122 متن خطبه صد و بيست و دوم
ترجمه خطبه صد و بيست و دوم
اين خطبه را براى خوارج فرمودند موقعى كه به لشگرگاه آنان رفتند ،در حاليكه آنان اصرار به انكار حكومت داشتند 1 آيا همه شما در صفين بوديد ؟ 2 پاسخ دادند : بعضى از ما حاضر بودند و بعضى ديگر حضور نداشتند 3 فرمود : پس به دو قسمت تقسيم شويد 4 آنانكه در صفين حضور داشتند گروهى باشند 5 و كسانى كه در آنجا نبودند گروهى ديگر 6 تا اينكه با هر يك از دو گروه سخن مناسب آن را بگويم 7 آنگاه مردم را صدا كرده فرمود : 8 از سخن گفتن خوددارى كنيد و به مطلب من گوش فرا بدهيد 9 و با دلهايتان با من روياروى شويد 10 آنگاه ما از هر كسى كه شهادتى خواستيم آنچه را كه در آن مورد مىداند ، بگويد 11 سپس آنان را با سخنى طولانى 12 مخاطب قرار داده فرمود 13 آيا وقتى كه سپاهيان معاويه قرآنها را از روى مكر بازى و غافلگير كردن و حيلهگرى و نيرنگ بازى بلند كردند 14 ، شما نبوديد كه گفتيد : آنان ( سپاهيان معاويه كه شما را غافلگير كرده بودند ) برادران ما هستند و دعوت ما را به اسلام پذيرفته اند 15 آنان از ما قطع نظر كردن از گذشته را مىخواهند و آنان به كتاب خداوند سبحان پناه بردهاند 16 پس رأى صحيح اينست كه از آنان بپذيريم و از تنگنايى كه در آن قرار گرفته اند نجاتشان بدهيم ؟ 17 من آن موقع در پاسخ شما گفتم :اين نيرنگ بازى كه براه انداختهاند ظاهرش ايمان است و باطنش عداوت 18 اولش رحمت است و آخرش ندامت 19 بر موقعيت و وضع خودتان پا بر جاى باشيد 20 و راهى را كه پيش گرفته ايد ادامه بدهيد 21 و براى جهاد با آن نابكاران دندان روى دندان بفشاريد 22 و هيچ التفاتى به نعره نعره زنى ننماييد كه اگر اجابت شود گمراه خواهد كرد و اگر بحال خود رها شود و پاسخش داده نشود ، پست و ذليل خواهد گشت 23 با همه اين اصرار كه من براى ردّ مسئله حكميت داشتم كارى كه آن نابكاران ميخواستند انجام شد ، و من ديدم شما بوديد كه اين كار نابخردانه و فساد انگيز را در اختيار آنان گذاشتيد 24 و سوگند بخدا ، پذيرش حكميت در حاليكه من از آن خوددارى مىكردم ،براى من واجب نبود تا احكام الزامى آن ، مرا ملزم نمايد 25 و در صورت مخالفت خدا گناه ترك واجب را بر عهده من بگذارد 26 و سوگند بخدا ، اگر حكميت را مىپذيرفتم ،باز بر حق بودم و لازم بود كه از من پيروى شود 27 و قطعا كتاب خداوندى با من است ،از موقعى كه با آن دمساز شدهام ، از آن جدا نگشتهام 28 ما در گذشته با رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم بوديم 29 و كشتار بر پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان ما دور مىزد 30 و ما در برابر هر مصيبت و شدتى جز افزايش ايمان 31 و ادامه حركت در مسير حق و تسليم به امر خداوندى و شكيبائى بر سوزش زخمها چيزى نداشتيم 32 ولى ما امروز با برادران اسلامى خود مىجنگيم به جهت لغزش و انحراف و شبهه و تاويلى كه بر آنان روى داده است 33 و اگر ما در خصلتى اميد داشته باشيم كه بوسيله آن پراكندگى ما را جمع كند 34 و بوسيله آن خصلت به مهر و محبت ميان خود نزديك شويم 35 ، ما به آن ميل مىكنيم و از غير آن خصلت خود دارى مينماييم 36 .
تفسير عمومى خطبه صد و بيست و دوم
2 ا كلّكم شهد معنا صفين . . . ( آيا همه شما در صفين با ما بوديد ؟ . . . ) تا سطر ششم متن اين خطبه نيازى به تفسير ندارد ، لذا مىپردازيم به جملات بعدى . 14 ، 17 ا لم تقولوا عند رفعهم المصاحف حيلة و غيلة و مكرا و خديعة ، : اخواننا و اهل دعوتنا ، استقالوا و استراحوا الى كتاب اللّه ، فالراى القبول منهم و التنفيس عنهم ؟ ( آيا وقتى كه سپاهيان معاويه قرآنها را از روى مكر بازى و غافلگير كردن و حيلهگرى و نيرنگ بازى بلند كردند ، شما نبوديد كه گفتيد : آنان ( معاويه و عمر و عاص و فريب خوردگان آنان ) برادران ما هستند و دعوت ما را به اسلام پذيرفتهاند ، آنان از ما قطع نظر كردن از گذشته را مىخواهند و آنان به كتاب خداوند پناه بردهاند ، پس رأى صحيح اينست كه از آنان بپذيريم و از تنگنائى كه در آن قرار گرفتهاند نجاتشان بدهيم ) .
تفسير عمومى خطبه صد و بيست و دوم
2 ا كلّكم شهد معنا صفين . . . ( آيا همه شما در صفين با ما بوديد ؟ . . . ) تا سطر ششم متن اين خطبه نيازى به تفسير ندارد ، لذا مىپردازيم به جملات بعدى . 14 ، 17 ا لم تقولوا عند رفعهم المصاحف حيلة و غيلة و مكرا و خديعة ، : اخواننا و اهل دعوتنا ، استقالوا و استراحوا الى كتاب اللّه ، فالراى القبول منهم و التنفيس عنهم ؟ ( آيا وقتى كه سپاهيان معاويه قرآنها را از روى مكر بازى و غافلگير كردن و حيلهگرى و نيرنگ بازى بلند كردند ، شما نبوديد كه گفتيد : آنان ( معاويه و عمر و عاص و فريب خوردگان آنان ) برادران ما هستند و دعوت ما را به اسلام پذيرفتهاند ، آنان از ما قطع نظر كردن از گذشته را مىخواهند و آنان به كتاب خداوند پناه بردهاند ، پس رأى صحيح اينست كه از آنان بپذيريم و از تنگنائى كه در آن قرار گرفتهاند نجاتشان بدهيم ) .
خطبه 122
اكلكم شهد معنا صفين…
(آيا همه شما در صفين با ما بوديد؟…) تا سطرششم متن اين خطبه نيازى به تفسير ندارد، لذا مىپردازيم به جملات بعدى.
الم تقولوا عند رفعهم المصاحف حيلة و غيلة و مكرا و خديعة،:اخواننا و اهل دعوتنا،استقالوا و استراحوا الى كتاب الله،فالراى القبول منهم و التنفيس عنهم؟(آيا وقتى كه سپاهيان معاويه قرآنها را از روى مكر بازى و غافلگير كردن و حيلهگرىو نيرنگ بازى بلند كردند،شما نبوديد كه گفتيد:آنان (معاويه و عمر و عاص وفريب خوردگان آنان) برادران ما هستند و دعوت ما را به اسلام پذيرفتهاند،آنان از ماقطع نظر كردن از گذشته را مىخواهند و آنان به كتاب خداوند پناه بردهاند،پس راىصحيح اينست كه از آنان بپذيريم و از تنگنائى كه در آن قرار گرفتهاند نجاتشانبدهيم) .
درست بشناسيد بعدى از طبيعت اين بشر را كه از با عظمتترين و مقدسترين حقيقت پليدترين استفاده را مىنمايد!!
قرآن چيست؟قرآن يعنى كلام خدا.قرآن يعنى نور و شفاء و هدايت و رحمت ونامه سازنده خداوند كائنات به بندگان خود.قرآن يعنى كتاب براى انسان شدن وبراى ترقى و صعود به بارگاه خداوندى.
بلند كردن قرآن بر سر نيزهها بوسيله معاويه و اغواى عمر و عاص چه معنى مىدهد؟و مقصد از اين كار چه بوده است؟پاسخ اين سئوال كاملا روشن است،آنان با اين نابكارى ميخواستند امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را از حكومتساقط نمايند.و همه مىدانيم اسقاط آن بزرگوار از حكومتيعنى محو ساختن نور وشفا،و هدايت و رحمت الهى از دلها و عقول مردم جامعه و غوطه ور ساختن آنان درظلمتهاى جهل و فقر و بيماريهاى روحى و ضلالت و نكبتهايى كه بعدها همه آنهابه فعليت رسيد.بنابراين،آنروز بلند كردن قرآن بعنوان حجت و تكيهگاه براىمسلمين هيچ معنايى جز زير پا انداختن و محو ساختن خود آن قرآن (به معناى محرومكردن جوامع بشرى از آن) نداشته است.نتيجه چنين مىشود كه بشر يك بعدى ازطبيعت دارد كه حقيقتى را براى ارتكاب نقيض آن به نمايش در مىآورد!!!آيا اينپليدى را در هيچ حيوانى ميتوانيد سراغ بگيريد كه مقدسترين حقيقت را دستاويزنابود ساختن آن قرار بدهد!!درست اين رفتار پليد است كه در برهههايى فراوان ازتاريخ،وقيحترين انسانها را با قيافه مدافع مقدسات بر مردم سادهلوح مسلط ساختهو با كارى وقيحتر از آن كه عبارتست از بهرهبردارى از كلمه سازنده«سياست»پوششى روى آن گذاشته است!!
فقلت لكم:هذا امر ظاهره ايمان،و باطنه عدوان،و اوله رحمة،و آخره ندامة.فاقيموا على شانكم،الزموا طريقكتكم،و عضوا على الجهاد بنواجذكم،و لا تلتفتوا الىناعق نعق،ان اجيب اضل،و ان ترك ذل.و قد كانت هذه الفعلة،و قد رايتكم اعطيتموها من در آن موقع در پاسخ شما گفتم:اين نيرنگ بازى كه براه انداختهاند،ظاهرش ايمان است و باطنش عداوت.اولش رحمت است و آخرش ندامت.برموقعيت و وضع خودتان پا بر جاى باشيد،و راهى را كه پيش گرفتهايد ادامه بدهيد.وبراى جهاد با آن نابكاران،دندان روى دندان بفشاريد و هيچ التفاتى به نعره نعره زنىننماييد كه اگر اجابتشود گمراه خواهد كرد و اگر بحال خود رها شود ذليل و پستخواهد گشت. (با همه اين اصرار كه من بر رد مسئله حكميت داشتم) كارى كه آننابكاران هوى پرست مىخواستند انجام شد و من ديدم كه شما بوديد كه اين كارحيلهگرانه و فساد انگيز را در اختيار آنان گذاشتيد.
آيا كيفر حماقتى را كه آنروز شما از خود بروز داديد منامروز بايد بچشم؟!
