۱۷۳ و من خطبه له ع
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَا تُوَارِی عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً- وَ لَا أَرْضٌ أَرْضاً
منها- : وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ إِنَّکَ عَلَى هَذَا الْأَمْرِ یَا ابْنَ أَبِی طَالِبٍ لَحَرِیصٌ- فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ- وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِی وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ- وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِی دُونَهُ- فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّهِ فِی الْمَلَإِ الْحَاضِرِینَ- هَبَّ کَأَنَّهُ بُهِتَ لَا یَدْرِی مَا یُجِیبُنِی بِهِ- اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَعْدِیکَ عَلَى قُرَیْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِی وَ صَغَّرُوا عَظِیمَ مَنْزِلَتِیَ- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِی أَمْراً هُوَ لِی- ثُمَّ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِی الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِی الْحَقِّ أَنْ تَتْرُکَه
مِنْهَا فِی ذِکْرِ أَصْحَابِ الْجَمَلِ– فَخَرَجُوا یَجُرُّونَ حُرْمَهَ رَسُولِ اللَّهِ ص- کَمَا تُجَرُّ الْأَمَهُ عِنْدَ شِرَائِهَا-مُتَوَجِّهِینَ بِهَا إِلَى الْبَصْرَهِ- فَحَبَسَا نِسَاءَهُمَا فِی بُیُوتِهِمَا- وَ أَبْرَزَا حَبِیسَ رَسُولِ اللَّهِ ص لَهُمَا وَ لِغَیْرِهِمَا- فِی جَیْشٍ مَا مِنْهُمْ رَجُلٌ إِلَّا وَ قَدْ أَعْطَانِیَ الطَّاعَهَ- وَ سَمَحَ لِی بِالْبَیْعَهِ طَائِعاً غَیْرَ مُکْرَهٍ- فَقَدِمُوا عَلَى عَامِلِی بِهَا- وَ خُزَّانِ بَیْتِ مَالِ الْمُسْلِمِینَ وَ غَیْرِهِمْ مِنْ أَهْلِهَا- فَقَتَلُوا طَائِفَهً صَبْراً وَ طَائِفَهً غَدْراً- فَوَاللَّهِ إِنْ لَوْ لَمْ یُصِیبُوا مِنَ الْمُسْلِمِینَ- إِلَّا رَجُلًا وَاحِداً مُعْتَمِدِینَ لِقَتْلِهِ- بِلَا جُرْمٍ جَرَّهُ لَحَلَّ لِی قَتْلُ ذَلِکَ الْجَیْشِ کُلِّهِ- إِذْ حَضَرُوهُ فَلَمْ یُنْکِرُوا- وَ لَمْ یَدْفَعُوا عَنْهُ بِلِسَانٍ وَ لَا بِیَدٍ- دَعْ مَا إِنَّهُمْ قَدْ قَتَلُوا مِنَ الْمُسْلِمِینَ- مِثْلَ الْعِدَّهِ الَّتِی دَخَلُوا بِهَا عَلَیْهِمْ
مطابق خطبه ۱۷۲ نسخه صبحی صالح
شرح وترجمه فارسی
(۱۷۳)از سخنان آن حضرت (ع )
این خطبه با عبارت( الحمدلله الذى لاتوارى عنه سماء و لا ارض ارضا ) (سپاس خداوندى را که آسمان آسمانى را و زمین زمینى را از او پوشیده نمى دارد) شروع مى شود.
این سخن دلالت بر آن دارد که زمینهایى را بر فراز یکدیگر ثابت مى کند همان گونه که آسمانها چنان است و آیه (خداوندى که هفت آسمان آفریده و از زمین مانند آن آسمانها پدید آورده است ) شاهد این سخن است .
سپس امیر المومنین (ع ) مى فرماید: ( و قد قائل انک على هذا الامریا بن ابى طالب لحریص ، فقلت انتم و الله لا حرص و ابعد) (همانا گوینده یى به من گفت : بدرستى که تو اى پسر ابى طالب ، بر این کار (خلافت ) حریصى . گفتم : به خدا سوگند که شما آزمند ترید و حال آنکه از آن دورترید).
این از خطبه یى است که على علیه السلام در آن موضوع روز شورا را که پس از کشته شدن عمر تشکیل شد طرح فرموده است . کسى که به او گفت (همانا که تو بر این کار حریصى ) سعد بن ابى وقاص بود و با توجه به اینکه همو در مورد على (ع ) روایت (تو نسبت به من به منزلت هارون از موسى هستى ) را روایت کرده است عجیب است ، و على علیه السلام به همه آنان فرمود (به خدا سوگند که شما حریص تر و دورترید) و این سخنى است که عموم مردم آن را روایت کرده اند.
امامیه مى گویند: این گفتار مربوط به روز سقیفه است و کسى که به على علیه السلام گفته است تو بر این کار حریصى ، ابو عبیده بن جراح بوده است و روایت نخست مشهورتر و آشکارتر است.
اما عبارت استعدیک یعنى پروردگارا، من از تو بر قریش و کسانى که آنان را یارى دادند انصاف و یارى مى طلبم .
على علیه السلام فرموده است (آنان تنها برگرفتن حق من و سکوت از ادعاى دیگرى قناعت نکردند بلکه حق مرا گرفتند و مدعى شدند که حق از ایشان است و بر من واجب است که نزاع در آن مورد را رها کنم . اى کاش با اعتراف به اینکه حق من است حق مرا مى گرفتند که در آن صورت مصیبت آن سبک و آسان مى بود).
بدان که اخبار متواتر از على علیه السلام رسیده که سخنان دیگرى نظیر این گفتار فرموده است ، چون این سخن او که گفته است (من همواره از هنگامى که خداوند رسول خویش را فرا گرفت و قبض روح کرد تا هنگامى که مردم این شخص را به امامت برگزیدند مظلوم بوده ام ) و این گفتارش که فرموده است (بار خدایا قریش را زبون فرماى ، که حق مرا از من باز داشتند و حکومت مرا غصب کردند!).
و این گفتار آن حضرت که (پروردگارا من قریش را از سوى من کیفر دهد که آنان در حق من ستم کردند و حکومت پسر مادرم (برادرم ) را از من به زور بازگرفتند).
و گفتار او هنگامى که شنید کسى بانگ برداشته است : من مظلومم . فرمود بیا با یکدیگر فریاد بر آوریم که من هم همواره مظلوم بوده ام ).
و این گفتارش که (و همانا که او (ابوبکر) به خوبى مى داند که منزلت و محل من در مورد خلافت همچون محور آسیا سنگ است ).
و این گفتارش که (میراث خود را تاراج شده مى بینم ).
و این گفتارش که (آن دو مرد ظرف ما را واژگون ساختند و مردم را بر دوشهاى ما سوار کردند).
و این سخن او (همانا ما را حقى است که اگر به ما داده شود مى گیریم و اگر از آن بازداشته شویم تحمل سختى مى کنیم اگر چه به درازا کشد).
و این گفتار آن حضرت که (همواره دیگرى را بر من برگزیدند و من از آنچه سزاوار و شایسته آن هستم بازداشته شده ام ).
و یاران (معتزلى ) ما همه این سخنان را بر آن حمل مى کنند که على علیه السلام با توجه و استناد به برترى و شایستگى در مورد حکومت ادعا مى فرموده است و همین توجیه درست و حق است زیرا معنى کردن این کلمات بر اینکه او با نص و تصریح استحقاق آن را داشته است موجب تکفیر یا فاسق شمردن سرشناسان مهاجران و انصار است . ولى امامیه و زیدیه این سخنان را بر ظاهر آن تحمل مى کنند و بر کارى دشوار دست مى یازند، و البته به جان خودم سوگند که این سخنان بسیار وهم انگیز است و چنین به گمان مى آورد که سخن درست همان است که شیعیان مى گویند؛ ولى بررسى اوضاع و احوال این گمان را باطل مى کند و این وهم را زایل مى سازد و واجب است که این سخنان را همچون آیات متشابه قرآنى دانست که گاهى چیزهایى را که براى خداوند متعال روا نیست به گمان مى آورد و معمولا این آیات را به ظاهرش معنى نمى کنیم و آن ها را مورد عمل قرار نمى دهیم زیرا با بررسى دلایل عقلى چنین اقتضاء مى شود که از ظاهر آن آیات عدول کنیم و با تاویلاتى که در کتابهاى مورد نظر آمده است تاویل کنیم .
یحیى بن سعید بن على حنبلى که معروف به ابن عالیه و از ساکنان ناحیه قطفتا در بخش غربى بغداد بود و یکى از شاهدان عادل آن منطقه به شمار مى رفت براى من نقل کرد و گفت : حضور فخر اسماعیل بن على حنبلى فقیه ، معروف به غلام ابن المنى ، بودم – این فخر اسماعیل بن على داناترین حنبلیان بغداد در فقه و مسائل مورد خلاف بود و تدریس مختصرى هم در منطق داشت و داراى بیانى شیرین بود من او را دیده بودم و حضورش رفته و سخنش را هم شنیده بودم ، به سال ششصد و ده درگذشت ، ابن عالیه مى گفت – در همان حال که ما پیش او بودیم و سخن مى گفتیم مردى از حنبلیان وارد شد، او طلبى از یکى از مردم کوفه داشته و براى وصول طلب خود به کوفه رفته بود و چنان اتفاق افتاده بود که رفتن او به کوفه مقارن با زیارت روز غدیر بود و در آن حال او در کوفه بوده است – زیارت غدیر یعنى روز هجدهم ذى حجه که در آن روز در مزار امیر المومنین علیه السلام آن چنان جمعیتى جمع مى شوند که بیرون از حد شمار است .
ابن عالیه مى گفت : شیخ فخر اسماعیل شروع به پرسیدن از آن مرد کرد که چه کسردى و چه دیدى ؟ آیا تمام طلب خود را گرفتى یا چیزى از آن بر عهده وام دار باقى ماند! و آن مرد پاسخ مى داد، تا آنکه به فخر اسماعیل گفت : اى سرور من ، اگر روز زیارتى غدیر حضور مى داشتى مى دیدى کنار آرامگاه على بن ابى طالب چه رسوایى به بار آوردند و چه سخنان زشت و دشنامها که به صحابه دادند آن هم آشکارا و با بانگ بلند و بدون هیچ گونه مراقبت و بیم و هراسى ! فخر اسماعیل گفت : آنان چه گناهى دارند؟ به خدا سوگند، کسى آنان را بر این کار گستاخ نکرد و براى آنان این در را نگشود مگر صاحب همان گور! آن مرد پرسید: صاحب آن گور کیست ؟ فخر اسماعیل گفت : على بن ابى طالب است . آن مرد گفت : اى سرور من ، یعنى على این سنت را براى آنان معمول داشته و ایشان را به آن راه برده و به آنان تعلیم داده است ؟ فخر گفت : آرى به خدا سوگند. آن مرد گفت : اى سرور من ، اگر على در این کار محق بوده است چه لزومى دارد که فلان و فلان (ابوبکر و عمر) را دوست بداریم و اگر على بر باطل بوده است چه لزومى دارد و بر عهده ما نیست که او را دوست میداریم ! به هر حال سزاوار است که یا از او یا از آن دو تبرى بجوییم ! ابن عالیه گفت : اسماعیل شتابان برخاست و کفشهایش را پوشید و گفت : خداوند اسماعیل را لعنت کناد اگر پاسخ این مساله را بداند و به اندرونى خود رفت . ما هم برخاستیم و برگشتیم .
گوید: اینکه امیر المومنین فرموده است (حال این موضوع را کنار بگذار که آنان به شمار همان گروهى که وارد بصره شده اند از مسلمانان کشته اند) یعنى اگر فقط یک تن را کشته بودند براى من کشتن همه آنان روا بود تا چه رسد به شمار کسانى که وارد بصره شده اند کشته اند.
و على علیه السلام راست فرموده است چرا که آنان گروهى بسیار از دوستان على و گنجوران بیت المال را در بصره کشتند، نسبت به بعضى مکر ورزیدند و آنها را غافلگیر کردند و گروهى را پس از دستگیرى اعدام کردند.
جنگ جمل و حرکت عایشه براى جنگ
ابو مخنف روایت خود را از اسماعیل بن خالد، از قیس بن ابى حازم ، و کلبى روایت خود را از ابو صالح ، از ابن عباس ، و جریر بن یزید از عامر شعبى ، و محمد بن اسحاق از جبیب بن عمیر و همگى به اتفاق چنین نقل کرده اند که چون عایشه و طلحه و زبیر از مکه آهنگ بصره کردند از کنار آب حواب – که در منطقه سکونت بنى عامر بن صعصعه است – گذشتند و سگها چنان بر آنان پارس کردند که شتران سرکش و چموش هم رم کردند. یکى از آن میان گفت : نفرین خدا بر حواب باد که سگهایش چه بسیار است . همین که عایشه نام حواب را شنید گفت : آیا اینجا محل آب حواب است ؟ گفتند: آرى . گفت : مرا برگردانید، برگردانید. از او پرسیدند: به چه سبب ، چه پیش آمده است ؟ گفت : خودم از پیامبر (ص ) شنیدم که فرمود: (گویى مى بینم که سگهاى منطقه یى که نامش حواب است بر یکى از زنان من پارس مى کنند) و سپس به من فرمود: اى حمیراء بر حذر باش که تو آن زن نباشى ). زبیر گفت : خدایت رحمت کناد! آرام بگیر که ما فرسنگهاى بسیارى از آب حواب گذشته ایم . عایشه گفت : آیا گواهانى دارى که شهادت دهند که این سگهاى پارس کننده کنار آب حواب نیستند؟ طلحه و زبیر پنجاه اعرابى را که براى آنان جایزه یى تعیین کرده بودند فراخواندند که براى عایشه سوگند خوردند و گواهى دادند که آن آب ، آب حواب نیست . این نخستین گواهى دروغ در اسلام بود. و عایشه به حرکت خویش ادامه داد.
ابو مخنف مى گوید: عصام بن قدامه ، از عکرمه ، از ابن عباس نقل مى کند که روزى پیامبر (ص ) به زنانش که در محضرش حاضر بودند فرمود (اى کاش مى دانستم کدامیک از شما صاحب شتر پرمویى است که سگهاى حواب بر آن زن پارس مى کنند و گروهى بسیار در سمت راست و چپش کشته مى شوند و همگى در آتش خواهند بود و آن زن پس از آنکه نزدیک به هلاکت مى رسد نجات پیدا مى کند.)
مى گویم : یاران معتزلى ، ما که خدایشان رحمت کناد! گفتار پیامبر (ص ) را که فرموده است (نجات پیدا مى کند) به نجات عایشه از آتش معنى مى کنند ولى امامیه آن را به نجات او از کشته شدن معنى مى کنند. معنى ما بهتر است زیرا جمله(در آتش خواهند بود) در عبارت به فعل (نجات پیدا مى کند) نزدیکتر است تا جمله (کشتگان برگرد او کشته مى شوند) و در این مورد نزدیکى آن جمله معتبرتر است . مگر نمى بینى که دانشمندان علم نحو بصره با توجه به نزدیکى عامل آن را معتبر مى شمرند.
ابو مخنف مى گوید: کلبى ، از ابو صالح ، از ابن عباس براى من نقل کرد که زبیر و طلحه شتابان عایشه را بردند تا به منطقه (حفر ابوموسى ) که نزدیک بصره بود رسیدند، و به عثمان بن حنیف انصارى که کارگزار على علیه السلام بر بصره بود نوشتند: دارالاماره را براى ما خالى کن . چون نامه ایشان به عثمان بن حنیف رسید کسى نزد احنف بن قیس فرستاد و به او پیام داد که این قوم آهنگ ما کرده اند و همسر رسول خدا (ص ) همراه ایشان است و همین گونه که مى بینى مردم شتابان در حال پیوستن به اویند (نظرت چیست ؟) احنف گفت : این گروه براى خونخواهى عثمان آهنگ تو کرده اند و حال آنکه همانها بودند که مردم را بر عثمان شوراندند و خونش را ریختند و به خدا سوگند چنین مى بینم که دست بردار نیستند تا آنکه میان ما دشمنى درافکنند و خون ما را بریزند وانگهى به خدا سوگند، چنین گمان مى کنم که بزودى در مورد تو کارهایى انجام خواهند داد که یاراى ایستادگى در برابر آن ندارى و باید که آماده شوى و همراه کسانى از بصره که همراه تو هستند آهنگ ایشان کنى که تو امروز والى ایشانى و تو را فرمانبردارند. بنابراین ، با مردم آهنگ ایشان کن و پیش از آنکه آنان با تو در یک خانه قرار گیرند به جنگ ایشان مبادرت ورز که در غیر این صورت مردم نسبت به ایشان فرمانبردارتر از تو خواهند بود.
عثمان بن حنیف گفت : اندیشه درست همین اندیشه توست ولى من شر را خوش ندارم و نمى خواهم جنگ با ایشان آغاز کنم و امیدوار به صلح و سلامت هستم تا آنکه نامه و راى و فرمان امیر المومنین به من برسد و طبق آن عمل کنم .
پس از احنف بن قیس ، حکیم بن جبله عبدى که از خاندان عمرو بن ودیعه بود پیش عثمان بن حنیف آمد. عثمان نامه طلحه و زبیر را براى او خواند؛ او هم همان سخن احنف بن قیس را گفت و عثمان هم همان پاسخ را داد. حکیم گفت : اجازه بده تا من با مردم آهنگ ایشان کنم اگر در اطاعت امیر المومنین در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ خواهم کرد.
عثمان گفت : اگر اعتقاد من به جنگ مى بود خودم آهنگ ایشان مى کردم .
حکیم گفت : همانا به خدا سوگند، اگر آنان در این شهر بر تو درآیند دلهاى بسیارى از مردم متوجه ایشان مى شود و تو را از این مجلس و جایگاه برمى دارند، و تو داناترى . عثمان سخنش را نپذیرفت .
(ابو مخنف ) گوید: چون به على علیه السلام خبر رسید که آن قوم آهنگ بصره دارند و نزدیک آن رسیده اند براى عثمان بن حنیف چنین نوشت :
از بنده خدا على امیر المومنین به عثمان بن حنیف . اما بعد، همانا ستمگران نخست با خدا پیمان بستند و سپس آن را گسستند و آهنگ شهر تو دارند و شیطان ایشان را در جستجوى چیزى که خداوند بر آن راضى نیست کشانده است و خداوند نیرومندتر و سخت عقوبت تر است . چون پیش تو رسیدند نخست ایشان را به اطاعت و بازگشت به وفادارى نسبت به عهد و میثاقى که داشتند و با آن از ما جدا شدند، فراخوان ؛ اگر پذیرفتند تا هنگامى که پیش تو باشند با ایشان خوشرفتارى کن و اگر چیزى را جز دست یازیدن به ریسمان پیمان گسلى و ستیزه گرى نپذیرفتند با آنان جنگ کن تا خداوند میان تو و ایشان حکم کند و او بهترین حکم کنندگان است . من این نامه خویش را براى تو از ربذه نوشتم و به خواست خداوند متعال شتابان به سوى تو مى آیم . این نامه را عبیدالله بن ابى راقع به سال سى و شش نوشته است .
گوید: چون نامه على علیه السلام به عثمان بن حنیف رسید ابو الاسود دوئلى و عمران بن حصین خزاعى را فرا خواند و به هر دو فرمان داد پیش آن قوم بروند و خبر آنان را براى او بیاورند و بپرسند که چه چیز آنان را آنجا کشانده است ؟ آن دو حرکت کردند و به حفر ابوموسى که لشکرگاه قوم بود رسیدند و پیش عایشه رفتند و با او سخن گفتند و پندش دادند و به خداوند سوگندش دادند. عایشه به آنان گفت : با طلحه و زبیر دیدار کنید. آن دو از پیش او برخاستند و با زبیر دیدار و گفتگو کردند، زبیر به ایشان گفت : ما براى طلب خون عثمان اینجا آمده ایم و مردم را فرا مى خوانیم که خلافت را به شورا واگذارند تا مردم براى خود کسى را برگزینند. آن دو به زبیر گفتند: عثمان در بصره کشته نشده است که خونش آنجا مطالبه شود و تو بخوبى مى دانى قاتلان عثمان چه کسانى و کجا هستند! و تو و دوست تو و عایشه از همه مردم بر او سخت گیرتر بودید و از همگان بیشتر مردم را بر او شوراندید، اینک باید از خویشتن دادخواهى کنید؛ اما اینکه کار خلافت به شورا برگردد چگونه ممکن است و حال آنکه شما با على در حالى که مختار بودید و بدون زور و اجبار بیعت کرده اید، وانگهى تو اى ابا عبدالله ، هنوز چیزى نگذشته است که به هنگام رحلت رسول خدا (ص ) به دفاع از حق این مرد قیام کردى ، دسته شمشیرت را در دست گرفته بودى و مى گفتى هیچ کس سزاوار و شایسته تر از على براى خلافت نیست و از بیعت با ابوبکر خوددارى کردى ، آن کار تو را با این سخنت چه مناسبت است ؟
زبیر به آنان گفت : بروید با طلحه دیدار کنید.
آن دو برخاستند و پیش طلحه رفتند، او را سرسخت تر و خشمگین تر و در فتنه انگیزى و برافروختن آتش جنگ استوارتر دیدند.
آن دو پیش عثمان بن حنیف برگشتند و به او خبر دادند، و ابو الاسود این ابیات را براى او خواند.
(اى پسر حنیف به جنگ تو آمده اند، حرکت کن و به آن قوم نیزه بزن و دلیر و پایدار باش و سلاح پوشیده به مبارزه آنان برو و دامن بر کمر بزن )
عثمان بن حنیف گفت : آرى ، سوگند به دو حرم (مکه و مدینه ) که بدون تردید چنین خواهم کرد. و به منادى خود فرمان داد میان مردم فریاد برآورد که سلاح برگیرید، سلاح ! مردم پیش او جمع شدند و ابو الاسود ابیات زیر را سرود:
(زبیر پیش ما آمد و سخن نزدیک گفت و حال آنکه فاصله طلحه چون ستاره بلکه از آن هم دورتر است …)
گوید: آن قوم همچنان سوى بصره پیش آمدند تا آنکه به مربد رسیدند.
مردى از بنى جشم برخاست و گفت : اى مردم ، من فلان کس جشمى هستم ، اینک این گروه سوى شما هجوم آورده اند، شگفت است که از جایى آمده اند که آنجا پرندگان و جانوران وحشى و درندگان در امان اند و شگفت تر آنکه به طلب خون عثمان پیش شما آمده اند و حال آنکه کس دیگرى غیر از ما عهده دار کشتن او بوده است . اینک از من فرمانبردارى کنید و آنان را به همانجا که از آن آمده اند برگردانید. و اگر چنین نکنید از جنگى تیز دندان و فتنه اى کر که هیچ چیز را رها نمى کند و باقى نمى گذارد در امان نخواهید بود.
گوید: گروهى از مردم بصره بر او ریگ زدند و او از سخن گفتن بازماند.
گوید: مردم بصره هم در مربد جمع شدند آن چنان که آکنده از پیادگان و سواران شد. طلحه برخاست و به مردم اشاره کرد سکوت کنند تا خطبه ایراد کند، مردم پس از کوشش بسیار سکوت کردند و طلحه چنین گفت :
همانا عثمان بن عفان از پیشگامان مسلمانان و اهل فضیلت و از مهاجران نخست بود که خداوند از ایشان خشنود و آنان از خداوند خشنود بودند و قرآن در مورد فضیلت آنان سخن گفته است ، و یکى از پیشوایان مسلمانان است که پس از ابوبکر و عمر، دو صحابى رسول خدا (ص )، بر شما حکومت کرد. او بدعتها و کارهایى انجام داده بود که بر او خشم گرفتیم و پیش او رفتیم و خواستیم از ما پوزش بخواهد و چنان کرد. آنگاه مردى که اینک حکومت این امت را بدون رضایت و مشورت غصب کرده است بر او ستم و شورش کرد و او را کشت و قومى که نه پرهیزگار بودند و نه نیکوکار او را بر آن کار یارى دادند و عثمان در حالى که توبه کرده و از اتهام برى بود ناروا کشته شد. اى مردم ! ما اینک پیش شما براى خونخواهى عثمان آمده ایم و شما را هم به خونخواهى او فرا مى خوانیم و اگر خداوند ما را بر قاتلان عثمان پیروزى دهد آنان را در قبال خون او مى کشیم و این حکومت را به شورایى میان مسلمانان وامى گذاریم و در آن صورت خلافت براى همه امت رحمت خواهد بود و هر کس حکومت را بدون رضایت عامه و مشورت با آنان در رباید باید حکومتش پادشاهى گزنده و بدعتى بزرگ است .
پس از او زبیر برخاست و سخنانى همچون او گفت .
گروهى از مردم بصره برخاستند و به طلحه و زبیر گفتند: مگر شما همراه کسانى که با على بیعت کرده اند بیعت نکرده اید؟ به چه سبب نسخت بیعت کردید و سپس آن را شکستید؟ گفتند: ما بیعت نکرده ایم و بیعت هیچ کس بر گردن ما نیست و ما مجبور به بیعت شدیم . گروهى گفتند: راست و سخن درست مى گویند و براى وصول به پاداش از بیعت خود را کنار کشیدند. گروهى هم گفتند: راست و درست نمى گویند. و چنان شد که هیاهو برپا خاست .
گوید: سپس عایشه در حالى که سوار بر شترش بود آمد و با صداى بلند گفت : اى مردم ، سخن کم گویید و سکوت کنید و مردم براى او خاموش شدند و او چنین گفت : همانا امیر المومنین عثمان دگرگون شده و تغییر کرده بود ولى همواره این گناه خود را با توبه مى شست تا آنجا که در حال توبه و مظلومیت کشته شد. همانا کارهایى که بر او عیب گرفتند این بود که تازیانه مى زند و جوانان را به امیرى مى گمارد و مراتع و چراگاهها را خالصه قرار مى دهد. او را در ماه حرام و در شهر حرام و به ناروا سر بریدند همچنان که شتر را مى کشند. همانا قریش تیرهاى خود را به هدف خود زد و با دستهاى خود دهان خویش را خون آلود کرد و از کشتن او به چیزى دست نیافت و راه درستى را در مورد او نپیمود. به خدا سوگند آن را به صورت بلاى سختى خواهند دید که خفته را بیدار مى کند و نشسته را برپا مى دارد و همانا قومى بر ایشان چیره مى شوند که بر آنان رحمت نخواهند آورد و آنان را با سختى عذاب خواهند کرد.
این مردم ، گناه عثمان به آن پایه نرسیده بود که ریختن خونش روا باشد. نخست او را همان گونه که جامه آلوده را مى شویند شستید (از او خواستید توبه کند و چنان کرد) سپس بر او ستم کردید و دست یازیدید و او را پس از توبه و بیرون شدنش از گناه کشتید و بدون اینکه با مردم مشورت شود از سر غصب و ربودن خلافت با پسر ابو طالب بیعت کردید. اى مردم ، مرا چنان مى پندارید که از تازیانه عثمان که بر شما فرود مى آمد خشمگین شوم ولى از شمشیرهاى شما که بر عثمان فرود آمد خشم نگیرم . همانا عثمان مظلوم کشته شد، در جستجوى قاتلانش باشید و چون بر آنان دست یافتید بکشیدشان سپس تعیین حکومت را به شورایى که آنان را امیر المومنین عمر بن خطاب برگزیده بود واگذار کنید و نباید کسى که شریک خون عثمان است عضو آن شورا باشد.
گوید: مردم نگران شدند و درهم آمیختند. برخى مى گفتند: سخن درست همان است که عایشه گفت و برخى مى گفتند: او را با این امور چه کار است ! او زن و فرمان یافته است که در خانه خود بنشیند. صداها برخاست و هیاهو در گرفت تا آنجا که کفش و ریگ به یکدیگر پرتاب کردند و مردم به دو گروه متمایز تقسیم شدند:
گروهى با عثمان بن حنیف همراه شدند و گروهى با عایشه و یاران او.
گوید: اشعث بن سوار، از محمد بن سیرین ، از ابو الخلیل براى ما نقل کرد که مى گفته است : چون طلحه و زبیر در مربد فرود آمدند پیش ایشان رفتم و دیدم پیش یکدیگرند، به آنان گفتم : شما را به خدا و حرمت مصاحبت پیامبر (ص ) سوگند مى دهم که چه چیزى شما را به این سرزمین ما آورده است ؟ نخست هیچ پاسخى ندادند؟ دوباره گفتم : به ما خبر رسیده است که در این سرزمین شما دنیا وجود دارد، به جستجوى آن آمده ایم .
گوید: محمد بن سیرین ، از احنف بن قیس هم روایت مى کند که مى گفته است : طلحه و زبیر را دیده است و گفتگو کرده و همین پاسخ را به او داده اند و گفته اند: ما به جستجوى دنیا آمده ایم .
مدائنى هم نظیر آنچه ابو مخنف روایت کرده آورده و گفته است که على علیه السلام به روز جنگ جمل ، پیش از آنکه جنگ در بگیرد، ابن عباس را نزد زبیر فرستاد: ابن عباس به او گفت : همانا امیر المومنین به تو سلام مى رساند و مى گوید: مگر تو با رغبت و بدون اجبار با من بیعت نکردى ؟ اینک چه چیز تو را در مورد من چنین به تردید انداخته است که جنگ با مرا روا مى شمرى ؟ ابن عباس مى گوید: پاسخى نداشت جز اینکه به من گفت ما با داشتن بیم بسیار طمع هم داریم . و چیز دیگرى نگفت .
ابو اسحاق مى گوید: از محمد بن على بن حسین (ع ) پرسیدم : به نظرت زبیر در این سخن خود چه مى خواسته است بگوید؟ فرمود: به خدا سوگند، ابن عباس را رها نکردم تا از او در این باره پرسیدم . گفت : مقصودش این بود که ما با همه ترس و بیمى که در آن هستیم طمع داریم عهده دار کارى شویم که شما عهده دار آن هستید.
محمد بن اسحاق مى گوید: جعفر بن محمد علیه السلام از قول پدرش ، از ابن عباس براى من نقل کرد که مى گفته است : روز جنگ جمل على علیه السلام مرا با قرآنى باز که نسیم ، برگ آن را حرکت مى داد پیش طلحه و زبیر فرستاد و به من گفت : به آن دو بگو این کتاب خدا میان ما و شما حکم باشد، چه مى خواهید؟ آن دو را پاسخى نبود جز اینکه گفتند: ما همان چیزى را مى خواهیم که او مى خواهد. گویى مى گفتند: حکومت مى خواهیم ، من پیش على (ع ) برگشتم و به او خبر دادم .
قاضى القضاه که خدایش رحمت کناد، در کتاب المغنى از وهب بن جریر نقل مى کند که مردى از بصره به طلحه و زبیر گفت : شما داراى فضیلت و افتخار مصاحبت هستید به من بگویید آمدن شما به این راه و جنگ شما چیست ؟ آیا چیزى است که پیامبر (ص ) به شما فرمان داده است یا اندیشه یى است که خود دارید؟ طلحه خاموش ماند و به زمین نگاه مى کرد. زبیر گفت : اى واى بر تو! به ما گفته اند اینجا درم و دینار بسیار است آمده ایم که از آنها بگیریم و بهره مند شویم .
قاضى القضاه این خبر را دلیل آن قرار داده که طلحه توبه کرده است و زبیر هم به جنگ اصرار نداشته است ، و حال آنکه احتجاج به این خبر در این مورد بسیار سست است و اگر این خبر و اخبار پیش درست باشد همانا که دلالت بر حماقتى سخت و ضعفى بزرگ و نقص آشکار دارد. اى کاش مى دانستم چه چیزى آنان را نیازمند به این گونه سخن گفتن کرده است ، و بر فرض که در دل خود چنین بودند اى کاش آن را پوشیده مى داشتند.
اینک به دنباله خبر طلحه و زبیر بازگردیم . ابو مخنف مى گوید: همین که طلحه و زبیر از مربد حرکت و آهنگ عثمان بن حنیف کردند دیدند که او و یارانش دهانه کوچه ها را گرفته اند، آنان رفتند تا آنکه به محله دباغ ها رسیدند آنجا یاران عثمان بن حنیف با ایشان رویاروى بودند. طلحه و زبیر و یارانشان با نیزه به آنان حمله کردند. ناچار حکیم بن جبله بر آنان حمله کرد و او و یارانش چندان با آنان جنگ کردند که ایشان را از همه کوچه ها بیرون کردند. زنها هم از فراز بامها بر آنان سنگ مى زدند. آنان آهنگ گورستان بنى مازن کردند و همانجا اندکى ایستادند تا سواران ایشان برسند سپس کنار بند آب بصره و از آنجا سوى زابوقه رفتند و در شوره زارى که (دارالرزق ) آنجا ست فرود آمدند.
گوید: عبدالله بن حکیم تمیمى با نامه هایى که طلحه و زبیر براى او نوشته بودند پیش آن دو آمد و به طلحه گفت : اى ابو محمد، مگر این ها نامه هاى تو نیست که به ما نوشته اى ؟ گفت : آرى . عبدالله بن حکیم گفت : دیروز ما را به خلع عثمان و کشتن او فرا مى خواندى تا سرانجام او را کشتى ، اینک به خونخواهى او آمده اى ؟ به جان خودم که هدف تو خونخواهى نیست چیزى جز این دنیا را نمى خواهى ، آرام بگیر، و اگر هدف تو این است پس چرا هنگامى که بیعت با على (ع ) بر تو عرضه شد با رضایت و رغبت با او بیعت کردى و اینک بیعت خود را مى شکنى و آمده اى تا ما را هم در فتنه خویش در آورى . طلحه گفت : على هنگامى مرا به بیعت با خود فرا خواند که مردم با او بیعت کرده بودند و دانستم که اگر آنچه را بر من عرضه مى کند نپذیرم کار من تمام نخواهد شد و کسانى که با اویند بر من هجوم خواهند آورد.
ابو مخنف گوید: بامداد فرداى آن روز طلحه و زبیر براى جنگ صف بستند، عثمان بن حنیف هم با یاران خود به مقابله آنان بیرون آمد، نخست آنان را به خدا و حق اسلام سوگند داد و بیعت آنان با على علیه السلام را فرا یادشان آورد. گفتند: ما خون عثمان را مطالبه مى کنیم . عثمان بن حنیف گفت : شما را با خونخواهى چه کار است ؟ پسران و پسرعموهاى او که از شما در این باره سزاوارترند کجایند؟ به خدا سوگند که چنین نیست و شما که امید به حکومت داشتید و براى رسیدن به آن کار مى کردید همین که دیدید مردم بر او جمع شدند بر او رشک بردید. مگر کسى از شما دو تن نسبت به عثمان زشت گفتارتر بوده است ؟ طلحه و زبیر او را دشنام هاى ناپسند دادند و از مادرش نام بردند. او به زبیر گفت : به خدا سوگند اگر حرمت صفیه و قرب منزلتش به پیامبر (ص ) نبود و همو بود که تو را به سایه پیامبر نزدیک ساخت پاسخت را مى دادم ، اما تو اى پسر زن تندخو و سرکش (یعنى طلحه ) کار میان من و تو سخت تر از مرحله گفتار است و همانا چیزهایى از کار شما را بازگو کردم که شما را ناخوش آمد و نتیجه کارتان را چنان که شما را درمانده سازد نشانتان خواهم داد. بار خدایا گواه باش که من حجت را بر این دو مرد تمام کردم .
سپس بر آنها حمله کرد و مردم جنگى سخت کردند و سپس از یکدیگر دست برداشتند و بر آن صلح کردند که میان ایشان پیمانى نوشته شود و چنین نوشته شد:
این صلحنامه یى است که عثمان بن حنیف انصارى و مومنانى که همراه او و از شیعیان امیر المومنین على بن ابى طالب هستند و طلحه و زبیر و مومنان و مسلمانانى که پیرو ایشانند بر آن صلح کردند، که دار الاماره و بخش عمده بصره و امور مسجد و منبر و بیت المال در اختیار و تصرف عثمان بن حنیف باشد و براى طلحه و زبیر و همراهان ایشان این حق محفوظ است که در هر جاى بصره که خواهند فرود آیند و هیچ گروه مزاحم گروه دیگر در راه و بازار و آب انبار و آبشخور و موارد استفاده از آنها نگردد تا آنکه امیر المومنین على بن ابى طالب برسد و آن گاه اگر خواستند در آن چیزى که مردم درآمده اند درآیند و اگر خواستند هر گروه به هر کس مى خواهند بپیوندند و هر چه مى خواهند از صلح و جنگ یا بیرون رفتن و اقامت انجام دهند، و بر هر دو گروه عهد و پیمان خدایى به همان گونه و استوارتر پیمانى که بر عهده پیامبرى از پیامبران است در مورد آنچه نوشته اند مى باشد.
چون صلحنامه نوشته و مهر شد، عثمان بن حنیف برگشت و داخل دارالاماره شد و به یارانش گفت : خدایتان رحمت کناد! به خانه هاى خود و به اهل خویش بپیوندید و سلاح بر زمین نهید و خستگان و زخمیهاى خویش را مداوا کنید و چند روز بر این حال درنگ کردند.
سپس طلحه و زبیر گفتند: اگر على برسد و ما بر این حال ضعف و شمار اندک باشیم گردن ما را خواهد گرفت ، و تصمیم گرفتند به قبایل پیام فرستند و از اعراب صحرانشین دلجویى کنند. به این منظور به سرشناسان مردم و کسانى که اهل شرف و ریاست بودند پیام فرستادند و آنان را به خونخواهى عثمان و خلع على از خلافت و بیرون کردن عثمان بن حنیف از بصره فرا خواندند. قبایل ازد و ضبه و قیس بن عیلان همگى جز یکى دو مرد از هر قبیله که کار آنان را خوش نداشتند و از طلحه و زبیر کناره گرفتند با آن دو بیعت کردند. طلحه و زبیر کسى را پیش هلال بن وکیع تمیمى فرستادند که پیش ایشان نیامد. طلحه و زبیر به خانه اش رفتند، خود را از آن دو پوشیده داشت . مادرش به او گفت : کسى همچون تو ندیده ام ، دو پیرمرد قریش به دیدارت مى آیند و از آن دو خود را پوشیده مى دارى ؟ چندان گفت که هلال پیش آن دو رفت و بیعت کرد، همراه او قبایل عمرو بن تمیم همگى و بنى حنظله به جز بنى یرموع ، که همگان شیعه على علیه السلام بودند، بیعت کردند. همچنین همه افراد بنى دارم جز تنى چند از بنى مجاشع که اهل دین و فضیلت بودند بیعت کردند.
چون کار طلحه و زبیر استوار شد، در شبى تاریک و بارانى و طوفانى بیرون آمدند و یارانشان که برایشان زره پوشانده بودند و روى آن جامه بر تن داشتند همراهشان بودند. آنان هنگام نماز صبح و سحرگاه به مسجد رسیدند؛ عثمان بن حنیف پیش از ایشان به مسجد رسیده بود و صفهاى نماز برپا بود. عثمان پیش رفت تا با مردم نماز گزارد، یاران طلحه و زبیر او را کنار کشیدند و زبیر را براى نماز پیش انداختند، در این هنگام (سبابجه ) که پاسداران و نگهبانان بیت المال بودند آمدند و زبیر را از محراب بیرون کشیدند و خواستند عثمان بن حنیف را مقدم بدارند، یاران زبیر بر آنان چیره شدند و او را مقدم داشتند و این کار همچنان ادامه داشت تا نزدیک طلوع خورشید شد و مردمى که در مسجد حاضر بودند برایشان بانگ زدند که اى اصحاب محمد (ص )، آیا از خدا نمى ترسید که آفتاب بر آمد! زبیر چیره شد و با مردم نماز گزارد و چون نمازش تمام شد به یاران مسلح خود فریاد زد که عثمان بن حنیف را بگیرید و او را پس از اینکه با مروان بن حکم با شمشیر درگیر شده بود گرفتند، و چون گرفتار شد او را تا پاى مرگ زدند و موهاى ابروان و مژه ها و هر موى که بر سر و چهره اش بود از بن کندند. آن گاه سبابجه را که هفتاد مرد بودند بگرفتند و آنان و عثمان بن حنیف را پیش عایشه بردند او به ابان پسر عثمان گفت : برخیز گردن عثمان بن حنیف را بزن که انصار پدرت را کشتند و بر آن کار یارى دادند. عثمان بن حنیف گفت : اى عایشه و اى طلحه و زبیر! برادرم سهل بن حنیف کارگزار و جانشین على بن ابى طالب بر مدینه است و به خدا سوگند مى خورم که اگر شما مرا بکشید او میان برادران و خویشان و وابستگان شما شمشیر مى نهد و هیچیک از آنان را زنده نمى گذارد. ایشان از او دست بداشتند و ترسیدند که سهل بن حنیف به جان خویشان و خاندان ایشان که در مدینه اند درافتد.
آن گاه عایشه به زبیر پیام فرستاد که سبابجه را بکش که به من خبر رسیده است با تو چه کرده اند. گوید: به خدا سوگند، زبیر فرمان داد آنان را همان گونه که گوسپند را مى کشند سر ببرند و پسرش عبدالله آن را بر عهده گرفت و آنان را که هفتاد مرد بودند سر برید. گروهى از آن پاسداران براى نگهبانى و پاسدارى از بیت المال ماندند و پایدارى کردند و گفتند: بیت المال را به شما تسلیم نمى کنیم تا امیر المومنین بیاید، زبیر شبانه با گروهى آهنگ ایشان کرد و بر آنان حمله برد و پنجاه اسیر از آنان گرفت و همگى را اعدام کرد.
ابو مخنف مى گوید: صقعب بن زهیر براى ما نقل کرد که کشته شدگان از سبابجه در آن روز چهار صد تن بودند. این مکر و فریب طلحه و زبیر نسبت به عثمان بن حنیف نخستین فریب در تاریخ اسلام است و سبابجه نخستین قوم از مسلمانان اند که با زدن گردن اعدام شده اند. او مى گفت : عثمان بن حنیف را براى اینکه بماند یا به على بپیوندد آزاد گذاشتند و او کوچ کردن را برگزید، رهایش کردند و او به على علیه السلام پیوست و همین که او را دید گریست و گفت : اى امیر المومنین از تو جدا شدم در حالى که پیرمردى بودم و امروز با چهره بدون ریش نزد تو برگشتم . على (ع ) فرمود: انا لله و اناالیه راجعون و سه مرتبه تکرار کرد.
مى گویم : سبابجه کلمه یى معرب است که جوهرى آن را در کتاب الصحاح خود آورده و گفته است آنان گروهى از مردم سند بودند که در بصره به پاسبانى و نگهبانى زندان اشتغال داشتند و حرف (ه ) براى بیان نسبت و عجمه بودن است و یزید بن مفرغ حمیرى هم آن را در شعر خود آورده است .
ابو مخنف همچنین مى گوید: چون به حکیم بن جبله خبر رسید که آن قوم نسبت به عثمان بن حنیف چه کردند بر آشفت و همراه سیصد تن از عبدالقیس براى مخالفت و جنگ با ایشان بیرون آمد. طلحه و زبیر و یارانشان به جنگ او بیرون آمدند، عایشه را هم بیرون آوردند. این روز به جنگ (جمل اصغر) و روز جنگ با على به جنگ (جمل اکبر) نام نهاده شد.
دو گروه با شمشیر جنگ کردند. مردى از قبیله ازد از لشکر عایشه بر حکیم بن جبله تاخت و شمشیرى بر پایش زد و آن را قطع کرد و آن مرد ازدى هم از اسب خود فرو افتاد، حکیم همچنان که بر یک پاى زانو بر زمین زده بود پاى بریده خود را بر آن مرد کوبید و او را بر زمین افکند و خود را به او رساند و او را کشت و همچنان از خشم بر او تکیه زد تا خودش هم مرد. در همان حال کسى از کنارش گذشت و گفت : چه کسى با تو چنین کرد؟ گفت : همین کس که متکاى من است و چون نگریست آن مرد ازدى را زیر او دید. حکیم شجاعى نام آور بود.
گوید: همراه حکیم سه برادرش و همه کسانى که همراهش بودند که سیصد مرد از قبیله عبدالقیس و اندکى از ایشان از قبیله بکر بن وائل بودند کشته شدند.
چون بصره پس از کشته شدن حکیم و یارانش و بیرون کردن عثمان بن حنیف براى طلحه و زبیر خالى و صاف شد آن دو براى اینکه کدامیک امام جماعت باشند اختلاف پیدا کردند و هر یک مى خواست خودش امام جماعت باشد و بیم آن داشت که اگر پشت سر دیگرى نماز بگزارد دلیل بر تسلیم شدن نسبت به او و رضایت به تقدم او باشد. عایشه میان آن دو را چنین اصلاح کرد که مقرر داشت یک روز عبدالله بن زبیر با مردم نماز بگزارد و یک روز محمد بن طلحه .
ابو مخنف مى گوید: طلحه و زبیر به بیت المال بصره درآمدند و چون اموال فراوانى را که در آن بود دیدند زبیر این آیه را خواند(خداوند غنیمتهاى بسیارى به شما وعده داده است که خواهید گرفت . اینک این غنیمت را با شتاب براى شما آورد) .
سپس گفت : ما به این اموال از مردم سزاوارتریم و همه آن اموال را گرفتند و چون على علیه السلام پیروز شد همه آن اموال را به بیت المال برگرداند و میان مسلمانان تقسیم کرد.
ما در مباحث گذشته چگونگى جنگ جمل و کشته شدن زبیر را در حالى که از بیم یا به قصد توبه از جنگ مى گریخت آورده ایم و ما مى گوییم به قصد توبه بوده است . همچنین چگونگى کشته شدن طلحه و چیره شدن على علیه السلام بر عایشه و احسان نسبت به او و کسانى که در جنگ اسیر شده بودند و پس از جنگ بر آنان دست یافت ، به تفضیل آورده ایم .
فخر فروشى میان دو تن از پسران على (ع ) و طلحه
قاسم بن محمد بن یحیى بن طلحه بن عبیدالله تیمى که ملقب به ابو بعره بود از سوى عیسى بن موسى بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس سرپرست شرطه کوفه بود، او با اسماعیل پسر امام صادق علیه السلام گفتگو و بگو و مگویى کرد که منجر به فخر فروشى به یکدیگر و بیان کارهاى نیاکان شد. قاسم بن محمد گفت : اى بنى هاشم ، فضل و احسان ما همواره بر شما و بر همه افراد بنى عبد مناف ریزش داشته است . اسماعیل گفت : کدام فضل و احسان را نسبت به خاندان عبد مناف مبذول داشته اید؟
پدرت طلحه جد بزرگوارم را با این گفتار خود به خشم آورد که گفت : بدون تردید محمد خواهد مرد و ما میان خلخالهاى زنان او جولان خواهیم داد همان گونه که او نسبت به زنان ما این کار را کرد. و خداوند براى اینکه بینى پدرت را به خاک بمالد این آیه را نازل فرمود (شما را نرسد که پیامبر را رنجه سازید و نه آنکه زنان او را پس از او هرگز به همسرى بگیرید) و پسر عمویت (ابوبکر) حق مادرم (فاطمه علیها السلام ) را از فدک و چیزهاى دیگر میراث او از پدرش را غصب کرد و او را محروم ساخت . و پدرت (طلحه ) مردم را بر عثمان شوراند و او را محاصره کرد تا کشته شود، سپس بیعت با على را شکست و شمشیر بر چهره اش کشید و دلهاى مسلمانان را بر او تباه ساخت .
اینک فدایت گردم ! اگر نسبت به گروهى دیگر از فرزندان عبد مناف غیر از اینان که گفتم احسان و فضیلتى ارزانى داشته اید بگو و مرا نسبت به آن آگاه کن .
بگو و مگو و فخر فروشى میان عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عباس
عبدالله بن زبیر با ام عمرو دختر منظور بن زبان فزارى ازدواج کرد. شبى که براى زفاف پیش او رفت به او گفت : آیا مى دانى امشب چه کسى در حجله ات و پیش تو است ؟ ام عمرو گفت : آرى ، عبدالله بن زبیر بن عوام بن خویلد بن اسد بن عبدالعزى است . ابن زبیر گفت : چیزى دیگر جز این نیست ؟ ام عمرو گفت : چه مى خواهى بگویى ؟ گفت : همراه تو کسى است که میان قریش چنان است که سر نسبت به پیکر، یا دو چشم نسبت به سر. ام عمرو گفت : به خدا سوگند، اگر برخى از فرزندان عبد مناف اینجا حاضر مى بودند خلاف این سخن تو را مى گفتند. ابن زبیر خشمگین شد و گفت : خوراک و آشامیدنى بر من حرام است تا آنکه بنى هاشم و کسان دیگرى از بنى عبد مناف را پیش تو بیاورم که نتواند این موضوع را انکار کنند. ام عمرو گفت : اگر از من اطاعت مى کنى این کار را مکن وگرنه خود دانى .
ابن زبیر به مسجد رفت گروهى را دید گرد یکدیگر نشسته اند که تنى چند از قریش از جمله عبدالله بن عباس و عبدالله بن حصین بن حارث بن عبدالمطلب بن عبد مناف هم میان ایشان بودند. ابن زبیر به آنان گفت : دوست مى دارم همراه من به خانه ام بیایید. آنان همگى برخاستند و چون بر در خانه ابن زبیر رسیدند، ابن زبیر گفت : اى زن ، جامه خود را بپوش (پرده را بیفکن ). چون همگى بر جاى نشستند نخست سفره خواست و صبحانه خوردند و چون فارغ شدند ابن زبیر به آنان گفت : شما را براى سخنى که با زن پشت این پرده نشسته گفته ام فرا خوانده و جمع کرده ام ، این زن چنین گمان مى کند که اگر برخى از بنى عبد مناف پیش من باشند آنچه را گفته ام قبول نخواهند کرد و من همه شما را حاضر کرده ام و تو این ابن عباس چه مى گویى ؟ من به او گفته ام که در حجله اش همراه او کسى است که اینک در قریش به منزله سر از بدن است یا به منزله دو چشم از سر، و او سخن مرا رد کرد.
