google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱۲5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه صد و بيست و پنجم

125 في التحكيم

و ذلك بعد سماعه لأمر الحكمين 1 إنّا لم نحكّم الرجال ، و إنّما حكّمنا القرآن 2 . هذا القرآن إنّما هو خطّ مستور بين الدّفّتين ، لا ينطق بلسان 4 ، و لا بدّ له من ترجمان 5 . و إنّما ينطق عنه الرّجال 6 . و لمّا دعانا القوم إلى أن نحكّم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولّي عن كتاب اللّه سبحانه و تعالى 7 ، و قد قال اللّه سبحانه : « فإن تنازعتم في شي‏ء فردّوه إلى اللّه و الرّسول » 8 فردّوا إلى اللّه أن نحكم بكتابه 9 ، و ردّه إلى الرّسول أن نأخذ بسنته 10 ، فإذا حكم بالصّدق في كتاب اللّه ، فنحن أحقّ النّاس به 11 ، و إن حكم بسنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، فنحن أحقّ النّاس و أولاهم بها 12 . و أمّا قولكم : لم جعلت بينك و بينهم أجا في التّحكيم 13 ؟ فإنّما فعلت ذلك ليتبيّن الجاهل ، و يتثبّت العالم 14 ، و لعلّ اللّه أن يصلح في هذه الهدنة أمر هذه الأمّة 15 ، و لا توخذ بأكظامها ، فتعجل عن تبيّن الحقّ ، و تنقاد لأوّل الغيّ 16 .

إنّ أفضل النّاس عند اللّه من كان العمل بالحقّ أحبّ إليه و إن نقصه و كرثه من الباطل و إن جرّ إليه فائدة و زاده 17 . فأين يتاه بكم 18 و من أين أتيتم 19 استعدّوا للمسير إلى قوم حيارى عن الحقّ لا يبصرونه 20 ، و موزعين بالجور لا يعدلون به 21 ، جفاة عن الكتاب 22 ، نكب عن الطّريق 23 . ما أنتم بوثيقة يعلق بها 24 ، و لا زوافر عزّ يعتصم إليها 25 . لبئس حشاش نار الحرب أنتم 26 أفّ لكم 27 لقد لقيت منكم برحا 28 ، يوما أناديكم و يوما أناجيكم 29 ،فلا أحرار صدق عند النّداء 30 ، و لا إخوان ثقة عند النّجاء 31

ترجمه خطبه صد و بيست و پنجم

از سخنان آن حضرت در مسئله حكميت ، بعد از آنكه نتيجه آنرا شنيد 1 ما هرگز اشخاص را ( براى قضيه مورد نزاع ) حكم قرار نداديم ، و جز اين نيست كه ما قرآن را حكم نموديم 2 اين قرآن ( كه به صورت كتاب مدون در پيش روى ما است ) خطى است نوشته شده كه در ميان دو طرف جلد قرار گرفته است 3 و اين خطوط نوشته شده زبانى ندارد كه سخنى بگويد 4 و چاره‏اى جز اين نيست كه بايد مفسر و ترجمانى باشد كه قرآن را تفسير كند و توضيح بدهد 5 همانا اين مردمند كه بعنوان درك مقاصد قرآن ، سخن ميگويند 6 در آن هنگام كه مردم ما را براى حكم قرار دادن قرآن در ميان ما دعوت كردند ، ما آن گروه نبوديم كه از قرآن ( كتاب خداوند سبحان ) رويگردان شويم 7 در حاليكه خداوند سبحان فرموده است : ( اگر در چيزى با يكديگر تنازع داشتيد ، آنرا به خدا و رسولش ارجاع نماييد ) 8 ارجاع مورد نزاع بخدا ، اينست كه مطابق كتاب خدا حكم نماييم 9 و ارجاع آن به رسول خدا اينست كه به سنت او تمسك كنيم 10 پس اگر با تمسك به كتاب اللّه حكم صادقانه شود ، شايسته‏ترين مردم به درك و پذيرش آن حكم صادق ما هستيم 11 و اگر مطابق سنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم حكم شود ، باز ما شايسته‏ترين و سزاوارترين مردم به درك و پذيرش و عمل به آن هستيم 12 و امّا اينكه ميگويند : چرا ما بين خود و آنان مدتى را براى حكميت فاصله قرار دادى ؟13

جز اين نيست كه من اين تأخير را بدان جهت روا ديدم كه كسى كه نادان به حقيقت امر است ، آگاه شود و اطّلاع حاصل كند و كسى كه عالم به حقيقت امر است ، در دفاع از حق و اجراى آن مستحكم‏تر گردد 14 و باشد كه خداوند در اين آرامش ( و سكوت ) امر اين امت را اصلاح نمايد 15 و گلوى آن گرفته نشود تا در نتيجه پيش از آشكار شدن حق با شتابزدگى منحرف شود و از آغاز گمراهى مطيع ضلالت شود 16 قطعى است كه با فضيلت‏ترين مردم نزد خداوند كسى است كه براى او عمل به حق اگر چه موجب كاهش ( ظاهرى ) و سختى باشد محبوبتر از باطل بوده است اگر چه آن باطل براى او فائده را جلب كند و موجب افزايش وى گردد .