مگر شما آنروز داد و فرياد مرا نشنيديد،يا شنيديد و معناى سخن مرا نفهميديد؟!من آنروز بشما گفتم:سردمداران آنان كه قرآن را بر سر نيزهها بلند كردهاند، نه قرآن را مىشناسند و نه به محتواى آن ايمان دارند.آنان با اسلام انس و آشنايى ندارند،آنان از جاه و مقام چند روزه خود دفاع مىكنند.آنان نه مقام نبوت رابجاى مىآورند و نه اعتقادى به زمامداران گذشته دارند.آنان فقط خود رامىشناسند،آن هم خود طبيعى حيوانى خودشان را.اين سخنان امير المؤمنين (ع)اگر آنروز مورد فهم و درك و عمل قرار مىگرفت،معاويهو عمرو عاص در صفحه تاريخ نمىماندند تا يزيد به زمامدارى مسلمين برسد و مدينه راقتل عام كند و مكه را تخريب و امام حسين فرزند نازنين محمد مصطفى صلى الله عليهو آله را با آن وضع فجيع به قتل برساند.
بنظر مىرسد قضيه به اين سادگىها نباشد كهسردسته قاسطين (معاوية بن ابى سفيان) با مكر پردازى عمر و عاص دستور بدهدسپاهيان شام قرآنها را بر سر نيزهها بلند كنند و يك عده مردم ساده لوح هم واقرآنا،وااسلاما،گفتن آن قاسطين را باور كنند و بگويند: ما با قرآن جنگ نداريم.بايدبر طبق قرآن عمل كنيم و براى رفع خصومت از هر يك از طرفين حكمى تعيين شود وآن دو هر چه حكم كردند،طرفين آنرا بپذيرند،آنگاه امير المؤمنين عليه السلام پرده ازروى حيله گرىها و ماكياولى بازى آنان بردارد و اصرار كند كه اى سپاهيان من،ايننابكارى مكر پردازانه را نپذيريد،اينان دروغ مىگويند و در اينحال ساده لوحانسپاهيان امير المؤمنين عليه السلام ايستادگى كنند و حكميت را بپذيرند و پس از آنكهفساد حكميت روشن شد آن ساده لوحان بار ديگر روياروى امير المؤمنين عليه السلامبايستند كه چرا حكميت را پذيرفتى؟!اينگونه تصورات در چنين مسئله سر وشتسازبراى بخواب بردن كودكان شايسته است نه براى استدلال براى اثبات واقعيتها.
بلكه ميتوان گفت:سر دسته قاسطين در آنروز با روش امروزى جاسوس بازى توانسته بود كه در سپاهيان امير المؤمنين نفوذ كند و آن جاسوسان مردم ساده لوح را براى پذيرش حكميت تحريك نمايند و آنانرا در مقابل امير المؤمنين عليه السلام قراربدهند.يكى از دلايل مهم اين نظريه اصرار همان مردم به حكميت ابو موسى اشعرىاز طرف آن حضرت است كه كج فكرى و انحراف وى از آنحضرت روشنتر از آناست كه نيازى به اثبات داشته باشد.
با اينكه آن حضرت اصرار به حكميت عبد الله ابنعباس مىفرمود،زيرا بديهى بود كه ابن عباس هم از نظر علمى و هم از جنبه سوابق دراسلام[و همچنين شناخت امير المؤمنين عليه السلام و ياران پاك و رشد يافته او را،ومعاويه و عمر و عاص و پيروان خود باخته و دنيا پرست آنان را،]با ابو موسى به هيچ وجهقابل مقايسه نبود.بنابراين،اصرار ساده لوحان و خود باختگان سپاهيان امير المؤمنينعليه السلام بوسيله جاسوسان نابكار معاويه درباره حكم بودن ابو موسى، بىشباهتنبود به اصرار بعضى از شخصيتهاى صدر اسلام به حكميت عبد الرحمان بن عوف درانتخاب زمامدار از اعضاى شوراى ششگانه كه تعيين شده بودند.
و الله لئن ابيتها ما وجبت على فريضتها،و لا حملنى الله ذنبها.و و الله ان جئتها انى للمحق الذى يتبع،و ان الكتاب لمعى.ما فارقته مذ صحبته (و سوگند بخدا،پذيرشحكميت در حالى كه اگر من از آن خود دارى مىكردم براى من واجب نبود تا احكامالزامى آن،مرا ملزم نمايد،و در صورت مخالفتخداوند گناه ترك واجب را بر عهده منبگذارد.و سوگند بخدا،اگر حكميت را مىپذيرفتم،باز بر حق بودم و لازم بود كه از منپيروى شود،و قطعا كتاب خداوندى با من است،از موقعى كه با آن دمساز شدهام،ازآن جدا نگشتهام) .
امير المؤمنين عليه السلام به جهت معرفت والايى كه به واقعياتداشت و به جهت وارستگى از هوى و هوس و خود خواهىها هر يك ازدو طرف (پذيرش و عدم پذيرش حكميت) را ميتوانست انتخاب فرمايد.
در اين مورد سئوالى مطرح است كه عدهاى از شارحان نهج البلاغه به آنمتوجه شدهاند.از آنجمله محقق مرحوم هاشمى خويى است.سئوال اينست كه دربروز غوغاى حكميت،امير المؤمنين عليه السلام با كمال تاكيد و اصرار،از پذيرش حكميت امتناع مىفرمودند و سپس با اصرار ناآگاهان ساده لوح و با تحريكات پشت پردهاى سر سفره نشينان معاويه،حكميت را پذيرفتند و در هر دو حال،امير المؤمنين عليه السلام با علم و آگاهى و عمد اقدام فرموده است.بنابراين،سبب چيست كه درجملات مورد تفسير،جمله شرطيه بكار برده اند كه دليل عدم علم به واقعيت مىباشد؟
پاسخ اين سؤال همانگونه كه از خود جملات بر مىآيد،بسيار روشن است و آن ايناست كه امير المؤمنين (ع) مىفرمايد:كتاب خدا با من است.يعنى من به دستوراتقرآن كه دستورات الهى است از همه شما آشناترم و همه محتويات قرآن در درون مناست.و من امام واجب الاطاعة هستم و من همان على بن ابيطالبم كه پيامبر فرمود:الحق مع على و على مع الحق (حق با على است و على با حق است) و من همان شخصمكه هيچ گفتار و كردارى بر خلاف دستور خداوندى از من صادر نمىشود.بنا براين،اگرمصالح واقعى اقتضاء مىكرد كه من حكميت را نپذيرم،[چنانكه در آغاز ظهورغوغاى بلند كردن قرآنها بر سر نيزهها،انجام دادم.
يعنى اصرار و تاكيد به عدمپذيرش حكميت نمودم،]بر حق بودم و براى شما لازم بود كه از من تبعيت كنيد وحكميت را نپذيريد.و اگر مصالح واقعى اقتضاء مىكرد كه من حكميت را بپذيرم،[چنانكه بيم از متلاشى شدن سپاه و ترس از بروز سلطه معاويه بر شما،حكميت راپذيرفتم]،باز براى شما لازم بود كه آن را بپذيريد.شما بهتر از همه ميدانيد كه من هيچراى و نظرى را بر مبناى هوى و هوس ابراز نميكنم و هر چه بينديشم و بگويم و كارى راانجام بدهم،مقصدى جز عمل به دستور خداوندى ندارم.بنابراين،در آنروز كسانىكه از نظر من كه عدم پذيرش حكميتبود،منحرف شدند و با من مخالفت كردند،درنزد خدا مسئول و گنهكارند و امروز كه مرا مورد اعتراض قرار مىدهند (خوارج) كهچرا حكميت را قبول كردم، مسئول و گنهكارند.جملات بعدى نيز ميتواند پاسخ مزبوررا تاييد نمايد:
فلقد كنا مع رسول الله صلى الله عليه و آله.و ان القتل ليدور على الآباء والابناء،و الاخوان و القرابات فما نزداد على كل مصيبة و شدة الا ايمانا،و مضيا على الحق،و تسليما للامر،و صبرا على مضض الجراح ما در گذشته با رسول خدا صلى الله عليه وآله و سلم بوديم و كشتار بر پدران و فرزندان و برادران و خويشاوندان دور مىزد و ما دربرابر هر مصيبت و شدتى جز افزايش ايمان و ادامه حركت در مسير حق و تسليم به امر خداوندى و شكيبائى بر سوزش زخمها،چيزى نداشتيم.
آنهمه تحمل مصيبتها و ناگوارىها در ميادين كارزار در خدمتپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم،براى اين بود كه ما آن بزرگوار راحجتخدا مىدانستيم و هر مصيبت و شكنجهاى كه در راه عمل بدستوراو پيش مىآمد موجب افزايش ايمان و مقاومت ما در راه حق مى گشت همه اشتباهات شما معلول يك خطاى فاحش است كه از شما سر زده است،شما مرا نمىشناسيد و نمىدانيد كه من حجتخدا بر شما هستم.اگر اين حقيقت راپذيرفته بوديد، همانروز با پيروى از من،حكميت را مردود ميشناختيد اگر چه حكمتآنرا نمىدانستيد،ولى آنروز شما با كمال ساده لوحى و تحت تاثير سفسطه بازىمعاويه و معاويه صفتان و با تحريكات سر سفره نشينان او گمان مىكرديد من العياذ باللهبه قرآن بى اعتنائى مىكنم!!
در صورتيكه محتويات قرآن در ميان رگهاى خون من درجريان است و قرآن آب حيات عقل و قلب من مىباشد.در آنروز كه با ياران پيامبر درركاب او بدون كمترين مسامحه و گفتگو شمشير بر پدران و برادران و فرزندان مى كشيديم،هرگز در برابر پيامبر نمىايستاديم و نمىگفتيم كه ما نمىتوانيم عزيزانخود را بكشيم،اجازه بدهيد كه ما آنها را از قانون اسلام مستثنى نماييم!اين تسليم واطاعت از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله براى آن بود كه ما او را حجتخدامىدانستيم.ولى شما با نظر به جريانات پس از رحلت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آلهاز اين دنيا،از كسانى تبعيت كرديد كه مانند وى حجت نبودند و مىتوانستيد در مقابلآنان اظهار نظر حتى مخالفت كنيد،در صورتيكه من به جهت ولايت كبرى كه خداوندمتعال بوسيله پيامبر اكرم به من عنايت فرموده است،حجتخدا بر شما هستم و نه تنهانميبايست در آنروز كه من مسئله حكميت را رد كردم شما مخالفت كنيد،بلكه در هيچامرى نميبايد شما از من منحرف شويد.و اين تبعيت از من دستورى است كه نفع آنبخود شما برمىگردد.و ضرر تخلف از آنرا هم خود شما بايد تحمل كنيد.مگر آنروزنگفتم: امرتكم امرى بمنعرج اللوى و لم تستبينوا النصح الا ضحى العذ
(من در منعرج اللوى دستورم را بشما داده بودم،و شما آنروز نفهميديد و آن دستور و اندرز من براى شما روشن نشد مگر در روشنايى فردا.) و امروز هم كه منداراى همان ماموريت الهى (زمامدارى بر شما) هستم،شما نمىتوانيد كمتريناعتراضى داشته باشيد.زيرا همانگونه كه عدم پذيرش حكميت از طرف من،با ارشادالهى درباره من بود،پذيرش حكميت نيز به علت لزوم حفظ سپاهيان و مسلمانان ازپراكندگى كه موقعيت را تغيير داده بود،با ارشاد الهى مىباشد.
