تجدید سفسطه بازىهاى یونان باستان براى تخلیه مغز سادهلوحان در دوران معاصر به وسیله مورتى
چند ماه پیش یکى از دوستان فاضل چند مجلد کتاب براى اینجانب آورده و مواردى از آنها را نشان داد که مورتى در آن موارد ، اندیشه و مفاهیم کلى ثابت شده و فلسفه ها و ادیان و هر گونه مفاهیم ما وراء الطبیعه را بکلى مورد انکار قرار داده بود بعنوان نمونه مىتوانید جملات زیر را ملاحظه کنید : « ابتدا درک این مسئله مهم است که متوجه باشید هیچ نوع فلسفه و آلهیات و بحث درباره تصورات و مفاهیم ما وراء الطبیعه را تجویز نمىکنیم . به نظر من همه ایدهئولوژىها کاملا احمقانه است . . . » ۱ نخستین مسئلهاى که متوجه نویسنده است ، اینست که اگر آثار قلمى شما بر هیچ مبنا و اصل و قانون مستند نیست ، چطور واجب مىدانید که مردم این آثار گسیخته و پاشیده شما را مورد مطالعه قرار بدهند و ابعاد زندگى خود را با آنها پاسخ بدهند .
و اگر آثار قلمى شما بر پایه اصول و قوانین استوار است ، پس خود یک دستگاه ایدئولوژى است . به جمله « تجویز نمىکنیم » بیشتر دقت کنید ، گویا نویسنده معتقد بوده که ضرورت و قوانین همه عالم هستى و مخصوصا معارف و علوم ناشى از ارتباط انسان با خویشتن ، خدا ، جهان هستى ، همنوعان خود نیاز به تجویز نویسنده دارد ، لذا تاکنون صدها بلکه هزاران دانشمند و متفکر و فلاسفه که فرهنگ و علوم و تمدن بشریت را باینجا رساندهاند و همه آنان یا حداقل اکثریت قریب به اتفاق آنان که در حقائق و واقعیات مزبور اندیشیدهاند مرتکب جرم و جنایت شدهاند در نتیجه این سئوال متوجه شما مىشود که به چه دلیل ایدئولوژى ساخته مغز شما از حکمى که کردید ( بنظر من همه ایدهئولوژىها کاملا احمقانه است ) مستثنى مىباشد ؟
من مقدار مهمى از مباحث کتابهاى مورتى را مطالعه کردم مىتوانم بگویم : عمده مطالب مورتى در چند جمله خلاصه مىشود که اکثر آنها در کتاب رهائى از دانستگى آمده است . لذا با بررسى این جملات ، مىتوان با طرز تفکر اینگونه اشخاص و نکات ضعف آن آشنا شد .
در مقدمه این کتاب آقاى عیسى جلالى این جمله را نوشتهاند : « . . . بنظر من لا اقل نقدى که بر هر دوى آنها ( کاستاندا و مورتى ) وارد است ۲ مسلم است که ناتوانى نظریات هر دو نویسنده از حل مشکلات انسان ، منظور همه انواع مشکلات است ، خواه فکرى باشد و خواه علمى ، و چه مادى و چه معنوى آشکار است . انتقاداتى که بر طرز تفکر و عقائد مورتى و امثال او وارد است ، بقرار زیر است : در صفحه ۱۳ از سطر ۱ سطر ۹ چنین آمده است : « ما نسبت به طبیعت کلى فرآیندهاى تفکر خویش جاهل و نادان هستیم یا به عبارت دیگر مىتوان گفت تا زمانى که ما درگیر فعالیت تفکر هستیم ، آنچه را که عملا در حال وقوع است نمىبینیم . » این مطلب از جهتى بقدرى بدیهى است که نیازى به تذکر ندارد ، زیرا اولین نتیجه تمرکز فکر و قواى مربوط ، درک و دریافت عمیق موضوع مورد تفکر است که انسان در این موقع نه تنها « آنچه را که عملا در حال وقوع است نمىبیند » بلکه حتى از ذات خود و از دیگر فعالیتهاى بیولوژیک و فیزیولوژیک وجود خود نیز غافل است .
و از جهتى این مطلب صحیح نیست ، زیرا اولا انسان متفکر در حال تجربه و مشاهده یک موضوع بوسیله حواس یا آزمایشگاه ( که تحقیق آنرا به عهده گرفته است ) معمولا همه آنچه را که مربوط به مجموعه مورد تحقیق اوست ،مىبیند و آنچه را که نمىبیند ، یا بیرون از منطقه تحقیق اوست یا بالنسبه به او پشت پرده موقعیت مشاهده و تجربه قرار دارد . دیگر اینکه هر انسان هر اندازه هم از توانایى مغزى بالاترى برخوردار باشد ، در لحظات زندگى که بر او مىگذرد ، هرگز نمىتواند بیک پدیده [ و حادثه و بطور کلى بیک حقیقت در جهان برونى و درونى با بیش از دیدگاه یا دیدگاههاى محدود خود ] ارتباط پیدا کند ، یعنى آنرا درک کند و همه جانبه بفهمد .
در صورتیکه تمامى اشیاء و پدیدهها در دو جهان درونى و برونى ، با واقعیاتى بسیار فراوان ارتباط و پیوستگى دارند که بدون درک آن واقعیات ، قابل فهم و تصدیق نمىباشند . این نویسندگان مىبایست براى اظهار نظر در اینگونه مسائل بسیار با اهمیت ،مقدارى با مبانى و اصول اساسى علوم و جهان بینىها که یکى از آنها ارتباط اشیاء و واقعیات عالم هستى با یکدیگر است ، آشنایى پیدا کنند و بفهمند که :
بهر جزوى ز کل کان نیست گردد
کل اندر دم ز امکان نیست گردد
جهان کل است و در هر طرفه العین
عدم گردد و لا یبقى زمانین
دگر باره شود پیدا جهانى
بهر لحظه زمین و آسمانى
اگر یک ذره را برگیرى از جاى
خلل یابد همه عالم سراپاى
البته احتمال مىرود که مضامین اینگونه مطالب از ذهن این نویسندگان دور باشد .
اشکال دیگر که به سخن مورتى وارد است ، اینست که اگر « ما نسبت به طبیعت کلى فرآیندهاى تفکر خویش جاهل و نادان هستیم ، پس با کدامین منطق علمى ، این نویسنده در کتابهاى خود آن همه ادعا و استدلال و توصیف براه انداخته است ؟
در مقدمه کتاب « رهائى از دانستگى » ص ۱۳ از سطر ۱ تا سطر ۹ این جمله تناقض انگیز هم از سخنان مورتى نقل شده است : « از طریق تمرکز و محدود کردن توجه براى دیدن کار تفکر ، معلوم مىشود که فکر یک فرآیند مادى است که در درون انسان و بطور کلى در مغز و سیستم عصبى او در جریان است . » شما ابتدا این جمله را که نقل کردیم و سپس جمله اول او را که مىگوید :
« ما نسبت به طبیعت کلى فرآیندهاى تفکر خویش جاهل و نادان هستیم » در نظر بگیرید . اگر این جمله « فکر یک فرآیند مادى است که در مغز و سیستم عصبى او در جریان است » یک قضیه روشنى را بیان مىدارد ، نتیجهاش اینست که ما مىدانیم که فکر یک فرآیند مادى است ، در صورتیکه این جمله « ما نسبت به طبیعت کلى فرآیندهاى تفکر خویش جاهل و نادان هستیم » لازمهاش اینست که ما حقیقت فکر را نمىدانیم ،زیرا اگر حقیقت فکر را مىدانستیم ، معلومات آن را نیز که فرآیندهاى آن مىباشند مىشناختیم ، زیرا این یک قانون ثابت شده است که علم به علت بطور لازم و کافى مستلزم علم به معلول است از آن جهت که معلول آن علت است .
۲ در صفحه ۱۴ از سطر ۱۹ تا سطر ۲۱ چنین مىگوید : « به عبارت دیگر انسان توجه خود را معطوف مىکند نسبت به همه آن چیزى که در حال رخ دادن و در رابطه با تلاش علمى تفکر که سرچشمه تضمین کننده بىنظمى کلى و عمومى است » پاسخ : یک شگفتآور است که نویسنده این کتاب در کتابهاى خود ، مخصوصا در کتاب مزبور با اینکه بارها درباره تفکر اظهار نظر کرده است . حتى یکبار هم در صدد تعریف تفکر بر نیامده است که مردم بدانند آنهمه اظهار نظرها متوجه کدام موضوع است .
دو این مسئله که اگر تفکر از مواد صحیح مأخوذ شود ، و از حواس و آزمایشگاهها و تعقل مربوط به اصول بدیهى یا قضایاى بالضروره راست استفاده کند ،قطعا یکى از منحصرترین وسائل ارتباط با واقعیات بوده و نظم دهنده همه مسائل و معارف بشرى است . و شگفتآورتر از همه ، اینست که مورتى بجاى اینکه حواس و جنبه آینهاى ذهن انسان با محسوسات در حال گذر و تحول را که جزئیات جارى در متن طبیعت مىباشند منشاء بىنظمى معرفى کند ، اندیشه را منشاء بىنظمى تلقى نموده است .
سه مطالعه کنندگان این کتاب و دیگر آثار قلم این نویسنده در سرتاسر آنها ، مىداند که وى در همه مسائلى که مطرح مىکند براى اثبات آنها استدلال مىنماید ، آیا استدلال بدون تنظیم عقلى قضایا بعنوان مقدمات در فعالیت فکرى امکانپذیر مىباشد ؟ بدیهى است که تنظیم مزبور بدون تفکر محال است . از اینجا است که مىتوان گفت که اینگونه نویسندگان ، هیچ سیستمى را براى انسانشناسى و جهانبینى ارائه نمىدهند بطوریکه پاسخگوى چون و چراهاى شما بوده باشد ، زیرا بیان یک عده قضایاى گسیخته ( که بطور حتم به تناقض گویى هم منجر مىگردد ) بطرز جالب ، غیر از ارائه یک سیستم معرفتى قابل قبول مىباشد .
۳ در صفحه ۳۳ از سطر ۱۰ تا سطر ۱۳ چنین مىگوید : « آیا ماوراى این زندگى چیزى وجود دارد ؟ انسان بدون یافتن این چیز بىنام با هزاران نام که همیشه در جستجوى آن بوده ، ایمان را رواج داد . ایمان بیک ناجى ، یا یک ایدهآل ، اما ایمان همواره و بىهیچ تردید منجر به خشونت شد . » پاسخ : یک اینکه الفاظ موضوعه در لغتهاى مختلف دنیا ، خیلى محدودتر از واقعیاتى است که بشر با آنها در حال ارتباط است ، یا مىتواند با آنها در ارتباط باشد ،جاى هیچ تردیدى نیست . شما یک کلمه محبت را به زبان مىآورید ، در صورتیکه بدون تردید با نظر به مراتب آن از نظر شدت و ضعف ( از کمترین درجه میل گرفته تا آخرین درجه عشق سوزان ) و همچنین با نظر به حقیقتى که متعلق محبت ( محبوب ) است ، و نیز با توجه به مقتضیات و شرایط و پدیدهها و فعالیتهاى درون آن شخص که داراى محبت است ، هزاران نوع ، یا صنف محبت وجود دارد که بیش از چند لفظ محدود ، مانند علاقه ، محبت ، میل ، رغبت ، و وداد و در فارسى مهر و غیر ذالک در برابر آنهمه معانى وجود ندارد .
دو نویسنده میبایست بداند که اگر آن حقیقت اعلا ( باصطلاح وى بىنام با هزاران نام ) واقعیت نداشت ، جستجوى او در همه گذرگاه تاریخ و از طرف همه انسانها و در همه شرایط درونى و برونى ادامه نداشت .
سه ضرورى بود که نویسنده یک توضیح مختصر درباره آن ناجى و ایدهآل که ایمان به آنها همواره موجب خشونت بوده است ، مىداد ، این ضرورت از آن قانون علمى محض سرچشمه مىگیرد که مىگوید : براى ساختن هر قضیهاى باید موضوع آن ،واضح و روشن بوده باشد ، و الا قضیه پوچ و بىمعنى است . حال این قضیه را مورد بررسى قرار مىدهیم که نویسنده گفته است : « ایمان به یک ناجى ، یا یک ایدهآل و بطور کلى ایمان ( به هر چیزى ) همواره و بى هیچ تردید ، منجر به خشونت شده است » موضوع این قضیه « ایمان به یک ناجى ، یا ایمان به ایدهآل » در سخنان نویسنده تعریف نشده است ، لذا قضیه مزبور نمىتواند جنبه علمى داشته باشد .
چهار اگر نویسنده به اطلاع لازم درباره آن ناجى و ایدهآل که ایمان به آنها را محکوم کرده است ، مىاندیشید ، قطعا باین حقیقت مىرسید که خود درک و ایمان به این دو حقیقت ، عامل خشونت نیست ، بلکه عامل خشونت خودخواهى و خودکامگى هایى است که از هر حقیقت و واقعیتى سوء استفاده مىکند .
مگر علم باعث سوء استفادههاى نابکارانه نشده است ؟ مگر آزادى و داد و فریادهاى فراوانى که در ترویج این حقیقت صورت گرفته است موجب تخدیر مردم جوامع نگشته است ؟ با اینحال ایمان به علم و آزادى و دیگر وسائل پیشرفت بشرى براى همیشه مطلوب ضرورى انسانها بوده و اعراض از آنها هیچ نتیجهاى جز سقوط انسان و انسانیت را در بر نخواهد داشت .
پنج جاى تعجب است که نویسنده نفهمد که ایمان باینکه « انسان استعداد وصول به کمال در ابعاد مختلف دارد و باید تا حد مقدور این استعداد را به فعلیت برساند » نه تنها منجر به خشونت نمىشود ، بلکه بدانجهت که وحدت و هماهنگى انسانها در « حیات معقول » در ماهیت کمال تضمین شده است ، حتما منجر به تعاون و مهر و محبت و برادرى و برابرىهاى نشاط انگیز خواهد بود .
همچنین باور کردنى نیست که شخص خردمند ایمان به خدا را که نه تنها ذاتا موجب خشونت نیست ، رها کند ، بلکه بهترین عامل براى عطوفت و محبت افراد نوع بشر بیکدیگر است ، زیرا که شخص با ایمان به خداى حقیقى ، نه خدایان ساخته ذهن بشرى ، همه انسانها را نهالهاى باغ خداوندى مىداند و کمترین تعدى و تجاوز به آنان را جرم بزرگ تلقى مىنماید . شما همه فرهنگها و مخصوصا ادبیات اقوام و ملل متمدن را مطالعه کنید و با دقت لازم و کافى در محتویات آنها بیندیشید ، خواهید دید همه آنها در این اصل اتفاق نظر دارند که :
این همه عربده و مستى و ناسازى چیست
نه همه همره و هم قافله و همزادند
مولوى
بنى آدم اعضاى یکدیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمى
نشاید که نامت نهند آدمى
سعدى
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه بشکن ازین نهال و نه بر کن
دست خداوند باغ خلق دراز است
بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال کندن اویست
دل ز نهال خداى کندن بر کن
ناصر خسرو قبادیانى
تفرقه در روح حیوانى بود
نفس واحد روح انسانى بود
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص دارى خود یکیست
آنکه شد محجوب ابدان در شکیست
روح حیوانى سفال جامده است
روح انسانى کنفس واحده است
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاى شیرین خداست
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
چونکه حق رشّ علیهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
آرى ، ایمان به حقائق سازنده و حمایت کننده حقوق اصیل انسانها در برابر خود کامگان ،مستلزم خشونت است و چه مقدس است خشونتى که باعث نجات انسانها از چنگال قدرت پرستان خود پرست مىگردد . مورتى باید بگوید : آنهمه توصیه به عصیان که مىکند چیست ؟ لابد منظورش عصیان در برابر حق و عدل و آزادى نیست ، و الا نام کتابش را رهایى از حق و عدل و آزادى مىگذاشت ، نه « رهایى از دانستگى » بلکه براى مراعات خوانندگان و جلب توجه آنان باید بگوید : عصیان در برابر ظلم و تعدى .
شش باید دید پاسخ امثال مورتى باین سئوال چیست که آیا آنچه که در تاریخ باعث خشونت و تعدى و تجاوز گشته است ، ایمان به خدا بوده است یا خودخواهىها و خود کامگىها ؟ امروز یک بچه کلاس ابتدائى هم مىداند که عامل جنگ جهانى اول و دوم هیچگونه ریشه مذهبى و ایمانى نداشته است ، بلکه این دو جنگ ، مانند هزاران جنگهاى خونین دیگر که تاریخ بشریت را در چند صفحه شرمآور خلاصه مىکنند ،معلول بىایمانى به خداوند و ابدیت از یکطرف ، و خودپرستى و خودکامگى چنانچه اشاره کردیم از طرف دیگر بوده است . اگر هم در بعضى از برهههاى تاریخ جنگهایى بنام جنگهاى مذهبى به وقوع پیوسته است ، باید گفت : شکل و ادعا مذهبى بوده است ، نه حقیقت آنها ، زیرا چنانکه در اسلام مىبینیم ، محال است دو نفر یا دو گروه با اینکه ایمان به خدا و ابدیت و انجام تکالیف الهى در این دنیا داشته باشند ، با یکدیگر به جنگ و ستیزه برخیزند .
آیا نویسنده که در همین قرن کنونى که به پایانش نزدیک مىشویم زندگى مىکند ، شاهد میلیونها کشتار و ظلم و خشونت که هیچگونه ریشه مذهب و ایمان و حقائق غیبى نداشته است ، نمىباشد ؟ امروزه ، دنیاى پر از تجاوز و تعدى ، بر مبناى سودجوئى و ضعیفکشى حرکت مىکند ، یا بر مبناى اصول عالى انسانى که ریشههاى فوق طبیعت دارد ؟ پاسخ این سئوال را همه مىدانند که همه تجاوزات و تعدىها بر مبناى سودجویى و ضعیفکشى است .
بنابر این ، اگر مورتى واقعا با انسان سر و کار داشت ، میبایست بگوید : « مگذارید خودکامگان و قدرتمندان ایمان به خدا را وسیله سلطهگریها و خود کامگیهاى نابکارانه خود قرار بدهند . بسیار احمقانه است اگر کسى خیال کند که مورتى از کاربرد علوم امروزى که منجر به کشتار انسانها بوسیله اسلحه نابود کننده مىگردد اطلاع نداشته است .
اگر مورتى مىخواهد واقعا براى انسانها گامى بردارد ، میبایست به صاحبنظران علمى و سیاسى و دینى و اخلاقى و حقوقى توصیه کند که : نگذارید سلطهگران خودخواه از بهترین وسیله مانند علم ، خدا و آزادى بدترین نتایج را به سود خودکامگیهاى خود بگیرند .
۴ ص ۳۴ از سطر ۱۱ تا آخر و ص ۳۵ از سطر ۱۱ چنین است :در طى قرون ، ما از کودکى توسط معلمین ، شخصیتها ، کتابها و قدیسانمان ،تغذیه شدهایم . ما مىگوئیم : « همه چیز را راجع به زندگى به ما بگویید یعنى چه چیزى آن سوى تپهها و کوهستانها ، آن سوى زمین وجود دارد ؟ » . و آن وقت از توصیفاتى که به ما مىدهند راضى مىشویم ، در واقع این بدین معنى است که ما بر اساس « واژه » زندگى مىکنیم و زندگى ما سطحى ، تهى و پوچ است . ما آدمهاى دست دومى هستیم و بر اساس آنچه که به ما دیکته شده است زندگى کردهایم . خواه این دیکته از طرف خلق و خوها و تمایلات ما باشد ، خواه به وسیله شرایط و محیط وادار به قبول آن شده باشیم .
ما محصول انواع نفوذها و تأثیرات هستیم و هیچ چیز نوئى در ما وجود ندارد ،چیزى که خودمان آنرا کشف کرده باشیم ، چیزى که بکر و دست نخورده باشد . در طول تاریخ ادیان ، راهنمایان مذهبى این اطمینان را به ما دادهاند که اگر تشریفات مذهبى خاصى را اجرا کنیم و مانتراها و دعاهاى معینى را نیز تکرار کنیم و از الگوهاى خاصى پیروى نمائیم و تمایلاتمان را سرکوب کرده و افکارمان را کنترل کنیم ، یا احساساتمان را منزه نگهداشته و خواستها و آرزوهایمان را محدود سازیم و از زیاده روى در مسائل جنسى اجتناب بورزیم ، پس از تحمل کلیه ریاضتهاى ذهنى و بدنى ، به چیزى ماوراى این زندگى کوچک دست خواهیم یافت و این کارى است که میلیونها نفر از انسانهاى به اصطلاح مذهبى در طى اعصار و قرون انجام دادهاند ، یعنى : با توسل به خلوتگزینى و تنهائى یا با رفتن به صحرا و کوهستانها و غارها یا با سرگردانى کشیدن و رفتن با کاسه گدائى از دهکدهاى به دهکده دیگر یا با پیوستن به گروهى در یک خانقاه یا صومعه و یا با وارد کردن ذهنشان به پیروى از الگوئى « داده شده » در جهت تحقیق آن کوشیده اند .
اما یک ذهن شکنجه شده ، یک ذهن شکسته و تقسیم شده ، ذهنى که مىخواهد از همه آشفتگىها فرار کند ، ذهنى که جهان بیرون را انکار کرده و به وسیله اجراى دیسیپلین و تطبیق دادنهاى خود منگ شده است ، چنین ذهنى هر چند هم که طلب و تلاش کند باز همه چیز را بر طبق تحریفات خود مىبیند .
بنابر این به نظر من براى کشف این مسئله که آیا واقعا چیزى ماوراى این هستى مضطرب ، گناه آلود ، ترسناک و رقابتآمیز وجود دارد یا نه ، انسان محکوم است بکلى طرز نگرشى متفاوت داشته باشد ، غافل از اینکه دنیا اغلب طرز نگرش سنتى را پذیرفته و از آن پیروى مىکند .
پاسخ یک اینکه مىگوید : ما مىگوئیم : همه چیزها را راجع به زندگى به ما بگویید ، یعنى چه چیزهایى آن سوى تپهها و کوهستانها ، آن سوى زمین وجود دارد ؟
« مقصود مورتى از این جملات اینست که ما همه واقعیات و حقائق راجع به زندگى را توسط معلمین ، شخصیتها ، کتابها و قدیسانمان تغذیه مىشویم » این سخن قطعا خلاف واقع است . زیرا انسانها اساسىترین اصول زندگى و شناخت خود را درباره انسان و جهان بوسیله حواس و تعقل با درجات مختلف به دست مىآورند . البته معلمان و شخصیتها و کتابها و قدیسانمان ، قسمتى از وسائل انتقال حقائق به درون هستند .
ولى کوشش خود آنان نیز بر مبناى اینست که تعقل و درک و استعدادها و خلاقیت ما را به فعلیت برساند . از طرف دیگر چگونه امثال این نویسنده توجه ندارند که همانگونه که معلمان و شخصیتها و کتابها و قدیسانمان واقعیات پشت پرده را براى ما مى فهمانند ،حقائق علمى مأخوذ از طبیعت را هم بدرون ما منتقل مىسازند . حال اگر منظور نویسنده اشخاص یا جوامع خاصى است که با حواس بسته و عقول از دست رفته زندگى مىکنند ،باید درباره آن اشخاص و جوامع و رکود حواس و تعقل آنان تحقیقات علمى همه جانبهاى را بدست بیاوریم تا ببینیم مفهوم زندگى آنان چیست ؟ و علل و انگیزههاى آن کدام است ؟
دو اگر ما نتوانستیم استناد زندگى همه انسانها را به حواس و اندیشه و تعقل اثبات کنیم ، اینکه هر جامعهاى براى خود انسانهاى آگاه و با فهم و شعور و علاقمند به طرز تفکرات علمى بدون تغذیه و تقلید از دیگران ، بطور بسیار فراوان دارد ، بدیهىتر از آن است که براى امثال مورتى پوشیده بماند .
سه اگر این اتهام درباره همه انسانها صحیح باشد که « معلمین ، شخصیتها ، کتابها ،قدیسانمان هستند که همه جهات و ابعاد و سطوح زندگى ما را در ارتباطات چهارگانه ( ارتباط با خدا ، با خویشتن ، با جهان هستى و با همنوعان خود ) به ما تلقین مىکنند و انسانها هیچ چیزى از خود ندارند . اینهمه ترقیات و پیشرفتهاى محیر العقول در علوم و هنرها و صنایع و امثال این امور از کجا آمده است ؟ چهار مىگوید :
« در واقع این بدین معنى است که ما بر اساس « واژه » زندگى مىکنیم و زندگى ما سطحى ، تهى و پوچ است » مشاهدات تاریخى ما بطور بسیار فراوان از عظمتها و فداکاریها و گذشتها و تفکرات بسیار بسیار فراوان و مستمر خبر میدهند که براى پیشرفت حیات مادى و معنوى انسانها صورت گرفته است و اگر کسى چنین سرگذشتى را منکر شود ، بدون تردید از انسان و تاریخ او بىاطلاع است ، و روى سخن ما هم با چنین اشخاص بىاطلاع نیست .
البته این پدیده را هم گاهگاهى در طول تاریخ ، چه در شرق و چه در غرب دیدهایم که اشخاصى پیدا شدهاند که در توصیف انسان « آنچنانکه هست » و « انسان آنچنانکه باید » آینهاى جلو روى خود گذاشته بخیال اینکه درباره انسانها تحقیق مىکنند ، توصیف خود را مطرح کردهاند . آیا زندگى آن همه عظماى دین و علم و حکمت و اخلاق بر مبناى واژه بازى بوده است ؟ اگر چنین است خواهشمندیم همان واژهها یا واژههاى جدیدترى را پیدا کنید تا بجاى جلادان خونآشام و خودخواهان خودکامه ، انبیاى عظام و حکیمان وارسته و انسانهاى برازنده مانند ابوذرها و سلمانها ، سقراطها و گاندىها و کانتها را وجود بیاورد ، باشد که از دست بشریت اسلحه نابود کننده را گرفته و دسته گل بدست آنها بدهند .
پنج مورتى با این عبارت که « زندگى ، سطحى ، تهى و پوچ است » خبر از یک واقعیت نمىدهد ، بلکه به انسانها دستور مىدهد که : « زندگى را سطحى ، تهى پوچ تلقى کنید » و الا براى اثبات چنین مسئله بىاساس فقط به ادعا قناعت نمىکرد ، مخصوصا اگر متوجه بود که خود او با تعقل و اندیشهاى که در زندگى پوچ بدست آورده است ، سخن مىگوید و زندگى را پوچ قلمداد مىکند .
شش یقینى است که اگر مورتى نیاز به پزشک براى معاینه داشت و خود از پزشکى بىبهره بود از پزشکان التماس مىکرد که راجع به صحت و بیمارى و مداواى من بگویید و حتما به گفته شما عمل خواهیم کرد . و بطور کلى مورتى در برابر آن علوم و معارف و تکنولوژى که سواد و اطلاعى نداشت سراغ صاحبنظران معارف و تکنولوژى را خواهد گرفت و نخواهد گفت : اگر من براى رفع نیازهاى علمى و عملى خود به آنان مراجعه کنم ، زندگى من همه تغذیه و تلقین و تقلید از دیگران خواهد بود هفت مىگوید : « ما محصول انواع نفوذها و تأثیرات هستیم و هیچ چیز نوئى در ما وجود ندارد چیزى که خودمان آن را کشف کرده باشیم ، چیزى که بکر و دست نخورده باشد . » باید ببینیم مقصود مورتى از « ما » چیست یا کیست ؟
آیا مقصود از « ما » پایینترین انسانها از نظر علم و معرفت است که باصطلاح مناسبترى همان کرومانیون و نه آندرتال را بیاد مىآورند ، نیازى به گفتن ندارد که اینان همگى محصول انواع نفوذها و تأثیرات هستند . . . » ولى آیا با در نظر گرفتن امثال این جانداران ( انسانهایى ابتدائى ) میتوان درباره انسان آنچنانکه هست و انسان آنچنانکه باید ، قضاوت نمود ؟ هشت مورتى اعتراف مىکند که بعضى از انسانها داراى نفوذ و تأثیر در دیگران هستند که با اندیشهها و نوآوریهاى خود دیگران را تحت تأثیر قرار مىدهند ، بسیار خوب ، البته چنین است ، اگر ما بخواهیم خدمتى به این انسانها نماییم ، باید اصول و قواعدى را تحقیق و در دسترس عموم قرار بدهیم که داراى نفوذ و تأثیر در به وجود آوردن معارف حقیقى داشته باشند نه خیالات بىاساس ، همانگونه که گذشتگان تا امروز ، انگیزه خود را در تحقیق و تعمیم تعلیمات منطق ( راه درست اندیشیدن ) را همین امر بیان کردهاند .
نه مطلبى را که مورتى در این مورد مطرح مىکند : « در طول تاریخ ادیان ، راهنمایان مذهبى این اطمینان را به ما دادهاند که اگر ( چنین و چنان کنیم ) . . . پس از تحمل کلیه ریاضتهاى ذهنى و بدنى به چیزى ماوراى این زندگى کوچک دست خواهیم یافت . . .
خوشبختانه هیچ یک از مطالب مخالف عقلى که مورتى درباره مذهب مىشمارد ، در ادیان توحیدى ابراهیمى که آخرین آنها دین اسلام است وجود ندارد . این نویسنده قطعا از دین اسلام که یک مکتب انسانى ، اجتماعى ، علمى و طرح کننده همه عوامل سعادت است ، اطلاعى ندارد . زیرا نه تنها اسلام خلوت گزینى و تنها رفتن به صحراها و کوهستانها و غارها و سرگردان شدن و رفتن با کاسه گدائى از دهکدهاى به دهکده دیگر و غیر ذالک از امور مختل کننده مغز و روان انسانها را تجویز نکرده است ، بلکه آنها را غیر مجاز شمرده و با جمله لا سیاحه و لا رهبانیّه فى الإسلام ( که از پیامبر اسلام ( ص ) نقل شده است ) به ابعاد حیات طبیعى انسانها چه در حالت انفرادى و چه در قلمرو زندگى اجتماعى اهمیت اساسى را ابراز نموده است .
اگر نویسنده کمترین اطلاعى از تکاپو و تلاش حیاتبخش دانشمندان اسلامى در طول قرون اعصار مخصوصا در قرن سوم و چهارم و پنجم هجرى داشت ، از اینگونه کلى گویىهاى بىمأخذ و بىمدرک خوددارى مىکرد ، ولى چه باید کرد که هدفى که ایشان منظور کرده است ، نگذاشته است که توجهى به واقعیات و حقائق سرگذشت تاریخى بشر داشته باشد .
این یک امر بدیهى است که اسلام نه تنها مکتب مرتاضان نیست ،بلکه بعنوان یکى از تمدنهاى اصیل تاریخ بشرى ( بقول آلفرد نورث وایتهد در کتاب سرگذشت اندیشهها ) محسوب مىشود . بطور کلى ، حال که خود مورتى از دنیا رفته است به مطالعه کنندگان کتابهاى وى مخصوصا همین کتاب که مورد بررسى و نقد ما است ،پیشنهاد مىکنیم ، پس از آنکه این کتاب ( رهایى از دانستگى ) را مطالعه کردند ، چندمجلد کتاب درباره سرگذشت علماء و دانشمندانى را مطالعه کنند که با کمال مذهبى بودن ، بشریت را به تکامل و پیشرفتهاى علمى نائل ساخته اند .
مطالعه کنندگان محترم ،مخصوصا اى جوانان عزیز و نونهالان باغ شکوهمند هستى ، اگر هم براى مطالعه درباره سرگذشت علماء و دانشمندان و انسانسازان فرصتى ندارید ، چند سطر ذیل را که از ماکس پلانک ( یکى از پدران علم معاصر ، مخصوصا یکى از برجستهترین پیشتازان انقلاب فیزیک در عصر ما است ) نقل مىکنیم ، با دقت مطالعه نمایید ، سپس هر کجا مىروید بروید و همه نوشتههاى مورتى را بخوانید فقط فراموش نکنید که شما انسانید و وجدان انسانى دارید .
چند سطر ماکس پلانک چنین است : « هر انکار ارزش زندگى ،انکارى از اندیشه بشرى است ، و بنابر این در آخرین تحلیل نه تنها انکار شالوده حقیقى علم است بلکه انکار دین نیز هست . گمان من این است که بیشتر دانشمندان با نظر من موافقند و دست خود را به عنوان موافقت با این امر که انکاریگرى ( نیهلیسم ) دینى مخرب علم نیز هست بلند خواهند کرد .
هرگز تضاد واقعى میان علم و دین پیدا نخواهد شد ، چه یکى از آن دو مکمل دیگرى است . هر شخص جدى و متفکر ، به عقیده من ، به این امر متوجه مىشود که ، اگر بنا باشد تمام نیروهاى نفوس بشرى در حال تعادل و هماهنگى با یکدیگر کار کنند ، لازم است که به عنصر دینى در طبیعت خویش معترف باشد و در پرورش آن بکوشد .
و این تصادفى نیست که متفکران بزرگ همه اعصار چنان نفوس دینى ژرف داشتهاند ، و لو اینکه چندان تظاهرى به دیندارى خود نکردهاند . از همکارى فهم با اراده است که لطیفترین میوه فلسفه پیدا شده که همان میوه علم اخلاق است . علم بر ارزشهاى اخلاقى زندگى مىافزاید ، از آن جهت که عشق به حقیقت و قدسیت را با خود به ارمغان مىآورد عشق به حقیقتى که در تلاش دایم براى رسیدن به معرفت صحیحترى از جهان مادى و معنوى پیرامون ما متجلى مىشود ، و قدسیت از آن جهت که هر پیشرفت درمعرفت ، ما را با سرّ وجودمان رو به روى یکدیگر قرار میدهد . » ۳ ۵ صفحه ۳۹ از سطر ۷ تا سطر ۱۰ « به همه این گستره بزرگى که شما آن را زندگى مىنامید گسترهاى که در هر شکل از روابط آن ، تضاد وجود دارد و آبستن دشمنى ،تقابل ، بى رحمى و جنگهاى بىپایان است .
به این گستره خوب نگاه کنید ، این گستره ، این زندگى همه آن چیزى است که ما مىشناسیم » پاسخ یک منحصر ساختن شناخت ما در زندگى بآن پدیدههاى منفى که ذکر مىکند دلیلى دیگر براى اثبات نا آشنایى نویسنده با همه ابعاد حیات بشرى است .
آیا آنهمه تعاونها و هماهنگیها که بشر در عبور از فراز و نشیبها و سنگلاخهاى تاریخ از خود نشان داده است که شایسته تحسین و تمجید بینهایت است ، براى ما قابل شناخت از زندگى نیست آیا آنهمه پیشرفتهاى علمى که بشریت در طول تاریخ با تکاپوى جدى بدست آورده است ، براى ما شناخته شده نیست آیا بهترین گذشتها و فداکاریها و حتى قربانیها را در کوتاه کردن چنگالهاى ستمگران از گلوى ستمدیدگان از خود ارائه نکرده است نکند این نویسنده هم مانند بعضى از تیز کنندگان اسلحه قدرتپرستان با تفسیر زندگى به جنگ و خصومت و بىرحمىها ، مىخواهد سادهلوحان را چنین توصیه کند که : از زندگى جز آنچه را که من بشما مىگویم ، مورد توجه و شناخت قرار ندهید ، تا یکهتازان میدان تنازع در بقاء بدون اضطراب و نگرانى و بدون تحمل مشقت فراوان ،اندیشه و اراده و بطور کلى زندگى شما را در راه خودکامگى و سلطهجویىهاى خود استخدام کنند .
این نویسنده بدون توجه به استعدادهاى سازنده صلح و صفا و نوعدوستى بشرى ، به بعد ستیزهجوئى انسانها مىپردازد ، بطوریکه سادهلوحان بدون زحمت باین نتیجه برسند که در ذات خود چیزى جز تضادى بىرحمانه و اندیشه براى کشت و کشتار ندارد ، با اینحال این نویسنده بدون توجه به تناقضگویى تقصیر را به گردن قدرتپرستان انداخته ، چنین مىگوید : « . . . زیرا مىبینم جهان اسیر جنگهاى بىانتها شده است ، جهان توسط سیاستمدارانى که همیشه در حال جستجوى قدرت هستند ، هدایت مىشود ،جهان ، جهان وکلا ، پلیسها ، سربازان و زنان و مردان جاهطلبى است که همگى خواستار مقام هستند و بر سر کسب آن ، با یکدیگر به جنگ و دعوا و مجادله مىپردازند . ۴ ۶ صفحه ۳۹ از سطر ۱۰ تا سطر ۱۷ « و به علت عدم توانایىمان در درک چگونگى نبرد بىاندازه عظیم هستى طبیعتا از آن وحشت داریم و زیرکانه و بهر نحوى که شده راه فرارى از آن مىجوییم .
ما از ناشناخته نیز مىترسیم ، یعنى از مرگ و از هر آنچه که ماوراى فردا قرار مىگیرد دچار وحشت مىشویم در نتیجه ما هم از شناختهها مىترسیم و هم از ناشناختهها . اینست زندگى روزمره ما که در آن هیچ امیدى وجود ندارد . پس هر نوع فلسفه و دریافت مبنى بر الهیات ، تنها فرار از واقعیت فعلى ، یعنى هر آنچه که هست مىباشد . »
پاسخ یک نگرش به عظمت هستى و درک نبرد آن با ما ، یک نگرش ساده و یک بعدى است . این نگرش از آن کسانى است که از هستى توقع دارند همه آنچه را که مىخواهند و آرزو مىکنند و هر آنچه را که آرمان تلقى مىکنند ، بدون کمترین حرکت و تلاش در اختیار آنان بگذارد و این همان انتظار است که گربهها از ستارگان و کهکشانهاى کیهان بزرگ دارند که میخواهند همه آنها سوراخهاى موشهاى چاق و چربى باشند و آن موشها فقط به خانه هایى که آن موشها زندگى مى کنند ، به بارند دو اصل این کلمات ( نبرد بىاندازه عظیم هستى ) در این مورد ، از دیدگاه منطق علم و فلسفه ، معنایى ندارد ، زیرا هرگز عالم هستى با ما انسانها از روى آگاهى و اختیار جنگى ندارد . بلکه آنچه که در عرصه هستى مىگذرد ، حرکات و تفاعلات و تعارضهایى است که میان همه موجودات عالم هستى وجود دارد ، جهان هستى کینه بالخصوص با انسان ندارد که با وى اعلان جنگ کند و موجب وحشت انسان باشد . اینگونه نگرش همانند محتواى آن بیت سادهلوحانه است که مىگوید :
کسى چه داند کاین گوژ پشت مینا رنگ
چگونه مولع آزار مردم دانا است
سه اشخاصى مانند مورتى که از جریانات و نتایج علوم اطلاعى ندارند ، نمىدانند در برابر نگرش عامیانه بدبینانه به هستى ، اکثریت قریب به اتفاق ، بلکه همه آن دانشمندانى که از ابعاد گوناگون با عالم هستى ارتباط برقرار مىکنند ، چه شکوه و عظمتى در آن مىبینند ، آنان در حال احساس شکوه و جمال و جلال هستى ، گام فراسوى زمان نهاده و عالم ما فوق طبیعت را مشاهده مىنمایند و لذت بیکران و نشاط سر تا سر وجود آنان را فرا مىگیرد .
در این مورد عبارات بزرگترین فیزیکدان قرن ۲۰ را مطالعه کنید : این فیزیکدان ، آلبرت اینشتین است . او چنین مىگوید : « اما یک عقیده و مذهب ثالث بدون استثناء در بین همه وجود دارد گر چه با شکل خالص و یکدست در هیچکدام یافت نمىشود . من آن را احساس مذهبى آفرینش وجود مىدانم . بسیار مشکل است که این احساس را براى کسى که کاملا فاقد آن است ، توضیح دهم ، بخصوص که در اینجا دیگر بحثى از آن خدا که با اشکال مختلفه تظاهر مىکند ، نیست .
در این مذهب فرد ، کوچکى آمال و هدفهاى بشرى و عظمت و جلالى را که در ماوراى امور پدیدهها در طبیعت و افکار تظاهر مىنماید حس مىکند . او وجود خود را یک نوع زندان مىپندارد چنانچه مىخواهد از قفس تن پرواز کند و تمام هستى را یکباره به عنوان یک حقیقت واحد دریابد . » ۵ امثال این عبارت را از عده فراوانى از صاحبنظران شرق و غرب و قدیم و جدید مىبینیم .
چهار اگر واقعیت چنان باشد که مورتى مىگوید : « در نتیجه ما هم از شناختهها مىترسیم و هم از ناشناختهها . اینست زندگى روزمره ما که در آن هیچ امیدى وجود ندارد » مىبایست نسل بشر در همان آغاز تاریخ آگاهىاش از وحشتانگیز بودن دانستهها و ندانستههایش ، منقرض مىگشت و راه نابودى را پیش مىگرفت . زیرا حیات با چنان وحشت فراگیر نمىتواند ادامه داشته باشد .
یا حداقل مىبایست مغز و روان او بکلى دگرگون گشته و مشاعر و دریافت و اندیشه و تعقل او مختل گردد . با اینکه تاریخ بشر شاهد هزاران نوع پیشرفت و تکاپو و به وجود آمدن هزاران رشته علمى و هنرى و صدها هزار آثار زیبا به وجود آورده است که همه آنها دلالت قاطع دارد بر اینکه زندگى بشریت بر خلاف گفته مورتى امید و نشاط و ابتهاج فراوانى را ارائه مىکند .
البته ناگوارىها و بیماریها او را ناراحت مىنماید . ولى ناراحتى غیر از نومیدى و یأس مهلک است . مورتى در ص ۹۴ مىگوید : « البته این گفته بدین معنى نیست که مىخواهم بمیرم ،نه من مىخواهم روى این زمین بىنظیر و شگفتانگیز و این چنین پرنعمت و غنى و زیبا زندگى کنم ، من مىخواهم به درختها ، گلها ، رودخانهها ، مرغزارها ، زنان ، پسرها ،دخترها نگاه کنم و در عین حال نیز با خود و با دنیا صلح و آرامش کامل بسر برم . »
آیا این جملات مورتى با گفتههاى وى که مورد بحث و نقد ما است تناقض ندارد تناقض از آنجا ناشى است که اگر انسان در این زندگانى هم از شناخته شدههایش وحشت دارد و هم از ناشناخته شدههایش ، پس درون او را وحشت اشغال کرده است ، چنین انسانى چگونه مىتواند در این دنیا چیزهاى زیبا و عظیم و دوست داشتنى را احساس کند و آن را بخواهد از طرف دیگر همه رشد یافتگان جامعه بشرى چه در شرق و چه در غرب ،چه دیروز و چه امروز این حقیقت را پذیرفتهاند که در متن قانون کلى نظام هستى ، اصل لذت به عنوان هدف حیات انسانها ثبت نشده است .
مورتى در این کتاب قسمت ۴ اعتراف مىکند لذت نمىتواند همه حقیقت و هدف زندگى باشد . اپیکور اپیکوریان براى اثبات اینکه هدفگیرى در زندگى ، باید لذت بوده باشد ، کمترین دلیلى نیاوردهاند ، جز اینکه لذت خوشایند انسان است .
اینان در مقابل این واقعیت که هیچ لذت مشروع و قانونى نیست مگر اینکه درد و رنجهایى را یا در مقدمات خود دارد و یا در دنبال خود مىآورد ، هیچ مطلب قابل توجه ندارد . مورتى خودش اگر تحصیلات علمى داشته است ،بهتر از همه میدانسته است که بدون تحمل رنج ، بدست آوردن حقایق علمى امکانپذیر نیست . آرى ، زندگى خوشىها و نشاطهایى هم دارد یقینى است که مورتى در زندگى خود از نوشتن این کتابها ( اگر آگاهانه و آزادانه نوشته باشد ) چقدر لذت برده است ، زیرا در مغز خود ، تصور مىکرده است که براى بشریت خدمت انجام مىدهد آیا گذار مورتى به زیبا و زیبایىها هم افتاده بود یا همواره زشتىها و عوامل وحشت را مىدیده است پنج مىگوید :
« از ناشناخته نیز مىترسیم یعنى از مرگ و از هر آنچه که ماوراى فردا قرار مىگیرد ، دچار وحشت مىشویم . » یک : این مطلب همان مقدار ارزش دارد که گفته شود : « ما از داخل شدن به یک باغ که آن را تاکنون ندیده بودیم مىترسیم » این یک قضیه علمى نیست ، بلکه یک احساس ابتدایى عام است که اگر بشر مىخواست به اینگونه احساسهاى عام اعتنا کند ، مبتلا به بیمارى ناتوانى و زبونى و به اصطلاح معمولى دچار « بزدلى » گشته ، در همان دوران اولیه حیات ، در روى زمین به زندگى خود پایان مىداد ، ولى اینکه مىبینیم بشر با موفقیتهاى روز افزون و با گسترش ابعاد وجودى خود در این کیهان بزرگ دائما در حال پیشرفت بوده و میلیونها کارهاى مثبت از خود بروز داده است ، کشف مىکند که ترس و هراس ابتدایى نمىتواند و نباید بتواند از پیشرفت تکاملى بشر جلوگیرى به عمل بیاورد . آنچه وحشتناک است ، خود طبیعى انسان است که شهرت پرستى و لذتجویى و خودکامگى هایش حاضر است ، همه حقوق انسانها را پایمال کند و براى بدست آوردن شهرت جهانگیر ، از هر راهى اقدام به کار کند خواه از راه چنگیز و تیمور لنگ و آتیلا و نرون و خواه از راه قلم بدست گرفتن و تخلیه کردن یا مسموم ساختن مغز انسانها و نوشتن و منتشر ساختن خیالاتى که هیچ ارزش علمى در بر ندارد .
دو اینکه مىگوید : ما از مرگ وحشت داریم . تکرار همان جمله کودکانه است که از دهان عامیان بر مىآید . اگر مورتى مىخواست واقعا براى روشنگرى مردم جامعه حرفى مفید بزند ، مىبایست به تحلیل علمى این توهم بچهگانه بپردازد . آیا ما از مرگ مىترسیم براى اینکه درد دارد ؟ نه ، زیرا درد در حال بیمارى هم چشیده مىشود . باضافه اینکه با از کار افتادن هر یک از اجزاء کارگاه بدن ، دردى در آن احساس نمىشود . آیا براى آن از مرگ مىترسیم که نمىدانیم پس از مرگ به چه موقعیتى قدم مىگذاریم ؟
پس ما از خود مرگ نمى ترسیم ، بلکه این جهل است که ما را به وحشت انداخته است .بنابر این ، بقول ابن سینا : از جهل خود بترسیم ، نه از مرگ . بهمین جهت است که نه مورتى و نه هیچ کس از فرا رسیدن شب و تاریک شدن هوا نمىترسند ، زیرا مىدانند که چگونگى حرکات کرات منظومه شمسى است که پس از پایان یافتن روز ، شب فرا مىرسد و بالعکس پس از پایان شب هوا روشن مىگردد . آیا ترس ما از مرگ براى اینست که به عوامل لذت بردن ما خاتمه مىدهد ؟ آرى چنین است ، ولى معناى وحشت از مرگ نیست ، بلکه از انقراض زندگى لذت بار است که هدف قرار دادن آن ، بقول ویکتورهوگو و همه انسانشناسان کار جانوران است .
اگر مسائل مربوط به وحشت از مرگ و از چیز مجهول را مورد دقت و بررسى قرار بدهیم قطعا به این نتیجه خواهیم رسید که ما باید زندگى خود را بنحوى سپرى کنیم که اطمینان پیدا کنیم باینکه اگر پس از مرگ مورد مسئولیت قرار گرفتیم و روح ما با مشاهده نتایج کارهایش به بقاى خود ادامه داد ، به عذاب و مشقت و کیفر که همان نتایج مجسم شده از اعمال ما است ،دچار نشویم نه اینکه بمردم تلقین کنیم : مترسید ، مترسید ، پس از مرگ هیچ خبرى نیست زیرا اگر این تلقین اثرى داشت و مىتوانست فطرت ابدیتگراى آدمى را مختل بسازد ، پیش از حرفهاى از هم گسیخته امثال نویسنده ، به سخنان اپیکور و امثال او گوش مىداد و از تلقینات آنان تأثیر مىپذیرفت .
پس آنچه که حکم عقل درباره وحشت از مرگ و فرداى مبهم است ، اینست که مولوى انسانشناس و جهانبین مىگوید :
مرگ هر یک اى پسر همرنگ اوست
پیش دشمن دشمن و بر دوست دوست
اى که مىترسى ز مرگ اندر فرار
وحشتت از جهل باشد هوشدار
روى زشت تست نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
گر بخارى خستهاى خود کشتهاى
ور حریر و قزدرى خود رشتهاى
باز مولوى مىگوید :
این جهان همچون درخت است اى کرام
ما بر او چون میوههاى نیم خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زان که در خامى نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لبگزان
سست گیرد شاخهها را بعد از آن
چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سست شد بر آدمى ملک جهان
سه یک بررسى علمى با اهمیت در مسئله مرگ که باید مورد توجه انسانها قرار بگیرد ، اینست که : اساسىترین اصلى که حیات ما را با تمامى ابعاد و پدیدهها و فعالیتهایى که دارد ، مدیریت و توجیه مىنماید ، اصل « صیانت ذات » ( خود داشتن ، ابقاء خویشتن ،حب حیات و حب ذات ) و غیر ذلک از اصطلاحاتى است که در کتب علمى فلسفى مطرح مىگردد . آنچه که داراى اهمیت درجه یک براى انسان ( بلکه براى همه جانداران ) است ، همین صیانت ذات است . ترس و وحشت درباره هر موضوعى که تصور شود ، مربوط به همین است که مبادا اصل مزبور مختل گردد . با نظر به این قانون کلى ، هر تفسیرى که ما درباره ذات خود داشته باشیم مطابق همان تفسیر عمل صیانت راانجام میدهیم . به عنوان مثال : اگر ما ذات خود را حقیقتى لذتجو و لذتیاب تفسیر کنیم و چنین گمان کنیم که ماهیت ذات ما چیزى جز گرایش به لذت ، و طرد مخالف عوامل لذت نیست ، بدیهى است که هر اندازه از لذتیابى محروم شویم از عوامل این محرومیت وحشتزده خواهیم بود .
و همه تکاپوها و مبارزهها و تفکرات ، ما درباره صیانت « ذاتى » خواهد بود که بیشترین لذت را در طول زندگى نصیب انسان نماید و قطعى است چنین انسانى نه تنها نمىتواند از بدست آوردن علم و معرفت و خدمت به انسان و انسانیت لذت ببرد ، بلکه از این گونه فعالیتهاى انسانى گریزان هم خواهد بود و بهمین علت اگر با عواملى رویاروى شود که فعالیت در بدست آوردن علم و معرفت و خدمت به انسان و انسانیت را ایجاب کند ، از آن عوامل وحشتزده خواهد شد .
آقاى مورتى ،بدانید که این وحشت عاقلانه است ؟ چهار در آخر جملات مورد نقد و بررسى این مطلب را مىبینیم : « بنابر این ، به نظر من براى کشف این مسئله که آیا واقعا چیزى ما وراى این هستى مضطرب ، گناه آلود ،ترسناک و رقابت آمیز وجود دارد یا نه ، انسان محکوم است بکلى طرز نگرشى متفاوت داشته باشد ، غافل از اینکه دنیا اغلب طرز نگرشى سنتى را پذیرفته و از آن پیروى مىکند . » نویسنده اگر درست دقت مىکرد و سرگذشت معرفتى و علمى و فلسفى و ایدئولوژى بشرى را بخوبى مورد تحلیل و تفسیر قرار مىداد ، چارهاى جز قبول این مطلب را نداشت که بشر با آنهمه سوابق طولانى در قیام مقابل خرافات و مبارزه با اصول و قضایاى بى اساس و طرد هر آنچه که بر ضد حکم صریح عقل بوده است ، اگر گرایشات معنوى و ماوراى طبیعى او بىاساس بود ، نمىبایست این همه مقاومت براى حفظ نگرش سنتى از خود نشان بدهد و از آن پیروى کند .
همانگونه که بشر از قدیمترین دورانها به وجدان و محبت به نوع و تعقل و منطقگرایى اهمیت حیاتى داده و بر مبناى آنها زندگى را براى خود قابل تحمل ساخته است ، همان طور این سؤالات اساسى را که در ذیل مىآوریم براى خود مطرح نموده است : ۱ من کیستم ؟ ۲ من از کجا مىآیم ؟ ۳ من براى چه باینجا آمدهام ؟ ۴ من به کجا مىروم ؟ و سفسطه بازیهایى که از نهیلیستهاى یونان گرفته ، تا نویسندگان مقلد آنان در شرق و غرب امروز ، بکار بردهاند .
بلکه بتوانند رنگ این سؤالات را مات کنند و مردم را از اهمیت آنها منصرف نمایند . نتوانستهاند ،زیر سؤالات مزبور ریشهدارتر از آن هستند که با این سطحنگرىهاى شبیه به مزاح و شوخى ، از دلهاى مردم زدوده شوند . مورتى اگر با تردید علمى این مسائل را مىنگریست ، با کلمه « سنتى » روى حقیقت ( ریشهدار بودن سؤالات مزبور ) را نمىپوشانید . و به این اصل معروف توجه مىکرد : بازى به این درازى و استحکام قانونى نمىشود .
امثال این نویسنده اگر بخواهند سخنى براى گفتن به بشریت داشته باشند ، بایستى مردم و مخصوصا صاحبنظران را در باره سؤالات چهارگانه روشن بسازند ، نه اینکه قلمى به دست بگیرند و روى آن سؤالات خط بکشند تا مردم آنها را نبینند زیرا سؤالات مزبور در اعماق مغز و روان انسانها است و قلم امثال مورتى راهى به ابطال آنها ندارد .
حتى مىتوان گفت : انسان صاحبنظر با دقت کامل در نوشتههاى این نویسنده بیاد آن کودک مىافتد که در تاریکى شب در کوچه مىدود و با صداى بلند آواز مىخواند و خود را با آن آواز مشغول مىکند که ابهام و تاریکى شب او را زجر ندهد . آقاى مورتى به این سؤالات پاسخ پیدا کنید ، سؤال جدى را نادیده گرفتن و فرار از آن شایان یک مغز آگاه نیست .
پنج به این جملهاى که مىآوریم ، دقت کنید : « اینست زندگى روزمره ما که در آن هیچ امیدى وجود ندارد ، پس هر نوع فلسفه و دریافت مبنى بر الهیات تنها فرار از واقعیت فعلى ، یعنى هر آنچه که هست ، مىباشد . » از امثال اینگونه جملات مراتب حساسیت ( آلرژى ) مورتى به « فلسفه و دریافت مبنى بر الهیات » با کمال وضوح اثبات مىشود و به طور قطع مىتوان گفت : همانگونه که زیگموند فروید بنا به اعتراف صریحش درباره مفاهیم و حقایق معنوى حساسیت پیدا کرده بود ، مورتى نیز در برابر حقایق معنوى مخصوصا الهیات به چنین حساسیتى مبتلا بوده است .
فروید مىگوید : « من در مقابل مسائل توزین ناپذیر خود را ناراحت مىیابم و همواره به این ناراحتى اعتراف مىکنم » ۶ حال مورتى و فروید با کدامین وجدان علمى و صاف ( با داشتن چنین حساسیتى ) درباره انسان و حقایق معنوى الهیات اظهار نظر مىکنند ؟
باید انگیزه اینگونه مغالطه را در هوا و هوس و شهرت پرستى و یا از انگیزههاى سفارشى که آنان را بچنین اظهار نظرهاى ویرانگر وارد کرده است ، جستجو کرد . در این مورد یک دلیل کاملا روشن براى اثبات وضع غیر طبیعى روانى ( آلرژى و حساسیت ) امثال نویسنده درباره الهیات مىآوریم ، و در مباحث آینده این مدعا روشنتر خواهد شد .
در جمله مورد بحث مىگوید : « اینست زندگى روزمره ما که در آن هیچ امیدى وجود ندارد و هر نوع فلسفه و دریافت مبنى بر الهیات ، تنها فرار از واقعیت فعلى ، یعنى هر آنچه که هست ، مىباشد . » اولا از مباحث گذشته اثبات شد که این مطلب کاملا بىاساس و مبتنى بر بدبینى مطلق است که از حالت خاص مغزى و روانى نویسنده سرچشمه گرفته است .
ثانیا فرض مىکنیم این نومیدى مطلق در زندگى واقعیت دارد ، آیا تنها نتیجه این پدیده خطرناک اینست که « پس هر نوع فلسفه و دریافت مبنى بر الهیات ، تنها فرار از واقعیت فعلى ، یعنى هر آنچه که هست ، مىباشد ؟ » آیا این نومیدى ، همه مکتبها و عقایدى را که براى حیات بشرى و مبناى آن اصالت و واقعیتى را اثبات مىکند منتفى نمىسازد ؟ آیا بنابر استدلال مورتى ، همه مکتبها و تفکرات و عقاید براى فرار از واقعیت فعلى که وى براى سادهلوحان آن را تلقین مىکند ، به وجود نیامده است ؟ آرى ،قطعا چنین است ، زیرا تلقین او براى مردم ساده لوح ، نومیدى مطلق در زندگى است ولازمه چنین قضیهاى اینست که زندگى یعنى هیچ و پوچ .
بنابر این هیچ مکتب و عقیدهاى چارهساز براى نومیدى مطلق در زندگى نیست و خواه مادى محض باشد و خواه طبیعى و خواه الهى . حال که چنین است ، پس اختصاص دادن الهیات به اینکه فرار از واقعیات است ، جز خصومت و کینه روانى ناشى از حساسیت درباره الهیات چیزى دیگر نخواهد بود . بلى ، نویسنده گاهى هر گونه اندیشه و اصول از پیش ثابت شده را نفى مىکند ، ولى به آن شدت نمىتواند آنها را مطرح کند که هر عاقلى با شنیدن آن بگوید :
آقاى نویسنده ، این همه حرفها را که مىزنى ، آیا بر منطقى تکیه دارد یا هر چه که به زبانت مىآید بیرون مىرانى ؟ پاسخ مورتى در این جملات چند مطلب را آورده است : یک مىگوید : « هر چارهجویى که به وسیله نهضتها ، قوانین و ایدئولوژىها براى اصلاح جوامع بشرى صورت گرفته است ، با شکست روبرو شده است . . . » این مطلب بیان یک پدیده سطحى از جامعه بشرى است .
زیرا اگر ما در تاریخ سرگذشت بشرى و کارنامه او را درست دقت کنیم ، با ۲۱ تمدن بقول توینبى روبرو مىشویم که اگر از بدبینىهاى بیمارگونه برخى از قلم بدستها صرف نظر کنیم ، عظمت فکرى و اراده و اقدام و فعالیتهاى بنى نوع انسان را در خودسازى و جامعه پردازى بخوبى اثبات مىکند ، به اضافه هزاران اجتماعات متشکل که ابعاد بسیار با اهمیت انسانى در آنها به فعلیت رسیده و شکوفا گردیده است .
نادیده گرفتن این همه فرهنگها و ادبیات که بازگو کننده مجراى حیات انسانها در بایستگىها و شایستگىها بوده است ، مساوى است با کشیدن خط بطلان بر همه صفحات تاریخ .
تفسیر انسان و انسانیت در همه ابعاد آن و در همه گذرگاه تاریخ با مختصات ماشینى دوران ما که انسانها را به صورت دندانههاى ناآگاه ماشین در آورده است ، اگر از روى بىاطلاعى باشد ، اشتباهى است بزرگ که باید بهر نحوى است پس گرفته شود ، و اگر ازروى عمد و غرضورزى است ، خیانتى است به بنى نوع انسان و تاریخ او که تنها سادهلوحان ناآگاه از آن ، غفلت دارند .
آرى ، بشر امروزى از فشار ماشین ناآگاه که کلید آن در دست سوداگران خودکامه دوران ما است ، رنج مىبرد و ذهن و روان او منطق فعالیت شایسته خود را از دست داده است ، و با ناآگاهى شرمآور در فاجعه بسیار دردناک مصرفزدگى ، اراده خود را تسلیم سوداگران و مغز خود را تقدیم امثال این گونه نوشتههاى وارداتى و داخلى مىنماید بدیهى است که مصلحان واقعى قطعا باید در صدد چارهجویى بر آمده و بشریت را از این گردنه خطرناکى که سوادگران زندگى و مرگ انسانها ، از آن عبور مىدهند ، نجات داده و به مسیر اصلى خود وارد کنند . نه اینکه براى گسترش شهرت و جمع آورى ثروت کلان از انتشار مطالبى که بشر گیج را گیجتر و دیوانه را دیوانهتر بسازد ، قلم بدست بگیرند و باصطلاحات و جملات فریبنده ، اصول ثابت و سازنده او را بباد انتقاد بدهند .
دو مىگویند : « بیایید به عنوان موجودات بشریکه در این جهان زشت و هولناک زندگى مىکنیم ، از خویش بپرسیم که آیا این اجتماعى که بر اساس رقابت ، بىرحمى و ترس پایهگذارى شده مىتواند سر انجامى نیکو داشته باشد ؟ »
مغالطه این جملات در اینست که نویسنده با دلیلى خاص ( اگر کاملا صحیح باشد ) مىخواهد نتیجه عام بگیرد [ و این از نظر منطق بدیهى همه دانشها ، غلط است . ] زیرا اختلاف ناگوارى که زندگى بشر امروزى دچار آن شده است ، همانگونه که در بالا متذکر شدیم ، معلول سوداگرى سلطه جویان خودکامه است که حیات ماشینگونه انسانها را به اختیار خود گرفتهاند ، و با کمال بىرحمى با شعار نابود کننده « منافع من چنین ایجاب مىکند » بشریت را سخت تحت فشار قرار دادهاند .
اما اینکه « ما در این جهان زشت و هولناک زندگى مىکنیم » یک مفهوم عام است که اثبات آن به دلیلى عام نیازمند است ، جهان ما زشت و هولناک نیست ، و همانگونه که از کلمه « اجتماع » در جمله بعدى بر مىآید . این زندگى ضعفاء و بینوایان است که با دست خودخواهان سلطهگر و قدرت پرست ، زشت و هولناک شده است .
البته آن زندگانى که بسته به اراده بیماران قدرت و لذتجویى و سلطهگرى دارد ، بسیار زشت و هولناک است ، و باید در فکر چارهجویى جدى و عملى عینى بود .
آقاى نویسنده این حقیقتى است که همه ادیان الهى و ایدئولوژىهاى انسانى ضرورت آن را گوشزد مىکنند . حال توجه فرمایید به جملات بعدى مورتى :سه ( براى اصلاح و نیکو ساختن این اجتماع نه به عنوان یک مفهوم روشنفکرانه و نه به عنوان یک امر واقع ، به نحوى که ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور کلى دنیاى کاملا متفاوتى را به وجود آورد . من فکر مىکنم این مسئله وقتى اتفاق مىافتد که هر یک از ما این حقیقت را به رسمیت بشناسیم که همه ما به عنوان افراد و موجودات در هر نقطهاى از جهان که اتفاقا زندگى مىکنیم و با هر فرهنگى که متعلق به آن هستیم ، مسئولیت تمامى جهان را به عهدهداریم . ) [ ۷ ] تا اینجا مطلب کاملا صحیح است ، بشرط اینکه منظور از « مسئولیت » مسئولیت نسبى باشد که ناشى است از سهیم بودن هر یک از افراد بشرى در وضعى که در جامعه بشرى پیش آمده است .
چهار اکنون باید ببینیم نویسنده چه پیشنهادى مىکند ، یعنى در اصلاح و نیکو ساختن جامعه بشرى چه کارى مىتوانیم انجام بدهیم . او مىگوید : « هر یک از ما مسئول هر جنگى هستیم که اتفاق مىافتد ، به خاطر تمایلات تهاجمىاى که در زندگى خود داریم ، به خاطر ملىگرایىهایمان ، خودپسندىهایمان ، خدایانمان ، تعصباتمان ، و ایدهآلهایمان و نهایتا تمامى چیزهایى که بین ما تفرقه مىاندازد مسئول هستیم » .
پاسخ یک آنچه که موجب تمایلات تهاجمى افراد بشر به یکدیگر مىباشد ،ریشه اصلى آن در خودخواهى هاى حیوانى ما است که هر حقیقت سازنده را براى ما وسیله تهاجم و تضادهاى کشنده مىنماید . اگر گردانندگان جوامع بشرى اهمیتى به زندگى مردم بدهند و معلمان و مربیان با تعلیم و تربیت انسانها در مسیر « حیات معقول » آنان ، تمایلات تهاجمى موجود در درون مردم را به تمایلات تعاونى و هماهنگى مبدل بسازند ، قطعى است که حیات انسانها در وضعى که در این دوران ماشینى گرفتار آن شدهاند ، نجات پیدا خواهد کرد .
بنابر این ، مورتى و امثال وى مقدارى دردهاى روبنایى را که معلولند ، نه علل مانند عدهاى از انسانهاى دیگر مورد توجه قرار دادهاند ، ولى نمىدانند یا نمىخواهند که به جاى شمردن پشههاى مالاریا ، با تلاق تولید کننده آنها را پیدا کرده و راه نابود کردن آن را به جوامع عرضه کنند .
علل اصلى و ریشه اول این نابسامانیها و اختلالات ، شکست انسانها و به زانو در آمدن آنان در برابر خودخواهى هایشان است که آسانترین و کمخرجترین و همه جانبه ترین وسیله براى ریشه دوم بدبختى و تیره روزیها است که عبارتست از مرعوب شدن بینوایان و سلطه طواغیت خودکامه روزگار ، نه آرمانها و ایدهآلهاى اعلاى انسانى که زیر بناى آنها محبت واقعى همه افراد و اقوام و ملل به یکدیگر است . در اینجا یک توضیح مختصر را ضرورى مىبینیم ، و آن اینست که مورتى با کمال زیرکى توأم با خاموش کردن وجدان علمى خود که بدون آن ، هیچ حقیقت و ارزشى را نمىتوان به نظریات یک شخصیت درباره مسائل و علوم انسانى نسبت داد ( اگر چه آن شخصیت برجستهترین و مشهورترین فیلسوف و دانشمند همه تاریخ بشرى بوده باشد ) مفاهیمى را پشت سر هم ردیف کرده است که به هیچ وجه براى استدلال او هماهنگى ندارند .
دقت فرمایید : « هر یک از ما مسئول هر جنگى هستیم که اتفاق مىافتد ، به خاطر تمایلات تهاجمىاى که در زندگى خود داریم . به خاطر ملىگرایىهایمان ، خود پسندىهایمان ، خدایانمان ،تعصباتمان ، ایدهآلهایمان و نهایتا تمامى چیزهایى که بین ما تفرقه مىاندازد ، مسئول هستیم . » حالا توجه فرمایید که نویسنده با ردیف کردن این مفاهیم ناهماهنگ ، چه ارمغانى به بشریت آورده است ؟ قبل از همه چیز ، نخست این مغالطه را مورد بررسى قرار بدهیم :
« هر یک از ما مسئول هر جنگى هستیم که اتفاق مىافتد . چرا ؟ به خاطر تمایلات تهاجمىاى که در زندگى خود داریم . . . » از نظر منطق علمى و مشاهده واقعیات هیچ فردى هر چند که داراى تمایلات تهاجمى باشد ، مادامیکه شرکت در تهاجم دسته جمعى نکرده است ، نه از نظر حقوقى مسئولیت دارد و نه از نظر اخلاقى و دینى و سایر عناصر فرهنگى .
کوهى که در درونش مواد آتشفشان دارد ، ولى منفجر نشده و هیچ آسیبى به مزارع و جانداران و غیر ذلک نرسانده است ، اگر آن مزارع و جانداران با دست خصومت فردى یا گروهى به آتش کشیده شده باشد ، آن سوختن و تباه شدن بهیچ وجه قابل استناد به کوه آتشفشان نبوده و مسئول و مقصر ، آن فرد یا گروه است ، که مزارع و جانداران را به آتش کشیده است . از طرف دیگر معلوم نشد چرا این نویسنده درون انسانهاى با شرف و با وجدان را که با عوامل بسیار والاى اخلاقى در پیشبرد انسانیت و تثبیت اصول عالى آن ، بزرگترین خدمتها را به بشریت نمودهاند ، نادیده مىگیرد .
اگر او بگوید : چنین انسانهایى وجود نداشتهاند ، ما هیچ سخنى در برابر انکار رگههاى الماس در میان انبوه زغال سنگ تاریخ نداریم . و اگر اعتراف کنند که چنین انسانهایى وجود داشته اند ،بنابر این اعتراف ، چرا قضیه بر عکس نباشد ؟ یعنى چرا در مقابل مورتى ، استدلال به وجود انسانهاى پاک و انسان دوست نتواند معناى زیبا و مطلوبى به زندگى بشر مطرح نماید ؟ حال مىپردازیم به مفاهیم که مورتى دنبال هم ردیف کرده نه از نظر واقعیت کلیت دارند و نه براى هدف وى هیچگونه هماهنگى دارند : ۱ تمایلات تهاجمى چنانکه اشاره کردیم حالت درنده خویى و تمایلات تهاجمى اگر هم در بعد طبیعى حیوانى و انسانى وجود داشته باشد .
با تعلیم و تربیتهاى صحیح قابل تعدیل و بهرهبردارى در « حیات معقول » مىباشد ، منکران تعدیل مىتوانند با بررسى جامعه و حتى خانواده خود نیز عقیده خود را تصحیح نمایند که بشر به اندازه بسیار قابل اهمیت داراى قابلیت اصلاح بوده و پذیراى اصول اخلاقى است . مگر اینکه جامعه یا خانواده او زندگى جنگى داشته باشند .
این مطلب را کاش نویسنده بجاى آنهمه صرف وقت براى توضیح واضحات که نه تنها هیچ مشکلى را حل نکرده است ، بلکه بر پیچیدگى و ابهام مسائل پیچیده و مبهم نیز افزوده است . علت شرارت و درندهخویى مردم را در ایجاد بدبختىها ، از علت خودکامگان قدرت پرست جدا مىکرد و بجاى تخلیه مغزها از اصول علمى و سازنده ، براى فعالیتهاى واقع جویانه انسانها ، راه نشان مىداد .
بهر حال نویسنده نمىخواهد یا نمىتواند با شجاعت و جرئت وجدان علمى وضع منطقه درون انسانها را از جاهطلبىهاى قدرت پرستان تفکیک کند ، و کار فکرى او به تناقض مىکشد ، زیرا جملات او طورى بیان شده است که هر یک را علت کامل بدبختىها و خصومتها معرفى مىکند او بجاى طرح صحیح مسئله و چارهجویى آن فقط کارى که مى کند ، مى گوید : عصیان کنید بسیار خوب ، عصیان به وسیله کدامین اصول و ایدهآل با اینکه بنابر توصیههاى نویسنده ، اصول ایدهآل همگان تقلیدى و کلیشهاى هستند ؟ اینک ببینید بدون تحلیل و تفسیر علمى صحیح هر دو عامل کینهتوزیها و خصومتها را در سخنانش چگونه بیان مىکند : « در ص ۳۳ از همین کتاب ، چنین گفته است : « آیا ماوراى این زندگى چیزى وجود دارد ؟
انسان بدون یافتن این چیز بىنام یا هزاران نام همیشه در جستجوى آن بوده است ، ایمان را رواج داد ،ایمان به یک ناجى ، یا یک ایدهآل ، اما ایمان همواره و بىهیچ تردید منجر به خشونت شد . » این است به عقیده مورتى علت تضادها و خصومتها و کینهتوزیها ، که هم در این کتاب و هم در کتاب نارضایتى خلاق مطرح ساخته است .
حالا توجه کنید که چگونه براى تفسیر تضادها و خصومتها مرتکب تناقض مىشود . صفحه ۱۲ چنین مىگوید : « زیرا مىبینیم جهان اسیر جنگهاى بىانتها شده است . جهان توسط سیاستمدارانى که همیشه در حال جستجوى قدرت هستند ، هدایت مىشود . جهان ، جهان وکلاء ،پلیسها ، سربازان ، و زنان و مردان جاهطلبى است که همگى خواستار مقام هستند و بر سر کسب آن با یکدیگر به جنگ و دعوا و مجادله مىپردازند » با اینکه عبارت ص ۳۳ کتاب « رهایى از دانستگى » علت خشونت را به طور عام معلول ایمان معرفى کرد .
عبارت فوق ( ص ۱۲ از کتاب نارضایتى خلاق ) علت را جاهطلبى و مقامپرستى قدرتمندان قرار داده است . هر یک از دو عبارت فوق باصطلاح منطقى علمى علت منحصر بدبختى بشرى را مطرح مىکند . در صورتیکه هیچ علت منحصر براى یک معلول ، امکان دخالت علت دیگر را در تأثیر در آن معلول نمىگذارد . و اگر نویسنده بگوید : من مجموع هر دو را عامل بدبختىها و خصومتها مىدانم ، نه اینکه هر یک را علت مستقل بدانم . در این صورت او باید با یک تحلیل علمى دقیق ، سهم هر یک از دو عامل را بیان کند ، تا انسانهاى مصلح بفهمند که براى بر طرف ساختن این همه شر و ناگواریها چه باید کرد ؟ زیرا بعید به نظر مىرسد که او بىاساس بودن کلىگویى و اینکه کلىگویى هیچ دردى را تاکنون دوا نکرده است ، درک نکرده باشد و اگر مورتى حداقل از تاریخ سرزمین بزرگ خود اطلاعى داشته باشد ،مىداند که در سرودهاى وداها و اوپانیشاد و دیگر آثار فرهنگى آن سرزمین چه کلى گویىهاى جالبى وجود دارد .
مىبایست اینگونه نویسندگان بدون درهم آمیختن مسائل و پیچیدهتر ساختن آنها ، به تحلیل دقیق بنشینند و هم علت درونى تخاصمها و تضادها را با روش علمى بدست بیاورند و چاره آنها را مطرح کنند و هم علت برونى آنها را که بقول خودشان قدرت پرستان خودکامه و ستمگر مىباشد . آنان مىبایست به جاى توصیه به تخلیه مغزها بهطور مطلق [ که به بستن درهاى مغز حتى به سخنان خود مورتى و امثال او منتهى مىگردد ] راه اصلاح درون بشر و محدود کردن قدرت و اراده خودکامگان سلطهگر را به مردم ، مخصوصا به جوانان یاد بدهند .
۲ به خاطر ملىگرایىهایمان ملىگرایى به معناى وابستگى به یک قوم و ملتى خاص بر سه گونه است : یکم وابستگى جبرى مانند انتساب نژادى یا جغرافیایى بیک ملت ، اگر انسان به برکت تعلیم و تربیت توانسته باشد روحیه انسان جهان وطنى خود را تقویت نماید و گام فراتر از پدیده نژادگرایى و محصور شدن شخصیتش در یک محیط جغرافیایى بگذارد ، [ حتى اگر قدمى بیرون از آن محیط و جمع نژادى بیرون نگذاشته باشد ] هیچ گونه اعتراض از نظر مبانى انسانى بر او وجود ندارد .
دوم وابستگى اختیارى ، معناى این وابستگى چنین است که انسان همه ارزشهاى وجودى خود را به آن نژاد و محیطى مستند بسازد که در آنجا به دنیا آمده نسل او با آن نژاد در آمیخته است . این نوع عقب افتادگى روانى و مغزى است که نخست موجب بیگانگى از دیگر انسانها مىگردد سپس بیمارى « از خود بیگانگى » را به دنبال مىآورد ،مانند همان شاعر کوتهبین و خودسوز که مىگوید :
و ما أنا الاّ من غزیّه إن غوت
غویت و إن ترشد غزیّه أرشد
( و من نیستم مگر از قبیله غزیه ، اگر غزیه گمراه شود ، من هم گمراه مىشوم و اگر غزیه رستگار شود من هم رستگار مىشوم . ) سوم منظور از ملىگرایى وابستگى به یک مکتب و ایدئولوژى و به یک فرهنگ به معناى عمومى آن . ارزش اینگونه ملىگرایى بستگى به ارزش آن مکتب و ایدئولوژى و فرهنگ دارد که مورد گرایش قرار گرفته است ، لذا هر اندازه محتواى آنها انسانى تر و عالىتر و سازندهتر باشد ، ارزش آن ملىگرایى والاتر و با عظمتتر خواهد بود . و بالعکس ، اگر محتواى آنها انحرافى و پلید و رذالت و خصومتآمیز باشد ، ساقطتر و پوچتر و ضرربارتر مىباشد .
۳ خودپسندى هایمان . این یک عامل از اساسىترین عوامل تمایلات تهاجمى انسانها است . و کاملا باید با آن به مبارزه پرداخت . این مبارزه ، با فلسفه بافىهاى بىاساس ، قلم پردازیهاى شهرتطلبانه ، شطرنجبازىهاى مغزى ، فریبکارىهاى فضل فروشانه ، هنرنماییهاى مبتکرانه ، لطیفه گویىهاى نبوغ بازانه و امثال این نابکاریها که خود از مهلکترین بیماریهاى خودپسندى و خودنمایى است ، نه تنها نمىتواند از سقوط در لجن خودخواهى ها و خودفروشى ها جلوگیرى کند ، بلکه چون خود از همان ریشه بیمارى سر مى کشد ، لذا مىتواند طرق متنوع و تازهترى براى خودخواهى ها و خود فروشىها ارائه بدهد . تا اینجا سخنان نویسنده قابل تفسیر و توجیه بود که متذکر شدیم . حال ببینیم او چه عواملى را به عنوان علل تمایلات تهاجمى پیش مىکشد ؟ شماره بعدى چنین است :
۴ خدایانمان : آیا وقتى که مورتى این کلمه را روى کاغذ مىآورد ، واقعا متوجه بود که چه مىنویسد مىبایست این شخصیت مقدارى بیشتر درباره مفهوم خدایان مىاندیشید خدا و خدایان کدامین اقوام و ملل ؟ من یقین دارم این شخص کمترین مطالعهاى در خداى ابراهیمى که ازلى و ابدى و فوق محسوسات و فوق وابستگىها و بىنیاز و عالم و قادر مطلق است نداشته است .
او درباره خداى واقعى حضرت ابراهیم و موسى و عیسى و محمد و على بن ابیطالب علیهم السلام که همه انسانها را مانند یک انسان معرفى مىکند ، اطلاعى نداشته است . قطعى است که او از کتاب قرآن که متن کلى دین ابراهیمى است حتى یک آیه مانند إِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِى الْأَرْضِ فَکَأَنَّما قَتَلَ الْنَّاسَ جَمِیعاً وَ مَنْ أَحْیاها فَکَأَنَّما أَحْیَا الْنَّاسَ جَمِیعاً ۸ را ندیده است ( قطعى است که هر کس یکى از انسانها را بدون عنوان قصاص قانونى و یا فساد در روى زمین بکشد مانند اینست که همه انسانها را کشته است و اگر کسى یک نفس انسانى را احیاء کند مانند اینست که همه انسانها را احیاء نموده است . ) آیا مورتى بتهاى بتپرستان را مىگوید ؟
آیا منظور وى ارباب انواع خیالى گذشتگان است ؟ آیا او مىخواهد خدایانى را که طواغیت خودکامه قرون و اعصار براى تحمیق و تسلط بر بینوایان و ضعفاء ساختهاند ، مورد انتقاد قرار بدهد ؟ کاش این نویسنده بجاى چند صد جمله در این کتاب یک جمله هم در تفسیر معناى خدایان مىگفت و مغز جوانان را از این جهت آماده فهم و درک حقایق مىنمود .
اگر مقصود این نویسنده خدایان فوق است ، کدامین عاقل آنها را به عنوان الوهیت و خداى واقعى پذیرفته است که او این همه حماسه براى نفى آنها در کتابهایش به راه انداخته و به عنوان یک مطلب جدید به افکار بشرى عرضه نموده است ؟ کاش در آن موقع انسان یا انسانهایى در نزد نویسنده بودند و مىگفتند :
انرژى مغزى خود را در نفى این خدایان خیالى مستهلک مساز ، عقلاى جامعه بشرى روشنتر از آنند که این را ندانند ، جامعه از تو و امثال تو ارائه حل مشکلات و واقعیات را مطالبه مىکند . شایسته است که این گونه نویسندگان چند سطر محدود درباره خدا و صفات او و ارتباط او با هستى و دلائل بسیار متین و محکمى که براى اثبات او اقامه شده است ، مىنوشتند ، سپس به عبارات افسونگرانه مىپرداختند .
۵ تعصباتمان در این مورد هم نویسنده مىبایست توضیحى مىداد که منظور از تعصب چیست ؟ اگر منظور مقاومت و لجاجت و عناد در برابر قضایاى حق و با اساس و حتى قضایایى که احتمال واقعیت دارد . رهایى از این تعصب نه تنها امریست شایسته ،بلکه بدون آن هیچ انسانى به بلوغ عقلى و وجدانى نمىرسد . کاش این نویسنده نگاهى به تاریخ معرفتى بشر که پشت سر گذاشته مىانداخت و مىدید که در این موضوع رشد یافتگان بدون گرفتن قیافه ابتکار چه گفتهاند ؟
سختگیرى و تعصب خامى است
تا جنینى کار خون آشامى است
مولوى
یک تحلیل ضرورى درباره تعصب که به معناى مقاومت شدید روانى در پذیرش یا انکار یک قضیه است ، بقرار زیر است :
قسم یکم محتواى آن قضیه ، حقیقتى است که ضرورت آن کاملا معقول و مطابق وجدان عام بشرى است ، مانند « به خود به پسند آنچه را که بر دیگران مىپسندى و بر دیگران مپسند آنچه را که بر خود نمىپسندى » و مانند « ارزش حقیقى کار و کالاى هر کسى باید به او پرداخته شود » « حقوق اساسى پنجگانه انسان ( حق حیات شایسته حق آزادى مسئولانه ، حق کرامت ، حق تعلیم و تربیت و حق تساوى در برابر قانون ) باید به طور حتم مراعات گردد . » تعصب درباره این قضایا که مبناى ضرورى حیات فردى و اجتماعى همه انسانهاست ، نه تنها موجب تمایلات تهاجمى انسانها به یکدیگر نیست بلکه تعصب و عمل به آنها است که بهترین زمینه را براى « حیات معقول » انسانها آماده مىسازد .
قسم دوم تعصب درباره قضایایى است که محتواى آنها شر و پلیدى و خباثت و جهل است ، تعصب درباره این نوع قضایا نه تنها امرى ناشایست است ، بلکه مبارزه با آنها ، از اهم تکالیف دینى و سیاستها و اخلاق و فرهنگهاى سازنده عام بشرى مىباشد ، و هر کس که بتواند کارى در این مبارزه انجام بدهد و با این حال کوتاهى بورزد ، او مجرم است ، نه جامعه بشرى از او مىگذرد و نه تاریخ او را عفو مىکند و نه خدا او را خواهد بخشید .
قسم سوم تعصب درباره قضایایى است که محتویات آنها نه ذاتا امور خیر و ضرورتهاى الزامى است و نه شر و پلیدى ، بلکه امور مباح هستند که با ذوقیات و شرایط ذهنى اشخاص ممکن است تا درجه پذیرش و اعتقادى تعصب پیش برود . این گونه قضایا نیز به نوبت خود به دو گروه عمده تقسیم مىگردند :
گروه یکم آن قضایا هستند که لوازم زیانبار مغزى و روانى تعصب درباره آنها ،فقط به خود شخص متعصب بر مىگردد و هیچ ضررى براى جامعه که در آن زندگى مىکند ، وارد نمىسازد ، باید با این پدیده بیمارگونه براى نجات دادن شخص مبتلا به آن ، از راه معالجات ارشادى و روانپزشکى اقدام نمود و نگذاشت شخصیت این بیمارگونه با ابتلاء به پدیده مزبور مختل گردد و این یک وظیفه براى حکومت و جامعه و هر کس که توانایى انجام آن را دارد ، مسلم است .
گروه دوم از قضایاى مباح بلکه خوب و شایسته که مورد تعصب قرار مىگیرند ،قضایایى هستند که با اینکه آنها ذاتا قبیح و شر و پلید نیستند ، ولى خود پدیده تعصب درباره آنها ، موجب سوء تفاهمها و اختلالات فرهنگى مىباشد . مانند وطن دوستى ، البته دوست داشتن وطن نه تنها مطلوب و شایسته است ، بلکه حتى در موقعیتهایى ممکن است حمایت از آن به حد ضرورت و لزوم برسد ، با این حال ، اگر در موقعیتهاى عادى بحد تعصب افراطى برسد ، مثلا انسان همه ارزشها را در محور وطن خود قرار بدهد ،قطعى است که نتایج ناشایستى را به بار مىآورد که شرعا و عرفا و با نظر به همه اصول عالى فرهنگهاى مفید جوامع بشرى ممنوع و قبیح مىباشد .
آیا آقاى مورتى نمىبایست به این تحلیل توجه داشته باشد ؟ ۶ ایدهآلهایمان این شماره ششم از عوامل تمایلات تهاجمى است که مورتى رهایى از آن را براى چارهجویى خصومتها و کینهتوزیهاى بشرى پیشنهاد کرده است همه مىدانیم که کلمه ایدهآل داراى معانى متعددى است که در کتب لغت مطرح مىشود از آن جمله است : افکار ، آرزوى باطنى ، فلسفه یا فرضیهاى که معتقد است افکار و تصورات صرفا زاییده حواس و محسوسات است ، بحث در تصورات ، مبحث فکریات ،خیال ، طرز تفکر ، سنخ فکرى ، نظر ، علم تصورات و اندیشهها ، علم خیال ، هدف ،منظور ، هدف آرزوى مطلوب . بدیهى است که منظور نویسنده در این مورد ( ایدهآل بعنوان عوامل تمایلات تهاجمى ) آن اصول و آرمانها است که هر انسانى براى زندگى یادر زندگى خود داشته و وصول به آن را مطلوب جدى تلقى مىنماید . بهر حال مىخواهیم بدانیم اینکه ایدهآلهاى ما یکى از علل تمایلات تهاجمى ما است یعنى چه ؟
آیا بشر هر ایدهآلى را که براى خود انتخاب مىکند همه کوششها و تلاشهاى خود را صرف وصول به آن مىنماید ، موجب تضاد و تزاحم و کینهتوزى و باصطلاح مورتى علت به وجود آمدن « تمایلات تهاجمى » مىگردد ؟
نه هرگز ، زیرا نادیده گرفتن آن ایدهآلهایى که باعث پیشرفت بشرى در طول تاریخ گشته است غیر از جهل یا غرض ورزى علتى ندارد ، ندیدن علم دوستى ، معرفت و حکمتگرایى ، علاقه بر پیشرفت صنعت ، وضع و تدوین قوانین حقوقى ، ترویج شدید اخلاقیات والاى انسانى از طرف ادیان و حکماء و دیگر رشد یافتگان شریف و با کرامت ، و تکاپوى جدى و مخلصانه در مسیر تنظیم و تصفیه فرهنگهاى سازنده و غیر ذالک در گذرگاه تاریخ ، با بستن چشم فقط امکانپذیر نیست ، بلکه باید سقوط درک بر بینهایت زیر صفر رسیده باشد ، تا انسان بتواند تمدنهاى دینى و دیگر مدینیتهایى را که در طول تاریخ به وجود آمدهاند منکر شود .
البته موجود بشرى مىتواند براى خود هدفهاى بسیار کثیف و وقیح و شرمآور را ایدهآل قرار بدهد ، ولى هیچ انسان عاقل نمىتواند ایدهآل را در هدفهاى ناپاک و تضادانگیز و وقیح منحصر کند . ص ۴۱ از سطر ۳ تا آخر و ص ۴۲ از سطر ۱ تا آخر ۱۸ مورتى مىگوید : بما گفته شده است که همه راهها به حقیقت ختم مىشود یعنى شما راه خود را به عنوان یک هندو مىروید دیگر به عنوان یک مسیحى یا یک مسلمان ، در نهایت هم ، تمام راهها به یک در منتهى مىشود درى که وقتى خوب به آن نگاه کنید ، به طرزى بسیار واضح به پوچى آن پى مىبرید .
حقیقت هیچ جادهاى ندارد و همین زیبایى حقیقت است . حقیقت زنده است براى رسیدن به یک چیز مرده جاده وجود دارد زیرا که ایستا است . اما اگر پى ببرید که حقیقت یک چیز زنده متحرک است که هیچ قرارگاهى ندارد ، نه معبدى ، نه مسجدى ، نه کلیسایى ، نه مذهبى و نه معلمى و نه فیلسوفى و در نتیجه هیچ کس نمىتواند شما را به سوى آن هدایت کند ، در آن صورت در خواهید یافت که این حقیقت زنده همانیست که شما واقعا هستید یعنى خشم شما ، بى رحمیتان ،شورشتان حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى که در آن زندگى مىکنید .
درک تمام این چیزها از طریق حقیقت صورت مىگیرد و شما وقتى مىتوانید آن را بفهمید که بدانید ،چگونه به این حقایق در زندگى خود نگاه کنید . شما نمىتوانید از پشت عینک ، یعنى ایدئولوژى ، حجابى از واژه ، امیدها و ترسها ، آن را به روشنى ببینید .
حالا در مىیابید که قادر نیستید به کس دیگرى اتکا داشته باشید . هیچ راهنما ، معلم یا مرشدى وجود ندارد . فقط شما هستید یعنى ارتباط شما با دیگران و جهان ، هیچ چیز دیگرى وجود ندارد وقتى این را تشخیص دادید ، یا دچار احساس حقارت شدید مىشوید که خود منجر به ناامیدى ، بدبینى و تلخیتان مىشود یا با این حقیقت روبرو مىشوید که نه شما نه هیچ کس دیگرى مسئول جهان یا خودتان و آنچه که فکر مىکنید ،آنچه که احساس مىکنید یا چگونگى رفتارتان نیست و در نتیجه ، همه ترحم شما به خود از بین مىرود .
سرزنش کردن دیگران نیز بىفایده است زیرا آنهم شکلى از ترحم به خود مىباشد . آیا من و شما قادریم بدون هیچ نفوذ خارجى یا بدون هیچ ترغیب یا تشویق یا ترس از تنبیه و توبیخ ، انقلاب همه جانبه و کاملى را در جوهر حقیقى وجود خود ایجاد کنیم ؟ و به عبارت دیگر تحولى روانى را تحقق بخشیم تا نتیجتا حالتهاى جانورخویى نظیر عصیان ، رقابت ، اضطراب ، ترس ، حرص ، حسادت ، رشک و بقیه تظاهرات وجودى ما که در واقع بنا کننده جامعه فاسدى است که فعلا در آن بسر مىبریم ، از بین برود ؟
ابتدا درک این مسئله مهم است که متوجه باشید ، هیچ نوع فلسفه و الهیات و بحث درباره تصورات و مفاهیم ماوراء الطبیعه را تجویز نمىکنیم . به نظر من همه ایدئولوژیها کاملا احمقانه است . آنچه که حائز اهمیت است نوعى فلسفه زندگى نیست ، بلکه دیدن آن چیزى است که عملا در زندگى روزمره ، چه بیرونى چه درونى در حال اتفاق افتادن است .
اگر واقعا از نزدیک به آنچه که در شما در شرف وقوع است بنگرید و آن را مورد بررسى قرار دهید ، مىبینید که همه آن ، بر اساس نوعى مفهوم است و حال آنکه ذهن تمامى گستره هستى نیست ، بلکه جزیى از آن است » ۹ این عبارات را که آوردیم ، براى ارزیابى محتویات آنها مجبوریم یک تحلیلى اختصارى درباره آنها داشته باشیم .
یک « بما گفته شده است که همه راهها به حقیقت ختم مىشود . . . » آرى ، همینطور است ، یعنى اگر راهها واقعا راه باشد نه چاه ، و از طرف دیگر مشعل عقل و وجدان در آن راهها نصب شده باشد ، بالاخره به حقیقت یا حقایقى مىرسند که مشترکات آنها است . به عنوان مثال ، آیا انسانها از آغاز تاریخ اجتماعات بشرى ، از راههاى گوناگون به حقوق طبیعى مشترک خود نرسیدهاند ؟ بلى رسیدهاند . کاش مورتى فرصتى براى مطالعه داشت و مطالب زیر را مطالعه نموده و ریشههاى اولیه حقوق طبیعى را بدست مىآورد :
۱ ادیان حقه الهى ۲ درک و دریافتهاى مغزى متفکر بشرى که در فرهنگهاى سازنده اقوام و ملل منعکس شده است که مىتوان با نظر دقیق درباره آنها ، وجود و فعالیت یک وجدان عام بشرى را که در اشکال گوناگون تجلى مىکند ، پذیرفت .
۳ قوانین ذوالقرنین ( کورش به نظر مرحوم طباطبایى در تفسیر آیه ۸۳ از سوره الکهف در تفسیر المیزان . ) ۴ اصول مذهب ملت اِسهَ ( قومى از یهود ) ۵ رواقیون : الف مارکوس اورلیوس ب سیسرون ج سنکاد ژوستینین ۶ منشور کبیر انگلیس ۷ توماد آکن ۸ جان لاک ۹ منتسکیو ۱۰ توماس پین ۱۱ حقوق بشر در قوانین فرانسه ۱۲ کاترین حقوقدان آلمانى ۱۳ فرانسواژنى حقوقدان فرانسوى ۱۴ مبانى حقوق بشر از دیدگاه اسلام اگر نویسنده به ریشه هاى حقوق بشر که حقیقت مشترک در روابط انسانها است و از طرق گوناگون و شخصیتهاى مختلف ارائه شده است ، توجه پیدا مىکرد ، مسئله بسیار پراهمیت « حقیقت و طرق مختلف آن » را با آن سادگى ابتدایى برگزار نمىکرد .
همچنین است حقایق مشترک که در فرهنگ و اخلاقیات مشترک بشرى وجود دارد و از قدیمترین تاریخ ، تاکنون « حیات معقول » انسانها بر مبناى آنها استوار شده است . به عنوان مثال بشر از هر راهى که در ارتباط با همنوعان خود پیش بگیرد ، مىداند و مىپذیرد که « لزوم پرداخت ارزش کار و کالاى مفید حقیقت است » .
« ممنوعیت تعدى و تجاوز و ظلم در هر موقعیت و با هر استدلال و طریقى که در نظر گرفته شود ، حقیقت است . » « قباحت و وقاحت حیلهگرى و فریبکارى براى قرار دادن مردم در جهل ، و اغواى آنان ، حقیقت است » .
« ضرورت خیراندیشى و خیرخواهى از هر جهت و با هر راهى که ممکن است ،حقیقت است » .
« تکاپو براى رشد فکرى و بهداشت جسمانى و فرهنگ والا ، حقیقت است » .
بشر از هر راه برود ، اگر خودکامگان و نادانان و غرضورزان بگذارند ، به این حقایق خواهد رسید و اگر به این حقایق رسید و آنها را نادیده گرفت ، در حقیقت دست به سقوط مغزى و روانى خود زده است که خودکشى محسوب مىگردد . گمان نمىرود مورتى اینگونه حقایق را هر چند که از راههاى مختلف به آنها برسیم منکر شود ، بلکه منظور او همانگونه که از دیگر نوشته هایش بر مىآید و ما آن را « ترجیع بند » مورتى اصطلاح کرده ایم ، تخلیه مغز سادهلوحان از اصول و قوانین عالى است که عوامل پیشرفت انسانها مىباشد مانند دین الهى و دیگر معنویات که با انکار آنها ، هیچ مکتب و صاحبنظرى نمىتواند به زندگى انسانها فلسفه و هدفى را مطرح کند و این همان مطلوب آگاهانه یا ناآگاهانه تخلیه کنندگان مغز بشرى مىباشد .
بهر حال او مىگوید « شما راه خود را به عنوان یک هندو مىروید و دیگرى به عنوان یک مسیحى یا یک مسلمان ، در نهایت هم تمام راهها به یک در منتهى مىشود ، در حالى که وقتى خوب به آن نگاه کنید به طرزى بسیار واضح به پوچى آن پى مىبرید . » همان طور که اشاره کردهایم حدس قوى زده شده است که همه هدف این تلاشگران ،تخلیه و شستشوى مغز سادهلوحان است از همه حقایق ، که با امثال عبارات مزبور وارد میدان مىشود .
اولا همان طور که ملاحظه کردید بشر با حقایقى زندگى مىکند که از راههاى مختلف به آن مىرسد .
ثانیا اگر کسى اطلاع لازم و کافى از ادیان بزرگ الهى در روى زمین داشته باشد ،خواهد دید که حقیقت مشترک آنها در متن دین حضرت ابراهیم خلیل علیه السلام است که نخست به وسیله پیامبران عبرى و سپس به وسیله پیامبر عظیم الشأن اسلام بر جامعه بشریت عرضه شده است . همه این ادیان ، حتى بعضى از مسلکهاى حکیمانهاى که با مغز انسانها رشد یافته مانند کنفوسیوس و لائوتسه و بودا و گویندگان وداها حقایقى مشترک را مانند پنج قضیه گذشته مطرح نمودهاند ، به اضافه قضایاى پر محتواى حقیقى دیگر که به عنوان حقایق مشترک مورد بهرهبردارى انسانها در همزیستىهاى معقولشان تلقى شده است .
هیچ گروه دینى نزاعى با گروه دینى دیگر در خود حقایق نداشتهاند ، مانند اینکه « خدا به وجود آورنده و فیض بخش عالم هستى است ، و لزوم پیروى از پیشتازان معرفت و صدق و صفا که به خدا وابستهاند . ابدیت که بدون آن ، زندگى و جهان هستى قابل هیچگونه تفسیر و توجیه معقول نمىباشد . آنچه که موجب تخاصم و تضاد بوده است ، چگونگى برداشت و فهم خصوصیات از این حقایق بوده است و این اختلاف در برداشتها از کلیات ، جریانیست که در طرز تفکرات همه صاحبنظران در قلمرو علوم و معارف و فلسفه ها و هنرها نیز جریان دارد یعنى در امور مزبور هم اختلافهاى فراوان در برداشت از اصول و کلیات آنها طرقى را پیشنهاد مىکند که مردم و متفکران در برداشتهاى خود از حقایق ، خودپرستى و کجروى را کنار گذاشته با تفاهیم و تحقیقهاى معقول و مخلصانه در آن برداشتها به نتایج مثبت برسند .
مىبایست اینگونه نویسندگان بدانند که اختلافهاى بیغرضانه از سازندهترین جریانات معارف بشرى است . البته نباید مخفى بماند که حقیقت نماها غیر از حقایق واقعى هستند و چنین نیست که هر موضوع و هر ایدهآلى که مورد پذیرش و ایمان جمعى از مردم به عنوان حقیقت ، قرار گرفته باشد ،حتما باید دیگران نیز آن را حقیقت تلقى نمایند ، زیرا همانطور که گذرگاه تاریخ پر از مسائل علمنما بوده و تدریجا با کوشش انسانهاى محقق ، پرده از روى آنها برداشته شده و واقعیتها از خلاف واقعیتها تفکیک شدهاند ، عقاید مکتبى نیز از همین قرار است ،قطعى است که همه آنچه که در روى زمین در امتداد تاریخ به عنوان مکاتب دینى و معتقدات مسلکى به وجود آمده است ، با منطق علمى و احکام بدیهى عقل و وجدان سازگار نمىباشد .
بنابر این ، بهترین راهى که باید براى بازشناسى حقایق پیشنهاد کرد ،تخلیه مغز انسانها نیست و همچنین کشیدن قلم بطلان روى همه آنها نیست چنانکه در هیچ برههاى از تاریخ دیده نشد که صاحبنظران علوم و معرفت بنشینند و براى تشخیص حقایق علمى از تخیلات بىاساس ، قلم بطلان بر همه آنچه که به عنوان علم مطرح شده بود ، ولى مخلوط با تخیلات بىاساس بوده است ، بکشند .
هم امروزه با توجه به فعالیتهاى بیغرضانه عدهاى از صاحبنظران مىتوان مشترکات بسیار با اهمیتى را در قلمرو ادیان و معتقدات مسلکى تصفیه نموده و از این راه مردم را با حقایق اصیل مواجه ساخت . در نتیجه ، آنچه که منطقى به نظر مىرسد ، تشکیل دانشکدهها و آکادمىهاى فعال زیر نظر انسانهاى صاحبنظر و با اخلاص براى تحقیقات دامنهدار درباره حقائقى است که در ادیان و معتقدات مسلکى ، وجود دارد تا پس از تصفیه و تنظیم آنها ، در اختیار افکار بشرى قرار داده شود .
دو مورتى مىگوید : « در حقیقت هیچ جادهاى ندارد و همین زیبایى حقیقت است » اگر دو جمله فوق را مانند مقدارى فراوان از جملات کتابهاى نویسنده به اشتباه در ترجمه حمل کنیم ، بهتر است از اینکه بگوییم : آنها را یک نویسنده اواخر قرن بیستم در جامعه مترقى دنیا به عنوان مسائل علمى بیان نموده است .
این نویسنده بدون تردید هر چیز را حقیقت نمىداند ، و براى حقیقت ثبات و ضرورتى قائل است . بدیهى است که اگر کسى بگوید : آقاى نویسنده این کتابهایى که نوشتهاى هیچ حقیقتى ندارد ، وى سخت خشمگین شده خواهد گفت : تو جاهلى ، احمقى ، تو غرضورزى ( و از این گونه کلمات . ) زیرا من هر چه را که نوشتهام عین حقیقت است ، یا حداقل هر چه را که نوشتهام آن را حقیقت تلقى کردهام .
بسیار خوب ، اگر گفته شود : آقاى مورتى آیا این حقایق را که تو نوشتهاى آن قدر بدیهى هستند که همگان آنها را مىفهمند ، و مىپذیرند یا اینکه احتیاج به بیان و تعریف و استدلال دارند ؟ هیچ تردیدى نیست در اینکه او خواهد گفت : همه آنچه را که من نوشته ام براى همه انسانها بدیهى نیست ، بلکه احتیاج به تبیین و اثبات و استدلال دارند ( وگرنه هیچ کس به عقیده مورتى گمراه و احمق نبود ، زیرا حقائقى را که او در کتابهایش مطرح کرده همه مى فهمند و همگان آنها را به عنوان حقایق قبول دارند ) لازمه اینکه مطالب مورتى هم مانند دیگر حقایق نیاز به توضیح و تعریف و اثبات و استدلال دارند ، اینست که همواره ما بین حقایق و مغزهاى انسانها فاصله هایى وجود دارد که براى رسیدن به آن حقایق حتما آن فاصله ها باید پیموده شود جاده این فاصله ها همان توضیحات و تعریفات و براهین و استدلال و استشهادها است که تا طالبان حقیقت از آن جادهها عبور نکنند آن فاصله را طى نخواهند کرد و تا آن فاصله ها طى نشود ، هیچ حقیقتى قابل وصول نیست و به عبارت خیلى روشن مطالبى که مورتى در کتابهاى خودش گفته است نه وحى منزل است و نه چنان بدیهى است که نیازى به تعریف و اثبات و استدلال نداشته باشد ، زیرا اگر مطالب او بدیهى بود نیاز به آن توصیف و تعریف و اثبات و استدلال نداشت ، اگر این امور را کسى نفهمد ، حتى یک کلمه از سخنان او را هم نخواهد فهمید . این امور ( توصیف و تعریف و استدلال و استشهاد ) همان فاصلهها است که باید براى فهمیدن مطالب نویسنده همه آنها را فهمید ، بنابر این ،براى رسیدن به حقائقى که مورتى گفته است جادههایى وجود دارد که باید از آنها عبور کرد .
سه مىگوید : « همین زیبایى حقیقت است » یعنى اینکه حقیقت جاده ندارد ، خود زیبایى حقیقت است ، این جمله مانند همان شطحیات متصوفه است یا باصطلاح خود مورتى مانترا ( اوراد و طلسم ) و شبیه به این مفاهیم است که براى پوشاندن حقایق یا فرار از آنها گفته مىشود . آخر کدامین حقیقت است که بدون فعالیتهاى مغزى و شهود و دریافتهاى وجدانى که وصول به خود آنها نیز نیازمند تکاپوها و تلاشهاى مستمر و عمیق است ، در دسترس بشر قرار گیرد ؟ اگر حقایق احتیاج به جادهاى نداشت ، صدها هزار مسائل علمى و تکنولوژى که دنیاى امروز را اداره مىکند ؟ چه نیازى به دبستانها و دبیرستانها و دانشگاهها و تحقیقات فوق دانشگاهى و آزمایشگاههاى محیر العقول داشت که با اهمیت ترین بودجه هاى جوامع و مغزهاى متفکران را بخود اختصاص داده است .
باید گفت زیبایى حقیقت در آن نیست که جادهاى ندارد ، زیبایى حقیقت در آن است که جادهاى دارد که بشر باید با تلاش از آن عبور کرده و به حقیقت برسد که انسان با دریافت آن ، گویى پس از تلاش جان گمشده خود را دریافته است . بلى حقیقت در دو مورد نیازى به جاده ندارد یکى عبارتست از وجود اقدس الهى که هر کس توجه خالص به آن مقام شامخ نماید ، توجه همان ، و دریافت او همان ، دومین حقیقت که جاده ندارد عبارتست از دریافت ذات خود ( خودهشیارى ، علم حضورى کانشنس « کنسیانس » ) که هیچ احتیاجى به جاده و دالان و دهلیز ندارد .
شگفتآورتر از همه اینست که مورتى براى اثبات اینکه « حقیقت جاده ندارد » این دلیل را مىآورد که « حقیقت زنده است ، براى رسیدن بیک چیز مرده جاده وجود دارد » یعنى چه ؟ حتما مقصود او اینست که چیزى که مرده است ، ایستاده است ( راکد و بىحرکت است ) و براى رسیدن به آن ، طى مسافت لازم است ، ولى چیزى که ایستا نیست ، یعنى در حرکت است شما هر اندازه هم بدوید و از هر راهى هم که بروید به آن نخواهید رسید ، این استدلال براى سکونها و حرکتهایى فیزیکى آنهم در بعضى موارد صحیح است ، نه حقایق و واقعیات فوق فیزیکى وقتى که مىگوییم : شما براى وصول به این حقیقت که همه اجزاء جهان و پدیدهها و روابط آنها در حرکت و تحول است باید بیاندیشید و حتى کارهاى آزمایشگاهى فراوان انجام بدهید و از همه طرق علمى استفاده نمایید .
تا بفهمید که همه اجزاء جهان و پدیدهها و روابط آنها در حرکتاند . وقتى که شما به این معلوم مىرسید به یک حقیقت عالى رسیدید که محتوایش حرکت و تحول هستى است . و به عبارت کلىتر وقتى که به فعالیت و تکاپوى علمى مىپردازید و صدها جاده کوتاه و دراز را مىپیمایید ، و به نتایج قاطعانه علمى مىرسید ، شما به اشیاء مرده نمىرسید ، بلکه به زندهترین حقایق مىرسید که اگر آنها را ندانید و نپذیرید ، خودتان مردهاید .
چهار مىگوید : « اما اگر پى ببرید که حقیقت یک چیز زنده و متحرک است که هیچ قرارگاهى ندارد ، نه معبدى ، نه مسجدى ، نه کلیسایى نه مذهبى و نه معلمى و نه فیلسوفى ،و در نتیجه هیچ کس نمىتواند شما را به سوى آن هدایت کند ، در آن صورت در خواهید یافت این حقیقت زنده همانست که شما واقعا هستید ، یعنى خشم شما ، بىرحمىتان ،شورشتان ، حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى که در آن زندگى مىکنید . درک تمام این چیزها از طریق حقیقت صورت مىگیرد و شما وقتى مىتوانید آن را بفهمید که بدانید چگونه به این حقایق در زندگى خود نگاه کنید .
شما نمىتوانید از پشت عینک ، یعنى ایدئولوژى ، حجابى از واژهها ، امیدها و ترسها آن را به روشنى ببینید » همانطور که ملاحظه مىکنید بار دیگر ترجیعبند مورتى ( نه معبدى نه مسجدى نه کلیسایى نه مذهبى و نه خدایى نه مکتبى نه معلمى و نه فیلسوفى ) تکرار مىشود ، یعنى در حقیقت همه تلاش فکرى این شخص صرف همین ترجیعبند است که باید در کتابهایش آن را تکرار نماید .
یک چیز خندهآور در این ترجیعبند دیده مىشود که علم و عالم را نمىتواند در آن ، نفى کند ، اگر مىتوانست آن دو را هم ردیف نموده مىگفت : نه معلمى و نه فیلسوفى نه عالمى . . . » خندهآور بودن آن در اینست که یا مورتى علم را قبول مىکند ، یا قبول نمىکند . اگر قبول مىکند بدان جهت که مبناى همه علوم بر قوانین کلى است ، و قوانین کلى از واقعیت نظم ثابت خبر مىدهد .
و واقعیتهاى ثابت ، همه رشتههاى مورتى را به باد مىدهد ، ( زیرا او ثابت را مرده قلمداد کرده است ) مخصوصا با در نظر داشتن اینکه ثابتها بدون وابستگى به عالم ماوراى طبیعت ، نمىتواند واقعیتى داشته باشند . و اگر مورتى علم را قبول نکند همه مشتریهاى خود را از دست خواهد داد ، زیرا حتى پوچ گراترین مردم دورانها در نتایج و آثار و پدیدههاى علم غوطه مىخورند و با آنها زندگى مىکنند .
پنج مىگوید : حقیقت زنده همان است که شما واقعا هستید ، یعنى خشم شما ولى در این عبارت هم یک مغالطه بسیار باریکى وجود دارد که سادهلوحان بسختى مىتوانند آن را تشخیص بدهند . نخست ظاهر قضیه مزبور را که از یک جهت صحیح است ، دقت کنید : « حقیقت زنده همان است که شما واقعا هستید » البته حقیقت فقط همان نیست که من موجودم ، من زندهام ، زیرا حقایق موجود و قانونمند در این هستى خیلى فراوانند وجود من هم یکى از آنها است خود این مطلب حقیقتى است که همه فلاسفه و دانشمندان علوم انسانى آن را مىدانند و مىپذیرند و ادیان الهى و فلسفه هاى مثبت روى آن ، اصرار شدید و تأکید دارند . این همان است که باضافه متن ادیان الهى که همه را به شناخت و دریافت دقیق خود توصیه و تأکید کردهاند .
از سقراط به این طرف همه صاحبنظران شرقى و غربى آن را پذیرفته و عالىترین مطالب را در توضیح و اثبات آن مطرح کردهاند . آنچه که منشأ مغالطه است ، اینست که مىگوید : این « شما واقعا » یعنى نفس ، ذات ، شخصیت و جوهر واقعى شما ، همان خشم شما ، بىرحمیتان ، شورشتان ،حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى که در آن زندگى مى کنید ، مىباشد باید دقت کرد چه علتى در کار بوده است که نویسنده نمىگوید : خشم شما ، و مقابل آن تحمل و شکیبایى شما ، بىرحمى شما و مقابل آن ترحم و مهربانى شما ، شورش شما ، و در مقابل آن آرامش شما ، حقارت شما ، و مقابل آن احساس عزت و شرف و حیثیت شما چرا نویسنده نمىگوید : اکتشافات شما ، انواع ذوقیات و مدیریت شما ، استعدادهاى علمى شما ، هنرى شما ، اخلاقى شما ، اصلاح طلبى شما . . . معلوم است که اگر مورتى در برابر پدیدههاى شر و منفى انسانى نیروها و پدیدهها و فعالیتها و استعدادهاى خیر و مثبت انسانها را هم یادآورى مىکرد ، به هدف ترجیعبند خود که در کتابهایش تعقیب مىکند که همان تخلیه جمجمههاى سادهلوحان از همه چیز و سپردن آنها بدست پوچى و اراده قدرتپرستان خودکامه است موفق نمىگشت .
شش دستور همیشگى و ترجیع بند مورتى باز همین جا گل مىکند و مىگوید : « شمانمىتوانید از پشت عینک ، یعنى ایدئولوژى ، حجابى از واژهها ، امیدها و ترسها آن را به روشنى ببینید » نویسنده اگر کمى دقت مىکرد مىتوانست حساسیت و آلرژى خود را به حقایق اصیل و لو براى چند لحظه کنار بگذارد ، و براى یک بار هم که شده وجدان خود را سرکوب نکند و ببیند اگر چه همه ایدئولوژىها و واژهها بر حق و مبتنى بر واقعیتها نیستند ، ولى انکار هر ایدئولوژى و هر واژهاى هم که وجود خود شما و تفکرات شما را توجیه و تفسیر مىنماید ، به هیچ منطق و علمى مستند نیست .
آیا ایدئولوژىهاى مثبت نیستند که اصول اساسى حق حیات شایسته را با لوازم آن و حق کرامت و شرف انسانى را با لوازم آن ، و حق و آزادى مسئولانه را با لوازم آن و حق تعلیم و تربیت را با لوازم آن و حق مساوات در برابر قوانین را با لوازم آن ، اثبات و پیروى از آنها را براى همگان توصیه مىکنند ؟ چرا خلاف واقع مىگویید ؟ اگر واژهها از اعتبار بیفتند ، مردم سخنان شما را با کدامین واژهها بفهمند ؟ مىگوید : « امیدها و ترسها » آقاى نویسنده تو اگر بجاى شطرنجبازى با کلمات و واژهها ، در حقیقت حیات انسانى مى اندیشیدى ، آنوقت تردیدى نداشتى که پدیدههاى مزبور روانى ، با نظر به اختلاف موقعیتهاى انسانها در ارتباطات اساسى ( ارتباط انسان با خویشتن ، ارتباط انسان با جهان هستى ، ارتباط انسان با همنوعان خود ارتباط انسان با سر سلسله هستى ) نه تنها امیدها و ترسها را ضرورى مى سازد ، بلکه محبت و اشتیاق و عشق و انجذاب به کمال و اکتشاف و اختراع و رقابتهاى سازنده و احساس برین تکلیف را که با عظمتتر از همه عظمتها است ، ضرورى و حتمى مى نماید ، نهایت امر این است که صاحبنظران و محققان انسان شناس و انسان دوست موظفند در هر جامعه و در هر دورانى با تکاپوهاى خستگى ناپذیر ، آن پدیدهها را مورد شناخت کامل قرار داده و بشریت را در ارتباط با آنها ، تا آنجا که ممکن است ، تأمین و تنظیم نمایند .
هفت مىگوید : « آیا من و شما قادریم بدون هیچ نفوذ خارجى ، یا بدون هیچ ترغیب یا تشویق یا ترس از تنبیه و توبیخ ، انقلاب همه جانبه و کاملى را در جوهر حقیقى وجود خود ایجاد کنیم و به عبارت دیگر تحولى روانى را تحقیق بخشیم ، تا نتیجتا حالتهاى جانور خویى ، نظیر عصیان ، رقابت ، اضطراب ، ترس ، حرص ، حسادت ، رشک و بقیه تظاهرات وجودى ما که در واقع بنا کننده جامعه فاسدى است که فعلا در آن بسر مىبریم ، از بین برود ؟ »
مىدانید معناى این سؤال چیست ؟ معناى این سؤال چیزى شبیه به این است که آیا بشر مىتواند بذرها را بر زمین بپاشد ، نهالها را بکارد ، و آن بذرها و نهالها بدون آبیارى و فتونهاى خورشیدى و قواى زمینى خودبخود برویند و به ثمر بنشینند ؟
میدانید معناى این سؤال چیست ؟ معناى این سؤال درست مانند اینست که آیا مىتوان افراد بشر را پس از تولد از مادر در یک کویرى رها کنند و فقط نان و آب و لباس او را بدهند و از عوامل مرگ آنان را حراست کنند ، بدون نیاز به معلم و حواس و اندیشه و تعقل و تجربه و آزمایش ، همه آنان فارابى مىشوند ، ابن سینا ، حسن بن هیثم ، ملاصدرا ، و از آنان رونتگن در مىآید و مندلیف مىروید به اضافه اینکه همه آنان همه دانشها را فرا مىگیرند .
همه آنان سقراط غرب و گاندى شرق هم مىشوند هشت مورتى اولین شرط تحول انقلاب روانى را به قرار زیر که صریحترین شعار و ترجیعبند همیشگى او است ، چنین بیان مىدارد : « ابتدا درک این مسئله است که متوجه باشید هیچ نوع فلسفه و الهیات و بحث درباره تصورات و مفاهیم ماوراء الطبیعه را تجویز نمىکنیم . به نظر من همه ایدئولوژىها کاملا احمقانه است »
اولا باید بدانیم : اینکه مىگوید : « ابتدا درک این مسئله مهم است . . . » این هم ابتداى فعالیت مغزى مورتى است و هم هدف اصلى او از نوشتن اینگونه مسائل که خود اعتراف مىکند نه به تبلیغات و آموزشهاى برونى مربوط است و نه به دریافتها و درک درونى . این جمله واقعا صحیح است ، واقعا مورتى تحقیق را به حد نصاب رسانده و باپیدا کردن شرط تحول و انقلاب روانى ، بزرگترین انقلاب را در تاریخ بشرى به وجود آورده است نهایت امر این تحول را که مورتى شرط آن را پیدا کرده است ، نه براى به وجود آمدن انسانى کاملتر است ، بلکه براى برگشتن به دوران غارنشینى است که هیچگونه نیاز به دانستن و فلسفه و الهیات و تصورات و مفاهیم ماوراء الطبیعه و علم و معرفت و هیچگونه ایدئولوژى و اندیشه و غیر ذالک ندارد بدان جهت که تاکنون پاسخ جملات مورتى در این مقاله ، با اشکال گوناگون گفته شده است ، تفصیل دیگر در این مورد نمىدهیم .
فقط باید دانست به کدامین علت ، سخنان مورتى که به نظر او و پیروانش قطعا جنبه فلسفى و ایدئولوژى دارد ، از نظریه خود او ( احمقانه بودن همه ایدئولوژیها و فلسفهها ) استثناء شده است اینکه مىگوییم : سخنان مورتى هم جنبه فلسفى و ایدئولوژى دارد ، براى اینست که سخنان او جنبه علمى ندارد ، زیرا اگر علمى بود ،مىبایست مورد پذیرش همه کسانى که آنها را مطالعه کردهاند ، قرار مىگرفت . طلسم و جادو و کهانت هم نیست ، زیرا مفردات و جملات و همه واژههایى که بکار برده است ،هر یک به تنهایى داراى معنایى روشن و قابل فهم همگان مىباشند . پس سخنان او هم نوعى فلسفه و ایدئولوژى است ، نهایت امر براى سادهلوحان و پیروانش .
ما جسارت نمىکنیم ، بلکه عبارت خود مورتى جسارت کرده مىگوید : آنها همه احمقانه هستند جاى نهایت شگفتى است که مورتى با کدامین وجدان علمى به خود اجازه داده است که همه انواع فلسفهها و الهیات و تصورات و مفاهیم ما وراء الطبیعه و ایدئولوژىها را مردود قلمداد مىکند ، در صورتى که اگر او مىخواست همه عمر خود را در بررسى و تحقیق در همه جوانب یک مکتب فلسفى و یک ایدئولوژى سپرى کند ، عمر او وفا نمى کرد ، با این حال مى گوید : هیچ یک از آنها را تجویز نمىکنیم و متوجه نباشد که اگر بشریت به تجویز و عدم تجویز من و او گوش فرا مىداد ، هنوز از غارنشینى نجات پیدا نمىکرد . امیدوارم این جمله : « به نظر من همه ایدئولوژیها کاملا احمقانه است » اشتباه در ترجمه باشد .
زیرا گوینده چنین جملهاى یا از ایدئولوژیها و کاربرد بسیار مثبت آنها در ترقى بشرى اطلاع نداشته است ، و یا منظورش از کلمه « احمقانه » ، آن معنایى نیست که از خود این کلمه بر مىآید . ما امیدواریم متهم ساختن عظماى بشریت در طول تاریخ ( که به وسیله ایدئولوژیهاى انسانساز بزرگترین خدمتها را به تمدنها و حیات فرهنگى بشریت نمودهاند ) به حماقت ، فقط ناشى از بى اطلاعى و غفلت نویسنده بوده باشد . ص ۴۸ و ۴۹ مورتى پس از انکار هر گونه تعلیم و فلسفه و ایدئولوژى و مفاهیم و خلاصه پس از انکار هر حقیقتى که از بیرون وارد درون ما مىشود ،مىگوید : « محتویات درونى را هم باید نادیده بگیریم « با تشخیص این مسئله که ما مىتوانیم به هیچ اتورتیه ( مفاهیم انتزاعى ، قراردادى و تحمیلى ) در به وجود آوردن انقلابى کلى در ساختار روان خود متکى نباشیم ، مشکل بزرگترى پیش مىآید و آن ،نفى اتورتیه درونى خود اوست . اتورتیه تجربیات کوچک و ویژه و عقاید گردآورى شده ، دانش ، ایدهها و آرمانها .
شما دیروز تجربه کردهاید که به شما درسى داده و آنچه که به شما این درس را داده حالا یک اتورتیه جدیدى شده و آن اتورتیه دیروز به اندازه اتورتیه هزاران سال پیش مخرب است . درک شناخت خود احتیاج به هیچ اتورتیه ، چه اتورتیه دیروز و چه اتورتیه صدها سال پیش ندارد .
زیرا ما موجودات زندهایم ، همیشه در حال حرکت و شکوفا شدن هستیم و هرگز از حرکت باز نمىمانیم . وقتى ما به خود باتورتیه مرده دیروز نگاه مىکنیم ، از درک پویایى و زندگى و زیبایى و کیفیت آن حرکت عاجز هستیم .
رهایى از دام هر مقامى ، چه مقام خود و چه مقام دیگران ، مردن از « گذشته » است و نتیجتا داشتن ذهنى همیشه تازه ، با نشاط ، جوان ، معصوم و مملو از شور و وجد و نیرومندى . تنها در آن ساحت است که انسان مىآموزد و مشاهده مىکند و براى این کار هشیارى بسیار زیادى لازم است ، هشیارى علمى نسبت به آنچه که در درون ما مىگذرد ، بدون تحریف و یا گفتن اینکه چه چیزى باید باشد و چه چیزى نبایدباشد .
زیرا از لحظهاى که شروع به تصحیح آنچه که در درونتان مىگذرد ، مىکنید ، در واقع شما اتورتیه دیگرى را ساختهاید یعنى یک سانسورچى . بنابر این حالا ما مىخواهیم در مورد « خود » با یکدیگر به تفحص و پژوهش بپردازیم ، نه اینکه در حالى که شما مىخوانید ، یک نفر دیگر توضیح دهد یا همانطور که لغات را دنبال مىکنید با او موافقت یا مخالفت کنید ، بلکه بوسیله سفرى با یکدیگر ، سفرى براى اکتشاف مرموزترین گوشههاى ذهنمان .
براى رفتن به یک چنین سفرى باید سبک سفر کنیم ، ما مىتوانیم زیر بار عقائد و تعصبات و نتیجهگیریها تحت فشار قرار بگیریم ، یعنى زیر بار همه آن تجهیزات قدیمى که براى مدت دو هزار سال یا بیشتر جمعآورى کردهایم . هر چه راجع به خودتان مىدانید فراموش کنید ، هر چه راجع به خودتان تاکنون فکر مىکردهاید فراموش کنید حالا مىخواهیم با یکدیگر طورى شروع کنیم که انگار هیچ چیز نمىدانیم . دیشب باران سختى مىبارید و حالا آسمان شروع به صاف شدن کرده ،حالا روز جدیدى است ، بیایید با این روز تازه تنها روزى که وجود دارد برخورد کنیم ،سفر خود را با پشت سر نهادن همه خاطرات گذشته آغاز کرده و براى نخستین مرتبه به درک خود نائل شویم . »
پاسخ : یک مىگوید : « و آن اتورتیه دیروز به اندازه اتورتیه هزاران سال پیش مخرب است . درک شناخت خود ، احتیاج به هیچ اتورتیه ، چه اتورتیه دیروز و چه اتورتیه صدها سال پیش ندارد ، زیرا موجودات زندهاى هستیم ، همیشه در حال حرکت و شکوفا شدن هستیم و هرگز از حرکت باز نمىمانیم » براى ارزشیابى این جملات ،نخست به اصل اساسى حرکت و تحول مستمر همه موجودات عالم هستى توجه کنیم :
۱ من دوبار به یک رودخانه وارد نشدهام هراکلید یونانى ۲ نه تنها همه اعراض و پدیدهها در حرکتند ، بلکه جوهر اشیاء نیز در حرکت است .
صدر المتالهین شیرازى ۳
موجیم که آسایش ما در عدم ماست
ما زنده آنیم که آرام نگیریم
محمد اقبال لاهورى ۴
بنشین بر لب جوى و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
حافظ شیرازى ۵
چیست نشانى آنک هست جهانى دگر
نو شدن حالها رفتن این کهنههاست
روز نو و شام نو ، باغ نو و دام نو
هر نفس اندیشه نو ، نو خوشى نو عناست
عالم چون آب جوست بسته نماید و لیک
مىرود و مىرسد نو نو این از کجاست
نو ز کجا مىرسد کهنه کجا مىرود
گر نه وراى نظر عالم بىمنتهاست
جلال الدین مولوى ۶
هر نفس نو مىشود دنیا و ما
بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو مىرسد
مستمرى مىنماید در جسد
شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازى مدت از تیزى صنع
مىنماید سرعتانگیزى صنع
نیک بنگر ما نشسته مىرویم
مىنبینى قاصد جاى نویم
مولوى دو پس اینکه ما زنده هستیم و همواره در حال حرکت و شکوفائى هستیم نه تنها هیچ تازگى ندارد که آقاى مورتى حماسه آن را سر دهد و خیال کند که چیز تازهاى را کشف کرده است ، نه اختصاص به انسان و نه به دیگر جانداران دارد . آنچه که باید در نظر گرفت و نمىشود با طفره رفتن ، کار را ختم شده تلقى نمود ، اینست که این حرکت و تحول کاملا بر مبناى قانون انجام مىگیرد و راهى براى تصادف و شانس و بخت در آن وجود ندارد .
اگر علت حرکت رو به نزول است ، مانند فرهنگها و تمدنها در حال تنزل و سقوط ( مانند ظلم و اشاعه جهل و فساد در جامعه متمدن ) محال است آن حرکت رو به ترقى و اعتلاء باشد و اگر علت حرکت رو به صعود و ترقى باشد ، محال است تحول رو به سقوط باشد . و بدیهى است که وجود قانون در هر مورد دلیل وجود ثابتى است که آن مورد و امثال آن را بطور کلى اداره مىکند .
وقتى که ظلم و اشاعه جهل و فساد همواره مستلزم سقوط و اضمحلال فرهنگها و تمدنها باشد ، کشف میکند از اینکه قانون بوجود آمدن و استمرار فرهنگ تمدن ، حقیقتى است ثابت که در نظم هستى مؤثر است و آن عبارت است از ضرورت علم و معرفت و عدالت و اصلاح در جامعه .
همانگونه که در گذشته اشاره کردیم ، بدانجهت که هر آنچه که در جهان عینى است در حرکت و تغییر بوده و همه آنها جزئیاتى مشخص است و ثابت و کلى در متن محسوس جهان عینى وجود ندارد و با اینحال هیچ حرکت و پدیده مشخص بدون تکیه به قانون ( که خود از ثابت انتزاع مىشود ) وجود ندارد . حال سؤال اینست که جاى این ثابتها کجاست ؟
این سؤالات است که نه مورتى و نه دیگر نویسندگان منکر متافیزیک نه تنها پاسخ آن را نمىدهند ، بلکه با کمال زیرکى از آن فرار مىکنند ، ولى فرار به کجا ؟ زیرا خود آن فرار هم مستند . به قانون ثابت « من هر چه مىگویم عین حقیقت است و حقیقت تنها در اختیار من است » مىباشد که از تورم خود طبیعى ناشى مىشود . بهر حال امید مىرود که خوانندگان نوشتههاى مورتى یک نگاه و لو گذرا به فرهنگ اصیل و با هویت خود نیز بیندازند که مىگوید :
قرنها بگذشت این قرن نویست
ماه آن ماه است ، آب آن آب نیست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد این قرن امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وین معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب این جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار
پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار اوج آسمان
حال که چنین است ، یعنى حرکت و تحولها بر مبناى قوانین صورت مىگیرد ، ما آن قوانین را باید از که بیاموزیم ؟ از درون یا از بیرون ؟ در حالیکه مورتى هم تعلیمات برونى را مورد انکار قرار داده است و هم دریافتهاى درونى را و هر کسى که با کمى دقت نوشتههاى مورتى را بخواند ، قطعى است که مقصودى جز رساندن مغزهاى بشرى ( البته سادهلوحان ناآگاه ) به خلاء محض نخواهد یافت و بدیهى است که چنین مغزهایى براى توپ بازى یکه تازان خودکامه روزگار در میدان تنازع در بقاء مناسب است نه براى درک و فهم و اندیشه .
سه شاید در مغز هیچ بشرى تناقضى شگفتانگیزتر از این خطور نکند که از طرفى بپذیرد که « انسان هیچ احتیاجى به تعلیم و تربیت و فلسفه و معرفت و ایدئولوژى و مکتب برونى ندارد ، یعنى انسان نباید چیزى را از مقامى و از کسى بپذیرد . از طرف دیگر صراحتا بپذیرد که هیچ دریافت و فهم و شهود درونى خود شخص هم معنائى ندارد و بگوید : « رهایى از دام ، هر مقامى چه مقام خود و چه مقام دیگران ، مردن از « گذشته » است ( رها کردن برون و درون به کلى ) و نتیجتا داشتن ذهنى همیشه تازه ، با نشاط و ،جوان ، معصوم و مملو از شور و وجد و نیرومندى » آیا باد بدون هوا و موج بدون آب و بطور کلى حرکت و نوسان و اهتزاز بدون محلى که حرکت و نوسان و اهتزاز در آن بوجود بیاید ، امکانپذیر است وقتى که ذهن انسان در خلاء محض قرار گرفته است ،چه تازهاى کدامین نشاط و چگونه جوانى و شور و وجد و نیرومندى آیا وقتى که این پدیدهها در ذهن انسان بوجود مىآید ، آن انسان در خلاء محض بسر مىبرد ، یا در حال ارتباط با خویشتن ، با جهان هستى ، با همنوعان خود ، که هر یک در معرض بروز صدها پدیده و فعالیت است ، بسر مىبرد .
صراحت تناقض در اینجا ظاهر مىشود که پس از توصیه و دستور مؤکدى که مورتى نه یکبار ، بلکه چند بار براى تخلیه درون صادر مىکند ، در اینجا مىگوید : « تنها در آن ساحت است که انسان مىآموزد و مشاهده مىکند و براى اینکار هشیارى بسیار لازم است ، هشیارى علمى نسبت به آنچه که دردرون ما مىگذرد » مورتى مىگوید : همه آنچه را که از گذشته در درونتان جاى دادهاید ( تصور ، تصدیق علوم ، معارف ، فلسفهها ، ایدئولوژیها . . . ) حذف کنید .
و خود را بوسیله آنها سانسور نکنید . در اینجا مىگوید : انسان مىآموزد . . . یعنى در یک لحظه نیستها هست مىشوند چه چیز را بیاموزد ، از درون خالى چه مىتوان گرفت کدامین هشیارى ؟ و هشیارى درباره چه ؟ از همه صریحتر براى تشکیل تناقض اینکه مىگوید : « هشیارى علمى نسبت به آنچه که در درون ما مىگذرد » آقاى مورتى مگر شما دستور ندادید که همه آنچه در درون ما در جریان است ، اتورتیه مقام درونى است و باید آنها را حذف کرد مگر اینکه بگویید : هنگامى که درون را از عوامل بیرونى و درونى قطع کردید ، شما ناگهان همه علوم اولین و آخرین را بدست مىآورید سهل است که اصلا شما همه عالم هستى مىشوید در اینجا مقصد نهایى مورتى را که همان تخلیه مغز است ، با عبارت روشنى که آورده است ، مطرح نموده و مطالعه کننده ارجمند را در متن مقصود مورتى قرار مىدهیم : ص ۶۸ و ۶۹ . آنچه که در ماوراء وجود دارد ، نمىتواند در قالب واژهها در آید زیرا ، واژه شیئى نیست . ما قادریم تا اینجا کلام را توصیف کنیم و توضیح دهیم ، اما هیچ واژه ، یا توضیحى قادر نیست در بصیرت را باز کند . آنچه که در بصیرت و روشنبینى را باز خواهد کرد ، هشیارى و توجه هر روزه و دائمى است .
هشیارى نسبت به اینکه چگونه صحبت مىکنیم ، چه مىگوئیم ، چگونه راه مىرویم و چه فکر مىکنیم . این مانند تمیز کردن یک اتاق و مرتب نگهداشتن آن است . پاک نگهداشتن ذهن به یک معنا بسیار مهم است ، اما از سوى دیگر اهمیت چندانى ندارد .
اتاق باید همواره مرتب و تمیز باشد اما نظم و ترتیب ، در یا پنجره را باز نمىکند . آنچه که در را باز مىکند خواسته یا اراده شما هم نیست . نمىتوانید چیزى را به آن اتاق جذب کنید . همه آنچه که قادرید انجام دهید تمیز و خالى نگهداشتن آن است یعنى منزه و مبرى بودن حتى نه منزه نگهداشتن براى هدف یا ثمرى . در آنحال اگر سعادتش راداشته باشید پنجره باز مىشود و نسیم فرحبخش داخل مىگردد . احتمال دارد که نسیمى نیز داخل نشود . این بستگى به حالت ذهنتان دارد .
آن حالت ذهنى را تنها مىتوان تماشا کرد . هرگز سعى نکنید به آن شکل ببخشید یا در رابطه با آن حالت جبههگیرى یا مخالفت یا توجیه و ملامت و قضاوت داشته باشید یعنى بدون هیچ تبعیضى آنرا تماشا کنید و در آن هشیارى بدون تبعیض ، احتمالا در باز خواهد شد و ساحتى را که در آن نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهید دید .
پاسخ یک در این عبارت ، مطالبى آمده است با اینکه تکرارى از جملات گذشته و آینده است ، ما از آنها نمىگذریم و مورد نقد قرار مىدهیم ، مىگوید : « اما هیچ واژه و یا توضیحى قادر نیست در بصیرت را باز کند » این مطلب در صورت کلى آن درست نیست ،زیرا انکار تأثیر تعلیم و تربیتهاى صحیح در انسانها ، جز انکار تاریخ و پیشرفت معرفت بشرى نتیجه اى نمىدهد .
بله آنچه که صحیح است اینست که تعلیمات صحیح انسان را مىتواند وارد آستانه خویشتن نماید ، این خود انسان است که باید براى باز شدن در بصیرت به روى خویشتن بکوشد . این همان حقیقت است که قرنها پیش از مورتى در معارف اسلامى مشرق زمین مطرح گشته است :
من ترا بردم فراز قله هان
بعد از آن تو از درون خود بخوان
مولوى دو سپس مىگوید : « آنچه که در بصیرت و روشنبینى را باز خواهد کرد ، هشیارى و توجه هر روزه و دائمى است . در اینجا باید از مورتى پرسید هشیارى و توجه به چه ؟ آیا غیر از واقعیات دو قلمرو انسان و جهان است که مورد هشیارى و توجه قرار خواهد گرفت ؟ قطعا چنین است ، در اینصورت اگر هشیارى و توجه فقط به جزئیات محسوس و پدیدههاى گذران عالم طبیعت متعلق باشد ، ذهن آدمى در اینصورت مانند آینهاى در کنار جویبارى خواهد بود که آب در آن در جریان است و روى خود برگها و کاغذ پارهها و دیگر اشیاء را مىبرد .
بنابر این فرض ، تکلیف علم که مبتنى بر درک و شناخت قوانین کلى است چه مىشود . و اگر متعلق هشیارى و توجه فعالیتها و نیروها و پدیدههاى درونى است که از راه حواس یا آزمایشگاهها و تعقل و اندیشه بوجود آمدهاند ، مورتى همه آن امور درونى را خرافات تلقى کرده و زدودن همه آنها را همانگونه که در همین عبارات مورد بحث مىبینید ، سفارش مىکند مورتى مىگوید : « هشیارى نسبت به اینکه چگونه صحبت مىکنیم ، چه مىگوئیم ، چگونه راه مىرویم و چه فکر مىکنیم » حالا این سؤال پیش مىآید که انگیزه ما از اینکه به امور مزبور ( صحبت ، گفتگو ،تفکر ) هشیار باشیم چیست ؟
مسلم است که انگیزه براى این هشیارى جز تشخیص صحیح و غلط امور مزبور نیست ، بدیهى است که تشخیص مزبور ناشى از تطبیق قوانین کلى بر آن امور است که اگر امور مزبور قابل تطبیق بر آن قوانین کلى بود ، آنها صحیح خواهند بود و در غیر این صورت باطل ، با این تحقیق باید مورتى بپذیرد که مغز ما پیش از ارتباط با محسوسات و واقعیات عینى در دو قلمرو انسان و طبیعت ، اصول و قوانینى را دارد که ملاک صحت و بطلان آن واقعیات و فعالیتهاى درونى مىباشد ، ولى این درست همان قضیه است که مورتى منکر آن است .
سه مىگوید : این هشیارى و توجه هم مهم است و هم اهمیتى ندارد . « زیرا این کار مانند تمیز کردن یک اتاق و مرتب نگهداشتن آن است ، پاک نگهداشتن ذهن به یک معنى بسیار مهم است ، اما از سوى دیگر چندان اهمیتى ندارد . اتاق باید همواره مرتب و تمیز باشد ، اما نظم و ترتیب ، در یا پنجره را باز نمىکند » پس هشیارى و توجه هم کارى نمىتواند انجام بدهد ، یعنى نمىتواند براى شما معرفتى را نصیب کند یا باصطلاح این نویسنده در بصیرت را باز کند .
سپس مىگوید : « آنچه که در را باز مىکند ، خواسته یا اراده شما هم نیست . نمىتوانید چیزى را به آن اتاق جذب کنید . همه آنچه که قادرید انجام دهید تمیز و خالى نگهداشتن آن است ( خلاء محض ) یعنى منزه و مبرى بودن ، حتى نه منزه نگهداشتن براى هدف یا ثمرى » با این جمله اخیر بروشنى اثبات مىشود که مقصود مورتى انکار تمام خویشتن است ، نه براى مبدل شدن و تحول یافتن به خود عالى ،بلکه به « هیچ محض » آنگاه مىگوید :
« اگر سعادتش را داشته باشید پنجره باز مىشود و نسیم فرحبخش داخل مىشود » آقاى مورتى ، از کجا ؟ از بیرون یا از درون ؟ شما همه محتویات بیرون و درون را بطور صریح منکر شدهاید ، اگر چه گاهى هم براى رهایى از اتهام ، اصالت را به درون دادهاید ، ولى نمىگویید این درون واقعیتى در بر دارد که باید از آن استفاده کرد . این نویسنده بگفته خود هشیار است . و چون بارها صریحا گفته است :
درون و برون چیزى ندارند که به شما تعلیم کنند ، لذا براى اینکه مورد اعتراض به تناقض گوئى واقع نشود ، مىگوید : « احتمال دارد که نسیمى نیز داخل نشود » بنابر این هیچ کس نخواهد توانست گریبان مورتى را بگیرد ، زیرا اگر پس از تخلیه محض ، یک عده تخیلات به ذهن انسان روى بیاورد ، او خواهد گفت : اینست همان نسیم فرحبخش .
و اگر خلاء محض ادامه یابد ، خواهد گفت : مگر من نگفتم « احتمال دارد که نسیمى نیز داخل نشود » مورتى عمل تخلیه کامل مغز را در عبارات زیر به پایان مىرساند : « این بستگى به حالات ذهنتان دارد . آن حالت ذهنى را تنها مىتوان تماشا کرد ، هرگز سعى نکنید به آن شکل ببخشید ، یا در رابطه با آن ، حالت جبههگیرى یا مخالفت یا توجیه و ملامت و قضاوت داشته باشید ، یعنى بدون هیچ تبعیضى آن را تماشا کنید » چه چیز را ؟
خلاء محض را ؟ و در آن هشیارى بدون تبعیض ، احتمالا در باز خواهد شد و ساحتى را که در آن ، نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهید دید . بسیار بعید بنظر مىرسد که منظور مورتى دریافتى شبیه به دریافت انسان معلق در فلسفه ابن سینا باشد ( انسان خود را با کمال تجرد پس از انقطاع از همه عوامل برونى و درونى مؤثر درک کند ) و همچنین بسیار بعید بنظر مىرسد که منظور وى « مىاندیشم پس هستم » رنه دکارت باشد ، زیرا او به اعتراف خودش کارى با این علوم و معارف که دیگران گفتهاند ، ندارد . بدین ترتیب رسالت و مأموریت نویسنده از برون و درون خود ، براى مواجه ساختن مغز انسانها با خلاء محض صورت مىگیرد .
چه موقعى عقول ناپدید شده عرب به خود آنان برگشت ؟
تاریخ پرتلاطم عرب بعد از صدر اسلام جاى بررسى و تحقیق فراوانى دارد . فراز و نشیبى را که عرب پس از ظهور اسلام ، مخصوصا پس از سى سال اوّل پیدا کرد ، نمیتوان به سادگى و با روش تاریخ نویسى حرفهاى و تحلیلگرى معمولى مورد تفسیر و توجیه قرار داد .
آنچه که درباره سئوال مطرح شده در فوق ، از دیدگاه مربوط به کار ما در این تفسیر مربوط مىشود ، دو جنبه از سرگذشت عرب بعد از اسلام است که بهر ترتیبى باشد ،باید با تحقیق مناسب مورد دقت قرار بگیرد . جنبه یکم سرگذشت نژاد عرب ( چه نژاد اصیل آن که عبارتست از عرب قحطان ، و چه غیر اصیل آن که شامل اقوام و مللى میباشد که عمدتا پس از ظهور و رواج اسلام از نظر زبان و آداب و رسوم فرهنگى و ایدهئولوژى که به عرب ملحق شدند و تدریجا در دورانهاى بعدى بدون ذکر ریشههاى نژادى ، مجموعهاى از جوامع عربى را تشکیل دادند . ) عرب از این جنبه و از این بعد ،مانند دیگر نژادها و اقوام و ملل ، براى خود تاریخ و سرگذشت داشته و شاهد جریانات فرهنگى و اقتصادى و سیاسى و تحولات گوناگونى بوده است که کم و بیش مورد بحث و بررسى صاحبنظران عرب و غیر عرب قرار گرفته است .
جنبه دوم سرگذشت نژاد عرب ، عبارتست از تاریخ این نژاد پس از ظهور و شیوع اسلام که آنان را با عنوان ایدهئولوژى اسلام ( مسلمانان ) متصف و مشهور ساخت . آنچه که در این مبحث مختصر مورد توجه ما است ، این جنبه دوم است که از اهمیت بسیار بالائى برخوردار بوده و موجب درخشش چهره جهانى این نژاد گشته است .
اساسىترین سئوالى که در این جنبه از سرگذشت عرب مطرح است ، اینست که این نژاد مهم در ارتباط با ایده ئولوژى اسلامى و اختصاص دادن و به دوش گرفتن پرچم اسلام به خویشتن ، چه کارنامهاى را براى خود تنظیم نموده است ؟ قطعى است که پاسخ باین سئوال یکى از مشکلات غیر قابل حل و فصل نهائى است .
ما با کمال وضوح مىبینیم که در آن زمان که عرب با ادّعاى تمدن دینى در جوامع بشرى حرکت مىکرد و کردارش اگر چه بطور نسبى و محدود گفتارش را تصدیق مىنمود ، داراى استقلال در زندگى اجتماعى و هویت اصیل فرهنگى بوده ، روى پاى خود حرکت کرده است ، متاسفانه از آن هنگام که دین اسلام را از متن زندگى جدّى خود کنار گذاشتند ، بار دیگر مشمول کلام مبارک امیر المؤمنین علیه السلام گشتند . براى توضیح و اثبات این حقیقت ، مطلبى را از عبد الرحمن بن خلدون نقل مىکنیم و امیدواریم مورد توجه برادران عرب ما که روزگارى منادیان و پرچمداران تمدن انسانى بودند ، قرار بگیرد . ابن خلدون چنین مىگوید :
الفصل السّابع و العشرون فی أنّ العرب لا یحصل لهم الملک إلاَّ بصبغه دیّنیه من نبوّه أو ولایه أو أثر عظیم من الدّین على الجمله و السّبب فى ذلک أنّهم لخلق التّوحّش الّذى فیهم أصعب الأمم انقیادا بعضهم لبعض للغلظه و الأنفه و بعد الهمّه و المنافسه فى الرّئاسه فقلّما تجتمع أهواؤهم فإذا کان الدّین بالنّبوّه أو الولایه کان الوازع لهم من أنفسهم و ذهب خلق الکبر و المنافسه منهم فسهل انقیادهم و اجتماعهم و ذلک بما یشملهم من الدّین المذهب للغلظه و الأنفه الوازع عن التّحاسد و التّنافس فإذا کان فیهم النّبیّ أو الولیّ الّذى یبعثهم على القیام بأمر اللَّه یذهب عنهم مذمومات الأخلاق و یأخذهم بمحمودها و یؤلّف کلمتهم لإظهار الحقّ تمّ اجتماعهم و حصل لهم التّغلّب و الملک و هم معذلک أسرع النّاس قبولا للحقّ و الهدى لسلامه طباعهم من عوج الملکات و برائتما من ذمیم الأخلاق إلاّ ما کان من خلق التّوحّش القریب المعاناه المتهیّئ بقبول الخیر ببقائه على الفطره الأولى و بعده عمّا ینطبع فی النفوس من قبیح العوائد و سوء الملکات فإنّ کلّ مولود یولد على الفطره کما ورد فی الحدیث و قد تقدّم ۱۰ ( فصل بیست و هفتم در اینکه براى عرب ملک حاصل نمیگردد مگر بوسیله یک روش ( شکل و رنگ ) دینى از پیامبرى یا ولایت یا اثرى بزرگ از دین علت این مسئله اینست که بجهت خوى و خلق توحش که در آنان وجود دارد ، آنان سختترین امتها در اطاعت و تسلیم بیکدیگر هستند و بجهت خشونت و تکبر و بلندى همت و رقابت تضادانگیز در ریاست که در این نژاد وجود دارد . در نتیجه کم اتفاق مىافتد که میل و رغبت آنان در یک موضوع اتفاق و اتحاد داشته باشد .
در آنهنگام که دین بوسیله نبوت و یا ولایت براى آنان مطرح گردد ، این پدیده یک عامل درونى براى آنان بوجود مىآورد که باعث مىشود تکبر و رقابت تضاد انگیز از میان آنان مرتفع گردد . در این هنگام اطاعت و اجتماع آنان بیک شخص [ یا یک آرمان ] آسان مىگردد . علّت برطرف گشتن خشونت و تکبر و نخوت از آنان ، سلطه دینى است که صفات مزبوره را که معلول حسادت و رقابت تضاد انگیز میباشند ، از بین مىبرد .
پس زمانى که میان عرب یک پیامبر یا ولى باشد که آنان را به قیام به امر خداوندى برانگیزد ، اخلاق فاسد را از آنان سلب و به پذیرش اخلاق پسندیده وادارشان مىسازد و سخن همه آنان را براى اظهار حق متّحد مىنماید . در این حال اجتماع آنان کامل مىشود و پیروزى و ملک براى آنان حاصل مىگردد ، و با اینحال آنان در پذیرش حق و هدایت ، سریعترین مردم هستند ، زیرا طبیعت آنان از عادات کج محفوظ و از اخلاق فاسد به دور است مگر خوى توحش که به تحمل مشقت نزدیک و آماده قبول خیر است بجهت استمرار بر فطرت اولیه و دورى از کیفیات قبیح و عادات و ملکات بد مىباشد . زیرا هر انسانى بر مبناى فطرت زاییده میشود ، همانگونه که در حدیث وارد شده است و ما آن را بیش از این گفتهایم ) ۲۲ و اعلموا أنّ الشّیطان أنّما یسنّى لکم طرقه لتتبعوا عقبه ( و بدانید که شیطان راه خود را سهل و هموار مىسازد که به دنبال او بروید و از او پیروى کنید . )
مبارزه با خود طبیعى ( نفس امّاره ) و شیطان ، مقدمه ضرورى تکامل
این دو عامل تخریب شخصیت آدمى ، چنان مورد غفلت ما اولاد آدم علیه السلام قرار مىگیرند که گویى اصلا ما دشمنانى به نام « خود طبیعى » و شیطان نداریم ، یا ما چنان موجودات نیرومندى هستیم که آن دو دشمن نمیتوانند با ما به مبارزه برخیزند و بهر تقدیر در خطرناک بودن این دو دشمن همین بس که در قرآن مجید در ۶۹ مورد ، شیطان با کلمه مفرد و در ۱۸ مورد ، شیاطین با کلمه جمع آمده و با اشکال و طرق گوناگون ،پلیدیها و اغواهاى دخالتهاى فریبکارانه او را بیان فرموده و با بیانات مختلف اجتناب و دورى از او را مورد دستور قرار داده است . همچنین خداوند متعال درباره اجتناب از نفس اماره که باصطلاح امروزى همان « خود طبیعى » یا « خود حیوانى » است ، با اشکال متنوع ، دستوراتى صادر فرموده است ، احادیث کاملا معتبر بمضمون اعدى عدوّک نفسک الّتى بین جنبیک ( دشمنترین دشمنان تو ، نفس توست که میان دو پهلویت ( درونت ) قرار دارد . ) بسیار فراوان وارد شده است . ولى متاسفانه ، چند جهت باعث مىشود که ما در مقابل آن دو ، هیچ اهمیتى به دفاع از شخصیت انسانى خود قائل نشویم :
۱ نامحسوس بودن این دو دشمن خطرناک .
۲ انعطافپذیرى شگفتانگیزى که در نیرنگبازىهاى خود دارند .
۳ لذتگرایى افراطى که قواى مقاومت را از ما مىگیرد و در برابر آن دو ، ما را به زانو در مىآورد .
۴ فورى نبودن نتائج پیروى از آن دو دشمن خطرناک ، یعنى اغلب نتائج بنیانکن پیروى از نفس اماره و شیطان ، چنان فورى و چنان روشن نیست که انسان با چشیدن طعم تلخ آنها ، در برابر آن دو دشمن مقاومت بورزد . مباحث مربوط به شیطان و فعالیتها و خصومتهاى آن با انسان در مجلدات زیر مطرح شده است ، لطفا مراجعه فرمایید :
مجلد دوم ص ۱۶۰ و ۱۶۱ سجده فرشتگان به آدم ( ع ) و امتناع ورزیدن شیطان .
مجلد دوم از ص ۱۶۵ تا ۱۶۷ شیطان تکبر نموده از سجده به آدم ( ع ) امتناع مىورزد .
مجلد دوم از ص ۱۶۷ تا ۱۷۱ آدم ( ع ) در جایگاه پر رفاه و آسایش قرار مىگیرد و به او توصیه میشود که از شیطان و عداوت او بر حذر باش .
مجلد سوم از ص ۱۵۵ تا ص ۱۵۷ نخست دست بردگى بسوى شیطان دراز کردند ،
سپس شیطان بردگى آنان را پذیرفت . مجلد سوم از ص ۱۵۷ تا ص ۱۵۹ سینههایى که مبدل به قفسه شیطان مىگردند . مجلد سوم ص ۱۵۹ دیروز انسانهایى بودند و امروز شیاطین گشتهاند . مجلد سوم ص ۱۹۳ و ۱۹۴ در برابر حزب شیطان که براى فریب دادن اولاد آدم ( ع ) بسیج شده است ، بىتفاوت نباشید .
مجلد پنجم ص ۱۷ و ۱۸ شیطان و حزب او مجلد پنجم ص ۱۸ آنان که دور این شیاطین جمع میشوند .
مجلد سیزدهم از ص ۱۴۴ تا ص ۱۴۷ براى تقوى که اصل الاصول در « بایستگىها و شایستگىها » است اجتناب از آرایشها و اغواهاى شیطان مطرود ضرورت دارد .
مجلد سیزدهم از ص ۳۲۷ تا ص ۳۳۰ عامل یکم شیطان .
________________________________
( ۱ ) رهائى از دانستگى کریشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص ۴۲
( ۲ ) رهائى از دانستگى تألیف کریشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص ۲۷ مقدمه
( ۳ ) علم به کجا مىرود تألیف ماکس پلانک ص ۲۳۷ و ۲۳۸ ترجمه آقاى احمد آرام
( ۴ ) نارضایى خلاق کریشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص ۱۲
( ۵ ) دنیایى که من مىبینم آلبرت انشتین ص ۳۰ و ۳۱ .
( ۶ ) اندیشه هاى فروید ادگار پش ص ۹۲ .
[ ۷ ] مولوى در کتاب مثنوى مىگوید : یک انسان عامى « وقت تطهیر خود که مستحب است این دعا ( خدایا مرا از پلیدیها پاک فرما ) خوانده شود ، این دعا ( خدایا بوى بهشتى را نصیب من فرما ) را که مستحب است در هنگام پاک کردن بینى خوانده شود مىخواند :
گفت شیخى خوب ورد آوردهاى
لیک سوراخ دعا گم کردهاى
( ۸ ) قرآن سوره المائده آیه ۳۲ .
( ۹ ) رهایى از دانستگى کریشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص ۴۲
( ۱۰ ) مقدمه عبد الرحمن بن خلدون ص ۱۵۱
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۳