متن خطبه صد و سى و دوم
132
يعظ فيها و يزهد فى الدنيا 1
حمد اللّه
نحمده على ما أخذ و أعطى 2 ، و على ما أبلى و ابتلى 3 . الباطن لكلّ خفيّة 4 ، و الحاضر لكلّ سريرة 5 ، العالم بما تكنّ الصّدور ، و ما تخون العيون 6 ، و نشهد أن لا إله غيره 7 ، و أنّ محمّدا نجيبه و بعيثه 8 ، شهادة يوافق فيها السّرّ الإعلان ، و القلب اللّسان 9 . عظة الناس 10 و منها : فإنّه و اللّه الجدّ لا اللّعب 11 ، و الحقّ لا الكذب 12 .
و ما هو إلاّ الموت أسمع داعيه ، و أعجل حاديه 13 . فلا يغرّنّك سواد النّاس من نفسك 14 ، و قد رأيت من كان قبلك ممّن جمع المال و حذر الإقلال ، و أمن العواقب طول أمل و استبعاد أجل كيف نزل به الموت فأزعجه عن وطنه 15 ، و أخذه من مأمنه 16 ، محمولا على أعواد المنايا يتعاطى به الرّجال الرّجال 17 ، حملا على المناكب و إمساكا بالأنامل 18 .
أ ما رأيتم الّذين يأملون بعيدا 19 ، و يبنون مشيدا 20 ، و يجمعون كثيرا كيف أصبحت بيوتهم قبورا 22 ، و ما جمعوا بورا 23 و صارت أموالهم للوارثين 24 ، و أزواجهم لقوم آخرين 25 لا في حسنة يزيدون 26 ، و لا من سيّئة يستعتبون 27 فمن أشعر التّقوى قلبه برّز مهله 28 ، و فاز عمله 29 . فاهتبلوا هبلها 30 ، و اعملوا للجنّة عملها 31 : فإنّ الدّنيا لم تخلق لكم دار مقام 32 ، بل خلقت لكم مجازا لتزوّدوا منها الأعمال إلى دار القرار 33 .فكونوا منها على أوفاز 34 . و قرّبوا الظّهور للزّيال 35 .
ترجمه خطبه صد و سى و دوم
از خطبه آن حضرت است در اين خطبه مردم را موعظه فرموده و آنان را در دنيا به پارسايى دعوت مىفرمايد 1 سپاس مر خداى را بر آنچه كه از بندگانش مىگيرد و بر آنچه كه بآنان مىدهد 2 و سپاس مر خداى را بر آن خيرات كه به بندگانش عطا مىفرمايد و بر آن آزمايشهاى سخت كه بندگان را بآنها مبتلا مىسازد .
3 داناست بهر امر پنهان 4 و حضور و احاطه دارد بر هر راز نهانى 5 عالم بهر چيزى است كه سينهها مخفى مىدارد و چشمها به آن خائنانه [ مخفيانه ] مىنگرد 6 و شهادت مىدهيم باينكه خدايى غير از او نيست 7 و اينكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلّم برگزيده و فرستاده اوست 8 شهادتى كه درون آدمى در آن موافق آشكار باشد و قلبش مطابق زبان 9 پند مردم 10 از اين خطبه است :
بخدا سوگند كه حقيقى است جدّى نه بازى 11 و حق است نه دروغ 12 و نيست اين حقيقت مگر مرگ كه ندا كننده آن ، نداى خود را بر همه شنوانده و راننده آن را كه سرود حركت مىخواند به شتاب انداخته است 13 انبوه مردم كه پيرامون ترا بگيرند ، فريبت ندهد 14 در حاليكه مردم پيش از خود را ديدهاى كه مال و منال دنيا اندوخت و از كم شدن آن ترسيد ، و بجهت آرزوى دراز و بعيد شمردن مرگ از عواقب امور خود را در امن ديد ، چگونه مرگ بر او فرود آمد و او را از وطنش برگرفت 15 و از جايگاه امنش بركنار نمود 16 . و او را در تابوت مرگ برداشتند و مردها در حاليكه جنازه او را 17 بر دوشهاى خود حمل مىنمودند و با انگشتانشان تابوت رامى گرفتند ، به نوبت بهمديگر تحويل مىدادند 18 آيا نديديد كسانى را كه آرزوهاى دور و دراز بر سر داشتند 19 و كاخهاى محكم ميساختند 20 و اموال كثير جمع مىكردند 21 چگونه خانههاى آنان مبدل به گورها گشت 22 و اندوختههايشان نابود شد 23 اموالشان به وارثانشان منتقل گشت 24 .