و لكنا انما اصبحنا نقاتل اخواننا فى الاسلام على ما دخل فيه من الزيغ و الاعوجاجو الشبهة و التاويل.فاذا طمعنا فى خصلة يلم الله به شعثنا،و نتدانى بهاالى التقية فيما بيننا رغبنا فيها و امسكنا عما سواها (ولى ما امروز با برادران اسلامى خود مىجنگيم به جهت لغزش و انحراف وشبهه و تاويلى كه براى آنان روى داده است.و اگر ما در خصلتى اميد داشته باشيم كهخداوند بوسيله آن پراكندگى ما را جمع كند و ما به وسيله آن خصلتبه مهر و محبتميان خود نزديك شويم،ما به آن ميل مىكنيم و از غير آن خصلتخود دارىمىنمائيم) .
اى خوارج،ما مسئلهاى بنام من و ما و مقام من و قبيله من و خواسته من و جنگو صلح بى اساس و لجاجت نداريم،ما يك مسئله داريم و بس،و آن اينست كه همه مادر سايه حيات بخش اسلام زندگى كنيم.حوادث اجتماعى عارضى همانند حوادثفردى عارضى نمىتوانند و نبايد اصول بنيادين«حيات معقول»ما را كه در اسلامپى ريزى شده است مختل نمايد و از صالتساقط كند.ما در هر حال در جستجوىاسباب و موقعيتها و شرايطى هستيم كه از پراكندگى و تصادم كشنده كه هرگز دردى رادوا نخواهد كرد،جلوگيرى كنيم و عوامل الفت و هماهنگى را بوجود بياوريم تا بندگانخدا در حالت آرامش و اطمينان خاطر بر ادامه زندگانى معنىدار خود موفق شوند.
وقتى كه خداوند سبحان پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مبعوث فرمود،جوامع ما را از ظلمات كفر و بت پرستى نجات داده و دلهاى پراكنده مردم جوامع ما رابهم نزديك ساخت تا حديكه آنان طعم برادرى واقعى را چشيدند و وحدت روحى خودرا دريافتند.امروز كه لغزشها و كج انديشىها براى بعضى از مردم پيش آمده كهباعث اشتباه و كج فهمى و تاويل خودسرانه در قرآن و احكام الهى گشته است،ما برادران را روياروى هم قرار داده استبطوريكه شمشير بر روى هم كشيدهايم.وچون همه آن عوامل و اسباب كه باعث اين روياروئى گشته است،حوادثى استعارضى و ما مىتوانيم با توجه به اصول بنيادين اسلام در مسير اسلام،حركت كنيم ودست از پراكندگىها برداريم.لذا تمام كوشش ما در اين است كه راهى براى مرتفعساختن موانع الفت و هماهنگى و اتحاد در«حيات معقول»اسلامى پيدا كنيم،وترديدى نيست در اينكه براى دستيافتن به چنين الفت و هماهنگى و اتحاد همانگونهكه صلح بى اساس فايدهاى ندارد،از جنگ بىاساس هم كارى ساخته نيست.
ملاحظه مىشود كه امير المؤمنين عليه السلام چقدر به ايجاد اتحاد و هماهنگىميان مسلمانان اهميتحياتى مىدهد و دست از پيروزى ظاهرى خود برمىدارد.
در خاتمه اين مبحث،بسيار مناسب است كه مقالهاى را در وحدت امتاسلامى كه اينجانب آنرا در كنفرانس وحدت اسلامى در سال 1367 در تهران سخنرانى نموده ام در اينجا بياورم.
براى ورود به بحث و تحقيق پيرامون«وحدت امت اسلامى»،نخست بايد دومسئله را در نظر بگيريم:
يكم-بدان جهت كه امت اسلامى داراى هويت دينى است.لذا بايد تعريفروشنى درباره«مفهوم كلى دين»بدست دهيم.
دوم-«ريشه اصلى امت اسلامى»را بررسى نمائيم.
تعريف معناى كلى دين
در تعريف دين،مانند ساير حقايق مربوط به ارزشهاى«حيات معقول»انسانى،اختلاف نظرهائى وجود دارد كه معمولا ناشى از شرايط ذهنى و اطلاعاتى است كهتعريف كنندگان درباره دين و مختصات آن دارند.بحث و تحقيق در آن اختلاف نظرهاو علل و نتايج آنها در اين مقاله ضرورتى ندارد،لذا مىپردازيم به بيان جامع مشتركىكه در تعريفهاى صاحب نظران درباره دين وجود دارد:دين عبارتست از اعتقاد بهوجود خداوند يگانه و عالم و قادر و غنى و عادل مطلق و جامع همه صفات كماليه كهجهان هستى را بر مبناى حكمت و عدل آفريده و انسان را در ميدان مسابقه براى وصول به كمال به حركت درآورده است.مبداء و مقصد اين حركت همانگونه كهفطرت سليم انسانها دريافته است،در آيهاى از قرآن مجيد چنين آمده است:انا لله وانا اليه راجعون [ البقره آيه 156] ما از خدائيم و ما بسوى او باز مىگرديم) . راهنمايان وتنظيم كنندگان اين حركت،عقل و وجدان انسانى و پيامبران الهى هستند كه خداونداينان را در ميان مردم مبعوث فرموده و جانشينان آن پيامبران،علماء ربانى هستند كهادامه دهنده راه آنان مىباشند.اولين پيامبر،حضرت آدم ابو البشر و آخرين پيامبران، حضرت محمد بن عبد الله صلوات الله عليهم اجمعين هستند.كتاب آسمانى حضرتمحمد (ص) ،قرآن مجيد است كه بدون كم و زياد،اينك باقى است.
آنچه مىتواند حيات انسان را در اين جهان هستى،داراى فلسفه و هدف قابلقبول نمايد،دين به همين معنى است. يعنى با توجه به همه ابعاد مربوط به موجوديتانسانى و تفكراتى كه تاكنون درباره فلسفه و هدف زندگى او ثبتشده،هيچ متفكر ومكتبى بدون پيدا كردن پاسخ معقول و قانع كنندهاى براى چهار مسئله زير،توانائىيقين و شناخت هدف و فلسفه معقول و قانع كننده براى زندگى نخواهد داشت:
-ارتباط انسان با خويشتن.
-ارتباط انسان با خدا.
-ارتباط انسان با جهان هستى.
-ارتباط انسان با همنوع خود.
در تعريف مورد قبول ما از دين،پاسخ معقول به چگونگى اين چهار ارتباط،ملحوظ شده و هدف و فلسفه زندگى انسانها،بطور قانع كنندهاى تبيين گشته است.
ريشه امت اسلامى
منظور از امت اسلامى ، مردم جوامعى هستند كه دين اسلام را بعنوان آئين و دين سعادت بخش در دو قلمرو مادى و معنوى پذيرفتهاند . بنابراين ، به بررسى عوامل اساسى گرايش به دين اسلام و نيز ريشه اصلى دين اسلام مىپردازيم .
الف : عوامل اساسى گرايش به دين اسلام
عواملى متعدد در گرويدن مردم جوامعى از جهان به دين اسلام مؤثر بوده اند .
اين عوامل را مىتوان به دو قسم عمده برشمرد :
1 انگيزههاى گريز از عوامل اختلال در زندگى مطلوب : مانند فساد اجتماعى ، سياسى و فرهنگى ، ستم فرمان روايان ، ظلم اقتصادى و دينى [در « تاريخ سياسى اسلام » ، تأليف دكتر حسن ابراهيم حسن ، جلد اول ،صفحه 18 ، از موارد فساد اجتماعى اخلاقى ، فرهنگى و اقتصادى ، شواهدى ذكر شده كه بخشى از علل روى آوردن عرب دوران جاهلى به اسلام را مشخص مىسازند .] و غيره . اين عوامل ، گريبانگير جوامع بسيار بوده و در گريز بسوى اسلام تأثير مهمى داشتهاند .
بعنوان نمونه ، اختلافات و كينه توزىهاى خونبار مرسوم در جوامع پيش از اسلام ،
بخصوص در بين اعراب و ساكنان شبه جزيره عربستان و جنگهاى طولانى و تحميلى فرساينده باعث جذب مردم بسوى اسلام گشت . اين خشونتهاى غير انسانى و مستمر ، نه تنها مردم آن دوران را از حياتى هدف دار محروم ساخته بود ،
بلكه رنگ خون ، رنگ حيات را در چشمان آنان چنان مات كرده بود كه گوئى نوعى ضديت با حيات طبيعى هر فرد در درون مردم پديدار گشته بود . [
دريد بن صمّه ، از مشهورترين شعراى دوران جاهليت كه دوران اسلام را نيز درك كرده است چنين مىسرايد :
و انّا للحم السّيف غير نكيرة
و نلحمه حينا و ليس بذى نكر
يغار علينا واترين فيشتفى
بنا إن اصبنا أو نغير على وتر
قسمنا بذاك الدّهر شطرين بيننا
فما ينفضي الاّ و نحن على شطر
( و قطعى است كه ما گوشت شمشير هستيم و اين قابل انكار و جدل نيست و ما جنگ را هرگاه و گاهى به راه مىاندازيم و اين جنگ مورد تعجب و انكار نيست گاهى دشمنان ما براى خونخواهى ، بر ما هجوم مىآورند كه اگر ما مغلوب شويم ، براى آنان وسيله تسلى خاطر مىشود و گاهى ما براى خونخواهى هجوم بر دشمن مىبريم بدين ترتيب ، ما روزگار عمر خود را ميان خود و دشمن دو قسمت كردهايم و عمر ما سپرى نمىشود مگر اينكه عمر ما در يكى از دو قسم ، يعنى بهر حال با كشتار مىگذرد )]
بديهى است كه تعدد جنگها ، فرصتى براى شكوفايى فرهنگى ، حقوقى ، دينى ، اقتصادى و . . . جامعه باقى نمىگذارد ، زيرا همه اين امور بر مبناى احترام به حيات ، كرامت و آزادى معقول انسان استوار است . مفاسدى مثل اسير گرفتن زنان طايفه يا ملت مغلوب ، زنده بگور كردن دختران ، غارتگرىها و بردهگيرىها ، همه از انواع اختلال در زندگى مطلوب محسوب مىشود ، بدين جهت بود كه پس از ظهور اسلام ، وقتى مردم با حقوق پايهاى حيات و كرامت و آزادى معقول موجود در عقائد اسلامى آشنا شدند ، در واقع طعم حيات را چشيدند و ترديد نيست كه در اينصورت : از خصومت و جنگ و كشتار بيزار مىگردند و آن وحدت آرمانى كه ناشى از محبت انسانها به يكديگر است ، امكان تحقق مىيابد . آيه 103 از سوره آل عمران اين حقيقت را چنين بيان نموده است :
وَ اْعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَميِعاً وَ لا تَفَرَّقُوا وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اْللَّهِ عَلَيْكُمْ اِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً ، فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً وَ كُنْتُمْ عَلى شَفا حُفْرَةٍ مِنَ الْنّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْها ( و همگى به طناب خداوندى چنگ زنيد و پراكنده نشويد و نعمت خدا بر شما را بياد بياوريد كه شما دشمنان يكديگر بوديد و خدا ميان دلهاى شما الفت انداخت و با نعمت خداوندى با يكديگر برادر شديد و شما بر لبه پرتگاه سقوط بوديد و خداوند شما را از آن نجات داد . ) [ ممكن است در اين مورد ، اين سئوال مطرح شود كه جنگهائى كه در زمان پيامبر اسلام بطور مكرر واقع شده ، چگونه توجيه مىشوند ؟ ابتدا ، بايد قبل از هر چيز به اين اصل فراگير و اساسى اسلام توجه شود كه قتل نفس ، در اسلام قاطعانه حرام اعلام شده و آيه زير مؤيد اين امر است : « وَ مِنْ أَجْل ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنى اسْرائيلَ اِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسادٍ فىِ الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ اَحْياها فَكَأَنَّما اَحْيا الْنّاسَ جَميعاً » . ( و از اين جهت بود كه ما بر بنى اسرائيل مقرر داشتيم كه هر كس يك نفس را بدون عنوان قصاص يا افساد در روى زمين بكشد ، مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كس كه يك نفس را احياء كند ، مانند اينست كه همه انسانها را احياء كرده است مائده آيه 32 ) . همچنين ، با توجه به آيههائى نظير آيه 7 از سوره ممتحنه : لا يَنْهاكُمْ اْللَّه عَنِ الَّذيِنَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فىِ الْدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيارِكُمْ أَنْ تَبَروُّهُمْ وَ تُقْسِطوُا إلَيْهِمْ . ( خداوند شما را از نيكوكارى و عدالت درباره كسانى كه با شما در دين نمىجنگند و شما را از وطنتان آواره نمىكنند ، نهى نمىكند ) و نيز با در نظر گرفتن دستوراتى مثل جمله بسيار معروف حضرت امير المؤمنين على ( ع ) در سفارش به عدالت و محبت و لطف نسبت به همه افراد و گروههاى جامعه در فرمان مالك اشتر كه مىفرمايد : فإنهم صنفان : إمّا أخ لك فى الدّين أو نظير لك فى الخلق ( زيرا مردم جامعه بر دو گونهاند يا برادر دينى تو هستند و يا همنوع تو ) ، ثابت مىشود كه اسلام ، حق حيات و كرامت و آزادى معقول انسانى را اساسىترين اصل مىداند . بنابراين ، پديده جنگ در اسلام مربوط مىشود به مبارزه با آن عوامل و انگيزههائى كه اين اصول اساسى را مورد تهديد قرار مىدهند . ]
« از جمله عادات زشت عرب در دوران جاهليت اين بود كه وقتى مردى به مرد ديگرى بر مىخورد كه از قبيله او نبود و در ميان آنها پيمانى وجود نداشت ، چنانچه يكى از مردان زنى همراه داشت ، بر سر آن زن جنگ و نزاع رخ مىداد و اگر كسى كه زن به همراه داشت ، مغلوب مىشد ، زنش به اسيرى مىرفت و مرد پيروز زن اسير را بر خود حلال مىدانست » .
