خطبه ۳۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۳۹ و من خطبه له ع

مُنِیتُ بِمَنْ لَا یُطِیعُ إِذَا أَمَرْتُ- وَ لَا یُجِیبُ إِذَا دَعَوْتُ- لَا أَبَا لَکُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِکُمْ رَبَّکُمْ- أَ مَا دِینٌ یَجْمَعُکُمْ وَ لَا حَمِیَّهَ تُحْمِشُکُمْ- أَقُومُ فِیکُمْ مُسْتَصْرِخاً وَ أُنَادِیکُمْ مُتَغَوِّثاً- فَلَا تَسْمَعُونَ لِی قَوْلًا وَ لَا تُطِیعُونَ لِی أَمْراً- حَتَّى تَکْشِفَ الْأُمُورُ عَنْ عَوَاقِبِ الْمَسَاءَهِ- فَمَا یُدْرَکُ بِکُمْ ثَأْرٌ وَ لَا یُبْلَغُ بِکُمْ مَرَامٌ- دَعَوْتُکُمْ إِلَى نَصْرِ إِخْوَانِکُمْ- فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَهَ الْجَمَلِ الْأَسَرِّ- وَ تَثَاقَلْتُمْ تَثَاقُلَ النِّضْوِ الْأَدْبَرِ- ثُمَّ خَرَجَ إِلَیَّ مِنْکُمْ جُنَیْدٌ مُتَذَائِبٌ ضَعِیفٌ- کَأَنَّمَا یُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ یَنْظُرُون‏

شرح وترجمه فارسی

(۳۹): این خطبه با عبارت منیت بمن لا یطیع اذا امرت (گرفتار کسانىشده ام که چون فرمان مى دهم اطاعت نمى کنند) شروع مى شود.

پس از توضیح پاره یى از لغات با توجه به آنکه این خطبه را امیرالمومنین علیه السلام به هنگام غارت آوردن نعمان بن بشیر انصارى  بر عین التمر ایراد فرموده است ، ابن ابى الحدید بحث تاریخى زیر را آورده است .

داستان نعمان بن بشیر با على (ع ) و مالک بن کعب ارحبى 

مؤ لف کتاب الغارات  مى گوید: نعمان بن بشیر و ابو هریره پس از اینکه ابو مسلم خولانى به حضور على علیه السلام آمده بود از طرف معاویه پیش ‍ على (ع ) آمدند تا زا او تقاضا کنند قاتلان عثمان را به معاویه بسپرد تا آنان را قصاص کند و شاید بدینگونه آتش جنگ خاموش شود و مردم ، صلح کنند، معاویه قصدش این بود که کسانى چون نعمان و ابوهریره پس از باز گشت از حضور على (ع ) در نظرم مردم معاویه را در آنچه انجام مى دهد معذور جلوه دهند و على را سرزنش کنند و گرنه معاویه به خوبى مى دانست که على (ع ) قاتلان عثمان را به نخواهد سپرد و مى خواست آن دو در این مورد نزد مردم شام گواهى دهند و عذر او را موجه بدانند و به آن دو گفت پیش على (ع ) بروید و او را به خدا سوگند دهید و از او به حرمت خدا بخواهید که قاتلان عثمان را به ما بسپارد که او آنان را پناه داده است و از آنان حمایت مى کند و حال آنکه اگر چنان کند جنگى میان ما و او نخواهد بود و اگر این پیشنهاد را نپذیرفت گواهان خدا بر او باشید.

آن دو، موضوع را با مردم در میان گذاشتند و سپس به حضور على (ع ) آمدند و ابو هریره به او گفت اى ابا حسن خداوند متعال براى تو در اسلام فضل و شرف قرار داده است و تو پسر عموى رسول خدایى و ما را پسر عمویت معاویه پیش تو فرستاده است و از تو چیزى را مى خواهد که اگر بپذیرى این جنگ آرام مى گیرد و خداوند میان دو گروه را اصلاح مى فرماید و آن تقاضا این است که قاتلان پسر عمویش عثمان را به او بسپارى تا آنانرا در قبال خون عثمان بکشد و خداوند تو و او را هماهنگ و میان شما را اصلاح فرماید و این امت از فتنه و پراکندگى در امان قرار گیرد؛ سپس نعمان هم نظیر همین مطالب را گفت .

امیرالمومنین علیه السلام به آن دو فرمود: سخن در این مورد را رها کنید. و سپس به نعمان فرمود: اى نعمان ! تو درباره خودت با من سخن بگو، آیا تو از همه افراد قوم خودت – یعنى انصار – برتر و هدایت شده ترى ؟ گفت نه ؛ على فرمود: همه قوم تو جز تنى چند که سه چهار تن بیشتر نیستند از من پیروى و با من بیعت کرده اند، آیا تو در زمره آن سه چهار تنى !نعمان گفت : خدا کارهایت را اصلاح فرماید، من آمده ام که با تو و در التزام تو باشم و معاویه از من خواسته است این سخن او را به اطلاع تو برسانم و امیدوارم که براى من موقعیتى پیش آید که با تو باشم و آرزومندم که خداوند میان شما صلح برقرار کند و اگر عقیده تو چیز دیگرى است من با تو و همراه تو خواهم بود.

ابو هریره به شام برگشت و نعمان پیش على (ع ) ماند، ابو هریره موضوع را به معاویه گزارش داد و معاویه به او فرمان داد موضوع را به اطلاع مردم برساند و چنان کرد، نعمان پس از رفتن ابو هریره یک ماه ماند و سپس از حضور على (ع ) گریخت و چون به عین التمر رسید مالک بن کعب ارحبى که کارگزار على علیه السلام در آن شهر بود او را گرفت و خواست او را به زندان افکند و از او پرسید چه چیز ترا به اینجا کشانده است ؟ گفت : من سفیرى بودم که پیام سالار خود را ابلاغ کردم و برگشتم ، مالک او را بازداشت کرد و گفت : همین جا باش تا در مورد تو براى على (ع ) نامه بنویسم ، نعمان او را سوگند داد که چنین نکند، و نوشتن نامه به على (ع ) براى او بسیار گران بود.

نعمان به کعب بن قرظه انصارى که خراج گیرنده عین التمر بود و خراج آن منطقه را براى على (ع ) جمع مى کرد پیام فرستاد که بیاید او شتابان آمد و به مالک گفت : خدایت رحمت فرماید پسر عموى مرا آزاد کن ، مالک گفت : اى قرظه از خداى بترس و درباره این مرد سخن مگو که او اگر از عابدان و پرهیزگاران انصار مى بود هرگز از امیر مومنان به سوى امیر منافقان نمى گریخت ولى قرظه همواره او را سوگند مى داد تا آنکه او را رها کرد و به او گفت : فلانى امروز و امشب و فردا را فرصت دارى و در امانى و به خدا سوگند اگر پس از این مدت ترا پیدا کنم گردنت را خواهم زد، نعمان شتابان بیرون رفت و به هیچ چیز توجه نمى کرد و مر کوبش او را سریع مى برد و نمى دانست کجا هست و سه روز همچنان مى رفت . نعمان پس از آن مى گفته است به خدا سوگند نمى دانستم کجا هستم تا آنکه شنیدم زنى در حالش که گندم آرد مى کرد این دو بیت را مى خواند:با درخشش ستاره جوزا جامى آکنده نوشیدم و جامى دیگر با درخشش ‍ ستاره شعرى نوشیدم ، شرابى سالخورده که قریش آن را حرام مى دانست ولى همینکه ریختن خون عثمان را حلال دانستند آن هم حلال شد.

دانستم که میان قبیله یى هستم که طرفدار معاویه اند و آنجا آبى از بنى قیس ‍ بود و مطمئن شدم که به جایگاه امن رسیده ام . نعمان سپس به معاویه پیوست و به او گزارش کار خود و آنچه را بر سرش آمده بود داد و همواره خیر خواه معاویه بود و ستیزه گر نسبت به على (ع ) و در تعقیب و جستجوى کشندگان عثمان بود، پس از آنکه ضحاک بن قیس به عراق حمله کرد و پیش معاویه برگشت معاویه دو سه ماه پیش از آن گفته بود، آیا مردى پیدا مى شود که همراه او گروهى سواران گزیده بفرستم تا بر کناره هاى فرات غارت برد و خداوند به وسیله او عراقیان را بترساند؟

نعمان به معاویه گفت : مرا گسیل دار که مرا در جنگ با آنان میل و هوس است ، نعمان از طرفداران عثمان بود؛ معاویه به او گفت : در پناه نام خدا حرکت کن ؛ و او آماده شد و معاویه همراه او دو هزار سوار گسیل داشت و سفارش کرد که از شهرها و محل اجتماع مردم کناره بگیرد و فقط برقرار گاهها و پادگانهاى دور افتاده غارت برد و شتابان باز گردد.

نعمان بن بشیر، روى در راه نهاد تا نزدیک عین التمر رسید، مالک بن کعب ارحبى که میان او و نعمان بن بشیر آن جریان پیش آمده بود همچنان حاکم آن شهر بود، قبلا با مالک هزار مرد بود ولى او به آنان اجازه داده بود به کوفه برگردند و جز حدود صد تن با او باقى نمانده بود، مالک براى على علیه السلام نوشت که نعمان بن بشیر با گروهى بسیار کنار من فرا رسیده و موضع گرفته است خدایت استوار و ثابت بدارد چاره یى بیندیش .

چون نامه به على علیه السلام رسید بر منبر رفت و خداى را سپاس و ستایش کرد و فرمود: خدایتان هدایت فرماید، به یارى برادرتان مالک بن کعب بیرون روید که نعمان بن بشیر همراه گروهى از مردم شام به مالک حمله آورده است و شمارشان بسیار نیست ، به سوى برادرانتان بروید شاید خداوند به وسیله شما گروهى از کافران را نابود فرماید، و از منبر فرود آمد، کسى از آنان حرکت نکرد، على (ع ) به سرشناسان و بزرگان ایشان پیام فرستاد و فرمان داد خود حرکت کنند و مردم را بر حرکت تحریک کنند و آنان هم کارى نساختند و گروهى اندک از ایشان ، حدود سیصد سوار یا کمتر، فراهم آمدند و على (ع ) برخاست و خطبه یى ایراد کرد و گفت : همانا که من گرفتار کسانى شده ام که اطاعت نمى کنند… یعنى همین خطبه که به شرح آن مشغولیم ؛ سپس از منبر فرود آمد.

على علیه السلام به خانه خود برگشت ، عدى بن حاتم برخاست و گفت این طرز کار که ما پیش گرفته ایم به خدا سوگند که خذلان و یار ندادن است ، مگر ما با امیرالمومنین چنین بیعت کرده ایم و سپس به حضور ایشان رفت و گفت : اى امیرالمومنین ، هزار مرد از قبیله طى همراه من هستند که از فرمانم سرپیچى نمى کنند و اگر بخواهید من همراه ایشان حرکت مى کنم و مى روم ، فرمود من هرگز میل ندارم افراد یک قبیله را برابر مردم قرار دهم ولى برو در نخیله مستقر شو و براى هر یک از ایشان هفتصد درهم مقررى تعیین کرد، هزار تن دیگر هم غیر از افراد قبیله طى و همراهان عدى بن حاتم به آنان پیوستند، و چون نامه و خبر پیروزى مالک بن کعب و شکست و گریز نعمان بن بشیر به على (ع ) رسید آن نامه را براى مردم کوفه خواند و خداى را سپاس و ستایش کرد و به آن نگریست و فرمود: بحمدالله این پیروزى عنایت خداوند و مایه نکوهش اکثر شماست .

اما داستان برخورد مالک بن کعب با نعمان بن بشیر چنان است که عبدالله بن حوزه ازدى مى گوید: هنگامى که نعمان بن بشیر آهنگ ما کرد من همراه مالک بن کعب بودم ، نعمان با دو هزار سپاهى بود و ما فقط صدتن بودیم ، مالک بن کعب به ما گفت باید با آنان داخل و چسبیده به شهر جنگ کنید و دیوارها را پشت سر خود قرار دهید و خویشتن را با دست خود به مهلکه نیفکنید  و بدانید که خداوند ده تن را بر صد تن و صد تن را بر هزار تن و گروه اندک را بر گروه بسیار نصرت مى دهد، و سپس گفت : نزدیکترین کس ‍ از شیعیان و انصار و کارگزاران امیرالمومنین على (ع ) به اینجا قرظه بن کعب و مخنف بن سلیم هستند، و خطاب به من گفت : شتابان پیش آن دو برو و بگو هر چه مى توانند ما را یارى دهند، من شتابان روى به راه نهادم و مالک و یارانش را در حالى رها کردم که به یاران نعمان بن بشیر تیر اندازى مى کردند، من خود را به قرظه رساندم و از او یارى خواستم ، گفت : من مستوفى و صاحب خراجم کسى پیش من نیست که وى را با اعزام او یارى دهم ، من پیش مخنف رفتم و موضوع را به او گفتم او پسرش عبدالرحمان را همراه پنجاه مرد گسیل داشت ، مالک بن کعب تا عصر همچنان به جنگ با نعمان و همراهانش ادامه داد و ما در حالى پیش او رسیدیم که او و یارانش نیامهاى شمشیرهاى خود را شکسته بودند و از مرگ استقبال مى کردند و اگر ما دیرتر رسیده بودیم نابود شده بودند، در همین حال شامیان ناگاه دیدند که ما به ایشان روى آوردیم آنان شروع به عقب نشینى کردند و چون مالک و یارانش ‍ ما را دیدند استوارتر حمله کردند و آنان را از شهر بیرون راندند در این هنگام ما به آنان حمله کردیم و سه مرد از ایشان را کشتیم آنان پنداشتند که نیروهاى امدادى از پى ما خواهند رسید و همچنان عقب نشستند، و اگر گمان مى کردند کسى غیر ما نیست بدون شک بر ما حمله مى کردند و نابودمان مى ساختند و شب فرا رسید و میان ما و ایشان حائل شد و آنان شبانه به سرزمینهاى خود برگشتند، مالک بن کعب براى على علیه السلام چنین نوشت :
اما بعد، نعمان بن بشیر همراه گروهى از شامیان آهنگ ما کرد و تصور مى کرد بر ما پیروز خواهد شد و گروه عمده سپاهیان من پراکنده بودند و ما از آنچه ممکن بود از ایشان صورت گیرد خود را در امان مى دانستیم پس ‍ همراه مردان و با شمشیرهاى برهنه اى که در دست داشتیم بر آنان حمله کردیم و تا شامگاه با آنان جنگ کردیم ؛ از مخنف بن سلیم یارى خواستیم ، مردانى از شیعیان امیرالمومنین را همراه پسر خود به یارى ما فرستاد، چه نیکو جوانمردى بود و چه نیکو یارانى که ایشان بودند، ما بر شدت حمله خود بر دشمن افزودیم و خداوند نصرت خویش را بر ما فرو فرستاد و دشمن خود را شکست داد و لشکر خویش را عزت بخشید، سپاس خداوند پروردگار جهانیان را و سلام و رحمت و برکات خدا بر امیرالمومنین باد.

محمد بن فرات جرمى از زید بن على علیه السلام نقل مى کند که امیرالمومنین علیه السلام ضمن همین خطبه فرمود: اى مردم !شما را به حق فرا خواندم از من رویگردان شدید، با تازیانه شما را زدم مرا درمانده کردید، همانا بزودى پس از من والیانى بر شما حکومت خواهند کرد که از شما راضى نخواهند شد تا شما را با تازیانه هاى استوار و آهن شکنجه کنند، و من شما را هرگز با آن آزار نمى دهم زیرا هر که در دنیا مردم را با آن شکنجه کند خدا او را در آخرت عذاب خواهد کرد؛ و نشانه اش این است که صاحب یمن مى آید و میان شما جاى مى گیرد، کارگزاران و ماءموران ایشان را مى گیرد، و مردى به نام یوسف بن عمرو  کارگزار این شهر خواهد شد و در آن هنگام مردى از افراد خاندان ما قیام مى کند او را یارى دهید که دعوت – کننده به حق است .گوید: مردم مى گفتند که مقصود زید بن على بن الحسین (ع ) بوده است

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۶۱

خطبه ۳۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۳۷ و من کلام له ع یجری مجرى الخطبه

فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِینَ فَشِلُوا- وَ تَطَلَّعْتُ حِینَ تَقَبَّعُوا- وَ نَطَقْتُ حِینَ تَعْتَعُوا- وَ مَضَیْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِینَ وَقَفُوا- وَ کُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً وَ أَعْلَاهُمْ فَوْتاً- فَطِرْتُ بِعِنَانِهَا وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهَانِهَا- کَالْجَبَلِ لَا تُحَرِّکُهُ الْقَوَاصِفُ- وَ لَا تُزِیلُهُ الْعَوَاصِفُ- لَمْ یَکُنْ لِأَحَدٍ فِیَّ مَهْمَزٌ وَ لَا لِقَائِلٍ فِیَّ مَغْمَزٌ- الذَّلِیلُ عِنْدِی عَزِیزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ- وَ الْقَوِیُّ عِنْدِی ضَعِیفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ- رَضِینَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَاهُ لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِی أَکْذِبُ عَلَى رَسُولِ اللَّهِ ص- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلَا أَکُونُ أَوَّلَ مَنْ کَذَبَ عَلَیْهِ- فَنَظَرْتُ فِی أَمْرِی- فَإِذَا طَاعَتِی قَدْ سَبَقَتْ بَیْعَتِی- وَ إِذَا الْمِیثَاقُ فِی عُنُقِی لِغَیْرِی‏

شرح وترجمه فارسی

(۳۷): این خطبه با عبارت فقمت بالامر حین فشلوا (قیام به آن کار کردم (نهى ازمنکر) هنگامى که یاران پیامبر سستى کردند شروع مى شود)

ابن ابى الحدید پس از توضیح درباره فصول چهار گانه این خطبه ، بحث تاریخى زیر را مطرح کرده است .

اخبارى که درباره آگاهى امام على (ع ) به امور غیبى آمده است  

ابن هلال ثقفى در کتاب الغارات ، از زکریاء بن یحیى عطار، از فضیل ، از محمد بن على نقل مى کند که چون على (ع ) فرمود، پیش از آنکه مرا از دست بدهید از من بپرسید و سوگند به خدا از هیچ گروهى که موجب هدایت صد تن یا گمراهى صد تن باشند از من نمى پرسید مگر آنکه به شما خبر خواهم داد که سالار و رهبر آنان چه کسى است ! مردى برخاست و گفت : به من خبر بده که در سر و ریش من چند تار مو هست ؟ على علیه السلام به او فرمود: به خدا سوگند خلیل من حضرت رسول براى من روایت کرد که بر هر تار موى سرت فرشته یى گماشته است که ترا نفرین مى کند و بر هر تار موى ریشت شیطانى گماشته که گمراهت مى کند و در خانه تو پسر بچه یى است که پسر رسول خدا (ص ) را خواهد کشت ، پسر بچه او که در آن هنگام سینه خیز مى رفت ، همان سنان بن انس نخعى ، قاتل حسین علیه السلام است .

حسن بن محبوب از ثابت ثمالى از سوید بن غفله نقل مى کند که على علیه السلام روزى خطبه مى خواند، مردى از پاى منبر برخاست و گفت : اى امیرالمومنین من از وادى القرى عبور کردم متوجه شدم که خالد بن عرفطه مرده است براى او آمرزش بخواه . على علیه السلام فرمود: به خدا سوگند او نمرده است و نخواهد مرد تا آنگاه که لشکر گمراهى را رهبرى کند و کسى که رایت او را بر دوش مى کشد حبیب بن حمار  است ؛ در این هنگام مرد دیگرى از پاى منبر برخاست و گفت اى امیرالمومنین من حبیب بن حمارم و من شیعه و دوستدار تو هستم ، على فرمود: تو حبیب بن حمارى ؟ گفت آرى ، على (ع ) دوباره پرسید ترا به خدا سوگند تو خود حبیب بن حمارى ؟ گفت سوگند به خدا آرى . فرمود: به خدا سوگند که تو آن رایت را بر دوش ‍ مى کشى . و با آن رایت از این در وارد مسجد مى شوى ، و به باب الفیل مسجد کوفه اشاره کرد.

ثابت گفت به خدا سوگند نمردم تا هنگامى که ابن زیاد را دیدم که عمر بن سعد را به جنگ حسین بن على (ع ) گسیل داشت ؛ او خالد بن عرفطه را بر مقدمه لشکر خود گماشت و حبیب بن حمار رایت او را بر دوش داشت و با آن از باب الفیل وارد مسجد شد.
محمد بن اسماعى بن عمرو بجلى ، از عمرو بن موسى وجیهى ، از منهال بن عمرو، از عبدالله بن حارث نقل مى کند که على علیه السلام بر منبر فرمود: هیچکس به حد بلوغ و تکلیف نرسیده است مگر اینکه خداوند درباره او آیه اى نازل کرده است ؛ مردى که نسبت به او بغض و کینه داشت برخاست و گفت : خداوند درباره تو چیزى از قرآن را نازل کرده است ؟ مردم برخاستند تا او را بزنند، فرمود از او دست بدارید، سپس به او گفت : آیا سوره هود را خوانده اى ؟ گفت آرى ، على (ع ) این آیه آن سوره را تلاوت کرد که مى فرماید: آیا آن کس که بر دلیل روشنى از پروردگار خود است و گواهى صادق همراه اوست  و سپس فرمود آن کس که بر دلیل روشنى از پروردگار خود بود محمد (ص ) است و گواهى که همراه اوست من هستم . 

عثمان سعید، از عبدالله بن بکیر، از حکیم بن جبیر نقل مى کند که على علیه السلام خطبه خواند و ضمن خطبه خود گفت : من بنده خدا و برادر پیامبرش هستم ، هیچکس این ادعا را پیش از من و بعد از من نکرده و نخواهد کرد مگر اینکه دروغ مى گوید، من از پیامبر رحمت ارث بردم و سرور زنان این امت را به همسرى برگزیدم و من خاتم اوصیاء هستم . مردى از قبیله عبس گفت : کسى که احسان و خوبى ندارد مى تواند مثل این بگوید! آن مرد هنوز به خانه خود برنگشته بود که گرفتار صرع و جنون شد؛ از افراد خانواده اش پرسیدند که آیا پیش از این چنین بیمارى را داشت ؟ گفتند: پیش از این در او هیچگونه اثرى از بیمارى ندیدیم .

محمد بن جبله خیاط، از عکرمه ، از یزید احمسى نقل مى کند که على علیه السلام در مسجد کوفه نشسته بود و گروهى از جمله عمرو بن حریس  در محضرش بودند؛ ناگاه زنى که رویبند افکنده بود و شناخته نمى شد آمد و ایستاد و به على علیه السلام گفت : اى کسى که خونها ریخته اى و مردان را کشته و کودکان را یتیم و زنان را بیوه کرده اى !على فرمود: این همان زن سلیطه گرگ مانند بد زبان است و او همان زنى است که شبیه مردان و زنان است (خنثى است ) و هرگز خون ندیده است ، گوید آن زن در حالى که سر خود را پایین افکنده بود گریخت ، عمرو بن حریث او را تعقیب کرد و چون به میدان کنار شهر رسید به او گفت : اى زن به خدا سوگند از سخنى که امروز به این مرد گفتى شاد شدم به خانه من بیا تا مال و جامه به تو بدهم ، و چون وارد خانه اش شد به کنیزکان خویش گفت جامه از تن او کنار زنند و بررسى کنند و مى خواست راستى گفتار على (ع ) را در آن مورد بداند، آن زن گریست و از عمرو بن حریث خواست که او را برهنه نکنند و گفت به خدا سوگند من همانگونه ام که او گفت : هم آلت زنان دارم و هم دو بیضه چون مردان و هرگز هم از خود خون ندیده ام ؛ عمرو بن حریث او را رها و از خانه خود بیرون کرد و سپس نزد على علیه السلام آمد و به او خبر داد؛ على (ع ) فرمود: آرى خلیل من رسول خدا (ص ) در مورد همه مردان سرکش و زنان سرکش که از فرمان من تمرد خواهند کرد از گذشته تا روز قیامت مرا آگاه کرده است .

عثمان بن سعید از شریک بن عبدالله نقل مى کند که چون به على علیه السلام خبر رسید که مردم او را در مورد ادعایش که پیامبر (ص ) او را بر مردم مقدم داشته و برترى داده است متهم مى کنند، فرمود: شما را به خدا سوگند مى دهم که هر کس از آن گروه که پیامبر را دیده و سخن او را روز غدیر خم شنیده باقى مانده است برخیزد و به آنچه شنیده است گواهى دهد، در این هنگام شش تن از اصحاب پیامبر (ص ) از سمت راست او و شش تن دیگر از صحابه از سمت چپ او برخاستند و گواهى دادند که آنان در روز شنیده اند پیامبر (ص ) در حلى که دست على علیه السلام را گرفت و بلند کرد، گفته است ! هر کس که من مولاى اویم این على مولاى اوست ، پروردگارا! دوست بدار هر کس که او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر که او را دشمن مى دارد و یارى کن هر کس او را یارى مى دهد و هر که او را خوار بدارد خوارش بدار، و محبت بورز به آن کس که به او مهر مى ورزد و کینه بورز نسبت به آن کس که به او کینه ورزد.

عثمان بن سعدى ، از یحیى تیمى از اعمش ، از اسماعى بن رجاء نقل مى کند که مى گفته است ، روزى على (ع ) ضمن ایراد خطبه درباره امور آینده و خونریزیها سخن مى گفت ؛ اعشى باهله  که جوانى نورس بود برخاست و گفت : اى امیرالمومنین !این سخنان چقدر شبیه خرافات است ! على (ع ) فرمود: اى نوجوان اگر در آن چه گفتى گنهکارى ، خداوندت گرفتار غلام ثقیف فرماید و سکوت فرمود مردانى برخاستند و پرسیدند: اى امیرالمومنین غلام ثقیف کیست ؟ فرمود: غلامى است که این شهر شما را تصرف مى کند، هیچ حرمتى را پاس نمى دارد و آنرا مى درد و گردن این نوجوان را با شمشیر خود مى زند، گفتند: اى امیرالمومنین چند سال امارت مى کند؟ فرمود بیست سال ، اگر به آن برسد، پرسیدند آیا کشته مى شود یا مى میرد؟ فرمود: به مرگ معمولى و با بیمارى شکم خواهد مرد و از شدت آنچه که از شکم او بیرون مى ریزد گلویش سوراخ خواهد شد.

اسماعیل بن رجاء مى گوید: به خدا سوگند با چشم خویش دیدم که اعشى باهله را همراه دیگر اسیرانى که از لشکر عبدالرحمان بن محمد بن اشعث گرفته بودند پیش حجاج بن یوسف آوردند که او را سخت نکوهش و سرزنش کرد و از او خواست شعرى را که در تحریض عبدالرحمان بر جنگ سروده است بخواند و سپس در همان مجلس گردنش را زد.

محمد بن على صواف ، از حسین بن سفیان ، از پدرش ، از شمشیر بن سدیر ازدى نقل مى کند که على (ع ) به عمرو بن حمق خزاعى گفت : اى عمرو!کجا منزل کرده اى ؟ گفت : میان قوم خودم ، فرمود میان ایشان منزل مکن . عمرو گفت : آیا میان بنى کنانه که همسایگان ما هستند ساکن شوم ؟ فرمود نه ، گفت : آیا میان قبیله ثقیف ساکن شوم ؟ فرمود: با معره و مجره چه مى کنى ؟ پرسید معره و مجره چه مى کنى ؟ پرسید معره و مجره چیست ؟ فرمود: دو یال آتش که در پشت کوفه آشکار خواهد شد، یکى از آن دو به منطقه سکونت قبایل تمیم و بکر بن وائل کشیده مى شود و کمتر کسى از آن محفوظ مى ماند و دیگرى به جانب دیگر کوفه سرایت مى کند و به کمتر کسى صدمه مى رساند و وارد خانه مى شود و یکى دو حجره را مى سوزاند.

عمرو بن حمق گفت : پس کجا سکونت کنم ؟ فرمود میان طایفه عمرو بن عامر از قبیله ازد ساکن شو، گوید: گروهى که حضور داشتند گفتند ما او على را همچون کاهنى مى بینیم که چون کاهنان سخن مى گوید، على علیه السلام به عمرو بن حمق گفت : تو پس از من کشته مى شوى و سرت را از جایى به جاى دیگر مى برند و آن نخستین سرى در اسلام خواهد بود که از جایى به جاى دیگر برده مى شود و واى بر قاتل تو! و همانا که تو میان هر قومى ساکن شوى ترا به تمام معنى تسلیم مى کنند جز این طایفه بنى عمرو ازد که آنان هرگز ترا تسلیم و خوار نمى کنند. گوید: به خدا سوگند چیزى نگذشت که در حکومت معاویه عمرو بن حمق ترسان میان قبایل عرب مى گشت و میان قوم خود از خزاعه بودند ساکن شد و آنان او را تسلیم کردند و کشته شد و سرش را از عراق به شام نزد معاویه بردند و آن نخستین سر در اسلام بود که از شهرى به شهر دیگر بردند.

ابراهیم بن میمون ازدى ، از حبه عرنى نقل مى کند که مى گفته است جویریه بن مسهر عبدى از مردان صالح و دوست على علیه السلام بود و على او را سخت دوست مى داشت ؛ روزى در حال حرکت به جویریه نگریست و او را صدا کرد و فرمود: اى جویریه نزدیک من بیا که هر گاه ترا مى بینم دلم هواى تو مى کند. اسماعیل بن ابان مى گوید صباح ، از قول مسلم ، از حبه عرنى نقل مى کند که مى گفته است روزى همراه على (ع ) در حال حرکت بودیم ، برگشت و به پشت سرخود نگریست و جویریه را دید که دورتر از او در حرکت است ، او را صدا کرد و فرمود: اى جویریه بى پدر براى تحبیب به من ملحق شو، مگر نمى دانى که ترا دوست مى دارم و به تو مهر مى ورزم . گفت : جویریه به سوى او دوید. على (ع ) به او گفت : چیزهایى به تو مى گویم حفظ کن ، و آهسته با یکدیگر سخن مى گفتند؛ جویریه گفت : اى امیرالمومنین ، من مردى فراموشکارم ، فرمود: این سخن را براى تو دوباره مى گویم تا حفظ شوى و در پایان گفتگوهایش به جویریه فرمود: اى جویریه ! دوست ما را تا هنگامى که ما را دوست مى دارد دوست بدار و چون ما را دشمن داشت او را دشمن بدار و با دشمن ما تا هنگامى که ما را دشمن مى دارد دشمن باش و چون ما را دوستدار شد او را دوست بدار.

گوید: گروهى از مردمى که در کار على (ع ) شک و تردید داشتند مى گفتند: او را مى بینید، گویا جویریه را وصى خود قرار داده است همانگونه که خودش مدعى وصایت رسول خدا (ص ) است ، و این موضوع را به سبب شدت ارادت او به امیرالمومنین مى گفتند. روزى جویریه پیش على (ع ) آمد و آن حضرت بر پشت خوابیده بود و گروهى از یارانش حاضر بودند، جویریه على (ع ) را صدا کرد و گفت : اى خفته بیدار شو، که بر سرت ضربتى خواهد خورد که ریش تو از خونت خضاب خواهد شد، امیرالمومنین علیه السلام لبخندى زد و فرمود: اى جویریه سرانجام ترا برایت مى گویم ، سوگند به کسى که جان من در دست اوست ترا مى گیرند و کشان کشان نزد سرکشى بى اصل مى برند و او دست و پاى ترا مى برد و سپس زیر چوبه دار کافرى ترا به صلیب مى کشد. گوید: به خدا سوگند چیزى نگذشت که زیاد، جویریه را گرفت و دست و پایش را برید و او را کنار چوبه دار ابن مکعبر بردار کشید، چوبه دار او بلند بود، جویریه را بر چوبه کوتاهى کنار او بردار کشید.

ابراهیم ثقفى در کتاب الغارات ، از احمد بن حسن میثمى نقل مى کند که مى گفته است ، میثم تمار برده آزاد کرده على علیه السلام برده زنى از بنى اسد بود، على (ع ) او را از آن زن خرید و آزاد کرد و از او پرسید نامت چیست ؟ گفت : سالم ، فرمود رسول خدا (ص ) به من خبر داده است که نام تو که پدرت در عجم بر تو نهاده میثم بوده است . گفت : آرى خداى و رسولش و تو اى امیرالمومنین راست مى گویید و به خدا سوگند نام من همان است . فرمود: به نام خود برگرد و سالم را رها کن و ما کنیه ترا ابوسالم قرار مى دهیم ؛ گوید: على (ع ) او را بر علوم بسیار و رازهاى پوشیده یى از اسرار نهانى وصیت آگاه کرده بود و میثم برخى از آنرا مى گفت و گروهى از مردم کوفه در آن مورد تردید مى کردند و على (ع ) را به خرافه گویى و تدلیس متهم مى ساختند، تا آنکه روزى امیرالمومنین در حضور گروه بسیارى از اصحاب خود که میان ایشان مخلص و شک کننده هم بود به میثم فرمود: تو پس از من گرفته مى شوى و بردار کشیده خواهى شد، روز دوم از سوراخهاى بینى و دهانت خونى مى ریزد که ریشت را خضاب مى کند و روز سوم بر تو زوبینى زده شود که جان خواهى سپرد، منتظر باش ؛ و جایى که ترا به صلیب مى کشند کنار در خانه عمرو بن حریث است و تو دهمین آن ده تن خواهى بود و چوبه تو از همه چوبه ها کوتاهتر و به زمین نزدیکتر است و درخت خرمایى را که تو بر چوب تنه آن بردار کشیده مى شوى نشانت خواهم داد و پس از دو روز آن درخت خرما را نشانش داد. میثم کنار آن درخت مى آمد و نماز مى گزارد و مى گفت : چه فرخنده خرما بنى ، که من براى تو آفریده شده ام و تو براى من رسته اى ! پس از کشته شدن على علیه السلام میثم همواره به آن درخت سرکشى مى کرد تا آنرا بریدند، او همچنین مواظب تنه آن درخت بود و از کنار آن آمد و شد مى کرد و به آن مى نگریست و هر گاه عمرو بن حریث را مى دید به او مى گفت : من همسایه تو خواهم شد حق همسایگى مرا نیکو رعایت کن ؛ عمرو که نمى دانست او چه مى گوید به او مى گفت : آیا مى خواهى خانه ابن مسعود را بخرى یا خانه ابن حکیم را؟

گوید: میثم در سالى که کشته شد حج گزارد و پیش ام سلمه رضى الله عنها رفت ، ام سلمه از او پرسید تو کیستى ؟ گفت : مردى عراقى هستم ، ام سلمه از او خواست نسبت خویش را بگوید، او گفت : که من غلام آزاد کرده على (ع ) هستم ، ام سلمه گفت : آیا تو هیثمى ؟ گفت : نه که من میثم هستم ؛ ام سلمه گفت : سبحان الله ، به خدا سوگند چه بسیار مى شنیدم که رسول خدا (ص ) نیمه شبها در مورد تو به على سفارش مى کرد؛ میثم سراغ حسین بن على (ع ) را گرفت ، گفت : او در نخلستان است ، گفت : به او بگو که من دوست دارم بر او سلام دهم و ما با یکدیگر در پیشگاه پروردگار جهان ملاقات خواهیم کرد و امروز فرصت دیدار او را ندارم و مى خواهم بازگردم ، ام سلمه بوى خوش خواست و ریش میثم را معطر کرد، میثم گفت : همانا بزودى این ریش از خون خضاب مى شود، ام سلمه پرسید چه کسى این خبر را به تو داده است ؟ گفت سرورم به من خبر داده است ، ام سلمه گریست و گفت او فقط سرور تو نیست که سرور من و سرور همه مسلمانان است و سپس او را وداع گفت .

چون به کوفه بازگشت او را گرفتند و پیش عبیدالله بن زیاد بردند، و به ابن زیاد گفته شد که این از برگزیده ترین مردم در نظر ابوتراب بوده است ؛ ابن زیاد گفت : اى واى بر شما، همین مرد عجمى !گفتند آرى ، عبیدالله به میثم گفت : پروردگار، کجاست ؟ گفت در کمینگاه است ، ابن زیاد گفت ارادت تو نسبت به ابوتراب را به من خبر داده اند؛ گفت تا حدودى چنین بوده است و حالا تو چه مى خواهى ؟ ابن زیاد گفت : مى گویند او ترا از آنچه بزودى خواهى دید آگاه کرده است ؛ گفت : آرى ، او به من خبر داده است ، پرسید او درباره کارى که من با تو انجام خواهم داد چه گفته است ؟ گفت به من خبر داده است که تو مرا در حالى که نفر دهم خواهم بود بر دار مى کشى و چوبه دار من از همه کوتاهتر خواهد بود و من از همگان به زمین نزدیکترم ، ابن زیاد گفت : به طور قطع با گفتار او مخالفت خواهم کرد؛ میثم گفت : اى واى بر تو!چگونه مى توانى با او مخالفت کنى و حال آنکه او از قول رسول خدا و رسول خدا از جبریل و جبریل از خداوند چنین خبر داده است ، و چگونه مى توانى با اینان مخالفت کنى ، همانا به خدا سوگند من جایى را که در کوفه بر صلیب کشیده مى شوم مى دانم کجاست و من نخستین خلق خدایم که در اسلام بردهانش همچون دهان اسب لگام خواهند زد.

ابن زیاد، میثم را زندانى کرد و مختار بن ابى عبید ثقفى را هم با او زندان کرد، در همان حال که آن دو در زندان ابن زیاد بودند میثم به مختار گفت : تو از زندان این مرد رها مى شوى و براى خونخواهى حسین علیه السلام خروج خواهى کرد و این ستمگرى را که ما در زندان او هستیم خواهى کشت و با همین پایت چهره و گونه هایش را لگد خواهى کرد، و چون ابن زیاد مختار را براى کشتن فرا خواند ناگاه پیک با نامه یزید بن معاویه خطاب به ابن زیاد رسید که به او فرمان داده بود مختار را آزاد کند و چنین بود که خواهر مختار همسر عبدالله بن عمر بود و او از شوهرش خواست که از مختار پیش یزید شفاعت کند، عبدالله چنان کرد و یزید شفاعت او را پذیرفت و فرمان آزادى مختار را نوشت و با پیک تند رو گسیل داشت ، پیک هنگامى رسید که مختار را بیرون آورده بودند تا گردنش را بزنند، و او را رها کردند.

پس از او میثم را بیرون آوردند تا بردار کشند؛ ابن زیاد گفت همان حکمى را که ابو تراب درباره او گفته است انجام خواهم داد؛ در این هنگام مردى میثم را دید و به او گفت : اى میثم از این کار ترا بى نیاز نساخت دوستى على در این باره براى تو کارى نکرد؛ میثم لبخند زد و گفت : من براى این چوبه آفریده شده ام و آن براى من رسته و پرورش یافته است ؛ و چون او را بر دار کشیدند مردم گرد چوبه دارش که بر در خانه عمرو بن حریث بود جمع شدند، عمرو گفت : میثم همواره به من مى گفت همسایه تو خواهم بود جمع شدند، عمرو گفت : میثم همواره به من مى گفت همسایه تو خواهم بود، عمرو به کنیز خود دستور داد هر شامگاهى زیر چوبه دار را جارو مى کرد و آب مى پاشید و عود سوز روشن مى کرد و میثم شروع به بیان فضائل بنى هاشم و پستیهاى بنى امیه مى کرد و همچنان بر دار بسته بود، به ابن زیاد گفته شد این برده شما را رسوا ساخت ، گفت : بر دهانش لگام زنید و بر دهانش دهنه زدند و او نخستین خلق خدا در اسلام بود که بر دهانش ‍ دهنه زدند؛ روز دوم از سوراخهاى بینى و دهانش خون فرو ریخت و چون روز سوم فرا رسید بر او زوبینى زدند که از آن درگذشت .

کشتن میثم ده روز پیش از رسیدن حسین (ع ) به عراق بود. ابراهیم ثقفى همچنین مى گوید: ابراهیم بن عباس نهدى از قول مبارک بجلى ، از ابوبکر عیاش ، از مجالد، از شعبى ، از زیاد بن نضر حارثى نقل مى کند که مى گفته است نزد زیاد بن ابیه بودم که رشید هجرى را که از خواص اصحاب على علیه السلام بود پیش او آوردند ، زیاد از او پرسید: خلیل تو درباره کار ما با تو چه گفته است ؟ گفت : فرمود که دست و پایم را مى برید و مرا بردار مى کشید، زیاد گفت : به خدا سوگند سخن او را دروغ مى سازم ، آزادش کنید؛ و همینکه رشید خواست برود زیاد گفت : او را برگردانید و به او گفت هیچ چیزى را براى تو بهتر از آنچه که دوستت گفته است نمى یابیم ، که اگر تو زنده بمانى همواره در جستجوى شر و بدى براى ما خواهى بود، هر دو دست و هر دو پایش را ببرید، چنان کردند و او همچنان سخن مى گفت ، زیاد گفت : او را بردار کشید و طناب را بر گردنش ‍ افکنید، رشید گفت : براى من کار دیگرى باقى مانده است که خیال مى کنم انجام نخواهید داد، زیاد گفت : زبانش را ببرید و چون زبانش را بیرون کشیدند که قطع کنند، گفت : بگذارید یک کلمه دیگر سخن بگویم ، اجازه دادند، رشید گفت : به خدا سوگند این تصدیق خبر امیرالمومنین است که به من خبر داده است زبانم قطع مى شود، زبانش را بریدند و بر دارش ‍ کشیدند.

ابو داود طیالسى ، از سلیمان بن رزیق ، از عبدالعزیز بن صهیب نقل مى کند که مى گفته است ، ابوالعالیه از قول مزرع – دوست على بن ابى طالب علیه السلام – براى من نقل کرد لشکرى خواهد آمد و چون به بیابان برسند بر زمین فرو خواهند شد؛ ابوالعالیه مى گوید به مزرع گفتم مثل اینکه از غیب با من سخن مى گویى ، او گفت : آنچه را به تو مى گویم حفظ کن که شخص مورد اعتماد، یعنى على (ع )، براى من گفته است ، همچنین چیز دیگرى هم به من گفته است که مردى گرفته خواهد شد و میان دو کنگره از کنگره هاى مسجد به دار کشیده مى شود، گفتم گویا تو براى من از غیب سخن مى گویى !گفت : به هر حال آنچه را به تو گفتم حفظ کن ، ابوالعالیه مى گوید به خدا سوگند جمعه بعد فرا نرسید که مزرع را گرفتند و کشتند و میان دو کنگره از کنگره هاى مسجد بر دار کشیده شد. 

مى گویم ابن ابى الحدید موضوع به زمین فرو شدن آن لشکر را بخارى و مسلم در دو کتاب صحیح خود از ام سلمه رضى الله عنها نقل کرده اند که مى گفته است از پیامبر (ص ) شنیدم که مى فرمود قومى به خانه خدا حمله مى برند و چون به بیابان برسند بر زمین فرو خواهند شد من گفتم اى رسول خدا شاید میان ایشان کسانى مجبور و ناچار باشند، فرمود همگان به زمین فرو مى شوند و سپس در قیامت بر نیات خود محشور و مبعوث مى شوند.

گوید: از ابوجعفر محمد بن على (ع ) پرسیده شد آیا منظور یکى از بیابانهاى زمین است ، فرمود: هرگز، به خدا سوگند که مقصود بیابان مدینه است . بخارى بخشى از این موضوع و مسلم نیشابورى بقیه آنرا آورده است .

محمد بن موسى عنزى مى گوید: مالک بن ضمره رؤ اسى از یاران على علیه السلام و از کسانى است که از آن حضرت علوم باطنى فراوانى آموخته است ، مالک با ابوذر هم مصاحبت داشته و از علم او نیز بهره مند شده است ، او به روزگار حکومت بنى امیه مکرر مى گفته است خدایا من را ناکاملترین آن سه تن قرار مده ! به او مى گفته اند، موضوع سه تن چیست ؟ او مى گفته است : مردى را از جاى بلندى به زمین مى اندازند و مردى را دستها و پاهایش و زبانش را مى برند و بردار کشیده مى شود و سومى در بستر خود مى میرد؛ میان مردم کسانى بودند که او را مسخره مى کردند و مى گفتند این هم از دروغهاى ابوتراب است .

مى گوید: آن کسى که از بلندى بر زمین افکنده شد هانى بن عروه بود و آن کس که دستها و پاها و زبانش را بریدند و بردار کشیده شد رشید هجرى بود و مالک در بستر مرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۹۵

خطبه ۳۶ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۳۶ و من خطبه له ع فی تخویف أهل النهروان

فَأَنَا نَذِیرٌ لَکُمْ أَنْ تُصْبِحُوا صَرْعَى بِأَثْنَاءِ هَذَا النَّهَرِ- وَ بِأَهْضَامِ هَذَا الْغَائِطِ عَلَى غَیْرِ بَیِّنَهٍ مِنْ رَبِّکُمْ- وَ لَا سُلْطَانٍ مُبِینٍ مَعَکُمْ- قَدْ طَوَّحَتْ بِکُمُ الدَّارُ وَ احْتَبَلَکُمُ الْمِقْدَارُ- وَ قَدْ کُنْتُ نَهَیْتُکُمْ عَنْ هَذِهِ الْحُکُومَهِ- فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِینَ- حَتَّى صَرَفْتُ رَأْیِی إِلَى هَوَاکُمْ- وَ أَنْتُمْ مَعَاشِرُ أَخِفَّاءُ الْهَامِ- سُفَهَاءُ الْأَحْلَامِ وَ لَمْ آتِ لَا أَبَا لَکُمْ بُجْراً- وَ لَا أَرَدْتُ بِکُمْ ضُرّاً

شرح وترجمه فارسی

(۳۶): این خطبه با عبارت فانا نذیرا لکم ان تصبحوا صرعى باثناء هدا النهرمن شما را بیم دهنده ام از اینکه کنار این رودخانه کشته و بر زمین افتاده باشید شروع مى شود.

اخبار خوارج 

در مورد پاداش و ثوابى که خداوند متعال به قاتلان خوارج وعده داده است چندان خبر صحیح مورد اتفاق از پیامبر (ص ) نقل شده که به حد تواتر رسیده است ؛ از جمله در صحاح که مورد اتفاق همگان است ، چنین آمده : که پیامبر (ص ) روزى مشغول تقسیم اموالى بودند، مردى از بنى تمیم که مشهور به ذوالخویصره بود، گفت : اى محمد!عدالت کن . پیامبر فرمود:به درستى که عدالت کردم . آن مرد سخن خود را دوباره گفت و افزود، که عدالت نکردى ، پیامبر فرمود: واى بر تو، اگر من عدالت نکنم چه کسى عدالت مى کند؟ عمر بن خطاب برخاست و گفت : اى رسول خدا، اجازه فرماى تا گردنش را بزنم .

فرمود: رهایش کن که بزودى از امثال این مرد گروهى پیدا مى شوند که از دین چنان بیرون مى جهند که تیر از کمان ؛ آن چنان که یکى از شما به پیکان آن مى نگرد و چیزى نمى یابد و به چوبه آن مى نگرد چیزى نمى یابد و سرانجام به پرهاى انتهاى آن مى نگرد و آن تیر از چرک و خون درگذشته است ، آنان پس از پراکندگى مردم خروج مى کنند، نمازهاى شما در قبال نماز آنان کم شمرده مى شود و روزه شما در قبال روزه ایشان اندک شمرده مى شود، قرآن مى خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه آنان تجاوز نمى کند؛ نشانه آنان این است که میان ایشان مردى سیاه – یا سیه چشمى – است که یک دست او ناقص است .  آن دستش همچون پستان زن یا پاره گوشتى است که بى اختیار به این سو و آن سو مى رود.

در یکى از کتابهاى صحاح آمده است که پیامبر (ص ) هنگامى که آن مرد از نظرش ناپدید شده بود به ابوبکر فرمود: برخیز و این شخص را بکش ، ابوبکر برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را در حال نماز دیدم . پیامبر به عمر هم همینگونه فرمود، او هم برخاست ؛ رفت و برگشت و گفت : او را دیدم که نماز مى گزارد. رسول خدا به على هم چنین فرمود، على علیه السلام برخاست رفت و برگشت و گفت : او را نیافتم و پیامبر فرمود اگر این کشته مى شد اول و آخر فتنه بود همانا بزودى از امثال این مرد قومى خروج خواهند کرد…
و در بعضى از کتابهاى صحاح آمده است : آنها را گروهى که به حق سزاوارترند مى کشند.

در مسند احمد حنبل از مسروق نقل شده که گفته است عایشه به من گفت تو از پسران من و بهترین و دوست داشتنى ترین ایشانى آیا خبرى از مخدج مردى که دستش ناقص است دارى ؟ گفتم آرى او را على بن ابى طالب کنار رودى که به قسمت بالاى آن تامرا  و به قسمت پایین آن نهروان مى گویند و کنار درختان گز و گودالهاى زمین کشت ، گفت : در این مورد براى من گواهانى بیاور، من چند مرد را پیدا کردم که در حضور عایشه به این موضوع گواهى دادند؛ سپس به عایشه گفتم ترا به صاحب این گور سوگند مى دهم که از پیامبر (ص ) درباره آنان چه شنیده اى ؟ گفت : آرى شنیدم مى فرمود آنان بدترین خلق و مردمند و آنان را بهترین خلق و مردم و نزدیکترین آنان به خداوند مى کشند.

و در کتاب صفین واقدى ، از على علیه السلام روایت شده که فرموده است : اگر بیم آن نبود که ممکن است فریفته شوید و کار و کوشش را رها کنید براى شما مى گفتم که بر زبان پیامبر (ص ) چه پاداشهایى براى کسانى که اینان را بکشند بیان شده است .
و در همان کتاب آمده که على علیه السلام فرموده است : هر گاه سخنى را از قول پیامبر (ص ) براى شما نقل مى کنم توجه داشته باشید که اگر از آسمان بر زمین فرو افتم براى من خوشتر است از اینکه دروغ بر رسول خدا (ص ) ببندم ، و هر گاه با شما درباره این جنگ از خودم سخن مى گویم توجه کنید که من مردى در حال جنگ هستم و جنگ خدعه است ، همانا از پیامبر خدا (ص ) شنیدم مى فرمود: در آخر الزمان گروهى کم سن و سال و سبک مغز خروج مى کنند که ظاهر سخن ایشان از بهترین سخنان مردم نیکوکار است ، نمازشان از نماز شما بیشتر و قرآن خواندن آنان از قرآن خواندن شما افزون تر است ولى ایمانهاى آنان از استخوانهاى ترقوه یا از حنجره هاى آنان فراتر نمى رود؛ از دین بیرون مى جهند آن چنان که تیر از کمان بیرون مى جهد، آنان را بکشید که کشتن آنان براى هر کس ایشانرا بکشد روز قیامت پاداش خواهد بود.

و در صفین مدائنى ، از مسروق نقل شده که عایشه به او گفته است ، من نفهمیدم و ندانستم که على علیه السلام ذولثدیه مردى که دستش مانند پستان است را کشته است ، خداوند عمرو عاص را لعنت کند او براى من نوشته بود که ذولثدیه را در اسکندریه کشته است ، همانا کینه یى که در دل دارم مرا از گفتن آنچه که از پیامبر (ص ) شنیده ام باز نمى دارد، پیامبر مى فرمود او را بهترین گروه امت من که پس از من باشند مى کشند

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ مى گوید، که چون على علیه السلام به کوفه بازگشت گروه بسیارى از خوارج هم با او به کوفه بازگشتند و گروهى از ایشان همراه مردم بسیار دیگرى در نخیله ماندند و وارد کوفه نشدند، حرقوص بن زهیر سعدى و زرعه بن برج طائى که از سران خوارج بودند پیش على (ع ) آمدند، حرقوص به او گفت : از گناه خود توبه کن و ما را به مقابله معاویه ببر تا جنگ کنیم . على علیه السلام به او گفت : من شما را از موضوع حکمیت نهى کردم نپذیرفتید اکنون آنرا گناه مى دانید، گرچه موضوع حکمیت معصیت نیست ولى نمودارى از عجز راى و ضعف تدبیر است و من شما را از آن نهى کردم ، زرعه گفت : همانا به خدا سوگند اگر از اینکه مردان را به حکمیت گماشتى توبه نکنى ترا قطعا خواهم کشت و با آن کار رضایت خدا را مى طلبم . على علیه السلام به او فرمود: درماندگى براى تو باد که چه بدبختى ، گویى ترا مى بینم که کشته درافتاده اى و بادها بر تو مى وزد، زرعه گفت : بسیار دوست مى دارم که چنان باشد.

طبرى گوید: على علیه السلام براى ایراد خطبه بیرون آمد، از گوشه و کنار مسجد بر او فریاد کشیدند که فرمان و حکم نیست مگر براى خدا و مردى از ایشان در حالى که انگشتهایش را در گوشهایش نهاده بود این آیه را خواند  همانا که به تو و به رسولان پیش از تو وحى شده است که اگر شرک بیاورى بدون تردید عمل تو نابود مى شود و از زیانکاران خواهى بود؛ على علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود: پس شکیبا باش که وعده خداوند حق است و آنان که یقین ندارند تو را به سبکى نکشانند.

ابن دیزیل در صفین روایت مى کند و مى گوید: خوارج روزهاى اول که خود را از رایات على علیه السلام کنار کشیدند مردم را تهدید به قتل مى کردند، گروهى از ایشان در ساحل رود نهروان کنار دهکده یى آمدند؛ مردى از آن دهکده ترسان بیرون آمد و جامه خود را محکم گرفته بود، آنان خود را به او رساندند و گفتند: مثل اینکه ترا به بیم انداختیم ؟ گفت آرى ، گفتند: ما ترا خوب شناختیم مگر تو عبدالله ، پسر خباب صحابى پیامبر (ص ) نیستى ؟ گفت چرا گفتند: از پدرت چه چیزى شنیده اى که از رسول خدا (ص ) نقل کرده باشد؟ ابن دیزیل مى گوید: عبدالله براى آنان این حدیث را خواند که پیامبر (ص ) فرموده اند: فتنه یى پیش مى آید که نشسته در آن بهتر از ایستاده است … تا آخر حدیت .

کس دیگرى غیر از ابن دیزیل مى گوید براى آنان این حدیث را نقل کرد که گروهى از دین چنان بیرون مى جهند که تیر از کنان بیرون مى جهد، قرآن مى خوانند و نمازشان بیشتر از نماز شماست … تا آخر حدیث ، گردنش را زدند خونش در نهر بدون آنکه با آب مخلوط شود همچون تسمه و دوال کشیده شد، سپس کنیز آبستن او را آوردند و شکمش را دریدند.

ابن دیزیل همچنین نقل مى کند که چون على علیه السلام آهنگ خروج از کوفه براى تعقیب حروریه  خوارج کرد، میان یارانش منجمى بود که به او گفت : اى امیرالمومنین در این ساعت حرکت مکن و چون سه ساعت از روز گذشته حرکت کن که اگر در این ساعت حرکت کنى به تو و یارانت آزار و بلاى سختى خواهد رسید و اگر در آن ساعتى که من گفتم حرکت کنى پیروز خواهى شد و به آنچه مى خواهى مى رسى ، على علیه السلام به او گفت : آیا مى دانى آنچه که در شکم اسب من است نر است یا ماده ؟

گفت : اگر محاسبه کنم خواهم دانست . على علیه السلام فرمود: هر کس در این مورد ترا تصدیق کند قرآن را تکذیب کرده است ، که خداوند متعال مى فرماید: همانا که على به هنگام قیامت فقط نزد خداوند است و خداوند باران فرو مى فرستد و آنچه را که در ارحام است مى داند  سپس فرمود: همانا محمد (ص ) این علمى را که تو مدعى آن هستى ادعا نمى کرد، آیا چنین گمان مى کنى که مى توانى به ساعتى راهنمایى کنى هر کس در آن ساعت حرکت کند به او سودى مى رسد و مى توانى از ساعتى که هر کس در آن حرکت کند زیان مى بیند باز دارى ، هر کس که در این مورد ترا تصدیق کند از یارى خواستن از خداوند متعال براى بازداشتن چیزهاى ناخوش بى نیاز است و کسى که به این سخن تو یقین داشته باشد سزاوار است که ترا حمد و ستایش تو کند و خداى عزوجل را نستاید، زیرا که تو به گمان خود او را به ساعتى راهنمایى کرده اى که هر کس در آن ساعت حرکت کند سود مى برد و او را از ساعتى باز داشته اى که هر کس در آن حرکت کند به بدى و زیان مى رسد و هر کس در این باره به تو ایمان داشته باشد بر او در امان نیستم که همچون کسى باشد که براى خدا شریک و مانندى قائل است . پروردگارا هیچ خیرى جز خیر تو نیست و هیچ زیانى جز از ناحیه تو نیست و خدایى جز تو نمى باشد. سپس فرمود: با تو مخالفت مى کنیم و در همان ساعتى که ما را از حرکت در آن بازداشتى حرکت مى کنیم و سپس روى به مردم کرد و فرمود: اى مردم ! از آموزش نجوم جز آنچه که براى سیر و هدایت در تاریکیهاى خشکى و دریا لازم است بر حذر باشید، همانا منجم همچون کاهن است و کاهن همتاى کافر است و کافر در آتش است ،  آنگاه خطاب به آن مرد فرمود: همانا به خدا سوگند اگر به من خبر برسد که به نجوم اشتغال دارى تا هنگامى که زنده باشم ترا در زندان خواهم داشت و تا هنگامى که قدرت داشته باشم ترا از عطا و مقررى محروم مى دارم .

على (ع ) در همان ساعتى که منجم او را از حرکت در آن منع کرده بود حرکت کرد و بر مردم نهروان پیروز شد و سپس گفت : اگر در آن ساعت که او گفته بود حرکت مى کردیم مردم مى گفتند در ساعتى که منجم گفت حرکت کرد و پیروز و مظفر شد؛ همانا براى محمد (ص ) منجمى نبود و براى ما پس ‍ از او منجمى وجود نداشت و خداوند متعال براى ما سرزمینهاى خسرو و قیصر را گشود. اى مردم ! بر خدا توکل و به او وثوق کنید که او از هر کس غیر از خودش کفایت مى فرماید.

مسلم ضبى از حبه عرنى نقل مى کند که مى گفته است چون مقابل خوارج رسیدیم ما را تیر زدند به على علیه السلام گفتیم : اى امیرالمومنین آنها ما را تیر زدند، فرمود: شما دست بدارید. دوباره چنان کردند و گفتیم : فرمود شما دست بدارید، چون براى بار سوم تیرباران کردند و گفتیم ؛ فرمود: اینک جنگ روا و گوارا است بر آنان حمله برید.

و همچنین از قیس بن سعد بن عباده روایت شده است که چون على علیه السلام مقابل خوارج رسید فرمود: کسى را که عبدالله بن خباب را کشته است براى ما قصاص کنید: گفتند: همه ما قاتلان اوییم ؛ فرمود: برایشان حمله برید.

ابو هلال عسکرى در کتاب الاوائل مى گوید: نخستین کسى که گفت لا حکم الا لله داورى جز براى خدا نیست عروه بن حدیر بود که این سخن را در صفین گفت : و گفته شده است زید بن عاصم محاربى این شعار و سخن را گفته است .

گوید: در آغاز که خوارج از على (ع ) کناره گرفته بودند سالارشان ابن کواء بود، سپس براى عبدالله بن وهب راسبى که از خطیبان بنام بود بیعت گرفتند و او به هنگامى که خوارج با او بیعت مى کردند چنین گفت : بر حذر باشید از راى ناسنجیده و گفتار همراه باشتاب ، بگذارید بر اندیشه شما زمان بگذرد و سنجیده شود که سنجش راى براى مرد عیب او را اصلاح و روشن مى کند و پاسخ شتابان مایه گمراهى از صواب است و اندیشه چنان نیست که ناسنجیده گفته شود و دور اندیشى ، در سرعت جواب نیست ، اگر از خطا و اشتباه بدبخت کننده به سلامت ماندید و اگر یک بار غنیمتى بدون راى صواب بدست آوردید موجب نشود که به آن کار باز گردید و به آن طریق در جستجوى سود باشید، راى و اندیشه پارچه نازک نیست و آنچه که بدیهه گویى به تو مى دهد راى و اندیشه نیست ، و همانا راى سنجیده بسیار بهتر از راى ناسنجیده است و چه بسیار چیزها که مانده آن بهتر از تازه آن است و تاءخیر آن بهتر از تقدیم است .

مدائنى در کتاب خوارج خود مى گوید: چون على علیه السلام به جنگ نهروان مى رفت ، مردى از یارانش که در مقدمه لشکر بود شتابان و در حالى که مى دوید خود را به على (ع ) رساند و و گفت : اى امیرالمومنین مژده !فرمود مژده ات چیست ؟ گفت : همینکه خبر رسیدن تو به خوارج رسید از رودخانه عبور کردند و خداوند شانه ها و دوشهاى ایشان را به تو بخشید، على (ع ) به آن مرد گفت : تو را به خدا سوگند خودت دیدى که از رودخانه گذشتند؟ گفت آرى ، و على (ع ) سه بار او را سوگند داد و او همچنان مى گفت آرى ، على علیه السلام فرمود به خدا سوگند از رودخانه نگذشته اند و هرگز از آن نخواهند گذشت و همانا کشتارگاه آنان این سوى آب است  و سوگند به کسى که دانه را مى شکافد و جان را پرورش ‍ مى دهد به کنار درختهاى گز و کنار آن سو و قصر پوران نخواهند رسید و خداوند آنان را مى کشد و هر کس دروغ گوید نومید مى شود. گوید: در این هنگام سوار دیگرى شتابان آمد و همچون گفتار آن مرد گفت . و على (ع ) به سخن او هم توجه نکرد و سواران شتابان از پى هم و همه ایشان همان سخن را گفتند؛ على علیه السلام برخاست و بر اسب خود سوار شد و آن را به جولان درآورد. گوید: یکى از جوانان مى گفته است ، من که نزدیک على (ع ) بودم گفتم به خدا سوگند اگر خوارج از رودخانه عبور کرده باشند پیکان نیزه خود را در چشم على خواهم زد؛ کارش به آنجا کشیده که ادعاى علم غیب مى کند! و چون على (ع ) کنار رود رسید خوارج را دید که نیام شمشیرهاى خود را شکسته اند و اسبان خود را پى کرده اند و بر زانو به حالت آماده باش نشسته اند؛ و ناگهان همگى یکصدا موضوع داورى را محکوم ساختند و صداى آنان بانگى عظیم داشت ؛ در این هنگام آن جوان از اسب خود پیاده شد و گفت : اى امیرالمومنین من چند لحظه پیش درباره تو شک کردم و اینک به پیشگاه خداوند و نزد تو توبه مى کنم و تو هم از من درگذر؛ على (ع ) فرمود: خداوند است که گناهان را مى آمرزد از خداى طلب آمرزش کن .

ابوالعباس محمد بن یزید مبرد در کتاب الکامل مى گوید: چون على (ع ) در نهروان با خوارج رویاروى شد، به یاران خود فرمود: شما جنگ را آغاز مکنید تا آنان آغاز کنند، در این هنگام مردى از ایشان به صف یاران على (ع ) حمله کرد و سه تن را کشت و این رجز را خواند: آنان را مى کشم و على را نمى بینم و اگر آشکار شود او را نیزه خواهم زد.

على (ع ) به مصاف آن مرد آمد و شمشیرى بر او زد و او را کشت ؛ و همینکه شمشیر بر او فرود آمد، گفت : آفرین و خوشامد بر رفتن به بهشت ! عبدالله بن وهب ، سالار ایشان گفت : به خدا نمى دانم به بهشت رفته است یا به دوزخ ! مردى از آنان خوارج که از طایفه بنى سعد بود گفت : به وسیله این مرد – یعنى عبدالله بن وهب – گول خوردم و در جنگ شرکت کردم و اینک مى بینم که خودش شک دارد؛ او همراه گروهى از مردم از جنگ کناره گرفت . هزار تن از خوارج به سوى ابو ایوب انصارى که فرمانده میمنه سپاه على (ع ) بود هجوم بردند، على (ع ) به یاران خود فرمود: بر ایشان حمله برید که به خدا سوگند از شما ده تن کشته نمى شود و از ایشان ده تن به سلامت نخواهد ماند. و بر آنان حمله برد و ایشان را سخت در هم کوبید. از یاران على علیه السلام فقط نه تن کشته شدند و از خوارج فقط هشت تن توانستند بگریزند.

همچنین ابوالعباس مبرد و کس دیگرى غیر از او نقل کرده اند که چون امیرالمومنین علیه السلام ، عبدالله بن عباس را پیش ایشان فرستاد که با آنان مناظره کند به آنان گفت : شما چه چیزى را بر امیرالمومنین اشکال مى گیرید؟ گفتند: او امیر مومنان بود ولى چون در مورد دین خدا داورى را پذیرفت از ایمان خارج شد؛ اینک باید نخست اقرار به کفر خود کند و سپس توبه کند تا ما به فرمانبردارى او برگردیم . ابن عباس گفت : براى مومنى که هیچگاه ایمان خود را با شک نیامیخته است سزاوار نیست که اقرار به کفر کند. گفتند: او داورى را پذیرفته است ؛ ابن عباس گفت : خداوند در مورد کفاره کشتن شکار در حال احرام امر به پذیرفتن نظر داور داده و فرموده است : کفاره اش چیزى است که دو عادل از شما به آن حکم کند تا چه رسد به موضوع امامتى که بر مسلمانان مشکل شده باشد. گفتند: این داورى بر على (ع ) تحمیل شده است و خود به آن راضى نبوده است . گفت : حکمیت و داورى هم چون امامت است ، همانگونه که هر گاه امام فاسق شود سرپیچى از فرمان او واجب است ، در صورتیکه داوران با احکام خدا مخالفت کنند گفته هایشان دور افکنده مى شود؛ برخى از خوارج به برخى دیگر گفتند این احتجاج قریش را برخود ایشان دلیل و حجت قرار دهید که این مرد از آنانى است که خداوند در مورد ایشان گفته است که آنان قومى ستیزه جو هستند.  و همچنین خداى عزوجل فرموده است : و تا معاندان لجوج را به وسیله آن بترسانى . 

ابوالعباس مبرد همچنین مى گوید:  نخستین کس که در مورد حکمیت اعتراض کرد عروه بن ادیه بود. ادیه نام یکى از مادر بزرگهاى دوره جاهلى اوست و نام پدرش حدیر و از افراد طایفه ربیعه بن حنظله است ؛ گروهى هم گفته اند نخستین کس که اعتراض کرد مردى از طایفه محارب بن حصفه بن قیس بن عیلان به نام سعید بوده است ، و در این مورد خوارج همگى بر عبدالله بن وهب راسبى اجتماع کردند و او را به سرپرستى خود انتخاب کردند و او نخست نمى پذیرفت و اشاره مى کرد کس دیگرى را بر آن کار بگمارند و آنان جز به پیشوایى او راضى نشدند، و او رهبر آن قوم بود و به داشتن راءى و تدبیر معروف بود؛ و نخستین شمشیر از شمشیرهاى خوارج که از نیام بیرون کشیده شد شمشیر عروه بن ادیه بود و چنان بود که او روى به اشعث کرد و گفت : اى اشعث !این حالت پستى و بدبختى و این داورى چیست ؟ مگر شرطى استوارتر از شرط خداى عزوجل هست ؟ و سپس بر روى او او شمشیر کشید و اشعث گریخت و او با شمشیر به کفل استرش زد؛ ابوالعباس مبرد مى گوید: این عروه بن حدیر از آن چند تنى است که از جنگ نهروان جان به در برد و تا مدتى از حکومت معاویه گذشت زنده بود و او را همراه یکى از بردگان آزاد کرده اش گرفتند و پیش زیاد آوردند، زیاد از او درباره ابوبکر و عمر پرسید، عروه از آن دو به نیکى یاد کرد، زیاد به او گفت : درباره امیرالمومنین عثمان و ابو تراب چه مى گویى ؟ عروه شش سال اول حکومت عثمان را پذیرفت و سپس به کفر او گواهى داد و نیز از کار على (ع ) همینگونه یاد کرد و گفت : تا حکمیت را نپذیرفته بود خلیفه بود و پس از آن کافر شد؛ آنگاه زیاد از او درباره معاویه پرسید که او را دشنامى زشت داد، سپس از او درباره خودش پرسید، عروه گفت : آغاز کرد تو نتیجه زناکارى بود و سرانجام کار تو چنین بود که ترا به خود بستند؛ وانگهى تو نسبت به خداى خود عاصى هستى ، زیاد، دستور داد گردن عروه را زدند، سپس برده آزاد کرده او را خواست و گفت چگونگى کار عروه و حالاتش را براى من بگو، گفت : مفصل بگویم یا مختصر؟ زیاد گفت : مختصر بگو. گفت : هیچ روز براى او خوراکى نبردم و هیچ شب براى او بسترى نگستردم کنایه از آنکه روزها روزه بود و شب را نماز مى گزارد.

ابوالعباس مبرد مى گوید، علت نامگذارى خوارج به حروریه این بود که چون على علیه السلام پس از مناظره این عباس با آنان ، شخصا با ایشان مناظره کرد، ضمن سخنان خویش گفت : آیا نمى دانید که چون شامیان قرآنها را برافراشتند به شما گفتم این کار مکر و سستى است و اگر آنان به راستى حکم قرآن را مى خواستند نزد خودم مى آمدند و از من مى خواستند که درباره حکمیت تصمیم بگیرم !و آیا شما کسى را مى شناسید که بیشتر از من حکمیت را ناخوش داشته باشد؟ گفتند: راست مى گویى ؛ گفت : آیا این را مى دانید که شما مرا مجبور به پذیرش حکمیت کردید تا ناچار شدم تقاضاى شما را بپذیرم ؛ و در عین حال شرط کردم و گفتم داورى آن دو فقط هنگامى نافذ خواهد بود که به حکم خدا داورى کنند و اگر با آن مخالفت کردند من و شما از داورى آنان بیزار خواهیم بود و مى دانید که حکم خدا هرگز به زیان من نیست ؟ گفتند: آرى به خدا سوگند مى دانیم .

گوید: به هنگام این گفتگو ابن کواء هم با آنان بود و این موضوع پیش از آن بود که عبدالله بن خباب را کشته باشند و او را در مرحله دوم جدایى  خود در کسکر  کشتند، خوارج به على علیه السلام گفتند: بنابراین به تقاضاى ما در کار دین خدا داورى را پذیرفتى و ما اقرار مى کنیم که در آن هنگام کافر شده بودیم و اینک از کفر خویش توبه کنندگانیم ، تو هم به آنچه ما اقرار کرده ایم اقرار کن و به توبه درآ، تا همراه تو به شام حرکت کنیم ؛ على (ع ) گفت : مگر نمى دانید که خداوند متعال در مورد بروز اختلاف میان زن و شوهر فرمان به داورى داده و فرموده است :داورى از خویشان زوج و داورى از خویشان زوجه گسیل دارید  همچنین در مورد شکار جانوران کوچکى چون خرگوش که نیم درهم ارزش داشته باشد، فرموده است کفاره آن چیزى است که : دو عادل از میان شما به آن حکم کنند!

گفتند: در آن هنگام که عمرو عاص آنچه را که تو در عهدنامه درباره خود نوشته بودى نپذیرفت و جمله این عهدنامه یى است که آن را بنده خدا على امیرالمومنین نوشته است را به على بن ابى طالب تغییر دادى و عنوان خلافت را از نام خود محو کردى خود را از خلافت خلع نمودى ، على فرمود: در این مورد رسول خدا (ص ) براى من سرمشق بودند و آن هنگامى بود که در صلحنامه حدیبیه ، سهیل بن عمرو نپذیرفت که نوشته شود این صلحنامه یى است که آنرا محمد رسول خدا و سهیل بن عمرو نوشته اند و گفت ، اگر اقرار مى کردم که تو رسول خدایى هرگز با تو مخالفت نمى کردم . ولى به مناسبت فضل و برترى تو اجازه مى دهم نام خود را پیش از نام من بنویسى ، بنابراین فقط بنویس محمد بن عبدالله ، پیامبر (ص ) به من فرمودند: اى على ، عنوان رسول خدا را محو کن ؛ گفتم اى رسول خدا نفس من مرا یارا نمى دهد که عنوان پیامبرى را از نام تو محو کنم ؛ پیامبر (ص ) آنرا با دست خود محو کرد و سپس به من فرمود بنویس : محمد بن عبدالله ، آن گاه لبخندى بر من زد و گفت : اى على تو هم بزودى گرفتار چنین وضعى مى شوى و از عنوان خود گذشت خواهى کرد، دو هزار تن از خوارج که در شهر حروراء بودند با او برگشتند و خوارج در آن شهر جمع شده بودند، على علیه السلام به آنان گفت : به شما چه نامى بنهیم ؟ سپس خود فرمود: شما که در حروراء جمع شده اید حروریه هستید. 

همه مورخان و سیره نویسان روایت کرده اند که چون على (ع ) خوارج را از پاى درآورد به جستجوى جسد ذوالثدیه بر آمد و میان کشتگان بسیار جستجو کرد و همه را از پشت به رو خواباندند و بر جسد او دست نیافت و از این جهت ناراحت شد و مى فرمود: به خدا سوگند نه دروغ مى گویم و نه به من دروغ گفته شده است ؛ به جستجوى جسد آن مرد برآیید که باید میان کشتگان قوم باشد؛ و چندان جستجو کردند که جسد او را یافتند، و آن مردى بود که یک دستش از کار افتاده بود و همچون پستانى بود که از سینه اش آویخته باشد.

ابراهیم بن دیزیل در کتاب صفین از قول اعمش از زید بن وقب نقل مى کند که چون على علیه السلام خوارج را با نیزه ها از پاى درآورد، فرمود: جسد ذوالئدیه را پیدا کنید و آنان سخت به جستجوى آن برآمدند و آنرا در زمین پست و هموارى در زیر دیگر کشتگان پیدا کردند و پیش على (ع ) آوردند، و بر سینه اش موهایى چون سبیل گربه روییده بود، على (ع ) تکبیر گفت و مردم هم از شادى همراه او تکبیر گفتند.

او همچنین از مسلم ضبى ، از حبه عرنى نقل مى کند که مى گفته است : ذوالثدایه مردى سیاه و بویناک بود، دستى همچون پستان زنان داشت که چون آنرا نى کشیدند به بلندى دست دیگرش مى رسید و چون آنرا رها مى کردند جمع مى شد و به شکل پستان زن در مى آمد. و بر آن موهایى همچون سبیل گربه روییده بود؛ چون جسد او را پیدا کردند آن دستش را بریدند و بر نیزه یى زدند، و على علیه السلام باصداى بلند مى گفت : خداوند راست گفت و رسولش درست ابلاغ کرد و تا پس از عصر، او و یارانش همچنین این کلمه را مى گفتند تا هنگامى که خورشید غروب کرد یا نزدیک بود غروب کند.

ابن دیزیل همچنین روایت مى کند که چون کاسه صبر على (ع ) در جستجوى جسد ذوالثدایه لبریز شد، فرمود: استر رسول خدا (ص ) را بیاورید، آنرا آوردند سوار شد و مردم از پى او روان شدند و کشته ها را نگاه مى کردند و مى فرمود: کشتگان به رو در افتاده را به پشت برگردانید و آنان کشتگان را یکى یکى بررسى کردند تا جسد او را پیدا کردند و على علیه السلام سجده شکر بجا آورد.

و گروه بسیارى روایت کرده اند که چون على (ع ) استر پیامبر (ص ) را خواست تا سوار شود فرمود: آن را بیاورید این استر راهنما خواهد بود و سرانجام استر، کنار پشته اى از جنازه ها ایستاد و جسد ذوالثدیه را از زیر جنازه ها بیرون کشیدند.

عوام بن حوشب ، از پدرش ، از جد خود یزید بن رویم نقل مى کند که مى گفته است ، على علیه السلام روز جنگ نهروان فرمود: امروز چهار هزار تن از خوارج را مى کشیم که یکى از ایشان ذوالثدیه خواهد بود؛ و چون خوارج زیر آسیاى جنگ آرد شدند و على (ع ) تصمیم گرفت جسد او را پیدا کند من هم از پى او روان بودم . على (ع ) به من دستور داد براى او چهار هزار تیر نى بریدم ؛ آنگاه بر استر رسول خدا سوار شد و به من گفت : بر هر یک از کشتگان یک نى بینداز، من در این حال پیشاپیش على (ع ) حرکت مى کردم و او از پى من مى آمد و مردم از پى او روان بودند و همچنان بر هر کشته یى یک نى مى نهادم تا آنکه فقط یک نى در دست من باقى ماند، من به على (ع ) نگریستم و دیدم چهره اش افسرده است و مى گوید: به خدا سوگند من دروغ نمى گویم و به من دروغ گفته نشده است ؛ ناگاه در جاى گودى صداى ریزش آب شنیدیم ، فرمود: اینجا را جستجو کن ، جستجو کردم و دیدیم کشته یى در آب افتاده است ، یک پاى او را در دست گرفتم و کشیدم و گفتم : این پاى انسانى است ، على (ع ) هم شتابان از استر پیاده شد و پاى دیگر جسد را گرفت و با یکدیگر آنرا بیرون کشیدیم و چون آنرا روى خاک نهادیم معلوم شد جسد ذوالثدیه است ، على علیه السلام با صداى بسیار بلند تکبیر گفت و سپس سجده شکر بجا آورد و همه مردم تکبیر گفتند.

بسیارى از محدثان روایت کرده اند که پیامبر (ص ) روزى به یاران خود فرمود: همانا یکى از شما در مورد تاءویل قرآن جنگ خواهد کرد همانگونه که من در مورد تنزیل قرآن جنگ کردم ، ابوبکر گفت : اى رسول خدا آن کس منم ؟ فرمود نه : عمر گفت : آیا من هستم ؟ فرمود: نه ، آن کسى است که کفش پینه مى زند و سپس به على علیه السلام اشاره فرمود.

