متن خطبه صد و بيست و نهم
تفسير عمومى خطبه صد و بيست و نهم
2 ، 5 عباد اللّه إنّكم و ما تأملون من هذه الدّنيا أثويأ مؤجّلون و مدينون مقتضون ، أجل منقوص و عمل محفوظ ، فربّ دائب مضيّع و ربّ كادح خاسر . ( اى بندگان خدا ، در اين دنيا شما و آنچه كه از اين دنيا آرزو ميكنيد اقامتى موقت داريد و شما وام داريد مورد مطالبه . داراى مدت عمرى رو به كاهش ، و عملى كه از شما ضبط ميشود بسا تلاشگرى كه تباه گرديد و تكاپوگرى كه در خسارت افتاد
قوانين هستى آنچه را كه به انسانها داده است باز پس خواهد گرفت
آن حكمت بالغهاى كه قوانينى را بوجود آورده است كه تار و پود حيات ما را بافته و عواملى بيشمار از طبيعت و ماوراى طبيعت را در تحقق بخشيدن به وجود ما در اين عرصه هستى به جريان انداخته است ، قوانين ديگرى را هم براه انداخته است كه آنچه را كه ما از هستى گرفتهايم باز پس بدهيم . آرى شما انسانها غير از اين امانتها كه بايد برگردانيد ، مديون شخصيت كمال طلب خود نيز ميباشيد .
شما چه آگاه باشيد و چه ناآگاه و خواه بخواهيد يا نخواهيد ، آن حقيقتى كه در درون شما مديريت حيات طبيعى و معنوى را بعهده گرفته است ( كه نام معروفش شخصيت است ) همواره از شما دينى را كه به آن داريد مطالبه مىكند . اين دين همانست كه همه صاحبنظران انسانشناس آنرا به رسميت مىشناسند و هيچ كسى از آنانكه اطلاعى از آن حقيقت دارند ، منكر آن دين نيستند ، زيرا امضاى بسيار خوانا و معتبر وجدان و عقل سليم زيرسند آن دين است . اين دين عبارتست از احساس تكليف و انجام آن در فوق سوداگرىهاى پست و رذل كه خود ضد خواستههاى اصيل شخصيت آدمى ميباشند .
آرى ، شما مديون هستيد و بى اعتنايى و ناديده گرفتن آن ، بهيچ وجه از عظمت و جدى بودن آن نميكاهد ، همانگونه كه بى اعتنايى و ناديده گرفتن كودكان پديده حياتى تنفس را از عظمت و اهميت حياتى تنفس نميكاهد . بياييد در اهميت اين ديون كه بر عهده داريم مسامحه ننماييم بگذاريد نام بلند انسان برفراز و اعصار بدرخشد . ما در اين مبحث دو نوع دين براى انسانها مطرح نموديم :
نوع يكم دينى است كه از مواد و حقايق طبيعت گرفته و موجوديت طبيعى خود را با آنها اداره ميكند . اين همان دين بسيار ساده و همه فهم است كه هيچ كسى در لزوم اداى آن ترديدى نكرده است . اعضاى مادى كالبد ما و اجزاى ساختارى مغز و سازمان روانى ما كه همه و همه در همين جايگاه تلاقى مواد و صور و تلاقى خطوط و امواج تفكرات و توهمات و انديشهها از طبيعت و مجارى آن گرفته شده است استرداد ميگردد ، تا آنگاه كه براى روز بازخواست از اعمال و اقوال و نيتها كه همان قيامت است بار ديگر متشكل شوند و مركبهاى ارواح را بصورت قفسهاى كالبد مادى متشكل بسازند و از عهده مسئوليتها برآيند .
نوع دوم آن دين اصلى است كه ميبايست براى به ثمر رساندن شخصيت در اين دنيا ادا شود . اين دين را فقط اديان الهى توانستهاند تعيين كنند كه شخصيت آدمى از كدامين طرق و با چه وسائلى بايد رهسپار كمال خود شود و به ثمر برسد . 6 ، 7 و قد أصبحتم فى زمن لا يزداد الخير فيه إلاّ إدبارا ، و لا الشّرّ فيه إلاّ إقبالا ،
و لا الشّيطان فى هلاك النّاس إلاّ طمعا . فهذا أوآن قويت عدّته و عمّت مكيدته و أمكنت فريسته . ( شما در زمانى قرار گرفتهايد كه بر اعراض مردم از خير و روى آوردن آنان به شر مىافزايد ( همچنان ) طمع شيطان براى گمراه ساختن مردم رو به زيادت است . هم اكنون روزگار تقويت شدن وسائل آن خبيث نابكار است براى تباه ساختن فرزندان آدم ( ع ) ، و فراگير شدن نيرنگ بازى او ، و سلطه بر شكارش )
قوانين هستى آنچه را كه به انسانها داده است باز پس خواهد گرفت
آن حكمت بالغهاى كه قوانينى را بوجود آورده است كه تار و پود حيات ما را بافته و عواملى بيشمار از طبيعت و ماوراى طبيعت را در تحقق بخشيدن به وجود ما در اين عرصه هستى به جريان انداخته است ، قوانين ديگرى را هم براه انداخته است كه آنچه را كه ما از هستى گرفتهايم باز پس بدهيم . آرى شما انسانها غير از اين امانتها كه بايد برگردانيد ، مديون شخصيت كمال طلب خود نيز ميباشيد .
شما چه آگاه باشيد و چه ناآگاه و خواه بخواهيد يا نخواهيد ، آن حقيقتى كه در درون شما مديريت حيات طبيعى و معنوى را بعهده گرفته است ( كه نام معروفش شخصيت است ) همواره از شما دينى را كه به آن داريد مطالبه مىكند . اين دين همانست كه همه صاحبنظران انسانشناس آنرا به رسميت مىشناسند و هيچ كسى از آنانكه اطلاعى از آن حقيقت دارند ، منكر آن دين نيستند ، زيرا امضاى بسيار خوانا و معتبر وجدان و عقل سليم زيرسند آن دين است . اين دين عبارتست از احساس تكليف و انجام آن در فوق سوداگرىهاى پست و رذل كه خود ضد خواستههاى اصيل شخصيت آدمى ميباشند .
آرى ، شما مديون هستيد و بى اعتنايى و ناديده گرفتن آن ، بهيچ وجه از عظمت و جدى بودن آن نميكاهد ، همانگونه كه بى اعتنايى و ناديده گرفتن كودكان پديده حياتى تنفس را از عظمت و اهميت حياتى تنفس نميكاهد . بياييد در اهميت اين ديون كه بر عهده داريم مسامحه ننماييم بگذاريد نام بلند انسان برفراز و اعصار بدرخشد . ما در اين مبحث دو نوع دين براى انسانها مطرح نموديم :
نوع يكم دينى است كه از مواد و حقايق طبيعت گرفته و موجوديت طبيعى خود را با آنها اداره ميكند . اين همان دين بسيار ساده و همه فهم است كه هيچ كسى در لزوم اداى آن ترديدى نكرده است . اعضاى مادى كالبد ما و اجزاى ساختارى مغز و سازمان روانى ما كه همه و همه در همين جايگاه تلاقى مواد و صور و تلاقى خطوط و امواج تفكرات و توهمات و انديشهها از طبيعت و مجارى آن گرفته شده است استرداد ميگردد ، تا آنگاه كه براى روز بازخواست از اعمال و اقوال و نيتها كه همان قيامت است بار ديگر متشكل شوند و مركبهاى ارواح را بصورت قفسهاى كالبد مادى متشكل بسازند و از عهده مسئوليتها برآيند .
نوع دوم آن دين اصلى است كه ميبايست براى به ثمر رساندن شخصيت در اين دنيا ادا شود . اين دين را فقط اديان الهى توانستهاند تعيين كنند كه شخصيت آدمى از كدامين طرق و با چه وسائلى بايد رهسپار كمال خود شود و به ثمر برسد . 6 ، 7 و قد أصبحتم فى زمن لا يزداد الخير فيه إلاّ إدبارا ، و لا الشّرّ فيه إلاّ إقبالا ،
و لا الشّيطان فى هلاك النّاس إلاّ طمعا . فهذا أوآن قويت عدّته و عمّت مكيدته و أمكنت فريسته . ( شما در زمانى قرار گرفتهايد كه بر اعراض مردم از خير و روى آوردن آنان به شر مىافزايد ( همچنان ) طمع شيطان براى گمراه ساختن مردم رو به زيادت است . هم اكنون روزگار تقويت شدن وسائل آن خبيث نابكار است براى تباه ساختن فرزندان آدم ( ع ) ، و فراگير شدن نيرنگ بازى او ، و سلطه بر شكارش )
در هر گاهى از برهههاى تاريخ روگرداندن خير و كمال از انسانها شايع ميگردد ، و روى آوردن شر به آنان افزايش مىيابد .
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مىرود تا نفخ صور
گاهى ميشود كه تاريخ حد اقل در گوشهاى از صحنههاى زندگى بشرى شاهد انسانهايى ميباشد كه خير و كمال در دلها و پيشانىهاى مردم آن صحنهها درخشيدن ميگيرد و گويى دنيا در صدد اداى دينى كه به فرزندان خود دارد ، بر مىآيد ، اين دين عبارتست از ارائه اصول انسانى براى آنان باشد كه يأس و نوميدى مطلق دمار از روزگارشان بر نياورد و حدّ اقل در برههاى از تاريخ و گوشهاى از صحنههاى زندگى ناله هميشگى :
سينه مالامال درد است اى دريغا مرهمى
جان ز تنهايى به لب آمد خدايا همدمى
را كنار گذاشته ، ترانه :
بگذر از باغ جهان يك سحر اى رشك بهار
تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد
را سر بدهند .
اين يك حقيقت غير قابل انكار است كه اگر شكوفايى انسانيت انسانها در هر گاهى از برهههاى تاريخ در گوشهيى از عرصه زندگى آدميان در عدهاى از اشخاص مشاهده نميشد ، دنيا بصورت ظلمتكدهاى بر ميآمد كه زندگى در آن ناگوارتر از آن ميشد كه بتوان تصور نمود . اين شخصيتهاى به ثمر رسيده چه خدمت بزرگى به حيات انسانها و استمرار آن انجام ميدهند . و بهر حال ، متأسفانه اكثريت زمانها و صحنهها و عرصه هاى زندگى بشرى با اختلافاتى در كميت و كيفيت ميدان تاخت و تاز شر و شرپرستان ميباشد .
علل و انگيزههاى اين تيره روزيها را در كوتاهى تعليم و تربيت و ارشادهاى حقيقى و تباهى مبانى طبيعى و فرهنگى زندگى انسانها بايد جستجو كرد . با اين تاريخى كه ما در پشت سر گذاشتهايم و با رواج اينگونه سود پرستىها و لذت گرايىها و گسيختن هويت زندگى آدميان از اصول ماوراى طبيعى كه يگانه عامل تفسير و توجيه حيات انسانها در اين دنيا ميباشد . همواره شناسنامه انسانها را به ترتيب زير خواهيم نوشت :
اين مردمان كه بينى يك مشت زر پرستند
بيرون ز زرپرستان يك مشت خر پرستند
بيرون ز خر پرستان يك مشت شر پرستند
بيرون ز شر پرستان جمعى هنر پرستند
ما را به كيسه زر نيست اندر طويله خر نيست
بر سر هواى شر نيست سرمايه جز هنر نيست
سرمايه از كسادى پوسيد و مندرس شد
درّ خريطه شد سنگ زر در خزينه مس شد
برهان نقيض مطلوب دعوى خلاف حس شد
ظاهر ز ما نهفته طاهر ز ما نجس شد
در كيسه زر ندارم تا اهل جاه باشم
در گله خر ندارم تا قبلهگاه باشم
شيوع و رواج زر پرستى و خر پرستى و شر پرستى در اغلب دورانهاى تاريخ و در اغلب نقاط روى زمين مسئلهايست ، و اثبات كردن صحت و حقيقت بودن آنها با فلسفههاى جادو گرانهاى كه با اصطلاحات فريبنده و پر زرق و برق تحويل سادهلوحان كه اكثريت مردم را تشكيل مىدهند مسئلهايست ديگر . همانگونه كه چنگيز و تيمور و نرون و گاليگولا و آتيلا شدن چيزيست ، و فلسفه براى تصحيح و توجيه جلادى و خون آشامى آنان چيز ديگر .
بدانجهت كه پرستشهاى سهگانه ( زر پرستى و خر پرستى و شر پرستى ) واقعا با هويت اصلى و خدادادى انسانى در تضاد دائمى است ، لذا گاهى هم همان هويت اصلى انسانى در برهههايى از تاريخ غلبه ميكند ، به اين معنا كه حاميان آن هويت باضافه غلبه باطنى در ظاهر هم پيروز ميگردند و بار ديگر جامعه يا جوامعى از انسانها از فروغ الهى آن هويت درخشيدن ميگيرد . چه قدر خوب فهميده است آلفرد نورث وايتهد كه در كتاب خود « ماجراى ايدهها » ميگويد : « زمانى در اسكندريه عدهاى از حكماء يك نظام فلسفى الهى بوجود آوردند و پس از زمانى علم گرايى افراطى مغزها را تحت سيطره خود قرار داد ، و بدين ترتيب بار ديگر دنيا روشنايى و وضوح خود را از دست داد ، زيرا پروفسورها خواستند بر پيامبران پيشى بگيرند . » بسيار ضرورى بنظر مىرسد كه ما در اين مورد ، بحثى تا حدى مشروح درباره اينكه بشر امروزى چگونه به بن بست خطرناكى رسيده است ، و اينكه هيچ راه نجاتى از اين بن بست وجود ندارد ، مگر ضرورى تلقى نمودن وارد كردن ارزش و معنويات در زندگى خود . اين بحث را در پيرامون بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا و بررسى آن كه در 15 10 سپتامبر 1989 تشكيل شده و در حدود دو ماه پس از آن ، بوسيله كميسيون ملى يونسكو در ايران باينجانب رسيده است ، انجام مىدهيم . اين بحث در سه قسمت مطرح مىگردد :قسمت يكم بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا درباره « بقا » در قرن بيست و يكم و بررسى تحليلى آن .
قسمت دوم علوم محصول ارتباط عوامل درك با « واقعيت براى خود » قسمت سوم علوم و ارزشها و اشتراك آنها در مجراى قوانين توجه به اين نكته ضرورى است كه اينجانب مقدارى از مباحث قسمت دوم و قسمت سوم را در بعضى از تأليفات خود بطور مختصر آوردهام ، مانند . مجلد ششم و هفتم از همين تفسير كه در يك مجلد مستقل نيز بچاپ رسيده و منتشر شده است . و در اين مجلد هر دو قسمت مخصوصا با نظر به چارهجويى ناگوارى سختى كه در بيانيه كنفرانس مطرح شده است ، بطور مبسوط مورد بررسى و تحقيق قرار مىگيرد .
بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا درباره بقاء بشر در قرن بيستم
پيش از طرح اين بيانيه و بررسيها درباره آن يك مقدمه را مورد تذكر قرار ميدهيم :
مقدمه
اين روزها قانون رازدار حيات انسانها بار ديگر بوسيله بيدار كردن وجدان انسانى بعضى از دانشمندان عاليمقام دوران معاصر ، آنان را به تباه شدن هويت انسانها بجهت پرستش بتهاى ثروت و قدرت و لذت و خودكامگيها متوجه ساخته است تا وخامت اوضاعى را كه ممكن است در قرن بيست و يكم دامنگير همه بشريت گردد گوشزد نمايند . ميتوان گفت : حاصل اين كنفرانس هشدار جدى براى همه انسانها است كه با كمال صراحت ميگويد : اى انسانها ، بپا خيزيد و با ارزيابى صحيح علم و معنويات و ارزشها و با تعديل گرايش به ماديات و قدرت و لذت نگذاريد قرن بيستم آخرين قرن زندگى بشر در اين كره زمين بوده باشد . داستان چنين است كه چند ماه پيش كنفرانسى در وانك اور كانادا تشكيل ميشود و عدهاى از دانشمندان بزرگ در آن شركت ميكنند و همه آنان به اتفاق آراء اين بيانيه را صادر مىكنند كه ما آنرا مورد بررسى قرار ميدهيم .
بيانيه اين كنفرانس را مدير محترم كميسيون ملى يونسكو فاضل محترم جناب آقاى امير پروين ، به اينجانب فرستادند كه آنرا بررسى نموده و اگر چيزى بنظر اينجانب برسد آنرا مطرح نمايم .
اينجانب نخست مطالب بيانيه را با دقت لازم مطالعه نمودم سپس مطالبى را كه درباره محتويات بيانيه بنظر ميرسيد متذكر شدم .
همه ما مىدانيم : يكى از اساسىترين علل اضطرابات [ ملموس يا ناملموس ] فرهنگى و حقايق سياسى و حقوقى و اخلاقى و مذهبى ، از آن هنگام شروع شد كه بعضى از نويسندگان تفكيك جدى علوم را از معنويات و ارزشها و فرهنگ والاى آنها مطرح نمودند .
اين علت را شما در همين بيانيه با كمال وضوح ملاحظه ميكنيد . بهمين جهت ضرورى است كه ما تا بتوانيم در تحقيق ساختگى بودن تفكيك مزبور بطور جدى بكوشيم ، در اين كوشش بليغ اكثر متفكران و فيلسوفان انسانشناس دوران ما چه در غرب و چه در شرق با ما همگام ميباشند ، زيرا همه آنان اين حقيقت را پذيرفتهاند كه وضع بسيار وخيمى كه براى كره زمين ما پيش آمده است اگر معلول چند علت باشد ، قطعا يكى از اساسىترين آنها همين تفكيك ميان علوم و معنويات و ارزشها است كه از روزگارى نه چندان دور بوسيله بعضى سطحى نگران با وجد و شعف فراوان كه « آرى ما هم نظريه تازهاى را بميدان معرفت بشرى آوردهايم » [ 1 ] براى جوامع بشرى مطرح نمودند كه نخست راه را براى لذت پرستان و خودكامگان و قدرت طلبان هموار نمود و سپس با كمك خود آنان ساده لوحان دانشگاهى را هم تا مرحله باور قطعى پيش برد . بهترين و روشنترين دليل براى ساختگى بودن و يا
[ 1 ] بقول مولوى :
مارگيرى اژدها آورده است
بو العجب نادر شكارى كرده است
كوته نظرى صاحبان نظريه تفكيك اينست كه اگر بخواهيم اساسىترين عامل احساس پوچى زندگى را در ميان عوامل احتمالى آن تشخيص بدهيم ، بدون ترديد جز همين عامل تفكيك علوم و ارزشها و معنويات نخواهيم يافت . آرى ، اين يك حقيقت است كه از قانون استلزام قطعى سرچشمه مىگيرد كه در آن هنگام كه ارزشها و معنويات همانند « اخلاقيات تابو » بدون دليل محكم و استوار بر واقعيات تلقى شود ،خود زندگى هم بدنبال آن جز يك تابوى پر از شكنجه و زحمت چيزى نخواهد بود . [ 1 ] نبايد كوچكترين ترديدى كرد در اينكه آن تحقير و اهانتها كه درباره معنويات و ارزشها از طرف خودكامگان و وسائل آنان صورت گرفت ، تبديل شدن كره زمين به موتورى سوزان نه تنها نبايد جاى شگفتى بوده باشد ، بلكه اگر چنين نمىشد جاى حيرت و شگفتى شديد بود كه ، زيرا تمام قوانين علمى كه از نظم واقعى عالم هستى كشف مىكند ، مختل مىگشت .
ما نمىدانيم آيا واقعا اين متفكر نماها روزى فرصت يافتند از خود بپرسند : چه دليلى براى علمى بودن معنويات و ارزشها بالاتر و روشنتر از اين مىتوان تصور نمود كه عدم مراعات آن امور ( ارزشها و معنويات ) است كه حيات بشرى را با جدىترين خطرى كه در تاريخ بشرى سابقه نداشته و او را هم اكنون با نابودى كلى تهديد مىكند ،مواجه ساخته است . حقيقت اينست كه غفلت و تخدير فوق العادهاى لازم است كه انسان متوجه نباشد كه آرى ، آتش خود انسان را هم مىسوزاند ، و قانون عليت كه ميان آتش و سوزاندن وجود دارد ، ما بين پنبه و انسان تفاوتى نمىگذارد .
اين نكته را هم ناگفته نگذاريم كه استدلال به قرار گرفتن بشر در معرض نابودى ، براى اثبات علمى بودن تلازم ما بين عدم مراعات ارزشها و معنويات [ كه يكى از اساسىترين آنها مراعات كرامت و شرف و حيثيت انسانى است ] و نابودى انسانها بعنوان مثال زدن يك مورد چشمگير است ، و الا اگر بخواهيم اين قانون تلازم را از آغاز حيات دسته جمعى انسانها در اين كره خاكى منظور نماييم ، قطعى است كه تاكنون ميليونها انسان و تمدنهايى با اهميت و فراوان و حقوق بيشمارى از انسانها پايمال همين قانون عدم مراعات ارزشها و معنويات انسانها گشته است كه قدرت پرستان و خودكامگان از پديده فراموشى جريانات ، و ناآگاهى اكثريت مردم از سرگذشت و سنتها و قوانين جاريه بر زندگى گذشتگان نوع بشر ، بهرهبردارى نموده و هر روزه مىتوانند از اينكه « بايد و شايدها » كارى با زندگى عينى ندارد براى هدف بودن خود و وسيله تلقى كردن ديگر انسانها استفادهها كنند .
اگر كسى بگويد : چه اشكالى دارد كه زمين به موتور سوزانى تبديل گردد ؟ اگر منظور گوينده چنين باشد حالا كه روى زمين كه روزى بهترين آشيانه انسانها بود ، و امروزه به ميدان يكه تازان منازع در بقاء مبدل گشته و توانايان با تخدير و خود فريبى زندگى پوچ را مىگذرانند و ناتوانايان در زير بار سنگين زندگى طبيعى فقط متحمل زجر و شكنجه مىشوند و حق و باطل و نيك و بد مفاهيم خود را از دست دادهاند بگذاريد چنين زمينى هر چه زودتر زير و رو شود و اثرى از حيات كه وبال گردن انسانها گشته است ، نماند .
اگر چه اين نظريه مستند به يك استدلال قابل توجه است ، ولى اين حقيقت كه از بين بردن موضوع اشكال ، غير از رفع اشكال است ، دليلى قوىتر و انسانىتر و فطرىتر از آنست كه كره خاكى را بحال خود رها كنند كه هر چه از طرف خودكامگان ممكن است در آن صورت بگيرد ، تحقق بيابد و حق برگرداندن آخرين ورق تاريخ بشر را بدست آن خودكامگان بسپارند . فراموش نمىكنيم : اين سخن كه بگذاريد همه انسانها نابود شوند همان پاسخ ، آن شخصيت چشمگير مورد اطمينان اينيشتين بود كه در برابر مسئله اينيشتين مطرح كرد .
هنگاميكه اين متفكر به آن شخصيت گفت : اگر اين بار جنگ در گيرد به نابودى بشر منتهى خواهد گشت ، آن شخصيت گفته بود : شما از نابود شدن بشر چرا نگران هستيد ؟ اينيشتين مىگويد : « آن شخصيت در درون خود خيلى رنجها كشيده و محاسبهها نموده و به نتيجهاى نرسيده بود كه چنين پاسخى را بمن داد » و اگر منظورگوينده رضايت به نابودى انسانها از روى ناتوانى در زندگى طبيعى است ، با امكان به راه انداختن تلاش و كوشش براى تعديل خودخواهيها و خودكامگيهاى اقوياء ،رضايت به اينكه بگذاريد كره زمين نابود شود بزرگترين خودكشى است كه نه وجدان خود آدمى به آن رضايت مىدهد و نه خداى انسانها و نه وجدان حساس تاريخ و غير ذلك . اكنون مىپردازيم به ذكر بيانيه كنفرانس وانك اور كانادا و بررسى آن . متن بيانيه بقرار زير است :
آقاى محترم ،سمپوزيوم بين المللى تعيين دستور جلسه ( منشور ) فرهنگ و علوم در قرن بيست و يكم : « بقاء » از تاريخ دهم تا پانزدهم سپتامبر 1989 در وانكور كانادا توسط يونسكو ، با همكارى نزديك كميسيون ملى يونسكو در كانادا و با حضور جامعه سلطنتى كانادا و دانشگاه بريتيش كلمبيا برگزار گرديد . بيست و يك تن از فضلاى برجسته از پانزده كشور جهان با نظم كامل در سمپوزيوم شركت نموده و باتفاق اعلاميه مهم وانكوور كانادا بيانيه بقاء در قرن بيستم را تصويب نمودند . بدينوسيله با كمال خوشوقتى متن اين اعلاميه را كه منعكس كننده توجه عميق رؤساى هيأتهاى نمايندگى در بيست و پنجمين اجلاس كنفرانس عمومى يونسكو است براى شما ارسال مىدارم . اعلاميه وانك اور با ايجاد يك راه حل جامع علمى براى مسئله بقاى بشر گام مهمى به جلو بر مىدارد .
اين اعلاميه ضمن تكميل اعلاميه و نيز بر پايه ديدگاه جديدى كه علوم معاصر از جهان اساسا بهم وابسته در پيش روى ما قرار مىدهد ،چارچوى براى حفظ بقاى بشر بدست مىدهد اميدوارم كه مقامات كشور شما ترتيب توزيع اين اعلاميه را در ميان اعضاء جامعه علمى و همچنين تصميم گيرندگان و رهبران افكار عمومى جامعه بدهند . يونسكو به سهم خود تصميم دارد براى پيگيرى سمپوزيوم گروه كارى تشكيل دهد .
با احترامات فائقه فدريكو مايور سازمان تربيتى ، علمى ، فرهنگى ملل متحد كميسيون ملى يونسكو در كانادا سمپوزيوم فرهنگ و علوم در قرن بيست و يكم دستور جلسه براى بقاء وانك اور كانادا ، 15 10 سپتامبر 1989 « بيانيه وانك اور در مورد بقاء در قرن بيست و يكم » بقاى سياره زمين به صورت نگرانى جدى و فورى درآمده است ، شرايط كنونى ايجاب مىنمايد كه در تمام بخشها علمى ، فرهنگى ، اقتصادى و سياسى اقدامات فورى صورت گيرد ، اين شرايط همچنين توجه بيشترى را از جانب تمام افراد بشر اقتضاء مىنمايد . ما بايد همراه تمامى مردم روى كره زمين ، انگيزه مشتركى بر عليه دشمن مشترك بيابيم : هر اقدامى كه تعادل محيط ما را تهديد كند يا از ميراث ما براى نسلهاى آينده بكاهد دشمن مشترك ما است . امروز اين انگيزه به هدف اعلاميه وانك اور در مورد بقاء تبديل شده است .
[ 1 ] اخلاق تابو عبارتست از آن اعمالى كه بدون استناد به دليل و علت قابل قبول ، در ميان قومى شايع مىشود ، بلكه حتى گاهى برخلاف عقل و مشاهدات مىباشد . در مباحث آينده توضيح مختصرى در اين موضوع خواهيم داد .
2 ريشه هاى مسئله
منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينه هاى علوم است كه عمدتا در شروع اين قرن به طور كامل رشد يافته بودند . اين پيشرفتها كه به شكل رياضى در نقشه صنعتى قديمى جهان نشان داده شدهاند ، به انسان نيروى غلبه بر طبيعت را اعطاء كردند تا همين اواخر رفاه مادى روز افزون و ظاهرا بىپايانى را به بشر ارزانى مىداشت . انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزشهايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفتهاى علمى به كار گيرد . متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساس فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند .
سلب مفهوم انسانيت كه حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسان است ، دقيقا در راستاى ديد علمىاى است كه نسبت به جهان و انسان وجود دارد . از اين ديدگاه جهان به صورت ماشين ، و انسان تنها به صورت چرخ دندانه آن نگريسته مىشود .
شناخت انسان ( نسبت به خود ) عامل تعيين كننده اساسى ارزشهاى اوست ،اين ادراك ، مفهوم « خود » را در ارزيابى منافع شخص تعيين مىكند . بنابراين فقر ايدئولوژيكى همراه با نگرش انسان به خود به عنوان چرخ دندانه ماشين موجب كاهش ارزشها مىگردد . معهذا پيشرفتهاى علمى قرن حاضر نشان دادند كه اين ديدگاه ماشينى ( مكانيكى ) نسبت به جهان را نمىتوان تنها در زمينه علمى محض نگاه داشت . بنابراين مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى بشر ارزش خود را از دست داده است .
3 ديدگاهى ديگر
در علوم معاصر ، تصوير صنعتى خشك و بى انعطاف از جهان جاى خود را به مفاهيمى داده است كه جهانى را مىسازند شكل گرفته از دادههاى خلاق دائمى ، كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آن را به زور متوقف نمايد . انسان خود به صورت وجهى از اين انگيزش خلاق در آمده ، چنان به كمال با كل جهان در ارتباط است كه در چهار چوب صنعتى پيشين قابل بيان نمىبود . در نتيجه « خود » آدمى از حالت چرخ دندانه بى ارادهاى كه محكوم به حركت تحت فرمان يك ماشين عظيم مىباشد فراتر رفته ، به وجهى از انگيزه خلاقه آزاد بدل مىشود كه بى واسطه و اساسا به جهان به صورت يك كل واحد پيوند مىخورد .
بر همين اساس ارزشهاى انسانى در اين ديدگاه جديد علمى به ارزشهايى بسط مىيابد كه با ارزشهاى پذيرفته شده در فرهنگهاى پيشين سازگارى دارند . ما در چهار چوب پندارهاى مشترك انسانها كه در سايه پيشرفتهاى علمى و فرهنگى اخير حاصل شده است مىتوانيم آيندهاى را تصور كنيم كه در آن انسان خواهد توانست زندگىاى با عظمت و هماهنگ با محيط زيست خود داشته باشد .
نوع بشر حد اكثر بهرهگيرى را از جهان خارج مىنمايد و از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مىبرد . بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم دلالت بر اين امر دارد كه انسان مىتواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را دوباره بدست آورد .
بحران كنونى ، كه در نتيجه تصرف سياره از سوى بشر بوجود آمده است ، براى تدارك فردا و فرداهاى ديگر به ديدگاههاى جديدى كه ريشه در فرهنگهاى مختلف دارند ، نياز دارد :درك عالم لا يتناهى بهم پيوستهاى كه آهنگ حيات را تكرار مىكند ، به بشر اجازه خواهد داد كه دوباره با طبيعت يكى شود و ارتباط خود را در فضا و زمان با كل حيات و جهان ماده درك كند .
تشخيص اينكه يك موجود انسانى وجهى از پروسه سازندهاى است كه به جهان شكل مىدهد ، ديد بشر را نسبت به خود بسط مىدهد و او را قادر مىسازد كه خود خواهى را ، كه سبب اصلى ناهماهنگى ( ناسازگارى ) ميان افراد بشر ، و ميان انسان و طبيعت است ، كنار بگذارد .
پراكندگى و تجزيه وحدت ميان جسم ذهن روح ناشى از تأكيد زياد و بيش از حد بر يكى از اين سه عنصر است ، از ميان برداشتن اين پراكندگى به بشر امكان مىدهد كه بازتاب منظومه كيهانى و قانون عالى وحدت بخش آنرا در درون خود بيابد .
چنين ديدگاههايى پندار بشر را در مورد طبيعت تغيير مىدهند و او را به دگرگون سازى ريشهاى مدلهاى توسعه ، يعنى ريشه كن كردن بيسوادى ، جهل و بدبختى ، پايان مسابقه تسليحاتى ، ارائه پروسههاى يادگيرى ، سيستمهاى آموزشى و طرز تفكرهاى جديد ، اجراى شيوههاى توزيع مناسبتر جهت تأمين برابرى اجتماعى ، طرح نوينى براى زندگى بر پايه كاهش ضايعات و هدر دادن منابع ، توجه به حفظ تنوع موجودات زنده ، اختلافات اقتصادى اجتماعى ، و بعد فرهنگى كه وراى مفاهيم كهنه و پوسيده قدرت است ، فرا مىخوانند .
براى نيل به اين اهداف ، استفاده از علوم و تكنولوژى واجب است ، ولى اين دو تنها به شرطى در نيل به اهداف فوق موفق خواهند شد كه علم و فرهنگ دست بدست هم داده ، به درك هر چه بهتر اين اهداف ، و طرح ريزى روش واحدى براى فايق آمدن بر چند پارچگى كه به نابودى ارتباطات فرهنگى انجاميده است كمك نمايند .
اگر ما نتوانيم علوم و تكنولوژى را دوباره به سمت نيازهاى اساسى سوق دهيم ، پيشرفتهاى كنونى در زمينه انفورماتيك ( اندوخته دانش ) ، تكنولوژى زيست ( حق بهرهمندى از اشكال زندگى ) و مهندسى ژنتيك ( طراحى ژن انسانى ) به نتايج زيانبار و غير قابل جبرانى براى آينده بشر منتهى خواهند شد .
مهلت كم است هر گونه تعلل و تأخيرى در برقرارى صلح اقتصادى فرهنگى در جهان ما را ناگزير مىسازد كه بهاى سنگينترى براى بقاء بپردازيم .
ما بايد چند مذهبى بودن جهان را به عنوان يك واقعيت بپذيريم ، همچنين بايد نياز به نوعى آزادى بيان را كه مذاهب را قادر مىسازد كه عليرغم اختلافاتشان با يكديگر همكارى داشته باشند ، قبول كنيم . اين امر به ما كمك مىكند تا شرايط بقاى بشر را فراهم آورديم و ارزشهاى مشترك مسئوليت بشر ، حقوق بشر و شأن انسان را بالنده سازيم . اين است ميراث مشترك بشريت كه از درك ما نسبت به اهميت فوق العاده وجود انسان بيدار نويافته جهان سرچشمه مىگيرد . رل دانشمندانى كه در اين سمپوزيوم شركت كرده بودند عبارتند از :
1 پروفسور دانيل اگيدزى اكيم پونگ از كانادا . رئيس انجمن رياضى دانان كانادا .
2 پروفسور ريتان دامبرشو از برزيل استاد رياضيات و رئيس پيشين دانشگاه توسعه دانشگاهى كامپياس .
3 آقاى اندره چوركى مؤلف مطالعات مذهبى .
4 آقاى پىير دانسهرو از كانادا استاد محيط زيست دانشگاه كانادا ( كبك مونترال ) .
5 پروفسور نيكلا دالاپرتا از ايتاليا استاد دانشكده مطالعات پيشرفته .
6 دكتر مهدى از مراكش معاون مدير كل يونسكو .
7 دكتر سانتياگو جنوه از مكزيكو استاد پژوهش دانشگاه مكزيكو .
8 پروفسور كارل گوران هدن از كشور سوئد رئيس آكادمى جهانى هنر و دانش .
9 دكتر الكساندر كيبك از انگلستان رئيس كلوپ رم .
10 خانم الئورا بارييرى ماسيتى از ايتاليا استاد مطالعات آينده جهانى .
11 دكتر ديگبى ماك لارن از كانادا .
12 پروفسور يوجيزو ناكامورا از ژاپن ، فيلسوف ، مؤلف و استاد دانشگاه .
13 آقاى ليساندر و اوتيرو مؤلف از كوبا .
14 آقاى ميشل راندوم از فرانسه نويسنده و ناشر .
15 پروفسور سوجاتموكر از اندونزى رئيس قبلى دانشگاه ملل متحد .
16 پروفسور هنرى استاپ از ايالات متحده آمريكا استاد فيزيك در دانشگاه بركلى و دانشگاه كاليفرنيا .
آيا راه بشر در زندگى منحصر به پرستشهاى سه گانه بود ( پرستش زر و پرستش قدرت و پرستش شر ) كه امروزه چنين گرفتار شود ؟
اگر همه متفكران جهان را چه از گذشتگان و چه در حال حاضر و چه شرقى و چه غربى و داراى هر عقيده و مكتبى كه بوده باشند در يكجا جمع كنيد و از آنان بپرسيد : آقايان ، هيچ راهى براى زندگى بشر جز از جادههاى سنگلاخ پرستشهاى سه گانه وجود نداشته است كه تاريخ اين همه در خون و خونابه و نيرنگ بازىها و حق كشىها و خود محورىها فرو رفته است ؟ آيا واقعا هيچ راهى براى زندگى بشر جز همين راهى كه به بىثباتى سياره ما منجر شده و اين كره خاكى بسيار زيبا را به موتور سوزانى مبدل نموده است وجود نداشته است ؟ چه پاسخى به شما خواهند داد ؟
آيا بشر راهى نداشت كه همواره با افراد بنى نوع خود با صدق و صفا رفتار كند ؟ آيا بشر نمىتوانست براى زندگى خود كيفيتى را تعيين كند كه بدون كار و تلاش ، امتيازى بدست نياورد ؟ آيا بشر نمىتوانست واقعا « به خود بپسندد آنچه را كه بر ديگران مىپسندد و بر ديگران نپسندد آنچه را كه بر خود نمىپسندد ؟ »
آيا بشر نمىتوانست روى زمين را كه زيباترين آشيانه براى انسانها بود مبدل به زرادخانه نكند ؟ آيا واقعا سياستمداران نمىتوانستند با خود واقعيات مردم جوامع خود را اداره كنند و به هيچ گونه دروغ و نيرنگ و حقهبازى آلوده نگردند ؟ اگر بشر نمىتوانسته است هيچ يك از اين راهها را براى « حيات معقول » خود پيش بگيرد ، پس جاى شگفتى نيست كه آشيانه بسيار زيباى خود را كه در گذشتهها زمين ناميده مىشد و امروزه نام زرادخانه و ميدان تنازع در بقاء به خود گرفته است به موتور سوزانى تبديل شود .
اينك ما بايد به تفسير و بررسى يكايك جملات بيانيه وانك اور كانادا بپردازيم و ببينيم كه وضع بشر در روى زمين به كجا رسيده است و علت اينكه به وضع فعلى دچار شده است چيست ؟ و چگونه مىتوان از اين وضع نجات پيدا كرد ؟ و يا خداى نخواسته بايد زمين را بحال خود واگذاشت تا اگر بقايايى از گوشت و استخوان افراد بشر پس از سوختن به وسيله اسلحه فوق تصورات عادى نصيب لاشخوران گردد اگر لاشخورانى باقى بماند . در اين بيانيه آمده است :
1 « سياره ما بى ثبات است
موتور سوزانى است كه پيوسته در حال دگرگونى است . در حدود چهار ميليارد سال پيش زندگى بر سطح كره زمين آغاز گرديد و در محيط آن كه در معرض دگرگونىهاى ناگهانى و غير قابل پيش بينى قرار دارد ، رشد يافت . كشف انرژى رايگان موجود در زغال سنگ و نفت ( سوخت سنگوارهاى ) از 200 سال پيش انسان را قادر نمود كه بر كل سطح سياره سيطره يابد در مدت زمانى چنان كوتاه كه در باور نمىگنچد نوع بشر تقريبا مهمترين عامل ايجاد دگرگونى بدون برنامهريزى و بىفكرانه در سطح قاره بوده است : سلطه بشر بر طبيعت در طول تاريخ عواقبى سخت و بىمانند براى نوع بشر ارمغان آورده است » .
دو مسئله مربوط به اين جملات را به طور مختصر ذكر مىكنيم : مسئله يكم آنچه كه در اين جملات بايد مورد دقت قرار بگيرد اينست كه دانشمندان گرد هم آمده در اين سمپوزيوم نخست اين تشخيص را دادهاند : هر چه كه بشر در اين كره زمين از نظرتكنولوژى پيشرفت مىكند ، در حقيقت با توجه به خود پديده حيات ، تا سرحد خودكشى دسته جمعى به عقب برمىگردد زيرا اصل معناى تشكيل سمپوزيوم براى انديشيدن در بقاء حيات در قرن بيست و يكم همين است .
مسئله دوم در جملات فوق اينست كه : آيا بشر نمىفهميد كه ايجاد دگرگونيهايى با اهميت حياتى نبايد بدون برنامهريزى صحيح انجام بگيرد ؟ اگر احتمال بدهيد كه بشر نمىفهميد ، معنايش اينست كه بشر در امتداد تاريخ حركت مىكند و نمىفهمد چه مىكند ، آيا رو به « حيات معقول » مىرود و يا رو به خودكشى ؟ و اگر مىفهميده است كه ايجاد دگرگونىهاى بدون برنامههاى منطقى نتايج زيانبار و غير قابل جبران به دنبال مىآورد ، او چگونه برخلاف اين علم خود گام برداشته است ؟ در اينجا هيچ پاسخ قانعكنندهاى ديده نمىشود ، مگر اينكه بگوييم : بشر در مقابل سود پرستى و لذت گرايى و خودكامگى و خود محورى بر همه چيز دست مىبرد حتى به خود كشى
2« سلطه بشر بر طبيعت در طول تاريخ عواقبى سخت و بىمانند براى نوع بشر به ارمغان آورده است » .
اين مسئله را بايد درباره مطلب فوق مورد توجه قرار داد كه آيا سلطه بشر بر طبيعت در طول تاريخ بوده است كه عواقبى سخت و بىمانند به ارمغان آورده است يا خودباختگى بشر در مقابل سودجويىها و لذت گرايىها و خودكامگىها و خود محورىها ؟ مسلم است كه « علت حقيقى بروز عواقب وخيم و هلاكت بار در اين برهه از تاريخ ، سلطه بشر بر طبيعت نيست ، بلكه عدم سلطه بشر بر خويشتن است . » همين انسان كه گمان مىكند بجهت سلطه بر طبيعت در معرض سقوط قطعى قرار گرفته است ، با توجه به اينكه اعضاى بدن او مربوط به خود او است و يك شخصيت همه آن اعضا را اداره مىكند ، با مبتلا شدن يكى از آن اعضاء به درد ، همه اجزاء ديگر مانند شريك در آن درد احساس ناراحتى مىنمايند . . .
آيا آن اقويائى كه تدريجا بر طبيعت مسلط مىشدند ، اينقدر نمىفهميدند كه چه آنان بخواهند و چه نخواهند با سلطه بر طبيعت در حقيقت امتيازى را بدست آوردهاند كه بايستى همه اعضاى پيكر بشرى از آن بهرهمند گردند هم اكنون كه مشغول نوشتن اين دردها و درمانها هستم ، كاملا احساس مىكنم كه اكثريت كسانى كه به نوعى تخدير گرفتارند ،اين مطالب را بخوانند خواهند گفت اين نويسنده بيچاره هم در عالم رؤيا زندگى مىكرده است كه اين مطالب او پيامى را بر روى صفحه كاغذ آورده است .
من پاسخى براى اين اشخاص ندارم ، زيرا تشكيل همين گونه سمپوزيومها كه با كمال وضوح اعلان نابودى بشرى را امضاء مىكنند زحمت پاسخ اين اتهام را از اينجانب و امثال اينجانب بر طرف مىسازند . ما بايد يقين بدانيم كه در برخوردارى از مزاياى زمين و مغزهاى بشرى و حتى از ديگر كرات فضايى [ با علم به اينكه همه افراد بشر در برابر آنها از نوعى تساوى حقوقى و وحدت عالى انسانى برخوردارند ] ، محال است بعضى از افراد كلاه بر سر نداشته باشند و اين بىكلاه ماندن اثر شوم خود را در حيات آنانكه دو كلاه براى خود دست و پا كردهاند ، ايجاد نكند ، اگر چه با مست كنندهترين شراب خود را تخدير نمايند ، اگر ما بپذيريم
ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى
تا به گلگون مى تو روى خويش را گلگون كنى
و هيچ كس هم نمىتواند ترديدى داشته باشد در اينكه همه انسانها ماندن ابدى در « زردرويى » را در مقابل سرخ رويى ، خودكامگان تحمل نخواهند كرد . و اگر هم چنين بى حسى و افسردگى براى بشريت پيش بيايد ، خود ناموس زير بنايى حيات نخواهد گذاشت .
به قول ويلى برانت : محال است قدرتمندان بدون توجه به اينكه به ناتوانايان دنيا چه مىگذرد و چگونه شخصيت انسانى آنان متلاشى مىشود بتوانند به زندگى آرمانى خود موفق شوند .
3 « نابودى سريع محيط طبيعى زيست كه در ضمن موجد بليه عظيم و جبران ناپذير نابودى كامل كره مسكون يعنى سيستم حياتى طبيعت خواهد شد . »
هيچ مىدانيد چه كسانى از اين اعلان مرگ انسانها متأثر مىگردند ؟ كسانى كه از نعمت عظماى حيات برخوردار بوده باشند نه كسانى كه مست شراب قدرتند و يا فقط بجهت نظم و زيبايى قانونگرايى در زندگى طبيعى زندگى مىكنند نه به انگيزگى ضرورت و عظمت خود حيات . براى تصديق اين مطلب داستان بسيار كوچك ولى بسيار پر معناى ذيل را كه در اول بحث به آن اشاره كرديم ، توجه فرماييد :
در سال 1949 اينشتين درباره ملاقات خود با يكى از سران آمريكايى چنين نوشت : « اخيرا با يكى از شخصيتهاى باهوش آمريكايى كه بصورت ظاهر مردى صاحب حسن نيت بود ، مذاكره مىكردم و به او تذكر دادم كه خطر جنگ جديدى بشريت را تهديد مىكند و اگر چنين جنگى در گيرد ، احتمالا نوع بشر منهدم خواهد گشت ، و فقط تشكيلاتى كه مافوق ملتها باشد مىتواند از چنين خطرى جلوگيرى كند ،اما با نهايت تعجب مشاهده كردم كه مخاطب من چنين جواب داد : « به چه دليل شما تا اين اندازه مخالف با انهدام نوع بشر مىباشيد ؟ »
اگر عبارات بعدى متفكر مزبور را در تفسير پاسخ مخاطبش مورد دقت قرار بدهيم ، خواهيم ديد كه حتى ممكن است يكى از بزرگترين عللى كه مخاطب او را وادار كرده است چنان پاسخ حيرت انگيزى را بدهد ،همان فرسودگى حيات بشرى و فعاليتهاى مغزى انسانها است كه ناشى از سوء استفاده از امتيازاتى است كه خدا در اين دنيا به بندگان خود ( فرزندان آدم عليه السلام ) عنايت فرموده است . يعنى آن گونههاى زرد است كه در باطن امور همه حيات بشرى را از نشاط انداخته و فقط بر مبناى جبر حيات طبيعى و يا بر اساس هواى بى بند و بارى به نام آزادى زندگى مىنمايد .
سپس متفكر مزبور در همين مأخذ مىگويد : « چنين جواب تند و صريحى از رنج درونى و بدبختى آشكارى حكايت مىكند كه مولود جهان امروز است . اين جواب به نظر من جواب كسى است كه كوشش بسيار كرده است تا تعادلى در وجود خويش ايجاد كند ، ولى توفيق نيافته است و حتى اميد توفيق را نيز از دست داده است . اين جواب بيان انزوايى دردناك است كه همه افراد بشر امروزه از آن رنج مىبرند » [زندگى انيشتين فيليپ فرانك ترجمه آقاى حسن صفارى ص 541 و 542] .
همه پيامبران الهى در گذرگاه قرون و اعصار فرياد زدهاند : سودجويى و لذت خواهى بايد به پيروى از « صيانت تكاملى ذات باشد » نه بر مبناى « مىخواهم مطلق » كه به تنهايى تير خلاص بر همه قوانين انسانى است . آيا هنگاميكه پيامبران الهى مىگفتند : « بر خود بپسند آنچه را كه بر ديگران مىپسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمىپسندى » با ما انسانها شوخى مىكردند آيا آن رسولان الهى خيال پردازى مىنمودند يا حقايقى را از طرف خداوند خالق انسانها براى ما بيان مىكردند ؟ هيچ ترديدى نيست كه آن رسولان الهى اصيلترين حقايق را از طرف خدا براى ما آورده بودند .
هم اكنون هيچ راهى براى ادامه حيات مطلوب در عرصه زيباى طبيعت ديده نمىشود مگر با اجتناب از خود پرستى كه سودجويى و لذت پرستى مطلق و بىمحاسبه از مختصات ذاتى آنست ، و روى آوردن به انگيزههاى الهى در زندگى كه هيچ حقيقتى را از زندگى انسانها حذف نمى نمايد .
4 هدر دادن بىرويه منابع مادى و نبوغ بشر در راه جنگ و تهيه تداركات براى جنگ
گويا اين محدود نگرى و نابينايى درباره فردا و فرداها ، سنت ديرينه همه مردمانى بوده است كه در اين دنيا هيچ آرمانى « جز غنيمت شمردن دم براى خوشگذرانى » نداشتهاند . بدبختانه همين نابينايى را درباره زندگى خود و آيندگان كه كاروان در كاروان نسلى پس از نسل ديگر از راه فرا مىرسند ، بنام مكتب به مغز ساده لوحان هم با تمام بىخيالى و ابراز دانايى « در عين جهل » تحويل داده و بلكه به مغزهاى آنان تحميل نموده است . سعدى با دو بيت زير با قيافه اعتراض در برابر آن سنت خبيثه ايستاده و مىگويد :
حريف سفله در پايان مستى
نينديشد ز روز تنگدستى
سفلهاى كاو روز روشن شمع كافورى نهد
زود بينى كش بشب روغن ندارد در چراغ
سفلگان براى سلطه بر بينوايان و ناتوانان ، زمين را زير و رو كردند و هر چه داشت در اختيار خود گرفتند ، و همه منابع و فوايد طبيعى را تصاحب نمودند تا متمدن ناميده شوند و در گروه قهرمانان تاريخ بشرى نام نويسى نمايند اگر آنچه را كه از منابع و فوايد زمين به دست آورده و در اختيار خود گرفتند ، در مسير صلاح انسانها بكار مىانداختند و در اين بكار انداختن فقط خود را صاحب اختيار و مدير تلقى مىكردند باز چندان خطاى غير قابل جبران بوجود نمىآمد ، ولى اينان چنين نكردند بلكه ،عمده آن منابع و منافع و انرژيهاى بسيار با ارزش مغزى و روانى و تلاشهاى نوابغ را يا در ساختن و اكتشاف اسلحه كشنده صرف و از بين بردند و يا در توليد وسائل لذائذ زودگذر و ضد حيات مستهلك ساختند .
براى توضيح كامل درباره اين « قدرت نمايى در آدم كشى » رجوع بفرماييد به كتاب « انسان مسلح و انسان گرسنه » تأليف آقاى ويلى برانت . در آن كتاب شما با ارقام دقيق و آمار مستند به واقعيات درباره مسئلهاى كه مطرح كردهايم روبرو خواهيد گشت .
شما گمان نكنيد كه در آن هنگام كه قدرت پرستان مشغول مستهلك ساختن آن همه منافع و منابع روى زمين بودند ، از نظر روانى كمترين نگرانى درباره كارى كه مىكردند در درون خود احساس مىنمودند ،بلكه آنان با توجه به سخنانى كه گفته اند و مىگويند ، و به كارهايى كه انجام داده و انجام مىدهند ، خود را پيشتاز تمدن و تكامل تلقى نموده و معتقدند كه بشريت را از مس بودن بسوى طلا گشتن در حركت آوردهاند اينان آنقدر از خود راضى و گوششان از فرياد « احسنت احسنت » هوى پرستان و خودخواهان و خودكامگان پر است كه فرياد انسانهايى را كه اطلاعى از تيره روزى و بدبختى مردم جوامع امروز و فردا داشتند نمىشنيدند كه مىگفتند :
از طلا گشتن پشيمان گشتهايم
مرحمت فرموده ما را مس كنيد
5 نظامهاى سياسى و اقتصادى كه تنها به منافع كوتاه مدت مىانديشند و هزينه واقعى توليد محصول را در نظر نمىگيرند
به خيال آنكه منابع سياره پايان ناپذير است به خود اجازه مىدهند اين چنين در طبيعت دخل و تصرف نمايند اين يك حقيقت است كه امروزه حتى از دهان كسانى مىشنويم كه خود كشورهاى آنان زمانى تحت عنوان « تلاش براى ترقى » همه تصرفات را در همه اشياء بدون قيد و شرط تجويز مىكردند . آرى ، خداوند چنين خواسته است كه حقيقت را از زبان كسانى بر عرصه زندگى انسانها جارى كند كه خود آنان يا شخصيتها از جامعه آنان زمانى بر خلاف همان حقيقت انديشيده و بر مبناى آن همه كارهاى خويشتن را توجيه نمودهاند .
آرى ، مردم قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم كه روزى همه كارهاى نوابغ و انديشمندان و اداره كنندگان سياستها و اقتصادهاى بشرى را به حساب تمدن و تكامل مىآوردند و هر كس كه زبان به اعتراض باز كرده و مىگفت « آقايان ، بيدار باشيد امروز فردايى را هم در پى دارد » جز اين پاسخى نمىشنيدند كه : برو آقا دنبال كار خود ، و براى پيشرفت بشريت سدى ايجاد مكن « برو ، گذشت آن زمانى كه نادانى بر بشريت حكمفرما بود ، و امروزه جز با زبان علم نمىتوان سخنى گفت » در مقابل اينان ، آگاهان مىگفتند : شما را سوگند به وجدان انسانى ، و شما را سوگند به حقيقت علم جهت دار در مسير انسان سازى و ايجاد تمدن واقعى ، ما را با اين كلمات تو خالى فريب ندهيد ، زيرا ما از زمان بسيار قديم اين حقيقت را درك كرده ايم :
راه هموار است و زيرش دامها
قحطى معنا ميان نامها
لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست
در جملات فوق يك مسئله با اهميت مورد توجه قرار گرفته است كه ما آن را بطور مختصر متذكر مىشويم :
« نظامهاى سياسى و اقتصادى تنها به منافع كوتاه مدت مىانديشند . » جاى شگفتى آن نيست كه اداره كنندگان عملى سياستها و اقتصادها تنها به منافع كوتاه مدت مىانديشند ، جاى شگفتى آنجا است كه دانشگاهها و مراكز علمى همان انديشه را با صورت علمى به عنوان واقعيات تحويل مغزهاى ساده لوحان و دانش پژوهان دادهاند ، بطوريكه اگر در آنموقع يكى از آن ساده لوحان يا دانش پژوهان و يا يك صاحبنظرى آينده نگر چه از خود دانشگاهيان و چه خارج از محدوده دانشگاهى اعتراض مىكرد كه :
« اى اساتيد و دانشمندان ارجمند ، حواستان را جمع كنيد ، زيرا اين سياره از نظر منابع و منافع پاسخگوى خواستههاى بينهايت سودجويى و لذت پرستى شما نيست ، قطعى است كه آن انسان آگاه و آينده نگر را به جهل و نادانى متهم ساخته و مىگفتند : تو و امثال تو نادانتر از آن هستيد كه اين مطالب را بفهميد . برو »
گوش خر بفروش ديگر گوش خر
كاين مطالب را نيابد گوش خر
6 « وضعيتى كه انسان درگير آنست از بين رفتن تعادل ميان نوع بشر و حيات ديگر موجودات زنده ساكن كره زمين مىباشد .
بعكس ، درست در اين زمان كه ما درآستانه نابودى اكوسيستم و تنزل كيفيت زندگى بشر قرار داريم ، دانش و علوم در موقعيتى هستند كه قادرند خلاقيت انسانى و نيز تكنولوژى مورد نياز را براى جبران اين وضعيت فراهم آورند و هماهنگى ميان انسان و طبيعت را باز يابند . تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است اراده اجتماعى و سياسى مىباشد . » اين مطلب كه در بالا آمده است ، بهترين داورى درباره وضع بسيار ناگواريست كه فعلا براى بشريت روى آورده و همه آن جامعه شناسىها و روانشناسىها و ادعاهاى تمدن شناسى را [ كه اين وضع خطرناك را در موقع خود توجيه مىكرده است ] نه تنها قابل تجديد نظر ساخته ، بلكه با وضوح كامل اثبات مىكند كه در دوران معاصر مطالب فراوانى در علوم انسانى را بطور عموم به عنوان علم و معرفت وارد بازار سوداگران كردهاند كه براى فريفتن ساده لوحان بهترين مواد بوده است .
بهر حال ، پس از آنهمه بدبختىها و انحرافاتى كه در جوامع بشر با ادعاى علم بوجود آوردهاند ، اكنون مىبينند نوبت آن فرا رسيده است كه بگويند : ما اشتباه كردهايم . اين مطلب در همين مباحث ملاحظه مىشود . در اينجا صاحبنظران اين نكته را مطرح مىكنند كه « تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است ، اراده اجتماعى و سياسى مىباشد » . گمان نمىرود گردانندگان جوامع و سياستهاى دوران ما اين قضاوت را از نويسندگان صاحبنظر اين بيانيه بپذيرند ، زيرا آنان خواهند گفت : ما براى اداره جوامع و سياستهاى مربوط به آن ، از نيرومندترين اراده و تصميم برخورداريم ، و الاّ بدون اراده و تصميم كارى را نمىتوان انجام داد و همه شما مىبينيد كه ما داريم كار انجام مىدهيم آنان نه تنها معتقدند كه براى جوامع خود كار انجام مىدهند ، بلكه خود را پيشتازان تمدن هم مىدانند آنچه كه ما بايد مورد دقت و بررسى قرار بدهيم انگيزههاى اراده و تصميم اين سياستمداران در اداره جوامع و سياستها مىباشد ، يعنى اين مسئله حائز اهميت است كه كارهاى اجتماعى و سياسى بر مبناى چه انديشه و كدامين انگيزهها به جريان مىافتد ؟ و معلوم است كه امروزه اكثريت قريب به اتفاق انديشهها و انگيزههاى گردانندگان جوامع ، منفعت پرستى و لذت گرايى در همه كارهاى اجتماعى و سياسى مىباشد كه از مبناى سنت ويرانگر اقويا ( من هدف و ديگران وسيله ) سرچشمه مىگيرد و جاى ترديد نيست اينكه ماداميكه جريان انديشه ها و انگيزهها بر مبناى دو موضوع فوق در جريان مىافتد ، نه تنها اينگونه سمپوزيومها و كنفرانسها بجايى نخواهد رسيد ، بلكه ممكن است بعضى از منفعت گرايان و لذت پرستان و خودمحوران را به فكر چارهجوئى در برابر نتايج مثبت سمپوزيوم و كنفرانسهايى از همين قبيل بيندازد ، كه اميدواريم چنين مباد .
7 « ريشههاى مسئله
منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينههاى علوم است كه عمدتا در شروع اين قرن بطور كامل رشد يافته بودند . اين پيشرفتها كه به شكل رياضى در نقشه صنعتى قديمى جهان نشان داده شدهاند ، به انسان نيروى غلبه بر طبيعت را اعطاء كردند كه تا همين اواخر رفاه مادى روز افزون و ظاهرا بى پايانى را به بشر ارزانى مىداشت . انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزشهايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفتهاى علمى بكار گيرد . متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساس فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند . » در جملات فوق مطالبى ديده مىشود كه بايد مورد بررسى قرار بگيرند .
از آنجمله :
الف « منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينههاى علوم است » . به نظر مىرسد اسناد وضع ناگوار دوران ما مانند ناگواريها و بدبختىهاى دورانهاى گذشته به علم و معرفت كار صحيحى نيست ، زيرا همانگونه كه در جاى خود اثبات شده است علم روشنايى است و هرگز بشر از روشنايىها صدمه نمىبيند و دچار ناگواريها نمىشود . آنچه كه موجب ناگواريها و بدبختيها است تقصير نابخشودنى مقامات مديريت اجتماعى و تعليم و تربيت و كسانى است كه مديريت اخلاقى و روانى مردم را به عهده مىگيرند و كارى در اين باره انجام نمىدهند . و به عبارت ديگر آنچه باعث ناهنجاريهاى زندگى فردى و اجتماعى است علم نيست ، بلكه « من » هاى تربيت نيافتهايست كه چنانكه در بالا اشاره كرديم هيچ اصلى را جز « من هدف و ديگران وسيله » به رسميت نمىشناسد .
ب انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزشهايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفتهاى علمى بكار گيرد ، متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساس فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند . » اين مطلب بسيار منطقى و عين جريانى است كه امروزه ميوههاى تلخ خود را به بشريت عرضه مىنمايد .
در طول مدتى كه صنعت از علم زاييده شده و توسعه و تنوع بسيار پيدا كرد ، حتى آنانكه مىبايست از افراطگرى در ماده گرايى و سودجويى و لذت پرستى جلوگيرى كنند و ضرورت اعتدال و هماهنگ ساختن ماده و معنى را در يك فرهنگ فراگير براى مردم اثبات كنند ، خود نيز بدنبال همان ماده گرايان براه افتاده و خود نيز از مبلغان آن طرز انديشه شدند كه مىگفت بروز اين وضع در تاريخ بشريت نتيجه حتمى و غير قابل تخلف قوانين اجتماعى است كه ما بايد آنرا بپذيريم .