زنده بگور كردن دختران . « يكى از عادات زشت عرب اين بود كه دختران خود را زنده بگور مىكردند ، زيرا زن را موجودى بىفايده مىدانستند و معتقد بودند كه از تربيت او سودى نمىبرند » .و عبد الرحمن بن خلدون ، در مقدمه خود ( چاپ انتشارات المكتبة التجارية الكبرى مصطفى محمد ، صفحات 149 150 ) مىگويد : « زمانيكه عرب بر جوامع پيروز مىشدند ، خرابى بر آنها به سرعت وارد مىشد و سبب اين امر ، اينست كه . . . توحّش در آنان به صورت اخلاق و طبيعت آنان درآمده بود و برايشان لذت بخش بوده است ،زيرا بخاطر توحش ، از نظام حكم خارج مىشدند و از سياست اطاعت نمىكردند .
اين گونه طبيعت با آبادى و مدنيت ناسازگار و سبب خرابى آن مىشد . . . طبيعت عرب ، غارتگرى اموال مردم بوده و روزى خود را در سايه شمشيرها مىيافتند ، حدى در غارت اموال مردم نمى شناختند . . . مردمى را كه مىتوانستند كارى از صنعتها و حرفهها انجام دهند ، مجبور به كار مىكردند بدون آنكه دستمزدى به آنان بدهند . وقتى كه كارها تباه و مجانى شد ، اميدها در كسب و كار ضعيف مىشود و دستها از كار كردن باز مىايستند و جامعه فاسد مىگردد . . . اعراب توجهى به قوانين و جلوگيرى از فساد نداشتند . . . » البته ، دركنار اين عوامل مختل كننده زندگى مطلوب ، اعراب از امتيازات اخلاقى نيز برخوردار بودهاند ، اما نظر ما در اين مبحث ، به رشته تحرير درآوردن موارد ضعف و سستى بوده است ، آنهم در خاستگاه اوليه اسلام . ( عربستان )به نقل از كتاب « تاريخ الادب العربى العصر الجاهلى » . تأليف دكتر شوقى ضيف صفحه 64 . در همين كتاب ، در صفحه 62 ، تحت عنوان « جنگها و كارزارهاى دائمى » آمده است : « شايد با اهميتترين عامل مشخص كننده زندگانى عرب در دوران جاهليت ، جنگى بودن زندگى است كه بر مبناى خونريزى استوار است و اين حالت ، گوئى به شكلى از سنت اجتماعى در آمده بوده است . آنان دائما مىكشتند يا كشته مىشدند . « ابو عبيده » ، متوفى به سال 211 ه . ق ، در كتاب خود از 1200 جنگ بين قبائل عرب جاهلى ذكر كرده است . . . » .
هنگاميكه اسلام ، ابتدا پيام هدايت را ابلاغ كرد و زمينه فهم و پذيرش دين هدايت ابراهيمى را فراهم ساخت ، مستكبران كه ، به جهت احساس خطر از جانب اسلام ، آتش مبارزه و اخلال گرى را بر مىافروختند ، اسلام و پيامبر اسلام به ناچار ، يا به دفاع بر مىخاستند و يا براى ابلاغ رسالت الهى به توده مردم ، با جباران و مانعان راه هدايت خلق ، به جهاد مىپرداختند . بنابراين ، كار پيامبر همواره اول پيام و دعوت بوده است ، و سپس در صورت اخلال ، شمشير به كار آمده است . به همين جهت ، ادعاى كسانى كه گمان مىكنند اسلام به زور شمشير پيش رفته است ، باطل است زيرا از طرفى پيام اسلام ، قبل از شمشير ، بر دلها نشسته بود و مردم قبل از جباران و مستكبران ، به اين پيام گرويده بودند و شمشيرها در واقع براى برداشتن مانع فرمانروايان و سياستمداران از حركت اسلام و مردم ، بكار افتاده است . از طرف ديگر ، آيا حتى يك سرباز اسلامى به اندونزى و شرق آسيا و آفريقا و هند قدم نهاده است ؟ مگر شمشير در دست مغول نبود وقتى به كشورهاى اسلامى تاخت اما خود مغول ، جذب اسلام شد ؟
وانگهى ، چگونه مىتوان باور كرد كه فقط به زور چند قبضه شمشير زنگ زده اعراب پا برهنه ، دو امپراطورى بزرگ و تا بن دندان مسلح و جنگ آزموده آن دوران ( ايران و روم ) فتح مىشوند ؟ مگر اينكه تأثير پيام را بر دلها ، قبل از فرود آمدن شمشيرها بر سرها ، در نظر داشته باشيم .
2 انگيزههاى محرك در خود مكتب اسلام بوده است . ترديدى در اين حقيقت نيست كه براى نخستين بار اسلام بوده است كه حقوق پايهاى سه گانه ( حق حيات ،حق كرامت و حق آزادى معقول ) را بطور جدى مطرح كرد و اين حقوق جزء متن اسلام مقرر شده است . [ براى اطلاع بيشتر از زمينههاى مطرح شدن حقوق سهگانه انسانى در اسلام ، رجوع شود به تحقيق اينجانب تحت عنوان ( مقدمهاى بر اعلاميه جهانى حقوق بشر از ديدگاه اسلام ) كه در ششمين كنفرانس انديشه اسلامى ، تهران 1360 سخنرانى شده است . ] هم چنين تشويق و دستور بسيار جدى به تحصيل علم و معرفت به طور عام از خصوصيات ويژه اسلام است . اين تشويقها به حدى در پيشبرد آرمانهاى علمى و صنعتى مؤثر بود كه به شهادت همه مورخانى كه در تاريخ تحولات علم و صنعت تحقيق كردهاند ، نه تنها دانشمندان اسلامى علم را از ديدگاههاى فلسفى محض و تجريد گرائى ، به صحنه مشاهدهها و تجربهها در آوردند ، بلكه علم را از سقوط حتمى نجات دادند . از طرف ديگر ، عقايدى كه اسلام براى بشريت عرضه كرد ،فطرى ، ساده ، منطقى و خردپسند بود . مغز بشرى براى درك اين عقائد نه تنها به اضطراب و تلاطم نمىافتاد ، بلكه بدان جهت كه بازگو كننده فطرت انسانى بود ، براى آگاهان انبساط و ابتهاجى نيز با خود مىآورد . بديهى است براى اينكه در جامعهاى شخصيتهائى نظير نظامى و ناصر خسرو و مولوى و سنائى و عطار و سعدى و حافظ و فارابى و امثال اينان ظهور كنند ، فرهنگى بسيار غنى و جاودانى لازم است كه اسلام ،در اختيار آنان گذارده بود . احكام و تكاليفى كه اسلام براى انسانها مقرر كرد ،بر مبناى « حيات معقول » است كه به مقتضاى اصل وحدت و برابرى انسانها در پيشگاه خداوندى بدون تأثير نژاد و رنگ و محيط ، و به مقتضاى اصل « مشروط بودن تكليف به حد قدرت » ، امكان پذيرش خود را براى همه جوامع و در همه زمانها ، فراهم ساخت .
ب : ريشه اصلى دين اسلام
اگر تعريف دين را همانگونه كه در آغاز مقاله آمده است بپذيريم ، و با نظريه مجموع معلوماتى كه بشر تاكنون درباره نيازهاى اساسى خود بدست آورده ، [ و بايد بپذيريم ] ، ريشه اصلى دين اسلام را هم بدست خواهيم آورد . ريشه اصلى دين اسلام از دو ركن تشكيل مىشود كه عبارتند از ركن درون ذاتى و ركن برون ذاتى .
1 ركن درون ذاتى
عبارتست از « انديشه و تعقل سالم » و « وجدان » كه دو عامل اساسى از فطرت انسانى مىباشند . با توجه دقيق به عقائد و احكام اسلامى ،هيچيك از اين احكام نه تنها مورد اعتراض عقل سليم و وجدان پاك نيست ، بلكه مورد تأييد آن دو عامل اساسى معرفت و عمل نيز مىباشد . اثبات اين مدعا مستند به سه دليل است : دليل اول اينكه عقائد اسلامى و علل احكام آن اگر بطور روشن بيان شوند خود همان اصول كليه هستند كه در امتداد قرون و اعصار و در همه جوامع به شكلهاى مختلف به عنوان زير بناى عقيدتى مورد قبول بوده است . از طرف ديگر ، اگر عقايد جوامع گوناگون در طول تاريخ بطور كامل تحليل شود ، مىتوان اصول كلى اسلامى را بطور ظريف در آنها مشاهده نمود .
