جان آدمى فكر كردن است و فكر را براى رفع عطش آدميان بكار بردن .
معرفت خدا را همچون اكسير به همه دادن ، در وجود همه كس وجدان و علم را دست در آغوش كردن و با اين مواجهه اسرار آميز رستگارشان ساختن .چنين است وظيفه فلسفه واقعى . اخلاق يك شكفتگى حقايق است . سير و سلوك به عمل منتهى ميشود ، كمال مطلق بايد عملى باشد . ايدهآل بايد براى روح آدمى قابل استنشاق قابل ادراك و قابل خوردن باشد . همين ايدهآل است كه حق دارد بگويد : « اين گوشت من است ، اين خون من است » [مأخذ مزبور ج 1 ص 674] 4 « اگر طبيعت مشيت ناميده ميشود ، اجتماع بايد بصيرت نام داشته باشد . ضرورت رشد معنوى و اخلاقى كمتر از لزوم بهبود مادى نيست .
دانستن يك توشه حياتى است ، فكر كردن داراى نخستين ضرورت است .حقيقت مانند آرد غذاى آدمى است . دماغى كه از دانش و خرد روزه داشته باشد ، لاغر مي شود . بهمان اندازه كه به شكمهاى گرسنه رحم مي كنيم ، به روحهائى كه غذا نميخورند نيز دل بسوزانيم . اگر چيزى بتوان يافت كه از احتضار يك جسم بر اثر نان نداشتن رقتانگيزتر باشد ، همانا جان آدمى است كه از نور نداشتن ميميرد . » [مأخذ مزبور ج 2 ص 322] آيا محتويات اين جملات كه در چهار قطعه از هوگو نقل كرديم ،احساسات خام است كه زندگى را غمانگيز مي نمايد ؟ با اينكه اين محتويات را نمي توان با استدلالهاى عقل نظرى و منطقى رسمى كه در جريانش بر واحدهاى كميت و كيفيت و روابط ضرورى و محصولات حواس تكيه مي كند ، اثبات نمود و با اينكه به هيچ وجه نميتوان همه چون و چراهائى را كه در تحليل و تركيب محتويات مزبور پيش مي آيد ، پاسخ منطقى رسمى داد و با اينكه دريافت كننده محتويات مزبور مغز و دل گوينده آنها را به دردها و ناگواريهاى انسانها مشغول داشته است ، با همه اين اوصاف وضع روانى ويكتور هوگو را در يكى از عالى ترين مراحل شكوفائى و انبساط نشان ميدهند كه ايكاش هوگو آن وضع روانى را موقع چشم بر بستن از اين دنيا ، اكثر متفكران اروپا تقسيم مي كرد و مي رفت .
اينست معناى احساسات تصعيد شده كه بايستى همه تعليم و تربيتها متوجه آنها گشته و با اهميت جدى تقويت آنها را در انسانها هدف خود قرار بدهند ، اگر انسانى براى بوجود آوردن تاريخ انسان بجاى تاريخ طبيعى مورد احتياج بوده باشد ، و با در نظر گرفتن مطالب فوق و توجه به اينكه على بن ابيطالب عليه السلام بطور قطع اسير و تحت تأثير احساسات خام كه روشنترين دليل ضعف شخصيت است ، قرار نگرفته است ، باين نتيجه ميرسيم كه على بن ابيطالب با احساسات تصعيده شدهاى كه عقل سليم و جهانبين در بوجود آمدن آنها شركت داشتهاند ، زندگى كرده است . مهمترين دليلى كه اين مدعا را ثابت مينمايد ، حالت شكرگذارى و احساس رضايت دائمى درباره مشيت خداوندى در جريان زندگيش بوده است . هيچ تاريخى اگر چه سند قطعى هم نداشته باشد ، نشان نميدهد كه على بن ابيطالب ( ع ) در برابر آن همه ناملائمات گوناگون و بيشمار كه پيرامون او را گرفته بود ، دچار احساسات شده و درباره زندگيش با خدا به گلايه و شكوه بپردازد ، و بگويد كه :
بارالها ، من على بن ابيطالب كه بنده و تسليم قوانين تو هستم ، من كه عدالت و رزيدن را با تمام سطوح روانى و ذرات خونم در آميختهام ، من كه در همه زندگى ام حتى يك دروغ نگفته ام ، حتى به مورچه اى با كشيدن پوست جوى از دهانش ستم روا نداشته ام ، هرگز ارتباط خود را با بينوايان و مستضعفان جامعه قطع نكرده ، بلكه در راه دفاع از حيات آنان به جانبازى و شهادت تن در داده ام و براى ريشهكن كردن ظلم ، اهانتها از معاويه ها و عمروعاصها را متحمل شدهام . . . پروردگارا ، با همه اين گذشت و كوششها در راه « حيات معقول » انسانها ، چرا مرا در دريائى از مصيبتها و ناگواريها غوطهورم ساخته اى ؟بلكه بالعكس همواره در سرتاسر نهج البلاغه بانوعى از انبساط روحى على بن ابيطالب در برابر عدل الهى رويارو مي شويم ، كه موجب حيرت ما مي گردد
