۳۷ و من کلام له علیه السلام یجری مجرى الخطبه
متن خطبه سى و هفتم
و فیه یذکر فضائله علیه السلام قاله بعد وقعه النهروان ۱ فقمت بالأمر حین فشلوا ۲ ، و تطلّعت حین تقبّعوا ۳ ، و نطقت حین تعتعوا ۴ ، و مضیت بنور اللّه حین وقفوا ۵ . و کنت أخفضهم صوتا ۶ ،و أعلاهم فوتا ۷ ، فطرت بعنانها ۸ ، و استبددت برهانها ۹ . کالجبل لا تحرّکه القواصف ۱۰ ، و لا تزیله العواصف ۱۱ . لم یکن لأحد فیّ مهمز ۱۲ و لا لقائل فیّ مغمز ۱۳ . الذّلیل عندی عزیز حتّى آخذ الحقّ له ۱۴ ،و القویّ عندی ضعیف حتّى آخذ الحقّ منه ۱۵ . رضینا عن اللَّه قضاءه ۱۶ ،و سلّمنا للَّه أمره ۱۷ . أ ترانی أکذب على رسول اللّه صلّى اللّه علیه و سلّم ۱۸ ؟
و اللّه لأنا أوّل من صدّقه ۱۹ ، فلا أکون أوّل من کذب علیه ۲۰ . فنظرت فی أمری ۲۱ ، فإذا طاعتی قد سبقت بیعتی ۲۲ ، و إذا المیثاق فی عنقی لغیری ۲۳ .
ترجمه خطبه سى و هفتم
سخنى است از آن حضرت که شبیه به خطبه است .
در این سخن فضائل خود را پس از حادثه نهروان بیان میدارد ۱ من قیام به وظیفه نمودم در آنهنگام که دیگران ناتوان شدند و شکست خوردند ۲ و از افق بالاترى نگریستم ، در آنهنگام که دیگران سر در لاک خود فرو برده بودند ۳ و سخن با صراحت گفتم در آنهنگام که تردد و اضطراب آنانرا در خود فرو برده بود ۴ و راهم را با نور الهى پیش گرفتم در آنهنگام که آنان راکد گشته و متوقف بودند ۵ در آنموقع صداى من از صداى همه آنان پایینتر بود ۶ و در سبقت [ در خیر و صلاح جامعه ] بالاتر از آنان بودم ۷ من با عنان کمالات بپرواز در آمدم ۸ و وسیله سبقت در اختیار من بود ۹ همانند آن کوه بودم که بادهاى تندوز از متزلزل ساختن آن ناتوان ۱۰ و طوفانها از بر کندن آن عاجز است ۱۱ هیچ کسى توانائى عیبجوئى در من نداشت ۱۲ ، و هیچ گویندهاى نمیتوانست طعنى بر من وارد آورد ۱۳ انسان ضعیف و خوار در نزد من عزیز است تا حق او را براى او بگیرم ۱۴ و انسان قوى در نزد من ضعیف است تا حق دیگران را از او بگیرم ۱۵ ما به قضاى خداوندى رضایت داده ۱۶ و امر او را تسلیم به او نمودهایم ۱۷ آیا گمان میکنى من به رسول خدا ( ص ) دروغ میگویم ۱۸ سوگند بخدا ، من اولین کسى هستم که او را تصدیق کردهام ۱۹ پس اولین کسى نخواهم بود که به او دروغى ببندم ۲۰ سپس من در وضع خود نگریستم ۲۱ اطاعتم از تکلیف الهى [ که بوسیله پیامبر براى من ابلاغ شده بود ] بر بیعت با دیگران و یا جنگ با آنان سبقت گرفته بود ۲۲ و پیمان دیگرى در گردنم بود ۲۳ .
تفسیر عمومى خطبه سى و هفتم
ابن ابى الحدید میگوید : سخنان امیر المؤمنین علیه السلام در این شبه خطبه ، چهار فصل جداگانه است که با یکدیگر نباید مخلوط شوند . این سخنان از یک سخن مفصلى است که سید رضى رحمه اللّه تعالى علیه چیده و در اینجا آورده است . این سخنان را که پس از حادثه نهروان فرموده است ، وضع خود را از وفات پیامبر اکرم ( ص ) به بعد توضیح داده است [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید ج ۲ ص ۲۸۴ و ۲۸۵] .
۲ ، ۵ فقمت بالأمر حین فشلوا و تطلّعت حین تقبّعوا و نطقت حین تعتعوا و مضیت بنور اللّه حین وقفوا ( من قیام به وظیفه نمودم در آنهنگام که دیگران ناتوان شدند و شکست خوردند و از افق بالاترى نگریستم در آنهنگام که آنان سر در لاک خود فرو برده بودند و سخن با صراحت گفتم در آنهنگام که تردد و اضطراب آنانرا در خود فرو برده بود و راهم را با نور الهى پیش گرفتم در آنهنگام که آنان راکد گشته و متوقف بودند ) .
اینست نتیجه استقلال و آزادى شخصیت
ابن أبی الحدید محتویات این جملات را بیان کننده وضع امیر المؤمنین ( ع ) در زمان خلافت عثمان میداند یعنى او میگوید : من در دوران خلافت عثمان از انجام تکلیف که امر به معروف و نهى از منکر در دستگاه خلافت بود ، کمترین کوتاهى ننمودم ، در صورتیکه دیگران از انجام آن تکلیف بزرگ سرباز زدند و اظهار ناتوانى کردند ، یا طورى حرکت می کردند که واقعا ناتوان می گشتند .
و همچنین محتویات جملات بعدى را بازگوکننده وضع امیر المؤمنین علیه السلام در آن دوران معرفى میکند . بعضى دیگر از شارحین معتقدند که همه این جملات میتواند توضیح دهنده وضع امیر المؤمنین در همه دورانهاى پس از وفات پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله بوده باشد . بنظر میرسد جملات مورد تفسیر بیان کننده آن استقلال و آزادى شخصیت است که باتفاق همه صاحبنظران مطلع از شخصیت و تاریخ حیات فرزند ابیطالب در آن بزرگوار وجود داشته است . اما اینکه محتویات این جملات بکدامین دوره از زندگانى او قابل تطبیق مستقیم است ،میتوان با سرگذشت و رویدادهاى اجتماعى و سیاسى آن دورانها مورد محاسبه و بررسى قرار داد . آنچه که مهم است اینست که این قضایاى چهارگانه :
۱ قیام به وظیفه در آن هنگام که دیگران سر از انجام وظیفه باز میزنند .
۲ نگریستن از افق بالاتر در آنهنگام که دیگران حتى پیش پاى خود را نمى بینند و سر در لاک خود فرو میبرند .
۳ سخن گفتن صریح و صراحت در گفتار در آن هنگام که دیگران دهان بربسته و در ناتوانى و ضعف از ابراز حق و حقیقت فرو رفته اند .
۴ حرکت و تلاش در فروغ الهى در آنهنگام که دیگران را رکود و خمودى از پاى در آورده است ، نتایجى از استقلال و آزادى شخصیت است که تا گام به مافوق حیات طبیعى نگذارد و وارد « حیات معقول » نگردد ، امکان ناپذیر است . این تنها « حیات معقول » است که میتواند عظمت و ارزش تکلیف را بعنوان عنصر اساسى حیات تلقى نماید . این تنها « حیات معقول » است که آدمى را به افقى والاتر از آن پستىها که عشاق حیات طبیعى در آن پرسه میزنند بالاتر ببرد .
این تنها از مختصات « حیات معقول » است که آدمى سخن با صراحت بگوید ، اگر چه همه مردم در سکوت مرگبار فرو روند و مشغول جان کندن باشند . این از آثار معجزه آساى « حیات معقول » است که در آنهنگام همه مردم در تاریکىهاى مهلک حیات طبیعى محض راکد و متوقف گشتهاند ، او با فروغ الهى در حرکت و تکاپو منزلگههاى تکاملى را یکى پس از دیگرى پشت سر می گذارد . ۶ ، ۱۳ و کنت أخفضهم صوتا و أعلاهم فوتا فطرت بعنانها و استبددت برهانها کالجبل لا تحرّکه القواصف و لا تزیله العواصف . لم یکن لأحد فیّ مهمز و لا لقائل فىّ مغمز ( در آنموقع صداى من از صداى همه آنان پایین بود و در سبقت [ در خیر و صلاح جامعه ] بالاتر از آنان بودم . من با عنان کمالات بپرواز در آمدم و وسیله سبقت در اختیار من بود . همانند آن کوه بودم که بادهاى تندوز از متزلزل ساختن آن ناتوان و طوفانها از بر کندن آن عاجز است : هیچ کس توانائى عیبجوئى در من نداشت و هیچ گویندهاى نمى توانست طعنى بر من وارد آورد ) .
آرى ، چنین بود على بن ابیطالب علیه السلام
در مجلد اول از این ترجمه و تفسیر بحثى درباره « على از دیدگاه على » ( ع ) مطرح کردهایم ، حتما مطالعه کنندگان محترم بآن مبحث براى تکمیل این مسئله مهم مراجعه فرمایند . ما در این مبحث همه جملاتى را که امیر المؤمنین در نهج البلاغه درباره خود فرموده اند ، با جملهاى مختصر در توضیح آنها می آوریم نخست چند مقدمه را با تفاوتى که با مجلد اول دارند در اینجا مطرح می نمائیم :
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وى رو متاب
و اذا استطال الشّىء قام بنفسه
و صفات نور الشّمس تذهب باطلا
( هنگامیکه یک حقیقت بحد کمال رسید استقلال بخود پیدا میکند ، تشعشع حیات بخش نور آفتاب هر باطل و تاریکى را از بین میبرد ) .
درباره معرفى فرزند نازنین ابیطالب در گذرگاه قرون و اعصار سخنها گفته شده امروز هم ما درباره این انسان کامل سخنها میگوئیم . و بدون تردید این آخرین سخنان نیست که در توصیف فرزند ابیطالب و کتابش گفته میشود ،زیرا انسانى که توانسته است مطلقى وابسته به کمال مطلق در روح خود بوجود بیاورد ، تا آخرین فرد از کاروانیان « حیات معقول » نه غوطهوران در « حیات طبیعى محض » همراه انسان بوده بمنزله یک سرچشمه انقطاع ناپذیر منبعى براى « حیات معقول » انسان خواهد بود . میتوان گفت : همه صاحبنظرانى که وارد میدان پرابعاد این انسان کامل گشته اند چه از هم کیشان خود امیر المؤمنین که از دیدگاه ارزشهاى اسلامى در وى نگریسته اند و چه از صاحبنظرانیکه بدون تکیه بر اصول و ارزشهاى اسلامى و فقط از آن دیدگاه که این فرزند ابیطالب تجسمى بسیار روشن از عالىترین اصول و ارزشهاى انسانى بوده است ، در یک نقطه اتفاق نظر دارند ، اگر چه آن نکته را با یک کلمه مشخص بیان نکردهاند و آن عبارتست از اینکه شکوفائى یک عشق ربانى ناب در درون وى بوجود آمده است که توانسته است از مطلقى وابسته به کمال مطلق در حد اعلا برخوردار گردد .
دلیل بسیار روشن بوجود آمدن چنین مطلقى در روح پاک امیر المؤمنین علیه السلام اتصاف آن روح بزرگ است با : ۱ با صدق محض . ۲ عدالت محض .
۳ دریافت احترام منطقى ذات انسان که آن مذهب انسانى که باصطلاح ( اومانیسم ) نامیده میشود ، در برابر آن بسیار ناچیز و فاقد یک منطق اساسى است . ۴ عفو وگذشت کریمانه از کسانیکه به شخص او ستم ورزیدهاند ، بدون اختصاص به شخصى یا نژاد و قبیلهاى . ۵ شناخت انسان « آنچنانکه هست » و شناخت « انسان آنچنانکه باید » . ۶ شجاعت و دلاورى در حد اعلا . ۷ تعظیم و تکریم احساس وظیفه و انجام آن در مافوق سوداگرى پاداش و گریز از کیفر .
۸ مراعات قانون بسیار حساس هدف و وسیله . ۹ تحت محاسبه قرار دادن خود در همه لحظات زندگى . ۱۰ مالکیت بر قدرت براى توجیه و بهرهبردارى از آن ، در راه خیرات ، نه بردگى و مملوکیت به قدرت . بدانجهت که این اوصاف کمالى بدون وابستگى به عوامل و انگیزههاى متنوع خود طبیعى و لذتجوئى و کامکارى ، در روح پاک امیر المؤمنین ( ع ) بوجود آمده ، بهترین دلیل آنست که اداره کننده این اوصاف بزرگ کمال در وجود وى مطلقى وابسته به کمال مطلق بوده است . ما براى توضیح این وابستگى مطلق انسانى با مطلق الهى ، هیچ کلمهاى شایستهتر از عشق بمعناى حقیقى آن پیدا نکردهایم ، زیرا با ملاحظه دقیق در هر یک از اوصاف دهگانه بالا ، این مختص را در همه آنها مىبینیم که در هستى و ادامه هر یک از آنها عبور از خود طبیعى و ورود به حوزه اعلاى من ملکوتى ضرورت دارد . ورود به این حوزه اعلاى من ملکوتى فقط و فقط با انجذاب کامل به ملکوت الهى امکان پذیر است . عشق باین معنا است که میتواند هم هدف هستى را براى آدمى بیاموزد و هم عامل کشش انسانى به ملکوت الهى و رهائى از علائق گوناگون خود طبیعى بوده باشد .
عاشق شو ار نه روزى کار جهان سر آید
ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستى
این عشق و انجذاب بود که در تاریکى شبهاى دیجور ورد زبان امیر المؤمنین بوده است :
و اجعل لسانى بذکرک لهجا و قلبى لحبّک متیّما ( پروردگارا ،زبانم را بیادت گویا ساز و دلم را عاشق بیقرار محبتت فرما ) [ اگر چه کلمه عشق در منابع اولیه اسلامى شایع نیست ، ولى مفاهیمى که بمعناى بیقرارى ، علاقه شدید ، انجذاب و شیفتگى که از مختصات عشق حقیقى است ، در آن منابع بطور متعدد بکار رفته است . مانند والى هواک صبابتى ، صبابه ( عشق ) در مناجات صحیفه ، تیم در دعاى کمیل ، تبتل در قرآن و عشق در روایتى از سفینه ج ۲ ماده عشق انّ الجنّه لأعشق لسلمان من سلمان للجنّه و کربلا مصارع عشاق است . ] .
مقدمه یکم مقصود از شناخت على ( ع ) از دیدگاه خود على ( ع ) نه براى شناخت یک شخصیت معین در برههاى معین از تاریخ است ، بلکه منظور شناخت قوانین تجسم یافته در آن انسان کامل است که هر یک از گفتار و کردارش اگر از مشخصات فردى مربوط به محیط و اجتماع تجرید شود صورت قانون بخود می گیرد .
مقدمه دوم این اعتلاى روحى والا که عشق حقیقى و عشق ربانى نامیده میشود ، با عظمتتر از آن است که با شناخت رفتارها و نمودهاى زندگى و گفتارهاى معمولى چنین عاشق بزرگ ، قابل توصیف و تمیز گردد ، اگر چه همان رفتارها و نمودها و گفتارها هم براى کسانیکه شامه قوى در استشمام حقایق دارند ، تا حدودى می توانند روشنگر سطوح ابتدائى عشق برین بوده باشند .
« سر من از ناله من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست »
بالاتر از این ، نه تنها این عشق را که بهجت عالى را در روح یک انسان کامل بوجود آورده است ، کسان دیگر که میخواهند آن را توصیف نمایند ، نمى توانند از عهده آن برآیند ، بلکه خود عاشق نیز از بیان شروع آنچه که در درونش میگذرد یا ناتوان است و یا کسى را پیدا نخواهد کرد که قدرت شنیدن و هضم آن را داشته باشد .
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند
چگونه میتوان براى کسانیکه عشقهاى مجازى و رنگپرستى ، ارواح آنانرا بیمار کرده است توضیح داد که :
شاد باش اى عشق خوش سوداى ما
اى طبیب جمله علتهاى ما
اى دواى نخوت و ناموس ما
اى تو افلاطون و جالینوس ما ؟
بهمین دلیل است که جویندگان شناخت انسان و عظمتهاى او مجبورند ماهیت یا مختصات این اعتلاى روحى را از زبان خود آن انسانهاى کامل بشنوند ، چنانکه باید عشق حقیقى و اوصاف آنرا از خود عشق پرسید :
عشق امر کل ما رقعهاى ، او قلزم و ما قطرهاى
او صد دلیل آورده و ما کرده استدلالها
این اعتلاى روحى را نمیتوان با قالبهاى عقل نظرى و ارادههاى متعلق به امور مطلوب حیات طبیعى محدود ساخت ، این عقل نظرى
عقل بند رهروانست اى پسر
آن رها کن ره عیانست اى پسر
وقتى که عقل نظرى بندى بر پاى رهرو باشد ، دلش فریبنده و جانش حجاب میگردد .
عقل بند و دل فریبا جان حجاب
راه از این هر سه نهانست اى پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوانست اى پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق خود خورشید جانست اى پسر
ترجمانى منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمانست اى پسر
بهمین جهت است که مولوى علاقه شدیدى نشان میدهد باینکه خود على بن ابیطالب ( ع ) مقدارى درباره آنچه که مى بیند با ما گفتگو کند :
راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضا ، حسن القضا
اى على که جمله عقل و دیدهاى
شمهاى واگو از آنچه دیدهاى
مقدمه سوم یک اصل بسیار مهم و ارزندهاى در فعالیتهاى عالى روانى وجود دارد که براى توضیح على ( ع ) از دیدگاه على ( ع ) متذکر میشویم . این اصل چنین است که : هر اندازه شخصیت یک انسان از رشد و تکامل بیشتر برخوردار باشد ، بهمان اندازه میتواند شخصیت خود را از اختلاط با نمود هاى طبیعى دو جهان درونى و برونى تجرید و رها نموده ، و آنرا چنان براى خود مطرح نماید که یک حقیقت عینى خارج از ذات خود را . و اهمیت این فعالیت روانى بقدریست که میتوان گفت : آدمى از آنهنگام از مرز حیوان و انسان عبور کرده وارد قلمرو انسانیت میگردد که بتواند شخصیت خود را براى خویشتن بر نهد . و در این برنهادن هر اندازه از نظارت و سلطه بیشتر بر شخصیت خود برخوردار باشد ، از رشد و تعالى بیشترى بهرهمند است .
اینست دلیل عظمت و پایدارى آثار مربوط به انسان شناسى نوابغى که بدون ادعاى روانشناسى حرفهاى ، واقعیات و حقایق بسیار با ارزش را درباره موجودیت درونى انسانها به بشریت تقدیم کردهاند . آنان متفکرانى بودهاند که قدرت نفوذ و آگاهى به لابلاى سطوح شخصیت خود را [ چه بطور مستقل و چه در حال ارتباط با انگیزهها و عوامل مؤثر در شخصیت و قدرت تأثیر شخصیت در هر چه که با آن ارتباط برقرار مىکند ] در حد عالى دارا بودهاند . اما عامل اساسى این تجرید و برنهادن ، عبارتست از جلوگیرى منطقى میعان و انعطاف شخصیت به پدیدههاى جهان برونى و نوسانات درونى که دائما در صدد اشغال سطوح شخصیت میباشند . این جلوگیرى منطقى که نام دیگرش تقوى است ، بزرگترین نتیجهاى را که ببار میآورد ، بوجود آمدن مالکیت بر شخصیت است .
بذر اولى این مالکیت در خود شخصیت کاشته شده است ، چنانکه بذر خود طبیعى در متن حیات طبیعى کاشته شده و با روئیدن طبیعىاش تدریجا به فعالیت خودگردانى مىپردازد . این مالکیت اعجازآمیز در پیشرفت تدریجى خود ناشى از ارزیابى از واقعیات گسترده در جلو چشمان آدمى با شایستگى برخوردارى از فیوضات ربانى است که میتواند همه موجودیت او را چه در قلمرو محیط و اجتماع و چه در قلمرو درونیش در هر لحظه که بخواهد ، چنان براى درک و دریافت مطرح نماید که دست یا پاى خود را در روز روشن مورد توجه قراربدهد . همه میدانیم که امیر المؤمنین علیه السلام از این مالکیت بر شخصیت در حد اعلا برخوردار بوده است ، زیرا با نظر به همه جریانات زندگى امیر المؤمنین که امکان هرگونه اختلاط شخصیت وى را با انواع عوامل جبرنما و جالب درونى و برونى در برداشت ، چنان بود که گوئى شخصیت او در مافوق طبیعت روئیده و در فوق طبیعت بارور شده و براه خود رفته است ، وصول او به چنان مالکیت قطعى بوده است . بهمین دلیل است که با آماده کردن همه سطوح روانى خود از امیر المؤمنین ( ع ) تقاضا میکنیم که
راز بگشا اى على مرتضى
اى پس از سوء القضاء حسن القضاء
اى على که جمله عقل و دیدهاى
شمهاى وا گو از آنچه دیدهاى
از تو بر ما تافت پنهان چون کنى
بى زبان چون ماه پرتو میزنى
لیک اگر در گفت آید قرص ماه
شب روان را زودتر آرد براه
ماه بى گفتن چو باشد رهنما
چون بگوید شد ضیاء اندر ضیا
چون تو بابى آن مدینه علم را
چون شعاعى آفتاب حلم را
باز باش اى باب بر جویاى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب
باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
مقدمه چهارم یک اصل بسیار سازنده و با اهمیت دیگریست که نه تنها میتواند روشنگر عالىترین نمود روحى یک انسان کامل بوده باشد ، بلکه میتواند صدها ابهام و مشکلاتى را که سر راه رهروان کوى کمالات انسانى را میگیرد ، حل و فصل نماید و راه سلوک به منزلگه حقیقت را هموار بسازد . این اصل بیان کننده جریان صعودى از خود خواهى و لذت پرستى بر قله شایستگى و حرکت از قله شایستگى به مرتفعترین قله ارزشها است که احساس بایستگى نامیده میشود .
این اصل چنین است :
هرگونه خیر و کمال که در مراحل پیش از شکوفائى استعدادها شایسته اضافه بر موجودیت انسانى تلقى میشود ، با ورود به مراحل عالى شکوفائى تبدیل به بایستگى ( من چنانکه باید ) میگردد .
توضیح این اصل بدینقرار است :
هنگامیکه آدمى در مراحل درکها و خواسته هاى طبیعى محض حرکت می کند و همه اندیشه ها و احساساتش در راه این درک و خواسته ها فعالیت می کند و همه آنها در استخدام خود طبیعى مشغول کار می شوند ، اگر یک کار خیر انسانى انجام بدهد ، مثلا با اینکه میتوانست بجهت داشتن قدرت ، حق شخصى یا جمعى را در راه سود شخصى خود پایمال کند ، ولى بر خلاف جریان معمولى تفکرات و خواستههایش ، عدالت میورزد و حق آن شخص یا جمع را پایمال نمیکند ، اگر وضع روحى این انسان را دقیقا مورد بررسى قرار بدهیم ،خواهیم دید این عدالت را که انجام داده و این قدم انسانى را که برداشته است ،یک حقیقت ما فوق موجودیت و استعدادهاى خود تلقى نموده ، آفرینها بخود میگوید و بهبه ها نثار خویشتن می کند و در موقع عبور از خیابانها و کوچه ها چنین گمان مى کند که نه تنها همه مردم از کوچک و بزرگ به او آفرینها میگویند ،بلکه در و دیوار و درختان و ماشینهاى ناآگاه هم او را میستایند و احسنت احسنتها براى او براه انداختهاند اینگونه تلقى در بدست آوردن امتیازات و خیرات انسانى براى چنین اشخاصى که جریان شئون زندگى آنان با مدیریت و فرماندهى خود طبیعى میگذرد ، کاملا طبیعى است .
در صورتیکه پیشرفت آدمى در درک و شعور درباره موجودیت و استعدادها از یکطرف و عنایات خداوندى در یارى و کمک و توفیق درباره انسانى که اراده گردیدن تکاملى مینماید ، خیرات و امتیازات صادره از انسان را مستند به عوامل و انگیزههائى مینماید که صدور آن خیرات و امتیازات با نظر بآن عوامل و انگیزهها حالت بایستگى پیدا مىکند . البته مقصود از بایستگى در این مسئله جبر خارج از منطقه ارزشها نیست ، بلکه مقصود درک رابطه تلازم ما بین « من چنین هستم که میتوانم آن خیرات و امتیازات را بدست بیاورم » و « باید چنین باشم » یعنى در طبیعت روحى من استعداد عدالت ورزیدن وجود دارد و اگر در مسیر عمل باین فضیلت عظمى قرار بگیرم ، کارى ما فوق طبیعت خود انجام ندادهام . وقتى که آدمى با این درک و شعور عمل به عدالت مینماید ، بخوبى احساس میکند که کارى اضافه بر موجودیت خود انجام نداده است که موجب بوجود آمدن لذت در خود طبیعى و تورم آن گردد . یک مثال سادهتر را در نظر بگیریم : آیا تاکنون شنیدهاید که یک انسان عاقل نفس کشیدن را امتیازى فوق طبیعت خود تلقى نموده و براى خود آفرینها و بهبهها نثار کند و دست نوازش روى خود طبیعى بکشد و آنرا متورم بسازد ؟ نه هرگز تاکنون چنین چیزى در تاریخ بشرى شنیده نشده است و بعد از این هم شنیده نخواهد شد . چرا ؟ براى اینکه موجود زنده بدون تنفس توانائى حیات ندارد .
همچنین آن انسانیکه از خود طبیعى ، خود ایدهآل را ساخته و از خود ایدهآل به خود اعلاى ملکوتى رسیده است همه فضیلتهاى انسانى و خیرات و کمالات را مانند تنفس بر چنین حیاتى که بدست آورده است ،تلقى مینماید ، باین معنى که اگر احساس توانائى اتصاف بآنها را داشته باشد و با اینحال آنها را بدست نیاورد ، خود را مردهاى میداند که حرکت میکند . این اصل پاسخ سؤالات فراوانى را که در ارزیابى انسان طرح میشود ،بخوبى بیان میکند . مهمترین آن سؤالات دو مسئله است : یکى اینکه چگونه میتوان روان آدمى را از دو بیمارى خود بزرگبینى و خود کوچک بینى ( احساس حقارت ) نجات داد ؟ دوم اینکه پدیده آزادى در احساس بایستگى چگونه تفسیر و توجیه میگردد ؟ اما مسئله یکم بدین ترتیب حل و فصل میشود که هر اندازه که آشنائى انسان با موجودیت خود رو به افزایش برود ، مسلم است که بوجود امکانات و استعدادهاى بیشترى در خود پى خواهد برد . این آشنائى و توجه مستلزم آگاهىهاى بیشتر به ظرفیت و به فعلیت رسیدن آن استعدادها بوده امتیازات و خیرات بدست آمده را حرکتى در موجودیت خود « آنچنانکه هست » تلقى نموده نه به بیمارى خود بزرگ بینى مبتلا خواهد شد و نه به بیمارى خود کوچک بینى ، زیرا با آن آگاهىها تصدیق خواهد کرد که مختصات عالم اکبر [ از کلام منسوب به امیر المؤمنین علیه السّلام اقتباس شده است که فرمود :
ا تزعم انّک جرم صغیر
و فیک انطوى العالم الأکبر
( آیا چنین مى پندارى که تو یک جرم کوچکى ، در صورتیکه جهان بزرگتر در درون تو درهم پیچیده است )] مقتضى این حرکات تکاملى است که حتى خود این حرکات هم با لا حول و لا قوه الا باللّه اشباع شده است .