ج اين يك نتيجه كاملا ضرورى بود كه با انحصار ارزشها در ارزشهاى مادى ،هر چيزى كه بيرون از قلمرو آنها بوده باشد بكلى حذف گردد ، حتى جانهاى همه مردم روى زمين د اين نكته را هم نبايد فراموش كنيم كه ماده گرايى و منفعت پرستى افراطى نه تنها موجب انهدام و نابودى فرهنگهاى پيشين گشته است ، بلكه مجالى براى مردم و حتى متفكران و صاحبنظران نگذاشته است كه فرهنگ و تمدن حقيقى و معرفتى را كه بتواند فلسفه و هدف زندگى انسانها را قابل فهم و پذيرش بسازد ، درك نمايند . محققان و صاحبنظران بايد اين قضيه را به عنوان يك اصل تلقى نمايند كه :
آن مردمى كه از شراب منفعت و لذت و خودخواهى سرمست مىشوند ، بطور ضرورى فرهنگ و معنويت و اخلاق و حتى مذهب و انسانيت و همه اين عناصر سازنده انسان را بيش از يك خواب و خيال غيرقابل تعبير و تفسير تلقى نمىكنند ، لذا اين يك قضيه شگفت انگيز نيست كه ارسطو در تمثيل قدرت ( در همه اشكال آن ) چنين مىگويد : « كه شيرى نشسته بود و يك خرگوش درباره عدالت با او سخن مىگفت ، اين خرگوش درباره عدالت داد سخن داد و بهترين حقايق را به شير عرضه كرد ، آنگاه از شير پرسيد : اى شير محترم ، بفرماييد كه سخنان اين بنده حقير درباره عدالت چگونه بود ؟
شير با كمال متانت و اطمينان خاطر چنين پاسخ داد كه اى خرگوش عزيز ، سخنان تو درباره عدالت بسيار خوب و با ارزش بود تنها نقصى كه داشت اين بود كه تو درباره چنگالها و دندانهاى تيز و نيرومند من هيچ سخنى به ميان نياوردى كه من اينها را چكار كنم ؟ و الا همه سخنان شما بسيار جالب بود
8 « سلب مفهوم انسانيت كه حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسان است ،
دقيقا در راستاى ديد علمىاى است كه نسبت به جهان و انسان وجود دارد .از اين ديدگاه جهان بصورت ماشين و انسان تنها بصورت چرخ دندانهاى آن نگريسته مىشود . » در تفسير اين جمله كه « حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسانى ( غير از جنبههاى مادى و ماشينى او ) در راستاى علمى است كه امروزه نسبت به جهان و انسان وجود دارد » بايد ديد اين حالت مستند به خود ماهيت علم است يا اينكه علم را به اين حالت توجيه نمودهاند ؟
قطعى است كه همانگونه كه در بالا اشاره كرديم علم روشنايى است و اين روشنايى با نظر به ذات و ماهيتى كه دارد هيچ بعدى از ابعاد انسان و جهان را حذف نمىكند ، زيرا علم آنچه را كه واقعيت دارد نمىتواند انكار كند و اين انسان است كه همانگونه كه خود را مىتواند در مقابل واقعيت قرار داده و با كمال خصومت با آن ، دروغ بگويد ، همچنان مىتواند با تكيه بر نيرومندى و هوس و هوسهاى شيطانى خود مفهوم انسانيت را از ديدگاههاى علمى خود حذف نمايد بلكه براى تضادورزى با انسانيت قيام نمايد . . .
9 « شناخت انسان ( نسبت به خود ) عامل تعيين كننده اساسى ارزشهاى او است
اين ادراك مفهوم « خود » را در ارزيابى منافع شخص تعيين مىكند . بنابراين فقر ايدئولوژيكى همراه با نگرش انسان به خود به عنوان چرخ دندانه ماشين موجب كاهش ارزشها مىگردد . » در اين مورد نيز بايد گفت : نمىتوان كاهش ارزشهاى والاى انسانى را نتيجه عدم شناخت انسان درباره خود انسان دانست ، زيرا در دورانهاى معاصر ، علوم انسانى [ اگر چه نه بطورى كه قابل مقايسه با ساير علوم مادى و تكنولوژى بوده باشد ] گسترش و عمق نسبى خود را دريافت كرده است ، اگر چه اين گسترش و عمق در خور آنچه كه مىبايست در معارف مربوط به انسان انجام بگيرد صورت نگرفته است ، ولى همين مقدار علم و معرفت درباره انسان ، مىتوانست ارزشهاى او را تثبيت نموده و او را از پذيرش آن ارزشها برخوردار كند .
وانگهى مگر معارف تثبيت شده ما درباره انسان و ابعاد و ارزشهاى او كه در گذرگاه قرون و اعصار نصيب او گشته است و همين امروز در گنجينه كتابخانههاى بسيار معظم ، و حتى كتابخانههاى محقر هر جامعه و شهر وجود دارد ، براى اثبات و تطبيقات ارزشهاى انسان كافى نيست ؟ قطعا كافى است اگر ما بتوانيم يك كتاب اخلاقى و سازنده انسانى را بطور دقيق بررسى و آن را مورد تحقيق و تطبيق بر زندگى طبيعى و « حيات معقول » خود قرار بدهيم ، بدون ترديد مىتوانيم با همان مصالح زير بناى عالى ، كاخ انسان با ارزش را استوار بسازيم ، اگر چه براى ساختن ديوارها و ديگر اجزاء اين كاخ باشكوه نياز به معلومات و معارف گستردهترى داشته باشيم كه بدون كمترين نوميدى كاذب در همين دوران نيز مىتوانيم آنها را تهيه و بكار ببنديم .
اينكه « بايد شخصيت انسانى را طورى تربيت كرد كه حيات و شخصيت ديگر انسانها را مورد احترام قرار داده و حقوق آنان را ادا نمايد حتى در كتابهاى به ظاهر ناچيز و در روستاهاى دور از شهرهاى كشورهايى كه از حد اقل تمدن برخوردار مىباشند ، مىتوان پيدا كرد ، چه رسد اصول ديگرى را كه مقدارى فراوان از آنها در فطرت پاك آدميان وجود دارد و فقط كوشش براى به فعليت رساندن آنها لازم است .
با توجه به اين مطلب نمىتوان گفت ما بطور جبر روزگار در فقر ايدئولوژيكى بسر مىبريم ، زيرا همانگونه كه اشاره كرديم آن مقدار از ايدئولوژى را كه همه انسانها را درباره ارزشها قانع بسازد در دسترس انسانها وجود دارد و با اين همه رسانه هاى گروهى مانند راديو و تلويزيون و روزنامه و انواعى گوناگون از وسايل تبليغ و با بروز كارهاى هنرى بسيار شگفت انگيز مانند فيلمها و نمايشنامهها و غير ذلك به آسانى مىتوان بار ديگر ارزشهاى انسانى والا را احياء نمود .
اين نهضت و انقلاب انسانى درباره احياى ارزشها كه بسيار با دقت و خلوص بايد انجام بگيرد ، بطور قطع انسان را مىتواند از دندانههاى چرخ ماشين ناآگاه تغيير داده و به انسانى كه مىتواند بفهمد و درك كند ، و از آزادى واقعى در تعيين سرنوشت خود بهرهمند باشد و بالاخره در مسير « حيات معقول » به حركت در آيد مبدل نمايد .
10 « معهذا پيشرفتهاى علمى قرن حاضر نشان دادند كه اين ديدگاه ماشينى
( مكانيكى ) نسبت به جهان را نميتوان تنها در زمينه علم محض نگهداشت ، بنابراين ،مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى بشر ارزش خود را از دست داده است . » بايد بگوييم شناخت ماشينى بشر از ديدگاه ماشينى كه او را به دندانههاى چرخ ماشينى درآورده است هرگز و در هيچ يك از نقاط تاريخ مبناى عقلانى نداشته است تا در دوران ما ارزش خود را از دست بدهد .
انسان حتى در طول تمامى قرون و اعصار از آغاز تاريخ معرفت بشرى در ماقبل دوران نگرشهاى علمى و فلسفى رسمى درباره وضع روانى و معنوى خود اطلاع داشته و از داشتن بعد خودآگاهى و آزادى و اختيار و احساس تكليف و وظيفه در فوق انگيزههاى مادى آگاهىهايى را از خود نشان داده است .
متأسفانه معمولا هنگاميكه بشر در يك موضوع خود را خيره مىكند و در آن فرو مىرود مانند ماديات ، همه موضوعات ديگر را ناديده مىگيرد و گويى اصلا چنان موضوعاتى وجود ندارند اين اسارت و به دام افتادن كه اغلب افراد انسانى را گرفتار نموده است و همچنين متقابلا قدرت و تلاش براى آزادى از آن ، هيچ اختصاصى به ديروز و امروز و فردا ندارد . و بقول مولوى :
رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور
در خلايق مىرود تا نفخ صور
لذا ، بهتر اينست كه بجاى اين جمله « بنابراين بهتر است بجاى مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى بشر ارزش خود را از دست داده است » اينطور نوشته شود كه : « امروزه بار ديگر بشر متوجه شده است كه عقلانى تلقى كردن شناخت ماشينى بشر از طرف سودجويان و سلطه طلبان بر بشريت تحميل شده و حتى متأسفانه متفكران را نيز به انحراف كشانده بود ، و اين يك تلقى و تلقين غلط بوده و مستند به حقايق و واقعيات نبوده است . »
11 « بر همين اساس ارزشهاى انسانى در اين ديدگاه جديد علمى به ارزشهايى بسط مىيابد كه با ارزشهاى پذيرفته شده در فرهنگهاى پيشين سازگارى دارند .
ما در چهار چوب پندارهاى مشترك انسانها كه در سايه پيشرفتهاى علمى و فرهنگى اخير حاصل شده است مىتوانيم آيندهاى را تصور كنيم كه در آن انسان خواهد توانست زندگى با عظمت و هماهنگ با محيط زيست خود داشته باشد . » اگر صاحبنظرانى كه اين بيانيه را در وانك اور كانادا صادر نمودند بجاى اين جمله : « كه با ارزشهاى پذيرفته شده در فرهنگ پيشين سازگارى دارند » چنين مىگفتند كه : « كه با ارزشهاى فرهنگ روحى و معنوى انسانها سازگارى دارند » منطقىتر بود . توضيح اينكه كلمه « گذشته » و « گذشتگان » و « قديم » و « قدما » و « قرون و اعصارى كه در پشت سر گذاشته شده است » و غير ذلك نوعى كهنهگى و فرسودگى را در بردارد كه با حس نوگرايى انسانها كه مىتوان گفت از اصيلترين احساسات انسانى است سازگار نمىباشد .
به همين جهت است كه شما اگر بخواهيد يك موضوعى را از ارزش بيندازيد ، كافى است كه درباره آن اين جمله را بكار ببريد كه « آن موضوع قديمى شده است » در صورتيكه قوانين بعد مادى انسانى و پديدههاى طبيعى او هرگز كهنه نمىشوند ، زيرا هر يك از افراد بشر كه به اين دنيا قدم مىگذارد با اعضاء و نيروها و استعدادهاى تازهاى به اين دنيا وارد مىشود و گذشت ميليونها سال بر زندگانى پدران و مادران او در روى زمين در تازگى آنها اثرى نمىگذارد ، يعنى هر كودكى كه متولد مىشود همه اجزاى بدن او و همه نيروهاى او در تازگى غير از آن انسانى است كه دهها سال پيش از او بدنيا آمده است .
همين طور است نيروى تعقل و انديشه و تجسيم و اراده و تصميم و اكتشاف و وجدان با دهها فعاليتى كه مىتواند انجام بدهد و نيز نيروى شهود و پذيرش تعليم و تربيت و آمادگى براى تجلى فروغ ملكوتى و اتصاف به صفات عالى انسانى و تخلق به اخلاق اللّه و تأدب به آداب اللّه و غير ذلك از نيروها و عناصر و اركان و ابعاد معنوى آدمى ، يا حقايق بدون قرار گرفتن تحت تأثير گذشت ميليونها سال بر زندگانى بنى نوع بشر در كره خاكى تازه قدم به اين دنيا مىگذارد ، لذا هيچ احتياجى به اين نيست كه امروزه براى اصلاح حال انسانها و تبديل آنان از دندانههاى چرخ ماشينى به انسانى آزاد و داراى محبت و احساس كننده تكليف در بالاتر از سوداگرىها و انگيزههاى مادى محض ، به عقب برگرديم و از فرهنگ پيشين انسانها كه در پشت سر خود گذاشته اند ، استمداد نماييم .
و اين يك اشتباه بسيار بزرگى است كه حتى بنا به گفته يكى از شاگردان هايدگر كه به اينجانب نقل كرده است ، او گفته بود : ما بايد برگرديم و آن اصول عالى انسانى را كه در 200 سال گذشته از آنها اعراض نمودهايم مورد تفكر مجدد و عمل قرار بدهيم همانطور كه مطرح نموديم فرهنگ سازنده ابعاد معنوى و روحانى انسانى همواره با موجوديت او وارد عرصه هستى مىگردند . براى اثبات اين حقيقت از دو راه مىتوان وارد بحث و بررسى گشت :
يكى اينكه از نظر روانى هر انسانى كه داراى مغز و روان معتدل بوده باشد ،داراى بذرهاى رويندهاى از ابعاد فرهنگ معنوى و روحانى و اخلاق والاى انسانى است كه در هنگام تحليل دقيق و صحيح روانى وى كاملا آشكار مىگردد ، اگر چه بايد مقدارى وقت براى زدودن گرد و غبار غليظ جنبه ماشينى افراطى انسان صرف شود تا آن بذرهاى كاشته شده در نهاد انسانى با چهره واقعى خود نمودار گردد .
دوم مطالعات دقيق و بيغرضانه در فراوانى پديده پوچ گرايى و انگيزههاى خودكشى [ كه با تمام شگفتى در مترقىترين ( باصطلاح ) كشورها و پر رفاهترين سرزمينهاى دنيا بيشتر از ساير جاها در جريان است ] به خوبى اثبات مىكند كه از اساسىترين عوامل و انگيزههاى اين نابسامانيها و ناهنجاريهاى روانى ، اعراض مردم از مذهب و معنويات است . و اگر ما چنين فرض كنيم كه براى اصلاح حال روانى انسانها بايد به عقب برگشته و فرهنگهاى پيشين را از دورانهاى گذشته برداشته و به عرصه جوامع امروزى دنيا بكشانيم ، معنايش اينست كه در مردم امروز دنيا ، بذرهاى فرهنگ تعالى معنوى و روحى و اخلاق والاى انسانى خشكيده است و اين نظريه با توجه به دو مطلب فوق و جملات قبلى نيز كاملا تأييد مىشود .
در جملات قبلى چنين آمده است : « ديدگاهى ديگر در علوم معاصر ، تصوير صنعتى خشك و بى انعطاف از جهان جاى خود را به مفاهيمى دادهاند كه جهانى را مىسازند شكل گرفته از دادههاى خلاق دائمى كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آنرا بزور متوقف نمايد . انسان خود بصورت وجهى از انگيزش خلاق درآمده ، چنان به كمال با كل جهان در ارتباط است كه در چارچوب صنعتى پيشين قابل بيان نبود . »
12 « در نتيجه ، خود آدمى از حالت چرخ دندانهاى بىارادهاى كه محكوم به حركت تحت فرمان يك ماشين عظيم مىباشد فراتر رفته
بوجهى از انگيزه خلاق آزاد بدل مىشود كه بى واسطه و اساسا به جهان بصورت يك كل واحد پيوند مىخورد . » در جملات فوق با سه بيان روياروى مىشويم كه به خوبى تازگى و تجدد دائمى بعد معنوى انسان را مىتواند اثبات نمايند :
بيان يكم دادههاى خلاق دائمى كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آنرا بزورمتوقف نمايد .
بيان دوم انسان خود به صورت وجهى از اين انگيزش خلاق درآمده چنان به كمال با كل جهان در ارتباطات است كه در چهار چوب صنعتى پيشين قابل بيان نمىبود .
بيان سوم آدمى از حالت چرخ دندانهاى بى ارادهاى كه محكوم به حركت تحت فرمان يك ماشين عظيم مىباشد فراتر رفته به وجهى از انگيزه خلاقه آزاد بدل مىشود كه بيواسطه و اساسا به جهان بصورت يك كل واحد پيوند مىخورد . تفاوتى كه نظريه ما با اين نظريه دارد اينست كه صادر كنندگان بيانيه ، اين حالت تجدد و خلاقيت دائمى موجوديت آدمى را يك پديده نوخاسته مىپندارند و چنين قلمداد مىكنند كه اين حالت براى انسان در دورانهاى اخير و پس از خسته شدن او از حالت دندانه ماشينى بروز نموده است ، در صورتيكه در نظر ما اين حالت يك پديده حادث و جديد نيست ، بلكه يكى از مختصات بسيار اساسى آدمى است كه همواره با نيروى خلاقه و آزاد از رسوبيهاى فرهنگهاى عارضى تاريخ بدنيا قدم مىگذارد .
صريحتر از مفاهيم سه گانه درباره تجدد خلقت آدمى با نيروها و استعدادهاى جسمانى و روحانى ،عبارتى است كه در اين بيانيه آمده است . عبارت چنين است : « درك عالم لا يتناهى بهم پيوستهاى كه آهنگ حيات را تكرار مىكند ، به بشر اجازه خواهد داد كه دوباره با طبيعت يكى شود و ارتباط خود را در فضا و زمان با كل حيات و جهان ماده درك كند . »
13 « نوع بشر حد اكثر بهرهگيرى را از جهان خارج مىنمايد
و از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مىبرد . بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم دلالت بر اين امر دارد كه انسان مىتواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را بدست بياورد . بحران كنونى كه در نتيجه تصرف سياره از سوى بشر بوجود آمده است ، براى تدارك فردا و فرداهاى ديگر به ديدگاههاى جديد كه ريشه در فرهنگهاى مختلف دارند نياز دارد . » ما در اين جملات به چند مسئله بسيار اساسى بايد توجه نماييم :
مسئله يكم اينكه گفته شده است : نوع بشر حد اكثر بهرهگيرى را از جهان خارج مىنمايد . بهتر اين بود كه بجاى نوع بشر از اين جمله استفاده مىشد كه قدرتمندان و آنانكه داراى مهارتهاى متنوع بهره بردارى از مواد مفيد زمين در خشكى و درياها و فضاها هستند از جهان خارجى حد اكثر بهره بردارى را مىنمايند .
مسئله دوم اين جمله كه « بشر از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مىبرد . . . » بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد ، زيرا اولا اگر بشريت واقعا به اين امر با اهميت نائل آمده بود ، يعنى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى به استفاده در حد اعلى توفيق يافته بود ، هرگز اينهمه از فرهنگ معنويت و اخلاق والا و روحيات عالى انسانى بىبهره نبود تا حدى كه به دندانههاى ناآگاه و بى اختيار ماشين عظيم زندگى اجتماعى امروزه درآيد . ثانيا اين جمله ( بشر از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حدّ اعلى استفاده مىبرد ) با محتواى جملات پاراگراف ( 6 ) تضاد دارد ، زيرا در آن پاراگراف چنين آمده است :
« تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است ، اراده اجتماعى و سياسى مىباشد . » مسئله سوم آيا كشف اين حقيقت كه انسان مىتواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را بدست بياورد ، ناشى از « بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم بوده است يا اينكه هنگاميكه علوم باصطلاح امروزه ( نه به معناى حقيقى آن كه همواره مىتواند با فرهنگ معنوى و روحانى انسانها هماهنگ به حركت درآمده هم خود را بارور بسازد ، و هم علوم را از فعاليت در سطوح ظاهرى هستى نجات بدهد ) درباره انسان و زندگى با آسايش و آرمان او [ باصطلاح ] با شكست مواجه گشت [ 1 ] ، عدهاى از صاحبنظران را مانند دانشمندانى كه در وانك اور جمع شده و اين بيانيه را صادر نمودند وادار نمود كه فرياد انسانى برآورند و بگويند كه ( اى مردم روى زمين تأخير نكنيد ،زيرا همان تفسيرى كه به علم نموده بوديد و با همان علم همه جا و همه موضوعات را مورد شناسايى و تصرف در جهان خارجى مى نموديد ، اكنون مىخواهد شما را از روى زمين مرخص فرمايد برخيزيد و دير نكنيد كه بقاى بشر در خطر جدى افتاده است . » با توجه به مسائلى كه در شماره 11 مطرح نموديم بايد اين حقيقت را بپذيريم كه به بن بست رسيدن علوم اصطلاحى درباره انسان و زندگى طبيعى و حيات معقول او بوده است كه صاحبنظران آگاه را متوجه اين حقيقت كرده است كه انسان به اضافه داشتن بعد مادى داراى ابعاد اخلاقى و معنوى و روحى بسيار مهم مىباشد كه بدون مراعات آنها بقاى او در سياره مسكونى كه آنرا زمين ناميده است در خطر جدى قرار مىگيرد .
آيا همين جريان اثبات نمىكند كه صاحبنظران خود باخته در مورد تفسير علم ، بطور ضرورى و لازم بايد از هم اكنون درباره تعريف علم تجديد نظر كنند و آنرا بطورى تعريف نمايند كه به نابودى خود آنان منتهى نگردد و باعث نشود كه امروز با نوشتن كتابهايى مانند ( انسان موجود ناشناخته الكسيس كارل و انسان مسلح و انسان گرسنه ويلى برانت و هشت گناه بزرگ انسان متمدن كنرا دلرانتس و امثال اين بيانيه ها ) نهايت ضعف خود را در برابر زندگى به اثبات برساند . ما اين مسئله را به عنوان يكى از راه حلهايى كه براى رهايى بشر از كابوس نابودى لازم است ، پس از بررسى و تحقيق در جملات بيانيه مشروحا مطرح خواهيم نمود .
[ 1 ] اكنون اين جمله را با حروف درشت در يكى از معتبرترين كتابهاى تاريخ علم مىخوانيد : « ورشكستگى علم اعلام شد » تاريخ علم پىيرروسو ترجمه آقاى حسن صفارى ص 693 تا ص 695 اين جمله در مباحث آينده مشروحا بررسى خواهد گشت .
14 « تشخيص اينكه يك موجود انسانى وجهى از پروسه سازندهاى است كه به جهان شكل مىدهد
ديد بشر را نسبت به خود بسط مىدهد و او را قادر مىسازد كه خودخواهى را كه سبب اصلى ناهماهنگى ( ناسازگارى ) ميان افراد بشر و ميان انسان و طبيعت است كنار بگذارد . » به عقيده ما در اين بيانيه عواملى قابل توجه درباره رسيدن انسان به مرز تباهى تذكر داده شده است ، يكى از اساسىترين آن عوامل همين است كه در جمله مورد بررسى مىبينيم ، اين عامل عبارتست از بيمارى بسيار خطرناك « خودخواهى » كه گمان نمىرود كسى در قبح و وقاحت آن كوچكترين ترديدى به خود راه بدهد .
همه كتب روانى و اخلاقى و همه منابع مذهبى و بطور كلى هر اثرى كه درباره انسان و انسانيت مسئله سازندهاى را مطرح كرده است درباره زشتى اين بيمارى خانمانسوز صحبت به ميان آورده است و هر فيلسوف و دانشمند و صاحبنظرى كه با انسان سر و كار داشته است در صدد تشخيص اقسام و هويت و نتايج اين مرض تباه كننده برآمده است .
با اينحال بدان جهت كه تعليم و تربيتهاى صحيح بطور جدى براى تعديل خودخواهى بكار گرفته نشده است ، لذا در تمامى ادوار تاريخ اين بيمارى بسيار سهمگين و در عين حال خوشايند ، همه را مبتلا ساخته و كمتر كسانى بودهاند كه توانستهاند از عهده معالجه آن برآيند .
ممكن است گفته شود : حال كه شما در توصيف اين بيمارى و گسترش آن براى همه انسانها در همه ادوار تاريخ چنين نظر مىدهيد ، پس چگونه خواهيد توانست بشر را از اين بيمارى فراگير و بنيان كن نجات بدهيد ؟ پاسخ اين مسئله خيلى دشوار به نظر نمىآيد ، زيرا ما بايد توجه كنيم به اين حقيقت كه بنى نوع بشر وقتى كه قدم به اين دنيا مىگذارد ، يك درون صاف و فطرت پاك با خود مىآورد كه قابل هر گونه تربيت انسانى عالى است ، و واقعيت آن نيست كه هر انسانى با عناصر همه سرنوشتش با دست بسته وارد اين دنيا مىگردد ، زيرا اگر امر چنين بود مىبايست بشر در همان آغاز زندگى در اين سياره با اهميت از بين برود ، زيرا هيچ يك از زندگى شئون بشر در امتداد بقاء بدون تعليم و تربيت با اشكال گوناگونى كه دارد امكان پذير نيست .
و بديهى است كه موادى را كه تعليم و تربيتهاى معمولى به عهده مىگيرند ،مربوط به آن زندگى است كه در اين دنيا مىخواهد صورت تحقق به خود بگيرد نه آن پديدههاى مبهم ( عوامل وراثت ) كه در درون انسانها به عنوان مبانى تعيين كننده سرنوشت معرفى مىشوند . همه ما وجود اين عوامل را در درون انسانها قبول مىكنيم ،ولى مسلم است كه آنها بعنوان علل تامه در زندگى بشر دست بكار نمىشوند . دليل قاطع اين مدعا تأثير شديد تعليم و تربيتها و انعطافهايى است كه بشر در موقع تغيير محيط زيست و يا بروز هر گونه عوامل جديد از خود نشان مىدهد .
حال كه تجدد استمرارى حيات بشرى مورد اعتراف همه انسان شناسان و دلايل علمى قابل تجربه است ، پس هيچ معنا ندارد كه ما بگوييم : انسان در زنجير خود پرستى و لذت گرايى و نفع جويى چنان گرفتار و بسته به زنجير جبر است كه راهى براى نجات از آن ندارد با نظر به اين دليل روشن ، فقط كارى كه بايد انجام بگيرد تقويت تعليم و تربيت در قرار دادن خود خواهى و خود پرستى در مسير « صيانت ذات تكاملى » است و بس .
يعنى ما بايد بكوشيم و به بشر بفهمانيم كه تو مىتوانى براى وصول به يك « حيات معقول » در هر دو قلمرو زندگى فردى و اجتماعى ، خود طبيعى را كه ذاتا خود را مىخواهد و همواره طالب تورم خويشتن است ، به خود انسانى عالى ( ذات در مسير تكامل ) تبديل نمايى . و هيچ راه ديگرى براى نجات پيدا كردن از اينهمه مصيبتها و ناگواريهاى خانمانسوز جز اين درمان وجود ندارد ، و بايد همه ما دراين مسير و آماده كردن طرق اين معالجه ، دست بدست يكديگر داده و با مرض كشنده خودخواهى مبارزه بى امان را شروع كنيم ممكن است شما بگوييد :
تعديل خودخواهى در سرزمينهايى متعدد از مغرب زمين و برخى از نقاط مشرق زمين تحقق يافته و تعدى و ظلم افراد به يكديگر تقريبا از آن جوامع رخت بربسته است ، اين سرزمينها در بوجود آوردن تعديل مزبور ، هيچ نيازى به تحقيقات در علوم اخلاقى و پياده كردن مسائل آن ، در مردم جوامع خود ندارند .
پاسخ اين گفتار شما چنين است كه قطع كردن شاخههاى يك گياه زهر آگين غير از خشكاندن ريشه آنست ، وقتى ريشه آن گياه زهرآگين وجود دارد ممكن است با بريدن شاخههاى آن نه تنها آن گياه معدوم نشود ، بلكه ممكن است بريدن شاخهها به نيرومندتر و بهتر روييدن ريشه آن گياه كمك هم بكند .
مثال ديگرى هم داريم كه مىتواند موضوع ما را كاملا روشن نمايد ، و آن اينست : آيا شما مىتوانيد با كشتن پشههاى مالاريا آنها را ريشه كن كنيد ؟ يا بايد بطور حتم باتلاقى را كه مولّد پشههاى مالاريا است از بين ببريد ؟ پاسخ اين سؤال به قدرى روشن است كه نيازى به تذكر آن وجود ندارد . حال اگر شما در سرزمينهايى از روى زمين مىبينيد كه تزاحم ظاهرى ميان « من » ها از بين رفته است ، ساده لوحانه خيال نكنيد كه باتلاق بسيار عميق و گسترده خودخواهىها از بين رفته است ، بلكه اين شمشير برّان قوانين و كيفرهاى كوبنده و نظم ماشينى و اعتبارات زندگى اجتماعى است كه پديدههاى معلول اصل ريشهدار خودخواهى را از بين برده است ، نه ريشه اصلى آن را به قول بعضى از ادبا : « باش تا دستش برآرد روزگار » آنوقت خواهيد ديد كه آيا عدم بروز پديدههاى خودخواهى مربوط است به اصلاح ريشه هاى اصلى آن كه مستند به « صيانت ذات تكاملى » است يا مربوط به مكانيزم جبرى و شبه جبرى زندگى اجتماعى ؟
تاكنون چند نفر از مردم آن كشورها كه در جنگ جهانى دوم شركت كرده و با شكست روبرو شده بودند ، به اينجانب نقل كردند كه وقتى ما شكست مىخورديم ،پيش از آنكه دشمن ما را در معرض قتل و غارت قرار بدهد ، هر شخصى از ما خودمان براى حفظ خويشتن و باصطلاح در مجراى صيانت ذات طبيعى و خودخواهى ،هموطنان خود را در معرض آزار و غارت اموال قرار مىداديم .
هم اكنون آن انسانهايى را كه بعلت جبر ماشينى زندگى ، خودخواهى را فراموش نمودهاند ، به يك نوع محيطهايى انتقال بدهيد كه جبر ماشينى قوانين زندگى در آنجا حكمفرما نيست ، و مردم در آن محيطها با ارادههاى شخصى و آزاد زندگى مىكنند [ البته با قطع نظر از صحيح يا باطل بودن آن ] قطعى است كه همان انسانها نيز با پيروى از محيطهاى مزبور با خواستههاى شخصى خود زندگى خواهند كرد ، اگر چه در آغاز زندگى بجهت مخالفت با عادت جبر قوانين و كيفرها تا مدتى كم يا بيش متحير و مضطرب خواهند بود .
همه اين امور اثبات مىكند كه جبر قوانين قراردادى و وحشت از كيفرها موجب تعديل واقعى « خودخواهى » نمىباشد . پس ثابت شد كه تعديل جبرى خودخواهىها براى ضرورت تنظيم زندگى اجتماعى غير از تعديل خودخواهى ( صيانت ذات ) و تبديل آن به خود داشتن ( صيانت تكاملى ذات ) مىباشد كه مذاهب حقه الهى و اخلاق رسالت آنرا به عهده گرفتهاند .
15 « پراكندگى و تجزيه وحدت ميان جسم ذهن روح ناشى از تأكيد زياد و بيش از حد بر يكى از اين سه عنصر است .
از ميان برداشتن اين پراكندگى به بشر امكان مىدهد كه بازتاب منظومه كيهانى و قانون عالى وحدت بخش آنرا در درون خود بيابد . » بايد گفت پراكندگى و تجزيه ميان موضوعات سه گانه بر دو نوع قابل تصور است :
نوع يكم ناشى از تفاوت و مغايرت آنها از يكديگر به مقتضاى هويت آنها است .
نوع دوم ايجاد پراكندگى به معناى تضادى كه آنها را در اشتراك در يك وحدت عالى ممنوع مىسازد . آن پراكندگى و تجزيه ميان موضوعات سه گانه بر خلاق منطق اساسى انسانى و بر خلاف حكمت هستى است كه موجب تجزيه تضاد انگيز ميان آنها بوده باشد نه آنكه مقتضاى هويت هر يك از آنها است .
توضيح اينكه از ديدگاه علمى و فلسفى جسم داراى هويت و لوازم و مختصاتى است كه در فعاليتهاى مغزى كه فوق كميتها و كيفيتهاى داراى نمود فيزيكى است قابل تحقق نيست . بعنوان مثال تجريد عدد فعاليتى است در مغز كه به هيچ وجه در جسم و جسمانيات امكان پذير نمىباشد ، چنانكه اشغال فضا و غير ذلك از امور مربوط به عالم ماده در تصورات و تصديقات و تجسيمات و اراده و تصميم و تداعى معانى و تخيلات كه در مغز بوجود مىآيند قابل تحقق نمىباشد .
همچنين روح آدمى داراى هويت مجرد و خواص و مختصاتى است كه به هيچ وجه نه قابل تطبيق بر فعاليتهاى مغزى است و نه در عالم اجسام بوجود مىآيند . روح آدمى پذيراى سعادت و احساس كننده تكليف در فوق عوامل جبرى طبيعى و شبه جبرى انگيزههاى سودجويى و لذت گرايىها است . روح آدمى است كه وجدان انسانى را مانند قطب نماى كاملا حساس در كشتى وجود خود در اقيانوس هستى مأمور فعاليت مىنمايد .
هم روح آدمى است كه حكم قاطع به پيروى از ارزشهاى والاى اخلاقى مىنمايد . و بديهى است كه اين مختصات در هيچ يك از اجسام و مغزهاى بشرى امكان پذير نيست . بنابراين ، آن پراكندگى و تجزيه ميان موضوعات سه گانه ( جسم و مغز و روح ) بر معرفت و « حيات معقول » بشرى آسيب وارد مىسازد كه تفاوت و تغاير ميان آنها در حد تضاد آشتى ناپذير بوده باشد و اين يك غلط فاحش است كه همواره در طول تاريخ عدهاى مرتكب آن شدهاند . و ما بايد با هر وسيلهاى كه ممكن است انحراف اين طرز تفكر را اثبات نماييم .
بهترين راه اثبات انحراف مزبور اين است كه اگر اين موضوعات سه گانه با يكديگر تضاد داشتند و پراكندگى آنها در حد تباين بود ، نمىتوانستند هرگز با هماهنگى كامل ، حيات انسانى را در ابعاد و سطوح مختل اداره كنند . و چه هماهنگى بالاتر از اينكه جسم با تمامى شئون و قوانينى كه دارد تسليم فرمانروايىهاى مغز و حكومت عاليه روح مىشود ، و مغز با آن كارگاه شگفت انگيزش تسليم خواستههاى روح مىگردد .
هر يك از سه موضوع مزبور در بوجود آوردن يك نتيجه كه عبارتست از تكامل « من انسانى » چنان شركت دارند كه گويى يك حقيقت داراى چند بعد مىباشد ، نهايت امر علوم انسانى ما از يكطرف ، و تعليم و تربيتهاى معقول از طرف ديگر بايد دست به دست هم داده با كاملترين هميارى و هماهنگى ، راه را براى ايجاد انسجام و اتحاد سه موضوع مزبور [ در مسير به نتيجه رساندن فعاليتهاى آنها ] هموار نمايند و همانگونه كه علوم و تعليم و تربيتها به اثبات لزوم حذف اين قضيه ساختگى از فرهنگ بشرى موظف هستند كه :
« هر چه هست جسم است و ماده » همچنين موظفاند اين قضيه را اثبات كنند كه روح آدمى بدون مركبى كه آنرا كالبد بدن ناميده است و بدون بدنى بزرگ كه اين جهان هستى است ، نمىتواند بوجود خود ادامه بدهد . و به عبارت ديگر حذف روح و روحانيات از دستگاه هستى و علوم انسانى همان مقدار مضر بر معارف بشرى است كه حذف جسم و جسمانيات .
16 « چنين ديدگاههايى پندار بشر را در مورد طبيعت تغيير مىدهند
و او را به دگرگون ساختن ريشهاى مدلهاى توسعه ، يعنى ريشه كن كردن بيسوادى ، جهل و بدبختى ، پايان مسابقه تسليحاتى ، ارائه پروسههاى يادگيرى ، سيستمهاى آموزشى و طرز تفكرهاى جديد ، اجراى شيوههاى توزيع مناسبتر جهت تأمين برابرى اجتماعى ،طرح نوينى براى زندگى بر پايه كاهش ضايعات و هدر دادن منابع ، توجه به حفظ تنوع موجودات زنده ، اختلافات اقتصادى اجتماعى و بعد فرهنگى كه وراى مفاهيم كهنه و پوسيده قدرت است فرا مىخوانند . » به نظر مىرسد اساسى ترين مسئلهاى كه دنياى امروز با آن روبرو است ، يك مسئله بسيار مهم است كه مىتوان گفت اكثر صاحبنظران آگاه كه واقعا به آزادى فكر نائل گشتهاند ، و توانستهاند به تفكر خالص و ناب درباره انسان و مزايا و دردها و درمانهاى او توجه كامل داشته باشند مسئله قدرت است يعنى اگر بشر امروز بتواند گامى قهرمانانه برداشته و اثبات كند كه :قدرت يعنى عدالت قدرتمند يعنى عادل و از پرتگاه نابود كننده آن منطق تباه كننده كه مىگويد :
عدالت يعنى قدرت ، و عادل يعنى قدرتمند خود را نجات بدهد ، هيچ مانعى در برابر او براى وصول به كمال مطلوب اگر چه بطور نسبى نخواهد ماند ، ولى متأسفانه بنا بر مثلى كه در ميان مردم مشهور است « افسوس كه كور وقتى كه چيزى را گرفت آنرا رها نمىسازد » بسيار بعيد به نظر مىرسد كه بشر با اين وضع خيره كنندهاى كه مدار همه چيز را قدرت قرار مىدهد [ و در نظر او زيبا يعنى قدرت تكليف يعنى قدرت نيكو يعنى قدرت عدالت يعنى قدرت قانون يعنى قدرت پايدارى يعنى قدرت فرهنگ يعنى قدرت و تلاش در حيات براى قدرت و خواب و رؤيا درباره قدرت ملاك همه ارزشها يعنى قدرت ] بتواند درباره ريشه كن كردن جهل واقعى و فقر فراگير و پايان مسابقه تسليحاتى و ارائه طرق مناسب براى پيشبرد سيستمهاى آموزشى و طرز تفكرات جديد و اجراى شيوههاى توزيع مناسبتر جهت تأمين برابرى اجتماعى و غير ذلك از آرمانهاى حيات طبيعى و حيات معقول گامى بردارد .
17 « براى نيل به اين اهداف ، استفاده از علوم و تكنولوژى واجب است
ولى اين دو تنها به شرطى در نيل به اهداف فوق موفق خواهند شد كه علم و فرهنگ دست بدست هم داده ، به درك هر چه بهتر اين اهداف ، و طرح ريزى روش واحدى براى فايق آمدن بر چند پارچگى كه به نابودى ارتباطات فرهنگى انجاميده است كمك نمايند .
اگر ما نتوانيم علم و تكنولوژى را دوباره به سمت نيازهاى اساسى سوق دهيم ،پيشرفتهاى كنونى در زمينه انفورماتيك ( اندوخته دانش ) تكنولوژى زيست ( حق بهرهمندى از اشكال زندگى ) و مهندسى ژنتيك ( طراحى ژن انسانى ) به نتايج زيانبار و غير قابل جبرانى براى آينده بشر منتهى خواهد گشت . » اين فرياد بسيار عالى كه « علم و تكنولوژى به شرطى در نيل به اهداف حيات مطلوب انسانها در دو منطقه فردى و اجتماعى موفق خواهند شد كه علم و فرهنگ دست بدست هم داده و به درك هر چه بهتر اين اهداف و طرح ريزى روش واحدى براى فايق آمدن بر چند پارچگىها كه به نابودى ارتباطات فرهنگى انجاميده است كمك نمايند . »
از مدتهاى طولانى پيش در جوامع روى زمين طنين انداز بوده و در كتب متنى و مطالعاتى دانشگاهها و تحقيقات صاحبنظران انسان شناس شرق و غرب مشروحا و با استدلالات قانع كننده مطرح بوده است ، و اين يك فرياد نامأنوس در گوش انسانهاى آگاه دوران متأخر نبوده است ، ولى مسئله اينجا است كه آيا راهى وجود دارد كه ما بتوانيم اين فرياد را با محتواى عالى كه دارد با گوش خودكامگان و سوداگران و منفعت گرايان و لذت پرستان جوامع ، واقعا آشنا بسازيم و آنان طعم انسانى آنرا درك كنند و دست از اين گونه جملات مخرب ( منافع ما ، خواستههاى ما ) بردارند و با درك عالى ، تساوىها و اتحادهاى پانزدهگانه بشرى كه ما در تحقيقات بنيادين حقوق جهانى بشر از دو ديدگاه غرب و اسلام آوردهايم براى هميشه بردارند .
همه ما شاهد اين بانگ شوم بودهايم كه مىگويد : آينده بشر در دست ماشين ناآگاه و كامپيوترهاى لا شعور قرار خواهد گرفت . آيا هيچ عاقلى مىتواند اين بانگ شوم را تفسير و توجيه نمايد ؟ مسئله ما آن نيست كه ماشين و كامپيوترهاى غول آسا زندگى ما را فرا خواهد گرفت يا نه ، مسئله ما انسانها اينست كه آيا بشر مىتواند اين ناتوانى را از خود دور نمايد كه چيزى را كه خود او ساخته است و چيزى كه كليد همه فعاليتهاى آن در دست او است بر خود مسلط نسازد ؟ چرا نمىتواند ، قدرتهاى متنوع و شگفت انگيزى كه ما از انسانها سراغ داريم ، آنان مىتوانند به وسيله بعضى از آن قدرتها ميليونها ، بلكه ميلياردها موجودات زنده و آزاد ( انسانها ) را اداره كنند ، چگونه نمىتوانند از عهده مهار ماشينها و كمپيوترها برآيند آرى ، چيزى كه براى بشر رهايى از آن دشوار است خودخواهى و منفعت گرايى و لذت پرستى اپيكورى است كه گريبان او را سخت مى فشارد ،در صورتيكه هر اندازه هم فشار امور مزبور بر گريبان آدمى قوىتر باشد ، از اراده خلاقه او قوىتر نيست . انسان با اراده نيرومندى كه خدا به او داده است ، امواج بسيار نيرومند موانع تاريخ را شكافته و خود را به اين مرحله از تاريخ رسانيده است .
اين موجود مقتدر همانست كه از هر گونه موانع مادى و اعتبارى و خيالى نفوذ كرده و راه خود را به سوى اعماق اقيانوسها و اوج كرات فضايى پيش گرفته است . هم اكنون مسائلى در ميان جوامع قدرتمند مطرح است كه به خوبى اثبات مىكند كه همين بشر كه در برابر ماشين و پديدههاى جبر نماى طبيعت و اجتماع خود را در يك نوميدى و يأس كاذب مىبيند ، مىتواند به خوبى اگر چه تدريجا آن پلهايى را كه در موقع عبور از گذرگاه تاريخ ناآگاهانه و نابخردانه پشت سر خود خراب كرده است برگردد و آنها را آباد كند يا حد اقل بگويد :
من در تخريب آن پلها كه همواره به عنوان اصول ثابت « حيات معقول » بشرى مىتوانستند انجام وظيفه و فعاليت كنند به خطا رفتهام . اكنون مىفهمم كه قانون واقعى زندگى با شوخىهاى منفعت گرايى و سود پرستى و لذت خواهى اهميت خود را از دست نمىدهد . به نظر مىرسد خود همين درك بهترين مقدمه براى جبران تباهىهايى باشد كه چه در گذشته و چه در آينده گريبانگير بشر بوده و خواهد بود .
18 « مهلت كم است هر گونه تعلل و تأخيرى در برقرارى صلح اقتصادى فرهنگى در جهان ، ما را ناگزير مىسازد كه بهاى سنگينترى براى بقاء بپردازيم .
ما بايد چند مذهبى بودن جهان را به عنوان يك واقعيت بپذيريم ، همچنين بايد نوعى آزادى بيان را كه مذاهب را قادر مىسازد كه عليرغم اختلافاتشان با يكديگر همكارى داشته باشند ، قبول كنيم . اين امر به ما كمك مىكند تا شرايط بقاى بشر را فراهم آوريم و ارزشهاى مشترك مسئوليت بشر ، حقوق بشر و شأن انسان را بالنده سازيم .
اينست ميراث مشترك بشريت كه از درك ما نسبت به اهميت فوق العاده وجود انسان نويافته جهان سرچشمه مىگيرد . » ما بايد به اين نكته اصلى توجه كنيم كه نتايج ناشايست و ناگوار خودخواهى ها و سودجويى و خودكامگيها نه تنها در دوران ما بروز كرده است ، [ يعنى چنين نيست كه ناگواريها و بدبختىهاى امور مزبور فقط در دوران ما بوجود آمده است ، ] بلكه اين شجره خبيثه همواره ميوههاى زهر آگين خود را بر كام بشر فرو برده است .
نهايت امر اينست كه در دوران ما پديدهاى كه به عنوان نتيجه خودخواهىها و سلطهگريها و خودكامگيها بروز خواهد كرد بسيار بزرگ و غير قابل جبران خواهد بود ، مانند از بين رفتن طبيعت زندگى و چه بسا در صورت هيجان قدرت طلبىها در حد شديدش به نابودى كره زمين خواهد انجاميد .
به ياد دارم اين مسئله را با بعضى انسانهاى دلسوز مطرح كرده بوديم كه از عواطف انسانى برخوردار بود و عمرى واقعا در فكر دفاع از آزادىهاى معقول و حقوق انسانها سپرى كرده بود ، با استناد به از دست رفتن هويت انسانى و ارزشهاى والاى او گفت : « بگذار روى زمين كه فقط بصورت زرادخانه و قهوهخانه عيش و عشرتى پوچ گرايى و مبارزه با هر گونه عظمتهاى انسانى درآمده است هر چه زودتر از بين برود . »
اين همان جمله بود كه وقتى اينيشتين به يكى از شخصيتهاى بزرگ گفته بود كه اگر جنگ جهانى سوم شروع شود ممكن است همه زمين از بين برود ، او در پاسخ اينيشتين گفته بود : شما براى از بين رفتن بشر چرا اين همه اهميت مىدهيد ؟ مضمون مطلب اينيشتين چنين است كه : من احساس كردم آن شخصيت نه از روى ضد انسانى و بد بينى اين سخن را ميگويد ، بلكه بدان جهت ميگويد كه « حيات انسانها هويت اصلى خود را از دست داده و از ارزشهاى والاى انسانى جز اسمى تو خالى نمانده است . » [ 1 ] بنابراين ، اينكه اين بيانيه مىگويد : « مهلت كم است » بايد بدانيم كه براى نجات حيات طبيعى و معنوى انسانها هميشه مهلت كم بوده است . و چون تلفات بىهويتى كه پوچى نتيجه مستقيم آن است ، بسيار ناگوار است ، هميشه و در هر برهه از تاريخ بايد اصل « مهلت كم است » را همه انسانها بپذيرند .
ممكن است اين احتمال در ذهن بعضى از صاحبنظران خطور كند كه با وجود اينكه همواره براى نجات دادن زندگى بشرى در تمامى ابعادش مهلت كم بوده و تأخير امرى ناشايسته بوده است ، به چه دليل در دوران ما به اين شدت به ياد اين اصل حياتى افتادهاند ؟ پاسخ اين است :
بدان جهت كه در اين دوران گرفتارى انسان و نابودى او از روى زمين ، مخصوص ناتوانان نبوده و اين دفعه ناتوان و توانا و قدرتمند و كوچك و بزرگ و كاخ نشينان و كوخ نشينان و فرمانفرمايان و فرمانبران همه و همه راهى زير خاك تيره خواهند گشت ،لذا داد و فرياد و سمينارها و سمپوزيومها و كنگرهها و تأليفات و ساير تلاشها ، همه و همه آنها مستند به محروميت همه صفهاى كار زار تنازع در بقاء از زندگى است نه تنها ضعفاء و بينوايان .
در ميان جملات مورد بررسى ، اين جمله را مىبينيم كه مىگويد : « هر گونه تعلل و تأخيرى در برقرارى صلح اقتصادى فرهنگى در جهان ، ما را ناگزير مىسازد كه بهاى سنگينترى براى بقاء بپردازيم . » بايد گفت : اگر در گذشته اصالت هويت انسانى و ارزشهاى آن مورد توجه قرار مىگرفت و داد و فريادهاى صاحبنظران خير انديش و با تقوى و با فضيلت كه واقعا به انسان و انسانيت علاقه داشته و مهر راستين به او مىورزيدند در گوش سلطه جويان خود كامه فرو مىرفت [ و براى جلوگيرى از پرداختن بهاى سنگين به جهت ناديده انگاشتن هويت و ارزشهاى اصيل انسانى اقدام جدى مىنمودند ] ، امروزه وحشت از پرداختن بهاى سنگينتر براى بقاء نسل بشر به اين درجه نمىرسيد .
با اين حال ، ما اميدواريم كه اين دفعه داد و فريادها براى بقاى بشريت و تحريك انسانها بسوى « حيات معقول » و مراعات حقوق و آزاديهاى مسئولانه آنان با تصميم و اقدامهاى جدى توأم بوده باشد ، اگر چه برخى از آگاهان را عقيده بر آنست كه اين يك اميدوارى ساده لوحانهايست كه در گذشته هم وجود داشته است و نمىتوان يقين كرد كه خودكامگان سلطه جو و قدرت پرستان منفعتگرا از اين داد و فريادها هدف گيرى هميشگى خود را ترك نموده و يا به اصطلاح از طبيعت ثانويه خود كه عبارت است از « من هدف و ديگران وسيله » دست بردارند .
در جملات مورد بررسى اين جمله وجود دارد كه « ما بايد چند مذهبى بودن جهان را به عنوان يك واقعيت بپذيريم ، همچنين بايد نوعى آزادى بيان را كه مذاهب را قادر مىسازد كه عليرغم اختلافاتشان با يكديگر همكارى داشته باشند قبول كنيم . » اين يك پيشنهاد كه براى تفاهم بيشتر ميان انسانها بيان شده است بسيار خوب است ،ولى اگر فرض كرديم كه مذاهب موجود در روى زمين به اضافه مشتركاتى كه دارند تضادهاى غير قابل حل و فصل با يكديگر هم داشته باشند ، ( كه يقينا چنين است ) در اين موارد چه بايد كرد ؟ آيا مىتوان بدون دليل و با وجود تضاد ميان آنها يكى را بر ديگرى ترجيح داد و يا مىتوان گفت : همه مسائلى كه مورد تضاد و نزاع ارباب مذاهب است كنار گذاشته شود و تنها مشتركات آنها مورد عمل و عقيده قرار بگيرد ؟ و راه بدست آوردن اين مشتركات چيست ؟
ما نمىدانيم آيا چنين بيانيههايى واقعا تأثيرى در جوامع بشرى مخصوصا در آن جوامع كه از قدرتهاى بسيار بالا برخوردارند ، خواهد گذاشت يا نه ؟ ولى همه ما اين حقيقت را مىدانيم كه اگر اين بيانيهها تأثير بگذارد ، قطعا تاريخ بشرى به يك تحول عظيم نائل خواهد آمد .
[ 1 ] اين داستان را در شماره 4 از همين مباحث مشروحا از كتاب زندگى انيشتين ، تأليف فيليپ فرانك ،ترجمه آقاى حسن صفارى ، ص 541 و 542 نقل كردهايم .
اكنون راهى را كه بايد در پيش بگيريم چيست ؟
پس از مطالعه و بررسى محتويات بيانيه سمپوزيوم وانك اور كانادا درباره بقاء بشر در قرن بيست و يكم و با در نظر گرفتن افق بسيار وسيع علوم و ارزشها و معنويات از يك طرف و قدرت و اراده سازنده انسانى از طرف ديگر ، به اين نتيجه مىرسيم كه اساسىترين يا يكى از اساسىترين راهها براى نجات بشر كه امروزه بقاء او طبق همين اعلاميه و اعلاميههاى ديگر به خطر افتاده است ، كشف و اثبات مجدد هماهنگى و پيوستگى علوم و معنويات و ارزشها را با بذل مساعى مشترك صاحبنظران علمى و فلسفى و ارزشى به طور عموم ( اخلاق و زيبايىها و مذهب و هر گونه معنويات ) مطرح و قابل درك و پذيرش همگانى نماييم .
و ما اميدواريم صاحبنظران ارجمند پس از مطالعه و بررسى اين كتاب ، در راه خدمت به مسئله اساسى حيات انسانها و وفاء به دين بزرگى كه درباره بنى نوع خود به عهده دارند ، باضافه بيان نظرات خود درباره مطالب اين كتاب ، آراء و عقايد خود را [ تا بتوانند با ذكر دلائل مناسب ] براى ما ارائه فرمايند ، باشد كه با الطاف و عنايات الهى ، گامى در حدّ مقدور در اين مسئله حياتى براى انسانها برداريم .
در مقدمه بررسىها لازم مىدانيم ، آن دسته جملات بيانيه سمپوزيوم وانك اور كانادا را كه صراحت در خطا رفتن اشخاصى كه علوم را از فرهنگ معنوى و ارزشهاى انسانى تفكيك كردهاند ، متذكر شويم ، سپس آن قسمت از جملات بيانيه را بياوريم كه صراحتا راه و چاره نابسامانى و قرار گرفتن بشريت در معرض نابودى را در هماهنگ ساختن و پيوند دادن دو مقوله مزبور معرفى مىنمايد :
1 آن قسمت از جملات بيانيه كه علت خطر نابودى بشر را تفكيك فرهنگ معنوى و ارزشهاى انسانى از علوم معرفى مىنمايد :
يك اين جمله را كه فعلا متذكر مىگرديم صراحتا مىگويد : در شروع اين قرن با پيشرفتى كه در علوم حاصل شد جوامع پيشرفته در صدد برآمدند كه ارزشها را در راه امكانات مادى خود استخدام نمايند ، در نتيجه ارزشها سركوب شدند . عبارت چنين است :« منشاء وضع ناگوار كنونى ما اساسا پيشرفت برخى از زمينه هاى علوم است كه عمدتا در شروع اين قرن به طور كامل رشد يافته بودند .
اين پيشرفتها كه به شكل رياضى در نقشه صنعتى قديمى جهان نشان داده شده به انسان نيروى غلبه بر طبيعت را عطاء كردند كه تا همين اواخر رفاه مادى روزافزون و ظاهرا بىپايانى را به بشر ارزانى مىداشت .انسان با سوء استفاده از اين نيرو خواست تا ارزشهايش را در جهت تحقق كامل امكانات مادى حاصل از پيشرفتههاى علمى به كار گيرد ، متقابلا ارزشهاى مربوط به ابعاد انسانى كه اساسا فرهنگهاى پيشين بودند سركوب شدند . » [ بيانيه ص 4]
دو سلب مفهوم انسانيت كه حذف و ناديده گرفتن ساير ابعاد انسان است ،دقيقا در راستاى ديد علمىاى است كه نسبت به جهان و انسان وجود دارد . از اين ديدگاه جهان به صورت ماشين ، و انسان تنها به صورت چرخ دندانه آن نگريسته مىشود .
سه « اگر ما نتوانيم علم و تكنولوژى را دوباره به سمت نيازهاى اساسى سوق دهيم ، پيشرفتهاى كنونى در زمينه انفورماتيك ( اندوخته دانش ) : تكنولوژى زيست ( حق بهرهمندى از اشكال زندگى ) و مهندسى ژنتيك ( طراحى ژن انسانى ) به نتايج زيانبار و غير قابل جبرانى براى آينده بشر منتهى خواهد شد . » [بيانيه ص 6]
چهار « شناخت انسان ( نسبت به خود ) عامل تعيين كننده اساسى ارزشهاى اوست ، اين ادراك ، مفهوم « خود » را در ارزيابى منافع مشخص تعيين مىكند . بنابراين ،فقر ايدئولوژيكى همراه با نگرش انسان به خود به عنوان چرخ دندانه ماشين موجب كاهش ارزشها مىگردد . [بيانيه ص 4] » احتياجى براى توضيح جملات فوق وجود ندارد ، زيرا اين جملات با كمال وضوح اثبات مىكند كه وضع خطرناك امروزى بشر معلول تفكيك دو مقوله علوم و فرهنگ معنوى و ارزشهاى انسانى مىباشد .
2 آن قسمت از جملات بيايند كه راه و چاره برطرف ساختن خطر جدى امروزى را در پيوند دادن علوم و ارزشها منحصر مىداند .
يك « درست در اين زمان كه ما در آستانه نابودى اكوسيستم و تنزل كيفيت زندگى بشر قرار داريم ، دانش و علوم در موقعيتى هستند كه قادرند خلاقيت انسانى و نيز تكنولوژى مورد نياز براى جبران اين وضعيت را فراهم آورند و هماهنگى ميان انسان و طبيعت را بازيابند . تنها چيزى كه فقدان آن محسوس است اراده اجتماعى و سياسى مىباشد . » [بيانيه ص 3]
دو « معهذا پيشرفتهاى علمى قرن حاضر نشان دادند كه اين ديدگاه ماشينى ( مكانيكى ) نسبت به جهان را نمىتوان در زمينه علمى محض نگاه داشت . بنابراين مبناى عقلانى در مورد شناخت ماشينى انسان ارزش خود را از دست داده است . » [بيانيه ص 4]
سه « در علوم معاصر ، تصوير صنعتى خشك و بى انعطاف از جهان جاى خود را به مفاهيمى داده است كه جهانى را مىسازند شكل گرفته از دادههاى خلاق دائمى ،كه هيچ قانون مكانيكى قادر نيست آنرا به زور متوقف نمايد . بر همين اساس ارزشهاى انسانى در اين ديدگاه جديد علمى به ارزشهايى بسط مىيابد كه با ارزشهاى پذيرفته شده در فرهنگهاى پيشين سازگارى دارند . » [بيانيه ص 4 و 5]
چهار « نوع بشر حد اكثر بهرهگيرى را از جهان خارج مىنمايد و از ظرفيت زندگى در محيط متحول فرهنگى اجتماعى نيز به حد اعلى استفاده مىبرد . بينش رو به رشد بشر در زمينه علوم دلالت بر اين امر دارد كه انسان مىتواند ايمان گمشده و تجربيات معنوى و روحانى خود را دوباره بدست بياورد . » [بيانيه ص 5]
پنج « بحران كنونى كه در نتيجه تصرف سياره از سوى بشر بوجود آمده است ،براى تدارك فردا و فرداهاى ديگر به ديدگاههاى جديدى كه ريشه در فرهنگهاى مختلف دارند نياز دارد . » « در اينجا بيانيه ، يك مطلب ديگر را هم مطرح نموده است كه توجه دقيق به آن بسيار مفيد مىباشد ، مطلب چنين است : درك عالم لا يتناهى به هم پيوستهاى كه آهنگ حيات را تكرار مىكند ، به بشر اجازه خواهد داد كه دوباره با طبيعت يكى شود و ارتباط خود را در فضا و زمان با كل حيات و جهان ماده درك كند . » براى توضيح و بررسى بيشتر اين جملات مراجعه فرماييد به نقد و تحليل متن خود بيانيه .
دانشهاى بشرى محصول ارتباط عوامل درك كننده با واقعيات درك شده در جهان هستى است ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم ، هم تماشاگر
اينست بزرگترين مسئله در ارزيابى ارتباط با واقعيات به وسيله علم و فلسفه در عرصه معرفت بشرى . بشر بدون اينكه بتواند مرز حقيقى ميان « من » ( مجموع عوامل درك كننده ) و « جز من » ( مجموع عوامل درك شونده ) را در علومى كه بدست مىآورد مشخص نمايد و حتى غالبا بدون اينكه توجهى به اين حقيقت داشته باشد كه دانش وى محصول ارتباط دو عامل فوق است ، خود را عالم به واقعيات براى خود مىداند و دانش خود را بدون دخالت چيزى از طرف عوامل درك كننده ناب و نمايشگر دقيق واقعيات تلقى مىنمايد اينكه ارتباط علمى با واقعيات يكى از ضرورتهاى حياتى ما است براى هيچ كسى جاى ترديد نيست .
و نيز اينكه پاسخگوى چنين ارتباط ، تفكرات و تجارب و روشهاى علمى رسمى است به قدرى بديهى است كه نيازى به اثبات ندارد ، بلكه چنين به نظر مىرسد اصرار و ابراز احساسات بيشتر درباره اين حقيقت ضرورى ،نه تنها به روشنايى كامل آن نخواهد افزود ، بلكه مانند موارد ديگر كه خود واقعيت با كمال وضوح روشن است ، اصرار شديد و استناد به احساسات موجب بروز ابهام بيشتر در درك و پذيرش واقعيت مىگردد .