[ بعنوان نمونه ميتوانيد آغاز خطبه ها و جملاتى را كه در وسط خطبه ها آمده و مربوط به حمد و ثناى خداوندى است ، بررسى نماييد . اين جملات كه معمولا علت حمد و ثنا را هم بازگو ميكند ، جريان مشيت الهى مربوط به انسان و جهان است . بطوريكه بر فرض محال اگر خداوند قدرت آفرينش و به جريان انداختن دو قلمرو جهان و انسان را به على بن ابيطالب مى سپرد و ميگفت : انسان و جهان را بآن كيفيت كه تو ميخواهى بساز . امير المؤمنين آن دو قلمرو را همانطور ميساخت كه خدا آنها را ساخته و بجريان انداخته است در اين جمله دقت فرمائيد : و اشهد انّك عدل عدل و حكم فصل [ خطبه 214 ] ( خداوندا شهادت مي دهيم باينكه ، تو عادلى ، محض عدلى ، خداوندا تو حاكم جدا كننده حق از باطلى ) ملاحظه ميشود كه امير المؤمنين به اين قناعت نميكند كه بگويد : خداوندا تو عادلى ، بلكه نخست صف عدالت را بر او اثبات نموده بلا فاصله كلمه عدل را متذكر مي شود يعنى محض عدالت . البته كلمه عدل كه مصدر است ، خود دلالت واضح دارد به اينكه خدا محض عدالت است ، با اينحال كلمه عدل با فتحه عين و دال را مي آورد كه تأكيدى براى محض عدالت بودن خداوندى است . ]
جملاتى كه امير المؤمنين درباره شكرگزارى نعمتهاى خداوندى و گسترش عمومى عدالت الهى در پهنه جهان هستى ، در نهج البلاغه بيان نموده است ، خود بهترين دليل آن است كه ابراز ناراحتىها و ناگواريهائى كه در چند مورد در نهج البلاغه آمده است ، معلول تحرك احساسات خام نبوده است ، بلكه احساس درد و رنجش و ابراز آن كه ناشى از خنثى گشتن آرزوها و اميدها و تلاشهاى امير المؤمنين در راه ايجاد « حيات معقول » بوده براى مردم جامعه بوده اين يك احساس مربوط به شكست معمولى در زندگى شخصى نبوده است تا گفته شود احساس خام بوده و بازگو كردن احساسات خام و تحت تأثير قرار گرفتن امير المؤمنين عليه السلام از آن احساسات ، شايسته مقام والاى آن حضرت نبوده است ، مگر او لذتپرست و مقامجو و ثروت طلب و خودخواه بود كه با اختلال در يكى از آنها ، احساسات تصعيد نشده او بحركت در آيد و آنها را به رخ مردم بكشد . اين عدالت محض ، اين حق طلب حق خوى ، اين نور خاموش نشدنى ، بر تاريكى ديگران ميسوخت و شعلههايش بصورت كلمات و جملاتى از زبانش زبانه ميكشيد ، بطور كلى ميتوان گفت : اگر سرتاسر اوراق تاريخ بشرى را تتبع و فحص نمائيم ، هيچ انسانى بزرگى را كه واقعاً انسان و ارزش هاى او را شناخته باشد ، نخواهيم يافت ، مگر اينكه غبارى از اندوه مقدس بر چهرهاش سايه انداخته ، قطراتى از اشك فوق ارزش بر رخساره اش سرازير گشته ، و تبسمى اميدبخش بر لبانش نقش بسته است .
شما چه گمان ميكنيد ؟ خيال ميكنيد كه يك رهبر واقعاً انسان ميتواند به خندهها و خوشىهاى آنانكه روانشان بقول هوگو از نداشتن روشنائى و مغزشان از نداشتن فكر در حال جان كندن بسر مي برند ، دلخوش نموده ، نگريد و ننالد و فرياد نزند ؟ اين گريه و ناله و فرياد نمودهائى از احساسات خام نيست ، اين جوشش مشيت الهى در دل و مغز انسانهائى است كه هدف زندگى انسانها را در هدف كلى آهنگ هستى درك كرده و با تمام قوا در نزديك ساختن آنان به هدف زندگيشان تلاش ميكنند و به تكاپو مى پردازند .
آيا سوزش درونى كه يك انسان بزرگ از رواج دروغ در جامعه احساس ميكند ، از نوع احساسات خام است ؟ آيا وقتى كه يك انسان بزرگ از خفه شدن صداها و نالههاى مستضعفان جامعه مينالد ، نوعى از احساسات خام است ؟ آيا وقتى كه يك انسان بزرگ از خفه شدن صداها و ناله هاى مستضعفان جامعه مي نالد ، نوعى از احساسات خام است ؟ در آنهنگام كه انسان بزرگ سقوط ارزش جانهاى آدميان را در برابرتمايلات قدرتمندان سلطهگر مى بيند و جان و روانش را در شعله هاى سوزان آرمانهاى اعلاى انسانى كه بوسيله سلطه گران به آتش كشيده شده است ،مى بيند ، ننالد و آهى بر نياورد ؟ براى انسانهاى رشد يافته اصلى وجود دارد كه غوطهوران در لجن خودكامگى ها نميتوانند آنرا درك كنند . اين اصل عبارت است از اصل احساس وحدت همه انسانها در حركت به سوى كمال كه عامل و راهنماى اين حركت انسانهاى رشد يافته ميباشند . اين احساس چنين است كه تلخى در ماندن فردى از اين كاروان پوينده مسير كمال بيش از آنكه ذائقه آن فرد را بيازارد ، ذائقه رهبر را شكنجه مي دهد .