حل مسئله دوم باین ترتیب است که خود نیروى آزادى و انتخاب که در موجودیت آدمى به ودیعت نهاده شده است مربوط به مشیت بالغه خداوندیست و با داشتن چنین نیرو و امکانات و استعداد هاى عالى فقط عمل انتخاب و برخوردارى از نیروى آزادى شکوفا در اختیار مربوط به او است . عمل این آزادى و انتخاب که مربوط به خود انسان و ملاک مسئولیت و ارزشهاى شخصیتى او است ، همان اختیار است که عبارتست از « نظارت و سلطه شخصیت به دو قطب مثبت و منفى کار » اگر همین اختیار در آن لحظات که بوجود میآید ، بخوبى مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرد ، خواهیم دید همه واحدها و روابط و زمینههاى برون ذاتى و درون ذاتى اختیار واقعیاتى هستند که در مجراى قوانین عمومى عالم هستى در جریانند ، و هر کارى که از روى اختیار صادر می گردد ، بهیچ وجه بطور « تساوى دو قطب مثبت و منفى آن » در پهنه عالم هستى نقش نمى بندد ، زیرا این تساوى احساسى است در درون صادر کننده کار اختیارى که از قدرت او بر انتخاب یکى از چند راه یا یکى از چند موضوع ناشى میگردد .
اساسى ترین و با اهمیتترین فعالیت روانى انسان همین « سلطه و نظارت شخصیت وى » بر کاریست که صادر میکند . این فعالیت نشان دهنده اوج ارتقاى انسانى بر قله مرتفع « حیات معقول » است که شکوفائى ابعاد و ابتهاج ذات عامل اساسى آن است . این شکوفائى و ابتهاج که همراه با درک « هستى من چنین شاید » یا « چنین شاید هستى من » است نمیگذارد آدمى نه مبتلا به بیمارى خود بزرگ بینى شود و نه در سیه چال احساس حقارت سقوط کند . این دو مقدمه اخیر در مجلد اول از همین ترجمه و تفسیر با بیان دیگر مطرح شده است .
بنابراین ، هر چه را که امیر المؤمنین علیه السلام درباره توضیح شخصیت خود ابراز فرماید و هر اطلاعى که از هدفگیریها و فعالیتهاى خود بدهد ، در حقیقت توصیفى از واقعیتى است که بدون دخالت خود طبیعى و هدفگیریهاى خود نمائى بیان میدارد . در کتاب نهج البلاغه با این توصیفات که امیر المؤمنین ( ع ) در توضیح واقعیت خویشتن فرموده است ، روبرو می شویم :
۱ ینحدر عنّى السّیل و لا یرقى الىّ الطّیر [ نهج البلاغه خطبه ۳ ص ۲۵ نسخه محمد عبده ] ( سیلهاى خروشان حقایق از من سرازیر مىشود ، و سبکبالان تیز پرواز فضاى رشد و کمال توانائى وصول بمن را ندارند . ) این توصیف مستند به اتصال فرزند ابیطالب به گیرنده وحى الهى محمد بن عبد اللّه ( ص ) و اراده جدى پرواز خود آن بزرگوار در فضاى رشد و کمال بوده است .
۲ اما و الّذى فلق الحبّه و برأ النّسمه لو لا حضور الحاضر و قیام الحجّه بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء ان لا یقارّوا على کظّه ظالم و لا سبغب مظلوم لألقیت حبلها على غاربها و لسقیت آخرها بکأس اوّلها و لألفیتم دنیاکم هذه ازهد عندى من عفطه عنز [خطبه ۳ ص ۳۱ و ۳۲] ( سوگند به آن خدائى که دانه را شکافت و روح را آفرید ، اگر گروهى براى یارى من آماده نبود و حجت خداوندى با وجود یاوران بر من تمام نمىگشت و پیمان الهى با دانایان در باره عدم تحمل پرخورى ستمکار و گرسنگى ستمدیده نبود ، مهار این زمامدارى را بر دوشش می انداختم و انجام آنرا مانند آغازش با پیاله بى اعتنایى سیراب مى کردم . در آن هنگام مى فهمیدید که این دنیاى شما در نزد من از اخلاط دماغ یک بز ناچیزتر است ) .
عظمت « حیات معقول » در درجهاى است که ریاست و زمامدارى بهمه بشریت در همه جوامع و در همه دورانها ، نمىتواند آنرا مختل بسازد ، زیرا « حیات معقول » خود برتربینى را پلیدترین عامل تباهى میداند .
۳ و الّذى بعثه بالحق و اصطفاه على الخلق ما انطق الاّ صادقا [ خطبه ۱۷۳] ( سوگند به آن خدائى که پیامبر را به حق بر انگیخته و او را بر همه مردم برگزیده است ، سخنى جز صدق نمیگویم ) .
شخصیت والاى على بن ابیطالب جوهر اساسى خود را از ارتباط مستقیم و بىپرده با واقعیات دریافته است . چگونه میتواند آن واقعیات دریافت شده را پرده پوشى کند و خلاف آنچه را که دریافته است ، ابراز نماید .
۴ بنا اهتدیتم فى الظّلماء و تسنّمتم العلیاء و بنا انفجرتم عن السرار [خطبه ۴ ص ۳۳] ( بوسیله ما هدایت شدید و به عظمتهاى انسانى صعود نمودید و از تاریکیهاى جاهلیت به بامداد اسلام رسیدید ) .
حقیقت اینست که انسانها در فروغ این کمال یافتگان هدایت مىیابند و از تاریکى شبهاى جهل و نادانى به بامداد کمال مىرسند .
۵ غرب رأى امرىء تخلّف عنّى ما شککت فى الحقّ مدأریته [ خطبه ۴ ص ۳۴] ( اندیشه کسى که از من دور شده است ، پوچ و از واقعیات بریده است ) .
از موقعیکه حق بمن نشان داده شده است ، تردیدى نداشته ام . بینوا و بدبخت کسى است که آدرس جان خود را بجاى اینکه از جان جانان بگیرد ، از گمشدگان سرابهاى آب نما جستجو نماید . او حق را دیده است ، پس اوست آشناى جان ما .
۶ و اللّه لابن ابیطالب آنس بالموت من الطّفل بثدى امّه [ خطبه ۵ ص ۳۶] ( سوگند به خدا ، فرزند ابیطالب به مرگ مأنوستر است از کودک شیر خوار به پستان مادرش ) .
مگر او نیست که معناى حقیقى حیات را دریافته است ؟ مگر او نیست که حیات و موت را دو صحنه گوناگون از پیشگاه خدا مىداند ؟
۷ بل اندمجت على علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشیه فى الطّوى البعیده [ خطبه ۵ ص ۴۶] ( بلکه من در علمى غوطهورم که اگر آنرا بزبان بیاورم مانند طناب آویزان در چاه عمیق مضطرب خواهید گشت ) .
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و لبانش دوختند
۸ سترنى عنکم جلباب الدّین و بصّرنیکم صدق النّیّه [خطبه ۴ ص ۳۴] ( پرده دین مرا از شما پوشیده است ، و صدق نیتى که دارم مرا بر شما بینا ساخته است . ) شما بحسب موقعیت پستى که در دین بخود گرفته و از حقایق آن دور ماندهاید ، مرا نمىشناسید ، ولى من با نیت پاک و درون صاف همه شما را مىشناسم .
۹ اقمت لکم على سنن الحقّ فى جوادّ المضلّه حیث تلتقون و لادلیل و تحتفرون و لا تمیهون [خطبه ۴ ص ۳۴] ( من در سر راههاى روشن حق که از میان جاههاى گوناگون ضلالت کشیده است ، نگهبانى شما را بعهده دارم . شما در آن جادههاى گمراه کننده بیکدیگر مى پیوندید ، بدون اینکه راهنمائى داشته باشید و چاههائى را مىکنید بدون اینکه به آبى برسید که شما را سیراب نماید ) من آن رهبر الهى هستم که تا قدرت دارم و تا آخرین حد امکان از ارشاد و راهنمائى شما حتى در مشکلترین و باریکترین موقعیتها دست بر نخواهم داشت .
۱۰ و لکنّى اضرب بالمقبل الى الحقّ المدبر عنه و بالسّامع المطیع العاصى المریب ابدا حتّى یأتى علىّ یومى [خطبه ۶ ص ۳۷] ( و لکن من همواره و تا آنگاه که اجلم فرا رسد به کمک یاران حق ، کسانى را که از حق رویگردان شدهاند و بوسیله انسانهاى شنونده و مطیع ، تبهکاران معصیتکار و غوطهوران در تردید را خواهم کوفت ) .اینست وظیفه من که لحظهاى از حمایت حق دست بر ندارم و نگذارم باطل و باطلگرایان حیات انسانها را بازیچه خود قرار بدهند .
۱۱ و انّ معى لبصیرتى ما لبّست على نفسی و لا لبّس علىّ [خطبه ۱۰ ص ۳۸] ( قطعى است که من همواره با بینائىام راه میروم ، هرگز خود را نفریفتهام و کسى هم نتوانسته است مرا بفریبد و به اشتباه بیندازد ) .من که فریب کسى را نخورده ام ، براى اینست که هرگز در صدد فریفتن خود بر نیامده ام .
۱۲ و أیم اللّه لا افرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا یصدرون عنه و لا یعودون الیه [خطبه ۱۰ ص ۳۸] ( سوگند بخدا ، حوضى براى آنان پر نخواهم که تحصیل کننده آن آب از چاه خود من هستم ، از آن حوض بیرون نخواهند آمد و به آن حوض بر نخواهند گشت .[ این معنى ابهام انگیز است . در نسخه دکتر صبحى صالح بجاى « لا افرطن » ،لافرطن ثبت شده است و این معنى روشنتر است : « حوضى براى آنان پرخواهم کرد که ساقى آن خودم باشم ، یعنى آن نظم زندگى را که من براى شما صلاح دیدهام کسى جز من توانائى هموار ساختن آنرا براى ورود و خروج ندارد .
۱۳ و اللّه ما کتمت و شمه و لا کذبت کذبه [خطبه ۱۶ ص ۴۳] ( سوگند بخدا کلمهاى را مخفى نکردهام و هیچ دروغى نگفته ام ) .
من هرگز با خویشتن مبارزه نمىکنم ، دروغ مبارزه با خویشتن است ، زیرا ابراز خلاف واقعیت که جزئى از سطح آگاه روح شده است مبارزه با روح است .
۱۴ و اللّه ما انکروا علىّ منکرا و لا جعلوا بینى و بینهم نصفا [خطبه ۱۷ ص ۵۰] ( سوگند بخدا ، نه کار ناشایستى از من دیدهاند و نه میان من و خودشان انصاف ورزیدهاند . ) آیا معلولى بدون علت ؟ رویاروئى خصمانه این مردم با من ، بدون اینکه دلیلى بر خصومت خود بیاورند ، روشنترین دلیل تباهى خرد و منطق در برابر هوى و هوسهاى انسانى است .
۱۵ الى اللّه اشکو من معشر یعیشون جهّالا و یموتون ضلاّلا [خطبه ۲۲ ص ۵۵] ( شکایت بخدا مىبرم از گروهى که نادان زندگى مىکنند و گمراه میمیرند ) .
خداوندا ، چکنم با این انسان نماهائى که از علم میگریزند و از رشد و کمال متنفرند ، زندگى آنها غوطه ور در جهالت ، مرگشان در گمراهى
۱۶ و انّى لراض بحجّه اللّه علیهم و علمه فیهم [خطبه ۲۲ ص ۵۵] ( من به حجت خداوندى علیه آنان و علم او به همه حالات آنان خرسندم ) .
حال که خداى من به حال من و آنان آگاهست ، چه باکى دارم . « خداوندا تو میدانى » اینست عامل محرک حیات و امید من .
۱۷ و من العجب بعثهم الىّ ان ابرز للطّعان و أن اصبر للجلاد هبلتهم الهبول ، لقد کنت و ما اهدّد للحرب و لا ارهب بالضّرب [خطبه ۲۲ ص ۵۵] ( شگفتا ، براى من پیام فرستادهاند که آماده جنگ شوم و به مشقت نبرد تحمل کنم زنها به ماتمشان بنشینند ، من تا کنون هرگز با جنگ تهدید نشدهام و کسى مرا با زدو خورد نترسانده است ) .
آرى ، براى شجاعترین مرد تاریخ و جدى ترین قیافه بشرى گاهى تبسم مختصرى هم لازم است و آن موقعى است که روبه صفتان بزدل این شیر خدا را تهدید به جنگ نمایند
۱۸ و انّى لعلى یقین من ربّى و غیر شبهه من دینى [خطبه ۲۲ ص ۵۶] ( و قطعا ، من بر مبناى یقین پروردگارم استوارم و بدون شبههاى در دینم حرکت میکنم ) .
شک و تردید در حق و حقیقت پس از دیدن آن و پس از اختلاط آن با همه سطوح روح آدمى امکان ناپذیر است .
۱۹ و لعمرى ما علىّ من قتال من خالف الحقّ و خابط الغىّ من ادهان و لا ایهان [خطبه ۲۴ ص ۵۸ و ۵۹] ( سوگند به زندگیم ، براى من در نبرد با مخالف حق و کسیکه در گمراهى غوطهور است ، نه تصنع و نفاق امکان پذیر است و نه سستى . ) چون حق و حقیقت و عظمت آن را دیدهام ، دیگر نمیتوانم روپوشى دراجراى حق و سستى در بکار بردن آن روا بدارم .
۲۰ اللّهمّ انّى قد مللتهم و ملوّنى و سئمتهم و سئمونى فأبدلنى بهم خیرا منهم و ابدلهم بى شرّا منّى [خطبه ۲۵ ص ۶۱] ( خداوندا ، من آنانرا خسته و ملول کردهام و آنان نیز مرا خسته و ملول نمودهاند ، خدایا ، بهتر از آنان را بجاى آنان بر من عطا فرما ، و بدتر از من را بجاى من بآنان نصیب فرما ) .اینست تضاد حیات طبیعى با « حیات معقول » ، تضادیست ناسازگار .
۲۱ فنظرت فاذا لیس لى معین الاّ اهل بیتى فضننت بهم عن الموت و اغضیت عن القذى و شربت على الشّجى و صبرت على اخذ الکظم و على امرّ من طعم العلقم [ خطبه ۲۶ ص ۶۲ و ۶۳] ( پس نگریستم ، یاورى جز دودمانم براى خود نیافتم ، آنانرا از عرضه به مرگ نگهداشتم و چشم بر خسى که در آن بود نهادم و با گلوى گرفته ،اندوه آشامیدم و بر فرودادن ناگواریها و تلختر از طعم زهرآگین درخت علقم تحمل نمودم ) .تلخى مشاهده جهالتها و پستىهاى شما تلختر از شرنگهاى جانگزا است که باید آنرا تحمل کنم .
۲۲ یا اشباه الرّجال و لا رجال ، حلوم الأطفال و عقول ربّات الحجال لوددت انّى لم ارکم و لم اعرفکم [خطبه ۲۷ ص ۶۵] ( اى انسان نماهاى ناانسان ، رؤیاهاى کودکان در دلتان ، عقول حجله نشینان خود آرا در مغزهایتان ، ایکاش شما را نمیدیدم و شما را نمیشناختم . ) ایکاش ، شما انسانهاى بى هدف را نمیدیدم و از اینهمه جراحات روحى در امان بودم .
۲۳ قاتلکم اللّه لقد ملأتم قلبى قیحا و شحنتم صدرى غیظا و جرّعتمونى نغب التّهمام انفاسا و افسدتم علىّ رایى بالعصیان و الخذلان حتّى قالت قریش : انّ ابن ابیطالب رجل شجاع و لکن لا علم له بالحرب . للّه ابوهم و هل احد منهم اشدّ لها مراسا منّى ، و اقدم فیها مقاما منّى لقد نهضت فیها و ما بلغت العشرین و ها انا قد ذرّفت على الستّین و لکن لا رأى لمن لا یطاع [خطبه ۲۷ ص ۶۵ و ۶۶] .
( خدا نابودتان کناد ، قلبم را با خونابه پر کردید و سینهام را از خشم مالامال نموده و غمهاى متوالى را جرعه پس از جرعه بمن خوراندید ، رأى و نظرم را با نافرمانى و تنها گذاشتن من مختل ساختید ، تا آنجا که قریش گفتند : فرزند ابیطالب مردیست دلاور ، ولى فنون جنگ را نمیداند . خدا پدرشان را حفظ کناد ، آیا در میان آنان کسى در امور جنگى با مهارتتر و با سابقه تر از من وجود دارد ؟ من هنوز به بیست سالگى نرسیده بودم قیام به تکاپو در جنگ نمودهام ، هم اکنون سالیان عمرم از شصت تجاوز میکند .
[ ولى چکنم ] کسى که اطاعت نشود رایى ندارد . ) من دلى خونین و سینهاى پر درد از تهمتهاى نارواى شما دارم . آیا براستى این حرفها را که میزنید خودتان آنها را باور دارید ؟ آیا من داراى نیروئى بىتدبیرم ؟ اینهمه پیروزیها را در دهها جنگ و جهاد متنوع که قدرت و شجاعت براى اداره آنها یک عنصر محدود است ، فقط با قدرت و شجاعت موفق شدهام ؟ بروید براى سرپوش گذاشتن به ناتوانى ها و سست عنصریها و پلیدیهاى خود بهانه دیگر بتراشید .
۲۴ اىّ دار بعد دارکم تمنعون و مع اىّ إمام بعدى تقاتلون [خطبه ۲۹ ص ۷۰] ( از کدامین وطن جز وطن خود دفاع خواهید کرد و برهبرى کدامین پیشوائى بعد از من وارد نبرد خواهید گشت ) .
اى بى وطنهاى بىرهبر که آشیانه زندگى خود را دو دستى بدیگران تقدیم می کنید و رهبرى چون من که آشنائى کامل با جان شما و حق و حقیقت دارم ، اثرى در شما نمیگذارد ، فاین تذهبون ( پس بکجا میروید ) .
۲۵ قال عبد اللّه بن عبّاس : دخلت على امیر المؤمنین بذى قار و هو یخصف نعله ، فقال لى : ما قیمه هذه النّعل ؟ فقلت : لا قیمه لها . فقال علیه السّلام : و اللّه لهى احبّ الىّ من امرتکم الاّ ان اقیم حقّا او دافع باطلا [خطبه ۳۳ ص ۷۶] .
( ابن عباس مىگوید در ذىقار ( محلى است نزدیکى بصره ) به امیر المؤمنین ( ع ) وارد شدم ، او کفش خود را وصله میکرد . بمن فرمود : قیمت این کفش چیست ؟ عرض کردم : قیمتى ندارد . فرمود : سوگند بخدا ، این کفش در نزد من از زمامدارى بر شما محبوبتر است مگر اینکه حقى را بر پا دارم یا باطلى را از بین ببرم . ) چه عشق و علاقه به حکومت بر اجسام بدون ارواح داشته باشم که هوى و هوس و چند شخصیتى بآنان حکومت میکند ، عشق من بر جانهاى شماست که ناآگاه تشنه عدالتند .
۲۶ فلأنقبنّ الباطل حتّى یخرج الحقّ من جنبه ، مالى و لقریش و اللّه لقد قاتلتهم کافرین و لأقاتلنّهم مفتونین و انّى لصاحبهم بالأمس کما انا صاحبهم الیوم [خطبه ۳۳ ص ۷۷ و ۷۸] ( بیقین ، باطل را میشکافم تا حق از پهلوى آن بیرون بیاید ، قریش از من چه میخواهد ، سوگند بخدا ، من با آنان در آن زمان که کافر بودند ، جنگیدهام و اکنون که فریب خورده و فساد براه انداخته اند،خواهم جنگید و من همان مقاومت کننده دیروز در برابرشان هستم ، چنانکه امروز رویارویشان ایستاده ام ) .
بروید باین قریش بگوئید : هر فریادى که میتواند بزند و هر کارشکنى که دارد براه بیندازد ، من حق را پایمال هواهاى شیطانى شما نخواهم کرد . من زندگى خود را بدون اجابت حق که با فروغ الهىاش مرا از میان باطلها میخواند پوچ مىبینم ، چه رسد به خلافت و زمامدارى بر مشتى اجسام بىارواح .
۲۷ و لم آت لا ابا لکم بجرا و لا اردت لکم ضرّا [خطبه ۲۶ ص ۸۳] ( اى مردم بى اصل ، من براى شما در زمامداریم شرى نیاوردهام و ضررى براى شما نخواستهام . ) من که عاشق خیر و کمالم ، و خیر و کمال را براى همه انسانها میخواهم ،
آیا با خواستن شر و فساد براى شما بمبارزه با خویشتن بر میخیزم ؟
۲۸ کالجبل لا تحرّکه القواصف و لا تزیله العواصف ، لم یکن لأحد فىّ مهمز و لا لقائل فىّ مغمز . الذّلیل عندى عزیز حتّى أخذ الحقّ له و القوىّ عندى ضعیف حتّى اخذ الحقّ منه . رضینا عن اللّه قضائه و سلّمنا للّه امره ، اترانى اکذب على رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ و اللّه لأنا اوّل من صدّقه فلا اکون اوّل من کذب علیه . [خطبه ۳۷ ص ۸۵] ( من در آن رویدادهاى تند و پرفراز و نشیب و متزلزل کننده مانند کوهى بودم که هیچ عامل کوبندهاى آنرا از جا نمى کند و هیچ باد طوفانى و تندوزى آنرا از وضعى که دارد دگرگون نمی سازد . هیچ کسى عیبى در من نگرفت و براى هیچ گویندهاى حق انتقاد درباره من وجود نداشت . مردم بینوا در نزد من عزیز است تا حقش را از زورگویان بگیرم و قدرتمند در نزد من حقیر و ناتوان است تا حق دیگران را از او بگیرم . ما به قضاى خداوندى خشنودیم و امر خداوندى را براى او پذیرفته ایم . آیا چنین مى پندارى که من به پیامبر خدا دروغ می گویم ؟ سوگند بخدا ، اولین کسیکه او را تصدیق نموده است ،من بوده ام و من اولین دروغگو درباره پیامبر نخواهم بود ) .
با شما سست عنصران چگونه میتوان از استقلال شخصیت سخن گفت که طعم عظمت آنرا نچشیدهاید . استقلال من از الگوها و اندازهگیرىهائى که شما براى زندگى دارید ، شما را به اشتباه انداخته و مبتلا به خطاب و انحراف کرده است . بیائید پیش ، خطا و اشتباه مرا بمن بگوئید . شما که تا کنون نتوانسته اید کوچکترین عیبى در من پیدا کنید ، پس خود شما معیوبید که جاى ترحم و دلسوزى می باشید .
۲۹ منیت بمن لا یطیع إذا امرت و لا یجیب اذا دعوت ، لا ابالکم ما تنتظرون بنصرکم ربّکم ؟ [خطبه ۳۹ ص ۸۶] ( من به مردمى مبتلا شدهام که اگر دستور بدهم اطاعت نخواهد کرد و اگر بخوانم اجابت نخواهد نمود . اى مردم بىاصل ،براى یارى پروردگارتان در انتظار چه کسى و چه چیزى نشسته اید ) براى مجاهدت در راه خدا در انتظار چه کسى نشستهاید ؟ در انتظار حجاج بن یوسف ثقفى خونخوار یا عمرو بن عاص
۳۰ و لقد ضربت انف هذا الأمر و عینه و قلّبت ظهره و بطنه فلم ار لى الاّ القتال او الکفر [خطبه ۴۳ ص ۹۰ این مضمون در خطبه ۵۴ ص ۹۹ نیز آمده است] ( من بینى و چشم این رویاروئى با ستمکار را بررسى نموده و ظاهر و باطن آنرا مطالعه کردم ، راهى براى خود جز نبرد یا کفر ندیدم . من در شناخت این مسائل بحد لازم و کافى اندیشیدهام ، نتیجهاى جز این نمىبینم که یا باید با سکوت در برابر ستمکار مفسد ساکت بنشینم که این سکوت تایید ستمکار و مبارزه با خدا است که خود کفرى واضح است و یا به جنگ و پیکار بر خیزم که مجاهدت در راه خدا است . من راه دوم را انتخاب کرده ام ) .
۳۱ أمّا قولکم : اکلّ ذلک کراهیّه الموت ؟ فو اللّه ما ابالى ادخلت الى الموت او خرج الموت الىّ [خطبه ۵۵ ص ۹۹]( اما اینکه میگوئید : آیا همه این ملاطفتها بجهت بیم از مرگ است ؟ نه هرگز ، سوگند بخدا ، هیچ باکى ندارم که من به استقبال مرگ بروم یا مرگ بر من وارد بشود ) .شگفتا مرا از مرگ مى ترسانند ، آیا میتوان عاشق را با وصول به معشوقش و راهرو را با رسیدن به مقصدش تهدید کرد ؟
۳۲ فو اللّه ما دفعت الحرب یوما الاّ و انا اطمع ان تلحق بىطائفه فتهتدى بى و تعشو الى ضوئى و ذلک احبّ الىّ من ان اقتلها على ضلالها و انکانت تبوء بأثامها [خطبه ۵۵ ص ۹۹ و ۱۰۰] ( سوگند بخدا ، من جنگ را یک روز بتأخیر نینداختهام مگر بجهت علاقه باینکه گروهى بر من ملحق شوند و بوسیله من هدایت شوند و بروشنائى من بینا گردند و این تأخیر براى من بهتر از آنست که تبهکار را در حال گمراهیش بکشم اگر چه بگناهان خود برگردد ) .
جنگ و پیکار براى من یک حرفه محبوب نیست ، من تا آنجا که بتوانم مردم را به شعاع فروغ الهىام نزدیکتر سازم ، از حرکت دادن به شمشیر خوددارى خواهم کرد .
۳۳ الا و انّه سیأمرکم بسبىّ و البرائه منّى . امّا السّبّ فسبّونى فانّه لى زکاه و لکم نجاه و امّا البرائه فلا تتبرّؤا منّى فانّى ولدت على الفطره و سبقت الى الایمان و الهجره [ خطبه ۵۷ ص ۱۰۱] ( آن مرد تبهکار شما را به دشنام دادن به من و بیزارى از من دستور خواهد داد . باکى نیست بمن دشنام بدهید ، زیرا دشنام تزکیهایست براى من و رهائى از چنگال ستمکاران است براى شما ، ولى از من بیزارى مجوئید ، زیرا من بر فطرت توحید و اسلام زائیده شده ام و بر ایمان و هجرت از همه سبقت گرفته ام ) .
ناسزا و دشنام بمن را تحمل کنید ، مادامیکه اشاعه فساد نباشد و باعث رهائى شما از چنگال ستمگران گردد ، اما از من تبرى مجوئید ، تبرى از من که به فطرت اسلام زائیده شده و در « حیات معقول » حرکت میکنم ، نوعى تبرى از اسلام است .
۳۴ و انّ علىّ من اللّه جنّه حصینه فاذا جاء یومى انفرج عنّى و اسلمتنى ، فحینئذ لا یطیش السّهم و لا یبرء الکلم [خطبه ۶۰ ص ۱۰۴] ( و براى من از طرف خدا سپرى است محکم و نگهدارنده ، هنگامیکه واپسین روز زندگیم فرا رسد ، آن سپر نفوذ ناپذیر از من کنار میشود و مرا بدست اجل میسپارد ، در آن موقع نه تیر مرگ از من منحرف میشود و نه جراحت وارده بهبود می یابد ) .
قضاى الهى در سرنوشت زندگى و مرگ من ، خطى درخشنده دارد ،وظیفه من تکاپو در « حیات معقول » است و هیچ تدبیرى آن خط درخشنده را نمیتواند محو نماید .
۳۵ و انّى لعالم بما یصلحکم و یقیم اودکم و لکنّى لا ارى اصلاحکم بأفساد نفسى [خطبه ۶۷ ص ۱۱۴] ( و من آنچه را که شما را [ طبق خواسته هایتان ] اصلاح میکند و نافرمانىهایتان را برطرف می سازد ، بخوبى میدانم ، ولى هرگز با فاسد ساختن خودم دست بچنین اصلاحى نخواهم زد ) .
بیهوده مغز خود را شکنجه ندهید ، و بدانید که در راه بر آوردن خواسته هاى حیوانى شما که آنها را اصلاح خود میدانید ، روح خود را فاسد نخواهم کرد .