و زنهايشان را قوم ديگر گرفتند 25 آنان نه بر كارها و پاداش نيكو افزودند 26 و نه از خطا و معصيت معذرت خواستند 27 پس هر كس تقوى را با قلب خود دريافت سبقت در خير و كمال گرفت 28 و به نتيجه عملش نائل گشت 29 [ حال كه چنين كوششى در خور تقوى و وصول به نتيجه آن است ] پس بكوشيد 30 و عملى كه شايسته ورود به بهشت است انجام بدهيد 31 زيرا دنيا براى شما اقامتگاه آفريده نشده است 32 بلكه دنيا براى شما گذرگاهى خلق شده است كه اعمال نيكو را از اين دنيا براى جايگاه اقامت ابدى توشه برداريد 33 پس در اين دنياى گذرگاه با شتاب هر چه بيشتر به عمل و تكاپو بپردازيد 34 و مركبها را براى كوچ و گذر از اين دنيا آماده بسازيد 35
تفسير عمومى خطبه صد و سى و دوم
2 ، 3 نحمده على ما أخذ و أعطى و على ما أبلى و ابتلى ( سپاس مر خداى را بر آنچه كه از بندگانش مىگيرد و بر آنچه كه بر آنان مىبخشد . و سپاس مر خداى را به آن خيرات كه به بندگانش ارزانى مىدارد ، و بر آن آزمايشها كه بندگان خود را به آنها مبتلا مىسازد . )
مقامى است بس والا كه آدمى در همه حالات خوشى و ناخوشى سپاسگزار خدا باشد
وصول به مقام والاى سپاسگزارى در همه حالات ملايم و ناملايم اگر چه بسى دشوار است ، ولى امكانناپذير نيست . اين دشوارى ناشى از آن است كه هر انسانى بطور طبيعى به شاديها و خوشىها جلب ميشود و از اندوهها و ناخوشىها مىگريزد . اين يك جريان معمولى طبيعى است . در قلمرو مسائل و اصول روانى ، يك جريان كلى ديگر وجود دارد كه ميتوان آن را نيز بعنوان يك قانون بحساب آورد و آن عبارتست از اختلاف عوامل شاديها با يكديگر و اختلاف عوامل اندوهها با يكديگر . اين اختلاف در عوامل موجب تنوع هر يك از آن دو پديده ( شادى و اندوه ) از نظر عظمت و ارزش ميباشد .
بعنوان مثال شادى ناشى از علم و معرفت با عظمتتر و با ارزشتر است از شادى ناشى از خوردن يك غذاى لذيذ ، يا پوشيدن يك لباس فاخر است ، همچنين نشاط حاصل از رسيدن به مقام اعتبارى [ بدون احساس و انجام تكليف انسانى بوسيله آن مقام ] هيچ نسبتى با انبساط خاطر و ابتهاج روحى ناشى از احساس بر اين وظيفه و انجام آن نميباشد .
همچنين عوامل بعضى از درد و اندوهها فقط آن پديدههاى طبيعى خالص است كه ضرورى به نفس حيوانى ( خود طبيعى ) وارد بسازد ، مانند دردهاى عضوى ، از دست دادن تجملات و غير ذلك . قسمتى ديگر از عوامل درد و اندوهها ، ناشى است [ از ] از دست دادن حركتهاى تكاملى و راكد گذاشتن استعدادهاى سازنده شخصيت فردى و اجتماعى . ترديدى نيست كه اين قسم درد و اندوه با عظمتتر و با ارزشتر و مقدستر است از قسم اول كه ناشى از فقدان خواستههاى نفس حيوانى ( خود طبيعى ) ميباشد . با توجه به اصل فوق ( اختلاف عوامل شاديها و اندوهها ) است كه فعاليتهاى تعليم و تربيت بايد بهر نحو است به تفسير شاديها و اندوهها و توجيه عقلانى مردم درباره اين دو پديده طبيعى ، اهميت حياتى بدهد .