از طرف ديگر همه ما مىدانيم كه ارتباط علمى ما با جهان هستى از راه عوامل و وسائل و كانالهايى صورت مىگيرد كه كم و بيش در علم به واقعيتهايى كه علم در صدد درك و دريافت آنها است دخالت مىورزند ، و در هر نوع علمى كه درباره آن واقعيتها بدست مىآوريم اثر مىگذارند . اين دخالت در دريافتهاى فلسفى و هستى شناسى هم آنجا كه متكى به دانشهاى رسمى معمول است يك امر طبيعى است .
براى توضيح به آن گروه از دانش پژوهان عزيز كه براى نخستين بار با اين مسئله با اهميت روبرو مىشوند ، يك مثال كاملا ساده و قابل فهم عمومى را متذكر مىگرديم : همه ما مىدانيم كه پنكه برقى در حال حركت سريع با اينكه اصل آن سه شاخه است ، يك دائره حقيقى در جهان خارج ديده مىشود ، در صورتيكه آنچه كه در جهان عينى خارجى وجود دارد يك دستگاه با سه شاخه است كه حركت به آن اضافه شده است . و از آن جهت كه ذهن انسانى از تفكيك نقاط عبور شاخهها ناتوان است ، لذا شاخههاى متحرك به دور خود را دائره حقيقى نشان مىدهد .
و اين حقيقت هم نيازى به اثبات ندارد كه منحصر بودن راههاى علم در وسائل محدود نمىتواند واقعيت براى خود را محدود بسازد و يا به عبارت ديگر واقعيت را پيرو خود بسازد ، همانگونه كه در طرز تفكرات اشخاص ايدهآليست مشاهده مىشود ،مخصوصا با در نظر گرفتن اين حقيقت كه موجوداتى كه براى ما در حال ارتباط علمى و هرگونه معرفتى مطرح مىشوند ، در عرصهاى از هستى در جريانند كه نظام قانونى ( سيستم ) آنها باز است نه بسته .
از آنچه كه گفتيم ، به خوبى اثبات مىشود كه دانشهاى رسمى و معمولى ما در اين دنيا محصول ارتباط « من » ( عوامل درك كننده ) و « جز من » ( واقعيات درك شده در برون ذات ) مىباشد اينست معناى آن جمله بسيار متين علمى و فلسفى و زيبا كه از لائوتسه تا امروز به يادگار مانده است :او گفته است : « ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم ، هم تماشاگر » ممكن است برخى از صاحبنظران گمان كنند كه محتواى اين جمله تنها از شخصيت فلسفى معروف چين ( لائوتسه ) ابتكار شده است در صورتيكه با توجه به اصالت و وضوح بازيگرى و تماشاگرى در ارتباط با موجودات جهان هستى ، نمىتوانيم بگوييم : درك اين حقيقت تا زمان لائوتسه براى دانشمندان و صاحبنظران معرفت دست نداده بوده است .
ما همين اصل بازيگرى و تماشاگرى در ارتباط علمى با واقعيات را در چند مورد از آثار محمد بن محمد بن طرخان فارابى مشاهده مىكنيم كه در مباحث آينده با منابع آنها مطرح خواهيم نمود . [ 1 ] بعضى از متفكران گفتهاند : درست است كه وسائل درك در ميان دو قطب ( درك كننده و درك شونده ) ارتباط پيچيدهاى بوجود مىآورد ، ولى ما مىتوانيم براى حل اين پيچيدگىها به معرفتهاى ديگر فيزيكى متوسل شويم .
در عبارات پروفسور سرگى واويلوف چنين آمده است : « اصولا معرفت از چه راهى حاصل مىشود ؟ پاسخ به آن از نظر علمى آشكار و آسان است . حس انسانى را اسبابهاى وى ، يعنى ميكروسكوپ ، تلسكوپ ، الكترومتر ، اطاق ويلسون و غيره كه براى كمك به محدوديتهاى حاصله از اعضاى حواس درست شده تكميل مىكند . طبيعى است كه هر اسبابى بين بيننده و نمود يك ارتباط پيچيدهاى ايجاد مىكند .
در اين ارتباط شخص به علت معرفتهاى ديگر فيزيكى مجبور است تصحيحات و تعبيراتى وارد سازد . ولى اين موضوع مانع از آن نيست كه ما به كمك اسبابها ، ساختمان اتم را بشناسيم و هسته اتم را بشكافيم ، طبيعت نور را بشناسيم و غيره . » 2 البته جاى ترديد نيست اينكه امروزه براى گسترش و عميقتر ساختن معلومات بشرى دستگاهها و آزمايشگاههاى بسيار دقيق و با اهميتى وجود دارد كه در افزايش جوانب معلومات بسيار مؤثر مىباشند ، ولى با اين حال نمىتوانند دخالت و تصرف منطقه عوامل درك كننده را تا حد صفر تقليل بدهند و بعبارت زيبايى كه در آن جمله لائوتسه ديديم : بازيگرى ما را بكلى از بين ببرند و ما در ارتباط با واقعيتها براى خود تماشاگر محض باشيم ، يعنى واقعيات را آنچنانكه هستند بدون كمترين دخل و تصرفى از طرف عوامل درك به ذهن خود منتقل نماييم .
تنها در موردى مىتوان با خود واقعيت ارتباط برقرار نمود كه ما بوسيله علم حضورى با آن واقعيت ارتباط برقرار مىنماييم . علم حضورى عبارتست از دريافت ذات يا « من » خويشتن و بديهى است كه ما در اين دريافت به هيچ وسيله و كانالى نيازمند نيستيم تا معلوم ما از ناحيه آن وسائل و كانالها با كيفيت خاصى به درون ما منتقل شود . مورد ديگرى كه « من » انسانى در دريافت آن ، نيازى به وسائل و كانالهاى عامل درك ندارد ، خدا است كه دريافت ما درباره آن وجود اقدس نيز مانند علم حضورى مىباشد .
از اين مباحث معلوم مىشود اينكه بعضى از بزرگترين فيزيكدانان قرن ما گفته است كه : هر كس بتواند علم فيزيك را دقيقا تعريف كند قطعا او در علم فيزيك صاحبنظر مىباشد ، ناشى از همين اصل « بازيگرى و تماشاگرى در معلومات » است ،
زيرا وقتى كه ما نتوانيم مرز حقيقى ميان منطقه ( عوامل درك كننده ) و منطقه ( واقعيتهاى درك شده ) را مشخص نماييم ، بهيچ وجه نمىتوانيم بگوييم : منطقه واقعيات ، و بعبارت ديگر قطب برون ذاتى كه همان موجودات عالم هستى مىباشند ، از اين خط شروع مىشود و منطقه عوامل درك كننده ( عوامل درون ذاتى ) از اين خط .
بنابراين ، تعريف علم فيزيك كه موضوعش اشياء موجود در جهان برونى و عينى است ،بطور كاملا مشخص در دسترس ما قرار نخواهد گرفت .با توجه به مطالبى كه بيان نموديم ، در ارزشيابى و تحقيق درباره علم و معرفت ،درك اين اصل اساسى كه « علم و معرفت » محصولى از ارتباط و منطقه « من » و « جز من » است كارى دشوار نيست و هر كس مىتواند با كمترين توجه بفهمد كه چنانكه وجود « جز من » يعنى موجودات عالم هستى به تنهايى نمىتواند پديدهاى به نام معرفت انسانى به وجود بياورد ، همچنان اگر « جز من » وجود نداشته باشد با وجود « من » فقط يا اصلا معرفتى به وجود نخواهد آمد و يا اگر معتقد به اين نظريه باشيم كه بذرها و استعدادهاى اوليه معرفت در نهاد ما انسانها وجود دارد و با ارتباط با جهان عينى ( جز من ) است كه به فعليت مىرسند [ چون فرض اينست كه « جز من » وجود ندارد ] ، لذامعرفت هرگز به فعليت نخواهد رسيد ، بنابراين ، معرفت ، يا حد اقل بروز آن در انسانها مبتنى بر دو ركن اساسى است كه « من » و « جز من » ناميده مىشوند .
[ 1 ] لائوتسه از فلاسفه چين متولد حدود 600 قبل از ميلاد . فارابى حكيمى بزرگ از حكماى اسلامى تولد 260 هجرى وفات 339
[ 2 ] ل . و فيزيك نو تأليف پروفسور دكتر سرگى واويلوف ص 27 و 28 روشهاى آزمايشى فيزيك نو
معمولا اشتياق و هدفگيريهاى اصلى انسانها در جريان به دست آوردن معرفت و علم
« درك واقعيتها » است آنچنانكه هستند ، بدون دخالت هيچ چيزى ديگر در آنچه كه به دست آوردهاند . يعنى انسانها بطور جدّى مىخواهند خود واقعيات را بدون بازيگرى و دخالت از طرف عوامل و وسائل و كانالهايى كه در اختيار منطقه « من » مىباشند درك و دريافت نمايند .
با نظر به تلاشها و هدفگيريهاى اصلى انسانها در ارتباط با جهان هستى براى تحصيل علم و معرفت درباره آن ، كاملا واضح است كه همه آنان مىخواهند با كمال آگاهى و بطور همه جانبه با خود واقعيات « چنانكه هستند » ارتباط برقرار نمايند . مىتوان گفت نه تنها متفكران و صاحبنظران در علوم و فلسفهها بطور جدى مىخواهند كه از اختلاط واقعيتها با امورى كه از منطقه عوامل درك وارد صحنه مىشوند جلوگيرى نموده و واقعيت را به دور از هر ناخالصى درك و دريافت نمايند ، بلكه حتى مردم معمولى نيز با شعور فطرى ناب كه دارند ،مىخواهند آنچه را كه مورد ارتباط علمى و معرفتى آنان قرار مىگيرد ، از همه امور خارج از خود واقعيت بر كنار باشد .
روايتى كه به حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله نسبت داده شده است در اشتياق به وصول علمى خالص بر همه واقعيتها چنين است :اللهم ارنى الأشياء كما هى ( خداوندا ، اشياء را آنچنانكه هستند براى من ارائه فرما . ) ابياتى را كه شما ذيلا مىخوانيد با اينكه در قالب و شكل شعرى گفته شده است ، ولى با توجه به هدفگيرى و آرمان اصلى همه متفكران و صاحبنظران قرون و اعصار ، اساسىترين مسئله را درباره علم و معرفت مورد توجه قرار داده و در حال نيايش كه از جدىترين حالات يك انسان آگاه است اشتياق خود را به تماشاگرى خالص ( دريافت واقعيات آنچنانكه هستند ) ابراز داشته و از خدا مىخواهد كه در مسير تلاش و تكاپو در اين دنيا توفيقى براى وى عنايت شود كه همه واقعيتها را آنچنانكه هستند ببيند . اين يك اشتياق بسيار با ارزش است .
كاروان بسيار انبوه و ممتد مسير علم و معرفت كه مىخواهند صحنه ذهن و كارگاه مغز خود را مانند آيينه در برابر واقعيات برنهند و همه واقعيات با همه ابعاد خود « آنچنانكه هستند » براى آنان روشن شوند .
اى خدا بنماى تو هر چيز را
آنچنانكه هست در خدعه سرا
طعمه بنموده بما وان بوده شصت
وا نما هر چيز را آنسان كه هست
[ 1 ] ما در آغاز بحث براى تحقيق و ارزشيابى علم و معرفت در ارتباط با واقعيتهاى دو منطقه اساسى را به طور مختصر متذكر مىشويم و سپس به شرح مبسوط آن دو مىپردازيم :
منطقه يكم « من » و عوامل و وسايل و كانالهايى كه در حصول علم دخالت مىورزند
« من » يا قطب ذاتى كه در پديده علم به عنوان ركن اول محسوب مىگردد ، همان مدير درونى است كه حيات و شئون حياتى انسان را در ارتباط چهارگانه ( ارتباط با خويشتن ، با خدا ، با جهان هستى ، با همنوعان خود ) تنظيم نموده و او را در وصول به اهدافى كه در دو قلمرو ماده و معنى انتخاب مىنمايد اداره مىكند . اين مقدار معرفى درباره « من » براى ورود به مبحث ما كافى است . البته مباحث بسيار فراوانى درباره « من » از ديدگاه علوم انسانى و فلسفه و مذهب وجود دارد كه فعلا از ديدگاه مباحث ما بيرون است و تنها به مقدارى بسيار مختصر به آن مباحث در پاورقى اشاره مىكنيم : [ 2 ]
[ 1 ] حكما و انسان شناسانى بزرگ بطور فراوان در ادبيات فارسى به انگيزگى تعقل و احساسات عميق ، عالىترين حكمت و جهان بينىها و انسان شناسىها را در شكل اثر هنرى براى بشريت تقديم كردهاند ولى ساده لوحان نمىتوانند اين حقيقت را درك نمايند ، لذا گاهى كه عالىترين اصل و قانون علمى يا معرفتى به وسيله اثر هنر ، شعرى از آن بزرگان تاريخ علم و معرفت مورد استشهاد قرار مىگيرد ، به جهت عدم توجه به محتواى بسيار با ارزش اثر هنرى ، به خيال آنكه شعر نمىتواند واقعيتى را بازگو كند ، خود را از درك محتواى آن اثر محروم مىسازند . از اينجا است كه اگر كسى بگويد : مولوى شاعر است ، و مثنوى هم ديوان شعر است ، و محتواى اين كتاب ، هم يك مقدار مفاهيم شعرى ،به معناى معمولى آن است ، ما سخنى براى گفتن با اين ساده لوحان نداريم ، جز اينكه درباره آنان از خداوند سبحان مسئلت بداريم كه طعم حياتى تلاش براى پيشبرد علم و معرفت را براى آنان بچشاند .
[ 2 ] با آنهمه حقايق علمى و فلسفى و احساسات عميقى كه بشر درباره « من » به دست آورده است ، مىتوان گفت : هنوز ميان ما و جملات نهائى كه در تعريف و تفسير اين حقيقت بزرگ فاصلهاى بس طولانى وجود دارد . مضمون ابيات زير را شما مىتوانيد هم در كتابهاى علمى و فلسفى كه با نگرش عميق به مفهوم « من » نگريستهاند مشاهده كنيد و هم در قالبهاى ادبى مانند اشعارى كه ذيلا مىبينيد :
حيران شدهام كه ميل جان با من چيست ؟
و اندر گل تيره اين دل روشن چيست ؟
عمريست هزار بار من گويم و من
من گويم و ليك مىندانم من چيست ؟
زين دو هزاران من و ما اى عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست منه بر دهنم
به همين جهت است كه اگر بخواهيم مطالب و آراء و عقايدى را كه تاكنون فلاسفه و حكماء و دانشمندان علوم روانى در توصيف يا تعريف « من » و مختصات اوليه و ثانويه و ارتباط آن با حيات و جان و روان و روح گفتهاند ، مورد تحقيق قرار بدهيم مسلما به تأليف مجلداتى در اين باره نيازمند خواهيم بود . اكثريت متفكران در فلسفه و حكمت ، و دانشمندان ژرف نگر در علوم انسانى يا با كمال صراحت ابراز ناتوانى از شناخت « من » نمودهاند ، و يا بطور ضمنى و تلويحى بر آنند كه در درون انسانها فعاليتها و نمودهايى فوق ماده و ماديات وجود دارند كه با هيچ يك از اصول و قوانين حاكمه در طبيعت سازگار نبوده و قابل تطبيق بر آنها نمىباشد . اينان بر دو گروه عمده تقسيم مىگردند ، گروه يكم مىگويند : « من » و حقايق و مختصات مربوط به آن ، بدانجهت كه امور فوق ماده و ماديات هستند ، لذا هرگز با تعريفات و اصول ، خود از امور و پديدههاى مادى قابل تعريف و توصيف نمىباشند ، گروه دوم بر اين عقيدهاند كه در آينده همه آنها از ديدگاه علمى كشف خواهند گشت ، اينان به انتظار روزى نشستهاند كه اگر قابل تحقق باشد ، يعنى روزى فرا برسد كه علم همه اين واقعيتها را كشف نمايد ، يا اين كشف به وسيله همين اصول و تعاريف خواهد بود كه امروز بطور رسمى در تأليفات و مراكز علمى رسميت دارند ، پس چرا امروز متفكران و صاحبنظران با همين اصول و تعريفات آنها را توضيح نمىدهند ؟ و اگر كشف و توضيح مزبور از راههايى ديگر غير از اصول و تعريفات رسمى امروز صورت خواهد گرفت ، تازه آغاز يك تحول بسيار خيره كنندهاى خواهد بود ، زيرا اگر روزى فرا رسد كه فعاليتها و نمودهاى فوق ماده و ماديات روانى در درون انسانها با اصول و تعريفاتى ديگر تعريف و توصيف شود بدون ترديد همه آنچه كه امروزه به عنوان اصول و قوانين و تعريفات علمى مورد قبول همه مىباشند تغيير پيدا كرده و بطور قطع وضعى بسيار ظريفتر و مجردتر از وضع امروزى به خود خواهند گرفت . به عنوان مثال براى تفسير خودآگاهى ( علم حضورى ) كه امروزه هيچ يك از تعريفات و اصول و قوانين علمى از عهده تفسير و تعريف آن برنمىآيند در آينده هر مفهوم و قضيهاى كه بكار برده شود ، حتما بايد تجرد و لطافت عالىتر از امروز را داشته باشد كه بتواند از عهده تفسير و تعريف آن برآيد . اين نكته را هم مىدانيم كه دگرگون نمودن روانشناسى و درآوردن آن به شكل فيزيولوژى و رفتار شناسى ، هيچ تفاوتى با حذف انسان از معلومات بشرى ندارد و اين يك امر روشن است كه تبديل روانشناسى به فيزيولوژى و رفتارشناسى حل علمى موضوع نبود ، بلكه حذف و منتفى ساختن موضوع است كه پناهگاه هميشگى هر انسانى است كه از تفسير و حل و فصل علمى آن موضوع ناتوان باشد .
منطقه دوم واقعيتهاى جهان هستى براى خود ( جز من درك كننده ) است ، خواه درك كنندهاى درباره آنها وجود داشته باشد يا نه .
براى اثبات واقعيت اشياء در كارگاه هستى ، و اينكه آنها ساخته ذهن بشرى نيستند ، استناد به شعور طبيعى ، و احساس اصيل صيانت ذات در برابر هر آنچه كه در كمين نابود ساختن هستى آدمى قرار بگيرد ، روشنترين دليل است ، ما مىدانيم كه در چنين موردى انسان نمىنشيند در اين موضوع بيانديشد كه مرگ چيست و زندگى كدام است و آيا مرگ و زندگى دو حقيقت متقابل هستند كه براى خود واقعيتى دارند ؟
آيا اين عامل مرگ و نابودى كه من با آن روبرو هستم از قبيل جواهر است يا اعراض ؟ اصلا وجود دارد يا ساخت انديشه و ذهن من است ؟ قطعى است كه چنين انسانى كه عامل مرگ ، كام خود را براى بلعيدن او باز كرده است بدون انديشه و بدون حتى فوت كردن كمترين فرصت با تحرك بازتابى ( رفلكس ) [ نه حركت مسبوق به انديشه و تصميم و اختيار و غير ذلك ] با آن عامل مرگ گلاويز مىشود و تا آخرين حد نيرو و زمان زندگى ، براى نابودى عامل مزبور شديدترين تلاش را انجام مىدهد . و هرگز به مغزش خطور نمىكند كه او تابع سوفسطائىهاى پيش از ميلاد يونان است ، يا از پيروان مخلص عاليجناب بركلى . اين پديده با كمال وضوح اثبات مىكند كه واقعيت براى خود وجود دارد خواه انسان آنرا درك كند يا درك نكند ، و خواه آنرا بخواهد يا نخواهد . و همچنين انسان با نظر به تعدد انواع دركى كه درباره انواع گوناگون موجودات در عالم خارج دارد يقين دارد كه واقعيتهايى كه ارتباط با آنها موجب تنوع دركها ( يا درك شدههايش ) گشته است ، براى خود وجود دارند ، و وجود و واقعيت آنها هيچ نيازى به درك و خواستن وى ندارد .
پس از تعريف و توصيف مختصر درباره دو ركن اساسى علم و معرفت ،مىپردازيم به چگونگى ارتباط اين دو ( « من » و عوامل و وسايل و كانالهايى كه من براى ارتباط با واقعيتها در اختيار دارد ، و « جز من » واقعيتهاى جهان هستى براى خود ) يعنى اكنون مىخواهيم بدانيم آيا ارتباط اين دو ركن يا دو منشاء اساسى علم و معرفت بدون تأثر از يكديگر و بدون دخالت هر يك از آن دو در كار ديگرى در حصول علم و معرفت هماهنگ مىگردند ؟
پاسخ اين مسئله با توجه بر همه مشاهدات و تجارب و انديشههاى علمى و معرفتى ما قطعا منفى است براى اثبات اين حقيقت بايد يكايك عوامل و وسايل و كانالهايى كه در بدست آوردن علم و معرفت كم و بيش دخالت دارند مورد بررسى قرار بگيرد .
منطقه يكم « من » و عوامل و وسايل و كانالهايى كه در حصول علم دخالت مىورزند .
عامل يكم « من » يا شخصيت
اين همان عامل اساسى درونى است كه مديريت حيات و جان و روان انسانى را به عهده گرفته است . اهميت اين عامل از آن جهت است كه اگر سالم باشد همه عوامل درك از حواس گرفته تا هدفگيريها در علم و معرفت را به خوبى اداره مىنمايد ، و اگر كمترين اختلالى در يكى از ابعاد آن بوجود بيايد قطعا در مديريت آن درباره كاربرد عوامل درك تأثير مىگذارد . علوم مختلف روانپزشكى و روانكاوى و بطور كلى علم النفس كه عرصه فعاليتش بسيار گستردهتر از ديگردانشهاى حرفهاى و رفتار شناسى است [ كه كارى با واقعيت خود روان و « من » ندارند ] بر مبناى اينكه « من » موضوع دانشهاى آنان را تشكيل مىدهد مىتواند دو كار بسيار با اهميت را انجام بدهد :
كار يكم مديريت عوامل درك و توجيه آنها در هدفگيريهايى كه از بدست آوردن علم و معرفت منظور نموده است .
كار دوم كار پالايش دريافت شدههايى كه از راه عوامل و وسائل و كانالهاى علم و معرفت به درون انسان منتقل مىگردند .
عناصر فعال « من » كه مانند اجزاء تشكيل دهنده پالايشگاه « من » است در حوزه فعاليتهاى « من » در علم و معرفت حاصل از راه عوامل فوق ، دخالت مىنمايند .
مانند خوش بينىها ، بدبينىها ، عقل گرايى ، يا قرار گرفتن تحت تأثير احساسات و عواطف ، شتابزدگى و كم ظرفيتى ، يا شكيبايى و داراى ظرفيت بزرگ ، آگاهى طلب يا علاقمند به مستى و تخدير ، مسلم است كه اين عناصر در حوزه « من » مىتوانند به فعاليت پرداخته و علم و معرفت را مخصوصا در قلمرو واقعيات نظرى و دريافتى كه درعلوم انسانى بسيار فراوان است رنگ آميزى نمايند .
عامل دوم منشهايى كه براى اغلب شخصيتهاى انسانى به وجود مىآيند .
منش عبارتست از نوعى عنصر فعال در حوزه « من » كه ميتواند فعاليتهاى « من » را توجيه و سمت حركت آنها را تعيين نمايد . مانند منش هنرى ، منش قضايى ، منش سياسى ، منش روحانى ، منش نظامى ، منش مديريت و غير ذلك . گاهى رسوخ منش در درون آدمى به حديست كه گويى مالك خود « من » است و لذا تأثير آن در كميت و كيفيت معرفت ، قابل توجه ميباشد .
كسى كه داراى منش هنرى است ، در تفسير و توجيه معرفتى كه بدست مىآورد ، احساس هنرى خود را در مقدمات يا مختصات يا نتايج و گاهى در همه آنها دخالت ميدهد ، و آن كسى كه داراى منش قضائى است ،فضاى درونش پر از احساس « بايد » و « نبايد » و « حق » و « حكم » و « قانون » و « اتهام » و « برائت » و غير ذلك از مفاهيمى است كه باردار حقوقى ميباشند و همچنين ساير منشها .
تفاوت ميان عامل اول كه پالايشگاه « من » است و عامل دوم كه عبارت از منشها است ، در اينست كه منشها در معرفت هستند به يك عامل است كه منش شخص است و لذا با شناخت منش يك انسان ميتوان طرز برداشت معرفتى او را درباره واقعيات حدس زد ، در صورتيكه عناصر فعال در سطوح « من » ممكن است متنوع بوده باشد ، در اينصورت عاملى كه در معرفت تأثير ميگذارد ، حقيقتى است محصول تأليف و تفاعل آن عناصر فعال .
فرض كنيم عناصرى كه در سطوح « من » يك انسان مشغول فعاليتاند و مانند اجزاء يك پالايشگاه ، معرفت درباره واقعيات را تصفيه نموده و هويت خاصى به آن مىبخشند ، عبارتند از عشق به آگاهى و تحرك احساساتى ، در اينصورت هر معرفتى كه در درون چنين انسانى بروز نمايد ، آن معرفت در معرض افزايش آگاهى و روشنايى به آن بوده و اجزاء تشكيل دهنده و مجموع آن معرفت به اضافه داشتن موضوع خود ، محرك احساسات ، يا بوجود آورنده شرائط يا عامل اشباع آن خواهد بود . و همين دو عنصر به جهت اختلاف موضوعهايى كه با آگاهىهاى شخص روشن ميشوند ، ممكن است نتايج ديگر ببار بياورند .
حال اگر عنصرى ديگر به دو عنصر مزبور اضافه شود ، مثلا عنصر شتابزدگى ،قطعى است كه آن سه عنصر فعال در معرفت تأثيرى ديگر خواهند گذاشت . مثالى كه ميتوان براى توضيح اين فرض در نظر گرفت ، اينست كه : شخصى كه عنصر عشق به آگاهى و احساسات و شتابزدگى در درون او فعاليت دارند ، در مطالعه خود در پيرامون مختصات و پديدههاى بشرى ، اين نتيجه را بدست آورده است كه « انسان طبيعتا سود جو است » عنصر عشق به افزايش آگاهى چنين شخصى را بر تحصيل اطلاع از حقيقت اين نتيجه و عوامل اوليه و ثانويه ، آن تحريك مينمايد و نيز ميخواهد بداند كه سودجوئى در انسان واقعا يك حقيقت ذاتى است كه قابل دگرگونى نيست يا امرى است عارضى و ثانوى و ميتوان با تعليم و تربيت صحيح ، اين امر را در او تعديل نمود ،از طرف ديگر اين شخص در درون خود عنصر فعالى ديگر دارد كه احساساتى بودن او است ، اين احساسات همه آن آگاهىها را كه بدست مىآورد ، فورا وارد منطقه خوب و بد و زشت و زيبا مينمايد و نميگذارد تعقل سليم آن آگاهىها را آنچنانكه هستند ،تنظيم نمايد و نتايج واقعى آنها را نشان بدهد و مسلم است كه ورود يك موضوع به شايستگى نمود طبيعى است كه اين خوبى و شايستگى موجب خواهد شد كه سودجويى براى شخص مفروض مطلوب جدى تلقى گردد .
در اين هنگام معرفت حاصله وى درباره انسان با مختص سودجويى كه از نظر وى شايسته و مطلوب خود او است ، مانند عينكى خواهد گشت كه همه حقايق انسانى با رنگ آن عينك رنگ آميزى خواهد گشت ، ولى علاقه شديد به افزايش آگاهى همواره نوعى عدم قناعت به طور ناآگاه در درون او به وجود خواهد آورد ، و در نتيجه معرفت حاصله درباره سودجويى انسان در درون حالت تزلزل خواهد داشت كه اين تزلزل را با احساسات بايد آرامش ببخشد . اگر عنصر شتابزدگى در نتيجهگيرى را به دو عنصر مزبور اضافه كنيم ، خواهيم ديد معرفت چنين شخصى لحظهاى ، و گسيخته و پر از احتمالات و قطعهاى متضاد ميباشد .
عامل سوم عوامل گوناگون كارگاه مغز
اين عوامل بسيار متعدد و متنوع مىباشند ، مانند عوامل درك و معلومات و تصور و تصديق و تجريد اعداد و وضع اعتباريات و انتزاع مفاهيم كلى و علامتها ، صحنه آگاه ذهن و نيمه آگاه و ناخودآگاه آن و همچنين حافظه و انديشه و تعقل ، تخيل و شهود و حدس و بينش و انتقالات اكتشافى و تجسيم و الهامات و خلاقيتهاى هنرى بطور عموم و عواملى كه در مغز يا « من » انسانى جايگير ميشوند و سپس در شكل عنصر فعال در درون انسان به فعاليت مىپردازند و غير ذلك كه بهر حال به جهت تبعيت از قوانينى كه براى خود دارند بدون اعتناء به خواسته او درباره تصفيه علم در معلومات انسانى دخالت مينمايند .
روشنترين دليل دخالت عوامل فوق در جريان دانشها و بينشهاى ما ، رابطه مستقيم تغييرات در آن عوامل با دانشها و بينشها ميباشد ، ميدانيم كه كمترين تغيير در عامل تجريد يا انتزاع كه از عوامل بسيار مهم مغز انسانى در بدست آوردن علم و معرفت مىباشند ، نوعى دگرگونى در آنها ايجاد مىكنند كه مناسب با همان تغيير ميباشد . اگر اختلالى در يكى از سه صحنه ( آگاه و نيمه آگاه و ناآگاه ) ذهن بوجود بيايد بدون كمترين ترديد در محصول علمى ما اثر خواهد گذاشت . ناتوانى ذهن از تفكيك نقاط عبور سه شاخههاى پنكه برقى آن سه شاخه در حال حركت سريع را دايره نشان ميدهد . عامل اين نمود خلاف واقعيت براى خود همان ناتوانى ذهن است كه بيان نموديم .
محتويات ذهن نيمهآگاه و ناآگاه در فعاليتهاى ذهنى نيز بسيار مؤثر است . اگر در جايگاه يك منظره طبيعى بسيار زيبا كه براى همه انسانها معمولى جالب و موجب انبساط روانى است يكى از عزيزان ما با يك جنايت تلخى كشته شود و تأثر از آن جنايت تا سطوح عميق « من » يا به اصطلاح معمولى امروز در ضمير ناخودآگاه نفوذ كرده باشد ، بديهى است كه هر موقع به تماشاى آن منظره بپردازيم آن تأثر روانى از ضمير ناآگاه ما سر كشيده و به فعاليت پرداخته در تصور و تصديق درباره آن منظره معلومات ما در آثار علمى و حكمى و عرفانى مغزهاى مقتدر روزگار گذشته و دورانهاى متأخر به فراوانى گوشزد شده است . از آنجمله : در تفكرات مولوى در مواردى فراوان اين اصل قابل مشاهده است .
چون تو با پر هوى بر مىپرى
لا جرم بر من گمان بد مىبرى
هر كه را افعال دام و دد بود
بر كريمانش گمان بد بود
چون تو جزو عالمى پس اى مهين
كل آنرا همچو خود دانى يقين
چون تو برگردى و برگردد سرت
خانه را گردنده بيند منظرت
ور تو در كشتى روى بر يم روان
ساحل يم را همى بينى روان
گر تو باشى تنگدل از ملحمه
تنگ بينى جوّ دنيا را همه
ور تو خوش باشى به كام دوستان
اين جهان بنمايدت چون بوستان
وى بسا كس رفته تركستان و چين
او نديده هيچ جز مكر و كمين
وى بسا كس رفته تا هند و هرى
او نديده جز مگر بيع و شرى
طالب هر چيز اى يار رشيد
جز همان چيزى كه مىجويد نديد
چون ندارد مدركى جز رنگ و بو
جمله اقليمها را گو بجو
گاو در بغداد آيد ناگهان
بگذرد از اين سران تا آن سران
از همه عيش و خوشيها و مزه
او نبيند غير قشر خربزه
كه بود افتاده در ره يا حشيش
لايق سيران گاوى يا خريش
خشك بر ميخ طبيعت چون قديد
بسته اسباب و جانش لا يزيد
وان فضاى خرق اسباب و علل
هست ارض اللّه اى صدر اجل
هر زمان مبدل شود چون نقش جان
نو بنو بيند جهانى در عيان
گر بود فردوس و انهار بهشت
چون فسرده يك صفت شد گشت زشت
[ 1 ]
[ 1 ] اين دخالت شديد از طرف عوامل مغزى در دريافت زيبايىها هم وجود دارد ، شما اگر بخواهيد با ميكروسكپ به زيباترين چشم نگاه كنيد شايد با ديدن خطوط و اشكال و برآمدگيها و حفرههاى موجود در آن ، وحشت زده ميكرسكپ را بر زمين بيندازيد . شگفتا ، اين جنگل بود كه با تحريك علاقه و عشق من به خود ، مرا مشتاق ساخته بود .
مثال قضاوت مورچه ها درباره قلمى كه روى كاغذ حركت ميكرد و نقاشى ميكرد
موركى بر كاغذى ديد او قلم
گفت با مور دگر اين راز هم
كه عجائب نقشها آن كلك كرد
همچو ريحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور اصبع است آن پيشهور
وين قلم در فعل فرعست و اثر
گفت آن مور سوم كز بازو است
كاصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنين ميرفت بالا تا يكى
مهتر موران فطن بود اندكى
گفت كز صورت نبينيد اين هنر
كان بخواب و مرگ گردد بىخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجنبد نقشها
بيخبر بود او كه آن عقل و نژاد
بى ز تقليب خدا باشد جماد
و اين يك حقيقت است كه محدوديت بينش و ديدگاه و معلومات ، تأثير و تصرف كاملا آشكار در معرفت حاصله مينمايد . آن مورچه ضعيف كه فقط قلم را روى كاغذ مىبيند ، همه نوشتهها و نقشهايى را كه روى كاغذ ترسيم شده بود مستند به قلم مىبيند .
مورچه ديگرى كه بينش و ديدگاهى فراختر و بالاترى دارد ، نوشته و نقشهها را به انگشتان نويسنده نسبت ميدهد ، زيرا اين قدر ميداند كه قلم وسيله اى بيش نيست و انگشتانى كه حركت مىكند و قلم را به حركتهايى منظم در مىآورد مانند علتى است كه معلول خود را ( نوشتهها يا نقشهها را ) به وجود مىآورد . مورچه ديگر به جهت داشتن معلومات و بينش عالىتر و ديدگاهى وسيعتر ، حركت قلم را روى كاغذ كه موجب ترسيم نقش ميگردد ، مستند به بازو ميداند . بدين ترتيب هر مورچهاى به اندازه بينش و ديدگاهها و معلوماتى كه دارد در دريافت علت اصلى ترسيم و نقش روى كاغذ ،بيشتر گام بر ميدارد تا نوبت به اظهار نظر مورى بزرگ و آگاه ميرسد كه مىگويد :
علت را از موجودى مثل قلم و اعضايى مانند انگشتان و دست و بازو و شانه و سر مجوييد ،زيرا حركت و فعاليتهاى همه اين موجودات وابسته به جان و عقل است . اين مور بزرگ و آگاه هم اگر چه از ديگر مورچهها داناتر و داراى ديدگاهى عالىتر بود ، با اينحال
بيخبر بود او كه آن عقل و فؤاد
بى ز تقليب خدا باشد جماد
عالمش چندان بود كش بينش است
چشم چندين بحر هم چندينش است
عامل چهارم حواس طبيعى
عامل چهارم حواس طبيعى ما است . اين حواس عبارتند از بينائى و شنوائى و بويائى و پسائى و چشائى . جاى هيچ ترديد نيست كه اين حواس با كميتها و كيفيتهاى معينى عمل ميكنند ، و چنين نيست كه هر يك از اين عوامل يا كانال درك فعاليت خود را بدون هيچ قيد و شرطى و بطور مطلق با كمال خالص بودن از دخالت انجام بدهد ، يعنى چنين نيست كه چشم انسانى هر آنچه را در اين جهان هستى بودى و نمودى دارد و از شكل و كيفيت معينى برخوردار است ، چشم آنرا مىبيند ، يا هر صدائى را در هر حال و با هر موج و فركانسى كه باشد و گوش در هر گونه شرايطى قرار بگيرد ، آنرا خواهد شنيد ، بلكه همانگونه كه از نظر علمى و تجربى و مشاهده همگانى اثبات شده است همه حواس طبيعى ما با نمودهايى خاص و در موضعگيريهاى معين با ساختمان طبيعى خود ارتباط برقرار مىنمايند و كمترين دگرگونى از وضعى كه دارند اثر خود را در علم و معرفت حاصله از آنها به وجود مىآورند .
در عمل لامسه هم ما تأثير قابل توجه عضوى را كه كيفيت خاصى را مىپذيرد و با آن كيفيت خاص براى ما از واقعيت براى خود اطلاعى ميدهد ، مشاهده مىكنيم .
به عنوان مثال اگر سه استكان آب را با درجههاى مختلف گرما در كنار هم به ترتيب ذيل قرار بدهيم ( استكان آب گرم در طرف راست و استكان آب نيم گرم در وسط و استكان آب سرد در كنار آن ) در اين حال اگر نخست انگشت را در استكان آب گرم فرو برده سپس به آب نيم گرم فرو ببريم ، انگشت ما سردى احساس خواهد كرد . و اگر نخست انگشت را در آب سرد فرو ببريم و سپس آنرا در آب نيمگرم فرو ببريم انگشت ما گرمى احساس خواهد نمود . همچنين در آن هنگام كه ذهن آگاه ما با انعكاس نمودى خاص اشغال ميگردد انعكاس نمود دوم در ذهن ، با آن صورت كه ذهن ما با هيچگونه انعكاسى مشغول نيست ، متفاوت مىباشد .
فراموش نشده است موقعى كه فضانوردان در ماه فرود آمدند و عكس برداريها از ماه نمودند هنگاميكه به زمين برگشتند و آن عكسها را به مردم نشان دادند كه هيچگونه زيبايى نداشت ، گروهى از ساده لوحان گفتند كه براى سمبل زيبايى دست از ماه برداريد و برويد يك نمود ديگرى را پيدا كنيد زيرا كه آن گونه كه ماه را در ادبيات خود زيبا تجسيم مينموديد از همين موادى كه كم و بيش با آنها آشنايى داريم تركيب شده است ، آن ماه بسيار زيبا ، دشتها و درهها و تپههايى است و بس . اين ساده لوحان درك نكرده بودند كه زيبايى نمودها همواره با چشمان معمولى و با مراعات فاصله معينى ما بين بيننده و نمود مورد تماشا مفهوم پيدا مىكند . به همين جهت است كه ماه اكنون هم زيبا است و براى هميشه تا آنگاه كه چشمان ما همين تركيب و خاصيت را دارا است و ماه را از همين فاصله مىبينيم زيبا خواهد ماند .
عامل پنجم عوارض ثانويه حواس طبيعى
مانند بيماريها و دگرگونيهاى ديگرى كه بر حواس انسانى عارض ميگردند ،و اين نوع عوامل نيز متعدد و متنوع ميباشند ، اگر كسى به نوعى بيمارى يك رنگ بينى مبتلا شود قطعى است كه همه رنگها اشياء را كه چشم در حال طبيعى با دخالت نور دريافت مىنمايد ، بيش از يك رنگ نخواهد ديد .
عامل ششم فعاليت حواس كه موجب تأثر سطح آگاه ذهن ميباشد
در حالات ارتباط مستمر حواس با اشياء عينى ، يك حالت ديگرى به وجود مىآيد كه تماشاگر را از ارتباط مستقيم با آنچه كه مورد درك او قرار گرفته است محروم مىسازد . ذهن انسانى نخست با ارتباط با يك نمودى مانند آفتاب ، تأثرى از آن نمود را در خود منعكس مينمايد ، در لحظات بعدى با همين حالتى كه از يك شيئ عينى پيدا كرده است ارتباط خود را با همان شيئ يا با يك نمود ديگر ادامه ميدهد . بديهى است كه تا آن انعكاس از ذهن آگاه انسانى محو شود ، مدتى كم و بيش احتياج خواهد داشت . در آنموقع كه ذهن با حالت انعكاسى از يك نمود به ارتباط خود ادامه ميدهد ،قطعى است كه در درك نمود در حالات بعدى دخالتى خواهد كرد .
اين دخالت را محمد بن محمد بن طرخان فارابى فيلسوف و حكيم مشهور اسلامى چنين تذكر ميدهد « هر يك از حواس ظاهرى ما از محسوس تأثر مىپذيرد و آن تأثر شبيه به كيفيت خود محسوس است ، و اگر محسوس قوى باشد ، پس از گسيخته شدن تماس حس با محسوس ، آن كيفيت تا مدتى به بقاى خود ادامه ميدهد ، مانند صورت آفتاب كه چشم به آن نگريسته باشد ، پس از گسيخته شدن تماس چشم با آفتاب ، صورت آن تا زمانى كم و بيش در حس باقى ميماند و همچنين پس از انقطاع رابطه گوش با صداى ممتد و قوى طنين خسته كنندهاى در گوش ميماند . » 1 بديهى است كه بقاى صورت آفتاب در ذهن كه قطعا در احساس بعدى دخالت خواهد كرد از دخالت حواس متأثر در علم حاصل از ارتباط مفروض ميباشد . همچنين فارابى در جاى ديگر ميگويد : « چشم آدمى روشنايى آفتاب را مىگيرد و با همان روشنايى آفتاب را مىبيند . » 2
هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نونو ميرسد
مستمرى مينمايد در جسد
شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع
مينمايد سرعت انگيزى صنع
از سر امر و دبن بينى چنان
زان فرود آ تا نماند اين گمان
چون كه برگردى و سرگشته شوى
خانه را گردنده بينى آن تويى
چيست اين كوزه تن محصور ما
و اندر آن آب حواس شور ما
اى خداوند اين خم و كوزه مرا
در پذير از فضل اللّه اشترى
كوزهاى با پنج لوله پنج حس
پاك دار اين آب را از هر نجس
تا شود زين كوزه منفذ سوى بحر
تا بگيرد كوزه ما خوى بحر
بينهايت گردد آبش بعد از آن
پر شود از كوزه ما صد جهان
پيل اندر خانه تاريك بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از براى ديدنش مردم بسى
اندر آن ظلمت همى شد هر كسى
ديدنش با چشم چون ممكن نبود
اندر آن تاريكيش كف مىبسود
آن يكى را كف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانستش نهاد
آن يكى را دست بر گوشش رسيد
آن بر او چون بادبيزن شد پديد
آن يكى را كف چو بر پايش بسود
گفت شكل پيل ديدم چون عمود
آن يكى بر پشت او بنهاد دست
گفت خود اين پيل چون تختى بدست
همچنين هر يك به جزئى كاو رسيد
فهم آن ميكرد بر آن مىتنيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن يكى دالش لقب داد آن الف
در كف هر كس اگر شمعى بدى
اختلاف از گفتشان بيرون شدى
[ 1] الفصوص محمد بن محمد بن طرخان فارابى چاپ حيدرآباد ص 11
[ 2] السياسات المدنية فارابى ص 7
اين يك مثال بسيار ساده و رسا است و اثبات مىكند كه اولا محدوديت و تعين خاص كانال ارتباط و موضعگيرى و ثانيا به جهت نبودن روشنايى ، چه اختلافاتى در دريافت واقعيتها بروز مىكند و هر يك از ناظران نظرى مخالف ديگرى ابراز مىنمايد ،در نتيجه مكتبها و عقايد بسيار متفاوت و متضاد در قلمرو معرفت بشرى ظهور مىكند كه هيچ مبنائى جز محدوديت وسائل درك و فقدان يك وسيله عمومى درك از منطقه « برون ذاتى » كه همان نور است ، ندارد .
اين يك عامل اختلاف . عامل ديگر مربوط به بازتاب خاص ذهنى هر يك از آنان در نتيجه تماس دست ( حس ) او با يكى از اعضاى فيل است كه موجب شده است همان عضو را با آن شيىء كه در زندگى با آن در تماس است مانند ناودان يا تخته تفسير نموده و در نتيجه فيل را با آن ساخته ذهنى خود تعبير و تفسير نمايد . يك عامل مهم ديگر درباره بازيگرى مغز آنان در تحصيل علم و معرفت درباره فيل ، همان عامل قناعت به تصور نخستين و ارتباط اولى و محدود با منطقه برون ذاتى است ، يعنى فقط مثلا با خرطوم تماس پيدا كرده است و در نتيجه فيل را تنها ناودان تعبير نموده است . و آن ديگرى هم كه با دست خود گوش فيل را لمس نموده است اين نتيجه را گرفته است كه فيل بادبزن است .
اگر شرايط مغزى آنان اجازه مىداد كه اعضاى ديگر فيل را هم لمس نمايند ، قطعى است كه علم آنان درباره آنچه كه از راه لمس درك كرده بودند تغيير مىيافت . يك مثال ديگرى هم كه بسيار پر معنى است و مىتواند در تفهيم مطلب ما بسيار مفيد بوده باشد ، داستان مختصريست كه مولوى براى بهره بردارى در تأثير و دخالت كانالهاى دريافت انسانى مانند نور و تشابه در نمودى كه لمس آنرا اثبات مىنمايد آورده است . او مىگويد :
روستايى گاو در آخور ببست
شير گاوش خورد و بر جايش نشست
روستايى شد به آخر سوى گاو
گاو را مىجست شب آن كنجكاو
دست مىماليد بر اعضاى شير
گاه پشت و گاه پهلو گاه زير
گفت شير ار روشنى افزون بدى
زهرهاش بدريدى و دل خون شدى
اينچنين گستاخ زان مىخاردم
كاو در اين شب گاو مىپندارم
[ 1 ] از يك نظر مىتوان نتيجه اين مثال را با مثال فيل يكى دانست .
[ 1 ] توجه به اين نكته ضرورت دارد كه دخالت و تأثير حواس و ذهن و حتى دستگاهها و ابزار و وسائلى كه براى گستردهتر و عميقتر كردن معلومات بشرى ساخته شدهاند موجب خطاى حواس و آن دستگاهها نيست كه در فلسفه و علوم گذشتگان گفته مىشد زيرا خطا ناشى از حكم درباره دريافت شده است ، و بديهى است كه حكم عمل عقل است نه حواس ، و حواس و دستگاهها با كيفيت خاصى كه دارند ، محصول ارتباط خود را با آنچه كه آن را منعكس مىنمايند ارائه مىدهند و هيچ گونه قضيهاى نمىسازند ، تا اگر موافق واقع بود ، صحيح باشد و اگر مخالف واقع بود خطا و غلط بوده باشد .
[ 2 ] به يك اعتبار هر موجود طبيعى دو نوع كيفيت دارد : كيفيت اولى ( پرميركاراكتريستيك ) ، كيفيت دوم يا ثانوى كه آنرا كيفيت على مىناميم ( كوزال كاراكتريستيك ) . كيفيت اولى همان نمود و شكل و صورت خاص هر موجود است كه شما در برابر آن قرار گرفتهايد . كيفيت ثانوى آن چگونگى است كه موجود پس از دگرگون شدن بوسيله علت از خود بروز مىدهد .
عامل هفتم آزمايشگاهها و هر گونه ابزارى كه براى گسترش عميق ساختن معلومات مورد استفاده قرار مىگيرند .
تأثير آزمايشگاهها و هر گونه ابزار و كانالهايى كه براى گسترش و عميق ساختن معلومات و معارف بشرى ساخته شده است ، در معلومات و معارف ما به هيچ وجه قابل انكار نيست ، زيرا اين دستگاهها هر اندازه هم دقيق تعبيه شده باشند باز بدون استثناء كيفيت ناشى از دگرگونىهاى خود را كه از ناحيه واقعيت درك شده بوجود آمده است ، ابراز مىنمايد . 2 به عنوان يك مثال كاملا روشن تلسكوپ را در نظر بگيريد ، اين دستگاه در بزرگتر نشان دادن كرات آسمانى و ارائه خصوصيات بيشتر در آنها قطعا با آنچه كه بوسيله حواس معمولى مىبينيم قابل مقايسه نيست ، ولى ترديدى نيست در اينكه اين دستگاه هر اندازه هم ستارگان را بزرگتر و نزديكتر به واقعيت آنها نشان بدهد ، با اينحال با كوچكترين تغيير در ماده و كيفيتى كه در ساختمان آن دستگاه بكار رفته است مشاهده ما درباره آن كرات دگرگون خواهد گشت .
همچنين است ميكرسكپها و ديگر وسايل و كانالهاى معرفتى كه براى دقت در نزديكتر ساختن علم و معرفت ما درباره آنچه كه آنها نشان مىدهند خاصيت و كيفيت مخصوص مادى و تركيبى تكنيكى خود را در آن موضوع دخالت مىدهند . و با توجه به همين عامل هفتم است كه دخالت وسائط درك را كه ذيلا بيان مىنماييم با وضوح كامل مىبينيم .
موجودات بسيارى در پيرامون ما با كيفيتهايى مخصوص به خود كه دارند ما را با آن پديدههايى كه اين موجودات دارا مىباشند در ارتباط قرار مىدهند : به عنوان مثال در اتاقى كه نشستهايد مسلما درجهاى معين از حرارت وجود دارد كه اگر گرماسنج در آن اتاق داشته باشيد درجه 27 بالاى صفر را نشان خواهد داد ، اگر شما در اين اتاق انواعى از موجودات داشته باشيد مانند فرش پشمى ، گليم نخى انواعى از شيشه و ظروف سفالين و چينى و فلزى ، سنگ آجر ، سيمان ، موجودات چوبى ، شما هر يك از اين موجودات را لمس كنيد ، احساس خواهيد كرد كه هر يك از آنها درجهاى خاص از حرارت را نشان مىدهد .
از اين جريان تجربى به خوبى اثبات مىشود كه هر موجودى اگر در جريان وسيله علم و معرفت قرار بگيرد ، كيفيت و خاصيت خود را هم به آنچه كه ارائه مىدهد كم و بيش مخلوط مىسازد . و شما از نظر علمى نمىتوانيد در ارائه واقعيات هيچ يك از آن موجودات را كه به عنوان وسيله اطلاع يافتن از حرارت مورد بهرهبردارى قرار دادهايد بر ديگرى ترجيح بدهيد . در اينجا بايد براى بيدار ساختن بعضى از تازه كاران ميدان علم و معرفت كه گمان مىكنند به وسيله همين علوم معمولى با آن محدوديتهايى كه دارد و ما به مقدارى از آنها در اين مبحث اشاره نموديم ، مىتوانند همه واقعيتها را از همه سطوح و ابعاد بدون كمترين محدوديت بشناسند ، عباراتى از يكى از بزرگترين پيشتازان فيزيك دوران معاصر ارائه مىدهيم . اين پيشتاز بزرگ فيزيك در دوران معاصر همان ماكس پلانك است كه علم را در وجود خود به انسانيت درآميخته بود كه با كمال تواضع واقع بينانه چنين مىگويد :
« كمال مطلوب فيزيكدان شناسائى جهان خارج حقيقى است ، با اينهمه يگانه وسائل كاوش او ، يعنى اندازهگيريهايش هرگز درباره خود جهان حقيقى چيزى به او نمىآموزند . اندازهها براى او چيزى جز پيامهايى كم و بيش نامطمئن نيستند يا به تعبير هلمهولتز جز علاماتى نيستند كه به جهان حقيقى مخابره مىكنند ، و سپس او به همان طريقى كه زبانشناس مىكوشد تا سندى را كه از بقاياى تمدنى ناشناخته است بخواند ، در صدد نتيجهگيرى از آنها برمىآيد . اگر زبانشناس بخواهد به نتيجهاى برسد ، بايد اين را چون اصلى بپذيرد كه سند مورد مطالعه معنايى دربردارد .
همين طور فيزيكدان بايد اين فكر را مبداء بگيرد كه جهان حقيقى از قوانينى پيروى مىكند كه به فهم ما در نمىآيند ، حتى اگر براى او لازم باشد از اين اميد دست بشويد كه آن قوانين را بوجه تام دريابد ، حتى ماهيت آن قوانين را با يقينى مطلق از اول معين كند . » [ 1 ] براى تكميل اين موضوع بسيار مناسب به نظر مىرسد اگر بتوانيم درباره زمان سنج مغز بشر يا هر عاملى كه در بوجود آوردن امتداد ذهنى به نام زمان دگرگونى ايجاد كنيم ، دريافت تماشايى ما به جهان واقعيتها بسيار دگرگون خواهد گشت . ما اين مسئله را در دوران خودمان از شخصيتى كه معروف به شكاكيت و شكستن اصول معروف بود ، هم مىتوانيم مورد مطالعه قرار بدهيم . اين شخصيت برتراندراسل متفكر مشهور انگليسى است كه با كمال صراحت مىگويد :
« در تفكر فلسفى نوعى رهايى از اسارت زمان ضرورت دارد . اهميت زمان بيشتر عملى است تا نظرى ، بيشتر به اميال ما مربوط است تا به حقيقت امور . اگر امور جهان را چنان تصور كنيم كه از يك عالم ابدى خارجى وارد جهان ما مىشوند ، و نه از اين نظرگاه كه زمان همچون خورنده هر چه كه هست مىنگرد ، در چنين صورتى من گمان مىكنم تصوير درستترى از جهان خواهيم داشت . اگر هم زمان واقعيتى داشته باشد توجه كردن به اينكه اين واقعيت اهميتى ندارد نخستين منزل در راه حكمت است . » [ 2 ]
[ 1 ] تصوير جهان در فيزيك جديد تأليف ماكس پلانك ترجمه آقاى مرتضى صابر ص 138 و علم به كجا مىرود ؟ ماكس پلانك ص 118 و 119 ترجمه آقاى احمد آرام توجه به اين نكته ضرورى است كه ماكس پلانك جملات فوق را در دو كتاب خود آورده است و اين مىتواند دليل آن باشد كه محتواى جملات فوق يك مطلب ناگهانى و زودگذر نبوده ،بلكه يك حقيقت اصيل را منظور نموده است .
[ 2 ] عرفان و منطق متن انگليسى ص 27 . ضمنا ياد آور مىشويم كه راسل در نفى واقعيت عينى زمان به دو بيت از جلال الدين محمد مولوى استشهاد نموده است : ص 26 متن انگليسى
هست هشيارى ز ياد ما مضى
ماضى و مستقبلت پرده خدا
آتش اندر زن بهر دو تا به كى
پر كره باشد از اين هر دو چونى
در معلوماتى كه از دستگاهها و كانالهاى ساخته شده براى گسترش و دقت بيشتر علوم تعبيه شدهاند بازيگرى دوبار صورت مىگيرد .
اين مسئله كه در معلومات حاصله از دستگاهها ، معلومات ما از دو نوع بازيگرى عبور مىنمايد ، شايد مورد توجه اغلب دانشمندان كه حواس و دستگاه مورد استفاده آنان فقط جنبه واقعيت براى خود را دارد نبوده باشد ، يعنى او از آن دستگاه و حواس هيچ چيزى جز ارتباط مستقيم با واقعيت را نبيند و خود را تماشاگر محض بداند ، ولى چه بايد كرد كه ذات حقيقت و عظمت آن در همين است كه با توجه و عدم توجه ما انسانها واقعيت خود را از دست نمىدهد .
در آن هنگام كه يك انسان محقق به وسيله دستگاهى مانند ميكرسكپ به ذرات بسيار بسيار كوچك مىنگرد ، آن ذرات را خواه بداند يا نداند بعد از عبور از دو كانال كه هر يك تأثير خود را در آن گذاشتهاند مىبيند و يا به عبارت ديگر از دو كانال عبور نموده است كه از كيفيت مخصوص آن دو براى خود اثر مخصوصى پذيرفتهاند .
اين دو كانال عبارتند از : 1 دستگاه ، 2 حواس و ديگر عوامل درك . اينكه آناتول فرانس : « چشمى كه با ميكرسكپ مسلح است باز همان چشم آدمى است منتها بهتر از چشمهاى معمولى مىبيند و به غير از اين چيز ديگرى را نمىبيند » [2 ] بايد مورد دقت بيشترى قرار بگيرد ، زيرا كاربرد دستگاهى كه براى گسترش و عمق معلومات بشرى تعبيه شده است در ارائه واقعيتى كه با آن در ارتباط است غير از ساختمان و خصوصيات حواس انسانى است به همين جهت است كه نمىتوان گفت « چشمى كه با ميكرسكپ مسلح است باز همان چشم آدمى است . . . » .
[2 ] باغ اپيكور تأليف آناتول فرانس ص 25 و 26
عامل هشتم طرز روش و هدفگيرى از بدست آوردن علم درباره « واقعيت براى خود »
بديهى است هر گونه تكاپو و كوشش براى بدست آوردن علم درباره واقعيتها بانگيزگى با روش مخصوص و هدفى است كه وصول به آن هر انسان جوينده را به كوشش و تلاش وا مىدارد . هيچ انديشه و تجربه و تحقيق و پيگيرى درباره واقعيات بدون روش خاص و هدف صورت نمىگيرد ، اگر چه آن هدف بدست آوردن راههاى صحيح انديشه و تجربه و تحقيق و پيگيرى بوده باشد ، حتى اگر چه براى تقويت خود انديشه و اراده بوده باشد . 1 جاى ترديد نيست كه تمركز همه قواى حسى و مغزى براى وصول به يك هدف در جريان تحقيق و پيگيرى درباره شناخت يك واقعيت ، علم حاصل از آنرا محدود به امور مربوط به آن هدف خواهد نمود .
شخصى را تصور كنيد كه براى پيدا كردن وسائل سوخت مانند هيزم و خار راهى كوه شده است . اين شخص دنبال پيدا كردن وسايل سوخت به حركت و تلاش افتاده است ، بنابراين شما نمىتوانيد از اين شخص درباره كوه همه اطلاعاتى را كه در سطوح و ابعاد گوناگون كوه است بدست بياوريد . به همين جهت است كه اگر فرض كنيم شما براى پيدا كردن منبع آب كه زراعت شما را آبيارى نمايد ، رهسپار اين كوه مىشويد در مسير راه آن شخص را مىبينيد كه براى پيدا كردن وسايل سوخت همه جاهاى كوه را گشته ولى نتوانسته است به هدف خود كه وصول به وسايل سوخت است موفق شود ، حال اگر از چنين شخصى بپرسيد كه آيا در كوه چيزى بود يا نه ؟
بديهى است كه او خواهد گفت : نه هرگز ، در كوه چيزى نبود . در اين مورد شما كه براى پيدا كردن منبع آب به كوه رفتهايد آيا مىتوانيد به اين پاسخ قناعت كنيد و برگرديد به اين دليل كه آن شخص به شما گفته است : دركوه چيزى نبود ؟ البته اگر شما هدف خود را فراموش نكرده باشيد كه عبارت بود از جستجوى منبع آب در كوه ، با پاسخ آن شخص از كوه برنمىگرديد ،زيرا آن شخص كه به شما گفته بود در كوه چيزى نيست مقصودش وسايل سوخت بوده است كه هدف او از گشتن در كوه بوده است .
آنچه عقل و منطق ناب انسانى و تجارب دائمى و مستمر انسانها در پيگيرى اهداف اثبات مىكند اينست كه شما بايد از آن شخص بپرسيد اينكه شما مىگوييد : در كوه هيچ چيزى نبود ، مقصودتان از اين هيچ چيز چيست ؟ بديهى است كه او خواهد گفت من بدنبال وسايل سوخت رفته بودهام و همچنين اگر شما برويد و براى هدف خود كه عبارتست از پيدا كردن منبع آب و همه كوه را تا آنجا كه احتمال وجود منبع آب مىدهيد بگرديد و تحقيق كنيد و به منبعى نرسيد ، در موقع بازگشت از كوه اگر كسى كه براى پيدا كردن معدن راه كوه را پيش گرفته است از شما بپرسد كه آيا در كوه خبرى بود و چيزى پيدا مىشود ؟
شما در پاسخ او بگوييد نه ، در كوه چيزى پيدا نمىشود اگر آن كسى كه براى پيدا كردن معدن راهى آن كوه شده است به همين پاسخ شما قناعت كند ، ممكن است با شكست قطعى در هدف گيرى خود دچار شود يعنى ممكن است آن معدنى را كه او بدنبال پيدا كردن او براه افتاده است به وفور در همان كوه وجود داشته باشد . از اين مبحث بسيار روشن به يك نتيجه بسيار با اهميت مىرسيم ، و آن اينست كه اگر كسانى كه براى هدفى مخصوص واقعيات را مورد كاوش قرار داده و به آن هدفى كه مىخواستهاند نرسيده اند ، از يك وجدان علمى و انسانى برخوردار بوده باشند ، نبايد بگويند : ما گشتيم و تحقيق و تجربه كرديم چيزى نبود ، تصريح مىكردند كه مقصود ما از اينكه مىگويند چيزى نبود اين موضوع مخصوص است كه با اين طريق و وسائل گشتيم و تحقيق نموديم ، پيدا نكرديم وضع فرهنگ و مخصوصا فلسفه و علوم انسانى ما مسير عالىترى را در پيش مىگرفت فارابى به دخالت و تصرف هدفگيرىها در معلومات و معارف بشرى جملات ذيل را بيان نموده است :« آن موضوعها كه راه شناسايى آنها انديشه آدمى است موقعى به عنوان موضوع شناخت قرار مىگيرد كه براى بدست آوردن منفعت براى تحصيل اشياء مطلوب و آن مطلوب خير بوده باشد 2 و بديهى است كه در تشخيص آنچه كه به نفع آدمى است خصوصيات جسمانى و روانى و خواستهها و آرمانهاى شخصى بطور قطع دخالت مىكنند ، حتى يك انسان در تشخيص منافع خويش در موقعيتهاى گوناگون در گذرگاه عمر يا در موقع تغيير عوامل محيطى و غير ذلك كه موجب بروز انديشه ها و هدف گيريهاى گوناگون مىگردد يكسان نمى باشد .