هرگاه كه يك فرد از كاروان اين مسير با فرد ديگر گلاويز شده و براى اشباع حس خودخواهى او را از پاى در مي آورد احساس وحدت مزبور در درون رهبر ، از پاى در آمدن فرد ستمديده را از پاى در آمدن خود مى بيند ، اگر چه از پاى در آورنده در شادى ها غوطه ور شود و خندهها چهره او را در همه عمر اشغال و عقل و خردش را استثمار نمايد . اين يك احساس اسرار آميز و خيالى و او تو پيائى نيست . اين يك احساس تلقينى و ناشى از ناديده گرفتن واقعيات عينى زندگى كه ماكياولى را شمشير بدست رو در روى همه ارزشها و اصول عالى انسانى قرار داده است ، نميباشد . همگان ميتوانند از احساس وحدت ميان يك پدر خردمند و مادر عطوف و كودك منحصر به فردشان ، آن احساس عالى را كه وحدت والا و معقول ميان انسانها را بخوبى اثبات ميكند درك نمايند . چنانكه اصل احساس وحدت عاطفى كه خنده و شادى كودك در حال بازى با كارد برنده را ، مبدل به ناراحتى فعال در موقع گرفتن كارد از دست كودك در درون پدر و مادر مينمايد ، همچنان احساس وحدت معقول انسانهاى رشد يافته را با ديدن انحرافات و خودكامگىها و خودكشىهاى مردم كه توأم با رضايت و خوشحالى انجام ميدهند به درد و زجر و شكنجه دچار مي شوند .
زندگى با تعقل محض
در عنوان كلى اين مبحث ديديم كه گفته بودند : زندگى باتعقل محض فكاهى و مسخره موجب خنده است . آيا اين مطلب درست است ؟
بايد گفت درستى و واقعيت اين مطلب هم مساوى درستى و واقعيت همان مطلب است كه ميگفت : زندگى با احساسات رنجآور و دردآگين است . اگر منظور از تعقل محض اين باشد كه آدمى در واقعيات زندگى با همه ابعادش با استدلالهاى متكى بر اصول بديهى ( آكسيومها ) و حداقل با اصول قراردادى كه صحيح تلقى شدهاند ( پوستولاها ) و با تجربيات قاطعانه و دادههاى اوليه كه هيچكسى كمترين ترديدى در آنها نداشته باشد ، بطوريكه همه زندگى با دقيقترين فرمولهاى رياضى و منطقى محض به جريان بيفتد ، چنين زندگى بيش از آنكه فكاهى و مسخره بوده باشد ، امكان ناپذير است .
زيرا سپرى كردن همه عمر براى پاسخ نهائى فقط براى اين سؤال كه چرا فكر مىكنيم ؟ كفايت نخواهد كرد و اگر بخواهيم براى لزوم ادامه حيات دليل كاملا منطقى و عقلائى اقامه كنيم ، مسلم است كه بدون شناخت واقعى پديده حيات موفق به پيدا كردن چنين دليلى نخواهم بود ، در حاليكه براى شناخت حقيقت حيات بنا به گفته او پارين زيست شناس معروف بايستى از گردنه هفت ميليون چون و چرا بگذريم ، يعنى به هفت ميليون سؤال پاسخ قانع كننده پيدا كنيم .
[اين جمله از زيستشناس مشهور آقاى اوپارين است كه مي گويد : « فقط از راه چنين برداشت تكاملى است كه امكان مييابيم ، نه فقط بفهميم كه در بدن موجودات زنده چه رخ ميدهد و چرا رخ ميدهد ، بلكه همچنين خواهيم توانست به هفت ميليون چرائى پاسخ بدهيم كه براى شناخت واقعى جوهر حيات در برابر ما قرار ميگيرند ، « حيات : طبيعت ، منشأ و تكامل آن » . تأليف آ . اى . اوپارين ترجمه آقاى هاشم بنى طرفى ص ( 183 )]
البته ميتوان با يك احساس ذوقى و با يك ديد خاص همه آن سؤالات را با پاسخى مانند « جبر طبيعت چنين اقتضاء ميكند » . « هر معلولى از علت بوجود آمده است » ، « در مسير حركت هر موقعيت سابق موقعيت لاحق را زمينهچينى ميكند » ، « اصل تكامل چنين است » مرتفع ساخت ، ولى همه ميدانيم كه مرتفع ساختن سؤال بانفى موضوع آن ، غير از پاسخ علمى محض براى سؤال مفروض ميباشد . ممكن است اين اعتراض بنظر برسد كه مقصود گوينده جمله مزبور آن نيست كه اگر مردمى پيدا شوند و زندگى خود را بر مبناى مسائل و اصول علمى و فلسفى عقلائى محض قرار بدهند ، زندگى آنان مسخرهاى بيش نخواهد بود . يا زندگى را جز فكاهى و مسخره نخواهند ديد ، زيرا چنين زندگى امكانپذير نميباشد ، بلكه ميگويد : اگر كسى بخواهد جريان زندگى عينى خود را بر مبناى تشخيص هدفهاى عقلائى و وسائل مناسب آنها و هم چنين بر مبناى مراعات همه احتمالات مفيد و مضر قرار بدهد ، در دريائى از ضد و نقيضها و شك و نوميديدها و شكست و پيروزى و شاديها و اندوههايى كه قابل محاسبه دقيق عقلائى نميباشند ، غوطهور خواهند گشت .