نتيجه بسيار مهمّى كه از اين مبحث مىگيريم ، اينست كه شخصيت انسانى با قدرتى كه بوسيله رشد و تكامل به دست مىآورد ، ملاك شاديها و اندوههاى خود را ، انبساط و انقباض كمالى و ارزشى قرار مىدهد ، نه نقص و افزايش . وصول به خواستههاى نفس حيوانى وقتى كه شخصيت به اين مقام نائل گشت ، نه تنها اهميتى به آمدن و رفتن شاديها و اندوههاى مربوط به نفس حيوانى نميدهد ، زيرا درمىيابد كه
غم و شادى بر عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده شادى آن كاين غم از اوست
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقى است
به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست
مىفهمد كه :
أزمّة الامور طرّا بيده
و الكلّ مستمدّة من مدده
( عنان و عوامل همه امور به دست خداونديست و همه موجودات عالم هستى از عنايات او استمداد مىكنند ) بلكه بدانجهت كه شخصيت آگاه مىفهمد همه فعاليتهاى خداوندى درباره وجود او ، چه آنچه كه مىگيرد و چه آنچه كه مىدهد ، مستند به حكمت و مشيت بالغه خداوندى است كه جز به نفع كمال وجودى او بجريان نمىافتد ،لذا در هر حال ، سپاسگزار خداوندى ميباشد . براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد 15 از ص 273 تا ص 275 . 4 ، 6 الباطن لكلّ خفيّة ، و الحاضر لكلّ سريرة ، العالم بما تكنّ الصّدور و ما تخون العيون ( دانا است بهر امر پنهان و حضور و احاطه دارد بر هر راز نهانى . عالم بهر چيزى است كه سينهها آن را مخفى مىدارد و چشمها به آن خائنانه [ مخفيانه ] مىنگرد )
خدا است عالم مطلق بر همه موجودات
وقتى كه مىگوييم : خدا است آفريننده همه موجودات با همه اجزاء و سطوح و روابط آنها با هر مقوله و مفهومى كه از حركت و جريان آنها در صفحه هستى انتزاع مىگردد ،مانند زمان و مكان و تعيين هستىها و نيستىهاى خاص مانند عدم يك انسان خاص و غير ذلك . لازمه قطعى چنين قضيهاى اينست كه خدا است عالم مطلق بر همه موجودات با همه اجزاء و سطوح و روابط و انتزاعيات و اعتباريات آنها .
ممكن است بعضى تصور كنند كه اگر رابطه خداوند ذو الجلال با موجودات ، رابطه علت با معلولاتش باشد و منظور از علت و معلول و رابطه عليت ميان آنها همان مفاهيم باشد كه ما در عرصه طبيعت درك مىكنيم و قضاياى علمى را هم بر مبناى آنها استوار مىكنيم ، مستلزم علم مطلق خداوندى بر موجودات نخواهد بود ، همانگونه كه در علل و معلولات عالم طبيعت مىبينيم .
مخصوصا اگر در قانون عليت خداوندى اين تصور را داشته باشيم كه آنچه در عالم تحقق است فقط علت ( خدا ) است و ديگر موجودات شئون و حيثيات او است . اين نظريه را صدر المتالهين شيرازى از فيلسوفان بزرگ اسلامى در اسفار مطرح نموده است . و همچنين عبد الرحمن جامى از عرفاى شعرا ، چنين مىگويد :
چون حق به تفاصيل و شئون گشت عيان
مشهود شد اين عالم پر سود و زيان
گر باز روند عالم و عالميان
در رتبه اجمال حق آيد به ميان
آن شاهد غيبى ز نهانخانه بود
زد جلوه كنان خيمه به صحراى وجود
از زلف تعينات بر عارض ذات
هر حلقه كه بست دل ز صد حلقه ربود
هستى كه ظهور مىكند در همه شىء
خواهى كه برى بحال او از همه پى
رو بر سر مى حباب را بين كه چسان
وى مىبود اندر مى و مىدروى مى
1 كسانى كه در ظهور موجودات ، باين جمله تكيه مىكنند كه خدا فرموده است : كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيًّا فَأَحْبَبْتُ أَنْ أُعْرَفَ فَخَلَقْتُ الْخَلْقَ لِكَىْ أُعْرَفَ و ميگويند : مقتضاى ذات ربوبى موجب گسترش خلقت در پهنه هستى گشته است ، همانگونه كه مقتضاى ذات علّت تامه بروز معلول است بدون نياز به علم و اراده ، ميتوانند علم خداوندى را بر موجودات انكار كنند . زيرا بنابر قاعده عليت ، صدور معلول از علت كه جلوه ثانوى علت است نيازى به علم ندارد .
مولوى مىگويد :
گنج مخفى بد ز پرّى چاك كرد
خاك را تابانتر از افلاك كرد
گنج مخفى بد ز پرّى جوش كرد
خاك را سلطان اطلس پوش كرد
اينگونه ابيات هم مانند رباعيات عبد الرحمن جامى بروز و ظهور موجودات در عرصه هستى را مقتضاى ذات معرفى مينمايد كه اگر اين اقتضاء و عليت بهمان معانى مأخوذ از جريان مقتضى و مقتضا و علت و معلول در طبيعت باشد ، نيازى به علم وجود ندارد ،همانگونه كه آب درصد درجه حرارت مىجوشد ، بدون اينكه بداند معناى جوشيدن چيست ؟ و علت آن كدام است ؟ اين مطلب صحيح نيست ، زيرا علم از صفات ذاتى خداونديست ، لذا همه صفات و ذات و افعال و محصول همه فعاليتهاى آن موجود اقدس براى او معلوم است و بهترين دليل اين مدّعا علم او به ذات اقدس خويش است كه علم بر ماسواى آن ذات را در بردارد .