مولوى با صراحت و قاطعيت بدون ابهام مىگويد :
طالب هر چيز اى يار رشيد
جز همان چيزى كه مىخواهد نديد
اگر اين يك بيت شعر از يك متفكر شرقى معنوى است و براى شنيدن سخنى از بزرگترين فيزيكدان غربى دراين باره اشتياق داريد ، جمله ذيل را از آلبرت اينشتين مطالعه كنيد : « جاى بسى شگفتى است كه علم فيزيك تا اين اندازه كم و جزئى از جهان واقعى براى ما افشا كرده است ، دانش ما نه تنها به وسيله عوامل قراردادى مصلحتى ، بلكه به وسيله خاصيت انتخاب كنندگى آلات اداركى ما نيز محدود است . » 3 حال با يك مثال ساده اين مطلب را توضيح مىدهيم : « يك عدد ميز را كه روى آن كار مىكنيم بررسى مىنماييم ، خواهيم ديد همين موجود مشخص واحد ، چگونه با هر يك از انواع هدفگيريها محدود و كوچك مى شود :
1 فيزيكدان : من اين موجود را حقيقتى مىشناسم كه داراى ماده و صورت و نمود است كه قابل تحليل و تركيب مىباشد .
2 شيمى دان : براى من اين موجوديست كه از عناصر تفاعل يافته با نسبت معين تشكيل يافته است .
3 جنگلبان : اين موجود از فلان درخت جنگلى است كه دوام زيادى دارد و در فضاى خشك و يا تر تغيير پيدا مىكند .
4 نجار : اين موجوديست كه با بكار بردن وسائل نجارى براى استفاده درگذاشتن اجسام و يا ديگر بهره بردارىهاى مناسب ،ساخته شده است . اين شكل كه در اين ميز من مىبينم شكل زيبايى نيست يا براى ميز بسيار شكل مناسبى است .
5 رياضى دان : اين موجوديست كه مىتوان در آن نقطه ها و خطوط بينهايت را تجريد و تصور نمود .
6 دانشمند اقتصاد دان : اين موجوديست كه اگر در جامعهاى كه از اقتصاد سالم برخوردار است در جريان باشد ، قطعا در مجراى عرضه و تقاضا ارزش آن مشخص مىگردد .
7 اقتصاد دان فيلسوف : اين موجود مركب است از ماده خام كه همان چوب و غير ذلك است و از كار كه در آن تبلور يافته و آنرا به اين شكل درآورده است و اگر بخواهيم اين موضوع را مورد تحقيق نهايى قرار بدهيم بدان جهت كه پاى جان و روان و « من » انسانى در كار است ، نه مقاله ابن خلدون در مقدمه براى تعيين دقيق رياضى ارزش اين كار كه روى اين ميز تبلور يافته است كفايت مىكند ، و نه نوشتههاى ريكاردو و ماركس و غيرهم ، زيرا در آنجا كه پاى جان و روان و « من » در كار است الگوهاى كميتى و نمودهاى فيزيكى و تفاعلات شيميائى قدرت ورود به آن عرصه را ندارد .
8 حقوقدان : اين يك موجوديست كه در معرض مالكيت و در جريان عوامل گوناگون انتقال و حقوق قرار دارد .
9 پزشك اين موجود هر چه باشد براى خواباندن بيمار جهت معاينه خيلى مناسب است .
10 هنرمند : اين موجود كه مىبايست تبلورى از زيبايى هنرى داشته باشد ،
ندارد . لذا هيچ مناسبتى با مطالعات من ندارد . ملاحظه مىشود كه هر يك از اصناف صاحبنظران كه در بالا متذكر شديم موجود واحد و مشخص ميز را با ديدگاه و هدفگيرىهاى خود مورد توجه قرار داده و اگر مقدارى هم ساده لوح باشد ، اصلا توجهى به ديدگاهها و هدفگيريهاى ديگران ندارد و اگر خيلى دور از ديدگاههاى متنوع علمى آن شخص بوده باشد آنها را مورد انكار قرار مىدهد و مانند مجنون عاشق معروف ، به دنبال ليلى خود مىرود .
[ 1 ] درباره محدوديت ناشى از بكار بردن روش خاص در بدست آوردن علوم ، هانرى پوانكاره رياضيدان بسيار معروف چنين مىگويد : « در فكر ما عواملى چند وجود دارد كه بايد بين آنها يكى را انتخاب كنيم ، مثلا هندسه اقليدسى و هندسه ريمانى و هندسه لوباچفسكى ، از اين قبيلاند . اگر ما اولى را برگزيدهايم ، علت آن نيست كه واقعيت اين هندسه بيش از آنهاى ديگر است ، بلكه علت آن است كه اين هندسه با تجارب ما در جهان مطابقت بيشترى دارد و بعبارت ديگر سادهتر از ساير انواع هندسه است . بهمين طريق اظهار اينكه زمين حركت دورانى دارد و فضا داراى سه بعد است ، سادهتر از اصول مشابه آنها مىباشد پىير روسو ( 1917 1862 ) نيز اظهار داشت : « مطابقت با تجربه ،دليل صحت و درستى يك تئورى نيست ، همه تئوريها كه به تدريج حقيقت را احاطه مىكنند و بيش از پيش به آن نزديك مىشوند در مورد خود صحيح مىباشند . » تاريخ علوم پىير روسو ص 614
[ 2 ] تحصيل السعادة محمد بن محمد طرخان فارابى ص 20
[3 ] مفهوم نسبيت آلبرت اينشتين به قلم برتراند راسل ترجمه مرتضى طلوعى ص 194
عامل نهم موقعيتهاى متنوعى كه خود واقعيتها در عرصه هستى به سبب جريانات قانونى خود دارا مىباشند ، مانند خسوف ماه و كسوف آفتاب و بخار شدن آب در حرارت و غير ذلك
جاى بسيار تحسين است كه محمد بن محمد بن طرخان فارابى فيلسوف بزرگ اسلامى به اين مسئله مهم هم توجه نموده و مىگويد : « هر چيزى كه وجودش كاملتر بوده باشد ، وقتى كه براى ما معلوم و معقول مىشود بطور تمام و كمال صورت مىگيرد ،زيرا ميان علم و معلوم تطابقى وجود دارد ، و اگر معلوم از جهتى ناقص باشد بدون ترديد علم ما هم مطابق اصل تطابق ناقص خواهد بود ، حركت و زمان و بى نهايت و عدم و امثال اين امور بدانجهت كه فى نفسه ناقص هستند ، لذا معرفتى كه از اين موضوعها براى ما حاصل مىگردد ، ناقص خواهد بود . » اين نكته را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه مقصود از نقص امور مزبوره كه فارابى آورده است آن نيست كه آن امور ( حركت و زمان و عدم و بى نهايت ) هر يك مىتوانستند در وضعى باشند كه كامل باشند زيرا وضع طبيعى هر يك از آنها همانست كه با آنها ارتباط برقرار مىكنيم ، يعنى وضع طبيعى حركت همان است كه تدريجا از قوه به فعل برسد و هر لحظهاى از آن اثبات و نفيى را با در نظر گرفتن دو جهت در بر داشته باشد .
آنچه كه موجب نقص آنست وابستگى آن ، به موضوع متحرك و ارتباط آن به علت مىباشد ، لذا اگر ما مىتوانستيم در علم به هر حركتى از موضوع متحرك و علت آن نيز اطلاع داشته باشيم مسلما علم ما كاملتر مىگشت . همچنين زمان ، آن امتداد ذهنى است كه از ارتباط عامل درك ما با حركت در ذهن حاصل مىگردد و زمان از هر گونه واقعيت برون ذاتى مستقل بى بهره مىباشد ، كوتاهى و بلندى زمان با قطع نظر از كميت قراردادى تابع وضع ذهنى و روانى ما در برابر حوادث و ارتباط با آنها است . بنابراين ، اگر بخواهيم در موقع تصور زمان از يك علم كامل به زمان ، برخوردار شويم ، بايستى از شناسائى منشاء انتزاع آن ، و ارزيابى وضع ذهنى و حوادثى كه با آنها در ارتباط قرار مىگيريم بهرهمند بوده باشيم .
اما نقص علم ما درباره بىنهايت بدانجهت است كه ما هرگز نمىتوانيم خود بىنهايت و وجود واقعى آنرا در ذهن خود دريافت نماييم ، زيرا به مجرد آنكه خواستيم يك امتداد ىنهايت را چه در كميتها و چه در كيفيتها در ذهن خود منعكس نماييم ، بدون ترديد متناهى و محدود خواهد گشت .
به اضافه اينكه خود فى نفسه مفهومى است تجريدى و واقعيت عينى ندارد البته بسيار بجا بود كه فارابى در دريافت بىنهايت ميان دو قسم از بىنهايت را تفكيك و مجزا مىكرد ، زيرا ما با رشد مغزى و كمال روحى مىتوانيم از بى نهايت حقيقى كه فقط منحصر در وجود خداونديست دريافتى به اندازه تهذب و قدرت روحى داشته باشيم . ما مىتوانيم بگوييم : بىنهايتى كه خدا است علم به آن علم كامل است زيرا ما با علم به اين بىنهايت علم به كامل پيدا مىكنيم .
اما ناقص بودن علم ما در مورد دريافت علم ، اينست كه عدم مفهومى از نفى وجود و اشراف ذهنى به ساحل وجود است و اين يك مفهوم تحصلى نيست كه ماهيتى داشته باشد و وجودى درون ذات . و مىتوان گفت عدم هم مانند بىنهايت مفهومى است كه داراى تحقق نمىباشند نه در ذهن و نه در برون ذات . در صورتيكه هر يك از امور فوق ( حركت ، زمان ،عدم و بىنهايت ) مىتوانند با ارتباط به علل و منشاء انتزاع و واقعيتى كه بدان وابسته مىباشند و ديگر امور مكمل آنها ، كامل گشته و علم ما به آنها نيز علم كامل بوده باشد .
اين اصل تبعيت علم از وضع و چگونگى معلوم را ، مولوى در ابيات ذيل بدينگونه بيان مىنمايد :
اى خدا جان را تو بنما آن مقام
كاندر آن بى حرف مىرويد كلام
تا كه سازد جان پاك از سر قدم
سوى عرصه دور پهناى عدم
عرصهاى بس باگشاد و با فضا
كاين خيال و هست زو يابد نوا
تنگتر آمد خيالات از عدم
زان سبب باشد خيال اسباب غم
باز هستى تنگتر بود از خيال
زان شود روى قمر در وى هلال
باز هستى جهان حس و رنگ
تنگتر آمد كه زندانيست تنگ
علت تنگيست تركيب و عدد
جانب تركيب حسها مىكشد
زان سوى حس عالم توحيد دان
گر يكى خواهى بدان جانب بران
تا اينجا مباحث ما درباره « من » با همه عوامل و وسايل و كانالهاى درك و دريافت و « جز من » يعنى واقعيتها براى خود بود . البته اين را هم مىدانيم كه منظور از دخالت و تأثير عوامل مورد بحث در علوم و معارف ما درباره « واقعيتها براى خود » آن نيست كه همه عوامل مزبور در هر مورد از علم و معرفتى كه بدست مىآوريم دخالت مىورزند ، بلكه مقصود آنست كه در هر موردى كه يك يا چند عامل و يا وسيله و كانال در ارتباط انسان با واقعيتها مورد بهرهبردارى قرار بگيرد آن عامل يا وسيله يا كانال مطابق مختصات خود در علم و معرفت ما تأثير خواهد گذاشت . اكنون مىپردازيم به بحث و بررسى منطقه دوم كه عبارتست از « جز من » كه شامل همه واقعيتهاى عينى در جهان برون ذاتى است كه با قطع نظر از درك كننده وجود دارند .
منطقه دوم واقعيتهاى جهان هستى براى خود ( جز من ) درك كننده است ، خواه درك كنندهاى درباره آنها وجود داشته باشد يا نه .
اين منطقه عبارتست از همه واقعيتهاى جهان هستى ( جز من درك كننده ) كه عبارتست از همه موجودات و پديدههايى كه در برابر منطقه يكم ( من و عوامل و وسايل و كانالهاى درك ) قرار مىگيرد ، اگر چه « من » هاى ديگر انسانها بوده باشد حتى اگر چه « من » خود انسان بررسى كننده بوده باشد كه آنرا براى بدست آوردن علم درباره آن ، براى خويشتن مطرح نموده باشد . قطعى است كه در اين هنگام « من » درك كننده مانند « جز من » است كه در جهان برونى بعنوان واقعيتى براى خود برنهاده مىشود . همچنين آن عوامل و وسايل و كانالهاى معرفتى كه جزئى از موجوديت خود انسان است ، برون ذاتى تلقى مىشوند . در اينجا دو مسئله مهم را كه تذكر آنها ضرورى به نظر مىرسد مطرح مىنماييم :
مسئله يكم
هر اندازه بررسى كننده « من » خويشتن از رشد مغزى بيشترى برخوردار بوده باشد ، در بررسى « من » از توسل به عوامل و وسايل و كانالها و تصورات خارج از ذات « من » بىنيازتر مىگردد اگر چه آن امور مربوط به اصول و نيروها و فعاليتهاى درونى خود بررسى كننده هم بوده باشد . آنها در صورت علم حضورى ( خودهشيارى ) است كه « من » هم درك كننده است و هم درك شونده و اين پديده خود هشيارى در هيچ يك از ارتباطات آدمى با برون ذات و درون ذات خود به وجود نمىآيد . و همانگونه كه اشاره نموديم مختص علم حضورى است كه انسان در اين حال « من » خود را هم درك شونده مىبيند و هم درك كننده . علم ما در هنگام علم حضورى شبيه به اينست كه چشم انسان بدون اينكه از اجسام صيقلى و يا هر وسيله ديگر استفاده كند ، بتواند خود چشم را ببيند .
در يكى از ابيات شيخ محمود شبسترى دريافت خدا را هم چنانكه بعدا خواهيم ديد از قبيل علم حضورى مىداند مىگويد :
تو چشم عكسى و او نور ديده است
به ديده ديده را ديده كه ديده است
مسئله دوم معناى علم حضورى درباره « من » يا ذات ، آن نيست كه هر كسى كه توانست بطور حضورى « من » يا ذات خود را دريابد ، حتما مىتواند همه حقايق و واقعيات و مختصات « من » را هم درك نموده و علم درباره آن بدست بياورد . توفيق يافتن به چنين علمى بستگى دارد به كميت و كيفيت معلومات و مقدار شهودى كه درباره « من » خود دارد .
همه موجودات كيهان بزرگ داخل در قلمرو منطقه « جز من » است ، حتى « من » خود انسانى و ديگر عوامل و وسايل و كانالهاى درك كه براى بررسى و تحقيق برنهاده مىشوند . بطور كلى منطقه « جز من » ( برون ذاتى ) بر سه قسم عمده تقسيم مىگردد :
قسم يكم اشياء فى نفسه ( واقعيات براى خود ) كه شامل همه موجودات عالم خلقت مىگردد .
قسم دوم اشيائى كه براى تحصيل علم و معرفت درباره آنها مطرح مىشوند .
قسم سوم اشيايى كه در حال تحصيل علم و معرفت ( در حال ارتباط معرفتى « من » با واقعيات « جز من » وساطت مىنمايند ) مانند نور براى ديدن اشياء فيزيكى و مانند فاصله معين كه شرط تمييز و تشخيص اشياء مىباشد . ( البته خداوند كه موجود برين و كاملترين واقعيات هستى است بيك اعتبار « جز من » محسوب مىشود زيرا وجود خداوندى واقعيتى است كه براى وجود خود هيچ نيازى به درك و علم درك كنندگان ندارد .
ولى بيك اعتبار ، آن وجود كامل محيط بر همه اشياء ، و قيوميت او در همه آنها نفوذ دارد نمىتوان گفت مانند ديگر واقعيات برون ذاتى ، خارج از ذات درك كنندگان مىباشد . ) گمان نمىرود با مباحثى كه تاكنون براى تعريف و تفسير دو منطقه « من » و عوامل و وسايل و كانالهاى درك و « جز من » كه شامل همه واقعيتهاى جهان هستى براى خود مىباشند ، احتياجى براى اثبات واقعيت اين دو منطقه وجود داشته باشد ، با اينحال چند جمله مختصر براى تكميل موضوع بحث متذكر ميشويم :
تاكنون هيچ متفكر و مكتبى در واقعيت داشتن منطقه « من » [ جز سوفسطائيهاى يونان و پيروان ساده لوح يا بيمار گونه آنان كه همه چيز براى آنان حتى وجود خودشان پوچ و بى اساس است ] ترديد يا قيافه انكار به خود نگرفته است . و اگر كسى به خود اجازه بدهد كه روش فكرى كه همان سوفسطائيها را در پيش بگيرد اقدام به نابود كردن همه ابعاد و سطوح و نيروهاى خود مينمايد كه بىشباهت به خودكشى عمدى نيست .
لذا هيچ عاقل و شخص آگاهى نبايد براى انتقاد و رد پوچ گراييهاى آنان صرف وقت نمايد ، تا موجب تجديد خاطرات بيماريهاى جنون آميز بشرى نگردد كه خود تكرار اينگونه بيماريهاى روانى ميتواند در منحرف ساختن انديشههاى انسانى مخصوصا ساده لوحان تأثير نمايد . آرى ، يك فايده ثانوى از طرح تخيلات بيمارگونه سفسطه بازان ميتوان گرفت ، و آن عبارت است از روشنتر ساختن درست انديشيدن و ارزش آن . اما درباره اثبات واقعيت جهان هستى و موجودات برون ذاتى « جز من » اگر چه متفكرانى پيدا شدهاند كه با بيان مسائلى شبيه به استدلال ، واقعيت « جز من » يعنى واقعيت موجودات خارجى را مربوط به درك آنها يا قابل تعقل بودن آنها دانستهاند مانند بركلى و امثال او ، براى انتقاد از اين گونه تفكرات و مردود شناختن آنها و اثبات اينكه واقعيت براى خود با قطع نظر از درك ما وجود دارد ، سه دليل مهم را در پاورقى مطالعه فرماييد . [ 1 ]
ما براى رد مكتب ايده آليسم سه دليل قاطع داريم :
دليل يكم وحدت درك و اختلاف درك شدهها ( مدركات ) ، با اين توضيح كه بايد از ايده آليست پرسيد : كار چشم ديدن نمودهاى اشكال و رنگها و غيره است و اين يك پديده يا فعاليتى است كه كار چشم منحصر در آن است . ما مىبينيم وقتيكه چشم به صندلى مىنگرد ، شكل مخصوص صندلى را مىبيند ، اين شكل مخصوص صندلى ، قلم نيست ، نان نيست ، دريا نيست ، سيب هم نيست ، و در صورت نگريستن به هر يك از موضوعات مزبوره شكل و رنگ مخصوص آنرا مىبيند نه ديگر اشياء را . اگر آن اشياء واقعيتى متنوع در جهان عينى خارج از ديدن وجود نداشت ،تنوع در ديدگاههاى ما از كجا ناشى مىشود ؟ همچنين كار ذهن كه منعكس ساختن بودها و نمودهايى است كه از جهان عينى مىگيرد ، يك پديده بيش نيست و آنهم منعكس ساختن اشياء عينى است ، پس اينهمه اختلاف در منعكس شدههاى ذهنى از كجا ناشى مىگردد ؟
دليل دوم واقعيت و حقيقت مردد ما بين خود و غير خود بهيچوجه امكان پذير نيست . بدون ترديد آنچه كه واقعيت دارد ، شيئ معين در واقع است [ اگر چه راه اثباتش درك من بوده باشد ] نه شيئ مردد ميان خود و غير خود . به عنوان مثال من جسمى را در بيابان از دور مىبينم و نمىدانم كه آن جسم سنگ است يا انسان . آنچه كه واقعيت دارد يا سنگ است و انسان نيست . يا انسان است و سنگ نيست . من به جهت دورى از آن جسم ترديد دارم كه يا انسان است يا سنگ است ، ولى در واقع يكى از دو بطور معين است نه نامعين . و هيچ ايده آليستى نمىتواند بگويد : آنچه را كه من مىبينم شيئ مردد واقعى است و اگر ايده آليست چنين ادعايى كند ، او جهان بين نيست ، بلكه خود بين است كه جايش قهوه خانههاى سوفسطائيان ما قبل ميلاد مانند گورگياس مىباشد . اين ايده آليست است كه نمىتواند من خود را هم كه هيچ صورت انعكاس يافته از آن را در ذهن خود ندارد ، اثبات كند .
ممكنست ايده آليستها عدم تعين فيزيك نو را به رخ بكشند و بگويند : در مسائل نظرى و زير بنائى آتميك امروز هيچ واقعه و حادثهاى تعين ندارد و ما تا پيش از بروز حادثه هيچگونه تعينى را براى آن نمىبينيم . پاسخ اينست كه اولا اگر ما در علوم و معارف خود ، از « نمىبينم » پس « وجود ندارد » را نتيجه بگيريم ، بايستى موضوعات علوم روانشناسى و روانپزشكى و روانكاوى را دور بريزيم ، زيرا هيچ يك از پديدههاى روانى و فعاليتهاى من و خود من كه حقيقت زير بنائى مهمى براى آن علوم است ، ديده نمىشوند . آيا مىتوانيم بگوئيم آنها وجود ندارند ؟ ثانيا حادثهاى كه در مسير به وجود آمدن است ، در هر نقطهاى از مسير خود ، تعين مخصوص به آن نقطه را دارا مىباشد و پس از آنكه در نقطهاى نمودار گشت ، تعين همان نقطه را خواهد داشت ، اگر چه براى شخص ناظر همان نقطه اخير ، پيش از بروز حادثه با احتمالات وسيعتر تعيين مىگردد . نمىدانم اينان چه وحشتى از اين جمله دارند كه « جهان با شناسائى جهان فرق دارد » ؟ دليل سوم ضرورت موضع گيرىهاى انسان در مقابل واقعيات جز من است . توضيح اينكه سردى هوا انسان را مجبور به پوشيدن لباس ضخيم مىنمايد . انسان از درنده فرار مىكند . وقتى كه چاه را پيش پاى خود مىبيند ، راه خود را مىگرداند . براى ديدن اشياء دنبال روشنايى مىرود . . . اين موضع گيرىها در مقابل واقعيات ، بهترين دليل ثبوت واقعيت جز من مىباشد . انسان مىداند كه واقعيات با او سر و كار دارند ، خواه آنها را درك كند يا درك ننمايد .
با پذيرش اينكه هم « من » با منطقه خود ( عوامل و وسايل و كانالهاى درك ) و هم « جز من » با منطقه خود ( جهان عينى ) واقعيت دارد اين مسئله بوجود مىآيد كه با فرض اينكه ما با « واقعيات براى خود » در منطقه جز من ( جهان عينى برون ذاتى ) بدون عوامل و وسايل و كانالهائى معين نمىتوانيم ارتباط برقرار نماييم ، پس دنبال چه مىگرديم ؟ زيرا معلومات ما هرگز خالص و ناب و بدون آلودگى از طرف منطقه « من » به وجود نخواهد آمد ؟
اين همان مسئله است كه فيزيكدان بسيار مشهور ماكس پلانك نيز به ترتيب ذيل بيان مىكند : « در اين مقام يك اشكال معرفت شناختى پيش مىآيد ، اصل اساسى نظريه تحققى اينست كه سرچشمه معرفت ديگرى جز در دايره محدود ادراكات حسى وجود ندارد ، ولى دو قضيه است كه روى هم پاشنهاى را مىسازند كه تمام ساختمان علم فيزيك بر گرد آن مىچرخد . اين دو قضيه عبارت است از :
1 جهان واقعى خارجى وجود دارد كه وجود آن مستقل از عمل معرفت ما است .
2 جهان واقعى خارجى مستقيما قابل شناخت نيست .
اين دو قضيه تا حدى با يكديگر تناقض دارند . و اين امر نماينده حضور عنصرى غير عقلانى يا اسرارى است كه به علم فيزيك مىچسبد ، همانگونه كه بر شاخههاى ديگر معرفت بشرى مىچسبد . واقعيتهاى قابل شناخت طبيعت ممكن نيست به صورت مستوفا توسط هيچ شاخهاى از علم اكتشاف شود . و اين بدان معنى است كه علم هرگز در وضعى نيست كه بتواند كاملا و تماما همه مسائل و دشواريهايى را كه با آن روبرو است توضيح دهد . در همه پيشرفتهاى جديد علمى ديده مىشود كه حل يك مسئله از اسرار مسئلهاى ديگر نقاب بر مىدارد . به هر قلهاى كه مىرسيم ، قله ديگرى پس از آن در مقابل چشم ما قرار مىگيرد . اين خود حقيقتى است استوار كه نمىتوان با آن مبارزه كرد . و ما نمىتوانيم اين حقيقت و واقعيت را با تكيه كردن به پايهاى كه چشم انداز فيزيك را از آغاز كار منحصر به توصيف آزمودههاى حسى مىكند براندازيم . هدف علم چيزى بيش از اينست . تلاش دائمى براى نزديكتر شدن به هدفى كه هرگز رسيدن به آن ممكن نيست . ماهيت اين هدف چنان است كه قابل وصول نيست . چيزى است ماوراى فيزيكى ، و چون چنين است هر پيشرفتى هم كه حاصل شود باز دور از دسترس است .
ولى اگر علم فيزيك هرگز به يك معرفت تمام و مستوفاى از موضوع خود نمىرسد ، آيا چنين نخواهد بود كه هر فعاليت علمى كار بىمعنى و بىحاصلى است ؟
هرگز چنين نيست ، چه همين تلاش به جانب پيش است كه ميوههايى را در دسترس ما مىگذارد كه پيوسته به دست ما مىرسند ، و اين خود علامت قطعى آنست كه ما بر راه راست پيش مىرويم و پيوسته بيشتر و بيشتر به منزل نزديك مىشويم ، ولى هرگز به آن نخواهيم رسيد ، زيرا منزل نهايى همچون نور ضعيفى است كه پيوسته از دور چشمك مىزند و غير قابل وصول است . تملك حقيقت نيست كه براى جوينده خوشبختى و غنا مىآورد ، بلكه كاميابى در وصول ( در مسير وصول ) به حقيقت مايه خوشبختى و غنا است . و اين گفته حكيمانه را متفكران دوربين مدتها پيش از آنكه لسينگ با جمله مشهور خود مهر رسميت بر آن بزند ، گفته بودند . 1 معناى پاسخ ماكس پلانك از سؤال فوق اينست كه ما با همين روش علمى رسمى كه از طرق حواس و آزمايشگاهها و عوامل ذهنى پيش گرفتهايم در ارتباط با واقعيات ، حقايق بسيار فراوانى را بدست آورده و در شئون زندگى خود از آنها بهرهمند گشتهايم . كشف حقايق با همين روش در حال دوام و استمرار است .
و اين يك حقيقت است كه
هر دم از اين باغ برى مىرسد
تازهتر از تازهترى مىرسد
ولى هرگز به منزلگه نهائى كه آنرا با كمال جديت در هر امرى مىجوييم نخواهيم رسيد . به نظر مىرسد اگر دو اصل ديگر را هم به نظريه ماكس پلانك اضافه كنيم به پاسخى قانع كنندهتر از پاسخ فوق خواهيم رسيد :
[ 1 ] « سه دليل قاطع براى رد ايده آليسم » اين دلايل در كتاب « مولوى و جهان بينىها » تأليف اينجانب نيز مطرح شده است .
اصل يكم قانونمند بودن هر دو منطقه « من » و « جز من »
( جهان عينى كه منطقه برون ذاتى است ) و جهان درونى كه منطقه درون ذاتى است . يعنى همانگونه كه قانون معروف انبساط اجسام به وسيله حرارت در جهان عينى در جريان است ، همچنين احساس حرارت مستند به حس لامسه با وسائل گوناگون مختلف مىباشد ، يعنى انسانها در احساس حرارت كه از تأثيرات درون ذاتى است از واسطهها و عوامل مختلف ، تأثرات گوناگون خواهند داشت .
درجهاى معين از حرارت در يك فضا ، مثلا فضاى اتاق به وسيله موجودات مختلف كه در آن اتاق است يكسان نمىباشد ، حرارتى را كه لامسه انسانى از شيشه احساس خواهد كرد ، غير از احساس همان درجه از حرارت است كه در فضاى اتاق به وسيله پشم يا چوب يا گچ و سنگ خواهد نمود . اين قانونمندى در هر دو منطقه واقعيتى است براى خود كه به هيچ وجه قابل انكار و ترديد نيست و هر فيزيكدان و هر دانشمند ديگر با همان قوانين حاكم بر منطقه دون ذات « من » و عوامل و وسائل و كانالهائى كه در اختيار دارد ، به سراغ شناختن قوانين و مختصات منطقه برون ذات ( جهان عينى خارج ) خواهد رفت .
اصل دوم تفاعل هماهنگ دو منطقه عوامل درك و واقعيات درك شده در بدست آوردن علم و معرفت به واقعيات .
به اين معنى كه منطقه عوامل درك با آن قوانين و مختصاتى كه دارد در ارتباط با واقعيات براى خود به يك سنخ عمل مىكند .به عنوان مثال چشم انسانى اجسام بزرگ را همواره و بدون استثناء در فاصلههاى دور كوچك مىبيند . همه ما از روى كره زمين خورشيد را در برخى از مواقع تغييرات در منظومه شمسى در حال كسوف مىبينيم . بدون كمترين استثناء همه ما پنكه برقى در حال حركت سريع را يك دائره حقيقى مىبينيم .
اين حقيقت را هم همه انسانها پذيرفتهاند كه از آغاز شروع حركتهاى علمى با همين روش رسمى سطوح و ابعاد و مختصاتى از دو منطقه « من » و « جز من » براى جوامع بشرى كشف و مورد بهرهبردارىهاى بسيار با اهميت قرار گرفتهاند ، و اين حقيقت را هيچ كس نمىتواند مورد ترديد قرار بدهد ، مگر اينكه با خويشتن به مبارزه برخيزد ، همانگونه كه سوفسطائيان برخاستند و زمانى بس طولانى هم افكار عدهاى ساده لوحان را با بيماريهاى مغزى خود مشغول نمودند .
ولى با نظر به همه معلوماتى كه در دو منطقه « من » و « جز من » در دسترس بشر قرار گرفته است ، منطق علمى اقتضاء مىكند كه بگوييم : راه و رسم علمى محض در ارتباط با واقعيات يكى از طرق بسيار با اهميت و حياتى در رسيدن به واقعيات براى خود مىباشد نه همه آنها . اگر اين حقيقت مورد قبول قرار بگيرد ، به اضافه اينكه خود را از حقيقت منحرف نساخته ايم ،ممكن است مغزهايى مقتدر براى پيدا كردن راههاى ديگرى براى ارتباط با واقعيات به راه بيفتند و به نتايج عالىترى برسند . آيا پديده اكتشافات و به ظهور رسيدن هزاران حقايق پشت پرده معلومات از راه شهود اكتشافى به تنهايى اثبات نمىكند كه ما به اضافه راه رسمى و معمولى علم ، راههايى ديگر براى ارتباط و كشف واقعيات داريم ؟
قطعا چنين است اين مطلب را كه كلودبرنار در مقدمه طب آزمايشى مىگويد ، مورد قبول همه صاحبنظرانى است كه در عوامل و انگيزههاى بروز حقايق جديد به وسيله مكتشفان ، تحقيق و بررسى نمودهاند . او مىگويد : « هيچ قاعده و دستورى نمىتوان به دست داد كه هنگام مشاهده امرى معين در سر محقق فكرى درست و مثمر كه يك نوع راهيابى قبلى به تحقيق صحيح باشد ايجاد شود ، تنها پس از آنكه فكر بوجود و ظهور آمد مىتوان گفت چگونه بايد آنرا تابع قواعد منطقى مصرح كه براى هيچ محقق انحراف از آن جايز نيست قرار داد ، و لكن علت ظهور آن نامعلوم و طبيعت آن كاملا شخصى و چيزيست مخصوص كه منشاء ابتكار و اختراع و نبوغ هر كس شمرده مىشود . » 1 اين سخن كلودبرنار از يك جهت قابل تأمل است ، زيرا هر فكر تازهاى براى هر كس بوجود نمىآيد ، مثلا محال است كشف يك مسئله جديد فيزيكى به ذهن يك فرد حقوقدان كه هرگز با علم فيزيك خطور نمايد .
و بطور كلى اين قضيه قطعى است كه نبوغها و خلاقيتها در انتقال به حقايق مجهول با اهميتترين عامل بشمار مىرود و همچنين براى بروز يك فكر جديد در مغز يك نابغه متفكر ، كار و تلاش درباره موضوع و مسائل و مقدمات مربوط به آن فكر مورد نياز شديد است ، ولى هيچ يك از اطلاعات و تلاش و كوششها نمىتواند علت تامه بروز فكر جديد باشد ، و الاّ مىبايست همه كسانى كه اطلاعات و معلومات فراوان در فيزيك دارند ، به وسيله كار و كوشش بتوانند مكتشف باشند .
به همين جهت است كه تقريبا همه صاحبنظرانى كه در مباحث معرفت شناسى و نبوغ و خلاقيتها و اكتشافات نوظهور تحقيق كردهاند ، تصريحا يا تلويحا اعتراف مىكنند كه طريق نهايى فعاليت نبوغ و خلاقيتها براى علم و عاملان و حتى براى خود نوابغ و مكتشفين روشن نيست ، و اين طريق نهايى به شهود نزديكتر است تا انديشه رسمى علمى . هنگاميكه اشخاصى مانند اليورلدژ كه از بزرگترين پرچمداران علم دوران معاصر مىباشند مىگويد : « اگر علم ما نقطهاى است ، جهل ما ، دريايى است بىپايان ، فقط چيزى كه مىتوان گفت اين است كه معارف ما محاط به يك عالمى وسيع از نوع ديگريست كه تا امروز از خواص آن چيزى نفهميدهايم . » 2
( 1 ) شناخت روشهاى علوم فيليسين شاله ص 42
( 2 ) على اطلال المذهب المادى نقل از اوليور لدژ ص 137
آيا مىتوان مرزى ما بين « من » و « جز من » در علم تعيين نمود ؟
به نظر مىرسد اين مرز تنها با علم حضورى درباره ذات ( من ) مشخص مىگردد . يعنى انسان تنها در هنگام بر نهادن « من » براى خويشتن است كه مىتواند « جز من » را با تعيين خاص خود مطرح نمايد . توضيح اينكه اگر ما بخواهيم خود ذات ( من ) را براى خود بر نهيم و با علم حضورى آن را دريابيم بدون ترديد بدون اينكه با « جز من » ( با واقعيات عالم هستى در برون ذات ) مخلوط و غير قابل تفكيك شود مىتوانيم از عهده چنين كارى برآييم ، يعنى ما مىتوانيم « من » را بطور خالص و ناب در مقابل « جز من » دريافت نماييم . ولى قضيه در اين مورد تمام نمىگردد ، بلكه در هنگام بدست آوردن علم به جهان خارج از من درك كننده كه واقعيات جهان هستى براى خود است عوامل و وسايل و كانالهائى از برون ذات و درون ذات در ارتباط مزبور دخالت و تأثير مىنمايند ، مانند حواس و ذهن و مبانى انديشه و هدف گيريها و آرمانها و غير ذلك از امور كه در مبحث گذشته آنها را تا حدودى توضيح داديم . بدين جهت است كه ما مجبور مىشويم منطقه « من » را بر دو قسمت عمده تقسيم نماييم :
قسم يكم شئون مربوط به ذات « من »
مانند لذايذ و آلام و نقص و كمال و آن رويه علم و معرفت كه بسوى « من » است . مىتوانيم اين قسم را صفات ذاتى « من » بدانيم ، يعنى اين امور عارض بر ذات « من » مىباشند . قطعى است كه همانگونه كه در علم حضورى اولى ( موقعى كه ذات « من » خود را درك مىنماييم ) « من » را از « جز من » مجزا و مستقل در مىيابيم ، همچنين اين قسم از شئون « من » يا ذات را نيز مىتوانيم مانند خود « من » مجزا و مستقل از « جز من » دريافت كنيم .
قسم دوم شئون مربوط به فعاليتهاى « من » است
مانند انديشه و تعقل و آگاهيهاى تصورى و تصديقى و تجسيمات و آن رويه علم و معرفت كه رو بسوى منطقه برون ذاتى ( جز « من » است كه شامل همه واقعيات جهان هستى براى خود مىباشد . ) تشخيص مرز ما بين اين فعاليتها و صفات متنزع از آنها از يك طرف و واقعيات جهان هستى براى خود ( جز « من » ) از طرف ديگر امكان ناپذير به نظر مىرسد . و به عبارت ديگر در عرصهاى كه نمايشنامه بزرگ وجود در جريان است تشخيص مرزما بين بازيگرى و تماشاگرى در ميان « من » در حال فعاليت براى ادراك با عوامل و وسايل و كانالهايى كه در اختيار دارد از يك طرف و جهان « جز من » از طرف ديگر امكان ناپذير مىباشد .
در آن هنگام كه موضوع علم مربوط به خود انسان بوده باشد ، دخالت منطقه « من » و عوامل و وسايل و كانالهاى درك كه در اختيار دارد ، در علم و معرفت به واقعيات براى خود ( جز « من » ) شديدتر مىگردد .
عبارت زيباى ( ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم و هم تماشاگر ) را يكبار ديگر به ياد بياوريم . اين اصل را كه درباره انسان شناسى نيز حتى با شدت بيشترى مىبينيم مورد دقت قرار بدهيم :
بايد گفت : در آن هنگام كه يك انسان درباره ماهيت و مختصات اولى و ثانوى و همه ابعاد انسان مىانديشد و مىخواهد اظهار نظر نمايد ، در حقيقت عمدهترين اطلاعات را در اين نگرش و تحقيق از موجوديت و ابعاد و مختصات و ماهيت خود مىگيرد . به عبارت ادبى : انسانى كه مىخواهد درباره همنوع خود علم و معرفتى را بدست بياورد ، موجوديت خود را در آئينهاى كه در برابر خود نهاده است به شماره آن انسانها كه مىخواهند در مورد آنان علم و معرفت بدست بياورد و درباره آنان قضاوت نمايد ، عكسهاى خود را مىبيند ، او در حقيقت به وسيله مغزى مىانديشد كه همه پديدهها و فعاليتها و نيروهاى مغزى و روانى ديگر انسانها را با مقايسه با خويشتن دريافته است .
مثلا هنگاميكه پيرامون اراده فكر مىكند ، ارادههايى را كه در درون او به جريان افتاده است و معلوماتى را كه درباره آن ارادهها اندوخته است ، منظور نموده درباره آنها مىانديشد و آنها را بر همه انسانها قابل تطبيق مىداند . به عنوان مثال اگر اراده خود را مانند يك جريان الكتريكى در درون خويشتن درك نموده است ، اين پديده را در درون ديگران نيز مانند يك جريان الكتريكى تلقى خواهد نمود . و اگر اراده خود را يك نيروى محرك ولى كور تصور نموده باشد قطعا اراده ديگران را هم به همين نحو تصور خواهد نمود .
متفكرى كه لذت پرستى عنصر اساسى شخصيت او است ،حتما لذت پرستى را در تفسير شخصيت ديگر انسانها به عنوان عنصر اساسى شخصيت پذيرفته و آنرا به عنوان يك حقيقت علمى نه تنها براى خود ، بلكه براى انسانها هم به عنوان يك اكتشاف جديد علمى تحويل خواهد داد و از اين راه « من » خود را تا آنجا كه سخن او نفوذ كند گسترش خيالى خواهد داد .
وقتى كه ماكياولى درباره انسان و شئون اجتماعى و سياسى و اخلاقى او مىانديشد ، قطعا درباره هويت و آمال و برداشتهاى خويشتن مىانديشد و در اين راه همه نمودها و پديدهها و فعاليتها و روابط و همه گونه شئون انسانها را به همان طرز انديشهاى كه دارد توجيه مىنمايد .
اگر ماكياولى يك انسان عادل را ببيند كه عمل او حقيقتا بر مبناى احساس بسيار شريف تكليف كه فوق سوداگرىها است ، نمىتواند آنرا همانگونه دريافت نمايد كه حقيقت روانى آن عادل اقتضاء مىكند ، بلكه تفسير نهايى او درباره كار آن عادل و انسان شريف بر مبناى خودخواهى و لذت گرايى خواهد بود . با اين بيان كه متذكر شديم ، حساسيت و اهميت شديد آن ديدگاه و « من » كه درباره انسان مىخواهد نظر بدهد روشن مىگردد .
ما نه تنها در انسانشناسى به وسيله عوامل و وسائل و كانالهاى درون ذاتى و رسمى ، بازيگرىها براه مىاندازيم ، بلكه عوامل محيطى و جغرافيايى و فرهنگ و اجتماع و حقوق و سياستى كه بر ما حاكم است نيز در علوم و معارف ما درباره انسان شناسى دخالت و تأثير مىگذارد . از جملات بسيار جالب آلفرد نورث وايتهد آنست كه درباره تاريخ گيبون گفته است ، او مىگويد :
گيبون تاريخ جالبى درباره بروز و اعتلا و سقوط امپراطورى رم به رشته تأليف درآورده است ولى عينك قرن نوزدهم به چشمانش . به همين جهت است كه اگر شما نظريات متفكران درباره انسانها را به خوبى تحليل نماييد ، به قدرى دريافتهاى شخصى آن متفكران درباره خويشتن را خواهيد ديد كه موجب شود خود شما با كوشش بسيار زياد درباره منتفى ساختن بازيگرى و دخالت درونى خويشتن دست به كار شويد ، ولى چه بايد كرد كه خود شما هم مانند همان شخص هستيد كه به جهت دخالت دادن عناصر شخصيتى خود در علم و معرفتى كه بدست آورده بود از او بر كنار شده بوديد . از اينجا است كه با كمال صراحت مىگوييم : آن شخص عالم مىتواند « انسان آنچنانكه هست » را براى ما بيان كند كه احاطه و اشراف به انسان داشته باشد ،و همانگونه كه در هنگام علم حضورى ، ذات ( من ) خود را مىتواند از « جز من » يعنى از همه واقعيات هستى در برون ذات جدا و مستقل دريابد ، با عامل درك كننده مستقل ديگر انسانها را براى شناسايى مطرح نمايد ، نه اينكه خود جزئى از انسانها و در ارتباط با آنها در حال تأثير و تأثر قرار بگيرد و با اين وصف بخواهد علم و معرفتى درباره انسانها بدست بياورد و ديگران را از آن برخوردار بسازد و مسلم است كه چنين اشراف و استقلال با دانشها و بينشهاى معمولى رسمى امكان پذير نيست ، و هيچ راهى جز تصفيه و تهذيب درون كه آدمى را موفق به شهود مىنمايد ، وجود ندارد .
دخالت و تصرف هدف گيريهاى منطقه يكم
( من با عوامل و وسايل و كانالهايى كه در اختيار دارد ) در منطقه دوم ( واقعيات براى خود كه قلمرو « جز من » است ) بر سه قسم عمده تقسيم مىگردد
قسم يكم
از هدفگيريها و توجيهات درباره علم و معرفتى كه بدست مىآوريم ، امرى طبيعى و قانونى بوده هيچ گونه اشكالى در زندگى علمى و عملى ما بوجود نمىآورند ، مانند شناختن مقاومت مصالح كه درباره عدهاى از مواد كه در ساختمانها بكار مىبريم . بديهى است كه ممكن است درباره همان مواد ابعاد و سطوح فراوانى براى شناختن داشته باشيم ، ولى هنگاميكه هدف ما شناختن مقدار و كيفيت مقاومت آن مصالح است اگر ابعاد و سطوح ديگرى از همان مواد را مورد توجه قرار ندهيم ، هيچ خيانت و جنايتى را در عالم بشريت نه به ارزشهاى انسانى و نه به موجوديت طبيعى انسانها وارد نساختهايم .
اگر انسانى را كه از فاصله دور مىبينيم كوچكتر از آن ببينيم كه واقعيت دارد ، باز هيچگونه اعتراضى بر اين مشاهده ما وارد نمىآيد ، زيرا مقتضاى دورى فاصله ميان ما و جسمى كه مورد ديدن ما قرار گرفته است ، يك امرى طبيعى است كه مربوط به ساختمان چشم ما و فاصلهاى كه ما بين ما و آن جسم وجود دارد و همچنين ساير عواملى كه ممكن است در اين مشاهده دخالت بورزند . بنابر اين ما با آن هدف گيرى معقول كه درباره شناخت يك عده مواد از ديدگاه مقاومت مصالح و همچنين مشاهده انسان از فاصله دور وارد قلمرو شناخت شدهايم هيچگونه امرى خارج از قانون طبيعى و ارزشها را مرتكب نگشتهايم .
قسم دوم
از هدف گيريها و توجيهات ناشى از خواستههاى درونى و آرمانهايى است كه در مغز انسان جوينده علم و معرفت مىباشد . اين خواستهها و آرمانها ممكن است در يكى از دو صورت عمل نمايند :
صورت يكم
بطور مستقيم در هدف گيريهاى بازيگرانه انسان دخالت مىنمايند . مىتوان گفت اينگونه دخالت و تصرف اگر با علم و آگاهى انجام بگيرد يعنى جوينده علم و معرفت بداند كه در درون او عواملى وجود دارد كه در ارتباط او با واقعيات براى خود تأثير خواهد داشت ، ولى او آن عوامل را نه تنها مضر به علم و معرفت واقع بينانه خود نمىداند بلكه آنها را موجب صحت و استحكام معلومات خود نيز تلقى مىنمايد ، چنين جويندگانى اگر مقدار ارزش دلايل خود را با مدعايى كه براه مىاندازند مراعات نمايند ، اگر چه بعدها خلاف واقع بودن آنها كشف شود انسانهاى پليد و بازيگران غرض ورز تلقى نمىشوند .
صورت دوم
موارديست كه آن عوامل در درون انسان جوينده علم و معرفت بدون اينكه مورد آگاهى قرار بگيرند ( يعنى بطور ناخودآگاه ) فعاليت مىنمايند ، اگر اين ناآگاهى به قدرى شديد باشد كه آن بررسى كننده به هيچ وجه نتواند آن را بر طرف بسازد در اين صورت دخالت و تصرف آن عوامل ، حالتى جبرى پيدا كرده و براى جستجوگر رهايى از تأثيرات آنها بسيار دشوار خواهد بود ، در اين صورت هم اگر بعدها خلاف انديشههاى چنين شخصى ثابت شود ، بايد وجدان علمى او را مورد بررسى قرار داد كه آيا وجدان او هيچگونه تقصيرى در بروز آن عوامل در درون شخص متفكر سراغ ندارد ؟
قسم سوم
دخالت دادن انديشهها و خواستههاى غرض ورزانه در معرفى و توصيف واقعيات و پيگيرى از ابعاد منفى واقعيات ( با داشتن ابعاد مثبت ) در شئون انسانى . به عنوان مثال انسانها هر دو بعد تنازع و تعاون در بقاء را از خود نشان مىدهند ،
يعنى در انسانها هر دو بعد : منفى ( تنازع در بقاء ) و مثبت ( تعاون در بقاء ) و نوع دوستى خارج از مجراى خودپرستىها و سوداگرىها وجود دارد ، با اينحال ، يك انسان متفكر تنها آن بعد منفى او را كه عبارتست از تنازع در بقاء به عنوان تمام ماهيت انسان براى افكار مردم عرضه مىكند و با كمال بىخيالى درباره اينكه او تنها يك جهت از انسان را مطرح نموده است خود را انسان شناس تلقى مىنمايد ، و به اصطلاح براى خودمكتبى هم بوجود مىآورد كه ساده لوحان بينوا را از راه مستقيم حقيقت شناسى منحرف مىنمايد .
اين بازيگرى غرض ورزانه را نه وجدان خود بازيگر مىبخشد و نه وجدان تاريخ و نه انسانهاى آگاه جامعه ، و بالاتر از همه اينها و نه خداوند آگاه از اسرار درونى انسانها . متأسفانه در علوم انسانى مخصوصا در دوران ما اين بازيگرى نابكارانه فراوان ديده شده است : تا آنجا كه مغزهاى بشرى را از داشتن يك انسان شناسى و جهان شناسى كه بتواند وجود آدمى را تفسير نمايد ، محروم ساخته است . ولى همانگونه كه در طول تاريخ ديدهايم ، اگر چه اين بازيگرىهاى مغرضانه تا حدودى و براى مدتى مىتواند در فرهنگهاى بشرى تأثير و تغيير ايجاد نمايد ، ولى بدانجهت كه وجدان تاريخ قانون جاودانى خود را كه عبارتست از تمييز حق از باطل ،اگر چه در امتداد زمانى نسبتا طولانى هم باشد از دست نمىدهد ، و به هر نحو است ارزش واقعى آن بازيگريها را براى مردم روشن مىسازد .
اين همان قانون است كه همواره مجسمههايى دروغين را كه سودجويان و چاپلوسان و نادانان ، از شخصيتهايى بى اصل و اساس مىسازند و در سايه آنها سفرههاى رنگارنگ براى خود پهن مىكنند و به خودكامگيهاى خويشتن مىپردازند ، با شمشيرى مقدس كه از نهانگاه وجدان حساس تاريخ كشيده مىشود و آن مجسمه دروغين را متلاشى مىكند و به خاك مىاندازد و سپس مجسمه حقيقى او را در تاريخ بشرى بر پا مىدارد و مىگويد : « اين است ، نه آن » .
يك مثال بسيار ساده و مقبول همه صاحبنظران تاريخ ،شخصيت بسيار با عظمت على بن ابيطالب عليه السلام است كه خودكامگان خود محور دورانش براى نجات دادن خود از عدالت حيات بخش آن بزرگ بزرگان ، و همچنين سالهاى بسيار طولانى بعد از رحلت آن انسان كامل ، مجسمه هاى دروغين و بىاساس از او ساختند و چند صباحى هم ساده لوحان و ماكياولى صفتان را با آن مجسمه دروغين فريب دادند ، ولى بيخبر از آنكه در همان موقع كه آنان مشغول ساختن آن مجسمه دروغين بودند ،صنعتگر و هنرمند بسيار ماهر روزگار با استمداد از وجدان تاريخ مشغول ساختن و نقاشى كاملا واقعى مجسمه آن بزرگوار بود كه دير يا زود آنرا در ميدان بزرگ فرهنگ بشر يا سر راه كاروانيان انسانى نصب نمايد .
آرى ،ناگهان مجسمه واقعى على بن ابيطالب عليه السلام با دست كسانى مانند شبلى شميل ، ( ها در ميدان فرهنگ بشرى يا سر راه كاروانيان انسانى نصب مىشود كه هيچ گونه تعصبى و طرفدارى خاصى از آنان درباره على عليه السلام معقول نبوده است ، جز حقيقت و آن واقعيت خيره كننده كه در ذات مبارك آن حضرت بود . او شبلى شميل ، مردى مادى بود و نمىتوانست با امور معنوى و ذوقى ادبى ، واقعيات را مورد مطالعه و بررسى قرار بدهد .
او مىگويد :« امام على بن ابيطالب ، بزرگ بزرگان ، نسخهايست يگانه ، نه شرق و نه غرب صورتى مطابق اصل اين نسخه نديده است ، نه ديروز و نه امروز . » 1 يك مثال ديگر براى توضيح مقصود خود در اين مورد مىآوريم : و آن اينست :
آنچه كه همه مطالعات و تجارب علمى و دريافتهاى فلسفى و سرگذشت بشرى در امتداد تاريخ نشان داده است ، اينست كه انسان موجوديست داراى دو ركن اساسى يا دو بعد يا دو حقيقت اصيل :يكى از اين دو ركن عبارتست از جنبه مادى او كه تسليم مجراى قوانين طبيعى بوده و نمىتوان آنرا در خارج از قلمرو ماده و ماديات مورد مطالعه و بررسى قرار داد .
دومين ركن اين انسان عبارتست از جنبه معنوى و روحانى او كه هر اندازه هم بخواهيم آنرا با اصطلاح بافىها و چشمبندىها ناديده بگيريم ، نتيجهاى جز اينكه خود و مردم ديگر را فريب بدهيم بدست ما نخواهد آمد . حال در سرگذشت علمى و فلسفى اين دو بعد مىنگريم ، مىبينيم اشخاصى پيدا شدهاند كه يكى از آن دو ركن را اصيل تلقى نموده و در نتيجه ركن ديگر را نه تنها از اصالت انداختهاند ، بلكه با قيافه انكار جدى ركن ديگر را منفى قلمداد نمودهاند همانگونه كه در اوايل همين بحث بيان نموديم ، اگر اينان به جهت محدوديت اطلاعات و موضع گيريهاى جبرى و ساير عوامل خارج از اختيار خود مرتكب افراط و تفريط در تعيين اصالت هر يك از دو ركن مزبور بوده باشند ، اشكالى در فرهنگ بشرى ايجاد نمىگردد ، زيرا صداقت و بى غرضى آنان بالاخره براى آگاهان روشن مىگردد و اين آگاهان مىتوانند تاريخ را درباره صداقت و بى غرضى آنان از اشتباه بر كنار بسازند . و اما اگر قضيه از اين قرار باشد كه افراط يا تفريط مستند .
به غرض ورزى و خود نمايى و سود جويى و غير ذلك از خود محورىها باشد ، همانگونه كه گفتيم نه تاريخ آن را مىبخشد و نه وجدان خود او ،و نه وجدان انسانهاى آگاه ، و نه خداوند متعال كه ناظر همه درون و بيرون ما است . ما در اين دوران طعم تلخ و مهلك بازيگرى غرض ورزانه خودكامگان سودجو را چشيديم ، و نتيجه حذف بعد معنوى و روحانى انسان را با چشم خود ديديم . داستان چنين است كه :
صاحبنظران و محققان در مقدمات تمدن اخير مغرب زمين و ظهور طلايههاى آن در قرن 19 رؤياهائى درباره انسان و انسانيت ديدند و انسان را با وعده يك تمدن اصيل انسانى براه انداختند كه راه برويد ، عجله كنيد ، به همين زوديها به عظمتى از انسانيت خواهيد رسيد كه تاريخ انگشت بدهان در حيرت فرو خواهد رفت .
آنچه كه به وقوع پيوست ، چه بود ؟ اگر همه آن نكبتها را كه پس از آن حماسه ها و وعده ها بوقوع پيوست ، كنار بگذاريم و فقط يك پديده را در نظر بگيريم كه عبارتست از تشويق و تقويت « ضرورت تنازع براى بقاء و انتخاب و شايستگى قدرتمندان براى زندگى » كافى است كه بفهميم بر انسان و انسانيت چه گذشت و محققان با هدفگيريها و توجيهاتى كه بر مبناى خواسته ها و آرمانهاى مادى خود اهداف و آمالى براى انسان تعيين نمودند و به وسيله فرويد مغز او را به اسافل اعضايش متوجه ساختند و به وسيله اصل انتخاب طبيعى ثابت نشده ، يكه تازانى را در ميدان زندگى بوجود آوردند كه نطفه هاى فرويدى را در بيابانها و شهرها و مزارع و كارگاهها در خون غوطه ور ساختند و آنگاه چنين گفتند : كه مگر ما نگفتيم : تمدن فداكارى مىخواهد به نظر مىرسد بشر هرگز در مسير اهداف عاليه خود از فداكاريها مضايقه نكرده و نخواهد كرد . آنچه كه مطرح است اينست كه آيا بشر فداكاريها و گذشتها را براى بدست آوردن ماده و ماديات و بىبند و بارى در اشباع شهوات انجام داده است ، يا براى موفق ساختن انسان به قلههاى اعلاى آزادى و استقلال روحى و معرفت سازنده و بدست آوردن احساسات عالى انسانى و برخوردارى از قوانين و حقوق شايسته ذات با حيثيت و ارزش انسانى ؟
اين سؤال را از ماكياولى و توماس هابزپيروان كوچك و بزرگ آن دو در اين روزگار بنمائيد و ضمنا اين مطلب را هم به يادشان بياوريد كه شما كه مىگفتيد : فقط قدرت و اجراى ماهرانه آن است كه نظم را در اجتماع برقرار مىسازد ، از قضا اين سركنگبين شما صفرا فزود و روغن بادامى كه براى بشر تهيه كرده بوديد خشكى مزاج او را صد چندان نمود كه براى بكار انداختن آن مزاج ، خود را به ساختن موشكهايى نيازمند ديد كه بجاى بكار انداختن مزاج خشك انسانها ، ذرات خاكستر آنان را به هوا فرستاد .
اين بود اثر ويرانگر و مهلك بازيگرى مغز انسانها در شناخت تمدن و انسانشناسى خلاصه دخالت هيچ يك از عوامل درك در علم و معرفت ، خطرناكتر و مهلكتر از اين قسم هدف گيريها و توجيهات مغزى به وسيله اصول پيش ساخته و خواستهها و آرمانهاى ثابت شده در مغز آدمى نيست . مخصوصا با نظر به مقتضاى عشق به يك موضوع كه براى انسان عاشق ، ديگر موجودات و حقائق عالم هستى را بىاساس و يا پيرو موضوعى مىنمايد كه معشوق او است
آيا پيشرفت معلومات بشرى مىتواند بجائى برسد كه بازيگرى منطقه « من درك كننده را » در بدست آوردن معلومات از منطقه « جز من » يعنى « واقعيات براى خود » بكلى منتفى بسازد ؟
ما در مباحث گذشته اشاره مختصرى به اين مسئله و پاسخ آن نموديم ، در اين مبحث مىخواهيم اين مسئله را تا حدودى مشروحتر مطرح نماييم . عدهاى هستند كه با كمال ساده لوحى توجه به اين حقيقت ندارند كه علم و معرفت آنان محصول بازيگرى و تماشاگرى آنان در نمايشنامه بزرگ وجود مىباشد ، مانند عاميان كه شايد هرگز به ذهنشان خطور نكند كه آنچه از علم و معرفت بدست مىآورند ، محصولى از ارتباط دو قطب ادراك كننده و ادراك شونده مىباشد ، مگر در موارد بسيار اندك كه خيلى روشن بوده باشد ، مانند آب ديدن سراب از مقدارى فاصله ، و كوچك ديدن اجسام از فاصلههاى دور و غير ذلك .
گروهى ديگر را مىتوان سراغ گرفت كه مىگويند : آرى هر اندازه كه بر معلومات و معارف ما درباره واقعيات افزوده شود به همان مقدار و با همان كيفيت ازبازيگرى ما درباره واقعيات كاسته و به تماشاگرى ما خواهد افزود ، و بديهى است كه با گذشت قرون و اعصار و مخصوصا در دورانهاى اخير با گذشت حتى زمانهايى كوتاه ، پرده از روى ابعاد و سطوح و مختصات واقعيات به تدريج برداشته ميشود و ما ميتوانيم تماشاگر امين و ناب درباره « واقعيات براى خود بوده باشيم . » اين نظريه هم تا آنجا كه مربوط است به افزايش يا دگرگونى تماشاگرى ما ، يعنى دريافت واقعيات با قطع نظر از دخالتها و تأثيرات « من » و عوامل و روشها و وسائل و كانالهايى كه در اختيار دارد كاملا صحيح است ، ولى بايد بدانيم كه اين افزايش هرگز بازيگرى ما را تا حد صفر تقليل نمىدهد .
زيرا ، اولا بايد توجه داشته باشيم كه آن علوم و معارف تازهاى كه درباره « واقعيات براى خود » بدست مىآوريم ، نه بوسيله وحى الهى است و نه از راه علم حضورى براى ما دست مىدهد كه هيچ واسطه و عاملى ديگر در آنها دخالت و تأثيرى نداشته باشد . و بديهى است كه هر آنچه را كه از عوامل دخالت كننده در درك و علم ،بدست مىآوريم ، در حال عبور از آنها متأثر شده ، يا عامل درك و علم از آن عوامل ،حقيقتى تأثر يافته را براى خود برنهاده است . چنانكه در انواع نه گانه بازيگرى در مباحث قبلى ملاحظه كرديم .
