google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
100-120 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱۰5 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

105 و من خطبة له عليه السلام

الرسول الكريم

حتّى بعث اللّه محمّدا ، صلّى اللّه عليه و آله ، شهيدا ، و بشيرا ،و نذيرا 3 ، خير البريّة طفلا 4 ، و أنجبها كهلا 5 ، و أطهر المطهّرين شيمة 6 ، و أجود المستمطرين ديمة 7

بنو امية

فما احلولت لكم الدّنيا في لذّتها 8 ، و لا تمكّنتم من رضاع أخلافها 9 إلاّ من بعد ما صادفتموها 10 جائلا خطامها 11 ، قلقا وضينها 12 ،قد صار حرامها عند أقوام بمنزلة السّدر المخضود 13 ، و حلالها بعيدا غير موجود 14 ، و صادفتموها ، و اللّه ، ظلاّ ممدودا إلى أجل معدود 15 .

فالأرض لكم شاغرة 16 ، و أيديكم فيها مبسوطة 17 ، و أيدي القادة عنكم مكفوفة 18 ، و سيوفكم عليهم مسلّطة 19 ، و سيوفهم عنكم مقبوضة 20 .

ألا و إنّ لكلّ دم ثائرا 21 ، و لكلّ حقّ طالبا 22 . و إنّ الثّائر في دمائنا كالحاكم في حقّ نفسه 23 ، و هو اللّه الّذي لا يعجزه من طلب 24 ، و لايفوته من هرب 25 . فأقسم باللّه ، يا بني أميّة ، عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم 26 ألا إنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه 27 ألا إنّ أسمع الأسماع ما وعى التّذكير و قبله 28 وعظ الناس 29 أيّها النّاس ، استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متّعظ 30 ، و امتاحوا من صفو عين قد روّقت من الكدر 31 .

عباد اللّه ، لا تركنوا إلى جهالتكم 32 ، و لا تنقادوا لأهوائكم 33 ، فإنّ النّازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار 34 ، ينقل الرّدى على ظهره من موضع إلى موضع 35 ، لرأي يحدثه بعد رأي 36 ، يريد أن يلصق ما لا يلتصق 37 ، و يقرّب ما لا يتقارب 38 فاللّه اللّه أن تشكوا إلى من لا يشكي شجوكم 39 ، و لا ينقض برأيه ما قد أبرم لكم 40 إنّه ليس على الإمام إلاّ ما حمّل من أمر ربّه 41 : الإبلاغ في الموعظة 42 ،و الاجتهاد في النّصيحة 43 ، و الإحياء للسّنّة 44 ، و إقامة الحدود على مستحقّيها 45 ،و إصدار السّهمان على أهلها 46 . فبادروا العلم من قبل تصويح نبته 47 ، و من قبل أن تشغلوا بأنفسكم عن مستثار العلم من عند أهله 48 ، و انهوا عن المنكر و تناهوا عنه 49 ، فإنّما أمرتم بالنّهي بعد التّناهي 50

ترجمه خطبه صد و پنجم

و از خطبه ‏ايست از آن حضرت 1 درباره بعضى از صفات پيامبر اكرم و تهديد بنى اميّه و موعظه مردم 2 تا اينكه خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده مبعوث فرمود 3 . پيامبرى كه در دوران طفلى بهترين مردم 4 و در دوران بزرگسالى نجيب‏ترين مردم 5 و از حيث اخلاق پاكترين پاكان 6 و از حيث عطا سخى‏ترين اشخاصى بود كه مورد توقّع جود و احسان بوده‏اند 7 .

تفسير عمومى خطبه صد و پنجم

3 ، 7 حتّى بعث اللّه محمّدا صلّى اللّه عليه و آله شهيدا و بشيرا و نذيرا ، خير البريّة طفلا ، و أنجبها كهلا و أطهر المطهّرين شيمة و أجود المستمطرين ديمة ( تا اينكه خداوند متعال محمّد صلّى اللّه عليه و آله را شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده مبعوث فرمود پيامبرى كه در دوران طفلى بهترين مردمان و در دوران بزرگسالى نجيب‏ترين آنان و از حيث اخلاق پاكترين پاكان ، و از حيث عطا سخى‏ترين آنان بوده است . )

پيامبر اسلام براى همه انسانها شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده مبعوث شده است .

جمله اوّل اشاره است به آيه مباركه :

يا أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذيراً . وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً . [ الاحزاب آيات 45 و 46]( اى پيامبر ، ما ترا شاهد و بشارت دهنده و تهديد كننده فرستاديم . و ترا دعوت كننده بسوى خدا و چراغ فروزان و روشنگر قرار داديم [ فرستاديم ] . ) صفت شاهد بودن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در مواردى ديگر از آيات قرآنى آمده است ، از آنجمله الفتح آيه 8 و المزّمّل آيه 15 .

همچنين دو صفت مبشّر ( بشارت دهنده بودن ) و نذير ( تهديد كننده ) بودن آن رسول اعظم در مواردى از قرآن آمده است ، از آنجمله المائده آيه 19 و الأعراف آيه 188 و البقره آيه 119 و سبأ آيه 28 و فاطر آيه 24 و فصّلت آيه 4 و الإسراء آيه 105 و الفرقان آيه 56 . در آياتى از قرآن مجيد كلمه شهيد درباره پيامبر اكرم و شهداء درباره امّت اسلامى آمده است از آنجمله :

وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُمْ أُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ وَ يَكُونَ الرَّسُولُ عَلَيْكُمْ شَهِيداً . [ البقره آيه 143] ( و همچنين شما [ امّت اسلامى ] را امّتى وسط [ معتدل ] قرار داديم تا شهداء بر مردم باشيد و پيامبر هم شاهد بر شما باشد . ) و النّساء آيه 79 و الحجّ آيه 78 .

با نظر به مجموع آيات و ديگر منابع اسلامى ميتوان گفت مقصود از شهادت امّت اسلامى به ديگر امّتها ، الگو و مبنا بودن اين امّت بر همه آن امم است كه در افراط يا تفريط غوطه‏ورند و منظور از شاهد و شهيد بودن پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هم ممكن است بمعناى الگو و مبنا بودن آن حضرت به امّت اسلامى باشد كه بايد همه عقائد و اعمال و حركات و سكنات و گفتار و انديشه‏هاى آنان بر آن الگو و مبنا استوار باشد و ممكن است بمعناى آگاه و مطلع از عقائد و اعمال و حركات و سكنات و گفتار و انديشه‏ هاى امّت اسلامى بوده باشد ،يعنى برخى از آيات ، معناى اوّلى و بعضى از آيات ديگر معناى دوم را متذكّر ميشود .

آن حضرت بشارت دهنده است به عنايات و الطاف پروردگارى به بندگانش كه اگر اطاعتش كنند و سرمايه ‏هاى بسيار پرارزش خود را در راه تحصيل رشد وكمال بكار بيندازند ، در سراى آخرت كه زوال و فنا راهى بآن ندارد مشمول آن عنايات و الطاف خواهند بود ، و آن حضرت تهديد كننده است براى كسانيكه از اوامر خداوند سرپيچى ميكنند و دستورات او را ناديده مى‏گيرند و در نتيجه سرمايه‏هاى پرارزش خود را به تباهى مى‏ كشند .

آدمى در تحرّك بسوى عظمتها بهر دو نوع تبليغ نيازمند است : تبليغ تبشيرى و تبليغ انذارى و منشأ ضرورت اين دو نوع تبليغ بسيار واضح است ، زيرا حركت در مسير رشد و كمال و مسابقه و تكاپو در ميدان رسيدن به خيرات امتيازاتى را نصيب انسان ميكند كه فوق توصيف و شمارش است و اگر يك انسان عظمت آن امتيازات را دريابد ، در حقيقت اساسى‏ترين عامل حركت در مسير مزبور را بدست آورده است . و چه بشارتى بالاتر از خبر دادن از وصول بآن امتيازات ؟ و امّا منشأ ضرورت تبليغ انذارى عبارتست از تهديد انسانها از سقوط در نكبتها و شقاوتها و محروميّت از عنايات و ديدار خداوندى كه تلخى آن نيز فوق توصيف و شمارش است . و چه موردى براى شديدترين تهديد و انذار مناسبتر از موردى است كه گفتيم ؟

خير البريّة طفلا آن حضرت در دوران كودكى ما قبل جوانى و در جوانى بهترين مردم بوده است . براى اثبات اين حقيقت به اضافه شهادت تاريخ ، ميتوان اين مطلب را در نظر گرفت كه آنروز كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عشيره ( خويشاوندان ) خود را براى اظهار رسالت الهى خود جمع كرد و رسالت خود را بآنان عرضه نمود ،هيچيك از آنان زبان اعتراض با نظر به سابقه طفوليّت و جوانى آن بزرگوار نگشود ،با اينكه ادّعائى كه آن حضرت مطرح فرموده بود ، همه موجوديّت آنان را دگرگون ميكرد اموالشان را تعديل و عقائدشان را تكذيب و جاه و مقام اجتماعى آنان را از بين مى‏برد .

همچنين در طول رسالت آن حضرت تا آخرين لحظات زندگى مباركش كه همه شؤون و حيثيّت‏هاى آن جامعه را زير و رو ساخته بود نتوانستند كمترين حادثه خلاف اخلاق انسانى از آن بزرگوار برخ بكشند و خود را راحت كنند . مورّخ بزرگ علىّ بن برهان الدّين الحلبى در تاريخ خود مقدارى از اخلاقيّات با عظمت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را پيش از بعثت نقل كرده است و در اين مبحث دو بيت آورده است كه ميتواند روشنترين دليل بر اثبات اخلاق عظيم و روح كريم و شريف و ارتباط او با حضرت حقّ جلّ و علا در دوران طفوليّت و جوانى بوده باشد :

ألف النّسك و العبادة و الخلوة
طفلا و هكذا النّجباء

و إذا حلّت العبادة قلبا
نشطت فى العبادة الأعضاء

[ انسان العيون فى سيرة الأمين و المأمون ( سيره حلبيّه ) علىّ بن برهان الدّين الحلبىّ ج 1 ص 271] ( رسولخدا در دوران كودكى با اعمال وظيفه ‏اى و عبادت و خلوت انس و الفت داشت و چنين است شأن نجباء . و هنگاميكه عبادت در قلبى حلول كرد [ وارد شد ) اعضاء انسان در عبادت نشاط پيدا ميكنند . ) اين مطلب از نظر روانى فوق العاده با اهمّيّت است ، زيرا آن روان يا روحى كه در ساليان اوّليّه و دوران جوانى زندگى بتواند از محسوسات و ظواهر طبيعت نفوذ كرده و خلوت با خويشتن را برگزيده باشد ، قطعا از رشد و كمال فوق العاده‏اى برخوردار ميباشد . و امّا دوران جوانى و ميانسالى آن حضرت همانگونه كه در تواريخ آمده است و همانگونه كه از ناتوانى مشركان و كفّار از تحقير و اهانت بآن حضرت برميآيد كه براى رهائى عقائد و ثروت و جاه و مقام از همه چيز ضرورى‏تر بود ، داراى عالى‏ترين اخلاق انسانى و با عظمت‏ترين صفات يك انسان كامل بوده است .

حضرت ابو طالب پدر بزرگوار امير المؤمنين علىّ بن ابيطالب عليه السّلام كه ساليانى كفالت و همدمى محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله ( پسر برادرش عبد اللّه ) را بعهده داشته است ،نه تنها با سخنان معمولى روحيّه پيامبر را كه رشد يافته‏ترين ارواح فرزندان آدم عليه السّلام بوده است ، بيان ميدارد بلكه با ناب‏ترين احساسات برينش درباره آن روحيّه الهى اشعارى را ميسرايد كه از آنجمله دو بيت زير است :

و أبيض يستسقى الغمام بوجهه
ثمال اليتامى عصمة للأرامل

يلوذ به الهلاّك من آل هاشم
و هم عنده فى نعمة و فواضل

[ ديوان شيخ الاباطح ابو طالب]

( و سفيد روئى [ پيامبر اكرم ] كه ابر از روى او طلب سيرابى ميكند . پناه يتيمان و نگهدارنده بيوه زنان . باو پناهنده ميشوند نيازمندان آل هاشم و آنان در نزد او در نعمت و احسانها [ و كرامت‏ها ] غوطه‏ور ميشوند . ) 8 ، 15 فما احلولت لكم الدّنيا في لذّتها و لا تمكّنتم من رضاع أخلافها إلاّ من بعد ما صادفتموها جائلا خطامها قلقا وضينها ، قد صار حرامها عند أقوام بمنزلة السّدر المخضود ، و حلالها بعيدا غير موجود ، و صادفتموها و اللّه ظلاّ ممدودا إلى أجل معدود ( دنيا براى شما در لذائذش شيرين نگشت و نه توانائى مكيدن از پستانهاى آن را داشتيد ، مگر موقعى بآن رسيديد كه مهارش در جولان و تنگ پالانش در اضطراب بود . در حاليكه حرام آن در نزد اقوامى مانند درخت سدرى بود پربار و بى‏خار ،و حلالش دور از دسترس و غير موجود ، و سوگند بخدا ، شما بآن دنيا رسيديد در حاليكه سايه‏اى گسترده تا مدّتى معدود بود . )

بنى اميّه خودكامه چه بهره‏اى از اين دنيا و رياستش گرفتند ؟

مباحثى مشروح پيرامون بنى اميّه در مجلّد يازدهم از صفحه 185 تا صفحه 192 و همين مجلّد از صفحه 210 تا صفحه 214 و در مجلّد چهاردهم از صفحه 132 تا صفحه 136 و در مجلّد شانزدهم از صفحه 306 تا 314 مطرح شده است ،مطالعه كنندگان محترم ميتوانند بآن مجلّدات مراجعه فرمايند . آيا بنى اميّه با كمال آرامش فكرى از رياست لذّت بردند ؟ در تفسير اين جملات دو احتمال وجود دارد :

احتمال يكم آيا با اينكه بنى اميّه در اعماق قلبشان ميدانستند كه شايستگى زمامدارى و مديريّت جامعه را ندارند ، زيرا در شهوات و خودكامگيها غوطه ‏ورند و مردان شايسته‏ترى در جامعه وجود دارند كه ميتوانند مردم را به بهترين هدفهاى مادّى و معنويشان توجيه نمايند ، آيا با اين حال و با داشتن آگاهى از اصول عاليه اسلامى و از آنچه كه در جامعه ميگذرد ، شاد و خرّم بودند ؟ فقط يك مسأله در اينجا وجود دارد كه بايد آن را بعنوان يك قضيّه كلّى در همه موارد مربوطه پذيرفت و آن مسأله مستى و تخدير است كه همه بنى اميّه و بنى اميّه صفتان تاريخ را از آگاهى‏ها و خرد و وجدان بى‏نصيب ساخته است و بدتر از همه بيشرميها كه تاريخ از اين ضدّ انسانها ثبت نموده است ، اين نابخردان شكست خورده عالم جانوران خود را عاقل و هشيار و پيروز هم تلقّى كرده‏اند ما در برابر اينان سخنى براى گفتن نداريم مگر اينكه بگوئيم :

چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم‏بندى خدا

احتمال دوم با اينكه وضع مغزى و روانى بنى اميّه چنين بوده است ، يعنى آنان استحقاق زمامدارى را نداشته‏اند ، چگونه به آن امر بزرگ دست يافتند و بزمامدارى رسيدند ؟ امير المؤمنين عليه السّلام پاسخ اين سؤال را در همين جملات با كمال وضوح فرموده است كه بنى اميّه با شايستگى ذاتى به امر زمامدارى دست نيافتند ، بلكه خلأى در جامعه بوجود آمد كه براى زمامدارى صاحبى نبود كه آنرا بدست بگيرد ، مانند شترى بى‏صاحب كه مهارش رها باشد و در حاليكه از گردنش آويزان است گاهى بطرف راست و گاهى بطرف چپ حركت طبيعى نمايد . و در جامعه ‏اى كه عمل به حلال و حرام آن مختلّ گشته است و كسى نيست كه احساس وظيفه را جدى بگيرد و به امر زمامدارى اهمّيّت بدهد ، تصدّى بنى اميّه كار مهمّى نبوده است .

تشبيه مدّت رياست بنى اميّه تا مدّتى محدود ، اشاره باين است كه رياست و مقامى را كه بنى اميّه تصاحب كرده بودند ، همان موقعيّت مادّى و زمان كوتاهى بود كه در سر كار بودند . آن گروه مخالف ارزشها ، عاملى براى بقاء مانند علم و اعمال صالحه و بعبارت كلّى‏تر باقيات صالحاتى نداشتند كه با رفتن موجوديّت طبيعى‏شان از اين دنيا با موجوديّت معنوى باقى بمانند . [ اگر چه جملات اين قطعه از خطبه ماضى است و دلالت به تحقّق جريان بنى اميّه مينمايد ، ولى ميدانيم كه تا امير المؤمنين عليه السّلام زنده بود ، معاويه فقط در شام چنين وضعى را داشت . لذا بايد گفت : امير المؤمنين عليه السّلام آينده بنى اميّه را پيشگوئى ميفرمايد . ] 16 ، 20 فالأرض لكم شاغرة ، و أيديكم فيها مبسوطة ، و أيدى القادة عنكم مكفوفة ،و سيوفكم عليهم مسلّطة ، و سيوفهم عنكم مقبوضة ( شما دنيا را در حالى يافتيد كه از معارض براى شما خالى بود و دستهاى شما درروى زمين براى هر كارى باز و دستهاى رهبران از شما بازداشت شده و شمشيرتان بر آنان مسلّط و شمشير آنان از شما بازگرفته شده بود . )

بنى اميّه با شايستگى مقام زمامدارى را اشغال ننمودند ، بلكه از زمينه خالى و بى مانع بهره بردارى كردند .

احتمال دوم را كه در تفسير جملات پيشين متذكّر شديم ميتوان با مضمون اين جملات تقويت نمود ، مخصوصا با نظر به جمله اوّل كه ميفرمايد : روى زمين براى شما بى‏معارض بود و كسى در برابر شما مقاومت نكرد ، و در چنين زمينه‏اى شما جامعه را زير سلطه گرفتيد و ناآگاهى اكثريّت مردم از واقعيّات و بى‏اعتنائى آنان درباره امر زمامدارى ، باعث شد كه دست رهبران و پيشوايان حقيقى جامعه از شما كوتاه و شمشيرهاى شما بر آنان مسلّط گشت . 21 ، 25 ألا و إنّ لكلّ دم ثائرا ، و لكلّ حقّ طالبا ، و إنّ الثّائر فى دمائنا كالحاكم فى حقّ نفسه ، و هو اللّه الّذي لا يعجزه من طلب و لا يفوته من هرب ( آگاه باشيد كه براى هر خونى خونخواهى و براى هر حقّى طلب كننده ايست و خونخواه خونهاى ما مانند حكم كننده درباره خويشتن است ، و آن خونخواه خداونديست كه هيچ مطلوبى او را ناتوان نسازد و هيچ فرار كننده‏اى نميتواند از او فوت شود . )

آنجا كه خدا خونخواهى كند ، نه نيازى به شاهد دارد و نه محكوم توانائى فرار .

او خود شاهد هر حادثه‏اى در عالم هستى است ، و چون شاهد مظلوميّت و شهادت آن اولياء اللّه خود خداوند ذو الجلال است ، بنابر اين ، هيچ ظالم و قاتلى توانائى فرار از حكومت او را ندارد . و از آن جهت كه خون پاك آن شهيدان در راه خدا بر زمين ريخته شده است ، پس خونخواه حقيقى آن شهدا خدا است و قطعيّت و روشنائى ،قضاوت و انتقام و خونخواهى خداوند سبحان ، مانند كسى است كه درباره خود قضاوت و انتقام و خونخواهى مينمايد كه بهيچ چيزى نياز ندارد ، زيرا خود را مى‏بيند و ميشناسد و در اختيار خويشتن است . و ميفرمايد براى هر حقّى طلب كننده‏ايست . ترديدى نيست در اينكه حقّ لازم الايفاء ناشى نميشود مگر از يك واقعيّت قانونى در عرصه هستى .

بعنوان مثال : وقتى كه من براى شما كارى انجام دادم و با اين كار حقّ دريافت دستمزد را پيدا كردم ، اگر شما از پرداخت دستمزد من امتناع بورزيد ، حقّ مرا ضايع كرده ‏ايد ،يعنى آن عمل لازم الايفاء را كه از واقعيّت معادله كار و دستمزد در حيات اجتماعى بوجود آمده است بجاى نياورديد ، كه در اين موقع گفته ميشود شما حقّ مرا ضايع كرديد . مقرّرات اجتماعى شما را براى گرفتن دستمزد و پرداخت آن بمن ، قابل تعقيب ميداند .

اگر چه اين قابليّت تعقيب ، يك قرارداد اجتماعى است كه از امور اعتباريست ،ولى منشأ آن ، واقعيّتى است كه تحقّق يافته است و آن عبارتست از استهلاك انرژى كار و صرف وقتى كه من براى كار شما انجام داده‏ام . و چون انجام كار مفيد با تعهّدى كه در برابر دستمزد صورت گرفته است ، [ كه اگر آن تعهّد نبود من كار را انجام نميدادم ] لذا واقعيّت مزبور ايجاب مى‏كند كه دستمزد بمن پرداخت شود ، و اينكه شما با زورگوئى ميتوانيد دستمزد مرا ندهيد و حقّ مرا پايمال كنيد ، دليل آن نيست كه حقّ يك امر اعتبارى محض است ، چنانكه شما وقتى كه پاى خود را روى مورچه ميگذاريد و آنرا از بين ميبريد ، دليل آن نيست كه مورچه يك امر اعتبارى محض است .

خلاصه بايد گفت : بدانجهت كه همه حقّ‏ها مستند به واقعيّت‏هاست ، و هر واقعيّتى داراى مختصّاتى است كه از مهمّترين آنها قرار گرفتن واقعيّتها در سلسله علل و معلولات است ،لذا هيچ حقّى در كارگاه خلقت ضايع نخواهد گشت . در ميان همه حقوق كه متكفّل حقيقى اجراى آنها خدا است ، حقّ حيات از همه با عظمت‏تر است كه خالق حيات فرموده است :مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلَى‏ بَنِى‏ إِسْرائيلَ أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [ المائده آيه 32].( از اينجهت بود كه مقرّر داشتيم بر بنى اسرائيل اينكه هر كس يك انسان را بدون عنوان قصاص يا افساد در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و هر كسى يك انسانرا احياء كند مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . )

همچنين امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : و من ظلم عباد اللّه كان اللّه خصمه يوم القيامة دون عباده . ( و هر كس ظلم كند بر بندگان خدا ، خصم او در روز قيامت خدا خواهد بود نه بندگانش . ) زيرا فقط خدا است كه ارزش جان آدمى را ميداند و لذا فقط او است كه اهمّيّت مظلوم شدن يك جان را عالم است ، نه غير از او . و اگر انسانى كه جان او بوسيله تبهكاران از بدن بيرون رفته است ، از كمال يافتگان و بندگان خالص خداوندى مانند پيامبران و اوصياء و اولياء اللّه باشد كه همه لحظات حيات خود را در راه نزديك كردن انسانها به خداوند و ايجاد « حيات معقول » در روى زمين سپرى ميكنند ، قطعى است كه قانون قضاوت و انتقام و خونخواهى خداوندى از ستمكاران و قاتلان آن پاكان ، در شديدترين وجهى بجريان خواهد افتاد . 26 ، 28 فأقسم باللّه يا بنى أميّة ، عمّا قليل لتعرفنّها في أيدي غيركم و في دار عدوّكم ، ألا إنّ أبصر الأبصار ما نفذ في الخير طرفه ، ألا إنّ أسمع الأسماع ما وعى التّذكير و قبله ( سوگند بخدا ياد ميكنم اى بنى اميّه ، بزودى خواهيد ديد كه اين دنيا و زمامداريش در دست كسانى غير از شما و در خانه دشمنانتان خواهد بود . آگاه باشيد ، بيناترين چشمها چشمى است كه در خير نفوذ كند . آگاه باشيد ، شنواترين گوش‏ها گوشى است كه تذكّر را بشنود و آنرا بكار ببندد . )

اى بنى اميّه ، بشنويد يا نشنويد ، بزودى دنيا و رياست بى ‏اساس آنرا با كمال ذلّت و خوارى از دست خواهيد داد .

بالاخره قانون مقدّمه و نتيجه [ يا علّت و معلول يا عمل و عكس العمل ] پس از مدّتى اندك گريبان بنى اميّه را گرفت و در انتقال دنيا و مقام از آنان به بنى عبّاس چنان ذلّت و حقارت و نكبت بآنان روى آورد كه تاريخ نظير آنرا كمتر ثبت كرده است . براى اطّلاع از اين جريان به مجلّد هفتم از شرح نهج البلاغه مرحوم هاشمى خوئى از صفحه 221 تا صفحه 244 مراجعه فرماييد .

امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد : بيناترين چشمها ، چشمى است كه نگاهش در خير نفوذ كند . آن چشمى كه همواره دنبال ديدن هوى‏هاى نفسانى و عمل مطابق آنها ميگردد و آن انديشه و احساس درونى كه فقط در جستجوى لذائذ زودگذر مادّى است ، چنين چشم و انديشه و احساسى در حقيقت كور است و از اين دنيا و زندگانى چيزى براى ديدن سراغ ندارد . نگرش در آيات الهى در جهان هستى ، نگرش در خير است و نگاه در آن حقائقى كه موجب پيشرفت تفكّر در واقع يابى و حركت در « حيات معقول » ، است نگاه در خير است ، چنانكه بكار انداختن احساس و انديشه در دريافت و شناخت قانون هستى در جلوه‏ها و نمودهاى بسيار بسيار متنوّعش احساس و انديشه در خير است كه اساسى‏ترين مقدّمه وصول به هدف اعلاى زندگى است ، زيرا هدف اعلاى زندگى كه خدا براى انسانها مقرّر فرموده است ، خير است . و ميفرمايد :

شنواترين گوشها ، گوشى است كه تذكّر درباره خير و كمال را بشنود و بپذيرد و عمل نمايد . با در نظر گرفتن تلاش شديد پيامبران عظام و اوصياء و اولياء اللّه و حكما در راه ايصال مردم به خير و كمالى كه در هدف زندگى آنان وجود دارد ، همه گونه سخنان مفيد و سازنده گفته شده است . آنچه كه موجب عقب ماندگى است ، گوش ندادن بآن سخنان سازنده است كه ناشى از گريز از معرفت و اراده خير است .

پند مردم :

 

30 ، 31 أيّها النّاس ، استصبحوا من شعلة مصباح واعظ متّعظ ، و امتاحوا من صفو عين قد روّقت من الكدر ( اى مردم ، از شعله چراغ واعظى كه خود وعظش را پذيرفته باشد فروغ بگيريد ،و از آب زلال چشمه‏اى بكشيد كه از تيرگى تصفيه شده باشد . )

مشعلى از فروغ سخنان واعظانى كه خود عامل بوعظ خويشتن هستند فرا راه خود بگيريد .

مفهومى از جمله شريفه اينست كه پيرامون واعظانى كه به دانسته‏هاى خود عمل نميكنند نگرديد . درون تاريك آنان درون شما را كه احتياج به فروغ الهى دارد ، تاريك ميسازد . بگذاريد جلوه‏ها در منابر نمايند ، ولى سخنانشان مانند دانسته ‏هايشان و بال گردن آنان در روز قيامت باشد . شما براى شناسائى اينگونه واعظان هيچ احتياجى به نشان دادن علائم و امارات مخصوص نداريد . همينكه احساس كرديد سخنان آنان از گوشهايتان به قلبتان نفوذ نميكند ، بدانيد كه گوينده حرفه‏ايست كه استيكال ( طلب خوردن ) به علم مينمايد يقينا بدانيد كه : « مر زبان را مشترى جز گوش نيست » .

الموعظة إذا خرجت من القلب دخلت فى القلب و إذا خرجت من اللّسان لم تتجاوز الأذان . ( هنگاميكه موعظه از قلب برآمد در قلب نشيند و هنگاميكه از زبان برآمد از گوشهاى شنوندگان تجاوز نميكند . ) واعظانى كه عظمت وعظ و هدف واقعى آنرا ميدانند و از نياز جدّى انسانهائى كه با چشم اميد بآنان مينگرند اطّلاع دارند ، از طرز سخنانى كه بر زبان ميآورند و بوسيله كردارهايى كه با سخنانشان منطبق ميشوند ميتوانند با آنچه كه ميگويند ، مردم را واقعا ارشاد نمايند و صراط مستقيم را بآنان نشان بدهند . گاهى فروغ مشعلى كه اين مربّيان عاليمقام بدست گرفته‏اند ، بقدرى تابناك و روشنگر است كه چهره آنان را مانند خورشيدى كه همه چيز را روشن ميسازد منوّر نموده و با آن نور ، درون آدميان را روشن ميسازند ، اگر چه سخنى نگفته باشند ، همانگونه كه در داستان پادشاه و كنيزك آمده است كه وقتى شاه براى ديدار طبيب حقيقى در ايوان نشسته بود

ديد شخصى كاملى پرمايه‏اى
آفتابى در ميان سايه‏اى

ميرسيد از دور مانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال

آنخيالى را كه شه در خواب ديد
در رخ مهمان همى آمد پديد

نور حقّ ظاهر بود اندر ولىّ
نيك‏بين باشى اگر اهل دلى

آن ولى حقّ چو پيدا شد ز دور
از سرو پايش همى ميتافت نور

شه بجاى حاجبان وا پيش رفت
پيش آن مهمان غيب خويش رفت

شه چو پيش ميهمان خويش رفت
شاه بود او ليك بس درويش رفت

دست بگشاد و كنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

گفت اى نور حق و دفع حرج
معنى الصّبر مفتاح الفرج

اى لقاى تو جواب هر سؤال
مشكل از تو حلّ شود بى قيل و قال

ترجمان هر چه ما را در دلست
دستگير هر كه پايش در گل است

سپس ميفرمايد : و از آب زلال چشمه ‏اى بكشيد كه از تيرگى تصفيه شده باشد .

اگر مغزهاى متفكّران و مربّيان و معلّمان را داراى منابع آب زلال حقايق بدانيم ، آب زلالى كه از منابع آن مغزها ميجوشد ، لوازم و خواصّ موجود در آن مغزها را بخود مى‏گيرد ، همانند آب زلالى كه از درون منبعى در شكم كوه بجريان مى‏افتد و در سر راه خود از مواد گوناگون سمّى يا مفيد عبور ميكند . چنانكه اين آب زلال خاصّيّت آن مواد سمّى يا مفيد را گرفته و راهى مزارع مردم و درختان و جايگاه‏هاى ذخيره آب براى آشاميدن خواهد گشت ، همچنان آنچه كه از منابع مغزهاى متفكّران و مربّيان و معلّمان به جريان ميافتد با محتويات مغز و مختصّات روانى آنان مخلوط ميگردد . در صورتيكه محتويات مغز و مختصّات روانى حقائق مفيد باشد ، مزارع و نهالهاى باغ درونى انسانها از آن آب زلال استفاده خواهند برد و اگر محتويات مغزى و مختصّات روانى آنان آلوده و كدر و مسموم بوده باشد ، قطعى است كه آن مزارع و نهالها را به تباهى خواهد كشيد . اين قضيّه بسيار جدّيست

كه پيشوايان فرموده‏اند : إذا صلح العالم صلح العالم و إذا فسد العالم فسد العالم . ( هنگاميكه عالم صالح ( عامل مخلص به علم خود ) باشد دنيا صالح مى‏شود و اگر عالم فاسد شد دنيا فاسد ميگردد . ) منابع اسلامى در نكوهش عالم فاسد و واعظ غير متّعظ و بيان لزوم دورى جستن از او بقدرى فراوان است كه نيازى به بيان تفصيلى آن وجود ندارد . 32 عباد اللّه ، لا تركنوا إلى جهالتكم ( اى بندگان خدا ، به نادانى خود تكيه و اعتماد نكنيد . ) هرگز صلاح را در آن نبينيد كه نادان بمانيد . و هرگز صلاح را در آن نبينيد كه به نادانى‏هاى خود تكيه و اعتماد كنيد . فقط خدا ميداند كه چه استعدادها و نبوغهاى با عظمت ، بجهت تكيه بر جهالت ، جامعه خود را بلكه جامعه بشريّت را از بكار افتادن سرمايه استعداد و نبوغ خود محروم ساختند و رفتند . شايد بجرأت بتوان گفت كه اين اشخاص در آغاز ابديّت كه روز قيامت و روز رسيدگى به اعمال آدميزادگانست ، موصوف به خيانت و با صفت خائن مخاطب شوند ، در صورتيكه اگر وضع مغزى و روانى آنان را بطور صحيح مورد بررسى قرار بدهيم ، خواهيم ديد كه آنان در موقعيّتى قرار گرفته بودند كه اگر يك يا چند سؤال از دانايان ميكردند و پاسخ صحيح به سؤالات آنان گفته ميشد ، صخره‏اى كه روى منبع استعداد و نبوغ آنان قرار گرفته بود ميشكافت و سيل انبوهى از آب زلال حقائق از مغزشان به مزارع و باغهاى جوامع سرازير مى ‏گشت .

حال كه بدون رساندن يك قطره آب زلال به گلوى تشنگان حقيقت ، راهى زير خاك گشته‏اند ، ناشى از تكيه بر جهالت خود بوده است كه خداوند آنان را بدانجهت مورد بازخواست قرار خواهد داد . تكيه و اعتماد بر جهالت علل و انواعى دارد كه همه آنها از ديدگاه اسلام شديدا ممنوع است . از آنجمله :

1 تكيه بر جهالت ناشى از اينكه اگر عالم شود تكليف يا تكاليفى متوجّه او خواهد گشت ، لذا براى رفع يا دفع تكليف ، بر جهالت خود باقى ميماند و نميداند كه وصول به هدف اعلاى زندگى بدون اهمّيّت دادن به تكليف امكان پذير نيست .

2 تكيه بر جهالت ، براى اينكه اگر عالم شود ممكن است زشتى و قبح چيزهائى كه بآنها مرتكب ميگشت روشن گردد و نتواند آنها را ترك كند و به اضطراب درونى ناشى از كشاكش علم و هواى نفسانى دچار شود .

3 اگر بخواهد تحصيل علم كند بايد خود را بشكند در صورتيكه خود هر چه باشد ( حيوانى يا غير حيوانى ) براى او بقدرى با ارزش است كه حاضر نيست كمترين اهانتى را درباره آن خود تحمّل نمايد .

4 تحمّل پيدا كردن مجهولات و تنظيم سؤال درباره آنها و گرفتن پاسخهاى مناسب براى آنها را ندارد . بدينجهت و با نظر به اصرار امير المؤمنين عليه السّلام بهمه انسانها و به فرزند عزيزش امام حسن مجتبى عليه السّلام درباره لزوم دورى از جهل و تحصيل علم ، مقدارى از مباحث مربوط به سؤال و انواع آن و پاسخ و مطالب مربوط به آنرا در اينجا مطرح مينمائيم . [ مقدارى از اين مطالب در گذشته در بعضى از مجلاّت چاپ شده است .]

سؤال يعنى چه ؟

1 چه عواملى باعث پيدايش سؤال مى‏شود ؟

 

نخست بايد در نظر بگيريم كه سؤال بمعناى حقيقى آن ، عبارتست از ابراز اشتياق به تحصيل معرفت درباره يك مجهول . يعنى سؤال كننده با هر وسيله‏اى مانند لفظ ، كتابت و اشاره ميخواهد بگويد : من مجهولى دارم و ميخواهم آن مجهول را حلّ .نمايم . با اين توصيف كه در پديده سؤال عرضه شد ، ثابت ميشود كه :

سؤال كننده 1 مقدارى از روشنائى‏ها و معلومات دارد كه در توسعه و يا تحقيق آنها به تاريكى و مجهولى رسيده است ، زيرا آدمى هرگز از مجهول مطلق كه در مقدّمات و پيرامون آن هيچگونه روشنائى نداشته باشد ، سؤال نميكند ، بلكه اصلا براى مغز انسانى بعنوان موضوعى قابل تحقيق مطرح نميگردد .

2 سؤال كننده اين حقيقت را فهميده است كه مجهولاتى كه در مسير حيات بشرى پيش مى‏آيد ، امكان حلّ و توضيح و تفسير و اثبات دارد ، و الاّ نه تنها سؤالى درباره مجهولش نميكرد ، بلكه يأس و نوميدى از حلّ مجهولات متوقّفش ميساخت و در تاريكى‏ها غوطه‏ورش مينمود .

3 سؤال كننده اميد دارد كه كسى را كه مورد سؤال قرار داده است ، پاسخ صحيح آنرا بدون غرض ورزى و آلودگى‏هاى ضدّ واقع گويى بيان خواهد نمود .

بنابر اين ، بايد گفت : سؤال بمعناى حقيقى آن ، انگيزه و علّتى جز واقع‏يابى ندارد . لذا ميگوئيم : هر سؤالى توقّفى را نشان ميدهد . اگر اين توقّف در برابر انسانهاى دانا به موضوع سؤال ، و وارسته از سودجوئى از مشكلات مردم ، بوده باشد ، توقّفى است براى گرفتن نيروى حركت در مسير معرفت ، مانند توقّف ماشين براى گرفتن بنزين كه حركت بمقصد بدون آن توقّف امكان‏پذير نميباشد .

يك مسأله ديگر را كه از اهمّيّت زيادى برخوردار است در اينجا متذكّر ميشويم و آن اينست كه نسبت سؤال حقيقى به سؤالهاى غرض آلود ، نسبت صدق است بر كذب و نسبت واقع جوئى است بر اخلالگرى در واقعيّات . همان مثال نحوى و كشتيبان را بياوريد كه نحوى پس از آنكه سوار كشتى شد براى من بازى و من نمائى خويشتن رو به كشتيبان نمود و « گفت هيچ از نحو خواندى ؟ گفت : لا » اين يك سؤال واقع جويانه نبود ، لذا اگر كشتيبان كسى بود كه نحو را خوانده بود و در پاسخ نحوى چنين ميگفت : بلى ، نحوى عزيز ، نحو و صرف و علم اللّغه و علم اشتقاق و معانى و بيان و بديع ، همه اينها را خوانده و پس از آن فنون كشتيرانى را آموخته ‏ام ، قطعا دنيا در مقابل ديدگان آن نحوى تيره و تار مى‏گشت ، زيرا از رسيدن به مقصد شومش كه خودنمائى بود ، محروم ميگشت .

گاهى سؤال به انگيزگى اهانت و وارد كردن زجر بر روح مخاطب صورت ميگيرد ، نه براى خودنمائى محض . در اين هنگام است كه سؤال كننده با چهره ضدّ انسانى و با شمشير برّان الفاظ سؤال ، روح مخاطب را مجروح ميكند و با شماتت‏هائى كه بجهت ناتوانى مخاطب ابراز ميكند ، بجراحتهاى روحى مخاطب نمك ميپاشد .

بايد اين نابخردان تبهكار منتظر جراحتهاى روحى از باب مكافات باشند كه دير يا زود سراغ ارواح آنها را خواهد گرفت . باضافه اينكه چون اينگونه اشخاص علم را وسيله آزار و شكنجه مردم قرار ميدهند ، خداوند متعال نور علم را از درون آنان سلب نموده است .

وَ تَرَكَهُمْ فِى‏ ظُلُماتٍ لا يُبْصِرُونَ [ البقره آيه 17] .( و آنها را در تاريكيهائى رها ميكند كه بينائى را از دست ميدهند . )

امير المؤمنين عليه السّلام در پاسخ كسى كه از آنحضرت درباره مشكلى سؤال كرده بود ، چنين فرمود : سل تفقّها و لا تسئل تعنّتا فإنّ الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم و إنّ العالم المتعسّف شبيه بالجاهل المتعنّت . [ كلمات قصار در حكم شماره 320] ( بپرس براى فهميدن و مپرس براى آزار دادن و وارد كردن مسؤول در مشقّت و ناراحتى ، زيرا جاهلى كه در جريان تعلّم و آموزش است ، شبيه به عالم است و عالمى كه كج انديش است شبيه به جاهل موذى است . ) در آغاز اين مبحث گفتيم كه معناى واقعى سؤال اينست كه سؤال كننده ميگويد :

من در حركت بسوى معرفت ، با مجهول و تاريكى روبرو شده‏ام و مشتاق حلّ آن مجهول و برطرف شدن تاريكى هستم . و چون افراد انسانى [ جز انبياى عظام و ائمّه معصومين و آن دسته از اولياء اللّه كه بوسيله معرفت و تهذّب نفس از نور عالى معرفت برخوردار شده‏اند ] تدريجا بمقام علم ميرسند و مجهولات آنان بطور تدريجى بوسيله مشاهدات و تجارب و تحقيق و تعقّل برطرف ميگردد ، لذا عبور از پل‏ها و گردنه‏ هاى متنوّع ترديد و احتمال و ظنّ كه پديده سؤال را ايجاب ميكنند ، يك جريان كاملا طبيعى است ، بلكه ميتوان گفت : يقين‏هاى حاصله در جريان طولانى معرفت هر اندازه كه بيشتر از آن پل‏ها و گردنه‏ها عبور كنند ، ناب‏تر و مستحكمتر خواهند بود . اين جريان مقتضى روياروئى مستمرّ انسانها با علامت سؤال است .

كسانيكه در طول حياتشان از اهمّيّت سؤال اطّلاعى نداشته باشند و ندانند كه اصلا سؤال چيست ، بسيار اندكند . بلكه اگر اين حقيقت را در نظر بگيريم كه گاهى سؤال بدون اينكه رسما بوسيله لفظ يا كتابت يا اشاره و چيزهاى ديگر ابراز گردد ،بوسيله حركت و تكاپوى عملى صورت ميگيرد ، مى‏پذيريم كه هيچ فردى آگاه در اين دنيا بدون سؤال نميتواند زندگى خود را تفسير نمايد . مثلا هنگاميكه يك معدن شناس بطرف كوهى ميرود كه ببيند آيا در آن كوه فلان معدن وجود دارد يا نه ، خواه لفظ يا ديگر وسائل سؤال را بزبان بياورد ، يا در سكوت محض حركت كند ، سؤال متعدّدى در مغز او « كه آيا در آن كوه معدنى وجود دارد يا نه ؟ » بوجود آمده است كه وى را به كوشش و تكاپو در راه تحقيق درباره آن كوه براه انداخته است . بنابر اين ميتوان گفت :

سؤال از اين جهت بر دو قسم عمده تقسيم ميگردد : 1 سؤال بارز ( نمودار شده بوسيله مناسب ) 2 سؤال غير بارز .

براى كسى كه سؤالى مطرح نيست ، معرفتى مطرح نيست .

اين جمله كه براى من سؤالى مطرح نيست ، اين جمله را دربردارد كه براى من معرفتى مطرح نيست ، زيرا هيچ انسانى بجز گروه انبياى عظام و ائمّه معصومين عليهم السّلام و آن دسته از اولياء اللّه كه از نور عالى معرفت برخوردار شده‏اند ، نمى‏تواند در هر موقعيّتى با هر واقعيّتى بطور مستقيم با روشنائى كامل روياروى قرار بگيرد . بنابر اين ،براى من سؤالى مطرح نيست ، يا ناشى از اينست كه اصلا واقعيّتى شايسته شناخت و معرفت براى من وجود ندارد و يا اينكه من علم مطلق به هستى بطور مطلق دارم و هيچ نقطه‏اى مشكوك و مبهم براى من وجود ندارد و هر دو پندار غلط كشف از اختلال مغزى گوينده ميكند . مجموعه اين مسائل را با انگيزه‏هاى ديگرى كه براى فرار از سؤال و تحصيل آرامش سطحى ميتوان در نظر گرفت ، بقرار زير است :

1 محدوديت تفكّرات و ناچيزى اطّلاعات كه فقط ميتوانند زندگى محقّر شخص را در محدوده ديدگاهى كوچك كه براى خود ساخته است ، اداره كنند . بهمين جهت چون و چراهائى كه براى اين اشخاص طرح ميشود ، بدان جهت كه خيلى سطحى و محدود ميباشد ، پاسخهائى مناسب آنها نيز قانع كننده و آرامشان ميسازد .

2 اشخاصى هستند كه از قدرت تفكّر و وفور اطّلاعات درباره اصول و مسائل زندگى و كائناتى كه محيط بر آنان ميباشند ، برخوردارند ، ولى بجهت قرار گرفتن در جاذبه لذائذ [ كه نميگذارد آدمى به عمق اطّلاعاتى كه بدست آورده است نفوذ فكرى نمايد و درباره آنچه كه از طبيعت و غير طبيعت در پيرامونش ميگذرد ، بطور دقيق بينديشد ] لذا از صحنه زندگى ميگذرد بدون اينكه با حقيقت و اصول بنيادين آن ،سر و كار داشته باشد .

3 عدّه‏اى ديگر را مى‏بينيم كه بوسيله عوامل گوناگون تخدير ، از هشياريها ميگريزند و اصلا تخدير نميگذارد سؤالى در پيش رويشان نمودار گردد ، تا مجبور به دادن پاسخ بآن بوده باشند . متأسّفانه اكثريّت چشمگيرى از انسانها از اين گروهند و آرامش خاطرشان مستند به سستى‏ها و تخديرهاى گوناگون است .

جمله عالم زاختيار و هست خود
ميگريزد در سر سرمست خود

ميگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى

تا دمى از هوشيارى وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مى‏نهند

4 گروهى ديگر از انسانها در برابر عوامل جبر نماى زندگى ضعف اسفناكى از خود نشان ميدهند ، مانند اسيران دست قدرت پرستان و شهوترانان و خودكامگان ، و با اين ناتوانى كاذب كه در خود احساس ميكنند ، در همان اسارت و بردگى ، احساس آرامش مينمايند و در درون خود انگيزه‏اى براى چون و چرا در آن زندگى كه پيش گرفته‏اند نمى‏بينند . اينان هم آرامش خاطر دارند ، مانند آرامش خاطر حيواناتى كه در باغ وحش در ميان قفس‏ها احساس ميكنند . آيا ميتوان آرامشهاى چهارگانه را كه بطور مختصر متذكّر شديم ، آرامش و اطمينان ناميد ؟ بنظر ميرسد اين آرامشها معلول بريدن و گسيختن ابعاد بسيار مهمّى از انسان در زندگى است ،نه آرامش طبيعى و منطقى . شرابخوار پس از ميگسارى ، يا هر شخص تخدير شده كه در خود احساس آرامش مينمايد كه ناشى از حذف يك بعد يا يك نيروى فوق العاده با اهمّيّت ( هشيارى و تعقّل ) در زندگى باشد ، سكونى است خيالى نه آرامش حقيقى .

امير المؤمنين عليه السّلام در وصيّت معروفش به امام حسن مجتبى عليه السّلام مى‏فرمايد : فإن أشكل عليك شى‏ء من ذلك فاحمله على جهالتك فإنّك أوّل ما خلقت به جاهلا ثمّ علّمت ، و ما أكثر ما تجهل من الأمر و يتحيّر فيه رأيك و يضلّ فيه بصرك ثمّ تبصره بعد ذلك . ( فرزندم ، اگر درباره واقعيّاتى كه براى تو بيان نمودم ، مشكلى پيش آمد ،آنرا بر جهالت خود حمل كن ، زيرا تو در آغاز خلقت بآن جاهل بودى [ يا در آغاز خلقت چيزى نميدانستى ] و چه بسيار است جهالت تو درباره واقعيّاتى كه رأى تو در آنها حيران و بينائيت در آنها گمراه بوده است ،سپس درباره آنها بينائى بدست ميآورى . ) اين جملات شريف انسان را به سؤال و جستجو تحريك مينمايد و اين نكته سازنده را گوشزد ميفرمايد كه وقتى حقيقتى براى تو تاريك جلوه كند ، حقيقت را متّهم مكن و آنرا منحرف مساز ، بلكه آنرا بجهل خود مستند نما .

اين انسان بزرگ در شكايت از فساد روزگارى كه در آن زندگى ميكرده است چنين ميفرمايد : يا أيّها النّاس إنّا قد أصبحنا فى دهر عنود و زمن كنود ، يعدّ فيه المحسن مسيئا و يزداد الظّالم عتوّا . لا ننتفع بما علمنا و لا نسئل عمّا جهلنا و لا نتخوّف قارعة حتّى تحلّ بنا . [خطبه 32 ص 74 ] ( اى مردم ، ما در روزگارى زندگى ميكنيم كه معاند با عظمت‏ها و ارزشها ،پافشارى كننده بر باطل در برابر حقّ است . مردم اين زمان بر همه نعمتهاى الهى كفران ميورزند . نيكوكار در اين روزگار بدكار شمرده ميشود و ستمكار بر طغيان و شدّت لجاجت و عصيانش مى‏افزايد .

از آنچه كه ميدانيم سودى نمى‏بريم و درباره آنچه كه نميدانيم سؤال و جستجو نميكنيم واز هيچ حادثه كوبنده‏اى نمى‏هراسيم تا آن حادثه بر سر ما تاختن بگيرد . ) در اين منطق الهى ، يكى از مختصّات روزگار فاسد ، برخوردار نشدن از معلومات و طرح نكردن مجهولات براى شناخت است . جالب‏ترين مسأله‏اى كه ميتواند انسان حقّ شناس را از ديدگاه حقوق بخود جلب نمايد ، مطلبى است كه على عليه السّلام در هنگام پاسخ بسؤالى كه يكى از ياران آن حضرت براى او طرح كرده بود در حاليكه آن سؤال موقعيّت مناسبى نداشت ، آن حضرت پاسخش را با اين جمله شروع فرمود :« تو اى مرد اسدى ، انسان مضطربى هستى ، زبانت را در غير موضعش رها ميكنى .

ولى چه بايد كرد كه از دو جهت داراى حقّ هستى : يكى اينكه با پيامبر اكرم رابطه سببى دارى [ زينب دختر جحش زن پيامبر از قبيله بنى اسد بود ] و دوم اينكه تو حقّ سؤال دارى . » اگر در اين جمله اخير بيشتر دقّت كنيد ، خواهيد ديد كه همه انسانها در تحصيل معرفت از دو حقّ عظيم برخوردارند : حقّ طرح سؤال و حقّ شنيدن پاسخ ،و حقّ دوم هر دانائى را مكلّف ميسازد كه پاسخ سؤالى را كه ميداند ، بدهد . در تأييد اين مطلب آن روايت معروف را در نظر بگيريم كه معصوم فرمود : « اگر از كسى درباره موضوعى سؤال شود و مسؤول عنه پاسخ آن را بداند و نگويد ، خداوند در روز قيامت لجامى از آتش بدهان او خواهد زد . »

مرحوم محدّث بزرگ حاج شيخ عبّاس قمّى در كتاب سفينة البحار ج 1 ص 585 از امام باقر عليه السّلام نقل ميكند كه آنحضرت فرمود : ألا إنّ السّؤال مفتاح العلم . ( آگاه باشيد ، سؤال كليد علم است . ) سپس اين بيت را خواند :

شفاء العمى طول السّؤال و إنّما
تمام العمى طول السّكوت على الجهل

( شفا از نابينائى در ادامه سؤال از مجهولات است و جز اين نيست كه كورى تمام در دوام سكوت و استمرار بر نادانى است . )

معلّمان و مربّيان بايد متعلّمان و متربّيان را با ضرورت و شايستگى سؤال آشنا بسازند .

با جرأت بايد گفت كه يكى از اساسى‏ترين وظايفى كه بر عهده مربّيان است ،آشنا ساختن نونهالان و بطور عموم هر انسانى كه مورد تعليم و تربيت قرار ميگيرد ،با ضرورت و شايستگى سؤال است . حقيقتى كه پس از سؤال صحيح و پاسخ صحيح در مغز يك انسان راه مى‏يابد ميتواند بخود آن انسان مستند بوده باشد ، باين معنى كه وقتى حقيقتى براى درك و فهم مطرح شد ، براى باز كردن سطوح و ابعاد و جهات آن حقيقت ، چون و چراها لازم است ، چنانكه براى شخم زمين و آماده كردن آن براى رويانيدن زراعت‏ها بيل يا ديگر ابزار شخم ضرورت دارد . در باز كردن سطوح و ابعاد و جهات يك حقيقت قطعى كه پاى استدلال و استشهاد و تمثيل بميان كشيده خواهد شد ، هر اندازه كه چون و چراها زيادتر بوده باشد ، سطوح و ابعاد و جهات كشف شده در يك حقيقت افزايش خواهد يافت .

القاء واقعيات بوسيله معلّمان و مربّيان و وادار كردن متعلّمان و متربّيان به پذيرش اجبارى آنها بدون اينكه متعلّمان و متربّيان مجاز باشند كه چون و چرائى در اين جريان حياتى براه بيندازند ، درست مانند شاخه‏هاى گل است كه از ريشه قطع شده‏اند و آنها را به شاخه‏ها و ساقه‏هاى درختى كه خشكيده است بچسبانند دنياى امروز بشرى حتّى جامعه خودمان از وجود با سوادهاى بسيار فراوان برخوردار است ، در بعضى از كشورهاى دنيا به نقل آگاهان وجود افراد بيسواد تا نزديكى صفر تقليل يافته است

امّا كو صاحبنظران ؟

صاحبنظران در هر رشته‏اى از علوم و فلسفه ‏ها و هنرها در اقليّت اسف انگيزند .مقصود از صاحبنظران كسانى نيستند كه داراى اطّلاعات فراوان در رشته معرفتى خود باشند ، همچنين منظور از صاحبنظران آن عدّه از اشخاص نيستند كه با معلوماتى محدود ميتوانند خود را در ميان جامعه با بكار بردن وسائل جلب كننده مانند قلم چنان مطرح كنند كه مردم بسوى آنان بعنوان اينكه صاحبنظرند ، جلب شوند . صاحبنظر كسى است كه معرفت او درباره موضوعات مطروحه ، مستند به دريافت‏هاى عميق و استدلالهاى صحيح بوده و معرفتى كه درباره موضوعات مورد شناخت بدست آورده حتما بايد بتواند از عهده اثبات و نفى مطالب مربوط به آنموضوعات برآيد . اين درجه از معرفت براى افراد بسيار اندك مخصوصا در علوم انسانى ، قابل وصول ميباشد .

علّت اساسى اين كمبود اسف انگيز همانا ناشى از بى‏اعتنائى عدّه فراوانى از معلّمان و مربّيان به لزوم برانگيختن سؤال در مغز متعلّمان و متربّيان است كه توجّهى به اهمّيّت تحريك استعدادهاى مغزى و روانى مردم مخصوصا نونهالان نميكنند . و از اينرو است كه نبوغ و استعدادهاى عالى پيش از فعليّت و بروز ، خاموش ميشوند و از بين ميروند .

جاى بسى دريغ و تأسّف است كه گفته شود : « در هر قرنى اگر خواستيد تعداد نوابغ و صاحبنظرانى را كه نبوغ و ديده‏ورى آنان به فعليّت رسيده باشد ، با انگشتانتان بشماريد و عدد انگشتانتان كه ده تا است تمام شده است و هنوز مشغول ادامه شمارش هستيد ،بدانيد كه به ضعف باصره مبتلا شده‏ايد . » خلاصه ، روزگار ما چنان در كمبود صاحبنظران ميگذرد كه گوئى خروج از تقليد گناهى است نابخشودنى اين نكته هم بايد در نظر گرفته شود كه مسأله تشويق انسانها مخصوصا نوباوگان به طرح سؤال و مطالبه دليل براى اثابت ادّعاها ، چندان كار ساده‏اى نيست ، زيرا چه بسا علاقه به پيدا كردن دليل و تحليل مسأله بوسيله سؤال بجهت بى‏توجّهى به كمّيّت و كيفيّت تشويق مزبور ، موجب بيمارى شكّ و ترديد شود كه خطرش بيش از تقليد در معلومات و معارف است كه اميد تبدّل آن ، به فهم عميق و اجتهاد و نظر وجود دارد .

طرح صحيح سؤال اساسى‏ترين عامل تسهيل جواب است .

اين مبحث را ميتوان با نام « مسأله شناسى » يا « سؤال شناسى » نيز مطرح نمود .شناخت اينكه « مسأله چيست » و « ابهام در كجا است » ، بسيار كار بزرگى است و ميتوان گفت : مشخّص ساختن نقطه حقيقى ابهام و مجهول كه سؤال براى كشف و روشن ساختن آن ابراز خواهد گشت ، به درجه قابل توجّهى از معرفت در مسائل پيرامون آن نقطه ابهام نيازمند است . اين مثال را در نظر بگيريم : فرض كنيم مورد سؤال اينست كه آيابشر روزى خواهد توانست از قدرتى كه بدست ميآورد ، سوء استفاده نكند و خود از داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاى ثابت شده انسانى را زير پا نگذارد ؟

اگر ما مفاهيم روشنى درباره « بشر » ، « قدرت » ، « آينده » ، « استفاده » ، « ناتوانى » و « اصول و ارزشهاى ثابت » نداشته باشيم ، قطعا نخواهيم فهميد كه اصل مسأله چيست و مجهول ما كدام است . لذا ممكن است مسأله با اشكال زير مطرح گردد ، يا اگر اشكال زير مورد حلّ و فصل قرار نگيرد ، سؤال يا مسأله خنثى خواهد ماند :

1 آيا بشر قدرت را خواهد شناخت ؟ مسلّم است كه همه سؤال اين نيست ،زيرا بشر تا آنجا كه امكان داشته است قدرت و كاربرد آنرا شناخته است .

2 آيا بشر آن قدرت را دارد كه در برابر قدرت ناتوان نگردد ؟ طرح سؤال بدين ترتيب هم ابهام انگيز است ، زيرا در جمله مزبور نه تنها معناى قدرت روشن نيست ،بلكه معناى ناتوانى هم معلوم نيست كه ناتوانى از چه ؟

3 ممكن است سؤال اينطور مطرح گردد و يا اين مسأله هم يكى از ابعاد سؤال مطروحه باشد كه آيا آگاهى انسان در برابر ناآگاهى قدرت بايد نابود گردد ؟

4 آيا اصلا ضرورتى وجود دارد كه از قدرت سوء استفاده نشود و كدامين دليل اثبات كرده است كه بايد ارزشهاى انسانى قربانى قدرت نگردد ؟

5 آيا انتخاب اصلح براى بقاء ، خود يكى از اصول ارزشها نيست ؟ اگر چنين است پس اصل سؤال بايد اصلاح شود .

ملاحظه ميشود كه يك سؤال چه اندازه داراى جهات و سطوح مختلف است كه اگر يكايك آنها روشن نشود سؤال در يكعدّه مفاهيم كلّى و غير مشخّص گم ميشود .

لذا براى تنقيح و تصفيه سؤال مورد بحث بايد :

يك معناى بشر روشن گردد كه بشر حيوانى است داراى استعدادهاى بسيار عالى و داراى مختصّات بسيار مهمّ و اين استعدادها و مختصّات در صورت شناخت و كاربرد صحيح آنها ، چهره‏اى فوق العاده عالى و حقيقتى كامل از انسان را نشان ميدهند و در صورت عدم شناخت و يا عدم بهره‏بردارى صحيح از آنها ، چهره‏اى خطرناك و حقيقتى غير قابل تفسير و توجيه از انسان را نشان خواهند داد . براى اثبات اين مدّعا كه انسان قابل انعطاف بيكى از دو نقيض صعود و تنزل پست دارد ، اندك مطالعه‏اى درباره همين انسان كافى است . پس اوّلين جزء سؤال ما روشن است .

دو اين موجود كه انسان ناميده شده است ، دو گونه لذّت ميتواند دريافت نمايد : لذّت طبيعى جسمانى ، لذّت معنوى عقلانى . و آن انسانهائى كه طعم لذّت معنوى عقلانى را چشيده‏اند ، باضافه اينكه شؤون حيات آنان اصيل‏تر و رفتارشان در زندگى اجتماعى با ديگر انسانها خردمندانه‏تر ميباشد ، احساس لذّتى كه ميبرند عميقتر و عاليتر از احساس لذائذ طبيعى جسمانى ميباشد . گمان نميرود كسى كه از دو بعدى بودن انسان درباره لذّت ( جسمانى و عقلانى ) اطّلاعى داشته باشد ، در اين مطلب كه طرح كرديم ،

ترديدى داشته باشد . اگر كسى درباره اين جزء از سؤال ترديد داشته باشد يا آنرا انكار كند ، بايد در همين مرحله توقّف كند و بكوشد تا اين جزء براى وى ، روشن شود ، و الاّ بهيچ نتيجه‏اى از سؤال مطروحه نخواهد رسيد ، يعنى سؤال قيافه حقيقى خود را به چنين شخصى نشان نخواهد داد . اين جزء از سؤال هم كاملا روشن است .

سه افراط در اشباع تمايلات و بى‏بند و بارى در تحصيل لذائذ جسمانى باضافه تضعيف ديگر استعدادهاى سازنده مانند عقل و انديشه ، موجب تزاحم و تصادم با ديگر انسانها خواهد بود ، در صورتيكه لذائذ معنوى عقلانى نه تنها باعث تقويت ديگر استعدادهاى سازنده مى‏باشد ، بلكه موجب ائتلاف و اتّحادهاى مفيد انسانى نيز خواهد بود و بقول مولوى :

جان گرگان و سگان هر يك جدا است
متّحد جانهاى شيران خدا است

چهار يكى از اجزاء بسيار با اهمّيّت سؤال قدرت است . قدرت با اينكه اشكال بسيار گوناگونى دارد ، ولى مفهوم كلّى آن يكى از مفاهيم بديهى است كه از زور بازو گرفته تا توانائى حاصل از علم و انديشه و انواع نيروهاى محرّك جهان طبيعت و انسانها را شامل ميگردد . قدرت ميتواند عمل ايجاد كند و عمل ممكن است بصلاح انسانها باشد و ممكن است بصورت عامل فساد ، دود از دودمان بشرى درآورد . و هيچ عمل و حركتى بدون قدرت با اشكال مختلفى كه دارد ، قابل تحقّق نيست . يكى از مطالب فوق العاده با اهمّيّت درباره قدرت ، ناآگاهى آن است ، اگر چه خود قدرت معلول آگاهى يك انسان هشيار بوده باشد ، به اين معنى كه انسان سودجو و قدرت پرست ميتواند ازآگاهى‏هائى كه درباره شؤون زندگى ديگران بدست ميآورد توانائى بزانو درآوردن آنان را پيدا كند . ولى خود همين آگاهى‏ها هنگامى كه در استخدام قدرت درآمدند ،جزئى از همان قدرت مى‏شوند و خود قدرت چنانكه گفتيم عامل ناآگاه عمل و حركت است .

پنج يكى از مختصّات اساسى قدرت پرستى اينست كه نه تنها رنگ حقّ و باطل را در نظر قدرتمند مات ميكند ، بلكه حتّى اشكال و نمودها و روابط موجودات در مجموعه هستى براى قدرت پرست مفاهيمى ديگر پيدا مى‏كنند ، چنانكه در حالات عشق معمولى ، هر گونه زيبائى كه در جهان وجود دارد ، وابسته به زيبائى معشوق آن عاشق ميباشد . گلها زيبا هستند ، زيرا وابسته يا شبيه به صورت معشوق او مى‏باشند ، رنگ ماه بسيار زيبا است ، زيرا از رنگ روى معشوق او تقليد كرده است بهمين ملاك ، معانى همه واقعيّات جهان هستى اعمّ از موجودات طبيعى و انسانها از ديدگاه قدرتمند قدرت پرست اشيائى هستند كه در آنهنگام كه قدرت پرست اراده كرده است قدرت خود را در راه مقاصدش بجريان بيندازد ، همه آن واقعيّات بايد در برابر او دست بسينه اعلان تسليم نمايند شش اين بدانجهت است كه كسيكه قدرتى بدست آورده است ، خواه از نوع طبيعى آن باشد و خواه از نوع قراردادى آن ، به خويشتن چنين تلقين مى‏كند كه قوانين هستى امتيازى خاصّ به وى داده كه بديگران نداده است و اين بخشش كه از طرف قوانين هستى به او صورت گرفته است ، مربوط به شايستگى او است ، چنانكه محروميّت ديگران از آن بخشش مربوط به ناشايستگى آنان ميباشد هفت تاكنون آنچه كه از كتب آسمانى و پيامبران و اوصياء و اولياء و حكماى راستين براى بشريّت آمده و با جدّى‏ترين وضع تبليغ گشته است ، اينست كه زندگى بشرى در اين خاكدان با ورود به زير خاك پايان نمى‏پذيرد و اين روزهائى كه در اين دنيا براى بشر ميگذرد به يك روز نهائى منتهى ميگردد كه همه سطوح و ابعاد و استعدادهاى بشرى و آنچه كه در اين دنيا بوسيله انديشه‏ها و اعمال و گفتارهايش اندوخته است ،نمودار خواهد گشت و حيات ابدى كه در پيش خواهد گرفت بر مبناى همان سطوح و ابعاد و استعدادها با اعمال اندوخته بجريان خواهد افتاد . تبليغ اتّصال اين زندگى زودگذربه حيات ابدى بوسيله عقول سليمه و وجدانهاى حسّاس و فعّال انسانها تأكيد شده است .

اينكه شنيده ‏ايم :

تا مايه طبع‏ها سرشتند
ما را ورقى دگر نوشتند

كار من و تو بدين درازى
كوتاه كنم كه نيست بازى

نظامى گنجوى رساترين و روشن‏ترين صدائى است كه در درون ما طنين مى‏اندازد . عامل اين صداى مقدّس و معنى بخش همه حقائق زندگى ما هر چه باشد و از هر كجا باشد ، تنها عامل معقول بودن حيات ما است لذا :

هر كجا هست آن حكيم اوستاد
بانگ او از كوه دل خالى مباد

مولوى

اين مسأله هفتم به همه انسانها هشدار جدّى ميدهد كه با اين حيات جدّى كه تا ابديّت كشيده خواهد شد ، شوخى نميتوان كرد و كسانى كه قدرتى بدست آورده‏اند ،نبايد اين پديده بسيار با اهمّيّت را وسيله زور آزمائى قرار بدهند . قدرت‏ها براى تقويت و تنظيم اين حيات و آماده ساختن براى ابديّت است نه براى تخريب آن . اين مسأله هفتم اگر اثبات نشود ، اصل سؤالى كه مطرح شده است : « آيا بشر روزى خواهد توانست از قدرتى كه بدست مى‏آورد سوء استفاده نكند و خود بجهت داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاى ثابت شده انسانى را زير پا نگذارد ؟ » در همان آغاز گفتگو درباره آن ، منتفى خواهد گشت ، زيرا

روزگار و چرخ و انجم سربسر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى

ناصر خسرو قباديانى هشت جزئى ديگر از سؤال عبارت از ارزشهاى انسانى است . هر اندازه هم كه تاكنون جمعى از عين گرايان علم‏پرست در طول تاريخ براى نفى ارزشهاى معنوى و روحى انسان كوشيدند و تلاش كردند ، باز توانائى آن را نداشته‏ اند كه همه موجوديّت آدمى را در ابعاد مادّى عينى و جلوه‏هاى آن خلاصه نموده و از راه علم نه خيال پردازى و از راه منطق نه شطرنج بازى مغزى ، ارزشهاى معنوى و روحى انسانى را منتفى بسازند . هم اكنون كه بشر در اوج زندگى ماشينى روزگار ميگذراند ، بى ‏نياز از وجدان پاك و عشق به آرمانهاى انسانى و حقّ جوئى و حقّ شناسى و اخلاق برين و فضائل عالى انسانى نيست و مردم آن جوامع كه بجهت بردگى ماشين و فرو رفتن در پول و مقام و لذايذ جسمانى از ارزشهاى فوق محروم گشته‏اند ، هشيارانى دارند كه بخوبى ناگواريهاى محروميّت از آن ارزشها را درك و آن را بيان مينمايند ، ولى چه بايد كرد كه دو صداى بسيار گوشخراش و دلخراش قدرت و ماشين نميگذارد صداى آن هشياران در ميان مستان به گوش مردم برسد و آنان را بفكر چاره‏جوئى بيندازد .

تجارب بسيار گسترده و ممتدّ بخوبى اثبات كرده است كه بدون سلب آگاهيها و تخدير مغزى و روانى انسان ، نميتوان عشق او را به عدل و آزادى و خودشناسى و برخوردارى از وجدان پاك و گرايش به زيبائيهاى معقول و فضيلت‏هاى انسانى و فداكارى در راه سعادت واقعى انسان و مخصوصا علاقه شديد به شناخت پاسخ سه سؤال ( از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده‏ام ؟ بكجا ميروم ؟ ) را حذف كرد و ناديده گرفت .

همچنين مشاهدات و تجربيّات دامنه‏دار و فراوان ، اين واقعيّت را با كمال وضوح اثبات كرده است كه هر موقع و در هر شرايط و عواملى كه ارزشهاى انسانى از متن حيات انسانها حذف شده است ، همه استعدادهاى آدمى در استخدام قدرت‏گرائى و زورگوئى و هدف ديدن خويش و وسيله ديدن ديگران ، درآمده است ، و گمان نرود كه قدرتمندى پيدا شود و صريحا بگويد : من همه استعدادهاى عالى انسانى خود را در استخدام قدرت قرار داده‏ام و من از اين زندگانى جز تسلّط بر ديگران و اشباع شهوات و هدف ديدن خويشتن و وسيله ديدن ديگران ، چيزى ديگر سراغ ندارم . حتّى هيچ احمقى اگر از كمترين آگاهى برخوردار باشد ، چنين سخنان زشتى را بر زبان نميآورد ، بلكه آنچه كه از اين اشخاص نمودار ميگردد سخنان قابل هضم و آراسته با كلماتى حقّ نما است مانند :

اراده ما بايد قوى باشد ، منافع ما چنين اقتضاء مى‏كند ، علاقه به قهرمان بودن ،وطن پرستى ، نژادپرستى ، دفاع از فرهنگ ، دفاع از آزادى و . . . اين مفاهيم هر يك ميتواند در صورتيكه موجب تزاحم و از بين بردن حقّ ديگران و موجب كبر و خودخواهى و تورّم دادن به خود طبيعى نگردد ، بلا مانع و بعضى از آنها مفيد و ضرورى هم بوده باشد ، ولى همه ما ميدانيم كه اين مفاهيم با كلمات و جمله بنديهاى زيبا چه آتشى در دودمان بشرى شعله‏ور مى ‏سازد .

بهرحال ، براى فهم سؤالى كه بعنوان مثال مطرح نموديم ( آيا بشر روزى خواهد توانست از قدرتى كه بدست ميآورد سوء استفاده نكند ، و خود از داشتن قدرت ناتوان نگردد و اصول و ارزشهاى ثابت شده انسانى را زير پا نگذارد ؟ ) نه تنها مسائل فوق بايد مطرح شود ، بلكه ده‏ها مسأله جزئى و كلّى ديگر نيز بايد مورد تحليل و بحث قرار بگيرد ، تا چهره واقعى سؤال براى ما روشن شود . در اين موقع است كه نصف پاسخ سؤال كه عبارت است از روشنائى حقائق پيرامون سؤال ، روشن شده است .

اكنون مى‏توانيم معناى جمله‏اى را كه پيامبر اكرم فرموده است درك كنيم كه فرمود : حسن المسألة نصف العلم . [ تحف العقول ص 56] ( سؤال را نيكو طرح كردن مساوى نصف علم [ به جواب ] است . )

لذا پاسخ يك سؤال هنگامى مى‏تواند بمنطق واقعى خود برسد كه موضوع و انگيزه سؤال كاملا روشن شود .

هم از آنسو جو جواب اى مرتضى
كاين سؤال آمد از آنسو مر ترا

بنابر مباحث فوق براى طرح صحيح سؤال ممكن است شرايط متعدّدى لزوم داشته باشد ، ولى شرط اساسى رسيدن پاسخ سؤال به منطق واقعى خود دو امر بسيار مهمّ است : يكى روشن شدن موضوع اصلى سؤال است كه در بحث قبلى تا حدودى درباره آن بحث شد و دوم عبارت است از روشن شدن انگيزه سؤال . براى توضيح امر اوّل به اضافه بحث قبلى ، بايد گفت : تا موضوع سؤال كاملا روشن نشود ، براى حلّ آن حتّى يك گام ناچيز هم برداشته نخواهد گشت . بعنوان مثال [ كه در حقيقت با در نظر گرفتن مثال قدرت كه در مبحث قبلى گفتيم ، مثال دوم ميشود ] اگر منظور از حيات در اين سؤال « فلسفه و هدف زندگى چيست ؟ » حيات طبيعى محض بوده و سؤال كننده نتوانسته باشد كه معناى حقيقى حيات را بطور همه جانبه مطرح كند ، پاسخى كه منظور او را بيان خواهد كرد ، جز لذّت و رضايت بآنچه كه حيات طبيعى محض اقتضاء مى‏كند ،نخواهد بود .

و اگر منظور از حيات حقيقتى است كه در وجود انسانى با عظمت‏ترين استعدادهاى طبيعى و ماوراى طبيعى را اداره مى‏كند و آنها را به فعليّت ميرساند و داراى گسترشى است به گسترش جهان هستى با يك احساس عميق درباره اينكه اين حيات از بعد ماوراى طبيعى كه دارد در اين چند روزه محدود پايان نمى‏پذيرد ، پاسخى كه براى فلسفه و هدف حيات باين معنى بايد گفته شود ، قطعا غير از آن لذّت و رضايت است كه براى حيات طبيعى محض ارائه ميشود .

امر دوم عبارتست از روشن شدن انگيزه سؤال . در همان سؤال فوق ممكن است انگيزه سؤال كننده اين باشد كه بداند اصلا چنين سؤالى منطقى است ؟ يعنى با نظر باينكه هر انسان زنده هر كارى كه انجام ميدهد ، بدون ترديد براى هدف و غايتى آنرا انجام ميدهد ، آيا با اينحال منطقى است كه مجموع پديده‏ها و فعّاليّتها و تأثّرات زندگى را بعنوان يك واحد مجموعى فرض كرده و سپس از علّت و هدف آن پرسيد ؟ پاسخ سؤال بر مبناى انگيزه مزبور غير از پاسخ سؤال بر مبناى اين انگيزه است كه آيا اشراف به پديده زندگى و قرار دادن آن در ديدگاه سؤال از ماهيّت يا هدف و غايت آن امكان پذير است يا نه ؟ گاهى ممكن است انگيزه اصلى از سؤال ، اثبات اهمّيّت موضوعى باشد كه بايد آن را فهميد ، مانند اينكه آيا هيچ ميدانى عدل چيست و ظلم چيست ؟ آيا هيچ ميدانى نبايد هر حقيقتى را وسيله‏اى براى هر هدفى قرار داد ؟ آيا ميدانى كه :

روزگار و چرخ و انجم سربسر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى ؟

گاهى ديگر انگيزه اصلى سؤال بيدار كردن مخاطب و به خود آوردن او است .

اينگونه سؤال در جريانات تعليم و تربيت و ارشاد بطور عموم ، فراوان طرح ميشود ، مانند :

أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ . [ الفجر آيه 6] ( آيا نديده‏اى كه پروردگار تو با قوم عاد چه كرد ؟ )

أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ [ الفيل آيه 1] .( آيا نديده‏اى كه پروردگار تو با اصحاب فيل چه كرد ؟ )

البتّه ميدانيم كه مقصود از امثال اينگونه سؤالات ، مردم هستند نه خود پيامبر اكرم ( ص ) ، زيرا آن بزرگوار از همه آنگونه واقعيّت‏ها آگاه بوده و آن غفلت را نداشت كه نيازى به چنين تنبيهى داشته باشد . گاهى ديگر سؤال براى بدست آوردن معرفت و آگاهى مخاطب درباره موضوع سؤال است . اينگونه سؤالات وسيله امتحان و آزمايش‏ها است كه پديده‏اى ضرورى و بسيار رايج است .

در برخى حالات تشخيص انگيزه بقدرى اهمّيّت پيدا مى‏كند كه اگر بطور صحيح مشخّص نگردد ، آنچه كه صورت خواهد گرفت سؤالى است مبهم و پاسخى است مبهم‏تر كه جز تشويش فكر و تلف كردن اوقات گرانبهاى عمر و صرف بيهوده انرژى مغزى حتّى گاهى اضافه مجهولهائى بى‏سر و ته به مجهولات خود ، نتيجه‏اى نخواهد داد . مثال ساده‏اى كه در اين باره بنظر ميرسد ، مسأله محبّت است .

مفهوم محبّت از آن مفاهيم عمومى است كه تقريبا براى همه قابل درك و فهم است . هنگاميكه اين موضوع در يك جمله سؤاليّه قرار ميگيرد ، مثلا گفته ميشود : « آيا شما محبّت داريد ؟ » ،دقيقا بايد توجّه كنيم ببينيم چه كسى است كه اين سؤال را طرح مى‏كند ؟ آيا يك سياستمدار ماكياولى است كه مى‏پرسد : آيا شما محبّت داريد ؟ بدانجهت كه ميدانيم محبّت از ديدگاه ماكياولى ميتواند وسيله‏اى براى ضدّ خود ، يعنى كينه‏توزى و حتّى نابودى انسان مورد استفاده قرار بگيرد ، بايد پاسخى مناسب انگيزه او داد ، تا پاسخ دهنده با كشف حقيقت محبّت ، وسيله و برده آن ماكياولى قرار نگيرد .

آيا سؤال كننده از محبّت ، يك سوداگر پول پرست است ؟ مثلا يك سوداگر بپرسد كه آيا شما اعضاى خانواده خود را دوست ميداريد ؟ ممكن است انگيزه او از اين سؤال ، ايجاد تقاضاى مصنوعى در ذهن شما براى خريد كالائى باشد كه آن سوداگر مى‏خواهد عرضه نمايد .

آيا سؤال كننده از محبّت ، يك انسان وارسته از علائق حيوانى است كه واقعا معناى معقول محبّت و خواصّ و نتائج عالى آن را درك كرده و ميخواهد مخاطب را با آن معناى معقول آشنا بسازد ؟ ملاحظه ميشود كه تشخيص انگيزه سؤال باندازه تشخيص حقيقت موضوع سؤال و اجزاء آن اهمّيّت دارد .

يك سؤال و پاسخ‏هاى متعدّد

هميشه اينطور نيست كه هر سؤال يك پاسخ داشته باشد . بلكه ميتوان گفت :بجهت ارتباطات متنوّع اشياء و رويدادها با يكديگر از يكطرف و تنوّع موضع گيريها و موقعيّتهاى سؤال كنندگان از طرف ديگر كه موجب تعدّد و تنوّع جهات موضوع و انگيزه سؤال مى‏باشند ، اكثر سؤالها قابل تحليل بآن جهات بوده و براى هر جهتى پاسخى ضرورت دارد . مراعات اين تنوّعات و جهات ، براى رسيدن به پاسخهاى مناسب ، ضرورتى است كه نيازى به اثبات ندارد . براى مثال يك ميز را مورد سؤال قرار ميدهيم و ميگوئيم : « ميز چيست ؟ » . مقدارى از پاسخهائى كه بجهت تعدّد جهات موضوع مزبور ميتوان در نظر گرفت ، بقرار زير است :

1 از ديدگاه يك فيلسوف موجوديست در سلسله موجودات بيشمار كه هر سه حالت گذشته و حال و آينده آن در مجراى قوانين قرار گرفته است .

2 از ديدگاه فيزيكى جسمى است داراى مختصّات و مشخّصات مخصوص بخود .

3 از ديدگاه اقتصادى كالائى است كه با وضع خاصّى توليد شده و در جريان استفاده قرار گرفته است .

4 از ديدگاه يك شيمى‏دان موجودى است قابل تحليل به عناصرى كه با نسبت معيّن تركيب يافته‏اند .