۳۶ لقد علمتم انّى احقّ النّاس بها من غیرى و و اللّه لأسلّمنّ ما سلمت امور المسلمین و لم یکن فیها جور الاّ علىّ خاصّه [خطبه ۷۲ ص ۱۲۰ و ۱۲۱] ( قطعا شما دانسته اید که من باین زمامدارى شایسته تر از همه کس بودم . من سکوت و تسلیم را مادامیکه امور مسلمانان سالم و روبراه باشد و ظلمى جز براى شخص من نباشد ، اختیار خواهم کرد ) .
من هرگز به ستمگرى و طغیانگرى تبهکاران در جامعه انسانى تن نخواهم داد ، سکوت من تا جائیست که فقط به شخص من ظلم شود ، نه بر دیگران .
۳۷ او لم ینه امیّه علمها لى عن قرفى او ما وزع الجهّال سابقتى عن تهمتى و لما وعظهم اللّه به ابلغ من لسانى [خطبه ۷۳ ص ۱۲۱ و ۱۲۲] ( آیا علم و اطلاع آل امیه بر همه شئون زندگى من ، آنانرا از عیبجوئى درباره من جلوگیرى نکرده است آیا سابقه درخشان من نادانان را از وارد ساختن تهمت بر من مانع نشده است البته پند وعظ خداوندى بلیغتر از زبان من است [ آیا بآن پند هاى الهى هم گوش فرا نمیدهند ؟ ) این اولاد امیه نه به علم خود در سوابق و شخصیت من اعتنائى میکنند و نه به دستورات خداوندى در ارزیابى اصول انسانى و شخصیتها توجهى دارند پس این نابکاران از جان انسانها چه میخواهند و سخن چه کسى و کدامین مقام را خواهند شنید ؟
۳۸ انا حجیج المارقین و خصیم المرتابین [خطبه ۷۳ ص ۱۲۱ و ۱۲۲] ( من خصم پیروز بر مردم خارج از دینم ، من دشمن غوطهوران در شک و تردیدم ) .
اینست نیت درونى و رفتار عینى من : خصومت با رویگردانندگان از دین فطرى اسلام و اعراض از غوطهوران در تردید و شک با داشتن وسیله بر طرف کردن شک .
۳۹ عجبا لإبن النّابغه یزعم لأهل الشّام انّ فىّ دعابه و أنّى امرؤ تلعابه اعافس و امارس لقد قال باطلا و نطق آثما [ خطبه ۸۲ ص ۱۴۵] ( شگفتا بر عمرو بن عاص فرزند زن زناکار بر اهل شام چنین تلقین مىکند که من مردى شوخ طبع و بازیگرم ، با مردم بشوخى مىپردازم و با آنان با مزاح رفتار مىکنم . این فرزند زن زانیه باطل میگوید و در گفتارش مرتکب گناه میگردد ) .
بگذارید این فرزند زن نابکار هم سخنى بگوید میگوید : من مرد شوخ هستم این عاشق بیقرار باطل و دشمن دیرینه حق ، نمىتواند سخنى جز باطل بگوید و دهان براى غیر گناه باز کند . آیا من و شوخى سبکسرانه ؟ با اینکه جدى بودن جهان هستى و همه رویدادهاى زندگى را بهتر از همه میدانم .
۴۰ و اعذروا من لا حجّه لکم علیه و انا هو ، الم اعمل فیکم بالثّقل الأکبر و أترک فیکم الثّقل الأصغر . قد رکزت فیکم رایه الإیمان و وقفتکم على حدود الحلال و الحرام و ألبستکم العافیه من عدلى و فرشتکم المعروف من قولى و فعلى و اریتکم کرائم الأخلاق من نفسى [ خطبه ۸۵ ص ۱۵۳] ( انصاف بدهید در باره کسیکه حجتى علیه او ندارید و آن شخص منم . آیا من در میان شما به ثقل اکبر ( قرآن ) عمل نکردم و ثقل اصغر را ( که عترت معصوم پیامبر است ) براى راهنمائى در میان شما آماده نکردم . پرچم ایمان در میان شما زدم و شما را بر حدود حلال و حرام آگاه ساختم و از عدالتم لباس عافیت بر شما پوشانیدم و نیکوئى ها را از گفتار و کردارم براى شما گستردم و عظمتهاى اخلاق را از شخصیت خودم بر شما نشان دادم ) .درباره ارتباطاتى که با من دارید و حق گرایى محضى که در من سراغ دارید در فکر عذر مخالفت با من باشید و بدانید که هیچ عذرى ندارید .
۴۱ دعونى و التمسوا غیرى فإنّا مستقبلون امرا له وجوه و ألوان لا تقوم له القلوب و لا تثبت علیه العقول و أن الآفاق قد أغامت و المحجّه قد تنکّرت و اعلموا ان اجبتکم رکبت بکم ما اعلم و لم اصغ الى قول القائل و عتب العاتب و ان ترکتمونى فأنا کأحدکم و لعلّى اسمعکم و أطوعکم لمن ولّیتموه امرکم و انا لکم وزیرا خیر لکم منّى امیرا [خطبه ۹۰ ص ۱۸۲] ( مرا رها کنید و کس دیگرى را بدست بیاورید . زیرا ما رو به وضعیتى پیش مىرویم که داراى وجوه و رنگهاى گوناگون است و هر دلى در مقابل آنها نمىتواند مقاومت بیاورد و هر عقلى قدرت . پایدارى در برابر آنها را ندارد . بدانید که آفاق جامعه کنونى تیره و راهى که در پیش است ابهام انگیز است و بدانید که اگر در خواست شما را براى پذیرش زمامدارى پذیرفتم بدون اینکه گوش به حرف منحرفین و توبیخ کنندگان بدهم ، راه خود را خواهم رفت و اگر مرا بحال خودم رهاکنید ، من یکى از شما خواهم بود و شاید شنواترین و مطیعترین همه شما باشم . من براى وزیرى بر امثال شما بهتر از زمامدارى مى باشم ) .براى مردم بى پروا یک زمامدار بى پروا لازم است ، مردمى که نخواهند راه رشد را پیش بگیرند .
۴۲ امّا بعد ایّها النّاس فانا فقأت عین الفتنه و لم تکن لیجرؤ علیها أحد غیرى بعد ان ماج غیهبها و اشتدّ کلبها [خطبه ۹۱ ص ۱۸۳] ( پس از حمد و ثناى خداوندى .اى مردم من بودم که چشم فتنه را کندم ( بر فتنه پیروز شد ) و در آن هنگام که تاریکى فتنه موج زد و درد بیدرمان آن شدت گرفت ، کسى جز من جرئت نمىکرد که وارد چنین کارى شود .
کمى بخود بیائید و خوب بیندیشید ، آیا جز من کسى را خواهید یافت که با آشوبگریهاى مخرب مبارزه نماید و آنها را پیش از آنکه جامعه را به تباهى بکشد ، ریشه کن نماید ؟ .
۴۳ فاسئلونى قبل ان تفقدونى ، فو الّذى نفسى بیده لا تسئلونى عن شیئى فیما بینکم و بین السّاعه و لا عن فئه تهدى مائه و تضلّ مائه الاّ انبأتکم بناعقها و قائدها و سائقها و مناخ رکابها و محطّ رحالها و من یقتل من اهلها قتلا و یموت منهم موتا و لو قد فقدتمونى و نزلت بکم کرائه الأمور و حوازب الخطوب لأطرق کثیر من السّائلین و فشل کثیر من المسئولین [خطبه ۹۱ ص ۱۸۳] ( از من بپرسید پیش از آنکه من از میان شما گم شوم ،سوگند به آن خدائى که جان من بدست او است ، سؤال نخواهید کرد از من ،درباره این برهه از زمان که شما در آن زندگى میکنید تا ساعتنهائى ، و نه درباره گروهى که صد نفر را هدایت و صد نفر را گمراه میکند ، مگر اینکه خبر خواهم داد به نعره زننده ( دعوت کننده ) آن ، و رهبر و توجیه کننده آن و جایگاه نشستن سواران آن گروه و جایگاهى که در آن بار و توشه خواهند انداخت ، و خبر خواهم داد از کشته شدگان آن گروه و کسانیکه با مرگ طبیعى خواهند مرد . اگر من از میان شما بروم و رویدادهاى ناگوار بر شما فرود آید و خطرهاى سخت سراغتان را بگیرد ، سؤال کنندگان براى دریافت واقعیات سرپائین خواهند انداخت ( چون کسى را نخواهند یافت که پاسخشان را بگوید ) وعده زیادى از آنانکه مورد سؤال قرار خواهند گرفت شکست خواهند خورد ) .تا از دست شما نرفتهام ، مجهولات خود را با من در میان بگذارید ،زیرا اخبار همه رویدادهاى سرنوشت بشرى را بمن اطلاع دادهند .
۴۴ و لقد اصبحت الأمم تخاف ظلم رعاتها و اصبحت اخاف ظلم رعیّتى . استنفرتکم للجهاد فلم تنفروا و اسمعتکم فلم تسمعوا و دعوتکم سرّا و جهرا فلم تستجیبوا و نصحت لکم فلم تقبلوا . أ شهود کغیّاب و عبید کأرباب اتلو علیکم الحکم فتنفرون منها و اعظکم بالموعظه البالغه فتتفرّقون عنها . . . [ خطبه ۹۵ ص ۱۸۸] ( امت و جوامع بشرى همواره از ستمگرى گردانندگانشان در بیم و هراسند و من از ظلم رعیت که بمن روا میدارند مىترسم شما را براى جهاد اعلام بسیج کردم ،
بسیج نشدید ، حقایق را بگوش شما خواندم نشنیدید ، پنهانى و آشکار شما را دعوت نمودم ، اجابتم ننمودید و شما را اندرز دادم نپذیرفتید . [ چه اسفانگیز است وضع شما ] شما حاضرانید مانند غائبان ، بردگانید شبیه مالکان . حکمتهاى ربانى براى شما میخوانم ، از آنها مىگریزید ، و شما را با اندرزهاى بلیغ موعظه مىکنم ، پراکنده مى شوید ) .
شگفت آور است وضع من در میان شما ، رسم دیرینه اولاد آدم بر این است که مردم جوامع همواره از زمامداران خود بترسند ولى من که زمامدار شما هستم ، از شما میترسم شما همواره در صدد اخلال حقوق من و حقوق جامعه هستید ، هیچ اطمینانى به اندیشهها و رفتار شما ندارم ، لذا هر لحظه در انتظار بروز حوادث ناگوار و کج اندیشى و کج رفتارى شما میباشم .
۴۵ و انّى لعلى الطّریق الواضح القطه لقطا ، انظروا اهل بیت نبیّکم فألزموا سمتهم و اتّبعوا أثرهم فلن یخرجوکم من هدى و لن یعیدوکم فى ردى فأن لبدوا فالبدوا و أن نهضوا فانهضوا و لا تتأخّروا عنهم فتهلکوا [ ج ۱ خطبه ۹۵ ص ۱۸۹ و ۱۹۰] ( و قطعا من بر راه آشکار حرکت میکنم و حق را که در آن راههاى آشکار است در میابم و مى چینم . در وضع و رفتار دودمان پیامبرتان بنگرید و سمت حرکت آنانرا جدى بگیرید و از اعمال آنان تبعیت نمایید ، آنان هرگز شما را از هدایت بیرون نخواهند آورد و به هلاکت جاهلیت بر نخواهند گرداند .اگر در موقعیتى بایستند شما هم بایستید و اگر بر خیزند و حرکت کنند ، شما هم برخیزید و حرکت کنید و از آنان جلوتر نیفتید که گمراه میشوید و از آنان عقب نمانید که هلاک میگردید ) .
راه روشن رستگارى بسوى خداوند مانند رگه الماس از پیچاپیچ انبوه ذغال سنگ کشیده شده است ، بدینجهت است که براى رهروان راه حق و حقیقت آگاهى دائمى لازم است که هر لحظهاى موقعیت حساس خود را درک نموده از عهده وظیفه همان موقعیت بخوبى برآیند . آنگاه امیر المؤمنین اشاره باین اصل سازنده مینماید که پیشتازان این راه اهل بیت پیامبر است که هرگز پیروان خود را از هدایت بر کنار نمیکنند زیرا فقط آنان هستند که با اتصال به منبع وحى ، عظمت و ارزش انسان و ضرورت هدایت او را میدانند .
۴۶ الهى ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فى جنّتک بل وجدتک اهلا للعباده فعبدتک [شرح نهج البلاغه ابن میثم بحرانى ج ۱ ص ۸۰] ( خداى من ، ترانه از ترس آتشت عبادت کردهام و نه بجهت طمع در بهشتت ، بلکه ترا شایسته عبادت دیده و پرستیده ام ) .
اینست مقتضاى بندگى حقیقى که عبادت و انجام تکلیف آدمى فراتر از مجراى معامله و سوداگرى صورت بگیرد . در حقیقت شکوفائى و ابتهاج ابعاد حقیقى انسان وابسته به احترام تکلیف است ، فقط بدانجهت که مقتضاى ذات انسانى او در برابر قانونگذار اعظم میباشد .
۴۷ و قد سأله ذعلب الیمانى : فقال : هل رأیت ربّک یا امیر المؤمنین ؟ فقال علیه السّلام : أفا عبد ما لا ارى ؟ فقال : فکیف تراه ؟
فقال : لا تدرکه العیون بمشاهده العیان و لکن تدرکه القلوب بحقایق الإیمان [ ج ۲ خطبه ۱۷۷ ص ۱۲۰] ( ذعلب یمانى از آنحضرت پرسید : آیا پروردگارت را دیده اى ؟
فرمود : آیا عبادت میکنم کسى را که ندیده باشم ؟ ذعلب پرسید : چگونه مىبینى خدا را ؟ حضرت فرمود : دیدگان آدمى او را با مشاهده عینى نمىبیند ، بلکه دلها است که او را با حقایق ایمان در مییابد ) .
فرزند نازنین امیر المؤمنین ، حسین بن على علیهما السلام در دعاى عرفه با خداوند چنین نیایش میکند :عمیت عین لا تراک علیها رقیبا ( کور باد چشمى که نظارت ترا بر خود نمى بیند ) .
این یک رؤیت حسى طبیعى نیست ، بلکه تجلى آن مقام شامخ به دلهاى پاک است که از شهود حضورى جان روشنتر و قوىتر است .
۴۸ و اللّه لو اعطیت الأقالیم السّبعه بما تحت افلاکها على ان اعصى اللّه فى نمله اسلبها جلب شعیره ما فعلت [ ج ۲ خطبه ۲۲۲ ص ۲۴۵] ( سوگند بخدا ، اگر اقالیم هفتگانه دنیا را با آنچه که زیر افلاک آن اقالیم است ، در برابر اینکه خدا را با کشیدن پوست جوى از دهان مورچهاى معصیت کنم ، بمن بدهند ،من این کار را نخواهم کرد .
گفتن این جمله عالى درباره ارزش حیات و بزرگى خطر معصیت خداوندى تنها شایسته امیر المؤمنین است که حقیقتا توفیق زندگى در « حیات معقول » را دریافته است . باید با کمال صراحت گفت : هر شخصى یا هر مکتبى که طعم « حیات معقول » را نچشیده باشد ، توانائى درک محتواى واقعى جمله فوق را ندارد . تنها با ورود به « حیات معقول » است که عظمت و ارزش حیات که جلوگاه عالى مشیت الهى است روشن میگردد ، لذا کسانیکه در حیات طبیعى محض غوطهورند ، نه تنها از دریافت امتیاز عالى « حیات معقول » بىبهره میباشند ،بلکه حتى از درک معناى خود حیات طبیعى محض هم عاجز و ناتوانند
چون شما سوى جمادى میروید
آگه از جان جمادى کى شوید
مولوى
نکته دیگرى که در جمله فوق دیده میشود بزرگى خطر و وخامت معصیت خدا است ، اگر چه با یک کار بسیار ناچیز انجام بگیرد . این مضمون در یک روایت چنین آمده است : « نگاه نکنید به کوچکى معصیت ، بلکه بزرگى آن خدا را در نظر بگیرید که به او معصیت میکنید » .
۴۹ ایّها النّاس لا یجرمنّکم شقاقى و لا یستهوینّکم عصیانى و لا تتراموا بالابصار عند ما تسمعونه منّى فو الّذى فلق الحبّه و برأ النّسمه انّ الّذى انبئتکم به عن النّبىّ صلّى اللّه علیه و آله ، ما کذب المبلّغ و لا جهل السّامع . . . [خطبه ۹۹ ص ۱۹۴] ( اى مردم ، به مشقت انداختن من شما را وادار به گناه نکند و معصیت به من شما را در حیرت و گمراهى نیندازد . هنگامیکه به سخن من گوش فرا میدهید ، با گوشه چشم بیکدیگر ننگرید . سوگند به خدائى که دانه را شکافت و نفوس انسانى را آفرید ، آنچه را که بشما خبر میدهم از پیامبر ( ص ) است ، نه تبلیغ کننده دروغ گفته است و نه شنونده نادان بوده است .
شگفتا از چگونه رهبرى جدائى مىطلبید ؟ از رهبرى که سعادت مادى و معنوى شما را هدف خود قرار داده است . این جدائى از شخص من نیست بلکه محروم کردن خود از سعادت و فضیلت است که گناهى نابخشودنى است .
۵۰ ما لى اراکم اشباحا بلا ارواح و ارواحا بلا اشباح و نسّاکا بلا صلاح و تجّارا بلا ارباح و ایقاظا نوّما و شهودا غیّبا و ناظره عمیاء و سامعه صمّاء و ناطقه بکماء . . . [خطبه ۱۰۶ ص ۲۰۷] ( چگونه است که من شما را نمودهائى بى روح مىبینم . و ارواحى بىنمود ، عبادتکنندگانى بدون صلاح ، تجارت کنندگانى بدون سود ، بیدارانى در خواب رفته ، حاضرانى غایب و چشم بازانى کور و گوش بازانى کر و گویندگانى لال ) .
آیا شما خواب رفتگان بیدار نما حاضران غایب از صحنه زندگى واقعى ،چشم بازان کور ، گوش بازان کر میدانید که حیات حقیقى شما را وداع گفته و بشکل اجسامى بىروح و ارواحى بىکالبد و بىعقل و وجدان در آورده است ؟
۵۱ نحن شجره النّبوّه و محطّ الرّساله و مختلف الملائکه و معادن العلم و ینابیع الحکمه ناصرنا و محبّنا ینتظر الرّحمه و عدوّنا و مبغضنا ینتظر السّطوه [خطبه ۱۰۷ ص ۲۱۴] ( مائیم درخت نبوت و محل نزول رسالت و ورود و خروج فرشتگان و معادن علم و چشمهسارهاى حکمت . کسى که یاور و دوستدار ما باشد در انتظار رحمت است و کسى که دشمن ما و با ما خصومت بورزد ، در انتظار غضب است ) .
۵۲ لو تعلمون ما اعلم ممّا طوى عنکم غیبه اذا لخرجتم الى الصّعدات تبکون على اعمالکم و تلتدمون على انفسکم و لترکتم اموالکم لا حارس لها و لا خالف علیها و لهمّت کلّ امرء نفسه لا یلتفت الى غیرها و لکنّکم نسیتم ما ذکرّتم و أمنتم ما حذّرتم فتاه عنکم رأیکم و تشتّت علیکم امرکم و لوددت انّ اللّه فرّق بینى و بینکم و الحقنى بمن هو احقّ بى منکم . . . [خطبه ۱۱۴ ص ۲۲۸ و ۲۲۹] ( اگر آن حقایقى را که من میدانم و پشت پرده آنها از شما مخفى است ، میدانستید ، از منزلگاههاى خود به روى زمین و جادهها بیرون میرفتید و به اعمال خود میگریستید و به سر و سینه خود میکوفتید و اموالتان را بدون نگهبان و حافظ رها میکردید و هر کسى فقط به حال خویشتن مىپرداخت و بکسى دیگر توجهى نداشت ولى آنچه را که بشما تذکر داده شده بود .
فراموش کردید و از آنچه که شما را بر حذر داشتهاند احساس امن نمودید ،در نتیجه رأى و تفکر شما گمراه گشت و گرفتار تشتت امر شدید . و من دوست میدارم که خداوند میان من و شما جدائى مى افکند و مرا بکسى که از شما براى من سزاوارتر است ملحق می ساخت ) .این خرسندى ها و خندههاى بى علت شما و این دلخوشى هاى بى اساس شما براى آنست که از اسرار وجودى خود غافلید و از سرنوشتى که در انتظار شما است بى اطلاعید .
۵۳ بکم اضرب المدبر و ارجو طاعه المقبل فاعینونى بمناصحه خلیّه من الغشّ سلیمه من الرّیب ، فو اللّه انّى لأولى النّاس بالنّاس [خطبه ۱۱۶ ص ۲۳۰] .
( من بوسیله شما کسانى را که از حق رویگردان شدهاند ، میزنم و بوسیله شما است که امید به اطاعت حق گرایان بستهام . پس مرا با خیر خواهى خالى از پردهپوشى و سالم از شک و شبهه کمک کنید . سوگند بخدا ، من سزاوارترین مردم براى مردم میباشم ) .
من به خیرخواهى صاف شما علاقمندم ، با خیرخواهى صمیمانه خود بمن یارى کنید ، من شایسته ترین مردم براى مردم هستم ، زیرا هم خود را میشناسم و راه حق و عدالت را پیش گرفتهام و هم صلاح و فساد همه مردم را میشناسم .
۵۴ و اللّه لو لا رجائى الشّهاده عند لقائى العدوّ لو قد حمّ لى لقائه لقرّبت رکابى ثمّ شخصت عنکم فلا أطلبکم ما اختلف جنوب و شمال . انّه لا غناء فى کثره عددکم مع قلّه اجتماع قلوبکم . لقد حملتکم على الطّریق الواضح الّتى لا یهلک علیها الاّ هالک ، من استقام فإلى الجنّه و من زلّ فإلى النّار [خطبه ۱۱۷ ص ۲۳۱ و ۲۳۲] .
( سوگند بخدا ، اگر در هنگام رویاروئى با دشمن امید شهادت نداشتم اگر رویاروئى با دشمن براى من مقدر بود مرکبم را حاضر نموده و به آن سوار میشدم و سپس از شما جدا میگشتم ، و تا باد جنوب و شمال میوزد . ( براى همیشه ) شما را نمیخواستم . هیچ بىنیازى در کثرت و انبوه عدد شما با ناچیز بودن هماهنگى و دلهایتان وجود ندارد . من شما را به آن طریق روشن ارشاد کردم که در آن طریق هیچ کس هلاک نمیشود ، مگر اینکه فساد و تباهى او هلاکتش را ایجاب نماید ، هر کس در این راه استقامت ورزید ، مقصد نهائیش بهشت است و هر کس که از آن راه لغزید و منحرف شد ، منزلگه نهائیش دوزخ است ) .به امید عبور از پل مرگ که در پیش رو دارم ، دیدن قیافه هاى رو به ناحق شما را تحمل میکنم . انبوه جمعیت بى آرمان انسانى شما بچه کار آید .
۵۴ تاللّه لقد علمت تبلیغ الرّسالات و إتمام العدات و تمام الکلمات و عندنا اهل البیت ابواب الحکم و ضیاء الأمر [ خطبه ۱۱۸ ص ۲۳۲] ( سوگند بخدا ، من تبلیغ رسالتها و وفاء به وعدهها و همه کلمات را دانسته ام [ یا بمن تعلیم شده است ] و همه ابواب حکمتها و روشنائى امر الهى در نزد ما اهل بیت است ) .
رسالتهاى الهى و کلمات ربانى را دانستم و عمل کردم ، شما با اینکه میدانید انواع حکمتها و نور امر الهى در نزد ما اهل بیت است بکجا میروید ؟
۵۵ اما و اللّه لو انّى حین امرتکم بما أمرتکم به حملتکم على المکروه الّذى یجعل اللّه فیه خیرا فإن استقمتم هدیتکم و ان اعوججتم قوّمتکم و إن ابیتم تدارکتم لکانت الوثقى و لکن بمن ؟ و الى من ؟ ارید ان اداوى بکم و أنتم دائى کناقش الشّوکه بالشّوکه و هو یعلم انّ ضلعها معها [خطبه ۱۱۹ ص ۲۳۳] ( بدانید ،سوگند بخدا ، هنگامیکه شما را به چیزى دستور میدهم ، شما را به آنچه که اکراه دارید و خداوند خیر را در آن قرار داده است ، وادار میکنم ، اگر در انجام دادن دستور من استقامت ورزیدید ، شما را هدایت مینمایم و اگر منحرف شدید ، تعدیلتان میکنم و اگر امتناع ورزیدید ، مطابق رفتارى که پیش گرفتهاید ،با شما عمل خواهم کرد [ یا شما را رها کرده بوسیله مسلمانان دیگر جوامع تدارک خواهم نمود ] ولى بوسیله چه کسى ؟ و به چه کسى ؟ میخواهم دردهاى جامعه را بوسیله شما درمان کنم ، درد من شمائید ، مانند کسى که خار را بوسیله خار بیرون بیاورد ( با اینکه میداند هر دو خار مثل همدیگرند ) .
به دستورات من عمل کنید ، از مشقت تکلیف که خیر مادى و معنوى شما در آنست ، فرار نکنید . هر دوائى تلخ و ناگوار است . هیهات چگونه میتوانم انحراف و بدبختىهاى جامعه را بوسیله شما بر طرف کنم ، در حالیکه شما خود وسیله انحراف و بدبختىها هستید .
۵۶ و أنّ الکتاب لمعى ما فارقته مذ صحبته [خطبه ۱۲۰ ج ۲ ص ۳] ( قطعا ، قرآن با من است از آنموقع که با قرآن دمساز بودهام از آن جدا نشدهام . ) کلام خدا که قرآن نامیده میشود در اعماق جان من موج میزند ، من از قرآن جدا نبوده و نخواهم بود ، مگر نه اینست که ما اهل بیت و قرآن دو ثقل جاودانى هستیم که پیامبر در میان انسانها گذاشته و رفته است ؟
۵۷ و الّذى نفس ابن ابیطالب بیده لألف ضربه بالسّیف اهون علىّ من میته على الفراش فى غیر طاعه اللّه [خطبه ۱۲۱ ص ۴] ( قسم بآن خدائى که جان فرزند ابیطالب بدست اوست ، هزار ضربه شمشیر براى من آسانتر است از مرگ در رختخواب در حالیکه در اطاعت خداوندى نباشم ) .مرگ طبیعى در حالیکه رو به حق نباشم ، مرگ و سقوط حتمى است ،ولى شهادت در راه خدا حیات جاودانیست .
۵۹ و اللّه لأنا اشوق الى لقائهم منهم الى دیارهم [خطبه ۱۲۲ ص ۶ ] ( سوگند بخدا ،من به رویاروئى با آن دشمنان مشتاقترم از اشتیاق آنان به سرزمین و دیار خود ) .
مبارزه با دشمنان انسانیت محبوبترین آرمان است که یک انسان میتواند داشته باشد ، آنان به خزیدن در گوشههاى خانههایشان عشق میورزند من بانجام تکلیف الهىام که رویاروئى با آنها است .
۶۰ فإذا حکم بالصّدق فى کتاب اللّه فنحن احقّ النّاس به و أن حکم بسنّه رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله فنحن اولاهم به [ خطبه ۱۲۳ ص ۸] ( اگر از روى صدق در کتاب الهى حکم شود ، ما شایسته ترین مردم به زمامدارى هستیم و اگر با سنت پیامبر ( ص ) حکم شود ، ما شایسته ترین همه آنان به این امر میباشیم ) .
اگر با عقل و خرد در واقعیات بنگرید ، خواهید دید هیچ کس مانند ما در جاده حق و حقیقت گام بر نمیدارد و اگر به کتاب الهى بنگرید ، راهى را که ما میرویم تصدیق خواهید کرد و اگر سنت پیامبر اکرم را معیار قرار بدهید ،چه کسى شایسته تر از ما بر عمل به سنت پیامبر میباشد .