مطلبى كه مادر اين مسئله داريم نظير همان مطلب است كه درباره زندگى مبنى بر احساسات گفتيم . ما در آن مبحث احساسات خام را از احساسات تصعيد شده تفكيك كرديم و حل مسئله را با آن تقسيم و توضيح درباره دو نوع احساسات پيشنهاد نموديم . در اين مبحث ميتوانيم بگوئيم : مقصود اين گوينده از تعقل چيست ؟ و آن زندگى كه تحت سيطره حاكميت عقل بجريان مي فتد كدام است ؟
اگر مقصود مستند ساختن و بناگذارى زندگى بر استدلالهاى متكى بر اصول بديهى و حداقل بر اصول موضوعى و بر تجربيات قاطعانه و دادههاى اوليه است كه هيچ كسى ترديدى در صحت آنها نداشته باشد ، حتى خود عقل محض متكفل وصول اين فعاليتها به واقعيت نيست ، چه رسد به اينكه ناتوانى را به گردن انسان و عدم گنجايش زندگى و عدم آن بيندازيم .
و اگر منظور گوينده ، زندگى با تعقل آن انسان است كه با شخصيت رشد يافتهاش تعقل را در ميدان خاص فعاليتهاى خود و احساسات را در پديدهها و انگيزه هاى مربوطه و هر يك از تجسم و تداعى معانى و اراده و تصميم و انديشه و ديگر نيروهاى فعال روانى را در ميدان مخصوص به خود به كار بيندازد ، بدون ترديد اين انسان زندگى كاملا آرمانى خواهد داشت . براى درك همه جانبه اين مسئله بايد اصل زير را مورد توجه و عمل قرار بدهيم :
احساس تصعيد شده ( احساس برين ) عامل واقعى تعيين كننده روش عقلانى بشرى در زندگى است
احساس تصعيد شده را احساس برين و فهم برين نيز ميتوان ناميد . مقصود از اين احساس و فهم ، درك واقعيت جهان هستى و ضرورت قوانين حاكم در آن و لزوم شناخت آنها به اضافه دريافت واقعيت زندگى و اصول مربوط و شناخت آنها مي باشد . اين احساس برين كارى با فعاليتهاى جزئى حواس و عقل و انديشه كه با موضع گيريهاى خاص آدميان بوجود ميآيد ، ندارد .
اين احساس دستورى كه صادر مى كند ، اينست كه انسان موظف است واقعيات جهان هستى و ضرورت قوانين حاكم در آن و لزوم شناخت آنها را به اضافه دريافت واقعيت زندگى و اصول مربوطه و شناخت آنها براى عمل و پيشبرد زندگى به سوى « حيات معقول » بطور قطع بپذيرد . كمترين ترديد در وجود اين احساس ، راهى جز آن راه كه به قهوهخانه نهليسيتى « پوچگرائى » منتهى ميشود ، در پيش ندارد .
اگر فلاسفه و حكمائى درباره اين احساس بحث و استدلال مشروح نداشته باشند ، بجهت شدت بداهت و روشنائى آن بوده است ، نه اينكه اين احساس براى آنان مورد ترديد بوده باشد . اين احساس برين قضاياى كلى زير را درباره چگونگى ارتباط صحيح ميان انسان و واقعيتهاى فوق مطرح مي نمايد :قضيه يكم تنوع موضعگيرى انسان در ميان نمودهاى جهان طبيعت ،موجب اختلاف در محصولى است كه از ارتباط با حواس ناشى ميگردد ، مانند اينكه اجسام از دور كوچك ديده ميشوند . سرعت حركت موجب نمايش اتصال مجموعه اجزاء متحرك جسم ميگردد ، مانند سه شاخه پنكه برقى در حال سرعت حركت كه دايره حقيقى نمودار ميگردد .
همچنين نمايش اغلب كيفيتها و كميتهايى كه نمود عينى دارند ، بستگى به چگونگى ارتباط حواس با آنها دارند . احساس برين با مشاهده تنوع محصول ارتباط حواس با محسوسات ،اين قضيه كليه را صادر ميكند كه در شناخت و ارزيابى محصول مزبور موضعگيرىهاى خاص آدمى دخالت ميورزند . پس ما اين قضيه را بطور كلى بعنوان اصل صحيح در معرفت مى پذيريم كه « مادر نمايشنامه بزرگ وجود ، هم بازيگريم هم تماشاگر » .
قضيه دوم تعقل آدمى كه مواد خام فعاليتهاى خود را از ارتباط حواس با محسوسات و ديگر ابزار و وسايل ارتباط با جهان عينى ميگيرد ، مبناى كار خود را بر اصول و قوانينى قرار ميدهد كه در آن موقعيت زمانى و محيطى تثبيت شده تلقى شدهاند . اينست قلمرو عقل نظرى كه بدون مواد خام مزبور قدرت فعاليت ندارد . اين فعاليت يكى از اساسى ترين وسيله تنظيم مسائل علوم و جريان زندگى عينى انسانها مي باشند كه هيچ نيروئى جز همان عقل نظرى قادر به انجام چنين فعاليتى نمي باشد . پس اين قضيه را هم بطور كلى بعنوان يك اصل در حقيقت و ارزش فعاليتهاى عقل نظرى مى پذيريم .
قضيه سوم ما نوعى از درك درباره واقعياتى داريم كه جنبه عينى فيزيكى ندارند مانند همه اهداف و آرمانهاى والاى انسانى ، مانند عدالت و آزادى و احساس تعهد و اشتياق و كوشش در راه رشد و كمال . درك اين بايستگىها و شايستگىها با كمال وضوح در ما وجود دارد ، اگر اشخاصى نتوانند عامل ديگرى براى درك و دريافت مزبور بپذيرند و در عين حال وجود و اصالت آن را قبول كردهاند ، هيچ مانع منطقى وجود ندارد كه آنرا يكى از فعاليتهاى عقلى بنامند ، حتى مانعى وجود ندارد كه آنان ميدان عمل عقل نظرى را آنقدر توسعه بدهند كه درك بايستگى ها و شايستگى هاى مزبور را به عقل نظرى مستند نمايند ، زيرا جاى گفتگو نيست كه بحث ما در واقعيت است نه الفاظ و نقش اعتبار و قرارداد آنها در ابراز معانى ، پس اين هم يك قضيه كلى كه ميتوانيم بعنوان دريافتشدههاى اصيل احساس تصعيد شده يا احساس و فهم برين تلقى نمائيم . روى اين سه اصل كلى ميتوانيم بگوئيم : كسى كه رفتار زندگى خود را برمبناى عقل تنظيم كند ، يكى از سعادتمندترين و با فضيلتترين انسانها بشمار ميرود .
