توضیح وشرح جنگ جمل به قلم ابن ابی الحدید(جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید )

جنگ جمل

گویند نخستین کس که عثمان را نعثل نامید – و نعثل یعنى کسى که موهاى ریش و بدنش انبوه است – عایشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بکشید که خدایش او را بکشد!

مدائنى در کتاب الجمل خود روایت کرده است : چون عثمان کشته شد عایشه در مکه بود و چون به شراف رسید از خبر کشته شدن عثمان آگاه شد. او شک و تردید نداشت که طلحه خلیفه خواهد شد. به همین سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى ! اى کسى که انگشت تو شل است  بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب کن . گویى هم اکنون به انگشت او مى نگرم که مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بیعت مى کنند.

گوید : چون عثمان کشته شد طلحه کلیدهاى بیت المال و شتران گزنده و چیزهاى دیگرى را که در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون کار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابیطالب پس داد.

اخبار عایشه در بیرون رفتن او از مکه به بصره ، پس از کشته شدن عثمان

ابومخنف لوط بن یحیى ازدى در کتاب خود مى گوید : چون خبر کشته شدن عثمان به عایشه که در مکه بود رسید، شتابان به سوى مدینه حرکت کرد و مى گفت : اى صاحب انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بیامرزد! همانا مردم طلحه را شایسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسید عبیدالله بن ابى سلمه لیثى با او روبرو شد. عایشه از او پرسید : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان کشته شد. عایشه سپس پرسید : پس از آن چه شد؟

عبید گفت : کارها براى آنان به بهترین انجام یافت و با على بیعت کردند. گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد اگر این کار صورت بگیرد. واى بر تو! بنگر چه مى گویى . گفت : اى ام المومنین ! حقیقت همان است که با تو گفتم . عایشه شروع به هیاهو و نفرین کرد. عبید گفت : اى ام المومنین ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، میان دو کرانه مدینه هیچ کس را شایسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بینم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى یابم ؛ به چه سبب به ولایت رسیدن او را خوش نمى دارى ؟ عایشه به او پاسخ نداد.

گوید : به طرق گوناگون روایت شده است که چون خبر کشته شدن عثمان در مکه به عایشه رسید، گفت : خدایش از رحمت دور بدارد! این نتیجه کارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نیست .

گوید : قیس بن ابى حزم روایت مى کند و مى گوید : در سالى که عثمان کشته شد حج گزارده است و هنگامى که خبر مرگ عثمان به عایشه رسید همراه او بوده است که عایشه آهنگ مدینه کرد. قیس مى گوید : میان راه مى شنیده که عایشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنکه خبر بیعت با على به او رسیده است . قیس مى گوید : در این هنگام عایشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مکه برگردانند. من هم با او به مکه رفتم . میان راه گاه مى دیدم با خود چنان سخن مى گوید که پندارى با کسى سخن مى گوید و مى گفت : پسر عفان را مظلوم کشتند! من به او گفتم : اى ام المومنین ، مگر همین دم نشنیدم که مى گفتى خداوند او را از رحمت خویش دور بدارد؟ و من پیش از این ترا در حالى دیده ام که نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنین بود، ولى چون در کار او نگریستم آنان نخست از او خواستند توبه کند و چون ماننت سیم پاک و سپید شد، در حالى که روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و کشتندش

گوید : از طرق دیگر روایت شده است که چون خبر کشته شدن عثمان به عایشه رسید گفت : خدایش از رحمت دور بدارد! گناهش ‍ او را کشت و خداوند قصاص کارهایش را از او گرفت . اى گروه قریش ، مبادا کشته شدن عثمان شما را اندوهگین سازد آن چنان که آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگین و درمانده کرد. همانا سزاورارترین مردم به حکومت ذوالاصبع (طلحه ) است . و همینکه اخبار بیعت با على علیه السلام به او رسید گفت : بیچاره و درمانده شوند که هرگز حکومت را به خاندان تیم باز نمى گردانند.

طلحه و زبیر براى عایشه که در مکه بود نامه یى نوشتند که : مردم را از بیعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشکار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عایشه یعنى عبدالله بن زبیر براى او فرستاد. عایشه چون آن نامه را خواند ستیز خود را ظاهر ساخت و آشکارا خونخاه عثمان شد. ام سلمه (رض ) هم در آن سال در مکه بود و چون رفتار عایشه را دید خلاف او رفتار کرد و دوستى و یارى على علیه السلام را آشکارا ساخت . و این به مقتضاى ستیز و عداوتى است که در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.

