google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 21 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

21 و من الخطبة له عليه السّلام

متن خطبه بيست و يكم

و هي كلمة جامعة للعظة و الحكمة 1 فإنّ الغاية أمامكم 2 ، و إنّ وراءكم السّاعة تحدوكم 3 . تخفّفوا تلحقوا ، 4 فإنّما ينتظر بأوّلكم آخركم . 5 قال السيد الشريف : أقول : إن هذا الكلام لو وزن ، بعد كلام اللّه سبحانه و بعد كلام رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله ، بكل كلام لمال به راجحا ، و برّز عليه سابقا 6 فأما قوله عليه السّلام : « تخففوا تلحقوا » 7 فما سمع كلام أقل منه مسموعا و لا أكثر منه محصولا ، 8 و ما أبعد غورها من كلمة 9 و أنقع نطفتها من حكمة 10 و قد نبهنا في كتاب « الخصائص » على عظم قدرها و شرف جوهرها 11 .

ترجمه خطبه بيست و يكم

خطبه ‏ايست از آنحضرت 1 اين خطبه سخنى است جامع موعظه و حكمت 2 هدف نهائى حيات پيش روى شما است 3 آغاز ابديت كه ساعتى پايان ساعت‏ها است ، شما را از پشت سر ميراند 4 سبكبال شويد و به مقصد برسيد 5 آنانكه پيش از شما از اين دنيا رخت برجسته ‏اند [ براى محاسبه نهائى سرنوشت ابديتشان ] به انتظار آنان كه در آخرين صف كاروان بشريت در حركتند ، نشسته‏ اند 6 . سيد شريف رضى ميگويد : اگر اين سخن با هر كلامى جز كلام خدا و رسول او مقايسه شود ، بر همه آنها برترى داشته [ و از نظر عظمت لفظ و مفاد جمله ] بر همه آنها سبقت خواهد گرفت 7 و اما اينكه مي فرمايد : « تخفّفوا تلحقوا » 8 تا كنون سخنى مختصرتر و پر معناتر از آن شنيده نشده است 9 سخنى است در نهايت ژرفائى 10 و داراى سودمندترين ريشه‏ هاى حكمت 11 و ما در كتاب « الخصائص » عظمت و ارزش و شرف جوهر اين سخن را مورد تذكر قرار داده ‏ايم 12 .

تفسير عمومى خطبه بيست و يكم

2 فانّ الغاية امامكم ( هدف نهايى حيات پيش روى شما است ) چه بخواهيم و چه نخواهيم ، چه بدانيم و چه ندانيم ، رو به هدف نهائى پيش ميرويم

نيك بنگر ما نشسته ميرويم
مى نبينى قاصد جاى نويم ؟

پس مسافر آن بود اى ره پرست
كه مسير و روش در مستقبل است

مولوى اگر به اميد پيدا كردن سكون ، بر بال خيال نشسته ، گام به ما فوق كيهان بيكران بگذارى ، سپس به درون ناچيزترين ذره‏اى از يكدانه شن فرو روى ،حركت را در همه جا حكمفرما خواهى يافت . از جنين مادران گرفته تا دشت پهناورى كه انسانى كهنسال پس از سپرى كردن ساليان عمرش آخرين نفس‏هاى خود را در فضاى آن دشت بر مي آورد ، از اعماق اقيانوس‏ها گرفته تا صخره‏هاى كوه پيكر كه ميليونها سال در قله‏اى سر بفلك كشيده وضعى ثابت از خود نشان مي دهند ، همه و همه محكوم قانون حركت و تحول بوده و تو تماشاگر ساده لوح نخواهى توانست دو بار بيك رودخانه وارد شوى [جمله‏اى معروف از هراكليد است كه مي گفت : « من دو بار بيك رودخانه وارد نشده ‏ام »] .