ثانيا در مواردى بسيار فراوان از علوم و معارف ، با اينكه حقيقت نمود مربوط به تصرف و دخالت منطقه عوامل درك را مانند نمايش دايره در پنكه متحرك را مىدانيم ،با اينحال در حال برقرار كردن ارتباط با پنكه متحرك آنرا دائره حقيقى مىبينيم و نمىتوانيم دائره بودن آن نمود را با اينكه علم بر خلاف آن داريم ، از پنكه جدا كنيم زيرا ساختمان صحنه آگاه ذهن ما ، يا به قول بعضى از صاحبنظران حس مشترك ما ، از تفكيك نقاط عبور شاخههاى پنكه ناتوان است ، و علم ما به واقعيت خود پنكه بدون حركت كه عبارتست از سه شاخه با دستگاهى كه آنرا به حركت در مىآورد ، هيچ اثرى در اين بازيگرى ما بوجود نمىآورد .
و بطور خلاصه قطعى است كه رابطه افزايش معلومات و معارف ما درباره منطقه « واقعيات براى خود » يا با تقليل دادن يا دگرگون كردن بازيگرىها ما در آن واقعيات ، يك رابطه مستقيم است . با اينحال بدان جهت كه در غير علم حضورى ( خودهشيارى ) و دريافت خدا كه نيازى به وساطت عوامل منطقه « من درك كننده » ندارند ، نياز ما به آن منطقه « من » بكلى قطع نمىشود ، لذا نمىتوانيم بازيگرى خود را در نمايشنامه بزرگ وجود به صفر تقليل بدهيم .
در اينجا از تذكر به يك نكته غفلت نكنيم كه طرق ديگرى از انواع شهود وجود دارد كه مىتواند تأثير و دخالت منطقه « من » را يا بكلى منفى بسازد و يا اينكه آنرا به حد اقل كه به وسيله علوم و معارف رسمى معمولى امكان ندارد برساند . اين مطلب را در مباحث آينده مطرح خواهيم نمود .
دخالت عوامل منطقه من در علم و معرفت به واقعيات از ديدگاه قرآن
آيات قرآنى در مواردى متعدد ، دخالت و تأثير عوامل درك را در معرفت واقعيات تذكر داده است كه توجه به آنها در اين مبحث ضرورى است . از آنجمله :
1 فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ ( ما امروز پردهاى را كه بر روى بينايى تو كشيده شده بود برداشتيم ، امروز بينايى تو تند و نافذ است . ) اگر چه آيه به قرينه آيات بعدى ، مردم تبهكار را منظور نموده است ، ولى از آنجهت كه پرده ظلمانى مانع از ارتباط انسان با « واقعيات براى خود » مىباشد ، فرقى ندارد كه از روى تقصير و تعمد باشد يا از روى ناتوانىهاى طبيعى و چگونگى ساختمان عوامل و ابزار درك .
2 قِيلَ لَهَا ادْخُلى الْصَّرْحَ فَلَمّا رَأَتْهُ حَسِبَتْهُ لُجَّةً وَ كَشَفَتْ عَنْ ساقَيْها قالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَواريرَ ( به آن زن ( بلقيس ملكه سباء ) گفته شد : به آن زمين پهن كه از سنگ صيقلى و يا شيشه فرش شده بود ، داخل شو ، وقتى كه بلقيس آن زمين صيقلى را ديد ،
گمان كرد كه دريايى ( آب ) است لذا لباسش را از ساق پاهايش بالا كشيد . حضرت سليمان فرمود : اين زمين صاف و از شيشه است ) در اين حادثه ، زمين صيقلى و شفاف براى بلقيس نمايش آب داشته است و آب بودن آن زمين صيقلى براى آن زن به قدرى يقينى بود كه وقتى خواست قدم به آنجا بگذارد ، لباسش را از ساقهايش بالا كشيد تاتر نشود .
3 وَ الَّذينَ كَفَروُا أَعْمالُهُمْ كَسَرابٍ بِقيعَةٍ يَحْسَبُهُ الْظَّمْآنُ ماءً حَتّى إِذا جائَهُ لَمْ يَجِدْهُ شَيْئاً ( و آنانكه كفر ورزيدند اعمالشان مانند سرابى در بيابانى هموار است كه تشنه آن را آب مىپندارد و هنگاميكه بسوى آن آمد ( به آن نزديك شدم چيزى ( آبى ) در آنجا نيافت . )
4 وَ تَرىَ الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِىَ تَمُرُّ مَرَّ الْسَّحابِ ( و تو كوهها را مىبينى و گمان مىبرى كه آنها ساكنند ، در حاليكه مانند ابر در حركتند . )
5 وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقوُدٌ [ و اگر آن اصحاب كهف را مىديدى ] گمان مىكردى آنان بيدار هستند در حاليكه آنان در خواب رفته بودند . )
6 قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُمْ بِاْلَأخْسَرينَ أَعْمالاً اَلَّذينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فى الْحَياةِ الْدُّنْيا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعا ( بگو به آنان آيا خبر بدهيم به شما درباره كسانى كه اعمال آنان به خسارت رفته است آنان كسانى هستند كه كوششهايشان در زندگى دنيوى ، تباه شده است ، در حاليكه گمان مىكردند كار نيكو انجام مىدهند . ) در اين آيه و آيه بعدى دخالت عوامل روانى را مانند هدف گيرىها و تمايل به هوسرانىها و امور باطلى كه آنها را پذيرفته و در معرفتى كه بدست آورده بودند و به آن تكيه مىكردند متذكر مىشود . و ما در مبحث پيشين دخالت اين امور را در معرفت و علم مورد بررسى قرار دادهايم .
7 أَ فَمَنْ زُيِّنَ لَهُ سُوءُ عَمَلِهِ فَرَآهُ حَسَناً . . . ( آيا كسى كه عمل ناشايست او براى خود آراسته شده و آنرا نيكو ديده است . . . ) و مىتوان گفت : اغلب آياتى كه جمله « زُيِّنَ » ( آراسته شده است ) در آنها آمده و اعمال تبهكارانه انسانهاى پليد متعلق آن جمله ( زين ) قرار گرفته است ، معنايش دخالت و تصرف انحرافات مغزى و روانى آنان در آن اعمال تبهكارانه است كه آنها را زيبا مىنمايد . مانند :
8 بل زين للذين كفروا مكرهم و صدوا عن السبيل ( بلكه مكر و حيله پردازيهاى كسانى كه كفر ورزيدهاند و از راه خداوندى جلوگيرى كردهاند براى آنان آراسته شده است ) و مانند : زُيِّنَ لِلَّذِينَ كَفَروُا الْحَياةُ الْدُّنْيا 9 ( و آراسته شده است حيات دنيوى براى كسانى كه كفر ورزيدهاند ) . اين آيه تذكر مىدهد عموم پديدههاى حيات دنيوى چه زشت و چه زيبا و چه نيك و چه بد ، براى كسانيكه از طريق ايمان منحرف شدهاند خلاف واقع نمودار مىگردد . اين گروه از آيات شريفه هم با صراحت كامل دخالت عوامل درونى را در طرز درك و شناخت بيان مىدارد .
9 يُحْسَبُونَ كُلَّ صَيْحَةِ عَلَيْهِمْ هُمُ الْعَدُوُّ . . . ( آن منافقين هر صداى خطرناك را بشنوند آنرا بر ضرر خود مىپندارند . . . )
10 وَ تَرىَ الْنّاسَ سُكارى وَ ما هُمْ بِسُكارى وَ لكِنَّ عَذابَ اْللَّهِ شَديدٌ ( و تو در آن روز مردم را مست خواهى ديد در حاليكه آنان مست نيستند بلكه عذاب خداوندى در آنروز سخت است . )
11 خَلَقَ الْسَّماواتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَها ( خداوند آسمانها را بدون ستونى كه آنرا ببينيد آفريده است ) البته اين آيه به شرطى مىتواند مربوط به بحث ما باشد كه جمله ترونها صفت عمد بوده باشد كه در اين صورت معناى آيه چنين مىشود كه خداوند آسمانها را بدون ستون قابل ديدن مردم آفريده است كه منافاتى با وجود ستونهاى غير قابل ديدن ندارد .
12 قَدْ كانَ لَكُمْ آيَةٌ فى فِئَتَيْنِ الْتَقَتا فِئَةً تُقاتِلُ فى سَبيلِ اْللَّهِ وَ أُخْرى كافِرَةُ يَرَوْنَهُمْ مِثْلَيْهِمْ رَأىَ الْعَيْنِ . . . ( براى شما درباره دو گروهى كه روياروى يكديگر قرار گرفتند علامت الهى وجود دارد گروهى در راه خدا مىجنگند و گروه ديگر كافر است و سپاه مؤمنان را با رؤيت چشمى دو برابر مىبينند . . . ) مفسران در اين مسئله كه كدامين گروه براى گروه ديگر دو برابر ديده شده است اختلاف نظر دارند . نظريه يكم اينست كه خداوند متعال مسلمانان را به كفار دو برابر نشان داد كه آنان به وحشت افتادند . نظريه دوم اينست كه خداوند كفار را كه سه برابر مسلمانان بودند ، براى مسلمانان دو برابر نشان داد .
13 وَ إِذْ يُريكُمُوهُمْ إِذَا الْتَقَيْتُمْ فى أَعْيُنِكُمْ قَليلاً وَ يُقَلِّلُكُمْ فى أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضىَ اْللَّهُ أَمْراً كانَ مَفْعُولاً ( و هنگاميكه خداوند آن كفار را در موقعى كه روياروى آنان قرار گرفتيد در چشمان شما اندك نشان مىدهد تا خداوند انجام بدهد كارى را كه بايد انجام بگيرد . ) 14 فَأَنْزَلَ اْللَّهُ سَكينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها ( پس خداوند آرامش خود را به او ( پيامبر ) فرستاد و او را با لشكريانى تأييد كرد كه شما آنها را نمىديديد . )
15 إِنَّهُ يَراكُمْ هُوَ وَ قَبيلُهُ مِنْ حَيْثُ لا تَرَوْنَهُمْ [ قطعا ] او ( شيطان ) و گروهش شما را مىبينند در حاليكه شما آنها را نمىبينيد .
16 حَتّى إِذا بَلَغَ الْمَغْرِبَ وَجَدها تَغْرُبُ فى عَيْنِ حَمِئَةٍ ( تا آنگاه كه ذو القرنين به نقطه پايانى زمين از نقطه مغرب زمين رسيد چنين دريافت كه خورشيد در چشمهاى از گل سياه غروب مىكند . )
17 أَوَ كَالَّذى مَرَّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِها قالَ أنّى يُحْيى هذِهِ اْللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها فَأَماتَهُ اْللَّهُ مِائَةَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ كَمَ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَةَ عامٍ . . . ( يا مانند كسى ( حضرت عزير عليه السلام ) كه از يك آبادى عبور مىكرد كه آن آبادى بر روى بناهايش ويران شده و از سكنه خالى گشته بود ، گفت : كى ( يا چگونه ) خداوند اين مردگان را پس از مرگشان زنده خواهد كرد ، پس خداوند او را صد سال مىراند ( عزير مرد و صد سال از مرگش گذشت ) پس خداوند او را زنده كرد و فرمود چقدر درنگ كردى ( چه مدتى از توقف تو در عالم پس از مرگ گذشت ) عزير گفت يك روز يا مقدارى از يك روز خداوند فرمود : بلكه تو صد سال در عالم پس از مرگ توقف نمودى . . . )
18 يَوْمَ يَدْعُوكُمْ فَتَسْتَجِيبُونَ بِحَمْدِهِ وَ تُظنُّونَ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ قَليلاً ( روزى كه خداوند شما را خواهد خواند و شما با سپاسگزارى به او پاسخ خواهيد داد و گمان خواهيد كرد كه در اين دنيا توقفى نكردهايد مگر اندكى . )
19 وَ كَذلِكَ بَعَثْناهُمْ لِيَتَسائَلُوا بَيْنَهُمْ قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ قالُوا رَبُّكُمْ أَعْلَمُ بِما لَبِثْتُمْ . . . وَ لَبِثُوا فى كَهْفِهِمْ ثَلاثَ مِاَئةِ سِنينَ وَ ازْدادُوا وا تِسْعاً ( و بدينسان آنان ( اصحاب كهف ) را برانگيختيم ( احيا كرديم ) تا ميان خود از يكديگر سؤال كنند . گويندهاى از آنان گفت : چقدر توقف كرديد ( در غار ) ؟ گفتند :يك روز يا مقدارى از يك روز ، گفتند : پروردگار شما داناتر است به مقدار زمانى كه در غار توقف نمودهايد . . . ) ( و آنان سيصد سال در غارشان توقف نموده بودند )
20 يَوْمَ يُنْفَخُ فى الْصُّورِ وَ نَحْشُرُ الْمُجْرِمينَ زُرْقاً يَتَخافَتُونَ بَيْنَهُمْ إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاّ عَشْراً .نَحْنُ أَعْلَمُ بِما يَقُولُونَ إِذْ يَقُولُ أَمْثَلُهُمُ طَريِقَةً إِنْ لَبِثْتُمْ إِلاَّ يَوْماً ( روز قيامت روزيست كه در صور دميده مىشود و ما گنهكاران را با چشمانى كه سياههاى آنها با سبز مخلوط ( مختل ) شده است محشور مىنماييم گنهكاران آهسته با يكديگر صحبت مىكنند و مىگويند : ما بين اولين دميدن صور و دومين دميدن آن ( كه چهل سال طول داشته است ) توقف نكردهايد مگر ده شب يا ده روز ، يا در زندگى دنيوى توقف نكردهايد مگر ده شب يا ده روز . ما به آنچه كه مىگويند داناتريم ، هنگاميكه با صلاحيتترين آنان در پيمودن راه حق مىگويد : توقف نكرديد در زندگى دنيوى يا در قبرها يا ما بين دو صور مگر يك روز . ) اين مضمون در آيات متعددى در قرآن آمده و با كمال وضوح اثبات كرده است كه عوامل درك زمان تصرف و دخالت شديدى در جريان حركت و انتزاع زمان از آن مىنمايند .
21 يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الْدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ ( آنان نمودى از زندگى دنيا را مىدانند و از حيات اخروى غافلند . )
انواع دخالتهاى منطقه عوامل درك در معرفت درباره « واقعيتها براى خود » از ديدگاه قرآن
1 دخالت و تصرف حواس : آيات شماره 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 10 ، 11 ، 12 ، 13 ، 14 ،15 ، 16 .
2 دخالت حواس و خواستهها و تدبيرها و آراء پيش ساخته : شماره 1 ، 21 .
3 حواس و اعمال : شماره 3 ، 6 ، 7 ، 8 .
4 اشتغال درون : شماره 9 .
5 عوامل مغزى : 17 ، 18 ، 19 ، 20 .
اين مباحث با اهميتترين نتيجهاى را كه ارائه مىدهد اينست كه : هر كسى كه علم را با اين همه محدوديتها كه 9 عامل و وسيله و كانال آنرا احاطه كرده است ، در برابر ارزشها قرار بدهد ، بطوريكه ارزشها را در مقابل علم تحقير نمايد ، و علم را طريق منحصر براى درك واقعيتها مطرح نمايد ، يا اطلاع لازم و كافى از اين دو حقيقت ( علم و ارزش ) ندارد ، يا بر مبناى اصول پيش ساختهاى مىانديشد و سخن ميگويد كه هيچ تضمينى براى صحت آنها وجود ندارد ، و يا بر نوعى عنصر فعال ضد ارزشى در مغز خود تكيه مىكند كه نوعى حساسيت براى ارزشها از نتايج فعاليت آن عنصر مىباشد .
« با نظر به هويت علم و به محدوديتهايى كه در اين مباحث براى علم مورد بررسى قرار داديم ، با كمال وضوح ثابت شد كه هر دو نظر افراطى و تفريطى در ارزيابى علم باطل است ، يعنى هم آن نظر كه ميگويد : همه طرق وصول به واقعيات منحصر در علم است ، باطل است و هم آن نظر كه ميگويد : علم در واقعيابى ورشكست است و كارى از دست علم جز يك عده روشنايىهاى بسيار محدود و گاهى هم مزاحم بر نمىآيد . » توضيح اينكه عدهاى از ساده لوحان در قرن نوزدهم ( نه خود دانشمندان بزرگ كه دست اندر كار واقعى علم بودند ) با توجه به پيشرفتى كه تدريجا نصيب علوم گشته بود ، و از زير تهمتهاى قرون وسطائى مغرب زمين پيروزمندانه برجسته بود ،بدون توجه به واقعيات و سطوح و ابعاد بسيار گسترده و عميق آنها در قلمرو جهان طبيعت و انسانها ، چنان خيره و بهت زده گشته بودند كه همه چيز را فراموش كردند ،مخصوصا اين حقيقت را كه روش علمى نوعى راهيابى براى شناخت ابعادى معين و محدود از « واقعيات براى خود » ميباشد ، نه براى همه سطوح و ابعاد واقعيات هستى .
به همين جهت حماسه سرايىهايى كه در قرن هيجدهم و نوزدهم و مقدارى از اوايل قرن بيستم نصيب علم ( تعريف و تفسير نشده ) گشته بود ، درباره هيچ موجودى مقدس و هيچ شعار دينى و ارزشى صورت نگرفته بود . فقط اين صدا در همه جا پيچيده بود كه « دوران خرافات پرستى گذشت و اكنون دوران علم است » ، « دوران جهل و بدبختىها سپرى گشته است و از هم اكنون وارد بهشت برين زندگى مستند به علم شدهايم » ،« براى حل هر مشكلى كه با آن روبرو ميشويد ، سراغ هيچ چيزى جز علم را نگيريد » ،« علم يعنى سعادت مطلق » و غير ذلك از افراط گريهايى كه كار هميشگى ما انسانهاى كم ظرفيت و كوتاه نظر است . اگر شما در آن دورانها برخى از رجز خوانىها و حماسه سرايىهاى مربوط به علم را ميديديد و آنها را به خوبى تحليل و تفسير مىنموديد ، بدون زحمت زياد به اين نتيجه ميرسيديد كه « علم يعنى خدا » ، علم يعنى « كمال مطلق » و غير ذلك از خرافات ناشى از كوته فكرىهاى متنوع .
بديهى است كه اينهمه حوالههاى بىمحل كه صادر مىگشت طرف حواله ( يعنى چيزى كه ميبايست اين حوالهها را بپردازد ) طرق وصول به واقعيات بطور عام نبود ، بلكه همه اين حوالهها به سوى علمى رهسپار مىگشت كه نه تعريف صحيحى براى خود ديده بود و نه ارزيابى صحيحى درباره آن انجام گرفته بود . اين رجز خوانىها و حماسهسرايىها به قدرى جدى بود كه كمتر كسى ميتوانست احتمال بدهد كه اين همه حساسيت درباره چيزى كه هنوز هويت و تكليف آن در ارائه واقعيات براى خود كاملا روشن نيست ، بىاساس بوده باشد .
بدانجهت كه موضوع علم پرستى به اوج نهايى خود رسيده بود ، هيچ كس نتوانست بگويد : آقايان ، شما كه مىگفتيد : ما به وسيله علم همه بتها را مىشكنيم ، چه شد كه خود علم تفسير و تعريف نشده را با آن همه محدوديتهايش ، براى ما بت ساخته و ما را به سجده در مقابل آن تحريك نموده ، بلكه با اجبارى شديدتر از اجبار بت پرستان ما را در برابر اين بت به زانو درآوريد ؟ در نتيجه آن همه داد و فريادها كار علم را از اينكه يكى از وسائل لازم براى وصول به واقعيات است ، بالاتر برده و به جاى احترام در مقابل علم از مردم طلب پرستش علم نموديد .شايد هم اين يك منطق جديد بود كه بتى را با بت ديگر با قداست بيشتر مىشكست
اين يك قانون پايدار تاريخ است كه هر افراطگرى كه به وسيله انسانها صورت بگيرد ، حتما يك تفريطگرى را بدنبال خود خواهد آورد .
در برابر آن داد و فريادها و رجز خوانىهاى افراطى درباره علم ، مخصوصا اين ادعاى شگفت انگيز كه تنها علم است كه ما را به كمال و سعادت و مراعات اصول انسانى و حفظ كرامت و شرف و حيثيت بنى نوع خود موفق خواهد ساخت ، دو جريان ضد علم كه بسيار تكان دهنده و براى هشدار ساده لوحان در تاريخ بهترين عامل بود ، وارد عرصه زندگى انسانها گشت و با كمال صراحت ياوه سراييهاى افراطگرانه كوته نظران و خودكامگان درباره علم به معناى معمولى آنرا مردود ساخت .
جريان يكم اين بود كه علم نتوانست خود را از شركت در نابودى انسانها و از بوجود آوردن كشندهترين سلاحها ، دور و پاك نگاهدارد ، اين پدر با شمشير فرزندش كه تكنولوژى بود عظمت و قداست خود را از دست داد و شديدا در استخدام خودكامگان قدرت پرست قرار گرفت و از اين راه نه تنها قدرتهاى طغيانگرانه را تقويت نمود ، بلكه با منحصر ساختن هدف از تحقيق و بررسىهاى علمى را در بدست آوردن وسائل قدرت بهر طريق و شكل ممكن ، از ضربهاى كه بر ارزشها و معنويات و اصول عالى انسانى وارد ساخته بود خود نيز سخت مجروح و ناتوان گشت . جريان دوم فرو رفتن علم در تاريكى و ابهام شديد بود تا آنجا كه بنا به نقل پىير روسو :
فردينان « ورشكستگى علم را اعلام نمود » ما پيش از آنكه به بيان صحت و بطلان اين مدعا ( علم ورشكست شده است ) بپردازيم ضرورى مىبينيم كه يك اشاره كوتاه به نوساناتى كه علم در گذرگاه تاريخ به خود ديده است داشته باشيم . البته بديهى است آنچه را كه در اين مبحث متذكر مىشويم تاريخ مشروح و مبسوط علم نيست ، زيرا اين كار بزرگ تاكنون چند بار انجام شده است .
از طرف ديگر ميدانيم آغاز حقيقى علم و معرفت با قطع نظر از بروز آن به وسيله پيشوايان ماوراء الطبيعة تاريك است ، و ما نميتوانيم در اين مورد يك نظر قطعى بدهيم ، با اينكه بطلان نسبت دادن آغاز علم و معرفت و فلسفه به يونان باستان در زمان ما به خوبى اثبات شده است ، و هيچ نيازى به تفصيل ديگرى نداريم . با اين حال به جملاتى از ويل دورانت مؤلف كتاب تاريخ تمدن توجه كنيم كه مىگويد : « سهم خاور نزديك در تمدن باخترى ، از آن زمان كه تاريخ نوشته در دست است ، تاكنون لا اقل شش هزار سال مىگذرد .
در نيمى از اين مدت تا آنجا كه بر ما معلوم است ، خاور نزديك يك مركز امور وسائل بشرى بوده است . از اين اصطلاح سهم « خاور نزديك » منظور ما تمام جنوب باخترى آسيا است كه در جنوب روسيه و درياى سياه و مغرب هندوستان و افغانستان قرار دارد ، با مسامحه بيشترى اين نام را شامل مصر نيز مىدانيم ، چه اين سرزمين از زمانهاى بسيار دور با خاور پيوستگى داشته است و با يكديگر شبكه پيچ در پيچ فرهنگ و تمدن خاورى را ساختهاند .
بر اين صحنه كه تجديد حدود دقيق آن مقدور نيست و بر روى آن مردم و فرهنگهاى مختلف وجود داشته ، كشاورزى و بازرگانى ، اهلى كردن حيوانات و ساختن ارابه ، سكّه زدن و سند نوشتن ، پيشهها و صنايع ، قانونگذارى و حكمرانى ،رياضيات و پزشكى ، استعمال مسهل و زهكشى زمين ، هندسه ، نجوم ، تقويم و ساعت ومنطقه البروج ، الفباء و خط نويسى ، كاغذ ، مركب ، كتاب و كتابخانه و مدرسه و ادبيات . . . و چيزهاى ديگرى براى نخستين بار پيدا شده و رشد كرده و فرهنگ اروپايى و آمريكايى ما در طى قرون از راه جزيره كرت و يونان و روم از فرهنگ همين خاور نزديك گرفته شده است . . . » 1 بنابراين ،
1 نخستين جايگاه بروز علوم و معارف ، مشرق زمين مخصوصا خاور نزديك بوده است . ما توانائى تشخيص دقيق نوساناتى علمى اين دوران را نداريم ، مخصوصا با نظر به اينكه شرايط و انگيزههاى ارتباط علمى انسانها با « واقعيتها براى خود » گوناگون مىباشد .
2 به استثناى بعضى از دانشمندان يونان كه ميكوشيدند ارتباط خود را با واقعيات از كانال علم برقرار نمايند ، فلاسفه و حكماى آن سرزمين مانند ارسطو بيشتر تفكرات تجريدى داشتند نه تفكرات تجربى و علمى محض . اين بدان معنا نيست كه خدمات ارسطو و ديگر شخصيتهاى فلسفى يونان براى پيشبرد معارف بشرى ناديده گرفته شود ، زيرا اين حقيقت نيازى به اثبات ندارد كه آنان در پيشرفت فرهنگ معرفتى بشرى ، مخصوصا ارسطو كمك بسيار زياد و با اهميت نمودهاند ، با اينحال ارسطو با آن همه اقتدار مغزى فوق العاده كه با جرئت ميتوان گفت : از شخصيتهاى علمى و فلسفى كم نظير تاريخ است با برترى دادن به روش تجريدى و كلى گرايى همزمان با خدمات علمى و فلسفى بدانجهت كه شهرت جهانى او سد بزرگى در برابر انديشمندان شده بود ، جريان علم را از اينكه مستند به تجربه باشد ، تا حدودى راكد ساخت يا لا اقل پيشرفت دانش را به وسيله تجربه و مشاهدات متوقف نمود . اما اينكه اگر خدمات ارسطو به علم و معرفت بشرى بطور كلى در برابر تقيد فكرى او به تجريد بگذاريم كدام يك از اين دو پديده بيشتر مؤثر بوده است ؟مسئله ايست عليحده .
يعنى آيا خدمات آن شخصيت براى معرفت بشرى آن قدر سودمند بوده است كه ضرر تقيد او به تجربه گرايى در مسير علم و معرفت را جبران نمايد ؟به نظر ميرسد اين دو موضوع قابل مقايسه دقيق با يكديگر نيست ، زيرا سودمند بودن خدمات علمى و معرفتى ارسطو با تقيد او به تجريد گرايى مختل نمىگردد ، او با روش تجريدى خود هيچ مغز بشرى را مجبور به روش غير تجربى نكرده است .
و اگر عظمت و جاذبه شخصيت علمى ارسطو موجب جبر دانشمندان و فلاسفه براى تبعيت از ارسطو بود ، امكان نداشت كه دانشمندان اسلامى آنهمه مسير تجربه و مشاهده را در علوم پيش بگيرند ، و تا آنجا كه توانايى بررسى و تحقيق تجربى در مسائل علمى داشتند به تجريد و اصل گرايى بىاساس اعتنائى نكنند و راه تجربه را پيش بگيرند . و همچنين امكان نداشت پس از رنسانس خود مغرب زمينىها از روش تجربه تبعيت كنند نه از تجريد گرايى ارسطو .
3 پس از مدتى رواج علم در اسكندريه در قرن پنجم ميلادى بار ديگر رو به ضعف نهاد و به قول پىير روسو رو به كسادى نهاد . 2
4 بطور عموم قرون وسطاى مغرب زمين ( نه مشرق زمين اسلامى كه به اعتراف همه مورخان علم يك دوران بسيار درخشان علمى براى همه بشريت بوده است ) و ما در همين مبحث به اشارهاى مختصر به درخشش خيره كننده علم در اين دوران در جوامع اسلامى خواهيم داشت .درباره تاريكى اين قرون و سقوط وحشت انگيز علم در اين زمان به نقل عبارات پىير روسو اكتفاء ميكنيم :
« قرون وسطى از قرن پنجم تا قرن دوازدهم يكى از دردناكترين ادوار تاريخ است . عامه مردم در منتهاى فلاكت و بدبختى زندگى ميكردند . سنيورهاى ملوك الطوايفى همگى پادشاهان كوچكى بودند و حكومت مطلقه داشتند . آنقدر جنگهاى متوالى و قتل و غارتهاى پى در پى فكر مردم را به خود مشغول كرده بود كه هيچ كس نمىتوانست در فكر علم باشد . غالب آثار قدما به كلى معدوم شد و فقط بنديكتنها بودند كه در اعماق صومعهها و عبادتگاههاى خودگاه با بىقيدى ، آثار ناچيز كسانى از قبيل كاليسديوس ( قرن سوم ) و ماكروب ( قرن پنجم ) و مارتيانوس كاپلا و كاسيودور و بونس و غيره را استنساخ ميكردند . شارلمانى كه خود به زحمت ميتوانست بنويسد كوشش كرد كه با كمك آلكن زندگانى فكرى و فرهنگى را دوباره معمول و متداول سازد ، اما موفق نشد كه در اين جامعه خشن و نادان و خونخوار حتى جرقهاى نيز ايجاد كند و به آلكن چنين اعتراف كرد « ايجاد يك آتن مسيحى در جهان نه كار من است و نه كار شما . . . » 3
5 با ظهور اسلام بنا به تحقيق اكثريت قريب به اتفاق مورخين علم ، با نظر به تشويق و تحريك بسيار شديدى كه بنيان گذار اسلام پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله درباره فراگيرى علم و معرفت و به كار بستن آن در همه ابعاد زندگى ابراز فرموده بودند و حتى با نظر به احاديث معتبرى كه أمير المؤمنين عليه السلام مرد شماره 2 اسلام درباره ضرورت بكار بستن تجربه در علم و معرفت بيان نموده بود ، از اواخر قرن دوم ميلادى انواعى از علوم با كمال دقت و تجربه و با روش عالمانه به جريان افتاد و كاروان علم را به قول زيگريد هونكه از كرانههاى خزر تا سواحل آتلانتيك به تكاپو و تلاش وادار ساخت . در اين مورد ضرورى است ما به جملاتى از معتبرترين مورخان علم در دوران معاصر اشاره كنيم :
يك جان برنال چنين مىگويد : « اسلام از همان آغاز دين دانش و سواد شمرده ميشد . » 4 دو همين مورخ محقق ميگويد : « به علاوه ، شهرهاى اسلامى بر خلاف شهرهاى امپراطورى رم خود را از مابقى جهان شرق منزوى نكرده بود . اسلام محل التقاى دانش آسيايى و اروپايى بود . بالنتيجه اختراعات كاملا جديدى صورت گرفت كه براى تكنولوژى يونانى و رومى ناشناخته و يا دسترس ناپذير بود از جمله مىتوان مصنوعات فولادى ، كاغذ سازى ابريشمى و ظروف چينى لعابى را نام برد . اين اختراعات به نوبت خود مبناى ترقيات بيشترى را تشكيل دادند كه موجبات تحرك غرب و تحقق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد . » 5
( 1 ) تاريخ تمدن ويل دورانت ترجمه آقاى احمد آرام و همكاران ايشان ج 1 كتاب اول ص 141
(2 ) تاريخ علوم پىير روسو ترجمه آقاى حسن صفارى ص 116
( 3 ) تاريخ علوم پىير روسو ص 116
( 4 ) علم در تاريخ تأليف جان برنال ص 206
( 5 ) همين مأخذ ص 208
سه زيگريد هونكه در فرهنگ اسلام در اروپا تصريح مىكند : « ما تنها وارث يونان و روم نيستيم بلكه وارث جهان فكرى اسلام نيز مىباشيم كه بىشك مغرب زمين مديون آنست . » فيليپ حتى ميگويد : كه « در قرون وسطى هيچ قومى به اندازه مسلمانان در ترقى و پيشرفت بشريت خدمت نكرده اند . » چهار در تاريخ علم چنين مىخوانيم : « مسلمانان به ميزان زيادى به فرهنگ خود متكى بودند و بر تمدن مديترانهاى با رضاى ساكنان اين اقليم تسلط پيدا كردند . 1 » پنج همين محقق ميگويد : در واقع اگر بنا ميبود فقط به تاريخ علم بپردازيم ،بسيار منطقىتر بود كه سراسر دورانى را كه از قرن هفتم ( قرن اول هجرى ) آغاز و به قرن چهاردهم ختم ميشود منظور نماييم . 2 » شش باز همين محقق مىگويد : « جالب است كه موضوعات مقدماتى ( در فرهنگ اسلامى ) نه تنها مادى و خاكى بلكه علمى نيز بودند ، از اين لحاظ دانشگاههاى مسيحى از الگوى اسلامى دنباله روى مىكردند . 3 » هفت باز در مأخذ مزبور چنين ميخوانيم : « مسلمانان در قرن دوازدهم تهيه و استفاده از كاغذ را به اروپاييان آموختند . » 4 هشت آلفرد نورث وايتهد ميگويد : « تمدن اسلام اصيل بوده است ، زيرا مسلمانان در رياضيات و نجوم و علوم طبيعى و اقتصاد و تجارت تحولاتى بوجود آوردند و تمدن آنان از خود آنان مىجوشيد . » 5 نه زيگريد هونكه با صراحتى جالب درباره اينكه مسلمانان بودند كه روش تجربى در علم را ابتكار كردند ، چنين مينويسد : « عرب ( مسلمانان ) به وسيله تجربهها و كاوشهاى علمى خود آن مواد خام را كه از يونان گرفته بودند ، دگرگون ساخته و وضع جديدى در علوم ايجاد كردند .
در واقع عرب ( مسلمانان ) هستند كه راه تجربه را در كاوشهاى علمى ابتكار كردند . . . مسلمانان نه تنها تمدن يونان را از نابودى نجات دادند بلكه آنان پايهگذاران روش تجربى در شيمى و علوم طبيعى و حساب و جبر و حيوان شناسى و حساب و مثلثات و علوم اجتماعى بودهاند ، به اضافه اكتشافات و اختراعات فردى كه در علوم مختلف بوجود آوردند كه اغلب آنها دزديده شد و به ديگران نسبت داده شد . » 6 ده جان برنال در تاريخ خود سه دوره عظيم فعاليتهاى علمى را بدين ترتيب مى آورد :
« سه دوره عظيم فعاليتهاى علمى به ترتيب در آسياى اسلامى قرن نهم ( قرن سوم هجرى ) ، اسپانياى اسلامى قرن يازدهم ( قرن پنجم ) و فرانسه قرن سيزدهم پديدار شد . » 7
6 از قرن هفتم هجرى به بعد بلاى خانمانسوز مغول ، كشورهاى اسلامى را با تمدنى كه بوجود آورده بودند و با علم و فلسفه و هنر و عرفانى كه شايع نموده و براه انداخته بودند تار و مار كرد ، به اضافه حكام خود كامه جوامع اسلامى كه نگذاشتند مسلمانان آن شكست همه جانبه را با جوشش درونى و عقيدتى كه موجب بروز تمدنى به آن عظمت گشته بود جبران نموده و بار ديگر تمدن انسانى خود را به عالم بشريت عرضه كنند . البته اين نكته را نبايد فراموش كنيم كه با آن همه خرابىها كه جوامع اسلامى از مغول و ديگران تحمل كرده بود ، بطور گسيخته و به مقتضاى عقايد خود درباره وجوب تعليم و تربيت و پيشبرد علم و معرفت درخشندگىهاى علمى و معرفتى خود را ارائه مىكردند . ما در دورانهاى بعد از حمله بنيان كن مغول ، صدر المتألهينها و ميردامادها و شيخ بهائىها و ميرفندرسكى و ده امثال آنان را مىبينيم كه براى تجديد بناى علم و معرفت و هنر و جهان بينىها اركان شايسته و بسيار لايقى بودهاند .
7 در دورانهاى بعدى كه ميتوان آغاز آنرا به يك اعتبار از قرن شانزدهم و به اعتبار ديگر از قرن هفده منظور نمود ، با اكتشافاتى كه اغلب بطور محاسبه نشده بروز مىكردند ، تكاپوها و تلاشهاى قابل توجه در علم و فلسفه و هنر در مغرب زمين براه مىافتد ، ويژگى اين نهضت در اين بود كه همزمان با پيدا شدن طلايههاى علم و فلسفه در اين سرزمين مغزهايى مقتدر متوجه اهميت صنعت شده و با يك كوشش فوق العاده رو به صنعت و اكتشافات مفيد در آن بردند .
و بدانجهت كه علوم مربوط به صنعت در مسير بوجود آوردن تغييرات محسوس در زندگى جوامع بود و اين تغييرات خواه بر مبناى حقيقت و خواه بر مبناى عرضهها تصنعى ، تنها با صنعت امكان پذير بود ، لذا پديدههاى بسيار متنوع كارخانهها و ماشينها و ديگر وسائل تكنولوژى سخت بكار افتادند و صاحبان صنايع طعم سود و اداره كنندگان جوامع صنعتى مزه قدرت را چشيدند و با اشتياق و عشق غير قابل توصيف ، علم را در خدمت تقويت و تنوع بخشيدن به تكنولوژى درآوردند . اين توسعه در تمدن صنعتى ، در عين حال كه مزايايى غير قابل انكار در اختيار بشريت گذاشت ، ولى از آنجهت كه صنعت براى صاحبان صنايع سودهاى كلان و قدرت طبيعى و اعتبارى ( اوتوريته ) به ارمغان مىآورد ، تمدن به كلى در اختيار صنعت و سود و قدرت درآمد .
و از اين مسير صنعت و مختصات آن ( سودجويى و قدرت طلبى و تبديل زندگى طبيعى انسانها به زندگى ماشينى ) علم و معرفت را از مختص بسيار انسانى آن كه عبارتست از شناخت انسان و جهان و بكار انداختن آن در ايجاد « حيات معقول » براى انسانها ، با كمال مهارت از بين برد . غروب خورشيد علم و معرفت در اين تمدن غير از دورانهاى جاهليت شرق و غرب و ديگر نقاط جوامع بشرى در گذشته بوده است ، زيرا علم و معرفت در اين دوران تمدن غربى بيش از همه دورانهاى گذشته مورد توجه و دفاع قرار گرفته بود و ميتوان گفت در هيچ يك از دورانهاى گذشته اين همه حماسهها كه در تمجيد علم در دوران معاصر براه افتاده است ، ديده نشده است ، با اينحال ميتوان گفت علم و معرفت به معناى حقيقتى آن ، نه به عنوان وسيله پيشبرد تكنولوژى در مسير كسب ثروت و قدرت ، تحت الشعاع قدرت و سودجوئيها قرار گرفت و از انقلاب تاريخ طبيعى بشر به تاريخ انسانى او جلوگيرى نمود .
و اگر كسى پيدا شود كه بگويد : صحت و منطقى بودن ارزيابى واقعى علم و معرفت در دوران معاصر بود كه اينهمه نظم و قانونگرايى و برخوردارى از حقايق كشف شده را در جوامع بشرى مخصوصا در مغرب زمين ، پديد آورد ، پاسخ اين سخن بسيار روشن است كه اما نظم و قانونگرايى در زندگى اجتماعى يك پديده جبرى براى زندگى دندانههاى چرخ ماشينى است كه صنعت امروزى براى بشر به ارمغان آورده است و مربوط به علم و معرفتى كه « حيات معقول » انسانها را تضمين مينمايد نميباشد .
مگر نه چنين است كه « حيات معقول » با قدرت طلبى و منفعت پرستى سازگار نيست .اين يك علت بود كه علم و معرفت عالى بشرى را كه ميتوانست انسان را به « حيات معقول » موفق نمايد ، چنان در ابهام و تاريكى فرو برد كه گويى اصلا نبايد علم و معرفت در راه انسان سازى بكار برود علل ديگرى بوجود آمد و موجبات ابهام و پژمردگى علم و معرفت در مغزهاى بشرى را فراهم آورد ، و اهميت واقعى آن را براى اكثريت مردم ناآگاه از بين برد .
حال كه بحث ما به حساسترين نقطه بررسى تمدن امروزى رسيده است ، با يكديگر توافق كنيم كه علل ديگرى را هم كه در از كار انداختن عظمت علم و معرفت انسانى [ كه تنها يك وسيله براى ايجاد حيات معقول انسانها ميباشد ] ، مؤثر بوده است ، مورد توجه قرار بدهيم . علل اصلى اين ورشكستگى در تمدن ، متعدد و متنوع است ، و ما در اين مورد عمده آنها را تحقيق و بررسى مىنماييم :
يك استخدام همه انواع علوم و معارف براى اشباع حس قدرت پرستى و سودجويى . اين همان علت است كه هم اكنون توضيحى مختصر درباره آن بيان نموديم .
دو قضيه « انتخاب طبيعى در عالم جانداران و انتخاب اصلح » كه بعضى از اشخاص مانند داروين و پيش از او عدهاى از مدعيان انسان شناسى پيش كشيدند كه « قدرت » عامل اصيل بقاى جانداران در عرصه زندگى است ، و به اصطلاح آن شاعر « هر قوى اول ضعيف گشت و سپس مرد » .
اين علت كه در برابر مشاهدات بسيار فراوان ما در جريان تعاون طبيعى در زندگى و هماهنگى براى بقاء مخصوصا در بنى نوع انسانى ، غير منطقى است هيچ گونه ارزش علمى و فلسفى ندارد . نظريه تنازع در بقاء با تحليل دقيق در استعدادها و ابعاد معنوى انسانى كه يكى از عمدهترين و محسوسترين آنها احساس اتحاد و تساوى در ميان افراد انسانى است ، بدون دخالت نژاد و محيطها و رنگها و ديگر امور اعتبارى به شكست نهايى خود ميرسد .
براى پاسخ بسيار روشن و قابل قبول هر انسان آگاه ،شما ميتوانيد قضاياى اخلاقى و حقوقى جهان شمول كه امروزه از نظر علمى به خوبى قابل اثبات است و مخصوصا نظام حقوق بشر از ديدگاه غرب و از ديدگاه اسلام كه هر دو آنها همه بشريت را مورد حقوق و اخلاق جهانى ميدانند روشنترين دلايل اثبات تساوىها و اتحادها ميان جوامع گوناگون بشرى ميباشد . اگر گفته شود كه ادعاى جهانى بودن اخلاق و فرهنگ و حقوق بشر خيالى بيش نيست ، زيرا ما همواره شاهد زورگويى و غلبه قدرتها و سوداگران مىباشيم ، پاسخ اين گفتار هم كاملا روشن است ، زيرا تدوين و تنظيم فرهنگ و قضاياى اخلاقى و حقوقى عام و توجه همه انسانها به آنها به عنوان عاليترين ايدههاى بشرى ، بهترين دليل آنست كه انسانها در اعماق فطرت و شخصيت خود آن تساويها و اتحادهايى را كه اخلاق و فرهنگ و حقوقهاى جهانى مطرح ميكنند درمىيابند و آنها را عاليترين آرمانهاى زندگى فردى و اجتماعى خود ميدانند . نهايت امر از بيم آنكه از خواستههاى طبيعى خود به وسيله قدرتمندان و مال پرستان زراندوز و زورگو محروم بمانند دست اتحاد براى عملى ساختن آن تساويها و اتحادها به هم نميدهند . اگر شما امروزه هزاران مورچه را زير پاى خود محو و نابود بسازيد ، معنايش آن نيست كه آن مورچگان جان نداشتند و براى بقاى حيات خود تلاش نميكردهاند و زندگى دسته جمعى در نهادشان نبوده است .
سه نظريه اصالت غريزه جنسى كه آنرا با اشكال مختلف بر مغزهاى بشر ساده لوح داخل كردند و چنان با قيافه علمى از اين قضيه دفاع نمودند كه اگر يك صدم آن تكاپو و تلاش را در راه اثبات اصول انسانى نموده بودند ، قطعا تاريخ انسانى مسير تكامل را پيش مىگرفت و امروز ميتوانستيم ادعا كنيم كه ما در تاريخ انسانى زندگى مىكنيم نه اينكه در تاريخ طبيعى بر مبناى قدرت و سود دست و پا مىزنيم .
شگفت آورتر از همه اينها دفاع جدى از صحت اين نظريه بعد از ثابت شدن بطلان آنست كه متأسفانه در مشرق زمينى كه مهد علوم و معارف عاليه انسانى بود ، از طرف ساده لوحان خود باخته يا شهرت پرستان بينوا صورت مىگرفت و بدانجهت كه بطلان نظريه مزبور از جهات مختلف در كتب روانشناسى و روانپزشكى روشن گشته است ،ما به بيان آنها نمىپردازيم .
چهار نظريه افزايش جمعيت و نفوس روى زمين كه مالتوس مىگفت : اولى با تصاعد هندسى انجام مىگيرد و دومى با تصاعد حسابى كه نتيجه آن انفجار كره زمين به علت نارسايى وسايل زندگى براى مردم مىباشد . اين نظريه كه به وسيله مالتوس ابراز شد ، در پى پايه بودن آن كافى است كه به پيشرفت شگفت انگيز علومى توجه كنيم كه امروزه از طرق و با وسائل غير قابل پيش بينى ، پاسخگوى معيشت مردم ميباشد . و با توجه به حقايق مربوط به اين مسئله ، مىبينيم كه اگر بازيگرى سودپرستان و قدرت طلبان نباشد ، هرگز كره زمين ما دچار آن مصائبى نميگردد كه مالتوس بىاطلاع و شتابزده بيان نموده بود .
پنج همان قضيه جدايى علوم از ارزشها است كه به جهت مقبوليت عامه علم به معناى رسمى و معمولى آن آگاهانه يا ناآگاهانه ارزشها را از مقام شايسته خود پايين آورد و آنها را مانند يك عده پديدههاى تجملى براى زندگى انسانها كه غالبا جنبه فردى هم دارند قلمداد نمود .
اين عامل كه منظور اصلى ما در اين كتاب است ، در قسمت دوم مشروحا مورد تحقيق و بررسى قرار مىگيرد . برگرديم به دو حادثه بسيار عظيمى كه در همين دوران معاصر ( دوران پنجم ) اتفاق افتاد و توانست تا حدى بازيگرىهاى بزرگ ما را درباره علوم و برداشت از آنها را به ما ارائه بدهد و ضمنا انسانهاى آگاه و خردمند را به راه معتدلى كه در ارزيابى علوم پيش گرفته بودند به روش خود مطمئن بسازد . دو حادثه بسيار عظيم اين بود :
1 در همان هنگام كه علم پرستان با كمال بىاعتنائى به همه چيز جز مشاهدات ( به اصطلاح ) در محراب علوم نشسته و يا پيشانى براى سجده بر آزمايشگاهها در حال عبادت بودند ناگهان با ديدن اعلاميه زير كه از طرف هواداران علم پرستان صادر شده بود در حيرت و بهت فوق العادهاى فرو رفتند . چه ميدانيم ؟ شايد هم آنروز كسانى بودند كه صداى فرو ريختن كاخ آمال و آرزوها و بالاتر از اينها محراب عبادت خود را كه كاربرد آزمايشگاهها بودند به جهت دخالت دادن كيفيت مخصوص خود در موضوعات درك شده با گوش خود شنيدند و علم را با كمال تفريطگرى از محل حقيقى خود ساقط نمودند . بهر حال ، اين اعلاميه خواه ناخواه در سال 1859 ميلادى به وسيله فردينان برونتىير صادر گشت .
ورشكستگى علم اعلام شد
پىير روسو پس از نقل اين اعلاميه از فردينان برونتىير ، چنين مىگويد :
« آوردهاند كه وقتى در يكى از شهرهاى آلمان حاكمى مىزيست كه از لحاظ درستى و جديت ضرب المثل بود دزدان و راهزنان از او ترس و وحشت بسيار داشتند و مردان شرافتمند او را صميمانه احترام مىكردند . اما روزى اهالى شهر به رازى صاعقه آسا پى بردند ، از اينقرار : حاكم هر شب لباسى مبدل مىپوشيد و طپانچهاى در جيب مىگذاشت و آهسته و بىسر و صدا از خانه خارج مىشد و مردم را لخت مىكرد و يا از ايشان به زور چيزى مىگرفت . . . لابد مىپرسيد كه آيا اين داستان ، همان حكايت هالرز حاكم نيست ؟ شايد چنين باشد ، ولى در عين حال داستان علوم رياضى در اواخر قرن نوزدهم نيز ميباشد . از بيست قرن تاكنون مردم در مقابل آن ضعف و غش ميكردند .
هر كس ميخواست در كوچكترين مورد اصلاحى به عمل بياورد يا دخالتى كند عمل او را مانند توهين به مقدسات تلقى مىكردند اما ناگهان اصل اقليدسى ضعف گريه آورى از خود نشان داد و مفهوم قديمى اتصال با سر و صداى بسيار فرو ريخت و نابود شد و قلمرو آشناى اعداد معمولى به وسيله بهمنى از اعداد اصم و اندازه نگرفتنى خورد شد و بنائى كه اينقدر مورد احترام و پرستش بود تركها و شكافهاى بزرگ برداشت . . . اما فقط بناى معظم رياضيات نبود كه گرفتار خرابى و ويرانى ميگرديد : تمام قصر بزرگ علوم به اين حال دچار بود . . . » 1 خود پىير روسو در آخر كتاب خود اين جملات را بيان ميدارد :
« درست است كه امروزه مردانى وجود دارند كه منكر اين آزادى فكرى هستند و ميخواهند از حالت ترديد و عدم قطعيتى كه در دانش فعلى وجود دارد ، ورشكستگى آنرا نتيجه بگيرند و به نفع روح عرفانى و ماوراء الطبيعه جديدى وعظ و تبليغ كنند ،
بلى ما نيز تصديق داريم كه علم امروزه يكى از مراحل بحرانى خود را طى ميكند و اين موضوع را پوشيده نداشتيم و طى صفحات گذشته با وضوح كامل بيان نموديم . اما اين بحران فقط بحران رشد است . » 2 به نظر ميرسد اگر ما بتوانيم محدوديتهايى را كه از جوانب مختلف علوم را احاطه نموده مورد دقت و تحقيق لازم و كافى قرار بدهيم ، نه تنها همين بحران امروزه علم را مىتوانيم حل نماييم بلكه با يك وسعت نظر و آمادگى كامل به استقبال آينده علم هم برويم و از گردبادهاى طوفانى كه سر راه ما پيش خواهند آمد عبور كنيم .
اگر ما بتوانيم به خود اجازه بدهيم كه هرگز علم به معناى رسمى آنرا كه در هر دورانى مىتواند با روشها و وسائل گوناگون ما را با واقعيات در ارتباط بگذارد مطلق تلقى نكنيم ، و آنرا به عنوان يكى از اساسىترين طرق ارتباط با واقعيات منظور نماييم ، هرگز علم را متهم به ورشكستگى نخواهيم كرد . اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد اين ما هستيم كه به جهت ناآشنايى با معناى علم و كاربرد و نسبيت و محدوديتهائى كه آنرا همواره احاطه ميكند ، ورشكست مىشويم . علم همواره در ارائه واقعيات با همان معنا و كاربرد و ساير امور كه از مختصات روش علمى است پيروز بوده و هرگز در مقابل واقعياتى كه تازه به ظهور ميرسند از خود شكستى نشان نميدهد .
از اينجا است كه مجبوريم به سخنان پىير روسو كه در پايان كتاب خود مىآورد نظرى منتقدانه بيندازيم : اينكه ميگويد : « درست است كه امروزه مردانى وجود دارند كه منكر اين آزادى فكرى هستند و ميخواهند از حالت ترديد و عدم قطعيتى كه در دانش فعلى وجود دارد ورشكستگى آن را نتيجه بگيرند و به نفع روح عرفانى و ماوراء الطبيعه جديدى وعظ و تبليغ كنند » همانطور كه خود پىير روسو نيز متوجه شده است بعضى از مردم هستند كه چنين نتيجه گيرى ميكنند نه همه انسانهايى كه معتقد به عرفان و ماوراء الطبيعه مىباشند .
بلكه ميتوان گفت قضيه بالعكس است يعنى اگر درست دقت كنيم براى اثبات صحت عرفان و ماوراء الطبيعه كشف قانونمندى جهان هستى كه بوسيله علوم انجام مىگيرد يكى از طرق واضح براى اثبات دو حقيقت مزبور ميباشد نه بحران علم و برهم ريخته شدن قوانين و اصول آن . البته يك مسئله وجود دارد و آن اينست كه بدانجهت كه محدوديتهاى علم كه با نظر به تحقيقى كه در اين كتاب ملاحظه كرديم كه از جوانب گوناگونى آنرا احاطه كرده است [ و هيچ راهى هم براى گريز از آن محدوديتها وجود ندارد ] ميتوان گفت : اگر كسى نتوانست از عظمت قوانين علمى كه با روشنترين وجه قانونمندى و نظم شگفت انگيز جهان هستى را اثبات ميكند به ماوراء الطبيعه برسد ،حد اقل بايد بداند كه با اين علوم كه ما به وسيله آنها با دو بال ( تماشاگرى و بازيگرى ) با واقعيات ارتباط برقرار مىنماييم دست از تكبر و نخوت و خودخواهىهاى نابكارانه برداريم و با كمال فروتنى كارهاى خود را با همين علوم و معارف كه محصول تماشاگرى و بازيگرى ما در جهان هستى است ادامه بدهيم و آنچه را كه نمىبينيم انكار نكنيم و آنچه را كه از حيطه دانشهاى محدود ما بيرون است مورد اهانت و سخريه قرار ندهيم كه اين كار بهترين دليل حقارت ما و ناآگاهى ما از عظمت جهان هستى است .
حادثه دوم كنفرانس وانك اور كانادا است كه در همين سال تشكيل شد و ما مباحث مربوط به اين كنفرانس را مشروحا در قسمت اول مورد بررسى قرار داديم ،مراجعه فرماييد .
( 1 ) تاريخ علوم پىير روسو ص 693 و 694
(2 ) مأخذ مزبور ص 770
دانشها و ارزشها و اشتراك آنها در مجراى قوانين علمى تعريف موضوع و مسئله و ديدگاه و قانون علمى
ميبايست نخست ما تعريفى درباره موضوع علمى بياوريم و سپس به تعريف مسئله و ديدگاه و قانون علمى بپردازيم . بدانجهت كه هدف اصلى ما از اين مباحث تعميم موضوع علمى بر همه موضوعات قابل درك براى ذهن و نفس آدمى به عنوان واقعيات معلوم مىباشد لذا تعريف و مباحث مربوط به موضوع علمى را پس از تعريف و مباحث مربوط به « مسئله و ديدگاه و قانون علمى » مطرح ميكنيم .
مقصود ما در اين مبحث از تعريف ، به آن معناى حقيقى نيست كه در منطق كلاسيك « حد تام » ناميده مىشود [ 1 ] . بلكه نوعى توضيح و تفسير است براى فهم و درك مباحث علوم و ارزشها كه متأسفانه مدتى است كه بعضى از مغرب زمينىها آن دو را از يكديگر جدا كرده و عدهاى از مشرق زمينىها را بدنبال خود براه انداختهاند . پيش از ورود به بررسى مباحث مربوط به تفسير و توضيح مزبور دو مقدمه را متذكر ميشويم :
مقدمه يكم براى آشنايى با معناى علم قبلا بايد متوجه شويم كه در ميان انواع فعاليتها و پديدههاى مغزى دو پديده بيش از همه آنها به يكديگر نزديكترند . اين دو پديد عبارتند از : 1 درك . 2 علم . درك به معناى مطلق دريافت است اعم از دركهاى ابتدائى و استمرارى . [ 2 ] چنانكه اعم است از دريافت علمى ( كه حتما معلوم از طرف نفس يا « من » در اين نوع دريافت مورد اشراف قرار مىگيرد ) و از دريافتهاى محض كه حالت انعكاسى محض دارند [ 3 ] . در توضيح و تفسير علم تا آنجا كه به مباحث ما مربوط است ميتوانيم بگوييم : علم عبارتست از درك يك پديده نمودى مانند ( پديده انسان ،درخت ، ميز ، قلم ، كتاب و غير ذلك ) و يا درك يك حقيقت غير نمودى مانند عدالت و زيبايى و ارزشهاى گوناگون و غير ذلك . و يا درك نسبت ميان موضوعها و محمولهاى قضايا ( جزئى يا كلى ) ولى همانگونه كه گفتيم : نه مطلق درك و دريافت ، بلكه توأم با نوعى اشراف و توجه درباره موضوع درك شده از طرف نفس يا « من » ( و يا به وسيله هر نيرويى خاص از مغز كه تاكنون شناخته نشده است . ) با اين شرط است كه علم از انعكاس آيينهاى اشياء در ذهن تفكيك ميگردد ، و همچنين از دريافتهاى غير نمودى محض نيز مانند تأثرات و عواطف و دريافت زيبايى و ارزش بدون اشراف و توجه [ كه در بالا بدان اشاره كرديم ] نيز از علم مجزّا ميشود .
يك نتيجه مهم كه از اين مقدمه براى ما حاصل مىگردد : اينست كه هر تصور و دريافتى علم نيست ، بلكه مشروط است به اشراف و توجه از طرف نفس يا « من » ، لذا تصديق از آنجهت علم محسوب مىشود كه نسبت ميان موضوع و محمول با اشراف و توجه مزبور دريافت شده باشد ، و حكم يا اذعانى كه در هر تصديقى وجود دارد از مقوله علم نميباشد بلكه از عمليات نفس يا « من » است كه كشف از علم تصديق كننده به وقوع يا عدم وقوع نسبت ميان موضوعها و محمولها مينمايد . در همه موارد دريافتهاى علمى كه دريافت شده مفهومى است مفرد ، بدانجهت كه اشراف و نفس
[ 272 ]
براى علمى بدون آن مفهوم شرط است ، لذا هرگز مفهوم مفرد به عنوان انعكاس محض در ذهن بوجود نخواهد آمد و هر مفهوم تصورى شبيه به قضيه تصديقى است ،
به اين معنى كه هر تصور علمى قابل تحليل است به ماهيت آن مفهوم و اينكه در جهان عينى ( خارج از عامل درك ) تحقق عينى دارد .
اكنون مىپردازيم به تعريف مسئله و ديدگاه و قانون علمى : مقصود از مسئله علمى قضيهايست كه از يك واقعيت در جهان عينى خبر ميدهد كه قابل درك به وسيله حواس طبيعى و ديگر وسايل شناخت است كه با دست بشرى براى گسترش و عمق شناختها بوجود آمدهاند ، و همچنين قابل درك به وسيله ساير نيروهاى دراكه مغز بشرى است ( با اشراف و از طرف نفس يا « من » يا هر نيروى مغزى ديگرى كه قابل اثبات است ) . با توجه به اين تعريف درباره قضيه علمى است كه ما ميتوانيم قضاياى تخيلى و توهمى را از قضيه علمى تفكيك نماييم . اين تعريف را مىتوان جامعترين توصيف و تفسير درباره يك مسئله علمى از ديدگاه گذشتگان و دورانهاى معاصر تلقى نمود . اگر يك قضيه علمى يك جريان جزئى ( جريان شخصى محقق در جهان عينى را كه قابل دريافت با حواس و ديگر ابزار شناخت ) را ارائه بدهد ، مسئله يا قضيه خارجى و جزئى و شخصى ناميده مىشود . مانند اين قضيه ( اين آب در 100 درجه از حرارت مىجوشد ) .
از اينجا روشن مىشود كه هر علمى كه در مغز بشرى بوجود مىآيد يك جريانى است معين نه يك انعكاس و دريافت محض . لذا مىتوان گفت : علم يكى از فعاليتهاى اكتشافى نفس يا « من » است .
در فلسفه كلاسيك مباحث بسيار متنوع درباره شناخت وجود ذهنى بطور كلى و حقيقت علم بالخصوص و همچنين شرايط و خواص بروز علم در مغز آدمى انجام گرفته است كه در اين مبحث مجالى براى بررسى آنها وجود ندارد .
[ 1 ] توقع شناخت واقعيات به وسيله حد تام توقع امريست تقريبا امكان ناپذير زيرا براى شناخت واقعيات بطوريكه همه اركان ذاتى و مختصات واقعيات را براى ما ارائه بدهد و در ضمن كمترين دخالتى از طرف حواس و ذهن و ديگر وسايط و وسائل شناخت ، و همچنين از طرف موضع گيريهاى هدفى صورت نگيرد ، بايد عامل درك انسانى فوق همه عوامل دخالت كننده و موجبات محدوديتها باشد تا بتواند واقعيات را آنچنانكه هستند درك نمايد .