ابومخنف مى گوید : عایشه براى فریب ام سلمه و تشویق او به قیام براى خونخواهى عثمان پیش او آمد و گفت : اى دختر ابى امیه ! تو از میان همسران رسول خدا (ص ) نخستین کسى هستى که هجرت کردى وانگهى از همه زنان پیامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را میان ما تقسیم مى فرمود و جبریل در خانه تو از همه جا بیشتر آمد و شد داشت . ام سلمه گفت : این سخنان را به چه منظورى مى گویى ؟

عایشه گفت : عبدالله بن زبیر به من خبر داد که آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه کند و همینکه توبه کرد او را در حالى که روزه بود در ماه حرام کشتند. اینک من تصمیم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبیر هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بیرون بیا شاید خداوند این کار را به دست ما و وسیله ما اصلاح فرماید. ام سلمه گفت : تو دیروز مردم را بر عثمان مى شورانیدى و درباره او بدترین سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چیزى جز نعثل نبود، و تو خود منزلت على بن ابیطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آیا مى خواهى برخى را به تو تذکر بدهم .

عایشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آیا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پیامبر از مکه بازمى گشتیم و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از گردنه (قدید) فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه یى خلوت کرد و چون مدت گفتگوى آنان طول کشید تو خواستى پیش آن دو بروى و سخن آنان را قطع کنى ؛ ترا از آن کار بازداشتم ، نپذیرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندکى بعد گریان برگشتى پرسیدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى که آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پیش رفتم و به على گفتم : از نه شبانه روز زندگى پیامبر فقط یک شبانه روز آن به من تعلق دارد، اینک اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با این یک روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله خشمگین و در حالى که از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من کرد و فرمود : بر جاى خود برگرد! به خدا سوگند هیچکس از افراد خانواده من و مردم دیگر على را دشمن نمى دارد مگر اینکه از ایمان بیرون است و من پیشیمان و درمانده برگشتم . عایشه گفت : آرى این موضوع را به یاد دارم

ام سلمه گفت : باز موضوع دیگرى را به یاد تو مى آور. آیا به خاطر دارى که من و تو در خدمت پیامبر بودیم ، تو مشغول شستن سر پیامبر بودى و من مشغول تهیه کشک و خرما – که آنرا دوست مى داشت – بودم ، در همان حال پیامبر سر خود را بلند کرد و فرمود (اى کاش مى دانستم که کدامیک از شما صاحب آن شترى هستید که موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى کنند و او از راه راست منحرف است .) من دست خود را از میان کشک و خرما بیرون کشیدم و گفتم : از این موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پیامبر بر پشت تو زد و فرمودند : (بر حذر باش که تو آن زن نباشى ) سپس خطاب به من فرمودند (اى دختر ابى امیه ، مبادا که تو آن زن باشى ، اى حمیراء (عایشه ) باش که من تو را از آن کار بیم دادم و برحذر داشتم .)

عایشه گفت : آرى این را هم به یاد دارم .
ام سلمه گفت : این موضوع را هم به یاد تو آورم که من و تو در سفرى همراه رسول خدا بودیم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى کفشها و جامه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بود که آنها را مرمت مى کرد و مى شست . قضا را یکى از کفشهاى پیامبر سوراخ شد، على آن را برداشت و در سایه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در این هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتیم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پیامبر سخن گفتند، سپس گفتند : اى رسول خدا، ما نمى دانیم تو چه مدت دیگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خلیفه چه کسى خلیفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پیامبر صلى الله علیه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا که من هم اکنون جایگاه او را مى بینم و اگر او را معرفى کنم از او پراکنده خواهید شد، همانگونه که بنى اسرائیل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سکوت کردند و بیرون رفتند، و چون ما از پس پرده بیرون آمدیم تو که نسبت به پیامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا، چه کسى خلیفه ایشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت کننده کفش . به دقت نگریستم کسى جز على ندید. تو گفتى : اى رسول خدا، من کسى جز على را نمى بینم . فرمود : آرى هموست .

