119 و من كلام له عليه السلام
و قد جمع الناس و حضهم على الجهاد فسكتوا مليا 1 فقال عليه السلام : ما بالكم أمخرسون أنتم ؟ 2 فقال قوم منهم : يا أمير المؤمنين ، إن سرت سرنا معك 3 .
فقال عليه السلام : ما بالكم لا سدّدتم لرشد 4 و لا هديتم لقصد 5 أ في مثل هذا ينبغي لي أن أخرج 6 ؟ و إنّما يخرج في مثل هذا رجل ممّن أرضاه من شجعانكم و ذوي بأسكم 7 ، و لا ينبغي لي أن أدع الجند و المصر و بيت المال و جباية الأرض ، و القضاء بين المسلمين 8 ،و النّظر في حقوق المطالبين 9 ، ثمّ أخرج في كتيبة أتبع أخرى 10 ، أتقلقل تقلقل القدح في الجفير الفارغ 11 ، و إنّما أنا قطب الرّحا 12 ،تدور عليّ و أنا بمكاني 13 ، فإذا فارقته استحار مدارها 14 ، و اضطرب ثفالها 15 . هذا لعمر اللّه الرّأي السّوء 16 .
و اللّه لو لا رجائي الشّهادة عند لقائي العدوّ و لو قد حمّ لي لقاؤه لقرّبت ركابي ثمّ شخصت عنكم فلا أطلبكم ما اختلف جنوب و شمال 17 طعّانين عيّابين 18 ، حيّادين روّاغين 19 . إنّه لا غناء في كثرة عددكم 20 مع قلّة اجتماع قلوبكم 21 . لقد حملتكم على الطّريق الواضح الّتي لا يهلك عليها إلاّ هالك 22 ، من استقام فإلى الجنّة 23 ، و من زلّ فإلى النّار 24
ترجمه خطبه صد و نوزدهم
اين خطبه را موقعى فرموده است كه مردم را جمع نموده و آنانرا تحريك بر جهاد فرموده ، و آنان مقدارى طولانى سكوت كردند 1 پس حضرت چنين فرمود : چيست حال شما ، در چه وضعى قرار گرفتهايد آيا شما گنگ هستيد 2 گروهى از آنان گفت :يا امير المؤمنين ، اگر حركت كنيد ما با شما حركت خواهيم كرد 3 .
پس فرمود : در چه وضعى قرار گرفتيد اى مردمى كه هرگز موفق به رشد و صلاح نشويد 4 و به حيات معتدل هدايت نگرديد 5 آيا در مثل چنين موقعيتى سزاوار است كه من بيرون بروم 6 و جز اين نيست كه در اين موقعيت مردى از دلاوران و سلحشوران شما كه من به او رضايت بدهم بايد با سپاه بيرون برود 7 و شايسته نيست كه من ارتش و شهر و بيت المال و وصول ماليات زمين و امور قضائى مسلمانان 8 و نظر در حقوق كسانى را كه حقوق خود را طلب مىكنند 9 رها كنم و سپس در گروهى از لشكريان بدنبال گروهى ديگر راه بيفتم 10 در نتيجه مانند تيرى بىپر در تيردان خالى بجنبم 11 و جز اين نيست كه من قطب آسيابم 12 كه آسياب دور من مىگردد و من بايد بجاى خود باشم 13 پس اگر من از آسياب كنار بروم ، حركت دورانى آن متحير گردد 14 و سنگ زيرين آن [ يا آن پوستى كه بر زير آسياب پهن مىكنند تا ريزههاى آرد بر زمين نريزد ] به اضطراب بيفتد 15 سوگند بخدا ، اينست رأى ناشايست 16 و به خدا سوگند ، اگر در موقع روياروئى با دشمن اميد شهادت نداشتم كه در آن روياروئى مرگ براى من مقدر باشد مركبم را حاضر مىكردم ، سپس از شما مردم جدا مىگشتم ، ديگر به جستجوى شما نبودم مادامى كه بادهاى جنوبى و شمالى به وزيدن خود ادامه مىدهند 17 شما مردمى هستيد طعنه زننده ، عيبجو 18 ، كناره گيرنده از حق ،ترسو 19 شما با كثرتى كه در عدد داريد 20 هماهنگى دلهايتان بسيار اندك است 21 من شما را به حركت در راهى روشن وادار كردم كه در آن راه به هلاكت نيفتد جز كسى كه خود را به هلاكت مىاندازد 22 هر كس در جاده الهى حركت كرد ، مسيرش رو به بهشت است 23 و هر كس از آن جاده بلغزد ، مسيرش رو به آتش است 24 .