دليل دوم ، دستورات شديد و توصيههاى بسيار اكيد منابع اصلى اسلام ( قرآن و سنت پيامبر و ائمه معصومين و عقل و اجماع ) درباره تقويت و شكوفا ساختن عقل و انديشه و قلب و وجدان و پيروى از اينهاست . در آيات قرآنى ، تعداد آيات مربوط به لزوم فعاليتهاى عقلى و حكمى بسيار زياد است . شمهاى از اين آيات را بر حسب موضوع ، و با ذكر تعداد آنها در قرآن ، در زير مىآوريم :
شماره آيات مربوط به لزوم فعاليتهاى عقلى و حكمى
1 تقويت عقل و پيروى از آن : 40 آيه 2 تفقّه ( فهم دقيق ) : 15 آيه 3 تفكر : 17 آيه 4 تدبير : 4 آيه 5 لزوم قرار گرفتن در شمار خردمندان و عقلاء : 15 آيه 6 تحصيل شعور و آگاهى و هشيارى : 21 آيه 7 تحصيل و پيروى از علم و فرار از جهل : 100 آيه 8 لزوم فراگيرى حكمت و اينكه تعليم حكمت از اهداف عاليه بعثت پيامبران است : 20 آيه 9 نظر در جهان هستى براى درك آن : 20 آيه 10 دستور به ديدن و شنيدن و پذيرش واقعيات صحيح : 18 آيه 11 قلب : 35 آيه با در نظر گرفتن اين همه دستور و تشويق به برقرار ساختن ارتباط با واقعيات از طريق عوامل گوناگون درك و دريافت و تعقل ، مىتوان تصديق كرد كه چيزى خلاف عقل و وجدان در عقائد و احكام اسلامى وجود ندارد . و دليل سوم ، همانا قرار دادن عقل به عنوان اثبات كننده عقائد و يكى از منابع اثبات احكام اسلامى است . مسلما اگر از بعضى مناقشات لفظى و موردى صرف نظر كنيم ، خواهيم ديد كه هم چنانكه مكتب شيعه اصول عقائد را مستند به عقل مىداند و عقل را يكى از منابع چهارگانه اصلى ( كتاب و سنت و اجماع و عقل ) محسوب مىدارد ، مكتب سنت نيز با در نظر گرفتن مقدارى تاويل و انعطاف معقول ، عقل را از منابع قرار داده است .
2 ركن برون ذاتى
عبارتند از پيامبران الهى كه از طرف خدا براى ارشاد و توجيه مردم به هدف اعلاى حيات به وسيله عقائد و احكام دينى مبعوث شدهاند . و همچنين اوصياى پيامبران و آن گروه علماى ربّانى كه معرفت و عمل آنان به حقايق دينى به درجهاى از عظمت رسيده است كه شايسته هدايت و ارشاد مردم مىباشند .
در اينجا ، براى اثبات ضرورت وجود هر دو ركن در ريشه اصلى دين اسلام يعنى ضرورت فعاليت عقل سليم و وجدان و ضرورت ارشاد مردم از طرف پيامبران مىافزاييم كه بايد در نظر گرفت ميدان فعاليت عقل سليم و وجدان در دو حوزه بسيار با اهميت است : حوزه يكم ، اثبات اصول كلى « حيات معقول » مطرح در دين اسلام است كه عقل و وجدان ، عامل اصلى اين اثبات بشمار مىآيند . مثلا ، حكم به اينكه جهان و انسان تبلورگاه قانون است ، جهان و انسان داراى معنى هستند و اين معنى همان هدف والائى است كه خداوند براى خلقت انسان و جهان تعيين فرموده است ، حكم به اينكه انسان با داشتن آن همه عظمتها و استعدادها ، نمىتواند موجودى بيهوده و رها به حال خود مانند حيواناتى كه فقط با فعاليت غرايز حيوانى خود را اداره مىكنند باشد .
يعنى انسان ، فوق خور و خواب و شهوت و اجراى غضب و ديگر پديدههاى حيوانى ،مكلف به تكاليف است كه عمل به اين تكاليف ، موجب تكامل او مىگردد . حكم به اينكه تنظيم ارتباطات چهارگانه ( ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با خدا ،ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با همنوع خود ) از تكاليف انسان است .حكم بر لزوم خودشناسى و هماهنگى و اتحاد در اصول روش زندگى معقول همه افراد جامعه بشرى و عدم تعدى به آنان ، همه اين احكام ، در حوزه يكم فعاليت عقل سليم و وجدان قرار مىگيرند .
و اما حوزه دوم ، عبارتست از حدود احكام كلى در شئون و كيفيت زندگى فردى و اجتماعى ، مانند حكم به ضرورت عدالت ، اجتناب از دروغ و تزوير و خيانت و فحشاء و منكرات و هر گونه زشتىهاى منافى با شخصيت سالم انسانى ، حدود چنين احكامى از فعاليتهاى عقل سليم و وجدان است كه دين اسلام نيز بر آنها تأكيد مىورزد و لذا اصطلاح فقهى ، چنين احكامى را « امضائى » مىخوانند و نه « تأسيسى » .
اما دليل ضرورت بعثت و رسالت و راهبرى راهنمايان فوق الطبيعه ( پيامبران الهى ) و اوصياء آنان و حكماء و علمائى كه در علم و عمل ، شايستگى وساطت بين ماوراى طبيعت و طبيعت را تحصيل كردهاند ، اينست كه به شهادت همه تاريخ بشر ،سرگذشت انسان سرشار از خون و انحراف و خود محورى و جهل درباره مصالح و مفاسد واقعى بشر است . انسان در جريان يك زندگى طبيعى قرار گرفته كه از عدم آگاهى او نسبت به حقيقت زندگى و آن حيات معقول كه مىتواند موجوديت او را از همه جهات تفسير و توجيه نمايد ، گواهى مىدهد . قوانين و مقرراتى را كه وضع كرده ،در واقع فقط براى تنظيم همان زندگى طبيعى است كه ناآگاه و بى اختيار در مقابل آن قرار گرفته است . به همين علت است كه « روسو » مىگويد : « براى كشف بهترين قوانينى كه به درد ملل بخورد ، يك عقل كل لازم است كه تمام شهوات انسانى را ببيند اما خود هيچ حس نكند ، با طبيعت هيچ رابطهاى نداشته باشد اما آن را كاملا بشناسد ،سعادت او ، وابسته به ما نباشد و ، به سعادت ما كمك نمايد ، و بالاخره به افتخاراتى اكتفا نمايد كه به مرور زمان علنى گردد ، يعنى در يك قرن خدمت كند و در قرن ديگر نتيجه بگيرد . » [ قرارداد اجتماعى ص 182]
مبناى وحدت اسلامى
منشاء حقيقى وحدت امّت اسلامى ، همانا دين اسلام است . اين منشاء ، ريشه اصلى خود را از فطرت سليم انسان مىگيرد . كه خداوند متعال در نهاد مردم همه جوامع به وديعت نهاده است . تحوّلاتى كه اين دين فطرت در طول تاريخ داشته ، فقط مربوط به فروع جزئى احكام بوده است كه از تنوّع موقعيّتهاى حيات انسانى در جوامع مختلف سرچشمه گرفته است . و اصول و مبادى كلى كه متن دين الهى را تشكيل مىدهند ، همواره در طول تاريخ متّحد بودهاند . بنابراين ، از نظر ما ، مبناى وحدت امّت اسلامى مستند به همان دين فطرى انسانى است كه همه پيامبران الهى آن را به بشريّت تبليغ نموده و متن كامل آن پس از حضرت « نوح » و پيامبران پيشين بوسيله حضرت ابراهيم خليل عليه السلام ابلاغ شده و يهود و مسيحيت نيز خود را وابسته به آن مىدانند . اركان و اجزاء اصلى دين فطرت كه ملت اسلامى بايد آنها را دارا باشد ، از دو طريق اثبات مىشود :
الف : 1 قرآن مجيد كه حاوى اثبات توحيد خالص ( اعتقاد به يگانگى خداوند و شريك نداشتن او به طور مطلق و لزوم اعتقاد به صفات كمالى خداوند و سلب صفات نقص و وابستگى از خداوند ) مىباشند .
2 معاد و ابديّت كه بدون آن دو حيات انسانها در اين دنيا قابل تفسير و توجيه قانع كننده نمىباشد . [ممكن است اين سئوال مطرح شود كه مردمى كه بدون اعتقاد به معاد و ابديت زندگى مىكنند ، مثل ماديون و وچارواكها و ديگران ، چگونه حيات خود را توجيه مىكنند ؟ در پاسخ ، بايد گفت
اولا نمىتوان طرز تفكر مردم معمولى را بطور عام در همه احوال و خصوصيات تصديق كرد و ما هنوز شاهد نظريات ويرانگر خود محورىها در همه صحنههاى بشرى هستيم و فساد فراگير اغلب جوامع را مشاهده مىكنيم . همچنانكه بردگى را در اعصار گذشته به عنوان يك پديده اصيل و پذيرفته شده اجتماعى مىديديم كه امروز بطلان آن ثابت شده است ، به همين نحو ، ممكن است ، بسيارى توجيه ها ، در آينده باطل شوند .
ثانيا ،هيچ يك از اصول و قوانين اخلاق و فضيلت بر مبناى مقررات اجتماعى ، قابل دفاع هميشگى نيستند . چون نمىتوان تنها هدف اخلاق و فضيلت را « اصلاح نظام زندگى دنيوى » تعيين كرد ، زيرا در برابر اصالت قوه و منفعت گرايى و تكاپو براى بقا كه زندگى منهاى ابديت بر آن استوار شده ، اگر اخلاق و فضيلت نتيجه خود را در ابديت مطرح نكند و فقط به عنوان وسيلهاى براى نظم زندگى دنيوى تلقى گردد ، امرى اعتبارى و نسبى و متغير خواهد بود و نمىتواند آن همه انسانهاى شريف و با عظمت تاريخ را جلب نمايد كه به قول « كانت » ، تكليف را فقط به خاطر اينكه انسان داراى وجدان است انجام بدهند .
ثالثا ، مكتبهائى كه ابديت را بطور صريح و مستقيم مطرح نمىكنند ، اگر مفاهيمى را عرضه مىدارند كه از نظر مطلق بودن ، حس مطلق گرائى وجود را اشباع مىكنند ، در واقع از همان ابديت سخن مىگويند كه به شكلى ديگر مطرح شده است . مثلا مفهوم نيروانا در مكتب بودائى ، كه انسان پس از زندگى دنيوى به آن مىرسد و داراى تجرد از ماده و فراسوى محدوديتهاى زمان و مكان و حركت مادى است ، در واقع ، اين همان مفهوم ابديت است ، حتى مفاهيمى مثل انسان ،كمال ، ترقى در افكار انديشمندان گاه به قدرى از مطلق بودن اشباع مىشود كه نه تنها حس ابديت گرايى انسان را ارضاء مىكند ، بلكه آن مطلق را تا حد خدائى نيز مىرساند .