ابوالعباس مبرد در کتاب الکامل مى گوید و گفته شده است نخستین کس که بر موضوع حکمیت اعتراض کرد ولى صداى خود را بلند نکرد مردى از خاندان سعد بن زید منات بن تمیم بن مر از طایفه بنى صریم بود و نامش ‍ حجاج بن عبدالله و معروف به برک بود؛ او همان کسى است که بعدها به قصد کشتن معاویه بر کشاله رانش ضربت زد؛ گفته مى شود چون او موضوع حکمیت را شنید، گفت : مگر امیرالمومنین در مورد دین خدا مى تواند داور تعیین کند؟ فرمانى جز براى خدا نیست ، کس دیگرى که این سخن را شنید، گفت به خدا سوگند نیزه یى سخت زد که تا عمق نفوذ خواهد کرد.

ابوالعباس مى گوید: و نخستین کس که میان دو صف بر داورى اعتراض کرد مردى از خاندان یشکر بن بکر بن وائل و از یاران على علیه السلام بود که نخست حمله کرد و مردى از شامیان را غافلگیر کرد و کشت و سپس میان دو صف ایستاد و گفت : فرمان و داورى جز براى خدا نیست و باز بر یاران معاویه حمله کرد و آنان نزدیک بود بر او چیره شوند، او کنار لشکر على (ع ) برگشت ، مردى از قبیله همدان بیرون آمد و او را کشت و شاعر همدانى در این باره چنین سرود:مدر یشکرى را از آنچه به دوزخ در آید چیزى باز نداشت ، در آن بامداد که نیزه ها او را فرو گرفته بود و او فریاد مى زد: نخست على و سپس معاویه را از حکومت خلع مى کنم .

ابوالعباس مى گوید: محدثان روایت کرده اند که کسى در محضر امیرالمومنین على علیه السلام این آیه را تلاوت کرد بگو آیه به شما خبر بدهم از زیانکارترین افراد از لحاظ عمل ، آنان که کوشش ایشان درباره زندگى این جهانى تباه شد و حال آن که آنان به باطل مى پنداشتند که نیکو رفتار مى کنند ؛ على علیه السلام فرمود: اهل حروراء از همین گروهند.

ابوالعباس مى گوید: از جمله اشعار امیرالمومنین على (ع ) که در آن هیچ اختلافى نیست که خود آنرا سروده و مکرر مى خوانده است ، سه مصرع زیر مى باشد و موضوع آن چنین است که چون او را متهم کردند تا اقرار به کفر خویش کند و از گناه خویش توبه کند تا با او براى نبرد به شام بروند، فرمود: آیا پس از افتخار مصاحبت رسول خدا و تفقه در دین به کفر برگردم ؟ و سپس چنین سرود:اى گواه خداوند بر من ! گواه باش که من بر آیین احمد نبى (ص ) هستم و هر کس در خدا شک کند، همانا من بر هدایت هستم .

همچنین ابوالعباس مبرد در کتاب الکامل مى گوید: که على علیه السلام در آغاز خروج خوارج بر او، صعصعه بن صوحان عبدى را که قبلا هم او را همراه زیاد بن نضر حارثى و عبدالله بن عباس براى آن کار گسیل داشته بود احضار کرد و از او پرسید خوارج بیشتر اطراف چه کسى هستند؟ گفت : به یزید بن قیس ارحبى توجه دارند. على علیه السلام سوار شد و به حروراء رفت و شروع به بررسى کرد تا کنار خیمه یزید بن قیس رسید و نخست دو رکعت نماز در آن گزارد سپس از خیمه بیرون آمد و بر کنان خود تکیه داد و روى به مردم کرد و فرمود: اینجا مقامى است که هر کس در آن رستگار شود در آخرت نیز رستگار است سپس با آنان سخن گفت و سوگندشان داد، گفتند: ما نخست که تسلیم داورى شدیم گناهى بزرگ کردیم و اینک توبه کرده ایم تو هم همانگونه که ما توبه کرده ایم توبه کن تا به بیعت و فرمان تو برگردیم . على علیه السلام فرمود: من از هر گناهى از خداوند طلب آمرزش مى کنم ؛ و آنان که ششهزارتن بودند با او برشتند و چون در کوفه مستقر شدند چنین شایع کردند که على (ع ) از اعتقاد به داورى برگشته است و آنرا گمراهى مى داند، همچنین گفتند. امیرالمومنین منتظر است تا اسبها فربه شوند و اموال جمع شود و سپس با ما به شام حرکت خواهد کرد.

در این حال اشعث به حضور على علیه السلام آمد و گفت : اى امیرالمومنین ! مردم مى گویند که تو داورى را گمراهى مى دانى و برپا داشتن و پایبندى به آنرا کفر مى پندارى ؟ على (ع ) برخاست و سخنرانى کرد و ضمن آن فرمود: هر کس چنین پندارد که من از موضوع داورى و اعتقاد به حکمیت برگشته ام دروغ گفته است ، و هر کس پذیرش آنرا گمراهى بداند گمراه شده است ، و در این هنگام بود که خوارج از مسجد بیرون رفتند و بانگ برداشتند که داورى جز براى خدا نیست .

مى گویم ابن ابى الحدید: هر فساد و نابسامانى که در مدت خلافت على علیه السلام اتفاق افتاده و هر پریشانى که صورت گرفته ریشه آن اشعث بن قیس بوده است ؛ آن چنان که اگر در همین مورد، او درباره معنى حکمیت و داورى با على (ع ) ستیز و جدل نمى کرد جنگ نهروان اتفاق نمى افتاد و امیرالمومنین علیه السلام همراه خوارج به جنگ معاویه مى رفت و شام را تصرف مى کرد؛ زیرا على ، که درودهاى خدا بر او باد، چاره اندیشى کرده بود که با آنان به روش کج دار و مریز رفتار کند و از جمله امثال نقل شده از پیامبر (ص ) یکى این است که جنگ خدعه است ، بدین معنى که چون خوارج به او گفتند، از آنچه کرده اى توبه کن ، همانگونه که ما توبه کرده ایم ، در این صورت با تو براى جنگ با مردم شام حرکت کنیم ؛ در پاسخ آنان کلمه مجملى گفت که همه پیامبران و معصومین هم همان را مى گویند و آن گفتار او بود که فرمود: از پیشگاه خداوند طلب آمرزش مى کنم و خوارج با همین کلمه راضى شدند و آنرا موافقت با خواسته خود پنداشتند و نیت آنان نسبت به او پاک و ضمائر آنان نسبت به او صاف شد بدون اینکه این کلمه متضمن اعتراف به کفر یا گناهى باشد؛ ولى اشعث دست از على (ع ) بر نداشت و براى استفسار و روشن کردن موضوع و به نیت اینکه پرده کنایه و پوشیدگى موضوع را بدرد و آنرا از حالت اجمال و چاره اندیشى که در آن بود به حالتى در آورد که موجب تباهى تدبیر و دلتنگى و بازگشت فتنه شود، و اشعث در مورد آن کلمه از امیرالمومنین علیه السلام در حضور افرادى استفسار کرد و پرسید که براى آن حضرت امکان هیچگونه مجامله و خوددارى نبود و چنان آن حضرت را مورد سؤ ال قرار داد که آنچه را در دل دارد بگوید و نتواند آنرا به صورتى که احتمال دیگرى داده شود و به چیز دیگرى معلق فرماید بیان کند و ناچار شد آنرا بسیار روشن و آشکار بگوید؛ در نتیجه آن تدبیر در هم شکسته شد و خوارج به شبهه نخستین خود برگشتند و سر از فرمان بیرون کشیدند و همچنان داورى و حکمیت را محکوم کردند و بدینگونه است که دولتهایى که در آنها نشانه هاى انقراض و نیستى ظاهر مى شود گرفتار پدیده هاى چون اشعث مى شوند که از تبهکاران در زمین هستند این سنت خداوند است در امتهایى که در پیش بوده و گذشته اند و براى سنت خداوند هرگز تبدیلى نخواهى یافت . 

ابوالعباس مبرد مى گوید، سپس خوارج به نهروان رفتند و آنان مى خواستند از آنجا به مداین بروند، و از اخبار شگفت انگیز آنان این بود که ایشان در راه خود به یک مسلمان و یک مسیحى برخوردند، مسلمان را کشتند زیرا به عقیده آنان به سبب مخالفت با اعتقاد ایشان ، کافر بود اما در مورد مسیحى به یکدیگر سفارش کردند و گفتند: ذمه پیامبر خویش را حفظ کنید.

ابو العباس همچنین مى گوید: نظیر این مطلب این است واصل بن عطاء که خدایش رحمت کناد همراه تنى چند مى آمدند، احساس کردند که خوارج در راه اند واصل به دوستان و همراهان خود گفت رویارویى با ایشان کار شما نیست ، کنار بروید و مرا با ایشان واگذارید، و از بیم مشرف بر مرگ شده بودند، به او گفتند: خود دانى ، و اصل پیش خوارج رفت ، گفتند: تو و یارانت کیستید؟ گفت ، ما گروهى مشرک هستیم که به شما پناهنده شده ایم ؛ دوستان من مى خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آنرا بفهمند، گفتند شما را پناه دادیم ، واصل گفت : احکام را به ما بیاموزید و آنان شروع به آموختن احکام خود به ایشان کردند، واصل گفت : من و همراهانم احکام شما را پذیرفتیم ، گفتند: همگى با هم بروید که برادران ما شدید، واصل گفت !شما باید ما را به جایگاه امن خودمان برسانید، زیرا خداوند متعال مى فرماید: و اگر کسى از مشرکان از تو پناه خواست پناهش ده ، تا سخن خدا را بشنود، سپس او را به جایگاه امن خودش برسانگوید: خوارج برخى به برخى نگریستند و به آنان گفتند این حق براى شما محفوظ است و با آنان همراه جمعیت خود حرکت کردند و ایشان را به جایگاه امن رساندند. 

ابوالعباس مبرد مى گوید: عبدالله بن خباب در حالى که بر گردن خود قرآنى آویخته بود و همراه زنش که حامله بود سوار خرى بود به خوارج برخورد، آنان به او گفتند همین قرآن که بر گردن تو است ما را به کشتن تو فرمان مى دهد، عبدالله به آنان گفت : آنچه را قرآن زنده کرده است زنده کنید و آنچه را از میان برده است بمیرانید، در این هنگام یکى از خوارج کى دانه خرما را که از درختى بر زمین افتاده بود برداشت و در دهان خویش نهاد دیگران بر سرش فریاد زدند و او به رعایت پارسایى آنرا از دهان خود بیرون افکند، مردى دیگر از ایشان خوکى را که راه را بر او بسته بود کشت دیگران اعتراض کردند که این کار تباهى در زمین است و کشتن خوک را کارى ناشایسته دانستند، سپس به عبدالله بن خباب گفتند: از قول پدرت براى ما حدیث نقل کن ، او گفت : از پدرم شنیدم که مى گفت : خود شنیدم که پیامبر (ص ) مى فرمود بزودى پس از من فتنه یى خواهد بود که در آن دل مرد مى میرد همانگونه که بدنش مى میرد، روز را به شب مى رساند و مؤ من است و شب را به صبح مى رساند در حالى که کافر است سپس پدرم به من گفت : اى عبدالله ، مقتول باش ولى هرگز قاتل مباش ؛ خوارج به او گفتند درباره ابوبکر و عمر چه مى گویى ؟ او از آن دو به نیکى یاد کرد، گفتند: درباره على پیش از پذیرفتن داورى و درباره شش سال آخر خلافت عثمان چه مى گویى ؟ عبدالله آن دو را ستود، گفتند: درباره على پس از پذیرش ‍ حکمیت چه مى گویى ؟ گفت : على به خداوند داناتر است و از هر کسى در حفظ دین خود استوارتر و بینش او از همه بهتر و نافذتر است ، گفتند: تو از هدایت پیروى نمى کنى و فقط از نام مردان پیروى مى کنى و او را کنار رودخانه بر زمین انداختند و سرش را بریدند.

ابوالعباس مبرد مى گوید: خوارج ارزش خرماى درختى را که مردى مسیحى بود از او پرسیدند، گفت : این درخت از شماست ، گفتند: ما بدون پرداخت بهاى آن نمى خواهیم ، مرد مسیحى گفت : شگفتا! مردى همچون عبدالله بن خباب را مى کشید و حاصل درخت خرمایى را بدون پرداخت بهاى آن نمى پذیرید!

ابو عبیده معمر بن مثنى مى گوید: در جنگ نهروان یکى از خوارج نیزه خورد و نیزه در بدنش ماند او با همان حال و با شمشیر کشیده به حرکت خود ادامه داد و خود را به کسى که بر او نیزه زد بود رساند و با شمشیر بر او ضربتى زد و او را کشت و در همان حال این آیه را مى خواند خدایا و من به پیشگاه تو شتافتم تا خشنود شوى . 

ابو عبیده همچنین روایت مى کند که على علیه السلام نخست از ایشان درباره کشتن عبدالله بن خباب استفسار کرد، اقرار کردند؛ فرمود: دسته دسته شوید که من پاسخ هر دسته از شما را بشنوم ؛ آنان دسته دسته شدند و هر دسته همانگونه اقرار کردند که دسته دیگر، و همگى گفتند: ما عبدالله بن خباب را کشته ایم و ترا هم همانگونه که او را کشته ایم خواهیم کشت ، على (ع ) گفت به خدا سوگند اگر تمام مردم جهان این چنین به قتل او اقرار کنند و من قدرت داشته باشم آنان را به قصاص او مى کشم . و سپس به یاران خود روى کرد و فرمود: بر ایشان حمله برید و من نخستین کس هستم که بر آنان حمله مى برم و سه بار با شمشیر ذوالفقار خم شد و هر بار آنرا با کمک زانوان خود صاف مى کرد و باز بر ایشان حمله مى برد تا آنکه همه را نابود کرد.

محمد بن حبیب مى گوید: على علیه السلام روز جنگ نهروان براى خوارج خطبه ایراد کرد و ضمن آن براى ایشان چنین فرمود:  ما خاندان نبوت و جایگاه رسالتیم ، آمد و شد فرشتگان پیش ما بوده است ، عنصر رحمت و معدن علم و حکمت و افق روشن حجازیم ، کندروبه ما مى پیوندد و توبه کننده به سوى ما باز مى گردد، اى قوم ! من شما را بیم دهنده ام که همگان به صورت کشتگان در زمینهاى هموار و ناهموار این وادى بیفتید… تا آخر فصل .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۹۱

خطبه ۳۵ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(پس از مسئله حکمیت)

۳۵ و من خطبه له ع بعد التحکیم

الْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ- وَ الْحَدَثِ الْجَلِیلِ- وَ أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لَا شَرِیکَ لَهُ- لَیْسَ مَعَهُ إِلَهٌ غَیْرُهُ- وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ص- أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مَعْصِیَهَ النَّاصِحِ الشَّفِیقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ- تُورِثُ الْحَسْرَهَ وَ تُعْقِبُ النَّدَامَهَ- وَ قَدْ کُنْتُ أَمَرْتُکُمْ فِی هَذِهِ الْحُکُومَهِ أَمْرِی- وَ نَخَلْتُ لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْیِی- لَوْ کَانَ یُطَاعُ لِقَصِیرٍ أَمْرٌ- فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِینَ الْجُفَاهِ وَ الْمُنَابِذِینَ الْعُصَاهِ- حَتَّى ارْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ- فَکُنْتُ أَنَا وَ إِیَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازِنَ-

أَمَرْتُکُمْ أَمْرِی بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى 
فَلَمْ تَسْتَبِینُوا النُّصْحَ إِلَّا ضُحَى الْغَد

مطابق خطبه ۳۵ نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(۳۵): خطبه امیرالمومنین علیه السلام پس از مسئله حکمیت 

در این خطبه که با عبارت الحمدلله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح ستایش ویژه خداوند است هر چند روزگار گرفتارى بزرگ پیش آورد شروع مى شود، پس از توضیحات لغوى و تذکر این نکته که امیرالمومنین علیه السلام این خطبه را پس از خدعه عمرو عاص به ابوموسى اشعرى و جدا شدن آن دو از یکدیگر و پیش از جنگ نهروان ایراد فرموده است این بحث مهم تاریخى طرح شده است :

موضوع حکمیت و آشکار شدن کار خوارج پس از آن 

لازم است در این فصل نخست موضوع حکمیت و چگونگى آن و چیزى را که موجب آن شد بررسى کنیم ؛ پس مى گوییم : انگیزه و سبب اصلى آن این بود که مردم شام مى خواستند به آن وسیله از شمشیرهاى مردم عراق در امان بمانند، زیرا نشانه هاى پیروزى و برترى و دلایل چیرگى و ظفر مردم عراق روشن و آشکار گشته بود و شامیان از جنگ و شمشیر زدن به مکر و فریب روى آوردند و این به راى و پیشنهاد عمرو عاص بود که بلافاصله پس ‍ از جنگ لیله الهریر  یعنى همان شبى که ضرب المثل سختى جنگ است صورت گرفت .

ما در این مورد آنچه را که نصربن مزاحم در کتاب صفین آورده است نقل مى کنیم ؛ که او مردى مورد اعتماد است ، گفتارش صحیح است و به هیچ روى نمى توان او را به هوادارى از کسى به ناحق ، یا دغلبازى نسبت داد و او از مردان بزرگ حدیث و تاریخ است .

نصر چنین مى گوید: عمرو بن شمر از ابو ضرار از عمار بن ربیعه براى ما نقل کرد که على علیه السلام نماز صبح روز سه شنبه – دهم ربیع الاول سال سى و هفتم هجرى و گفته شده است : دهم صفر آن سال – را در آغاز سپیده دم گزارد و سپس با لشکر عراق آهنگ مردم شام کرد و مردم کنار رایات و درفشهاى خود بودند و جنگ هر دو گروه را فرسوده کرده بود؛ ولى براى مردم شام سخت تر و گرفتارى آن بیشتر بود؛ آنان ادامه جنگ را خوش ‍ نداشتند که ارکان ایشان سستى گرفته بود.

گوید: در این میان مردى از لشکر عراق بیرون آمد که بر اسبى سرخ رنگ که داراى دم پر مویى بود سوار بود؛ چندان سلاح بر تن داشت که فقط دو چشمش دیده مى شد، نیزه یى در دست داشت و با آن به سر سپاهیان عراق اشاره مى کرد و مى گفت : خدایتان رحمت کناد! صفهاى خود را مرتب کنید و در خط مستقیم قرار گیرید. و چون صفها و رایات را مرتب کرد و روى به مردم عراق و پشت به مردم شام کرد و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و چنین گفت :

سپاس خداوندى را که پسر عموى پیامبر خویش را میان ما قرار داده است ، همان کسى را که اسلامش قبل از همگان و هجرتش از همه قدیمى تر است و شمشیرى از شمشیرهاى خداوند است که بر دشمنان خدا فرو مى آید؛ اینک دقت کنید، که چون تنور جنگ تافته و گرد و غبار برانگیخته و نیزه ها در هم شکسته شد و اسبها سواران ورزیده را به جولان آوردند، من جز همهمه و خروش نخواهم شنید؛ از پى من حرکت کنید و به دنبال من آیید.آنگاه بر لشکر شام حمله کرد و نیزه خود را میان آنان شکست و برگشت و معلوم شد که مالک اشتر است . 

گوید: در این هنگام مردى از شامیان بیرون آمد و میان دو صف ایستاد و فریاد برآورد: اى ابوالحسن ، اى على ، پیش من بیا!و على علیه السلام پیش ‍ او رفت و چنان به او نزدیک شد که گردن اسبهایشان کنار یکدیگر قرار گرفت ؛ آن مرد گفت : اى على ، تو را حق قدمت و پیشگامى در مسلمان شدن و هجرت است ! آیا حاضرى کارى را که پیشنهاد مى کنم بپذیرى که در آن جلوگیرى از ریختن این خونها و به تاءخیر انداختن این جنگ است تا بتوانى با راى درست تصمیم بگیرى و در آن بیندیشى ؟ على پرسید: چه پیشنهادى است ؟ گفت : تو به عراق خود برگرد و ما تو و عراق را آزاد مى گذاریم و ما هم به شام خود برمى گردیم ، تو هم ما و شام را آزاد بگذار.

على علیه السلام فرمود: آنچه را گفتى شناختم و دانستم که خیر خواهى و شفقت است ؛ این کار مرا به خود مشغول و شب زنده دار داشته است و همه جوانب آنرا بررسى کرده ام ، چاره یى نیافته ام جز جنگ یا کافر شدن به آنچه خداوند بر محمد (ص ) نازل فرموده است . خداوند تبارک و تعالى از اولیاى خود راضى نخواهد شد که روى زمین معصیت و گناه شود و آنان خاموش بمانند و بر آن ادعان آورند و امر به معروف و نهى از منکر نکنند؛ این است که جنگ را بر خویشتن آسانتر مى یابم از آنکه در سلسله زنجیرهاى دوزخ در افتم تا از گناه رهایى یابم .

گوید: آن مرد در حالى که انالله و اناالیه راجعون مى گفت برگشت ، و در همین حال مردم به یکدیگر حمله آوردند و نخست با سنگ و تیر به جان یکدیگر افتادند تا تیر و سنگ ایشان تمام شد و سپس با نیزه ها به نبرد پرداختند تا آنکه همه شکسته شد، و در این هنگام با شمشیرهاى آخته و گرزهاى آهنین به یکدیگر حمله کردند؛ و شنوندگان چیزى جز صداى برخورد آهن به آهن نمى شنیدند که در دل مردان بیم انگیزتر از صداى صاعقه و برخورد کوههاى تهامه به یکدیگر بود. خورشید از شدت گرد و خاک پوشیده و غبار برانگیخته شد و درفشها و رایات در گرد و غبار گم شد؛ در این حال مالک اشتر میان میمنه و میسره به حرکت آمد و به هر یک از قبایل و گروههاى قاریان قرآن فرمان مى داد که به گروهى که مقابل ایشان است حمله برند؛ و از هنگام نماز صبح آن روز تا نیمه شب با شمشیر و گرز جنگ کردند و فرصت نشد که براى خدا نمازى بگزارند و اشتر در تمام آن مدت چنان رفتار مى کرد تا شب را به صبح آورد، در حالى که آوردگاه پشت سرش بود. سرانجام دو گروه از یکدیگر جدا شدند در حالى که هفتاد هزار تن کشته شده بودند؛ و این شب همان شب مشهور هریر است . در این جنگ ، مالک اشتر در میمنه لشکر و ابن عباس در میسره و على (ع ) در قلب لشکر بودند و مردم همچنان جنگ مى کردند.

سپس از نیمه شب دوم تا هنگامى که روز برآمد همچنان جنگ ادامه داشت و مالک اشتر به یاران خویش ، که آنان را به سوى شامیان مى برد، مى گفت : به اندازه پرتاب این نیزه ام پیش بروید؛ و نیزه خود را پرتاب مى کرد و چون آنان آن مقدار پیشروى مى کردند، مى گفت : اینک به اندازه فاصله این کمان پیش روید؛ و چون چنان مى کردند، باز از ایشان تقاضاى پیشروى مى کرد؛ تا آنکه بیشتر مردم از پیشروى ستوه آمدند و اشتر که چنین دید؛ گفت : شما را در پناه خداوند قرار مى دهم که بقیه امروز را هم در جانفشانى بخل و سستى نورزید و سپس اسب خویش را خواست و درفش خود را استوار ساخت و در حالى که همراه حیان بن هوده نخعى بود میان دسته هاى مختلف لشکر به حرکت درآمد و مى گفت : چه کسى جان خود را در راه خدا مى فروشد و با اشتر در جنگ همراهى مى کند تا آنکه پیروز گردد یا به خداوند بپیوندد! و همواره مردانى به او مى پیوستند و همراهش جنگ مى کردند.

نصر از قول عمر ، از قول ابو ضرار، از قول عمار بن ربیعه نقل مى کند که مى گفته است : مالک اشتر از منار من گذشت ، من هم همراهش شدم تا آنکه به جایگاه خویش که در آن بود رسید و میان یاران خود ایستاد و گفت : عمو و دایى من فدایتان باد، امروز سخت پایدارى و حمله کنید؛ حمله یى که خدا را با آن راضى و دین را بدان نیرومند کنید؛ چون من حمله کردم شما هم حمله کنید!و از اسب خود پیاده شد و بر چهره اسب زد و آن را دور کرد. آنگاه به پرچمدار خویش دستور پیشروى داد و او پیش رفت و استر و یارانش بر شامیان حمله بردند و آنان را چنان فرو کوفت که تا لشکر گاه خودشان عقب راند. آنجا هم جنگ سختى کرد و پرچمدار شامیان کشته شد و على (ع ) هم چون متوجه شد که اشتر به پیروزى نزدیک است نیروهاى امدادى براى او فرستاد.

نصر همچنین از قول رجال خود نقل مى کند: چون کوفیان چنان پیشروى کردند، على (ع ) میان ایشان برخاست و خطبه یى ایراد کرد و پس از حمد و ثناى خداوند چنین فرمود:اى مردم مى بینید که کار شما و کار دشمن به کجا رسیده است . از ایشان جز نفس آخر باقى نمانده است و کارها چون روى مى آورد انجام آن با آغازش مقایسه مى شود . آن قوم در مقابل شما بدون اینکه مقصد دینى داشته باشند پایدارى آنکه پیروزى ما بر آنان به این مرحله رسید و من به خواست خدا پگاه فردا برایشان حمله مى برم و آنان را در پیشگاه خداوند به محاکمه مى کشانم .

گوید: این سخن به اطلاع معاویه رسید، عمرو عاص را خواست و گفت : اى عمرو، فقط یک امشب را فرصت داریم و على فردا براى فیصله کار بر ما حمله خواهد آورد؛ اندیشه تو چیست و چه مى بینى ؟

عمرو به معاویه گفت : مردان تو در قبال مردان او پایدارى نمى کنند؛ تو هم مثل او نیستى که براى کارى با تو جنگ مى کند و تو براى کار دیگرى ؛ تو زندگى و بقا را دوست دارى و او فنا و نیستى را مى خواهد. وانگهى اگر تو بر مردم عراق پیروز شوى آنان از تو بیم دارند ولى اگر على بر مردم شام پیروز شود از او بیمى ندارند؛ و ناچار باید کارى به آن قوم پیشنهاد کنى که اگر آنرا بپذیرند اختلاف نظر پیدا کنند و اگر نپذیرند باز هم اختلاف پیدا کنند. آنان را به این کار فرا خوان که قرآن را میان خودت و ایشان حکم قرار دهى و با این پیشنهاد در آن قوم به هدف خود، خواهى رسید؛ و من همواره این پیشنهاد را به تاءخیر مى انداختم تا وقتى که کاملا به آن نیازمند شوى . معاویه ارزش این پیشنهاد را فهمید و به او گفت راست گفتى .

نصر مى گوید: عمرو بن شمر از جابر بن عمیر انصارى  نقل مى کند که مى گفته است : به خدا سوگند، گویى هم اکنون مى شنوم که على علیه السلام روز هریر، پس از اینکه جنگ میان قبیله مذحج با قبایل عک و لخم و جذام و اشعرى ها سخت شد و چنان هول انگیز بود که موهاى پیشانى از بیم آن سپید مى شد و تا ظهر ادامه داشت ، به یاران خود مى گفت : تا چه وقت باید این دو قبیله را به این حال رها کرد؟ آنان که براى ما فدا شدند و شما همچنین ایستاده اید و نگاه مى کنید! آیا از خشم خداوند بیم ندارید؟ سپس ‍ روى به قبله کرد و دستهایش را به سوى خداى عزوجل برافراشت و عرضه داشت : بار خدایا، اى رحمان و رحیم ، اى یکتاى یگانه ، اى خداى بى نیاز از همگان ، بار خدایا، اى پروردگار محمد، بار خدایا!گامها به سوى تو برداشته مى شود و دلها آهنگ تو دارد و با تو راز و نیاز مى گوید؛ دستها بر آسمان برافراشته و گردنها کشیده و چشمها به عنایت تو دوخته شده است ؛ و بر آوردن نیازها و طلب مى شود!بار خدایا ما از غیبت پیامبرمان و بسیارى دشمن خود به بارگاه تو شکایت مى کنیم تو در نزاع میان ما و قوم ما، به ما فتح ارزانى فرماى که تو بهترین پیروزى دهندگانى .  و فرمان داد که در پناه برکت خدا حرکت کنید و سپس فریاد برداشت که لا اله الا الله و الله اکبر کلمه تقوى است .

گوید: سوگند به کسى که محمد (ص ) را بر حق به پیامبرى مبعوث فرموده است ، هرگز از هنگامى که خداوند آسمانها و زمین را آفریده است هیچ فرمانده لشکرى را نشنیده ایم که در یک روز در معرکه به دست خود آنقدر از دشمن را بکشد که على (ع ) کشته است . او در آن روز طبق آنچه شمارکنندگان ذکر کرده اند بیش از پانصد تن از دلاوران نامدار دشمن را کشته است . او با شمشیر خود که خمیده شده بود از میدان جنگ بیرون مى آمد و مى گفت : در پیشگاه خدا و شما معذرت – خواهى مى کنم ؛ مى خواستم این شمشیر را صیقل دهم و اصلاح کنم ، ولى چون از پیامبر (ص ) شنیدم که مى فرمود شمشیرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نیست ، مرا از این کار باز داشت و من با این شمشیر به منظور دفاع از دین و حریم پیامبر (ص ) جنگ مى کنم .

گوید: ما شمشیر را از او مى گرفتیم و آنرا راست و اصلاح مى کردیم و باز آنرا از دست ما مى گرفت و بر همه پهناى صف دشمن هجوم مى برد و به خدا سوگند هیچ شیرى نسبت به دشمن خود جان شکار تر از على علیه السلام نیست .

نصر بن مزاحم از عمر بن شمر، از جابر بن عمیر، از تمیم بن حذیم  نقل مى کند که مى گفته است : چون شب هریر را به سپیده دم رساندیم ، نگریستیم و ناگاه چیزهایى شبیه به رایات و درفشها دیدیم که جلو مردم شام و وسط لشکر مقابل جایگاه على (ع ) و معاویه  قرار داشت و چون هوا روشن شد ناگاه متوجه شدیم که قرآنهایى است که بر اطراف نیزه ها قرار داده اند و بزرگترین قرآنهایى بود که در لشکر گاه وجود داشت . آنان سه نیزه را به یکدیگر استوار بسته بودند و قرآن بزرگ مسجد را بر آن بسته بودند و ده تن آنرا مى کشیدند. نصر مى گوید: ابو جعفر و ابو الطفیل مى گویند: آنان با صد قرآن به مقابل على (ع ) آمدند و بر هر یک از میمنه و میسره لشکر دویست مصحف برافراشتند و بدینگونه شمار تمام مصاحف به پانصد مى رسید. ابو جعفر مى گوید: در این هنگام طفیل بن ادهم برابر جایگاه على (ع ) و ابو شریح جذامى مقابل میمنه و ورقاء بن معمر مقابل میسره ایستادند و بانگ برداشتند: اى گروه اعراب ، خدا را، خدا را، نسبت به زنان و دخترکان و پسرکان خویش از رومیان و ترکان و ایرانیان بر حذر باشید که اگر کشته و فانى شوید فردا چه بر سرشان خواهد آمد!خدا را، خدا را، در مورد دین خودتان و اینک این کتاب خداوند حکم میان ما و شماست .

على علیه السلام عرضه داشت : بار خدایا، تو نیک مى دانى که هدف ایشان قرآن نیست خود میان ما و ایشان حکم کن ، که تو حکم بر حق و آشکارى .در این هنگام میان یاران على (ع ) اختلاف نظر پدید آمد؛ گروهى مى گفتند جنگ و گروهى مى گفتند حکم قرار دادن قرآن ؛ و اکنون که ما به حکم کتاب فرا خوانده شده ایم ادامه جنگ براى ما حلال نیست و در نتیجه جنگ سست شد و بار خود ابر زمین نهاد.

نصر مى گوید: همچنین عمرو بن شمر از جابر نقل مى کند که مى گفته است : ابو جعفر محمد بن على بن حسین (ع ) یعنى حضرت باقر براى ما حدیث فرمود که چون روز جنگ بزرگ فرار رسید یاران معاویه گفتند: امروز آوردگاه را رها نمى کنیم و از جاى خود تکان نمى خوریم تا آنکه کشته شویم یا خداوند به ما پیروزى عنایت کند. یاران على (ع ) هم همینگونه گفتند که امروز صحنه پیکار را رها نیم کنیم تا کشته شویم یا خداوند فتح نصیب ما فرماید؛ و بامداد روزى از روزهاى شعرى که روزى بلند و بسیار گرم بود مبادرت به جنگ کردند. نخست چندان تیراندازى کردند که تیرهایشان تمام شد و پس از آن چندان نیزه به یکدیگر زدند که نیزه ها در هم شکست و سپس از اسبها پیاده شدند و برخى به برخى دیگر با شمشیر حمله بردند، آنچنان که نیام شمشیرها شکسته شد و سوارکاران ایستاده بر مرکبها با شمشیر و گزرهاى آهنى به یکدیگر حمله بردند و شنوندگان صدایى جز هیاهوى قوم و آواى دلاوران و برخورد آهن به کلاهخودها و جمجمه ها و برخورد دندانها به یکدیگر یا فریادى که از دهان بیرون مى آمد نمى شنیدند. خورشید گرفت و گرد و خاک برانگیخته شد و درفشها گم شد و اوقات چهار نماز گذشت که نتوانستند براى خدا سجده یى کنند و فقط به گفتن تکبیر قناعت شد. در چنین حالات سختى پیرمردان و سران قوم بانگ برداشتند که اى گروه اعراب !خدا را، خدا را، در حفظ زنان محترم و دختران !جابر مى گفته است : امام باقر (ع ) در حالى که این حدیث را براى ما نقل مى کرد مى گریست .

نصربن مزاحم مى گوید: در این هنگام مالک اشتر در حالى که سوار بر اسب سرخ دم بریده یى بود و مغفر خویش را بر کوهه زین خود نهاده بود پیش ‍ آمد و بانگ برداشت که اى گروه مومنان صبر و پایدارى کنید که اینک تنور جنگ تافته شده و آفتاب از کسوف بیرون آمده و جنگ سخت شده است و درندگان برخى برخى را مى گیرند و چنانند که شاعر سروده است : معشوقه رفت و اشخاص مغلوب از او باز ماندند و میان آنان جز اشخاص ‍ ضعیف باقى نمانده است .

گوید: در این حال کسى به دوست خود مى گفت : این شگفت مردى است اگر نیت پسندیده داشته باشد! و دوستش به او پاسخ داد: مادرت بر سوگ تو بگرید، چه نیتى بزرگتر از این است !این مرد را همانسان که مى بینى در خون شنا مى کند و جنگ او را به ستوه نیاورده است و حال آنکه سر دلیران از گرما به جوش آمده و دلها به حنجره ها رسیده است ولى او همچنان که مى بینى برومند ایستاده و اینگونه سخن مى گوید! پروردگارا ما را پس از این زنده مگذار!

من ابن ابى الحدید مى گویم : پاداش مادرى که چون مالک اشتر را پرورده است با خدا باد، که اگر کسى سوگند بخورد که خداوند متعال میان عرب و عجم شجاعتر از او، جز استادش على (ع )، نیافریده است ، من بر او بیم گناه ندارم ؛ و چه نیکو گفته است آن کسى که از او درباره اشتر پرسیده اند و گفته است : من درباره مردى که زندگانى او مردم شام را و مرگش مردم عراق را شکست داد چه بگویم !و براستى همانگونه است که امیرالمومنین على علیه السلام درباره اش گفته است : اشتر همانگونه بود که من براى رسول خدا (ص ) بودم .

نصر بن مزاحم مى گوید: شعبى  از صعصعه نقل مى کند که مى گفته است : شب جنگ هریر، اشعث بن قیس سخنانى گفت که چون جاسوسان معاویه آنرا براى او نقل کردند غنیمت دانست و تدبیر کار خود را بر آن نهاد. و چنین بود که در آن شب اشعث براى یاران خود که از قبیله کنده بودند سخنرانى کرد و ضمن آن گفت : سپاس خدا را، او را مى ستایم و از یارى مى جویم و به او ایمان دارم و بر او توکل مى کنم و از او طلب نصرت و آمرزش و هدایت و پناه مى کنم ، از او مشورت مى خواهم و به او استشهاد مى کنم که هر که را خدا هدایت کند گمراه کننده یى براى او نیست و هر که را خداوند گمراه کند هدایت کننده یى براى او نیست ؛ و گواهى مى دهم که خدایى جز خداوند یکتاى بى انباز وجود ندارد و گواهى مى دهم که محمد بنده و رسول خداوند است که خداى بر او درود فرستاده است و سپس چنین گفت : اى گروه مسلمانان ، آنچه را که دیروز گذشته اتفاق افتاد و این همه افراد عرب را که در آن نابود شدند دیدید؛ به خدا سوگند من تا کنون که به خواست خداوند به این سن و سال رسیده ام هرگز چون این روز ندیده ام .

همانا کسانى که حاضرند سخن مرا به غائبان برسانند که اگر فردا هم رویاروى بایستم و جنگ کنیم مساوى با نابودى تمام عرب و تباه شدن همه نوامیس ‍ و زنان محترم است ؛ به خدا سوگند من این سخن را به سبب بیم از جنگ نمى گویم ، ولى من مردى سالخورده ام که بر زنان و کودکان بیم دارم که چون فردا ما نابود شویم بر سر ایشان چه خواهد آمد!بار خدایا تو مى دانى که من در کار قوم خویش و مردم همدین خودم اندیشیده و خیرخواهى کرده ام و توفیق من جز به عنایت خدا نیست ؛ بر او توکل مى کنم و به سوى او باز مى گردم ، و اندیشه گاه خطا مى کند و گاه صحیح است و چون خداوند کارى را مقدر فرموده باشد آنرا اجراء مى کند، چه بندگان را خوش آید و چه ناخوش . من این سخن خود را مى گویم و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى کنم .

شعبى مى گوید: صعصعه مى گفت : چون جاسوسان معاویه این سخنان اشعث را به اطلاع او رساندند، گفت : سوگند به خداى کعبه که راست گفته است . اگر فردا ما باز هم رویاروى شویم و جنگ کنیم رومیان بر کودکان و زنان شامیان حمله خواهند آورد و ایرانیان بر کودکان و زنان عراقیان حمله مى آورند و همانا که این را فقط خردمندان و زیرکان درک مى کنند. و سپس ‍ به یاران خود گفت : قرآنها را بر سر نیزه ها ببندید.

مردم شام در تاریکى شب به جنب و جوش آمدند و از قول معاویه و طبق دستور او بانگ برداشتند: اى مردم عراق !اگر شما ما را بکشید چه کسى براى سرپرستى کودکان ما خواهد بود و اگر ما شما را بکشیم چه کسى براى سرپرستى کودکان شما خواهد بود؟ خدا را خدا را در مورد بازماندگان ؛ و چون شب را به صبح آوردند قرآنها را بر سر نیزه ها برافراشته بودند و بر گردن اسبها آویخته بودند و مردم هم با آنکه کنار رایات خود ایستاده بودند به آنچه فرا خوانده شدند مایل گردیدند  و قرآن بزرگ دمشق را هم بر سر نیزه ها نهاده بودند و ده مرد آنرا مى کشیدند و فریاد بر مى آوردند که کتاب خدا میان ما و شما حکم است .در این هنگام ابو الاعور سلمى ، در حالى که سوار بر مادیان سپیدى بود و قرآنى بر سر خود نهاده بود، فریاد مى کشید که اى عراقیان ! کتاب خدا میان ما و شما حکم است .گوید: عدى بن حاتم طایى به حضور على (ع ) آمد و گفت : اى امیرالمومنین ، هیچ گروهى از ما کشته نشده است مگر اینکه معادل آن از شامیان هم کشته شده است و همگى زخمى و خسته ایم ، ولى نیروى باقى مانده ما از ایشان بهتر و گزینه تر است و شامیان بى تاب شده اند و پس از بى تابى چیزى جز آنچه ما دوست مى داریم نخواهد بود؛ آنان را جنگ تن به تن فراخوان .

مالک اشتر هم برخاست و گفت : اى امیرالمومنین !براى معاویه چندان مردى باقى نمانده است و حال آنکه به سپاس خدا براى تو هنوز مردان بسیار باقى مانده است ، بر فرض که معاویه مردانى چون مردان تو داشته باشد او را نه صبرى چون صبر تو است و نه پیروزى یى چون پیروزى تو و اینک آهن را با آهن بکوب و از پروردگار – ستوده یارى بخواه .

سپس عمرو بن حمق برخاست و گفت : اى امیرالمومنین ، به خدا سوگند چنین نبوده است که ما دعوت ترا و یارى دادنت را بر باطل پذیرا شده باشیم ، ما فقط براى خدا پذیرا شده ایم و فقط حق را طلب کرده ایم و اگر کسى دیگر غیر از تو ما را به آنچه تو دعوت کردى دعوت مى کرد، ستیز و لجاج شدید مى بود و درباره او بسیار سخن پوشیده گفته مى شد و اینک حق به مقطع خود رسیده است و ما را در قبال راءى تو رایى نیست .

در این هنگام اشعث بن قیس خشمگین برخاست و گفت : اى امیرالمومنین ، ما امروز براى تو همانگونه ایم که دیروز بودیم ، ولى معلوم نیست سرانجام کار ما چون آغاز آن باشد؛ و هیچکس از این قوم از من مهربانتر بر مردم عراق و خونخواهتر نسبت به مردم شام نیست ! به آن قوم در قبال اینکه کتاب خداى عزوجل حکم باشد پاسخ مثبت بده که تو از آنان به قرآن سزاوارترى ؛ مردم هم زندگى را خوش مى دارند و جنگ و کشتار را ناخوش .

على (ع ) فرمود: این کارى است که باید با دقت مهلت بررسى شود.مردم از هر سو بانگ برداشتند: صلح ؛ ترک جنگ .

على (ع ) فرمود: اى مردم ! من سزاوارترین کسى هستم که به کتاب خدا پاسخ مثبت داده است و مى دهد، ولى معاویه و عمرو بن عاص و ابن ابى معیط و ابن ابى سرح و ابن مسلمه نه اصحاب دینند و نه قرآن . من از شما به ایشان آشناتر و داناترم ؛ هم به هنگام کودکى و هم پس از اینکه مرد شدند با آنان مصاحبت داشته ام ؛ آنان بدترین کودکان و بدترین مردان بودند. اى واى بر شما، این کلمه حقى است که با آن اراده باطل مى شود! آنان قرآن را از این جهت بر نیفراشته اند که آنرا بشناسند و به آن عمل کنند، بلکه این مکرو خدعه و سستى و زبونى است ! اینک سرها و بازوان خود را فقط یک ساعت به من عاریه دهید که حق به مقطع خود رسیده و چیزى باقى نمانده است تا دنباله ستمگران قطع شود. 

ناگاه گروهى بسیار از لشکریان على (ع)، که حدود بیست هزار بودند، در حالى که سرا پا مسلح بودند و شمشیرهاى خود را بر دوش نهاده بودند و پیشانیهایشان از فراوانى سجده پینه بسته و سیاه شده بود پیش آمدند. مسعر بن فدکى و زید بن حصین و گروهى از قاریان قرآن که بعدها همگى از خوارج شدند پیشاپیش آنان حرکت مى‏کردند و على علیه السلام را فقط با نام و بدون عنوان امیر المومنین مورد خطاب قرار دادند و گفتند: اى على، اکنون که به کتاب خدا فرا خوانده شدى، تقاضاى آن قوم را بپذیر و گرنه ما ترا مى‏کشیم همانگونه که پسر عفان را کشتیم، به خدا سوگند اگر به آنان پاسخ مثبت ندهى این کار را خواهیم کرد على (ع) به آنان فرمود: اى واى بر شما من نخستین کس هستم که به کتاب-خدا فرا مى‏ خواند و نخستین کس هستم که به آن پاسخ مى‏ دهم، و براى من روا نیست و در دین من نمى ‏گنجد که به کتاب خدا فرا خوانده شوم و نپذیرم، و همانا من با آنان جنگ کردم براى اینکه به حکم قرآن گردن نهند، که آنان خدا را در آنچه به ایشان فرمان داده است عصیان کردند و عهد خدا را شکستند و کتاب خدا را رها کردند، و من اینک به شما اعلام مى‏دارم که آنان با شما خدعه و مکر مى‏ورزند و عمل به قرآن را نمى‏ خواهند. آنان گفتند: هم اکنون کسى پیش اشتر بفرست که پیش تو آید، و اشتر بامداد شب هریر مشرف بر لشکر معاویه موضع گرفته بود که وارد آن شود.

نصر بن مزاحم مى‏گوید: فضیل بن خدیج، از قول مردى از قبیله نخع، براى من نقل کرد که مصعب بن زبیر، از ابراهیم پسر مالک اشتر از چگونگى احضار مالک اشتر پرسید. ابراهیم گفت: هنگامى که على (ع) کسى را پیش پدرم فرستاد که باز گردد من حاضر بودم و اشتر مشرف بر لشکر معاویه موضع گرفته بود که حمله کند. على (ع) یزید بن هانى را پیش اشتر فرستاد و گفت: به او بگو پیش من برگردد. یزید رفت و این پیام را به او رساند. اشتر گفت: به حضور على برگرد و بگو مناسب نیست در این ساعت مرا از جایگاه خودم فرا خوانى که امیدوار به فتح هستم و در مورد احضار من عجله مکن.

یزید بن هانى نزد على (ع) برگشت و موضوع را گزارش داد. همینکه یزید پیش ما رسید، از جایى که اشتر ایستاده بود بانگ هیاهو و گرد و خاک برخاست و نشانه‏ هاى فتح و پیروزى براى مردم عراق و نمودارهاى شکست و زبونى براى مردم شام آشکار شد، ولى در این هنگام همان گروه به على (ع) گفتند: به خدا سوگند ما چنین مى‏بینیم که تو به اشتر فرمان جنگ دادى. گفت: آیا من با فرستاده خود پیش او سخن آهسته گفتم و رازگویى کردم مگر چنین نبود که من در حضور شما و آشکارا با او سخن گفتم مگر شما نشنیدید گفتند: دوباره کسى را بفرست که او فورى به حضورت بیاید و گرنه به خدا سوگند از تو کناره مى ‏گیریم على (ع) به یزید بن هانى فرمود: بشتاب و بگویش که پیش من بیا که فتنه واقع شد یزید پیش مالک اشتر آمد و او را آگاه کرد.

اشتر پرسید: این فتنه و اختلاف به سبب برافراشتن این قرآنهاست‏ گفت: آرى. گفت: به خدا سوگند همینکه قرآنها برافراشته شد گمان بردم که بزودى فتنه و اختلاف واقع خواهد شد، و این رایزنى پسر نابغه [عمرو عاص‏] است. اشتر سپس به یزید بن هانى گفت: واى بر تو، آیا نشانه فتح را نمى‏بینى آیا نمى‏بینى چه بر سر آنان آمده و خداوند چه رحمتى براى ما فراهم فرموده است آیا سزاوار است که این فرصت را از دست بدهیم و از آن باز گردیم یزید گفت: آیا دوست دارى که تو اینجا پیروز شوى و اطراف امیر المومنین آنجا خالى و تسلیم دشمن شود اشتر گفت: سبحان الله، هرگز به خدا سوگند که آنرا دوست نمى‏دارم. یزید گفت: آنان به امیر المومنین چنین گفتند، و براى او سوگند خوردند و گفتند: یا پیش اشتر بفرست که فورى پیش تو برگردد، یا آنکه ترا با این شمشیرهاى خود مى‏ کشیم، همانگونه که عثمان را کشتیم، یا ترا به دشمن تسلیم مى ‏کنیم.

اشتر آمد و چون نزد ایشان رسید، فریاد برآورد: اى اهل سستى و زبونى، آیا پس از آنکه بر آن قوم برترى یافتید و پس از آنکه پنداشتند شما بر ایشان چیره خواهید شد، و این قرآنها را بر افراشتند که شما را به حمل کردن آنچه در آن است فرا خوانند و حال آنکه به خدا سوگند خودشان آنچه را که خداوند در آن فرمان داده است ترک کرده‏اند و سنت کسى را که قرآن بر او نازل شده است رها کرده‏اند، سخن آنان را مپذیرید به اندازه دوشیدن شیر ناقه‏اى مرا مهلت دهید که من احساس فتح و پیروزى مى‏کنم. گفتند: ترا مهلت نمى‏دهیم. گفت: به اندازه یک تاخت اسب، مهلتم دهید که به نصرت طمع بسته ‏ام. گفتند: در آن صورت ما هم در خطاى تو وارد خواهیم بود.

اشتر گفت: درباره خودتان که اینک گزیدگان شما کشته شده و فرومایگان شما باقى مانده‏اند با من سخن بگویید که کدام هنگام بر حق بودید آیا در آن هنگام که مردم شام را مى‏کشتید بر حق بودید یا اینک که از جنگ با آنان خوددارى مى‏کنید آیا در این خوددارى بر باطلید یا بر حق اگر در این حال بر حق باشید، کشته شدگان شما که منکر فضیلت ایشان نیستید و آنان از شما بهتر بودند در آتشند. گفتند: اى اشتر، ما را از بحث و جنجال خود رها کن، با آنان در راه خدا جنگ کردیم و اینک هم در راه خدا جنگ با آنان را رها مى‏کنیم. ما توافقى با تو نخواهیم کرد، از ما دور شو. اشتر گفت: به خدا سوگند نسبت به شما خدعه شد و آنرا پذیرفتید و براى ما ترک مخاصمه فرا خوانده شدید و پاسخ مثبت دادید. اى دارندگان پیشانیهاى-پینه بسته سیاه، ما تاکنون بسیارى نماز گزاردنهاى شما را نشانه پارسایى در دنیا و شوق به دیدار خدا مى‏پنداشتیم و اینک فرار شما را جز براى گریختن از مرگ و شوق به دنیا نمى‏بینم اى کسانى که شبیه ماده شتران پیر و کثافتخوارید، اى زشتى بر شما باد و شما پس از این هرگز عزتى نخواهید دید، دور شوید همچنان که قوم ستمگران از رحمت خدا بدورند.

آنان اشتر را دشنام دادند و او ایشان را دشنام داد و آنان با تازیانه‏ هاى خود بر چهره مرکب اشتر زدند و او هم با تازیانه خود بر چهره مرکبهاى ایشان زد. در این هنگام على (ع) بر آنان فریاد کشید و از آن کار دست بداشتند. اشتر گفت: اى امیر المومنین این صف را بر آن صف وادار به حمله کن و دشمن را از پاى در آور.

آنان بانگ برداشتند که امیر المومنین حکمیت را پذیرفته است و به این راضى شده است که قرآن حکم باشد. اشتر گفت: اگر امیر المومنین این موضوع را پذیرفته و به آن راضى شده است من هم به همان چیزى که او پذیرفته و راضى است راضیم، و در این هنگام مردم شروع به گفتن این جمله کردند که همانا امیر المومنین بدون تردید پذیرفته و راضى است، و على علیه السلام خاموش بود و یک کلمه هم سخن نمى‏گفت و به زمین مى‏ نگریست.

آنگاه برخاست، همگان سکوت کردند، فرمود: اى مردم، کار من با شما همواره چنان بود که دوست مى‏داشتم، تا آنکه جنگ از شما کشتگانى گرفت، به خدا سوگند از شما گرفت و رها کرد و حال آنکه از دشمنتان گرفته است و رها نکرده است و جنگ میان آنان تأثیرى سخت‏تر و فرسوده کننده‏تر داشت، همانا که من دیروز امیر المومنین بودم و امروز مأمورم، و در حالى که نهى کننده بودم، بازداشته و نهى شده گردیدم، و شما زندگى را دوست مى‏دارید و بر من نیست که شما را بر کارى که خوش نمى‏دارید وادارم، و نشست.

نصر بن مزاحم مى‏گوید: سپس سالارهاى قبایل سخن گفتند و هر یک هر چه مى‏خواست و بر آن عقیده داشت چه درباره جنگ و چه درباره صلح اظهار داشت.کردوس بن هانى بکرى برخاست و گفت: اى مردم، به خدا سوگند ما از هنگامى که از معاویه تبرى جسته ‏ایم هیچگاه او را دوست نداشته‏ایم و نخواهیم داشت و هرگز از هنگامى که على را دوست داشته‏ ایم از او تبرى نجسته و نخواهیم جست. کشته- شدگان ما شهیدند و زندگان ما نیکوکارانند و همانا که على بر برهان روشن از پروردگارخویشتن است و هیچ چیز جز انصاف انجام نداده است، هر کس تسلیم امر او باشد رستگار است و هر آن کس با او مخالفت ورزد هلاک و نابود است.سپس شقیق بن ثور بکرى برخاست و گفت: اى مردم، ما مردم شام را به کتاب خدا فرا خواندیم نپذیرفتند و آنرا رد کردند و به همین سبب با آنان جنگ کردیم و اینک امروز آنان ما را به کتاب خدا فرا مى‏خوانند و اگر ما این تقاضا را رد کنیم براى آنان همان چیزى که براى ما از ایشان روا بود حلال خواهد بود، و ما هرگز بیم آن نداریم که خداوند و رسولش بر ما ستم روا دارند، و على هم مردى نیست که از کار باز گردد و عهد بشکند و کسى نیست که با شک و تردید بایستد، و او امروز هم بر عقیده دیروز خود پایدار است و این جنگ ما را فرو خورده است و بقا و زندگى را جز در صلح با یکدیگر نمى‏ بینیم.

نصر مى ‏گوید: و چون مردم شام نتوانستند زود از عقیده مردم عراق آگاه شوند که آیا پیشنهاد صلح را پذیرفته‏اند یا نه، بى‏تابى کردند و گفتند: اى معاویه تصور نمى‏کنیم که مردم عراق پیشنهادى را که داده‏ایم بپذیرند، این پیشنهاد را دوباره طرح کن که تو با آن سخن خود ایشان را سرخوش کردى و در مورد خود به طمع انداختى.

معاویه، عبد الله پسر عمرو عاص را خواست و به او فرمان داد با مردم عراق گفتگو کند و از نظر ایشان آگاه شود. او جلو رفت و میان دو صف ایستاد و بانگ برداشت که اى مردم عراق، من عبد الله بن عمرو بن عاص هستم، همانا میان ما و شما امورى پیش آمده که یا براى دین بوده است یا براى دنیا، اگر براى دین بوده است که به خدا سوگند ما و شما معذور شدیم و اگر براى دنیا بوده است که به خدا سوگند ما و شما زیاده روى کردیم. و اینک شما را به کارى فرا خواندیم که اگر شما ما را به آن فرا مى‏خواندید مى‏پذیرفتیم، و اگر خداوند ما و شما را بر آن راضى کند عنایت خداوند است. این فرصت را غنیمت بشمرید، شاید زخمى و خسته زنده بماند و غم کشته شده فراموش شود که زندگى آن کس که کسى را هلاک مى‏کند پس از هلاک شده اندک خواهد بود.

سعد بن قیس همدانى پاسخ او را چنین داد: اى مردم شام، امورى میان ما و شما صورت گرفت که در آن از دین و دنیا حمایت کردیم و شما آنرا غدر و اسراف مى‏دانید و امروز ما را بر کارى فرا مى‏ خوانید که ما دیروز در آن مورد با شما جنگ مى‏کردیم، و بهر حال مردم عراق به عراق خود و مردم شام به شام خود بر نمى‏گردند با کارى پسندیده‏تر از اینکه به آنچه خداوند نازل فرموده است حکم شود [و به هر صورت حکومت و امارت باید در دست ما باشد نه در دست شما، و گرنه ما: ما خواهیم بود و شما، شما خواهید بود.] در این هنگام مردم برخاستند و خطاب به على (ع) گفتند: حکمیت را از این قوم بپذیر. گوید. در دل شب یکى از شامیان شعرى خواند که مردم آنرا شنیدند و مضمونش چنین بود: «اى سران مردم عراق این دعوت را بپذیرید که سختى به کمال شدت رسیده است، جنگ همه جهانیان و مردم اصیل و دلاور را از پاى در آورد. ما و شما نه از مشرکانیم و نه از آنان که مرتد هستند… فقط سه تن هستند که ایشان اهل آتش افروزى جنگند و اگر آن گروه سکوت کنند آتش جنگ خاموش مى‏شود: سعید بن قیس و قوچ عراق و آن مرد دلیر قبیله کنده.» گوید: منظور از دلاور کنده، اشعث بن قیس است و او نه تنها سکوت کرد، بلکه از مهمترین اشخاصى بود که درباره خاموش کردن آتش جنگ و پذیرش صلح سخن مى‏گفت. منظور از قوچ عراق هم اشتر است که عقیده ‏یى جز جنگ نداشت و از ناچارى و با اندوه سکوت کرد، سعید بن قیس هم گاه خواهان جنگ و گاه خواهان صلح بود.

ابن دیزیل همدانى در کتاب صفین خود مى ‏گوید: عبد الرحمان پسر خالد بن ولید در حالى که درفش معاویه را همراه داشت به میدان آمد و رجز خواند. جاریه بن قدامه سعدى به مقابله‏اش آمد و در پاسخ رجز اورجزى خواند و سپس با نیزه به یکدیگر حمله کردند و هیچیک کارى از پیش نبردند و هر یک از مقابله با دیگرى منصرف شد، در این هنگام عمرو عاص به عبد الرحمان پسر خالد گفت: اى پسر شمشیر خدا، حمله کن و عبد الرحمان رایت خود را پیش راند و یاران خود را جلو آورد. در این حال على (ع) روى به اشتر کرد و گفت: مى‏بینى رایت معاویه تا کجا پیش آمده است بر قوم حمله کن اشتر رایت على (ع) را بدست گرفت و این رجز را خواند: «من خود اشترم که تشنج و پرش پلک چشمم معروف است، من افعى نر- عراقم، نه از قبیله ربیعه‏ام و نه از قبیله مضر، بلکه از قبیله مذحجم، گزیدگان سپید پیشانى.» اشتر بر آن قوم، شمشیر نهاد و آنان را برگرداند. همام بن قبیصه طائى که از همراهان معاویه بود، به مقابله اشتر آمد و بر او و قبیله مذحج حمله آورد. عدى بن حاتم طائى به یارى اشتر شتافت و به قبیله طى حمله کرد و جنگ بسیار سخت شد و على (ع) استر رسول خدا (ص) را خواست و سوار شد و عمامه رسول خدا را بر سر بست و فریاد برداشت که اى مردم، چه کسى جان خود را به خدا مى‏فروشد امروز روزى است که روزهاى پس از آن بستگى به آن دارد.

بین ده تا دوازده هزار نفر با او آماده شدند و على (ع) پیشاپیش آنان حرکت مى‏کرد و این رجز را مى‏خواند: «نرم و پیوسته به یکدیگر چون حرکت مورچگان، حرکت کنید و از دست مشوید و فکر شما در شب و روز فکر جنگ خودتان باشد، تا آنکه خون خود را بخواهید و به آن دست یابید، یا بمیرید…» على (ع) حمله کرد و مردم هم همگى همراهش حمله کردند و براى مردم شام هیچ صفى باقى نماند مگر اینکه آنرا درهم ریختند و از جاى کندند، آنچنان که همگى به معاویه پیوستند و معاویه اسب خود را خواست که بر آن، سوار شود و بگریزد.

معاویه پس از آن مى‏گفته است: در آن روز همینکه پاى خود را در رکاب نهادم این ابیات عمرو بن اطنابه را به خاطر آوردم که مى‏گوید: «عفت من و پایداریم و اینکه ستایش را با بهاى گران و سودبخش براى خودفراهم مى‏سازم مرا از گریز بازداشت…» پاى خود را از رکاب بیرون آوردم و بر جاى خود ایستادم و به عمرو عاص نگریستم و گفتم: امروز باید صبر و پایدارى کرد و فردا افتخار. گفت: آرى، راست مى‏ گویى.

ابن دیزیل مى‏گوید: عبد الله بن ابى بکر از عبد الرحمان بن حاطب، از معاویه نقل مى‏کند که مى‏گفته است: گردن و یال اسب خود را گرفتم و پاى در رکاب نهادم که بگریزم، ناگاه شعر ابن اطنابه را به یاد آوردم و به جاى خود برگشتم و به خیر دنیایى رسیدم و امیدوارم به خیر آخرت هم برسم.

ابن دیزیل مى‏ گوید: این موضوع در روز هریر بود و پس از آن قرآنها برافراشته شد. و همو از ابن لهیعه از یزید بن ابى حبیب از ربیعه بن لقیط نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است: در جنگ صفین شرکت کردیم و از آسمان خون تازه بر ما بارید.
مى‏گوید: در حدیث لیث بن سعد در این مورد آمده است که از آسمان چنان خون تازه فرو مى ‏ریخت که مى‏توانستند با سینیها و ظرفها آنرا بگیرند، و ابن لهیعه مى‏ گوید: چنان بود که سینى و ظرف پر مى‏شد و دور مى ‏ریختیم.

ابراهیم بن دیزیل مى‏ گوید: عبد الرحمان بن زیاد، از لیث بن سعد، از یزید بن ابى حبیب، از قول کسى که براى او حدیث کرده بود، از قول کسى که در صفین حضور داشته است نقل مى‏کرده است که بر آنان از آسمان خون تازه باریده است، و این موضوع در روز هریر بوده است و مردم خونها را با کاسه‏ها و ظرفها مى‏گرفته‏اند و مردم شام چنان ترسیده‏اند که مى‏خواسته‏اند بگریزند. گوید: در این هنگام عمرو عاص میان شامیان برخاست و گفت: اى مردم، این نشانه‏اى از نشانه ‏هاى قدرت خداوند است. هر کس کارهاى خود را میان خود و خداى خویش اصلاح کند، اگر این دو کوه بر هم آیند او را زیانى نخواهد بود و آنان باز شروع به جنگ کردند.

ابراهیم همچنین مى‏گوید: ابو عبد الله مکى از سفیان بن عاصم بن کلیب حارثى از پدرش نقل مى‏کند که ابن عباس گفته است: معاویه براى من نقل کرد و گفت: در آن روز مادیانش را که داراى دست و پاى بلند بوده آماده ساخته بودند که بر آن‏ سوار شود و بگریزد، در همان حال کسى از مردم عراق نزد او آمده و گفته است: من یاران على را ترک کردم همچون کوچ کردن [حاجیان‏] در لیله الصدر از منى، از این رو من پایدار ماندم. ابن عباس مى‏گوید: به معاویه گفتیم آن مرد که بود خوددارى کرد و گفت: به شما خبر نخواهم داد که او چه کسى بوده است.

نصر بن مزاحم و ابراهیم بن دیزیل هر دو مى‏گویند: در این هنگام معاویه براى على علیه السلام چنین نوشت: «اما بعد همانا که این جنگ و ستیز میان ما و تو طول کشید و هر یک از ما مى ‏پندارد که او بر حق است و در آنچه از رقیب خود مى‏خواهد محق است، و هرگز هیچیک ما از دیگرى اطاعت نخواهیم کرد و در این ستیزى که میان ماست مردم بسیارى کشته شده‏اند و من بیم آن دارم که آنچه از این جنگ باقى مانده از آنچه گذشته است سخت‏تر باشد و بزودى از ما درباره این جنگها پرسیده خواهد شد و به حساب هیچکس جز من و تو منظور نخواهد شد، و اینک ترا به انجام کارى دعوت مى‏کنم که در آن براى ما و تو زندگى و عذر موجه و موجب تبرئه از تهمت است و براى امت هم مایه صلاح و حفظ خونها و دوستى و الفت در دین و از میان رفتن کینه‏ها و فتنه‏ هاست، و آن این است که میان خود دو حکم مورد رضایت و پسندیده تعیین کنیم، یکى از یاران من و دیگرى از یاران تو، و آن دو میان ما به آنچه خداوند نازل فرموده است حکم کنند که این براى من و تو بهتر است و این فتنه‏ها را خواهد برید.

و اینک درباره آنچه ترا به آن فرا خواندم از خداى بترس و به حکم قرآن راضى شو، اگر اهل قرآنى، و السلام.» على علیه السلام در پاسخ او چنین نوشت: «از بنده خدا على امیر المومنین به معاویه بن ابى سفیان، اما بعد، بهترین چیزى که آدمى باید خود را به آن وا دارد پیروى کردن از چیزى است که کردارش را پسندیده کند و سزاوار فضل آن گردد و از عیب آن محفوظ و در امان بماند، و ستم و دروغ درباره دین و دنیاى آدمى زیانبخش است. از دنیا حذر کن به هر چیز از آن که برسى‏ مایه شادمانى نیست و خود به خوبى مى ‏دانى که آنچه از دست شدنش مقدر باشد به آن نمى‏رسى. گروهى آهنگ کارى بدون حق کردند و آنرا به خداى عز و جل بستند و خداى اندکى ایشان را بهره‏مند کرد و دروغ آنانرا آشکار ساخت و سرانجام آنان را به عذاب سخت گرفتار فرمود. و از آن روز بر حذر باش که هر کس فرجام کردارش پسندیده باشد مورد رشک قرار مى‏گیرد، و هر کس شیطان لگامش را فرا چنگ آورد [و او با شیطان ستیز نکرده باشد] و دنیا او را فریفته و او به آن مطمئن شده است پشیمان مى‏شود، و سپس تو مرا به حکم قرآن فرا خوانده‏اى و همانا خود مى‏دانى که تو اهل قرآن نیستى و حکم آنرا نمى‏خواهى، و خداوند یارى دهنده است. به هر حال ما حکمیت قرآن را پذیرفتیم و چنان نیستیم که براى خاطر تو پذیرفته باشیم و هر کس به حکم قرآن راضى نشود همانا گمراه شده است گمراهى دورى.

» و معاویه براى على علیه السلام چنین نوشت: «اما بعد، خداوند به ما و تو عافیت دهاد، وقت آن رسیده است که درباره آنچه صلاح ماست و موجب الفت میان ما خواهد بود پاسخ مثبت دهى. من درباره آنچه که کرده‏ام حق خود را در آن مى‏دانم، اینک هم با عفو و گذشت، صلاح امت را خریدم و درباره آنچه آمده و رفته است بر شادى خویش نمى ‏افزایم و همانا قیام بر حق در مورد ستمگر و ستمدیده و امر به معروف و نهى از منکر مرا به این کار کشانده است، و اینک به کتاب خدا فرا مى ‏خوانم که درباره آنچه میان ما و تو است حکم باشد که چیزى جز آن ما و ترا هماهنگ نمى‏ سازد، آنچه را قرآن زنده کرده است زنده مى ‏داریم و آنچه را قرآن میرانده است مى ‏میرانیم، والسلام.»…

نصر بن مزاحم مى‏گوید: على علیه السلام براى عمرو بن عاص این نامه را نوشت و او را پند و اندرز داد.«اما بعد، همانا دنیا شخص دنیادار را از کارهاى دیگر باز مى‏دازد، و دنیادار به چیزى از دنیا نمى‏رسد. مگر آنکه براى او طمع و آزى را سبب مى‏شود که رغبت او را به دنیا افزون مى‏کند، و مرد دنیا به آنچه از آن بدست آورد از آنچه به آن نرسیده است بى‏نیاز نمى‏شود و پس از آن هم باید از آنچه جمع کرده است جدا شود.سعادتمند کسى است که از غیر خود پند گیرد. اى ابا عبد الله پاداش و ثواب خود راضایع مکن و معاویه را در کارهاى باطلش همراهى مکن، والسلام.» عمرو بن عاص در پاسخ نامه على (ع) براى او چنین نوشت: «اما بعد، مى‏ گویم آنچه صلاح و الفت ما در آن است بازگشت به حق است و ما قرآن را میان خود حکم قرار داده‏ایم و حکم آنرا پذیرفته ‏ایم، هر کدام از ما باید نفس خود را در آنچه قرآن براى او حکم کند وادار به صبر کند و پس از پایان جنگ هم مردم او را معذور خواهند داشت، والسلام.»

على علیه السلام براى عمرو عاص چنین نوشت: «اما بعد، آنچه ترا شیفته کرده و به دنیا خواهى واداشته است و نفس تو در آن باره با تو ستیز مى‏ کند بر تو دگرگون و از تو رویگردان خواهد شد، به دنیا اطمینان مکن که بسیار فریبنده است و اگر از آنچه گذشته است عبرت گیرى، آنچه را که باقى مانده است حفظ خواهى کرد و با پند و اندرزى که بگیرى از آن بهره‏مند خواهى شد، والسلام.» عمرو در پاسخ چنین نوشت: «اما بعد، هر کس قرآن را حکم و پیشوا قرار داده و مردم را به احکام آن فرا خوانده است انصاف داده است. اى ابا الحسن، شکیبا باش که ما چیزى را جز آنچه قرآن درباره تو حکم کند نمى‏خواهیم و انجام نمى‏دهیم والسلام.»…

نصر بن مزاحم مى‏گوید: اشعث پیش على علیه السلام آمد و گفت: اى امیر المومنین، اینچنین مى‏بینم که مردم خوشنود شده‏ اند و پذیرفتن تقاضاى آن قوم که ایشان را به حکم قرآن فرا خوانده‏اند آنان را شاد کرده است.اگر بخواهى پیش معاویه بروم و از او بپرسم چه مى‏خواهد و بررسى کنم و ببینم چه مى‏خواهد. فرمود: اگر خودت مى‏خواهى پیش او برو. اشعث نزد معاویه رفت و از او پرسید که این قرآنها را براى چه برافراشته‏اید گفت: براى اینکه ما و شما به آنچه خداوند در آن حکم فرموده است باز گردیم، شما از میان خود مردى را که به او راضى باشید گسیل دارید، ما هم مردى از خود گسیل مى‏ داریم و از آن دو تعهد مى‏ گیریم که به آنچه در کتاب خداوند آمده است عمل کنند و از آن در نگذرند،و سپس از آنچه مورد اتفاق آن دو قرار گیرد پیروى خواهیم کرد. اشعث گفت: آرى، همین حق است.

اشعث نزد على (ع) برگشت و به او خبر داد و على (ع) تنى چند از قاریان کوفه را فرستاد و معاویه تنى چند از قاریان شام را، و آنان در حالى که قرآن با خود داشتند میان دو صف اجتماع کردند و بر قرآن نگریستند و تبادل نظر کردند و بر این اتفاق نمودند تا آنچه را قرآن زنده کرده است زنده کنند و آنچه را قرآن میرانده است بمیرانند و هر گروه پیش سالار خود برگشت، مردم شام گفتند: ما عمرو عاص را انتخاب مى‏کنیم و به او راضى هستیم و اشعث و قاریان سپاه على (ع)، که بعد هم همگى از خوارج شدند، گفتند: ما ابو موسى اشعرى را انتخاب کردیم و به او راضى شدیم.

على (ع) به آنان گفت: ولى من به ابو موسى راضى نیستم و صلاح نمى‏بینم که او را بر این کار بگمارم. اشعث و زید بن حصین و مسعر بن فدکى همراه گروهى از قاریان قرآن گفتند: ما به هیچکس جز او رضایت نمى‏دهیم، زیرا همو بود که ما را قبلا از آنچه در آن افتادیم بر حذر داشت. على (ع) فرمود: ولى او از خود من راضى نیست و من هم به او رضا نمى‏دهم که او از من جدا شد و مردم را از یارى دادن من باز داشت و سرانجام هم از من گریخت، تا آنکه پس از چند ماه او را امان دادم، ولى معتقدم که ابن عباس را بر این کار بگمارم. گفتند: به خدا سوگند در این صورت براى ما چه فرقى مى‏کند که تو باشى یا ابن عباس و این را نمى‏ پذیریم و فقط مردى را مى‏ خواهیم که نسبت به تو و معاویه یکسان باشد و به هیچیک از شما نزدیک‏تر از دیگرى نباشد. على (ع) فرمود: در این صورت من اشتر را بر این کار مى‏ گمارم. اشعث گفت: مگر کسى غیر اشتر در این سرزمین بر ما آتش افروخته است و مگر این نیست که ما هم اکنون هم زیر فرمان اشتریم على علیه السلام پرسید: اشتر چه فرمان مى‏ دهد گفت: او فرمان مى‏ دهد که برخى از ما برخى دیگر را با شمشیر بزنند تا آنچه که تو و او مى‏ خواهید صورت گیرد.

نصر بن مزاحم مى‏ گوید: عمرو بن شمر از ابو جعفر محمد بن على [امام باقر علیه السلام‏] نقل مى‏کرد که مى‏گفته است: چون مردم از على علیه السلام خواستند که حکم تعیین کند به آنان گفت: معاویه هرگز براى این کار کسى غیر از عمرو عاص را نمى‏گمارد، زیرا به رأى و نظر او کمال وثوق را دارد و مصلحت نیست که در قبال‏او که قرشى است غیر از قرشى حکم باشد، و بر شما باد که عبد الله بن عباس را به حکمیت برگزینید و او را به جان عمرو عاص بیندازید که عمرو بر هیچ کارى گره نمى‏زند مگر اینکه عبد الله آنرا مى‏گشاید و هیچ پیوند لازمى را از هم نمى‏گسلد مگر اینکه آنرا پیوند مى‏زند و هیچ کارى را استوار نمى‏کند مگر اینکه آنرا در هم مى‏ شکند و هیچ چیز را در هم نمى‏شکند مگر اینکه آنرا استوار مى‏سازد. اشعث گفت: نه، به خدا سوگند تا قیام قیامت ممکن نیست دو تن که هر دو از قبیله مضر [تیره قریش‏] باشند میان ما حکم شوند، اینک که آنان مردى مضرى را تعیین کرده‏اند، تو مردى یمنى را بر این کار بگمار. على (ع) گفت: مى‏ترسم یمنى شما فریب بخورد و نسبت به او خدعه شود که عمرو عاص اگر نسبت به کارى میل و هوس داشته باشد خدا را در نظر نمى‏گیرد. اشعث گفت: به خدا سوگند اگر یکى از آن دو یمنى باشد و به چیزى که آنرا خوش نمى‏داریم حکم کند براى ما بهتر از این است که آن دو مضرى باشند و به چیزى که دوست مى‏داریم حکم کنند.[نصر] مى‏گوید: شعبى هم نظیر همین را روایت کرده است.

نصر [بن مزاحم‏] مى‏گوید: على علیه السلام فرمود: بنابراین فقط ابو موسى را قبول دارید گفتند: آرى. فرمود: در این صورت هر چه مى‏خواهید بکنید. آنان کسى پیش ابو موسى فرستادند- که در شهر عرض شام بود و از جنگ کناره گرفته بود.یکى از بردگان آزاد کرده ابو موسى به او گفت: مردم آماده پذیرفتن صلح شده ‏اند.گفت: سپاس خداوند جهانیان را. گفت: ترا حکم قرار داده‏اند. گفت: انا لله و انا الیه راجعون ابو موسى آمد و به لشگرگاه على (ع) وارد شد. در این هنگام مالک اشتر به حضور على (ع) آمد و گفت: اى امیر المومنین، مرا به مقابله عمرو بن عاص بفرست و سوگند به کسى که خدایى جز او نیست اگر چشم من بر او افتد او را خواهم کشت.

احنف بن قیس هم به حضور على آمد و گفت: اى امیر المومنین تو گرفتار زیرکترین و گربزترین شخص شده‏اى، کسى که در آغاز اسلام با خدا و رسول خدا جنگ کرده‏ است و من هم ابو موسى را آزموده و سنجیده ‏ام، او را مردى تنگ مایه یافته‏ام که تیغش کند است، و براى این گروه فقط مردى لازم است که چنان با آنان نزدیک شود که تصور کنند در دست ایشان است و در هنگام لزوم چنان از آنان دور شود که چون ستاره از ایشان فاصله داشته باشد. اگر مى‏خواهى مرا حکم قرار بده یا آنکه مرا نفر دوم یا سوم قرار بده که عمرو عاص هر گوهى را بزند آن را مى‏گشایم و هر گرهى را بگشاید استوارتر از آنرا براى تو مى ‏زنم.

على علیه السلام این موضوع را بر مردم عرضه داشت، نپذیرفتند و گفتند: کسى جز ابو موسى نباید باشد.
نصر بن مزاحم همچنین مى ‏گوید، احنف به حضور على (ع) آمد و گفت: اى امیر المومنین من در جنگ جمل ترا مخیر کردم که آیا با کسانى که مطیع من هستند به حضورت بیایم، یا بنى سعد را از تو باز دارم و فرمودى قوم خود را باز دار که همین کار تو براى یارى من بسنده است و من فرمان ترا انجام دادم و عبد الله بن قیس مردى است که او را سنجیده‏ام و او را مردى تنگ مایه و کم ژرفا یافته‏ام و تیغش کند است و مردى یمانى است و قوم او هم همراه معاویه‏اند، اکنون هم تو گرفتار گربزترین مرد زمین شده‏ اى، که با خدا و رسول خدا جنگ کرده است و کسى که با این قوم در افتد باید چنان از آنان دور باشد که گویى به ستاره پیوسته است و از سوى دیگر چنان به آنان نزدیک باشد که گویى در کف ایشان است. مرا گسیل دار که به خدا سوگند او گرهى را نخواهد گشود مگر اینکه براى تو استوارتر از آن را مى‏بندم و اگر مى‏گویى من از اصحاب رسول خدا نیستم مردى از اصحاب رسول خدا را روانه کن و مرا همراه او بفرست.

على علیه السلام فرمود: این قوم عبد الله بن قیس را که کلاه دراز بر سر نهاده است نزد من آوردند و گفتند این را بفرست که بر او راضى شده‏ ایم. و خداوند فرمان خود را انجام مى ‏دهد.

نصر مى‏گوید: روایت شده است که ابن کواء برخاست و به على علیه السلام گفت: این عبد الله بن قیس نماینده مردم یمن به حضور پیامبر (ص) و تقسیم کننده غنیمتهاى ابو بکر و کار گزار عمر بوده است و آن قوم به او راضى شده ‏اند و ماابن عباس را هم به ایشان پیشنهاد کردیم، نپذیرفتند و گفتند: خویشاوند نزدیک تو مى باشد و متهم به طرفدارى در کار تو است.

چون این خبر به مردم شام رسید، ایمن بن حزیم اسدى که از همکارى با معاویه کناره گرفته بود و خواسته ‏اش این بود که عراقیان امیر و حاکم باشند، این ابیات را سرود و فرستاد: «اگر عراقیها رأى درستى مى‏داشتند که به آن دست یازند و از گمراهى مصون بمانند، ابن عباس را به مقابله شما مى‏فرستادند، پاداش پدرى که چنین پسرى پرورش داده بر خداوند است، چه مردى که نظیرش در برش کارهاى بزرگ میان مردم نیست…» و چون این شعر به اطلاع مردم رسید، گروهى از دوستان و شیعیان على به ابن عباس مایل شدند، ولى قاریان کسى جز ابو موسى را نپذیرفتند.

