108 و من خطبة له عليه السّلام
اللّه تعالى
الحمد للّه المتجلّي لخلقه بخلقه 2 ، و الظّاهر لقلوبهم بحجّته 3 . خلق الخلق من غبر رويّة 4 ، إذ كانت الرّويّات لا تليق إلاّ بذوي الضّمائر و ليس بذي ضمير في نفسه 5 . خرق علمه باطن غيب السّترات 6 .و أحاط بغموض عقائد السّريرات . 7 و منها في ذكر النبي صلى اللّه عليه و آله و سلم 8 :
النبي عليه السلام
اختاره من شجرة الأنبياء 9 ، و مشكاة الضّياء 10 ، و ذوأبة العلياء 11 و سرّة البطحاء 12 ، و مصابيح الظّلمة 13 ، و ينابيع الحكمة 14 .
فتنة بني اميّة
و منها : طبيب دوّار بطبّه 15 ، قد أحكم مراهمه 16 ، و أحمى مواسمه 17 ،يضع ذلك حيث الحاجة إليه ، من قلوب عمي ، و آذان صمّ ، و ألسنة بكم 18 ، متتبّع بدوائه مواضع الغفلة 19 ، و مواطن الحيرة 20 ، لم يستضيئوا بأضواء الحكمة 21 ، و لم يقدحوا بزناد العلوم الثّاقبة 22 ، فهم في ذلك كالأنعام السّائمة 23 ، و الصّخور القاسية 24 .
قد انجابت السّرائر لأهل البصائر 25 ، و وضحت محجّة الحقّ لخابطها 26 ، و أسفرت السّاعة عن وجهها 27 ، و ظهرت العلامة لمتوسّمها 28 .
ما لي أراكم أشباحا بلا أرواح 29 ، و أرواحا بلا أشباح 30 ، و نسّاكا بلا صلاح 31 ، و تجّارا بلا أرباح 32 ، و أيقاظا نوّما 33 ، و شهودا غيّبا 34 ،و ناظرة عمياء 35 ، و سامعة صمّاء 36 ، و ناطقة بكماء 37 راية ضلال قد قامت على قطبها 38 ، و تفرّقت بشعبها 39 ، تكيلكم بصاعها 40 ،و تخبطكم بباعها 41 . قائدها خارج من الملّة 42 ، قائم على الضّلّة 43 ،فلا يبقى يومئذ منكم إلاّ ثفالة كثفالة القدر 44 ، أو نفاضة كنفاضة العكم 45 ، تعرككم عرك الأديم 46 ، و تدوسكم دوس الحصيد 47 ، و تستخلص المؤمن من بينكم استخلاص الطّير الحبّة البطينة من بين هزيل الحبّ 48 .
أين تذهب بكم المذاهب 49 ، و تتيه بكم الغياهب 50 و تخدعكم الكواذب ؟ 51 و من أين تؤتون 52 ، و أنّى تؤفكون ؟ 53 فلكلّ أجل كتاب 54 ، و لكلّ غيبة إياب 55 ، فاستمعوا من ربّانيّكم 56 ، و أحضروه قلوبكم 57 ، و استيقظوا إن هتف بكم 58 . و ليصدق رائد أهله 59 ، و ليجمع شمله 60 ،و ليحضر ذهنه 61 ، فلقد فلق لكم الأمر فلق الخرزة 62 ، و قرفه قرف الصّمغة 63 . فعند ذلك أخذ الباطل مآخذه 64 ، و ركب الجهل مراكبه 65 ،و عظمت الطّاغية 66 ، و قلّت الدّاعية 67 ، و صال الدّهر صيال السّبع العقور 68 ،و هدر فنيق الباطل بعد كظوم 69 ، و تواخى النّاس على الفجور 70 ، و تهاجروا على الدّين 71 ، و تحابّوا على الكذب 72 ، و تباغضوا على الصّدق 73 . فإذا كان ذلك كان الولد غيظا 74 ، و المطر قيظا 75 ،و تفيض اللّئام فيضا 76 ، و تغيض الكرام غيضا 77 ، و كان أهل ذلك الزّمان ذئابا 78 ، و سلاطينه سباعا 79 ، و أوساطه أكّالا 80 ، و فقراؤه أمواتا 81 ،و غار الصّدق 82 ، و فاض الكذب 83 ، و استعملت المودّة باللّسان 84 ، و تشاجر النّاس بالقلوب 85 ، و صار الفسوق نسبا 86 ، و العفاف عجبا 87 ، و لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا 88
ترجمه خطبه صد و هشتم
و از خطبه اى است از آنحضرت كه در بيان كارزارها و حوادث بزرگ در آنها فرموده است .
1 جهان هستى تجلّىگاه خداوندى و دلهاى انسانها پذيرنده برهان او
حاكميّت نظم در جهان هستى كه منشأ انتزاع قوانين بسيار متنوّع و در عين حال هماهنگ است ، از يك طرف ، و عظمت و شكوه غير قابل توصيفى كه در اين جهان مشاهده ميشود از طرف ديگر و عظمتى كه فوق همه نظم و شكوه هستى در وجود آدمى است ، ميتوانند عالم مخلوقات را بعنوان تجلّىگاه خالق فيّاض متعال قابل پذيرش بسازند . امّا پديده نظم كه يكى از اساسىترين عوامل تجلّى حقّ جلّ و علا در جهان هستى است ، اگر كسى آن توهّم احمقانه را بخود راه بدهد كه آنرا انكار يا مورد ترديد تلقّى كند ، آگاهانه يا ناآگاهانه همه علوم را پوچ و بىاساس قلمداد ميكند ، زيرا اگر نظمى وجود نداشته باشد ، قانونى وجود ندارد ، بنابر اين ، شما ميتوانيد يك دانه گندم در زمين بكاريد و آن زمين از همان دانه گندم براى شما هفتاد و سه رأس فيل و سيصد رأس اسب و چهار صد رأس گوسفند بروياند بلكه ميتوان گفت : احساس حركت كائنات بر مبناى نظم يك احساس ذاتى است كه باعث شده است كه بشر از آغاز تاريخ ارتباط با جهان عينى و با خويشتن براى پيدا كردن قانون هر موجود و جريانى دست به تلاش جدّى بزند . اين نكته را بايد در نظر بگيريم كه اين مخلوقات با كمال نظم و تبلورى كه از قانون دارند ، هيچ سنخيّت و مشابهتى با خالق فيّاض ندارند ، لذا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه حال كه مخلوقات هيچ سنخيّتى و شباهتى با خالق فيّاض ندارند ، چگونه ميتوانند تجلّىگاه خداوندى براى آدميان بوده باشند ؟
پاسخ اين سؤال روشن است ، زيرا منظور از جلوه باغبان در درختان و گلهائى كه آنها را كاشته و با كمال دقّت آنها را رويانيده است ، آن نيست كه هويّت باغبان هم سنخ آن درختان و گلهائى است كه آنها را كاشته و پرورانده است ، بلكه منظور جلوه عظمتهاى علمى و اراده و آرمانها و هدف گيريهاى آن باغبان است كه بيان كننده مقدارى از صفات او ميباشد و بعبارت كلّىتر : هر انديشه و دريافتى كه مهندس يك ساختمان ، يا باغبان يك گلستان در درون دارد و آن را در ساخته يا پرورده خود تجسّم ببخشد آن ساخته يا پرورده جلوهگاهى براى آن انديشه و دريافت ميباشد كه بيان كننده صفاتى از آن مهندس يا باغبان خواهد بود .
از طرف ديگر با اينكه سطح ظاهرى عالم هستى عناصر و موادّى است داراى امتداد و حركت و تنوّع محكوم به كمّيّت و تحوّل از كون به فساد و از اجزاء به مركّبات ، با اينحال عظمت و شكوهى غير قابل توصيف در جهان هستى احساس ميشود كه محال است اگر كسى با قلب پاك و ديده بىآلايش در آن بنگرد ، فروغ خيره كننده ربّانى را در آن مشاهده نكند . تنها شرط اين شهود و دريافت ، چنانكه اشاره كرديم ، صفاى درون و پاكى قلب و چشم ديده ور است كه جلوه عظمت خدا را بنام ملكوت در اين عالم هستى ببيند . عظمتى ديگر در وجود آدمى است كه اگر واقعا مورد تفكّر و دريافت قرار بگيرد ، مجاورت آن حقيقت عظمى با شعاع خورشيد ربوبى ، با كمال وضوح ، درك ميشود و طعم واقعى اين واقعيّت را مىچشد كه
سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنّا ميكرد
و مىفهمد معناى وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ . [ ق آيه 16] ( و ما از رگ گردن به او نزديكتريم . ) يكى از ابعاد بسيار مهمّ آن حقيقت عظمى شهود فروغ خورشيد ربوبى است كه
امير المؤمنين عليه السّلام به ذعلب يمانى فرمود : لم أعبد ربّا لم أره . ( خدائى را كه نديده باشم نپرستيدهام . ) و براى شناخت گوشهاى از عظمت خلقت كه تا حدودى ميتواند تجلّى قدرت و علم خداوندى را نشان بدهد ، نگاهى به نقاطى از فضا و بعضى از اجرام آسمانى مىاندازيم :
در آنسوى جهان شناخته شده :
خيره كنندهتر از يك ميليون خورشيد كازارها نظر از رصد خانه راديوئى پارك استراليا رسيده است و امشب تلسكوپ بزرگ كوه پالومار تا پايان شب اعماق آسمانها را ميكاود . در بستر آرامش سبكبالى كه تنها لرزش خفيف موتورها بگوش ميخورد مردى با نگاه خسته ميكوشد تا از لوحههاى عكس بردارى ستارگان اسرارى را كشف كند اين مرد مارتن اشميت است . همين كه تمام فيلمها باز شد و نسبت به صحّت عمل اطمينان حاصل گرديد دريافت كه براى بار ديگر مرزهاى جهان هستى گسترش يافته است . در اين حال در خارج از رصد خانه فجر از افق سر ميكشيد .
كشف شگفت انگيزى بود كه براى بيان آن در چارچوبه دانش وسيلهاى يافت نميشد و جهت تبيين آن از دنياى شعر ميبايست يارى خواست . مرد جدّى و موقّرى همچون پروفسور اوپنهايمر از يك « زيبائى باور نكردنى » و از « يك حادثه جالب و از يك شكوه بيسابقه » گفتگو ميكرد . اين « زيبائى باور نكردنى جز يك شبه استار راديوئى » يا يك كازار چيز ديگرى نبود كه در فرانسه بيك شبه ستاره راديوئى يا نيمه ستاره معروف است .
بدنبال اين كشف ، شور و هيجانى كه در محافل دانشمندان بوجود آمد كاملا موجّه و منطقى بود . كازارها با حجمى كه ببزرگى صد مليون برابر خورشيد ما ميباشد چيزهاى وهم انگيز و فانتزى هستند آنها پهنه آسمانرا با نورى كه صد برابر زيادتر از كهكشان ما با صد ميليارد ستارهاش ميباشد ميپوشاند . در بادى امر كازارها خرد و ناچيز بنظر ميآيند و اين امر ناشى از فاصله بسيار دور آنها است كه حتّى در ماوراء دورترين سحابيها قرار دارد . تقريبا در فاصله ده ميليارد سال نورى اينها هستند موجودات سماوى بسيار دور دست در سر حدّ خود جهان هستى .
در روى تابلو جز يك شبح بنام : كازارها چيز ديگرى به چشم نميخورد و كسى بيش از اين چيزى درباره آنها نمىداند كه هستند . در دوران كنونى هيچ تئورى هر قدر هم كه پيش رفتهتر باشد اجازه تجزيه و تحليل و تشريح آنها را نميدهد و اين شبه ستارههاى اسرار آميز سزاوار اين هستند كه تمام دانش بشرى را در برابر يك سؤال قرار دهد ، اين علامت سؤال كه فواصل بسيار بعيد را كه با سال نورى محاسبه ميشود پيش كشيده است و پاسخش بر عهده نجوم راديوئى است كه دانش بسيار جوانى ميباشد كه درست سى سال از عمرش سپرى ميگردد .
در جريان اين سى سال ، راديو بعنوان يك وسيله مطمئنّ و كافى توانسته است بين مسافات بزرگ ارتباط برقرار سازد امّا اگر پيشتازان اين كوشش ، نالهها و صفير و تابهاى بيشمار آسمانى را بدون ترشروئى زياد بعنوان پيام آوران ديار نسبتا دور دست ميپذيرفتند ديگر براى جويندگان دوران كنونى كه بدون خستگى و رخوت براى توجيه و تبيين آنها ميكوشند كارى باقى نمىماند و عدم موفّقيّتهاى موقّتى پيش نمى آمد و دليل اينكه پيشينيان توفيقى در اين راه حاصل نميكردند : غوغاى جهان امواج راديوئى است كه بشكل وقفه ناپذير در خرگاه آسمان فرو ميريزد و حتّى تصوّر يك شب آرام تابستانى را براى انسان غير مقدور ميسازد . منابع اين امواج نخست خورشيد و سپس سيّارهها و بعد از آن كهكشانها و سحابيهاى ما فوق كهكشانها و غيره ميباشد .
ستارهشناسان بعد از اين كشف بآنتنهائى كه جهت تنظيم و شرح و توسعه اين امواج و جدا كردن آنهايى كه مركز زمينى داشتند از آنها كه از آسمان ميآمدند متوجّه شدند و بالاخره موفّق شدند محلّ فضائى آنها را تعيين كنند .
گر چه جنگ زودرس دنباله اين كارها را قطع كرد ولى وسائلى در دسترس نجوم راديوئى قرار داد كه تا آنروز فاقد آن بود . رادارها با آنتنهاى بيشمارى كه بشكل يك كاسه مشبّك فلزّى بود و براى هدايت هواپيماها بكار ميرفت بعد از پايان جنگ بزودى بسوى ستارهها نشانهگيرى شد و اوّلين راديو تلسكوپها را بوجود آورد .
بلطف اين مسائل انسان توانست منابع راديوئى بيشمارى را در آسمان كشف كند . از اين منابع راديوئى آنها كه قويتر ميتوان بآسانى محلّ سماوىشان را تعيين كرد و باين ترتيب موفّق به تنظيم نقشهاى شدهاند كه بيش از هزار منبع راديوئى را شامل ميشود .
واقعيّت شگفت انگيزيست كه سر چشمههاى راديوئى خيلى بندرت بشكل يك ستاره قابل رؤيت بنظر ميآيند و بطور كلّى آنها كه از نظر انتشار امواج قويترند ابرهاى تيره و كدرى ميباشند كه حامل ذرّات الكتريكى هستند كه نميتوان با تلسكوپ آنها را مشاهده كرد . چند سحابى و يا چند اختر از كهكشان ما كه با چشم غير مسلّح ديده ميشوند بطور كلّى فاصلهشان نزديك است بخصوص خورشيد كه از همه نزديكتر ميباشد حالت استثنائى دارند . با وجود اين همه منبع راديوئى فراوان ، قدرت پاسخ باين پرسش كه اين اجرام فلكى چيستند و با كدام يك از كرات مطابقت دارند تا حال ممكن نگرديده است .
همين موضوع ستاره شناسانرا براى انجام يك برنامه تجسّسى فوق العاده صريح و مشخّص تشويق و راهبرى ميكند : راديو تلسكوپهاى بزرگ « پارك در استراليا جودرل بانك در انگلستان و اوون ريور در ايالات متّحده آمريكا » دارند در راه مشخّص كردن وضع منابع راديوئى روى يك نقشه روشن و جدول بندى شده تلاش ميكنند . همزمان با اين كوشش در رصد خانه كوه پالومار با دستگاههاى عكس بردارى بسيار قوى مشغول عكس گرفتن از اين قسمتهاى آسمان هستند . با تطبيق اين دو نقشه براى انسان اين مسأله كه كدام يك از اختران اين امواج را ميفرستد روشن ميگردد . باين ترتيب بالاخره مسأله مكان يابى در فضا حلّ ميشود .
نتايج اوّليّه اين اقدامات بذر شكّ در افكار افشاند : بدين ترتيب كه اين اجرام با اينكه امواج بسيار قوى منتشر ميكردند بشكل ستارگان بسيار ضعيف مىنمودند كه با چشم غير مسلّح ديده نميشوند و هنوز مورد دقّت ستاره شناسان واقع نشده بودند . در نظر اوّل بشكل يك ستاره از قدر 16 در صورت فلكى مثلّث تشخيص داده شد و تحت شماره 3 48 ( شماره 48 كاتالوگ سوم راديو سورس كامبريج ) درج گرديد و طيف اختصاصيش مسلّم شد ولى چند روز پس از آن بدست فراموشى سپرده شد . پروفسور شانداژ كه كاشف اين ستاره بود موفّق شد كه سه اختر ديگر را :3 147 و 3 196 و بالاخره 3 273 را نيز كشف كند . درست از اينجا است كه داستان آغاز ميشود .
ستاره 3 273 براى ستاره شناسان امروز مسأله كهنهايست چه در 18 آوريل سال 1887 جمعى از اختر شناسان تحت رهبرى دكتر پيكرينگ در رصد خانه هاروارد موفّق شده بودند كه از روى صفحه عكاسى ( كه در آنزمان دو سال از عمرش سپرى ميشد ) اين ستاره جديد را در كهكشان خطّ شيرى كشف كند . اين كشف كه امروز بلطف تكامل فنّ عكسبردارى ميتوان پيوسته از انبوه ستارگان بسيارى عكس گرفت شايد اهمّيّتى نداشته باشد ولى براى آنزمان چيز تازهاى بود . پس از اين كشف دكتر پيكرينگ تنها باين يادداشت قناعت كرد كه : يكى از ستارگان ضعيف و كم رنگ واقع در صورت فلكى سنبله است . كار بانجام رسيد و اين اختر تازه كشف شده در پشت سر افق تاريك روشن كلاسورها و ديار فراموشى فرو رفت .
در روزگاران بعد مثل هزاران ستاره ديگر از آن نيز منظّما عكسبردارى ميشد و هر بار محلّ فضائيش مورد بررسى و دقّت قرار ميگرفت . و هنگاميكه پروفسور اشميت ستاره 3 273 را بعنوان يك منبع راديوئى مورد بررسى قرار داد متجاوز از دو هزار عكس كه تقريبا از هشتاد سال پيش باين طرف جمع شده بود دم دستش قرار داشت و همين امر بود كه او را باين استنتاج شگفت انگيز راهبرى كرد كه بگويد : اختر راديوئى 3 273 متعلّق به كهكشان ما ( خطّ شيرى ) كه با صد ميليارد ستارهاش هر دويست و پنجاه ميليون سال يك بار بدور محور خود ميچرخد نبوده و تابع جريان اين كهكشان نميباشد پس آن خارج از مرزهاى كهكشان ما قرار داشت .
اين امر بجهت اينكه هيچ ستارهاى به تنهائى در ماوراء كهكشانها قابل رؤيت نيست غير ممكن مىنمود و يك چنين تناقضى بررسى كاملى را ايجاب ميكرد . براى اين كار پروفسور مارتن اشميت طيف ستاره را تجزيه كرد و با كمال تعجّب و حيرت از يك گرايش روشن خطوط طيفى به طرف قرمز يعنى از يك جابجائى روشن خطوط طيفى از آبى بسوى قرمز مطلّع گرديد .
نه سحابى و نه ستاره
اين گرايش خطوط طيفى بسوى قرمز رهآورد تأثير دوپلر فيزو بود كه از 35 سال پيش تاكنون جهت آگاهى از فواصل كهكشانها و سرعت فرار آنها از ما و همچنين اطّلاع از سرعت انتقالى خارق العاده آنها مورد استفاده ميباشد . بكار بستن اين اصل درباره ستاره 3 273 امكان داد تا بدانيم كه فاصله آن با ما بيش از دو ميليارد سال نورى بوده و خيلى دورتر از كهكشان ما قرار گرفته است .
باين ترتيب روشن شد كه در عكسبرداريهاى دكتر پيكرينگ خطا و اشتباهى در كار نبوده است . كشف 3 273 اين حقيقت را بدنبال خود آورد كه در اين فاصله بزرگ و غير محدود ستارهاى از قدر 13 با نور بسيار قوى وجود دارد كه هرگز كشف نشده بود . . .
جهانهاى تو در تو . . . يا طبقات آسمان
انسان روى سومين سيّاره يك ستاره بسيار كوچك واقع در كهكشانى از كهكشانهاى بيشمار زندگى ميكند ، معذالك آنچنان حريص و بلند پرواز است كه ميخواهد عظمت تمام جهان را هضم كند . اكتشافات علمى زير نشان ميدهد كه تاكنون بشر تا چه اندازه در كوششهاى خود در اينجهت موفّق شده است . مسافاتى كه در اينجا داده ميشود بر حسب سال نورى است يعنى بايد در نظر بگيريم كه نور در عرض يك ثانيه با سرعتى در حدود 186000 ميل ( 300000 كيلومتر ) در ثانيه حركت ميكند .
با اينحساب يكسال نورى بالغ بر 6 تريليون ميل خواهد بود و اين مسافات آنقدرزياد است كه هر طبقه فضائى بنوبه خود فقط نقطهاى در مقابل طبقه ديگر فضا محسوب ميشود مثلا منظومه شمسى كه فضاى نخست بحساب ميآيد در داخل فضاى 2 تنها يك نقطه تلقّى ميشود و همينطور فضاى 2 در ميان فضاى 3 تا آخر . . .
فضاى 1 منظومه شمسى : خورشيد هشت دقيقه نورى يا 92 ميليون ميل از زمين دور است و عرض آن فقط يكهزارم يك سال نورى است . . .
فضاى 2 نزديكترين ستاره : اين ستاره كه « آلفاسنتورى » « » نام دارد 3 4 سال نورى از زمين فاصله دارد ، يعنى هر گاه يك سفينه فضائى با سرعت 1 ميليون ميل در ساعت حركت كند تقريبا سه هزار سال طول ميكشد تا باين ستاره خيلى نزديك برسد . . .
فضاى 3 كهكشان خودمان : كهكشانى كه زمين در داخل آن قرار دارد شبيه ظرفى است كه از ستاره و گاز و غبار پر است ، 100000 سال نورى فاصله داشته و از بين 100 ميليون ستارهاى كه آنرا بوجود ميآورند خورشيد ما و ستاره « آلفاسنتورى » فقط يك نقطه نورانى در لبه خارجى اين كهكشان مار پيچى بحساب مي آيند . . .