17 پس از كدامين جهت و كدامين عامل به حيرت و سرگردانى افتاده‏ايد 18 و از كدامين سمت بر شما چيره شدند 19 آماده شويد براى حركت براى مبارزه و جهاد با مردمى كه از راه حق سرگردانند و حق را نمى‏بينند 20 و تحت تأثير شديد ستم قرار گرفته‏اند كه از آن برنمى‏گردند 21 دور از كتاب اللّه و فهم آن هستند 22 و اعراض كنندگان از راه راست 23 شما داراى آن استحكام و مقاومت ( در راه حق و دفاع از باطل نيستيد ) كه بتوان بشما تمسك كرد 24 و شما آن ياران عزّت بخش نيستيد كه بتوان بشما چنگى زد . 25 شما شعله‏ور كننده خوار و پستى براى جنگيد 26 اف باد بر شما 27 من از شما سختى و اذيت ديده‏ام 28 روزى شما را با صداى بلند مى‏خوانم و روزى ديگر آهسته و بطور نجوى با شما سخن مى‏گويم 29 شما نه آزاد مردانى صادقيد در موقعى كه شما را ندا مى‏كنم 30 و نه برادران رازدار و مورد اطمينانيد در موقع نجوى ( سخن آهسته گفتن ) . 31

تفسير عمومى خطبه صد و بيست و پنجم

2 ، 5 إنّا لم نحكّم الرّجال ، و أنّما حكّمنا القرآن . هذا القرآن إنّما هو خطّ مستور بين الدّفّتين لا ينطق بلسان ، و لا بدّ له من ترجمان ( ما هرگز اشخاص را ( براى قضيه مورد نزاع ) حكم قرار نداديم ، و جز اين نيست كه ما قرآن را حكم نموديم . اين قرآن ( كه به صورت كتاب مدون در پيش روى ماست ) خطّى است نوشته شده كه در ميان دو طرف جلد قرار گرفته است و اين خطوط نوشته شده زبانى ندارد كه سخنى بگويد ، چاره‏اى جز اين نيست كه بايد مفسر و ترجمانى وجود داشته باشد كه قرآن را تفسير و توضيح بدهد . )

حكم قرآن است نه اشخاص جاهل و غرض ورز

امير المؤمنين عليه السلام همانگونه كه بارها در سخنانش فرموده است ،بجهت اضطرار بود كه حكميت را قبول فرمود ، و همچنين بارها حيله بازيهاى معاويه و عمر و بن عاص را نه تنها در اين مورد ، بلكه بطور كلى گوشزد فرموده است . با اينحال گروهى غوطه‏ور در جهل و خود خواهى بنام خوارج ، در اين جريان روياروى حجّت عظماى خداوندى مقاومت نموده و با يك تعصب وقيح امير المؤمنين عليه السلام را مورد خطاب و عتاب قرار ميدادند پاسخ بسيار روشن آن حضرت به خوارج در اين خطبه آمده است . در توضيح پاسخ بطور مختصر مطالبى را در ضمن تفسير همه جملات خطبه متذكر ميشويم :

1 ما اشخاص را نه بدانجهت كه مردانى هستند كه ما رضايت بدانها داده ‏ايم ،حكم قرار داديم ، بلكه ما خود قرآن را كه كتاب هدايت و تفكيك كننده حق از باطل است حكم نموديم . به اين شرط كه كاملا مطابق قرآن حكم كنند نه بر مبناى هوى و هوس و مسخره بازيهاى عوامفريبانه .

بنابراين ، ما كه حكم بودن مردان را پذيرفتيم بدانجهت بود كه قرآن كه بظاهر كتابى است مدون نمى‏تواند خود مفسّر و توضيح و توجيه كننده خود باشد و لازم است مردانى عالم و با تقوى و با خلوص آن را تفسير نمايند و توضيح بدهند .

در نتيجه ، وقتى كه ديديم آن دو مرد سرنوشت حياتى همه جوامع اسلامى را با هوى و هوس و مسخره‏بازيهاى عوامفريبانه تعيين كردند ، براى همگان اثبات شد كه آن دو نفر كارى با قرآن نداشتند ، يعنى اصلا چيزى كه در ديدگاه آنان نبود فقط قرآن بود كه ميبايست مطابق آن حكم كنند و مسئله را حل و فصل نمايند .

اگر يك انسان عامى هم بداستان حكميت ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص و مقدمات و چگونگى خود حكميت توجه كند ، مى‏فهمد كه در آن داستان نه منطق دين به كار رفته است و نه منطق اصول سياسى و اجتماعى و اخلاقى و غير ذلك و بهمين جهت است كه گفته شده است : « با اطمينان ميتوان گفت كه : آن دو مرد با نوعى بند و بست و تصنع كار حكميت را بپايان رسانده‏اند » زيرا جريانى كه در آن اتفاق افتاده است ، شبيه به برد و باخت قمار بوده است نه كشف واقعيات و حكم بر طبق آنها .

2 آيا عمرو بن عاص و ابو موسى اينقدر از قرآن و بيعت عمومى مردم با امير المؤمنين عليه السلام بى خبر بودند ، و نميدانستند كه خلافت امير المؤمنين عليه السلام يك حق و حقيقت كاملا واضح است ؟ آيا عمرو بن عاص و ابو موسى واقعا نميدانستند كه اگر نوبت ادّعاى خونخواهى در مقابل ورّاث عثمان به معاويه ميرسيد تازه اين يك ادّعاى حقوقى بود كه اگر بر فرض محال امير المؤمنين عليه السلام دخالتى در قتل عثمان داشت ، معاويه ميتوانست آن ادعا را براه بيندازد ، نه ادّعاى خلافت و زمامدارى كه بهيچ وجه شايستگى آن را نداشت . 7 ، 12 و لمّا دعانا القوم إلى أن نحكم بيننا القرآن لم نكن الفريق المتولّى عن كتاب اللّه سبحانه و تعالى ، و قد قال اللّه سبحانه : « فإنْ تنازعتم فى شي‏ء فردّوه إلى اللّه و الرّسول » فردّه إلى اللّه أن نحكم بكتابه ، و ردّه إلى الرّسول أن نأخذ بسنّته ، فاذا حكم بالصّدق فى كتاب اللّه ، فنحن أحقّ النّاس به ، و إن حكم بسنّة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، فنحن أحقّ النّاس و أولاهم بها . ( در آن هنگام كه مردم ما را براى حكم قرار دادن قرآن در ميان ما دعوت كردند ، ما آن گروهى نبوديم كه از قرآن ( كتاب خداوند سبحان ) رويگردان شويم ، در حاليكه خداوند سبحان فرموده است : « اگر در چيزى با يكديگر تنازع داشتيد ، آنرا به خدا و رسولش ارجاع نماييد . ) ارجاع مورد نزاع بخدا اين است كه مطابق كتاب خدا حكم كنيم . و ارجاع آن به رسولخدا اين است كه به سنّت او تمسك كنيم .