شوخى و مسخرگى زندگى از عقل ناشى نميشود ، بلكه از ناتوانى از شناخت و بكار بردن عقل بوجود ميآيد . 54 ، 55 ، 56 ، 57 ، 58 ، 59 ، 60 ، 61 ، 62 و افسدتم علىّ رأيى بالعصيان و الخذلان ، حتّى لقد قال قريش : انّ ابن ابيطالب رجل شجاع و لكن لا علم له بالحرب . للّه ابوهم و هل احد منهم اشدّ لها مراسا و اقدم فيها مقاما منّى ؟ لقد نهضت فيها و ما بلغت العشرين و ها انا ذا قد ذرّفت على السّتّين و لكن لا رأى لمن لا يطاع ( رأى و نظرم را با نافرمانى و تنها گذاشتن من مختل ساختيد ، تا آنجا كه قريش گفتند : فرزند ابيطالب مرديست دلاور ، ولى فنون جنگ را نميداند خدا پدرشان را حفظ كناد ، آيا در ميان آنان كسى در امور جنگى با مهارتتر از من و با سابقهتر از من وجود دارد ؟ من هنوز به بيست سالگى نرسيده بودم ، قيام به تكاپو در جنگ نمودهام ، اكنون ساليان عمرم از شصت تجاوز ميكند . [ ولى چكنم ؟ ] كسى كه اطاعت نميشود ، رايى ندارد )
تماشاگران بىخبر از واقعيتها به قضاوت نشسته و درباره على ( ع ) به قضاوت پرداختهاند
اين تماشاگران كارافزا و اين بيگانگان از انسان و خدا بيخبر و اين تشنگان مال و مقام و كامجوئى كه آنانرا مبتلا به بيمارى استسقاى خون نموده است . با اين قضاوت كه على بن ابيطالب ( ع ) با فنون جنگى آشنائى ندارد ، مقصود ديگرى دارند و نميخواهند بگويند : على احتياج به آموزشهاى جنگى دارد . زيرا خودشان ديدهاند و شهادت ميدهند كه على در دهها جهاد و دفاع اسلامى پيروز بوده ، هيچ فرد هر قدر هم غرض ورز بوده باشد ، نميتواند بگويد يا از كسى نقل كند كه على در فلان نبرد شكست خورده است . آيا پيروزى در همه عمر در انواعى از جنگ و دفاعها نميتواند دانش جنگى يك انسان را اثبات نمايد ؟ به اضافه اينكه اينان اعتراف ميكنند كه على مردى است شجاع .
اين شجاعت كه ميگويند ، غير از بى باكى است كه تهور ناميده ميشود ، تهور عبارتست از وارد شدن به خطرات جنگى بدون رأى و انديشه . متنبى مي گويد :
الرّأى قبل شجاعة الشّجعان
هو اوّل و هى المحلّ الثّانى
و هما اذا اجتمعا لنفس مرّة
بلغت من العلياء كلّ مكان
لو لا العقول لكان ادنى ضيغم
ادنى الى شرف من الانسان
( رأى و انديشه در مرحلهاى پيش از شجاعت انسان دلاور است ، رأى و انديشه در رتبه اول و دلاورى در مرحله دوم است ) ( در آنهنگام كه رأى و انديشه و دلاورى در يك انسان جمع شوند ، اين انسان بهر مرحلهاى از عظمت كه تصور شود ، رسيده است اگر عقل انسانى وجود نداشت ، ناچيزترين شير درنده نزديكتر از انسان به شرافت بود ، اين نابخردان ، بهتر از ديگران ميدانستند كه على بن ابيطالب كيست و تسلط او در ميدان نبرد نظير ندارد . مسئله اينست كه اينان ديگر ابعاد او را نمي شناختند كه او
گفت من تيغ از پى حق ميزنم
مالك روحم نه مملوك تنم
خون نپوشد جوهر تيغ مرا
باد از جا كى كند ميغ مرا
( مولوى )
آنان گمان مي كردند كه بكار بردن هرگونه مكرپردازى و حيلهگرى و اوصاف ضد بشرى براى نابود كردن دشمن ، علوم جنگى ناميده ميشود و اگر هركس اين وقاحتها را در جنگ بكار نبرد ، به علوم جنگى نادان است اينان نور را با ظلمت يكى ميگيرند و ماكياولى را با ابراهيم خليل رهروان يك كاروان تلقى ميكنند
على بن ابيطالب همواره جنگ را تا نزديكى تاريكى شب به تأخير مي اندازد
در بعضى از روايات معتبر آمده است كه امير المؤمنين عليه السلام كوشش داشت جنگ و پيكار تا طرف عصر و نزديكى تاريكى شب تأخير بيفتد . فرماندهان پيشنهاد ميكنند كه يا امير المؤمنين ، اجازه بدهيد جنگ را طرف صبح و پيش از ظهر براه بيندازيم ، زيرا طرف عصر سربازان خسته و بيحالند .