فضاى 4 نزديكترين كهكشان : اين كهكشان را « آندرومدا » « » نام گذاشتهاند و فاصله آن از كهكشان ما 2 2 ميليون سال نورى است . معهذا منجّمين آنرا آنقدر نزديك ميدانند كه در مقابل دورى كهكشانهاى ديگر بآن « كهكشان خواهر » لقب دادهاند و « آندرومدا » را جزئى از گروه « كهكشانى داخلى » محسوب داشته اند .
اين كهكشان نيز بشكل مار پيچ است كه كنارههايش را ستارههاى جوان اشغال كرده و درون غليظش را ستارگان قديمى كه خاكستر شدهاند پوشانيده اند . . .
فضاى 5 دورترين كهكشانها : گروه « كازار » ها از جديدترين اكتشافات علم نجوم هستند ، دورترين آنها كه با علامت « 147 3 » شناخته شده شش ميليون سال نورى فاصله دارد ، پس از آن كهكشان « 295 3 » است كه در فاصله پنج ميليون سال نورى قرار دارد و بالاخره « كازار 273 3 » در مسافت 2 ميليون سال نورى واقع است . . .
با اينهمه منجّمين معتقدند كه تازه به نيمههاى كناره قابل رؤيت جهان با عظمت رسيدهاند و هنوز فضاهاى نامكشوف ديگرى را بايد بيابند .
اخبار هفته 25 مه 1964 ترجمه : م . ج . سهلانى امير المؤمنين عليه السلام در جمله بعدى ميفرمايد : « و با برهان روشنش بر دلهاى خلائق آشكار گشته است » .
اگر هم اشخاصى پيدا شوند كه با اصطلاح بافىها و شطرنج بازيهاى مغزى بتوانند ذهن خود را كور كرده و از كار بيندازند ، ولى براى دلهاى آدميان دلائلى است كه انكار آنها جز با انكار خويشتن امكان پذير نميباشد .
آنچه كه از تتّبع اوراق تاريخ سرگذشت بشرى بر مىآيد ، اينست كه اكثريّت قريب باتّفاق انسانها معتقد بوجود خداوندى هستند ، و اصطلاح بافىها و شطرنج بازيها و خود فريبىها نتوانسته است ذهن آنانرا كور كند و از كار بيندازد ، ولى متأسّفانه يك اقلّيّت ناچيزى در همه دورانها و در همه جوامع پيدا ميشوند كه به علل غير منطقى در صدد انكار آن موجود واضح و اعلا بر ميآيند ، اينان تاكنون حتّى يك دليل ضعيف نتوانستهاند براى نفى وجود خدا اقامه كنند ، بلكه همانگونه كه برتر اندراسل و امثال او متذّكر شدهاند : اينان فقط دلائل اثبات كنندگان وجود خدا را مورد خدشه و مناقشه قرار ميدهند ، كه البتّه در اين خدشه و مناقشه ، اصطلاح بافى و بازى با الفاظ و شطرنج بازى با مهرههاى مفاهيم ، نقش اساسى را بعهده دارند . آدمى با خود فريبى بوسيله امور مزبوره ( اصطلاح بافى . . . ) ميتواند تا حدودى فعّاليّتهاى مغزى خود را از كار بيندازد و آنرا راكد كند ، چنانكه در برخى از افراد مىبينيم كه در رأس آنها سفسطه بازان و نيهيليستها عالىترين و روشنترين فعّاليّت مغزى خود را كه درك و تصديق وجود خود و واقعيّت جهان هستى است ، از كار مىاندازند و مغز را درباره اين دو موضوع روشن و بديهى چنان كور مىكنند كه گوئى اصلا مغزى ندارند . ولى كور كردن دل يا باصطلاح ديگر وجدان باين آسانىها نيست ، زيرا چنان نيست كه امواج ظلمانى سفسطهها و بازى با اصطلاحات و قهر كردن با خود و جهان هستى ، همواره فضاى درون را اشغال نمايد و آن اشغال بقدرى عميق و گسترده باشد كه حتّى دل يا وجدان را هم كور كند و از كار بيندازد . شايد آيه مباركه كه ميگويد :
وَ جَحَدُوا بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوّا فَانْظُرْ كَيْفَ كَانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدينَ [ النمل آيه 14 ] ( آنان آيات الهى را [ با زبانشان يا با توهّمات ذهنىشان ] منكر شدند ،ولى نفسها ، دلها ، وجدانها ، خودهاى سالم آنان ، بآن آيات يقين داشتند ،اين انكار از روى ظلم و خود بزرگ بينى بود ، [ حال ] ببين پايان كار مفسدين بكجا انجاميد ) .
نكتهاى بسيار جالب در اين آيه مباركه وجود دارد كه حتما بايد بآن توجّه كرد و آن اينست كه « انكار زبانى با وجود يقين درونى » را عاقبت غوطهور شدن در فساد و افساد معرّفى مينمايد كه بدترين نتيجه براى كارهاى زشت است . ميتوان گفت : علّت اينكه انكار دليل و حجّت دل مستلزم انكار خويشتن است ، اينست كه دل آدمى همواره تلاش جدّى براى پاك ماندن و باز سازى خود دارد كه ميتواند خيلى بيش از نيروهاى معمولى مغزى خود را با واقعيّات در ارتباط قرار بدهد . اينكه گفته ميشود : « اى انسان ، تو هر لحظه با من نو ميتوانى با جهانى نو در ارتباط باشى » يا « اى انسان همواره تازه باش كه جهان هر لحظه براى تو تازه است » بيان يكى از اساسىترين مختصّات دل آدمى است كه بسيار دير از بين ميرود .
دل آدمى با اين نوگرايى و باز سازى مستمرّ است كه سينه امواج بسيار نيرومند نوميدىها و احساس شكستها را در زندگى ميشكافد و ادامه حيات را تضمين مينمايد و همين نوگرايى و بازسازى دل يا وجدان است كه نميگذارد اصطلاح بافىها و بازى با الفاظ و شطرنج بازى با مفاهيم ، تا مدّت طولانى فضاى درون را كه دل در عالىترين و محكمترين رصدگاهش ناظر واقعيّات است تيره و تار نمايد ، مگر اينكه خود فريبى و مبارزه با خويشتن بقدرى قوىّ و طولانى باشد كه دل يا وجدان همان راه را كه ذهن آلوده و منحرف پيش گرفته است ، در پيش بگيرد . اين همان مرحله است كه خداوند فرموده است :خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ . . . [ البقره آيه 7 ]
( خداوند بر دلهاى آنان مهر زده است . ) كه در اين موقع دل و يا وجدان از كار افتاده ، ديگر هيچ چيزى براى اشخاصى كه باين سيه چال سقوط كردهاند ، معنائى نميدهد . 4 ، 5 خلق الخلق من غير رويّة ، إذ كانت الرّويّات لا تليق الاّ بذوى الضّمائر و ليس بذى ضمير فى نفسه . ( خداوند متعال مخلوقات را بدون تفكّر آفريده است ، زيرا تفكّرات شايسته نيست مگر براى موجوداتى كه داراى وسائل تفكّر ميباشند ، و خداوند در ذات خود داراى وسيله درك نيست . ) براى بررسى مضامين اين جملات ، به مجلّد دوم از صفحه 92 تا صفحه 94 و مجلّد پانزدهم از صفحه 210 تا صفحه 212 مراجعه فرماييد . 6 ، 7 خرق علمه باطن غيب السّترات ، و احاط بغموض عقائد السّريرات ( علم آن ذات اقدس به درون غيبى همه پوشيدهها نافذ و به امور پيچيده عقائد مخفى در دلها محيط است . ) براى بررسى علم خداوندى مراجعه فرماييد به : مجلّد دوم از صفحه 101 تا صفحه 106 و مجلّد نهم از صفحه 78 تا صفحه 90 و مجلّد دهم از صفحه 63 تا صفحه 73 و مجلّد دوازدهم از صفحه 290 تا صفحه 293 و صفحه 312 و 313 و مجلّد سيزدهم از صفحه 235 تا صفحه 237 و مجلّد پانزدهم از صفحه 90 تا صفحه 92 و مجلّد شانزدهم از صفحه 77 تا صفحه 80 .
النّبىّ عليه السّلام
( پيامبر عليه السّلام ) 9 ، 14 اختاره من شجرة الانبياء ، و مشكاة الضّياء ، و ذؤابة العلياء و سرّة البطحاء ،و مصابيح الظّلمة ، و ينابيع الحكمة ( خداوند سبحان رسول گرامى را برگزيد از درخت ( نسل ) پيامبران ، و چراغدان نور ، و پيشانى عظمت ، و مركز مكّه ، و چراغهاى روشنگر تاريكى ، و سرچشمه هاى حكمت . ) براى بررسى صفات والاى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله مراجعه فرمائيد در همين مجلّد ( نوزدهم ) از آغاز كتاب تا خطبه صد و هشتم .
فتنه بنى اميّه
16 ، 24 و منها طبيب دوّار بطبّه ، قد احكم مراهمه ، و احمى مواسمه ، يضع ذلك حيث الحاجة اليه ، من قلوب عمى ، و آذان صمّ ، و السنة بكم ، متتبّع بدوائه مواضع الغفلة ، و مواطن الحيرة ، لم يستضيئوا باضواء الحكمة ،و لم يقدحوا بزناد العلوم الثّاقبة ، فهم فى ذلك كالانعام السّائمة و الصّخور القاسية ( و از جملات آن خطبه است : طبيبى است كه با طبّ خود سخت به دنبال نيازمندان به طبابت روحى ميگردد . مرهمهاى شفا بخش خود را محكم و وسائل داغ كردن را گرم كرده است . اين طبيب مداواى حاذقانه خود را در هر مورد كه نيازى باشد از دلهاى كور و گوشهاى كر و زبانهاى لال با دواى تعبيه شدهاى [ كه براى بيمار دارد ] در جستجوى بيماران موارد غفلت و جايگاههاى حيرتست كه فروغى ازانوار حكمت نگرفته و از آتش زنههاى علوم تابناك شعلهاى نيفروختهاند . آنان در ميان اين ظلمات مانند چهار پايانى چرنده و صخرههايى بسيار سختند . )
مطالبى چند در اين جملات وجود دارد كه بايد آنها را مورد بررسى قرار داد :
مطلب يكم امير المؤمنين آن طبيب الهى كه دوا بدست در جستجوى بيماران است ، هم طرق پيشگيرى را ارائه مينمايد و هم مرض را مداوا مينمايد .
پيامبران عظام و اوصياى بزرگوار آنان ، نه تنها رسالت پيشگيرى از بيماريهاى مغزى و روانى ما انسانها را دارا هستند بلكه رسالت معالجه آن بيماريها را هم بعهده دارند . يعنى چنان نيست كه فرستادگان خدا و اوصياء و اولياء اللّه فقط به بيان عقائد و احكام و تكاليفى قناعت كنند كه انسانها را با اعتدال مغزى و روانى در مسير « حيات معقول » قرار داده و رسالت خود را پايان يافته تلقّى نمايند ، بلكه آنان با كمال خلوص بمعالجه بيماريها و اختلالات درونى انسانها نيز پرداخته و همانطور كه در جملات مورد تفسير مىبينيم ، طبيب الهى ( امير المؤمنين عليه السّلام ) دواهاى خود را به بهترين وجه تعبيه نموده و طرق نهائى معالجه را [ كه در آن دوران داغ كردن مىناميدند ] با خود بهمراه داشته و بيماران را مورد مداوا قرار ميداد آرى
ما طبيبانيم شاگردان حق
بحر قلزم ديد ما را فانفلق
آن طبيبان طبيعت ديگرند
كه به دل از راه نبضى بنگرند
ما به دل بيواسطه خوش بنگريم
كز فراست ما به عالى منظريم
آن طبيبان غذايند و ثمار
جان حيوانى بديشان استوار
ما طبيبان فعاليم و مقال
ملهم ما پرتو نور جلال
كاينچنين فعلى ترا نافع بود
وان چنان قولى ز ره قاطع بود
اينچنين قولى ترا پيش آورد
و آنچنان فعلى ترا نيش آورد
آنچنان و اينچنين از نيك و بد
پيش تو بنهيم و بنمائيم حد
گر تو خواهى اين گزين ور خواهى آن
زهر و شكّر ، سنگ و گوهر شد عيان
آن طبيبان را بود بولى دليل
وين دليل ما بود وحى جليل
دستمزدى ما نخواهيم از كسى
دستمزد ما رسد از حق بسى
مطلب دوم طبيب الهى بيماران را پيگردى ميكند و نمىنشيند كه بيماران بسراغ او بيايند .
بعضى از تن پروران و آسايش طلبان كه خود را طبيب الهى ناميدهاند ،ميگفتند : ما طبيبان مانند كعبه هستيم كه مردم بايد بسراغ ما بيايند ، نه اينكه ما بايد بسراغ مردم برويم ميتوان گفت : خود اينگونه اشخاص كه بيمارند ، حتّى طبق قاعدهاى كه خودشان اختراع كردهاند نيز عمل نميكنند ، زيرا دنبال طبيب نميروند ،بلكه نشستهاند ، تا طبيبى با كمال خضوع و تحمّل منّت از آنان بيايد و بمعالجه آنان بپردازد . البتّه اينان خود را بيمار نميدانند و با گمان اينكه در كمال صحّت و عافيت زندگى مىكنند ، محال است در جستجوى طبيب بر آيند و با مرض جهل و بيمارى ركود از تلاش براى اصلاح حال خود و ديگران ، چشم از اين جهان مىپوشند .
و شديدترين بيمارى در دنيا مخصوصا در بيمارى روحى همانست كه بيمار نميداند كه بيمار است . تفاوت بيمارى جسمانى و روحى در اينست كه بيمارى جسمانى كه خود متوجّه مريض بودنش نيست با كمال آرامش و خيال راحت غذا ميخورد و ميخوابد و هر گونه حركات طبيعى خود را انجام ميدهد . و اين بىاعتنائى و رفتار طبيعى اگر هم نتواند در بهبود مرض اثرى داشته باشد ، حدّاقلّ از خيالات و نگرانىهائى كه مرض را شدّت مىبخشد آسوده است يعنى اگر مرض با بازسازى تدريجى بدن از بين نرود ، از ناحيه نگرانىها و خيالات تشديد نميشود . زيرا بگمان عافيت آنها از بين ميرود .
در صورتيكه بيمارى روانى و روحى « بمعناى كثافت و آلودگى به جرم و پليديها » هر اندازه كه مورد بىاعتنائى قرار بگيرد شديدتر ميشود ، زيرا خود استمرار و ادامه بىاعتنائى به بيمارى روحى با وجود انگيزههاى مستمرّ براى بيدار شدن انسان و اجتناب از جرمها و پليديها ، مقاومت در برابر آن انگيزهها را زيادتر مينمايد و در نتيجه مغز و دل آدمى سختتر از سنگ خارا ميشود ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ اَوْ اَشَدُّ قَسْوَةً [ البقره آيه 74 ] ( سپس دلهاى شما بعد از آن [ همه آيات ] قسّى [ بسيار سخت ] شد ، دلهاى شما مانند سنگها يا در سختى شديدتر از سنگها گشت . )
مطلب سوم چند بيمارى اساسى كه طبيب الهى براى معالجه آنها تكاپو ميكند
بيماريهاى روحى كه ناشى از ارتكاب معاصى و پليديها است بر دو قسم اساسى تقسيم ميگردند :
قسم يكم بيماريهاى اساسى كه آنها را اصول بيماريهاى روحى نيز ميتوان ناميد .
قسم دوم بيماريهاى فرعى و معمولى كه بمنزله معلولهاى آن اصول ميباشند .
امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير به اصول بيماريهاى روحى اشاره ميفرمايد كه بدينقرار است :
1 نابينائى دلها كه ناشنوائى گوش و گنگى زبان را ببار مى آورد .
اين مرض نابينائى دل واقعا امّ الامراض روحى آدميان است كه متأسّفانه با درجات مختلف كه اكثريّت بسيار وحشتناك بشر مبتلا بآن ميباشند . و جريان بسيار غم انگيز اينكه هر اندازه به هشيارى و معلومات بشرى افزوده ميشود ، بدانجهت كه فرمانده و مدير درونى ( من ) از همه جهات و ابعاد آلوده گشته است ، به مرض نابينائيش مىافزايد و بقول مولوى :
از قضا سر كنگبين صفرا فزود
روغن بادام خشكى مينمود
اين منهاى آلوده كه چيزى جز اضافه كردن همه امتيازات و حقوق بشرى بخود ندارد هيچ حركت و نتيجهاى چيزى جز افزايش به ابعاد خود هدفى بوجود نميآورد كه اين خود هدفى وسيله بودن ديگران را بطور عموم ، ايجاب ميكند . با كمال صراحت فرياد ميزند : زندگى از آن من ، كرامت و حيثيّت از آن من ، منفعت از آن من ، لذّت از آن من ، بقاء و ادامه حيات از آن من ، اراده مطلق از آن من . . . اين بيمار داراى مرضهاى متعدّدى است كه از يك مرض بنيادين ناشى شده است و آن عبارتست از نابينائى دل . سازش نابينائى دل با وجود هزاران چراغ كه علم و تجربه و مشاهدات در مغز آدمى روشن ميسازد ، همانگونه سازش است كه نور خورشيد عالم افروز با نابينائى چشم طبيعى دارد . يعنى چنانكه كور نميتواند از نور خورشيد استفاده كند ،همچنين كسى كه دلش نابينا است ، وجود صدها هزار چراغ علم و تجربه و مشاهدات ،فائدهاى براى او ندارد و دل او را بينا نمىكند .
2 غفلت
يكى از اصول بيمارىهاى روحى آدميان است . تفاوت غفلت با نادانى در اينست كه غفلت مسبوق به علم يا امكان بدست آوردن علم است در صورتيكه جهل اگر از روى تقصير باشد ، يعنى جاهل با اينكه ميتوانست علم بدست بياورد ، ولى تقصير كرده و بجهل خود ادامه بدهد ميتواند نوعى مرض محسوب گردد ، نه جهل قصورى كه ناشى از ناتوانى انسان از بدست آوردن علم است ، بنابر اين ،آن حالت تاريك ذهنى كه سابقه علم داشته باشد و با بىاعتنائى بآن ، بفراموشى سپرده شود يا مورد غفلت قرار بگيرد ، جهل ناميده نميشود . لذا بيمارى بودن غفلت و نسيان ( فراموشى ) كه ناشى است از ناديده گرفتن ضرورت و عظمت علم بيك چيز يا نتيجه آن ، مطلبى است روشن ، ولى جهل فقط موقعى حالت مرضى دارد كه تقصيرى باشد . اطلاق بيمارى به جهل تقصيرى و غفلت در منابع اسلامى فراوان است و در ادبيّات اقوام و ملل نيز آن دو بعنوان بيمارى منعكس شده است . از آنجمله :
درد نادانى برنجاند ترا ترسم همى
درد نادانيت را گر نه به علم افسون كنى
از تو خواهند آب زان پس كاروان تشنگان
گر تو از هامون گريزى روى زى جيحون كنى
ناصر خسرو قباديانى
لكلّ داء دواء يستطبّ به
إلاّ الجهالة أعيت من يداويها
( براى هر دردى دوائى است كه با آن دوا معالجه ميشود ، مگر جهالت كه مداوا كنندهاش را ناتوان ساخته است . ) همچنين گذراندن عمر با غفلت و فراموشكارى درباره مسائل اساسى حيات نيز با بيانات مختلفى مرض ناميده شده است .
3 بيمارى حيرت .
منظور از حيرت همان حالت ترديد اضطراب انگيز است كه از حركت در طريق مستقيم براى وصول به اهداف حيات طيّبه جلوگيرى مينمايد نه آن حيرت والا كه عبارت است از احساس عظمت و شكوه خيره كننده هستى و دريافت فروغى از جمال و جلال بىپايان الهى در عرصه هستى . بجرأت ميتوان گفت : اين بيمارى روحى ناگوارترين و مخرّبترين بيمارى است كه انسان را ميتواند بيچاره و تباه بسازد . هر اندازه كه آدمى چشمان خود را از فروغ الهى در هستى بيشتر ببندد ، اين بيمارى بيشتر و عميقتر وجود او را فرا ميگيرد . براى تكميل بررسى درباره اين بيمارى به مباحث اينجانب درباره شكّ [ بررسى و نقد افكار راسل قسمت توضيح و بررسى مصاحبه برتراند راسل وايت از ص 274 تا ص 300] و حيرت [ تفسير و نقد و تحليل مثنوى ج 6 از ص 642 تا ص 650] مراجعه فرمائيد .
در آخر جملات مورد تفسير حقيقتى بس آموزنده ديده ميشود كه امير المؤمنين عليه السّلام از قرآن اقتباس نموده است : فهم كالانعام السّائمة و الصّخور القاسية ( آنان مانند چهار پايانى چرنده و صخرههائى بسيار سختند . ) علّت اين دو جمله چنين است كه حيوان بودن حيوان و سخت بودن صخره براى صخره نه تنها بيمارى نيست ، بلكه عين هويّت طبيعى سالم آن دو موجود است ، در صورتيكه موجوديكه انسان است ، بدون نقص و سقوط اختيارى ، بدرجه حيوانيّت و سنگ خارا تنّزل نميكند و اين نقص و سقوط اختيارى كه بدون مبارزه با خويشتن كمال طلب امكان پذير نيست ، سختترين بيماريست كه فقط دواى ربّانى علم و معرفت و آگاهى و حكمت ميتواند آنرا بهبود بخشد . 25 ، 28 قد انجابت السّرائر لأهل البصائر و وضحت محجّة الحقّ لخابطها ، و أسفرت السّاعة عن وجهها و ظهرت العلامة لمتوسّمها ( رازهاى مخفى براى بينايان آشكار ، و جادّه حقّ براى كسى كه از آن جادّه منحرف شده است واضح ، و قيامت پرده از روى خود برداشته ، و علامات آنروز بزرگ براى كسى كه داراى فراست نافذ است ظاهر گشته است . )
رازهاى نهانى براى بينا دلان آشكار ، و جادّه حقّ براى منحرفان واضح و علامت روز قيامت براى مردم با فراست روشن است .