5 از ديدگاه يك نجّار چوب شناس ، قطعاتى از چوب است كه براى گذاشتن اشياء روى آن ، ساخته شده است .

6 از ديدگاه مقاومت شناسى ، موجوديست كه داراى مقاومتى معيّن است و مى‏تواند تا درجه‏اى از ثقل و ضربه‏ها را تحمّل نمايد .

7 از ديدگاه يك حقوقدان مملوكى است كه مالكش مى‏تواند از حقّ مالكيّت خود در آن ، بهره بردارى نمايد .

ملاحظه ميشود كه يك موضوع بجهت داشتن جهات مختلف مى‏تواند در سؤالاتى متنوّع مطرح گشته و پاسخهاى متنوّعى دريافت نمايد . آيا ممكن است براى يك موضوع و از ديدگاه مشخّص پاسخهاى متعدّد و متنوّعى داده شود ؟ مثلا براى پاسخ به اين سؤال كه « آيا حركت مستند به ذات مادّه است يا از خارج بر آن واردميشود ؟ » ، هم جواب مثبت داده شود هم منفى ، چنانكه در آراء و عقائد فلسفى درباره حركت مادّه ديده ميشود . بايد گفت : علّت اختلاف پاسخ به يك سؤال داراى انواعى متعدّد است :

نوع يكم گاهى مستند به تنوّع جهات موضوع سؤال است كه ما در آغاز اين مبحث مشروحا آنرا متذكّر شديم . در اين قسم از تعدّد پاسخ اصلا نبايد گفت : به يك سؤال پاسخهاى متعدّد داده شده است ، زيرا با فرض تعدّد جهات موضوع كه براى هر يك از آنها پاسخى معيّن داده مى‏شود ، در حقيقت هر سؤالى يك پاسخ داشته است .

نوع دوم موضوع مورد سؤال يك حقيقت بوده و داراى تنوّع جهات نيست و با اينحال پاسخهاى مختلف و گاهى پاسخهاى متضادّ به آن داده ميشود . اين اختلاف مستند به شرايط ذهنى و روانى پاسخ گويندگان مى‏باشد ، مانند كسى كه بيمارى يرقان داشته باشد ، اگر درباره رنگ آبى از وى سؤال شود ، خواهد گفت : « زرد است » و كسى كه شرائط ذهنى و روانى او چنين باشد كه به طبيعت بشرى بدبين بوده باشد ،در برابر سؤال از اينكه « آيا حركت تكاملى بشرى رو به خير و عظمت‏ها است و يا رو به خودخواهى و درندگى و خود هدف ديدن و غير ذلك ؟ » ، قطعا پاسخ او همان خودخواهى و درندگى و خود هدف ديدن خواهد بود .

اگر محبوب يك انسان را در ميان يك منظره طبيعى بسيار زيبا كشته باشند ، اگر درباره آن منظره از او بپرسند ،قطعى است كه ناگوارى درونى ناشى از كشته شدن محبوب وى در ميان آن منظره زيبا در كيفيّت پاسخ وى مؤثّر خواهد بود . و بطور كلّى چنانكه كيفيّت موضع گيريهاى فيزيكى و چگونگى‏هاى ساختمان عضوى انسان در درك و دريافت واقعيّت‏ها مؤثّر است ،همچنين شرايط ذهنى و دريافت‏ها و آرمان‏هاى روحى نيز در معرفت حاصل از ارتباط با واقعيّت‏ها مؤثّر ميباشد .

در اين نوع اختلاف ، اگر آن شرايط ذهنى و مختصّات روانى كه در چگونگى پاسخ مؤثّر مى‏باشند امور طبيعى باشند ، مانند موضع‏گيرى فيزيكى ( ديدن اجسام از فاصله ‏هاى دور كه موجب كوچك ديدن آنها ميباشد ) هيچ اعتراض و اشكالى در اختلاف پاسخها پيش نمى‏آيد ، زيرا همينكه دخالت شرايط خاصّ ذهنى در نظر گرفته شد ، همه قانع ميشوند كه پاسخ مطابق شرايط ذهنى يامختصات روانى گوينده ، گفته شده است .

و اگر اختلاف مستند به آن شرايط ذهنى و روانى باشد كه براى آن انسان پاسخگو الزامى و جبرى نبوده و قابل تحقيق و تصحيح مى‏باشند كه بوسيله آن مى‏تواند پاسخ صحيح به سؤال بدهد ولى كوته نظريها و خودخواهى‏هايش نمى‏گذارد كه در آن شرايط ذهنى و روانى تحقيق و تجديد نظر و تصحيح بعمل بياورد ، در اين فرض پاسخ اين شخص درباره سؤال مبهم بوده و اطمينان بخش نخواهد بود . متأسّفانه از اينگونه پاسخهاى مختلف ناشى از اصرار به شرايط ذهنى غلط ولى قابل تصحيح ، در قلمرو معرفت كه موجب پاسخگوئى صحيح ميباشد [ مسلّم است كه اصرار و لجاجت به شرائط ذهنى و روانى غلط با وجود روزنه‏اى براى درك واقعيّات و لو بقدر يك احتمال مستند به هوى و خودخواهى مى‏باشد . در ابيات فوق كه از مولوى نقل كرده‏ايم ، اين ريشه فاسد و مفسد را تذكّر داده است . ] فراوان ديده ميشود . جلال الدّين مولوى اين اصرار و لجاجت را با ريشه‏هاى اصليش چنين بيان مى‏كند :

جمله لذّات هوى مكر است و زرق
سوز و تاريكيست گرد نور برق

برق نور كوته و كذب و مجاز
گرد او ظلمات و راه تو دراز

نى به نورش نامه تانى خواندن
نى به منزل اسب تانى راندن

ليك جرم آنكه باشد رهن برق
از تو روى اندر كشد انوار شرق

خشم گيرد بر دلت آن آفتاب
چون تو جوئى از عطارد نور و تاب

مى‏كشاند مكر برقت بى‏دليل
در مفازه مظلمى شب ميل ميل

گاه بر كه گاه بر جو اوفتى
گه بدانسو گه بدين سو اوفتى

خود نبينى تو دليل اى جاه جو
ور ببينى رو بگردانى ازو

و دليل تو براى توجيه اين اصرار احمقانه اينست كه

من سفر كردم در اين ره شصت ميل
مر مرا گمراه گويد اين دليل

گر نهم من گوش سوى آن شگفت
امر او را هم زسر بايد گرفت

من در اين ره عمر خود كردم گرو
هر چه بادا باد اى خواجه برو

آرى ، اى شصت ميل راه رفته

راه كردى ليك در ظنّى چو برق
عشر آن ره كن ، پى وحيى چو شرق

ظنّ لا يغنى من الحقّ خوانده‏اى
وز چنان برقى ز شرقى مانده‏اى

هين درآ در كشتى ما اى نژند
يا كه آن كشتى به اين كشتى ببند

گويد او چون ترك گيرم گير و دار
چون روم من در طفيلت كور وار

كور با رهبر به از تنها يقين
زان يكى ننگست و صد ننگست اين

پاسخهاى اينگونه اشخاص براى سؤالات كه حاضر نيستند كمترين تغييرى در وضع روانى و شرائط ذهنى خود بدهند ، موجب تراكم جهل‏ها و خطاها در مغز انسانها ميباشد .

نوع سوم اختلاف پاسخها مستند به اختلاف درك و تفسير موضوع سؤال مى‏باشد ، چنانكه در سؤال از هدف حيات ( هدف حيات چيست ؟ ) اختلاف درك و تفسير موضوع سؤال كه « حيات » است ، موجب اختلاف در پاسخها شده است . اين يك امر طبيعى است ، ولى براى بدست آوردن واقعيّتى كه مورد سؤال قرار گرفته است ،بايد حدّاكثر كوشش را بعمل آورد ، زيرا ممكن است درباره يك موضوع تفسير و توجيه‏هاى غلطى بوجود آمده باشد و در نتيجه موضوع سؤال مبهم بماند و پاسخها نتواند از عهده حلّ آن برآيد .

امير المؤمنين عليه السّلام در شماره 243 از كلمات قصار ( حكم ) ميفرمايد : إذا ازدحم الجواب خفى الصّواب . ( هنگاميكه جواب متعدّد و درهم و برهم شود ، حقيقت مخفى ميماند . )

سؤالهاى غير منطقى

مواردى وجود دارند كه طرح سؤال درباره آنها غير منطقى است . اين موارد بر سه قسم عمده تقسيم مى‏گردند :

قسم يكم نارسائى معلومات و قدرت انديشه براى درك پاسخ سؤال مانند سؤال يك دانش آموز سال پنجم ابتدائى درباره مسائل پيچيده علمى و فلسفى كه بداشتن معلومات و قدرت انديشه عالى نيازمند ميباشد . غير منطقى بودن سؤال در اين قسم ناشى از بى‏جواب بودن سؤال نيست ، بلكه دانش آموز مفروض آمادگى ذهنى براى درك پاسخ ندارد . در اين مورد نه تنها پاسخ به سؤال مفيد نيست ، بلكه ممكن است بضرر مغزى سؤال كننده بينجامد ، اگر چه ممكن است گوينده پاسخ با بيان خوب و مهارت عالى بتواند پاسخ را براى سؤال كننده قابل درك بسازد ، ولى بيم آن ميرود كه گوينده پاسخ ، سؤال كننده را به بلوغ زودرس مغزى برساند و شرائط بعدى از عهده بجريان انداختن طبيعى آن بلوغ برنيايد و ذهن سؤال كننده دچار بحران يا ركود گردد .

قسم يكم نارسائى معلومات و قدرت انديشه براى درك پاسخ سؤال

مانند سؤال يك دانش آموز سال پنجم ابتدائى درباره مسائل پيچيده علمى و فلسفى كه بداشتن معلومات و قدرت انديشه عالى نيازمند ميباشد . غير منطقى بودن سؤال در اين قسم ناشى از بى‏جواب بودن سؤال نيست ، بلكه دانش آموز مفروض آمادگى ذهنى براى درك پاسخ ندارد . در اين مورد نه تنها پاسخ به سؤال مفيد نيست ، بلكه ممكن است بضرر مغزى سؤال كننده بينجامد ، اگر چه ممكن است گوينده پاسخ با بيان خوب و مهارت عالى بتواند پاسخ را براى سؤال كننده قابل درك بسازد ، ولى بيم آن ميرود كه گوينده پاسخ ، سؤال كننده را به بلوغ زودرس مغزى برساند و شرائط بعدى از عهده بجريان انداختن طبيعى آن بلوغ برنيايد و ذهن سؤال كننده دچار بحران يا ركود گردد .

قسم دوم محدوديّت معلومات و نيروهاى مغزى انسانها بطور عموم

اگر چه از عالى‏ترين معلومات و تجارب و هستى‏شناسى و مقتدرترين استعدادهاى مغزى برخوردار بوده باشند ، مانند طرح سؤال درباره ذات پاك خداوندى . ذات خداوندى براى مغز انسانى اگر چه قدرتمندترين مغز بوده و همه دانشهاى طبيعى و ماوراى طبيعى را اندوخته باشد ، توانائى طرح ذات خداوندى را براى سؤال ندارد . ذات خداوندى فوق ابزار و وسائل درك و تعقّل بشرى است ، و لذا هر مفهومى را كه بعنوان ذات خدا مطرح كند ، ساخته ذهن او بوده و مطابق واقعيّت نخواهد بود ، زيرا :

مور ضعيف و ناتوان چون شكل يزدانى كشد
بيشك بشكل مورچه با شاخ حيوانى كشد

مغز شبان هم نقشه موسى بن عمرانى كشد
در فكر مانى گرفتد او صورت مانى كشد

ادراك هر جنبنده نقش خويش را داراستى البتّه اين مطلب دليل آن نيست كه بشر از برقرار كردن هر گونه رابطه معرفتى با خداوند ناتوان است

نظرى نهان بيفكن مگرش عيان ببينى
گرش از جهان نبينى بجهان چه ديده باشى

وارستگى‏هاى روحى و تهذّبهاى درونى و تأدّب به آداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه است كه آدمى را شايسته ديدار فروغ جمال و عظمت جلال خداوندى كه [ از رگ گردن به او نزديكتر است ] مينمايد و آن مقام والا را به انسان مى‏بخشد كه « خدائى را كه نديده است عبادت نكند » [ اين جمله از امير المؤمنين عليه السّلام است به ذعلب يمانى ] .

قسم سوم

بايد اين اصل را بپذيريم كه چنان نيست كه همه واقعيّاتى كه در قلمرو انسان در حال ارتباط با جهان و همنوعان و همه شؤون زندگى وى در جريانند و قابل درك و دريافت مى‏باشند ، بايستى براى شناخت و اطّلاع مورد پيگيرى قرار بگيرند . معناى اين اصل ترجيح جهل بر علم نيست ، بلكه توضيح منطقى امكانات و ظرفيّتهاى آدميان است كه نميتوانند در هر حال توانائى اطّلاع از ناگواريهاى سرنوشت آينده و نتائج تباه كننده سر گذشت را داشته باشند ، مانند اطّلاع يافتن بيمار از اينكه بيمارى او مهلك است . پيش از توضيح اين مسأله چند آيه از قرآن مجيد را در نظر ميگيريم :

يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ أَشْياءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ وَ إِنْ تَسْئَلُوا عَنْها حينَ يُنَزَّلُ الْقُرْآنُ تُبْدَلَكُمْ عَفَا اللَّهُ عَنْها وَ اللَّهُ غَفُورٌ حَلِيمٌ . قَدْ سَأَلَها قَوْمٌ مِنْ قَبْلِكُمْ ثُمَّ أَصْبَحُوا بِها كافِرِينَ . [ المائده آيات 101 و 102] ( اى كسانيكه ايمان آورده‏ ايد ، از چيزهائى سؤال نكنيد كه اگر براى شما آشكار شود ، شما را ناراحت نمايد و اگر از آن اشياء در موقعيكه قرآن نازل ميشود بپرسيد ، براى شما آشكار خواهد شد . خداوند از آنها عفو فرمود [ يا سؤال نكنيد از اشيائى كه خدا از آنها عفو فرموده است ] و خداوند بخشنده و شكيبا است .

قومى پيش از شما از اشيائى سؤال كردند و سپس به آنها كفر ورزيدند . ) در تفسير اين آيات مطالبى در كتب تفسير آمده است ، از آنجمله در مجمع البيان در تفسير همين آيات در سوره مائده ميگويد : چنين روايت شده است كه عدّه‏اى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سؤالاتى كردند تا حدّى كه سؤال از حدّ اعتدال خارج شد و آن حضرت را سؤال پيچ نمودند . پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ناراحت شد و براى سخنرانى ( ايراد خطبه ) برخاست و فرمود : « سؤال كنيد از من ،سوگند بخدا از هيچ چيزى سؤال نخواهيد كرد مگر اينكه براى شما روشن خواهم ساخت . » مردى از قبيله بنى سهم كه عبد اللّه بن حذافة ناميده شده و نسبش مورد اشكال بود ، عرض كرد : يا رسول اللّه ، پدر من كيست ؟ حضرت فرمود : پدر تو حذافة بن قيس است .

مرد ديگرى برخاست و عرض كرد : يا رسول اللّه ، پدر من كجاست ؟ . . . فرمود :در آتش . عمر بن خطّاب برخاست و پاى پيغمبر را بوسيد و گفت : « يا رسول اللّه ، ما به زمان جاهليّت و شرك نزديك هستيم ( تازه به اسلام گرويده‏ ايم ) ، از ما درگذر ، خدا از تو درگذرد .در اينموقع غضب پيامبر اكرم فرو نشست و فرمود : سوگند بخدائى كه جان من در دست او است ، لحظاتى پيش بهشت و دوزخ در پهناى اين ديوار براى من مصوّر شد و مانند امروز در خير و شرّ نديده بودم » .

باز نقل شده است كه گاهى براى استهزاء از پيامبر سؤال ميكردند و گاهى براى امتحان . بعضى ميگفتند : پدر من كيست ؟ بعضى ديگر ميگفتند : كجا است پدر من ؟ و كسانيكه شترشان گم ميشد ، مى‏پرسيدند : شتر من كجا است ؟ خداوند آيات مزبوره را فرستاد . اين روايت را ابو على طبرسى در تفسير آيات مزبوره از عبد اللّه بن عبّاس نقل كرده است . طبرسى روايتى از امير المؤمنين عليه السّلام و ابو امامه باهلى آورده است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه‏اى خواند و فرمود : خداوند براى شما وظيفه حجّ مقرّر فرموده است . عكاشة بن محصن و بعضى گفته‏اند سراقة بن مالك برخاست و سؤال كرد : يا رسول اللّه ، در هر سال ؟ حضرت از او روى گردانيد ،و او دو يا سه بار سؤال را تكرار نمود . حضرت فرمود :

ويحك ( شگفت بر تو ، يا رحم بر تو . ) چه تضمين دارى ، اگر بگويم : آرى ، هر سال بايد به حجّ برويد ، و اگر بگويم ، حجّ هر سال واجب ميشود و اگر واجب شود ، ناتوان ميگرديد و اگر ترك كنيد كافر ميشويد ،مرا بحال خود رها كنيد همچنانكه من شما را بحال خود رها ميكنم . جز اين نيست كه كسانى پيش از شما بجهت سؤالات زياد كه بر پيامبرانشان طرح مى‏كردند و با آنان اختلاف مينمودند ، هلاك گشتند . وقتى كه من شما را به چيزى امر كردم ، بمقدار توانائى كه داريد آنرا بجاى بياوريد و اگر شما را از چيزى نهى كردم . ، از آن اجتناب نمائيد همچنين آيات مربوط به حضرت موسى عليه السّلام و بنده صالح كه بعضى گفته‏اند :مقصود حضرت خضر عليه السّلام است .

در اين آيات حضرت موسى عليه السّلام بآن بنده صالح كه خداوند رحمت و علمى براى او عنايت فرموده بود چنين گفت :هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلَى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً . قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْراً . وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلَى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً . قالَ سَتَجِدُنى‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِى‏ لَكَ أَمْراً . قالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنى‏ فَلا تَسْئَلْنِى‏ عَنْ شَىْ‏ءٍ حَتّى‏ أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً . [ الكهف آيات 66 تا 70 و بقيّه داستان تا آيه 82] ( آيا بدنبال تو باشم از آن علم رشد آور كه فرا گرفته‏اى مرا تعليم نمائى ؟گفت : تو با من نميتوانى تحمّل نمائى ( كارهائى كه انجام خواهم داد براى تو قابل هضم نمى‏باشد ) و چگونه ميتوانى درباره چيزى كه احاطه و آگاهى بآن ندارى ، تحمّل كنى . موسى عليه السّلام گفت : ان شاء اللّه مرا بردبار خواهى يافت و از هيچ امر تو نافرمانى نخواهم كرد .

آن بنده خدا گفت :با من همراه شدى و تبعيّت كردى ، از هيچ چيزى مپرس تا من خود درباره آن چيزى براى تو بگويم . . . ) در اين داستان هر كارى كه آن بنده خدا انجام داد ، حضرت موسى عليه السّلام سؤال كرد و حتّى گاهى قيافه اعتراض بخود گرفت كه چرا چنين كار ناروا را انجام دادى .

اگر چه اين امور در واقع قابل درك و شناخت براى حضرت موسى عليه السّلام و ديگران بود ، ولى موقعيّت حضرت موسى عليه السّلام و لزوم تبعيّت او از قوانين رسمى كه خود او مأمور ابلاغ و اجراى آنها بود ، آن كارها را كه آن بنده خدا انجام داد ،شگفت آور و غير قابل هضم تلقّى نمود .

در اين مبحث بايد به يك اصل كلّى اشاره كنيم و آن اينست كه لازمه اينكه همه واقعيّات در هر گونه شرايط قابل سؤال و طرح براى دريافت پاسخ نيست ،اين نيست كه آن سؤالات پاسخ ندارند ، يا آن تاريكيها هرگز روشن نخواهند گشت ، بلكه چنانكه بطور مختصر متذكّر شديم ، در خيلى از موارد ، شرايط ذهنى و وضع روانى شخص واقع‏ جو است كه از طرح سؤال براى پيدا كردن جواب جلوگيرى مى‏نمايد .

اگر عدم اجتماع شرايط ذهنى و وضع روانى صاحب سؤال و واقع‏جو ، ناشى از عوامل جبرى مربوط به شخص او بوده و هيچ راهى براى شكستن آن عوامل جبرى وجود نداشته باشد ، در اين فرض چنانكه تكليفى براى دارنده سؤال وجود ندارد همچنين هيچ مسؤوليّتى براى دانايان و عالمان آن واقع نيست . و اگر عدم آمادگى كسى كه واقعيّتى را ميجويد ، مستند به عدم اجتماع شرايط تعلّم بوده باشد [ در حاليكه متصدّيان امور اجتماعى ميتوانند آنرا برطرف نمايند ] يا مستند به مسامحه خود دارندگان سؤال در درون كه آنرا ابراز نمى‏كنند بوده باشد ،باز در اين فرض هم بر عهده متصدّيان ارشاد ذهنى و روانى جامعه است كه مردمى را كه با داشتن نياز بواقعيّت‏ها از طرح سؤال درباره آنها امتناع ميورزند ، ارشاد نمايند و آنانرا به طرح سؤال درباره واقعيّات وادار سازند ، زيرا منابع اسلامى با جدّى‏ترين دستورات ، تحصيل معرفت بر واقعيّات را مخصوصا آن قسمت را كه حيات آدمى بدون شناخت آنها پوچ است ، مورد الزام قرار داده است .

يكى از مقدّس‏ترين حالات روحى انسان موقعى بروز مى‏كند كه در آن هنگام كه پاسخ سؤالى را كه نميداند ، سكوت كند ، و مقدّس‏تر از آن اينست كه به سكوت محض قناعت نورزد و با كمال شجاعت و صراحت بگويد : « من نميدانم » و با احساس عظمتى كه درباره واقعيّات و لزوم آشنائى با آنها دارد ، بهمين « نميدانم » هم قناعت نكند و حركت خود را ادامه دهد و در رديف جويندگان و سؤال كنندگان درباره واقعيّتى كه نميداند قرار گيرد .

در اين دنيا اگر كسى پيدا شود و در برابر هر مسأله و سؤالى اظهار علم نمايد و از « نميدانم » چنان وحشت كند كه از آشاميدن زهر مهلك ، بدون ترديد چنين كسى بنوعى اختلال مغزى يا بيمارى روانى مبتلا است كه هنوز در ليست اختلالات و بيماريهاى مغزى و روانى ثبت نشده است تا در صدد پيدا كردن طرق معالجه آن برآيند . چگونه ممكن است يك انسان با داشتن مغز و روان سالم ، با علم باينكه اگر جزئى در مجموعه اجزاء و روابط عالم هستى و در همه اجزاء و شؤون مادّى و روحى انسان كه در ارتباط كامل با يكديگر بوجود خود ادامه ميدهند ، مجهول بوده باشد ، ادّعاى علم درباره كلّ مجموعه نمايد ؟ چنين ادّعايى بى‏اساس‏ترين ادّعا است .

مخصوصا با علم به اينكه عمر آدمى با محدوديّتى كه دارد نميگذارد معلومات واقعى انسان از مقدارى دانستنى محدود و نسبى تجاوز نمايد ، و با علم به اينكه خصوصيّات موضع گيريهاى انسان در برابر واقعيّات و مختصّات ذاتى وسائل درك و شناخت مانند حواسّ و ذهن و ديگر ابزار ساخته شده بوسيله همان حواسّ و ذهن براى هدفهاى معيّن ، مانع از وصول به معلومات كامل درباره واقعيّات است ، ادّعاى « ميدانم » در برابر هر مسأله و سؤالى نمايد توجّه باين حقيقت كه متذكّر شديم ، آغاز علم است ، و عدم توجّه باين حقيقت همه ادّعاهاى « علم نما » را از اعتبار علمى ساقط مينمايد ، زيرا در اينصورت هيچ اطمينانى وجود ندارد كه مدّعى علم ، تخيّلات و اوهام و گمان‏هاى خود را با نمايش علم تحويل انسانها ندهد .

البتّه اين نكته را فراموش نميكنيم كه اگر اظهار نظر در مسائل علمى و فلسفى و هنرى و صنعتى و غير ذلك و ابراز پاسخ در برابر سؤالات مربوط به آن امور ، مستند به اعتقاد و جزم به واقعيّتها صورت بگيرد و صاحبنظر و گوينده پاسخ نخواهد تخيّل و پندار و وهم و گمان و احتمال خود را بعنوان علم به واقعيّات تحويل مغزهاى بشرى بدهد ، در اين موارد نميتوان گفت : اين اشخاص داراى وجدان علمى نيستند .

حتّى اگر اينان در درك حقائق علمى و . . . مرتكب خطا هم بشوند ، انسانهاى خردمند به بيان خطاى آنان قناعت ميورزند ، و توبيخ و اهانتشان نميكنند ، زيرا آنان از روى اعتقاد به اينكه واقعيّت را درك كرده‏اند ، اظهار نظر نموده يا سؤالى را پاسخ داده‏اند .

درد ناگوار بشرى در باب معرفت از آن مدّعيان ناشى ميشود كه از وجدان علمى و تقواى معرفتى بى‏بهره بوده بدون اينكه كمترين اهمّيّتى براى واقعيّات و مغز و روان بشرى قائل بشوند و بدون اعتنا به تباهى‏هاى مغزى و روانى خويش ، خود را صاحبنظر قلمداد نموده به افزودن به مجهولات و دردهاى بشرى عشق ميورزند . براى چه ؟ فقط براى آنكه جمله « نميدانم » را بزبان نياورند ، و مبادا كه زبانشان از گفتن « نميدانم » آتش بگيرد ،آتش به مغزها و روانهاى بشرى ميزنند و از تماشاى شعله‏هاى آن لذّت مى‏برند خداوندا ، كاروان پوياى بشرى را در مسير معرفت از اين راهزنان درنده نجات بده .

در اين مورد بشنويد :

قاضئى بنشاندند و مى‏گريست
گفت نايب قاضيا گريه ز چيست ؟

اين نه وقت گريه و فرياد تست
وقت شادىّ و مبارك باد تست

گفت اه چون حكم راند بيدلى
در ميان آن دو عالم جاهلى

آن دو خصم از واقعه خود واقفند
قاضى مسكين چه داند زان دو بند

جاهلست و غافل است از حالشان
چون رود در خونشان و مالشان

گفت خصمان عالمند و علّتى
جاهلى تو ليك شمع ملّتى

زانكه تو علّت ندارى در ميان
آن فراغت هست نور ديدگان

وان دو عالم را غرضشان كور كرد
علمشان را علّت اندر گور كرد

جهل را بى علّتى عالم كند
علم را علّت كژ و ظالم كند

تا تو رشوت نستدى بيننده‏اى
چون طمع كردى ضرير و بنده‏اى

حكمت اعلاى اين مطلب كه در ابيات بالا مى‏بينيد ،در جمله‏اى از امير المؤمنين عليه السّلام چنين آمده است : سل تفقّها و لا تسئل تعنّتا فإنّ الجاهل المتعلّم شبيه بالعالم ، و إنّ العالم المتعسّف شبيه بالجاهل المتعنّت . [ كلمات قصار و حكم شماره 320] ( بپرس براى فهميدن و مپرس براى آزار دادن و وارد كردن مسؤول در مشقّت ناگوار ، زيرا جاهلى كه در جريان تعليم و آموختن است شبيه به عالم است و عالم كج انديش شبيه بجاهل موذى است . )اين معلّم مخلص و الهى بشر در توصيف مردم نابخرد و دور از رشد و كمال چنين فرموده است : سائلهم متعنّت و مجيبهم متكلّف . ( سؤال كننده آنان قصد آزار و به مشقّت انداختن مسؤول را دارد و پاسخگوى آنان خود را به تكلّف و تصنّع وادار مى‏كند . ) هيچ ميدانيد كه يك « نميدانم » در موقع مناسب از صدها « ميدانم » بى‏مدرك وبى‏مأخذ سازنده‏تر و روشن كننده‏تر است ؟ آرى ، قطعا چنين است ، زيرا اعتراف به ندانستن كشف از يك احساس عظمت و ارزش در واقعيّات مينمايد كه اظهار كننده « نميدانم » را از ببازى گرفتن آنها باز ميدارد و اين احساس موجب آن ميشود كه خود را در رديف جويندگان و سؤال كنندگان قرار بدهد و بگفتن « نميدانم » قناعت نكند .

اگر در اين مورد دقّت بيشترى نمائيم ، اين امتياز را هم براى اعتراف كننده به « نميدانم » مشاهده ميكنيم كه سؤال كننده با شنيدن « نميدانم » از اعتراف كننده مخصوصا اگر شخصيّتش در معرفت چشمگير هم بوده باشد ، حشمت و جلالى در روح آن شخصيّت و عظمت و ارزش بزرگى در واقعيّات احساس مى‏كند كه آن انسان بزرگ آن واقعيّات را ببازى نميگيرد . از طرف ديگر « ميدانم » هائى كه بر خلاف واقع از يك جاهل ابراز ميشود ، چه بسا كه او را بروزگار سياه بنشاند و حتّى گاهى بنابودى وى بينجامد .

در كلمات قصار شماره 85 از امير المؤمنين عليه السّلام چنين ميخوانيم : من ترك قول لا أدرى أصيبت مقاتله . ( هر كس كه جمله « نميدانم » را ترك كند به موارد نابودى خود كشيده مى‏شود . )اين معنى را در جملاتى از امير المؤمنين عليه السّلام چنين ميخوانيم : و لا يستحيينّ أحد منكم إذا سئل عمّا لا يعلم أن يقول لا أعلم ، و لا يستحيينّ أحد إذا لم يعلم الشّى‏ء أن يتعلّمه . [ كلمات قصار و حكم شماره 82 ] ( هيچ يك از شما از گفتن « نميدانم » در موقع سؤال از چيزى كه آنرا نميداند ،احساس شرم نكند و هيچيك از شما از تعلّم و آموختن چيزى كه نميداند ،خجالت نكشد . ) گويا امير المؤمنين عليه السّلام ميخواهد اين حقيقت را متذكّر شود كه يك انسان نبايد از اعتراف به اينكه در موقعيّت پائين‏تر قرار گرفته است و بايد گام ببالاتر گذارد ،خجالت بكشد و همچنين هرگز از حركت بسوى كمال يعنى آدم شدن احساس شرم ننمايد .

اگر در مسير شناخت واقعيّات در حركتيد ، گذر شما به روشنائى‏ها و تاريكى‏ها خواهد افتاد ، متوجّه باشيد بدون علّت روشنائى‏ها را با تاريكيها مشوّش و تاريك مسازيد .

اگر احساس كرديد كه واقعا در مسير معرفت قرار گرفته و در حركتيد ، از فراز و نشيب‏ها و سنگلاخها و حفره‏هاى فراوانى كه در اين مسير خواهيد ديد ، به وحشت و هراس نيفتيد ، و بدانيد كه هيچ روشنائى در اين دنيا براى يك انسان پيش نمى‏آيد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور از آن روشنائى ، تاريكى يا تاريكى‏هائى وجود دارد ، و بالعكس در اين دنيا هيچ تاريكى براى يك انسان پيش نمى‏آيد مگر اينكه در پيرامون نزديك يا دور از آن ، روشنائى وجود دارد .

عدّه ‏اى از ناتوانان وجود دارند كه در همان آغاز حركت با ورود به اوّلين تاريكيها خود را ميبازند و چنان مى‏بازند كه روشنائى‏هاى پر فروغ مسير حركت را نمى‏بينند و گمان مى‏برند همان تاريكى‏هاى ابتدائى همه سطوح مغزى و روانى و جهان برونى را فرا گرفته است . همه جا تاريك است ،هيچ روزنه‏اى وجود ندارد ، اصلا روشنائى يعنى چه ؟ اين همان منطق طبيعت خفّاشى است كه هر گاه به او بگويند : خورشيدى وجود دارد كه در منظومه خود ميلياردها ميليارد موجودات را روشن مى‏سازد ، فورا خواهد گفت : همه آنها دروغ ميگويند و چنين چيزى وجود ندارد و فقط من راست ميگويم و آن هم اينست كه اگر در دنيا چيزى مطلق و فراگير هستى وجود داشته باشد ، همانا تاريكى مطلق است و امّا انسانهائى كه طبيعت و موجوديّت خود را يافته‏ اند ، با كمال اطمينان خاطر و در حدّ اعلاى يقين ميدانند كه در اين دنيا تاريكى مطلق وجود ندارد و كسى كه چنين گمانى ببرد ، نوعى بيمارى در وسائل درك و شناخت در وى پديد آمده است كه بايد در صدد معالجه آن برآيد . اگر استعداد واقع يابى آدمى بكار بيفتد و عظمت ارتباط صحيح با واقعيّت را دريابد ، يك روشنائى اندك بواقعيّت را قربانى هزاران تاريكيهاى ديگر نمينمايد .

آيا اين واقعيّت را نپذيريم كه با آغاز چنين احساس شريف ( نبايد يك روشنائى كوچك را قربانى هزاران تاريكى نمود ) نمونه‏اى از روشنائى مطلق فضاى درون مارا فرا گرفته است كه اگر ارزش آنرا بدانيم با هر گامى كه به نيّت افزايش آن روشنائى برداريم ، تاريكى‏هاى ما يكى پس از ديگرى مبدّل به روشنائى‏ها خواهد گشت ؟ آرى ،بايد اين حقيقت را بپذيريم ، و الاّ خود را تحقير مينماييم و يا فريب ميدهيم و ديگران را هم دچار تشويش ميسازيم

هرگز در آن صدد نباشيم كه براى حفظ موقعيّت خود و يا بجهت وحشت از روياروئى با حقائق جديد ، پاسخ سؤال را چنان ابهام آميز و درهم و برهم كنيم كه مغز سؤال كننده را بپيچانيم .

اشخاصى كه با تحقيقات علمى مخصوصا با تفكّر در مسائل علوم نظرى و انسانى سر و كار دارند ، به اين نكته توجّه دارند كه همواره عدّه‏اى از اشخاص وجود دارند ،حتّى داراى اطّلاعات و معلومات هم هستند ، با اينحال بجهت علاقه شديد و افراطى به اندوخته‏هاى قبلى خود از تفكّر دقيق و صحيح درباره سؤال يا مسأله‏اى كه براى آنان مطرح ميگردد ، خود را محروم ميسازند ، لذا با كمال تأسّف ميخواهند بهر طريقى كه شده از تحليل آن سرباز زنند ، تا مجبور به پاسخ صريح و قاطع كه موجب تزلزل موقعيّت تثبيت شده‏شان است ، نباشند و لذا تا ميتوانند باصطلاح معروف طفره بروند ، يا از اين شاخ به آن شاخ بپرند ، يا بيچاره سؤال كننده و طرح كننده مسأله را با يك تردستيها و چشم بنديها در طوفانى از اصطلاحات فرو برند و گيجش كنند ، و جاى دلسوزى بطرح كننده مسأله و سؤال كننده موقعى است كه او يك انسان پاكدل و روشن ضمير باشد و بجهت اعتقاد به قداست علم احتمال ندهد كه پاسخ دهنده براى حفظ موقعيّت رسمى خود ،يا بجهت وحشت از حقائق تازه‏اى كه قلم بطلان بهمه يا به بعضى از اندوخته‏ هاى معرفتى او خواهد كشيد ، مشغول شعبده بازى و مغلطه‏كارى است و با كمال آرامش خاطر با نگاههاى معصوم ، چشم بدهان پاسخ دهنده يا سطور كتابى كه براى حل مسأله و سؤال خود ،ميخواند دوخته است .

اين پاكدل و عاشق حقيقت ، احتمال نميدهد كه آن جملات را كه ميشنود يا در آن كتاب ميخواند ، فاضلاب مغز و روان پاسخ دهنده‏است كه جز حقيقت مفيد همه چيز ولى فرو رفته در لجن ، در آن وجود دارد . بيائيد اى متصدّيان پاسخ سؤالات و حلّ كنندگان مسائل بشرى ، به نگاه‏هاى معصوم و گوشهاى شنواى جويندگان حقيقت دقّت كنيد ، باشد كه وجدان انسانى شما بحركت درآيد و علم را قربانى موقعيّت چشمگير ولى رو به فنا و فداى وحشت از روياروئى با حقائق تازه ننمائيم .

آرى ، يا سخن دانسته گوى اى مرد بخرد يا خموش .در اينجا كمى دقّت كنيد و ببينيد چقدر فرق است ميان كسى كه سؤال جوينده حقيقت را آنقدر مى‏پيچاند كه بيچاره سؤال كننده گيج و از وصول به حقيقت مأيوس ميشود و كسى كه ناتوانى سؤال كننده را درك ميكند و در تحقيق و توضيح سؤال ميكوشد تا سؤال كننده را با مقصودش آشنا مى‏سازد و با كمال محبّت و خلوص در صدد پاسخگوئى برميآيد . حتّى ممكن است سؤال را تحليل كند و همه احتمالات را متذكّر شود ، مثلا بگويد : احتمال ميرود كه مقصود شما چنين باشد ، اگر مقصود شما چنين است ، پاسخش اينست .

و احتمال ميرود مقصود شما چنان باشد در اين صورت سؤال شما خيلى پر معنى است ، بنابر اين بايد بررسى و دقّت بيشترى در سؤال شما انجام داد و هكذا . . . فرق ميان اين دو پاسخگو همان فرق ميان جاهل خود پرست و گمراه كننده و عالم با اخلاص است « كه حيوان تا به انسان فرق دارد » .فقط خدا ميداند كه چه حقائق با اهمّيّتى پيش از آنكه از مغز باردار يك انسان در شكل يك سؤال زاييده شود ، با ضربه پاسخگوى خود پرست ، سقط شده و از بين رفته است .

در حقايق عالى هستى و اصول بنيادين حيات ، سراغ دانايان وارسته از آلودگى‏ها را بگيريم ، چه بسا كه بدون اينكه شما مسأله را مطرح كنيد ،

با وضع روحى و گفتار مستند به روش ماوراى طبيعى شخصيّتشان ،مسأله شما را حلّ و فصل نمايند .البتّه در اينجا بحث ما در مسائل علوم عينى مربوط به اجزاى طبيعت نيست كه رشته‏هاى متنوّعى از علوم ، حلّ و فصل آنها را بعهده گرفته‏اند و ما كه با مشيّت خداوندى مجهّز به حواسّ و نيروهاى شگفت انگيز مغز و آزمايشگاهها و قدرت تجربه ميباشيم ،موظّفيم كه با آن وسائل و ابزار و نيروها در شناخت طبيعت و بهره‏بردارى از آن پيش برويم .

البتّه فراموش نميكنيم كه حتّى در همين قلمرو علوم هم از بارقه‏ها و شهودها و حدس‏هائى كه بدون نياز به سپرى كردن مقدّمات منطقى مربوط بواقعيّات بوده باشد ،بهره‏بردارى‏هاى قابل توجّهى نصيب بشر ميگردد . آنچه در اين مبحث مى‏خواهيم مورد دقّت و بررسى قرار بدهيم ، يكى از خصائص فوق العاده با اهمّيّت ارواح رشد يافته انسانها است و آن عبارتست از وجود انگيزه‏هاى شهود و دريافت‏هاى مستقيم در سخنان ارواح رشد يافته كه ميتوانند حقائقى را براى انسانها قابل درك بسازند و بآنان بفهمانند ، حتّى بدون آنكه آن سخنان ارتباط مستقيم با مسائل و مشكلات انسانهاى جوينده داشته باشند .

و گاهى ممكن است جلوه‏هاى رشد و كمال روح چنان حالت پذيرش در مغز و روان انسانهاى جوينده بوجود بياورند كه براى حلّ مسائل و مشكلاتشان اندك اشاره‏اى از آن ارواح يا استدلال مختصرى كفايت كند . در صورتيكه شايد اگر اين جويندگان براى پيدا كردن پاسخ مسائلشان به بزرگترين متفكّران و متخصّصان حرفه‏اى رجوع كنند ، به دلائل منطقى علمى و فلسفى قانع نشوند .

لذا در آن روايت بسيار معروف آمده است كه كونوا دعاة إلى اللّه بغير أقوالكم . ( دعوت كنندگان بسوى خدا باشيد نه با سخنانتان . ) بلكه با اعمال و جلوه‏هاى رشد روحى كه بدست آورده‏ايد . و آن روايت ديگر كه مى‏گويد : « عالم حقيقى كسى است كه رؤيت او خدا را بياد تو بياورد » . مضمون اين مطلب را در داستان « پادشاه و كنيزك » در آنجا كه پادشاه پس از تلاش زياد و انقطاع كلّى الى اللّه ،شهود كرده است كه طبيب حقيقى كنيزك فردا خواهد آمد و به او چنين گفته شد كه :

« گر غريبى آيدت فردا زما است »

چونكه آيد او حكيم حاذق است
صادقش دان كاو امين صادق است

در علاجش سحر مطلق را ببين
در مزاجش قدرت حقّ را ببين

خفته بود آن خواب ديد آگاه شد
گشته مملوك كنيزك شاه شد

چون رسيد آن وعده‏گاه و روز شد
آفتاب از شرق اختر سوز شد

بود اندر منظره شه منتظر
تا ببيند آنچه بنمودند سر

ديد شخصى كاملى پرمايه‏اى
آفتابى در ميان سايه‏اى

ميرسيد از دور مانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال

آن خيالى را كه شه در خواب ديد
در رخ مهمان همى آمد پديد

نور حق ظاهر بود اندر ولىّ
نيك‏بين باشى اگر اهل دلى

آن ولىّ حق چو پيدا شد ز دور
از سر و پايش همى ميتافت نور

شه بجاى حاجبان وا پيش رفت
پيش آن مهمان غيب خويش رفت

ضيف غيبى را چو استقبال كرد
چون شكر گوئى كه پيوست او به ورد

هر دو بحرى آشنا آموخته
هر دو جان بى‏دوختن بردوخته

آن يكى چون تشنه و انديگر چو آب
آن يكى مخمور و آنديگر شراب

گفت معشوقم تو بودستى نه آن
ليك كار از كار خيزد در جهان

شه چو پيش ميهمان خويش رفت
شاه بود و ليك بس درويش رفت

دست بگشاد و كنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست و پيشانيش بوسيدن گرفت
از مقام و راه پرسيدن گرفت

پرس پرسان ميكشيدش تا به صدر
گفت گنجى يافتم آخر به صبر

صبر تلخ آمد و ليكن عاقبت
ميوه‏اى شيرين دهد پر منفعت

گفت اى نور حق و دفع حرج
معنى الصّبر مفتاح الفرج

اى لقاى تو جواب هر سؤال
مشكل از تو حلّ شود بى‏قيل و قال

ترجمان هر چه ما را در دل است
دستگير هر كه پايش در گل است

مرحبا يا مجتبى يا مرتضى
إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا

ابيات مربوط به مطلبى كه مطرح كرده‏ايم ، عبارتند از :

1 نور حقّ ظاهر بود اندر ولى
نيك‏بين باشى اگر اهل دلى

2 آن ولىّ حقّ چو پيدا شد ز دور
از سر و پايش همى ميتافت نور

 

3 هر دو بحرى آشنا آموخته
هر دو جان بى‏دوختن بردوخته

 

4 گفت معشوقم تو بودستى نه آن
ليك كار از كار خيزد در جهان

5 اى لقاى تو جواب هر سؤال
مشكل از تو حلّ شود بى‏قيل و قال

6 ترجمان هر چه ما را در دل است
دستگير هر كه پايش در گل است

بهمين جهت بوده است كه گرديدن‏هاى روحى اغلب تحت تربيت آن مربّيان والا مقام صورت گرفته است كه باصطلاح مولوى ديدارش جواب هر سؤال بوده است و بقول سعدى :

گفته بودم چو بيائى غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائى

البتّه ما ميدانيم كه هضم اين مطلب براى كسانى كه غوطه ‏ور در محسوسات و شهوات بوده و از فعّاليّت‏هاى والاى عقلانى بركنارند و از عظمت‏هاى اخلاقى انسانى خود را محروم نموده‏اند ، بسيار مشكل و در بعضى شرائط امكان ناپذير است .

ولى چه باك از اينكه كسانى هستند كه هيچ استعداد و راز عالى را در عالم ارواح نميتوانند هضم كنند ، با اينكه افراد كاروان شهوديّون درباره واقعيّات نه تنها اندك نيستند ، بلكه چونان رگه‏هاى الماس گرانبها در ميان انبوه زغال سنگ همواره عدّه فراوانى از آدميزادگان را بخود جلب خواهند كرد ، اگر چه غوطه‏وران در زغال سنگها از چنين رگه‏هايى بى‏اطّلاع باشند ، يا آنان را ببينند ، ولى اهمّيّتى بآنان ندهند .

شايد اين جمله امير المؤمنين عليه السّلام كه در توصيف يك برادر روحانى در گذشته داده است ،همين مطلب باشد كه مورد بحث ما است . فرموده است : فإن قال بدّ القائلين و نقع غليل السّائلين . ( اگر سخنى مى‏گفت ، گويندگان را چنان قانع مينمود كه ديگر درباره آن موضوع سخنى نگويند و سخن وى سيراب كننده عطش سؤال كنندگان بود . ) محتواى اين جمله محتملا اينست كه گفتار او چنانكه بجهت بازگو كردن حقيقت ، گويندگان را از اظهار نظر باز ميداشت ، سؤال كنندگان را اگر چه سخنانش بطور مستقيم متوجّه سؤالات آنان نبود ، ميتوانست بطور غير مستقيم اشباع نمايد .

دخالت چگونگى وضع محيط و اجتماع در بروز سؤالات و پاسخهاى آنها

از يك جهت ميتوان مسائلى را كه براى مردم مطرح ميشوند ، بر دو قسمت عمده تقسيم نمود :

قسمت يكم ، آن مسائلى است كه بجهت عموميّت محتوياتى كه دارند ، بدون اختصاص بيك دوران و بيك محيط و اجتماع ، براى همگان مطرح مى‏باشند . مسائل علمى و فلسفى كه بر مبناى اصول مشترك حواسّ و استعدادهاى مغزى انسانى و جهانى كه در آن زندگى مى‏كنند ، مطرح ميگردند ، همه از اين قسم مسائل ميباشند و بهمين جهت است كه اين گونه مسائل در محدوده‏هاى اقليمى و مكتبى و زمانى محدود نگشته ،

در همه زمانها و محيطها و اجتماعات در معرض بروز و قابل طرح ميباشند ، مگر موانعى در كار بوده باشد . سؤال از اينكه آيا آب مثلا مادّه‏اى مركّب است يا عنصرى بسيط در معرض بروز و قابل طرح براى همه انسانها ميباشد . آيا انسان بجهت تعليم و تربيت قابل رشد و تكامل است ، براى همه انسانها قابليّت طرح شدن دارد . باين معنى كه عوامل و انگيزه‏هاى بنيادين طرح اينگونه مسائل در همه دورانها و جوامع و محيطها بالقوّه يا بالفعل وجود دارد .

قسمت دوم ، مسائل روبنائى و معلولى هستند كه اگر چه با نظر به اصول زير بنائى و علل كلّى آنها مانند قسمت يكم قابل طرح براى عموم ميباشند ، ولى خود آن مسائل در مجراى شرايط و مختصّات زمانى يا محيطى و اجتماعى بوجود ميآيند مانند مسائلى كه زندگى ماشينى بوجود ميآورد . اگر اصول زيربنائى و علل كلّى زندگى ماشينى را در نظر بگيريم ، خواهيم ديد : مثلا اينكه آيا بشر طالب سرعت در انتقال از يك نقطه به نقطه ديگر هست يا نه ؟ با نظر به نياز بحركت‏هاى سريع و نتائج آن ،همواره قابل طرح بوده و بطور طبيعى پاسخ مثبت داشته است ، يا ميبايست پاسخ مثبت بآن داده شود .

امّا خود اين مسأله كه آيا قالب گيرى شدن مغز و روان بشرى در زندگى ماشينى كه منجرّ به سلب آزاديهاى فراوانى از او خواهد كرد بصلاح بشر است يا نه ؟ سؤالى است كه به نظر به امكان محدود ساختن سيطره ماشين براى حفظ موجوديّت انسان كه ناشى از چگونگى كاربرد ماشين گشته است ، در محيطها و مجتمعات ماشينى محض كه طعم آنرا چشيده‏اند بطور جدّى بروز مينمايد . همچنين وقتى كه در فرهنگهاى مخصوص هر يك از مجتمعات بشرى دقّت ميكنيم ، ميبينيم : آن فرهنگها از دو قسمت تشكيل يافته‏اند : قسمت يكم ، اصول مربوط به مختصّ فرهنگ گرائى است كه در نهاد بشرى وجود دارد و اين اصول چنانكه گفتيم از عموميّت فراگير برخوردار است . قسمت دوم ، خصوصيّات و نمودها و عناصر روبنائى فرهنگ است كه هر يك از آنها مسائل خاصّى را براى خود بوجود مى‏آورد .

اين مطلب كه متذكّر شديم قابل ترديد نيست . يكى از نتائج مهمّى كه ميتوان از اين مطلب گرفت ، اينست كه بيمارى و سلامت وضع يك محيط و اجتماع ميتواند در بوجود آوردن سؤالات مخصوص بخود مؤثّر بوده باشد . در آن هنگام كه محيط بر مبناى اصل لذّت ساخته شده و اصول جاريه در جوّ مجتمع مستند به اصل « هر چه لذّت بيشتر ، زندگى بهتر » بوده باشد ، قطعى است كه عمده مسائل بر محور لذّت خواهد گشت و در نتيجه سؤالات مطروحه مربوط بمسائل همين محور خواهد بود .

همچنين اگر وضع محيط براى سودجوئى پى‏ريزى شده باشد و اصول جاريه در جوّ مجتمع به « اصالت منفعت » مستند باشد ، قطعى است كه عمده مسائل بر محور اصالت منفعت خواهد گشت و طبيعتا سؤالات مطروحه مناسب با همان مسائل خواهد بود . در اينگونه محيطها و جوامع پاسخ سؤالات مطروحه بطوريكه مقبول تلقّى شود بايد بمقتضاى همان پديده حاكم بر جوّ محيط و مجتمع ( مثلا لذّت يا سود پرستى ) اراءه شود ،و در غير اينصورت ، يعنى اگر پاسخگو انسانى باشد كه از بيمارى جوّ چنان محيط و مجتمع آگاه بوده و شرافت انسانيش وجدان او را تحريك كند و بخواهد پوچى سؤالات را بجهت تباهى مسائل پذيرفته شده در لذّت محورى يا سود محورى طرح كند ، از ديدگاه توده چشمگير مردم ، جاهل و مردود شمرده خواهد شد . ولى يكى از الطاف عاليه الهى درباره انسانها اين بوده است كه بمقتضاى :و لكلّ قوم هاد .

( براى هر قومى هدايت كننده‏اى وجود دارد . ) همواره مسائل عالى انسانيّت را در درون گروهى از مردم اگر چه در اقليّت اسفناكى هم بوده باشند ، حتّى اگر چه بوسيله يك فرد هم بوده باشد ، تحريك نموده و علامت سؤال را بطور رسمى يا غير رسمى ، مستقيم يا غير مستقيم در مقابل چشمان مردم آگاه قرار ميدهد . اگر اين لطف بزرگ خداوندى نبود ، معلوم نيست كه امروزه سرنوشت بشرى با حاكميّت تفكّرات اپيكور و اپيكوريان و ماكياولى و ماكياوليان و هابس و هابسيان و چنگيز و چنگيزيان چه ميشد و بكجا مى‏انجاميد داستان بسيار لطيف و آموزنده بازى دلقك با امير ترمد را بياد بياوريم كه چگونه دلقك نتوانست حقّ گوئى خود را خاموش كند و بالاخره در زير نمد و لحاف « شه شه » مى‏گفت

شاه با دلقك همى شطرنج باخت
مات كردش زود خشم شه بتاخت

گفت شه شه و ان شه كبر آورش
يك يك آن شطرنج مى‏زد بر سرش

كه بگير اينك شهت اى قلتبان
صبر كرد و گفت دلقك الامان

دست ديگر باختن فرمود مير
او چنان لرزان كه عور از زمهرير

باخت دست ديگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و ميقات شد

برجهيد آن دلقك و در كنج رفت
شش نمد بر خود فكند از بيم تفت

زير بالشها و زير شش نمد
خفت پنهان تا زخشم شه رهد

گفت شه هى هى چه كردى چيست اين
گفت شه شه ، شه شه ، اى شاه گزين

كى توان حقّ گفت جز زير لحاف
با چو تو خشم آور آتش سجاف

اى تو مات و من ز زخم شاه مات
مى‏زنم شه شه ز زير رختهات

گاهى اضطرابات و تشويش‏هاى حاكم بر فضاى محيط و اجتماع ، توانائى طرح سؤال را از سؤال كنندگان حقّ جو و قدرت پاسخ را از انسانهاى شايسته پاسخگوئى سلب مينمايد .

امير المؤمنين عليه السّلام در اين مورد ميفرمايد : و لو قد فقدتمونى و نزلت بكم كرائه الأمور و حوازب الخطوب لأطرق كثير من السّائلين و فشل كثير من المسؤولين . [خطبه 93 ] و اگر مرا گم كرديد [ يعنى رخت از ميان شما بربستم ] و امور ناگوار و ناخواسته بر شما فرود آمدند و شديدترين حوادث بر سر شما تاختن گرفتند ، عدّه فراوانى از سؤال كنندگان سر بپائين خواهند انداخت و جمع كثيرى از مسؤولين در پاسخ سؤالها شكست خواهند خورد ) . 33 ، 38 و لا تنقادوا لأهوائكم ، فإنّ النّازل بهذا المنزل نازل بشفا جرف هار ،ينقل الرّدى على ظهره من موضع إلى موضع لرأى يحدثه بعد رأى يريد أن يلصق ما لا يلتصق و يقرّب ما لا يتقارب ( و مطيع هواهاى خود نباشيد ، زيرا كسيكه بچنين موقعيّتى سقوط كند ، به لبه رودخانه‏اى افتاده كه سيل آن را برده است . چنين شخصى هلاكت خود را بجهت رأيى كه پس از رأيى بوجود مى‏آورد ، از محلّى به محلّ ديگر منتقل ميسازد .[ آن نابخرد با آن حركات نابخردانه ] ميخواهد بچسباند آنچه را كه نمى‏چسبد و نزديك كند آنچه را كه نزديك نخواهد گشت . )

 

درد و رنج خود را براى كسى بازگو كنيد كه كارى از وى ساخته شود .

بدانجهت كه امير المؤمنين عليه السّلام براى گوشزد كردن اهمّيّت اظهار درد و رنج لفظ جلاله اللّه را با تكرار فرموده است كه بپرهيزيد از زبان به شكايت گشودن درباره درد و رنج در پيش نااهلان ، معلوم ميشود كه اين كار بسيار ناشايست است ،

زيرا ناله و شكوه از درد در نزد شخص نااهل از قدر و قيمت جان مى‏كاهد و آن را ذليل و پست ميگرداند . مردم نا اهل همواره در معرض اين نابكارى هستند كه بجاى مرهم گذاشتن بر زخم مجروحين مادّى و معنوى و بجاى تقليل درد و رنج ، زخم يا زخمهاى ديگرى بزنند و بر درد و رنج آدم غوطه‏ور در درد و رنج بيفزايند . احترام ذات و مراعات ارزش آن ، بقدرى با اهمّيّت است كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام آن درد آشناى بزرگ عالم انسانيّت از مراجعه به نااهلان نهى فرموده و ضمنا دستور به تحمّل درد ميفرمايد .

حقيقتا چه دردناك است زبان به شكوه گشودن به اميد برطرف ساختن ناگواريها و تلخى‏هاى روزگاران در پيش كسانيكه آشنائى با زجر و شكنجه ندارند و تلخى جانگزاى مصيبت‏ها را نچشيده‏اند . دردناكتر از اين ، زبان شماتتى است كه آنشخص بظاهر مورد استمداد به انسان دردمند باز كند و بجاى نشان دادن مرهم و دوا و علاج ،

آن بينواى نيازمند به نوازش را مورد عتاب و خطاب هم قرار بدهد . خلاصه ، ارزش جان آدمى و احترام ذات او خيلى بالاتر از آن است كه براى رفع درد و اندوه روى بكسى برده شود كه نه جان را ميشناسد و نه ارزش و احترام آن را . با در نظر گرفتن جملات بعدى ، احتمال قوى ميرود كه نهى از رجوع و پناه بردن بكسانيكه نميتوانند يا نميخواهند دردها و مشكلات ما را مرتفع بسازند ، مؤكّدا ناظر به زمامداران و صاحبان قدرت بطور عموم مى‏باشد كه آنان قيمتى براى جانهاى آدميان سراغ ندارند تا در طريق مرتفع ساختن دردها و مشكلات آنان قدمى بردارند . 41 ، 46 إنّه ليس على الإمام إلاّ ما حمّل من أمر ربّه : الإبلاغ فى الموعظة ، و الاجتهاد فى النّصيحة ، و الإحياء للسّنّة و إقامة الحدود على مستحقّيها و إصدار السّهمان على أهلها ( حقيقت اينست كه بر عهده شخص پيشوا چيزى نيست جز آنكه از امر خدا متحمّل شده است : ابلاغ در موعظه و نهايت كوشش در خير خواهى و احياى سنّت و بر پاداشتن حدود بر مستحقّان آنها و اخراج و رساندن سهمها و نصيبها بصاحبانش . )

وظائف امام كه بايد در نهايت جدّيّت آنها را انجام بدهد و مقام علمى ائمّه معصومين عليهم السّلام

نخست امير المؤمنين عليه السّلام اصلى را مطرح ميفرمايد كه فوق العاده با اهمّيّت است . آن اصل عبارتست از الهى بودن وظايفى كه برعهده امام ( پيشوا ) است . يعنى همه آن وظائف كه بايد امام انجام بدهد بايد مستند به خدا باشد يا از طريق قرآن يا از طريق سماع از رسولخدا كه شايسته گيرندگى وحى خداوندى است ، يا از راه تحديث و الهام و ارتباط با واقعيّات كه در نتيجه صفاى درونى ناشى از تأدّب به آداب اللّه و تخلّق به اخلاق اللّه بوجود ميآيد [ رواياتى متعدد آمده است كه ائمّه عليهم السّلام محدّث بوده‏اند و محدّث كسى است كه صداى واسطه ( فرشته ) را ميشنود ولى شخص او را نميبيند . اين روايات در كتاب الاصول من الكافى محمّد بن يعقوب كلينى جلد 1 صفحات 176 و 177 و 270 و 271 چاپ تهران از راويان معتبر وارد شده است . در كتاب مزبور ابوابى از احاديث منعقد شده است كه دلالت بر علم ائمّه عليهم السّلام به واقعيّات از راه عنايات الهى دارد . ] . و بديهى است كه غير از ائمّه معصومين هيچيك از علماء باين درجه اعلا نميرسد اگر چه بالاترين مقام علمى روزگار خود را دارا بوده باشد .

بهمين جهت است كه در عالم تشيّع ، همه احكام مستند ميشود بر طرق الهى بدون دخالت نظر و اجتهاد از ائمّه عليهم السّلام اين وظائف الهى متعدّد و متنوّع است و امير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه پنج وظيفه را بيان فرموده است :

1 ابلاغ در موعظه .

معناى ابلاغ در موعظه اينست كه پند و اندرز با همه شرايطش تبليغ شود و كمترين ابهامى نه براى گوينده داشته باشد و نه براى شنونده .

موقعيّت براى وعظ مناسب باشد . حال مغزى و روانى شنونده مساعد و آماده پذيرش از آنجمله باب إنّ الأئمّة قد أوتوا العلم و أثبت فى صدورهم صفحه 213 باب أنّ المتوسّمين الّذين ذكرهم اللّه تعالى فى كتابه هم الأئمّة عليهم السّلام و السّبيل فيه مقيم صفحه 218 و باب أنّ الأئمّة ورثوا علم النّبىّ و جميع الأنبياء و الأوصياء الّذين من قبلهم صفحه 223 و باب أنّ الأئمّة عليهم السّلام عندهم جميع الكتب الّتى نزلت من عند اللّه عزّ و جلّ . . . صفحه 127 و باب أنّ الأئمّة عليهم السّلام يعلمون جميع العلوم الّتى خرجت إلى الملائكة و الأنبياء و الرّسل عليهم السّلام صفحه 255 و باب أنّ الأئمّة عليهم السّلام يعلمون علم ما كان و ما يكون و إنّه لا يخفى عليهم شى‏ء .ص 260 و ابواب ديگرى كه در اين مجلّد از كافى آمده است .

اين روايت را علماى دو فرقه شيعه و سنّى نقل كرده‏اند كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود : من أراد أن ينظر إلى آدم فى علمه و إلى نوح فى تقواه و إلى إبراهيم فى حلمه و إلى موسى فى هيبته و إلى عيسى فى عبادته و إلى محمّد صلّى اللّه عليه و آله فى تمامه و كماله فلينظر إلى علىّ بن أبيطالب عليه السّلام . ( اگر كسى بخواهد آدم را با علمش و ابراهيم را با حلمش و موسى را با هيبتش و عيسى را با عبادتش و محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را با تمام و كمالش ببيند ، بنگرد به على بن ابيطالب عليه السّلام . ) [ شرح تجريد ملاّ على قوشچى ، باب امامت ]بوده باشد . گوينده بگفته خود ايمان داشته باشد و آنرا از روى صدق و خلوص ابراز نمايد .

گوينده خود را اوّلين و آگاه‏ترين شنونده محسوب بدارد . واقعيّت مطالب ابراز شده چنان صورت بگيرد كه گوئى ساعتى بعد ، بزرگترين متخصّصان آن مطالب او را محاكمه خواهند كرد . بطور كلّى‏تر دقّت در مطالبى كه ابراز ميشود بايد با اهمّيّت تلقّى شود ، زيرا قطعى است هر حرفى كه از دهان خارج شده است ، بر مبناى نيّت و كارى كه روى آن انجام گرفته است مورد مؤاخذه و مسؤوليّت قرار خواهد گرفت .

2 نهايت كوشش در خيرخواهى .

با نظر به قاعده ثابت « آنچه را كه به خود ميپسندى بديگران بپسند و آنچه را كه به خود نميپسندى بديگران نپسند » ، اين حقيقت روشن شده است كه من‏هاى انسانها شبيه به دريائى است كه قطره‏هاى آن وصل بيكديگرند ، و چنانكه كمترين حركت در جزئى از دريا بشود در همه اجزاء آن مؤثّر است ، همچنين هر حادثه‏اى كه بيك انسان وارد ميشود ، بهمه انسانها وارد گشته است .

يا حدّ اقلّ ضربه دردناك يا نوازش مفيدى كه بيك انسان در حال ارتباط با يك فرد يا با يك جامعه وارد ميشود ، همان انسان وارد كننده نيز از آن ضربه يا نوازش متأثّر خواهد گشت . بنابر اين حقيقت ، خيرخواهى درباره ديگران ، از يك جهت خيرخواهى و خير انديشى درباره خويشتن است ، چنانكه بدانديشى و بدخواهى درباره ديگران در حقيقت بدانديشى و بدخواهى درباره خويشتن است .

3 احياى سنّت .

مقصود از سنّت ، سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله است كه محتوايش ارائه صلاح و فساد حيات انسانها در دو بعد مادّى و معنوى آن ميباشد .سنّت همانگونه كه ميدانيم دومين منبع اصيل اسلام است كه تبعيّت از آن بر هر مسلمانى واجب است . سنّت چنانكه در مجلّدات گذشته توضيح داده شده است ، بر سه قسم عمده تقسيم ميگردد : قول معصوم ، فعل معصوم ، تقرير معصوم . و چون علوم ائمّه معصومين عليهم السّلام چنانكه در مبحث گذشته متذكّر شديم ، مستند به قرآن و اتّخاذ از پيامبر اكرم است ، لذا سنّت بمعناى عمومى آن شامل قول و فعل و تقرير ائمّه معصومين عليهم السّلام نيز ميگردد .

سنّت بيك معنى مفسّر و مبيّن كتاب آسمانى است كه بدون آن نميتوان از كتاب اللّه مجيد بطور كامل استفاده نمود . كسانيكه گمان ميكنند قرآن به تنهائى بازگو كننده همه عقائد و احكام و تكاليف بشرى با وضوح كامل ميباشد و نيازى به سنّت وجود ندارد ، قطعا يا از اسلام اطّلاع صحيح ندارند و يا غرض‏ورزى مينمايند ،زيرا همه ميدانيم كه خصوصيّات عقائد و احكام و تكاليف در قرآن مجيد نيامده است و يقينى است كه عقول معمولى هم از بيان و يا فهم آنها ناتوان است . اگر سنّت از منابع اسلامى حذف شود ، فقط كلّيّات عقائد و احكام و تكاليف و كلّيّات اخلاق سازنده و داستانها براى عبرت گيرى ميماند كه در قرآن مجيد آمده است و مقدارى قضاياى كلّى عقلى كه وافى به بيان خصوصيّات و توضيح و تفسير همه عقائد و احكام و تكاليف اسلامى نميباشند .

گاهى از برخى ساده‏لوحان كه در مسير معرفت و اسلام شناسى قدمهاى نخستين را بر ميدارند ، شنيده ميشود كه قرآن براى ما كافى است ، لذا احتياجى به اخبار و احاديث نداريم همانطور كه در بالا اشاره كرديم ، اين ساده‏لوحان نه از اسلام اطّلاعى كامل دارند و نه از منابع آن كه عبارتست از قرآن و سنّت و اجماع و عقل . اين ساده‏لوحان شنيده‏اند كه بايد قدم تازه‏اى برداشت و چيز جديدى گفت و از قيد تقليد رها گشت ، [ 1 ] ولى نميدانند كه در مقابل تغييرات و دگرگونى‏هائى كه تحقيقات و نظرات و سخنانى جديدتر را ايجاب ميكند ، صدها قضاياى ثابت وجود دارد كه بدون آنها

[ 1 ] در يك بيت عربى ساده اين مضمون آمده است كه :

قل للّذى يدّعى فى العلم فلسفة
حفظت شيئا و غابت عنك أشياء

( بگو بآن كسى كه در علم فلسفه‏اى ادّعا ميكند چيزى را حفظ كرده‏اى ( و آموخته‏اى ) ولى چيزهائى از تو غائب شده است . ) يعنى علم بسيار اندك تو با جهل بسيار فراوانى كه دارى ، درد بيدرمان تست .

نه علمى وجود دارد و نه نظمى براى زندگى در ابعاد مادّى و روحى آن . اصلا چه كسى مى‏تواند بدون شناخت و پذيرش قوانين كلّى در هر دو جهان برونى ( آفاقى ) و درونى ( انفسى ) كمترين تغيير و حادثه در دو جهان مزبور را تفسير نمايد ؟ بنابر اين ، معناى اينكه ما هر لحظه بايد عقيده و سخن تازه‏اى داشته باشيم ، در حقيقت جز اين نيست كه گوينده مى‏گويد : ما هيچ چيز ثابت و كلّى در عالم هستى نداريم بهرحال ، با نظر دقيق بآنچه كه هدف از نزول آيات مقدّس قرآنى است و با توجّه كافى در معناى سنّت و راهنمائى‏هاى آن ، ثابت ميشود كه سنّت در حقيقت توضيح دهنده و تفسير كننده قرآن مجيد است .

از اينجا است كه ميتوان به اهمّيّت آن حديث معتبر كه هر دو گروه شيعه و سنّى از پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله نقل كرده‏اند ، پى برد : إنّى تارك فيكم الثّقلين : كتاب اللّه و عترتى . ( من در ميان شما دو امانت سنگين ( بزرگ ) گذاشتم : يكى كتاب آسمانى ( قرآن ) است و ديگرى عترتم . ) اين عترت است كه تفسير سنّت و توجيه كتاب اللّه را بعهده دارد ، و اگر با وجود قرآن ، به چيز ديگرى نيازى نبود ، اين حديث بسيار پر معروف ، بى‏معنى بود . چنانكه اگر كتاب اللّه ( قرآن ) كافى بود و همگان مى‏توانستند در همه احوال و شرايط و در همه موارد از آن استفاده كنند ، اين همه اجتهاد و تفقّه كه تاريخ شيعه و سنّى را پركرده است ، بوجود نمى‏آمد . و حتّى كسانيكه حديث ثقلين را نقل نكرده‏اند ، با عباراتى مختلف ضرورت اجراى سنّت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله را نقل كرده و آنرا قاطعانه مورد عمل قرار داده‏اند .

4 اقامه حدود بر مستحقّان آنها .

اجراى حدود بر همه كسانيكه مشمول حدّ مى‏باشند بدون تفاوت ميان افراد ، مانند قرار دادن همه مردم بطور مساوى در برابر حقوق ،از اساسى‏ترين تكاليف الهى بر عهده پيشواى جامعه مسلمين است . با كمال صراحت ميتوان گفت : دو موضوع فوق از با اهمّيّتترين عوامل ضامن نظم زندگى مردم در حال جمعى است . اجراى حدود بر مستحقّان آنها موجب تأمين زندگى مردم و امنيّت حياتى آنان بوده و تساوى مردم در برابر حقوق ، موجب احساس شرف و حيثيّت ذاتى در همه افراد بدون تبعيض است .

5 اخراج سهمها و رساندن آنها به صاحبانش .

اين تكليف الهى كه بر عهده رهبر جامعه است ، برطرف كننده اساسى‏ترين نياز زندگى انسانى است كه عبارتست از معيشت مادّى او . مسائل مربوط باهمّيّت بعد اقتصادى انسانها در مجلّدات گذشته مخصوصا در مجلّد چهارم در انواعى گوناگون از مطالب مطرح شده است ، مراجعه فرمايند . 47 ، 48 فبادروا العلم من قبل تصويح نبته ، و من قبل أن تشغلوا بأنفسكم عن مستثار العلم من عند أهله ( اى مردم ، پيشدستى كنيد براى گرفتن علم پيش از آنكه روييدنى آن بخشكد و پيش از آنكه از استفاده علمى از دارندگان علم منصرف و به غوطه‏خوردن در حوادث و فتنه‏ها مشغول شويد . )

پيش از آنكه علم از روييدن باز بايستد و پيش از آنكه از ارتباط با منابع صحيح علم محروم گشته و بخويشتن مشغول شويد ، به فراگيرى علم پيشدستى كنيد .

احتمال ميرود كه منظور امير المؤمنين عليه السّلام از خشكيدن درخت يا ريشه يا شاخه علم ، موجوديّت هر فردى از انسان باشد ، باين معنى كه موجوديّت آدمى چنان نيست كه در همه دورانهاى زندگى و مخصوصا پس از ورود به كهنسالى آماده فراگيرى علم بوده باشد .

جمله‏اى بسيار معروف است كه ميگويد : لكلّ شى‏ء آفة و للعلم آفات . ( براى هر چيز آفتى است و براى علم آفاتى . ) عوامل خشكيدن نهر علم در مغز و عوامل افسردگى ديگر ابعاد انسانى كه مانع از جريان و روييدن علم باشد ، بسيار فراوان است . لذا بقول حافظ :« فرصتى دان كه زلب تا بدهان اينهمه نيست » و اگر منظور از علم ، دانش‏هاى تحقيقى و جوشنده از منابع مغزى و روانى خود انسان بوده باشد ، نه اندوخته‏هاى تقليدى [ در موضوعات تحقيقى ] ، پيشدستى و غنيمت شمردن فرصت براى بدست آوردن آن ، چنان ضرورتى دارد كه پيشدستى براى بدست آوردن حياتى‏ترين عامل حيات . اينگونه علوم همان نفحات ربّانى است كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم دستور به غنيمت شمردن آنها فرموده است : ألا إنّ لربّكم فى أيّام دهركم نفحات ألا فتعرّضوا لها

گفت پيغمبر كه نفحتهاى حقّ
اندرين ايّام مى‏آرد سبق

گوش و هش داريد اين اوقات را
در ربائيد اين چنين نفحات را

نفحه‏اى آمد شما را ديد و رفت
هر كه را ميخواست جان بخشيد و رفت

نفحه ديگر رسيد آگاه باش
تا ازين هم وا نمانى خواجه تاش

مخصوصا عشق به واقع يابى با نظر به برتر بودن آن از سوداگريهاى مال و جاه و مقام ، بيش از ديگر عشق‏ها و علاقه‏ها در معرض افسردگى و فروكش كردن است ، تا آنگاه كه در اعماق جان نفوذ كند و مفسّر هدف و فلسفه زندگى تلقّى شود .در اين صورت است كه خشكيدن ، راهى به ريشه و شاخه و به چشمه‏سار علم نخواهد داشت ، زيرا وصل به درياى بيكران علم الهى است .

قطره دانش كه بخشيدى ز پيش
متّصل گردان به درياهاى خويش

و مسألت مينمايم كه :

قطره علم است اندر جان من
وا رهانش از هوى و زخاك تن

احتمال ديگرى ميرود كه منظور ، خشكيدن ريشه‏ها يا ساقه ‏ها و شاخه‏ ها و يا چشمه‏سارهاى علم در امتداد تاريخ باشد ، يعنى پيشدستى كنيد به فراگيرى علوم مفيد بحال انسانها ، پيش از آنكه جريان علم مبدّل به ركود گردد .بيائيد در اين جريان اسف انگيز دقّت لازم را داشته باشيم كه مدّتهاى طولانى است كه سودجويان و قدرت پرستان بدنبال شناخت و استثمار مطلق از طبيعت براى تحصيل منافع و سلطه‏گرى بر انسانها ، به تكاپو افتاده و خود انسان را رها ساخته‏اند ، بطوريكه گوئى اصلا انسانى در اين كره خاكى وجود نداشته و ندارد و بهترين دليل اين ادّعا ،كتابهاى فراوانى است كه پيرامون همين موضوع مانند انسان موجود ناشناخته در متمدّن‏ترين كشورها [ باصطلاح ] نوشته و منتشر شده و با استقبال بسيار گرم خوانندگان روبرو شده است .

در نتيجه رها سازى انسان بحال خود بلكه تحريك او به رها شدن از اصول و معانى و غرق شدن در مصرف ، علوم انسانى هم كه بازگو كننده مسائل عالى « انسان آنچنانكه هست » و « انسان آنچنانكه بايد » است ، رو به تنزّل و پژمردگى و بالاخره رو به خشكيدن رفته است . شگفت‏آور اينست كه عدّه‏اى از طلايه‏داران ركود علم ، قيافه‏اى فريبنده با مشخّصات علمى بخود گرفته ، مفيدترين بلكه ضرورى‏ترين دانستنيهاى انسانى را متّهم به فلسفه و مخصوصا نوع متافيزيك آن نموده و آنها را از ديدگاه تشنگان معرفت ، ناپديد ميسازند اين مدّعيان نه معناى علم را ميدانند و نه اطّلاعى از فلسفه و حكمت دارند و نه بينشى درباره دو عالم فيزيك و متافيزيك .

در يك جلسه‏اى كه براى بزرگداشت يكى از صاحبنظران دانش روانپزشكى و روانشناسى در تهران در سالن بيمارستان روز به تشكيل يافته بود و عدّه زيادى از اساتيد اين دو علم آمده بودند ، پس از تعظيم و بيان ضرورت علم و بررسى‏هاى علمى در واقع‏يابى كه حتّى بنظر بعضى از اساتيد حاضر در همان جلسه ، اينجانب در بيان مزبور و تمجيد از مقام علم و عالم افراط كرده بودم ، با كمال احترام بمقام شامخ علم و عالم ، گفتم : آقايان اساتيد ، بعضى از فضلاى معاصر نقل كرده‏اند كه تاكنون در حدود شصت دليل براى تجرّد نفس از طرف دانشمندان و فلاسفه اقامه شده است كه اينجانب امروزه چهارده دليل از آنها را بطور مختصر در اين سخنرانى مطرح خواهم كرد .

آيا براى يك دانشمند ، موضوعى كه نقطه مركزى همه تفكّرات و تحقيقات او است ( نفس ، روان ، خود ، من ، شخصيّت ) كه منظور همان مدير درونى است ، نبايد بطور همه جانبه مورد بررسى قرار بگيرد و آيا نبايد شصت دليل براى اثبات تجرّد نفس را يكايك با تحقيق و دقّت كامل مورد بررسى قرار بدهد ؟ اگر كسى بگويد : من حقيقتى بعنوان نفس مجرّد در درون انسانها سراغ ندارم آيا نبايد از عهده ابطال شصت دليل بطور كامل برآيد ؟ چه دستور سازنده‏ايست كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده‏اند :پيش از آنكه علم از روئيدن باز بايستد ، براى فراگيرى آن پيشدستى كنيد .

تاكنون دو احتمال در تفسير اين جمله متذكّر شديم و مطالعه كننده محترم ميتواند معانى ديگرى را هم براى جمله مزبور در نظر بگيرد . 49 ، 50 و انهوا عن المنكر و تناهوا عنه ، فإنّما أمرتم بالنّهى بعد التّناهى ( و مردم را از كار زشت نهى كنيد و خود نيز از آن دور شويد ، زيرا جز اين نيست كه شما مأمور شده‏ايد به نهى كردن مردم ، پس از آنكه خود از ارتكاب امور زشت اجتناب كنيد . )

پيكان به تير جا كند آنگاه بر نشان

پند و اندرز دروغگويان درباره قبائح دروغگوئى و داد و بيداد ميگساران پيرامون زشتى‏هاى شرابخوارى حماسه سرائى سربازى كه از روى تقصير در جبهه از دشمن شكست خورده است ، درباره شجاعت و دفاع از ميهن سخنورى بسيار فصيح درباره مضرّات مواد مخدّر ، با اعتياد و ارتكاب بآنها اشتغال به راهزنى ارواح ساده‏لوحان بوسيله بيان مفاسد راهزنى سخن گفتن مرتكب مدّاحى دروغين حتّى مانند سحبان بن وائل درباره وقاحت مدّاحى و چاپلوسى و تأديب مردم جامعه با اشعارى مانند اشعار ابو العلاى معرّى براى اجتناب از تناقض گوئى و ارتكاب آن و نهى كردن مردم از فرو رفتن در گل بسيار چسبان عشق مجازى با فرو رفتن در آن همان مقدار مسخره و بى‏اثر است كه عقرب و مار و افعى جانوران را دور خود جمع كنند و درباره مضرّات نيش زدن افاضه فرمايند ما هرگز نبايد علّت اين را كه چرا كتابهاى اخلاقى بقدر ديگر نوشته‏ها در انسانها اثر بوجود نميآورند ، بگردن خود آن كتابها بيندازيم .

كتاب ، كتاب است و ممكن است داراى عاليترين محتويات بوده باشد . آنچه كه بايد مورد دقّت واقع شود ، اينست كه گوينده كيست و نويسنده كدام است ؟ ممكن است شما بگوئيد : اين قاعده ثابت شده است كه :أنظر إلى ما قال لا إلى من قال .

( بنگر بآنچه كه گفته است نه به كسى كه آنرا گفته است . ) آرى ، اين قاعده صحيح است ولى درباره واقعيّاتى است كه شخصيّت گوينده تأثيرى در آنها نداشته باشد ، و امّا در آن واقعيّات كه عمل و عدم عمل گوينده در آنها مؤثّر باشد ، قطعى است كه مرتكب يك زشتى نميتواند مردم را از آن زشتى دور بسازد ، مگر اينكه فرد يا جامعه‏اى كه مضرّات كار زشتى را از يك انسان مرتكب زشتى‏ها ميشنود ، آن قدرت فرهنگى را داشته باشد كه بتواند شخصيّت را از سخنش تفكيك نمايد . ولى چنين افراد و جامعه‏اى بقدرى در اقلّيّت‏اند كه نمى‏توانند ملاك قاعده بوده باشند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۸

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=