رابعا ، مشاهده وابستگىهاى قانونى كه در همه اجزاء و روابط جهان و انسان وجود دارد ، مىتواند به اين نتيجه منجر شود كه اگر يك ابديت واقعى براى اين هستى وجود نداشته باشد ، وابستگىها قابل فهم نهائى نخواهند بود . اين نكته بايد مورد توجه قرار گيرد كه هر انسانى كه معتقد به وجود خدا باشد ، قطعا معاد و ابديت را مىپذيرد ، زيرا خداوند حكيم و غنى مطلق ، جهانى را بدون حكمت عاليه كه مافوق خور و خواب و شهوات و غضبها است ، بوجود نمىآورد .
خامسا ، اين همه استعدادها كه در نهاد انسانى بوجود آمده است ،نمىتواند بيهوده و هدر و خطا يا تصادف طبيعت محسوب شود ، زيرا هيچ يك از آن استعدادها و به فعليت رسيدن آنها بدون قانون و هدف قابل تصور نيست . بنابراين ، بدان جهت كه در اين زندگى دنيوى مقدار بسيار ناچيزى از آن استعدادها شكوفا مىشود ، لذا بايد ابديتى وجود داشته باشد كه آن همه استعدادها شكوفا شوند و مطابق قانون به فعليت برسند .]
3 نياز بشر به پيامبران كه حقائق فوق حواس و عقل او را در وصول به كمال واقعى كه هدف زندگى او در اين دنياست به او آموزش دهند . اين نياز فقط با بعثت پيامبران و اوصيائى كه بعد از پيامبران كار تبليغ را ادامه مىدهند ، مرتفع خواهد شد .
4 عبادتها و تكاليفى كه براى برقرارى رابطه كشش به بارگاه خداوندى ضرورت دارند ، مانند نماز و حج .
5 انجام دادن كارهاى نيك بطور عام ، كه ضرورىترين آنها همانا كوشش براى برآوردن نيازهاى مادّى و معنوى معقول مردم مىباشد .
ب : اين اصول و اركان و اجزاء اصلى دين فطرت از راه عقل سليم نيز به خوبى اثبات شده و در كتب فلسفى و كلامى مشروحا مورد تحقيق قرار گرفتهاند . اين اصول و اركان و اجزاء از يك وحدت عالى در به فعليّت رسانيدن استعدادهاى آدمى برخوردارند كه همان دين فطرت است كه خداوند بر حضرت ابراهيم خليل اللّه عليه السلام وحى فرموده است . [ براى اطلاع از نظر قرآن در اين موارد پنج گانه ، نگاه كنيد به ترتيب به آيه 79 سوره الاسراء ، آيه 26 سوره بقره ، آيه 47 سوره يونس ، آيه 36 سوره النحل ، آيه 15 سوره الاسراء ، آيه 26 سوره الحديد ، آيه 40 سوره ابراهيم ، آيه 26 سوره الحج ، و آيه 73 سوره الانبياء .] وَ جاهِدُوا فىِ اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اْجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فىِ الْدِّيِن مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِميِنَ مِنْ قَبْلُ ( و جهاد كنيد در راه خدا آنچنانكه شايسته جهاد براى اوست ، او شما را برگزيده است و خداوند براى شما مشقتى در دين قرار نداده است . اين همان دين پدرتان ابراهيم است او شما را پيش از اين مسلمان ناميده است ) ( الحج آيه 78 ) .
ج : آيات ديگرى در قرآن ، ثابت مىكنند كه دين ابراهيم ، همان دين فطرت است كه بر همه پيامبران نازل شده است : شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الْدِّينِ ما وَصَّى بِهِ نُوحاً وَ الَّذىِ أَوْحَيْنا إِلَيْكَ وَ ما وَصَّيْنا بِهِ إِبْراهِيمَ وَ مُوسى وَ عِيسى أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَ لا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ ( براى شما از دين همان را تشريع كرده است كه به نوح توصيه فرموده و آنچه را كه به تو وحى كرديم و آنچه را كه به ابراهيم و موسى و عيسى [ عليهم السلام ] توصيه نموديم اينكه دين را بر پاى داريد و در آن پراكنده نشويد ) ( شورى آيه 13 ) . [ درباره طريق دوم و سوم اثبات وحدت اركان و اجزاء اصلى دين فطرت ، رجوع كنيد به البقره ، آيه 130 البقره ، آيه 136 آل عمران ، آيه 68 النساء ، آيه 125 الانعام ، آيه 161 الحديد ، آيه 25 الروم ، آيه 30 . ] و قطعى است كه فطرت آدمى همانگونه كه در منطقه « آنچنانكه هست » يك حقيقت است ، در منطقه « آنچنانكه بايد و شايد » كه به موقعيت شخصيت ايدهآل ( النفس المطمئنة ) مىرسد نيز يك حقيقت مىباشد ، زيرا تجزيه و تلاشى فطرت و شخصيت دليل آنست كه نتوانسته است از عرصه قوانين جبرى و ناآگاه ماديات كه مجراى تجزيه و تركيب است بالاتر برود . و هر اندازه كه شخصيت متعالى شود به وحدت عالىتر نائل مىگردد .
طريق رسانيدن فطرت انسانى با دين فطرى به كمال خود
توجه دقيق و جدّى به وحدت يافتن آن حقائق والاى انسانى است كه در شخصيّت حضرت ابراهيم عليه السّلام با عمل به علل و اسباب آنها شايستگى موصوف شدن به صفات عاليه انسانى را يافته است . صفاتى كه خداوند متعال در قرآن مجيد به حضرت ابراهيم نسبت داده ، دلالت قاطع دارند بر اينكه آن حضرت ، بجهت اعتقاد به عاليترين اصول و حقايق دين الهى و عمل به همه تكاليف دينى كه متوجه او بوده شايسته امامت كلّى الهى گشته است كه دين او متن اصلى همه اديان آسمانى مىباشد . و چون امامت درجه متعالىترى از درجات كمال است لذا وحدت شخصيت را در عاليترين انسجام صفات فاضله آن نشان مىدهد [ خداوند رحمان ، نه تنها دين ابراهيم را دين فطرت همه انسانها قرار داده ، بلكه پيروان اين دين را نيز به وحدت و رأفت مىخواند : وَ لا تُجادِلُوا أَهْلَ الْكِتابِ إلاَّ بِالَّتى هِىَ أَحْسَنُ إلاَّ الذَّيِنَ ظَلَمُوا وَ قُولُوا آمَنَّا بِالَّذىِ أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ وَ إِلهُنا وَ إلهُكُمْ واحِدٌ وَ نَحْنُ لَهُ مُسْلِمُونَ ( و به اهل كتاب جز به بهترين طريق مجادله نكنيد مگر كسانى از آنانكه ظلم ورزيدهاند و بگوئيد ما ايمان آورديم به چيزى كه بر ما و بر شما نازل شده است و خداى ما و خداى شما يكى است و ما به او اسلام آورديم .( العنكبوت ، آيه 64 ) ] . به عنوان نمونه : « صديق » وَ اذْكُرْ فِى الْكِتابِ إبْراهِيمَ إنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا ( مريم آيه 41 ) ( بياد آوريد در كتاب ،ابراهيم را كه او صدّيق بسيار راستگو و راست كردار بود ) .
« دارنده اراده جدّى براى تأمين معاش مردم » :وَ إِذْ قالَ إبْراهِيمُ رَبِّ اْجعَلْ هذا بَلَداً آمِناً وَ اْرزُقْ أَهْلَهُ مِنَ الْثَّمَراتِ مَنْ آمَنَ مِنْهُمْ بِاْللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخَرِ . . . ( البقره آيه 126 ) ( در آن هنگام كه ابراهيم عرض كرد : اى پروردگار من ، اينجا را شهرى امن قرار بده و از ثمرات آن كسانى را كه ايمان به خدا و روز قيامت آوردهاند روزى فرما ) .
اين آيه از آن جهت بازگو كننده اراده جدى حضرت ابراهيم عليه السلام بر تأمين معاش مردم با الطاف خداونديست كه در حال نيايش گفته شده است و آنچه كه در حال نيايش گفته شود و آنچه كه خواسته شود ، جدّى و با اهميت است ، زيرا نيايش آنهم از حضرت ابراهيم خليل عليه السلام با عظمتترين حال ما بين بنده نيايشگر و خداست . و منظور از ثمرات شامل همه محصولاتى است كه مفيد حيات طبيعى انسانها است . آخر آيه 126 از سوره البقره چنين است : وَ مَنْ كَفَرَ فَأُمَتِّعُهُ قَليِلاً ثُمَّ اْضَطرُّهُ إِلى عَذابِ الْنَّارِ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ ( و هر كس كفر بورزد او را در اين دنيا از مزاياى اندكى بهره ور مىسازم و سپس او را به عذاب آتش مجبور مىنمايم و اين عذاب پايان بس بدى است ) .
توضيح اينكه حضرت ابراهيم خليل عليه السلام بجهت اجتناب شديدى كه از كفّار داشت ، فقط مردم با ايمان را مورد دعا براى تأمين معاش قرار داد ولى خداوند متعال قانون عمومى زندگى در اين دنيا را به آن حضرت گوشزد فرمود كه من حتى كسانى را كه كفر مىورزند روزى مىدهم ، ولى سرانجام به جهت اعمال زشت و عقائد باطل و تبهكاريها كه مرتكب شدهاند ، به عذاب دوزخ مبتلايشان مىنمايم . و نيز ابراهيم توبه كننده است : ( البقره آيه 128 ) قرار گرفته در مجراى رشد : ( البقره آيه 129 ) مبارزه با بت پرستى : ( الانعام آيه 74 و الانبياء آيه 57 ) سالك و ارائه كننده راه امن : ( الانعام آيات 80 تا 83 ) عمل كننده به پيمان : ( التوبه آيه 114 ) بردبار و نيايشگر : ( هود آيه 75 ) ، ترحم كننده به بندگان خدا : ( ابراهيم آيه 36 ) عبادت كننده :( النحل آيه 120 ) گوياى حق : ( الشعراء آيه 85 ) توكل كننده بر خدا : ( الممتحنة آيه 4 ) بينا بر ملكوت آسمانها و زمين : ( الانعام آيه 75 ) دستور دهنده بر اتّحاد : ( الشورى آيه 13 ) دورى از كفّار و تبهكاران : ( الممتحنة آيه 4 ) . [ و نيز : آيه 62 ، و آيه 177 سوره البقره ] هر يك از صفاتى كه در قرآن مجيد به حضرت ابراهيم خليل عليه السلام نسبت داده شده است كمالى است محصول كار و كوشش آن حضرت در راه تحصيل فضائل عالى انسانى كه در دينى كه خدا به او وحى كرده است ، مورد دستور قرار گرفته است ، و يا از فعاليت وجدانى او است كه با بدست آوردن طهارت معنوى ، پاك و منزه مىباشد و عمل به فعاليت وجدان منزه خود يكى از دستورات دينى است كه به او وحى شده است .
و همانگونه كه گفتيم : همه اين صفات فاضله كه حضرت ابراهيم عليه السلام با آنها متّصف بوده است ، اجزاء يا ابعاد تشكيل دهنده شخصيت واحده ابراهيم عليه السلام است كه از مجراى ماديات متلاشى كننده فراتر رفته و به وحدت تجردى نائل آمده است و آنچه كه پيروى از دين ابراهيم عليه السلام براى مسلمين نتيجه خواهد داد ، لزوم ساختن چنين شخصيت است به مقدار توانائى و امكانات كه لا يكلّف اللَّه نفساً الا وسعها ( خداوند هيچ انسانى را به بيش از طاقت و قدرت او مكلّف نمىسازد ) .
. . . وحدت امت اسلامى و طرق وصول به آن
با توجه به ريشه اصلى امت اسلامى و متن مشتركى كه عامل وحدت همه مذاهب و فرقههاى اسلامى است ، بلكه عامل هماهنگى همه اديان توحيدى ابراهيمى مىباشد ، نمىبايست اختلاف مخلّ بر هم زيستى معقول و هماهنگ اديان توحيدى بوجود آمده باشد . چه آن متن مشترك ، مىتواند زندگى اسلامى معقول را تأمين نمايد .
در قرآن مجيد ، گذشته از آياتى كه به پيروى از دين حضرت ابراهيم عليه السلام دعوت مىنمايد ، آياتى وجود دارد كه زمينههاى مشترك همه ارباب اديان حقه ، در آنها بيان شده است : قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ ، تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلاّ نَعْبُدَ إلاَّ اللَّه وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَأنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اْشهَدُوابِأَنَّا مُسْلِمُونَ ( بگو اى اهل كتاب ، بيائيد به يك كلمه مشترك ميان ما و شما اتفاق داشته باشيم و آن اينست كه نپرستيم جز خدا را و چيزى را به او شريك قرار ندهيم و بعضى از ما بعضى ديگر را خدايانى جز خدا اتخاذ نكند و اگر ( از اين دعوت تو ) روى گردان شدند ، بگو شاهد باشيد به اينكه ما مسلمان هستيم ) ( آل عمران ، آيه 64 ) .
اما ملاحظه مىشود كه على رغم متن مشترك و ريشههاى مشترك اديان توحيدى ، مواردى از اختلاف بين اين اديان به ظهور رسيده است . البته اختلاف نظر يك پديده ضرورى در مسائل نظرى است ، چه اختلاف نظر در بين صاحب نظران يكى از بديهىترين پديدههاى معرفت پويا است كه انكار يا ترديد در آن ، يا ناشى از بى اطلاعى است و يا از ناتوانى در روياروئى فكرى با مسائل نظرى سرچشمه مىگيرد . اين پديده به قدرى شايع است كه نمىتوان حتى دو متفكر صاحب نظر در يك رشته واحد را پيدا كنيد كه آن دو ، در همه تعريفات و مواد استدلال و روش ، در همان رشته اتفاق نظر داشتهباشند ، با اين حال ، همواره تعدادى از اصول كلى در مسائل نظرى چه در قلمرو علوم ، چه در فلسفه و اخلاقيات و حقوق و اقتصاد و سياست ، و چه در هنر و ادبيات و غير اينها مورد اتفاق همه صاحب نظران قرار مىگيرند . [ 12 ] اگر اختلاف نظرها در تفسير و تطبيق آن اصول كلى دور از غرض ورزيها و بازيگرىهاى تصنّعى باشد ، نه تنها هيچگونه ضررى بر اتفاق نظر در آن اصول كلى مشترك وارد نمىآورد ، بلكه موجب دقت و گسترش بيشتر در معارف مربوط و برخوردارى بهتر از آن اصول كلى مىگردد .
تاريخ اسلام در همه مسائل نظرى ، شاهد اختلاف آراء و عقائد بوده است و اين اختلاف ، تا آنجا كه به اصول كلى مشترك اخلالى وارد نياورده ، رايج و مورد استقبال بوده است و حتى به عنوان يك امر ضرورى تلقى شده است . حتى در اصول كلى مشترك ، مثل توحيد ، نبوت ، رهبرى بعد از پيامبر ، معاد ، صفات خداوندى و قرآن نيز مباحث نظرى فراوان مطرح شده و اين نه تنها موجب آن نشده كه متفكران اسلامى يكديگر را تكفير كنند ، بلكه عامل گسترش و تعمق معارف حكمى و كلامى نيز گشته است . اما اختلاف نظر در فروع مورد اتفاق ، مانند نماز ، روزه ، حج ، جهاد ابواب گوناگون اقتصاد و كيفرها ( حدود و ديات ) و غير آن كه بسيار فراوان و رايج است ،( 12 ) پيرامون هر قضيه بديهى ، قضايائى نظرى وجود دارد و پيرامون هر قضيه نظرى ، قضايائى بديهى . و اين دو قضيه متعاكس ، مورد پذيرش هر متفكرى است . مثلا پيرامون اين قضيه بديهى كه « كل بزرگتر از جزء است » قضايائى وجود دارد : آيا يك سلسله بىنهايت را مىتوان « كل » تلقى نمود ؟ اگر بتوان آن را كل تلقى كرد ، آيا اين مفهوم ذهنى است يا حقيقتى عينى است ؟ آيا با رفتن هر جزء كل نيز از بين مىرود ؟ اين سه قضيه كه به عنوان نمونه ذكر شد ، قضايائى نظرى است كه پيرامون قضيه بديهى « كل بزرگتر از جزء است » وجود دارد .
بالعكس ، اين يك قضيه نظرى است كه « آيا انسانها همه داراى استعداد هنرى هستند ؟ » با اينحال ، پيرامون همين قضيه نظرى ، قضايائى بديهى وجود دارد ، مانند : انسان داراى استعدادهائى است انسان از هنر لذت مىبرد بعضى از انسانها هنرمندند .
بديهى تر از آنست كه نيازى به بحث و تحقيق داشته باشد . [ البته بدان جهت كه اصول كلى دين و فروع اصلى به اصطلاح فقهى « احكام ضرورى » مستند به فطرت و عقل سليم و وحى الهى است و ترديد و انكار نمىتواند راهى به آنها داشته باشد ، لذا مىتوان آنها را جزء اصلى متن دين اسلام معرفى نمود كه مورد اعتقاد و پذيرش همه مسلمين است و انكار آنها حتى انكار يكى از آنها مشروط به اينكه مستند به شبهه و اعتراض بىغرضانه نباشد موجب خروج از اسلام خواهد بود . ] اما در هر حال ، مىتوان اختلاف را به دو نوع تقسيم كرد :
الف : اختلاف معقول
اختلاف معقول عبارتست از اختلافى كه ناشى از چگونگى اطلاعات مربوط به مسئله و استعدادها ، مخصوصا نبوغ و عموم موضع گيريهاى طبيعى و قانونى است كه اشخاص در ارتباط با حقائق دارند ، مانند اختلاف نظر در دريافت واقعيات عالم هستى از ديدگاه علوم نظرى و فلسفهها . اين همان اختلاف معقول است كه نه تنها نبايد مورد ترديد و انكار قرار بگيرد ، بلكه موجب گسترش و عمق بيشتر در معارف نيز مىگردد . [ از ديدگاه علمى و فلسفى اين اصل مسلم است كه واقعيات جهان هستى از هر مقوله كه باشند ، بدون دخالت عوامل و شرايط درونى و برونى درك كننده ، قابل دريافت نمىباشند ، به همين علت است كه متفكران از يك واقعيت برداشتهاى گوناگون مىنمايند و به هيچ گونه تضاد و تزاحم ويرانگرى منجر نمىگردد ، مگر در بازيگرىهاى تصنعى .] روايت معروف اختلاف امتى رحمة ( اختلاف امت من رحمت است ) ( سفينة البحار ، محدث قمى ج 2 ص 42 ) ، اشاره به همين اختلاف معقول مىنمايد .
بر اساس همين نگرش بوده است كه اكثريت قريب به اتفاق دانشمندان اسلامى ، چه در فقه و اصول و فهم احاديث ، چه در فلسفه و كلام و ادبيات و غير ذلك با كمال رضايت به بحث و كاوش و اظهار نظرهاى مختلف مىپرداختند و هيچ يك ديگرى را خارج از اسلام تلقى نمىكرد . اگر به تاريخ اسلام بنگريم ، خواهيم ديد كه علماى فراوانى در حضور علمائى كه در مسائل نظرى هم رأى آنان نبودهاند ، شاگردى كردهاند و كتابهاى يكديگر را مورد شرح و تحقيق قرار مىدادند . مثلا كتاب تجريد الاعتقاد تأليف خواجه نصير الدين طوسى از بزرگترين علماى شيعه مورد شرح ملا على قوشجى از علماى اهل سنت قرار گرفته است ، و كتاب المحجة البيضاء ،ملا محسن فيض ، از مشاهير علماى شيعه ، در شرح و تحقيق احياء العلوم غزالى كه از معروفترين علماى اهل سنت است تأليف شده است ، يا خود اينجانب ، عمرى را در شرح افكار جلال الدين محمد مولوى گذراندهام [شرح مثنوى : 15 مجلد از سال 44 تا 52 و فعلا تا چاپ شانزدهم ] .
ب : اختلاف نامعقول
عبارتست از اختلافى كه ناشى از عوامل غير قانونى و انحرافى مىباشد ، مانند پيروى از هوى و هوس كه از مهمترين نمودهاى آن ، خودنمائى و شهرت پرستى است . در طول تاريخ ، كسانى بودهاند كه خواستهاند خود را مطرح كنند و با تظاهراتى مثل آزاد فكرى ، آزادى اراده و آزادى بيان ، اما در حقيقت با عشق به قدرت ، مشهورشوند . عشقى كه نهايت ناتوانى انسانى را اثبات مىكند . همانگونه كه در سازندگان و ترويج كنندگان مذاهب دروغين مىبينيم . يكى از اساسىترين عوامل بدست آوردن قدرت در طول تاريخ ، ايجاد اختلاف در عقيده يا عقائد مردم يك جامعه بودهاست . اين جريان ، نه تنها موجب پراكندگى افكار و عقائد و ايدهآلهاى متحد كننده يك جامعه مىگردد ، بلكه گاهى عامل شديدترين خصومتها و تضادها در ميان مردم يك يا چند جامعه مىشود كه در سطح عميق روحياتشان ، افكار و عقائد مشترك بسيارى با يكديگر داشتهاند . و چون عقائد و آرمانها تفسير كننده هدف و فلسفه حيات انسانهاست ، لذا بازى با آنها ، يا به وجود آوردن اختلافهاى نامعقول ميان انسانها براى نيل به قدرت ، يكى از ضد انسانىترين روشهاى قدرت طلبان محسوب مىشود .
از زمره ديگر انواع اختلاف نامعقول ، آن است كه ناشى از شطرنج بازىهاى ذهنى در علوم نظرى است كه فقط براى ارضاى حس تخيل و اعتلاء طلبى در امور فكرى محض بر مىخيزد .
و بالعكس ، با كمال صراحت مىتوان گفت كه اختلاف معقول ، يعنى اختلافى كه در مسير رقابتهاى سازنده ، بوجود مىآيد مطلوبترين عامل پيشرفت معرفت و عمل است و بدون آن ، هيچ گونه حركت تكاملى در حوزه دو حقيقت مذكور ( معرفت و عمل ) امكان پذير نخواهد بود . در دين اسلام ، هرگز چنين دستورى وجود ندارد كه همه مغزهاى مسلمين ، فعاليت يكنواخت داشته باشد و همه به نتايج واحد برسند . از طرف ديگر ، اصرار شديد اسلام بر اينست كه بحث و كاوش و اجتهاد بايد دائمى و مستمر باشد . بديهى است اين قضيه دوم ، بدون بروز اختلاف امكان پذير نخواهد بود .
بنابراين ، اختلاف نظرها به عنوان يك پديده طبيعى كه معلول پويايى معارف اسلامى است ، پذيرفته شده ، اما اين اختلاف بايد در مسير رقابتهاى سازنده قرار بگيرد ، نه تضادهاى ويران كننده . البته ، گاه اين تكاپوها و رقابتهاى مثبت ، از طرف قدرت پرستان ، مبدل به تضادهائى مىگردد كه عامل پيشرفت تكاملى را ، به عامل ركود و سقوط نابود كننده ، مبدل مىسازد .اما اختلافهاى نامعقول كه براى بدست آوردن سلطه و قدرت بوجود مىآيند ، سطحى و زودگذر و غالبا تكرارى است ، مانند كتابهائى كه براى اختلاف افكندن بين شيعه و سنى در دوران ما نوشته مىشوند . معمولا اين گونه آثار ، براى صاحب نظران و متفكران فقط اسباب تمسخر و تأسف خواهند بود ، و براى افكار ساده و بى اطلاع نيز اثرى زودگذر و فراموش شدنى بجا خواهند گذارد .
از طرف ديگر ، هر جا كه آتشى از اختلاف بر افروخته شده ، هر چند نهالهائى چند از باغ خداوندى را سوزانده است اما روشنايىهائى براى متفكران نيز بوجود آورده كه در نور آن ، هم ابعاد مخفى و مزاياى مكتب را روشن ساخته ، و هم نيات تفرقه افكن را واضحتر ساخته است ، چه اگر يك قضيه از واقعيت صحيح برخوردار باشد ، هر حملهاى كه از طرف غرض ورزان به آن قضيه صورت بگيرد ، سطوح و ابعاد و توانائى مقابله آن واقعيت را بالاتر مىبرد و روشنتر مىسازد ، و اين ، عكس آن هدفى است كه غرض ورزان تصور كردهاند .
متأسفانه دراين تاريخ كه امثال اينجانب و مخصوصا رهبران عاليقدر تشيع و تسنن فرياد وحدت امت اسلامى بر آوردهاند يكى از ثروتمندترين كشورهاى عربى با هر گونه وسيله مشغول پراكنده كردن جوامع اسلامى است به آنان بگوييد : إنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرصادِ .
ج : انواع وحدت
گفتيم كه متن مشترك اديان توحيدى ابراهيمى ، بر مبناى اعتقاد به وجود خداوند يگانه ، مبداء و مقصد حركت انسان در وصول به كمال ، قرار دهنده عقل و وجدان در ذات انسانها و فرستنده پيامبران الهى براى ارشاد مردم ايجاد شده است .
عناصر شخصيت واحد جوامع اسلامى ، يا اجزاى هويت واحد امت اسلامى در همين اعتقادات خلاصه مىشود ، و با ورود اختلال در هر يك از اين عناصر يا اجزاء ،شخصيت يا هويت واحد به همان نسبت مختل مىگردد .
اما انواع وحدتى را كه براى امت اسلامى متصور است ، مىتوان به سه دسته تقسيم كرد :
1 وحدت مطلق
وحدت مطلق عبارتست از اتفاق نظر در همه عقائد و معارف و احكام اسلامى با همه اصول و فروع آنها . اينگونه وحدت با نظر به آزادى انديشه و تعقل در خصوصيات و كيفيات و انتخاب دلائل در عناصر و اجزاء اصلى عقائد و احكام دين اسلام ، به قدرى بعيد است كه مىتوان گفت امرى امكان ناپذير است . مخصوصا با در نظر گرفتن اختلاف متفكران در ذوق و انديشه و كمى و بسيارى اطلاعات درباره منابع ، همچنين با نظر به اختلاف آنان در نبوغ و هوش و حافظه كه بدون ترديد در انتخاب و فهم قضايا و تنظيم استدلالها و غير ذلك مؤثر مىباشند ، وحدت مطلق و اتفاق آراء بين متفكران ، غير ممكن خواهد بود . تا مدتى كه اين اختلاف همراه با اخلاص و با هدف حقيقت يابى و با اطلاع كافى و لازم از منابع و اصول مربوطه باشد ،نه تنها ضررى بر وحدت امت اسلامى وارد نمىآورد ، بلكه پديدهاى است مطلوب كه براى پيشرفت معارف اسلامى ضرورى است .
2 وحدت مصلحتى عارضى
آن نوع اتفاق نظر را وحدت مصلحتى عارضى مىناميم كه از جبر عوامل خارج از حقيقت و متن دين پيش مىآيد و در مواقعى لازم مىآيد كه آن عوامل ، جوامع اسلامى را در خطر اختلال قرار دادهاند . معمولا در هنگام بروز عوامل نابود كننده و مخاطره آميز ، تضادها و اختلافات در ميان فرقهها و مذاهب مختلف ، ناديده گرفته مىشوند و نوعى اتحاد و هماهنگى ميان آنان برقرار مىشود . چون اين اتحاد و هماهنگى معلول عوامل جبرى خارج از متن دين است . با از بين رفتن آن عوامل ، اين اتحاد نيز منتفى مىگردد و به تناسب كاهش يا افزايش نيروى آن عوامل ، ميزان اتحاد موقت و مصلحتى نيز كاهش يا افزايش مىيابد . همانگونه كه توقع « وحدت مطلق » ميان متفكران و مردم جوامع اسلامى با وجود آن همه عوامل اختلاف معقول غير منطقى است . توقع اينكه وحدت مصلحتى عارضى بتواند فرقهها و مذاهب اسلامى را از هماهنگى و اتحاد دائمى و معقول برخوردار سازد ، انتظارى است نابجا .
3 وحدت معقول
با توجه به متن كلى دين كه قبلا ذكر شد و با توجه به آزادى انديشه و تعقل در خصوصيات و كيفيات و انتخاب دلائل در عناصر ( اجزاء ) اصلى عقائد و احكام دين اسلام ، وحدت مطلوب در بين امت اسلامى ، نوع « وحدت معقول » خواهد بود .
وحدت معقول را مىتوان چنين تعريف كرد : قرار دادن متن كلى دين اسلام براى اعتقاد همه جوامع مسلمان و بر كنار نمودن عقائد شخصى نظرى و فرهنگ محلى و خصوصيات آراء و نظريات مربوط به هر يك از اجزاء متن كلى دين كه مربوط به تعقل و اجتهاد گروهى يا شخصى است . تحقق اين نوع وحدت هيچ مانع شرعى و عقلى ندارد و هر متفكر آگاه از منابع اوليه اسلام و طرز تفكر ائمه معصومين عليهم السلام و صحابه عادل و متقى و تابعين حقيقى آنان مىداند كه پيروى از متن كلى دين ، با تكاپو و اجتهاد براى فهم خصوصيات و كيفيت انتخاب دلايل ، امرى است ضرورى .
بديهى است آن هماهنگى و اتحادى كه منابع اوليه اسلام ( قرآن و سنت و عقل سليم و اجماع ) و شخصيتهاى پيشتاز اسلامى مثل آيت الله العظمى حاج سيد حسين طباطبائى بروجردى مرجع شيعيان جهان و رهبر عاليمقام اهل سنت شيخ محمود شلتوت در گذشته و حال به آن دعوت نمودهاند ، نه وحدت مصلحتى عارضى است كه اين نوع وحدت را هيچ يك از فرقهها و مذاهب اسلامى به عنوان آرمان اعلاى جوامع اسلامى نمىپذيرند و نه وحدت مطلق است كه عملى نيست بلكه اينان و امثال اينان ، بر اساس آنچه كه مطلوب جدى منابع اوليه اسلامى بوده و هست ،خواستار انطباق حيات اجتماعى و دينى مردم همه جوامع اسلامى بر متن كلى و مشترك دين اسلام هستند كه مىتواند فرا گيرنده همه فرقهها و مذاهب معتقد به آن متن كلى باشد ، و اين ، همانا وحدت معقول است .
در طريق وصول به وحدت معقول ، نخستين گام ، همانا وسعت يافتن ديدگاه متفكران و شخصيتهاى بزرگ اسلامى است و عامل اساسى اين توسعه ديدگاهها ،رهائى از چارچوب تنگ و تاريك تعصب غير منطقى مىباشد . اسلام ، به جهت عظمت و تنوع ابعاد نامحدود خود ، توانسته است همانگونه كه محمد بن طرخان فارابى را در دامن خود بپروراند ، ابن سينا و ابن رشد و ابن مسكويه و ابو ريحان بيرونى و حسن بن هيثم و محمد بن زكريا و جلال الدين محمد مولوى و مير داماد و صدر المتألهين و صدها امثال اينان را ، با آراء و عقايد مختلف در جهان شناسى و الهيات و حقائق مذهبى پرورش بدهد . از طرف ديگر ، صدها فقيه و اصولى در دو فرقه بزرگ اسلامى تشيع وتسنن در هزاران مسئله شرعى بحث و اجتهاد داشتهاند ، گاه با يكديگر موافق و گاه مخالف يكديگر بودهاند ، اما هيچگونه تزاحم و تضاد ويرانگر در ميان نبوده است .
همانگونه كه در كتاب مقالات الاسلاميين و اختلاف المصلين تأليف شيخ اهل السنة و الجماعة ابو الحسن على بن اسماعيل اشعرى متوفى سال 330 ه ق آمده ،مذاهب گوناگون شيعه ، معتزله ، اشاعره و غير ذلك كه شايد از صد روش مذهبى تجاوز نمايد ، وجود داشتهاند ، اما اين اختلافات بجز در مواردى اندك كه اصل ضرورى اسلامى را منكر شدهاند ، خللى بر اسلامى بودن آنان وارد نكرده است .
نكته مهمى كه در اين مسئله بايد در نظر گرفت ، اينست كه قسمت شدن دو مذهب شيعه و سنى به دهها فرقه و گروه ، معنايش اين نيست كه اسلام واقعا به دهها مذهب تقسيم شدهاست ، زيرا اگر بنا شود كه عقيده هر صاحب نظرى را در تاريخ معارف اسلامى ، به معناى يك مذهب مخصوص تعبير كنيم ، بايد بپذيريم كه اسلام به هزاران مذهب تقسيم شده است از طرف ديگر ، هيچ متفكر اسلامى تاكنون هيچيك از دانشمندان و صاحب نظران ديگر را تكفير نكرده است ، البته همواره بحث و مناقشه و نقد و بررسى بين آنان رواج داشته است ، و هم اكنون نيز تكاپوهاى علمى و فلسفى و فقهى و اصولى و ادبى و غيره در حوزههاى كشورهاى اسلامى با كمال جديت در جريان است و اگر قدم مثبتى در راه پيش رفت معرفت اسلامى در يكى از كشورهاى اسلامى برداشته شود ، ديگران نيز از آن سود مىجويند . « تفسير الميزان » مرحوم علامه طباطبائى ، در كشورهاى مصر و سوريه و لبنان و . . . مورد استفاده قرار مىگيرد ، و تفسير سيد قطب ، در ايران به فارسى ترجمه مىشود .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲2