google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱۲9 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه صد و بيست و نهم

تفسير عمومى خطبه صد و بيست و نهم

2 ، 5 عباد اللّه إنّكم و ما تأملون من هذه الدّنيا أثويأ مؤجّلون و مدينون مقتضون ، أجل منقوص و عمل محفوظ ، فربّ دائب مضيّع و ربّ كادح خاسر . ( اى بندگان خدا ، در اين دنيا شما و آنچه كه از اين دنيا آرزو ميكنيد اقامتى موقت داريد و شما وام داريد مورد مطالبه . داراى مدت عمرى رو به كاهش ، و عملى كه از شما ضبط ميشود بسا تلاشگرى كه تباه گرديد و تكاپوگرى كه در خسارت افتاد

قوانين هستى آنچه را كه به انسانها داده است باز پس خواهد گرفت

آن حكمت بالغه‏اى كه قوانينى را بوجود آورده است كه تار و پود حيات ما را بافته و عواملى بيشمار از طبيعت و ماوراى طبيعت را در تحقق بخشيدن به وجود ما در اين عرصه هستى به جريان انداخته است ، قوانين ديگرى را هم براه انداخته است كه آنچه را كه ما از هستى گرفته‏ايم باز پس بدهيم . آرى شما انسانها غير از اين امانتها كه بايد برگردانيد ، مديون شخصيت كمال طلب خود نيز ميباشيد .

شما چه آگاه باشيد و چه ناآگاه و خواه بخواهيد يا نخواهيد ، آن حقيقتى كه در درون شما مديريت حيات طبيعى و معنوى را بعهده گرفته است ( كه نام معروفش شخصيت است ) همواره از شما دينى را كه به آن داريد مطالبه مى‏كند . اين دين همانست كه همه صاحبنظران انسانشناس آنرا به رسميت مى‏شناسند و هيچ كسى از آنانكه اطلاعى از آن حقيقت دارند ، منكر آن دين نيستند ، زيرا امضاى بسيار خوانا و معتبر وجدان و عقل سليم زيرسند آن دين است . اين دين عبارتست از احساس تكليف و انجام آن در فوق سوداگرى‏هاى پست و رذل كه خود ضد خواسته‏هاى اصيل شخصيت آدمى ميباشند .

آرى ، شما مديون هستيد و بى اعتنايى و ناديده گرفتن آن ، بهيچ وجه از عظمت و جدى بودن آن نميكاهد ، همانگونه كه بى اعتنايى و ناديده گرفتن كودكان پديده حياتى تنفس را از عظمت و اهميت حياتى تنفس نميكاهد . بياييد در اهميت اين ديون كه بر عهده داريم مسامحه ننماييم بگذاريد نام بلند انسان برفراز و اعصار بدرخشد . ما در اين مبحث دو نوع دين براى انسانها مطرح نموديم :

نوع يكم دينى است كه از مواد و حقايق طبيعت گرفته و موجوديت طبيعى خود را با آنها اداره ميكند . اين همان دين بسيار ساده و همه فهم است كه هيچ كسى در لزوم اداى آن ترديدى نكرده است . اعضاى مادى كالبد ما و اجزاى ساختارى مغز و سازمان روانى ما كه همه و همه در همين جايگاه تلاقى مواد و صور و تلاقى خطوط و امواج تفكرات و توهمات و انديشه‏ها از طبيعت و مجارى آن گرفته شده است استرداد ميگردد ، تا آنگاه كه براى روز بازخواست از اعمال و اقوال و نيت‏ها كه همان قيامت است بار ديگر متشكل شوند و مركبهاى ارواح را بصورت قفسهاى كالبد مادى متشكل بسازند و از عهده مسئوليت‏ها برآيند .

نوع دوم آن دين اصلى است كه ميبايست براى به ثمر رساندن شخصيت در اين دنيا ادا شود . اين دين را فقط اديان الهى توانسته‏اند تعيين كنند كه شخصيت آدمى از كدامين طرق و با چه وسائلى بايد رهسپار كمال خود شود و به ثمر برسد . 6 ، 7 و قد أصبحتم فى زمن لا يزداد الخير فيه إلاّ إدبارا ، و لا الشّرّ فيه إلاّ إقبالا ،

و لا الشّيطان فى هلاك النّاس إلاّ طمعا . فهذا أوآن قويت عدّته و عمّت مكيدته و أمكنت فريسته . ( شما در زمانى قرار گرفته‏ايد كه بر اعراض مردم از خير و روى آوردن آنان به شر مى‏افزايد ( همچنان ) طمع شيطان براى گمراه ساختن مردم رو به زيادت است . هم اكنون روزگار تقويت شدن وسائل آن خبيث نابكار است براى تباه ساختن فرزندان آدم ( ع ) ، و فراگير شدن نيرنگ بازى او ، و سلطه بر شكارش )

قوانين هستى آنچه را كه به انسانها داده است باز پس خواهد گرفت

آن حكمت بالغه‏اى كه قوانينى را بوجود آورده است كه تار و پود حيات ما را بافته و عواملى بيشمار از طبيعت و ماوراى طبيعت را در تحقق بخشيدن به وجود ما در اين عرصه هستى به جريان انداخته است ، قوانين ديگرى را هم براه انداخته است كه آنچه را كه ما از هستى گرفته‏ايم باز پس بدهيم . آرى شما انسانها غير از اين امانتها كه بايد برگردانيد ، مديون شخصيت كمال طلب خود نيز ميباشيد .

شما چه آگاه باشيد و چه ناآگاه و خواه بخواهيد يا نخواهيد ، آن حقيقتى كه در درون شما مديريت حيات طبيعى و معنوى را بعهده گرفته است ( كه نام معروفش شخصيت است ) همواره از شما دينى را كه به آن داريد مطالبه مى‏كند . اين دين همانست كه همه صاحبنظران انسانشناس آنرا به رسميت مى‏شناسند و هيچ كسى از آنانكه اطلاعى از آن حقيقت دارند ، منكر آن دين نيستند ، زيرا امضاى بسيار خوانا و معتبر وجدان و عقل سليم زيرسند آن دين است . اين دين عبارتست از احساس تكليف و انجام آن در فوق سوداگرى‏هاى پست و رذل كه خود ضد خواسته‏هاى اصيل شخصيت آدمى ميباشند .

آرى ، شما مديون هستيد و بى اعتنايى و ناديده گرفتن آن ، بهيچ وجه از عظمت و جدى بودن آن نميكاهد ، همانگونه كه بى اعتنايى و ناديده گرفتن كودكان پديده حياتى تنفس را از عظمت و اهميت حياتى تنفس نميكاهد . بياييد در اهميت اين ديون كه بر عهده داريم مسامحه ننماييم بگذاريد نام بلند انسان برفراز و اعصار بدرخشد . ما در اين مبحث دو نوع دين براى انسانها مطرح نموديم :

نوع يكم دينى است كه از مواد و حقايق طبيعت گرفته و موجوديت طبيعى خود را با آنها اداره ميكند . اين همان دين بسيار ساده و همه فهم است كه هيچ كسى در لزوم اداى آن ترديدى نكرده است . اعضاى مادى كالبد ما و اجزاى ساختارى مغز و سازمان روانى ما كه همه و همه در همين جايگاه تلاقى مواد و صور و تلاقى خطوط و امواج تفكرات و توهمات و انديشه‏ها از طبيعت و مجارى آن گرفته شده است استرداد ميگردد ، تا آنگاه كه براى روز بازخواست از اعمال و اقوال و نيت‏ها كه همان قيامت است بار ديگر متشكل شوند و مركبهاى ارواح را بصورت قفسهاى كالبد مادى متشكل بسازند و از عهده مسئوليت‏ها برآيند .

نوع دوم آن دين اصلى است كه ميبايست براى به ثمر رساندن شخصيت در اين دنيا ادا شود . اين دين را فقط اديان الهى توانسته‏اند تعيين كنند كه شخصيت آدمى از كدامين طرق و با چه وسائلى بايد رهسپار كمال خود شود و به ثمر برسد . 6 ، 7 و قد أصبحتم فى زمن لا يزداد الخير فيه إلاّ إدبارا ، و لا الشّرّ فيه إلاّ إقبالا ،

و لا الشّيطان فى هلاك النّاس إلاّ طمعا . فهذا أوآن قويت عدّته و عمّت مكيدته و أمكنت فريسته . ( شما در زمانى قرار گرفته‏ايد كه بر اعراض مردم از خير و روى آوردن آنان به شر مى‏افزايد ( همچنان ) طمع شيطان براى گمراه ساختن مردم رو به زيادت است . هم اكنون روزگار تقويت شدن وسائل آن خبيث نابكار است براى تباه ساختن فرزندان آدم ( ع ) ، و فراگير شدن نيرنگ بازى او ، و سلطه بر شكارش )

در هر گاهى از برهه‏هاى تاريخ روگرداندن خير و كمال از انسانها شايع ميگردد ، و روى آوردن شر به آنان افزايش مى‏يابد .

رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مى‏رود تا نفخ صور

گاهى ميشود كه تاريخ حد اقل در گوشه‏اى از صحنه‏هاى زندگى بشرى شاهد انسانهايى ميباشد كه خير و كمال در دلها و پيشانى‏هاى مردم آن صحنه‏ها درخشيدن ميگيرد و گويى دنيا در صدد اداى دينى كه به فرزندان خود دارد ، بر مى‏آيد ، اين دين عبارتست از ارائه اصول انسانى براى آنان باشد كه يأس و نوميدى مطلق دمار از روزگارشان بر نياورد و حدّ اقل در برهه‏اى از تاريخ و گوشه‏اى از صحنه‏هاى زندگى ناله هميشگى :

سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى
جان ز تنهايى به لب آمد خدايا همدمى

را كنار گذاشته ، ترانه :

بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار
تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد

را سر بدهند .

اين يك حقيقت غير قابل انكار است كه اگر شكوفايى انسانيت انسانها در هر گاهى از برهه‏هاى تاريخ در گوشه‏يى از عرصه زندگى آدميان در عده‏اى از اشخاص مشاهده نميشد ، دنيا بصورت ظلمتكده‏اى بر ميآمد كه زندگى در آن ناگوارتر از آن ميشد كه بتوان تصور نمود . اين شخصيت‏هاى به ثمر رسيده چه خدمت بزرگى به حيات انسانها و استمرار آن انجام ميدهند . و بهر حال ، متأسفانه اكثريت زمانها و صحنه‏ها و عرصه‏ هاى زندگى بشرى با اختلافاتى در كميت و كيفيت ميدان تاخت و تاز شر و شرپرستان ميباشد .

علل و انگيزه‏هاى اين تيره روزيها را در كوتاهى تعليم و تربيت و ارشادهاى حقيقى و تباهى مبانى طبيعى و فرهنگى زندگى انسانها بايد جستجو كرد . با اين تاريخى كه ما در پشت سر گذاشته‏ايم و با رواج اينگونه سود پرستى‏ها و لذت گرايى‏ها و گسيختن هويت زندگى آدميان از اصول ماوراى طبيعى كه يگانه عامل تفسير و توجيه حيات انسانها در اين دنيا ميباشد . همواره شناسنامه انسانها را به ترتيب زير خواهيم نوشت :

اين مردمان كه بينى يك مشت زر پرستند
بيرون ز زرپرستان يك مشت خر پرستند

بيرون ز خر پرستان يك مشت شر پرستند
بيرون ز شر پرستان جمعى هنر پرستند

ما را به كيسه زر نيست اندر طويله خر نيست
بر سر هواى شر نيست سرمايه جز هنر نيست

سرمايه از كسادى پوسيد و مندرس شد
درّ خريطه شد سنگ زر در خزينه مس شد

برهان نقيض مطلوب دعوى خلاف حس شد
ظاهر ز ما نهفته طاهر ز ما نجس شد

در كيسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبله‏گاه باشم

شيوع و رواج زر پرستى و خر پرستى و شر پرستى در اغلب دورانهاى تاريخ و در اغلب نقاط روى زمين مسئله‏ايست ، و اثبات كردن صحت و حقيقت بودن آنها با فلسفه‏هاى جادو گرانه‏اى كه با اصطلاحات فريبنده و پر زرق و برق تحويل ساده‏لوحان كه اكثريت مردم را تشكيل مى‏دهند مسئله‏ايست ديگر . همانگونه كه چنگيز و تيمور و نرون و گاليگولا و آتيلا شدن چيزيست ، و فلسفه براى تصحيح و توجيه جلادى و خون آشامى آنان چيز ديگر .

بدانجهت كه پرستشهاى سه‏گانه ( زر پرستى و خر پرستى و شر پرستى ) واقعا با هويت اصلى و خدادادى انسانى در تضاد دائمى است ، لذا گاهى هم همان هويت اصلى انسانى در برهه‏هايى از تاريخ غلبه ميكند ، به اين معنا كه حاميان آن هويت باضافه غلبه باطنى در ظاهر هم پيروز ميگردند و بار ديگر جامعه يا جوامعى از انسانها از فروغ الهى آن هويت درخشيدن ميگيرد . چه قدر خوب فهميده است آلفرد نورث وايتهد كه در كتاب خود « ماجراى ايده‏ها » ميگويد : « زمانى در اسكندريه عده‏اى از حكماء يك نظام فلسفى الهى بوجود آوردند و پس از زمانى علم گرايى افراطى مغزها را تحت سيطره خود قرار داد ، و بدين ترتيب بار ديگر دنيا روشنايى و وضوح خود را از دست داد ، زيرا پروفسورها خواستند بر پيامبران پيشى بگيرند . » بسيار ضرورى بنظر مى‏رسد كه ما در اين مورد ، بحثى تا حدى مشروح درباره اينكه بشر امروزى چگونه به بن بست خطرناكى رسيده است ، و اينكه هيچ راه نجاتى از اين بن بست وجود ندارد ، مگر ضرورى تلقى نمودن وارد كردن ارزش و معنويات در زندگى خود . اين بحث را در پيرامون بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا و بررسى آن كه در 15 10 سپتامبر 1989 تشكيل شده و در حدود دو ماه پس از آن ، بوسيله كميسيون ملى يونسكو در ايران باينجانب رسيده است ، انجام مى‏دهيم . اين بحث در سه قسمت مطرح مى‏گردد :قسمت يكم بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا درباره « بقا » در قرن بيست و يكم و بررسى تحليلى آن .

قسمت دوم علوم محصول ارتباط عوامل درك با « واقعيت براى خود » قسمت سوم علوم و ارزشها و اشتراك آنها در مجراى قوانين توجه به اين نكته ضرورى است كه اينجانب مقدارى از مباحث قسمت دوم و قسمت سوم را در بعضى از تأليفات خود بطور مختصر آورده‏ام ، مانند . مجلد ششم و هفتم از همين تفسير كه در يك مجلد مستقل نيز بچاپ رسيده و منتشر شده است . و در اين مجلد هر دو قسمت مخصوصا با نظر به چاره‏جويى ناگوارى سختى كه در بيانيه كنفرانس مطرح شده است ، بطور مبسوط مورد بررسى و تحقيق قرار مى‏گيرد .

بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا درباره بقاء بشر در قرن بيستم

پيش از طرح اين بيانيه و بررسيها درباره آن يك مقدمه را مورد تذكر قرار ميدهيم :

مقدمه

اين روزها قانون رازدار حيات انسانها بار ديگر بوسيله بيدار كردن وجدان انسانى بعضى از دانشمندان عاليمقام دوران معاصر ، آنان را به تباه شدن هويت انسانها بجهت پرستش بت‏هاى ثروت و قدرت و لذت و خودكامگيها متوجه ساخته است تا وخامت اوضاعى را كه ممكن است در قرن بيست و يكم دامنگير همه بشريت گردد گوشزد نمايند . ميتوان گفت : حاصل اين كنفرانس هشدار جدى براى همه انسانها است كه با كمال صراحت ميگويد : اى انسانها ، بپا خيزيد و با ارزيابى صحيح علم و معنويات و ارزشها و با تعديل گرايش به ماديات و قدرت و لذت نگذاريد قرن بيستم آخرين قرن زندگى بشر در اين كره زمين بوده باشد . داستان چنين است كه چند ماه پيش كنفرانسى در وانك اور كانادا تشكيل ميشود و عده‏اى از دانشمندان بزرگ در آن شركت ميكنند و همه آنان به اتفاق آراء اين بيانيه را صادر مى‏كنند كه ما آنرا مورد بررسى قرار ميدهيم .

بيانيه اين كنفرانس را مدير محترم كميسيون ملى يونسكو فاضل محترم جناب آقاى امير پروين ، به اينجانب فرستادند كه آنرا بررسى نموده و اگر چيزى بنظر اينجانب برسد آنرا مطرح نمايم .

اينجانب نخست مطالب بيانيه را با دقت لازم مطالعه نمودم سپس مطالبى را كه درباره محتويات بيانيه بنظر ميرسيد متذكر شدم .

همه ما مى‏دانيم : يكى از اساسى‏ترين علل اضطرابات [ ملموس يا ناملموس ] فرهنگى و حقايق سياسى و حقوقى و اخلاقى و مذهبى ، از آن هنگام شروع شد كه بعضى از نويسندگان تفكيك جدى علوم را از معنويات و ارزشها و فرهنگ والاى آنها مطرح نمودند .

اين علت را شما در همين بيانيه با كمال وضوح ملاحظه ميكنيد . بهمين جهت ضرورى است كه ما تا بتوانيم در تحقيق ساختگى بودن تفكيك مزبور بطور جدى بكوشيم ، در اين كوشش بليغ اكثر متفكران و فيلسوفان انسانشناس دوران ما چه در غرب و چه در شرق با ما همگام ميباشند ، زيرا همه آنان اين حقيقت را پذيرفته‏اند كه وضع بسيار وخيمى كه براى كره زمين ما پيش آمده است اگر معلول چند علت باشد ، قطعا يكى از اساسى‏ترين آنها همين تفكيك ميان علوم و معنويات و ارزشها است كه از روزگارى نه چندان دور بوسيله بعضى سطحى نگران با وجد و شعف فراوان كه « آرى ما هم نظريه تازه‏اى را بميدان معرفت بشرى آورده‏ايم » [ 1 ] براى جوامع بشرى مطرح نمودند كه نخست راه را براى لذت پرستان و خودكامگان و قدرت طلبان هموار نمود و سپس با كمك خود آنان ساده لوحان دانشگاهى را هم تا مرحله باور قطعى پيش برد . بهترين و روشنترين دليل براى ساختگى بودن و يا

[ 1 ] بقول مولوى :

مارگيرى اژدها آورده است
بو العجب نادر شكارى كرده است

كوته نظرى صاحبان نظريه تفكيك اينست كه اگر بخواهيم اساسى‏ترين عامل احساس پوچى زندگى را در ميان عوامل احتمالى آن تشخيص بدهيم ، بدون ترديد جز همين عامل تفكيك علوم و ارزشها و معنويات نخواهيم يافت . آرى ، اين يك حقيقت است كه از قانون استلزام قطعى سرچشمه مى‏گيرد كه در آن هنگام كه ارزشها و معنويات همانند « اخلاقيات تابو » بدون دليل محكم و استوار بر واقعيات تلقى شود ،خود زندگى هم بدنبال آن جز يك تابوى پر از شكنجه و زحمت چيزى نخواهد بود . [ 1 ] نبايد كوچكترين ترديدى كرد در اينكه آن تحقير و اهانتها كه درباره معنويات و ارزشها از طرف خودكامگان و وسائل آنان صورت گرفت ، تبديل شدن كره زمين به موتورى سوزان نه تنها نبايد جاى شگفتى بوده باشد ، بلكه اگر چنين نمى‏شد جاى حيرت و شگفتى شديد بود كه ، زيرا تمام قوانين علمى كه از نظم واقعى عالم هستى كشف مى‏كند ، مختل مى‏گشت .

ما نمى‏دانيم آيا واقعا اين متفكر نماها روزى فرصت يافتند از خود بپرسند : چه دليلى براى علمى بودن معنويات و ارزشها بالاتر و روشنتر از اين مى‏توان تصور نمود كه عدم مراعات آن امور ( ارزشها و معنويات ) است كه حيات بشرى را با جدى‏ترين خطرى كه در تاريخ بشرى سابقه نداشته و او را هم اكنون با نابودى كلى تهديد مى‏كند ،مواجه ساخته است . حقيقت اينست كه غفلت و تخدير فوق العاده‏اى لازم است كه انسان متوجه نباشد كه آرى ، آتش خود انسان را هم مى‏سوزاند ، و قانون عليت كه ميان آتش و سوزاندن وجود دارد ، ما بين پنبه و انسان تفاوتى نمى‏گذارد .

اين نكته را هم ناگفته نگذاريم كه استدلال به قرار گرفتن بشر در معرض نابودى ، براى اثبات علمى بودن تلازم ما بين عدم مراعات ارزشها و معنويات [ كه يكى از اساسى‏ترين آنها مراعات كرامت و شرف و حيثيت انسانى است ] و نابودى انسانها بعنوان مثال زدن يك مورد چشمگير است ، و الا اگر بخواهيم اين قانون تلازم را از آغاز حيات دسته جمعى انسانها در اين كره خاكى منظور نماييم ، قطعى است كه تاكنون ميليونها انسان و تمدن‏هايى با اهميت و فراوان و حقوق بيشمارى از انسانها پايمال همين قانون عدم مراعات ارزشها و معنويات انسانها گشته است كه قدرت پرستان و خودكامگان از پديده فراموشى جريانات ، و ناآگاهى اكثريت مردم از سرگذشت و سنت‏ها و قوانين جاريه بر زندگى گذشتگان نوع بشر ، بهره‏بردارى نموده و هر روزه مى‏توانند از اينكه « بايد و شايدها » كارى با زندگى عينى ندارد براى هدف بودن خود و وسيله تلقى كردن ديگر انسانها استفاده‏ها كنند .

اگر كسى بگويد : چه اشكالى دارد كه زمين به موتور سوزانى تبديل گردد ؟ اگر منظور گوينده چنين باشد حالا كه روى زمين كه روزى بهترين آشيانه انسانها بود ، و امروزه به ميدان يكه تازان منازع در بقاء مبدل گشته و توانايان با تخدير و خود فريبى زندگى پوچ را مى‏گذرانند و ناتوانايان در زير بار سنگين زندگى طبيعى فقط متحمل زجر و شكنجه مى‏شوند و حق و باطل و نيك و بد مفاهيم خود را از دست داده‏اند بگذاريد چنين زمينى هر چه زودتر زير و رو شود و اثرى از حيات كه وبال گردن انسانها گشته است ، نماند .

اگر چه اين نظريه مستند به يك استدلال قابل توجه است ، ولى اين حقيقت كه از بين بردن موضوع اشكال ، غير از رفع اشكال است ، دليلى قوى‏تر و انسانى‏تر و فطرى‏تر از آنست كه كره خاكى را بحال خود رها كنند كه هر چه از طرف خودكامگان ممكن است در آن صورت بگيرد ، تحقق بيابد و حق برگرداندن آخرين ورق تاريخ بشر را بدست آن خودكامگان بسپارند . فراموش نمى‏كنيم : اين سخن كه بگذاريد همه انسانها نابود شوند همان پاسخ ، آن شخصيت چشمگير مورد اطمينان اينيشتين بود كه در برابر مسئله اينيشتين مطرح كرد .

هنگاميكه اين متفكر به آن شخصيت گفت : اگر اين بار جنگ در گيرد به نابودى بشر منتهى خواهد گشت ، آن شخصيت گفته بود : شما از نابود شدن بشر چرا نگران هستيد ؟ اينيشتين مى‏گويد : « آن شخصيت در درون خود خيلى رنج‏ها كشيده و محاسبه‏ها نموده و به نتيجه‏اى نرسيده بود كه چنين پاسخى را بمن داد »  و اگر منظورگوينده رضايت به نابودى انسانها از روى ناتوانى در زندگى طبيعى است ، با امكان به راه انداختن تلاش و كوشش براى تعديل خودخواهيها و خودكامگيهاى اقوياء ،رضايت به اينكه بگذاريد كره زمين نابود شود بزرگترين خودكشى است كه نه وجدان خود آدمى به آن رضايت مى‏دهد و نه خداى انسانها و نه وجدان حساس تاريخ و غير ذلك . اكنون مى‏پردازيم به ذكر بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا و بررسى آن . متن بيانيه بقرار زير است :

آقاى محترم ،سمپوزيوم بين المللى تعيين دستور جلسه ( منشور ) فرهنگ و علوم در قرن بيست و يكم : « بقاء » از تاريخ دهم تا پانزدهم سپتامبر 1989 در وانكور كانادا توسط يونسكو ، با همكارى نزديك كميسيون ملى يونسكو در كانادا و با حضور جامعه سلطنتى كانادا و دانشگاه بريتيش كلمبيا برگزار گرديد . بيست و يك تن از فضلاى برجسته از پانزده كشور جهان با نظم كامل در سمپوزيوم شركت نموده و باتفاق اعلاميه مهم وانكوور كانادا بيانيه بقاء در قرن بيستم را تصويب نمودند . بدينوسيله با كمال خوشوقتى متن اين اعلاميه را كه منعكس كننده توجه عميق رؤساى هيأتهاى نمايندگى در بيست و پنجمين اجلاس كنفرانس عمومى يونسكو است براى شما ارسال مى‏دارم . اعلاميه وانك اور با ايجاد يك راه حل جامع علمى براى مسئله بقاى بشر گام مهمى به جلو بر مى‏دارد .

اين اعلاميه ضمن تكميل اعلاميه و نيز بر پايه ديدگاه جديدى كه علوم معاصر از جهان اساسا بهم وابسته در پيش روى ما قرار مى‏دهد ،چارچوى براى حفظ بقاى بشر بدست مى‏دهد اميدوارم كه مقامات كشور شما ترتيب توزيع اين اعلاميه را در ميان اعضاء جامعه علمى و همچنين تصميم گيرندگان و رهبران افكار عمومى جامعه بدهند . يونسكو به سهم خود تصميم دارد براى پيگيرى سمپوزيوم گروه كارى تشكيل دهد .

با احترامات فائقه فدريكو مايور سازمان تربيتى ، علمى ، فرهنگى ملل متحد كميسيون ملى يونسكو در كانادا سمپوزيوم فرهنگ و علوم در قرن بيست و يكم دستور جلسه براى بقاء وانك اور كانادا ، 15 10 سپتامبر 1989 « بيانيه وانك اور در مورد بقاء در قرن بيست و يكم » بقاى سياره زمين به صورت نگرانى جدى و فورى درآمده است ، شرايط كنونى ايجاب مى‏نمايد كه در تمام بخشها علمى ، فرهنگى ، اقتصادى و سياسى اقدامات فورى صورت گيرد ، اين شرايط همچنين توجه بيشترى را از جانب تمام افراد بشر اقتضاء مى‏نمايد . ما بايد همراه تمامى مردم روى كره زمين ، انگيزه مشتركى بر عليه دشمن مشترك بيابيم : هر اقدامى كه تعادل محيط ما را تهديد كند يا از ميراث ما براى نسلهاى آينده بكاهد دشمن مشترك ما است . امروز اين انگيزه به هدف اعلاميه وانك اور در مورد بقاء تبديل شده است .

[ 1 ] اخلاق تابو عبارتست از آن اعمالى كه بدون استناد به دليل و علت قابل قبول ، در ميان قومى شايع مى‏شود ، بلكه حتى گاهى برخلاف عقل و مشاهدات مى‏باشد . در مباحث آينده توضيح مختصرى در اين موضوع خواهيم داد .

2 ريشه‏ هاى مسئله

منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينه ‏هاى علوم است كه عمدتا در شروع اين قرن به طور كامل رشد يافته بودند . اين پيشرفتها كه به شكل رياضى در نقشه صنعتى قديمى جهان نشان داده شده‏اند ، به انسان نيروى غلبه بر طبيعت را اعطاء كردند تا همين اواخر رفاه مادى روز افزون و ظاهرا بى‏پايانى را به بشر ارزانى مى‏داشت . انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزش‏هايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفتهاى علمى به كار گيرد . متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساس فرهنگ‏هاى پيشين بودند سركوب شدند .

سلب مفهوم انسانيت كه حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسان است ، دقيقا در راستاى ديد علمى‏اى است كه نسبت به جهان و انسان وجود دارد . از اين ديدگاه جهان به صورت ماشين ، و انسان تنها به صورت چرخ دندانه آن نگريسته مى‏شود .

شناخت انسان ( نسبت به خود ) عامل تعيين كننده اساسى ارزشهاى اوست ،اين ادراك ، مفهوم « خود » را در ارزيابى منافع شخص تعيين مى‏كند . بنابراين فقر ايدئولوژيكى همراه با نگرش انسان به خود به عنوان چرخ دندانه ماشين موجب كاهش ارزشها مى‏گردد . معهذا پيشرفتهاى علمى قرن حاضر نشان دادند كه اين ديدگاه ماشينى ( مكانيكى ) نسبت به جهان را نمى‏توان تنها در زمينه علمى محض نگاه داشت . بنابراين مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى بشر ارزش خود را از دست داده است .

3 ديدگاهى ديگر

در علوم معاصر ، تصوير صنعتى خشك و بى انعطاف از جهان جاى خود را به مفاهيمى داده است كه جهانى را مى‏سازند شكل گرفته از داده‏هاى خلاق دائمى ، كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آن را به زور متوقف نمايد . انسان خود به صورت وجهى از اين انگيزش خلاق در آمده ، چنان به كمال با كل جهان در ارتباط است كه در چهار چوب صنعتى پيشين قابل بيان نمى‏بود . در نتيجه « خود » آدمى از حالت چرخ دندانه بى اراده‏اى كه محكوم به حركت تحت فرمان يك ماشين عظيم مى‏باشد فراتر رفته ، به وجهى از انگيزه خلاقه آزاد بدل مى‏شود كه بى واسطه و اساسا به جهان به صورت يك كل واحد پيوند مى‏خورد .

بر همين اساس ارزش‏هاى انسانى در اين ديدگاه جديد علمى به ارزشهايى بسط مى‏يابد كه با ارزش‏هاى پذيرفته شده در فرهنگهاى پيشين سازگارى دارند . ما در چهار چوب پندارهاى مشترك انسانها كه در سايه پيشرفت‏هاى علمى و فرهنگى اخير حاصل شده است مى‏توانيم آينده‏اى را تصور كنيم كه در آن انسان خواهد توانست زندگى‏اى با عظمت و هماهنگ با محيط زيست خود داشته باشد .

نوع بشر حد اكثر بهره‏گيرى را از جهان خارج مى‏نمايد و از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مى‏برد . بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم دلالت بر اين امر دارد كه انسان مى‏تواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را دوباره بدست آورد .

بحران كنونى ، كه در نتيجه تصرف سياره از سوى بشر بوجود آمده است ، براى تدارك فردا و فرداهاى ديگر به ديدگاههاى جديدى كه ريشه در فرهنگ‏هاى مختلف دارند ، نياز دارد :درك عالم لا يتناهى بهم پيوسته‏اى كه آهنگ حيات را تكرار مى‏كند ، به بشر اجازه خواهد داد كه دوباره با طبيعت يكى شود و ارتباط خود را در فضا و زمان با كل حيات و جهان ماده درك كند .

تشخيص اينكه يك موجود انسانى وجهى از پروسه سازنده‏اى است كه به جهان شكل مى‏دهد ، ديد بشر را نسبت به خود بسط مى‏دهد و او را قادر مى‏سازد كه خود خواهى را ، كه سبب اصلى ناهماهنگى ( ناسازگارى ) ميان افراد بشر ، و ميان انسان و طبيعت است ، كنار بگذارد .

پراكندگى و تجزيه وحدت ميان جسم ذهن روح ناشى از تأكيد زياد و بيش از حد بر يكى از اين سه عنصر است ، از ميان برداشتن اين پراكندگى به بشر امكان مى‏دهد كه بازتاب منظومه كيهانى و قانون عالى وحدت بخش آنرا در درون خود بيابد .

چنين ديدگاههايى پندار بشر را در مورد طبيعت تغيير مى‏دهند و او را به دگرگون سازى ريشه‏اى مدل‏هاى توسعه ، يعنى ريشه كن كردن بيسوادى ، جهل و بدبختى ، پايان مسابقه تسليحاتى ، ارائه پروسه‏هاى يادگيرى ، سيستم‏هاى آموزشى و طرز تفكرهاى جديد ، اجراى شيوه‏هاى توزيع مناسب‏تر جهت تأمين برابرى اجتماعى ، طرح نوينى براى زندگى بر پايه كاهش ضايعات و هدر دادن منابع ، توجه به حفظ تنوع موجودات زنده ، اختلافات اقتصادى اجتماعى ، و بعد فرهنگى كه وراى مفاهيم كهنه و پوسيده قدرت است ، فرا مى‏خوانند .

براى نيل به اين اهداف ، استفاده از علوم و تكنولوژى واجب است ، ولى اين دو تنها به شرطى در نيل به اهداف فوق موفق خواهند شد كه علم و فرهنگ دست بدست هم داده ، به درك هر چه بهتر اين اهداف ، و طرح ريزى روش واحدى براى فايق آمدن بر چند پارچگى كه به نابودى ارتباطات فرهنگى انجاميده است كمك نمايند .

اگر ما نتوانيم علوم و تكنولوژى را دوباره به سمت نيازهاى اساسى سوق دهيم ، پيشرفتهاى كنونى در زمينه انفورماتيك ( اندوخته دانش ) ، تكنولوژى زيست ( حق بهره‏مندى از اشكال زندگى ) و مهندسى ژنتيك ( طراحى ژن انسانى ) به نتايج زيانبار و غير قابل جبرانى براى آينده بشر منتهى خواهند شد .

مهلت كم است هر گونه تعلل و تأخيرى در برقرارى صلح اقتصادى فرهنگى در جهان ما را ناگزير مى‏سازد كه بهاى سنگين‏ترى براى بقاء بپردازيم .

ما بايد چند مذهبى بودن جهان را به عنوان يك واقعيت بپذيريم ، همچنين بايد نياز به نوعى آزادى بيان را كه مذاهب را قادر مى‏سازد كه عليرغم اختلافاتشان با يكديگر همكارى داشته باشند ، قبول كنيم . اين امر به ما كمك مى‏كند تا شرايط بقاى بشر را فراهم آورديم و ارزش‏هاى مشترك مسئوليت بشر ، حقوق بشر و شأن انسان را بالنده سازيم . اين است ميراث مشترك بشريت كه از درك ما نسبت به اهميت فوق العاده وجود انسان بيدار نويافته جهان سرچشمه مى‏گيرد . رل دانشمندانى كه در اين سمپوزيوم شركت كرده بودند عبارتند از :

1 پروفسور دانيل اگيدزى اكيم پونگ از كانادا . رئيس انجمن رياضى دانان كانادا .

2 پروفسور ريتان دامبرشو از برزيل استاد رياضيات و رئيس پيشين دانشگاه توسعه دانشگاهى كامپياس .

3 آقاى اندره چوركى مؤلف مطالعات مذهبى .

4 آقاى پى‏ير دانسه‏رو از كانادا استاد محيط زيست دانشگاه كانادا ( كبك مونترال ) .

5 پروفسور نيكلا دالاپرتا از ايتاليا استاد دانشكده مطالعات پيشرفته .

6 دكتر مهدى از مراكش معاون مدير كل يونسكو .

7 دكتر سانتياگو جنوه از مكزيكو استاد پژوهش دانشگاه مكزيكو .

8 پروفسور كارل گوران هدن از كشور سوئد رئيس آكادمى جهانى هنر و دانش .

9 دكتر الكساندر كيبك از انگلستان رئيس كلوپ رم .

10 خانم الئورا بارييرى ماسيتى از ايتاليا استاد مطالعات آينده جهانى .

11 دكتر ديگبى ماك لارن از كانادا .

12 پروفسور يوجيزو ناكامورا از ژاپن ، فيلسوف ، مؤلف و استاد دانشگاه .

13 آقاى ليساندر و اوتيرو مؤلف از كوبا .

14 آقاى ميشل راندوم از فرانسه نويسنده و ناشر .

15 پروفسور سوجاتموكر از اندونزى رئيس قبلى دانشگاه ملل متحد .

16 پروفسور هنرى استاپ از ايالات متحده آمريكا استاد فيزيك در دانشگاه بركلى و دانشگاه كاليفرنيا .

آيا راه بشر در زندگى منحصر به پرستشهاى سه گانه بود ( پرستش زر و پرستش قدرت و پرستش شر ) كه امروزه چنين گرفتار شود ؟

اگر همه متفكران جهان را چه از گذشتگان و چه در حال حاضر و چه شرقى و چه غربى و داراى هر عقيده و مكتبى كه بوده باشند در يكجا جمع كنيد و از آنان بپرسيد : آقايان ، هيچ راهى براى زندگى بشر جز از جاده‏هاى سنگلاخ پرستشهاى سه گانه وجود نداشته است كه تاريخ اين همه در خون و خونابه و نيرنگ بازى‏ها و حق كشى‏ها و خود محورى‏ها فرو رفته است ؟ آيا واقعا هيچ راهى براى زندگى بشر جز همين راهى كه به بى‏ثباتى سياره ما منجر شده و اين كره خاكى بسيار زيبا را به موتور سوزانى مبدل نموده است وجود نداشته است ؟ چه پاسخى به شما خواهند داد ؟

آيا بشر راهى نداشت كه همواره با افراد بنى نوع خود با صدق و صفا رفتار كند ؟ آيا بشر نمى‏توانست براى زندگى خود كيفيتى را تعيين كند كه بدون كار و تلاش ، امتيازى بدست نياورد ؟ آيا بشر نمى‏توانست واقعا « به خود بپسندد آنچه را كه بر ديگران مى‏پسندد و بر ديگران نپسندد آنچه را كه بر خود نمى‏پسندد ؟ »

آيا بشر نمى‏توانست روى زمين را كه زيباترين آشيانه براى انسانها بود مبدل به زرادخانه نكند ؟ آيا واقعا سياستمداران نمى‏توانستند با خود واقعيات مردم جوامع خود را اداره كنند و به هيچ گونه دروغ و نيرنگ و حقه‏بازى آلوده نگردند ؟ اگر بشر نمى‏توانسته است هيچ يك از اين راهها را براى « حيات معقول » خود پيش بگيرد ، پس جاى شگفتى نيست كه آشيانه بسيار زيباى خود را كه در گذشته‏ها زمين ناميده مى‏شد و امروزه نام زرادخانه و ميدان تنازع در بقاء به خود گرفته است به موتور سوزانى تبديل شود .

اينك ما بايد به تفسير و بررسى يكايك جملات بيانيه وانك اور كانادا بپردازيم و ببينيم كه وضع بشر در روى زمين به كجا رسيده است و علت اينكه به وضع فعلى دچار شده است چيست ؟ و چگونه مى‏توان از اين وضع نجات پيدا كرد ؟ و يا خداى نخواسته بايد زمين را بحال خود واگذاشت تا اگر بقايايى از گوشت و استخوان افراد بشر پس از سوختن به وسيله اسلحه فوق تصورات عادى نصيب لاشخوران گردد اگر لاشخورانى باقى بماند . در اين بيانيه آمده است :

1 « سياره ما بى ثبات است

موتور سوزانى است كه پيوسته در حال دگرگونى است . در حدود چهار ميليارد سال پيش زندگى بر سطح كره زمين آغاز گرديد و در محيط آن كه در معرض دگرگونى‏هاى ناگهانى و غير قابل پيش بينى قرار دارد ، رشد يافت . كشف انرژى رايگان موجود در زغال سنگ و نفت ( سوخت سنگواره‏اى ) از 200 سال پيش انسان را قادر نمود كه بر كل سطح سياره سيطره يابد در مدت زمانى چنان كوتاه كه در باور نمى‏گنچد نوع بشر تقريبا مهمترين عامل ايجاد دگرگونى بدون برنامه‏ريزى و بى‏فكرانه در سطح قاره بوده است : سلطه بشر بر طبيعت در طول تاريخ عواقبى سخت و بى‏مانند براى نوع بشر ارمغان آورده است » .

دو مسئله مربوط به اين جملات را به طور مختصر ذكر مى‏كنيم : مسئله يكم آنچه كه در اين جملات بايد مورد دقت قرار بگيرد اينست كه دانشمندان گرد هم آمده در اين سمپوزيوم نخست اين تشخيص را داده‏اند : هر چه كه بشر در اين كره زمين از نظرتكنولوژى پيشرفت مى‏كند ، در حقيقت با توجه به خود پديده حيات ، تا سرحد خودكشى دسته جمعى به عقب برمى‏گردد زيرا اصل معناى تشكيل سمپوزيوم براى انديشيدن در بقاء حيات در قرن بيست و يكم همين است .

مسئله دوم در جملات فوق اينست كه : آيا بشر نمى‏فهميد كه ايجاد دگرگونيهايى با اهميت حياتى نبايد بدون برنامه‏ريزى صحيح انجام بگيرد ؟ اگر احتمال بدهيد كه بشر نمى‏فهميد ، معنايش اينست كه بشر در امتداد تاريخ حركت مى‏كند و نمى‏فهمد چه مى‏كند ، آيا رو به « حيات معقول » مى‏رود و يا رو به خودكشى ؟ و اگر مى‏فهميده است كه ايجاد دگرگونى‏هاى بدون برنامه‏هاى منطقى نتايج زيانبار و غير قابل جبران به دنبال مى‏آورد ، او چگونه برخلاف اين علم خود گام برداشته است ؟ در اينجا هيچ پاسخ قانع‏كننده‏اى ديده نمى‏شود ، مگر اينكه بگوييم : بشر در مقابل سود پرستى و لذت گرايى و خودكامگى و خود محورى بر همه چيز دست مى‏برد حتى به خود كشى

2« سلطه بشر بر طبيعت در طول تاريخ عواقبى سخت و بى‏مانند براى نوع بشر به ارمغان آورده است » .

اين مسئله را بايد درباره مطلب فوق مورد توجه قرار داد كه آيا سلطه بشر بر طبيعت در طول تاريخ بوده است كه عواقبى سخت و بى‏مانند به ارمغان آورده است يا خودباختگى بشر در مقابل سودجويى‏ها و لذت گرايى‏ها و خودكامگى‏ها و خود محورى‏ها ؟ مسلم است كه « علت حقيقى بروز عواقب وخيم و هلاكت بار در اين برهه از تاريخ ، سلطه بشر بر طبيعت نيست ، بلكه عدم سلطه بشر بر خويشتن است . » همين انسان كه گمان مى‏كند بجهت سلطه بر طبيعت در معرض سقوط قطعى قرار گرفته است ، با توجه به اينكه اعضاى بدن او مربوط به خود او است و يك شخصيت همه آن اعضا را اداره مى‏كند ، با مبتلا شدن يكى از آن اعضاء به درد ، همه اجزاء ديگر مانند شريك در آن درد احساس ناراحتى مى‏نمايند . . .

آيا آن اقويائى كه تدريجا بر طبيعت مسلط مى‏شدند ، اينقدر نمى‏فهميدند كه چه آنان بخواهند و چه نخواهند با سلطه بر طبيعت در حقيقت امتيازى را بدست آورده‏اند كه بايستى همه اعضاى پيكر بشرى از آن بهره‏مند گردند هم اكنون كه مشغول نوشتن اين دردها و درمانها هستم ، كاملا احساس مى‏كنم كه اكثريت كسانى كه به نوعى تخدير گرفتارند ،اين مطالب را بخوانند خواهند گفت اين نويسنده بيچاره هم در عالم رؤيا زندگى مى‏كرده است كه اين مطالب او پيامى را بر روى صفحه كاغذ آورده است .

من پاسخى براى اين اشخاص ندارم ، زيرا تشكيل همين گونه سمپوزيوم‏ها كه با كمال وضوح اعلان نابودى بشرى را امضاء مى‏كنند زحمت پاسخ اين اتهام را از اينجانب و امثال اينجانب بر طرف مى‏سازند . ما بايد يقين بدانيم كه در برخوردارى از مزاياى زمين و مغزهاى بشرى و حتى از ديگر كرات فضايى [ با علم به اينكه همه افراد بشر در برابر آنها از نوعى تساوى حقوقى و وحدت عالى انسانى برخوردارند ] ، محال است بعضى از افراد كلاه بر سر نداشته باشند و اين بى‏كلاه ماندن اثر شوم خود را در حيات آنانكه دو كلاه براى خود دست و پا كرده‏اند ، ايجاد نكند ، اگر چه با مست كننده‏ترين شراب خود را تخدير نمايند ، اگر ما بپذيريم

ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى
تا به گلگون مى تو روى خويش را گلگون كنى

و هيچ كس هم نمى‏تواند ترديدى داشته باشد در اينكه همه انسانها ماندن ابدى در « زردرويى » را در مقابل سرخ رويى ، خودكامگان تحمل نخواهند كرد . و اگر هم چنين بى حسى و افسردگى براى بشريت پيش بيايد ، خود ناموس زير بنايى حيات نخواهد گذاشت .

به قول ويلى برانت : محال است قدرتمندان بدون توجه به اينكه به ناتوانايان دنيا چه مى‏گذرد و چگونه شخصيت انسانى آنان متلاشى مى‏شود بتوانند به زندگى آرمانى خود موفق شوند .

3 « نابودى سريع محيط طبيعى زيست كه در ضمن موجد بليه عظيم و جبران ناپذير نابودى كامل كره مسكون يعنى سيستم حياتى طبيعت خواهد شد . »

هيچ مى‏دانيد چه كسانى از اين اعلان مرگ انسانها متأثر مى‏گردند ؟ كسانى كه از نعمت عظماى حيات برخوردار بوده باشند نه كسانى كه مست شراب قدرتند و يا فقط بجهت نظم و زيبايى قانونگرايى در زندگى طبيعى زندگى مى‏كنند نه به انگيزگى ضرورت و عظمت خود حيات . براى تصديق اين مطلب داستان بسيار كوچك ولى بسيار پر معناى ذيل را كه در اول بحث به آن اشاره كرديم ، توجه فرماييد :

در سال 1949 اينشتين درباره ملاقات خود با يكى از سران آمريكايى چنين نوشت : « اخيرا با يكى از شخصيت‏هاى باهوش آمريكايى كه بصورت ظاهر مردى صاحب حسن نيت بود ، مذاكره مى‏كردم و به او تذكر دادم كه خطر جنگ جديدى بشريت را تهديد مى‏كند و اگر چنين جنگى در گيرد ، احتمالا نوع بشر منهدم خواهد گشت ، و فقط تشكيلاتى كه مافوق ملتها باشد مى‏تواند از چنين خطرى جلوگيرى كند ،اما با نهايت تعجب مشاهده كردم كه مخاطب من چنين جواب داد : « به چه دليل شما تا اين اندازه مخالف با انهدام نوع بشر مى‏باشيد ؟ »

اگر عبارات بعدى متفكر مزبور را در تفسير پاسخ مخاطبش مورد دقت قرار بدهيم ، خواهيم ديد كه حتى ممكن است يكى از بزرگترين عللى كه مخاطب او را وادار كرده است چنان پاسخ حيرت انگيزى را بدهد ،همان فرسودگى حيات بشرى و فعاليتهاى مغزى انسانها است كه ناشى از سوء استفاده از امتيازاتى است كه خدا در اين دنيا به بندگان خود ( فرزندان آدم عليه السلام ) عنايت فرموده است . يعنى آن گونه‏هاى زرد است كه در باطن امور همه حيات بشرى را از نشاط انداخته و فقط بر مبناى جبر حيات طبيعى و يا بر اساس هواى بى بند و بارى به نام آزادى زندگى مى‏نمايد .

سپس متفكر مزبور در همين مأخذ مى‏گويد : « چنين جواب تند و صريحى از رنج درونى و بدبختى آشكارى حكايت مى‏كند كه مولود جهان امروز است . اين جواب به نظر من جواب كسى است كه كوشش بسيار كرده است تا تعادلى در وجود خويش ايجاد كند ، ولى توفيق نيافته است و حتى اميد توفيق را نيز از دست داده است . اين جواب بيان انزوايى دردناك است كه همه افراد بشر امروزه از آن رنج مى‏برند » [زندگى انيشتين فيليپ فرانك ترجمه آقاى حسن صفارى ص 541 و 542] .

همه پيامبران الهى در گذرگاه قرون و اعصار فرياد زده‏اند : سودجويى و لذت خواهى بايد به پيروى از « صيانت تكاملى ذات باشد » نه بر مبناى « مى‏خواهم مطلق » كه به تنهايى تير خلاص بر همه قوانين انسانى است . آيا هنگاميكه پيامبران الهى مى‏گفتند : « بر خود بپسند آنچه را كه بر ديگران مى‏پسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمى‏پسندى » با ما انسانها شوخى مى‏كردند آيا آن رسولان الهى خيال پردازى مى‏نمودند يا حقايقى را از طرف خداوند خالق انسانها براى ما بيان مى‏كردند ؟ هيچ ترديدى نيست كه آن رسولان الهى اصيل‏ترين حقايق را از طرف خدا براى ما آورده بودند .

هم اكنون هيچ راهى براى ادامه حيات مطلوب در عرصه زيباى طبيعت ديده نمى‏شود مگر با اجتناب از خود پرستى كه سودجويى و لذت پرستى مطلق و بى‏محاسبه از مختصات ذاتى آنست ، و روى آوردن به انگيزه‏هاى الهى در زندگى كه هيچ حقيقتى را از زندگى انسانها حذف نمى‏ نمايد .

4 هدر دادن بى‏رويه منابع مادى و نبوغ بشر در راه جنگ و تهيه تداركات براى جنگ

گويا اين محدود نگرى و نابينايى درباره فردا و فرداها ، سنت ديرينه همه مردمانى بوده است كه در اين دنيا هيچ آرمانى « جز غنيمت شمردن دم براى خوشگذرانى » نداشته‏اند . بدبختانه همين نابينايى را درباره زندگى خود و آيندگان كه كاروان در كاروان نسلى پس از نسل ديگر از راه فرا مى‏رسند ، بنام مكتب به مغز ساده لوحان هم با تمام بى‏خيالى و ابراز دانايى « در عين جهل » تحويل داده و بلكه به مغزهاى آنان تحميل نموده است . سعدى با دو بيت زير با قيافه اعتراض در برابر آن سنت خبيثه ايستاده و مى‏گويد :

حريف سفله در پايان مستى
نينديشد ز روز تنگدستى

سفله‏اى كاو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش بشب روغن ندارد در چراغ

سفلگان براى سلطه بر بينوايان و ناتوانان ، زمين را زير و رو كردند و هر چه داشت در اختيار خود گرفتند ، و همه منابع و فوايد طبيعى را تصاحب نمودند تا متمدن ناميده شوند و در گروه قهرمانان تاريخ بشرى نام نويسى نمايند اگر آنچه را كه از منابع و فوايد زمين به دست آورده و در اختيار خود گرفتند ، در مسير صلاح انسانها بكار مى‏انداختند و در اين بكار انداختن فقط خود را صاحب اختيار و مدير تلقى مى‏كردند باز چندان خطاى غير قابل جبران بوجود نمى‏آمد ، ولى اينان چنين نكردند بلكه ،عمده آن منابع و منافع و انرژيهاى بسيار با ارزش مغزى و روانى و تلاشهاى نوابغ را يا در ساختن و اكتشاف اسلحه كشنده صرف و از بين بردند و يا در توليد وسائل لذائذ زودگذر و ضد حيات مستهلك ساختند .

براى توضيح كامل درباره اين « قدرت نمايى در آدم كشى » رجوع بفرماييد به كتاب « انسان مسلح و انسان گرسنه » تأليف آقاى ويلى برانت . در آن كتاب شما با ارقام دقيق و آمار مستند به واقعيات درباره مسئله‏اى كه مطرح كرده‏ايم روبرو خواهيد گشت .

شما گمان نكنيد كه در آن هنگام كه قدرت پرستان مشغول مستهلك ساختن آن همه منافع و منابع روى زمين بودند ، از نظر روانى كمترين نگرانى درباره كارى كه مى‏كردند در درون خود احساس مى‏نمودند ،بلكه آنان با توجه به سخنانى كه گفته‏ اند و مى‏گويند ، و به كارهايى كه انجام داده و انجام مى‏دهند ، خود را پيشتاز تمدن و تكامل تلقى نموده و معتقدند كه بشريت را از مس بودن بسوى طلا گشتن در حركت آورده‏اند اينان آنقدر از خود راضى و گوششان از فرياد « احسنت احسنت » هوى پرستان و خودخواهان و خودكامگان پر است كه فرياد انسانهايى را كه اطلاعى از تيره روزى و بدبختى مردم جوامع امروز و فردا داشتند نمى‏شنيدند كه مى‏گفتند :

از طلا گشتن پشيمان گشته‏ايم
مرحمت فرموده ما را مس كنيد

5 نظامهاى سياسى و اقتصادى كه تنها به منافع كوتاه مدت مى‏انديشند و هزينه واقعى توليد محصول را در نظر نمى‏گيرند

به خيال آنكه منابع سياره پايان ناپذير است به خود اجازه مى‏دهند اين چنين در طبيعت دخل و تصرف نمايند اين يك حقيقت است كه امروزه حتى از دهان كسانى مى‏شنويم كه خود كشورهاى آنان زمانى تحت عنوان « تلاش براى ترقى » همه تصرفات را در همه اشياء بدون قيد و شرط تجويز مى‏كردند . آرى ، خداوند چنين خواسته است كه حقيقت را از زبان كسانى بر عرصه زندگى انسانها جارى كند كه خود آنان يا شخصيتها از جامعه آنان زمانى بر خلاف همان حقيقت انديشيده و بر مبناى آن همه كارهاى خويشتن را توجيه نموده‏اند .

آرى ، مردم قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم كه روزى همه كارهاى نوابغ و انديشمندان و اداره كنندگان سياستها و اقتصادهاى بشرى را به حساب تمدن و تكامل مى‏آوردند و هر كس كه زبان به اعتراض باز كرده و مى‏گفت « آقايان ، بيدار باشيد امروز فردايى را هم در پى دارد » جز اين پاسخى نمى‏شنيدند كه : برو آقا دنبال كار خود ، و براى پيشرفت بشريت سدى ايجاد مكن « برو ، گذشت آن زمانى كه نادانى بر بشريت حكمفرما بود ، و امروزه جز با زبان علم نمى‏توان سخنى گفت » در مقابل اينان ، آگاهان مى‏گفتند : شما را سوگند به وجدان انسانى ، و شما را سوگند به حقيقت علم جهت دار در مسير انسان سازى و ايجاد تمدن واقعى ، ما را با اين كلمات تو خالى فريب ندهيد ، زيرا ما از زمان بسيار قديم اين حقيقت را درك كرده ‏ايم :

راه هموار است و زيرش دامها
قحطى معنا ميان نامها
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست

در جملات فوق يك مسئله با اهميت مورد توجه قرار گرفته است كه ما آن را بطور مختصر متذكر مى‏شويم :

« نظامهاى سياسى و اقتصادى تنها به منافع كوتاه مدت مى‏انديشند . » جاى شگفتى آن نيست كه اداره كنندگان عملى سياستها و اقتصادها تنها به منافع كوتاه مدت مى‏انديشند ، جاى شگفتى آنجا است كه دانشگاهها و مراكز علمى همان انديشه را با صورت علمى به عنوان واقعيات تحويل مغزهاى ساده لوحان و دانش پژوهان داده‏اند ، بطوريكه اگر در آنموقع يكى از آن ساده لوحان يا دانش پژوهان و يا يك صاحبنظرى آينده نگر چه از خود دانشگاهيان و چه خارج از محدوده دانشگاهى اعتراض مى‏كرد كه :

« اى اساتيد و دانشمندان ارجمند ، حواستان را جمع كنيد ، زيرا اين سياره از نظر منابع و منافع پاسخگوى خواسته‏هاى بينهايت سودجويى و لذت پرستى شما نيست ، قطعى است كه آن انسان آگاه و آينده نگر را به جهل و نادانى متهم ساخته و مى‏گفتند : تو و امثال تو نادان‏تر از آن هستيد كه اين مطالب را بفهميد . برو »

گوش خر بفروش ديگر گوش خر
كاين مطالب را نيابد گوش خر

6 « وضعيتى كه انسان درگير آنست از بين رفتن تعادل ميان نوع بشر و حيات ديگر موجودات زنده ساكن كره زمين مى‏باشد .

بعكس ، درست در اين زمان كه ما درآستانه نابودى اكوسيستم و تنزل كيفيت زندگى بشر قرار داريم ، دانش و علوم در موقعيتى هستند كه قادرند خلاقيت انسانى و نيز تكنولوژى مورد نياز را براى جبران اين وضعيت فراهم آورند و هماهنگى ميان انسان و طبيعت را باز يابند . تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است اراده اجتماعى و سياسى مى‏باشد . » اين مطلب كه در بالا آمده است ، بهترين داورى درباره وضع بسيار ناگواريست كه فعلا براى بشريت روى آورده و همه آن جامعه شناسى‏ها و روانشناسى‏ها و ادعاهاى تمدن شناسى را [ كه اين وضع خطرناك را در موقع خود توجيه مى‏كرده است ] نه تنها قابل تجديد نظر ساخته ، بلكه با وضوح كامل اثبات مى‏كند كه در دوران معاصر مطالب فراوانى در علوم انسانى را بطور عموم به عنوان علم و معرفت وارد بازار سوداگران كرده‏اند كه براى فريفتن ساده لوحان بهترين مواد بوده است .

بهر حال ، پس از آنهمه بدبختى‏ها و انحرافاتى كه در جوامع بشر با ادعاى علم بوجود آورده‏اند ، اكنون مى‏بينند نوبت آن فرا رسيده است كه بگويند : ما اشتباه كرده‏ايم . اين مطلب در همين مباحث ملاحظه مى‏شود . در اينجا صاحبنظران اين نكته را مطرح مى‏كنند كه « تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است ، اراده اجتماعى و سياسى مى‏باشد » . گمان نمى‏رود گردانندگان جوامع و سياستهاى دوران ما اين قضاوت را از نويسندگان صاحبنظر اين بيانيه بپذيرند ، زيرا آنان خواهند گفت : ما براى اداره جوامع و سياستهاى مربوط به آن ، از نيرومندترين اراده و تصميم برخورداريم ، و الاّ بدون اراده و تصميم كارى را نمى‏توان انجام داد و همه شما مى‏بينيد كه ما داريم كار انجام مى‏دهيم آنان نه تنها معتقدند كه براى جوامع خود كار انجام مى‏دهند ، بلكه خود را پيشتازان تمدن هم مى‏دانند آنچه كه ما بايد مورد دقت و بررسى قرار بدهيم انگيزه‏هاى اراده و تصميم اين سياستمداران در اداره جوامع و سياستها مى‏باشد ، يعنى اين مسئله حائز اهميت است كه كارهاى اجتماعى و سياسى بر مبناى چه انديشه و كدامين انگيزه‏ها به جريان مى‏افتد ؟ و معلوم است كه امروزه اكثريت قريب به اتفاق انديشه‏ها و انگيزه‏هاى گردانندگان جوامع ، منفعت پرستى و لذت گرايى در همه كارهاى اجتماعى و سياسى مى‏باشد كه از مبناى سنت ويرانگر اقويا ( من هدف و ديگران وسيله ) سرچشمه مى‏گيرد و جاى ترديد نيست اينكه ماداميكه جريان انديشه‏ ها و انگيزه‏ها بر مبناى دو موضوع فوق در جريان مى‏افتد ، نه تنها اينگونه سمپوزيوم‏ها و كنفرانسها بجايى نخواهد رسيد ، بلكه ممكن است بعضى از منفعت گرايان و لذت پرستان و خودمحوران را به فكر چاره‏جوئى در برابر نتايج مثبت سمپوزيوم و كنفرانسهايى از همين قبيل بيندازد ، كه اميدواريم چنين مباد .

7 « ريشه‏هاى مسئله

منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينه‏هاى علوم است كه عمدتا در شروع اين قرن بطور كامل رشد يافته بودند . اين پيشرفت‏ها كه به شكل رياضى در نقشه صنعتى قديمى جهان نشان داده شده‏اند ، به انسان نيروى غلبه بر طبيعت را اعطاء كردند كه تا همين اواخر رفاه مادى روز افزون و ظاهرا بى پايانى را به بشر ارزانى مى‏داشت . انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزش‏هايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفت‏هاى علمى بكار گيرد . متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساس فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند . » در جملات فوق مطالبى ديده مى‏شود كه بايد مورد بررسى قرار بگيرند .

از آنجمله :

الف « منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينه‏هاى علوم است » . به نظر مى‏رسد اسناد وضع ناگوار دوران ما مانند ناگواريها و بدبختى‏هاى دورانهاى گذشته به علم و معرفت كار صحيحى نيست ، زيرا همانگونه كه در جاى خود اثبات شده است علم روشنايى است و هرگز بشر از روشنايى‏ها صدمه نمى‏بيند و دچار ناگواريها نمى‏شود . آنچه كه موجب ناگواريها و بدبختيها است تقصير نابخشودنى مقامات مديريت اجتماعى و تعليم و تربيت و كسانى است كه مديريت اخلاقى و روانى مردم را به عهده مى‏گيرند و كارى در اين باره انجام نمى‏دهند . و به عبارت ديگر آنچه باعث ناهنجاريهاى زندگى فردى و اجتماعى است علم نيست ، بلكه « من » هاى تربيت نيافته‏ايست كه چنانكه در بالا اشاره كرديم هيچ اصلى را جز « من هدف و ديگران وسيله » به رسميت نمى‏شناسد .

ب انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزشهايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفتهاى علمى بكار گيرد ، متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساس فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند . » اين مطلب بسيار منطقى و عين جريانى است كه امروزه ميوه‏هاى تلخ خود را به بشريت عرضه مى‏نمايد .