نصر مى‏ گوید: ایمن بن حزیم مردى عابد و مجتهد بود و معاویه براى او حکومت فلسطین را در نظر گرفته بود به شرطى که از او پیروى کند و در جنگ با على (ع) با او همراه شود، ایمن حکم حکومت فلسطین را به او برگرداند و این ابیات را سرود: «من هرگز با مردى که نماز گزار است به سود پادشاه دیگرى از قریش جنگ نمى‏کنم، که در نتیجه، قدرت او براى خودش باشد و براى من بار گناهم، پناه بر خدا از نادانى و سبکى، آیا مسلمانى را بدون جرمى بکشم، در آن صورت زندگى من هر چند هم زندگى کنم براى من سود بخش نیست» نصر بن مزاحم مى‏گوید: پس از اینکه شامیان به عمرو عاص و عراقیان به ابو موسى راضى شدند، شروع به نگارش صلحنامه کردند و سطر نخست آنرا چنین نوشتند: «این عهدى است که على امیر المومنین و معاویه بن ابى سفیان بر آن موافقت کردند».

معاویه گفت: چه بد مردى خواهم بود که اقرار کنم او امیر المومنین است و با او جنگ کرده باشم عمرو عاص خطاب به عراقیان گفت: در این عهد نامه نام على و نام پدرش را مى‏ نویسیم، که او امیر شماست ولى امیر ما نیست. و چون عهد نامه را به حضور على (ع) برگرداندند، فرمان داد عنوان امیر المومنین را محو کنند، احنف گفت: عنوان امیر المومنین را از نام خویشتن محو مکن که بیم آن دارم اگر آنرامحو کنى دیگر هرگز به تو باز نگردد، آن را محو مکن. على علیه السلام فرمود: امروز هم چون روز صلح حدیبیه است که چون صلحنامه را نوشتند آغاز آن چنین بود: «این عهدى است که بر طبق آن محمد رسول خدا با سهیل بن عمرو مصالحه نمود» سهیل گفت: اگر من مى‏دانستم و معتقد بودم که تو رسول خدایى هرگز با تو جنگ و مخالفت نمى‏کردم و در آن صورت من در جلوگیرى از تو که رسول خدا باشى براى طواف به بیت الله الحرام ستمگر خواهم بود، و بنویسید «از محمد بن عبد الله»، پیامبر (ص) به من فرمودند «اى على من به طور قطع رسول خدایم و من محمد بن عبد الله هستم و اینکه در عهد نامه خود براى ایشان بنویسم، از محمد بن عبد الله، رسالت مرا از من محو نمى‏کند، همانگونه که مى‏خواهند بنویس و آنچه را مى‏خواهند محو کنى محو کن و همانا که براى تو هم نظیر این موضوع پیش خواهد آمد و در حالى که مورد ستم خواهى بود، عنوان خود را عطا خواهى کرد».

نصر مى‏ گوید: و روایت شده است که عمرو عاص نامه را نزد على (ع) آورد و از او خواست عنوان امیر المومنین را از نام خود پاک کند و در این هنگام بود که على (ع) داستان صلح حدیبیه را براى عمرو عاص و حاضران بیان کرد و فرمود: آن عهدنامه را من میان خودمان و مشرکان نوشتم، امروز هم [چنان نامه‏یى‏] میان خودمان و فرزندان آنان مى‏نویسم، همانگونه که رسول خدا (ص) براى پدران ایشان نوشت و این هم شبیه و نظیر آن است. عمرو گفت: سبحان الله آیا ما را به کافران تشبیه مى‏ کنى و حال آنکه ما مسلمانیم على (ع) گفت: اى پسر نابغه کدام زمان دوست کافران و دشمن مسلمانان نبوده‏اى عمرو برخاست و گفت: به خدا سوگند پس از امروز میان من و تو مجلسى صورت نخواهد گرفت. و على فرمود: همانا به خدا سوگند امیدوارم که خداوند [ما را] بر تو و یارانت چیره گرداند.در این هنگام گروهى که شمشیرهاى خود را بر دوش خویش نهاده بودند پیش آمدند و گفتند: اى امیر المومنین به هر چه مى‏خواهى فرمان بده، سهل بن حنیف به آنان گفت: اى مردم این اندیشه خود را باطل بدانید که ما شاهد صلح پیامبر (ص) در حدیبیه بوده‏ایم و اگر جنگ را به مصلحت مى‏دانستیم همانا جنگ مى‏ کردیم.

ابراهیم بن دیزیل [بر گفتار سهل بن حنیف‏] این را هم افزوده است: من خودم‏در حدیبیه، ابو جندل را با آن حال دیدم و اگر مى‏توانستم فرمان رسول خدا را رد کنم رد مى‏کردم و بعد هم از آن صلح چیزى جز خیر ندیدیم.

نصر بن مزاحم مى‏گوید: ابو اسحاق شیبانى روایت مى‏کند و مى‏گوید: آن صلحنامه را نزد سعید بن ابى برده دیدم و خواندم، صحیفه‏یى زرد رنگ بود و بر آن دو مهر خورده بود مهرى پایین آن و مهرى بالاى آن بود، بر مهر على (ع) نوشته شده بود «محمد رسول الله صلى الله علیه» و بر مهر معاویه نوشته شده بود «محمد رسول الله»، و چون خواستند میان على (ع) و معاویه و شامیان عهد نامه بنویسند به على (ع) گفته شد: آیا اقرار مى‏کنى که آنان مومن و مسلمانند فرمود: من براى معاویه و یارانش اقرار نمى‏ کنم که مؤمن و مسلمان باشند، ولى معاویه هر چه مى‏خواهد بنویسد و به هر چه مى‏خواهد اقرار کند و هر نامى که مى‏خواهد بر خود و اصحابش نهد، و چنین نوشتند: «این عهدى است که على بن ابى طالب و معاویه بن ابى سفیان بر آن موافقت کردند، على بن ابى طالب براى مردم عراق و دیگر پیروان مومن و مسلمان خود که همراه اویند و معاویه بن ابى سفیان براى مردم شام و دیگر پیروان مومن و مسلمان خود که همراه اویند، چنین مقرر مى‏دارند که ما به حکم خداوند متعال و کتابش گردن مى‏نهیم و هیچ چیزى جز آن ما را هماهنگ نخواهد کرد و کتاب خدا از آغاز تا انجامش میان ما حکم خواهد بود، آنچه را قرآن زنده کرده است ما زنده مى ‏کنیم و آنچه را قرآن از میان برده است از میان ببریم، اگر دو حکم موضوع این حکم را در کتاب خدا یافتند، از آن پیروى خواهند کرد و اگر دو داور، آنرا در قرآن نیافتند به سنت عادله که پراکنده کننده نباشد عمل خواهند کرد، دو داور عبد الله بن قیس و عمرو بن عاص هستند.

و دو داور از على و معاویه و از هر دو لشکر پیمان گرفته‏اند که از جهت جان و مال و فرزندان و زنان خود در امان باشند و اینکه امت، آن دو و حکمى را که صادر مى‏کنند یارى خواهند داد و بر مومنان و مسلمانان هر دو گروه، عهد و پیمان خداوند است که به آنچه آن دو داور حکم مى‏کنند، عمل کنند به شرط آنکه موافق کتاب و سنت باشد. ضمنا بر زمین گذاشتن اسلحه و امنیت و صلح تا هنگام صدور حکم، مورد توافق هر دو گروه است،و بر هر یک از داوران عهد و پیمان خداوند است که میان امت، به حق حکم کنند، نه به هوى و هوس، مدت داورى، یک سال کامل است ولى اگر دو داور دوست داشتند که آنرا زودتر تمام کنند مى ‏توانند. اگر یکى از دو داور بمیرد، امیر و پیروان او مى‏توانند مردى دیگر به جاى او برگزینند و نباید از حق و عدل فرو گذارى کنند و اگر یکى از دو امیر بمیرد، انتصاب کس دیگرى به امارت که به امیرى او راضى باشند و روش او را بپسندند براى اصحاب آن امیر محفوظ است. پروردگارا ما از تو بر ضد کسى که آنچه را در این صحیفه آمده است رها کند و در آن اراده ستم و از حد در گذشتن کند یارى مى‏ طلبیم.»

نصر بن مزاحم مى‏ گوید: روایت بالا، روایت محمد بن على بن حسین (ع) و شعبى است، ولى جابر از زید بن حسن بن حسن افزونیهایى بر آن نسخه روایت مى‏کند [و روایت او چنین است‏]: «این پیمان‏نامه‏یى است که على بن ابى طالب و معاویه بن ابى سفیان بر آن موافقت کرده‏اند و پیروان آن دو هم به آنچه ایشان رضایت داده‏اند توافق کرده‏اند که حکم کتاب خدا و سنت رسول خدا حاکم باشد، و این فرمان على براى همه اهل عراق و شیعیان او اعم از شاهد و غایب است و فرمان معاویه براى همه مردم شام و پیروانش اعم از شاهد و غایب است، که ما راضى شده‏ایم به قرآن، هر گونه که حکم کند و اینکه مطیع امر آن باشیم در هر چه که به آن امر کند، که چیزى جز قرآن نمى‏تواند ما را هماهنگ و متحد سازد، و در آنچه میان ما مورد اختلاف است، کتاب خداوند سبحان را از آغاز تا انجامش داور قرار داده‏ایم، آنچه را که قرآن زنده کرده است زنده مى‏ داریم و آنچه را از میان برده است از میان مى‏بریم، بر این توافق کردیم و راضى شدیم، على و شیعیانش راضى شدند که عبد الله بن قیس را ناظر و داور بفرستند و معاویه و پیروانش راضى شدند که عمرو عاص را ناظر و داور گسیل دارند و آنان از آن دو، عهد و میثاق استوار گرفته ‏اند و بزرگترین عهدى که خداوند از بندگان خویش گرفته است از آن دو گرفته ‏اند تا در آنچه براى آن برگزیده شده‏اند قرآن را پیشواى خود قرار دهند و از آن به چیزى دیگر توجه نکنند و هر چه را در آن نبشته یافتند از آن در نگذرند و هر چه را در قرآن نیافتند به سنت جامع رسول خدا (ص) ارجاع دهند و به عمد بر خلاف آن، کارى نکنند و از هواى نفس پیروى نکنند و در موردى که مشتبه است وارد نشوند.

عبد الله بن قیس و عمرو عاص از على و معاویه ‏عهد و پیمان خدایى گرفتند که به آنچه بر طبق کتاب خدا و سنت پیامبر (ص) حکم کنند راضى باشند و حق نداشته باشند که آن حکم را بشکنند یا با آن مخالفت ورزند، و اینکه دو داور پس از صدور حکم خود، به جان و اموال و خاندان خود تا آنگاه که از حق تجاوز نکرده‏ اند در امان باشند، چه کسى به آن حکم راضى باشد و چه آنرا ناخوش داشته باشد، و حکمى را که بر مبناى عدل صادر کنند باید مردم در آن مورد یار و یاورشان باشند، و اگر یکى از دو داور پیش از پایان داورى بمیرد امیر آن گروه و پیروانش مى‏ توانند مرد دیگرى را به جاى او برگزینند و نباید از اهل عدل و داد درگذرند و بدیهى است بر عهده آن داور که برگزیده مى‏ شود همان عهد و میثاق که بر شخص قبل از او بوده است خواهد بود که به کتاب خدا و سنت رسول خدا داورى کند، و براى او همان امانى خواهد بود که براى شخص قبل، و اگر یکى از دو امیر بمیرد بر پیروان اوست که به جاى او مردى را که به عدل و داد گریش راضى باشند به امیرى بگمارند، این حکم در حالى که امنیت و مذاکره و بر زمین نهادن سلاح و ترک مخاصمه را همراه خواهد داشت اجراء مى‏ شود، و بر هر دو داور عهد و میثاق خداوند است که کمال کوشش خود را مبذول دارند و مرتکب ستمى نشوند و در کارى که شبهه انگیز است وارد نشوند و از حکم قرآن تجاوز نکنند و اگر چنین نکنند امت از داورى آنان بیزار خواهد بود و هیچ عهد و پیمانى براى آن دو نخواهد بود.

و رعایت این مقررات و شرایط که در این عهد نامه آمده و نام برده شده است بر هر یک از دو داور و بر دو امیر و افراد هر دو گروه واجب است، و خداوند متعال، خود نزدیکترین گواه و محافظ خواهد بود و مردم بر جان و مال و خاندان خود تا پایان مدت در امانند و باید سلاح بر زمین نهاده و راهها امن باشد و حاضر و غایب افراد دو گروه همگى در امان خواهند بود، دو داور باید در جایى که فاصله آن با مردم عراق و شام یکسان باشد منزل کنند و کسى آنجا حق حضور ندارد، مگر کسى که دو داور بر حضور او رضایت دهند، مسلمانان به دو داور تا پایان ماه رمضان مهلت داده‏اند و اگر داوران مصلحت دیدند که در اعلام رأى شتاب کنند، مى ‏توانند چنان کنند و اگر خواستند پس از ماه رمضان هم آنرا به تأخیر اندازند تا پایان موسم حج مى ‏توانند تأخیر کنند، و اگر نتوانستند تا پایان موسم حج بر طبق حکم قرآن و سنت پیامبر خدا حکم کنند، مسلمانان به حال نخست خود در جنگ بر مى ‏گردند و پس از آن، هیچیک از این شرایط میان آنان نخواهند بود، و بر امت عهد و میثاق خداوند است که به آنچه در این عهد نامه آمده است وفا کنندو آنان همگى بر ضد کسى خواهند بود که در این پیمان اراده مخالفت و ستم کند یا براى نقض آن چاره اندیشى کند، ده تن از یاران على و ده تن از یاران معاویه گواه این عهد نامه‏اند و تاریخ نگارش آن یک شب باقى مانده از صفر سال سى و هفتم است.

نصر مى‏ گوید: عمرو بن سعید از ابو جناب از ربیعه جرمى نقل مى‏ کند که مى‏ گفته است چون عهد نامه نوشته شد، مالک اشتر را فرا خواندند که همراه دیگر گواهان گواهى دهد، گفت: دست راستم بر بدنم نباشد و دست چپم براى من بهره ‏یى نداشته باشد اگر در این صحیفه نام من براى صلح و ترک مخاصمه نوشته شود، آیا من در این مورد داراى دلیلى روشن از خداوند خود نیستم و یقین به گمراهى دشمنم ندارم آیا اگر شما تن به پستى نمى ‏دادید پیروزى را بدست نمى ‏آوردید مردى از میان مردم به اشتر گفت: به خدا سوگند من نه پیروزى دیدم و نه پستى و زبونى را، اینک بیا بر خودت گواه باش و آنچه را در این صحیفه نوشته شده است اقرار کن که ترا از مردم چاره نیست، اشتر گفت: آرى به خدا سوگند که من در دنیا براى منافع این جهانى و در آخرت براى ثوابهاى آخرت از تو رویگردانم و خداوند با این شمشیر من خون مردانى را ریخته است که تو در نظرم بهتر از آنان نیستى و خون تو هم از خون آنان محترم‏تر نیست.

نصر بن مزاحم مى ‏گوید: مردى که این سخن را به اشتر گفت اشعث بن قیس بود. گوید: گویى که خودخواهى و بزرگى او منکوب شد، [اشتر] گفت: ولى من به آنچه امیر المومنین بدان راضى شده است راضى هستم و به آنچه او در آن داخل شده است داخل مى‏ شوم و از آنچه او بیرون آمده است بیرون مى ‏آیم که امیر المومنین جز در هدایت و صواب در نمى ‏آید.

نصر مى ‏گوید: عمر بن سعد از ابو جناب کلبى از اسماعیل بن شفیع از سفیان بن- سلمه نقل مى‏ کرد که مى‏ گفته است چون نوشتن نامه تمام شد و گواهان، گواهى دادند و مردم راضى شدند، اشعث همراه گروهى با رو نوشتى از نامه بیرون آمد تا آنرا براى مردم بخواند و بر ایشان عرضه دارد، نخست از کنار صفهایى از شامیان که کنار پرچمهاى خود ایستاده بودند عبور کرد و براى آنان خواند که به آن راضى شدند، سپس از کنار صفهایى از عراقیان که کنار درفشهاى خود ایستاده بودند عبور کرد و براى آنان هم خواند که بر آن راضى شدند، تا آنکه از کنار پرچمهاى قبیله عنزه عبور کرد که چهار هزار مرد خفتان پوش از ایشان در صفین همراه على (ع) بودند، و چون عهد نامه را براى آنان خواند دو جوان بانگ برداشتند که «لا حکم الا لله» و سپس با شمشیرهاى خود به شامیان حمله کردند و مى‏ کشتند تا آنکه کنار در خیمه معاویه کشته شدند و آن دو نخستین کسان بودند که این اشعار را دادند و نام آن دو جعد و معدان بود، سپس عهد نامه را کنار قبیله مراد برد، صالح بن شقیق که از سران آن قبیله بود این بیت را خواند: «على را چه پیش آمده است که در مورد خونها حکمیت را پذیرفته است و اگر روزى با احزاب جنگ کند و آنانرا بکشد ستمى نکرده است».

و سپس گفت: «حکم دادن جز براى خدا نیست هر چند مشرکان را ناخوش آید.» آنگاه از کنار رایات بنى راسب گذشت و عهد نامه را بر ایشان خواند مردى از ایشان گفت: فرمان و حکم جز براى خدا نیست، راضى نمى‏ شویم و در دین خدا حکمیت مردان را نمى‏ پذیریم. سپس از کنار رایات تمیم گذشت و عهدنامه را براى آنان خواند، مردى از ایشان گفت: حکم جز براى خدا نیست که بر حق حکم مى‏ کند و او بهترین حکم کنندگان است، مرد دیگرى از ایشان گفت: اما این اشعث در این مورد نیزه کارى زده است، عروه بن ادیه برادر مرداس بن ادیه تمیمى از صف بیرون آمد و گفت: آیا مردان را در امر خدا داور قرار مى‏دهید هیچ حکمى جز براى خدا نیست،اى اشعث، کشته شدگان ما کجایند و سپس شمشیر خود را کشید که بر اشعث فرود آورد، خطا کرد و ضربت سبکى به کفل اسب او زد، مردم بر او فریاد کشیدند که دست نگهدار و او دست بداشت، اشعث پیش قوم خود برگشت، احنف و معقل بن قیس و مسعر بن فدکى و تنى چند از مردان بنى تمیم پیش او رفتند و تنفر خود را از کار عروه اظهار داشتند و از او عذر خواستند، اشعث پذیرفت و به حضور على علیه السلام رفت و گفت: اى امیر المومنین من موضوع حکمیت را بر صفوف مردم شام و مردم عراق عرضه داشتم و همگان گفتند: راضى و خشنودیم تا آنکه از کنار رایات بنى راسب و گروهى اندک از دیگر مردمان عبور کردم که آنان گفتند: ما راضى نیستیم حکمى نیست مگر براى خدا و اکنون همراه مردم عراق و شامیان بر آنان حمله بریم و آنانرا بکشیم، على علیه السلام فرمود مگر غیر از یکى دو رایت و گروهى از مردم بوده‏اند گفت نه، فرمود: رهایشان کن.

نصر مى‏گوید: على علیه السلام چنین پنداشته بود که شمار ایشان اندک است و نباید به آنان اعتنایى کرد ولى ناگهان صداى مردم او را به خود آورد که از هر سو و ناحیه فریاد مى‏زدند، حکمى نیست مگر براى خدا، اى على حکم براى خداوند است نه براى تو، راضى نیستیم که مردان در دین خدا حکمیت و داورى کنند، خداوند فرمان خود را در مورد معاویه و یارانش صادر فرموده است، که باید کشته شوند یا زیر فرمان ما در آیند و به آنچه ما براى آنان حکم کنیم تن دهند، ما همان هنگام که به تعیین آن دو داور راضى شدیم لغزش و خطا کردیم و اینک که خطا و لغزش ما براى ما آشکار شده است به سوى خدا بازگشته و توبه کرده‏ایم، تو هم اى على همانگونه که ما باز گشتیم باز گرد و همانگونه به درگاه خدا توبه کن و گرنه از تو بیزارى مى ‏جوییم.

على علیه السلام فرمود: واى بر شما آیا پس از رضایت و عهد و میثاق برگردیم مگر خداوند متعال نفرموده است «به عهدها وفا کنید» مگر نفرموده است «چون با خدا عهدى بستید وفا کنید و هرگز پیمانها و سوگندهایى را که استوار شده است مشکنید و حال آنکه خداوند را بر خود کفیل قرار داده‏اید» و على (ع) از اینکه از آن عهد برگردد خوددارى فرمود و خوارج هم موضوع حکمیت را گمراهى مى‏دانستند و از طعن در آن مورد خوددارى نمى‏کردند و از على (ع) اظهار بیزارى‏ کردند و على (ع) هم از آنان تبرى فرمود.

نصر بن مزاحم مى ‏گوید: محمد بن جریش برخاست و به حضور على (ع) آمد و گفت: اى امیر المومنین آیا راهى براى برگشت از این عهد نامه وجود دارد و اى کاش چنین شود، به خدا سوگند بیم آن دارم که مایه خوارى و زبونى شود.على علیه السلام فرمود: آیا پس از آنکه آنرا نوشته ‏ایم بشکنیم نه این روا نیست.

نصر مى ‏گوید: عمر بن نمیر بن وعله از ابو الوداک نقل مى‏کند که چون مردم تظاهر به پذیرفتن حکم قرآن کردند و نامه صلح و حکمیت نوشته شد، على علیه السلام فرمود: همانا من این کار را انجام دادم به سبب آنکه شما در جنگ، پستى و سستى نشان دادید، در این هنگام افراد قبیله همدان همچون کوه حصیر که نام کوهى در یمن است استوار پیش آمدند، سعید بن قیس و پسرش عبد الرحمان که نوجوانى بود و زلفى داشت با ایشان بودند، سعید گفت: اینک من و قوم من آماده ‏ایم و فرمان ترا رد نمى‏ کنیم هر چه مى‏ خواهى فرمان بده تا آنرا عمل کنیم، فرمود اگر این پیشنهاد شما قبل از نوشتن عهد نامه مى ‏بود آنان را تار و مار مى‏کردم یا آنکه گردنم زده مى‏شد [تا پاى جان ایستادگى مى‏کردم‏] ولى اکنون به سلامت باز گردید [به جان خودم چنان نیستم که فقط یک قبیله تنها را در قبال مردم رویاروى بدارم.]…

نصر بن مزاحم مى ‏گوید شعبى روایت مى‏ کند که على علیه السلام در جنگ صفین هنگامى که مردم تن به صلح دادند و به آن اقرار کردند، فرمود: همانا این قوم [شامیان‏] مردمى نیستند که به حق باز گردند و به سخن حق سر تسلیم فرو آورند، مگر آنکه پیشاهنگان و طلایه داران آهنگ ایشان کنند و از پى ایشان لشکرها فرا رسند و تا آنکه با لشکرهاى گران آهنگ ایشان شود و سپس لشکرهاى دیگر نقاط از پى آن‏فرا رسند و تا آنگاه که لشکر از پى لشکر به سرزمین آنان کشیده شود و تا آنگاه که سواران به همه نواحى آنان از هر سو حمله برند و اسبها را در مراتع و چراگاههاى ایشان رها کنند تا از هر سو بر آنان یورش آورند و قومى راست اعتقاد و شکیبا با آنان رویاروى شوند و چنان باشد که کشته شدن کشتگان و فراوانى مردگان در راه خدا بر کوشش ایشان در فرمانبردارى از خداوند بیفزاید و خود مشتاق و حریص به دیدار خدا باشند، همچنان که ما خود همراه رسول خدا با پدران و پسران و برادران و دایی ها و عموهاى خود جنگ مى‏ کردیم و آنان را مى‏ کشتیم و این کار فقط بر ایمان و تسلیم ما مى ‏افزود و تحمل ما براى سخت‏ترین اندوه ها و کوشش در جهاد با دشمنان ما را بیشتر مى‏کرد و همواره مبارزه با دلیران و هماوردان را کوچک مى‏شمردیم و چنان بود که مردى از ما و مردى از دشمنان ما چنان به یکدیگر حمله مى‏کردند که دو حیوان نر قوى به یکدیگر حمله مى‏کنند و جان خود را حفظ مى‏کردند، تا کدامیک بتواند جام مرگ را به رقیب بنوشاند، گاه پیروزى از آن ما بود و گاه از آن دشمن، و چون خداوند ما را شکیبا و پایدار و راست اعتقاد دید، بر دشمن ما شکست و درماندگى و بر ما نصرت و پیروزى نازل فرمود، به جان خودم سوگند که اگر ما این چنین که شما عمل مى‏کنید عمل مى‏کردیم هرگز دین بر پا نمى‏گشت و اسلام نیرومند نمى ‏شد.[به خدا سوگند در آن صورت از آن خون خواهید دوشید پس آنچه به شما مى‏گویم حفظ کنید.]

نصر بن مزاحم از عمرو بن شمر از فضیل بن خدیج نقل مى‏کند که مى‏گفته است، هنگامى که عهد نامه نوشته شد به على علیه السلام گفتند: اشتر به آنچه در این عهد نامه نوشته شده است راضى نیست و عقیده‏یى جز جنگ با آن قوم ندارد، على (ع) فرمود: چنین نیست، چون من به آن راضى باشم اشتر هم راضى خواهد شد و من و شما [به عهد نامه‏] راضى شده‏ایم و پس از رضایت، بازگشت از آن و تبدیل آن پس از اقرار [به مفاد آن‏] مصلحت نیست مگر آنکه خداوند در موردى نافرمانى شود یا از حدودى که در عهدنامه نوشته شده است تجاوز کنند، اما آنچه در مورد اینکه اشتر فرمان من و آنچه را که من به آن معتقدم رها کرده است گفتید، او از آن گروه نیست و من او را بر آن حال نمى‏دانم و اى کاش دو تن مثل او میان شما مى‏بود، و نه، اى‏کاش که فقط یک تن دیگر چون او میان شما بود که نسبت به دشمن من مانند او مى‏اندیشید، در آن صورت زحمت شما بر من سبک مى‏شد و امیدوار مى‏شدم که برخى از کژى‏هاى شما براى من راست گردد.

نصر مى ‏گوید: ابو عبد الله زید اودى نقل مى‏کند که مردى از قبیله ایشان به نام عمرو بن اوس در جنگ صفین همراه على (ع) بود، معاویه او را همراه گروه بسیارى به اسیرى گرفته بود، عمرو عاص به معاویه گفت: آنان را بکش، عمرو بن اوس گفت: اى معاویه مرا مکش که تو دایى من هستى، افراد قبیله اود برخاستند و از معاویه خواستند در مجازات او تخفیف دهد و او را به آنان ببخشد، معاویه گفت از او دست بدارید که به جان خودم سوگند اگر در این ادعاى خود که من دایى او هستم راستگو باشد همان موضوع او را از شفاعت شما بى‏نیاز مى‏کند و گرنه شفاعت شما باشد براى بعد، سپس عمرو بن اوس را نزدیک خود فراخواند و گفت: من از کجا دایى تو هستم و حال آنکه به خدا سوگند هیچگاه میان بنى عبد شمس و قبیله اود پیوند زناشویى نبوده است، عمرو بن اوس گفت اگر به تو بگویم و آن را بشناسى مایه امان من خواهد بود گفت: آرى، عمرو بن اوس گفت: مگر ام حبیبه خواهر تو همسر پیامبر (ص) و مادر مومنان نیست من فرزند ام حبیبه ‏ام و تو برادر اویى و در این صورت تو دایى من خواهى بود، معاویه گفت: خدا پدر این را بیامرزد، که میان این اسیران کس دیگرى غیر از او به این موضوع توجه نکرده است، و سپس او را آزاد کرد.

ابراهیم بن حسین بن على کسائى که به ابن دیزیل همدانى معروف است، در کتاب صفین خود چنین نقل مى‏کند که عبد الله بن عمر از عمرو بن محمد نقل کرده است که معاویه عمرو عاص را فرا خواند تا او را به عنوان داور گسیل دارد، هنگامى که عمرو آمد معاویه جامه جنگ و کمربند بر تن داشت و شمشیر حمایل کرده بود و برادرش و گروهى از قریش پیش او بودند. معاویه به عمرو گفت: مردم کوفه على را در مورد داورى ابو موسى مجبور کردند و على او را نمى‏خواست و حال آنکه ما به‏ داورى تو خشنودیم، مردى رقیب تو خواهد بود که هر چند زبان ‏آور است ولى کاردش کند و بى ‏برش است، در عین حال از دین بهره‏یى دارد، چون او شروع به سخن کرد بگذار هر چه مى‏خواهد بگوید، سپس تو سخن بگو و مختصر و اندک کن و مفصل را برش بده و همه اندیشه خود را به او بازگو مکن و بدان که پوشیده نگهداشتن راى و اندیشه موجب فزونى عقل است. اگر او ترا از مردم عراق بیم داد، تو او را از شامیان بترسان و اگر ترا از على بیم داد، تو او را از معاویه بیم بده و اگر تو را از مصر ترساند، تو او را از یمن بترسان و اگر او با سخنان مفصل با تو رو به رو شد، تو سخنان کوتاه به او بگو.

عمرو عاص به او گفت: اى معاویه، اینک تو و على دو مرد قریش هستید و تو در جنگ خود به آنچه امید داشتى نرسیدى و از آنچه مى‏ترسیدى در امان قرار نگرفتى و ضمنا متذکر شدى که عبد الله [ابو موسى‏] متدین است و شخص دین‏دار نصرت داده شده است و به خدا سوگند انگیزه‏هاى دیگر او را نابود مى‏ سازم و اندیشه پوشیده‏اش را بیرون مى‏ کشم ولى هر گاه که موضوع سبقت در ایمان و هجرت و مناقب على را پیش بکشد نمى ‏دانم که چه باید بگویم، معاویه گفت: هر چه به مصلحت بینى بگو، عمرو گفت: پس مرا با آنچه که خود صلاح بدانم وا مى‏ گذارى و خشمگین از پیش معاویه رفت که او با توجه به اعتقاد به نفس خویش خوش نمى ‏داشت در آن باره به او سفارش و پند داده شود، و چون از پیش معاویه بیرون آمد به دوستان خود گفت: معاویه مى‏خواهد موضوع مذاکره با ابو موسى را کوچک نشان دهد زیرا مى‏داند که من فردا ابو موسى را فریب مى‏ دهم و دوست دارد بگوید عمرو عاص، مرد زیرک خردمندى را فریب نداده است، و من بزودى خلاف این موضوع را بر او ثابت مى ‏کنم و در این مورد اشعارى سرود، که [مضمون برخى از آنها] چنین است: «معاویه بن حرب مرا تشجیع مى ‏کند، گویى من در قبال حوادث مردى درمانده‏ ام، نه که من به لطف خدا از معاویه بى ‏نیازم و خداوند یارى دهنده است…» چون شعر او به اطلاع معاویه رسید از آن خشمگین شد و گفت: اگر نه این است که باید حرکت کند و برود براى او فکرى مى‏ کردم عبد الرحمان بن ام الحکم به معاویه گفت: به خدا سوگند نظیر عمرو عاص میان قریش بسیار است ولى تو خود را به او نیازمند مى‏ پندارى، نفس خود را از او به بى ‏نیازى وا دار.معاویه بن عبد الرحمان‏ گفت: شعر او را پاسخ بده و او ضمن سرزنش عمرو عاص از گریختن او از مقابل على (ع) در جنگ صفین چنین سرود: «… این سرکشى و ستمى را که در آن هستى رها کن که ستمگر نفرین شده است، مگر تو در صفین از جنگ با على جان خود را در نبردى و در بذل جان بخیل نبودى آن هم از بیم آنکه مرگ ترا در رباید و هر جوانمردى را بزودى مرگ در مى‏یابد…»

نصر بن مزاحم مى ‏گوید: آنگاه مردم روى به کشتگان خویش آوردند و آنان را به خاک سپردند. و نیز مى‏گوید. «آنگاه که عمر بن خطاب حابس بن سعد طائى را خواست، به او گفت: مى‏خواهم قضاوت حمص را به تو وا گذارم، چگونه انجام خواهى داد گفت: نخست با کوشش و اجتهاد راى خود را بررسى مى‏کنم و سپس با همنشینان خود مشورت مى‏ کنم. عمر گفت: به حمص برو، حابس اندکى دور شد و بازگشت و گفت: اى امیر المومنین خوابى دیده‏ام و دوست دارم آنرا براى تو بازگو کنم. گفت: بگو. گفت: چنان دیدم که خورشید از خاور روى آورد و همراهش گروهى بسیارند و گویى ماه از باختر آمد و همراه آن هم گروهى بسیارند. عمر گفت: تو در کدام گروه بودى گفت: همراه ماه بودم. عمر گفت: همراه نشانه‏یى بوده‏اى که محو مى‏ شود، برو که به خدا سوگند نیاید براى من عهده ‏دار کارى بشوى.

حابس در جنگ صفین همراه معاویه بود و رایت قبیله طى با او بود و کشته شد، عدى بن حاتم در حالى که زید پسرش همراهش بود از کنار او گذشت، زید که او را دید به عدى گفت: پدر جان، به خدا سوگند این دایى من است، گفت: آرى خداوند دایى ترا لعنت کناد و به خدا سوگند کشته شدن او چه بد کشته شدنى است زید همانجا ایستاد و چند بار گفت: چه کسى این مرد را کشته است مردى کشیده قامت از قبیله بکر بن وائل که موهاى خود را خضاب بسته بود بیرون آمد و گفت: من او را کشته ‏ام. زید پرسید: چگونه او را کشتى و او شروع به نقل چگونگى آن کرد که ناگاه زید بر او نیزه زد و او را کشت. و این موضوع پس از پایان یافتن جنگ بود، عدى پدر زید بر او حمله کرد و در حالى که او و مادرش را دشنام مى‏ داد، مى‏ گفت: اى پسر زن بى‏خرد و احمق من بر دین محمد (ص) نخواهم بود اگر ترا به آنان نسپارم [تا قصاص کنند]. زید بر اسب خود تازیانه زد و به معاویه پیوست، معاویه او را گرامى داشت و او را بر مرکب خاص نشاند و محل نشستن‏ او را هم نزدیک خود قرار داد، عدى دستهاى خویش را بر آسمان برافراشت و بر زید نفرین کرد و گفت: بار خدایا زید از مسلمانان دورى جست و به ملحدان پیوست، پروردگارا تیرى از تیرهاى خودت را که خطا نمى‏رود به او بزن که تیر تو هیچ گاه بر خطا نمى‏رود، به خدا سوگند از این پس هرگز یک کلمه هم با او سخن نمى‏گویم و هرگز یک سقف بر من و او سایه نخواهد افکند.

زید بن عدى در مورد کشتن آن مرد بکرى چنین سروده است: «چه کسى از من به افراد قبیله طى این پیام را مى‏رساند که من انتقام خون دایى خویش را گرفتم و خود را در آن گنهکار نمى‏بینم…»… نصر مى‏گوید: شعبى از زیاد بن نضر روایت مى‏کند که على (ع) چهار صد تن را گسیل داشت که شریح بن هانى حارثى بر آنان فرماندهى داشت و عبد الله بن عباس هم همراهشان بود که عهده‏دار امامت در نماز باشد [و کارهاى آنان را سرپرستى کند] و ابو موسى اشعرى هم با آنان بود. معاویه هم عمرو بن عاص را با چهار صد تن گسیل داشت و آنان دو داور را به حال خود گذاشتند، عبد الله بن قیس [ابو موسى‏] در اندیشه بود که عبد الله عمر بن خطاب را خلیفه کند و همواره مى‏گفت: به خدا سوگند اگر بتوانم سنت و روش عمر را زنده مى‏کنم.

نصر مى ‏گوید: در حدیث از محمد بن عبید الله، از جرجانى آمده است که چون ابو موسى خواست حرکت کند، شریح بن هانى برخاست و دست او را در دست‏گرفت و گفت: اى ابو موسى تو به کارى بزرگ گماشته شده‏اى که شکست در آن غیر قابل جبران است و اگر فتنه‏یى در آن روى دهد اصلاح نمى‏شود، و تو هر چه بگویى چه به سود و چه به زیان خودت باشد تصور مى‏شود حق است و آنرا صحیح مى ‏پندارند، هر چند باطل باشد، و مى‏دانى که اگر معاویه بر مردم عراق حکومت کند آنان را بقایى نخواهد بود و حال آنکه اگر على بر شامیان حاکم شود بر ایشان باکى نخواهد بود، وانگهى از تو در آن هنگام که به کوفه آمده بودى و [نیز] در جنگ جمل نوعى فرومایگى و خوددارى از همراهى با على سرزده است که اگر اینک آن یک کار را به کارى دیگر نظیر آن، به دو کار ناپسند مبدل کنى گمان بد درباره‏ات به یقین و امید به نومیدى مبدل خواهد شد و سپس شریح در این باره براى ابو موسى اشعارى سرود که چنین است: «اى ابو موسى گرفتار بدترین دشمن شده‏اى، جانم فدایت، مبادا عراق را تباه کنى…» ابو موسى گفت: براى قومى که مرا متهم مى‏دارند سزاوار نیست مرا گسیل دارند که باطلى را از ایشان دفع کنم یا حقى را به سوى ایشان بکشم.

مدائنى در کتاب صفین خود مى‏گوید، چون عراقیان با وجود کراهت على علیه السلام، بر داورى ابو موسى اتفاق کردند و او را براى آن کار آوردند، عبد الله بن- عباس نزد او آمد و در حالى که اشراف و سرشناسان مردم کوفه آنجا بودند به او گفت: اى ابو موسى مردم کوفه به تو راضى نشده‏اند از این جهت که فضل و برترى داشته باشى که کسى با تو در آن شریک نباشد و چه بسیار کسانى از مهاجران و انصار و پیشگامان که از تو بهتر بودند، ولى عراقیان فقط داورى مى‏خواستند که یمانى باشد و مى‏دیدند که بیشتر سپاهیان شام هم یمانى هستند، به خدا سوگند من گمان مى‏ کنم که این کار براى تو و ما شر است، و زیرکترین مرد عرب را به جان تو انداخته ‏اند، و در معاویه هیچ صفتى که به آن سزاوار خلافت باشد وجود ندارد و اگر تو با حق گفتن خود، باطل او را در هم بکوبى آنچه را که حاجت تو است از او به دست‏خواهى آورد و اگر باطل او در حق تو طمع بندد آنچه را که خواسته اوست از تو بدست خواهد آورد، و اى ابو موسى بدان که معاویه، «اسیر آزاد شده» اسلام است و پدرش سالار احزاب بوده است، وانگهى معاویه بدون رایزنى و بدون آنکه با او بیعت شده باشد ادعاى خلافت مى‏ کند، و اگر براى تو مدعى شود که عمر و عثمان او را به حکومت و کارگزارى گماشته ‏اند راست مى‏ گوید ولى توجه داشته باش که عمر در حالى که خودش بر معاویه والى بود او را به کارگزارى گماشت همچون طبیب که او را از آنچه اشتهاى آنرا داشت پرهیز داد و به آنچه خوش نمى ‏داشت وا داشت، سپس هم عثمان با اشاره قبلى عمر بر او، او را شغل داد وانگهى چه بسیارند کسانى که عمر و عثمان آنان را به حکومت و شغلى گماشته‏اند و ادعاى خلافت ندارند، و بدان که عمرو عاص همراه هر چیز پسندیده که ترا خوش آید چیز ناپسندى دارد که ترا ناخوش خواهد آمد و هر چه را فراموش کنى این را فراموش مکن که با على همان قومى بیعت کرده ‏اند که با ابو بکر و عمر و عثمان بیعت کرده بودند و بیعت او بیعت هدایت است و على فقط با سرکشان و پیمان گسلان جنگ کرده است.

ابو موسى به ابن عباس گفت: خدایت رحمت کناد، به خدا سوگند براى من امامى جز على نیست و من در آنچه او آنرا مصلحت بداند خواهم بود و حق خدا در نظر من محبوبتر از خشنودى معاویه و مردم شام است و من و تو فقط باید به خدا توکل کنیم و به او توجه داشته باشیم.

بلاذرى در کتاب انساب الاشراف مى‏گوید: به عبد الله بن عباس گفته شد چه چیز على را بازداشت که ترا به عنوان داور به مقابله عمرو عاص گسیل دارد فرمود: سرنوشت باز دارنده، سختى آزمایش و کوتاهى مدت، آرى به خدا سوگند اگر من مى‏بودم چنان مى‏نشستم که راه نفس کشیدنهاى او را در دست داشته باشم و آنچه را او استوار مى‏کرد در هم مى ‏شکستم و آنچه را او در هم مى ‏شکست استوار مى‏ کردم‏چون او در ارتفاع کم مى‏پرید من اوج مى‏گرفتم و اگر او اوج مى ‏گرفت من پایین پرواز مى ‏کردم، ولى سرنوشت پیشى گرفت و فقط تأسف و اندوه باقى ماند، و [در عین حال‏] با امروز فردایى خواهد بود و آخرت براى امیر المومنین على بهتر است.

همچنین بلاذرى مى‏گوید، عمرو بن عاص در موسم حج بر پا خاست و معاویه و بنى امیه را بسیار ستود و از بنى هاشم بد گفت و از کارهاى خود در صفین و روزى که ابو موسى را فریب داده بود سخن گفت، ابن عباس از جاى برخاست و گفت: اى عمرو تو دینت را به معاویه فروختى، آنچه را که در دست داشتى به او دادى و او ترا وعده چیزى داد که در دست کسى غیر از او بود، چیزى که آنرا از تو گرفت بسیار برتر از چیزى بود که به تو داد و چیزى که از او گرفتى بسیار پست‏تر از چیزى بود که به او بخشیدى و هر دو تن به آنچه داده و ستده شده بود راضى بودید، و حال آنکه چون مصر در دست تو قرار گرفت معاویه از پى نقض فرمان تو بر آمد و روى دستور تو دستور دیگر مى‏داد و آهنگ عزل تو کرد و اگر جانت هم در دست خودت بود ناچار از ارسالش مى‏ بودى، اما از روز داورى خود با ابو موسى سخن گفتى، ترا نمى‏بینم جز اینکه به غدر و مکر افتخار مى‏ کنى و به خواسته و آرزوى خود با ستم و دغل رسیدى. و از حضور و دلاوری هاى خودت در صفین سخن به میان آوردى، به خدا سوگند که گام تو بر ما هیچ سنگینى نداشت و گستاخى تو در ما اثرى نداشت و نشانى از آن ندیدیم که در آن فقط زبان دراز و کوته دست بودى چون به جنگ مى‏آمدى آخرین کس بودى و از پى همگان، و چون لازم بود بگریزى نخستین کس بودى که مى‏گریختى، ترا دو دست است که یکى را از شر و بدى باز نمى‏دارى و دیگرى را هرگز براى انجام خیر نمى ‏گشایى و دو روى دارى یکى [به ظاهر] مونس و دیگرى موحش، و به جان خودم سوگند آن کس که دین خود را به دنیاى دیگرى بفروشد بر چیزى که فروخته و خریده شایسته اندوه است، همانا ترا سخن آورى و بیان است ولى در تو تباهى است و هر چند رأى و اندیشه دارى ولى در تو سست رأیى است و همانا کوچکترین عیب که در تو وجود دارد معادل بزرگترین عیبى است که در غیر تو باشد.

نصر بن مزاحم مى ‏گوید، نجاشى شاعر دوست ابو موسى بود، این اشعار را براى او نوشت و او را از عمرو عاص بر حذر داشت.«شامیان به عمرو امید بسته‏اند و حال آنکه من درباره حقایق به عبد الله [ابو موسى‏] امید بسته‏ام و اینکه ابو موسى با زدن صاعقه‏یى به عمرو بزودى حق ما را خواهد گرفت…» ابو موسى در پاسخ او نوشت من امیدوارم که این کار روشن شود و من در آن مورد چنان رفتار کنم که خداوند سبحان راضى باشد.

نصر مى‏ گوید: شریح بن هانى ابو موسى را به صورتى بسیار پسندیده و با اسباب کامل تجهیز کرد [و روانه ساخت‏] و کار او را در چشم مردم بزرگ نمود تا او را میان قوم خودش شریف کند و اعور شنى در این مورد خطاب به شریح اشعارى سرود: «اى شریح پسر قیس را با جهازى همچون عروس به دومه الجندل گسیل داشتى و حال آنکه در این کار تو بلا و گرفتارى نهفته است و هر حادثه که قضا باشد فرو خواهد آمد…» شریح گفت: به خدا سوگند برخى از مردان شتابان خواهان چیزى در ابو موسى هستند که به زیان ماست و بدترین طعنه‏ها را به او مى‏زنند و درباره او سوء ظنى دارند که انشاء الله خداوند، خود او را از آن حفظ مى‏ فرماید.

[نصر] گوید: شرحبیل بن سمط با سواران بسیارى همراه عمرو عاص حرکت کرد تا آنکه از حمله سواران عراق در امان قرار گرفت، او را وداع کرد و به او گفت: اى عمرو تو مرد نام‏آور قریشى و معاویه ترا نفرستاده است مگر از این جهت که مى‏ دانسته است نه ناتوانى و نه مى‏توان ترا فریب داد، و مى‏دانى که من این کار را براى تو و سالارت هموار ساخته ‏ام، پس چنان باش که درباره‏ات گمان دارم. وسپس بازگشت، شریح بن هانى هم پس از اینکه مطمئن شد که سواران شام بر ابو موسى حمله نخواهند کرد بازگشت و با ابو موسى وداع کرد.
آخرین کس که با ابو موسى بدرود گفت، احنف بن قیس بود که دست او را گرفت و گفت: اى ابو موسى متوجه خطر و بزرگى این کار باش و بدان که همه چیز پس از آن به آن پیوسته است واگر تو عراق را تباه کنى دیگر عراقى وجود نخواهد داشت، و از خداى بترس و بدان که [دقت در] این کار دنیا و آخرت را براى تو فراهم مى‏ کند، و چون فردا با عمرو عاص رو به رو شدى تو نخست بر او سلام مده و هر چند تقدم در سلام سنت است ولى او شایسته آن نیست و دست خود را به او مده که دست تو امانت است، و بر حذر باش که ترا در جاى بالاى فرش ننشاند که آن خدعه است و با او فقط در حالى که تنها باشد دیدار کن و بر حذر باش که در حجره‏یى که داراى پستو باشد با تو گفتگو نکند، زیرا ممکن است مردان و گواهانى را در آن پنهان کند و بخواهد ترا نسبت به آنچه در مورد على در دل دارد بیازماید، و گفت: اگر عمرو به هیچ روى براى تو با خلافت على موافقت نکرد چنین پیشنهاد کن که مردم عراق یکى از قریشیان شام را که خودشان بخواهند اختیار کنند یا آنکه مردم شام یکى از قریشیان عراق را که خودشان بخواهند برگزینند.

ابو موسى گفت: آنچه را گفتى شنیدم. و آنچه را که احنف در مورد از بین بردن خلافت از على پیشنهاد کرده بود انکار نکرد.
احنف پیش على علیه السلام آمد و گفت: به خدا سوگند ابو موسى خامه و کره مشک شیر خود را نشان داد [آنچه در ضمیر و اندیشه داشت بروز داد] چنین مى‏بینم که مردى را به داورى گسیل داشته‏ایم که خلع ترا از خلافت کار مهمى نمى‏داند، على (ع) فرمود خداوند بر فرمان خود چیره است.

نصر مى ‏گوید: موضوع گفتگوى احنف و ابو موسى میان مردم شایع شد و صلتان عبدى که مقیم کوفه بود این اشعار را سرود و به دومه الجندل فرستاد: «سوگند به جان خودت، در تمام روزگار، هرگز على را به گفته اشعرى وعمرو عاص خلع شده از خلافت نخواهم دانست، اگر آن دو به حق داورى کنند از ایشان مى ‏پذیریم و گرنه آنرا همچون بانگ ناقه ثمود مى‏ دانیم…» مردم چون این اشعار صلتان عبدى را شنیدند نسبت به ابو موسى برانگیخته و تیز زبان شدند و چون مدتى هم از او خبرى دریافت نکردند درباره‏ اش گمانها بردند. دو داور همچنان در دومه الجندل بودند و چیزى نمى‏گفتند.

سعد بن ابى وقاص که از على (ع) و معاویه کنار گرفته بود در صحرا کنار آبى از بنى سلیم فرود آمده بود که از اخبار آگاه شود، سعد مردى شجاع بود و میان قریش داراى منزلت و خرد بود و نه هواى على را در سر داشت و نه معاویه را، ناگاه سوارى را دید که از دور شتابان مى‏آمد و چون نزدیک شد پسرش عمر بن سعد بود، پدرش به او گفت چه خبر دارى گفت: مردم در صفین رویاروى شدند و میان ایشان چنان شد که از آن آگاهى و چون نزدیک به فناء و نیستى شدند مخاصمه را ترک کردند و عبد الله بن قیس [ابو موسى‏] و عمرو عاص را حکم قرار دادند، گروهى از قریش هم پیش آن دو آمده‏اند، تو که از اصحاب رسول خدا (ص) و از اهل شورا هستى و پیامبر (ص) درباره تو فرموده‏اند «از نفرین او بر حذر باشید» و در کارهایى که امت ناخوش داشته است دخالتى نداشته‏ اى، به دومه الجندل بیا که فردا خودت خلیفه خواهى بود، سعد گفت: اى عمر آرام باش که من خود از پیامبر (ص) شنیدم مى‏فرمود: «پس از من فتنه ‏یى خواهد بود که بهترین مردم در آن کسى است که پرهیزگار و از همگان پوشیده باشد» و این کارى است که من در آغاز آن نبوده‏ام [و شرکت نداشته‏ام‏] پس در پایان آن هم نخواهم بود و اگر مى‏خواستم در این کار دستى داشته باشم بدون تردید دست من همراه على بن ابى طالب بود، و تو خود دیدى که پدرت چگونه حق خود را در شورى به دیگران بخشید و خوش نداشت که وارد کار شود، عمر بن سعد که قصد پدرش بر او روشن شده بود برگشت.

نصر مى‏ گوید: چون اخبار داوران، دیر به معاویه رسید [و از تأخیر آن نگران شد] به تنى چند از مردان قریش که خوش نداشتند او را در جنگ یارى دهند پیام فرستاد که جنگ تمام شده و این دو مرد در دومه الجندل مشغول گفتگویند، پیش من آیید.

عبد الله بن عمر بن خطاب و ابو الجهم بن حذیفه عدوى و عبد الرحمان بن عبد یغوث زهرى و عبد الله بن صفوان جمحى به حضورش آمدند، مغیره بن شعبه هم که مقیم طایف بود و در جنگ حاضر نشده بود نزد او آمد، مغیره به او گفت: اى معاویه اگر امکان مى‏داشت که ترا یارى دهم یارى مى‏دادم و اینک بر عهده من است که خبر این دو داور را براى تو بیاورم، مغیره حرکت کرد و به دومه الجندل آمد و نخست به عنوان دیدار ابو موسى پیش او رفت و گفت: اى ابو موسى درباره کسانى که از این جنگ کناره گرفتند و ریخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى‏گویى ابو موسى گفت: آنان بهترین مردمند، پشت ایشان از بار این خونها سبک است و شکمشان از اموال ایشان خالى، مغیره سپس پیش عمرو رفت و گفت: اى ابو عبد الله در مورد کسانى که از این جنگ کناره گرفتند و ریخته شدن خونها را خوش نداشتند چه مى‏گویى گفت: آنان بدترین مردمند، نه حق را شناختند [و قدر دانى کردند و] نه از باطل نهى کردند، مغیره پیش معاویه برگشت و گفت مزه دهان این دو مرد را چشیدم، ابو موسى سالار خود را خلع مى‏کند و خلافت را براى مردى قرار خواهد داد که در جنگ شرکت نداشته است و میل او به عبد الله بن عمر است و اما عمرو عاص دوست تو است که او را مى‏شناسى، هر چند مردم گمان مى‏کنند خلافت را براى خود دست و پا مى‏کند و معتقد نیست که تو از او براى آن کار سزاوارتر باشى.

نصر بن مزاحم در حدیثى از عمرو بن شمر نقل مى‏کند که مى‏گفته است، ابو موسى به عمرو گفت: اى عمرو آیا حاضرى کارى را انجام دهى که صلاح امت در آن است و صلحاى مردم هم به آن راضى هستند و آن این است که حکومت را به عبد الله بن عمر بن خطاب واگذاریم که در هیچ مورد از این فتنه و تفرقه اندازى شرکت نداشته است، گوید: عبد الله پسر عمرو عاص و عبد الله بن زبیر هم نزدیک آن دو بودند و این گفتگو را مى‏ شنیدند، عمرو عاص به ابو موسى گفت: چرا از معاویه غافلى وابو موسى این پیشنهاد را نپذیرفت [گوید: عبد الله بن هشام و عبد الرحمان بن اسود بن عبد یغوث و ابو الجهم بن حذیفه عدوى و مغیره بن شعبه هم حضور داشتند] عمرو سپس به ابو موسى گفت: مگر نمى‏دانى که عثمان مظلوم کشته شده است گفت: آرى مى‏ دانم، عمرو به حاضران گفت: گواه باشید، و سپس به ابو موسى گفت چه چیزى ترا از معاویه باز مى‏ دارد و حال آنکه معاویه ولى خون عثمان است و خداوند متعال فرموده است «هر کس مظلوم کشته شود به تحقیق براى خونخواه او حجتى قرار دادیم» وانگهى موقعیت خاندان معاویه در قریش چنان است که مى‏دانى و اگر از آن بیم دارى که مردم بگویند معاویه خلیفه شده است و او را سابقه‏ یى در اسلام نیست تو مى‏توانى بگویى او را ولى عثمان خلیفه مظلوم و خونخواه او مى‏دانم و حسن سیاست و تدبیر دارد و برادر ام حبیبه همسر رسول خدا (ص) و ام المومنین است و معاویه افتخار مصاحبت پیامبر را داشته و یکى از صحابه است.

عمرو سپس به ابو موسى چیرگى معاویه را یادآور شد و به او گفت اگر او عهده ‏دار خلافت شود ترا چنان گرامى خواهد داشت که هیچکس هرگز ترا چنان گرامى نداشته است. ابو موسى گفت: اى عمرو از خدا بترس، اما آنچه درباره شرف معاویه گفتى عهده‏دار شدن خلافت به شرف خانوادگى بستگى ندارد و اگر به شرف بستگى داشت سزاوارترین فرد به آن ابرهه بن صباح بود، این کار تنها از آن مردم متدین و با فضیلت است، با توجه به اینکه اگر من آنرا به برترین فرد قریش از لحاظ شرف خانوادگى بدهم بى‏گمان خلافت را به على بن ابى طالب مى‏دهم، اما این سخن تو که مى‏گویى معاویه ولى عثمان است و او را به خلافت بگمار من چنان نیستم که او را به سبب نسبتى که با عثمان دارد خلیفه کنم و مهاجران نخستین را رها کنم، اما تعریض تو، که من به امارت و قدرت مى‏رسم، به خدا سوگند که اگر معاویه به سود من از همه قدرت خود نیز کناره‏گیرى کند او را خلیفه نمى‏کنم وانگهى در کار خدا رشوه نمى‏گیرم ولى اگر موافقى بیا سنت و روش عمر بن خطاب را زنده کنیم.

نصر مى‏ گوید: عمر بن سعد، از ابو جناب برایم نقل کرد که ابو موسى چند بار گفت: به خدا سوگند اگر بتوانم نام عمر بن خطاب را زنده مى‏کنم. گوید: عمرو عاص به ابو موسى گفت: اگر مى‏خواهى با عبد الله بن عمر به سبب دیندارى او بیعت کنى‏ چه چیز ترا از بیعت با پسر من عبد الله باز مى‏دارد در حالى که تو خود فضل و صلاح او را مى‏ شناسى گفت: پسرت مرد راست و درستى است ولى تو او را به این جنگها و فتنه کشانده ‏اى.

نصر مى‏ گوید: عمر بن سعد از محمد بن اسحاق از نافع نقل مى‏کند که ابو موسى به عمرو گفت: اگر بخواهى مى‏توانیم خلافت را به پاکیزه پسر پاکیزه یعنى عبد الله بن عمر واگذار کنیم. عمرو به او گفت: خلافت شایسته نیست مگر براى مردى که چنان دندانى داشته باشد که خود بخورد و به دیگران بخوراند و عبد الله بن- عمر چنان نیست.

نصر مى ‏گوید: در ابو موسى غفلتى وجود داشت، ابن زبیر هم به ابن عمر گفت: پیش عمرو عاص برو و به او رشوه‏یى بپرداز، ابن عمر گفت: نه به خدا سوگند تا هنگامى که زنده باشم رشوه‏یى براى خلافت نخواهم پرداخت، ولى به عمرو عاص گفت: اى عمرو مردم عرب پس از آنکه شمشیرها و نیزه‏ها زدند، کار خود را به تو واگذار کردند از خداى بترس و ایشان را به فتنه مینداز.

نصر همچنین، از عمر بن سعد، از ازهر عبسى، از نضر بن صالح نقل مى ‏کند که مى ‏گفته است، در جنگ سجستان همراه شریح بن هانى بودم، او برایم نقل کرد که على (ع) او را گفته است که اگر عمرو عاص را دیدى به او بگو على به تو مى‏ گوید همانا برترین خلق در پیشگاه خداوند کسى است که عمل به حق در نظرش محبوبتر باشد، هر چند از قدر و منزلت او بکاهد و دورترین خلق از خداوند کسى است که عمل به باطل براى او محبوبتر باشد اگر چه بر قدر و منزلتش بیفزاید، به خدا سوگند اى عمرو تو مى ‏دانى که موضع حق کجاست، چرا خود را به نادانى مى‏زنى آیا فقط به طمع اینکه به چیزى اندک برسى دشمن خدا و اولیاى او شده‏اى چنان فرض کن که آن چیز اندک از تو گرفته شده است، به سود خیانت پیشگان ستیزه‏جو مباش و از ستمکاران پشتیبانى مکن. همانا من مى ‏دانم آن روز که تو در آن پشیمان خواهى شد روز مرگ تو است و بزودى آرزو خواهى کرد که اى کاش با من دشمنى نمى‏کردى ودر حکم خداوند رشوه نمى‏ گرفتى.

شریح گفت: روزى که عمرو عاص را ملاقات کردم و این پیام را به او دادم چهره‏اش از خشم دگرگون شد و گفت: من چه وقت مشورت على را پذیرفته‏ام و به اندیشه و رأى او باز گشته‏ام و به فرمان او اعتنا کرده‏ام گفتم: اى پسر نابغه چه چیزى تو را باز مى‏دارد از اینکه سخن و مشورت مولاى خود و سرور مسلمانان پس از پیامبرشان را بپذیرى و همانا کسانى که از تو بهتر بودند یعنى ابو بکر و عمر با على مشورت مى‏کردند و به رأى او عمل مى ‏نمودند. گفت: کسى چون من با کسى چون تو سخن نمى‏ گوید. گفتم: با کدام پدر و مادرت از گفتگوى با من رویگردانى آیا با پدر فرومایه و خسیس خود یا با مادر نابغه‏ات او از جاى خود برخاست و من هم برخاستم.

نصر بن مزاحم مى‏ گوید: ابو جناب کلبى روایت مى‏کند که چون عمرو عاص و ابو موسى در دومه الجندل یکدیگر را ملاقات کردند، عمرو ابو موسى را در سخن گفتن مقدم مى‏داشت و مى‏گفت: تو پیش از من به افتخار صحبت رسول خدا (ص) رسیده‏اى و از من مسن‏ترى، نخست باید تو سخن بگویى و سپس من سخن خواهم گفت، و این را به صورت عادت و سنت میان خودشان در آورد و حال آنکه این کار مکر و فریب بود و مى‏خواست او را فریب دهد تا نخست او على را از خلافت خلع کند و سپس خودش تصمیم بگیرد.

ابن دیزیل هم در کتاب صفین خود مى‏گوید: عمرو عاص نشستن بالاى مجلس را به ابو موسى واگذاشت و حال آنکه پیش از آن با ابو موسى سخن نمى‏گفت، و همچنین او را در نماز و خوراک بر خود مقدم مى‏داشت و تا ابو موسى شروع به خوردن نمى‏ کرد او چیزى نمى‏خورد و هر گاه او را مورد خطاب قرار مى‏ داد با بهترین اسماء و القاب نام مى ‏برد و به او مى‏ گفت: اى صحابى رسول خدا، تا ابو موسى به او اطمینان کند و گمان برد که عمرو عاص غل و غشى با او نخواهد کرد.

نصر مى‏ گوید: و چون کار میان آن دو استوار شد عمرو عاص به ابو موسى گفت: به من خبر بده که قصد و رأى تو چیست ابو موسى گفت: معتقدم این دو مرد را ازخلافت خلع کنیم و خلافت را به شورایى میان مسلمانان واگذار کنیم تا هر که را مى‏خواهند برگزینند، عمرو گفت: آرى به خدا سوگند رأى درست همین درست است که تو اندیشیده‏اى. آن دو پیش مردم که جمع شده بودند آمدند. نخست ابو موسى سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: رأى من و عمرو بر کارى قرار گرفته است که امیدوارم خداوند به آن وسیله کار این امت را اصلاح کند. عمرو هم گفت: راست مى‏ گوید، و سپس به ابو موسى گفت: بیا و سخن بگو. ابو موسى: برخاست که سخن بگوید، ابن عباس او را فرا خواند و گفت: مواظب باش که من گمان مى‏کنم او تو را فریب داده است و اگر بر کارى اتفاق کرده‏اید او را مقدم بدار که پیش از تو سخن بگوید و تو پس از او سخن بگو که او مردى [فسون باز و] حیله‏گر است و مطمئن نیستم که به ظاهر با تو موافقت کرده باشد و همینکه آنرا براى مردم بگویى او بر خلاف تو سخن بگوید، ابو موسى مردى گول بود، به ابن عباس گفت: خود را باش که ما اتفاق کرده ‏ایم.

ابو موسى برخاست و پیش افتاد و نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد. سپس گفت: اى مردم ما در کار این امت به دقت نگریستیم و هیچ چیز را براى صلاح کار و از بین بردن پراکندگى آنان و اینکه کارهایشان در هم نشود از این بهتر ندیدیم که رأى من و دوستم بر این قرار گیرد که على و معاویه از خلافت خلع شوند و موضوع انتخاب خلیفه به شوراى میان مسلمانان واگذار شود و خودشان کار خود را به هر کس دوست دارند بسپارند و من همانا که على و معاویه را از حکومت خلع کردم، خود به کارهاى خویش بنگرید و هر کس را براى حکومت شایسته مى‏دانید به حکومت برگزینید، و سپس کنار رفت.

عمرو بن عاص برخاست و به جاى او آمد و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: این شخص چیزى گفت که شنیدید و سالار او را همانگونه که او خلع کرد خلع مى‏کنم و سالار خودم معاویه را به خلافت تثبیت مى‏کنم که او ولى عثمان و خونخواه او و سزاوارترین مردم به مقام اوست.

ابو موسى به او گفت ترا چه مى‏شود خدایت موفق ندارد که مکر و تبهکارى کردى و مثل تو همان است که «مثل سگ اگر بر او حمله برى عوعو مى‏کند و اگر رهایش کنى باز هم عوعو مى‏کند». عمرو به ابو موسى گفت: مثل تو هم «مثل خرى‏است که کتابى چند حمل مى‏کند». در این هنگام شریح بن هانى به عمرو عاص حمله کرد و تازیانه بر روى او زد و پسر عمرو عاص هم به شریح حمله کرد و تازیانه بر روى او زد، مردم برخاستند و میان آن دو مانع شدند. شریح پس از این واقعه مى‏گفته است: بر هیچ چیز آن قدر پشیمان نشدم که اى کاش آن روز به جاى تازیانه، شمشیر بر عمرو عاص مى‏ زدم و هر چه مى‏خواست بشود مى ‏شد. یاران على علیه السلام به جستجوى ابو موسى بر آمدند که سوار بر ناقه شد و خود را به مکه رساند.

ابن عباس مى‏گفته است: خداوند ابو موسى را زشت بدارد او را بر حذر داشتم و به راى درست راهنمایى کردم و نیندیشید. خود ابو موسى هم مى‏گفته است: ابن عباس مرا از مکر آن تبهکار بر حذر داشت ولى من به او اطمینان کردم و پنداشتم که او چیزى را بر خیر خواهى براى امت ترجیح نمى ‏دهد و برنمى‏ گزیند.

نصر مى‏ گوید: عمرو از دومه الجندل به خانه خود برگشت و براى معاویه اشعارى را نوشت که مضمون آن چنین است: «خلافت آراسته چون عروس و گوارا و خوش هضم که چشمها را روشن مى‏کند براى تو آمد، آرى آراسته چون عروس خرامان به سوى تو آمد و بسیار آسانتر از نیزه زدن تو به اشخاص زره پوشیده…» نصر مى‏گوید: سعد بن قیس همدانى برخاست و خطاب به ابو موسى و عمرو گفت: به خدا سوگند اگر بر هدایت هم متفق شده بودید چیزى بر آنچه که هم اکنون بر آن اعتقادیم بر ما نمى‏افزودید و پیروى از گمراهى شما براى ما لازم نیست و شما به همان چیز برگشتید که از آن آغاز کرده بودید و ما امروز هم بر همان عقیده‏ایم که دیروز بودیم. کردوس بن هانى هم خشمگین برخاست و ابیاتى خواند که مضمون آن‏چنین است: «اى کاش مى‏ دانستم چه کسى از میان همه مردم در این موج خطرناک دریا به عمرو و ابو موسى راضى خواهد بود…» [کردوس بن هانى در بقیه ابیات خود ضمن اظهار کمال انقیاد نسبت به امیر المومنین علیه السلام به شدت تهدید مى‏کند که میان ما و پسر هند جز ضربه شمشیر و نیزه نخواهد بود].

یزید بن اسد قسرى نیز که از فرماندهان سپاه معاویه بود چنین سخن گفت: اى مردم عراق از خدا بترسید، کمترین چیزى که جنگ ما و شما را به آن بر مى‏گرداند همان است که دیروز بر آن بودیم و آن فناء و نیستى است، اینک چشمها به سوى صلح کشیده شده است و حال آنکه جانها مشرف بر فناء بود و هر کس بر کشته خویش مى‏گریست، شما را چه مى‏شود که به آغاز فرمان سالار خودتان راضى شدید و به انجام آن ناخشنودید رضایت به این موضوع تنها براى شما نیست.

گوید: یکى از افراد اشعرى‏ها خطاب به ابو موسى چنین سروده است. «اى ابو موسى فریب خوردى، آرى پیر مردى تنگ مایه و پریشان خاطرى…» گوید: مردم شام، مردم عراق را سرزنش مى‏کردند و کعب بن جعیل شاعر معاویه چنین سروده است: «ابو موسى در شامگاه اذرح بر گرد لقمان حکیم مى‏گشت که شاید او را فریب دهد…» نصر مى‏گوید: هنگامى که عمرو عاص ابو موسى را فریب داد، على علیه السلام‏ به کوفه آمده بود و انتظار حکم داوران را مى‏کشید، و چون ابو موسى فریب خورد على (ع) را بد آمد و سخت اندوهگین شد و مدتى سکوت کرد و سپس چنین فرمود: «الحمد لله و ان اتى الدهر بالخطب الفادح و الحدث الجلیل…» و این خطبه‏اى است که سید رضى (خدایش بیامرزاد) آن را ذکر کرده و ما اکنون مشغول شرح آنیم که پس از استشهاد به شعر درید این مطالب را هم به پایان آن افزوده است: «همانا این دو مردى که شما انتخاب کردید حکم قرآن را به کنار افکندند و آنچه را قرآن مرده ساخته بود زنده کردند و هر یک از خواسته دل خود پیروى کردند و بدون هیچ حجت و برهان و سنت گذشته حکم کردند و در آنچه حکم کردند با یکدیگر اختلاف کردند و هیچکدام را خداوند رهنمون مباد، اینک آماده جهاد و مهیاى حرکت شوید و فلان روز در لشگر گاه خود حاضر باشید».

نصر مى‏گوید: على علیه السلام، پس از داورى، چون نماز صبح و مغرب مى‏گزارد و از سلام نماز فارغ مى‏شد عرضه مى‏داشت: پروردگارا معاویه و عمرو و ابو موسى و حبیب بن مسلمه و عبد الرحمان بن خالد و ضحاک بن قیس و ولید بن عقبه را لعنت فرماى. و وقتى این خبر به معاویه رسید چون نماز مى‏خواند على و حسن و حسین و ابن عباس و قیس بن سعد بن عباده و اشتر را لعنت مى ‏کرد.

ابن دیزیل نام ابو الاعور سلمى را هم در زمره یاران معاویه افزوده است. همچنین ابن دیزیل نقل مى‏کند که ابو موسى از مکه به على (ع) نوشت: اما بعد به من خبر رسیده است که تو در نماز مرا لعنت مى‏کنى و جاهلان در پشت سرت آمین مى‏گویند و من همان چیزى را مى‏ گویم که موسى علیه السلام مى‏گفت «پروردگارا به پاس آنچه که بر من نعمت ارزانى داشتى هرگز پشتیبان ستمکاران نخواهم بود».
ابن دیزیل از وکیع، از فضل بن مرزوق، از عطیه، از عبد الرحمان بن حبیب، از على علیه السلام نقل مى‏کند که فرموده است: «روز قیامت من و معاویه را مى‏آورند و مى‏آییم و در پیشگاه صاحب عرش مخاصمه مى‏کنیم هر کدام از ما رستگار شود یاران او هم رستگار خواهند بود».

و نیز از عبد الرحمان بن نافع قارى، از پدرش روایت شده است که از على علیه السلام درباره کشتگاه صفین پرسیده شد، فرمود: حساب آن بر عهده من ومعاویه است.
همچنین از اعمش از موسى بن طریف از عبایه نقل شده که مى‏گفته است از على (ع) شنیدم مى‏فرمود: من تقسیم کننده آتشم که این از من و این از تو است.

و نیز از ابو سعید خدرى نقل شده است که رسول خدا (ص) فرموده‏اند «قیامت بر پا نمى‏شود تا آنکه دو گروه بزرگ که دعوت آنان یکى است با یکدیگر جنگ کنند و در همان حال گروهى از ایشان جدا و منشعب خواهند شد که یکى از آن دو گروه نخستین که بر حق هستند آنان را مى‏ کشند».

ابراهیم بن دیزیل مى‏گوید: سعید بن کثیر از عفیر از ابن لهیعه از ابن هبیره از حنش صنعانى نقل مى‏کند که مى‏گفته است نزد ابو سعید خدرى که کور شده بود رفتم و به او گفتم: درباره این خوارج به من خبر بده. گفت: مى‏آیید و به شما خبر مى‏دهیم و سپس آنرا به معاویه مى‏رسانید و براى ما پیامهاى درشت مى‏فرستد، گفتم: من حنش هستم، گفت اى حنش مصرى خوش آمدى، شنیدم رسول خدا (ص) مى‏فرمود: «گروهى از مردم که قرآن مى‏خوانند ولى از استخوانهاى ترقوه ایشان تجاوز نمى‏کند آن چنان از دین بیرون مى‏روند که تیر از کمان، آن چنان که یکى از شما به پیکان تیر مى‏نگرد آنرا نمى‏بیند، به پرهاى آخر چوبه تیر مى‏نگرد چیزى نمى‏بیند و آن تیر تا انتهاى خود از خون و چرک گذاشته است و آن طایفه که به خدا سزاوارترند عهده‏دار جنگ با آن گروه خواهند بود». حنش مى‏گوید: گفتم على (ع) به جنگ با آنان مبادرت ورزید. ابو سعید خدرى گفت: چه چیز مانع آن است که على (ع) سزاوارترین آن دو گروه به خدا باشد.

محمد بن قاسم بن بشار انبارى در امالى خود مى‏گوید: عبد الرحمان پسر خالد بن- ولید مى‏گفته است من به هنگام داورى داوران حضور داشتم، همینکه هنگام اعلان رأى رسید، عبد الله بن عباس آمد و کنار ابو موسى نشست و چنان گوشهاى خود را تیز کرده بود که گویى مى‏خواهد با آن سخن بگوید، دانستم که تا حواس ابن عباس آنجا باشد کار براى ما تمام نخواهد شد و او حیله و تدبیر خود را در مورد عمرو به کار خواهد بست، به فکر چاره ‏سازى و مکر افتادم و رفتم کنار او نشستم، در این هنگام عمرو عاص و ابو موسى شروع به گفتگو کرده بودند، من با ابن عباس سخنى گفتم‏به امید اینکه پاسخ دهد و پاسخ نداد، براى بار سوم که سخن گفتم. گفت: من اکنون از گفتگوى با تو معذورم و گرفتارم، رو در روى او شدم و گفتم: اى بنى‏ هاشم شما هرگز این فخر فروشى و غرور خودتان را رها نمى ‏کنید، به خدا سوگند اگر احترام نبوت نبود میان من و تو ستیزى صورت مى‏ گرفت، ابن عباس خشمگین شد و به حمیت آمد و فکر و اندیشه‏اش مضطرب شد و سخنى زشت به من گفت که شنیدنش ناخوش بود، از او روى برگرداندم و برخاستم و کنار عمرو عاص نشستم و به او گفتم، شر این آدم پر گو را از تو کفایت کردم و خاطر و اندیشه‏اش را به آنچه میان من و او گذشت مشغول داشتم و تو به هر چه مى‏ خواهى حکم کن. عبد الرحمان مى ‏گفته است به خدا سوگند ابن عباس از سخنى که میان عمرو و ابو موسى رد و بدل مى‏شد چنان غافل ماند که ابو موسى برخاست و على را از خلافت خلع کرد.

زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات مطلبى را از حسن بصرى نقل مى‏کند که آن را همه کسانى که به نقل اخبار و سیره معروفند نقل کرده‏اند و آن این است که حسن بصرى مى‏گفته است، چهار خصلت در معاویه است که اگر فقط یکى از آنها در او مى‏بود مایه بدبختى بود: شورش او بر این امت به همراهى سفلگان و فرومایگان که سرانجام هم حکومت آنان را بدون هیچگونه رایزنى از چنگ ایشان در ربود و حال آنکه میان مردم بقیه اصحاب و مردم با فضیلت وجود داشتند، دیگر اینکه پس از خود، پسرش یزید را به جانشینى خویش گماشت، مرد باده ‏گسار شرابخوارى را که جامه ابریشم مى ‏پوشید و طنبور مى‏زد، و اینکه زیاد را به برادرى خود خواند و حال آنکه پیامبر (ص) فرموده‏اند «فرزند از بستر است و زناکار را سنگ است.» و دیگر کشتن او حجر بن عدى و یارانش را، واى بر معاویه از حجر و یاران حجر. زبیر بن بکار همچنین در همان کتاب خبرى را که مدائنى درباره گفتگوى ابن عباس با ابو موسى آورده است که به او گفته است مردم ترا نه از این جهت انتخاب کردند که در تو فضیلتى است که در دیگران نیست، و ما آن را در صفحات پیش در همین خطبه آوردیم نقل کرده و در پایان آن گفته است یکى از شاعران قریش چنین سروده است:

«به خدا سوگند هیچ بشرى بعد از على که وصى است همچون ابن عباس با اقوام مختلف سخن نگفته است…».
همچنین زبیر بن بکار در الموفقیات مى‏گوید: یزید بن حجیه تیمى در جنگ جمل و صفین و نهروان همراه على علیه السلام بود، و پس از آن او را به حکومت رى و دستبى گماشت. یزید از اموال بیت المال آن دو ناحیه سرقت کرد و به معاویه پیوست و على علیه السلام و اصحاب او را نکوهش مى‏کرد و معاویه را مى‏ ستود.

على علیه السلام بر او نفرین کرد و یارانش دست برافراشتند و آمین گفتند، مردى از پسر عموهاى او برایش نامه‏یى فرستاد و کارهایى را که انجام داده بود زشت شمرد و او را نکوهش کرد و آن نامه به صورت شعر بود. یزید بن حجیه براى او نوشت اگر مى‏توانستم شعر بگویم پاسخ ترا به شعر مى‏دادم، ولى از شما سه کار سر زد که با آن سه کار دیگر چیزى از آنچه دوست مى‏دارید نخواهید دید: نخست اینکه شما به سوى شامیان حمله کردید و به سرزمین آنان وارد شدید و بر ایشان نیزه زدید و مزه درد و زخم را بر آنان چشانیدید، سپس آنان قرآنها را برافراشتند و شما را مسخره کردند و با این حیله شما را از خود باز گرداندند، سوگند به خدا که دیگر هرگز با آن قدرت و شوکت وارد آن نخواهید شد، دو دیگر آنکه آن قوم داورى گسیل داشتند و شما هم داورى فرستادید داور ایشان آنان را به حکومت تثبیت کرد و داور شما، شما را از آن خلع کرد. سالار ایشان برگشت در حالى که او را همچنان امیر المومنین مى‏ گفتند و شما برگشتید در حالى که خشمگین و کینه ‏توز بودید، سوم آنکه قاریان و فقیهان و گروهى از شجاعان شما با شما مخالفت کردند، بر آنان تاختید و آنان را کشتید. و در آخر نامه دو بیت از عفان بن شرحبیل تمیمى به این مضمون نوشت: «از میان همه مردم اهل شام را دوست مى‏دارم و از اندوه بر عثمان گریستم، سرزمین مقدس و قومى که گروهى از ایشان اهل یقین و پیروان قرآنند».