امير المؤمنين مي فرمود : براى همين است كه من جنگ را به تأخير مياندازم .
از اين تأخير چند منظور دارم :
1 سربازان آخر روز خسته و بيحالند و در نتيجه از درنده خوئى آنان كاسته ميشود و خون كمتر ريخته مي شود .
2 تاريكى نزديك ميگردد و اين تاريكى وسيله خوبى است براى فرار و كنار رفتن كسانى كه از جنگ وحشت زده شدهاند و مجروحان ميتوانند از تاريكى هوا استفاده كرده از ميدان جنگ بيرون بروند .
3 كسانى كه در راه رو به ميدان جنگ ميآيند ، تاريكى مانع رسيدن آنان به ميدان گردد .
4 غروب نزديك ميشود و روح سربازان حساستر ميشود و قدرت توجه به خدا را پيدا ميكنند و درهاى رحمت خداوندى را با آن توجهات بر روى خود باز مي كنند .
آقايان اعتراضكنندگان به كوتاه آمدن امير المؤمنين در جنگها و خونريزى ها ، اين روحيه يا روحيه چنگيزى و ماكياولى گرى يكى است ؟ اگر با اين ارزش و احترامى كه امير المؤمنين براى خونهاى آدميان قائل است ،حيله گرى را كنار بگذارد و دشمنان او كه جز ضديت با انسانها هدفى براى زندگى خود انتخاب نكرده اند ، تصور پيروزى نمايند ، علامت اينست كه امير المؤمنين در جنگ و پيكار صاحبنظر نيست ؟ اى جنگاوران خونخوار ، واى پرچمداران ضديت با انسانها ، و اى مستان خون آدميان ، تصورات و نظرات خود را درباره امير المؤمنين عوض كنيد ، اين مرد ، آن جلاد خونآشام نيست كه شما تصور كردهايد . على ( ع ) هميشه پيش از شروع جنگها با خداى خود تماس مي گيرد و خود را كه بينهايت كوچك مىبيند ، با خدائى كه بينهايت بزرگ است در ارتباط قرار مي دهد ، با وحشت و هراس بىنهايت از خونريزى و بازى با جانهاى آدميان ،چنين نيايش مي كند :
خداوندا ، دلها حركت كرده و به پيشگاه تو رسيده اند ، گردنها كشيده شده و چشمها باز و پلك روى هم نمىنهند ، قدمها تا مرز زندگى و مرگ برداشته شدهاند ، بدنها نحيف و لاغر گشتهاند . خداوندا ، كينههاى پوشيده آشكار گشته و ديكهاى عداوت جوشيدن گرفته است . خداوندا ، از نبودن پيامبر در ميان ما و فراوانى دشمنان و پراكندگى اميال ، بتو شكايتها داريم . اى پروردگار ما ، مشكل ما و قومى را كه با ما روياروى قرار گرفتهاند ، با دست عنايتت و بر مبناى حق ، حل و فصل فرما ، توئى بهترين حل كننده مشكلات .
على بن ابيطالب عليه السلام در اين نيايش نخست وضع روحى مردمى را توضيح ميدهد كه با انواعى از انگيزهها به ميدان جنگ كشيده شده اند :
1 دلهاى اين مردم چه بدانند و چه ندانند ، چه بخواهند و چه نخواهند از قلمرو حيات عبور كرده و به مرز زندگى و مرگ رسيده است . در اين مرزنگاهى به مرگ و زندگى دارند و نگاهى به جانى كه امانت الهى است ودر كف دست نهاده باينسو و آنسوميتازند ، آيا اينست زمان برگرداندن امانت الهى ؟ آنانكه در اين كشاكش زندگى و مرگ هدفگيرى انسانى دارند و باگذشت از جان خود احياى انسانها را منظور نموده اند ،فروغ لايزالى بر دلهاى آنان تابيدن گرفته است و آن نابخردان هواپرست كه رنگ ارغوانى خون آدميان براى آنان همان مستى را ميآورد كه گلهاى ارغوانى دشت و دمنهاى سرسبز ، از ظلمت پشت پرده مرگ ، در دهشت و تاريكى مافوق تصور فرورفتهاند .
آن دسته از سادهلوحان كه با احساسات خام و هدفگيرىهاى محقر گام به مرز زندگى و مرگ نهادهاند و هيچ اطلاعى از حقيقت زندگى و مرگ ندارند ، كودكوار در ميدان نبرد به اينسو و آنسو ،اين دشت و آن تپه ميدوند و بدون توجه به اينكه در كجا هستند و چه ميكنند و براى چه ميكنند ، مانند گرد و غبار تنها ديدگان طرفين را خيره ميكنند و در هر حالى كه باشند ، بدون اينكه ارزش جان خود را بدانند ، منزلگه جان را همان نقطه تلقى ميكنند كه بزرگان و پيشتازان براى آنان تعيين نمودهاند . پس بهر حال دلهاى همگان در ميدان نبرد ، در مرزى قرار گرفته است كه اين طرفش حيات طبيعى و آن طرفش منطقه ربوبى است . [دو سر هر دو حلقه هستى//
بحقيقت بهم تو پيوستى]
2 گردنها كشيده شده است ، براى چه ؟ براى تماشاى امواج طوفانى جانها كه در ميدان كارزار در حركت و اضطرابند . براى تماشاى خنده آنانكه فقط كشتن انسانها را پيروزى تلقى ميكنند ، براى تماشاى گريه و ناله شكست خوردگانى كه آخرين نفسهاى آنان به شمارش افتاده است . براى محاسبه حمله و گريز طرفين . آنجا كه حيات به روى گور خويش خم ميشود ، گردن آدمى خود را به سمت بالا ميكشد كه سمت متضاد گور است .