عایشه گفت : این را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراین ، خروج و قیام تو چه معنى دارد؟ عایشه گفت : به منظور اصلاح میان مردم مى روم و به خواست خداوند در این کار امید اجر دارم . ام سلمه گفت : خود دانى . عایشه از پیش او برگشت
ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را که شنیده بود براى على علیه السلام نوشت .
مى گویم : اگر بگویى که این موضوع نص صریح بر امامت على علیه السلام است ، بنابراین تو و یاران (معتزلى ) تو در این باره چه مى گویید؟

مى گویم : هرگز این موضوع آن چنان که تو پنداشته اى نص نیست ، زیرا پیامبر نفرموده است او را خلیفه کرد. بلکه فرموده است : (اگر مى خواستم کسى را خلیفه کنم او را خلیفه مى کرد. ) معنى این کلام حصول استخلاف نیست . البته مصلحت مکلفان در آن بوده اگر پیامبر (ص ) مامور مى بودند که در مورد امام پس از خود نص اظهار فرماید و این هم به مصلحت آنان بوده است که چون پیامبر صلى الله علیه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و کسى را معین نفرموده است آنان براى خود هر کسى را که خواسته اند انتخاب کنند.

هشام بن کلبى در کتاب الجمل خویش آورده است که ام سلمه از مکه نامه یى به على علیه السلام نوشته و در آن چنین گفته است :
اما بعد، طلحه و زبیر و پیروان ایشان که پیروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عایشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر کریز همراه ایشان است . او مى گوید : عثمان مظلوم کشته شده است و آنان خونخواه اویند. خداوند با نیرو و یاراى خود آنان را مکافات خواهد فرمود. و اگر نه این است که خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است که در گوشه خانه بنشینیم بیرون آمدن در خدمت تو را رها نمى کنم و از یارى ، تو باز نمى ایستاد. اینک پسر خودم عمر بن ابى سلمه را که همچون خودم و جان من است به حضورت گسیل داشتم . امیرالمومنین ! نسبت به او سفارش به خیر فرماى .

گوید : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على علیه السلام رسید على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على علیه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. امیرالمؤ منین او را به امارت بحرین گماشت و به یکى از پسر عموهایش فرمود : شنیدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گوید، چیزى از شعر او براى ما بفرست . او ابیاتى را فرستاد که بیت نخست آن چنین بود :
(اى امیرالمؤ منین ، اینک که مرا بلند آوازه فرمودى خویشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد!)
گوید : على علیه السلام از شعر او تعجب کرد و او را استحسان فرمود.

نامه ام سلمه به عایشه 

از جمله سخنان مشهورى که گفته شده است این است که ام سلمه – که رحمت خدا بر او باد – براى عایشه نامه زیر را نوشته است :
(همانا تو سپر و دژ میان رسول خدا صلى الله علیه و آله و امت اویى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است . قرآن دامنت را برچیده و جمع کرده است ، آن را آشکار ساز. در گوشه خانه ات بنشین و دامن خود را به صحرا مکش . اگر سخنى از پیامبر صلى الله علیه و آله را فریادت آورم – که آن را مى دانى – چنان خواهى شد که گویى مار سیاه و سپیده ترا گزیده است وانگهى اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله ترا ببیند که بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها کرده و پرده اش را دریده اى چه خواهى گفت ؟ همانا ستون دین بر زنان پا برجا نمى شود و رخنه آن با ایشان ترمیم نمى گردد. صفات پسندیده زنان آهسته و پوشیده سخن گفتنن و شرم و آزرم است . گوشه خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال دیدار کنى .

عایشه گفت : من به خیرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه که پنداشته اى نیست . من از اندیشه تو ناآگاه نیستم ، که اگر درنگ کنم و بمانم گاهى نیست و اگر بروم به قصد اصلاح میان دو گروه از مسلمانانم .
این موضوع را ابومحمد بن قتیبه در کتبا خود که در (غریب الحدیث ) تصنیف کرده است در باب ام سلمه به این شرح که برایت مى آورم نقل کرده است .
چون عایشه آهنگ بصره کرد، ام سلمه پیش او رفت و به او چنین گفت :

(همانا که تو دژ میان رسول خدا و امت اویى و حجاب تو بر پایه حرمت آن حضرت استوار شده است . قرآن دامنت را جمع کرده است ، آن را آشکار مساز. در گوشه خانه خود آرام بگیر و دامن بر صحرا میفشان . خداوند خود پاسدار این امت است . اگر رسول خدا مى خواست در این باره به تو سفارشى فرماید بدون تردید مى فرمود بلکه ترا از سیر و سفر در شهرها نهى مى فرمود و اینک کژروى مى کنى ، کژ روى . پایه و ستون اسلام بر فرض که کژى پیدا کند با زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه یى پیدا کند با آنان ترمیم نمى گردد.

