google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱۲1 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

121 و من خطبة له عليه السلام

بعد ليلة الهرير 1 و قد قام إليه رجل من أصحابه فقال : نهيتنا عن الحكومة ثم أمرتنا بها 2 ، فلم ندر أي الأمرين أرشد 3 ؟ فصفق عليه السلام إحدى يديه على الأخرى ثم قال 4 :

هذا جزاء من ترك العقدة 5 أما و اللّه لو أنّي حين أمرتكم بما أمرتكم به حملتكم على المكروه الّذي يجعل اللّه فيه خيرا 6 ، فإن استقمتم هديتكم 7 و إن اعوججتم قوّمتكم 8 ، و إن أبيتم تداركتكم 9 ، لكانت الوثقى 10 ،و لكن بمن و إلى من 11 ؟ أريد أن أداوي بكم و أنتم دائي 12 ، كناقش الشّوكة بالشّوكة 13 ، و هو يعلم أنّ ضلعها معها 14 اللّهمّ قد ملّت أطبّاء هذا الدّاء الدّويّ 15 ، و كلّت النّزعة بأشطان الرّكيّ 16 أين القوم الّذين دعوا إلى الإسلام فقبلوه 17 ، و قرؤوا القرآن فأحكموه 18 ،و هيجوا إلى الجهاد فولهوا وله اللّقاح إلى أولادها 19 ، و سلبوا السّيوف أغمادها 20 ، و أخذوا بأطراف الأرض زحفا زحفا ، و صفّا صفّا 21 .

بعض هلك ، و بعض نجا 22 . لا يبشّرون بالأحياء 23 ، و لا يعزّون عن الموتى 24 . مره العيون من البكاء 25 ، خمص البطون من الصّيام 26 ، ذبل الشّفاه من الدّعاء 27 ، صفر الألوان من السّهر 28 . على وجوههم غبرة الخاشعين 29 . أولئك إخواني الذّاهبون 30 . فحقّ لنا أن نظمأ إليهم 31 ، و نعضّ الأيدي على فراقهم 32 . إنّ الشّيطان يسنّي لكم طرقه 33 ،و يريد أن يحلّ دينكم عقدة عقدة 34 ، و يعطيكم بالجماعة الفرقة 35 ،و بالفرقة الفتنة 36 . فاصدفوا عن نزغاته و نفثاته 37 ، و اقبلوا النّصيحة ممّن أهداها إليهم 38 ، و اعقلوها على أنفسكم 39 .

ترجمه خطبه صد و بيست و يكم

و از خطبه‏ايست از آنحضرت پس از واقعه ليلة الهرير 1 مردى از ياران آن حضرت برخاست و گفت : يا امير المؤمنين ما را نخست از پذيرش حكميت نهى فرمودى ، سپس ما را به آن دستور دادى 2 ما نفهميديم كه كدام دستور شما درست‏تر است 3 امير المؤمنين عليه السلام يكى از دو دست مبارك را بر ديگرى زد و سپس فرمود : 4 اينست مجازات كسى كه رأى محكم را رها كند 5 آگاه باشيد ، سوگند بخدا ، اگر در آن هنگام كه شما را تكليف به كارى كردم ، شما را به پذيرش و عمل به آنچه كه ناگوار بود و خدا در آن امر ناگوار خير قرار داده بود ، وادار مى‏كردم 6 اگر در راهى كه من ارائه كردم استقامت مى‏ورزيديد ، شما را ارشاد مينمودم 7 و اگر از آن راه منحرف ميشديد ، شما را به راه راست بر مى‏گرداندم و پا بر جا مينمودم 8 و اگر امتناع مى‏كرديد ، وضع شما را تدارك مى‏كردم 9 و اين كارى بود محكم 10 ولى اين اقدامات بوسيله چه كسى ؟ و براى چه كسى 11 ميخواهم بيماريهاى جامعه را بوسيله شما مداوا كنم در حاليكه درد من شماييد 12 [ كار من و شما ] مانند كسى است كه ميخواهد خارى را كه در عضوى فرو رفته باشد بوسيله خارى [ از پايش ] در آورد 13 در حاليكه مى‏داند كه ميل خار به خار است 14 خداوندا ، طبيبان اين درد سخت به ملال افتادند 15 و كشندگان آب با طنابها از چاهها خسته و درمانده گشتند 16 كجا رفتند آن قومى كه دعوت به اسلام شدند ، آنرا پذيرفتند 17 قرآن را خواندند با كمال قدرت و استقامت عمل كردند 18 به جهاد با دشمنان تحريك شدند ، همانند اشتياق شتران شيرده به فرزندانشان ، به هيجان در آمدند 19 شمشيرها از نيامها كشيدند 20 [ و در اشاعه اسلام ] دور زمين را دسته دسته و صف به صف بر مردم احاطه نمودند 21 بعضى از آنان رفتند وبرخى ديگر زنده ماندند 22 آن درخاك رفتگان يا [ آن انسانهاى رشد يافته ] نه از زندگان بشارتى در مى‏يابند 23 و نه درباره مردگان تسليتى داده ميشوند 24 [ آنان مردمانى بودند كه از گريه از خوف خدا اثرى در چشمانشان بود و از زيادى روزه لاغرى در شكمهايشان 25 و از اشتغال دائمى به دعا داراى لبانى خشك 26 و از شب بيداريها صورتى با رنگ زرد 27 و بر چهره‏هاى آنان غبارى چون غبار خشوع كنندگان 28 آنان بودند برادران من كه رخت از اين كهنه رباط بر بستند و رفتند 29 پس شايسته است كه تشنه ديدار آنان باشيم 30 و از حسرت دمسازى آنان و تاسف بر جدائى آنان دست‏ها با دندان بگزيم 31 قطعى است كه شيطان راه‏هاى خود را براى شما هموار ميسازد 32 و ميخواهد عقايد دينى پذيرفته شده شما را يكى پس از ديگرى باز كند 33 و پراكندگى را براى شما جانشين جمعيت و الفت بسازد 34 و از پراكندگى آشوب و فتنه حاصل بدارد 35 پس اى مردم از وسوسه‏ها و تبهكاريهاى شيطان رويگردان شويد 36 و بپذيريد نصيحت را از كسانى كه نصيحت را به شما تقديم مى‏دارند 37 و آن پندها را براى خود با تعقل و انديشه دريابيد 38 .

ديروز از دستور قاطعانه امير المؤمنين عليه السلام سر پيچيدند و نتيجه سرپيچى خود را ديدند و امروز در نهايت جهل و حماقت به آن زمامدار الهى اعتراض مى‏كنند

همه تواريخ و روايات شيعه و سنى ، در اين قضيه اتفاق نظر دارند وقتى كه معاويه ماكياولى منش با اشاره عمرو بن عاص براى جلوگيرى از شكست قطعى كه از سپاهيان امير المؤمنين عليه السلام بر آنها وارد مى‏گشت ، قرآن‏ها را بر سر نيزه‏ها كرده و فرياد زدند ما بايد باين قرآن عمل كنيم ، و قرآن را حاكم خود قرار بدهيم . آن حضرت با تاكيد صريح فرمودند : كلمة حق يراد بها الباطل اينكه آن مردم جاهل به سر كردگى معاويه و عمرو عاص براه انداخته‏اند ، جز مكر و حيله پردازى چيزى نيست ، آنان كلمه حق را وسيله اجراى باطل خود نموده‏اند . مردم ، مبادا فريب اين دو شخصيت خودكامه و دنيا پرست را بخوريد . اينان نه به قرآن ايمان دارند و نه به احكام آن پايبند هستند .

به جهاد خود با آنان ادامه بدهيد و سست نشويد و پيروزى با شما است . سخنان آن حضرت درباره منصرف ساختن سپاهيان خود از پذيرش حكميت ، بقدرى صريح و محكم است كه جاى هيچ ترديدى براى شخص آگاه نميگذارد ، كه آن حضرت بطور كامل فريبكارى دار و دسته معاويه را مى‏دانست و عواقب ناشايست آن را پيش بينى فرموده بود . ولى همانطور كه مورخان نقل كرده‏اند ، منافقانى بى‏شرم و مقام پرست و فريب خوردگان ساده لوح از سپاهيان امير المؤمنين عليه السلام از يكطرف ، و دسيسه بازى‏هاى آن دو ماكياولى منش ( معاويه و عمرو عاص ) در اطرافيان آن حضرت از طرف ديگر ، چنان آشوب و فتنه‏اى در سپاهيان آن حضرت براه انداخت كه نزديك بود شيرازه امر بكلى گسيخته شود . شما ميتوانيد شدت آشوب را از بروز امثال اين داد و فريادها كه :

يا علىّ ، أجب القوم إلى كتاب اللّه و إلاّ قتلناك كما قتلنا عثمان بن عفّان ( اى على ، دعوت آن مردم ( شاميان ) را به قرآن بپذير و الا ترا مانند عثمان بن عفّان مى‏كشيم ) بفهميد در نتيجه آن آشوب‏ها و فتنه امير المؤمنين عليه السلام در نهايت ناراحتى و اراده امتناع و از روى جبر مسئله حكميت را پذيرفتند و حتى پيش بينى فرمودند كه روزى فرا خواهد رسيد كه سخت پشيمان خواهيد گشت .

أمرتكم أمرى بمنعرج اللّوى
و لم تستبينوا النّصح إلاّ ضحى الغد

( من در منعرج اللوى دستورم را بشما دادم و شما آن دستور و نصيحت مرا درك نكرديد مگر در روشنائى فردا كه كار از كار گذشته بود ) در خطبه 35 پس از جريان حكميت و شنيدن كار احمقانه دو حكم ابو موسى اشعرى و عمرو بن عاص ، پس از حمد و ثناى خداوند و ذكر شهادتين چنين فرمودند :

« پس از حمد و ثناى خداوندى و شهادتين ، بدانيد كه نافرمانى و سر پيچى از نصيحت ناصح مهربان و عالم تجربه ديده موجب حسرت مى‏گردد و پشيمانى به دنبال مى ‏آورد .

من دستور خود را درباره حكميت بشما داده و نظريه خود را صاف و روشن براى شما گفته بودم . [ اگر بنا بود امرى از قصير اطاعت شود ] شما در برابر دستور من امتناع ورزيديد مانند امتناع مخالفان ستمكار و طرد كنندگان حقيقت و گنهكاران ،تا جائيكه انسان خيرخواه درباره خيرخواهى خود به ترديد افتاد و آتش زنه از بيرون آوردن شراره امتناع ورزيد . آنگاه فرمود : مثل من و شما همان شد كه برادر هوازنى ( دريد بن صمة ) گفته است . سپس شعر فوق را بيان فرمودند . » امير المؤمنين عليه السلام همين قضيه را بار ديگر در خطبه بعدى ( شماره 122 براى رد گفتار خوارج ) متذكر خواهند گشت . اين خوارج در آن روز كجا بودند كه امير المؤمنين عليه السلام با شدت هر چه تمام‏تر در برابر آنانكه از حكميت دفاع مى‏كردند ، مقاومت ورزيده و مى‏فرمود :

شما نميدانيد اين مقام پرستان نه دين ميشناسند و نه قرآن ، جنگ را ادامه بدهيد و فريب اين مكاران از اسلام بيخبر را نخوريد ؟ احتمال ميرود كه خود همين خوارج همان روز تحت تأثير تبليغات سوء معاويه پرستان يا با ارتباط سياسى مستقيم از آن كسانى بودند كه در برابر حيله‏گرى معاويه ، سكوت كرده و يا حتى از آن كسانى بودند كه منكر ادامه جنگ بوده‏اند و پس از آنكه داستان حكميت تحميلى بر خلاف رضاى امير المؤمنين عليه السلام انجام گرفت ، همان عامل سياست بازى معاويه موجب شد كه موضوع گيرى خود را تغيير داده و اين بار از اين در وارد مخالفت با آن حضرت شوند كه تو چرا حكميت را پذيرفتى ؟ اين احتمال يك تصور ذهنى بى‏اساس نيست ،زيرا انكار جدى موضع گيرى ديروز كه امير المؤمنين عليه السلام را در انكار حكميت تنها گذاشتند و در جلوگيرى از قضيه مزبور كمترين كمكى بآن حضرت نكردند ، يا ناشى از نوعى اختلال روانى است كه موضع گيرى چند روز پيش را از حافظه آنان محو نموده است و يا ناشى از همان حماقت و جهالتى است كه آنان را در هر دو موضعگيرى ( زمان حكميت و پس از آن ، كه روياروى امير المؤمنين عليه السلام ايستاده و بمخالفت پرداختند ) توجيه نموده است .

بعضى از اشخاص اولين جمله از جملات مورد تفسير را دليل آن گرفته‏اند كه آن حضرت در داستان حكميت ميبايست نظر خود را كه امتناع از قبول آن بود جدى‏تر اجرا مى‏فرمود . زيرا جمله فوق شبيه به اظهار ندامت از نرمش نشان دادن در آن داستان بوده است . بديهى است . كه با نظر بمطالب فوق و خطبه بعدى و همچنين در خطبه 35 كه در بالا متذكر شديم ، هيچ كارى از آن حضرت صادر نشده است كه موجب ندامت او باشد .

بنابراين ، منظور از « كس » در جمله اول ( اينست جزاى كسى كه راى محكم را رها كند ) خود آن حضرت نيست ، زيرا جزاء ناشى از تقصير در مسئوليت و تكليف ، موقعى صحيح است كه شخص با اختيار و آزادى از احساس مسئوليت و انجام تكليف تقصير نمايد ، در صورتيكه با نظر به مسائل فوق اين مردم فريب خورده و مقام پرست و مزدور بودند كه آن حضرت را به اجبار به پذيرش حكميت وادار كردند .

آشوب و فتنه در سپاهيان آن حضرت بقدرى بالا گرفته بود كه اگر قبول نمي فرمودند .

آن تبهكاران مى‏گفتند : اى داد ، وا اسلاما ، پس چه شد قرآن مگر قرآن نمى‏ گويد :

وَ أَمْرُهُمْ شُورى‏ بَيْنَهُمْ [ الشورى آيه 38] ( و امر آنان در ميان آنان بر مبناى مشورت است ) وَ شاوِرْهُمْ فِى الْأَمْرِ [ آل عمران آيه 159] ( در امر با آنان مشورت كند ) حال كه سپاهيان حكميت را مى‏پذيرند و جنگ نميخواهند ، چرا تو ما را به جنگ وادار مى‏كنى و به امر قرآن درباره مشورت عمل نمى‏كنى ؟ 11 ، 14 و لكن بمن ؟ و إلى من ؟ أريد أن أداوى بكم و أنتم دائى كناقش الشّوكة بالشّوكة و هو يعلم أنّ ضلعها معها ( ولى اين اقدامات بوسيله چه كسى ؟ و براى چه كسى ؟ ميخواهم بيماريهاى جامعه را بوسيله شما مداوا كنم ، در حاليكه درد من شماييد . كار من و شما مانند كسى است كه خارى را كه در عضوى فرو رفته است بوسيله خارى ديگر در آورد در صورتيكه مى‏داند ميل خار به خار است )اصلاح جامعه و ريشه كن كردن فساد داخلى و خارجى كه جامعه را بيمار ميسازد ،

اصيل‏ترين هدف و مقصد من است ، اما بوسيله چه كسى و براى چه كسى ؟

مگر دردى را با درد ديگر ميتوان درمان نمود ؟

اين شكوه و ناله و فرياد از شخصيتى مثل امير المؤمنين عليه السلام درباره سست عنصرى و هوا پرستى مردم سر مى‏دهد ، با اينكه نه تنها عموم مردم آن جامعه ، بلكه همه مردم دورانها شايستگى فوق العاده او را براى راهنمائى و رهبرى پذيرفته‏اند ، از يك مسئله بسيار نگران كننده‏اى كشف مى‏كند كه بايد براى هر صاحب نظرى در علوم انسانى مورد دقت قرار بگيرد . اين مسئله عبارتست از تناقض صريح ما بين علم و عمل عينى انسانها است . باين معنى كه انسانها ميتوانند درست بر خلاف آنچه كه مى‏دانند عمل كنند . [ بديهى است كه مقصود از تناقض در عبارت بالا ، تناقض منطقى نيست ، بلكه مخالفت شديد ما بين مقتضاى علم و عمل است كه شبيه به تناقض و تضاد ميباشد . ] بعنوان نمونه :

1 آيا مردم نميدانند كه اگر به دشمن خود ميدان بدهند و براى دفاع از حق حيات و كرامت و آزادى معقول ، اقدام و حركت جدى نكنند ، قطعا در معرض نابودى بوسيله دشمن قرار خواهند گرفت ؟ يقينا مى‏دانند و يا مى‏توانند درباره اين قضيه حياتى آگاهى بدست بياورند . با اينحال چرا كوتاهى مى‏ورزند و چرا تكليف حياتى اقدام و حركت را به گردن ديگران مى‏اندازند ؟ 2 آيا واقعا مردم نميدانند بطور كلى حيات انسانى همواره نيازمند به دفاع است ؟ يقينا مى‏دانند . پس چرا در تهيه مقدمات و اقدام عملى به دفاع با اشكال گوناگونش كوتاهى مى‏ورزند ؟ مگر مردم نمى‏دانند دروغ يك امر ضد شخصيت است و امرى است كه شخصيت آدمى را مختل ميسازد ، مگر در حد ضرورتى شديد مانند جواز عمل جراحى ؟ يقينا مى‏دانند . پس چرا بى‏پروا دروغ مى‏گويند و از دروغ گفتن حيا و شرمى ندارند ؟ 3 آيا مردم نمى‏دانند :

ده تن از تو زرد روى و بينوا خسبد همى
تا به گلگون مى تو روى خويش را گلگون كنى

ناصر خسرو پس چرا ثروتهاى كلان را تصاحب مى‏كنند و آن را از جريان مى‏اندازند و با مالكيت نامحدود كه ناشى از بيمارى مهلك تكاثر است ، جامعه را در فقر و فلاكت غوطه‏ور ميسازند ؟ 4 آيا سياستمداران ماكياولى منش نميدانند كه انسانهايى كه مورد سياست و توجيه زندگى اجتماعى بوسيله آنان هستند ، « چيز » نيستند ، بلكه « كس » هستند ؟ پس چرا رفتار آنان با انسانها شبيه به رفتار با چيزها ميباشد نه رفتار با كس‏ها ؟ 5 آيا مردم مخصوصا كسانى كه امتيازى در يك جامعه بدست مى‏آورند ،مانند علم ، هنر ، مقام ، مديريت ، سياست و غير ذلك ، نميدانند كه اين امتيازات بايستى در راه صلاح جامعه و مرتفع ساختن تباهى‏ها از جامعه ميباشد ؟ يقينا ميدانند ، پس چرا اكثريت قريب باتفاق دارندگان امتيازات ، آنها را وسيله خود محورى قرار مى‏دهند ، و فراموش مى‏كنند كه آنان امانت داران مردم جامعه هستند ؟ 6 همه ما ميدانيم كه تا كنون هيچ فردى عاقل ديده نشده است كه خود خواهى را نوعى بيمارى تلقى نكند .

با اينحال چه شده است كه جز اقليتى اسف انگيز از انسانها نتوانستند اين بيمارى را معالجه كنند ؟ 7 آيا مردم نمى‏دانند كه هيچ عملى در اين دنيا چه نيك و چه بد عكس العملى مناسب خود دارد ؟ يقينا مى‏دانند پس چرا در انجام كارهاى زشت هيچ پروايى ندارند ؟ 8 آيا قدرت پرستان نابكار نميدانند كه هيچ قطره‏اى از خون بناحق روى زمين نمى‏ريزد ، مگر اينكه انتقامى سخت براى موجوديت او ثبت شده است خواه در اين دنيا و خواه در سراى ابديت ؟ ممكن است بگوييد : اين نابكاران چنان مست و خرابند كه نه دنيا مى‏شناسند و نه ابديت .

پاسخ اين اعتراض روشن است و آن اينست كه سخن ما درباره تخدير شدگان و مستان نابخرد نيست ، بلكه روى سخن ما با كسانى است كه از حد اقل آگاهى و هشيارى بر خوردارند ، اگر چه آگاهى و هشيارى آنان در برابر تخدير و مستى‏شان بسيار اندك بوده باشد . و بديهى است كه انسان در اين حال اگر چه بيش از لحظاتى محدود نباشد ، از درون خود در مى‏يابد كه

انگشت مكن رنجه به در كوفتن كس
تا كس نكند رنجه به در كوفتنت مشت

با اينحال ، اعتنائى به دريافت مزبور ننموده حاضر ميشود براى مقام چند روزه اين دنيا ، ميليونها انسان را به خاك و خون بيندازد ؟ و ميتوان صدها از اين قبيل تضاد يا تناقض ما بين علم و عمل را در نظر گرفت كه هر يك از آنها ميتواند به تنهائى تحير انسان عاقل را بر انگيزد . گفتيم : بدون كمترين ترديد ،همه مردم دوران حكومت امير المؤمنين عليه السلام كه سرو كارى با انسانها داشتند ،و لو بطور اجمال اين شخصيت را بخوبى ميشناختند و در شايستگى و برازندگى فوق العاده او هيچ كسى ترديدى بخود راه نميداد .

با اينحال ، ناله و شكوه و فرياد آن حضرت در مواردى فراوان از سخنان مباركشان بخوبى اثبات مى‏كند كه آن مردم جز عده‏اى قليل باين علم و عقيده خود عمل نمى‏كردند . حال بايد ديد :

علت عدم تأثير علم و عقيده در اراده و عمل چيست ؟

عامل عدم تأثير علم و عقيده در تحريك و عمل عينى ممكن است مستند به عللى باشد كه ما مقدارى از آنها را در اين مبحث مى‏آوريم :

علت يكم عدم وصول علم و عقيده به مقام والاى حق اليقين است ، زيرا تا علم و عقيده بمقام مزبور نرسد نميتواند اراده را تحريك نموده و مقدمه تصميم را فراهم بياورد و با عدم تحرك اراده ، اگر هم عمل مطابق علم و عقيده صادر شود ، جدى نبوده و انسان در صدور آن يا متزلزل است ، يا مانند آن انسانى عمل را صادر مى‏كند كه بآن عمل عادت كرده است و ممكن است عمل مانند يك عمل تقليدى بى‏ارزش بروز نمايد .

علت دوم حقيقت علم و عقيده بطور مستقيم دخالت در صدور كار نمى‏كند ،

بلكه مفهومى از موضوع معلوم و موضوع مورد اعتقاد در صفحه خودآگاه ذهن دست به فعاليت مى‏زند . و بديهى است كه هيچ مفهومى توانائى بسيج كردن همه قواى مغزى را از درك محض گرفته تا اراده و تصميم قطعى ندارد . يك بيان تشبيهى ميتواند اين مسئله را توضيح بدهد : براى بوجود آمدن تاثر در روان [ يا مغز ] آدمى ، حضور فعال عامل آن تاثر شرط اساسى است .

مثلا اگر در مورد تاثر از زيبائى دقت كنيم ، خواهيم ديد : اگر مجموع عوامل تاثر از زيبائى مانند پديده زيبائى محسوس در جهان عينى ،و استعداد درك زيبائى آن در انسان وجود داشته باشد ، همچنين فاصله هندسى مناسب ميان چشم و آن پديده زيبا نيز تحقق داشته باشد ، ولى عامل درك زيبائى بجهت انصراف قواى مغزى و روانى بچيزى ديگر مانند بعد رياضى آن پديده زيبا ، يا بعد اقتصادى و يا خواص طبيعى آن ، نتواند فعاليت كند ، قطعى است كه انسان از آن پديده زيبا متاثر نخواهد گشت .

حال مسئله علم و عقيده هم همينطور است ، يعنى اگر حقيقتى بوسيله علم براى ما معلوم باشد و يا بوسيله پذيرش نهائى براى ما مورد اعتقاد باشد ،ولى موانعى در درون وجود داشته باشد كه از فعاليت آن علم و اعتقاد جلو گيرى نمايد ،در اينصورت اراده جدى و تصميم قاطع براى عمل بوجود نخواهد آمد ، مانند اينكه موضوع معلوم يا مورد اعتقاد ما ، اقتضاء مى‏كند كه از شهوترانى ، مقام پرستى و خودخواهى نا معقول چشم بپوشيم ، در حاليكه امور مزبوره ما را بخود جلب كرده است ، قطعى است كه در اين فرض علم و عقيده در تحريك اراده جدى و تصميم قاطع براى عمل كارساز نخواهد بود .

علت سوم حياتى تلقى نكردن موضوع معلوم و موضوع مورد اعتقاد .

ميتوان گفت : اين يكى اساسى‏ترين علت تضاد يا تناقض ما بين علم و عمل است كه بايد بطور جدى مورد دقت قرار بگيرد . براى اهميت اساسى اين علت ، بايد اين اصل ضرورى را در نظر بگيريم كه ميگويد : هر موضوعى كه براى انسان حياتى‏تر تلقى شود ، اراده و تصميم و حركت در اختيار آن قرار مى‏گيرد ، اگر چه آن موضوع مورد علم و يقين و مورد اعتقاد نباشد ، بلكه حتى اگر آن موضوع كه حياتى تلقى شده است ، فقط محتمل ( مورد احتمال ) باشد . بعنوان مثال اگر شما يقين داشته باشيد اگر از راه الف برويد ، دستمالى ناچيز از شما گرفته خواهد شد ، يا آن را گم خواهيد كرد ، چون فرض اينست كه آن دستمال براى شما اهميتى ندارد ، لذا بدون اضطراب و تشويش از همان راه مى‏رويد .

در صورتيكه اگر احتمال يك در هزار بدهيد كه اگر از همان راه الف برويد ، اهانتى ناگوار به شخصيت شما خواهند كرد ، يا اگر از آن راه برويد احتمالا با خطر جانى رو برو خواهيد گشت ، اگر شما داراى مغز و روان معتدل باشيد بدون ترديد از راه الف نميرويد و راهى ديگر براى خود انتخاب مى‏كنيد . با اينكه شما در هيچ يك از دو احساس خطر ( شخصيتى يا جانى ) حتى پايين‏ترين مراتب يقين ( علم اليقين ) را هم نداشتيد و فقط احتمالى در مغز شما بوجود آمده بود ، ولى اين احتمال براى شما كار حق اليقين نموده و اراده جدى و تصميم را براى اجتناب از راه الف و انتخاب راه ديگر در شما بوجود مى‏آورد .

بنابراين ، تخلف عمل از علم و عقيده مربوط باينست كه شما موضوع معلوم و موضوع اعتقاد را با اهميت حياتى تلقى ننموده‏ايد . از اينجاست كه وظيفه الهى همه انبياء و مرسلين عليهم السلام و تكليف همه حكماى راستين و صاحبنظران تلاشگر در پيشبرد رشد و كمال حقيقى انسانى اين بوده است كه حياتى بودن عقايد و عمل به بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى تكاليف آدميان را براى آنان واقعا اثبات كنند و اراده جدى و تصميم قطعى آنان را از درون و وجدان آزاد آنان بر انگيزانند .

علت چهارم ضرورت عمل بر معلومات و معتقداتى كه نتائج بايستگى‏ها و شايستگى‏هاى آنها ، معقول است ، نه محسوس و قابل لمس ، به درجه احساس ضرورت عمل به معلومات و معتقداتى نمى‏رسد كه نتائج آنها در زندگانى طبيعى محض محسوس و قابل لمس است مخصوصا در صورتيكه نتائج محسوس زودتر قابل وصول باشد و به اصطلاح معمولى « نقد » باشد . اين همان قاعده فراگير است كه انسانها را از شناخت و دريافت خدا ، به بت‏هاى محسوس و صورت‏هاى تخيلى در ذهن تنزل مى‏دهد . باين معنى كه اكثريت اسف انگيز مردم تابع محسوسات و به انگيزگى آنها حركت مى‏كنند ، و آنانكه حيات خود را بر حقايق اصيل و معقول و والا تطبيق مى‏كنند ، در اقليت اسف انگيز ميباشند .

در آخر جملات مورد تفسير ، اين جمله وجود دارد كه و هو يعلم أنّ ضلعها معها ( و او ميداند كه ميل خار با خار است ) احتمال قوى ميرود كه مقصود امير المؤمنين عليه السلام اينست كه ذات يا صفت اختصاصى خار فرو رفتن در پوست و گوشت آدمى است ، و اين خصوصيت در همه خارها وجود دارد ، لذا خار كه خاصيتش فرو رفتن است نميتواند خار فرو رفته را بيرون بياورد . 15 ، 16 اللّهمّ قد ملّت أطبّاء هذا الدّاء الدّوىّ ، و كلّت النّزعة بأشطان الرّكىّ ( خداوندا ، طبيبان اين درد ، سخت به ملال افتاده و كشندگان آب با طنابهاى چاهها خسته و درمانده گشته ‏اند )

خداوندا ، اين بيماران جهل و خودخواهى همه اطبا را به ملالت انداختند

آرى ، چه سختى‏ها كه طبيبان الهى ( انبياء و مرسلين و ائمه معصومين عليهم السلام و حكماء و عرفاى راستين ) در معالجه بيمارى‏هاى روانى انسانها متحمل شده‏ اند .كوشش و تلاش آن صاحبان رسالت جز اين نبود كه انسانها را هم از تندرستى جسمانى و هم از صحت و سلامت روانى برخوردار بسازند و سپس آنان را در مسير حيات معقول قرار بدهند . آيا با وجود آن طبيبان الهى و طبيبى مانند امير المؤمنين عليه السلام براى تبهكاران و منحرفان از جاده حق و حقيقت عذرى براى ادامه بيمارى جهل و حماقت و زندگى مختل باقى مانده است ؟

آن بيماران خود آزار چه مى‏گويند ؟ آيا بيمارى خود را نميدانند ؟ يا بيمارى خود را مى‏دانند ، ولى چگونگى آنرا نميشناسند ؟ آيا آنان هم بيمارى خود را مى‏دانند و هم چگونگى آنرا ، ولى نميدانند كه بايد به طبيب مراجعه كنند ؟ آيا همه اينها را ميدانند .

ولى طبيبى يا اطبائى براى دردهاى خود پيدا نكرده‏اند ؟ بسيار بعيد بنظر مى‏رسد كه همه آن مردم پست و سست عنصر سئوالات فوق را پاسخ منفى بگويند ، زيرا آنان ( قسمت آگاه و صاحبان عقل و درايت آن مردم ) ميدانستند ، چنانكه مردم آگاه امروز هم مى‏دانند كه بيمارند و چگونگى آنرا هم ميشناسند و همه آنان ميدانند كه براى بيمارى آنان ، طبيب بلكه اطبائى وجود دارد و مى‏دانند كه همواره طبيبى در دسترس دارند كه ميتوانند بآن مراجعه نمايند .

آيا آدمى با برخوردارى از طبيب درونى كه حد معتدل عقل و وجدان است ، ميتواند به بيمارى خود ادامه بدهد ؟ ممكن است اين سئوال مهم بنظر برسد كه چگونه ممكن است آدمى با علم به بيمارى خود ، در صدد معالجه آن برنيايد ؟ پاسخ اين سئوال چنين است كه :« هر اندازه آزادى اراده انسان در بوجود آمدن بيمارى روانى يا ادامه آن بيشتر دخالت داشته باشد ، كمتر احساس بيمارى ميكند و اگر هم احساس بيمارى داشته باشد ، خود را نيازمند طبيب نميداند » .

زيرا لازمه دخالت اراده آزاد انسان در پذيرش يك بيمارى روانى يا ادامه آن ،تصديق شايستگى آن بيمارى [ يا بلا مانع بودن آن ] است براى روان . بعنوان مثال :دروغ گويى با نظر به حقيقت آن ، كه عبارتست از منعكس كردن خلاف آنچه در مغز ثبت شده است ، قطعا نوعى بيمارى است كه مخفى بودن اثر ناهنجار آن ، موجب بى‏اعتنائى به آن حركت ضد واقعيت ميشود كه مغز در حال دروغگويى انجام ميدهد ،[ يا عوامل مغزى بفرماندهى من آنرا انجام ميدهند ] اين بى‏اعتنائى نمايانگر آن است كه سخن دروغ با آگاهى و سلطه انسان به دو قطب مثبت و منفى ( گفتن و نگفتن ) آن سخن صادر مى‏گردد و اينست معناى آزادى . در نتيجه خود شخصيت تحت تأثيربيمارى قرار گرفته رفتارهاى بيمار گونه را توجيه مينمايد . 17 ، 24 أين القوم الّذين دعوا إلى الإسلام فقبلوه ، و قرؤوا القرآن فأحكموه ،و هيجوا إلى الجهاد فولهواوله اللّقاح إلى أولادها ، و سلبوا السّيوف أغمادها ، و أخذوا بأطراف الأرض زحفا زحفا ، و صفّا صفّا . بعض هلك و بعض نجا . لا يبشّرون بالأحياء و لا يعزّون عن الموتى ( كجا رفتند آن قومى كه دعوت به اسلام شدند ، آنرا پذيرفتند . قرآن را خواندند و با كمال قدرت و استقامت به آن عمل كردند . به جهاد با دشمنان تحريك شدند ،همانند شتران شيرده به فرزندانشان به هيجان در آمدند . شمشيرها از نيامها كشيدند [ و در راه اشاعه اسلام دور زمين را دسته دسته و صف صف بر مردم احاطه نمودند .بعضى از آنان رفتند و برخى ديگر زنده ماندند . آنان نه از زندگان بشارتى در مى‏يابند و نه درباره مردگان تسليتى داده ميشوند ) .

زمان را غنيمت شماريد

زيرا تا چشم برهم زنيد

« زين دائره خورشيد سواران همه رفتند »

[ 1 ] امير المؤمنين عليه السلام آن انسان شناس بزرگ قرون و اعصار ، همانگونه كه انسان‏هاى رشد يافته و تربيت شده را از ديدگاه خود دور نميداشت ، گاهى دست

( 1 ) مصرع اول از اشعارى است كه اديب فرزانه شاعر معاصر آقاى مشفق كاشانى سروده‏اند . همه بيت چنين است :

زين دائره خورشيد سواران همه رفتند
اى سايه نشين خواب در اين مرحله تا چند

نزديك باين مضمون از ملك الشعراء بهار نيز آمده است :

از ملك ادب حكم گذاران همه رفتند
شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند

كميل بن زياد نخعى را مى‏گرفت ، و رو به بيابان مى‏گذاشت تا لحظاتى چند با او دمسازى كند و به گفتگو بپردازد ، گاهى با سلمان ، ديگر اوقات با ابوذر مخصوصا در هنگامى كه به ربذه تبعيد مى‏شد و زمانى با مالك بن الحارث الاشتر و محمد بن ابى بكر و غيرهم سخن‏ها مى‏گفت و شكوه‏ها از مردم و ناشايستگى آنانرا با آن راد مردان بزرگ در ميان مى‏نهاد همواره چشمان انسان شناس امير المؤمنين عليه السلام بدنبال مردانى بزرگ كه تربيت شده او بودند ، نگران بود ، گوئى : در آن راهى كه ميرفتند و فاصله زمانى ما بين آنان كه رهسپار عالم ملكوت شده بودند و على عليه السلام ، آنان را از آن بزرگوار جدا نكرده بود . در خطبه 182 امير المؤمنين عليه السلام آن عظماى تاريخ بشريت را كه در راه اعتلاى كلمه اسلام از هيچ گونه گذشت و فداكارى دريغ ننمودند از دلى سوزناك چنين بياد مى‏آورد :

أيّها النّاس ، إنّى قد بثثت لكم المواعظ الّتى و عظ الأنبياء بها أممهم ،و أدّيت إليكم ما أدّت الأوصياء إلى من بعدهم ، و أدّبتكم بسوطى فلم تستقيموا ، و حدوتكم بالزّواجر فلم تستوسقوا . للّه أنتم أتتوقّعون إماما غيرى يطأ بكم الطّريق ، و يرشدكم السّبيل ؟

ألا إنّه قد أدبر من الدّنيا ما كان مقبلا ، و أقبل منها ما كان مدبرا ، و أزمع التّرحال عباد اللّه الأخيار ، و باعوا قليلا من الدّنيا لا يبقى ، بكثير من الآخرة لا يفنى ما ضرّ إخواننا الّذين سفكت دماءهم و هم بصفّين ألاّ يكونوا اليوم أحياء ؟ يسيغون الغصص و يشربون الرّنق قد و اللّه لقوا اللّه فوفّاهم أجورهم ، و أحلّهم دار الأمن بعد خوفهم .

أين إخوانى الّذين ركبوا الطّريق ، و مضوا على الحقّ ؟ أين عمّار ؟ و أين ابن التّيّهان ؟ و أين ذو الشّهادتين ؟ و أين نظراءهم من إخوانهم الّذين تعاقدوا على المنيّة ، و أبرد برؤوسهم إلى الفجرة قال : ثمّ ضرب بيده على لحيته الشّريفة الكريمة ، فأطال البكاء ، ثمّ قال عليه السّلام :

أوّه على إخوانى الّذين تلوا القرآن فأحكموه و تدبّروا الفرض فأقاموه ، أحيوا السّنّة و أماتوا البدعة دعوا للجهاد فأجابوا و وثقوا بالقائد فاتّبعوه ثمّ نادى بأعلى صوته :

الجهاد الجهاد عباد اللّه ألا و إنّى معسكر فى يومى هذا ، فمن أراد الرّواح إلى اللّه فليخرج قال نوف : و عقد للحسين عليه السّلام فى عشرة آلاف ، و لقيس بن سعد رحمه اللّه فى عشرة آلاف ، و لأبى أيّوب الأنصارىّ فى عشرة آلاف ، و لغيرهم على أعداد أخر ، و هو يريد الرّجعة إلى صفّين ، فما دارت الجمعة حتّى ضربه الملعون ابن ملجم لعنة اللّه ، فتراجعت العساكر ، فكنّا كأغنام فقدت راعيها ، تختطفها الذّئاب من كلّ مكان ( اى مردم ، من همه آن نصايح را كه پيامبران الهى امت‏هاى خود را با آنها موعظه كردند ، براى شما ابلاغ نمودم و ادا كردم براى شما آنچه را كه اوصياى انبياء به مردم بعد از رحلت پيامبران ادا نمودند و شما را با تازيانه ‏ام تأديب كردم ، استقامت در دين نورزيديد و شما را بوسيله تهديدات خداوندى براه انداختم ، نظم در مسير هدايت را نپذيرفتيد ، خدا را در نظر بگيرد ، آيا پيشوايى غير از من را انتظار مى‏كشيد كه طريق را بر شما هموار سازد و شما را به راه هدايت نمايد ؟ آگاه باشيد آنچه كه از دنيا روى آورده بود ، پشت گردانده و آنچه كه پشت گردانده بود ، روى آورده است بندگان صالح خداوندى عزم كوچ كردند و اندكى از دنياى فانى را در برابر بسيارى از آخرت فنا ناپذير فروختند چه ضررى كردند آن برادران ما كه خونشان در صفين ريخته شد كه امروز زنده نباشند تا غصه‏ها بخورند و كدورت‏ها بياشامند سوگند بخدا ، كه قطعا خداوند را ملاقات كردند و خداوند پاداشهايشان را ايفاء فرمود و آنان را پس از زندگى در ترس و وحشت به خانه امن وارد فرمود .

كجاست آن برادرانم كه سوار راه شدند و رو به حق حركت كردند ؟ كجا است عمار ؟ و كجاست ابن تيهان ( ابو الهيثم مالك ) و كجاست ذو الشهادتين ( خزيمة بن ثابت الانصارى ) و كجا رفتند امثال آنان از برادرانشان كه تعهد مرگ در مسير رضاى خدا بسته بودند و سرهاى آنان به تبهكاران فاجر فرستاده شد [ نوف بكالى ] ميگويد :

سپس دست به محاسن شريف و كريم خود برده و گريه طولانى نموده سپس فرمود آه . ناله بر آن برادرانم دارم كه قرآن را تلاوت نموده ، با كمال قدرت و استقامت بآن عمل كردند و در دستورات الهى انديشيدند و آنها را بر پا داشتند سنت را احياء و بدعت را محو ساختند به جهاد دعوت شدند ، دعوت را اجابت كردند و به رهبر اطمينان پيدا كردند و از وى پيروى نمودند [ سپس با بلندترين صدا فرمود ] : آماده جهاد ، آماده جهاد شويد بندگان خدا آگاه باشيد من امروز سپاه را آماده ميسازم هر كس حركت بسوى خدا را مى‏خواهد ، بيرون بيايد و آماده شود . [ نوف بكالى ] ميگويد :

سپس ده هزار نفر را به فرماندهى امام حسين عليه السلام و ده هزار نفر را به فرماندهى قيس بن سعد بن عباده رحمه اللّه و ده هزار نفر را به فرماندهى ابو ايوب انصارى و براى فرماندهان ديگر عده‏اى از سپاهيان را تنظيم و آماده حركت فرمود و قصد مراجعت به صفين داشت . جمعه نگذشته بود كه ابن ملجم ملعون او را زد ، در نتيجه سپاهيان همه برگشتند و ما مانند گوسفندانى بوديم كه چوپانش را گم كرده و گرگها از هر طرف آنها را بربايند در سخنانى كه به كميل بن زياد النخعى فرموده است ، درباره اشتياق به كمال يافتگان اين جملات را مى‏بينيم :

هجم بهم العلم على حقيقة البصيرة ، و باشروا روح اليقين ، و استلانوا ما استعوره المترفون ، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون ، و صحبوا الدّنيا بأبدان أرواحها معلّقة بالمحلّ الأعلى . أولئك خلفاء اللّه فى أرضه ، و الدّعاة إلى دينه . آه آه شوقا إلى رؤيتهم [ ج 3 ص 497 شماره 147] علم آن انسانهاى رشد يافته را به حقيقت بينائى حركت داد و با روح يقين ارتباط مستقيم پيدا كردند و آنچه را كه خودكامگان تبهكار سخت گرفتند ، آنان نرم تلقى نمودند و از آنچه كه نادانان وحشت كردند ، با آن انس گرفتند .

آنان با بدنهايى با دنيا ارتباط برقرار نمودند كه ارواح آنها به مقام اعلاى ملكوتى متعلق گشته است . آنان هستند خلفاى خداوندى در زمينش و دعوت كنندگان به دينش . آه آه اشتياق به رؤيت آنان دارم . ) حضرت سيد الشهداء امام حسين بن على عليهما السلام در سخنانى كه در موقع خروج از مكه بطرف عراق فرمود ، جملات زير وجود دارد :

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم ما شاء اللّه لا قوّة إلاّ باللّه ، خطّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة و ما أولهنى إلى أسلافى اشتياق يعقوب إلى يوسف و خيّر لى مصرع أنا لاقيه . . . ( بنام خداوند بخشنده و مهربان ، آنچه كه خدا بخواهد ، همان به وقوع خواهد پيوست و هيچ قدرتى نيست مگر با مشيت خداوندى . مرگ بر فرزندان آدم همانند گردن بند به گردن زن جوان پيچيده است و اشتياق فراوانى به گذشتگانم دارم همچون اشتياق يعقوب به فرزندش يوسف عليهما السلام .

براى قتل من جايگاهى انتخاب شده است كه من آنرا ديدار خواهم كرد . ) اين گونه آرزوى روحانى براى ديدار ارواح آن انسانهائى كه رخت از اين جهان بر بسته و به ملكوت اعلا پرواز نموده‏اند از انبياء و ائمه معصومين عليهم السلام و ديگر رشد يافتگان كاروان انسانيت معنايى بسيار مهمى در بردارد .

اين معناى مهم عبارتست از جاذبه والاى ملكوتى كه ميان ارواح كمال يافته وجود دارد . اين جاذبه كه در هر دو جهان طبيعت و ماوراى طبيعت ميان آن ارواح وجود دارد ، معلول قرار گرفتن همه آنها در جاذبه روح كلى الهى است ، چنانكه در روايتى از ابو بصير از امام صادق عليه السلام آمده است :

ألمؤمن أخو المؤمن كالجسد الواحد إذا اشتكى شيئا منه وجد ألم ذلك فى سائر جسده و أرواحهما من روح واحد و إنّ روح المؤمن لأشدّ اتّصالا بروح اللّه من اتّصال شعاع الشّمس بها [ الاصول من الكافى ج 2 ص 164 محمد بن يعقوب الكلينى] ( مؤمن برادر مؤمن است مانند يك پيكر كه اگر از يك عضو ناله‏اى داشته باشد درد آن را در ديگر اعضاى جسد در مى‏يابد و ارواح آنان از يك روح است . و قطعى است كه روح مؤمن به روح الهى متصل‏تر است از شعاع خورشيد به خورشيد ) 25 ، 32 مره العيون من البكاء ، خمص البطون من الصّيام ، ذبل الشّفاه من الدّعاء ،صفر الألوان من السّهر ، على وجوههم غبرة الخاشعين . أولئك إخوانى الذّاهبون . فحقّ لنا أن نظمأ إليهم ، و نعضّ الأيدى على فراقهم ( آنان مردمانى بودند كه از گريه از خوف خدا اثرى در چشمانشان بود و از زيادى روزه لاغرى در شكمهايشان . و از اشتغال دائمى به دعا داراى لبانى خشك . و از شب بيداريهاى طولانى صورتى بارنگ زرد بر صورتهاى آن مردان بزرگ غبار خضوع كنندگان . آنان بودند برادران من كه ديده از اين جهان بربستند .پس براى ما حق است كه تشنه ديدار آنان باشيم و از حسرت دمسازى با آنان دستها با دندان بگزيم ) .

كالبد مادى در خدمت روح نه روح در خدمت كالبد مادى در اين مسئله بسيار حساس بايد با دقت بيشترى به بررسى و تحقيق پرداخت كه موجب بد آموزى و سوء تفاهم نشود . ممكن است اين اعتراض چشمگير مخصوصا از ديدگاه شكم پرستان لذت جو مطرح شود كه مگر اصل در دين اسلام چنين نيست كه ألعقل السّالم فى البدن السّالم ؟

( عقل سالم در بدن سالم است ) بنابراين ، نبايد كميت و كيفيت عبادات كه پرداختن به تكامل روحى است ، بطورى باشد كه بدن به زحمت بيفتد و صدمه ببيند . منابعى كه مسلمين را با اشكال مختلف به كوشش براى تحصيل تندرستى و بهداشت مينمايد ، فراوان است . در روايات مربوط به اقتصاد در عبادت چنانكه نقل كرديم ، چنين آمده است كه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم به امير المؤمنين عليه السلام فرمود :

يا علىّ ، إنّ هذا الدّين متين فأوغلوا فيه برفق و لا تكرهوا عبادة اللّه إلى عباد اللّه فتكونوا كالرّاكب المنبتّ لا سفرا قطع و لا ظهرا أبقى [ اصول كافى ج 2 68 و تفسير كبير فخررازى ج 22 206]( يا على ، اين دين ما دينى است متين ، پس با مدارا در آن وارد شويد و عبادت خداوندى را بر بندگان خدا مورد كراهت قرار ندهيد و نباشيد مانند آن سوار شتابزده و سخت‏گير كه با مهميز زدنهاى فراوان و واداشتن مركب به تلاش و تقلاى افراطى نه سفرى مى‏پيمايد و نه پشت سالمى براى مركب باقى مى‏گذارد ) با توجه به مجموع مسائل و اصول مربوط به هدف اعلاى زندگى و طرق وصول به آن ، قطعى است كه بدن مادى انسان وسيله حركت و تحول نفس فطرى اولى او از مراحل پائين به درجات عالى كمال در مسير هدف اعلاى زندگى ميباشد .

و بدانجهت كه تأثير و تأثر بدن و نفس انسانى كه در مسير كمال قرار مى‏گيرد ، مخصوصا براى مبتديان حركت تكاملى شديد است ، پرداختن به قوانين بهداشت و تندرستى بدن بعنوان مركب لازم و ضرورى است .

اين اصل جاى ترديد نيست . براى اثبات اين اصل كمترين توجه به مسائل فقهى مربوط به احكامى كه موجب ضرر يا عسر و حرج مى‏گردد كافى است . حتى اگر احتمال عقلائى براى ضرر وجود داشته باشد بدون اينكه لازم باشد به مرحله يقين برسد ، براى عدم توجه تكليف كافى است .

احتمال عقلائى ضرر براى نگرفتن روزه و نرفتن به حج و تيمم براى وضو ، و ديگر احكام و تكاليف اسلامى قطعا كافى است و شايد هيچ فقيهى وجود نداشته باشد كه با اين اصل مخالفت بورزد . براى بيان راه سازش جملات مورد تفسير امير المؤمنين عليه السلام با روايت فوق و اصل عدم ضرر كه بطور مختصر توضيح داديم ميتوانيم مطالب زير را در نظر بگيريم :

1 آثارى را كه امير المؤمنين عليه السلام از شدت عبادت در چشمان و شكم‏ها و صورتهاى آن مردان بزرگ توصيف فرمودند ، ناشى از ضرر عميق جسمانى كه صحت و تندرستى بدن را مختل ميسازد نميباشد .

بهترين دليل اين معنى شجاعت و سلحشورى و نيرومندى آن مردان راه حق بوده است كه در ميدانهاى جهاد از آنان بروز مى‏كرده است . آنان همانگونه كه توصيف شده‏اند ،زهّاد باللّيل و آساد بالنّهار ( زاهدان شبانگاهى و شيران روز ) بوده‏اند . و بديهى است كه در صورت اختلال بدن بجهت بيمارى و نا تندرستى ، آن شجاعت و دلاوريها و سلحشوريها كه تاريخ جهادهاى اسلامى از آن مردان ثبت كرده است ،امكان پذير نمى‏گشت .

2 از نظر فقهى اگر اشخاصى بجهت ناتوانى‏هاى جسمانى نتوانند متحمل آن رياضت‏ها و تلاشها بشوند ، هيچگونه الزامى براى آنان وجود ندارد كه خود را با محروميت‏هايى كه مردان بزرگ در مسير تكامل متحمل ميگردند ، به مشقت بيندازند .

3 يك مسئله ديگر وجود دارد كه براى تكميل اين مبحث بايد مطرح شود .مسئله اينست كه اگر انسانهايى بجهت گرايشات روحانى شديد ، دست از لذائذ و آسايشهاى جسمانى خود بردارند و حتى بمقدار معتدل هم به بدن مادى رسيدگى نكنند و در اين زندگانى به مقدارى از ماده و ماديات قناعت كنند كه فقط نفس به كارروحانى خود در اين دنيا بپردازد ، [ بشرط آنكه از تكاليف فردى و اجتماعى خود باز نمانند ] اشكال و اعتراضى براى آنان وجود ندارد .

4 موضوع ديگرى وجود دارد كه ميتواند در مسئله مورد بحث ما راهگشائى داشته باشد و آن عبارتست از آن قدرت روحى كه ميتواند در خود كالبد مادى تاثير ببخشد .

باده از ما مست شد نى ما از او
قالب از ما هست شد نى ما از او

اين قدرت كه از صاحبنظرانى بزرگ تاييد شده است ، و همه ما خود در اشكال گوناگون آنرا مشاهده نموده‏ايم ، در مقاومت بدن در برابر عوامل ضعف كه به آن وارد ميشود ، نقش شگفت انگيزى دارد .

بعنوان توضيح فقط يك مثال مختصرى مى‏آوريم كه نظاير آن فوق العاده فراوان است : شخصى كه در يكى از بيمارستانهاى آلمان عمل جراحى نموده و برگشته بود به اينجانب نقل كرد كه پس از آنكه دو روز از عمل جراحى من گذشت احساس كردم كه ميتوانم با حركت دادن سر و دست نمازم را در حدود ممكن بجاى بياورم . در حال نماز بودم كه پزشك معالج من وارد شد و از فرزند من كه در آلمان زندگى مى‏كرد و با زبان آلمانى آشنايى كامل داشت پرسيد پدر شما با اين حركات چه كار مى‏كند ؟

فرزندم گفت : عبادت واجب خود را بجاى مى‏آورد . چيزى نگفت و روى يك صندلى كه در اتاق بود نشست تا من از نماز فارغ شدم . رو كرد به فرزندم گفت :

من خودم به تكاليف مذهبى عمل نمى‏كنم ، ولى اين گونه عبادات براى ما كاملا مورد احترام و تقديس است ، زيرا من در جنگ جهانى دوم در بيمارستانهاى سيار در جبهه مشغول طبابت بودم . مجروحين جنگى بطور كلى بر دو قسمت تقسيم ميشدند : قسمتى از آنان با اصابت يك يا دو زخم با اينكه در مواضع حساس آنان نبود خود را مى‏باختند مى‏مردند . قسمتى ديگر كسانى بودند كه چند برابر آنان زخم كارى [ البته نه به مواضع خيلى حساس مانند مغز و قلب ] برداشته بودند ، با اينحال با كمال شادابى در حركت بودند و فراوان مى‏ديدم كه آنان سرود هم مى‏خوانند .

بدانجهت كه اين تقسيم بندى استثنائى نبود و خيلى فراوان بود ، بر آن شدم كه علت آنرا بفهمم ، موقعى كه به تحقيق روانى درباره آنان پرداختم ، با كمال شگفتى ديدم كسانى كه با جراحتهاى كوچك خود را باخته و مرده بودند آن قسمت از سربازان يا افسران بودند كه روح آنان بجهت نداشتن آرمان معنوى و بى اعتقادى به ماوراى طبيعت ضعيف بوده و نتوانسته‏اند قدرتى براى مقاومت بدن ببخشند . و آن عده از سربازان و افسران كه با اصابت زخمهاى متعدد و كارى [ حتى با بدنهاى نسبتا لاغرى كه داشتند ] با كمال شادابى حركت مى‏كردند و در معالجه زخمهاى خود و ديگران حتى به ما كمك هم مى‏كردند .

آيا در تاثير قطعى دعاها در بيمارى‏ها و ديگر گرفتاريها ميتوان ترديد كرد ؟ آيا هر يك از ما در طول عمر خود بارها اين پديده را مشاهده نكرده‏ايم .براى كسانى كه از اين پديده‏ها مشاهده نكرده‏اند و خيلى ميل دارند كه از پرچمداران علم براى امكان اينگونه توانائى‏هاى فوق مادى روح تاييدى ببيند ، رجوع كنند به كتاب « انسان موجود ناشناخته » تأليف الكسيس كارل ترجمه آقاى پرويز دبيرى مبحث نيايش و تأثير آن .

جلال الدين محمد مولوى براى اين مبحث ما مطلبى دارد كه طرح آن در اينجا بى‏فايده نيست . او ميگويد :

زاهدى را گفت يارى در عمل
كم گرى تا چشم را نايد خلل

گفت زاهد از دو بيرون نيست حال
چشم بيند يا نبيند آن جمال

گر ببيند نور حق خود چه غمست
در وصال حق دو ديده چه كمست

ور نخواهد ديد حق را گو برو
اين چنين چشم شقى گو كور شو

غم مخور از ديدگان عيسى تراست
چپ مرو تا بخشدت دو چشم راست

عيسى روح تو با تو حاضر است
نصرت از وى خواه كاو خوش ناصر است

اين ابيات ممكن است با يكى يا دو مسئله ( 2 و 3 ) قابل تفسير باشد . 33 ، 39 إنّ الشّيطان يسنّى لكم طرقه و يريد أن يحلّ دينكم عقدة عقدة ، و يعطيكم بالجماعة الفرقة ، و بالفرقة الفتنة ، فاصدفوا عن نزغاته و نفثاته ، و اقبلوا النّصيحة ممّن أهداها إليكم و اعقلوها على أنفسكم ( قطعى است كه شيطان راه‏هاى خود را براى شما هموار ميسازد و ميخواهدعقايد پذيرفته شما را يكى پس از ديگرى باز كند ، و پراكندگى را براى شما جانشين جمعيت و الفت بسازد و از پراكندگى شما آشوب و فتنه حاصل بدارد .

پس اى مردم ،از وسوسه‏ها و تبهكاريهاى شيطان رويگردان شويد و بپذيريد نصيحت را از كسانى كه نصيحت را به شما اهداء مى‏كنند و آن پند را براى خود با تعقل و انديشه دريابيد )شيطان بخوبى ميداند كه براى اغواى شما فرزندان آدم از چه راهى وارد شود و چگونه عقايد دينى شما را از درون شما بزدايد اين دشمن بسيار نيرومند را نبايد دست كم گرفت و نبايد از وى غفلت كرد .

اين همان دشمن غدار نابكار است كه ميداند كه براى اغواى فرزندان آدم عليه السلام چه دامى بگستراند و چگونه حملات خود را بر عقايد انسانى ماهرانه انجام بدهد .امير المؤمنين عليه السلام در جملات مورد تفسير دو مسئله را درباره اغواهاى شيطانى متذكر شده است : يكى اينكه شيطان طرق مختلف فريفتن مردم را مى‏داند و مى‏ فهمد كه از چه راهى به گمراه كردن انسان وارد شود [منشا علم شيطان به همه طرق گمراهى ‏ها ممكن است مستند به تجردى باشد كه او پيش از مطرود شدن از عالم بالا و پس از آن دارا ميباشد . و احتمال مى‏رود اين علم در نتيجه عبادتهاى بسيار طولانى كه پيش از رانده شدن انجام داده بود نصيبش گشته است] .

دوم اينكه شيطان براى سلب عقايد اولاد آدم دست به حمله آشكار و ناگهانى بيكبار نميبرد ، بلكه با نيرنگهائى بسيار پنهانى و تدريجى دست به كار ميشود و از اعمال كينه‏توزى خود درباره فرزندان آدم خوشحال مى‏گردد . اين روايت از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل شده است كه :

إنّ الشّيطان يجرى من ابن آدم مجرى الدّم ( شيطان در وجود اولاد آدم عليه السلام مانند خون در رگهايش در جريان است ) بدانجهت كه قدرت اغواگرى شيطان در حد علت تامه نيست و انسان ميتواند با قدرت شخصيت خود ، شيطان را از خود دور نمايد ، لذا اين موجود خبيث دفعتا و با يك حمله وارد عرصه پيكار با عقايد انسان نميگردد ، بلكه همچنانكه با مهارت در كيفيت اغواء دست بكار ميشود ، حمله خود را به تدريج از نقاط ضعف آدمى شروع مى‏كند و همانگونه كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود : به تباه ساختن يكايك عقائد و باورهاى آدمى مى‏پردازد . شيطان نخست معاصى را در نظر انسان سبك جلوه مى‏دهد و با تاريك ساختن تدريجى درون آدم به دستبرد به عقائد او مى‏پردازد . خداوند متعال مى‏فرمايد :

ثُمَّ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ أَساؤُ السُّواى‏ أنْ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ كانُوا بِها يَسْتَهْزِؤُونَ ( سپس عاقبت امر كسانى كه مرتكب بديها شدند آيات خداوندى را تكذيب نمودند و آن آيات را مورد استهزاء قرار دادند ) الحمد للّه أوّلا و آخرا و صلّى اللّه على سيّدنا و نبيّنا محمّد و آله الطّيّبين الطّاهرين المعصومين سه شنبه 2 آبانماه 1368 مطابق 23 ربيع الاول 1410

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۱ 

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=