در طول مدتى كه صنعت از علم زاييده شده و توسعه و تنوع بسيار پيدا كرد ، حتى آنانكه مى‏بايست از افراطگرى در ماده گرايى و سودجويى و لذت پرستى جلوگيرى كنند و ضرورت اعتدال و هماهنگ ساختن ماده و معنى را در يك فرهنگ فراگير براى مردم اثبات كنند ، خود نيز بدنبال همان ماده گرايان براه افتاده و خود نيز از مبلغان آن طرز انديشه شدند كه مى‏گفت بروز اين وضع در تاريخ بشريت نتيجه حتمى و غير قابل تخلف قوانين اجتماعى است كه ما بايد آنرا بپذيريم .

ج اين يك نتيجه كاملا ضرورى بود كه با انحصار ارزشها در ارزشهاى مادى ،هر چيزى كه بيرون از قلمرو آنها بوده باشد بكلى حذف گردد ، حتى جانهاى همه مردم روى زمين د اين نكته را هم نبايد فراموش كنيم كه ماده گرايى و منفعت پرستى افراطى نه تنها موجب انهدام و نابودى فرهنگهاى پيشين گشته است ، بلكه مجالى براى مردم و حتى متفكران و صاحبنظران نگذاشته است كه فرهنگ و تمدن حقيقى و معرفتى را كه بتواند فلسفه و هدف زندگى انسانها را قابل فهم و پذيرش بسازد ، درك نمايند . محققان و صاحبنظران بايد اين قضيه را به عنوان يك اصل تلقى نمايند كه :

آن مردمى كه از شراب منفعت و لذت و خودخواهى سرمست مى‏شوند ، بطور ضرورى فرهنگ و معنويت و اخلاق و حتى مذهب و انسانيت و همه اين عناصر سازنده انسان را بيش از يك خواب و خيال غيرقابل تعبير و تفسير تلقى نمى‏كنند ، لذا اين يك قضيه شگفت انگيز نيست كه ارسطو در تمثيل قدرت ( در همه اشكال آن ) چنين مى‏گويد : « كه شيرى نشسته بود و يك خرگوش درباره عدالت با او سخن مى‏گفت ، اين خرگوش درباره عدالت داد سخن داد و بهترين حقايق را به شير عرضه كرد ، آنگاه از شير پرسيد : اى شير محترم ، بفرماييد كه سخنان اين بنده حقير درباره عدالت چگونه بود ؟

شير با كمال متانت و اطمينان خاطر چنين پاسخ داد كه اى خرگوش عزيز ، سخنان تو درباره عدالت بسيار خوب و با ارزش بود تنها نقصى كه داشت اين بود كه تو درباره چنگالها و دندانهاى تيز و نيرومند من هيچ سخنى به ميان نياوردى كه من اينها را چكار كنم ؟ و الا همه سخنان شما بسيار جالب بود

8 « سلب مفهوم انسانيت كه حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسان است ،

دقيقا در راستاى ديد علمى‏اى است كه نسبت به جهان و انسان وجود دارد .از اين ديدگاه جهان بصورت ماشين و انسان تنها بصورت چرخ دندانه‏اى آن نگريسته مى‏شود . » در تفسير اين جمله كه « حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسانى ( غير از جنبه‏هاى مادى و ماشينى او ) در راستاى علمى است كه امروزه نسبت به جهان و انسان وجود دارد » بايد ديد اين حالت مستند به خود ماهيت علم است يا اينكه علم را به اين حالت توجيه نموده‏اند ؟

قطعى است كه همانگونه كه در بالا اشاره كرديم علم روشنايى است و اين روشنايى با نظر به ذات و ماهيتى كه دارد هيچ بعدى از ابعاد انسان و جهان را حذف نمى‏كند ، زيرا علم آنچه را كه واقعيت دارد نمى‏تواند انكار كند و اين انسان است كه همانگونه كه خود را مى‏تواند در مقابل واقعيت قرار داده و با كمال خصومت با آن ، دروغ بگويد ، همچنان مى‏تواند با تكيه بر نيرومندى و هوس و هوسهاى شيطانى خود مفهوم انسانيت را از ديدگاههاى علمى خود حذف نمايد بلكه براى تضادورزى با انسانيت قيام نمايد . . .

9 « شناخت انسان ( نسبت به خود ) عامل تعيين كننده اساسى ارزشهاى او است

اين ادراك مفهوم « خود » را در ارزيابى منافع شخص تعيين مى‏كند . بنابراين فقر ايدئولوژيكى همراه با نگرش انسان به خود به عنوان چرخ دندانه ماشين موجب كاهش ارزشها مى‏گردد . » در اين مورد نيز بايد گفت : نمى‏توان كاهش ارزشهاى والاى انسانى را نتيجه عدم شناخت انسان درباره خود انسان دانست ، زيرا در دورانهاى معاصر ، علوم انسانى [ اگر چه نه بطورى كه قابل مقايسه با ساير علوم مادى و تكنولوژى بوده باشد ] گسترش و عمق نسبى خود را دريافت كرده است ، اگر چه اين گسترش و عمق در خور آنچه كه مى‏بايست در معارف مربوط به انسان انجام بگيرد صورت نگرفته است ، ولى همين مقدار علم و معرفت درباره انسان ، مى‏توانست ارزشهاى او را تثبيت نموده و او را از پذيرش آن ارزشها برخوردار كند .

وانگهى مگر معارف تثبيت شده ما درباره انسان و ابعاد و ارزشهاى او كه در گذرگاه قرون و اعصار نصيب او گشته است و همين امروز در گنجينه كتابخانه‏هاى بسيار معظم ، و حتى كتابخانه‏هاى محقر هر جامعه و شهر وجود دارد ، براى اثبات و تطبيقات ارزشهاى انسان كافى نيست ؟ قطعا كافى است اگر ما بتوانيم يك كتاب اخلاقى و سازنده انسانى را بطور دقيق بررسى و آن را مورد تحقيق و تطبيق بر زندگى طبيعى و « حيات معقول » خود قرار بدهيم ، بدون ترديد مى‏توانيم با همان مصالح زير بناى عالى ، كاخ انسان با ارزش را استوار بسازيم ، اگر چه براى ساختن ديوارها و ديگر اجزاء اين كاخ باشكوه نياز به معلومات و معارف گسترده‏ترى داشته باشيم كه بدون كمترين نوميدى كاذب در همين دوران نيز مى‏توانيم آنها را تهيه و بكار ببنديم .

اينكه « بايد شخصيت انسانى را طورى تربيت كرد كه حيات و شخصيت ديگر انسانها را مورد احترام قرار داده و حقوق آنان را ادا نمايد حتى در كتابهاى به ظاهر ناچيز و در روستاهاى دور از شهرهاى كشورهايى كه از حد اقل تمدن برخوردار مى‏باشند ، مى‏توان پيدا كرد ، چه رسد اصول ديگرى را كه مقدارى فراوان از آنها در فطرت پاك آدميان وجود دارد و فقط كوشش براى به فعليت رساندن آنها لازم است .

با توجه به اين مطلب نمى‏توان گفت ما بطور جبر روزگار در فقر ايدئولوژيكى بسر مى‏بريم ، زيرا همانگونه كه اشاره كرديم آن مقدار از ايدئولوژى را كه همه انسانها را درباره ارزشها قانع بسازد در دسترس انسانها وجود دارد و با اين همه رسانه‏ هاى گروهى مانند راديو و تلويزيون و روزنامه و انواعى گوناگون از وسايل تبليغ و با بروز كارهاى هنرى بسيار شگفت انگيز مانند فيلمها و نمايشنامه‏ها و غير ذلك به آسانى مى‏توان بار ديگر ارزشهاى انسانى والا را احياء نمود .

اين نهضت و انقلاب انسانى درباره احياى ارزشها كه بسيار با دقت و خلوص بايد انجام بگيرد ، بطور قطع انسان را مى‏تواند از دندانه‏هاى چرخ ماشين ناآگاه تغيير داده و به انسانى كه مى‏تواند بفهمد و درك كند ، و از آزادى واقعى در تعيين سرنوشت خود بهره‏مند باشد و بالاخره در مسير « حيات معقول » به حركت در آيد مبدل نمايد .

10 « معهذا پيشرفتهاى علمى قرن حاضر نشان دادند كه اين ديدگاه ماشينى

( مكانيكى ) نسبت به جهان را نميتوان تنها در زمينه علم محض نگهداشت ، بنابراين ،مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى بشر ارزش خود را از دست داده است . » بايد بگوييم شناخت ماشينى بشر از ديدگاه ماشينى كه او را به دندانه‏هاى چرخ ماشينى درآورده است هرگز و در هيچ يك از نقاط تاريخ مبناى عقلانى نداشته است تا در دوران ما ارزش خود را از دست بدهد .

انسان حتى در طول تمامى قرون و اعصار از آغاز تاريخ معرفت بشرى در ماقبل دوران نگرشهاى علمى و فلسفى رسمى درباره وضع روانى و معنوى خود اطلاع داشته و از داشتن بعد خودآگاهى و آزادى و اختيار و احساس تكليف و وظيفه در فوق انگيزه‏هاى مادى آگاهى‏هايى را از خود نشان داده است .

متأسفانه معمولا هنگاميكه بشر در يك موضوع خود را خيره مى‏كند و در آن فرو مى‏رود مانند ماديات ، همه موضوعات ديگر را ناديده مى‏گيرد و گويى اصلا چنان موضوعاتى وجود ندارند اين اسارت و به دام افتادن كه اغلب افراد انسانى را گرفتار نموده است و همچنين متقابلا قدرت و تلاش براى آزادى از آن ، هيچ اختصاصى به ديروز و امروز و فردا ندارد . و بقول مولوى :

رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مى‏رود تا نفخ صور

لذا ، بهتر اينست كه بجاى اين جمله « بنابراين بهتر است بجاى مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى بشر ارزش خود را از دست داده است » اينطور نوشته شود كه : « امروزه بار ديگر بشر متوجه شده است كه عقلانى تلقى كردن شناخت ماشينى بشر از طرف سودجويان و سلطه طلبان بر بشريت تحميل شده و حتى متأسفانه متفكران را نيز به انحراف كشانده بود ، و اين يك تلقى و تلقين غلط بوده و مستند به حقايق و واقعيات نبوده است . »

11 « بر همين اساس ارزشهاى انسانى در اين ديدگاه جديد علمى به ارزشهايى بسط مى‏يابد كه با ارزشهاى پذيرفته شده در فرهنگهاى پيشين سازگارى دارند .

ما در چهار چوب پندارهاى مشترك انسانها كه در سايه پيشرفتهاى علمى و فرهنگى اخير حاصل شده است مى‏توانيم آينده‏اى را تصور كنيم كه در آن انسان خواهد توانست زندگى با عظمت و هماهنگ با محيط زيست خود داشته باشد . » اگر صاحبنظرانى كه اين بيانيه را در وانك اور كانادا صادر نمودند بجاى اين جمله : « كه با ارزش‏هاى پذيرفته شده در فرهنگ پيشين سازگارى دارند » چنين مى‏گفتند كه : « كه با ارزشهاى فرهنگ روحى و معنوى انسانها سازگارى دارند » منطقى‏تر بود . توضيح اينكه كلمه « گذشته » و « گذشتگان » و « قديم » و « قدما » و « قرون و اعصارى كه در پشت سر گذاشته شده است » و غير ذلك نوعى كهنه‏گى و فرسودگى را در بردارد كه با حس نوگرايى انسانها كه مى‏توان گفت از اصيل‏ترين احساسات انسانى است سازگار نمى‏باشد .

به همين جهت است كه شما اگر بخواهيد يك موضوعى را از ارزش بيندازيد ، كافى است كه درباره آن اين جمله را بكار ببريد كه « آن موضوع قديمى شده است » در صورتيكه قوانين بعد مادى انسانى و پديده‏هاى طبيعى او هرگز كهنه نمى‏شوند ، زيرا هر يك از افراد بشر كه به اين دنيا قدم مى‏گذارد با اعضاء و نيروها و استعدادهاى تازه‏اى به اين دنيا وارد مى‏شود و گذشت ميليونها سال بر زندگانى پدران و مادران او در روى زمين در تازگى آنها اثرى نمى‏گذارد ، يعنى هر كودكى كه متولد مى‏شود همه اجزاى بدن او و همه نيروهاى او در تازگى غير از آن انسانى است كه ده‏ها سال پيش از او بدنيا آمده است .

همين طور است نيروى تعقل و انديشه و تجسيم و اراده و تصميم و اكتشاف و وجدان با ده‏ها فعاليتى كه مى‏تواند انجام بدهد و نيز نيروى شهود و پذيرش تعليم و تربيت و آمادگى براى تجلى فروغ ملكوتى و اتصاف به صفات عالى انسانى و تخلق به اخلاق اللّه و تأدب به آداب اللّه و غير ذلك از نيروها و عناصر و اركان و ابعاد معنوى آدمى ، يا حقايق بدون قرار گرفتن تحت تأثير گذشت ميليونها سال بر زندگانى بنى نوع بشر در كره خاكى تازه قدم به اين دنيا مى‏گذارد ، لذا هيچ احتياجى به اين نيست كه امروزه براى اصلاح حال انسانها و تبديل آنان از دندانه‏هاى چرخ ماشينى به انسانى آزاد و داراى محبت و احساس كننده تكليف در بالاتر از سوداگرى‏ها و انگيزه‏هاى مادى محض ، به عقب برگرديم و از فرهنگ پيشين انسانها كه در پشت سر خود گذاشته‏ اند ، استمداد نماييم .

و اين يك اشتباه بسيار بزرگى است كه حتى بنا به گفته يكى از شاگردان هايدگر كه به اينجانب نقل كرده است ، او گفته بود : ما بايد برگرديم و آن اصول عالى انسانى را كه در 200 سال گذشته از آنها اعراض نموده‏ايم مورد تفكر مجدد و عمل قرار بدهيم همانطور كه مطرح نموديم فرهنگ سازنده ابعاد معنوى و روحانى انسانى همواره با موجوديت او وارد عرصه هستى مى‏گردند . براى اثبات اين حقيقت از دو راه مى‏توان وارد بحث و بررسى گشت :

يكى اينكه از نظر روانى هر انسانى كه داراى مغز و روان معتدل بوده باشد ،داراى بذرهاى روينده‏اى از ابعاد فرهنگ معنوى و روحانى و اخلاق والاى انسانى است كه در هنگام تحليل دقيق و صحيح روانى وى كاملا آشكار مى‏گردد ، اگر چه بايد مقدارى وقت براى زدودن گرد و غبار غليظ جنبه ماشينى افراطى انسان صرف شود تا آن بذرهاى كاشته شده در نهاد انسانى با چهره واقعى خود نمودار گردد .

دوم مطالعات دقيق و بيغرضانه در فراوانى پديده پوچ گرايى و انگيزه‏هاى خودكشى [ كه با تمام شگفتى در مترقى‏ترين ( باصطلاح ) كشورها و پر رفاه‏ترين سرزمين‏هاى دنيا بيشتر از ساير جاها در جريان است ] به خوبى اثبات مى‏كند كه از اساسى‏ترين عوامل و انگيزه‏هاى اين نابسامانيها و ناهنجاريهاى روانى ، اعراض مردم از مذهب و معنويات است . و اگر ما چنين فرض كنيم كه براى اصلاح حال روانى انسانها بايد به عقب برگشته و فرهنگهاى پيشين را از دورانهاى گذشته برداشته و به عرصه جوامع امروزى دنيا بكشانيم ، معنايش اينست كه در مردم امروز دنيا ، بذرهاى فرهنگ تعالى معنوى و روحى و اخلاق والاى انسانى خشكيده است و اين نظريه با توجه به دو مطلب فوق و جملات قبلى نيز كاملا تأييد مى‏شود .

در جملات قبلى چنين آمده است : « ديدگاهى ديگر در علوم معاصر ، تصوير صنعتى خشك و بى انعطاف از جهان جاى خود را به مفاهيمى داده‏اند كه جهانى را مى‏سازند شكل گرفته از داده‏هاى خلاق دائمى كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آنرا بزور متوقف نمايد . انسان خود بصورت وجهى از انگيزش خلاق درآمده ، چنان به كمال با كل جهان در ارتباط است كه در چارچوب صنعتى پيشين قابل بيان نبود . »

12 « در نتيجه ، خود آدمى از حالت چرخ دندانه‏اى بى‏اراده‏اى كه محكوم به حركت تحت فرمان يك ماشين عظيم مى‏باشد فراتر رفته

بوجهى از انگيزه خلاق آزاد بدل مى‏شود كه بى واسطه و اساسا به جهان بصورت يك كل واحد پيوند مى‏خورد . » در جملات فوق با سه بيان روياروى مى‏شويم كه به خوبى تازگى و تجدد دائمى بعد معنوى انسان را مى‏تواند اثبات نمايند :

بيان يكم داده‏هاى خلاق دائمى كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آنرا بزورمتوقف نمايد .

بيان دوم انسان خود به صورت وجهى از اين انگيزش خلاق درآمده چنان به كمال با كل جهان در ارتباطات است كه در چهار چوب صنعتى پيشين قابل بيان نمى‏بود .

بيان سوم آدمى از حالت چرخ دندانه‏اى بى اراده‏اى كه محكوم به حركت تحت فرمان يك ماشين عظيم مى‏باشد فراتر رفته به وجهى از انگيزه خلاقه آزاد بدل مى‏شود كه بيواسطه و اساسا به جهان بصورت يك كل واحد پيوند مى‏خورد . تفاوتى كه نظريه ما با اين نظريه دارد اينست كه صادر كنندگان بيانيه ، اين حالت تجدد و خلاقيت دائمى موجوديت آدمى را يك پديده نوخاسته مى‏پندارند و چنين قلمداد مى‏كنند كه اين حالت براى انسان در دورانهاى اخير و پس از خسته شدن او از حالت دندانه ماشينى بروز نموده است ، در صورتيكه در نظر ما اين حالت يك پديده حادث و جديد نيست ، بلكه يكى از مختصات بسيار اساسى آدمى است كه همواره با نيروى خلاقه و آزاد از رسوبيهاى فرهنگهاى عارضى تاريخ بدنيا قدم مى‏گذارد .

صريح‏تر از مفاهيم سه گانه درباره تجدد خلقت آدمى با نيروها و استعدادهاى جسمانى و روحانى ،عبارتى است كه در اين بيانيه آمده است . عبارت چنين است : « درك عالم لا يتناهى بهم پيوسته‏اى كه آهنگ حيات را تكرار مى‏كند ، به بشر اجازه خواهد داد كه دوباره با طبيعت يكى شود و ارتباط خود را در فضا و زمان با كل حيات و جهان ماده درك كند . »

13 « نوع بشر حد اكثر بهره‏گيرى را از جهان خارج مى‏نمايد

و از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مى‏برد . بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم دلالت بر اين امر دارد كه انسان مى‏تواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را بدست بياورد . بحران كنونى كه در نتيجه تصرف سياره از سوى بشر بوجود آمده است ، براى تدارك فردا و فرداهاى ديگر به ديدگاههاى جديد كه ريشه در فرهنگهاى مختلف دارند نياز دارد . » ما در اين جملات به چند مسئله بسيار اساسى بايد توجه نماييم :

مسئله يكم اينكه گفته شده است : نوع بشر حد اكثر بهره‏گيرى را از جهان خارج مى‏نمايد . بهتر اين بود كه بجاى نوع بشر از اين جمله استفاده مى‏شد كه قدرتمندان و آنانكه داراى مهارتهاى متنوع بهره بردارى از مواد مفيد زمين در خشكى و درياها و فضاها هستند از جهان خارجى حد اكثر بهره بردارى را مى‏نمايند .

مسئله دوم اين جمله كه « بشر از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مى‏برد . . . » بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد ، زيرا اولا اگر بشريت واقعا به اين امر با اهميت نائل آمده بود ، يعنى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى به استفاده در حد اعلى توفيق يافته بود ، هرگز اينهمه از فرهنگ معنويت و اخلاق والا و روحيات عالى انسانى بى‏بهره نبود تا حدى كه به دندانه‏هاى ناآگاه و بى اختيار ماشين عظيم زندگى اجتماعى امروزه درآيد . ثانيا اين جمله ( بشر از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حدّ اعلى استفاده مى‏برد ) با محتواى جملات پاراگراف ( 6 ) تضاد دارد ، زيرا در آن پاراگراف چنين آمده است :

« تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است ، اراده اجتماعى و سياسى مى‏باشد . » مسئله سوم آيا كشف اين حقيقت كه انسان مى‏تواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را بدست بياورد ، ناشى از « بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم بوده است يا اينكه هنگاميكه علوم باصطلاح امروزه ( نه به معناى حقيقى آن كه همواره مى‏تواند با فرهنگ معنوى و روحانى انسانها هماهنگ به حركت درآمده هم خود را بارور بسازد ، و هم علوم را از فعاليت در سطوح ظاهرى هستى نجات بدهد ) درباره انسان و زندگى با آسايش و آرمان او [ باصطلاح ] با شكست مواجه گشت [ 1 ] ، عده‏اى از صاحبنظران را مانند دانشمندانى كه در وانك اور جمع شده و اين بيانيه را صادر نمودند وادار نمود كه فرياد انسانى برآورند و بگويند كه ( اى مردم روى زمين تأخير نكنيد ،زيرا همان تفسيرى كه به علم نموده بوديد و با همان علم همه جا و همه موضوعات را مورد شناسايى و تصرف در جهان خارجى مى ‏نموديد ، اكنون مى‏خواهد شما را از روى زمين مرخص فرمايد برخيزيد و دير نكنيد كه بقاى بشر در خطر جدى افتاده است . » با توجه به مسائلى كه در شماره 11 مطرح نموديم بايد اين حقيقت را بپذيريم كه به بن بست رسيدن علوم اصطلاحى درباره انسان و زندگى طبيعى و حيات معقول او بوده است كه صاحبنظران آگاه را متوجه اين حقيقت كرده است كه انسان به اضافه داشتن بعد مادى داراى ابعاد اخلاقى و معنوى و روحى بسيار مهم مى‏باشد كه بدون مراعات آنها بقاى او در سياره مسكونى كه آنرا زمين ناميده است در خطر جدى قرار مى‏گيرد .

آيا همين جريان اثبات نمى‏كند كه صاحبنظران خود باخته در مورد تفسير علم ، بطور ضرورى و لازم بايد از هم اكنون درباره تعريف علم تجديد نظر كنند و آنرا بطورى تعريف نمايند كه به نابودى خود آنان منتهى نگردد و باعث نشود كه امروز با نوشتن كتابهايى مانند ( انسان موجود ناشناخته الكسيس كارل و انسان مسلح و انسان گرسنه ويلى برانت و هشت گناه بزرگ انسان متمدن كنرا دلرانتس و امثال اين بيانيه‏ ها ) نهايت ضعف خود را در برابر زندگى به اثبات برساند . ما اين مسئله را به عنوان يكى از راه حل‏هايى كه براى رهايى بشر از كابوس نابودى لازم است ، پس از بررسى و تحقيق در جملات بيانيه مشروحا مطرح خواهيم نمود .

[ 1 ] اكنون اين جمله را با حروف درشت در يكى از معتبرترين كتابهاى تاريخ علم مى‏خوانيد : « ورشكستگى علم اعلام شد » تاريخ علم پى‏يرروسو ترجمه آقاى حسن صفارى ص 693 تا ص 695 اين جمله در مباحث آينده مشروحا بررسى خواهد گشت .

14 « تشخيص اينكه يك موجود انسانى وجهى از پروسه سازنده‏اى است كه به جهان شكل مى‏دهد

ديد بشر را نسبت به خود بسط مى‏دهد و او را قادر مى‏سازد كه خودخواهى را كه سبب اصلى ناهماهنگى ( ناسازگارى ) ميان افراد بشر و ميان انسان و طبيعت است كنار بگذارد . » به عقيده ما در اين بيانيه عواملى قابل توجه درباره رسيدن انسان به مرز تباهى تذكر داده شده است ، يكى از اساسى‏ترين آن عوامل همين است كه در جمله مورد بررسى مى‏بينيم ، اين عامل عبارتست از بيمارى بسيار خطرناك « خودخواهى » كه گمان نمى‏رود كسى در قبح و وقاحت آن كوچكترين ترديدى به خود راه بدهد .

همه كتب روانى و اخلاقى و همه منابع مذهبى و بطور كلى هر اثرى كه درباره انسان و انسانيت مسئله سازنده‏اى را مطرح كرده است درباره زشتى اين بيمارى خانمانسوز صحبت به ميان آورده است و هر فيلسوف و دانشمند و صاحبنظرى كه با انسان سر و كار داشته است در صدد تشخيص اقسام و هويت و نتايج اين مرض تباه كننده برآمده است .

با اينحال بدان جهت كه تعليم و تربيتهاى صحيح بطور جدى براى تعديل خودخواهى بكار گرفته نشده است ، لذا در تمامى ادوار تاريخ اين بيمارى بسيار سهمگين و در عين حال خوشايند ، همه را مبتلا ساخته و كمتر كسانى بوده‏اند كه توانسته‏اند از عهده معالجه آن برآيند .

ممكن است گفته شود : حال كه شما در توصيف اين بيمارى و گسترش آن براى همه انسانها در همه ادوار تاريخ چنين نظر مى‏دهيد ، پس چگونه خواهيد توانست بشر را از اين بيمارى فراگير و بنيان كن نجات بدهيد ؟ پاسخ اين مسئله خيلى دشوار به نظر نمى‏آيد ، زيرا ما بايد توجه كنيم به اين حقيقت كه بنى نوع بشر وقتى كه قدم به اين دنيا مى‏گذارد ، يك درون صاف و فطرت پاك با خود مى‏آورد كه قابل هر گونه تربيت انسانى عالى است ، و واقعيت آن نيست كه هر انسانى با عناصر همه سرنوشتش با دست بسته وارد اين دنيا مى‏گردد ، زيرا اگر امر چنين بود مى‏بايست بشر در همان آغاز زندگى در اين سياره با اهميت از بين برود ، زيرا هيچ يك از زندگى شئون بشر در امتداد بقاء بدون تعليم و تربيت با اشكال گوناگونى كه دارد امكان پذير نيست .

و بديهى است كه موادى را كه تعليم و تربيتهاى معمولى به عهده مى‏گيرند ،مربوط به آن زندگى است كه در اين دنيا مى‏خواهد صورت تحقق به خود بگيرد نه آن پديده‏هاى مبهم ( عوامل وراثت ) كه در درون انسانها به عنوان مبانى تعيين كننده سرنوشت معرفى مى‏شوند . همه ما وجود اين عوامل را در درون انسانها قبول مى‏كنيم ،ولى مسلم است كه آنها بعنوان علل تامه در زندگى بشر دست بكار نمى‏شوند . دليل قاطع اين مدعا تأثير شديد تعليم و تربيت‏ها و انعطافهايى است كه بشر در موقع تغيير محيط زيست و يا بروز هر گونه عوامل جديد از خود نشان مى‏دهد .

حال كه تجدد استمرارى حيات بشرى مورد اعتراف همه انسان شناسان و دلايل علمى قابل تجربه است ، پس هيچ معنا ندارد كه ما بگوييم : انسان در زنجير خود پرستى و لذت گرايى و نفع جويى چنان گرفتار و بسته به زنجير جبر است كه راهى براى نجات از آن ندارد با نظر به اين دليل روشن ، فقط كارى كه بايد انجام بگيرد تقويت تعليم و تربيت در قرار دادن خود خواهى و خود پرستى در مسير « صيانت ذات تكاملى » است و بس .

يعنى ما بايد بكوشيم و به بشر بفهمانيم كه تو مى‏توانى براى وصول به يك « حيات معقول » در هر دو قلمرو زندگى فردى و اجتماعى ، خود طبيعى را كه ذاتا خود را مى‏خواهد و همواره طالب تورم خويشتن است ، به خود انسانى عالى ( ذات در مسير تكامل ) تبديل نمايى . و هيچ راه ديگرى براى نجات پيدا كردن از اينهمه مصيبتها و ناگواريهاى خانمانسوز جز اين درمان وجود ندارد ، و بايد همه ما دراين مسير و آماده كردن طرق اين معالجه ، دست بدست يكديگر داده و با مرض كشنده خودخواهى مبارزه بى امان را شروع كنيم ممكن است شما بگوييد :

تعديل خودخواهى در سرزمين‏هايى متعدد از مغرب زمين و برخى از نقاط مشرق زمين تحقق يافته و تعدى و ظلم افراد به يكديگر تقريبا از آن جوامع رخت بربسته است ، اين سرزمينها در بوجود آوردن تعديل مزبور ، هيچ نيازى به تحقيقات در علوم اخلاقى و پياده كردن مسائل آن ، در مردم جوامع خود ندارند .

پاسخ اين گفتار شما چنين است كه قطع كردن شاخه‏هاى يك گياه زهر آگين غير از خشكاندن ريشه آنست ، وقتى ريشه آن گياه زهرآگين وجود دارد ممكن است با بريدن شاخه‏هاى آن نه تنها آن گياه معدوم نشود ، بلكه ممكن است بريدن شاخه‏ها به نيرومندتر و بهتر روييدن ريشه آن گياه كمك هم بكند .

مثال ديگرى هم داريم كه مى‏تواند موضوع ما را كاملا روشن نمايد ، و آن اينست : آيا شما مى‏توانيد با كشتن پشه‏هاى مالاريا آنها را ريشه كن كنيد ؟ يا بايد بطور حتم باتلاقى را كه مولّد پشه‏هاى مالاريا است از بين ببريد ؟ پاسخ اين سؤال به قدرى روشن است كه نيازى به تذكر آن وجود ندارد . حال اگر شما در سرزمينهايى از روى زمين مى‏بينيد كه تزاحم ظاهرى ميان « من » ها از بين رفته است ، ساده لوحانه خيال نكنيد كه باتلاق بسيار عميق و گسترده خودخواهى‏ها از بين رفته است ، بلكه اين شمشير برّان قوانين و كيفرهاى كوبنده و نظم ماشينى و اعتبارات زندگى اجتماعى است كه پديده‏هاى معلول اصل ريشه‏دار خودخواهى را از بين برده است ، نه ريشه اصلى آن را به قول بعضى از ادبا : « باش تا دستش برآرد روزگار » آنوقت خواهيد ديد كه آيا عدم بروز پديده‏هاى خودخواهى مربوط است به اصلاح ريشه‏ هاى اصلى آن كه مستند به « صيانت ذات تكاملى » است يا مربوط به مكانيزم جبرى و شبه جبرى زندگى اجتماعى ؟

تاكنون چند نفر از مردم آن كشورها كه در جنگ جهانى دوم شركت كرده و با شكست روبرو شده بودند ، به اينجانب نقل كردند كه وقتى ما شكست مى‏خورديم ،پيش از آنكه دشمن ما را در معرض قتل و غارت قرار بدهد ، هر شخصى از ما خودمان براى حفظ خويشتن و باصطلاح در مجراى صيانت ذات طبيعى و خودخواهى ،هموطنان خود را در معرض آزار و غارت اموال قرار مى‏داديم .

هم اكنون آن انسانهايى را كه بعلت جبر ماشينى زندگى ، خودخواهى را فراموش نموده‏اند ، به يك نوع محيطهايى انتقال بدهيد كه جبر ماشينى قوانين زندگى در آنجا حكمفرما نيست ، و مردم در آن محيطها با اراده‏هاى شخصى و آزاد زندگى مى‏كنند [ البته با قطع نظر از صحيح يا باطل بودن آن ] قطعى است كه همان انسانها نيز با پيروى از محيطهاى مزبور با خواسته‏هاى شخصى خود زندگى خواهند كرد ، اگر چه در آغاز زندگى بجهت مخالفت با عادت جبر قوانين و كيفرها تا مدتى كم يا بيش متحير و مضطرب خواهند بود .

همه اين امور اثبات مى‏كند كه جبر قوانين قراردادى و وحشت از كيفرها موجب تعديل واقعى « خودخواهى » نمى‏باشد . پس ثابت شد كه تعديل جبرى خودخواهى‏ها براى ضرورت تنظيم زندگى اجتماعى غير از تعديل خودخواهى ( صيانت ذات ) و تبديل آن به خود داشتن ( صيانت تكاملى ذات ) مى‏باشد كه مذاهب حقه الهى و اخلاق رسالت آنرا به عهده گرفته‏اند .

15 « پراكندگى و تجزيه وحدت ميان جسم ذهن روح ناشى از تأكيد زياد و بيش از حد بر يكى از اين سه عنصر است .

از ميان برداشتن اين پراكندگى به بشر امكان مى‏دهد كه بازتاب منظومه كيهانى و قانون عالى وحدت بخش آنرا در درون خود بيابد . » بايد گفت پراكندگى و تجزيه ميان موضوعات سه گانه بر دو نوع قابل تصور است :

نوع يكم ناشى از تفاوت و مغايرت آنها از يكديگر به مقتضاى هويت آنها است .

نوع دوم ايجاد پراكندگى به معناى تضادى كه آنها را در اشتراك در يك وحدت عالى ممنوع مى‏سازد . آن پراكندگى و تجزيه ميان موضوعات سه گانه بر خلاق منطق اساسى انسانى و بر خلاف حكمت هستى است كه موجب تجزيه تضاد انگيز ميان آنها بوده باشد نه آنكه مقتضاى هويت هر يك از آنها است .

توضيح اينكه از ديدگاه علمى و فلسفى جسم داراى هويت و لوازم و مختصاتى است كه در فعاليتهاى مغزى كه فوق كميتها و كيفيتهاى داراى نمود فيزيكى است قابل تحقق نيست . بعنوان مثال تجريد عدد فعاليتى است در مغز كه به هيچ وجه در جسم و جسمانيات امكان پذير نمى‏باشد ، چنانكه اشغال فضا و غير ذلك از امور مربوط به عالم ماده در تصورات و تصديقات و تجسيمات و اراده و تصميم و تداعى معانى و تخيلات كه در مغز بوجود مى‏آيند قابل تحقق نمى‏باشد .

همچنين روح آدمى داراى هويت مجرد و خواص و مختصاتى است كه به هيچ وجه نه قابل تطبيق بر فعاليتهاى مغزى است و نه در عالم اجسام بوجود مى‏آيند . روح آدمى پذيراى سعادت و احساس كننده تكليف در فوق عوامل جبرى طبيعى و شبه جبرى انگيزه‏هاى سودجويى و لذت گرايى‏ها است . روح آدمى است كه وجدان انسانى را مانند قطب نماى كاملا حساس در كشتى وجود خود در اقيانوس هستى مأمور فعاليت مى‏نمايد .

هم روح آدمى است كه حكم قاطع به پيروى از ارزشهاى والاى اخلاقى مى‏نمايد . و بديهى است كه اين مختصات در هيچ يك از اجسام و مغزهاى بشرى امكان پذير نيست . بنابراين ، آن پراكندگى و تجزيه ميان موضوعات سه گانه ( جسم و مغز و روح ) بر معرفت و « حيات معقول » بشرى آسيب وارد مى‏سازد كه تفاوت و تغاير ميان آنها در حد تضاد آشتى ناپذير بوده باشد و اين يك غلط فاحش است كه همواره در طول تاريخ عده‏اى مرتكب آن شده‏اند . و ما بايد با هر وسيله‏اى كه ممكن است انحراف اين طرز تفكر را اثبات نماييم .

بهترين راه اثبات انحراف مزبور اين است كه اگر اين موضوعات سه گانه با يكديگر تضاد داشتند و پراكندگى آنها در حد تباين بود ، نمى‏توانستند هرگز با هماهنگى كامل ، حيات انسانى را در ابعاد و سطوح مختل اداره كنند . و چه هماهنگى بالاتر از اينكه جسم با تمامى شئون و قوانينى كه دارد تسليم فرمانروايى‏هاى مغز و حكومت عاليه روح مى‏شود ، و مغز با آن كارگاه شگفت انگيزش تسليم خواسته‏هاى روح مى‏گردد .

هر يك از سه موضوع مزبور در بوجود آوردن يك نتيجه كه عبارتست از تكامل « من انسانى » چنان شركت دارند كه گويى يك حقيقت داراى چند بعد مى‏باشد ، نهايت امر علوم انسانى ما از يكطرف ، و تعليم و تربيت‏هاى معقول از طرف ديگر بايد دست به دست هم داده با كاملترين هميارى و هماهنگى ، راه را براى ايجاد انسجام و اتحاد سه موضوع مزبور [ در مسير به نتيجه رساندن فعاليتهاى آنها ] هموار نمايند و همانگونه كه علوم و تعليم و تربيت‏ها به اثبات لزوم حذف اين قضيه ساختگى از فرهنگ بشرى موظف هستند كه :

« هر چه هست جسم است و ماده » همچنين موظف‏اند اين قضيه را اثبات كنند كه روح آدمى بدون مركبى كه آنرا كالبد بدن ناميده است و بدون بدنى بزرگ كه اين جهان هستى است ، نمى‏تواند بوجود خود ادامه بدهد . و به عبارت ديگر حذف روح و روحانيات از دستگاه هستى و علوم انسانى همان مقدار مضر بر معارف بشرى است كه حذف جسم و جسمانيات .

16 « چنين ديدگاههايى پندار بشر را در مورد طبيعت تغيير مى‏دهند

و او را به دگرگون ساختن ريشه‏اى مدل‏هاى توسعه ، يعنى ريشه كن كردن بيسوادى ، جهل و بدبختى ، پايان مسابقه تسليحاتى ، ارائه پروسه‏هاى يادگيرى ، سيستم‏هاى آموزشى و طرز تفكرهاى جديد ، اجراى شيوه‏هاى توزيع مناسبتر جهت تأمين برابرى اجتماعى ،طرح نوينى براى زندگى بر پايه كاهش ضايعات و هدر دادن منابع ، توجه به حفظ تنوع موجودات زنده ، اختلافات اقتصادى اجتماعى و بعد فرهنگى كه وراى مفاهيم كهنه و پوسيده قدرت است فرا مى‏خوانند . » به نظر مى‏رسد اساسى‏ ترين مسئله‏اى كه دنياى امروز با آن روبرو است ، يك مسئله بسيار مهم است كه مى‏توان گفت اكثر صاحبنظران آگاه كه واقعا به آزادى فكر نائل گشته‏اند ، و توانسته‏اند به تفكر خالص و ناب درباره انسان و مزايا و دردها و درمان‏هاى او توجه كامل داشته باشند مسئله قدرت است يعنى اگر بشر امروز بتواند گامى قهرمانانه برداشته و اثبات كند كه :قدرت يعنى عدالت قدرتمند يعنى عادل و از پرتگاه نابود كننده آن منطق تباه كننده كه مى‏گويد :

عدالت يعنى قدرت ، و عادل يعنى قدرتمند خود را نجات بدهد ، هيچ مانعى در برابر او براى وصول به كمال مطلوب اگر چه بطور نسبى نخواهد ماند ، ولى متأسفانه بنا بر مثلى كه در ميان مردم مشهور است « افسوس كه كور وقتى كه چيزى را گرفت آنرا رها نمى‏سازد » بسيار بعيد به نظر مى‏رسد كه بشر با اين وضع خيره كننده‏اى كه مدار همه چيز را قدرت قرار مى‏دهد [ و در نظر او زيبا يعنى قدرت تكليف يعنى قدرت نيكو يعنى قدرت عدالت يعنى قدرت قانون يعنى قدرت پايدارى يعنى قدرت فرهنگ يعنى قدرت و تلاش در حيات براى قدرت و خواب و رؤيا درباره قدرت ملاك همه ارزشها يعنى قدرت ] بتواند درباره ريشه كن كردن جهل واقعى و فقر فراگير و پايان مسابقه تسليحاتى و ارائه طرق مناسب براى پيشبرد سيستم‏هاى آموزشى و طرز تفكرات جديد و اجراى شيوه‏هاى توزيع مناسب‏تر جهت تأمين برابرى اجتماعى و غير ذلك از آرمانهاى حيات طبيعى و حيات معقول گامى بردارد .

17 « براى نيل به اين اهداف ، استفاده از علوم و تكنولوژى واجب است

ولى اين دو تنها به شرطى در نيل به اهداف فوق موفق خواهند شد كه علم و فرهنگ دست بدست هم داده ، به درك هر چه بهتر اين اهداف ، و طرح ريزى روش واحدى براى فايق آمدن بر چند پارچگى كه به نابودى ارتباطات فرهنگى انجاميده است كمك نمايند .

اگر ما نتوانيم علم و تكنولوژى را دوباره به سمت نيازهاى اساسى سوق دهيم ،پيشرفتهاى كنونى در زمينه انفورماتيك ( اندوخته دانش ) تكنولوژى زيست ( حق بهره‏مندى از اشكال زندگى ) و مهندسى ژنتيك ( طراحى ژن انسانى ) به نتايج زيانبار و غير قابل جبرانى براى آينده بشر منتهى خواهد گشت . » اين فرياد بسيار عالى كه « علم و تكنولوژى به شرطى در نيل به اهداف حيات مطلوب انسانها در دو منطقه فردى و اجتماعى موفق خواهند شد كه علم و فرهنگ دست بدست هم داده و به درك هر چه بهتر اين اهداف و طرح ريزى روش واحدى براى فايق آمدن بر چند پارچگى‏ها كه به نابودى ارتباطات فرهنگى انجاميده است كمك نمايند . »

از مدتهاى طولانى پيش در جوامع روى زمين طنين انداز بوده و در كتب متنى و مطالعاتى دانشگاهها و تحقيقات صاحبنظران انسان شناس شرق و غرب مشروحا و با استدلالات قانع كننده مطرح بوده است ، و اين يك فرياد نامأنوس در گوش انسانهاى آگاه دوران متأخر نبوده است ، ولى مسئله اينجا است كه آيا راهى وجود دارد كه ما بتوانيم اين فرياد را با محتواى عالى كه دارد با گوش خودكامگان و سوداگران و منفعت گرايان و لذت پرستان جوامع ، واقعا آشنا بسازيم و آنان طعم انسانى آنرا درك كنند و دست از اين گونه جملات مخرب ( منافع ما ، خواسته‏هاى ما ) بردارند و با درك عالى ، تساوى‏ها و اتحادهاى پانزده‏گانه بشرى كه ما در تحقيقات بنيادين حقوق جهانى بشر از دو ديدگاه غرب و اسلام آورده‏ايم براى هميشه بردارند .

همه ما شاهد اين بانگ شوم بوده‏ايم كه مى‏گويد : آينده بشر در دست ماشين ناآگاه و كامپيوترهاى لا شعور قرار خواهد گرفت . آيا هيچ عاقلى مى‏تواند اين بانگ شوم را تفسير و توجيه نمايد ؟ مسئله ما آن نيست كه ماشين و كامپيوترهاى غول آسا زندگى ما را فرا خواهد گرفت يا نه ، مسئله ما انسانها اينست كه آيا بشر مى‏تواند اين ناتوانى را از خود دور نمايد كه چيزى را كه خود او ساخته است و چيزى كه كليد همه فعاليتهاى آن در دست او است بر خود مسلط نسازد ؟ چرا نمى‏تواند ، قدرتهاى متنوع و شگفت انگيزى كه ما از انسانها سراغ داريم ، آنان مى‏توانند به وسيله بعضى از آن قدرتها ميليونها ، بلكه ميلياردها موجودات زنده و آزاد ( انسانها ) را اداره كنند ، چگونه نمى‏توانند از عهده مهار ماشين‏ها و كمپيوترها برآيند آرى ، چيزى كه براى بشر رهايى از آن دشوار است خودخواهى و منفعت گرايى و لذت پرستى اپيكورى است كه گريبان او را سخت مى ‏فشارد ،در صورتيكه هر اندازه هم فشار امور مزبور بر گريبان آدمى قوى‏تر باشد ، از اراده خلاقه او قوى‏تر نيست . انسان با اراده نيرومندى كه خدا به او داده است ، امواج بسيار نيرومند موانع تاريخ را شكافته و خود را به اين مرحله از تاريخ رسانيده است .

اين موجود مقتدر همانست كه از هر گونه موانع مادى و اعتبارى و خيالى نفوذ كرده و راه خود را به سوى اعماق اقيانوسها و اوج كرات فضايى پيش گرفته است . هم اكنون مسائلى در ميان جوامع قدرتمند مطرح است كه به خوبى اثبات مى‏كند كه همين بشر كه در برابر ماشين و پديده‏هاى جبر نماى طبيعت و اجتماع خود را در يك نوميدى و يأس كاذب مى‏بيند ، مى‏تواند به خوبى اگر چه تدريجا آن پل‏هايى را كه در موقع عبور از گذرگاه تاريخ ناآگاهانه و نابخردانه پشت سر خود خراب كرده است برگردد و آنها را آباد كند يا حد اقل بگويد :

من در تخريب آن پل‏ها كه همواره به عنوان اصول ثابت « حيات معقول » بشرى مى‏توانستند انجام وظيفه و فعاليت كنند به خطا رفته‏ام . اكنون مى‏فهمم كه قانون واقعى زندگى با شوخى‏هاى منفعت گرايى و سود پرستى و لذت خواهى اهميت خود را از دست نمى‏دهد . به نظر مى‏رسد خود همين درك بهترين مقدمه براى جبران تباهى‏هايى باشد كه چه در گذشته و چه در آينده گريبانگير بشر بوده و خواهد بود .

18 « مهلت كم است هر گونه تعلل و تأخيرى در برقرارى صلح اقتصادى فرهنگى در جهان ، ما را ناگزير مى‏سازد كه بهاى سنگين‏ترى براى بقاء بپردازيم .

ما بايد چند مذهبى بودن جهان را به عنوان يك واقعيت بپذيريم ، همچنين بايد نوعى آزادى بيان را كه مذاهب را قادر مى‏سازد كه عليرغم اختلافاتشان با يكديگر همكارى داشته باشند ، قبول كنيم . اين امر به ما كمك مى‏كند تا شرايط بقاى بشر را فراهم آوريم و ارزشهاى مشترك مسئوليت بشر ، حقوق بشر و شأن انسان را بالنده سازيم .

اينست ميراث مشترك بشريت كه از درك ما نسبت به اهميت فوق العاده وجود انسان نويافته جهان سرچشمه مى‏گيرد . » ما بايد به اين نكته اصلى توجه كنيم كه نتايج ناشايست و ناگوار خودخواهى ها و سودجويى و خودكامگيها نه تنها در دوران ما بروز كرده است ، [ يعنى چنين نيست كه ناگواريها و بدبختى‏هاى امور مزبور فقط در دوران ما بوجود آمده است ، ] بلكه اين شجره خبيثه همواره ميوه‏هاى زهر آگين خود را بر كام بشر فرو برده است .

نهايت امر اينست كه در دوران ما پديده‏اى كه به عنوان نتيجه خودخواهى‏ها و سلطه‏گريها و خودكامگيها بروز خواهد كرد بسيار بزرگ و غير قابل جبران خواهد بود ، مانند از بين رفتن طبيعت زندگى و چه بسا در صورت هيجان قدرت طلبى‏ها در حد شديدش به نابودى كره زمين خواهد انجاميد .

به ياد دارم اين مسئله را با بعضى انسانهاى دلسوز مطرح كرده بوديم كه از عواطف انسانى برخوردار بود و عمرى واقعا در فكر دفاع از آزادى‏هاى معقول و حقوق انسانها سپرى كرده بود ، با استناد به از دست رفتن هويت انسانى و ارزشهاى والاى او گفت : « بگذار روى زمين كه فقط بصورت زرادخانه و قهوه‏خانه عيش و عشرتى پوچ گرايى و مبارزه با هر گونه عظمت‏هاى انسانى درآمده است هر چه زودتر از بين برود . »

اين همان جمله بود كه وقتى اينيشتين به يكى از شخصيت‏هاى بزرگ گفته بود كه اگر جنگ جهانى سوم شروع شود ممكن است همه زمين از بين برود ، او در پاسخ اينيشتين گفته بود : شما براى از بين رفتن بشر چرا اين همه اهميت مى‏دهيد ؟ مضمون مطلب اينيشتين چنين است كه : من احساس كردم آن شخصيت نه از روى ضد انسانى و بد بينى اين سخن را ميگويد ، بلكه بدان جهت ميگويد كه « حيات انسانها هويت اصلى خود را از دست داده و از ارزشهاى والاى انسانى جز اسمى تو خالى نمانده است . » [ 1 ] بنابراين ، اينكه اين بيانيه مى‏گويد : « مهلت كم است » بايد بدانيم كه براى نجات حيات طبيعى و معنوى انسانها هميشه مهلت كم بوده است . و چون تلفات بى‏هويتى كه پوچى نتيجه مستقيم آن است ، بسيار ناگوار است ، هميشه و در هر برهه از تاريخ بايد اصل « مهلت كم است » را همه انسانها بپذيرند .

ممكن است اين احتمال در ذهن بعضى از صاحبنظران خطور كند كه با وجود اينكه همواره براى نجات دادن زندگى بشرى در تمامى ابعادش مهلت كم بوده و تأخير امرى ناشايسته بوده است ، به چه دليل در دوران ما به اين شدت به ياد اين اصل حياتى افتاده‏اند ؟ پاسخ اين است :

بدان جهت كه در اين دوران گرفتارى انسان و نابودى او از روى زمين ، مخصوص ناتوانان نبوده و اين دفعه ناتوان و توانا و قدرتمند و كوچك و بزرگ و كاخ نشينان و كوخ نشينان و فرمانفرمايان و فرمانبران همه و همه راهى زير خاك تيره خواهند گشت ،لذا داد و فرياد و سمينارها و سمپوزيوم‏ها و كنگره‏ها و تأليفات و ساير تلاش‏ها ، همه و همه آنها مستند به محروميت همه صفهاى كار زار تنازع در بقاء از زندگى است نه تنها ضعفاء و بينوايان .

در ميان جملات مورد بررسى ، اين جمله را مى‏بينيم كه مى‏گويد : « هر گونه تعلل و تأخيرى در برقرارى صلح اقتصادى فرهنگى در جهان ، ما را ناگزير مى‏سازد كه بهاى سنگين‏ترى براى بقاء بپردازيم . » بايد گفت : اگر در گذشته اصالت هويت انسانى و ارزشهاى آن مورد توجه قرار مى‏گرفت و داد و فريادهاى صاحبنظران خير انديش و با تقوى و با فضيلت كه واقعا به انسان و انسانيت علاقه داشته و مهر راستين به او مى‏ورزيدند در گوش سلطه جويان خود كامه فرو مى‏رفت [ و براى جلوگيرى از پرداختن بهاى سنگين به جهت ناديده انگاشتن هويت و ارزشهاى اصيل انسانى اقدام جدى مى‏نمودند ] ، امروزه وحشت از پرداختن بهاى سنگين‏تر براى بقاء نسل بشر به اين درجه نمى‏رسيد .

با اين حال ، ما اميدواريم كه اين دفعه داد و فريادها براى بقاى بشريت و تحريك انسانها بسوى « حيات معقول » و مراعات حقوق و آزاديهاى مسئولانه آنان با تصميم و اقدام‏هاى جدى توأم بوده باشد ، اگر چه برخى از آگاهان را عقيده بر آنست كه اين يك اميدوارى ساده لوحانه‏ايست كه در گذشته هم وجود داشته است و نمى‏توان يقين كرد كه خودكامگان سلطه جو و قدرت پرستان منفعت‏گرا از اين داد و فريادها هدف گيرى هميشگى خود را ترك نموده و يا به اصطلاح از طبيعت ثانويه خود كه عبارت است از « من هدف و ديگران وسيله » دست بردارند .

در جملات مورد بررسى اين جمله وجود دارد كه « ما بايد چند مذهبى بودن جهان را به عنوان يك واقعيت بپذيريم ، همچنين بايد نوعى آزادى بيان را كه مذاهب را قادر مى‏سازد كه عليرغم اختلافاتشان با يكديگر همكارى داشته باشند قبول كنيم . » اين يك پيشنهاد كه براى تفاهم بيشتر ميان انسانها بيان شده است بسيار خوب است ،ولى اگر فرض كرديم كه مذاهب موجود در روى زمين به اضافه مشتركاتى كه دارند تضادهاى غير قابل حل و فصل با يكديگر هم داشته باشند ، ( كه يقينا چنين است ) در اين موارد چه بايد كرد ؟ آيا مى‏توان بدون دليل و با وجود تضاد ميان آنها يكى را بر ديگرى ترجيح داد و يا مى‏توان گفت : همه مسائلى كه مورد تضاد و نزاع ارباب مذاهب است كنار گذاشته شود و تنها مشتركات آنها مورد عمل و عقيده قرار بگيرد ؟ و راه بدست آوردن اين مشتركات چيست ؟

ما نمى‏دانيم آيا چنين بيانيه‏هايى واقعا تأثيرى در جوامع بشرى مخصوصا در آن جوامع كه از قدرتهاى بسيار بالا برخوردارند ، خواهد گذاشت يا نه ؟ ولى همه ما اين حقيقت را مى‏دانيم كه اگر اين بيانيه‏ها تأثير بگذارد ، قطعا تاريخ بشرى به يك تحول عظيم نائل خواهد آمد .

[ 1 ] اين داستان را در شماره 4 از همين مباحث مشروحا از كتاب زندگى انيشتين ، تأليف فيليپ فرانك ،ترجمه آقاى حسن صفارى ، ص 541 و 542 نقل كرده‏ايم .

اكنون راهى را كه بايد در پيش بگيريم چيست ؟

پس از مطالعه و بررسى محتويات بيانيه سمپوزيوم وانك اور كانادا درباره بقاء بشر در قرن بيست و يكم و با در نظر گرفتن افق بسيار وسيع علوم و ارزشها و معنويات از يك طرف و قدرت و اراده سازنده انسانى از طرف ديگر ، به اين نتيجه مى‏رسيم كه اساسى‏ترين يا يكى از اساسى‏ترين راهها براى نجات بشر كه امروزه بقاء او طبق همين اعلاميه و اعلاميه‏هاى ديگر به خطر افتاده است ، كشف و اثبات مجدد هماهنگى و پيوستگى علوم و معنويات و ارزشها را با بذل مساعى مشترك صاحبنظران علمى و فلسفى و ارزشى به طور عموم ( اخلاق و زيبايى‏ها و مذهب و هر گونه معنويات ) مطرح و قابل درك و پذيرش همگانى نماييم .

و ما اميدواريم صاحبنظران ارجمند پس از مطالعه و بررسى اين كتاب ، در راه خدمت به مسئله اساسى حيات انسانها و وفاء به دين بزرگى كه درباره بنى نوع خود به عهده دارند ، باضافه بيان نظرات خود درباره مطالب اين كتاب ، آراء و عقايد خود را [ تا بتوانند با ذكر دلائل مناسب ] براى ما ارائه فرمايند ، باشد كه با الطاف و عنايات الهى ، گامى در حدّ مقدور در اين مسئله حياتى براى انسانها برداريم .

در مقدمه بررسى‏ها لازم مى‏دانيم ، آن دسته جملات بيانيه سمپوزيوم وانك اور كانادا را كه صراحت در خطا رفتن اشخاصى كه علوم را از فرهنگ معنوى و ارزشهاى انسانى تفكيك كرده‏اند ، متذكر شويم ، سپس آن قسمت از جملات بيانيه را بياوريم كه صراحتا راه و چاره نابسامانى و قرار گرفتن بشريت در معرض نابودى را در هماهنگ ساختن و پيوند دادن دو مقوله مزبور معرفى مى‏نمايد :

1 آن قسمت از جملات بيانيه كه علت خطر نابودى بشر را تفكيك فرهنگ معنوى و ارزشهاى انسانى از علوم معرفى مى‏نمايد :

يك اين جمله را كه فعلا متذكر مى‏گرديم صراحتا مى‏گويد : در شروع اين قرن با پيشرفتى كه در علوم حاصل شد جوامع پيشرفته در صدد برآمدند كه ارزش‏ها را در راه امكانات مادى خود استخدام نمايند ، در نتيجه ارزشها سركوب شدند . عبارت چنين است :« منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينه ‏هاى علوم است كه عمدتا در شروع اين قرن به طور كامل رشد يافته بودند .

اين پيشرفتها كه به شكل رياضى در نقشه صنعتى قديمى جهان نشان داده شده به انسان نيروى غلبه بر طبيعت را عطاء كردند كه تا همين اواخر رفاه مادى روزافزون و ظاهرا بى‏پايانى را به بشر ارزانى مى‏داشت .انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزش‏هايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفته‏هاى علمى به كار گيرد ، متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساسا فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند . » [ بيانيه ص 4]

دو سلب مفهوم انسانيت كه حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسان است ،دقيقا در راستاى ديد علمى‏اى است كه نسبت به جهان و انسان وجود دارد . از اين ديدگاه جهان به صورت ماشين ، و انسان تنها به صورت چرخ دندانه آن نگريسته مى‏شود .

سه « اگر ما نتوانيم علم و تكنولوژى را دوباره به سمت نيازهاى اساسى سوق دهيم ، پيشرفتهاى كنونى در زمينه انفورماتيك ( اندوخته دانش ) : تكنولوژى زيست ( حق بهره‏مندى از اشكال زندگى ) و مهندسى ژنتيك ( طراحى ژن انسانى ) به نتايج زيانبار و غير قابل جبرانى براى آينده بشر منتهى خواهد شد . » [بيانيه ص 6]

چهار « شناخت انسان ( نسبت به خود ) عامل تعيين كننده اساسى ارزشهاى اوست ، اين ادراك ، مفهوم « خود » را در ارزيابى منافع مشخص تعيين مى‏كند . بنابراين ،فقر ايدئولوژيكى همراه با نگرش انسان به خود به عنوان چرخ دندانه ماشين موجب كاهش ارزش‏ها مى‏گردد . [بيانيه ص 4] » احتياجى براى توضيح جملات فوق وجود ندارد ، زيرا اين جملات با كمال وضوح اثبات مى‏كند كه وضع خطرناك امروزى بشر معلول تفكيك دو مقوله علوم و فرهنگ معنوى و ارزشهاى انسانى مى‏باشد .

2 آن قسمت از جملات بيايند كه راه و چاره برطرف ساختن خطر جدى امروزى را در پيوند دادن علوم و ارزشها منحصر مى‏داند .

يك « درست در اين زمان كه ما در آستانه نابودى اكوسيستم و تنزل كيفيت زندگى بشر قرار داريم ، دانش و علوم در موقعيتى هستند كه قادرند خلاقيت انسانى و نيز تكنولوژى مورد نياز براى جبران اين وضعيت را فراهم آورند و هماهنگى ميان انسان و طبيعت را بازيابند . تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است اراده اجتماعى و سياسى مى‏باشد . » [بيانيه ص 3]

دو « معهذا پيشرفتهاى علمى قرن حاضر نشان دادند كه اين ديدگاه ماشينى ( مكانيكى ) نسبت به جهان را نمى‏توان در زمينه علمى محض نگاه داشت . بنابراين مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى انسان ارزش خود را از دست داده است . » [بيانيه ص 4]

سه « در علوم معاصر ، تصوير صنعتى خشك و بى انعطاف از جهان جاى خود را به مفاهيمى داده است كه جهانى را مى‏سازند شكل گرفته از داده‏هاى خلاق دائمى ،كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آنرا به زور متوقف نمايد . بر همين اساس ارزشهاى انسانى در اين ديدگاه جديد علمى به ارزشهايى بسط مى‏يابد كه با ارزشهاى پذيرفته شده در فرهنگهاى پيشين سازگارى دارند . » [بيانيه ص 4 و 5]

چهار « نوع بشر حد اكثر بهره‏گيرى را از جهان خارج مى‏نمايد و از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مى‏برد . بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم دلالت بر اين امر دارد كه انسان مى‏تواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را دوباره بدست بياورد . » [بيانيه ص 5]

پنج « بحران كنونى كه در نتيجه تصرف سياره از سوى بشر بوجود آمده است ،براى تدارك فردا و فرداهاى ديگر به ديدگاههاى جديدى كه ريشه در فرهنگهاى مختلف دارند نياز دارد . »  « در اينجا بيانيه ، يك مطلب ديگر را هم مطرح نموده است كه توجه دقيق به آن بسيار مفيد مى‏باشد ، مطلب چنين است : درك عالم لا يتناهى به هم پيوسته‏اى كه آهنگ حيات را تكرار مى‏كند ، به بشر اجازه خواهد داد كه دوباره با طبيعت يكى شود و ارتباط خود را در فضا و زمان با كل حيات و جهان ماده درك كند . »  براى توضيح و بررسى بيشتر اين جملات مراجعه فرماييد به نقد و تحليل متن خود بيانيه .

دانشهاى بشرى محصول ارتباط عوامل درك كننده با واقعيات درك شده در جهان هستى است ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم ، هم تماشاگر

اينست بزرگترين مسئله در ارزيابى ارتباط با واقعيات به وسيله علم و فلسفه در عرصه معرفت بشرى . بشر بدون اينكه بتواند مرز حقيقى ميان « من » ( مجموع عوامل درك كننده ) و « جز من » ( مجموع عوامل درك شونده ) را در علومى كه بدست مى‏آورد مشخص نمايد و حتى غالبا بدون اينكه توجهى به اين حقيقت داشته باشد كه دانش وى محصول ارتباط دو عامل فوق است ، خود را عالم به واقعيات براى خود مى‏داند و دانش خود را بدون دخالت چيزى از طرف عوامل درك كننده ناب و نمايشگر دقيق واقعيات تلقى مى‏نمايد اينكه ارتباط علمى با واقعيات يكى از ضرورتهاى حياتى ما است براى هيچ كسى جاى ترديد نيست .

و نيز اينكه پاسخگوى چنين ارتباط ، تفكرات و تجارب و روشهاى علمى رسمى است به قدرى بديهى است كه نيازى به اثبات ندارد ، بلكه چنين به نظر مى‏رسد اصرار و ابراز احساسات بيشتر درباره اين حقيقت ضرورى ،نه تنها به روشنايى كامل آن نخواهد افزود ، بلكه مانند موارد ديگر كه خود واقعيت با كمال وضوح روشن است ، اصرار شديد و استناد به احساسات موجب بروز ابهام بيشتر در درك و پذيرش واقعيت مى‏گردد .