تفسير عمومى خطبه صد و نوزدهم
2 ، 5 ما بالكم أ مخرسون أنتم ؟ ما بالكم لاسدّدتم لرشد و لا هديتم لقصد ( چيست حال شما و در چه وضعى قرار گرفتهايد مگر لال شدهايد ؟ اى مردمى كه هرگز موفق به رشد و صلاح نشويد و به حيات معتدل نائل نگرديد )
بحثى در اقسام بازتاب مردم در مقابل سخن حق
در مقابل سخن حق چه بگويند ؟ سخنى در مقابل هشدار براى اهميت دفاع از جان و حيثيت و ارزشهاى اصيل وجود ندارد كه بگويند . مردم در برابر سخن حق بازتابهاى گوناگونى از خود نشان ميدهند .
1 گروهى چنان اشتياق به شنيدن سخن حق دارند كه تشنه دلسوخته در يك بيابان سوزان بيك كاسه آب زلال و خنك . اين مشتاقان به دو دسته تقسيم ميشوند :
الف دستهاى كه سخن حق را ميشنوند و تصميم به عمل مىگيرند و تا آنجا كه شرايط اجازه مىدهد عمل مىنمايند . اينان هستند همان كسانى كه هم اطلاعى از شخصيت انسانى و عظمت و ارزشهاى آن دارند ، و هم در صدد تحريك اراده براى عمل به حق بر مىآيند كه سخنش را شنيدهاند .
ب گروهى ديگر هستند كه از شنيدن سخن حق نشاط و سرورى در درون خود احساس ميكنند . و واقعا آرزو ميكنند كه عمل به حق نمايند ولى در برابر تحريكات غرايز حيات طبيعى محض ناتوانند و لذا نميتوانند اشتياقى كه به عمل بر حق دارند ، عملى بسازند .
ج گروهى ديگر هستند كه اشتياق به شنيدن سخنان حق براى آنان يك حالت روانى مستمر شده و بهمان لذت و انبساط روانى اكتفاء مىكنند كه انسانها در مقابل زيبائىهاى محسوس از خود نشان مىدهند كه فقط لذت و انبساط روانى است . بايد گفت : اين گروه از مردم لذت پرستانى هستند كه عامل لذت آنان ، معقولتر و عالىتر از عوامل لذت طبيعى ديگران ميباشد ، ولى از آنجهت كه بهمان لذت روانى كفايت مىكنند ، خود را از گرديدن در مسير رشد محروم نمودهاند . اين لذت پرستى موقعى به ضرر آدمى تمام ميشود كه آن اندازه درون آدمى را اشغال نمايد كه اهميت عمل به سخن زيباى حق را از ديدگاه او ناپديد بسازد .
2 گروهى هستند كه آنان در مقابل سخنان حق بازتابى ندارند ، يعنى آنان نه اشتياقى به شنيدن سخن حق دارند و نه اراده و تصميمى براى عمل به آن . مقصود از بازتاب منفى ، در اين قسم از مردم ، داشتن حالت روانى متضاد با سخنان حق نيست ، بلكه مقصود اينست كه اين قسم از مردم اهميت حياتى حق را هضم نكردهاند و براى آنان شنيدن سخنان حق درست مانند شنيدن سخنانى است كه نه سودى در عمل به آنها مىبينند و نه ضررى در عمل نكردن بآنها . اين گروه از اشخاص هم با نظر به علل بىاعتنايى و بىخيالى كه براى آنان روى داده است ، تقسيم به دستههاى گوناگون ميشوند .
3 گروهى ديگر از مردم وجود دارد كه خود را صاحبنظر تلقى نموده و آنچه را كه گوينده حق مىداند ، آنرا باطل تلقى مينمايد و يا بىاهميت مىداند . اين گروههم بر دو قسم است :
الف دستهاى از اين گروه واقعا صاحبنظرند ، ولى در موردى خاص ، تحت تأثير يك عده شرايط ذهنى قرار گرفته نميتوانند حق بودن سخن حق را بپذيرند و در به وجود آمدن آن شرط يا شرايط ذهنى مقصر نيستند . بديهى است كه اين دسته را نميتوان به غرض ورزى متهم نمود .
ب صاحبنظرانى هستند كه بجهت يك يا چند اصل پيش ساخته بنوعى از حساسيت در موردى خاص مبتلا شدهاند كه حاضر نيستند هيچ سخنى در آن مورد ازكسى بشنوند ، خواه حق و خواه باطل . افراد اين دسته در تاريخ معارف و فعاليتهاى حياتى بسيار فراوانند . ضرر اينگونه اشخاص براى معرفت و آرمانهاى بشرى فراوان بوده است ، مخصوصا اشخاصى كه معروف به علم و راى و نظر بوده باشند .