ابو احمد عسکرى در کتاب امالى آورده است که سعد بن ابى وقاص سال‏جماعت وارد بر معاویه شد و به او به امارت مومنان سلام نداد، معاویه گفت: اگر مى‏خواستى مى‏توانستى در سلام خود عنوان دیگرى غیر از آنچه گفتى بگویى، سعد گفت: ما مومنان هستیم و ترا امیر خود نکرده‏ایم، اى معاویه، گویى از آنچه در آن هستى بسیار شاد شده‏اى، به خدا سوگند آنچه تو در آن هستى در صورتیکه براى آن به اندازه یک خون گرفتن خون مى‏ریختم مرا شاد نمى‏کرد. معاویه گفت: اى ابو اسحاق ولى من و پسر عمویت على بیش از یک و دو خون گرفتن خون ریختیم، اکنون بیا و با من بر این سریر بنشین و سعد با او نشست، معاویه کناره‏گیرى سعد از جنگ را طرح و او را سرزنش کرد. سعد بن ابى وقاص گفت: مثل من و مثل مردم همچون گروهى است که به تاریکى برسند و یکى از ایشان به شتر خود فرمان به زمین نشستن دهد و شتر خود را بنشاند تا راه برایش روشن شود. معاویه گفت: اى ابو اسحاق به خدا سوگند در کتاب خدا کلمه «اخ» [که براى خواباندن شتر بکار مى‏رود] نیامده است، بلکه در آن چنین آمده است که: «و اگر دو گروه از مومنان جنگ کنند، میان ایشان را صلح دهید و اگر یکى از ایشان بر دیگرى ستم کند با آن کس که ستم مى‏کند جنگ کنید تا تسلیم فرمان خداوند شود» به خدا سوگند که تو نه با ستمگر و نه با آنکه بر او ستم شده است جنگ کردى، و او را ساکت کرد.

ابن دیزیل در دنباله این خبر در کتاب صفین خود افزوده است که سعد بن ابى وقاص به معاویه گفت: آیا به من دستور مى‏دهى با مردى جنگ کنم که رسول خدا (ص) براى او فرموده است: «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون نسبت به موسى است، جز اینکه پس از من پیامبرى نخواهد بود». معاویه گفت: این حدیث را چه کس دیگرى همراه تو شنیده است. گفت: فلان و فلان و ام سلمه، معاویه گفت: اگر این حدیث را شنیده بودم با او جنگ نمى‏ کردم.

 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۳۲

خطبه ۳۴ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۳۴ و من خطبه له ع فی استنفار الناس إلى أهل الشام

– : أُفٍّ لَکُمْ لَقَدْ سَئِمْتُ عِتَابَکُمْ- أَ رَضِیتُمْ بِالْحَیَاهِ الدُّنْیَا مِنَ الآْخِرَهِ عِوَضاً- وَ بِالذُّلِّ مِنَ الْعِزِّ خَلَفاً- إِذَا دَعَوْتُکُمْ إِلَى جِهَادِ عَدُوِّکُمْ دَارَتْ أَعْیُنُکُمْ- کَأَنَّکُمْ مِنَ الْمَوْتِ فِی غَمْرَهٍ- وَ مِنَ الذُّهُولِ فِی سَکْرَهٍ- یُرْتَجُ عَلَیْکُمْ حِوَارِی فَتَعْمَهُونَ- فَکَأَنَّ قُلُوبَکُمْ مَأْلُوسَهٌ فَأَنْتُمْ لَا تَعْقِلُونَ- مَا أَنْتُمْ لِی بِثِقَهٍ سَجِیسَ اللَّیَالِی- وَ مَا أَنْتُمْ بِرُکْنٍ یُمَالُ بِکُمْ- وَ لَا زَوَافِرَ عِزٍّ یُفْتَقَرُ إِلَیْکُمْ- مَا أَنْتُمْ إِلَّا کَإِبِلٍ ضَلَّ رُعَاتُهَا- فَکُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ انْتَشَرَتْ مِنْ آخَرَ- لَبِئْسَ لَعَمْرُ اللَّهِ سُعْرُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ- تُکَادُونَ وَ لَا تَکِیدُونَ- وَ تُنْتَقَصُ أَطْرَافُکُمْ فَلَا تَمْتَعِضُونَ- لَا یُنَامُ عَنْکُمْ وَ أَنْتُمْ فِی غَفْلَهٍ سَاهُونَ- غُلِبَ وَ اللَّهِ الْمُتَخَاذِلُونَ- وَ ایْمُ اللَّهِ- إِنِّی لَأَظُنُّ بِکُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى- وَ اسْتَحَرَّ الْمَوْتُ- قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ ابْنِ أَبِی طَالِبٍ انْفِرَاجَ الرَّأْسِ- وَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأً یُمَکِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ- یَعْرُقُ لَحْمَهُ وَ یَهْشِمُ عَظْمَهُ- وَ یَفْرِی جِلْدَهُ لَعَظِیمٌ عَجْزُهُ- ضَعِیفٌ مَا ضُمَّتْ عَلَیْهِ جَوَانِحُ صَدْرِهِ- أَنْتَ فَکُنْ ذَاکَ إِنْ شِئْتَ- فَأَمَّا أَنَا فَوَاللَّهِ دُونَ أَنْ أُعْطِیَ ذَلِکَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِیَّهِ- تَطِیرُ مِنْهُ فَرَاشُ الْهَامِ- وَ تَطِیحُ السَّوَاعِدُ وَ الْأَقْدَامُ- وَ یَفْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ ذَلِکَ مَا یَشَاءُ- أَیُّهَا النَّاسُ- إِنَّ لِی عَلَیْکُمْ حَقّاً وَ لَکُمْ عَلَیَّ حَقٌّ- فَأَمَّا حَقُّکُمْ عَلَیَّ فَالنَّصِیحَهُلَکُمْ- وَ تَوْفِیرُ فَیْئِکُمْ عَلَیْکُمْ- وَ تَعْلِیمُکُمْ کَیْلَا تَجْهَلُوا وَ تَأْدِیبُکُمْ کَیْمَا تَعْلَمُوا- وَ أَمَّا حَقِّی عَلَیْکُمْ فَالْوَفَاءُ بِالْبَیْعَهِ- وَ النَّصِیحَهُ فِی الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِیبِ- وَ الْإِجَابَهُ حِینَ أَدْعُوکُمْ وَ الطَّاعَهُ حِینَ آمُرُکُمْ

شرح وترجمه فارسی

 (۳۴): خطبه یى که امیر المومنین علیه السلام پس از جنگ نهروان ایراد فرموده و از مردم خواسته است براى جنگ با شامیان آماده شوند.

در این خطبه که با عبارت اف لکم لقد سئمت عتابکم اف بر شما، همانا از سرزنش کردن شما هم رنجیده و دلتنگ شدم شروع مى شود، پس از توضیحات لغوى و آوردن ابیاتى ، که سروده خود ابن ابى الحدید است ، این مطالب تاریخى طرح شده است :امیر المومنین علیه السلام این خطبه را پس از فراغ از جنگ خوارج ایراد فرموده است . على (ع ) در نهروان برخاست و حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنین گفت : همانا خداوند شما را نیکو نصرت داد و هم اکنون و برفور به سوى دشمنان خود از مردم شام کنید.  آنان برخاستند و گفتند: اى امیرالمومنین ، تیرهاى ما تمام و شمشیرهاى ما کند و پیکانهاى نیزه هاى ما خمیده و بیشتر آن کند و کژ شده است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترین ساز و برگ آماده شویم ؛ و اى امیرالمومنین ، شاید هم به شمار کسانى که از ما کشته شده اند بر ما افزوده شود و این موجب نیروى بیشترى براى ما در مقابله با دشمن است .

على (ع ) در پاسخ ایشان این آیه را تلاوت فرمود: اى قوم به سرزمین مقدسى که خداوند براى شما رقم زده است در آیید و پشت به حکم خدا مکنید که زیانکار شوید.  نپذیرفتند و گفتند: سرماى سختى است . فرمود: آنان هم همچون شما با این سرما مواجه خواهند بود. همچنان پاسخى ندادند و نپذیرفتند. فرمود: اف بر شما که این سنت و عادتى است که بر شما چیره است ؛ و سپس این آیه را تلاوت کرد: قوم گفتند، اى موسى در آن سرزمین قومى ستمگر ساکنند و ما هرگز وارد آن نمى شویم مگر اینکه آنان بیرون روند و اگر از آن سرزمین بیرون رفتند ما وارد شدگان خواهیم بود. 

در این هنگام گروهى از ایشان برخاستند و گفتند: اى امیرالمومنین ، بسیارى از مردم زخمى هستند – خوارج بسیارى از سپاهیان على (ع ) را زخمى کرده بودند – اینک به کوفه باز گرد و چند روزى مقیم باش و سپس حرکت کن ، خداوند براى تو خیر مقدر فرماید. و على (ع ) بدون اینکه راضى و موافق باشد به کوفه برگشت .

کار مردم پس از جنگ نهروان 

نصر بن مزاحم از عمر بن سعد از نمیر بن و عله از ابى وداک نقل مى کند که چون مردم ، بلافاصله پس از جنگ خوارج حرکت به سوى شام را خوش ‍ نداشتند امیرالمومنین (ع ) آنان را در نخیله نام جایى در حومه کوفه فرود آورد و به مردم فرمان داد از لشکر گاه خود بیرون نروند و خود را آماده جهاد سازند و کمتر به دیدار زنان و فرزندان خود بروند تا آنکه همراه ایشان براى رویارویى با دشمن حرکت فرماید. و اگر مردم به این پیشنهاد عمل مى کردند کاملا بر صواب بود، ولى نپذیرفتند و به آن عمل نکردند و پوشیده از لشکر گاه بیرون مى آمدند و وارد کوفه مى شدند و سرانجام آن حضرت را ترک کردند و فقط گروهى اندک از سران و سرشناسان با على (ع ) ماندند و لشکر گاه خالى شد، نه آنان که به کوفه رفته بودند پیش او برگشتند و نه آن گروه که آنجا مانده بودند شکیبایى کردند؛ و چون على (ع ) چنین دید به کوفه برگشت .

نصر بن مزاحم مى گوید: على (ع ) براى مردم در کوفه خطبه یى ایراد فرمود که نخستین خطبه او پس از باز گشت از جنگ خوارج بود و ضمن آن چنین فرمود:اى مردم ! آماده شوید براى جنگ با دشمنى که جنگ با او مایه قربت به خداى عزوجل است ؛ قومى که نسبت به حق سر گردانند و آنرا نمى بینند و به ستم و جوز وادار شده اند و از آن باز نمى گردند، از کتاب خدا دورند و از راه دین جدا شده اند، در سرکشى خود سرگشته اند و در ژرفاى گمراهى فرو رفته اند. براى جنگ با آنان آنچه مى توانید نیرو و اسبان آماده فراهم سازید و بر خدا توکل کنید و خداوند براى تو کل کافى است . 

گوید: مردم نه حرکت کردند و نه پراکنده شدند. على (ع ) چند روزى آنان را رها فرمود و سپس دوباره براى ایشان خطبه یى ایراد کرد و ضمن آن فرمود: واى بر شما، همانا از سرزنش کردن شما دلتنگ شدم . آیا به این راضى شده اید که زندگى این جهانى را عوض قیامت و آخرت بگیرید… یعنى همین خطبه که مشغول شرح آن هستیم ، و در آن این جملات را افزوده است : شما در آسایش ، شیران شرزه و به هنگام گرفتارى ، روبهان گریز پایید و حال آنکه آنکس که در جنگ است باید همواره بیدار باشد و همانا که مغلوب همواره ستم شده و حق او از او سلب شده خواهد بود.

اعمش از حکم بن عتیبه از قیس بن ابى حازم نقل مى کند که مى گفته است : شنیدم على علیه السلام بر منبر کوفه چنین مى فرمود:
اى پسران مهاجران ، حرکت کنید و به رویارویى پیشوایان کفر و بازماندگان احزاب و دوستان شیطان بروید؛ به سوى کسى بروید که به خوانخواهى کسى که بر دوش کشنده گناهان بود قیام کرده است . سوگند به خداوندى که دانه را مى شکافد و جان را پرورش مى دهد که او تا روز قیامت گناهان آنان را بر دوش مى کشد و از گناهان ایشان هم چیزى نمى کاهد.

مى گویم ابن ابى الحدید: راوى این سخن قیس بن ابى حازم است و او همان کسى است که این حدیث را نقل مى کند:همانا شما روز قیامت پروردگار خویش را مى بینید همانگونه که ماه را در شب چهاردهم مى بینید و هیچ شک و تردیدى در رؤ یت او نمى کنید
و مشایخ متکلم ما او را مورد سرزنش و طعن قرار داده و گفته اند فاسق است و لذا روایتى را که او نقل کند پذیرفته نمى شود، زیرا او مى گوید: شنیدم على بر منبر کوفه ، در حالى که خطبه ایراد مى کرد، مى گفت : به جنگ باز ماندگان احزاب بروید؛ بغض و کینه اش در دلم جاى گرفت ، و هر کس ‍ نسبت به على علیه السلام کینه توزى کند روایتش پذیرفته نمى شود.

و اگر گفته شود: مشایخ شما درباره این سخن على علیه السلام که گفته است : به جنگ کسى بروید که براى خونخواهى کسى که بر دوش کشنده گناهان بود قیام کرده است چه مى گویند؟ آیا این از سوى على (ع ) طعن درباره عثمان نیست !

در پاسخ گفته مى شود: در این روایت آنچه بیشتر مشهور است همان بخش ‍ اول آن است و دنباله آن از شهرت برخوردار نیست ، و اگر هم صحیح باشد آنرا بر این حمل مى کنیم که امیرالمومنین علیه السلام معاویه را اراده فرموده است و یاوران او را جنگجویان براى حفظ خون او دانسته است که آنان از خون او حمایت مى کردند و هر کس از خون کسى حمایت کند براى او جنگ کرده است .

حافظ ابو نعیم  مى گوید: ابو عاصم ثقفى براى ما نقل کرد که زنى از بنى عبس نزد على (ع ) آمد که بر منبر کوفه مشغول ایراد همین خطبه بود، و گفت : اى امیرالمومنین ، سه چیز دلها را بر تو به هیجان مى آورد. على (ع ) پرسید: واى بر تو، آن سه چیست ؟ گفت : نخست اینکه به قضیه کشته شدن عثمان راضى هستى ، دیگر آنکه سفلگان را گرد خود جمع کرده اى و دیگر بیتابى تو به هنگام گرفتارى است . فرمود: همانا که تو زنى هستى ، برو کنارى بنشین و دامن زیر پاى کش . گفت : نه ، به خدا سوگند نشستنى جز در سایه شمشیرها نخواهد بود.

عمرو بن شمر جعفى از جابر، از رفیع بن فرقد بجلى نقل مى کند که مى گفته است : شنیدم على (ع ) چنین مى گفت :
اى مردم کوفه ! شما را با تازیانه یى که با آن ، سفلگان را پند مى دهم زدم و ندیدم که بس کنید! و با تازیانه یى که با آن حدود را جارى مى کنم شما را زدم و ندیدم که از نادانى باز ایستید! فقط همین باقى مانده است که شما را با شمشیر بزنم ، هر چند مى دانم آن هم شما را روبراه نمى سازد، ولى خوش ‍ نمى دارم به این کار مبادرت کنم . جاى شگفتى است میان رفتار شما و رفتار مردم شام ! امیر آنان از فرمان خدا سرپیچى مى کند و آنان از او فرمان مى برند و امیر شما از خداوند اطاعت مى کند و شما از فرمان او سرپیچى مى کنید! به خدا سوگند اگر با این شمشیر خود بینى مؤ من را قطع کنم که نسبت به من کینه بورزد هرگز کینه توزى نخواهد کرد و اگر دنیا را با هر چه در آن است به کافر دهم هرگز مرا دوست نخواهد داشت و این همان حکم و قضایى است که بر زبان پیامبر (ص ) جارى شده و فرموده است : هرگز مومنى به من کینه و خشم نمى گیرد و هیچ کافرى مرا دوست نمى دارد؛ و هر کس بار ستم بر دوش دارد همانا که ناامید و زیانکار است . اى مردم کوفه ! به خدا سوگند باید در جنگ با دشمن خود پایدار و شکیبا باشید و گرنه خداوند قومى را، که شما از آنان بر حق سزاوارترید، بر شما چیره مى فرماید و آنان شما را سخت عذاب خواهند داد! آیا از یک بار کشته شدن با شمشیر به مرگ بر روى بستر مى گریزید! و حال آنکه به خدا سوگند مرگ بر بستر سخت تر از ضربه هزار شمشیر است .

مى گویم : ابن ابى الحدید: این سخن ابوالعیناء  چه زیبا و پسندیده است که چون متوکل به او گفت : تا چه وقت ، گاه مردم را مى ستایى و گاه نکوهش ‍ و هجو مى کنى ؟ گفت : تا هنگامى که بدى و نیکى مى کنند. و مى بینید که این امیرالمومنین على علیه السلام است که پس از پیامبر (ص ) سرور همه آدمیان است و مردم کوفه و کوفه را پس از یارى خواستن از ایشان براى جنگ با اصحاب جمل آنچنان مى ستاید که برخى از آنرا درگذشته آوردیم و بقیه آنرا هم خواهیم آورد و مدحى کم و اندک نیست ، و چون چشمش به کوفه مى افتد مى فرماید: آفرین بر تو و بر اهل تو، هیچ ستمگرى آهنگ تو نمى کند مگر اینکه خداوند او را در هم مى شکند؛ و کوفه و مردمش را ستایش مى کند همانگونه که بصره را نکوهش و بر آن و مردمش نفرین مى کند. ولى همینکه مردم کوفه به هنگام حکمیت او را خوار و زبون کردند و از یارى دادنش براى جنگ با شامیان خوددارى کردند و خوارج از میان ایشان خروج کردند و مارقین از ایشان برخاستند و از ایشان خواست براى جنگ حرکت کنند و نپذیرفتند و از ایشان یارى و فریاد رسى خواست و انجام ندادند و از ایشان نشانه هاى سستى و علائم شکست را مشاهده فرمود همین مدح و ستایش به نکوهش و این تعریف به گله مندى و فرو کوفتن و نکوهیدن مبدل مى شود.

و این موضوعى است که در طبیعت آدمى سرشته شده است . پیامبر (ص ) هم همینگونه بوده اند و قرآن عزیز هم همینگونه است . هنگامى که انصار قیام کردند و یارى دادند آنان را مى ستاید و چون در جنگ تبوک یاران پیامبر (ص ) از حرکت درنگ کردند، آنان را نکوهش مى کند و مى فرماید: آنان که از جهاد در التزام رسول خدا خوددارى کردند شاد شدند و جهاد با اموال و جانهایشان در راه خدا برایشان سخت ناخوشایند است و بقیه آیات ، تا آنکه خداوند از ایشان راضى شد؛ و باز مى فرماید: و بر آن سه تن که تخلف ورزیدند یعنى از رسول خداتا آنکه زمین با همه فراخى بر آنها تنگ شد..

مناقب على علیه السلام و ذکر گزینه هایى از اخبار او در موردعدل و زهدش 

على بن محمد بن ابو سیف مدائنى  از فضیل بن جعد نقل مى کند که مى گفته است : مهمترین سبب در خوددارى عرب از یارى دادن امیرالمومنین على علیه السلام موضوع مال بود که او هیچ شریفى را بر وضیع و هیچ عربى را بر عجم فضیلت نمى داد و با سالاران و امیران قبائل بدانگونه که پادشاهان رفتار مى کردند رفتار نمى فرمود و هیچکس را با مال به خویشتن جذب نمى کرد و حال آنکه معاویه بر خلاف این موضوع بود و به همین سبب مردم على (ع ) را رها کردند و به معاویه پیوستند. على (ع ) نزد مالک اشتر از کوتاهى و یارى ندادن یاران خویش و فرار کردن و پیوستن برخى از ایشان به معاویه شکایت کرد.

اشتر گفت : اى امیرالمومنین !ما به یارى برخى از بصریان و کوفیان با مردم بصره جنگ کردیم و راى مردم متحد بود، ولى بعدها اختلاف و ستیز کردند و نیتها سست و شمار مردم کم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و میان ایشان به حق رفتار مى کنى و داد ناتوان را از شریف مى گیرى ؛ چرا که شریف را در نظر توارج و منزلتى بر وضیع نیست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از کسانى که همراه تو بودند از آن نالیدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگین شدند. از سوى دیگر پاداشهاى معاویه را نسبت به توانگران و شریفان دیدند و نفسهاى ایشان به دنیا گرایید و کسانى که دنیا دوست نباشند اندکند و بیشتر مردم فروشنده حق و خریدار باطلند و دنیا را بر مى گزینند؛ اینک اى امیرالمومنین ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خیر خواهى آنان و دوستى ایشان ویژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا کارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراکنده و نیرنگشان را سست و امورشان را پریشان کناد؛ که خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .

على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد کار و روش ما که منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا که خداى عزوجل مى فرماید: هر کس کار پسندیده کند براى خود او سودمند است و هر کس بدمى کند بر نفس ‍ خویش ستم مى کند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نیست .  و من از اینکه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت کوتاهى کرده باشم ، بیشتر ترسانم .

و اما اینکه گفتى : حق بر آنان سنگین آمده و بدین سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراین خداوند به خوبى آگاه است که آنان از ستم و بیداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلکه فقط در جستجوى دنیا، که به هر حال از آنان زایل خواهد گشت ، بر آمده اند که از آن دور مانده بودند؛ و روز قیامت بدون تردید از ایشان پرسیده خواهد شد: آیا این کار را براى دنیا انجام داده اند یا براى خدا عمل کرده اند؟

و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزیدن رجال گفتى ؛ ما را نشاید که به مردى از در آمد عمومى چیزى بیش از حقش بدهیم و خداوند سبحان و متعال که سخنش حق است ، فرموده است : چه بسیار گروههاى اندک که به فرمان خدا بر گروههاى بیشتر چیره شده اند و خداوند همراه صابران است . و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس ‍ شمار یارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نیرو و عزت بخشید؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد که این امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرماید و ناهمواریش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پیشنهاد تو فقط چیزى را مى پذیرم که موجب رضایت خداوند باشد و تو نزد من از امین ترین مردم و خیر خواه ترین ایشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترین آنها در نظرم به شمار مى روى .

شعبى مى گوید: در حالى که نوجوان بودم همراه دیگر نوجوانان وارد رحبه  کوفه شدم . ناگاه دیدم على علیه السلام کنار دو کوت طلا و نقره درهمهاى سیمین و دینارهاى زرین ایستاده است و چوبدستى در دست دارد که مردم را با آن دور مى کند و سپس کنار آن دو کوت آمد و میان مردم تقسیم کرد، آنچنان که از آن هیچ چیز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چیزى از آن را، نه کم و نه زیاد، به خانه خویش نبرد. شعبى مى گوید: من پیش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترین مردم یا ابله ترین ایشان را دیدم . گفت : پسرکم ، چه کسى را دیده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب امیرالمومنین را دیدم که چنین رفتار کرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گریست و گفت : پسرکم بدون تردید بهترین مردم را دیده اى . 

محمد بن فضیل ، از هارون بن عنتره ، از زاذان نقل مى کند که مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پیش على رفتیم . قنبر گفت : اى امیرالمومنین ، برخیز که براى تو چیزى اندوخته و پنهان کرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چیزى است ؟ قنبر گفت : برخیز و با من بیا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را دید که آکنده از پیاله ها و جامهاى زرین و سیمین بود. قنبر گفت : اى امیرالمؤ منین چون دیدم هیچ چیزى را باقى نمى گذارى و تقسیم مى کنى ، این جوال را از بیت المال براى تو اندوخته کردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گویا دوست داشته اى که به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشیرش را کشید و چندان ضربه بر آن جوال زد که هر یک از جامها و پیاله ها از نیمه یا یک سوم شکسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسیم فرمود. در آن میان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بیت المال برخورد و فرمود: اینها را هم حتما تقسیم کنید. مردم گفتند: نیازى به آن نداریم . این سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بیت المال جمع شده بود که على (ع ) از هر پیشه ور از جنسى که تولید مى کرد مى پذیرفت . على (ع ) خندید و گفت : باید چیزهاى بد بیت المال همراه چیزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روایت مى کند و مى گوید: على (ع ) انواع دانه هاى ریز مثل زیره و کنجد و خشخاش و سپند را هم میان مردم تقسیم مى فرمود.
مجمع تیمى نقل و روایت مى کند که على (ع ) هر جمعه بیت المال را جارو مى کرد و در آن دو رکعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد که روز رستاخیز براى من گواهى دهد.

بکر بن عیسى از عاصم بن کلیب جرمى از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحیه جبل براى او مالى رسیده بود؛ او برخاست ، ما هم همراهش برخاستیم و مردم آمدند و ازدحام کردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ریسمان را به دست خویش گره زد و به یکدیگر پیوست و سپس برگرد اموال کشید و فرمود: به هیچکس روا ندارم که از این ریسمان بگذرد و مردم همگان از این سوى ریسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ریسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه کجایند؟ و کوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا کردن محتویات جوالها کردند، بطورى که به هفت بخش مساوى تقسیم شد؛ از جمله گرده نانى بود که آن را هم به هفت بخش مساوى تقسیم کرد و فرمود هر بخش ‍ آنرا روى یکى از بخشهاى اموال نهند و سپس این بیت را خواند:
این برچیده من است و گزینه اش در آن است و حال آنکه دست هر کس که چیزى مى چیند به سوى دهان اوست . 

سپس قرعه کشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر یک از ایشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.
مجمع از ابى رجاء روایت مى کند که على علیه السلام شمشیرى را به بازار آورد و فرمود: چه کسى این شمشیر را از من مى خرد؟ سوگند به کسى که جان على در دست اوست ، اگر پول خرید جامه یى مى داشتم این را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى که مقررى خود را دریافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان کردم ، و چون على (ع ) مقررى خود را دریافت کرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.

هارون بن سعید مى گوید: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على علیه السلام گفت : اى امیرالمومنین ، اگر دستور دهى به من کمک هزینه یا خرجى دهند بسیار خوب است !که به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنکه مرکب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چیزى ندارم ، مگر اینکه به عمویت دستور دهى چیزى بدزدد و به تو بدهد.

بکر بن عیسى مى گوید: على علیه السلام همواره مى فرمود: اى مردم کوفه ، اگر من از شهر شما با چیزى بیشتر از مرکب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزینه امیرالمومنین (ع ) از درآمد غله او در ینبع مدینه برایش مى رسید و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنکه خودش تریدى که با اندکى روغن زیتون بود مى خورد.

ابو اسحاق همدانى مى گوید: دو زن که یکى عرب و دیگرى از موالى بود پیش على (ع ) آمدند و از او چیزى خواستند. على (ع ) به هر یک مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. یکى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و این یکى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعیل فضیلتى بر فرزندان اسحاق نمى بینم .

معاویه بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى کند که مى گفته است : هیچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو کار پیش نمى آمد مگر آنکه دشوارتر آن دو را بر مى گزید؛ و اى مردم کوفه ، شما مى دانید که او به هنگام حکومت در شهر شما از اموال خود در مدینه ارتزاق مى کرد و آرد خود را از بیم آنکه چیزى دیگر بر آن افزوده شود در کیسه یى مى نهاد و سرش را مهر مى کرد و چه کسى در دنیا زاهدتر از على علیه السلام بوده است !؟

نضر بن منصور از عقبه بن علقمه نقل مى کند که مى گفته است : در کوفه به خانه على علیه السلام رفتم و دیدم برابر او ماست بسیار ترشیده اى که بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشک . گفتم : اى امیرالمومنین ، آیا چنین خوراکى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پیامبر (ص ) نانى خشکتر از این مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره کرد و فرمود: و جامه یى خشن تر از این مى پوشید و اگر من آنچنان که او رفتار مى فرمود رفتار نکنم بیم آن دارم که به او ملحق نشوم .

عمران بن مسلمه از سوید بن علقمه نقل مى کند که مى گفته است : در کوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ کاسه ماست ترشیده یى برابرش بود که از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى کردم ، و گرده نان جوى در دست داشت که سبوسهاى جو روى آن دیده مى شد و آنرا با زور مى شکست و گاهى هم از زانوى خود براى شکستن آن کمک مى گرفت . فضه کنیز او ایستاده بود؛ من گفتم : اى فضه ، آیا در مورد این پیرمرد از خدا نمى ترسید!مگر نمى توانید آرد نانش را ببیزید؟ گفت : خوش نداریم اجبر باشیم و خلاف دستور کار کنیم .

 از هنگامى که در خدمت و مصاحبت او بیم از ما عهد گرفته است که آردى را براى او نبیزیم و نخاله اش را جدا نکنیم . سوید مى گوید: على علیه السلام نمى شنید که فضه چه مى گوید، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گویى ؟ گفت : از او بپرس . امیرالمومنین به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بیختید!على (ع ) گریست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن کسى باد که هیچگاه سه روز پیاپى از نان گندم سیر نشد تا از دنیا رفت و هرگز آردى را که او نانش را مى خورد نبیختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.

یوسف بن یعقوب از صالح کیسه فروش نقل مى کند که مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در کوفه دیده است که مقدارى خرما را بر دوش ‍ مى کشد، بر او سلام داده و گفته است : اى امیرالمومنین ، این بار را به من بده که به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گوید: على (ع ) سپس به من گفت : میل ندارى از این خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه خود برد و سپس در حالى که همان ملافه را که خرما در آن بود رداى خویش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن دیده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.

محمد بن فضیل بن غزوان مى گوید: به على علیه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى کنى ! آیا از این کار اندکى نمى کاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم که خداوند متعال یک صدقه واجب را از من قبول مى فرماید از این کار باز مى ایستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم که خداوند سبحان چیزى را از من مى پذیرد یا نه !

عنبسه عابد از عبدالله بن حسین بن حسن نقل مى کند که على علیه السلام به روزگار زندگى پیامبر (ص ) هزار برده را با پولى که از دسترنج و عرق ریزى پیشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسیار براى او مى رسید و شیرینى او چیزى جز خرما و جامه اش ‍ چیزى جز کرباس نبود.

عوام بن حوشب از ابو صادق روایت مى کند که چون على علیه السلام با لیلى دختر مسعود نهشلى ازدواج کرد، براى او در خانه على (ع ) خیمه و پرده یى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان که در آن هستند کافى است !

حاتم بن اسماعیل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى کند که على علیه السلام به هنگام خلافت خویش پیراهن کهنه یى را به چهار درهم خرید، سپس خیاط را خواست و آستین پیراهن را روى دست خود باز کرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.
ما این اخبار و روایات را هر چند خارج از موضوع این فصل بود به مقتضاى حال آوردیم ، زیرا خواستیم این مساءله را روشن سازیم که امیرالمومنین علیه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نکرده است و همچون آنان ، که اموال را در مصالح پادشاهى به هر کس بخواهند مى بخشند یا براى لذت پرستى خود خرج مى کنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنیا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است که هیچ چیزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .

على بن ابى سیف مدائنى روایت مى کند که گروهى از یاران على علیه السلام پیش او رفتند و گفتند: اى امیرالمومنین ، این اموال را به گونه یى عطا فرماى اشراف عرب و قریش را بر بردگان آزاد شده و مردم غیر عرب ترجیح دهى و کسانى از مردم را که از مخالفت و گریز ایشان بیم دارى با پرداخت مال بیشتر دلجویى کن . آنان این سخنان را از این روى به على (ع ) گفتند که معاویه با اموال چنان مى کرد. امیرالمومنین به ایشان فرمود: آیا پیشنهاد مى کنید پیروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى که خورشید بر مى آید و ستاره یى در آسمان مى درخشد هرگز چنین نخواهم کرد. به خدا سوگند اگر این اموال از خودم بود باز هم میان آنان به تساوى قسمت مى کردم ، چه رسد به اینکه این اموال از خودم مردم است سپس مدتى طولانى اندوهگین سکوت کرد و سه بار فرمود: مرگ پایان کار زودتر و شتابان تر از این خواهد رسید.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۱۹

خطبه ۳۳ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

۳۳ و من خطبه له ع عند خروجه لقتال أهل البصره

– قَالَ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْعَبَّاسِ- دَخَلْتُ عَلَى أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ بِذِی قَارٍ وَ هُوَ یَخْصِفُ نَعْلَهُ- فَقَالَ لِی مَا قِیمَهُ هَذَا النَّعْلِ- فَقُلْتُ لَا قِیمَهَ لَهَا- فَقَالَ وَ اللَّهِ لَهِیَ أَحَبُّ إِلَیَّ مِنْ إِمْرَتِکُمْ- إِلَّا أَنْ أُقِیمَ حَقّاً أَوْ أَدْفَعَ بَاطِلًا- ثُمَّ خَرَجَ فَخَطَبَ النَّاسَ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً ص- وَ لَیْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ یَقْرَأُ کِتَاباً وَ لَا یَدَّعِی نُبُوَّهً- فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ- وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ- فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ- أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ کُنْتُ لَفِی سَاقَتِهَا- حَتَّى وَلَّتْ بِحَذَافِیرِهَا مَا ضَعُفْتُ وَ لَا جَبُنْتُ- وَ إِنَّ مَسِیرِی هَذَا لِمِثْلِهَا- فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى یَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ- مَا لِی وَ لِقُرَیْشٍ- وَ اللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ کَافِرِینَ- وَ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِینَ- وَ إِنِّی لَصَاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ کَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْیَوْمَ- وَ اللَّهِ مَا تَنْقِمُ مِنَّا قُرَیْشٌ إِلَّا أَنَّ اللَّهَ اخْتَارَنَا عَلَیْهِمْ- فَأَدْخَلْنَاهُمْ فِی حَیِّزِنَا- فَکَانُوا کَمَا قَالَ الْأَوَّلُ-

أَدَمْتَ لَعَمْرِی شُرْبَکَ الْمَحْضَ صَابِحاً
وَ أَکْلَکَ بِالزُّبْدِ الْمُقَشَّرَهَ الْبُجْرَا

وَ نَحْنُ وَهَبْنَاکَ الْعَلَاءَ وَ لَمْ تَکُنْ‏
عَلِیّاً وَ حُطْنَا حَوْلَکَ الْجُرْدَ وَ السُّمْرَا

شرح وترجمه فارسی

(۳۳): خطبه یى که على علیه السلام هنگام حرکت خود براى جنگ با مردم بصره ایرادفرموده است

در این خطبه که با عبارت قال عبدالله بن عباس : دخلت على امیرالمومنین علیه السلام بذى قار و هو یخصف نعله ابن عباس مى گوید: در ذوقار به حضور امیرالمومنین علیه السلام رسیدم و کفش خود را مرمت مى فرمود، شروع مى شود پس از توضیحات لغوى و بلاغى چنین آمده است :

از اخبار ذوقار

ابو مخنف از کلبى ، از ابو صالح ، از زید بن على ، از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : چون با على علیه السلام در ذوقار فرود آمدیم ، گفتم : اى امیرالمومنین ، به گمان من گروه بسیار اندکى از مردم کوفه به حضورت خواهند آمد. فرمود: به خدا سوگند شش هزار و پانصد و شصت مرد از ایشان بدون هیچ بیش و کمى پیش من خواهند آمد.ابن عباس مى گوید: به خدا سوگند از این سخن به شک و تردید سختى افتادم و با خود گفتم : به خدا سوگند هنگامى که بیایند آنان را خواهم شمرد.

ابو مخنف مى گوید: ابن اسحاق از قول عمویش ، عبدالرحمان بن یسار، نقل مى کند که مى گفته است : شش هزار و پانصد و شصت مرد کوفى از راه زمین و آب رودخانه فرات به یارى على (ع ) آمدند. گوید: على (ع ) پانزده روز در ذوقار درنگ فرمود تا شیهه اسبان و آواى استران را در اطراف خود شنید. گوید: و چون یک منزل با آنان پیمود، ابن عباس اظهار داشت : به خدا سوگند اینها را مى شمرم ؛ اگر چنان بودند که على فرموده است چه بهتر و گرنه شمار ایشان را از دیگران تکمیل مى کنم ، زیرا مردم سخن على (ع ) را در این باره شنیده اند. ابن عباس مى گوید: آنان را سان دیدم و شمردم ؛ به خدا سوگند همان شمار بودند، نه یکى بیشتر و نه یکى کمتر؛ و گفتم : الله اکبر!خدا و رسولش راست فرمودند!و سپس حرکت کردیم .

ابو مخنف مى گوید: و چون به حذیفه بن الیمان خبر رسید که على (ع ) به ذوقار رسیده و از مردم خواسته است به یارى او بشتابند، یاران خویش را فرا خواند و آنان را موعظه کرد و خدا را فرا یادشان آورد و آنان را به زهد در دنیا و رغبت به آخرت تشویق کرد و گفت : به امیرالمومنین و وصى سید المرسلین ملحق شوید که لازمه حق این است که او را یارى دهید؛ و اینک پسرش حسن و عمار یاسر به کوفه آمده اند و از مردم مى خواهند حرکت کنند، شما هم حرکت کنید. گوید: یاران حذیفه به امیرالمومنین پیوستند و حذیفه پس از آن پانزده شب زنده بود و در گذشت ؛ خدایش رحمت کناد. 

ابو مخنف مى گوید: هاشم بن عتبه مرقال در ابیات زیر حرکت کردن و پیوستن خودشان را به على علیه السلام چنین گنجانیده است :
ما به سوى بهترین خلق خدا که از همگان بهتر است حرکت کردیم ، با علم به اینکه همگى به پیشگاه خداوند باز خواهیم گشت ؛ آرى او را تجلیل و توقیر مى کنیم و این به سبب فضل اوست و آنچه توقع و امید داریم در راه خداوند است …

ابو مخنف مى گوید: و چون مردم کوفه پیش على (ع ) آمدند بر او سلام دادند و گفتند: اى امیرالمومنین ، سپاس خداوندى را سزد که ما را به همکارى با تو اختصاص داد و ما را با یارى دادن تو گرامى داشت ما با کمال میل و بدون اکراه دعوت ترا پذیرا شدیم ؛ اینک فرمان خود را به ما ابلاغ فرماى .

گوید: در این هنگام على (ع ) برخاست و خداى را سپاس و ستایش کرد و بر رسول خدا (ص ) درود فرستاد و سپس چنین فرمود: خوش آمد بر اهل کوفه باد، خاندانهاى اصیل و سرشناس و مردم با فضیلت و شجاع عرب که از همه اعراب نسبت به رسول خدا و اهل بیت او دوستى بیشترى دارند؛ و به همین سبب است که چون طلحه و زبیر بدون هیچ ستم و بدعتى از سوى من بیعت و عهد مرا شکستند، از شما یارى خواستم و فرستادگان خویش را پیش شما گسیل داشتم . سوگند به جان خودم اى مردم کوفه اگر شما مرا یارى ندهید همانا امیدوارم که خداوند شر غوغاى مردم و سفلگان بصره را از من کفایت فرماید؛ با توجه به اینکه عموم مردم بصره و سرشناسان و اهل فضل و دین از فتنه کناره گرفته اند و از آن رویگر دانند.

در این هنگام سالارهاى قبیله برخاستند و سخن گفتند و یارى خویش را اعلام کردند و امیرالمومنین (ع ) فرمانشان داد که به سوى بصره کوچ کنند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۲۴

خطبه ۳۲ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

خطبه۳۲

و من خطبه له ( علیه‏السلام )

أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِی دَهْرٍ عَنُودٍ وَ زَمَنٍ شَدِیدٍ -یُعَدُّ فِیهِ الْمُحْسِنُ مُسِیئاً -وَ یَزْدَادُ الظَّالِمُ فِیهِ عُتُوّاً -لَا نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا -وَ لَا نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا -وَ لَا نَتَخَوَّفُ قَارِعَهً حَتَّى تَحُلَّ بِنَا -وَ النَّاسُ عَلَى أَرْبَعَهِ أَصْنَافٍ -مِنْهُمْ مَنْ لَا یَمْنَعُهُ الْفَسَادَ فِی الْأَرْضِ إِلَّا مَهَانَهُ نَفْسِهِ وَ کَلَالَهُ حَدِّهِ وَ نَضِیضُ وَفْرِهِ -وَ مِنْهُمْ الْمُصْلِتُ بِسَیْفِهِ وَ الْمُعْلِنُ بَشَرِّهِ وَ الْمُجْلِبُ بِخَیْلِهِ وَ رَجِلِهِ -قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ وَ أَوْبَقَ دِینَهُ لِحُطَامٍ یَنْتَهِزُهُ أَوْ مِقْنَبٍ یَقُودُهُ أَوْ مِنْبَرٍ یَفْرَعُهُ -وَ لَبِئْسَ الْمَتْجَرُ أَنْ تَرَى الدُّنْیَا لِنَفْسِکَ ثَمَناً -وَ مِمَّا لَکَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً -وَ مِنْهُمْ مَنْ یَطْلُبُ الدُّنْیَا بِعَمَلِ الْآخِرَهِ وَ لَا یَطْلُبُ الْآخِرَهَ بِعَمَلِ الدُّنْیَا -قَدْ طَامَنَ مِنْ شَخْصِهِ -وَ قَارَبَ مِنْ خَطْوِهِ -وَ شَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ -وَ زَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلْأَمَانَهِ -وَ اتَّخَذَ سِتْرَ اللَّهِ ذَرِیعَهً إِلَى الْمَعْصِیَهِ
وَ مِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ عَنْ طَلَبِ الْمُلْکِ ضُئُولَهُ نَفْسِهِ -وَ انْقِطَاعُ سَبَبِهِ فَقَصَرَتْهُ الْحَالُ عَلَى حَالِهِ -فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَنَاعَهِ -وَ تَزَیَّنَ بِلِبَاسِ أَهْلِ الزَّهَادَهِ
وَ لَیْسَ مِنْ ذَلِکَ فِی مَرَاحٍ وَ لَا مَغْدًى-وَ بَقِیَ رِجَالٌ غَضَّ أَبْصَارَهُمْ ذِکْرُ الْمَرْجِعِ -وَ أَرَاقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ -فَهُمْ بَیْنَ شَرِیدٍ نَادٍّ -وَ خَائِفٍ مَقْمُوعٍ-وَ سَاکِتٍ مَکْعُومٍ -وَ دَاعٍ مُخْلِصٍ -وَ ثَکْلَانَ مُوجَعٍ -قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ التَّقِیَّهُ -وَ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّهُ -فَهُمْ فِی بَحْرٍ أُجَاجٍ -أَفْوَاهُهُمْ ضَامِزَهٌ -وَ قُلُوبُهُمْ قَرِحَهٌ -قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا -وَ قُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا -وَ قُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا -فَلْتَکُنِ الدُّنْیَا فِی أَعْیُنِکُمْ أَصْغَرَ مِنْ حُثَالَهِ الْقَرَظِ -وَ قُرَاضَهِ الْجَلَمِ
وَ اتَّعِظُوا بِمَنْ کَانَ قَبْلَکُمْ قَبْلَ أَنْ یَتَّعِظَ بِکُمْ مَنْ بَعْدَکُمْ -وَ ارْفُضُوهَا ذَمِیمَهً -فَإِنَّهَا قَدْ رَفَضَتْ مَنْ کَانَ أَشْغَفَ بِهَا مِنْکُمْ

قال الرضی رحمه الله و هذه الخطبه ربما نسبها من لا علم له إلى معاویه
و هی من کلام أمیر المؤمنین ( علیه‏السلام ) الذی لا یشک فیه
و أین الذهب من الرغام
و أین العذب من الأجاج
و قد دل على ذلک الدلیل الخریت
و نقده الناقد البصیر عمرو بن بحر الجاحظ
فإنه ذکر هذه الخطبه فی کتاب البیان و التبیین
و ذکر من نسبها إلى معاویه
ثم تکلم من بعدها بکلام فی معناها
جملته أنه قال و هذا الکلام بکلام علی ( علیه‏السلام )
أشبه و بمذهبه فی تصنیف الناس و فی الإخبار عما هم علیه من القهر و الإذلال و من التقیه و الخوف ألیق
قال و متى وجدنا معاویه فی حال من الأحوال یسلک فی کلامه مسلک الزهاد و مذاهب العباد

شرح وترجمه فارسی

(۳۲): این خطبه با عبارت ایها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود اى مردم ! ما درروزگارى سرکش واقع شده ایم شروع مى شود.

در این خطبه هر چند هیچگونه بحث تاریخى ایراد نشده است ، ولى تذکر این نکته لازم است که برخى بدون دقت آن را به معاویه نسبت داده اند، سید رضى (رض ) در این باره چنین گفته است :گاه گاهى کسانى که علم نداشته اند این خطبه را به معاویه نسبت داده اند و حال آنکه این خطبه از کلام امیرالمومنین على علیه السلام است و در آن شک و تردیدى نیست و زربا خاک ، و آب گواراى شیرین با آب شور کجا قابل مقایسه است !راهنماى خردمند در ادب و ناقد بصیر عمرو بن بحر جاحظ این خطبه را در کتاب البیان و التبیین به نقد آورده است و نام کسى را که آنرا به معاویه نسبت داده ذکر کرده است ، و سپس خود به شرح آن پرداخته و گفته است : این خطبه به کلام على (ع ) شبیه تر و به روش او در چگونگى تقسیم مردم و اخبار از حالات آنان و مغلوب شدن و خوارى و بیم و تقیه مناسب تر است . جاحظ سپس افزوده است که ما در کدام وقت و چه حالتى از حالات معاویه دیده ایم که در سخنان خود مسلک پارسایان و روش پرستندگان را داشته باشد که در این مورد!

وانگهى ، کسى که این خطبه را به معاویه نسبت داده است شیب بن صفوان است که راوى بسیار ضعیفى است و ابو حاتم رازى مى گوید: هیچ گفته او حجت نیست و ذهبى هم در میزان الاعتدال (ج ۲ ص ۲۷۶) او را ضعیف شمرده است .
و جاى تعجب است که چگونه احمد زکى صفوت در ص ۱۷۵ ج ۲ جمهره – خطب العرب این خطبه را از معاویه مى داند. 

ابن ابى الحدید ضمن شرح این خطبه دو مبحث اخلاقى بسیار پسندیده در نکوهش ریا و شهرت و پسندیدگى خمول و عزلت آورده که بسیار خوب از عهده برآمده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۱۵۱

خطبه ۳۱ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

خطبه۳۱

و من کلام له ( علیه‏ السلام ) لما أنفذ عبد الله بن عباس إلى الزبیر قبل وقوع الحرب یوم الجمل

لیستفیئه إلى طاعته‏-لَا تَلْقَیَنَّ طَلْحَهَ -فَإِنَّکَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ کَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ -یَرْکَبُ الصَّعْبَ وَ یَقُولُ هُوَ الذَّلُولُ -وَ لَکِنِ الْقَ الزُّبَیْرَ-فَإِنَّهُ أَلْیَنُ عَرِیکَهً -فَقُلْ لَهُ یَقُولُ لَکَ ابْنُ خَالِکَ عَرَفْتَنِی بِالْحِجَازِ وَ أَنْکَرْتَنِی بِالْعِرَاقِ -فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا
قال الرضی رحمه الله و هو ( علیه‏ السلام ) أول من سمعت منه هذه الکلمه أعنی فما عدا مما بدا

شرح وترجمه فارسی

(۳۱): از جمله سخنان امیر المومنین على علیه السلام به ابن عباس هنگامى که او را پیش ازشروع جنگ جمل نزد زبیر فرستاده بود تا او را به اطاعت از خود فرا خواند.

در این خطبه که با عبارت لا تلقین طلحه … با طلحه دیدار مکن شروع مى شود، پس از توضیحات لغوى و ادبى و بحثى فقهى در مورد میراث بردگان آزاد – شده و حق تعصیب که از مسائل مورد اختلاف شیعه و سنى است این مطالب تاریخى طرح و بررسى شده است :

بخشى از اخبار زبیر و پسرش عبدالله 

در ایام جنگ جمل عبدالله بن زبیر با مردم نماز مى گزارد و عهده دار پیشنمازى بود زیرا طلحه و زبیر در آن مورد با یکدیگر ستیز داشتند و عایشه براى تمام شدن ستیز آن دو به عبدالله فرمان داد تا امامت در نماز را بر عهده بگیرد ؛ و نیز شرط کرد که اگر پیروز شدند اختیار تعیین با عایشه باشد که هر که را خلافت بگمارد.

عبدالله بن زبیر مدعى بود که براى خلافت از پدرش و طلحه سزوارتر است و چنین مى پنداشت که عثمان روز کشته شدنش در آن مورد براى او وصیت کرده است .

درباره اینکه در آن روزهاى به زبیر و طلحه چگونه سلام داده مى شده اختلاف است ؛ روایت شده است که تنها به زبیر سلام امارت داده مى شده و به او مى گفته اند: السلام علیک ایها الامیر، زیرا عایشه او را به فرماندهى جنگ گماشته بوده است ؛ و نیز روایت شده است که به هر یک از ایشان بدان عنوان سلام داده مى شده است .

چون على علیه السلام در بصره فرود آمد و لشکر او برابر لشکر عایشه قرار گرفت زبیر گفت : به خدا سوگند هیچ کارى پیش نیامده است مگر اینکه مى دانستم کجا پاى مى نهم جز این کار که نمى دانم آیا در آن خوشبختم یا بدبخت ؛ پسرش عبدالله گفت : چنین نیست ، بلکه از شمشیرهاى پسر ابى طالب بیم کرده اى و مى دانى که زیر رایتهاى او مرگى دردناک نهفته است . زبیر به او گفت : ترا چه مى شود؟ خدایت خوار فرماید که چه نافر خنده اى !

و امیرالمومنین على علیه السلام مى فرمود: زبیر همواره از ما اهل بیت بود تا آنکه پسرش عبدالله به جوانى رسید.در آن هنگام على (ع ) سر برهنه و بدون زره میان دو صف آمد و گفت : زبیر نزد من آید. و زبیر در حالى که کاملا مسلح بود برابر على (ع ) آمد – به عایشه گفته شد: زبیر به مصاف على رفته است ، فریاد کشید: اى واى بر زبیر! به او گفتند: اینک از على بر او بیمى نمى رود که على بدون زره و سپر و سر برهنه است و زبیر مسلح و زره پوشیده است – على (ع ) به زبیر فرمود: اى ابو عبدالله !چه چیز ترا بر این کار وا داشته است ؟ گفت : من خون عثمان را مى طلبم ؛ فرمود: تو و طلحه کشتن او را رهبرى کردید و انصاف تو در این باره چنین است که در قبال خون او از خود قصاص گیرى و خویش را در اختیار وارثان عثمان قرار دهى .

سپس به زبیر فرمود: ترا به خدا سوگند مى دهم آیا به یاد دارى که روزى تو همراه رسول خدا (ص ) بودى و در حالى که آن حضرت بر دست تو تکیه داده بود و از محله بنى عمرو بن عوف مى آمدید از کنار من گذشتید و پیامبر (ص ) به من سلام دادند و بر چهره من لبخند زدند و من هم بر چهره ایشان لبخند زدم و چیزى افزون بر آن به جاى نیاوردم و تو گفتى : اى رسول خدا، این پسر ابو طالب ناز و گردنکشى خود را رها نمى کند! پیامبر به تو فرمودند: ((آرام باش که او را ناز و سرکشى نیست و همانا که تو بزودى با او جنگ خواهى کرد و تو نسبت به او ستمگر خواهى بود! زبیر استرجاع کرد و گفت : آرى چنین بود، ولى روزگار آنرا در من به فراموشى سپرده است  و بدون تردید از جنگ با تو باز خواهم گشت .

زبیر از پیش على (ع ) برگشت و چون براى جنگ سوگند خورده بود برده خود سرجس را به منظور کفاره سوگند خود آزاد کرد و سپس پیش عایشه آمد و گفت : تا کنون در هیچ نبردى شرکت نکرده و در هیچ جنگى حضور نداشته ام مگر اینکه در آن راءى و بصیرت داشته ام ، جز این جنگ که در آن گرفتار شک هستم و نمى توانم جاى پاى خویش را ببینم . عایشه به او گفت : اى ابو عبدالله !چنین مى پندارمت که از شمشیرهاى پسر ابوطالب ترسیده اى : آرى به خدا سوگند شمشیرهاى تیزى است که براى ضربه زدن آماده شده است و جوانان نژاده آنها را بر دوش مى کشند و اگر تو از آن بترسى حق دارى ، که پیش از تو مردان از آن ترسیده اند. زبیر گفت : هرگز چنین نیست ، بلکه همان است که به تو گفتم : و سپس ‍ برگشت .

فروه بن حارث تمیمى مى گوید: من از آن گروه بودم که از شرکت در جنگ خوددارى کرده بودم و همراه احنف بن قیس در وادى السباع بودم . پسر عمویم که نامش جون بود با لشکر بصره همراه بود. من او را از این کار نهى کردم ، گفت : من در مورد یارى دادن ام المومنین عایشه و دو حوارى رسول خدا از جان خود دریغ ندارم ؛ و همراه آنان رفت . در آن حال من با احنف بن قیس نشسته بودم و او درصد بدست آوردن اخبار بود که ناگاه دیدم پسر عمویم ، جون بن قتاده ، برگشت . برخاستم و او را در آغوش کشیدم و از او پرسیدم : چه خبر است ؟ گفت : خبرى شگفت انگیز به تو مى گویم . من که با ایشان به جنگ رفتم نمى خواستم آنرا ترک کنم تا خداوند میان دو گروه حکم فرماید. در آن حال من با زبیر ایستاده بودم ؛ ناگاه مردى پیش زبیر آمد و گفت : اى امیر مژده باد که على چون دید خداوند از این لشکر چه بر سر او خواهد آوردگام واپس نهاد و یارانش نیز از گرد او پراکنده شدند. در همین هنگام مرد دیگرى آمد و همینگونه به زبیر خبر داد، زبیر گفت : اى واى بر شما مگر ممکن است ابوالحسن از جنگ برگردد! به خدا سوگند که اگر جز خار بنى نیابد در پناه آن ، سوى ما حمله خواهد آورد.

آنگاه مرد دیگرى آمد و خطاب به زبیر گفت : اى امیر گروهى از یاران على از جمله عمار بن یاسر از او جدا شده اند و قصد پیوستن به ما دارند، زبیر گفت : سوگند به خداى کعبه امکان ندارد و عمار هرگز از على جدا نخواهد شد. آن مرد چند بار گفت : به خدا سوگند که عمار چنین کرده است ، و چون زبیر دید آن مرد از سخن خود بر نمى گردد همراه او مرد دیگرى فرستاد و گفت : بروید و ببینید چگونه است . آن دو رفتند و برگشتند و گفتند: عمار از سوى سالار خود به رسالت پیش تو مى آید. جون گفت : به خدا سوگند شنیدم که زبیر مى گوید: واى که پشتم شکست ، واى که بینى من بریده شد، واى که سیه روى شدم . و این سخنان را مکرر کرد، و سپس سخت لرزید. من با خود گفتم : به خدا سوگند زبیر ترسو نیست و او از شجاعان نام آور قریش است و این سخنان او را ریشه دیگرى است و من نمى خواهم در جنگى که فرمانده و سالار آن چنین مى گوید شرکت کنم و پیش شما برگشتم . اندک زمانى گذشت که زبیر در حالى که از قوم کناره گرفته بود از کنار ما گذشت و عمیر بن جرموز او را تعقیب کرد و کشت .

بیشتر روایات حکایت از این دارد که عمیر بن جرموز همراه خوارج در جنگ نهروان کشته شده است ، ولى در برخى از روایات آمده است که تا روزگار حاکم شدن مصعب پسر زبیر بر عراق زنده بوده است و چون مصعب به بصره رسید ابن جرموز از او ترسید و گریخت . مصعب گفت : بیاید سلامت خواهد ماند و مقررى خودش را هم کامل بگیرد، آیا چنین پنداشته است که من او را قابل این مى دانم که در قبال خون زبیر او را بکشم و او را فداى او قرار دهم !و این از تکبرهاى پسندیده است . ابن جرموز همواره براى او دنیوى خود دعا مى کرد. به او گفتند: کاش براى آخرت خویش دعا کنى و چرا چنین نمى کنى ؟ گفت : من از بهشت نومید شده ام !

زبیر نخستین کس است که شمشیر در راه خدا کشید؛ در آغاز دعوت پیامبر (ص ) گفته شد رسول خدا کشته شده است و او در حالى که نوجوانى بود با شمشیر کشیده از خانه بیرون آمد.

زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات خود آورده است که چون على علیه السلام به بصره آمد ابن عباس را پیش زبیر فرستاد و فرمود: به زبیر سلام برسان و به او بگو: اى ابو عبدالله ، چگونه در مدینه ما را مى شناختى و در نظرت پسندیده بودیم و در بصره ما را نمى شناسى !ابن عباس گفت : آیا پیش ‍ طلحه نروم ؟ فرمود نه درین صورت او را چنان مى بینى که شاخ خود را کژ کرده پاى در یک کفش کرده و زمین سخت و بلند را مى گوید زمین هموار.

ابن عباس مى گوید: پیش زبیر آمدم ، روز گرمى بود و او در حجره یى در حال استراحت بود و خود را خنک مى کرد. پسرش عبدالله هم پیش او بود. زبیر به من گفت : اى پسر لبابه خوش آمدى ، آیا براى دیدار آمده اى یا به سفارت ؟ گفتم : هرگز، که پسر دایى تو سلامت مى رساند و مى گوید: اى اباعبدالله ، چگونه در مدینه ما را مى شناختى و پسندیده مى دانستى و در بصره ما را نمى شناسى !زبیر در پاسخ من این بیت را خواند:به ایشان آویخته شده ام که چون درخت پیچیک آفریده شده ام و همچون خار بنى که به چیزهایى استوار شده است .

هرگز آنان را رها نمى کنم تا میان ایشان الفت و دوستى پدید آورم . من از تو او انتظار پاسخ پاسخ دیگرى داشتم . پسرش عبدالله گفت : به او بگو میان ما و تو خون خلیفه یى و وصیت خلیفه یى مطرح است و اینکه دو تن با یکدیگرند و یکى تنهاست و نیز مادرى نیکوکار کنایه از عایشه و مشاورت قبیله هم مطرح است ، ابن عباس مى گوید: دانستم که پس از این سخن راهى جز جنگ باقى نیست و پیش على علیه السلام برگشتم و به او گزارش ‍ دادم .

زبیر بن بکار مى گوید: نخست عمویم مصعب این حدیث را روایت مى کرد و بعد آن را رها کرد و گفت : نیاى خود ابو عبدالله زبیر بن عوام را در خواب دیدم که از جنگ جمل معذرت خواهى مى کرد. گفتم : چگونه معذرت مى خواهى و حال آنکه خودت این شعر را خوانده اى که :به ایشان آویخته شده ام که چون پیچک آفریده شده ام …

هرگز آنان را رها نمى کنم تا میان ایشان الفت و دوستى پدید آورم ، گفت من هرگز چنین نگفته ام .پس از این بحثى لطیف درباره استدراج در چگونگى بیان طرح شده که خارج از موضوع بحث تاریخ است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۸۶

خطبه ۳۰ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(کشته شدن عثمان)

خطبه۳۰

و من خطبه له ( علیه‏ السلام ) فی معنى قتل عثمان‏

لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَکُنْتُ قَاتِلًا -أَوْ نَهَیْتُ عَنْهُ لَکُنْتُ نَاصِراً -غَیْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لَا یَسْتَطِیعُ أَنْ یَقُولَ خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ -وَ مَنْ خَذَلَهُ لَا یَسْتَطِیعُ أَنْ یَقُولَ نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَیْرٌ مِنِّی -وَ أَنَا جَامِعٌ لَکُمْ أَمْرَهُ -اسْتَأْثَرَ فَأَسَاءَ الْأَثَرَهَ -وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ -وَ لِلَّهِ حُکْمٌ وَاقِعٌ فِی الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجَازِعِ

شرح وترجمه فارسی

خطبه (۳۰) این خطبه با عبارت «لو امرت به لکنت قاتلا» (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مى‏بودم) شروع مى‏ شود.

پریشان شدن کار بر عثمان و اخبار کشته شدن او

لازم است در آغاز این بحث نخست چگونگى پریشان شدن کار بر عثمان راکه منجر به کشته شدنش شد بیان کنیم. و صحیح‏ترین مطالب در این مورد همان چیزهایى است که ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ طبرى آورده است و خلاصه آن چنین است: عثمان بدعتها و کارهاى مشهورى انجام داد که مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبیل حکومت و فرماندهى دادن به بنى امیه و به ویژه به تبهکاران و فرومایگان و سست دینان ایشان و اختصاص اموال و غنایم به آنان، و آنچه در مورد عمار و ابو ذر و عبد الله بن مسعود انجام داد و کارهاى دیگرى که در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و میگسارى ولید بن عقبه، کارگزار عثمان بر کوفه، و گواهى دادن گواهان در این باره موجب آمد که او را از حکومت کوفه بر کنار کند و سعید بن عاص را به جاى او بگمارد. سعید چون به کوفه آمد و گروهى از مردم کوفه را برگزید که پیش او افسانه سرایى مى‏کردند، روزى سعید گفت: عراق بوستان اختصاصى قریش و بنى امیه است، مالک اشتر نخعى گفت: تو چنین مى‏پندارى که ناحیه عراق که خداوند آنرا با شمشیرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است سالار نگهبانان سعید به اشتر گفت: تو سخن امیر را رد مى‏کنى و نسبت به او درشتى کرد.

اشتر به افراد قبیله نخع و دیگران که از اشراف کوفه و بر گرد او بودند نگریست و گفت: مگر نمى‏شنوید و آنان در حضور سعید برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمین افکندند و پایش را گرفتند و از مجلس بیرون کشاندند. این کار هر چند بر سعید گران آمد، ولى افسانه سرایان خویش را دور کرد و پس از این کار به آنان هم دیگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعید کردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نیز دشنام دادند. و گروه بسیارى از مردم هم بر ایشان جمع شدند و کارشان بالا گرفت. سعید در مورد ایشان به عثمان نامه نوشت.

عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعید کند تا مردم کوفه را به تباهى نکشانند. و براى معاویه که حاکم شام بود نوشت: تنى چند از مردم کوفه را که آهنگ فتنه انگیزى داشتند پیش تو تبعید کردم، آنان را از این کار نهى کن و اگر احساس کردى که روبراه شده‏اند نسبت به آنان نیکى کن و ایشان را به سرزمینهاى خودشان برگردان.

آنان که مالک اشتر و مالک بن کعب ارحبى و اسود بن یزید نخعى و علقمه بن قیس نخعى و صعصعه بن صوحان عبدى و کسان دیگرى بودند، چون پیش معاویه رسیدند روزى آنان را جمع کرد و گفت: شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانید [کنایه از نیرومندى است‏] و به یارى اسلام به شرف رسیدند و بر امتها چیره شدید و مواریث آنان را به چنگ آوردید، اینک به من خبر رسیده است که قریش را نکوهش مى‏کنید و بر والیان خرده مى‏گیرید و حال آنکه اگر قریش نبود شما خوار و زبون بودید. همانا پیشوایان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد این سپر پراکنده مشوید. پیشوایان شما اکنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را تحمل مى‏کنند، به خدا سوگند، یا از این رفتار باز ایستید و تمام کنید، یا آنکه خداوند شما را گرفتار کسانى خواهد کرد که شما را بر زمین فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتیجه در زندگى و مرگ شریک بلیه‏یى خواهید بود که براى رعیت فراهم ساخته ‏اید.

صعصعه بن صوحان گفت: اما قریش در دوره جاهلیت نه از لحاظ شمار بیشترین عرب بودند و نه از لحاظ نیرو، و همانا قبایل دیگر عرب از لحاظ شمار و نیرو بر قریش برترى داشته است. معاویه گفت: گویا تو سخنگوى این گروهى و براى تو عقلى نمى‏بینم و اینک شما را شناختم و دانستم چیزى که شما را شیفته است کمى عقل و خرد است، آیا کار اسلام بر شما بزرگ است که تو جاهلیت را به من تذکر مى‏دهى خداوند کسانى را که کار شما را بزرگ کرده‏اند زبون فرماید بفهمید که چه مى‏گویم و گمان نمى‏کنم که بفهمید، قریش در دوره جاهلى و دوره اسلام عزت و شوکتى نداشته است مگر به یارى خداوند یکتا. راست است که از لحاظ شمار و نیرو مهم‏ترین اعراب نبوده‏اند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده‏تر بوده‏اند و از لحاظ جوانمردى از همه کامل‏تر بوده‏اند. در آن روزگار- که مردم یکدیگر را مى‏خوردند- آنان محفوظ نماندند مگر به عنایت خداوند، و خدا بود که براى ایشان حریمى امن فراهم فرمود، در حالى که مردم از گرد آنان ربوده مى‏شدند. آیا عرب و عجم و سرخ و سیاهى مى‏شناسید که روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصیبت نکرده باشد جز قریش که هر کس با آنان مکرى اندیشید خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه که خداوند اراده فرمود کسانى را با پیروى از آیین خود از زبونى این جهانى و نافرجامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى این کار،بهترین خلق خود را برگزید و براى آن بنده خویش یارانى برگزید که برتر از همه آنان قریش بودند و این ملک را بر ایشان پایه نهاد و این خلافت را در آنان مقرر فرمود و کار به صلاح نمى ‏انجامد مگر به وجود ایشان.

خداوند قریش را در دوره جاهلى که کافر بودند رعایت فرموده است، اکنون چنین مى‏بینى با آنکه بر دین خدایند خداوندشان رعایت نخواهد کرد اف بر تو و یارانت باد اما تو اى صعصعه، بدان که دهکده‏ات بدترین دهکده‏ هاست گیاه آن بد بوترین گیاهان و دره آن ژرف‏ترین دره‏هاست و همسایگانش فرومایه ‏ترین همسایگانند و از همه جا معروف‏تر به شر و بدى است. هیچ شریف یا فرومایه‏ اى در آن ساکن نشده است مگر آنکه دشنامش داده‏اند، شما ستیزه‏گرترین مردم و بردگان ایرانیانید. و تو خود بدترین قوم خویشى، اینک که اسلام ترا نمایان کرد و در زمره مردم در آورد آمده‏اى در دین خدا کژى بار بیاورى و به گمراهى بگروى همانا که این کار هرگز به قریش زیانى نمى‏رساند و آنان را پست نمى‏کند و از انجام آنچه بر عهده ایشان است بازشان نمى‏ دارد.

همانا که شیطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افکنده است، ولى شما را بر زمین خواهد افکند و نابود خواهد ساخت و شما با شر و بدى به چیزى نمى‏رسید جز اینکه کارى بدتر و زشت‏تر برایتان پیش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا که مى‏خواهید بروید، خداوند هرگز به وسیله شما به کسى سود و زیان نمى‏رساند که شما نه مرد سودید و نه زیان. و اگر خواهان رستگارى هستید هماهنگ جماعت باشید و نعمت شما را سرمست نکند که سرمستى خیرى در پى خود ندارد، هر کجا مى‏خواهید بروید و به زودى درباره شما به امیر المومنین نامه خواهم نوشت.

معاویه براى عثمان چنین نوشت: همانا گروهى پیش من آمدند که نه خردى دارند و نه دین، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شده‏اند، خدا را منظور ندارند و با دلیل و برهان سخن نمى‏گویند. همانا تنها قصدشان فتنه‏انگیزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد کرد و از آن گروهى نیستند که از ستیز ایشان بیمى داشته باشیم و اکثریتى میان کسانى که اهل غوغا و فتنه‏اند ندارند.
سپس معاویه آنان را از شام بیرون کرد.

ابو الحسن مداینى مى‏گوید: در شام میان آنان و معاویه چند مجلس صورت گرفت و مذاکرات و گفتگوهاى طولانى کردند و معاویه ضمن سخنان خود به آنان گفت: قریش این موضوع را مى‏داند که ابو سفیان گرامى‏ترین ایشان و پسر گرامى‏ترین است، بجز حرمتى که خداوند براى پیامبر خویش قرار داده و او را برگزیده و گرامى داشته است، و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابو سفیان بودند، همگان دور اندیش و بردبار بودند.

صعصعه بن صوحان به معاویه گفت: دروغ مى‏گویى مردم از نسل و زاده کسى هستند که بسیار بهتر از ابو سفیان بوده است کسى که خدایش به دست خویش آفریده و در او از روح خویش دمیده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و میان ایشان نیک و بد و زیرک و احمق وجود دارد.

گوید: دیگر از گفتگوهاى میان ایشان این بود که معاویه به ایشان گفت: اى قوم یا خاموش باشید و سکوت کنید یا پاسخ نیکو دهید، و بیندیشید و بنگرید چه چیزى براى شما و مسلمانان سود بخش است، آنرا مطالبه کنید و از من اطاعت برید.
صعصعه به او گفت: تو شایسته این کار نیستى و کرامتى نیست که در معصیت خدا از تو اطاعت شود.
معاویه گفت: نخستین سخن که با شما آغاز کردم این بود که به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد کردم و اینکه همگى به ریسمان خداوند چنگ یازید و پراکنده مشوید آنان گفتند: چنین نیست، که تو فرمان به پراکندگى و مخالفت با آنچه پیامبر (ص) آورده است دادى.

معاویه گفت: بر فرض که چنان کرده باشم، هم اکنون توبه مى‏کنم و به شما در مورد بیم از خداوند و اطاعت از او فرمان مى‏دهم و اینک هماهنگ با جماعت باشید و پیشوایان خود را اطاعت کنید و حرمت دارید.

صعصعه گفت: اگر توبه کرده‏اى ما اینک از تو مى‏خواهیم از کار خود کناره بگیرى که میان مسلمانان کسانى هستند که از تو براى آن شایسته‏ترند و کسى است که پدرش از پدر تو در اسلام کوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پایدارتر و موثرتر بوده است.
معاویه گفت: مرا هم در اسلام کوششى بوده است، هر چند دیگران از من‏ کوشاتر بوده ‏اند، اما در این روزگار هیچکس به کارى که من دارم از من تواناتر نیست و عمر بن خطاب این کار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر دیگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غیر من نرمى و گذشتى نداشت.

وانگهى بدعت و کار ناصوابى نیاورده‏ام که موجب شود از کار خویش کناره گیرم و اگر امیر المومنین این موضوع را به صلاح تشخیص دهد براى من به دست خویش بنویسد و من هماندم از کار او کناره خواهم گرفت. آهسته روید که در آنچه شما مى‏گویید و بر آن عقیده‏اید و نظایر آن خواسته‏هاى شیطانى نهفته است. به جان خودم سوگند اگر کارها بر طبق رأى و خواسته شما انجام شود کارهاى مسلمانان یک روز و یک شب به استقامت نخواهد بود. اکنون به نیکى باز گردید و سخن پسندیده بگویید که خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بیم دارم که سرانجام از شیطان پیروى و از فرمان خداوند رحمان سرپیچى کنید و این موضوع شما را در این جهان و آن جهان به زبونى افکند.

آنان برجستند و سر و ریش معاویه را گرفتند، معاویه گفت: رها کنید و دست نگهدارید که اینجا کوفه نیست، به خدا سوگند اگر مردم شام ببینند با من که پیشواى ایشانم چنین رفتار مى‏کنید نخواهم توانست آنان را از کشتن شما باز دارم، به جان خودم سوگند که کارهاى شما همه شبیه یکدیگر است. معاویه از پیش آنان برخواست و در مورد ایشان نامه‏یى به عثمان نوشت.

[طبرى متن نامه معاویه به عثمان را آورده که به شرح زیر است: بسم الله الرحمن الرحیم. به بنده خدا عثمان امیر المومنین، از معاویه بن- ابى سفیان، اما بعد اى امیر مومنان، جماعتى را پیش من فرستاده‏اى که به زبان شیطانها و آنچه آنان بر ایشان القاء مى‏کنند سخن مى‏گویند. آنان- به پندار خویش- با مردم از قرآن سخن مى‏گویند و ایشان را به شبهه مى‏افکنند و بدیهى است که همه مردم نمى‏دانند ایشان چه مى‏خواهند. منظور اصلى ایشان پراکنده ساختن مردم و فتنه انگیزى است. اسلام بر آنان سنگینى مى‏کند و از آن تنگدل شده ‏اند. افسون شیطان بر دلهایشان اثر کرده و بسیارى از مردم کوفه را که میان آنان بوده‏اند فریفته‏اند و من در امان نیستم که اگر میان مردم شام ساکن شوند با جادوى زبان و کارهاى نارواى خود ایشان را نفریبند، آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سکونت‏آنان در همان شهر خودشان که نفاق در آن آشکار شده است باشد. و السلام.] عثمان در پاسخ معاویه نوشت که آنان را به کوفه و پیش سعید بن عاص بفرستد و او چنان کرد. و ایشان در نکوهش سعید و عثمان و خرده گرفتن بر آن دو زبان گشودند، و عثمان براى سعید نوشت که آنان را به حمص تبعید کند و پیش عبد الرحمان بن خالد بن ولید بفرستد و او آنان را به حمص تبعید کرد.

واقدى روایت مى‏کند که چون آن گروه که عثمان آنان را از کوفه به حمص تبعید کرده بود- و ایشان اشتر و ثابت بن قیس همدانى و کمیل بن زیاد نخعى و زید بن صوحان و برادرش صعصعه و جندب بن زهیر غامدى و جندب بن کعب ازدى و عروه بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن کواء بودند- به حمص رسیدند، عبد الرحمان بن خالد بن ولید [امیر حمص‏] پس از آنکه آنان را منزل و مسکن داد و چند روز پذیرایى کرد فرا خواند و به آنان گفت: اى فرزندان شیطان خوشامد و آفرین بر شما مباد که شیطان نا امید و درمانده برگشت، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام بر مى‏دارید. خدا عبد الرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نیازارد که ادب شوید اى گروهى که من نمى‏دانم عربید یا عجم اگر تصور مى‏کنید براى من هم مى‏توانید همان سخنان را بگویید که براى معاویه گفته‏اید سخت در اشتباهید که من پسر خالد بن ولیدم. من پسر کسى هستم که حوادث او را کار آزموده کرد، من پسر کسى هستم که چشم ارتداد را بیرون کشید. اى پسر صوحان به خدا سوگند اگر بشنوم یکى از همراهان من بینى ترا در هم کوفته است و تو سر بلند کرده‏اى، ترا به جایى بسیار دور افتاده پرتاب خواهم کرد.

گوید: آنان یک ماه پیش عبد الرحمان بن خالد ماندند و او هر گاه سوار مى‏شد ایشان را پیاده در رکاب خود مى‏برد و به صعصعه مى‏گفت: اى پسر مردک زشت و کوته قامت آرى، هر کس نیکى او را به صلاح نیاورد، بدى اصلاحش مى ‏کند. ترا چه مى‏شود، چرا اکنون سخنانى را که به سعید و معاویه مى‏ گفتى نمى‏ گویى و آنان مى‏گفتند: به زودى به پیشگاه خدا توبه مى‏کنیم و بر مى‏گردیم، از گناه ما در گذر خدایت از تو در گذرد. و در آن مدت همواره رفتار عبد الرحمان و ایشان همینگونه بود، تا سرانجام عبد الرحمان بن خالد گفت: خداوند توبه شما را پذیرفت، و براى‏عثمان نامه‏ یى نوشت و تقاضا کرد از ایشان راضى شود و آنان را به کوفه برگرداند.

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى که خدایش رحمت کناد مى‏گوید: پس از آن در سال یازدهم خلافت عثمان، سعید بن عاص پیش او آمد و چون سعید به مدینه رسید، گروهى از صحابه جمع شدند و در مورد سعید و کارهاى او و قوم و خویش بازى- عثمان و اینکه اموال مسلمانان را در اختیار ایشان مى‏گذارد گفتگو کردند و بر اعمال عثمان خرده گرفتند و عامر بن عبد القیس را که نام اصلى پدرش عبد الله است و از خاندان بنى عنبر و قبیله تمیم و بسیار پارسا بود پیش عثمان فرستادند. او پیش عثمان رفت و گفت: گروهى از صحابه جمع شدند و در کارهاى تو نگریستند و چنان دیدند که مرتکب کارهاى نارواى بزرگى شده‏اى، اینک از خدا بترس و توبه کن.
عثمان گفت: این را ببینید مردم مى‏پندارند که قارى قرآن است و آمده است با من در مورد چیزى که نمى‏داند سخن بگوید. به خدا سوگند که نمى‏دانى خداوند کجاست عامر گفت: نه به خدا سوگند مى‏دانم که خداوند در کمین است.

عثمان عامر را از پیش خود بیرون کرد و عبد الله بن سعد بن ابى سرح و معاویه و سعید بن عاص و عمرو بن عاص و عبید الله بن عامر را که امراى ولایات بودند و آنان را قبلا به مدینه احضار کرده بود فرا خواند و با آنان مشورت کرد و گفت: هر امیرى را وزیران و خیر خواهانى است و شما وزیران و خیر خواهان منید و مورد اعتمادید و مى‏بینید که مردم چه کرده‏اند و از من خواسته‏اند کارگزاران خویش را از کار بر کنار کنم و از همه چیزها که خوش نمى‏دارند به چیزهایى که خوش مى‏دارند باز گردم، اینک کوشش کنید و رأى خود را بگویید.
عبد الله بن عامر گفت: اى امیر المومنین من براى تو چنین مصلحت مى‏بینم که آنان را از خویشتن به جهاد وا دارى تا براى تو خوار و زبون گردند و همه به حفظ خویش پردازند و اندیشه‏یى جز زخم پشت مرکوب خود و شپش جامه و پوست خویش نداشته باشند.
سعید بن عاص گفت: درد را از خود دور و جدا کن و آنچه را که از آن بیم دارى از خود ببر و قطع کن. هر قومى را رهبرانى است که چون آنان نابود شوندقوم پراکنده مى‏شوند و دیگر کارشان فراهم نمى‏ شود.

عثمان گفت: آرى رأى درست همین است اگر عواقب آن نبود.
معاویه گفت: من پیشنهاد مى‏ کنم به امیران سپاه فرمان دهى تا هر یک از ایشان ناحیه خویش را براى تو سامان دهد و من خود متعهدم که مردم شام را از تو کفایت کنم و سامان دهم.
عبد الله بن سعد گفت: مردم اهل طمع و دنیایند، از این اموال به آنان ببخش تا دلهایشان با تو نرم شود.
عمرو بن عاص گفت: اى امیر المومنین، تو بنى امیه را بر گرده مردم سوار کرده‏اى، تو سخنانى مى‏گویى، آنان هم سخنانى مى‏گویند، تو کژ شده‏اى، آنان هم کژ شده‏اند. اینک یا معتدل شو، یا از کار کناره‏گیرى کن، و اگر این کار را نمى‏پذیرى تصمیمى بگیر و کارى بکن.

عثمان به او گفت: ترا چه مى‏شود که بر پوستینت شپش افتاده است این سخن را جدى مى‏گویى عمرو عاص ساکت شد تا آن جمع پراکنده شدند، سپس به عثمان گفت: اى امیر المومنین، به خدا سوگند تو در نظر من گرامى‏تر از این هستى، ولى من مى‏دانستم بر در خانه کسانى هستند که سخن هر یک از ما را به مردم مى‏رسانند. من خواستم این سخن مرا هم براى آنان نقل کنند و به من اعتماد نمایند تا بتوانم خیرى به تو برسانم یا شرى را از تو دور کنم.

عثمان کارگزاران خود را به محل حکومت خودشان گسیل داشت و به آنان دستور داد مردم را آماده کنند و به مأموریتهاى جنگى گسیل دارند، عثمان همچنین تصمیم گرفت پرداخت مقررى مردم را لغو کند تا مطیع او شوند. سعید بن عاص را هم به کوفه فرستاد، ولى مردم کوفه که حکومت او را خوش نمى‏داشتند و روش او را نکوهش مى‏کردند در جرعه با او رویاروى شدند و به او گفتند: پیش سالار خودت برگرد که ما را به تو احتیاج نیست. او خواست به راه خود ادامه دهد و بر نگردد، مردمى بسیار بر او هجوم آوردند و یکى از آن میان به سعید گفت: یعنى چه مگر مى‏توانى سیل را از حرکت و خروش باز دارى به خدا سوگند غوغاى مردم را چیزى جز شمشیر مشرفى آرام نمى‏کند و شاید پس از امروز بکار آید و بدیهى است در آن روز آرزوى امروز را خواهند کرد که براى ایشان باز نخواهد گشت، تو هم اکنون به مدینه برگرد که کوفه براى تو خانه امن و عیش نیست.

سعید پیش عثمان برگشت و به او اطلاع داد که کوفیان چه کرده‏اند. عثمان ابو موسى اشعرى را به امیرى کوفه گماشت و براى ایشان چنین نوشت: «اما بعد اینک ابو موسى اشعرى را به امیرى شما گسیل داشتم و شما را از سعید معاف کردم، به خدا سوگند آبروى خویش را به شما تفویض مى‏دارم و شکیبایى خود را به شما عرضه مى‏دارم و تمام توان خود را براى اصلاح شما انجام مى‏دهم، هر چه را که معصیت خدا نباشد و ناخوش داشته باشید از آن معاف خواهید شد، تا آنکه همانگونه که مى‏ خواهید باشد و براى شما در پیشگاه خداوند بهانه ‏یى باقى نماند.

به خدا سوگند همانگونه که به ما دستور داده شده است صبر خواهیم کرد و به زودى خداوند صابران را پاداش خواهد داد.» ابو جعفر طبرى مى‏ گوید: و چون سال سى و پنجم هجرت فرا رسید، دشمنان عثمان و بنى امیه از شهرهاى مختلف با یکدیگر مکاتبه کردند و یکدیگر را به خلع عثمان از خلافت و برکنار کردن عاملان و کارگزارانش از شهرها تشویق کردند. این خبر به عثمان رسید و براى مردم شهرستانها چنین نوشت: «اما بعد به من گزارش شده است که عاملان من به برخى از شما ناسزا و دشنام مى‏ دهند و آنان را مى‏زنند، بر سر هر کس که چنین آمده است در موسم حج به مکه آید و حق خود را به طور کامل از من یا از عاملان من بگیرد و من از آنان هم خواسته ‏ام که پیش من آیند، یا آنکه حق خود را ببخشید که خداوند صدقه دهندگان را پاداش مى‏دهد».

عثمان سپس به عاملان خویش نامه نوشت و آنان را فرا خواند و چون پیش‏او آمدند آنان را جمع کرد و گفت: این شکایت مردم از شما چیست بیم دارم که راست باشد و در آن صورت این کار فقط به حساب من گذاشته مى‏شود. آنان گفتند: به خدا سوگند هر کس به تو گزارش داده راست نگفته و نیکو رفتار نکرده است و ما براى این موضوع اصل و اساسى نمى‏شناسیم. عثمان گفت: اینک رأى خود را به من بگویید. سعید بن عاص گفت: اینها خبرهاى ساختگى است که در مجالس محرمانه ساخته و پرداخته و به مردم القاء مى‏شود و درباره آن سخن مى‏گویند و علاج این کار شمشیر است.

عبد الله بن سعد گفت: هنگامى که حق مردم را مى‏دهى آنچه را که بر عهده ایشان است از ایشان بگیر. معاویه گفت: چاره رأى درست در نیک رفتارى است.

عمرو عاص گفت: نظر من این است که تو هم چون دو دوست خود (ابو بکر و عمر) رفتار کنى آنجا که نرمى لازم است نرمى کن و آنجا که شدت لازم است شدت کن.

عثمان گفت: آنچه گفتید شنیدم، چیزى که درباره‏اش بر این امت بیم مى‏رود ناچار صورت خواهد گرفت و همانا آن درى که باید بسته باشد هر آینه گشوده خواهد شد، اینک با مدارا و نرمى جز در مورد حدود خداى تعالى آنان را از این کار باز دارید، خدا مى‏داند که من براى مردم خیر اندیشم و آسیاى فتنه در گردش است، خوشا به حال عثمان اگر بمیرد و آن را بیشتر به حرکت نیاورد. مردم را تسکین دهید و حقوق ایشان را به آنان بپردازید و نسبت به حقوق خداوند هیچگونه سستى مکنید.

عثمان از مکه خارج شد و چون به مدینه رسید على و طلحه و زبیر را فرا خواند و آنان پیش او آمدند و معاویه هم آنجا بود. عثمان، سکوت کرد و سخنى نگفت، معاویه سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به ایشان گفت: شما اصحاب رسول خدا (ص) و برگزیدگان خلق خدا و والیان امر این امتید، هیچکس جز شما در آن طمع ندارد، شما عثمان را که دوست شماست بدون زور و طمع براى خلافت برگزیدید و او پیر شده و عمرش سپرى گردیده است و اگر انتظار فرتوت شدن و مرگش را دارید نزدیک است گر چه امیدوارم در پیشگاه خداوند گرامى‏تر از آن باشد که او را به فرتوتى برساند. سخنانى شایع شده است که بیم دارم از ناحیه شما باشد، و اگر گله‏هایى از او دارید بر عهده مى‏گیرم که بر طرف کنم، ولى‏به هر حال مردم را در کار خود به طمع میندازید که به خدا سوگند اگر آنان را به طمع اندازید هرگز از آن جز ادبار نخواهید دید.

على علیه السلام فرمود: اى بى‏مادر ترا با این کار چه کار است معاویه گفت: سخن از مادرم به میان نیاور که بدترین مادران شما نبود و مسلمان شد و با پیامبر بیعت کرد و پاسخ گفتار مرا بده، در این هنگام عثمان گفت: برادر زاده‏ام (معاویه) راست مى‏گوید، اینک من از خودم و کار خویش با شما سخن مى‏گویم، دو یار من که پیش از من بودند نسبت به خود و یاران نزدیک خود سختگیرى مى‏کردند و حال آنکه پیامبر (ص) به نزدیکان خویش عطا مى‏فرمود من هم خویشاوندان مستمند و کم درآمد دارم. و تا حدودى در مورد اموالى که در دست من است گشاده دستى کرده و بخشیده ‏ام، و اگر این موضوع را خطا مى‏دانید آنرا برگردانید که دستور من تابع دستور شماست.
گفتند: درست و نیک رفتار کرده‏اى ولى به عبد الله بن خالد بن اسید پنجاه هزار درهم و به مروان پانزده هزار درهم عطا کرده‏اى این دو مبلغ را از ایشان پس بگیر و عثمان چنان کرد و همگى خشنود شدند و رفتند.

ابو جعفر طبرى مى‏ گوید: معاویه به عثمان گفت پیش از آنکه بر تو هجوم آورند و تو یاراى مقابله با آنان نداشته باشى همراه من به شام بیا که مردم شام همگى بر طاعت و فرمانبردارند، عثمان گفت: همسایگى رسول خدا (ص) را با چیزى عوض نمى‏ کنم و نمى ‏فروشم هر چند رگ گردنم قطع شود. معاویه گفت: اجازه بده سپاهى از شام پیش تو فرستم که اگر حادثه‏ یى براى مدینه و تو پیش آمد در خدمت تو حاضر باشند، گفت: نمى‏ خواهم ساکنان کنار مرقد رسول خدا (ص) را به زحمت اندازم، معاویه گفت: در این صورت به خدا سوگند ترا غافلگیر مى‏ کنند، او گفت خداى مرا بسنده و بهترین کارگزار است.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: معاویه از پیش عثمان بیرون آمد و در حالى که جامه سفر بر تن داشت از کنار تنى چند از مهاجران که على علیه السلام و طلحه و زبیر هم میان ایشان بودند گذشت و آنجا ایستاد و گفت شما مى‏دانید که مردم بر سر حکومت با یکدیگر ستیز مى‏کردند تا آنکه خداوند پیامبر خویش را مبعوث فرمود زان پس در سبقت و قدمت در اسلام و جهاد در راه خدا نسبت به یکدیگر برترى نشان مى‏دادند. اگر این ترتیب را رعایت کنند همچنان کار در دست ایشان باقى خواهد ماند و مردم پیرو آنان خواهند بود ولى اگر با ستیزه‏جویى در طلب دنیا برآیند، کار از دست ایشان بیرون خواهد شد و خداوند آنرا به دیگران بر مى‏گرداند و خداوند بر هر گونه تغییر و تبدیلى تواناست، اینک این پیر مرد سالخورده خودمان را میان شما مى‏گذارم نسبت به او خیر اندیش باشید و یاریش دهید و با او مدارا کنید که در آن صورت شما از او کامیاب‏تر از خودش خواهید بود و سپس از آنان تودیع کرد و رفت.

على (ع) فرمود: در این شخص خیرى مى‏ پنداشتم. و زبیر گفت: به خدا سوگند در نظر تو و ما معاویه تا امروز هرگز به این اهمیت و بزرگى نبوده است.

مى‏ گویم (ابن ابى الحدید): از آن روز معاویه چنگال خویش را بر خلافت افکند زیرا موضوع کشته شدن عثمان بر ذهن او غلبه پیدا کرد و دید که شام در اختیار اوست و مردم آن سرزمین از او اطاعت مى‏کنند و اگر عثمان کشته شود این موضوع بهترین بهانه و دلیل او خواهد شد که علیه دشمنان خویش از آن بهره بردارى کند و آنرا وسیله‏یى براى رسیدن به هدف خود قرار دهد. وانگهى مى‏دانست که میان امیران عثمان، هیچکس به قدرت او نیست و او براى بسیج لشکر و دلجویى از اعراب از همه تواناتر است و از همان روز به خلافت طمع بست و کار خود را بر آن پایه نهاد، مگر ندیدى قبلا هم به صعصعه گفته بود هیچکس بر امارت قوى‏تر از من نیست و عمر مرا به امارت منصوب کرد و از راه و روش من راضى بود و مگر نمى‏بینى که به مهاجران نخستین چگونه سخن مى‏گوید که اگر بخواهید با ستیزه حکومت را بدست آورید و بر این پیر مرد شورش کنید خداوند آنرا از شما به دیگران منتقل مى‏فرماید و خداوند بر این تبدیل و دگرگونى تواناست و منظورش خودش بوده است و به کنایه مى‏گفته است خلافت به من خواهد رسید، و به همین سبب هم بود که چون عثمان از او یارى خواست از آن کار خوددارى کرد و حتى یک نفر هم براى یارى او نفرستاد.

محمد بن عمر واقدى که خدایش رحمت کناد مى‏گوید: چون مردم بر عثمان اعتراض کردند و سخن درباره او بسیار شد مردمى که شمارشان دو هزار تن بود از مصر بیرون آمدند که عبد الرحمان بن عدیس بلوى و کنانه بن بشر لیثى و سودان بن- حمران سکونى و قتیره بن وهب سکسکى در زمره ایشان بودند و همگى زیر فرمان‏ ابو حرب غافقى قرار داشتند، دو هزار تن هم از مردم کوفه بیرون آمدند که زید بن صوحان عبدى و مالک اشتر نخعى و زیاد بن نضر حارثى و عبد الله بن اصم غامدى در زمره ایشان بودند، گروهى هم از مردم بصره بیرون آمدند که حکیم بن جبله عبدى و گروهى از سالارهاى قبایل همراهشان بودند و سالار همگان حرقوص بن زهیر سعدى بود. این موضوع در شوال سال سى و پنجم هجرت بود و آنان اظهار داشتند که مى‏خواهند حج بگزارند، و چون به فاصله سه روز مانده به مدینه رسیدند، نخست مردم بصره که میل آنان به طلحه بود پیش افتادند و در ذو خشب فرود آمدند.

سپس مردم کوفه که میل آنان به زبیر بود در اعوص فرود آمدند و سپس مردم مصر که میل آنان به على علیه السلام بود در ذو مروه فرود آمدند، برخى از آنان به مدینه رفتند تا آگاه شوند که در دل مردم نسبت به عثمان چه مى‏گذرد. آنان گروهى از مهاجران و انصار را و همسران پیامبر (ص) را ملاقات کردند و گفتند ما قصد حج داریم و مى‏خواهیم تقاضا کنیم عاملان ما استعفا دهند، سپس گروهى از مصریان در احجار الزیت با على علیه السلام که شمشیر بر دوش داشت ملاقات کردند و بر او سلام دادند و کار خویش را بر او عرضه داشتند که بر سر ایشان فریاد کشید و آنان را طرد کرد و فرمود همه نیکوکاران مى‏دانند که سپاه مقیم در مروه و ذو خشب و اعوص بر زبان محمد (ص) نفرین شده‏اند، و آنان از پیش على (ع) رفتند.

بصریان نزد طلحه رفتند که او هم به آنان همانگونه پاسخ داد و کوفیان نزد زبیر رفتند و او هم همانگونه پاسخ داد، آنان پراکنده شدند و از مدینه بیرون رفتند و به یاران خود پیوستند.

همینکه مردم مدینه آسوده خاطر شدند که آنان باز گشته‏اند ناگهان بانگ تکبیر در نواحى مدینه شنیدند و آنان وارد شهر شدند و خانه عثمان را محاصره کردند و منادى ایشان بانگ برداشت که اى مردم مدینه هر کس از جنگ کردن خوددارى‏کند در امان است، و عثمان را در خانه‏اش محاصره کردند ولى مردم را از ملاقات و گفتگوى با او منع نکردند، گروهى از سران مهاجران پیش آنان آمدند و پرسیدند منظورشان چیست گفتند ما نیازى به خلافت این مرد نداریم او باید از کار کنار برود تا ما کس دیگرى را به خلافت بگماریم و هیچ چیز دیگرى بر این گفتار خود نیفزودند.

عثمان براى مردم شهرستانها نامه نوشت و از ایشان یارى خواست و فرمان داد با شتاب براى دفاع از او حرکت کنند، و براى آنان نوشت که مردم در چه خیالى هستند، مردم شهرستانها در حالى که بر هر مرکب هموار و چموش که دست یافته بودند سوار شدند بیرون آمدند، معاویه حبیب بن مسلمه فهرى را گسیل داشت و عبد الله بن سعد بن ابى سرح، معاویه بن حدیج را روانه کرد، از کوفه هم قعقاع بن عمرو حرکت کرد که او را ابو موسى اشعرى روانه کرد.

در کوفه تنى چند شروع به اقدام و تحریض مردم بر یارى عثمان و کمک کردن به مردم مدینه کردند که از جمله ایشان عقبه بن عمر، و عبد الله بن ابى اوفى و حنظله کاتب بودند که هر سه از اصحاب پیامبرند و از تابعین، مسروق و اسود و شریح و کسان دیگرى بودند.
در بصره عمران بن حصین و انس بن مالک و کسان دیگرى غیر از آن دو از صحابه پیامبر (ص) و از تابعین کعب بن سور و هرم بن حیان و دیگران در این مورد اقدام کردند و در مصر و شام هم گروهى از صحابه و تابعین اقدام کردند.

روز جمعه عثمان از خانه بیرون آمد و با مردم نماز گزارد و سپس بر منبر ایستاد و گفت: اى شورشیان، خدا را، خدا را، به خدا سوگند که مردم مدینه مى ‏دانند شما به زبان محمد (ص) لعنت شدگانید، اینک خطا و گناه خود را با کار صواب و پسندیده محو کنید.

محمد بن مسلمه انصارى برخاست و گفت: آرى من این را مى ‏دانیم که پیامبر چنین فرمود، حکیم بن جبله او را بر جاى نشاند. پس از او زید بن ثابت برخاست، او را هم قتیره بن وهب بر جاى نشاند. در این میان آن گروه بر پا خواستند و شروع به ریگ زدن به مردم کردند و آنها را از مسجد بیرون راندند و به عثمان هم چندان ریگ زدند که از منبر بى‏ هوش فرو افتاد و او را به خانه ‏اش بردند. تنى چند از مردم مدینه آماده شدند به نفع عثمان وارد جنگ شوند که از جمله ایشان سعد بن ابى وقاص ‏و حسن بن على علیهما السلام و زید بن ثابت و ابو هریره بودند. عثمان به آنان پیام فرستاد و گفت: سوگندتان مى‏ دهم که از این کار منصرف شوید و باز گشتند.

على و طلحه و زبیر آمدند و به عنوان عیادت از عثمان به خانه ‏اش رفتند و از او گله کردند و گفتند به سبب او چه بر سر ایشان آمده است. تنى چند از بنى امیه از جمله مروان بن حکم پیش عثمان بودند و به على علیه السلام گفتند: آنچه مى‏خواستى انجام دهى انجام دادى و ما را به هلاک انداختى، به خدا سوگند بر فرض به این حکومت که اراده آنرا کرده‏اى برسى دنیا را بر تو تلخ خواهیم کرد. على علیه السلام خشمگین برخاست و آن دو هم که با او بودند و جماعتى که همراهشان آمده بودند به خانه‏هاى خود بازگشتند.
واقدى روایت مى‏کند که پس از شورش آنان در مسجد بر ضد عثمان، او همچنان یک ماه کامل با مردم نماز مى‏گزارد و پس از آن او را از نماز گزاردن با مردم منع کردند و غافقى که فرمانده شورشیان بود با مردم نماز مى‏ گزارد.

مدائنى روایت مى‏کند که عثمان در حالى که از هر سو در محاصره بود همچنان در مسجد با مردم نماز مى‏گزارد و مصریان و بصریان و کوفیان هم در مسجد حضور داشتند و پشت سرش نماز مى‏گزاردند و آنان در چشم عثمان خوارتر و بى‏مقدارتر از خاک بودند.
ابو جعفر طبرى در تاریخ خود مى‏گوید: ولى اندک اندک مردم مدینه از گرد عثمان پراکنده و ساکن خانه‏هاى خود شدند و هیچکس از خانه خود بیرون نمى‏آمد مگر با شمشیر که در صورت لزوم از خود دفاع کند و مدت محاصره عثمان چهل روز طول کشید.

کلبى و واقدى و مدائنى روایت کرده‏اند که محمد بن ابى بکر و محمد بن ابى حذیفه در مصر مردم را بر عثمان مى‏ شوراندند. محمد بن ابى بکر همراه کسانى شد که از مصر پیش عثمان آمدند و محمد بن ابى حذیفه در مصر ماند و پس از اینکه عبد الله بن سعد بن ابى سرح، حاکم عثمان بر مصر، از پى مصریان به سوى مدینه حرکت کرد، و عثمان به او چنین فرمان داده بود، محمد بن ابى حذیفه بر مصر پیروز و حاکم آن شد. عبد الله بن سعد همینکه به ایله رسید خبردار شد که مصریان عثمان را محاصره کرده‏اند و دانست که عثمان کشته خواهد شد و از پیروزى محمد بن ابى حذیفه بر مصر نیز آگاه شد و به سوى مصر بازگشت، ولى از ورودش جلوگیرى شد و به‏ فلسطین رفت و تا هنگامى که عثمان کشته شد همانجا بود.

کلبى روایت مى‏کند که عبد الله بن سعد بن ابى سرح فرستاده ‏یى از مصر پیش عثمان گسیل داشت و به او خبر داد که گروهى از مصریان حرکت کرده‏اند و اگر چه به ظاهر مى‏گویند قصد حج و عمره دارند ولى مقصود اصلى ایشان، خلع عثمان از خلافت، یا کشتن اوست. عثمان هم براى مردم سخنرانى کرد و ایشان را از نیت مصریان آگاه ساخت و گفت: این گروه، شتابان براى فتنه انگیزى آمده‏اند و از طول عمر من ملول شده و خواهان مرگ منند. به خدا سوگند اگر بمیرم هر یک از ایشان آرزو خواهند کرد که اى کاش عمر من دراز شده و به جاى هر روز یک سال طول مى‏کشید، و این بدان سبب است که خونهاى فراوان ریخته خواهد شد و دشمنى و تبعیض و دگرگونى احکام آشکار خواهد گردید.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: عمرو بن عاص هم از کسانى بود که مردم را بر عثمان مى‏شوراند و به آن کار وا مى‏داشت. عثمان در اواخر خلافت خود یک روز خطبه مى‏خواند، عمرو بن عاص بر او فریاد کشید و گفت: اى عثمان از خدا بترس که مرتکب گناهانى شده‏اى و ما هم همراه تو مرتکب آن شده‏ایم، اینک به سوى خدا باز گرد و توبه کن تا ما هم توبه کنیم عثمان بر او بانگ زد که اى پسر نابغه تو هم اینجایى به خدا سوگند از آن هنگام که ترا از کار بر کنار کرده‏ام «جبه‏ات شپش گرفته است». در همین حال از گوشه دیگر بانگ برخاست که: اى عثمان به سوى خداوند توبه کن، و از گوشه دیگرى هم همین سخن گفته شد و عثمان دستهاى خود را به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا، من نخستین توبه کنندگانم و از منبر فرود آمد.

ابو جعفر طبرى همچنین روایت مى‏کند که عمرو بن عاص بشدت مردم را بر ضد عثمان تشویق و وادار به شورش مى‏کرد و خودش مى‏گفت: به خدا سوگند اگر با چوپان و ساربانى برخورد کنم او را بر عثمان مى‏شورانم تا چه رسد به رؤسا و سرشناسان. و چون آتش فتنه در مدینه شعله‏ور شد او به خانه و ملک خویش که در فلسطین بود رفت، روزى در حالى که در قصر خود در فلسطین بود و دو پسرش‏ عبد الله و محمد و سلامه بن روح جذامى حضور داشتند سوارى از کنار آنان گذشت که از مدینه مى‏آمد، از او پرسیدند: عثمان در چه حال بود گفت: در محاصره بود، عمرو عاص گفت: آرى مرا ابو عبد الله مى‏گویند، وقتى «میله آهنى داغ کردن، در آتش است گورخر باد رها مى‏کند». سپس سوار دیگرى از آنجا گذشت و چون از او پرسیدند گفت: عثمان کشته شد. عمرو عاص گفت: آرى مرا ابو عبد الله مى‏گویند، چون بر قرحه و دمل دست بمالم و فشار دهم آنرا به خونریزى مى‏اندازم، سلامه بن- روح گفت: اى گروه قریش، میان شما و اعراب درى استوار بود، آن را شکستید.

عمرو گفت: آرى، خواستیم حق را از تسلط باطل بیرون آوریم و مردم در کار حق همگى برابر و یکسان باشند.
ابو جعفر طبرى همچنین روایت مى‏کند که چون جماعت شورشیان در ذو خشب مستقر شدند، تصمیم گرفتند که اگر عثمان از آنچه آنان خوش نمى‏دارند دست بر ندارد و کناره گیرى نکند او را بکشند. عثمان از این موضوع آگاه شد، به خانه على علیه السلام آمد و وارد خانه شد و گفت: اى پسر عمو، من خویشاوند نزدیک هستم و براى من بر تو حقى است و این قوم چنان که مى‏بینى آمده‏اند و مى‏خواهند مرا فرو گیرند، و تو در نظر مردم قدر و منزلتى دارى که سخن تو را گوش مى‏دهند و مى‏پذیرند، دوست دارم سوار شوى و پیش آنان بروى و ایشان را از من باز دارى و برگردانى که اگر آنان بدینگونه بر من در آیند موجب گستاخى بر من و سستى کارم خواهد شد. على علیه السلام فرمود: با چه شرطى و چه چیزى آنان را برگردانم گفت: به آن شرط که هر چه تو بگویى و به مصلحت من ببینى عمل کنم. على گفت: من چند بار و پیاپى با تو گفتگو کردم و هر بار پیش مردم آمدى و سخن گفتى و وعده دادى و باز از انجام آن خوددارى کردى و بازگشتى و این از کارهاى مروان و معاویه و ابن عامر و عبد الله بن سعد است که از ایشان اطاعت و از خواسته من سرپیچى مى‏کنى عثمان گفت: اینک با آنان مخالفت و از تو اطاعت خواهم کرد.

على علیه السلام دستور داد گروهى همراه او سوار شوند و سى مرد از مهاجران و انصار که از جمله ایشان سعید بن زید بن عمرو بن نفیل و ابو جهم عدوى و جبیر بن مطعم و حکیم بن حزام و مروان بن حکم و سعید بن عاص و عبد الرحمان بن-عتاب بن اسید از مهاجران و ابو اسید ساعدى و زید بن ثابت و حسان بن ثابت و کعب بن مالک و کسانى دیگر از انصار بودند.

این گروه پیش مصریان آمدند و با آنان سخن گفتند و کسانى که با آنان گفتگو کردند على (ع) و محمد بن مسلمه بودند، مصریان سخن آن دو را شنیدند و اطاعت کردند و با یاران خود به سوى مصر بار بستند. على (ع) برگشت و پیش عثمان آمد و به او فرمود: خود سخنى بگو، تا مردم بشنوند و آرام بگیرند و بدانند که از کارهاى گذشته دست برداشته‏اى، وانگهى ولایات بر ضد تو هستند و بیم دارم که گروهى از سوى دیگر آیند و باز بگویى: اى على سوار شو و پیش آنان برو، و اگر انجام ندهم، پندارى که رعایت خویشاوندى نکرده‏ام و حق ترا سبک شمرده ‏ام.

عثمان بیرون آمد و خطبه خود را که در آن از تغییر رفتار خویش سخن گفت ایراد کرد و براى مردم اظهار توبه کرد و گفت: من نخستین کس هستم که پند مى‏گیرم و براى آنچه کرده‏ام از پیشگاه خداوند استغفار مى‏کنم و بدو توبه مى‏برم و کسى چون من از کار خویش به خود مى‏آید و باز مى‏گردد. اینک چون از منبر فرو آمدم سران شما بیایند و رأى خویش را بگویند و بر هر کس ستمى شده است بگوید تا آنرا بر طرف کنم و هر حاجتى که دارد بگوید تا برآوردم. به خدا سوگند اگر حق، مرا برده کند، روش بردگى پیش خواهم گرفت و زبونى بردگان را پذیرا خواهم شد، و از خداى گریزگاهى جز به سوى خدا نیست. به خدا سوگند شما را راضى مى‏کنم و مروان و بستگانش را از خود دور مى‏کنم و از شما روى پنهان نخواهم کرد. مردمان بر او رحمت آوردند و گریستند چندان که ریشهایشان خیس شد. عثمان هم گریست.

و چون از منبر فرود آمد و به خانه رفت متوجه شد که مروان و سعید و تنى چند از بنى امیه در خانه‏اش نشسته‏اند و براى شنیدن سخنان او حاضر نشده‏اند، ولى از آن آگاه شده‏اند. همینکه عثمان نشست مروان گفت: اى امیر المومنین، سخن بگویم یا ساکت باشم نائله دختر فرا فصه، همسر عثمان، به مروان گفت: سخن مگو و خاموش باش به خدا سوگند شما عثمان را خواهید کشت و کودکانش را یتیم خواهید کرد.

او سخنى گفته است که شایسته نیست از آن باز گردد. مروان به نائله گفت ترا با این سخنان چه کار است به خدا پدرت مرد و نمى‏دانست چگونه وضو بگیرد نائله گفت: اى مروان آهسته و آرام باش و از پدرم جز به نیکى سخن میاور و به خدا سوگند اگر نه این است که پدر تو عموى عثمان است و غم و اندوهش به او باز مى‏گردد از کارهاى او مطالبى را به تو مى‏گفتم که در آن مرا تکذیب نمى‏کردند.

عثمان هم از مروان روى برگرداند و مروان سخن خود را تکرار کرد و گفت بگو، گفت: پدر و مادرم فدایت باد، به خدا سوگند هر آینه دوست مى‏داشتم این سخنان تو در حالى گفته مى‏شد که محفوظ مى‏بودى، و در آن صورت من نخستین کس بودم که به آن راضى مى‏شدم و درباره آن یارى مى‏کردم، ولى تو این سخنان را هنگامى گفتى که کارد به استخوان رسیده است و آب از سر گذشته است و نمودار زبونى و درماندگى است. به خدا سوگند پایدارى و ماندن در گناهى که بتوانى از خدا طلب آمرزش کنى بهتر از توبه‏یى است که مایه بیم باشد و با این سخنان خود کارى انجام ندادى جز اینکه مردم را بر خود گستاخ‏تر کردى.

عثمان گفت: سخن من چنان بود که بود و از دست شده باز نمى‏گردد و من خیر اندیشى کردم. مروان گفت: اینک مردمان همچو کوهها بر در خانه‏ات جمع شده‏اند. عثمان پرسید: چه مى‏خواهند و چه کار دارند گفت: تو خود آنان را پیش خود فرا خواندى و یکى از ستمى که بر او شده سخن مى‏گوید و دیگرى مالى مطالبه مى‏کند و آن دگر مى‏خواهد فلان حاکم را از کار بر کنار کنى و این چیزى است که خود در خلافت خویش بر خویشتن روا داشتى، و اگر خوددار و شکیبا بودى براى تو بهتر بود. عثمان گفت: تو برو با ایشان سخن بگوى که من آزرم دارم با آنان سخن گویم و ایشان را برگردانم. مروان پیش مردم- که از سر و دوش یکدیگر بالا مى‏رفتند- رفت و گفت: چکار دارید گویى به غارت آمده‏اید، چهره ‏هایتان زشت باد مى‏ خواهید پادشاهى ما را از دست ما بیرون کشید از اینجا بروید، به خدا سوگند اگر آهنگ ما کنید زندگى را بر شما تلخ مى‏کنیم و کارى بر سر شما مى‏آوریم که خشنودتان نکند و نتیجه کار خویش را نیکو نیابید، به خانه‏هاى خود باز گردید و به خدا سوگند ما آنچه را در دست داریم به زور وا نمى‏ گذاریم.

مردم ناامید برگشتند و به عثمان و مروان دشنام مى‏دادند و برخى از ایشان به حضور على (ع) آمدند و به او خبر دادند. على (ع) روى به عبد الرحمان بن اسود بن‏عبد یغوث زهرى کرد و گفت: آیا در سخنرانى عثمان حضور داشتى گفت: آرى، فرمود: آیا در سخنرانى مروان هم حضور داشتى گفت: آرى، على (ع) گفت: پناه بر خدا، اى بندگان خدا اگر در خانه‏ام بنشینم مى‏ گوید: مرا رها کرده و از یاریم دست کشیده‏اى و اگر سخن بگویم و آنچه را که او مى‏ خواهد تبلیغ کنم، مروان مى‏آید و با او چنان بازى مى‏کند که بازیچه‏اش قرار مى‏دهد و از پس سالخوردگى و مصاحبت رسول خدا (ص) او را به هر سو که مى‏خواهد مى‏ کشد.

على (ع) خشمگین برخاست و هماندم به خانه عثمان رفت و گفت: گویا مروان از تو خشنود نمى‏شود مگر اینکه ترا از عقل و دین تو منحرف سازد و تو براى او همچون شتر کوچ هستى که او را به هر سو بخواهند مى‏کشند به خدا سوگند مروان نه در دین خود خردمند است و نه در عقل خویش، و چنین مى‏بینم که ترا به ورطه‏یى مى‏افکند و سپس بیرونت نمى‏کشد و من از این پس دیگر براى اعتراض و عتاب هم پیش تو نخواهم آمد، شرف خود را تباه کردى و اختیار عقل و رأى خود را از دست دادى. و از جاى برخاست و رفت.

نائله دختر فرافصه پیش عثمان آمد و گفت: سخن على را شنیدى و او دیگر پیش تو باز نمى‏گردد و نخواهد آمد. همانا که فرمانبردار مروان شده‏اى و او به هر کجا که مى‏خواهد ترا مى‏کشد. عثمان گفت: چه کنم گفت: از خدا بترس و از روش دو دوست خود [ابو بکر و عمر] پیروى کن، که اگر از مروان پیروى کنى ترا به کشتن مى‏دهد و مروان را در نظر مردم قدر و هیبت و محبتى نیست، و مردم ترا به سبب او رها کرده‏اند و حال آنکه مردم مصر به سبب گفتار على (ع) برگشتند. اینک هم پیش على فرست و از او مصلحت اندیشى کن که در نظر مردم محترم است و از فرمان او سرپیچى نمى ‏شود.

عثمان کسى پیش على فرستاد و على (ع) نیامد و گفت: به او گفته بودم که بر نخواهم گشت. ابو جعفر طبرى مى‏گوید: عثمان، شبانه به خانه على آمد و از او عذر خواست و وعده داد که پسندیده رفتار خواهد کرد، و گفت: دیگر فلان کار را نمى‏کنم و فلان‏کار را انجام مى‏دهم. على (ع) به او گفت: پس از اینکه بر منبر رسول خدا آن سخنان را گفتى و تعهد کردى، چون به خانه‏ات رفتى، مروان بیرون آمد و مردم را بر در خانه تو دشنام داد عثمان از خانه على بیرون آمد در حالى که مى‏گفت: اى ابو الحسن مرا خوار و زبون ساختى و مردم را بر من گستاخ کردى على علیه السلام فرمود: به خدا سوگند من از همه مردم از تو بیشتر دفاع کردم، ولى هر گاه چیزى مى‏گویم که آن را مایه رضایت و نیکبختى تو مى‏دانم، مروان کار دیگرى بر ضد آن پیشنهاد مى‏کند و سخن او را مى‏شنوى و پیشنهاد مرا رها مى‏ کنى.

دیگر على (ع) براى نصرت عثمان اقدامى نکرد تا آنکه چون محاصره او سخت شد آب را از وى باز داشتند و این موضوع، على (ع) را سخت خشمگین ساخت و به طلحه فرمود: براى او شتران آبکش [چند مشک آب‏] بفرستید، این پیشنهاد طلحه را خوش نیامد، ولى على علیه السلام چندان پایدارى کرد تا آب به عثمان رساند.

همچنین ابو جعفر طبرى روایت مى‏کند که چون عثمان محاصره شد على (ع) در مزرعه خود در خیبر بود و آنگاه که به مدینه بازگشت مردم بر طلحه اجتماع کرده بودند و طلحه در محاصره عثمان نقش مؤثر داشت. و چون على (ع) به مدینه آمد عثمان پیش او رفت و گفت: اما بعد، من بر تو حق مسلمانى و برادرى و خویشاوندى سببى و نسبى دارم و اگر هیچیک از اینها هم نبود و ما در دوره جاهلى بودیم، براى خاندان عبد مناف مایه ننگ و عار است که خاندان تیم حکومت را به زور از چنگ ایشان بربایند- و منظورش طلحه بود- على (ع) فرمود. تو برو، من این کار را کفایت مى‏ کنم.

آنگاه على (ع) به مسجد رفت و اسامه بن زید را دید و در حالى که بر دست او تکیه داده بود به خانه طلحه رفت که آکنده از مردم بود و به او گفت: اى طلحه این چه کارى است که بر سر عثمان آورده‏اى طلحه گفت: اى ابا الحسن، اینک که کار از کار گذشته است على (ع) از خانه او بیرون آمد و خود را به بیت المال رساند و فرمود: این را بگشایید، کلیدها را پیدا نکردند. على (ع) در خزانه را شکست و آنچه در آن بود بر مردم قسمت کرد و مردم از پیش طلحه پراکنده شدند و او تنها ماند و عثمان از این جهت شاد شد، آنگاه طلحه پیش عثمان آمد و گفت: اى امیر المومنین من تصمیم به کارى داشتم و خداوند میان من و آن حایل شد و اینک در حالى که‏ توبه کنندام پیش تو آمده ‏ام، عثمان گفت: به خدا سوگند در حال توبه نیامده‏اى که شکست خورده آمده‏اى، و اى طلحه خداوند ترا بسنده است [جزاى ترا بدهد] ابو جعفر طبرى مى‏گوید: عثمان ناتوان و درمانده‏اى بود که مردم بر او طمع بستند و خودش هم با کارهاى خویش و با مسلط کردن بنى امیه بر خود بر ضد خویش یارى داد، و آغاز گستاخى بر او چنین بود که مقدارى شتر از شتران زکات و صدقه پیش او آورند و او آنرا به یکى از فرزندان حکم بن ابى العاص بخشید و این خبر به اطلاع عبد الرحمان بن عوف رسید، آنها را پس گرفت و میان مردم قسمت کرد و عثمان در خانه خود بود و این نخستین سستى و شکست بود که در کار عثمان و خلافتش پدید آمد.

و گفته شده است: نخستین سستى که در کار عثمان آمد این بود که او از کنار جبله بن عمرو ساعدى که در انجمن قوم خود نشسته بود و طوق آهنینى در دست داشت گذشت و سلام داد، قوم پاسخ سلامش را دادند. جبله به آنان گفت: چرا بر این مردى که چنین و چنان کرده است پاسخ سلامش را مى‏دهید سپس روى به عثمان کرد و گفت: به خدا سوگند این طوق آهنین را بر گردنت مى‏افکنم، مگر اینکه این اطرافیان ناپاک خود را رها کنى- یعنى مروان و ابن عامر و ابن ابى سرح که در نکوهش برخى از ایشان آیه قرآن نازل شده است و خون برخى را پیامبر (ص) حلال دانسته است.

و گفته شده است: روزى عثمان خطبه مى‏خواند و بر دست او عصایى بود که پیامبر (ص) و ابو بکر و عمر هنگام خطبه خواندن آن را بر دست مى‏گرفتند، جهجاه- غفارى آن را از دست او گرفت و بر زانوى خویش نهاد و آنرا شکست. و چون بدعتهاى عثمان بسیار و طمع مردم هم در مورد او افزون شد گروهى از صحابه که اهل مدینه بودند و افراد دیگرى به مردم نقاط دیگر نوشتند: شما که مى‏خواهید درراه خدا جهاد کنید، بشتابید و پیش ما آیید که خلیفه شما دین محمد (ص) را تباه ساخته است و او را از خلافت خلع کنید. دلها بر او اختلاف پیدا کرد و مصریان و دیگران به مدینه آمدند و آنچه واقع شد اتفاق افتاد.

واقدى و مدائنى و ابن کلبى و دیگران روایت کرده‏اند، و این روایت را ابو جعفر طبرى در کتاب تاریخ خود، و مورخان دیگر آورده‏اند که چون على (ع) مصریان را برگرداند، پس از سه روز بازگشتند و نامه‏یى را که در لوله‏اى سربى بود بیرون آوردند و گفتند: غلام عثمان را در منطقه بویب بر یکى از شتران زکات دیدیم، و چون در کار او به تردید افتادیم بار و بنه‏اش را تفتیش کردیم و این نامه را در آن یافتیم. مضمون آن نامه فرمانى خطاب به عبد الله بن سعد بن ابى سرح بود که عبد الرحمان بن عدیس بلوى و عمرو بن حمق را تازیانه بزند و موهاى سر و ریش آنان را بتراشد و آن دو را زندانى کند و گروهى دیگر از مردم مصر را بر دار کشد.
و گفته شده است: کسى که نامه از او به دست آمد، ابو الاعور سلمى بوده است.مصریان همینکه او را دیدند پرسیدند: کجا مى ‏روى و آیا همراه تو نامه است گفت: نه. پرسیدند: به چه کار مى ‏روى او سخن خویش را تغییر داد، او را گرفتند و به مدینه بازگشتند و به حضور على (ع) رفتند و خواستند پیش عثمان برود و از او درباره نامه بپرسد. على برخاست و به خانه عثمان آمد و از او پرسید. عثمان به خدا سوگند خورد که من آن را ننوشته‏ام و از آن آگاه نیستم و دستور به نوشتن آن هم نداده‏ام. محمد بن مسلمه گفت: عثمان راست مى‏گوید، این از کارهاى مروان است.

عثمان گفت: نمى‏دانم. مصریان که حضور داشتند گفتند: آیا مروان نسبت به تو چنین گستاخى مى‏ کند که غلام ترا بر یکى از شتران زکات مى‏فرستد و مهر ترا پاى نامه مى‏زند و به کارگزار تو دستور مى‏دهد چنین کارها و گناهان بزرگ انجام دهد و تو از آن بى‏ خبرى گفت: آرى. گفتند: در این صورت یا راست مى‏گویى یا دروغ، اگر دروغ مى‏گویى، به سبب فرمانى که در مورد عقوبت کردن و کشتن ما بدون حق داده‏اى سزاوار خلع هستى، و اگر راست مى‏گویى، به سبب ضعف و سستى و غفلت خودت از این کار بزرگ، و ناپاکى اطرافیانت، سزاوار آنى، و براى ما شایسته و مناسب نیست که امر خلافت را به دست کسى واگذاریم که به سبب غفلت‏و سستى او کارها بدون اطلاعش صورت مى‏گیرد. اکنون خودت را از خلافت خلع کن. گفت: من پیراهنى را که خداوند بر من پوشانده است از تن بیرون نمى ‏آورم، ولى توبه مى‏ کنم و تغییر روش مى‏ دهم. گفتند: اگر این نخستین گناهى بود که از آن توبه مى‏ کردى سخنت را مى‏ پذیرفتیم، ولى مى ‏بینیم که همواره توبه مى‏ کنى و باز به گناه بر مى‏ گردى و ما بر نمى ‏گردیم تا ترا خلع کنیم یا بکشیم، یا خودمان در این راه کشته شویم و جانهاى ما به خدا ملحق شود، و اگر یاران و خویشاوندانت بخواهند از تو دفاع کنند با آنان چندان جنگ مى‏ کنیم که به تو دست یابیم.

عثمان گفت: اگر قرار باشد از خلافت خداوند دست بکشم کشته شدن براى من بهتر از آن است، اما اینکه شما با کسانى که بخواهند از من دفاع کنند جنگ کنید، من به هیچکس دستور نمى‏دهم با شما جنگ کند و هر کس هم با شما جنگ کند بدون اجازه من است، و من اگر مى‏خواستم با شما جنگ کنم به لشکرها مى‏نوشتم که پیش من آیند یا خود به ناحیه‏یى مى‏رفتم. هیاهو و جنجال بسیار شد و على (ع) برخاست و مصریان را با خود از خانه عثمان بیرون برد و خود به منزل خویش رفت.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: عثمان براى معاویه و ابن عامر و دیگر امیران لشکرها نامه نوشت و از ایشان یارى خواست و دستور داد شتابان بر آن کار مبادرت ورزند و لشکرها را پیش او گسیل دارند. معاویه در این کار درنگ کرد، ولى یزید بن اسد- قسرى، پدر بزرگ خالد بن عبد الله بن یزید که بعدها امیر عراق شد، براى این کار میان شامیان اقدام کرد و گروهى بسیار از او پیروى کردند و او همراه ایشان براى یارى عثمان حرکت کرد، ولى چون به وادى القرى رسیدند خبر کشته شدن عثمان به آنان رسید و از آنجا برگشتند.

و گفته شده است: معاویه از شام حبیب بن مسلمه فهرى را گسیل داشت و از بصره هم مجاشع بن مسعود سلمى حرکت کرد و چون به ربذه رسیدند و پیشاهنگان ایشان در صرار که از نواحى مدینه است پایگاه گرفتند خبر کشته شدن عثمان به ایشان رسید و برگشتند.
عثمان با مشاوران خود رایزنى کرد، آنان پیشنهاد کردند که به على علیه السلام پیام فرستد و از او بخواهد مردم را پراکنده سازد، و به عثمان گفتند: تعهداتى که‏موجب رضایت ایشان بشود بر عهده بگیرد و با آنان امروز و فردا کند تا نیروهاى امدادى برسند. عثمان گفت: ایشان هیچگونه علت تراشى را نخواهند پذیرفت، خاصه که در بار نخست آن کار از من سر زد. مروان گفت: هر تقاضایى دارند ظاهرا بپذیر و تا ممکن است امروز و فردا کن که آنان قومى هستند که بر تو خروج کرده‏اند و پایبند عهدى نخواهند بود.

عثمان على (ع) را خواست و به او گفت: مى‏بینى که مردم چه مى‏کنند و من از ایشان بر خون خود در امان نیستم، آنان را از من برگردان که من حقى که مى‏خواهند چه از سوى خودم و چه از سوى دیگران به آنان خواهم پرداخت. على فرمود: مردم به دادگرى تو نیازمندترند تا به کشتن تو و آنان جز با طلب رضایت از ایشان راضى نخواهند شد. پیش از این هم براى آنان تعهد کرده بودى، ولى به آن وفا نکردى، این بار فریب مده که من از طرف تو به آنان خواهم گفت که حق به ایشان داده خواهد شد. عثمان گفت: چنین بگو و تعهد کن که به خدا سوگند براى آنان به آن وفا خواهم کرد.

على علیه السلام پیش مردم رفت و فرمود: جز این نیست که شما خواهان حق هستید و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در این باره انصاف خواهد داد.
مردم از على خواستند که از عثمان براى ایشان عهد و وثیقه بگیرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمى‏شویم. على (ع) پیش عثمان رفت و او را آگاه کرد.

گفت: میان من و مردم مهلتى مقرر دار، زیرا من یک روزه نمى‏توانم آنچه را ایشان ناخوش مى‏دارند تغییر دهم. على علیه السلام گفت: امورى که مربوط به مدینه است مهلتى نمى‏خواهد، براى جاهاى دیگر هم مدت همان اندازه است که فرمان تو به آنان برسد. گفت: آرى، ولى براى مدینه هم سه روز به من مهلت بده. على (ع) این را پذیرفت و نامه‏یى میان عثمان و مردم نوشته شد که هر چه به ستم داده و گرفته شده است برگردانده شود و هر حاکمى را که آنان او را نمى‏ خواهند عزل کند، و بدینگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشیده براى جنگ آماده مى‏شد و اسلحه فراهم مى‏ساخت و لشکرى براى خود روبراه مى‏کرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هیچ چیز را تغییر نداد مردم باز بر او شورش کردند و گروهى خود را پیش کسانى از مصریان که در ذو خشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدینه آمدند و مردم بر در خانه عثمان بسیار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل کند و مظالم آنان را بازگرداند. پاسخ عثمان به ایشان چنین بود که اگر من هر کس را شما مى‏خواهید- نه آن کس را که من مى‏خواهم- به حکومت بگمارم، بنابراین من عهده‏دار کارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهد بود. آنان نیز گفتند: به خدا سوگند یا باید چنین کنى یا از خلافت خلع یا کشته خواهى شد. او نپذیرفت و گفت: جامه‏یى را که خداوند بر من پوشانده است از تن خویش بیرون نمى‏ آورم. آنان هم او را محاصره کردند و بر او سخت گرفتند.

همچنین ابو جعفر طبرى روایت مى‏ کند که چون محاصره بر عثمان شدت یافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت: اى مردم مدینه شما را به خدا مى‏سپارم و از خداوند مسألت مى‏کنم که پس از من خلافت را براى شما نیکو فرماید. سپس گفت: شما را به خدا سوگند مى‏دهم، مگر نمى‏دانید که به هنگام کشته شدن عمر همگان از خداوند خواستید که براى شما بهترین را برگزیند و شما را بر گرد بهترین کس جمع و با حکومت او موافق فرماید آیا معتقدید که خداوند استدعاى شما را نپذیرفته و با آنکه اهل حق و انصار پیامبر خدایید شما را خوار و زبون فرموده است یا آنکه معتقدید که دین خدا در نظرش خوار شده و هر کس به حکومت مى‏رسید اهمیتى نداشت هنوز اهل دین پراکنده نشده‏اند، و اگر بگویید خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است این نوعى ستیزه‏گرى و دروغ است، و شاید مى‏خواهید بگویید هر گاه امت عصیان ورزد و در مورد امامت مشورت نکند خداوند آن را به خودش وا مى‏گذارد آیا مى‏خواهید بگویید خداوند سرانجام کار مرا نمى‏دانسته است آرام بگیرید آرام و مرا مکشید که فقط کشتن سه گروه جایز است: آن کس که با داشتن همسر زنا کند و آن کس که پس از ایمان کافر شود و آن کس که کسى را به ناحق کشته باشد، و اگر شما مرا بکشید شمشیر بر گردنهاى خویش نهاده‏اید و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت.

گفتند: اینکه گفتى مردم پس از کشته شدن عمر طلب خیر کردند بدیهى است هر چه خداوند انجام دهد خود گزینه و بهترین است، ولى خداوند ترا بلیه و آزمایشى قرار داد که بندگان خود را با آن آزمایش کند و بدیهى است که ترا حق قدمت و پیشگامى است و شایسته حکومت بوده‏اى، ولى کارها کردى که خود مى‏دانى و نمى‏توانیم امروز از بیم آنکه ممکن است در سال آینده فتنه‏یى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى کنیم، و اینکه مى‏گویى فقط ریختن خون سه گروه جایز است،ما در کتاب خداوند ریختن خون کسان دیگرى را هم روا مى‏بینیم، از جمله ریختن خون کسى که در زمین تباهى و فساد بار آورد و ریختن خون کسى که ستم کند و براى انجام ستم خویش جنگ کند و ریختن خون کسى که از انجام حقى جلوگیرى کند و در آن مورد پایدارى و جنگ کند، و تو ستم کرده و از انجام حق جلوگیرى کرده‏اى و در آن مورد ستیز مى‏کنى و از خود هم دادخواهى نمى‏کنى و از کارگزارانت هم داد نمى‏خواهى و فقط مى‏خواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ یازى. کسانى هم که به نفع تو قیام کرده‏اند و از تو دفاع مى‏کنند، فقط بدین منظور از تو دفاع و با ما جنگ مى‏کنند که تو خود را امیر نام نهاده‏اى، و اگر خود را خلع کنى آنان از جنگ کردن منصرف مى‏شوند و باز مى ‏گردند.

عثمان سکوت کرد و در خانه نشست و به مردم [که به طرفدارى از او جمع شده بودند] دستور داد باز گردند و ایشان را سوگند داد، آنان باز گشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبد الله بن زبیر و تنى چند نظیر ایشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول کشید. طبرى مى‏گوید: سپس محاصره کنندگان عثمان از رسیدن لشکرهاى شام و بصره که براى دفاع از عثمان ممکن بود بیایند ترسیدند و میان عثمان و مردم حائل شدند و همه چیز حتى آب را از او باز داشتند، عثمان پوشیده کسى را پیش على علیه السلام و همسران پیامبر (ص) فرستاد و پیام داد که شورشیان آب را هم بر ما بسته‏اند، اگر مى‏توانید آبى براى ما بفرستید. این کار را انجام دهید. على (ع) هنگام سپیده دم آمد، ام حبیبه دختر ابو سفیان هم آمد، على (ع) کنار مردم ایستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم، این کارى که شما مى‏کنید نه شبیه کار مؤمنان است و نه شبیه کار کافران. فارسیان و رومیان اسیرى را که مى‏گیرند خوراک و آب مى‏دهند.
خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگیرید. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هیچگاه آسوده مباد و چون على (ع) در این مورد از آنان پافشارى دید عمامه خویش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند که على (ع) اقدام کرده است و برگشت.

ام حبیبه هم در حالى که سوار بر استرى بود و مشک کوچک آبى همراه داشت آمد و گفت: وصیت نامه ‏هایى که مربوط به یتیمان بنى امیه است پیش این مرد [عثمان‏] است، و دوست دارم در آن مورد از او بپرسم تا اموال یتیمان تباه نشود، دشنامش دادند و گفتند: دروغ مى‏گویى و با شمشیر مهار استر را بریدند که رم کرد و نزدیک بود ام حبیبه از آن فرو افتد، مردم او را گرفتند و به خانه‏اش رساندند.
طبرى همچنین مى‏گوید: روز دیگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت: شما را به خدا آیا نمى‏دانید که من چاه رومه را با مال خودم خریدم که از آب شیرین آن استفاده کنم و سهم خود را در آن همچون سهم یکى از مسلمانان قرار دادم گفتند: آرى مى‏دانیم. گفت: پس چرا مرا از آشامیدن آب آن باز مى‏دارید تا مجبور شوم با آب شور افطار کنم و سپس گفت: شما را به خدا سوگند مى‏دهم، آیا نمى‏دانید که من فلان زمین را خریدم و ضمیمه مسجد کردم گفتند: آرى مى ‏دانیم.

گفت: آیا کسى را مى‏شناسید که پیش از من از نماز گزاردن در آن منع کرده باشند طبرى همچنین از عبد الله بن ابى ربیعه مخزومى نقل مى‏کند که مى‏گفته است: در آن هنگام پیش عثمان رفتم، دست مرا گرفت و گفت: سخنان این کسانى را که بر در خانه‏اند بشنو. برخى مى‏گفتند: منتظر چه هستید برخى مى‏گفتند: شتاب مکنید، شاید دست بردارد و از کارهاى خود برگردد. در همین حال طلحه از آنجا گذشت، ابن عدیس بلوى پیش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به یاران خود گفت: اجازه ندهید کسى به خانه عثمان وارد شود و مگذارید کسى از خانه خارج شود.

عبد الله بن عیاش مى‏گوید: عثمان به من گفت: این کارى است که طلحه به آن دستور داده است پروردگارا شر طلحه را از من کفایت فرماى که او این قوم را بر این کار وا داشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند امیدوارم از خلافت بى‏بهره بماند و خونش ریخته شود [عبد الله بن عیاش‏] مى‏گوید: خواستم از خانه‏عثمان بیرون آیم، اجازه ندادند، تا محمد بن ابى بکر به آنان دستور داد که مرا رها کردند تا بیرون آیم.

طبرى مى‏گوید: چون این کار طول کشید و مصریان متوجه شدند جرمى که در مورد عثمان مرتکب شده‏ اند همچون قتل است و میان آن کار و کشتن عثمان فرقى نیست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خویش ترسیدند تصمیم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند، در بسته شد و حسن بن على و عبد الله بن- زبیر و محمد بن طلحه و مروان و سعید بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگیرى کردند. عثمان به آنان گفت: شما از یارى دادن من آزادید، ولى نپذیرفتند و نرفتند.

در این هنگام، مردى از قبیله اسلم به نام نیار بن عیاض که از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع کند. در حالى که او با عثمان گفتگو و خلع کردن خود را از خلافت به او پیشنهاد مى‏کرد کثیر بن صلت کندى که از یاران عثمان و درون خانه بود به نیار بن عیاض تیرى زد و او را کشت. مصریان و دیگران فریاد برآورند که قاتل ابن عیاض را به ما بسپارید تا او را در قبال خون نیار بکشیم. عثمان گفت: هرگز مردى را که مرا یارى داده است به شما که مى‏خواهید مرا بکشید تسلیم نمى‏کنم. مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ایشان بسته شد، آتش آوردند و در و سایبانى را که بر آن بود آتش زدند.

عثمان به یارانش که پیش او بودند گفت: پیامبر (ص) با من عهدى فرموده‏اند که من بر آن صابرم و آیا شایسته است مردى را که از من دفاع و به خاطر من جنگ کرده است بیرون کنم عثمان به حسن بن على گفت: پدرت درباره تو سخت نگران است، پیش او برو و ترا سوگند مى‏دهم که پیش او برگردى، ولى حسن بن على نپذیرفت و همچنان براى حمایت از عثمان بر جاى ماند.

در این هنگام مروان با شمشیر خود براى ستیز با مردم بیرون آمد، مردى از بنى لیث ضربتى بر گردنش زد که مروان بر اثر آن در افتاد و بى‏حرکت ماند و یکى‏از رگهاى گردنش بریده شد و او تا پایان عمر خمیده گردن بود. عبید بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهیم بن عدى که دایه مروان و فرزندانش بود و او را شیر داده بود کنار پیکر مروان ایستاد و به عبید گفت: اگر مى‏خواهى او را بکشى کشته شده است و اگر مى‏خواهى با گوشت او بازى کنى که مایه زشتى و بد نامى است. عبید او را رها کرد، فاطمه مروان را از معرکه بیرون کشید و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق این کار او را منظور داشتند و پسرش ابراهیم را به حکومت گماشتند و از ویژگان آنان بود.

مغیره بن اخنس بن شریق هم که در آن روز با شمشیر از عثمان حمایت مى‏کرد کشته شد و مردم به خانه عثمان هجوم آوردند و گروه بسیارى از ایشان به خانه‏هاى مجاور در آمدند و از دیوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان که آکنده از مردم شد، و بدینگونه بر او چیره شدند و مردى را براى کشتن او فرستادند.

آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت: خلافت را از خود خلع کن تا دست از تو بر داریم. گفت: اى واى بر تو که من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشوده‏ام [زنا نکرده‏ام‏] و غنا نکرده و به آن گوش نداده‏ام (چشم بر چیزى ندوخته‏ام) و آرزوى ناروا نداشته‏ام و از هنگامى که با پیامبر (ص) بیعت کرده‏ام دست بر عورت خود ننهاده‏ام، اکنون هم پیراهنى را که خداوند بر من پوشانده است از تن بیرون نمى‏آورم تا خداوند نیکبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرماید. آن مرد از حجره بیرون آمد. گفتند: چه کردى گفت: کشتن او را روا نمى‏بینم. سپس مردى دیگر را که از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت: تو قاتل من نیستى که پیامبر (ص) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سیه بخت نمى‏شوى، او هم برگشت. مردى دیگر از قریش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت: پیامبر (ص) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتکب ریختن حرامى نخواهى شد، او هم برگشت. در این هنگام محمد بن ابى بکر به حجره در آمد. عثمان به او گفت: واى بر تو آیا بر خداى خشم آورده‏اى آیانسبت به تو جز اینکه حق خدا را از تو گرفته‏ام گناهى انجام داده‏ام محمد ریش عثمان را به دست گرفت و گفت: اى نعثل خدا خوار و زبونت کناد عثمان گفت: من نعثل نیستم بلکه عثمان و امیر مومنانم.

محمد گفت: معاویه و فلان و بهمان براى تو کارى نساختند. عثمان گفت: اى برادر زاده، ریش مرا رها کن که پدرت هرگز آنرا چنین نمى‏ گرفت. محمد گفت: اگر این کارها که کرده‏اى در زندگى پدرم انجام داده بودى همینگونه ریشت را مى‏گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسیار سخت‏تر است از گرفتن ریش تو. گفت: از خداى بر ضد تو یارى مى‏جویم و از او کمک مى‏طلبم. محمد بن ابو بکر او را رها کرد و بیرون آمد و گفته شده است با پیکان پهنى که در دست داشت به پیشانى او ضربتى نواخت. در این هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقى و قتیره بن وهب سکسکى وارد شدند، غافقى با عمودى که در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى که در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمین افتاد و بر آن خون ریخت. سودان خواست بر عثمان شمشیر بزند، نائله دختر فرافصه همسر عثمان که از قبیله بنى کلاب بود خود را روى عثمان انداخت و در حالى که فریاد مى‏کشید دست خود را سپر شمشیر قرار داد و شمشیر انگشتهاى او را برید و قطع کرد و ناچار پشت کرد و رفت. یکى از آنان به سرین او نگریست و گفت: چه سرین بزرگى دارد، و سودان شمشیر زد و عثمان را کشت.

و گفته شده است: عثمان را کنانه بن بشیر تجیبى یا قتیره بن وهب کشته‏اند، در این هنگام غلامان و بردگان آزاد کرده عثمان به حجره در آمدند و یکى از ایشان گردن سودان را زد و او را کشت. قتیره بن وهب آن غلام را کشت، و غلامى دیگر بر جست و قتیره را کشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زیور که بر زنان بود و آنچه در بیت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بیت المال، دو جوال بزرگ آکنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق بر جست و بر سینه عثمان که هنوز رمقى‏ داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت: سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و شش ضربت را به سبب کینه‏یى که در دل بر او داشتم. و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش یعنى نائله دختر فرافصه و ام البنین دختر عیینه بن حصن فزارى خود را بر او افکندند و فریاد مى‏کشیدند و بر چهره خود مى‏زدند. ابن عدیس بلوى گفت: رهایش کنید عمیر بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دنده‏هاى عثمان را با لگد شکست و گفت: پدرم را چندان در زندان باز داشتى که همانجا مرد.

کشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشریق بوده است. عمر عثمان هشتاد و شش سال بوده است.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: جسد عثمان سه روز بر زمین ماند و دفن نشد، سپس حکیم بن حزام و جبیر بن مطعم با على علیه السلام در آن باره سخن گفتند که اجازه دهد او را دفن کنند و موافقت کرد، ولى مردم همینکه این موضوع را شنیدند گروهى به قصد سنگ باران کردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند، گروهى اندک از خویشاوندان عثمان که حسن بن على و عبد الله بن زبیر و ابو جهم بن حذیفه هم همراهشان بودند میان نماز مغرب و عشاء جنازه را کنار دیوارى از باروى مدینه که به «حش کوکب» معروف بود و بیرون از بقیع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نماز گزاردن بر او جلوگیرى کنند، على علیه السلام کسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگیرى کند و آنانى را که قصد دارند از نماز گزاردن جلوگیرى کنند پراکنده سازد و او را در همان «حش کوکب» دفن کردند. پس از اینکه معاویه به حکومت رسید دستور داد آن دیوار را ویران کنند و محل دفن عثمان ضمیمه بقیع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را کنار گور عثمان به خاک سپارند و بدینگونه گور عثمان به دیگر گورهاى مسلمانان در بقیع پیوسته شد. و گفته شده است: جنازه عثمان غسل داده نشد و او را با همان جامه که در آن کشته شده بود کفن کردند.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: از عامر شعبى نقل شده است که مى‏گفته است: پیش از آنکه عمر بن خطاب کشته شود، قریش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدینه بازداشته بود و به ایشان مى‏گفت: آن چیزى که بر این امت از همه بیشتر مى‏ترسم خطر پراکنده شدن شما در ولایات است، و اگر کسى از آنان براى شرکت در جهاد و جنگ از او اجازه مى‏خواست، مى‏گفت: همان جنگها که همراه پیامبر (ص) داشته‏اى براى تو کافى و بهتر از جهاد کردن امروز تو است، و از جنگ بهتر براى تو این است که نه تو دنیا را ببینى و نه دنیا ترا ببیند. و این کار را نسبت به مهاجران قریش انجام مى‏داد و نسبت به دیگر مردمان مکه چنین نبود، و چون عثمان عهده‏دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولایات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت کردند و کار به آنجا کشید که کشید، با آنکه عثمان در نظر رعیت محبوب‏تر از عمر بود.

ابو جعفر طبرى مى‏گوید: در خلافت عثمان پس از اینکه دنیا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ریخت، نخست کار ناشایسته‏یى که پدید آمد کبوتر بازى و مسابقه با آن و تیله بازى و با کمان گروهه تیله انداختن بود و عثمان مردى از بنى لیث را در سال هشتم خلافت خویش بر آن گماشت و او بال کبوتران را برید و کمان گروهه‏ها را شکست.

و روایت مى‏ کند که مردى از سعید بن مسیب درباره محمد بن ابى حذیفه پرسید و گفت: چه چیزى موجب آمد تا بر عثمان خروج کند گفت: محمد یتیمى بود که عثمان او را تحت تکفل داشت، و عثمان تمام یتیمان خاندان خویش را کفالت مى‏کرد و متحمل هزینه ایشان بود. محمد از عثمان تقاضا کرد او را به کار و حکومتى بگمارد، گفت: پسرکم اگر خوب و شایسته بودى ترا بر کار مى‏ گماشتم. محمد گفت: اجازه بده براى جستجوى معاش خویش از مدینه بروم. گفت: هر کجا مى‏خواهى برو و لوازم و مرکب و مال به او داد و چون به مصر رسید بر ضد عثمان قیام کرد، که چرا او را حکومت نداده است. از سعید پرسیده شد: موضوع عمار چه بود گفت: میان او و عباس بن عتبه بن ابى لهب بگو و مگویى صورت گرفت که عثمان هر دو را زد وهمین موجب بروز دشمنى میان عمار و عثمان شد و آن دو پیش از آن هم به یکدیگر دشنام مى‏ دادند.

طبرى مى‏گوید: از سالم پسر عبد الله بن عمر در مورد محمد بن ابى بکر پرسیدند که چه چیزى موجب ستیز او با عثمان شد گفت: حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت که محمد خشمگین شد، گروهى هم او را فریب دادند و چون در اسلام مکانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنکه محمد [ستوده‏] بود مذمم [نکوهیده‏] شد. کعب بن ذو الحبکه نهدى در کوفه با ابزار سحر و جادو و نیرنگ، بازى مى‏ کرد.

عثمان براى ولید نوشت او را تازیانه بزند، ولید او را تازیانه زد و به دماوند تبعید کرد و او هم از کسانى بود که بر عثمان خروج کرد و به مدینه آمد.

ضابى بن حارث برجمى هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود که سگ آنان با مادرشان گرد مى‏آمده است و خطاب به ایشان چنین سروده بود: «آرى مادرتان و سگتان را رها مکنید که گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است.» و آن قوم از او به عثمان شکایت بردند و عثمان او را زندانى کرد و او در زندان مرد و پسرش عمیر از این جهت کینه در دل داشت و پس از کشته شدن عثمان دنده‏هایش را شکست.

ابو جعفر طبرى همچنین مى‏گوید: که عثمان پنجاه هزار از طلحه بن عبید الله‏طلب داشت. روزى طلحه به او گفت: طلب تو آماده است آن را بگیر. عثمان گفت: به پاس جوانمردى تو و به عنوان کمک هزینه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على علیه السلام به طلحه گفت: ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت: به خدا سوگند این کار را نمى‏کنم تا آنکه بنى امیه به سوى حق باز آیند و از خود انصاف دهند. على (ع) پس از آن مکرر مى‏گفت: خداوند ابن صعبه [یعنى طلحه‏] را زشت روى فرماید که عثمان به او آن عطا را داد و او چنان کرد که کرد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۸

خطبه ۲۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

خطبه۲۹

و من خطبه له ( علیه‏السلام )

أَیُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَهُ أَبْدَانُهُمْ الْمُخْتَلِفَهُ أَهْوَاؤُهُمْ -کَلَامُکُمْ یُوهِی الصُّمَّ الصِّلَابَ -وَ فِعْلُکُمْ یُطْمِعُ فِیکُمُ الْأَعْدَاءَ -تَقُولُونَ فِی الْمَجَالِسِ کَیْتَ وَ کَیْتَ -فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ حِیدِی حَیَادِ -مَا عَزَّتْ دَعْوَهُ مَنْ دَعَاکُمْ -وَ لَا اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاکُمْ -أَعَالِیلُ بِأَضَالِیلَ -دِفَاعَ ذِی الدَّیْنِ الْمَطُولِ
لَا یَمْنَعُ الضَّیْمَ الذَّلِیلُ -وَ لَا یُدْرَکُ الْحَقُّ إِلَّا بِالْجِدِّ -أَیَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِکُمْ تَمْنَعُونَ -وَ مَعَ أَیِّ إِمَامٍ بَعْدِی تُقَاتِلُونَ -الْمَغْرُورُ وَ اللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ -وَ مَنْ فَازَ بِکُمْ فَقَدْ فَازَ وَ اللَّهِ بِالسَّهْمِ الْأَخْیَبِ -وَ مَنْ رَمَى بِکُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ -أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ لَا أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ -وَ لَا أَطْمَعُ فِی نَصْرِکُمْ وَ لَا أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِکُمْ -مَا بَالُکُمْ -مَا دَوَاؤُکُمْ مَا طِبُّکُمْ -الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ -أَ قَوْلًا بِغَیْرِ عِلْمٍ -وَ غَفْلَهٍ مِنْ غَیْرِ وَرَعٍ -وَ طَمَعاً فِی غَیْرِ حَقٍّ

ترجمه فارسی

(۲۹): این خطبه با عبارت ایها الناس المجتمعه ابدانهم الختلفه اهواء هم (اى مردمى که هر چند بدنها یشان جمع و با یکدیگر است اندیشه ها یشان گوناگون است) شروع مى شود.

این خطبه را امیرالمومنین علیه السلام به هنگام غارت آوردن ضحاک بن قیس ایراد فرموده است و ما اینک آن را بیان مى کنیم .

غارت آوردن ضحاک بن قیس و برخى از اخبار او 

ابراهیم بن محمد بن سعید بن هلال ثقفى در کتاب الغارات چنین آورده است : غارت آوردن و هجوم ضحاک بن قیس پس از داستان حکمین و پیش ‍ از جنگ خوارج نهروان اتفاق افتاده است . چون پس از موضوع حکمیت به معاویه خبر رسید که على (ع ) آماده شده و به سوى او روى مى آورد؛ این خبر او را به بیم انداخت و در حالى که لشکر گاهى فراهم آورد از دمشق بیرون آمد و به همه نواحى شام کسانى را گسیل داشت و بر همگان جار زد که بدون تردید على براى جنگ به سوى شما حرکت کرده است ؛ و براى مردم اعلامیه مشترکى نوشت که آنرا بر مردم بخوانند و در آن چنین آمده بود:

اما بعد، ما میان خود و على عهدنامه یى نوشتیم و در آن شروطى مقرر داشتیم و دو مرد را حکم قرار دادیم که آن دو نسبت به ما و نسبت به او بر طبق حکم قرآن حکم کنند و از آن تجاوز نکنند و عهد و پیمان خدا را قرار دادیم بر هر کس که آنرا بگسلد و حکمى را که صادر شده است امضاء و اجرا نکند. حکمى که من تعیین کردم مرا به حکومت گماشت و حکمى که على تعیین کرد او را از حکومت عزل کرد و اینک او با ستم براى جنگ به سوى شما مى آید و هر کس عهد بشکند به زیان خود شکسته است . اینک به بهترین صورت براى جنگ آماده شوید و ابزار جنگ را فراهم آورید و سبکبار روى به نبرد آورید؛ خداوند ما و شما را براى انجام کارهاى شایسته آماده فرماید!

مردم از همه نواحى پیش معاویه آمدند و جمع شدند و خواستند به صفین حرکت کنند، معاویه با آنان مشورت کرد و گفت : على از کوفه بیرون آمده است و آخرین خبر این است که از نخیله هم حرکت کرده و رفته است .

حبیب بن مسلمه گفت : نظر من بر این است که برویم و در صفین که پایگاه قبلى ماست فرود آییم که منزلى فرخنده است ، خداوند ما را در آن بهره مند فرمود و داد ما را از دشمن گرفت . عمرو بن عاص گفت : نظر من این است که خود با لشکرها حرکت کنى و آنها را در سرزمین جزیره که در قلمرو حکومت ایشان است در آورى ، و این کار لشکر تو را نیرومندتر مى سازد و دشمنان ترا خوارتر مى کند. معاویه گفت : به خدا سوگند مى دانم که راءى درست همین است که نمى مى گویى ، ولى مردم این پیشنهاد را نمى پذیرند. عمرو گفت : آنجا همه دشت و هموار است . معاویه گفت : آرى ، ولى کوشش ‍ و خواسته مردم این است که به همان سرزمینى که بوده اند یعنى صفین برسند.

آنان دو سه روزى براى تبادل نظر و چاهره اندیشى درنگ کردند و در همان حال ، جاسوسان براى ایشان خبر آوردند که یاران على (ع ) با او اختلاف پیدا کرده اند؛ و گروهى از آنان که موضوع حکمیت را زشت و بر خلاف شرع مى دانسته اند از او کناره گرفته اند، و على از جنگ با شما فعلا منصرف شده و به آنان پرداخته است . مردم از شادى انصراف على از جنگ با آنان و اختلافى که خداوند میان آنان پدید آورده است تکبیر گفتند. اما معاویه همچنان همانجا در پایگاه خویش آماده بود و منتظر ماند ببیند آیا على و یارانش با مردم به سوى او حمله مى آورند یا نه ؛ و همچنان از جاى خویش ‍ حرکت نکرده بود که خبر رسید على آن گروه خوارج را کشته است و اینک مى خواهند با مردم به جنگ با او روى آورد، ولى مردم کوفه از او مهلت مى خواهند و پیشنهاد او را نمى پذیرند، و معاویه و مردمى که با او بودند از این خبر شاد شدند.

ابن ابى سیف  از یزید بن یزید بن جابر، از عبدالرحمان بن مسعده فزارى  نقل مى کند که مى گفته است : در همان حال که ما با معاویه در لشکرگاه بودیم و مى ترسیدیم که على از جنگ با خوارج آسوده شود و به ما روى آورد و با یکدیگر مى گفتیم اگر چنین کند بهترین جایى که باید با او رویاروى شویم همان جایى است که سال پیش با او رویاروى شدیم ، نامه یى از عماره بن عقبه بن ابى معیط که مقیم کوفه بود رسید و در آن چنین نوشته بود: اما بعد، قاریان و پارسیان اصحاب على بر او خروج کردند و او به مقابله با آنان پرداخت و ایشان را کشت و اینک عقیده سپاهیان و مردم شهر کوفه نسبت به او تباهى گرفته و میان ایشان دشمنى آشکار شده است و به شدت از یکدیگر پراکنده شده اند، و دوست داشتم این خبر را به اطلاع تو برسانم تا خداوند را سپاس گویى . والسلام .

عبدالرحمان بن مسعده مى گوید: معاویه آن نامه را در حضور برادر خود عتبه و برادر عماره یعنى ولید بن عقبه و ابو اعور سلمى خواند و سپس به چهره عتبه و ولید نگریست و به ولید گفت : برادرت راضى شده است که جاسوس ما باشد. ولید خندید و گفت : در این کار هم سودى است .

ابو جعفر طبرى روایت کرده است  که عماره بن ولید پس از کشته شدن عثمان مقیم کوفه بود و على علیه السلام با او کارى نداشت و او را به بیم و ترس نینداخت و عماره پوشیده اخبار را به معاویه مى نوشت . ولید برادر عماره شعرى خطاب به عماره و در تحریض او سرود که مطلع آن چنین است :
اگر گمان من در مورد عماره راست باشد چنین است که آسوده مى خوابد و هرگز در طلب خون و انتقام نخواهد بود…

و فضل پسر عباس بن عبدالمطلب اشعارى در پاسخ او سروده است که مطلع آن چنین است :آیا تو مى خواهى در طلب خونى باشى که از او نیستى و براى او هم چنین حقى نیست و ابن ذکوان صفورى را با خونخواهى چه کار؟

مقصود از ابن ذکوان صفورى که در شعر فضل آمده ، این است که ولید پسر عقبه بن ابى معیط بن ابى عمرو است که نام اصلى ابى عمرو ذکوان بوده و او پسر امیه بن عبد شمس است ؛ ولى گروهى از نسب شناسان گفته اند: ذکوان ، از بردگان امیه بوده که او را به پسر خواندگى پذیرفته و به او کنیه ابو عمرو داده است که در نتیجه فرزندان و اعقاب او در زمره موالى هستند و از فرزندان واقعى امیه نیستند. صفورى هم نسبت به صفوریه است که یکى از دهکده هاى روم است .

ابراهیم بن هلال ثقفى نمى گوید: در این هنگام معاویه ضحاک بن قیس ‍ فهرى را خواست و به او گفت : به ناحیه کوفه و بالاتر از آن تا جایى که مى توانى بروى برو، و بر هر گروه از اعراب که در اطاعت على (ع ) هستند گذشتى حمله بر؛ همچنین اگر به پایگاهى رسیدى که در آن پیادگان یا سواران مسلح على بودند بر آنان هم غارت ببر و چون صبح در شهرى بودى شام در شهر دیگرش باش و اگر به تو خبر رسید که سوارانى را براى مقابله با تو گسیل داشته اند، براى مقابله و جنگ با آنان توقف مکن و از آن بر حذر باش . معاویه ضحاک را با شمارى که میان سه تا چهار هزار تن بودند روانه کرد.

ضحاک ، شروع به پیشروى و غارت اموال کرد و با هر کس از اعراب که برخورد مى کرد آنان را مى کشت تا به منزل ثلعبیه رسید و بر حاجیان حمله برد کالاهاى ایشان را گرفت و همچنان پیش مى رفت ؛ و به عمرو بن عمیس بن مسعود ذهلى که برادرزاده عبدالله بن مسعود صحابى پیامبر(ص ) بود برخورد و او را کنار راه حاجیان در قطقطانه  با گروهى از یارانش کشت .

ابراهیم بن مبارک بجلى ، از قول پدرش ، از بکر بن عیسى ، از ابو روق ، از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : على علیه السلام پیش مردم آمد و به منبر رفت و به آنان چنین گفت :اى مردم کوفه ، به سوى جایى که بنده صالح خدا عمرو بن عمیس و لشکرهاى خودتان که برخى از ایشان کشته شده اند بیرون روید؛ بروید و با دشمن خود جنگ و از حریم خویش دفاع کنید، اگر مى خواهید کارى انجام دهید.

آنان به سستى پاسخ دادند و على (ع ) از آنان سستى و ناتوانى دید و فرمود: به خدا سوگند دوست مى داشتم عوض هر هشت تن از شما یک تن از ایشان براى من بودند؛ واى بر شما!نخست با من بیرون آیید و بر فرض که مى خواهید بگریزید و پشیمان شدید بعد بگریزید؛ به خدا سوگند من با همین نیت و بصیرت خود از دیدار خداى خود کشته شدن کراهت ندارم و در آن براى من گشایشى بزرگ است و از این راز گویى و دو رویى شما آسوده خواهم شد. و سپس از منبر فرود آمد و پیاده حرکت فرمود تا به غریین نجف رسید و حجر بن عدى کندى را فرا خواند و براى او رایتى به فرماندهى چهار هزار تن بست .
محمد بن یعقوب کلینى روایت مى کند که امیرالمومنین علیه السلام بلافاصله پس از غارت ضحاک بن قیس فهرى بر سرزمینهاى قلمرو حکومت خود از مردم یارى خواست و آنان خوددارى کردند و على علیه السلام خطبه خواند و فرمود: دعوت کسى که شما را فرا خواند عزت نمى یابد و پذیرفته نمى شود و دل کسى که براى شما رنج و زحمت مى کشد آسایش نمى یابد…تا آخر خطبه .

ابراهیم ثقفى مى گوید: حجر بن عدى بیرون آمد و چون از سماوه – که از سرزمین بنى کلب است – گذر کرد با امرو القیس بن عدى بن اوس بن جابر بن کعب بن علیم کلبى برخورد – که او و افراد خاندانش وابستگان همسر حسین بن على (ع ) بودند و ایشان حجر بن عدى را بر راه و آبهاى میان راه راهنمایى کردند. حجر همواره شتابان در تعقیب ضحاک بود تا آنکه در نواحى تدمر به او رسید و در برابرش ایستاد و ساعتى جنگ کردند. از یاران ضحاک نوزده مرد کشته شدند و حال آنکه از یاران حجر بن عدى فقط دو مرد کشته شدند.  آنگاه شب فرا رسید و میان آنان جدایى افکند و ضحاک شبانه گریخت و چون سپاهیان حجر بن عدى شب را به صبح آوردند اثرى از ضحاک و یارانش ندیدند. ضحاک پس از آن مى گفت : من پسر قیس و پدر انیس و قاتل عمرو بن عمیسم .

چون به عقیل بن ابى طالب خبر رسید که مردم کوفه از یارى امیرالمومنین خوددارى کرده و واپس نشسته اند، در پى این واقعه براى آن حضرت چنین نوشت : براى بنده خدا على امیرالمومنین علیه السلام از عقیل بن ابى طالب . سلام بر تو باد، من نخست با تو خدایى را ستایش مى کنم که خدایى جز او نیست ؛ و سپس ، همانا که خداوند نگهدار تو از هر بدى و پناه دهنده تو از هر ناخوشایندى است . در هر حال من براى عمره گزاردن به مکه رفته بودم . میان راه عبدالله بن سعد بن ابى سرح را همراه حدود چهل مرد جوان از فرزندان بردگان آزاد شده کسانى که در فتح مکه اسیر شدند و پیامبر بر آنان منت گزارد و آزادشان فرمود، دیدم و از چهره آنان ناسازگارى ایشان را دانستم و گفتم : اى پسران کسانى که پیامبر را سرزنش مى کردند کجا مى روید؟ آیا مى خواهید به معاویه ملحق شوید؟! به خدا سوگند این دشمنى و ستیز دیرینه است که در شماست و چیزى غیر قابل انکار نیست و مى خواهید با آنان پرتو خدا را خاموش و کار او را دگرگون سازید. آنان ناسزاهایى به من دادند و من هم پاسخشان دادم و چون به مکه رسیدم شنیدم مردم مکه مى گویند که ضحاک بن قیس بر حیره غارت برده و هر چه از اموال خواسته با خود برده است و به سلامت باز گشته است ؛ اف بر این زندگى در این روزگار که ضحاک بتواند بر تو گستاخى کند. ضحاک چیست ! کمایى  خود رو در دشتى هموار که زیر دست و پاى شتران لگدکوب مى شود!و چون این خبر به من رسید چنین پنداشتم که گویا یاران و شیعیان تو از یارى تو خوددارى کرده اند. اکنون اى پسر مادرم تصمیم خود را براى من بنویس ، اگر آهنگ مرگ و کشته شدن دارى ، برادرزادگان و فرزندان پدرت را پیش تو آورم و تا هنگامى که تو زنده هستى ما هم با تو زنده باشیم و چون بمیرى ما هم با تو بمیریم . به خدا سوگند، دوست ندارم که پس از تو به اندازه فاصله میان دوبار دوشیدن شیر ماده شترى زنده بمانم ؛ سوگند به خداى عزوجل که زندگى پس از تو، زندگى گوارا و خوش و سازگارى نیست و سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد.

على علیه السلام در پاسخ او چنین نوشت :از بنده خدا على امیرالمومنین ، به عقیل بن ابى طالب . سلام خدا بر تو باد، همانا نخست با تو خداوندى را مى ستایم که خدایى جز او نیست ؛ و سپس ، خداوند ما و ترا در کنف حمایت خود بدارد، همچون کسى که در نهان از خداوند مى ترسد، که خدا ستوده بزرگوار است . نامه ات که همراه عبدالرحمان بن عبید ازدى فرستاده بودى رسید. نوشته بودى عبدالله بن سعد بن ابى سرح را که از قدید مى آمده است و همراه حدود چهل سوار از فرزندان آزاد شدگان آهنگ ناحیه غرب شام را داشته اند دیده اى ؛ همانا ابن ابى سرح از دیر باز به خدا و رسول خدا و کتابش نیرنگ باخته و از راه خدا باز گشته و به کژى گراییده است ؛ پسر ابى سرح و همه قریش را رها کن و آزادشان بگذار که در گمراهى تاخت و تاز کنند و در ستیزه و جدایى از حق جولان دهند؛ همانا که امروز تمام عرب براى نبرد با برادرت جمع شده اند همچنان که درگذشته براى نبرد با پیامبر (ص ) جمع شده بودند و حق او را نشناختند و فضل او را منکر شدند و به دشمنى مبادرت ورزیدند و براى او جنگ پیش آوردند و بر ضد او تمام کوشش خود را مبذول داشتند؛ و سرانجام لشکرهاى احزاب را به سوى او کشیدند. پروردگارا قریش را از سوى من سزا بده به انواع سزاها، که آنان پیوند خویشاوندى مرا گسستند و همگان بر ضد من همکارى و از یکدیگر پشتیبانى کردند و مرا از حق خودم باز داشتند و حکومت برادر و پسر مادرم را از من سلب کردند و آنرا به کسى سپردند که در نزدیکى به پیامبر (ص ) و سابقه در اسلام چون من نیست ، مگر آنکه کسى مدعى چیزى شود که من آن را نشناسم و ندانم و خیال نمى کنم چیزى را که من در این مورد نمى دانم خدا هم بداند زیرا واقعیت ندارد. و سپاس خداى را در همه احوال .

اما آنچه در مورد غارت بردن ضحاک بر مردم حیره نوشته بودى ، او کوچک تر و زبون تر از آن است که بتواند به حیره نزدیک شود. او با گروهى اسب سوار پیش آمده بود و آهنگ راه سماوه کرده بود و از واقصه و شراف  و قطقطانه و آن نواحى گذشته بود. و من لشکرى گران از مسلمانان به سوى او گسیل داشتم که چون این خبر به او رسید با عجله گریخت و آنان او را تعقیب کردند و در میانه راه با آنکه بسیار دو شده بود به او رسیدند، ولى هنگام غروب آفتاب بوده و آنان اندکى با او جنگ کرده بودند که گویى جنگى صورت نگرفته بود و ضحاک در برابر تیغ تیز پایدارى نکرده و گریخته است . در عین حال چند ده تن از یارانش کشته شدند و در حالى که از اندوه گلو گیر شده بود به سختى و با رنج گریخته است . و اما اینکه خواسته اى من راءى و نظر خود را درباره آنچه که بدان گرفتار هستیم براى تو بنویسم ، نظر من جهاد با کسانى است که حرام خدا را حلال پنداشته اند تا هنگامى که خداى خویش را دیدار کنم . انبوهى مردمى که همراه من باشند بر عزت من نخواهد افزود و پراکنده شدن ایشان نیز از من مایه افزونى وحشت من نخواهد بود؛ و همانا که من بر حقم و خداوند همراه کسى است که بر حق باشد. به خدا سوگند من مرگ بر حق را ناخوش ‍ نمى دارم و براى کسى که بر حق باشد تمام خیر پس از مرگ است .
اما اینکه پیشنهاد کرده اى که با پسران خود و پسران پدرت پیش من آیى ، مرا به این کار نیازى نیست ؛ تو بر جاى خود باش پسندیده و راه یافته ، که به خداسوگند دوست ندارم اگر من هلاک شوم شما هم با من هلاک شوید، و پسر مادرت را هرگز چنین مپندار که اگر مردم هم او را رها کنند زارى کننده و پذیراى ستم باشد، و او همانگونه است که آن شاعر بنى سلیم گفته است :

فان تسالینى کیف انت فاننى
صبور على ریب الزمان صلیب

یعز على ان ترى بى کابه
فیشمت عاد اویساء حبیب

اگر از من مى پرسى که چگونه اى ، همانا من بر پیشامد روزگار شکیبا و سخت پایدارم ؛ بر من بسیار گران است که اندوهى دیده شود و دشمن سرزنش کند و دوست غمگین شود.
ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: محمد بن مخنف مى گفته است که پس از مدتى شنیدم ضحاک بن قیس بر منبر کوفه خطبه مى خواند؛ و چون به او خبر رسیده بود که گروهى از مردم کوفه عثمان را دشنام مى دهند و از او بیزارى مى جویند چنین گفت : به من خبر رسیده است که گروهى از مردان گمراه شما پیشوایان هدایت را دشنام مى دهند و بر گذشتگان و پیشینیان صالح ما عیب و خرده مى گیرند؛ همانا، سوگند به کسى که او را همتا و شریکى نیست ، آگاه باشید که اگر از این کار که به من خبر رسیده است باز نایستید من شمشیرى چون شمشیر زیاد بن ابیه بر شما خواهم نهاد و در آن صورت مرا سست اراده و کند شمشیر نخواهید یافت . من همان سردار شمایم که بر سرزمین شما غارت آوردم و نخستین کس در اسلام بودم که در سرزمین شما به جنگ آمدم ؛ و من کسى هستم که هم از آب ثلعبیه نوشیدم و هم از آب ساحل فرات و هر که را بخواهم عقوبت مى کنم و هر که را بخواهم عفو مى کنم . من زنان پرده – نشین را به هراس انداختم که در پس ‍ پرده هاى خود مى ترسیدند و هر زنى که کودکش مى گریست تنها با بردن نام من او را مى ترساند و آرام مى کرد. اینک اى مردم عراق از خدا بترسید و بدانید که من پسر قیس و پدر انیس و قاتل عمرو بن عمیسم .

در این هنگام عبدالرحمان بن عبید برخاست و گفت : امیر راست مى گوید و درست سخن گفت . به خدا سوگند آنچه گفتى خوب مى دانیم ! البته ترا در ناحیه غربى تدمر دیده بودیم و ترا مردى دلیر، کار آزموده و پایدار یافتیم . عبدالرحمان نشست ، و گفت : این مرد مى خواهد به آنچه هنگام آمدن به سرزمین ما انجام داده است بر ما فخر کند؛ به خدا سوگند من ناگوارترین جایگاهش را به یادش آوردم . گوید: ضحاک اندکى سکوت کرد، گویا احساس رسوایى و آزرم نمود، سپس با سنگینى گفت : آرى در آن جنگ چنان بود! و از منبر فرود آمد.

محمد بن مخنف مى گوید: من به عبدالرحمان عبید گفتم – یا کسى به او گفت – که گستاخى کردى و آن روز را به یادش آوردى و به او خبر دادى خودت هم در زمره آنان بوده اى که با او رویاروى شده اند. او این آیه را خواند: بگو به ما نمى رسد جز آنچه خداوند براى ما نوشته است .  گوید: و چون ضحاک به کوفه آمد از عبدالرحمان بن مخنف پرسید که من در جنگ غرب تدمر مردى از شما را دیدم که تا آن روز نظیر او را میان مردم ندیده بودم . نخست بر ما حمله آورد و پایدارى و دلیرى کرد و دسته یى را که من در آن بودم ضربه زد و چون خواست برگردد من بر او حمله کردم و نیزه یى به او زدم ، او افتاد و هماندم برخاست و آن ضربه نیزه به او صدمه یى نزد؛ چیزى نگذشت که باز به همان دسته یى که من در آن بودم حمله آورد و مردى را بر زمین افکند و چون خواست برگردد من بر او حمله کردم و شمشیرى بر سرش زدم و چنین پنداشتم که شمشیر من در استخوان سرش نشست ، او هم ضربه شمشیرى بر من زد که کارى از پیش نبرد و برگشت و گمان کردم که دیگر بر نخواهد گشت . به خدا سوگند شگفت کردم که دیدم سر خود را با عمامه یى بسته و باز به سوى ما پیش مى آید. گفتم : مادرت بر سوگت بگرید، آن دو ضربه ترا از حمله بر ما باز نداشت ؟ گفت : هرگز آن دو مرا از حمله باز نمى دارد و من این را در راه خدا به حساب مى آورم و تحمل مى کنم ، و بلافاصله بر من حمله آورد که نیزه ام بزند، من نیزه اى به او زدم ، یارانش بر ما هجوم آوردند و ما را از یکدیگر جدا کردند و آنگاه شب فرا رسید و میان ما پرده کشید.

عبدالرحمان به ضحاک گفت : در آن جنگ این مرد- یعنى ربیعه بن ماجد- که سوار کار شجاع قبیله است شرکت داشته است و گمان نمى کنم موضوع آن مرد پوشیده باشد. ضحاک به او گفت : آیا او را مى شناسى ؟ گفت : خود من بودم . ضحاک گفت : نشان آن را بر سرت خورد به من بنما. ربیعه نشان داد، ضربتى بود که در استخوان نشسته بود. ضحاک به ربیعه گفت : امروزه عقیده تو چیست ؟ آیا مانند همان روز است ؟ گفت : امروزه عقیده من نظر عموم مردم است . ضحاک گفت : تا هنگامى که مخالفت خود را آشکار نساخته اید بر شما باکى نیست و در امان خواهید بود، ولى در شگفتم که چگونه از چنگ زیاد رسته اى و او ترا با دیگر کسانى که کشته ، نکشته است و چگونه ترا همراه دیگران تبعید نکرده است !ربیعه گفت : زیاد مرا از کوفه تبعید کرد، ولى خداوند ما را از کشته شدن محفوظ بداشت !

ابراهیم ثقفى مى گوید: هنگامى که ضحاک بن قیس از حجر بن عدى مى گریخت گرفتار تشنگى سختى شد و چنین بود که شتر آبکش آنان – که آب بر آن بار بود – گم شد. ضحاک سخت تشنه بود و یکى دو بار هم از شدت خستگى چرت زد و از راه جدا شد و چون بیدار شد فقط تنى چند از یارانش با او مانده بودند که آنان هم هیچکدام همراه خود آب نداشتند. او آنان را براى جستجوى آب روانه کرد و هیچ همدمى نداشت . ضحاک خودش بعدها دنباله این داستان را چنین نقل کرده است : کوره راهى دیدم و در آن به راه افتادم ، ناگاه شنیدم کسى این ابیات را مى خواند:عشق مرا فرا خواند، شوق من افزوده شد و چه بسا که تقاضاى عشق را هماندم پاسخ مى گویم …

اندکى بعد مردى پیش من رسید، گفتم : اى بنده خدا آبى به من بده ، گفت : نه به خدا سوگند، مگر اینکه بهاى آنرا بپردازى . گفتم : بهاى آن چیست ؟ گفت : معادل خونبهاى خودت . گفتم : آیا تو براى خود این وظیفه را احساس ‍ نمى کنى که پذیراى میهمان باشى و به او خوراک و آب دهى ؟ گفت : ما گاهى این کار را مى کنیم ، گاهى هم بخل مى ورزیم . گفتم : به خدا سوگند چنین مى بینمت که هرگز کار خیرى انجام نداده اى ، آبى به من بده !گفت : به رایگان نمى توانم ، گفتم : من نسبت به تو احسان خواهم کرد، وانگهى جامه بر تو مى پوشانم . گفت : نه به خدا سوگند، بهاى هر جرعه آب را از صد دینار کمتر نمى گیرم ، گفتم : اى واى بر تو! آب به من بنوشان ! گفت : واى بر خودت !بهاى آنرا به من پرداخت کن . گفتم : به خدا سوگند چیزى همراه من نیست ، به من آب بده و سپس با من بیا تا بهاى آنرا به تو بپردازم ، گفت : به خدا سوگند هرگز، گفتم : تو به من آب بنوشان و من اسب خود را به تو گروگان مى دهم تا بهاى کامل آنرا به تو پرداخت کنم ، گفت : قبول است ، و پیش افتاد و من از پى او حرکت کردم تا مشرف بر چند چادر و گروهى از مردم شدیم که کنار آبى بودند. به من گفت : همین جا بایست تا من پیش تو آیم ، گفتم : من هم با تو مى آیم . او از اینکه من آب و مردم را دیدم ناراحت شد و شتابان دوید و وارد خانه یى شد و ظرف آبى آورد و گفت : بیا شام ، گفتم : مرا نیازى به آن نیست و نزدیک آن قوم رفتم و گفتم : به من آب بدهید. پیر مردى به دخترش گفت : او را سیراب کن و دختر برخاست و براى من آب و شیر آورد، آن مرد گفت : من ترا از تشنگى نجات دادم و تو حق مرا مى برى ؟ به خدا سوگند از تو جدا نمى شوم تا آنرا از تو بگیرم ، گفتم : بنشین تا حق ترا بپردازم ، او نشست من هم پیاده شدم و نشستم و آن آب و شیر را از دست آن دختر جوان گرفتم و آشامیدم .

مردم آن آب کنار من جمع شدند و به آنان گفتم : این شخص فرو مایه ترین مردم است و با من چنین و چنان رفتار کرد، و این پیرمرد از او برتر و سرورتر است ، از او آب خواستم بدون اینکه با من سخنى بگوید به دخترش فرمان داد به من آب دهد، و این مرد مرا ملزم به پرداخت صد دینار مى داند. مردم قبیله او را دشنام دادند و سرزنش کردند. چیزى نگذشت که گروهى از همراهان من رسیدند و بر من به امیرى سلام دادند؛ آن مرد ترسید و شروع به بى تابى کرد و خواست برخیزد و برود، گفتمش : از جاى خویش برمخیز تا صد دینار را بدهم ؛ او نشست و نمى دانست با او چه کار خواهم کرد، و چون شمار لشکریان من که رسیدند بسیار شد فرستادم بارهاى مرا بیاورند و چون آورند نخست دستور دادم که آن مرد را صد تازیانه زدند و آن پیرمرد و دخترش را خواستم و فرمان دادم صد دینار و جامه به آنان بدهند و بر همه ساکنان کنار آن آب جامه پوشاندم و آن مرد را محروم ساختم . آنان گفتم : اى امیر او سزاوار همین رفتار است و تو هم شایسته همین کار خیرى هستى که انجام دادى .

ضحاک مى گوید: چون پیش معاویه برگشتم و این داستان را برایش گفتم شگفت کرد و گفت : تو در این سفر چیزهاى عجیب دیده اى .نسبت شناسان متذکر شده اند که قیس ، پدر ضحاک ، در دوره جاهلى از فروش نطفه دامهاى نر زندگى مى کرده است .

آورده اند که عقیل بن ابى طالب ، که خدایش رحمت کناد، به حضور امیرالمومنین على (ع ) آمد و او را در حالى که در صحن مسجد کوفه نشسته بود یافت و گفت : اى امیرالمومنین ، سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد – و چشم عقیل نابینا شده بود. على (ع ) به او پاسخ داد و فرمود: اى ابو یزید بر تو سلام باد و سپس به پسر خود حسن (ع ) توجه کرد و فرمود: برخیز و عموى خود را پیاده کن و بنشان و او چنان کرد. على (ع ) باز روى به حسن (ع ) کرده و فرمود: برو براى عموى خود پیراهنى و ردایى و ازارى و کفشى نو بخر. او رفت و فراهم فرمود. فرداى آن روز عقیل با آن جامه هاى نو به حضور على (ع ) آمد و همچنان به عنوان امارت بر على (ع ) سلام داد و گفت : سلام بر تو باد اى امیرالمومنین و على (ع ) پاسخ داد که سلام بر تو اى ابو یزید. سپس عقیل گفت : نمى بینم که از دنیا به بهره یى رسیده باشى و نفس من از خلافت تو بدانگونه که تو خود نفس خویش را راضى کرده اى راضى و خشنود نیست . على (ع ) فرمود: اى ابو یزید، هنگامى که سهم و حقوق من را بپردازند آنرا به تو خواهم پرداخت .

عقیل پس از آنکه از حضور امیرالمومنین (ع ) رفت نزد معاویه آمد. براى آمدن او به حضور معاویه دستور داده شد صندلیهایى بچینند و معاویه همنشینان خود را بر آنها نشاند و چون عقیل وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به او بدهند که پذیرفت . روز دیگرى هم غیر از آن روز پس از رحلت امیرالمومنین على (ع ) و بیعت تسلیم خلافت امام حسن (ع ) به معاویه ، عقیل پیش معاویه آمد و همنشینان معاویه بر گرد او بودند. معاویه گفت : اى ابو یزید از چگونگى لشکر گاه برادرت که هر دو را دیده اى به من خبر بده . عقیل گفت : هم اکنون به تو مى گویم . به خدا سوگند تا آنگاه که بر لشکر گاه برادرم گذشتم دیدم شبى چون شب رسول خدا (ص ) روزى چون روز آن حضرت دارند، با این تفاوت که فقط رسول خدا (ص ) میان آنان نیست ؛ من کسى جز نماز گزار ندیدم و آوایى جز بانگ تلاوت قرآن نشنیدم . و چون به لشکر گاه تو گذشتم گروهى از منافقان و از آنان که مى خواستند شتر پیامبر را در شب عقبه رم دهند از من استقبال کردند. عقیل پس از این سخن از معاویه پرسید: این شخص که در سمت راست تو نشسته است کیست ؟ معاویه گفت : این عمرو عاص است . عقیل گفت : این همان کسى است که چون متولد شد شش تن مدعى پدرى او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش قریش بر دیگران چیره شد. این دیگرى کیست ؟ معاویه گفت : ضحاک بن قیس فهرى است . عقیل گفت : آرى به خدا سوگند پدرش خوب بهاى نطفه بزهاى نر را مى گرفت . این دیگرى کیست ؟ معاویه گفت : ابو موسى اشعرى است .

گفت : این پسر آن دزد نابکار است . چون معاویه دید که عقیل همنشینان او را خشمگین ساخت دانست که درباره خود معاویه هم سخنى خواهد گفت و چیز ناخوشایندى اظهار خواهد داشت ؛ او هم خوش داشت که خودش از عقیل بپرسد تا آن موضوع را بگوید و خشم همنشینانش فرو نشیند. بدین منظور گفت : اى ابو یزید درباره من چه مى گویى ؟ گفت : مرا از این کار رها کن . گفت : باید بگویى . عقیل گفت : آیا حمامه را مى شناسى ؟ معاویه گفت : اى ابو یزید حمامه کیست ؟ گفت : به تو خبر دادم ، و برخاست و رفت . معاویه ، نسبت شناس را فرا خواند و از او پرسید: حمامه کیست ؟ گفت : آیا در امانم ؟ گفت : آرى . نسب شناس گفت : حمامه مادر بزرگ پدرى تو یعنى مادر ابو سفیان است که از روسپیهاى پرچمدار دوره جاهلى بود. معاویه به همنشینان خود گفت : همانا من هم با شما برابر بلکه افزون از شما شدم ، خشم مگیرید.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۵۶

خطبه ۲۷ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

خطبه۲۷

و من خطبه له ( علیه‏السلام )

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّهِ -فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّهِ أَوْلِیَائِهِ -وَ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوَى وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِینَهُ -وَ جُنَّتُهُ الْوَثِیقَهُ -فَمَنْ تَرَکَهُ رَغْبَهً عَنْهُ -أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ -وَ شَمِلَهُ الْبَلَاءُ -وَ دُیِّثَ بِالصَّغَارِ وَ الْقَمَاءَهِ -وَ ضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالْإِسْهَابِ -وَ أُدِیلَ الْحَقُّ مِنْهُ -بِتَضْیِیعِ الْجِهَادِ وَ سِیمَ الْخَسْفَ وَ مُنِعَ النَّصَفَ -أَلَا وَ إِنِّی قَدْ دَعَوْتُکُمْ إِلَى قِتَالِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ لَیْلًا وَ نَهَاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلَاناً -وَ قُلْتُ لَکُمْ اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ یَغْزُوکُمْ
فَوَاللَّهِ مَا غُزِیَ قَوْمٌ قَطُّ فِی عُقْرِ دَارِهِمْ إِلَّا ذَلُّوا -فَتَوَاکَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ حَتَّى شُنَّتْ عَلَیْکُمُ الْغَارَاتُ وَ مُلِکَتْ عَلَیْکُمُ الْأَوْطَانُ -فَهَذَا أَخُو غَامِدٍ قَدْ وَرَدَتْ خَیْلُهُ الْأَنْبَارَ -وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَکْرِیَّ وَ أَزَالَ خَیْلَکُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا -وَ لَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ کَانَ یَدْخُلُ عَلَى الْمَرْأَهِ الْمُسْلِمَهِ وَ الْأُخْرَى الْمُعَاهِدَهِ -فَیَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلُبَهَا -وَ قَلَائِدَهَا وَ رُعُثَهَا -مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلَّا بِالِاسْتِرْجَاعِ وَ الِاسْتِرْحَامِ -ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِینَ
مَا نَالَ رَجُلًا مِنْهُمْ کَلْمٌ وَ لَا أُرِیقَ لَهُمْ دَمٌ -فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا کَانَ بِهِ مَلُوماً -بَلْ کَانَ بِهِ عِنْدِی جَدِیراً -فَیَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ یُمِیتُ الْقَلْبَ وَ یَجْلِبُ الْهَمَّ مِنَ اجْتِمَاعِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ -فَقُبْحاً لَکُمْ وَ تَرَحاً -حِینَ صِرْتُمْ غَرَضاً یُرْمَى
یُغَارُ-عَلَیْکُمْ وَ لَا تُغِیرُونَ -وَ تُغْزَوْنَ وَ لَا تَغْزُونَ -وَ یُعْصَى اللَّهُ وَ تَرْضَوْنَ -فَإِذَا أَمَرْتُکُمْ بِالسَّیْرِ إِلَیْهِمْ فِی أَیَّامِ الْحَرِّ -قُلْتُمْ هَذِهِ حَمَارَّهُ الْقَیْظِ أَمْهِلْنَا یُسَبَّخْ عَنَّا الْحَرُّ -وَ إِذَا أَمَرْتُکُمْ بِالسَّیْرِ إِلَیْهِمْ فِی الشِّتَاءِ قُلْتُمْ هَذِهِ صَبَارَّهُ الْقُرِّ -أَمْهِلْنَا یَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ -کُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ
فَإِذَا کُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ -فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ مِنَ السَّیْفِ أَفَرُّ -یَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لَا رِجَالَ -حُلُومُ الْأَطْفَالِ -وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ -لَوَدِدْتُ أَنِّی لَمْ أَرَکُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْکُمْ -مَعْرِفَهً وَ اللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً -قَاتَلَکُمُ اللَّهُ لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِی قَیْحاً -وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِی غَیْظاً -وَ جَرَّعْتُمُونِی نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً -وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَیَّ رَأْیِی بِالْعِصْیَانِ وَ الْخِذْلَانِ -حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ قُرَیْشٌ إِنَّ ابْنَ أَبِی طَالِبٍ رَجُلٌ شُجَاعٌ -وَ لَکِنْ لَا عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ -لِلَّهِ أَبُوهُمْ -وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً -وَ أَقْدَمُ فِیهَا مُقَاماً مِنِّی -لَقَدْ نَهَضْتُ فِیهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِینَ -وَ هَا أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّینَ -وَ لَکِنْ لَا رَأْیَ لِمَنْ لَا یُطَاعُ

(۲۷): این خطبه با عبارت اما بعد فان الجهاد باب من ابواب الجنه (همانا جهاددرى از درهاى بهشت است )، شروع مى شود.

این خطبه از مشهورترین خطبه هاى على علیه السلام است که آنرا بسیارى از مردم نقل کرده اند، از جمله ابوالعباس مبرد آنرا در اوایل جلد نخست الکامل خود آورده است . او در روایت خویش برخى از کلمات را انداخته و برخى کلمات دیگر افزوده است و در آغاز آن چنین گفته است : به على علیه السلام گزارش شد سوارانى از معاویه به انبار حمله آورده اند و یکى از کارگزاران او به نام حسان بن حسان را کشته اند؛ على (ع ) خشمگین در حالى که رداى خویش را مى کشید به سوى نخیله بیرون آمد و مردم در پى او راه افتادند و على (ع ) بر نقطه بلندى از زمین ایستاد و نخست حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس فرمود: همانا جهاد درى از درهاى بهشت است که هر کس آنرا رها کند…

ابن ابى الحدید پس از آنکه درباره مشکلات ادبى این خطبه برخى از سخنان مبرد را نقل کرده و رد نموده است و خطبه یى از ابن نباته  را در جهاد آورده و برترى فصاحت و بلاغت کلام امیرالمومنین على علیه السلام را با آن مقایسه کرده است ، مبحث تاریخى زیر را آورده است :

غارت بردن سفیان بن عوف غامدى بر انبار

این مرد غامدى که سواران او بر انبار حمله آورده اند، سفیان بن عوف بن مغفل غامدى است . غامد نام قبیله یى از مردم یمن و از تیره قبیله ازد یعنى ازد شنوء ه است . نام اصلى غامد، عمر بن عبدالله بن کعب بن حارث بن کعب بن عبدالله بن مالک بن نصر بن ازد است و چون میان قومش شرى واقع شده که او آن را اصلاح کرده و ایشان را در پوشش صلح قرار داده است به غامد معروف شده است .

ابراهیم بن محمد بن سعید بن هلال ثقفى  در کتاب ، الغارت از ابوالکنود نقل مى کند که مى گفته است : سفیان بن عوف غامدى براى من نقل کرد و گفت : معاویه مرا احضار کرد و گفت : ترا همراه لشکرى گران – که همگى چابک هستند – و با ساز و برگ مى فرستم ؛ کناره فرات را براى من ملازم باش تا به هیت برسى  و از آن بگذرى و اگر آنجا لشکرى دیدى بر آنان غارت بر، و گرنه از آنجا برو تا بر انبار غارت برى و اگر در آن هم لشکرى نیافتى برو تا به مداین برسى و بر آن حمله برى و از آنجا پیش من برگرد، و از نزدیک شدن به کوفه خوددارى کن و بدان که چون بر مردم انبار و مداین حمله کنى و غارت برى مثل آن است که به کوفه حمله برده اى ؛ و اى سفیان ، توجه داشته باش که این گونه غارت کردنها و حمله بردن بر عراقیان دلهاى آنان را به وحشت مى اندازد. در عین حال دل کسانى را که میان ایشان طرفدار مایند شاد کن و همه کسانى را که از جنگ و ستیز بیمناکند و یا ترس ‍ دارند که مورد تعرض قرار گیرند به سوى ما فراخوان ، و با هرکس برخورد مى کنى که عقیده اش بر خلاف عقیده تو است او را بکش و تمام دهکده هایى را که از آنها مى گذرى ویران کن و اموال را به غارت بر که غارت اموال هم شبیه به کشتن است ، بلکه براى دل دردانگیزتر است .

سفیان بن عوف گوید: من از پیش معاویه بیرون آمدم و براى خود لشکر گاه ساختم و معاویه برخاست و براى مردم سخنرانى کرد و گفت : اى مردم بپاخیزید و براى جنگ همراه سفیان بن عوف بروید که کارى بس بزرگ است و در آن پاداشى بزرگ خداوند به خواست خود به شما ارزانى مى دارد، و سپس از منبر فرود آمد.

سفیان مى گوید: سوگند به خداوندى که خدایى جز او نیست سه روز از این سخن نگذشته بود که همراه امام جواد هزار تن بیرون آمدم و از کناره فرات شتابان پیش مى رفتم تا به هیت رسیدم . به آنان خبر رسیده بود که من آنان را فرو خواهم گرفت ، از رودخانه فرات گذشته بودند و من در حالى به آن شهر رسیدم که هیچکس در آن نبود، گویى هرگز ساکنى در آن نبوده است ؛ آن شهر را در نور دیدم و به صندوداء  رسیدم که همگان گریخته بودند و آنجا هم هیچکس نبود و براى فتح انبار حرکت کردم ؛ آنان را از آمدن من ترسانده بودند. فرمانده پادگان آمد و مقابل من ایستاد و من اقدامى نکردم و بر او حمله نبردم و چند نوجوان از مردم شهر را گرفتم و گفتم : به من بگویید در انبار چند تن از اصحاب على علیه السلام هستند؟ گفتند: تمام شمار پادگان پانصد تن هستند، ولى پراکنده شده و گروهى از ایشان به کوفه برگشته اند و شمار افرادى را که اکنون در پادگانند نمى دانیم ، شاید دویست مرد باشند. گوید: من فرود آمدم و یاران خود را به صورت لشکرهاى مختلف سازماندهى کردم و هر یک از لشکرها را در پى دیگرى گسیل داشتم .

به خدا سوگند سالار ایشان بسیار خوب جنگید و پایدارى مى کرد و گاه او و یارانش ‍ سپاهیان مرا عقب مى راندند و گاه سپاهیان من آنان را تا درون کوچه هاى شهر عقب مى راندند. و چون این وضع را دیدم نخست حدود دویست تن پیاده گسیل داشتم و سپس سواران را از پى آنان روانه کردم و همینکه سواران در حالى که پیادگان پیشاپیش آنان بودند حمله کردند، آنان دیرى نپاییدند و پراکنده شدند و سالار ایشان همراه حدود سى مرد کشته شد و ما همه اموالى را که در انبار بود به غارت بردیم و باز گشتیم . و به خدا سوگند من هیچ جنگ و غارتى نکرده بودم که از این سالم تر و چشم روشن کننده تر و مایه خوشحالى بیشتر باشد، و به خدا سوگند به من خبر رسیده است که این حمله و غارت مردم را به بیم انداخته است . و چون پیش معاویه برگشتم گزارش کار را همانگونه که بود دادم . معاویه گفت : تو همانگونه اى که مى پنداشتم و در هر شهر از شهرهاى من که فرود آیى مى توانى همانگونه عمل کنى که فرمانده و امیر آن شهر عمل مى کند و اگر دوست داشته باشى که خودت امیر آن شهر باشى ترا به امارت آن مى گمارم و هیچکس از خلق خدا غیر از من بر تو فرمانى نخواهد داد.
سفیان بن عوف غامدى مى گوید: و به خدا سوگند اندکى درنگ نکرده بودیم که دیدم مردان عراقى در حالى که سوار بر شتران بودند از لشکر على علیه السلام مى گریختند و به ما مى پیوستند.

ابراهیم ثقفى گفته است : نام کارگزار على علیه السلام بر پادگان انبار اشرس ‍ بن حسان بکرى بوده است .ابراهیم ثقفى همچنین از عبدالله بن قیس ، از حبیب بن عفیف نقل مى کند که مى گفته است : من همراه اشرس بن حسان بکرى در پادگان انبار بودم که ناگاه صبحگاهى سفیان بن عوف با لشکرهایى که چشم را خیره مى کرد فرا رسید و سوگند به خدا ما را به ترس و بیم انداختند و همینکه آنان را دیدیم دانستیم که ما را یارا و توان جنگ با ایشان نیست . سالار ما براى رویارویى با آنان بیرون رفت ؛ ما پراکنده شده بودیم و بیش از نیمى از ما با آنان رویاروى نشدند، و به خدا سوگند با آنان چنان استوار و پسندیده جنگ کردیم که آنان را از ما خوش نیامد. در این هنگام سالار ما از اسب پیاده شد و این آیه را تلاوت کرد: گروهى از ایشان مدت و اجل خود را سپرى کرده و گروهى منتظرند و دگرگونى نکردند و دگرگونگى یىو به ما گفت : هر کس ‍ دیدار خدا را نمى خواهد و آماده مرگ نیست ، در مدتى که ما با آنان به جنگ مشغول هستیم ، از دهکده بیرون رود؛ زیرا ادامه جنگ ما با ایشان آنان را از تعقیب کسانى که مى گریزند باز مى دارد. و هر کس آنچه را که در پیشگاه خداوند است مى خواهد، بداند که آنچه در پیشگاه خداوند است براى نیکان بهتر است .

سالار ما همراه سى مرد پیاده شد؛ من هم نخست آهنگ آن کردم که همراه او پیاده شوم ، سپس نفس من آن را نپذیرفت . او و یارانش پیش رفتند و چندان جنگ کردند که همگان کشته شدند، خدایشان رحمت کناد و ما شکست خورده و گریزان باز گشتیم .

ابراهیم ثقفى مى گوید: مردى گبر از مردم انبار به حضور على علیه السلام آمد و این خبر را به او داد. على (ع ) به منبر رفت و براى مردم خطبه ایراد کرد و چنین فرمود:همانا این برادر بکرى شما در انبار کشته شده است ؛ او مردى ارجمند بود و از آنچه پیش مى آمد بیمى نداشت و آنچه را در پیشگاه خداوند است بر دنیا برگزید. اکنون به تعقیب غارتگران بشتابید تا آنان را دریابید و اگر از شکست آنان طرفى ببندید آنان را تا هنگامى که زنده باشند از عراق رانده اید.
در این هنگام سکوت فرمود به امید آنکه به او پاسخ دهند یا حداقل کسى سخنى گوید، ولى هیچکس سخنى بر نیاورد و چون سکوت ایشان را ملاحظه کرد از منبر فرود آمد و پیاده به سوى نخیله حرکت کرد و مردم هم پیاده از پى او حرکت کردند؛ و گروهى از اشراف کوفه او را احاطه کردند و گفتند: اى امیرالمومنین برگرد، ما این کار را از سوى تو کفایت خواهیم کرد، فرمود: شما نه مرا کفایت مى کنید و نه یارى آن دارید که خود را کفایت کنید؛ ولى آنان چندان اصرار کردند تا او را به خانه اش برگرداندند و آن حضرت اندوهگین و آزرده خاطر بود. در این هنگام که به على (ع ) خبر رسیده بود آن قوم با لشکرى گران برگشته اند، سعید بن قیس همدانى را فرا خواند و او را از نخیله همراه هشت هزار تن گسیل داشت . سعید از کناره فرات به تعقیب سفیان پرداخت تا به عانات رسید؛ از آنجا هانى بن خطاب همدانى را پیشاپیش خود گسیل داشت و او به تعقیب ایشان پرداخت و تا نزدیک ترین سرزمینهاى قنسرین پیش رفت و چون آنان از دسترس او بیرون شده بودند بازگشت .

گوید: على علیه السلام در حالى که نشانه هاى اندوه و دلتنگى در او دیده مى شد همچنان درنگ فرمود تا سعید بن قیس به حضورش برگشت و چون در آن روزها على (ع ) بیمار بود و نمى توانست میان مردم بر پا خیزد و خطبه ایراد فرماید و آنچه مى خواهد شخصا بگوید، زیر طاقى که به مسجد متصل بود، همراه دو پسرش حسن و حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر نشست و برده آزاد کرده خود سعد را خواست و نامه و نوشته یى را به او داد و دستور فرمود آن را براى مردم بخواند. سعد جایى ایستاد که على (ع ) صدایش را بشنود و پاسخى را هم که مردم مى دهند بشنود و او همین خطبه را که ما اینک مشغول شرح آن هستیم خواند.

و گفته شده است : کسى که برخاست و جان خویش را عرضه داشت ، جندب بن عفیف ازدى بود که همراه برادر زاده اش عبدالله بن عفیف چنین کرد. گوید: سپس على (ع ) به حارث اعور همدانى فرمود تا میان مردم ندا دهد: کجاست کسى که جان خود را به پروردگار خویش و دنیاى خود را به آخرت بفروشد؟ بامداد فردا همگان به خواست خداوند در رحبه حاضر باشید و فقط کسانى حاضر شوند که با نیت صادق موافق حرکت کردن با ما باشند و آماده جنگ با دشمن فردا صبح در رحبه افرادى که شمارشان کمتر از سیصد بود جمع شدند و چون على (ع ) ایشان را سان دید فرمود: اگر هزار تن بودند درباره آنان نظرى داشتم .

پس از آن گروهى براى معذرت خواهى آمدند؛ على (ع ) فرمود: معذرت – خواهان آمدند… ، و آنان که تکذیب کننده بودند تخلف کردند و نیامدند. على (ع ) همچنان چند روزى اندوهگین و سخت دلگیر بود و سپس مردم را جمع کرد و براى آنان خطبه خواند و گفت : اى مردم ، به خدا سوگند که شمار مردم شهر شما نسبت به شهرهاى دیگر از شمار انصار مدینه نسبت به اعراب بیشترند؛ انصار در آن هنگامى که به پیامبر تعهد دادند که از آن حضرت و همراهان مهاجرش دفاع خواهند کرد تا رسالتهاى پروردگار خویش را ابلاغ فرماید، فقط دو قبیله نو خاسته بودند که نه از دیگر اعراب قدیمى تر بودند و نه شمارشان از دیگر قبایل بیشتر بود. و چون پیامبر (ص ) و یارانش را پناه دادند و خدا و دین او را نصرت بخشیدند، از سویى همه اعراب آنان را هدف تیرهاى خود قرار دادند و از سوى دیگر یهودیان بر ضد آنان پیمان بستند و قبایل عرب هر یک پس از دیگرى به جنگ با آنان براى نصرت دین خدا به تنهایى قیام کردند و پیوند خود را با دیگر اعراب و ریسمان مودت خود را با آنان یهودیان بریدند و در برابر مردم نجد و تهامه و اهل مکه و یمامه و همه مردم کوه و دشت پایدارى کردند و ستون دین را بر پا داشتند و در قبال حملات حماسه آفرین دلیران چنان شکیبایى کردند که همه اعراب سر تسلیم به رسول خدا فرود آوردند، و پیش از آنکه خداوند رسول خویش را به پیشگاه خود فرا گیرد از آنان چیزى که موجب روشنى چشم بود دید و شما امروز میان مردم بیش از انصار آن روزگار میان اعراب هستید.
مردى سیه چرده و بلند قامت برخاست و گفت : تو محمد نیستى و ما هم آن انصار نیستیم که از ایشان یاد کردى ؛ على علیه السلام فرمود: نیکو گوش کن و نیکو پاسخ بده !مادران بر سوگ شما بگریند که چیزى جز اندوه بر من نمى افزایید!مگر من به شما گفتم که چون محمدم و شما چون انصارید؟ همانا براى شما مثلى زدم و امیدوارم که چون ایشان عمل کنید.

در این هنگام مردى دیگر برخاست و گفت : امروز امیرالمومنین و یارانش ‍ سخت نیازمند اصحاب نهروان هستند تاسف از کشته شدن ایشان . آنگاه مردم از هر سو به سخن آمدند و هیاهو کردند و مردى از میان ایشان برخاست و با صداى بلند گفت : امروز اهمیت فقدان مالک اشتر براى عراقیان آشکار شد!گواهى مى دهم که اگر زنده مى بود هیاهو کم بود و هر کس مى دانست چه باید بگوید.

على علیه السلام فرمود: مادرانتان بر شما بگریند!حق من بر شما واجب تر از حق اشتر است ، مگر اشتر را بر شما حقى غیر از حق مسلمان بر مسلمان هست !

در این هنگام حجر بن عدى کندى و سعید بن قیس همدانى برخاستند و گفتند: اى امیرالمومنین ، خداوند براى تو بد مقدر نفرماید، فرمان خویش را به ما بگو تا از آن پیروى کنیم که به خدا سوگند اگر در راه اطاعت از تو اموال ما نابود شود و عشایر ما کشته شوند، بر آن بى تابى نمى کنیم و آنرا بزرگ نمى پنداریم . على (ع ) فرمود: آماده شوید براى حرکت به سوى دشمن ما.

و چون على (ع ) به منزل خویش رفت سران اصحابش به حضورش رفتند و به آنان فرمود: مردى استوار و خیر اندیش به من معرفى کنید که بتواند مردم را از ناحیه سواد فراهم آورد. سعید بن قیس گفت : اى امیرالمومنین ، مردى خیر اندیش و خردمند و دلیر و استوار را به شما معرفى مى کنم و او معقل بن قیس تمیمى  است فرمود: آرى ، و او را فرا خواند و گسیل داشت ؛ و او حرکت کرد، ولى هنوز برنگشته بود که امیرالمومنین على علیه السلام ضربت خورد و شهید شد.

 جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

بازدیدها: ۱۰۸

خطبه ۲۶ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(سقیفه)

خطبه۲۶

و من خطبه له ( علیه‏السلام )

إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى بَعَثَ مُحَمَّداً ( صلى‏ الله ‏علیه )نَذِیراً لِلْعَالَمِینَ -وَ أَمِیناً عَلَى التَّنْزِیلِ -وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلَى شَرِّ دِینٍ وَ فِی شَرِّ دَارٍ -مُنِیخُونَ بَیْنَ حِجَارَهٍ خُشْنٍ -وَ حَیَّاتٍ صُمٍّ -تَشْرَبُونَ الْکَدِرَ -وَ تَأْکُلُونَ الْجَشِبَ -وَ تَسْفِکُونَ دِمَاءَکُمْ -وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَکُمْ -الْأَصْنَامُ فِیکُمْ مَنْصُوبَهٌ -وَ الْآثَامُ بِکُمْ مَعْصُوبَهٌ

وَ مِنْهَا-فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَیْسَ لِی مُعِینٌ إِلَّا أَهْلُ بَیْتِی -فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ -وَ أَغْضَیْتُ عَلَى الْقَذَى -وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا -وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ الْکَظَمِ -وَ عَلَى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ

وَ مِنْهَاوَ لَمْ یُبَایِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهُ عَلَى الْبَیْعَهِ ثَمَناً -فَلَا ظَفِرَتْ یَدُ الْبَائِعِ -وَ زِیَتْ أَمَانَهُ الْمُبْتَاعِ -فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا -وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا–فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا -وَ عَلَا سَنَاهَا -وَ اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ -فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ

(۲۶): این خطبه با عبارت ان الله بعث محمدا صلى الله علیه نذیرا للعالمین (همانا خداوند محمد (ص ) را بیم دهنده براى همه جهانیان مبعوث فرموده است ) شروع مى شود.

حدیث سقیفه

روایات درباره داستان سقیفه مختلف است. آنچه که شیعه به آن معتقد است و گروهى از اهل حدیث هم به برخى از آن معتقد هستند و مقدار بسیارى از آنرا روایت کرده ‏اند چنین است که على (ع) از بیعت خوددارى کرد تا آنجا که او را به اجبار از خانه بیرون آوردند. زبیر بن عوام هم از بیعت خوددارى کرد و گفت: جز باعلى علیه السلام با کس دیگرى بیعت نمى‏ کنم. ابو سفیان بن حرب و خالد بن سعید بن عاص بن امیه بن عبد شمس و عباس بن عبد المطلب و پسران او و ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب و همه بنى هاشم نیز از بیعت خوددارى کردند. و گویند: زبیر شمشیر خود را بیرون کشید و چون عمر بن خطاب همراه گروهى از انصار و دیگران آمدند، از جمله سخنان عمر این بود که گفت: شمشیر این مرد را بگیرید و به سنگ بزنید و بشکنید.

و گویند: عمر بن خطاب خودش شمشیر را از دست زبیر گرفت و به سنگ زد و شکست و همه آنان را پیش انداخت و نزد ابو بکر برد و آنان را وادار به بیعت با ابو بکر کرد.

و کسى جز على علیه السلام از بیعت خوددارى نکرد و آن حضرت به خانه فاطمه علیها السلام پناه برد و آنان از اینکه با زور او را از خانه بیرون آورند حیا کردند، و فاطمه علیها السلام کنار در خانه ایستاد و صداى خود را به گوش کسانى که به جستجوى على علیه السلام آمده بودند رساند و آنان پراکنده شدند و دانستند که على (ع) به تنهایى زیانى ندارد و او را به حال خود گذاشتند. 
و گفته شده است: آنان على (ع) را هم همراه دیگران از خانه بیرون کشیدند و پیش ابو بکر بردند و على (ع) با او بیعت فرمود. و ابو جعفر محمد بن جریر طبرى بسیارى از این موضوع را نقل کرده است.

اما داستان سوزاندن خانه و انجام کارهاى زشت دیگر و سخن کسانى که گفته ‏اند آنان على علیه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افکندند و در حالى که مردم او را احاطه کرده بودند او را مى‏ کشیدند و مى‏ بردند، امر بعیدى است و فقط شیعیان به آن اعتقاد دارند، در عین حال گروهى از اهل سنت هم آنرا نقل کرده ‏اند یا نظیر آن را در آثار خود آورده ‏اند و ما بزودى این موضوع را نقل خواهیم کرد. 

ابو جعفر طبرى مى ‏گوید: انصار، همینکه آرزوى رسیدن به خلافت را از دست دادند، همگان یا گروهى از ایشان گفتند: ما جز با على با کس دیگرى بیعت نمى‏ کنیم و نظیر این موضوع را على بن عبد الکریم معروف به ابن اثیر موصلى هم در تاریخ خود آورده است. اما این گفتار على علیه السلام که فرموده است: «براى من یاورى جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ایشان باز دارم»، سخنى است که على (ع) مکررو همواره آنرا مى‏ گفت، آنچنان که اندکى پس از رحلت پیامبر (ص) گفت: اى کاش چهل مرد با عزم استوار یاورم بودند و چهل تن پیدا مى ‏کردم. این سخن را نصر بن- مزاحم در کتاب صفین خود آورده است و بسیارى از سیره نویسان و مورخان هم آن را نقل کرده ‏اند.

اما آنچه که عموم اهل حدیث و بزرگان ایشان گفته ‏اند این است که على (ع) شش ماه از بیعت خوددارى کرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامى که فاطمه علیها السلام رحلت نکرد بیعت نفرمود و چون فاطمه (ع) در گذشت على (ع) با میل و آزادى بیعت فرمود. 
در صحیح مسلم و صحیح بخارى آمده است که تا فاطمه (ع) زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه على (ع) بودند و چون فاطمه (ع) درگذشت سران مردم از او رخ برتافتند و او از خانه بیرون آمد و با ابو بکر بیعت فرمود و مدت زندگى فاطمه (ع) پس از پدر بزرگوارش که سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است.

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در تاریخ خود از ابن عباس رضى الله عنه نقل مى ‏کند که مى ‏گفته است: عبد الرحمان بن عوف در سفرى که همراه عمر به حج رفته بودیم براى من نقل کرد و گفت: امروز امیر المومنین عمر را در منى دیدم، مردى به او گفت: شنیدم فلان مى‏ گفت: اگر عمر بمیرد من با فلانى بیعت خواهم کرد. عمر گفت: همین امشب میان مردم برمى‏ خیزم و آنان را از این گروهى که مى‏ خواهند خلافت و کار مردم را غصب کنند بر حذر مى دارم. من گفتم: اى امیر المومنین در موسم حج جمعى از اراذل و اوباش نیز شرکت مى‏ کنند و همانها هستند که نزدیک جایگاه تو مى‏ نشینند و بر آن غلبه دارند و مى ‏ترسم سخنى گفته شود و آنرا در نیابند و حفظ نکنند و همان را همه جا پراکنده سازند و اکنون مهلت بده تا به مدینه برسى و فقط با اصحاب پیامبر (ص) باشى و آنچه مى‏ گویى [با قدرت بگویى و] آنان سخن ترا بشنوند. عمر گفت: به خدا سوگند در نخستین خطبه نماز جمعه که در مدینه بگزارم این موضوع را طرح خواهم کرد.

ابن عباس مى‏ گوید: چون به مدینه رسیدم نزدیک ظهر و در گرماى نیمروز براى اینکه ببینم سخنى که عبد الرحمان بن عوف گفت چه مى‏ شود به مسجد رفتم وچون عمر بر منبر نشست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و پس از آنکه سخنى درباره سنگسار کردن و حد زنا گفت چنین اظهار داشت که: به من خبر رسید است کسى از شما گفته است اگر امیر المومنین بمیرد من با فلان بیعت خواهم کرد. نباید هیچکس را این موضوع فریب دهد که بگوید بیعت ابو بکر کارى ناگهانى و شتابزده بود، هر چند چنین بود، ولى خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اکنون میان شما کسى نیست که همچون ابو بکر گردنها به سوى او کشیده شود، و موضوع و خبر ما در این مورد چنین است که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود على و زبیر و همراهانشان از ما کناره گرفتند و در خانه فاطمه (ع) متحصن شدند، انصار هم از ما کناره گرفتند، و مهاجران پیش ابو بکر اجتماع کردند. من به ابو بکر گفتم ما را پیش برادران انصار ببر و ما به سوى آنان رفتیم و دو مرد از افراد صالح انصار را که هر دو در جنگ بدر شرکت کرده بودند دیدیم، یکى از ایشان عویم بن ساعده و دیگرى معن بن عدى بود.

آن دو به ما گفتند: باز گردید و کار خود را میان خویش بگذرانید. ما پیش انصار رفتیم و ایشان در سقیفه بنى ساعده جمع بودند. میان ایشان مردى گلیم پوشیده بود. من گفتم: این کیست گفتند: سعد بن عباده و بیمار است. در این هنگام مردى از میان ایشان برخاست، سپاس و ستایش خدا را بجا آورد و گفت: اما بعد، ما انصار و لشکر اسلامیم و شما اى خاندان قریش، وابستگان پیامبر ما هستید که از پیش قوم و سرزمین خویش پیش ما آمدید و اینک هم مى‏خواهید حکومت را با زور از ما بگیرید چون او سکوت کرد من پیش خود مطالبى آماده کرده بودم که در حضور ابو بکر بگویم. همینکه خواستم سخن بگویم، ابو بکر گفت: بر جاى خود باش و آرام بگیر، و خود برخاست و خداى را سپاس و ستایش کرد و سخن گفت و آنچه را که من در نظر خود آماده کرده بودم نظیرش یا بهتر از آن را بیان کرد و ضمن آن گفت: اى گروه انصار شما هیچ فضیلتى را نام نمى‏برید مگر آنکه خود شایسته و سزاوار آن هستید، ولى عرب حکومت و این خلافت را جز براى قریش که از همه ‏از لحاظ ریشه و نسب برترند نمى‏ شناسد و من براى شما به خلافت یکى از این دو مرد خشنودم و در این هنگام دست من و دست ابو عبیده بن جراح را در دست گرفت، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همین را خوش نداشتم، و اگر مرا پیش مى ‏بردند و گردنم را مى ‏زدند- به شرط آنکه در گناه نمى‏افتادم- برایم خوشتر از این بود که بر قومى امیرى کنم که ابو بکر میان ایشان باشد.

چون ابو بکر سخن خود را به پایان رساند مردى از انصار برخاست و گفت: من مرد کار آزموده و نخل پر بار انصارم و مى‏گویم باید امیرى از ما و امیرى از شما باشد. در این هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسیدم به ابو بکر گفتم: دست بگشاى تا با تو بیعت کنم. ابو بکر دست گشاد و من با او بیعت کردم و مردم هم با او بیعت کردند. سپس بر سعد بن عباده هجوم بردیم.

یکى از آنان گفت: سعد را کشتید من گفتم: بکشیدش که خدایش بکشد و به خدا سوگند ما هیچ کارى را قوى‏تر از بیعت ابو بکر ندیدیم، و من ترسیدم اگر از انصار جدا شویم و بیعتى صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با کسى بیعت کنند، و در آن صورت مجبور بودیم یا با آنان هماهنگ شویم و با کسى که نمى‏خواهیم بیعت کنیم، یا با آنان مخالفت ورزیم که در آن صورت فساد و تباهى پدید مى‏ آید.

این حدیثى است که اهل سیره و تاریخ بر صحت آن اتفاق دارند و روایات دیگرى با افزونیهایى نیز وارد شده است، از جمله مداینى مى‏ گوید: چون ابو بکر دست عمر و ابو عبیده را گرفت و به مردم گفت، من براى شما به خلافت یکى از این دو مرد راضى هستم، ابو عبیده به عمر گفت: دست دراز کن تا با تو بیعت کنیم.

عمر گفت: براى تو از هنگامى که اسلام آمده است جز همین موضوع هیچ سفلگى نبوده است، آیا در حالى که ابو بکر حاضر است چنین مى‏ گویى عمر سپس به مردم گفت: کدامیک از شما راضى مى‏شود که بر آن دو قدمى که پیامبر (ص) آنرا براى نماز گزاردن بر شما مقدم فرموده است پیشى بگیرد و خطاب به ابو بکر گفت: پیامبر (ص) ترا براى دین ما پسندید، آیا ما ترا براى دنیاى خود نپسندیم سپس دست دراز کرد و با ابو بکر بیعت کرد.

و این روایتى است که آنرا قاضى عبد الجبار هم که خدایش رحمت کناد در کتاب المغنى خود آورده است. واقدى در روایت خود ضمن نقل سخنان عمر مى‏گوید: عمر گفته است: به خدا سوگند اگر مرا پیش ببرند و همانگونه که شتر را مى‏کشند بکشند، براى من دوست داشتنى‏تر از آن است که بر ابو بکر مقدم شوم و بر او پیشى گیرم.

شیخ ما ابو القاسم بلخى مى‏گوید: شیخ ما ابو عثمان جاحظ گفته است: مردى که گفت اگر عمر بمیرد با فلان بیعت مى‏کنم، عمار بن یاسر بود که گفت اگر عمر بمیرد من با على علیه السلام بیعت خواهم کرد و همین سخن عمر را چنان به هیجان آورد که آن خطبه را ایراد کرد. 
افراد دیگرى از اهل حدیث گفته‏اند: کسى که گفته‏اند اگر عمر بمیرد با او بیعت مى‏کنند طلحه بن عبید الله بوده است. اما این سخن که بیعت ابو بکر کارى ناگهانى و شتابزده و لغزشى بوده است سخنى است که عمر پیش از این آنرا گفته است که بیعت با ابو بکر لغزشى بود که خداوند شر آن را نگهداشت و هر کس خواست آن را تکرار کند او را بکشید.

و این خبرى که ما آنرا از ابن عباس و عبد الرحمان بن عوف نقل کردیم، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است، ولى مربوط به همان سخنى است که قبلا آنرا گفته است. مگر نمى‏بینى که مى‏گوید: کسى را این سخن فریب ندهد و بگوید بیعت ابو بکر ناگهانى و لغزش بود، هر چند که چنین بود، و این نشان دهنده آنست که این سخن را او قبلا گفته بوده است.

و مردم درباره «حدیث فلته» [موضوع فوق‏]، سخن بسیار گفته‏اند و مشایخ متکلم ما آنرا توضیح داده‏اند. شیخ ما ابو على که خدایش رحمت کناد مى‏گوید: لغت «فلته» در اینجا معنى لغزش و خطا ندارد، بلکه مقصود از آن کار ناگهانى است که بدون مشورت و تبادل نظر پیش آید، و به شعرى استناد کرده است [که در آن لغت افتلات به معنى ناگهانى اتفاق افتادن آمده است.  

شیخ ما ابو على که خدایش رحمت کناد مى‏ گوید: ریاشى گفته است که عرب‏آخرین روز ماه شوال را فلته نام نهاده بودند، از این جهت که هر کس در آن روز انتقام خون خود را نمى ‏گرفت فرصت را از دست مى‏ داد، زیرا همینکه وارد ماه هاى حرام مى‏ شدند دیگر در صدد انتقام و خونخواهى نبودند و ذى قعده از ماههاى حرام است و به همین سبب روز آخر شوال را «فلته» نام نهاده بودند و اگر کسى در آن روز انتقام خون خود را مى‏گرفت چیزى را که ممکن بود از دست بدهد جبران و دریافت کرده بود. و مقصود عمر از این سخن این است که بیعت ابو بکر پس از آنکه نزدیک بود از دست برود تدارک و جبران شد.

و این سخن عمر هم که گفته است: «خداوند شر آن را نگه داشت» دلیل بر تصویب بیعت اوست و مقصود این است که خداوند متعال شر اختلاف در آن را کفایت فرموده است. و این گفتارش که «هر کس خواست آنرا تکرار کند بکشیدش»، یعنى هر کس بخواهد بدون مشورت و بدون شرکت شمارى که بیعت با آن شمار از مردم صحیح باشد و بى‏آنکه بیعت ضرورتى داشته باشد به سوى مسلمانان دست بگشاید و آنانرا با زور وادار به بیعت کند، بکشیدش.

قاضى عبد الجبار مى‏ گوید: آیا کسى در بزرگداشت عمر ابو بکر را و فرمانبردارى او نسبت به ابو بکر شک و تردیدى دارد و ضرورى و روشن است که عمر ابو بکر را بسیار بزرگ مى‏داشته و به رهبرى او معتقد و راضى بوده و او را مى‏ستوده است، و چگونه جایز است که در قبال سخنى چند پهلو که مى‏توان آنرا به چند وجه تأویل کرد چیزى را که به ضرورت معلوم است رها کرد و چگونه ممکن است که این گفتار عمر را بر نکوهش و تخطئه و بدى گفتار حمل کرد و بدان این کلمه که از زبان عمر بیرون آمده همچون کلمات بسیار دیگرى است که آنرا به مقتضاى درشت خویى و خشونت ذاتى که خداوند در او سرشته است بر زبان‏ آورده است و او را در این موضوع چاره ‏یى نبوده است که سرشت او چنین بوده و نمى‏ توانسته است آنرا تغییر دهد و ما شک نداریم که او کوشش مى‏ کرده است نرم و لطیف باشد و الفاظ پسندیده و ملایم بگوید و سرشت سخت و طبیعت خشن خود را رها کند، ولى همان خوى و اقتضاى طبیعت او را به گفتن چنین کلماتى وا مى‏داشته است و نیت سویى نداشته و قصد او نکوهش و تخطئه نبوده است، همانگونه که قبلا در مورد کلمه ‏یى که در بیمارى پیامبر (ص) بر زبان آورده بود توضیح دادیم و مانند کلماتى است که در سال صلح حدیبیه و موارد دیگر گفته است.

و خداوند متعال مکلف را بر حسب نیت او پاداش و کیفر مى ‏دهد و نیت عمر از پاک‏ترین نیات و از خالصانه ‏ترین آنها براى خداوند و مسلمانان است. و هر کس انصاف دهد مى‏ داند این سخن حق است و مایه بى‏نیازى از تاویل شیخ ما ابو على جبایى است.

اکنون ما آنچه را سید مرتضى، که خدایش رحمت کناد، در کتاب الشافى به هنگام بحث در این موضوع آورده است بیان مى‏ کنیم. او گفته است: این ادعاى قاضى عبد الجبار که گفته است علم ضرورى به رضایت عمر به بیعت و پیشوایى ابو بکر موجود است، ما هم مى‏ گوییم که با علم ضرورى و بدون هیچ شبهه‏ یى معلوم است که عمر به امامت و پیشوایى ابو بکر راضى بوده است، ولى چنین نیست که هر کس به کارى راضى شود معتقد به درستى آن هم باشد، زیرا بسیارى از مردم به کارهایى زیانبخش براى دفع امورى که زیانش بیشتر است رضایت مى‏ دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبینند، و اگر مختار مى‏ بودند کار دیگرى غیر از آن را اختیار مى‏ کردند.

آنچنان که مى‏دانیم معاویه به بیعت مردم با یزید و ولیعهدى او راضى بود ولى به این موضوع معتقد نبود و آنرا صحیح نمى‏ دانست، عمر هم از این جهت به بیعت با ابو بکر راضى شد که بیعت با او مانع از بیعت مردم با امیر المومنین على (ع) بوده است، و حال آنکه اگر عمر مى‏ توانست و اختیار داشت که خلافت را از نخست‏ براى خود قرار دهد مایه شادى نفس او و روشنى چشمش بود. و اگر قاضى عبد الجبار چنین مدعى مى‏شود که اعتقاد عمر به امامت ابو بکر و اینکه او به پیشوایى و امامت از عمر شایسته‏ تر و سزاوارتر است نیز با علم ضرورى معلوم است، باید بگوییم: در این صورت این موضوع به صورت استوارترى رد مى‏شود، زیرا اندکى پس از بیعت کارهایى از عمر سرزده و سخنانى گفته است که دلالت بر ادعاى ما دارد، از جمله آنکه هیثم بن عدى از عبد الله بن عیاش همدانى از سعید بن جبیر نقل مى‏کند که مى‏گفته است: در حضور عبد الله بن عمر سخن از ابو بکر و عمر به میان آمد.

مردى گفت: به خدا سوگند آنان، دو خورشید و دو پرتو این امت بودند. ابن عمر گفت: تو چه مى‏دانى آن مرد گفت: مگر آن دو با یکدیگر ائتلاف نکردند ابن عمر گفت: نه، که اگر مى‏دانستید با یکدیگر اختلاف داشتند. گواهى مى‏دهم که روزى پیش پدرم بودم و به من دستور داده بود هیچکس را پیش او راه ندهم، در این هنگام عبد الرحمان پسر ابو بکر اجازه خواست که پیش او آید. عمر گفت: حیوانک بدى است، در عین حال همو از پدرش بهتر است.

این سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم: پدر جان عبد الرحمان از پدرش بهتر است گفت: اى بى‏مادر چه کسى از پدر او بهتر نیست به هر حال اجازه بده عبد الرحمان بیاید. او آمد و درباره حطیئه شاعر با عمر سخن گفت که از او خشنود شود- عمر او را به سبب شعرى که سروده بود زندانى کرده بود- عمر گفت: در حطیئه کژى و بد زبانى است، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم، عبد الرحمان اصرار کرد و عمر نپذیرفت و عبد الرحمان رفت، آنگاه پدرم روى به من کرد و گفت: تو تا امروز درغفلتى که چگونه این مردک نادان خاندان تیم [ابو بکر] بر من پیشى گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم کرد گفتم: من به آنچه در این مورد اتفاق افتاده است علم ندارم، گفت: پسر کم امیدوار هم نیستم که بدانى، گفتم: به خدا سوگند ابو بکر در نظر مردم از نور و روشنى چشمشان محبوبتر است، گفت: آرى، بر خلاف میل پدرت و با وجود خشم او، ابو بکر همین گونه است، گفتم: پدر جان آیا در حضور مردم از کار او پرده بر نمى‏دارى و این موضوع را براى آنان روشن نمى‏کنى گفت: با اینکه خودت مى‏گویى که او در نظر مردم از روشنى چشمشان محبوب‏تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ کوبیده خواهد شد ابن عمر مى‏ گوید: پس از این گفتگو پدرم دلیرى کرد و جسارت ورزید و هنوز هفته تمام نشده بود که میان مردم براى خطبه خواندن برخاست و گفت: اى مردم، همانا بیعت ابو بکر لغزش و شتابزدگى بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر کس شما را به چنان بیعتى دعوت کند او را بکشید.

همچنین هیثم بن عدى از مجالد بن سعید نقل مى‏کند که مى‏گفته است: یک روز هنگام چاشت پیش شعبى رفتم و مى‏خواستم از او درباره سخنى که ابن مسعود مى‏گفته و از قول او برایم نقل کرده بودند بپرسم. چون به سراغ او رفتم، معلوم شد در مسجد قبیله است، قومى هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفى کردم و گفتم: خداوند کارهایت را اصلاح فرماید، آیا ابن مسعود مى‏گفته است هر گاه براى قومى حدیث و سخنى را مى‏گفتم که میزان عقل ایشان به آن نمى‏رسید مایه فتنه براى ایشان مى‏شد گفت: آرى، عبد الله بن مسعود چنین مى‏گفته است و عبد الله بن- عباس هم همین سخن را مى‏گفته است و نزد ابن عباس گنجینه‏هاى علم بوده که آنرا به کسانى که شایسته آن بوده‏اند عرضه مى‏کرده و از دیگران باز مى‏داشته است. در همان حال که من و شعبى سخن مى‏گفتیم، مردى از قبیله ازد آمد و کنار ما نشست.

ما درباره ابو بکر و عمر شروع به گفتگو کردیم. شعبى خندید و گفت: در سینه عمر کینه‏یى نسبت به ابو بکر وجود داشت. آن مرد ازدى گفت: به خدا سوگند ما ندیده و نشنیده‏ایم که مردى نسبت به مرد دیگرى فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابو بکرباشد شعبى به من نگریست و گفت: همین پاسخى که به او مى‏دهم از مواردى است که تو درباره آن مى ‏پرسیدى. سپس روى به مرد مذکور کرد و گفت: اى برادر ازدى، در این صورت با این سخن عمر که گفت: لغزشى بود که خداوند شر آن را نگه داشت، چه مى‏کنى آیا هیچ دشمنى را دیده‏اى که نسبت به دشمن، در موردى که بخواهد آنچه را او براى خود ساخته است ویران کند و موقعیت او را میان مردم متزلزل سازد، سختى تندتر و بیشتر از سخن عمر نسبت به ابو بکر بگوید آن مرد با حیرت گفت: سبحان الله تو اى ابو عمر چنین مى ‏گویى شعبى گفت: عجبا، مگر این سخن را من مى‏گویم عمر آنرا در حضور همگان گفته است مى‏خواهى او را سرزنش کن مى‏خواهى رهایش کن.

آن مرد خشمگین برخاست و با خود همهمه ‏یى مى ‏کرد که مفهوم نبود و نفهمیدم چه مى ‏گوید. مجالد مى ‏گوید: من به شعبى گفتم: خیال مى‏کنم. که این مرد به زودى این سخن را از قول تو براى مردم نقل خواهد کرد و آنرا منتشر خواهد ساخت، گفت: به خدا سوگند اعتنایى به آن نخواهم کرد، چیزى را که عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نکرده است، من از آن پروا کنم شما هم هر گونه که مى‏ خواهید این سخن را از قول من نقل کنید.

شریک بن عبد الله نخعى از محمد بن عمرو بن مره، از پدرش، از عبد الله بن سلمه، از ابو موسى اشعرى نقل مى‏کند که مى‏گفته است: همراه عمر حج گزاردم و همینکه ما و بیشتر مردم فرود آمدیم من از جایگاه خویش بیرون آمدم که پیش عمر بروم.

مغیره بن شعبه هم مرا دید و همراهم شد و پرسید: کجا مى‏روى گفتم: پیش امیر المومنین مى‏ روم، آیا تو هم مى‏آیى گفت: آرى، ما حرکت کردیم و به سوى جایگاه عمر رفتیم. میان راه درباره خلافت عمر و قیام پسندیده او در کارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسى او در کارى که پذیرفته بود سخن مى‏ گفتیم. سپس درباره ابو بکر سخن گفتیم. من به مغیره گفتم: براى تو خیر پیش باشد همانا که به ابو بکر در مورد عمر راى صحیح و استوار داده شده بود، گویى ابو بکر به چگونگى قیام عمر پس‏ از خود و کوشش و تحمل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى‏ نگریسته است. مغیره گفت: آرى همینگونه بوده است، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى‏خواستند او را از رسیدن به آن باز دارند و آنان را در این کار بهره‏ یى حاصل نشد. گفتم: اى بى ‏پدر آن قوم که خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه کسانى هستند مغیره گفت: خدا خیرت دهاد گویا این قبیله قریش و حسدى را که مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بیشتر به کار بردند نمى‏شناسى و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه این حسد را درک کرد، باید بگویم نه دهم آن از ایشان است و یک دهم آن از تمام مردم دیگر است. من گفتم: اى مغیره آرام باش که قریش با فضیلت خود بر دیگر مردم برترى دارد، و همینگونه سخن مى‏گفتیم تا به خیمه و جایگاه عمر رسیدیم و او را نیافتیم.سراغ او را گرفتیم، گفتند: هم اکنون بیرون رفت. ما در پى او حرکت کردیم و چون وارد مسجد الحرام شدیم، دیدیم عمر مشغول انجام طواف است، ما هم همراه او به طواف پرداختیم. چون طواف عمر تمام شد میان من و مغیره آمد و در حالى که به مغیره تکیه داده بود گفت: از کجا مى‏ آیید گفتیم: اى امیر المومنین براى دیدار تو بیرون آمدیم و چون کنار خیمه ‏ات رسیدیم، گفتند: به مسجد رفته است، و از پى تو آمدیم.

عمر گفت: خیر باشد، سپس مغیره به من نگاه کرد و لبخندى زد که عمر زیر چشمى آن را دید و پرسید: اى بنده چرا و از چه چیزى لبخند زدى گفت: از سخنى که هم اکنون که پیش تو مى‏آمدیم میان راه با ابو موسى درباره آن گفتگو مى‏کردیم. عمر گفت: آن سخن چه بود موضوع را براى او گفتیم تا آنجا که درباره حسد قریش و اینکه گروهى مى‏ خواستند ابو بکر را از جانشین کردن عمر باز دارند. عمر آه سردى کشید و گفت: اى مغیره مادرت بر سوگ تو بگرید نه دهم حسد از قریش نیست که نود و نه در صد آن از قریش است و در یکصدم دیگر هم که در همه مردم است قریش شریکند در این هنگام عمر در همان حال که میان ما دو تن آهسته حرکت مى‏کرد سکوتى سنگین نمود و سپس گفت: آیا به شما از حسودترین فرد قریش خبر دهم گفتیم: آرى، اى امیر المومنین گفت: در همین حال که جامه بر تن دارید گفتیم: آرى، گفت، چگونه ممکن است و حال آنکه شما جامه خود را مى‏پوشید، گفتیم: اى امیر المومنین این چه ربطى به جامه دارد گفت: بیم این که این راز از آن جامه فاش شود.

گفتیم: آیا تو از این بیم دارى که جامه سخن را فاش سازد و حال آنکه از پوشنده جامه بیشتر بیم دارى و مقصودت‏جامه نیست که خود ما را منظور مى‏دارى، گفت: آرى همینگونه است. سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتیم تا به خیمه‏اش رسیدیم، دستهاى خود را از میان دستهاى ما بیرون کشید و به ما گفت: از اینجا مروید، و خود داخل خیمه شد. من به مغیره گفتم: اى بى‏پدر این سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر کرد و چنین مى‏بینم که او ما را اینجا نگهداشته است براى اینکه دنباله سخن خود را بگوید، گفت: ما هم که خواهان همانیم. در همین هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شوید. ما داخل شدیم و او را دیدیم که بر پشت روى گلیمى دراز کشیده است. همینکه ما را دید به این دو بیت کعب بن زهیر تمثل جست که مى‏گوید: «راز خود را جز براى کسى که مورد اعتماد و با فضیلت و سزاوار باشد فاش مکن، اگر مى‏خواهى رازهایى را به ودیعت بسپارى، سینه‏یى گسترده و دلى گشاده و شایسته که هر گاه رازى به آن مى‏سپارى بیم افشاى آنرا نداشته باشى».

دانستیم که با خواندن ابیات مى‏خواهد ما تضمین کنیم که سخنش را پوشیده خواهیم داشت. من گفتم: اى امیر المومنین اینک که تو ما را به گفتن آن مخصوص کنى خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهیم بود، عمر گفت: اى برادر اشعرى در چه مورد گفتم: در مورد افشاى رازت و اینکه ما را در مهم خود شریک سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهیم بود. گفت: آرى، که شما هر دو همینگونه‏اید، از هر چه مى‏خواهید بپرسید. سپس برخاست تا در را ببندد، دید حاجبى که به ما اجازه ورود داده است آنجاست. گفت اى بى‏مادر از اینجا برو و چون او رفت در را پشت سرش بست و پیش ما آمد و با ما نشست و گفت: بپرسید تا پاسخ داده شوید. گفتیم: مى‏خواهیم امیر المومنین از حسودترین قریش که به ما در آن مورد اعتماد نکرد ما را آگاه کند.

گفت: از موضوع دشوارى پرسیدید و هم اکنون به شما مى‏گویم، ولى باید تا هنگامى که من زنده‏ام این راز بر ذمه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مردم، خود دانید که آنرا اظهار کنید یا همچنان پوشیده بدارید. گفتم: براى تو این تعهد بر ما خواهد بود. ابو موسى اشعرى مى‏گوید: من با خویشتن مى‏گفتم مقصود عمر کسانى هستند که خلیفه ساختن او را از جانب ابو بکر خوش نداشتند، همچون طلحه و کسان دیگرى جز او که به ابو بکر گفتند: مى‏خواهى شخصى درشت و تند خوى را بر ما خلیفه سازى ولى معلوم شد در نظر عمر چیز دیگرى غیر از آنچه در نظر من است بوده است. عمر دوباره آهى کشید و پرسید: شما دو تن او را چه کسى مى‏پندارید گفتیم: به خدا ما نمى‏دانیم و فقط گمانى داریم. پرسید گمانتان بر کیست گفتیم: شاید قومى را در نظر دارى که مى‏خواستند ابو بکر را از خلیفه ساختن تو منصرف سازند.

گفت به خدا هرگز که خود ابو بکر ناخوش دارنده‏تر بود و آن کس که پرسیدید هموست و سوگند به خدا که از همه قریش حسودتر بود. سپس مدتى طولانى سکوت کرد و سر به زیر انداخت. مغیره به من نگریست و من به او نگریستم و ما هم به سبب سکوت او همچنان سکوت کردیم. سکوت او و ما چندان طول کشید که پنداشتیم او از آنچه آشکار ساخته و گفته است پشیمان شده است. عمر آنگاه گفت: اى واى بر این شخص نزار و لاغرک خاندان تیم بن مره [یعنى ابو بکر] که با ظلم بر من پیش گرفت و با ارتکاب گناه از آن به سوى من بیرون آمد.

مغیره گفت: اى امیر المومنین پیشى گرفتن او را بر تو با ستم دانستیم، ولى چگونه با ارتکاب گناه از آن به سوى تو بیرون آمد گفت: از این جهت که او از آن بیرون نشد مگر پس از ناامیدى از آن و همانا به خدا سوگند اگر از یزید بن خطاب و اصحاب او اطاعت مى‏کردم ابو بکر هرگز چیزى از شیرینى خلافت را نچشیده بود، ولى من با آنکه بررسى و دقت کردم و گاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم، چاره‏یى جز چشم پوشى از آنچه او بر آن پنجه افکنده بود ندیدم و بر خویشتن اندوه خوردم و آرزو بستم که او خود متوجه شود و از آن برگردد، ولى به خدا سوگند چنان نکرد تا آنکه با تنگ نظرى از آن دور شد.

مغیره گفت: اى امیر المومنین چه چیزى ترا از پذیرفتن خلافت باز داشت و حال آنکه روز سقیفه ابو بکر آنرا بر تو عرضه داشت و ترا به پذیرفتن آن فرا خواند و اکنون از این موضوع خشمگین هستى و اندوه مى‏خورى. عمر گفت: اى مغیره مادرت بر سوگ تو بگرید که من ترا از زیرکان و گربزان عرب مى‏دانستم، گویى در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته ‏اى آن مرد مرا فریب داد و من نیز او را فریب دادم و او مرا هوشیارتر از مرغ سنگخواره یافت.

او همینکه دید مردم شیفته‏ اویند و همگان به او روى آورده‏اند، یقین کرد که مردم کسى را به جاى او نخواهند پذیرفت، و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود دید و از میل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالى هستم و آیا نفس من مرا به سوى خلافت مى‏کشد و با من در ستیز است و نیز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بیازماید و آنرا بر من عرضه بدارد، و حال آنکه او به خوبى مى‏دانست و من هم مى‏دانستم که اگر آنچه را بر من عرضه مى‏کند بپذیرم مردم آنرا نخواهند پذیرفت. از این رو او مرا در عین اشتیاق به آن مقام، بسى زیرک و محتاط یافت، و بر فرض که براى پذیرفتن آن پاسخ مثبت مى‏دادم، مردم آنرا به من تسلیم نمى‏کردند و ابو بکر هم کینه آنرا در دل مى‏گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم. وانگهى کراهت مردم از من براى خودم آشکار شده بود. مگر تو هنگامى که ابو بکر آنرا بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنیدى که مى‏گفتند: اى ابو بکر، ما کسى غیر از ترا نمى‏خواهیم، که تو شایسته آنى در این حال بود که خلافت را به او وا گذاشتم و بر خودش بر گرداندم و با دقت دیدم که چهره‏اش براى آن شاد و رخشان شد.

یک بار هم درباره سخنى که از من براى او نقل کرده بودند بر من عتاب کرد و آن هنگامى بود که اشعث بن قیس را اسیر گرفته و پیش او آوردند، و او بر اشعث منت نهاد و او را رها کرد و خواهر خود ام فروه را به همسرى او داد، و من به اشعث که مقابل ابو بکر نشسته بود گفتم: اى دشمن خدا آیا پس از مسلمانى خود کافر شدى و بر پاشنه‏هاى خود گردیدى و عقب برگشتى اشعث نگاهى به من انداخت که دانستم مى‏ خواهد چیزى را که در دل دارد بگوید. اشعث پس از آن مرا در کوچه‏ هاى مدینه دید و گفت: اى پسر خطاب آیا خودت آن سخنان را گفتى گفتم: آرى اى دشمن خدا و پاداش تو در نظر من بسیار بدتر از این است گفت: چه پاداش بدى براى من در نظر تو موجود است گفتم: به چه مناسبت از من پاداش پسندیده مى‏خواهى گفت: زیرا من به خاطر تو که مجبور به پیروى از ابو بکر شدى ناراحت شدم و چنان کارى انجام دادم و به خدا سوگند تنها چیزى که مرا بر مخالفت با ابو بکر گستاخ کرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنکه اگر تو خلیفه مى‏ بودى هرگز از من کار خلاف و ستیزى نسبت به خود نمى‏دیدى. گفتم: این چنین بود، اکنون چه فرمانى مى‏دهى گفت: اینک وقت فرمان دادن نیست که وقت‏ صبر و شکیبایى است و از یکدیگر جدا شدیم. اشعث سپس زبرقان بن بدر را دیده بود و آنچه را میان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم این گفتگو را براى ابو بکر نقل کرده بود و ابو بکر پیامى که حاکى از سرزنش دردانگیزى بود براى من فرستاد.

من هم به او پیام فرستادم که به خدا سوگند اگر دست بر ندارى و بس نکنى سخنى خواهم گفت که درباره من و تو میان مردم منتشر شود و سواران آنرا به هر کجا که مى‏روند با خود ببرند، در عین حال اگر بخواهى، آنچه بوده است نادیده بگیریم. پیام داد: آرى ما هم چنان مى‏کنیم، وانگهى این خلافت پس از چند روز دیگر به تو خواهد رسید. من چنین گمان بردم که پیش از پایان هفته و رسیدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در این کار تغافل کردم و به خدا سوگند پس از آن یک کلمه هم با من سخن نگفت تا درگذشت. 
او در کار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسید و از ادامه زندگى ناامید شد و آنچه دیدید انجام داد. اینک آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ویژه از بنى هاشم پوشیده دارید و باید همانگونه که گفتیم این سخن پوشیده بماند. 

اکنون هر گاه مى‏خواهید برخیزید و در پناه برکت خدا بروید. ما برخاستیم و از سخن او در شگفت بودیم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى که مرد فاش نکردیم. سید مرتضى مى‏گوید: در این طعن عمر بر ابو بکر دلیلى بر فساد خلافت ابو بکر نیست، زیرا در آن صورت لازم مى‏آید که عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت کند نه با این موضوع که ابو بکر او را بر خلافت گماشته و در این مورد نص صریح کرده است.

اما در مورد کلمه «فلته» هر چند این کلمه همانگونه که ابو على جبایى که خدایش رحمت کناد گفته است به معنى کار ناگهانى هم هست، ولى دنباله گفتار عمر که گفته است: «خداوند شر آن را کفایت فرمود»، دلیل بر آن است که این سخن را براى نکوهش و مذمت گفته است. همچنین گفتار دیگر عمر که گفته است: «و هر کس خواست مانند بیعت ابو بکر رفتار کند او را بکشید»، و این تفسیر ابو على که مى‏گوید: منظور این است که خداوند شر اختلاف در بیعت ابو بکر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است، زیرا کلمه شر در گفتار عمر به کلمه بیعت بر مى‏گردد نه به چیز دیگرى و عجیب‏تر و دورتر از حقیقت، این تعبیر و تفسیر اوست که مى‏ گوید: منظور این است‏که هر کس بدون ضرورت بخواهد بیعتى چون بیعت ابو بکر انجام دهد و مسلمانان را بر آن کار وا دارد او را بکشید، زیرا به اعتقاد خود آنان امور دیگرى که بر این ترتیب صورت گیرد نمى‏تواند مثل و مانند بیعت ابو بکر باشد، زیرا تمام امورى که در بیعت ابو بکر پیش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ایشان است و سخن ابو على اگر درست باشد باید عمر مى‏گفت: هر کس به خلاف [این روش‏] اقدام کند او را بکشید.

ابو على جبایى را نشاید که بگوید عمر از کلمه مثل فقط یک جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بیعت با ابو بکر بدون مشورت است، زیرا این کار فقط در مورد ابو بکر به سبب شهرت فضل و ظاهر بدون کارش صورت گرفته است. وانگهى آنان به گفته خودشان از بیم فتنه بدون رایزنى و مشورت به بیعت با ابو بکر مبادرت ورزیده ‏اند، زیرا بعید نبود که فضل فرد دیگرى غیر از ابو بکر آشکار شود و کار او هم مشهور گردد و فتنه پیش آید. و این کار، موجب قتل و سرزنش نیست، و حال آنکه در گفتار عمر کلمه «مثل»، نشان دهنده آن است که چگونگى بیعت ابو بکر مورد نظر است، و چگونه ممکن است چیزى که به سبب ضرورت و اسباب‏هاى دیگرى بدون مشورت انجام شده است مثل کارى باشد که بدون ضرورت و انگیزه و اسباب دیگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد موضوعى هم که ابو على از قول دانشمندان لغت شناس در مورد «فلته» نقل مى‏ کند و مى‏ گوید: روز آخر شوال را «فلته» مى‏ گفته‏ اند و هر کس در آن روز انتقام خون خود را نمى‏گرفته فرصت از دستش مى‏رفته است، سخنى است که ما آنرا نمى‏شناسیم و آنچه که ما مى‏دانیم این است که شب آخر ماههاى حرام را فلته مى ‏گفته ‏اند که معمولا آخرین شب ماه بوده است، با این تفاوت که چه بسا گروهى هلال ماه را در غروب بیست و نهم ماه مى‏دیدند و گروهى دیگر آن را نمى‏دیدند و آنان که ماه را دیده بودند و ماه حرام را تمام شده مى‏پنداشتند بر گروهى که ماه را ندیده و آسوده خاطر بودند که هنوز ماه حرام است حمله مى‏کردند و به همین جهت آن شب را فلته مى‏گفته‏اند به هر حال ما روشن ساختیم که از مجموع سخن عمر، همان چیزى استنباط مى‏شود که ما گفتیم، هر چند که آنچه اهل لغت درباره معنى کلمه فلته گفته‏اند صحیح باشد. 

سید مرتضى مى‏گوید: صاحب کتاب العین مى‏گوید: فلته به معنى کارى است که بدون آنکه استوار باشد انجام یافته باشد، و معنى اصلى این لغت چنین است، والبته جایز است که این کلمه تنها به این معنى اختصاص نداشته و لفظى داراى معانى مشترک باشد.

وانگهى، بر فرض که عمر در این سخن خود قصد توهین به ابو بکر نداشته، بلکه همان چیزى را که مخالفان ما پنداشته‏اند در نظر داشته است، در این صورت نقص گفتار به خود عمر بر مى‏گردد که کلام را در غیر موضع خود بکار برده است و سخنى گفته است و خلاف آنرا اراده کرده است، و این خبر فقط در صورتى ممکن است طعن بر ابو بکر نباشد که طعن بر خود عمر باشد…. و بدان بعید نیست گفته شود که رضا و خشم و دوستى و کینه و دیگر امور پوشیده نفسانى هر چند از امور باطنى است ولى گاه دانسته مى‏شود و حاضران با دیدن قراینى که موجب علم ضرورى براى ایشان مى ‏گردد به آن پى مى‏برند، آنچنان که بیم شخص ترسان و شادى شخص خوشحال استنباط مى‏شود.

گاه انسان عاشق کسى است و کسانى که با او و معشوق معاشرت دارند از قراین احوالى که مشاهده مى‏کنند به آن عشق علم ضرورى پیدا مى‏ کنند، و همچنین از قراین احوال شخص عابدى که در عبادت کوشاست، از روزه گرفتن استحبابى روزهاى گرم و شب زنده‏داریها و خواندن اوراد مى‏توان دانست که او پایبند و معتقد به عبادت است. بنابراین اگر قاضى عبد الجبار معتزلى که خدایش رحمت کناد بگوید: علم ضرورى از احوال عمر بدست مى‏آید که او ابو بکر را تعظیم مى‏کرده و به خلافت او راضى و نسبت به آن معتقد و تسلیم بوده است، سخن نادرستى نگفته است و اعتراض سید مرتضى که خدایش رحمت کناد بر او وارد نیست.

البته اخبارى هم که سید مرتضى از عمر روایت کرده اخبار غریبى است که ما آنها را در کتابهاى تدوین شده‏یى که بر آنها دست یافته‏ایم ندیده‏ایم، مگر در همین کتاب سید مرتضى و کتاب دیگرى به نام المسترشد از محمد بن جریر طبرى، و این شخص، محمد بن جریر طبرى مولف تاریخ طبرى نیست، او از علماى شیعى است و خیال مى‏ کنم مادرش از خاندان جریر شهر آمل طبرستان است، و افراد خاندان‏ جریر آملى همگى شیعیانى هستند که در تشیع خود گستاخ هستند و این محمد بن جریر منسوب به داییهاى خود است و شعرى هم از او نقل شده است که دلالت بر این دارد و آن شعر این است: «محل تولد من در آمل بوده و پسران جریر داییهاى من هستند و آدمى نمودار دایى خود است. هر کس از سوى پدرش رافضى است، ولى من از سوى دایى‏هاى خود رافضى هستم.» و تو خود مى‏دانى اخبار غریبه‏یى که در کتابهاى تدوین شده پیدا نمى‏شود بر چه حالى است. اما انکار سید مرتضى سخن شیخ ما ابو على جبایى را که گفته است: فلته آخرین روز شوال است، و این که گفته است: این سخن را نمى‏شناسیم، اینچنین نیست، و سخن ابو على در آن مورد تفسیر صحیحى است که آنرا جوهرى در کتاب الصحاح آورده و گفته است: «فلته» آخرین شب هر ماه است، و گفته شده است: آخرین روز ماهى است که پس از آن ماه حرام است. و این سخن دلالت دارد بر اینکه نام آخرین روز شوال و آخرین روز جمادى الثانیه، فلته است و تفسیر و توضیحى که سید مرتضى در این مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نیست.

اما آنچه سید مرتضى در مورد فاسد بودن تعبیر از فلته به این تعابیر گفته است سخنى پسندیده است، ولى انصاف مطلب این است که منظور عمر از گفتن این کلمه نکوهش ابو بکر نبوده است، بلکه از این کلمه معناى حقیقى لغوى آنرا اراده کرده است. در این باره جوهرى صاحب کتاب صحاح مى‏گوید: فلته، کارى است که ناگهانى و بدون چاره اندیشى و تدبیر قبلى صورت گیرد و بیعت ابو بکر هم همینگونه صورت گرفت، زیرا در آن مورد میان مسلمانان شورایى نبوده است و ناگهانى صورت گرفته است و آرایى در آن مبادله نشده و مردانى با یکدیگر تبادل نظر نکرده‏اند و خلافت همچون چیزى بوده که شتابان به تاراج رفته و بهره کسى شده است، و چون عمر مى ‏ترسیده است که بدون وصیت بمیرد یا آنکه او را بکشند و با یکى از مسلمانان بیعتى همچون بیعت با ابو بکر به صورت ناگهانى صورت گیرد، این سخن را گفته و بهانه آورده است که میان شما کسى نیست که گردنها به سوى او کشیده شود آنچنان که براى ابو بکر کشیده مى ‏شد.

این سخن سید مرتضى هم که گفته است: ممکن است فضل کس دیگرى غیر ابو بکر ظاهر مى‏شد و بیم فتنه بود ولى مستحق کشتن نیست، کسى مى‏تواند به سید مرتضى پاسخ بگوید که عمر ابن خطاب را نسبت به مردم زمان خود کرده و عمر معتقد بوده است که میان ایشان کسى همچون ابو بکر وجود نداشته و کسى هم که احتمال داده شود با او بیعتى ناگهانى صورت گیرد میان ایشان نبوده است و اگر در روزگارى پس از روزگار عمر فضل کسى آنچنان ظاهر شود که آن شخص به روزگار خود موقعیتى چون موقعیت ابو بکر در روزگار خود پیدا کند طبیعى است که او داخل در این حکمى که عمر کرده و آنرا نهى و تحریم کرده است نیست.

و بدان که شیعه این نظر عمر را که بیعت با ابو بکر کارى ناگهانى بوده است نپذیرفته‏اند، در این باره محمد بن هانى مغربى چنین سروده است: «هر چند قومى گفته‏اند که بیعت با او کارى ناگهانى و بدون مقدمه سازى بوده است ولى چنین نیست و کارى است که قبلا میان آنان ساخته و پرداخته شده بود».

دیگرى گفته است: «آنرا کارى ناگهانى پنداشته ‏اند، نه سوگند به خداى کعبه و رکن استوار، همانا کارهایى بود که اسباب آن میان ایشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود».

ابو جعفر طبرى همچنین در تاریخ طبرى نقل مى‏ کند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، انصار در سقیفه بنى ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بیرون آوردند که او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده که بیمار بود براى آنان سخنرانى کرد و از آنان تقاضا نمود که خلافت و ریاست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذیرفتن این بیعت خوددارى کردند و گفتند ما اولیاء و عترت پیامبریم چه کنیم گروهى از انصار گفتند: به آنان خواهیم گفت امیرى از ما باشد و امیرى از شما،سعد بن عباده گفت: این نخستین سستى است در این هنگام عمر این خبر را شنید و خود را به خانه پیامبر (ص) رساند و به ابو بکر که آنجا بود پیام فرستاد که پیش من بیا، ابو بکر پیام داد که من گرفتارم. عمر دوباره پیام فرستاد که پیش من بیا، کارى پیش آمده است که تو ناچار باید در آن حاضر باشى. ابو بکر بیرون آمد و عمر این خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالى که ابو عبیده بن جراح هم همراهشان بود پیش انصار رفتند. ابو بکر شروع به سخن گفتن کرد و قرب مهاجران نسبت به پیامبر (ص) را یاد آور شد و گفت: آنان اولیاء و عترت پیامبرند، و سپس گفت: ما امیران خواهیم بود و شما وزیران، هیچ مشورتى را بدون حضور شما انجام نخواهیم داد و هیچ کارى را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمى‏ کنیم.

در این هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنین گفت: اى گروه انصار، کار فرماندهى خود را بر خویشتن نگهدارید که مردم همگان در سایه شمایند و هیچ گستاخى نمى‏تواند بر خلاف شما گستاخى کند و نباید هیچکس بدون راى شما کارى انجام دهد، که شما اهل عزت و شوکتید، شمارتان و ساز و برگتان بسیار است، شما اهل قدرت و شجاعتید و مردم مى‏نگرند که شما چه مى‏کنید. 
بنابراین اختلافى پیدا مکنید که کارهایتان تباه شود و اگر این گروه از پذیرش چیز دیگرى جز آنچه شنیدید خوددارى کردند، در آن صورت امیرى از ما و امیرى از ایشان خواهد بود.

عمر گفت: هیهات که دو شمشیر در نیامى نگنجد به خدا سوگند اعراب هرگز راضى نمى‏شوند که شما را به امیرى خود برگزینند و حال آنکه پیامبرشان از غیر شماست، و نیز عرب از اینکه افرادى عهده‏دار امیرى بر آنان شوند که پیامبر هم از ایشان بوده است جلوگیرى و سرکشى نخواهد کرد. چه کسى مى‏خواهد در مورد حکومت با ما ستیز کند و حال آنکه ما اولیاء و افراد عشیره محمد (ص) هستیم جباب بن منذر گفت: اى گروه انصار دست نگهدارید و سخن این مرد و یارانش را مشنوید که بهره شما از این کار را ببرند و اگر نپذیرفتند آنان را از این سرزمین تبعید کنید که شما براى این امر از آنان سزاوارترید و همانا با کمک شمشیرهاى شما مردم نسبت به این دین گردن نهادند. من مرد کار آزموده و درخت بارور آنم، من پدر شیران و در خوابگاه و کنام شیرم، و به خدا سوگند اگر مى‏خواهید آنرا به حال نخست برگردانیم.

عمر گفت: در این صورت خدایت خواهد کشت، حباب گفت: نه که خداوند ترا خواهد کشت. در این هنگام ابو عبیده گفت: اى گروه انصار، شما نخستین کسان بودید که اسلام را یارى دادید، نخستین کسان مباشید که تبدیل و دگرگونى پدید آورند.در این هنگام بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر، برخاست و گفت: اى گروه انصار، همانا که محمد (ص) از قریش است و قوم او نسبت به او حق اولویت دارند و سوگند مى‏خورم که خداوند مرا نبیند که با ایشان بر سر این کار ستیز کنم. 

ابو بکر گفت: اینک عمر و ابو عبیده حاضرند، با هر یک از این دو که مى‏خواهید بیعت کنید. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما امیرى بر ترا عهده‏ دار نمى ‏شویم و تو برتر همه مهاجرانى و جانشین رسول خدا (ص) در نمازى- و نماز برترین اجزاى دین است- دست بگشاى تا با تو بیعت کنیم. و چون ابو بکر دست گشود که آن دو بیعت کنند بشیر بن سعد بر آن دو پیشى گرفت و با ابو بکر بیعت کرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد که اى بشیر، چه ناشایسته کارى کردى آیا حسد بردى که پسر عمویت [یعنى سعد بن عباده‏] امیر شود اسید بن حضیر که سالار اوسیان بود به اصحاب خود گفت: به خدا سوگند اگر شما بیعت نکنید همواره براى خزرج بر شما فضیلت خواهد بود. و اوسیان برخاستند و با ابو بکر بیعت کردند.

به این ترتیب آنچه که سعد بن عباده و خزرجیان بر آن اتفاق کرده بودند درهم شکست و مردم از هر سو به بیعت کردن با ابو بکر روى آوردند، و سعد بن عباده را به خانه‏اش بردند و چند روز در خانه ماند. ابو بکر به او پیام فرستاد که بیعت کند، سعد گفت: به خدا سوگند هرگز، تا آنکه تمام تیرهاى ترکش خود را به شما بزنم و پیکان نیزه‏ام را خون آلوده کنم و با شمشیر خود تا آنجا که در فرمان من است به شما شمشیر زنم و با افراد خانواده‏ام و کسانى که از من پیروى کنند با شما جنگ کنم، و اگر جن و آدمیان با شما متفق شوند تا گاهى که به پیشگاه خداوند خود برده شوم با شما بیعت نخواهم کرد.

عمر به ابو بکر گفت: دست از سعد بر مدار تا بیعت کند، بشیر بن سعد گفت: او لج کرده است و بیعت کننده با شما نخواهد بود مگر کشته شود و او کشته نخواهد شد مگر اینکه افراد خانواده‏اش و گروهى از خویشاوندانش کشته شوند، و رها کردن‏ او براى شما زیانى ندارد که مردى تنهاست، و او را به حال خود رها کردند.

و همه سیره نویسان نوشته و روایت کرده‏اند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود ابو بکر در خانه خود در سنح بود. عمر میان مردم برخاست و گفت: پیامبر خدا (ص) نمرده است و نخواهد مرد تا دین او بر همه ادیان پیروز شود و او حتما باز مى‏گردد و دست و پاى کسانى را که شایعه مرگ او را پراکنده مى‏سازند قطع خواهد کرد، و اگر بشنوم مردى بگوید رسول خدا مرده است او را با شمشیر خویش خواهم زد.

در این هنگام ابو بکر آمد. پارچه را از چهره پیامبر (ص) کنار زد و گفت: پدر و مادرم فداى تو باد، در حال زندگى و مرگ پاک و پاکیزه بودى و به خدا سوگند که هرگز خداوند دو بار طعم مرگ را به تو نمى‏ چشاند. آنگاه بیرون آمد و مردم بر گرد عمر بودند و او به آنان مى‏ گفت: پیامبر هرگز نمرده است و سوگند مى ‏خورد.

ابو بکر خطاب به عمر گفت: اى کسى که سوگند مى‏خورى آرام بگیر و پى کار خویش باش. آنگاه خطاب به مردم گفت: هر کس محمد (ص) را مى‏پرستیده همانا که محمد مرده است و هر کس خدا را مى‏پرستیده و بندگى مى‏کرده است همانا خداوند زنده‏یى است که نمى‏میرد و خداوند متعال خطاب به پیامبر فرموده است: «همانا که تو و آنان همگى خواهید مرد» و نیز فرموده است: «اگر او بمیرد یا کشته شود باز به دین جاهلى خود باز خواهید گشت…». عمر مى‏گوید: به خدا سوگند چون این آیات را شنیدم دیگر نتوانستم بر پاى بایستم و بر زمین افتادم و دانستم که پیامبر (ص) رحلت فرموده است.

شیعه در این باره سخن گفته است و اظهار داشته که بى‏اطلاعى و کمى علم عمر تا آنجا بوده که نمى‏دانسته است مرگ بر پیامبر (ص) رواست و او در این مورد سرمشق و همچون دیگر پیامبران است، و خود عمر گفته است: چون ابو بکر این آیات را تلاوت کرد یقین به مرگ پیامبر (ص) کردم، گویى قبلا هرگز این آیات را نشنیده بودم، و اگر عمر قرآن مى‏دانست و درباره مرگ پیامبر (ص) اندکى مى‏اندیشید این سخن را نمى‏گفت و کسى که حال او بدینگونه است جایز نیست که امام و پیشوا باشد.

قاضى عبد الجبار معتزلى که خدایش رحمت کناد در کتاب المغنى فى اصول الدین‏به اعتراض شیعیان چنین پاسخ داده است که عمر جواز و روا بودن مرگ پیامبر (ص) را نفى نکرده است و امکان آنرا نفى نکرده و منکر نشده است، ولى این آیه و گفتار خداوند متعال را که فرموده است: «اوست آن کس که رسول خود را با هدایت و دین حق فرستاد تا او را بر همه ادیان برترى و پیروزى دهد» تاویل کرد و گفت: چگونه ممکن است پیامبر بمیرد و حال آنکه هنوز آن حضرت بر همه ادیان برترى و پیروزى نیافته است ابو بکر در پاسخ او گفت: چون دین او بر ادیان چیره شود چنان است که خودش چیره شده باشد و به زودى دین او پس از مرگش چیره خواهد شد.

عمر گفتار خداوند متعال را که مى‏فرماید «آیا اگر بمیرد» را بر تأخیر آن از آن زمان تعبیر کرده است، نه اینکه به کلى مرگ را از پیامبر نفى کند، وانگهى اگر کسى بعضى از احکام قرآنى را فراموش کرده باشد، دلیل آن نیست که از تمام قرآن بى‏اطلاع باشد، و اگر چنین مى‏بود لازم بود قرآن را کسى جز آنان که همه احکام آنرا بشناسد حفظ نباشد، به همین دلیل حفظ همه قرآن واجب نیست و اخلالى به فضل کسى وارد نمى‏کند. سید مرتضى که خدایش رحمت کناد در کتاب الشافى بر این سخن قاضى اعتراض کرده و گفته است: مخالفت عمر در مسأله رحلت پیامبر (ص) از دو حال بیرون نیست، یا آنکه منکر مرگ آن حضرت در هر حال بوده است و اعتقاد داشته است که به هیچ روى مرگ بر ایشان روا نیست، یا آنکه منکر مرگ پیامبر در آن حال بوده است و مى‏گفته است: از این جهت که هنوز بر همه ادیان پیروز نشده است فعلا نباید بمیرد. اگر موضوع نخست باشد که در آن هیچ عاقلى نمى ‏تواند انکار کند، زیرا دانستن این که مرگ براى همه افراد بشر است علم ضرورى است و براى رسیدن به این علم نیازى به آیاتى که ابو بکر خوانده است نیست. و اگر موضوع دوم باشد، نخستین اعتراض این است که آیاتى که ابو بکر خوانده مناسب با آن نبوده است، زیرا عمر منکر مرگ پیامبر و روا بودن آن بر آن حضرت نبوده است، بلکه درباره هنگام آن معترض بوده است، وانگهى لازم بوده که به ابو بکر بگوید: این آیات دلیلى بر رد گفته من نیست، زیرا من منکر جواز و ممکن بودن مرگ پیامبر نشده‏ام، بلکه وقوع آنرا در این زمان درست ندانستم و آنرا براى آینده جایز مى‏ دانم،و این آیات فقط دلالت بر جواز مرگ دارد، نه اینکه آنرا به حال معین و معلومى تخصیص دهد.

وانگهى چگونه این شبهه دور از حقیقت از میان همه خلق فقط به ذهن عمر خطور کرده است و او از کجا چنین پنداشته است که پیامبر (ص) به زودى باز خواهد گشت و دست و پاى مردم را خواهد برید و چگونه هنگامى که فریاد مردم را بر مرگ پیامبر شنید و اندوه خلق را دید و متوجه شد که در خانه بسته است و بانگ شیون زنان شنیده مى‏شود، این شبهه از او دفع نشد و حال آنکه قراین دیگر هم در دست بود و محتاج به این حرفها نبود.

از این گذشته، اگر چنین شبهه ‏یى در عمر مى ‏بود، لازم بود آنرا در بیمارى پیامبر (ص)- هنگامى که بى‏ تابى و بیم افراد خاندان ایشان را مى‏دید و سخن اسامه، فرمانده لشکر، را مى‏شنید که مى‏گفت: من نمى‏توانم در حالى که شما در این وضع بیمارى هستید حرکت کنم و به ناچار از هر مسافرى که مى‏آید از حال شما بپرسم- بگوید که مترسید و بى‏تابى مکنید و تو هم اى اسامه بیم مکن که پیامبر (ص) اکنون نمى‏ میرد، زیرا هنوز بر همه ادیان پیروز نشده است. و سرانجام این موضوع از احکام قرآن نیست که بر فرض کسى آنرا نداند آن گونه که قاضى عبد الجبار گفته است عذر عمر پذیرفته باشد.

و ما [ابن ابى الحدید] مى‏گوییم: قدر عمر برتر از این است که با آنچه از او در این واقعه سر زده است معتقد باشد، ولى او همینکه دانست پیامبر (ص) رحلت فرموده است، از وقوع فتنه در مورد امامت و پیشوایى ترسید که مبادا گروهى از انصار یا دیگران بر آن دست یابند. همچنین ترسید که مسأله مرتد شدن و از دین برگشتن پیش آید و در آن هنگام اسلام هنوز ضعیف بود و کاملا قدرت نیافته بود. و ترسید انتقام و خونخواهى صورت گیرد و خونهایى بر زمین ریخته شود، زیرا بیشتر عرب به روزگار پیامبر (ص) مصیبت دیده بودند و یاران پیامبر گروهى از آنان را کشته بودند و در آن حال ممکن بود در پى فرصت باشند و شبیخون آورند. و به نظر او براى آرام کردن مردم مصلحت در آن بود که چنان اظهار کند و بگوید پیامبر (ص) نمرده است و این شبهه را در دل بسیارى از ایشان بیندازد و از شرارت آنان جلوگیرى کند و آن راسخن صحیحى تصور کنند و آنان را بدینگونه از ایجاد آشوب باز دارد و تصور کنند که پیامبر (ص) نمرده است و همانگونه که موسى (ع) از قوم خود غایب شده بود پیامبر هم غیبت کرده است. و به همین سبب بود که عمر مى‏گفت: او از شما غیبت فرموده است، همانگونه که موسى (ع) به میقات رفته و غیبت کرده است و باز خواهد گشت و دستهاى قومى را که شایعه مرگ او را پراکنده ساخته ‏اند خواهد برید.

و نظیر این کلام در روحیه افراد اثر مى‏گذارد و از وقوع بسیارى از تصمیم‏ها جلوگیرى مى‏کند. مگر نمى‏بینى که چون در شهرى پادشاه مى‏میرد در بسیارى از موارد در آن شهر تباهى و تاراج و آتش زدن صورت مى‏گیرد، و هر کس از کسى کینه‏یى در دل دارد سعى مى‏کند پیش از آنکه پایه‏هاى حکومت پادشاه بعد استوار شود با کشتن و زخمى کردن و تاراج اموال انتقام بگیرد، و اگر در آن شهر وزیر دور اندیشى باشد مرگ پادشاه را پوشیده مى‏دارد و گروهى را که این راز را فاش و شایعه پراکنى کنند زندانى مى‏کند و سیاست سخت نسبت به آنان معمول مى‏دارد و خود چنین شایع مى‏کند که پادشاه زنده است و فرمانهاى او روان است و همواره در این مورد مواظبت مى‏کند تا پایه‏هاى حکومت پادشاه بعد استوار شود. عمر هم آنچه در این مورد اظهار کرد براى نگهدارى دین و دولت بود تا آنکه ابو بکر- که در سنح بود و آن منزل دورى از مدینه است- رسید، و چون با ابو بکر پیوست قلبش قوى شد و بازویش استوار گردید و اطاعت مردم و میل ایشان نسبت به ابو بکر قطعى شد و عمر با حضور او احساس امنیت کرد که دیگر حادثه‏یى پیش نخواهد آمد و تباهى و فسادى صورت نخواهد گرفت، از سخن و ادعاى خود دست برداشت و سکوت کرد، و مردم و مخصوصا مهاجران ابو بکر را دوست مى ‏داشتند.

در نظر شیعیان و هم در نظر یاران معتزلى ما جایز است که آدمى سخنى به ظاهر دروغ براى مصالحى بگوید، بنابراین عیبى بر عمر نیست که در آغاز سوگند بخورد که پیامبر (ص) نمرده است و در گفتار بعدى او هم پس از آمدن ابو بکر و تلاوت آن آیات عیبى نیست که بگوید گویا این آیات را نشنیده‏ام یا اکنون یقین به مرگ پیامبر کردم و مقصودش از این گفتار دوم محکم کردن گفتار اول است و به صواب بوده است، و بدیهى است بسیار زشت و ناپسند بود که بگوید: این سخن را براى آرام کردن شما گفتم و از روى عقیده بیان نکردم. بنابر این سخن نخست او صحیح و مناسب و سخن دومش صحیح‏تر و مناسب‏تر بوده است.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهرى در کتاب سقیفه از عمر بن شبه، از محمد بن منصور، از جعفر بن سلیمان، از مالک بن دینار نقل مى‏کند که مى‏گفته است: پیامبر (ص) ابو سفیان را براى جمع آورى زکات فرستاده بود. او هنگامى از آن کار برگشت که پیامبر (ص) رحلت فرموده بود. در راه قومى او را دیدند و او اخبار را از ایشان پرسید، گفتند: رسول خدا (ص) رحلت فرمود. ابو سفیان پرسید: چه کسى پس از او به خلافت رسید گفتند: ابو بکر، گفت: یعنى ابو فصیل گفتند: آرى، گفت: آن دو مستضعف- على و عباس- چه کردند همانا سوگند به کسى که جان من در دست اوست بازوى آن دو را برخواهم افراشت ابو بکر احمد بن عبد العزیز مى‏گوید: راوى- یعنى جعفر بن سلیمان- مى‏گفت: ابو سفیان چیز دیگرى هم گفت که راویان آنرا حفظ نکردند و چون ابو سفیان به مدینه آمد گفت: تاراج و خروشى مى‏ بینم و مى‏ شنوم که چیزى جز خون آنرا خاموش نمى‏ کند گوید: عمر با ابو بکر در این باره سخن گفت و به او گفت: ابو سفیان آمده است و ما از شر او در امان نیستیم.آنچه را در دست ابو سفیان بود به خودش پرداختند که دیگر آن سخن را نگفت و راضى شد. 

احمد بن عبد العزیز همچنین روایت مى‏کند که چون با عثمان بیعت شد ابو سفیان گفت: این خلافت نخست در خاندان تیم قرار گرفت و آنان کجا در خور این کار بودند و سپس به خاندان عدى رسید که دور و دورتر بود، اینک به جایگاه خود بازگشت و در قرارگاه خود قرار گرفت و آنرا چون گوى میان خود پاس دهید.

احمد بن عبد العزیز گوید: مغیره بن محمد مهلبى به من گفت: در مورد حدیث فوق با اسماعیل بن اسحاق قاضى سخن گفتم و اینکه ابو سفیان به عثمان گفته است: پدرم فدایت گردد، ببخش و انفاق کن و چون ابو حجر مباش، و اى بنى امیه حکومت را میان خود دست به دست بدهید همچنان که کودکان گوى را دست به دست مى‏دهند و به خدا سوگند که نه بهشتى است و نه دوزخى- زبیر هم در آن جلسه حضور داشت. عثمان به ابو سفیان گفت: دور شو ابو سفیان گفت: اى پسر جان مگر اینجا غریبه‏یى هست زبیر صداى خود را بلند کرد و گفت: آرى و به خدا سوگند این سخن تو را پوشیده‏ مى ‏دارم [ابو سفیان در آن روزگار چشمهایش بسیار ضعیف بوده است‏]- مغیره بن محمد مهلبى مى‏ گوید: اسماعیل بن قاضى گفت: این سخن یاوه است، گفتم: چرا گفت: من گفتن چنین سخنى از ابو سفیان را انکار نمى‏ کنم، ولى منکر این هستم که عثمان این سخن را از او شنیده باشد و گردن او را نزده باشد احمد بن عبد العزیز همچنین مى‏گوید: ابو سفیان پیش على علیه السلام آمد و گفت: پست‏ترین و زبون‏ترین خانواده قریش را عهده‏دار خلافت کردید، همانا به خدا سوگند اگر بخواهى مى‏توانم مدینه را براى جنگ با ابو بکر آکنده از لشکریان سواره و پیاده کنم. على علیه السلام به او فرمود: چه مدت طولانى که نسبت به اسلام و مسلمانان خیانت ورزیدى و هیچ زیانى نتوانستى به آنان برسانى، ما را نیازى به سواران و پیادگان تو نیست. 
اگر نه این بود که ابو بکر را شایسته براى این کار مى‏بینیم او را به حال خود رها نمى‏ کردیم.

احمد بن عبد العزیز همچنین روایت مى‏کند، که چون با ابو بکر بیعت شد، زبیر و مقداد همراه گروهى از مردم پیش على (ع)، که در خانه فاطمه (ع) بود، آمد و شد مى‏کردند و با یکدیگر تبادل نظر مى‏ نمودند و کارهاى خود را بررسى مى‏ کردند، عمر بیرون آمد و به حضور فاطمه (ع) رسید و گفت: اى دختر رسول خدا، هیچکس از خلق خدا براى ما محبوب‏تر از پدرت نبود و پس از مرگ او هیچکس چون تو در نظر ما نیست، با وجود این به خدا سوگند اگر این گروه در خانه تو جمع شوند براى من مانعى ندارد که فرمان دهم این خانه را بر آنان به آتش بکشم و بسوزانم، و چون عمر از خانه فاطمه (ع) بیرون آمد آن گروه آمدند و فاطمه (ع) به آنان گفت: مى‏دانید که عمر اینجا آمد و براى من سوگند خورد که اگر شما به این خانه بیایید آنرا بر شما آتش خواهد زد و به خدا سوگند چنین مى‏بینم که او سوگند و تهدید خود را انجام خواهد داد، بنابر این با خوشى و سلامت از خانه من بروید. آنان دیگر به خانه فاطمه (ع) برنگشتند و رفتند و با ابو بکر بیعت کردند.

احمد بن عبد العزیز و مبرد در کتاب الکامل از عبد الرحمان بن عوف نقل کرده‏اند که گفته است: در بیمارى ابو بکر که به مرگش انجامید براى عیادتش رفتم و سلام دادم و پرسیدم حالش چگونه است. او نشست، من گفتم: خدا را شکر که سلامتى، گفت: با اینکه مرا سالم مى‏بینى، ولى دردمندم و شما گروه مهاجران هم براى من گرفتارى ایجاد کرده‏اید که با این دردمندى و بیمارى همراه است، من براى شما عهدى براى پس از خود قرار دادم و بهترین شما را در نظر خودم برگزیدم، ولى هر یک از شما باد در بینى انداخت به این امید که حکومت از او باشد. چنین دیدید که دنیا به شما روى آورده است و به خدا سوگند پرده‏هاى ابریشم و متکاهاى دیبا و تشکهاى پشم آذربایجانى براى خواب نیمروزى خود فراهم آورده‏اید، گویا شما را براى پروار شدن به چرا بسته‏اند، و حال آنکه به خدا سوگند اگر یکى از شما را بدون آنکه بر او اجراى حدى لازم باشد پیش ببرند و گردنش را بزنند برایش بهتر از آن است که در هوى و هوس دنیا شناور گردد، و شما فردا نخستین گمراهان خواهید بود که از راه مستقیم به چپ و راست منحرف مى‏شوید و مردم را از پى مى‏ کشید. 

اى راهنماى راه ستم کردى و حال آنکه دو راه بیش نیست، یا سپیده دمان و روشنایى، یا شبانگاه و تاریکى. عبد الرحمان به ابو بکر گفت: با این کسالت خود بسیار سخن مگو که ترا ناراحت نکند، به خدا سوگند تو فقط قصد خیر کردى و دوست تو هم نیت خیر دارد و مردم هم دو گروهند: گروهى که با تو هم عقیده‏اند و آنان با تو ستیزى نخواهند داشت و گروهى که موافق نیستند، آنان هم رأى خود را بر تو عرضه مى‏ دارند.

ابو بکر آرام گرفت و اندکى سکوت کرد و عبد الرحمان گفت: چیز مهمى بر تو نمى‏بینم و خدا را شکر، دنیا هم ارزشى ندارد و به خدا سوگند ما ترا فقط شخص صالح و مصلحى مى‏دانیم. ابو بکر گفت: من فقط بر سه کار که انجام داده‏ام متاسفم که دوست مى‏دارم اى کاش انجام نداده بودم و بر سه کار که انجام ندادم و دوست مى‏دارم که اى کاش انجام داده بودم و سه چیز را دوست مى‏داشتم که از پیامبر (ص) بپرسم و نپرسیدم.

اما آن سه کار که انجام دادم و دوست دارم که اى کاش انجام نداده بودم، اینهاست: دوست مى‏دارم اى کاش در خانه فاطمه (ع) را نمى‏گشودم و آنرا به حال‏خود مى‏ گذاشتم هر چند براى جنگ بسته شده بود. دو دیگر آنکه دوست مى‏دارم اى کاش روز سقیفه بنى ساعده این کار را بر گردن یکى از آن دو مرد یعنى عمر یا ابو عبیده مى‏نهادم و او امیر مى‏بود و من وزیر بودم، و دیگر آنکه دوست دارم هنگامى که فجاءه را پیش من آوردند اى کاش او را در آتش نمى‏سوزاندم و او را با شمشیر کشته یا آزاد کرده بودم.

اما آن سه کار که نکردم و دوست مى‏دارم که اى کاش انجام داده بودم، اینهاست: دوست دارم آن روزى که اشعث را پیش من آوردند گردنش را مى‏زدم و چنین به نظر مى‏رسد که او هیچ فتنه و شرى را نمى‏بیند مگر آنکه در آن یارى مى‏کند. دو دیگر آنکه دوست دارم روزى که خالد را به جنگ با از دین برگشتگان فرستادم خودم در ذو القصه مى‏ماندم و اگر مسلمانان پیروز نمى‏شدند پشتیبان آنان بودم، و سه دیگر آنکه دوست مى‏داشتم هنگامى که خالد را به شام گسیل داشتم عمر را هم به عراق مى‏فرستادم و هر دو دست چپ و راست خویش را در راه خدا مى‏ گشادم.

اما سه چیزى که دوست دارم اى کاش در آن موارد از پیامبر (ص) مى‏ پرسیدم اینهاست: نخست اینکه از پیامبر مى‏ پرسیدم خلافت از آن کیست و با آنان ستیزه و مخالفت نمى‏ کردیم، و دوست داشتم از آن حضرت مى ‏پرسیدم که آیا براى انصار در آن سهمى هست، و دیگر آنکه دوست مى ‏داشتم از پیامبر (ص) درباره میراث عمه و دختر خواهر مى ‏پرسیدم که در نفس خود در این مورد احساس نیاز مى‏کنم. و در نامه مشهور معاویه به على علیه السلام چنین آمده است: و گذشته‏ ات را فرا یادت مى ‏آورم که روزى که با ابو بکر صدیق بیعت شد همسر فرو نشسته و از پاى افتاده ‏ات را شبانه بر خرى سوار مى‏کردى و هر دو دست تو در دستهاى پسرانت حسن و حسین بود و هیچیک از شرکت کنندگان در جنگ بدر و اهل سابقه را رها نکردى مگر آنکه آنان را به بیعت با خود فرا خواندى و همراه‏ همسرت در حالى که دو پسر خود را نیز همراه داشتید نزد آنان رفتى و از ایشان بر ضد یار رسول خدا یارى خواستى و از آنان جز چهار یا پنج تن به تو پاسخ مثبت ندادند و به جان خودم سوگند که اگر بر حق مى‏بودى پاسخت مى‏دادند، ولى تو ادعاى باطلى کردى و سخنى گفتى که شناخته شده نبود و آهنگ چیزى کردى که فراهم نمى ‏شود. و اگر هر چه را فراموش کنم این سخنت را به ابو سفیان فراموش نمى‏ کنم. 
که چون ترا تحریک کرد و به هیجان آورد گفتى: اگر چهل تن که داراى عزمى استوار باشند از میان ایشان بیابم، با این گروه جنگ و ستیز خود را آغاز و بر پا مى‏ کنم.

گرفتارى و فتنه مسلمانان از تو براى بار اول نیست و ستم تو بر خلفا چیز تازه و نویى نیست. ما تمام این نامه و آغاز آنرا به هنگام شرح نامه‏ هاى على علیه السلام خواهیم آورد.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهرى از ابو المنذر و هشام بن محمد بن سائب از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مى‏کند که مى‏گفته است: میان عباس و على کدورت خاطر بود، آنچنان که از یکدیگر دورى مى‏کردند، ابن عباس على را دیدار کرد و گفت: اگر مى‏خواهى یک بار دیگر عمویت را ببینى پیش او بیا که خیال نمى‏کنم پس از آن دیگر او را ببینى. على فرمود: تو جلو برو و براى من اجازه بگیر. 
من زودتر از او رفتم و اجازه گرفتم، اجازه داد و على (ع) وارد شد و آن دو یکدیگر را در آغوش کشیدند، و على (ع) شروع به بوسیدن دست و پاى عباس کرد و مى‏فرمود: عمو جان از من راضى شو که خداى از تو راضى شود، و عباس گفت: به طور قطع از تو راضى شدم.

عباس سپس گفت: اى برادر زاده، در سه مورد رأیى به تو عرضه داشتم که نپذیرفتى و در آن موارد سرانجام ناخوش دیدى، اینک براى مورد چهارم رأیى به تو عرضه مى‏دارم که اگر بپذیرى چه بهتر و گرنه همان را خواهى یافت که در مواردپیش از آن یافتى. على (ع) گفت: عمو جان آن موارد کدام بوده است عباس گفت: در بیمارى پیامبر (ص) به تو اشاره کردم که از ایشان بپرسى اگر حکومت از ماست به ما عطا فرماید و اگر حکومت از دیگران است در مورد ما به آنان سفارش کند، و تو گفتى: مى‏ترسم که اگر پیامبر ما را از آن منع فرماید، پس از رحلت آن حضرت، دیگر هیچکس آنرا به ما ندهد. آن گذشت و چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، ابو سفیان بن حرب همان ساعت پیش ما آمد و ما هر دو پیشنهاد کردیم تا با تو بیعت کنیم و به تو گفتم: دست بگشاى تا من و این پیر مرد با تو بیعت کنیم که اگر ما با تو بیعت کنیم هیچکس از افراد خاندان عبد مناف از بیعت با تو خوددارى نمى‏کند، و چون قریش با تو بیعت کند هیچکس از اعراب از بیعت با تو خوددارى نخواهد کرد، در پاسخ ما گفتى: اینک سرگرم تجهیز پیکر پاک پیامبریم و حال آنکه در مورد خلافت بیمى نداریم. و چیزى نگذشت که از سقیفه بنى ساعده بانگ تکبیر شنیدم، و به من گفتى: عمو جان این چیست گفتم: این همان چیزى است که ترا به پذیرفتن آن دعوت کردیم و نپذیرفتى، و گفتى: سبحان الله مگر ممکن است گفتم: آرى، گفتى: آیا باز نمى‏گردد گفتم: مگر ممکن است چنین چیزى برگردد سپس هنگامى که عمر زخم خورد، به تو گفتم: خود را در شورى داخل مکن که اگر از آنان کناره‏گیرى ترا مقدم خواهند داشت و اگر خود را همسنگ آنان قرار دهى خود را بر تو مقدم مى‏دارند، نپذیرفتى و با آنان در آن شرکت کردى و نتیجه‏اش آن بود که دیدى.

و من اینک براى بار چهارم رأیى به تو عرضه مى‏دارم که اگر آنرا بپذیرى پذیرفته‏اى و گرنه همان بر تو خواهد رسید که در موارد پیش رسیده است، و آن این است که من چنین مى‏بینم که این مرد- یعنى عثمان- شروع به کارهایى کرده است که به خدا سوگند گویى هم اکنون مى‏بینم که اعراب از هر سو به طرفش مى‏آیند و او در خانه‏اش همانگونه که شتر نر را مى‏کشند کشته خواهد شد. به خدا سوگند اگر این کار صورت پذیرد و تو در مدینه باشى، مردم ترا ملزم به آن مى‏کنند، و چون چنین شود به چیزى از حکومت دست نمى‏یابى مگر پس از شرى که در آن خیرى نخواهد بود.

عبد الله بن عباس مى‏گوید: روز جنگ جمل- در حالى که طلحه کشته شده بود و مردم کوفه در دشنام دادن و عیب گرفتن بر طلحه زیاده روى کردند- من به حضور على (ع) رسیدم، فرمود: همانا به خدا سوگند هر چند درباره طلحه چنین‏ مى‏ گویند، اما او آنچنان بود که آن شاعر جعفى گفته است: «جوانمردى که هر گاه توانگر و بى‏نیاز است [براى خیر و بهره رساندن‏] توانگرى او را به دوستانش نزدیک مى‏سازد و فقر و نیازمندى [براى اینکه اسباب زحمت دوستان نباشد] او را از آنان دور مى‏سازد.» على (ع) سپس فرمود: به خدا سوگند گویى عمویم به حوادث، از پس پرده نازکى مى‏نگریست، و به خدا سوگند به چیزى از این حکومت نرسیدم، مگر پس از شرى که خیرى همراه آن نیست.

همچنین ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهرى، از حباب بن یزید، از جریر بن مغیره نقل مى‏کند که مى‏گفته است: خواسته سلمان و زبیر و انصار این بود که پس از پیامبر (ص) به على (ع) بیعت کنند، و چون با ابو بکر بیعت شد سلمان گفت: اگر چه به مرد آگاهى دست یافتید و آزمایشى کردید، ولى کان و معدن اصلى را گم کردید.

همو مى‏ گوید: ابو زید عمر بن شبه، از على بن ابى هاشم، از عمرو بن ثابت، از حبیب بن ابى ثابت نقل مى‏کند که مى‏گفته است: سلمان در آن روز گفت: آرى، در مورد اینکه سالخورده را برگزیدید راه شما صحیح بود، ولى از روى خطا اهل بیت پیامبر خود را برنگزیدید و حال آنکه اگر خلافت را در ایشان قرار مى‏دادید حتى دو نفر هم با شما مخالفت نمى‏کردند و همانا از نعمت آن به وفور بهرمند مى‏ شدید.

همو از عمر بن شبه، از محمد بن یحیى نقل مى‏کند که مى‏گفته است: غسان بن عبد الحمید براى ما نقل کرد که چون مردم درباره خوددارى على علیه السلام از بیعت با ابو بکر بسیار سخن گفتند و ابو بکر و عمر بر او در این مورد سخت گرفتند، مادر مسطح بن اثاثه آمد و کنار گور پیامبر (ص) ایستاد و چنین سرود: «کارها و خبرها و گرفتاریهاى گوناگونى صورت مى‏گیرد که اگر تو حضور مى‏داشتى در آن باره اینهمه سخن گفته نمى‏شد. ما ترا بدانگونه از دست دادیم که زمین باران پر برکت را از دست دهد و کارهاى قوم تو مختل شد،بیا و حضور داشته باش و از آنان غایب مباش.» ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهرى مى‏گوید: ابو زید عمر بن شبه، از ابراهیم بن منذر، از ابن وهب، از ابن لهیعه، از ابو الاسود براى ما نقل مى‏ کرد که گروهى از مردان قریش و مهاجران در مورد اینکه بیعت با ابو بکر بدون مشورت صورت گرفت خشمگین شدند و از جمله على و زبیر هم خشم گرفتند و در حالى که با خود سلاح داشتند در خانه فاطمه (ع) متحصن شدند. عمر همراه گروهى که اسید بن حضیر و سلمه بن سلامه بن وقش هم همراهشان بودند- و این دو تن از خاندان عبد الاشهل هستند- به سوى خانه فاطمه (ع) آمدند. فاطمه (ع) فریاد بر آورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشیر على و زبیر را گرفتند و به دیوار زدند و شکستند، سپس عمر آن دو را از خانه بیرون کشید و برد تا بیعت کنند، آنگاه ابو بکر برخاست و براى مردم عذر و بهانه آورد و گفت: بیعت با من کارى همراه با شتاب بود و ناگهانى صورت گرفت و خداوند شر آن را کفایت فرمود، وانگهى من از بروز فتنه ترسیدم و به خدا سوگند که من بر آن حریص نبودم و هیچگاه بر آن طمع نبسته بودم و اینک کار بزرگى را بر گردن من نهاده‏اند که مرا یارا و توان آن نیست و دوست مى‏دارم که اى کاش قوى‏ترین افراد به جاى من عهده ‏دار آن مى‏ بود.

و شروع به عذرخواهى از مردم کرد و مهاجران عذر او را پذیرفتند و على و زبیر هم گفتند: ما خشمگین نشدیم مگر در این مورد که مشورتى صورت نگرفت و گرنه ابو بکر را سزاوارترین مردم براى آن مى‏دانیم، او یار غار است و سالخوردگى او را احترام مى‏گذاریم، و پیامبر (ص) در حالى که زنده بود او را مأمور به امامت در نماز بر مردم فرمود.

ابو بکر جوهرى، با اسناد دیگرى که آورده است، مى‏گوید: ثابت بن قیس بن شماس هم همراه کسانى بود که با عمر به خانه فاطمه (ع) آمدند، و این ثابت از قبیله بنى حارث است. او همچنین روایت مى‏کند که محمد بن مسلمه هم همراهشان بوده و همو شمشیر زبیر را شکسته است.

ابو بکر جوهرى مى‏گوید: یعقوب بن شیبه، از احمد بن ایوب، از ابراهیم بن سعد، از ابن اسحاق، از زهرى، از عبد الله بن عباس نقل مى‏کند که مى‏گفته است: به هنگام بیمارى پیامبر (ص) على (ع) از حضور ایشان بیرون آمد. مردم پرسیدند که اى‏ابا حسن پیامبر (ص) چگونه صبح فرموده است و حالش چون است فرمود: سپاس خدا را که بهبودى یافته است. گوید: عباس دست على را در دست گرفت و گفت: اى على تو پس از سه روز دیگر ستمدیده خواهى شد، سوگند مى‏خورم که نشان مرگ را در چهره پیامبر دیدم و من نشان مرگ را در چهره‏هاى فرزندان عبد المطلب مى‏شناسم. اینک پیش رسول خدا برو و درباره خلافت سخن بگو که اگر از آن ماست بدانیم و به ما اعلام فرماید و اگر در غیر ما قرار دارد نسبت به ما سفارش فرماید.

على گفت: این کار را نمى‏ کنم، به خدا سوگند اگر امروز پیامبر (ص) ما را از آن منع فرماید، پس از آن دیگر مردم آنرا به ما نمى ‏دهند. گوید: پیامبر (ص) همان روز رحلت فرمود.

ابو بکر جوهرى مى‏گوید: مغیره بن محمد مهلبى از حفظ خود و عمر بن شبه از. یکى از کتابهاى خود با اسنادى که به ابو سعید خدرى مى‏رساند از قول براء بن عازب چنین نقل مى‏کرد که مى‏گفته است: من همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پیامبر (ص) رحلت فرمود ترسیدم که قریش خلافت را از میان بنى هاشم در رباید و چنان شدم که شخص شیفته و سرگردان و شتابزده مى‏ شود.  

سپس مطالبى را از براء بن عازب نقل مى‏کند که ما آنها را در آغاز این کتاب خود ضمن شرح این سخن على (ع) که فرموده است: «همانا به خدا سوگند، فلان جامه خلافت را پوشید…»، آورده‏ایم، در دنباله آن چنین افزوده است که براء مى‏گفته است: همچنان خود خورى مى‏کردم و چون شب فرا رسید به مسجد رفتم، و چون وارد مسجد شدم یادم آمد که آنجا همواره آواى تلاوت قرآن پیامبر (ص) را مى‏ شنیدم.

از آنجا دلتنگ شدم و به فضاى بیرون مسجد، یعنى فضاى بنى بیاضه رفتم و تنى چند را دیدم که آهسته با یکدیگر سخن مى‏ گویند و چون من نزدیک ایشان رسیدم سکوت کردند. من از آنجا برگشتم، ایشان مرا شناخته بودند و من آنان را نشناختم، مرا پیش خود فرا خواندند، نزدیک رفتم، مقداد بن اسود و عباده بن صامت و سلمان فارسى و ابو ذر و حذیفه و ابو الهیثم بن التیهان را دیدم، و در آن حال حذیفه به آنان مى‏ گفت:

به خدا سوگند آنچه به شما گفتم خواهد شد و به خدا سوگند که به من دروغ گفته نشده است و من دروغ نمى‏گویم، و آنان مى‏خواستند انتخاب خلیفه و حکومت را به شورایى از مهاجران واگذارند.

حذیفه گفت: بیایید پیش ابى بن کعب برویم. او هم آنچه که من مى‏دانم مى‏داند. براء مى‏گوید: به سوى خانه ابى بن کعب رفتیم و بر در خانه زدیم. او پشت در آمد و پرسید: شما کیستید مقداد با او سخن گفت. ابى پرسید: چه مى‏خواهید مقداد گفت: در را باز کن که کار بزرگتر از آن است که از پس در توان گفت. گفت: من در خانه خود را نمى‏گشایم و به خوبى مى‏دانم براى چه چیزى آمده‏اید، گویا مى‏خواهید در مورد این بیعتى که صورت گرفته است تبادل نظر کنید. گفتیم: آرى، گفت: آیا حذیفه میان شماست گفتیم: آرى، گفت: سخن همان است که او گفته است، و به خدا سوگند من در خانه خود را نمى‏گشایم و از خانه بیرون نمى‏آیم تا آنچه مى‏خواهد واقع شود، و همانا آنچه پس از آن واقع خواهد شد از این بدتر است و به پیشگاه خداوند شکایت باید برد.

گوید: و چون این خبر به اطلاع ابو بکر و عمر رسید، به ابو عبیده بن جراح و مغیره بن شعبه پیام دادند که رأى و چاره چیست مغیره گفت: راه این است که عباس را ملاقات کنید و براى او در این کار بهره‏یى قرار دهید که براى او و فرزندانش باشد و از سوى على آسوده شوید و براى شما در نظر مردم بر على حجت باشد که عباس به شما گرایش پیدا کرده است. آنان حرکت کردند و در شب دوم وفات پیامبر (ص) پیش عباس رفتند. آنگاه خطبه ابو بکر و سخن عمر و پاسخى را که عباس به آنان داده است آورده و ما این موضوع را در جزء اول این کتاب آوردیم.

ابو بکر جوهرى همچنین مى‏گوید: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبد الله بن عمر، از حماد بن زید، از یحیى بن سعید، از قاسم بن محمد نقل مى‏کند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، انصار پیش سعد بن عباده جمع شدند، ابو بکر و عمر و ابو عبیده هم آنجا حاضر شدند. حباب بن منذر گفت: باید امیرى از ما و امیرى از شما باشد، و اى قوم به خدا سوگند ما در مورد امیرى شما رشگ و همچشمى نداریم، ولى بیم آنرا داریم که پس از شما کسانى به امیرى برسند که ما پسران و پدران و برادران ایشان را کشته‏ایم. عمر بن خطاب گفت: اگر چنان شد، در صورتى که توانا باشى قیام خواهى کرد. در این هنگام ابو بکر سخن گفت و گفت: ماامیران خواهیم بود و شما وزیران و این کار میان ما به تساوى خواهد بود، چون دو لپه باقلا، و با ابو بکر بیعت شد و نخستین کس که با او بیعت کرد بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر بود.

و چون مردم بر گرد ابو بکر جمع شدند و بیعت او استوار شد، اموالى میان زنان مهاجر و انصار بخش کرد و سهم یکى از زنان خاندان عدى بن نجار را همراه زید بن ثابت براى او فرستاد. آن زن پرسید: این چیست گفت: مالى است که ابو بکر میان زنان تقسیم کرده است. آن زن گفت: آیا با دادن رشوه مى‏خواهید از دین خود رشوه بگیرم نه، به خدا سوگند از او چیزى نمى‏پذیرم و آنرا پیش ابو بکر باز فرستاد. 
من این خبر را از کتاب السقیفه ابو بکر جوهرى در سال ششصد و ده هجرى بر ابو جعفر یحیى بن محمد علوى حسینى معروف به ابن ابى زید که نقیب بصره بود خواندم، خدایش رحمت کناد، گفت: پیش بینى و تشخیص حباب بن منذر درست بود، زیرا همان چیزى که از آن بیم داشت، روز حره فرا رسید و انتقام خون مشرکان کشته شده در جنگ بدر را از انصار گرفتند.

نقیب که خدایش رحمت کناد به من گفت: پیامبر (ص) هم بر اهل و فرزند خود از همین وضع بیم داشت، زیرا او مردم را مصیبت زده کرده بود و مى‏دانست که اگر بمیرد و تنها دخترش و فرزندان او را به صورت رعیت و مردم عادى باقى بگذارد، آنان زیر دست حاکمان به خطر بزرگى مى‏افتند، و به همین منظور بود که مکرر پایه‏ هاى حکومت را براى پسر عمویش پس از خود استوار مى‏فرمود تا شاید خون على (ع) و فرزندانش محفوظ بماند، و اگر آنان حاکم بودند، خون و جانشان محفوظتر از آن بود که رعیت و زیر دست حاکم دیگرى باشند، ولى قضا و قدر با آن حضرت یار نبود و کار چنان شد که شد و کار فرزند زادگان او به آنجا کشید که خود مى‏ دانى.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز [جوهرى‏] مى‏گوید: یعقوب بن شیبه با اسنادى که آنرا به طلحه بن مصرف مى‏رساند نقل مى‏کند که مى‏گفته است: به هذیل بن شرحبیل گفتم: مردم مى‏گویند پیامبر (ص) وصیت فرمود و على را وصى خود قرار داد، گفت:

آیا ابو بکر خود را امیر وصى رسول خدا قرار مى‏دهد ابو بکر بسیار دوست مى‏داشت که در آن مورد به عهدى از پیامبر دست یابد و تسلیم آن شود و مهار آنرا بر بینى خود نهد.

مى‏ گویم: دو شیخ حدیث یعنى محمد بن اسماعیل بخارى و مسلم بن حجاج قشیرى در کتاب صحیح خود از طلحه بن مصرف نقل کرده ‏اند که گفته است: از عبد الله بن ابى اوفى پرسیدم: آیا پیامبر (ص) وصیت نفرموده است گفت: نه، گفتم: چگونه است که وصیت کردن براى مسلمانان مقرر شده است و به پیامبر (ص) هم فرمان داده شده که وصیت فرماید و با وجود این وصیت نفرموده باشد گفت: پیامبر (ص) به توجه و اجراى دستورهاى قرآن وصیت فرمود. طلحه بن مصرف مى‏گوید: سپس ابن ابى اوفى گفت: ابو بکر چنان نبود که بر وصى رسول خدا فرمانروایى کند، بلکه بسیار دوست مى‏داشت که در این مورد فرمانى از پیامبر بیابد و بر آن گردن نهد و لگام آنرا بر بینى خود ببندد. همچنین همین دو شیخ در دو صحیح خود از عایشه روایت مى‏کنند و مى‏گویند: در حضور عایشه گفته شد: که پیامبر (ص) وصیت فرموده است، عایشه گفت: چه هنگامى وصیت کرده است و چه کسى این سخن را مى‏گوید گفتند: چنین مى‏گویند، گفت: آخر چه کسى مى‏گوید پیامبر (ص) به سینه و گلوى من تکیه داده بود، طشت خواست که ادرار کند، ناگاه به یک سو افتاد و درگذشت و من حتى متوجه مرگ او نشدم. همچنین در هر دو صحیح [مسلم و بخارى‏] از ابن عباس نقل شده که مى‏گفته است: اى واى از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه‏یى بود ابن عباس سپس چندان گریست که اشکهایش شنها را خیس کرد، ما گفتیم: اى ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقى افتاده است گفت: در آن روز بیمارى و درد پیامبر (ص) سخت شد و فرمود: نامه‏یى بیاورید تا براى شما بنویسم و پس از من هرگز گمراه نشوید.

حاضران با یکدیگر ستیز کردند، پیامبر فرمودند: ستیزه و بگو و مگو در حضور من سزاوارنیست، گوینده‏یى گفت: پیامبر را چه شده است آیا هذیان مى‏گوید از او بپرسید چه مى‏خواهد. و همینکه خواستند سخن خود را تکرار کنند، پیامبر فرمود: رهایم کنید، که آنچه من در آنم بهتر از چیزى است که شما در آنید، و سپس سه دستور صادر فرمود و گفت: مشرکان را از جزیره العرب بیرون کنید، و به نمایندگان قبایل همانگونه که جایزه مى‏دادم جایزه دهید. درباره دستور سوم از ابن عباس پرسیدند، گفت: نمى‏دانم که آیا در آن باره سخنى نفرمود، یا چیزى فرمود و من آنرا فراموش کرده ‏ام.

همچنین در دو صحیح [بخارى و مسلم‏] از ابن عباس که خدایش رحمت کناد نقل شده است که چون پیامبر (ص) محتضر شد، در خانه، تنى چند از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پیامبر (ص) فرمود: بیایید تا براى شما نامه‏یى بنویسم که پس از آن گمراه نشوید، عمر گفت: درد و بیمارى بر پیامبر غلبه پیدا کرده است، قرآن پیش شماست و کتاب خدا ما را بسنده است. برخى از حاضران گفتند چنین است و برخى گفتند نه و اختلاف پیدا کردند، و همچنان برخى مى‏گفتند: کاغذ بیاورید تا براى شما نامه‏یى بنویسد که پس از او هرگز گمراه نشوید، و برخى مى‏گفتند: سخن درست همان است که عمر مى‏گوید، و چون در محضر پیامبر یاوه سرایى و اختلاف بسیار کردند، پیامبر (ص) به آنان فرمود: برخیزید، و برخاستند، و ابن عباس مى‏گفته است: مصیبت و تمام مصیبت در این بوده است که مانع آن شدند تا پیامبر آن نامه را براى شما بنویسد.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهرى مى‏گوید: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبد الله بن عمر بن معاذ، از ابن عون، از قول مردى از بنى زریق براى من نقل کرد که عمر در آن روز که با ابو بکر بیعت شد، در حالى که دامن به کمر زده بود و پیشاپیش ابو بکر مى‏دوید، بانگ برداشته بود که همانا مردم با ابو بکر بیعت کردند. گوید: در این هنگام ابو بکر آمد و بر منبر رسول خدا نشست و حمد و ثناى خدا را بجا آورد و سپس چنین گفت: همانا من عهده‏دار ولایت بر شما شدم و بهترین و گزینه‏ترین شما نیستم، ولى قرآن نازل شده و سنت تنظیم یافته است و آموختیم و دانستیم که زیرک‏ترین زیرکان پرهیزگارانند و ابله‏ترین ابلهان تباهکاران.

و همانا قوى‏ترین شما در نظر من ناتوان است، تا هنگامى که حق او را بگیرم و ضعیف‏ترین شما در نظر من نیرومند است تا هنگامى که حق را از او بگیرم. اى مردم همانا که من از سنتها پیروى کننده ‏ام‏ و نو آور نخواهم بود، هر گاه نیکى کردم مرا یارى دهید و چون به کژى گراییدم مرا راست کنید. ابو بکر جوهرى مى‏گوید: ابو زید عمر بن شبه از احمد بن معاویه، از نضر بن شمیل، از محمد بن عمرو، از سلمه بن عبد الرحمان نقل مى‏کند که چون ابو بکر بر منبر نشست، على علیه السلام و زبیر و گروهى از بنى هاشم در خانه فاطمه بودند. عمر پیش آنان آمد و گفت: سوگند به کسى که جان من در دست اوست، یا باید براى بیعت بیرون آیید، یا آنکه این خانه را بر شما آتش مى‏زنم زبیر در حالى که شمشیر خود را کشیده بود از خانه بیرون آمد، مردى از انصار و زیاد بن لبید با او گلاویز شدند و شمشیر را از دست زبیر بیرون کشیدند.

ابو بکر همچنان که بر منبر بود فریاد بر آورد و گفت: شمشیر را به سنگ بکوبید. ابو عمرو بن حماس گوید: من آن سنگ را که نشانه ضربت شمشیر زبیر بر آن بود دیدم و گفته مى‏شد که این نشانه کوبیدن شمشیر زبیر بر سنگ است.

سپس ابو بکر گفت: آنان را رها کنید، خداوند به زودى آنان را خواهد آورد. گوید: پس از آن آنان پیش ابو بکر رفتند و با او بیعت کردند. 
ابو بکر جوهرى مى‏گوید: در روایت دیگرى آمده است که سعد بن ابى وقاص هم همراه آنان در خانه فاطمه (ع) حاضر بود و مقداد بن اسود هم حضور داشت و آنان با یکدیگر قرار گذاشته بودند که با على (ع) بیعت کنند. عمر آنجا آمد تا خانه را بر ایشان آتش زند، زبیر با شمشیر به سوى عمر بیرون آمد و فاطمه (ع) از خانه بیرون آمد و مى‏گریست و فریاد مى‏زد، و از مردم خواست از آن کار باز ایستند، و گفتند: ما در مورد کار خیرى که مردم بر آن اتفاق کرده‏اند، ستیزى نخواهیم کرد، [بلکه‏] ما جمع شده‏ایم تا قرآن را در یک نسخه جمع کنیم. سپس آنان هم با ابو بکر بیعت کردند و کار جریان یافت و مردم آرام گرفتند.

ابو بکر جوهرى مى‏گوید: ابو زید عمر بن شبه از ابو بکر باهلى، از اسماعیل بن مجالد، از شعبى نقل مى‏کند که مى‏گفته است: ابو بکر پرسید: زبیر کجاست گفتند: پیش على است و شمشیر بر دوش آویخته است، ابو بکر گفت: اى عمر برخیز، اى خالد بن ولید برخیز، بروید و آن دو را پیش من بیاورید. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد وخالد بر در خانه ایستاد، عمر به زبیر گفت: این شمشیر چیست گفت: ما با على بیعت مى‏کنیم. عمر شمشیر را از دست زبیر بیرون کشید و آنرا به سنگ زد و شکست و سپس دست زبیر را گرفت و او را بلند کرد و به سوى خالد برد و گفت: اى خالد مواظبش باش و خالد او را گرفت. سپس عمر به على گفت: برخیز و با ابو بکر بیعت کن، على (ع) درنگ کرد و بر زمین نشسته بود، عمر دست او را گرفت و گفت برخیز و او از برخاستن خوددارى فرمود، او با زور على (ع) را کشید و همانگونه که با زبیر رفتار کرده بود رفتار کرد و چون فاطمه (ع) دید که با آن دو چگونه رفتار مى‏شود، بر در حجره ایستاد و فرمود: اى ابو بکر، چه زود بر اهل بیت رسول خدا هجوم و حمله آوردید به خدا سوگند تا هنگامى که خدا را دیدار کنم با عمر سخن نخواهم گفت.

گوید: پس از آن ابو بکر به حضور فاطمه رفت و براى عمر شفاعت کرد و از فاطمه (ع) خواست از عمر خشنود شود و فاطمه (ع) از او خشنود شد. ابو بکر جوهرى مى‏گوید: ابو زید از محمد بن حاتم، از حرامى، از حسین بن زید، از جعفر بن محمد، از پدرش، از ابن عباس نقل مى‏کند که مى‏گفته است: عمر از کنار على (ع) گذشت و على همراه ابن عباس نشسته بود، عمر سلام کرد، آن دو پرسیدند: کجا مى‏روى گفت: به مزرعه خویش در ینبع مى‏ روم. على (ع) فرمود: آیا با تو همراه شویم گفت: آرى، على (ع) به ابن عباس فرمود: برخیز و همراهش باش.

ابن عباس مى‏ گوید: عمر دست در دست من داد و انگشتهایش را وارد انگشتانم کرد و براه افتاد، و چون بقیع را پشت سر نهادیم گفت: اى ابن عباس به خدا سوگند که این خویشاوند تو پس از رحلت رسول خدا (ص) شایسته‏ ترین و سزاوارترین افراد به خلافت بود، جز اینکه ما از دو چیز بر او ترسیدیم. ابن عباس مى‏گوید: عمر به گونه‏یى سخن گفت که چاره‏یى جز پرسیدن آن دو علت نداشتم. پرسیدم: اى امیر المومنین آن دو چه بود گفت: بر کمى سن او و محبت او نسبت به خاندان عبد المطلب ترسیدیم.

ابو بکر [جوهرى‏] مى ‏گوید: ابو زید از هارون بن عمر با اسنادى که آنرا به‏ابن عباس مى‏رساند براى من نقل کرد که مردم در شب جابیه از اطراف عمر پراکنده شدند و هر کس با دوست خود حرکت مى‏کرد. من همان شب ضمن راه با عمر برخوردم و با او به گفتگو پرداختم، و او پیش من گله گزارى کرد که چرا على از همراهى با او خوددارى فرموده است. من گفتم: مگر على علت آنرا براى تو نگفت و معذرت نخواست گفت: چرا، گفتم: عذر او موجه است. عمر گفت: اى ابن عباس، نخستین کس که شما را از حکومت باز داشت ابو بکر بود و قوم شما خوش نمى‏داشتند که براى خاندان شما نبوت و خلافت با هم جمع شود، گفتم: اى امیر المومنین، سبب آن چیست مگر خیر به آنان نمى‏رسید گفت: چرا، ولى اگر آنان شما را به خلافت بر مى‏گزیدند بر فخر و شرف شما نسبت به ایشان افزوده مى‏ شد.

ابو بکر [جوهرى‏] همچنین مى‏گوید: ابو زید از عبد العزیز بن خطاب از على بن هشام که اسناد خود را به عاصم بن عمرو بن قتاده مى‏رساند نقل مى‏کرد که على علیه السلام عمر را دید و از او پرسید: ترا به خدا سوگند آیا پیامبر (ص) ترا به جانشینى خود گماشته است عمر گفت: نه، على گفت: بنابر این تو و دوست تو [ابو بکر] چه مى‏کنید عمر گفت: اما دوست من که درگذشته و به راه خود رفته است، و اما من به زودى خلافت را از گردن خود بر مى‏دارم و بر گردن تو مى‏نهم، على فرمود: خداوند بینى کسى را که بخواهد ترا از آن بیرون کشد بر خاک بمالد و ببرد نه، مقصودم این نبود، ولى خداوند مرا علم و نشانه هدایت قرار داده است و چون بر کار قیام کنم هر کس با من مخالفت کند گمراه خواهد بود.

ابو بکر [جوهرى‏] همچنین از ابو زید، از هارون بن عمر، از محمد بن سعید بن فضل، از پدرش، از حارث بن کعب، از عبد الله بن ابى اوفى خزاعى نقل مى‏کند که مى‏گفته است: خالد بن سعید بن عاص از کارگزاران پیامبر (ص) در یمن بود و پس از رحلت آن حضرت به مدینه آمد و در آن هنگام مردم با ابو بکر بیعت کرده بودند.

خالد پیش ابو بکر نرفت و چند روزى از بیعت با او خوددارى کرد و حال آنکه مردم بیعت کرده بودند. خالد پیش بنى هاشم رفت و گفت: شما ظاهر و باطن جامعه و جامه زیرین و رویى آن و تنه اصلى عصا هستید نه پوسته نازک آن، و چون شما راضى شوید ما راضى خواهیم بود و چون شما خشم گیرید ما خشمگین خواهیم شد. اینک‏به من بگویید که آیا شما با این مرد بیعت کرده‏اید گفتند: آرى، گفت: آیا با کمال میل و خشنودى همه شما گفتند: آرى، گفت: اینک که شما بیعت کرده‏اید من هم راضى هستم و بیعت مى ‏کنم، به خدا سوگند اى بنى هاشم شما درختان سر کشیده و داراى میوه‏ هاى پاکیزه‏اید.

سپس با ابو بکر بیعت کرد. سخنان او به اطلاع ابو بکر رسید و به آن توجهى نکرد و در دل نگرفت و چون ابو بکر خالد بن سعید را به فرماندهى لشکرى که به شام گسیل داشت گمارد، عمر به او گفت: آیا خالد را به فرماندهى مى‏گمارى و حال آنکه بیعت خود را از تو باز داشت و به بنى هاشم آن سخنان را گفت وانگهى از یمن مقدار بسیارى نقره و بندگان و غلامان سیاه و زره و نیزه با خود آورده است و من از مخالفت او در امان نیستم. و بدینگونه ابو بکر از فرماندهى او منصرف شد و ابو عبیده بن جراح و یزید بن ابى سفیان و شرحبیل بن حسنه را به فرماندهى گماشت.

و بدان که اخبار و روایات در این مورد به راستى بسیار است، و هر کس در آن تأمل کند و انصاف دهد، خواهد دانست که در مورد خلافت نص صریح و قطعى که در آن شک و تردید و احتمال را راه نباشد وجود ندارد، و آنچنان نیست که امامیه مى‏پندارند، زیرا شیعیان مى‏ گویند که پیامبر (ص) در مورد خلافت على علیه السلام نص صریح و روشن و آشکارى فرموده است که غیر از نص روز غدیر و خبر منزلت و اخبار دیگر مشابه آن دو است- که از طریق عامه و دیگران هم روایت شده است- بلکه پیامبر (ص) در مورد خلافت و امارت على (ع) بر مومنان تصریح فرموده و مسلمانان را فرمان داده است که در آن مورد بر او سلام دهند، و مسلمانان چنان کردند، و مى‏ گویند: پیامبر (ص) در موارد بسیارى براى مسلمانان تصریح فرموده است که على پس از او خلیفه است و به آنان فرمان داده است که از او شنوایى و فرمانبردارى داشته باشند. و براى شخص منصف، هنگامى که جریان بعد از وفات پیامبر (ص) را مى‏شنود، هیچ تردیدى باقى نمى ‏ماند و به طور قطع مى‏داند که چنین نصى وجود نداشته است. البته در نظر نفوس و عقول، چنین چیزى هست که در آن مورد تعریضو تلویح و کنایه وجود داشته است و گفتارى غیر صریح و حکمى غیر قطعى بوده است و شاید پیامبر (ص) را چیزى که خود مى‏دانسته و مصلحتى که رعایت مى‏فرموده یا آگاهى از آینده که به اذن خداوند متعال داشته است از این کار باز داشته است.

اما موضوع خوددارى على علیه السلام از بیعت و بیرون کشیدن او از خانه- بدانگونه که صورت گرفته است- را رجال حدیث و سیره نویسان آورده‏اند. و ما هم آنچه را که ابو بکر جوهرى در این مورد آورده بود آوردیم و او از رجال حدیث و از افراد ثقه و مورد اعتماد است، و البته کسان دیگرى هم غیر از او نظیر این مطالب را بیرون از حد شمار آورده ‏اند.

اما کارهاى زشت و سبکى که شیعه نقل کرده‏اند از قبیل فرستادن قنفذ به خانه فاطمه (ع) و اینکه او با تازیانه چنان آن حضرت را زده است که در بازویش همچون دملى متورم شده بوجود آمده و اثرش تا هنگام مرگ باقى بوده است، و اینکه عمر، فاطمه (ع) را میان در و دیوار فشرده است و آن حضرت فریاد بر آورده است که اى پدر جان، و کودکى را که در شکم داشته مرده سقط کرده است و برگردن على علیه السلام ریسمان افکنده و او را که از حرکت خوددارى مى‏ فرموده است مى ‏کشیده ‏اند و فاطمه (ع) پشت سرش آه و فریاد بر مى‏ آورده است و دو پسرش حسن و حسین همراه آن دو مى‏ گریسته ‏اند، و چون على را به حضور آوردند از او خواستند بیعت کند و او خوددارى کرد و به کشتن تهدیدش کردند و فرمود: در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهید کشت و گفتند: بنده خدا را آرى، ولى برادر رسول خدا را نه، و على (ع) هم آنان را رویاروى متهم به نفاق کرد که صحیفه ‏یى نوشته و اتفاق کرده‏اند ناقه پیامبر (ص) را در شب عقبه رم دهند، هیچیک در نظر اصحاب ما اصل و اساسى ندارد و هیچکس از ایشان، آنرا ثابت نکرده و اهل سنت هم این امور را نه روایت کرده و نه مى‏ شناسند و چیزى است که شیعه در نقل آن منفرد است.

موضوع عمر و بن العاص 

پس از اینکه على (ع ) از جنگ بصره آسوده و در کوفه ساکن شد، نامه یى به معاویه نوشت و او را به بیعت دعوت کرد و نامه را همراه جریر بن عبدالله بجلى فرستاد.  او نامه را براى معاویه به شام آورد که چون آنرا خواند از آنچه در آن بود سخت اندوهگین شد و درباره پاسخ آن همه گونه اندیشه کرد و جریر بن عبدالله را براى پاسخ نامه چندان معطل کرد تا بتواند با گروهى از شامیان در مورد مطالبه خون عثمان ، مذاکره کند؛ آنان به معاویه پاسخ مثبت دادند و او را مطمئن ساختند. معاویه دوست مى داشت از کسان بیشترى تقاضاى پشتیبانى کند و در این مورد با برادر خویش ، عتبه بن ابى سفیان ، مشورت کرد. او گفت : از عمرو عاص یارى بخواه که از کسانى است که زیرکى و راءى او را مى شناسى ، ولى توجه داشته باش که او از عثمان به هنگامى که زنده بود کناره گیرى کرد و طبیعى است که از فرماندهى تو بیشتر کناره گیرى خواهد کرد؛ مگر اینکه براى دین او بهایى گران تعیین شود که به زودى آنرا خواهد فروخت و او مردى دنیادار است .

معاویه براى عمرو عاص چنین نوشت :
اما بعد کار على و طلحه و زبیر چنان شد که به تو خبر رسیده است ، اینک از سویى مروان بن حکم همراه تنى چند از مردم بصره پیش ما آمده است و از سوى دیگر جریر بن عبدالله بجلى درباره بیعت کردن با على پیش ما آمده است . اینک دل به تو بسته ام ، پیش من بیا تا درباره امورى با تو گفتگو کنم که به خواست خداوند مصلحت سرانجام آنرا از دست ندهى .

چون این نامه به دست عمرو رسید با دو پسرش عبدالله و محمد رایزنى کرد و به آن دو گفت : راءى شما چیست ؟ عبدالله گفت : اندیشه و راءى من این است که رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و از تو راضى بود، همچنین دو خلیفه پس از او؛ و عثمان هم کشته شد در حالى که تو از او غایب و در حال انزوا بودى ، اکنون هم در خانه خود آرام بگیر که ترا خلیفه نخواهند کرد، و افزون از این نخواهد بود که از اطرافیان و حواشى معاویه خواهى شد، آن هم براى اندک مدتى از دنیاى بى ارزش ، و ممکن است به زودى هر دو هلاک شوید، ولى در عقاب آن برابر خواهید بود. پسر دیگرش محمد گفت : راءى من این است که تو پیرمرد و شیخ قریشى و فرمانرواى آنى و اگر این کار استوار شود و تو از آن غافل باشى کار تو کوچک خواهد شد؛ اینک به جماعت شامیان ملحق شو و یکى از قدرتهاى آن باش و خون عثمان را مطالبه کن که به زودى بنى امیه بر این کار قیام خواهند کرد.

عمرو گفت : اى عبدالله ، تو مرا به چیزى فرمان دادى که براى دین من بهتر است و تو اى محمد مرا به چیزى فرمان دادى که براى دنیاى من بهتر است ، و من باید در این موضوع بنگرم و چون شب فرا رسید او صداى خویش را بلند کرد و در حالى که افراد خانواده اش مى شنیدید این ابیات را خواند:

این شب من با اندوههاى فرا رسیده دراز شد و با یاد خوله که چهره زنان جوان را رخشان مى سازد. همانا پسرند از من خواسته است که به دیدارش ‍ بروم و این کارى است که در آن ریشه هاى خطرناک نهفته است … 

عبدالله پسر عمرو پس از شنیدن این ابیات گفت : این شیخ کوچ کرد و رفت . در این هنگام عمرو عاص غلام خود وردان را که مردى زیرک و کار آزموده بود خواست و نخست به او گفت : اى وردان ! بار و بنه را ببند و باز کن ، و سپس گفت : بارها را پیاده کن و باز کن ، و باز گفت : ببند، و اندکى بعد گفت : باز کن . وردان گفت : اى ابو عبدالله !مگر حواست پرت شده است ؟! همانا اگر بخواهى مى توانم به تو خبر دهم که در دل تو چه مى گذرد، عمرو گفت : بگو، و واى بر تو آنچه دارى بیاور! وردان گفت : هم اکنون دنیا و آخرت در دل تو با یکدیگر معرکه و ستیز دارند و تو با خود مى گویى : آخرت بدون دنیا همراه معاویه است و در دنیا عوضى براى آخرت نیست ، و تو میان آن دو و انتخاب یکى از ایشان سرگردانى . عمرو گفت : آرى خدا بکشدت ! درباره آنچه که در دل من است هیچ خطا نکردى ، اینک اى وردان راءى تو چیست ؟ گفت : راءى من این است که در خانه خود بنشینى ، اگر اهل دین پیروز شدند از تو بى نیاز نخواهند بود. عمرو عاص گفت : اینک عرب رفتن مرا پیش ‍ معاویه آشکار خواهد ساخت و حرکت کرد و این اشعار را مى خواند:

خدا وردان و اندیشه او را بکشد؛ سوگند به جان خودت ، وردان آنچه را در دل بود آشکار ساخت . چون دنیا خویش را عرضه داشت من هم با حرص – درون به آن روى آوردم و در سرشتها سخن خلاف گفتن نهفته است . دلى عفت و پارسایى مى کند و بر دل دیگرى آز پیروز مى شود و مرد هنگامى که گرسنه باشد گل و خاک مى خورد. اما على فقط دین است ، دینى که دنیا با آن انباز نیست و حال آنکه آن یکى دنیا و پادشاهى را داراست ….

عمرو عاص حرکت کرد و پیش معاویه آمد و دانست که معاویه نیازمند به اوست ، در عین حال او را به ظاهر از خود دور مى کرد و هر کدام نسبت به دیگرى مکر مى ورزید.

روزى که عمرو عاص پیش معاویه آمد، معاویه به او گفت : اى ابو عبدالله !دیشب سه خبر ناگهانى رسیده است که راه ورود و خروج آن مسدود است . عمرو پرسید: آنها چیست ؟ معاویه گفت : یکى اینکه محمد بن ابى حذیفه در زندان مصر شکسته و خود و یارانش گریخته اند و او از بلاهاى این دین است . دو دیگر آنکه قیصر با جماعت رومیان براى حمله و چیرگى بر شام حرکت کرده است ، و سه دیگر آنکه على وارد کوفه شده است و براى حرکت به سوى ما آماده مى شود.

عمرو گفت : هیچیک از اینها که گفتى بزرگ نیست . اما پسر ابو حذیفه ، این چه موضوعى است که مردى نظیر دیگران و همراه افرادى شبیه خود خروج کند!مردى را به سوى او گسیل مى دارى که او را بکشد یا اسیرش ‍ گیرد و پیش تو آورد، و بر فرض که جنگ کند زیانى به تو نمى رساند. اما براى قیصر، هدایا و ظرفهایى سیمین و زرین بفرست و از او تقاضاى صلح کن که او به پذیرش صلح ، با شتاب پاسخ مثبت مى دهد. اما على ، به خدا سوگند اى معاویه اعراب ترا با او در هیچ چیز برابر و قابل مقایسه نمى دانند؛ او را در جنگ بهره و فنونى است که براى هیچیک از افراد قریش ‍ فراهم نیست و او سالار است و صاحب چیزى است که در آن قرار دارد، مگر اینکه تو نسبت به او ظلم و ستم روا دارى . این گفتگو در روایت نصر بن مزاحم از قول محمد بن عبیدالله همین گونه آمده است .

نصر بن مزاحم همچنین از عمر بن سعد نقل مى کند که مى گفته است : معاویه به عمرو عاص گفت : اى ابوعبدالله ، من ترا فرا خوانده ام که به جنگ و جهاد با این مرد بر وى که از فرمان خداوند سر پیچى کرده و میان وحدت مسلمانان شکاف پدید آورده است و خلیفه را کشته و فتنه آشکار کرده است و جماعت را پراکنده ساخته و پیوند خویشاوندى را بریده است . عمرو پرسید: آن مرد کیست ؟ معاویه گفت : على است . عمرو گفت : به خدا سوگند اى معاویه ، تو و على چون دو لنگه بار مساوى نیستید، ترا سابقه و هجرت او نیست و نه افتخار مصاحبت و ارزش جهد او را دارى و نه علم و فقه او را، و به خدا سوگند علاوه بر این او را در جنگ بهره و فنونى است که براى هیچکس جز او فراهم نیست ؛ من هم قابل مقایسه با تو نیستم که از لطف خدا عهده دار احسان و ایستادگى پسندیده در راه اسلام بوده ام و براى من چه چیزى مقرر میدارى که از تو درباره جنگ با على پیروى کنم ؟ معاویه گفت : هر چه خودت مى گویى . گفت : باید مصر را در اختیار و تیول من قرار دهى . معاویه از پذیرش این تقاضا خوددارى کرد.

نصر بن مزاحم مى گوید: در روایتى که کس دیگرى غیر از عمر بن سعد در این مورد آورده ، آمده است که در پى این گفتگو معاویه به عمرو عاص ‍ گفت : اى ابو عبدالله !من خوش ندارم و براى تو شایسته نمى بینم که اعراب بگویند تو براى خواسته هاى دنیایى در این کار در آمدى . عمرو گفت : این حرفها را رها کن و آزادم بگذار. معاویه گفت : من اگر بخواهم به تو وعده و آرزو دهم و ترا فریب دهم مى توانم این کار را انجام دهم . عمرو گفت : نه ، به خدایى خدا سوگند که نسبت به کسى مثل من خدعه نمى شود که من زیرک تر از این هستم . معاویه گفت : نزدیک من بیا که سخنى در گوش تو گویم . عمرو گوش خود را نزدیک برد تا معاویه راز خود را بگوید. معاویه گوش او را به دندان گزید و گفت : همین یک نوع خدعه بود! مگر در این خانه کسى را مى بینى ؟ هیچکس جز من و تو در این خانه نیست !یعنى اگر بخواهم مى توانم ترا همین جا بکشم .

شیخ ما ابوالقاسم بلخى که خدایش رحمت کناد مى گوید: این سخن عمرو عاص که به معاویه گفته است : این حرفها را رها کن . نه تنها کنایه ، بلکه تصریح به الحاد و بى دینى است : یعنى این سخن را رها کن که اصلى ندارد و اعتقاد به آخرت و اینکه آنرا نباید با خواسته هاى دنیایى فروخت از خرافات است .

ابوالقاسم بلخى که خدایش رحمت کناد همچنین گفته است : عمرو بن عاص همواره ملحد بوده و هیچگاه در الحاد و بى دینى خود تردید نکرده است و همیشه زندیق بوده و معاویه هم مانند او بوده است ، و براى استهزاء و شوخى پنداشتن احکام اسلامى همین حدیث راز گویى میان ایشان که روایت شده است بسنده است . معاویه گوش عمرو را گاز مى گیرد؛ مى بینید روش عمرو چیست و این روش چگونه و کجا قابل مقایسه با اخلاق على علیه السلام و سختگیرى او در راه خداوند و احکام اوست و با وجود این آن دو تن بر على (ع )، حالت شوخ بودنش را عیب مى کردند و خرده مى گرفتند!

نصر بن مزاحم مى گوید: در این هنگام عمرو این ابیات را سرود:
اى معاویه ، به سادگى دین خود را به تو نمى بخشم و در قبال آن از تو به دنیا نمى رستم . بنگر که چگونه باید رفتار کنى ؛ اگر مصر را به من ارزانى مى دارى که سودى سرشار برم ، در آن صورت در قبال آن پیرى را در اختیار خود مى گیرى که سود و زبان مى رساند….
شیخ ما ابو عثمان جاحظ مى گوید: هواى دل عمرو عاص در پى مصر بود زیرا که خودش آنرا در سال نوزدهم هجرت گشوده بود و آن به روزگار حکومت عمر بود؛ و به سبب بزرگى مصر در نفس خود و اهمیت آن در سینه اش و اطلاعى که از بزرگى و اموال آن داشت به نظرش مهم نمى آمد که آنرا بهاى دین خود قرار دهد و این موضوع در آخرین مصرع ابیات فوق گنجانیده شده و معنى گفتار اوست که مى گوید:و من به آنچه که تو آنرا باز مى دارى ، از دیر باز شیفته و آزمندم .

نصر بن مزاحم مى گوید: معاویه به عمرو عاص گفت : اى ابو عبدالله ، مگر نمى دانى که مصر هم مثل عراق است .!گفت : آرى ، ولى توجه داشته باش که مصر، هنگامى براى من خواهد بود که خلافت براى تو باشد، و خلافت فقط وقتى براى تو فراهم است که بر على در عراق غلبه کنى .

گوید: مردم مصر قبلا کسانى را فرستاده و فرمانبردارى خود را از على علیه السلام اظهار داشته بودند.
در این هنگام عتبه بن ابى سفیان برادر معاویه پیش او آمد و گفت : آیا راضى نیستى که اگر خلافت براى تو استوار و صاف شود در قبال پرداخت مصر عمرو عاص را براى خود بخرى ! اى کاش که بر شام هم چیره نشده بودى . معاویه گفت : اى عتبه ، امشب را پیش ما بگذران ، و چون شب فرا رسید عتبه صداى خود را چنان بلند کرد که معاویه بشنود و این ابیات را خواند:اى کسى که از شمشیر بیرون نکشیده جلوگیرى مى کنى ، همانا به پارچه هاى خز و ابریشم تمایل پیدا کرده اى . آرى ، گویى بره گوسپند نورسى هستى که میان دو پستان قرار دارد و هنوز پشم او را نچیده اند … 

گوید: چون معاویه سخن عتبه را شنید، کسى پیش عمرو عاص گسیل داشت و او را خواست که چون آمد مصر را به او بخشید عمرو گفت : خداوند در این مورد براى من بر تو گواه است ! معاویه گفت : آرى ، خداوند گواه تو بر من خواهد بود، اگر خداوند کوفه را براى ما بگشاید؛ و عمرو گفت : خداوند بر آنچه ما مى گوییم گواه و کار گزار است .

عمرو عاص از پیش معاویه بیرون آمد، دو پسرش بدو گفتند: چه کردى ؟ گفت : مصر را در تیول ما قرار داد. آن دو گفتند: مصر در مقابل پادشاهى عرب چه ارزشى دارد! عمرو گفت : اگر مصر شکم شما را سیر نمى کند، خداوند هرگز شکمتان را سیر نفرماید!
گوید: معاویه در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص نامه یى نوشت و ضمن آن این جمله را گنجاند که به شرط آنکه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشکند و عمرو نوشت : به شرط آنکه اطاعت و فرمانبردارى موجب شکستن این شرط نباشد و بدینگونه هر یک نسبت به دیگرى مکر ورزید.

مى گویم : این دو عبارت را ابو العباس محمد بن یزید مبرد در کتاب الکامل خویش آورده ولى تفسیر نکرده و توضیح نداده است  و توضیح این عبارت چنین است که معاویه به دبیر گفت : بنویس به شرط آنکه شرط اطاعت و فرمانبردارى را نشکند، و بدینگونه مى خواست از عمرو عاص ‍ اقرار بگیرد که با او بیعت کرده است بر فرمانبردارى مطلق و بدون هیچ قید و شرط، و این نوعى فریب و حیله بوده است ؛ و اگر عمرو این را مى پذیرفت براى معاویه این حق باقى مى ماند که از عقیده و عمل خود در مورد بخشیدن مصر به عمرو برگردد، ولى براى عمرو عاص این حق باقى نمى ماند که در آن صورت از فرمانبردارى دست بر دارد و به معاویه بگوید اکنون که او از اعطاى مصر خوددارى مى کند او هم اطاعت نمى کند، و مقتضاى این شرط آن بود که اطاعت از معاویه در هر حال بر او واجب است ، چه مصر را به او تسلیم کند و چه تسلیم نکند؛ و چون عمرو عاص ‍ متوجه آن شد، دبیر را از نوشتن آن جمله باز داشت و به او گفت : بنویس ‍ به شرط آنکه فرمانبردارى ، موجب شکستن این شرط نباشد و مقصودش این بود که از معاویه اقرار بگیرد که اگر از او اطاعت کند این اطاعت موجب نشود که معاویه از شرط تسلیم مصر به او منصرف شود و این هم حیله و فریب عمرو عاص نسبت به معاویه بود که او را از هر گونه مکر در مورد اعطاى مصر به عمرو عاص باز مى داشت .

نصر بن مزاحم مى گوید: عمرو عاص را پسر عمویى خردمند از بنى سهم بود که چون عمرو با آن نامه شادمان برگشت ، او تعجب کرد و گفت : اى عمرو، آیا به من نمى گویى که از این پس با چه اندیشه یى میان قریش زندگى مى کنى ؟ دنیاى کس دیگرى را آرزو کردى و در مقابل آن دین خود را فروختى و دادى ! آیا تصور مى کنى مردم مصر که خود کشندگان عثمانند آن سرزمین را به معاویه تسلیم مى کنند؟ آن هم در حالى که على زنده باشد! و آیا تصور نمى کنى بر فرض که آن سرزمین در اختیار معاویه قرار گیرد مى تواند آنرا با نکته یى که در این نامه گنجانیده از تو پس بگیرد؟ عمرو عاص گفت : اى برادر زاده ، فرمان در دست خداوند است و در دست على معاویه نیست ، آن جوان این ابیات را خواند:اى هند، اى خواهر پسران زیاد!همانا که عمرو گرفتار سخت ترین سرزمینها شد… 

عمرو عاص به او گفت : اى برادرزاده ، اگر در حضور على بودم خانه ام گنجایش مرا داشت ، ولى اینک من در حضور معاویه هستم . جوان گفت : اگر تو نخواهى به معاویه بپیوندى ، او هرگز به تو نمى پیوندد و ترا نمى خواهد؛ ولى تو طالب دنیاى معاویه اى و او طالب دین تو است . این سخن به اطلاع معاویه رسید و به جستجوى آن جوان بر آمد و او گریخت و به على علیه السلام پیوست و موضوع را براى او گفت ، على (ع ) شاد شد و او را به خویشتن نزدیک ساخت .

گوید: مروان به این سبب خشمگین شد و گفت : چه شده است که کسى مرا اینچنین خریدارى نمى کند که عمرو را؟ معاویه گفت : اى مروان ، همه این مردان براى تو خریده مى شوند. و چون به امیرالمومنین على (ع ) خبر رسید که معاویه چه کرده است این ابیات را خواند:شگفتا، کارى بسیار زشت شنیدم که دروغ بستن بر خداوند است و موى را سپید مى گرداند، گوش هوش را مى دزدد و بینش را مى پوشاند، و اگر احمد (ص ) از آن آگاه شود راضى نخواهد بود. و آن این است که وصایت را قرین کسى سازند که ابتر است و رسول خدا را سرزنش کننده بود و نفرین شده است که با گوشه چشمش مى نگرد…

نصر بن مزاحم مى گوید: و چون آن عهدنامه نوشته شد، معاویه به عمرو عاص گفت : اینک راءى تو چیست ؟ گفت : همان راءى نخست را که گفتم عمل کن . معاویه مالک بن هبیره کندى را در تعقیب و جستجوى محمد بن ابى حذیفه فرستاد که به او رسید و او را کشت و سپس هدایایى براى قیصر گسیل داشت و با او قرار داد صلح گذاشت . معاویه سپس به عمرو گفت : اینک درباره على چه راءیى دارى ؟ گفت : در آن خیر مى بینم ، همانا که براى بیعت خواستن از تو بهترین مردم عراق ، از پیش بهترین مردم در نظر همگان آمده است ؛ و اگر از مردم شام بخواهى که این بیعت را رد کنند خطرى بزرگ خواهد بود، و سالار شامیان شرحبیل بن سمط کندى است و او دشمن جریر است که او را پیش تو فرستادند، اینک به او پیام بده تا بیاید و افراد مورد اعتماد خود را آماده کن که میان مردم شایع کنند على عثمان را کشته است و بدیهى است که باید شایع کنندگان این خبر، اشخاص مورد احترام و پسند شرحبیل باشند، و همین ادعا و شایعه تنها چیزى است که مردم شام را براى آنچه که تو دوست مى دارى جمع مى کند، و اگر این کلمه در دل شرحبیل بنشیند هرگز و با هیچ چیز از دلش بیرون نمى رود.

معاویه به شرحبیل نامه نوشت که جریر بن عبدالله براى موضوعى بس ‍ زشت و بزرگ از سوى على پیش ما آمده است ، زودتر اینجا بیا.
معاویه ، یزید بن اسد و بسر بن ارطاه و عمرو بن سفیان و مخارق بن حارث زبیدى و حمزه بن مالک و حابس بن سعد طایى را فرا خواند و ایشان رؤ ساى قبایل قحطان و یمن و اشخاص مورد اعتماد و خواص یاران معاویه و پسر عموهاى شرحبیل بن سمط بودند؛ معاویه به آنان فرمان داد که با شرحبیل دیدار کنند و به او بگویند که على عثمان را کشته است .

چون نامه معاویه به شرحبیل که در حمص بود رسید با اهل یمن مشورت کرد و آنان گونه گون راءى دادند، و عبدالرحمان بن غنم ازدى که از یاران و داماد شوهر خواهر معاذبن جبل و فقیه ترین مردم شام بود برخاست و گفت : اى شرحبیل بن سمط از آن هنگام که هجرت کرده اى  تا امروز خداوند همواره خیر بر تو افزوده است و تا گاهى که سپاسگزارى از سوى مردم قطع نشود افزودن خیر و نعمت از سوى خداوند قطع نمى شود و خداوند نعمتى را که بر قومى ارزانى فرموده دگرگون نمى سازد مگر آنگاه که در نفسهاى خود دگرگونى پدید آورند، اینک به معاویه چنین القاء کرده اند که على عثمان را کشته است و معاویه هم به همین منظور ترا خواسته است .

بر فرض که على عثمان را کشته باشد، اینک مهاجران و انصار که بر مردم حاکمند با او بیعت کرده اند و اگر على عثمان را نکشته باشد به چه مناسبت سخن معاویه را تصدیق مى کنى ؟ اینک خویشتن و قوم خود را به هلاک میفکن و بر فرض که خوش ندارى بهره آن دوستى با على را فقط جریر داشته باشد، خودت پیش على برو و از سوى ناحیه شام ، خود و قومت با او بیعت کن . شرحبیل از پذیرفتن هر پیشنهادى ، جز رفتن پیش ‍ معاویه ، خوددارى کرد. در این هنگام عیاض ثمالى که مردى زاهد و پارسا بود براى شرحبیل این ابیات را نوشت :اى شرحبیل ، اى پسر سمط!همانا که تو با ابراز دوستى نسبت به على به هر کارى که مى خواهى مى رسى . اى شرحبیل ، همانا که شام فقط سرزمین تو است و در آن نام آورى جز تو نیست و سخن این گمراه کننده قبیله فهر معاویه را رها کن ؛ همانا که پسر هند براى تو خدعه یى اندیشیده که تو براى ما، به شومى ، کشنده ناقه صالح باشى …

گوید: و چون شرحبیل پیش معاویه آمد، معاویه به مردم دستور داد به دیدارش روند و بزرگش شمارند. و چون به حضور معاویه رفت ، معاویه نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اى شرحبیل !همانا جریر بن عبدالله پیش ما آمده است و ما را به بیعت کردن با على فرا مى خواند، و على بهترین مردم است جز اینکه عثمان بن عفان را کشته است . و اینک من منتظر تصمیم تو هستم که من مردى از اهل شام هستم ، آنچه را دوست بدارند دوست مى دارم و آنچه را ناخوش دارند ناخوش ‍ مى دارم .

شرحبیل گفت : باید بروم و بنگرم . گروهى را که براى او قبلا آماده ساخته بودند دید، و آنان همگى به او گفتند: على عثمان را کشته است . شرحبیل خشمگین پیش معاویه برگشت و گفت : اى معاویه ، مردم فقط همین موضوع را پذیرفته اند که على عثمان را کشته است ، و سخن دیگرى را نمى پذیرند، و به خدا سوگند اگر تو با على بیعت کنى ترا از شام خود بیرون مى کنیم یا مى کشیم ! معاویه گفت : من هرگز با شما مخالفتى ندارم و من هم فقط مردى از مردم شام هستم . گوید: در این هنگام جریر را پیش سالارش ‍ برگرداندند، و معاویه دانست که شرحبیل تمام بصیرت خود را در جنگ با عراقیان به کار خواهد بست و تمام شام با او خواهد بود، و در این مورد به على (ع ) نامه یى نوشت که ما آنرا به خواست خداوند متعال پس از این خواهیم آورد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۰

خطبه ۲۵ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

و من خطبه۲۵ له ( علیه ‏السلام )

و قد تواترت علیه الأخبار باستیلاء أصحاب معاویه على البلاد-و قدم علیه عاملاه على الیمن-و هما عبید الله بن عباس و سعید بن نمران لما غلب علیهما بسر بن أرطاه-فقام ( علیه‏السلام ) على المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد-و مخالفتهم له فی الرأی

فقال‏

مَا هِیَ إِلَّا الْکُوفَهُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا-إِنْ لَمْ یَکُنْ إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِیرُکِ فَقَبَّحَکِ اللَّهُ-وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ-لَعَمْرُ أَبِیکَ الْخَیْرِ یَا عَمْرُو إِنَّنِی عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِیلِ‏-ثُمَّ قَالَ ( علیه‏السلام )أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْیَمَنَ=وَ إِنِّی وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ سَیُدَالُونَ مِنْکُمْ-بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ-وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ-وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فِی الْحَقِّ-وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِی الْبَاطِلِ-وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَهَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِیَانَتِکُمْ-وَ بِصَلَاحِهِمْ فِی بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ-فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَکُمْ عَلَى قَعْبٍ-لَخَشِیتُ أَنْ یَذْهَبَ بِعِلَاقَتِهِ-اللَّهُمَّ إِنِّی قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِی-وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِی-فَأَبْدِلْنِی بِهِمْ خَیْراً مِنْهُمْ-وَ أَبْدِلْهُمْ بِی شَرّاً مِنِّی-اللَّهُمَّ مِثْ قُلُوبَهُمْ کَمَا یُمَاثُ الْمِلْحُ فِی الْمَاءِ-أَمَا وَ اللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِی بِکُمْ أَلْفَ فَارِسٍ مِنْ بَنِی فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ-هُنَالِکَ لَوْ دَعَوْتَ أَتَاکَ مِنْهُمْ-فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِیَهِ الْحَمِیمِ‏-ثُمَّ نَزَلَ ( علیه‏السلام ) مِنَ الْمِنْبَرِ-قال الرضی رحمه الله

أقول الأرمیه جمع رمیّ و هو السحاب-و الحمیم هاهنا وقت الصیف-و إنما خص الشاعر سحاب الصیف بالذکر
لأنه أشد جفولا و أسرع خفوقا لأنه لا ماء فیه-و إنما یکون السحاب ثقیل السیر لامتلائه بالماء-و ذلک لا یکون فی الأکثر إلا زمان الشتاء-و إنما أراد الشاعر وصفهم بالسرعه إذا دعوا و الإغاثه إذا استغیثوا-و الدلیل على ذلک قوله
هنالک لو دعوت أتاک منهم‏

خطبه (۲۵)

 این خطبه با عبارت ماهى الاالکوفه اقبضها و ابسطها (چیزى جزکوفه در تصرف من نیست …) شروع مى شود.

نسب معاویه و بعضى از اخبار او

کنیه معاویه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفیان است و نام و نسب ابوسفیان چنین است : صخربن حرب بن امیه بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .
مادر معاویه هند دختر عتبه بن ربیعه بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .هند مادر برادر معاویه یعنى عتبه بن ابى سفیان هم هست . و دیگر پسران ابوسفیان یعنى یزید و محمد و عنبسته و حنظله و عمر و از زنان دیگر ابوسفیان هستند.

ابو سفیان همان است که در جنگهاى قریش با پیامبر (ص ) رهبرى و سالارى قریش را بر عهده داشته است و پس از اینکه عتبه بن ربیعه در جنگ بدر کشته شد، ابوسفیان به ریاست خاندان عبد شمس رسید. ابوسفیان سالار کاروان بود و عتبه بن ربیعه سالار گروهى که براى جنگ بدر حرکت کرده بود و در این مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومایه گفته مى شود: نه در کاروان است و نه در سپاه زبیر بن بکار روایت مى کند که عبدالله ، پسر یزید بن معاویه ، پیش برادر خود خالد آمد و این موضوع به روزگار حکومت عبدالملک بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد کردم که ولید پسر عبدالملک را غافلگیر سازم و بکشم .

خالد گفت : بسیار تصمیم بدى درباره پسر امیرالمومنین که ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چیست ؟ گفت : سواران من از کنار ولید گذشته اند، آنها را بازیچه قرار داده و مرا هم تحقیر کرده است . خالد گفت : من این کار را براى تو کفایت مى کنم . خالد پیش عبدالملک رفت ولید هم همانجا بود. خالد گفت : اى امیرالمومنین !سواران عبدالله بن یزید از کنار ولید گذشته اند، ولید آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقیر کرده است . عبدالملک سرش پایین بود، سربلند کرد و این آیه را خواند: پادشاهان چون به دیارى حمله کنند و در آیند آنرا تباه مى سازند و عزیزان آنرا ذلیل مى کنند و شیوه آنان همینگونه است و چنین رفتار مى کنند. 

خالد در پاسخ او این آیه را خواند: و چون اراده کنیم که اهل دیارى را هلاک سازیم پیشوایان و متنعمان آن را امر کنیم که در آن تباهى کنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازیم نابود ساختنى . 
عبدالملک به خالد گفت : آیا درباره عبدالله با من سخن مى گویى ؟ به خدا سوگند دیروز پیش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگوید! خالد گفت : اى امیرالمومنین آیا در این مورد مى خواهى به ولید بنازى ؟ یعنى او که بیشتر غلط و اشتباه سخن مى گوید. عبدالملک گفت : بر فرض که ولید چنین باشد برادرش سلیمان چنین نیست .

خالد گفت : بر فرض که عبدالله بن یزید چنین باشد برادرش خالد بدانگونه نیست . در این هنگام ولید پسر عبدالملک به خالد نگریست و گفت : واى بر تو! ساکت باش که به خدا سوگند نه از افراد کاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملک گفت : اى امیرالمومنین ، گوش کن !و سپس ‍ روى به ولید کرد و گفت : اى واى بر تو! جز نیاکان من چه کسى سالار کاروان و چه کسى سالار سپاه بوده است . نیاى پدریم ابوسفیان سالار کاروان بوده است و نیاى دیگرم عتبه سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت کناد؛ اگر مى گفتى که من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاک انگور در طایف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گویى .

این گفتگو از گفتگوهاى پسندیده و الفاظ آن صحیح و پاسخهاى آن دندان شکن است و ابوسفیان سالار کاروانى بوده است که پیامبر (ص ) و یارانش ‍ تصمیم گرفتند آنرا تصرف کنند و این کاروان با کالاى عطر و گندم از شام به مکه بر مى گشت و ابوسفیان از قصد مسلمانان آگاه شد و کاروان را به کنار دریا کشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همین کاروان اتفاق افتاد، زیرا کسى پیش قریش آمد و آنان را آگاه کرد که پیامبر با اصحاب خود در تعقیب کاروان بر آمده اند و سالار لشکرى که بیرون آمد عتبه بن ربیعه بن عبد شمس بود که نیاى مادرى معاویه است .

اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاک انگور چنین است که چون پیامبر (ص ) حکم بن ابى العاص را به سبب کارهاى زشتى که انجام داد تبعید و از مدینه بیرون کرد، او در طایف در تاکستان کوچکى که خرید مقیم شد و چند گوسپند و بز را که گرفته بود مى چراند و از شیر آنها مى آشامید و چون ابوبکر به حکومت رسید، عثمان شفاعت و استدعا کرد که حکم را به مدینه برگرداند و او نپذیرفت و چون عمر به حکومت رسید باز هم عثمان شفاعت کرد و او هم نپذیرفت ، ولى چون عثمان خود به حکومت رسید او را به مدینه برگرداند و حکم پدر بزرگ عبدالملک است و خالد بن یزید با این سخن خود آنان را به کردار حکم سرزنش کرده است .

بنى امیه دو گروهند که به آنان اعیاص و عنابس مى گویند. اعیاص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عیص و ابوالعیص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفیان . بنابراین خاندان مروان و عثمان از اعیاص هستند و معاویه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر یک از این دو گروه و پیروان ایشان سخن بسیار است و اختلاف شدیدى در برترى دادن برخى از ایشان به برخى دیگر مطرح است .از هند مادر معاویه در مکه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.

زمخشرى در کتاب ربیع الابرار  خود مى گوید: معاویه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عماره بن ولید بن مغیره ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح که آوازه خوان عماره بن ولید بود. زمخشرى مى گوید: ابوسفیان مردى زشت روى و کوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفیان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آمیخت .

و گفته اند: عتبه پسر ابوسفیان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن کودک را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجیاد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام که مشرکان و مسلمانان یکدیگر را هجو مى گفتند و این موضوع به روزگار پیامبر (ص ) و پیش از فتح مکه بوده است ، حسان بن ثابت در این باره چنین سروده است :
این کودک در خاک افتاده کنار بطحاء که بدون گهواه است از کیست ؟ او را بانوى سپید روى و خوش بوى و لطیف چهره یى از خاندان عبدشمس ‍ زاییده است .

کسانى که هند را از این تهمت پاک مى دانند به گونه دیگرى روایت مى کنند. ابو عبیده معمر بن مثنى مى گوید: هند، همسر فاکه بن مغیره مخزومى بوده است و او را خانه یى بود که میهمانان و مردم بدون اینکه از فاکه اجازه بگیرند به آنمضیف خانه وارد مى شدند. روزى این خانه خالى بود و هند و فاکه خود آنجا خوابیده بودند. در آن میان کارى براى فاکه پیش آمد که برخاست و بیرون رفت و پس از اینکه برگشت به مردى برخورد که از آنجا بیرون آمد. فاکه پیش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه کسى پیش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و کسى پیش من نبوده است ، فاکه گفت : پیش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پیوست و مردم در این باره سخن مى گفتند.

عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره کار تو بسیار سخن مى گویند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى کسى را وادار کنم تا فاکه را بکشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد که براى خود گناهى نمى شناسد و فاکه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاکه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آیا موافقى در این باره محاکمه پیش یکى از کاهنان بریم ؟ فاکه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند.

عتبه ، هند و چند زن دیگر را هم همراه خود برد و چون نزدیک سرزمین کاهن رسیدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پرید پدرش که چنین دید گفت : مى بینم در چه حالى و گویا کار ناخوشى کرده اى ! اى کاش این موضوع را پیش از حرکت ما و مشهور شدن پیش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !این حال که در من مى بینى به سبب گناه و کار زشتى که مرتکب شده باشم نیست ، ولى این را مى دانم که شما پیش انسانى مى روید که ممکن است خطا کند یا درست بگوید و در امان نیستم که به من لکه و مهرى بزند که ننگ آن نزد زنان مکه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پیش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود.

عتبه در این هنگام صفیرى زد و یکى از اسبهاى خود را پیش خواند؛ اسب پیش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه یى بست و رهایش کرد. و چون پیش کاهن رسیدند ایشان را گرامى داشت و شترى براى آنان کشت . عتبه گفت : ما براى کارى پیش تو آمده ایم و براى اینکه ترا بیازمایم چیزى را پنهان کرده ام ، بنگر و بگو چیست ؟ گفت : میوه یى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از این بگو! کاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اینک در کار این زنان بنگر. کاهن به هر یک از ایشان نزدیک مى شد و مى گفت برخیز و چون پیش هند رسید بر شانه اش زد و گفت : برخیز که نه زناکارى و نه دلاله محبت و همانا که پادشاهى به نام معاویه خواهى زایید.

در این هنگام فاکه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخیز و به خانه خویش باز آى . هند دست خود را از میان دست او بیرون کشید و گفت : از من دور شو که به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از کس دیگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفیان بن حرب با هند ازدواج کرد. 

معاویه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولایت بود؛ بیست و دو سال عهده دار امارت شام بود، یعنى از هنگام که برادرش یزید بن ابى سفیان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت امیرالمومنین على علیه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بیست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .
هنگامى که معاویه پسر بچه یى بود و با دیگر کودکان بازى مى کرد کسى از کنار او گذشت و گفت : گمان مى کنم این پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد کرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى کند بر سوگ او بنشینم ! یعنى باید بر همه اقوام سیادت و سرورى کند.

معاویه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى کارهاى بزرگ بر آمده و خویش را آماده و شایسته ریاست مى دانسته است . او یکى از دبیران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى این موضوع اختلاف است . آنچه که محققان سیره نویس بر آنند این است که وحى را على (ع ) و زید بن ثابت و زید بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربیع تیمى و معاویه بن ابى سفیان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبایل و برخى امور دیگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسیم آنرا میان افراد مى نوشته اند.

معاویه از دیر باز على علیه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) کینه نداشته باشد و حال آنکه برادرش ‍ حنظله و دایى او ولید بن عتبه را در جنگ بدر کشته است ، و با عموى خود حمزه در کشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه – یا در کشتن عموى مادرش شبیه به اختلاف روایات – همکارى کرده است و گروه بسیارى از خاندان عبد شمس را که پسر عموهاى معاویه بوده اند و همگى از اعیان و برجستگان ایشان بوده اند کشته است . سپس هم که واقعه بزرگ قتل عثمان پیش آمد و معاویه با ایراد این شبهه که على (ع ) از یارى عثمان خوددارى کرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسیارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و کینه استوارتر شد و برانگیخته گردید و امور پیشین را به یاد آورد تا کار به آنجا کشید که کشید.

معاویه با همه عظمت قدر على علیه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اینکه او دلاورى است که نمى توان برابرش ایستاد، در حالى که عثمان هنوز زنده بود، او را تهدید به جنگ مى کرد و از شام نامه ها و پیامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا که ابو هلال عسکرى در کتاب الاوائل خود نقل مى کند که معاویه در روى على (ع ) چنین گفت :

ابو هلال مى گوید: معاویه در اواخر خلافت عثمان به مدینه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از کارهاى خود که بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پیامبر (ص ) تو به کافر را هم مى پذیرفتند و من عمویم حکم را از این جهت به مدینه برگرداندم که توبه کرد و من توبه اش را پذیرفتم و اگر میان او و ابوبکر و عمر هم همین پیوند خویشاوندى که با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه که در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى کنید، حکومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در این مال به هر نوع که آنرا به صلاح امت ببینم حکم و تصرف مى کنم وگرنه پس براى چه چیزى خلیفه باشم ! در این هنگام معاویه سخن عثمان را برید و به مسلمانانى که پیش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانید هیچیک از شما نبوده مگر اینکه پیش از اسلام میان قوم خویش چندان اعتبارى نداشته و کارها بدون حضور او انجام مى یافته است ، تا اینکه خداوند رسول خویش را مبعوث فرمود و شما بر گرویدن به او پیشى گرفتید و حال آنکه مردمى که اهل شرف و ریاست بودند، از گرویدن به او خوددارى کردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چیز دیگرى به سیادت رسیدید؛ تا آنجا که امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنکه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى که راست باشید و استقامت کنید این موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر این پیرمرد و شیخ ما عثمان را رها کنید که در بستر خود بمیرد، سیادت از دست شما بیرون مى رود و دیگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على علیه السلام به معاویه گفت : اى پسر زن بوى ناک ترا با این امور چه کار است ! معاویه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگیر و خوددارى کن که او پست ترین زنان شما نبوده و پیامبر (ص ) با او در روزى که اسلام آورد مصافحه فرمود و با هیچ زنى دیگر غیر از او مصافحه نفرموده است .

اگر کس دیگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگین برخاست تا بیرون رود، عثمان گفت : بنشین ، فرمود: نمى نشینم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم که بنشینى . على (ع ) نپذیرفت و پشت کرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خویش را رها کرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افکند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هیچیک از فرزندانت نخواهد رسید.

اسامه بن زید مى گوید: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت کردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مکن که من از رسول خدا (ص ) شنیدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .

اسامه مى گوید: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحه و زبیر و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاویه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند که میان خود براى او جایى باز نکنند. معاویه آمد و مقابل ایشان نشست و گفت : آیا مى دانید براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم که اگر این پیرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذارید که به مرگ طبیعى و در بستر خود بمیرد، چیزى جز این شمشیر به شما نخواهم داد و برخاست و بیرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از این که گفت ! خدایش بکشد که تیرى رها کرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن کلمه یى نشنیده ایى که این چنین سینه ات را انباشته کند.

معاویه به اعتقاد مشایخ معتزلى ما که رحمت خدا بر ایشان باد متهم به زندقه و دین او مورد طعن است ، و ما در نقض کتاب السفیانیه ابوعثمان جاحظ که خود از مشایخ ماست آنچه را که اصحاب ما در کتابهاى کلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه که بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء کوشش کرده است ، آورده اند نقل کرده ایم و بر فرض که هیچیک از این امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او کافى است ؛ به ویژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتکاب فقط یک گناه کبیره ، در صورتى که توبه نکرده باشد، حکم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.

بسربن ارطاه و نسب او

بسر بن ارطاه ، که به او بسر بن ابن ابى ارطاه هم گفته اند، پسر ارطاه است و او پسر عویمر بن حلیس بن سیار بن نزار بن معیص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانه است .

معاویه او را با لشکرى گران به یمن گسیل داشت و به او دستور داد همه کسانى را که در اطاعت على علیه السلام هستند بکشد و او گروهى بسیار را کشت ، و از جمله کسانى که کشت دو پسر بچه عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند که مادرشان در مرثیه آن دو چنین سروده است :اى واى ! چه کسى از دو پسرک من که چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟ 

عبیدالله بن عباس بن عبدالمطلب  

عبیدالله کارگزار على علیه السلام بر یمن بوده است . او عبیدالله بن عباس ‍ بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است . مادر او و برادرانش : عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان ، لبابه دختر حارث بن حزن ، از خاندان عامر بن صعصعه است . عبیدالله در مدینه درگذشت . او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ایشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبیدالله بن عباس که ابو جعفر منصور او را والى مدینه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى  در مدح او چنین سروده است :
اى ناقه من ، اگر مرا به قثم برسانى از نوردیدن کوه و دشت و کوچ آسوده خواهى شد؛ همان مردى که در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است . 

و گفته شده است : گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس دیده نشده است . گور عبدالله در طایف و گور عبیدالله در مدینه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افریقا است .
پس از این مباحث تاریخى ، ابن ابى الحدید شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هایى که حجاج بن یوسف ثقفى در نکوهش آنان ایراد کرده آورده است ؛ او مى گوید:
ابو عثمان جاحظ گفته است : سبب عصیان اهل عراق بر امیران و فرمانبردارى مردم شام از حکام خود این است که عراقیان اهل نظر و مردمى زیرک و خردمندند، و لازمه زیرکى و تیزهوشى بررسى و دقت در کارهاست و آن هم موجب مى شود که به برخى طعن و قدح بزنند و برخى دیگر را ترجیح دهند و میان فرماندهان فرق بگذارند و بدو خوب را از یکدیگر تمییز دهند و در نتیجه عیوب امیران را اظهار دارند، و حال آنکه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقلیدند و بر یک راى و اندیشه بسنده اند و اهل نظر نیستند و در جستجوى کشف احوال پوشیده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به کمى طاعت و ایجاد مشقت و ستیز براى فرماندهان خود هستند.

آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است که ترجمه آن در حدود کار این بنده نیست . سپس ابن ابى الحدید مى گوید: امیرالمومنین علیه السلام این خطبه را پس از جنگ صفین و موضوع حکمین و خوارج ایراد فرموده و از خطبه هاى آخر ایشان است .
در اینجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پایان مى رسد و این به لطف و عنایت خداوند بود و سپاس خداوند یگانه عزیز را و درود خداوند بر محمد و آل پاک و پاکیزه اش باد. 

بسم الله الرحمن الرحیم

گسیل داشتن معاویه بسر بن ارطاه را به حجاز و یمن 

اما خبر گسیل داشتن معاویه بسربن ارطاه عامرى را که از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمینهایى که زیر فرمان امیرالمومنین على علیه السلام بود و خونریزیها و تاراجهاى او به شرح زیر است :
مورخان و سیره نویسان نوشته اند چیزى که معاویه را به اعزام بسر بن ارطاه – که به او ابن ابى ارطاه هم مى گویند – به حجاز و یمن واداشت ، این بود که گروهى از پیروان و هواداران عثمان در صنعاء بودند و موضوع کشته شدن او را بسیار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد که داشتند با على (ع ) بیعت کردند. در آن هنگام کارگزار على (ع ) بر صنعاء عبیدالله بن عباس و کارگزارش بر جند  سعید بن نمران  بود.

و چون در عراق مردم با على (ع ) اختلاف نظر پیدا کردند و محمد بن ابى بکر در مصر کشته شد و حمله ها و تاراجهاى شامیان بسیار شد، این گروه با یکدیگر گفتگو کردند و مردم را به خوانخواهى عثمان فرا خواندند. این خبر به عبیدالله بن عباس رسید. پیش گروهى از سران ایشان کسى فرستاد و پیام داد: این خبرى که از شما به من رسیده است چیست ؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع کشته شدن عثمان را کارى زشت مى دانسته ایم و معتقد بوده ایم با هر کس که در آن کار دست داشته است باید جنگ و پیکار کرد. عبیدالله بن عباس آنان را زندانى کرد. دیگران به یاران خویش در جند نوشتند که بر سعید بن نمران شوریده ، او را از شهر بیرون رانده اند و کار خود را آشکار ساخته اند. کسانى هم که در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه کسانى که با آنان هم عقیده بودند به آنان پیوستند، گروهى هم که با آنان هم عقیده نبودند به منظور نپرداختن زکات با آنان همراه شدند.

عبیدالله بن عباس و سعید بن نمران در حالى که شیعیان على (ع ) همراهشان بودند با یکدیگر ملاقات کردند. ابن عباس به ابن نمران گفت : به خدا سوگند که ایشان جملگى اجتماع کرده اند و نزدیک ما هستند و اگر با آنان جنگ کنیم نمى دانیم به زیان کدامیک خواهد بود. اکنون باید باشتاب براى امیرالمومنین على علیه السلام نامه بنویسیم و خبر ایشان و آتش ‍ افروزى و پایگاهى را که در آن اجتماع کرده اند اطلاع دهیم ، و براى امیرالمومنین چنین نوشت :
اما بعد، ما به امیرالمومنین علیه السلام خبر مى دهیم که پیروان عثمان بر ما شورش کردند و چنین وانمود ساختند که حکومت معاویه استوار شده است و بیشتر مردم به سوى او کشیده شده اند. ما همراه شیعیان امیرالمومنین و کسانى که بر طاعت اویند به سوى ایشان حرکت کردیم و این موضوع آنان را بیشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم که با آنان هم عقیده نبودند فقط به قصد اینکه زکات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما یارى مى دهند. هیچ چیز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان امیرالمومنین ، که خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاءیید فرماید و در همه کارهایش فرجام پسندیده مقدر دارد، باز نداشته است . والسلام .

چون نامه آن دو رسید، على علیه السلام را خوش نیامد و او را خشمگین ساخت و براى ایشان چنین نوشت :
از على امیرالمومنین ، به عبیدالله بن عباس و سعید بن نمران . من با شما سپاس و حمد خداوندى را گویم که جز او خدائى نیست . اما بعد، نامه شما رسید که در آن از خروج این قوم خبر داده بودید و این موضوع کوچک را بزرگ کرده بودید و شمار اندک ایشان را بسیار شمرده بودید. من مى دانم که ترس دلها و کوچکى نفس شما و پراکندگى راءى و سوء تدبیر شما کسانى را که نسبت به شما خطرى ندارند خطرناک نشان داده است و کسانى را که یاراى رویارویى با شما را نداشته اند گستاخ کرده است . اکنون چون فرستاده ام پیش شما رسید، هر دو پیش آن قوم بروید و نامه یى را که براى آنان نوشته ام براى ایشان بخوانید و آنان را به پرهیزگارى و ترس از خداوند فرا خوانید. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائیم و عذر ایشان را مى پذیریم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند یارى مى جوئیم و بر پایه عدالت با آنان جنگ مى کنیم که خداوند خیانت پیشگان را دوست نمى دارد. 

گویند: على علیه السلام به یزید بن قیس ارحبىفرمود: مى بینى قوم تو چه کردند؟ او گفت : اى امیرالمومنین !در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خویش حسن ظن دارم . اینک اگر مى خواهى به سوى ایشان حرکت کن و آنان را کفایت فرماى و اگر مى خواهى نامه یى بنویس و منتظر پاسخ ایشان باش . و على علیه السلام براى آنان چنین نوشت :

از بنده خدا على امیرالمومنین به مردم صنعاء و جند که مکر و ستیز کرده اند. و سپس نخست خداوندى را ستایش مى کنم که خدایى جز او نیست و هیچ حکم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهکار باز داشته نمى شود.
خبر گستاخى و ستیز و روى برگرداندن شما از دین خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بیعت کردن ، به من رسید. از مردمى که خالصانه متدین و به راستى پرهیزگار و خردمندند از سبب این حرکت شما و آنچه در نیت دارید و چیزى که شما را به خشم آورده است پرسیدم . سخنانى گفتند که در آن مورد براى شما هیچگونه عذر موجه و دلیل پسندیده و سخنى استوار ندیدم . بنابراین هر گاه فرستاده ام پیش شما رسید پراکنده شوید و به خانه هاى خویش باز گردید تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را نادیده بگیرم و کسانى را که کناره گیرى کنند حفظ کنم و به فرمان قرآن میان شما عمل کنم و اگر چنین نکنید آماده شوید براى آنکه لشکرى گران با انبوه شجاعان سوار کار و استوار، آهنگ کسانى کنند که طغیان و سرکشى کرده اند و در آن صورت همچون گندم در آسیاب آن آرد خواهید شد هر کس نیکى کند براى خود نیکى کرده است و هر کس بدى کند بر خود بدى کرده است ، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نیست . 

امیرالمومنین آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد که چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ایشان گفت : من در حالى از پیش ‍ امیرالمومنین آمدم که قصد داشت یزید بن قیس ارحبى را همراه لشکرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چیزى که او را از این کار باز داشته است انتظار پاسخ شماست . آنان گفتند: اگر این دو مرد یعنى عبیدالله بن عباس و سعید را از حکومت بر ما عزل کند ما شنوا و فرمانبرداریم .

آن مرد همدانى از پیش ایشان به حضور على علیه السلام آمد و این خبر را آورد. گویند: چون این نامه على (ع ) به آنان رسید، نامه یى براى معاویه فرستادند و ضمن نوشتن این خبر شعر زیر را هم نوشتند:

اى معاویه ! اگر شتابان به سوى ما نیایى ، ما با على یا با یزید یمانى بیعت خواهیم کرد.

چون این نامه به معاویه رسید بسر بن ابى ارطاه را که مردى سنگدل و درشت خو و خونریز و بى رحم و راءفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدینه و مکه را بپیماید تا به یمن برسد و گفت : در هر شهرى که مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى که باور کنند راه نجاتى براى ایشان نیست و تو بر آنان چیره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ایشان برادر و آنان را به بیعت با من دعوت کن و هر کس نپذیرفت او را بکش و شیعیان على را هر جا که باشند بکش .

ابراهیم بن هلال ثقفى در کتاب الغارات  از قول یزید بن جابر ازدى نقل مى کند که مى گفته است : از عبدالرحمان بن مسعده فزارى به روزگار حکومت عبدالملک  شنیدم که مى گفت : چون سال چهلم هجرت فرا رسید مردم در شام مى گفتند که على علیه السلام در عراق از مردم مى خواهد که براى جنگ و جهاد حرکت کنند و آنان همراهى نمى کنند و معلوم مى شود میان ایشان اختلاف نظر و پراکندگى است . عبدالرحمان بن مسعده مى گفت : من با تنى چند از مردم شام پیش ولید بن عقبه رفتیم و به او گفتیم : مردم در این موضوع تردید ندارند که مردم عراق با على (ع ) اختلاف دارند. اکنون پیش سالار خودت معاویه برو و به او بگو: پیش از آنکه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پیش از آنکه کار على سر و سامان بگیرد با ما براى جنگ حرکت کند. گفت : آرى ، خودم در این باره مکرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش کرده ام ، چندان که از من دلتنگ شده است و دیدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود این پیام شما را که براى آن پیش من آمده اید به او مى رسانم و برخاست و پیش معاویه رفت و سخن ما را به او گفت .

اجازه ورود داد و ما پیش او رفتیم . پرسید: این خبرى که ولید از قول شما براى من آورده است چیست ؟ گفتیم : این خبر میان مردم شایع است ، اینک براى جنگ دامن بر کمر زن و با دشمنان جنگ کن و فرصت را غنیمت بشمار و آنان را غافلگیر ساز که نمى دانى چه وقت دیگرى ممکن است دشمن در چنین حالى باشد که بتوانى بر او دست یابى ؛ وانگهى اگر تو به سوى دشمن حرکت کنى براى تو شکوهمندتر است تا آنکه آنان به سوى تو حرکت کنند و به خدا سوگند بدان که اگر پراکندگى مردم از گرد رقیب تو نمى بود بدون تردید او به سوى تو پیش مى آمد. معاویه گفت : من از مشورت و صلاح اندیشى با شما بى نیاز نیستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم . اما در مورد تفرقه و پراکندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ایشان که تذکر دادید، این موضوع هنوز به آن اندازه نرسیده است که من طمع به درماندگى و نابودى ایشان ببندم و لشکر خود را به خطر اندازم و آهنگ ایشان کنم ، و نمى دانم آیا به سود من است یا به زیان من ؟

بنابراین شما مرا به کندى و آهستگى متهم مکنید زیرا من در مورد ایشان راهى دیگر انتخاب مى کنم که براى شما آسان تر است و در مورد هلاک و نابودى ایشان مؤ ثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بریم و شبیخون مى زنیم ؛ سواران من گاهى در جزیره  و گاهى در حجاز خواهند بود در این میان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نیرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همینکه این لطف خدا را نسبت به ما ببینند همه روزه با شتران گزنیه خود پیش ما مى آیند و این هم از چیزهایى است که به آن وسیله خداوند بر شمار شما مى افزاید و از شمار ایشان مى کاهد و آنان را ضعیف و شما را قوى مى سازد و شما را عزیز و آنان را خوار و زبون مى کند. بنابراین صبر کنید و شتاب مکنید که من اگر فرصتى بیابم آنرا از دست نخواهم داد.

مى گوید: ما از پیش معاویه بیرون آمدیم و دانستیم آنچه مى گوید برتر و بهتر است و گوشه یى نشستیم و هماندم که ما از پیش معاویه بیرون آمدیم بسر را احضار کرد و او را با سه هزار مرد گسیل داشت و گفت : حرکت کن تا به مدینه برسى ، میان راه مردم را تعقیب کن و بر هر گروه که بگذرى ایشان را بترسان و به اموال هر کس دست یافتى تاراج کن و در مورد هر کس که به طاعت ما درنیامده است همینگونه رفتار کن و چون به مدینه رسیدى به آنان چنین نشان بده که قصد جان ایشان را دارى و به آنان بگو که هیچ عذر و بهانه یى ندارند و در این کار چندان اصرار کن که تصور کنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ایشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مکه برسى و در مکه معترض هیچکس مشو، ولى مردم میان مدینه و مکه را بترسان و آنان را پراکنده کن و چون به صنعاء و جند رسیدى در آن دو شهر گروهى از پیروان ما هستند و نامه یى از آنان به من رسیده است .

بسر با آن لشکر بیرون آمد و چون به دیر مروان  رسید آنان را سان دید و بررسى کرد و چهار صد تن از ایشان را کنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حرکت کرد. ولید بن عقبه مى گفته است : ما با راءى خود به معاویه اشاره کردیم به کوفه لشکر برد و او لشکرى به مدینه فرستاد؛ مثل ما و مثل او همانگونه است که گفته اند: من ستاره سها را با همه پوشیدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد. 

چون این خبر به معاویه رسید خشمگین شد و گفت : به خدا سوگند تصمیم گرفتم این مرد احمق را که هیچ تدبیرى پسندیده ندارد و چگونگى انجام کارها را نمى داند تنبیه کنم ، ولى از این کار صرف نظر کرد.
من ابن ابى الحدید مى گویم : ولید بن عقبه به سبب خشم خود و کینه دیرینه نسبت به على (ع ) هیچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع ) جایز نمى دانسته است و حمله کردن به گوشه و کنار سرزمینهاى زیر فرمان او را کافى نمى دانسته است ، گویى این کار خشم و کینه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى کرده است ، و فقط مى خواسته است لشکرها به مرکز اصلى خلافت و پایتخت على (ع )، یعنى کوفه ، اعزام شود و اینکه معاویه خودش لشکرها را فرماندهى کند و به سوى على (ع ) ببرد و این موضوع را در ریشه کن کردن قدرت على (ع ) و تسریع در نابودى او مؤ ثرتر مى دانسته است . و معاویه در این باره راءى دیگرى داشته و مى دانسته است که بردن لشکر براى رویارویى با على علیه السلام خطرى بسیار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبیر در این بوده است که خودش با عمده لشکر خود در مرکز حکومت خویش یعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى کشتار و تاراج به اطراف سرزمینهاى زیر فرمان على (ع ) ارسال دارد و با انجام آن کار در شهرهاى مرزى ، ایجاد ضعف و سستى کند تا در نتیجه ضعف آنها مرکز خلافت على (ع ) هم ضعیف شود و بدیهى است که ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مرکز مى شود و هر گاه مرکز ضعیف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزدیک بیند بر لشکر کشى به مرکز تواناتر خواهد بود.

ولید را در آنچه نسبت به على (ع ) در دل داشته است نباید قابل سرزنش ‍ دانست ، زیرا على (ع ) پدرش عقبه بن ابن ابى معیط را در جنگ بدر کشته است ؛ وانگهى از ولید در قرآن به فاسق  نام برده شده است و این به سبب نزاعى بود که میان او و على (ع ) درگرفت . و على (ع ) به روزگار خلافت عثمان بر ولید حد جارى کرد و او را تازیانه زد و او را از حکومت کوفه هم عزل فرمود. با انجام یکى از این موارد، در نظر عربى که داراى دین و نقوى هم باشد، انجام هر کار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى ریختن خون را روا مى شمرند و براى کینه جویى و تسکین خشم و غیظ جایى براى دین و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به ولیدى که آشکارا مرتکب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده که براى جلب آنان و تاءلیف دلهایشان به آنان مال داده مى شده است  و دین او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است .

ابراهیم بن هلال ثقفى مى گوید: عوانه از کلبى و لوط بن یحیى روایت مى کند که بسر پس از آنکه گروهى از لشکر خود را کنار گذاشت با دیگر همراهان خود حرکت کرد و آنان کنار هر آب مى رسیدند شتران ساکنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را یدک مى کشیدند تا کنار آب دیگر مى رسیدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى کردند و شتران این قوم را مى گرفتند و تا نزدیکى مدینه همینگونه عمل مى کردند.

مى گوید: و روایت شده است که قبیله قضاعه از آنان استقبال کردند و براى ایشان شتران پروار نحر کردند. آنان چون وارد مدینه شدند ابو ایوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص ) که کارگزار على علیه السلام در مدینه بود از آن شهر گریخت و بسر چون وارد مدینه شد براى مردم خطبه خواند و ایشان را دشنام داد و تهدید کرد و بیم داد و گفت : چهره هایتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنین فرموده است : خداوند مثل مى زند شهرى را که در امان و اطمینان بود و روزى آن از هر سو مى رسید؛ به نعمتهاى خدا کفران ورزیدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند…  و خداوند این مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شایسته آن دانسته است . این شهر شما محل هجرت پیامبر (ص ) و جایگاه سکونت او بود و مرقدش در این شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همین جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتید و حق پیامبر خویش را پاس نداشتید و خلیفه خدا میان شما کشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى دیگر زبون کننده اویید و منتظر فرصت و سرزنش کننده بودید؛ اگر مومنان پیروز مى شدند به آنان مى گفتید: مگر ما همراه شما نبودیم ؟ و اگر کافران پیروز مى شدند مى گفتید: مگر ما بر شما چیزه نشدیم و شما را از مومنان باز نداشتیم ؟

بسر سپس انصار را دشنام داد و به ایشان گفت : اى گروه یهود و اى فرزندان بردگان زریق و نجار و سالم و عبدالاشهل ! همانا به خدا سوگند چنان بلایى بر سر شما خواهم آورد که کینه و جوشش سینه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسکین دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته . 

بسر آنان را چنان تهدید کرد که مردم ترسیدند او به جان ایشان درافتد و به جویطب بن عبدالعزى که گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه برد.
حویطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را سوگند داد و گفت : اینان عترت تو و انصار رسول خدایند و قاتلان عثمان نیستند و چندان با او سخن گفت که آرام گرفت . بسر مردم را به بیعت با معاویه فرا خواند و آنان بیعت کردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسیارى را آتش زد، از جمله خانه زراره بن حرون که از طایفه عمرو بن – عوف بود و خانه رفاعه بن رافع زرقى و ابو ایوب انصارى ، و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت : چرا جابر را نمى بینم ؟ اگر او را پیش من نیاورید امانى نخواهید داشت ! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پیام فرستاد، پاسخ داد: تا بیعت نکند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بیعت کن و به پسر خویش عمر هم گفت برو بیعت کن و آن دو رفتند و بیعت کردند.

ابراهیم ثقفى همچنین مى گوید: ولید بن کثیر از وهب بن کیسان نقل مى کند که مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنیدم که مى گفت : چون از بسر ترسیدم خود را از او پوشیده داشتم ، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پیش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهیم که با ما بیایى و بیعت کنى و خون خود و قوم خویش را حفظ کنى و اگر چنین نکنى جنگجویان ما را به کشتن داده و زن و فرزندمان را تسلیم اسارت کرده اى . من آن شب را از ایشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسید پیش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم . گفت : پسرم ! برو بیعت کن ، خون خود و قومت را حفظ کن و من با آنکه مى دانم این بیعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بیعت کند. 

ابراهیم ثقفى مى گوید: بسر چند روزى در مدینه ماند و سپس به مردم مدینه گفت : من از شما درگذشتم و شما را عفو کردم ، هر چند شایسته و سزاوار براى آن نیستید. قومى که امام ایشان را میان آنان بکشند شایسته آن نیستند که عذاب از ایشان باز داشته شود و بر فرض که در این جهان عفو من به شما برسد من امیدوارم که رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهریره را به حکومت مدینه گماشت و به مردم مدینه گفت : من ابوهریره را به جانشینى خود بر شما گماشتم ؛ از مخالفت با او بر حذر باشید و سپس به مکه رفت .

ابراهیم ثقفى مى گوید: ولید بن هشام چنین روایت مى کند که بسر چون به مدینه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص ) رفت و گفت : اى مردم مدینه ! شما ریشهاى خود را خضاب بستید و عثمان را در حالى که ریشش با خونش ‍ خضاب شد کشتید. به خدا سوگند در این مسجد هیچکس را که خضاب بسته باشد رها نمى کنم و او را مى کشم . سپس به اصحاب خود گفت : درهاى مسجد را فرو گیرید و مى خواست آنان را از دم شمشیر بگذراند. عبدالله بن زبیر و ابو قیس که یکى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا کردند تا دست از ایشان برداشت و به مکه رفت و چون نزدیک مکه رسید قثم بن عباس که کارگزار على (ع ) بر مکه بود گریخت و بسر وارد مکه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش ‍ کرد، شیبه بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بیرون رفت .

ابراهیم ثقفى مى گوید: عوانه از کلبى روایت مى کند که چون بسر از مدینه به سوى مکه حرکت کرد، میان راه گروهى را کشت و اموالى را غارت کرد و چون این خبر به مردم مکه رسید، عموم آنان از شهر بیرون رفتند و پس از بیرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به امیرى شیبه بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قریش به استقبال بسر رفتند که چون با ائ برخوردند ایشان را دشنام داد و گفت : به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راءى و عقیده خودم وا مى گذاردند، در حالى از این شهر مى رفتم و شما را رها مى کردم ، که هیچ زنده یى میان شما باقى نباشد تا بر زمین راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهیم که عشیره و خویشاوندان خود را رعایت کنى ! سکوت کرد، و بسر وارد مکه شد و بر کعبه طواف کرد و دو رکعت نماز گزارد و سپس براى آنان خطبه خواند و ضمن آن چنین گفت :
سپاس خداوند را که دعوت ما را عزیز و نیرومند فرمود و ما را به هم پیوست و الفت داد و دشمن ما را با پراکندگى و کشتار خوار و زبون ساخت و اینک پسر ابى طالب در ناحیه عراق در تنگنا و سختى است . خداوند او را گرفتار خطایش کرده و به جرمش وا گذاشته است ، یارانش از او پراکنده شده و بر او خشمگین و کینه توزند و حکومت را معاویه که خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است ، با او بیعت کنید و به زیان جانهاى خود راهى قرار ندهید. و مردم مکه بیعت کردند.

بسر به جستجوى سعید بن عاص بر آمد و او را نیافت و چند روز در مکه ماند و باز براى ایشان ضمن سخنرانى چنین گفت : اى مردم مکه ! من از شما گذشتم ، از ستیزه جویى بر حذر باشید که به خدا سوگند اگر چنان کنید با شما کارى خواهم کرد که ریشه را نابود و خانه ها را ویران و اموال را به غارت برد.

بسر به سوى طایف حرکت کرد و چون از مکه به سوى طایف بیرون آمد مغیره بن شعبه براى او چنین نوشت : به من خبر رسید که به حجاز آمده و در مکه فرود آمده اى و بر شکاکان سخت گرفته اى و از بدکاران گذشت کرده اى
و خردمندان را گرامى داشته اى . در همه این موارد راءى ترا ستودم ، بر همین روش پسندیده که دارى پایدار باش که خداى عزوجل بر نیکوکاران جز نیکى نمى افزاید. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد کنندگان حق و کسانى که خدا را فراوان یاد مى کنند قرار دهد.

گوید: بسر مردى از قریش را به تباله  که گروهى از شیعیان على علیه السلام در آن ساکن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بکشد. آن مرد به تباله آمد و شیعیان را گرفت . با او درباره ایشان گفتگو کردند و گفتند: ایشان از قوم تو هستند، از کشتن آنان خوددارى کن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بیاوریم . او ایشان را زندانى کرد. منیع باهلى  براى ملاقات با بسر که در طایف بود بیرون آمد تا براى آنان شفاعت کند. منیع گروهى از مردم طائف را واداشت و ایشان با بسر گفتگو کردند و از او نامه یى که موجب آزادى ایشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاءخیر کرد که پنداشت آن مرد قرشى شیعیان را کشته است و نامه او پیش از کشته شدن آنان به تباله نخواهد رسید، آنگاه نامه را نوشت .

منیع که در خانه زنى از مردم طایف منزل کرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خویش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منیع رداى خود را بر شتر خویش افکند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پیمود و هیچ از شتر خود پیاده نشد. نزدیک ظهر به تباله رسید، در همان هنگام چون نامه بسر نرسیده بود شیعیان را بیرون آورده بودند تا بکشند. مردى از آنان را براى کشتن پیش آورند و مردى از مردم شام بر او شمشیر زد که شمشیرش ‍ شکست و آن مرد سالم ماند. شامیان به یکدیگر گفتند: شمشیرهاى خود را در آفتاب بگیرید تا گرم و نرم شود، و آنان شمشیرها را کشیدند. و منیع باهلى همینکه برق شمشیرها را دید با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: این سوار را خبرى است و از کشتن آنان خوددارى کردند. در این هنگام شتر منیع از حرکت ماند، او از آن پیاده شد و دوان دوان با پاى پیاده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شیعیان همه آزاد شدند. مردى را که براى کشتن پیش آورده بودند و شمشیر شکسته شده بود برادر منیع بود.

ابراهیم ثقفى همچنین مى گوید: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى کند که چون به مردم مکه خبر رسید که بسر چگونه رفتار کرده است از او ترسیدند و گریختند. دو پسر عبیدالله بن عباس هم که نامشان سلیمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جویریه دختر خالد بن قرظ کنانى و کینه اش ام حکیم بود و هم پیمان بنى زهره بودند با مردم مکه بیرون آمدند. قضا را کنار چاه میمون بن حضرمى – برادر علاء بن حضرمى – آن دو کودک را گم کردند و بسر بر آن دو دست یافت و هر دو را سر برید و مادرشان این ابیات را سرود:
آى ! چه کسى از دو پسر من که همچون دو مروارید از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى ! چه کسى از دو پسر من که دل و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است …

و روایت شده است که نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمین سکونت داییهاى خود از بنى کنانه گم شده اند و هم گفته شده است که بسر این دو کودک را در یمن و کنار دروازه صنعاء کشته است .
عبدالملک بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى کند که چون بسر وارد طایف شد و مغیره با او گفتگو کرد به مغیره گفت : تو به من راست گفتى و خیرخواهى کردى ، و شبى را در طایف گذراند و از آن بیرون آمد و مغیره ساعتى او را بدرقه کرد و سپس با او تودیع کرد و بازگشت و چون کنار قبیله بنى کنانه رسید که دو پسر عبیدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست ؛ مردى از بنى کنانه – که پدرشان آن دو را به او سپرده بود – به خانه خود رفت و در حالى که شمشیر به دست داشت بیرون آمد. بسر به او گفت : مادرت به سوگت بنشیند!به خدا سوگند ما اراده نکرده ایم ترا بکشیم ، چرا خود را براى کشته شدن عرضه مى دارى ؟ گفت : من در راه حمایت از کسى که به من پناهنده شده است کشته مى شوم تا در پیشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشیر به همراهان بسر حمله کرد و سر برهنه بود و این رجز را مى خواند:
سوگند مى خورم که از ساکنان خانه و پناهندگان ، جز مرد شمشیر کشیده پهلوان و پایبند به عهد و پیمان حمایت نمى کند .

او با شمشیر خود چندان ضربه زد و جنگ کرد تا کشته شد. آنگاه آن دو کودک را آوردند و کشتند. در این هنگام زنانى از قبیله کنانه بیرون آمدند و یکى از ایشان گفت : این مردان را مى کشى ، گناه این کودکان چیست ؛ به خدا سوگند کودکان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى کشتند! و سوگند به خدا حکومتى که بخواهد با کشتن کودکان نو نهال و پیران فرتوت و بى رحمى و بریدن پیوندهاى خویشاوندى استوار شود بسیار حکومت بدى خواهد بود. بسر گفت : آرى ، به خدا سوگند قصد داشتم میان شما زنان هم شمشیر بگذارم . آن زن گفت : به خدا سوگند اگر چنان مى کردى براى من خوشتر مى بود.

ابراهیم ثقفى مى گوید: بسر از طایف بیرون آمد و آهنگ نجران  کرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالک را کشت و این عبدالله پدر زن عبیدالله بن – عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى کرد و گفت : اى مردم نجران ، اى گروه نصارى و اى برادران بوزینگان ! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشایندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان کیفرى خواهم کرد که نسل را قطع و کشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمینها را ویران سازد، و ایشان را بسیار تهدید کرد و سپس به ارحب  رفت و ابو کرب را که شیعه بود کشت . گفته مى شده است که ابو کرب سالار افراد بادیه نشین قبیله همدان است .

بسر به صنعاء رفت . عبیدالله بن عباس و سعید بن نمران از صنعاء گریخته بودند و عبیدالله ، عمرو بن اراکه  ثقفى را بر آن شهر به جانشینى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگیرى و با او جنگ کرد، بسر عمرو را کشت و وارد شهر شد و گروهى را کشت . نمایندگان ماءرب را هم که پیش او آمده بودند کشت و از همه آنان فقط یک مرد توانست بگریزد که چون پیش قوم خود رسید گفت : خبر مرگ و کشته شدن تمام جوانان و پیرمردان قبیله را به شما اعلان مى کنم .

ابراهیم ثقفى مى گوید:  این ابیات که در زیر مى آید ابیات مشهورى است که عبدالله بن اراکه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثیه گفته است :سوگند به جان خودم که پسر ارطاه در صنعاء سوار کارى را کشت که همچون شیر ژیان بود و پدر شیران … 

گوید: نمیر بن وعله از ابو وداک  نقل مى کند که مى گفته است : هنگامى که سعید بن نمران به کوفه و حضور على علیه السلام آمد، من هم حاضر بودم . على علیه السلام او و عبیدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد که چرا با بسر جنگ نکرده اند. سعید گفت : به خدا سوگند من آماده بودم که جنگ کنم ، ولى ابن عباس از یارى دادن من خوددارى کرد و از پیکار تن زد و هنگامى که بسر نزدیک ما رسید من با عبیدالله بن عباس خلوت کردم و به او گفتم : پسر عمویت از تو و من بدون آنکه در جنگ با ایشان پافشارى کنیم راضى نخواهد شد. گفت : به خدا سوگند ما را توان و یاراى جنگ با ایشان نیست .

من خود میان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم که اى مردم یمن !هر کس در اطاعت ما و بیعت امیرالمومنین علیه السلام باقى است پیش من بیاید، پیش من . گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پیش رفتم و جنگ سستى کردم ، زیرا مردم از گرد من پراکنده شدند و من برگشتم .

گوید: سپس بسر از صنعاء بیرون آمد و به جیشان رفت  مردم آن شهر از شیعیان على بودند و با بسر جنگ کردند و او آنانرا شکست داد و به سختى کشت . بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پیرمردان را که همگى از ایرانیان بودند کشت ، زیرا پسران عبیدالله بن عباس در خانه زنى از آنان که به دختر بزرج (بزرگ ) معروف بود مخفى شده بودند.

کلبى و ابومخنف مى گویند: على علیه السلام اصحاب خود را براى گسیل داشتن گروهى در تعقیب بسر فرا خواند، گران جانى کردند؛ جاریه بن قدامه سعدى  پذیرفت و امیرالمومنین علیه السلام او را همراه دو هزار مرد گسیل فرمود. جاریه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پیش گرفت تا به یمن رسید و از بسر پرسید؛ گفتند: به سرزمین بنى تمیم رفته است . گفت : به دیار قومى رفته است که مى توانند از خود دفاع کنند. و چون به بسر خبر آمدن جاریه رسید به جانب یمامه رفت . جاریه بن قدامه به حرکت خود ادامه داد و به هیچیک از شهرها و حصارهاى بین راه وارد نشد و به چیزى توجه نکرد و اگر زاد و توشه یکى از همراهانش تمام مى شد به دیگران مى گفت او را یارى دهند و اگر شتر و مرکب یکى از همراهانش سقط مى شد یا سمش ساییده مى شد به دیگران مى گفت او را پشت سر خویش ‍ سوار کنند و بدینگونه به یمن رسید و پیروان عثمان گریختند و به کوهها پناه بردند و شیعیان على (ع ) آنان را تعقیب کردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را کشتند. جاریه به تعقیب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جایى به جایى مى گریخت . جاریه توانست بسر را از تمام سرزمینهاى زیر فرمان على (ع ) بیرون براند.

جاریه آنگاه حدود یک ماه در شهر جرش توقف کرد تا اینکه خود و یارانش استراحت کنند. هنگامى که بسر از مقابل جاریه مى گریخت مردم به سبب بدرفتارى و خشونت و ستمى که روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى کردند و بنى تمیم بخشى از بارو بنه او را در سرزمین هاى خود تصرف کردند. ابن مجاعه ، سالار یمامه ، همراه او پیش معاویه مى رفت تا با او بیعت کند و چون بسر پیش معاویه رسید گفت : اى امیرالمومنین این پسر مجاعه را پیش تو آورده ام ، او را بکش . معاویه گفت : خودت او را رها کرده و نکشته اى و او را پیش من آورده اى و مى گویى او را بکش ! نه ، به جان خودم سوگند که او را نمى کشم . سپس با او بیعت کرد و جایزه اش داد و او را پیش قوم خود برگرداند. بسر گفت : اى امیرالمومنین خدا را ستایش مى کنم که با این لشکر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا کشتم و حتى یک مرد از این لشکر منکوب نشد. معاویه گفت : خداوند این کار را فرموده است ، نه تو. بسر در این حمله خود بر آن سرزمینها سى هزار تن را کشت و گروهى را در آتش ‍ سوزاند و یزید بن مفرغ  در این باره اشعارى سروده که ضمن آن گفته است :
این مرد بسر هر جا که با لشکر خویش رفت تا آنجا که توانست کشت و در آتش سوزاند…

ابوالحسن مدائنى مى گوید: پس از صلح امام حسن (ع ) با معاویه ، روزى عبیدالله بن عباس و بسر پیش معاویه بودند؛ عبیدالله بن عباس به معاویه گفت : آیا تو به این مرد نفرین شده تبهکار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بکشد؟ گفت : من او را به این کار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم که اى کاش آن دو را نکشته بود. بسر خشمگین شد و شمشیر خود را باز کرد و پیش معاویه نهاد و گفت : شمشیرت را – که برگردن من انداختى