۶۱ أتأمرونّى ان اطلب النّصر بالجور فیمن ولّیت علیه ؟ و اللّه ما اطور به ما سمر سمیر و ما امّ نجم فى السّماء نجما [ خطبه ۱۲۴ ص ۱۰] ( آیا به من دستور میدهید که بوسیله ستمگرى درباره کسى که زمامدارى او را بعهده گرفتهام پیروز شوم ؟ سوگند بخدا ، بچنین نابکارى نزدیک نخواهم شد مادامیکه در روى زمین داستانگوئى داستان بگوید و ستارهاى در فضا ستاره دیگرى را دنبال کند ) .
شگفتا ، بمن نصیحت میکنند که بوسیله ظلم و ستم پیروز شوم آیا ظلم و ستم براى من موجودیتى باقى خواهد گذاشت ؟
۶۲ و سیهلک فىّ صنفان : محبّ مفرط یذهب به الحبّ الى غیر الحقّ و مبغض مفرّط یذهب به البغض الى غیر الحقّ و خیر النّاس فىّ حالا النّمط الأوسط فألزموه [خطبه ۱۲۵ ص ۱۱] ( درباره من دو گروه از مردم هلاک خواهند گشت :گروه یکم محبت افراطى بر من میورزد و آن محبت او را به سوى خلاف حق میکشاند . گروه دوم کینه توزى است که افراط ورزیده است و این کینه توزى او را بسوى خلاف حق میبرد و بهترین مردم درباره من گیرندگان حد وسط است ، ملتزم باین حد وسط باشید ) .درباره من افراط و تفریط را کنار بگذارید ، حقیقت را با تمایلات بى اساس خود دگرگون مسازید ، من انسانى هستم راهرو جاده حق و حقیقت .
۶۳ فلم آت لا ابا لکم بجرا و لا ختلتکم عن أمرکم و لا لبسته علیکم ،انّما اجتمع رأى ملئکم على اختیار رجلین اخذنا علیهما ان لا یتعدّیا القرآن فتاها عنه و ترکا الحقّ و هما یبصرانه [ خطبه ۱۲۵ ص ۱۲] ( اى مردم بىاصل ، من از روى شر و افساد در این حادثه ( حکمین ) کارى درباره شما انجام ندادم و شما را در حقیقت مربوطه فریب ندادم و امر را بر شما مشتبه نساختم ، جز این نیست که رأى اکثریت چشمگیر شما بر انتخاب دو مرد براى حکمیت اتحاد پیدا کرد . ) آیا من شما را باشتباه می اندازم این شما بودید که با آنهمه مخالفت شدیدى که داشتم ، راه منحرف را پیش گرفتید و دو تبهکار را براى تعیین سرنوشت من و خودتان انتخاب نمودید . حالا اى نابخردان ، طلبکار هم هستید ؟ .
۶۴ انا کابّ الدّنیا لوجهها و قادرها بقدرها و ناظرها بعینها [خطبه ۱۲۶ ص ۱۴] ( من دنیا را بروى خود انداختم و ارزش و اندازه آنرا بجاى آوردم و من با دیده شایسته به این دنیا نگریستم ) .من بخوبى دنیا را ارزشیابى نموده و آنچه که واقعیت آنست دریافته ام .
۶۵ اللّهمّ انّک تعلم انّه لم یکن الّذى کان منّا منافسه فى سلطان و لا التماس شیئى من فضول الحطام و لکن لنرد المعالم من دینک و نظهر الإصلاح فى بلادک فیأمن المظلومون من عبادک و تقام المعطّله من حدودک [ خطبه ۱۲۹ ص ۱۹] ( خدایا ، تو میدانى که اقدام و تلاش ما براى رقابت در بدست آوردن سلطه و چیزى از مال ناچیز دنیا نبوده است ، بلکه براى این بوده که به آثار و اصول و حقایق دین تو وارد شویم و در شهرهاى تو اصلاح بوجود بیاوریم تا بندگان ستمدیده تو از امن و امان برخوردار گردند و حدود تعطیل شده تو اقامه شود .
خداوندا ، اى داناى آشکار و نهان ، تو میدانى که هدف ما از ورود به عرصه اجتماع چه بوده است ، من قصدى جز سازندگى اجتماع که تو دستور دادهاى نداشته ام . من منظورى جز رفع ستم از بندگان ترا نداشته ام .
۶۶ اللّهمّ انّى اوّل من اناب و سمع و اجاب ، لم یسبقنى الاّ رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله بالصّلوه [خطبه ۱۲۹ ص ۱۹] ( پروردگارا ، من اولین کسى هستم که بازگشت بتو نمودم و حق را از زبان پیامبر شنیدم و او را اجابت کردم . جز پیامبر تو کسى در نماز بر من سبقت نداشته است ) .پروردگارا تو میدانى که اولین رهرو کوى تو من بودهام و از این راه هرگز منحرف نشدهام ، در این راه تنها پیامبرت بود که بر من سبقت داشته است .
۶۷ لم تکن بیعتکم ایّاى فلته و لیس امرى و امرکم واحدا انّى اریدکم للّه و أنتم تریدونى لأنفسکم [خطبه ۱۳۴ ص ۲۶] ( بیعتى که با من کردهاید امرى ناگهانى نبوده است ، امر من و امر شما ( موقعیت و هدف حیات و نگرش من به انسان و جهان با شما ) یکى نیست . من شما را براى خدا میخواهم و شما مرا براى اشباع تمایلات خودتان میخواهید ) .
با کمال هشیارى و اختیار و عشق بر من بیعت کردهاید ، بهانه میاورید و خود را فریب ندهید . اصل مخالفت من با شما در یک اصل اساسى است :من شما را جلوهگاه مشیت خداوندى میدانم . و شما را براى خدا میخواهم و شما مرا براى اشباع تمایلات خودتان میخواهید .
۶۸ ایّها النّاس اعینونى على انفسکم و ایم اللّه لأنصفنّ المظلوم من ظالمه و لأقودنّ الظّالم بخزامته حتّى اورده منهل الحقّ و انکان کارها [خطبه ۱۳۴ ص ۲۶] ( اى مردم مرا براى شناخت و سازندگى درباره خودتان کمک کنید . سوگند بخدا داد مظلوم را از ظالمش خواهم گرفت و من از حلقه بینى ستمکار گرفته و او را کشان کشان به منبع حق خواهم راند ، اگر چه حق را نخواهد ) .
چرا ایستادهاید و در انتظار چه معجزهاى بسر میبرید شما براى اصلاح وضعتان یاور من باشید و ببینید چگونه ستمکاران را کشان کشان به کیفر خود میرسانم و داد مظلومان را از آنان میگیرم و حق را بآنان نشان میدهم .
۶۹ و اللّه ما انکروا علىّ منکرا و لا جعلوا بینى و بینهم نصفا و أنّهم لیطلبون حقّا هم ترکوه و دماهم سفکوه [ خطبه ۱۳۵ ص ۲۷ ] ( سوگند بخدا ، آنان نتوانسته اند هیچ کار ناشایستى را بمن نسبت بدهند ، آنان میان من و خودشان عادلانه حکم نکرده اند . و آنان حقى را مطالبه می کنند که خود آنرا ترک کرده اند و خونى را مطالبه میکنند که خود آنرا ریخته اند ) .
عجبا ، آنان از من چه میخواهند ؟ کدامین نکته ضعف را بر من گرفته اند ،اعتراض آنان بر من روپوشى بر گناه خودشان میباشد که برخاستند و حقى را ضایع نموده و خونى را بر زمین ریختند ، حالا مرا مسئول آن نابکاریهاى خود قرار دادهاند
۷۰ و أنّ معى لبصیرتى ، ما لبّست و لا لبّس علىّ [ خطبه ۱۳۵ ص ۲۷] ( و من قطعا بینائیم را با خود دارم ، هیچ امرى را بهیچ کس مشتبه نساختم و هیچ امرى بر من مشتبه نشده است ) .
هیچ امکان ندارد که کسى یا حادثهاى مرا بفریبد ، زیرا من خویشتن را نفریفته ام .
۷۱ و ایم اللّه لأفرطنّ لهم حوضا انا ماتحه لا یصدرون عنه برىّ و لا یعبّون بعده فى حسّى [خطبه ۱۳۵ ص ۲۷ و ۲۸] ( و سوگند بخدا ، حوضى براى آنان پر خواهم کرد ، فقط خودم میتوانم آنانرا از آن حوض سیراب نمایم که خود نخواهند توانست از آن حوض سیراب شوند و جرعهاى بعد از آن هم نخواهند آشامید ) . شبیه باین مضمون در شماره ۱۲ آمده است .
دائره بیش از یک نقطه مرکزى ندارد . حق و حقیقت همانست که من با شما در میان گذاشته ام و هیچ راهى جز این راه براى رسیدن به سعادت و فضیلت براى شما وجود ندارد . براه بیفتید و زمینگیر نشوید .
۷۲ لم یسرع احد قبلى الى دعوه حقّ و صله رحم و عائده کرم فاسمعوا قولى و عوا منطقى [خطبه ۱۳۷ ص ۳۱] ( هیچ کس پیش از من شتاب به اجابت پذیرش و دعوت حق و صله خویشاوندان و بجاى آوردن کرامتها ننموده است ، پس گفتار مرا بشنوید و منطق مرا از ته دل فرا بگیرید ) .با گفتار من آشنا شوید و منطق مرا از اعماق جان دریابید ، من بجانهاى شما از خود شما آشناترم .
۷۳ غدا ترون ایّامى و یکشف لکم عن سرائرى و تعرفوننى بعد خلوّ مکانى و قیام غیرى مقامى [خطبه ۱۴۷ ص ۴۶ و ۴۷] ( فردا روزگار مرا خواهید دید و خصلتهاى درونى من براى شما آشکار خواهد گشت و پس از آنکه جاى من در میان شما خالى گشت ، و کسى دیگر بجاى من قرار گرفت ، مرا خواهید شناخت ) .
چند صباحى بیش نمانده است که از میان شما رخت بربندم و عرصه اجتماع را براى شما خالى کنم و در آن حال که زنجیرهاى گرانبار قدرتپرستان هستى شما را میفشارد ، باین سو و آن سو بنگرید که کجا است فرزند ابیطالب ؟
۷۴ و انّى احذّر کم و نفسى هذه المنزله [خطبه ۱۵۱ ص ۵۵] ( من شما و خودم را از این موقعیت ( غوطه ور شدن در غفلت و مختصات آن ) بر حذر میدارم ) .
بهوش باشید ، زندگى آدمى شوخىبردار نیست مخصوصا در آنموقعیتهاى حساس که سرنوشت جامعه را تعیین مینماید . قوانین جدى مربوط به انسان و ابعاد آن ، با همان شوخى ها دمار از روزگار سست عنصران در میآورد .
۷۵ فإن اطعتمونى فإنّى حاملکم انشاء اللّه على سبیل الجنّه و ان کان ذا مشقّه شدیده و مذاقه مریره [خطبه ۱۵۴ ص ۶۲] ( اگر مرا اطاعت کردید ، من شما را با مشیت خداوندى شایسته ورود به بهشت خواهم نمود اگر چه داراى مشقت سخت و چشیدن تلخىها میباشد ) .
سرنوشت نهائى را که یا بهشت الهى و یا دوزخ است ، با بىاعتنائى منگرید ، چون مقصد خیلى بزرگ است ، از زحمت و مشقت نهراسید ،زیرا « رنج راحت شد چو شد مطلب بزرگ » .
۷۶ فقلت یا رسول اللّه ما هذه الفتنه الّتى اخبرک اللّه بها ؟ فقال :یا علىّ ، انّ امّتى سیفتنون من بعدى . فقلت یا رسول اللّه ، او لیس قلت لى یوم احد حیث استشهد من استشهد من المسلمین و حیزت عنّى الشّهاده فشقّ ذلک علىّ ، فقلت لى ابشر فإنّ الشّهاده من ورائک ؟ فقال لى : انّ ذلک لکذلک ، فکیف صبرک اذا ؟ فقلت یا رسول اللّه لیس هذا من مواطن الصّبر و لکن من مواطن البشرى و الشّکر ۱ ( من به پیامبر اکرم گفتم : یا رسول اللّه چیست این فتنهاى که خداوند آنرا بتو اطلاع داده است ؟ فرمود : اى على ،امت من پس از من دچار فتنه میشوند ، عرض کردم یا رسول اللّه ، آیا در روز احد موقعى که عدهاى بشهادت رسیدند ، و من از شهادت محروم گشتم و این محرومیت بر من سخت گران آمد ، بمن نفرمودى که بشارت باد بر تو ، زیرا شهادت در انتظار تست ؟ فرمود : بلى ، چنین است ، در آنموقع چگونه تحمل خواهى کرد ؟ عرض کردم : اى پیامبر خدا ، این موقعیت از موارد صبر و تحمل نیست ، بلکه مورد بشارت و سپاسگزاریست ) .
یا رسول اللّه ، تو بما تعلیم فرمودهاى که شهادت در راه خدا سعادتى است جاودانى ، چرا شهادت را سپاسگزار نباشم با اینکه عالى ترین آزادى و اختیار جان آدمى در شهادت شکوفا میگردد ، زیرا تقدیم کردن امانت که جان آدمى است با کمال آزادى و اختیار به صاحبش که خدا است ، غیر از جدائى طبیعى و بى اختیار جان از کالبد است که مرگ نامیده میشود :
آنانکه ره عشق گزیدند همه
در کوى حقیقت آرمیدند همه
در معرکه دو کون فتح از عشق است
هر چند سپاه او شهیدند همه
۷۷ و لقد احسنت جوارکم و احطت بجهدى من ورائکم و اعتقتکم من ربق الذّلّ و حلق الضّیم شکرا منّى للبرّ القلیل و اطراقا عمّا ادرکه البصر و شهده البدن من المنکر الکثیر [خطبه ۱۵۷ ص ۷۰] ( من همسایه خوبى براى شما بودم و با تمام کوشش بحمایت از شما برخاستم و براى اصلاح همه ابعاد شما کمر همت بستم و شما را احاطه نمودم . شما را از طناب ذلت و خوارى آزاد و از حلقههاى زنجیر بدبختىها نجات دادم . اینهمه تلاش و تکاپوى من سپاسى از نیکوکارى اندک بود ، با چشم پوشى از آنکه میدیدم ( و قدرت بر طرف کردن آنها را از جامعه نداشتم ، با زشتىهاى فراوانى که آنها را در شما احساس میکردم و چاره و راهى براى منتفى ساختن آنها وجود نداشت ) .
همه شما میدانید که کمترین کوتاهى در وظیفهاى که درباره شما داشتم ،نورزیده ام . شما برده بىاختیار قدرتپرستان و امیال شهوانى خود بودید ،شما در حلقه هاى پولادین مشقتها و بدبختى ها پوسیده بودید ، لحظه اى آرام نگرفتم و دقیقهاى نیاسودم ، تا آنجا که ممکن بود شما را از آن بردگى ذلتبار و حلقههاى پولادین سیهروزیها نجات دادم .
۷۸ و اللّه لقد رقعت مدرعتى هذه حتّى استحییت من راقعها و لقد قال لى قائل : الا تنبذها عنک ؟ فقلت : اغرب عنّى ، « فعند الصّباح یحمد القوم السّرى » [ خطبه ۱۵۸ ص ۷۶] ( سوگند بخدا ، این زره را که دارم آنقدر وصله زدم که از وصله کننده اش خجالت کشیدم . کسى بمن گفت : آیا این زره را دور نخواهى انداخت ؟
گفتم : دور شو از من ، آنان که شب راه رفتند ، در هنگام بامداد ستوده میشوند ) .
راهى که باید پیموده شود ، از تلاش در حرکت و پیمودن آن راه نباید سرباز زد . حرکت شبانگاهى که چشم پوشى از آسایش را نیازمند است ، ما را به مقصد نزدیک میکند ، بگذارید راه برویم ، و مار از سنگلاخها و تاریکى ها نترسانید ، ما دل به مقصد بستهایم نه به آسایش . من در « حیات معقول » اسیر زره و لباس زیبا و خوراکهاى خوشگوار نیستم ، پرداختن باین امور خوابیدن در شبهاى تاریک زندگى است که جلو حرکت ما را میگیرد . راه بروید و در باتلاقهاى خور و خواب و خشم و شهوت و زیبائى وسائل زندگى زمینگیر نشوید .
۷۹ فأن ترتفع عنّا و عنهم محن البلوى احملهم من الحقّ على محضه و أن تکن الأخرى ، « فلا تذهب نفسک علیهم حسرات انّ اللّه علیم بما یصنعون » [خطبه ۱۶۰ ص ۸۱] ( اگر مشقتهاى این بلوا و فتنهها از ما و از آنان مرتفع گشت ، آنان را به حق محض رهنمون خواهم شد و اگر غیر از این باشد ، باکى نیست ، خداى من به پیامبرش فرموده است : « در حسرت تبهکاریهاى آنان خود را فرسوده مساز ، قطعا خداوند به کارهاى آنان دانا است ) .
اگر بگذارید و دست از مبارزه با خویشتن بردارند و از خود کشى تدریجى خسته شوند و از آتش زدن بخرمن اعمال خود سیر شوند ، ما کار خود را که توجیه آنان به سوى حق است ، شروع خواهیم کرد ، من همان اجراء کننده مشیت خداوندى هستم که دگرگون ساختن اجتماعات را براى خیر و صلاح یا شر و فساد ، وابسته به آمادگى خود مردم نموده است : اِنَّ اللَّه لا یُغَیِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّروُا ما بِأَنْفُسِهِمْ [ الرعد آیه ۱۱] ( خداوند درباره هیچ قومى دگرگونى بوجود نمی آورد مگر اینکه خود آنان تغییراتى در خود ایجاد کنند ) و اگر بر حماقتها و تبهکاریهاى خود ادامه بدهند و خود را از دیدن حق نابینا سازند ، من مأمور تباه کردن خود در حسرت سیه روزیهاى آنان نیستم ) .
۸۰ و سأمسک الأمر ما استمسک و إذا لم اجد بدّا فاخر الدّواء الکىّ [خطبه ۱۶۶ ص ۹۹] ( من به این امر زمامدارى مادامیکه قابل حفظ و نگهداریست پافشارى خواهم کرد و اگر چارهاى نماند و همه امکانات منتفى شد ، اقدام نهائى را که پیکار است خواهم نمود ، چنانکه پس از یأس از هرگونه دوا نوبت داغ کردن میرسد ) .تا قدرت دارم از انجام این وظیفه بزرگ که بار سنگینى بر دوش من است سرباز نخواهم زد .
من زمامدارى را بعنوان عامل لذت نپذیرفتهام ، من این وظیفه جانکاه را براى اشباع تمایلات خودخواهى متصدى نشدهام که در آنهنگام که مشقت بار و دردآگین شود ، آنرا رها بسازم و لذت دیگرى را دنبال کنم . این وظیفه و تکلیف است که با جان آدمى سرشته است . و اگر تاب و توان خود را از دست دادم ،و نتوانستم منطق رشد و کمال را که اختیار جوهر آنست ، باین مردم قابل درک بسازم ، براى حفظ حقوق جانهاى دیگر انسانها دست بشمشیر خواهم برد .
۸۱ انّ هؤلاء القوم قد تمالأ و على سخطه امارتى و سأصبر ما لم اخف على جماعتکم فأنّهم ان تمّموا على فیاله هذا الرّأى انقطع نظام المسلمین [خطبه ۱۶۷ ص ۱۰۰] ( این مردم اتفاق بر کینه توزى با زمامدارى من نمودهاند . من باین شقاوتها و کینهتوزیها صبر خواهم کرد مادامیکه از اختلال اجتماع نترسم ، زیرا اگر آنان سستى در رأى من ببینند و بر مبناى آن حرکت کنند نظام اجتماعى مسلمانان از هم خواهد گسیخت ) .
جو اجتماع را بر علیه زمامدارى من تیره و آلوده کردهاند ، هیچ منطقى براى این نابکاریهاى خود ندارند . اینان فقط از عدالت وحشت دارند در صورتیکه حیات حقیقى آنان در عدالت است ، من آنان را مادامیکه ضررى بر اجتماع وارد نسازند بحال خود خواهم گذاشت ، اینان که نمیخواهند براى پیشرفت رشد روحى خود ، تلخىها را تحمل کنند ، من آنانرا مجبور نخواهم کرد ، ولى بآنان اجازه نمیدهم که فتنه و آشوب در جامعه بر پا کنند ، من این وظیفه را به عهده گرفته ام ) .
۸۲ و قد قال قائل انّک على هذا الأمر یابن ابیطالب لحریص فقلت بل انتم و اللّه لأحرص و ابعد و أنا اخصّ و أقرب و إنّما طلبت حقّا لى و انتم تحولون بینى و بینه و تضربون وجهى دونه [خطبه ۱۷۰ ص ۱۰۲] ( گویندهاى بمن گفت : اى فرزند ابیطالب ، تو به امر زمامدارى حریص و علاقمندى گفتم : هرگز ،بلکه سوگند بخدا ، شما حریصتر و دورتر از شایستگى براى زمامدارى هستید .
جز این نیست که من حق قانونى خود را مطالبه کردم و شما ما بین من و حق قانونیم مانع شدید و از رسیدن من به حق خود جلوگیرى کردید ) .
این نابکاران ، در فراموشکارى نظیرى در تاریخ نداشتهاند ، گویا نمی دیدند و نمى شنیدند که همه گفتارها و کردارها و اندیشههاى امیر المؤمنین ( ع ) کاشف از بى اعتنائى او به زعامت و ریاست بود . مگر او نبود که به ابن عباس فرمود ارزش این لنگه کفش وصله خورده بالاتر از ریاست به جوامع است مگر حقى را احقاق کند و باطلى را محو بسازد این بیخردان آنقدر کودن و یا نابینا از دیدن حقایق بودند که فرق میان مطالبه حق قانونى و حرص و طمع بیک چیز را نمیدانستند
۸۳ الا و أنّى أقاتل رجلین : رجلا ادّعى ما لیس له و آخر منع الّذى علیه [خطبه ۱۷۸ ص ۱۰۵] ( بدانید من با دو گروه از انسانها خواهم جنگید : گروهى که چیزى را ادعا کند که از آن او نیست و گروهى که از پذیرش حق و عدالت که بر او است ،
جلوگیرى کند ) .
این دو گروه مؤثرترین گروهها و اشخاص در برهم زدن زندگى اجتماعى و مختل کردن قوانین اداره کننده جامعه میباشند .
۸۴ قد کنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهب بالضّرب و انا على ما قد وعدنى ربّى من النّصر [خطبه ۱۷۲ ص ۱۰۷] ( من با تکیه به آن وعدهاى که پروردگارم درباره پیروزى بمن داده است ، هرگز با جنگ تهدید نشده و از ضرب شمشیر به هراس نیفتاده ام ) .
علم و عقیده امیر المؤمنین ( ع ) باینکه در همه لحظات « حیات معقول » که سپرى میکند پیروز است و هیچ شکستى ندارد ، ممکن است به دو نوع عمده مستند باشد :نوع یکم توفیق آنحضرت در بدست آوردن « حیات معقول » است که همه لحظاتش در پیشگاه الهى میگذرد و همواره پیروز است .
نوع دوم وعده خاص که یا از پیامبر اکرم شنیده بود که مستند به وحى است و یا به استناد بر الهام قلب پاکش بوده است که قانون اساسى روح است .
۸۵ ایّها النّاس انّى و اللّه ما احثّکم على طاعه الاّ اسبقکم الیها و لا انهاکم عن معصیه الاّ اتناهى قبلکم عنها [خطبه ۱۷۳ ص ۱۰۹] ( اى مردم ، سوگند بخدا ، من شما را بهیچ اطاعتى تحریک نمیکنم مگر اینکه خودم به آن اطاعت پیش از شما سبقت می گیرم و شما را از هیچ معصیتى نهى نمی کنم مگر اینکه پیش از شما خودم از آن معصیت خوددارى میکنم ) .
من هیچ برترى از شما در خود نمىبینم ، همان تکلیفى که انجامش جوهر « حیات معقول » شما است ، جوهر « حیات معقول » من هم میباشد . من هرگز از آن نابخردان نخواهم بود که مردم را به نیکوکارى دعوت مىکنند و خود را فراموش میکنند و همچنین از آن تبهکاران هم نخواهم بود که از زشتىها و پلیدىهاى دیگران متنفر باشند و در عین حال همان زشتىها و پلیدیها را از خود دور نکنند ) .
۸۶ و اللّه لو شئت ان اخبر کلّ رجل منکم بمخرجه و مولجه و جمیع شأنه لفعلت و لکن اخاف ان تکفروا فىّ برسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم .
الا و انّى مفضیه الى الخاصّه ممّن یؤمن ذلک منه . و الّذى بعثه بالحقّ و اصطفاه على الخلق ما انطق الاّ صادقا و قد عهد الىّ بذلک کلّه و بمهلک من یهلک و منجى من ینجو و مآل هذا الأمر . . . [خطبه ۱۷۳ ص ۱۰۸ و ۱۰۹] ( سوگند بخدا ، اگر بخواهم بهمه خروج و ورود و همه شئون زندگى هر انسانى خبر بدهم میتوانم انجام بدهم ،ولى از آن میترسم که جاهلان درباره من ، به پیامبر خدا کفر بورزند . بدانید ،من این اخبار پشت پرده را به اشخاص مخصوصى که مورد اطمینانند ، القاء میکنم . و سوگند بخدائى که پیامبر را بر حق مبعوث فرموده و او را بر همه خلق برگزیده است ، سخن نمیگویم مگر از روى صدق . پیامبر عزیز همه اخبار پشت پرده را بمن فرموده و درباره آنها از من پیمان گرفته است و میتوانم به هلاکت هلاک شدگان و نجات نجات یافتگان و سرنوشت نهائى این امر خبر بدهم . . . ) .
میدانم ، آرى با عنایت ربانى و با رابطه نزدیک که با پیامبرش داشته ام اخبار زیادى از پشت پرده را میدانم ، ولى کجا است آن دلهاى پاک و عقول رشد یافته که محرم این اسرار الهى باشد و لحظاتى با او بگفتگو بنشینم .
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان که جام حق نوشیده اند
رازها دانسته و پوشیده اند
هر که را اسرار حق آموختند
مهر کردند و لبانش دوختند
۸۷ و أنّ للإسلام غایه فانتهوا الى غایته و اخرجوا الى اللّه بما افترض علیکم من حقّه و بیّن لکم من وظائفه . انا شهید لکم و حجیج یوم القیامه عنکم [خطبه ۱۷۴ ص ۱۱۲] ( براى اسلام غایتى است اعلا ، حرکت کنید و بآن غایت اعلا برسید ، با انجام تکالیفى که خداوند براى شما بطور آشکار مقرر فرموده است ، رو بخدا بروید .من شاهد شما و در روز قیامت از طرف شما انسانهاى مخلص در انجام وظیفه حجت خواهم آورد ) .
على ( ع ) شاهد است ، یک اصل بسیار مهم است که یک بعد آن عبارت از معیار و میزان بودن آنحضرت است درباره سعادتها و شقاوتها [ على میزان الاعمال ] است .
تو ترازوى احد خو بوده اى
بل زبانه هر ترازو بوده اى
باز باش اى باب رحمت تا ابد
بارگاه ما له کفوا احد
باز باش اى باب بر جویاى باب
تا رسند از تو قشور اندر لباب
و بعد دیگر شاهد بودن فرزند ابیطالب ( ع ) عبارتست از دریافت کننده واقعیاتى که بر انسانها گذشته و او منعکس کننده راستین همه نیتها و گفتارها و کردارهاى آنان می باشد . دیگر اینکه میگوید : من از طرف شما انسانهاى مخلص در انجام وظیفه حجت خواهم آورد ، معناى این جمله اینست که فرزند ابیطالب ( ع ) حقیقت مسئولیتها و ملاک واقعى پذیرش انجام وظائف و نتایج و لوازم آنها را کاملا میداند . بلى ، چنین است ، زیرا کسى که رابطه میان خود خدایش را واقعا اصلاح کند ، نیل او باین درجات یک امر کاملا طبیعى است .
۸۸ فو اللّه لئن جاء یومى و لیأتینّى لیفرّقنّ بینى و بینکم و انا لکم قال و بکم غیر کثیر [خطبه ۱۷۸ ص ۱۲۱ و ۱۲۲] ( سوگند بخدا ، اگر واپسین روز من فرا رسد که حتما فرا خواهد رسید من و شما را از همدیگر جدا خواهد کرد ، من در آنحال جدائى در حالیکه از شما کراهت دارم ، و یاور اندکى داشتم ، چشم از این دنیا خواهم بست ) .
من از میان شما رخت بر خواهم بست ، روزى فراخواهد رسید که شما دیگر انسانى به نام و خصوصیات على بن ابیطالب نخواهید دید ، وضع من و شما در این جدائى بسیار متفاوت خواهد بود ، شما مقدارى از زندگى را سرگشته و متحیر مانده سپس راه خود را پیش خواهید گرفت و من از شما با دلى پر از ناگواریها و نارضایتىها جدا خواهم شد و با خوشحالى و رضایت کامل بدیدار خدایم خواهم شتافت .
۸۹ ایّها النّاس انّى قد بثثت لکم المواعظ الّتى وعظ الأنبیاء بها اممهم و أدّیت الیکم ما ادّت الأوصیاء الى من بعدهم و ادّبتکم بسوطى فلم تستقیموا و حدوتکم بالزّواجر فلم تستوسقوا للّه انتم اتتوقّعون اماما غیرى یطأ بکم الطّریق و یرشدکم السّبیل [خطبه ؟ ؟ ؟ ص ۱۳۰] ؟ ( اى مردم ، من اندرزهائى را که پیامبران با آنها امتهاى خود را پند و نصیحت دادند ، در میان شما گستردم و آنچه را که اوصیاى پیامبران به امتهاى پس از پیامبران ادا کردند ، ادا نمودم . شما را با تازیانهام تادیب کردم ، ساخته نشدید و شما را با تهدیدات به نتایج اعمال کثیفتان ابلاغ محرک نمودم ، براى عمل بدستورات من متشکل نشدید . شما را بخدا ، پیشوائى جز من سراغ دارید که راه را بر شما هموار نماید و شما را به راه خداوندى ارشاد کند ) .
بمن بگوئید : کدامین حقیقت را از شما پوشاندم و کدامین صلاح یا فساد شما را گوشزد ننمودم ؟ آیا من ، بتنهائى در جامعه شما کارهاى پیامبران و اوصیاى آنان را با کمال اخلاص انجام ندادم ؟ آیا من فقط بگفتن قناعت ورزیدم و عمل نکردم ؟ آیا تأدیب و تربیت عملى شما را بعهده نگرفته بودم ؟ پس شما چگونه رهبرى میخواهید و از آن رهبر که مورد علاقه شما است چه میخواهید ؟
۹۰ انّما مثلى بینکم مثل السّراج فى الظّلمه لیستضىء به من ولجها ،فاسمعوا ایّها النّاس وعوا و احضروا آذان قلوبکم تفقهوا [خطبه ۱۸۵ ص ۱۵۱] ( جز این نیست که مثل من در میان شما مثل چراغى است در تاریکى که هر کس که بآن نزدیک شود ، از روشنائى آن برخوردار گردد . از من بشنوید اى مردم و بپذیرید و گوشهاى دلهایتان را باز کنید تا بفهمید ) وجود این انسان کامل نه تنها در میان مردم آن دوران ، بلکه تا انسانى در روى زمین پیدا شود ، آن چراغ پر فروغ الهى است که هر دو راه ضلالت و هدایت را روشن میسازد ، هرگز گستاخى خفاشان جوامع از فروغ این نور حیات بخش که بوجود آورندهاش خدا است ، نخواهد کاست .
۹۱ انّ امرنا صعب مستصعب لا یحمله الاّ عبد مؤمن امتحن اللّه قلبه للأیمان و لا یعى حدیثنا الاّ صدور امینه و احلام رزینه [خطبه ۱۸۷ ص ۱۵۳] ( امر ما مشکل و دشوار است ، این امر را متحمل نمیشود مگر شخص با ایمان که خداوند قلبش را براى ایمان آزمایش نموده است و حدیث و داستان ما را نمى پذیرد مگر سینه هاى امین و خردهاى متین و ورزیده ) .
بهمین جهت بود که براى هر مدعى انسانیت امکان برخوردارى از عظمتها و ارشادهاى آن پیشتازان وجود نداشت . حتما این قانون متداول در زندگى انسانها را میدانیم که النّاس الى اشباههم امیل ( مردم به همانندهاى خود بیشتر میل میکنند ) لذا اقلیت پیروان این پیشتازان بر مبناى قاعده بود و اگر عکس آن اتفاق میفتاد ، جاى بحث و گفتگو بود . از طرف دیگر راهى که آن پیشتازان میرفتند ، مخالف هواهاى نفسانى بوده و تعدیل « خود طبیعى » و پشت پا زدن به مال و منال دنیا و نامجوئى و شهرت طلبى و هرگونه پدیدههاى خود محورى فرازهاى اساسى آن راه میباشد .
۹۲ انا وضعت فى الصغّر بکلاکل العرب و کسرت نواجم قرون ربیعه و مضر [خطبه ۱۹۰ ص ۱۸۱] ( من بودم که در دوران جوانى به گردنهاى بزرگان عرب شمشیر نهادم و شاخه اى بر آمده قبایل ربیعه و مضر را شکستم ) .
وقتى که ارزش زندگى در برابر مشیت الهى که خالق حیات و موت است مشخص شود ، هنگامیکه انسان بمقام شامخ مالکیت بر خویشتن برسد و آن قدرت را بدست بیاورد که با مهار کردن امیال و خواستههاى نفسانى در جهاد اکبر پیروز شود ، در هر گونه جهاد اصغر پیروز خواهد گشت . اینست قانون اساسى شکست و پیروزى .
۹۳ و أنّى لمن قوم لا تأخذهم فى اللّه لومه لائم ، سیماهم سیما الصّدّقین و کلامهم کلام الأبرار ، عمّار اللّیل و منار النّهار متمسّکون بحبل القرآن یحیون سنن اللّه و سنن رسوله ، لا یستکبرون و لا یعلون و لا یغلّون و لا یفسدون ،قلوبهم فى الجنان و أجسادهم فى العمل [خطبه ۱۹۰ ص ۱۸۴] ( و من از قومى هستم که آنان را در راه خدا سرزنش هیچ سرزنش کنندهاى از کار باز نمیدارد ، قیافه آنان قیافه صدیقین است و سخنشان سخن نیکوکاران ، شبها را در عبادت خدا بسر میبرند و روزها روشنائى بخش دنیا هستند . آنان به ریسمان قرآن تمسک نموده سنتهاى خداوندى و سنت پیامبرش را احیاء مینمایند ، استکبار نمیکنند و برترى نمىطلبند و کسى را بزنجیر نمیکشند و در روى زمین فساد براه نمیاندازند .دلهاى آنان در بهشت است و بدنهایشان در کار و کوشش ) .
بکدامین دلیل و کدامین علت استقلال شخصیت و آزادى آن بجائى میرسد که نه مدح مداحان در آن تأثیر میکند و نه از توبیخ توبیخ کنندگان هراسى بخود راه میدهد ؟ بهمین دلایلى که امیر المؤمنین علیه السلام در این جملات ذکر فرموده است :
۱ قیافه صدیقین که بازگو کننده درون پاک او است .
۲ سخنانش سخنان نیکوکاران .
۳ زندهدار شبهاى تاریک و روشنگر روز .
۴ تمسک کننده به ریسمان محکم قرآن .
۵ احیاء کننده سنتهاى خداوندى و رسولش .
۶ گریزان از استکبار و برترى طلبى .
۷ زنجیر اسارت و بردگى به پاى کسى نمیزند .
۸ در روى زمین فساد براه نمیاندازد . اینان آن کمال یافتگانند که دل در بهشت دارند و بدن در عمل و تکاپو .
۹۴ و لقد علم المستحفظون من اصحاب محمّد صلّى اللّه علیه و آله انّى لم اردّ على اللّه و لا على رسوله قطّ ، و لقد واسیته بنفسى فى المواطن الّتى تنکص فیها الأبطال و تتأخّر فیها الأقدام نجده اکرمنى اللّه بها [خطبه ۱۹۵ ص ۱۹۶ و ۱۹۷] ( آندسته از اصحاب پیامبر که سرگذشت این دین و گروندگان آنرا حفظ و ضبط نمودهاند ، میدانند که من هرگز نه خلاف دستور خداوندى را انجام دادهام و نه با پیامبرش مخالفت ورزیدهام و در موقعیتهاى خطرناکى که دلاوران در آنها عقب مىنشینند و گامها از رفتن باز میایستند با گذشتن از جان خود از پیامبر حمایت کردهام ، این امتیازیست که خداوند بمن عنایت فرموده است ) .
۹۵ و لقد قبض رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و أنّ رأسه لعلى صدرى و لقد سألت نفسه فى کفّى فأمررتها على وجهى و لقد ولّیت غسله صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و الملائکه اعوانى فضجّت الدّار و الأفنیه ملأ یهبط و ملأ یعرج و ما فارقت سمعى هینمه منهم یصلّون علیه حتّى و اریناه فى ضریحه فمن ذا احقّ به منّى حیّا و میّتا ؟ [خطبه ۱۹۵ ص ۱۹۷] ( پیامبر اکرم از دنیا رفت در حالیکه سر او روى سینه من بود ، روح او در حالیکه من او را در دست داشتم براى پرواز بحرکت در آمد ، من آنرا بصورتم کشیدم و من غسل او را بعهده گرفته بودم و فرشتگان براى من کمک میکردند ، خانه و دیوارها به فریاد در آمدند ،گروهى از فرشتگان پایین میآمدند و گروهى دیگر بالا میرفتند ، هنوز صداهاى آهسته آنان که بر پیامبر درود میفرستادند ، از گوشم نرفته است ، تا آنگاه که آن حضرت را در قبرش دفن کردیم ، بنابراین کیست شایسته تر از من براى او چه در حال حیاتش و چه بعد از حیاتش ) .
پیامبر خدا آخرین نفسهاى خود را روى سینه من برآورد و جان خود را که بزرگترین ودیعه الهى در این دنیا بود در روى دست من به جان آفرین تسلیم نمود . من اولین کسى بودم که دعوت او را به دین اسلام پذیرفتم و آخرین کسى بودم که پرواز طایر قدسى جانش را مشاهده کردهام ، در میان این آغاز و انجام هرگز از شعاع سازندگى او دور نبودهام ، آیا با اینحال کسى سزاوارتر از من به او وجود دارد ؟
۹۶ فو اللّه الّذى لا اله الاّ هو إنّى لعلى جادّه الحقّ و أنّهم لعلى مزلّه الباطل اقول ما تسمعون و أستغفر اللّه لى و لکم [خطبه ۱۹۵ ص ۱۹۷ و ۱۹۸] ( سوگند بخدائى که جز او خدائى نیست ، من بر جاده حق حرکت میکنم و آنان بر لغزشگاههاى باطل ، میگویم آنچه را که میشنوید و از خداوند متعال براى خودم و شما استغفار می نمایم ) .
اینست جاده حق و حقیقت که در پیش گرفتهام ، همان یقین را به حقانیت این راه دارم که بضلالت و بطلانى که دشمنان نابکار من پیش گرفتهاند . من راه خود را میروم و آنان نیز راه خود را ادامه بدهند ، راه و علاماتى که در این راه نصب شده است مقصد غائى مرا با وضوح کامل نشان داده است ،آنان نیز در راهى که پیش گرفتهاند ، علاماتى را که گویاى لغزشها و پرتگاهها است مىبینند ولى هواهاى نفسانى وخامت عواقب آن راه را که علامتها نشان میدهد درک نمى کنند .
۹۷ و اللّه ما معاویه بأدهى منّى و لکنّه یغدر و یفجر و لولا کراهیّه الغدر لکنت من ادهى النّاس [ خطبه ۱۹۸ ص ۲۰۶ ] ( سوگند بخدا ، معاویه از من هشیارتر و سیاسى تر نیست ، ولى او حیله گرى مى کند و مرتکب گناه مى شود و اگر حیله گرى منفور و مبغوض نبود ، از سیاسى ترین مردم بودم ) .وقیحتر از ارتکاب پلیدیها آنست که نام آن پلیدیها را با الفاظ خوشایند بیارایند ، روبه صفتىها و خیانتها و بهرهبردارى از ضعف و ناتوانى ناتوانان و پایمال کردن اصول انسانى را سیاست و دهاء بنامند
۹۸ السّلام علیک یا رسول اللّه عنّى و عن ابنتک النّازله فى جوارک و السّریعه الّلحاق بک ، قلّ یا رسول اللّه عن صفیّتک صبرى ورقّ عنها تجلّدى الاّ انّ لى فى التّاسىّ بعظیم فرقتک و فادح مصیبتک موضع تعزّ فلقد وسّدتک فى ملحوده قبرک و فاضت بین نحرى و صدرى نفسک انّا للّه و انّا الیه راجعون [خطبه ۲۰۰ ص ۲۰۷ و ۲۰۸]( درود بر تو اى رسول خدا از من و از دخترت که بهمسایگى تو فرود آمد و با شتاب ملحق بتو گشت . یا رسول اللّه شکیبایىام از جدائى از دختر برگزیدهات کم شده و تحملم بسیار باریک گشته است ، الا اینکه با نظر به عظمت فراق تو و بزرگى مصیبتى که جدائى تو بر من وارد آورده است ، براى خود تسلیتى دارم . من تو را در لحد قبرت خواباندم و روح تو بود که از میان گلو و سینه ام بپرواز در آمد . ما از آن خدائیم و بسوى او باز میگردیم ) .
درود بر تو اى پیامبر عزیز ، یادگارى بس گرانبها از وجود نازنین تو داشتم که چراغ شبهاى تارم بود و در فراق تو پاککننده چشمهاى اشکبارم .
فراق این یاور الهىام ، شکیبائى از دلم گرفته و تحملم به باد رفته است . چه تسلیتى بخود بدهم ، در مقابل چه مصیبتى ؟ در فراق پاره تن تو ؟ در جدائى از وجود نازنین تو که همه اعماق جانم وابسته آن بود ، جز این کلمه شفا بخش که انا للّه و انا الیه راجعون .
۹۹ و اللّه ما کانت لى فى الخلافه رغبه و لا فى الولایه اربه و لکنّکم دعوتمونى الیها و حملتمونى علیها فلمّا افضت الىّ نظرت الى کتاب اللّه و ما وضع لنا و أمرنا بالحکم به فاتّبعته و ما استنّ النّبى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم فاقتدیته فلم احتج فى ذلک الى رایکما و لا راى غیرکما و لا وقع حکم جهلته فأستشیر کما و اخوانى المسلمین و لو کان ذلک لم ارغب عنکما و لا عن غیرکما و امّا ما ذکرتما من امر الأسوه فإنّ ذلک امر لم احکم انا فیه برایى و لا ولّیته هوى منّى ، بل وجدت انا و انتما ما جاء به رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم قد فرغ منه فلم احتج فیما فرغ اللّه من قسمه و أمضى فیه حکمه فلیس لکما و اللّه عندى و لا لغیر کما فى هذا عتبى . اخذ اللّه بقلوبنا و قلوبکم الى الحقّ و الهمنا و ایّاکم الصّبر [ خطبه ۲۰۳ ص ۲۱۰ و ۲۱۱ ] سوگند بخدا ، من در خلافت و زمامدارى رغبت و احتیاجى نداشتم و این شما بودید که مرا به پذیرش خلافت دعوت نمودید و مرا به قبول آن وادار ساختید ، هنگامیکه خلافت بمن رسید ، من در کتاب خدا و آنچه که بر ما مقرر فرموده و دستور داده است که مطابق آن حکم کنیم ،نگریستم و از آن پیروى نمودم و همچنین در سنت پیامبر اکرم ( ص ) نگریستم از آن تبعیت نمودم و احتیاجى به رأى شما و غیر شما نداشتم و هیچ حکمى مطرح نگشت که من آنرا ندانم و نیازى به مشورت با شما و دیگر برادران مسلمان داشته باشم . بلى ، اگر چنین نیازى بود ، من از شما و دیگر برادران اعراض نمیکردم . اما آنچه که درباره تساوى همه مردم در استفاده از بیت المال که من مقرر داشتهام ، گفتهاید ، این حکم مستند به رأى شخصى من نیست و این مدیریت درباره بیت المال مبتنى بر هواى نفس من نیست ، بلکه من و همچنین شما هم آنچه را که پیامبر آورده است ، در همین تساوى در میابیم . این حکمى است از طرف خداوندى تمام شده است ، لذا درباره حکمى که خدا تمام فرموده است و حکمش را در آن انفاذ نموده است ، احتیاجى بشما نداشتم . سوگند بخدا ، در این حکم تمام شده نه براى شما و نه براى غیر شما حق اعتراض وجود ندارد . خداوند دلهاى ما و دلهاى شما را بطرف حق بکشاند و صبر و تحمل را براى ما و شما عنایت فرماید ) .
آیا شما هم خود را به نادانى زده و حادثه بىنظیر بیعت مردم را با من نادیده میگیرید ؟ مگر شما در متن کار نبودید ؟ شما با چشم خودتان دیدید که از طرف من هیچگونه میل و اقدامى براى بدست آوردن زمامدارى وجود نداشت . این مردم بودند که با اشتیاق بىنظیر خود بزمامدارى من مقدمه قانونى زمامدارى را براى من فراهم آورده و حجت پذیرش زمامدارى را براى من تمام کردند . پس از تصدى باین مقام ، مطابق کتاب و سنت که براى من در کمال وضوح بودند عمل کردم ، شک و ابهامى در کار نبود که با امثال شما مشورت کنم و در موضوعاتى هم که احتیاج به مشورت بود ، با آگاهان و عدول مسلمانان به مشورت پرداختم ، ولى نظر شما ارائه واقعیات نبود ،بلکه منظور شما مطرح کردن شخصیت خودتان در جامعه بود که با شایستگى مشورت با شما منافات داشت . آیا من با شما مشورت کنم درباره تساوى حق مردم در بیت المال که خود شما هم میدانید که پیامبر اکرم در تقسیم آن میان مردم تساوى برقرار کرده بود ؟ شما که اصرار دارید باید مثلا عرب را بر عجم یا مهاجرین را بر انصار ، قدرتمندان را بر ناتوانان ترجیح بدهم ، آیا با این روحیه که شما دارید ، باز میتوانم با شما مشورت کنم ؟
۱۰۰ لقد کنت أمس امیرا فأصبحت الیوم مأمورا و کنت أمس ناهیا فأصبحت الیوم منهیّا و قد احببتم البقاء و لیس لى ان احملکم على ما تکرهون [خطبه ۲۰۶ ص ۲۱۲] ( من تا دیروز امیر بودم و امروز مأمور شدهام . دیروز نهى کننده بودم امروز بر من نهى مىشود . شما ادامه حیات در این دنیا را دوست میدارید و بر من نیست که شما را بآنچه کراهت دارید وادار کنم ) .
من تا دیروز که هنوز طعم عدالت و حقپرستى مرا نچشیده بودید ، امیر شما بودم و خیال میکردید که من هم مانند سیاستمداران معمولى به تمایلات نفسانى دست اندرکاران جامعه اهمیت داده و حرکاتم را بر طبق هواهاى شیطانى آنان براى پیشبرد سلطه و اقتدارم تنظیم خواهم کرد ، لذا دست قبول بر سینه داشتید ، امروز که مىبینید : فرزند ابیطالب مسئله زمامدارى بر مردم را یک ماموریت الهى براى خود میداند که هیچ تمایلى بر دادگرى در آن مأموریت راه ندارد ، سر به نافرمانى برداشته و براى من دستورها صادر میکنید
۱۰۱ و قد کرهت ان یکون جال فى ظنّکم انّى احبّ الإطراء و استماع الثّناء و لست بحمد اللّه کذلک و لو کنت احبّ أن یقال ذلک لترکته انحطاطا للّه سبحانه عن تناول ما هو احقّ به من العظمه و الکبریاء و بما استحلى النّاس الثّناء بعد البلاء ، فلا تثنوا علىّ بجمیل ثناء لإخراج نفسى الى اللّه و إلیکم من التّقیّه فى حقوق لم افرغ من ادائها و فرائض لا بدّ من امضائها ، فلا تکلّمونى بما تکلّم به الجبابره و لا تتحفّظوا منّى بما یتحفّظ به عند اهل البادره و لا تخالطونى بالمصانعه و لا تظنّوا بى استثقالا فى حقّ قیل لى و لا التماس اعظام لنفسى فإنّه من استثقل الحقّ ان یقال له او العدل ان یعرض علیه کان العمل بهما اثقل علیه ، فلا تکفّوا عن مقاله بحقّ او مشوره بعدل فأنّى لست فى نفسى بفوق ان اخطىء و لا آمن ذلک من فعلى الاّ ان یکفى اللّه من نفسى ما هو املک به منّى فأنّما انا و انتم عبید مملوکون لربّ لا ربّ غیره ،
یملک منّا ما لا نملک من انفسنا و أخرجنا ممّا کنّا فیه الى ما صلحنا علیه فأبدلنا بعد الضّلاله بالهدى و اعطانا البصیره بعد العمى [ خطبه ۲۱۴ ص ۲۲۶ و ۲۲۷] ( اکراه دارم از اینکه در گمان شما چنین جولان کند که من مردى هستم که تمجید و مداجى و شنیدن سپاسگذارى را دوست میدارم ، سپاس خداى را که چنین نیستم . اگر هم چنین چیزى را دوست داشتم ، حتما بجهت خضوع در برابر خداوند سبحان ترک میکردم تا در صدد بدست آوردن عظمت و کبریائى که مقام پاک ربوبى شایسته آنست نیامده باشم . چه بسا شنیدن سپاس پس از در آمدن از آزمایش براى مردم شیرین است ، مرا در مقابل وظیفه اى که انجام دادهام ، سپاس خوشایند ننمایند . آزاد ساختن شخصیت از چنگال تمایلات و روانه کردن آن بسوى خداوند و بسوى شما [ که جلوگاه مشیت خداوندى هستید ] سپاسگذارى ندارد من جز این کارى نمىکنم که بمقتضاى تکلیف انسانى الهىام ، حقوق حیات فردى و اجتماعى شما را که از بجا آوردنش فارغ نشدهام ، ادا مىکنم و وظایف واجب و ضرورى را که بایستى اجراء کنم انجام میدهم .
گفتگویتان با من مانند گفتگویتان با جباران روزگار نباشد . در برابر من از تسلیم و خوددارى که در مقابل اقویاى پرخاشگر دارید ، بپرهیزید . با قیافه ساختگى و ظاهرسازى با من آمیزش مکنید ، گمان مبرید هنگامیکه سخن حق بمن گفته میشود ، براى من سنگینى خواهد کرد ، یا خودم را از آن حق بالاتر قرار خواهم داد ، زیرا کسیکه شنیدن سخن حق یا نشان دادن عدالت براى او سنگینى کند ، عمل به حق و عدالت براى او سنگینتر خواهد بود . در برابر من از گفتن حق و مشورت براى تحقق بخشیدن به عدالت خوددارى مکنید . اگر عنایت خداوندى که مالکتر از من بمن است ، کفایتم نکند ، من داراى شخصیتى فوق خطا نیستم . قطعى است که من و شما بندگان مملوک پروردگارى هستیم که جز او خداوندى وجود ندارد . او است مالک مطلق نفوس ما که بالاتر از مالکیت خود ما است . او است که ما را از مراحل پایین حیات به مراتب عالى آن حرکت داده ، گمراهى ما را به هدایت و نابینائى ما را به بینائى مبدل ساخته است ) .این جملات در مجلد اول از ص ۲۵۳ به بعد توضیح داده شده است ،مراجعه شود .
۱۰۲ و اللّه لئن ابیت على حسک السّعدان مسهّدا و اجرّ فى الأغلال مصفّدا ، احبّ الىّ من ان القى اللّه و رسوله یوم القیامه ظالما لبعض العباد و غاصبا لشییء من الحطام و کیف أظلم احدا لنفس یسرع الى البلى قفولها و یطول فى الثّرى حلولها [خطبه ۲۲۲ ص ۲۴۳] ( سوگند بخدا ، اگر روى خارهاى سعدان شب به روز آورم و در زنجیرهاى گرانبار بسته شوم ، براى من بهتر از آنست که خدا و رسول او را در روز قیامت در حالى ملاقات کنم که بر بعضى از بندگان خدا ستم ورزیده و یا چیزى از مال و منال پوچ دنیا را از دست مردم ربوده باشم . و چگونه براى خوشى نفسى دست به ظلم و تعدى بر کسى بزنم که پایانش شتاب به پوسیدگى است و منزلگهش دل خاک تیره در زمان بس طولانى ) .
آن زندگانى که صاحبش را بر ظلم بانسانها و تاراج کردن اندوخته آنان که با استهلاک لحظات حیات خود بدست آوردهاند ، وادار بسازد ، مرگ با شکنجه بچنین زندگانى ترجیح دارد ، زیرا در آنهنگام که زندگى یک فرد مزاحم حیات دیگران باشد ، خاریست در سر راه کاروانیان رو به کوى الهى که تا نابود نشود ، بتزاحم خود ادامه خواهد داد . من فرزند ابیطالب خواب در روى خارهاى زهر آگین و بسته شدن در زنجیرهاى گرانبار را بر اندک ستم بر انسانها ترجیح میدهم ، زیرا میدانم که ظلم و وخامت آن چیست .
۱۰۳ و بسطتم یدى فکففتها و مددتموها فقبضتها ، ثمّ تداککتم علىّ تداکّ الإبل الهیم على حیاضها یوم ورودها ، حتّى انقطعت النّعل و سقط الرّداء و وطىء الضّعیف و بلغ من سرور النّاس ببیعتهم ایّاى ان ابتهج بها الصّغیر و هدج الیها الکبیر و تحامل نحوها العلیل و حسرت الیها الکعاب [خطبه ۲۲۷ ص ۲۴۹ و ۲۵۰] ( در هنگام بیعت ، دستم را براى بیعت با من باز کردید ، من آنرا پس کشیدم و دستم را بسوى خود کشیدید ، من آنرا بستم ، سپس مانند هجوم شتران تشنه به حوضهاى آب در روز ورود بآنها ، بمن هجوم آوردید ، شدت ازدحام شما بقدرى بود که کفش پاره شد و عباء افتاد و ناتوان زیر پا ماند و سرور و شادى مردم در بیعت با من بحدى اوج گرفت که کوچک به وجد و ابتهاج در آمد وکهنسال لرزان لرزان در شعف و شادى غوطهور گشت و بیمار هم براى آن بیعت هجوم آورد و حجاب از روى دختران افتاد ) .
بار دیگر بشما تأکید میکنم ، چند لحظه به عقب بر گردید و سرگذشت بیعتى را که با من کرده اید بیاد بیاورید . مگر شما نبودید که من از قبول بیعت امتناع میورزیدم و شما با اجبار و فشار دستم را براى بیعت بسوى خود مىکشیدید ؟ آنروز پر ازدحام را بیاد بیاورید که از وجد و شعف و سرور و ابتهاج همه مردم از کوچک و بزرگ و تندرست و بیمار و زن و مرد غلغله در فضا انداختید و هلهله و پایکوبىها از حد گذشت . من با چنان وضع بىنظیر حاضر به قبول زمامدارى شما گشتم ، آیا امروز در روحیه من تغییر و دگرگونى دیدهاید ؟ آیا من همان فرزند ابیطالب نیستم نه سوگند بخدا من همان على بن ابیطالبم ، این شما هستید که مانند فیل که بیاد هندوستان بیفتد ، بیاد روزگار رفاه و آسایش و کامکاریهاى گذشته ، دگرگون شده و از من ، همان را مطالبه میکنید که کامجویان و نامجویان نشسته بر دور سفره سیاستمداران انسان نشناس و بیخبر از خدا از اربابان خویش بروید :
برو این دام بر مرغ دگر نه
که عنقا را بلند است آشیانه
۱۰۴ فأنا ابو حسن قاتل جدّک و خالک و أخیک شدخا یوم بدر و ذلک السّیف معى و بذلک القلب القى عدوّى ، ما استبدلت دینا و لا استحدثت نبیّا و انّى لعلى المنهاج الّذى ترکتموه طائعین و دخلتم فیه مکرهین [ ج ۳ ص ۱۳ نامه ۱۰] ( اى معاویه من همان ابو الحسنم ، قاتل جد و دائى و برادرت که در جنگ بدر که آنان را با شکست مفتضحانه کشتم . همان شمشیر را امروز هم بهمراه دارم و با همان قلب با دشمنم رویاروى میشوم . نه دینى را عوض کردهام و نه پیامبر جدیدى را مطرح میکنم و من بر همان طریقه حق و حقیقت پایدارم که شما بااختیار آنرا رها کردید و با اجبار آنرا پذیرفته بودید ) .
اى معاویه ، آیا مرا میشناسى ؟ نه ، گمان نمیکنم مرا خوب بشناسى ،نخست خود را با آن حوادث بتو معرفى میکنم که یقین دارم تا آخرین لحظات زندگیت فراموش نخواهى کرد : من همان ابو الحسن فرزند ابیطالبم که جد و دائى و برادرت را که با مشیت خداوندى که به ظهور و گسترش اسلام متعلق شده بود بمبارزه برخاسته بودند در جنگ بدر در کمال پستى دمار از روزگارشان بر آوردم ، این واقعیت را فراموش نکردهاى ، پس اینقدر دم از جنگ و پیکار مزن ، زیرا همان شمشیر و بازو را امروز هم در اختیار دارم . شخصیت من عنصرى دیگر دارد . یا هرگز آنرا نخواهى فهمید و یا اگر هم درک کنى شهوت و مقام پرستى نخواهد گذشت مطابق درک و فهمت با من رفتار نمائى . این عنصر عبارتست از عشق و اشتیاق من به حق و حقیقت و تکاپو در راه آن ،این عنصر هم جوهر شخصیت من است که براى تو بیان میکنم . ولى شناخت من سودى بحال تو نخواهد داشت ، زیرا خدا به دل تو مهر ابدى نهاده و امیدى بر بیدارى تو نیست .
۱۰۵ فلست امضى على الشّکّ منّى بالیقین [ج ۳ نامه ۱۷ ص ۱۹] ( تو اى معاویه ، در آن شک و تردیدى که ترا در خود فرو برده است ، جدىتر و حرکت کنندهتر از من که با روشنائى یقین را هم پیش گرفتهام ، نیستى ) .
پدیده شک و تردید تباه کننده نیروى محرک است ، امیدى بر بیدارى و حرکت تو که از نور یقین بىبهرهاى ، وجود ندارد . همه سطوح روانى ترا تاریکىهاى خصومت با حق و عدالت و قانون و تعهد و مسئولیت انسانى فرا گرفته است ، نه تنها در درون تو جائى براى نور یقین نیست ، بلکه تو یک مقاومت لجوجانهاى در برابر ارتباط با واقعیتها دارى که از نفوذ آنها بر سطوح روان تو جلوگیرى میکند . بهمین جهت است که تو در برابر هر یک از رویدادهاى زندگى یک شخصیت یا منش جداگانه خواهى داشت ، در همه این رویدادها عوامل تردید و شک دامنگیر تو بوده و وقاحت حرکت با تردید و شک را با اجبار شخصیت حیوانى خود توجیه خواهى کرد . تو در نامههایت بطور فراوان مرا در برابر خود مطرح کرده میگوئى : « من چنین ، تو چنان » « تو چنین ، من چنان » و هیچ بروى خود نمىآورى که انسانى که در نور یقین غوطهور است قابل مقایسه با کسى که در بیمارى مزمن شک و تردید و لجاجت در برابر حق و واقعیت جان مى کند ، نیست .
۱۰۶ فأنّا صنائع ربّنا و النّاس بعد صنائع لنا [ج ۳ نامه ۲۸ ص ۳۶] ( ما ساخته شده پروردگارمان و مردم ساخته شده بوسیله ما هستند ) .شما اگر بخود بیائید و در وضع ما و دیگران بیندیشید ، بخوبى درک خواهید کرد که ما خاندان عصمت با کمال تنزه از شهوات و مال و منال دنیا و مقامپرستى و استکبار و خود محورى نزدیکترین رابطه را با پروردگار بزرگ بر قرار ساختهایم ، این عنایتى است که خداوند بجهت اعراض از غیر او بما ارزانى داشته و ما را الگو و شاهد و شهید و میزان « حیات معقول » انسانها قرار داده است . خداوند در این لطف و عنایت امتیازى بىعلت براى ما نداده است . بلکه نتیجه اى را براى راهى که در زندگانى پیش گرفته ایم براى ما مقرر فرموده است .
۱۰۷ أى بنىّ ، انّى و أن لم أکن عمّرت عمر من کان قبلى فقد نظرت فى اعمالهم و فکّرت فى أخبارهم و سرت فى آثارهم حتّى عدت کأحدهم بل کأنّى بما انتهى الىّ من امورهم قد عمّرت من اوّلهم الى آخرهم فعرفت صفو ذلک من کدره و نفعه من ضرره [ج ۳ شماره ۳۱ وصیت به فرزندش امام حسن ( ع ) ص ۴۶] ( اى فرزند من ، اگر چه عمر مردم پیش از خود را نکردهام ، ولى در همه اعمال آنان نگریسته و در اخبار آنان اندیشیده و در آثار آنان سیر کرده ام ، تا آنجا که مانند یکى از آن گذشتگان شدهام ، بلکه بجهت اطلاع کافى از امور آنان ، گویى از اولین فرد آنان تا آخرشان بودهام . در این مشاهدات و تجارب امور صاف آنها را از تیرهها و نفع آنها را از ضررها تشخیص داده ام ) .
من در این دنیا بیش از دیگران زندگى نکردهام ، تفاوت حیات من با دیگران در کیفیت آنست نه در کمیت آن ، آن سطحى نگران اسیر طناب ممتد زمان بودند و در میان حلقههاى زنجیر زمان کشیده مىشدند . من با بدست آوردن آگاهى مشرفانه که عنصر اساسى « حیات معقول » است ، بر اصول اساسى و پایدار زندگى گذشتگان و آیندگان اطلاع یافتهام . این آگاهى معلول صیقلى کردن آئینه هستى نمایى است که خداوند توانا با دست خود در درون انسانها نصب نموده است :
آئینه دل چون شود صافى و پاک
نقشها بینى برون از آب و خاک
هم ببینى نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
۱۰۸ لا یزیدنى کثره النّاس حولى عزّه و لا تفرّقهم عنّى وحشه [نامه ۳۶ به عقیل بن ابیطالب ص ۶۹] ( نه انبوه اجتماع مردم در پیرامونم ، بر عزت من مىافزاید و نه پراکنده شدن آنان از دور من ، بر وحشتم میفزاید ) .
این است قاعده کلى روح آدمى که اگر روزى بتواند در تنهائى با تمام ابعاد آگاهى که دارد در خود بنگرد و واقعا خود را درک و دریافت نماید ،محال است که او خود را نیازمند جمع ببیند . او خواهد فهمید که او به تنهائى جان جهان است و عالم اکبرى است که در مشتى گوشت و استخوان و رگ و خون مخفى شده است . آیا پس از غوطهور شدن در دریا ، دویدن بدنبال قطرهها معنایى دارد ؟
۱۰۹ فاتّق اللّه و اردد الى هؤلاء القوم اموالهم ، فإنّک ان لم تفعل ثمّ امکننى اللّه منک لأعذرنّ الى اللّه فیک و لأضربنّک بسیفى الّذى ما ضربت به احدا الاّ دخل النّار و اللّه لو انّ الحسن و الحسین فعلا مثل الّذى فعلت ما کانت لهما عندى هواده و لا ظفرا منّى بإراده حتّى آخذ الحقّ منهما و ازیل الباطل عن مظلمتهما [نامه ۴۱ ص ۷۴] ( از خدا بترس و اموال آن مردم را بخودشان برگردان ، اگر حق مردم را بخود آنان بر نگردانى و خداوند مرا بر تو مسلط بسازد ، عذرم را درباره تو بخدا عرض نموده ، ترا با آن شمشیرم خواهم زد که هیچ کس را با آن شمشیرم نزدم مگر اینکه وارد آتش شد . سوگند بخدا ،اگر دو فرزندم حسن و حسین علیهما السلام ، مانند کارى را که تو کردهاى انجام میدادند ، هیچ اختصاصى و صلحى براى آندو پیش من وجود نداشت و هیچ میل و ارادهاى از من براى خود بدست نمىآوردند ، تا آنگاه که حق را از آندو بگیرم و باطل را که از ظلم آندو بوجود آمده بود از بین ببرم ) .
مثل اینکه فرزند ابیطالب را نمیشناسى مثل اینکه معناى آن مال مشروع را که در راه بدست آوردنش حیات آدمیان مستهلک می گردد ، نفهمیده اى
اى خورنده خون خلق از راه برد
تا نیارد خون ایشانت نبرد
مال ایشان خون ایشان دادن یقین
زانکه مال از زور آید در یمین
چنین معلوم مى شود که حمایت جدى على را از خون انسانها درک نکردهاى با رسیدن این نامه فورا مال مردم را بخودشان بر گردان ، تو دست به کار خطرناکى زدهاى ، انتقام خونى که در شکل مال پایمال نمودهاى ، با لبه آن شمشیر است که به هر کسى نواخته ام وارد آتش شده است . در موقع ربودن آن مال دلخوش شده و ذوق و هیجان داشته اى ، بیخبر از آتشى که در دنبال شعله هاى آن ذوق و هیجان ، سراغت را خواهد گرفت :
آتشش پنهان و ذوقش آشکار
دود او ظاهر شود پایان کار
۱۱۰ الا و أنّ لکلّ مأموم اماما یقتدى به و یستضىء بنور علمه .الا و أنّ امامکم قد اکتفى من دنیاه بطمریه و من طعمه بقرصیه ، الا و انّکم لا تقدرون على ذلک و لکن اعینونى بورع و اجتهاد و عفّه و سداد . فو اللّه ما کنزت من دنیاکم تبرا و لا ادّخرت من غنائمها وفرا و لا اعددت لبالى ثوبى طمرا و لا حزت من ارضها شبرا و لا أخذت منه الاّ کقوت أتان دبره و لهى فى عینى اوهى و أهون من عفصه مقره [ نامه ۴۵ به عثمان بن حنیف ص ۷۸ و ۷۹] ( بدانید که براى هر پیروى پیشوائى است که اقتداء به او مینماید و با نور علمش روشنائى میگیرد . بدانید که پیشواى شما از دنیایش به دو لباس کهنه و از طعامش به دو قرص اکتفاء نموده است ، آگاه باشید ، شما قدرت باین گذشت و ریاضت ندارید ولى با پرهیزکارى و کوشش و پاکدامنى و حرکت در راه مستقیم بمن کمک کنید . سوگند بخدا ، من از این دنیاى شما طلائى نیندوخته و از غنایم آن انبوهى ذخیره نکرده و بجاى لباس پوسیدهام ، لباسى دیگر آماده ننموده و از زمین این دنیا وجبى براى خود حیازت نکردهام . از معاش این دنیا جز توشه چارپاى مجروح که رو به ضعف رفته است چیزى نگرفتهام این دنیا در نظر من پست از شیره تلخى است که از درخت بر آمده باشد .
انسانهاى رشد یافته که بمقام پیشوائى نائل آمدهاند ، پیشروان کاروان پر تلاش انسانها هستند . امروز رهبر و پیشواى شایستهاى که در میان شما پرتو انداخته است ، فرزند ابیطالب است . بیائید در همه زندگى در آشکار و پنهان و خوشىها و ناخوشىها بدقت بنگرید ، راهى را که من برگزیده ام راه « حیات معقول » است که حیات طبیعى محض در برابر آن قابل اعتناء نیست این « حیات معقول » جز ضرورتهاى زندگى مادى را مانع حرکت در مسیر رشد و تکامل میداند . کسى را که لباس تقوى پوشاک او نباشد ، جامههاى فاخر هیچ عیبى را از او نخواهد پوشاند ، کسى که به دو قرص نان ضرورى قناعت نکند ، محصول تمام اراضى دنیا او را سیر نخواهد کرد . حیف از آن اشتیاقها و انرژیها و عشقها که در راه بدست آوردن تجملات گمراه کننده زندگى مستهلک شود . حیف از آن حیاتى که قربانى وسایل زندگى گردد .
۱۱۱ أ أقنع من نفسى بأن یقال امیر المؤمنین و لا اشارکهم فى مکاره الدّهر أو أکون اسوه لهم فى جشوبه العیش [ همین نامه ص ۸۱] ( آیا در باره خودم به این قناعت بورزم که بمن امیر المؤمنین گفته شود ولى در ناگواریهاى روزگار با آنان شرکت ننمایم و در خشونتها و سختیهاى معیشت با آنان مساوى نباشم ) .
من هرگز با شنیدن اینگونه کلمات پر طنطنه : امیر المؤمنین ، زمامدار ،سیاستمدار ، سرور ، رهبر ، خود را فریب نخواهم داد و خود را از نردبان این کلمات که پلههاى آن از « من و ما » ساخته شده است بالا نخواهم برد ، زیرا :
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادنست
هر که بالاتر رود احمقتر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست
این خطرناکترین نردبانى است که آدمى را از متن حیات انسانها بر کنار میکند و با خیال استثناء از مردم گوش ، به ناله ها نمیدهد و دیده از مصیبتها و شکنجه هاى زندگى انسانها بر مى بندد .
۱۱۲ و انا من رسول اللّه کالصّنو من الصّنو و الدّراع من العضد [همین نامه ص ۸۱] ( و اتصال من به رسول خدا مانند دو نخل است که از یک ریشه بر آمده باشند و مانند ساقه دست از بازو است ) .مگر شما ندیدید وقتى که آیه مباهله بر پیامبر اکرم نازل شد ، کلمه انفسنا را بر من تطبیق کرد و با این کار وحدت من و خود را در یک ریشه اثبات فرمود .
پیامبر خدا این جمله را در حق من فرموده است که : انت اخى فى الدنیا و الآخره ( تو برادر من هستى در دنیا و آخرت ) .
۱۱۳ و أن تکونوا عندى فى الحقّ سواء ، فاذا فعلت ذلک وجبت للّه علیکم النّعمه و لى علیکم الطّاعه و أن لا تنکصوا عن دعوه و لا تفرّطوا فى صلاح و أن تخوضوا الغمرات الى الحقّ فإن لم تستقیموا على ذلک لم یکن احد اهون علىّ ممّن اعوجّ منکم ثمّ اعظم له العقوبه و لا یجد عندى فیها رخصه [نامه ۵۰ به فرماندهان سپاهها ص ۸۹] ( و اینکه در نزد من در اجراى حق مساوى باشید ، اگر چنین کردم ،خداوند نعمتش را براى شما لازم میدارد و اطاعت من بر شما واجب میشود و از دعوت من بسوى حق رویگردان مباشید و در هیچ مصلحتى تفریط مکنید و براى وصول به حق در سختىها و شدائد غوطهور شوید . اگر بر این راه که نشان دادم استقامت نکنید ، هیچ شخصى از کسانى از شما که منحرف شدهاند ،در نزد من پستتر نخواهد بود . سپس براى آن منحرفین کیفر بزرگ منظور خواهم نمود و هیچ رهائى در نزد من براى خود پیدا نخواهند کرد ) .
اگر بآنچه که میگویم گوش فرا بدهید و عمل نمائید که از همه با اهمیت تر آنست که همه شما در جریان حق در نزد من مساوى باشید ، خداوند شما را مشمول نعمت و برکت نموده و اطاعت من بر شما لازم خواهد بود . بیندیشید و بکوشید تا رابطه مرا با خود بخوبى دریابید .رابطه من با شما از نوع رابطه قدرتمندان قدرت پرست و از انسان بیخبر با مشتى انسانهاى ناتوان نیست که در پیش خود « کس » ها هستند ولى در نزد آن قدرتمندان « چیزها » محسوب م یشوند . من انسانم و شما را هم انسان میدانم و رابطه ما با شما حقیقتى است که رابطه انسان با انسان نامیده میشود ،نه رابطه حیوان درنده با شکارش . این ارتباط الهى همه ما را در فرو رفتن در امواج حق مشترک نموده است .هیچ اصلى اصیلتر از این حقیقت وجود ندارد که براى فرزندان آدم هیچ اشتراک و اتحاد واقعى جز در « حیات معقول » وجود ندارد ، آن « حیات معقول » که تکاپو در راه حق عنصر اساسى آنست .
۱۱۴ امّا بعد ، فقد علمتما و أن کتمتما انّى لم ارد النّاس حتّى ارادونى و لم ابایعهم حتّى بایعونى و أنّکما ممّن ارادنى و بایعنى و أنّ العامّه لم تبایعنى لسلطان غالب و لا لعرض حاضر فإن کنتما بایعتمانى طائعین فارجعا و توبا الى اللّه من قریب و أن کنتما بایعتمانى کارهین فقد جعلتما لى علیکما السّبیل بأظهار کما الطّاعه و اسرارکما المعصیه . . . [نامه ۵۴ به طلحه و زبیر ص ۱۲۲] ( پس از حمد و ثناى خداوندى ، شما دو نفر ( طلحه و زبیر ) قطعا میدانید اگر چه علم خود را میپوشانید : اینکه من دنبال مردم نرفتهام که بر من بیعت کنند ، این مردم بودند که اراده بیعت با من نموده و بیعت کردند و شما دو نفر از کسانى بودید که مرا خواستند و بیعت نمودند و شما میدانید که عموم مردم بدانجهت با من بیعت نکردند که سلطه پیروزمندانهاى داشتم ، یا از متاع موجود دنیا برخوردار بودم . اگر شما از روى اختیار با من بیعت کردهاید ، برگردید و بزودى بخدا توبه کنید و اگر بیعت شما با من از روى اکراه بوده است ، شما براى من راهى به محکومیت واقعى خود باز کردهاید که اطاعت از من را آشکار و معصیت بمن را مخفى داشته اید ) .
آرى ، اى طلحه و زبیر ، شما بهتر از همه میدانید که بدون کمترین مقدمه چینى و اقدام و تمایل ، مردم براى بیعت با من ، ازدحام کردند و مرا انتخاب نمودند . شما که میخواهید این حقیقت را کتمان کنید ، آیا میدانید که کتمان خویشتن از قضاوت وجدان احمقانهترین کاریست که درباره خود روا میدارید ؟ من در این دنیا شما را به محکمه وجدانتان دعوت میکنم و در آخرت به محکمه آن دادستان دادگر مطلق که خود شاهد این انحراف پلید شما است .
۱۱۵ أنّى و اللّه و لو لقیتهم واحدا و هم طلاع الأرض کلّها ما بالیت و لا استوحشت و أنّى من ضلالهم الّذى هم فیه و الهدى الّذى انا علیه لعلى بصیره من نفسى و یقین من ربّى و أنّى الى لقاء اللّه لمشتاق و حسن ثوابه لمنتظر راج و لکنّنى آسى ان یلى أمر هذه الأمّه سفهاؤها و فجّارها فیتّخذوا مال اللّه دولا و عباده خولا و الصّالحین حربا و الفاسقین حزبا [نامه ۶۲ به مصر بوسیله مالک اشتر ص ۱۳۱ و ۱۳۲] ( سوگند بخدا ، اگر به تنهائى با همه آنان در حالیکه روى زمین را پر کرده باشند ، رویاروى شوم ،نه باکى بخود راه میدهم و نه وحشتى خواهم داشت . من به گمراهى آنان که در آن غوطهورند و به هدایتى که خود بر آن حرکت میکنم ، بینائى درونى و یقینى از پروردگارم دارم و من به دیدار خداوندى مشتاق و به پاداش نیکویش منتظر و امیدوارم ، ولى از آن رنج میبرم که زمام امور این امت را احمقان و منحرفین مردم بدست بگیرند و مال خداوندى را براى خود دولت و بندگان او را بردههاى خود بسازند و با صلحاى این امت به پیکار بر خیزند و با فساق آنان هم گروه گردند ) .
من نه تنها یقین به صحت و الهى بودن راهى دارم که خود پیش گرفتهام ،بلکه به انحراف شما از صراط مستقیم نیز همان یقین را دارم که مىبینم . من آن مشتاق بیقرار دیدار خداوندى هستم که اگر مشیت خداوندى بر ادامه زندگى من تا وقت معین ، در این دنیا تعلق نداشت ، لحظهاى در این دنیا توقف نمیکردم :
یک لحظه در این بام بلاخیز نمیماند
این مرغ دل افسرده اگر بال و پرى داشت
از طرف دیگر چگونه رها کنم این زمامدارى را [ که میدانید بهیچ وجه مورد علاقه من نبوده است ] با اینکه مىترسم یک مشت اراذل و اوباش زندگى مردم را بازیچه امیال و هواهاى نفسانى خود قرار داده ، مردم را بردگان خود و اموال بیت المال را وسیله کامکاریهاى خود نمایند .
۱۱۶ و قد عرفوا الحقّ و سمعوه و وعوه و علموا أنّ النّاس عندنا فى الحقّ أسوه فهربوا الى الأثره فبعدا لهم و سحقا [نامه ۷۰ به سهل بن حنیف ص ۱۴۴] ( قطعا آنان حق را شناخته و آنرا شنیده و دریافتهاند و میدانند که مردم در نزد ما در حق مساویند ،بهمین جهت به سوى تبعیض کنندگان مردم درباره حق گریختند . از رحمت الهى دور باشند و نابود گردند ) .
من درد این بردگان شهوت و مال و مقام را بهتر از همه مىدانم ، اینان از تساوى در حقوق چنان مىترسند که از مرگ . اینان به بیمارى امتیاز طلبى بىعلت گرفتارند فى قلوبهم مرض فزادهم اللّه مرضا ( در دلهاى آنان مرضى است ،پس خداوند بر مرضشان افزوده است ) . [ یا خدا بر مرضشان بیفزاید ] .
اینان با تبعیض و ترجیح خود بر دیگران میخواهند ، محو و نابود شوند . مگر نمیدانند بیت المال امانت خدا در نزد من است و بندگان خدا در برابر این امانت تفاوتى با یکدیگر ندارند .
۱۱۷ لنا حقّ فإن اعطیناه و إلاّ رکبنا اعجاز الإبل و أن طال السّرى [حکم ( کلمات قصار ) شماره ۲۱ ص ۱۵۵] ( ما حقى براى خود داریم ، اگر حق ما ایفا شود ، مطلوب ما است ، و اگرما را از حق خود ممنوع ساختند ، بهرگونه تلاش تن میدهیم و حتى به آخرین جاى پشت شتران سوار شده و براى گرفتن حق به تکاپو میافتیم ، اگر چه به حرکت طولانى در تاریکى شبها نیازمند باشیم ) .
با وجود قدرت بر گرفتن حق ، مسامحه و نادیده گرفتن آن و تن به مظلومیت دادن ، همان اندازه خیانت بر خویشتن و اصول انسانى است که پایمال کردن حق دیگران و ستم بر بندگان خدا . تکاپو در راه بدست آوردن حق بزرگترین خاصیتى که دارد ، اینست که باضافه نشان دادن عظمت حق و تکلیف ، از طغیانگرى ستمگران و تعدى زورگویان جلوگیرى میکند و اثبات میکند که حق و تکلیف قابل شوخى و مسامحه نیست . در هر جامعه و میان هر دو نفر که رنگ حق و تکلیف مات شود ، رنگ حیات نیز از بین میرود .
۱۱۸ لو ضربت خیشوم المؤمن بسیفى هذا على أن یبغضنى ما أبغضنى و لو صببت الدّنیا بجمّاتها على المنافق على أن یحبّنى ما احبّنى و ذلک انّه قضى فانقضى على لسان النّبىّ الامّىّ صلّى اللّه علیه و آله و سلّم انّه قال : یا علىّ لا یبغضک مؤمن و لا یحبّک منافق [ شماره ۳۵ کلمات قصار ص ۱۶۳] ( اگر بینى مؤمن را با این شمشیرم بزنم که مرا دشمن بدارد ، او مرا دشمن نخواهد داشت و اگر دنیا را با هر چه که دارد بمنافق بدهم که مرا دوست بدارد ، او مرا دوست نخواهد داشت . این قضائى است که بر زبان پیامبر امى ( ص ) آمده و تمام شده است که فرمود : اى على ،هیچ مؤمنى ترا دشمن نمیدارد و هیچ منافقى هم ترا دوست نمیدارد .
ملاک حب و بغض معقول ، تشخصات و خصوصیات طبیعى اشخاص نیست ، بر خلاف حب و بغض احساسات خام و ابتدائى که از صورت و شکل و خصوصیات شخصى تجاوز نمیکند . ملاک حب و بغض معقول صفات فاضله و اخلاق والاى الهى است که دارنده آن جلوه گاهى از صفات خداوندى میباشد . باتفاق همه آگاهان از شخصیت امیر المؤمنین علیه السلام محبوبیت او بر مبناى حب معقول است ، لذا بغض او مانند بغض با خدا است که براى مؤمنین امکان پذیر نیست چنانکه بغض ورزیدن با على بن ابیطالبى که در درجات عالى از جلوههاى صفات خداوندیست ، جز بغض با همان صفات نیست اگر چه ناآگاهانه باشد ،منافق پلید نه با صفات الهى رابطهاى دارد و نه میتواند درباره آنها درکى داشته باشد ، بلکه چون جریان آن صفات را به ضرر خود مىبیند ، حالت فرار از آنها هم خواهد داشت .
۱۱۹ و قال علیه السّلام لرجل أفرط فى الثّناء علیه و کان له متّهما :انا دون ما تقول و فوق ما فى نفسک [ شماره ۸۳ کلمات قصار ص ۱۶۸] ( درباره کسى که نزد آنحضرت متهم بود در سپاسگذارى به آنحضرت افراط کرد ، حضرت فرمود : من کمتر از آنم که میگوئى ، و بالاتر از آنم که در درون خود درباره من مخفى داشتهاى ) .تو هم اى منافق خود سوز ، زبابت چیزى را میگوید که دلت مخالف آن است ، برو این درد مهلک را که جان ترا به تباهى خواهد کشید مداوا کن ، اگر چه ناتوانتر از آن هستى که درد بودن این نفاق را بفهمى تا در صدد مداوایش بر آیى . آن انسان که زبان و دل او بر ضد هم حرکت میکنند ، جان خود را میدرد و متلاشى میکند و گمان میکند که در برابر واقعیتها موضعگیرى ماهرانهاى بدست آورده است
۱۲۰ نحن النّمرقه الوسطى ، بها یلحق التّالى و الیها یرجع الغالى [ شماره ۱۰۹ کلمات قصار ص ۱۷۶] ( مائیم تکیهگاه متوسط و معتدل ، عقب مانده باید بسوى آن برگردد و غلو کننده باید بآن رجوع نماید ) .
درباره ما دودمان عصمت به افراط و تفریط دچار نشوید ، جز این نیست که ما خاندان عصمت و طهارت از سرمایهاى که خدا بما داده است ،بهرهبردارى نموده با تکاپو و تلاش آزادانه مشغول در نوردیدن مسیر حق و حقیقتیم ، ما که گفته ایم : پروردگارا ، ما بنده تو هستیم بر این اعتقاد تا آخرین لحظات زندگى پاى بندیم ، اگر امتیازاتى در ما مىبینید ، از اینجهت است که :
چون ز خود رستى همه برهان شدى
چونکه گفتى بندهام سلطان شدى
آرى ارکند بنده بندگى کار آفریننده می کند
۱۲۱ ما کذبت و لا کذّبت و لا ضللت و لا ضلّ بى [ ) شماره ۱۸۵ کلمات قصار ص ۱۹۵] ( دروغ نگفته ام و از طرف حق و حقیقت تکذیب نشده ام ، نه گمراه شده ام و نه کسى بوسیله من به ضلالت افتاده است ) .
انسان آگاه از محاسبه دقیق پشت پرده زندگى ، و دروغگوئى انسان آگاه از عظمت و جدیت ارتباط با واقعیات ، و ابراز خلاف واقع انسان آگاه از عشق سوزان روح به صدق و صفا ، و دروغ پردازى خداى را سپاسگزارم که هرگز از جاده حق منحرف نشدهام تا کسى را به انحراف بکشانم .
۱۲۲ و اللّه لدنیاکم هذه اهون فى عینى من عراق خنزیر فى ید مجذوم [ شماره ۲۳۶ کلمات قصار ص ۲۰۵] ( سوگند بخدا ، این دنیاى شما در چشم من از رگ [ یا روده ] خوکى در دست مبتلا به بیمارى جذام پستتر است ) .
آن مال و منال دنیا و آن جاه و مقامى که شما را بخود جلب کرده است میدانید که خود باختگى است و این خود باختگى و پرستش مقام با روح شما چه مىکند ؟ جنایتى که مال و منال و جاه و مقامپرستى بروح وارد مىسازد ، همان زهر قتال است که حیات انسانى را تباه مىسازد . اگر علاقه به سلامت روح خود دارید اگر عظمتها و اعتلاهاى روح را درک کردهاید ، نگذارید این عوامل تباه کننده روح شما را ملحق به ورشکست شدگان حیات نماید .
۱۲۳ عرفت اللّه سبحانه بفسخ العزائم و حلّ العقود [ شماره ۲۵۰ کلمات قصار ص ۲۰۷] ( خداوند سبحان را با از بین بردن تصمیمها و از هم باز کردن بسته ها شناختم ) .
دلى بیدار و عقلى آگاه میخواهد که بداند :
اگر محول جان جهانیان نه قضاست
چرا مجارى احوال بر خلاف رضاست
بلى قضا است بهر نیک و بد عنان کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهاى جمله خطاست
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکى چنانکه در آئینه تصور ماست
انورى
۱۲۴ لو قد استوت قدماى من هذه المداحض لغیّرت اشیاء [شماره ۲۷۲ کلمات قصار ص ۲۱۹] ( اگر پاهایم از این لغزشگاهها ( فتنهها و آشوبها ) رها شود و بایستد ، اشیائى را تغییر خواهم داد ) .آیا خواهید گذاشت از این خارستانها و سنگلاخها بگذریم و به مدینه فاضلهاى برسیم که فقط در رؤیاهاى حکماء موج میرند و سپس فرو مىنشیند ؟ آیا فرصت خواهید داد که از این امواج طوفانى تمایلات شیطانى اراذل و اوباش بگذریم و به ساحل مدنیت راستین که همه ابعاد انسانى شما را شکوفا خواهد ساخت برسیم ؟ آیا کمى مجال خواهید داد که تباهىهاى گذشته را از بین برده و به جامعه الهى گام بگذاریم که همه انبیاء و اوصیا و اولیا در بوجود آوردن آن ، زندگى خود را سپرى کردهاند ؟
۱۴ ، ۱۵ الذّلیل عندی عزیز حتّى آخذ الحقّ له و القوىّ عندی ضعیف حتّى اخذ الحقّ منه ( انسان ضعیف و خوار در نزد من عزیز است تا حق او را براى او بگیرم و انسان قوى در نزد من ضعیف است تا حق دیگران را از او بگیرم ) .
هیچ راهى براى ارتباط با ناتوانان ندارم مگر اینکه نخست حق آنان را از اقویاء بگیرم
آیا من میتوانم خود را امیر و زمامدار یک ناتوان بدانم ، ناتوانى که اقویاء حق او را گرفته و حیاتش را دچار ضعف و اختلال نمودهاند ؟ آیا من میتوانم بعنوان یک انسان آگاه و مطلع از ناتوانى که اقویاء حق او را طعمه خود ساختهاند ، بنشینم و دست روى دست بگذارم و بگویم : بمن چه ؟ آیا این آگاهى مادامیکه اقدام به گرفتن حق آن ناتوان ننمودهام ، زندگى مرا از معناى اصلى خود ساقط نخواهد کرد ؟ اگر من که از اصل تعهد برین درباره انسانها اطلاع دارم و میدانم که بر آمدن از عهده مسئولیت الهى در این زندگانى بدون عمل به تعهد برین درباره انسانها امکان پذیر نیست ، اقدام به ایفاى چنین تعهد نکنم ، میتوانم خود را انسان مسلم بنامم ؟ در آنهنگام که براى من آگاهى از حال یک ناتوان که حقش پایمال شده است بوجود بیاید و من قدرت گرفتن حق آن ناتوان را داشته باشم و با اینحال از اقدام براى گرفتن حق وى کوتاهى کنم ، نه تنها بر نعمت آگاهى و قدرت که از بزرگترین نعمتهاى خداوندى میباشند ، کفران ورزیدهام ، بلکه با توجه به اینکه آگاهى و قدرت دو عنصر اساسى از من و دو بال پرواز براى ایفاى تعهد است ، با خویشتن بمبارزه برخاسته و اقدام به کندن بالهاى خود نموده ام .
من از پیامبر اکرم ( ص ) بارها شنیدهام که فرموده است :لن تقدّس امّه لم یؤخذ حقّ ضعیفها من قویّها غیر متعتع ( هیچ امتى به قداست انسانى نخواهد رسید مادامیکه حق ناتوان آن امت بدون نقص از قویش گرفته نشود ) .
آرى ، سوگند بخداى ذو الجلال ، در هر کسى که احساس این تعهد بیدار نشده است ، او در ادعاى انسانیت دروغ صریح میگوید . آن جامعهایکه آگاهى و قدرت بر احقاق حق ناتوانان خود داشته و اعتنائى بآن ندارد . چنین جامعهاى سعادت « حیات معقول » را حتى در خواب و رؤیاهم نخواهد دید . آن زمامداران و گردانندگان اجتماعات که به احقاق حق ناتوانان با اهمیت حیاتى نمىنگرند ،هیچ کارى درباره جوامع خود انجام نمیدهند اگر چه هزاران مظاهر پیشرفت مادى در عرصه طبیعت بوجود بیاورند و مردم آن جوامع پاى به ما فوق کهکشانها بگذارند .
هیچ راهى براى ارتباط با اقویا ، ندارم مگر اینکه نخست حق ناتوانان را از آنان بگیرم
آیا تصور میکنید که تصدیق و پذیرش کار نیرومندان که زندگى حیوانى خود را بر خرابههاى حیات خدادادى ناتوانان استوار ساختهاند ، با « حیات معقول » سازگار میباشد ؟ این چه خیال احمقانهایست که آدمى گمان کند که با خالق حیات و موت ارتباط بندگى برقرار نموده و از اشعه فیض ربانى خداوندى بر خوردار است ، و در عین حال ستم ستمگران را درباره ناتوانان ببیند و قدرت دفع ستم را از آن ناتوانان داشته باشد میتواند این منظره هولناک را در پشت سر بگذارد و راهى کوى الهى شود ؟ اصلا مگر میتوان از این منظره مهلک و این سیه چال نابود کننده عبود کرد و رهسپار بارگاه الهى گشت ؟ بى اعتنائى درباره این سیهچال مهلک همان و سقوط در آن همان ، پس از این سقوط پائى براى رفتن و چشمى براى دیدن و عقلى براى درک وجود ندارد ، تا بتواند به کمک آنها راه خود را بسوى خدا پیش بگیرد .
۱۶ ، ۱۷ رضینا عن اللَّه قضائه و سلّمنا للّه أمره ( ما به قضاى خداوندى رضایت داده و امر او را تسلیم به او نموده ایم ) .ما به آنچه که تعهد بسته ایم ایفاء خواهیم کرد ، این است وظیفه حتمى ما ، پس از آن رضا به قضایش داریم و امر او را بر خود او میگذاریم و براه خود ادامه میدهیم
من هرگز در زیر درخت پرشاخ و برگ خلقت به این دلیل که قوانین حاکمه بر این درخت پرشاخ و برگ خارج از اختیار و قدرت من است به تماشاگرى محض نخواهم نشست . من از نظاره بر آیات خداوندى ، به خیرگى و شگفتى درباره آنها سکوت و رکود را حاصل نخواهم داشت .من احساس جدى تکلیف را در این زندگانى به شوخى نخواهم گرفت .
من که اشتیاق و نیروى تحرک را در درونم با کمال وضوح در مییابم ، چگونه بنشینم و در انتظار از راه رسیدن رویدادها باشم که هر یک از مجراى خود گذشته و سراغ وجود مرا بگیرند و بمقتضاى طبیعت خود ، حیات مرا پاره پاره کرده با خود ببرند . پس تا آخرین نفس از حرکت و تلاش باز نخواهم ایستاد و تا سکون چشم بر بستن از زندگانى ، حرکت را از من باز نگیرد ، لحظهاى آرام نخواهم نشست . اما اینکه مبادى عالى هستى چگونه این تلاش و کوشش را به مشیت خداوندى در قلمرو قضا و قدر مىپیوندد ، و چه محاسبهاى در مافوق طبیعت روى این تلاش و تکاپوها انجام میگیرد و چیست اسرار پشت پرده قضا و قدر الهى ، من جز تسلیم بآن مقام شامخ ربوبى راهى دیگر نخواهم پیمود . آنچه که من درباره آن مسئولم و تعهد قطعى بوسیله عقل و وجدان درباره آن بستهام ، مربوط به روشنائىهائى است که بحد کافى در برابر دیدگانم گسترده است و من هرگز با فرو رفتن در ابهام ما فوق این روشنائىها دیدگانم را فرو نخواهم بست .
۱۸ ، ۲۰ أ ترانی أکذب على رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و اللّه لأنا أوّل من صدّقه فلا أکون أوّل من کذب علیه ( آیا گمان مىکنى من به رسول خدا ( ص ) دروغ میگویم ، سوگند بخدا ، من اولین کسى هستم که او را تصدیق کردهام ، پس من اولین کسى نخواهم بود که دروغى به او ببندم ) .
من نخستین کسى هستم که رسالت او را تصدیق نموده ام
در اینکه امیر المؤمنین نخستین کسى است که به پیامبر اکرم ( ص ) ایمان آورده و رسالت الهى او را تصدیق نموده است ، جاى تردید نیست ، نهایت اینست که بعضىها میگویند : امیر المؤمنین در آن زمان در سن ده یا دوازده سالگى پیش از بلوغ بوده است . گویا اینان به حقایق ایمان و شرایط آن پیش از پیامبر اسلام آگاهتر بودهاند و پذیرش ایمان على بن ابیطالب را از طرف پیامبر اکرم در آن زمان خلاف قانون تلقى فرمودهاند همه مورخین و اصحاب حدیث میگویند : پیامبر اکرم ایمان على را در همان سن که از نظر رشد عقلانى و آگاهى کامل بوده ، پذیرفته است . باضافه اینکه امیر المؤمنین علیه السلام و دیگر ائمه معصومین بارها در هنگام احتجاج با مخالفین بهمین سبقت در ایمان آنحضرت احتجاج فرمودهاند و مخالفین نتوانستهاند اعتراض منطقى بآن احتجاجات عرضه کنند . در جمله مورد تفسیر امیر المؤمنین علیه السلام میخواهد همه گفتارها و کردارهایش را که به پیامبر نسبت میدهد چه بطور مستقیم و چه غیر مستقیم تثبیت نماید . وانگهى حتى کینهتوزترین دشمنان آن حضرت نتوانستهاند موردى را پیدا کنند که در آن مورد امیر المؤمنین دروغى گفته باشد .در سخنان گذشته آنحضرت دیدیم که فرمود : هیچ عیبجوئى نتوانست در من عیبى پیدا کند .
۲۱ ، ۲۳ فنظرت فی أمری فإذا طاعتی قد سبقت بیعتی و إذا المیثاق فی عنقی لغیری سپس من در وضع خود نگریستم ، اطاعتم از تکلیف الهى [ که بوسیله پیامبر بر من ابلاغ شده بود ] بر بیعت با دیگران و یا جنگ با آنان سبقت گرفته بود و پیمان دیگرى در گردنم بود ) .هرگونه گفتار و کردار و اندیشه من چه پیش از خلافت و چه در مدت خلافت مستند به تعهدى است که بسته ام .
بحثى در تعهد و مسئولیت
وَ اَوفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مَسْئُولاً تعریف تعهد براى شناخت مفهوم تعهد و مبانى و مختصات آن ، نگاهى مختصر به انواع پدیدهها و فعالیتهاى روانى مى اندازیم .
تقسیم پدیدهها و فعالیتهاى روانى
پدیدهها و فعالیتهاى درون آدمى به انواع و اقسام گوناگونى قابل تقسیم است . از آن جمله با نظر به دو مفهوم بازتابى و فعلى به دو قسمت عمده تقسیم مى شود :
قسمت یکم پدیدههاى بازتابى هستند که با علل و انگیزههاى مربوطه در درون آدمى به وجود مىآیند و از عینیت بازتابى و تأثر در سطح طبیعى روان برخوردار میگردند . مانند ترس و خجلت و حیرت و اکثر شادى ها و اندوهها .
قسمت دوم پدیدهها و فعالیتهائى هستند که انعکاس و بازتابى در سطح طبیعى روان نداشته ، یا شبیه به جریان الکتریسیته در سیم مىباشند . مانند اراده و یا فعالیت محض مىباشند ، مانند اختیار و عدد سازى و دیگر عملیات تجریدى . در آن هنگام که درون آدمى باردار اراده است هیچ تأثرى بنام اراده در درون او بازتاب پیدا نمىکند و روشنتر از موضوع اراده ، پدیده اختیار است که در هنگام فعالیت در درون آدمى که عبارت است از سلطه و نظارت من بر دو قطب مثبت و منفى کار از هیچگونه تأثر و بازتاب بر خوردار نیست ، بلکه چنانکه گفتیم : نوعى عمل و فعالیت محض است که با تأثر بازتابى هیچگونه سنخیت ندارد .
گفته شده است که : تعهد در تقسیم بندى بالا یکى از موارد قسمت دوم محسوب میشود یعنى تعهد آن حقیقت درونى نیست که از تأثر برخوردار بوده باشد ، بلکه فعالیت مخصوص روانى است که روى عوامل سود و زیان بوجود مىآید و نوع وجودى آن در درون ، جز مانند موج موقتى در روان آدمى چیز دیگرى نمى باشد .
این نظریه غالبا مورد تأیید کسانى است که مىخواهند اصالت تعهد و انگیزگى انسانى آنرا بىاهمیت جلوه بدهند و به هر حال خواه این نظریه مورد سوء استفاده گروهى از متفکران بىاعتناء به اصول سازنده انسانى قرار بگیرد یا نه ، آنچه که لازم است این است که ما موضوع تعهد و ماهیت آنرا تا حدودى بیان کنیم . میگوئیم : اگر چه تعهد تأثر انعکاس یافتهاى در جهان درون ،از خود نشان نمىدهد ، ولى این عدم انعکاس دلیل آن نیست که پدیده تعهد مانند فعالیتهاى عدد سازى است که در مغز آدمى بدون کمترین انعکاس بوجود بیاید و از صفحه مغز نابود گردد .
اقیانوس ضمیر ناخودآگاه یا وجدان مغفول هیچ پدیده و فعالیت روانى را چه مورد اهمیت آدمى قرار بگیرند و چه در کمال بىاهمیتى قرار بگیرند ، رها نساخته و با جاذبیت شگفت انگیزى به اعماق خود جذب میکند و اثر و نتیجه آنرا در جریانات گوناگون روانى منعکس میسازد . این مسئله که ما از تعهد عینیت تأثرى در درون خود نمىبینیم ، به این سادگى نمى تواند موضوع تعهد را منفى بسازد ، زیرا چنان استدلال بىپایهاى درباره نفى خود من انسانى هم وجود دارد و تا کنون هیچ دانشمند و فیلسوف و متفکرى و هیچ آزمایشگاه دقیقى نتوانسته است من انسانى ما را با تحقق معین بازتابى سراغ بدهد و بگوید : اینست من آدمى و اینست تعین و نمود درونى آن . اگر کسى این جرأت را به خود بدهد و بگوید : مادامیکه من را با موجودیت عینى در درون آدمى احساس نکنم وجودش را نخواهم پذیرفت ، چنین شخصى از نظر روانشناسان و روانپزشکان و روانکاوان و سایر علماى علم النفس از مکتب نیهیلیست پیروى مینماید و بس . با اینکه من انسانى به طور عموم نه نمودى دارد و نه تعینى که در سایر نمودها در جهان فیزیکى عینى و قلمرو درونى دیده میشود با اینحال علوم متعدد و متنوعى بنیاد بررسىهایش را همان من انسانى قرار میدهد .
تعهد و سه مرحله تعین انسانى
ساختمان موجودیت آدمى در هر لحظهاى از زمان و موقعیتى که فعلیت او را نشان میدهد از سه تعین اساسى تشکیل میگردد ( براى آسانى تفاهم میتوان به جاى تعین از یکى از دو کلمه رکن و عنصر نیز استفاده نمود ) .
تعین یا رکن و عنصر غیر ارادى و اختیارى ، مانند امور طبیعى به طور عموم و عوامل جغرافیائى و وراثت و قوانین اجتماعى که در تحقیق و فعالیت آنها براى بوجود آمدن مجموعه فعلى انسانى ، اراده و اختیارى نداشته است .
بلکه حتى گاهى نه آگاهى از ماهیت آن امور و عوامل وجود دارد و نه از چگونگى روابط و تفاعلات آنها . انسان از این لحاظ مجموعه رویدادهائى از علل و معلولاتى است که در امتداد زندگانیش بدون احتیاج به آگاهى و اختیار او در جریان بوده است .
تعین دوم کار و کوششها و توجیهاتى است که انسان در روى همان مواد و امور طبیعى به مقدار توانائى خود انجام داده و او را به صورت مجموعه خاصى متشکل نموده و شخصیت معینى را در کالبد مشخصى بوجود آورده است . به وجود آمدن تعین دوم همواره در زمینه اراده انجام میگیرد و به عبارت روشنتر : اراده است که ریشهها و ساقه ها و شاخ و برگ تعین دوم را آبیارى مىنماید . و به همین جهت است که موجودیت آدمى با نظر ، به تعین دوم در منطقه ارزشها قرار میگیرد نه با نظر به تعین نخستین که جز نقطه تقاطع عدهاى از جریانات امور طبیعى ناخودآگاه و قوانین قراردادى ما فوق اراده و اختیار فردى ، چیز دیگرى نیست . انسان در این مرحله از تعین است که ابزار کار خیلى فراوان در اختیار دارد ، مانند اندیشه و تعقل و دانش و قدرت تجرید و نیروى اکتشاف و حدسهاى ما فوق حس و منطق ، و به سازندگى در خویش و دیگران و طبیعت پیروز و موفق میگردد و یک پاى او را در اعماق کوچکترین ذرات هستى و پاى دیگرش را در فراز کرات فضائى قرار میدهد و با این تعین به ما فوق تاریخ طبیعى محض گام مىگذارد ، و تاریخى به عنوان تاریخ جاندارى بنام انسان بوجود مىآورد ، ولى تنها کارى که این مزایا و عظمتها انجام میدهند در مفاهیمى از قبیل « انسان موجود خیره کننده ایست » ، انسان از قدرت اندیشه و ابزار سازى فوق العاده برخوردار است » ، « انسان محیط ساز نیرومندى است » ، « موجودیت انسان داراى سطوح فراوانى است که او را تا بیکرانها میگستراند » خلاصه میگردد . در طبیعت این مرحله از تعین ، اوصاف و فعالیتهاى منفى دیگرى نهفته است که میگوید : « انسان میتواند گرگ انسان بوده باشد » ، انسان در مجراى تضاد به جاى استفاده در کسب کمال ، به نابودى طرف میکوشد » ، « انسان اغلب در تسلط به هوى و هوس حیوانى خود با شکست روبرو مىشود » لذا توقع ایدهآلهاى اعلاى انسانى در این مرحله از تعین ،توقع نابجائى است که به شوخىهاى بىپایه نزدیکتر است تا یک واقعیت قابل تحقق . در این مرحله است که اصل تنازع در بقا میتواند به نهایت قدرت و دقت خود نایل شود و فلسفه و هنر و علم را استخدام کند . خاصیت کلى این تعین اصالت من بوده و اگر جز این چیز دیگرى مطرح شود طفیلى و یا وسیلهاى براى تورم من خواهد بود .
تعین سوم ، از نقطه تعدیل عالى « من » و « جز من » شروع میشود . در اینجا مقصود از من همان فرد انسان طبیعى است که در منطقه تکامل یافتهترین حیوان براى ادامه و تقویت خود طبیعىاش تلاش مى کند و بس . و مقصود از جز من شامل همه واقعیات جز خود همان فرد می باشد . انسانهاى دیگر جز من است ،دریاها ، کوهها ، حیوانات ، نباتات ، کره زمین ، منظومه شمسى ، کهکشانها و کازارها و به طور کلّى جهان هستى جز من است . کمالهاى نسبى ، کمال مطلق ، حتى خدا ، مشمول مفهوم بسیار وسیع جز من است البته شمول دائره جز من بر خدا بطور مطلق نیست و این بحثى جداگانه دارد .
گفتیم از آن هنگام که تعدیل عالى میان من و جز من شروع میشود ، تعین سوم آغاز میگردد . این تعدیل به معناى هماهنگ ساختن طبیعى دو حقیقت مزبور نیست ، یعنى به این معنا نیست که انسان مطابق خواسته خود ، من خود را با طبیعت و جو اجتماعات هماهنگ بسازد و همچنین مطابق خواسته من با کمال و ایدهآل و خدا که براى خود مطرح کرده است تعدیل و هماهنگ شود زیرا چنین تعدیل و هماهنگى در تعین دوم هم نه تنها امکانپذیر بود ، بلکه کاملا وجود داشت . در این مرحله که تعین سوم نامیده مىشود ، بدانجهت که کمال و ایدهآل اعلاى هستى ملاک تعدیل قرار میگیرد ، لذا خود من طبیعى با خواص و لوازمش « او » و جز من مىشود که احتیاج به تعدیل با من رو به کمال دارد . وقتى که من طبیعى را در این تعیین رویاروى خود بر مىنهد ، از دیدن چهره زشتش متنفر مىشود و میخواهد از حیطه این من پست فرار کند :
ماننده ستوران در وقت آب خوردن
چون عکس خویش دیدیم از خویشتن رمیدیم
این تعدیل مقدس که انسان را تا حد نصاب کمال رهنمون خواهد گشت ،انسان را در هر لحظهاى از قطب مثبت به منفى و از منفى به مثبت رو به بالا مى کشد .مقصود از مثبت ، موقعیت فعلى است که در زندگى در جهان هستى بدست آورده ، مقصود از منفى نفى همین موقعیت براى کشش به موقعیت جدیدتر است . در این مرحله آدمى به ملاک سازندگى من ایدهآل [ مقصود از من ایدهآل در این مباحث اصطلاح روانشناسى نیست بلکه اصطلاح فلسفه انسانى است که بمعناى من کمال یافته در « حیات معقول » است . ] جذبى دارد و دفعى یعنى در حال ارتباط با جهان هستى با اجزاى متنوعش ( که اصطلاح جز من را در آن بکار بردیم ) از این جهان بهرهبردارى مىکند و عوامل پیشرفت را به خود جذب میکند و همینکه موجودیت ترکیب یافته او از آن عوامل بخواهد با عناصر تعین اول و دوم در استخدام من طبیعى بر آید ، لحظه دفع فرا میرسد و نمیگذارد عوامل و عناصرى که به ملاک من ایدهآل در موجودیتش متشکل گشته به سیهچال من طبیعى برگرداند و بدین ترتیب آدمى مىتواند از چهار چوبه محدودیتهائى که دائما او را شکنجه و آزار میدهد و او را با دیگران در حال تصادم و تضادهاى کشنده قرار میدهد ، رها شود و احساس آزادى طلبى و بینهایتجوئى خود را اشباع نماید . هم در این مرحله از تعین است که رابطه انسان با خدا به حد اعلاى خود میرسد و تاریکىها و مشکلات و ابهامهاى گوناگون که در تصور رابطه مزبور است از میان میرود . زیرا در این مرحله دریافتهاى الهى خود را با من طبیعى درهم نمىآمیزد ، دریافتهاى الهى را به عرض و طول خواستهها و معلومات مخلوط نمىسازد ، او خدا را پائین نمىآورد بلکه خود را بالا میکشد ، آرى :
چندین برو این ره که دوئى برخیزد
گر هست دوئى ز رهروى برخیزد
تو او نشوى ولى اگر جهد کنى
راهى بروى از تو توئى برخیزد
در این گذرگاه ماده و پدیدههایش با آن خشونت ، با حیات و جلوههاى ظریفش ، حالت جنگ و تصادم را از دست میدهند و ماده با تمام پهناورى و ابعادى که دارد به منزله کالبد عزیز آدمى میگردد .
و بدان جهت که من طبیعى انسانى در مسیر گردیدنها به ملاک من ایدهآل در حال جذب و دفع قرار مىگیرد و بدانجهت که من ایدهآل هر چه بالاتر رود وحدت حیات همه انسانها را در صحنه طبیعت و وحدت را در غایت اعلاى طبیعت ، بخوبى در مىیابد ، تعهد با دیگران را عین تعهد با خویشتن تلقى میکند ،شادیها و اندوهها و نیازمندىها و بىنیازىها را در میان همه انسانها مشترک مىبیند . حال برگردیم به تفسیر و توضیح اصل مسئله که عبارتست از :
تعهد و مسئولیت در تعین اول
پس از روشن شدن این تعینهاى سهگانه ، ما مىتوانیم حقیقت تعهد را مورد تفسیر قرار دهیم . تعهد در تعین اول هیچ معنا و مفهومى را در بر ندارد ،زیرا مجموعهاى از امور طبیعى بطور عموم و عوامل جغرافیائى و وراثت و قوانین اجتماعى تثبیت شده که اراده و اختیار راهى به آنها ندارد ، الزام و تعهد به هیچ وجه منطقى نخواهد بود .
تعهد و مسئولیت در تعین دوم
تعهد در تعین دوم که محصول کار و کوشش و توجیهات آدمى در امور طبیعى و قوانین تثبیت شده است ، قابل تحقیق و عمل مىباشد ، زیرا اراده و اختیار در این مرحله در زندگى آدمى دخالت مى ورزد و مسئولیتها نیز به طور کلى مطرح مىگردد ، این تعهدها و مسئولیتها را عوامل ضرورت همزیستى اجتماعى ایجاب مى کند و بس ، به همین جهت است که تعهد و احساس مسئولیت در این مرحله نمىتواند در منطقه ارزشهاى عالى قرار بگیرد ، زیرا خواص و لوازم طبیعى همزیستى اجتماعى نیز مانند خواص و لوازمى که طبیعت براى فردى از انسان ، تحمیل ضرورى نموده است مى باشد . آزادى و اختیار در تعهدى که در این تعین صورت میگرد ، شکوفائى واقعى ندارند ، بلکه تمایلاتى است که با هدفگیرىهاى سود جویانه بوجود میآیند و موجب بستن تعهدها و عمل بآنها میگردند .
تعهد و مسئولیت در تعین سوم
تعهد و مسئولیت را در تعین سوم میتوانیم به دو نوع جداگانه تقسیم کنیم :
نوع یکم تعهد انسانى .