3 چشمها باز و پلكها روى هم نمىافتند . چشمها در ميدان جنگ بهر سو كه نگرند ، خيره ميشوند ، گوئى خداوند مالك مرگ و زندگى در سرتاسرصفحه فضاى ميدان كلمه ، « نه » ، « نزنيد » ، « نكشيد » ، « طغيان نكنيد » را ترسيم نموده است و يك ارگ سوزناك اين كلمات را كه از اعماق جانهاى آدميان برميآيد ، با آهنگ الهى در فضاى آن ميدان طنين انداز مي نمايد .
4 جنگاوران رزمجو دورانهائى از عمر خود را سپرى نموده از فراز و نشيب زندگى گذشته از گلستانها و خارستانها عبور كرده ، يا با قطبنماى حساس وجدان و عقل خود را به ساحل درياى زندگى رسانيدهاند ، و يا بادهاى اميال و هوى و هوس و خودخواهى ، زروق وجود آنان را بدون هدفگيرى انسانى به اين مراحل رسانيده است ، بهرحال هر دو گروه قدمى در درياى زندگى و قدمى در بيرون اين دريا مىنهند . موقعيت بسيار حساس است و لحظاتش تعيين كننده سرنوشت ، نه تنها تعيين كننده سرنوشت خويش ، بلكه تعيين كننده سرنوشت قومى و ملتى و جامعه اى .
5 عداوتهاى پنهانى آشكار و ديگهاى كينه و خصومت جوشيدن گرفته است . اينجا ميدان جنگ است . ميدان جنگ يعنى چه ؟ ميدان جنگ يعنى جايگاهى كه همه سطوح روانى و حافظه و خاطرات با همه محتوياتشان به فعاليت ميافتند و ميشورند و ميشورانند و در اين شورش و طوفان چيزى كه در سطوح عميق روانى بحالت سربى درآمده و در شورش محتويات شركت نمي كنند ،آگاهى از ارزش و عظمت جانهاى آدميان و قيمت اصول عالى انسانى است .
هرچه كه از سطوح روانى و لابلاى ناخودآگاه ميجوشد و بيرون ميآيد كينهتوزى و عداوت و لجاجت و انتقامجوئى است . آيا حق داريم كه ادعا كنيم نوع بشر در گذرگاه تاريخ خودرو به تكامل انسانى بوده است ؟ [ در اينجا بحث ما در تكامل بيولوژيك و فيزيولوژيك و ترانسفورميسم طبيعى نيست . ] با اينكه مى بينيم هنوز بشر نتوانسته است كه انسانيت خود را در حالات جنگ شركت داده و فقط با بعد درندگى در برابر هم قرار نگيرند . آنچه در سرتاسر تاريخ ديده ميشود ،اينست كه هيچ يك از طرفين كارزار حتى از ذهنش خطور نميدهد كه طرفمقابل من انسان است .
اين نابخردان جنگپرست متفكرنماهائى را كه جنگ و تخريب را جزئى از طبيعت انسانى معرفى مي كنند ، چنان ميستايند و تعظيم مينمايند كه يك عابد و پارساى الهى معبودش را آن متفكرنماهاى خودخواه و شهرتپرست درك نمي كنند كه آنچه كه در طبيعت آدمى است جنگجوئى و خونخوارى نيست ، بلكه غريزه خودخواهى است و بس . اين خودخواهى در مسير رشد و تكامل قابل توجيه و بهرهبردارى در انواعى از خودها است . بعنوان مثال ممكن است خود بسوى سازندگى هنرى كشيده شود و ممكن است بطرف فراگيريهاى علمى تمايل پيدا كند . چنانكه ميتواند به عدالت و آزادى و انسان دوستى كشيده شود .
بطور كلى خود در مسير رشد از حالت طبيعىاش كه همه كس و همه چيز را براى خويشتن ميخواهد ، به خود انسانى و از خود انسانى به خود عالى ملكوتى تحول مييابد . انكار اين انقلاب و تحول مساوى انكار تاريخ انسانى و منحصر ساختن تاريخ بشرى در تاريخ طبيعى است . چنين قضاوتى در تاريخ بشرى كه انسانها هرگز و در هيچ جامعهاى نتوانستهاند خودخواهى طبيعى را تعديل نموده و بجهت اينكه جنگ و نفى جز خود در طبيعت بشرى است : وقيحترين اهانت به مقام انسانيت است كه در سرتاسر تاريخ بطور آشكار فراوان مشاهده ميشود .