براى تكميل اين مبحث مراجعه فرماييد به مجلد 16 از ص 77 تا ص 80 و مجلد 19 از ص 215 تا ص 217 7 ، 9 و نشهد أنّ لا إله غيره و أنّ محمّدا نجيبه و بعيثه شهادة يوافق فيها السّرّ الأعلان و القلب اللّسان ( و شهادت مىدهم باينكه خدايى غير از او نيست و اينكه محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم برگزيده و فرستاده او است شهادتى كه درون آدمى در آن شهادت موافق آشكارش باشد و قلبش مطابق زبان )
تطابق آشكار و نهان و قلب و زبان آدمى در شهادتين
مباحث مربوط به شهادتين در مجلدات 2 از ص 249 تا ص 258 و 9 ص 55 و 18 ص 51 و 52 و 93 و 94 اگر انسانى پيدا شود كه در اين دو شهادت ظاهرش باطنش را تصديق نكند و قلبش زبانش را ، ديگر هيچ موردى نميتوان پيدا كرد كه چنين انسانى ادّعاى تطابق و توافق آشكارش با نهانش و قلبش با زبانش نمايد ، و براى هيچ كس مورد ترديد نباشد ، زيرا كسى كه مىگويد من شهادت مىدهم به يگانگى خداوندى ، سه عقيده را ابراز مينمايد : 1 . « خدا موجود است » 2 . « آن خدا يكتا است » 3 . « من مفهومى را و لو بطور اجمال بعنوان خدا دريافتهام كه هم وجود او را معتقدم و هم يگانگى او را » .
ارتباط اين سه عقيده با شخصيت يك انسان ، ارتباط روح با جسم است . اگر يك انسان در چنين وضع حساس روانى به بيمارى دورويى مبتلا باشد ، يعنى ظاهرش و سخنانش اعتقادات سه گانه مزبور را نمايان بسازد و باطن و قلبش بر خلاف آن باشد ،مخصوصا اگر اين حالت وقيح در او استمرار هم داشته باشد ، اين شخص نه تنها در هيچ موردى قابل اطمينان نخواهد بود ، بلكه شخصيت وى براى خودش نيز تباه و فاسد ميباشد .
11 ، 13 و منها : فأنّه و اللّه الجدّ لا اللّعب ، و الحقّ لا الكذب ، و ما هو الاّ الموت أسمع داعيه و أعجل حاديه ( و از اين خطبه است : بخدا سوگند كه حقيقتى است جدى نه بازى ، و حق است نه دروغ . و نيست اين حقيقت مگر مرگ كه ندا كننده آن ، نداى خود را بر همه شنوانده و راننده آن را كه سرود حركت مىخواند به شتاب انداخته است ) ما در مجلدات گذشته در چند مورد مسئله مرگ را مطرح نمودهايم . اين موارد بقرار زير است :
مجلد چهارم از ص 298 تا ص 304 : در برابر جهان اسرار آميز پس از مرگ ، با پندارهاى بىاساس ، خود را تسليت ندهيم .
مجلد چهارم از ص 302 تا ص 304 : ديرى نمىرسد كه با فرا رسيدن مرگ ، پرده از جلو چشمان شما برداشته ميشود .
مجلد پنجم از ص 8 تا ص 11 : واقعيت روز مشاهده نتايج حيات ( مرگ و پس از مرگ ) چنان محقق و حتمى است كه گويى مانند يك عامل موجود ، دنبال شما افتاده و شما را به ورود در آن صحنه مىراند .
مجلد نهم از ص 21 تا ص 22 : هيچ ناتوانى شرمآورتر از آن نيست كه آدمى با باز كردن منطقه حيات خود به روى دشمن ، به متلاشى كردن موجوديت خود كمك كند .
مجلد نهم از ص 280 تا ص 282 : معاد و آخرت در پيش است .
مجلد نهم از ص 282 تا ص 289 : ضرورت معاد و آخرت از ديدگاه فلسفى .
مجلد نهم از ص 289 تا ص 290 : امروز روز كشت و كار است و فردا روز درو كردن .
مجلد نهم از ص 290 تا ص 291 : آيا پس از انقراض اين زندگى دنيوى ، بازحركت تكاملى امكانپذير خواهد بود ؟
مجلد دهم از ص 118 تا ص 120 : مرگ در زندگى ، زندگى در مرگ .
مجلد دهم از ص 137 تا ص 145 : آنچه كه در پشت پرده در انتظار فرزندان آدم ( ع ) بالاتر از آنست كه قابل تصور باشد .