نوع دوم تعهد انسانى الهى .
توضیح اینکه فرد یا اجتماعى که گام از تعین دوم بالاتر میگذارد ،از خود خواهیها و خودپرورىها و خودبینىها بالاتر مىرود و وارد قلمرو تعین انسانى میگردد . نسبت این تعین به تعین دوم نسبت حیات است به ماده ناخود آگاه ، چنانکه ماده ناخود آگاه تسلیم محض قوانین بوده و هیچگونه خودى ندارد که قوانین را جابجا کند و موضوعات قوانین را تحت تصرف آگاهانه قرار دهد . همچنین انسان با اینکه در تعین دوم از آگاهى و اراده و اختیار و نظر و اندیشه برخوردار است ، ولى بدانجهت که خود اداره کننده این امور تحت سلطه خود ایدهآل بالاترى قرار نگرفته است ، لذا به عنوان موجب یا جلوه تواناتر و آگاهتر از سنخ ماده مشغول فعالیت مىباشد . در صورتیکه در تعین انسانى آن خودى دست به کار میشود که حتى همان آگاهیها و اراده و اختیار و اندیشه را تحت سلطه قرار میدهد و در راه اعتلا و فعالیت خود انسانى آن امر را مهار و توجیه میکند .
انسانهاى دیگر که بعنوان غیر از خود مطرح میشود بایستى خود طبیعىاش را با موجودیت آنها تعدیل کند و نسبت خود را با انسانها و جهان طبیعت و به عبارت کلىتر با قلمرو جز من بسنجد و دریابد و روى آن عمل کند . این تعین حد مشترک همزیستى انسانهاى رشد یافته است که به مرحله : أن لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم [ از سخنان امام حسین علیه السلام در روز عاشورا] ( اگر براى شما دینى نیست و از معاد نمىترسید ، حد اقل در دنیاى خود انسانهاى آزاد باشید ) ،رسیده است . مکتبهاى انسانى محض از دوران هراکلید که حقوق جهانى انسانى را حدس زده است تا قرن ۱۷ و ۱۸ و ۱۹ و ۲۰ که مکتبهاى مختلف انسانى پشت سر هم و یا هم زمان عرضه میشوند ، این تعین را گوشزد میکنند .
با این همه کوشش و تقلا ، متأسفانه نتیجهایکه مکتبهاى انسانى و اعلامیههاى جهانى درباره اعتقاد به لزوم تعین انسانى در جوامع انسانى به وجود آوردهاند ، قابل مقایسه با واقعیت و زیبائى خود اندیشههاى انسانى نبوده است ، زیرا اعمالى که بشر در دنبال این مکتبها و اعلامیهها و کنگرهها از خود نشان دادهاند ، با مختصر تحلیل درباره عوامل و عناصر پشت پرده آن اعمال ، نشان دادهاند که خود انسانى مفهومى جز همان توسعه خود طبیعى در لذت و الم و شادیها و اندوهها چیز دیگرى نتیجه نداده است ، با اینکه در بعضى از جوامع نظم و ترتیب در کارها و مراعات حقوق انسانها کاملا چشمگیر گشته است ، با اینحال در محاسبه نهائى نام دوران خود را دوران انفراد و بیگانگى انسانها از یکدیگر نهاده و آنانکه کمى هشیارتر و انسانىتر مىاندیشند به این نام هم قناعت نکرده قرن انسانى را به نام قرن بیگانگى انسان از خویشتن اصطلاح کردهاند آنها امور متعددى را بعنوان منشاء ورشکستگى دنیاى امروز مطرح میکنند ، از قبیل :
۱ عدم عدالت در تولید و توزیع اقتصادى .
۲ عدم پیگیرى اخلاص متفکران جهان بین که مىبایست براى آبیارى کردن نهال مکتب انسانى که با دست خودشان کاشته بودند به طور مستمر و جدى دست به کار شوند و به ساختن و پرداختن جملات زیبا درباره اصول انسانى دور از دسترس انسانها قناعت نورزند ، هم در آن حال که اصول تعین انسانى را پىریزى میکنند ، دست به کار جلوگیرى و ریشه کن ساختن خارهاى زهرآگین باشند که به وسیله متفکر نماهاى حرفهاى یا غرضورز در سر این راه مقدس کاشته میشود .
۳ بدانجهت که به وجود آمدن مکتب انسانى و بقاى آن احتیاج به بقاى مرز میان انسان و طبیعت و ماشین ناآگاه داشت و چون انسان قدرت نگاهدارى این مرز را دارا نبود ، لذا در حقیقت موضوعى به نام انسان تعین یافته وجود نداشت ، تا مکتبى به نام او قابل اندیشه و عمل بوده باشد .عوامل دیگرى هم مربوط به علل سه گانه که در بالا گفته شد در خور تحقیق و اهمیت میباشد .
۴ عامل دیگرى را هم میتوان نام برد که در موقع نوشتن ستون عوامل ،در آخرین شماره و شاید هم با اکراه نوشته میشود و مثلا میشود شماره ۱۱۷ و این شماره صد و هفدهمین که آخرین شماره عوامل ورشکستگى مکتب انسانى است چون با اهمیتترین عوامل است ، بدون توجه به بىاعتنائى موقعیت ناچیز خود در ستون عوامل ، همه آن ستون را به هم میریزد و همه محاسبهها را غلط از آب در مىآورد نام این عامل را خود خواهى مهار نشده اصطلاح میکنیم .
صرف اندیشه و بودجهها و تلاشهاى گوناگون و گذشتهاى جدى و بیکران در پیادهکردن مکتب انسانى روى افراد و جوامعى که هنوز نه تنها خودهاى آنان به تعین سوم نرسیده است بلکه بحث و گفتگو درباره آن هنوز رسمیت پیدا نکرده و هواداران آن مکتب ، انسانهائى نصیحتگو و اندرزدهنده معرفى تلقى مىشوند ، درست شبیه به این است که صدها مهندس زبردست سالیان دراز زحمت بکشند و عالیترین محصول اندیشه خود را درباره نقشه یک ساختمان بسیار مجلل و با شکوه رؤیائى بکار ببندند و آنگاه از همه دنیا و از هر نقطه زمین بهترین مصالح ساختمانى را بیاورند و روى یک بلندى مشغول ساختن آن شوند ، در هنگام کار و فعالیت ناگهان متوجه شوند که این ساختمان بهشتى و این أرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتى لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فىِ الْبِلادِ در روى کوه آتشفشان ساخته مىشود و چه بخواهند و چه نخواهند همین لحظه یا لحظه دیگر خلاصه دیر یا زود زبانههاى مواد گداخته این کوه آتشفشان پیکره این ساختمان را از بنیان متلاشى خواهد کرد . به همین جهت است که آن اصالت و ارزش که درباره تعهد و مسئولیت توقع مىرفت ، مخصوصا در این دورانها که مکتب انسانى حد اقل در کتابها و سخنرانیها و محافل مربوطه میدرخشد ، با شکست روبرو گشته دیگر با شرائطى که امروزه در جوامع چشمگیر و پیشتازان تعین دوم بوجود آمده است ، امید زنده شدن اصالت و ارزش تعهد بسیار اندک به نظر میرسد .
نوع دوم تعهد انسانى الهى است .
دراین تعهد شخصیت آدمى ضامن عمل و ایفاء به آن تعهد است ، نه اکراه و اجبار عوامل خارج از شخصیت مانند مقررات اجتماعى و کیفر و پاداشها و غیر ذلک . عظمت این تعهد را از دیدگاه امیر المؤمنین علیه السلام در عبارات زیر میخوانیم :
و ان عقدت بینک و بین عدوّک عقده او البسته منک ذمّه فحط عهدک بالوفاء و ارع ذمّتک بالأمانه و اجعل نفسک جنّه دون ما اعطیت ، فإنّه لیس من فرائض اللّه شیئى النّاس اشدّ علیه اجتماعا مع تفرّق أهوائهم و تشتّت آرائهم من تعظیم الوفاء بالعهود و قد لزم ذلک المشرکون فیما بینهم دون المسلمین لما استوبلوا من عواقب الغدر . فلا تغدرنّ و لا تخیسنّ بعهدک و لاتختلنّ عدوّک ، فإنّه لا یجترىء على اللّه الاّ جاهل شقىّ و قد جعل اللّه عهده و ذمّته امنا افضاه بین العباد برحمته و حریما یسکنون الى منعته و یستفیضون الى جواره ، فلا إدغال و لا مدالسه و لا خداع فیه و لا تعقد عقدا تجوّز فیه العلل و لا تعوّلنّ الى لحن قول بعد التّاکید و التّوثقه و لا یدعونّک ضیق أمر لزمک فیه عهد اللّه الى طلب انفساخه بغیر الحقّ ، فإنّ صبرک على ضیق امر ترجو انفراجه و فضل عاقبته خیر من غدر تخاف تبعته و أن تحیط بک من اللّه فیه طلبه فلا تستقیل فیها دنیاک و لا آخرتک . [نهج البلاغه ج ۳ نامه ۵۳ فرمان مالک اشتر ص ۱۱۷ و ۱۱۸ و ۱۱۹] مالکا ، اگر میان خود و دشمنت تعهدى بستى یا ضمانتى از خود براى او پوشانیدى ، عهد خود را با وفا حفظ نموده و ضمانتى که نمودهاى با امانت مراعات نما و شخصیت را سپر وفاء بعهدى که بستهاى قرار بده ، زیرا در میان واجباتى که خداوند مقرر فرموده است ، هیچیک از آنها مانند وفاء بعهد مورد اتفاق مردم نیست ، مردمى که در همه موضوعات و قوانین داراى خواستههاى متنوع و آراء پراکنده مىباشند . حتى مشرکین که مانند مسلمانان مقید به صفات حمیده و اخلاق فاضله نیستند ، ملتزم به ایفاى تعهدى هستند که میان خود مىبندند ، زیرا آنان نیز عواقب وخیم حیلهگرى در عهد شکنى را آزمایش کرده و دیدهاند . هرگز از ضمانتى که بر ذمه خود گرفتهاى اعتذار مکن و به تعهدى که بستهاى خیانت روا مدار و بر دشمنت نیرنگ مزن ، زیرا هیچ کس جز نادان و شقى جرئت به خدا نمىکند . . . خداوند سبحان عهد و ذمه خود را با رحمت واسعه خود براى امن و اطمینان مردم بیکدیگر در میان آنان گسترده است و تعهد را منطقه ممنوعهاى قرار داده است که مردم بر نیروى آن تکیه کنند و بر آن پناهنده شوند . پس نباید در تعهد هیچگونه افساد و خیانت و نیرنگ بوده باشد . مالکا ، هیچ تعهدى برقرار مکن که بتوانى آنرا تأویل به غیر مقصود اصلى نمائى و بتوانى آنرا از محتواى اصلیش منحرف بسازى . و هرگز پس از صراحت و تأکید و دادن اطمینان ، با گفتار کج خود ، تعهد را مختل مساز . اگر تعهد الهى موجب شد که در تنگناى قرار گرفتى ، این تنگناى و مشقت باعث نشود که فسخ ناحق آن تعهد را مطالبه کنى ، زیرا تحمل تنگناى و مشقت امرى که امید به بر طرف شدن و عاقبت نیکوى آن دارى ، بهتر از آن حیله گریست که همواره از عواقب وخیم آن در بیم و هراس باشى و بازخواست خداوندى از همه سو تو را احاطه کند و نتوانى از آن بازخواست نه در دنیا و نه در آخرت رها گردى ) .
محتویات این عبارات عالىترین مسائل را درباره تعهد در دو تعین دوم و سوم مطرح نموده است . در این مسائل باید کاملا دقت کنیم :
۱ آغاز این عبارات تعهد با دشمن را مطرح نموده است . این طرح خود دلیل اهمیت حیاتى تعهدى است که در میان مردم بسته مىشود که اگر طرف تعهد فرد یا جامعه اسلامى با دشمن هم بوده باشد ، باید با اهمیت حیاتى تلقى شده و ایفاى آن تعهد را ضرورى بداند .
۲ تعبیر « او البسته منک ذمّه » ( یا ضمانتى از خود براى او پوشانیدى ) فوق العاده جالب است ، زیرا معنایش اینست که هنگامى که انسان چیزى را به ذمه میگیرد و ضمانتى را مىپذیرد ، در حقیقت دمه خود را بر او پوشانیده است و طرف این ذمه و ضمانت را همواره بهمراه دارد ، مانند اینکه جزئى از موجودیت ضامن به او چسبیده است ، تا به آن ذمه و ضمانت وفا کند .
۳ تعهدى که بسته مىشود باید با وفاء به آن احاطه شود و گمان نرود که تعهدى که صورت گرفته است یک گفتارى بوده است که بوجود آمده و از بین رفته است ، بلکه بمجرد اینکه تعهدى بوجود آمد باید تصمیم جدى وفاء بهمه اجزاء آن تعهد را احاطه نماید .
۴ شخصیت تعهد کننده مانند سپر نگهدارنده موضوع تعهد است ، در حقیقت مانند اینست که شخصیت تعهدکننده در گرو تعهدى است که بوجود آورده است ، بنابراین ، خیانت به تعهد ، خیانت به شخصیت محسوب میشود و ایفاى آن احترام به شخصیت مىباشد .
۵ هیچیک از واجبات و تکالیفى که خداوند سبحان بر بندهگانش مقرر فرموده است ، مانند تعهد مورد اتفاق و التزام مردم نیست . وفاء بعهد در میان همه جوامع و ملل ضرورى و با عظمت تلقى شده است ، زیرا خداوند متعال فلسفه این تکلیف را با نشان دادن عواقب وخیم تخلف از آن را ، براى همگان کاملا آشکار فرموده است .
و بعبارت دیگر اگر ایفاى تعهدها ضرورى تلقى نشود ، زندگى اجتماعى قطعا از هم گسیخته و مختل خواهد گشت . این فلسفه روشن و آشکار ضرورت وفاء به تعهدها را در تعین دوم که نظم حیات اجتماعى انسانها است ، بیان میدارد ،لذا هیچ گونه ارزش و فضیلتى در این وفاء به تعهدها وجود ندارد ، زیرا وقتى که عامل وفا به تعهد جبر زندگى اجتماعى باشد ، در حقیقت عمل به پیمان ضرورتى است که « صیانت ذات » و « خودخواهى » براى امکان پذیر ساختن زندگى در جامعه ایجاب نموده است .
۶ دستورات بعدى در عبارت امیر المؤمنین ( ع ) که میفرماید : الف درباره آنچه که بر ذمه خود گرفتهاى حیلهپردازى مکن و بر عهد خود خیانت روا مدار . ب نیرنگ بر دشمن مزن ، زیرا هیچ کس جز نادان شقى بر خدا جرئت نمیکند ، مسئله تعهد را از ضرورتهاى نظم اجتماعى بالاتر برده و در تعین سوم قرار میدهد که عبارتست از حیات وابسته به خدا . تعهدهائى که در تعین بوجود میآیند ، جنبه انسانى الهى پیدا میکنند . تعهد با این تعین و انگیزه الهى است که تخلف از ایفاى آن جرئت بمقام شامخ ربوبى است . خلاصه مطالب امیر المؤمنین علیه السلام تا اینجا چنین است که احترام و وفا به تعهد دو انگیزه دارد : انگیزه یکم همان ضرورت امن و اطمینان در زندگى اجتماعى است که خداوند متعال مانند یک قانون طبیعى در جوامع حکمفرما ساخته است .
نتیجه احترام و وفاء به تعهدها با این انگیزه فقط امکان پذیر بودن حیات جمعى انسانها است که ما آنرا در تعین دوم قرار دادیم . انگیزه دوم یک عامل الهى است که احترام و ایفاى تعهد را اطاعت خداوندى و تخلف از آنرا معصیت و جرئت بآن مقام ربوبى معرفى مینماید . تفاوت میان این دو انگیزه کاملا روشن است ، زیرا احترام و ایفاى تعهد بر مبناى انگیزه یکم معلول جبر زندگى اجتماعى است که داخل در منطقه ارزشهاى والا نیست ، چنانکه خوردن غذا و آشامیدن آب براى گرسنه و تشنه ربطى بمنطقه ارزشهاى والا ندارد . ولى احترام و ایفاى تعهد بر مبناى انگیزه دوم که جنبه الهى دارد ، در منطقه عالىترین ارزشهاى انسانى قرار دارد و همه خواص و لوازم عالى عمل به تعهد در این انگیزه دوم است که ما آنرا تعین سوم نامیدهایم [سه جمله در عبارات امیر المؤمنین اعتبار و ارزش الهى احترام و ایفاى تعهد را گوشزد مینماید : یک :فإنّه لا یجترىء على اللّه الاّ جاهل شقىّ ( هیچ کس جز نادان شقى بخدا جرئت نمیکند ) . دو :و لا یدعونّک ضیق امر لزمک فیه عهد اللّه الى طلب انفساخه بغیر الحقّ ( هیچ تنگناى و مشقتى ترا وادار نکند که عهد الهى را بناحق فسخ و نقض نمائى . سه :و ان تحیط بک من اللّه فیه طلبه ( مبادا با نقض عهد عواقب وخیمى از طرف خدا بر تو احاطه کند .] .
۶ در هیچ تعهدى نباید کلمات و رموزى بکار برود که قابل تحریف و تأویل بر خلاف مقصود اصلى و نخستین باشد که تعهد بر مبناى آن بوجود آمده است .
۷ هیچ زحمت و مشقتى نباید موجب آن شود که تعهد بناحق نقض شود .
تعهد و احترام و ایفاى آن از دیدگاه قرآن
آیات مربوط به تعهد در قرآن مجید به سه گروه تقسیم میگردند :
گروه یکم مسئولیت درباره تعهد بطور عام .
از آنجمله :
۱ وَ اَوْفُوا بِالْعَهْدِ اِنَّ الْعَهْدَ کانَ مَسْئُولاً [ الاسراء آیه ۳۴] ( و به عهد خود وفا کنید زیرا عهد مورد مسئولیت است ) .
۲ وَ الْمَوْفُونَ بِعَهْدِهِمْ إِذا عاهَدُوا [ البقره آیه ۱۷۷] ( و آن نیکوکاران کسانى هستند که وقتى که عهدى بستند به عهد خود وفا میکنند ) .
۳ وَ الَّذینَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ [ المؤمنون آیه ۸ و المعارج آیه ۳۲] ( و مؤمنین کسانى هستند که امانتها و عهدهائى را که مىبندند مراعات میکنند ) .
۴ یا اَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اَوْفُوا بِالْعُقُودِ [ المائده آیه ۱] ( اى کسانیکه ایمان آوردهاید ،
به عهدهاى خود وفا کنید ) .
۵ بَلى مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ وَ اتَّقى فَإنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَّقینَ [ آل عمران آیه ۷۶] ( بلى ، کسیکه به عهد خود وفا کرد و تقوا ورزید ، خدا متقیان را دوست میدارد ) .تأکید و اصرار خداوندى در این گروه از آیات درباره وفا به پیمانها و تعهدها کاملا روشن است .
گروه دوم آیاتى است که لزوم وفا به عهد الهى را مورد دستور و توصیه قرار میدهد .
از آنجمله :اَ لَمْ اَعْهَدْ اِلَیْکُمْ یا بَنى آدَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ إِنَّهُ لَکُمْ عَدُوُّ مُبینٌ .وَ أَنِ اعْبُدُونى هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ . [یس آیه ۶۰ و ۶۱ ] ( اى فرزندان آدم ، با شما عهد نبستهام که شیطان را نپرستید ، قطعا او دشمن آشکارى براى شما است . و مرا بپرستید اینست راه راست ) .
۲ وَ اَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ اِذا عاهَدْتُمْ [ النحل آیه ۹۱] ( و بعهد خداوندى وفا کنید هنگامیکه عهدى بستید ) .
۳ مِنَ الْمُؤْمِنینَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ [الاحزاب آیه ۱۳] ( از مؤمنین مردانى هستند که آنچه را با خدا عهد بسته بودند ایفا نمودند ) .
این گروه در سوره البقره آیه ۲۷ و سوره آل عمران آیه ۷۷ و الانعام آیه ۱۵۲ و الرعد آیه ۲۰ و ۲۵ و النحل آیه ۹۱ و ۹۵ و الاحزاب آیه ۱۵ نیز آمده است .
گروه سوم عهدى که خداوند بسته است :
۱ وَ اَوْفُوا بِعَهْدى اُوفِ بِعَهْدِکُمْ [البقره آیه ۴۰] ( و به عهدى که با من بستهاید وفا کنید تا به عهدى که با شما بستهام وفا کنم ) .
۲ وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ [التوبه آیه ۱۱۱] .
موضوع تعهد و گروه یکم از آیات
گروه یکم از آیات مربوط به تعهد با عمومیتى که دارد ، به لزوم وفاء بهر عهدى که میان انسانها بسته میشود دلالت مینماید ، مگر تعهدى که مخالف دستورات اسلامى باشد . این شرط با بیانات مختلفى در منابع اسلامى آمده است ، مانند روایت معروفى که میگوید :کلّ شرط جائز الاّ ما خالف الکتاب او السّنّه ( هر شرط و عهدى جایز است مگر آنچه که مخالف کتاب یا سنت باشد ) .شرط اللّه قبل شرطکم ( شرط و عهد خداوندى پیش از شرط و عهد شما است ) .
از طرف دیگر همه آیاتى که دلالت بر ضرورت قطعى وفاء به تعهدهاى الهى مینماید ، هرگونه تعهدى را که مخالف تعهدهاى الهى است مردود و مطرود میسازد . این یک مسئله کاملا روشن است که خداوند متعال که دستور به انجام و ایفاى تعهدها صادر کرده است ، هرگز امر به انجام خلاف دستورات خود نمینماید . لذا هرگز نمیتوان به دروغ گفتن و هتک ناموس و دزدى و جنایت و خیانت به فرد و اجتماع و رباخوارى و حمایت از ظلم و بىاعتنائى به ناتوانان و پایمال کردن سایر واجبات و ارتکاب محرمات الهى تعهد بسته و ملزم به ایفاى آن بود . در روایتى معروف آمده است که امام صادق علیه السلام یکى از یاران خاصش را خواست و به او فرمود : عائله من زیاد شده است ،این پول را بگیر و جنسى بخر و با بازرگانانى که به مصر میروند ، برو و در آنجا بفروش و بیا ، آن شخص پول را میگیرد و با بازرگانان مدینه جنسى را میخرند و رهسپار مصر میشوند . پیش از آنکه وارد مصر شوند در نزدیکى مصر مىنشینند و یک نفر را میفرستند تا وضع آن جنس را از نظر کمى و زیادى در بازار رسیدگى کند ، آن شخص رسیدگى میکند و بر میگردد و میگوید :
عرضه این جنس در بازار بسیار کم است ، در نتیجه قیمت جنس بسیار بالا است ، این بازرگانان با یکدیگر عهد مىبندند که جنس را به بیش از قیمت عادلانهاش بفروشند و این کار را میکنند ، وقتى که برمیگردند و فرستاده امام صادق ( ع ) بخدمت آن حضرت میرسد سود بسیار زیادتر از سود عادلانه را به امام تقدیم میکند . آنحضرت مىفرماید این سود خیلى زیاد است ، قصه از چه قرار بوده است ؟ فرستاده امام عرض کرد : ما پیش از ورود به مصر با نظر به کمبود جنسى که برده بودیم ، با یکدیگر تعهد بستیم که به این سود کلان معامله کنیم . امام از این کار پلید سخت ناراحت شد و فرمود : شگفتا ،مىنشینید و به ضرر مسلمانان تعهد مىبندید . سپس مقدارى سود عادلانه از آن پول را برداشت و فرمود : بیش از این حق من نیست . [ مضمون تقریبى روایت را نقل کردیم ] .
گروه دوم از آیات که لزوم وفاء به عهد الهى را دستور میدهد ،
شامل تعهدهائى است که مردم در میان خود مىبندند که آیات گروه اول با تأکید و صراحت لزوم ایفاى آنها را گوشزد مینماید ، چنانکه شامل تعهدهاى فطرى و عقلى و وجدانى درباره اطاعت به دستورات و تکالیف الهى نیز میگردد .
آیه ۶۰ از سوره یس ، همین تعهد را گوشزد میکند :أَ لَمْ اَعْهَدْ اِلَیْکُمْ یا بَنى آدَمَ اَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّیْطانَ اَنَّهُ لَکُمْ عَدُوٌّ مُبینٌ .
وَ أَنِ اعْبُدُونى هذا صِراطٌ مُسْتَقیمٌ ( اى فرزندان آدم ، آیا من با شما تعهد نبستم که شیطان را نپرستید ، زیرا او دشمن آشکار شما است و بمن عبادت کنید ، اینست صراط مستقیم ) این تعمیم با نظر به مباحثى که در تفسیر و توضیح جملات امیر المؤمنین ( ع ) در فرمان مالک اشتر متذکر گشتیم ، صحیح بنظر میرسد ، زیرا چنانکه در تعهد انسانى الهى اثبات کردیم : تعهد دو جنبه خلقى و خالقى دارد : جنبه خلقى آن همان پیمانهاى متداول در جوامع انسانى است که ضرورت و جبر حیات اجتماعى ایفاى آنها را حتمى میسازد . جنبه خالقى آن عبارتست از به گرو گذاشتن شخصیت انسانى که رو به ماوراى طبیعت دارد نکته مهمى که تذکر به آن لزوم دارد ، اینست که تاکنون در جنبه خلقى تعهدها که بر مبناى جبر حیات اجتماعى انسانها در جریان بوده است ،آن جبر و ضرورتى نبوده است که در برابر زورگویان و قدرتمندان هم مستحکم و پایدار بوده باشد . این ضعف و ناپایدارى ناشى از آن بوده است که با قطع نظر از جنبه خالقى تعهدها ، انگیزه دیگرى جز ضرورت جبر اجتماعى وجود ندارد که متعهد را به ایفاى تعهد ملزم نماید . از طرف دیگر میدانیم که نظم و مقررات اجتماعى در برابر زورگوئى قدرتمندان بیخبر از انسان مانند تار عنکبوتى است بىدوام و ناپایدار . در صورتیکه فرد و جامعهایکه جنبه خالقى تعهد را انگیزه خود قرار بدهد ، بدانجهت که شخصیت انسانى الهى خود را در گرو تعهد خود مىبیند ، لذا ایفاى تعهد را نوعى تنفس ضرورى حیات خود میداند .
گروه سوم آیاتى است که میگوید : خداوند متعال عهدى را که با انسانها بسته است وفا میکند .
وفاى خداوندى به عهدى که بسته است از صفات جلالیه او است که با کمال بىنیازى و غناى مطلق خبر از ایفاى عهدى که بسته است میدهد . این مسئله در تفکرات دانشمندان الهى بطور جالب مطرح شده است :
باد ما و بود ما از داد تست
هستى ما جمله از ایجاد تست
لذت هستى نمودى نیست را
عاشق خود کرده بودى نیست را
لذت انعام خود را وامگیر
نقل و باده جام خود را وا مگیر
ور بگیرى کیت جست و جو کند
نقش با نقاش کى نیرو کند
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخاى خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما میشنود
در آن بیتى که میگوید :
ور بگیرى کیت جست و جو کند
نقش با نقاش کى نیرو کند
درست دقت شود که هیچ پدیده و قانونى نمىتواند دست خداوندى را ببندد ، با اینحال ، او خود را در حد اعلاى وفاکننده بعهد توصیف میفرماید :
وَ مَنْ اَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللَّهِ [ التوبه آیه ۱۱۱ ] ( و کیست وفا کنندهتر از خدا به عهد خویشتن ) .
نظامى گنجوى میگوید :
گر تن حبشى سرشته تست
ور خط ختنى نوشته تست
گر هر چه نوشتهاى بشوئى
شویم دهن از زیاده گوئى
گر باز به داورم نشانى
اى داور داوران تو رانى
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۹
بازدیدها: ۸۱