اگر جنگ و نفى جز خود جزئى از طبيعت آدمى بود ، نه در سرتاسر تاريخ انسانى ديده ميشد و نه تحولاتى كه در فوق متذكر شديم ، بوقوع مى پيوست .بنظر ميرسد آن متفكرنماهائى كه جنگ و تخريب و نفى جز خود را جزء طبيعت آدمى معرفى مي كنند ، در حقيقت از طبيعت مسخشده خود سخن مي گويند ،امير المؤمنين عليه السلام در آخر خطبه مورد تفسير مي فرمايد :و لكن لا رأى لمن لا يطاع ( كسى كه اطاعت نمي شود ، رأى ندارد . )
سست عنصرى و بى تفاوتى اكثريت مردم درباره حقوق جان خود ، يكى از عوامل بدبينى و نگرانى عميق به نوع انسانى بوده است
على بن ابيطالب ( ع ) به آن مردم چه مي گفت و از آنان چه ميخواست ؟
آيا به آنان ميگفت : برويد تسبيحى بدست بگيريد و از بامداد تا شامگاه و از شامگاه تا بامداد ، در مساجد اعتكاف كنيد ؟ نه هرگز ، على بن ابيطالب به آنان ميگفت : من به شما مردم ميگويم : همه صحنههاى زندگى با داشتن اين آگاهى كه در مسير رشد و كمال هستيد ، مساجدى هستند كه شما را با خدا در رابطه مستقيم قرار مي دهند . اگر شما اين رأى مرا ناديده بگيريد و اطاعت نكنيد ، وجود اين رأى مانند عدم آن است . آيا من به شما مي گويم : شمشير بدست بگيريد و با هر كس كه روياروى قرار گرفتيد ، فوراً او را درو كنيد ؟ نه هرگز .
من ساليان عمرم را با شما گذرانده ام ، شما از همه شئون زندگى من اطلاع داريد . آيا كسى را سراغ داريد كه مانند من شجاع و سلحشور و قهرمان ميدان نبرد باشد و با اينحال از خونريزى چنان ترس و وحشت داشته باشد كه از نابودى مطلق خويش ؟ من مي گويم : وقتى كه براى شما قطعى شد كه دشمن مي خواهد رگهاى گردن شما را ببرد و يقين پيدا كرديد كه دشمن چنان درنده خو شده و حالت ضد انسانى بخود گرفته است كه اگر بر شما مسلط شود ،حيات شما را از جنين گرفته تا كودكان نو رسيده تا پيران كهنسال به آتش خواهد كشيد و سپس سوزاندن مزرعه حيات شما را براى خود وسيله افتخار قرار خواهد داد ، برخيزيد و شمشير به دست گرفته از حيات خود و ديگران دفاع كنيد و ضمناً بدانيد شمشير مانند چاقوى جراحى است كه فقط و فقط بايد عضو فاسد و مفسد را از بين ببرد و كمترين بىتفاوتى در چرخانيدن شمشير و بى اعتنائى به آن شمشير كه بر سر چه كسى فرود مي آيد ، بطور قطع همان شمشير برميگردد و دير يا زود بر سر خود نيز فرود مي آيد . اين رأى من است كه بشما مي گويم .
بار ديگر بشما ميگويم : هر شمشيرى كه بناحق بر سر انسانى فرود آيد ،در همان لحظات كه بر تارك مظلوم فرو ميرود ، آه آن مظلوم بسوهانى اعجاز آميز تبديل ميشود ، لبه ديگر همان شمشير را تيز ميكند و با دست انتقام الهى بر سر خود قاتل فرود ميآيد . اينست رأى من ، اگر شما اين رأى مرا ناديده بگيريد و آنرا اطاعت نكنيد ، وجود اين رأى مانند عدم آن است . من بشما ميگويم و از شما ميخواهم اين حقيقت را بدانيد كه خداونديكه مواد جامد زمينى را به حركت در آورده و حيات را از آنها بيرون آورده است و آن خداونديكه از پديده حيات جان را پديدار ساخته و روان را از آن جان بوجود آورده است ، همان خداوند راه كمال و وسايل رسيدن به آن را نيز براى شما تهيه نموده و در اختيار شما گذاشته است .
پس شما كه از خاك برخاستهايد و ميتوانيد رهگذر گذرگاه كمال بينهايت شويد ، چرا بروى همان خاك خم ميگرديد . آيا شما مي خواهيد با اين خم شدن گمشده خود را پيدا كنيد ؟ بلى شما گمشدهاى داريد ، ولى اگر اين گمشده شما در خاك بود ، شما را از خاك بيرون نميآوردند و به بالا نمي كشيدند گمشده انسانى كه وابسته به بالا است ،در افق بالاتر است ، نه در خاك . اينست رأى من و شما كه اطاعت نمي كنيد ،وجود و عدم اين رأى براى شما يكسان است .
آيا تاكنون اتفاق افتاده است كه در اين حقيقت حياتى بيانديشيد كه علت چيست كه شما در همه چيز به تفكر مى پردازيد و در همه شئون زندگى طبيعى به موشكافىهايى بحد لازم و كافى مى پردازيد ، بلكه گاهى اين تفكرات و موشكافى هاى شما از حد عادى مي گذرد و به افراطگرى ميرسد ، با اينحال در صدد صرف لحظاتى از عمر خود در شناخت حقوق جانهاى خويشتن بر نمي آييد ؟ آخر ، چرا فكر نمي كنيد در اينكه چگونه ممكن است براى كمترين حركات زندگى طبيعى در جامعه حق و حقوقى وجود داشته باشد ، ولى براى جانهاى خودتان هيچ حق و حقوقى وجود نداشته باشد من چه بگويم درباره شما ، شما كه آدرس جان خود را از معاويه ها ميخواهيد و على بنابيطالب را مزاحم خود مىبينيد ؟ آرى ، اين جريان مستمر در ادوار تاريخ و در جوامع بوده است كه ميدان براى سلطهگران خودخواه باز كرده است .
بعبارت ديگر مردمى كه آدرس جان خود را گم كرده و از حقوق جان خود بىاطلاع يا به آن حقوق بىاعتنا بوده اند ، با دست خود چنگيزها ساخته و بناپارتها را پرداختهاند . در آن جامعه كه رأى على بن ابيطالب اطاعت نشود ،شمشير معاويه آدرس جانهاى آن جامعه را تعيين مي نمايد .