از طرف ديگر همه ما مى‏دانيم كه ارتباط علمى ما با جهان هستى از راه عوامل و وسائل و كانالهايى صورت مى‏گيرد كه كم و بيش در علم به واقعيتهايى كه علم در صدد درك و دريافت آنها است دخالت مى‏ورزند ، و در هر نوع علمى كه درباره آن واقعيتها بدست مى‏آوريم اثر مى‏گذارند . اين دخالت در دريافتهاى فلسفى و هستى شناسى هم آنجا كه متكى به دانشهاى رسمى معمول است يك امر طبيعى است .

براى توضيح به آن گروه از دانش پژوهان عزيز كه براى نخستين بار با اين مسئله با اهميت روبرو مى‏شوند ، يك مثال كاملا ساده و قابل فهم عمومى را متذكر مى‏گرديم : همه ما مى‏دانيم كه پنكه برقى در حال حركت سريع با اينكه اصل آن سه شاخه است ، يك دائره حقيقى در جهان خارج ديده مى‏شود ، در صورتيكه آنچه كه در جهان عينى خارجى وجود دارد يك دستگاه با سه شاخه است كه حركت به آن اضافه شده است . و از آن جهت كه ذهن انسانى از تفكيك نقاط عبور شاخه‏ها ناتوان است ، لذا شاخه‏هاى متحرك به دور خود را دائره حقيقى نشان مى‏دهد .

و اين حقيقت هم نيازى به اثبات ندارد كه منحصر بودن راههاى علم در وسائل محدود نمى‏تواند واقعيت براى خود را محدود بسازد و يا به عبارت ديگر واقعيت را پيرو خود بسازد ، همانگونه كه در طرز تفكرات اشخاص ايده‏آليست مشاهده مى‏شود ،مخصوصا با در نظر گرفتن اين حقيقت كه موجوداتى كه براى ما در حال ارتباط علمى و هرگونه معرفتى مطرح مى‏شوند ، در عرصه‏اى از هستى در جريانند كه نظام قانونى ( سيستم ) آنها باز است نه بسته .

از آنچه كه گفتيم ، به خوبى اثبات مى‏شود كه دانشهاى رسمى و معمولى ما در اين دنيا محصول ارتباط « من » ( عوامل درك كننده ) و « جز من » ( واقعيات درك شده در برون ذات ) مى‏باشد اينست معناى آن جمله بسيار متين علمى و فلسفى و زيبا كه از لائوتسه تا امروز به يادگار مانده است :او گفته است : « ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم ، هم تماشاگر » ممكن است برخى از صاحبنظران گمان كنند كه محتواى اين جمله تنها از شخصيت فلسفى معروف چين ( لائوتسه ) ابتكار شده است در صورتيكه با توجه به اصالت و وضوح بازيگرى و تماشاگرى در ارتباط با موجودات جهان هستى ، نمى‏توانيم بگوييم : درك اين حقيقت تا زمان لائوتسه براى دانشمندان و صاحبنظران معرفت دست نداده بوده است .

ما همين اصل بازيگرى و تماشاگرى در ارتباط علمى با واقعيات را در چند مورد از آثار محمد بن محمد بن طرخان فارابى مشاهده مى‏كنيم كه در مباحث آينده با منابع آنها مطرح خواهيم نمود . [ 1 ] بعضى از متفكران گفته‏اند : درست است كه وسائل درك در ميان دو قطب ( درك كننده و درك شونده ) ارتباط پيچيده‏اى بوجود مى‏آورد ، ولى ما مى‏توانيم براى حل اين پيچيدگى‏ها به معرفتهاى ديگر فيزيكى متوسل شويم .

در عبارات پروفسور سرگى واويلوف چنين آمده است : « اصولا معرفت از چه راهى حاصل مى‏شود ؟ پاسخ به آن از نظر علمى آشكار و آسان است . حس انسانى را اسبابهاى وى ، يعنى ميكروسكوپ ، تلسكوپ ، الكترومتر ، اطاق ويلسون و غيره كه براى كمك به محدوديتهاى حاصله از اعضاى حواس درست شده تكميل مى‏كند . طبيعى است كه هر اسبابى بين بيننده و نمود يك ارتباط پيچيده‏اى ايجاد مى‏كند .

در اين ارتباط شخص به علت معرفتهاى ديگر فيزيكى مجبور است تصحيحات و تعبيراتى وارد سازد . ولى اين موضوع مانع از آن نيست كه ما به كمك اسبابها ، ساختمان اتم را بشناسيم و هسته اتم را بشكافيم ، طبيعت نور را بشناسيم و غيره . » 2 البته جاى ترديد نيست اينكه امروزه براى گسترش و عميق‏تر ساختن معلومات بشرى دستگاهها و آزمايشگاههاى بسيار دقيق و با اهميتى وجود دارد كه در افزايش جوانب معلومات بسيار مؤثر مى‏باشند ، ولى با اين حال نمى‏توانند دخالت و تصرف منطقه عوامل درك كننده را تا حد صفر تقليل بدهند و بعبارت زيبايى كه در آن جمله لائوتسه ديديم : بازيگرى ما را بكلى از بين ببرند و ما در ارتباط با واقعيتها براى خود تماشاگر محض باشيم ، يعنى واقعيات را آنچنانكه هستند بدون كمترين دخل و تصرفى از طرف عوامل درك به ذهن خود منتقل نماييم .

تنها در موردى مى‏توان با خود واقعيت ارتباط برقرار نمود كه ما بوسيله علم حضورى با آن واقعيت ارتباط برقرار مى‏نماييم . علم حضورى عبارتست از دريافت ذات يا « من » خويشتن و بديهى است كه ما در اين دريافت به هيچ وسيله و كانالى نيازمند نيستيم تا معلوم ما از ناحيه آن وسائل و كانالها با كيفيت خاصى به درون ما منتقل شود . مورد ديگرى كه « من » انسانى در دريافت آن ، نيازى به وسائل و كانالهاى عامل درك ندارد ، خدا است كه دريافت ما درباره آن وجود اقدس نيز مانند علم حضورى مى‏باشد .

از اين مباحث معلوم مى‏شود اينكه بعضى از بزرگترين فيزيكدانان قرن ما گفته است كه : هر كس بتواند علم فيزيك را دقيقا تعريف كند قطعا او در علم فيزيك صاحبنظر مى‏باشد ، ناشى از همين اصل « بازيگرى و تماشاگرى در معلومات » است ،

زيرا وقتى كه ما نتوانيم مرز حقيقى ميان منطقه ( عوامل درك كننده ) و منطقه ( واقعيتهاى درك شده ) را مشخص نماييم ، بهيچ وجه نمى‏توانيم بگوييم : منطقه واقعيات ، و بعبارت ديگر قطب برون ذاتى كه همان موجودات عالم هستى مى‏باشند ، از اين خط شروع مى‏شود و منطقه عوامل درك كننده ( عوامل درون ذاتى ) از اين خط .

بنابراين ، تعريف علم فيزيك كه موضوعش اشياء موجود در جهان برونى و عينى است ،بطور كاملا مشخص در دسترس ما قرار نخواهد گرفت .با توجه به مطالبى كه بيان نموديم ، در ارزشيابى و تحقيق درباره علم و معرفت ،درك اين اصل اساسى كه « علم و معرفت » محصولى از ارتباط و منطقه « من » و « جز من » است كارى دشوار نيست و هر كس مى‏تواند با كمترين توجه بفهمد كه چنانكه وجود « جز من » يعنى موجودات عالم هستى به تنهايى نمى‏تواند پديده‏اى به نام معرفت انسانى به وجود بياورد ، همچنان اگر « جز من » وجود نداشته باشد با وجود « من » فقط يا اصلا معرفتى به وجود نخواهد آمد و يا اگر معتقد به اين نظريه باشيم كه بذرها و استعدادهاى اوليه معرفت در نهاد ما انسانها وجود دارد و با ارتباط با جهان عينى ( جز من ) است كه به فعليت مى‏رسند [ چون فرض اينست كه « جز من » وجود ندارد ] ، لذامعرفت هرگز به فعليت نخواهد رسيد ، بنابراين ، معرفت ، يا حد اقل بروز آن در انسانها مبتنى بر دو ركن اساسى است كه « من » و « جز من » ناميده مى‏شوند .

[ 1 ] لائوتسه از فلاسفه چين متولد حدود 600 قبل از ميلاد . فارابى حكيمى بزرگ از حكماى اسلامى تولد 260 هجرى وفات 339

[ 2 ] ل . و فيزيك نو تأليف پروفسور دكتر سرگى واويلوف ص 27 و 28 روشهاى آزمايشى فيزيك نو

معمولا اشتياق و هدف‏گيريهاى اصلى انسانها در جريان به دست آوردن معرفت و علم

« درك واقعيت‏ها » است آنچنانكه هستند ، بدون دخالت هيچ چيزى ديگر در آنچه كه به دست آورده‏اند . يعنى انسانها بطور جدّى مى‏خواهند خود واقعيات را بدون بازيگرى و دخالت از طرف عوامل و وسائل و كانالهايى كه در اختيار منطقه « من » مى‏باشند درك و دريافت نمايند .

با نظر به تلاشها و هدف‏گيريهاى اصلى انسانها در ارتباط با جهان هستى براى تحصيل علم و معرفت درباره آن ، كاملا واضح است كه همه آنان مى‏خواهند با كمال آگاهى و بطور همه جانبه با خود واقعيات « چنانكه هستند » ارتباط برقرار نمايند . مى‏توان گفت نه تنها متفكران و صاحبنظران در علوم و فلسفه‏ها بطور جدى مى‏خواهند كه از اختلاط واقعيت‏ها با امورى كه از منطقه عوامل درك وارد صحنه مى‏شوند جلوگيرى نموده و واقعيت را به دور از هر ناخالصى درك و دريافت نمايند ، بلكه حتى مردم معمولى نيز با شعور فطرى ناب كه دارند ،مى‏خواهند آنچه را كه مورد ارتباط علمى و معرفتى آنان قرار مى‏گيرد ، از همه امور خارج از خود واقعيت بر كنار باشد .

روايتى كه به حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده شده است در اشتياق به وصول علمى خالص بر همه واقعيت‏ها چنين است :اللهم ارنى الأشياء كما هى ( خداوندا ، اشياء را آنچنانكه هستند براى من ارائه فرما . ) ابياتى را كه شما ذيلا مى‏خوانيد با اينكه در قالب و شكل شعرى گفته شده است ، ولى با توجه به هدف‏گيرى و آرمان اصلى همه متفكران و صاحبنظران قرون و اعصار ، اساسى‏ترين مسئله را درباره علم و معرفت مورد توجه قرار داده و در حال نيايش كه از جدى‏ترين حالات يك انسان آگاه است اشتياق خود را به تماشاگرى خالص ( دريافت واقعيات آنچنانكه هستند ) ابراز داشته و از خدا مى‏خواهد كه در مسير تلاش و تكاپو در اين دنيا توفيقى براى وى عنايت شود كه همه واقعيت‏ها را آنچنانكه هستند ببيند . اين يك اشتياق بسيار با ارزش است .

كاروان بسيار انبوه و ممتد مسير علم و معرفت كه مى‏خواهند صحنه ذهن و كارگاه مغز خود را مانند آيينه در برابر واقعيات برنهند و همه واقعيات با همه ابعاد خود « آنچنانكه هستند » براى آنان روشن شوند .

اى خدا بنماى تو هر چيز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا

طعمه بنموده بما وان بوده شصت
وا نما هر چيز را آنسان كه هست

[ 1 ] ما در آغاز بحث براى تحقيق و ارزشيابى علم و معرفت در ارتباط با واقعيت‏هاى دو منطقه اساسى را به طور مختصر متذكر مى‏شويم و سپس به شرح مبسوط آن دو مى‏پردازيم :

منطقه يكم « من » و عوامل و وسايل و كانالهايى كه در حصول علم دخالت مى‏ورزند

« من » يا قطب ذاتى كه در پديده علم به عنوان ركن اول محسوب مى‏گردد ، همان مدير درونى است كه حيات و شئون حياتى انسان را در ارتباط چهارگانه ( ارتباط با خويشتن ، با خدا ، با جهان هستى ، با همنوعان خود ) تنظيم نموده و او را در وصول به اهدافى كه در دو قلمرو ماده و معنى انتخاب مى‏نمايد اداره مى‏كند . اين مقدار معرفى درباره « من » براى ورود به مبحث ما كافى است . البته مباحث بسيار فراوانى درباره « من » از ديدگاه علوم انسانى و فلسفه و مذهب وجود دارد كه فعلا از ديدگاه مباحث ما بيرون است و تنها به مقدارى بسيار مختصر به آن مباحث در پاورقى اشاره مى‏كنيم : [ 2 ]

[ 1 ] حكما و انسان شناسانى بزرگ بطور فراوان در ادبيات فارسى به انگيزگى تعقل و احساسات عميق ، عالى‏ترين حكمت و جهان بينى‏ها و انسان شناسى‏ها را در شكل اثر هنرى براى بشريت تقديم كرده‏اند ولى ساده لوحان نمى‏توانند اين حقيقت را درك نمايند ، لذا گاهى كه عالى‏ترين اصل و قانون علمى يا معرفتى به وسيله اثر هنر ، شعرى از آن بزرگان تاريخ علم و معرفت مورد استشهاد قرار مى‏گيرد ، به جهت عدم توجه به محتواى بسيار با ارزش اثر هنرى ، به خيال آنكه شعر نمى‏تواند واقعيتى را بازگو كند ، خود را از درك محتواى آن اثر محروم مى‏سازند . از اينجا است كه اگر كسى بگويد : مولوى شاعر است ، و مثنوى هم ديوان شعر است ، و محتواى اين كتاب ، هم يك مقدار مفاهيم شعرى ،به معناى معمولى آن است ، ما سخنى براى گفتن با اين ساده لوحان نداريم ، جز اينكه درباره آنان از خداوند سبحان مسئلت بداريم كه طعم حياتى تلاش براى پيشبرد علم و معرفت را براى آنان بچشاند .

[ 2 ] با آنهمه حقايق علمى و فلسفى و احساسات عميقى كه بشر درباره « من » به دست آورده است ، مى‏توان گفت : هنوز ميان ما و جملات نهائى كه در تعريف و تفسير اين حقيقت بزرگ فاصله‏اى بس طولانى وجود دارد . مضمون ابيات زير را شما مى‏توانيد هم در كتابهاى علمى و فلسفى كه با نگرش عميق به مفهوم « من » نگريسته‏اند مشاهده كنيد و هم در قالبهاى ادبى مانند اشعارى كه ذيلا مى‏بينيد :

حيران شده‏ام كه ميل جان با من چيست ؟
و اندر گل تيره اين دل روشن چيست ؟
عمريست هزار بار من گويم و من
من گويم و ليك مى‏ندانم من چيست ؟
زين دو هزاران من و ما اى عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم

به همين جهت است كه اگر بخواهيم مطالب و آراء و عقايدى را كه تاكنون فلاسفه و حكماء و دانشمندان علوم روانى در توصيف يا تعريف « من » و مختصات اوليه و ثانويه و ارتباط آن با حيات و جان و روان و روح گفته‏اند ، مورد تحقيق قرار بدهيم مسلما به تأليف مجلداتى در اين باره نيازمند خواهيم بود . اكثريت متفكران در فلسفه و حكمت ، و دانشمندان ژرف نگر در علوم انسانى يا با كمال صراحت ابراز ناتوانى از شناخت « من » نموده‏اند ، و يا بطور ضمنى و تلويحى بر آنند كه در درون انسانها فعاليتها و نمودهايى فوق ماده و ماديات وجود دارند كه با هيچ يك از اصول و قوانين حاكمه در طبيعت سازگار نبوده و قابل تطبيق بر آنها نمى‏باشد . اينان بر دو گروه عمده تقسيم مى‏گردند ، گروه يكم مى‏گويند : « من » و حقايق و مختصات مربوط به آن ، بدانجهت كه امور فوق ماده و ماديات هستند ، لذا هرگز با تعريفات و اصول ، خود از امور و پديده‏هاى مادى قابل تعريف و توصيف نمى‏باشند ، گروه دوم بر اين عقيده‏اند كه در آينده همه آنها از ديدگاه علمى كشف خواهند گشت ، اينان به انتظار روزى نشسته‏اند كه اگر قابل تحقق باشد ، يعنى روزى فرا برسد كه علم همه اين واقعيتها را كشف نمايد ، يا اين كشف به وسيله همين اصول و تعاريف خواهد بود كه امروز بطور رسمى در تأليفات و مراكز علمى رسميت دارند ، پس چرا امروز متفكران و صاحبنظران با همين اصول و تعريفات آنها را توضيح نمى‏دهند ؟ و اگر كشف و توضيح مزبور از راه‏هايى ديگر غير از اصول و تعريفات رسمى امروز صورت خواهد گرفت ، تازه آغاز يك تحول بسيار خيره كننده‏اى خواهد بود ، زيرا اگر روزى فرا رسد كه فعاليتها و نمودهاى فوق ماده و ماديات روانى در درون انسانها با اصول و تعريفاتى ديگر تعريف و توصيف شود بدون ترديد همه آنچه كه امروزه به عنوان اصول و قوانين و تعريفات علمى مورد قبول همه مى‏باشند تغيير پيدا كرده و بطور قطع وضعى بسيار ظريفتر و مجردتر از وضع امروزى به خود خواهند گرفت . به عنوان مثال براى تفسير خودآگاهى ( علم حضورى ) كه امروزه هيچ يك از تعريفات و اصول و قوانين علمى از عهده تفسير و تعريف آن برنمى‏آيند در آينده هر مفهوم و قضيه‏اى كه بكار برده شود ، حتما بايد تجرد و لطافت عالى‏تر از امروز را داشته باشد كه بتواند از عهده تفسير و تعريف آن برآيد . اين نكته را هم مى‏دانيم كه دگرگون نمودن روانشناسى و درآوردن آن به شكل فيزيولوژى و رفتار شناسى ، هيچ تفاوتى با حذف انسان از معلومات بشرى ندارد و اين يك امر روشن است كه تبديل روانشناسى به فيزيولوژى و رفتارشناسى حل علمى موضوع نبود ، بلكه حذف و منتفى ساختن موضوع است كه پناهگاه هميشگى هر انسانى است كه از تفسير و حل و فصل علمى آن موضوع ناتوان باشد .

منطقه دوم واقعيت‏هاى جهان هستى براى خود ( جز من درك كننده ) است ، خواه درك كننده‏اى درباره آنها وجود داشته باشد يا نه .

براى اثبات واقعيت اشياء در كارگاه هستى ، و اينكه آنها ساخته ذهن بشرى نيستند ، استناد به شعور طبيعى ، و احساس اصيل صيانت ذات در برابر هر آنچه كه در كمين نابود ساختن هستى آدمى قرار بگيرد ، روشنترين دليل است ، ما مى‏دانيم كه در چنين موردى انسان نمى‏نشيند در اين موضوع بيانديشد كه مرگ چيست و زندگى كدام است و آيا مرگ و زندگى دو حقيقت متقابل هستند كه براى خود واقعيتى دارند ؟

آيا اين عامل مرگ و نابودى كه من با آن روبرو هستم از قبيل جواهر است يا اعراض ؟ اصلا وجود دارد يا ساخت انديشه و ذهن من است ؟ قطعى است كه چنين انسانى كه عامل مرگ ، كام خود را براى بلعيدن او باز كرده است بدون انديشه و بدون حتى فوت كردن كمترين فرصت با تحرك بازتابى ( رفلكس ) [ نه حركت مسبوق به انديشه و تصميم و اختيار و غير ذلك ] با آن عامل مرگ گلاويز مى‏شود و تا آخرين حد نيرو و زمان زندگى ، براى نابودى عامل مزبور شديدترين تلاش را انجام مى‏دهد . و هرگز به مغزش خطور نمى‏كند كه او تابع سوفسطائى‏هاى پيش از ميلاد يونان است ، يا از پيروان مخلص عاليجناب بركلى . اين پديده با كمال وضوح اثبات مى‏كند كه واقعيت براى خود وجود دارد خواه انسان آنرا درك كند يا درك نكند ، و خواه آنرا بخواهد يا نخواهد . و همچنين انسان با نظر به تعدد انواع دركى كه درباره انواع گوناگون موجودات در عالم خارج دارد يقين دارد كه واقعيتهايى كه ارتباط با آنها موجب تنوع درك‏ها ( يا درك شده‏هايش ) گشته است ، براى خود وجود دارند ، و وجود و واقعيت آنها هيچ نيازى به درك و خواستن وى ندارد .

پس از تعريف و توصيف مختصر درباره دو ركن اساسى علم و معرفت ،مى‏پردازيم به چگونگى ارتباط اين دو ( « من » و عوامل و وسايل و كانالهايى كه من براى ارتباط با واقعيتها در اختيار دارد ، و « جز من » واقعيت‏هاى جهان هستى براى خود ) يعنى اكنون مى‏خواهيم بدانيم آيا ارتباط اين دو ركن يا دو منشاء اساسى علم و معرفت بدون تأثر از يكديگر و بدون دخالت هر يك از آن دو در كار ديگرى در حصول علم و معرفت هماهنگ مى‏گردند ؟

پاسخ اين مسئله با توجه بر همه مشاهدات و تجارب و انديشه‏هاى علمى و معرفتى ما قطعا منفى است براى اثبات اين حقيقت بايد يكايك عوامل و وسايل و كانالهايى كه در بدست آوردن علم و معرفت كم و بيش دخالت دارند مورد بررسى قرار بگيرد .

منطقه يكم « من » و عوامل و وسايل و كانالهايى كه در حصول علم دخالت مى‏ورزند .

عامل يكم « من » يا شخصيت

اين همان عامل اساسى درونى است كه مديريت حيات و جان و روان انسانى را به عهده گرفته است . اهميت اين عامل از آن جهت است كه اگر سالم باشد همه عوامل درك از حواس گرفته تا هدف‏گيريها در علم و معرفت را به خوبى اداره مى‏نمايد ، و اگر كمترين اختلالى در يكى از ابعاد آن بوجود بيايد قطعا در مديريت آن درباره كاربرد عوامل درك تأثير مى‏گذارد . علوم مختلف روانپزشكى و روانكاوى و بطور كلى علم النفس كه عرصه فعاليتش بسيار گسترده‏تر از ديگردانشهاى حرفه‏اى و رفتار شناسى است [ كه كارى با واقعيت خود روان و « من » ندارند ] بر مبناى اينكه « من » موضوع دانشهاى آنان را تشكيل مى‏دهد مى‏تواند دو كار بسيار با اهميت را انجام بدهد :

كار يكم مديريت عوامل درك و توجيه آنها در هدف‏گيريهايى كه از بدست آوردن علم و معرفت منظور نموده است .

كار دوم كار پالايش دريافت شده‏هايى كه از راه عوامل و وسائل و كانالهاى علم و معرفت به درون انسان منتقل مى‏گردند .

عناصر فعال « من » كه مانند اجزاء تشكيل دهنده پالايشگاه « من » است در حوزه فعاليتهاى « من » در علم و معرفت حاصل از راه عوامل فوق ، دخالت مى‏نمايند .

مانند خوش بينى‏ها ، بدبينى‏ها ، عقل گرايى ، يا قرار گرفتن تحت تأثير احساسات و عواطف ، شتابزدگى و كم ظرفيتى ، يا شكيبايى و داراى ظرفيت بزرگ ، آگاهى طلب يا علاقمند به مستى و تخدير ، مسلم است كه اين عناصر در حوزه « من » مى‏توانند به فعاليت پرداخته و علم و معرفت را مخصوصا در قلمرو واقعيات نظرى و دريافتى كه درعلوم انسانى بسيار فراوان است رنگ آميزى نمايند .

عامل دوم منش‏هايى كه براى اغلب شخصيت‏هاى انسانى به وجود مى‏آيند .

منش عبارتست از نوعى عنصر فعال در حوزه « من » كه ميتواند فعاليتهاى « من » را توجيه و سمت حركت آنها را تعيين نمايد . مانند منش هنرى ، منش قضايى ، منش سياسى ، منش روحانى ، منش نظامى ، منش مديريت و غير ذلك . گاهى رسوخ منش در درون آدمى به حديست كه گويى مالك خود « من » است و لذا تأثير آن در كميت و كيفيت معرفت ، قابل توجه ميباشد .

كسى كه داراى منش هنرى است ، در تفسير و توجيه معرفتى كه بدست مى‏آورد ، احساس هنرى خود را در مقدمات يا مختصات يا نتايج و گاهى در همه آنها دخالت ميدهد ، و آن كسى كه داراى منش قضائى است ،فضاى درونش پر از احساس « بايد » و « نبايد » و « حق » و « حكم » و « قانون » و « اتهام » و « برائت » و غير ذلك از مفاهيمى است كه باردار حقوقى ميباشند و همچنين ساير منش‏ها .

تفاوت ميان عامل اول كه پالايشگاه « من » است و عامل دوم كه عبارت از منش‏ها است ، در اينست كه منش‏ها در معرفت هستند به يك عامل است كه منش شخص است و لذا با شناخت منش يك انسان ميتوان طرز برداشت معرفتى او را درباره واقعيات حدس زد ، در صورتيكه عناصر فعال در سطوح « من » ممكن است متنوع بوده باشد ، در اينصورت عاملى كه در معرفت تأثير ميگذارد ، حقيقتى است محصول تأليف و تفاعل آن عناصر فعال .

فرض كنيم عناصرى كه در سطوح « من » يك انسان مشغول فعاليت‏اند و مانند اجزاء يك پالايشگاه ، معرفت درباره واقعيات را تصفيه نموده و هويت خاصى به آن مى‏بخشند ، عبارتند از عشق به آگاهى و تحرك احساساتى ، در اينصورت هر معرفتى كه در درون چنين انسانى بروز نمايد ، آن معرفت در معرض افزايش آگاهى و روشنايى به آن بوده و اجزاء تشكيل دهنده و مجموع آن معرفت به اضافه داشتن موضوع خود ، محرك احساسات ، يا بوجود آورنده شرائط يا عامل اشباع آن خواهد بود . و همين دو عنصر به جهت اختلاف موضوع‏هايى كه با آگاهى‏هاى شخص روشن ميشوند ، ممكن است نتايج ديگر ببار بياورند .

حال اگر عنصرى ديگر به دو عنصر مزبور اضافه شود ، مثلا عنصر شتابزدگى ،قطعى است كه آن سه عنصر فعال در معرفت تأثيرى ديگر خواهند گذاشت . مثالى كه ميتوان براى توضيح اين فرض در نظر گرفت ، اينست كه : شخصى كه عنصر عشق به آگاهى و احساسات و شتابزدگى در درون او فعاليت دارند ، در مطالعه خود در پيرامون مختصات و پديده‏هاى بشرى ، اين نتيجه را بدست آورده است كه « انسان طبيعتا سود جو است » عنصر عشق به افزايش آگاهى چنين شخصى را بر تحصيل اطلاع از حقيقت اين نتيجه و عوامل اوليه و ثانويه ، آن تحريك مينمايد و نيز ميخواهد بداند كه سودجوئى در انسان واقعا يك حقيقت ذاتى است كه قابل دگرگونى نيست يا امرى است عارضى و ثانوى و ميتوان با تعليم و تربيت صحيح ، اين امر را در او تعديل نمود ،از طرف ديگر اين شخص در درون خود عنصر فعالى ديگر دارد كه احساساتى بودن او است ، اين احساسات همه آن آگاهى‏ها را كه بدست مى‏آورد ، فورا وارد منطقه خوب و بد و زشت و زيبا مينمايد و نميگذارد تعقل سليم آن آگاهى‏ها را آنچنانكه هستند ،تنظيم نمايد و نتايج واقعى آنها را نشان بدهد و مسلم است كه ورود يك موضوع به شايستگى نمود طبيعى است كه اين خوبى و شايستگى موجب خواهد شد كه سودجويى براى شخص مفروض مطلوب جدى تلقى گردد .

در اين هنگام معرفت حاصله وى درباره انسان با مختص سودجويى كه از نظر وى شايسته و مطلوب خود او است ، مانند عينكى خواهد گشت كه همه حقايق انسانى با رنگ آن عينك رنگ آميزى خواهد گشت ، ولى علاقه شديد به افزايش آگاهى همواره نوعى عدم قناعت به طور ناآگاه در درون او به وجود خواهد آورد ، و در نتيجه معرفت حاصله درباره سودجويى انسان در درون حالت تزلزل خواهد داشت كه اين تزلزل را با احساسات بايد آرامش ببخشد . اگر عنصر شتابزدگى در نتيجه‏گيرى را به دو عنصر مزبور اضافه كنيم ، خواهيم ديد معرفت چنين شخصى لحظه‏اى ، و گسيخته و پر از احتمالات و قطع‏هاى متضاد ميباشد .

عامل سوم عوامل گوناگون كارگاه مغز

اين عوامل بسيار متعدد و متنوع مى‏باشند ، مانند عوامل درك و معلومات و تصور و تصديق و تجريد اعداد و وضع اعتباريات و انتزاع مفاهيم كلى و علامتها ، صحنه آگاه ذهن و نيمه آگاه و ناخودآگاه آن و همچنين حافظه و انديشه و تعقل ، تخيل و شهود و حدس و بينش و انتقالات اكتشافى و تجسيم و الهامات و خلاقيت‏هاى هنرى بطور عموم و عواملى كه در مغز يا « من » انسانى جايگير ميشوند و سپس در شكل عنصر فعال در درون انسان به فعاليت مى‏پردازند و غير ذلك كه بهر حال به جهت تبعيت از قوانينى كه براى خود دارند بدون اعتناء به خواسته او درباره تصفيه علم در معلومات انسانى دخالت مينمايند .

روشنترين دليل دخالت عوامل فوق در جريان دانشها و بينش‏هاى ما ، رابطه مستقيم تغييرات در آن عوامل با دانش‏ها و بينش‏ها ميباشد ، ميدانيم كه كمترين تغيير در عامل تجريد يا انتزاع كه از عوامل بسيار مهم مغز انسانى در بدست آوردن علم و معرفت مى‏باشند ، نوعى دگرگونى در آنها ايجاد مى‏كنند كه مناسب با همان تغيير ميباشد . اگر اختلالى در يكى از سه صحنه ( آگاه و نيمه آگاه و ناآگاه ) ذهن بوجود بيايد بدون كمترين ترديد در محصول علمى ما اثر خواهد گذاشت . ناتوانى ذهن از تفكيك نقاط عبور سه شاخه‏هاى پنكه برقى آن سه شاخه در حال حركت سريع را دايره نشان ميدهد . عامل اين نمود خلاف واقعيت براى خود همان ناتوانى ذهن است كه بيان نموديم .

محتويات ذهن نيمه‏آگاه و ناآگاه در فعاليتهاى ذهنى نيز بسيار مؤثر است . اگر در جايگاه يك منظره طبيعى بسيار زيبا كه براى همه انسانها معمولى جالب و موجب انبساط روانى است يكى از عزيزان ما با يك جنايت تلخى كشته شود و تأثر از آن جنايت تا سطوح عميق « من » يا به اصطلاح معمولى امروز در ضمير ناخودآگاه نفوذ كرده باشد ، بديهى است كه هر موقع به تماشاى آن منظره بپردازيم آن تأثر روانى از ضمير ناآگاه ما سر كشيده و به فعاليت پرداخته در تصور و تصديق درباره آن منظره معلومات ما در آثار علمى و حكمى و عرفانى مغزهاى مقتدر روزگار گذشته و دورانهاى متأخر به فراوانى گوشزد شده است . از آنجمله : در تفكرات مولوى در مواردى فراوان اين اصل قابل مشاهده است .

چون تو با پر هوى بر مى‏پرى
لا جرم بر من گمان بد مى‏برى

هر كه را افعال دام و دد بود
بر كريمانش گمان بد بود

چون تو جزو عالمى پس اى مهين
كل آنرا همچو خود دانى يقين

چون تو برگردى و برگردد سرت
خانه را گردنده بيند منظرت

ور تو در كشتى روى بر يم روان
ساحل يم را همى بينى روان

گر تو باشى تنگدل از ملحمه
تنگ بينى جوّ دنيا را همه

ور تو خوش باشى به كام دوستان
اين جهان بنمايدت چون بوستان

وى بسا كس رفته تركستان و چين
او نديده هيچ جز مكر و كمين

وى بسا كس رفته تا هند و هرى
او نديده جز مگر بيع و شرى

طالب هر چيز اى يار رشيد
جز همان چيزى كه مى‏جويد نديد

چون ندارد مدركى جز رنگ و بو
جمله اقليمها را گو بجو

گاو در بغداد آيد ناگهان
بگذرد از اين سران تا آن سران

از همه عيش و خوشيها و مزه
او نبيند غير قشر خربزه

كه بود افتاده در ره يا حشيش
لايق سيران گاوى يا خريش

خشك بر ميخ طبيعت چون قديد
بسته اسباب و جانش لا يزيد

وان فضاى خرق اسباب و علل
هست ارض اللّه اى صدر اجل

هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو بنو بيند جهانى در عيان

گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده يك صفت شد گشت زشت

[ 1 ]

[ 1 ] اين دخالت شديد از طرف عوامل مغزى در دريافت زيبايى‏ها هم وجود دارد ، شما اگر بخواهيد با ميكروسكپ به زيباترين چشم نگاه كنيد شايد با ديدن خطوط و اشكال و برآمدگيها و حفره‏هاى موجود در آن ، وحشت زده ميكرسكپ را بر زمين بيندازيد . شگفتا ، اين جنگل بود كه با تحريك علاقه و عشق من به خود ، مرا مشتاق ساخته بود .

مثال قضاوت مورچه‏ ها درباره قلمى كه روى كاغذ حركت ميكرد و نقاشى ميكرد

موركى بر كاغذى ديد او قلم
گفت با مور دگر اين راز هم

كه عجائب نقشها آن كلك كرد
همچو ريحان و چو سوسن زار و ورد

گفت آن مور اصبع است آن پيشه‏ور
وين قلم در فعل فرعست و اثر

گفت آن مور سوم كز بازو است
كاصبع لاغر ز زورش نقش بست

همچنين ميرفت بالا تا يكى
مهتر موران فطن بود اندكى

گفت كز صورت نبينيد اين هنر
كان بخواب و مرگ گردد بى‏خبر

صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقش‏ها

بيخبر بود او كه آن عقل و نژاد
بى ز تقليب خدا باشد جماد

و اين يك حقيقت است كه محدوديت بينش و ديدگاه و معلومات ، تأثير و تصرف كاملا آشكار در معرفت حاصله مينمايد . آن مورچه ضعيف كه فقط قلم را روى كاغذ مى‏بيند ، همه نوشته‏ها و نقشهايى را كه روى كاغذ ترسيم شده بود مستند به قلم مى‏بيند .

مورچه ديگرى كه بينش و ديدگاهى فراختر و بالاترى دارد ، نوشته و نقشه‏ها را به انگشتان نويسنده نسبت ميدهد ، زيرا اين قدر ميداند كه قلم وسيله ‏اى بيش نيست و انگشتانى كه حركت مى‏كند و قلم را به حركت‏هايى منظم در مى‏آورد مانند علتى است كه معلول خود را ( نوشته‏ها يا نقشه‏ها را ) به وجود مى‏آورد . مورچه ديگر به جهت داشتن معلومات و بينش عالى‏تر و ديدگاهى وسيع‏تر ، حركت قلم را روى كاغذ كه موجب ترسيم نقش ميگردد ، مستند به بازو ميداند . بدين ترتيب هر مورچه‏اى به اندازه بينش و ديدگاهها و معلوماتى كه دارد در دريافت علت اصلى ترسيم و نقش روى كاغذ ،بيشتر گام بر ميدارد تا نوبت به اظهار نظر مورى بزرگ و آگاه ميرسد كه مى‏گويد :

علت را از موجودى مثل قلم و اعضايى مانند انگشتان و دست و بازو و شانه و سر مجوييد ،زيرا حركت و فعاليتهاى همه اين موجودات وابسته به جان و عقل است . اين مور بزرگ و آگاه هم اگر چه از ديگر مورچه‏ها داناتر و داراى ديدگاهى عالى‏تر بود ، با اينحال

بيخبر بود او كه آن عقل و فؤاد
بى ز تقليب خدا باشد جماد

عالمش چندان بود كش بينش است
چشم چندين بحر هم چندينش است

عامل چهارم حواس طبيعى

عامل چهارم حواس طبيعى ما است . اين حواس عبارتند از بينائى و شنوائى و بويائى و پسائى و چشائى . جاى هيچ ترديد نيست كه اين حواس با كميتها و كيفيتهاى معينى عمل ميكنند ، و چنين نيست كه هر يك از اين عوامل يا كانال درك فعاليت خود را بدون هيچ قيد و شرطى و بطور مطلق با كمال خالص بودن از دخالت انجام بدهد ، يعنى چنين نيست كه چشم انسانى هر آنچه را در اين جهان هستى بودى و نمودى دارد و از شكل و كيفيت معينى برخوردار است ، چشم آنرا مى‏بيند ، يا هر صدائى را در هر حال و با هر موج و فركانسى كه باشد و گوش در هر گونه شرايطى قرار بگيرد ، آنرا خواهد شنيد ، بلكه همانگونه كه از نظر علمى و تجربى و مشاهده همگانى اثبات شده است همه حواس طبيعى ما با نمودهايى خاص و در موضع‏گيريهاى معين با ساختمان طبيعى خود ارتباط برقرار مى‏نمايند و كمترين دگرگونى از وضعى كه دارند اثر خود را در علم و معرفت حاصله از آنها به وجود مى‏آورند .

در عمل لامسه هم ما تأثير قابل توجه عضوى را كه كيفيت خاصى را مى‏پذيرد و با آن كيفيت خاص براى ما از واقعيت براى خود اطلاعى ميدهد ، مشاهده مى‏كنيم .

به عنوان مثال اگر سه استكان آب را با درجه‏هاى مختلف گرما در كنار هم به ترتيب ذيل قرار بدهيم ( استكان آب گرم در طرف راست و استكان آب نيم گرم در وسط و استكان آب سرد در كنار آن ) در اين حال اگر نخست انگشت را در استكان آب گرم فرو برده سپس به آب نيم گرم فرو ببريم ، انگشت ما سردى احساس خواهد كرد . و اگر نخست انگشت را در آب سرد فرو ببريم و سپس آنرا در آب نيم‏گرم فرو ببريم انگشت ما گرمى احساس خواهد نمود . همچنين در آن هنگام كه ذهن آگاه ما با انعكاس نمودى خاص اشغال ميگردد انعكاس نمود دوم در ذهن ، با آن صورت كه ذهن ما با هيچگونه انعكاسى مشغول نيست ، متفاوت مى‏باشد .

فراموش نشده است موقعى كه فضانوردان در ماه فرود آمدند و عكس برداريها از ماه نمودند هنگاميكه به زمين برگشتند و آن عكس‏ها را به مردم نشان دادند كه هيچگونه زيبايى نداشت ، گروهى از ساده لوحان گفتند كه براى سمبل زيبايى دست از ماه برداريد و برويد يك نمود ديگرى را پيدا كنيد زيرا كه آن گونه كه ماه را در ادبيات خود زيبا تجسيم مينموديد از همين موادى كه كم و بيش با آنها آشنايى داريم تركيب شده است ، آن ماه بسيار زيبا ، دشتها و دره‏ها و تپه‏هايى است و بس . اين ساده لوحان درك نكرده بودند كه زيبايى نمودها همواره با چشمان معمولى و با مراعات فاصله معينى ما بين بيننده و نمود مورد تماشا مفهوم پيدا مى‏كند . به همين جهت است كه ماه اكنون هم زيبا است و براى هميشه تا آنگاه كه چشمان ما همين تركيب و خاصيت را دارا است و ماه را از همين فاصله مى‏بينيم زيبا خواهد ماند .

عامل پنجم عوارض ثانويه حواس طبيعى

مانند بيماريها و دگرگونيهاى ديگرى كه بر حواس انسانى عارض ميگردند ،و اين نوع عوامل نيز متعدد و متنوع ميباشند ، اگر كسى به نوعى بيمارى يك رنگ بينى مبتلا شود قطعى است كه همه رنگ‏ها اشياء را كه چشم در حال طبيعى با دخالت نور دريافت مى‏نمايد ، بيش از يك رنگ نخواهد ديد .

عامل ششم فعاليت حواس كه موجب تأثر سطح آگاه ذهن ميباشد

در حالات ارتباط مستمر حواس با اشياء عينى ، يك حالت ديگرى به وجود مى‏آيد كه تماشاگر را از ارتباط مستقيم با آنچه كه مورد درك او قرار گرفته است محروم مى‏سازد . ذهن انسانى نخست با ارتباط با يك نمودى مانند آفتاب ، تأثرى از آن نمود را در خود منعكس مينمايد ، در لحظات بعدى با همين حالتى كه از يك شيئ عينى پيدا كرده است ارتباط خود را با همان شيئ يا با يك نمود ديگر ادامه ميدهد . بديهى است كه تا آن انعكاس از ذهن آگاه انسانى محو شود ، مدتى كم و بيش احتياج خواهد داشت . در آنموقع كه ذهن با حالت انعكاسى از يك نمود به ارتباط خود ادامه ميدهد ،قطعى است كه در درك نمود در حالات بعدى دخالتى خواهد كرد .

اين دخالت را محمد بن محمد بن طرخان فارابى فيلسوف و حكيم مشهور اسلامى چنين تذكر ميدهد « هر يك از حواس ظاهرى ما از محسوس تأثر مى‏پذيرد و آن تأثر شبيه به كيفيت خود محسوس است ، و اگر محسوس قوى باشد ، پس از گسيخته شدن تماس حس با محسوس ، آن كيفيت تا مدتى به بقاى خود ادامه ميدهد ، مانند صورت آفتاب كه چشم به آن نگريسته باشد ، پس از گسيخته شدن تماس چشم با آفتاب ، صورت آن تا زمانى كم و بيش در حس باقى ميماند و همچنين پس از انقطاع رابطه گوش با صداى ممتد و قوى طنين خسته كننده‏اى در گوش ميماند . » 1 بديهى است كه بقاى صورت آفتاب در ذهن كه قطعا در احساس بعدى دخالت خواهد كرد از دخالت حواس متأثر در علم حاصل از ارتباط مفروض ميباشد . همچنين فارابى در جاى ديگر ميگويد : « چشم آدمى روشنايى آفتاب را مى‏گيرد و با همان روشنايى آفتاب را مى‏بيند . » 2

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نونو ميرسد
مستمرى مينمايد در جسد

شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز

اين درازى مدت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع

از سر امر و دبن بينى چنان
زان فرود آ تا نماند اين گمان

چون كه برگردى و سرگشته شوى
خانه را گردنده بينى آن تويى

چيست اين كوزه تن محصور ما
و اندر آن آب حواس شور ما

اى خداوند اين خم و كوزه مرا
در پذير از فضل اللّه اشترى

كوزه‏اى با پنج لوله پنج حس
پاك دار اين آب را از هر نجس

تا شود زين كوزه منفذ سوى بحر
تا بگيرد كوزه ما خوى بحر

بينهايت گردد آبش بعد از آن
پر شود از كوزه ما صد جهان

پيل اندر خانه تاريك بود
عرضه را آورده بودندش هنود

از براى ديدنش مردم بسى
اندر آن ظلمت همى شد هر كسى

ديدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاريكيش كف مى‏بسود

آن يكى را كف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانستش نهاد

آن يكى را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون بادبيزن شد پديد

آن يكى را كف چو بر پايش بسود
گفت شكل پيل ديدم چون عمود

آن يكى بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختى بدست

همچنين هر يك به جزئى كاو رسيد
فهم آن ميكرد بر آن مى‏تنيد

از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يكى دالش لقب داد آن الف

در كف هر كس اگر شمعى بدى
اختلاف از گفتشان بيرون شدى

[ 1] الفصوص محمد بن محمد بن طرخان فارابى چاپ حيدرآباد ص 11

[ 2] السياسات المدنية فارابى ص 7

اين يك مثال بسيار ساده و رسا است و اثبات مى‏كند كه اولا محدوديت و تعين خاص كانال ارتباط و موضع‏گيرى و ثانيا به جهت نبودن روشنايى ، چه اختلافاتى در دريافت واقعيت‏ها بروز مى‏كند و هر يك از ناظران نظرى مخالف ديگرى ابراز مى‏نمايد ،در نتيجه مكتبها و عقايد بسيار متفاوت و متضاد در قلمرو معرفت بشرى ظهور مى‏كند كه هيچ مبنائى جز محدوديت وسائل درك و فقدان يك وسيله عمومى درك از منطقه « برون ذاتى » كه همان نور است ، ندارد .

اين يك عامل اختلاف . عامل ديگر مربوط به بازتاب خاص ذهنى هر يك از آنان در نتيجه تماس دست ( حس ) او با يكى از اعضاى فيل است كه موجب شده است همان عضو را با آن شيى‏ء كه در زندگى با آن در تماس است مانند ناودان يا تخته تفسير نموده و در نتيجه فيل را با آن ساخته ذهنى خود تعبير و تفسير نمايد . يك عامل مهم ديگر درباره بازيگرى مغز آنان در تحصيل علم و معرفت درباره فيل ، همان عامل قناعت به تصور نخستين و ارتباط اولى و محدود با منطقه برون ذاتى است ، يعنى فقط مثلا با خرطوم تماس پيدا كرده است و در نتيجه فيل را تنها ناودان تعبير نموده است . و آن ديگرى هم كه با دست خود گوش فيل را لمس نموده است اين نتيجه را گرفته است كه فيل بادبزن است .

اگر شرايط مغزى آنان اجازه مى‏داد كه اعضاى ديگر فيل را هم لمس نمايند ، قطعى است كه علم آنان درباره آنچه كه از راه لمس درك كرده بودند تغيير مى‏يافت . يك مثال ديگرى هم كه بسيار پر معنى است و مى‏تواند در تفهيم مطلب ما بسيار مفيد بوده باشد ، داستان مختصريست كه مولوى براى بهره بردارى در تأثير و دخالت كانالهاى دريافت انسانى مانند نور و تشابه در نمودى كه لمس آنرا اثبات مى‏نمايد آورده است . او مى‏گويد :

روستايى گاو در آخور ببست
شير گاوش خورد و بر جايش نشست

روستايى شد به آخر سوى گاو
گاو را مى‏جست شب آن كنجكاو

دست مى‏ماليد بر اعضاى شير
گاه پشت و گاه پهلو گاه زير

گفت شير ار روشنى افزون بدى
زهره‏اش بدريدى و دل خون شدى

اينچنين گستاخ زان مى‏خاردم
كاو در اين شب گاو مى‏پندارم

[ 1 ] از يك نظر مى‏توان نتيجه اين مثال را با مثال فيل يكى دانست .

[ 1 ] توجه به اين نكته ضرورت دارد كه دخالت و تأثير حواس و ذهن و حتى دستگاهها و ابزار و وسائلى كه براى گسترده‏تر و عميق‏تر كردن معلومات بشرى ساخته شده‏اند موجب خطاى حواس و آن دستگاهها نيست كه در فلسفه و علوم گذشتگان گفته مى‏شد زيرا خطا ناشى از حكم درباره دريافت شده است ، و بديهى است كه حكم عمل عقل است نه حواس ، و حواس و دستگاه‏ها با كيفيت خاصى كه دارند ، محصول ارتباط خود را با آنچه كه آن را منعكس مى‏نمايند ارائه مى‏دهند و هيچ گونه قضيه‏اى نمى‏سازند ، تا اگر موافق واقع بود ، صحيح باشد و اگر مخالف واقع بود خطا و غلط بوده باشد .

[ 2 ] به يك اعتبار هر موجود طبيعى دو نوع كيفيت دارد : كيفيت اولى ( پرميركاراكتريستيك ) ، كيفيت دوم يا ثانوى كه آنرا كيفيت على مى‏ناميم ( كوزال كاراكتريستيك ) . كيفيت اولى همان نمود و شكل و صورت خاص هر موجود است كه شما در برابر آن قرار گرفته‏ايد . كيفيت ثانوى آن چگونگى است كه موجود پس از دگرگون شدن بوسيله علت از خود بروز مى‏دهد .

عامل هفتم آزمايشگاهها و هر گونه ابزارى كه براى گسترش عميق ساختن معلومات مورد استفاده قرار مى‏گيرند .

تأثير آزمايشگاهها و هر گونه ابزار و كانالهايى كه براى گسترش و عميق ساختن معلومات و معارف بشرى ساخته شده است ، در معلومات و معارف ما به هيچ وجه قابل انكار نيست ، زيرا اين دستگاهها هر اندازه هم دقيق تعبيه شده باشند باز بدون استثناء كيفيت ناشى از دگرگونى‏هاى خود را كه از ناحيه واقعيت درك شده بوجود آمده است ، ابراز مى‏نمايد . 2 به عنوان يك مثال كاملا روشن تلسكوپ را در نظر بگيريد ، اين دستگاه در بزرگتر نشان دادن كرات آسمانى و ارائه خصوصيات بيشتر در آنها قطعا با آنچه كه بوسيله حواس معمولى مى‏بينيم قابل مقايسه نيست ، ولى ترديدى نيست در اينكه اين دستگاه هر اندازه هم ستارگان را بزرگتر و نزديكتر به واقعيت آنها نشان بدهد ، با اينحال با كوچكترين تغيير در ماده و كيفيتى كه در ساختمان آن دستگاه بكار رفته است مشاهده ما درباره آن كرات دگرگون خواهد گشت .

همچنين است ميكرسكپ‏ها و ديگر وسايل و كانالهاى معرفتى كه براى دقت در نزديكتر ساختن علم و معرفت ما درباره آنچه كه آنها نشان مى‏دهند خاصيت و كيفيت مخصوص مادى و تركيبى تكنيكى خود را در آن موضوع دخالت مى‏دهند . و با توجه به همين عامل هفتم است كه دخالت وسائط درك را كه ذيلا بيان مى‏نماييم با وضوح كامل مى‏بينيم .

موجودات بسيارى در پيرامون ما با كيفيت‏هايى مخصوص به خود كه دارند ما را با آن پديده‏هايى كه اين موجودات دارا مى‏باشند در ارتباط قرار مى‏دهند : به عنوان مثال در اتاقى كه نشسته‏ايد مسلما درجه‏اى معين از حرارت وجود دارد كه اگر گرماسنج در آن اتاق داشته باشيد درجه 27 بالاى صفر را نشان خواهد داد ، اگر شما در اين اتاق انواعى از موجودات داشته باشيد مانند فرش پشمى ، گليم نخى انواعى از شيشه و ظروف سفالين و چينى و فلزى ، سنگ آجر ، سيمان ، موجودات چوبى ، شما هر يك از اين موجودات را لمس كنيد ، احساس خواهيد كرد كه هر يك از آنها درجه‏اى خاص از حرارت را نشان مى‏دهد .

از اين جريان تجربى به خوبى اثبات مى‏شود كه هر موجودى اگر در جريان وسيله علم و معرفت قرار بگيرد ، كيفيت و خاصيت خود را هم به آنچه كه ارائه مى‏دهد كم و بيش مخلوط مى‏سازد . و شما از نظر علمى نمى‏توانيد در ارائه واقعيات هيچ يك از آن موجودات را كه به عنوان وسيله اطلاع يافتن از حرارت مورد بهره‏بردارى قرار داده‏ايد بر ديگرى ترجيح بدهيد . در اينجا بايد براى بيدار ساختن بعضى از تازه كاران ميدان علم و معرفت كه گمان مى‏كنند به وسيله همين علوم معمولى با آن محدوديتهايى كه دارد و ما به مقدارى از آنها در اين مبحث اشاره نموديم ، مى‏توانند همه واقعيت‏ها را از همه سطوح و ابعاد بدون كمترين محدوديت بشناسند ، عباراتى از يكى از بزرگترين پيشتازان فيزيك دوران معاصر ارائه مى‏دهيم . اين پيشتاز بزرگ فيزيك در دوران معاصر همان ماكس پلانك است كه علم را در وجود خود به انسانيت درآميخته بود كه با كمال تواضع واقع بينانه چنين مى‏گويد :

« كمال مطلوب فيزيكدان شناسائى جهان خارج حقيقى است ، با اينهمه يگانه وسائل كاوش او ، يعنى اندازه‏گيريهايش هرگز درباره خود جهان حقيقى چيزى به او نمى‏آموزند . اندازه‏ها براى او چيزى جز پيامهايى كم و بيش نامطمئن نيستند يا به تعبير هلمهولتز جز علاماتى نيستند كه به جهان حقيقى مخابره مى‏كنند ، و سپس او به همان طريقى كه زبانشناس مى‏كوشد تا سندى را كه از بقاياى تمدنى ناشناخته است بخواند ، در صدد نتيجه‏گيرى از آنها برمى‏آيد . اگر زبانشناس بخواهد به نتيجه‏اى برسد ، بايد اين را چون اصلى بپذيرد كه سند مورد مطالعه معنايى دربردارد .

همين طور فيزيكدان بايد اين فكر را مبداء بگيرد كه جهان حقيقى از قوانينى پيروى مى‏كند كه به فهم ما در نمى‏آيند ، حتى اگر براى او لازم باشد از اين اميد دست بشويد كه آن قوانين را بوجه تام دريابد ، حتى ماهيت آن قوانين را با يقينى مطلق از اول معين كند . » [ 1 ] براى تكميل اين موضوع بسيار مناسب به نظر مى‏رسد اگر بتوانيم درباره زمان سنج مغز بشر يا هر عاملى كه در بوجود آوردن امتداد ذهنى به نام زمان دگرگونى ايجاد كنيم ، دريافت تماشايى ما به جهان واقعيتها بسيار دگرگون خواهد گشت . ما اين مسئله را در دوران خودمان از شخصيتى كه معروف به شكاكيت و شكستن اصول معروف بود ، هم مى‏توانيم مورد مطالعه قرار بدهيم . اين شخصيت برتراندراسل متفكر مشهور انگليسى است كه با كمال صراحت مى‏گويد :

« در تفكر فلسفى نوعى رهايى از اسارت زمان ضرورت دارد . اهميت زمان بيشتر عملى است تا نظرى ، بيشتر به اميال ما مربوط است تا به حقيقت امور . اگر امور جهان را چنان تصور كنيم كه از يك عالم ابدى خارجى وارد جهان ما مى‏شوند ، و نه از اين نظرگاه كه زمان همچون خورنده هر چه كه هست مى‏نگرد ، در چنين صورتى من گمان مى‏كنم تصوير درست‏ترى از جهان خواهيم داشت . اگر هم زمان واقعيتى داشته باشد توجه كردن به اينكه اين واقعيت اهميتى ندارد نخستين منزل در راه حكمت است . » [ 2 ]

[ 1 ] تصوير جهان در فيزيك جديد تأليف ماكس پلانك ترجمه آقاى مرتضى صابر ص 138 و علم به كجا مى‏رود ؟ ماكس پلانك ص 118 و 119 ترجمه آقاى احمد آرام توجه به اين نكته ضرورى است كه ماكس پلانك جملات فوق را در دو كتاب خود آورده است و اين مى‏تواند دليل آن باشد كه محتواى جملات فوق يك مطلب ناگهانى و زودگذر نبوده ،بلكه يك حقيقت اصيل را منظور نموده است .

[ 2 ] عرفان و منطق متن انگليسى ص 27 . ضمنا ياد آور مى‏شويم كه راسل در نفى واقعيت عينى زمان به دو بيت از جلال الدين محمد مولوى استشهاد نموده است : ص 26 متن انگليسى

هست هشيارى ز ياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پرده خدا

آتش اندر زن بهر دو تا به كى
پر كره باشد از اين هر دو چونى

در معلوماتى كه از دستگاهها و كانالهاى ساخته شده براى گسترش و دقت بيشتر علوم تعبيه شده‏اند بازيگرى دوبار صورت مى‏گيرد .

اين مسئله كه در معلومات حاصله از دستگاهها ، معلومات ما از دو نوع بازيگرى عبور مى‏نمايد ، شايد مورد توجه اغلب دانشمندان كه حواس و دستگاه مورد استفاده آنان فقط جنبه واقعيت براى خود را دارد نبوده باشد ، يعنى او از آن دستگاه و حواس هيچ چيزى جز ارتباط مستقيم با واقعيت را نبيند و خود را تماشاگر محض بداند ، ولى چه بايد كرد كه ذات حقيقت و عظمت آن در همين است كه با توجه و عدم توجه ما انسانها واقعيت خود را از دست نمى‏دهد .

در آن هنگام كه يك انسان محقق به وسيله دستگاهى مانند ميكرسكپ به ذرات بسيار بسيار كوچك مى‏نگرد ، آن ذرات را خواه بداند يا نداند بعد از عبور از دو كانال كه هر يك تأثير خود را در آن گذاشته‏اند مى‏بيند و يا به عبارت ديگر از دو كانال عبور نموده است كه از كيفيت مخصوص آن دو براى خود اثر مخصوصى پذيرفته‏اند .

اين دو كانال عبارتند از : 1 دستگاه ، 2 حواس و ديگر عوامل درك . اينكه آناتول فرانس : « چشمى كه با ميكرسكپ مسلح است باز همان چشم آدمى است منتها بهتر از چشمهاى معمولى مى‏بيند و به غير از اين چيز ديگرى را نمى‏بيند » [2 ] بايد مورد دقت بيشترى قرار بگيرد ، زيرا كاربرد دستگاهى كه براى گسترش و عمق معلومات بشرى تعبيه شده است در ارائه واقعيتى كه با آن در ارتباط است غير از ساختمان و خصوصيات حواس انسانى است به همين جهت است كه نمى‏توان گفت « چشمى كه با ميكرسكپ مسلح است باز همان چشم آدمى است . . . » .

[2 ] باغ اپيكور تأليف آناتول فرانس ص 25 و 26

عامل هشتم طرز روش و هدف‏گيرى از بدست آوردن علم درباره « واقعيت براى خود »

بديهى است هر گونه تكاپو و كوشش براى بدست آوردن علم درباره واقعيت‏ها بانگيزگى با روش مخصوص و هدفى است كه وصول به آن هر انسان جوينده را به كوشش و تلاش وا مى‏دارد . هيچ انديشه و تجربه و تحقيق و پيگيرى درباره واقعيات بدون روش خاص و هدف صورت نمى‏گيرد ، اگر چه آن هدف بدست آوردن راههاى صحيح انديشه و تجربه و تحقيق و پيگيرى بوده باشد ، حتى اگر چه براى تقويت خود انديشه و اراده بوده باشد . 1 جاى ترديد نيست كه تمركز همه قواى حسى و مغزى براى وصول به يك هدف در جريان تحقيق و پيگيرى درباره شناخت يك واقعيت ، علم حاصل از آنرا محدود به امور مربوط به آن هدف خواهد نمود .

شخصى را تصور كنيد كه براى پيدا كردن وسائل سوخت مانند هيزم و خار راهى كوه شده است . اين شخص دنبال پيدا كردن وسايل سوخت به حركت و تلاش افتاده است ، بنابراين شما نمى‏توانيد از اين شخص درباره كوه همه اطلاعاتى را كه در سطوح و ابعاد گوناگون كوه است بدست بياوريد . به همين جهت است كه اگر فرض كنيم شما براى پيدا كردن منبع آب كه زراعت شما را آبيارى نمايد ، رهسپار اين كوه مى‏شويد در مسير راه آن شخص را مى‏بينيد كه براى پيدا كردن وسايل سوخت همه جاهاى كوه را گشته ولى نتوانسته است به هدف خود كه وصول به وسايل سوخت است موفق شود ، حال اگر از چنين شخصى بپرسيد كه آيا در كوه چيزى بود يا نه ؟

بديهى است كه او خواهد گفت : نه هرگز ، در كوه چيزى نبود . در اين مورد شما كه براى پيدا كردن منبع آب به كوه رفته‏ايد آيا مى‏توانيد به اين پاسخ قناعت كنيد و برگرديد به اين دليل كه آن شخص به شما گفته است : دركوه چيزى نبود ؟ البته اگر شما هدف خود را فراموش نكرده باشيد كه عبارت بود از جستجوى منبع آب در كوه ، با پاسخ آن شخص از كوه برنمى‏گرديد ،زيرا آن شخص كه به شما گفته بود در كوه چيزى نيست مقصودش وسايل سوخت بوده است كه هدف او از گشتن در كوه بوده است .