مجلد دهم از ص 145 تا ص 149 : آينده فوق العاده با اهميت در انتظار انسانها .
مجلد دهم از ص 270 تا ص 272 : زندگى و مرگ پيرو قانون الهى است .
مجلد يازدهم از ص 7 تا ص 8 : از خورشيد زندگى در راه كمال برخوردار شويد كه مرگ بر همه اينها افكنده است .
مجلد سيزدهم از ص 18 تا ص 23 : اجل مطلق ، اجل مسّمى ، اجل مشروط يا اجل اخترامى مجلد سيزدهم از ص 39 تا ص 41 : افراد و صفوف اين كاروان كه از آغاز زندگى آدم در اين دنيا به راه افتادهاند ، بدون استثناء ، بدنبال هم راه زوال و فنا را پيش گرفتهاند .
مجلد سيزدهم از ص 46 تا ص 48 : چشمهايى بينا آنان را تحت نظاره قرار داده ،بينا و شنوا ، او بينوا و ناتوان از مكر پردازىها و آرزوها . دلها از سرور و وجد خالى ،اينست وضع انسانها در روز قيامت .
مجلد سيزدهم از ص 48 تا ص 51 : اينست سير حتمى تو اى انسان ، گر تو نمىپسندى تغيير ده قضا را مجلد سيزدهم از ص 78 تا ص 81 : در آروزهاى بر باد فنا رفته و مهلتهاى ضايع گشته ، و تاختن مرگ ناخوانده بر سرگذشتگان ، درسهايى است آموزنده براى هشياران .
مجلد سيزدهم از ص 85 تا ص 87 : آيا قوانين هستى كار خود را پس از سپردن لاشه انسان به دست حشرات زيرزمينى ، درباره انسان به پايان رسانده است ؟ مجلد سيزدهم از ص 91 تا ص 93 : هر انسان آگاهى كه در اين دنيا از « خود طبيعى » عبور كرده است ، در آغاز ابديت از صراط هم عبور خواهد كرد .
مجلد سيزدهم از ص 122 تا ص 126 : خوف و هراس از پايان كار .
مجلد سيزدهم از ص 208 تا ص 211 : انديشه صحيح درباره مرگ مانع از شوخى و بازيگرى در اين دنيا است .
مجلد سيزدهم از ص 225 تا ص 228 : بار ديگر به چنگالهاى مرگ و بريده شدن تدريجى علائق و شروع رگبار حوادث ناگوار و سرنوشت نهايى خود بنگريد .
مجلد سيزدهم از ص 228 تا ص 230 : در روز قيامت مأموريست موكّل به كشاندن انسانها براى حساب ، و شاهديست براى شهادت به هر چه كه در زندگى دنيوى انجام داده اند .
مجلد هيجدهم از ص 107 تا ص 119 : روز قيامت ، روز اجتماع همه انسانها براى بررسى حساب است .
مجلد هيجدهم از ص 142 تا ص 148 : اشيائى كه انسان با آنها ارتباط مثبت دارند ، در موقع خزيدن از هستى به نيستى ، خيال برمى انگيزد و شگفتى در درون به وجود مى آورند .
مجلد نوزدهم از ص 87 تا ص 91 : رازهاى نهانى براى بينا دلان آشكار ، و جاده حق براى منحرفان واضح ، و علامت روز قيامت براى مردم با فراست روشن است . 14 ، 18 فلا يغرنك سواد النّاس من نفسك ، و قد رأيت من كان قبلك ممّن جمع المال و حذر الأقلال ، و أمن العواقب طول أمل و استبعاد أجل كيف نزل به الموت فأزعجه عن وطنه ، و أخذه من مأمنه ، محمولا على المناكب ، و إمساكا بالأنامل ( انبوه مردم كه پيرامون ترا بگيرند فريبت ندهد .
در حاليكه مردم پيش ازخود را ديدهاى كه مال و منال دنيا اندوخت و از كم شدن آن ترسيد و خود را از عواقب امور ، در امن ديد ، چگونه مرگ بر او فرود آمد و او را از وطنش برگرفت و از جايگاه امنش بركنار نمود ، و او را در تابوت مرگ برداشتند و مردها در حاليكه جنازه او را بر دوشهاى خود حمل مىنمودند و با انگشتانشان تابوت را مىگرفتند و به نوبت بهمديگر تحويل مىدادند . ) انسانهاى كمال يافته فريب آن مگسهاى انسان نما كه دور شيرينى . ( مال و منال و مقام ) او جمع ميشوند ، نميخورند .