[ 2 ] درك ابتدائى عبارتست از نخستين انعكاس يك پديده نمودى مانند صورت يك انسان يا يك درخت در ذهن يا نخستين دريافت يك حقيقت غير نمودى مانند نسبت ميان موضوعها ، محمولهاى قضايا و دريافت عدالت و زيبائى و غير ذلك . درك استمرارى عبارتست از ادامه انعكاس صورت درك شده يا حقيقت غير نمودى دريافت شده مانند ادامه درك نسبت و عدالت و زيبائى در مقدارى از زمان مانند چند لحظه يا حتى چند ساعت . البته ميان صاحبنظران اين مسئله مطرح است كه درك در حال استمرار ( در هر دو نوعش كه متذكر شديم ) آيا مانند آب در جريان است كه در هر لحظه در تغيير مجدد است و برگهايى پشت سر هم بطور منظم در روى آن آب در حال عبور مىباشد ، يا اينكه آن نمود يا هر حقيقت درك شده همانست كه در لحظه نخستين دريافت شده است ، همانگونه كه در بيتى از مولوى منعكس است .
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار ؟
[ 3 ] اينكه معمولا در منطق و فلسفه كلاسيك علم را به تصور و تصديق تقسيم مىكنند و اشراف و توجه نفس يا « من » را در علم بودن تصورات شرط نمىكنند ، اشتباهى است كه مدتهايى بسيار طولانى ادامه يافته است . زيرا تصور به معناى انعكاس محض و دريافت بدون اشراف و توجه نفس يا « من » نه تنها در عالم حيوانات نيز وجود دارد بلكه آينه و آب زلال و هر گونه اجسام صيقلى نيز ميتوانند اشكال و نمودها را منعكس نمايند ، در صورتيكه هيچ يك از آن انعكاسها و دريافتها علم نميباشد . البته ممكن است براى اصلاح اين اشتباه چنين گفته شود كه علم در مطلق درك نيز وجود دارد ،
نهايت امر درك و دريافت اگر با اشراف و آگاهى به معلوم از طرف نفس يا « من » بوده باشد ، علم مركب بوده و اگر اشراف و آگاهى در كار نباشد و درك و دريافت محض بوده باشد علم بسيط ناميده مىشود مانند « جهل بسيط و جهل مركب » . ( جهل بسيط آن است كه انسان نادان باشد و خود را دانا نداند ، و يا نادانى خود را بداند . جهل مركب موقعى است كه انسان نادان باشد و معتقد باشد كه داناست . )
مقدمه دوم رابطه علم و عالم و معلوم
هر يك از اين سه حقيقت وابسته به دو حقيقت ديگر است ، بطوريكه هيچ يك ازآنها بدون دو حقيقت ديگر قابل تصور نيست ، زيرا اين سه حقيقت به اصطلاح از مقوله اضافى مىباشند ، يعنى علم بدون عالم و معلوم و عالم بدون علم و معلوم و معلوم بدون علم و عالم قابل تصور نمىباشند . بديهى است كه اين سه حقيقت در درون آدمى بصورت سه شيئ جدا از يكديگر و داراى مرزهاى مشخص نمى باشند .
اينكه علم و عالم از يكديگر جدا و مجزا نيستند كاملا روشن است ، زيرا علم همانگونه كه در بحث گذشته مطرح شد ، يكى از فعاليتهاى كشف و اكتشافى نفس يا « من » در مغز آدمى است . در حقيقت نسبت علم به ذات عالم ( آن حقيقتى كه علم با او قائم است ،خواه نفس يا من باشد يا نيرويى مخصوص در مغز ) نسبت موج به دريا است . و بديهى است كه موج وجودى مجزا از دريا ندارد . و احتمال مىرود همان تشبيهى را كه جلال الدين مولوى درباره دانش و انديشه بكار مىبرد ( انديشه را موجى از دانش مىداند ) و همچنين تشبيهى را كه درباره سخن و صورت حاصله از آن خواه در عالم فيزيكى و خواه در درون شنونده و غير ذلك مىآورد ( صورت را موجى از سخن بيان مىدارد . )
چون ز دانش موج انديشه بتاخت
وز سخن و او از او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بىصورتى آمد برون
باز شد كانا اليه راجعون
همان تشبيه را بتوان براى علم و عالم نيز در نظر گرفت ، زيرا آنها با نظر به تحليل علمى در هر سه مورد ، با يكديگر متماثل مىباشند .
همچنين معلوم باالذات كه عبارتست از پديده نمودى يا حقيقت غير نمودى دريافت شده در درون كه نسبتش با علم نسبت كيفيت موج با خود موج است ، اتحادى با خود علم دارد . اما معلوم بالعرض ( آن واقعيت موجود براى خود در خارج از ذهن كه ذهن آدمى از صورت آن به وسيله نفس يا « من » يا نيروى خاصى از مغز ، علمى را درباره آن دارا شده است ) مانند درخت ، انسان ، سنگ ، دسته گل ، ساختمان و غير ذلك رابطه هويتى با علم و عالم ندارد ، زيرا موجود در خارج از ذهن داراى ماده و صورت و مختصاتى است كه فقط مترتب بر وجود خارجى آن مىباشد ، ، و در وجود ذهنى آن حقايق ، هيچ يك از آنها پيدا نمىشود ، مانند سوزاندن آتش و طعمها و بوها و غير ذلك ازامور كه از مختصات وجود عينى مىباشند بعد از اين دو مقدمه مىپردازيم به بيان تفسير و توضيح مسئله ، ديدگاه و قانون علمى .
تعريف مختص يك مسئله علمى
اساسىترين مختص يك مسئله علمى اينست كه جريان نظم كلى بتواند آنرا در بر بگيرد يا آن مسئله ، بتواند مورد يا مصداق يا فردى از آن قانون بوده باشد .مسئله اى را كه به عنوان مثال ساده مى آوريم ، مورد تطبيق قانون « هر آب در 100 درجه از حرارت مىجوشد » است كه كاملا واضح است .
البته معناى اين تطبيق آن نيست كه هر جريان و پديدهاى كه در جهان عينى ديده مىشود ، مىتوان آنرا بالفعل مشمول يك قانون شناخته شده دانست ، زيرا ممكن است قانون آن جريان و پديده تا آن موقع شناخته نشده باشد ، ولى اين حقيقت كليت دارد كه هر آنچه كه در جهان عينى تحقق پيدا كند ، در صورت امكان تكرار و همچنين قابل برقرار كردن رابطه دريافتى با ذهن باشد ، بدون ترديد از يك قانون كلى پيروى مىنمايد . توضيح اين مطلب در مباحث بعدى تدريجا مطرح خواهد گشت .
مختص ديدگاه علمى
مقصود از ديدگاه علمى ، طرح يك قضيه خواه جزئى و خواه كلى در موضع خاص و موقعيتى است كه قابل بررسى تجزيهاى يا تركيبى علمى بوده باشد ، وقتى كه قضيه زير مطرح مىگردد : اين زمان فصل بهار است و درختان و مزارع و گلها مىرويند و سبز و با طراوت مىشوند ، قضيهاى را طرح كردهايم كه قابل بررسى تجزيهاى و تركيبى علمى مىباشد . و همچنين است اگر يك قضيه كلى را از همين وضع خاص و موقعيت مورد بررسى قرار بدهيم .
اين نكته نيازى به تذكر ندارد كه قرار دادن هر قضيهاى در ديدگاه علمى لازمهاش آن نيست كه آن قضيه حقيقتا قابل طرح از ديدگاه علمى مىباشد ، زيرا همه ما مىدانيم كه در دوران معاصر ما صدها قضيه نظرى و فرضى و تئورى را با ادعاى اينكه آنها قابل طرح از ديدگاه علمى مىباشند ( آن قضايا ، مسائل علمى هستند ) در مراكز و جوامع علمى مطرح نمودهاند ، نه تنها همه آنها از جنبه علمى محض قابل بررسى نبودند ، بلكه حتى خلاف علمى بودن مقدارى فراوان از آنها نيز به ثبوت رسيده است .
مطلب يكم
عامل واقعيت يك قانون علمى همان نظم جارى در عالم هستى است كه بوجود آورنده و نگاهدارنده آن خدا است و اگر ما وجود خدا را نپذيريم ، هيچ تفسير معقولى براى نظم و استمرار نظم در جهان هستى كه يگانه منشاء قوانين علمى مىباشد نخواهيم داشت ، زيرا بديهى است كه هيچ پديده و جريانى مشخص ،بازگوكننده آن نظم كلى كه گذشته و آينده آنرا در برگرفته است نمىباشد .
به عنوان مثال : اگر شما هيچگونه سابقه علمى و هيچ گونه مشاهدهاى درباره سيبى كه بر سر درخت رسيده است از نظر سرگذشت قانونى آن سيب و تحولات قانونى كه در آينده خواهد داشت نداشته باشيد ، محال است كه تنها با مشاهده و تحليل خود آن سيب بفهميد كه چه بوده است ؟ و چه خواهد گشت ؟ اگر چه تحليل و مشاهدات شما در نهايت دقت صورت بگيرد . [ 1 ] اگر شما در اين دنيا تنها يك جاندار را ببينيد و حتى آنچه را كه شبيه به آنست هم در دنيا نديده باشيد ، هيچ راهى براى شناخت آن سرگذشتى كه جاندار به آن وضع رسانيده و همچنين آن آيندهاى را كه با جريان قانونى خود به آن خواهد رسيد نخواهيد شناخت .
[ 1 ] اين تذكر ضرورت دارد : وقتى كه مىگوييم : اگر شما هيچ گونه سابقه علمى و مشاهدهاى درباره سيب چه در سرگذشت آن و چه در تحولاتى كه در آينده آن سيب به خود خواهد ديد نداشته باشيد نمىتوانيد از خود سيب بريده از جريانات گذشته و آينده بفهميد كه آن سيب چه جريانى را در پشت سر گذاشته است و چه آيندهاى را پيش روى خود دارد ، منظور ما از « هيچگونه سابقه علمى و مشاهدات درباره سيب » اعم است از سابقه درباره خود سيب و هر آن چيزى كه جرياناتى مشابه آن داشته باشد مانند گلابى . و بطور كلى اگر بررسى علمى درباره خود يك موجود اعم از طبيعى و مصنوعى انجام بگيرد و هيچ اطلاعى از گذشته و آينده آن وجود نداشته باشد ، محال است كه خود همان موجود براى ما روشن بسازد كه از كدامين سرگذشت عبور نموده و رو به كدامين سرنوشت مىرود .
مطلب دوم عامل و طرق متنوع كشف قوانين علمى
نخستين عامل كشف قوانين علمى ، آن دريافت بسيار اصيل فطرى يا درك يقينى عقلى است كه براى همه انسانها اثبات نموده است كه هيچ حقيقت و جريانى در عالم هستى بدون قانون نمىباشد . ممكن است كسى چنين توهم كند كه بشر اولى در آغاز تاريخ زندگى خود در اين سياره تنها جزئيات محسوس را مىديديد و هيچ قضيه كليهاى را درك نمىكرد تا نامش را قانون بگذارد ، و درك قضاياى كلى بطور تدريجى صورت گرفته و مانند يك دريافت اصيل فطرى يا درك يقينى عقلى گشته است .
پاسخى كه به اين توهم مىتوان داد اينست كه اگر واقعيت چنين جريانى را هم تصديق نماييم ، لازمهاش آن نيست كه دريافت قانونمندى تمام اجزاء و روابط هستى يك پديده تازه و فرعى بوده است ، زيرا انسان با آن سازمان روانى و مختصات مغزى كه در تاريخ ظهور كرده است اگر هم نتوانسته باشد در هر زمان و از آغاز زندگىاش در روى زمين آن دريافت اصيل قانونمندى هستى را بطور روشن و مفصل دريافت نمايد ، ولى با گذشت زمان و با برقرار ساختن تدريجى ارتباطات با ابعاد و سطوحى از موجودات ،استعداد دريافت قانونمندى موجودات عالم هستى را به فعليت رسانيده است . و بهر حال از آن دوران كه بشر با ديدگاه علمى با موجودات ارتباط برقرار نموده است ،نخستين و اساسىترين انگيزه او براى پيگردى از قوانين هستى همان دريافت اصيل بوده است كه امروزه سئوال از علت آن شايد خندهدار بوده باشد .
براى كشف قوانين علمى طرقى متنوع وجود دارد كه بعضى از آنها داراى مراحلى است كه ذهن آدمى براى رسيدن به علم درباره آن قانون بايد از آنها عبور نمايد . ترتيب مراحلى را كه بايد ذهن از آنها عبور نمايد به قرار ذيل است :مرحله يكم ارتباط پيدا كردن حواس يا هر دستگاه و ابزارى كه براى گسترش و دقيقتر ساختن دريافت موضوع تعبيه شدهاند . و همچنين برقرار شدن ارتباط ميان وسائل و عوامل دريافت درونى كه حواس درونى ناميده شوند . و به قول مولوى :
درك وجدانى بجاى حس بود
هر دو در يك جدول اى عم مىرود
مرحله دوم عمل تجربه و تكميل مشاهده به وسيله حواس و يا دستگاههاى تعبيه شده براى گستردهتر و دقيقتر شدن ارتباط درباره موضوعات . در اين مرحله است كه استقراء و پيگيرىهاى ضرورى صورت مىگيرد و كليت قضيه پس از سپرى شدن مراحل لازم براى دريافت قانون علمى پى ريزى مىگردد .
مرحله سوم تصفيه موارد ابهام انگيز و موارد استثنائى و تحقيق در اين باره كه آيا اين موارد قابل تطبيق با قانون مورد تحقيق خواهند بود يا نه و در صورت عدم امكان انطباق آن موارد ، ضررى به كليت قانون خواهد زد يا دائره قانون تنگتر مىگردد ؟
مرحله چهارم بوجود آمدن يك قضيه كلى به عنوان قانون در ذهن شخص محقق كه آن قانون را از عرصه موجودات مشخص و جزئى انتزاع نموده است . پس از اين مرحله قانون كلى هم براى كشف كننده آن و هم براى كسانى كه علم به آن پيدا خواهند كرد ( از راه درس و آزمايش و تحقيق و مطالعه و غير ذلك ) يك قضيه كلى است كه در ذهن همه آگاهان به آن قانون مورد اشراف و توجه نفس يا « من » و يا هر نيروى مغزى بوده باشد كه مورد قبول شخص عالم است . البته بديهى است كه شخص عالم در مسير وصول به اين مرحله فعاليتهاى تطبيقى و قياسى و غير ذلك نيز انجام مىدهد كه در اين مبحث مجالى براى توضيح و تحليل آنها نيست .
مطلب سوم كليت قانون علمى و منشاء آن
هيچ قضيهاى بدون كليت نمىتواند جنبه قانونى پيدا كند و معناى كليت قضيه آنست كه موضوع قضيه بطور كلى ورود محمول را به تمامى افراد و موارد خود بپذيرد . وقتى كه مىگوييم : هر انسانى آزادى را دوست مىدارد موضوع كه عبارتست از انسان با تمامى افراد و مصاديقش محل حمل دوست داشتن آزادى مىباشد . منشاء كليت قانون عبارتست از نظم جارى در عرصه واقعيات عالم هستى مادامى كه شرايط و مقتضيات را تكرار نموده و استمرار جريان منظم را براى بوجود آمدن معلولات و نتايج متشابه و همنوع اجازه مىدهد ،كليت بوجود خود ادامه خواهد داد . منشاء كليت قوانين بر دو قسم عمده تقسيم مىگردد :
قسم يكم عموميت و شمول نظم جارى در موجوداتيست كه در جهان عينى وجود دارد مانند قانون « صيانت ذات » كه در همه جانداران وجود دارد ، و هيچ جاندارى در حال صحت و اعتدال نيروهاى حياتى از اين قانون منحرف نمىشود . همانگونه كه در بالا اشاره نموديم تشابه و تكرار شرايط و مقتضيات جارى در عرصه هستى كه معلولات و نتايج مشابه و همنوع را نتيجه مىدهد ، منشاء كليت قوانين است كه علوم را بوجود مىآورد .
قسم دوم كليتى است كه از درك ذات قضيه و اجزاء آن كه مفاهيمى تجريدى هستند ناشى مىگردد . مانند قضاياى كلى ( قوانين رياضى ) براى احراز كليت اين نوع قضايا ( كه قضاياى انشائى نيز ناميده مىشوند ) هيچ نيازى به استقراء و تتبع و پيگردى موارد و مصاديق وجود ندارد ، بلكه كافى است كه مغز قدرت تجريد عدد و علامت و درك و نسبت روابط ميان آنها را دريافت كرده باشد . وقتى كه اين قضيه مطرح مىشودكه 2 2 4 قطعا يك قضيه كلى ( قانون ) مطرح شده است بدون اينكه نيازى به آن اشته باشيم كه همه موارد اين قضيه را استقراء نموده باشيم . كليت و صدق اين قضايا معلول تجريد است كه مشخصات و جزئيات عينى را از عدد القاء نموده و مانند اين است كه ماهيت يك حقيقت را حمل ذاتى براى خود آن ماهيت نموده باشيم ( آيدنديتى ) مانند مثلث ، مثلث است و يا مثلث سه ضلع دارد . [ 1 ]
چند موضوع را كه مىتوان گفت به عنوان واقعيتهائى كه مسائل و عمليات رياضى معرف يا اثبات كننده آنهاست ،
متذكر مىشويم :
1 مسائل و عمليات رياضى از جمله قضاياى انشائى تجريدى هستند كه واقعيتى جز تحقق خود ندارند . يعنى واقعيتى را كه فرمول 4 2 2 معرفى مىنمايد ، يا آنرا اثبات مىكند ، معناى خود فرمول مزبور است همانگونه كه واقعيت دستور از مقام بالا به مقام پايين معناى خود همان دستور است كه مقام پايين را به تبعيت از آن الزام مىنمايد .
با اين تفاوت كه انشاء دستورى ممكن است شخصى و خصوصى باشد ، ولى قضاياى رياضى همواره كليت دارند .
از اينجا معلوم مىشود آن واقعيت كه عمل رياضى آنرا ارائه مىدهد . جهان عينى خارجى بالخصوص نيست ،اگر چه قابل تطبيق بر آن نيز مىباشد . زيرا پس از آنكه قدرت تجريد رياضى در ذهن انسان چه در واحدها و قضاياى عددى و علامات ، و چه در خطوط و اشكال هندسى تجريد شده از ماده به فعاليت رسيد ، اعمال رياضى بىنياز از جهان عينى خارجى ، مىگردد .
عمليات رياضى در عين بىنيازى از جهان عينى خارجى ، بر دو رشته عمده تقسيم مىگردد :
يك رشته از اين عمليات در عين حال كه تجريدى محض مىباشند ، راه گشاى واقعيتهاى عينى خارجى هستند ،مانند كارآئى رياضى در فيزيك و غيره . و در همين حال نيز اگر عمل رياضى به طور مستقل و با قطع نظر از كارآئى عينى منظور شود ، واقعيتهايى است كه مغز عمل كننده به وسيله عملى كه انجام مىدهد ، آنها را به دست مىآورد .
رشته دوم از عمليات رياضى وجود دارد كه با نظر به محدوديت معلومات مربوط به جهان عينى كه تاكنون در هر دوره و جامعهاى وجود داشته است فقط در مغز رياضيدانان به وجود مىآيند و با نظر به معلومات محدود امكان تطبيق به جهان عينى ندارند و با اين حال واحدها و روابط موجود در جريان عمل و نتايجى كه از آنها بدست مىآيد واقعيتهائى تلقى مىشوند كه به هيچ وجه از ناحيه معلومات و خواستهها و احساسات و عواطف شخصى و شرايط اقليمى متأثر نمىشوند .
اينگونه عمليات رياضى بر جهان عينى قابل تطبيق نيست ، بلكه از اينجهت منطق صورى و رياضيات محض و منطق رياضى ، مانند انواع قالبها و ظروفى هستند كه اگر چه غذائى وجود نداشته باشد كه در آنها ريخته شود ، ولى خود اين قالبها و ظروف واقعياتى هستند كه ما آنها را به همين عنوان مىپذيريم . و در انتظار واقعياتى جديد مىنشينيم كه آنها را به دست بياوريم و با آن قالبها تنظيم نمائيم ؟ به نظر مىرسد كه اين مطلب اگر چه بجاى خود صحيح است ،
ولى براى ارائه واقعيتى كه عمليات مزبور رياضى و منطق رياضى نشان مىدهند ، قانع كننده نمىباشد ، زيرا تفاوت بسيار زياد ميان عنوان قالب و عمليات مزبور وجود دارد ، زيرا چنانكه در مباحث گذشته ديديم عمل رياضى محض در مغز رياضيدان واقعيتى بىنياز و كلىتر از واقعيتهاى عينى و ذهنى تلقى مىشود و چنين نيست كه اگر هيچ محتوا و حقيقت عينى براى عمل و نتيجه رياضى وجود نداشته باشد ، آن عمل و نتيجه را قالب تهى كه هرگز محتوائى در آن جايگير نخواهد بود ، تلقى نمايد و اگر رياضيدان درباره محصول رياضى خود به عنوان قابل محض بينديشد ، تحمل و مشقت عمل رياضى را كه همراه با مستهلك ساختن انرژى گران قيمت مغز است به خود راه نمىدهد .
2 آيا عمليات رياضى مورد بحث ، نوعى ورزش فكرى است كه به اضافه تقويت فكر و آماده ساختن براى آن استدلال و استنتاج درباره واقعيات عامل لذت معقولى است كه مطلوب مغزهاى رشد يافته نيز مىباشد ؟ به نظر مىرسد اين احتمال هم توضيح دهنده واقعيتى كه مغز در موقع عمليات رياضى احساس مى كند ، نمى باشد . اگر چه تقويت فكر و آماده ساختن آن براى استدلال و استنتاج و احساس لذت يكى از فوائد مطلوب آن عمليات مىباشد .
3 در فلسفه گذشتگان واقعيتى و راى دو قطب ذهنى و عينى مطرح شده است كه اسم آنرا نفس الامر ناميدهاند . علامه حلى ( حسن بن يوسف بن مطهر ) رحمة اللّه عليه ملاك صدق اينگونه قضايا ( انسان ممكن الوجود است و با نظر به ملاك بحث اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين محال است و عمليات رياضى و ديگر قضاياى انشائى تجريدى ) را تطابق با نفس الامر مىداند . در مبحث مربوط در شرح تجريد چنين مىگويد : در بعضى از زمانهائى كه از خواجه نصير طوسى استفاده مىكردم ، اين مسئله مطرح شد و از او پرسيدم معناى گفتار متفكران درباره احكام ذهنى كه ملاك صدق آنها تطابق با نفس الامر است چيست ؟ ( با در نظر گرفتن اينكه آن نفس الامر نه قلمرو ذهن است و نه جهان خارج از ذهن ) خواجه نصير طوسى پاسخ داد كه مقصود از نفس الامر عقل فعال است ، هر صورت و حكمى ثابت كه در ذهن به وجود مىآيد ، مطابق صور منقوشه در عقل فعال بوده باشد ، صدق است و در غير اين صورت صدق نبوده و مخالف واقع است . علامه حلى به اين پاسخ قانع نمىشود .
بنظر مىرسد ما نفس الامر را مىتوانيم به اين نحو تفسير كنيم كه نفس الامر عبارت است از آن موقعيت تجريدى نفس يا « من » كه در آن موقعيت تجريدى ، فوق در جهان ذهن و عين قرار مىگيرد ، و قضاياى كلى و بالضروره راست تجريدى را انشاء مىنمايد ، به طورى كه اگر آن قضايا بر دو جهان ذهنى و عينى تطبيق كنيم ، هم راست و هم فراگير همه موارد و مصاديق ( كلى ) مىباشند .
[ 1 ] اين مسئله كه عمليات رياضى معرف يا اثبات كننده چه واقعياتى است ؟ احتياج به تحقيق و بررسىهاى دقيقتر و مشروحترى دارد كه تاكنون به قدر لازم مورد توجه صاحبنظران قرار نگرفته است و ما در اين مقاله به طورى كه به نظر مىرسد آنرا وارد تحقيق مىنمائيم .
مقصود از اين مطلب اين است كه ما با نظر به مباحث گذشته به كدامين موضوع مىتوانيم بگوييم : اين يك موضوع علمى است ، و آن يكى موضوع علمى نيست ؟ مىتوانيم با كمال صراحت بگوييم : اين مطلب اساسىترين چيزى است كه سرنوشت ارزشها و علوم را تعيين مىنمايد . در اين مبحث مىخواهيم بدانيم كدامين موضوع را علمى بايد ناميد ؟
با نظر به مباحث فوق ، هر « واقعيت براى خود » هرگاه با نظر به ابعاد ذيل قابل شناخت بوده باشد آن واقعيت را مىتوان به عنوان يك موضوع علمى مطرح نمود :
1 تعيين ماهيت و مختصات آن واقعيت .
2 عوامل و شرايط و مقتضيات بوجود آورنده آن و موانعى كه مىتوانند از بوجود آمدن آن واقعيت جلوگيرى نمايند ، قابل شناخت و محاسبه باشند .
3 معلولات و نتايجى كه از آن واقعيت صادر مىشوند و بروز مىنمايند ، قابل شناخت و محاسبه قانونى باشند .
4 تفكيك پديدههايى كه بطور تعاقبى مانند فصول چهارگانه كه در كره زمين پشت سر همديگر بروز مىنمايند ، بدنبال آن واقعيت به جريان مىافتند ، از پديدههايى كه با يكديگر رابطه عليت دارند .
5 همچنين آن واقعيت بتواند در مجراى مقايسات با مواد مشابه و مخالف و تشخيص پديدههاى همزمان و غير ذلك قرار بگيرد .
6 نيز بتواند مشمول اصول و قوانين حاكم بر مسائل علمى باشد ، مانند محال بودن اجتماع و ارتفاع نقيضين و نسبيتها و وابستگى امور نسبى به حقايق مستقل و غير ذلك . زيرا قطعى است كه خط مستقيم با خط غير مستقيم در يك جد و زمان با ديگر حدودى كه براى حكم ( محال بودن اجتماع ) نقيضين شرط شده است ، جمع نمىشوند ، همچنين عدالت با ظلم ، نيك با بد ، عظمت ارزشى و پستى و اخلاق عاليه انسانى با كثافتها و تبهكاريهاى و بدانجهت كه حقايق ارزشى مستند به واقعيات نيز قابل بررسى از ديدگاه ابعاد فوق مىباشند ، لذا بايد پذيرفت كه ارزشهاى مزبور نيز با ملاكهاى فوق مىتوانند مانند ديگر موضوعهاى علمى در عرصه علم مورد بررسى و تحقيق قرار بگيرند . به عبارت ديگر هر حقيقتى كه از واقعيت براى خود برخوردار باشد و بتواند با كليت فراگير در ملاكهاى فوق شركت داشته باشد ، آن حقيقت يك موضوع علمى مىباشد .
بنابراين ، همانگونه كه آب با نظر به ملاك فوق مىتواند موضوع علمى و بررسىهاى متنوع علمى قرار بگيرد همچنين معادن و درختان و مزارع و موجودات دريايى و نور و صوت و فلزات و غير ذلك ، و همانگونه موضوعات اجتماعى و اقتصادى و حقوقى و سياسى و روانى و غير ذلك بدانجهت كه هر يك از آنها « واقعيتهائى براى خود » دارند كه ، در مجارى فوق الذكر مىتوانند قرار بگيرند داراى بعد علمى مىباشند ،همچنين همه حقايق ارزشى مانند عدالت و شرف و تكليف فوق انگيزههاى جبرى نفع و ضرر ، نيز مىتوانند به عنوان موضوعهاى علمى مورد بررسىهاى دقيق علمى قرار بگيرند .
توضيح اين مسئله ، و تساوى موضوعهاى علمى و ارزشى در بررسىهاى علمى و قرار گرفتن آنها به عنوان موضوعهاى علمى به اين قرار است : عدالت را در نظر مىگيريم و مىبينيم اين يك موضع ارزشى است كه مورد توجه همه مذاهب راستين و اخلاقيون تاريخ است .
1 نخست ببينيم آيا موضوع ( عدالت ) ماهيتى معين ندارد كه قابل تعريف و توصيف بوده باشد ؟ قطعى است كه عدالت حقيقتى است داراى ماهيت قابل تعريف و توصيف كه عبارت است از « سلوك مطابق قانون » يا عبارت است از آن خاصيت ممتاز روانى كه باعث مىشود انسان عادل از هيچ قانونى انحراف ننمايد ، اگر چه داراى آن توانايى باشد كه براى نفع شخصى خود ، قانون را ناديده بگيرد و از آن منحرف گردد .
2 آيا ببينيم عدالت چيزى است كه از قانون عليت كه از عمومىترين قوانين حاكم در هستى است سرپيچى مىكند ؟ يعنى با اينكه عدالت براى به وجود آمدن در درون يك انسان علتى دارد با اينحال بوجود نمىآيد و اگر علت نداشته باشد يا مانعى از بوجود آمدن آن جلوگيرى نمايد باز بوجود مىآيد ؟ قطعى است كه چنين چيزى يعنى تخلف عدالت از قانون عليت كه از فراگيرترين قوانين هستى است امكان ناپذير است ، اگر چه با نظر به لطافت روح و تجرد نفس آدمى ، قانون عليت جارى در موضوع عدالت و ديگر پديدهها و فعاليتهاى روانى لطيفتر و تجردىتر بوده باشد . رشد شخصيت آدمى مقتضى عدالت او است ، همانگونه كه عدالت كشف از رشد شخصيت مى نمايد .
3 آيا با اينكه عدالت فى نفسه انسان را از ارتكاب بدىها و انحرافات روانى بطور كلى باز مىدارد و اختيار انسانى را در انتخاب نيكىها و انجام تكاليف و ايفاى حقوق انسانها شكوفا مىسازد ، مىتوان تصور نمود كه روزى فرا رسد همين عدالت آدمى را به بدىها تحريك كند و اختيار وى را در تمرد از تكاليف و پايمال ساختن حقوق انسانها مستهلك بسازد ؟ هرگز چنين تصورى نمىرود مگر موضوعات خوب و بد و تكليف و حق دگرگون شوند .
4 آيا امكان دارد كه عدالت به معناى حقيقى آن بوجود بيايد ولى از بوجود آمدن معلولات طبيعى خود يا شناخت آنها جلوگيرى نمايد ؟ نه هرگز ، زيرا عدالت حقيقتى است كه اگر بوجود نيايد معلولات و لوازم و نتايج خود را نيز بوجود خواهد آورد ، و همانگونه كه خود عدالت به عنوان « واقعيتى براى خود » قابل شناسايى مىباشد ، معلولات و لوازم و نتايج آن نيز قابل درك و شناخت خواهد بود .
به عنوان مثال :
انسان عادل از آرامش روحى برخوردار است .
انسان عادل مورد اطمينان و احترام جامعه است .
انسان عادل اشتياق وافر دارد به پيشرفت « حيات معقول » خويش و جامعه اى كه در آن زندگى مىكند .
5 اگر فرض كنيم پديدههاى متعاقبى براى عدالت وجود دارند ، در صورت بوجود آمدن آن ، آن پديدههاى متعاقب نيز تحقق پيدا خواهند كرد ، مانند تعاقب فصول چهارگانه . بدانجهت كه تعاقب يك عده پديده در صورت تكرار استمرارى ،دليل آنست كه علت يا عللى در فوق آن پديدهها وجود دارد كه موجب مىشود آن پديدهها دائما متعاقب همديگر بوجود بيايند ، لذا مىتوان گفت اگر براى عدالت هم پديدههايى متعاقب وجود داشته و آن تعاقب دائمى و مستمر باشد ، در اين صورت مشمول قانون عليت مىگردد كه در شماره دوم بيان نموديم .
6 عدالت مانند ديگر موضوعهاى علمى قابل مقايسات متنوع با حقايقى است كه از نظر كميت و كيفيت در معرض مقايسات و تطبيقات قرار مىگيرند .
7 و بطور كلى براى تحقق عدالت مانند بوجود آمدن ساير واقعيات قابل بررسيهاى علمى ، عوامل و شرايط و مقتضياتى خاص وجود دارد و هر چيزى نمىتواند عامل يا شرط و يا مقتضى وجود عدالت بوده باشد ، همانگونه كه هر چيزى نمىتواند براى بوجود آمدن ساير موضوعهاى علمى دخالت بورزد . و نيز همانگونه كه واقعياتى مخصوص هستند كه مىتوانند مانعى از بوجود آمدن « واقعيات براى خود » كه موضوعهاى علمى مىباشند بوجود بياورند ، همان طور براى جلوگيرى و يا معدوم ساختن عدالت از وضع روانى يك انسان موانع خاصى وجود دارد و هر چيزى نمىتواند به عنوان مانع از تحقق عدالت جلوگيرى نمايد . مثلا براى زوال عدالت از درون انسان ، بخار شدن فلان آب به وسيله حرارت ، نمىتواند علت باشد ، بلكه علت محو شدن عدالت از درون انسان بروز تمايلات لذت گرايى و هوسبازى و خود كامگىها و خودخواهىها مىباشد .
لذا اگر ما كسى را زير نظر بگيريم و ببينيم آن شخص در صدد شناخت و درك معناى عدالت برآمده و خود را براى عادل شدن آماده مىكند يعنى واقعا مىخواهد با شناخت كامل عدالت و دور ساختن خويشتن از پليديها و هر گونه انحرافات ، عدالت را در درون خود تحقق ببخشد ، ما مىتوانيم حتى لحظه به لحظه پيشرفت چنين شخصى را در مراحلى كه مشغول طى كردن آنها است درك نماييم ،درست مانند پيگيرى از جريان تدريجى روييدن يك گل و بارور گشتن يك درخت .
همانگونه كه مىتوانيم پس از وصول به مقام با ارزش عدالت در صورت تخلف و كوتاهى نمودن او درباره حفظ عدالت عوامل سقوط او را مورد بررسى قرار بدهيم .
مىدانيم كه سود پرستى افراطى و لذت گرايىهاى فوق عادى ، اخلاق عالى و عشق به فضيلت را از درون انسانها مىزدايد و در نتيجه عدالت از جان آدمى زدوده مىشود : اينكه مولوى اين سقوط قهقرائى را بيان مىكند ، يك بررسى كاملا علمى است كه با قالب ادبى بيان شده است :
اندك اندك راه زد سيم و زرش
مرگ و جسگ نوفتاد اندر سرش
عشق گردانيد با او پوستين
مىگريزد خواجه از شور و شرش
عارف ما گشته اكنون خرقه دوز
رفت از سر حالت خرقه درش
عشق داد و دل بر اين عالم نهاد
در برش ديگر نيايد دلبرش
مولوى نخست جريان تدريجى عامل سقوط فضيلت را در انسان مورد نظرش بيان مىكند و تصريح مىنمايد كه اين سقوط ناگهانى و به يكباره نبوده است ، و اين يك جريان قانونى روانى است كه صفات جا گرفته در روان آدمى مانند عدالت و شرافت ،و يا بالعكس صفات زشت و عادات بد به تدريج رو به زوال مىروند . [ 1 ] آنگاه منتفى شدن محبت بسيار عالى براى كمال را كه عشق حقيقى ناميده مىشود گوشزد مىكند و مىگويد : آن محبت عالى و هيجاناتى كه داشت همانند ريشهاى كه تدريجا خشك مىشود رو به زوال مىرود و در نتيجه آن فضيلت عالى انسانى نيز به جهت زوال علتش رو به زوال مىرود . و اگر آن محبت عالى را معلول آن فضيلت انسانى والا بدانيم ، طبيعى است كه با از بين رفتن آن فضيلت كه علت آن محبت است ، محبت مزبور نيز از بين خواهد رفت . و بدين ترتيب مىتوان مسائل بعدى را كه در ابيات مطرح گشته است تفسير نمود . با تفسير علمى عدالت كه يكى از اساسىترين حقايق ارزشى است ، مىتوان همه حقايق اخلاقى را نيز مورد توضيح علمى قرار داد .
براى تبيين بيشتر به دو مثال ديگر از حقايق ارزشى مىپردازيم :
[ 1 ] مگر در موارد انقلابات روانى اساسى كه در موارد اقليت صورت مىگيرد ، در اين موارد سرعت تحول خيلى شديد است و شايد انقلاب روانى به قدرى تند و ريشه دار باشد كه در چند ساعت حتى در طول چند لحظه يك ستمكار طغيانگر مبدل به يك انسان آماده اعتلاء و تكامل گردد ، و يا بالعكس ، در چند ساعت يا حتى در طول چند لحظه انسانى عادل در پرتگاه سقوط قرار بگيرد كه البته به نظر مىرسد شماره انسانهاى عادل و با فضيلت كه بسبب انقلابات روانى به سرعت در پرتگاه سقوط قرار بگيرند كمتر از شماره آن انسانها است كه از وضع روانى پليد با سرعت فوق العاده آماده موقعيت فضيلت و عدالت گام بگذارند .
مثال يكم احساس مسئوليت و تكليف
در فوق علل جبرى و انگيزههاى مربوط به سود و زيان و احساس لزوم انجام آن بدون تحت تأثير امور مزبور قرار گرفتن . بديهى است كه اينگونه احساس تكليف و انجام آن كه فقط مستند به تحريك وجدان عالى انسانى است با عظمتترين ارزش را دارا مىباشد . با اينحال همانگونه كه در موضوع ارزشى عدالت گفتيم : مىتوانيم درباره ماهيت احساس تكليف و انجام آن ، بررسى كاملا علمى داشته باشيم .
ماهيت تكليف عبارت است از تحريك جدى انسان به انجام يا ترك كارى كه مصلحت الزامى آن را ايجاب نموده است ، همين گونه مىتوانيم معناى مكلف شدن را نيز با يك تعريف علمى توضيح علمى بدهيم كه عبارتست از طرف توجه قرار گرفتن تكليفى كه براى يك شخص مقرر شده است . همچنين تكليف عبارتست از جبرى طبيعى و انگيزههاى سود و زيان شخصى عبارت است از استناد احساس و درك تكليفى كه به يك شخص متوجه گشته است ، و معناى انجام تكليف در فوق عوامل انجام مزبور به وجدان يا عقل عملى كه احكام و تحريكات خود را در فوق عوامل طبيعى و سود و زيانهاى شخصى صادر مىنمايد .
به همين ترتيب مىتوانيم در علل بوجود آمدن چنين احساس ، و اقدام به انجام تكليف به انگيزگى وجدان را نيز مانند بررسى در علل ديگر حقايق عرصه هستى مورد تحقيق و بررسى علمى قرار بدهيم . يعنى ما مىتوانيم با علم به اينكه احساس شريف مسئوليت و تكليف و انجام آن در فوق عوامل و انگيزههاى جبرى و شبه جبرى نمىتواند بدون علت و انگيزه بوجود بيايد در پيگردى علل بوجود آورنده احساس و انجام مزبور با بررسىهاى علمى به استنتاج و مقايسات كاملا علمى بپردازيم .
به عنوان مثال ما مىتوانيم به وسيله تحقيق به اين نتيجه علمى برسيم كه انسانى كه اشتياق به كمال دارد ، بهر نحو باشد به اين نتيجه خواهد رسيد كه احساس مسئوليت و تكليف و لزوم انجام آن در مجراى عوامل طبيعى و انگيزههاى سود و زيان و شخصى با آن كمال كه يكى از مختصاتش دور شدن از خود خواهىها است منافات دارد ، لذا خود تكليف براى او مطلوب بالذات جلوه نموده و با نداى وجدان و خرد سالم اقدام به انجام آن مىنمايد .
بدين ترتيب مىتوانيم درباره ديگر مجارى علمى اين موضوع نيز بررسىهاى علمى داشته باشيم ، مانند بررسى در معلولات و لوازم و نتايج و پديدههاى متعاقب و همزمان و غير ذلك كه مربوط به موضوع احساس و انجام تكليف مستند به وجدان مىباشد . با اينگونه تحقيقات علمى است كه مىتوانيم يكى از با اهميتترين معلول احساس مسئوليت و تكليف را كه عبارت است از به فعاليت افتادن قواى سازنده مغزهاى مقتدر بشرى براى تحصيل تكامل مادى و معنوى در امتداد تاريخ درك و دريافت نماييم .
متأسفانه هر اثر تحقيقى را كه در شناخت عوامل پيشرفت بشرى بررسى مىكنيم ، اين جمله را مىبينيم كه مغزهاى قدرتمند بشرى است كه اينهمه پيشرفت در علوم و صنايع را نصيب او ساخته است ، ولى متأسفانه كمتر كسى به اين حقيقت اشاره مىكند كه : چه با عظمت است آن احساس شريف مسؤليت و تكليف كه موجب فعاليت و تلاش مغزهاى بزرگ بشرى در راه پيشرفت گشته است .
مثال دوم
ايثار يكى از اصيلترين ارزشهاى اخلاقى است . شناخت علمى ماهيت اين موضوع ارزشى روشنتر از آنست كه نياز به تفصيل داشته باشد . هر كسى كه در مصالح زندگى ، ديگرى يا ديگران را بر خويشتن مقدم بدارد ، چنين شخصى ايثار نموده است . اين يك تعريف كلى است كه براى شناسايى علمى ايثار لازم و كافى است . و يا حد اقل چنين تعريفى كمتر از آن تعريفات كه درباره همه موضوعهاى علمى بيان مىشود نمىباشد .
حال مىتوانيم علل بوجود آمدن اين حالت را از ديدگاه علمى بررسى نماييم ، مىبينيم اگر كسى به ارزش واقعى جان انسانها آگاه گشت و عظمت نوعدوستى و احياى يك انسان را به خوبى درك كرد ، و از طرف ديگر انبساط فوق لذايذ معمولى را در ايثار دريافت نمود ، اين عوامل مانند يك علت طبيعى موجب بوجود آمدن صفت ايثار در انسان مىگردد ، و اگر اين عوامل نباشد محال است آن صفت شريف در انسان تحقق پيدا كند ، همانگونه كه اگر عوامل بوجود آورنده يك موجود جمع نشود تحقق يافتن آن محال است . و بدين ترتيب همه آن مجارى علمى كه موضوعات علمى ديگر در آن قرار مىگيرند ، همه حقايق ارزشى نيز در همان مجارى قرار گرفته و قابل بررسى و تحقيقات علمى مىباشند .
اين تحليل و تركيب علمى در امور ضد ارزشى مانند دروغ و خيانت و جنايت و بدخواهى و ماكياولىگرى و خود خواهى و لذت گرايى و سود پرستى نيز قابل عمل مىباشند . به اين معنى كه ما مىتوانيم دروغ و خيانت و جنايت و ديگر امور ضدارزشى را كاملا تعريف و توصيف علمى نماييم ، و همچنين مىتوانيم درباره عوامل و شرايط و مقتضيات بوجود آمدن اين امور و همچنين موانع بوجود آمدن آنها بررسىهاى كاملا علمى داشته باشيم . بهترين دليل امكان بررسىهاى علمى درباره اين امور و امثال آنها عبارت است از تحقيقات كاملا علمى درباره جرم شناسى با نظر به علل و شرايط و مقتضيات و موانع آنها كه امروزه تقريبا در همه جوامع دنيا معمول است .
تعريف ارزش و تقسيم آن بر ارزشهاى قرار دادى ، و ارزشهاى مستند به واقعيات
به نظر مىرسد ارزش با نظر به انواع مفيد بودن كه در ماهيت آن وجود دارد ،قابل تقسيم به انواع مختلف بوده باشد . توضيح اينكه ارزش يك معناى انتزاعى از مفيد بودن يك حقيقت است . چيزى كه مفيد نيست داراى ارزش نيست ، بنابراين ،مطلوبيت ارزش براى انسانها از آن جهت است كه به نحوى مفيد براى زندگى مادى يا معنوى آنان مىباشد . در دوران اخير تعريفات مختلفى براى ارزش گفته شده است كه شايد جامعترين آنها همين جمله باشد كه مطرح نموديم .
گاهى ديده شده است كه بعضى از صاحبنظران ارزش را در عموم آنچه كه از امور كيفى بوده و قابل سنجشهاى كمى و مقياسى نيست مانند زيبايىها بكار مىبرند . اگر اين بكار بردن در حقيقت يك نوع قرار داد اصطلاحى باشد ، مشكلى بوجود نمىآيد ، زيرا عوامل مجوز اصطلاحهاى قراردادى از نظر آسان كردن تفاهمها ، همواره وجود داشته است .
ولى نبايد مفاهيمى كه در اصطلاحات عمومى به جهت مصلحت تفاهم منظور مىگردند با يكديگر مخلوط شوند . در همين مورد بحث ، اگر كلمه ارزش را بكار ببريم و توضيح ندهيم كه منظور ما از اين كلمه كدام يك از دو مفهوم است ( مفهوم مفيد ، يا امور كيفى ) ؟بدون ترديد موجب خلط و مرتكب خطا خواهيم گشت .
نوع يكم ارزشهاى مستند به قراردادها
ارزشهاى قراردادى ، آن نوع ارزشها هستند كه منشاء آنها اعتباراتى است كه اقوام و ملل دنيا براى خود مقرر مىدارند . اين نوع ارزشها بر دو قسم عمده تقسيم مىگردند :
قسم يكم
همان است كه « اخلاق تابو » ناميده مىشود . و گفتار و كردار و هدف گيريهايى كه بر مبناى اينگونه اخلاق و ارزشها بروز مىكند ، هيچ منشاءئى جز برداشت غير عقلانى از برخى حوادث ندارد . به عنوان مثال گفته شده است : در بعضى از سرزمينهايى كه به پيشرفتهاى علمى و فرهنگى نائل نگشتهاند ، در سفره غذا به آن ظرفى كه رئيس قبيله از آن غذا مىخورد ، نبايد هيچ كس دست دراز كند . منشاء اين اخلاق تابو اينست كه در آن سرزمين روزى بعضى از افراد قبيله در سر سفرهاى كه رئيس قبيله مشغول غذا خوردن بود ، دست به همان ظرف مىبرد كه رئيس از آن غذا ميخورد ، در همين موقع سيلى تند سرازير مىگردد و موجب ضرر فراوان بر آن قبيله ميشود . از آن زمان « اخلاق تابو » مزبور ( ممنوع بودن خوردن غذا از آن ظرفى كه رئيس قبيله از آن ، غذا ميخورد ) رايج شد و به صورت يك قانون ضرورى تلقى گشت .
در صورتيكه در اين مورد ، دو حادثه همزمان واقع شده است ( غذا خوردن يك فرد عادى از ظرف مخصوص رئيس قبيله و جارى شدن سيل تند ) بدون اينكه ما بين آن دو حادثه رابطه عليت وجود داشته باشد . از اين قبيل است همه آنگونه ارزشها كه به هيچ منشاء و ملاك واقعى در دو قلمرو ماده و معنى متكى نباشد .
و موارد اينگونه ارزشها با اقسام و اشكال مختلف و با علل و كميتهاى گوناگون در ميان اقوام و ملل جريان دارد ،اگر چه ممكن است صاحبنظران هر سرزمينى در صدد آن برآيند كه براى آن قضاياى مقبوله علل و ملاكهايى معقول بتراشند . البته مىتوان گفت اينگونه ارزشها از نوع قراردادهاى جمعى نيستند ، يعنى چنان نيست كه جمعى از مردم يك سرزمين دور هم جمع شوند و با در نظر گرفتن مصالحى اگر چه موقت و محدود باشد ، براى هميشه چنين قضيهاى ( ممنوعيت غذا خوردن يك فرد عادى از ظرف غذا خورى رئيس قبيله ) را به عنوان يك قضيه اخلاقى تثبيت نمايند ، و آنرا يكى از ارزشها محسوب نمايند .
قسم دوم
ارزشهاى فرهنگى اقوام و ملل است كه كم يا بيش از دانشها و بينشها و عناصر هنرى و امور طبيعى و سياسى و حقوقى و صنعتى و غيره بهرهور مىباشد . بدانجهت كه فرهنگهايى كه در جوامع اقوام و ملل مزبور بروز مىكنند از عوامل دانشها و بينشها . . . برخوردارند ، لذا بيش از فرهنگهاى اقوام ابتدائى از اخلاقيات و ارزشهاى تابوئى بر كنار و از اخلاقيات و ارزشهاى مستند به واقعيات اصيل بهرهمند مىباشند مانند عيد نوروز در سرزمين ايران كه چند روز مردم ايران درنيمه اول ماه فروردين به ديد و بازديد يكديگر مىروند و شادى و خوشحالى براه مىاندازند و سفره هفت سين باز مىكنند .
اين عيد و رسومى كه در آن روزها مراعات مىشود ، مانند اخلاق تابو بىاساس نيست ، زيرا با آمدن ماه فروردين فصل بهار اين سرزمين آغاز مىگردد و مزارع و درختان و چمنها ، حيات و طراوت و شكوفايى بسيار لذت بخش و مفيد خود را باز مىيابند .
با نظر به اين علت كه براى مردم اين جامعه جنبه حياتى دارد ، قرار دادن چند روز در نيمه اول فروردين به عنوان عيد ، مستند به يك واقعيت است . البته ممكن است كميت و كيفيت برقرار ساختن عيد و مراسم آن با خود واقعيت تطابق صد در صد نداشته باشد ، ولى اصل ارزش روزهاى عيد فروردين مانند اخلاق تابو بىعلت نمىباشد .
علت اين برخوردارى از اخلاقيات و ارزشهاى مستند به واقعيات ، بروز و شيوع انواعى از عناصر فرهنگى است كه بطور خودكار با تفاعلات مناسب با يكديگر ، اخلاقيات و ارزشهاى بىاساس را طرد مىكنند و به جاى آن زمينه را براى آنچه كه اصيل است آماده مىنمايند ، مگر اينكه با طرد اخلاقيات بىاساس عرصه را به دست بىاصلى و لذت گرايى و خودكامگىها خالى كنند .
نوع دوم ارزشهاى مستند به واقعيات و بيان ملاك اين استناد
ملاك استناد ارزشها به واقعيات ، ارتباط آنها با ذات ( جان ، روان و شخصيت ) انسانها مىباشد ، به اين معنى هر اندازه كه يك حقيقت ارزشى داراى ارتباطى نزديكتر با ذات آدمى باشد ، وجود آن ضرورىتر و براى بررسى علمى شايستهتر مىباشد و آن ارزش مىتواند به عنوان يك موضوع مطرح گردد و مسئله علمى تشكيل دهد و مشمول يك قانون كلى علمى بوده باشد .
به عنوان مثال اين قضيه كه « نبايد مزاحم زندگى انسانها بود » يك قضيه ارزشى است ، اگر چه ضرورت آن مانند يك ضرورت جبرى بطور مستقيم ( كه در قوانين جبرى طبيعت موجود است ) نمىباشد ، ولى بدانجهت كه وجود و عدم اين حقيقت ارزشى ارتباط با ذات انسانى دارد ، لذا مىتوان آنرا در قلمرو علم مطرح نمود . ارتباط قضيه مزبور ( حقيقت ارزشى « نبايد مزاحم زندگى انسانها بود » ) با ذات انسانى از دو علت يا از يكى از آنها ناشى مىگردد :علت يكم تزاحم با زندگى انسانها موجب انتقام شخصى و يا كيفر قانونى مىگردد .
علت دوم احساس عميق ناراحتى و شكنجه وجدانى ، كه البته اين علت مخصوص انسانهاى رشد يافتهاى است كه داراى وجدان تكامل يافته مىباشند .
ممكن است در اين مورد گفته شود : اين دو علت نمىتوانند ضرورت لزوم مراعات حق كرامت و عظمت و شرف و حيثيت انسانها را به حد يك ضرورت علمى محض برساند ، زيرا ما بطور فراوان مىبينيم كه دو علت مزبور در برابر اراده انسانى كه نمىخواهد حق مزبور را مراعات نمايد خنثى و بىاثر مىگردد .
اين سئوال داراى پاسخ روشنى است ، و آن اينست كه لازمه بىاعتنايى به دو علت مزبور ، اثر هستى و نيستى تزاحم با زندگى انسانها را يكى نمىكند ، يعنى چنان نيست كسى كه مزاحم زندگى انسانها گشته است ، انتقام شخصى كسى كه مورد مزاحمت او قرار گرفته است ،يا كيفر مقرر قانونى صدمه و ضررى بر جان يا روان يا شخصيت او وارد ننمايد ، زيرا انتقام يا كيفر قانونى يك خصومت ، بهر شكل هم كه باشد ناگوار و ناراحت كننده خواهد بود .
نهايت اينست كه شخص مزاحم با مقاومت در برابر انتقام يا كيفر قانونى ،آن دو را تحمل مىنمايد . اگر هم فرض كنيم كه شخص مزاحم به آن اندازه بىخيال و بىاعتناء به آنچه كه درباره وى انجام مىگيرد ، بوده باشد كه گويى : اصلا هيچ صدمه و ضررى براى او چه به عنوان انتقام شخصى ، و چه از راه كيفر قانونى بر او وارد نشده است ، باز موجب تساوى هستى و نيستى آن انتقام و كيفر نخواهد بود ، زيرا تحمل درد و بوجود آوردن مقاومت در اعصاب تا سرحد لجاجت [ كه مىتواند از نيروهاى روانى استفاده كرده و در برابر سختترين شكنجهها تأثرى از خود نشان ندهد ] ، غير از آنست كه انتقام و كيفر تأثيرى در چنان شخص مقاوم نكرده است . حتى ما مىتوانيم از ديدگاه علمى كميت انرژيهايى را كه براى بوجود آوردن و ادامه لجاجت و مقاومت مستهلك ساخته است ، با مقياسات مناسب محاسبه نماييم .
از طرف ديگر مىتوانيم اين آزمايش علمى را هم درباره او بوجود بياوريم كه در موقع مقاومت و پافشاريهاى روانى كه آن شخص انجام مىدهد ، عواملى را بوجود بياوريم و از تمركز قواى دماغى او براى ايجاد مقاومت در مقابل دردهاى جسمانى و روانى او بكاهيم ، خواهيم ديد به اندازه آن كاهش از مقاومت شخص مفروض كاسته خواهد گشت .
با توجه با اين بررسى علمى بايد بگوييم : قضيه ارزشى « ممنوعيت مزاحمت با زندگى انسانها » معلولى ايجاد مىكند كه بر ضرر جان يا روان يا شخصيت شخص مزاحم تمام مىشود ، اگر چه شخص به وسيله نيروهاى روانى ديگر مانند مقاومتها و لجاجتها مىتواند تلخى و درد آن معلول ( انتقام شخصى يا كيفر قانونى ) را از نظر تأثير و احساس خنثى نمايد . يكى از دلايل اين مدعا كه انتقام شخصى يا كيفر قانونى اثر خود را در جسم يا روان و يا شخصيت آدمى بوجود مىآورد ، اينست كه در صورت افزايش انتقام يا كيفر قانونى ،توانايى مقاومت و لجاجت از بين مىرود و تلخى شديد ورود ضرر و صدمه بر جان و روان و يا شخصيت خود را مىچشد و تحمل خود را از دست مىدهد ، و اين خود دليل آنست كه مقاومت هر اندازه هم نيرومند باشد بالاخره اندازه و كميت معينى دارد ، و اگر شخصى تا پاى مرگ مقاومت بورزد معنايش آن نيست كه آن شخص از نيروى مقاومت بينهايت برخوردار بوده است ، زيرا هنگاميكه مقاومت از حد گذشت ايستادگى شخص مقاوم ناشى از فقدان حس طبيعى بوده و مستند به دفاع ناخودآگاه مىگردد كه از هيچ گونه بينشى برخوردار نمىباشد .
اين بحث درباره علت دوم ( احساس عميق ناراحتى و شكنجه وجدانى ) نيز جريان دارد ، با اين تفاوت كه ناراحتى و شكنجه وجدانى مخصوص كسانى است كه به جهت ناپاكىها و كثافت كاريهاى ضد وجدان ، به اندازهاى سقوط نكرده باشد كه خوب و بد و زشت و زيبا و حتى هست و نيست براى وى مطرح نباشد . و به عبارت ديگر درد و شكنجه روانى از آن كسى است كه داراى وجدان حساس باشد ، چنانكه درد چشم از آن كسى است كه نابينا نباشد .
ممكن است اين توهم پيش بيايد كه احساس عميق ناراحتى و شكنجه وجدانى و همچنين ناگوار بودن انتقام و كيفر قانونى كه براى جنايتكار روى خواهد داد ، نمىتواند تأثير قضيه ارزشى « جنايت به انسانها ممنوع است » را به درجه تأثير جبرى يك قانون طبيعى برساند ، و دليل اين مدعا بىاعتنايى بسيار فراوان جنايتكاران درباره هر دو عامل مزبور ( شكنجه انتقام شخصى و كيفر قانونى و اگر چه آن اثر در برابر علل و معلولات جسمانى نمايشى نداشته باشد . آيا شما مىتوانيد بدانجهت كه بيماريهاى روانى در برابر علل و معلولات جسمانى و مانند آنها بروز فيزيكى ندارند ، اين بيماريها و روانپزشكىها و دانشكدههاى مربوط و كتب مربوط به اين بيماريها را فقط بدانجهت كه موضوع كار آنها ( بيماريهاى روانى ) نمود فيزيكى ندارند و از مجارى كميتها و مقايسات رسمى فيزيكى تبعيت نمىكنند ،مورد انكار و طرد قرار بدهيد و سپس با فكرى آسوده كه يك مسئله غير علمى را از ميدان علوم خارج كردهايد ، خوشحال شويد و با خاطرى آسوده سر ببالش بگذاريد و از تاريخى كه در آن زندگى مىكنيد و از فرهنگى كه شما را توجيه كرده است بخواهيد كه نام شما را به عنوان يكى از
هر نوع مخالفت با ارزشهاى مستند به واقعيات نوعى اثر در واقعيات مربوط مىگذارد .
بار ديگر اين نكته را ياد آور مىشويم كه قدرت انسان در بوجود آوردن مقاومت و اراده در برابر واقعيات و آثار عينى مربوط به آنها ، دليل علمى نبودن آن واقعيات و آثار نمىباشد .
آنان كه دست به انتحار مىزنند و زندگى خود را از پاى در مىآورند با يك پديده واقعى به جنگ يك واقعيت ديگر مىروند . در پديده انتحار چنان نيست كه با يك امر اعتبارى ، يك امر اعتبارى ديگر را از بين مىبرند ، بلكه با يك اختلال روانى و اراده بيمار ، اصيلترين واقعيت را كه عبارت است از حيات از پاى در مىآورند . حال بدانجهت كه انسان مىتواند اصيلترين واقعيت را از بين ببرد و اراده خود را در اين راه بكار بيندازد ، نمىتوان گفت معلوم مىشود كه حيات امريست اعتبارى و قراردادى يا حفظ حيات يك ارزش قراردادى و اعتبارى است .
ممكن است علاقه بعضى از نويسندگان به احياى سوفسطاييهاى پيش از ميلاد ، با كمال بىپروايى به واقعيات به حدى شدت پيدا كند كه بگويد : صيانت ذات ( علاقه به بقاء و استمرار حيات ) نيز يك پديده ارزشى است ، زيرا اين پديده فاقد آن جبر و ضرورت است كه در قوانين طبيعى وجود دارد پاسخ اين سفسطهگرايان همين است كه در بالا متذكر شديم و اضافه مىكنيم هر انسانى كه از حيات طبيعى سالم ( نه بيمار گونه ) برخوردار باشد ، دراحساس ناراحتى شديد وجدان ) مىباشد كه همه ما مشاهده نمودهايم . براى رد اين توهم مبحث ذيل را مطرح مىنماييم :
تحمل نتايج مخالفت با ارزشها ، دليل آن نيست كه ارزشها داراى واقعيت علمى نيستند و در نتيجه نمىتوانند به عنوان مسئله علمى تلقى شوند
اين يك تفكر بسيار ساده لوحانه ايست كه عدهاى را به خود مشغول داشته است كه آنان گمان مىكنند چون انسان مىتواند نتايج هر گونه خلاف ارزشها را تحمل كند و به اصطلاح هزار بار جنايت مرتكب شود ، ولى حتى يك آجر كوچك هم از سقف خانهاش بر سرش نيفتد ، بلكه بالاتر از اين ، آن قدرت را بدست بياورد كه تمامى قوانين حقوقى و ديگر مقررات اجتماعى با اينكه پيروى از آنها حالت شبه جيرى دارد ، براى او از تار عنكبوت هم ناتوانتر باشد . اينان بايد متوجه اين نكته بوده باشند كه ايستادگى در برابر مخالفت با ارزشها و قوانين و حقوق جامعه كه در حقيقت مانند دگرگون كردن مغز و وجدان از دو عامل درك و پذيرش و احساسهاى عميق و در آوردن آنها به شكل پولاد و آهن و چدن [ و غير ذلك از اجسام تأثر ناپذير ، مىباشد ] ، منتفى كردن موضوع است كه عبارت بود از انسان نه پولاد و آهن و چدن .