پس اگر حكم صادقانه با تمسك به كتاب اللّه شود ، شايسته‏ترين مردم به درك و پذيرش و عمل به آن حكم صادق ما هستيم . و اگر مطابق سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم حكم شود باز ما شايسته‏ترين و سزاوارترين مردم به درك و پذيرش و عمل به آن هستيم . )

اگر آن حكمين واقعا مطابق كتاب اللّه و سنت رسولخدا حكم ميكردند چه كسى شايسته‏تر از امير المؤمنين عليه السلام و پيروان حقيقى او به پذيرش و عمل به آن حكم بود ؟

3 ترديدى نيست در اينكه اگر آن دو حكم ( با اينكه امير المؤمنين عليه السلام بجهت اضطرار حكميت آن دو را پذيرفته بود ) واقعا مطابق كتاب اللّه و سنت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلم حكم مى‏كردند ، امير المؤمنين عليه السلام كه همه ابعاد شخصيتى او تجسمى از قرآن و سنت بود ، و همچنين پيروان او آن را مى‏پذيرفتند و مورد عمل قرار مى‏دادند .

اين همان على بن ابيطالب عليه السلام است كه ارزش زمامدارى معمولى را با ارزش كفشى كه وصله به آن ميزد مقايسه فرموده و ارزش كفش را به آن زمامدارى ترجيح داده است در مقدمه خطبه 33 كه در موقع حركت براى جنگ با اهل بصره ( كه طلحه و زبير و عايشه براه انداخته بودند ) چنين آمده است :

« عبد الله بن عباس رضى اللّه عنه ميگويد : « در ذى قار به خدمت امير المؤمنين عليه السلام رسيدم و او كفش خود را وصله ميزد ، بمن فرمود : ارزش اين كفش چيست ؟ عرض كردم : قيمتى ندارد ، آن حضرت فرمود : سوگند بخدا ، همين كفش بى‏ارزش براى من محبوبتر است از زمامدارى بر شما ، مگر اينكه حقى را بر پا بدارم يا باطلى را از بين ببرم . . . » آيا چنين شخصيتى براى آن زمامدارى كه در جملات بالا ارزيابى او را درباره آن ديديم ، حق را ناديده مى‏گيرد ؟ 13 ، 16 أمّا قولكم لم جعلت بينك و بينهم أجلا فى التّحكيم ؟ فأنّما فعلت ذلك ليتبيّن الجاهل و يتثبّت العالم ، و لعلّ اللّه أن يصلح فى هذه الهدنة أمر هذه الأمّة و ألا تؤخذ بأكظامها ، فتعجل عن تبيّن الحقّ ، و تنقاد لأوّل الغىّ . ( و اما اينكه ميگويند : چرا ما بين خود و آنان مدتى را براى حكميت قرار دادى ؟ جز اين نيست كه من اين تأخير را بدان جهت روا ديدم كه كسى كه بحقيقت او نادان است آگاه شود و اطّلاع حاصل كند ، و كسى كه عالم به حقيقت امر است ، در دفاع از حق و اجراى آن مستحكم‏تر گردد . و باشد كه خداوند در اين آرامش ، امر اين امت را اصلاح نمايد و گلوى آن گرفته نشود تا در نتيجه پيش از آشكار شدن حق ، با شتابزدگى منحرف شود و از آغاز گمراهى مطيع ضلالت گردد .

پيشنهاد اينكه امير المؤمنين عليه السلام ميبايست در پذيرش حكميت بسرعت عمل كند ، يا ناشى از حماقت بوده است يا غرض ورزى

4 آيا شتابزدگى در مسئله‏اى كه تعيين كننده سرنوشت جوامع اسلامى آن دوران بود ، عاقلانه و مورد رضاى خداوندى بود ؟ اگر هيچ دليلى بر غرض ورزى يا حماقت خوارج ، جز همين پيشنهاد تعجيل در چنان امر حساس و سرنوشت ساز نبود ،كافى بود اثبات كند كه آن گروه يا عقل نداشتند و يا اخلاص ، زيرا دلائلى كه امير المؤمنين عليه السلام براى اثبات لزوم عدم تعيين وقت مشخص براى حكميت اقامه فرموده است ، پوشيده نبود مگر بر كسى كه يا واقعا انديشه و تعقلى نداشت و يا اينكه تعصب و خود كامگى بكلّى صفا و خلوص انسانى را از وى سلب كرده بود . دلايل آن بزرگوار بدينقرار است :

يك مردم نادان بتوانند در آن مهلتى كه داشتند به تحقيق و بررسى بپردازند و تا آنجا كه بتوانند از حقيقت امر اطلاعى بدست بياورند و بفهمند كه خود كامگان غدّار روزگار ميخواهند با چه وسيله‏اى بكدامين هدف برسند ؟ بديهى است كه فقط بافرصت كافى بود كه آنان مى‏توانستند به مقدار فهم و شعورى كه داشتند تا حدودى اطلاع حاصل كنند كه آن قوم مقام پرست كه نادانان بينوا را از انسانيت مسخ نموده و بصورت خفّاش‏هايى ضد خورشيد درآورده‏اند ، مقصدى جز اين ندارند كه قرآن را در ميان بياورند و آنرا بطور ساختگى شفيع و حكم قرار بدهند ، و سپس بر خلاف محتويات قرآن عمل كنند .

آيا نصب كردن يزيد تبهكار براى زمامدارى مطابق قرآنى بود كه آن قرآن نشناسان در صفين آن را علم كرده و حكم قرار داده بودند ، و يا كشتن حجر بن عدى‏ها كه از شخصيت‏هاى بسيار با عظمت اسلام و مسلمين بودند ، يا زير پا گذاشتن همه معاهداتى كه سر دسته آنان معاويه با امام حسن مجتبى عليه السلام بسته بود و دو و همچنين كسانى كه از حقايق امور در غائله صفين و پديده حكميت اطلاعى داشتند ، بر دانايى و ايمان و اخلاصشان درباره آن دو بيفزايند .

بديهى است كه مراحل علم با نظر به آثار آنها بسيار مختلف است كه در سه مرحله كلّى خلاصه مى‏شوند : علم اليقين ، عين اليقين و حق اليقين . آنچه كه مطلوب است ، ترقى درك و علم از مراحل پايين به مرحله حق اليقين و وصول به مرحله‏ايست كه معلوم نوعى اتحاد با عالم پيدا مى‏كند .

سه علت ديگر كه فقط براى انسانهاى باتقوى مطرح است ، اميد بروز حوادث روشنگر است كه در صورت فرصت امكان پذير بود . در اين فرصت احتمال افزايش تحقيقات و قانع ساختن افراد ناآگاه بوسيله خردمندان آگاه از حيله‏گرى شاميان و عواقب ناگوار « حكميت » بسيار قوى بود .

خوارج آنقدر تحت تأثير تبليغات پوچ مزدوران خودكامگان قرار گرفته بودند كه حتى از درك روشنترين حقيقت نيز بدور بودند ، زيرا آنان نمى‏ فهميدند كه هر چه زمان مى‏گذشت و « حكميت » به تأخير مى‏افتاد ، واقعيت روشنتر مى‏ گشت و پرده از روى حيله‏گريها و مكر پردازيهاى معاويه و عمرو عاص مقام پرستش برداشته مى‏شد ، لذا عجله در امر « حكميت » خواسته بسيار جدى آن دو دنيا پرست بود ، نه امير المؤمنين عليه السلام كه از هر لحظه‏اى از زمان با ارزشترين استفاده را براى انجام تكاليف خود مى‏نمود .

و ترديدى نيست در اينكه در آن موقعيت ، پذيرش سرعت در « حكميت » كه مطلوب جدى معاويه و پيروان او بود ،نوعى اجابت كردن تردستى دشمنان در اين مسئله سرنوشت ساز بوده و بوجود آوردن مانع از استفاده امير المؤمنين از لحظات زمان فرصت .

چهار خود آرامش كه موجب اعتدال اعصاب و وضع مغزى و روانى طرفين خصومت مى‏باشد ، مى‏توانست كمك بزرگى براى كشف واقعياتى نمايد كه به اصلاح امر طرفين منتهى گردد .

پنج در موضوعى به اهميت « حكميت » كه قطعا در سرنوشت جوامع اسلامى تأثير بسزايى داشت و داراى ابعاد و جهات گوناگونى بود ، تصميم‏گيرى سريع در حقيقت فشردن گلوى فرماندهان و صاحبنظران در غائله صفين بود كه بدست خود محورانى كامجو بوجود آمده بود . مهلت براى تفكر رده بالا از مردم در يك حادثه بسيار مهم و خطرناك بقدرى حياتى و روشن است كه محال است از مغز يك انسان عاقل خلاف آن خطور نمايد . 17 إنّ أفضل النّاس عند اللّه من كان العمل بالحقّ أحبّ إليه و إن نقصه و كرثه من الباطل و إن جرّ إليه فائدة و زاده ( قطعى است كه با فضيلت‏ترين مردم نزد خداوند كسى است كه براى او عمل به حق ( اگر چه موجب كاهش ظاهرى و سختى براى او است ) محبوبتر از باطل بوده باشد ، اگر چه آن باطل براى او فائده جلب كند و موجب افزايش وى گردد . )

براى تكامل انسانى ، هم عمل به حق ضرورت دارد [ اگر چه از امتيازات دنيوى او بكاهد و او را در سختى‏ها فرو برد ] و هم اجتناب از باطل ، اگر چه براى او نفعى داشته باشد و بر امتيازات دنيوى او بيفزايد .

با تفسيرى كه انسانهاى معمولى درباره حق و باطل در ذهن خود دارند و با معنايى كه براى افزايش و كاهش و فائده و ضرر براى خود تصور مى‏نمايند ، حيات خود را آگاهانه يا ناآگاهانه در اختيار عوامل پست مادّه و ماديات مى‏گذارند بدين ترتيب اين خطا در تفسير و تصور حيات ، آنان را تا پوچى به سقوط مى‏كشاند . نبايد چنين گمان كرد كه همه مردم در اين تفسير و تصور خطا كارانه از هر گونه تعمد و علم بدورند ،تا گفته شود : آنان معذورند و به اصطلاح فقهى جاهل قاصرند .

زيرا انسانها بحدّ لازم و كافى آن اندازه اصول و قواعد فطرى در ذهن خود دارند كه بتوانند با توجه به آنها خود را از اين تفسير و تصور خطا كارانه بر حذر بدارند .

بنظر مى‏رسد علت اساسى اين ذلت گرايى ، هوى پرستى و خود خواهى است ، نه جهل و تاريكى قابل پوزش و چشم پوشى . بسيار فراوان است عدّه افرادى كه با داشتن اطلاعات لازم درباره حق و باطل و اينكه اين دو مفهوم اساسى‏ترين نقش را در حيات انسانى در اختيار دارند ، با خود خواهى‏هاى بسيار عميق و بظاهر آراسته با علم و فلسفه و هنر و فلسفه علمى و علم فلسفى و حتى ادبيات و متأسفانه با مفاهيم عرفانى ، چنان رنگ حق و باطل را بر خود و بر ديگران مات مى‏كنند كه قابل توصيف نيست .

شگفتا اين ساربانان كه بر پشت شترهاى خود ، تعدادى جوان ناآگاه و مردم غافل را سوار نموده و آن شترها را به بيابان پوچى كه سرابش را با نمودهاى معرفتى آب نما نمايش مى‏دهند مى‏رانند و سودى كه از اين ساربانى بدست مى‏آورند ، يك خود طبيعى تورم يافته است كه اگر مبدل به مغز آدمى شود ، مغز صدها چنگيز بمب اتمى بدست مى‏گردد كه مى‏تواند با فريبكارى علم و فلسفه ( كه آيا اين بمب را ذرات تشكيل مى‏دهد يا امواج ؟ ) همه تمدن‏ها و جانهاى آدميان را چند لحظه نابود بسازد . اين سخن باطل را كنار بگذاريد كه اگر انسان حق و باطل را واقعا بشناسد ، با بى‏اعتنايى از آن دو ، نمى‏گذرد . اينكه بعضى‏ها مى‏گويند :

آدمى اگر حق و باطل را بشناسد محال است ترتيب اثر ندهد ، يعنى اگر حق را بشناسد حيات خود را با آن وفق مى‏دهد و اگر باطل را درك كند ، قطعا از آن اجتناب مى‏كند ،سخن صحيح نيست . روشنترين و محكمترين دليل اين مسئله اينست كه از آغاز تاريخ بشرى تاكنون ، هر انسانى كه از مغز و روان معتدل برخوردار بوده است ، پليدى و رذالت خود خواهى را پذيرفته است ، شايد كسى پيدا نشود كه از عقل سليم و درك طبيعى برخوردار باشد ، و كلمه « اى خود خواه » را دشنام تلقى نكند . با اينحال ، يعنى با يقين همه انسانها به پليدى و رذالت خود خواهى ، آيا شايع‏تر از بيمارى روانى « خود خواهى » چيزى مى‏توان سراغ گرفت ؟ نه هرگز .

آيا شما يك انسانى را كه از درك و فهم معمولى بهره‏مند باشند و قبح دروغ و نيرنگ بازى را نداند ، سراغ داريد ؟ قطعى است كه پاسخ منفى است . حال بايد ديد : علت يا علل حقيقى بى‏اعتنايى مردم معمولى به تأثير جدى حق و باطل در زندگى چيست ؟

1 اينكه درك و علم انسانى درباره مورد حق و باطل به درجه‏اى نرسد كه بتواند انسان را به پذيرش و عمل به آن تحريك جدى كند ، ولى از نظر روانى آن آمادگى را دارد كه اگر هر يك از آن دو را واقعا درك كند و يقين نمايد ، آنرا جدّى تلقى نموده و آن را در زندگى خود بطور كامل به محاسبه در مى‏آورد .

2 كسانى هستند كه حكم ذاتى حق و باطل را نمى‏دانند ، به اين معنى كه نمى‏دانند همانگونه كه عالم هستى نظمى و قانونى دارد كه تخلف را از آن ، نتيجه‏اى جز تباهى ندارد ، حق و باطل هم در صورت ناديده گرفتن آن دو حيات آنان را به تباهى خواهد كشاند . مثلا مى‏دانند كه اگر سقف اتاقشان پايين بيايد ، مطابق قانون غلبه نيرومند بر ناتوان و عدم مقاومت ضعيف در مقابل قوى همه شكستنى‏ هاى آن اتاق خواهد شكست ،از آنجمله استخوان جمجمه‏ ها و دست‏ها و پاها و دنده‏هاى كسانى كه در آن اتاق نشسته يا ايستاده يا خوابيده بودند ، ولى اين حقيقت را نمى‏دانند كه حيات انسانى هم همانگونه كه از نظر جسمانى ، قوانينى دارد و با تخلف از آن ، به انواع ناگواريها و حتى بيماريهاى مرگزاى دچار خواهد گشت ، همين حيات از نظر شئون اجتماعى و حقوقى و اقتصادى و سياسى و علمى نيز قوانينى دارد كه عمل و مراعات آنها حق ، و رها كردن و بى‏اعتنايى به آنها باطل است .

اساسى‏ ترين عامل اين نادانى مهلك ، احساس آزادى و قابليت انعطافى است كه انسانها در موارد رويارويى با قوانين شئون حيات فردى و اجتماعى در خود مى‏بينند ، متأسفانه انسانها معمولا نمى‏دانند كه آنان با احساس آزادى در اشباع اميال حيوانى طبيعى و قابليت انعطاف و انحراف از حق و يا ارتكاب باطل به مرحله پست‏تر از مادّه بى‏شعور و ناآزاد سقوط مى‏كنند .

زيرا ماده چه در صورت جمادات و چه نباتات و حيوانات هرگز در حركات و جريانات خود از روى علم و عمد با ديگر موجودات حالت تزاحم و تضاد ندارند ، ولى آدمى با داشتن آگاهى و اطلاع از قوانين روح كه يكى از آنها وقاحت تزاحم و آسيب رساندن بديگران است ، چنين كارى را انجام مى‏دهد 3 عده‏اى از متفكر نماها در تاريخ مخصوصا در دوران معاصر ما پيدا شده و با قيافه‏اى علم نما ، احساس آزادى و قابليت انعطاف بشر را از جهت تمايلات وتحريكات غرايز درك كرده ، ولى قوانين حاكم بر روح و روان و جان بشرى را درك نكرده‏اند و از اين طرز تفكر ، اعتبارى بودن حق و باطل را نتيجه گرفته‏اند اين طرز تفكر رگهايى در فلسفه‏ هاى گذشتگان داشته است ، ولى گذشتگان نمى‏خواستند انسانها را از شناخت و پذيرش حق و شناخت باطل و اجتناب از آن محروم بدارند . از طرف ديگر تكاليف امتحانى در عبادات چيزى نيستند كه قابل انكار باشند ، ولى اين گونه تكاليف مخصوص عبادات است .

آنان مى‏گفتند يا مى‏توان گفتارشان را چنين توجيه نمود : كه ملاك حق و باطل فقط در تحرك و تصميم و اقدام انسانى است به آنچه كه تكليف شده است ، و حق در حقيقت عبارتست از تحرك و تصميم و اقدام مزبور و عمل به آن تكليف ، و باطل عبارتست از بى‏اعتنايى و عدم تحرك براى انجام تكليف ،مانند تكاليف امتحانى . چنانكه در تكليف حضرت ابراهيم خليل الرحمن عليه السلام براى قربانى كردن فرزندش ديديم .

آن مصلحت كه موجب جعل تكليف براى آن حضرت بود ، حركت و تصميم و اقدام به ذبح فرزند بود و با تحقق جدى اين امور از آن حضرت ، تكليف بجا آورده شد و خداوند فرمود : فلما اسلما و تله للجبين . و ناديناه ان يا ابراهيم . قد صدقت الرؤيا انا كذلك نجزى المحسنين . ان هذا لهو البلاء المبين [ الصافات آيه 103 تا 106] ( هنگاميكه آن پدر و فرزند ( ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام ) تسليم تكليف الهى شدند و ابراهيم ، اسماعيل را به روى خوابانيد ، و ما ندا كرديم اى ابراهيم تو تكليفى را كه در رؤيا براى تو متوجه ساخته بوديم ، امتثال نمودى ، و ما بدينسان پاداش نيكوكاران را خواهيم داد . و اينست آزمايش آشكار . ) امير المؤمنين عليه السلام در خطبه قاصعه در توصيف كعبه مقدسه چنين مى‏فرمايد :

أ لا ترون أنّ اللّه سبحانه ، إختبر الأوّلين من لدن آدم صلوات اللّه عليه ، إلى الآخرين من هذا العالم ، بأحجار لا تضرّ و لا تنفع ، و لا تبصر و لا تسمع ، فجعلها بيته الحرام « الّذى جعله للنّاس قياما ثمّ وضعه بأوعر بقاع الأرض حجرا ، و أقلّ نتائق الدّنيا مدرا ، و أضيق بطون الأودية قطرا . . . إبتلاء عظيما ، و امتحانا شديدا و اختيارا مبينا و تمحيصا بليغا ،جعله اللّه سببا لرحمته ، و وصلة إلى جنّته . . . ) ( مگر نمى‏بينيد خداوند سبحان گذشتگان را از زمان حضرت آدم صلوات اللّه عليه تا آخرين آيندگان از اين دنيا با مقدارى از سنگهاى ( رويهم چيده شده ) كه نه ضررى مى‏رسانند و نه نفعى ، آزمايش كرده ، آن سنگها را بيت الحرام خود قرار داده ( كه براى مردم وسيله قيام براى خدا بوده باشد ) سپس خداوند آن بيت را در شديدترين سنگلاخ‏هاى روى زمين بنا نهاد كه از جهت ارتفاع و مواد سنگى و كلوخى پايين‏ترين نقاط دنيا و داراى دره‏هايى با كوتاهترين قطر ، ميان كوههاى خشن و ريگهاى نرمى كه حركت در آن بسيار سخت است . . . در اين عبادت ابتلاى بزرگ و امتحان شديد و آزمايشى است آشكار و تصفيه‏ايست كامل كه خداوند اين عبادت سخت را سبب رحمت و موجب وصول به بهشت خود قرار داده است . ) بديهى است همانگونه كه متذكر شديم اينگونه تكاليف مخصوص به عبادت است . و در غير عبادات همه تكاليف يا به علت مصالح و مفاسد بعد جسمانى انسانها است و يا به علت مصالح و مفاسد بعد روحى آنان مى‏باشد .

آيا هيچ عاقلى احتمال مى‏دهد كه وجوب اجتناب از پليدى از اموريست اعتبارى ؟ اينكه خود جعل و وضع تكليف امريست اعتبارى ، غير از متعلق تكليف است كه واقعيات عينى و داراى آثار و نتايج عينى مى‏باشد . [ 1 ] و چنانكه در گذشته اشاره كرديم همانگونه كه عالم ماده و ماديات قانون دارد و هر كسى كه در ارتباط با آنها قرار بگيرد ، قطعا با واقعياتى ارتباط بر قرار مى‏كند كه مقدارى از آنها با وجود او سازگار است و مقدارى ديگر ناسازگار .

اين سازگارى و ناسازگارى از اعتباريات نيستند ، بلكه واقعياتى عينى و داراى اصالت مى‏باشند ، هر انسانى كه بخواهد در ارتباط با ماده و ماديات حركت كند و حيات خود را ادامه بدهد ، بدون ترديد قوانين حاكم بر وجود خود را و همچنين قوانين حاكم بر ماده و ماديات را آگاهانه يا ناآگاه ، آزادانه يا ناآزاد مراعات مى‏كند . حال مى‏گوييم ضرورت سازگار نمودن وجود انسانى با عالم ماده و ماديات كه در حال ارتباط با آنهاست حق ، و بى‏اعتنايى به آن باطل است ، مگر اينكه به آن گونه اختلال مغزى و يا روانى دچار شود كه خود حيات و قانون آنرا زير پا بگذارد .

[ 1 ] براى اطلاع بيشتر از اين مسئله كه در تحقيقات گذشتگان ، اين مبحث وجود داشته است ، مراجعه شود به كتاب المغنى ج 17 املاء قاضى عبد الجبار المعتزلى الاسد آبادى قسمت الشرعيات فصل فى بيان ما يدل على تحريم الإفعال الشرعية و قبحها ص 130 تا 134 .

4 يكى ديگر از علل بى‏اعتنايى به حق و باطل و اهميت مثبت و منفى آن دو ،عبارتست از سستى اراده در تعيين وضع مناسب خود در برابر حق و باطل . بايد بدانيم كه سستى اراده در تعيين وضع مناسب خود در برابر حق و باطل ناشى است از حياتى تلقى نكردن دو موضوع حق و باطل مى‏باشد . همه ما مى‏دانيم كه :

اندازه قدرت و تحرك جدى اراده درباره يك موضوع با مقدار حياتى تلقى شدن آن موضوع رابطه مستقيم دارد .