ابن عباس گفت : چنین مى بینم که مقصودت من هستم ، اگر مى خواهى بگویم مى گویم و اگر بخواهى خوددارى کنم خوددارى مى کنم . ابن زبیر گفت : بگو و حتما بگو مگر چه مى خواهى بگویى ؟ مگر نمى دانى که من پسر زبیر یار نزدیک رسول خدا (ص ) هستم و مادرم اسماء ذات النطاقین و دختر ابوبکر صدیق است و عمه ام خدیجه سرور زنان جهانیان است و صفیه عمه رسول خدا (ص ) مادر بزرگ من است و ام المومنین عایشه خاله من است ؟ آیا مى توانى این چیزها را انکار کنى ؟ ابن عباس گفت : شرفى گرانقدر و افتخارى بلند منزلت را گفتى ، جز اینکه مى خواهى به کسى فخر بفروشى که به فخر و برترى او فخر و برترى یافته اى . ابن زبیر گفت : چگونه ؟ ابن عباس گفت : زیرا تو فخرى جز به رسول خدا (ص ) ندارى و نگفتى و من به افتخار کردن به وجود او از تو سزاوارترم .
ابن زبیر گفت : اگر بخواهى در مورد کسانى که پیش از پیامبرى بوده اند بر تو افتخار مى کنم . ابن عباس گفت : در این صورت انصاف دادى و (بیار آنچه دارى ز مردى و زور). اى حاضران شما را به خدا سوگند آیا میان قریش عبدالمطلب شریفتر بوده است یا خویلد! گفتند: عبدالمطلب . گفت : آیا هاشم شریفتر بوده است یا اسد! گفتند: بدون تردید هاشم . ابن عباس پرسید: آیا عبد مناف شریفتر بوده یا عبدالعزى ؟ گفتند: عبد مناف . ابن عباس این دو بیت را براى او سرود:
(اى پسر زبیر، با من در نسب و حسب فخر مى فروشى و حال آنکه رسول خدا در این مورد به زیان تو حکم فرموده است و این سخن شوخى نیست ، اى کاش بر کس دیگرى غیر از ما فخر مى فروختى ولى خواستى از خورشید همه نژادگان خود را فراتر بشمرى ).
پیامبر (ص ) به برترى و فضیلت ما حکم کرده آنجا که فرموده است (هیچ دو گروهى از یکدیگر جدا نشده اند مگر آنکه من در بهترین آن دو گروه قرار داشته ام ) و نسب ما از تو پس از قصى بن کلاب جدا شده است . آیا ما در گروه برتر قرار داریم ؟ اگر بگویى آرى ، پس مغلوب شده اى و اگر بگویى نه ، کافر شده اى .
برخى از حاضران خندیدند. ابن زبیر گفت : به خدا سوگند، اگر نه این بود که بر سفره و خوراک ما نشسته و حرمت یافته اى پیش از آنکه از اینجا برخیزى چهره ات را به عرق مى نشاندم ! ابن عباس گفت : به چه مناسبت و با چه چیز؟ اگر به باطل باشد بر حق غلبه نخواهد کرد و اگر به حق باشد که حق از باطل بیمى ندارد.
آن زن پس پرده گفت : به خدا سوگند که من ابن زبیر را از چنین مجلسى نهى کردم ، نپذیرفت و چنین کرد که مى بینید.
ابن عباس گفت : اى زن ، خاموش باش و به شوى خویش بنگر که چه گرانقدر و چه خبرى گرامى است !
در این هنگام آن گروه دست ابن عباس را که در آن هنگام کور شده بود گرفتند و گفتند: اى مرد برخیز که او را چند بار درمانده کردى . ابن عباس برخاست و این شعر را خواند.
(اى قوم ما، کوچ کنید و بروید که اگر مرغ قطا را به حال خود بگذارند همانا آرام مى گیرد و مى خوابد) .
ابن زبیر گفت : اى صاحب قطا (خطاب به ابن عباس است ) پیش من بیا که دست از من برنمى دارى تا آنکه این سخن را بگویم ، و به خدا سوگند همه اقوام مى دانند که من پیشگامى هستم که وامانده نیستم و پسر حوارى (زبیر) و صدیق (ابوبکر) و آن کس هستم که در شرف عمیق سرافراز و شاد است و بهتر از برده آزاد شده است . ابن عباس گفت : آنچه در چنته داشتى بیرون افکندى ، آیا چیز دیگرى باقى نگذاشته اى ؟ این سخن مردود از ناحیه مردى حسود است . اگر تو پیشگام هستى به سوى چه کسى پیشى گرفته اى و اگر افتخار مى کنى به چه کسى فخر مى کنى ؟ اگر این افتخار را از خانواده خودت بدون در نظر گرفتن خاندان ما بدست آورده اى درست خواهد بود که باید بر ما فخر کنى و اگر این افتخار را در پناه خاندان ما بدست آورده اى براى ما بر تو افتخار خواهد بود، و خاک بر دستها و دهانت باد! اما آنچه در مورد برده آزاد شده گفتى به خدا سوگند که او گرفتار و آزموده شد و پایدارى و شکیبایى کرد و نعمت به او ارزانى شد و سپاس داشت و به خدا سوگند که مردى باوفا و گرامى بود و چنان نبود که بیعتى را پس از استوارى بشکند و لشکرى را پس از آنکه به فرماندهى آن گماشته شود رها کند.
ابن زبیر گفت : آیا زبیر را به ترس و جبان بودن سرزنش مى کنى ! به خدا سوگند که تو خود در مورد او خلاف این مطلب را مى دانى .
ابن عباس گفت : به خدا سوگند من جز این نمى دانم که گریخت و حمله نکرد و جنگ را آغاز کرد و پایدار نماند و بیعت کرد و آن را به پایان نبرد و پیوند خویشاوندى را گسیخت و فضیلت را منکر شد و آهنگ کارى کرد که شایسته آن نبود.
(اندکى از آنچه را که امید داشت به چنگ آورد و از راه و روش کریمان کوتاهى کرد و سرگشته شد…)
ابن زبیر گفت : اى بنى هاشم ، چیزى جز دشنام دادن و ضربه زدن باقى نمانده است . عبدالله بن حصین بن حارث گفت : اى پسر زبیر، او را بلند کردیم و تو چیزى جز ستیز با او را نمى خواهى . به خدا سوگند، اگر از هم اکنون تا پایان زندگانى ات با او بگو و مگو کنى جز تشنه و گرسنه یى نخواهى بود که دهانش را براى فرو بردن هوا مى گشاید نه از گرسنگى سیر مى شود و نه از تشنگى رهایى مى یابد. حال اگر مى خواهى بگو یا دست بردار.و آن قوم برگشتند و رفتند.
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
بازدیدها: ۷۰