اگر كسى پيدا شود كه هم شكل بودن انسانها را دليل تساوى آنان در حيات و جان و روان و شخصيت تلقى نمايد ، با هيچ منطقى نمىتوان با او به تفاهم رسيد . كسى كه مىگويد : اشخاصى كه از نظر عظمت و شخصيت و قدرت اراده و تصميم توانستهاند در جامعه خود دگرگونيهاى تكاملى ايجاد كنند و در راه پيشبرد آمال و اهداف والاى جامعه بهر گونه گذشت و ايثار و فداكارى تن دهند ، مانند آن انسان نماها هستند كه جز اصل بنيان كن « من هدف و ديگران وسيله » ، « من لذت خود را مىخواهم اگر چه ميليونها انسان به نابودى كشيده شوند » اين هر دو صنف يكى هستند و هر دو آنها از جان و روان و شخصيت و وجدان يكسان برخوردار مىباشند سخنى مىگويد كه هيچ عاقل و هيچ كسى كه حتى حد اقل شناسائى درباره انسانها را داشته باشد نمىتواند آنرا بپذيرد و چنين شخصى خيانتى كه بر جانها و روانها و شخصيتهاى انسانى مىنمايد ، شديدتر است از چنگيزهايى كه در گذرگاه تاريخ تنها قفسهاى كالبد آدميان را از هم شكافتهاند . هر جنايتى اثر خاص خود را در روان و شخصيت انسانى بجا مىگذارد رويارويى ناگهان با يكى از عوامل مرگ براى گريز از آن و يا بدست آوردن عامل دفع آن بدون نياز به انديشه و تصورات و تشكيل قضاياى منطقى و ميل و اراده و تصميم و انتخاب ، جهش بازتابى ( رفلكس ) از خود ابراز مىنمايد . مىتوان گفت همين بازتاب در برابر هجوم عامل مرگ بطور ناگهانى بهترين دليل براى اثبات علمى بودن ارزش صيانت ذات و حفظ حيات مى باشد .
بنابراين ، انسان با بىاعتنائى به حقيقت ارزشى كه مستند به اصيلترين واقعيت وجود او است ( جان و روان و شخصيت ) به همان اندازه اخلال به واقعيت وجود خود وارد آورده است . كسى كه عدالت را ناديده مىگيرد و مرتكب ظلم مىگردد ،در حقيقت بر مبناى كميت و كيفيت همان ارزش از بين رفته به واقعيت اصيل وجود خود ضرر وارد نموده است .
يك دروغ خواه دروغگو بداند يا نداند يك خلل قطعى در جان يا روان يا شخصيت دروغگو بوجود آورده است . اگر كسى به بهانه علم گرايى و دفاع از اصطلاحات قراردادى درباره بررسىهاى علمى بگويد : من تاكنون صدها بار دروغ گفتهام و حتى يك آجر ناچيز هم از ديوار خانهام پايين نيفتاده است ، و هيچ معلولى بدون علت بوجود نيامده است و به جهت دروغهايى كه من گفتهام هرگز درموردى ديده نشده است اين گونه نگرش در قلمرو علم و ارزش يك نگرش بسيار ساده لوحانهايست كه نبايد كسى كه خود را سالك راه علم و ارزش مىداند ، از آن حمايت كند .
ما همين دروغ را كه متأسفانه برخى از ساده لوحان [ با اينكه در عرصه علوم رسمى از مشاهير فيزيك قرن ما نيز بود ] ، چنان گمان كرده بود كه يك موضوع علمى نيست ، بلكه يك موضوع اخلاقى است و نمىتوان با قوانين علمى آنرا مورد بررسى قرار داد ، مورد تحليل علمى قرار مىدهيم تا ببينيم اين موضوع و امثال آن چگونه از بررسيهاى علمى مىگريزد و به كجا مىگريزد ؟
1 معناى دروغ عبارت است از اينكه گوينده دروغ واقعيتى را در وراى سخن دروغى كه به زبان آورده است مىدانسته است ، به عنوان مثال مىدانسته است كه عامل جنايت دوست او بوده است ، ولى آن جنايت را به كس ديگر نسبت داده است .
2 آنچه كه در ذهن او از واقعيت جهان عينى منعكس شده يا دريافت گشته است ارتكاب جنايت بوده است كه عامل آن ، دوست اين شخص بوده است . اين انعكاس و دريافت ، در صحنه ذهن و كارگاه مغز اين شخص تحقق يافته است بطوريكه اگر بنا شود كه امروز همه پديدهها و فعاليتها و تأثير و تأثرهايى كه اين شخص دروغگو در ارتباط با خويشتن و جهان عينى و همنوعان خود داشته است را مورد بررسى قرار بدهند و آنها را دقيقا شمارش و تحقيق علمى نمايند يكى از آنها اين است كه در ذهن شخص مفروض يا در هر بعدى از كارگاه مغز او اين قضيه دريافت شده بود كه « دوست او مرتكب جنايت شده است » . حتى اگر امكان داشت امروز كه شخص مفروض دروغ مزبور را گفته است ، ميتوانستيم همه حوادث و جرياناتى را كه در كيهان بزرگ عالم طبيعت بوقوع پيوسته است مورد مطالعه و بررسى قرار بدهيم ،يقينا يكى از آن حوادث و جريانات همين قضيه است كه « دوست شخص دروغگو مرتكب جنايت شده و اين شخص در ذهن خود آنرا دريافت و منعكس نموده است . »
3 اگر فرضا براى منعكس ساختن قضيه مزبور در مغز ، مقدارى معين انرژى لازم بوده است ، قطعا آن انرژى هم بدون كم و زياد صرف شده است .
4 دروغگو براى ابراز خلاف آنچه كه مورد اعتقادش بود ( يعنى مرتكب جنايت دوست او بوده است نه كس ديگر ) ، مقدارى با وجدان خود گلاويز گشته تا آنچه را كه در درون داشته است سركوب نموده و توانسته است خلاف آن واقعيت را ابراز نمايد . البته اين جريان براى اشخاصى مانند سياستمداران ماكياولى وجود ندارد ، زيرا آنان براى ابراز خلاف واقع دچار كشمكشهاى درونى نمىگردند . آنان واقعيتها را به حسب موقعيتها و اهدافى كه در نظر مىگيرند متغير مىبينند و هيچ ثابتى براى آنان جز لزوم وصول به هدفى كه مىخواهند ، قابل طرح نمىباشد
5 اينكه يك موجود به وسيله موجودى قوىتر از پاى درمىآيد و از بين مىرود دليل آن نيست كه موجود ضعيف وجود نداشته و وجود او قراردادى و اعتبارى بوده است همانگونه كه عامل نابود كننده موجود ضعيف ( نيرو و اراده و تصميم تو براى نابود كردن موجود ضعيف ) [ مانند يك مورچه ] واقعيت داشته و اعتبارى و قراردادى نبوده است ، همچنان واقعيت وجودى آن موجود ضعيف .
شما موقعى كه يك مورچه را زير پا گذاشته و او را با خاك يكسان مىكنيدبطوريكه حتى نمىتوانيد ناچيزترين جزئى از وجود آن حيوان ناتوان را ببينيد ، دليل آن نيست كه مورچه وجود نداشته يا وجودش امر اعتبارى بوده است و پس از آنكه آن موجود ناچيز از پا درآمد نمىتوان در باره آن ، مسئلهاى را از ديدگاه علمى مطرح نمود شما كه مىتوانيد خلاف آنچه را كه در ذهن خود داريد ابراز كنيد و دروغ بگوييد ، مانند همان كسى هستيد كه مىتواند مورچه را در زير پاى خود از بين ببرد ، همانگونه كه نابودى مورچه در زير پاى شما نمىتواند دليل معدوم يا اعتبارى بودن آن جاندار محقر باشد ،همانگونه نيز آن قضيه ارزشى كه مىگويد : « جنايت تقبيح است » با ارتكاب هزاران جنايت ، واقعيت خود را از دست نمىدهد و اثبات نمىشود كه قبح جنايت اعتبارى بوده است .
وقتى كه اخلاق و دين دستور مىدهند كه « بايد خودخواهى » را ترك كنيد ، بدون ترديد تأثير خودخواهى را در اخلال به واقعيات و تأثير تعديل آنرا در تنظيم قانونى واقعيات در نظر دارند . خودخواهى انسان را در جهل غوطهور مىسازد ، خودخواهى شخصيت كمال جوى انسان را از صحنه درون بر كنار زده و ميدان را براى فعاليتهاى بىمهار غرايز خالى مىكند . و چه اثرى واقعىتر از تباهى شخصيت انسانى و يا ارتقاء و اعتلاى آن مىتوان تصور نمود ؟ آيا حسادت اعصاب مغزى و روان آدمى را به تباهى نمىكشد ؟ بنابراين ، همه قضاياى ارزشى اخلاقى كه براى تنظيم قانونى خودخواهى و تعديل غرايز مطرح گشتهاند ، از واقعيات برخاسته و به وسيله واقعيات ، براى واقعيات مطرح شدهاند .
با يك نظر عالى مىتوان حقايق ارزشى را هم از ديدگاه علمى مورد بررسى قرار داد و هم از ديدگاه فلسفى .
اما از ديدگاه علمى : هر چيزى كه بتواند در مجراى چيست و چون و چرا قرار بگيرد ، آن چيز مىتواند از ديدگاه توصيف و استدلال علمى بررسى شود ، و جاى ترديد نيست كه ما مىتوانيم هم ماهيت ارزشها بطور عام را و هم ماهيت معنويتها را بطور خاص براى شناخت مورد سئوال قرار بدهيم ، يعنى بپرسيم مثلا ماهيت عدالت و ايثار و گذشت و احساس تكليف فوق انگيزههاى نفع و ضرر چيست ؟
پاسخهايى را كه درباره سئوال از ماهيت اشياء فوق دريافت مىكنيم ، حقايقى را براى ما بيان مىنمايد كه بطور كلى در همه موارد آن ارزشها صدق مىكند . همچنين همين روش را در سئوال از علل بوجود آورنده آن ارزشها و معلولات آنها نيز مىتوانيم مطرح نموده و به پاسخهاى كلى برسيم . اين مطلب را در مباحث گذشته تا حدودى مشروح مورد بررسى قرار دادهايم ، مراجعه فرماييد .
در اين مبحث مىخواهيم ببينيم آيا ارزشها را مىتوانيم از ديدگاه فلسفى نيز مورد مطالعه و تفسير و تحليل قرار بدهيم يا نه ؟ پاسخ اين سئوال روشن است ، زيرا با نظر به تعريف ديد فلسفى درباره حقايق عالم هستى كه از يك جهت عبارتست از رساندن « چيست » و « چون » و « چرا » ها به پاسخهاى نهائى ممكن ، بدون كمترين ترديد همه ارزشها و معنويات نيز مىتوانند با همين ديد مورد تحليل و تركيب معرفتى قرار بگيرند . مگر نه اينست كه :
« فلسفه آن ذره بين است كه همه چيز مىخواهد از آن بگريزد ، ولى اين ذره بين كه دائره آن به وسعت جهان هستى يا ارائه دهنده همه جهان هستى است ، هيچ چيزى را رها نمىكند . » مجموع نگرشهاى علمى و فلسفى درباره ارزشها بدين قرار انجام مىگيرد :براى مثال ، اخلاق عالى را در نظر مىگيريم :
1 نگرش علمى در اخلاق عالى انسانى بطوريكه در مباحث گذشته بيان نموديم ، عبارتست از قرار گرفتن آن ، در مجراى سئوالات درباره ماهيت و علل بوجود آورنده و موانع و كميت و كيفيت و خواص آن ، و همچنين قرار گرفتن آن در مجراى مقايسهها و تطبيقات و غير ذلك . توضيح اينكه اخلاق عالى انسانى عبارت است از دارا بودن به صفات و ملكات پسنديده انسانى كه از قرار گرفتن شخصيت انسانى در مسير « صيانت تكاملى ذات » ناشى مىگردد . هر اندازه كه شخصيت آدمى در اين مسير به رشد بيشترى توفيق بيابد اخلاق عالى انسانى او والاتر مىگردد .
انسانهايى كه از اين اخلاق برخوردار مىباشند از اطمينان روانى و آرامش روحى بيشترى برخوردار مىباشند . كسانيكه از اين اخلاق والا برخوردارند براى مردم جامعه مفيدتر از همه هستند . براى اين اخلاق مراحلى است و براى هر يك از مراحل آن مقتضيات و شرايط و موانعى وجود دارد كه هر يك از آنها در فعاليت خود درباره اخلاق اثر مخصوص خود را دارند .
2 نگرش فلسفى عبارتست از آن جريان فكرى عميق و گسترده كه پاسخهاى نگرش علمى به چون و چراها درباره واقعيات را مورد چون و چراهاى بالاتر قرار داده و آنها را به پاسخهاى نهايى خود تا حد ممكن برساند . در همين مثال اخلاق عالى انسانى ، پس از آنكه با تحليلها و تركيبهاى علمى به اين نتيجه رسيديم كه « اخلاق عالى انسانى » عبارتست از دارا بودن به صفات و ملكات پسنديده انسانى كه از قرار گرفتن او در مسير « صيانت تكاملى ذات » ناشى مىگردد ، اين سئوال مطرح مىشود كه : آيا « قرار گرفتن انسان در مسير « صيانت تكاملى ذات » از مقتضيات ذاتى جان و شخصيت آدمى است و يا از امور عارضى است ؟ »
پس از آنكه اين سئوال به پاسخ خود رسيد و مثلا پاسخ چنين بود كه : آرى « صيانت تكاملى ذات » از مقتضيات ذاتى جان و شخصيت آدمى است اين سئوال مىتواند مطرح گردد كه آيا براى منتفى شدن اين مقتضى كدامين عوامل تأثير شديدتر دارد ؟ و اگر پاسخ چنين بود كه « صيانت تكاملى ذات » از مقتضيات ذاتى انسانى نيست ، اين سئوال مطرح مىگردد كه علت بروز اين پديده بسيار با اهميت در درون انسانى چيست كه عدهاى فراوان از پاكان بنى نوع انسانى آنرا بدست مىآورند ؟ قطعى است كه همانگونه كه اينگونه سئوالات ناشى از توجه علمى و فلسفى به موضوع است ، پاسخهايى كه براى آنها در نظر گرفته مىشود نيز جنبه علمى يا فلسفى خواهد داشت . با يك عبارت كلىتر مىتوانيم بگوييم :
هر حقيقت معقولى كه به نحوى از واقعيت برخوردار يا با واقعيت در ارتباط باشد ،مىتواند از ديدگاه قانونى كه آنرا در بردارد ، مطرح گردد . و بديهى است كه چنين حقيقت معقولى هم مىتواند در مجراى بررسى علمى قرار بگيرد و هم فلسفى . اگر چه با توجه به مباحثى كه تاكنون مطرح نموديم ، اصالت ارزشها از ديدگاه علمى و فلسفى به اثبات رسيد ، با اينحال ، لازم است دين را بالخصوص كه عالىترين ارزشها بلكه مبناى اصلى آنها است مورد بررسى قرار بدهيم و ببينيم آيا تفكيك دين از علم بر كدامين مبناى علمى يا فلسفى استوار است ؟
آيا دين از علم و فلسفه جدا است ؟
در اين مورد مقصود از علم و فلسفه معناى جامع آن دو است كه عبارت است از معرفت مستند به توصيفها و استدلالات مستند به واقعيات عينى و قابل لمس و تعقل محض .
اين مسئله كه دين از علم جدا است در دورانهاى مربوط به قرن نوزده و اوايل قرن بيست تا حد بسيار در ميان ساده انديشان شايع گشت ، تا آنجا كه برخى از ساده لوحان گمان كردند كه دين و علم دو مقوله متضادند و هرگز با يكديگر سازگارى نمىتوانند داشته باشند از طرف ديگر مدتى بود كه جدايى دين از سياست و از فرهنگ و اقتصاد و حقوق و هنر و ديگر حقايق مربوط به انسان حتى از اخلاق كه نزديكترين حقايق به دين است ( چنانكه در روايت بسيار مشهور از پيامبر عظيم الشأن اسلام آمده است كه من براى تكميل اخلاق والاى انسانها مبعوث شدهام ) مطرح مىگشت .
مىتوانيم بگوييم : اين تفكيكها از وضع علمى صحيحى برخوردار نبوده است ،بلكه بعنوان يك « مد » روز محافل و مراكز و نوشتههاى برخى نويسندگان را آرايش مىنمود . چنانكه امروزه پس از بروز نتايج فاسد آن نو پردازى بىاساس ، دفاع از معنويات مخصوصا دفاع از دين ، از رواج قابل توجه برخوردار گشته است . البته معلوم است كه براى انسانهاى واقعا صاحبنظر و مطلع از مبانى اصيل علوم انسانى نه « مد » آن روز تأثير داشت و نه « مد » امروز . بهر حال مىتوان گفت اساسىترين عامل قرار دادن مردم ساده انديش تحت تأثير تفكيكهاى مزبور در فوق ، عبارت بود از دو عامل بسيار مهم :
عامل يكم پوشاندن ماهرانه چهره اصلى دين كه باعث مىشد مردم كم اطلاع با يك يا چند جمله ساده تكليف دين و علم و ديگر امور را كه از دين جدا مىكردند يكسره تلقى مىكردند و گمان مىكردند كه دين هرگز با آن حقايق فوق نمىتواند سازگارى داشته باشد . حقيقت اينست كه آن چهره ساختگى از دين كه در آن روزگار و حتى در امروز مطرح مىشود ، نه تنها جدا از علم و سياست و اقتصاد و حقوق و فرهنگ و هنر است ، بلكه اصلا بقدرى فاصله ميان آنها وجود دارد كه مقايسه آنها با يكديگر به هيچ منطقى متكى نمىباشد .
مطالبى را كه تاكنون درباره علوم و ارزشها مطرح نموديم تحليل و بررسىها و استدلالهايى بود كه در عرصه علم و معرفت ضرورت اساسى دارد . حال چند جمله از شخصيتهايى را مىآوريم كه علوم امروزه پايههاى اساسى خود را از آنان دريافته است . انگيزه ما در نقل اين جملات عمده براى آگاه ساختن بعضى از نويسندگان است كه مطالبى را از شخصيتهايى در جامعه ميسر مىسازند كه در متن حقيقى كارگاه علم نيستند ، اگر چه به جهت طرح مسائلى خود را مشهور ساختهاند . در صورتيكه شخصيتهايى كه جملات ذيل را از آنان مىآوريم در رديف اول كسانى هستند كه در متن كارگاه علم با كمال جديت در تكاپو بودهاند . بگذاريد نخست ما نظريه يكى از بزرگترين دانشمندان دوران جديد را كه بدون ترديد يكى از چند فيزيكدان معدود است كه علم فيزيك را در قرن ما به تكامل رساندهاند مورد بررسى قرار بدهيم و ببينيم سخن آن مردى كه در متن كارگاه طبيعت و در عرصه علم محض صاحبنظر در رديف اول مىباشد چيست ؟ اين شخصيت [ 1 ] همان ماكس پلانك است كه علم را با ارزشهاى انسانى در حد بسيار با اهميت در شخصيت خود جمع نموده است چنين مىگويد : « هر انكارى از ارزش زندگى ، انكارى از انديشه بشريست ، و بنابراين ( هر انكار ارزش زندگى ) نه تنها انكار شالوده حقيقى علم است بلكه انكار دين نيز هست . گمان من اينست كه بيشتر دانشمندان با نظر من موافقند و دست خود را به عنوان موافقت با اين امر كه انكارىگرى ( نيهيليسم ) دينى مخرب علم نيز هست بلند خواهد كرد . هرگز تضاد واقعى ميان علم و دين پيدا نخواهد شد چه يكى از آن دو مكمل ديگرى است .
هر شخص جدى و متفكر به عقيده من به اين امر متوجه مىشود كه اگر بنا باشد تمام نيروهاى نفوس بشرى در حال تعادل و هماهنگى با يكديگر كار كنند ، لازم است به عنصر دينى در طبيعت خويش معترف باشد و در پرورش آن بكوشد . و اين تصادفى نيست كه متفكران بزرگ همه اعصار چنان نفوس دينى ژرف داشتهاند و لو اينكه چندان تظاهرى به ديندارى خود نكردهاند . از همكارى فهم با اراده است كه لطيفترين ميوه فلسفه پيدا شده كه همان ميوه علم اخلاق است . علم بر ارزشهاى اخلاقى زندگى مىافزايد ، از آن جهت كه عشق به حقيقت و قدسيت را با خود مىآورد عشق به حقيقتى كه در تلاش دائم براى رسيدن به معرفت صحيحترى از جهان مادى و معنوى پيرامون ما متجلى مىشود ، و قدسيت از آن جهت كه هر پيشرفت در معرفت ما را با سرّ وجودمان روبروى يكديگر قرار مىدهد . براى اثبات اين حقي
[ 1 ] آلبرت اينشتين در تمجيد از اين شخصيت ( ماكس پلانك ) چنين مىگويد : « غالبا مىشنوم كه همكاران وى اين علاقه و دلباختگى او را ( به علم ) نتيجه مواهب شخصى و نيرومندى و حس انضباط او مىدانند ، من اين نظر را درست نمىدانم ، نيروى محرك در كارهاى پلانك امريست كه بىشباهت به فداكارى و از خودگذشتگى مرد عاشق نيست .
اين كوشش تمام نشدنى از نقشه يا غرض خاص الهام نمىگيرد ، بلكه الهام دهنده آن عطش روح است . من يقين دارم كه ماكس پلانك بر اين روش تجسس من كه كودكانه با چراغ ديوگنس براه افتادهام خواهد خنديد ، بسيار خوب من از بزرگى او چه چيز مىتوانستم بگويم ؟ اصلا عظمت او چه احتياجى به تصديق حقيرانه من دارد ، كارى كه او كرده است نيرومندترين تكان را براى ترقى علم داده است ، افكار او تا آن هنگام كه علم فيزيك در جهان باقيست تأثير خود را حفظ خواهد كرد . من اميدوارم يادگارى كه از زندگى شخصى وى بر جاى مىماند نيز در دانشمندان نسلهاى آينده تأثير خود را حفظ كند » علم به كجا مىرود ) تأليف ماكس پلانك مقدمه ( ديباچه ) بقلم آلبرت اينشتين ص 15 و 16 ترجمه آقاى احمد آرام .
توضيح و تفسير كار اختيارى بعد از وقوع آن از ديدگاه كاملا علمى ،
خود دليل علمى بودن جريان كار اختيارى است .پيش از توضيح و اثبات اين حقيقت كه اگر كار اختيارى از عهده بررسى علمى خارج بود مىبايست پس از بوجود آمدن نيز خارج از جريان بررسى و تحقيق علمى بوده باشد ، مثالى بسيار روشن از يك مسئله علمى مىآوريم . مسئله اينست كه در قلمرو فيزيك نظرى جديد اين مطلب روشن شده است كه با اطلاع از وضع فعلى ذرات بنيادين جهان طبيعت نمىتوان موقعيت آينده آن را بطور دقيق علمى تعيين نمود ،گفته شده است : اين ناتوانى ناشى از رابطه « عدم حتميت » است كه در دوران متأخر در فيزيك نو مورد پذيرش قرار گرفته است .
اين جريان باعث شده كه عدهاى از فيزيكدانان و آن دسته از صاحبنظران بينشهاى فلسفى بگويند كه قانون بسيار معروف عليت در قلمرو ذرات بنيادين جهان طبيعت شكست خورده و هرگز كمر خود را از اين شكستى كه بر آن وارد آمده است راست نخواهد كرد و اين موضوع جالب بود كه فيزيكدانان از مشاهده اين جريان ( ناتوانى از تعيين موقعيت آينده ذرات ) بياد آزادى اراده ( اختيار انسانها ) افتادند . و امثال اين عبارت بطور فراوان مشاهده شد :
« مىخواهند باتكاء « رابطه عدم حتميت » يك اصل بدون خطا و غير مردود ابدى خلق كنند كه اين اصل مدافع اصل اختيار باشد . » 1 و نيز گفته شد : « يوردان كوشش كرد تا به اتكاء رابطه « عدم حتميت » اختيار فردى را به ثبوت برساند . » 2 بنابراين مىبايست فيزيكدانان بگويند : حال كه چنين است پس نبايد تحقيق در ذرات بنيادين را يك تحقيق علمى قلمداد نمود ، زيرا در جاييكه رابطه عليت از حوادث متشكل از علت و معلول قطع شود ، نمىتوان در آن مورد سخنى علمى بزبان آورد . البته مىدانيم كه در مقابل كسانى كه اين سخن را سر دادند ، متفكرانى بزرگ مقاومت نموده با اين عبارت عالمانه اشتباه آنان را گوشزد كردند كه « جهان با شناسايى جهان فرق دارد . » پاسخى كه ما مىتوانيم در هر دو مورد ( مورد كارهاى اختيارى انسان و ذرات بنيادين طبيعت ) مطرح نماييم با نظر به پيش از بوقوع پيوستن كار اختيارى و بعد از بوجود آمدن آن بدينقرار است .
1 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى پيش از صدور آن
« هر اندازه كه فاصله ما بين انسان و كار اختيارى كه در آينده بوجود خواهد آمد زيادتر باشد ، احتمال حوادث و عواملى كه در بوجود آمدن يا بوجود نيامدن آن كار اختيارى دخالت خواهد داشت زيادتر مىباشد . طبيعى است كه در اين هنگام روش علمى ما محاسبه احتمالات را براى ما ضرورى مىنمايد ، يعنى ما تنها بوسيله محاسبه احتمالات در حوادث و عواملى كه تا موقع صدور كار اختيارى ممكن است داشته باشيم به فعاليت شناختى خود مىپردازيم و هر اندازه كه به زمان صدور كار نزديكتر مىشويم بجهت روشنتر شدن سرنوشت تأثير حوادث و عوامل در كار اختيارى مفروض ، سرنوشت خود كار نيز براى ما واضحتر مىگردد البته منظور از ما ، نه تنها خود ماييم كه صادر كننده كار اختيارى هستيم بلكه حتى براى كسانى كه وضع ما را در ارتباط با كار اختيارى كه از ما صادر خواهد شد ، زير نظر گرفتهاند .
بدين ترتيب ما مىتوانيم توفيق تحقيق و بررسى علمى كار اختيارى را بدست بياوريم . بديهى است كه علمى كه ما در اين مسير ( قبل از صدور كار اختيارى ) بدست خواهيم آورد معمولا كم يا بيش به اندازه جهل ما درباره ارتباط شخصيت با حوادث و عوامل تا صدور كار نارسا خواهد بود ، به اين معنى كه ما نخواهيم توانست درباره بوجود آمدن يا نيامدن كار اختيارى ، علم صد در صد بدست بياوريم ، ولى همانگونه كه در مثال ( ترديد در داشتن توانايى ايجاد حرارتى كه فلان فلز را ذوب خواهد كرد ) ملاحظه كرديم ، ترديد مزبور مانع از علمى بودن آن اصول و قوانينى كه در پيرامون ذوب فلز مزبور وجود دارد نمىگشت ، در مورد كار اختيارى نيز جهل به عامل شخصى كه موجب بوجود آمدن يا بوجود نيامدن كار مىباشد ، مانع علمى بودن شناخت كار اختيارى نمىباشد . همچنانكه بروز پديده « عدم حتميت » در جريان ذرات بنيادين مانع از تحقيق و بررسى علمى درباره آن ذرات نمىگردد . »
2 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى بعد از صدور آن
اگر همانگونه كه گفتيم راه علمى ما براى كشف كار اختيارى پيش از وقوع آن راهى كامل نباشد ، اين نارسايى دليل علمى نبودن كار اختيارى نيست ، زيرا ما پس از صدور كار اختيارى مىتوانيم درباره همه حوادث و عوامل و انگيزههايى كه تا صدور كار اختيارى بوجود آمده و در صدور كار دخالت ورزيده است تحقيق و محاسبات علمى كامل داشته باشيم ، همانگونه كه پس از آنكه يك ذره بنيادين در موقعيت بعدى قرار گرفت مىتوانيم سرگذشت آنرا با نظر به حوادث و عواملى كه از آنها عبور نموده يا موقعيت فعلى خود را از آنها دريافته است مورد تحقيق و محاسبات علمى قرار بدهيم . اين حقيقت بهترين دليل آنست كه هيچ پديدهاى در اين عالم وجود بدون جريان قانونى در موقعيتهاى وجودى خود قرار نمىگيرد ، و آن اصل كه گفتيم « جهان با شناسايى جهان فرق دارد » هيچ فرقى ما بين واقعيات طبيعى و كارهاى آزادانه انسانى ندارد .
يك راه علمى ديگر براى كشف عوامل و ارزش كار اختيارى كه عبارتست از شناخت هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه براى يك انسان مىتواند در صادر كردن كار اختيارى تأثير نمايد .
اگر چه ممكن است با نظر به مباحث گذشته ، اين حقيقت هم روشن شده باشد كه هر اندازه شناخت كيفيت فعاليت يك شخصيت و هدف گيريها و قرار گرفتن آن تحت تأثير انگيزگى عوامل وادار كننده به انجام كار از نظر علمى روشن شده باشد بهمان مقدار مىتوان به شناخت سرنوشت قطعى كار از نظر ماهيت و كيفيت و كميت و ارتباط شخصيت آدمى با آن كار و همچنان مقدار تأثير منش مخصوصى كه انسان داراى آنست توفيق يافت .
و بر مبناى همين اصل علمى است كه كارشناسان جرم و جنايت و باز پرسان و قضات در كشف كيفيت كارهاى صادره از متهمان ( از نظر عادى بودن يا اضطرارى يا اكراهى يا اجبارى يا اختيارى موفق مىشوند ، اگر وضع كار اختيارى به آن ابهام بود كه امكان نزديك شدن به عوامل و مقدماتى را كه آنرا بوجود مىآورد سلب مىكرد ، و همچنين اگر شخصيت انسانى بقدرى اسرار آميز در كارهاى اختيارى كار مىكرد كه كشف اختيارى يا اجبارى يا اضطرارى يا اكراهى و يا عادى بودن آن امكان پذير نبود ، اين همه محاكمهها و فعاليتهاى علمى و عميق در راه روشن ساختن وضع متهمان بجايى نمىرسيد ، با اينكه مىبينيم كارشناسان جرم و جنايت بازپرسان و قضات ، اغلب با اطمينان نزديك به يقين واقعيت را روشن مىسازند و كار قضائى خود را انجام مىدهند .
براى كشف علمى كارهاى اختيارى از اين راه كه ما در اين مبحث مطرح مىنماييم بهره بردارىهاى بسيار فراوان شده و هم اكنون هم رايج است و تا شخصيت انسانى و منشها و هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه شخصيتها را تحت تأثير قرار مىدهند بهمين منوال باشد كه در انسانها مىبينيم همين جريان اكتشافى ادامه خواهديافت . اين اصل چنين است كه اگر يك انسان در حال اعتدال مغزى و روانى باشد و نخواهد با مقاومت شديد و توسل به لجاجتهاى تند و غير معمولى مسير شخصيت خود را در هدف گيريها و تأثر پذيرى آنرا در مقابل انگيزهها مخفى بدارد ، هم خود او در كارهاى اختيارى كه انجام مىدهد با اطلاع از گذرگاهى كه بسوى كار اختيارى انتخاب عبور مىكند و هم كسانى كه بخواهند موقعيت روانى او را براى شناخت كارى كه با اختيار انجام خواهد داد ، بخوبى مىتوانند بدست بياورند .
با اين مباحث كه تاكنون مطرح نموديم ، تفكيك حقايق ارزشى از علوم ، تضعيف علوم و اهانت نابخشودنى به آنها است ، نه جدا كردن ارزشها از علوم و تحقير آنها .
چند جمله مختصرى هم از آلبرت اينشتين هم كاروان ماكس پلانك كه بيشك در علم امروز دنيا اثر گذاشته است نقل مىكنيم :
« شريفترين و نجيبترين انفعالى كه بشر قادر به درك آن است ، انفعال عرفانى است . هسته و جوانه همه هنرها و هر دانش واقعى در چنين انفعالى نهفته است . كسى كه از اين احساس عارى باشد و قابليت آنرا نداشته باشد كه محو حيرت و شگفتى ( با مشاهده عظمت و شكوه هستى ) گردد و زندگى را با بيم و وحشت ( دهشت ) 1 بگذارند ، چنين شخصى مردهاى بيش نيست . وقوف به اين نكته كه آنچه در قدرت ادراك ما نيست به واقع موجود است و گاهگاه فقط جلوههايى از اين دانش عظيم و زيبايى درخشان آشكار مىگردد ( گاهگاهى جلوههايى از آنچه كه در قدرت ادراك ما نيست بوسيله دانشهاى ما آشكار مىگردد . ) و حال آنكه ادراك حقير ما فقط قادر به فهم خشنترين صور آن مىباشد ، چنين وقوفى و چنين احساسى به نظر من مركز احساسات مذهبى واقعى مىباشد . اگر مفهوم مذهب را از اين لحاظ در نظر گيريم و منحصرا از اين لحاظ ، من در شمار كسانى هستم كه صاحب عميقترين احساسات مذهبى مىباشند . » 2 به نظر اينشتين ، بيش از همه دانشمندانى كه با علوم طبيعت سر و كار دارند ،خاصه آنهايى كه به فيزيك رياضى مىپردازند مىتوانند اين انفعالات عرفانى را درك كنند .
ريشه آنچه اينشتين « مذهب جهانى » ناميد ، بنظر وى ، در چنين مطالعاتى وجود دارد . . . » 3 باز مىگويد : « اين اعتقاد كه موازين صاحب ( داراى ) ارزش براى جهان هستى همگى منطقى مىباشند ، يعنى عقل قادر به ادراك آنها است ، بواقع جزو حيطه مذهب است . امروزه براى من قابل تصور نيست كه دانشمندى واقعى وجود داشته باشد كه از چنين ايمانى برخوردار نباشد . شايد تمثيل مختصر زير اين موضوع را روشنتر سازد : « علم بدون مذهب لنگ است ، مذهب بدون علم كور است » . 4 باز در همين مأخذ ذيل صفحه 534 چنين گفته است : « تجربه مذهبى جهانى شريفترين و قوىترين تجربه و احساسى است كه ممكن است از تجسس علمى عميق هويدا گردد . » براى توضيح اين عبارات ، شرح مفصلى لازم نيست ، زيرا عبارات با بهترين وجه مقاصد دانش و دانشمند را آشكار مىسازد . البته بايد در اين مسئله دقيق شد كه عدهاى از اشخاص هستند كه بر مبناى علل و انگيزههايى نمىخواهند اين دو حقيقت ( علم مذهب و يا علم و عموم ارزشها ) را از يك افق بالاتر نگريسته و هماهنگى بسيار با اهميت آنها را بپذيرند ، از آنجمله در كلمات مؤلف همين كتاب كه ما جملات را از آن نقل نموديم ( زندگينامه اينشتين ) آقاى فيليپ فرانك كوشش زيادى ديده مىشود كه مىخواهد به هر شكلى است عبارات اينشتين را كه با كمال صراحت اهميت حياتى مذهب و هماهنگى شديد آنرا با علوم بيان نمايد تأويل و توجيه نمايد . يك روح و وجدان ناب علمى انتقاد از آنچه را كه نمىپسندد به تأويل و توجيه سخنان صريح درباره آن ترجيح مىدهد .
[ 1 ] بدان جهت كه اينشتين موضوع بيم و وحشت را به عنوان مبناى مذهب يا نتيجه آن قبول ندارد ( و مقتضاى ديد عرفانى هم همين است ) لذا بنظر مىرسد در عبارت فوق كلمه « دهشت » كه احساس عظمت آميخته با حيرت است ،
مناسبتر است .
( 2 ) زندگينامه آلبرت اينشتين تأليف فيليپ فرانك ترجمه آقاى حسن صفارى ص 533 .
( 3 ) مأخذ مزبور ص 533 و 534 .
( 4 ) مأخذ مزبور ص 537 .
اگر هم بر فرض خلاف واقع چنين فرض كنيم كه ارزشها را نتوانستيم در مجراى علم بمعناى معمولى آن در دوران ما مورد بررسى قرار بدهيم ،
لازمه چنين فرضى آن نيست كه ارزشها و معنويات مستند به اساس محكمى نيستند .تفكيك علم از ارزشها و « بايد و شايد » ها از واقعيات آنچنانكه هستند بهيچ وجه اثبات كننده اين مدعا نيست كه ارزشها و معنويات و بطور كلى همه بايدها و شايدها امور اعتبارى و بىاساس مىباشند . براى توضيح و اثبات اين معنا مواردى را متذكر مىشويم كه واقعيت آنها با كمال وضوح بدون نياز به قرار گرفتن در مجراى علمى اثبات شده و هيچ كس نمىتواند درباره آنها كمترين ترديدى به خود راه بدهد .
1 همه قوانين عالم هستى بر مبناى رابطه ضرورى فعاليت مىكنند ، يعنى واقعيت چنين است كه آتش حتما بايد بسوزاند ، مگر اينكه يكى از شرايط حصول احتراق موجود نباشد مانند دورى آتش از جسمى كه مىتواند آنرا بسوزاند ، يا مانعى از تأثير آتش وجود داشته باشد ، مانند اينكه جسم قابل احتراق مرطوب باشد . اگر درست دقت كنيم خواهيم ديد كه ضرورتهاى موجود در ميان آن حقايق را نمىتوان با روش علمى اثبات نمود .
البته ممكن است سئوال نخستين ما از اينكه چرا ما بين آتش و احتراق ضرورت وجود دارد ؟ چنين پاسخ داده شود كه ماهيت آتش به آن شرايطى كه براى سوزاندنش مقرر است ، هنگاميكه به محل مناسب و قابل احتراق اصابت نمايد ،اثر احتراق را با نظر به همان شرايط بوجود مىآورد . فرض كنيم اين سئوال با پاسخى كه بيان شد حل و فصل شود ، قطعى است كه سئوال ديگرى به همان اهميت مطرح خواهد گشت و آن اينكه چرا بايد پديده آتش با آن شرايط چنان اثرى را ( مثلا انبساط اجزاء و سوختن آنها را ) ايجاد نمايد ؟ يعنى رابطه ضرورى ما بين آنها چگونه بايد اثبات شود ؟ مثال ديگر : نوع جانداران توالد مىكنند ، چرا ؟ شهوت آنها را براى اعمال غريزه جنسى تحريك مىكند . به چه علت شهوت چنين تحريكى را انجام دهد ؟
يعنى علت تحريك شهوت براى عمل جنسى چيست ؟ بعبارت ديگر : ضرورت ما بين شهوت و عمل جنسى معلول كدامين علت است ؟ آخرين پاسخ اين است كه عمل جنسى معلول ذاتى جوشش غريزه مربوط است . اين پاسخ با سئوال بعدى دنبال مىشود كه عامل ضرورت جوشش غريزه جنسى چيست ؟ قطعى است كه اين پاسخ ( غريزه جنسى بايد بجوشد و جوشش در ذات آن است ) همان تكرار ادّعا است كه در منطق مصادره به مطلوب ناميده مىشود و بهيچ وجه نمىتواند مدّعا را بطور علمى اثبات نمايد .
همين سئوال است كه بحث ثابتها و متغيرها را از قديمترين دورانهاى علم و فلسفه بوجود آورده و تاكنون هيچگونه جواب قانع كنندهاى براى آن عرضه نشده است مگر با پذيرش « قانون جريان فيض وجود از ماوراى طبيعت » . مولوى در اين مورد مىگويد :
قرنها بگذشت و اين قرن نويست
ماه آن ماه است و آب آن آب نيست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
ليك مستبدل شد اين قرن و امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان
عدهاى فراوان از دانشمندان و فلاسفه ، قانون زير بنايى هستى را با همين معنا كه گفتيم ( قانون جريان فيض وجود از ماوراى طبيعت ) پذيرفتهاند . و بيك معنا بايد گفت : اكثريت صاحبنظران در علم و فلسفه با دقت و تحليل كامل به همين نظريه مىرسند مشروط بر اينكه بتوانند از محدوديتهاى فكرى و هدف گيريهاى غير معرفتى خود و مطلق سازى در عرضه نسبيتها بر كنار شوند .
2 يكى از مسائل ضرورى در علم و فلسفه اينست كه اثبات همه امور نظرى متكى بر بديهيات است ، زيرا اگر بديهى وجود نداشته باشد مانند اينست كه براى ديدن اشياء كه در پيرامون ما در تاريكى فرو رفتهاند روشنايى لازم را نداشته باشيم .
اين اصول بديهى بر دو نوع نسبى و مطلق تقسيم مىگردند . اصول بديهى نسبى مانند اصول موضوعه هر يك از علوم و هنرها كه حتما بايد در علوم ديگر يا فلسفه اثبات شود ،مانند « مغز انسانى مىتواند عدد را با قدرت تجريدى كه دارد بسازد » كه در علوم رياضى بعنوان اصل موضوعى مورد پذيرش قرار مىگيرد ، ولى حقيقت عدد و اثبات آن در علمى ديگر مانند شناخت شناسى يا علوم مربوط به وجود ذهنى كه صورت مىگيرد در فلسفه و حكمت اسلامى مورد اهميت بسيار بوده و حتى درباره آنها كتابهاى متعدد نوشته اند .ولى اصول بديهى مطلق يا بىنياز از اثبات مىباشند و يا غير قابل اثبات ،مانند اصل اين همانى ( آيدنتيتى ) از ديدگاه منطق . [ 1 ]
3 ضرورت استناد به حواس و عقل و وجدان اين قضيه مسلم است كه هيچ يك از وسائل سه گانه مزبور براى ايجاد ارتباط علمى با واقعيات جهان هستى توانايى اثبات علمى ندارند . به اين معنا كه اگر از حواس بپرسيد كه بكدامين دليل علمى آنچه را كه شما ( حواس ) دريافت مىكنيد عين همان واقعيت است كه ما آنرا جستجو مىكنيم ؟ اگر حواس بگويند كه ما خودمان اين اعتبار را به خود مىدهيم كه آنچه را كه ما درك مىكنيم ، يا آنچه را كه ذهن بشر بوسيله ما درك مىكند ، عين واقعيات است ، اين پاسخ به حواس داده مىشود كه مگر شما حواس نيستيد كه با موضع گيريهاى مختلف بشرى درباره يك واقعيت تصويرهاى گوناگونى را به ذهن آدمى تحويل مىدهيد ؟ به عنوان مثال اجسام را از فاصله هاى دور كوچك مىبينيد و از فاصله هاى نزديك بزرگ مىبينيد .
بلكه بطور كلى هر واقعيتى كه بوسيله شما حواس درك مىشود از ناحيه شما تصرفى در معرفت حاصله از آن درك بوجود مىآيد . وانگهى اگر فرض كنيم كه اين اعتراض وارد نباشد و ما در همه موقعيتها و موضعگيريها محسوسات را بيكنواخت ببينيم ، باز نمىتوان حجت بودن درك شدههاى حواس را پذيرفت ، زيرا همانگونه كه ثابت شده است هيچ موضوعى نمىتواند با تكرار مدعا ( من هستم ) يا ( من قابل اعتبارم ) يا ( من حجت هستم ) آنرا اثبات كند . همين اشكال غير قابل حل درباره عقل انسانى هم وجود دارد .
شما اگر براى يك لحظه هم كه شده عقل انسانى را پاى ميز محاكمه بكشيد و از آن بپرسيد : تو كه نام بسيار با عظمت عقل را بخود اختصاص دادهاى بفرما ببينيم بكدامين دليل هر چه كه تو مىگويى عين واقعيت است ؟ مخصوصا با توجه به خطاهايى كه بشر بوسيله تو در شناخت « واقعيات براى خود » ( واقعيات آنچنانكه هستند ) مرتكب شده است ؟ و هم بوسيله تو بوده است كه مكتبهايى فراوان كه متضاد يا متناقض با يكديگرند ، بوجود آمده و انسانها را در گذرگاه تاريخ بجان يكديگر انداختهاى بدين ترتيب از وجدان انسانى كه روشنايى و جنبه قطب نمايى آن بهتر و اصيلتر از دو همكارش ( حواس و عقل ) مىباشد ، همين سئوال را نيز مىتوان نمود كه دليل اعتبار احكام تو چيست ؟
با اينكه انسانهاى پاك و صميمى فوق العاده بتو عشق مىورزند و از تو راهنماييها مىگيرند و هرگز اتفاق نيافتاده است كه يك انسان با كمال اخلاص روى بتو آورد و تو او را منحرف بسازى ، با اينحال اى وجدان عزيز ،بگو ببينيم دليل اعتبار ترا كدامين دليل يا اصل علمى و در كدامين ديدگاه علمى اثبات نموده است ؟ بطور كلى در هيچ يك از وسائل سه گانه مزبور نمىتوان گفت كه دليل اعتبار خود را با مجراى علمى اثبات كرده است ، با اينكه هر سه وسيله درك و دريافت براى كاروان انسانى از آغاز تاريخ تاكنون در شناخت ارتباطات چهار گانه او ( ارتباط انسان با خويشتن ، با خدا ، با جهان هستى ، با همنوعان خويشتن ) مشغول فعاليت بوده و سند اعتبارى جز اين نداشتهاند كه ما ( حواس و عقل و وجدان ) براى انسانها بدون دخالت عمدى و انحراف آگاهانه روشنايى بخشيدهايم تا بتواند راه خود را بسوى واقعيات پيش بگيرد .
[ 1 ] اينكه گفتيم از ديدگاه منطق ، براى اينست كه از ديدگاه فلسفى اگر حركت را در همه اجزاء هستى با استمرار كامل بپذيريم ، محال است كه يك واقعيت در عرصه هستى از كوچكترين ذرات گرفته تا بزرگترين كهكشانها در دو لحظه در يك حال بماند ، لذا همينكه شما در قضيه « انسان ، انسان است » تلفظ به كلمه انسان را شروع كرديد ، اگر مفهومى كه از آن در ذهن داريد ، جنبه برون ذاتى آن ( عينى ) باشد ، قطعى است كه تا آخرين حروف قضيه كه تلفظ خواهيد كرد تغيير خواهد يافت .
اين حقيقت كه انسانها استعداد زندگى با ارزشها و معنويات را در خود دارند ، يكى از بهترين دلايل هماهنگى « هستها » با « بايدها و شايدها » و استنتاج « بايدها و شايدها » از « هستها » مىباشد .
كسانيكه در مسئله « هستها » و « بايدها » مىانديشند ، بايد به اين نكته با اهميت توجه كنند كه آدمى با داشتن استعدادهاى گوناگون براى زندگى با ارزشهاى معنوى و اخلاقى والا ، عظمتهاى بسيار فراوانى از خود نشان داده است . همين انسانها با اينكه متأسفانه اكثريت چشمگير آنان با يك حيات طبيعى محض زندگى مىكند ، اقليت بسيار پر معنايى از آنان كه در حقيقت پايههاى اصيل كاخ آرمانها و كمالات انسانى مىباشند استعدادهاى زندگى با ارزشها و معنويات و اخلاق والاى خود را به فعليت مىرسانند .
اينان با اينكه از خودنمايى شديدا مىپرهيزند ، ولى فرهنگ بشرى در همه گذرگاههاى تاريخ روشنايى خود را از اينان دريافت مىكند . اين يك لطف عظيم الهى است كه همواره نغمههاى سازنده اينگونه رشد يافتگان را در گوشهاى انسانهاى تاريخ طنين انداز مىكند . همه ما مىدانيم كه براى خاموش كردن چراغى كه پيامبران عظام [ براى راهنمايى انسانها افروخته و مشعلهايى كه اوصياء آنها و اولياء و حكماى راستين در اشكال مختلف در طول قرون و اعصار بر سر راه كاروانيان كمال طلب انسانها نصب مىنمايند ] كوشش و تلاش فراوانى شده است ، با همه اين كارشكنىها نتوانسته است حضرت ابراهيم و حضرت موسى و حضرت عيسى و حضرت محمد بن عبد اللّه و على بن ابيطالب عليهم السلام و ديگر پيشوايان عظيم الشأن را از صفحات تاريخ محو نمايند و بجاى آنان نرونها و گاليگولاها و چنگيزها و تيمور لنگها را بنشانند . در رديف بعد از آن مشعلداران رشد و كمال وارستگانى را سر راه انسانها مىبينيم كه چگونه مجسمههاى آنان در دلهاى شرق و غرب نصب شده و بعنوان الگوهاى واقعى براى « حيات معقول » انسانها به بقاى خود ادامه مىدهند .
براستى چه كسى در اين حقيقت ترديد دارد كه اگر على بن ابيطالب و نظاير اين شخصيت الهى در عرصه تاريخ نبودند ، كدامين انسان مىتوانست از پوچى زندگى كه با همه خندههاى دروغينش ، كشندهترين بيمار روانى بنى نوع بشر مىباشد جان سالم ببرد . بهر حال هيچ گونه دليلى براى اثبات آن بدبينى كه همه بشريت را محروم از استعداد ارزشها مىداند و آنان را يك حيوان پيچيدهتر از ديگر حيوانات تلقى مىكند و همه افراد آنرا گرگ يكديگر معرفى مىكنند ، مورد نياز نيست . اگر كسى چنين ادعايى راه بيندازد ، او همان سوفسطايى نابينا است كه حتى از بدست گرفتن عصا نيز امتناع مىورزد . او وجود خود را نيز منكر است ، چگونه مىتواند با آن وجود خيالىاش حقيقتى اصيل را اثبات يا نفى كند .
تاكنون ديده نشده است كه يك انسان به خاك يا سنگ يا درخت يا حيوانى بگويد : « كه اى موجود ، عادل باش » « اى موجود از زيبايىها لذت ببر » « اى موجود ،در راه خدمت به همنوعان خود فداكارى كن و گذشت داشته باش » « اى موجود ،حقوق ديگران را پايمال مكن » « اى موجود ، به اين سه سئوال بسيار ريشه دار ( از كجا آمدهاى ؟ و به كجا مىروى ؟ و براى چه آمدهاى ؟ ) پاسخ قانع كنندهاى تهيه كن » « اى موجود ، هر چه هستى بيا از خود خواهى و خود محورى و خودكامگى دست بردار » آرى ، هرگز به موجود غير انسانى از اينگونه دستورات و توصيه ها و بايدها و شايدها گفته نشده است . ولى اى انسان ، فقط براى تو اين دستورات و توصيهها و تكاليف متوجه شده است .
و خود تو هم بهتر از همه مىدانى كه اين اوامر و تكاليف براى غير نوع انسانى با هيچ منطق و علمى صحيح نيست . آيا تاكنون شنيدهاى كه يك انسان خطاب به گربه خود بگويد : تو بايد و شايد هگل باشى ؟ تو بايد و شايد جلال الدين مولوى باشى ؟ آيا تاكنون شنيدهايد كه يك نفر برود در بيابان و به كوهها و صخرهها و عقربها و مارها بگويد : كه بايد و شايد كه همه شماها يك مدينه فاضله اى كه امثال افلاطون آن را آرزو مىكردند بوجود بياوريد ؟ بس است ، گمان مىرود كه هر آگاهى اين حقيقت را بپذيرد كه تنها و تنها انسان است كه طرف توجه آن دستورات و آن بايدها و شايدها مىباشد ، زيرا او در ذات خود استعداد آنرا دارد كه از آنها بهرهمند گردد فرهنگها بوجود بياورد و با علوم و جهان بينىها مغز خود را در مسير تكامل قرار بدهد و با عمل به اخلاق شريف انسانى و با پذيرش مذهبى كه بر مبناى فطرت سليم انسانها پايهگذارى شده است ، به « حيات معقول » خود در مسير انا للّه و انا اليه راجعون توفيق پيدا كند .
با قبول اين مسئله است كه ما مىتوانيم اين اصل را كه هر بايد و شايد ريشه در ذات انسانها دارد و ما مىتوانيم بلكه ما بايد در بثمر رساندن آن ريشهها بوسيله آشنا ساختن آنان با ضرورت و عظمت آن « بايدها و شايدها » نهايت كوشش را بعمل بياوريم ، تا بتوانيم انسان را از يك حيات طبيعى محض كه با مقدمات اختيارى خود را در جبر يا شبه جبر موجوديت حيوانى غوطهور مىسازد ، نجات بدهيم . با توجه به مجموع اين مطالب كه طرح شد به اين نتيجه مىرسيم كه با در نظر گرفتن ذات انسانى كه پر از استعدادهاى با اهميت براى يك زندگى با ارزش و با معنى است ، دو قلمرو ( آنچنانكه هست ، و آنچنانكه بايد ) با كمال هماهنگى بهم پيوسته است .
و از اينكه شرايط سياسى و فرهنگهاى ساختگى و سود پرستى سودجويان و خودكامگيهاى قدرتمندان قدرت پرست مىتوانند از انسان چنان موجود ماشينى ناآگاه بسازند كه بقول دانشمندان آگاه و صاحبنظران با وجدان زندگى دوران ما را به دندانههاى ماشين ناآگاه تبديل نمايند نمىتوان چنين بهرهبردارى نمود كه « انسان آنچنانكه هست » غير از « انسان آنچنانكه بايد و شايد » مىباشد و از هست انسان نمىتوان بايد و شايد در آورد .
مگر شما نمىدانيد كه تلقينات و تبديل ماهرانه شرايط و شستشوهاى مغزى عميق در كمترين مدت مىتواند از يك انسان عادل يك جلاد خون آشام بسازد و بالعكس ، از يك انسان كثيف و خون آشام يك انسان عادل تحويل جامعه بدهد ؟
اين نظريه كه « بايدها و شايدها » از « هستها » بوجود نمىآيد ، آن نظريه است كه واقعيات عالم هستى را يك عده موجودات بىمعنا و بدون حكمت مىداند .
اگر در مسئله « هستها » و « بايد و شايد » ها دقت نظر بيشترى داشته باشيم ، به اين نتيجه مىرسيم كه ما نمىتوانيم درباره اينكه آيا « بايد و شايد » ها از « هست » ها بوجود مىآيند يا نه ؟ چنين حكم كنيم كه : « هستها نمىتوانند منشاء بايدها و شايدها بوده باشند » آن عده از اشخاص و نويسندگان مىتوانند چنين نظرى را بدهند كه موجودات عالم هستى را واقعياتى بدانند كه هيچ گونه حقيقتى و رازى و عظمتى محرك و هشدار دهنده در آنها وجود ندارد و به عبارت ديگر آنچه را كه ارباب اديان و حكماء و صاحبنظران ژرف نگر آنرا مىپذيرند قبول ننمايند و بگويند : « هيچ گونه آيتى كه پيوستگى واقعيات عالم هستى را به فوق طبيعت اثبات كند در آن واقعيات وجود ندارد . »
البته منظور ما از اينكه « آن عده از اشخاص و نويسندگان مىتوانند چنين نظرى را بدهند » « آن نيست كه واقعا اينگونه اشخاص از منطقى برخوردار هستند كه مىتوانند بوسيله آن چنين نظرى را بدهند ، بلكه مقصود آن است كه كسانى كه از دقت و عمق بيشترى در شناخت موجودات عالم هستى برخوردار نبوده و خود را از آن تفكر عميق محروم كردهاند و نمىتوانند درك كنند كه در موجودات عالم وجود حقيقت و راز و عظمتى وجود دارد كه « آيت بودن » آنها را اثبات مىكند . مىتوانند بخود اجازه بدهند كه بگويند از هستها ، بايدها در نمىآيند .
بهر حال براى فهم نظم و قانون شگفت انگيز هستى و با آن فروغى كه بقول دانشمندان بزرگ همه قرون و اعصار از پشت پرده اين كيهان بزرگ ، در اين عرصه قانونمند و زيباى هستى مىدرخشد ، نياز زياد به تفكرات عميق در ساليان دراز ندارد و همچنين احتياجى به خواندن همه صفحات كتاب هستى نيز مشاهده نمىشود . اگر اين مبحث بطول نمىانجاميد ، صدها جملات از بزرگترين جهان شناسان شرق و غرب درباره اثبات راز با عظمتى كه اين جهان را در برگرفته است ، نقل و مورد بررسى قرار مىداديم . اينجانب از مطالعه كنندگان صاحبنظر تقاضا مىكنم تنها براى نمونه به مبحث « آيا دين از علم و فلسفه جدا است ؟ » كه در همين كتاب دو بحث پيش از اين مطرح شده است ، مراجعه فرمايند .
هيچ متفكر اسلامى نمىتواند مطابق پندار بعضى از سطح نگران واقعيات عالم هستى را بعنوان يك عده موجوداتى كه همه حقايق و ابعاد و سطوح آنها را در همان پديدهها و اشياء منحصر مىدانند [ كه در ارتباطات حسى آنها را درك مىكنند و ماوراى آنچه را كه با حواس درمىيابند منكر و يا ناديده مىگيرند ] تلقى نمايد .
با قطع نظر از اينكه دقت لازم در كائنات عالم هستى ، بعد آيات بودن آنها را بخوبى اثبات مىكند و انسان آگاه را از احساس راز دار بودن همين عالم برخوردار مىسازد ، از نظر منابع اصيل اسلامى اينكه موجودات عالم هستى داراى آياتى نمايانگر مشيت الهى و حكمت ربوبى مىباشند يك اصل قطعى است . و بديهى است كه بعد آيات بودن موجودات عالم هستى مستلزم اينست كه انسانهاى عاقل و داراى احساس را به « بايد و شايد » هاى تكليفى تحريك نمايد . زيرا وقتى كه انسان پذيرفت كه واقعيات عالم هستى جلوهگاه حكمت و مشيت بالغه خداونديست ، اعتراف خواهد كرد كه وجود او نيز يكى از همان موجودات است كه جلوهگاه حكمت و مشيت الهى است .
و هيچ ترديدى نيست در اينكه اين حكمت و مشيت الهى كه در وجود انسانى است خود آن اعضاء مادى و نيروها و استعدادهاى موجوديت طبيعى نيست كه به جهت عدم توجه به « بايد و شايد » هاى تكاملى ، چند روزى در اين دنيا نشو و نما كند و سپس غذاى مار و موران و يا لاشخوران بيابانها گردد .
آيا اين حكمت است كه در وجود انسانى آنهمه وسائل و عوامل تكامل انسانى محو و نابود گردد و يا به وسائل خودخواهى و خودكامگىهاى تبهكارانه تبديل شود ؟ پس معناى حكمت الهى كه وجود آدمى را با آيات خداوندى موصوف نموده است ، آن كارگاه شگفت انگيز مغزى و استعدادها و نيروهاى روانى است كه آدمى را به تحصيل علم و عمل به همه تكاليف و دستورات سازنده توانا مىسازد كه بوسيله پيامبران الهى و وجدانها و عقول سليم بشرى براى انسانها ابلاغ شده است .
بهمين جهت است كه اگر هم در آيات قرآنى تصريحى به اين حقيقت نشده باشد كه آيه بودن وجود انسانى مستلزم عمل به « بايد و شايدهاى » موجب رشد و تكامل وى مىباشد ، باز با توجه بمعناى وجود حكمت و مشيت ربوبى در وجود انسانها اين حقيقت اثبات مىگردد كه همانگونه كه آيات بودن واقعيات عالم هستى مكلف بودن انسان را در اين زندگانى در برابر خوبيها و بديها اثبات مىنمايد ، همين گونه آيات بودن وجود انسانى نيز مكلف بودن او را در اين زندگانى به تحصيل « حيات معقول » بخوبى ثابت مىكند . يكى از جامعترين آيات قرآن مجيد براى اثبات بعد آيهاى جهان و انسان و اينكه او با شناخت همين بعد است كه حق را خواهد فهميد ،آيه 53 از سوره فصلت مىباشد .
اين آيه چنين است : سنريهم آياتنا فى الأفاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق او لم يكف بربك انه على كل شيى شهيد ( ما بطور حتم آيات خود را در جهان برون ذاتى و جهان درون ذاتى به آنان نشان مىدهيم تا براى آنان آشكار شود كه او است حق ، آيا براى ضرورت و عظمت خداى تو كافى نيست كه او بر همه چيز شاهد است ) آيه مزبور تصريح مىكند كه انسانها با توجه به آيات الهى و درك صحيح آنها در هر دو جهان درونى و برونى به حق بودن خداوندى پى خواهند برد .
و بديهى است كه نتيجه عقلى و وجدانى شناخت آيات الهى در هر دو جهان آفاقى و انفسى ، احساس لزوم تطبيق حيات با دستورات و خواستههاى حق بطور اجمال و كلى است كه براى هيچ فردى از انسان وصول به كمال [ كه هدف زندگى او است ] بدون آن ، امكان پذير نيست ، زيرا جاى هيچ ترديد نيست كه شناخت حق بدون تطبيق حيات با خواستهها و حكمت و مشيت او هيچ ارزشى نمىتواند داشته باشد .
و اينكه در آيه شريفه اشارهاى به اين معنى نشده است كه شناخت حق بدون عمل بمقتضاى آن شناخت اگر موجب وبال نباشد حداقل هيچ سودى ندارد نمىتواند بعنوان هدف خداوندى از ارائه آيات جهان برونى و درونى براى انسانها بوده باشد ،بجهت بديهى بودن نتيجهايست كه از دريافت حق از آيات براى انسانهاى عاقل و با عبارت قرآنى « اولو الألباب » دست خواهد داد ، و اين نتيجه همان درك يقينى اين حقيقت است كه خداوند متعال كه حق مطلق است ، و عالم جماد و نبات و حيوان را بيهوده و براى بازى نيافريده است انسان را هم با آن عظمت و استعدادهايى كه براى گرديدن تكاملى تعبيه شدهاند لغو و بيهوده نيافريده است .
« عدهاى از نويسندگان كه شكوه آيات خداوندى را در جهان هستى مىپذيرند ولى نمىتوانند يا نمىخواهند از آن شكوه ملكوتى و آيات تحريك كننده احساس تكليف نمايند ، از ما انسانها مىخواهند كه ما با كمال فراغت از چهره ملكوتى و آياتى هر دو جهان درونى و برونى ، تنها به تماشاى درخت برومند و پر شاخ و برگ خلقت بپردازيم و به نوعى لذت ظريف اپيكورى از زندگى قناعت بورزيم » نه هرگز ، به نشستن در زير درخت پر شاخ و برگ زيباى دستگاه خلقت ، و تماشاى رؤيا انگيز در منظره اين درخت برومند قناعت نكنيم ، ما انسانيم و ما وظيفه داريم . همين ديدگاه بسيار باشكوه و با عظمت هستى است كه اگر براى انسان آگاه دقيقا مورد تماشا قرار بگيرد ، اين حقيقت را درك مىكند كه :
در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
ملاحظه مىشود كه اين حكيم بزرگ ( نظامى گنجوى ) چگونه از شناخت هستى پر معناى عالم وجود و عظمت هستى خود انسان اين نتيجه قطعى را گرفته است كه :
كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى
و از نظاره دقيق در همين عالم كه « به زين نتوان رقم كشيدن » است كه به اين نتيجه منطقى و وجدانى والا ميرسيم كه :
تا مايه طبعها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند
« بايد متوجه باشيم كه هيچ عاقلى تاكنون نگفته است كه از نظاره به قانونمندى و شكوه هيجان انگيز عالم هستى تكاليف مذهبى و بايدهاى حقوقى و اخلاقى خصوصى نتيجه گيرى ميشود ، يعنى هيچ كس نگفته است كه از حكمت و شكوهى كه در عالم هستى مشاهده ميشود ، ما بايد بفهميم كه بايد نماز صبح را دو ركعت خواند . » اين يك مسئله بديهىتر از آنست كه به ذهن يك انسان عاقل خطور كند كه ميتوان از آيات الهى در عرصه هستى تكاليف مشخص حقوقى و اخلاقى و مذهبى را استنتاج نمود .
زيرا همه مىدانند كه هر يك از اقوام و ملل دنيا در هر دورهاى از ادوار تاريخ براى خود ، قضاياى تكليفى حقوقى و مذهبى و اخلاقى مشخصى داشته و هيچ يك از آنها هم براى اثبات مدعاى خود درباره آن قضاياى « بايد و شايد » به قانونمندى و آيات بودن عالم هستى استدلال ننموده است . آنچه كه مطرح است اينست كه نظم شگفت انگيز و قانونمندى و شكوه خيره كننده هستى براى انسانهاى آگاه بخوبى اثبات مىكند كه اگر چنين است :
قطرهاى كز جويبارى مىرود
از پى انجام كارى مىرود
يعنى وقتى يك انسان عاقل و هوشيار مىبيند كه از ناچيزترين موجودات گرفته تا كيهان بزرگ با يك نظم و حكمت خيره كننده مشغول كار و تكاپو است ، قطعا مىفهمد كه او نيز بايد كارهايى را بدانجهت كه در اين كارگاه آهنگدار و پر معنى زندگى مىكند ، انجام بدهد ، نه تنها از آن جهت كه بدون آن كارها نمىتواند تنفسى داشته باشد و حياتش با مخاطره روبرو خواهد گشت ، بلكه از آنجهت كه وجود خود را كه بالاتر و با عظمتتر از قطرهاى مىبيند كه براى گرديدن تكاملى در جويبار در حركت است اين استدلال و احتجاج را با خويشتن مىكند كه آيا اين حكمت سترگ كه همه هستى را فرا گرفته است وجود مرا استثناء نموده است ؟
اين احساس شريف ناشى از توجه دقيق ( نه لمس سطحى كورانه ) بر عالم هستى است . و بالاتر از اين ،اگر بخواهيم موجوديت خود را مورد بررسى قرار بدهيم و يك تماشاى هشيارانه و كنجكاوانه در اعماق درون خود داشته باشيم ، يقينا به اين نتيجه خواهيم رسيد كه « اگر چه براى ما امكان آن هست كه نه از نيكى متأثر شويم و نه از بدى ، ولى خود ما بخوبى گاهى احساس مىكنيم كه در درون ما يك ارگ گويا و آماده نواخته شدن است كه در فضاى ناب روح به هيجان در مىآيد و نغمه سر مىدهد و بر ضد بيهودگى و نيستى سر به طغيان برمىدارد » مقدارى از مضمون اين جمله از اونوره بالزاك نقل شده است .
اگر بنا بود اين عبارت را از جنبه علمى و فلسفى نيز اشباع كنيم ، چنين مىگفتيم :« نغمه بسيار واضح اين ارگ درونى بر ضد نيستى سر به طغيان برمىدارد و با كمال صراحت مىگويد : تو اى انسان نمىتوانى بگويى « من نيستم » و با اين اعتراف است كه اعتراف دوم را نيز بجاى آورده و خواهى گفت كه : « حال كه نمىتوانم بگويم من نيستم » نمىتوانم بگويم « من بيهوده هستم » پس من مكلفم ، يعنى در اين زندگانى ،هستى درون من با كمال صراحت مىگويد : تو موجود هستى و نمىتوانى با يك نوع بيمارى روانى بگويى « من نيستم » همچنين درون تو با كمال وضوح مىگويد : چون تو هستى ، پس بيهوده نيستى پس تو مكلف هستى .
بعضى از نويسندگان سطح نگر مغرب زمين براى اثبات اينكه از هستها بايدها درنمىآيد استدلالى را كه ما هم اكنون بيان نموديم به اين گونه مورد ترديد و يا انكار قرار مىدهند كه اگر اين نغمه درونى و اين حكم وجدان عام بشرى اصالت داشت ، نمى بايست در افراد بسيار فراوانى از انسانها منتفى باشد ، زيرا ما با كمال بداهت مىبينيم اكثر قريب به اتفاق مردم معمولى حتى عدهاى از آن مردمى كه از مراحلى از دانش نيز برخوردارند ، اين مطلب را انكار مىكنند كه « درون آدمى با صدايى رسا او را به « بايدها و شايدها » هشدار بدهد » و دليلى كه مىآورند اينست كه اگر چنين چيزى از واقعيت برخوردار بود ، مىبايست همه انسانها از اين حالت ملكوتى درونى بهرهمند باشند ، در صورتيكه عملا مىبينيم چنين نيست .
پاسخ اين اعتراض بسيار روشن است ، همه ما مىدانيم كه همه انسانها براى تعديل پديده « خودخواهى » كه تاكنون در امتداد تاريخ دود از دودمانش درآورده است ،نيرويى فعال در درون دارد كه مىتواند با بكار انداختن آن ، اين پديده تباه كننده را مبدل به « صيانت تكاملى ذات » نموده و موفق به يك زندگانى معقول با بنى نوع خود بوده باشد .
حال سئوال اينست كه آيا غفلت از داشتن اين نيروى مقدس ( تعديل كننده خودخواهى ) و ساقط نمودن آن از فعاليت ، دليل آن است كه انسانها چنان نيرويى را ندارند ؟ مسلم است كه پاسخ چنين سئوالى منفى است . همچنين ما مىدانيم كه مردم معمولا همه ابعاد زندگى خود را با فعاليت عقلى صحيح تطبيق نمىكنند و همگان اعتنايى به امتيازات فوق العاده زندگى معقول و با وجدان ناب را ندارند ، چنين بىاعتنايىها و غفلتها كه تاريخ بشرى را در همان تاريخ طبيعى نگاهداشته و نمىگذارد گام به تاريخ انسانى بگذارد ، دليل نفى توانايى عقل و وجدان و آن نيروى مقدس تعديل كننده خودخواهى نمىباشد . همچنين اگر انسانهاى فراوانى كه با كمال بيخيالى درباره آن صداى درونى [ كه در صورت بىاعتنايى درباره آن ، هيچ صدايى نمىتواند براى انسانها قابل تقديس و تعظيم بوده باشد ] زندگى مىكنند ، دليل آن نيست كه آن صداى درونى اصالتى ندارد و يا مولود خيال و توهم است هنگامى كه مولوى مىگويد :
اين صدا در كوه دلها بانگ كيست
كه پر است زين بانگ اين كه گه تهيست
هر كجا هست آن حكيم اوستاد
بانگ او از كوه دل خالى مباد
اينكه حافظ مىگويد :
در اندرون من خسته دل ندانم چيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
يك مضمون شاعرانه نيست ، اينگونه مطالب همانگونه كه از تحليلهاى شخصيت علمى و حكمى و عرفانى اينگونه اشخاص برمىآيد ، مستند به جوشش احساسات تصعيد شده آنان است نه « احساسات خام » كه اگر آنها را رها نمىكردند ، قطعا نمىتوانستند به داشتن احساسات تصعيد شده و والا توفيق بيابند . همانگونه كه شاعرى كه مىگويد :
دو سر هر دو حلقه هستى
به حقيقت بهم تو پيوستى
فوق آن تخيلات بىاساس است كه ذهن انسانهاى غوطهور در اوهام بىپايه را به خود مشغول مىدارد و با كمال جرأت مىتوان گفت مضمون اين بيت كه صورت هنرى شعرى دارد پاسخگوى عده فراوانى از مشكلات علمى و حكمى و عرفانى و اخلاقى ما مىباشد .
حقيقت اينست كه اگر كسى در علت يابى گامهاى بسيار بزرگ و با ارزشى كه تاكنون براى عالم بشريت برداشته شده است نتواند استناد آنها را به نداى درونى و آن نغمه مقدس كه مىگويد : « در اين دنيا حتما بايد كارى كرد » درك كند ، نمىتواند تحليل قابل قبولى براى برداشته شدن آن گامهاى بزرگ و پر ارزش عرضه كند . آيا براى بايدها و شايدهايى كه پيشتازان معرفتى و گرديدنهاى تكاملى انسان و انسانيت بالاتر از عشق به برداشتن گام براى همنوعان و تقليل مشكلات و دردهاى بشرى و ايجاد اسباب زندگى با رفاه و آسايش علتى مىتوانيد سراغ بدهيد ؟
بگذريم از كاروان سودجويان و لذت پرستان و خودكامگان دورانهاى معاصر كه همه چيز را با مقياس نفع شخصى و لذت و تورم خودطبيعى خويشتن مقايسه نموده و بشريت را تا حد دندانههاى ماشين ناآگاه تنزل دادهاند . زيرا همه مىدانيم كه تاريخ بشرى و عرصه امتيازات و ارزشهاى بزرگ انسانى محدود به اين دورانهاى پر از تضاد و تناقض نبوده است كه با كمال صراحت نام آنرا دوران بيگانگى انسانها از خويشتن و از ديگر انسانها گذاشتهاند . همه آن قضاياى تكليفى كه مربوط به صيانت ذات انسانى است ،از آن « بايدها » سرچشمه مىگيرد كه از اعماق ذات انسانى برمىآيند ، مانند ممنوعيت قتل نفس ، و نقض حقوقى كه حق بودن آنها اثبات شده است .
اگر كسى ادعا كند كه من در درون خود ممنوعيت قتل نفس را نمىبينم همانگونه كه حق اظهار نظر در علوم انسانى را ندارد ، شايستگى گفتگو در اينگونه حقايق را نيز ندارد ، زيرا او كه منكر خويشتن است ، عاملى براى درك حقيقت در ذات خود ندارد . يعنى او خود را موجود نمىداند چگونه مىتواند وجود ديگران و ارزش آنرا به رسميت بشناسد
يك بررسى اجمالى در آياتى از قرآن مجيد كه موجودات عالم هستى را در جريان قانونى خود آيات و علائم معرفى مىنمايد .
آياتى از قرآن مجيد كه آيات بودن موجودات عالم هستى را بيان مىنمايد گروههاى مختلفى را تشكيل مىدهند :
گروه يكم
آياتى هستند كه بطور مستقيم واقعيات عالم هستى را عامل ايمان ،توحيد ، تقوى و نهى از كفر ورزيدن و اعتقاد به معاد و موجب خشيت از مقام ربوبى معرفى مىفرمايد .
نمونهاى از گروه يكم يا أَيُّهَا الْنّاسُ اعْبُدُوا رَبَّكُمُ الَّذى خَلَقَكُمْ وَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ . اَلَّذى جَعَلَ لَكُمْ الْأَرْضَ فِراشاً وَ الْسَّماءَ بِناءً وَ أَنْزَلَ مِنَ الْسَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الْثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ فَلا تَجْعَلُوا لِلّهِ أَنْداداً وَ أَنْتُمْ تَعْلَمُونَ اى مردم بپرستيد پروردگارتان را كه شما را و كسانى را كه پيش از شما بودند آفريده است ، باشد كه شما تقوى بورزيد . آن خداوندى كه زمين را براى شما فرش و آسمان را بناء قرار داده و از آسمان براى شما آب فرستاد و بوسيله آن آب براى روزى شما ميوهها بوجود آورد ، پس براى خدا شركائى قرار ندهيد با اينكه مىدانيد ( كه او شريك ندارد ) در دو آيه فوق خداوند مردم را به عبادت خداوندى و تقوى و پرهيز از شرك دستور مىدهد و براى لزوم عمل به اين دستور بسيار مهم آنان را به آيات جارى در عرصه هستى ( خلقت خود انسانها ، و قرار گرفتن زمين مانند فرشى كه براى زندگى آدميان گسترده و آسمانها با آن عظمت ساختمانى كه دارند ، و باريدن بارانها از فضاء براى رويانيدن مواد غذايى ) ارجاع مىنمايد .
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاْللَّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتاً فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ( چگونه شما كفر به خدا مىورزيد در حاليكه شما مردگانى بوديد كه خدا شما را احياء كرد و سپس شما را مىميراند و سپس شما را زنده مىكند و سپس به سوى او برمىگرديد ) در اين آيه شريفه نيز خداوند متعال از كفر ورزيدن نهى مىفرمايد و سئوال توبيخى مىكند كه شما چگونه كفر مىورزيد با اينكه جريان زندگى و مرگ ( جريان اين دو پديده را در عرصه هستى مشاهده مىكنيد ) هدف از اين آيه شريفه اينست كه شما با مشاهده پديدهاى از جريان واقعيات آنچنانكه هستند ، بايستى به پرهيز از كفر و پذيرش ايمان روى بياوريد .
قُلْ مَنْ يَرْزُقُكُمْ مِنَ الْسَّماءِ وَ الْأَرْضِ أَمَّنْ يَمْلِكُ الْسَّمْعَ وَ الْأبْصارَ وَ مَنْ يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ يُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ وَ مَنْ يُدَبِّرُ الْأَمْرَ فَسَيَقُولُونَ الْلَّهُ فَقُلْ أَ فَلا تَتَّقُونَ 1 ( بگو به آنان كيست كه شما را از آسمان و زمين روزى مىدهد و كيست كه شنوايى و چشمان را در اختيار دارد و كيست كه زنده را از مرده و مرده را از زنده بيرون مىآورد و كيست كه امر ( هستى ) را تدبير مىنمايد . آنان خواهند گفت : « خدا » . به آنان بگو با اينحال آيا تقوى نمىورزيد ) اين آيه شريفه نيز از نظاره بر جريان هستى و درك آن ، لزوم تقوى را كه عبارت است از « صيانت تكاملى ذات » بوسيله عمل به « بايدها و شايدها » اثبات مىفرمايد .
آيه 30 از سوره الأنبياء درك و شناخت توسعه كيهان بزرگ از يك ماده بسته و بيان اينكه منشاء همه جانداران آب است . به لزوم ايمان تذكر مىدهد : از آيه 45 تا آيه 50 از سوره الفرقان مقدارى از نظم و آيات الهى را در عرصه هستى بيان نموده سپس مىفرمايد تبهكاران كه اكثريت مردم را تشكيل مىدهند با اينكه مىبايست با مشاهده اين نظم و آيات شكر گذار باشند ، كفران ورزيدند در آيه 7 و 8 از سوره شعراء نظم و آيه بودن آنچه را كه در روى زمين مىروياند ، متذكر مىشود كه مىبايست مردم با توجه به آن ايمان بياورند ، ولى با نظر به هوى پرستىها و استكبارى كه دارند خود را از ايمان آوردن محروم مىسازند . در سوره النمل در آيه 25 توبيخ مىفرمايد كسانى را كه آفتاب را سجده مىكنند ( زيرا در آفتاب نور و عظمتى مىبينند ) و مىفرمايد : چرا اين مردم آن خدا را سجده نمىكنند كه همه حقايق را در مجراى حركت از عدم به وجود مىآورد كه يكى از آنها آفتاب است و بديهى است كه اگر بجريان انداختن واقعيات در مجراى حركت توانايى اثبات عظمت و خالقيت خداوندى را نداشت ، خداوند متعال استدلال به آن نمىفرمود اين جريان را مولوى در موردى از مثنوى در ضمن مناجات چنين گفته است :
اينهمه گفتيم ، ليك اندر بسيچ
بىعنايات خدا هيچيم و هيچ
بىعنايات حق و خاصان حق
گر ملك باشد سيا هستش ورق
اى خدا اى فضل تو حاجت روا
با تو ياد هيچ كس نبود روا
اينقدر احسان تو بخشيدهاى
تا بدين بس عيب ما پوشيدهاى
اى خدا اى خالق بىچند و چون
آگهى از حال بيرون و درون
اى خدا اى خالق بىچون و چند
از تو پيدا گشته اين كاخ بلند
قطره دانش كه بخشيدى ز پيش
متصل گردان به درياهاى خويش
قطره علم است اندر جان من
وا رهانش از هوى و ز خاك تن
پيش از آن كاين خاكها خسفش كند
پيش از آن كاين بادها نشفش كند
گر چه چون خسفش كند تو قادرى
كش از ايشان وا ستانى وا خرى
گر درآيد در عدم يا صد عدم
چون بخوانيش او كند از سر قدم
صد هزاران ضد ضد را مىكشد
بازشان حكم تو بيرون مىكشد
از عدمها سوى هستى هر زمان
هست يا رب كاروان در كاروان
باز از هستى روان سوى عدم
مىروند اين كاروانها دمبدم
در سوره النمل از آيه 60 تا 63 نظم و آيات جهان هستى را بيان مىفرمايد و هشدار مىدهد كه تبهكاران با ديدن اين آيات مىبايست اعتقاد به توحيد داشته باشند ، با اينحال شرك بخدا مىورزنددر سوره فاطر در آيه 27 و 28 بوجود آمدن خشيت و تعظيم مقام ربوبى را در نتيجه شناخت و تحصيل علم به آيات خداوندى تذكر ميدهد . در چند مورد از آيات قرآنى نتيجه نظر در جريان نظمى كه عدم را بوجود يا عدم نماها را وارد وجود مينمايد لزوم اعتقاد به معاد معرفى ميفرمايد . از آنجمله وَ الَّذِى نَزَّلَ مِنَ الْسَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَنْشَرْنا بِهِ بَلْدَةً مَيْتاً كَذلِكَ تُخْرَجُونَ
گروه دوم
آياتى هستند كه دستور و تحريك به نظاره و بررسى و دقت و نظر دقيق به آيات متجلى در جهان هستى را براى لزوم تعقل بيان ميفرمايد . و در بعضى از آن آيات ميفرمايد كسانى از اين آيات و نظم باشكوه هستى برخوردار ميشوند ، كه داراى عقول سليم ( الباب ) ميباشند . اين آيات در قرآن مجيد فراوان آمده است .
بعنوان نمونه إِنَّ فى خَلْقِ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ الْلَّيْلِ وَ الْنَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتى تَجْرى فىِ الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ الْنَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ الْلَّهُ مِنَ الْسَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ تَصْريفِ الْرِّياحِ وَ الْسّحاب الْمُسَخَّرِ بَيْنَ الْسَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَأياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ ( قطعا در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز و كشتى كه در دريا به سود مردم در جريان است و در آن آبى كه خداوند از آسمان ميفرستد و زمين را بعد از مرگش احياء مىكند ، و از هر جنبندهاى كه خداوند در روى زمين منتشر نموده است ، و گردانيدن بادها و ابرى كه ميان آسمان و زمين مسخر امر خداونديست آياتيست براى مردمى كه تعقل مىكنند . ) إِنَّ فى خَلْقِ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ الْلَّيْلِ وَ الْنَّهارِ لَأياتٍ لِأوُلى الْأَلْبابِ . أَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اْللَّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلَى جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَكَّروْنَ فى خَلْقِ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ الْنَّارِ ( در آفرينش آسمانها و زمين و تعاقب شب و روز آياتى است براى كسانيكه داراى عقول هستند .
( آنان كسانى هستند كه ) خدا را در حال ايستادن و نشستن و هنگاميكه بر پهلو قرار گرفتهاند ذكر ميگويند ، و در آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند ( و ميگويند : ) خداوندا ، اين جهان با عظمت را باطل نيافريدهاى . پاك پروردگارا ، ما را از عذاب آتش مصون بدار . ) از اين گروه آيات بخوبى استفاده ميشود كه نظر دقيق و واقع جويانه در اين كيهان بزرگ ، انسان را به انديشه و تعقل و ذكر وادار مينمايد . و اين يك حقيقت مسلم است كه انديشه و تعقل مجرد را نميتوان بعنوان نتيجه نظر دقيق و واقع جويانه از آيات الهى در اين جهان بزرگ منظور نمود ، بلكه نتيجهاى بسيار با اهميت از نظر و انديشه و تعقل بايد بدست آورد كه عبارت است از درك بيهوده نبودن اين جهان و انجام تكاليفى كه ضرورت آن از مشاهده حكمت در وجود انسان و جهان اثبات مىگردد كه آدمى را از عذاب آتشى كه نتيجه غفلت و بىاعتنايى به آيات خداوندى و احساس عميق حكمت جاريه در آن است انجام بدهد .
گروه سوم
آياتى از قرآن مجيد با كمال صراحت در مواردى فراوان بر حق بودن خلقت آسمانها و زمين را گوشزد مينمايد . و اين يك مطلب روشن است كه كلمه حق با اينكه داراى مفاهيم متعددى است ، ولى با توجه به مضمون و اهدافى كه آيات قرآنى از اين كلمه در مورد خلقت آسمانها و زمين دارا ميباشد ، بمعناى واقعيتى است كه شايسته تحقق و وجود است ، به اين معنا كه كلمه « حق » در اين آيات اثبات مىكند كه دستگاه با عظمت خلقت واقعيتى است كه شايسته بوجود آمدن و تحقق در عرصه هستى ميباشد . همانگونه كه در آيات مربوط خواهيم ديد خداوند متعال اصرار ميفرمايد كه حق بودن دستگاه خلقت را براى بندگان خود قابل فهم بسازد .
و مسلم است كه اگر از درك و فهم بر حق بودن آسمانها و زمين تكليفى براى انسانها وجود نداشته باشد ، علتى براى آنهمه تأكيد و اصرار ديده نمىشود . به اضافه اينكه در يكى از آيات تصريح شده است كه از توجه به آيات بودن دستگاه آفرينش حق بودن خداوند متعال اثبات ميگردد . سَنُريهِمْ آياتِنا فى الْآفاقِ وَ فى أَنْفُسِهِمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ ( ماآيات خود را در جهان برونى و درونى به آنان ارائه خواهيم داد تا براى آنان آشكار شود كه او است حق ) لذا ميتوان گفت اين آيه شريفه هدف نهايى اثبات بر حق بودن دستگاه خلقت را آشكار شدن و اثبات شدن بر حق بودن خدا و سلطه او بر هستى است خود مقتضى تكليف انسانها است در برابر خداوند متعال . آيات مربوط به حق بودن جهان هستى همانگونه كه گفتيم در مواردى متعدد از قرآن مجيد آمده است از آنجمله وَ هُوَ الَّذى خَلَقَ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ ( و او است خداوندى كه آسمانها و زمين را بر حق آفريده است . ) خَلَقَ الْسَّماواتِ وَ الْأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ
گروه چهارم
آياتى از قرآن مجيد شناخت آيات الهى را انگيزه شكر گذارى و برگشت بسوى خداوندى بيان ميدارد . نمونهاى از اين گروه چنين است : تَبارَكَ الَّذى جَعَلَ فى الْسَّماءِ بُروُجاً وَ جَعَلَ فِيها سِراجاً وَ قَمَراً مُنيراً . وَ هُوَ الَّذى جَعَلَ الْلَّيْلَ وَ الْنَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً ( مبارك است مشيت آن خداوندى كه در آسمان برجها و آفتاب و ماه نورانى قرار داد . و او خداونديست كه شب و روز را پشت سر هم براى كسى كه بخواهد بياد خدا باشد و بخواهد شكر خداوندى را بجاى بياورد . ) هو الذى يريكم آياته و ينزل لكم من السماء رزقا و ما يتذكر الا من ينيب ( او است خداوندى كه آيات خود را بشما نشان ميدهد و براى شما از آسمان روزى مىفرستد و از اين آيات متذكر نمىگردد مگر كسى كه بسوى خدا بازگشت نمايد ) يعنى كسى كه بخواهد در اين دنيا راه بسوى حق و حقيقت را پيش بگيرد ، آيات فوق بهترين عامل و ارائه دهنده آن راه است .
گروه پنجم
آياتى است كه مشاهده معجزات را كه بيان كننده « هستهاى » ماوراى همين « هستها » ى معمولى است انگيزه اعتقاد به اصول اوليه دين و ايمان و عمل به بايد و شايدهاى سازنده انسانى معرفى مينمايد اين حقيقت در بيان انگيزههاى بروز معجزهها بدست حضرت موسى عليه السلام و نتايجى كه از مشاهده آنها بوجود آمده است ، بخوبى ديده مىشود [ 1 ] ما داستان معجزه حضرت موسى عليه السلام را از دو مورد از قرآن مجيد مىآوريم تا بخوبى روشن شود كه از ديدن هستهاى ماوراى همين « هستها » كه ما با آنها در ارتباط مستقيم ميباشيم سرچشمه همه بايدها و شايدها ( ايمان ) و همچنين لزوم عبادت و سجده به بارگاه خداوندى بوجود مىآيد .
[ 1 ] در اينجا از توجه به يك نكته مهم غفلت نكنيم و آن نكته اينست كه ما ميتوانيم بگوييم : در استفاده ايمان و عمل به « بايدها و شايدها » از معجزات انبياء عليهم السلام ، همين « هست » ها كه ما با آنها مستقيما در ارتباط هستيم ، دخالت غير مستقيم دارند ، زيرا بدون شناخت همين « هستها » درك و تشخيص معجزه كه فوق آنها است ، امكان پذير نميباشد .
مورد يكم
وَ جاءَ الْسَّحَرَةُ فِرْعَوْنَ قالُوا إِنَّ لَنا لَأَجْراً إِنْ كُنَّا نَحْنُ الْغالبينَ . قالَ نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ لَمِنَ الْمُقَرَّبينَ . قالوُا يا مُوسى إِمَّا أَنْ تُلْقِىَ وَ إِمّا أَنْ نَكُونَ نَحْنُ الْمُلْقينَ . قالَ أَلْقوُا فَلَمَّا أَلْقَوْا سَحَروُا أَعْيُنَ الْنَّاسِ وَ اسْتَرْهَبُوهُمْ وَ جاؤُ بِسِحْرِ عَظيم . وَ أَوْحَيْنا إِلى مُوسى أَنْ أَلْقِ عَصاكَ فَإِذا هِىَ تَلْقَفُ ما يَاءْفِكُونَ . فَوَقَعَ الْحَقُّ وَ بَطَلَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ . فَغُلِبُوا هُنا لِكَ فَانْقَلَبُوا صاغِرينَ . وَ أُلْقِىَ الْسَّحَرَةُ ساجِدينَ . قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ الْعالَمينَ . رَبِّ مُوسى وَ هارُونَ . 2 ( ساحران فرعونى آمدند و بفرعون گفتند اگر ما غلبه كنيم براى ما پاداشى خواهى داد .
گفت آرى و شما از مقربان دستگاه من خواهيد بود . ساحران فرعونى گفتند : اى موسى يا تو ( عصايت را ) بينداز يا ما وسائل سحر خود را بيندازيم . ( موسى ) گفت شما بيندازيد . هنگاميكه ساحران وسائل سحر خود را انداختند چشمهاى مردم را سحر كردند و آنانرا ترساندند و آنان سحر بزرگى آوردند . و ما به موسى وحى كرديم عصاى خود را بينداز ( موسى عصاى خود را انداخت ) عصاى موسى همه آنها را بلعيد . پس حق بر جاى خود مستقر شد و آنچه ساحران كرده بودند باطل گشت . همه آنان مغلوب شده و در حال حقارت برگشتند . ساحران براى سجده بر زمين افتادند .
گفتند ما به پروردگار عالميان ايمان آورديم خداى موسى و هارون ) در اين آيات با كمال وضوح ديده مىشود كه مشاهده معجزه حضرت موسى عليه السلام هم موجب ايمان ساحران گشت و هم آنان را به سجده وادار نمود كه علامت انقياد به بايد و شايدها است .
مورد دوم
قالُوا يا مُوسى إِمَّا أَنْ تُلْقِىَ وَ إِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقى . قالَ بَلْ أَلْقُوا فَإِذا حبالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّها تَسْعى . فَأَوْجَسَ فى نَفْسِهِ خيفَةً مُوسى .قُلْنا لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الْأَعْلى فَأَلْقِ ما فى يَمينِكَ تَلْقَفْ ما صَنَعُوا إِنَّما صَنَعُوا كَيْدُ ساحِرٍ وَ لا يُفْلِحُ الْسَّاحِرُ حَيْثُ أَتى . فَأُلْقِىَ الْسَّحَرَةُ سُجَّداً قالُوا آمَنَّا بِرَبِّ هارُونَ وَ مُوسى قالَ آمَنْتُمْ لَهُ قَبْلَ أَنْ آذَنَ لَكُمْ إِنَّهُ لَكَبيرُكُمْ الَّذى عَلَّمَكُمْ الْسِّحْرَ فَلَأُقَطِّعَنَّ أَيْدِيَكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ مِنْ خِلافٍ وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ فى جُذُوعِ الْنَّخْلِ وَ لَتَعْلَمَنَّ أَيُّنا أَشَدُّ عَذاباً وَ أَبْقى . قالُوا لَنْ نُؤْثِرَكَ عَلى ما جائَنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الَّذى فَطَرَنا فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضى هذِهِ الْحَياةَ الْدُّنْيا إِنَّا آمَنَّا بِرَبِّنا لِيَغْفِر لَنا خَطايانا وَ ما أَكْرَهْتَنا عَلَيْهِ مِنَ الْسِّحْرِ وَ أَللَّهُ خَيْرٌ وَ أَبْقى ( ساحران فرعونى گفتند : اى موسى ، يا تو عصاى خود را بينداز ، يا ما نخست وسايل سحر خود را بيندازيم [ حضرت موسى ] گفت نه ، شما بيندازيد . ( آنان اقدام به سحر بازى نمودند ) در اين هنگام طنابها و عصاهاى آنان براى موسى اين تخيل را بوجود آورد كه در حركت و جنبش هستند . حضرت موسى در درون خود احساس ترس كرد .
ما به او گفتيم بيمناك مباش قطعا تو بالاتر قرار خواهى گرفت . و آنچه را كه در دست دارى بينداز ، همه آن مواد و نمودهاى سحرى را خواهد بلعيد . جز اين نيست آنچه را كه ساحران كردهاند حيلهگرى ساحرانهايست و ساحر از هر درى هم كه وارد شود رستگار نخواهد گشت . ساحران فرعونى براى سجده بر زمين افتادند و گفتند ما به خداى هارون و موسى ايمان آورديم . ( فرعون ) گفت پيش از آنكه من به شما اجازه بدهم به او ايمان آورديد ، قطعا او ( موسى ) بزرگ شما است كه براى شما سحر تعليم نموده است من دستها و پاهاى شما را بطور خلاف ( دست راست با پاى چپ و دست چپ با پاى راست ) خواهم بريد و شما را از شاخه هاى درخت خرما به دار خواهم كشيد و خواهيد فهميد كه كدام يك از ما از جهت عذاب دادن شديدتر و پايدارتر هستيم .
ساحران گفتند ترا و خواست ترا بر آن براهين روشن كه ( بوسيله معجزه موسى ) براى ما آمده است ، و بر آن خداوندى كه ما را آفريده است مقدم نخواهيم داشت ( حال ) هر حكمى كه درباره ما ميخواهى صادر كن ، جز اين نيست كه تو تنها در اين زندگانى دنيوى حكم خواهى كرد . ما به پروردگار خود ايمان آورديم تا خطاها و عمل سحرى را كه با اكراه از طرف تو مرتكب شديم ببخشد و خداوند بهتر و ابدىتر است . ) در اين آيات مشاهده معجزات هم موجب ايمان معرفى شده و هم موجب سجده ، باضافه اين دو « بايد » عقيدتى و عملى ، آماده شدن ساحران براى كشته شدن با فجيعترين وجه و به دار آويخته شدن است كه آنان با كمال صراحت و آرامش روانى حاصل از حد اعلاى يقين پذيرفتند .
در اينجا بيك نكته اشاره مىكنيم كه براى تكميل اين مبحث بسيار اهميت دارد ، و آن اينست كه آن آگاهى و پذيرش ايمان و لزوم عمل به تكاليف الهى كه براى انسانها از مشاهده معجزات ( كه سطح فوق طبيعى همين هستها است ) بوجود مىآيد ، براى انسانهاى آگاهتر و حساستر و عاقلتر از ديدن همين « هستها » كه آيات الهى را متجلى ميسازند بوجود مىآيد .
مولوى درباره اينكه معجزات ميتوانند دشمن را در مقابل پيامبران مقهور و منكوب بسازند و اما عشق و علاقه و انجذاب به حقيقت نياز به يك شهود و استشمام دارد [ 1 ] بايد مورد دقت قرار بگيرد ، زيرا همانگونه كه از آيات مربوط به معجزه حضرت
[ 1 ] مولوى در مثنوى چنين ميگويد :
بوى پيغمبر ببرد آن شير نر
همچنانكه بوى يوسف را پدر
موجب ايمان نباشد معجزات
بوى جنسيت كند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوى جنسيت پى دل بردن است
موسى عليه السلام مشاهده كرديم ، آنان با ديدن معجزه هم ايمان آوردند و هم به سجده افتادند و هم تا شهادت در راه ايمانى كه دريافته بودند آماده گشتند ، و چه انجذابى با عظمتتر از اينكه انسان جذب شده تا از دست دادن اين زندگى آماده شود . ولى از طرف ديگر ميتوان از نظريه مولوى يك موضوع را استفاده كرد و آن عبارتست از اينكه خود انجذاب و ايمان و عشق ناشى از مشاهده حقيقت در آن « هست » با ديده شهودى و حقيقت بين است كه در اصطلاح قرآن مجيد تعبير « لبّ » در آن بكار رفته است . مولوى در ابيات مورد استشهاد ميگويد : هلال با همين ديده شهودى بود كه در پيامبر نشانه حق را ديد و در جاذبه او قرار گرفت و به او ايمان آورد . بهمين جهت ممكن است كه مولوى بگويد : ساحران فرعونى با ديدن معجزات به چهره و وضع خود حضرت موسى دقيق شدند و بزرگترين آيات الهى را در آن انسان كامل مشاهده نمودند و ايمان آوردند .
دخالت اختيار در حقايق ارزشى منافاتى با علمى بودن آنها ندارد
كسانى كه از علمى نبودن ارزشها حمايت مىكنند به اين مسئله اشاره مىنمايند كه بدون دخالت اختيار در انجام تكليف و اتصاف اعمال انسانى با اين پديده با اهميت ، اين امور وارد حوزه ارزشها نخواهد گشت . زيرا هيچ كار و پديده اجبارى بجهت عدم دخالت شخصيت انسانى با نظاره و سلطهاى كه در كارهاى اختيارى دارد نمىتواند داخل در حوزه ارزشها بوده باشد .
اگر چه منكران علمى بودن حقايق ارزشى ، توضيح كافى در اين مسئله ندادهاند ، بدانجهت كه وجدان علمى اقتضاء مىكند ما حقيقت اين مسئله را آنچنانكه هست مورد تحليل قرار بدهيم ، توضيحى در اين باره مىآوريم . در تعريف كار اختيارى تاكنون مطالب فراوانى گفته شده است .
بنظر ميرسد جامعترين و قابل توجهترين همه آنها ، اين تعريف در كار اختياريست كه بگوييم : هر كارى كه با نظاره و سلطه شخصيت آدمى بر دو قطب مثبت و منفى كار صادر شود ، آن كار با اراده آزاد انجام گرفته است . و اگر سلطه و نظاره شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار با هدف گيرى خير و نيكى صورت بگيرد آن كار با اختيار بوجود آمده است كه به اضافه مسئوليت ، از ارزش نيز برخوردار ميباشد . بنابراين هر اندازه كه نظاره و سلطه شخصيت بر دو قطب مثبت و منفى كار عالىتر انجام بگيرد آن كار از آزادى بيشترى برخوردار ميباشد . [ 1 ] همچنانكه اگر هدف گيرى خير و نيكى در كار مزبور عالىتر باشد اختيار در چنين كارى عالىتر خواهد بود .
حال مىپردازيم به استدلال كسانى كه مىگويند : بدانجهت كه در كارهاى آزادانه پاى شخصيت در كار است و ما نميتوانيم از عوامل و انگيزههايى كه موجب كيفيت مديريت شخصيت درباره كار در دو قطب مثبت و منفى آن است اطلاعى بدست بياوريم ، لذا نمىتوانيم با محاسبات قانونى مانند قانون « عليت » كار آزادانه را پيش بينى نماييم و هر پديدهاى كه قابل پيش بينى با شرايط و لوازم وجودى آن نبوده باشد نمىتوان آنرا در مجراى علمى بررسى نمود .
پاسخ اين استدلال را با بيان چند مطلب مطرح مىنماييم :
مطلب يكم اين يك اصل علمى است در مواردى كه عامل بوجودآورنده يك شىء معلول ، در ميان چند علت مردد باشد ، از راه احتمالات به دريافت علت مىپردازيم و با قوت و ضعف احتمال ، معرفت ما درباره علت ارزيابى مىگردد . فرض كنيم در پهنه يك دشت درختى را مىبينيم كه سر از خاك برآورده و داراى ساقه و شاخههاى انبوه گشته است ، با مشاهده اين درخت ، ذهن ما چه آگاهانه و چه ناآگاهانه با انتقال بسيار سريع به ضرورت قانون عليت ، براى پيدا كردن علت روييدن آن درخت به فعاليت مىافتد .
نخست اين احتمال را كه يك نهال يا يك هسته در آن محل بدون ماده مناسب از زمين به حركت درآمده يا از آسمان بر زمين افتاده و موجب روييدن آن درخت گشته است بحكم بديهى عقل منتفى مىسازد . و پس از فعاليت فكرى مناسب اين حقيقت كه يك انسان نهال يا هسته آن درخت را در آن دشت كاشته است ، براى وى تثبيت مىگردد .
آنگاه نوبت پيدا كردن هدف كاشتن آن درخت مىرسد ، آيا اين درخت براى ميوهاش كاشته شده است ؟ محتمل است . آيا براى اينكه بعنوان سايبانى در اين دشت مورد بهرهبردارى قرار بگيرد ؟ محتمل است . آيا براى استفاده از چوبش كاشته شده است ؟
محتمل است . فرض كنيم چند احتمال ديگر براى هدف از كاشتن آن درخت وجود داشته باشد كه مجموعا به ده احتمال بالغ گردد . در پيرامون احتمال يا احتمالاتى كه معرفت ما را در اينگونه موارد تشكيل مىدهد . سه علم داريم .
علم يكم اينست كه وضع ذهنى ما درباره هر يك از محتملات در حد احتمال است ، نه شك و ظن و اطمينان و يقين . و هر حكم و خاصيتى كه براى « احتمال » وجود داشته باشد بطور حتم در هر يك از احتمالات در مسئله ما نيز وجود دارد . بعنوان مثال اگر هر احتمالى درباره هر چيزى ، اين حكم يا خاصيت را داشته باشد كه باندازه خود ،ذهن ما را مشغول مىدارد و باندازه اهميتى كه موضوع آن احتمال در حيات مادى و يا معنوى ما دارد بهمان اندازه اهتمام ما را بخود جلب مىنمايد ، قطعى است كه چنين حكم يا خاصيتى درباره هر يك از احتمالاتى كه درباره هدف از كاشتن درخت در آن دشت وجود دارد ، براى ما معلوم است ، يعنى جنبه علمى دارد .
علم دوم هدف واقعى از كاشتن درخت در آن دشت يك يا چند موضوع محتمل در ميان احتمالات ده گانه مىباشد . اين نوع علم را « علم اجمالى » مىناميم .
علم سوم هر يك از احتمالات كه قوىتر باشد بيشتر ذهن ما را به خود مشغول مىدارد و بيشتر مورد ترتيب اثر قرار مىگيرد . بنابراين ، در صورت احتمال ، ذهن انسانى در ابهام و تاريكى مطلق غوطهور نمىگردد .
احتمال اين احتمال متعلق بهر يك از محتملات است كه ما درباره هدف از كاشتن درخت در آن دشت را در ذهن خود داريم . اگر ما علم را « انكشاف تام صددرصد واقعيت در ذهن » بدانيم ، انكشاف از 1 تا 49 احتمال ناميده مىشود ، و مقابل اين درجه از انكشاف ( از 51 تا 99 درصد را ظن و از حدود 70 تا 99 درصد را اطمينان و بهمين ترتيب انكشاف 50 درصد را شك مىناميم . آنچه بنظر مىرسد كه موجب علمى نبودن كارهاى اختيارى باشد ، نقص در اكتشاف است كه در همه موارد احتمالات وجود دارد . يعنى بدانجهت كه در كارهاى اختيارى براى هيچ كس روشن نيست كه شخصيت انجام دهنده كار كدامين موضوع را يا يك موضوع را از كدامين راه مىخواهد انتخاب مىنمايد ، لذا قابل پيش بينى علمى نمىباشد . همچنين عامل ديگر براى مجهول بودن انتخاب انجام دهنده كار عبارت است از مجهول بودن كميت و كيفيت انگيزگى عواملى است كه انسان را براى كار تحريك مىكند .
اولا بايد بدانيم كه اگر ما با چنين وضعى در جريانات طبيعى رويارو شويم ،هرگز بررسى اين وضع احتمالى را از مجراى علمى بركنار نمىكند . بعنوان مثال اگر ما ندانيم كه مقدار حرارتى را كه براى ذوب كردن فلان فلز لازم است مىتوانيم ايجاد كنيم يا نه ؟ هيچ آسيبى به اين قانون علمى كه اين فلز مخصوص در مقدارى معين از حرارت ذوب مىشود ، نمىرساند . و اگر بخواهيم وضع نبودن اصل حرارت و يا مقدار لازم از حرارت را كه براى ذوب شدن آن فلز بايد داشته باشيم در مجراى علمى قرار بدهيم ، باز هيچ مانعى از نگرش علمى درباره وضع مزبور نداريم .
فرض كنيم ما اصلا نمىتوانيم حرارتى بوجود بياوريم ، در اين صورت مىدانيم كه ما توانايى وارد كردن حتى اولين درجات حرارت را بر آن فلز نداريم و فلز مفروض بحال طبيعى خود از نظر حرارت و برودت قرار خواهد گرفت . و اگر بتوانيم مقدارى از حرارت را به آن فلز وارد كنيم ، اگر تأثير هر درجه از حرارت را بدست بياوريم ، مىتوانيم با كمال صراحت و با نگرش علمى بگوييم : فلزى كه ما آنرا براى وارد كردن حرارت در نظر گرفتهايم اين مقدار از حرارت را بخود گرفته و در نتيجه اين مقدار تأثر پيدا كرده است . حال در كارهاى اختيارى كه از انسانها صادر مىشود دقت كنيم خواهيم ديد اينگونه ملاحظات علمى در كارهاى اختيارى نيز وجود دارد . اين ملاحظات علمى در دو قلمرو صورت مىگيرد :
يك در قلمرو عوامل و انگيزهها .
1 هيچ كار اختيارى بدون عامل و انگيزه از انسان صادر نمىگردد .
2 هر مقدار انگيزگى عوامل كار اختيارى قوىتر باشد صدورآن كار محتملتر است .
3 همچنين هر اندازه دامنه انگيزهها وسيعتر باشد ، يعنى موجبات صدور كار بيشتر باشد باز احتمال صدور كار بيشتر و گستردهتر خواهد بود .
4 هر اندازه اطلاعات انسان درباره موضوعات مربوط به آزادى كمتر باشد همانگونه كه دائره اختيار آن شخص تنگتر خواهد بود ، شناخت كارى كه انسان مىخواهد آنرا صادر نمايد بيشتر و ممكن است گاهى تا حد يقين پيش برود . اين ملاحظات علمى درباره كارهاى اختيارى مربوط به عوامل و انگيزههاى صدور كار اختياريست .
دو در قلمرو شخصيت انسانى بايد گفت متأسفانه در دورانهاى متأخر نه تنها كارهاى اختيارى و آزادى اراده از بذل توجه لازم و كافى صاحبنظران علوم روانى و ديگر علوم انسانى برخوردار نبوده است ، بلكه از پيگيرى و تلاش شايسته درباره ارتباط مستقيم قدرت و آگاهى شخصيت و آزادى نيز محروم بوده است .
بدانجهت كه مباحث ما در اين مورد درباره كارهاى اختيارى با نظر به ماهيت و عوامل و نتايج آن نيست ،لذا وارد اين مباحث نمىشويم ، آنچه كه در اين مورد مربوط به تحقيق ما مىباشد
1 رابطه مستقيم قدرت و ضعف شخصيت انسانى با كارهاى اختيارى مىباشد ، به اين معنى هر اندازه كه شخصيت آدمى قوىتر و آگاهتر بر مقدمات و اهداف و مصالح و مفاسد زندگى بوده باشد ، صدور كارهاى اختيارى از چنين شخصيتى بيشتر خواهد بود .
توضيح اينكه هر اندازه شخصيت انسانى خود را در برابر انگيزهها از قرار گرفتن در تحت تأثير آنها بيشتر حفظ نمايد و خود را نبازد ، سلطه او بر خواستهها و تمايلات انگيزگى انگيزهها قوىتر بوده و صدور كار را مربوط به خود خواهد ساخت اين يك قانون علمى است كه مورد ترديد نبايد قرار بگيرد .
و بهمين جهت است كه همه اديان الهى و مكتبهاى اخلاقى انسانى و پيشتازان تكامل انسانى به مسائل شخصيت اهميت فوق العاده قائلاند و لذا مىتوان گفت آن متفكران و نويسندگان كه اهميتى به شخصيت انسانى نمىدهند و در تفكرات خود آنرا مانند يك موضوع ساده تلقى مىكنند و آنرا با مديريت زندگى هر حيوانى قابل مقايسه مىدانند ، باضافه اينكه از ديدگاه علمى كارى براى بشريت در علوم انسانى انجام نمىدهند ، انسانها را از امتياز والاى آزادى اراده در كارها نيز محروم مىسازند و آنانرا دست بسته به اسارت عوامل طبيعت و اقوياى خود محورى كه همواره به انسانها با نظر وسيلهاى نگريستهاند در مىآورند .
2 هر اندازه مايه گيرى شخصيت انسانى از اصول و قواعد اخلاقى والاى انسانى كه اديان الهى هم مأمور تبليغ و ترويج آنها بودهاند ، سرچشمه بگيرد ، بهمان اندازه شخصيت آدمى اراده و موازنه دو قطب مثبت و منفى كار را در مسير همان اصول و قواعد توجيه خواهد كرد ، و بالعكس ، هر اندازه كه شخصيت انسانى مايه گيرى خود را از عوامل و مبانى زشتىها و پليديها و خودمحوريها بگيرد آزادى اراده و توجيه دو قطب مثبت و منفى كار را در مسير همان عوامل و مبانى براه خواهد انداخت .
3 همواره در شخصيت انسانى نوعى نيروى تجدد و دگرگونى وجود دارد كه با بروز عواملى مناسب مىتواند به فعاليت افتاده ، با عواملى جديد و بىسابقه به فعاليت بيافتد . اين پديده را در علم النفس انقلاب روانى مىناميم كه يك پديده استثنايى نيست و تاريخ بشرى از شخصيتهايى كه بجهت انقلاب روانى كارهاى بسيار بزرگى را انجام داده و حتى موجب دگرگونى جامعه خود گشتهاند خاطرات فراوانى ثبت كرده است .
همين نيروى تجدد و دگرگونى در صورتيكه انسان نخواهد با تبعيت از هواهاى پوچ كننده خود آنرا از كار بيندازد ، همواره مىتواند بعنوان بهترين وسيله برخوردارى از آزادى اراده ( اختيار ) شخصيت را در نظاره و سلطه به دو قطب مثبت و منفى كار يارى نمايد . اين هم يك اصل علمى است كه براى صاحبنظران در علوم مربوط به شخصيت انسانى و نيروهاى آن ، بديهى و غير قابل ترديد است .
با نظر به اين اصول علمى مىتوانيم كارهاى اختيارى را كه ملاك ارزشها است در مجراى علمى قرار بدهيم . تنها چيزى كه مىماند اينست كه ما نمىتوانيم در همه موارد با بدست آوردن وضع شخصيتى يك انسان بطور يقين بدانيم كه اين شخصيت در مقابل عوامل و انگيزههاى معين چه مقدار تحت تأثير قرار خواهد گرفت تا كار را با آن مقدار تعيين نماييم . ولى همانگونه كه در مثال يك جريان طبيعى ( ذوب شدن يك فلز با درجهاى معين از حرارت ) ملاحظه كرديم جهل ما به اينكه آيا ما مىتوانيم آن مقدار از درجه حرارت را كه بايد براى ذوب كردن فلز مفروض لازم است ايجاد كنيم ، جريان مزبور را از ديدگاه علمى بر كنار نمىسازد ، همچنين جهل ما كه فلان شخصيت يا حتى شخصيت خودمان كه بيش از همه بر ما نزديك است در مقابل فلان عامل و انگيزه چه عكس العملى نشان خواهد داد ، هيچ آسيبى بر علمى بودن فعاليت شخصيت ما وارد نمىسازد .
توضيح و تفسير كار اختيارى بعد از وقوع آن از ديدگاه كاملا علمى ،
خود دليل علمى بودن جريان كار اختيارى است .پيش از توضيح و اثبات اين حقيقت كه اگر كار اختيارى از عهده بررسى علمى خارج بود مىبايست پس از بوجود آمدن نيز خارج از جريان بررسى و تحقيق علمى بوده باشد ، مثالى بسيار روشن از يك مسئله علمى مىآوريم .
مسئله اينست كه در قلمرو فيزيك نظرى جديد اين مطلب روشن شده است كه با اطلاع از وضع فعلى ذرات بنيادين جهان طبيعت نمىتوان موقعيت آينده آن را بطور دقيق علمى تعيين نمود ،گفته شده است : اين ناتوانى ناشى از رابطه « عدم حتميت » است كه در دوران متأخر در فيزيك نو مورد پذيرش قرار گرفته است . اين جريان باعث شده كه عدهاى از فيزيكدانان و آن دسته از صاحبنظران بينشهاى فلسفى بگويند كه قانون بسيار معروف عليت در قلمرو ذرات بنيادين جهان طبيعت شكست خورده و هرگز كمر خود را از اين شكستى كه بر آن وارد آمده است راست نخواهد كرد و اين موضوع جالب بود كه فيزيكدانان از مشاهده اين جريان ( ناتوانى از تعيين موقعيت آينده ذرات ) بياد آزادى اراده ( اختيار انسانها ) افتادند . و امثال اين عبارت بطور فراوان مشاهده شد :
« مىخواهند باتكاء « رابطه عدم حتميت » يك اصل بدون خطا و غير مردود ابدى خلق كنند كه اين اصل مدافع اصل اختيار باشد . 1 » و نيز گفته شد : « يوردان كوشش كرد تا به اتكاء رابطه « عدم حتميت » اختيار فردى را به ثبوت برساند . 2 » بنابراين مىبايست فيزيكدانان بگويند : حال كه چنين است پس نبايد تحقيق در ذرات بنيادين را يك تحقيق علمى قلمداد نمود ، زيرا در جاييكه رابطه عليت از حوادث متشكل از علت و معلول قطع شود ، نمىتوان در آن مورد سخنى علمى بزبان آورد . البته مىدانيم كه در مقابل كسانى كه اين سخن را سر دادند ، متفكرانى بزرگ مقاومت نموده با اين عبارت عالمانه اشتباه آنان را گوشزد كردند كه « جهان با شناسايى جهان فرق دارد . » پاسخى كه ما مىتوانيم در هر دو مورد ( مورد كارهاى اختيارى انسان و ذرات بنيادين طبيعت ) مطرح نماييم با نظر به پيش از بوقوع پيوستن كار اختيارى و بعد از بوجود آمدن آن بدينقرار است .
( 1 ) ل . و فيزيك نو تأليف پروفسور سرگى واويلوف ص 28 .
( 2 ) همين مأخذ ص 32 .
1 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى پيش از صدور آن :
« هر اندازه كه فاصله ما بين انسان و كار اختيارى كه در آينده بوجود خواهد آمد زيادتر باشد ، احتمال حوادث و عواملى كه در بوجود آمدن يا بوجود نيامدن آن كار اختيارى دخالت خواهد داشت زيادتر مىباشد . طبيعى است كه در اين هنگام روش علمى ما محاسبه احتمالات را براى ما ضرورى مىنمايد ، يعنى ما تنها بوسيله محاسبه احتمالات در حوادث و عواملى كه تا موقع صدور كار اختيارى ممكن است داشته باشيم به فعاليت شناختى خود مىپردازيم و هر اندازه كه به زمان صدور كار نزديكتر مىشويم بجهت روشنتر شدن سرنوشت تأثير حوادث و عوامل در كار اختيارى مفروض ، سرنوشت خود كار نيز براى ما واضحتر مى گردد البته منظور از ما ، نه تنها خود ماييم كه صادر كننده كار اختيارى هستيم بلكه حتى براى كسانى كه وضع ما را در ارتباط با كار اختيارى كه از ما صادر خواهد شد ، زير نظر گرفتهاند . بدين ترتيب ما مىتوانيم توفيق تحقيق و بررسى علمى كارى اختيارى را بدست بياوريم .
بديهى است كه علمى كه ما در اين مسير ( قبل از صدور كار اختيارى ) بدست خواهيم آورد معمولا كم يا بيش به اندازه جهل ما درباره ارتباط شخصيت با حوادث و عوامل تا صدور كار نارسا خواهد بود . به اين معنى كه ما نخواهيم توانست درباره بوجود آمدن يا نيامدن كار اختيارى ، علم صددر صد بدست بياوريم ، ولى همانگونه كه در مثال ( ترديد در داشتن توانايى ايجاد حرارتى كه فلان فلز را ذوب خواهد كرد ) ملاحظه كرديم ، ترديد مزبور مانع از علمى بودن آن اصول و قوانينى كه در پيرامون ذوب فلز مزبور وجود دارد نمىگشت ، در مورد كار اختيارى نيز جهل به عامل شخصى كه موجب بوجود آمدن يابوجود نيامدن كار مىباشد ، مانع علمى بودن شناخت كار اختيارى نمىباشد . همچنانكه بروز پديده « عدم حتميت » در جريان ذرات بنيادين مانع از تحقيق و بررسى علمى درباره آن ذرات نمىگردد .
2 تحقيق علمى درباره حوادث و عوامل كار اختيارى بعد از صدور آن :
اگر همانگونه كه گفتيم راه علمى ما براى كشف كار اختيارى پيش از وقوع آن راهى كامل نباشد ، اين نارسايى دليل علمى نبودن كار اختيارى نيست ، زيرا ما پس از صدور كار اختيارى مىتوانيم درباره همه حوادث و عوامل و انگيزههايى كه تا صدور كار اختيارى بوجود آمده و در صدور كار دخالت ورزيده است تحقيق و محاسبات علمى كامل داشته باشيم ، همانگونه كه پس از آنكه يك ذره بنيادين در موقعيت بعدى قرار گرفت مىتوانيم سرگذشت آنرا با نظر به حوادث و عواملى كه از آنها عبور نموده يا موقعيت فعلى خود را از آنها دريافته است مورد تحقيق علمى قرار بدهيم . اين حقيقت بهترين دليل آنست كه هيچ پديدهاى در اين عالم وجود بدون جريان قانونى در موقعيتهاى وجودى خود قرار نمىگيرد ، و آن اصل كه گفتيم « جهان با شناسايى جهان فرق دارد » هيچ فرقى ما بين واقعيات طبيعى و كارهاى آزادانه انسانى ندارد .
يك راه علمى ديگر براى كشف عوامل و ارزش كار اختيارى كه عبارتست از شناخت هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه براى يك انسان مىتواند در صادر كردن كار اختيارى تأثير نمايد .
اگر چه ممكن است با نظر به مباحث گذشته ، اين حقيقت هم روشن شده باشد كه هر اندازه شناخت كيفيت فعاليت يك شخصيت و هدف گيريها و قرار گرفتن آن تحت تأثير انگيزگى عوامل واداركننده به انجام كار از نظر علمى روشن شده باشد بهمان مقدار مىتوان به شناخت سرنوشت قطعى كار از نظر ماهيت و كيفيت و كميت و ارتباط شخصيت آدمى با آن كار و همچنان مقدار تأثير منش مخصوصى كه انسان داراى آنست توفيق يافت .
و بر مبناى همين اصل علمى است كه كارشناسان جرم و جنايت و بازپرسان و قضات در كشف كيفيت كارهاى صادره از متهمان ( از نظر عادى بودن يا اضطرارى يا اكراهى يا اجبارى يا اختيارى موفق مىشوند ، اگر وضع كار اختيارى به آن ابهام بود كه امكان نزديك شدن به عوامل و مقدماتى را كه آنرا بوجودمىآورد سلب مىكرد ، و همچنين اگر شخصيت انسانى بقدرى اسرار آميز در كارهاى اختيارى كار مىكرد كه كشف اختيارى يا اجبارى يا اضطرارى يا اكراهى و يا عادى بودن آن امكان پذير نبود ، اين همه محاكمهها و فعاليتهاى علمى و عميق در راه روشن ساختن وضع متهمان بجايى نمىرسيد ، با اينكه مىبينيم كارشناسان جرم و جنايت بازپرسان و قضات ، اغلب با اطمينان نزديك به يقين واقعيت را روشن مىسازند و كار قضائى خود را انجام مىدهند .
براى كشف علمى كارهاى اختيارى از اين راه كه ما در اين مبحث مطرح مىنماييم بهرهبردارىهاى بسيار فراوان شده و هم اكنون هم رايج است و تا شخصيت انسانى و منشها و هدف گيريها و انگيزگى عواملى كه شخصيتها را تحت تأثير قرار مىدهند بهمين منوال باشد كه در انسانها مىبينيم همين جريان اكتشافى ادامه خواهد يافت .
اين اصل چنين است كه اگر يك انسان در حال اعتدال مغزى و روانى باشد و نخواهد با مقاومت شديد و توسل به لجاجتهاى تند و غير معمولى مسير شخصيت خود را در هدف گيريها و تأثر پذيرى آنرا در مقابل انگيزهها مخفى بدارد ، هم خود او در كارهاى اختيارى كه انجام مىدهد با اطلاع از گذرگاهى كه بسوى كار اختيارى انتخاب عبور مىكند و هم كسانى كه بخواهند موقعيت روانى او را براى شناخت كارى كه با اختيار انجام خواهد داد ، بخوبى مىتوانند بدست بياورند .
با اين مباحث كه تاكنون مطرح كرديم ، ثابت شد كه تفكيك حقايق ارزشى از علوم ، تضعيف علوم و اهانت نابخشودنى به آنهاست ، نه جدا كردن ارزشها از علوم و تحقير آنها .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۲