باين معنى كه هر اندازه يك موضوع براى انسان حياتى‏تر تلقى شود ، به همان اندازه بر قدرت و تحرك و جوشش اراده او افزوده مى‏شود . مگر اينكه نيروى اراده و عامل تحرك جدى اراده از بين رفته يا كاهش يافته باشد مانند دورانهاى بيمارى ، يا انواع ناتوانى‏هاى عملى و كهنسالى و غير ذلك . و بالعكس ، يعنى هر اندازه كه يك موضوع بيشتر فاقد اهميت حياتى باشد ، به همان اندازه از قدرت و تحرك و جوشش اراده درباره آن موضوع كاسته مى‏شود .

بنابراين اصل اساسى ، براى اينكه مردم جامعه در برابر حق و باطل وضع روانى جدى داشته باشند ، ضروريست كه حيات مخصوصا « حيات معقول » براى آنان بخوبى تفسير شود و سپس بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى حيات براى مردم به بهترين وجه و با دلائل قانع كننده ارائه شود . در نتيجه مردم با توجه به حياتى بودن آن بايستگى‏ها و شايستگى‏ها ، اراده را نيرومند و محرّك جدى نموده و با نظم و قانون عالى وجود زندگى مى‏كنند ، در اين موقع است كه حق و باطل قيافه جدى خود را به مردم نشان داده است . 18 ، 23 فأين يتاه بكم و من أين أتيتم استعدّوا للمسيرا الى قوم حيارى عن الحقّ لا يبصرونه ،و موزعين بالجور لا يعدلون به . جفاة عن الكتاب ، نكب عن الطّريق . ( پس از كدامين جهت و كدامين علت به حيرت و سرگردانى افتاده‏ايد و از كدامين سمت بر شما چيره شده‏اند آماده شويد براى حركت ، براى مبارزه و جهاد با مردمى كه از راه حق سرگردانند و حق را نمى‏بينند و تحت تأثير شديد ستم قرار گرفته‏اند كه از آن برنميگردند . )اين گمراهى و حيرت از كجا بر سر شما تاختن گرفته است ؟ برخيزيد و براى دفع مفسدان حركت كنيد .

من بشما سست عنصران چه ميگويم ؟ من از شما چه ميخواهم ؟ آيا بشما مى‏گويم : برويد و تلاش كنيد و از لذائذ خود بگذريد و حتى زندگى خود را وداع بگوييد و دست از مال و منال و مقام و زن و فرزند خود برداريد كه من از اين دنياى آلوده به ناگواريها و آلام شما ، لذت ببرم و يا من از اين دنياى شما كه آنرا سه بار طلاق داده‏ام و پنج تكبير بهر چه كه در اين دنيا ممكن است سدّ راه حركت بسوى معبودم شود ، زده ‏ام ، بهره ‏مند گردم ؟ واقعا چه فكرى مى‏كنيد ؟

چرا نمى‏دانيد كه من از شما چه مى‏خواهم آيا من از شما مى‏خواهم كه برويد زندگى خود را وداع بگوييد و جاى مرا در اين دنيا تنگ نكنيد آيا من از شما مى‏خواهم شمشيرها بر دوش گرفته و راهى ميدان خونبار جنگ شويد و پيروز شويد ، در نتيجه من زمامدارى شما را بدست گرفته چند روزى بر شما امر و نهى كنم من بهيچ وجه گمان نمى‏برم كه شما درباره من اين احتمالات ضد عقل و وجدان را بدهيد ، آنچه كه من بشما مى‏ گويم ،گوش روح شما مى‏تواند با آن آشنا شود ، نه گوش سرتان كه پر از امواج من و ما ، و لذت من و مقام من و تعصب من و بطور كلى زندگى طبيعى حيوانى مى‏باشد .

آنچه كه من مى‏گويم ، و آنچه كه من از شما مى‏خواهم ، همانست كه شخصيت انسانى الهى شما بشما مى‏گويد و از شما مى‏خواهد ، و در حقيقت اين من نيستم كه با شما سخن مى‏گويد ، و اين من نيستم كه از شما مى‏خواهم نقش من در اين خطاب و عتاب چيزى جز شنواندن و آشناساختن گوش نفس و جان شما با ناله‏هاى سوزناك شخصيت كمال طلب شما نيست . اين شخصيت كمال طلب شما است كه با شما سخن مى‏گويد ،نه من ، اين شخصيت كمال طلب شما است كه از شما مى‏خواهد نه من .

دليل روشن اين مدّعا آن آرامش بسيار شگفت انگيز است كه شما پس از انجام تكليف در اين دنيا مى‏نماييد . اين آرامش از حيث عظمت و ارزش قابل مقايسه با احساس رضايتى كه از مالكيت بر همه جهان در درون شما بوجود مى‏آيد نيست ، اين آرامش از خود يابى و بثمر رسيدن شخصيت ناشى مى‏شود ، در صورتيكه احساس رضايت از مالكيت بر جهان هستى ، ناشى از تورم خود طبيعى حيوانى مى‏گردد كه در مقابل شخصيت كمال طلب شما يك من مجازى است كه تباه كننده جان و شخصيت الهى شما است .

شما ديديد كه آن قوم دور از كتاب الهى و منحرف از طريق حق و حقيقت چه اهانتى بر قرآن و اصول عالى انسانى نمودند . شما ديديد كه آنان چگونه كلمه حق را وسيله رسيدن به باطل نمودند . آيا ديديد چگونه انسانهاى رشد يافته را از دم شمشيرهاى استخدام شده براى كفر و نفاق گذراندند . آيا اين نابكارى‏ها را ديديد يا نديديد ؟ اگر ديده ‏ايد ،

چرا نشسته‏ايد ، باز مى‏خواهيد به سرگشتگى و حيرت و گمراهى خود ادامه بدهيد ؟ آيا اين جان و شخصيت كمال طلب شما در برابر اين همه ظلم و جور باز در درون شما آرام نشسته و نابودى خود را امضاء مى‏نمايد 24 ، 31 ما أنتم بوثيقة يعلق بها و لا زوافر عزّ يعتصم إليها . لبئس حشّاش نار الحرب أنتم افّ لكم لقد لقيت منكم برحا يوما أناديكم ، و يوما أناجيكم ، فلا أحرار صدق عند النّداء و لا اخوان ثقة عند النّجا . ( شما داراى آن استحكام و مقاومت ( در راه حق و دفاع از باطل ) نيستيد كه بتوان بشما تكيه كرد و شما آن ياران عزت بخش نيستيد كه بتوان بشما چنگى زد . شما شعله‏وركننده پستى براى جنگيد . اف باد بر شما ، من از شما سختى و اذيت ديده ‏ام .

روزى با صداى بلند شما را مى‏خوانم و روزى ديگر آهسته و بطور نجوى با شما سخن مى‏گويم ، شما نه آزادمردانى صادقيد در موقعى كه شما را ندا مى‏كنم و نه برادران راز دار و قابل اطمينانيد در موقع نجوى )شما كه خود را چنان ناتوان ساخته‏ايد كه نمى‏توانيد بر پاى خود بايستيد ، من چگونه مى‏توانم بر شما تكيه كنم ؟

شما ناتوان نيستيد ، و شما نيرومنديد ، ناتوانى شما معلول تلقين ناتوانى بر خويشتن است كه بدترين ضعف و زبونى را ببار مى‏آوريد . مناسب است در اينجا مطلبى بسيار سازنده و بديع را از يكى از نويسندگان بسيار زبر دست ، از نظر بگذرانم ،اين نويسنده داستايوسكى است .

او مى‏گويد :بشر خيلى بدبخت است ، زيرا نمى‏داند كه خيلى خوشبخت است . بشر خيلى بى‏ايمان است ، زيرا نمى‏داند ايمان در درون جان او داراى عميق‏ترين ريشه‏ ها است .

آرى ، مى‏توان گفت : همه انسانها در اين زندگانى مى‏توانند با توجه به امكانات و قانون زندگى ، خود را خوشبخت احساس كنند ، چون با اين شرايط كه گفتيم ، واقعا انسانها در زندگى خوشبخت مى‏باشند . بدبختى آنان از هنگامى آغاز مى‏گردد كه براى خود يك عده آرزوها و آرمانها مى ‏سازند كه با قوانين محيط و هستى سازگار نيست ، و يا موجوديت خود انسانها امكان عملى شدن آن آرزوها و وصول به آن آرمانها را دارا نمى‏باشد .

در اينجا يك نكته ضرورى را بايد مورد توجه قرار بدهيم كه نبايد آنرا از نظر دور بداريم . آن نكته اينست كه متأسفانه عده‏اى بسيار فراوان از مردم ، معنى خوشبختى و بدبختى را با مقياسات كامكارى در خور و خواب و خشم و شهوت و ديگر خواسته‏هاى طبيعى خود مى‏سنجند ، به اين معنى كه هر كس داراى آن امور باشد خوشبخت و كسى كه فاقد آنها باشد بدبخت است در صورتيكه خوشبختى بمعناى سعادت حقيقى كه برآورنده همه مقتضيات و اميال مادى انسان باضافه اشباع كننده همه خواسته‏ها و تقاضاهاى والاى روحى باشد ، در اين دنيا بهيچ وجه امكان پذير نيست ، آنچه را كه ما با نظر بهمه وجوه و دلائل مربوط به حيات ، مى‏توانيم سعادت حقيقى بناميم ، آگاهى و روشنايى به موجوديت خود در قلمرو « آنچنانكه هست » و عمل مخلصانه براى وصول به قلمرو « آنچنانكه بايد و شايد » در حدود امكان مى‏باشد . و بدبختى داراى معنايى ضد اين معنا است كه گفتيم . بنابراين ، بدبخت حقيقى آن كسى است كه با امكان وصول به اين روشنايى و ورود به قلمرو مزبور ، خود را محروم بسازد .

آرى ، بشر بى‏ايمان نيست بلكه بى‏ايمانى وى از موقعى شروع مى‏شود كه تلقين بى‏ايمانى بخود مى‏نمايد . اولاد آدم عليه السلام از هنگاميكه حالت جنينى را پشت سر مى‏گذارد و خود را در جهانى مى‏يابد كه با نظم و شكوه خيره كننده‏اش بر مبناى يك مشيت عالى در جريان است و خود نيز موجوديست بس عظيم و معنى‏ دار ، از اين موقع ريشه ‏هاى ايمان او به خدا و ابديت در اعماق درونش شروع به روييدن نموده است ،هر اندازه كه او بمقتضاى همين بيدارى حيات خود را تنظيم مى‏نمايد ، ايمان او بهتر مى‏ رويد تا به ثمر بنشيند كه همان به ثمر نشستن شخصيت او است . حال برگرديم به شكوه‏هاى امير المؤمنين عليه السلام از آن قوم سست عنصر و بى‏ اراده .

مى‏فرمايد :عللى باعث شده است كه شما خود را باخته‏ ايد و مقاومت و استحكام و نيروى بسيار كلان شخصيت خود را از دست داده ‏ايد . بدينجهت من چگونه بشما دل ببندم و چگونه بر شما تكيه كنم ؟ اگر من چنين فكر كنم كه جنگى را كه شما شعله ‏ور ساخته ‏ايد ، حتما آنرا با كمال تصميم و دلاورى و مقاومت مردانه اداره نموده و آنرا به نتيجه مطلوب خواهيد رسانيد ، در اينصورت شما را نشناخته ‏ام لذا من يارى از خدا مى‏ خواهم و گوش به لبيك كسانى هستم كه بدون خود باختگى و با احساس تشنگى سوزان به لقاء اللّه با من همراه شوند و در انجام تكليف رهسپار پيشگاه آن تكليف كننده بزرگ شويم كه خدا است .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۲

 

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=