آنچه عقل و منطق ناب انسانى و تجارب دائمى و مستمر انسانها در پيگيرى اهداف اثبات مى‏كند اينست كه شما بايد از آن شخص بپرسيد اينكه شما مى‏گوييد : در كوه هيچ چيزى نبود ، مقصودتان از اين هيچ چيز چيست ؟ بديهى است كه او خواهد گفت من بدنبال وسايل سوخت رفته بوده‏ام و همچنين اگر شما برويد و براى هدف خود كه عبارتست از پيدا كردن منبع آب و همه كوه را تا آنجا كه احتمال وجود منبع آب مى‏دهيد بگرديد و تحقيق كنيد و به منبعى نرسيد ، در موقع بازگشت از كوه اگر كسى كه براى پيدا كردن معدن راه كوه را پيش گرفته است از شما بپرسد كه آيا در كوه خبرى بود و چيزى پيدا مى‏شود ؟

شما در پاسخ او بگوييد نه ، در كوه چيزى پيدا نمى‏شود اگر آن كسى كه براى پيدا كردن معدن راهى آن كوه شده است به همين پاسخ شما قناعت كند ، ممكن است با شكست قطعى در هدف گيرى خود دچار شود يعنى ممكن است آن معدنى را كه او بدنبال پيدا كردن او براه افتاده است به وفور در همان كوه وجود داشته باشد . از اين مبحث بسيار روشن به يك نتيجه بسيار با اهميت مى‏رسيم ، و آن اينست كه اگر كسانى كه براى هدفى مخصوص واقعيات را مورد كاوش قرار داده و به آن هدفى كه مى‏خواسته‏اند نرسيده ‏اند ، از يك وجدان علمى و انسانى برخوردار بوده باشند ، نبايد بگويند : ما گشتيم و تحقيق و تجربه كرديم چيزى نبود ، تصريح مى‏كردند كه مقصود ما از اينكه مى‏گويند چيزى نبود اين موضوع مخصوص است كه با اين طريق و وسائل گشتيم و تحقيق نموديم ، پيدا نكرديم وضع فرهنگ و مخصوصا فلسفه و علوم انسانى ما مسير عالى‏ترى را در پيش مى‏گرفت فارابى به دخالت و تصرف هدف‏گيرى‏ها در معلومات و معارف بشرى جملات ذيل را بيان نموده است :« آن موضوع‏ها كه راه شناسايى آنها انديشه آدمى است موقعى به عنوان موضوع شناخت قرار مى‏گيرد كه براى بدست آوردن منفعت براى تحصيل اشياء مطلوب و آن مطلوب خير بوده باشد 2 و بديهى است كه در تشخيص آنچه كه به نفع آدمى است خصوصيات جسمانى و روانى و خواسته‏ها و آرمانهاى شخصى بطور قطع دخالت مى‏كنند ، حتى يك انسان در تشخيص منافع خويش در موقعيت‏هاى گوناگون در گذرگاه عمر يا در موقع تغيير عوامل محيطى و غير ذلك كه موجب بروز انديشه ‏ها و هدف گيريهاى گوناگون مى‏گردد يكسان نمى‏ باشد .

مولوى با صراحت و قاطعيت بدون ابهام مى‏گويد :

طالب هر چيز اى يار رشيد
جز همان چيزى كه مى‏خواهد نديد

اگر اين يك بيت شعر از يك متفكر شرقى معنوى است و براى شنيدن سخنى از بزرگترين فيزيكدان غربى دراين باره اشتياق داريد ، جمله ذيل را از آلبرت اينشتين مطالعه كنيد : « جاى بسى شگفتى است كه علم فيزيك تا اين اندازه كم و جزئى از جهان واقعى براى ما افشا كرده است ، دانش ما نه تنها به وسيله عوامل قراردادى مصلحتى ، بلكه به وسيله خاصيت انتخاب كنندگى آلات اداركى ما نيز محدود است . » 3 حال با يك مثال ساده اين مطلب را توضيح مى‏دهيم : « يك عدد ميز را كه روى آن كار مى‏كنيم بررسى مى‏نماييم ، خواهيم ديد همين موجود مشخص واحد ، چگونه با هر يك از انواع هدف‏گيريها محدود و كوچك مى‏ شود :

1 فيزيكدان : من اين موجود را حقيقتى مى‏شناسم كه داراى ماده و صورت و نمود است كه قابل تحليل و تركيب مى‏باشد .

2 شيمى دان : براى من اين موجوديست كه از عناصر تفاعل يافته با نسبت معين تشكيل يافته است .

3 جنگلبان : اين موجود از فلان درخت جنگلى است كه دوام زيادى دارد و در فضاى خشك و يا تر تغيير پيدا مى‏كند .

4 نجار : اين موجوديست كه با بكار بردن وسائل نجارى براى استفاده درگذاشتن اجسام و يا ديگر بهره بردارى‏هاى مناسب ،ساخته شده است . اين شكل كه در اين ميز من مى‏بينم شكل زيبايى نيست يا براى ميز بسيار شكل مناسبى است .

5 رياضى دان : اين موجوديست كه مى‏توان در آن نقطه‏ ها و خطوط بينهايت را تجريد و تصور نمود .

6 دانشمند اقتصاد دان : اين موجوديست كه اگر در جامعه‏اى كه از اقتصاد سالم برخوردار است در جريان باشد ، قطعا در مجراى عرضه و تقاضا ارزش آن مشخص مى‏گردد .

7 اقتصاد دان فيلسوف : اين موجود مركب است از ماده خام كه همان چوب و غير ذلك است و از كار كه در آن تبلور يافته و آنرا به اين شكل درآورده است و اگر بخواهيم اين موضوع را مورد تحقيق نهايى قرار بدهيم بدان جهت كه پاى جان و روان و « من » انسانى در كار است ، نه مقاله ابن خلدون در مقدمه براى تعيين دقيق رياضى ارزش اين كار كه روى اين ميز تبلور يافته است كفايت مى‏كند ، و نه نوشته‏هاى ريكاردو و ماركس و غيرهم ، زيرا در آنجا كه پاى جان و روان و « من » در كار است الگوهاى كميتى و نمودهاى فيزيكى و تفاعلات شيميائى قدرت ورود به آن عرصه را ندارد .

8 حقوقدان : اين يك موجوديست كه در معرض مالكيت و در جريان عوامل گوناگون انتقال و حقوق قرار دارد .

9 پزشك اين موجود هر چه باشد براى خواباندن بيمار جهت معاينه خيلى مناسب است .

10 هنرمند : اين موجود كه مى‏بايست تبلورى از زيبايى هنرى داشته باشد ،

ندارد . لذا هيچ مناسبتى با مطالعات من ندارد . ملاحظه مى‏شود كه هر يك از اصناف صاحبنظران كه در بالا متذكر شديم موجود واحد و مشخص ميز را با ديدگاه و هدف‏گيرى‏هاى خود مورد توجه قرار داده و اگر مقدارى هم ساده لوح باشد ، اصلا توجهى به ديدگاه‏ها و هدف‏گيريهاى ديگران ندارد و اگر خيلى دور از ديدگاه‏هاى متنوع علمى آن شخص بوده باشد آنها را مورد انكار قرار مى‏دهد و مانند مجنون عاشق معروف ، به دنبال ليلى خود مى‏رود .

[ 1 ] درباره محدوديت ناشى از بكار بردن روش خاص در بدست آوردن علوم ، هانرى پوانكاره رياضيدان بسيار معروف چنين مى‏گويد : « در فكر ما عواملى چند وجود دارد كه بايد بين آنها يكى را انتخاب كنيم ، مثلا هندسه اقليدسى و هندسه ريمانى و هندسه لوباچفسكى ، از اين قبيل‏اند . اگر ما اولى را برگزيده‏ايم ، علت آن نيست كه واقعيت اين هندسه بيش از آنهاى ديگر است ، بلكه علت آن است كه اين هندسه با تجارب ما در جهان مطابقت بيشترى دارد و بعبارت ديگر ساده‏تر از ساير انواع هندسه است . بهمين طريق اظهار اينكه زمين حركت دورانى دارد و فضا داراى سه بعد است ، ساده‏تر از اصول مشابه آنها مى‏باشد پى‏ير روسو ( 1917 1862 ) نيز اظهار داشت : « مطابقت با تجربه ،دليل صحت و درستى يك تئورى نيست ، همه تئوريها كه به تدريج حقيقت را احاطه مى‏كنند و بيش از پيش به آن نزديك مى‏شوند در مورد خود صحيح مى‏باشند . » تاريخ علوم پى‏ير روسو ص 614

[ 2 ] تحصيل السعادة محمد بن محمد طرخان فارابى ص 20

[3 ] مفهوم نسبيت آلبرت اينشتين به قلم برتراند راسل ترجمه مرتضى طلوعى ص 194

عامل نهم موقعيتهاى متنوعى كه خود واقعيت‏ها در عرصه هستى به سبب جريانات قانونى خود دارا مى‏باشند ، مانند خسوف ماه و كسوف آفتاب و بخار شدن آب در حرارت و غير ذلك

جاى بسيار تحسين است كه محمد بن محمد بن طرخان فارابى فيلسوف بزرگ اسلامى به اين مسئله مهم هم توجه نموده و مى‏گويد : « هر چيزى كه وجودش كامل‏تر بوده باشد ، وقتى كه براى ما معلوم و معقول مى‏شود بطور تمام و كمال صورت مى‏گيرد ،زيرا ميان علم و معلوم تطابقى وجود دارد ، و اگر معلوم از جهتى ناقص باشد بدون ترديد علم ما هم مطابق اصل تطابق ناقص خواهد بود ، حركت و زمان و بى نهايت و عدم و امثال اين امور بدانجهت كه فى نفسه ناقص هستند ، لذا معرفتى كه از اين موضوعها براى ما حاصل مى‏گردد ، ناقص خواهد بود . » اين نكته را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه مقصود از نقص امور مزبوره كه فارابى آورده است آن نيست كه آن امور ( حركت و زمان و عدم و بى نهايت ) هر يك مى‏توانستند در وضعى باشند كه كامل باشند زيرا وضع طبيعى هر يك از آنها همانست كه با آنها ارتباط برقرار مى‏كنيم ، يعنى وضع طبيعى حركت همان است كه تدريجا از قوه به فعل برسد و هر لحظه‏اى از آن اثبات و نفيى را با در نظر گرفتن دو جهت در بر داشته باشد .

آنچه كه موجب نقص آنست وابستگى آن ، به موضوع متحرك و ارتباط آن به علت مى‏باشد ، لذا اگر ما مى‏توانستيم در علم به هر حركتى از موضوع متحرك و علت آن نيز اطلاع داشته باشيم مسلما علم ما كاملتر مى‏گشت . همچنين زمان ، آن امتداد ذهنى است كه از ارتباط عامل درك ما با حركت در ذهن حاصل مى‏گردد و زمان از هر گونه واقعيت برون ذاتى مستقل بى بهره مى‏باشد ، كوتاهى و بلندى زمان با قطع نظر از كميت قراردادى تابع وضع ذهنى و روانى ما در برابر حوادث و ارتباط با آنها است . بنابراين ، اگر بخواهيم در موقع تصور زمان از يك علم كامل به زمان ، برخوردار شويم ، بايستى از شناسائى منشاء انتزاع آن ، و ارزيابى وضع ذهنى و حوادثى كه با آنها در ارتباط قرار مى‏گيريم بهره‏مند بوده باشيم .

اما نقص علم ما درباره بى‏نهايت بدانجهت است كه ما هرگز نمى‏توانيم خود بى‏نهايت و وجود واقعى آنرا در ذهن خود دريافت نماييم ، زيرا به مجرد آنكه خواستيم يك امتداد ى‏نهايت را چه در كميت‏ها و چه در كيفيت‏ها در ذهن خود منعكس نماييم ، بدون ترديد متناهى و محدود خواهد گشت .

به اضافه اينكه خود فى نفسه مفهومى است تجريدى و واقعيت عينى ندارد البته بسيار بجا بود كه فارابى در دريافت بى‏نهايت ميان دو قسم از بى‏نهايت را تفكيك و مجزا مى‏كرد ، زيرا ما با رشد مغزى و كمال روحى مى‏توانيم از بى نهايت حقيقى كه فقط منحصر در وجود خداونديست دريافتى به اندازه تهذب و قدرت روحى داشته باشيم . ما مى‏توانيم بگوييم : بى‏نهايتى كه خدا است علم به آن علم كامل است زيرا ما با علم به اين بى‏نهايت علم به كامل پيدا مى‏كنيم .

اما ناقص بودن علم ما در مورد دريافت علم ، اينست كه عدم مفهومى از نفى وجود و اشراف ذهنى به ساحل وجود است و اين يك مفهوم تحصلى نيست كه ماهيتى داشته باشد و وجودى درون ذات . و مى‏توان گفت عدم هم مانند بى‏نهايت مفهومى است كه داراى تحقق نمى‏باشند نه در ذهن و نه در برون ذات . در صورتيكه هر يك از امور فوق ( حركت ، زمان ،عدم و بى‏نهايت ) مى‏توانند با ارتباط به علل و منشاء انتزاع و واقعيتى كه بدان وابسته مى‏باشند و ديگر امور مكمل آنها ، كامل گشته و علم ما به آنها نيز علم كامل بوده باشد .

اين اصل تبعيت علم از وضع و چگونگى معلوم را ، مولوى در ابيات ذيل بدينگونه بيان مى‏نمايد :

اى خدا جان را تو بنما آن مقام
كاندر آن بى حرف مى‏رويد كلام

تا كه سازد جان پاك از سر قدم
سوى عرصه دور پهناى عدم

عرصه‏اى بس باگشاد و با فضا
كاين خيال و هست زو يابد نوا

تنگتر آمد خيالات از عدم
زان سبب باشد خيال اسباب غم

باز هستى تنگتر بود از خيال
زان شود روى قمر در وى هلال

باز هستى جهان حس و رنگ
تنگتر آمد كه زندانيست تنگ

علت تنگيست تركيب و عدد
جانب تركيب حسها مى‏كشد

زان سوى حس عالم توحيد دان
گر يكى خواهى بدان جانب بران

تا اينجا مباحث ما درباره « من » با همه عوامل و وسايل و كانالهاى درك و دريافت و « جز من » يعنى واقعيتها براى خود بود . البته اين را هم مى‏دانيم كه منظور از دخالت و تأثير عوامل مورد بحث در علوم و معارف ما درباره « واقعيت‏ها براى خود » آن نيست كه همه عوامل مزبور در هر مورد از علم و معرفتى كه بدست مى‏آوريم دخالت مى‏ورزند ، بلكه مقصود آنست كه در هر موردى كه يك يا چند عامل و يا وسيله و كانال در ارتباط انسان با واقعيت‏ها مورد بهره‏بردارى قرار بگيرد آن عامل يا وسيله يا كانال مطابق مختصات خود در علم و معرفت ما تأثير خواهد گذاشت . اكنون مى‏پردازيم به بحث و بررسى منطقه دوم كه عبارتست از « جز من » كه شامل همه واقعيتهاى عينى در جهان برون ذاتى است كه با قطع نظر از درك كننده وجود دارند .

منطقه دوم واقعيت‏هاى جهان هستى براى خود ( جز من ) درك كننده است ، خواه درك كننده‏اى درباره آنها وجود داشته باشد يا نه .

اين منطقه عبارتست از همه واقعيتهاى جهان هستى ( جز من درك كننده ) كه عبارتست از همه موجودات و پديده‏هايى كه در برابر منطقه يكم ( من و عوامل و وسايل و كانالهاى درك ) قرار مى‏گيرد ، اگر چه « من » هاى ديگر انسانها بوده باشد حتى اگر چه « من » خود انسان بررسى كننده بوده باشد كه آنرا براى بدست آوردن علم درباره آن ، براى خويشتن مطرح نموده باشد . قطعى است كه در اين هنگام « من » درك كننده مانند « جز من » است كه در جهان برونى بعنوان واقعيتى براى خود برنهاده مى‏شود . همچنين آن عوامل و وسايل و كانالهاى معرفتى كه جزئى از موجوديت خود انسان است ، برون ذاتى تلقى مى‏شوند . در اينجا دو مسئله مهم را كه تذكر آنها ضرورى به نظر مى‏رسد مطرح مى‏نماييم :

مسئله يكم

هر اندازه بررسى كننده « من » خويشتن از رشد مغزى بيشترى برخوردار بوده باشد ، در بررسى « من » از توسل به عوامل و وسايل و كانالها و تصورات خارج از ذات « من » بى‏نيازتر مى‏گردد اگر چه آن امور مربوط به اصول و نيروها و فعاليتهاى درونى خود بررسى كننده هم بوده باشد . آنها در صورت علم حضورى ( خودهشيارى ) است كه « من » هم درك كننده است و هم درك شونده و اين پديده خود هشيارى در هيچ يك از ارتباطات آدمى با برون ذات و درون ذات خود به وجود نمى‏آيد . و همانگونه كه اشاره نموديم مختص علم حضورى است كه انسان در اين حال « من » خود را هم درك شونده مى‏بيند و هم درك كننده . علم ما در هنگام علم حضورى شبيه به اينست كه چشم انسان بدون اينكه از اجسام صيقلى و يا هر وسيله ديگر استفاده كند ، بتواند خود چشم را ببيند .

در يكى از ابيات شيخ محمود شبسترى دريافت خدا را هم چنانكه بعدا خواهيم ديد از قبيل علم حضورى مى‏داند مى‏گويد :

تو چشم عكسى و او نور ديده است
به ديده ديده را ديده كه ديده است

مسئله دوم معناى علم حضورى درباره « من » يا ذات ، آن نيست كه هر كسى كه توانست بطور حضورى « من » يا ذات خود را دريابد ، حتما مى‏تواند همه حقايق و واقعيات و مختصات « من » را هم درك نموده و علم درباره آن بدست بياورد . توفيق يافتن به چنين علمى بستگى دارد به كميت و كيفيت معلومات و مقدار شهودى كه درباره « من » خود دارد .

همه موجودات كيهان بزرگ داخل در قلمرو منطقه « جز من » است ، حتى « من » خود انسانى و ديگر عوامل و وسايل و كانالهاى درك كه براى بررسى و تحقيق برنهاده مى‏شوند . بطور كلى منطقه « جز من » ( برون ذاتى ) بر سه قسم عمده تقسيم مى‏گردد :

قسم يكم اشياء فى نفسه ( واقعيات براى خود ) كه شامل همه موجودات عالم خلقت مى‏گردد .

قسم دوم اشيائى كه براى تحصيل علم و معرفت درباره آنها مطرح مى‏شوند .

قسم سوم اشيايى كه در حال تحصيل علم و معرفت ( در حال ارتباط معرفتى « من » با واقعيات « جز من » وساطت مى‏نمايند ) مانند نور براى ديدن اشياء فيزيكى و مانند فاصله معين كه شرط تمييز و تشخيص اشياء مى‏باشد . ( البته خداوند كه موجود برين و كاملترين واقعيات هستى است بيك اعتبار « جز من » محسوب مى‏شود زيرا وجود خداوندى واقعيتى است كه براى وجود خود هيچ نيازى به درك و علم درك كنندگان ندارد .

ولى بيك اعتبار ، آن وجود كامل محيط بر همه اشياء ، و قيوميت او در همه آنها نفوذ دارد نمى‏توان گفت مانند ديگر واقعيات برون ذاتى ، خارج از ذات درك كنندگان مى‏باشد . ) گمان نمى‏رود با مباحثى كه تاكنون براى تعريف و تفسير دو منطقه « من » و عوامل و وسايل و كانالهاى درك و « جز من » كه شامل همه واقعيتهاى جهان هستى براى خود مى‏باشند ، احتياجى براى اثبات واقعيت اين دو منطقه وجود داشته باشد ، با اينحال چند جمله مختصر براى تكميل موضوع بحث متذكر ميشويم :

تاكنون هيچ متفكر و مكتبى در واقعيت داشتن منطقه « من » [ جز سوفسطائيهاى يونان و پيروان ساده لوح يا بيمار گونه آنان كه همه چيز براى آنان حتى وجود خودشان پوچ و بى اساس است ] ترديد يا قيافه انكار به خود نگرفته است . و اگر كسى به خود اجازه بدهد كه روش فكرى كه همان سوفسطائيها را در پيش بگيرد اقدام به نابود كردن همه ابعاد و سطوح و نيروهاى خود مينمايد كه بى‏شباهت به خودكشى عمدى نيست .

لذا هيچ عاقل و شخص آگاهى نبايد براى انتقاد و رد پوچ گراييهاى آنان صرف وقت نمايد ، تا موجب تجديد خاطرات بيماريهاى جنون آميز بشرى نگردد كه خود تكرار اينگونه بيماريهاى روانى ميتواند در منحرف ساختن انديشه‏هاى انسانى مخصوصا ساده لوحان تأثير نمايد . آرى ، يك فايده ثانوى از طرح تخيلات بيمارگونه سفسطه بازان ميتوان گرفت ، و آن عبارت است از روشن‏تر ساختن درست انديشيدن و ارزش آن . اما درباره اثبات واقعيت جهان هستى و موجودات برون ذاتى « جز من » اگر چه متفكرانى پيدا شده‏اند كه با بيان مسائلى شبيه به استدلال ، واقعيت « جز من » يعنى واقعيت موجودات خارجى را مربوط به درك آنها يا قابل تعقل بودن آنها دانسته‏اند مانند بركلى و امثال او ، براى انتقاد از اين گونه تفكرات و مردود شناختن آنها و اثبات اينكه واقعيت براى خود با قطع نظر از درك ما وجود دارد ، سه دليل مهم را در پاورقى مطالعه فرماييد . [ 1 ]

ما براى رد مكتب ايده آليسم سه دليل قاطع داريم :

دليل يكم وحدت درك و اختلاف درك شده‏ها ( مدركات ) ، با اين توضيح كه بايد از ايده آليست پرسيد : كار چشم ديدن نمودهاى اشكال و رنگها و غيره است و اين يك پديده يا فعاليتى است كه كار چشم منحصر در آن است . ما مى‏بينيم وقتيكه چشم به صندلى مى‏نگرد ، شكل مخصوص صندلى را مى‏بيند ، اين شكل مخصوص صندلى ، قلم نيست ، نان نيست ، دريا نيست ، سيب هم نيست ، و در صورت نگريستن به هر يك از موضوعات مزبوره شكل و رنگ مخصوص آنرا مى‏بيند نه ديگر اشياء را . اگر آن اشياء واقعيتى متنوع در جهان عينى خارج از ديدن وجود نداشت ،تنوع در ديدگاههاى ما از كجا ناشى مى‏شود ؟ همچنين كار ذهن كه منعكس ساختن بودها و نمودهايى است كه از جهان عينى مى‏گيرد ، يك پديده بيش نيست و آنهم منعكس ساختن اشياء عينى است ، پس اينهمه اختلاف در منعكس شده‏هاى ذهنى از كجا ناشى مى‏گردد ؟

دليل دوم واقعيت و حقيقت مردد ما بين خود و غير خود بهيچوجه امكان پذير نيست . بدون ترديد آنچه كه واقعيت دارد ، شيئ معين در واقع است [ اگر چه راه اثباتش درك من بوده باشد ] نه شيئ مردد ميان خود و غير خود . به عنوان مثال من جسمى را در بيابان از دور مى‏بينم و نمى‏دانم كه آن جسم سنگ است يا انسان . آنچه كه واقعيت دارد يا سنگ است و انسان نيست . يا انسان است و سنگ نيست . من به جهت دورى از آن جسم ترديد دارم كه يا انسان است يا سنگ است ، ولى در واقع يكى از دو بطور معين است نه نامعين . و هيچ ايده آليستى نمى‏تواند بگويد : آنچه را كه من مى‏بينم شيئ مردد واقعى است و اگر ايده آليست چنين ادعايى كند ، او جهان بين نيست ، بلكه خود بين است كه جايش قهوه خانه‏هاى سوفسطائيان ما قبل ميلاد مانند گورگياس مى‏باشد . اين ايده آليست است كه نمى‏تواند من خود را هم كه هيچ صورت انعكاس يافته از آن را در ذهن خود ندارد ، اثبات كند .

ممكنست ايده آليست‏ها عدم تعين فيزيك نو را به رخ بكشند و بگويند : در مسائل نظرى و زير بنائى آتميك امروز هيچ واقعه و حادثه‏اى تعين ندارد و ما تا پيش از بروز حادثه هيچگونه تعينى را براى آن نمى‏بينيم . پاسخ اينست كه اولا اگر ما در علوم و معارف خود ، از « نمى‏بينم » پس « وجود ندارد » را نتيجه بگيريم ، بايستى موضوعات علوم روانشناسى و روانپزشكى و روانكاوى را دور بريزيم ، زيرا هيچ يك از پديده‏هاى روانى و فعاليتهاى من و خود من كه حقيقت زير بنائى مهمى براى آن علوم است ، ديده نمى‏شوند . آيا مى‏توانيم بگوئيم آنها وجود ندارند ؟ ثانيا حادثه‏اى كه در مسير به وجود آمدن است ، در هر نقطه‏اى از مسير خود ، تعين مخصوص به آن نقطه را دارا مى‏باشد و پس از آنكه در نقطه‏اى نمودار گشت ، تعين همان نقطه را خواهد داشت ، اگر چه براى شخص ناظر همان نقطه اخير ، پيش از بروز حادثه با احتمالات وسيع‏تر تعيين مى‏گردد . نمى‏دانم اينان چه وحشتى از اين جمله دارند كه « جهان با شناسائى جهان فرق دارد » ؟ دليل سوم ضرورت موضع گيرى‏هاى انسان در مقابل واقعيات جز من است . توضيح اينكه سردى هوا انسان را مجبور به پوشيدن لباس ضخيم مى‏نمايد . انسان از درنده فرار مى‏كند . وقتى كه چاه را پيش پاى خود مى‏بيند ، راه خود را مى‏گرداند . براى ديدن اشياء دنبال روشنايى مى‏رود . . . اين موضع گيرى‏ها در مقابل واقعيات ، بهترين دليل ثبوت واقعيت جز من مى‏باشد . انسان مى‏داند كه واقعيات با او سر و كار دارند ، خواه آنها را درك كند يا درك ننمايد .

با پذيرش اينكه هم « من » با منطقه خود ( عوامل و وسايل و كانالهاى درك ) و هم « جز من » با منطقه خود ( جهان عينى ) واقعيت دارد اين مسئله بوجود مى‏آيد كه با فرض اينكه ما با « واقعيات براى خود » در منطقه جز من ( جهان عينى برون ذاتى ) بدون عوامل و وسايل و كانالهائى معين نمى‏توانيم ارتباط برقرار نماييم ، پس دنبال چه مى‏گرديم ؟ زيرا معلومات ما هرگز خالص و ناب و بدون آلودگى از طرف منطقه « من » به وجود نخواهد آمد ؟

 

اين همان مسئله است كه فيزيكدان بسيار مشهور ماكس پلانك نيز به ترتيب ذيل بيان مى‏كند : « در اين مقام يك اشكال معرفت شناختى پيش مى‏آيد ، اصل اساسى نظريه تحققى اينست كه سرچشمه معرفت ديگرى جز در دايره محدود ادراكات حسى وجود ندارد ، ولى دو قضيه است كه روى هم پاشنه‏اى را مى‏سازند كه تمام ساختمان علم فيزيك بر گرد آن مى‏چرخد . اين دو قضيه عبارت است از :

1 جهان واقعى خارجى وجود دارد كه وجود آن مستقل از عمل معرفت ما است .

2 جهان واقعى خارجى مستقيما قابل شناخت نيست .

اين دو قضيه تا حدى با يكديگر تناقض دارند . و اين امر نماينده حضور عنصرى غير عقلانى يا اسرارى است كه به علم فيزيك مى‏چسبد ، همانگونه كه بر شاخه‏هاى ديگر معرفت بشرى مى‏چسبد . واقعيتهاى قابل شناخت طبيعت ممكن نيست به صورت مستوفا توسط هيچ شاخه‏اى از علم اكتشاف شود . و اين بدان معنى است كه علم هرگز در وضعى نيست كه بتواند كاملا و تماما همه مسائل و دشواريهايى را كه با آن روبرو است توضيح دهد . در همه پيشرفتهاى جديد علمى ديده مى‏شود كه حل يك مسئله از اسرار مسئله‏اى ديگر نقاب بر مى‏دارد . به هر قله‏اى كه مى‏رسيم ، قله ديگرى پس از آن در مقابل چشم ما قرار مى‏گيرد . اين خود حقيقتى است استوار كه نمى‏توان با آن مبارزه كرد . و ما نمى‏توانيم اين حقيقت و واقعيت را با تكيه كردن به پايه‏اى كه چشم انداز فيزيك را از آغاز كار منحصر به توصيف آزموده‏هاى حسى مى‏كند براندازيم . هدف علم چيزى بيش از اينست . تلاش دائمى براى نزديكتر شدن به هدفى كه هرگز رسيدن به آن ممكن نيست . ماهيت اين هدف چنان است كه قابل وصول نيست . چيزى است ماوراى فيزيكى ، و چون چنين است هر پيشرفتى هم كه حاصل شود باز دور از دسترس است .

ولى اگر علم فيزيك هرگز به يك معرفت تمام و مستوفاى از موضوع خود نمى‏رسد ، آيا چنين نخواهد بود كه هر فعاليت علمى كار بى‏معنى و بى‏حاصلى است ؟

هرگز چنين نيست ، چه همين تلاش به جانب پيش است كه ميوه‏هايى را در دسترس ما مى‏گذارد كه پيوسته به دست ما مى‏رسند ، و اين خود علامت قطعى آنست كه ما بر راه راست پيش مى‏رويم و پيوسته بيشتر و بيشتر به منزل نزديك مى‏شويم ، ولى هرگز به آن نخواهيم رسيد ، زيرا منزل نهايى همچون نور ضعيفى است كه پيوسته از دور چشمك مى‏زند و غير قابل وصول است . تملك حقيقت نيست كه براى جوينده خوشبختى و غنا مى‏آورد ، بلكه كاميابى در وصول ( در مسير وصول ) به حقيقت مايه خوشبختى و غنا است . و اين گفته حكيمانه را متفكران دوربين مدتها پيش از آنكه لسينگ با جمله مشهور خود مهر رسميت بر آن بزند ، گفته بودند . 1 معناى پاسخ ماكس پلانك از سؤال فوق اينست كه ما با همين روش علمى رسمى كه از طرق حواس و آزمايشگاه‏ها و عوامل ذهنى پيش گرفته‏ايم در ارتباط با واقعيات ، حقايق بسيار فراوانى را بدست آورده و در شئون زندگى خود از آنها بهره‏مند گشته‏ايم . كشف حقايق با همين روش در حال دوام و استمرار است .

و اين يك حقيقت است كه

هر دم از اين باغ برى مى‏رسد
تازه‏تر از تازه‏ترى مى‏رسد

ولى هرگز به منزلگه نهائى كه آنرا با كمال جديت در هر امرى مى‏جوييم نخواهيم رسيد . به نظر مى‏رسد اگر دو اصل ديگر را هم به نظريه ماكس پلانك اضافه كنيم به پاسخى قانع كننده‏تر از پاسخ فوق خواهيم رسيد :

[ 1 ] « سه دليل قاطع براى رد ايده آليسم » اين دلايل در كتاب « مولوى و جهان بينى‏ها » تأليف اينجانب نيز مطرح شده است .

اصل يكم قانونمند بودن هر دو منطقه « من » و « جز من »

( جهان عينى كه منطقه برون ذاتى است ) و جهان درونى كه منطقه درون ذاتى است . يعنى همانگونه كه قانون معروف انبساط اجسام به وسيله حرارت در جهان عينى در جريان است ، همچنين احساس حرارت مستند به حس لامسه با وسائل گوناگون مختلف مى‏باشد ، يعنى انسانها در احساس حرارت كه از تأثيرات درون ذاتى است از واسطه‏ها و عوامل مختلف ، تأثرات گوناگون خواهند داشت .

درجه‏اى معين از حرارت در يك فضا ، مثلا فضاى اتاق به وسيله موجودات مختلف كه در آن اتاق است يكسان نمى‏باشد ، حرارتى را كه لامسه انسانى از شيشه احساس خواهد كرد ، غير از احساس همان درجه از حرارت است كه در فضاى اتاق به وسيله پشم يا چوب يا گچ و سنگ خواهد نمود . اين قانونمندى در هر دو منطقه واقعيتى است براى خود كه به هيچ وجه قابل انكار و ترديد نيست و هر فيزيكدان و هر دانشمند ديگر با همان قوانين حاكم بر منطقه دون ذات « من » و عوامل و وسائل و كانالهائى كه در اختيار دارد ، به سراغ شناختن قوانين و مختصات منطقه برون ذات ( جهان عينى خارج ) خواهد رفت .

اصل دوم تفاعل هماهنگ دو منطقه عوامل درك و واقعيات درك شده در بدست آوردن علم و معرفت به واقعيات .

به اين معنى كه منطقه عوامل درك با آن قوانين و مختصاتى كه دارد در ارتباط با واقعيات براى خود به يك سنخ عمل مى‏كند .به عنوان مثال چشم انسانى اجسام بزرگ را همواره و بدون استثناء در فاصله‏هاى دور كوچك مى‏بيند . همه ما از روى كره زمين خورشيد را در برخى از مواقع تغييرات در منظومه شمسى در حال كسوف مى‏بينيم . بدون كمترين استثناء همه ما پنكه برقى در حال حركت سريع را يك دائره حقيقى مى‏بينيم .

اين حقيقت را هم همه انسانها پذيرفته‏اند كه از آغاز شروع حركتهاى علمى با همين روش رسمى سطوح و ابعاد و مختصاتى از دو منطقه « من » و « جز من » براى جوامع بشرى كشف و مورد بهره‏بردارى‏هاى بسيار با اهميت قرار گرفته‏اند ، و اين حقيقت را هيچ كس نمى‏تواند مورد ترديد قرار بدهد ، مگر اينكه با خويشتن به مبارزه برخيزد ، همانگونه كه سوفسطائيان برخاستند و زمانى بس طولانى هم افكار عده‏اى ساده لوحان را با بيماريهاى مغزى خود مشغول نمودند .

ولى با نظر به همه معلوماتى كه در دو منطقه « من » و « جز من » در دسترس بشر قرار گرفته است ، منطق علمى اقتضاء مى‏كند كه بگوييم : راه و رسم علمى محض در ارتباط با واقعيات يكى از طرق بسيار با اهميت و حياتى در رسيدن به واقعيات براى خود مى‏باشد نه همه آنها . اگر اين حقيقت مورد قبول قرار بگيرد ، به اضافه اينكه خود را از حقيقت منحرف نساخته‏ ايم ،ممكن است مغزهايى مقتدر براى پيدا كردن راههاى ديگرى براى ارتباط با واقعيات به راه بيفتند و به نتايج عالى‏ترى برسند . آيا پديده اكتشافات و به ظهور رسيدن هزاران حقايق پشت پرده معلومات از راه شهود اكتشافى به تنهايى اثبات نمى‏كند كه ما به اضافه راه رسمى و معمولى علم ، راه‏هايى ديگر براى ارتباط و كشف واقعيات داريم ؟

قطعا چنين است اين مطلب را كه كلودبرنار در مقدمه طب آزمايشى مى‏گويد ، مورد قبول همه صاحبنظرانى است كه در عوامل و انگيزه‏هاى بروز حقايق جديد به وسيله مكتشفان ، تحقيق و بررسى نموده‏اند . او مى‏گويد : « هيچ قاعده و دستورى نمى‏توان به دست داد كه هنگام مشاهده امرى معين در سر محقق فكرى درست و مثمر كه يك نوع راهيابى قبلى به تحقيق صحيح باشد ايجاد شود ، تنها پس از آنكه فكر بوجود و ظهور آمد مى‏توان گفت چگونه بايد آنرا تابع قواعد منطقى مصرح كه براى هيچ محقق انحراف از آن جايز نيست قرار داد ، و لكن علت ظهور آن نامعلوم و طبيعت آن كاملا شخصى و چيزيست مخصوص كه منشاء ابتكار و اختراع و نبوغ هر كس شمرده مى‏شود . » 1 اين سخن كلودبرنار از يك جهت قابل تأمل است ، زيرا هر فكر تازه‏اى براى هر كس بوجود نمى‏آيد ، مثلا محال است كشف يك مسئله جديد فيزيكى به ذهن يك فرد حقوقدان كه هرگز با علم فيزيك خطور نمايد .

و بطور كلى اين قضيه قطعى است كه نبوغ‏ها و خلاقيت‏ها در انتقال به حقايق مجهول با اهميت‏ترين عامل بشمار مى‏رود و همچنين براى بروز يك فكر جديد در مغز يك نابغه متفكر ، كار و تلاش درباره موضوع و مسائل و مقدمات مربوط به آن فكر مورد نياز شديد است ، ولى هيچ يك از اطلاعات و تلاش و كوششها نمى‏تواند علت تامه بروز فكر جديد باشد ، و الاّ مى‏بايست همه كسانى كه اطلاعات و معلومات فراوان در فيزيك دارند ، به وسيله كار و كوشش بتوانند مكتشف باشند .

به همين جهت است كه تقريبا همه صاحبنظرانى كه در مباحث معرفت شناسى و نبوغ و خلاقيت‏ها و اكتشافات نوظهور تحقيق كرده‏اند ، تصريحا يا تلويحا اعتراف مى‏كنند كه طريق نهايى فعاليت نبوغ و خلاقيت‏ها براى علم و عاملان و حتى براى خود نوابغ و مكتشفين روشن نيست ، و اين طريق نهايى به شهود نزديكتر است تا انديشه رسمى علمى . هنگاميكه اشخاصى مانند اليورلدژ كه از بزرگترين پرچمداران علم دوران معاصر مى‏باشند مى‏گويد : « اگر علم ما نقطه‏اى است ، جهل ما ، دريايى است بى‏پايان ، فقط چيزى كه مى‏توان گفت اين است كه معارف ما محاط به يك عالمى وسيع از نوع ديگريست كه تا امروز از خواص آن چيزى نفهميده‏ايم . » 2

( 1 ) شناخت روش‏هاى علوم فيليسين شاله ص 42

( 2 ) على اطلال المذهب المادى نقل از اوليور لدژ ص 137

آيا مى‏توان مرزى ما بين « من » و « جز من » در علم تعيين نمود ؟

به نظر مى‏رسد اين مرز تنها با علم حضورى درباره ذات ( من ) مشخص مى‏گردد . يعنى انسان تنها در هنگام بر نهادن « من » براى خويشتن است كه مى‏تواند « جز من » را با تعيين خاص خود مطرح نمايد . توضيح اينكه اگر ما بخواهيم خود ذات ( من ) را براى خود بر نهيم و با علم حضورى آن را دريابيم بدون ترديد بدون اينكه با « جز من » ( با واقعيات عالم هستى در برون ذات ) مخلوط و غير قابل تفكيك شود مى‏توانيم از عهده چنين كارى برآييم ، يعنى ما مى‏توانيم « من » را بطور خالص و ناب در مقابل « جز من » دريافت نماييم . ولى قضيه در اين مورد تمام نمى‏گردد ، بلكه در هنگام بدست آوردن علم به جهان خارج از من درك كننده كه واقعيات جهان هستى براى خود است عوامل و وسايل و كانالهائى از برون ذات و درون ذات در ارتباط مزبور دخالت و تأثير مى‏نمايند ، مانند حواس و ذهن و مبانى انديشه و هدف گيريها و آرمانها و غير ذلك از امور كه در مبحث گذشته آنها را تا حدودى توضيح داديم . بدين جهت است كه ما مجبور مى‏شويم منطقه « من » را بر دو قسمت عمده تقسيم نماييم :

قسم يكم شئون مربوط به ذات « من »

مانند لذايذ و آلام و نقص و كمال و آن رويه علم و معرفت كه بسوى « من » است . مى‏توانيم اين قسم را صفات ذاتى « من » بدانيم ، يعنى اين امور عارض بر ذات « من » مى‏باشند . قطعى است كه همانگونه كه در علم حضورى اولى ( موقعى كه ذات « من » خود را درك مى‏نماييم ) « من » را از « جز من » مجزا و مستقل در مى‏يابيم ، همچنين اين قسم از شئون « من » يا ذات را نيز مى‏توانيم مانند خود « من » مجزا و مستقل از « جز من » دريافت كنيم .

قسم دوم شئون مربوط به فعاليتهاى « من » است

مانند انديشه و تعقل و آگاهيهاى تصورى و تصديقى و تجسيمات و آن رويه علم و معرفت كه رو بسوى منطقه برون ذاتى ( جز « من » است كه شامل همه واقعيات جهان هستى براى خود مى‏باشد . ) تشخيص مرز ما بين اين فعاليت‏ها و صفات متنزع از آنها از يك طرف و واقعيات جهان هستى براى خود ( جز « من » ) از طرف ديگر امكان ناپذير به نظر مى‏رسد . و به عبارت ديگر در عرصه‏اى كه نمايشنامه بزرگ وجود در جريان است تشخيص مرزما بين بازيگرى و تماشاگرى در ميان « من » در حال فعاليت براى ادراك با عوامل و وسايل و كانالهايى كه در اختيار دارد از يك طرف و جهان « جز من » از طرف ديگر امكان ناپذير مى‏باشد .

در آن هنگام كه موضوع علم مربوط به خود انسان بوده باشد ، دخالت منطقه « من » و عوامل و وسايل و كانالهاى درك كه در اختيار دارد ، در علم و معرفت به واقعيات براى خود ( جز « من » ) شديدتر مى‏گردد .

عبارت زيباى ( ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم و هم تماشاگر ) را يكبار ديگر به ياد بياوريم . اين اصل را كه درباره انسان شناسى نيز حتى با شدت بيشترى مى‏بينيم مورد دقت قرار بدهيم :

بايد گفت : در آن هنگام كه يك انسان درباره ماهيت و مختصات اولى و ثانوى و همه ابعاد انسان مى‏انديشد و مى‏خواهد اظهار نظر نمايد ، در حقيقت عمده‏ترين اطلاعات را در اين نگرش و تحقيق از موجوديت و ابعاد و مختصات و ماهيت خود مى‏گيرد . به عبارت ادبى : انسانى كه مى‏خواهد درباره همنوع خود علم و معرفتى را بدست بياورد ، موجوديت خود را در آئينه‏اى كه در برابر خود نهاده است به شماره آن انسانها كه مى‏خواهند در مورد آنان علم و معرفت بدست بياورد و درباره آنان قضاوت نمايد ، عكس‏هاى خود را مى‏بيند ، او در حقيقت به وسيله مغزى مى‏انديشد كه همه پديده‏ها و فعاليتها و نيروهاى مغزى و روانى ديگر انسانها را با مقايسه با خويشتن دريافته است .

مثلا هنگاميكه پيرامون اراده فكر مى‏كند ، اراده‏هايى را كه در درون او به جريان افتاده است و معلوماتى را كه درباره آن اراده‏ها اندوخته است ، منظور نموده درباره آنها مى‏انديشد و آنها را بر همه انسانها قابل تطبيق مى‏داند . به عنوان مثال اگر اراده خود را مانند يك جريان الكتريكى در درون خويشتن درك نموده است ، اين پديده را در درون ديگران نيز مانند يك جريان الكتريكى تلقى خواهد نمود . و اگر اراده خود را يك نيروى محرك ولى كور تصور نموده باشد قطعا اراده ديگران را هم به همين نحو تصور خواهد نمود .

متفكرى كه لذت پرستى عنصر اساسى شخصيت او است ،حتما لذت پرستى را در تفسير شخصيت ديگر انسانها به عنوان عنصر اساسى شخصيت پذيرفته و آنرا به عنوان يك حقيقت علمى نه تنها براى خود ، بلكه براى انسانها هم به عنوان يك اكتشاف جديد علمى تحويل خواهد داد و از اين راه « من » خود را تا آنجا كه سخن او نفوذ كند گسترش خيالى خواهد داد .

وقتى كه ماكياولى درباره انسان و شئون اجتماعى و سياسى و اخلاقى او مى‏انديشد ، قطعا درباره هويت و آمال و برداشتهاى خويشتن مى‏انديشد و در اين راه همه نمودها و پديده‏ها و فعاليتها و روابط و همه گونه شئون انسانها را به همان طرز انديشه‏اى كه دارد توجيه مى‏نمايد .

اگر ماكياولى يك انسان عادل را ببيند كه عمل او حقيقتا بر مبناى احساس بسيار شريف تكليف كه فوق سوداگرى‏ها است ، نمى‏تواند آنرا همانگونه دريافت نمايد كه حقيقت روانى آن عادل اقتضاء مى‏كند ، بلكه تفسير نهايى او درباره كار آن عادل و انسان شريف بر مبناى خودخواهى و لذت گرايى خواهد بود . با اين بيان كه متذكر شديم ، حساسيت و اهميت شديد آن ديدگاه و « من » كه درباره انسان مى‏خواهد نظر بدهد روشن مى‏گردد .

ما نه تنها در انسانشناسى به وسيله عوامل و وسائل و كانالهاى درون ذاتى و رسمى ، بازيگرى‏ها براه مى‏اندازيم ، بلكه عوامل محيطى و جغرافيايى و فرهنگ و اجتماع و حقوق و سياستى كه بر ما حاكم است نيز در علوم و معارف ما درباره انسان شناسى دخالت و تأثير مى‏گذارد . از جملات بسيار جالب آلفرد نورث وايتهد آنست كه درباره تاريخ گيبون گفته است ، او مى‏گويد :

گيبون تاريخ جالبى درباره بروز و اعتلا و سقوط امپراطورى رم به رشته تأليف درآورده است ولى عينك قرن نوزدهم به چشمانش . به همين جهت است كه اگر شما نظريات متفكران درباره انسانها را به خوبى تحليل نماييد ، به قدرى دريافتهاى شخصى آن متفكران درباره خويشتن را خواهيد ديد كه موجب شود خود شما با كوشش بسيار زياد درباره منتفى ساختن بازيگرى و دخالت درونى خويشتن دست به كار شويد ، ولى چه بايد كرد كه خود شما هم مانند همان شخص هستيد كه به جهت دخالت دادن عناصر شخصيتى خود در علم و معرفتى كه بدست آورده بود از او بر كنار شده بوديد . از اينجا است كه با كمال صراحت مى‏گوييم : آن شخص عالم مى‏تواند « انسان آنچنانكه هست » را براى ما بيان كند كه احاطه و اشراف به انسان داشته باشد ،و همانگونه كه در هنگام علم حضورى ، ذات ( من ) خود را مى‏تواند از « جز من » يعنى از همه واقعيات هستى در برون ذات جدا و مستقل دريابد ، با عامل درك كننده مستقل ديگر انسانها را براى شناسايى مطرح نمايد ، نه اينكه خود جزئى از انسانها و در ارتباط با آنها در حال تأثير و تأثر قرار بگيرد و با اين وصف بخواهد علم و معرفتى درباره انسانها بدست بياورد و ديگران را از آن برخوردار بسازد و مسلم است كه چنين اشراف و استقلال با دانش‏ها و بينشهاى معمولى رسمى امكان پذير نيست ، و هيچ راهى جز تصفيه و تهذيب درون كه آدمى را موفق به شهود مى‏نمايد ، وجود ندارد .

دخالت و تصرف هدف گيريهاى منطقه يكم

( من با عوامل و وسايل و كانالهايى كه در اختيار دارد ) در منطقه دوم ( واقعيات براى خود كه قلمرو « جز من » است ) بر سه قسم عمده تقسيم مى‏گردد

قسم يكم

از هدف‏گيريها و توجيهات درباره علم و معرفتى كه بدست مى‏آوريم ، امرى طبيعى و قانونى بوده هيچ گونه اشكالى در زندگى علمى و عملى ما بوجود نمى‏آورند ، مانند شناختن مقاومت مصالح كه درباره عده‏اى از مواد كه در ساختمانها بكار مى‏بريم . بديهى است كه ممكن است درباره همان مواد ابعاد و سطوح فراوانى براى شناختن داشته باشيم ، ولى هنگاميكه هدف ما شناختن مقدار و كيفيت مقاومت آن مصالح است اگر ابعاد و سطوح ديگرى از همان مواد را مورد توجه قرار ندهيم ، هيچ خيانت و جنايتى را در عالم بشريت نه به ارزشهاى انسانى و نه به موجوديت طبيعى انسانها وارد نساخته‏ايم .

اگر انسانى را كه از فاصله دور مى‏بينيم كوچكتر از آن ببينيم كه واقعيت دارد ، باز هيچگونه اعتراضى بر اين مشاهده ما وارد نمى‏آيد ، زيرا مقتضاى دورى فاصله ميان ما و جسمى كه مورد ديدن ما قرار گرفته است ، يك امرى طبيعى است كه مربوط به ساختمان چشم ما و فاصله‏اى كه ما بين ما و آن جسم وجود دارد و همچنين ساير عواملى كه ممكن است در اين مشاهده دخالت بورزند . بنابر اين ما با آن هدف گيرى معقول كه درباره شناخت يك عده مواد از ديدگاه مقاومت مصالح و همچنين مشاهده انسان از فاصله دور وارد قلمرو شناخت شده‏ايم هيچگونه امرى خارج از قانون طبيعى و ارزشها را مرتكب نگشته‏ايم .

قسم دوم

از هدف گيريها و توجيهات ناشى از خواسته‏هاى درونى و آرمانهايى است كه در مغز انسان جوينده علم و معرفت مى‏باشد . اين خواسته‏ها و آرمانها ممكن است در يكى از دو صورت عمل نمايند :

صورت يكم

بطور مستقيم در هدف گيريهاى بازيگرانه انسان دخالت مى‏نمايند . مى‏توان گفت اينگونه دخالت و تصرف اگر با علم و آگاهى انجام بگيرد يعنى جوينده علم و معرفت بداند كه در درون او عواملى وجود دارد كه در ارتباط او با واقعيات براى خود تأثير خواهد داشت ، ولى او آن عوامل را نه تنها مضر به علم و معرفت واقع بينانه خود نمى‏داند بلكه آنها را موجب صحت و استحكام معلومات خود نيز تلقى مى‏نمايد ، چنين جويندگانى اگر مقدار ارزش دلايل خود را با مدعايى كه براه مى‏اندازند مراعات نمايند ، اگر چه بعدها خلاف واقع بودن آنها كشف شود انسانهاى پليد و بازيگران غرض ورز تلقى نمى‏شوند .

صورت دوم

موارديست كه آن عوامل در درون انسان جوينده علم و معرفت بدون اينكه مورد آگاهى قرار بگيرند ( يعنى بطور ناخودآگاه ) فعاليت مى‏نمايند ، اگر اين ناآگاهى به قدرى شديد باشد كه آن بررسى كننده به هيچ وجه نتواند آن را بر طرف بسازد در اين صورت دخالت و تصرف آن عوامل ، حالتى جبرى پيدا كرده و براى جستجوگر رهايى از تأثيرات آنها بسيار دشوار خواهد بود ، در اين صورت هم اگر بعدها خلاف انديشه‏هاى چنين شخصى ثابت شود ، بايد وجدان علمى او را مورد بررسى قرار داد كه آيا وجدان او هيچگونه تقصيرى در بروز آن عوامل در درون شخص متفكر سراغ ندارد ؟

قسم سوم

دخالت دادن انديشه‏ها و خواسته‏هاى غرض ورزانه در معرفى و توصيف واقعيات و پيگيرى از ابعاد منفى واقعيات ( با داشتن ابعاد مثبت ) در شئون انسانى . به عنوان مثال انسانها هر دو بعد تنازع و تعاون در بقاء را از خود نشان مى‏دهند ،

يعنى در انسانها هر دو بعد : منفى ( تنازع در بقاء ) و مثبت ( تعاون در بقاء ) و نوع دوستى خارج از مجراى خودپرستى‏ها و سوداگرى‏ها وجود دارد ، با اينحال ، يك انسان متفكر تنها آن بعد منفى او را كه عبارتست از تنازع در بقاء به عنوان تمام ماهيت انسان براى افكار مردم عرضه مى‏كند و با كمال بى‏خيالى درباره اينكه او تنها يك جهت از انسان را مطرح نموده است خود را انسان شناس تلقى مى‏نمايد ، و به اصطلاح براى خودمكتبى هم بوجود مى‏آورد كه ساده لوحان بينوا را از راه مستقيم حقيقت شناسى منحرف مى‏نمايد .

اين بازيگرى غرض ورزانه را نه وجدان خود بازيگر مى‏بخشد و نه وجدان تاريخ و نه انسانهاى آگاه جامعه ، و بالاتر از همه اينها و نه خداوند آگاه از اسرار درونى انسانها . متأسفانه در علوم انسانى مخصوصا در دوران ما اين بازيگرى نابكارانه فراوان ديده شده است : تا آنجا كه مغزهاى بشرى را از داشتن يك انسان شناسى و جهان شناسى كه بتواند وجود آدمى را تفسير نمايد ، محروم ساخته است . ولى همانگونه كه در طول تاريخ ديده‏ايم ، اگر چه اين بازيگرى‏هاى مغرضانه تا حدودى و براى مدتى مى‏تواند در فرهنگهاى بشرى تأثير و تغيير ايجاد نمايد ، ولى بدانجهت كه وجدان تاريخ قانون جاودانى خود را كه عبارتست از تمييز حق از باطل ،اگر چه در امتداد زمانى نسبتا طولانى هم باشد از دست نمى‏دهد ، و به هر نحو است ارزش واقعى آن بازيگريها را براى مردم روشن مى‏سازد .

اين همان قانون است كه همواره مجسمه‏هايى دروغين را كه سودجويان و چاپلوسان و نادانان ، از شخصيت‏هايى بى اصل و اساس مى‏سازند و در سايه آن‏ها سفره‏هاى رنگارنگ براى خود پهن مى‏كنند و به خودكامگيهاى خويشتن مى‏پردازند ، با شمشيرى مقدس كه از نهانگاه وجدان حساس تاريخ كشيده مى‏شود و آن مجسمه دروغين را متلاشى مى‏كند و به خاك مى‏اندازد و سپس مجسمه حقيقى او را در تاريخ بشرى بر پا مى‏دارد و مى‏گويد : « اين است ، نه آن » .

يك مثال بسيار ساده و مقبول همه صاحبنظران تاريخ ،شخصيت بسيار با عظمت على بن ابيطالب عليه السلام است كه خودكامگان خود محور دورانش براى نجات دادن خود از عدالت حيات بخش آن بزرگ بزرگان ، و همچنين سالهاى بسيار طولانى بعد از رحلت آن انسان كامل ، مجسمه ‏هاى دروغين و بى‏اساس از او ساختند و چند صباحى هم ساده لوحان و ماكياولى صفتان را با آن مجسمه دروغين فريب دادند ، ولى بيخبر از آنكه در همان موقع كه آنان مشغول ساختن آن مجسمه دروغين بودند ،صنعتگر و هنرمند بسيار ماهر روزگار با استمداد از وجدان تاريخ مشغول ساختن و نقاشى كاملا واقعى مجسمه آن بزرگوار بود كه دير يا زود آنرا در ميدان بزرگ فرهنگ بشر يا سر راه كاروانيان انسانى نصب نمايد .

آرى ،ناگهان مجسمه واقعى على بن ابيطالب عليه السلام با دست كسانى مانند شبلى شميل ، ( ها در ميدان فرهنگ بشرى يا سر راه كاروانيان انسانى نصب مى‏شود كه هيچ گونه تعصبى و طرفدارى خاصى از آنان درباره على عليه السلام معقول نبوده است ، جز حقيقت و آن واقعيت خيره كننده كه در ذات مبارك آن حضرت بود . او شبلى شميل ، مردى مادى بود و نمى‏توانست با امور معنوى و ذوقى ادبى ، واقعيات را مورد مطالعه و بررسى قرار بدهد .

او مى‏گويد :« امام على بن ابيطالب ، بزرگ بزرگان ، نسخه‏ايست يگانه ، نه شرق و نه غرب صورتى مطابق اصل اين نسخه نديده است ، نه ديروز و نه امروز . » 1 يك مثال ديگر براى توضيح مقصود خود در اين مورد مى‏آوريم : و آن اينست :

آنچه كه همه مطالعات و تجارب علمى و دريافتهاى فلسفى و سرگذشت بشرى در امتداد تاريخ نشان داده است ، اينست كه انسان موجوديست داراى دو ركن اساسى يا دو بعد يا دو حقيقت اصيل :يكى از اين دو ركن عبارتست از جنبه مادى او كه تسليم مجراى قوانين طبيعى بوده و نمى‏توان آنرا در خارج از قلمرو ماده و ماديات مورد مطالعه و بررسى قرار داد .

دومين ركن اين انسان عبارتست از جنبه معنوى و روحانى او كه هر اندازه هم بخواهيم آنرا با اصطلاح بافى‏ها و چشم‏بندى‏ها ناديده بگيريم ، نتيجه‏اى جز اينكه خود و مردم ديگر را فريب بدهيم بدست ما نخواهد آمد . حال در سرگذشت علمى و فلسفى اين دو بعد مى‏نگريم ، مى‏بينيم اشخاصى پيدا شده‏اند كه يكى از آن دو ركن را اصيل تلقى نموده و در نتيجه ركن ديگر را نه تنها از اصالت انداخته‏اند ، بلكه با قيافه انكار جدى ركن ديگر را منفى قلمداد نموده‏اند همانگونه كه در اوايل همين بحث بيان نموديم ، اگر اينان به جهت محدوديت اطلاعات و موضع گيريهاى جبرى و ساير عوامل خارج از اختيار خود مرتكب افراط و تفريط در تعيين اصالت هر يك از دو ركن مزبور بوده باشند ، اشكالى در فرهنگ بشرى ايجاد نمى‏گردد ، زيرا صداقت و بى غرضى آنان بالاخره براى آگاهان روشن مى‏گردد و اين آگاهان مى‏توانند تاريخ را درباره صداقت و بى غرضى آنان از اشتباه بر كنار بسازند . و اما اگر قضيه از اين قرار باشد كه افراط يا تفريط مستند .

به غرض ورزى و خود نمايى و سود جويى و غير ذلك از خود محورى‏ها باشد ، همانگونه كه گفتيم نه تاريخ آن را مى‏بخشد و نه وجدان خود او ،و نه وجدان انسانهاى آگاه ، و نه خداوند متعال كه ناظر همه درون و بيرون ما است . ما در اين دوران طعم تلخ و مهلك بازيگرى غرض ورزانه خودكامگان سودجو را چشيديم ، و نتيجه حذف بعد معنوى و روحانى انسان را با چشم خود ديديم . داستان چنين است كه :

صاحبنظران و محققان در مقدمات تمدن اخير مغرب زمين و ظهور طلايه‏هاى آن در قرن 19 رؤياهائى درباره انسان و انسانيت ديدند و انسان را با وعده يك تمدن اصيل انسانى براه انداختند كه راه برويد ، عجله كنيد ، به همين زوديها به عظمتى از انسانيت خواهيد رسيد كه تاريخ انگشت بدهان در حيرت فرو خواهد رفت .

آنچه كه به وقوع پيوست ، چه بود ؟ اگر همه آن نكبت‏ها را كه پس از آن حماسه‏ ها و وعده‏ ها بوقوع پيوست ، كنار بگذاريم و فقط يك پديده را در نظر بگيريم كه عبارتست از تشويق و تقويت « ضرورت تنازع براى بقاء و انتخاب و شايستگى قدرتمندان براى زندگى » كافى است كه بفهميم بر انسان و انسانيت چه گذشت و محققان با هدف‏گيريها و توجيهاتى كه بر مبناى خواسته‏ ها و آرمانهاى مادى خود اهداف و آمالى براى انسان تعيين نمودند و به وسيله فرويد مغز او را به اسافل اعضايش متوجه ساختند و به وسيله اصل انتخاب طبيعى ثابت نشده ، يكه تازانى را در ميدان زندگى بوجود آوردند كه نطفه‏ هاى فرويدى را در بيابانها و شهرها و مزارع و كارگاهها در خون غوطه‏ ور ساختند و آنگاه چنين گفتند : كه مگر ما نگفتيم : تمدن فداكارى مى‏خواهد به نظر مى‏رسد بشر هرگز در مسير اهداف عاليه خود از فداكاريها مضايقه نكرده و نخواهد كرد . آنچه كه مطرح است اينست كه آيا بشر فداكاريها و گذشت‏ها را براى بدست آوردن ماده و ماديات و بى‏بند و بارى در اشباع شهوات انجام داده است ، يا براى موفق ساختن انسان به قله‏هاى اعلاى آزادى و استقلال روحى و معرفت سازنده و بدست آوردن احساسات عالى انسانى و برخوردارى از قوانين و حقوق شايسته ذات با حيثيت و ارزش انسانى ؟

اين سؤال را از ماكياولى و توماس هابزپيروان كوچك و بزرگ آن دو در اين روزگار بنمائيد و ضمنا اين مطلب را هم به يادشان بياوريد كه شما كه مى‏گفتيد : فقط قدرت و اجراى ماهرانه آن است كه نظم را در اجتماع برقرار مى‏سازد ، از قضا اين سركنگبين شما صفرا فزود و روغن بادامى كه براى بشر تهيه كرده بوديد خشكى مزاج او را صد چندان نمود كه براى بكار انداختن آن مزاج ، خود را به ساختن موشكهايى نيازمند ديد كه بجاى بكار انداختن مزاج خشك انسانها ، ذرات خاكستر آنان را به هوا فرستاد .

اين بود اثر ويرانگر و مهلك بازيگرى مغز انسانها در شناخت تمدن و انسانشناسى خلاصه دخالت هيچ يك از عوامل درك در علم و معرفت ، خطرناكتر و مهلك‏تر از اين قسم هدف گيريها و توجيهات مغزى به وسيله اصول پيش ساخته و خواسته‏ها و آرمانهاى ثابت شده در مغز آدمى نيست . مخصوصا با نظر به مقتضاى عشق به يك موضوع كه براى انسان عاشق ، ديگر موجودات و حقائق عالم هستى را بى‏اساس و يا پيرو موضوعى مى‏نمايد كه معشوق او است

آيا پيشرفت معلومات بشرى مى‏تواند بجائى برسد كه بازيگرى منطقه « من درك كننده را » در بدست آوردن معلومات از منطقه « جز من » يعنى « واقعيات براى خود » بكلى منتفى بسازد ؟

ما در مباحث گذشته اشاره مختصرى به اين مسئله و پاسخ آن نموديم ، در اين مبحث مى‏خواهيم اين مسئله را تا حدودى مشروح‏تر مطرح نماييم . عده‏اى هستند كه با كمال ساده لوحى توجه به اين حقيقت ندارند كه علم و معرفت آنان محصول بازيگرى و تماشاگرى آنان در نمايشنامه بزرگ وجود مى‏باشد ، مانند عاميان كه شايد هرگز به ذهنشان خطور نكند كه آنچه از علم و معرفت بدست مى‏آورند ، محصولى از ارتباط دو قطب ادراك كننده و ادراك شونده مى‏باشد ، مگر در موارد بسيار اندك كه خيلى روشن بوده باشد ، مانند آب ديدن سراب از مقدارى فاصله ، و كوچك ديدن اجسام از فاصله‏هاى دور و غير ذلك .