آنگاه كه كلماتى مانند پايدار ، جاودان ، ثابت ، بقاء ، فنا ناپذير ، در قلمرو طبيعت بر زبان ما انسانها جارى مي گردند ، در حقيقت بازگو كننده محدوديت نگرش‏ها و كوتاهى زندگى ما و سطحى نگرى ‏هاى ما در پهنه طبيعت مي باشند . مگر ما همان انسانها نيستيم كه سه شاخه پنكه برقى در حال حركت را دايره ساكن تلقى مي كنيم ؟ مگر مثل ما مثل آن پشه بي مقدار نيست كه تمامى طول زندگيش از مرز بهار و پاييز نمي گذرد ، و در عين حال درباره باغ و باغبان و حركت و قوانين حاكم بر آن دو اظهار نظر و قضاوت مي نمايد ؟ بينوا ،

در بهاران زاد و مرگش دردى است
پشه كى داند كه اين باغ از كى است

آيا سئوال از اينكه « اين حركت و تحول و جنب و جوش از كجا تا كجا است ؟ » كه از آغاز حيات فكرى بشرى تا اين لحظه با اشكال مختلف ، از ذهن هر انسان آگاه خطور كرده است ، يك سئوال منطقى است ، يا يك بيمارى روانى ؟

اگر يك بيمارى روانى است ، چرا آنهمه متفكران زبر دست شرقى و غربى و قديم و جديد نميتوانند با پاسخ منطقى ريشه اين بيمارى را در درون انسانها بخشكانند ؟ اگر اين سئوال منطقى است ، پاسخ قانع كننده آن چيست ؟

آيا ميتوان گفت : اين حركت و تحول از در هم فشردگى شروع مي شود و در انبساط بى ‏نهايت پايان مي يابد ؟

اگر همه جهان هستى در يك قطعه موجود فشرده قرار گرفته بود ، چه عاملى باعث باز شدن و انبساط آن شده است ؟

اگر بگوئيم عامل درونى موجب باز شدن و انبساط آن گشته است ، اين سئوال پيش مي آيد كه عامل به فعاليت افتادن آن عامل درونى در موقعى معين چه بوده است ؟ اگر پاسخ بدهيم كه عامل ديگرى در درون آن عامل ،علت به فعاليت افتادن عامل مزبور گشته است ، باز سئوال فوق مطرح خواهد گشت . اگر بگوئيم : جهان هستى در يك جريان دائمى از انقباض به انبساط و از انبساط به انقباض حركت مي كند . به اضافه اينكه اين يك سخن ناشى از احتمالى است كه كمترين تكيه بر مشاهده و تجربه ندارد ، سئوال از عامل حركت مزبور را از بين نمي برد ، يعنى اين سئوال كه چرا جهان چنين حركتى را انتخاب كرده است ؟ بى ‏پاسخ مي ماند . اگر بگوئيم :

ما ز آغاز و ز انجام جهان بيخبريم
اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است

و ما انسانها در مقطع‏هايى از زمانها قرار مي گيريم كه موجودات بيشمارى را در حال حركت و كون و فساد مى ‏بينيم و نميدانيم سرگذشت جهان چه بوده است و سرنوشت نهائى آن چه خواهد بود . اين طرز تفكر ، هر گونه اصول جهان بينى و معرفت‏هاى كلى ما را به مسخره مي گيرد ، زيرا هيچ نوع جهان بينى نمي تواند از يك مغز متفكر تراوش كند ، مگر اينكه بايستى درباره جهان هستى و موجوديت آن ، يك عده اصول كلى را پى ‏ريزى كند و چون اين اصول بايستى كليت داشته باشند ، بدون ترديد داراى آن عموميتى خواهند بود كه كل جهان هستى را توضيح بدهند . ما با هر توضيح كه درباره جهان هستى بدهيم ، بدون احتياج به دركى روشن در آغاز و انجام آن ، معرفتى كلى درباره جهان بدست نخواهيم آورد ، اگر چه شناخته شده‏ها و معلومات ما بصورت كل دانه ‏هاى تسبيح در آيد كه نخ آن را كشيده باشند و آن دانه‏ ها يكى در كنار ديگرى قرار بگيرد ، نه يكى پس از ديگرى .

از اين مطلب بگذريم ، اگر آدمى عده‏اى از دريافت‏ه اى مستمر و پر محتوى را كه سرتاسر تاريخ بشرى را فرا گرفته است ، ناديده بگيرد ، هيچ ديدگاهى جز پوچ گرايى براى او باقى نمي ماند . درست دقت فرمائيد :

1 دريافت عدالت و لزوم آن ، اساسى ندارد 2 دريافت نظم و قانون در كل جهان هستى بى‏پايه است 3 دريافت حق شناسى و گريز از باطل گرايى خيالى بيش نيست 4 دريافت مسئوليت و تعهد در زندگانى توهمى است بى‏اساس 5 دريافت شرم از انسانيت و اصول آن بر بنياد منطقى استوار نمي باشد 6 دريافت لزوم صدق و اخلاص پوچ است 7 دريافت لزوم تعاون در زندگى و تهيه وسايل حيات ناتوانان ، احساسى بيمعنى است 8 دريافت عظمت آزادى و بهره بردارى از آن در به فعليت رسانيدن ابعاد انسانها ، رؤيائى بيش نيست 9 دريافت زيبائى در عالم هستى جز شوخى چيز ديگرى نيست 10 دريافت اسرار آميز بودن جهان ، از جهل و نادانى است 11 دريافت لزوم تعديل خود خواهى‏ها در راه رسانيدن مردم به حقوق حياتى خود ، مسخره كردن خويشتن است 12 دريافت لزوم فضيلت‏هاى اخلاقى از ضعف و زبونى است 13 دريافت گذشت از لذايذ شخصى و شستن دست از جان در راه احياى جانهاى آدميان ، حماقت است 14 دريافت يك آهنگ كلى تكاملى براى جهان هستى بازيگرى ذهنى است آيا چنين نيست كه اگر ما اين دريافت‏هاى اصيل را پوچ و خيال بشماريم و آنها را خواب و خيال تلقى كنيم ، منكر انسان شده ‏ايم ؟

شما اگر اين دريافت‏ها را از انسان منها كنيد ، آيا موجودى را كه شايستگى نامگذارى انسان را داشته باشد ، مي توانيد اثبات كنيد ؟ اين دريافت‏ها با نظر به نتايج انسان شناسى ‏ها در رشته ‏هاى مختلف و جهان‏بينى‏ها با طرق گوناگون ، همان مقدار واقعيت و اصالت دارند كه موجوديت طبيعى انسان .

يكى از اين دريافت‏ها چنانكه گفتيم ، دريافت يك آهنگ كلى تكاملى براى جهان هستى است . ترديد در اصالت اين دريافت باين دليل كه من آن را نمى‏بينم ، هيچ تفاوتى با ترديد در اصالت دريافت نظم و قانون در كل جهان هستى با استناد به اينكه من همه جهان را نمى‏بينم ، ندارد ، زيرا تاكنون هيچ متفكر و نابغه‏اى نتوانسته است ادعا كند كه من كل جهان هستى را بررسى نموده ، نظم و قانون را در آن حكمفرما ديده ‏ام . بعبارت كلى ‏تر مي توان گفت :

هيچ يك از دريافت‏هاى فوق مستند به مشاهده عينى نمي باشد ، با اينحال چنانكه گفتيم انكار واقعيت و اصالت آنها مساوى انكار انسان مي باشد .

دريافتى را كه در شماره چهاردهم مطرح كرديم ، اثبات كننده غايت و هدف اعلاى جهان هستى است كه در پيش روى ما است و هر لحظه از زندگى ما كه مي گذرد ، گامى بآن غايت و هدف نزديك مي شويم .

اگر كسى به خود اجازه بدهد كه در اصالت دريافت مزبور ترديدى به خود راه بدهد ، او به خود اجازه ميدهد كه همه عالم هستى را بازيچه و همه فداكارى ‏ها و گذشت از خودها را كه ميليون‏ها انسان سرتاسر تاريخ را در راه پيش برد تكامل و دفاع از حيات انسانها فرا گرفته است جز حماقت و جهل چيز ديگرى تلقى نكند

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو قباديانى 3 وَ انَّ وَرائَكُمُ السَّاعَةَ تَحْدُوكُمْ ( آغاز ابديت كه ساعتى پايان ساعتها است ، شما را از پشت سر ميراند ) واقعيت روز مشاهده نتايج حيات ، چنان محقق و حتمى است ، كه گوئى مانند يك عامل موجود دنبال شما افتاده و شما را به ورود در آن صحنه ميراند گمان مبريد كه روز مشاهده نتايج حيات كه اوراق زندگى انسانها را در برابر ديدگانشان باز خواهد كرد ، روزيست كه پس از ميليارد ميلياردها روز و شب فرا خواهد رسيد و هر كسى آنچه را كه كشته است درو خواهد نمود .

اصلا شما با يك نظر والاترى نمي توانيد روز معاد را با عنوان « فردا » توصيف نماييد ، زيرا تعاقب و توالى روزها و شب‏ها براى ما خاك نشينان است كه در محاصره منظومه‏ هاى كيهانى قرار گرفته ، نقاط حركت و روز و شب و تيرماه و دى‏ ماه يكى پس از ديگرى از جلو ديدگان ما عبور مي كنند و از فردا به امروز و از امروز به ديروز مي خزند و براه خود مي روند ، چونان علل و معلولات كه با روابط قانونى دنبال هم در جريان مي فتند و براه خود ميروند . وقتى كه علتى به وجود آمد ، در حقيقت معلولش هم به وجود آمده است .

فعاليتهاى حيات انسانها در اين كيهان بزرگ عللى است كه معلولات خود را در بردارند ، اين معلولات براى ما انسانها كه در رودخانه ممتد زمان در حركتيم ، در دنبال علت‏ها قرار گرفته است ، ولى با نظر به كل مجموع هستى ، همه آن علل و معلولات در واقع تحقق يافته و براى ما تدريجا گسترش مي يابد :

شيخ محمود شبسترى مي گويد :

تعالى اللّه قديمى كاو بيكدم
كند آغاز و انجام دو عالم

تعبير « تحدوكم » در كلام امير المؤمنين عليه السّلام ، داراى عالى ‏ترين نكته ‏ايست كه مطلب فوق را توضيح مي دهد . حدى بمعناى آوازيست كه ساربان براى شتران خود ميخواند و آنان را براى حركت مطلوب تشويق مي نمايد .

دريافت روز مشاهده نتايج حيات مانند آواى محرك و جدى ، كاروان بشرى را كه رو به قلمرو آينده دارند ، هشدار مي دهد كه اين حركت پر تلاش و پر معنا و اسرار آميز رو به مقصد بسيار والائى است كه نمي توانيد آن را با اصطلاحات فريبنده « نمى ‏بينم » و « كه رفت به دوزخ و كه آمد ز بهشت » و « استبعاد تركيب جديد استخوانهاى پوسيده » ناديده بگيريد ، زيرا دريافت اينكه « بازى به اين درازى ؟ » چنانكه گفتيم از اصيل‏ترين دريافت‏ه اى درونى ما است كه همراه با يك دليل علمى و فلسفى نيز مي باشد :

روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو

مطلب ذيل را كه نظامى گنجوى مي آورد ، يك مضمون شاعرانه ذوقى نيست ، بلكه حقيقتى است كه شرق و غرب چه در گذشته و چه در آينده ، هيچ تفسير معقولى براى زندگى انسان‏ها در كل مجموعه هستى بدون آن ، ارائه نداده‏اند و نخواهند داد . نظامى چنين مي گويد :

در عالم عالم آفريدن
به زين نتوان رقم كشيدن

با اينحال زين پرده ترانه ساخت نتوان
وين پرده به خود شناخت نتوان

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

تا مايه طبع‏ها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

نظامى آواى محرك بسيار جدى آن روز والا كه نتايج حيات در برابر ديدگان انسانها گسترده مي شود ، جزئى از آهنگ كلى عالم هستى است كه بدون آن ،نه براى حركت و تلاش ما در زندگانى معنايى معقول مي توان تصور كرد و نه براى سكون و ايستائى ما . در صورتيكه با شنيدن و جدى گرفتن آن آواى كمال بخش است كه در عين حال كه انجام هستى براى ما دورنمايى كم رنگ نمي نمايد ، خطوط برجسته آن را با تمامى درخشندگى مي خوانيم :

درست است كه

پر كاهم در مصاف تند باد
خود ندانم در كجا خواهم فتاد

ولى اين يك حركت بى ‏سر و ته نيست بلكه :

پيش چوگانه اى حكم كن فكان
مي دويم اندر مكان و لا مكان

گر هلالم گر بلالم مي دوم
مقتدى بر آفتابت مي شوم

مولوى 4 ، 5 تَخَفَّفوُا تَلْحَقُوا فَإِنَّما يُنْتَظَرُ بِاَوَّلِكُمْ اخِرُكُم ( سبكبال شويد ، به مقصد برسيد آنانكه پيش از شما از اين دنيا رخت بربسته ‏اند ، بانتظار آنان كه در آخرين صف كاروان بشريت در حركتند( نشسته ‏اند )

خاصيت اساسى روان آدمى ، پرواز سريع به هدف اعلاى زندگى است پر و بال اين مرغ ابد پرواز را نبنديد

آن حقيقتى كه از متن طبيعت ناآگاه بيرون جسته ، فاصله قلمرو بيجان را تا قلمرو جاندار كه بسى دورتر از مسافتهاى كيهانى است ، در هم نورديده است ، و همين حقيقت كه از محدوده حيات كاملا ساده به قلمرو نامحدود روان حركت كرده ، داراى مختصاتى گشته است كه فاصله هر يك از آنها با محدوده حيات ساده ، بيش از فاصله متن طبيعت ناآگاه با پديده حيات ميباشد اگر طبيعت آزاد خود را از دست ندهد ، به حركت و پرواز خود ادامه خواهد داد .

شگفتا ، ناتوانى آدمى از درك و تفسير عظمت روان‏هاى رشد يافته و عشق او به اشباع خواسته‏ هاى مراحل پست حيات ، مانع درك قانونى بودن حركت و پرواز به رشدها و كمالات عالى ‏تر است . گوئى اين آدميان ساده لوح ، غوره ‏هائى هستند كه بايستى به اجبار به سوى انگور شدن حركت كنند اگر حيات در آغاز به وجود آمدنش زنجير عناصر سنگين بار طبيعت را از دست و پاى خود باز نمي كرد ، چگونه مي توانست وارد قلمرو احساس و خود گردانى و توليد مثل گردد و اگر پديده حيات حلقه‏ هاى زنجير گرانبار خود را از دست و پاى خود باز نمي كرد ، چگونه امكان داشت « من » را در خود بپروراند و به قلمرو روان بپرواز در آيد ؟

چيست امعان ؟ چشمه را كردن روان
چون زتن جان جست گويندش روان

مولوى اين قانون كلى را فراموش نكنيم كه معناى حركت جز رهائى موجود از زنجير موقعيت خاصى كه در آن قرار گرفته است ، چيز ديگرى نيست . پس در حقيقت حركت يعنى سبكبال شدن موجود براى پرواز از موقعيتى به موقعيت ديگر ، اينست قانون لا يزالى تكامل : « سبك شدن و رهايى از موقعيت پيشين وجهش به موقعيت بعد كه كامل‏تر و ظريف‏تر و داراى ابعاد سازنده‏اى بيشتر ميباشد » .

احتمال ديگرى در جمله مورد تفسير مي رود و آن عبارتست از دستور به سبك شدن و رهايى از قيود گذشته براى رسيدن به آن دسته از كاروانيان كه پيش از ما از اين خاكدان درگذشته و وارد دهليز ابديت گشته‏ اند . البته مقصود از اين احتمال تحريك مردم به مرگ نيست ، بلكه منظور با لزوم توجه به هدف و غايت زندگى عبارتست از ورود در مجمع كاروانيان رو به كمال . حركت زندگى با آگاهى به هدف اعلاى آن ، بسيار سبك و رها از علايق ماديات ، آنچنان سريع است كه گوئى ما فوق زمان قرار گرفته است . و اين سرعت در حركت رو به پايان زندگى ، خلاف قانون حيات نيست ، بلكه دليل آن است كه حركت همه افراد بشر و حضور آنان در آستانه ابديت ،يك حقيقت متشكلى است براى قرار گرفتن در پيشگاه الهى كه پايان آهنگ دستگاه جهان تحرك و تلاش مي باشد . ممكن است جمله فوق را طور ديگر نيز تفسير نمود .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 5

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=