4 يك گروه ديگر كسانى هستند كه تحت تأثير قدرت پرستان خود كامه قرار گرفته ، و در مقابل سخن حق قيافه پذيرش ندارند . اين گروه هم بر دو دسته تقسيم مىگردند :
الف جمعى از مردم واقعا خود را در برابر قدرت پرستان خودكامه باختهاند بطوريكه هيچ گونه قدرتى در خود نمىبينند كه با شخصيتى مستقل درباره سخنانى كه مىشنوند داورى كنند و باطل را از حق تشخيص داده و حق را بپذيرند و آنرا مورد عمل قرار بدهند ، اين خود باختگان اگر هم قدرتى براى حفظ شخصيت مستقل خود داشتند ، ولى بجهت تحت تأثير هوا و هوس قرار گرفتن خود را باخته باشند ، بدون ترديد هم در جامعه از ديدگاه عقل سليم و وجدان پاك مسئولند و هم در سراى ابديت در بارگاه خدا .
ب دسته ديگر از اين گروه هستند كه بدون تقصير در تضعيف شخصيت خود ،در اسارت جباران خود كامه زندگى مىكنند و نميتوانند حق و باطل را تشخيص داده و در برابر سخن حق حالت پذيرائى داشته باشند . اين دسته از مردم همان مستضعفيناند كه هر اندازه بتوانند بايد تحصيل قدرت نموده و حيات و شخصيت و مغز خود را از اسارت آن جباران نجات بدهند .
5 گروه پنجم كسانى هستند كه وضع روانى آنان قدرت اراده و تصميم به عمل به حق را از دست داده و نه فقط نميتوانند سخن حق را با آغوش باز و انبساط روانى بپذيرند ، بلكه به نوعى تحير و اضطراب دچار هستند كه بازتاب روانى آنان در موقع شنيدن سخن حق فقط خاموشى و خيره نگريستن است . اين گروه به اقسامى مختلف تقسيم ميشوند :
الف جمعى هستند كه ابتلاى آنان به تحير و اضطراب روانى در مقابل شنيدن سخن حق همراه است با آرزو و تمايل قلبى باينكه ايكاش تحير و اضطراب درونى آنان را رها مىكرد و ميتوانستند آن سخن حق را با خوشى و انبساط و ابتهاج بپذيرند و برزندگى خود تطبيق نمايند . اينان مردمانى پاك سيرت و پاك نهاد هستند كه بمجرد مرتفع شدن عوامل تحير و اضطراب ، سخن حق را مىپذيرند و بآن عمل مىكنند ، بلكه گاهى آرزو و تمايل قلبى آنان به حدى است كه با عوامل تحير و اضطراب بمبارزه بر مىخيزند تا هر چه بتوانند خود را در جاذبه و تأثير حق قرار بدهند .
ب دستهاى ديگر از اين گروه كسانى هستند كه خاموشى و خيرهنگرى آنان در موقع شنيدن سخن حق ، معلول آن ترديد دو دلى است كه خودشان عوامل آنرا در درون خود بوجود آورده اند ، مانند كسانى كه در برابر مزاياى دنيوى و تحريكات خود محورى بر جهل و سستى اراده خود پافشارى مىكنند و غالبا در آن موقع خود را توجيه مىكنند كه ما جاهليم ، ما نميدانيم پشت پرده چه مىگذرد ما اشتياق و اراده درونى درباره اين سخن حق در درون خود احساس نمىكنيم ج يكدسته ديگر از اين گروه بجهت قرار گرفتن تحت تأثير جوى كه اكثريت بوجود مىآورند درباره سخن حق لال ميشوند و خيره تماشا مىكنند و از ورود بر گروه اقليت كه حق با آن است مىترسند يا چشم مىپوشند .
د يكدسته ديگر از اين گروه كسانى هستند كه دلهاى آنان بجهت تبليغات حاكم بر خود از طرف سلطه گران و چپاولگران و مقام پرستان بكلى تيره و تار گشته و هوى و هوس و منطق پوچ « بارى بهر جهت » روشنائى درونى را از آنان سلب كرده است . و هر تبليغ سوء فقط مشروط بر اينكه ماهرانه انجام بگيرد ، ميتواند سر نوشت زندگى آنان را توجيه نمايد . اكثريت جوامع ماشينى امروزى ( اوائل قرن پانزدهم هجرى و اواخر قرن بيستم ميلادى ) در اين وضع بيمار گونه بسر ميبرد . امروزه قويترين مغزهاى بشرى بوسيله قدرتمندان سلطه گر براى اجراى تبليغاتى كه مغزها را با كمال دقت و مهارت شستشو مىدهد ، استخدام ميشوند و هم با كمال دقت و از طرق علمى حق را با باطل مخلوط مىكنند و رنگ حق و باطل را با اين اختلاط درهم مىآميزند ، و هم مغزها را چنان توجيه مىكنند كه اصلا ملاك حق و باطل را خود آنان معين مىكنند و مردم دنيا با اكثريت بسيار چشمگير فريب اين تبليغات را مىخورند و اگر اندك قدرتى از تشخيص حق و باطل و تفكرات مستقل در آنان باقى مانده باشد ، به خيره نگريستن و خاموشى مىپردازند . خداوندا ، بشريت را از اين وضع مهلك نجات بده .
بنا بنوشته تواريخ در داستان خونين نينوا اين منظره كه گويندهاش امام حسين عليه السلام سرور شهيدان راه حق و حقيقت و شنوندگانش سپاهيان عمر بن سعد بود ثبت شده است . اين منظره شگفت انگيز و دلخراش كه از يكجهت هم عظمت فوق العاده شخصيت انسان الهى ( حسين بن على عليهما السلام ) را نشان ميداد ، بدينگونه بود : پس از آنكه آن حضرت با فصيحترين و رساترين سخنان ، حقيقت را با سپاهيان عمر بن سعد در ميان گذاشت و با دلائلى بسيار متقن انحراف و خودباختگى آنان را اثبات كرد و جاى كمترين ترديدى در بطلان مسيرى كه انتخاب كرده بودند ( كشتن حسين عليه السلام با فجيعترين وضع ) نگذاشت ، آن سپاهيان خودباخته و آن كوردلان جنايتكار در برابر آنهمه سخنان حق ، لال و خاموش گشتند و به خيره نگريستن شوم قناعت كردند .
فأخذوا لا يكلّمونه [ نفس المهموم مرحوم محدث قمى ص 145] ( آن سپاهيان [ همچنان ايستاده خيره مىنگريستند ] پاسخ او را نگفتند . ) آخر چه بگويند ؟ 6 ، 16 أ فى مثل هذا ينبغى لى أن أخرج ؟ و إنّما يخرج فى مثل هذا رجل ممّن أرضاه من شجعانكم و ذوى بأسكم ، و لا ينبغى لى أن أدع الجند و المصر و بيت المال و جباية الأرض ، و القضاء بين المسلمين ، و النّظر فى حقوق المطالبين ، ثمّ أخرج فى كتيبة أتبع أخرى ، أتقلقل تقلقل القدح فى الجفير الفارغ و إنّما أنا قطب الرّحا تدور علىّ و أنا بمكانى ، فإذا فارقته استحار مدارها و اضطرب ثفالها . هذا لعمر اللّه الرّأى السّوء ( آيا در مثل چنين موقعيتى سزاوار است كه من بيرون بروم ؟ جز اين نيست كه در اين موقعيت مردى از دلاوران و سلحشوران شما كه من به او رضايت بدهم بايد [ با سپاه ] بيرون برود و شايسته نيست كه من ارتش و شهر و بيت المال و وصول ماليات زمين و امور قضائى مسلمانان و نظر در حقوق كسانى كه حقوق خود را مىطلبند رها كنم و سپس در گروهى از لشكريان بدنبال گروهى ديگر راه بيفتم ، در نتيجه مانند تيرى بىپر در تيردان خالى بجنبم . جز اين نيست كه من قطب آسيابم كه آسياب دور من مىگردد و من بايد بجاى خود باشم . پس اگر من از آسياب كنار بروم ، حركت دورانى آن متحير گردد و سنگ زيرين آن [ يا آن پوستى كه بر زير آسياب پهن مىكنند تا ريزههاى آرد بر زمين نريزد ، ] به اضطراب بيفتد . سوگند بخدا ، اينست رأى ناشايست . )
اكثريت مردم آن دوران هنوز معناى زمامدارى و خواص آنرا درك نمىكردند اين ادعا فقط مستند به مطلبى نيست كه در جملات مورد تفسير مشاهده مىكنيم . بلكه سرتاسر حوادث شگفت انگيز صدر اسلام اين مدعا را بخوبى اثبات مىكند كه اكثريت مردم آن دوران نه تنها آنچنانكه پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم و امير المؤمنين عليه السلام و مردانى رشد يافته از ياران پيامبر اكرم ميخواستند ارزش حقوق انسانى و اخلاق والا و مديريت سياسى جامعه را درك نكرده بودند ،بلكه در برابر امور مزبور مقاومت هم مىنمودند . شما ميتوانيد از تقاضاى مردم از امير المؤمنين عليه السلام كه او هم بايد با سپاه بسوى ميدان جنگ حركت كند ،يعنى حركت خود را به سوى جبهه جنگ مشروط به حركت رهبر و پيشواى منحصر به فرد خود نمودند حقيقت را دريابيد .
البته بديهى است كه گاهى حساسيت موقعيت اقتضاء مىكرد خود آن پيشوا با سپاهى كه براى ميدان كارزار بسيج كرده بود شركت فرمايد چنانكه در جنگ جمل شركت فرمود ، ولى نبايد از اين اقدام مستقيم چنين برداشت كرد كه بايد همواره آن پيشواى بزرگ با سپاهيان در ميدان كارزار فعاليت نمايد . بسيار بعيد بنظر ميرسد كه مقصود آن پيشنهاد كنندگان اين بوده است كه امير المؤمنين عليه السلام از مركز مديريت جامعه كه شهر كوفه بود بيرون برود و آنان براى بر انداختن حكومت آن حضرت توطئه بچينند ، بلكه قصور فهم آنان بود كه وادار مىكرد چنين پيشنهادى احمقانه به امير المؤمنين عليه السلام ارائه بدهند . بار ديگر اين سؤال پيش مىآيد كه حكمت خداوندى در قرار دادن شخصيتى مثل امير المؤمنين عليه السلام در آن دوران براى چنان مردمى كه قوه تميز ما بين امور و تشخيص عظمت و ارزش آن بزرگوار را نداشتند چه بوده است ؟ پاسخ اين سؤال با نظر به دورانها و جوامعى كه پيامبران الهى در آنها مبعوث ميشدند و مردم آن دورانها و جوامع هيچ دركى صحيح درباره آن پيشوايان نداشتند ، روشن مىگردد .
حتى خود پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم به مردم آن زمان بجز اقليت محدود از آنان شناخته نشده بود . سؤالات و طرز رفتار آن مردم چه در زمان حيات آن حضرت و چه پس از پايان زندگى دنيوى وى ، بخوبى اثبات مىكند كه آنان از شخصيت پيامبر اكرم جز يك مفاهيم مبهم چيزى ديگر دريافت نكرده بودند . اين پاسخ نقضى است براى سؤال مزبور . و اما پاسخ حلى چنين است كه حكمت خداوندى در بعثت انبياى عظام علهيم السلام و قرار دادن امير المؤمنين و ديگر ائمه معصومين عليهم السلام در برهههائى از زمان و در دورانهائى غير مناسب با شخصيت آنان ، اين نبوده است كه مردم با اجبار آن بزرگواران و با اراده حتمى خداوندى راه رشد و كمال را پيش بگيرند و همه آنان مانند سلمان و ابو ذر و مالك اشتر و عمار و اويس قرنى گردند . بلكه با توجه به درك عقلى و مجموع منابع اوليه اسلامى باين نتيجه مىرسيم كه حكمت خداوندى بيان و ارائه طرق هدايت به رشد و كمال انسانى و نصب مشعل در كنار جاده بس طولانى كه كاروان بشريت از آنجا عبور مىكنند ، بوده است . اما كيفيت و كميت برخوردارى انسانها از اين ارائه طرق و مشعلهاى فروزان بايستى با درك و تعقل و اختيار خود آنان بوده باشد . 17 و اللّه لو لا رجائى الشّهادة عند لقائى العدوّ و لو قد حمّ لى لقاؤه لقرّبت ركابى ثمّ شخصت عنكم فلا أطلبكم ما اختلف جنوب و شمال ( و سوگند بخدا ، اگر در موقع روياروئى با دشمن اميد شهادت نداشتم [ كه در آن رويائى مرگ براى من مقدر باشد ] مركبم را حاضر مىكردم ، سپس از شما مردم جدا مىگشتم و ديگر بجستجوى شما نبودم مادامى كه بادهاى جنوبى و شمالى به وزيدن خود ادامه مىدهند )
همواره اميد شهادت در ميدان كارزار مسرورم ميدارد
هرگز گمان نكنيد من كه در موقعيت كنونى از حركت به عرصه پيكار امتناع مىورزم ، بجهت هراس از مرگ است . من نه تنها تا كنون بيمى از مرگ بخود راه ندادهام ، نه تنها به تماشاى گلها و رياحين و مناظر زيباى طبيعت و آسمان پر ستاره بسيار زيبا ، بدون انجام تكاليف مربوط به تعهد برين ، عاشق و دلباخته نبودهام ، من نه تنها به تحرك ذاتى حيات در اين دنيا كه با دو پاى لرزان لذت و الم حركت مىكند اشتياق نداشتهام ، بلكه اميد و آرزويم اينست كه اگر لحظاتى در اين دنيا بر من خواهد گذشت كه من نتوانم به انجام تكاليف الهىام كه ناشى از تعهد برين با خدا است ، توفيق پيدا كنم ، رخت از اين دنيا بر بندم و راهى كوى ربوبى شوم من چه گونه درباره نعمت عظماى شهادت با شما سخنى بگويم در حاليكه مغزهاى شما آكنده از خواستههاى حيات طبيعى محض است و محال است كه چنين مغزهائى بتوانند طعم عروج اختيارى به بارگاه خداوندى را بچشند . 18 ، 19 طعّانين ، عيّابين ، حيّادين ، روّاغين ( شما مردمى هستيد طعنه زننده ، عيبجو ، كناره گيرنده از حق و ترسو )
با اصرار به اين صفات رذل اميد سعادت دنيوى و اخروى براى شما بيهوده است
بيائيد دست از طعنه زدن برداريد . آيا احتمال مىدهيد كه آتش را بتوانيد با آتش خاموش بسازيد ؟ بجاى طعنه زدن بيكديگر بنشينيد به دردهاى خود رسيدگى كنيد ، مشكلات خود را تحليل نماييد براى دردها و مشكلات خود درمان و راه حل پيدا كنيد . اگر طعنه زدن و عيبجوئى بتواند جامعه را اصلاح كند ، هم اكنون برخيزيد و كار و كوشش و تلاشهاى خود را رها كنيد و جامعه را به عرصه پيكار تبديل كنيد ويكديگر را از پاى در آوريد آنگاه ديگر موضوعى براى طعنه زدن و عيبجوئى نخواهد ماند . مثل شما همان مثل كشتىهاى بى كشتيبان است كه در سطح اقيانوس در هواى طوفانى و دهانه گردابها بهم مىخورند و يكديگر را مىشكنند تا آنگاه كه گردابهاى مهلك به وجود و حركت آنها پايان دهد . گاهى علت طعنه زدن و عيبجوئى براى اينست كه خرمن هستى خود را سوزاندهايد و روى حسد نميتوانيد ديگران را كه شمعى براى زندگى خود روشن نمودهاند و حركت مىكنند ، ببينيد :
كمترين خوشان بدستى اين حسد
آن حسد كه گردن ابليس زد
زان سگان آموخته حقد و حسد
كه نخواهد خلق را ملك ابد
هر كه را ديد او كمال از چپ و راست
از حسد قولنجش آمد درد خاست
زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مىنخواهد شمع كس افروخته
هين كمالى دست آور تا تو هم
از كمال ديگران نفتى به غم
از خدا ميخواه دفع اين حسد
تا خدايت وارهاند زين مسد
گاهى هم علت طعنه زدن و عيبجوئى ، عدم درك و فهم واقعيات است كه انسان را از شناخت فضائل و علل آنها محروم ميسازد . چاره بيمارى روانى ، ادامه درد يا متنوع ساختن آن نيست ، بلكه مبارزه با جهل و حماقت است كه بيمارى مزبور را ريشه كن نمايد .
معالجه اينگونه بيمارهاى روانى با تعليم و تربيتهاى اخلاقى كم اثر بوده و توانائى ريشه كن كردن آنها را ندارد ، يا حد اقل در افراد محدودى ميتواند اثر ايجاد كند ، لذا اصول سياسى و مقررات الزامى جامعه بايد براى اين بيماريها چارهاى بينديشد ، زيرا مشكل فقط اين نيست كه اين اشخاص از رشد اخلاقى و كمال شخصيتى محروم شدهاند و گردانندگان جامعه بايد وضع روانى آنان را اصلاح كنند [ اگر چه خود مشكلى است مهم كه وظيفه اداره كنندگان جامعه اقتضاء مىكند راه حلى براى آن پيدا كنند ] بلكه مشكل خطرناكتر اينست كه اين بيماران مانند سگهاى مبتلا به مرض هارى دنبال انسانهاى جامعه مىدوند كه آنها را به هلاكت بكشانند .
شما دو صفت خبيثه ديگر هم داريد كه بمنزله عوامل آن دو صفت رذل اولى و دومى ( طعنه زننده و عيبجو ) ميباشد . اين دو صفت عبارتست از :
1 كناره گيرى از حق .
2 ترسو بودن . اگر كسى حق را بشناسد ، نه تنها از آن كناره گيرى نمىكند ، بلكه بدون دمسازى با آن و بدون تطبيق همه شئون زندگى بر آن خود را زنده تلقى نمىكند . بلكه از يك جهت بايد گفت : زندگى كسى كه خود را از حق محروم ساخته و توانايى زندگى بر مبناى حق را از دست داده است ، مرگ براى او بهتر از چنان زندگى است ، زيرا زندگى در فرض مزبور هويت قانونى خود را دارا نيست ، و موقعى كه زندگى فاقد هويت قانونى خود باشد ، هيچ نتيجهاى جز تزلزل و اضطراب و غوطهور شدن در خيالات و خودكامگى و مزاحمت ديگران در بر نخواهد داشت . 20 ، 21 إنّه لا غناء فى كثرة عددكم مع قلّة اجتماع قلوبكم ( شما تكيه به كثرتى كه در عدد داريد ، نكنيد مادامى كه هماهنگى دلهايتان بسيار اندك است )تكيه بر اكثريت دلها را از هم جدا و ارادهها را سست مىكند
افراد آن جامعهاى كه بر اكثريت و رسميت خود تكيه مىكنند ، معمولا دلهاى آنان از يكديگر جدا تفكراتشان ناهماهنگ و اراده آنها سست مىگردد . براى روشن شدن اين اصل نخست وضع اقليتها را در جوامع بيگانه مورد دقت قرار بدهيد . اقليتها در جوامع بيگانه اگر در مردم و آداب و رسوم آنان هضم نشوند ، داراى اتحادى محكم و ارادههاى نيرومند مىباشند . و اين يك امر كاملا طبيعى است ، كه انسان در زندگى اجتماعى ميخواهد از تنهائى و احساس ضعف در برابر انبوهى از مردم كه با نظر بيگانه بر او مىنگرند در آيد و موجوديت خود را به رخ ديگران بكشد .
قضيه معكوس همين اصل تكيه بر اكثريت و رسميت در وطن يا جامعه ايست كه در آنجا به رسميت شناخته شده و عضوى رسمى از اعضاى آن جامعه گشته است .
هر دو اصل [ يا اصل تكيه با دو جهت ] مبتنى بر ضعف شخصيت است كه متأسفانه اكثريت مردم به آن مبتلا ميباشند . آنچه كه منطق واقعى حيات اقتضاء ، مىكند ،كوشش دائمى براى ادامه حيات با صيانت تكاملى ذات است كه نام ديگرش حيات معقول است ، خواه در جائى باشيم كه رسميت قانونى در آنجا داريم واكثريت مردم با ما هماهنگاند ، و خواه در جائى بيگانه باشيم كه در برابر اكثريتى قرار گرفتهايم . درست است كه تكيه بر اكثريت و رسميت قانونى ، ايجاد نوعى نيرومندى در انسان مينمايد ، ولى اگر انسان از آگاهى و تعقل برخوردار باشد .
مىداند كه اگر يك عده آرمانهاى اساسى و معتقدات اصيل و اهداف روحى والا ، نتواند اعضاى اكثريت را با هم متحد بسازد ، بقول مولوى مانند هزاران موش ميباشد كه براى متلاشى شدن آنها از همديگر پيدا شدن يك گربه لاغر كفايت مىكند . شگفت آور اينست كه تشكل اكثريتهاى معمولى همواره بوسيله افراديست كه هر يك از آنها با تكيه به ديگر افرادى كه اكثريت را تشكيل دادهاند صورت مىگيرد . و اصطلاح منطقى افراد اين اكثريتها با يك دور « معى » [ مانند تكيه دو آجر بيكديگر در حالت عمودى ] زندگى مىكنند . در صورتيكه اگر خوب بينديشند . خواهند ديد كه بجهت تكيه بر اكثريت ، شخصيت آنان در ميان افراد اكثريت گم شده است .
باضافه اينكه هرگز در طول تاريخ ما بين اكثريت و حقيقت تلازمى وجود نداشته است . يعنى چنان نبوده است كه هر جا كه اكثريتى بوجود آمده است ، حقيقت با آن بوده است . البته اگر اكثريت در يك جامعه از افراد تشكيل شده باشد كه به حد لازم و كافى تعليم و تربيت ديده باشند و بتواند حق را از باطل تفكيك نمايند ، بدون ترديد قابل تكيه بوده و انسان ميتواند واقعيات زندگى خود را با طرز تفكرات و رفتار آن اكثريت تنظيم نمايد . و بديهى است كه اين يك امتياز اختصاصى براى اكثريت نيست ، زيرا ممكن است در اقليت هم چنين امتيازى وجود داشته باشد كه در اين صورت قابل تبعيت خواهد بود .
مطلبى ديگر كه در اين مورد از اهميت قابل توجه بر خوردار است ،اينست كه اكثريتها بوسيله عوامل نيرومند قدرت پرستان و ديگر عوارض زندگى اجتماعى ، همواره در معرض دگرگونى است لذا اگر افرادى كه اكثريت را تشكيل مىدهند در بر پاداشتن آرمانها و اهداف آن ، كوتاهى كنند ، محال است كه اقوياء در فرصتهاى مناسب آنانرا بردگان خود نسازند ، زيرا از آغاز تاريخ زندگى اجتماعى ، همواره جوامع در حال روياروئى با يكديگر بسر مىبرند و به اصطلاح مردم معمولى كه مىگويند ، گرگها وقتى كه دور هم مىنشينند ، با كمال حساسيت يكديگر را زير نظر دارند كه بمجرد عروض سستى و يا روى آوردن خواب بر ديگرى ، بسوى او حمله ببرند .
اين هم اصل اساسى است هر اندازه رشد تعقل و احساس برين انسانها بالاتر باشد ، قطعى است كه هماهنگى و اتحاد آنان نيز عالىتر خواهد بود و با تعبيرى كه امير المؤمنين عليه السلام مىفرمايد : دلهاى آنان بيكديگر نزديكتر خواهد بود .
مبناى اين اصل كاملا روشن است ، و آن اينست كه هر چه رشد مختصات عالى انسانى افزايش يابد ، بهمان اندازه از من و مائى و گرديدن او به دور خودش كاسته ميشود و بعبارت ديگر هر اندازه كه آدمى از خود محورى و پرستش خود طبيعى بيشتر آزاد شود ، بر پيشرفت او در تكامل صيانت تكاملى ذات افزوده ميشود .
بر مبناى اين اصل است كه مىگوييم :
« اگر نظم ماشينى جبرى كه در جوامع صنعتى امروزى دنيا ، افراد انسانى را در زندگى طبيعى محض هماهنگ ساخته است ، از بين برود ، بدون ترديد افراد بشر نخواهند توانست ، با يكديگر زندگى هماهنگ داشته باشند ، حتى دو نفر ،آرى ، حتى دو نفر . » زيرا همه مىدانيم كه افراد بشر سخت در ماده و ماديات غوطهور گشته است به حدى كه گفتگو از معنى و معنويات براى او آن اندازه شگفت انگيز است كه صحبت از ديو و غول و يك آدمى كه پانصد سر داشته باشد 22 ، 24 لقد حملتكم على الطّريق الواضح الّتى لا يهلك عليها إلاّ هالك ، من استقام فإلى الجنّة ، و من زلّ فإلى النّار ( من شما را به حركت در راهى روشن وادار كردم كه در آن راه به هلاكت نيفتد مگر كسى كه خود را به هلاكت بيندازد . هر كس در جاده الهى حركت كرد مسيرش رو به بهشت است ، و هركس از آن جاده بلغزد مسيرش رو به آتش است . )
راهى كه من بشما ارائه نموده و شما را به حركت در آن توجيه نمودهام راهى است روشن
اين راهى كه من پيش پاى شما هموار كردم ، راه فطرت سليم است كه عقل و وجدان و انبياى عظام مشعلهايى فروزان در كنار آن نصب نمودهاند ، هر كسى كه خود را نابينا نسازد ، حركت در اين راه حتما او را به مقصد خواهد رساند . مسلم است كه وصول به مقصد و هدف اعلاى زندگى ، توجه به سه موضوع اساسى و پذيرش آنها را ضرورى ميسازد :
موضوع يكم هدف و مقصد . براى كسانى كه در اين دنيا هيچ هدفى جز « خور و خواب و خشم و شهوت » مطرح نيست ، هيچ بايد و شايدى براى آنان جز همان امور كه عوامل مورد مزبور ( خور و خواب و خشم و شهوت ) اقتضاء مىكند ،مطرح نخواهد بود تا درباره آن هدف به انديشه و تحقيق و گفتگو بپردازند . هدف زندگى آنان با انجام گرفتن هر خواستهاى كه زندگى حيوانى و گاهى بدتر از حيوانى آنان را تأمين مينمايد ، حاصل مىگردد . روى سخن انبياى عظام و ديگر پيشوايان الهى و حكماء و ديگر صاحبنظران با اخلاص انسانى با اينگونه مردم نيست .
همانگونه كه در مجلدات گذشته درباره هدف اعلاى زندگى گفته ايم :عبارتست از ورود به حوزه جاذبه كمال ربوبى كه فقط با معرفت و عمل امكان پذير خواهد بود .موضوع دوم بدان جهت كه ما بين موقعيتى كه يك انسان در آن قرار مىگيرد و هدفى كه بايد به او برسد ، فاصلهاى با كميتها و كيفيتهاى مختلف وجود دارد ، لذا هيچ كس نميتواند بدون طى آن فاصله موفق به هدف شود . اين فاصله راه ناميده ميشود كه بايد براى وصول به هدف حتما سپرى شود اگر چه آن فاصله يك « آه » باشد كه از اعماق قلب آدمى برآيد . يا همان قصد و نيت باشد كه خدا در پاسخ حضرت موسى على نبينا و آله و عليه السلام فرموده است . نقل شده است : روزى حضرت موسى از خدا پرسيد : خداوندا ، كيف اصل اليك ( چگونه بتو برسم ؟ )
خداوند فرمود :قصدك لى و صلك الى ( همين كه مرا قصد كردى به من رسيدى . ) موضوع سوم حركت است . نشستن در جائيكه قوانين ضرورى براى انسان تعيين نموده و دلخوش داشتن به تصور هدف و راه و تخيلات و گفتگوهاى شيرين و دلچسب درباره آنها بدون كمترين حركت ، اگر چه تغيير از حالى بحالى را در بر دارد ، [ گفتيم اگر چه تغيير از حالى به حالى را در برداشته باشد ، براى اينست كه هيچ انسانى حتى دو لحظه در يك حال نيست ، حركت و تحول مانند جزئى از ذات او است ] ولى آن سفر نيست كه رو به هدف باشد بلكه سفر حقيقى در راه هدف اعلا از موقعى شروع ميشود كه آدمى از انا للّه واقعا آگاه شود .
دگر گفتى مسافر كيست در راه
كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه
شيخ محمود شبسترى
نيك بنگر ما نشسته مىرويم
مىنبينى قاصد جاى نويم
ولى اين جاى نو موقعى رو به هدف اعلاى زندگى ، يا خود هدف اعلا است كه آدمى از زندگى طبيعى محض گام به حيات معقول نهاده باشد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۱