گروهى ديگر را مى‏توان سراغ گرفت كه مى‏گويند : آرى هر اندازه كه بر معلومات و معارف ما درباره واقعيات افزوده شود به همان مقدار و با همان كيفيت ازبازيگرى ما درباره واقعيات كاسته و به تماشاگرى ما خواهد افزود ، و بديهى است كه با گذشت قرون و اعصار و مخصوصا در دورانهاى اخير با گذشت حتى زمانهايى كوتاه ، پرده از روى ابعاد و سطوح و مختصات واقعيات به تدريج برداشته ميشود و ما ميتوانيم تماشاگر امين و ناب درباره « واقعيات براى خود بوده باشيم . » اين نظريه هم تا آنجا كه مربوط است به افزايش يا دگرگونى تماشاگرى ما ، يعنى دريافت واقعيات با قطع نظر از دخالتها و تأثيرات « من » و عوامل و روشها و وسائل و كانالهايى كه در اختيار دارد كاملا صحيح است ، ولى بايد بدانيم كه اين افزايش هرگز بازيگرى ما را تا حد صفر تقليل نمى‏دهد .

زيرا ، اولا بايد توجه داشته باشيم كه آن علوم و معارف تازه‏اى كه درباره « واقعيات براى خود » بدست مى‏آوريم ، نه بوسيله وحى الهى است و نه از راه علم حضورى براى ما دست مى‏دهد كه هيچ واسطه و عاملى ديگر در آنها دخالت و تأثيرى نداشته باشد . و بديهى است كه هر آنچه را كه از عوامل دخالت كننده در درك و علم ،بدست مى‏آوريم ، در حال عبور از آنها متأثر شده ، يا عامل درك و علم از آن عوامل ،حقيقتى تأثر يافته را براى خود برنهاده است . چنانكه در انواع نه گانه بازيگرى در مباحث قبلى ملاحظه كرديم .

ثانيا در مواردى بسيار فراوان از علوم و معارف ، با اينكه حقيقت نمود مربوط به تصرف و دخالت منطقه عوامل درك را مانند نمايش دايره در پنكه متحرك را مى‏دانيم ،با اينحال در حال برقرار كردن ارتباط با پنكه متحرك آنرا دائره حقيقى مى‏بينيم و نمى‏توانيم دائره بودن آن نمود را با اينكه علم بر خلاف آن داريم ، از پنكه جدا كنيم زيرا ساختمان صحنه آگاه ذهن ما ، يا به قول بعضى از صاحبنظران حس مشترك ما ، از تفكيك نقاط عبور شاخه‏هاى پنكه ناتوان است ، و علم ما به واقعيت خود پنكه بدون حركت كه عبارتست از سه شاخه با دستگاهى كه آنرا به حركت در مى‏آورد ، هيچ اثرى در اين بازيگرى ما بوجود نمى‏آورد .

و بطور خلاصه قطعى است كه رابطه افزايش معلومات و معارف ما درباره منطقه « واقعيات براى خود » يا با تقليل دادن يا دگرگون كردن بازيگرى‏ها ما در آن واقعيات ، يك رابطه مستقيم است . با اينحال بدان جهت كه در غير علم حضورى ( خودهشيارى ) و دريافت خدا كه نيازى به وساطت عوامل منطقه « من درك كننده » ندارند ، نياز ما به آن منطقه « من » بكلى قطع نمى‏شود ، لذا نمى‏توانيم بازيگرى خود را در نمايشنامه بزرگ وجود به صفر تقليل بدهيم .

در اينجا از تذكر به يك نكته غفلت نكنيم كه طرق ديگرى از انواع شهود وجود دارد كه مى‏تواند تأثير و دخالت منطقه « من » را يا بكلى منفى بسازد و يا اينكه آنرا به حد اقل كه به وسيله علوم و معارف رسمى معمولى امكان ندارد برساند . اين مطلب را در مباحث آينده مطرح خواهيم نمود .

دخالت عوامل منطقه من در علم و معرفت به واقعيات از ديدگاه قرآن

آيات قرآنى در مواردى متعدد ، دخالت و تأثير عوامل درك را در معرفت واقعيات تذكر داده است كه توجه به آنها در اين مبحث ضرورى است . از آنجمله :

1 فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ ( ما امروز پرده‏اى را كه بر روى بينايى تو كشيده شده بود برداشتيم ، امروز بينايى تو تند و نافذ است . ) اگر چه آيه به قرينه آيات بعدى ، مردم تبهكار را منظور نموده است ، ولى از آنجهت كه پرده ظلمانى مانع از ارتباط انسان با « واقعيات براى خود » مى‏باشد ، فرقى ندارد كه از روى تقصير و تعمد باشد يا از روى ناتوانى‏هاى طبيعى و چگونگى ساختمان عوامل و ابزار درك .

2 قِيلَ لَهَا ادْخُلى الْصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَواريرَ  ( به آن زن ( بلقيس ملكه سباء ) گفته شد : به آن زمين پهن كه از سنگ صيقلى و يا شيشه فرش شده بود ، داخل شو ، وقتى كه بلقيس آن زمين صيقلى را ديد ،

گمان كرد كه دريايى ( آب ) است لذا لباسش را از ساق پاهايش بالا كشيد . حضرت سليمان فرمود : اين زمين صاف و از شيشه است ) در اين حادثه ، زمين صيقلى و شفاف براى بلقيس نمايش آب داشته است و آب بودن آن زمين صيقلى براى آن زن به قدرى يقينى بود كه وقتى خواست قدم به آنجا بگذارد ، لباسش را از ساق‏هايش بالا كشيد تاتر نشود .

3 وَ الَّذينَ كَفَروُا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الْظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جائَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً  ( و آنانكه كفر ورزيدند اعمالشان مانند سرابى در بيابانى هموار است كه تشنه آن را آب مى‏پندارد و هنگاميكه بسوى آن آمد ( به آن نزديك شدم چيزى ( آبى ) در آنجا نيافت . )

4 وَ تَرىَ الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِىَ تَمُرُّ مَرَّ الْسَّحابِ  ( و تو كوهها را مى‏بينى و گمان مى‏برى كه آنها ساكنند ، در حاليكه مانند ابر در حركتند . )

5 وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقوُدٌ [ و اگر آن اصحاب كهف را مى‏ديدى ] گمان مى‏كردى آنان بيدار هستند در حاليكه آنان در خواب رفته بودند . )

6 قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِاْلَأخْسَرينَ أَعْمالاً اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فى الْحَياةِ الْدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعا  ( بگو به آنان آيا خبر بدهيم به شما درباره كسانى كه اعمال آنان به خسارت رفته است آنان كسانى هستند كه كوششهايشان در زندگى دنيوى ، تباه شده است ، در حاليكه گمان مى‏كردند كار نيكو انجام مى‏دهند . ) در اين آيه و آيه بعدى دخالت عوامل روانى را مانند هدف گيرى‏ها و تمايل به هوسرانى‏ها و امور باطلى كه آنها را پذيرفته و در معرفتى كه بدست آورده بودند و به آن تكيه مى‏كردند متذكر مى‏شود . و ما در مبحث پيشين دخالت اين امور را در معرفت و علم مورد بررسى قرار داده‏ايم .

7 أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً . . .  ( آيا كسى كه عمل ناشايست او براى خود آراسته شده و آنرا نيكو ديده است . . . ) و مى‏توان گفت : اغلب آياتى كه جمله « زُيِّنَ » ( آراسته شده است ) در آنها آمده و اعمال تبهكارانه انسانهاى پليد متعلق آن جمله ( زين ) قرار گرفته است ، معنايش دخالت و تصرف انحرافات مغزى و روانى آنان در آن اعمال تبهكارانه است كه آنها را زيبا مى‏نمايد . مانند :

8 بل زين للذين كفروا مكرهم و صدوا عن السبيل  ( بلكه مكر و حيله پردازيهاى كسانى كه كفر ورزيده‏اند و از راه خداوندى جلوگيرى كرده‏اند براى آنان آراسته شده است ) و مانند : زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَروُا الْحَياةُ الْدُّنْيا 9 ( و آراسته شده است حيات دنيوى براى كسانى كه كفر ورزيده‏اند ) . اين آيه تذكر مى‏دهد عموم پديده‏هاى حيات دنيوى چه زشت و چه زيبا و چه نيك و چه بد ، براى كسانيكه از طريق ايمان منحرف شده‏اند خلاف واقع نمودار مى‏گردد . اين گروه از آيات شريفه هم با صراحت كامل دخالت عوامل درونى را در طرز درك و شناخت بيان مى‏دارد .

9 يُحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةِ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ . . .  ( آن منافقين هر صداى خطرناك را بشنوند آنرا بر ضرر خود مى‏پندارند . . . )

10 وَ تَرىَ الْنّاسَ سُكارى‏ وَ ما هُمْ بِسُكارى‏ وَ لكِنَّ عَذابَ اْللَّهِ شَديدٌ  ( و تو در آن روز مردم را مست خواهى ديد در حاليكه آنان مست نيستند بلكه عذاب خداوندى در آنروز سخت است . )

11 خَلَقَ الْسَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ( خداوند آسمانها را بدون ستونى كه آنرا ببينيد آفريده است ) البته اين آيه به شرطى مى‏تواند مربوط به بحث ما باشد كه جمله ترونها صفت عمد بوده باشد كه در اين صورت معناى آيه چنين مى‏شود كه خداوند آسمانها را بدون ستون قابل ديدن مردم آفريده است كه منافاتى با وجود ستونهاى غير قابل ديدن ندارد .

12 قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فى فِئَتَيْنِ الْتَقَتا فِئَةً تُقاتِلُ فى سَبيلِ اْللَّهِ وَ أُخْرى‏ كافِرَةُ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأىَ الْعَيْنِ . . .  ( براى شما درباره دو گروهى كه روياروى يكديگر قرار گرفتند علامت الهى وجود دارد گروهى در راه خدا مى‏جنگند و گروه ديگر كافر است و سپاه مؤمنان را با رؤيت چشمى دو برابر مى‏بينند . . . ) مفسران در اين مسئله كه كدامين گروه براى گروه ديگر دو برابر ديده شده است اختلاف نظر دارند . نظريه يكم اينست كه خداوند متعال مسلمانان را به كفار دو برابر نشان داد كه آنان به وحشت افتادند . نظريه دوم اينست كه خداوند كفار را كه سه برابر مسلمانان بودند ، براى مسلمانان دو برابر نشان داد .

13 وَ إِذْ يُريكُمُوهُمْ إِذَا الْتَقَيْتُمْ فى أَعْيُنِكُمْ قَليلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فى أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضىَ اْللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولاً  ( و هنگاميكه خداوند آن كفار را در موقعى كه روياروى آنان قرار گرفتيد در چشمان شما اندك نشان مى‏دهد تا خداوند انجام بدهد كارى را كه بايد انجام بگيرد . ) 14 فَأَنْزَلَ اْللَّهُ سَكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها  ( پس خداوند آرامش خود را به او ( پيامبر ) فرستاد و او را با لشكريانى تأييد كرد كه شما آنها را نمى‏ديديد . )

15 إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ  [ قطعا ] او ( شيطان ) و گروهش شما را مى‏بينند در حاليكه شما آنها را نمى‏بينيد .

16 حَتّى إِذا بَلَغَ الْمَغْرِبَ وَجَدها تَغْرُبُ فى عَيْنِ حَمِئَةٍ  ( تا آنگاه كه ذو القرنين به نقطه پايانى زمين از نقطه مغرب زمين رسيد چنين دريافت كه خورشيد در چشمه‏اى از گل سياه غروب مى‏كند . )

17 أَوَ كَالَّذى مَرَّ عَلى‏ قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاوِيَةٌ عَلى‏ عُرُوشِها قالَ أنّى يُحْيى هذِهِ اْللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اْللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمَ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ . . .  ( يا مانند كسى ( حضرت عزير عليه السلام ) كه از يك آبادى عبور مى‏كرد كه آن آبادى بر روى بناهايش ويران شده و از سكنه خالى گشته بود ، گفت : كى ( يا چگونه ) خداوند اين مردگان را پس از مرگشان زنده خواهد كرد ، پس خداوند او را صد سال مى‏راند ( عزير مرد و صد سال از مرگش گذشت ) پس خداوند او را زنده كرد و فرمود چقدر درنگ كردى ( چه مدتى از توقف تو در عالم پس از مرگ گذشت ) عزير گفت يك روز يا مقدارى از يك روز خداوند فرمود : بلكه تو صد سال در عالم پس از مرگ توقف نمودى . . . )

18 يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تُظنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ قَليلاً  ( روزى كه خداوند شما را خواهد خواند و شما با سپاسگزارى به او پاسخ خواهيد داد و گمان خواهيد كرد كه در اين دنيا توقفى نكرده‏ايد مگر اندكى . )

19 وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ . . . وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِاَئةِ سِنينَ وَ ازْدادُوا وا تِسْعاً  ( و بدينسان آنان ( اصحاب كهف ) را برانگيختيم ( احيا كرديم ) تا ميان خود از يكديگر سؤال كنند . گوينده‏اى از آنان گفت : چقدر توقف كرديد ( در غار ) ؟ گفتند :يك روز يا مقدارى از يك روز ، گفتند : پروردگار شما داناتر است به مقدار زمانى كه در غار توقف نموده‏ايد . . . ) ( و آنان سيصد سال در غارشان توقف نموده بودند )

20 يَوْمَ يُنْفَخُ فى الْصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمينَ زُرْقاً يَتَخافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ عَشْراً .نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمُ طَريِقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ يَوْماً  ( روز قيامت روزيست كه در صور دميده مى‏شود و ما گنهكاران را با چشمانى كه سياههاى آنها با سبز مخلوط ( مختل ) شده است محشور مى‏نماييم گنهكاران آهسته با يكديگر صحبت مى‏كنند و مى‏گويند : ما بين اولين دميدن صور و دومين دميدن آن ( كه چهل سال طول داشته است ) توقف نكرده‏ايد مگر ده شب يا ده روز ، يا در زندگى دنيوى توقف نكرده‏ايد مگر ده شب يا ده روز . ما به آنچه كه مى‏گويند داناتريم ، هنگاميكه با صلاحيت‏ترين آنان در پيمودن راه حق مى‏گويد : توقف نكرديد در زندگى دنيوى يا در قبرها يا ما بين دو صور مگر يك روز . ) اين مضمون در آيات متعددى در قرآن آمده و با كمال وضوح اثبات كرده است كه عوامل درك زمان تصرف و دخالت شديدى در جريان حركت و انتزاع زمان از آن مى‏نمايند .

21 يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الْدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ ( آنان نمودى از زندگى دنيا را مى‏دانند و از حيات اخروى غافلند . )

انواع دخالت‏هاى منطقه عوامل درك در معرفت درباره « واقعيت‏ها براى خود » از ديدگاه قرآن

1 دخالت و تصرف حواس : آيات شماره 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ،15 ، 16 .

2 دخالت حواس و خواسته‏ها و تدبيرها و آراء پيش ساخته : شماره 1 ، 21 .

3 حواس و اعمال : شماره 3 ، 6 ، 7 ، 8 .

4 اشتغال درون : شماره 9 .

5 عوامل مغزى : 17 ، 18 ، 19 ، 20 .

اين مباحث با اهميت‏ترين نتيجه‏اى را كه ارائه مى‏دهد اينست كه : هر كسى كه علم را با اين همه محدوديت‏ها كه 9 عامل و وسيله و كانال آنرا احاطه كرده است ، در برابر ارزشها قرار بدهد ، بطوريكه ارزش‏ها را در مقابل علم تحقير نمايد ، و علم را طريق منحصر براى درك واقعيت‏ها مطرح نمايد ، يا اطلاع لازم و كافى از اين دو حقيقت ( علم و ارزش ) ندارد ، يا بر مبناى اصول پيش ساخته‏اى مى‏انديشد و سخن ميگويد كه هيچ تضمينى براى صحت آن‏ها وجود ندارد ، و يا بر نوعى عنصر فعال ضد ارزشى در مغز خود تكيه مى‏كند كه نوعى حساسيت براى ارزش‏ها از نتايج فعاليت آن عنصر مى‏باشد .

« با نظر به هويت علم و به محدوديتهايى كه در اين مباحث براى علم مورد بررسى قرار داديم ، با كمال وضوح ثابت شد كه هر دو نظر افراطى و تفريطى در ارزيابى علم باطل است ، يعنى هم آن نظر كه ميگويد : همه طرق وصول به واقعيات منحصر در علم است ، باطل است و هم آن نظر كه ميگويد : علم در واقع‏يابى ورشكست است و كارى از دست علم جز يك عده روشنايى‏هاى بسيار محدود و گاهى هم مزاحم بر نمى‏آيد . » توضيح اينكه عده‏اى از ساده لوحان در قرن نوزدهم ( نه خود دانشمندان بزرگ كه دست اندر كار واقعى علم بودند ) با توجه به پيشرفتى كه تدريجا نصيب علوم گشته بود ، و از زير تهمتهاى قرون وسطائى مغرب زمين پيروزمندانه برجسته بود ،بدون توجه به واقعيات و سطوح و ابعاد بسيار گسترده و عميق آنها در قلمرو جهان طبيعت و انسانها ، چنان خيره و بهت زده گشته بودند كه همه چيز را فراموش كردند ،مخصوصا اين حقيقت را كه روش علمى نوعى راهيابى براى شناخت ابعادى معين و محدود از « واقعيات براى خود » ميباشد ، نه براى همه سطوح و ابعاد واقعيات هستى .

به همين جهت حماسه سرايى‏هايى كه در قرن هيجدهم و نوزدهم و مقدارى از اوايل قرن بيستم نصيب علم ( تعريف و تفسير نشده ) گشته بود ، درباره هيچ موجودى مقدس و هيچ شعار دينى و ارزشى صورت نگرفته بود . فقط اين صدا در همه جا پيچيده بود كه « دوران خرافات پرستى گذشت و اكنون دوران علم است » ، « دوران جهل و بدبختى‏ها سپرى گشته است و از هم اكنون وارد بهشت برين زندگى مستند به علم شده‏ايم » ،« براى حل هر مشكلى كه با آن روبرو ميشويد ، سراغ هيچ چيزى جز علم را نگيريد » ،« علم يعنى سعادت مطلق » و غير ذلك از افراط گريهايى كه كار هميشگى ما انسانهاى كم ظرفيت و كوتاه نظر است . اگر شما در آن دورانها برخى از رجز خوانى‏ها و حماسه‏ سرايى‏هاى مربوط به علم را ميديديد و آنها را به خوبى تحليل و تفسير مى‏نموديد ، بدون زحمت زياد به اين نتيجه ميرسيديد كه « علم يعنى خدا » ، علم يعنى « كمال مطلق » و غير ذلك از خرافات ناشى از كوته فكرى‏هاى متنوع .

بديهى است كه اينهمه حواله‏هاى بى‏محل كه صادر مى‏گشت طرف حواله ( يعنى چيزى كه ميبايست اين حواله‏ها را بپردازد ) طرق وصول به واقعيات بطور عام نبود ، بلكه همه اين حواله‏ها به سوى علمى رهسپار مى‏گشت كه نه تعريف صحيحى براى خود ديده بود و نه ارزيابى صحيحى درباره آن انجام گرفته بود . اين رجز خوانى‏ها و حماسه‏سرايى‏ها به قدرى جدى بود كه كمتر كسى ميتوانست احتمال بدهد كه اين همه حساسيت درباره چيزى كه هنوز هويت و تكليف آن در ارائه واقعيات براى خود كاملا روشن نيست ، بى‏اساس بوده باشد .

بدانجهت كه موضوع علم پرستى به اوج نهايى خود رسيده بود ، هيچ كس نتوانست بگويد : آقايان ، شما كه مى‏گفتيد : ما به وسيله علم همه بت‏ها را مى‏شكنيم ، چه شد كه خود علم تفسير و تعريف نشده را با آن همه محدوديتهايش ، براى ما بت ساخته و ما را به سجده در مقابل آن تحريك نموده ، بلكه با اجبارى شديدتر از اجبار بت پرستان ما را در برابر اين بت به زانو درآوريد ؟ در نتيجه آن همه داد و فريادها كار علم را از اينكه يكى از وسائل لازم براى وصول به واقعيات است ، بالاتر برده و به جاى احترام در مقابل علم از مردم طلب پرستش علم نموديد .شايد هم اين يك منطق جديد بود كه بتى را با بت ديگر با قداست بيشتر مى‏شكست

اين يك قانون پايدار تاريخ است كه هر افراطگرى كه به وسيله انسانها صورت بگيرد ، حتما يك تفريطگرى را بدنبال خود خواهد آورد .

در برابر آن داد و فريادها و رجز خوانى‏هاى افراطى درباره علم ، مخصوصا اين ادعاى شگفت انگيز كه تنها علم است كه ما را به كمال و سعادت و مراعات اصول انسانى و حفظ كرامت و شرف و حيثيت بنى نوع خود موفق خواهد ساخت ، دو جريان ضد علم كه بسيار تكان دهنده و براى هشدار ساده لوحان در تاريخ بهترين عامل بود ، وارد عرصه زندگى انسانها گشت و با كمال صراحت ياوه سراييهاى افراطگرانه كوته نظران و خودكامگان درباره علم به معناى معمولى آنرا مردود ساخت .

جريان يكم اين بود كه علم نتوانست خود را از شركت در نابودى انسانها و از بوجود آوردن كشنده‏ترين سلاحها ، دور و پاك نگاهدارد ، اين پدر با شمشير فرزندش كه تكنولوژى بود عظمت و قداست خود را از دست داد و شديدا در استخدام خودكامگان قدرت پرست قرار گرفت و از اين راه نه تنها قدرت‏هاى طغيانگرانه را تقويت نمود ، بلكه با منحصر ساختن هدف از تحقيق و بررسى‏هاى علمى را در بدست آوردن وسائل قدرت بهر طريق و شكل ممكن ، از ضربه‏اى كه بر ارزشها و معنويات و اصول عالى انسانى وارد ساخته بود خود نيز سخت مجروح و ناتوان گشت . جريان دوم فرو رفتن علم در تاريكى و ابهام شديد بود تا آنجا كه بنا به نقل پى‏ير روسو :

فردينان « ورشكستگى علم را اعلام نمود » ما پيش از آنكه به بيان صحت و بطلان اين مدعا ( علم ورشكست شده است ) بپردازيم ضرورى مى‏بينيم كه يك اشاره كوتاه به نوساناتى كه علم در گذرگاه تاريخ به خود ديده است داشته باشيم . البته بديهى است آنچه را كه در اين مبحث متذكر مى‏شويم تاريخ مشروح و مبسوط علم نيست ، زيرا اين كار بزرگ تاكنون چند بار انجام شده است .

از طرف ديگر ميدانيم آغاز حقيقى علم و معرفت با قطع نظر از بروز آن به وسيله پيشوايان ماوراء الطبيعة تاريك است ، و ما نميتوانيم در اين مورد يك نظر قطعى بدهيم ، با اينكه بطلان نسبت دادن آغاز علم و معرفت و فلسفه به يونان باستان در زمان ما به خوبى اثبات شده است ، و هيچ نيازى به تفصيل ديگرى نداريم . با اين حال به جملاتى از ويل دورانت مؤلف كتاب تاريخ تمدن توجه كنيم كه مى‏گويد : « سهم خاور نزديك در تمدن باخترى ، از آن زمان كه تاريخ نوشته در دست است ، تاكنون لا اقل شش هزار سال مى‏گذرد .

در نيمى از اين مدت تا آنجا كه بر ما معلوم است ، خاور نزديك يك مركز امور وسائل بشرى بوده است . از اين اصطلاح سهم « خاور نزديك » منظور ما تمام جنوب باخترى آسيا است كه در جنوب روسيه و درياى سياه و مغرب هندوستان و افغانستان قرار دارد ، با مسامحه بيشترى اين نام را شامل مصر نيز مى‏دانيم ، چه اين سرزمين از زمانهاى بسيار دور با خاور پيوستگى داشته است و با يكديگر شبكه پيچ در پيچ فرهنگ و تمدن خاورى را ساخته‏اند .

بر اين صحنه كه تجديد حدود دقيق آن مقدور نيست و بر روى آن مردم و فرهنگ‏هاى مختلف وجود داشته ، كشاورزى و بازرگانى ، اهلى كردن حيوانات و ساختن ارابه ، سكّه زدن و سند نوشتن ، پيشه‏ها و صنايع ، قانونگذارى و حكمرانى ،رياضيات و پزشكى ، استعمال مسهل و زهكشى زمين ، هندسه ، نجوم ، تقويم و ساعت ومنطقه البروج ، الفباء و خط نويسى ، كاغذ ، مركب ، كتاب و كتابخانه و مدرسه و ادبيات . . . و چيزهاى ديگرى براى نخستين بار پيدا شده و رشد كرده و فرهنگ اروپايى و آمريكايى ما در طى قرون از راه جزيره كرت و يونان و روم از فرهنگ همين خاور نزديك گرفته شده است . . . » 1 بنابراين ،

1 نخستين جايگاه بروز علوم و معارف ، مشرق زمين مخصوصا خاور نزديك بوده است . ما توانائى تشخيص دقيق نوساناتى علمى اين دوران را نداريم ، مخصوصا با نظر به اينكه شرايط و انگيزه‏هاى ارتباط علمى انسانها با « واقعيت‏ها براى خود » گوناگون مى‏باشد .

2 به استثناى بعضى از دانشمندان يونان كه ميكوشيدند ارتباط خود را با واقعيات از كانال علم برقرار نمايند ، فلاسفه و حكماى آن سرزمين مانند ارسطو بيشتر تفكرات تجريدى داشتند نه تفكرات تجربى و علمى محض . اين بدان معنا نيست كه خدمات ارسطو و ديگر شخصيت‏هاى فلسفى يونان براى پيشبرد معارف بشرى ناديده گرفته شود ، زيرا اين حقيقت نيازى به اثبات ندارد كه آنان در پيشرفت فرهنگ معرفتى بشرى ، مخصوصا ارسطو كمك بسيار زياد و با اهميت نموده‏اند ، با اينحال ارسطو با آن همه اقتدار مغزى فوق العاده كه با جرئت ميتوان گفت : از شخصيت‏هاى علمى و فلسفى كم نظير تاريخ است با برترى دادن به روش تجريدى و كلى گرايى همزمان با خدمات علمى و فلسفى بدانجهت كه شهرت جهانى او سد بزرگى در برابر انديشمندان شده بود ، جريان علم را از اينكه مستند به تجربه باشد ، تا حدودى راكد ساخت يا لا اقل پيشرفت دانش را به وسيله تجربه و مشاهدات متوقف نمود . اما اينكه اگر خدمات ارسطو به علم و معرفت بشرى بطور كلى در برابر تقيد فكرى او به تجريد بگذاريم كدام يك از اين دو پديده بيشتر مؤثر بوده است ؟مسئله ‏ايست عليحده .

يعنى آيا خدمات آن شخصيت براى معرفت بشرى آن قدر سودمند بوده است كه ضرر تقيد او به تجربه گرايى در مسير علم و معرفت را جبران نمايد ؟به نظر ميرسد اين دو موضوع قابل مقايسه دقيق با يكديگر نيست ، زيرا سودمند بودن خدمات علمى و معرفتى ارسطو با تقيد او به تجريد گرايى مختل نمى‏گردد ، او با روش تجريدى خود هيچ مغز بشرى را مجبور به روش غير تجربى نكرده است .

و اگر عظمت و جاذبه شخصيت علمى ارسطو موجب جبر دانشمندان و فلاسفه براى تبعيت از ارسطو بود ، امكان نداشت كه دانشمندان اسلامى آنهمه مسير تجربه و مشاهده را در علوم پيش بگيرند ، و تا آنجا كه توانايى بررسى و تحقيق تجربى در مسائل علمى داشتند به تجريد و اصل گرايى بى‏اساس اعتنائى نكنند و راه تجربه را پيش بگيرند . و همچنين امكان نداشت پس از رنسانس خود مغرب زمينى‏ها از روش تجربه تبعيت كنند نه از تجريد گرايى ارسطو .

3 پس از مدتى رواج علم در اسكندريه در قرن پنجم ميلادى بار ديگر رو به ضعف نهاد و به قول پى‏ير روسو رو به كسادى نهاد . 2

4 بطور عموم قرون وسطاى مغرب زمين ( نه مشرق زمين اسلامى كه به اعتراف همه مورخان علم يك دوران بسيار درخشان علمى براى همه بشريت بوده است ) و ما در همين مبحث به اشاره‏اى مختصر به درخشش خيره كننده علم در اين دوران در جوامع اسلامى خواهيم داشت .درباره تاريكى اين قرون و سقوط وحشت انگيز علم در اين زمان به نقل عبارات پى‏ير روسو اكتفاء ميكنيم :

« قرون وسطى از قرن پنجم تا قرن دوازدهم يكى از دردناكترين ادوار تاريخ است . عامه مردم در منتهاى فلاكت و بدبختى زندگى ميكردند . سنيورهاى ملوك الطوايفى همگى پادشاهان كوچكى بودند و حكومت مطلقه داشتند . آنقدر جنگهاى متوالى و قتل و غارتهاى پى در پى فكر مردم را به خود مشغول كرده بود كه هيچ كس نمى‏توانست در فكر علم باشد . غالب آثار قدما به كلى معدوم شد و فقط بنديكتن‏ها بودند كه در اعماق صومعه‏ها و عبادتگاههاى خودگاه با بى‏قيدى ، آثار ناچيز كسانى از قبيل كاليسديوس ( قرن سوم ) و ماكروب ( قرن پنجم ) و مارتيانوس كاپلا و كاسيودور و بونس و غيره را استنساخ ميكردند . شارلمانى كه خود به زحمت ميتوانست بنويسد كوشش كرد كه با كمك آلكن زندگانى فكرى و فرهنگى را دوباره معمول و متداول سازد ، اما موفق نشد كه در اين جامعه خشن و نادان و خونخوار حتى جرقه‏اى نيز ايجاد كند و به آلكن چنين اعتراف كرد « ايجاد يك آتن مسيحى در جهان نه كار من است و نه كار شما . . . » 3

5 با ظهور اسلام بنا به تحقيق اكثريت قريب به اتفاق مورخين علم ، با نظر به تشويق و تحريك بسيار شديدى كه بنيان گذار اسلام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله درباره فراگيرى علم و معرفت و به كار بستن آن در همه ابعاد زندگى ابراز فرموده بودند و حتى با نظر به احاديث معتبرى كه أمير المؤمنين عليه السلام مرد شماره 2 اسلام درباره ضرورت بكار بستن تجربه در علم و معرفت بيان نموده بود ، از اواخر قرن دوم ميلادى انواعى از علوم با كمال دقت و تجربه و با روش عالمانه به جريان افتاد و كاروان علم را به قول زيگريد هونكه از كرانه‏هاى خزر تا سواحل آتلانتيك به تكاپو و تلاش وادار ساخت . در اين مورد ضرورى است ما به جملاتى از معتبرترين مورخان علم در دوران معاصر اشاره كنيم :

يك جان برنال چنين مى‏گويد : « اسلام از همان آغاز دين دانش و سواد شمرده ميشد . » 4 دو همين مورخ محقق ميگويد : « به علاوه ، شهرهاى اسلامى بر خلاف شهرهاى امپراطورى رم خود را از مابقى جهان شرق منزوى نكرده بود . اسلام محل التقاى دانش آسيايى و اروپايى بود . بالنتيجه اختراعات كاملا جديدى صورت گرفت كه براى تكنولوژى يونانى و رومى ناشناخته و يا دسترس ناپذير بود از جمله مى‏توان مصنوعات فولادى ، كاغذ سازى ابريشمى و ظروف چينى لعابى را نام برد . اين اختراعات به نوبت خود مبناى ترقيات بيشترى را تشكيل دادند كه موجبات تحرك غرب و تحقق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد . » 5

( 1 ) تاريخ تمدن ويل دورانت ترجمه آقاى احمد آرام و همكاران ايشان ج 1 كتاب اول ص 141

(2 ) تاريخ علوم پى‏ير روسو ترجمه آقاى حسن صفارى ص 116

( 3 ) تاريخ علوم پى‏ير روسو ص 116

( 4 ) علم در تاريخ تأليف جان برنال ص 206

( 5 ) همين مأخذ ص 208

سه زيگريد هونكه در فرهنگ اسلام در اروپا تصريح مى‏كند : « ما تنها وارث يونان و روم نيستيم بلكه وارث جهان فكرى اسلام نيز مى‏باشيم كه بى‏شك مغرب زمين مديون آنست . » فيليپ حتى ميگويد : كه « در قرون وسطى هيچ قومى به اندازه مسلمانان در ترقى و پيشرفت بشريت خدمت نكرده ‏اند . » چهار در تاريخ علم چنين مى‏خوانيم : « مسلمانان به ميزان زيادى به فرهنگ خود متكى بودند و بر تمدن مديترانه‏اى با رضاى ساكنان اين اقليم تسلط پيدا كردند . 1 » پنج همين محقق ميگويد : در واقع اگر بنا ميبود فقط به تاريخ علم بپردازيم ،بسيار منطقى‏تر بود كه سراسر دورانى را كه از قرن هفتم ( قرن اول هجرى ) آغاز و به قرن چهاردهم ختم ميشود منظور نماييم . 2 » شش باز همين محقق مى‏گويد : « جالب است كه موضوعات مقدماتى ( در فرهنگ اسلامى ) نه تنها مادى و خاكى بلكه علمى نيز بودند ، از اين لحاظ دانشگاههاى مسيحى از الگوى اسلامى دنباله روى مى‏كردند . 3 » هفت باز در مأخذ مزبور چنين ميخوانيم : « مسلمانان در قرن دوازدهم تهيه و استفاده از كاغذ را به اروپاييان آموختند . » 4 هشت آلفرد نورث وايتهد ميگويد : « تمدن اسلام اصيل بوده است ، زيرا مسلمانان در رياضيات و نجوم و علوم طبيعى و اقتصاد و تجارت تحولاتى بوجود آوردند و تمدن آنان از خود آنان مى‏جوشيد . » 5 نه زيگريد هونكه با صراحتى جالب درباره اينكه مسلمانان بودند كه روش تجربى در علم را ابتكار كردند ، چنين مينويسد : « عرب ( مسلمانان ) به وسيله تجربه‏ها و كاوشهاى علمى خود آن مواد خام را كه از يونان گرفته بودند ، دگرگون ساخته و وضع جديدى در علوم ايجاد كردند .

در واقع عرب ( مسلمانان ) هستند كه راه تجربه را در كاوشهاى علمى ابتكار كردند . . . مسلمانان نه تنها تمدن يونان را از نابودى نجات دادند بلكه آنان پايه‏گذاران روش تجربى در شيمى و علوم طبيعى و حساب و جبر و حيوان شناسى و حساب و مثلثات و علوم اجتماعى بوده‏اند ، به اضافه اكتشافات و اختراعات فردى كه در علوم مختلف بوجود آوردند كه اغلب آنها دزديده شد و به ديگران نسبت داده شد . » 6 ده جان برنال در تاريخ خود سه دوره عظيم فعاليتهاى علمى را بدين ترتيب مى ‏آورد :

« سه دوره عظيم فعاليتهاى علمى به ترتيب در آسياى اسلامى قرن نهم ( قرن سوم هجرى ) ، اسپانياى اسلامى قرن يازدهم ( قرن پنجم ) و فرانسه قرن سيزدهم پديدار شد . » 7

6 از قرن هفتم هجرى به بعد بلاى خانمانسوز مغول ، كشورهاى اسلامى را با تمدنى كه بوجود آورده بودند و با علم و فلسفه و هنر و عرفانى كه شايع نموده و براه انداخته بودند تار و مار كرد ، به اضافه حكام خود كامه جوامع اسلامى كه نگذاشتند مسلمانان آن شكست همه جانبه را با جوشش درونى و عقيدتى كه موجب بروز تمدنى به آن عظمت گشته بود جبران نموده و بار ديگر تمدن انسانى خود را به عالم بشريت عرضه كنند . البته اين نكته را نبايد فراموش كنيم كه با آن همه خرابى‏ها كه جوامع اسلامى از مغول و ديگران تحمل كرده بود ، بطور گسيخته و به مقتضاى عقايد خود درباره وجوب تعليم و تربيت و پيشبرد علم و معرفت درخشندگى‏هاى علمى و معرفتى خود را ارائه مى‏كردند . ما در دورانهاى بعد از حمله بنيان كن مغول ، صدر المتألهين‏ها و ميردامادها و شيخ بهائى‏ها و ميرفندرسكى و ده امثال آنان را مى‏بينيم كه براى تجديد بناى علم و معرفت و هنر و جهان بينى‏ها اركان شايسته و بسيار لايقى بوده‏اند .

7 در دورانهاى بعدى كه ميتوان آغاز آنرا به يك اعتبار از قرن شانزدهم و به اعتبار ديگر از قرن هفده منظور نمود ، با اكتشافاتى كه اغلب بطور محاسبه نشده بروز مى‏كردند ، تكاپوها و تلاش‏هاى قابل توجه در علم و فلسفه و هنر در مغرب زمين براه مى‏افتد ، ويژگى اين نهضت در اين بود كه همزمان با پيدا شدن طلايه‏هاى علم و فلسفه در اين سرزمين مغزهايى مقتدر متوجه اهميت صنعت شده و با يك كوشش فوق العاده رو به صنعت و اكتشافات مفيد در آن بردند .

و بدانجهت كه علوم مربوط به صنعت در مسير بوجود آوردن تغييرات محسوس در زندگى جوامع بود و اين تغييرات خواه بر مبناى حقيقت و خواه بر مبناى عرضه‏ها تصنعى ، تنها با صنعت امكان پذير بود ، لذا پديده‏هاى بسيار متنوع كارخانه‏ها و ماشينها و ديگر وسائل تكنولوژى سخت بكار افتادند و صاحبان صنايع طعم سود و اداره كنندگان جوامع صنعتى مزه قدرت را چشيدند و با اشتياق و عشق غير قابل توصيف ، علم را در خدمت تقويت و تنوع بخشيدن به تكنولوژى درآوردند . اين توسعه در تمدن صنعتى ، در عين حال كه مزايايى غير قابل انكار در اختيار بشريت گذاشت ، ولى از آنجهت كه صنعت براى صاحبان صنايع سودهاى كلان و قدرت طبيعى و اعتبارى ( اوتوريته ) به ارمغان مى‏آورد ، تمدن به كلى در اختيار صنعت و سود و قدرت درآمد .

و از اين مسير صنعت و مختصات آن ( سودجويى و قدرت طلبى و تبديل زندگى طبيعى انسانها به زندگى ماشينى ) علم و معرفت را از مختص بسيار انسانى آن كه عبارتست از شناخت انسان و جهان و بكار انداختن آن در ايجاد « حيات معقول » براى انسانها ، با كمال مهارت از بين برد . غروب خورشيد علم و معرفت در اين تمدن غير از دورانهاى جاهليت شرق و غرب و ديگر نقاط جوامع بشرى در گذشته بوده است ، زيرا علم و معرفت در اين دوران تمدن غربى بيش از همه دورانهاى گذشته مورد توجه و دفاع قرار گرفته بود و ميتوان گفت در هيچ يك از دورانهاى گذشته اين همه حماسه‏ها كه در تمجيد علم در دوران معاصر براه افتاده است ، ديده نشده است ، با اينحال ميتوان گفت علم و معرفت به معناى حقيقتى آن ، نه به عنوان وسيله پيشبرد تكنولوژى در مسير كسب ثروت و قدرت ، تحت الشعاع قدرت و سودجوئيها قرار گرفت و از انقلاب تاريخ طبيعى بشر به تاريخ انسانى او جلوگيرى نمود .

و اگر كسى پيدا شود كه بگويد : صحت و منطقى بودن ارزيابى واقعى علم و معرفت در دوران معاصر بود كه اينهمه نظم و قانونگرايى و برخوردارى از حقايق كشف شده را در جوامع بشرى مخصوصا در مغرب زمين ، پديد آورد ، پاسخ اين سخن بسيار روشن است كه اما نظم و قانونگرايى در زندگى اجتماعى يك پديده جبرى براى زندگى دندانه‏هاى چرخ ماشينى است كه صنعت امروزى براى بشر به ارمغان آورده است و مربوط به علم و معرفتى كه « حيات معقول » انسانها را تضمين مينمايد نميباشد .

مگر نه چنين است كه « حيات معقول » با قدرت طلبى و منفعت پرستى سازگار نيست .اين يك علت بود كه علم و معرفت عالى بشرى را كه ميتوانست انسان را به « حيات معقول » موفق نمايد ، چنان در ابهام و تاريكى فرو برد كه گويى اصلا نبايد علم و معرفت در راه انسان سازى بكار برود علل ديگرى بوجود آمد و موجبات ابهام و پژمردگى علم و معرفت در مغزهاى بشرى را فراهم آورد ، و اهميت واقعى آن را براى اكثريت مردم ناآگاه از بين برد .

حال كه بحث ما به حساس‏ترين نقطه بررسى تمدن امروزى رسيده است ، با يكديگر توافق كنيم كه علل ديگرى را هم كه در از كار انداختن عظمت علم و معرفت انسانى [ كه تنها يك وسيله براى ايجاد حيات معقول انسانها ميباشد ] ، مؤثر بوده است ، مورد توجه قرار بدهيم . علل اصلى اين ورشكستگى در تمدن ، متعدد و متنوع است ، و ما در اين مورد عمده آنها را تحقيق و بررسى مى‏نماييم :

يك استخدام همه انواع علوم و معارف براى اشباع حس قدرت پرستى و سودجويى . اين همان علت است كه هم اكنون توضيحى مختصر درباره آن بيان نموديم .

دو قضيه « انتخاب طبيعى در عالم جانداران و انتخاب اصلح » كه بعضى از اشخاص مانند داروين و پيش از او عده‏اى از مدعيان انسان شناسى پيش كشيدند كه « قدرت » عامل اصيل بقاى جانداران در عرصه زندگى است ، و به اصطلاح آن شاعر « هر قوى اول ضعيف گشت و سپس مرد » .

اين علت كه در برابر مشاهدات بسيار فراوان ما در جريان تعاون طبيعى در زندگى و هماهنگى براى بقاء مخصوصا در بنى نوع انسانى ، غير منطقى است هيچ گونه ارزش علمى و فلسفى ندارد . نظريه تنازع در بقاء با تحليل دقيق در استعدادها و ابعاد معنوى انسانى كه يكى از عمده‏ترين و محسوس‏ترين آنها احساس اتحاد و تساوى در ميان افراد انسانى است ، بدون دخالت نژاد و محيطها و رنگها و ديگر امور اعتبارى به شكست نهايى خود ميرسد .

براى پاسخ بسيار روشن و قابل قبول هر انسان آگاه ،شما ميتوانيد قضاياى اخلاقى و حقوقى جهان شمول كه امروزه از نظر علمى به خوبى قابل اثبات است و مخصوصا نظام حقوق بشر از ديدگاه غرب و از ديدگاه اسلام كه هر دو آنها همه بشريت را مورد حقوق و اخلاق جهانى ميدانند روشن‏ترين دلايل اثبات تساوى‏ها و اتحادها ميان جوامع گوناگون بشرى ميباشد . اگر گفته شود كه ادعاى جهانى بودن اخلاق و فرهنگ و حقوق بشر خيالى بيش نيست ، زيرا ما همواره شاهد زورگويى و غلبه قدرت‏ها و سوداگران مى‏باشيم ، پاسخ اين گفتار هم كاملا روشن است ، زيرا تدوين و تنظيم فرهنگ و قضاياى اخلاقى و حقوقى عام و توجه همه انسانها به آنها به عنوان عاليترين ايده‏هاى بشرى ، بهترين دليل آنست كه انسانها در اعماق فطرت و شخصيت خود آن تساويها و اتحادهايى را كه اخلاق و فرهنگ و حقوق‏هاى جهانى مطرح ميكنند درمى‏يابند و آنها را عاليترين آرمان‏هاى زندگى فردى و اجتماعى خود ميدانند . نهايت امر از بيم آنكه از خواسته‏هاى طبيعى خود به وسيله قدرتمندان و مال پرستان زراندوز و زورگو محروم بمانند دست اتحاد براى عملى ساختن آن تساويها و اتحادها به هم نميدهند . اگر شما امروزه هزاران مورچه را زير پاى خود محو و نابود بسازيد ، معنايش آن نيست كه آن مورچگان جان نداشتند و براى بقاى حيات خود تلاش نميكرده‏اند و زندگى دسته جمعى در نهادشان نبوده است .

سه نظريه اصالت غريزه جنسى كه آنرا با اشكال مختلف بر مغزهاى بشر ساده لوح داخل كردند و چنان با قيافه علمى از اين قضيه دفاع نمودند كه اگر يك صدم آن تكاپو و تلاش را در راه اثبات اصول انسانى نموده بودند ، قطعا تاريخ انسانى مسير تكامل را پيش مى‏گرفت و امروز ميتوانستيم ادعا كنيم كه ما در تاريخ انسانى زندگى مى‏كنيم نه اينكه در تاريخ طبيعى بر مبناى قدرت و سود دست و پا مى‏زنيم .

شگفت آورتر از همه اينها دفاع جدى از صحت اين نظريه بعد از ثابت شدن بطلان آنست كه متأسفانه در مشرق زمينى كه مهد علوم و معارف عاليه انسانى بود ، از طرف ساده لوحان خود باخته يا شهرت پرستان بينوا صورت مى‏گرفت و بدانجهت كه بطلان نظريه مزبور از جهات مختلف در كتب روانشناسى و روانپزشكى روشن گشته است ،ما به بيان آنها نمى‏پردازيم .

چهار نظريه افزايش جمعيت و نفوس روى زمين كه مالتوس مى‏گفت : اولى با تصاعد هندسى انجام مى‏گيرد و دومى با تصاعد حسابى كه نتيجه آن انفجار كره زمين به علت نارسايى وسايل زندگى براى مردم مى‏باشد . اين نظريه كه به وسيله مالتوس ابراز شد ، در پى پايه بودن آن كافى است كه به پيشرفت شگفت انگيز علومى توجه كنيم كه امروزه از طرق و با وسائل غير قابل پيش بينى ، پاسخگوى معيشت مردم ميباشد . و با توجه به حقايق مربوط به اين مسئله ، مى‏بينيم كه اگر بازيگرى سودپرستان و قدرت طلبان نباشد ، هرگز كره زمين ما دچار آن مصائبى نميگردد كه مالتوس بى‏اطلاع و شتابزده بيان نموده بود .

پنج همان قضيه جدايى علوم از ارزشها است كه به جهت مقبوليت عامه علم به معناى رسمى و معمولى آن آگاهانه يا ناآگاهانه ارزشها را از مقام شايسته خود پايين آورد و آنها را مانند يك عده پديده‏هاى تجملى براى زندگى انسانها كه غالبا جنبه فردى هم دارند قلمداد نمود .

اين عامل كه منظور اصلى ما در اين كتاب است ، در قسمت دوم مشروحا مورد تحقيق و بررسى قرار مى‏گيرد . برگرديم به دو حادثه بسيار عظيمى كه در همين دوران معاصر ( دوران پنجم ) اتفاق افتاد و توانست تا حدى بازيگرى‏هاى بزرگ ما را درباره علوم و برداشت از آنها را به ما ارائه بدهد و ضمنا انسانهاى آگاه و خردمند را به راه معتدلى كه در ارزيابى علوم پيش گرفته بودند به روش خود مطمئن بسازد . دو حادثه بسيار عظيم اين بود :

1 در همان هنگام كه علم پرستان با كمال بى‏اعتنائى به همه چيز جز مشاهدات ( به اصطلاح ) در محراب علوم نشسته و يا پيشانى براى سجده بر آزمايشگاهها در حال عبادت بودند ناگهان با ديدن اعلاميه زير كه از طرف هواداران علم پرستان صادر شده بود در حيرت و بهت فوق العاده‏اى فرو رفتند . چه ميدانيم ؟ شايد هم آنروز كسانى بودند كه صداى فرو ريختن كاخ آمال و آرزوها و بالاتر از اينها محراب عبادت خود را كه كاربرد آزمايشگاهها بودند به جهت دخالت دادن كيفيت مخصوص خود در موضوعات درك شده با گوش خود شنيدند و علم را با كمال تفريطگرى از محل حقيقى خود ساقط نمودند . بهر حال ، اين اعلاميه خواه ناخواه در سال 1859 ميلادى به وسيله فردينان برونتى‏ير صادر گشت .

ورشكستگى علم اعلام شد

پى‏ير روسو پس از نقل اين اعلاميه از فردينان برونتى‏ير ، چنين مى‏گويد :

« آورده‏اند كه وقتى در يكى از شهرهاى آلمان حاكمى مى‏زيست كه از لحاظ درستى و جديت ضرب المثل بود دزدان و راهزنان از او ترس و وحشت بسيار داشتند و مردان شرافتمند او را صميمانه احترام مى‏كردند . اما روزى اهالى شهر به رازى صاعقه آسا پى بردند ، از اينقرار : حاكم هر شب لباسى مبدل مى‏پوشيد و طپانچه‏اى در جيب مى‏گذاشت و آهسته و بى‏سر و صدا از خانه خارج مى‏شد و مردم را لخت مى‏كرد و يا از ايشان به زور چيزى مى‏گرفت . . . لابد مى‏پرسيد كه آيا اين داستان ، همان حكايت هالرز حاكم نيست ؟ شايد چنين باشد ، ولى در عين حال داستان علوم رياضى در اواخر قرن نوزدهم نيز ميباشد . از بيست قرن تاكنون مردم در مقابل آن ضعف و غش ميكردند .

هر كس ميخواست در كوچكترين مورد اصلاحى به عمل بياورد يا دخالتى كند عمل او را مانند توهين به مقدسات تلقى مى‏كردند اما ناگهان اصل اقليدسى ضعف گريه آورى از خود نشان داد و مفهوم قديمى اتصال با سر و صداى بسيار فرو ريخت و نابود شد و قلمرو آشناى اعداد معمولى به وسيله بهمنى از اعداد اصم و اندازه نگرفتنى خورد شد و بنائى كه اينقدر مورد احترام و پرستش بود تركها و شكافهاى بزرگ برداشت . . . اما فقط بناى معظم رياضيات نبود كه گرفتار خرابى و ويرانى ميگرديد : تمام قصر بزرگ علوم به اين حال دچار بود . . . » 1 خود پى‏ير روسو در آخر كتاب خود اين جملات را بيان ميدارد :

« درست است كه امروزه مردانى وجود دارند كه منكر اين آزادى فكرى هستند و ميخواهند از حالت ترديد و عدم قطعيتى كه در دانش فعلى وجود دارد ، ورشكستگى آنرا نتيجه بگيرند و به نفع روح عرفانى و ماوراء الطبيعه جديدى وعظ و تبليغ كنند ،

بلى ما نيز تصديق داريم كه علم امروزه يكى از مراحل بحرانى خود را طى ميكند و اين موضوع را پوشيده نداشتيم و طى صفحات گذشته با وضوح كامل بيان نموديم . اما اين بحران فقط بحران رشد است . » 2 به نظر ميرسد اگر ما بتوانيم محدوديتهايى را كه از جوانب مختلف علوم را احاطه نموده مورد دقت و تحقيق لازم و كافى قرار بدهيم ، نه تنها همين بحران امروزه علم را مى‏توانيم حل نماييم بلكه با يك وسعت نظر و آمادگى كامل به استقبال آينده علم هم برويم و از گردبادهاى طوفانى كه سر راه ما پيش خواهند آمد عبور كنيم .

اگر ما بتوانيم به خود اجازه بدهيم كه هرگز علم به معناى رسمى آنرا كه در هر دورانى مى‏تواند با روش‏ها و وسائل گوناگون ما را با واقعيات در ارتباط بگذارد مطلق تلقى نكنيم ، و آنرا به عنوان يكى از اساسى‏ترين طرق ارتباط با واقعيات منظور نماييم ، هرگز علم را متهم به ورشكستگى نخواهيم كرد . اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد اين ما هستيم كه به جهت ناآشنايى با معناى علم و كاربرد و نسبيت و محدوديت‏هائى كه آنرا همواره احاطه ميكند ، ورشكست مى‏شويم . علم همواره در ارائه واقعيات با همان معنا و كاربرد و ساير امور كه از مختصات روش علمى است پيروز بوده و هرگز در مقابل واقعياتى كه تازه به ظهور ميرسند از خود شكستى نشان نميدهد .

از اينجا است كه مجبوريم به سخنان پى‏ير روسو كه در پايان كتاب خود مى‏آورد نظرى منتقدانه بيندازيم : اينكه ميگويد : « درست است كه امروزه مردانى وجود دارند كه منكر اين آزادى فكرى هستند و ميخواهند از حالت ترديد و عدم قطعيتى كه در دانش فعلى وجود دارد ورشكستگى آن را نتيجه بگيرند و به نفع روح عرفانى و ماوراء الطبيعه جديدى وعظ و تبليغ كنند » همانطور كه خود پى‏ير روسو نيز متوجه شده است بعضى از مردم هستند كه چنين نتيجه گيرى ميكنند نه همه انسانهايى كه معتقد به عرفان و ماوراء الطبيعه مى‏باشند .

بلكه ميتوان گفت قضيه بالعكس است يعنى اگر درست دقت كنيم براى اثبات صحت عرفان و ماوراء الطبيعه كشف قانونمندى جهان هستى كه بوسيله علوم انجام مى‏گيرد يكى از طرق واضح براى اثبات دو حقيقت مزبور ميباشد نه بحران علم و برهم ريخته شدن  قوانين و اصول آن . البته يك مسئله وجود دارد و آن اينست كه بدانجهت كه محدوديتهاى علم كه با نظر به تحقيقى كه در اين كتاب ملاحظه كرديم كه از جوانب گوناگونى آنرا احاطه كرده است [ و هيچ راهى هم براى گريز از آن محدوديتها وجود ندارد ] ميتوان گفت : اگر كسى نتوانست از عظمت قوانين علمى كه با روشنترين وجه قانونمندى و نظم شگفت انگيز جهان هستى را اثبات ميكند به ماوراء الطبيعه برسد ،حد اقل بايد بداند كه با اين علوم كه ما به وسيله آنها با دو بال ( تماشاگرى و بازيگرى ) با واقعيات ارتباط برقرار مى‏نماييم دست از تكبر و نخوت و خودخواهى‏هاى نابكارانه برداريم و با كمال فروتنى كارهاى خود را با همين علوم و معارف كه محصول تماشاگرى و بازيگرى ما در جهان هستى است ادامه بدهيم و آنچه را كه نمى‏بينيم انكار نكنيم و آنچه را كه از حيطه دانشهاى محدود ما بيرون است مورد اهانت و سخريه قرار ندهيم كه اين كار بهترين دليل حقارت ما و ناآگاهى ما از عظمت جهان هستى است .

حادثه دوم كنفرانس وانك اور كانادا است كه در همين سال تشكيل شد و ما مباحث مربوط به اين كنفرانس را مشروحا در قسمت اول مورد بررسى قرار داديم ،مراجعه فرماييد .

( 1 ) تاريخ علوم پى‏ير روسو ص 693 و 694

(2 ) مأخذ مزبور ص 770

دانش‏ها و ارزش‏ها و اشتراك آنها در مجراى قوانين علمى تعريف موضوع و مسئله و ديدگاه و قانون علمى

ميبايست نخست ما تعريفى درباره موضوع علمى بياوريم و سپس به تعريف مسئله و ديدگاه و قانون علمى بپردازيم . بدانجهت كه هدف اصلى ما از اين مباحث تعميم موضوع علمى بر همه موضوعات قابل درك براى ذهن و نفس آدمى به عنوان واقعيات معلوم مى‏باشد لذا تعريف و مباحث مربوط به موضوع علمى را پس از تعريف و مباحث مربوط به « مسئله و ديدگاه و قانون علمى » مطرح ميكنيم .

مقصود ما در اين مبحث از تعريف ، به آن معناى حقيقى نيست كه در منطق كلاسيك « حد تام » ناميده مى‏شود [ 1 ] . بلكه نوعى توضيح و تفسير است براى فهم و درك مباحث علوم و ارزشها كه متأسفانه مدتى است كه بعضى از مغرب زمينى‏ها آن دو را از يكديگر جدا كرده و عده‏اى از مشرق زمينى‏ها را بدنبال خود براه انداخته‏اند . پيش از ورود به بررسى مباحث مربوط به تفسير و توضيح مزبور دو مقدمه را متذكر ميشويم :

مقدمه يكم براى آشنايى با معناى علم قبلا بايد متوجه شويم كه در ميان انواع فعاليتها و پديده‏هاى مغزى دو پديده بيش از همه آنها به يكديگر نزديكترند . اين دو پديد عبارتند از : 1 درك . 2 علم . درك به معناى مطلق دريافت است اعم از دركهاى ابتدائى و استمرارى . [ 2 ] چنانكه اعم است از دريافت علمى ( كه حتما معلوم از طرف نفس يا « من » در اين نوع دريافت مورد اشراف قرار مى‏گيرد ) و از دريافتهاى محض كه حالت انعكاسى محض دارند [ 3 ] . در توضيح و تفسير علم تا آنجا كه به مباحث ما مربوط است ميتوانيم بگوييم : علم عبارتست از درك يك پديده نمودى مانند ( پديده انسان ،درخت ، ميز ، قلم ، كتاب و غير ذلك ) و يا درك يك حقيقت غير نمودى مانند عدالت و زيبايى و ارزشهاى گوناگون و غير ذلك . و يا درك نسبت ميان موضوع‏ها و محمول‏هاى قضايا ( جزئى يا كلى ) ولى همانگونه كه گفتيم : نه مطلق درك و دريافت ، بلكه توأم با نوعى اشراف و توجه درباره موضوع درك شده از طرف نفس يا « من » ( و يا به وسيله هر نيرويى خاص از مغز كه تاكنون شناخته نشده است . ) با اين شرط است كه علم از انعكاس آيينه‏اى اشياء در ذهن تفكيك ميگردد ، و همچنين از دريافتهاى غير نمودى محض نيز مانند تأثرات و عواطف و دريافت زيبايى و ارزش بدون اشراف و توجه [ كه در بالا بدان اشاره كرديم ] نيز از علم مجزّا ميشود .

يك نتيجه مهم كه از اين مقدمه براى ما حاصل مى‏گردد : اينست كه هر تصور و دريافتى علم نيست ، بلكه مشروط است به اشراف و توجه از طرف نفس يا « من » ، لذا تصديق از آنجهت علم محسوب مى‏شود كه نسبت ميان موضوع و محمول با اشراف و توجه مزبور دريافت شده باشد ، و حكم يا اذعانى كه در هر تصديقى وجود دارد از مقوله علم نميباشد بلكه از عمليات نفس يا « من » است كه كشف از علم تصديق كننده به وقوع يا عدم وقوع نسبت ميان موضوع‏ها و محمول‏ها مينمايد . در همه موارد دريافتهاى علمى كه دريافت شده مفهومى است مفرد ، بدانجهت كه اشراف و نفس

 

[ 272 ]

براى علمى بدون آن مفهوم شرط است ، لذا هرگز مفهوم مفرد به عنوان انعكاس محض در ذهن بوجود نخواهد آمد و هر مفهوم تصورى شبيه به قضيه تصديقى است ،

به اين معنى كه هر تصور علمى قابل تحليل است به ماهيت آن مفهوم و اينكه در جهان عينى ( خارج از عامل درك ) تحقق عينى دارد .

اكنون مى‏پردازيم به تعريف مسئله و ديدگاه و قانون علمى : مقصود از مسئله علمى قضيه‏ايست كه از يك واقعيت در جهان عينى خبر ميدهد كه قابل درك به وسيله حواس طبيعى و ديگر وسايل شناخت است كه با دست بشرى براى گسترش و عمق شناخت‏ها بوجود آمده‏اند ، و همچنين قابل درك به وسيله ساير نيروهاى دراكه مغز بشرى است ( با اشراف و از طرف نفس يا « من » يا هر نيروى مغزى ديگرى كه قابل اثبات است ) . با توجه به اين تعريف درباره قضيه علمى است كه ما ميتوانيم قضاياى تخيلى و توهمى را از قضيه علمى تفكيك نماييم . اين تعريف را مى‏توان جامع‏ترين توصيف و تفسير درباره يك مسئله علمى از ديدگاه گذشتگان و دورانهاى معاصر تلقى نمود . اگر يك قضيه علمى يك جريان جزئى ( جريان شخصى محقق در جهان عينى را كه قابل دريافت با حواس و ديگر ابزار شناخت ) را ارائه بدهد ، مسئله يا قضيه خارجى و جزئى و شخصى ناميده مى‏شود . مانند اين قضيه ( اين آب در 100 درجه از حرارت مى‏جوشد ) .

از اينجا روشن مى‏شود كه هر علمى كه در مغز بشرى بوجود مى‏آيد يك جريانى است معين نه يك انعكاس و دريافت محض . لذا مى‏توان گفت : علم يكى از فعاليتهاى اكتشافى نفس يا « من » است .

در فلسفه كلاسيك مباحث بسيار متنوع درباره شناخت وجود ذهنى بطور كلى و حقيقت علم بالخصوص و همچنين شرايط و خواص بروز علم در مغز آدمى انجام گرفته است كه در اين مبحث مجالى براى بررسى آنها وجود ندارد .

[ 1 ] توقع شناخت واقعيات به وسيله حد تام توقع امريست تقريبا امكان ناپذير زيرا براى شناخت واقعيات بطوريكه همه اركان ذاتى و مختصات واقعيات را براى ما ارائه بدهد و در ضمن كمترين دخالتى از طرف حواس و ذهن و ديگر وسايط و وسائل شناخت ، و همچنين از طرف موضع گيريهاى هدفى صورت نگيرد ، بايد عامل درك انسانى فوق همه عوامل دخالت كننده و موجبات محدوديتها باشد تا بتواند واقعيات را آنچنانكه هستند درك نمايد .