انسانهاى رشد يافته تعليم و تربيت جامعه و هر گونه خدمت به جامعه را تكليف الهى حتمى خود ميدانند و بهمين جهت استقبال و رويگردان بودن مردم از آنان تاثيرى در دل و مغز آنان نميگذارد .
ناتوانى انسان موقعى بحد نهائى خود مىرسد كه استقلال و قوام وجود خود را از ديگران دريابد ، يا بعبارت ديگر براى ادامه هستى مطلوبش ، تكيه بر ديگران نمايد .
معناى دريافتن و تكيه مزبور اين است كه اگر به حال خود گذاشته شوم ، مىافتم و لازمه چنين وابستگى شرمآور اينست كه « من ذاتا و از خود ، وجودى ندارم »
چون به پيوستى به دام اى هوشيار
چند نالى در ندامت زار زار
نام ميرّى و وزيرى و شهى
نيست الا درد و مرگ و جان دهى
بنده باش و بر زمين رو چون سمند
چون جنازه نه ، كه بر گردن نهند
جمله را حمّال خود خواهد كفور
بار مردم گشته چون اهل قبور
بر جنازه هر كه را بينى به خواب
فارسى منصب شود عالى ركاب
زانكه آن تابوت بر خلقت بار
بار بر خلقان نهادند اين كبار
بار خود بر كس منه بر خويش نه
سرورى را كم طلب درويش به
مركب اعناق مردم را مپاى
تا نيايد نقرست اندر دو پاى
مركبى را كاخرش تو ده دهى
كه به شهرى مانى و ويران دهى
ده دهش اكنون كه چون شهرت نمود
تا نبايد رخت در ويران گشود
ده دهش اكنون كه صد بستانت هست
تا نمانى عاجز و ويران پرست
گفت پيغمبر كه جنت از آله
گر همى خواهى ز كس چيزى مخواه
چون نخواهى من كفيلم مر ترا
جنة المأوى و ديدار خدا
آن صحابى زان كفالت شد عيار
تا يكى روزى كه گشته بد سوار
تازيانه از كفش افتاد راست
خود فرود آمد ز كس چيزى نخواست
اين قاعده جاريه روزگار است كه
إذا أقبلت الدّنيا على أحد أعارته محاسن غيره و إذا أدبرت عنه سلبته محاسن نفسه [ امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام ] ( هنگامى كه دنيا بيك نفر روى آورد نيكوئىها و زيبايىهاى ديگران را به او [ عاريت ] مىدهد . و هنگامى كه دنيا از كسى رويگردان شود ، نيكويىها و زيبايىهاى او را از او سلب مي نمايد ) با توجه به ملاك اقبال و ادبار مردم معمولى به يك انسان كه همان مال و ثروت و مقام و ساير اشكال قدرت است ميتوان نتيجه گرفت كه اشخاصى كه از اقبال مردم خوشحال و از ادبار آنان ناراحت ميشوند ، [ حتى گاهى اتفاق مىافتد كه وابستگى بحدى مىرسد كه اينگونه اشخاص توانايى ابراز هستى و اراده خود را بطور مستقل در خود مشاهده نمى كنند ] قطعا به يك ناتوانى پست و رذل دچار شده اند كه در حقيقت « نيستهاى هست نما » هستند چاره اين نابكارى ، قرار گرفتن تحت تعليم و تربيتهاى سازندهايست كه نخست توانائى انسان را در ذات خود و سپس وابستگى ذات و توانائى آن را به خداوند قادر مطلق اثبات نمايند و آن را به آن وابستگى توجيه نمايند .
كسانى كه با داشتن چنين استقلالى در رأس همه جوامع دنيا قرار بگيرند ، و وابستگى همه انسانها را به خود ، درك نمايند ، كمترين تورمى در خود طبيعى « نفس حيوانى » آنان به وجود نمىآيد ، و بالعكس ، اگر همه مردم دنيا او را تنها بگذارند و او باشد و چهار ديوار حيات محدودش هرگز احساس غربت در اين دنيا نمىنمايد . و بهمين جهت است كه بعضى از صاحبنظران بيت ذيل حافظ را كه مىگويد :
سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى
جان ز تنهايى به لب آمد خدايا همدمى
[ 1 ] چنين تأويل مىكنند كه منظور حافظ ، فقدان انسانهاى رشد يافته است كه قابل انس و الفت روحانى ميباشند نه اينكه حافظ از تنهايى به معناى معمولى آن شكايت مىكند ، لذا در بيت بعدى چنين مىگويد :
آدمى در عالم خاكى نمىآيد به دست
عالمى ديگر ببايد ساخت و ز نو آدمى
انسانى كه اطلاع از عظمت جانهاى آدميان پيدا كرده و بىارزشى اجتماع مگسان دور شيرينى آگاهى به دست آوردهاند ، همانگونه كه در عنوان بحث يادآور شده ايم :
« هر گونه خدمت به جامعه را تكليف الهى حتمى خود مىدانند و بهمين جهت استقبال و رويگردان بودن مردم از آنان هيچ تاثيرى در دل و مغز آنان نمى گذارد .
امير المؤمنين عليه السلام به برادرش عقيل بن ابيطالب چنين مرقوم فرموده است :
و أمّا ما سألت عنه من رأيى في القتال ، فأنّ رأيى قتال المحلّين حتّى ألقى اللّه لا يزيدنى كثرة النّاس حولى عزّة ، و لا تقزّقهم عنّى وحشة [ نامه شماره 36 ص 409 ] ( و اما پاسخ از آن سئوال كه در آن نظر مرا درباره جنگ خواستى ، رأى من ، جنگ با اين جنگ افروزان است تا آنگاه كه خدا را ديدار كنم . تراكم انبوه مردم در دور من بر عزت من نمىافزايد ، و همچنين پراكنده شدن آنان از دور من ، موجب وحشت من نمىگردد . )
19 ، 27 أما رأيتم الّذين يأملون بعيدا و يبنون مشيدا و يجمعون كثيرا كيف أصحبت بيوتهم قبورا ، و ما جمعوا يورا ، و صارت أموالهم للوارثين ، و أزواجهم لقوم آخرين ، لا فى حسنة يزيدون ، و لا من سيّئة يستعتبون ( آيا نديد كسانى را كه آرزوهاى دور و دراز بر سر داشتند و كاخهاى محكم مىساختند و اموال فراوان جمع مىكردند ، چگونه خانههاى آنان مبدل به گورها گشت و اندوختههايشان نابود شد ، اموالشان به وارثانشان منتقل و زنهايشان را مردانى ديگر گرفتند . آنان نه بر كارهاى [ يا پاداش ] نيكو افزودند و نه از خطا و معصيت معذرت خواستند . )
[ 1 ] در بعضى از نسخهها چنين آمده است
« دل ز تنهايى به جان آمد »
با سپرى شدن ساليان عمر ، كاخهاى سر به فلك افراشته تبديل به تلّ خاك و خانهها مبدل به گور مىگردد و اموال از آن وارثان و زنها از آن ديگران مىشود .
با اينكه در مجلد دهم ابيات معروف خاقانى را درباره ايوان كسرى در مدائن از ص 38 تا ص 42 آوردهايم ، و كسانى كه آن مجلد را داشته باشند ، ميتوانند مراجعه كنند و براى كسانى كه آن مجلد را ندارند چند بيت ذيل را بعنوان نمونه مىآوريم . و بنظر ميرسد اين ابيات خاقانى همانگونه كه از دل او برآمده ، در طول چند قرن در دل همه هشياران در ميان نشسته است :
هان اى دل عبرت از ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان
يك ره ز ره دجله منزل به مدائن كن
وز ديده دوم دجله بر خاك مدائن ران
خود دجله چنان گريد صد دجله خون گويى
كز گرمى خونابش آتش چكد از مژگان
تا سلسله ايوان بگسست مدائن را
در سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچان
گه گه بر زبان اشك آواز ده ايوان را
تا بو كه بگوش دل پاسخ شنوى ز ايوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نو نو
پند سر دندانه بشنو ز بن دندان
گويد كه تو از خاكى ما خاك توايم اكنون
گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق ماييم به درد سر
از ديده گلابى كن درد سر ما بنشان
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى
جغد است پى بلبل نوحه است پى الحان
ما بارگه داديم اين رفت ستم بر ما
بر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلان
گويى كه نگون كرده است ايوان فلك وش را
حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان
بر ديده من خندى كاينجا ز چه مىگريد
خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان
اينست همان درگه كان راز شهان بودى
حاجب ملك بابل هند و شه تركستان
اينست همان صفّه كز هيبت او بردى
بر شير فلك حمله شير تن شادروان
مست است زمين زيراك خورده است بجاى مى
در كاس سر هرمز خون دل نوشروان
بس پند كه بود آنكه بر تاج سرش پيدا
صد پند نواست اكنون در مغز سرش پنهان
اينكه قصرها و آلونكها ، كاخهاى سر به فلك كشيده و كوخهاى محقر با دست همين بشر سر برمىآورند و سپس فرو مىريزند جاى ترديد نيست ، زيرا همگان با اين پديده كم و بيش مأنوسند . هيچ كس به دو مفهوم متضاد آباد و ويران جاهل نيست . آنچه كه بايد بشر بآن توجه داشته باشد و آن را بداند ، دو چيز است :
يكى اينست كه چگونه اين انسانها اجتماع كاخهاى مجلل و با شكوه را با كوخهاى محقر و ناچيز هضم نموده است ؟ يعنى آن كاخنشينها با كمال بىاعتنايى به كوخنشينها در آن عمارتها نشستند و خوابيدند و مشغول برخوردارى از هر گونه عوامل لذت شدند ،و ميشوند و نفهميدند يا به روى خود نياوردند كه اين دو نوع زندگى چگونه قابل تفسير و توجيه ميباشد دوم هيچ جاى شگفتى نبود كه بزرگى و شكوه و استحكام و زيبايى كاخها و قصرها چنان عقول و دلهاى ساكنان آنها را خيره ساخت كه بخيال خود ناتوانى و حقارت شخصيت و نادانى خود را با تكيه بآن شكوه و استحكام و زيبايى جبران نمودند ، و بعبارت ديگر برون ذات خود را كه تشكل يافته از سنگ و سيمان و آهن و رنگ و سيم و ديگر مصالح ساختمانى ميباشد ، از آن مصالح كه ساختمانها را بالا برده و آن شكوه و زيبايى را بآنها مىدهد ، ساختمان شخصيت كمالگراى خود را ميسازند . آنان با داشتن شكل و صورت زيباى انسانى سنگ و سيمان و آهن و رنگ و ديگر مصالح جامدند ،
زيرا
اى برادر تو همى انديشهاى
ما بقى خود استخوان و ريشهاى
گر بود انديشهات گل گلشنى
ور بود خارى تو هيمه گلخنى
مولوى گاهى خوشبينىهاى افراطى ما افراد نوع انسانى ، كار را بجايى مىرساند كه آن مردم را كه عقول و وجدانهاى خود را از دست داده و شخصيت كمالگراى آنان به سنگ و آهن تبديل شده است ، انسان تلقى مى كنيم و در تفسير تاريخ و تمدن و حتى در تحقيقات علوم انسانى خود آنان را بعنوان انسانها مطرح مينماييم و از نتائجى كه از اين تكاپوها و تحقيقات مىگيريم ، كمال رضايت هم براى خود تلقين مي نماييم در انتقال اموال كه از اين دست بآن دست مىگردد ، بنگريد ، آن اموال چگونه اندوخته شده بود ، و چگونه انرژىهاى مغزى و روانى و شخصيت آن مالداران را بخود مصرف نموده و چه آرزوها و اميدها و كمالگرايىها را كه در خود خشكانده بود ، با پايان يافتن آخرين نفس در زندگى در اختيار كسانى قرار مىگيرد كه شايد آن مالدار حاضر نبود حتى يك لحظه در روى او بنگرد ، حسّاستر از همه اموال و كاخها ،همسرى را از دست ميدهد كه شايد براى بدست آوردن رابطه همسرى با او ، سختترين ناملائمات را متحمل گشته و پرارزشترين اوقات عمر خود را مصرف نموده و بااهميت ترين نيروهاى مغزى و روانى و عضلانى مستهلك كرده و با عظمتترين آرمان زندگى خود را در وصال او دريافته بود .
تلختر از همه اينها ، آنست كه در لحظات واپسين عمرش احساس كند كه چشمانى به دنبال همسر او و منتظر برآوردن آخرين نفسهاى اوست . حال كه چنين است ، انسان عاقل نبايد به مال و منال و مقام و شهوات و ديگر عوامل لذائذ آنچنان دل بسپارد كه حتى تصور فراق آنها ، تلختر از مرگ براى او بوده باشد . 28 ، 35 فمن أشعر التّقوى قلبه برّز مهله ، و فاز عمله فاهتبلوا هبلها و اعملوا للجّنة عملها فأنّ الدنيا لم تخلق لكم دار مقام ، بل خلقت لكم مجازا لتزوّدوا منها الأعمال إلى دار القرار ،فكونوا منها على أوفاز ، و قرّبوا الظّهور للزّيال ( پس هر كس تقوى را با قلب خود دريافت سبقت در خير و كمال گرفت و به نتيجه عملش نائل گشت [ حال كه چنين كوششى در خور تقوى است و وصول به بهشت نتيجه آن ] پس بكوشيد و مسامحه روا مداريد و عملى كه شايسته ورود به بهشت است انجام بدهيد ، زيرا دنيا براى شما اقامتگاه آفريده نشده است ، بلكه دنيا براى شما گذرگاهى خلق شده است كه اعمال نيكو را از اين دنيا براى جايگاه اقامت ابدى توشه برداريد . پس در اين دنياى گذرگاه با شتابى هر چه بيشتر به عمل و تكاپو بپردازيد و مركبها را براى كوچ و گذر از اين دنيا آماده بسازيد )
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۳