هر اندازه كه بر بينائى دل افزوده شود ، بر آشنائى بارازهاى نهانى اضافه ميشود ،اينكه انسانهاى تهذّب يافته و تصفيه شده حقائقى را از پشت پرده نمودها و سطوح زندگى و جهان هستى مىبينند ، حقيقتى است غير قابل انكار . و اينكه بينادلان از ابراز رازهاى نهانى سرباز ميزنند ، معلول ناتوانى مردم معمولى از شنيدن و تحمّل آن اسرار ميباشد ،چنانكه امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه 116 فرموده است : و لو تعلمون ما أعلم ممّا طوى عنكم غيبه إذا لخرجتم إلى الصّعدات تبكون على أعمالكم و تلتدمون على أنفسكم و لتركتم أموالكم لا حارس لها و لا خالف عليها ، و لهمّت كلّ امرىء منكم نفسه لا يلتفت إلى غيرها ،و لكنّكم نسيتم ما ذكرّتم و أمنتم ما حذّرتم ، فتاه عنكم رايكم و تشتّت عليكم أمركم . ( و اگر شما بدانيد آنچه را كه از شما مخفى است و من آنرا ميدانم ،از منازل خودتان بيرون رفته و در طرق خارج از مساكن خود بر اعمالتان ميگريستيد و بر سر و سينههاى خود ميزديد و اموال خود را رها ميكرديد بدون اينكه نگهبان و جانشينى از خود براى حفظ آنها بگذاريد و هر كسى از شما را نفس خودش مشغول ميكرد و به چيز و كس ديگرى توجّه نميكرد ، ولى شما آنچه را كه بشما تذكّر دادند فراموش نموديد و از آنچه كه شما را بر حذر داشتند آسوده خاطر گشتيد ، در نتيجه رأى شما از تدبير امور شما گم گشت و امور حياتىتان پراكنده گشت . )
در خطبه 5 فرموده است : بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطر بتم اضطراب الأرشية فى الطّوىّ البعيدة ( سكوت من از روى علمى است پوشيده بر ديگران كه اگر ابرازش كنم مانند لرزش طناب آويخته در چاههاى عميق ، بخود لرزيده در اضطراب فرو خواهيد رفت . )
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيدهاند
رازها دانسته و پوشيدهاند
هر كه را اسرار حقّ آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
اينكه هر منحرفى از جادّه حقّ ، رو به حقّ بودن آن جادّه را ميدانسته است ، كلّيّت ندارد ،زيرا افرادى كه بجهت جهل قصورى ( ناتوان از تحصيل علم ) يا عوامل اضطرارى از جادّه حقّ منحرف ميشوند ، بسيار فراوانند . [ اگر چه انحراف مستند به اضطرار را نميتوان انحراف مسؤولانه از حقّ بحساب آورد ] ولى كسى كه موفّق شد با آگاهى و معرفت به حقّ و ضرورت ملتزم شدن بآن قدم در جادّه حقّ بگذارد ، انحراف از آن جادّه را نميتوان مستند به جهل موجب عذر تلقّى نمود . زيرا تأثير وضوح حقّ و عظمت و ضرورت حياتى آن ، در مغز و روان آدمى بقدرى شديد است كه با هيچ عاملى جز جرأت و جسارت به حقّ كه فقط با آلودگى فطرت و اختلال وجدان امكان دارد ،زوال پذير نيست .
بنابر اين ، جمله مورد تفسير داراى نكته بسيار با اهمّيّت و سازنده براى عموم انسانها است ، زيرا اين جمله ميگويد : هيچ كس نميتواند با استناد به جهل از جادّه حقّ منحرف شود ، خواه اشخاصى باشند كه با آگاهى و معرفت به حقّ گام در جادّه آن گذاشته و سپس منحرف شدهاند ، يا كسانى باشند كه اصلا توجّهى نداشتهاند باينكه بايد در جادّه حقّ حركت كرد ، زيرا چنانكه اشاره كرديم وضوح حقّ و ضرورت التزام بآن ، بقدرى شديد است كه تكيه به جهل مطلق درباره آن ، قابل شنيدن نيست ،لذا حكماء گفتهاند : با فرض اعتدال مغزى و روانى حقّ از باطل [ اگر چه در موارد محدود ] تفكيك ميشود و هر يك از جادّه حقّ و باطل خود را بنمايش ميگذارد .
بتوضيح اينكه يك مغز و روان معتدل بمجرّد تماس با موجودات عالم هستى و با اوّلين ارتباط با موجوديّت جسمانى و روانى خود ، با نظم و قانون مواجه ميگردد . درك نظم و قانون مواجه ميگردد . درك نظم و قانون به تنهايى كافى است كه آدمى را از پوچى و پوچ گرايى بر كنار كند . معناى بر كنارى از پوچى و پوچ گرايى مستند به تصديق معنىدار بودن انسان در جهانى معنىدار است . اين تصديق مبناى اساسى و انگيزه قاطع زندگى با حكمت وجود است كه عبارتست از إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ [ البقره آيه 157] ( ما از آن خدائيم و ما بسوى او بر ميگرديم . ) در جمله بعدى آشكار بودن علامت روز قيامت براى انسانهاى داراى فراست و كياست گوشزد شده است . اين علامت داراى اشكالى مختلف است كه ما برخى از آنها را در اينجا متذكّر ميشويم :
1 اگر معاد و ابديّتى نباشد اين دنيا بهيچ وجه قابل تفسير و توجيه نيست .
اين همان علامت و دليل است كه هم متفكّران شرقى آنرا گوشزد كردهاند و هم متفكّران غربى ، از آنجمله ناصر خسرو ميگويد :
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى
در صورتيكه سرتاسر هستى با جدّىترين وضع مشغول كار خويش است . پس جدّى بودن سرتاسر هستى يكى از علامات قيامت است كه اگر روزى براى محاسبه اين جريان شگفت انگيز و پر معنى وجود نداشته باشد ، هيچ علّت منطقى براى آن ديده نميشود .
2 احساس شريف تكليف و انجام آن بدون معامله با جلب سود و دفع زيان اين احساس شريف كه شدّت آن با افزايش رشد و كمال انسانى رابطه مستقيم دارد هيچگونه پاداش مادّى و اعتبارى مانند مقام و شهرت و محبوبيّت نميخواهد ، بلكه ناشى از يك عامل بسيار با عظمت درونى است كه حكمت و هدف وظيفه و تكليف در اين دنيا را فوق مادّه و مادّيّات ميداند و اگر روز قيامتى وجود نداشته باشد كه نتيجه اين احساس بسيار شريف و انجام تكليف مستند بآن را تحقّق ببخشد ، پوچترين و فريبنده ترين و مضرّترين احساس و عمل ، همين احساس و عمل است كه همه پاكان آدميان آنها را شريفترين و با عظمتترين پديده انسانى ميدانند ، زيرا اين اشخاص دست از منافع و لذائذ متنوّع خود برميدارند و گاهى هم دست از جان ميشويند و دليل خود را احساس و عمل مزبور ميدانند كه بر فرض نبودن قيامت خيالى بيش نخواهد بود .
3 يكى ديگر از علائم ضرورى بودن قيامت ، ظلم و جورها است كه بعضى انسانها درباره ديگران مينمايند . گاهى اين ظلم و بيدادگرىها بحدّى شدّت پيدا ميكنند و بحدى تلخ و ناگوارند كه با كلمات هيچ يك از لغات بشرى كه تاكنون وضع نموده و آنها را استعمال ميكند ، قابل توصيف نميباشند . بر روى اين كره خاكى ميليونها مادران بىگناه را پستان بريده يا قطعه قطعه كردهاند در حاليكه كودك يا كودكان آنان ، آن منظره جان خراش را ميديداند بدنهاى ميليونها پدران بيگناه را كه همسران و كودكان آنان چشم براهشان بودهاند تكّه تكّه كرده و آنها را غذاى لاشخوران بيابانها نمودهاند و ميتوان گفت : بشماره افراد انسانها كه قدم باين كره خاكى نهادهاند حقّ و بلكه حقوقى ضايع شده است . آيا اصيلترين درك و دريافت آدمى نميگويد كه اين جنايتكاران و اين تبهكاران و جانوران حقّ كش ، روزى بايد به سزاى اعمالشان برسند ؟ اگر شخصى از اين درك و دريافت اصيل بىبهره باشد [ يعنى خود را از چنين دريافت و دركى محروم نمايد ] بديهى است كه با چنين شخصى براى گفتن هيچ سخنى وجود ندارد ، زيرا كسى كه خود را به زور به انكار قانون عمل و عكس العمل ( كنش و واكنش ) ملزم ساخته است با اينكه در همه سطوح زندگى خود مىبيند ، عمدا ميخواهد نبيند و نشنود و نينديشد آه
چندين چراغ دارد و بيراهه ميرود
بگذار تا بميرد و بيند سزاى خويش
4 چنانكه بارها متذكّر شدهايم يا نبايد براى تفكّر و احساس عميق شكوه و ملكوت هستى [ بجهت كورك در آوردن پشت گردن ] سر ببالا بلند كرده و آنرا مورد نظاره و تفكّر قرار داد و يا حتمى است كه بايد اين زمزمه اصيل را خواند كه رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذاَ بَاطلاً [ آل عمران آيه 191] ( اى پروردگارا ، هستى [ باين عظمت و شكوه ] را بيهوده نيافريدهاى . ) اين عبارت بليك را كه بازگو كننده نداى فطرت همه انسانهاى بزرگ و آگاه است ،
بخاطر بسپاريد : « براى اينكه دنيا را در يك ذرّه شن و بهشت را در يك گل وحشى ببينى بينهايت را در كف دستت نگهدار و ابديّت را در يك ساعت » با اين توضيح كه اگر كسى با عقل سليم و احساس برين در يك گل وحشى بنگرد ، با ورود به درون و احساس اينكه زيبائى آن گل وحشى بازگو كننده و نمايشگر زيبائى مطلقى است كه در آن درون شهود مىكند ، در حقيقت بهشت را ميبيند ، چنانكه اگر يك ذرّه شن را با ديده پيوستگى جزء به كلّ نظاره كند همه دنيا را ديده است . با اين دريافت و احساس والا است كه در همين دقائق و ساعات ، ابديّت را ميتوان مشاهده كرد چنانكه از مشاهده جريان سطحى از يك چشمه سار ، منبع بيكران آنرا ميتوان درك كرد . 29 ، 37 ما لى أراكم أشباحا بلا أرواح ، و أرواحا بلا أشباح ، و نسّاكا بلا صلاح ،و تجّارا بلا أرباح ، و أيقاظا نوّما ، و شهودا غيّبا ، و ناظرة عمياء و سامعة صمّاء ،و ناطقة بكماء ( چه شده است بر من ؟ كه شما را مىبينم قالبهائى بىروح و ارواحى بىقالب ،و عبادت پيشهگانى بىصلاح و بازرگانانى بىسود و بيدار نمايانى خفته و حاضرانى غائب ، و نگاه كنندگانى نابينا و گوش بازانى كر و گويندگانى لال )
چه انتظار از قالب بىروح و روح بى قالب و عبادت بازان بىبهره از رشد . . . ؟
با اينكه آن مردم ميتوانستند از رهبرى آن مربّى كه همه گفتار و كردار و نيّتهاى پاك الهى او را ديده بوده و ميشناختند ، متأثّر شوند و روحى كمال يافته در كالبد جسمانى داشته باشند ، با اينحال ، چنان بىخيال و بىاعتناء به تعليم و تربيت آن مربّى بزرگ بشريّت زندگى ميكردند كه گوئى اصلا شخصيّتى با نام و خصوصيّات علىّ بن ابيطالب عليه السّلام در جامعه خود ندارند اعراض از رهبريهاى فرزند ابيطالب ، آنان را چنان بروزگارى سياه انداخته بود كه بصورت قالبهائى بىروح و ارواحى بىقالب در آمده بودند ، يعنى گروهى از آنان ، چنان خشكيده بودند كه هيچ يك از مختصّات روح را نداشتند ، نه عقلى براى تعقّل ، نه تفكّرى براى انديشه ، نه قلبى براى احساسات عاليه ،بدينسان كالبدهائى بيروح بودند كه تقليد از اجسام با ارواح مينمودند و يا داراى مختصّاتى از روح مانند درك و تفكّر بودند ، ولى كالبد را به كار و تلاش وادار نميكردند .
يا امير المؤمنين ، نميگويم : ايكاش امروز در اين دنيا بودى و مردگان زنده نما را ميديدى كه با ادّعاى تكامل با كشيدن بار سنگين زندگى به تنگى نفس افتاده و توانائى همه گونه درك و دريافت و انديشه را از دست داده است ، زيرا تو خود از همان عالم اعلا مىبينى ، و مىبينى كه چگونه عدّهاى ديگر زندگى را فقط در لذّت مقام و ثروت و خود پرستى خلاصه نموده ، براى هيچ كس جز خود حقّ حيات قائل نيست يا امير المؤمنين ، همين امروز هم با فرياد ادّعاهاى بىاساس درباره پيشرفت و تكامل كه اين بشر در زمين و فضا طنين انداز كرده است ، از فرياد خود خوشش آمده و ميگويد :
من به كمال رسيدهام و مخالف هشيارى هستم من به كمال رسيدهام ولى خداوند يا مادّه و حركت همه بشريّت را آفريده است تا در استخدام من باشند و همه امتيازات را بعنوان منافع من در اختيار من قرار بدهند با اينكه نتائج عبارتهاى بىصلاح را در خود و ديگران مىبينند ، و با اينكه عواقب تلاشهاى بيهوده ( تجارتهاى بىسود ) را مشاهده مينمايند و با اينكه صدمات خفتن با چشمان باز و خود را بيدار نشان دادن را ديده اند و با اينكه ضرر خود فريبى حضور جسمانى و غياب روحى و باز بودن چشم نابينا و باز بودن گوش ناشنوا و لقلقه زبان گنگ را مىبينند ، باز وضع بشر همانست كه بود 38 ، 48 راية ضلال قد قامت على قطبها ، و تفرّقت بشعبها ، تكيلكم بصاعها ،و تخبطكم بباعها ، قائدها خارج من الملّة قائم على الضّلّة ، فلا يبقى يومئذ منكم إلاّ ثفالة كثفالة القدر ، أو نفاضة كنفاضة العكم ، تعرككم عرك الأديم و تدوسكم دوس الحصيد ، و تستخلص المؤمن من بينكم استخلاص الطّير الحبّة البطينة من بين هزيل الحبّ ( اين فتنه كه شما در آن قرار داريد ، پرچم گمراهى است كه بر قطب خود ايستاده ،و دستهها و گروههاى آن در جوامع پراكنده است . اين پرچم [ فتنه ] شما را با پيمانه خود تدريجا خواهد گرفت و شما را با دستش خواهد زد . رهبر پيشرو اين پرچم از ملّت اسلام خارج و مصرّ بر گمراهى است . و در چنان روزى ( استحكام فتنه و پراكنده شدن دستهها و گروههايش در جوامع ) از شما نخواهد ماند مگر تهماندهاى مانند تهمانده ديك و بقيّه ناچيزى در ظرف بار كه بيرون ريختنى است . آن فتنه شما را سخت ميمالد مانند پوست دبّاغى و آرد ميكند .
مانند غلاّت درو شده ، و انسان مؤمن را از ميان شما بر ميگزيند مانند برگزيدن مرغ دانه درشت را از ميان دانه هاى ريز .
جملات فوق بنا به گفته مرحوم هاشمى خوئى از جملات گذشته منقطع است .
سيّد رضىّ رحمة اللّه عليه از سخنان آن حضرت برگزيده و ما قبل آن را انداخته است . . . [ منهاج البراعة ج 7 ص 298 ]
علائم و حوادثى كه در فتنه هاى آخر الزّمان تحقّق مىيابد .
در منابع معتبر اسلامى حوادث و فتنه ها و علائم متعدّدى به آخر الزّمان نسبت داده شده است . از آنجمله در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام چنين آمده است :
پرچم ضلالت بر قطب خود نصب ميشود ، يعنى چنان نيست كه تباهىها يك جريانات زود گذر باشد ، بلكه حاميان و هواداران انحرافات و خود كامگىها ، براى تاخت و تازهاى خود ميدانى باز مىكنند ، و پرچمها بلند مينمايند و حتّى باصطلاح ايدئولوژيها مىسازند و عقاعدى وضع مىكنند و آنگاه بنام مكتب و علم و فلسفه و ايدئولوژى مغزها را شستشو و ارواح آدميان را از اعتدال و جويندگى رشد و كمال منحرف ميسازند .
گاهى اين ضلالت بحدّى شدّت پيدا مىكند كه صريحا ميگويند : انديشه يعنى چه ؟ تعقّل كدام است ؟ حقّ چه معنا ميدهد ؟ عدالت به چه درد ميخورد ؟ رشد و كمال چه صيغه ايست ؟ همه اين انكار و ترديدها و طنز و سخريّهها را بطورى ماهرانه تبليغ و بيان مىكنند كه سادهلوحان آنها را باور نموده و حتّى به دفاع از آنها نيز مىپردازند فتنهاى كه اينگونه انحرافات را شايع ميسازد ، همه انسانها را بيك منوال تحت تأثير قرار نميدهد ، عدّهاى را درباره مسائل فوق حسّاستر ميكند . گروهى را كلافه مينمايد ، و بعضى ديگر را بكلّى تحت تأثير قرار ميدهد و تباه ميسازد . رهبر پيشرو اين فتنه خارج از ملّت اسلام و قائم بر ضلالت است .
طلايه داران آن فتنه يافتنههاى گمراه كننده ،خود گمشدگان و گمراهان بيابان بىسر و ته جهل و حماقت و مقاومت بر خود محورى و خود كامگى هستند كه در ميان طوفانهاى مهلك من ، من ، من . . . مغز و روانى سالم براى آنان نمانده است . و چون اشكال مختلفى از قدرت را در اختيار دارند ، لذا اكثريّت را كه جانداران سطحى و منفعت طلب و لذّت گرا هستند بسوى خود جلب مىكنند كه بقول امام ابى عبد اللّه حسين بن علىّ عليهما السّلام :
النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على السنتهم يحوطونه ما درات به معائشهم و اذا محّصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون [ بلاغة الحسين عليه السّلام ] ( مردم بندگان [ خود باخته ] دنيايند ، و دين را براى چشيدن باز بانشان ميخواهند ، به دور دين ماداميكه معاششان بآن دور ميزند ، ميگردند و هنگاميكه با آزمايشها تصفيه شوند ، متديّنهاى واقعى اندكند . ) بهمين جهت است كه امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد :« در آن موقع نميماند از شما مگر ته ماندهاى مانند ته مانده ديك . »
سپس ميفرمايد :« و انسان مؤمن را از ميان شما برميگزيند مانند برگزيدن مرغ دانه درشت را از ميان دانههاى ريز . » ظاهر جمله اينست كه فتنههاى آخر الزّمان نخست انسانهاى برجسته را از ميان جامعه بر مىچيند ، باينكه يا خود آنان با گوشهگيرى و كنار رفتن از متن جامعه ، تدريجا از بين ميروند و يا قدرتمندان آن فتنهها با مبارزه بىامان با آن شخصيّتهاى بزرگ و با ايمان ، آنانرا از جامعه حذف ميكنند تا ميدان تاخت و تاز را براى خود آماده بسازند . 49 ، 55 أين تذهب بكم المذاهب ، و تتيه بكم الغياهب ، و تخدعكم الكواذب ؟و من أين تؤتون ، و أنّى تؤفكون ؟ فلكلّ أجل كتاب ، و لكلّ غيبة إياب ( اى مردم ، اين راههاى مختلف شما را بكجا ميبرد ؟ و تاريكيها در كدامين بيابان سرگردانتان ميسازد ؟ و دروغها چگونه شما را مىفريبد ؟ از كدامين راه بر شما تاختن مىآورند ؟ و بكدامين مقصد از صراط مستقيم اسلام منحرف ميشويد ؟براى هر مدّتى كتابيست ، و براى هر غيابى برگشتى . )
آيا فكر كرده ايد كه اين عقائد و رفتارها شما را بكجا ميبرند ؟
اصلا مىفهميد كه در تاريكىها گم شده و دروغها شما را فريفته است ؟كلمه مذهب داراى معانى مختلفى است كه ميتوان گفت : جامع كلّى همه آنها ،حركت بسوى مقصد بعنوان آرمان است . امير المؤمنين عليه السّلام با استفهام توبيخى از آن مردم سؤال ميكند كه بگوييد ببينم اين حركتهاى مغزى و روانى بعنوان رفتار ايدئال ، شما را بكجا مىكشانند . امروز طورى فكر مىكنيد ، فردا طورى ديگر مىانديشيد
سعيكم شتّى تناقض اندريد
روز ميدوزيد و شب بر ميدريد
امروز بچيزى اعتقاد ميورزيد ، فردا خلاف آنرا مىپذيريد آيا واقعا براى اين تلوّن و مخلوق السّاعة بودن خود دليلى داريد ؟ آيا واقعا آن روشها و هدف گيرىها و نظريّات متحوّل شما را قانع ميسازد ؟ بمن بگوييد : ببينم شما چند شخصيّت داريد ،چند نوع تعقّل داريد ، واقعا داراى فطرتها و عقول و شخصيّتهاى متناقض هستيد ؟ قاعده ثابت عقل اينست كه آدمى يك هدف اعلا براى زندگى خود تعيين نمايد و آنگاه همه حركات مغزى و روانى و عضلانى خود را با انتخاب هدفهاى نسبى كه گاهى بعنوان وسيله منظور ميشوند ، بآن هدف توجيه نمايد . كسى كه از اين قاعده ثابت عقلانى تخلّف كند ، قطعى است كه توانائى تفسير و توجيه حيات خود را ندارد .
و كسى كه توانائى توجيه زندگى خود را ندارد چنانكه همه مردم دنيا را با چشم وسيله مىنگرد ، خود او هم نا آگاهانه وسيله ناآگاه غرائز درونى و نيروهاى برونى خواهد بود . پراكندگى در هدفگيرى در زندگى نتيجه ناتوانى از تفسير و توجيه زندگى است كه يكى از مختصّات اساسى آن گم شدن و دست و پا زدن در تاريكىها است و فريب خوردن از دروغها . اين جريان را با اين تربيت هم ميتوان گفت : كه فريب دروغها را خوردن ، در تاريكىها دست و پا زدن نتائج قطعى ناتوانى از تفسير و توجيه زندگى است ، و ناتوانى از تفسير و توجيه زندگى معلول گم كردن هدف اعلاى زندگى است و گم كردن هدف اعلاى زندگى معلول سبكسرى و رنگارنگ شدن و تحت تأثير قرار گرفتن شخص در برابر اعتقادات و تفكّرات و خواستهها و روشهاى متضادّ و متناقض ميباشد . لذا ميتوان گفت امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير جريان علل و معلولات را در يك رشته پيوسته بيان فرموده است . در اينجا مناسب است كه لحظاتى چند روى اين جمله و تخدعكم الكواذب ( و دروغها شما را مىفريبد . ) توقّف كنيم و بينديشيم .
با استقراء و تتبّع كافى در سرگذشت تاريخ بشرى ، اين حقيقت را ميتوان مشاهده كرد كه اين انسانها آن اندازه و بآن شدّت صدمات و بدبختىها و سقوطها كه از دروغهاى دروغگويان مبتلا بوده است ، از وباها و زلزلهها و آتشفشانىها و طاعونها و درندگان و گزندگان و طوفانها و گردابها و حتّى بيماريهايى كه مرگ انسانها را در پى داشته است ، مبتلا نبودهاند .
پدرانى وقتى كه خواسته اند يزيدهاى خود را بر انسانها مسلّط كنند ، آنانرا چنين معرّفى ميكردند : اى مردم اين فرزند من يزيد ، بقدرى انسان است ، بقدرى رشد يافته است و باندازهاى اعتلاء و ترقّى روحى دارد ، همينكه سلطنت و زمامدارى او شروع شد ،روى زمين در همان روز مبدّل به بهشت برين خواهد گشت يك قطره خون بنا حقّ ريخته نخواهد شد كاخها و قصرهاى با شكوه و مجلّل براى همگان ساخته خواهد شد كه يك عدد كوخ در اين روى زمين نخواهد ماند وقتى كه اين فرزند من [ كه در اين ساعت بجهت نادانى شماها مجبور شدهام بزور شمشير از شماها براى او بيعت بگيرم ] به سلطنت برسد عدالت در روى زمين چنان حكمفرما خواهد گشت كه هيچ احدى توانائى زور گفتن بهم نوع خود نخواهد داشت همه انسانها از مادر با مغز ابن سينا و دل اويس قرنى زاييده خواهند شدخوب ، اين دروغگويىها و اين وعدههاى بىاساس و ماكياولى گرانه از اشخاص خودكامه و برده مقام و اسير شهوت نه تنها بعيد نيست ، بلكه اصلا كار اشخاص مزبور بدون اين دروغگويىها و وعدهها از پيش نميرود .
آنچه كه جاى شگفتى و دريغ واسف شديد است اينست كه هنوز تاريخ بشرى بر مبناى همين دروغگويىها و وعدههاى بىاساس جريان خود را طىّ مىكند و با اينحال ، فرياد « من به تكامل رسيدهام او باصطلاح معمولى گوش فلك را كر كرده است . » و چه اندك است فرد يا جامعهاى كه مبناى حركت خود را بر صدق و خلوص نهاده باشد ، اگر چه همين صدق و خلوص ميدان عمل و قدرت او را محدود بسازد ، چنانكه مىبينيم . لذا لازم است كه معلّمان و مربّيان درباره اين مسأله بينديشند كه چه شده است كه اغلب افراد بشر با اينكه بارها دروغ را ميشنوند و ضرر آن را هم مىچشند باز فريب دروغ را ميخورند
عجب از گمشدگان نيست عجب
ديو را ديدن و نشناختن است
پروين اعتصامى بنظر ميرسد كه اين مختصّ حيات كه آدمى هر لحظه از زندگى تازه و تازهترى برخوردار باشد و ناگواريهاى عارضه را از خود دفع كند و نگذارد يأس و نوميدىها مغز و روان او را مختلّ بسازد و بپذيرد كه باغ وجود براى انسانهاى آگاه هر لحظه گلها و رياحين و ميوههاى جديدى را به ارمغان مىآورد ، يعنى واقعا بداند كه
هر دم از اين باغ برى ميرسد
تازهتر از تازهترى مىرسد
مختصّ بسيار ارزنده و سازنده اعجاز گونهايست كه بتنهائى ميتواند عظمت فوق طبيعى بودن حيات را اثبات كند . ولى نبايد ما اين مختصّ بسيار ارزنده را با غفلت از قوانين و نتائج آن را كه ما انسانها را از هر طرف احاطه كرده اند اشتباه كنيم ، يعنى ما بايد با اين غفلت ضدّ حيات معقول مبارزه كنيم كه « ديو را كه ديده بوديم و نابكارى او را مشاهده كرده بوديم ، بار ديگر ديو را ببينيم ولى آنرا نشناسيم » . مولوى داستانى لطيف در دفتر پنجم از مثنوى آورده است كه بقول خود او
بشنويد اى دوستان اين داستان
خود حقيقت نقد حال ما است آن
گازرى بود و مر او را يك خرى
پشت ريش اشكم تهى تن لاغرى
در ميان سنگلاخى بىگياه
روز تا شب بينوا و بىپناه
بهر خوردن غير آب آنجا نبود
روز و شب خر بد در آن كور و كبود
آن حوالى نيستان و بيشه بود
شيرى آنجا بود و صيدش پيشه بود
شير را با پيل نر جنگى فتاد
خسته شد آن شير و ماند از اصطياد
مدّتى واماند زآن ضعف از شكار
بينوا ماندند دد از چاشت خوار
زانكه باقى خوار شير ايشان بدند
شير چون رنجور شد تنگ آمدند
شير يك روباه را فرمود رو
مر خرى را بهر من صيّاد شو
گر خرى يابى بگرد مرغزار
رو فسونش خوان فريبانش بيار
يا خرى يا گاو بهر من بجو
زان فسونهايى كه ميدانى بگو
چون بيابم قوّتى از لحم خر
پس بگيرم بعد از آن صيداى دگر
اندكى من ميخورم باقى شما
من سبب باشم شما را در نوا
از فسون و از سخنهاى خوشش
نرم گردان زودتر اينجا كشش
روباه راه مىافتد و همان خر گازر را پيدا مىكند و براى آن خر نصيحت گويى آغاز مىكند چرا باين بدبختى و تيره روزىها تن دادهاى ؟ برخيز برويم و تلاش و تكاپو كنيم و روزى حلال بدست بياوريم . خر به توكّل تكيه مىكند و ميگويد :
برو دنبال كار خود
جمله را رزّاق روزى ميدهد
قسمت هر يك به پيشش مىنهد
رزق آيد پيش هر كه صبر جست
رنج و كوششها ز بىصبرى تست
آنگاه روباه شروع مىكند و در فضيلت كار و كوشش داد سخن ميدهد ، بار ديگر خر جواب روباه را ميدهد . بدين ترتيب گفتگو ميان خر كه توكّل را ترجيح ميدهد و روباه كه كار و تلاش را لازم ميداند ادامه پيدا مىكند تا بالاخره روباه با مكر پردازيها و زبان بازيهايش خر را قانع ميكند و ميگويد :
صبر در صحراى خشك و سنگلاخ
احمقى باشد جهان حق فراخ
نقل كن زينجا بسوى مرغزار
مىچر آنجا سبزه گرد جويبار
مرغزارى سبز مانند جنان
سبزه رسته اندر آنجا تا ميان
خرّم آن حيوان كه او آنجا رود
كاشتر اندر سبزه ناپيدا بود
هر طرف در وى يكى چشمه روان
اندران حيوان مرفّه در امان
روباه گفت و گفت و بالاخره خر بينوا را حركت داد
چونكه روباهش بسوى مرج برد
تا كند شيرش به جمله خرد و مرد
[ مرج مرتع ، مرغزار]
دور بود از شير و آن شير از نبرد
تا بنزديك آمدن صبرى نكرد
گنبدى كرد از بلندى شير هول
خود نبودش قوّة و امكان حول
خر ز دورش ديد و برگشت و گريخت
تا بپاى كوه تازان نعل ريخت
گفت روبه شير را كاى شاه ما
چون نكردى صبر در وقت وغا
تا بنزديك تو آيد آن غوى
پس به اندك حملهاى غالب شوى
مكر شيطانست تعجيل و شتاب
لطف رحمانست صبر و احتساب
دور بود و حملهاى ديد و گريخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ريخت
گفت من پنداشتم برجاست زور
خود بدم از ضعف خود نادان و كور
گر توانى بار ديگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منّت بسيار دارم از تو من
جهد كن باشد بياريّش بفن
گر خدا روزى كند آن خر مرا
بعد از آن بس صيدها بخشم ترا
گفت آرى ، گر خدا يارى دهد
بر دل او از عمى مهرى نهد
پس فراموشش شود هولى كه ديد
از خرىّ او نباشد اين ، بعيد
ليك چون آرم مر او را تو متاز
تا ببادش ندهى از تعجيل باز
گفت آرى تجربه كردم كه من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزديكم نيايد خر تمام
من نجنبم خفته باشم بر قوام
رفت روبه گفت اى شه همّتى
تا بپوشد عقل او را غفلتى
توبهها كرده است خر با كردگار
كاو نگردد غرّه هر نابكار
توبه او را به فن برهم زنيم
ما عدوّ عقل و عهد روشنيم
روباه براى فريفتن خر و آوردن او بطرف شير براه مىافتد
پس بيامد زود رو به نزد خر
گفت خر از چون تو يارى الحذر
ناجوانمردا ، چه كردم من ترا ؟
كه به پيش اژدها بردى مرا
ناجوانمردا ، چه كردم با تو من
كه مرا با شير كردى پنجه زن
موجب كين تو با جانم چه بود
غير خبث گوهر تو اى عنود
پس از بيانات بسيار مفيد و رسا در اثبات اينكه اضرار و گزندگى در نهاد بعضى از موجوداتست ، و آن روباه با طينت خبيث كه دارد خر را فريب داده و به نزد شير برده كه او را بدرد و طعمه خود بسازد . روباه براى تبرئه خود ، دهان به تأويل حادثه و دروغهايى كه گفته و خر را بنزد شير برده بود ، باز ميكند
گفت خر رو هين ز پيشم اى عدو
تا نبينم روى تو اى زشت رو
آن خدايى كه ترا بدبخت كرد
روى زشتت را كريه و سخت كرد
با كدامين روى مىآيى بمن
اينچنين سغرى ندارد كرگدن
رفتهاى در خون و جانم آشكار
كه ترا من رهبرم در مرغزار
تا بديدم روى عزرائيل را
باز آوردى فن و تسويل را
دقّت فرمائيد كه خر اعتراف مىكند كه با تكيه به دروغها و فريبكاريهاى روباه تا ديدگاه شير رفته و با ديدن او از وحشت شديد فرار را بر قرار ترجيح داده است .
اكنون ميگويد : من گول حرفهاى ترا نميخورم ، من ديگر دغل كارىهاى ترا فهميده ام
گرچه من ننگ خرانم يا خرم
جان ورم جان دارم اين را كى خرم
آنچه من ديدم ز هول بىامان
طفل ديدى پير گشتى در زمان
بيدل و جان از نهيب آن شكوه
سرنگون خود را در افكندم ز كوه
بسته شد پايم در آن دم از نهيب
چون بديدم آن عذاب بىحجيب
عهد كردم با خدا كاى ذو المنن
برگشا زين بستگى تو پاى من
پس از اين ديگر ، فريب دروغهاى ترا اى نابكار نخواهم خورد
تا ننوشم وسوسه كس بعد از اين
عهد كردم نذر كردم اى معين
حقّ گشاده كرد آن دم پاى من
زان دعا و زارى و هيهاى من
خدا بمن لطف و عنايت فرمود
ورنه اندر من رسيدى شير نر
چون بدى در زير پنجه شير ، خر
اى نابكار خبيث ،
باز بفرستادت آن شير عرين
سوى من از مكر اى بئس القرين
حقّ ذات پاك اللّه الصّمد
كه بود به مار بد از يار بد
روباه اين بار از راه مغالطه بازى بر آمد و
گفت روبه صاف ما را درد نيست
ليك تخييلات وهمى خرد نيست
اينهمه وهم تو است اى ساده دل
ورنه با تو نه غشى دارم نه غل
از خيال زشت خود منگر بمن
بر محبّان از چه دارى سوء ظن
ظنّ نيكو بر بر اخوان صفا
گر چه آيد ظاهر از ايشان جفا
آن خيال و وهم بد چون شد پديد
صد هزاران يار را از هم بريد
مشفقى گر كرد جور و امتحان
عقل مىبايد كه نبود بد گمان
خاصه من بدرگ نبودم زشت قسم
آنچه ديدى بد نبد بود آن طلسم
اشتباه ميكنى اى خر عزيز ، جانور هر قدر هم كه خر باشد بايد اينمقدار بفهمد كه توهّمات و تخيّلات و طلسم كارى و جادوگريها هم در زندگى وارد ميدان ميشوند و حقيقت را باطل و باطل را حقيقت نمايش مىدهند . ببين اى خر ارجمند ،
يقين بايد بدانى كه
عالم وهم و خيال و طبع و بيم
هست ره رو را يكى سدّ عظيم
غرق گشته عقلهاى چون جبال
در بحار وهم و گرداب خيال
از اينها بگذريم ، فرض كن من نيّت بد داشتم ، بايد تو كه دوست با وفاى من هستى ،
عفو كنى و از من در گذرى
ور بدى آن بد سگالش قدر را
عفو فرمايند از ياران خطا
در مقابل اين همه دروغ و مغالطه و سفسطه بازيهاى روباه
خر بسى كوشيد و او را دفع گفت
ليك جوع الكلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش شد ضعيف
بس گلوها را برد عشق رغيف
زان رسولى كش حقايق داد دست
كاد فقران يكون كفر آمده است
گشته بود آن خر مجاعت را اسير
گفت اگر مكر است يكره مرده گير
زين عذاب جوع بارى وارهم
گر حيات اينست من مرده به ام
گر خر اوّل توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خرى خبطى بكرد
حرص كور و احمق و نادان كند
مرگ را بر احمقان آسان كند
هست آسان مرگ بر جان خران
كه ندارند آب جان جاودان
از همين جا نكته اساسى تحت تأثير قرار گرفتن از دروغها و دغلها و حقّه بازيها روشن ميشود كه عبارت است از حرص و طمع كه آدمى را احمق و نادان ميسازد و مرگ نابهنگام را نتيجه ميدهد . بالاخره فريبكاريها و دروغهاى روباه
برد خر را روبهك تا پيش شير
پاره پاره كردش آن شير دلير
شير گوشت خر را خورد و
تشنه شد از كوشش آن سلطان دد
رفت سوى چشمه تا آبى خورد
روبهك خورد آن جگر و بند و دلش
آن زمان چون فرصتى شد حاصلش
شير چون واگشت از چشمه بخور
جست دل از خر نه دل بد نه جگر
گفت روبه را : جگر كو ؟ دل چه شد ؟
كه نباشد جانور را زين دو بدّ
گفت اگر بودى ورا دل با جگر
كى بدين جا آمدى بار دگر ؟
آن قيامت ديده و آن رستخيز
وان ز كوه افتادن از هول گريز
گر جگر بودى ورا يا دل بدى
بار ديگر كى بدينجا آمدى ؟
يعنى اگر واقعا آن خر فهم و عقل و دل داشت ، پس از ديدن چنان منظره هولناك ،چگونه بار ديگر خود را به دامان مرگ انداخت . آرى ، بدينسان حرص و آز موجب از بين رفتن درك و عقل و عاقبت انديشى ميگرددو بقول امير المؤمنين عليه السلام : و تخدعهم الكواذب ( و دروغها آنان را مىفريبد . ) دو جمله بعدى ( براى هر اجلى كتابى است ، و براى هر غيبتى برگشتى ) چنانكه ابن ابى الحديد هم متوجّه شده است ، گسيخته از جملات قبلى است و ارتباطى با آنها ندارد و اين قطع و وصل مربوط به ذوق انتخاب مرحوم سيّد رضى است .
البتّه ميتوان با يك تأويل بسيار كلّى ، وجهى را براى ارتباط ميان آن دو جمله و جملات قبلى بيان نمود ولى بعيد بنظر ميرسد . آن تأويل اينست كه بالاخره در هرگونه جريان زندگى هم قرار بگيريد ، آن جريان پايانى مقرّر دارد كه نتائج همه كردارها و كوششها و هرگونه حركات را براى انسان ذخيره كرده است . و براى هر غيبتى برگشتى است
هر كس كه كند كارى پرگار شود آخر
برگشتى عالم را از كار تو مىبينم
حركت در ميدان زندگى چنان است كه اگر از يك نقطه آغاز كرديد ، مانند ترسيم دائره باز بهمان نقطه خواهيد رسيد ، يا باين معنى كه نقاط مشابه يكديگر ،امتداد زندگى را فرا گرفته است . 56 ، 58 فاستمعوا من ربّانيّكم ، و أحضروه قلوبكم ، و استيقظوا إن هتف بكم . ( بشنويد از آن انسانى ربّانى كه در ميان شما است ، و دلهايتان را براى پذيرش از او حاضر كنيد ، و اگر شما را صدا كرد بيدار شويد . )
تعليم و تربيت براى حركت در مسير « حيات معقول » فقط در اختيار انسانهاى ربّانى است كه امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السّلام در رديف اوّل آنان ميباشد و پاسخ به منكرين مذهب
اصول و مبانى و چگونگى حركت در مسير « حيات معقول » در اختيار فلاسفه حرفهاى يا بقول آقاى پروفسور ماير دانشمند آلمانى كه در منزل اينجانب در موقع بحث تعبير نمودند در اختيار كارمندان فلسفه نيست . و همچنين دانشمندان علوم انسانى كه تحت تأثير محصولات مغز بشرى قرار گرفته و با عينك ساخته شده از مقدارى اصول پيش ساخته و خواستههاى شخصى ناتوانتر از آنند كه تعليم و تربيت براى حركت در مسير « حيات معقول » را براى انسانها انجام بدهند .
هيچ تناقضى در معلومات بشرى صريحتر از اين نيست كه انسانهائى قرار دادن مردم را در مسير تكامل بعهده بگيرند كه از يك طرف انسان را حيوانى پيچيدهتر از ديگر جانداران تلقّى كنند و او را يكى از محصولات جست و خيز ناآگاه و بىهدف طبيعت كور بدانند و از طرف ديگر ادّعا كنند كه ما اين بشر را ميتوانيم به تكامل ارزشى و كرامت اعلاى انسانى برسانيم اين همان تناقضى است كه الفرد نورث وايتهد از روش فكرى ديويد هيوم گرفته و اين مضمون را درباره او گفته است : كه ديويد هيوم چگونه مىپذيرد كه انسان را يك حيوان تلقّى كند كه چند روزى در اين دنيا ميخورد و ميخوابد و توليد مثل مىكند و ميميرد ، و با اينحال از مالكيّت و بردگى ناراحت است واقعا اعتراض بسيار بجا است و با هيچ منطقى نميتوان آن را پاسخ داد . اين همان تناقضى است كه اينجانب به برتراند راسل در آنموقع كه مراسلات علمى و فلسفى با ايشان داشتيم ، نوشتم و خواستار پاسخ از ايشان شدم ، ايشان پاسخى باين تناقض نداشتند ،يعنى نتوانستند آنرا حلّ نمايند . خلاصه تعليم و تربيت براى حركت در مسير « حيات معقول » از عهده آن دسته از نوابغ هنرى كه با شعار « هنر براى هنر » ، معناى واقعى آنرا منتفى ميسازند ، نيز بر نميآيد . زيرا با ساختن يك مشت آثار هنرى كه فقط شگفتى مردم را بر انگيزد ، كارى درباره واقعيّات و حقائق از پيش نميرود .
بطور كلّى هيچ مكتب و متفكّرى همانطور كه هويّت مغزى و روانى انسان و تجارب تاريخى او نشان ميدهد ، كمترين قدمى در طريق پيشرفت انسان با كرامت و حيثيّت ارزشى نخواهد برداشت مگر اينكه از بعد ربّانى برخوردار باشد . امروزه اين شعار كه « مذهب نميتواند كارى براى بشريّت انجام بدهد » فرسوده شده و كمتر كسى ديده ميشود كه با داشتن اطّلاع از سرگذشت بسيار اسف انگيز جامعه بىمذهب و امتيازات حياتى مذهب ، به مذهب ابراز علاقه نكند .
اساسىترين علّت فرسودگى شعار فوق اينست كه در دوران اخير براى همه متفكّران پاكدل اثبات شده است كه بشر دور از تربيت انسانى و جاهل يا منكر ارزشهاى عالى حيات در هستى معنىدار ، از هر وسيله ضرورى و مفيد ، ميتواند بدترين استفاده را بنمايد . ديگر امروز همگان ، حتّى كودكان دبستانى هم ميدانند كه بشر حيوان صفت از نعمت عظماى علم بيشرمانهترين استفاده را در راه كشتار انسانها مينمايد . و از آزادى كه بجرأت ميتوان گفت : پس از نعمت اعلاى حيات ، عالىترين نعمت خدادادى است ، بدترين نتائج گرفته ميشود .
با اين مشاهده عينى بايد گفت : سوء استفاده از مذهب كه بهترين وسيله براى تفسير و توجيه زندگى انسانى است ، هيچ ارتباطى به ماهيّت آن ندارد . حال بسيار مناسب است كه دلائل بعضى از اشخاص را كه مذهب را با ديده منفى ناشى از حسّاسيّت مىنگرند ، در اينجا مطرح و پاسخهاى آنها را نيز بطور مختصرى بررسى نمائيم .
دكتر تقى ارانى ميگويد :
« سه خاصّيّت مهمّ مذهب را رو به فنا ميبرد :
1 اختلاف مذهب با علم مذهب اگر صحيح باشد ، بايد ثابت باشد و حال آنكه علم متغيّر است و انسان متمدّن نميتواند منكر ادراكات خود بشود . و اگر مذهب مانند علم تغيير پذيرد ، پس هر يك از حالات آن نيز صحّت مطلق را از دست ميدهد و خود را معدوم ميكند .
2 مذهب توليد اختلاف و نزاع ما بين پيروان و امم مذاهب مختلفه ميكند ،چه هر يك خود را حقّ ، و ديگران را باطل ميداند ، در صورتيكه تمام از يك ريشه توليد شده ، داراى صفات عمومى و مطابق ميباشند .
3 مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه است و براى مغلوب كردن طبقه زير دست ، همواره تسبيح و صليب با سرنيزه در يك صف حركت مينمايند . همين صفات باعث انقراض اساسى مذهب ميشود . فقط اختلاف اساسى كه ما بين علم و مذهب موجود است اينست كه مذهب معلومات موجوده را به دست خيالات سپرده علم آنها را بوسيله منطق و تجربيّات ، يعنى به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد . » [ پسيكولوژى علم روح دكتر تقى ارانى ، چاپ دوم بهار ص 272 و 273] در همين كتاب در صفحه 276 ميگويد :« ظهور طبقه روحانيّون نيز مانند طبقات ديگر بر حسب طبيعت خود هيئت جامعه بوده و به مجرّد اينكه تاريخ وجود آنها را نالازم دانسته ضعيف شده به خودى خود از ميان رفتهاند . عقايد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بودهاند ، عقائد عمومى و مناسب با درجه تمدّن زمان بوده است .
در ادوارى كه بشر با سادهترين قواى طبيعت هم مجبور بوده است ، جنگ سخت بكند تا زندگانى خود را تأمين نمايد ، روحانيّون كه از كار مستقيم براى زندگانى معاف بودند ، يك سلسله تكاليف لازم اجتماعى را عهدهدار بودند . » در اين جملات كه با حسّاسيّت شديد نويسنده به مذهب در ردّ و طرد مذهب گفته شده است ، مطالبى را كه بايد در نظر گرفت ، مطرح و داورى را بعهده كسانى ميگذارم كه مبتلا به حسّاسيّت نبوده ، و اطّلاعات لازم و كافى آنان در علوم انسانى ، توانسته باشد هويّت مذهب و نتائج عمل بآن و طبيعت تربيت نشده بشرى را در سوء استفاده از مذهب درك و دريافت كرده باشد .
مطلب يكم نويسنده ميگويد : « سه خاصّيّت مهمّ مذهب را رو به فناء ميبرد :
1 اختلاف مذهب با علم مذهب اگر صحيح باشد ، بايد ثابت باشد و حال آنكه علم متغيّر است و انسان متمدّن نميتواند منكر ادراكات خود بشود و اگر مذهب مانند علم تغيير پذيرد ، پس هر يك از حالات آن نيز صحّت مطلق را از دست ميدهد و خود را معدوم ميكند . » نميدانم چه علّتى موجب شده است كه نويسنده جنبههاى ثابت علوم را كه عبارتست از واقعيّتهاى منظّم در جهان عينى [ كه حتما مورد قبول نويسنده و مكتب او است ] ناديده گرفته و توجّهى بآن ننموده است ميبايست نويسنده بداند كه آن قضاياى كليّهاى كه متفكّران در شناخت اجزاء و روابط موجودات بعنوان قوانين و اصول علمى از واقعيّتهاى منظّم انتزاع مىكنند قابل دگرگونى است ، زيرا بشر در موارد فراوان در ارتباط با جهان عينى و موجوديّت خود [ براى شناخت آن دو ] بخطا ميرود و با پيشرفت تدريجى در مشاهدات و تجارب و بروز بارقه هاى مغزى ،خطاهاى خود را تصحيح مينمايد .
بعنوان مثال منظومه شمسى از تعدادى كرات كوچك و بزرگ با كيفيّتهاى معيّن ، تشكيل شده و واقعيّت دارد و اين واقعيّت بدون نظم و هويّتهاى تعيّن يافته براى خود امكان ناپذير است ، ولى در دورانهاى قديم ،بطليموس در ارتباط شناخت با همين منظومه نظريّاتى بر مبناى قوانينى كه درك كرده بود ، ابراز ميدارد كه بعدها خطا بودن آن نظريّات بوسيله بعضى از دانشمندان مسلمين مانند ابو الوفاء بوزجانى كه بنا بگفته پىيرروسو : « علاوه بر حركتى كه بطليموس كشف كرده است ، توانسته يك حركت كوچك ديگر ماه را نيز معلوم نمايد و بعدها تيكوبراهه در آن تدقيق بيشترى كرد آشكار ميگردد . » [ تاريخ علوم پىيرروسو ترجمه آقاى حسن صفّارى ص 119 ] محمّد بن جابر بن سنان البتّانى ( وفات در سال 929 ) موجب افتخار كشور او است . البتّانى مردى بزرگ از جمله اشراف بود و به بطليموس ارادت ميورزيد و خود او از لحاظ دقّت در مطالعه تقويم اعتدالين از بطليموس نيز پيشتر رفت و اوّل كسى بود كه در علم مثلّثات سينوس ( جيب ) را جانشين وتر ساخت و از اين تغيير تمام مثلّثات جديد نتيجه شد . » [همين مأخذ] « ابو ريحان بيرونى كسى است كه پانصد سال پيش از كوپرنيك دو پديده شب و روز را به گردش زمين مستند ميدارد . » [ فرهنگ اسلام در اروپا تأليف زيگريد هونكه ص 153] و در قرون بعدى ، علماى هيئت مغرب زمين ، بطلان نظريّات بطليموس را اثبات كردند . با اينحال ، واقعيّت و نظم ( قانون واقعى ) حاكم بر منظومه شمسى ثابت و بدون تغيّر به كار خود مشغول است .
بنابر اين ، تغيّرات مخصوص چگونگى ارتباط قطب ذاتى ( عوامل درك ) با قطب عينى است ، نه واقعيّت و نظم و قانون حاكم بر آن . بايد از نويسنده و امثال او پرسيد :آيا « قانون دفاع جاندار از حيات خود » كه قطعا يك قانون علمى است ، از آغاز بروز زندگى در اين كره خاكى تغيير يافته است ؟ آيا « قانون توالد و تناسل در جانداران تغيير يافته است ؟ آيا قانون نياز زندگى دسته جمعى به محدوديّت تمايلات افراد جامعه » تغيير يافته است ؟ آيا « قانون انبساط اجزاء اجسام در پديده حرارت » تغيير يافته است ؟
مطلب دوم نويسنده ميگويد : « مذهب اگر صحيح باشد بايد ثابت باشد . »
در اين مسأله هم نويسنده متوجّه نبوده است كه مذهب هم مانند علم دو جنبه دارد :
ثابت و متغيّر . جنبه ثابت مذهب عبارتست از
1 زندگى آدمى در اين دنيا داراى يك هدف عالى است كه فوق خواستههاى طبيعى است .
2 اين جهان هستى كه ما در آن زندگى ميكنيم ، معنىدار بوده ، تصادفى و بيهوده و داراى حركت كور نيست و رو به يك هدف يا نتيجه بسيار مهمّى در جريان است .
3 اين جهان هستى آفرينندهاى دارد كه داراى همه صفات جمال و جلال است كه مجموعا صفات كماليّه ناميده ميشوند . مبارزه با اين حقيقت ثابت مساوى با مبارزه با بديهىترين حقائق است . باضافه دلائل نوعى و شخصى براى اثبات اين آفريننده .
يكى از روشنترين دلائل اثبات خدا ، اينست كه همه ارزشها و عظمتهايى كه در حيات انسانها ديده ميشوند ، فقط با استناد به وجود خدا و مشيّت او است كه ميتوانند قابل قبول بوده باشند . مثالى را براى توضيح در نظر بگيريم : اين مثال ، همان احساس برين تكليف و استناد انجام آن ، فقط به احساس برين نه بود سوداگرىهاى گوناگون است .
بارها گفتهايم : اگر خدائى وجود نداشت ، گذشت از لذائذ و بهره بردارى نكردن از قدرت در مسير خود هدفى ، با تكيه باينكه من احساس برين دارم و بايد در راه خدمت بانسانها از لذائذم دست بردارم و از قدرتم استفاده نكنم يا قدرتم را در راه خدمت بانسانها بكار ببندم ، همه اين سخنان نه تنها بىارزشتر از هذيان گوئىهاى ديوانگان ميشد ، بلكه نوعى خودكشى محسوب ميگشت كه عبارتست از چشم پوشى از لذائذ طبيعى محض و مخصوصا دست برداشتن از قدرت يا بهرهبردارى از آن در راه خدمت بهم نوع و غير ذلك .
4 خداوند هستى آفرين انبيائى را براى اصلاح حال بشر و دور كردن او از كثافات و آلودگىها مبعوث نموده است . و كسانى كه ميگويند : بشر ميتواند خود را اداره كند و نيازى به پيغمبران ندارد ، اگر بگوئيم غرض ورزى ندارند ، حتما از سرگذشت خونين و خونبار و خون آشام و حقّ كش و باطل پرستى بشر اطّلاعى ندارند . اگر بشر را بحال خود بگذارند
آدمى خوارند اغلب مردمان
از سلام عليكشان كم جو امان
اگر پيامبرانى نباشند كه اثبات كنند انسان موجوديست كه ميتواند با ابعاد معنوى مستند به مشيّت الهى زندگى كند ، شايعترين انديشه و سخن و رفتار همان خواهد بود كه توماس هابس گفته است : انسان گرگ انسان . خداوندا ، تو شاهد باش كه هر وقت من در نوشتههايم يا درسهائى كه به دانش پژوهان ميگويم ، يا در مباحث مختلف كه باين مسأله ميرسم ، با همه تار و پودهاى وجودم و با تمامى نيروهاى مغزى و سطوح روانىام ،مضمون بيت زير را در مىيابم كه
روزگار و چرخ و انجم سر بسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى
مقدارى از تكاليف و وظائفى را خداوند متعال براى رشد و تكامل بندگانش بوسيله پيامبران ابلاغ فرموده است كه با نظر به هويّت و نتائج آنها ، هر خردمندى مىپذيرد كه آن تكاليف و وظائف منحصرترين وسائل براى اعتلاء و ترقّى انسانى است كه بايد انجام بدهد . همچنين اصول ديگرى كه در اديان الهى آمده و ثابتند . امّا جنبه متغيّر مذهب ، عبارتست از قابليّت انطباق اصول و قواعد كلّيّه آن ، با نيازهاى مادّى و معنوى حيات آدمى . بتوضيح اينكه تكاليف و احكامى كه مذهب ( البتّه مقصود مذاهب حقّه است ) مىآورد ، همانطور كه مختصرا اشاره نموديم ، براى قرار دادن انسان در « حيات معقول » در مسير كمال است و هيچ گونه ترديدى نيست در اينكه حيات طبيعى آدمى كه حيات معقولش تنظيم كننده و اعتلاء دهنده آن است ، از آغاز زندگى بنى نوع بشر در تغيير و تحوّلهاى رو بنائى بوده است ، بنابر اين همان تكاليف و احكام در مواردى كه تغييرات وارده بر حيات طبيعى آدمى ، تغييرات منطقى و قانونى است ، براى انطباق بر آنها ، دگرگون ميگردد . همان مثالهاى معروف را كه حتّى يك مسلمان عامى هم ميداند در نظر بياوريد در روزگار گذشته وسائل حركت و نقل و انتقال بسيار ساده و ابتدائى مانند چارپايان و زورقها و سفينههاى بسيار اوّليّه بوده است ، امروزه پس از اكتشافات فراوان و شگفت انگيز در وسائل نقليّه و همچنين گسترش ارتباطات ميان جوامع بشرى ، قطعى است كه اگر حركت موضوع تكليف باشد ، با وسائل نقليّه جديد خواهد بود نه با وسائل قديم . بطور كلّى كسانى كه ميخواهند درباره مذهب حقّ مخصوصا اسلام اظهار نظر نمايند ، بايد باين قانون كلّى اطّلاع پيدا كنند كه
هر دين الهى ( مذهب حقّ ) با نظر به ثابت بودن و متغيّر بودن به پنج قسمت اساسى تقسيم ميگردد :
قسمت يكم اصول و عقائد كلّى و اساسى
مانند اصول پنجگانه ( توحيد ، عدل ، نبوّت ، امامت و معاد ) و چون اين عقائد مربوط به واقعيّات ثابت و لا يتغيّر ميباشند ،لذا همواره ثابت و فوق دگرگونىها هستند .
قسمت دوم احكامى است كه با نظر به طبيعت اصلى بشر در اصلاح دو بعد مادّى و معنوى بشرى و تنظيم و تهذيب آن دو ، ابلاغ شده است .
اين احكام تابع مبانى كلّى بعد جسمانى و اصول كلّى بعد معنوى بشر بوده و قابل تغيير نميباشند و اين احكام و تكاليف را پيشرو مىنامند ، زيرا انسانها اگر خواهان صلاح بعد مادّى و معنوى و دورى از فساد آن دو بعد باشند بايد از اين احكام و تكاليف پيروى نمايند و هيچ گونه تمايلات نميتواند آنها را تغيير بدهد .
بعنوان مثال : قرار دادن انسان خود را در معرض بيمارى محكوم به حرمت است ، زيرا به بعد جسمانى انسان آسيب ميرساند و همچنين انسان نميتواند اندك ضررى به بعد جسمانى ديگران ضررى برساند . اين يك حكم پيشرو است و قابل تغيير نيست . همچنين وارد كردن آسيب معنوى بر خود و بر ديگران ،مانند تأييد جهل خود و ديگران ، و اهانت بر شرف و حيثيّت و كرامت خود و ديگران كه محكوم به حرمت است ميباشد و بهيچ وجه قابل تغيير نيست . همچنين رباخوارى كه زايانيدن پول بدون كار و كوشش است و قمار كه سرطان اقتصادى ناميده ميشود و ميگسارى كه باضافه اينكه مبارزه با هشيارى و خرد است ضررهاى جسمانى آن نيز كاملا روشن است و نكاح محارم كه ضررش از ديدگاه علمى ثابت شده است و ديگر محرّمات مضرّ بر بعد مادّى انسان احكام ثابت و لا يتغيّر ميباشند و بشر در اين احكام پيرو است نه بجهت تعبّد محض ، بلكه بجهت حكم صريح عقل بواقعيّت دائمى اين احكام ماداميكه بشر داراى اين ساختمان جسمانى ميباشد .
و نيز مانند عبادات با كيفيّات مختلف در شرايط گوناگون كه علّت اساسى همه آنها ، جذب شدن انسان در حال معرفت به كمال الهيست و بعبارت ديگر عبادت يعنى قرار گرفتن بشر در موقعيّت رصد گاهى كه رو به بينهايت نصب شده و در حال انجذاب بآن ميباشد . البتّه كيفيّتها و كمّيّتهاى مختلفى براى عبادات در اديان الهى آمده است كه خللى بآن علّت اساسى كه گفتيم وارد نميسازد .بشر در عمل باين احكام ثابت نيز پيرو است و احكام جنبه پيشروى دارند .
قسمت سوم احكام پيرو ،
يعنى اين بشر است كه راه خود را در ابعاد گوناگون زندگى انتخاب مينمايد و خود را مشمول حكمى خاصّ كه براى آن انتخاب شده مقرّر است ، ميسازد . كسى كه زراعت را انتخاب مىكند و يا دامدارى را براى معاش خود برمىگزيند ، با كمال اختيار خود را در معرض پرداخت حقّ زكوة با جمع شدن شرائط آن قرار ميدهد . و كسى كه آزادانه به مسافرت ميرود ، با حصول شرائط مزبوره در فقه ، خود را مشمول قصر ( نماز شكسته خواندن ) مينمايد . و بطور كلّى انتخاب آزادانه طرق و موضوعات در زندگى ، موجب فعليّت احكامى ميشود كه مشروط بانتخاب آن طرق و موضوعات ميباشد .
قسمت چهارم احكام مبتنى بر عناوين ثانويّه
كه عبارتند از احكامى كه فقهاء جامع الشّرايط بجهت بروز مصالح و مفاسد مقتضى ، آن احكام را مقرّر ميدارند و پس از منتفى شدن علّت ، آن احكام را لغو مينمايند ، بلكه خود بخود لغو ميشوند .و بديهى است كه اين احكام متغيّر و تابع حوادث و جريانات روزگار ميباشند .
قسمت پنجم احكام اضطرارى كه هر كسى در صورت ناتوانى از عمل به احكام اوّليّه و اختياريّه ، محكوم بآن احكام ميباشد ،
مانند حكم به وجوب تيمّم در صورت فقدان آب يا مضرّ بودن استعمال آن ، و مانند خوردن گوشت حيوانى كه ذبح شرعى نشده است در حال اضطرار و معلوم است كه با منتفى شدن اضطرار احكام اضطرارى هم منتفى ميگردند .
مطلب سوم نويسنده ميگويد : « مذهب توليد اختلاف و نزاع ما بين پيروان و امم مذاهب مختلفه ميكند
چه هر يك خود را حقّ و ديگران را باطل ميداند ،در صورتيكه تمام از يك ريشه توليد شده و داراى صفات عمومى و مطابق ميباشند » آيا در نظريّات سياسى ، علمى ، حقوقى ، هنرى ، اخلاقى و عناصر فرهنگى بطور كلّى ، اختلاف و نزاع وجود ندارد ؟ آيا اختلافات سياسى در طول تاريخ بشريّت ، قدرتها را در برابر هم قرار نداده است ؟ آيا از روياروئى قدرتها كارزارهاى سهمگين بوجود نيامده است ؟ آيا كارزارها صدها ميليون بشر را بخاك و خون نينداخته است ؟ آيا جنگ اوّل و دوم جهانى كه مجموعا در حدود شصت ميليون را بخاك و خون كشيد و انسانهاى بيشمارى را مجروح معلول و بيخانمان ساخت مربوط به اختلافات مذهبى بوده است ؟ آيا اين همه حقّ كشىها و انسان كشىها مستند به اختلافات مذهبى است ؟ حال فرض ميكنيم كه اينهمه نابخردىها و نابكاريها مستند به اختلافات مذهبى بوده است ،آيا اختلافات ميان ارباب مذاهبى بود كه خود را قدرتمند ميديدند و در صدد جنگ و كشتار و حقّ كشىها بر مىآمدند ، يا ميان خود مذاهب ؟ بايد توجّه كنيم كه قطعا آنهمه نابسامانىها ناشى از اعراض از متن اصل مذهب است كه در مطلب دوم تا حدودى آنرا مطرح نموديم .
هرگز پيامبران الهى كه واقعا از طرف خدا مبعوث شدهاند نه تنها امر بايجاد اختلاف ننموده و اختلافات موجود را دامن نزدهاند بلكه مطابق آيات قرآنى باين مضمون كه ملاك ارزش در نزد خداوند سبحان تقوى و فضيلت است بايستى اختلافات انسانى در مسير رقابتهاى سازنده نه تضادّهاى كشنده بكار بيفتد ، لذا مذاهب اختلافات طبيعى و فكرى و ذوقى را نفى نميكنند ، بلكه چنانكه از سير تاريخى اديان الهى مىبينيم آن اختلافات را با انداختن در مسير رقابتهاى سازنده به ثمر ميرسانند . آيه لا نُفَرِّقُ بَيْنَ اَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ [ البقره آيه 285] ( ما مردم با ايمان ميان هيچ يك از رسولان الهى جدائى نمىاندازيم . ) زيرا همه آنان از يك مبدء آمده براى يك هدف والا دعوت مىكنند .
البتّه مذهب با جامعهاى كه عليه مذهب حقيقى حركت ميكند و با مذهبى كه بوسيله سود جويان و قدرتمندان ساخته شده تا بينوايان را تخدير كنند و با هر مذهب غير انسانى الهى اختلاف شديد و آشتى ناپذير دارد ، زيرا فقط مذهب حقيقى است كه ميتواند حيات معقول و قابل تفسير و توجيه را براى انسانها بوجود بياورد پس منطق حقيقى اقتضاء ميكند كه رهبران دلسوز به نوع انسانى به تهذيب بشرى بپردازند و او را با مكارم اخلاق آشنا بسازند و با بكار انداختن قواى محرّك عقل و قطب نماى وجدان ،او را در مسير كمال قرار بدهند ، تا اختلافاتى را كه موجب تضادّ كشنده ميباشد ، چنان تفسير و توجيه نمايند كه به رقابتهاى سازنده مبدّل شوند . گمان نميرود نويسنده از « طبيعى و معمولى بودن سوء استفاده بشر تربيت ناشده از همه امتيازات عالى مانند فرهنگ و علم و ادب و پول و ثروت و هر گونه امتيازى كه بتواند وسيله قدرت باشد » بىاطّلاع بوده باشد . آيا مذهبى كه ميگويد :
اِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ اَوْ فَسَادٍ فِى الارْضِ فَكَاَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ اَحْيَاهَا فَكَاَنَّمَا اَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [ المائده آيه 32 ] ( حقيقت اينست كه اگر كسى يك انسان را بدون عنوان قصاص يا فساد در روى زمين بكشد ، مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كسى يك فرد را احياء كند ، مانند اينست كه همه مردم را احياء نموده است . ) ميتواند اختلافى را كه موجب كشته شدن يا بيچاره گشتن مردم است ، بوجود بياورد يا آنرا دامن بزند ؟ اينكه حتّى ارباب اديان گوناگون با يكديگر همزيستى داشتهاند مانند بودائى با شنتوئى در ژاپون و اسلام و يهودى و مسيحى و زرتشتى در عدّهاى از جوامع مسلمين ، مانند ايران و غير ذلك ، قابل انكار و ترديد نيست . آيا در گذشته و حال دانشگاهها و مراكز علمى و بيمارستانهاى كشورهاى اسلامى پر از اساتيد و دانش پژوهان اديان مزبوره نبوده و نيست ؟ آيا خود جوامع يهود و نصارى نبودند كه زمامدارى مسلمين را بجهت دادگرى قوانين اسلامى و آزاد بودن در امور مذهبىشان مىپذيرفتند .
مطلب چهارم نويسنده ميگويد : « مذهب همواره آلت دست طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه است
و براى مغلوب كردن طبقه زيردست ، همواره تسبيح و صليب با سرنيزه در يك صف حركت مينمايند . » آيا سوء استفاده طبقه مقتدر و هيئت حاكمه جامعه مخصوص به مذهب است ؟ آيا قدرتمندان و گردانندگان انسان نشناس جامعه براى وصول به آرمانهاى خود از كدامين امتيازات انسانى صرف نظر كردهاند كه ميبايست مذهب هم يكى از آنها باشد ؟ آيا صنعتى كه بايد در رفاه و آسايش انسانها بكار گرفته شود ، در راه نابود كردن انسانها مورد بهره بردارى قرار نگرفته است ؟
آيا سياست كه عبارتست از مديريّت انسانها بطرف بهترين هدفهاى مادّى و معنوى ،به صورت بدترين وسيله در دست دژخيمان ماكياولى چنگيز منش موجب نابودى انسان و انسانيّت نگشته است ؟ آيا هنر كه ميتواند عالىترين وسيله هشيارى آدميان باشد ،بعنوان مؤثّرترين وسيله تخدير در دست مقتدران استخدام نميشود . بالاتر از همه اينها ، آيا نويسنده نميداند كه علم ، آن چراغ روشنگر واقعيّات چگونه در دست مقتدران وسيله جهانخوارى و انسان كشى و پايمال كردن حقوق و ارزشهاى انسانى بوده و ميباشد ؟ آيا ناله دانشمندان آزاد را نشنيدهايد كه ميگويند : « سياستمداران نبايد دانشمندان را آلت دست خود قرار بدهند . » ؟ حال به جملات زير كه از آلبرت اينشتين نقل مىكنيم ، دقيقا توجّه فرمائيد :
« علّت پراكندگى اينشتين ميگويد : در قرن هفدهم هنوز همه دانشمندان و هنرمندان اروپا پيرو آرمان مشتركى بودند و از اين جهت ، چنان با يكديگر وابسته بودند كه هيچ حادثه سياسى ، حتّى جنگ ما بين دولتها نميتوانست در همكارى و اشتراك مساعى ايشان مؤثّر باشد . امروزه از اين وضع فقط بعنوان بهشتى مفقود ياد ميكنيم . » [ زندگى اينشتين ص 561] تا اينجا جملات انيشتين اثبات مىكند كه دانش و دانشمند و هنر و هنرمند در استخدام سياست قرار گرفتهاند . جملات بعدى ميتواند توضيحى براى جملات فوق باشد .
ميگويد : « تعصّبهاى ملّى و نژادى اشتراك مساعى فكرى را نابود كرده است و زبان لاتين كه در گذشته زبان مشترك دانشمندان جهان بود ، مرده است . دانشمندان وحدت خود را از دست داده و در عوض عنوان نماينده سنّتهاى ملّى يافتهاند . » [ زندگى اينشتين ص 561] جملات زير را هم دقّت فرمائيد
علم است يا حقّه بازى
« استانيسلاواندرسكى » استاد علوم اجتماعى در دانشگاه « ريدينگ » انگلستان ،به تازگى كتابى به نام « علوم اجتماعى به سان شعبده بازى » منتشر كرده است كه طىّ آن اكثر دانشمندان علوم اجتماعى را متّهم مىكند كه آثار آنها پر از مطالب مبتذل و بىاهمّيّت است كه چيزى جز « تجديد بيان كسل كننده بديهيّات » نيست كه در پوشش « هالهاى از اصطلاحات » قرار گرفته است .
وى بدون اينكه چندان به كلّيّات بپردازد ، اتّهامات خود را مستند نموده ، براى نمونه « تالكات پرسانز » ( ) معروف به پدر جامعه شناسى نوين ، را متّهم به « ابهام انگيزى شديد » نموده ميگويد كه او « سادهترين حقيقت را يك مسأله بغرنج غير قابل فهم » جلوه ميدهد . چيزى كه مخصوصا « آندرسكى » را نسبت به « پرسانز » مىشوراند « نظريّه اراده در عمل » اوست .
خلاصه اين نظر چنين است كه براى فهم سلوك آدمى لازم است كه تمايلات ، معتقدات ، تدابير و تصميمات در نظر گرفته شود . « اندرسكى » به ظنز ميگويد كه اين « كشف » معروف « يك گام مهمّ در توسعه ذهن بشر است ، امّا بايد در زمانى از عصر حجر روى داده باشد ، چون هومر و پيامآوران كتب مقدّس مسيحيان كاملا در باره آن آگاه بودند . » نيز ، علماى سرشناس ديگرى را مورد حمله قرار ميدهد . از جمله « پل لازار سفلد » ( ) نويسنده معروف و همكارانش را كه كتاب پر سر و صدائى بنام « نفوذ شخصى » منتشر كردهاند .
« اندرسكى » در مورد اينان ميگويد : « پس از مطالعه پر دردسر انبوهى از جداول و فرمولها مىرسيم به يك كشف معمولى ( كه البتّه به بغرنجترين نحو ممكن بيان شده است ) مبنى بر اينكه افراد از اين امر لذّت مىبرند كه در متن توجّه قرار گيرند ، يا اينكه آدمى تحت نفوذ كسانى است كه با آنها معاشرت دارد . . . كه البتّه مسائلى هستند بديهى كه مادر بزرگم بارها در زمان كودكى متذكّر شده بود . » ديگر از مشاهيرى كه به باد انتقاد گرفته شده « سكينر » ( . . ) استاد دانشگاه « هاروارد » است كه به عقيده « اندرسكى » فطرت آدمى را سخت نادرست مورد تفسير قرار داده با پيش كشيدن بىاهمّيّتترين مطالب به عنوان « تصوير واقعى ذهن انسان » بشر را ترغيب به « مسئوليّت زدائى و احساس بىارزشى » ميكند كه مآلا « در حيات اجتماعى آدميان مؤثّر واقع ميشود . » حتّى درباره « فرويد » ، « آدلر » و « يونگ » ، بدون اينكه اهمّيّت كارشان را در موردتبليغ خود آگاهىهاى اساسى در موقعيّتهاى حيات واقعى از نظر دور بدارد ، خيلى محترمانه آنها را فاقد « حسن انسجام و تناسب » معرّفى ميكند و سرانجام در نتيجه گيرى خود از تحقيقات اين دسته از دانشمندان مىنويسد : « ما مىمانيم و خلأى ميان مبتذلات كمّى و طيران در عوامل دل انگيز امّا بىنظم و قاعده . » مهمّترين نكته نگرانى « اندرسكى » همين « مبتذلات كمّى » است كه از ويژگى هاى علوم اجتماعى محسوب ميشود . به اعتقاد او ، صفات حقيقتا مهمّ آدمى هيچوقت قابل اندازهگيرى نيست و بيشتر آنچه كه قابل محاسبه و جدول بندى است ( مثل پاسخهاى داده شده به پرسشنامههائيكه به دفعات توسّط جامعه شناسان توزيع شده ) غير قابل نتيجه گيرى است .
در انتقاد از متخصّصين علوم رفتارى اظهار ميكند كه اينها با استفاده از « دكورهاى شبه رياضى » كار خود را علمى جلوهگر ميسازند و انسان متحيّر مىماند كه چه تعبيرى بايد داشته باشد . مثلا « كلودلوى ستراوس » ، مردم شناس معروف ، جدائى ميان دو حيوان را با نگارش « يوز پلنگ مورچه خوار » تصوير مىكند . اگر اين فرمول به مفهوم رياضى خود بيان شود ، معناى جمله چنين است : يك يوزپلنگ برابر است با عدد يك تقسيم بر مورچه خوار ، كه نتيجهاى جز مشاهده چراغ جادوى افسانهها ندارد كه بايد با ديدن رنگهاى گوناگون آن دچار ماليخوليا شد .
نشانه ديگرى كه از رياضيّات اقتباس شده و مورد استفاده علماى متعدّدى از جامعه شناسان است حرف « ان » ( ) است كه « به همان اندازه ماليخوليا انگيز » است .اين حرف معرّف كلمه « نياز » ( ) بوده كه از جمله مورد استفاده « ديويد مك كله لند » ( ) استاد روانشناسى دانشگاه هاروارد براى تصوير نيازهاى گوناگون به كار رفته و « اندرسكى » به كنايه ميگويد كه انسان براى خواندن اين مطالب ، « نياز » تازهاى پيدا ميكند به نام « فراگيرى شعبده بازى » .
به طور كلّى « اندرسكى » با استثناى چند تن از محقّقين با ذكر نام ، علماى علوم اجتماعى را متّهم ميكند كه كمتر خود را وقف حقيقت يابى ميكنند و بيشتر به پول و و شهرت و نام چسبيدهاند كه البتّه در مقام مقايسه ، به ترتيبى كه پيش گرفتهاند خيلى سريعتر ميتوانند به خواست خود برسند . به گفته او ، در علوم اجتماعى « افراد خيلى كم سواد و بسيار غافل متوجّه ميشوند كه ميتوانند به سهولت تمام يك محقّق و استاد شوند . » سپس « اندرسكى » براى عينى كردن اتّهام خود ، به شيوه آنان ، يك آزمون « لغت شناسى » از دانشجويان علوم اجتماعى انگليسى به عمل آورد و اثبات كرد كه « اين عدّه از همه دانشجويان ديگر ، حتّى رشتههاى مهندسى و فيزيك » كمتر نمره آوردند هدف « اندرسكى » از انتشار اين كتاب اين است كه به اهل مطالعه و تحقيق هشدار دهد كه در خواندن اين گونه آثار دقّت به خرج دهند و فريب لغت پردازىها و فرمولها و جدولها و نتيجهگيرىها و اكتشافات مبتذل نويسندگان « والا مقام » را نخورند . » [ ترجمه از فاضل محترم « آقاى محمّد جواد سهلانى » از مجلّه تايم صفحه 57 مورّخ 25 سپتامبر 1972 ، نقل از كتاب علوم اجتماعى بسان شعبده بازى تأليف استانيسلاواندرسكى .] در اين مبحث ، براى تأكيد بآنچه كه گفتيم : كه علم مجرّد از آرمانهاى اعلاى بشرى نميتواند پاسخگوى سؤالات او بوده باشد عباراتى را از ژان فوراستيه نقل ميكنيم كه در اين مبحث بسيار مفيد است . در كتاب ژان فوراستيه درباره علم چنين ميخوانيم :
« هياهو درباره پيروزيهاى علمى و فنّى نميتواند گوشهاى همه افراد بشر را نسبت به اشتغالات احساسات و حساسيّت آدمى بمقاصد نهائى ، يعنى نتائج كوتاهى عمر بشر و وسعت سرنوشت ابدى او كر سازد . آيا علم ميخواهد با اين ادّعا كه قادر است بتمام احتياجات بشر پاسخ گويد ، ما را فريب دهد ؟ يا فقط بقدرت خود مغرور است و آيا اين غرور با روح تجربى سازگار است ؟ علم بر اثر وفادارى نامعقول به اصل موجبيّت ، قسمتى از واقعيّت ، يعنى امور غير معقول و امور احساسى و بنحوى وسيعتر احساسات و رؤيا و هنر را مورد غفلت قرار داده و كم ارزش شمرده و بدين ترتيب بسيارى از صاحبان انديشه را نا اميد ساخته و از فعّاليّت باز داشته است .
همچنين به رواج فرار از واقعيّت و عصيان و انفجار كه در اوج عصر تجربى موجب شده است كه مللى كه قهرمان روح علمى بودند بر اثر آلودگى از هم بپاشند و ديوانهاى زنجيرى و پارانوئيك را به رهبرى خود برگزينند و موضوعات اصلى فلسفه آنان تحقيق در يأس و وحشت از عدم باشد . بارى امروز در مييابيم كه سؤالى كه رومن رولان از ارنست رنان كرده بود ، مهمّترين مسأله قرن ما است ، اگر در صد سال پيش بشر ميتوانست اميدوار باشد كه علم ميتواند نقائص را فورا رفع كند و بر فراز ويرانهها بسرعت بنائى نو بسازد ،امروز ميدانيم كه علم تجربى ممكن است براى تخريب و نابود ساختن جوابهائى كه حكمت و دين قديم بسؤالات بشر ميداد ، آماده باشد ، امّا نميتواند اين سؤالات را از ميان ببرد كه سهل است ، بر وسعت و حدّت و وخامت آن نيز مىافزايد .
افكار ضدّ دينى امروز راه بزرگى براى آشنايى با دلهره متافيزيكى است ، امروز ديگر كشيش نيست كه انسان فراموشكار و بيغم و خيالباف را از مرگ ميترساند ، و به او تعليم ميدهد . امروز آموزگار و مورّخ و شيمىدان و زيست شناس و ستاره شناس و زمينشناس . . . و گاگارين خيالات ( ايدههاى ) پاسكال را محسوس و عالمگير مي سازند . امروز ديگر امثال بوسوئه و بوردالو نيستند كه از بالاى منبر كليسا سعى ميكنند رنج بشر بيدين را ابداع و مجسّم كنند .
امروز سارتر اين رنجها را بر روى صحنه تماشا خانهها به آزمايش و نمايش ميگذارد . [ البتّه همه ميدانيم كه نوشتههاى سارتر كه بقول بعضى از آگاهان از دانشمندان خود فرانسه بيشتر براى معرّفى خود سارتر بوده است ، لذا ارزش مطالبى كه گفته است بايد با ارزش شخصيّت او مقايسه شود . اوژن يونسكو در مصاحبهاى كه با نيوزويك [ 17 اكتبر 1977 صفحه 52 ] انجام داده است ميگويد :« مردم درباره سارتر مىنوشتند : او وجدان زمانش است ولى ميبايست آنان بگويند : كه وى ( سارتر ) نمونه بىوجدانى عصر خود بود » . ] امروز بر خلاف گذشته قدرتهاى سياسى بجاى آنكه بكوشند اديان كهنه را نگهدارند ، سعى مىكنند ظهور مجدّد احساسات دينى را در نطفه خفه كنند . . .
البتّه بهيچ وجه مسلّم نيست كه ظهور مجدّد احساسات دينى دوام داشته باشد [ منظور احساسات خام بايد باشد نه احساسات برين كه پاسخ گوى سؤالات اساسى بشر بوسيله حكمت و دين ميباشد ] و تقريبا يقين است كه اديان آينده ناگزير با اديان گذشته متفاوت خواهد بود . [ نويسنده ظهور آخرين اديان آسمانى را كه اسلام است ناديده گرفته است و نيزسانسور سياسى و منع كردن اينگونه تحقيقات با روح علمى مغاير است و همچنين مخالف با روح علمى است كه چنان رفتار كنند كه گويى احتياجاتى كه وجود دارد ،وجود نداشته و مسائلى كه مطرح است ، مطرح نبوده است ] امّا بديهى است كه سعى در خفه كردن اين نهضتهاى جديد از راه گمان ميرود كسانى كه از علم بطور مطلق دفاع مىكنند ، يعنى بشريّت را به پرستش علم توصيه مينمايند ، خود گرفتار علم پرستى شدهاند كه از عللى مختلف ناشى ميشود : ما در طول مباحث اين تفسير آن علل را تا حدودى و لو بطور اشاره مورد بررسى قرار دادهايم كه مطالعه كنندگان ارجمند ميتوانند با مراجعه بآن مباحث ، بىاساس بودن علم پرستى را بپذيرند .
فقط در اينجا به بعضى از آنها فهرستوار اشاره ميكنيم :
1 علم متغيّر است و هر چيزى كه متغيّر باشد قابل پرستش نيست .
2 درجات علم بسيار بسيار گوناگون است ، از شناخت اينكه خورشيد فضا را روشن ميسازد تا شناخت همه جهان هستى ، علم است ، بنابر اين بايد به عدد افراد انسانها معبود وجود داشته باشد .
3 علم به پديدهها و جريانات كثيف و پليد نيز مانند علم به جنايت و دزدى و حقّ كشى و مقدّمات آنها كه شايد به دانستن هزاران مسأله نيازمند باشد ، علم است و نه فقط قابل پرستش نيست ، بلكه بايد از چنين علمى متنفّر بود .
4 علم به خودى خود ، يك حقيقت آگاه از خود نيست و بطريق اولى از خواستن و آزادى نيز بدور است ، اين انسان عالم و آگاه است كه بوسيله علم آگاه ميشود يا آگاهى او را مىافزايد .
5 اشخاص جاهل يا آنانكه از علمى اندك بهرهمندند نبايد چيزى را بپرستند .
ممكن است گفته شود : اين مطالب كه گفتيد بقدرى بديهى است كه احتياج به تذكّر ندارد و هيچكس علم را بآن نحو كه مطرح كرديد نمىپرستد . پاسخ اين اعتراض روشن است . آرى ، ما هم نميگوئيم : علم پرستان واقعا علم را مانند خدا پرستان مىپرستند ، ميگوئيم : كسانى كه همه عوامل و وسائل و روش درك و شناخت را جزاز اين حقيقت كه متن مشترك همه اديان حقّه يكى است ، غفلت ورزيده است .
مطلب پنجم نويسنده ميگويد : « فقط اختلاف اساسى كه ما بين علم و مذهب موجود است ، اينست كه مذهب معلومات موجوده را بدست خيالات سپرده ، علم آنها را بوسيله منطق و تجربيّات يعنى به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد » .
حقيقت اينست كه معلوم نشد مقصود نويسنده از مذهب و علم چيست ؟ كاش نويسنده نخست بر مبناى روش علمى ، اين دو موضوع ( مذهب و علم ) را بطور قانع كننده تعريف ميكرد و سپس به بيان مختصّات هر يك و تفاوت آن دو با يكديگر مىپرداخت . بنظر ميرسد مقصود نويسنده جريان مذهب در مغرب زمين و ديگر سرزمينهائى بوده است كه با داشتن مختصّاتى كه نويسنده آنها را شمرده است ، اين خاصيّت را هم كه « معلومات موجوده را بدست خيالات ميسپارد » دارا است امّا دين اسلام كه نويسنده بجهت نشو و نمايى كه در كشورهاى اسلامى داشته است ، ميبايست اطّلاعات لازم و كافى درباره آن داشته باشد ، نه تنها معلومات موجوده را بدست خيالات نميسپارد ، بلكه بدانجهت كه غوطهور شدن در خيالات خلاف واقعيّات است ، مردم را به اجتناب از آنها دعوت مىكند و با طرق گوناگون به تعقّل و تفكّر و تدبّر و تفقّه و پيشبرد شعور و بينائى دستور اكيد صادر مينمايد . من تاكنون در هيچ يك از مباحث اين 19 مجلّد از ترجمه و تفسير نهج البلاغه اينگونه خواهش و التماس اكيد نكردهام كه در اين مبحث از مطالعه كنندگان ارجمند خواهش و التماس ميكنم و تقاضاى اكيد مىنمايم كه براى اثبات اين حقيقت كه اسلام اساسىترين خدمت را به علم انجام داده است ، مراجعه فرمايند به كتابهاى :
1 تاريخ علوم پىيرروسو ترجمه آقاى حسن صفّارى .
2 علم در تاريخ جان برنال [ در كتاب مزبور ص 206 ميگويد : « اسلام از همان آغاز ، دين دانش شمرده ميشد . » و در همين كتاب ص 208 ميگويد : « بعلاوه شهرهاى اسلامى بر خلاف شهرهاى امپراطورى رم ، خود را از ما بقى جهان شرق منزوى نكرده بود . ] ترجمه آقاى اسد پور پيرانفر و آقاى كامران فانى
[ 1 ] اسلام محلّ التقاى
3 فرهنگ اسلام در اروپا زيگريد هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .
4 علم در نزد عرب و مسلمين الدومييلى ترجمه بوسيله دكتر عبد الحليم نجّار و دكتر محمّد يوسف موسى به عربى با تطبيق دكتر حسين فوزى به اصل ايتاليائى .
5 مقدّمهاى بر تاريخ علم جورج سارتن ترجمه آقاى غلامحسين صدرى افشار .
6 تمدّن اسلام و عرب گوستاو لوبون ترجمه آقاى فخر داعى گيلانى .
7 منابع تاريخ علوم اسلامى آقاى سيّد حسين نصر با همكارى ويليام چيتيك در سه مجلّد .
8 طبقات الاطبّاء و الحكماء تأليف ابو داود سليمان معروف به ابن جلجل .
9 تاريخ الحكماء من كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء تأليف جمال الدّين ابو الحسن علىّ بن يوسف القفطىّ .
10 علم از ديدگاه اسلام تأليف اينجانب محمّد تقى جعفرى .
هر انسانى محقّق با مطالعهاى حتّى در بعضى از صفحات اين كتابها ، يقين پيدا ميكند كه دين اسلام اساسىترين خدمت را در راه ترويج علم و تشويق دانشمندان و حكماء انجام داده است . در برخى از مآخذ ( هونكه ) اين جمله را خواهيد ديد كه اندلس ، قاهره ، بغداد ، تونس ، و جنديشاپور و غير ذلك مراكزى بودند كه از همه اطراف و اكناف مسلمانان و حتّى غير مسلمانان روى بآنها مىآوردند و مشغول آموزش علوم عمومى يا تخصّصى ميگشتند . حتّى در سفر حجّ كه مسلمانان براى اداى فريضه عازم مكّه ميشدند ، مدّت مسافرت را طورى تنظيم ميكردند كه در سر راه خود به مراكز علمى و فرهنگى اسلام وارد شده تا ميتوانستند استفاده كنند ، عرصه پهناورى از دنياى آنروز ميدان سياحت و مسافرتهاى علمى آنان بوده است . از سواحل خزر گرفته تا سواحل اقيانوس اطلس شاهد تكاپوى گروههايى از دانشمندان اسلامى بوده است مانند
دانش آسيائى و اروپائى بود ، بالنّتيجه اختراعات كاملا جديدى صورت گرفت كه براى تكنولوژى يونانى و رومى ناشناخته و يا دسترس ناپذير بود از جمله ميتوان مصنوعات فولادى ، كاغذ سازى ابريشمى و ظروف چينى لعابى را نام برد . اين اختراعات بنوبت خود مبناى ترقّيات بيشترى را تشكيل دادند كه موجبات تحرّك غرب و تحقّق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد . »جغرافى دانان ، مورّخان ، گياه شناسان ، جويندگان ادبيّات اقوام و ملل و غير ذلك .
جالبترين مسألهاى كه در اين تكاپو ديده ميشود ، تقواى علمى اين كاروان بزرگ علم و معرفت بوده است ، زيرا با آنكه در آن دوران ارتباطات رسانهاى وجود نداشته يا بسيار ضعيف بوده است ، دانشمندان ميتوانستند حقايقى را كه ديگران كشف كرده بودند ، بخود نسبت بدهند ، با اينحال ، امانت و تقواى علمى نميگذاشت كه آنان حقّ ديگران را ضايع كنند ، لذا « همواره نام آن كسى را كه حقيقتى را از او شنيده يا از كتابش خوانده بودند با صراحت و يا واسطهاى كه از او دريافته بودند يا بدون واسطه از خود كشف كننده حقيقت دريافت كرده بودند ، نام او را ذكر ميكردند . » مراجعه فرماييد به فرهنگ اسلام در اروپا هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .
با اينوصف نميدانم . نويسنده و امثال ايشان با چه انگيزه درباره مذهب بطور عموم چنان داورى كرده است در مباحث آينده از اين ترجمه و تفسير « رساله علم از ديدگاه اسلام » تأليف اينجانب را كه سازمان پژوهشهاى علمى و صنعتى ايران چاپ كرده است ، طرح خواهم كرد انشاء اللّه تعالى .
مطلب پنجم نويسنده ميگويد : « فقط اختلاف اساسى كه ما بين علم و مذهب موجود است ، اينست كه مذهب معلومات موجوده را بدست خيالات سپرده ، علم آنها را بوسيله منطق و تجربيّات يعنى به كمك فكر كردن كاملتر مينمايد » .
حقيقت اينست كه معلوم نشد مقصود نويسنده از مذهب و علم چيست ؟ كاش نويسنده نخست بر مبناى روش علمى ، اين دو موضوع ( مذهب و علم ) را بطور قانع كننده تعريف ميكرد و سپس به بيان مختصّات هر يك و تفاوت آن دو با يكديگر مىپرداخت . بنظر ميرسد مقصود نويسنده جريان مذهب در مغرب زمين و ديگر سرزمينهائى بوده است كه با داشتن مختصّاتى كه نويسنده آنها را شمرده است ، اين خاصيّت را هم كه « معلومات موجوده را بدست خيالات ميسپارد » دارا است امّا دين اسلام كه نويسنده بجهت نشو و نمايى كه در كشورهاى اسلامى داشته است ، ميبايست اطّلاعات لازم و كافى درباره آن داشته باشد ، نه تنها معلومات موجوده را بدست خيالات نميسپارد ، بلكه بدانجهت كه غوطهور شدن در خيالات خلاف واقعيّات است ، مردم را به اجتناب از آنها دعوت مىكند و با طرق گوناگون به تعقّل و تفكّر و تدبّر و تفقّه و پيشبرد شعور و بينائى دستور اكيد صادر مينمايد . من تاكنون در هيچ يك از مباحث اين 19 مجلّد از ترجمه و تفسير نهج البلاغه اينگونه خواهش و التماس اكيد نكردهام كه در اين مبحث از مطالعه كنندگان ارجمند خواهش و التماس ميكنم و تقاضاى اكيد مىنمايم كه براى اثبات اين حقيقت كه اسلام اساسىترين خدمت را به علم انجام داده است ، مراجعه فرمايند به كتابهاى :
1 تاريخ علوم پىيرروسو ترجمه آقاى حسن صفّارى .
2 علم در تاريخ جان برنال [ در كتاب مزبور ص 206 ميگويد : « اسلام از همان آغاز ، دين دانش شمرده ميشد . » و در همين كتاب ص 208 ميگويد : « بعلاوه شهرهاى اسلامى بر خلاف شهرهاى امپراطورى رم ، خود را از ما بقى جهان شرق منزوى نكرده بود . اسلام محلّ التقاى ] ترجمه آقاى اسد پور پيرانفر و آقاى كامران فانى
3 فرهنگ اسلام در اروپا زيگريد هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .
4 علم در نزد عرب و مسلمين الدومييلى ترجمه بوسيله دكتر عبد الحليم نجّار و دكتر محمّد يوسف موسى به عربى با تطبيق دكتر حسين فوزى به اصل ايتاليائى .
5 مقدّمهاى بر تاريخ علم جورج سارتن ترجمه آقاى غلامحسين صدرى افشار .
6 تمدّن اسلام و عرب گوستاو لوبون ترجمه آقاى فخر داعى گيلانى .
7 منابع تاريخ علوم اسلامى آقاى سيّد حسين نصر با همكارى ويليام چيتيك در سه مجلّد .
8 طبقات الاطبّاء و الحكماء تأليف ابو داود سليمان معروف به ابن جلجل .
9 تاريخ الحكماء من كتاب اخبار العلماء باخبار الحكماء تأليف جمال الدّين ابو الحسن علىّ بن يوسف القفطىّ .
10 علم از ديدگاه اسلام تأليف اينجانب محمّد تقى جعفرى .
هر انسانى محقّق با مطالعهاى حتّى در بعضى از صفحات اين كتابها ، يقين پيدا ميكند كه دين اسلام اساسىترين خدمت را در راه ترويج علم و تشويق دانشمندان و حكماء انجام داده است . در برخى از مآخذ ( هونكه ) اين جمله را خواهيد ديد كه اندلس ، قاهره ، بغداد ، تونس ، و جنديشاپور و غير ذلك مراكزى بودند كه از همه اطراف و اكناف مسلمانان و حتّى غير مسلمانان روى بآنها مىآوردند و مشغول آموزش علوم عمومى يا تخصّصى ميگشتند . حتّى در سفر حجّ كه مسلمانان براى اداى فريضه عازم مكّه ميشدند ، مدّت مسافرت را طورى تنظيم ميكردند كه در سر راه خود به مراكز علمى و فرهنگى اسلام وارد شده تا ميتوانستند استفاده كنند ، عرصه پهناورى از دنياى آنروز ميدان سياحت و مسافرتهاى علمى آنان بوده است . از سواحل خزر گرفته تا سواحل اقيانوس اطلس شاهد تكاپوى گروههايى از دانشمندان اسلامى بوده است مانند
دانش آسيائى و اروپائى بود ، بالنّتيجه اختراعات كاملا جديدى صورت گرفت كه براى تكنولوژى يونانى و رومى ناشناخته و يا دسترس ناپذير بود از جمله ميتوان مصنوعات فولادى ، كاغذ سازى ابريشمى و ظروف چينى لعابى را نام برد . اين اختراعات بنوبت خود مبناى ترقّيات بيشترى را تشكيل دادند كه موجبات تحرّك غرب و تحقّق انقلاب قرن 17 و 18 را در اين ديار فراهم آورد . »
جغرافى دانان ، مورّخان ، گياه شناسان ، جويندگان ادبيّات اقوام و ملل و غير ذلك .
جالبترين مسألهاى كه در اين تكاپو ديده ميشود ، تقواى علمى اين كاروان بزرگ علم و معرفت بوده است ، زيرا با آنكه در آن دوران ارتباطات رسانهاى وجود نداشته يا بسيار ضعيف بوده است ، دانشمندان ميتوانستند حقايقى را كه ديگران كشف كرده بودند ، بخود نسبت بدهند ، با اينحال ، امانت و تقواى علمى نميگذاشت كه آنان حقّ ديگران را ضايع كنند ، لذا « همواره نام آن كسى را كه حقيقتى را از او شنيده يا از كتابش خوانده بودند با صراحت و يا واسطهاى كه از او دريافته بودند يا بدون واسطه از خود كشف كننده حقيقت دريافت كرده بودند ، نام او را ذكر ميكردند . » مراجعه فرماييد به فرهنگ اسلام در اروپا هونكه ترجمه آقاى مرتضى رهبانى .
با اينوصف نميدانم . نويسنده و امثال ايشان با چه انگيزه درباره مذهب بطور عموم چنان داورى كرده است در مباحث آينده از اين ترجمه و تفسير « رساله علم از ديدگاه اسلام » تأليف اينجانب را كه سازمان پژوهشهاى علمى و صنعتى ايران چاپ كرده است ، طرح خواهم كرد انشاء اللّه تعالى .
مطلب ششم نويسنده ميگويد : « ظهور طبقه روحانيون نيز مانند طبقات ديگر بر حسب طبيعت خود هيئت جامعه بوده
و به مجرّد اينكه تاريخ وجود آنها را نا لازم دانسته ، ضعيف شده بخودى خود از ميان رفتهاند ، عقائد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بودهاند ، عقائد عمومى و مناسب با درجه تمدّن زمان بوده است . در ادوارى كه بشر با سادهترين قواى طبيعت هم مجبور بوده است جنگ سخت بكند تا زندگى خود را تأمين نمايد ، روحانيّون كه از كار مستقيم براى زندگى معاف بودند ، يك سلسله تكاليف لازم اجتماعى را عهدهدار بودند . » در اين عبارت ابهامى عميق وجود دارد كه بايد آنرا مورد توجّه قرار داد ، زيرا نويسنده ميگويد : « طبقه روحانيّون نيز مانند طبقات ديگر بر حسب طبيعت خود جامعه بوده . . . » همچنين ميگويد : « عقائد آنها كه خود هم مانند عموم معتقد بودهاند ، عقائد عمومى و مناسب با درجه تمدّن است . . . »
بنابر اين دو جمله ، اوّلا طبقه روحانيّت يك طبقه تحميل شده بر جامعه نيست و نيز اين طبقه نماينده مردم گذشته و عقائد پوسيده گذشتگان [ كه امروز مرتجع گفته ميشود ] نيست ، بلكه همانطور كه صريحا در دو جمله ديده ميشود اين طبقه بر حسب طبيعت خود هيئت جامعه و متناسب با درجه تمدّن تثبيت ميشود . ثانيا اينكه ميگويد : « و بمجرّد اينكه تاريخ وجود آنها را نا لازم دانسته ، ضعيف شده بخودى خود از ميان رفتهاند » بايد پرسيد مگر بوجود آمدن طبقه روحانيّون مستند به طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدّن آن نيست ، بنابر اين ، تاريخ بعنوان يك امر انتزاعى و تجريدى نميتواند آن طبقه را از بين ببرد ، بلكه بايد چنان تغيير و دگرگونى در طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدّن آن بوجود بيايد كه بتواند آن طبقه را تضعيف كرده و از ميان بردارد . از طرف ديگر بايد با يك ديد علمى به علّت يابى ضرورت وجود طبقه روحانيّون در جامعه پرداخته و ببينيم چه علّتى باعث ميشود كه طبيعت هيئت جامعه و درجه تمدّن آن ، طبقه روحانيّت را بوجود مىآورد و ضامن ادامه وجود آن ميگردد ؟ اين نكتهايست كه نويسنده ميبايست آن را با ديد علمى قانع كننده مطرح نمايد .
اگر گفته شود : مذهب وسيله دست قدرتمندان براى كوبيدن ضعفاء است چنانكه در مباحث گذشته ديديم ، پاسخ اين گفتار را صريحا با برهان روشن متذكّر شديم ، لذا نميتوان گفت : طبقه روحانيّت آلت دست قدرتمندان است و با از بين رفتن قدرتمندان و باصطلاح كلّىتر با از بين رفتن قدرت از بين خواهد رفت ، بلكه چنانكه در گذشته اشاره كرديم كه قدرتمندان در گذشته پيامبران را باين دليل كه ميخواهند قدرت در همه اشكالش را از دست آنان بگيرند و با برقرار ساختن عدالت اجتماعى ضعفاء و ناتوانان را هم از آن قدرت برخوردار بسازند ، آنان را ( قدرتمندان را ) بوسيله مذهب تخدير ميكنند ، طرد ميكردند . در داستان سبئيّون و پيامبرانى كه قدرتمندان آنانرا تهديد به وجود مبدء و معاد مينمودند ،آن قدرتمندان به پيامبران مىگفتند : ما به سخنان شما گوش نخواهيم داد ، زيرا شما ما را تخدير ميكنيد تا از ما بگيريد و به ناتوانان بدهيد . [ قرآن كه آخرين كتاب آسمانى است و عدّهاى كه آنرا بعنوان آسمانى بودن قبول ندارند ،حدّاقلّ ميدانند كه تاريخىترين كتاب مذهبى كه اسنادش به بانى آن مذهب صد در صد است ، بيش از ده مورد تصريح مىكند كه اين اعيان و اشراف و قدرتمندان ( ملأ ) بودند كه با پيامبران مبارزه ميكردند نه فقرا و اين پيامبران بودند كه حامى مستضعفان بودند و با فراعنه و طواغيت مبارزه مينمودند . ] و مولوى در تحليل علمى اين داستان ميگويد : آن قدرتمندان به پيامبران مىگفتند : اين وعد و وعيدهاى مذهبى شما
رنج را صد تو و افزون ميكند
عقل را دارو به افيون مىكند
بنابر اين ، ما بايد به بينيم علّت واقعى وجود و دوام طبقه روحانيّت در جوامع چيست ؟
علّت حقيقى وجود طبقه روحانيّت ، همان علّت ضرورت مذهب براى حيات انسانها است كه عبارتست از پاسخ عقيدتى و عملى به چهار سؤال اصلى بشرى . اين چهار سؤال عبارتند از :
1 من كيستم ؟
2 از كجا آمده ؟
3 براى چه آمدهام ؟
4 بكجا ميروم ؟
و ما ميدانيم كه هيچ متفكّر و هيچ مكتبى به غير از مذهب تاكنون نتوانسته است پاسخ اين سؤالات را بدون سفسطه بازى و مغلطه كارى به افكار بشرى عرضه نمايد . البتّه ميتوان مغزهاى بشرى را بطورى توجيه كرد كه اصلا پيرامون اين سؤالات نگردد ،چنانكه در سالهاى گذشته با آقاى پروفسور ما از نژاد چكسلواكى و ساكن آمريكا در بحثى كه داشتيم ، همين مسأله مطرح شد ، ايشان گفتند : در خيلى از كشورهاى غربى و شرقى و امريكا ، مردم بدون اينكه پاسخى باين سؤالات داشته باشند ، زندگى مىكنند .
اينجانب گفتم : آرى حتّى بدون اينكه بگذارند مغزشان به لزوم اين سؤالات متوجّه شود با كمال رضايت ميتوانند زندگى كنند ، ولى شما و ما همه ميدانيم كه شدّت قابليّت انعطاف انسان و انصراف او از واقعيّات به اندازهاى است كه حتّى ميتواند بدون خويشتن هم زندگى كند و امروزه اين شناسنامه بىسابقه « انسان جاندارى است از خود بيگانه » را ما از همان سرزمينها ميشنويم . آيا اين يك زندگى معقول است كه بشر حتّى از خويشتن اطّلاعى نداشته باشد ؟ ايشان پاسخى باين مسأله ندادند . خلاصه ،هيچ پاسخ معقولى براى سؤالات چهار گانه جز بوسيله مذهب ارائه نشده است و اينكه از مذهب سوء استفاده شده است ، همان اندازه ميتواند مذهب را مردود بسازد كه سوء استفاده از علم ، هنر ، پول ، سياست ، حقوق و اخلاق و ديگر وسائل ضرورى حيات انسانها .
مذهب مسير حيات انسانها را در فرمول اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ رَاجِعُونَ مشخّص ميسازد و اين روحانيّت است كه در مرزهاى طبيعت و ماوراى طبيعت رسالت پيامبران را در دو منطقه اعتقادات و عمل و انديشه تفسير و توجيه نموده و مردم را آماده پيروى از آنان مينمايند . بعضى از نويسندگان ميگويند : بشر امروز بدون مذهب زندگى ميكند و بدون اينكه مبدء و معادى را بپذيرد ، با كمال رضايت از زندگى خود حركت مىكند .
ميگوئيم : آرى ، همين طور است ، ولى چنانكه در پاسخ مشابه اين سؤال در بالا گفتيم ، اكثريّت اسف انگيز بشر از قديميترين تواريخ تا دوران حاضر بدون شناخت خويشتن ، از زندگى رضايت داشته است ، حتما ميدانيد كه شماره بسيار بسيار فراوانى از انسانها از زندگى بردگى رضايت داشتهاند ، آيا اينگونه رضايتها دليل آن است كه بشر كه رضايت به زندگى بدون مذهب ميدهد زندگى معقولى را پيش گرفته است ؟ بلى ، از يك جهت ميتوان گفت : بشر هرگز بدون گرايشهاى مذهبى زندگى نمىكند ، نهايت امر اشكال موضوعات مذهبى متفاوت است . بعنوان مثال :
بشر ميتواند قهرمانان ملّى خود را مانند خدايان بپرستد . بشر ميتواند نژاد پرستى را تا حدّ خدا پرستى ارتقاء بدهد . و همين بشر ميتواند امتيازاتى را كه مانند مقام و قدرت بدست ميآورد بپرستد . او ميتواند مفاهيمى مانند انسان و انسانيّت را بقدرى تجريد نموده و به درجهاى از مطلق برساند كه بقول بعضى از متفكّران آن مفاهيم را به درجه خدائى برساند و با اين تجريدها و مطلق سازىها گرايش مذهبى خود را اشباع نمايد . 59 ، 63 و ليصدق رائد أهله ، و ليجمع شمله ، و ليحضر ذهنه ، فلقد فلق لكم الأمر فلق الخرزة ، و قرفه قرف الصّمغة ( و هر طلايهدارى بايد به پيروان خود راست بگويد ، و پراكندگى آنانرا [ يا خود را ]جمع كند و قواى مغزى خود را تمركز بخشد . آن شخص ربّانى حقيقت امر را براى شما مانند مهره شكافت ، و مانند گرفتن صمغ از درخت ، چيزى از دين را فروگذار نكرد . )
هر طلايه دارى بايد به كسانى كه تكيه بر او نمودهاند ، راست بگويد و حواسّ و قواى مغزى خود را متمركز بسازد .
كسى كه پيشتازى و رهبرى قومى را بعهده ميگيرد ، مانند كسى است كه جلوتر از قافله براه مىافتد و ميرود براى قافلهاى كه خود عضوى از آنست ، جاى نشستن و استراحت مناسبى از جهت آب و سبزه و سايه و ديگر امور مورد نياز را پيدا كند . اين رائد ( پيشتاز و طلايهدار ) هرگونه محلّى را براى نشستن و استراحت قافله انتخاب كند ،در حقيقت براى خود نيز انتخاب كرده است ، زيرا چنانكه گفتيم ، خود نيز عضوى از آن قافله است ، سود و زيان قافله قطعا سود و زيان او نيز ميباشد ، بهمين جهت است كه اين جمله بعنوان يك قانون ثابت در حركتهاى دسته جمعى تلقّى شده است كه الرّائد لا يكذب أهله ( طلايهدار و مأمور پيدا كردن محلّ براى نشستن و استراحت كاروان نبايد به مردمى كه خود يكى از آنها است دروغ بگويد . ) آيا براستى قدرتمندانى كه جمعى از انسانها را زير سيطره خود دارند ، اين قانون را شنيدهاند ؟ و اگر شنيدهاند ، آيا آنرا پذيرفتهاند ؟ باين معنى كه آيا آن قدرتمندان ميدانند كه هر انديشه و حكم و عملى كه درباره افراد جامعه زير سيطره خود انجام ميدهند ،خود نيز محكوم بهمان انديشه و حكم و عمل ميباشند شايد بتوان گفت : اگر آن مقامات ميدانستند كه
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
بر من است امروز و فردا بروى است
خون همچون من كسى ضايع كى است
اگر آنان ميدانستند كه چنانكه سير كنندگان خود مورد سيرند ، و نابخردانى كه بر جراحتهاى مردم مىخندند ، به جراحت خود آنان نيز خواهند خنديد ، و آنانكه مردم را گرياندهاند ، خودشان نيز خواهند گريست ، اگر ميدانستند باصطلاح ادبيّات محلّى دير و زود دارد ولى سوخت و سوز ندارد ، قطعا تاريخ بشرى دگرگون مىگشت . ولى بديهى است كه آن تخدير و مستى را كه قدرت ، [ حتّى گاهى خيال قدرت ] در انسان ايجاد ميكند ، از هيچ شرابى ساخته نيست .
امير المؤمنين عليه السّلام فرياد ميزند : اگر دلتان به خودتان ميسوزد ، اگر واقعا موجوديّت خودتان براى خودتان مطرح است بياييد به زير دستان و بهيچ كس دروغ نگوئيد ، زيرا موج آن دروغ بحكم روح انسانى كنفس واحده است شما را هم در خود فرو خواهد برد . در جمله و ليجمع شمله دو احتمال وجود دارد :
احتمال يكم اينكه مقصود جمع پراكندگىهاى خود پيشتاز و رهبر باشد ،بنابر اين احتمال ، امير المؤمنين عليه السّلام از پيشتازان ميخواهد كه نخست ابعاد و نيروهاى خود را جمع و هماهنگ نمايند و طورى آنها را رها نكنند كه متفرّق و متشتّت شوند و در نتيجه شخصيّت خود آنان پر از تضادّ و تزاحم ابعاد و نيروها باشد .
احتمال دوم اينكه مقصود لزوم جمع كردن پراكندگىهاى اهل خود ( رعيّت و مردمى كه دنبالهرو او هستند ، ) ميباشد . البتّه هر دو احتمال در جمله فوق معقول است . سپس امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : « قواى مغزى خود را تمركز بخشد » مديريّت صحيح در جامعه انسانى ، اگر چه آن جامعه از افراد محدودى تشكيل يافته باشد ، با درك و دريافتها و معلومات سطحى و اندك امكان پذير نيست .
شخص يا اشخاصى كه مديريّت يك جمعى را مىپذيرند ، در حقيقت خواه بزبان بياورند و خواه نياورند ، ادّعا مىكنند كه ما حقيقت افراد آن جمع را يك بيك و كيفيّت حاصله از اجتماعشان را در يك نظام مىشناسيم يعنى من كه مدير اين جمعم همه ابعاد و استعدادهاى اجزاء مجموعهاى را كه اداره آنرا بعهده گرفتهام چه در موقعيّتهاى اوّليّه و چه در موقعيّتهاى اثر پذيرى از علّت ، ميشناسيم .