[ 2 ] درك ابتدائى عبارتست از نخستين انعكاس يك پديده نمودى مانند صورت يك انسان يا يك درخت در ذهن يا نخستين دريافت يك حقيقت غير نمودى مانند نسبت ميان موضوع‏ها ، محمول‏هاى قضايا و دريافت عدالت و زيبائى و غير ذلك . درك استمرارى عبارتست از ادامه انعكاس صورت درك شده يا حقيقت غير نمودى دريافت شده مانند ادامه درك نسبت و عدالت و زيبائى در مقدارى از زمان مانند چند لحظه يا حتى چند ساعت . البته ميان صاحبنظران اين مسئله مطرح است كه درك در حال استمرار ( در هر دو نوعش كه متذكر شديم ) آيا مانند آب در جريان است كه در هر لحظه در تغيير مجدد است و برگهايى پشت سر هم بطور منظم در روى آن آب در حال عبور مى‏باشد ، يا اينكه آن نمود يا هر حقيقت درك شده همانست كه در لحظه نخستين دريافت شده است ، همانگونه كه در بيتى از مولوى منعكس است .

شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار ؟

[ 3 ] اينكه معمولا در منطق و فلسفه كلاسيك علم را به تصور و تصديق تقسيم مى‏كنند و اشراف و توجه نفس يا « من » را در علم بودن تصورات شرط نمى‏كنند ، اشتباهى است كه مدتهايى بسيار طولانى ادامه يافته است . زيرا تصور به معناى انعكاس محض و دريافت بدون اشراف و توجه نفس يا « من » نه تنها در عالم حيوانات نيز وجود دارد بلكه آينه و آب زلال و هر گونه اجسام صيقلى نيز ميتوانند اشكال و نمودها را منعكس نمايند ، در صورتيكه هيچ يك از آن انعكاسها و دريافتها علم نميباشد . البته ممكن است براى اصلاح اين اشتباه چنين گفته شود كه علم در مطلق درك نيز وجود دارد ،

نهايت امر درك و دريافت اگر با اشراف و آگاهى به معلوم از طرف نفس يا « من » بوده باشد ، علم مركب بوده و اگر اشراف و آگاهى در كار نباشد و درك و دريافت محض بوده باشد علم بسيط ناميده مى‏شود مانند « جهل بسيط و جهل مركب » . ( جهل بسيط آن است كه انسان نادان باشد و خود را دانا نداند ، و يا نادانى خود را بداند . جهل مركب موقعى است كه انسان نادان باشد و معتقد باشد كه داناست . )

مقدمه دوم رابطه علم و عالم و معلوم

هر يك از اين سه حقيقت وابسته به دو حقيقت ديگر است ، بطوريكه هيچ يك ازآنها بدون دو حقيقت ديگر قابل تصور نيست ، زيرا اين سه حقيقت به اصطلاح از مقوله اضافى مى‏باشند ، يعنى علم بدون عالم و معلوم و عالم بدون علم و معلوم و معلوم بدون علم و عالم قابل تصور نمى‏باشند . بديهى است كه اين سه حقيقت در درون آدمى بصورت سه شيئ جدا از يكديگر و داراى مرزهاى مشخص نمى ‏باشند .

اينكه علم و عالم از يكديگر جدا و مجزا نيستند كاملا روشن است ، زيرا علم همانگونه كه در بحث گذشته مطرح شد ، يكى از فعاليتهاى كشف و اكتشافى نفس يا « من » در مغز آدمى است . در حقيقت نسبت علم به ذات عالم ( آن حقيقتى كه علم با او قائم است ،خواه نفس يا من باشد يا نيرويى مخصوص در مغز ) نسبت موج به دريا است . و بديهى است كه موج وجودى مجزا از دريا ندارد . و احتمال مى‏رود همان تشبيهى را كه جلال الدين مولوى درباره دانش و انديشه بكار مى‏برد ( انديشه را موجى از دانش مى‏داند ) و همچنين تشبيهى را كه درباره سخن و صورت حاصله از آن خواه در عالم فيزيكى و خواه در درون شنونده و غير ذلك مى‏آورد ( صورت را موجى از سخن بيان مى‏دارد . )

چون ز دانش موج انديشه بتاخت
وز سخن و او از او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد

صورت از بى‏صورتى آمد برون
باز شد كانا اليه راجعون

همان تشبيه را بتوان براى علم و عالم نيز در نظر گرفت ، زيرا آنها با نظر به تحليل علمى در هر سه مورد ، با يكديگر متماثل مى‏باشند .

همچنين معلوم باالذات كه عبارتست از پديده نمودى يا حقيقت غير نمودى دريافت شده در درون كه نسبتش با علم نسبت كيفيت موج با خود موج است ، اتحادى با خود علم دارد . اما معلوم بالعرض ( آن واقعيت موجود براى خود در خارج از ذهن كه ذهن آدمى از صورت آن به وسيله نفس يا « من » يا نيروى خاصى از مغز ، علمى را درباره آن دارا شده است ) مانند درخت ، انسان ، سنگ ، دسته گل ، ساختمان و غير ذلك رابطه هويتى با علم و عالم ندارد ، زيرا موجود در خارج از ذهن داراى ماده و صورت و مختصاتى است كه فقط مترتب بر وجود خارجى آن مى‏باشد ، ، و در وجود ذهنى آن حقايق ، هيچ يك از آنها پيدا نمى‏شود ، مانند سوزاندن آتش و طعم‏ها و بوها و غير ذلك ازامور كه از مختصات وجود عينى مى‏باشند بعد از اين دو مقدمه مى‏پردازيم به بيان تفسير و توضيح مسئله ، ديدگاه و قانون علمى .

تعريف مختص يك مسئله علمى

اساسى‏ترين مختص يك مسئله علمى اينست كه جريان نظم كلى بتواند آنرا در بر بگيرد يا آن مسئله ، بتواند مورد يا مصداق يا فردى از آن قانون بوده باشد .مسئله‏ اى را كه به عنوان مثال ساده مى‏ آوريم ، مورد تطبيق قانون « هر آب در 100 درجه از حرارت مى‏جوشد » است كه كاملا واضح است .

البته معناى اين تطبيق آن نيست كه هر جريان و پديده‏اى كه در جهان عينى ديده مى‏شود ، مى‏توان آنرا بالفعل مشمول يك قانون شناخته شده دانست ، زيرا ممكن است قانون آن جريان و پديده تا آن موقع شناخته نشده باشد ، ولى اين حقيقت كليت دارد كه هر آنچه كه در جهان عينى تحقق پيدا كند ، در صورت امكان تكرار و همچنين قابل برقرار كردن رابطه دريافتى با ذهن باشد ، بدون ترديد از يك قانون كلى پيروى مى‏نمايد . توضيح اين مطلب در مباحث بعدى تدريجا مطرح خواهد گشت .

مختص ديدگاه علمى

مقصود از ديدگاه علمى ، طرح يك قضيه خواه جزئى و خواه كلى در موضع خاص و موقعيتى است كه قابل بررسى تجزيه‏اى يا تركيبى علمى بوده باشد ، وقتى كه قضيه زير مطرح مى‏گردد : اين زمان فصل بهار است و درختان و مزارع و گلها مى‏رويند و سبز و با طراوت مى‏شوند ، قضيه‏اى را طرح كرده‏ايم كه قابل بررسى تجزيه‏اى و تركيبى علمى مى‏باشد . و همچنين است اگر يك قضيه كلى را از همين وضع خاص و موقعيت مورد بررسى قرار بدهيم .

اين نكته نيازى به تذكر ندارد كه قرار دادن هر قضيه‏اى در ديدگاه علمى لازمه‏اش آن نيست كه آن قضيه حقيقتا قابل طرح از ديدگاه علمى مى‏باشد ، زيرا همه ما مى‏دانيم كه در دوران معاصر ما صدها قضيه نظرى و فرضى و تئورى را با ادعاى اينكه آنها قابل طرح از ديدگاه علمى مى‏باشند ( آن قضايا ، مسائل علمى هستند ) در مراكز و جوامع علمى مطرح نموده‏اند ، نه تنها همه آنها از جنبه علمى محض قابل بررسى نبودند ، بلكه حتى خلاف علمى بودن مقدارى فراوان از آنها نيز به ثبوت رسيده است .

مطلب يكم

عامل واقعيت يك قانون علمى همان نظم جارى در عالم هستى است كه بوجود آورنده و نگاهدارنده آن خدا است و اگر ما وجود خدا را نپذيريم ، هيچ تفسير معقولى براى نظم و استمرار نظم در جهان هستى كه يگانه منشاء قوانين علمى مى‏باشد نخواهيم داشت ، زيرا بديهى است كه هيچ پديده و جريانى مشخص ،بازگوكننده آن نظم كلى كه گذشته و آينده آنرا در برگرفته است نمى‏باشد .

به عنوان مثال : اگر شما هيچگونه سابقه علمى و هيچ گونه مشاهده‏اى درباره سيبى كه بر سر درخت رسيده است از نظر سرگذشت قانونى آن سيب و تحولات قانونى كه در آينده خواهد داشت نداشته باشيد ، محال است كه تنها با مشاهده و تحليل خود آن سيب بفهميد كه چه بوده است ؟ و چه خواهد گشت ؟ اگر چه تحليل و مشاهدات شما در نهايت دقت صورت بگيرد . [ 1 ] اگر شما در اين دنيا تنها يك جاندار را ببينيد و حتى آنچه را كه شبيه به آنست هم در دنيا نديده باشيد ، هيچ راهى براى شناخت آن سرگذشتى كه جاندار به آن وضع رسانيده و همچنين آن آينده‏اى را كه با جريان قانونى خود به آن خواهد رسيد نخواهيد شناخت .

[ 1 ] اين تذكر ضرورت دارد : وقتى كه مى‏گوييم : اگر شما هيچ گونه سابقه علمى و مشاهده‏اى درباره سيب چه در سرگذشت آن و چه در تحولاتى كه در آينده آن سيب به خود خواهد ديد نداشته باشيد نمى‏توانيد از خود سيب بريده از جريانات گذشته و آينده بفهميد كه آن سيب چه جريانى را در پشت سر گذاشته است و چه آينده‏اى را پيش روى خود دارد ، منظور ما از « هيچگونه سابقه علمى و مشاهدات درباره سيب » اعم است از سابقه درباره خود سيب و هر آن چيزى كه جرياناتى مشابه آن داشته باشد مانند گلابى . و بطور كلى اگر بررسى علمى درباره خود يك موجود اعم از طبيعى و مصنوعى انجام بگيرد و هيچ اطلاعى از گذشته و آينده آن وجود نداشته باشد ، محال است كه خود همان موجود براى ما روشن بسازد كه از كدامين سرگذشت عبور نموده و رو به كدامين سرنوشت مى‏رود .

مطلب دوم عامل و طرق متنوع كشف قوانين علمى

نخستين عامل كشف قوانين علمى ، آن دريافت بسيار اصيل فطرى يا درك يقينى عقلى است كه براى همه انسانها اثبات نموده است كه هيچ حقيقت و جريانى در عالم هستى بدون قانون نمى‏باشد . ممكن است كسى چنين توهم كند كه بشر اولى در آغاز تاريخ زندگى خود در اين سياره تنها جزئيات محسوس را مى‏ديديد و هيچ قضيه كليه‏اى را درك نمى‏كرد تا نامش را قانون بگذارد ، و درك قضاياى كلى بطور تدريجى صورت گرفته و مانند يك دريافت اصيل فطرى يا درك يقينى عقلى گشته است .

پاسخى كه به اين توهم مى‏توان داد اينست كه اگر واقعيت چنين جريانى را هم تصديق نماييم ، لازمه‏اش آن نيست كه دريافت قانونمندى تمام اجزاء و روابط هستى يك پديده تازه و فرعى بوده است ، زيرا انسان با آن سازمان روانى و مختصات مغزى كه در تاريخ ظهور كرده است اگر هم نتوانسته باشد در هر زمان و از آغاز زندگى‏اش در روى زمين آن دريافت اصيل قانونمندى هستى را بطور روشن و مفصل دريافت نمايد ، ولى با گذشت زمان و با برقرار ساختن تدريجى ارتباطات با ابعاد و سطوحى از موجودات ،استعداد دريافت قانونمندى موجودات عالم هستى را به فعليت رسانيده است . و بهر حال از آن دوران كه بشر با ديدگاه علمى با موجودات ارتباط برقرار نموده است ،نخستين و اساسى‏ترين انگيزه او براى پيگردى از قوانين هستى همان دريافت اصيل بوده است كه امروزه سئوال از علت آن شايد خنده‏دار بوده باشد .

براى كشف قوانين علمى طرقى متنوع وجود دارد كه بعضى از آنها داراى مراحلى است كه ذهن آدمى براى رسيدن به علم درباره آن قانون بايد از آنها عبور نمايد . ترتيب مراحلى را كه بايد ذهن از آنها عبور نمايد به قرار ذيل است :مرحله يكم ارتباط پيدا كردن حواس يا هر دستگاه و ابزارى كه براى گسترش و دقيق‏تر ساختن دريافت موضوع تعبيه شده‏اند . و همچنين برقرار شدن ارتباط ميان وسائل و عوامل دريافت درونى كه حواس درونى ناميده شوند . و به قول مولوى :

درك وجدانى بجاى حس بود
هر دو در يك جدول اى عم مى‏رود

مرحله دوم عمل تجربه و تكميل مشاهده به وسيله حواس و يا دستگاههاى تعبيه شده براى گسترده‏تر و دقيق‏تر شدن ارتباط درباره موضوعات . در اين مرحله است كه استقراء و پيگيرى‏هاى ضرورى صورت مى‏گيرد و كليت قضيه پس از سپرى شدن مراحل لازم براى دريافت قانون علمى پى ريزى مى‏گردد .

مرحله سوم تصفيه موارد ابهام انگيز و موارد استثنائى و تحقيق در اين باره كه آيا اين موارد قابل تطبيق با قانون مورد تحقيق خواهند بود يا نه و در صورت عدم امكان انطباق آن موارد ، ضررى به كليت قانون خواهد زد يا دائره قانون تنگتر مى‏گردد ؟

مرحله چهارم بوجود آمدن يك قضيه كلى به عنوان قانون در ذهن شخص محقق كه آن قانون را از عرصه موجودات مشخص و جزئى انتزاع نموده است . پس از اين مرحله قانون كلى هم براى كشف كننده آن و هم براى كسانى كه علم به آن پيدا خواهند كرد ( از راه درس و آزمايش و تحقيق و مطالعه و غير ذلك ) يك قضيه كلى است كه در ذهن همه آگاهان به آن قانون مورد اشراف و توجه نفس يا « من » و يا هر نيروى مغزى بوده باشد كه مورد قبول شخص عالم است . البته بديهى است كه شخص عالم در مسير وصول به اين مرحله فعاليتهاى تطبيقى و قياسى و غير ذلك نيز انجام مى‏دهد كه در اين مبحث مجالى براى توضيح و تحليل آنها نيست .

مطلب سوم كليت قانون علمى و منشاء آن

هيچ قضيه‏اى بدون كليت نمى‏تواند جنبه قانونى پيدا كند و معناى كليت قضيه آنست كه موضوع قضيه بطور كلى ورود محمول را به تمامى افراد و موارد خود بپذيرد . وقتى كه مى‏گوييم : هر انسانى آزادى را دوست مى‏دارد موضوع كه عبارتست از انسان با تمامى افراد و مصاديقش محل حمل دوست داشتن آزادى مى‏باشد . منشاء كليت قانون عبارتست از نظم جارى در عرصه واقعيات عالم هستى مادامى كه شرايط و مقتضيات را تكرار نموده و استمرار جريان منظم را براى بوجود آمدن معلولات و نتايج متشابه و همنوع اجازه مى‏دهد ،كليت بوجود خود ادامه خواهد داد . منشاء كليت قوانين بر دو قسم عمده تقسيم مى‏گردد :

قسم يكم عموميت و شمول نظم جارى در موجوداتيست كه در جهان عينى وجود دارد مانند قانون « صيانت ذات » كه در همه جانداران وجود دارد ، و هيچ جاندارى در حال صحت و اعتدال نيروهاى حياتى از اين قانون منحرف نمى‏شود . همانگونه كه در بالا اشاره نموديم تشابه و تكرار شرايط و مقتضيات جارى در عرصه هستى كه معلولات و نتايج مشابه و همنوع را نتيجه مى‏دهد ، منشاء كليت قوانين است كه علوم را بوجود مى‏آورد .

قسم دوم كليتى است كه از درك ذات قضيه و اجزاء آن كه مفاهيمى تجريدى هستند ناشى مى‏گردد . مانند قضاياى كلى ( قوانين رياضى ) براى احراز كليت اين نوع قضايا ( كه قضاياى انشائى نيز ناميده مى‏شوند ) هيچ نيازى به استقراء و تتبع و پيگردى موارد و مصاديق وجود ندارد ، بلكه كافى است كه مغز قدرت تجريد عدد و علامت و درك و نسبت روابط ميان آنها را دريافت كرده باشد . وقتى كه اين قضيه مطرح مى‏شودكه 2 2 4 قطعا يك قضيه كلى ( قانون ) مطرح شده است بدون اينكه نيازى به آن اشته باشيم كه همه موارد اين قضيه را استقراء نموده باشيم . كليت و صدق اين قضايا معلول تجريد است كه مشخصات و جزئيات عينى را از عدد القاء نموده و مانند اين است كه ماهيت يك حقيقت را حمل ذاتى براى خود آن ماهيت نموده باشيم ( آيدنديتى ) مانند مثلث ، مثلث است و يا مثلث سه ضلع دارد . [ 1 ]

چند موضوع را كه مى‏توان گفت به عنوان واقعيتهائى كه مسائل و عمليات رياضى معرف يا اثبات كننده آنهاست ،

متذكر مى‏شويم :

1 مسائل و عمليات رياضى از جمله قضاياى انشائى تجريدى هستند كه واقعيتى جز تحقق خود ندارند . يعنى واقعيتى را كه فرمول 4 2 2 معرفى مى‏نمايد ، يا آنرا اثبات مى‏كند ، معناى خود فرمول مزبور است همانگونه كه واقعيت دستور از مقام بالا به مقام پايين معناى خود همان دستور است كه مقام پايين را به تبعيت از آن الزام مى‏نمايد .

با اين تفاوت كه انشاء دستورى ممكن است شخصى و خصوصى باشد ، ولى قضاياى رياضى همواره كليت دارند .

از اينجا معلوم مى‏شود آن واقعيت كه عمل رياضى آنرا ارائه مى‏دهد . جهان عينى خارجى بالخصوص نيست ،اگر چه قابل تطبيق بر آن نيز مى‏باشد . زيرا پس از آنكه قدرت تجريد رياضى در ذهن انسان چه در واحدها و قضاياى عددى و علامات ، و چه در خطوط و اشكال هندسى تجريد شده از ماده به فعاليت رسيد ، اعمال رياضى بى‏نياز از جهان عينى خارجى ، مى‏گردد .

عمليات رياضى در عين بى‏نيازى از جهان عينى خارجى ، بر دو رشته عمده تقسيم مى‏گردد :

يك رشته از اين عمليات در عين حال كه تجريدى محض مى‏باشند ، راه گشاى واقعيتهاى عينى خارجى هستند ،مانند كارآئى رياضى در فيزيك و غيره . و در همين حال نيز اگر عمل رياضى به طور مستقل و با قطع نظر از كارآئى عينى منظور شود ، واقعيتهايى است كه مغز عمل كننده به وسيله عملى كه انجام مى‏دهد ، آنها را به دست مى‏آورد .

رشته دوم از عمليات رياضى وجود دارد كه با نظر به محدوديت معلومات مربوط به جهان عينى كه تاكنون در هر دوره و جامعه‏اى وجود داشته است فقط در مغز رياضيدانان به وجود مى‏آيند و با نظر به معلومات محدود امكان تطبيق به جهان عينى ندارند و با اين حال واحدها و روابط موجود در جريان عمل و نتايجى كه از آنها بدست مى‏آيد واقعيتهائى تلقى مى‏شوند كه به هيچ وجه از ناحيه معلومات و خواسته‏ها و احساسات و عواطف شخصى و شرايط اقليمى متأثر نمى‏شوند .

اينگونه عمليات رياضى بر جهان عينى قابل تطبيق نيست ، بلكه از اينجهت منطق صورى و رياضيات محض و منطق رياضى ، مانند انواع قالبها و ظروفى هستند كه اگر چه غذائى وجود نداشته باشد كه در آنها ريخته شود ، ولى خود اين قالبها و ظروف واقعياتى هستند كه ما آنها را به همين عنوان مى‏پذيريم . و در انتظار واقعياتى جديد مى‏نشينيم كه آنها را به دست بياوريم و با آن قالبها تنظيم نمائيم ؟ به نظر مى‏رسد كه اين مطلب اگر چه بجاى خود صحيح است ،

ولى براى ارائه واقعيتى كه عمليات مزبور رياضى و منطق رياضى نشان مى‏دهند ، قانع كننده نمى‏باشد ، زيرا تفاوت بسيار زياد ميان عنوان قالب و عمليات مزبور وجود دارد ، زيرا چنانكه در مباحث گذشته ديديم عمل رياضى محض در مغز رياضيدان واقعيتى بى‏نياز و كلى‏تر از واقعيتهاى عينى و ذهنى تلقى مى‏شود و چنين نيست كه اگر هيچ محتوا و حقيقت عينى براى عمل و نتيجه رياضى وجود نداشته باشد ، آن عمل و نتيجه را قالب تهى كه هرگز محتوائى در آن جايگير نخواهد بود ، تلقى نمايد و اگر رياضيدان درباره محصول رياضى خود به عنوان قابل محض بينديشد ، تحمل و مشقت عمل رياضى را كه همراه با مستهلك ساختن انرژى گران قيمت مغز است به خود راه نمى‏دهد .

2 آيا عمليات رياضى مورد بحث ، نوعى ورزش فكرى است كه به اضافه تقويت فكر و آماده ساختن براى آن استدلال و استنتاج درباره واقعيات عامل لذت معقولى است كه مطلوب مغزهاى رشد يافته نيز مى‏باشد ؟ به نظر مى‏رسد اين احتمال هم توضيح دهنده واقعيتى كه مغز در موقع عمليات رياضى احساس مى ‏كند ، نمى‏ باشد . اگر چه تقويت فكر و آماده ساختن آن براى استدلال و استنتاج و احساس لذت يكى از فوائد مطلوب آن عمليات مى‏باشد .

3 در فلسفه گذشتگان واقعيتى و راى دو قطب ذهنى و عينى مطرح شده است كه اسم آنرا نفس الامر ناميده‏اند . علامه حلى ( حسن بن يوسف بن مطهر ) رحمة اللّه عليه ملاك صدق اينگونه قضايا ( انسان ممكن الوجود است و با نظر به ملاك بحث اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين محال است و عمليات رياضى و ديگر قضاياى انشائى تجريدى ) را تطابق با نفس الامر مى‏داند . در مبحث مربوط در شرح تجريد چنين مى‏گويد : در بعضى از زمانهائى كه از خواجه نصير طوسى استفاده مى‏كردم ، اين مسئله مطرح شد و از او پرسيدم معناى گفتار متفكران درباره احكام ذهنى كه ملاك صدق آنها تطابق با نفس الامر است چيست ؟ ( با در نظر گرفتن اينكه آن نفس الامر نه قلمرو ذهن است و نه جهان خارج از ذهن ) خواجه نصير طوسى پاسخ داد كه مقصود از نفس الامر عقل فعال است ، هر صورت و حكمى ثابت كه در ذهن به وجود مى‏آيد ، مطابق صور منقوشه در عقل فعال بوده باشد ، صدق است و در غير اين صورت صدق نبوده و مخالف واقع است . علامه حلى به اين پاسخ قانع نمى‏شود .

بنظر مى‏رسد ما نفس الامر را مى‏توانيم به اين نحو تفسير كنيم كه نفس الامر عبارت است از آن موقعيت تجريدى نفس يا « من » كه در آن موقعيت تجريدى ، فوق در جهان ذهن و عين قرار مى‏گيرد ، و قضاياى كلى و بالضروره راست تجريدى را انشاء مى‏نمايد ، به طورى كه اگر آن قضايا بر دو جهان ذهنى و عينى تطبيق كنيم ، هم راست و هم فراگير همه موارد و مصاديق ( كلى ) مى‏باشند .

[ 1 ] اين مسئله كه عمليات رياضى معرف يا اثبات كننده چه واقعياتى است ؟ احتياج به تحقيق و بررسى‏هاى دقيقتر و مشروحترى دارد كه تاكنون به قدر لازم مورد توجه صاحبنظران قرار نگرفته است و ما در اين مقاله به طورى كه به نظر مى‏رسد آنرا وارد تحقيق مى‏نمائيم .

مطلب چهارم تعيين ابعاد و ملاك موضوع علمى

مقصود از اين مطلب اين است كه ما با نظر به مباحث گذشته به كدامين موضوع مى‏توانيم بگوييم : اين يك موضوع علمى است ، و آن يكى موضوع علمى نيست ؟ مى‏توانيم با كمال صراحت بگوييم : اين مطلب اساسى‏ترين چيزى است كه سرنوشت ارزشها و علوم را تعيين مى‏نمايد . در اين مبحث مى‏خواهيم بدانيم كدامين موضوع را علمى بايد ناميد ؟

با نظر به مباحث فوق ، هر « واقعيت براى خود » هرگاه با نظر به ابعاد ذيل قابل شناخت بوده باشد آن واقعيت را مى‏توان به عنوان يك موضوع علمى مطرح نمود :

1 تعيين ماهيت و مختصات آن واقعيت .

2 عوامل و شرايط و مقتضيات بوجود آورنده آن و موانعى كه مى‏توانند از بوجود آمدن آن واقعيت جلوگيرى نمايند ، قابل شناخت و محاسبه باشند .

3 معلولات و نتايجى كه از آن واقعيت صادر مى‏شوند و بروز مى‏نمايند ، قابل شناخت و محاسبه قانونى باشند .

4 تفكيك پديده‏هايى كه بطور تعاقبى مانند فصول چهارگانه كه در كره زمين پشت سر همديگر بروز مى‏نمايند ، بدنبال آن واقعيت به جريان مى‏افتند ، از پديده‏هايى كه با يكديگر رابطه عليت دارند .

5 همچنين آن واقعيت بتواند در مجراى مقايسات با مواد مشابه و مخالف و تشخيص پديده‏هاى همزمان و غير ذلك قرار بگيرد .

6 نيز بتواند مشمول اصول و قوانين حاكم بر مسائل علمى باشد ، مانند محال بودن اجتماع و ارتفاع نقيضين و نسبيت‏ها و وابستگى امور نسبى به حقايق مستقل و غير ذلك . زيرا قطعى است كه خط مستقيم با خط غير مستقيم در يك جد و زمان با ديگر حدودى كه براى حكم ( محال بودن اجتماع ) نقيضين شرط شده است ، جمع نمى‏شوند ، همچنين عدالت با ظلم ، نيك با بد ، عظمت ارزشى و پستى و اخلاق عاليه انسانى با كثافت‏ها و تبهكاريهاى و بدانجهت كه حقايق ارزشى مستند به واقعيات نيز قابل بررسى از ديدگاه ابعاد فوق مى‏باشند ، لذا بايد پذيرفت كه ارزشهاى مزبور نيز با ملاك‏هاى فوق مى‏توانند مانند ديگر موضوع‏هاى علمى در عرصه علم مورد بررسى و تحقيق قرار بگيرند . به عبارت ديگر هر حقيقتى كه از واقعيت براى خود برخوردار باشد و بتواند با كليت فراگير در ملاك‏هاى فوق شركت داشته باشد ، آن حقيقت يك موضوع علمى مى‏باشد .

بنابراين ، همانگونه كه آب با نظر به ملاك فوق مى‏تواند موضوع علمى و بررسى‏هاى متنوع علمى قرار بگيرد همچنين معادن و درختان و مزارع و موجودات دريايى و نور و صوت و فلزات و غير ذلك ، و همانگونه موضوعات اجتماعى و اقتصادى و حقوقى و سياسى و روانى و غير ذلك بدانجهت كه هر يك از آنها « واقعيتهائى براى خود » دارند كه ، در مجارى فوق الذكر مى‏توانند قرار بگيرند داراى بعد علمى مى‏باشند ،همچنين همه حقايق ارزشى مانند عدالت و شرف و تكليف فوق انگيزه‏هاى جبرى نفع و ضرر ، نيز مى‏توانند به عنوان موضوع‏هاى علمى مورد بررسى‏هاى دقيق علمى قرار بگيرند .

توضيح اين مسئله ، و تساوى موضوعهاى علمى و ارزشى در بررسى‏هاى علمى و قرار گرفتن آنها به عنوان موضوع‏هاى علمى به اين قرار است : عدالت را در نظر مى‏گيريم و مى‏بينيم اين يك موضع ارزشى است كه مورد توجه همه مذاهب راستين و اخلاقيون تاريخ است .

1 نخست ببينيم آيا موضوع ( عدالت ) ماهيتى معين ندارد كه قابل تعريف و توصيف بوده باشد ؟ قطعى است كه عدالت حقيقتى است داراى ماهيت قابل تعريف و توصيف كه عبارت است از « سلوك مطابق قانون » يا عبارت است از آن خاصيت ممتاز روانى كه باعث مى‏شود انسان عادل از هيچ قانونى انحراف ننمايد ، اگر چه داراى آن توانايى باشد كه براى نفع شخصى خود ، قانون را ناديده بگيرد و از آن منحرف گردد .

2 آيا ببينيم عدالت چيزى است كه از قانون عليت كه از عمومى‏ترين قوانين حاكم در هستى است سرپيچى مى‏كند ؟ يعنى با اينكه عدالت براى به وجود آمدن در درون يك انسان علتى دارد با اينحال بوجود نمى‏آيد و اگر علت نداشته باشد يا مانعى از بوجود آمدن آن جلوگيرى نمايد باز بوجود مى‏آيد ؟ قطعى است كه چنين چيزى يعنى تخلف عدالت از قانون عليت كه از فراگيرترين قوانين هستى است امكان ناپذير است ، اگر چه با نظر به لطافت روح و تجرد نفس آدمى ، قانون عليت جارى در موضوع عدالت و ديگر پديده‏ها و فعاليتهاى روانى لطيف‏تر و تجردى‏تر بوده باشد . رشد شخصيت آدمى مقتضى عدالت او است ، همانگونه كه عدالت كشف از رشد شخصيت مى‏ نمايد .

3 آيا با اينكه عدالت فى نفسه انسان را از ارتكاب بدى‏ها و انحرافات روانى بطور كلى باز مى‏دارد و اختيار انسانى را در انتخاب نيكى‏ها و انجام تكاليف و ايفاى حقوق انسانها شكوفا مى‏سازد ، مى‏توان تصور نمود كه روزى فرا رسد همين عدالت آدمى را به بدى‏ها تحريك كند و اختيار وى را در تمرد از تكاليف و پايمال ساختن حقوق انسانها مستهلك بسازد ؟ هرگز چنين تصورى نمى‏رود مگر موضوعات خوب و بد و تكليف و حق دگرگون شوند .

4 آيا امكان دارد كه عدالت به معناى حقيقى آن بوجود بيايد ولى از بوجود آمدن معلولات طبيعى خود يا شناخت آنها جلوگيرى نمايد ؟ نه هرگز ، زيرا عدالت حقيقتى است كه اگر بوجود نيايد معلولات و لوازم و نتايج خود را نيز بوجود خواهد آورد ، و همانگونه كه خود عدالت به عنوان « واقعيتى براى خود » قابل شناسايى مى‏باشد ، معلولات و لوازم و نتايج آن نيز قابل درك و شناخت خواهد بود .

به عنوان مثال :

انسان عادل از آرامش روحى برخوردار است .

انسان عادل مورد اطمينان و احترام جامعه است .

انسان عادل اشتياق وافر دارد به پيشرفت « حيات معقول » خويش و جامعه ‏اى كه در آن زندگى مى‏كند .

5 اگر فرض كنيم پديده‏هاى متعاقبى براى عدالت وجود دارند ، در صورت بوجود آمدن آن ، آن پديده‏هاى متعاقب نيز تحقق پيدا خواهند كرد ، مانند تعاقب فصول چهارگانه . بدانجهت كه تعاقب يك عده پديده در صورت تكرار استمرارى ،دليل آنست كه علت يا عللى در فوق آن پديده‏ها وجود دارد كه موجب مى‏شود آن پديده‏ها دائما متعاقب همديگر بوجود بيايند ، لذا مى‏توان گفت اگر براى عدالت هم پديده‏هايى متعاقب وجود داشته و آن تعاقب دائمى و مستمر باشد ، در اين صورت مشمول قانون عليت مى‏گردد كه در شماره دوم بيان نموديم .

6 عدالت مانند ديگر موضوعهاى علمى قابل مقايسات متنوع با حقايقى است كه از نظر كميت و كيفيت در معرض مقايسات و تطبيقات قرار مى‏گيرند .

7 و بطور كلى براى تحقق عدالت مانند بوجود آمدن ساير واقعيات قابل بررسيهاى علمى ، عوامل و شرايط و مقتضياتى خاص وجود دارد و هر چيزى نمى‏تواند عامل يا شرط و يا مقتضى وجود عدالت بوده باشد ، همانگونه كه هر چيزى نمى‏تواند براى بوجود آمدن ساير موضوع‏هاى علمى دخالت بورزد . و نيز همانگونه كه واقعياتى مخصوص هستند كه مى‏توانند مانعى از بوجود آمدن « واقعيات براى خود » كه موضوع‏هاى علمى مى‏باشند بوجود بياورند ، همان طور براى جلوگيرى و يا معدوم ساختن عدالت از وضع روانى يك انسان موانع خاصى وجود دارد و هر چيزى نمى‏تواند به عنوان مانع از تحقق عدالت جلوگيرى نمايد . مثلا براى زوال عدالت از درون انسان ، بخار شدن فلان آب به وسيله حرارت ، نمى‏تواند علت باشد ، بلكه علت محو شدن عدالت از درون انسان بروز تمايلات لذت گرايى و هوسبازى و خود كامگى‏ها و خودخواهى‏ها مى‏باشد .

لذا اگر ما كسى را زير نظر بگيريم و ببينيم آن شخص در صدد شناخت و درك معناى عدالت برآمده و خود را براى عادل شدن آماده مى‏كند يعنى واقعا مى‏خواهد با شناخت كامل عدالت و دور ساختن خويشتن از پليديها و هر گونه انحرافات ، عدالت را در درون خود تحقق ببخشد ، ما مى‏توانيم حتى لحظه به لحظه پيشرفت چنين شخصى را در مراحلى كه مشغول طى كردن آنها است درك نماييم ،درست مانند پيگيرى از جريان تدريجى روييدن يك گل و بارور گشتن يك درخت .

همانگونه كه مى‏توانيم پس از وصول به مقام با ارزش عدالت در صورت تخلف و كوتاهى نمودن او درباره حفظ عدالت عوامل سقوط او را مورد بررسى قرار بدهيم .

مى‏دانيم كه سود پرستى افراطى و لذت گرايى‏هاى فوق عادى ، اخلاق عالى و عشق به فضيلت را از درون انسانها مى‏زدايد و در نتيجه عدالت از جان آدمى زدوده مى‏شود : اينكه مولوى اين سقوط قهقرائى را بيان مى‏كند ، يك بررسى كاملا علمى است كه با قالب ادبى بيان شده است :

اندك اندك راه زد سيم و زرش
مرگ و جسگ نوفتاد اندر سرش

عشق گردانيد با او پوستين
مى‏گريزد خواجه از شور و شرش

عارف ما گشته اكنون خرقه دوز
رفت از سر حالت خرقه درش

عشق داد و دل بر اين عالم نهاد
در برش ديگر نيايد دلبرش

مولوى نخست جريان تدريجى عامل سقوط فضيلت را در انسان مورد نظرش بيان مى‏كند و تصريح مى‏نمايد كه اين سقوط ناگهانى و به يكباره نبوده است ، و اين يك جريان قانونى روانى است كه صفات جا گرفته در روان آدمى مانند عدالت و شرافت ،و يا بالعكس صفات زشت و عادات بد به تدريج رو به زوال مى‏روند . [ 1 ] آنگاه منتفى شدن محبت بسيار عالى براى كمال را كه عشق حقيقى ناميده مى‏شود گوشزد مى‏كند و مى‏گويد : آن محبت عالى و هيجاناتى كه داشت همانند ريشه‏اى كه تدريجا خشك مى‏شود رو به زوال مى‏رود و در نتيجه آن فضيلت عالى انسانى نيز به جهت زوال علتش رو به زوال مى‏رود . و اگر آن محبت عالى را معلول آن فضيلت انسانى والا بدانيم ، طبيعى است كه با از بين رفتن آن فضيلت كه علت آن محبت است ، محبت مزبور نيز از بين خواهد رفت . و بدين ترتيب مى‏توان مسائل بعدى را كه در ابيات مطرح گشته است تفسير نمود . با تفسير علمى عدالت كه يكى از اساسى‏ترين حقايق ارزشى است ، مى‏توان همه حقايق اخلاقى را نيز مورد توضيح علمى قرار داد .

براى تبيين بيشتر به دو مثال ديگر از حقايق ارزشى مى‏پردازيم :

[ 1 ] مگر در موارد انقلابات روانى اساسى كه در موارد اقليت صورت مى‏گيرد ، در اين موارد سرعت تحول خيلى شديد است و شايد انقلاب روانى به قدرى تند و ريشه دار باشد كه در چند ساعت حتى در طول چند لحظه يك ستمكار طغيانگر مبدل به يك انسان آماده اعتلاء و تكامل گردد ، و يا بالعكس ، در چند ساعت يا حتى در طول چند لحظه انسانى عادل در پرتگاه سقوط قرار بگيرد كه البته به نظر مى‏رسد شماره انسانهاى عادل و با فضيلت كه بسبب انقلابات روانى به سرعت در پرتگاه سقوط قرار بگيرند كمتر از شماره آن انسانها است كه از وضع روانى پليد با سرعت فوق العاده آماده موقعيت فضيلت و عدالت گام بگذارند .

مثال يكم احساس مسئوليت و تكليف

در فوق علل جبرى و انگيزه‏هاى مربوط به سود و زيان و احساس لزوم انجام آن بدون تحت تأثير امور مزبور قرار گرفتن . بديهى است كه اينگونه احساس تكليف و انجام آن كه فقط مستند به تحريك وجدان عالى انسانى است با عظمت‏ترين ارزش را دارا مى‏باشد . با اينحال همانگونه كه در موضوع ارزشى عدالت گفتيم : مى‏توانيم درباره ماهيت احساس تكليف و انجام آن ، بررسى كاملا علمى داشته باشيم .

ماهيت تكليف عبارت است از تحريك جدى انسان به انجام يا ترك كارى كه مصلحت الزامى آن را ايجاب نموده است ، همين گونه مى‏توانيم معناى مكلف شدن را نيز با يك تعريف علمى توضيح علمى بدهيم كه عبارتست از طرف توجه قرار گرفتن تكليفى كه براى يك شخص مقرر شده است . همچنين تكليف عبارتست از جبرى طبيعى و انگيزه‏هاى سود و زيان شخصى عبارت است از استناد احساس و درك تكليفى كه به يك شخص متوجه گشته است ، و معناى انجام تكليف در فوق عوامل انجام مزبور به وجدان يا عقل عملى كه احكام و تحريكات خود را در فوق عوامل طبيعى و سود و زيانهاى شخصى صادر مى‏نمايد .

به همين ترتيب مى‏توانيم در علل بوجود آمدن چنين احساس ، و اقدام به انجام تكليف به انگيزگى وجدان را نيز مانند بررسى در علل ديگر حقايق عرصه هستى مورد تحقيق و بررسى علمى قرار بدهيم . يعنى ما مى‏توانيم با علم به اينكه احساس شريف مسئوليت و تكليف و انجام آن در فوق عوامل و انگيزه‏هاى جبرى و شبه جبرى نمى‏تواند بدون علت و انگيزه بوجود بيايد در پيگردى علل بوجود آورنده احساس و انجام مزبور با بررسى‏هاى علمى به استنتاج و مقايسات كاملا علمى بپردازيم .

به عنوان مثال ما مى‏توانيم به وسيله تحقيق به اين نتيجه علمى برسيم كه انسانى كه اشتياق به كمال دارد ، بهر نحو باشد به اين نتيجه خواهد رسيد كه احساس مسئوليت و تكليف و لزوم انجام آن در مجراى عوامل طبيعى و انگيزه‏هاى سود و زيان و شخصى با آن كمال كه يكى از مختصاتش دور شدن از خود خواهى‏ها است منافات دارد ، لذا خود تكليف براى او مطلوب بالذات جلوه نموده و با نداى وجدان و خرد سالم اقدام به انجام آن مى‏نمايد .

بدين ترتيب مى‏توانيم درباره ديگر مجارى علمى اين موضوع نيز بررسى‏هاى علمى داشته باشيم ، مانند بررسى در معلولات و لوازم و نتايج و پديده‏هاى متعاقب و همزمان و غير ذلك كه مربوط به موضوع احساس و انجام تكليف مستند به وجدان مى‏باشد . با اينگونه تحقيقات علمى است كه مى‏توانيم يكى از با اهميت‏ترين معلول احساس مسئوليت و تكليف را كه عبارت است از به فعاليت افتادن قواى سازنده مغزهاى مقتدر بشرى براى تحصيل تكامل مادى و معنوى در امتداد تاريخ درك و دريافت نماييم .

متأسفانه هر اثر تحقيقى را كه در شناخت عوامل پيشرفت بشرى بررسى مى‏كنيم ، اين جمله را مى‏بينيم كه مغزهاى قدرتمند بشرى است كه اينهمه پيشرفت در علوم و صنايع را نصيب او ساخته است ، ولى متأسفانه كمتر كسى به اين حقيقت اشاره مى‏كند كه : چه با عظمت است آن احساس شريف مسؤليت و تكليف كه موجب فعاليت و تلاش مغزهاى بزرگ بشرى در راه پيشرفت گشته است .

مثال دوم

ايثار يكى از اصيل‏ترين ارزشهاى اخلاقى است . شناخت علمى ماهيت اين موضوع ارزشى روشن‏تر از آنست كه نياز به تفصيل داشته باشد . هر كسى كه در مصالح زندگى ، ديگرى يا ديگران را بر خويشتن مقدم بدارد ، چنين شخصى ايثار نموده است . اين يك تعريف كلى است كه براى شناسايى علمى ايثار لازم و كافى است . و يا حد اقل چنين تعريفى كمتر از آن تعريفات كه درباره همه موضوع‏هاى علمى بيان مى‏شود نمى‏باشد .

حال مى‏توانيم علل بوجود آمدن اين حالت را از ديدگاه علمى بررسى نماييم ، مى‏بينيم اگر كسى به ارزش واقعى جان انسانها آگاه گشت و عظمت نوعدوستى و احياى يك انسان را به خوبى درك كرد ، و از طرف ديگر انبساط فوق لذايذ معمولى را در ايثار دريافت نمود ، اين عوامل مانند يك علت طبيعى موجب بوجود آمدن صفت ايثار در انسان مى‏گردد ، و اگر اين عوامل نباشد محال است آن صفت شريف در انسان تحقق پيدا كند ، همانگونه كه اگر عوامل بوجود آورنده يك موجود جمع نشود تحقق يافتن آن محال است . و بدين ترتيب همه آن مجارى علمى كه موضوعات علمى ديگر در آن قرار مى‏گيرند ، همه حقايق ارزشى نيز در همان مجارى قرار گرفته و قابل بررسى و تحقيقات علمى مى‏باشند .

اين تحليل و تركيب علمى در امور ضد ارزشى مانند دروغ و خيانت و جنايت و بدخواهى و ماكياولى‏گرى و خود خواهى و لذت گرايى و سود پرستى نيز قابل عمل مى‏باشند . به اين معنى كه ما مى‏توانيم دروغ و خيانت و جنايت و ديگر امور ضدارزشى را كاملا تعريف و توصيف علمى نماييم ، و همچنين مى‏توانيم درباره عوامل و شرايط و مقتضيات بوجود آمدن اين امور و همچنين موانع بوجود آمدن آنها بررسى‏هاى كاملا علمى داشته باشيم . بهترين دليل امكان بررسى‏هاى علمى درباره اين امور و امثال آنها عبارت است از تحقيقات كاملا علمى درباره جرم شناسى با نظر به علل و شرايط و مقتضيات و موانع آنها كه امروزه تقريبا در همه جوامع دنيا معمول است .

تعريف ارزش و تقسيم آن بر ارزش‏هاى قرار دادى ، و ارزش‏هاى مستند به واقعيات

به نظر مى‏رسد ارزش با نظر به انواع مفيد بودن كه در ماهيت آن وجود دارد ،قابل تقسيم به انواع مختلف بوده باشد . توضيح اينكه ارزش يك معناى انتزاعى از مفيد بودن يك حقيقت است . چيزى كه مفيد نيست داراى ارزش نيست ، بنابراين ،مطلوبيت ارزش براى انسانها از آن جهت است كه به نحوى مفيد براى زندگى مادى يا معنوى آنان مى‏باشد . در دوران اخير تعريفات مختلفى براى ارزش گفته شده است كه شايد جامع‏ترين آنها همين جمله باشد كه مطرح نموديم .

گاهى ديده شده است كه بعضى از صاحبنظران ارزش را در عموم آنچه كه از امور كيفى بوده و قابل سنجش‏هاى كمى و مقياسى نيست مانند زيبايى‏ها بكار مى‏برند . اگر اين بكار بردن در حقيقت يك نوع قرار داد اصطلاحى باشد ، مشكلى بوجود نمى‏آيد ، زيرا عوامل مجوز اصطلاحهاى قراردادى از نظر آسان كردن تفاهم‏ها ، همواره وجود داشته است .

ولى نبايد مفاهيمى كه در اصطلاحات عمومى به جهت مصلحت تفاهم منظور مى‏گردند با يكديگر مخلوط شوند . در همين مورد بحث ، اگر كلمه ارزش را بكار ببريم و توضيح ندهيم كه منظور ما از اين كلمه كدام يك از دو مفهوم است ( مفهوم مفيد ، يا امور كيفى ) ؟بدون ترديد موجب خلط و مرتكب خطا خواهيم گشت .

نوع يكم ارزش‏هاى مستند به قراردادها

ارزشهاى قراردادى ، آن نوع ارزشها هستند كه منشاء آنها اعتباراتى است كه اقوام و ملل دنيا براى خود مقرر مى‏دارند . اين نوع ارزشها بر دو قسم عمده تقسيم مى‏گردند :

قسم يكم

همان است كه « اخلاق تابو » ناميده مى‏شود . و گفتار و كردار و هدف گيريهايى كه بر مبناى اينگونه اخلاق و ارزشها بروز مى‏كند ، هيچ منشاءئى جز برداشت غير عقلانى از برخى حوادث ندارد . به عنوان مثال گفته شده است : در بعضى از سرزمينهايى كه به پيشرفتهاى علمى و فرهنگى نائل نگشته‏اند ، در سفره غذا به آن ظرفى كه رئيس قبيله از آن غذا مى‏خورد ، نبايد هيچ كس دست دراز كند . منشاء اين اخلاق تابو اينست كه در آن سرزمين روزى بعضى از افراد قبيله در سر سفره‏اى كه رئيس قبيله مشغول غذا خوردن بود ، دست به همان ظرف مى‏برد كه رئيس از آن غذا ميخورد ، در همين موقع سيلى تند سرازير مى‏گردد و موجب ضرر فراوان بر آن قبيله ميشود . از آن زمان « اخلاق تابو » مزبور ( ممنوع بودن خوردن غذا از آن ظرفى كه رئيس قبيله از آن ، غذا ميخورد ) رايج شد و به صورت يك قانون ضرورى تلقى گشت .

در صورتيكه در اين مورد ، دو حادثه همزمان واقع شده است ( غذا خوردن يك فرد عادى از ظرف مخصوص رئيس قبيله و جارى شدن سيل تند ) بدون اينكه ما بين آن دو حادثه رابطه عليت وجود داشته باشد . از اين قبيل است همه آنگونه ارزشها كه به هيچ منشاء و ملاك واقعى در دو قلمرو ماده و معنى متكى نباشد .

و موارد اينگونه ارزشها با اقسام و اشكال مختلف و با علل و كميتهاى گوناگون در ميان اقوام و ملل جريان دارد ،اگر چه ممكن است صاحبنظران هر سرزمينى در صدد آن برآيند كه براى آن قضاياى مقبوله علل و ملاكهايى معقول بتراشند . البته مى‏توان گفت اينگونه ارزشها از نوع قراردادهاى جمعى نيستند ، يعنى چنان نيست كه جمعى از مردم يك سرزمين دور هم جمع شوند و با در نظر گرفتن مصالحى اگر چه موقت و محدود باشد ، براى هميشه چنين قضيه‏اى ( ممنوعيت غذا خوردن يك فرد عادى از ظرف غذا خورى رئيس قبيله ) را به عنوان يك قضيه اخلاقى تثبيت نمايند ، و آنرا يكى از ارزشها محسوب نمايند .

قسم دوم

ارزشهاى فرهنگى اقوام و ملل است كه كم يا بيش از دانش‏ها و بينش‏ها و عناصر هنرى و امور طبيعى و سياسى و حقوقى و صنعتى و غيره بهره‏ور مى‏باشد . بدانجهت كه فرهنگهايى كه در جوامع اقوام و ملل مزبور بروز مى‏كنند از عوامل دانشها و بينش‏ها . . . برخوردارند ، لذا بيش از فرهنگهاى اقوام ابتدائى از اخلاقيات و ارزشهاى تابوئى بر كنار و از اخلاقيات و ارزشهاى مستند به واقعيات اصيل بهره‏مند مى‏باشند مانند عيد نوروز در سرزمين ايران كه چند روز مردم ايران درنيمه اول ماه فروردين به ديد و بازديد يكديگر مى‏روند و شادى و خوشحالى براه مى‏اندازند و سفره هفت سين باز مى‏كنند .

اين عيد و رسومى كه در آن روزها مراعات مى‏شود ، مانند اخلاق تابو بى‏اساس نيست ، زيرا با آمدن ماه فروردين فصل بهار اين سرزمين آغاز مى‏گردد و مزارع و درختان و چمنها ، حيات و طراوت و شكوفايى بسيار لذت بخش و مفيد خود را باز مى‏يابند .

با نظر به اين علت كه براى مردم اين جامعه جنبه حياتى دارد ، قرار دادن چند روز در نيمه اول فروردين به عنوان عيد ، مستند به يك واقعيت است . البته ممكن است كميت و كيفيت برقرار ساختن عيد و مراسم آن با خود واقعيت تطابق صد در صد نداشته باشد ، ولى اصل ارزش روزهاى عيد فروردين مانند اخلاق تابو بى‏علت نمى‏باشد .

علت اين برخوردارى از اخلاقيات و ارزشهاى مستند به واقعيات ، بروز و شيوع انواعى از عناصر فرهنگى است كه بطور خودكار با تفاعلات مناسب با يكديگر ، اخلاقيات و ارزشهاى بى‏اساس را طرد مى‏كنند و به جاى آن زمينه را براى آنچه كه اصيل است آماده مى‏نمايند ، مگر اينكه با طرد اخلاقيات بى‏اساس عرصه را به دست بى‏اصلى و لذت گرايى و خودكامگى‏ها خالى كنند .

نوع دوم ارزشهاى مستند به واقعيات و بيان ملاك اين استناد

ملاك استناد ارزشها به واقعيات ، ارتباط آنها با ذات ( جان ، روان و شخصيت ) انسانها مى‏باشد ، به اين معنى هر اندازه كه يك حقيقت ارزشى داراى ارتباطى نزديكتر با ذات آدمى باشد ، وجود آن ضرورى‏تر و براى بررسى علمى شايسته‏تر مى‏باشد و آن ارزش مى‏تواند به عنوان يك موضوع مطرح گردد و مسئله علمى تشكيل دهد و مشمول يك قانون كلى علمى بوده باشد .

به عنوان مثال اين قضيه كه « نبايد مزاحم زندگى انسانها بود » يك قضيه ارزشى است ، اگر چه ضرورت آن مانند يك ضرورت جبرى بطور مستقيم ( كه در قوانين جبرى طبيعت موجود است ) نمى‏باشد ، ولى بدانجهت كه وجود و عدم اين حقيقت ارزشى ارتباط با ذات انسانى دارد ، لذا مى‏توان آنرا در قلمرو علم مطرح نمود . ارتباط قضيه مزبور ( حقيقت ارزشى « نبايد مزاحم زندگى انسانها بود » ) با ذات انسانى از دو علت يا از يكى از آنها ناشى مى‏گردد :علت يكم تزاحم با زندگى انسانها موجب انتقام شخصى و يا كيفر قانونى مى‏گردد .

علت دوم احساس عميق ناراحتى و شكنجه وجدانى ، كه البته اين علت مخصوص انسانهاى رشد يافته‏اى است كه داراى وجدان تكامل يافته مى‏باشند .

ممكن است در اين مورد گفته شود : اين دو علت نمى‏توانند ضرورت لزوم مراعات حق كرامت و عظمت و شرف و حيثيت انسانها را به حد يك ضرورت علمى محض برساند ، زيرا ما بطور فراوان مى‏بينيم كه دو علت مزبور در برابر اراده انسانى كه نمى‏خواهد حق مزبور را مراعات نمايد خنثى و بى‏اثر مى‏گردد .

اين سئوال داراى پاسخ روشنى است ، و آن اينست كه لازمه بى‏اعتنايى به دو علت مزبور ، اثر هستى و نيستى تزاحم با زندگى انسانها را يكى نمى‏كند ، يعنى چنان نيست كسى كه مزاحم زندگى انسانها گشته است ، انتقام شخصى كسى كه مورد مزاحمت او قرار گرفته است ،يا كيفر مقرر قانونى صدمه و ضررى بر جان يا روان يا شخصيت او وارد ننمايد ، زيرا انتقام يا كيفر قانونى يك خصومت ، بهر شكل هم كه باشد ناگوار و ناراحت كننده خواهد بود .

نهايت اينست كه شخص مزاحم با مقاومت در برابر انتقام يا كيفر قانونى ،آن دو را تحمل مى‏نمايد . اگر هم فرض كنيم كه شخص مزاحم به آن اندازه بى‏خيال و بى‏اعتناء به آنچه كه درباره وى انجام مى‏گيرد ، بوده باشد كه گويى : اصلا هيچ صدمه و ضررى براى او چه به عنوان انتقام شخصى ، و چه از راه كيفر قانونى بر او وارد نشده است ، باز موجب تساوى هستى و نيستى آن انتقام و كيفر نخواهد بود ، زيرا تحمل درد و بوجود آوردن مقاومت در اعصاب تا سرحد لجاجت [ كه مى‏تواند از نيروهاى روانى استفاده كرده و در برابر سخت‏ترين شكنجه‏ها تأثرى از خود نشان ندهد ] ، غير از آنست كه انتقام و كيفر تأثيرى در چنان شخص مقاوم نكرده است . حتى ما مى‏توانيم از ديدگاه علمى كميت انرژيهايى را كه براى بوجود آوردن و ادامه لجاجت و مقاومت مستهلك ساخته است ، با مقياسات مناسب محاسبه نماييم .

از طرف ديگر مى‏توانيم اين آزمايش علمى را هم درباره او بوجود بياوريم كه در موقع مقاومت و پافشاريهاى روانى كه آن شخص انجام مى‏دهد ، عواملى را بوجود بياوريم و از تمركز قواى دماغى او براى ايجاد مقاومت در مقابل دردهاى جسمانى و روانى او بكاهيم ، خواهيم ديد به اندازه آن كاهش از مقاومت شخص مفروض كاسته خواهد گشت .

با توجه با اين بررسى علمى بايد بگوييم : قضيه ارزشى « ممنوعيت مزاحمت با زندگى انسانها » معلولى ايجاد مى‏كند كه بر ضرر جان يا روان يا شخصيت شخص مزاحم تمام مى‏شود ، اگر چه شخص به وسيله نيروهاى روانى ديگر مانند مقاومتها و لجاجت‏ها مى‏تواند تلخى و درد آن معلول ( انتقام شخصى يا كيفر قانونى ) را از نظر تأثير و احساس خنثى نمايد . يكى از دلايل اين مدعا كه انتقام شخصى يا كيفر قانونى اثر خود را در جسم يا روان و يا شخصيت آدمى بوجود مى‏آورد ، اينست كه در صورت افزايش انتقام يا كيفر قانونى ،توانايى مقاومت و لجاجت از بين مى‏رود و تلخى شديد ورود ضرر و صدمه بر جان و روان و يا شخصيت خود را مى‏چشد و تحمل خود را از دست مى‏دهد ، و اين خود دليل آنست كه مقاومت هر اندازه هم نيرومند باشد بالاخره اندازه و كميت معينى دارد ، و اگر شخصى تا پاى مرگ مقاومت بورزد معنايش آن نيست كه آن شخص از نيروى مقاومت بينهايت برخوردار بوده است ، زيرا هنگاميكه مقاومت از حد گذشت ايستادگى شخص مقاوم ناشى از فقدان حس طبيعى بوده و مستند به دفاع ناخودآگاه مى‏گردد كه از هيچ گونه بينشى برخوردار نمى‏باشد .

اين بحث درباره علت دوم ( احساس عميق ناراحتى و شكنجه وجدانى ) نيز جريان دارد ، با اين تفاوت كه ناراحتى و شكنجه وجدانى مخصوص كسانى است كه به جهت ناپاكى‏ها و كثافت كاريهاى ضد وجدان ، به اندازه‏اى سقوط نكرده باشد كه خوب و بد و زشت و زيبا و حتى هست و نيست براى وى مطرح نباشد . و به عبارت ديگر درد و شكنجه روانى از آن كسى است كه داراى وجدان حساس باشد ، چنانكه درد چشم از آن كسى است كه نابينا نباشد .

ممكن است اين توهم پيش بيايد كه احساس عميق ناراحتى و شكنجه وجدانى و همچنين ناگوار بودن انتقام و كيفر قانونى كه براى جنايتكار روى خواهد داد ، نمى‏تواند تأثير قضيه ارزشى « جنايت به انسانها ممنوع است » را به درجه تأثير جبرى يك قانون طبيعى برساند ، و دليل اين مدعا بى‏اعتنايى بسيار فراوان جنايتكاران درباره هر دو عامل مزبور ( شكنجه انتقام شخصى و كيفر قانونى و اگر چه آن اثر در برابر علل و معلولات جسمانى نمايشى نداشته باشد . آيا شما مى‏توانيد بدانجهت كه بيماريهاى روانى در برابر علل و معلولات جسمانى و مانند آنها بروز فيزيكى ندارند ، اين بيماريها و روانپزشكى‏ها و دانشكده‏هاى مربوط و كتب مربوط به اين بيماريها را فقط بدانجهت كه موضوع كار آنها ( بيماريهاى روانى ) نمود فيزيكى ندارند و از مجارى كميت‏ها و مقايسات رسمى فيزيكى تبعيت نمى‏كنند ،مورد انكار و طرد قرار بدهيد و سپس با فكرى آسوده كه يك مسئله غير علمى را از ميدان علوم خارج كرده‏ايد ، خوشحال شويد و با خاطرى آسوده سر ببالش بگذاريد و از تاريخى كه در آن زندگى مى‏كنيد و از فرهنگى كه شما را توجيه كرده است بخواهيد كه نام شما را به عنوان يكى از

هر نوع مخالفت با ارزشهاى مستند به واقعيات نوعى اثر در واقعيات مربوط مى‏گذارد .

بار ديگر اين نكته را ياد آور مى‏شويم كه قدرت انسان در بوجود آوردن مقاومت و اراده در برابر واقعيات و آثار عينى مربوط به آنها ، دليل علمى نبودن آن واقعيات و آثار نمى‏باشد .

آنان كه دست به انتحار مى‏زنند و زندگى خود را از پاى در مى‏آورند با يك پديده واقعى به جنگ يك واقعيت ديگر مى‏روند . در پديده انتحار چنان نيست كه با يك امر اعتبارى ، يك امر اعتبارى ديگر را از بين مى‏برند ، بلكه با يك اختلال روانى و اراده بيمار ، اصيل‏ترين واقعيت را كه عبارت است از حيات از پاى در مى‏آورند . حال بدانجهت كه انسان مى‏تواند اصيل‏ترين واقعيت را از بين ببرد و اراده خود را در اين راه بكار بيندازد ، نمى‏توان گفت معلوم مى‏شود كه حيات امريست اعتبارى و قراردادى يا حفظ حيات يك ارزش قراردادى و اعتبارى است .

ممكن است علاقه بعضى از نويسندگان به احياى سوفسطاييهاى پيش از ميلاد ، با كمال بى‏پروايى به واقعيات به حدى شدت پيدا كند كه بگويد : صيانت ذات ( علاقه به بقاء و استمرار حيات ) نيز يك پديده ارزشى است ، زيرا اين پديده فاقد آن جبر و ضرورت است كه در قوانين طبيعى وجود دارد پاسخ اين سفسطه‏گرايان همين است كه در بالا متذكر شديم و اضافه مى‏كنيم هر انسانى كه از حيات طبيعى سالم ( نه بيمار گونه ) برخوردار باشد ، دراحساس ناراحتى شديد وجدان ) مى‏باشد كه همه ما مشاهده نموده‏ايم . براى رد اين توهم مبحث ذيل را مطرح مى‏نماييم :

تحمل نتايج مخالفت با ارزشها ، دليل آن نيست كه ارزشها داراى واقعيت علمى نيستند و در نتيجه نمى‏توانند به عنوان مسئله علمى تلقى شوند

اين يك تفكر بسيار ساده لوحانه ايست كه عده‏اى را به خود مشغول داشته است كه آنان گمان مى‏كنند چون انسان مى‏تواند نتايج هر گونه خلاف ارزشها را تحمل كند و به اصطلاح هزار بار جنايت مرتكب شود ، ولى حتى يك آجر كوچك هم از سقف خانه‏اش بر سرش نيفتد ، بلكه بالاتر از اين ، آن قدرت را بدست بياورد كه تمامى قوانين حقوقى و ديگر مقررات اجتماعى با اينكه پيروى از آنها حالت شبه جيرى دارد ، براى او از تار عنكبوت هم ناتوان‏تر باشد . اينان بايد متوجه اين نكته بوده باشند كه ايستادگى در برابر مخالفت با ارزشها و قوانين و حقوق جامعه كه در حقيقت مانند دگرگون كردن مغز و وجدان از دو عامل درك و پذيرش و احساس‏هاى عميق و در آوردن آنها به شكل پولاد و آهن و چدن [ و غير ذلك از اجسام تأثر ناپذير ، مى‏باشد ] ، منتفى كردن موضوع است كه عبارت بود از انسان نه پولاد و آهن و چدن .

اگر كسى پيدا شود كه هم شكل بودن انسانها را دليل تساوى آنان در حيات و جان و روان و شخصيت تلقى نمايد ، با هيچ منطقى نمى‏توان با او به تفاهم رسيد . كسى كه مى‏گويد : اشخاصى كه از نظر عظمت و شخصيت و قدرت اراده و تصميم توانسته‏اند در جامعه خود دگرگونيهاى تكاملى ايجاد كنند و در راه پيشبرد آمال و اهداف والاى جامعه بهر گونه گذشت و ايثار و فداكارى تن دهند ، مانند آن انسان نماها هستند كه جز اصل بنيان كن « من هدف و ديگران وسيله » ، « من لذت خود را مى‏خواهم اگر چه ميليونها انسان به نابودى كشيده شوند » اين هر دو صنف يكى هستند و هر دو آنها از جان و روان و شخصيت و وجدان يكسان برخوردار مى‏باشند سخنى مى‏گويد كه هيچ عاقل و هيچ كسى كه حتى حد اقل شناسائى درباره انسانها را داشته باشد نمى‏تواند آنرا بپذيرد و چنين شخصى خيانتى كه بر جانها و روانها و شخصيت‏هاى انسانى مى‏نمايد ، شديدتر است از چنگيزهايى كه در گذرگاه تاريخ تنها قفسهاى كالبد آدميان را از هم شكافته‏اند . هر جنايتى اثر خاص خود را در روان و شخصيت انسانى بجا مى‏گذارد رويارويى ناگهان با يكى از عوامل مرگ براى گريز از آن و يا بدست آوردن عامل دفع آن بدون نياز به انديشه و تصورات و تشكيل قضاياى منطقى و ميل و اراده و تصميم و انتخاب ، جهش بازتابى ( رفلكس ) از خود ابراز مى‏نمايد . مى‏توان گفت همين بازتاب در برابر هجوم عامل مرگ بطور ناگهانى بهترين دليل براى اثبات علمى بودن ارزش صيانت ذات و حفظ حيات مى‏ باشد .

بنابراين ، انسان با بى‏اعتنائى به حقيقت ارزشى كه مستند به اصيل‏ترين واقعيت وجود او است ( جان و روان و شخصيت ) به همان اندازه اخلال به واقعيت وجود خود وارد آورده است . كسى كه عدالت را ناديده مى‏گيرد و مرتكب ظلم مى‏گردد ،در حقيقت بر مبناى كميت و كيفيت همان ارزش از بين رفته به واقعيت اصيل وجود خود ضرر وارد نموده است .

يك دروغ خواه دروغگو بداند يا نداند يك خلل قطعى در جان يا روان يا شخصيت دروغگو بوجود آورده است . اگر كسى به بهانه علم گرايى و دفاع از اصطلاحات قراردادى درباره بررسى‏هاى علمى بگويد : من تاكنون صدها بار دروغ گفته‏ام و حتى يك آجر ناچيز هم از ديوار خانه‏ام پايين نيفتاده است ، و هيچ معلولى بدون علت بوجود نيامده است و به جهت دروغهايى كه من گفته‏ام هرگز درموردى ديده نشده است  اين گونه نگرش در قلمرو علم و ارزش يك نگرش بسيار ساده لوحانه‏ايست كه نبايد كسى كه خود را سالك راه علم و ارزش مى‏داند ، از آن حمايت كند .

ما همين دروغ را كه متأسفانه برخى از ساده لوحان [ با اينكه در عرصه علوم رسمى از مشاهير فيزيك قرن ما نيز بود ] ، چنان گمان كرده بود كه يك موضوع علمى نيست ، بلكه يك موضوع اخلاقى است و نمى‏توان با قوانين علمى آنرا مورد بررسى قرار داد ، مورد تحليل علمى قرار مى‏دهيم تا ببينيم اين موضوع و امثال آن چگونه از بررسيهاى علمى مى‏گريزد و به كجا مى‏گريزد ؟

1 معناى دروغ عبارت است از اينكه گوينده دروغ واقعيتى را در وراى سخن دروغى كه به زبان آورده است مى‏دانسته است ، به عنوان مثال مى‏دانسته است كه عامل جنايت دوست او بوده است ، ولى آن جنايت را به كس ديگر نسبت داده است .

2 آنچه كه در ذهن او از واقعيت جهان عينى منعكس شده يا دريافت گشته است ارتكاب جنايت بوده است كه عامل آن ، دوست اين شخص بوده است . اين انعكاس و دريافت ، در صحنه ذهن و كارگاه مغز اين شخص تحقق يافته است بطوريكه اگر بنا شود كه امروز همه پديده‏ها و فعاليتها و تأثير و تأثرهايى كه اين شخص دروغگو در ارتباط با خويشتن و جهان عينى و همنوعان خود داشته است را مورد بررسى قرار بدهند و آنها را دقيقا شمارش و تحقيق علمى نمايند يكى از آنها اين است كه در ذهن شخص مفروض يا در هر بعدى از كارگاه مغز او اين قضيه دريافت شده بود كه « دوست او مرتكب جنايت شده است » . حتى اگر امكان داشت امروز كه شخص مفروض دروغ مزبور را گفته است ، ميتوانستيم همه حوادث و جرياناتى را كه در كيهان بزرگ عالم طبيعت بوقوع پيوسته است مورد مطالعه و بررسى قرار بدهيم ،يقينا يكى از آن حوادث و جريانات همين قضيه است كه « دوست شخص دروغگو مرتكب جنايت شده و اين شخص در ذهن خود آنرا دريافت و منعكس نموده است . »

3 اگر فرضا براى منعكس ساختن قضيه مزبور در مغز ، مقدارى معين انرژى لازم بوده است ، قطعا آن انرژى هم بدون كم و زياد صرف شده است .

4 دروغگو براى ابراز خلاف آنچه كه مورد اعتقادش بود ( يعنى مرتكب جنايت دوست او بوده است نه كس ديگر ) ، مقدارى با وجدان خود گلاويز گشته تا آنچه را كه در درون داشته است سركوب نموده و توانسته است خلاف آن واقعيت را ابراز نمايد . البته اين جريان براى اشخاصى مانند سياستمداران ماكياولى وجود ندارد ، زيرا آنان براى ابراز خلاف واقع دچار كشمكش‏هاى درونى نمى‏گردند . آنان واقعيت‏ها را به حسب موقعيتها و اهدافى كه در نظر مى‏گيرند متغير مى‏بينند و هيچ ثابتى براى آنان جز لزوم وصول به هدفى كه مى‏خواهند ، قابل طرح نمى‏باشد

5 اينكه يك موجود به وسيله موجودى قوى‏تر از پاى درمى‏آيد و از بين مى‏رود دليل آن نيست كه موجود ضعيف وجود نداشته و وجود او قراردادى و اعتبارى بوده است همانگونه كه عامل نابود كننده موجود ضعيف ( نيرو و اراده و تصميم تو براى نابود كردن موجود ضعيف ) [ مانند يك مورچه ] واقعيت داشته و اعتبارى و قراردادى نبوده است ، همچنان واقعيت وجودى آن موجود ضعيف .

شما موقعى كه يك مورچه را زير پا گذاشته و او را با خاك يكسان مى‏كنيدبطوريكه حتى نمى‏توانيد ناچيزترين جزئى از وجود آن حيوان ناتوان را ببينيد ، دليل آن نيست كه مورچه وجود نداشته يا وجودش امر اعتبارى بوده است و پس از آنكه آن موجود ناچيز از پا درآمد نمى‏توان در باره آن ، مسئله‏اى را از ديدگاه علمى مطرح نمود شما كه مى‏توانيد خلاف آنچه را كه در ذهن خود داريد ابراز كنيد و دروغ بگوييد ، مانند همان كسى هستيد كه مى‏تواند مورچه را در زير پاى خود از بين ببرد ، همانگونه كه نابودى مورچه در زير پاى شما نمى‏تواند دليل معدوم يا اعتبارى بودن آن جاندار محقر باشد ،همانگونه نيز آن قضيه ارزشى كه مى‏گويد : « جنايت تقبيح است » با ارتكاب هزاران جنايت ، واقعيت خود را از دست نمى‏دهد و اثبات نمى‏شود كه قبح جنايت اعتبارى بوده است .

وقتى كه اخلاق و دين دستور مى‏دهند كه « بايد خودخواهى » را ترك كنيد ، بدون ترديد تأثير خودخواهى را در اخلال به واقعيات و تأثير تعديل آنرا در تنظيم قانونى واقعيات در نظر دارند . خودخواهى انسان را در جهل غوطه‏ور مى‏سازد ، خودخواهى شخصيت كمال جوى انسان را از صحنه درون بر كنار زده و ميدان را براى فعاليتهاى بى‏مهار غرايز خالى مى‏كند . و چه اثرى واقعى‏تر از تباهى شخصيت انسانى و يا ارتقاء و اعتلاى آن مى‏توان تصور نمود ؟ آيا حسادت اعصاب مغزى و روان آدمى را به تباهى نمى‏كشد ؟ بنابراين ، همه قضاياى ارزشى اخلاقى كه براى تنظيم قانونى خودخواهى و تعديل غرايز مطرح گشته‏اند ، از واقعيات برخاسته و به وسيله واقعيات ، براى واقعيات مطرح شده‏اند .

با يك نظر عالى مى‏توان حقايق ارزشى را هم از ديدگاه علمى مورد بررسى قرار داد و هم از ديدگاه فلسفى .

اما از ديدگاه علمى : هر چيزى كه بتواند در مجراى چيست و چون و چرا قرار بگيرد ، آن چيز مى‏تواند از ديدگاه توصيف و استدلال علمى بررسى شود ، و جاى ترديد نيست كه ما مى‏توانيم هم ماهيت ارزشها بطور عام را و هم ماهيت معنويت‏ها را بطور خاص براى شناخت مورد سئوال قرار بدهيم ، يعنى بپرسيم مثلا ماهيت عدالت و ايثار و گذشت و احساس تكليف فوق انگيزه‏هاى نفع و ضرر چيست ؟

پاسخ‏هايى را كه درباره سئوال از ماهيت اشياء فوق دريافت مى‏كنيم ، حقايقى را براى ما بيان مى‏نمايد كه بطور كلى در همه موارد آن ارزشها صدق مى‏كند . همچنين همين روش را در سئوال از علل بوجود آورنده آن ارزشها و معلولات آنها نيز مى‏توانيم مطرح نموده و به پاسخ‏هاى كلى برسيم . اين مطلب را در مباحث گذشته تا حدودى مشروح مورد بررسى قرار داده‏ايم ، مراجعه فرماييد .

در اين مبحث مى‏خواهيم ببينيم آيا ارزشها را مى‏توانيم از ديدگاه فلسفى نيز مورد مطالعه و تفسير و تحليل قرار بدهيم يا نه ؟ پاسخ اين سئوال روشن است ، زيرا با نظر به تعريف ديد فلسفى درباره حقايق عالم هستى كه از يك جهت عبارتست از رساندن « چيست » و « چون » و « چرا » ها به پاسخ‏هاى نهائى ممكن ، بدون كمترين ترديد همه ارزشها و معنويات نيز مى‏توانند با همين ديد مورد تحليل و تركيب معرفتى قرار بگيرند . مگر نه اينست كه :

« فلسفه آن ذره بين است كه همه چيز مى‏خواهد از آن بگريزد ، ولى اين ذره بين كه دائره آن به وسعت جهان هستى يا ارائه دهنده همه جهان هستى است ، هيچ چيزى را رها نمى‏كند . » مجموع نگرشهاى علمى و فلسفى درباره ارزشها بدين قرار انجام مى‏گيرد :براى مثال ، اخلاق عالى را در نظر مى‏گيريم :

1 نگرش علمى در اخلاق عالى انسانى بطوريكه در مباحث گذشته بيان نموديم ، عبارتست از قرار گرفتن آن ، در مجراى سئوالات درباره ماهيت و علل بوجود آورنده و موانع و كميت و كيفيت و خواص آن ، و همچنين قرار گرفتن آن در مجراى مقايسه‏ها و تطبيقات و غير ذلك . توضيح اينكه اخلاق عالى انسانى عبارت است از دارا بودن به صفات و ملكات پسنديده انسانى كه از قرار گرفتن شخصيت انسانى در مسير « صيانت تكاملى ذات » ناشى مى‏گردد . هر اندازه كه شخصيت آدمى در اين مسير به رشد بيشترى توفيق بيابد اخلاق عالى انسانى او والاتر مى‏گردد .

انسانهايى كه از اين اخلاق برخوردار مى‏باشند از اطمينان روانى و آرامش روحى بيشترى برخوردار مى‏باشند . كسانيكه از اين اخلاق والا برخوردارند براى مردم جامعه مفيدتر از همه هستند . براى اين اخلاق مراحلى است و براى هر يك از مراحل آن مقتضيات و شرايط و موانعى وجود دارد كه هر يك از آنها در فعاليت خود درباره اخلاق اثر مخصوص خود را دارند .

2 نگرش فلسفى عبارتست از آن جريان فكرى عميق و گسترده كه پاسخ‏هاى نگرش علمى به چون و چراها درباره واقعيات را مورد چون و چراهاى بالاتر قرار داده و آنها را به پاسخ‏هاى نهايى خود تا حد ممكن برساند . در همين مثال اخلاق عالى انسانى ، پس از آنكه با تحليل‏ها و تركيبهاى علمى به اين نتيجه رسيديم كه « اخلاق عالى انسانى » عبارتست از دارا بودن به صفات و ملكات پسنديده انسانى كه از قرار گرفتن او در مسير « صيانت تكاملى ذات » ناشى مى‏گردد ، اين سئوال مطرح مى‏شود كه : آيا « قرار گرفتن انسان در مسير « صيانت تكاملى ذات » از مقتضيات ذاتى جان و شخصيت آدمى است و يا از امور عارضى است ؟ »

پس از آنكه اين سئوال به پاسخ خود رسيد و مثلا پاسخ چنين بود كه : آرى « صيانت تكاملى ذات » از مقتضيات ذاتى جان و شخصيت آدمى است اين سئوال مى‏تواند مطرح گردد كه آيا براى منتفى شدن اين مقتضى كدامين عوامل تأثير شديدتر دارد ؟ و اگر پاسخ چنين بود كه « صيانت تكاملى ذات » از مقتضيات ذاتى انسانى نيست ، اين سئوال مطرح مى‏گردد كه علت بروز اين پديده بسيار با اهميت در درون انسانى چيست كه عده‏اى فراوان از پاكان بنى نوع انسانى آنرا بدست مى‏آورند ؟ قطعى است كه همانگونه كه اينگونه سئوالات ناشى از توجه علمى و فلسفى به موضوع است ، پاسخ‏هايى كه براى آنها در نظر گرفته مى‏شود نيز جنبه علمى يا فلسفى خواهد داشت . با يك عبارت كلى‏تر مى‏توانيم بگوييم :

هر حقيقت معقولى كه به نحوى از واقعيت برخوردار يا با واقعيت در ارتباط باشد ،مى‏تواند از ديدگاه قانونى كه آنرا در بردارد ، مطرح گردد . و بديهى است كه چنين حقيقت معقولى هم مى‏تواند در مجراى بررسى علمى قرار بگيرد و هم فلسفى . اگر چه با توجه به مباحثى كه تاكنون مطرح نموديم ، اصالت ارزشها از ديدگاه علمى و فلسفى به اثبات رسيد ، با اينحال ، لازم است دين را بالخصوص كه عالى‏ترين ارزشها بلكه مبناى اصلى آنها است مورد بررسى قرار بدهيم و ببينيم آيا تفكيك دين از علم بر كدامين مبناى علمى يا فلسفى استوار است ؟

آيا دين از علم و فلسفه جدا است ؟

در اين مورد مقصود از علم و فلسفه معناى جامع آن دو است كه عبارت است از معرفت مستند به توصيف‏ها و استدلالات مستند به واقعيات عينى و قابل لمس و تعقل محض .

اين مسئله كه دين از علم جدا است در دورانهاى مربوط به قرن نوزده و اوايل قرن بيست تا حد بسيار در ميان ساده انديشان شايع گشت ، تا آنجا كه برخى از ساده لوحان گمان كردند كه دين و علم دو مقوله متضادند و هرگز با يكديگر سازگارى نمى‏توانند داشته باشند از طرف ديگر مدتى بود كه جدايى دين از سياست و از فرهنگ و اقتصاد و حقوق و هنر و ديگر حقايق مربوط به انسان حتى از اخلاق كه نزديكترين حقايق به دين است ( چنانكه در روايت بسيار مشهور از پيامبر عظيم الشأن اسلام آمده است كه من براى تكميل اخلاق والاى انسانها مبعوث شده‏ام ) مطرح مى‏گشت .

مى‏توانيم بگوييم : اين تفكيك‏ها از وضع علمى صحيحى برخوردار نبوده است ،بلكه بعنوان يك « مد » روز محافل و مراكز و نوشته‏هاى برخى نويسندگان را آرايش مى‏نمود . چنانكه امروزه پس از بروز نتايج فاسد آن نو پردازى بى‏اساس ، دفاع از معنويات مخصوصا دفاع از دين ، از رواج قابل توجه برخوردار گشته است . البته معلوم است كه براى انسانهاى واقعا صاحبنظر و مطلع از مبانى اصيل علوم انسانى نه « مد » آن روز تأثير داشت و نه « مد » امروز . بهر حال مى‏توان گفت اساسى‏ترين عامل قرار دادن مردم ساده انديش تحت تأثير تفكيك‏هاى مزبور در فوق ، عبارت بود از دو عامل بسيار مهم :

عامل يكم پوشاندن ماهرانه چهره اصلى دين كه باعث مى‏شد مردم كم اطلاع با يك يا چند جمله ساده تكليف دين و علم و ديگر امور را كه از دين جدا مى‏كردند يكسره تلقى مى‏كردند و گمان مى‏كردند كه دين هرگز با آن حقايق فوق نمى‏تواند سازگارى داشته باشد . حقيقت اينست كه آن چهره ساختگى از دين كه در آن روزگار و حتى در امروز مطرح مى‏شود ، نه تنها جدا از علم و سياست و اقتصاد و حقوق و فرهنگ و هنر است ، بلكه اصلا بقدرى فاصله ميان آنها وجود دارد كه مقايسه آنها با يكديگر به هيچ منطقى متكى نمى‏باشد .

مطالبى را كه تاكنون درباره علوم و ارزش‏ها مطرح نموديم تحليل و بررسى‏ها و استدلالهايى بود كه در عرصه علم و معرفت ضرورت اساسى دارد . حال چند جمله از شخصيت‏هايى را مى‏آوريم كه علوم امروزه پايه‏هاى اساسى خود را از آنان دريافته است . انگيزه ما در نقل اين جملات عمده براى آگاه ساختن بعضى از نويسندگان است كه مطالبى را از شخصيت‏هايى در جامعه ميسر مى‏سازند كه در متن حقيقى كارگاه علم نيستند ، اگر چه به جهت طرح مسائلى خود را مشهور ساخته‏اند . در صورتيكه شخصيتهايى كه جملات ذيل را از آنان مى‏آوريم در رديف اول كسانى هستند كه در متن كارگاه علم با كمال جديت در تكاپو بوده‏اند . بگذاريد نخست ما نظريه يكى از بزرگترين دانشمندان دوران جديد را كه بدون ترديد يكى از چند فيزيكدان معدود است كه علم فيزيك را در قرن ما به تكامل رسانده‏اند مورد بررسى قرار بدهيم و ببينيم سخن آن مردى كه در متن كارگاه طبيعت و در عرصه علم محض صاحبنظر در رديف اول مى‏باشد چيست ؟ اين شخصيت [ 1 ] همان ماكس پلانك است كه علم را با ارزشهاى انسانى در حد بسيار با اهميت در شخصيت خود جمع نموده است چنين مى‏گويد : « هر انكارى از ارزش زندگى ، انكارى از انديشه بشريست ، و بنابراين ( هر انكار ارزش زندگى ) نه تنها انكار شالوده حقيقى علم است بلكه انكار دين نيز هست . گمان من اينست كه بيشتر دانشمندان با نظر من موافقند و دست خود را به عنوان موافقت با اين امر كه انكارى‏گرى ( نيهيليسم ) دينى مخرب علم نيز هست بلند خواهد كرد . هرگز تضاد واقعى ميان علم و دين پيدا نخواهد شد چه يكى از آن دو مكمل ديگرى است .

هر شخص جدى و متفكر به عقيده من به اين امر متوجه مى‏شود كه اگر بنا باشد تمام نيروهاى نفوس بشرى در حال تعادل و هماهنگى با يكديگر كار كنند ، لازم است به عنصر دينى در طبيعت خويش معترف باشد و در پرورش آن بكوشد . و اين تصادفى نيست كه متفكران بزرگ همه اعصار چنان نفوس دينى ژرف داشته‏اند و لو اينكه چندان تظاهرى به ديندارى خود نكرده‏اند . از همكارى فهم با اراده است كه لطيفترين ميوه فلسفه پيدا شده كه همان ميوه علم اخلاق است . علم بر ارزشهاى اخلاقى زندگى مى‏افزايد ، از آن جهت كه عشق به حقيقت و قدسيت را با خود مى‏آورد عشق به حقيقتى كه در تلاش دائم براى رسيدن به معرفت صحيح‏ترى از جهان مادى و معنوى پيرامون ما متجلى مى‏شود ، و قدسيت از آن جهت كه هر پيشرفت در معرفت ما را با سرّ وجودمان روبروى يكديگر قرار مى‏دهد .  براى اثبات اين حقي

[ 1 ] آلبرت اينشتين در تمجيد از اين شخصيت ( ماكس پلانك ) چنين مى‏گويد : « غالبا مى‏شنوم كه همكاران وى اين علاقه و دلباختگى او را ( به علم ) نتيجه مواهب شخصى و نيرومندى و حس انضباط او مى‏دانند ، من اين نظر را درست نمى‏دانم ، نيروى محرك در كارهاى پلانك امريست كه بى‏شباهت به فداكارى و از خودگذشتگى مرد عاشق نيست .

اين كوشش تمام نشدنى از نقشه يا غرض خاص الهام نمى‏گيرد ، بلكه الهام دهنده آن عطش روح است . من يقين دارم كه ماكس پلانك بر اين روش تجسس من كه كودكانه با چراغ ديوگنس براه افتاده‏ام خواهد خنديد ، بسيار خوب من از بزرگى او چه چيز مى‏توانستم بگويم ؟ اصلا عظمت او چه احتياجى به تصديق حقيرانه من دارد ، كارى كه او كرده است نيرومندترين تكان را براى ترقى علم داده است ، افكار او تا آن هنگام كه علم فيزيك در جهان باقيست تأثير خود را حفظ خواهد كرد . من اميدوارم يادگارى كه از زندگى شخصى وى بر جاى مى‏ماند نيز در دانشمندان نسلهاى آينده تأثير خود را حفظ كند » علم به كجا مى‏رود ) تأليف ماكس پلانك مقدمه ( ديباچه ) بقلم آلبرت اينشتين ص 15 و 16 ترجمه آقاى احمد آرام .

 

توضيح و تفسير كار اختيارى بعد از وقوع آن از ديدگاه كاملا علمى ،

 

خود دليل علمى بودن جريان كار اختيارى است .پيش از توضيح و اثبات اين حقيقت كه اگر كار اختيارى از عهده بررسى علمى خارج بود مى‏بايست پس از بوجود آمدن نيز خارج از جريان بررسى و تحقيق علمى بوده باشد ، مثالى بسيار روشن از يك مسئله علمى مى‏آوريم . مسئله اينست كه در قلمرو فيزيك نظرى جديد اين مطلب روشن شده است كه با اطلاع از وضع فعلى ذرات بنيادين جهان طبيعت نمى‏توان موقعيت آينده آن را بطور دقيق علمى تعيين نمود ،گفته شده است : اين ناتوانى ناشى از رابطه « عدم حتميت » است كه در دوران متأخر در فيزيك نو مورد پذيرش قرار گرفته است .

اين جريان باعث شده كه عده‏اى از فيزيكدانان و آن دسته از صاحبنظران بينش‏هاى فلسفى بگويند كه قانون بسيار معروف عليت در قلمرو ذرات بنيادين جهان طبيعت شكست خورده و هرگز كمر خود را از اين شكستى كه بر آن وارد آمده است راست نخواهد كرد و اين موضوع جالب بود كه فيزيكدانان از مشاهده اين جريان ( ناتوانى از تعيين موقعيت آينده ذرات ) بياد آزادى اراده ( اختيار انسانها ) افتادند . و امثال اين عبارت بطور فراوان مشاهده شد :

« مى‏خواهند باتكاء « رابطه عدم حتميت » يك اصل بدون خطا و غير مردود ابدى خلق كنند كه اين اصل مدافع اصل اختيار باشد . » 1 و نيز گفته شد : « يوردان كوشش كرد تا به اتكاء رابطه « عدم حتميت » اختيار فردى را به ثبوت برساند . » 2 بنابراين مى‏بايست فيزيكدانان بگويند : حال كه چنين است پس نبايد تحقيق در ذرات بنيادين را يك تحقيق علمى قلمداد نمود ، زيرا در جاييكه رابطه عليت از حوادث متشكل از علت و معلول قطع شود ، نمى‏توان در آن مورد سخنى علمى بزبان آورد . البته مى‏دانيم كه در مقابل كسانى كه اين سخن را سر دادند ، متفكرانى بزرگ مقاومت نموده با اين عبارت عالمانه اشتباه آنان را گوشزد كردند كه « جهان با شناسايى جهان فرق دارد . » پاسخى كه ما مى‏توانيم در هر دو مورد ( مورد كارهاى اختيارى انسان و ذرات بنيادين طبيعت ) مطرح نماييم با نظر به پيش از بوقوع پيوستن كار اختيارى و بعد از بوجود آمدن آن بدينقرار است .

1 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى پيش از صدور آن

« هر اندازه كه فاصله ما بين انسان و كار اختيارى كه در آينده بوجود خواهد آمد زيادتر باشد ، احتمال حوادث و عواملى كه در بوجود آمدن يا بوجود نيامدن آن كار اختيارى دخالت خواهد داشت زيادتر مى‏باشد . طبيعى است كه در اين هنگام روش علمى ما محاسبه احتمالات را براى ما ضرورى مى‏نمايد ، يعنى ما تنها بوسيله محاسبه احتمالات در حوادث و عواملى كه تا موقع صدور كار اختيارى ممكن است داشته باشيم به فعاليت شناختى خود مى‏پردازيم و هر اندازه كه به زمان صدور كار نزديكتر مى‏شويم بجهت روشن‏تر شدن سرنوشت تأثير حوادث و عوامل در كار اختيارى مفروض ، سرنوشت خود كار نيز براى ما واضح‏تر مى‏گردد البته منظور از ما ، نه تنها خود ماييم كه صادر كننده كار اختيارى هستيم بلكه حتى براى كسانى كه وضع ما را در ارتباط با كار اختيارى كه از ما صادر خواهد شد ، زير نظر گرفته‏اند .

بدين ترتيب ما مى‏توانيم توفيق تحقيق و بررسى علمى كار اختيارى را بدست بياوريم . بديهى است كه علمى كه ما در اين مسير ( قبل از صدور كار اختيارى ) بدست خواهيم آورد معمولا كم يا بيش به اندازه جهل ما درباره ارتباط شخصيت با حوادث و عوامل تا صدور كار نارسا خواهد بود ، به اين معنى كه ما نخواهيم توانست درباره بوجود آمدن يا نيامدن كار اختيارى ، علم صد در صد بدست بياوريم ، ولى همانگونه كه در مثال ( ترديد در داشتن توانايى ايجاد حرارتى كه فلان فلز را ذوب خواهد كرد ) ملاحظه كرديم ، ترديد مزبور مانع از علمى بودن آن اصول و قوانينى كه در پيرامون ذوب فلز مزبور وجود دارد نمى‏گشت ، در مورد كار اختيارى نيز جهل به عامل شخصى كه موجب بوجود آمدن يا بوجود نيامدن كار مى‏باشد ، مانع علمى بودن شناخت كار اختيارى نمى‏باشد . همچنانكه بروز پديده « عدم حتميت » در جريان ذرات بنيادين مانع از تحقيق و بررسى علمى درباره آن ذرات نمى‏گردد . »

2 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى بعد از صدور آن

اگر همانگونه كه گفتيم راه علمى ما براى كشف كار اختيارى پيش از وقوع آن راهى كامل نباشد ، اين نارسايى دليل علمى نبودن كار اختيارى نيست ، زيرا ما پس از صدور كار اختيارى مى‏توانيم درباره همه حوادث و عوامل و انگيزه‏هايى كه تا صدور كار اختيارى بوجود آمده و در صدور كار دخالت ورزيده است تحقيق و محاسبات علمى كامل داشته باشيم ، همانگونه كه پس از آنكه يك ذره بنيادين در موقعيت بعدى قرار گرفت مى‏توانيم سرگذشت آنرا با نظر به حوادث و عواملى كه از آنها عبور نموده يا موقعيت فعلى خود را از آنها دريافته است مورد تحقيق و محاسبات علمى قرار بدهيم . اين حقيقت بهترين دليل آنست كه هيچ پديده‏اى در اين عالم وجود بدون جريان قانونى در موقعيتهاى وجودى خود قرار نمى‏گيرد ، و آن اصل كه گفتيم « جهان با شناسايى جهان فرق دارد » هيچ فرقى ما بين واقعيات طبيعى و كارهاى آزادانه انسانى ندارد .

يك راه علمى ديگر براى كشف عوامل و ارزش كار اختيارى كه عبارتست از شناخت هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه براى يك انسان مى‏تواند در صادر كردن كار اختيارى تأثير نمايد .

اگر چه ممكن است با نظر به مباحث گذشته ، اين حقيقت هم روشن شده باشد كه هر اندازه شناخت كيفيت فعاليت يك شخصيت و هدف گيريها و قرار گرفتن آن تحت تأثير انگيزگى عوامل وادار كننده به انجام كار از نظر علمى روشن شده باشد بهمان مقدار مى‏توان به شناخت سرنوشت قطعى كار از نظر ماهيت و كيفيت و كميت و ارتباط شخصيت آدمى با آن كار و همچنان مقدار تأثير منش مخصوصى كه انسان داراى آنست توفيق يافت .

و بر مبناى همين اصل علمى است كه كارشناسان جرم و جنايت و باز پرسان و قضات در كشف كيفيت كارهاى صادره از متهمان ( از نظر عادى بودن يا اضطرارى يا اكراهى يا اجبارى يا اختيارى موفق مى‏شوند ، اگر وضع كار اختيارى به آن ابهام بود كه امكان نزديك شدن به عوامل و مقدماتى را كه آنرا بوجود مى‏آورد سلب مى‏كرد ، و همچنين اگر شخصيت انسانى بقدرى اسرار آميز در كارهاى اختيارى كار مى‏كرد كه كشف اختيارى يا اجبارى يا اضطرارى يا اكراهى و يا عادى بودن آن امكان پذير نبود ، اين همه محاكمه‏ها و فعاليتهاى علمى و عميق در راه روشن ساختن وضع متهمان بجايى نمى‏رسيد ، با اينكه مى‏بينيم كارشناسان جرم و جنايت بازپرسان و قضات ، اغلب با اطمينان نزديك به يقين واقعيت را روشن مى‏سازند و كار قضائى خود را انجام مى‏دهند .

براى كشف علمى كارهاى اختيارى از اين راه كه ما در اين مبحث مطرح مى‏نماييم بهره بردارى‏هاى بسيار فراوان شده و هم اكنون هم رايج است و تا شخصيت انسانى و منش‏ها و هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه شخصيت‏ها را تحت تأثير قرار مى‏دهند بهمين منوال باشد كه در انسانها مى‏بينيم همين جريان اكتشافى ادامه خواهديافت . اين اصل چنين است كه اگر يك انسان در حال اعتدال مغزى و روانى باشد و نخواهد با مقاومت شديد و توسل به لجاجت‏هاى تند و غير معمولى مسير شخصيت خود را در هدف گيريها و تأثر پذيرى آنرا در مقابل انگيزه‏ها مخفى بدارد ، هم خود او در كارهاى اختيارى كه انجام مى‏دهد با اطلاع از گذرگاهى كه بسوى كار اختيارى انتخاب عبور مى‏كند و هم كسانى كه بخواهند موقعيت روانى او را براى شناخت كارى كه با اختيار انجام خواهد داد ، بخوبى مى‏توانند بدست بياورند .

با اين مباحث كه تاكنون مطرح نموديم ، تفكيك حقايق ارزشى از علوم ، تضعيف علوم و اهانت نابخشودنى به آنها است ، نه جدا كردن ارزشها از علوم و تحقير آنها .

چند جمله مختصرى هم از آلبرت اينشتين هم كاروان ماكس پلانك كه بيشك در علم امروز دنيا اثر گذاشته است نقل مى‏كنيم :

« شريف‏ترين و نجيب‏ترين انفعالى كه بشر قادر به درك آن است ، انفعال عرفانى است . هسته و جوانه همه هنرها و هر دانش واقعى در چنين انفعالى نهفته است . كسى كه از اين احساس عارى باشد و قابليت آنرا نداشته باشد كه محو حيرت و شگفتى ( با مشاهده عظمت و شكوه هستى ) گردد و زندگى را با بيم و وحشت ( دهشت ) 1 بگذارند ، چنين شخصى مرده‏اى بيش نيست . وقوف به اين نكته كه آنچه در قدرت ادراك ما نيست به واقع موجود است و گاهگاه فقط جلوه‏هايى از اين دانش عظيم و زيبايى درخشان آشكار مى‏گردد ( گاهگاهى جلوه‏هايى از آنچه كه در قدرت ادراك ما نيست بوسيله دانشهاى ما آشكار مى‏گردد . ) و حال آنكه ادراك حقير ما فقط قادر به فهم خشن‏ترين صور آن مى‏باشد ، چنين وقوفى و چنين احساسى به نظر من مركز احساسات مذهبى واقعى مى‏باشد . اگر مفهوم مذهب را از اين لحاظ در نظر گيريم و منحصرا از اين لحاظ ، من در شمار كسانى هستم كه صاحب عميق‏ترين احساسات مذهبى مى‏باشند . » 2 به نظر اينشتين ، بيش از همه دانشمندانى كه با علوم طبيعت سر و كار دارند ،خاصه آنهايى كه به فيزيك رياضى مى‏پردازند مى‏توانند اين انفعالات عرفانى را درك كنند .

ريشه آنچه اينشتين « مذهب جهانى » ناميد ، بنظر وى ، در چنين مطالعاتى وجود دارد . . . » 3 باز مى‏گويد : « اين اعتقاد كه موازين صاحب ( داراى ) ارزش براى جهان هستى همگى منطقى مى‏باشند ، يعنى عقل قادر به ادراك آنها است ، بواقع جزو حيطه مذهب است . امروزه براى من قابل تصور نيست كه دانشمندى واقعى وجود داشته باشد كه از چنين ايمانى برخوردار نباشد . شايد تمثيل مختصر زير اين موضوع را روشنتر سازد : « علم بدون مذهب لنگ است ، مذهب بدون علم كور است » . 4 باز در همين مأخذ ذيل صفحه 534 چنين گفته است : « تجربه مذهبى جهانى شريفترين و قوى‏ترين تجربه و احساسى است كه ممكن است از تجسس علمى عميق هويدا گردد . » براى توضيح اين عبارات ، شرح مفصلى لازم نيست ، زيرا عبارات با بهترين وجه مقاصد دانش و دانشمند را آشكار مى‏سازد . البته بايد در اين مسئله دقيق شد كه عده‏اى از اشخاص هستند كه بر مبناى علل و انگيزه‏هايى نمى‏خواهند اين دو حقيقت ( علم مذهب و يا علم و عموم ارزشها ) را از يك افق بالاتر نگريسته و هماهنگى بسيار با اهميت آنها را بپذيرند ، از آنجمله در كلمات مؤلف همين كتاب كه ما جملات را از آن نقل نموديم ( زندگينامه اينشتين ) آقاى فيليپ فرانك كوشش زيادى ديده مى‏شود كه مى‏خواهد به هر شكلى است عبارات اينشتين را كه با كمال صراحت اهميت حياتى مذهب و هماهنگى شديد آنرا با علوم بيان نمايد تأويل و توجيه نمايد . يك روح و وجدان ناب علمى انتقاد از آنچه را كه نمى‏پسندد به تأويل و توجيه سخنان صريح درباره آن ترجيح مى‏دهد .

[ 1 ] بدان جهت كه اينشتين موضوع بيم و وحشت را به عنوان مبناى مذهب يا نتيجه آن قبول ندارد ( و مقتضاى ديد عرفانى هم همين است ) لذا بنظر مى‏رسد در عبارت فوق كلمه « دهشت » كه احساس عظمت آميخته با حيرت است ،

مناسبتر است .

( 2 ) زندگينامه آلبرت اينشتين تأليف فيليپ فرانك ترجمه آقاى حسن صفارى ص 533 .

( 3 ) مأخذ مزبور ص 533 و 534 .

( 4 ) مأخذ مزبور ص 537 .

اگر هم بر فرض خلاف واقع چنين فرض كنيم كه ارزشها را نتوانستيم در مجراى علم بمعناى معمولى آن در دوران ما مورد بررسى قرار بدهيم ،

لازمه چنين فرضى آن نيست كه ارزشها و معنويات مستند به اساس محكمى نيستند .تفكيك علم از ارزشها و « بايد و شايد » ها از واقعيات آنچنانكه هستند بهيچ وجه اثبات كننده اين مدعا نيست كه ارزشها و معنويات و بطور كلى همه بايدها و شايدها امور اعتبارى و بى‏اساس مى‏باشند . براى توضيح و اثبات اين معنا مواردى را متذكر مى‏شويم كه واقعيت آنها با كمال وضوح بدون نياز به قرار گرفتن در مجراى علمى اثبات شده و هيچ كس نمى‏تواند درباره آنها كمترين ترديدى به خود راه بدهد .

1 همه قوانين عالم هستى بر مبناى رابطه ضرورى فعاليت مى‏كنند ، يعنى واقعيت چنين است كه آتش حتما بايد بسوزاند ، مگر اينكه يكى از شرايط حصول احتراق موجود نباشد مانند دورى آتش از جسمى كه مى‏تواند آنرا بسوزاند ، يا مانعى از تأثير آتش وجود داشته باشد ، مانند اينكه جسم قابل احتراق مرطوب باشد . اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد كه ضرورتهاى موجود در ميان آن حقايق را نمى‏توان با روش علمى اثبات نمود .

البته ممكن است سئوال نخستين ما از اينكه چرا ما بين آتش و احتراق ضرورت وجود دارد ؟ چنين پاسخ داده شود كه ماهيت آتش به آن شرايطى كه براى سوزاندنش مقرر است ، هنگاميكه به محل مناسب و قابل احتراق اصابت نمايد ،اثر احتراق را با نظر به همان شرايط بوجود مى‏آورد . فرض كنيم اين سئوال با پاسخى كه بيان شد حل و فصل شود ، قطعى است كه سئوال ديگرى به همان اهميت مطرح خواهد گشت و آن اينكه چرا بايد پديده آتش با آن شرايط چنان اثرى را ( مثلا انبساط اجزاء و سوختن آنها را ) ايجاد نمايد ؟ يعنى رابطه ضرورى ما بين آنها چگونه بايد اثبات شود ؟ مثال ديگر : نوع جانداران توالد مى‏كنند ، چرا ؟ شهوت آنها را براى اعمال غريزه جنسى تحريك مى‏كند . به چه علت شهوت چنين تحريكى را انجام دهد ؟

يعنى علت تحريك شهوت براى عمل جنسى چيست ؟ بعبارت ديگر : ضرورت ما بين شهوت و عمل جنسى معلول كدامين علت است ؟ آخرين پاسخ اين است كه عمل جنسى معلول ذاتى جوشش غريزه مربوط است . اين پاسخ با سئوال بعدى دنبال مى‏شود كه عامل ضرورت جوشش غريزه جنسى چيست ؟ قطعى است كه اين پاسخ ( غريزه جنسى بايد بجوشد و جوشش در ذات آن است ) همان تكرار ادّعا است كه در منطق مصادره به مطلوب ناميده مى‏شود و بهيچ وجه نمى‏تواند مدّعا را بطور علمى اثبات نمايد .

همين سئوال است كه بحث ثابتها و متغيرها را از قديمترين دورانهاى علم و فلسفه بوجود آورده و تاكنون هيچگونه جواب قانع كننده‏اى براى آن عرضه نشده است مگر با پذيرش « قانون جريان فيض وجود از ماوراى طبيعت » . مولوى در اين مورد مى‏گويد :

قرنها بگذشت و اين قرن نويست
ماه آن ماه است و آب آن آب نيست

عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
ليك مستبدل شد اين قرن و امم

قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام

شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار

پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان

عده‏اى فراوان از دانشمندان و فلاسفه ، قانون زير بنايى هستى را با همين معنا كه گفتيم ( قانون جريان فيض وجود از ماوراى طبيعت ) پذيرفته‏اند . و بيك معنا بايد گفت : اكثريت صاحبنظران در علم و فلسفه با دقت و تحليل كامل به همين نظريه مى‏رسند مشروط بر اينكه بتوانند از محدوديتهاى فكرى و هدف گيريهاى غير معرفتى خود و مطلق سازى در عرضه نسبيت‏ها بر كنار شوند .

2 يكى از مسائل ضرورى در علم و فلسفه اينست كه اثبات همه امور نظرى متكى بر بديهيات است ، زيرا اگر بديهى وجود نداشته باشد مانند اينست كه براى ديدن اشياء كه در پيرامون ما در تاريكى فرو رفته‏اند روشنايى لازم را نداشته باشيم .

اين اصول بديهى بر دو نوع نسبى و مطلق تقسيم مى‏گردند . اصول بديهى نسبى مانند اصول موضوعه هر يك از علوم و هنرها كه حتما بايد در علوم ديگر يا فلسفه اثبات شود ،مانند « مغز انسانى مى‏تواند عدد را با قدرت تجريدى كه دارد بسازد » كه در علوم رياضى بعنوان اصل موضوعى مورد پذيرش قرار مى‏گيرد ، ولى حقيقت عدد و اثبات آن در علمى ديگر مانند شناخت شناسى يا علوم مربوط به وجود ذهنى كه صورت مى‏گيرد در فلسفه و حكمت اسلامى مورد اهميت بسيار بوده و حتى درباره آنها كتابهاى متعدد نوشته ‏اند .ولى اصول بديهى مطلق يا بى‏نياز از اثبات مى‏باشند و يا غير قابل اثبات ،مانند اصل اين همانى ( آيدنتيتى ) از ديدگاه منطق . [ 1 ]

3 ضرورت استناد به حواس و عقل و وجدان اين قضيه مسلم است كه هيچ يك از وسائل سه گانه مزبور براى ايجاد ارتباط علمى با واقعيات جهان هستى توانايى اثبات علمى ندارند . به اين معنا كه اگر از حواس بپرسيد كه بكدامين دليل علمى آنچه را كه شما ( حواس ) دريافت مى‏كنيد عين همان واقعيت است كه ما آنرا جستجو مى‏كنيم ؟ اگر حواس بگويند كه ما خودمان اين اعتبار را به خود مى‏دهيم كه آنچه را كه ما درك مى‏كنيم ، يا آنچه را كه ذهن بشر بوسيله ما درك مى‏كند ، عين واقعيات است ، اين پاسخ به حواس داده مى‏شود كه مگر شما حواس نيستيد كه با موضع گيريهاى مختلف بشرى درباره يك واقعيت تصويرهاى گوناگونى را به ذهن آدمى تحويل مى‏دهيد ؟ به عنوان مثال اجسام را از فاصله ‏هاى دور كوچك مى‏بينيد و از فاصله‏ هاى نزديك بزرگ مى‏بينيد .

بلكه بطور كلى هر واقعيتى كه بوسيله شما حواس درك مى‏شود از ناحيه شما تصرفى در معرفت حاصله از آن درك بوجود مى‏آيد . وانگهى اگر فرض كنيم كه اين اعتراض وارد نباشد و ما در همه موقعيتها و موضع‏گيريها محسوسات را بيكنواخت ببينيم ، باز نمى‏توان حجت بودن درك شده‏هاى حواس را پذيرفت ، زيرا همانگونه كه ثابت شده است هيچ موضوعى نمى‏تواند با تكرار مدعا ( من هستم ) يا ( من قابل اعتبارم ) يا ( من حجت هستم ) آنرا اثبات كند . همين اشكال غير قابل حل درباره عقل انسانى هم وجود دارد .

شما اگر براى يك لحظه هم كه شده عقل انسانى را پاى ميز محاكمه بكشيد و از آن بپرسيد : تو كه نام بسيار با عظمت عقل را بخود اختصاص داده‏اى بفرما ببينيم بكدامين دليل هر چه كه تو مى‏گويى عين واقعيت است ؟ مخصوصا با توجه به خطاهايى كه بشر بوسيله تو در شناخت « واقعيات براى خود » ( واقعيات آنچنانكه هستند ) مرتكب شده است ؟ و هم بوسيله تو بوده است كه مكتبهايى فراوان كه متضاد يا متناقض با يكديگرند ، بوجود آمده و انسانها را در گذرگاه تاريخ بجان يكديگر انداخته‏اى بدين ترتيب از وجدان انسانى كه روشنايى و جنبه قطب نمايى آن بهتر و اصيل‏تر از دو همكارش ( حواس و عقل ) مى‏باشد ، همين سئوال را نيز مى‏توان نمود كه دليل اعتبار احكام تو چيست ؟

با اينكه انسانهاى پاك و صميمى فوق العاده بتو عشق مى‏ورزند و از تو راهنماييها مى‏گيرند و هرگز اتفاق نيافتاده است كه يك انسان با كمال اخلاص روى بتو آورد و تو او را منحرف بسازى ، با اينحال اى وجدان عزيز ،بگو ببينيم دليل اعتبار ترا كدامين دليل يا اصل علمى و در كدامين ديدگاه علمى اثبات نموده است ؟ بطور كلى در هيچ يك از وسائل سه گانه مزبور نمى‏توان گفت كه دليل اعتبار خود را با مجراى علمى اثبات كرده است ، با اينكه هر سه وسيله درك و دريافت براى كاروان انسانى از آغاز تاريخ تاكنون در شناخت ارتباطات چهار گانه او ( ارتباط انسان با خويشتن ، با خدا ، با جهان هستى ، با همنوعان خويشتن ) مشغول فعاليت بوده و سند اعتبارى جز اين نداشته‏اند كه ما ( حواس و عقل و وجدان ) براى انسانها بدون دخالت عمدى و انحراف آگاهانه روشنايى بخشيده‏ايم تا بتواند راه خود را بسوى واقعيات پيش بگيرد .

[ 1 ] اينكه گفتيم از ديدگاه منطق ، براى اينست كه از ديدگاه فلسفى اگر حركت را در همه اجزاء هستى با استمرار كامل بپذيريم ، محال است كه يك واقعيت در عرصه هستى از كوچكترين ذرات گرفته تا بزرگترين كهكشانها در دو لحظه در يك حال بماند ، لذا همينكه شما در قضيه « انسان ، انسان است » تلفظ به كلمه انسان را شروع كرديد ، اگر مفهومى كه از آن در ذهن داريد ، جنبه برون ذاتى آن ( عينى ) باشد ، قطعى است كه تا آخرين حروف قضيه كه تلفظ خواهيد كرد تغيير خواهد يافت .

اين حقيقت كه انسانها استعداد زندگى با ارزشها و معنويات را در خود دارند ، يكى از بهترين دلايل هماهنگى « هست‏ها » با « بايدها و شايدها » و استنتاج « بايدها و شايدها » از « هست‏ها » مى‏باشد .

كسانيكه در مسئله « هست‏ها » و « بايدها » مى‏انديشند ، بايد به اين نكته با اهميت توجه كنند كه آدمى با داشتن استعدادهاى گوناگون براى زندگى با ارزشهاى معنوى و اخلاقى والا ، عظمت‏هاى بسيار فراوانى از خود نشان داده است . همين انسان‏ها با اينكه متأسفانه اكثريت چشمگير آنان با يك حيات طبيعى محض زندگى مى‏كند ، اقليت بسيار پر معنايى از آنان كه در حقيقت پايه‏هاى اصيل كاخ آرمانها و كمالات انسانى مى‏باشند استعدادهاى زندگى با ارزشها و معنويات و اخلاق والاى خود را به فعليت مى‏رسانند .

اينان با اينكه از خودنمايى شديدا مى‏پرهيزند ، ولى فرهنگ بشرى در همه گذرگاههاى تاريخ روشنايى خود را از اينان دريافت مى‏كند . اين يك لطف عظيم الهى است كه همواره نغمه‏هاى سازنده اينگونه رشد يافتگان را در گوش‏هاى انسانهاى تاريخ طنين انداز مى‏كند . همه ما مى‏دانيم كه براى خاموش كردن چراغى كه پيامبران عظام [ براى راهنمايى انسانها افروخته و مشعلهايى كه اوصياء آنها و اولياء و حكماى راستين در اشكال مختلف در طول قرون و اعصار بر سر راه كاروانيان كمال طلب انسانها نصب مى‏نمايند ] كوشش و تلاش فراوانى شده است ، با همه اين كارشكنى‏ها نتوانسته است حضرت ابراهيم و حضرت موسى و حضرت عيسى و حضرت محمد بن عبد اللّه و على بن ابيطالب عليهم السلام و ديگر پيشوايان عظيم الشأن را از صفحات تاريخ محو نمايند و بجاى آنان نرونها و گاليگولاها و چنگيزها و تيمور لنگ‏ها را بنشانند . در رديف بعد از آن مشعلداران رشد و كمال وارستگانى را سر راه انسانها مى‏بينيم كه چگونه مجسمه‏هاى آنان در دلهاى شرق و غرب نصب شده و بعنوان الگوهاى واقعى براى « حيات معقول » انسانها به بقاى خود ادامه مى‏دهند .

براستى چه كسى در اين حقيقت ترديد دارد كه اگر على بن ابيطالب و نظاير اين شخصيت الهى در عرصه تاريخ نبودند ، كدامين انسان مى‏توانست از پوچى زندگى كه با همه خنده‏هاى دروغينش ، كشنده‏ترين بيمار روانى بنى نوع بشر مى‏باشد جان سالم ببرد . بهر حال هيچ گونه دليلى براى اثبات آن بدبينى كه همه بشريت را محروم از استعداد ارزشها مى‏داند و آنان را يك حيوان پيچيده‏تر از ديگر حيوانات تلقى مى‏كند و همه افراد آنرا گرگ يكديگر معرفى مى‏كنند ، مورد نياز نيست . اگر كسى چنين ادعايى راه بيندازد ، او همان سوفسطايى نابينا است كه حتى از بدست گرفتن عصا نيز امتناع مى‏ورزد . او وجود خود را نيز منكر است ، چگونه مى‏تواند با آن وجود خيالى‏اش حقيقتى اصيل را اثبات يا نفى كند .

تاكنون ديده نشده است كه يك انسان به خاك يا سنگ يا درخت يا حيوانى بگويد : « كه اى موجود ، عادل باش » « اى موجود از زيبايى‏ها لذت ببر » « اى موجود ،در راه خدمت به همنوعان خود فداكارى كن و گذشت داشته باش » « اى موجود ،حقوق ديگران را پايمال مكن » « اى موجود ، به اين سه سئوال بسيار ريشه دار ( از كجا آمده‏اى ؟ و به كجا مى‏روى ؟ و براى چه آمده‏اى ؟ ) پاسخ قانع كننده‏اى تهيه كن » « اى موجود ، هر چه هستى بيا از خود خواهى و خود محورى و خودكامگى دست بردار » آرى ، هرگز به موجود غير انسانى از اينگونه دستورات و توصيه‏ ها و بايدها و شايدها گفته نشده است . ولى اى انسان ، فقط براى تو اين دستورات و توصيه‏ها و تكاليف متوجه شده است .

و خود تو هم بهتر از همه مى‏دانى كه اين اوامر و تكاليف براى غير نوع انسانى با هيچ منطق و علمى صحيح نيست . آيا تاكنون شنيده‏اى كه يك انسان خطاب به گربه خود بگويد : تو بايد و شايد هگل باشى ؟ تو بايد و شايد جلال الدين مولوى باشى ؟ آيا تاكنون شنيده‏ايد كه يك نفر برود در بيابان و به كوهها و صخره‏ها و عقربها و مارها بگويد : كه بايد و شايد كه همه شماها يك مدينه فاضله‏ اى كه امثال افلاطون آن را آرزو مى‏كردند بوجود بياوريد ؟ بس است ، گمان مى‏رود كه هر آگاهى اين حقيقت را بپذيرد كه تنها و تنها انسان است كه طرف توجه آن دستورات و آن بايدها و شايدها مى‏باشد ، زيرا او در ذات خود استعداد آنرا دارد كه از آنها بهره‏مند گردد فرهنگها بوجود بياورد و با علوم و جهان بينى‏ها مغز خود را در مسير تكامل قرار بدهد و با عمل به اخلاق شريف انسانى و با پذيرش مذهبى كه بر مبناى فطرت سليم انسانها پايه‏گذارى شده است ، به « حيات معقول » خود در مسير انا للّه و انا اليه راجعون توفيق پيدا كند .

با قبول اين مسئله است كه ما مى‏توانيم اين اصل را كه هر بايد و شايد ريشه در ذات انسانها دارد و ما مى‏توانيم بلكه ما بايد در بثمر رساندن آن ريشه‏ها بوسيله آشنا ساختن آنان با ضرورت و عظمت آن « بايدها و شايدها » نهايت كوشش را بعمل بياوريم ، تا بتوانيم انسان را از يك حيات طبيعى محض كه با مقدمات اختيارى خود را در جبر يا شبه جبر موجوديت حيوانى غوطه‏ور مى‏سازد ، نجات بدهيم . با توجه به مجموع اين مطالب كه طرح شد به اين نتيجه مى‏رسيم كه با در نظر گرفتن ذات انسانى كه پر از استعدادهاى با اهميت براى يك زندگى با ارزش و با معنى است ، دو قلمرو ( آنچنانكه هست ، و آنچنانكه بايد ) با كمال هماهنگى بهم پيوسته است .

و از اينكه شرايط سياسى و فرهنگهاى ساختگى و سود پرستى سودجويان و خودكامگيهاى قدرتمندان قدرت پرست مى‏توانند از انسان چنان موجود ماشينى ناآگاه بسازند كه بقول دانشمندان آگاه و صاحبنظران با وجدان زندگى دوران ما را به دندانه‏هاى ماشين ناآگاه تبديل نمايند نمى‏توان چنين بهره‏بردارى نمود كه « انسان آنچنانكه هست » غير از « انسان آنچنانكه بايد و شايد » مى‏باشد و از هست انسان نمى‏توان بايد و شايد در آورد .

مگر شما نمى‏دانيد كه تلقينات و تبديل ماهرانه شرايط و شستشوهاى مغزى عميق در كمترين مدت مى‏تواند از يك انسان عادل يك جلاد خون آشام بسازد و بالعكس ، از يك انسان كثيف و خون آشام يك انسان عادل تحويل جامعه بدهد ؟

اين نظريه كه « بايدها و شايدها » از « هست‏ها » بوجود نمى‏آيد ، آن نظريه است كه واقعيات عالم هستى را يك عده موجودات بى‏معنا و بدون حكمت مى‏داند .

اگر در مسئله « هست‏ها » و « بايد و شايد » ها دقت نظر بيشترى داشته باشيم ، به اين نتيجه مى‏رسيم كه ما نمى‏توانيم درباره اينكه آيا « بايد و شايد » ها از « هست » ها بوجود مى‏آيند يا نه ؟ چنين حكم كنيم كه : « هست‏ها نمى‏توانند منشاء بايدها و شايدها بوده باشند » آن عده از اشخاص و نويسندگان مى‏توانند چنين نظرى را بدهند كه موجودات عالم هستى را واقعياتى بدانند كه هيچ گونه حقيقتى و رازى و عظمتى محرك و هشدار دهنده در آنها وجود ندارد و به عبارت ديگر آنچه را كه ارباب اديان و حكماء و صاحبنظران ژرف نگر آنرا مى‏پذيرند قبول ننمايند و بگويند : « هيچ گونه آيتى كه پيوستگى واقعيات عالم هستى را به فوق طبيعت اثبات كند در آن واقعيات وجود ندارد . »

البته منظور ما از اينكه « آن عده از اشخاص و نويسندگان مى‏توانند چنين نظرى را بدهند » « آن نيست كه واقعا اينگونه اشخاص از منطقى برخوردار هستند كه مى‏توانند بوسيله آن چنين نظرى را بدهند ، بلكه مقصود آن است كه كسانى كه از دقت و عمق بيشترى در شناخت موجودات عالم هستى برخوردار نبوده و خود را از آن تفكر عميق محروم كرده‏اند و نمى‏توانند درك كنند كه در موجودات عالم وجود حقيقت و راز و عظمتى وجود دارد كه « آيت بودن » آنها را اثبات مى‏كند . مى‏توانند بخود اجازه بدهند كه بگويند از هست‏ها ، بايدها در نمى‏آيند .

بهر حال براى فهم نظم و قانون شگفت انگيز هستى و با آن فروغى كه بقول دانشمندان بزرگ همه قرون و اعصار از پشت پرده اين كيهان بزرگ ، در اين عرصه قانونمند و زيباى هستى مى‏درخشد ، نياز زياد به تفكرات عميق در ساليان دراز ندارد و همچنين احتياجى به خواندن همه صفحات كتاب هستى نيز مشاهده نمى‏شود . اگر اين مبحث بطول نمى‏انجاميد ، صدها جملات از بزرگترين جهان شناسان شرق و غرب درباره اثبات راز با عظمتى كه اين جهان را در برگرفته است ، نقل و مورد بررسى قرار مى‏داديم . اينجانب از مطالعه كنندگان صاحبنظر تقاضا مى‏كنم تنها براى نمونه به مبحث « آيا دين از علم و فلسفه جدا است ؟ » كه در همين كتاب دو بحث پيش از اين مطرح شده است ، مراجعه فرمايند .

هيچ متفكر اسلامى نمى‏تواند مطابق پندار بعضى از سطح نگران واقعيات عالم هستى را بعنوان يك عده موجوداتى كه همه حقايق و ابعاد و سطوح آنها را در همان پديده‏ها و اشياء منحصر مى‏دانند [ كه در ارتباطات حسى آنها را درك مى‏كنند و ماوراى آنچه را كه با حواس درمى‏يابند منكر و يا ناديده مى‏گيرند ] تلقى نمايد .

با قطع نظر از اينكه دقت لازم در كائنات عالم هستى ، بعد آيات بودن آنها را بخوبى اثبات مى‏كند و انسان آگاه را از احساس راز دار بودن همين عالم برخوردار مى‏سازد ، از نظر منابع اصيل اسلامى اينكه موجودات عالم هستى داراى آياتى نمايانگر مشيت الهى و حكمت ربوبى مى‏باشند يك اصل قطعى است . و بديهى است كه بعد آيات بودن موجودات عالم هستى مستلزم اينست كه انسانهاى عاقل و داراى احساس را به « بايد و شايد » هاى تكليفى تحريك نمايد . زيرا وقتى كه انسان پذيرفت كه واقعيات عالم هستى جلوه‏گاه حكمت و مشيت بالغه خداونديست ، اعتراف خواهد كرد كه وجود او نيز يكى از همان موجودات است كه جلوه‏گاه حكمت و مشيت الهى است .

و هيچ ترديدى نيست در اينكه اين حكمت و مشيت الهى كه در وجود انسانى است خود آن اعضاء مادى و نيروها و استعدادهاى موجوديت طبيعى نيست كه به جهت عدم توجه به « بايد و شايد » هاى تكاملى ، چند روزى در اين دنيا نشو و نما كند و سپس غذاى مار و موران و يا لاشخوران بيابان‏ها گردد .

آيا اين حكمت است كه در وجود انسانى آنهمه وسائل و عوامل تكامل انسانى محو و نابود گردد و يا به وسائل خودخواهى و خودكامگى‏هاى تبهكارانه تبديل شود ؟ پس معناى حكمت الهى كه وجود آدمى را با آيات خداوندى موصوف نموده است ، آن كارگاه شگفت انگيز مغزى و استعدادها و نيروهاى روانى است كه آدمى را به تحصيل علم و عمل به همه تكاليف و دستورات سازنده توانا مى‏سازد كه بوسيله پيامبران الهى و وجدانها و عقول سليم بشرى براى انسانها ابلاغ شده است .

بهمين جهت است كه اگر هم در آيات قرآنى تصريحى به اين حقيقت نشده باشد كه آيه بودن وجود انسانى مستلزم عمل به « بايد و شايدهاى » موجب رشد و تكامل وى مى‏باشد ، باز با توجه بمعناى وجود حكمت و مشيت ربوبى در وجود انسانها اين حقيقت اثبات مى‏گردد كه همانگونه كه آيات بودن واقعيات عالم هستى مكلف بودن انسان را در اين زندگانى در برابر خوبيها و بديها اثبات مى‏نمايد ، همين گونه آيات بودن وجود انسانى نيز مكلف بودن او را در اين زندگانى به تحصيل « حيات معقول » بخوبى ثابت مى‏كند . يكى از جامع‏ترين آيات قرآن مجيد براى اثبات بعد آيه‏اى جهان و انسان و اينكه او با شناخت همين بعد است كه حق را خواهد فهميد ،آيه 53 از سوره فصلت مى‏باشد .

اين آيه چنين است : سنريهم آياتنا فى الأفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق او لم يكف بربك انه على كل شيى شهيد ( ما بطور حتم آيات خود را در جهان برون ذاتى و جهان درون ذاتى به آنان نشان مى‏دهيم تا براى آنان آشكار شود كه او است حق ، آيا براى ضرورت و عظمت خداى تو كافى نيست كه او بر همه چيز شاهد است ) آيه مزبور تصريح مى‏كند كه انسانها با توجه به آيات الهى و درك صحيح آنها در هر دو جهان درونى و برونى به حق بودن خداوندى پى خواهند برد .

و بديهى است كه نتيجه عقلى و وجدانى شناخت آيات الهى در هر دو جهان آفاقى و انفسى ، احساس لزوم تطبيق حيات با دستورات و خواسته‏هاى حق بطور اجمال و كلى است كه براى هيچ فردى از انسان وصول به كمال [ كه هدف زندگى او است ] بدون آن ، امكان پذير نيست ، زيرا جاى هيچ ترديد نيست كه شناخت حق بدون تطبيق حيات با خواسته‏ها و حكمت و مشيت او هيچ ارزشى نمى‏تواند داشته باشد .

و اينكه در آيه شريفه اشاره‏اى به اين معنى نشده است كه شناخت حق بدون عمل بمقتضاى آن شناخت اگر موجب وبال نباشد حداقل هيچ سودى ندارد نمى‏تواند بعنوان هدف خداوندى از ارائه آيات جهان برونى و درونى براى انسانها بوده باشد ،بجهت بديهى بودن نتيجه‏ايست كه از دريافت حق از آيات براى انسانهاى عاقل و با عبارت قرآنى « اولو الألباب » دست خواهد داد ، و اين نتيجه همان درك يقينى اين حقيقت است كه خداوند متعال كه حق مطلق است ، و عالم جماد و نبات و حيوان را بيهوده و براى بازى نيافريده است انسان را هم با آن عظمت و استعدادهايى كه براى گرديدن تكاملى تعبيه شده‏اند لغو و بيهوده نيافريده است .

« عده‏اى از نويسندگان كه شكوه آيات خداوندى را در جهان هستى مى‏پذيرند ولى نمى‏توانند يا نمى‏خواهند از آن شكوه ملكوتى و آيات تحريك كننده احساس تكليف نمايند ، از ما انسانها مى‏خواهند كه ما با كمال فراغت از چهره ملكوتى و آياتى هر دو جهان درونى و برونى ، تنها به تماشاى درخت برومند و پر شاخ و برگ خلقت بپردازيم و به نوعى لذت ظريف اپيكورى از زندگى قناعت بورزيم » نه هرگز ، به نشستن در زير درخت پر شاخ و برگ زيباى دستگاه خلقت ، و تماشاى رؤيا انگيز در منظره اين درخت برومند قناعت نكنيم ، ما انسانيم و ما وظيفه داريم . همين ديدگاه بسيار باشكوه و با عظمت هستى است كه اگر براى انسان آگاه دقيقا مورد تماشا قرار بگيرد ، اين حقيقت را درك مى‏كند كه :

در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

ملاحظه مى‏شود كه اين حكيم بزرگ ( نظامى گنجوى ) چگونه از شناخت هستى پر معناى عالم وجود و عظمت هستى خود انسان اين نتيجه قطعى را گرفته است كه :

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

و از نظاره دقيق در همين عالم كه « به زين نتوان رقم كشيدن » است كه به اين نتيجه منطقى و وجدانى والا ميرسيم كه :

تا مايه طبع‏ها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

« بايد متوجه باشيم كه هيچ عاقلى تاكنون نگفته است كه از نظاره به قانونمندى و شكوه هيجان انگيز عالم هستى تكاليف مذهبى و بايدهاى حقوقى و اخلاقى خصوصى نتيجه گيرى ميشود ، يعنى هيچ كس نگفته است كه از حكمت و شكوهى كه در عالم هستى مشاهده ميشود ، ما بايد بفهميم كه بايد نماز صبح را دو ركعت خواند . » اين يك مسئله بديهى‏تر از آنست كه به ذهن يك انسان عاقل خطور كند كه ميتوان از آيات الهى در عرصه هستى تكاليف مشخص حقوقى و اخلاقى و مذهبى را استنتاج نمود .

زيرا همه مى‏دانند كه هر يك از اقوام و ملل دنيا در هر دوره‏اى از ادوار تاريخ براى خود ، قضاياى تكليفى حقوقى و مذهبى و اخلاقى مشخصى داشته و هيچ يك از آنها هم براى اثبات مدعاى خود درباره آن قضاياى « بايد و شايد » به قانونمندى و آيات بودن عالم هستى استدلال ننموده است . آنچه كه مطرح است اينست كه نظم شگفت انگيز و قانونمندى و شكوه خيره كننده هستى براى انسانهاى آگاه بخوبى اثبات مى‏كند كه اگر چنين است :

قطره‏اى كز جويبارى مى‏رود
از پى انجام كارى مى‏رود

يعنى وقتى يك انسان عاقل و هوشيار مى‏بيند كه از ناچيزترين موجودات گرفته تا كيهان بزرگ با يك نظم و حكمت خيره كننده مشغول كار و تكاپو است ، قطعا مى‏فهمد كه او نيز بايد كارهايى را بدانجهت كه در اين كارگاه آهنگ‏دار و پر معنى زندگى مى‏كند ، انجام بدهد ، نه تنها از آن جهت كه بدون آن كارها نمى‏تواند تنفسى داشته باشد و حياتش با مخاطره روبرو خواهد گشت ، بلكه از آنجهت كه وجود خود را كه بالاتر و با عظمت‏تر از قطره‏اى مى‏بيند كه براى گرديدن تكاملى در جويبار در حركت است اين استدلال و احتجاج را با خويشتن مى‏كند كه آيا اين حكمت سترگ كه همه هستى را فرا گرفته است وجود مرا استثناء نموده است ؟

اين احساس شريف ناشى از توجه دقيق ( نه لمس سطحى كورانه ) بر عالم هستى است . و بالاتر از اين ،اگر بخواهيم موجوديت خود را مورد بررسى قرار بدهيم و يك تماشاى هشيارانه و كنجكاوانه در اعماق درون خود داشته باشيم ، يقينا به اين نتيجه خواهيم رسيد كه « اگر چه براى ما امكان آن هست كه نه از نيكى متأثر شويم و نه از بدى ، ولى خود ما بخوبى گاهى احساس مى‏كنيم كه در درون ما يك ارگ گويا و آماده نواخته شدن است كه در فضاى ناب روح به هيجان در مى‏آيد و نغمه سر مى‏دهد و بر ضد بيهودگى و نيستى سر به طغيان برمى‏دارد » مقدارى از مضمون اين جمله از اونوره بالزاك نقل شده است .

اگر بنا بود اين عبارت را از جنبه علمى و فلسفى نيز اشباع كنيم ، چنين مى‏گفتيم :« نغمه بسيار واضح اين ارگ درونى بر ضد نيستى سر به طغيان برمى‏دارد و با كمال صراحت مى‏گويد : تو اى انسان نمى‏توانى بگويى « من نيستم » و با اين اعتراف است كه اعتراف دوم را نيز بجاى آورده و خواهى گفت كه : « حال كه نمى‏توانم بگويم من نيستم » نمى‏توانم بگويم « من بيهوده هستم » پس من مكلفم ، يعنى در اين زندگانى ،هستى درون من با كمال صراحت مى‏گويد : تو موجود هستى و نمى‏توانى با يك نوع بيمارى روانى بگويى « من نيستم » همچنين درون تو با كمال وضوح مى‏گويد : چون تو هستى ، پس بيهوده نيستى پس تو مكلف هستى .

بعضى از نويسندگان سطح نگر مغرب زمين براى اثبات اينكه از هست‏ها بايدها درنمى‏آيد استدلالى را كه ما هم اكنون بيان نموديم به اين گونه مورد ترديد و يا انكار قرار مى‏دهند كه اگر اين نغمه درونى و اين حكم وجدان عام بشرى اصالت داشت ، نمى‏ بايست در افراد بسيار فراوانى از انسانها منتفى باشد ، زيرا ما با كمال بداهت مى‏بينيم اكثر قريب به اتفاق مردم معمولى حتى عده‏اى از آن مردمى كه از مراحلى از دانش نيز برخوردارند ، اين مطلب را انكار مى‏كنند كه « درون آدمى با صدايى رسا او را به « بايدها و شايدها » هشدار بدهد » و دليلى كه مى‏آورند اينست كه اگر چنين چيزى از واقعيت برخوردار بود ، مى‏بايست همه انسانها از اين حالت ملكوتى درونى بهره‏مند باشند ، در صورتيكه عملا مى‏بينيم چنين نيست .

پاسخ اين اعتراض بسيار روشن است ، همه ما مى‏دانيم كه همه انسانها براى تعديل پديده « خودخواهى » كه تاكنون در امتداد تاريخ دود از دودمانش درآورده است ،نيرويى فعال در درون دارد كه مى‏تواند با بكار انداختن آن ، اين پديده تباه كننده را مبدل به « صيانت تكاملى ذات » نموده و موفق به يك زندگانى معقول با بنى نوع خود بوده باشد .

حال سئوال اينست كه آيا غفلت از داشتن اين نيروى مقدس ( تعديل كننده خودخواهى ) و ساقط نمودن آن از فعاليت ، دليل آن است كه انسانها چنان نيرويى را ندارند ؟ مسلم است كه پاسخ چنين سئوالى منفى است . همچنين ما مى‏دانيم كه مردم معمولا همه ابعاد زندگى خود را با فعاليت عقلى صحيح تطبيق نمى‏كنند و همگان اعتنايى به امتيازات فوق العاده زندگى معقول و با وجدان ناب را ندارند ، چنين بى‏اعتنايى‏ها و غفلت‏ها كه تاريخ بشرى را در همان تاريخ طبيعى نگاهداشته و نمى‏گذارد گام به تاريخ انسانى بگذارد ، دليل نفى توانايى عقل و وجدان و آن نيروى مقدس تعديل كننده خودخواهى نمى‏باشد . همچنين اگر انسانهاى فراوانى كه با كمال بيخيالى درباره آن صداى درونى [ كه در صورت بى‏اعتنايى درباره آن ، هيچ صدايى نمى‏تواند براى انسانها قابل تقديس و تعظيم بوده باشد ] زندگى مى‏كنند ، دليل آن نيست كه آن صداى درونى اصالتى ندارد و يا مولود خيال و توهم است هنگامى كه مولوى مى‏گويد :

اين صدا در كوه دلها بانگ كيست
كه پر است زين بانگ اين كه گه تهيست

هر كجا هست آن حكيم اوستاد
بانگ او از كوه دل خالى مباد

اينكه حافظ مى‏گويد :

در اندرون من خسته دل ندانم چيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست

يك مضمون شاعرانه نيست ، اينگونه مطالب همانگونه كه از تحليلهاى شخصيت علمى و حكمى و عرفانى اينگونه اشخاص برمى‏آيد ، مستند به جوشش احساسات تصعيد شده آنان است نه « احساسات خام » كه اگر آنها را رها نمى‏كردند ، قطعا نمى‏توانستند به داشتن احساسات تصعيد شده و والا توفيق بيابند . همانگونه كه شاعرى كه مى‏گويد :

دو سر هر دو حلقه هستى
به حقيقت بهم تو پيوستى

فوق آن تخيلات بى‏اساس است كه ذهن انسانهاى غوطه‏ور در اوهام بى‏پايه را به خود مشغول مى‏دارد و با كمال جرأت مى‏توان گفت مضمون اين بيت كه صورت هنرى شعرى دارد پاسخگوى عده فراوانى از مشكلات علمى و حكمى و عرفانى و اخلاقى ما مى‏باشد .

حقيقت اينست كه اگر كسى در علت يابى گامهاى بسيار بزرگ و با ارزشى كه تاكنون براى عالم بشريت برداشته شده است نتواند استناد آنها را به نداى درونى و آن نغمه مقدس كه مى‏گويد : « در اين دنيا حتما بايد كارى كرد » درك كند ، نمى‏تواند تحليل قابل قبولى براى برداشته شدن آن گامهاى بزرگ و پر ارزش عرضه كند . آيا براى بايدها و شايدهايى كه پيشتازان معرفتى و گرديدنهاى تكاملى انسان و انسانيت بالاتر از عشق به برداشتن گام براى همنوعان و تقليل مشكلات و دردهاى بشرى و ايجاد اسباب زندگى با رفاه و آسايش علتى مى‏توانيد سراغ بدهيد ؟

بگذريم از كاروان سودجويان و لذت پرستان و خودكامگان دورانهاى معاصر كه همه چيز را با مقياس نفع شخصى و لذت و تورم خودطبيعى خويشتن مقايسه نموده و بشريت را تا حد دندانه‏هاى ماشين ناآگاه تنزل داده‏اند . زيرا همه مى‏دانيم كه تاريخ بشرى و عرصه امتيازات و ارزشهاى بزرگ انسانى محدود به اين دورانهاى پر از تضاد و تناقض نبوده است كه با كمال صراحت نام آنرا دوران بيگانگى انسانها از خويشتن و از ديگر انسانها گذاشته‏اند . همه آن قضاياى تكليفى كه مربوط به صيانت ذات انسانى است ،از آن « بايدها » سرچشمه مى‏گيرد كه از اعماق ذات انسانى برمى‏آيند ، مانند ممنوعيت قتل نفس ، و نقض حقوقى كه حق بودن آنها اثبات شده است .

اگر كسى ادعا كند كه من در درون خود ممنوعيت قتل نفس را نمى‏بينم همانگونه كه حق اظهار نظر در علوم انسانى را ندارد ، شايستگى گفتگو در اينگونه حقايق را نيز ندارد ، زيرا او كه منكر خويشتن است ، عاملى براى درك حقيقت در ذات خود ندارد . يعنى او خود را موجود نمى‏داند چگونه مى‏تواند وجود ديگران و ارزش آنرا به رسميت بشناسد

يك بررسى اجمالى در آياتى از قرآن مجيد كه موجودات عالم هستى را در جريان قانونى خود آيات و علائم معرفى مى‏نمايد .

آياتى از قرآن مجيد كه آيات بودن موجودات عالم هستى را بيان مى‏نمايد گروههاى مختلفى را تشكيل مى‏دهند :

گروه يكم

آياتى هستند كه بطور مستقيم واقعيات عالم هستى را عامل ايمان ،توحيد ، تقوى و نهى از كفر ورزيدن و اعتقاد به معاد و موجب خشيت از مقام ربوبى معرفى مى‏فرمايد .

نمونه‏اى از گروه يكم يا أَيُّهَا الْنّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذى خَلَقَكُمْ وَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ . اَلَّذى جَعَلَ لَكُمْ الْأَرْضَ فِراشاً وَ الْسَّماءَ بِناءً وَ أَنْزَلَ مِنَ الْسَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الْثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ  اى مردم بپرستيد پروردگارتان را كه شما را و كسانى را كه پيش از شما بودند آفريده است ، باشد كه شما تقوى بورزيد . آن خداوندى كه زمين را براى شما فرش و آسمان را بناء قرار داده و از آسمان براى شما آب فرستاد و بوسيله آن آب براى روزى شما ميوه‏ها بوجود آورد ، پس براى خدا شركائى قرار ندهيد با اينكه مى‏دانيد ( كه او شريك ندارد ) در دو آيه فوق خداوند مردم را به عبادت خداوندى و تقوى و پرهيز از شرك دستور مى‏دهد و براى لزوم عمل به اين دستور بسيار مهم آنان را به آيات جارى در عرصه هستى ( خلقت خود انسانها ، و قرار گرفتن زمين مانند فرشى كه براى زندگى آدميان گسترده و آسمانها با آن عظمت ساختمانى كه دارند ، و باريدن بارانها از فضاء براى رويانيدن مواد غذايى ) ارجاع مى‏نمايد .

كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاْللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ( چگونه شما كفر به خدا مى‏ورزيد در حاليكه شما مردگانى بوديد كه خدا شما را احياء كرد و سپس شما را مى‏ميراند و سپس شما را زنده مى‏كند و سپس به سوى او برمى‏گرديد ) در اين آيه شريفه نيز خداوند متعال از كفر ورزيدن نهى مى‏فرمايد و سئوال توبيخى مى‏كند كه شما چگونه كفر مى‏ورزيد با اينكه جريان زندگى و مرگ ( جريان اين دو پديده را در عرصه هستى مشاهده مى‏كنيد ) هدف از اين آيه شريفه اينست كه شما با مشاهده پديده‏اى از جريان واقعيات آنچنانكه هستند ، بايستى به پرهيز از كفر و پذيرش ايمان روى بياوريد .

قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ الْسَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ الْسَّمْعَ وَ الْأبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ الْلَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ 1 ( بگو به آنان كيست كه شما را از آسمان و زمين روزى مى‏دهد و كيست كه شنوايى و چشمان را در اختيار دارد و كيست كه زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مى‏آورد و كيست كه امر ( هستى ) را تدبير مى‏نمايد . آنان خواهند گفت : « خدا » . به آنان بگو با اينحال آيا تقوى نمى‏ورزيد ) اين آيه شريفه نيز از نظاره بر جريان هستى و درك آن ، لزوم تقوى را كه عبارت است از « صيانت تكاملى ذات » بوسيله عمل به « بايدها و شايدها » اثبات مى‏فرمايد .

آيه 30 از سوره الأنبياء درك و شناخت توسعه كيهان بزرگ از يك ماده بسته و بيان اينكه منشاء همه جانداران آب است . به لزوم ايمان تذكر مى‏دهد : از آيه 45 تا آيه 50 از سوره الفرقان مقدارى از نظم و آيات الهى را در عرصه هستى بيان نموده سپس مى‏فرمايد تبهكاران كه اكثريت مردم را تشكيل مى‏دهند با اينكه مى‏بايست با مشاهده اين نظم و آيات شكر گذار باشند ، كفران ورزيدند در آيه 7 و 8 از سوره شعراء نظم و آيه بودن آنچه را كه در روى زمين مى‏روياند ، متذكر مى‏شود كه مى‏بايست مردم با توجه به آن ايمان بياورند ، ولى با نظر به هوى پرستى‏ها و استكبارى كه دارند خود را از ايمان آوردن محروم مى‏سازند . در سوره النمل در آيه 25 توبيخ مى‏فرمايد كسانى را كه آفتاب را سجده مى‏كنند ( زيرا در آفتاب نور و عظمتى مى‏بينند ) و مى‏فرمايد : چرا اين مردم آن خدا را سجده نمى‏كنند كه همه حقايق را در مجراى حركت از عدم به وجود مى‏آورد كه يكى از آنها آفتاب است و بديهى است كه اگر بجريان انداختن واقعيات در مجراى حركت توانايى اثبات عظمت و خالقيت خداوندى را نداشت ، خداوند متعال استدلال به آن نمى‏فرمود اين جريان را مولوى در موردى از مثنوى در ضمن مناجات چنين گفته است :

اينهمه گفتيم ، ليك اندر بسيچ
بى‏عنايات خدا هيچيم و هيچ

بى‏عنايات حق و خاصان حق
گر ملك باشد سيا هستش ورق

اى خدا اى فضل تو حاجت روا
با تو ياد هيچ كس نبود روا

اينقدر احسان تو بخشيده‏اى
تا بدين بس عيب ما پوشيده‏اى

اى خدا اى خالق بى‏چند و چون
آگهى از حال بيرون و درون

اى خدا اى خالق بى‏چون و چند
از تو پيدا گشته اين كاخ بلند

قطره دانش كه بخشيدى ز پيش
متصل گردان به درياهاى خويش

قطره علم است اندر جان من
وا رهانش از هوى و ز خاك تن

پيش از آن كاين خاكها خسفش كند
پيش از آن كاين بادها نشفش كند

گر چه چون خسفش كند تو قادرى
كش از ايشان وا ستانى وا خرى

گر درآيد در عدم يا صد عدم
چون بخوانيش او كند از سر قدم

صد هزاران ضد ضد را مى‏كشد
بازشان حكم تو بيرون مى‏كشد

از عدمها سوى هستى هر زمان
هست يا رب كاروان در كاروان

باز از هستى روان سوى عدم
مى‏روند اين كاروانها دمبدم

در سوره النمل از آيه 60 تا 63 نظم و آيات جهان هستى را بيان مى‏فرمايد و هشدار مى‏دهد كه تبهكاران با ديدن اين آيات مى‏بايست اعتقاد به توحيد داشته باشند ، با اينحال شرك بخدا مى‏ورزنددر سوره فاطر در آيه 27 و 28 بوجود آمدن خشيت و تعظيم مقام ربوبى را در نتيجه شناخت و تحصيل علم به آيات خداوندى تذكر ميدهد . در چند مورد از آيات قرآنى نتيجه نظر در جريان نظمى كه عدم را بوجود يا عدم نماها را وارد وجود مينمايد لزوم اعتقاد به معاد معرفى ميفرمايد . از آنجمله وَ الَّذِى نَزَّلَ مِنَ الْسَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ تُخْرَجُونَ 

گروه دوم

آياتى هستند كه دستور و تحريك به نظاره و بررسى و دقت و نظر دقيق به آيات متجلى در جهان هستى را براى لزوم تعقل بيان ميفرمايد . و در بعضى از آن آيات ميفرمايد كسانى از اين آيات و نظم باشكوه هستى برخوردار ميشوند ، كه داراى عقول سليم ( الباب ) ميباشند . اين آيات در قرآن مجيد فراوان آمده است .

بعنوان نمونه إِنَّ فى‏ خَلْقِ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ الْلَّيْلِ وَ الْنَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتى‏ تَجْرى فىِ الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ الْنَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ الْلَّهُ مِنَ الْسَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ تَصْريفِ الْرِّياحِ وَ الْسّحاب الْمُسَخَّرِ بَيْنَ الْسَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَأياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ  ( قطعا در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز و كشتى كه در دريا به سود مردم در جريان است و در آن آبى كه خداوند از آسمان ميفرستد و زمين را بعد از مرگش احياء مى‏كند ، و از هر جنبنده‏اى كه خداوند در روى زمين منتشر نموده است ، و گردانيدن بادها و ابرى كه ميان آسمان و زمين مسخر امر خداونديست آياتيست براى مردمى كه تعقل مى‏كنند . ) إِنَّ فى‏ خَلْقِ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ الْلَّيْلِ وَ الْنَّهارِ لَأياتٍ لِأوُلى‏ الْأَلْبابِ . أَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اْللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلَى‏ جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّروْنَ فى‏ خَلْقِ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ الْنَّارِ  ( در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز آياتى است براى كسانيكه داراى عقول هستند .

( آنان كسانى هستند كه ) خدا را در حال ايستادن و نشستن و هنگاميكه بر پهلو قرار گرفته‏اند ذكر ميگويند ، و در آفرينش آسمانها و زمين مى‏انديشند ( و ميگويند : ) خداوندا ، اين جهان با عظمت را باطل نيافريده‏اى . پاك پروردگارا ، ما را از عذاب آتش مصون بدار . ) از اين گروه آيات بخوبى استفاده ميشود كه نظر دقيق و واقع جويانه در اين كيهان بزرگ ، انسان را به انديشه و تعقل و ذكر وادار مينمايد . و اين يك حقيقت مسلم است كه انديشه و تعقل مجرد را نميتوان بعنوان نتيجه نظر دقيق و واقع جويانه از آيات الهى در اين جهان بزرگ منظور نمود ، بلكه نتيجه‏اى بسيار با اهميت از نظر و انديشه و تعقل بايد بدست آورد كه عبارت است از درك بيهوده نبودن اين جهان و انجام تكاليفى كه ضرورت آن از مشاهده حكمت در وجود انسان و جهان اثبات مى‏گردد كه آدمى را از عذاب آتشى كه نتيجه غفلت و بى‏اعتنايى به آيات خداوندى و احساس عميق حكمت جاريه در آن است انجام بدهد .

گروه سوم

آياتى از قرآن مجيد با كمال صراحت در مواردى فراوان بر حق بودن خلقت آسمانها و زمين را گوشزد مينمايد . و اين يك مطلب روشن است كه كلمه حق با اينكه داراى مفاهيم متعددى است ، ولى با توجه به مضمون و اهدافى كه آيات قرآنى از اين كلمه در مورد خلقت آسمانها و زمين دارا ميباشد ، بمعناى واقعيتى است كه شايسته تحقق و وجود است ، به اين معنا كه كلمه « حق » در اين آيات اثبات مى‏كند كه دستگاه با عظمت خلقت واقعيتى است كه شايسته بوجود آمدن و تحقق در عرصه هستى ميباشد . همانگونه كه در آيات مربوط خواهيم ديد خداوند متعال اصرار ميفرمايد كه حق بودن دستگاه خلقت را براى بندگان خود قابل فهم بسازد .

و مسلم است كه اگر از درك و فهم بر حق بودن آسمانها و زمين تكليفى براى انسانها وجود نداشته باشد ، علتى براى آنهمه تأكيد و اصرار ديده نمى‏شود . به اضافه اينكه در يكى از آيات تصريح شده است كه از توجه به آيات بودن دستگاه آفرينش حق بودن خداوند متعال اثبات ميگردد . سَنُريهِمْ آياتِنا فى الْآفاقِ وَ فى‏ أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ  ( ماآيات خود را در جهان برونى و درونى به آنان ارائه خواهيم داد تا براى آنان آشكار شود كه او است حق ) لذا ميتوان گفت اين آيه شريفه هدف نهايى اثبات بر حق بودن دستگاه خلقت را آشكار شدن و اثبات شدن بر حق بودن خدا و سلطه او بر هستى است خود مقتضى تكليف انسانها است در برابر خداوند متعال . آيات مربوط به حق بودن جهان هستى همانگونه كه گفتيم در مواردى متعدد از قرآن مجيد آمده است از آنجمله وَ هُوَ الَّذى خَلَقَ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ  ( و او است خداوندى كه آسمانها و زمين را بر حق آفريده است . ) خَلَقَ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ 

گروه چهارم

آياتى از قرآن مجيد شناخت آيات الهى را انگيزه شكر گذارى و برگشت بسوى خداوندى بيان ميدارد . نمونه‏اى از اين گروه چنين است : تَبارَكَ الَّذى جَعَلَ فى‏ الْسَّماءِ بُروُجاً وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنيراً . وَ هُوَ الَّذى جَعَلَ الْلَّيْلَ وَ الْنَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً  ( مبارك است مشيت آن خداوندى كه در آسمان برج‏ها و آفتاب و ماه نورانى قرار داد . و او خداونديست كه شب و روز را پشت سر هم براى كسى كه بخواهد بياد خدا باشد و بخواهد شكر خداوندى را بجاى بياورد . ) هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب  ( او است خداوندى كه آيات خود را بشما نشان ميدهد و براى شما از آسمان روزى مى‏فرستد و از اين آيات متذكر نمى‏گردد مگر كسى كه بسوى خدا بازگشت نمايد ) يعنى كسى كه بخواهد در اين دنيا راه بسوى حق و حقيقت را پيش بگيرد ، آيات فوق بهترين عامل و ارائه دهنده آن راه است .

گروه پنجم

آياتى است كه مشاهده معجزات را كه بيان كننده « هست‏هاى » ماوراى همين « هست‏ها » ى معمولى است انگيزه اعتقاد به اصول اوليه دين و ايمان و عمل به بايد و شايدهاى سازنده انسانى معرفى مينمايد اين حقيقت در بيان انگيزه‏هاى بروز معجزه‏ها بدست حضرت موسى عليه السلام و نتايجى كه از مشاهده آنها بوجود آمده است ، بخوبى ديده مى‏شود [ 1 ] ما داستان معجزه حضرت موسى عليه السلام را از دو مورد از قرآن مجيد مى‏آوريم تا بخوبى روشن شود كه از ديدن هست‏هاى ماوراى همين « هست‏ها » كه ما با آنها در ارتباط مستقيم ميباشيم سرچشمه همه بايدها و شايدها ( ايمان ) و همچنين لزوم عبادت و سجده به بارگاه خداوندى بوجود مى‏آيد .

[ 1 ] در اينجا از توجه به يك نكته مهم غفلت نكنيم و آن نكته اينست كه ما ميتوانيم بگوييم : در استفاده ايمان و عمل به « بايدها و شايدها » از معجزات انبياء عليهم السلام ، همين « هست » ها كه ما با آنها مستقيما در ارتباط هستيم ، دخالت غير مستقيم دارند ، زيرا بدون شناخت همين « هست‏ها » درك و تشخيص معجزه كه فوق آنها است ، امكان پذير نميباشد .

مورد يكم

وَ جاءَ الْسَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالبينَ . قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ . قالوُا يا مُوسى‏ إِمَّا أَنْ تُلْقِىَ وَ إِمّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقينَ . قالَ أَلْقوُا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَروُا أَعْيُنَ الْنَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرِ عَظيم . وَ أَوْحَيْنا إِلى‏ مُوسى‏ أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَإِذا هِىَ تَلْقَفُ ما يَاءْفِكُونَ . فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ . فَغُلِبُوا هُنا لِكَ فَانْقَلَبُوا صاغِرينَ . وَ أُلْقِىَ الْسَّحَرَةُ ساجِدينَ . قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمينَ . رَبِّ مُوسى‏ وَ هارُونَ . 2 ( ساحران فرعونى آمدند و بفرعون گفتند اگر ما غلبه كنيم براى ما پاداشى خواهى داد .

گفت آرى و شما از مقربان دستگاه من خواهيد بود . ساحران فرعونى گفتند : اى موسى يا تو ( عصايت را ) بينداز يا ما وسائل سحر خود را بيندازيم . ( موسى ) گفت شما بيندازيد . هنگاميكه ساحران وسائل سحر خود را انداختند چشمهاى مردم را سحر كردند و آنانرا ترساندند و آنان سحر بزرگى آوردند . و ما به موسى وحى كرديم عصاى خود را بينداز ( موسى عصاى خود را انداخت ) عصاى موسى همه آنها را بلعيد . پس حق بر جاى خود مستقر شد و آنچه ساحران كرده بودند باطل گشت . همه آنان مغلوب شده و در حال حقارت برگشتند . ساحران براى سجده بر زمين افتادند .

گفتند ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم خداى موسى و هارون ) در اين آيات با كمال وضوح ديده مى‏شود كه مشاهده معجزه حضرت موسى عليه السلام هم موجب ايمان ساحران گشت و هم آنان را به سجده وادار نمود كه علامت انقياد به بايد و شايدها است .

مورد دوم

قالُوا يا مُوسى‏ إِمَّا أَنْ تُلْقِىَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقى . قالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذا حبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعى‏ . فَأَوْجَسَ فى نَفْسِهِ خيفَةً مُوسى‏ .قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى‏ فَأَلْقِ ما فى يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ الْسَّاحِرُ حَيْثُ أَتى‏ . فَأُلْقِىَ الْسَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى‏ قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبيرُكُمْ الَّذى‏ عَلَّمَكُمْ الْسِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فى جُذُوعِ الْنَّخْلِ وَ لَتَعْلَمَنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى‏ . قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلى‏ ما جائَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذى‏ فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضى هذِهِ الْحَياةَ الْدُّنْيا إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغْفِر لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ الْسِّحْرِ وَ أَللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقى‏  ( ساحران فرعونى گفتند : اى موسى ، يا تو عصاى خود را بينداز ، يا ما نخست وسايل سحر خود را بيندازيم [ حضرت موسى ] گفت نه ، شما بيندازيد . ( آنان اقدام به سحر بازى نمودند ) در اين هنگام طنابها و عصاهاى آنان براى موسى اين تخيل را بوجود آورد كه در حركت و جنبش هستند . حضرت موسى در درون خود احساس ترس كرد .

ما به او گفتيم بيمناك مباش قطعا تو بالاتر قرار خواهى گرفت . و آنچه را كه در دست دارى بينداز ، همه آن مواد و نمودهاى سحرى را خواهد بلعيد . جز اين نيست آنچه را كه ساحران كرده‏اند حيله‏گرى ساحرانه‏ايست و ساحر از هر درى هم كه وارد شود رستگار نخواهد گشت . ساحران فرعونى براى سجده بر زمين افتادند و گفتند ما به خداى هارون و موسى ايمان آورديم . ( فرعون ) گفت پيش از آنكه من به شما اجازه بدهم به او ايمان آورديد ، قطعا او ( موسى ) بزرگ شما است كه براى شما سحر تعليم نموده است من دستها و پاهاى شما را بطور خلاف ( دست راست با پاى چپ و دست چپ با پاى راست ) خواهم بريد و شما را از شاخه‏ هاى درخت خرما به دار خواهم كشيد و خواهيد فهميد كه كدام يك از ما از جهت عذاب دادن شديدتر و پايدارتر هستيم .

ساحران گفتند ترا و خواست ترا بر آن براهين روشن كه ( بوسيله معجزه موسى ) براى ما آمده است ، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است مقدم نخواهيم داشت ( حال ) هر حكمى كه درباره ما ميخواهى صادر كن ، جز اين نيست كه تو تنها در اين زندگانى دنيوى حكم خواهى كرد . ما به پروردگار خود ايمان آورديم تا خطاها و عمل سحرى را كه با اكراه از طرف تو مرتكب شديم ببخشد و خداوند بهتر و ابدى‏تر است . ) در اين آيات مشاهده معجزات هم موجب ايمان معرفى شده و هم موجب سجده ، باضافه اين دو « بايد » عقيدتى و عملى ، آماده شدن ساحران براى كشته شدن با فجيع‏ترين وجه و به دار آويخته شدن است كه آنان با كمال صراحت و آرامش روانى حاصل از حد اعلاى يقين پذيرفتند .

در اينجا بيك نكته اشاره مى‏كنيم كه براى تكميل اين مبحث بسيار اهميت دارد ، و آن اينست كه آن آگاهى و پذيرش ايمان و لزوم عمل به تكاليف الهى كه براى انسانها از مشاهده معجزات ( كه سطح فوق طبيعى همين هست‏ها است ) بوجود مى‏آيد ، براى انسانهاى آگاه‏تر و حساس‏تر و عاقل‏تر از ديدن همين « هست‏ها » كه آيات الهى را متجلى ميسازند بوجود مى‏آيد .

مولوى درباره اينكه معجزات ميتوانند دشمن را در مقابل پيامبران مقهور و منكوب بسازند و اما عشق و علاقه و انجذاب به حقيقت نياز به يك شهود و استشمام دارد [ 1 ] بايد مورد دقت قرار بگيرد ، زيرا همانگونه كه از آيات مربوط به معجزه حضرت

[ 1 ] مولوى در مثنوى چنين ميگويد :

بوى پيغمبر ببرد آن شير نر
همچنانكه بوى يوسف را پدر

موجب ايمان نباشد معجزات
بوى جنسيت كند جذب صفات

معجزات از بهر قهر دشمن است
بوى جنسيت پى دل بردن است

 

موسى عليه السلام مشاهده كرديم ، آنان با ديدن معجزه هم ايمان آوردند و هم به سجده افتادند و هم تا شهادت در راه ايمانى كه دريافته بودند آماده گشتند ، و چه انجذابى با عظمت‏تر از اينكه انسان جذب شده تا از دست دادن اين زندگى آماده شود . ولى از طرف ديگر ميتوان از نظريه مولوى يك موضوع را استفاده كرد و آن عبارتست از اينكه خود انجذاب و ايمان و عشق ناشى از مشاهده حقيقت در آن « هست » با ديده شهودى و حقيقت بين است كه در اصطلاح قرآن مجيد تعبير « لبّ » در آن بكار رفته است . مولوى در ابيات مورد استشهاد ميگويد : هلال با همين ديده شهودى بود كه در پيامبر نشانه حق را ديد و در جاذبه او قرار گرفت و به او ايمان آورد . بهمين جهت ممكن است كه مولوى بگويد : ساحران فرعونى با ديدن معجزات به چهره و وضع خود حضرت موسى دقيق شدند و بزرگترين آيات الهى را در آن انسان كامل مشاهده نمودند و ايمان آوردند .

دخالت اختيار در حقايق ارزشى منافاتى با علمى بودن آنها ندارد

كسانى كه از علمى نبودن ارزشها حمايت مى‏كنند به اين مسئله اشاره مى‏نمايند كه بدون دخالت اختيار در انجام تكليف و اتصاف اعمال انسانى با اين پديده با اهميت ، اين امور وارد حوزه ارزشها نخواهد گشت . زيرا هيچ كار و پديده اجبارى بجهت عدم دخالت شخصيت انسانى با نظاره و سلطه‏اى كه در كارهاى اختيارى دارد نمى‏تواند داخل در حوزه ارزشها بوده باشد .

اگر چه منكران علمى بودن حقايق ارزشى ، توضيح كافى در اين مسئله نداده‏اند ، بدانجهت كه وجدان علمى اقتضاء مى‏كند ما حقيقت اين مسئله را آنچنانكه هست مورد تحليل قرار بدهيم ، توضيحى در اين باره مى‏آوريم . در تعريف كار اختيارى تاكنون مطالب فراوانى گفته شده است .

بنظر ميرسد جامع‏ترين و قابل توجه‏ترين همه آنها ، اين تعريف در كار اختياريست كه بگوييم : هر كارى كه با نظاره و سلطه شخصيت آدمى بر دو قطب مثبت و منفى كار صادر شود ، آن كار با اراده آزاد انجام گرفته است . و اگر سلطه و نظاره شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار با هدف گيرى خير و نيكى صورت بگيرد آن كار با اختيار بوجود آمده است كه به اضافه مسئوليت ، از ارزش نيز برخوردار ميباشد . بنابراين هر اندازه كه نظاره و سلطه شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار عالى‏تر انجام بگيرد آن كار از آزادى بيشترى برخوردار ميباشد . [ 1 ] همچنانكه اگر هدف گيرى خير و نيكى در كار مزبور عالى‏تر باشد اختيار در چنين كارى عالى‏تر خواهد بود .

حال مى‏پردازيم به استدلال كسانى كه مى‏گويند : بدانجهت كه در كارهاى آزادانه پاى شخصيت در كار است و ما نميتوانيم از عوامل و انگيزه‏هايى كه موجب كيفيت مديريت شخصيت درباره كار در دو قطب مثبت و منفى آن است اطلاعى بدست بياوريم ، لذا نمى‏توانيم با محاسبات قانونى مانند قانون « عليت » كار آزادانه را پيش بينى نماييم و هر پديده‏اى كه قابل پيش بينى با شرايط و لوازم وجودى آن نبوده باشد نمى‏توان آنرا در مجراى علمى بررسى نمود .

پاسخ اين استدلال را با بيان چند مطلب مطرح مى‏نماييم :

مطلب يكم اين يك اصل علمى است در مواردى كه عامل بوجودآورنده يك شى‏ء معلول ، در ميان چند علت مردد باشد ، از راه احتمالات به دريافت علت مى‏پردازيم و با قوت و ضعف احتمال ، معرفت ما درباره علت ارزيابى مى‏گردد . فرض كنيم در پهنه يك دشت درختى را مى‏بينيم كه سر از خاك برآورده و داراى ساقه و شاخه‏هاى انبوه گشته است ، با مشاهده اين درخت ، ذهن ما چه آگاهانه و چه ناآگاهانه با انتقال بسيار سريع به ضرورت قانون عليت ، براى پيدا كردن علت روييدن آن درخت به فعاليت مى‏افتد .

نخست اين احتمال را كه يك نهال يا يك هسته در آن محل بدون ماده مناسب از زمين به حركت درآمده يا از آسمان بر زمين افتاده و موجب روييدن آن درخت گشته است بحكم بديهى عقل منتفى مى‏سازد . و پس از فعاليت فكرى مناسب اين حقيقت كه يك انسان نهال يا هسته آن درخت را در آن دشت كاشته است ، براى وى تثبيت مى‏گردد .

آنگاه نوبت پيدا كردن هدف كاشتن آن درخت مى‏رسد ، آيا اين درخت براى ميوه‏اش كاشته شده است ؟ محتمل است . آيا براى اينكه بعنوان سايبانى در اين دشت مورد بهره‏بردارى قرار بگيرد ؟ محتمل است . آيا براى استفاده از چوبش كاشته شده است ؟

محتمل است . فرض كنيم چند احتمال ديگر براى هدف از كاشتن آن درخت وجود داشته باشد كه مجموعا به ده احتمال بالغ گردد . در پيرامون احتمال يا احتمالاتى كه معرفت ما را در اينگونه موارد تشكيل مى‏دهد . سه علم داريم .

علم يكم اينست كه وضع ذهنى ما درباره هر يك از محتملات در حد احتمال است ، نه شك و ظن و اطمينان و يقين . و هر حكم و خاصيتى كه براى « احتمال » وجود داشته باشد بطور حتم در هر يك از احتمالات در مسئله ما نيز وجود دارد . بعنوان مثال اگر هر احتمالى درباره هر چيزى ، اين حكم يا خاصيت را داشته باشد كه باندازه خود ،ذهن ما را مشغول مى‏دارد و باندازه اهميتى كه موضوع آن احتمال در حيات مادى و يا معنوى ما دارد بهمان اندازه اهتمام ما را بخود جلب مى‏نمايد ، قطعى است كه چنين حكم يا خاصيتى درباره هر يك از احتمالاتى كه درباره هدف از كاشتن درخت در آن دشت وجود دارد ، براى ما معلوم است ، يعنى جنبه علمى دارد .

علم دوم هدف واقعى از كاشتن درخت در آن دشت يك يا چند موضوع محتمل در ميان احتمالات ده گانه مى‏باشد . اين نوع علم را « علم اجمالى » مى‏ناميم .

علم سوم هر يك از احتمالات كه قوى‏تر باشد بيشتر ذهن ما را به خود مشغول مى‏دارد و بيشتر مورد ترتيب اثر قرار مى‏گيرد . بنابراين ، در صورت احتمال ، ذهن انسانى در ابهام و تاريكى مطلق غوطه‏ور نمى‏گردد .

احتمال اين احتمال متعلق بهر يك از محتملات است كه ما درباره هدف از كاشتن درخت در آن دشت را در ذهن خود داريم . اگر ما علم را « انكشاف تام صددرصد واقعيت در ذهن » بدانيم ، انكشاف از 1 تا 49 احتمال ناميده مى‏شود ، و مقابل اين درجه از انكشاف ( از 51 تا 99 درصد را ظن و از حدود 70 تا 99 درصد را اطمينان و بهمين ترتيب انكشاف 50 درصد را شك مى‏ناميم . آنچه بنظر مى‏رسد كه موجب علمى نبودن كارهاى اختيارى باشد ، نقص در اكتشاف است كه در همه موارد احتمالات وجود دارد . يعنى بدانجهت كه در كارهاى اختيارى براى هيچ كس روشن نيست كه شخصيت انجام دهنده كار كدامين موضوع را يا يك موضوع را از كدامين راه مى‏خواهد انتخاب مى‏نمايد ، لذا قابل پيش بينى علمى نمى‏باشد . همچنين عامل ديگر براى مجهول بودن انتخاب انجام دهنده كار عبارت است از مجهول بودن كميت و كيفيت انگيزگى عواملى است كه انسان را براى كار تحريك مى‏كند .

اولا بايد بدانيم كه اگر ما با چنين وضعى در جريانات طبيعى رويارو شويم ،هرگز بررسى اين وضع احتمالى را از مجراى علمى بركنار نمى‏كند . بعنوان مثال اگر ما ندانيم كه مقدار حرارتى را كه براى ذوب كردن فلان فلز لازم است مى‏توانيم ايجاد كنيم يا نه ؟ هيچ آسيبى به اين قانون علمى كه اين فلز مخصوص در مقدارى معين از حرارت ذوب مى‏شود ، نمى‏رساند . و اگر بخواهيم وضع نبودن اصل حرارت و يا مقدار لازم از حرارت را كه براى ذوب شدن آن فلز بايد داشته باشيم در مجراى علمى قرار بدهيم ، باز هيچ مانعى از نگرش علمى درباره وضع مزبور نداريم .

فرض كنيم ما اصلا نمى‏توانيم حرارتى بوجود بياوريم ، در اين صورت مى‏دانيم كه ما توانايى وارد كردن حتى اولين درجات حرارت را بر آن فلز نداريم و فلز مفروض بحال طبيعى خود از نظر حرارت و برودت قرار خواهد گرفت . و اگر بتوانيم مقدارى از حرارت را به آن فلز وارد كنيم ، اگر تأثير هر درجه از حرارت را بدست بياوريم ، مى‏توانيم با كمال صراحت و با نگرش علمى بگوييم : فلزى كه ما آنرا براى وارد كردن حرارت در نظر گرفته‏ايم اين مقدار از حرارت را بخود گرفته و در نتيجه اين مقدار تأثر پيدا كرده است . حال در كارهاى اختيارى كه از انسانها صادر مى‏شود دقت كنيم خواهيم ديد اينگونه ملاحظات علمى در كارهاى اختيارى نيز وجود دارد . اين ملاحظات علمى در دو قلمرو صورت مى‏گيرد :

يك در قلمرو عوامل و انگيزه‏ها .

1 هيچ كار اختيارى بدون عامل و انگيزه از انسان صادر نمى‏گردد .

2 هر مقدار انگيزگى عوامل كار اختيارى قوى‏تر باشد صدورآن كار محتمل‏تر است .

3 همچنين هر اندازه دامنه انگيزه‏ها وسيع‏تر باشد ، يعنى موجبات صدور كار بيشتر باشد باز احتمال صدور كار بيشتر و گسترده‏تر خواهد بود .

4 هر اندازه اطلاعات انسان درباره موضوعات مربوط به آزادى كمتر باشد همانگونه كه دائره اختيار آن شخص تنگتر خواهد بود ، شناخت كارى كه انسان مى‏خواهد آنرا صادر نمايد بيشتر و ممكن است گاهى تا حد يقين پيش برود . اين ملاحظات علمى درباره كارهاى اختيارى مربوط به عوامل و انگيزه‏هاى صدور كار اختياريست .

دو در قلمرو شخصيت انسانى بايد گفت متأسفانه در دوران‏هاى متأخر نه تنها كارهاى اختيارى و آزادى اراده از بذل توجه لازم و كافى صاحبنظران علوم روانى و ديگر علوم انسانى برخوردار نبوده است ، بلكه از پيگيرى و تلاش شايسته درباره ارتباط مستقيم قدرت و آگاهى شخصيت و آزادى نيز محروم بوده است .

بدانجهت كه مباحث ما در اين مورد درباره كارهاى اختيارى با نظر به ماهيت و عوامل و نتايج آن نيست ،لذا وارد اين مباحث نمى‏شويم ، آنچه كه در اين مورد مربوط به تحقيق ما مى‏باشد

1 رابطه مستقيم قدرت و ضعف شخصيت انسانى با كارهاى اختيارى مى‏باشد ، به اين معنى هر اندازه كه شخصيت آدمى قوى‏تر و آگاهتر بر مقدمات و اهداف و مصالح و مفاسد زندگى بوده باشد ، صدور كارهاى اختيارى از چنين شخصيتى بيشتر خواهد بود .

توضيح اينكه هر اندازه شخصيت انسانى خود را در برابر انگيزه‏ها از قرار گرفتن در تحت تأثير آنها بيشتر حفظ نمايد و خود را نبازد ، سلطه او بر خواسته‏ها و تمايلات انگيزگى انگيزه‏ها قوى‏تر بوده و صدور كار را مربوط به خود خواهد ساخت اين يك قانون علمى است كه مورد ترديد نبايد قرار بگيرد .

و بهمين جهت است كه همه اديان الهى و مكتب‏هاى اخلاقى انسانى و پيشتازان تكامل انسانى به مسائل شخصيت اهميت فوق العاده قائل‏اند و لذا مى‏توان گفت آن متفكران و نويسندگان كه اهميتى به شخصيت انسانى نمى‏دهند و در تفكرات خود آنرا مانند يك موضوع ساده تلقى مى‏كنند و آنرا با مديريت زندگى هر حيوانى قابل مقايسه مى‏دانند ، باضافه اينكه از ديدگاه علمى كارى براى بشريت در علوم انسانى انجام نمى‏دهند ، انسانها را از امتياز والاى آزادى اراده در كارها نيز محروم مى‏سازند و آنانرا دست بسته به اسارت عوامل طبيعت و اقوياى خود محورى كه همواره به انسانها با نظر وسيله‏اى نگريسته‏اند در مى‏آورند .

2 هر اندازه مايه گيرى شخصيت انسانى از اصول و قواعد اخلاقى والاى انسانى كه اديان الهى هم مأمور تبليغ و ترويج آنها بوده‏اند ، سرچشمه بگيرد ، بهمان اندازه شخصيت آدمى اراده و موازنه دو قطب مثبت و منفى كار را در مسير همان اصول و قواعد توجيه خواهد كرد ، و بالعكس ، هر اندازه كه شخصيت انسانى مايه گيرى خود را از عوامل و مبانى زشتى‏ها و پليديها و خودمحوريها بگيرد آزادى اراده و توجيه دو قطب مثبت و منفى كار را در مسير همان عوامل و مبانى براه خواهد انداخت .

3 همواره در شخصيت انسانى نوعى نيروى تجدد و دگرگونى وجود دارد كه با بروز عواملى مناسب مى‏تواند به فعاليت افتاده ، با عواملى جديد و بى‏سابقه به فعاليت بيافتد . اين پديده را در علم النفس انقلاب روانى مى‏ناميم كه يك پديده استثنايى نيست و تاريخ بشرى از شخصيتهايى كه بجهت انقلاب روانى كارهاى بسيار بزرگى را انجام داده و حتى موجب دگرگونى جامعه خود گشته‏اند خاطرات فراوانى ثبت كرده است .

همين نيروى تجدد و دگرگونى در صورتيكه انسان نخواهد با تبعيت از هواهاى پوچ كننده خود آنرا از كار بيندازد ، همواره مى‏تواند بعنوان بهترين وسيله برخوردارى از آزادى اراده ( اختيار ) شخصيت را در نظاره و سلطه به دو قطب مثبت و منفى كار يارى نمايد . اين هم يك اصل علمى است كه براى صاحبنظران در علوم مربوط به شخصيت انسانى و نيروهاى آن ، بديهى و غير قابل ترديد است .

با نظر به اين اصول علمى مى‏توانيم كارهاى اختيارى را كه ملاك ارزش‏ها است در مجراى علمى قرار بدهيم . تنها چيزى كه مى‏ماند اينست كه ما نمى‏توانيم در همه موارد با بدست آوردن وضع شخصيتى يك انسان بطور يقين بدانيم كه اين شخصيت در مقابل عوامل و انگيزه‏هاى معين چه مقدار تحت تأثير قرار خواهد گرفت تا كار را با آن مقدار تعيين نماييم . ولى همانگونه كه در مثال يك جريان طبيعى ( ذوب شدن يك فلز با درجه‏اى معين از حرارت ) ملاحظه كرديم جهل ما به اينكه آيا ما مى‏توانيم آن مقدار از درجه حرارت را كه بايد براى ذوب كردن فلز مفروض لازم است ايجاد كنيم ، جريان مزبور را از ديدگاه علمى بر كنار نمى‏سازد ، همچنين جهل ما كه فلان شخصيت يا حتى شخصيت خودمان كه بيش از همه بر ما نزديك است در مقابل فلان عامل و انگيزه چه عكس العملى نشان خواهد داد ، هيچ آسيبى بر علمى بودن فعاليت شخصيت ما وارد نمى‏سازد .

توضيح و تفسير كار اختيارى بعد از وقوع آن از ديدگاه كاملا علمى ،

خود دليل علمى بودن جريان كار اختيارى است .پيش از توضيح و اثبات اين حقيقت كه اگر كار اختيارى از عهده بررسى علمى خارج بود مى‏بايست پس از بوجود آمدن نيز خارج از جريان بررسى و تحقيق علمى بوده باشد ، مثالى بسيار روشن از يك مسئله علمى مى‏آوريم .

مسئله اينست كه در قلمرو فيزيك نظرى جديد اين مطلب روشن شده است كه با اطلاع از وضع فعلى ذرات بنيادين جهان طبيعت نمى‏توان موقعيت آينده آن را بطور دقيق علمى تعيين نمود ،گفته شده است : اين ناتوانى ناشى از رابطه « عدم حتميت » است كه در دوران متأخر در فيزيك نو مورد پذيرش قرار گرفته است . اين جريان باعث شده كه عده‏اى از فيزيكدانان و آن دسته از صاحبنظران بينش‏هاى فلسفى بگويند كه قانون بسيار معروف عليت در قلمرو ذرات بنيادين جهان طبيعت شكست خورده و هرگز كمر خود را از اين شكستى كه بر آن وارد آمده است راست نخواهد كرد و اين موضوع جالب بود كه فيزيكدانان از مشاهده اين جريان ( ناتوانى از تعيين موقعيت آينده ذرات ) بياد آزادى اراده ( اختيار انسانها ) افتادند . و امثال اين عبارت بطور فراوان مشاهده شد :

« مى‏خواهند باتكاء « رابطه عدم حتميت » يك اصل بدون خطا و غير مردود ابدى خلق كنند كه اين اصل مدافع اصل اختيار باشد . 1 » و نيز گفته شد : « يوردان كوشش كرد تا به اتكاء رابطه « عدم حتميت » اختيار فردى را به ثبوت برساند . 2 » بنابراين مى‏بايست فيزيكدانان بگويند : حال كه چنين است پس نبايد تحقيق در ذرات بنيادين را يك تحقيق علمى قلمداد نمود ، زيرا در جاييكه رابطه عليت از حوادث متشكل از علت و معلول قطع شود ، نمى‏توان در آن مورد سخنى علمى بزبان آورد . البته مى‏دانيم كه در مقابل كسانى كه اين سخن را سر دادند ، متفكرانى بزرگ مقاومت نموده با اين عبارت عالمانه اشتباه آنان را گوشزد كردند كه « جهان با شناسايى جهان فرق دارد . » پاسخى كه ما مى‏توانيم در هر دو مورد ( مورد كارهاى اختيارى انسان و ذرات بنيادين طبيعت ) مطرح نماييم با نظر به پيش از بوقوع پيوستن كار اختيارى و بعد از بوجود آمدن آن بدينقرار است .

( 1 ) ل . و فيزيك نو تأليف پروفسور سرگى واويلوف ص 28 .

( 2 ) همين مأخذ ص 32 .

1 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى پيش از صدور آن :

« هر اندازه كه فاصله ما بين انسان و كار اختيارى كه در آينده بوجود خواهد آمد زيادتر باشد ، احتمال حوادث و عواملى كه در بوجود آمدن يا بوجود نيامدن آن كار اختيارى دخالت خواهد داشت زيادتر مى‏باشد . طبيعى است كه در اين هنگام روش علمى ما محاسبه احتمالات را براى ما ضرورى مى‏نمايد ، يعنى ما تنها بوسيله محاسبه احتمالات در حوادث و عواملى كه تا موقع صدور كار اختيارى ممكن است داشته باشيم به فعاليت شناختى خود مى‏پردازيم و هر اندازه كه به زمان صدور كار نزديكتر مى‏شويم بجهت روشن‏تر شدن سرنوشت تأثير حوادث و عوامل در كار اختيارى مفروض ، سرنوشت خود كار نيز براى ما واضح‏تر مى ‏گردد البته منظور از ما ، نه تنها خود ماييم كه صادر كننده كار اختيارى هستيم بلكه حتى براى كسانى كه وضع ما را در ارتباط با كار اختيارى كه از ما صادر خواهد شد ، زير نظر گرفته‏اند . بدين ترتيب ما مى‏توانيم توفيق تحقيق و بررسى علمى كارى اختيارى را بدست بياوريم .

بديهى است كه علمى كه ما در اين مسير ( قبل از صدور كار اختيارى ) بدست خواهيم آورد معمولا كم يا بيش به اندازه جهل ما درباره ارتباط شخصيت با حوادث و عوامل تا صدور كار نارسا خواهد بود . به اين معنى كه ما نخواهيم توانست درباره بوجود آمدن يا نيامدن كار اختيارى ، علم صددر صد بدست بياوريم ، ولى همانگونه كه در مثال ( ترديد در داشتن توانايى ايجاد حرارتى كه فلان فلز را ذوب خواهد كرد ) ملاحظه كرديم ، ترديد مزبور مانع از علمى بودن آن اصول و قوانينى كه در پيرامون ذوب فلز مزبور وجود دارد نمى‏گشت ، در مورد كار اختيارى نيز جهل به عامل شخصى كه موجب بوجود آمدن يابوجود نيامدن كار مى‏باشد ، مانع علمى بودن شناخت كار اختيارى نمى‏باشد . همچنانكه بروز پديده « عدم حتميت » در جريان ذرات بنيادين مانع از تحقيق و بررسى علمى درباره آن ذرات نمى‏گردد .

2 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى بعد از صدور آن :

اگر همانگونه كه گفتيم راه علمى ما براى كشف كار اختيارى پيش از وقوع آن راهى كامل نباشد ، اين نارسايى دليل علمى نبودن كار اختيارى نيست ، زيرا ما پس از صدور كار اختيارى مى‏توانيم درباره همه حوادث و عوامل و انگيزه‏هايى كه تا صدور كار اختيارى بوجود آمده و در صدور كار دخالت ورزيده است تحقيق و محاسبات علمى كامل داشته باشيم ، همانگونه كه پس از آنكه يك ذره بنيادين در موقعيت بعدى قرار گرفت مى‏توانيم سرگذشت آنرا با نظر به حوادث و عواملى كه از آنها عبور نموده يا موقعيت فعلى خود را از آنها دريافته است مورد تحقيق علمى قرار بدهيم . اين حقيقت بهترين دليل آنست كه هيچ پديده‏اى در اين عالم وجود بدون جريان قانونى در موقعيتهاى وجودى خود قرار نمى‏گيرد ، و آن اصل كه گفتيم « جهان با شناسايى جهان فرق دارد » هيچ فرقى ما بين واقعيات طبيعى و كارهاى آزادانه انسانى ندارد .

يك راه علمى ديگر براى كشف عوامل و ارزش كار اختيارى كه عبارتست از شناخت هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه براى يك انسان مى‏تواند در صادر كردن كار اختيارى تأثير نمايد .

اگر چه ممكن است با نظر به مباحث گذشته ، اين حقيقت هم روشن شده باشد كه هر اندازه شناخت كيفيت فعاليت يك شخصيت و هدف گيريها و قرار گرفتن آن تحت تأثير انگيزگى عوامل واداركننده به انجام كار از نظر علمى روشن شده باشد بهمان مقدار مى‏توان به شناخت سرنوشت قطعى كار از نظر ماهيت و كيفيت و كميت و ارتباط شخصيت آدمى با آن كار و همچنان مقدار تأثير منش مخصوصى كه انسان داراى آنست توفيق يافت .

و بر مبناى همين اصل علمى است كه كارشناسان جرم و جنايت و بازپرسان و قضات در كشف كيفيت كارهاى صادره از متهمان ( از نظر عادى بودن يا اضطرارى يا اكراهى يا اجبارى يا اختيارى موفق مى‏شوند ، اگر وضع كار اختيارى به آن ابهام بود كه امكان نزديك شدن به عوامل و مقدماتى را كه آنرا بوجودمى‏آورد سلب مى‏كرد ، و همچنين اگر شخصيت انسانى بقدرى اسرار آميز در كارهاى اختيارى كار مى‏كرد كه كشف اختيارى يا اجبارى يا اضطرارى يا اكراهى و يا عادى بودن آن امكان پذير نبود ، اين همه محاكمه‏ها و فعاليتهاى علمى و عميق در راه روشن ساختن وضع متهمان بجايى نمى‏رسيد ، با اينكه مى‏بينيم كارشناسان جرم و جنايت بازپرسان و قضات ، اغلب با اطمينان نزديك به يقين واقعيت را روشن مى‏سازند و كار قضائى خود را انجام مى‏دهند .

براى كشف علمى كارهاى اختيارى از اين راه كه ما در اين مبحث مطرح مى‏نماييم بهره‏بردارى‏هاى بسيار فراوان شده و هم اكنون هم رايج است و تا شخصيت انسانى و منش‏ها و هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه شخصيت‏ها را تحت تأثير قرار مى‏دهند بهمين منوال باشد كه در انسانها مى‏بينيم همين جريان اكتشافى ادامه خواهد يافت .

اين اصل چنين است كه اگر يك انسان در حال اعتدال مغزى و روانى باشد و نخواهد با مقاومت شديد و توسل به لجاجت‏هاى تند و غير معمولى مسير شخصيت خود را در هدف گيريها و تأثر پذيرى آنرا در مقابل انگيزه‏ها مخفى بدارد ، هم خود او در كارهاى اختيارى كه انجام مى‏دهد با اطلاع از گذرگاهى كه بسوى كار اختيارى انتخاب عبور مى‏كند و هم كسانى كه بخواهند موقعيت روانى او را براى شناخت كارى كه با اختيار انجام خواهد داد ، بخوبى مى‏توانند بدست بياورند .

با اين مباحث كه تاكنون مطرح كرديم ، ثابت شد كه تفكيك حقايق ارزشى از علوم ، تضعيف علوم و اهانت نابخشودنى به آنهاست ، نه جدا كردن ارزشها از علوم و تحقير آنها .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۲

 

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=