کارهاى پسندیده زنان دامن زیر پاى کشیدن ، آزرم و کوتاه گام برداشتن است . اگر پیامبر صلى الله علیه و آله ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببیند که از آبشخورى به آبشخور دیگر مى روى به او چه خواهى گفت ؟ سیر و حرکت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخیز به حضور پیامبر خواهى رسید در حالى که پرده حجاب را دریده و عهد او را ترک کرده اى . اگر من این راهى را که تو مى پیمایى بپیمایم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى ، از اینکه محمد صلى الله علیه و آله را در حالى دیدار کنم که حجاب او را دریده باشم ، آزرم خواهم کرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است . اینک خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خویش قرار ده تا به همان حال او را دیدار کنى و تو در آن حال بیشتر مطیع فرماین خدا خواهى بود و بیشتر یارى مى دهى از اینکه مرتکب کارى شوى که دین آنرا جایز و روا ندانسته است . بنگر آنچه را که در دین جایز و رواست انجام دهى ، و اگر براى تو سخنى را که خود مى دانى بگویم چنان خواهد بود که مار پیر و سیاه و سپید ترا گزیده باشد.)

عایشه گفت : پند و خیرخواهى ترا مى دانم ولى آنچنان که تو پنداشته اى نیست و بسیار راه خوبى است . راهى که در آن گروهى که مى خواهند جنگ کنند و به من متوسل شده اند، تا اصلاح کنم ، بنابراین اگر در خانه بنشینم عیبى ندارد و اگر هم بیرون روم در کارى است که مرا از آن چاره نیست و باید از اینگونه کارها انجام دهم .مى گویم : این سخن عایشه سخن کسى است که براى خروج و قیام معتقد به فضیلت است با آنکه مى داند خطا و اشتباه است و بر آن پافشارى مى کند.

چون عایشه آهنگ حرکت به سوى بصره کرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند که هودج او را بر دوش کشد. یعلى بن امیه شتر معروف خود را که نامش (عسکر) و بسیار تنومند و قوى بود آمد. عایشه چون آن شتر را دید پسندید. شتربان با عایشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد. عایشه همینکه کلمه(عسکر) را شنید انالله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و گفت : آنرا ببرید، مرا به آن نیازى نیست . و به یاد آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى او از این شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع کرده است . عایشه دستور داد شتر دیگرى براى او پیدا کنند و چون شترى که شبیه او باشد پیدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض کردند و به عایشه گفتند : شترى نیرومند و پرنیروتر از آن برایت پیدا کردیم و همان شتر را پیش ‍ او آوردند که به آن راضى شد.

ابومخنف مى گوید : عایشه به حفصه هم پیام فرستاد و از او خواست خروج کند و همراه او حرکت کند. خبر به عبدالله بن عمر رسید . پیش خواهر آمد و سوگندش داد که چنان نکند و او از اینکه آماده حرکت شده بود ماند و بارهایش را پیاده کردند.

مالک اشتر از مدینه خطاب به عایشه که در مکه بود چنین نوشت :اما بعد، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله علیه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است که در خانه خود آرام و قرار بگیرى ، اگر چنان کنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گیرى و روپوش خود را فروافکنى و براى مردم خود را آشکار سازى من با تو جنگ خواهم کرد تا ترا به خانه ات و جایگاهى که خدایت براى تو پسندیده است برگردانم .

عایشه در پاسخ او نوشت : اما بعد، تو نخستین عربى هستى که آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فرا خواند و با پیشوایان مخالفت کرد و براى کشتن خلیفه کوشش کرد. بخوبى مى دانى که خداوند عاجز نیست و از تو انتقام خون خلیفه مظلوم را خواهد گرفت . نامه ، تو به من رسید آنچه را؛ در آن بود فهمیدم و بزودى خداوند شر تو و کسانى را که در گمراهى و بدختى به تو تمایل دارند از من کفایت خواهد فرمود. انشاءالله .

ابومخنف مى گوید : چون عایشه در مسیر خود به منطقه حواءب – که نام آبى از خاندان عمر بن صعصعه است – رسید سگها بر او پارس کردند، تا آنجا که شتران سرکش رم کردند. یکى از همراهان عایشه به دیگران گفت : مى بینید سگهاى حواءب چه بسیارند و پارس کردن آنان چه شدید است ؟ عایشه لگام شتر را گرفت و گفت : اینها سگهاى حواءب هستند . مرا برگردانید، برگردانید که شنیدم رسول خدا چنین مى فرمود… و آن خبر را یادآور شد. کسى از میان قوم گفت : خدایت رحمت کناد! آرام باش که از حواءب گذشته ایم . عایشه گفت : آیا گواهى دارید!؟ براى او پنجاه عرب بیابانى را آوردند و به آنان جایزه اى دادند و همگى براى او سوگند خوردند که اینجا آب حواءب نیست و عایشه به راه خود ادامه داد. و چون عایشه و طلحه و زبیر به ناحیه (حفرابى موسى ) که نزدیک بصره است رسیدند، عثمان به حنیف که در آن هنگام کارگزار على علیه السلام بر بصره بود، ابوالاسود دوئلى را پیش آنان فرستاد تا از نیت ایشان آگاه گردد. او پیش عایشه رفت و از سبب حرکتش پرسید. گفت : درصدد خونخواهى عثمانم .

ابوالاسود گفت : کسى از کشدنگان عثمان در بصره نیست . گفت : راست مى گویى آنان در مدینه و همراه على بن ابیطالب هستند؛ من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده کنم و تحریض کنم . چگونه است که از تازیانه عثمان بر شما اصابت مى کرد خشمگین شویم و از شمشیرهاى شما براى عثمان به خشم نیاییم ؟

ابوالاسود به او گفت : ترا با تازیانه و شمشیر چه کار؟ تو بازداشته رسول خدایى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگیرى و کتاب پروردگارت را تلاوت کنى . جنگ و جهاد بر زنان نیست و خونخواهى بر عهده ایشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خویشاوندى نزدیک تر است ، هر دو از عقاب عبدمناف اند. عایشه گفت : من باز نمى گردم تا کارى را که بر آن آمده ام انجام دهم . اى ابوالاسود! آیا مى پندارى کسى اقدام به جنگ با من خواهد کرد؟ ابوالاسود گفت : آرى ، به خدا سوگند جنگى که سست ترین حالت آن هم بسیار شدید خواهد بود.

گوید : ابوالاسود برخاست و پیش زبیر آمد و گفت : اى اباعبدالله ! مردم ترا چنان دیده اند که روز بیعت با ابوبکر قبضه شمشیرت را در دست داشتى و مى گفتى : هیچکس براى خلافت سزاوارتر از پسرابى طالب نیست . این حال تو کجا و آن کجا؟ زبیر سخن از خون عثمان به میان آورد. ابوالاسود گفت : آن چنان که به ما خبر رسیده است تو و دوستت (طلحه ) عهده دار آن کار بوده اید. زبیر به ابوالاسود گفت : پیش طلحه برو و بشنو چه مى گوید. او پیش طلحه رفت و دید در گمراهى خویش خیره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد. او پیش عثمان بن حنیف برگشت و گفت : جنگ است ، جنگ ، براى آن آماده باش . چون على علیه السلام در بصره فرود آمد عایشه به زید بن صوحان عبدى چنین نوشت :
(از عایشه دختر ابوبکر صدیق و همسر پیامبر صلى الله علیه و آله به پسر خالص خود، زید بن صوحان . اما بعد، در خانه خود اقامت کن و مردم را از یارى على بازدار و باید از تو اخبارى به من برسد که دوست مى دارم ، که تو در نظر من مطمئن ترین افراد خاندانم هستى . والسلام .)
زید در پاسخ او نوشت : از زید بن صوحان ، به عایشه دختر ابوبکر. اما بعد، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى . به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگیرى و به ما فرمان داده است جهاد کنیم . نامه ات به من رسید که در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار کنم و در آن صورت کارى را که خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و کارى را که خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى . بنابراین فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است . والسلام

این دو نامه را شیخ ما ابوعثمان عمرو بن بحرجاحظ از قول شیخ ما ابوسعید حسن بصرى روایت کرده است .
عایشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد که نامش عسکر بود. در هودجى نشست که بر آن شاخه هاى درخت نصب کرده بودند و روى آن پوست پلنگ کشیده بودند و روى آن زره آهنى نصب کرده بودند.