براى چنين ادّعائى اگر معقول باشد ، جمع كردن و تمركز دادن تمامى قواى مغزى ضرورت دارد ،كه يكى از آن قواى مغزى هم اينست كه اگر مدير احساس كند كه موردى را نميداند و احتمالا ديگرى يا ديگران ميدانند ، با آنان به مشورت بنشيند و بوسيله علاقه به استبداد ،خود و مجموعه متشكّل را به نابودى نكشاند .
نيز اين قانون را بداند و مورد عمل قرار بدهد كه ذهن آدمى در هر حال و با هر گونه شرائط آماده درك همه چيز نيست ، لذا هنگاميكه يك مدير خردمند و با وجدان روياروى مسألهاى مربوط به مجموعه مورد مديريّتش قرار ميگيرد ، تا آخرين درجه بايد بكوشد و از نيروهاى ابتكارى و فكرى و عقلى خود استفاده كند و به استعداد و نبوغ خود مغرور نگردد كه چه بسا خسارات غرور و خودخواهى تا نابودى مجموعه تحت مديريّت و خود مدير پيش ميرود .
بياييد اى مردم ، در شخصيّت ربّانى رهبرتان ( علىّ بن ابيطالب ) بينديشيد . اين شخص ربّانى با جدّيّت تمام و با اخلاص كامل و با آگاهى همه جانبه ، حقائق را براى شما آشكار كرده است . او در رسالت خود كه بيان و تفسير همه معارف اسلامى انسان ساز است ، كوتاهى نميورزد .
فأين تذهبون ( آخر كجا مىرويد ) اصلا ميدانيد چه ميكنيد و چه هدفى را انتخاب كردهايد ؟ اگر براى من همه حقايق تعليم نشده بود نميگفتم :
سلونى قبل ان تفقدونى ( از من بپرسيد پيش از آنكه مرا گم كنيد . ) و بگرديد و نيابيد . و نميگفتم :
و أنا على بيّنة من ربّى ( و من بر مبناى دليلى روشن از پروردگارم حركت مىكنم . ) و نميگفتم :
ما شككت فى الحقّ مداريته ( من از آنهنگام كه حق بمن ارائه شده است در دريافت و عمل بهيچ حقّى شكّ نداشتهام . ) 64 ، 88 فعند ذلك أخذ الباطل مآخذه ، و ركب الجهل مراكبه ، و عظمت الطّاغية ،و قلّت الدّاعية ، وصال الدّهر صيال السّبع العقور ، و هدر فنيق الباطل بعد كظوم ، و تواخى النّاس على الفجور ، و تهاجروا على الدّين ، و تحابّوا على الكذب ، و تباغضوا على الصّدق . فإذا كان ذلك كان الولد غيظا و المطر قيظا و تفيض اللّئام فيضا و تغيض الكرام غيضا ، و كان أهل ذلك الزّمان ذئابا ، و سلاطينه سباعا و أوساطه أكّالا و فقرائه أمواتا ، و غار الصّدق و فاض الكذب و استعملت المودّة باللّسان ، و تشاجر النّاس بالقلوب و صار الفسوق نسبا و العفاف عجبا و لبس الإسلام لبس الفرو مقلوبا ( در اينموقع [ گم شدن در ميان راههاى منحرف ] است كه باطل مبانى خود را گرفت ، و جهل به مركبهاى خود سوار شد ، و طغيان و طغيانگر بزرگ ، و دعوت كننده بطرف حقّ اندك ، و روزگار مانند حيوان درنده حمله نمود ، شتر باطل پس از خاموشى فرياد بر آورد و مردم براى انجام گناهان زشت دست بهم دادند و بجهت داشتن دين و تقيّد بآن از يكديگر هجرت نمودند [ يعنى از انسان متديّن فرار كردند ] و بيكديگر بر مبناى دروغ محبّت ورزيدند ، و بجهت داشتن صدق و تقيّد بآن [ يعنى با انسان صادق ] عداوت نمودند .
در چنين موقعى است كه فرزند موجب ناراحتى شديد ، و باران موجب حرارت مخلّ هوا ميگردد ، در اين هنگام بر مردم پست افزوده ميشود و از انسانهاى با كرامت ميكاهد ، و مردم آنزمان گرگهائى ميشوند و سلاطينشان درندگان و مردم متوسّط طعمههاى آن درندگان ، و فقراى آنان مانند مردگانى ميشوند . صدق محو ميگردد ، و كذب بجريان مىافتد ، مردم آن زمان محبّت را در زبان بكار ميبرند ، در حاليكه در دلها با يكديگر خصومت ميورزند ، فسق و فجور نسب ميشود و پاكدامنى موجب شگفتى و دين اسلام مانند پوستين وارونه پوشيده ميشود . )
در آن هنگام كه باطل در جامعه جاى پائى براى خود پيدا كند ،
همه چيز از قانون واصل خود منحرف ميگردد و سقوط جامعه فرا ميرسد .مقتضاى ارتباط و پيوستگى اصول و قوانين انسانى بيكديگر شبيه بهمان پيوستگى و ارتباط است كه در ميان اجزاء جهان هستى مىبينيم . يعنى چنانكه
بهر جزئى ز كلّ كان نيست گردد
كلّ اندر دم ز امكان نيست گردد
جهان چون خطّ و خال و چشم و ابروست
كه هر چيزى بجاى خويش نيكوست
اگر يك ذرّه را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى
شيخ محمود شبسترى همچنين ميان خود افراد انسانى با اينكه ممكن است شديدترين جدائى ما بين دو انسان وجود داشته باشد ، بالاخره در قانون حاكم بر همه آنان ، نوعى ارتباط و پيوستگى وجود دارد كه آنان را بيكديگر مىپيوندد . اين پيوستگى در سرايت زشتىها و انحرافات از انسانى بانسان معمولى ديگر كاملا ديگر روشن است . متأسّفانه از اين جهت انسان شبيه به حيوان است
نمىبينى كه گاوى در علفزار
بيالايد همه گاوان ده را
و بقول ابو العتاهية :
لن يصلح النّاس و أنت فاسد
هيهات ما أبعد ما تكابد
( ماداميكه تو فاسد هستى هرگز مردم صالح نخواهند گشت [ و اگر چنين فكرى بسرت بزند و يا در صدد آن باشى كه فساد يك فرد ضررى به صلاح جامعه وارد نياورد ] هيهات كه كوشش بيهودهاى را مرتكب ميشوى . ) همچنين اگر در يك جامعه يكى از اصول و قوانين زير پا گذاشته شد ، بقيّه آنها نيز در معرض زوال و فنا قرار خواهد گرفت وقتى كه در يك جامعه وجدان كار از فعّاليّت بيفتد ، قطعى است كه ديگر وجدانها هم مانند وجدان زندگى اجتماعى ، وجدان اخلاقى ، وجدان آگاه ، وجدان مديريّت ، وجدان سياسى ، وجدان قضائى از فعّاليّت منطقى خود متوقّف ميشود و از كار مىافتد .
دليل اين ارتباط و پيوستگى ، همان اتّصال شئون مادّى و معنوى انسانها بيكديگر است . در همين مثالى كه زديم اين اتّصال را بررسى ميكنيم : جامعهاى كه وجدان كار در آن از كار افتاده است ، بدانجهت كه در چنين فرضى روى كارهايى كه بايد انجام بگيرد ، چه كارهاى فكرى و چه كارهاى عضلانى ، هيچ تضمينى نيست ، يعنى كمّيّت و كيفيّت هر دو نوع كار در معرض اختلال است ، در نتيجه وجدان زندگى اجتماعى كه بر واقعيّتها تكيه مىكند ، يعنى بر اصل تحقّق صحيح كار خود را استوار ميداند ، با احساس تخلّف اصل مزبور از فعّاليّت مىافتد ، نتيجهاى كه سقوط وجدان زندگى اجتماعى از فعّاليّت ، بوجود مى آورد ، اختلالات اخلاقى است كه ناشى از نقض تعهّدها ، دروغها ، رشوه خوارىها ، ميگردد و سقوط وجدان اخلاقى از فعّاليّت را ببار مىآورد . سقوط وجدان اخلاقى از اهمّيّت و ضرورت آگاهىها مي كاهد ، زيرا تحصيل آگاهىهاى همه جانبه براى ارضاى وجدان كار و وجدان زندگى اجتماعى و وجدان اخلاقى است ، و هنگاميكه اين وجدانها مختلّ و از فعّاليّت ساقط گشت آگاهى نه تنها فايدهاى ندارد ، بلكه ممكن است موجب زجر و شكنجه هم بوده باشد .
بديهى است كه پس از ورود اختلالات در وجدانهاى مزبور ، وجدانهاى ديگر مانند وجدان مديريّت ، وجدان سياسى ، وجدان قضائى ، وجدان هنرى . . . و همه وجدانهاى ديگر مختلّ و از كار مىافتند .
اكنون ارتباطات زنجيرهاى سقوط ارزشها و اصول عالى انسانى را در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام بررسى مىكنيم وقتى كه باطل براى خود جاى پا پيدا كرد حقّ و وجدان حقّ گرايى و حقّ يابى و حقّ جوئى از فعّاليّت افتاد : نادانى يكّه تاز ميدان اجتماع ميشود ، علم و معرفت ارزش و فروغ خود رااز دست ميدهد . اگر چه صدق و اخلاص ابو العلاى معرّى در گفتارش كاملا مورد ترديد است ، بلكه در مواردى فراوان خودنمائى او با ابراز خلاف واقعيّات ثابت شده است ولى مضامين ابياتى كه ذيلا نقل ميشود ، حاكى از جريانات جبرى حاكميّت جهل در يك جامعه ميباشد . ابيات زير به او نسبت داده شده است :
1 فلمّا رأيت الجهل فى النّاس فاشيا
تجاهلت حتّى ظنّ أنّى جاهل
2 إذا وصف الطّائىّ بالبخل مادر
و عيّر قسّا بالفحاحة باقل
3 و قال السّها للشّمس أنت خفيّة
و قال الدّجى للصّبح لونك حائل
4 و طاولت الأرض السّماء سفاهة
و فاخرت الشّهب الحصى و الجنادل
5 إذا فات عضدى ما تأسّف منكبى
و إن بان زندى ما بكته الأنامل
1 وقتى كه ديدم جهل در ميان مردم رواج پيدا كرده است ، من هم خود را به نادانى زدم بطوريكه گمان كردند من هم مانند آنان جاهلم 2 در آن هنگام كه مادر ( بخيلترين فرد در نژاد عرب ) حاتم طائى را با بخل توصيف نمايد و باقل ( احمقترين فرد در نژاد عرب ) قسّ بن ساعده ايادى حكيم معروف عرب را به احمقى معيوبش كند 3 ستاره كوچك سها بآفتاب بگويد : تو مخفى ( ناپيدا ) هستى و تاريكى شب به بامداد روشن بگويد رنگ تو تاريك كننده است 4 و زمين از روى حماقت بآسمان گردنكشى نمايد و شنها و سنگها به ستارههاى پر نور افتخار كنند 5 در اين موقع اگر بازويم از بين برود شانهام بآن تأسّف نميخورد ، و اگر بند دستم جدا شود ، سر انگشتانم بآن نميگريد .
طغيان و طغيانگر با عظمت جلوه ميكند ، مردم با ديده عظمت به طاغوتها و طاغوتيان مىنگرند . آنان ادّعاى قهرمان بودن خود را بر در و ديوار جامعه ترسيم مىكنند و مردم ساده لوح و ضعيف النّفس جامعه هم ادّعاى آنان را مىپذيرند .
دعوت كنندگان به حقّ و حقيقت كم ميشوند ولى كاملا از بين نميروند ، كم ميشوند ، زيرا وقتى كه فرياد حقّ طلبانه شنونده و گيرندهاى نداشته باشد ، انسانهاى حقّ طلب مانند حجر بن عدى ، صيفى بن فسيل الشّيبانى ، قبيصة بن ضبيعة العبدى ،محرز بن شهاب المنقرى ، كدام بن حيّان العنزى ، عبد الرّحمن بن الحسّان العنزى در ميان مردم خود كامه جامعه كه از پيشتازان خود كامهترى تبعيّت مىكنند ، غريب و بيگانه تلقّى ميشوند و تدريجا مزاحم منافع خود كامگان جلوه مينمايند و در نتيجه از روى زمين محو ميشوند .
روزگار با چنگال و دندان بر انسانهاى شريف و صاحبان كرامت و حيثيّت حمله ميبرد . باطل پس از خاموشى و سكوت نعرهها بر مىآورد و خود نمائى ميكند ، و خود را با اشكال جالب براى مردم مطرح مينمايد .
مردم براى فسق و فجور هماهنگىها نمايند ، گوئى ضرورت حياتى ايجاب كرده است كه عفّت و حكمت و عدالت و شجاعت و تقوى را كنار بگذارند و زندگى خود را با معاصى و كثافتها بيالايند اين هم يك نتيجه طبيعى انصراف از راه حقّ و حقيقت است كه همه نيروهاى مردم را صرف معاصى و كثافتكاريها مىنمايد .
از كسانى كه دين دارند فرار ميكنند ، شگفتا ، بشر در آنموقع كه از سالكان طريق حقّ رويگردان ميشود ، چگونه مىانديشد و چه روئى پيدا مىكند و پاسخ وجدانش را چگونه ميدهد براستى ، چنين اشخاصى چگونه از مشاهده عظمتها ناراحت ميشوند و متنفّر ميگردند ؟ آرى من هم در دوران گذشته و در آغاز جوانى هر وقت كه مىشنيدم اشخاصى پيدا ميشوند كه از علم و معرفت و صفات حميده انسانى و مكارم اخلاق احساس ناراحتى مىكنند ، بهيچ وجه باور نميكردم و گوينده چنين سخنى را متّهم ميساختم ، تا اينكه با مشاهدات روزگار و گذشت ساليان ، با كمال روشنى خفّاش صفتانى را ديدم كه اصلا كارى جز فرار از نور و رقص در تاريكى ندارند ، مخصوصا اگر خرمن خود را آتش زده و خاكستر كرده باشند .
زانكه هر بدبخت خرمن سوخته
مىنخواهد شمع كس افروخته
هر چه فرياد بزنى ، التماس كنى كه
رو كمالى را بدست آور تو هم
كز كمال ديگران نفتى به غم
همين فرياد و التماس و توصيه و استدلال و استشهاد آنان را بد گمانتر و به ارزشهاى والاى انسانى نادانتر و به هتك حرمت اصول « حيات معقول » جسورتر ميسازد .محبّتها بر پايه كذب استوار ميشود و راستگوئىها و راست كرداريها انگيزه و مبناى عداوت ميگردد . نتايج اين نابكاريها ، گرفتاريها و نابكاريهاى ديگريست كه جامعه را فرا ميگيرد .
داشتن فرزند موجب ناراحتى شديد ميشود ، زيرا بديهى است كه در چنان محيطهائى ، تعليم و تربيت فرزندان بسيار دشوار ميگردد ، آينده فرزندان تاريك و تكليف پدران درباره آنان مشقّت بار ميشود ، لذا همواره پدران دلسوز در غصّه و اندوه دائمى براى فرزندانشان بسر ميبرند .
آنچه كه مانند باران باعث رحمت است ، يا قطع ميگردد و يا خود اسباب ضرر ميشود .بر عدد مرد پست افزوده ميشود ، پليديها و پستىها جامعه را فرا ميگيرد ، تعليم و تربيت براى متّصف ساختن انسان به اخلاق عاليه و آراستن روح با زيبائىهاى معقول و وجدان حساس و خرد و محبّتهاى اصيل از بين ميرود ، بلكه مردم بر ضدّ اين امور سازنده تحريك و تشويق ميشوند ، تبليغات بجاى تهذيب انسانها وظيفهاى جز مسموم كردن جانهاى آدميان براى خود احساس نميكند . طبيعى است كه در اين هنگام انسانهاى با كرامت و با حيثيّت و شرافت تدريجا به گوشهها خزيده و رهسپار زير خاك ميشوند و چنانكه در بعضى احاديث آمده است وجود يك انسان با ايمان حقيقى مانند كبريت احمر ( جوهر ناياب ) ميگردد .
در چنين روزگارى است كه انسانها مطابق گفته امثال توماس هابس گرگ همديگر ميشوند و سلاطين و گردانندگانشان درندگانى خونخوار . ميتوان گفت :اگر انسانها با قرار گرفتن در وضعى كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات مورد تفسير فرمودهاند ، از انسانيّت استعفاء بدهند ، حيوانات وحشى مانند گرگ و پلنگ از استخدام آنان در حوزه نوع خود امتناع خواهند كرد ، زيرا گمان نميرود گرگ اگربفهمد دريدن حيوان بسيار درد آور است ، باز ميش را بدرد ، گرگ مطابق طبيعت خود كه همه موجوديّت او را تحت تأثير قرار داده است رفتار مىكند ، آيا همه موجوديّت انسان هم مانند گرگ است ؟ آيا او عقل ندارد ؟ آيا او وجدان ندارد ؟ آيا او احساس و عاطفه ندارد ؟ آيا نمىفهمد درد كشيدن سخت است ؟ آيا نميداند جان براى جاندار بسيار شيرين است ؟ آرى ، انسان تبهكار با اينكه همه اينها را ميداند ، باز همنوع خود را مىدرد لذا بايد گفت : اگر منظور توماس هابس از انسان گرگ انسان است ، همين انسانهائى هستند كه عقل و وجدان و احساس و عاطفه را از دست دادهاند ، قطعى است كه توماس هابس از گروه مردم خوش بين بوده است كه انسان بىشرمتر از گرگ وقيحتر از اين حيوان را گرگ ناميده و اهانت غير قابل اغماض به گرگ نموده است .
ممكن است گفته شود : امير المؤمنين عليه السّلام درباره آن انسانها تعبير گرگ فرموده است . پاسخ اين اعتراض كاملا روشن است ، زيرا متن معمولى انسانها كه اكثريّت را تشكيل ميدهند ، در شقاوت و پليدى به درجه پستتر از گرگ نميرسند و آن حضرت متن معمولى انسانها را فرموده است ، لذا مىبينيم بعدا ميفرمايد : مردم متوسّط آن روزگار طعمه درندگان ميباشند كه سلاطين و زمامدارانشان هستند ، و با ملاحظه نبودن ارشاد و تعليم و تربيت ، خود همان مردم متوسّط هم حالت آدم خوارى پيدا ميكنند ، ولى نه از روى شقاوت و پليدى وقيحانهاى كه سلاطين و زمامدارانشان دارا ميباشند ، بلكه زندگى طبيعى آنان چنان اقتضاء مىكند كه براى نگهدارى خويشتن از زوال و فنا ، سودجوئى را اساسىترين هدف بدانند ، مخصوصا بدانجهت كه دائما در معرض گرفتارى در چنگال قدرتمندان جامعه خود ميباشند .
فقراى آن روزگار مردگانى بيش نيستند ، البتّه مقصود از فقراء فقط ناتوانان مالى نيستند ، بلكه هر گونه بينوائى و ضعف ميتواند حيات آدمى را مختلّ بسازد هنگاميكه حقّ يك انسان پايمال ميشود ، در حقيقت پايمال كننده آن حقّ ، مرگى را بسراغ آن انسان فرستاده است .
در چنين روزگارى است كه صدق و صفا فروكش مىكند و از ارزش مىافتدو دروغ و رياكارى جامعه را در خود فرو ميبرد ، چه دروغهاى مستقيم مانند دروغگوئى صريح و چه دروغهاى غير مستقيم ، مانند اشغال يك مقام بدون داشتن صلاحيّت ،بدست آوردن ثروت با يغماگريها ، ايجاد تقاضاهاى مصنوعى براى عرضه كالاى فكرى يا مادّى ناشايسته خويشتن . . . اين تعميم براى دروغ پاسخگوى آن اعتراض است كه ممكن است بنظر بيايد و آن اعتراض اينست كه ما امروزه در دنيا جوامعى سراغ داريم كه افراد آن هرگز دروغ نميگويند ، يا اكثريّت قريب باتّفاق آن جوامع دروغ بر زبان نميآورند .
يكى ديگر از مختصّات آن روزگار قربان و صدقه رفتن مردم بيكديگر در زبان و قربان و صدقه كردن يكديگر در زير پاى آمال و تمنّيات خود كلمه محبّت در زبانها چنان رائج است كه گوئى : مردم هر نفسى كه فرو ميبرند براى استمداد از محبّت است و چون نفس را بر مىآورند ، نسيمى عطر آگين از محبّت را در پيرامون خود مىافشانند .
امّا دلهاى آنان در تب و تاب خود محورىها كه همه انسانهاى ديگر را وسائل ناآگاه تلقّى مىكند ميسوزد و ميگدازد اهمّيّت وارد كردن انسانها از دروازه هستى باين دنيا چنان از بين ميرود كه گوئى در يك بيابان يك عدد شن را از اينطرف بآنطرف منتقل نموده باشند نتيجه چنين بىارزشى انسان ، كشتارهاى ميليونى است كه اگر كسى درباره آن سؤالى كند ، فورا اين پاسخ را ميشنود كه مگر اين موجود [ كه خود را از روى خودخواهى انسان ناميده است ، ] با محاسبه و بر مبناى اصل و ارزش بدنيا آمده بود كه با محاسبه و بر مبناى اصل و ارزش از دنيا برود يك نتيجه طبيعى ديگر براى فرو ريختن بنياد اصول ارزشها ، باعث تعجّب بودن پاكدامنى است ، ارواح عالميان به فدايت اى امير المؤمنين ، همانطور كه به فرزند عزيزت فرمودى : عمر مباركت مانند ديگر انسانها محدود بوده است ،ولى بشريّت را با آن مغز و روان مهذّب و رشد يافتهات چنان شناختهاى كه گويى از آغاز زندگى انسان بر روى زمين تا زندگى آخرين انسان با مردم بوده و همه ماهيّت و مختصّات آنان را بدست آوردهاى .
امروزه شما ميتوانيد اين حقائق را كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده در خيلى از جوامع دنيا با ادّعاى تكامل و پيشرفتى كه دارند مشاهده كنيد . در اين روزگار است كه اسلام مانند پوستين وارونه پوشيده ميشود .
الصّلوة و السّلام عليك يا أبا الحسن يا أمير المؤمنين .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱۸