متن خطبه صد و بيست و پنجم
125 في التحكيم
و ذلك بعد سماعه لأمر الحكمين 1 إنّا لم نحكّم الرجال ، و إنّما حكّمنا القرآن 2 . هذا القرآن إنّما هو خطّ مستور بين الدّفّتين ، لا ينطق بلسان 4 ، و لا بدّ له من ترجمان 5 . و إنّما ينطق عنه الرّجال 6 . و لمّا دعانا القوم إلى أن نحكّم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولّي عن كتاب اللّه سبحانه و تعالى 7 ، و قد قال اللّه سبحانه : « فإن تنازعتم في شيء فردّوه إلى اللّه و الرّسول » 8 فردّوا إلى اللّه أن نحكم بكتابه 9 ، و ردّه إلى الرّسول أن نأخذ بسنته 10 ، فإذا حكم بالصّدق في كتاب اللّه ، فنحن أحقّ النّاس به 11 ، و إن حكم بسنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، فنحن أحقّ النّاس و أولاهم بها 12 . و أمّا قولكم : لم جعلت بينك و بينهم أجا في التّحكيم 13 ؟ فإنّما فعلت ذلك ليتبيّن الجاهل ، و يتثبّت العالم 14 ، و لعلّ اللّه أن يصلح في هذه الهدنة أمر هذه الأمّة 15 ، و لا توخذ بأكظامها ، فتعجل عن تبيّن الحقّ ، و تنقاد لأوّل الغيّ 16 .
إنّ أفضل النّاس عند اللّه من كان العمل بالحقّ أحبّ إليه و إن نقصه و كرثه من الباطل و إن جرّ إليه فائدة و زاده 17 . فأين يتاه بكم 18 و من أين أتيتم 19 استعدّوا للمسير إلى قوم حيارى عن الحقّ لا يبصرونه 20 ، و موزعين بالجور لا يعدلون به 21 ، جفاة عن الكتاب 22 ، نكب عن الطّريق 23 . ما أنتم بوثيقة يعلق بها 24 ، و لا زوافر عزّ يعتصم إليها 25 . لبئس حشاش نار الحرب أنتم 26 أفّ لكم 27 لقد لقيت منكم برحا 28 ، يوما أناديكم و يوما أناجيكم 29 ،فلا أحرار صدق عند النّداء 30 ، و لا إخوان ثقة عند النّجاء 31
ترجمه خطبه صد و بيست و پنجم
از سخنان آن حضرت در مسئله حكميت ، بعد از آنكه نتيجه آنرا شنيد 1 ما هرگز اشخاص را ( براى قضيه مورد نزاع ) حكم قرار نداديم ، و جز اين نيست كه ما قرآن را حكم نموديم 2 اين قرآن ( كه به صورت كتاب مدون در پيش روى ما است ) خطى است نوشته شده كه در ميان دو طرف جلد قرار گرفته است 3 و اين خطوط نوشته شده زبانى ندارد كه سخنى بگويد 4 و چارهاى جز اين نيست كه بايد مفسر و ترجمانى باشد كه قرآن را تفسير كند و توضيح بدهد 5 همانا اين مردمند كه بعنوان درك مقاصد قرآن ، سخن ميگويند 6 در آن هنگام كه مردم ما را براى حكم قرار دادن قرآن در ميان ما دعوت كردند ، ما آن گروه نبوديم كه از قرآن ( كتاب خداوند سبحان ) رويگردان شويم 7 در حاليكه خداوند سبحان فرموده است : ( اگر در چيزى با يكديگر تنازع داشتيد ، آنرا به خدا و رسولش ارجاع نماييد ) 8 ارجاع مورد نزاع بخدا ، اينست كه مطابق كتاب خدا حكم نماييم 9 و ارجاع آن به رسول خدا اينست كه به سنت او تمسك كنيم 10 پس اگر با تمسك به كتاب اللّه حكم صادقانه شود ، شايستهترين مردم به درك و پذيرش آن حكم صادق ما هستيم 11 و اگر مطابق سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم حكم شود ، باز ما شايستهترين و سزاوارترين مردم به درك و پذيرش و عمل به آن هستيم 12 و امّا اينكه ميگويند : چرا ما بين خود و آنان مدتى را براى حكميت فاصله قرار دادى ؟13
جز اين نيست كه من اين تأخير را بدان جهت روا ديدم كه كسى كه نادان به حقيقت امر است ، آگاه شود و اطّلاع حاصل كند و كسى كه عالم به حقيقت امر است ، در دفاع از حق و اجراى آن مستحكمتر گردد 14 و باشد كه خداوند در اين آرامش ( و سكوت ) امر اين امت را اصلاح نمايد 15 و گلوى آن گرفته نشود تا در نتيجه پيش از آشكار شدن حق با شتابزدگى منحرف شود و از آغاز گمراهى مطيع ضلالت شود 16 قطعى است كه با فضيلتترين مردم نزد خداوند كسى است كه براى او عمل به حق اگر چه موجب كاهش ( ظاهرى ) و سختى باشد محبوبتر از باطل بوده است اگر چه آن باطل براى او فائده را جلب كند و موجب افزايش وى گردد .
17 پس از كدامين جهت و كدامين عامل به حيرت و سرگردانى افتادهايد 18 و از كدامين سمت بر شما چيره شدند 19 آماده شويد براى حركت براى مبارزه و جهاد با مردمى كه از راه حق سرگردانند و حق را نمىبينند 20 و تحت تأثير شديد ستم قرار گرفتهاند كه از آن برنمىگردند 21 دور از كتاب اللّه و فهم آن هستند 22 و اعراض كنندگان از راه راست 23 شما داراى آن استحكام و مقاومت ( در راه حق و دفاع از باطل نيستيد ) كه بتوان بشما تمسك كرد 24 و شما آن ياران عزّت بخش نيستيد كه بتوان بشما چنگى زد . 25 شما شعلهور كننده خوار و پستى براى جنگيد 26 اف باد بر شما 27 من از شما سختى و اذيت ديدهام 28 روزى شما را با صداى بلند مىخوانم و روزى ديگر آهسته و بطور نجوى با شما سخن مىگويم 29 شما نه آزاد مردانى صادقيد در موقعى كه شما را ندا مىكنم 30 و نه برادران رازدار و مورد اطمينانيد در موقع نجوى ( سخن آهسته گفتن ) . 31
تفسير عمومى خطبه صد و بيست و پنجم
2 ، 5 إنّا لم نحكّم الرّجال ، و أنّما حكّمنا القرآن . هذا القرآن إنّما هو خطّ مستور بين الدّفّتين لا ينطق بلسان ، و لا بدّ له من ترجمان ( ما هرگز اشخاص را ( براى قضيه مورد نزاع ) حكم قرار نداديم ، و جز اين نيست كه ما قرآن را حكم نموديم . اين قرآن ( كه به صورت كتاب مدون در پيش روى ماست ) خطّى است نوشته شده كه در ميان دو طرف جلد قرار گرفته است و اين خطوط نوشته شده زبانى ندارد كه سخنى بگويد ، چارهاى جز اين نيست كه بايد مفسر و ترجمانى وجود داشته باشد كه قرآن را تفسير و توضيح بدهد . )
حكم قرآن است نه اشخاص جاهل و غرض ورز
امير المؤمنين عليه السلام همانگونه كه بارها در سخنانش فرموده است ،بجهت اضطرار بود كه حكميت را قبول فرمود ، و همچنين بارها حيله بازيهاى معاويه و عمر و بن عاص را نه تنها در اين مورد ، بلكه بطور كلى گوشزد فرموده است . با اينحال گروهى غوطهور در جهل و خود خواهى بنام خوارج ، در اين جريان روياروى حجّت عظماى خداوندى مقاومت نموده و با يك تعصب وقيح امير المؤمنين عليه السلام را مورد خطاب و عتاب قرار ميدادند پاسخ بسيار روشن آن حضرت به خوارج در اين خطبه آمده است . در توضيح پاسخ بطور مختصر مطالبى را در ضمن تفسير همه جملات خطبه متذكر ميشويم :
1 ما اشخاص را نه بدانجهت كه مردانى هستند كه ما رضايت بدانها داده ايم ،حكم قرار داديم ، بلكه ما خود قرآن را كه كتاب هدايت و تفكيك كننده حق از باطل است حكم نموديم . به اين شرط كه كاملا مطابق قرآن حكم كنند نه بر مبناى هوى و هوس و مسخره بازيهاى عوامفريبانه .
بنابراين ، ما كه حكم بودن مردان را پذيرفتيم بدانجهت بود كه قرآن كه بظاهر كتابى است مدون نمىتواند خود مفسّر و توضيح و توجيه كننده خود باشد و لازم است مردانى عالم و با تقوى و با خلوص آن را تفسير نمايند و توضيح بدهند .
در نتيجه ، وقتى كه ديديم آن دو مرد سرنوشت حياتى همه جوامع اسلامى را با هوى و هوس و مسخرهبازيهاى عوامفريبانه تعيين كردند ، براى همگان اثبات شد كه آن دو نفر كارى با قرآن نداشتند ، يعنى اصلا چيزى كه در ديدگاه آنان نبود فقط قرآن بود كه ميبايست مطابق آن حكم كنند و مسئله را حل و فصل نمايند .
اگر يك انسان عامى هم بداستان حكميت ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و مقدمات و چگونگى خود حكميت توجه كند ، مىفهمد كه در آن داستان نه منطق دين به كار رفته است و نه منطق اصول سياسى و اجتماعى و اخلاقى و غير ذلك و بهمين جهت است كه گفته شده است : « با اطمينان ميتوان گفت كه : آن دو مرد با نوعى بند و بست و تصنع كار حكميت را بپايان رساندهاند » زيرا جريانى كه در آن اتفاق افتاده است ، شبيه به برد و باخت قمار بوده است نه كشف واقعيات و حكم بر طبق آنها .
2 آيا عمرو بن عاص و ابو موسى اينقدر از قرآن و بيعت عمومى مردم با امير المؤمنين عليه السلام بى خبر بودند ، و نميدانستند كه خلافت امير المؤمنين عليه السلام يك حق و حقيقت كاملا واضح است ؟ آيا عمرو بن عاص و ابو موسى واقعا نميدانستند كه اگر نوبت ادّعاى خونخواهى در مقابل ورّاث عثمان به معاويه ميرسيد تازه اين يك ادّعاى حقوقى بود كه اگر بر فرض محال امير المؤمنين عليه السلام دخالتى در قتل عثمان داشت ، معاويه ميتوانست آن ادعا را براه بيندازد ، نه ادّعاى خلافت و زمامدارى كه بهيچ وجه شايستگى آن را نداشت . 7 ، 12 و لمّا دعانا القوم إلى أن نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولّى عن كتاب اللّه سبحانه و تعالى ، و قد قال اللّه سبحانه : « فإنْ تنازعتم فى شيء فردّوه إلى اللّه و الرّسول » فردّه إلى اللّه أن نحكم بكتابه ، و ردّه إلى الرّسول أن نأخذ بسنّته ، فاذا حكم بالصّدق فى كتاب اللّه ، فنحن أحقّ النّاس به ، و إن حكم بسنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، فنحن أحقّ النّاس و أولاهم بها . ( در آن هنگام كه مردم ما را براى حكم قرار دادن قرآن در ميان ما دعوت كردند ، ما آن گروهى نبوديم كه از قرآن ( كتاب خداوند سبحان ) رويگردان شويم ، در حاليكه خداوند سبحان فرموده است : « اگر در چيزى با يكديگر تنازع داشتيد ، آنرا به خدا و رسولش ارجاع نماييد . ) ارجاع مورد نزاع بخدا اين است كه مطابق كتاب خدا حكم كنيم . و ارجاع آن به رسولخدا اين است كه به سنّت او تمسك كنيم .
پس اگر حكم صادقانه با تمسك به كتاب اللّه شود ، شايستهترين مردم به درك و پذيرش و عمل به آن حكم صادق ما هستيم . و اگر مطابق سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم حكم شود باز ما شايستهترين و سزاوارترين مردم به درك و پذيرش و عمل به آن هستيم . )
اگر آن حكمين واقعا مطابق كتاب اللّه و سنت رسولخدا حكم ميكردند چه كسى شايستهتر از امير المؤمنين عليه السلام و پيروان حقيقى او به پذيرش و عمل به آن حكم بود ؟
3 ترديدى نيست در اينكه اگر آن دو حكم ( با اينكه امير المؤمنين عليه السلام بجهت اضطرار حكميت آن دو را پذيرفته بود ) واقعا مطابق كتاب اللّه و سنت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلم حكم مىكردند ، امير المؤمنين عليه السلام كه همه ابعاد شخصيتى او تجسمى از قرآن و سنت بود ، و همچنين پيروان او آن را مىپذيرفتند و مورد عمل قرار مىدادند .
اين همان على بن ابيطالب عليه السلام است كه ارزش زمامدارى معمولى را با ارزش كفشى كه وصله به آن ميزد مقايسه فرموده و ارزش كفش را به آن زمامدارى ترجيح داده است در مقدمه خطبه 33 كه در موقع حركت براى جنگ با اهل بصره ( كه طلحه و زبير و عايشه براه انداخته بودند ) چنين آمده است :
« عبد الله بن عباس رضى اللّه عنه ميگويد : « در ذى قار به خدمت امير المؤمنين عليه السلام رسيدم و او كفش خود را وصله ميزد ، بمن فرمود : ارزش اين كفش چيست ؟ عرض كردم : قيمتى ندارد ، آن حضرت فرمود : سوگند بخدا ، همين كفش بىارزش براى من محبوبتر است از زمامدارى بر شما ، مگر اينكه حقى را بر پا بدارم يا باطلى را از بين ببرم . . . » آيا چنين شخصيتى براى آن زمامدارى كه در جملات بالا ارزيابى او را درباره آن ديديم ، حق را ناديده مىگيرد ؟ 13 ، 16 أمّا قولكم لم جعلت بينك و بينهم أجلا فى التّحكيم ؟ فأنّما فعلت ذلك ليتبيّن الجاهل و يتثبّت العالم ، و لعلّ اللّه أن يصلح فى هذه الهدنة أمر هذه الأمّة و ألا تؤخذ بأكظامها ، فتعجل عن تبيّن الحقّ ، و تنقاد لأوّل الغىّ . ( و اما اينكه ميگويند : چرا ما بين خود و آنان مدتى را براى حكميت قرار دادى ؟ جز اين نيست كه من اين تأخير را بدان جهت روا ديدم كه كسى كه بحقيقت او نادان است آگاه شود و اطّلاع حاصل كند ، و كسى كه عالم به حقيقت امر است ، در دفاع از حق و اجراى آن مستحكمتر گردد . و باشد كه خداوند در اين آرامش ، امر اين امت را اصلاح نمايد و گلوى آن گرفته نشود تا در نتيجه پيش از آشكار شدن حق ، با شتابزدگى منحرف شود و از آغاز گمراهى مطيع ضلالت گردد .
پيشنهاد اينكه امير المؤمنين عليه السلام ميبايست در پذيرش حكميت بسرعت عمل كند ، يا ناشى از حماقت بوده است يا غرض ورزى
4 آيا شتابزدگى در مسئلهاى كه تعيين كننده سرنوشت جوامع اسلامى آن دوران بود ، عاقلانه و مورد رضاى خداوندى بود ؟ اگر هيچ دليلى بر غرض ورزى يا حماقت خوارج ، جز همين پيشنهاد تعجيل در چنان امر حساس و سرنوشت ساز نبود ،كافى بود اثبات كند كه آن گروه يا عقل نداشتند و يا اخلاص ، زيرا دلائلى كه امير المؤمنين عليه السلام براى اثبات لزوم عدم تعيين وقت مشخص براى حكميت اقامه فرموده است ، پوشيده نبود مگر بر كسى كه يا واقعا انديشه و تعقلى نداشت و يا اينكه تعصب و خود كامگى بكلّى صفا و خلوص انسانى را از وى سلب كرده بود . دلايل آن بزرگوار بدينقرار است :
يك مردم نادان بتوانند در آن مهلتى كه داشتند به تحقيق و بررسى بپردازند و تا آنجا كه بتوانند از حقيقت امر اطلاعى بدست بياورند و بفهمند كه خود كامگان غدّار روزگار ميخواهند با چه وسيلهاى بكدامين هدف برسند ؟ بديهى است كه فقط بافرصت كافى بود كه آنان مىتوانستند به مقدار فهم و شعورى كه داشتند تا حدودى اطلاع حاصل كنند كه آن قوم مقام پرست كه نادانان بينوا را از انسانيت مسخ نموده و بصورت خفّاشهايى ضد خورشيد درآوردهاند ، مقصدى جز اين ندارند كه قرآن را در ميان بياورند و آنرا بطور ساختگى شفيع و حكم قرار بدهند ، و سپس بر خلاف محتويات قرآن عمل كنند .
آيا نصب كردن يزيد تبهكار براى زمامدارى مطابق قرآنى بود كه آن قرآن نشناسان در صفين آن را علم كرده و حكم قرار داده بودند ، و يا كشتن حجر بن عدىها كه از شخصيتهاى بسيار با عظمت اسلام و مسلمين بودند ، يا زير پا گذاشتن همه معاهداتى كه سر دسته آنان معاويه با امام حسن مجتبى عليه السلام بسته بود و دو و همچنين كسانى كه از حقايق امور در غائله صفين و پديده حكميت اطلاعى داشتند ، بر دانايى و ايمان و اخلاصشان درباره آن دو بيفزايند .
بديهى است كه مراحل علم با نظر به آثار آنها بسيار مختلف است كه در سه مرحله كلّى خلاصه مىشوند : علم اليقين ، عين اليقين و حق اليقين . آنچه كه مطلوب است ، ترقى درك و علم از مراحل پايين به مرحله حق اليقين و وصول به مرحلهايست كه معلوم نوعى اتحاد با عالم پيدا مىكند .
سه علت ديگر كه فقط براى انسانهاى باتقوى مطرح است ، اميد بروز حوادث روشنگر است كه در صورت فرصت امكان پذير بود . در اين فرصت احتمال افزايش تحقيقات و قانع ساختن افراد ناآگاه بوسيله خردمندان آگاه از حيلهگرى شاميان و عواقب ناگوار « حكميت » بسيار قوى بود .
خوارج آنقدر تحت تأثير تبليغات پوچ مزدوران خودكامگان قرار گرفته بودند كه حتى از درك روشنترين حقيقت نيز بدور بودند ، زيرا آنان نمى فهميدند كه هر چه زمان مىگذشت و « حكميت » به تأخير مىافتاد ، واقعيت روشنتر مى گشت و پرده از روى حيلهگريها و مكر پردازيهاى معاويه و عمرو عاص مقام پرستش برداشته مىشد ، لذا عجله در امر « حكميت » خواسته بسيار جدى آن دو دنيا پرست بود ، نه امير المؤمنين عليه السلام كه از هر لحظهاى از زمان با ارزشترين استفاده را براى انجام تكاليف خود مىنمود .
و ترديدى نيست در اينكه در آن موقعيت ، پذيرش سرعت در « حكميت » كه مطلوب جدى معاويه و پيروان او بود ،نوعى اجابت كردن تردستى دشمنان در اين مسئله سرنوشت ساز بوده و بوجود آوردن مانع از استفاده امير المؤمنين از لحظات زمان فرصت .
چهار خود آرامش كه موجب اعتدال اعصاب و وضع مغزى و روانى طرفين خصومت مىباشد ، مىتوانست كمك بزرگى براى كشف واقعياتى نمايد كه به اصلاح امر طرفين منتهى گردد .
پنج در موضوعى به اهميت « حكميت » كه قطعا در سرنوشت جوامع اسلامى تأثير بسزايى داشت و داراى ابعاد و جهات گوناگونى بود ، تصميمگيرى سريع در حقيقت فشردن گلوى فرماندهان و صاحبنظران در غائله صفين بود كه بدست خود محورانى كامجو بوجود آمده بود . مهلت براى تفكر رده بالا از مردم در يك حادثه بسيار مهم و خطرناك بقدرى حياتى و روشن است كه محال است از مغز يك انسان عاقل خلاف آن خطور نمايد . 17 إنّ أفضل النّاس عند اللّه من كان العمل بالحقّ أحبّ إليه و إن نقصه و كرثه من الباطل و إن جرّ إليه فائدة و زاده ( قطعى است كه با فضيلتترين مردم نزد خداوند كسى است كه براى او عمل به حق ( اگر چه موجب كاهش ظاهرى و سختى براى او است ) محبوبتر از باطل بوده باشد ، اگر چه آن باطل براى او فائده جلب كند و موجب افزايش وى گردد . )
براى تكامل انسانى ، هم عمل به حق ضرورت دارد [ اگر چه از امتيازات دنيوى او بكاهد و او را در سختىها فرو برد ] و هم اجتناب از باطل ، اگر چه براى او نفعى داشته باشد و بر امتيازات دنيوى او بيفزايد .
با تفسيرى كه انسانهاى معمولى درباره حق و باطل در ذهن خود دارند و با معنايى كه براى افزايش و كاهش و فائده و ضرر براى خود تصور مىنمايند ، حيات خود را آگاهانه يا ناآگاهانه در اختيار عوامل پست مادّه و ماديات مىگذارند بدين ترتيب اين خطا در تفسير و تصور حيات ، آنان را تا پوچى به سقوط مىكشاند . نبايد چنين گمان كرد كه همه مردم در اين تفسير و تصور خطا كارانه از هر گونه تعمد و علم بدورند ،تا گفته شود : آنان معذورند و به اصطلاح فقهى جاهل قاصرند .
زيرا انسانها بحدّ لازم و كافى آن اندازه اصول و قواعد فطرى در ذهن خود دارند كه بتوانند با توجه به آنها خود را از اين تفسير و تصور خطا كارانه بر حذر بدارند .
بنظر مىرسد علت اساسى اين ذلت گرايى ، هوى پرستى و خود خواهى است ، نه جهل و تاريكى قابل پوزش و چشم پوشى . بسيار فراوان است عدّه افرادى كه با داشتن اطلاعات لازم درباره حق و باطل و اينكه اين دو مفهوم اساسىترين نقش را در حيات انسانى در اختيار دارند ، با خود خواهىهاى بسيار عميق و بظاهر آراسته با علم و فلسفه و هنر و فلسفه علمى و علم فلسفى و حتى ادبيات و متأسفانه با مفاهيم عرفانى ، چنان رنگ حق و باطل را بر خود و بر ديگران مات مىكنند كه قابل توصيف نيست .
شگفتا اين ساربانان كه بر پشت شترهاى خود ، تعدادى جوان ناآگاه و مردم غافل را سوار نموده و آن شترها را به بيابان پوچى كه سرابش را با نمودهاى معرفتى آب نما نمايش مىدهند مىرانند و سودى كه از اين ساربانى بدست مىآورند ، يك خود طبيعى تورم يافته است كه اگر مبدل به مغز آدمى شود ، مغز صدها چنگيز بمب اتمى بدست مىگردد كه مىتواند با فريبكارى علم و فلسفه ( كه آيا اين بمب را ذرات تشكيل مىدهد يا امواج ؟ ) همه تمدنها و جانهاى آدميان را چند لحظه نابود بسازد . اين سخن باطل را كنار بگذاريد كه اگر انسان حق و باطل را واقعا بشناسد ، با بىاعتنايى از آن دو ، نمىگذرد . اينكه بعضىها مىگويند :
آدمى اگر حق و باطل را بشناسد محال است ترتيب اثر ندهد ، يعنى اگر حق را بشناسد حيات خود را با آن وفق مىدهد و اگر باطل را درك كند ، قطعا از آن اجتناب مىكند ،سخن صحيح نيست . روشنترين و محكمترين دليل اين مسئله اينست كه از آغاز تاريخ بشرى تاكنون ، هر انسانى كه از مغز و روان معتدل برخوردار بوده است ، پليدى و رذالت خود خواهى را پذيرفته است ، شايد كسى پيدا نشود كه از عقل سليم و درك طبيعى برخوردار باشد ، و كلمه « اى خود خواه » را دشنام تلقى نكند . با اينحال ، يعنى با يقين همه انسانها به پليدى و رذالت خود خواهى ، آيا شايعتر از بيمارى روانى « خود خواهى » چيزى مىتوان سراغ گرفت ؟ نه هرگز .
آيا شما يك انسانى را كه از درك و فهم معمولى بهرهمند باشند و قبح دروغ و نيرنگ بازى را نداند ، سراغ داريد ؟ قطعى است كه پاسخ منفى است . حال بايد ديد : علت يا علل حقيقى بىاعتنايى مردم معمولى به تأثير جدى حق و باطل در زندگى چيست ؟
1 اينكه درك و علم انسانى درباره مورد حق و باطل به درجهاى نرسد كه بتواند انسان را به پذيرش و عمل به آن تحريك جدى كند ، ولى از نظر روانى آن آمادگى را دارد كه اگر هر يك از آن دو را واقعا درك كند و يقين نمايد ، آنرا جدّى تلقى نموده و آن را در زندگى خود بطور كامل به محاسبه در مىآورد .
2 كسانى هستند كه حكم ذاتى حق و باطل را نمىدانند ، به اين معنى كه نمىدانند همانگونه كه عالم هستى نظمى و قانونى دارد كه تخلف را از آن ، نتيجهاى جز تباهى ندارد ، حق و باطل هم در صورت ناديده گرفتن آن دو حيات آنان را به تباهى خواهد كشاند . مثلا مىدانند كه اگر سقف اتاقشان پايين بيايد ، مطابق قانون غلبه نيرومند بر ناتوان و عدم مقاومت ضعيف در مقابل قوى همه شكستنى هاى آن اتاق خواهد شكست ،از آنجمله استخوان جمجمه ها و دستها و پاها و دندههاى كسانى كه در آن اتاق نشسته يا ايستاده يا خوابيده بودند ، ولى اين حقيقت را نمىدانند كه حيات انسانى هم همانگونه كه از نظر جسمانى ، قوانينى دارد و با تخلف از آن ، به انواع ناگواريها و حتى بيماريهاى مرگزاى دچار خواهد گشت ، همين حيات از نظر شئون اجتماعى و حقوقى و اقتصادى و سياسى و علمى نيز قوانينى دارد كه عمل و مراعات آنها حق ، و رها كردن و بىاعتنايى به آنها باطل است .
اساسى ترين عامل اين نادانى مهلك ، احساس آزادى و قابليت انعطافى است كه انسانها در موارد رويارويى با قوانين شئون حيات فردى و اجتماعى در خود مىبينند ، متأسفانه انسانها معمولا نمىدانند كه آنان با احساس آزادى در اشباع اميال حيوانى طبيعى و قابليت انعطاف و انحراف از حق و يا ارتكاب باطل به مرحله پستتر از مادّه بىشعور و ناآزاد سقوط مىكنند .
زيرا ماده چه در صورت جمادات و چه نباتات و حيوانات هرگز در حركات و جريانات خود از روى علم و عمد با ديگر موجودات حالت تزاحم و تضاد ندارند ، ولى آدمى با داشتن آگاهى و اطلاع از قوانين روح كه يكى از آنها وقاحت تزاحم و آسيب رساندن بديگران است ، چنين كارى را انجام مىدهد 3 عدهاى از متفكر نماها در تاريخ مخصوصا در دوران معاصر ما پيدا شده و با قيافهاى علم نما ، احساس آزادى و قابليت انعطاف بشر را از جهت تمايلات وتحريكات غرايز درك كرده ، ولى قوانين حاكم بر روح و روان و جان بشرى را درك نكردهاند و از اين طرز تفكر ، اعتبارى بودن حق و باطل را نتيجه گرفتهاند اين طرز تفكر رگهايى در فلسفه هاى گذشتگان داشته است ، ولى گذشتگان نمىخواستند انسانها را از شناخت و پذيرش حق و شناخت باطل و اجتناب از آن محروم بدارند . از طرف ديگر تكاليف امتحانى در عبادات چيزى نيستند كه قابل انكار باشند ، ولى اين گونه تكاليف مخصوص عبادات است .
آنان مىگفتند يا مىتوان گفتارشان را چنين توجيه نمود : كه ملاك حق و باطل فقط در تحرك و تصميم و اقدام انسانى است به آنچه كه تكليف شده است ، و حق در حقيقت عبارتست از تحرك و تصميم و اقدام مزبور و عمل به آن تكليف ، و باطل عبارتست از بىاعتنايى و عدم تحرك براى انجام تكليف ،مانند تكاليف امتحانى . چنانكه در تكليف حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام براى قربانى كردن فرزندش ديديم .
آن مصلحت كه موجب جعل تكليف براى آن حضرت بود ، حركت و تصميم و اقدام به ذبح فرزند بود و با تحقق جدى اين امور از آن حضرت ، تكليف بجا آورده شد و خداوند فرمود : فلما اسلما و تله للجبين . و ناديناه ان يا ابراهيم . قد صدقت الرؤيا انا كذلك نجزى المحسنين . ان هذا لهو البلاء المبين [ الصافات آيه 103 تا 106] ( هنگاميكه آن پدر و فرزند ( ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام ) تسليم تكليف الهى شدند و ابراهيم ، اسماعيل را به روى خوابانيد ، و ما ندا كرديم اى ابراهيم تو تكليفى را كه در رؤيا براى تو متوجه ساخته بوديم ، امتثال نمودى ، و ما بدينسان پاداش نيكوكاران را خواهيم داد . و اينست آزمايش آشكار . ) امير المؤمنين عليه السلام در خطبه قاصعه در توصيف كعبه مقدسه چنين مىفرمايد :
أ لا ترون أنّ اللّه سبحانه ، إختبر الأوّلين من لدن آدم صلوات اللّه عليه ، إلى الآخرين من هذا العالم ، بأحجار لا تضرّ و لا تنفع ، و لا تبصر و لا تسمع ، فجعلها بيته الحرام « الّذى جعله للنّاس قياما ثمّ وضعه بأوعر بقاع الأرض حجرا ، و أقلّ نتائق الدّنيا مدرا ، و أضيق بطون الأودية قطرا . . . إبتلاء عظيما ، و امتحانا شديدا و اختيارا مبينا و تمحيصا بليغا ،جعله اللّه سببا لرحمته ، و وصلة إلى جنّته . . . ) ( مگر نمىبينيد خداوند سبحان گذشتگان را از زمان حضرت آدم صلوات اللّه عليه تا آخرين آيندگان از اين دنيا با مقدارى از سنگهاى ( رويهم چيده شده ) كه نه ضررى مىرسانند و نه نفعى ، آزمايش كرده ، آن سنگها را بيت الحرام خود قرار داده ( كه براى مردم وسيله قيام براى خدا بوده باشد ) سپس خداوند آن بيت را در شديدترين سنگلاخهاى روى زمين بنا نهاد كه از جهت ارتفاع و مواد سنگى و كلوخى پايينترين نقاط دنيا و داراى درههايى با كوتاهترين قطر ، ميان كوههاى خشن و ريگهاى نرمى كه حركت در آن بسيار سخت است . . . در اين عبادت ابتلاى بزرگ و امتحان شديد و آزمايشى است آشكار و تصفيهايست كامل كه خداوند اين عبادت سخت را سبب رحمت و موجب وصول به بهشت خود قرار داده است . ) بديهى است همانگونه كه متذكر شديم اينگونه تكاليف مخصوص به عبادت است . و در غير عبادات همه تكاليف يا به علت مصالح و مفاسد بعد جسمانى انسانها است و يا به علت مصالح و مفاسد بعد روحى آنان مىباشد .
آيا هيچ عاقلى احتمال مىدهد كه وجوب اجتناب از پليدى از اموريست اعتبارى ؟ اينكه خود جعل و وضع تكليف امريست اعتبارى ، غير از متعلق تكليف است كه واقعيات عينى و داراى آثار و نتايج عينى مىباشد . [ 1 ] و چنانكه در گذشته اشاره كرديم همانگونه كه عالم ماده و ماديات قانون دارد و هر كسى كه در ارتباط با آنها قرار بگيرد ، قطعا با واقعياتى ارتباط بر قرار مىكند كه مقدارى از آنها با وجود او سازگار است و مقدارى ديگر ناسازگار .
اين سازگارى و ناسازگارى از اعتباريات نيستند ، بلكه واقعياتى عينى و داراى اصالت مىباشند ، هر انسانى كه بخواهد در ارتباط با ماده و ماديات حركت كند و حيات خود را ادامه بدهد ، بدون ترديد قوانين حاكم بر وجود خود را و همچنين قوانين حاكم بر ماده و ماديات را آگاهانه يا ناآگاه ، آزادانه يا ناآزاد مراعات مىكند . حال مىگوييم ضرورت سازگار نمودن وجود انسانى با عالم ماده و ماديات كه در حال ارتباط با آنهاست حق ، و بىاعتنايى به آن باطل است ، مگر اينكه به آن گونه اختلال مغزى و يا روانى دچار شود كه خود حيات و قانون آنرا زير پا بگذارد .
[ 1 ] براى اطلاع بيشتر از اين مسئله كه در تحقيقات گذشتگان ، اين مبحث وجود داشته است ، مراجعه شود به كتاب المغنى ج 17 املاء قاضى عبد الجبار المعتزلى الاسد آبادى قسمت الشرعيات فصل فى بيان ما يدل على تحريم الإفعال الشرعية و قبحها ص 130 تا 134 .
4 يكى ديگر از علل بىاعتنايى به حق و باطل و اهميت مثبت و منفى آن دو ،عبارتست از سستى اراده در تعيين وضع مناسب خود در برابر حق و باطل . بايد بدانيم كه سستى اراده در تعيين وضع مناسب خود در برابر حق و باطل ناشى است از حياتى تلقى نكردن دو موضوع حق و باطل مىباشد . همه ما مىدانيم كه :
اندازه قدرت و تحرك جدى اراده درباره يك موضوع با مقدار حياتى تلقى شدن آن موضوع رابطه مستقيم دارد .
باين معنى كه هر اندازه يك موضوع براى انسان حياتىتر تلقى شود ، به همان اندازه بر قدرت و تحرك و جوشش اراده او افزوده مىشود . مگر اينكه نيروى اراده و عامل تحرك جدى اراده از بين رفته يا كاهش يافته باشد مانند دورانهاى بيمارى ، يا انواع ناتوانىهاى عملى و كهنسالى و غير ذلك . و بالعكس ، يعنى هر اندازه كه يك موضوع بيشتر فاقد اهميت حياتى باشد ، به همان اندازه از قدرت و تحرك و جوشش اراده درباره آن موضوع كاسته مىشود .
بنابراين اصل اساسى ، براى اينكه مردم جامعه در برابر حق و باطل وضع روانى جدى داشته باشند ، ضروريست كه حيات مخصوصا « حيات معقول » براى آنان بخوبى تفسير شود و سپس بايستگىها و شايستگىهاى حيات براى مردم به بهترين وجه و با دلائل قانع كننده ارائه شود . در نتيجه مردم با توجه به حياتى بودن آن بايستگىها و شايستگىها ، اراده را نيرومند و محرّك جدى نموده و با نظم و قانون عالى وجود زندگى مىكنند ، در اين موقع است كه حق و باطل قيافه جدى خود را به مردم نشان داده است . 18 ، 23 فأين يتاه بكم و من أين أتيتم استعدّوا للمسيرا الى قوم حيارى عن الحقّ لا يبصرونه ،و موزعين بالجور لا يعدلون به . جفاة عن الكتاب ، نكب عن الطّريق . ( پس از كدامين جهت و كدامين علت به حيرت و سرگردانى افتادهايد و از كدامين سمت بر شما چيره شدهاند آماده شويد براى حركت ، براى مبارزه و جهاد با مردمى كه از راه حق سرگردانند و حق را نمىبينند و تحت تأثير شديد ستم قرار گرفتهاند كه از آن برنميگردند . )اين گمراهى و حيرت از كجا بر سر شما تاختن گرفته است ؟ برخيزيد و براى دفع مفسدان حركت كنيد .
من بشما سست عنصران چه ميگويم ؟ من از شما چه ميخواهم ؟ آيا بشما مىگويم : برويد و تلاش كنيد و از لذائذ خود بگذريد و حتى زندگى خود را وداع بگوييد و دست از مال و منال و مقام و زن و فرزند خود برداريد كه من از اين دنياى آلوده به ناگواريها و آلام شما ، لذت ببرم و يا من از اين دنياى شما كه آنرا سه بار طلاق دادهام و پنج تكبير بهر چه كه در اين دنيا ممكن است سدّ راه حركت بسوى معبودم شود ، زده ام ، بهره مند گردم ؟ واقعا چه فكرى مىكنيد ؟
چرا نمىدانيد كه من از شما چه مىخواهم آيا من از شما مىخواهم كه برويد زندگى خود را وداع بگوييد و جاى مرا در اين دنيا تنگ نكنيد آيا من از شما مىخواهم شمشيرها بر دوش گرفته و راهى ميدان خونبار جنگ شويد و پيروز شويد ، در نتيجه من زمامدارى شما را بدست گرفته چند روزى بر شما امر و نهى كنم من بهيچ وجه گمان نمىبرم كه شما درباره من اين احتمالات ضد عقل و وجدان را بدهيد ، آنچه كه من بشما مى گويم ،گوش روح شما مىتواند با آن آشنا شود ، نه گوش سرتان كه پر از امواج من و ما ، و لذت من و مقام من و تعصب من و بطور كلى زندگى طبيعى حيوانى مىباشد .
آنچه كه من مىگويم ، و آنچه كه من از شما مىخواهم ، همانست كه شخصيت انسانى الهى شما بشما مىگويد و از شما مىخواهد ، و در حقيقت اين من نيستم كه با شما سخن مىگويد ، و اين من نيستم كه از شما مىخواهم نقش من در اين خطاب و عتاب چيزى جز شنواندن و آشناساختن گوش نفس و جان شما با نالههاى سوزناك شخصيت كمال طلب شما نيست . اين شخصيت كمال طلب شما است كه با شما سخن مىگويد ،نه من ، اين شخصيت كمال طلب شما است كه از شما مىخواهد نه من .
دليل روشن اين مدّعا آن آرامش بسيار شگفت انگيز است كه شما پس از انجام تكليف در اين دنيا مىنماييد . اين آرامش از حيث عظمت و ارزش قابل مقايسه با احساس رضايتى كه از مالكيت بر همه جهان در درون شما بوجود مىآيد نيست ، اين آرامش از خود يابى و بثمر رسيدن شخصيت ناشى مىشود ، در صورتيكه احساس رضايت از مالكيت بر جهان هستى ، ناشى از تورم خود طبيعى حيوانى مىگردد كه در مقابل شخصيت كمال طلب شما يك من مجازى است كه تباه كننده جان و شخصيت الهى شما است .
شما ديديد كه آن قوم دور از كتاب الهى و منحرف از طريق حق و حقيقت چه اهانتى بر قرآن و اصول عالى انسانى نمودند . شما ديديد كه آنان چگونه كلمه حق را وسيله رسيدن به باطل نمودند . آيا ديديد چگونه انسانهاى رشد يافته را از دم شمشيرهاى استخدام شده براى كفر و نفاق گذراندند . آيا اين نابكارىها را ديديد يا نديديد ؟ اگر ديده ايد ،
چرا نشستهايد ، باز مىخواهيد به سرگشتگى و حيرت و گمراهى خود ادامه بدهيد ؟ آيا اين جان و شخصيت كمال طلب شما در برابر اين همه ظلم و جور باز در درون شما آرام نشسته و نابودى خود را امضاء مىنمايد 24 ، 31 ما أنتم بوثيقة يعلق بها و لا زوافر عزّ يعتصم إليها . لبئس حشّاش نار الحرب أنتم افّ لكم لقد لقيت منكم برحا يوما أناديكم ، و يوما أناجيكم ، فلا أحرار صدق عند النّداء و لا اخوان ثقة عند النّجا . ( شما داراى آن استحكام و مقاومت ( در راه حق و دفاع از باطل ) نيستيد كه بتوان بشما تكيه كرد و شما آن ياران عزت بخش نيستيد كه بتوان بشما چنگى زد . شما شعلهوركننده پستى براى جنگيد . اف باد بر شما ، من از شما سختى و اذيت ديده ام .
روزى با صداى بلند شما را مىخوانم و روزى ديگر آهسته و بطور نجوى با شما سخن مىگويم ، شما نه آزادمردانى صادقيد در موقعى كه شما را ندا مىكنم و نه برادران راز دار و قابل اطمينانيد در موقع نجوى )شما كه خود را چنان ناتوان ساختهايد كه نمىتوانيد بر پاى خود بايستيد ، من چگونه مىتوانم بر شما تكيه كنم ؟
شما ناتوان نيستيد ، و شما نيرومنديد ، ناتوانى شما معلول تلقين ناتوانى بر خويشتن است كه بدترين ضعف و زبونى را ببار مىآوريد . مناسب است در اينجا مطلبى بسيار سازنده و بديع را از يكى از نويسندگان بسيار زبر دست ، از نظر بگذرانم ،اين نويسنده داستايوسكى است .
او مىگويد :بشر خيلى بدبخت است ، زيرا نمىداند كه خيلى خوشبخت است . بشر خيلى بىايمان است ، زيرا نمىداند ايمان در درون جان او داراى عميقترين ريشه ها است .
آرى ، مىتوان گفت : همه انسانها در اين زندگانى مىتوانند با توجه به امكانات و قانون زندگى ، خود را خوشبخت احساس كنند ، چون با اين شرايط كه گفتيم ، واقعا انسانها در زندگى خوشبخت مىباشند . بدبختى آنان از هنگامى آغاز مىگردد كه براى خود يك عده آرزوها و آرمانها مى سازند كه با قوانين محيط و هستى سازگار نيست ، و يا موجوديت خود انسانها امكان عملى شدن آن آرزوها و وصول به آن آرمانها را دارا نمىباشد .
در اينجا يك نكته ضرورى را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه نبايد آنرا از نظر دور بداريم . آن نكته اينست كه متأسفانه عدهاى بسيار فراوان از مردم ، معنى خوشبختى و بدبختى را با مقياسات كامكارى در خور و خواب و خشم و شهوت و ديگر خواستههاى طبيعى خود مىسنجند ، به اين معنى كه هر كس داراى آن امور باشد خوشبخت و كسى كه فاقد آنها باشد بدبخت است در صورتيكه خوشبختى بمعناى سعادت حقيقى كه برآورنده همه مقتضيات و اميال مادى انسان باضافه اشباع كننده همه خواستهها و تقاضاهاى والاى روحى باشد ، در اين دنيا بهيچ وجه امكان پذير نيست ، آنچه را كه ما با نظر بهمه وجوه و دلائل مربوط به حيات ، مىتوانيم سعادت حقيقى بناميم ، آگاهى و روشنايى به موجوديت خود در قلمرو « آنچنانكه هست » و عمل مخلصانه براى وصول به قلمرو « آنچنانكه بايد و شايد » در حدود امكان مىباشد . و بدبختى داراى معنايى ضد اين معنا است كه گفتيم . بنابراين ، بدبخت حقيقى آن كسى است كه با امكان وصول به اين روشنايى و ورود به قلمرو مزبور ، خود را محروم بسازد .
آرى ، بشر بىايمان نيست بلكه بىايمانى وى از موقعى شروع مىشود كه تلقين بىايمانى بخود مىنمايد . اولاد آدم عليه السلام از هنگاميكه حالت جنينى را پشت سر مىگذارد و خود را در جهانى مىيابد كه با نظم و شكوه خيره كنندهاش بر مبناى يك مشيت عالى در جريان است و خود نيز موجوديست بس عظيم و معنى دار ، از اين موقع ريشه هاى ايمان او به خدا و ابديت در اعماق درونش شروع به روييدن نموده است ،هر اندازه كه او بمقتضاى همين بيدارى حيات خود را تنظيم مىنمايد ، ايمان او بهتر مى رويد تا به ثمر بنشيند كه همان به ثمر نشستن شخصيت او است . حال برگرديم به شكوههاى امير المؤمنين عليه السلام از آن قوم سست عنصر و بى اراده .
مىفرمايد :عللى باعث شده است كه شما خود را باخته ايد و مقاومت و استحكام و نيروى بسيار كلان شخصيت خود را از دست داده ايد . بدينجهت من چگونه بشما دل ببندم و چگونه بر شما تكيه كنم ؟ اگر من چنين فكر كنم كه جنگى را كه شما شعله ور ساخته ايد ، حتما آنرا با كمال تصميم و دلاورى و مقاومت مردانه اداره نموده و آنرا به نتيجه مطلوب خواهيد رسانيد ، در اينصورت شما را نشناخته ام لذا من يارى از خدا مى خواهم و گوش به لبيك كسانى هستم كه بدون خود باختگى و با احساس تشنگى سوزان به لقاء اللّه با من همراه شوند و در انجام تكليف رهسپار پيشگاه آن تكليف كننده بزرگ شويم كه خدا است .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۲