شعبى ، از مسلم بن ابى بکره ، از پدرش ، بى بکره نقل مى کند که گفته است :چون طلحه و زبیر به بصره آمدند نخست شمشیر خویش را بر شاخه آویختم و قصد یارى دادن آن دو را داشتم و چون پیش عایشه رفتم دیدم او امر و نهى مى کند و در واقع فرمان ، فرمان اوست . حدیثى را به خاطر آوردم که از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده بودم که مى فرمود : (هرگز گروهى را که کار ایشان را زنى تدبیر کند رستگار نخواهند شد ). برگشتم و از ایشان کناره گرفتم . این خبر به صورت دیگرى هم روایت شده که چنین است : (گروهى پس از من خروج مى کنند که سالارشان زن است . هرگز رستگار نمى شوند.)

گوید : رایت سپاه عایشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رایتى نداشت .

هنگامى که مردم رویاروى یکدیگر صف کشیده بودند و آماده جنگ مى شدند عایشه سخنرانى کرد و چنین گفت :اما بعد، ما بر عثمان تازیانه زدن او اینکه جوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عیب مى شمردیم . شما از او خواستید رضایت شما را جلب کند و پذیرفت و پس از اینکه او را همچون جامه پاک ساختید و شستید بر او تاختید و خون او را به حرام ریختید. به خدا سوگند مى خورم که او از همه شما پاک تر و در راه خدا پرهیزگارتر بود .

و چون دو گروه رویاروى یکدیگر ایستادند على علیه السلام سخنرانى کرد و چنین فرمود : شما جنگ را با این قوم شروع مکنید تا ایشان شروع کنند که به لطف خداوند شما بر حجت و برهانید. خوددارى از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت دیگرى است و چون با آنان جنگ کردید هیچ زخمى و مجروحى را مکشید و اگر ایشانرا شکست دادید و گریختند، هیچ گریخته و پشت به جنگ کرده اى را تعقیب مکنید و هیچ عورتى را برهنه مسازید و هیچ کشته یى را مثله مکنید و چون به قرارگاه ایشان رسیدید هیچ پرده اى را مدرید و وارد خانه یى مشوید و از اموال ایشان چیزى مگیرید و هیچ زنى را با آزار خود به هیجان میاورید. اگر چه به شما و امیران و نیکوان شما دشنام دهند که آنان ناتوان هستند. به ما در آن روزگار که زنان مشرک بودند فرمان داده مى شد از ایشان دست بداریم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و ترکه مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى کردند.

افراد قبیله ضبه اطراف شتر کشته شدند آن چنان که همه افراد مهم آنان از بین رفتند. افراد قبیله ازد لگام شتر را گرفتند. عایشه پرسید : شما کیستید؟ گفتند : ازد. گفت : صبر پیشه سازید که آزادگان صبر مى کنند. عایشه مى گفت : من نصرت و پیروزى را در ضبه مى دیدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن کار تشویق کردم و جنگى سخت کردند. و شتر را از هر سو تیرباران مى کردند آن چنان که هودج به شکل خارپشتى شدچون مردم کنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بریده و جانها از بدنها خارج مى شد،

على علیه السلام فرمود : مالک اشتر و عمار را پیش من فرا خوانید. آن دو آمدند. فرمود : بروید این شتر را پى کنید که تا آن زنده باشد آتش جنگ فرو نمى نشیند، آنان تشر را قبله خود قرار داده اند. آن دو رفتند، دو جوان هم از قبیله مراد به همراه ایشان بودند که نام یکى از آن دو عمر بن عبدالله بود. آنان هواره به مردم ضربه مى زندند تا آنکه به کنار شتر راه پیدا کردند و آن مرد راهى بر پى هاى شتر ضربه زد. شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به به پلو غلتید و مردم از اطراف آن گریختند. على علیه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببرید و سپس ‍ به محمد بن ابوبکر فرمود : خواهرت را از من کفایت کن . محمد او را سوار کرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسکن داد.

على علیه السلام عبدالله بن عباس را پیش عایشه گسیل داشت و به او پیام و فرمان داد که به مدینه برود. گوید : رفتم و چون بر عایشه وارد شدم براى من چیزى که بر آن بنشینم ننهاد، من خود تشکچه اى را که میان بارهایش بود برداشتم و بر آن نشستم . گفت اى عباس ! بر خلاف سنت رفتار کردى ، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشکچه ما نشستى . من گفتم : اینجا آن خانه تو که خداوند فرمان داده است در آن آرام بگیرى نیست و اگر خانه تو مى بود بر تشکچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم . سپس گفتم : امیرالمومنین مرا پیش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدینه کوچ کنى .

گفت : امیرالمؤ منین کیست ! امیرالمؤ منین عمر بود. گفتم : عمر و على . گفت : من نمى پذیرم . گفتم : به خدا سوگند، این خوددارى تو که کوتاه مدت و پر مشقت و کم بهره بود و شومى و نافرخندگى آشکار، و این نپذیرفتند تو بیشتر از زمان دوشیدن میشى طول نکشید و چنان شدى که نه فرمان بدهى و نه از چیزى نهى کنى و نه چیزى مى گیرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى که آن مرد اسدى سروده است :(همواره اهداء قصاید میان ما بر یاد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنکه تو آنانرا رهاى کردى ، گویى کار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگسى است .)

ابن عباس مى گوید : عایشه چنان گریست که صداى گریه اش از پشت پرده شنیده شد و گفت : من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمین خود برمى گردم . به خدا سوگند، هیچ سرزمینى براى من ناخوش تر از سرزمینى که شما در آن باشید نیست . گفتم : به چه سبب ؟ به خدا سوگند، ما ترا مادر مؤ منان و پدرت را صدیق مى دانیم . گفت : اى عباس آیا به وجود پیامبر صلى الله علیه و آله به من منت مى گزارى ؟ گفتم : چرا نباید منت بگزارم که گر او از تو مى بود بر من به وجود او منت مى نهادى . سپس به حضور على علیه السلام رسیدم و سخنان عایشه را به او گفتم . شاد شد و به من فرمود (فرزندانى که برخى از نسل برخى دیگرند و خداى شنواى داناست )  و در روایت دیگرى فرمود : من به تو دانا بودم که ترا فرستادم(1)

کشته شدن طلحه

گوید: در مورد طلحه چنین بود که چون طرفداران و سپاه طلحه و زبیر سستى گرفتند مروان گفت : جز امروز دیگر نخواهم توانست انتقام خون عثمان را از طلحه بگیرم و تیرى بر او انداخت که به ساق پایش خورد و رگ بزرگ آن را درید و خون از او مى رفت . طلحه از یکى از غلامان خود که استر داشت یارى خواست ؛ او را سوار کرد و پشت به جنگ داد و به غلام خود مى گفت : اى واى بر تو، آیا جایى پیدا نمى شود که بتوانم پیاده شوم ، این خونریزى مرا کشت ! غلامش به او مى گفت : بگریز و خود را نجات بده وگرنه آن قوم به تو خواهند رسید. طلحه گفت : به خدا سوگند کشته شدن هیچ پیرمرد محترمى را ضایع تر از کشته شدن خودم ندیده ام . سرانجام به یکى از خانه هاى بصره رسید و فرود آمد و همانجا مرد.

و روایت شده است که پیش از آن که مروان به طلحه تیر بزند او چند تیر دیگر خورده بود و چند جاى بدن او زخمى بود.
ابوالحسن مدائنى روایت مى کند که على علیه السلام از کنار بدن طلحه که جان مى داد عبور کرد کرد و گفت : به خدا سوگند که بسیار ناخوش مى داشتم شما را این چنین در شهرها در خاک و خون افتاده ببینم ولى تقدیر هر چیز که حتمى شده باشد اتفاق خواهد افتاد و سپس به این ابیات تمثل جست :
(و چون با شتاب آهنگ کارى مى کنى نمى دانى در کدام سرزمین فروماندگى تو را در مى یابد، شخص بینوا نمى داند چه هنگام توانگرى اوست و توانگر نمى داند چه هنگام بینوا مى شود …).(2)



(1)خطبه79شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

(2)خطبه148شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.