نامه ۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت ششم ادامه جنگ احد

مى گوید (ابن ابى الحدید): از ابن نجار  محدث درباره این موضوع پرسیدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنین استنباط مى شود که در آغاز کار دولت و پیروزى از مسلمانان بوده است و سپس کار بر زیان آنان گردیده و شیطان فریاد بر آورده است که محمد کشته شد و بیشتر مسلمانان گریختهاند و سپس بیشترشان به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشته اند و مدتى طولانى که تا آخر روز طول کشیده است جنگهاى بسیار کرده اند.

آنگاه از سر ناچارى به کوه پناه برده اند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم همراه ایشان آهنگ دامنه کوه کرده است و سپس دو گروه از یکدیگر جدا شده اند. هر کس که در داستان احد تامل کند همین گونه استنباط مى کند، ولى برخى روایاتى که واقدى نقل مى کند دلالت بر گونه اى دیگر دارد، نظیر این روایت او که چون ابلیس بانگ برداشت که محمد کشته شد پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را صدا مى کرد و کسى بر آن حضرت توجه نمى کرد و همگى به کوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ کوه فرمود و هنگامى به آنان رسید که پراکنده بودند و درباره افرادى که کشته شده بودند مذاکره مى کردند. این روایت دلیل آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از همان اول جنگ و همینکه شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شده به کوه رفته است و چنین فهمیده مى شود که بانگ برداشتن شیطان هنگامى بوده است که خالد بن ولید از دهانه کوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ریخته اند و این چگونه بوده است ؟

ابن نجار گفت : شیطان دوباره بانگ برداشت که محمد کشته شد. یک بار در آغاز جنگ در یک بار در پایان روز و هنگامى که فوجهاى دشمن از هر سو پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه کرده بودند و یاران آن حضرت کشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از میان برده بود که جز اندکى که بیش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. این بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله به دامنه کوه پناه نبرد. بلکه ایستادگى فرمود و یارانش هم از او حمایت کردند. با آنکه در بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله مشقت بسیار سنگینى را از ضربات ابن قمیئه و عتبه بن ابى وقاص و کسانى دیگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و این دفعه دوم بانگ برداشتن شیطان بود که پیامبر صلى الله علیه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پیکار باقى نمانده است و به دامنه کوه پناه برد.

گفتم : آیا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشرکان همچنان درگیر بوده اند تا شیطان بانگ برداشته است که محمد کشته شد؟ گفت : آرى ، مشرکان پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه و یاران باقى مانده آن حضرت را محاصره کرده بودند و مسلمانان با آنان در آویخته بودند و به سبب کمى شمارشان میان مشرکان گم شده بودند. گروهى از مشرکان پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله را کشته اند، چون کمتر با آن حضرت رویا روى شدند و شیطان هم بانگ برداشت که محمد کشته شد؛ و حال آنکه آن حضرت کشته نشده بود ولى کار بر مشرکان مشتبه شده بود و پیامبر صلى الله علیه و آله را کس دیگرى مى پنداشتند.

بیشترین دفاع را در این حال از پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام و ابودجانه و سهل بن حنیف انجام دادند و خود پیامبر صلى الله علیه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان که گروهى را به دست خویش گاه با شمشیر و گاه با تیر زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاک بسیار و آمیختگى مردم با یکدیگر قریش ، پیامبر را یکى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى کار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را از ایشان محفوظ داشت و چشمهاى مشرکان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن که بر شمردم از آن حضرت دفاع کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به تدریج خود را به دامنه کوه رساند و اندک اندک خویش را بر فراز کوه کشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پیوستند.

گفتم : پس چرا قومى از مشرکان به کوه رفتند و چرا چنین کردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خیال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به کوه رفتند، نه در جستجوى پیامبر، زیرا مى پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است . و همین هم موجب شد که سریع تر از کوه بر گردند که با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسیدیم و محمد را کشتیم ، دیگر چه اصرارى بر سخت گیرى نسبت به اوس و خزرج و دیگر یاران اوست ، خاصه که خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممکن بود کشته شوند.

گفتم : وقتى کارى براى آنان خطرناک باشد چرا از ابتدا به کوه بروند؟ گفت : مثل این است که نخست چیزى به خاطرات مى رسد و انگیزه اى ترا به انجام کارى وا مى دارد و همینکه آن را شروع مى کنى افکار و انگیزه هاى دیگرى پیدا مى کنى که از تصمیم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى کنى .

گفتم : این درست است ولى چرا آنان آهنگ مدینه و تاراج آن را نکردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سیصد جنگجو در مدینه بود، وانگهى گروه بسیارى از اوس و خزرج که مسلمان بودند و در جنگ شرکت نکرده بودند و گروهى دیگر از منافقان و یهودیان هم در آن شهر بودند که همگى شجاع و نیرومند بودند و زن و فرزندشان در مدینه بودند و بدیهى است که آنان همگى از آن شهر دفاع مى کردند و قریش در امان نبودند که پس از حمله به مدینه پیامبر صلى الله علیه و آله همراه با یارانش از پشت سر به ایشان حمله نکند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گیرند و راى درست این بود که از هجوم به مدینه و حمله به آن منصرف شوند.

واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند و ابو سفیان تصمیم به بازگشت گرفت ، در حالى که بر مادیانى با چشم سیاه فراخ سوار بود، جلو آمد و کنار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله که در دامنه کوه بودند ایستاد و با صداى بلند فریاد بر آورد که زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى کبشه -یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله – کجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روایت دیگرى آمده است که او ابوبکر و عمر را صدا کرد و گفت : پسر ابى قحافه کجاست ؟ پسر خطاب کجاست ؟ و سپس افزود: پیروزى در جنگ نوبتى است .

حنظله اى در قبال حنظله اى ، یعنى کشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال کشته شدن حنظله بن ابى سفیان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . ابوسفیان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام کرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پیروزى در آن نوبتى است . 

عمر گفت : چنین نیست که کشتگان ما در بهشت خواهند بود و کشتگان شما در آتش . ابوسفیان گفت : شما چنین بگویید و در این صورت ما زیان کرده ایم و بیمناک خواهیم بود. ابوسفیان سپس گفت : اى پسر خطاب پیش من بیا تا با تو سخن گویم . عمر برخاست . ابوسفیان گفت : ترا به حق دینت سوگند مى دهم به من بگویى آیا ما محمد را کشته ایم ؟ گفت : به خدا نه که او هم اکنون سخن ترا مى شنود. ابوسفیان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قمیئه راستگوترى . ابوسفیان سپس با صداى بلند فریاد کشید و گفت : میان کشتگان خود کسانى را مى بینید که آنان را مثله و پاره پاره کرده اند، این کار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشدیم و سرانجام بانگ برداشت که سر سال آینده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ کرد و منتظر ماند ببیند رسول خدا چه مى فرماید و پیامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفیان برگشت و با یاران خود شروع به کوچیدن کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله و مسلمانان ترسیدند که آنان به مدینه هجوم بردند و زنان و کودکان کشته شوند. پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ایشان را براى ما بیاور، اگر دیدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند، آهنگ مکه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را یدک کشیدند، آهنگ حمله به مدینه دارند. و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر آهنگ مدینه کنند به سوى آنان حرکت و با ایشان جنگ خواهم کرد.

سعد مى گوید: شروع به دویدن کردم و با خود تصمیم گرفتم اگر چیزى دیدم که موجب ترس باشد، همان دم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگردم . این بود که از همان نخست به حالت دویدن حرکت کردم و در پى مشرکان رفتم و چون به محل عقیق  رسیدند، من از دور آنان را مى دویدم و تامل مى کردم و دیدم که سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند. گفتم : این نشان کوچ کردن به سرزمینهاى خودشان است . گوید: مشرکان در عقیق اندکى توقف و درباره هجوم به مدینه رایزنى کردند، صفوان بن امیه به ایشان گفت : شما گروهى از آن قوم را کشته اید و اینک که پیروزى یافته اید و خسته و فرسوده هم هستید، برگردید و وارد مدینه مشوید، وانگهى نمى دانید چه پیش مى آید، روز جنگ بدر هم با اینکه شما شکست خوردید و آنان پیروز شدند، به خدا سوگند که شما را تعقیب نکردند.

گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله هم فرموده است که صفوان بن امیه ایشان را از رفتن به مدینه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همینکه آنان در حال برگشت دید که وارد صحراى عقیق شدند با سیمایى افسرده به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى گویى ؟ سعد گفت : همین که گفتم . سعد مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله با من خلوت کرد و پرسید: آیا آنچه مى گویى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنین افسرده مى بینم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مکه با چهره شاد پیش مسلمانان بیایم – نشانى از ناتوانى ما مى بود – پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سعد کار آزموده است .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از یحیى بن شبل از ابوجعفر برایم نقل کرد که گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص – هنگامى که مى رفت – فرمود: اگر دیدى مشرکان آهنگ مدینه کردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعیف و شکستن روحیه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون دید سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند برگشت و نتوانست خویشتن دارى کند و از شادى فریاد بر آورد و برگشت آنان را اعلام کرد.

واقدى مى گوید: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشرکان و مسلمانان چگونه از یکدیگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى دارید و از آن موضوع چه مى خواهید! خداوند متعال اسلام را آورد و کفر و کافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله کردیم و گروهى از ایشان را کشتیم ، آنان نخست به هر سو پراکنده شدند و سپس گروهى از ایشان باز گشتند؛ قریش رایزنى کردند و گفتند: اینک که پیروزى از ماست بهتر است برگردیم که به ما خبر رسیده است عبدالله بن ابى همراه یک سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شرکت در جنگ خود دارى کرده اند و در امان نیستم که آنان بر ما حمله نکنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستیم و اسبهاى ما هم به سبب تیر خوردگى از کار مانده اند. این بود که رفتیم و هنوز به روحاء  نرسیده بودیم که گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتیم .

واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى بن طلحه ، از قول عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است ، شنیدم ابوبکر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پیامبر صلى الله علیه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، در همان حال دیدم کسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آید که گویى در حال پرواز است .

گفتم : خدا کند طلحه بن عبیدالله باشد و چون با هم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدیم ، دیدم ابوعبیده بن جراح است . او بر من پیشدستى کرد و گفت : اى ابوبکر! ترا به خدا سوگند مى دهم که بگذار این حلقه ها را از چهره صلى الله علیه و آله من بیرون بکشم . ابوبکر مى گوید: او را به حال خود گذاشتم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشید و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبیدالله بود.

ابو عبیده یکى از آن حلقه ها را با دندان پیشین خود گرفت و آن را بیرون کشید. حلقه چنان استوار شده بود که ابو عبیده بر پشت به زمین افتاد و یکى از دندانهایش هم کنده شد و سپس حلقه دیگر را با دندان دیگرش گرفت و بیرون کشید که آن هم کنده شد و به این سبب ابو عبیده میان مردم معروف به اثرم – بى دندان پیشین – بود. و گفته شده است کسى که آن دو حلقه را از گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون کشید عقبه بن وهب بن کلده بود و هم گفته اند ابو الیسره بوده است . واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر آن است که عقبه بن وهب بن کلده بوده است .

واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هایش فرو شد و چون آن دو حلقه را بیرون کشیدند، از محل زخم همچون دهانه مشک خون بیرون مى زد. مالک بن سنان شروع به مکیدن محل زخم کرد و چون دهانش آکنده شد آن را بیرون ریخت . پیامبر فرمود: هر کس دوست دارد به کسى بنگرد که خونش با خون من آمیخته شده است به مالک بن سنان بنگرد. به مالک گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خون هر کس به خون من بیامیزد آتش دوزخ به او نخواهد رسید.

واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است ، من از جمله کسانى بودم که از محل شیخان بر گردانده شدیم و اجازه جنگ به ما داده نشد. میان روز به ما خبر رسید که پیامبر صلى الله علیه و آله صدمه دیده است و مردم از گردش پراکنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندیم تا از سلامت ایشان آگاه شویم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببریم . در بطن قنات مردم را پراکنده دیدیم ولى ما را همت و هدفى جز دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله نبود و مى خواستیم ایشان را ببینیم . همینکه چشم پیامبر صلى الله علیه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالک هستى ؟

گفتم : آرى پدر و مادرم فدایت باد. نزدیک رفتم و زانوهایش را بوسیدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگریستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى دیدم و بر پیشانى او هم نزدیک رستنگاه موهایش شکافى بود و از لب پایین ایشان خون مى چکید و دندانهاى سمت راست هم از ریشه شکسته بود، بر زخم ایشان چیز سیاهى بود، پرسیدم چیست ؟ گفتند: بوریاى سوخته است . پرسیدم ، چه کسى گونه هاى او را زخمى کرده است ؟ گفتند: ابن قمیئه . گفتم ، پیشانى او را که شکسته است ؟

گفتند: ابن شهاب ، پرسیدم ، لبش را چه کسى زخمى کرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .
من پیشاپیش پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به دویدن کردم تا بر در خانه اش رسیدم و نتوانست پیاده شود تا آنکه کمکش کردند و آنان وقت بود که هر دو زانویش را زخمى دیدم و بر دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تکیه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب کرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال که بر دو سعد تکیه داده بود، براى نماز بیرون آمد و سپس به خانه اش برگشت . مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخمیان را زخم بندى مى کردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود که سرخى روز از سمت مغرب هم کاملا غروب کرده بود ولى پیامبر صلى الله علیه و آله براى نماز بیرون نیامد و بلال همچنان بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بود و چون یک سوم از شب گذشت بلال صدا زد که اى رسول خدا نماز! پیامبر صلى الله علیه و آله که معلوم شد خوابیده بوده است . براى نماز بیرون آمد و متوجه شدم سبک تر و راحت تر از هنگامى که به خانه رفت حرکت مى کند. من هم با پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عشاء را گزاردم و پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم خانه اش شد و من پیش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم که خدا را سپاس گزاردند و خوابیدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله ماندند که پاسدارى دهند زیرا از شبیخون و باز گشت قریش بیم داشتند.

واقدى مى گوید: فاطمه علیها السلام همراه تنى چند از زنان بیرون آمده بود و چون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را دید آن حضرت را در آغوش ‍ کشید و شروع به پاک کردن خون از چهره پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى که چهره پیامبرش را خونین و زخم کنند شدید است . على علیه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: این شمشیر غیر قابل نکوهش را از من بگیر. پیامبر صلى الله علیه و آله با ریش به خون خضاب بسته شده به على علیه السلام نگریست و فرمود: اگر تو امروز نیکو جنگ کردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنیف هم نیکو جنگ کردند و شمشیر ابو جانه هم غیر قابل نکوهش است .

واقدى این موضوع را بدینگونه روایت کرده است :محمد بن اسحاق مى گوید که على علیه السلام براى فاطمه دو بیت شعر خواند که چنین بود:اى فاطمه ! این شمشیر غیر قابل نکوهش است و من فرو مایه و ترسو نیستم به جان خودم سوگند در یارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى که به بندگان مهربان است سخت کوشیدم .
و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستین و پسندیده کردى ، سماک بن خرشه و سهل بن حنیف هم با تو نیکو پایدارى و جنگ کردند.

واقدى مى گوید: و چون على علیه السلام آب را آورد پیامبر صلى الله علیه و آله که سخت تشنه بود، خواست آب بیاشامد، نتوانست وانگهى بویى از آب استشمام کرد که آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغییر کرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خویش بیرون ریخت و فاطمه علیها السلام با آن آب خونهاى چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها که چهارده زن بودند و فاطمه علیها السلام هم با آنها بود و از مدینه خوراک و آشامیدنى بر پشت خود آورده بودند و زخمیان را آب مى دادند و زخم بندى مى کردند به جستجوى آب رفت .

واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است ، خودم عایشه و ام سلیم را دیدم که روز جنگ احد مشکهاى آب را بر دوش مى کشیدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخمیان را زخم بندى مى کرد. محمد بن مسلمه پیش زنها آبى نیافت و تشنگى پیامبر صلى الله علیه و آله هم شدت پیدا کرد، ناچار با مشک خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى که امروز – قرن سوم هجرى – کنار قصرهاى بنى تمیم قرار دارد، آب گوارا و شیرین براى پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشید و براى او دعاى خیر فرمود.

خون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از این پس هرگز دشمن چنین بر ما چیره نخواهد شد تا آنکه رکن کعبه را استعلام کنیم . چون فاطمه دید خون بند نیم آید، شروع به شستن زخمها کرد و على علیه السلام با سپر آب مى ریخت و چون بند نیامد، قطعه بوریایى برداشت و آن را سوزاند تا خاکستر شد و آن را روى زخمها پاشید و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنین فرمود.

پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسیده معالجه مى فرمود و نشان آن از میان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قمیئه را بر دوش خود حدود یک ماه و بیشتر تحمل کرد، ولى براى از میان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسیده استفاده مى فرمود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه به مدینه بر گردد فرمود: چه کسى خبر سعد بن ربیع را براى ما مى آورید؟ که من او را در آن گوشه – و با دست خود اشاره فرمود – دیدمش که دوازده زخم نیزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن کعب به آن سو رفت ، کسى که رفته بود مى گوید: من براى شناسایى کشتگان میان ایشان مى گشتم که ناگاه سعد بن ربیع را دیدم که بر خاک افتاده است ، صدایش زدم ، پاسخ نداد.

سپس گفتم : رسول خدا صلى الله علیه و آله مرا پیش تو فرستاده است ، آهى کشید و چون مرغ نیم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد که به تو دوازده زخم نیزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نیزه کارى خورده ام . از سوى من به انصار که قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پیمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى که چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پیشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پیش او تکان نخورده بودم که در گذشت . من پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم و خود دیدم که آنان حضرت رو به قبله ایستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدایا سعد بن ربیع را در حالى که از او خشنود باشى به حضور بپذیر.

واقدى مى گوید: سمداء  دختر قیس هم که از زنان خاندان دینار بود بیرون آمد.دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سلیم بن حارث در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بودند و شهید شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسید پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شکر همان گونه است که تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهید تا خود او را ببینم و پیامبر صلى الله علیه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصیبتى در قبال سلامت تو ناچیز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدینه کرد. در راه عایشه او را دید و پرسید چه خبر است .

او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را که کافرند با خشم خودشان برگرداند و خیرى ندیدند. عایشه گفت اینها جنازه هاى کیست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى کرد و به راه انداخت تا کنار گور ببرد.

واقدى مى گوید: پس از بازگشت قریش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستین جسدى بود که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد شد، یا از جمله نخستین جسدها بود که آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را دیدم که او را غسل مى دهند و این بدان سبب بود که حمزه جنب بوده است . 

پیامبر صلى الله علیه و آله اجساد شهیدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهایشان بپیچید که هر کس در راه خدا مجروح شود روز قیامت با همان زخم برانگیخته مى شود که رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشک خواهد بود و فرمود آنان را همین گونه بگذارید که من روز قیامت گواه ایشان خواهم بود.

حمزه نخستین کسى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او چهار تکبیر فرمود و نماز گزارد و سپس دیگر شهیدان را آوردند. هر شهیدى را که مى آوردند کنار جسد حمزه مى نهادند و پیامبر بر آن شهید و حمزه نماز مى گزارد و بدینگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد که شمار شهیدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهید را که مى آوردند و کنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و این کار هفت بار تکرار شد و گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله پنج یا هفت یا نه تکبیر بر او فرمود.

واقدى مى گوید: در این مورد روایت مختلف است ، طلحه بن عبیدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر کشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه این گروهم و ابوبکر گفت : مگر ما برادران ایشان نیستیم که همچون ایشان اسلام آوردیم و همچون آنان جهاد کردیم . فرمود: آرى ، ولى این گروه بهره و نصیبى از این جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه کار خواهید کرد! ابوبکر گریست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهیم بود؟و حال آنکه انس بن مالک و سعید بن نسیب مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر شهیدان احد نماز نگزارد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به خویشاوندان شهیدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بکنید، و هر دو یا سه تن را با هم در یک گور دفن کنید و هر کدام را که بیشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاک بسپرید. در مورد حمزه همچنان که در گور بود دستور فرمود قطیفه اش را بر او بکشند و آن قطیفه کوتاه بود و چون به سرش مى کشیدند، پاهایش آشکار مى شد و چون بر پاهایش مى کشیدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گریستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا کشته مى شود و پارچه اى براى کفن او پیدا نمى شود.

فرمود: آرى شما در سرزمینى سنگلاخ و بدون درخت و کشتزار زندگى مى کنید و به زودى شهرهاى بزرگ و ییلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا کوچ مى کنند و سپس به خویشاوندان خود پیام مى دهند که بروند و حال آنکه اگر بدانند مدینه براى ایشان بهتر است . سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس بر سختى و گرفتارى زندگى مدینه پایدارى نخواهد کرد، مگر اینکه من به روز رستاخیز شفیع یا گواه او خواهم بود.

واقدى مى گوید: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراک آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب که هر دو بهتر از من بودند، کفن یافت نشد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار جسد مصعب بن عمیر که شهید شده بود و در قطیفه اى کهنه پیچیده شده بود عبور کرد و فرمود: ترا در مکه دیدم در حالى که هیچ کس حله بهتر و گیسوى پاکیزه تر از تو نداشت و اینک خاک آلوده و ژولیده موى در چنین قطیفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاکش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربیعه و سویبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاکش سپردند و على علیه السلام و زبیر و ابوبکر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله کنار گور نشسته بود حمزه را به خاک سپردند.

واقدى مى گوید: مردم یعنى بیشتر آنان شهیدان خویش را به مدینه بردند و گروهى از آنان در بقیع کنار خانه زید بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاک سپرده شدند.در این هنگام منادى رسول خدا صلى الله علیه و آله ندا داد که شهیدان را به همانجا که کشته شده اند برگردانید، ولى چون مردم شهیدان خود را به خاک سپرده بودند هیچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر یک تن که هنگام رسیدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است که او را در حالى که هنوز رمقى داشت به مدینه آوردند و به خانه عایشه بردند.

ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه کس دیگرى غیر از من مى برند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببرید و چنان کردند و او در خانه خاک کردند، در همان جامه که بر تن داشت . او یک شبانه روز زنده مانده بود و چیزى نخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.

واقدى مى گوید: گورهایى که در احد کنار یکدیگر قرار دارد و گروه بسیارى از مردم آن را گورهاى شهیدان احد مى پندارند، چنان نیست ، طلحه بن عبیدالله و عباد بن تمیم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است که در خشکسال روزگار حکومت عمر، که به سال خاکستر معروف است ، آنجا زندگى مى کردند و همانجا مردند و به خاک سپرده شدند. این ابى ذئب و عبدالعزیز بن محمد هم مى گفته اند ما این گورهایى را که کنار یکدیگر است ، نمى شناسیم و بدون تردید گورهاى مردمى از بادیه نشینان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قیس را مى شناسیم و گرو دیگرى نمى شناسیم .

واقدى مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله هر سال به زیارت گورهاى شهیدان احد مى رفت و چون به دامنه کوه مى رسید صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شکیبایى کردید و خانه آخرت چه نیکوست . ابوبکر و عمر و عثمان هم هر سال یک بار همین کار را مى کردند و معاویه هم هرگاه براى انجام یا عمره از مدینه مى گذشت به زیارت ایشان مى رفت .

گوید: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله هر دو سه روز یک بار به زیارت شهدا مى رفت و کنار گور آنان مى گریست و دعا مى کرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهیدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش را مى دهند.

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار گور مصعب بن عمیر گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا کرد و آیه بیست و چهارم سوره احزاب را تلاوت کرد که مى فرماید: از مومنان مردانى هستند که عهدى را که با خداوند متعال کرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پیمان خویش را تمام و جان فدا کردند و گروهى از ایشان منتظرند و هیچ گونه تغییر و تبدیلى ندادند، آنگاه فرمود: اینان فرداى قیامت در پیشگاه خداوند گواهان خواهند بود، کنار گور آنان و به زیارت ایشان بیایید و بر ایشان سلام کنید و سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.

ابوسعید خدرى هم کنار گور حمزه مى ایستاد و دعا مى کرد و قرآن مى خواند و همین سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، که رحمت خدا بر او باد، در هر ماه یک روز آنجا رفت و بر شهیدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. یک روز که همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهیدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اینان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قیامت هیچ کس ‍ بر آن سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.

گوید: ابو هریره و عبدالله بن عمر هم به زیارت شهیدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گوید: روزى همراه یکى از خواهران خود بر گور حمزه سلام دادیم و از میان گور آوایى شنیدیم که سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هیچ کس نزدیک ما نبود.

واقدى مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله از دفن ایشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان که عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هیچ قبیله اى به اندازه دو قبیله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون کنار مدینه رسیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به صف بایستید. مردان در دو صف ایستادند و زنها که شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ایستادند. پیامبر صلى الله علیه و آله دستهایش را بر افراشت و به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت :

بار خدایا! ستایش همه اش از آن تو است ، بار خدایا! آنچه را که تو بگسترى و بگشایى کسى نیست که آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع کننده اى نیست ، و آنچه را که تو باز دارى کسى عطا کننده آن نخواهد بود. آن کس را که گمراه سازى ، راهنمایى برایش نیست و آن کس را که هدایت فرمایى گمراه کننده اى براى او نیست . آنچه را دورسازى ، کسى نزدیک کننده نیست و آنچه را نزدیک فرمایى ، دور کننده اى براى او نیست .

بار خدایا من از برکت و رحمت و فضل و عافیت تو مسالت مى کنم . پروردگارا من از تو نعمت پایدارى را که نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى کنم . خدایا ایمنى و توانگرى روز بیم و بینوایى را از پیشگاهت مسالت مى کنم .

خدایا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بمیران ، خدایا ایمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بیاراى و زینت بخش و کفر و تبهکارى و سرکشى را براى ما و در نظرمان ناخوشایند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدایا کافران اهل کتاب را که پیامبران ترا تکذیب مى کنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شکنجه فرماى . خدایا پلیدید و عذاب بر ایشان فرو فرست آمین .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندکى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسید که بر کشتگان خود مى گریستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ولى حمزه گریه کنندگانى ندارد. زنان براى دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندک است .

کبشه دختر عتبه بن معاویه بن بلحارث بن خزرج – که مادر سعد بن معاذ است – دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند که سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک شد و گفت : اینک که ترا سالم مى بینم سوگ اندک شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله درباره کشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسلیت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهیدان هم مژده بده که آنان همگى در بهشت دوستان یکدیگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذیرفته است – از آن قبیله دوازده تن شهید شده بودند – مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ایشان را بزداى و مصیبت ایشان را جبران فرماى و بازماندگان ایشان را نکو حال فرماى .

پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها کن ، و او چنان کرد و مردم هم از پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کردند. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخمیهاى خاندان تو بسیارند، و هیچ مجروحى از آنان نیست مگر آنکه روز قیامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشک است ، و هر کس زخمى است در خانه خود قرار گیرد و زخم خویش را مداوا کند.

سوگند مى دهم که دیگر همراه من تا خانه ام نیایید، سعد میان زخمیان با صداى بلند جار کشید که خواست پیامبر صلى الله علیه و آله چنین است که هیچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند و آن شب را آتش ‍ افروختند و مجروحان خود را مداوا کردند.

سعد بن معاذ خود پیامبر صلى الله علیه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى کرد و سپس پیش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پیامبر صلى الله علیه و آله برد و هیچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اینکه بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و فاصله میان نماز مغرب و عشا را گریستند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله پس از خوابیدن براى نماز شب برخاست و یک سوم از شب گذشته بود، صداى گریستن آنان را شنید و پرسید: این چیست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گریند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.

مادر سعد بن معاذ مى گوید: پس از اینکه مدت زیادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتیم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هیچ کس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گریست مگر آنکه قبلا بر حمزه مى گریست و این سنت تا امروز همچنین است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گریستن و نوحه سرایى آوردند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود من چنین چیزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرایى منع فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى و منافقانى که همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسیده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى کردند و نکوهیده ترین گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پیش پسرش که زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى کرد و و به خدا سوگند گویى مى دیدم که کار چنین مى شود.

پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پیش آورد به خواست خودش خیر خواهد بود. یهودیان هم سخنان زشت آشکار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است که هرگز هیچ پیامبرى در مورد خود و یارانش چنین زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از یارى دادن پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش کردند و مردم را به پراکنده شدن از حضور پیامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: کسانى از شما که کشته شدند اگر پیش ما بودند کشته نمى شدند و کار به آنجا کشید که عمر بن خطاب این موضوع را در چند جا شنید و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و براى کشتن یهودیان و منافقانى که این سخن را از ایشان شنیده بود، اجازه خواست .

پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دین خود را آشکار و پیامبرش ‍ را عزیز خواهد کرد، یهودیان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى کشم . عمر گفت : در مورد این منافقان که این سخن را مى گویند، چه مى گویى ؟ فرمود: مگر آنان آشکارا شهادت به وحدانیت خدا و اینکه من رسول خدایم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى این کار را از بیم شمشیر انجام مى دهند و اینک کارشان براى ما روشن شده است و در قبال این شکست خداوند کینه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پیامبر فرمود: من از کشتن هر کس که لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگوید نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قریش دیگر هرگز به مانند امروز بر ما چیره نخواهد شد و دست نخواهند یا زید و ما رکن کعبه – حجر الاسود – را استلام خواهیم کرد.

ابن عباس روایت مى کند: پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: این برادران شما که در جنگ احد کشته شدند، ارواح ایشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد که به جویبارهاى بهشت مى روند و از میوه هاى بهشتى مى خورند و به قندیلهاى زرین که در سایه عرش آویخته است پناه مى گیرند و چون پاکیزگى و بوى خوش و گوارایى خوراک و آشامیدنى خود را دیدند و دانستند که بازگشت ایشان چگونه جایى است گفتند اى کاش برادران مى دانستند که خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بریم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نکنند. خداوند متعال به ایشان فرمود، من از سوى شما این موضوع را به آنان ابلاغ مى کنم و این آیه را نازل فرمود: و کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مردگان مى پندارید که ایشان زندگانند و در پیشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند. .

سخن درباره آنچه بر مشرکان پس از بازگشت به مکه گذشت 

واقدى مى گوید: موسى بن شیبه از قطن بن وهیب لیثى براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند دست بداشتند و قریش آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. وحشى ، غلام جبیر بن مطعم ، بر مرکب خود چهار روزه خود را به مکه رساند تا مژده شکست و کشته شدن مسلمانان را بدهد. چون به گردنه و دروازه حجون رسید با صداى بلند فرید بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قریش ! تا مردم پیش او جمع شدند و بیم آن داشتند که خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را کافى دید، گفت : مژده دهید که از یاران محمد چنان کشتارى کردیم که در هیچ حمله اى چنان کشتارى نکرده ایم . محمد را هم زخمى و زمین گیر کردیم و سر و سالار لشکر، حمزه بن عبدالمطلب را کشتیم . مردم از هر سو پراکنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد کشته شدن یاران پیامبر کردند.

جبیر بن مطعم با وحشى خلوت کرد و گفت : بنگر چه مى گویى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبیر پرسید: حمزه را تو کشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند که بر او زوبین پراندم که به شکمش خورد و از میان رانهایش بیرون آمد و هر چه او را صدا کردند، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پیش تو آوردم که آن را ببینى .

جبیر گفت : اندوه زنهاى ما را از میان بردى و سوزش دلهاى ما را خنک کردى و به زنان خود فرماى داد که به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند.

واقدى مى گوید: عبدالله بن ابى امیه بن مغیره مخزومى همینکه مشرکان در آغاز جنگ احد شکست خوردند و گریختند همچنان گریزان به راه خود ادامه و خوش نداشت که به مکه آید. به طائف رفت و به مردم ثقیف گفت : یاران محمد پیروز شدند و ما شکست خوردیم و من نخستین کسى هستم که پیش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد که قریش پیروز شده است و دولت براى او برگشته است .

واقدى مى گوید: قریش آهنگ مکه کرد و پیروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى که بر دل مسلمانان رسید همچون شادى و نشاط ایشان در جنگ بدر بود. خداوند متعال فرموده است و این روزگاران را میان مردمان مى گردانیم  و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصیبتى رسید که دو برابر آن را رسانده بودید، گفتید این چگونه و از کجاست ، بگو از نزد خود شماست  منظور این است که شما در جنگ بدر هفتاد تن از قریش را کشتید و هفتاد تن اسیر گرفتید که دو برابر مصیبت شما در احد بود، و اینکه گفتید این از کجا و چگونه بود و حال آنکه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بودیم و میان ما پیامبر سرپیچى نشود، مگر نمى بینى که خداوند مى فرماى آرى اگر صبر کنید و پرهیزگار باشید شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار یارى خواهد رساند و این کار را مشروط به آن شرط فرموده است .

سخن درباره چگونگى کشته شدن ابوعزه جمحى و معاویه بن مغیره بن ابى العاص بنامیه بن عبد شمس
واقدى مى گوید: نام و نسبت ابو عزه چنین است ، عمر و بن عبدالله بن عمیر بن وهب بن حذافه بن جمح . پیامبر صلى الله علیه و آله او را در جنگ احد اسیر گرفت و در آن جنگ اسیرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: همانا که مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمى شود، دیگر به مکه بر نخواهى گشت که به گونه هاى خود دست بکشى و بگویى دوبار محمد را مسخره کردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد

واقدى مى گوید: در مورد اسیر شدن او روایت دیگرى هم شنیده ایم ، بگیر بن مسمار براى من نقل کرد که چون مشرکان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس کوچ کردند و ابوعزه را که خواب مانده بود، همانجا رها کردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسیدند و او را که تازه بیدار شده و سرگردان به هر سو مى گریخت گرفتند. کسى که او را اسیر کرد عاصم بن ثابت بود و پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من همین روایت صحیح است ، زیرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند که به سبب سختى و شکستى که به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشرکان به اسیرى بگیرند.
اما در مورد معاویه بن مغیره ، بلاذرى روایت مى کند او همان کسى است که بینى جسد حمزه را برید و او را مثله کرد و از معرکه گریخت و به راه خود ادامه داد و شب را جایى نزدیک مدینه گذراند و چون صبح شد به مدینه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان که پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام کلثوم دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نیست .

معاویه بن مغیره گفت : خودت و مرا به هلاک افکندى ، چه چیزى ترا به اینجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هیچ کس ‍ از تو به من نزدیک تر و خویشاوندتر نیست ، پیش تو آمده ام که پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اینکه از پیامبر براى او امان بگیرد به حضور ایشان برگشت .

شنید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى گوید: معاویه بن مغیره در مدینه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو کنید. یکى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بیرون نیست ، آنجا او را پیدا کنید. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام کلثوم به جایى که عثمان او را پنهان کرده بود اشاره کرد و او را که زیر شکم ماده خرى خود را پنهان کرده بود پیدا کردند و به حضور پیامبر آوردند.

عثمان همینکه معاویه بن مغیره را دید پیامبر گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى این به حضورت آمده ام که براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پیامبر صلى الله علیه و آله او را به عثمان بخشید و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود که اگر پس از سه روز در مدینه و اطراف آن دیده شود او را خواهد کشت . عثمان رفت و براى او شترى خرید و او را آماده ساخت و گفت : حرکت کن و برو.

پیامبر صلى الله علیه و آله هم به حمراء الاسد حرکت فرمود و معاویه تا روز سوم در مدینه ماند تا اخبار پیامبر را به دست آورد و به اطلاع قریش برساند. چون روز چهارم فرا رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: معاویه امروز صبح را همین نزدیکیها بوده است او را جستجو کنید. به تعقیب او پرداختند و به او که راه را اشتباه کرده بود رسیدند. دو تن که شتابان تر از دیگران به تعقیب او پرداختند، زید بن حارثه و عمار بن یاسر بودند که او را در جماء  پیدا کردند.

زید با شمشیر او را زد و عمار گفت : مرا هم در این مورد حقى است و او هم بر معاویه بن مغیره تیر انداخت و هر دو او را کشتند و خبرش را به مدینه آوردند. همچنین گفته شده است به معاویه در هشت میلى مدینه رسیدند و زید و عمار چندان بر او تیر زدند که کشته شد. ابن معاویه بن مغیره پدر عایشه مادر عبدالملک بن مروان است . بلاذرى مى گوید، واقدى هم نظیر همین روایت را در کتاب خود آورده است . بلاذرى همچنین مى گوید، ابن کلبى گفته است معاویه بن مغیره به روز جنگ احد بینى حمزه را که شهید شده بود برید و او نزدیک احد دستگیر شد و سه روز پس از بازگشت قریش ‍ او را در احد کشتند و فرزندى جز دخترى به نام عایشه نداشت که مادر عبدالملک بن مروان است . گوید و گفته شده است که على علیه السلام معاویه بن مغیره را کشته است . 

مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من روایت ابن کلبى صحیح تر است ، زیرا هزیمت مشرکان در حمله نخست و پس از کشته شدن پرچمداران ایشان که همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و کشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن ولید و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در این هنگام بود که صفها در هم ریخت و با یکدیگر در آویختند و برخى ، برخى را کشتند. بنابر این چگونه ممکن است که معاویه بن مغیره توانسته باشد هم بینى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشرکان گریخته باشد و این موضوع متناقض است ، زیرا اگر او در آغاز حرب گریخته بود دیگر امکان اینکه هنگام کشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحیح همان است که ابن کلبى مى گوید که معاویه بن مغیره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بینى جسد حمزه را هم بریده است و پس از بازگشت قریش او به سبب کارى که داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و کشته شده است .

سخن درباره کشته شدن مجذر بن ذیادبلوى و حارث بن یزید بنصامت

واقدى مى گوید: مجذر بن ذیاد بلوى هم پیمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله شرکت کرده بود. پیش ‍ از آمدن پیامبر به مدینه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زید اتفاق افتاده بود که حضیر پدر اسید بن خضیر به قبیله بن عمرو بن عوف آمد و با سوید بن صامت و خواب بن جبیر و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنیف گفتگو کرد و گفت : چه خوب است به دیدار من بیایید تا شما را شراب بیاشامانم و شترى براى شما بکشم و چند روزى پیش من بمانید.

گفتند: آرى فلان روز خواهیم آمد و در روز موعود پیش او ماندند به طورى که گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سوید بن صامت در آن هنگام پیرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهیم پیش زن و فرزند خود برگردیم ، حضیر گفت : هر چه مى خواهید، اگر دوست دارید بیشتر بمانید و اگر دوست دارید، برگردید. دو همراه سوید که جوان بودند، سوید بن صامت را که سیاه مست بود سوار بر شترى کردند و راه افتادند.

چون به سنگلاخ حومه مدینه و نزدیک قبیله بنى عیینه رسیدند، سوید که همچنان سیاه مست بود براى ادرار کردن بر زمین نشست . یکى از افراد خزرج او را دید و خود را به مجذر رساند و گفت : آیا غنیمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چیست ؟ گفت : سوید بن صامت بدون سلاح و سیاه مست اینجاست . مجذر با شمشیر برهنه و کشیده آهنگ آنجا کرد، آن دو جوان که بدون اسلحه بودند، همینکه مجذر را دیدند، گریختند. دشمنى میان اوس و خزرج شدید بود، آن دو جوان شتابان مى گریختند و آن پیرمرد همچنان بى حرکت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ایستاد و گفت : خداوند ترا در اختیار من قرار داد.

سوید گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بکشمت . گفت : ضربه شمشیرت را پایین تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پیش ‍ مادرت برگشتى بگو سوید بن صامت را کشتم . مجذر او را کشت و کشتن او موجب جنگ بعاث شد. چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه آمد هم حارث پسر سوید بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شرکت کردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود که مجذر را در معرکه در قبال خون پدرش بکشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل کند. در جنگ احد همینکه مسلمانان درهم ریختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد.

پیامبر صلى الله علیه و آله از احد به مدینه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و به او خبر داد که حارث بن سوید، مجذر را غافلگیر کرده و کشته است و فرمان داد که پیامبر صلى الله علیه و آله او را قصاص کند و بکشد. در همان روز که جبریل علیه السلام این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله داد با آنکه روز بسیار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله در چنان هوایى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به قباء رسید به مسجد رفت و چند از آمدن ایشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنکه حارث بن سوید که ملافه اى رنگ شده با ورس – زرد رنگ – بر تن داشت ، پیدا شد.

همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله او را دید عویم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگیر و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذیان بزن که روز جنگ احد حارث او را کشته است . عویم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پیامبر سخن بگویم و پیامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود که بر در مسجد آورند. حارث چنین گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را کشته ام ولى چنین نبوده است که از اسلام دل خویش بسپرم .

اینک از کارى که کرده ام به پیشگاه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله توبه مى کنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پیاپى روزه مى گیرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقیر را اطعام مى کنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى کنم و شروع به گرفتن رکاب پیامبر صلى الله علیه و آله کرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان چیزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پیامبر فرمود: اى عویم او را پیش ببر و گردنش را بزن . پیامبر سوار شد و عویم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.

واقدى مى گوید: و گفته شده است کسى که کشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رساند، خبیب بن یساف بود که هنگامى که حارث مجذر را کشت دید و به حضرت آمد خبر داد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى تحقیق در آن مورد سوار شد و در همان حال که سوار بر خر خویش بود جبریل علیه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ایشان را آگاه کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله به عویم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در این مورد چنین سروده است :
اى حارث ! گویى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شاید از جبریل علیه السلام غافل بوده اى …

بلاذرى هم این موضوع را ذکر کرده ، ولى گفته است جلاس بن سوید در جنگ احد مجذر را کشته است و او را غافلگیر کرده است ، اما شعر حسان دلیلى گویا بر آن است که حارث بن سوید – برادر جلاس – مجذر را کشته است .

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند که پس از آنکه مجذر، سوید به صامت را شمشیر زد، مجذر اندکى زنده بود و سپس مرد. او پیش از آنکه بمیرد، خطاب به فرزندان خود این ابیات را سرود:به جلاس و عبدالله این پیام را برسان که اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگیرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بکش همچنین قبیله عوف را پسندیده یا ناپسند.

بلاذرى مى گوید: جذره و جذاره نام دو برادر است که پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.مى گوید(ابن ابى الحدید): این روایات بدین گونه است که مى بینى ، ولى ابن ماکولا  در کتاب الاکمال خود مى نویسد: حارث بن سوید پس از اینکه مجذر را در جنگ احد غافلگیر کرد او را کشت و در حالى که کافر شده بود به مکه گریخت . او این موضوع را در حرف میم کتاب خود نقل کرده است و این موضوع به نظرم صحیح تر است .

سخن درباره همه مسلمانانى که در جنگ احد در گذشته اند

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب و ابوسعید خدرى نقل کرده اند که از انصار هفتاد و یک تن در جنگ احد شهید شده اند، مجاهد هم همین گونه گفته است .
گوید: چهار تن هم از قریش – مهاجران – شهید شده اند که بدین شرح است : حمزه بن عبدالمطلب که او را وحشى کشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب که او را ابوالحکم بن اخنس بن شریق کشت ، شماس بن عثمان بن شرید از خاندان مخزوم که او را ابى بن خلف کشت ، مصعب بن عمیر که او را ابن قمیئه کشت .
گوید: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند که سعد آزاد کرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گوید: گروهى هم گفته اند دو پسر هبیب از خاندان سعد بن لیث که عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزینه که وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهید شده اند و بدینگونه جمع شهیدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و یک تن بوده اند. تفصیل اسامى انصارى که شهید شده اند در کتابهاى محدثان آمده است  و اینجا محل بر شمردن آنها نیست .

سخن درباره کشته شدگان مشرکان در جنگ احد

واقدى مى گوید: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه که رایت قریش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب علیه السلام در جنگ تن به تن کشت ، و عثمان بن ابى طلحه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشت . و ابو سعید بن ابى طلحه که او را سعد بن ابى وقاص کشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح کشت ، و کلاب بن طلحه بن ابى طلحه که او را زبیر بن عوام کشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت کشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، و ارطاه بن عبدشرحبیل که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشت و قارظ بن شریح بن عثمان بن عبدالدار – که نامش به صورت قاسط هم آمده است – و واقدى مى گوید معلوم نشد چه کسى او را کشته است و بلاذرى مى گوید على علیه السلام او را کشته است . و صواب ، برده آزاد کرده خاندان عبدالدار، که او را هم على علیه السلام و به قولى دیگر قزمان کشته اند، و ابوعزیز بن عمیر برادر مصعب بن عمیر که او را هم قزمان کشته است ، جمعا یازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث اسد که به روایت واقدى ابود جانه و به روایت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته اند.

بلاذرى مى گوید ابن کلبى گفته است که عبدالله بن حمید در جنگ بدر کشته شده است .از بنى زهره ، ابوالحکم بن اخنس بن شریق که على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى که نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سلیم است ، و پسر ام انمار خونگیر مکه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب کشت ، دو تن .

از خاندان مخزوم ، امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را على علیه السلام کشت و هشام بن ابى امیه بن مغیره که او را قزمان کشت ، و ولید بن عاص بن هشام که او را هم قزمان کشت ، و خالد بن اعلم عقبلى که او را هم قزمان کشت و عثمان بن عبدالله بن مغیره که او را حارث بن صمه کشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف که او را پیامبر صلى الله علیه و آله کشت و ابوعزه که او را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن کنانه ، خالد بن سفیان بن عویف ، و ابوالشعثاء بن سفیان بن عویف ، و ابوالحمراء بن عویف ، و غراب بن سفیان بن عویف که این چهار برادر را به روایت محمد بن حبیب ، على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . واقدى در مورد این کشته شدگان مشرکان – چهار برادر – شخص معینى را به عنوان قاتل ایشان ثبت نکرده است ولى پیش از این فصل ضمن مطالب دیگر گفته است که ابوسبره بن حارث بن علقمه یکى از پسران سفیان بن عویف را کشته است ، و رشید فارسى وابسته بنى معاویه یکى دیگر از پسران سفیان را دیده است که سراپا پوشیده در آهن مى گوید: من پسر عویف هستم ، سعد آزاد کرده و وابسته حاطب راه را بر او بست .

ابن عویف بر او ضربتى استوار زد که او را دو نیمه کرد. در این هنگام رشید فارسى بر ابن عویف حمله کرد و ضربتى بر دوش او زد که زره را درید و او را دو نیم کرد و گفت : بگیر که من غلام فارسى هستم ! پیامبر صلى الله علیه و آله که او را مى دید و سخنش را مى شنید، فرمود: اى کاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گوید: در این هنگام برادر مقتول که یکى دیگر از پسران سفیان بن عویف بود همچون سگ بر رشید حمله کرد و مى گفت : من پسر عویف ام . رشید ضربتى بر سرش زد که با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شکافت و گفت : بگیر که من غلام انصارى ام ، پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنکه رشید پسرى نداشت ، پیامبر به او کنیه داد.

مى گوید(ابن ابى الحدید): بلاذرى براى این چهار تن کشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره کشتگان قریش در احد شمرده است . همچنین ابن اسحاق هم از قاتل این چهار تن نام نبرده است . بنابراین ، اگر روایت واقدى صحیح باشد، على علیه السلام فقط یکى از این چهار برادر را کشته است و اگر روایت محمد بن حبیب صحیح باشد هر هر چهار تن از کشته شدگان به دست على علیه السلام هستند. من در یکى از کتابهاى ابوالحسن مداینى هم خواندم که على علیه السلام هر چهار پسر سفیان بن عویف را در جنگ احد کشته است و از خود على هم شعرى را در این مورد روایت کرده است .

از خاندان عبد شمست ، معاویه بن مغیره بن ابى العاص که در یکى از روایت نقل است که او را هم على علیه السلام کشته است و هم گفته شده است که او را زید بن حارثه و عمار بن یاسر کشته اند. بنابراین جمع کشته شدگان مشرکان در جنگ احد بیست و هشت تن هستند که على علیه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روایات دوازده تن از آنان را کشته است و نسبت کشته شدگان تقریبا همان نسبت کشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست که نزدیک به نصف است .

سخن درباره تعقیب پیامبر صلى الله علیه و آله از مشرکان پس از بازگشت از احد واینکه با همه ضعفى که از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گوید: به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که مشرکان تصمیم گرفته اند به مدینه باز گردند و آن را غارت کنند. پیامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح یکشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند که آن شب را براى پاسدارى از شبیخون بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى دیگر در زمره ایشان بودند.

چون پیامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد میان مردم جار زند که پیامبر به شما فرمان مى دهد که دشمنتان را تعقیب کنید و نباید کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز با ما بیاید. سعد بن معاذ حرکت کرد و پیش قوم خود برگشت که فرمان حرکت دهد. زخمیان بسیار بودند، آن چنان که بیشتر بلکه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پیش ایشان رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا کند گفت : مى شنویم و خدا و رسولش را فرمانبرداریم و سلاح خود را برداشت و اعتنایى به مداواى زخمهاى خود نکرد و به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوست . سعد بن عباده هم پیش قوم خود یعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حرکت داد که جامه و سلاح پوشیدند و به پیامبر پیوستند. ا

بوقتاده پیش مردم خراب که سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پیامبر به شما فرمان تعقیب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنایى به زخم خویش نکردند آن چنان که از بنى سلمه چهل زخمى بیرون آمدند. طفیل بن نعمان سیزده زخم و خراش بن صمه و کعب بن مالک ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خدیج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى که سلاح بر تن داشتند کنار گور ابوعتبه به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و براى آن حضرت صف کشیدند و چون پیامبر به ایشان ، که عموما زخمى بودند، نگریستند فرمودند: بار خدایا بر بنى سلمه رحمت آور.

واقدى مى گوید: عتبه بن جبیره از قول مردانى از قول خود براى من نقل کرد که عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسیارى داشتند و حال عبدالله و زخمهایش و خیم تر بود. فرداى آن روز که سعد بن معاذ پیش قوم خود آمد و خبر آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان به تعقیب دشمن داده است یکى از آن دو به دیگرى گفت : به خدا سوگند که اگر شرکت در جنگ و همراهى پیامبر را رها کنیم زیان است و به خدا سوگند مرکوبى هم نداریم که سوار شویم و نمى دانیم چه کنیم . عبدالله گفت : راه بیفت برویم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم .

بردارش گفت : حرکت کن ، خود را آرام آرام مى کشانیم . گوید: آن دو بیرون آمدند و خود را افتاد و خیزان مى کشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى کشید و گاهى پیاده حرکت مى کرد و شامگاه که مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پیامبر رسیدند. عباد بن بشر که پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پیامبر آورد پیامبر آورد و پیامبر از آن دعاى خیر کرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز کشد، صاحب ستوران و مرکوبهایى از شب و استر و شتر خواهید شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند که نباید با ما کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز بیاید، من دیروز بسیار خواهان شرکت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهایم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شایسته نیست ایشان را که دخترکان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نیست رها کنى . من با رسول خدا صلى الله علیه و آله مى روم ، شاید خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پیش ‍ خواهرانم ماندم و با آنکه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزید.

اینک اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بیابم ، پیامبر صلى الله علیه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گوید: هیچ کس جز من که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ احد حضور پیدا نکرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند که موافقت نفرمود پیامبر در این هنگام پرچم خود را که از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على علیه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبکر سپرد سپس از خانه بیرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پیشانى او نزدیک رستنگاه موها شکافته بود، دندان ایشان شکسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قمیئه آسیب دیده و دردمند بود و دو زانویش آماس کرده بود.

پیامبر صلى الله علیه و آله وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدینه هم که از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبیدالله که صداى منادى را شنیده بود، بیرون آمده و منتظر بود که پیامبر صلى الله علیه و آله چه هنگامى حرکت مى فرماید. بر در مسجد به پیامبر صلى الله علیه و آله برخورد که زره و مغفر پوشیده بود و جز چشمهاى آن حضرت چیز دیگرى از چهره اش دیده نمى شد.

پیامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو کجاست ؟ گفت : همین جا. طلحه مى گوید: دوان دوان رفتم ، زره پوشیدم و سپر بر دوش ‍ افکندم و شمشیرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهمیت نمى دادم ، بلکه بیشتر نگران زخمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله بودم . پیامبر روى به طلحه کرد و پرسید: فکر مى کنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى کنم در سیاله باشند.

پیامبر فرمود: خود من هم چنین گمان مى کنم . اى طلحه آنان دیگر هرگز مثل دیروز بر ما پیروز نمى شوند و خداوند مکه را براى ما مى گشاید. گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله سه تن از قبیله اسلم را به عنوان پیشاهنگ در پى مشرکان گسیل فرمود. یکى از آنان عقب ماند و بند کفش یکى از آن دو تن دیگر پاره شد و سومى خود را به قریش رساند که با هیاهو سرگرم رایزنى براى بازگشت به مدینه بودند و صفوان بن امیه ایشان را از آن کار باز مى داشت . در این هنگام آن مرد مسلمان که بند کفش او پاره شده بود به همراه خود رسید و قریش آن دو را دیدند و به آن دو برخوردند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن دو را در یک گور به خاک سپرد و آن دو قرین یکدیگرند. واقدى مى گوید: اسامى آنان سلیط و نعمان بوده است .

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفته است : خوراک عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را کشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع کردند.

چون شامگاه فرا رسید دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گوید: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختیم ، آن چنان که از راه دور دیده مى شد و آوازه لشکرگاه و آتشهاى ما همه جا رسید و این خود از چیزهایى بود که خداوند با آن دشمن ما را به روى درافکند و به بیم انداخت .

واقدى مى گوید: معبد بن ابى معبد خزاعى که در آن هنگام هنوز مشرک بود به حضور پیامبر آمد. قبیله خزاعه نسبت به پیامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! این صدمه اى که به تو و یارانت رسید بر ما گران آمد و دوست مى داشتیم که خداوند ترا بلند آوازه مى کرد و این مصیبت بر غیر تو مى بود. معبد آنگاه حرکت کرد و ابوسفیان و قریش را در روحاء دید که با یکدیگر مى گفتند نه محمد را کشتید و نه دختران نارپستان را به اسیرى گرفتید و پشت سر خود سوار کردید و چه بد کردید و هماهنگ بودند که به مدینه باز گردند.

سخنگوى ایشان که عکرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما کارى در خور نکردیم ، اشراف ایشان را کشتیم و پیش از آنکه آنان را درمانده و ریشه کن سازیم و کار را تمام کنیم و برگشتیم . همینکه معبد پیش ابوسفیان رسید، ابوسفیان گفت : خبر صحیح پیش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و یارانش را پشت سر گذاشتم که همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبیله هاى اوس و خزرج هم که دیروز از همراهى با او خود دارى کرده بودند، اینک همراه او شده اند و پیمان بسته اند که برنگردند تا آنکه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگیرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ایشان رسیده است و به سبب اینکه اشراف آنان را کشته اید سخت خشمگین شده اند.

گفتند: اى واى بر تو چه مى گویى ؟ گفت : به خدا سوگند خیال مى کنم پیش ‍ از کوچ کردن از اینجا پیشانى و یال اسبهاى ایشان را خواهید دید، و آنچه از ایشان دیدم مرا به سرودن ابیاتى واداشت گفتند: آن ابیات چیست ؟ و معبد اشعار زیر را براى آنان خواند:

چون گروه اسبها نژاده همچون سیل روى زمین به راه افتاد از هیاهوى آنان نزدیک بود ناقه من از پاى در آید.
اسبها شتابان مى تاختند و شیران بلند بالایى را همراه مى بردند که به هنگام جنگ پایدارند و از آن گروه نبودند که بدون نیزه و سلاح باشند.

با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ایشان و هنگامى که به حمله و هجوم بپردازند. صفوان بن امیه هم پیش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مکنید که مسلمانان خشمگین شده اند و بیم دارم خزرجیانى که در جنگ احد شرکت نکرده اند براى حمله به شما جمع شوند.

اینک که پیروزى از شماست بازگردید، چه من ایمن نیستم که اگر به جنگ برگردید کار بر زیان شما نباشد. گوید: به همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله هم مى فرمود صفوان بن امیه هر چند خودش ‍ رهنمون شده نیست ولى ایشان را در این باره هدایت کرد و سپس فرمود: و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى بارید و همچون روزگار گذشته نیست و نابود مى شدند. گوید مشرکان از بیم تعقیب شتابان و ترسان گریختند.

گروهى از مردم عبدالقیس که آهنگ مدینه داشتند به ابوسفیان بر خوردند، ابوسفیان به ایشان گفت : آیا حاضرید پیامى را که مى دهم به محمد برسانید و به یارانش ابلاغ کنید و چون در آینده به بازار عکاظ بیایید شتران شما را از کشمش بار کنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا که محمد را دیدید به او و یارانش ‍ بگویید ما تصمیم گرفته ایم به سوى شما برگردیم و ما از پى شما خواهیم بود. ابوسفیان به سوى مکه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و پیام ابوسفیان را ابلاغ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترین کار گزارى است و در این مورد خداوند آیاتى در قرآن نازل فرمود. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پیامبر فرستاد و به ایشان اطلاع داد که ابوسفیان و یارانش ترسان و بیمناک باز گشته اند، پیامبر صلى الله علیه و آله پس از سه شبانه روز به مدینه باز گشت .

شرح جنگ موته

در شرح جنگ موته که آن را هم به شیوه گذشته خود ازفصل پنجم کتاب واقدى نقل مى کنیم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاییم
واقدى مى گوید: ربیعه بن عثمان از عمر بن حکم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله حارث بن عمیر ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پیش امیر بصرى گسیل فرمود.
حارث چون به موته رسید شرحبیل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسید آهنگ کجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شاید از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .

شرحبیل فرمان داد او را به ریسمانى بستند و گردنش را زدند. هیچ یک از فرستادگان رسول خدا صلى الله علیه و آله جز او را نکشته اند و چون این خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر کشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشکرگاه ساختند.

پیامبر صلى الله علیه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و یارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض یهودى هم آمد و همراه مردم ایستاد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود زید بن حارثه فرمانده مردم در این جنگ است ، اگر او کشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او کشته شد، عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود و اگر او کشته شد مسلمانان باید از میان خود مردى را به فرماندهى برگزینند و او را امیر خود قرار دهند.

نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پیامبر باشى همه اینان را که نام بردى چه کم باشند چه بسیار، کشته خواهند شد، پیامبران بنى اسرائیل چون کسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او کشته شد فلان کس ‍ امیر خواهد بود، اگر صد تن را هم بدین گونه نام مى بردند همگان کشته مى شدند. سپس آن مرد یهودى به زید بن حارثه گفت : وصیت خود را انجام بده که اگر محمد پیامبر باشد، هرگز پیش او بر نخواهى گشت .

زید گفت : گواهى مى دهم که او پیامبرى راستگو است . چون تصمیم به حرکت گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پرچمى به دست خویش بست و آن را به زید بن حارثه داد، آن پرچم سپید بود. مردم به حضور فرماندهانى که پیامبر صلى الله علیه و آله تعیین فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود کنند و براى ایشان دعا کنند. لشکر آنان مرکب از سه هزار تن بود، همینکه آنان به لشکرگاه خود رفتند و حرکت کردند دیگر مسلمانان فریاد برداشتند که خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنیمت و حال نیکو برگرداند.

عبدالله بن رواحه در پاسخ ایشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش ‍ مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، یا ضربه سریع نیزه و زوبینى که در جگر و احشاء نفوذ کند، که چون از کنار گورم بگذرند، بگویند خداى این جنگجوى هدایت شده را کامیاب فرماید.

مى گوید (ابن ابى الحدید): محدثان اتفاق دارند که امیر نخست ، زید بن حارثه بوده است ولى شیعیان منکر این هستند و مى گویند امیر نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پیامبر فرموده است : اگر او کشته شد زید بن حارثه امیر است و اگر او کشته شد عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود. و در این باره روایاتى نقل کرده اند. من هم در اشعارى که محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود نقل مى کند شواهدى براى گفتار شیعیان یافته ام و از جمله اشعارى است که ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى کند:
در آن هنگام که در مدینه مردم خفته و آرمیده بودند شبى دشوار و درد و اندوه که موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد… (تا آنجا که مى گوید) خداوند شهیدانى را که از پى یکدیگر در موته شهید شدند از رحمت خود دور مداراد که جعفر ذوالجناحین و زید و عبدالله بودند و در حالى که شمشیرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى یکدیگر در آمدند… 

همچنین کعب بن مالک انصارى هم در قصیده اى که مطلع آن این بیت است : چشمها خفتند و آرمیدند و حال آنکه اشک چشم تو فرو مى ریزد… (چنین مى گوید) اندوه بر آن چند تنى است که روزى در موته پیاپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى دیگر منتقل نشدند… هنگامى که با جعفر هدایت مى شدند و رایت او پیشاپیش آنان بود و چه نیکو پیشاهنگى . تا آنکه صفها در هم ریخت و جعفر در آوردگاه کشته بر خاک افتاد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زید بن ارقم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى آنان خطبه خواند و چنین سفارش فرمود: به شما سفارش مى کنم نسبت به خدا پرهیزگار و نسبت به مسلمانانى که همراه شمایند خیر اندیش باشید. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با کسانى که به خدا کافرند جنگ کنید. مکر و فریب و غل و غش مکنید، و هیچ کودکى را مکشید و چون با دشمن مشرک بر خوردید نخست او را به یکى از این سه چیز دعوت کنید و هر کدام را پذیرفتند از آنان بپذیرند و دست از ایشان بدارید. آنان را به مسلمان شدن دعوت کن ، اگر پذیرفتند فورى بپذیر و دست از آن بدار و از آنان دعوت کن تا از سرزمین خود به سرزمینهاى مهاجران است و همان وظایفى که بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سکونت در سرزمینهاى خود را ترجیح دادند به ایشان بگو که حکم آنان هم مانند حکم دیگر اعرابى است که مسلمان شده اند، یعنى احکام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنایم سهمى نخواهد بود مگر اینکه همراه مسلمانان در جنگ شرکت کنند.

اگر از پذیرفتن خود دارى کردند، آنان را به پرداخت جزیه دعوت کن ، اگر پذیرفتند، بپذیر و دست از ایشان بردار و اگر نپذیرفتند از خدا یارى بخواه و با آنان کارزار کن . اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و آنها از تو خواستند که در قبال حکم خدا تسلیم شوند، آنان را به حکم خدا امان مده بلکه به حکم خودت امان بده ، زیرا نمى دانى آیا آنچه مى کنى مطابق با حکم خداوند است یا نه . همچنین اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و خواستند که ایشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دهى مپذیر و بگو ذمه خودت و پدرت و یارانت را بپذیرند، که اگر شما پیمان و ذمه خود و پدرانتان را بکشید بهتر از آن است که ذمه خدا و رسولش را بشکند.

واقدى مى گوید: ابوصفوان از خالد بن یزید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدرقه سپاهیان موته بیرون آمد و چون به دروازه وداع رسید، توقف فرمود و سپاهیان هم برگرد او ایستادند. فرمود: به نام خدا جهاد کنید و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ کنید. آنجا مردانى را در صومعه هایى مى بینید که از مردم کناره گرفته اند، متعرض ‍ ایشان نشوید، البته گروهى دیگر را هم خواهید یافت که شیطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشیرها ریشه کن سازید. هرگز زن و کودک و پیر فرتوت را مکشید و هیچ خرمابن و درختى را مبرید و هیچ بنایى را ویران مکنید.

واقدى مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با پیامبر صلى الله علیه و آله بدرود کرد، گفت : اى رسول خدا! چیزى براى من بگو و فرمانى بده که آن را از تو حفظ کنم . فرمود: فردا به سرزمینى مى روى که سجده کردن در آن اندک است ، فراوان سجده کن . عبدالله عرض کرد: اى رسول خدا بیشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فریاد آور که در هر چه بخواهى یار و مددکار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد.

پیامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت که اگر ده کار بد مى کنى یک کار پسندیده هم انجام دهى . عبدالله گفت : دیگر و از این پس از چیزى از تو سوال نخواهم کرد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله علیه و آله با شعرى که سروده بود با آن حضرت بدرود کرد که از جمله آن این بیت است :خداوند نیکهایى را که به تو ارزانى فرموده است همچون موسى علیه السلام پایدار بدارد و پیروزى اى همچون پیروزى آنان بهره فرماید…

محمد بن اسحاق همچنین مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود کرد، گریست . گفتند: اى عبدالله ! چه چیز ترا به گریه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنیا و شوقى بر آن نیست ولى شنیدم رسول خدا صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و هیچ کس از شما نیست مگر آنکه وارد دوزخ – یا پل صراط – مى شود و نمى دانم چگونه ممکن است که پس از وارد شدن از آن بیرون آیم .

واقدى مى گوید: زید بن ارقم مى گفته است : من یتیم بودم و تحت تکفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى کردم . هرگز ندیده ام که سرپرست یتیمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى کرد. شبى همچنان که بر شتر و میان دو لنگه بار سوار بود، این ابیات را خواند:اینک که چهار روز مرا در راهى که ریگزار بود بر خود کشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد که این آخرین سفر من است و دیگر پیش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمین شام مى گذارند که اقامت در آن گوار است …

زید بن ارقم مى گوید: چون این شعر را از او شنید گریستم . با تازیانه اش به من زد و گفت : اى فرو مایه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرماید و از دنیا و رنج آن و اندوهها و پیشامدهایش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى که به تنهایى میان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى . 

واقدى مى گوید: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حرکت کردند و در موته فرود آمدند و به ایشان خبر رسید که هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبایل بکر و بهراء و لخم و جذام و دیگران کنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبیله بلى بر ایشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در کار خود نگریستند و گفتند: باید نامه اى به حضور پیامبر بنویسیم و این خبر را به اطلاعش برسانیم که فرمان به بازگشت ما دهد یا نیروى امدادى گسیل فرماید. در همان حال که مردم سرگرم این گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پیش آنان آمد و ایشان را تشجیع کرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتکاء شمار بسیار و بسیارى اسب و سلاح جنگ نکرده ایم بلکه فقط در پناه و اتکاء به این دینى که خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ کرده ایم .

اینک هم حرکت و جنگ کنید که به خدا سوگند ما جنگ بدر را دیده ایم در حالى که فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا یکى از دو کار خوب اتفاق مى افتد یا بر آن پیروز مى شویم ، همان چیزى است که خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نیست با شهادت است که به برادران خود ملحق خواهیم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهیم کرد و مردم با این سخن ابن رواحه دلیر شدند.

واقدى مى گوید: ابوهریره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همینکه دیدیم مشرکان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و دیبا و حریر دارند که ما را یاراى جنگ با آنان نیست ، برق از چشم من پرید. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هریره ترا چه مى شود، گویى لکشرى گران دیده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نیافته ایم .

واقدى مى گوید: دو گروه رویاروى شدند. زید بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ کرد تا کشته شد، او را با ضربه نیزه ها کشتند. سپس ‍ رایت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى که داشت پیاده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ کرد تا کشته شد.
واقدى مى گوید: گفته شده است مردى از رومیان چنان ضربتى با شمشیر به جعفر زد که او را دو نیم ساخت ، نیمى از بدنش روى تا کى که آنجا بود افتاد و بر آن نیمه سى یا سى و چند زخم یافتند.

واقدى مى گوید: نافع از ابن عمر روایت مى کند که مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشیر و نیزه یافتند. بلاذرى مى گوید: هر دو دست او قطع شد و بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنایت فرمود که با آنها در بهشت پرواز مى کند. و به همین سبب به طیار موسوم شده است .

واقدى مى گوید: آنگاه رایت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندکى درنگ کرد و سپس حمله و جنگ کرد تا کشته شد، و چون او کشته شد مسلمانان به بدترین صورت به هر سو گریختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فریاد فراخواند، گروهى اندک از انصار پیش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن ولید گفت : اى ابا سلیمان ! این پرچم را بگیر. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش ‍ که در جنگ بدر شرکت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگیر که به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله کرد و مشرکان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسیار او را محاصره کردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشینى کرد و آنان را از میدان جنگ بیرون کشید. واقدى مى گوید: و روایت شده است که خالد با مسلمانان پایدارى کردند و منهزم نشدند و صحیح همان است که خالد با مردم عقب ننشینى کرد.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل کرد که چون دو گروه در موته رویا روى شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله در مدینه بر منبر نشست و فاصله میان مدینه و شام براى او برداشته شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به آوردگاه ایشان مى نگریست .

فرمود: هم اکنون رایت را زید بن حارثه در دست گرفت ، ابلیس پیش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زید گفت : هم اکنون باید در دل مومنان ایمان استوار گردد و تو آمده اى دنیا را در نظرم بیارایى و دوست داشتنى جلوه دهى . پیامبر فرمود: زید همچنان پیش رفت تا شهید شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى کنید هر چند که او دوان دوان به بهشت در آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رایت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابلیس پیش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش ‍ سازد. جعفر گفت : اینکه هنگامى است باید ایمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنیا دارى ، و پیش رفت و شهید شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله براى او دعاى خیر فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار کنید، هر چند که شهیدى است که وارد بهشت شد و با دو بال از یاقوت در هر جاى بهشت که مى خواهد پرواز مى کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، این موضوع بر انصار گران آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک زخمها بر پیکرش رسید، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پیکرش ‍ رسید اندکى درنگ کرد و خویشتن را عتاب نمود و دلیر شد و به شهادت رسید و به بهشت در آمد و بدین گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بیرون آمد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله شهید شدن جعفر و زید را بیان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سکوت کرد تا آنجا که چهره انصار تغییر کرد و پنداشتند از عبدالله کارى که ناخوش مى دارند سرزده است . پیامبر سپس فرمود: رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ کرد تا شهید شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشکار شد و از آنان را بر سه تخت زرین دیدم که تخت عبدالله بن رواحه اندکى کژى داشت ، گفتم : اى کژى براى چیست ؟ گفتند: آن دو بدون هیچ تردید پیش رفتند و این یکى اندکى تردید و درنگ کرد و سپس به جنگ رفت .

همچنین محمد بن اسحاق روایت مى کند که چون جعفر بن ابى طالب رایت را در دست گرفت جنگى سخت کرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود کرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى کرد و سپس با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، نخستین کسى است که در اسلام اسب خود را پى کرده است . 

محمد بن اسحاق مى گوید و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندکى تردید و درنگ کرد و سپس خود را به پذیرفتن مرگ واداشت و پیش رفت و چنین مى گفت :اى نفس سوگندت مى دهم که با میل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با کراهت خواهى پذیرفت ، ترا چه مى شود که مى بینم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اینک که مردم درهم ریخته اند و هیاهو بسیار است …

در پى آن این رجز را خواند:اى نفس بر فرض که کشته نشوى ، خواهى مرد، این کبوتر مگر است که آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل کنى ، به تو عطا مى شود و هدایت مى شوى و اگر تاخیر روا دارى گمراه و بدبختى .

عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ کرد، در این هنگام یکى از پسر عموهایش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نیروى خود را استوار کن ، آن را از دست پسر عمویش گرفت و با دهان خود اندکى از آن را گاز زد، در همین حال بانگ هیاهوى مردم را شنید که از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو باید هنوز در دنیا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشیرش را برداشت و پیش رفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد.

واقدى مى گوید: داود بن سنان برایم نقل کرد که از ثعلبه بن ابى مالک شنیدم که خالد بن ولید چنان شتابان با مردم عقب نشست که آنان را بر گریز و فرار از جنگ سرزنش مى کردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گوید ابو سعید خدرى هم روایت مى کرده است که چون خالد بن ولید همراه مردم گریخت ، همینکه مردم مدینه آگاه شدند در جرف به رویارویى آنان رفتند، خاک بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گریختگان آیا در راه خدا از جنگ گریخته اید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آنان فرار کنندگان نیستند و به خواست خداوند حمله کنندگان خواهند بود.

واقدى مى گوید: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته که هیچ لشکرى به اندازه لشکر موته از مردم مدینه سرزنش نشنید. مردم مدینه با بدى به آنان برخوردند و کار چنان بود که بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهایشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با یاران خودت پیشروى مى کردى و کشته مى شدى ! بزرگان ایشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بیرون نیامدند تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش آنان فرستاد که به آنان بگوید شما حمله کنندگان در راه خدایید و آنان از خانه بیرون آمدند.

واقدى مى گوید: مالک بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بکر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عمیس – همسر جعفر طیار – براى من نقل کرد که مى گفته است : روزى که جعفر و یارانش کشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمیر کردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ،  و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن مالیدم که ناگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر کجایند؟ آنها را پیش پیامبر صلى الله علیه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش کشید و بویید.

آنگاه چشمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله اشک آلود شد و گریست . من گفتم ، اى رسول خدا شاید از جعفر به تو خبری رسیده است ؟ فرمود: آرى امروز او کشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن کردم و زنان را پیش خود جمع کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگویى و بر سینه خود مکوبى .

سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت که مى گفت : واى از سوک عمویم ! پیامبر فرمود: آرى باید بر کسى همچون جعفر گریه کنندگان بگریند. سپس فرمود: براى خانواده خوراکى فراهم سازید که امروز از خود بى خوداند.

واقدى مى گوید: محمد بن مسلم از یحیى بن ابى یعلم براى من نقل کرد که مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پیش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریستم و آن حضرت در حالى که اشکهایش از ریش او فرو مى چکید بر سر من و برادرم دست مى کشید.

سپس عرضه داشت بار خدایا جعفر براى وصول به بهترین پاداش پیشگام شد، خدایا خودت به بهترین نحوى که در مورد یکى از بندگان اعمال مى فرمایى ، خود بهترین جانشین براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدایت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند.

مادرم گفت : پدر و مادرم فدایت باد این موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست دیگر بر سرم دست مى کشید و به منبر رفت و مرا هم جلو خویش بر پله پایین تر نشاند، اندوه در چهره اش نمایان بود. پیامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بیشى مى کند، همانا جعفر شهید شد و خداوند براى او دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراکى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسیار خوبى خوردیم .

سلیم خدمتکار رسول خدا مقدارى جو را دستان کرد و پوست آن را گرفت . سپس ‍ آن را تف داد و روغن زیتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پیامبر و میهمان ایشان بودیم و به خانه هر یک از همسران خویش که مى رفت ، همراهش بودیم . سپس به خانه خود برگشتیم . پس از آن روزى پیامبر صلى الله علیه و آله پیش من آمد و من سر گرم تعیین ارزش و فروش ‍ میشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او برکت بده . عبدالله بن جعفر مى گوید: پس از آن هیچ چیز نخریدم و نفروختم مگر اینکه در آن برکت داده شد و سود بردم .

فصلى در بیان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب

ابوالفرج اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین مى گوید: کنیه جعفر بن ابى طالب ابوالمساکین – پدر بینوایان – بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است که بزرگترین ایشان طالب و پس از او عقیل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر یک از دیگرى ده سال بزرگتر بوده و على علیه السلام از همه برادران کوچکتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستین زن هاشمى است که براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضایل فاطمه بنت اسد بسیار است . تقرب او به پیامبر صلى الله علیه و آله و تعظیمى که پیامبر از او مى فرموده است ، پیش هم که محدثان معلوم است .

ابوالفرج براى جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، فضیلت بسیارى نقل کرده است  و در آن باره احادیث بسیار هم وارد شده است . از جمله آنکه چون رسول خدا صلى الله علیه و آله خیبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله او را در آغوش کشید و شروع به بوسیدن میان دو چشمش را کرد و فرمود: نمى دانم از کدام کار بیشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر یا فتح خیبر.

گوید: خالد حذاء از عکرمه از ابو هریره نقل مى کند که مى گفته است : پس از رسول خدا هیچ کس با فضیلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مرکبى سوار نشده و کفش نپوشیده است . گوید: عطیه از ابو سعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است ، پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: بهترین مردم به ترتیب حمزه و جعفر و على هستند.

جعفر بن محمد علیه السلام از قول پدرش روایت مى کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفریده شده اند ولى من و جعفر از یک شجره یا از یک طینت آفریده شده ایم . گوید: با اسناد به رسول خدا نقل شده که به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و خوى شبیه منى .

ابو عمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب گفته است سن جعفر علیه السلام روزى که کشته شد چهل و یک سال بوده است .

ابو عمر مى گوید: سعید بن مسیب نقل مى کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: براى من جعفر و زید و عبدالله بن رواحه در خیمه اى که از در و مروارید بود ممثل شدند که هر یک بر سریرى – تخته اى – قرار داشتند، در گردن زید و ابن رواحه خمیدگى و کژى اى دیدم و حال آنکه گردن جعفر راست و بدون خمیدگى بود. سبب آن را پرسیدم ، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسید، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نکرد.

ابو عمر همچنین مى گوید: از شعبى روایت شده که گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : هرگاه از عمویم على علیه السلام چیزى مى خواستم و عنایت نمى فرمود همینکه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنایت مى کرد.

ابو عمر همچنین در حرف ز ضمن شرح حال زید بن حارثه مى نویسد: چون خبر کشته شدن جعفر و زید در موته به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید گریست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.

و بدان این سخنانى که سید رضى ، که خدایش رحمت کناد، آورده است – یعنى نامه شماره نهم – برگرفته از نامه اى است که على علیه السلام در پاسخ نامه اى که معاویه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند.

نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاریان – پارسایان – شام پیش از حرکت امیر المومنین على علیه السلام به صفین پیش معاویه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگیزه با على جنگ و ستیز مى کنى و حال آنکه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ایمان و نه آن خویشاوندى نزدیک اوست .

معاویه گفت : من مدعى نیستم که مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهید آیا نمى دانید که عثمان مظلوم کشته شده است ؟ گفتند: آرى ، چنین است . معاویه گفت : بنابر این على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بکشیم و دیگر جنگى میان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنویس تا یکى از ما آن را پیش او ببرد، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زیر را نوشت : 

از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزید و او را امین بر وحى خود و رسول به سوى خلق خویش قرار داد و براى او از مسلمانان یارانى برگزید که خداوند با ایشان او را تایید فرمود که منزلت هر یک از ایشان در پیشگاه او به میزان فضیلتهاى ایشان در اسلام بود.

برترین این یاران در اسلام و خیر خواه ترین ایشان براى خدا و رسولش همان خلیفه پس از پیامبر بود و سپس خلیفه او و سپس آن خلیفه سوم مظلوم عثمان ! که تو بر همه آنان رشک بردى و بر همه شان ستم ورزید و سرکشى کردى . این موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ کردن تو از بیعت با آنان مى دیدیم و مى فهمیدیم و سرانجام همچون شترى نر که در بینى آن حلقه افکنده باشند با زور کشانده شدى و با اکراه بیعت کردى . وانگهى نسبت به هیچ یک از آنان بیشتر از پسر عمویت عثمان این کار را نکردى و حال آنکه او به سبب خویشاوندى و دامادى بیش از آن سزاوار بود که با او چنین نمى کردى .

پیوند خویشاوندى او را گسستى و نکوییهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشکار و گاه نهان چنین کردى تا آنکه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله کردند، و در حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله بر او اسلحه کشیدند و عثمان کنار تو کشته شد و تو بانگ ناله فراید را از خانه او مى شنیدى و با هیچ گفتار و کردارى تهمت را او خود دور نکردى . و به راستى سوگند مى خورم که اگر فقط یک اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى کردى هیچ کس از مردمى که اینجا و پیش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد که همه کناره گیرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از میان ببرد.

موضوع دیگرى که از نظر یاران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو کشندگان عثمان راست که آنان اینک یاران و ویژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است که تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گویى دست ما را بر کشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بکشیم . و در آن صورت ما براى بیعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهیم بود، وگرنه براى تو و یارانت چیزى جز شمشیر نخواهد بود.

سوگند به خداوندى که جز او خدایى نیست ما در کوهستانها و ریگزارها و در خشکى و دریا کشندگان عثمان را جستجو مى کنیم تا خداوند آنان را به دست ما بکشد یا جان ما به خدا بپیوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گوید: هنگامى که ابومسلم خولانى این نامه را به حضور على علیه السلام آورد، ایستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على علیه السلام چنین گفت : اما بعد، تو به کارى قیام کردى و کارى را به عهده گرفتى که به خدا سوگند دوست ندارم که براى کس دیگرى غیر از تو باشد به شرط آنکه از خویشتن انصاف دهى . عثمان در حالى که مسلمان و محروم و مظلوم بود کشته شد. قاتلانش را به ما بسپار که تو امیر مایى و اگر کسى از مردم با تو مخالفت کرد دستهاى همه ما یاور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.

على علیه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پیش من بیا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را که از موضوع نامه آگاه شده بودند دید که شیعیان سلاح پوشیده و مسجد را پر کرده بودند و فریاد مى کشیدند که همه ما قاتل عثمانیم و این سخن را تکرار مى کردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على علیه السلام پاسخ نامه معاویه را به او سپرد.

ابو مسلم گفت : گروهى را دیدم که با وجود آنان ترا فرمانى نیست . على فرمود: موضوع چیست ؟ گفت : به این قوم خبر رسیده است که تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسلیم کنى ، سلاح پوشیده و جمع شده اند و فریاد مى کشند که همگان کشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى یک چشم بر هم زدن هم تصمیم نداشته ام که آنان را به شما تسلیم کنم ، من همه جوانب این کار را سنجیدم و براى خود شایسته ندیدم که ایشان را به تو یاد دیگرى تسلیم کنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اینک پیکار و زد و خورد پسندیده آمد.

پاسخ على علیه السلام به نامه معاویه چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم . از بنده خدا على امیر المومنین به معاویه بن ابى سفیان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد که در آن از محمد صلى الله علیه و آله و نعمتهایى که خداوند از وحى و هدایت بر او ارزانى فرموده است یاد کرده بودى .
سپاس خداى را که وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تایید کرد و قدرتش را بر سرزمینها استوار کرد و او را بر دشمنان و ستیزه گران از قوم خودش که او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگویش خواندند و با او مبارزه کردند و براى را براى جنگ با او آماده کردند و تمام کوشش خود را انجام دادند و کارها را بر او دشوار ساختند پیروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پیروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحریک مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بیشتر پافشارى مى کردند مگر آنان که خداوندشان در پرده عصمت بداشت . 

 و گفته بودى که خداوند از مسلمانان یارانى را براى او برگزید و او را با ایشان تایید و فرمود و منزلت آنان در نظر پیامبر و پیشگاه خداوند به میزان فضایل ایشان در اسلام بود و پنداشته اى که افضل آنان در اسلام و خیر خواه ترین ایشان نسبت به خدا و پیامبرش آن خلیفه نخست و جانشین او بوده اند، به جان خودم سوگند که مکانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگین شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرماید و به بهتر از آنچه عمل کرده اند پاداش دهد. و توشه بودى که عثمان هم در فضیلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نیکو کار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد دید که هیچ گناهى را اگر بخواه بیامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضایل آنان در اسلام و خیر خواهى ایشان براى پیامبر و خداوند پاداش دهد امیدوارم که بهره ما در این مورد فزون تر باشد.

همانا هنگامى که محمد صلى الله علیه و آله به ایمان به خدا و یکتا پرستى دعوت فرمود، اهل بیت نخستین کسان بودیم که به او ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و سالها به طور کامل بر آن حامل بودیم و در پهنه زمین از اعراب کسى جز ما خدا را عبادت نمى کرد. قوم ما خواستند پیامبر را بکشند و ما را ریشه کن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما کردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شیرین را از ما باز داشتند، و ما را قریب ترس و بیم کردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به کوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر افروختند، و میان خود عهد نامه اى نبستند که با ما خوراکى نخورند و آبى نیاشامند و با ما ازدواج نکنند و خرید فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهیم بود مگر اینکه محمد صلى الله علیه و آله را به آنان بسپریم تا او را بکشند و مثله اش کنند، و ما از ایشان فقط در موسم حج امان داشتیم تا موسم دیگر.

خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت که درباره حفظ حرمت او با تیر و شمشیر در همه ساعتهاى وحشتناک و شب و روز قیامت کنیم ، مومن ما از این کار خود آرزوى پاداش داشت و کافر ما براى حفظ ریشه بر آن قیام مى کرد. و آن کسانى از قریش که مسلمان شده بودند، از این غم و اندوه بر کنار بودند، برخى از ایشان هم پیمان بودند که آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشیره بودند که از ایشان دفاع مى کردند و به هیچ کس از آنان چنان گزندى که از قوم ما به ما رسید نرسید و آنان از کشته شدن هم در امن و نجات بودند. این حال تا هنگامى که خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پیامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشرکان داد.

و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بیت پیامبر بر مى خاستند و پیش ‍ مى رفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله با آنان دیگر یاران خود را از لبه شمشیر و پیکان محفوظ مى داشت . عبیده در جنگ بدر کشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زید در جنگ موته شهید شدند، و کسى که اگر مى خواستم از او نام مى بردم – یعنى خود امیر المومنین – مى خواست همچون آنان در رکاب پیامبر شهید شود، آن هم نه یک بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخیر افتاد، و خداوند نسبت به ایشان نیکى خواهد فرمود و به سبب کارهاى پسندیده که انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هیچ کس را ندیده و نشنیده ام که در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پیامبر صلى الله علیه و آله خیر اندیش تر و فرمانبردارتر و شکیباتر از این گروهى که نام بردم باشد. البته در مهاجران خیر فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از کردارهایشان ایشان را پاداش دهاد. و از رشک بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بیعت با ایشان و ستیزه و ستم من نام بردى .

درباره ستیز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود دارى از بیعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ایشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زیرا هنگامى که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را، که درود و سلام خدا بر او باد، قبض ‍ روح فرمود، قریش گفتند: بیاد امیر از ما باشد و انصار گفتند: باید امیر از ما باشد. قریش پاسخ دادند که چون محمد صلى الله علیه و آله از ماست ما به حکومت سزاوارتریم ، انصار این حق را براى آنان شناختند و حکومت و قدرت را به ایشان تسلیم کردند. بنابر این در صورتى که قریش به سبب اینکه محمد صلى الله علیه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حکومت باشند، بدون تردید شایسته ترین مردم براى حکومت نزدیکترین مردم به آن حضرت است ، و در غیر این صورت نصیب انصار از همگان بیشتر است .

به هر حال من نمى دانم آیا اصحاب خودم – مهاجران – از اینکه حق مرا گرفته اند به سلامت دین خود باقى مانده اند یا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام این است که حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها کردم و خداوند از ایشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اینکه من پیوند خویشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان کارى کرد که خبرش به تو رسیده است و مردم با او کارى را کردند که دیدى و تو به خوبى مى دانى که من از کار عثمان بر کنار بودم ، مگر اینکه بخواهى تهمت بزنى که در آن صورت هر تهمتى که مى خواهى بزن .

اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پیشنهاد کرده اى . من در آن باره نگریستم و همه جوانب آن را سنجیدم و صلاح نمى بینم که آنان را به تو یا غیر تو تسلیم کنم و به جان خودم سوگند که اگر تو از گمراهى و ستیز خود دست بر ندارى ، پس از اندک مدتى خواهى دانست که آنان به جستجوى تو بر مى آیند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى که ابوبکر بر مردم ولایت و حکومت یافت پدرت پیش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شایسته تر از همه مردم به این حکومتى و من براى تو متعهد مى شوم که در قبال هر کس که مخالفت کند بایستیم . دست بگشاى تا با تو بیعت کنم ، و من این کار را نکردم . تو خوب مى دانى که پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و این من بودم که به سبب نزدیکى روزگار مردم به زمان کفر و بیم بروز تفرقه میان مسلمانان از پذیرش ‍ آن خود دارى کردم . پدرت بیش از تو حق مرا مى شناخت .اگر تو هم همان قدر که پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدایت خواهى رسید و اگر چنان نکنى خداوند به زودى مرا از تو بى نیاز مى فرماید.والسلام .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۵

نامه ۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت پنجم(ادامه جنگ احد-چگونگى کشته شدن حمزه بن عبدالمطلب)

ادامه جنگ احد

واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحویرث از نافع بن جبیر نقل مى کند که مى گفته است : از مردى از مهاجران شنیدم که مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود دیدم که تیر از هر جانب مى آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله وسط میدان ایستاده بودم و تیرها همه از کنارش مى گذشت و به ایشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را دیدم که فریاد مى کشید مرا به محمد راهنمایى کنید که اگر او از این معرکه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پیامبر صلى الله علیه و آله بدون اینکه هیچ کسى با او باشد، کنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن امیه او را دید و گفت : خاک بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و این غده را قطع کنى و حال آنکه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را دیدى ؟ گفت : آرى و تو کنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند که او را ندیدم و به خدا سوگند مى خورم که او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بودیم که پیمان براى کشتن او بستیم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشدیم .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله  که نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است – براى من نقل کرد که مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراکنده و منهزم شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم که فقط تنى چند از یارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود کنار دره بردند.

مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشرکان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراکنده مى شدند و کسى آنان را دفع نمى کرد، یعنى هیچ کس را نمى دیدند که با آنان رویاروى شود.
واقدى مى گوید: ابراهیم بن محمد بن شرحبیل عبدرى – یعنى عبدالدارى – از قول پدر خویش براى من نقل کرد که مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمیر بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پایدار بود. ابن قئمه که سوار بر اسب بود پیش آمد و ضربتى بر دست راست او زد که آن را قطع کرد، مصعب این آیه را تلاوت کرد: و نیست محمد مگر پیامبرى که پیش از وى پیامبران گذشته شدند. 

 و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم کرد، ضربت دیگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سینه خویش فشرد و همان آیه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نیزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود که نیزه شکست و مصعب در افتاده و رایت سقوط کرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پیشى گرفتند – سویبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدینه در دست او بود.

واقدى مى گوید: و گفته اند چون جنگ سخت و پیامبر صلى الله علیه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه کرد، مصعب بن عمیر و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى کردند و چون زخم پیامبر صلى الله علیه و آله بسیار شد فرمود: چه کسى جان خود را مى فروشد؟ پنج جوان انصارى به یارى آمدند که عماره بن زیاد بن سکن هم از ایشان بود. او چندان جنگ کرد تا آنکه از کار باز ماند. گروهى از مسلمانان باز آمدند و چندان پیکار کردند که دشمنان خدا را پراکنده ساختند. پیامبر صلى الله علیه و آله به عماره بن زیاد فرمود نزدیک من بیا و او را که چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تکیه داد و عماره در گذشت .

پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را بر مى انگیخت و به جنگ تحریض مى فرمود. گروهى از مشرکان مسلمانان را هدف تیر قرار مى دادند که از جمله ایشان حیان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: تیر بینداز پدر و مادرم فدایت . حیان بن عرقه تیرى انداخت که به دامت جامه ام ایمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ایمن که براى آب دادن به زخمیها در معرکه آمده بود برهنه و نمایان شد. حیان سخت خندید و این موضوع بر پیامبر صلى الله علیه و آله گران آمد و تیرى بدون پیکان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همین تیر را بینداز.

سعد چنان کرد و آن تیر به گودى گلوى حیان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشکار شد. سعد بن ابى وقاص مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله چنان خندید که دندانهایش ‍ آشکار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ایمن را گرفت ، خداوند دعایت را مستجاب و تیر ترا استوار بدارد. در آن هنگام مالک بن زهیر جشمى ، که برادر ابواسامه بود، مسلمانان را سخت تیر باران مى کرد. او و ریان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى کردند و به یاران پیامبر صلى الله علیه و آله تیر مى انداختند و بسیارى از یاران پیامبر را کشتند.

در همان حال سعد بن ابى وقاص مالک بن زهیر را دید که سرش را از پشت سنگى بیرون آورد تا تیر بیندازد. سعد تیرى به او زد که به چشمش خورد و از پشت سرش بیرون آمد.مالک بن زهیر با تمام قامت به آسمان جهید و سقوط کرد و خداوند عزوجل او را کشت .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن روز با کمان خود چندان تیر انداخت که زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن کمان پیش او بود. در آن روز چشم قتاده تیر خورد و از حدقه بیرون آمد و بر گونه اش ‍ آویخته ماند. قتاده مى گوید: به حضور پیامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زیبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد، مى ترسم که این زخم چشم مرا ناخوش بدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بینا شد و هیچ ساعتى از شب یا روز ناراحتى ندارد. قتاده پس از آنکه سالخورده شده بود مى گفت : این چشم من قوى تر است و از چشم دیگرش زیبا بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به تن خویش جنگ فرمود و چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد و سر کمانش شکست و پیش از شکستن سر کمان زده آن هم پاره شد و کمان آن حضرت در حالى که فقط یک وجب از زه آن آویخته بود، در دستش باقى ماند. عکاشه بن محصن کمان را گرفت که زهش را متصل کند، پس از آنکه دقت کرد گفت : اى رسول خدا! این زه نمى رسد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن را بکش خواهد رسید.

عکاشه مى گوید: سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را کشیدم و توانستم دو یا سه بار هم آن را به کنار کمان پیچ بدهم . پیامبر صلى الله علیه و آله کمان را گرفت و دوباره شروع به تیر اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پیشاپیش و جلو پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داشت تا آنکه دیدم کمان شکست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .

واقدى مى گوید: در جنگ احد ابوطلحه تیرهاى تیردان خود را بیرون آورد و جلو پیامبر صلى الله علیه و آله نهاد خودش هم تیر انداز و داراى صداى بسیار بلندى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: همانا صداى ابوطلحه میان لشکر بهتر از چهل مرد است . در تیردان ابوطلحه پنجاه تیر بود که مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله ریخته بود و فریاد مى کشید که اى جانم فداى تو باد! و همچنان تیر مى انداخت . پیامبر صلى الله علیه و آله پشت سر ابوطلحه ایستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بیرون مى آورد و به هدف و جایى که تیر اصابت مى کرد و مى نگریست ، تا تیرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پیامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند. گویند پیامبر گاهى قطعه چوبى از زمین بر مى داشت و مى فرمود: اى ابوطلحه تیر بینداز، و ابوطلحه آن را همچون تیر چون خوبى به کار مى برد.

واقدى مى گوید: تیراندازان نامبردار میان اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو، زید بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حدیده ، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلکان بن سلامه و قتاده بن نعمان .

واقدى مى گوید: ابورهم غفارى را تیرى به گلو خورد. به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و رسول خدا صلى الله علیه و آله آب دهان خود را به زخم مالید که کاملا بهبود یافت و پس از آن ابورهم منحور – گلو بریده – مشهور شد.

ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى که غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبیب در امالى خود روایت کرده اند که چون بیشتر یاران پیامبر صلى الله علیه و آله روز احد از حضور آن حضرت گریختند، فوجهاى دشمن بسیار آهنگ با پیامبر صلى الله علیه و آله کردند. فوجى از اعقاب عبدمنات بن کنانه ، که چهار پسر سفیان بن عویف ، یعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، میان ایشان بودند، حمله آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله به على فرمود: این فوج را از من کفایت کن . على علیه السلام به آن فوج که حدود پنجاه تن بودند حمله کرد. على پیاده بود و چندان ضربت زد که پراکنده شدند و باز جمع شدند و على علیه السلام همچنان با شمشیر نبرد مى کرد تا آنکه هر چهار پسر سفیان بن عویف را کشت و شش تن دیگر را هم که نام ایشان معلوم نیست کشت . جبریل علیه السلام به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : اى محمد! این مواسات است و فرشتگان از مواسات این جوانمرد در شگفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه چیزى او را از مواسات باز مى دارد که او از من از اویم . جبریل علیه السلام فرمود: من هم از شمایم . گوید: در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اینکه شخصى دیده شود شنیده شد که چند باز چنین مى گفت :شمشیر جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نیست .

و چون از رسول خدا پرسیدند این کیست که چنین مى گوید؟ فرمود: جبریل است .
مى گوید (ابن ابى الحدید): این خبر را گروهى از محدثان نقل کرده اند و از اخبار مشهور است و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را دیدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نیامده است . از شیخ خود عبدالوهاب بن سکینه ، که خدایش رحمت کناد، درباره این خبر پرسیدم ، گفت : خبر صحیحى است . گفتم : چرا در کتابهاى صحاح نیامده است ؟ گفت : مگر کتابهاى صحاح تمام اخبار صحیح را نقل کرده است ، چه بسیار از احادیث صحیح را که مولفان و گرد آورندگان کتابهاى صحاح از قلم انداخته اند. 

واقدى مى گوید: عثمان بن عبدالله بن مغیره مخزومى در حالى که اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود، به قصد گرفتن و کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى آن حضرت آمد، این هنگامى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فریاد مى کشید که اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد.

پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد، قضا را اسب عثمان در یکى از گودالهایى که ابوعامر فاسق براى مسلمانان کنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پایین افتاد. اسب از گودال بیرون آمد و یکى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشیر جنگ کردند و حارث پاى عثمان را که زره خود را تا کمر بالا زده بود، قطع کرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را برید و جامه هاى جنگى او را که زرهى خوب و مغفر و شمشیر نیکو بود برداشت و شنیده نشده است لباس جنگى کسى دیگرى از مشرکان غیر از او را بیرون آورده باشند. پیامبر صلى الله علیه و آله به جنگ آن دو مى نگریست و پرسید: که آن مرد کیست ؟ گفتند: عثمان بن عبدالله بن مغیره است . فرمود: سپاس خداوندى که او را هلاک فرمود.

عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سریه نخله اسیر کرده و به مدینه و حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورده بود و او فدیه پرداخته و پیش ‍ قریش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شرکت کرد و کشته شد. عبید بن حاجز عامرى که از افراد خاندان عامر بن لوى بود همینکه کشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغیره را دید همچون جانورى درنده شتابان پیش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد که حارث زخمى بر زمین افتاد و یارانش او را از معرکه بیرون بردند. ابودجانه به جنگ عبید بن حاجز رفت و ساعتى با یکدیگر مبارزه کردند و هر یک با سپر شمشیر دیگرى را رد مى کرد، سرانجام ابودجانه کمر عبید را گرفت و او را محکم بر زمین کوبید و همچنان که گوسپند را مى کشند سرش را با شمشیر برید و برگشت و به پیامبر صلى الله علیه و آله پیوست .

واقدى مى گوید: روایت شده است که سهل بن حنیف با تیر اندازى شروع به دفاع از پیامبر صلى الله علیه و آله کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به سهل تیر بدهید که تیر اندازى براى او سهل و آسان است . گویند پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوالدرداء نگریست که ایستادگى مى کند و حال آنکه مردم از هر سو مى گریزند، فرمود عویمر – ابوالدرداء – نیکو سوارى است .

واقدى مى گوید: برخى هم گفته اند که ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . 
واقدى مى گوید: حارث بن عبدالله بن کعب بن مالک مى گوید کسى که خود شاهد بوده است براى من نقل کرد که ابو سبره بن حارث بن علقمه با یکى از مشرکان به جنگ پرداخت و رویا روى شد. ضربه هایى رد و بدل کردند که هر یک خود را از ضربه دیگرى حفظ مى کرد، گویى دو جانور درنده بودند که گاه حمله مى کردند و گاه از حمله باز مى ایستادند. سپس دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقیب بنشیند و با شمشیر سر او را برید، همان گونه که گوسپند را سر مى برند، و از روى جسد او برخاست در همین حال خالد بن ولید در حالى که سوار بر اسب سیاهى با پیشانى و ساقهاى سپید بود و نیزه بلندى در دست داشت رسید و چنان از پشت سر به ابو سبزه نیزه زد که پیکان آن از سینه ابوسبزه بیرن آمد و او مرده بر زمین افتاد و خالد بن ولید برگشت و گفت : من از ابوسلیمانم .

واقدى مى گوید: در آن روز طلحه بن عبیدالله براى دفاع از پیامبر صلى الله علیه و آله جنگى سخت کرد. طلحه مى گفته است ، دیدم که چون یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گریختند و دشمنان بسیار شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله را از هر سو احاطه کردند و من نمى توانستم در کدام سمت ایستادگى کنم ، آیا جلو باشم یا به سمت چپ و راست یا مواظب پشت سر پیامبر، ناچار با شمشیر گاه از این سو و گاه از آن سو، دفاع مى کردم تا مشرکان از گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده شدند. پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز به روایتى فرمود: همانا بهشت بر طلحه واجب شد.به روایتى دیگر فرمود: همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد.

واقدى مى گوید: روایت شده است که سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدایش رحمت کناد، که در جنگ احد از همه ما بیشتر از رسول خدا صلى الله علیه و آله دفاع کرد.
گفتند: اى ابواسحاق چگونه بود؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوسته بود و حال آنکه ما گاهى از کنار رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده مى شدیم و گاه به حضورش بر مى گشتیم و خودم طلحه را دیدم که بر گرد پیامبر صلى الله علیه و آله مى گردید و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود.

واقدى همچنین مى گوید: که از طلحه پرسیدند اى ابومحمد بر سر این انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالک بن زهیر جشمى ، که تیرش خطا نمى کرد، تیرى به قصد پیامبر صلى الله علیه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دادم ، تیر او به انگشت کوچکم خورد و آن را شل کرد.

واقدى مى گوید: طلحه همینکه تیر خورد گفت : آخ ! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر بسم الله مى گفت در حالى که مردم مى دیدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود: هر کس دوست دارد به مردى از اهل بهشت که در دنیا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبیدالله نظر افکند. طلحه از کسانى است که تعهد خود را انجام داد. طلحه خودش مى گفته است : هنگامى که مسلمانان به هزیمت رفتند و برگشتند، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى که نامش شیبه بن مالک بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپید پیشانى سوار و سراپا پوشیده از آهن بود و نیزه خود را بر زمین مى کشید پیش آمد و فریاد مى کشید که من داراى مهره هاى سپید دریایى هستم ، محمد را به من نشان دهید. من نسخت اسب او را پى کردم که از پا در آمد، آنگاه نیزه اش را گرفتم و به او نیزه اى زدم که به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد، از جاى خود تکان نخوردم تا آنکه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .

واقدى مى گوید: در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود که به شکل صلیب در آمده بود. مردى از مشرکان آن دو ضربه را بر او زده بود یکى در حالى که به او روى آورده بود و دیگرى در حالى که از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود. ابوبکر مى گوید: همینکه پیش پیامبر صلى الله علیه و آله صلى الله علیه و آله آمدم فرمود: مواظب پسر عمویت باش . به سراغ طلحه رفتم که بیهوش افتاده بود و خون روان بود. بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسید رسول خدا صلى الله علیه و آله در چه حال است و چه کرد؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پیش تو گسیل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصیبتى پس از او بزرگ است .

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در یکى از سفرهاى عمره طلحه بن عبیدالله او را دیدم کنار مروه سرش را مى تراشید و به نشان آن دو ضربه که به شکل صلیب بود مى نگریستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رویارویى من آمد، ضربتى بر او زدم سپس با اینکه از کنار من گذشته بود، دوباره بر او حمله کردم و ضربتى دیگر بر سرش زدم .

واقدى مى گوید: در جنگ جمل پس از اینکه على علیه السلام گروهى را کشت و وارد بصره شد، مردى عرب پیش آن حضرت آمد و برابرش ایستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد. على علیه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود: تو در جنگ احد نبودى تا اهمیت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پیامبر صلى الله علیه و آله درک کرده باشى . آن مرد سر شکسته و خاموش شد. یکى دیگر از قوم پرسید خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود که خدایش رحمت کناد؟ على علیه السلام فرمود: آرى ، خدایش رحمت کناد، خودم او را دیدم که خویشتن را سپر رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار داده بود و شمشیرها پیامبر صلى الله علیه و آله را فرا گرفته بود و تیر از هر سو مى رسید و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله علیه و آله بود که با جان خود از او دفاع مى کرد. مرد دیگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود که در آن یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله کشته شدند و پیامبر صلى الله علیه و آله زخمى شد.

على علیه السلام فرمود: شهادت مى دهم که خودم شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: کاش من هم همراه یاران خود در دامنه کوه کشته مى شدم . سپس على علیه السلام فرمود: در آن روز من در ناحیه اى دشمن را مى راندم و دور من یکه و تنه به گروهى خشن از دشمن که سلاح کامل بر تن داشتند و عکرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشیر کشیده خود را میان ایشان انداختم ، آنان مرا احاطه کردند، من هم چندان شمشیر زدم تا توانستم از میان ایشان بیرون آیم و دوباره حمله کردم و توانستم از همانجا که حمله کرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخیر افتاد و خداوند متعال کار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند.

واقدى مى گوید: جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزیمه از قول کسى که به حباب بن منذر بن جموح مى نگریسته است برایم نقل کرد که مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى کرد که گویى بر گله گوسپندان حمله مى کند و دشمنان چنان او را محاصره کرده بودند که گفته شد حباب کشته شد و همان دو او در حالى که شمشیر در دست داشت آشکار شد و دشمن از گرد او پراکنده شد. او بر هر گروهى که حمله مى کرد به سوى جمع خود مى گریختند و سرانجام حباب پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى که بر مغفر خود بسته بود مشخص بود.

واقدى مى گوید: روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبکر – که همراه مشرکان بود – سوار بر اسب به میدان آمد و در حالى که سراپا پوشیده از آهن بود و چیزى جز دو چشمش دیده نیم شد مبارز طلبید و بانگ برداشت که من عبدالرحمان پسر عتیق هستم چه کسى به نبرد مى آید؟ ابوبکر برخاست و شمشیر خود را بیرون کشید و گفت : من با او نبرد مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شمشیرت را در نیام کن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود که در آن روز او بسیار پسندیده از آن حضرت دفاع کرده بود. پیامبر به هر سو که مى نگریست شماس را رو به روى خود مى دید که با شمشیر خود دفاع مى کند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از هر سو محاصره شد، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسید و این است معناى سخن پیامبر صلى الله علیه و آله که فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى یابم .

واقدى مى گوید: پس از آنکه مسلمانان در اثر حمله خالد بن ولید از پشت سر به آنان گریختند، نخستین کس از مسلمانان که پس از گریز بازگشت قیس ‍ به محرث بود که همراه گروهى از انصار که تا محله بنى حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان که شتابان برگشته بودند با مشرکان رو به رو شدند و خود را میان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هیچ یک نگریختند تا همگان شهید شدند. قیس به محرث همچنان به مشرکان با شمشیر خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را کشت . سرانجام او را از هر طرف با نیزه مورد هجوم قرار دادند و کشتند، چهارده زخم عمیق نیزه و ده زخم شمشیر روى بدنش دیده مى شد.

واقدى مى گوید: عباس بن عبده بن نظله که معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زید بن ابى زهیر و اوس بن ارقم بن زید هم با یکدیگر بودند. عباس بن عباده فریاد مى کشید و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا که خدا و پیامبرتان را فریاد آورید، این گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پیامبرتان دچار شده اید، به شما وعده پیروزى داد ولى پایدارى و شکیبایى نکردید. عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان کارى را بکنم که تو مى خواهم همان کارى را بکنم که تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را میان دشمن انداختند.

عباس ‍ مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله کشته شود و کسى از ما زنده بماند، عذر ما در پیشگاه خداوند چیست ؟ خارجه مى گفت : هیچ عذر و بهانه اى در پیشگاه خداوند نخواهید داشت . عباس را سفیان بن عبد شمس ‍ سلمى کشت ، عباس هم دو زخم کارى به او زده بود، سفیان از معرکه گریخت و یک سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود یافت . خارجه را نیزه داران احاطه کردند و بیش از ده زخم برداشت و در میدان افتاد. صفوان بن امیه از کنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران یاران محمد است و سر را که هنوز رمقى داشت برید. اوس بن ارقم هم کشته شد.

صفوان گفت : خبیب بن یساف را که دیده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نیافت . او پیکر خارجه را مثله کرد و گفت : این از کسانى بود که در جنگ بدر مردم را بر پدرم – امیه بن خلف – شوراند و افزود: هم اکنون که بزرگانى از یاران محمد را کشتم ، تسکین یافتم که من ابن قوقل و ابن ابى زهیر و اوس بن ارقم را کشتم .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى این شمشیر را از من مى گیرد که حق آن را ادا کند؟ گفتند: اى رسول خدا حق آن چیست ؟ فرمود: با آن دشمن را ضربه بزند. عمر گفت : اى رسول خدا، من . پیامبر صلى الله علیه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تکرار فرمود. زبیر برخاست و گفت : من ، پیامبر صلى الله علیه و آله از او هم روى برگرداند و چنان شد که عمر و زبیر دلتنگ شدند.

پیامبر صلى الله علیه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به او داد و ابودجانه در رویارویى با دشمن حق آن را چنان که باید ادا کرد. یکى از آن دو مرد عمر یا زبیر گفت : باید ببینم این مرد که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى کند. گوید: از پى او رفتم و به خدا سوگند هیچ کس را ندیدم که بهتر از او با آن شمشیر جنگ کند. او را دیدم که چندان با آن شمشیر ضربت زد که کند شد و چون ترسید که ضربه آن کارى نباشد آن را با سنگ تیز کرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن کرد تا آن شمشیر همچون داس خمیده شد. گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به ابودجانه داد او میان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پیامبر صلى الله علیه و آله که متوجه شد فرمود خداوند این گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در این گونه موارد. گوید: چهار تن از یاران پیامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند، یکى ابودجانه بود که دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر سر مى بندد نیکو جنگ مى کند. على علیه السلام با پارچه پشمى سپیدى نشان مى زد، و زبیر با دستارى زرد، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند.

ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را دیدم که حمله مى کرد و سخت هجوم مى برد. من که او را مرد مى پنداشتم شمشیر را براى زدن او بالا بردم ، ولى همینکه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم که با شمشیر رسول خدا صلى الله علیه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود.

واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمین افتادم ول همینکه دیدم مشرکان ، مسلمانان کشته شده و در افتاده را به بدترین وضع مثله مى کنند برخاستم و خود را از میان کشته شدگان بیرون کشیدم و به گوشه اى پناه بردم .

در همان حال خالدبن اعلم عقیلى در حالى که کاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه کنید همان گونه که پشم و کرک گوسپند را در بر گرفته است . او که سراپا پوشیده در آهن بود فریاد مى کشید که اى گروه قریش ! محمد را مکشید، او را اسیر بگیرند تا به او نشان دهیم که چه کارها کرده است . در همین حال قزمان آهنگ او کرد او چنان ضربتى با شمشیر بر دوش او زد که ریه اش آشکار شد و من آن را دیدم . قزمان شمشیرش را بیرون کشید و رفت . مرد دیگرى از مشرکان که فقط دو چشم او را مى دیدم آشکار شد، قزمان بر او حمله کرد و ضربتى زد که او را دو نیم کرد و معلوم شد ولید بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . کعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به این شجاعت در شمشیر زدن ندیده ام ولى سرانجام او آن چنان شد. به کعب مى گفتند: سرانجام او چه شد؟ مى گفت : خود کشى کرد و دوزخى شد.

واقدى مى گوید: ابوالنمر کنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشرکان بودم ، مسلمانان پراکنده شدند. در آغاز کار وزش باد به سود مسلمانان بود، من باده برادر خود در جنگ شرکت کرده بودم که چهار تن از ایشان کشته شدند و ما پراکنده شدیم و پشت به جنگ دادیم و من به ناحیه جماء رسیده بودم و اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله به تاراج لشکرگاه پرداختند. ناگاه دیدم سواران ما برگشتند و حمله کردند، گفتم به خدا سوگند سواران چیزى دیده اند که حمله مى کنند، ما هم پیاده چنان حمله کردیم که چون سواران بودیم . مسلمانان را دیدم که درهم افتاده اند و به یکدیگر ضربت مى زنند و بدون اینکه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى کنند و نمى دانند به چه کسى ضربت مى زنند. پرچم مشرکان بر دوش ‍ یکى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را که بمیران بمیران بود مى شنیدم و با خود مى گفتم یعنى چه ؟ و پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم که یارانش برگرد اویند و تیرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى بارید و پشت سرش فرو مى ریخت . من در آن هنگام پنجاه تیر انداختم و برخى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را تیر زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

واقدى مى گوید: عمرو بن ثابت وقش از کسانى که نسبت به اسلام شک و تردید داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گویید حق است لحظه اى در پذیرش آن درنگ نمى کنم . روز جنگ احد در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشیر خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ کرد که سخت زخمى شد و میان کشتگان در افتاد، چون او را پیدا کردند هنوز رمقى داشت . پرسیدند چه چیزى ترا به میدان آورد؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ایمان آوردم و شمشیر خویش را برداشتم و در معرکه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود. عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله علیه و آله فرمود: او بدون تردید از اهل بهشت است .

واقدى مى گوید: ابو هریره در حالى که مردم گرد او جمع بودند مى گفته است به من خبر دهید از مردى که حتى یک سجده هم براى خدا نکرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سکوت کردند. ابوهریره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبیله عبدالاشهل است .

واقدى مى گوید: مخیرق یهودى از دانشمندان یهود بود. روز شنبه اى که پیامبر صلى الله علیه و آله در احد بود. به یهودیان گفت : به خدا سوگند شما مى دانید که محمد پیامبر است و یارى دادن او بر شما واجب است . یهودیان گفتند: اى واى تو، امروز شنبه است .

گفت : دیگر شنبه معنایى ندارد، سلاح خود را برگرفت و خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساند و جنگ کرد و کشته شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مخیرق بهترین یهودیان است . هنگامى که مخیرق به احد مى رفت وصیت کرد و گفت : اگر من کشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله علیه و آله است که به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزینه کند و آن اموال منشا اصلى صدقات پیامبر صلى الله علیه و آله شد.

واقدى مى گوید: حاطب بن امیه مردى منافق بود. پسرش یزید بن حاطب از مسلمانان راستین بود که در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله شرکت کرد و سخت زخمى شد. قوم او، او را در حالى که هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل کردند. پدرش که دید اهل خانه بر او مى گریند گفت : به خدا سوگند که شما این کار را بر سر او آوردید. گفتند: چگونه ؟ گفت : او را فریفتید و به خودش مغرور کردید تا بیرون رفت و کشته شد. اینک هم فریبى دیگر پیش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهید، آرى به بهشتى مى رود که بر آن گیاهان گور خواهد رست . گفتند: خدایت بکشد. گفت : کشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نکرد. 

واقدى مى گوید: قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود که نمى دانستند از چه قبیله اى است ، او که فقیر و بدون زن و فرزند بود، به شجاعت معروف بود و در جنگهایى که میان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ایشان بود. او در جنگ احد شرکت داشت و جنگى نمایان کرد و شش یا هفت تن از مشرکان را کشت و زخمى شد. به پیامبر گفتند: قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهید است . فرمود: نه ، که از دوزخیان است . مسلمانان پیش قزمان آمدند و گفتند: اى ابوالغیداق شهادت بر تو گوار باد. گفت : به چه چیز مرا مژده مى دهید، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ کردیم .

گفتند: ترا به بهشت مژده مى دهیم . گفت : به دانه سپنج و گیاهانى که بر گور مى روید، به خدا سوگند که ما براى بهشت و دوزخ جنگ نکردیم و فقط براى حفظ حسب و نسب خود جنگ کردیم . سپس تیرى از تیردان خود بیرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود کرد و چون دید پیکان آن موثر نیست شمشیر خود را برداشت و خود را با شکم روى آن انداخت به طورى که سرش از پشت او بیرون آمد و چون این موضوع را به پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند فرمود: او از دوزخیان است .

واقدى مى گوید: عمرو بن جموح مردى لنگ بود. روز جنگ احد چهار پسر داشت که چون شیر همراه پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگها شرکت مى کردند. خانواده عمرو مى خواستند او را از شرکت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تکلیفى نیست و پسرانت همراه پیامبر صلى الله علیه و آله رفته اند. عمرو گفت : بسیار خوب ! که آنان به بهشت بروند و من پیش ‍ شما بنشینم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گوید: او را دیدم که سپرش را برداشته و در حالى که پشت به ما کرده است مى گوید: پروردگارا مرا با خوارى و نا امیدى پیش خانواده ام بر مگردان .

یکى از خویشاوندان از پى رفت تا با او سخن گوید که از شرکت در جنگ خود دارى کند، نپذیرفت و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از این راه و بیرون آمدند با تو باز دارند، به خدا سوگند آرزومندم با همین پاى لنگ خود در بهشت گام بردارم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نیست . او اصرار کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله به قوم او و پسرانش فرمود: بر شما واجب نیست او را منع کنید، شاید خداوند شهادت را روزى او فرماید. او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهید شد. ابوطلحه مى گفته است : همینکه مسلمانان منهزم و پراکنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست دیدم که لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و یکى از پسرانش را دیدم که در پى او مى دوید و هر دو شهید شدند.

عایشه همسر پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى کسب خبر بیرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احکام حجاب نازل نشده بود. چون کنار سنگلاخ مدینه رسید و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زیر شد، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را دید که جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو – پدر جابر بن عبدالله – و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خیر است ، رسول خدا صلى الله علیه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصیبتى اندک و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نایل فرمود، و این آیه را تلاوت کرد: خداوند کافران را با خشم آنان باز برد و پیروزى نیافتند و خداوند مومنان را از جنگ کفایت فرمود و خداوند قوى و عزیز است . 

مى گوید (ابن ابى الحدید): هر چند این روایت همین گونه وارد شده است ولى به نظر من همه این آیه را نخواه بلکه گفته باشد و خداوند کافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممکن است سخن او همان سخن خداوند باشد که پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدین سبب به راستى بعید است که چنین گفته باشد.

گوید: عایشه به هند گفت : این جنازه ها کیستند؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم که کشته شده اند. پرسید: آنها را کجا مى برى ؟ گفت : به مدینه تا به خاک سپارم و شتر خویش را هى کرد، ولى شتر به زانو در آمد. عایشه گفت : شاید به سبب سنگینى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد؟ هند گفت : نه ، این چیزى نیست ، که گاهى به اندازه بار دو شتر را مى کشد خیال مى کنم سبب دیگرى دارد. گوید: بر شتر نهیب زد، حیوان به پا خاست ولى همینکه روى او را به جانب مدینه کرد باز زانو بر زمین زد و چون روى شتر را به جانب احد کرد. شتابان آهنگ رفتن به احد کرد. هند پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شتر مامور است ، آیا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد کرد، روى به قبله ایستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به همین سبب این شتر حرکت نمى کند، اى گروه انصار میان شما افرادى هستند که چون خدا را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى پذیرد و یکى از ایشان همین عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود: اى هند از هنگامى که برادرت کشته شده است فرشتگان بر او سایه افکنده و منتظرند که کجا به خاک سپرده مى شود. سپس پیامبر صلى الله علیه و آله همینجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود: اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان یکدیگرند. هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود که شاید خداوند مرا هم با ایشان قرار دهد.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهید شدند و پدر من هم از ایشان بود. 

و جابر مى گفته است : نخستین شهید مسلمانان در جنگ احد پدرم بود که او را سفیان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى کشت و پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از هزیمت مسلمانان بر او نماز گزارد. همچنین جابر مى گوید: چون پدرم به شهادت رسید عمه ام شروع به گریستن کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه چیزى او را به گریستن واداشته است که فرشتگان با بالهاى خود بر پیکر عبدالله سایه افکنده اند تا دفن شود.
عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پیش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر یکى از شهیدان بدر را در خواب دیدم که به من مى گفت : تو چند روز دیگر پیش ما خواهى آمد. گفتم : تو کجایى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهیم مى خرامیم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر کشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .
چون عبدالله این خواب را براى پیامبر صلى الله علیه و آله نقل کرد، فرمود: اى ابوجابر این نشانه شهادت است . 

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در یک گور به خاک بسپرید. و گفته مى شود آن دو را در حالى یافتند که به شدت مثله و پاره پاره شده بودند، آن چنان که همه اندامهاى آنان را بریده بودند و بدنهاى ایشان شناخته نمى شد. بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن دو را در یک گور دفن کنید. و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى که میان آن دو بوده است پیامبر صلى الله علیه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : این دو را که در این دنیا دوست یکدیگر بودند، در یک گور دفن کنید. عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپید و میانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى کشیده قامت بود و جسد آن دو را با همین نشانیها شناختند. گور آنان در مسیر سیل قرار داشت و شکافته شد، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن کرده بودند که همچنان بر جاى بود. به چهره عبدالله زخمى رسید بود که دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند، خون جارى شد و همینکه دستش را روى آن نهادند، خون بند آمد.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش ‍ سال پس از دفن او – که گورش بر اثر سیل شکافته شد – دیدم که گویى خواب بود و در چهره و اندام او هیچ بیشى و کمى دیده نمى شد. از جابر پرسیدند: آیا کفنهاى او را هم دیدى ؟ گفت : او فقط در قطیفه پشمى کفتن شده بود که سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ریخته بودند که آن قطیفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند. جابر با اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مشورت کرد که بر بدن پدرش مشک و مواد خوشبو بریزد و آنان مخالفت کردند و گفتند هیچ تغییرى ندهید.

گفته مى شود: هنگامى که معاویه مى خواست قناتى را براى مدینه احداث کند، که همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدینه جار کشید تا هر کس ‍ در جنگ احد شهیدى داشته است حاضر شود. مردم کنار گورهاى شهیدان خود آمدند و ایشان را تر و تازه دیدند، به پاى یکى از شهیدان بیل خورد و خون تازه بیرون آمد، ابو سعید خدرى چنان ناراحت شد که گفت : پس از این کار زشت ، هیچ کار زشت شمرده نخواهد شد.

گوید: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در یک گور و خارجه بن زید بن ابى زهیر و سعد بن ربیع را هم در یک گور یافتند. گور عبدالله و عمرو چون در مسیر قنات بود به جاى دیگر منتقل شد، گور خارجه و سعد که از مسیر آن برکنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاک ریختند و صاف کردند. گوید: هر یک وجب که از خاک مى کندند، بوى مشک بر مى خاست .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به جابر فرمود: اى جابر آیا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى که پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده کرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضایى که از خداى خود دارى بکن . عرضه داشت بار خدایا آرزومندم که باز گردم و همراه پیامبرت جنگ کنم و کشته شوم . باز زنده شوم و همراه پیامبرت جنگ کنم . حق تعالى فرمود: قضاى محتوى من آن است که آنان به جهان برنگردند.

واقدى مى گوید: نسیبه دختر کعب که همسر غزیه بن عمرو و مادر عماره بن غزیه و عبدالله بن زید است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شرکت کردند. او از آغاز روز مشک آبى برداشت و زخمیان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ کردن شد و نیکو پایدارى کرد و دوازده زخم نیزه و شمشیر برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربیع مى گفته است : پیش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو.

گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببینم مردم چه مى کنند. مشک آبى همراه داشتم ، به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم که میان یاران خود بود و مسلمانان بر کار سوار بودند و وزش باد هم به سود ایشان بود. همینکه مسلمانان گریختند، من گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله مى گشتم و شروع به جنگ کردم گاه با شمشیر و گاه با تیر و کمان از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع مى کردم تا آنکه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گوید: بر شانه اش نشانه زخم عمیقى را دیدم که همچنان گود بود، پرسیدم : اى ام عماره چه کسى این زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى که مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده شدند، این قمئه ، در حالى که فریاد مى کشید: محمد را به من نشان دهید اگر او برهد من رهایى نخواهم یافت مصعب بن عمیر و تنى چند که همراهش بودند به مقابله او پرداختند.

من هم همراه آنان بودم و او این ضربه را به من زد، با وجود این من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و کارگر نیفتاد. من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ یمامه همینکه اعراب مسلمانان را به هزیمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آیید و گرد آمدند، من هم با ایشان بودم تا آنکه کنار حدیقه الموت (بوستان مرگ )  رسیدیم و ساعتى آنجا جنگ کردیم و ابودجانه بر در آن باغ کشته شد. من وارد باغ شدم و قصدم این بود که دشمن خدا مسیلمه را بکشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد که آن را برید و به خدا سوگند آن ضربه مرا از کار باز نداشت و اعتنایى به آن نکردم تا آنکه کنار جسد مسیلمه رسیدم که کشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زید مازنى را دیدم که شمشیر خود را با جامه خویش پاک مى کند، پرسیدم : آیا تو او را کشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده کردم و برگشتم .

واقدى مى گوید: ضمره بن سعید از قول مادربزرگ خود که در جنگ احد براى آب دادن حضور داشته است نقل مى کرد که مى گفته است : خودم شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز مى فرمود: مقام نسبیه دختر کعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .

پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز او را مى دید که جامه خود را استوار بر کمر خویش بسته و سخت جنگ مى کند و نسبیه در آن جنگ سیزده زخم برداشت .
مى گوید (ابن ابى الحدید): اى کاش راوى این روایت از آن دو تن پوشیده و با کنایه سخن نمى گفت که گمانها به امور مختلف و متشابه نرود! و از امانت محدث آن است که حدیث را همان گونه که گفته شده است نقل کند و چیزى از آن پوشیده ندارد، چرا این راوى نام این دو مرد را پوشیده داشته است .

همان بانو مى گوید: و چون مرگ نسیبه فرا رسید من از کسانى بودم که او را غسل دادیم و نشانه هاى زخمهاى او را یک یک شمردم ، سیزده نشان زخم بود، و گویى هم اکنون مى بینم که ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد که بزرگترین زخم او بود و یک سال آن را معالجه مى کرد، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پیامبر صلى الله علیه و آله براى شرکت در جنگ حمراء الاسد جار کشید، نسیبه جامه خود را محکم بر خود بست که حرکت کند ولى از شدت خونریزى از زخمهایش نتوانست . ما شب قبل را براى زخم بندى زخمیها درنگ کرده بودیم ، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنکه عبدالله بن کعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله شاد شد.

واقدى مى گوید: عبدالجبار بن عماره بن غزیه براى من نقل کرد که ام عماره مى گفته است خود خویشتن را جایى دیدم که مردم از اطراف پیامبر صلى الله علیه و آله پراکنده شدند و جز تنى چند که شمارشان به ده نمى رسید باقى نماندند، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله بودیم از او دفاع مى کردیم و مردم در حال گریز از کنار او مى گذشتند.

من سپر نداشتم ، پیامبر صلى الله علیه و آله مردى را دید که سپر داشت و مى گریخت ، فرمود: اى سپر دار! سپرت را به کسى بده که جنگ مى کند، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پیامبر صلى الله علیه و آله سپردارى مى کردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پیاده مى بودند از عهده آنان بر مى آمدیم . در همان حال مردى که بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد که چون با سپر آن را رد کردم ، کارگر نیفتاد، او پشت کرد و من پى اسب او را زدم که بر پشت در افتاد. پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را دریاب ، پسرم مرا یارى داد و آن مرد را کشتم .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عمرو بن یحیى از پدرش از عبدالله بن زید مازنى نقل مى کرد که مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى که کشیده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد، ولى بر من نپیچید و از کنارم گذشت . خونریزى بازوى من بند نمى آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: زخم خود را ببند. مادرم که پارچه هایى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند کمر خود بسته بود پیش آمد و زخم مرا بست . پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان ایستاده بود و مى نگریست ، مادرم همینکه زخم را بست گفت : پسرکم برخیز و بر دشمن ضربه بزن . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى ام عماره چه کسى این تاب و توان ترا دارد. در همین حال مردى که بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود اى ام عماره همین شخص ‍ ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشیر بر ساق پایش زد که به زانو در آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله چنان لبخند زد که دندانهایش ‍ آشکار شد و فرمود: انتقام خود را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم بردیم و او را کشتیم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سپاس خداوندى را که ترا پیروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد.

واقدى مى گوید: موسى بن ضمره بن سعید از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند که یکى از آنها بسیار خوب و فراخ بود. یکى از حاضران گفت : ارزش ‍ این عبا چنین و چنان است و خوب است آن را براى صفیه دختر ابى عبید که همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چیزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى کسى مى فرستم که از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسیبه دختر کعب است . و شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد مى فرمود: هرگاه به چپ و راست مى نگریستم او را مى دیدم که براى دفاع از من جنگ مى کند.

واقدى مى گوید: مروان بن سعید بن معلى روایت مى کند و مى گوید از ام عماره پرسیدند: آیا زنان قریش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و کشتار شرکت کردند؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هیچ زنى از آنان را ندیدم که تیرى بیندازد یا سنگى بزند ولى همراه آنان دایره و طبل بود که مى زدند و کشته شدگان بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو کنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى کرد یکى از زنها سرمه دان و دو کدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ایشان را دیدم که دامن خود را به کمر زده بودند و مى گریختند و مردانى که اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معرکه نجات دادند و زنها پیاده از پى ایشان مى دویدند و میان راه به زمین مى افتادند. و خودم هند دختر عتبه را که زنى سنگین و زن بود دیدم که از ترس سواران همراه زنى دیگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنکه قریش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را که رساندند. ما این گرفتارى را که در آن روز به سبب سرپیچى تیر اندازان خودمان از فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله بر سر ما آمد در پیشگاه خدا حساب خواهیم کرد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زید بن عاصم براى من نقل کرد که مى گفته است : همراه پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ احد شرکت کردم ، همینکه مردم از اطراف پیامبر صلى الله علیه و آله پراکنده شدند من خود را نزدیک آن حضرت رساندم . فرمود: اى پسر عماره ! گفتم : آرى .

فرمود: سنگ بینداز. من در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله سنگى به مردى از مشرکان انداختم که به چشم اسب او خورد، اسب چنان بر خود پیچید که سرانجام بر زمین خورد و سوار خود را در افکند و من چندان سنگ بر او انداختم که رویش تلى از سنگ پدید آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریست و لبخند مى زد. ناگهان پیامبر صلى الله علیه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند. خداوند بر شما خاندان برکت خویش را فرو ریزد، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدریت – یعنى شوهر مادرش – از مقام فلان بهتر بود، خداى خاندان شما را رحمت فرماید. مادرم گفت : اى رسول خدا، براى ما دعا فرمایید تا خداوند ما را در بهشت رفیقان تو قرار دهد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بار خدایا! آنان را رفیقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : دیگر اهمیت نمى دهم که از دنیا چه بر سر من آید.

واقدى مى گوید: حنظله بن ابى عامر با جمیله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج کرد و مراسم زفاف او در شبى بود که بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پیامبر صلى الله علیه و آله اجازه گرفته بود که آن شب را پیش همسر خود بگذراند و پیامبر صلى الله علیه و آله اجازه فرموده بود. حنظله چون نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله کرد.

جمیله به او چسبید و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزدیکى با او بیرون آمد. جمیله پیش از آنکه شوهرش که با او نزدیکى کرده است قرار داد. بعدها از جمیله پرسیدند: چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب دیدم که آسمان شکافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد. با خود گفتم این نشان شهادت است ، و گواه گرفتم که او با من نزدیکى کرده است . جمیله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قیس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قیس از او متولد شد. حنظله بن ابى عامر سلاح خویش را برداشت و در احد خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساند و رسول خدا صلى الله علیه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود. چون مشرکان پراکنده شدند، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفیان بن حرب بست و با شمشیر اسب او را پى کرد.

ابوسفیان بر زمین افتاد و شروع به فریاد کشیدن کرد که اى گروه قریش من ابوسفیان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى که مى گریختند و توجهى به او نداشتند برساند. حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنکه اسود بن شعوب او را دید و با نیزه بر حنظله حمله کرد و نیزه اى کارگر بر او زد. حنظله در همان حال که نیزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت دیگر بر او زد و او را کشت . ابوسفیان پیاده گریخت و به یکى از سواران قریش رسید که او پیاده بر او زد و او را کشت . ابوسفیان پیاده گریخت و به یکى از سواران قریش رسید که او پیاده شد و ابوسفیان را بر ترک خود سوار کرد و این معنى اشعارى است که ابوسفیان سروده و پایدارى و صبر خود را و اینکه فرار نکرده در آن گنجانیده است و آن ابیات را محمد بن اسحاق آورده است که چنین شروع مى شود:
اگر مى خواستم اسب سیاه تندروى مرا از معرکه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى کردم …
واقدى مى گوید: ابو عامر راهب از کنار پیکر پسر خویش حنظله که کنار پیکر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند که پیش از کشته شدن تر از این مرد – یعنى رسول خدا صلى الله علیه و آله – بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند که تو نسبت به پدر نیکو کار بودى و در زندگى خود نیک خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزیدگان قومت بود. اگر خداوند به این کشته یعنى حمزه خیر دهد یا به یکى دیگر از یاران محمد صلى الله علیه و آله خیر دهد ترا هم پاداش عنایت خواهد کرد. سپس فریاد بر آورد که اى گروه قریش ! هر چند که حنظله با من و شما مخالفت کرد و در این راه خیرى ندید ولى نباید مثله شود و بدین سبب بود که دیگران را مثله کردند و حنظله را رها کردند و مثله نشد.

هند دختر عتبه نخستین کس بود که جسد یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را مثله کرد و به زبان دیگر هم فرمان مثله کردن و بریدن گوش و بینى کشتگان را داد، و هیچ زنى باقى نماند مگر اینکه از آن اعضاى بریده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست کرد، جز جسد حنظله که او را مثله نکردند و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: فرشتگان را دیدم که پیکر حنظله بن ابى عامر را میان آسمان و زمین با آب ابر و در سینیهاى سیمین غسل مى دهند. ابو اسید ساعدى مى گوید: رفتم و پیکر او را دیدم که از سرش آب مى چکید من به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم . پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش زن حنظله فرستاد و پرسید. گفته بود، هنگامى که از خانه بیرون آمد جنب بود.

واقدى مى گوید: وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى که همراه داشتند از کوه مزینه فرود آمدند و چون مدینه را خلوت دیدند سبب آن را پرسیدند که مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله علیه و آله براى جنگ با مشرکان که مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله علیه و آله براى جنگ با مشرکان قریش در احد است . آن دو گفتند: دیگر نباید معطل شد و بیرون آمدند و خود را در احد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندند و دیدند که دو گروه سرگرم جنگ هستند و پیروزى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و یاران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند که ناگاه سواران قریش همراه خالد بن ولید و عکرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ریختند، آن دو جنگى سخت کردند.

در این هنگام گروهى از کافران روى آوردند، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده این گروه بر مى آید؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و چندان بر ایشان تیر انداخت که بازگشتند. وهب هم باز آمد. در این هنگام گریه دیگر از دشمنان آشکار شدند، پیامبر فرمود: چه کسى با این فوج نبرد مى کند؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و با شمشیر چندان جنگ کرد که عقب نشستند و بازگشت . و فوجى دیگر پیش آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده ایشان بر مى آید؟ باز هم فوجى دیگر پیش آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده ایشان بر مى آید؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا!

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: برخیز و ترا به بهشت مژده باد. مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند که هیچ فرو گذار نخواهم کرد و با شمشیر خود را میان آنان افکند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله علیه و آله و مسلمانان به او مى نگریستند و او از آن سوى فوج بیرون رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بار خدایا بر او رحمت آور. مزنى باز میان آن فوج برگشت و این کار را چند بار تکرار کرد.

سرانجام دشمن او را احاطه کرد و شمشیرها و نیزه هاى ایشان او را فرو گرفت و کشته شدن و نشان بیست زخم نیزه که هر یک به تنهایى کشنده بود بر پیکرش ‍ یافتند و او را به بدترین صورت مثله کردند. سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خویش کرد تا کشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است بهترین مرگى که دوست دارم بر آن بمیرم ، همان مرگ مزنى است .

واقدى مى گوید: بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسیه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست – ظاهرا مقصود خواب نیروى است – پیش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد، این کیست که همراه تو است ؟ گفتم : مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى که روز جنگ احد کشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اویم .

سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد، خدا چشمت را روشن بدارد، من از آن مرد در جنگ احد حالتى دیدم که هرگز از هیچ کس ندیده ام . مشرکان از هر سو ما را احاطه کرده بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله میان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پدید مى آمدند.

پیامبر صلى الله علیه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود: چه کسى از عهده این فوج بر مى آید و هر با امیر المومنین مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا. و هر بار فوجى از به عقب مى راند. فراموش نمى کنم آخرین بار که او گفت : من حاضرم ، پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود برخیز و ترا به بهشت مژده باد. او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند که من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را میان ایشان انداختیم و صف آنان را درهم شکستیم و باز میان آنان برگشتیم و آنان او را، که خدایش رحمت کناد، کشتند. و به خدا سوگند دوست مى داشتم که من هم همراه او کشته شدم ، ولى مرگ من به تاخیر افتاد.

سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او را از غنایم پرداخت کرد و بیشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پیش اهل خود برگرد.
بلال مى گوید: آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .
واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم که خودم پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم بر بالین مزنى که شهید شده بود، ایستاده است و مى فرمود: خداى از تو خوشنود باد که من از تو خوشنودم . آنگاه با آنکه آن حضرت زخمى و ایستادن برایش دشوار بود، همچنان کنار گور او ایستاد تا او را که بردى بر تن داشت که داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن بردر را با دست خویش بر سر و روى او انداخت و بقیه اش را روى بدنش کشید که تا نیمه ساق پایش ‍ رسید و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع کردیم و در همان حال که او در گور بود، روى پاهایش را با آن پوشاندیم . آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هیچ حالى براى من بهتر از آن نیست که چون او بمیرم و خدا را بر همان حال دیدار کنم که مزنى خدا را دیدار کرد.

واقدى مى گوید: پیش از جنگ احد یتیمى از انصار که در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پیش رسول خدا صلى الله علیه و آله آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله که حق را با ابولبابه خواست آن را به یتیم بدهد، نپذیرفت . پیامبر صلى الله علیه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرک ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود، باز هم نپذیرفت . ثابت بن دحداحه  گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به یتیم بدهم . فرمود: در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خرید و آن را به پسرک داد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:چه بسیار خرمابنهاى پر بار که براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود. براى او این احتمال مى رفت که با دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله به شهادت خواهد رسید و او در جنگ شهید شد.

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب که سوار بر اسب بود و نیزه هاى بلند همراه خود مى کشید از صف مشرکان جلو آمد و به عمرو بن معاذ کارى زد. عمرو به تعقیب او پرداخت ولى بر روى در افتاد. ضرار با نیشخند به او گفت : مردى را که حورالعین را به همسرى تو در آورد نباید از دست بدهى و نابود کنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از یاران محمد را به ازدواج حورالعین در آوردم .

واقدى مى گوید: از مشایخ حدیث پرسیدم که آیا ضرار ده تن را کشته شد؟ گفتند: خبرى که به ما رسیده این است که او سه تن را کشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى که مسلمانان مى گریختند با نیزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، این براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بکشم .

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بیان مى کرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى کرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ایشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر کشته شدند. پرسیدم : ابوجهل را چه کسى کشته است ؟ گفتند: ابن عفراء. پرسیدم : امیه بن خلف را چه کسى کشته است ؟ گفتند: خبیب بن یساف ، پرسیدم : عقبه بن ابى معیط را چه کسى کشته است ؟ گفتند: عاصم بن ثابت . و در مورد هر کس که پرسیدم چه کسى او را کشته است یکى از انصار را نام بردند. و چون پرسیدم : سهیل بن عمرو را چه کسى اسیر کرده است ! گفتند: مالک بن دخشم .

چون به جنگ احد آمدیم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند که ما را به آن دسترسى نیست ناچار چند روزى مى مانیم و بر مى گردیم ، ولى اگر از احصارهاى خود بیرون آیند، انتقام خود را مى گیریم که شمار ما بیشتر از شمار ایشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستیم ، زنها را هم با خود آورده ایم که کشتگان جنگ بدر را به یاد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسیارى هستیم که آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ایشان افزون است . سرانجام تقدیر چنان شد که بیرون آمدند و رویا روى قرار گرفتیم و به خدا سوگند در قبال آنان پایدارى نکردیم شکست خوردیم و پشت به جنگ دادیم و گریختیم . من با خود گفتم اینکه از جنگ بدر هم سخت تر شد. و به خالد بن ولید گفتم : بر این قوم حمله کن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بینى ! ناگاه متوجه شدم کوهى که تیر اندازان بر آن بود خالى است .

گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه کن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله کردیم و چون به کوه رسیدیم هیچ کسى را که اهمیتى داشته باشد، بر آن ندیدیم .

تنى چند دیدیم که ایشان را کشتیم و به لشکرگاه مسلمانان وارد شدیم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج کردن لشکرگاه ما بودند که ما اسبها را بر ایشان تاختیم و آنان از هر سو گریزان شدند و ما شمشیر بر آنان نهادیم و هر گونه خواستیم انجام دادیم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج که کشندگان یاران ما بودند پرداختم . هیچ کس را ندیدم که گریخته بودند ولى به اندازه دوشیدن ناقه اى طول نکشید که انصار یکدیگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آویختند. ما که سوار بر اسب بودیم در قبال آنان ایستادگى کردم و ایشان هم در قبال ما ایستادگى کردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى کردند و من پیاده شدم و ده تن از ایشان را کشتم .

از یکى از آنان مرگ دردناکى را بر خود تصور کردم ، او که با من دست به گریبان شده بود و از من جدا نمى شد، چندان ایستادگى کرد که من بوى خون را استشمام کردم . تا آنکه نیزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد. سپاس خداى را که آنان را با شهید شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با کشته شدن به دست آنان خوار نفرمود.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى از ذکوان بن عبدقیس خبر دارد؟ على علیه السلام فرمود: من سوارى را دیدم که از پى او اسب مى تاخت تا به او رسید و مى گفت من رهایى نمى یابم اگر تو رهایى یابى ، و با اسب بر ذکوان که پیاده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگیر که من پسر علاجم ! و ذکوان را کشت . من به سوار حمله کردم و با شمشیر ضربتى بر پایش زدم که آن را از نیمه رانش ‍ قطع کردم و سپس او را از اسب پایین کشیدم و کشتم و دیدم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .

واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : چون در جنگ احد مردم روى به گریز نهادند امیه بن ابى حذیفه بن مغیره در حالى که زره بر تن داشت و سرا پا پوشیده از آهن بود و جز دو چشم او چیزى دیده نمى شد، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر.

مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، امیه او را کشت . من آهنگ امیه کردم و با شمشیر به فرق سرش زدم او کلاهخود بر سر داشت و زیر کلاهخود مغفر پوشیده بودت ضربت من به سبب کوتاهى قامتم کارگر نیفتاد و او با شمشیر بر من ضربتى زد که آن را با سپر خویش گرفتم و شمشیرش در سپرم گیرد کرد، او به زمین افتاد و چندان کوشش کرد که شمشیر خود را از سپرم بیرون کشید و همچنانکه بر زانو در آمده بود، شروع به شمشیر زدن کرد.
من متوجه شدم که قسمتى از زره او که زیر بغلش بود پاره است ، شمشیر را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خویش را بیان مى کرد و مى فرمود: من پسر عاتکه ها هستم  و نیز مى فرمود: من پیامبرى هستم که هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .

واقدى مى گوید: در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود. انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالک از کنار آن گذشت و پرسید: چه چیزى شما را از کار فرو نشانده است ؟ گفتند: پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است .

گفت : زندگى پس از او به چه کار شما مى آید؟ برخیزند و همان گونه که او کشته شد شما هم کشته شوید. سپس خود برخاست و با شمشیر چندان جنگ کرد که کشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم که خداوند او را به صورت امتى یکتا مبعوث کند، گوید تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنکه خواهرش او را شناخت .

واقدى مى گوید: گفته اند که مالک بن دخشم بر خارجه بن زید زهیر گذشت که کنارى نشسته بود و سیزده کارى بر امعاء و احشاء او خورده بود. مالک گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد کشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض که محمد صلى الله علیه و آله کشته شده باشد، خداوند زنده است نه کشته مى شود و نه مى میرد. محمد صلى الله علیه و آله رسالت پروردگار خویش را تبلیغ فرمود، تو برو از دین خود پاسدارى کن .

گوید: مالک بن دخشم بر سعد بن ربیع هم که دوازده زخم کارى کشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آیا مى دانى که محمد کشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم که محمد صلى الله علیه و آله رسالت پروردگار خویش را تبلیغ فرمود، تو از دین خودت پاسدارى و براى آن جنگ کن که خداوند زنده اى است که نمى میرد.

محمد بن اسحاق مى گوید:  محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى که از قبیله بنى نجار است براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى مى رود ببیند بر سر سعد بن ربیع چه آمده است ، آیا در زمره زندگانى است یا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من این کار را انجام مى دهم . او را میان کشتگان پیدا کرد که هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله به من فرمان داده است جستجو کنم و ببینم تو از زندگانى یا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پیامبر صلى الله علیه و آله برسان و بگو سعد مى گوید خدایت به تو از جانب ما بهترین پاداشى را که از سوى امتى به پیامبرش مى دهد عنایت فرماید، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربیع مى گوید تا هنگامى که چشمى از شما باز است اگر به پیامبر صلى الله علیه و آله شما آسیبى برسد هیچ عذرى در پیشگاه خداوند نخواهید داشت . گوید هنوز از کنار او حرکت نکرده بودم که در گذشت . به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود: بار خدایا از سعد بن ربیع راضى باش .

واقدى مى گوید: عبدالله بن عمار از حارث بن فضیل خطمى براى من نقل کرد که به هنگامى که مسلمانان پراکنده و بر دست و پاى مرده بودند، ثابت بن دحداحه شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى گروه انصار پیش من آیید، پیش من که من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض که محمد صلى الله علیه و آله کشته شده باشد، خداوند زنده اى است که هرگز نمى میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید که خداوند زنده اى است که هرگز نمى میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید که خداوند یاور و پیروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پیوستند و او با مسلمانانى که همراهش ‍ شده بودند شروع به حمله کرد. فوجى گران از دشمن که سران ایشان همچون خالد بن ولید و عمرو بن عاص و عکرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ایشان آمدند و نبرد کردند. خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ایشان آمدند و نبرد کردند. خالد بن ولید با نیزه به ثابت حمله کرد و چنان نیزه اى زد که ثابت کشته در افتاد و آن افراد انصار هم که با او بودند کشته شدند.گفته مى شود: این گروه آخرین افراد مسلمان بودند که در جنگ احد کشته شدند.

عبدالله زبعرى  ضمن قصیده اى موضوع جنگ احد را چنین سروده است :هان ! که باید از دو چشمت اشکها ریزان شود که در ریسمان جوانى گسستگى آشکار شد…

ابن زبعرى همچنین در قصیده مشهور دیگرى اینچنین سروده است :  اى غراب البین – کلاغى که بانگ جدایى سر مى دهد – شنیدى و بگو و همانا بر کارى که انجام یافته است مویه گرى مى کنى ، همان خیر و شر را نهایتى است و گور توانگر و بینوا یکسان و هموار است ، هر خیر و نعمتى زوال مى یابد و پیشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد… (تا آنجا که مى گوید) اى کاش سالارهاى پیر من که در بدر بودند – کشته شدند – اینک بیتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نیزه مى دیدند… 

مى گوید (ابن ابى الحدید): بسیارى از مردم معتقدند که این بیت این قصیده که مى گوید: کاش سالارهاى پیر من که در بدر بودند… از یزید بن معاویه است ، کسى که خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بیت از یزید است . به او گفتم : یزید هنگامى که سر امام حسین را پیش او بردند به این شعر تمثل جسته است و سراینده شعر ابن زبعرى است . دلش به این گفته من آرام نگرفت تا آنکه برایش توضیح دادم و گفتم مگر نمى بینى که مى گوید خزرج از ضربه هاى نیزه بیتاب و توان شد. و از امام حسین علیه السلام افراد قبیله خزرج دفاع نکرده و در جنگ شرکت نداشته اند، و اگر شعر از یزید مى بود، شایسته بود بگوید بنى هاشم از ضربه هاى نیزه بیتاب و توان شدند.

یکى از حاضران گفت : شاید این بیت را یزید پس از داستان حره گفته باشد. گفتم : آنچه نقل شده این است که یزید این شعر را هنگامى که سر امام حسین علیه السلام را پیش او برده اند خوانده است . همچنین نقل شده است که این شعر از ابن زبعرى است بنابراین جایز نیست آنچه را که نقل شده است رها کنیم و به آنچه نقل نشده است استناد شود. 

درباره این شعر این را هم بگویم که من در حالى نوجوانى که در نظامیه بغداد تحصیل مى کردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست کتابخانه نظامیه بود، باتکین رومى هم که به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مکى حاجب هم در خانه او بودند. داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اینکه مسلمانان به کوه پناه بردند و شب فرا رسید و میان ایشان و مشرکان حایل شد، به میان آمد. جعفر بن مکى به این دو بیت ابوتمام تمثل جست که گفته است :اگر تاریکى و قله کوهى که به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ایشان بدون قله – سر – مى شد، آرى باید فرا رسیدن تاریکى و کوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاریکى و کوه ذرود هستند.  باتکین گفت : مگو بلکه این آیه را تلاوت کن : همانا که خداوند وعده خود را براى شما راست گردانید، هنگامى که شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى کشتید تا آنگاه که سستى و نزاع در کار کردید و پس از آنکه آنچه را دوست مى داشتید به شما نمود، نافرمانى کردید.

برخى از شما دنیا را مى خواهد و برخى آخرت را، سپس خداوند شما را از ایشان باز گرداند تا شما را بیازماید همانا خداوندتان عفو فرمود که خداوند بر مومنان داراى بخشایش ‍ است . و باتکین مسلمانانى پاک نهاد بود و حال آنکه جعفر که خداوند نسبت به او مسامحه فرماید، درباره دین او سخنها و طعنه ها گفته مى شد.
جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید پایان یافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد.

سخن درباره کسانى از قریش که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند.

بسم الله الرحمن الرحیم
واقدى مى گوید: از میان افراد قریش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قمیئه که یکى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با یکدیگر هم پیمان شدند که رسول خدا صلى الله علیه و آله را بکشند. چون در جنگ احد خالد بن ولید از پشت سر به مسلمانان حمله کرد و صفها در هم آمیختند و مشرکان بر مسلمانان شمشیر نهادند، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله علیه و آله زد و دندانهاى پیشین آن حضرت را شکست و چهره رسول خدا را چنان درهم کوفت که حلقه هاى مغفر در گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله فرو شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گردید.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که عتبه دندانهاى پیامبر صلى الله علیه و آله را شکسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است این است که کسى که بر گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و آنها را زخمى کرده است ابن قمیئه بوده است و آن کس که بر لب پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شکسته است عتبه بن ابى وقاص ‍ بوده است .

واقدى مى گوید: ابن قمیئه روز جنگ احد پیش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمایى کنید، سوگند به کسى که به او سوگند مى خورند اگر او را ببینم مى کشمش . او کنار رسول خدا رسید و شمشیر خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ انداخت و پیامبر صلى الله علیه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشیده بود سنگین بود و از اسب در گودالى که پیش روى اسب قرار داشت در افتاد.

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله در آن گودال افتاد، هر دو زانویش خراشیده و زخمى شد. ابوعامر فاسق میان آوردگاه گودالهایى کنده بد که شبیه خندقهاى مسلمانان بود و پیامبر صلى الله علیه و آله بدون آنکه متوجه باشد، کنار یکى از آنها ایستاده بود که در آن افتاد و زانوهایش زخمى شد. شمشیر ابن قمیئه کارگر واقع نشد. ولى سنگینى شمشیر و ضربه موجب به زمین افتادن رسول خدا گردید و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که على علیه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر کمک مى کرد خود را از گودال بیرون کشید و بر پاى ایستاد.

واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید از ابو بشر مازنى نقل مى کند که مى گفته است : من که نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئیه را دیدم که شمشیر خود را فراز سر رسول خدا برد و دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله با دو زانوى خود در گودالى که پیش پایش بود افتاد و از نظر پوشیده ماند. من که نوجوان بودم شروع به فریاد کشیدن کردم تا آنکه دیدم مردم به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله دویدند و نگریستم که طلحه بن عبیدالله کمربند پیامبر صلى الله علیه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .

واقدى مى گوید: و گفته شده است آن کسى که چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است ابن شهاب زهرى بوده است و کسى که دو دندان رسول خدا را شکسته و لبهاى ایشان را زخمى کرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن کسى که گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله را چنان زخمى کرد که حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قمیئه بوده است . از شکاف زخمى که بر پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله رسیده بود چندان خون روان شد که ریش آن حضرت را از خون خیس کرد. سالم ، برده آزاد کرده و وابسته ابوحذیفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممکن است مردمى که نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود که ایشان را به سوى خدا فرا مى خواند این چنین مى کنند رستگار شوند. در این هنگام خداوند متعال این گفتار خود را نازل فرمود که مى فرماید: نیست براى تو از امر چیزى یا توبه دهد ایشان را یا عذاب کند ایشان را که ستمکارانند. 

واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام فرمود: خشم خداوند بر قومى که دهان رسول خدا را خون آلود کردند شدید است . خشم خداوند بر قومى که چهره رسول خدا را زخم و خونى کردند سخت است . خشم خداوند بر مردى که پیامبر صلى الله علیه و آله او را بکشد، سخت است .
سعد مى گوید: این نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسکین داد و چندان به کشتن او حریص بودم که به هیچ چیز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا که مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سرکش و نافرمان بود، دوبار صفهاى مشرکان را شکافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بکشم ولى او همچون روباه از من مى گریخت .

بار سوم پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آیا مى خواهى خودت را به کشتن دهى ؟ و من خود دارى کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هیچ یک از کسانى که به پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و او را زخمى کرده بود به پایان نرسید. عتبه بن ابى وقاص مرد، در مورد ابن قمیئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه کشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تیرى به مصعب بن عمیر زد که به مصعب خورد و او را کشت و در همان حال مى گفت : بگیر که من پسر قمیئه ام . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند خوار و زبونش فرماید. ابن قمیئه در حالى که مى خواست ماده بزى را بدوشد، ماده بز او را شاخ زد و کشت و جسد او را میان کوهها پیدا کردند و این به سبب نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله بر او بود. ابن قمیئه هنگامى که پیش یاران خود برگشته بود گفته بود که او محمد صلى الله علیه و آله را کشته است . او یکى از افراد خاندان ادرم و از قبیله بن فهر بود.

بلاذرى نام عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره کسانى که در جنگ احد براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند آورده است . 

بلاذرى همچنین مى گوید که آن کسى که پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرد شکست ابن شهاب بوده است که همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نیاى محدث و فقیه مشهور محمد بن مسلم بن عبیدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قمیئه هم مردى بى دندان و داراى چانه کوتاه و ناقص بود. نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قمیئه را ننوشته اند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): از نقیب ابو جعفر درباره نام او پرسیدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آیا همان عمرو بن قمیئه شاعر است ؟ گفت : نه ، کس ‍ دیگرى است . 
گفتم : بنى زهره را چه چیز واداشته است که در جنگ احد با آنکه داییهاى پیامبر صلى الله علیه و آله شمرده مى شوند، آن کارهاى گران را انجام دادند، به ویژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفیان آنان را تحریک کرد و به هیجان آورد و به انجام بدى وادار کرد، که آنان در جنگ بدر از میان راه به مکه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند. ابوسفیان کالاهاى ایشان در کاروان را توقیف کرد و به ایشان نپرداخت و سفلگان مردم مکه را بر ایشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى کردند که چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه کارى در کار محمد صلى الله علیه و آله متهم مى کردند و چنان اتفاق افتاد که ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان کارها سر زد.

بلاذرى مى گوید: عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد که پس از تحمل رنج بسیار در گذشت و ابن قمیئه در معرکه کشته شد و هم گفته شده است که او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .

بلاذرى مى گوید: واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى کنم فراموش کرده است . یکى از افراد قریش براى من نقل کرد که عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مکه افعى گزید و مرد. بلاذرى مى گوید: از یکى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسیدم ، منکر آن شد که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نفرین فرموده باشد یا آنکه او پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله را شکسته باشد و گفتند: آن کس که چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است عبدالله بن حمید اسدى بوده است .

عبدالله بن حمید فهرى را هر چند واقدى در زمره کسانى که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند نام را شکسته باشد و گفتند: آن کس ‍ که چهرء پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است عبدالله بن حمید اسدى بوده است .

عبدالله بن حمید فهرى را هر چند واقدى در زمره کسانى که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى کشته شدن او را نقل کرده است .

واقدى مى گوید: عبدالله بن حمید بن زهیر همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله را دید که از ضربت ابن قمیئه از اسب سقوط کرد، در حالى که سرا پا پوشیده از آهن بود، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهیرم ، محمد را به من نشان دهید که به خدا سوگند او را مى کشم یا در آن راه کشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پیش بیا و با کسى که با جان خود جان محمد را حفظ مى کند جنگ کن . ابودجانه اسب او را پى کرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشیر بر او ضربه زد و گفت : بگیر که من پسر خرشه ام ! و او را کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاده بود و بر او مى نگریست و مى فرمود: بار خدایا از پسر خرشه راضى باش که من از او خوشنودم . این روایت واقدى است که بلاذرى هم آن را نقل کرده و گفته است ، عبدالله بن حمید را ابودجانه کشته است . 

اما محمد بن اسحاق مى گوید: کسى که عبد الله بن حمید را کشته است على بن ابى طالب علیه السلام است و شیعه هم همین عقیده را دارند. 

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند: که گروهى را عقیده بر این است که عبدالله حمید در جنگ بدر کشته شده است و همان سخن نخست صحیح است که و در جنگ احد کشته شده است و بسیارى از محدثان روایت کرده اند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله بر زمین افتاد و برخاست به على علیه السلام فرمود: این گروه را که آهنگ من دارند کفایت کن . و على بر آنان حمله کرد و ایشان را به هزیمت راند و از میان ایشان عبدالله بن حمید را که از خاندان اسد بن عبدالعزى بود کشت . آنگاه گروهى دیگر بر پیامبر صلى الله علیه و آله حمله آوردند، باز به على فرمود: ایشان را از من کفایت کن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گریختند و على علیه السلام از میان آنان امیه بن ابى حذیفه بن مغیره مخزومى را کشت .

گوید: در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى کند که او در حالى که اسب خود را به شدت مى تاخت پیش آمد و چون نزدیک رسول خدا رسید گروهى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله راه را بر او بستند که او را بکشند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: کنار روید و خود در حالى که زوبین در دست داشت برخاست و بر او زوبین انداخت و زوبین به فاصله اى که میان کلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افکند و یکى از دنده هایش شکست . گروهى از مشرکان او را که بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به مکه بر مى گشتند میان راه مرد. گوید در مورد او این آیه نازل شد که تو تیر نینداختى آنگاه که تیر انداختى بلکه خداى تیر انداخت گوید منظور پرتاب کردن زوبین بر اوست .

واقدى مى گوید: یونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن کعب بن مالک از پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فدیه پسرش به مدینه آمد و پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود. ابى به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : مرا اسبى است که هر روز پیمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بکشم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه که به خواست خداوند متعال من ترا در حالى که سوار بر آن خواهى بود مى کشم .
و گفته شده است : ابى این سخن را در مکه گفته بود و چون در مدینه به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید فرمود: نه که به خواست خداوند متعال من او را در حالى که سوار بر آن اسب است خواهم کشت .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله هیچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود، در جنگ احد به یاران خود فرمود: بیم آن دارم که ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد، هرگاه او را دیدید مرا آگاه کنید. ناگاه ابى در حالى که بر اسب خود با تاخت مى آمد آشکار شد و پیامبر صلى الله علیه و آله را دید و شناخت و با صداى بلند فریاد کشید که اى محمد اگر تو نجات یابى من نجات نخواهم یافت . یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا هر کار که مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده که فرا رسید و اگر اجازه فرمایى یکى از ما بر او حمله برد پیامبر صلى الله علیه و آله نپذیرفت و ابى نزدیک آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله زوبین را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگین به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراکنده شدیم و هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به تلاش و کوشش ‍ مى افتاد. هیچ کس چون نبود و زوبین را به گردن ابى ، که بر اسبش سوار بود، پر تاب فرمود. ابى از اسب سقوط نکرد ولى همچون گاو خوار مى کشید و به خرخر افتاد. یارانش به او گفتند: اى ابا عامر ترا باکى نیست و اگر این زوبین به چشم یکى از ما مى خورد چندان زیانى نمى رساند. گفت سوگند به لات و عزى که این ضربت که بر من رسید اگر به همه مردم ذوالمجاز  مى رسید همگى مى مردند، مگر محمد نگفته است او را خواهم کشت .قریش او را از معرکه با خود بردند و این کار آنان را از تعقیب رسول خدا صلى الله علیه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده یاران خود به دامنه کوه رسید.

واقدى مى گوید: و گفته شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله زوبین را از زبیر گرفت و در همان حال که پیامبر صلى الله علیه و آله داشت زوبین را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد که شمشیر زند. مصعب بن عمیر با او رویاروى شد و خود را میان او و پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داد و با شمشیر به چهره ابى زد و پیامبر صلى الله علیه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد که میان زره و خود قرار داشت و زمین را به آنجا پراند و ابى در حالى که خوار مى کشید در افتاد.

واقدى همچنین مى گوید: عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ  به هنگام باز گشت قریش به مکه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى که ساعتى از شب گذشته بود، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه دیدم آتشى بر افروخته شد که از آن ترسیدم ، نزدیک رفتم و دیدم مردى که در زنجیر بسته بود از آن بیرون آمد و فریاد مى کشید عطش عطش . صداى مرد دیگرى را شنیدم که مى گفت : آبش ‍ مده ، این ابى خلف است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را کشته است . من گفتم : هان که از رحمت خدا دور باشى .و گفته مى شود که ابى در سرف  در گذشته است .

سخن درباره فرشتگان که آیا در جنگ احد فرود آمده و جنگ کرده اند یا نه

واقدى مى گوید: زبیر بن سعید از عبدالله بن فضل براى من نقل کرد که مى گفه است : پیامبر صلى الله علیه و آله لواى لشکر خود را به مصعب بن عمیر داد و سپس عمیر داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پیامبر صلى الله علیه و آله در پایان آن روز مى فرمود: اى مصعب به پیش ! فرشته به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : من مصعب نیستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است که با او تایید شده است .
واقدى مى گوید: از ابومعشر هم شنیدم که همین سخن را مى گفت .

گوید: عبیده دختر نایل از قول عایشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برایم نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد مى دیدم به سوى من تیر زده مى شود ولى مردى سپید و خوش چهره که او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم که او فرشته بوده است .

واقدى مى گوید: ابراهیم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را دیدم که جامه هاى سپید بر تن دارند، یکى بر جانب راست و دیگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى کردند.آن دو را نه پیش از آن و نه پس از آن دیدم .

گوید: عبدالملک بن سلیمان از قطن بن وهب از عبید بن عمیر برایم نقل کرد که مى گفته است چون قریش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پیروزیهاى خود در انجمنهاى خویش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپید چهره اى را که در جنگ بدر مى دیدیم ندیدیم .

گوید: عبید بن عمیر مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نکردند.
واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عبدالمجید بن سهیل از عمر بن حکم براى من نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد حتى یک فرشته هم به یارى رسول خدا نیامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظیر همین سخن از عکرمه هم نقل شده است .

گوید: مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نکردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ کردند.
گوید: و از ابو هریره روایت است که گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود که اگر پایدارى کنند آنان را مدد رساند و چون پراکنده شدند، فرشتگان در آن روز جنگ نکردند.

سخن در چگونگى کشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه

واقدى مى گوید: وحشى – قاتل حمزه – برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبیر بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر کشته شده است ، اگر تو یکى از این سه تن را بکشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب یا حمزه بن عبدالمطلب را که من در این قوم کسى جز این سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بینم .

وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى که من بر او دست نخواهم یافت و یارانش او را هرگز رها نمى کنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببینم یاراى بیدار کردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقیب و جستجو خواهم کرد.

وحشى مى گوید: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم که در همان حالى على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دوراندیش دیدم که فراوان اطراف خود را مى پاید. با خود گفتم : این کسى نیست که من در جستجویش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم که سر از پاى نشناخته حمله مى کند. پشت سنگى براى او کمین کردم . چشم حمزه کم نور بود و صداى نفس او که با خشم بیرون مى آمد شنیده مى شد.

سباع بن ام نیار راه را بر حمزه بست ، مادر سباع که کنیز شریف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مکه کودکان را ختنه مى کرد، کنیه سباع ابو نیار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها! کار تو هم به آنجا کشیده است که بر ما حمله کنى و مردم را بر ضد ما یارى دهى ! پیش آى ، حمزه او را چند قومى با خود کشید و سپس او را افکند و زانو بر سینه اش نهاد و سرش را برید همان گونه که سر گوسپند را مى برند.

آنگاه مرا دید و به سوى من خیز برداشت و همینکه به مسیل پایش لغزید و در همین حال من زوبین خود را به حرکت در آوردم و رها کردم و چنان به تهیگاه حمزه خورد که از مثانه اش بیرون آمد. گروهى از یارانش گرد او جمع شدند و شنیدم که او را صدا مى زنند و مى گویند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد.

گفتم : به خدا سوگند که این مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمویش به یاد آوردم . یاران حمزه همینکه یقین به مرگ او پیدا کردند از کنار جسدش پراکنده شدند و مرا ندیدند. من دویدم و شکم حمزه را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را کشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : این جگر حمزه است . آن را به دندان گزید و پاره اى از آن را جوید و از دهان بیرون انداخت و نفهمیدم که نتوانست بجود و بخورد یا خوشش نیامد! آنگاه زر و زیور و جامه هاى خود را بیرون آورد و به من داد و گفت : چون به مکه رسیدیم ترا ده دینار خواهد بود. سپس به من گفت : جاى کشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم . اندامهاى نرینه و گوشها و بینى او را برید و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست کرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مکه آورد.

واقدى مى گوید: عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبیدالله بن عدى بن خیار براى من نقل کرد که مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتیم .
پس از نماز عصر به شهر حیص رسیدیم و پرسیدیم : وحشى کجاست ؟ گفتند: در این ساعت نمى توانید او را ببینید که هم اکنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد. ما که هشتاد تن بودیم به خاطر دیدار او شب را همانجا ماندیم . پس از آنکه نماز صبح را خواندیم به خانه وحشى رفتیم . پیرمردى فرتوت شده بود و براى او تشکچه اى که فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند. به او گفتیم درباره کشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نیامد و سکوت کرد.

گفتیم : ما فقط به خاطر تو دیشب را اینجا مانده ایم . گفت : من برده جبیر بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به یاد دارى و دیدى که طعیمه بن عید را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب کشت و از آن روز تا کنون زنهاى ما گرفتار اندوه شدیدى هستند، اگر حمزه را بکشى آزاد خواهى بود. من با مردم بیرون آمدم و با خود چند زوبین داشتم ، هرگاه از کنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز باید انتقام بگیرى و دلها را خنک کنى . چون به احد رسیدیم حمزه را دیدم که سخت به مردم حمله مى کند و سر از پا نمى شناسد، من براى او پشت درختى کمین کردم ، حمزه مرا دید و آهنگ من کرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او کرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها کارت به آنجا کشید که به ما حمله کنى ، جلو بیا.

حمزه به او حمله کرد و پاهایش را کشید و او را بر زمین کوبید و کشت و شتابان آهنگ من کرد ولى گودالى پیش پاى او قرار داشت که لغزید و در آن افتاد. من زوبینى پرتاب کردم که به زیر نافش خورد و از میان دو پایش بیرون آمد و او را کشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زیور خود را به من داد، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار  بود و دو دستبند سیمین و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت که همه را به من بخشید.

اما در مورد مسیلمه ، ما وارد حدیقه الموت شدیم و همینکه مسیلمه را دیدم بر امیر المومنین او زوبین پرتاب کردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشیر زد و خداى تو داناتر است که کدام یک از ما دو تن او را کشته ایم ، البته من شنیدم که زنى از بالاى دیوار فریاد مى کشید که مسیلمه را آن برده حبشى کشت .

عبیدالله بن عدى – راوى این روایت – مى گوید: به وحشى گفتم : آیا مرامى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتکه دختر عیص نیستى ؟ گفتم : چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اینکه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم که شیرت دهد دیگر ندیده ام هنوز لاغر و سپیدى پاهایت را در نظر دارم که گویى همین امروز بوده است .

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى روایت مى کند که هند در آن روز خود را بالاى سنگى که مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند این ابیات را خواند:ما شما را در قبال جنگ بدر مکافات کردیم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمویش و پسر نوجوانم یاراى شکیبایى نیست ، خود را تسکین دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سینه ام را شفا بخشید در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه که استخوانهایم در گورم از هم بپاشد.

هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنین پاسخ داده است :اى هند! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مایه و مکار کافر…

محمد بن اسحاق مى گوید: و از جمله اشعار دیگرى که هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى کرده است این ابیات است :در جنگ احد خود را از حمزه تسکین دادم و شکمش را از ناحیه جگرش ‍ دریدم ، این کار اندوه گران و دردانگیز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آمیخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شیران بر شما حمله آوردیم .

محمد بن اسحاق مى گوید: صالح بن کیسان براى من نقل کرد که گفته اند، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفریعه ! اى کاش شنیده بودى که هند چه مى گفت ، به اى کاش سرمستى او را دیده بودى که چگونه روى سنگى ایستاده بود و رجز خوانى مى کرد، او اى کاش مى شنیدى که چگونه کارى را که نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى کرد. حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام که در کوشک و برج بودم ، زوبین را دیدم که در هوا به حرکت آمد و با خود گفتم : این سلاح از اسلحه عرب نیست و گویا همان زوبین به حمزه پرتاب شده است و دیگر چیزى نمى دانم . اینک برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما کفایت کنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابیات زیر را در هجو هند دختر عتبه سرود:آن زن فرو مایه سرمستى و شادى کرد و خوى او فرو مایگى است که با کفر سر مستى کرده است …

حسان همچنین ابیات زیر را هم در نکوهش هند سروده است :این کودکان فرو مایه که در ریگزارهاى اجیاد و میان خاکها افتاده اند و بر خاک مى غلتند از کیست ؟…با ابیات دیگرى که چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .

واقدى از قول صفیه دختر عبد المطلب نقل مى کند که مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدینه بودیم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع  بود، تنى چند از یهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها کردند. من به حسان گفتم : اى ابن فریعه کارى بکن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ کنم . در همین حال یک یهودى شروع به بالا آمدن از برج کرد. من به حسان گفتم : شمشیرت را به من بده و ترا کارى نباشد، چنان کرد، من گردن آن یهودى را زدم و سرش را میان دیگران پرتاب کردم که چون آن را دیدند پراکنده شدند.

صفیه مى گوید: در آغاز روز همچنان که در برج فارع و مشرف بر برجهاى دیگر بودم مى نگریستم ، ناگاه زوبینها را دیدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبین هم دارد و نمى دانستم که همین زوبین به برادرم – حمزه – پرتاب شده است .

صفیه مى گوید: در آخر روز طاقت نیاوردم و خودم را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، من همان هنگام که در برج بودم از طرز رفتار حسان که به دورترین نقطه برج پناه برد دانستم که مسلمانان است برگشت و کنار دیوار برج ایستاد. همینکه من همراه گروهى از زنان انصار نزدیک رسیدیم ، یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را پراکنده دیدم و نخستین کسى را که دیدم برادر زاده ام على بود. او به من گفت : عمه جان برگرد که برخى از جنازه ها برهنه اند. گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببینمش ، على اشاره اى پوشیده کرد و من خود را پیش آن حضرت که زخمى شده بود رساندم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه کرد و مى فرمود: عمویم چه کرد؟ از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دیر کرد، على بن ابى طالب علیه السلام به آن منظور رفت و در همان حال این ابیات را مى خواند: پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى کار مهمى سر گشته و گم گشته است گویا در جستجوى بهشت است . تا آنکه على علیها السلام پیش حارث رسید و حمزه را کشته دید برگشت و پیامبر صلى الله علیه و آله را آگاه ساخت . 

 پیامبر صلى الله علیه و آله پیاده آمد و کنار جسد حمزه ایستاد و فرمود: هرگز جایى که براى من خشم برانگیزتر از اینجا باشد نایستاده ام . در این هنگام صفیه آشکار شد، پیامبر صلى الله علیه و آله به زبیر فرمود: مادرت را از من دور کن و در همان حال مشغول کندن گور براى حمزه بودند. زبیر به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد که برخى از جنازه ها برهنه اند. گفت : من تا پیامبر صلى الله علیه و آله را نبینم بر نمى گردم و همینکه آن حضرت را دید گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه کجاست ؟ فرمود: میان مردم است .

صفیه گفت : تا او را نبینم بر نمى گردم . زبیر مى گوید: من مادر خود را همانجا روى زمین نشاندم تا جسد حمزه به خاک سپرده شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر نه این بود که زنان ما افسرده مى شدند، جسد عمویم را به خاک نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قیامت از میان شکم و چینه دان آنان محشور شود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون صفیه آمد، انصار میان او و پیامبر حائل شدند. رسول خدا فرمود: رهایش کنید و آزادش بگذارید. صفیه آمد و کنار پیامبر نشست و هرگاه که او بلند مى گریست پیامبر صلى الله علیه و آله هم بلند مى گریست و هرگاه آهسته مى گریست پیامبر صلى الله علیه و آله هم آهسته گریه مى کرد. فاطمه علیها السلام هم شروع به گریستن کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از گریه او گریست و سپس ‍ فرمود: هرگز مصیبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسیده است . آنگاه خطاب به صفیه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد که هم اکنون جبریل علیه السلام به من خبر داد که براى ساکنان آسمانهاى هفتگانه چنین نوشته اند که حمزه بن عبدالمطلب شیر خدا و شیر رسول خداست .

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله دید که حمزه را به سختى مثله کرده اند سخت اندوهگین شد و فرمود: اگر بر قریش پیروز شوم سى تن از ایشان را مثله خواهم کرد و خداوند این آیه را بر او نازل فرمود: اگر مکافات مى کنید همان گونه و اندازه مکافات کنید که مکافات شده اید و اگر شکیبایى کنید به مراتب براى شکیبایانن بهتر است .  پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: حتما شکیبایى مى کنیم و هیچ یک از قریش را مثله نفرمود.

واقدى مى گوید: ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شدید پیامبر صلى الله علیه و آله را دید به دشنام دادن به قریش کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله سه بار به او فرمود بنشین .  سپس فرمود: اى ابو قتاده قریش اهل امانت هستند هر کس بى مورد و یاوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاک مى مالد. شاید هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و کارهاى خودت را در قبال اعمال و کارهاى ایشان کوچک بشمارى ، اگر نه این بود که قریش سر مست مى شد، خبر مى دادم که چه منزلتى در پیشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت : اى رسول خدا، به خدا سوگند که چون آنان نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خدا چنین کردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود: آرى راست مى گویى که بد مردمى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود بودند.

واقدى مى گوید: پیش از آنکه جنگ احد شروع شود، عبدالله بن جحش ‍ گفت : اى رسول خدا! مى بینى که کار این قوم به کجا کشیده است ، من از خداوند چنین مسالت کردم و عرضه داشتم بار خدایا سوگندت مى دهم که چون فردا با دشمن رویا روى شویم آنان مرا بکشند و شکم مرا بدرند و مرا مثله کنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنین کردند و من عرضه دارم در راه تو. اینک اى رسول خدا! از تو تقاضاى دیگرى دارم و آن این است که پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگیرى . فرمود: آرى . عبدالله به جنگ رفت و کشته شد و به بدترین صورت مثله شد. او با حمزه در یک گور به خاک سپرده شد و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرستى میراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خیبر خرید. 

واقدى مى گوید: حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پیش آمد، پیامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پیشگاه خدا محاسبه کن . گفت : اى رسول خدا در کدام مورد؟ فرمود: نسبت به دایى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و اناالیه راجعون ، خدایش رحمت فرماید و بیامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پیامبر صلى الله علیه و آله دوباره فرمود: سوگ خود را در پیشگاه خدا محاسبه کن . پرسید: در چه مورد و براى چه کسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود: خدایش ‍ رحمت فرماید و بیامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پیشگاه خداوند محاسبه کن . پرسید در چه مورد و براى چه کسى ؟ فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمیر. حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند؟ گفته است : واى بر بیوگى .

محمد بن اسحاق در کتاب خود مى گوید: حمنه فریاد بر آورد و ولوله انداخت .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست . ابن اسحاق هم این سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را همین گونه نقل کرده است .واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست . ابن اسحاق هم این سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را همین گونه نقل کرده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به حمنه فرمود: چرا چنین گفتى ؟ گفت : یتیمى پسرانش را به یاد آوردم و مرا به بیم انداخت . پیامبر صلى الله علیه و آله دعا فرمود که خداوند متعال سرپرست و جانشین پسندیده اى براى آنان فراهم فرماید. حمنه سپس با طلحه بن عبیدالله ازدواج کرد و محمد بن طلحه را براى او زایید، طلحه بن عبیدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود.

سخن درباره کسانى که در جنگ احد با پیامبر صلى الله علیه و آله پایدارى کردند

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى کند که مى گفته است : روز جنگ احد همینکه مردم براى جنگ صف کشیدند پیامبر صلى الله علیه و آله زیر پرچم مصعب بن عمیر نشست و چون پرچمداران قریش کشته و مشرکان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشکر آنان حمله بردند و تاراج کردند، براى بار دوم مشرکان حمله آوردند و مسلمانان بر لشکرگاه آنان حمله بردند تاراج کردند، براى بار و دوم مشرکان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگیر ساختند. مصعب بن عمیر که پرچمدار پیامبر صلى الله علیه و آله بود کشته شد. رایت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله بود کشته شد. رایت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله زیر آن ایستاد و یارانش گرد او ایستاد بودند.

پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد  که یکى از افراد خاندان عبدالدار بود، مقداد مى گوید: رایت اوسیان را همراه اسید بن حضیر دیدم . مشرکان ساعتى جنگ و کشتار کردند و صفها از هم پاشیده و درهم آمیخته بود و مشرکان همان شعار خود را که زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تکرار مى کردند و به خدا سوگند کشتارى سخت از ما کردند و نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند.

سوگند به کسى که به او را به حق مبعوث فرموده است پیامبر صلى الله علیه و آله از جاى خود یک وجب هم تکان نخورد و همچنان رویا روى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از یارانش پیش او مى رفتند و گاه پراکنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى دیدم که یا با کمان خود تیر مى انداخت یا سنگ پرتاب مى کرد، تا آنکه دشمنان کناره گرفتند و دو گروه از یکدیگر جدا شدند. گروهى که با پیامبر صلى الله علیه و آله ایستادگى کردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.

مهاجران عبارت بودند از على علیه السلام و ابوبکر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبیدالله و ابو عبیده تن جراح و زبیر بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن حنیف و سعد بن معاذ و اسید بن حضیر.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پایدارى کردند و نگریختند و افرادى که این موضوع را روایت مى کنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسید بن حضیر نام مى برند.

واقدى مى گوید: هشت تن هم در آن روز با پیامبر صلى الله علیه و آله بیعت ایستادگى تا مرگ را کردند که سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران ، على علیه السلام و طلحه زبیر بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف بودند هیچ یک از ایشان در جنگ احد کشته نشد و دیگر مسلمانان همگى گریختند و پیامبر صلى الله علیه و آله از پى آنان ایشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزدیک مهراس  رسیدند. واقدى همچنین مى گوید: عتبه بن جبیر، از یعقوب بن عیمر بن قتاده برایم نقل کرد که مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله پایدارى کردند و هر یک از ایشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.

مى گوید (ابن ابى الحدید): در مورد عمر بن خطاب اختلاف است که آیا در جنگ احد پایدارى کرده است یا نه . ولى همه راویان اتفاق نظر دارند که عثمان پایدارى نکرده است . واقدى مى گوید: عمر پایدارى نکرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره کسانى قرار داده اند که پایدارى کرده و نگریخته است و همگان در این مورد اتفاق نظر دارند که ضرار بن خطاب فهرى با نیزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شکر این نعمت را داشته باشد که سوگند خورده ام هیچ مردى از قریش را نکشم .

این موضوع را محمد بن اسحاق و دیگران هم روایت کرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در این است که آیا ضرار بن خطاب به عمر در حالى که مى گریخته و بیمناک بوده است نیزه اى ملایم زده یا در حالى که ثابت قدم و پیشرو بوده است . کسانى که مى گویند در حال فرار بوده است نگفته اند که عمر هنگام گریز عثمان گریخته باشد یا به سویى که عثمان رفته است رفته باشد، بلکه مى گویند براى پناه بردن به کوه مى گریخته است و این عیب و گناهى نیست ، زیرا سرانجام همه آنانى هم که با پیامبر ایستادگى کردند به کوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است میان کسانى که در آخر کار و پس از فروکش کردن آتش جنگ به کوه رفته اند و آنانى که ضمن جنگ گریخته اند و به کوه پناه برده اند. اگر عمر در آخر کار به کوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پیامبر صلى الله علیه و آله همین گونه رفتار کرده اند. ولى اگر عمر هنگامى که آتش جنگ شعله ور بوده است به کوه پناه برده باشد، بدون تردید گریخته است .

ولى راویان اهل حدیث در این اختلاف ندارند که ابوبکر نگریخته است و پایدار مانده است ، هر چند از او هیچ گونه مشارکت در جنگ و کشت و کشتارى نقل نشده است ولى خود همان پایدارى جهاد است و در همان حد است .
اما راویان شیعه روایت مى کنند که کسى جز على و طلحه و زبیر و ابودجانه و سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت پایدارى نکرده است . برخى از راویان شیعه هم روایت کرده اند که همراه پیامبر صلى الله علیه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پایدارى کرده اند ولى ابوبکر و عمر را از آن گروه نمى شمارند. بسیارى از ارباب حدیث روایت کرده اند که عثمان سه روز پس از احد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله از او پرسید: مگر به کجا رسیده بودى و تا کجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحیه اعرض . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: عجب گسترده گریخته اى !

واقدى روایت مى کند: به روزگار حکومت عثمان میان او و عبدالرحمن بن عوف کدورت و بگو مگویى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به ولید بن عقبه پیام فرستاد که بیاید و چون آمد گفت : پیش برادرت برو و آنچه را به تو مى گویم از قول من به او ابلاغ کن که کسى دیگر جز ترا نمى دانم که این پیام را به او برساند. ولید گفت : انجام خواهم داد. گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گوید من در جنگ بدر شرکت کردم و تو شرکت نکردى و روز جنگ احد پایدارى کردم و تو گریختى و در بیعت رضوان – شجره – من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون ولید این پیام را گزارد، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شرکت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که بیمار بود سرگرم بودم و پیامبر صلى الله علیه و آله سهم مرا از غنیمت منظور فرمود و به منزله کسانى بودم که در جنگ بدر حضور داشتند.

روز جنگ احد هم گریختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در کتاب محکم خود از این گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بیعت رضوان من به مکه رفته بودم که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود که عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خویش بیعت فرمود و دست چپ پیامبر صلى الله علیه و آله از دست راست من بهتر است و چون ولید این پاسخ را براى عبدالرحمان آورد، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .

واقدى مى گوید: عمر به عثمان بن عفان نگریست و گفت : این از کسانى است که خداوند گناهش را عفو کرده است یعنى کسانى که به هنگام رویا روى شدن دو لشکر از جنگ گریخته و پشت به جنگ داده اند از چیزى که عفو فرمود دیگر مواخذه نمى فرماید. گوید: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسید، گفت : او در جنگ احد مرتکب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنکه میان شما مرتکب گناهى کوچک شد و شما او را کشتید. کسانى که مى گویند عمر در جنگ احد گریخته است ، به این روایت استدلال مى کنند که گفته شده است به روزگار حکومت عمر زنى آمد و یکى از بردهایى را که پیش عمر بود مطالبه کرد. همراه او یکى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه کرد، عمر به آن زن برد بخشید و دختر خویش را از آن محروم کرد. چون در این باره از او پرسیدند، گفت : پدر آن زن روز احد پایدارى کرد و پدر این یکى روز جنگ احد گریخت و پایدارى نکرد.

و واقدى مى گوید روایت مى کند: که عمر خودش مى گفته است : همینکه شیطان فریاد آورد که محمد کشته شد گفتم : باید به کوه پناه برم و بالا روم گویى همچون بز کوهى بودم . برخى همین سخن را حجت و دلیل گریز عمر مى دانند و در نظر من – ابن ابى الحدید – این حجت نیست ، زیرا دنباله خبر چنین است که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم و پیامبر صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و محمد جز پیامبر نیست که پیش از او پیامبران بودند و در گذشتند و ابوسفیان در دامنه کوه همراه فوج خود بود و کوشش مى کرد که بالاى کوه برسد. پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت بار خدایا ایشان را نسزد که بر ما برترى جویند و آنان پراکنده شدند، و این نشانه آن است که بالا رفتن عمر بر کوه پس از آن بوده که رسول خدا صلى الله علیه و آله به کوه رفته و این موضوع براى عمر به منقبت شبیه تر است تا نکوهش .

همچنین واقدى نقل مى کند و مى گوید: ابن ابى سبزه از ابوبکر بن عبدالله بن ابى جهم ، که نام اصلى ابوجهم عبید است ، براى من نقل کرد که خالد بن ولید در شام مى گفت : سپاس خداوندى را که مرا به اسلام هدایت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گریز ایشان دیدم که هیچ کس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و کاملا مسلح بودم ، از آن فوج هیچ کس جز من عمر را نشناخت و ترسیدم اگر همراهان را متوجه کنم آهنگ او کنند و من به عمر نگریستم که آهنگ کوه داشت .

مى گوید (ابن ابى الحدید): ممکن است این درست باشد و در این مساله خلافى نیست که عمر جنگ را رها کرده و آهنگ کوه کرده است ولى ممکن است این کار در پایان کار و پس از ناامید شدن مسلمانان از پیروزى صورت گرفته باشد که در آن هنگام همگى آهنگ کوه کردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و میان آن دو کینه و ستیز بوده است و بعید نیست که خالد حرکات عمر را مورد نکوهش قرار دهد.

صحت این خبر هم که خالد از کشتن عمر خود دارى کرد معلوم است که به سبب خویشاوندى نسبى میان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خویشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغیره است و خالد هم پسر ولید بن مغیره است ، بنابر این مادر عمیر دختر عموى خالد و خویشاوند نزدیک اوست و خویشاوندى مایه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقیه معروف شیعه ، که خدایش رحمت کناد، رفتم . کناد، رفتم .

کسى پیش او مغازى واقدى را مى خواند و چون این عبارت را خواند که واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفیان آزاد کرده ابن ابى احمد نقل مى کرد که او گفته است از محمد بن مسلمه شنیدم که مى گفت : همین دو گوشم شنید و همین دو چشم من دید که روز جنگ احد مردم به سوى کوه مى گریختند و پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى کردند و شنیدیم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: اى فلان و اى فلان پیش من آیید، من رسول خدایم و هیچ یک از آن دو هم اعتنایى نکردند و رفتند. در این هنگام ابن معد به من اشاره کرد که گوش بده ، گفتم : مگر در این عبارت چه چیزى است ؟

گفت : این فلان و بهمان کنایه از عمر و ابوبکر است . گفتم : و جایز است که کنایه از آن دو نباشد بلکه کنایه از دو تن دیگر باشد. گفت : میان صحابه کسى جز آن دو نیست که در مورد فرار و دیگر کارهاى نکوهیده نام برده نشوند و گوینده ناچار از به کار بردن کنایه باشد و فقط همان دو تن هستند که این گونه اند. گفتم : این گمان بیش نیست . گفت : از این جدل و ستیز خود رهایمان کن . ابن معد سپس سوگند یاد کرد که واقدى منظورش ابوبکر و عمر بوده است و اگر کس دیگرى غیر از آن دو بود به طور صریح مى گفت ، و دیدم که بر چهره اش ‍ نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقیده اش آشکار شد.

واقدى روایت مى کند: چون ابلیس فریاد بر آورد که محمد کشته شد، مردم پراکنده شدند و برخى از آنان به مدینه رسیدند و نخستین کس که در مدینه شد و خبر داد که محمد کشته شد، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود. پس از او مردان دیگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند: اى واى که از التزام رکاب پیامبر گریخته اید. ابن ام مکتوم هم که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى پیشنمازى در مدینه باقى گذاشته بود به ایشان گفت : از حضور پیامبر صلى الله علیه و آله گریخته اند؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببرید  و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسیدن از هر کسى که با او بر مى خورد کرد تا آنکه قومى دیگر رسیدند و او از سلامتى پیامبر آگاه شد و برگشت . از جمله کسانى که گریخته بودند عمر و عثمان  و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزیه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند. در این میان خارجه بن عمر خود را به ملل رسانده بود و اوس بن قیظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقرهرسانده بودند.

ام ایمن آنان را دید بر چهره شان خاک پاشاند و به یکى از ایشان گفت : بیا این دوک را بگیر و دوک بریس ! کسانى که معتقد به فرار کردن عمر هستند به روایت دیگرى هم که واقدى در مغازى آورده است استدلال مى کنند. واقدى در موضوع صلح حدیبیه مى نویسد که عمر در آن هنگام به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى که به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و کلید کعبه را مى گیرى و همراه کسانى که در عرفات و قوت مى کنند وقوف خواهى کرد؟ و حال آنکه هنوز قربانیهاى ما کنار کعبه نرسیده و قربانى نشد است .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آیا به شما گفتم در این سفر این چنین خواهى بود؟ عمر گفت : نه . پیامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شوید و من کلید کعبه را مى گیرم و من و شما سرهاى خود را در مکه مى تراشیم و با وقوف کنندگان در عرفات وقوف مى کنیم . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آیا روز احد را فراموش کرده اید هنگامى که به کوه بالا مى رفتید و به هیچ کس توجه نداشتید و من در پى شما، شما را فرا مى خواندم . آیا جنگ احزاب را فراموش کرده اید، هنگامى که دشمن از منطقه بالا و پایین آمدند و چشمها تیره شد و دلها به حنجره ها رسید آیا روز فلان را فراموش کرده اید و همچنین شروع به بر شمردن فرمود.

مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مایى ، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشید فرمود: این است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مکه فرا رسید و پیامبر کلید کعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پیش من فراخوانید و چون عمر آمد پیامبر فرمود: این آن چیزى که به شما گفتم . آنان مى گویند اگر عمر در جنگ احد نگریخته بود، پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به او نمى فرمود آیا روز جنگ احد را فراموش کرده اید هنگامى که بر کوه بالا مى رفتید و مى گریختید و بر کسى توجه نمى کردید.

سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به کوه پیش آمده است .

واقدى مى گوید: موسى بن محمد بن ابراهیم از قول پدرش براى من نقل کرد که چون ابلیس ، که نفرین خدا بر او باد، براى آنکه مسلمانان را اندوهگین سازد، بانگ برداشت که محمد کشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراکنده شدند. مردم از کنار پیامبر صلى الله علیه و آله مى گذشتند و هیچ کس از ایشان به آن حضرت توجه نمى کرد و حال آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله در پى آنان ، ایشان را صدا مى کرد. کار به آنجا کشید که گروهى از مسلمانان تا مهراس گریختند و عقب نشستند.

پیامبر صلى الله علیه و آله هم براى اینکه یاران خود را فراخواند، آهنگ دامنه کوه کرد و به دامنه کوه رسید و یارانش در کوه پراکنده بودند و درباره چگونگى کشته شدن کشتگان خویش و خبر کشته شدن پیامبر صلى الله علیه و آله که به ایشان رسیده بود، سخن مى گفتند. کعب بن مالک مى گوید: من نخستین کس بودم که با وجود آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال که در دامنه کوه بودم بانگ برداشتم که این رسول خداست که زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خویش اشاره مى فرمود که من ساکت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشید و جامه هاى جنگى خود را بیرون آورد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که میان دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، حرکت مى فرمود بر یاران خویش در دامنه کوه وارد شد و در حالى که زره بر تن داشت اندکى خمیده به جلو حرکت مى فرمود و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبیدالله تکیه داده بوده است .

واقدى همچنین مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به سبب زخمهایى که برداشته بود، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : من هنوز نیرویى دارم ، برخیز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و کنار صخره اى که بر دهانه دره قرار داشت برد و ایشان را بالاى آن صخره رساند. پیامبر صلى الله علیه و آله همراه کسانى که با ایشان پایدارى کرده بودند به سوى یاران خویش رفت . مسلمانان که از دور ایشان را دیدند پنداشتند قریش هستند و پشت به ایشان کردند و بر کوه گریختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره کردند به آنان کرد که او را شناختند و همگان یا گروهى از ایشان برگشتند.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون پیامبر صلى الله علیه و آله همراه چهارده تنى که با آن حضرت ایستادگى کرده بودند آشکار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند، دیگر مسلمانان که آنان را از مشرکان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر که کنارش ایستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره کن و ابوبکر شروع به اشاره کردن نمود، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنکه ابو جانه عمامه سرخى را که بر سر داشت ، برداشت و به کوه بالا رفت و شروع به فریاد کشیدن و علامت دادن کرد تا شناختند. و چنان بود که ابوبرده بن نیار تیرى بر کمان نهاده و قصد کرده بود پیامبر صلى الله علیه و آله را – که نشناخته بود – هدف قرار دهد و یاران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پیامبر صلى الله علیه و آله ایشان را فراخواند، دست نگه داشت . مسلمانان از دید پیامبر صلى الله علیه و آله چنان شاد شدند که که گویى هیچ رنج و اندوهى بر ایشان نرسیده است و از سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشرکان مسرور شدند.

واقدى مى گوید: سپس قومى از قریش هم بر کوه بالا رفتند و بر مسلمانان که در دامنه بودند، مشرف گردیدند. رافع بن خدیج مى گفته است من در آن هنگام کنار ابو مسعود انصارى او کشته شد گان قوم خویش را یاد مى کرد و از ایشان مى پرسید و به او خبر مى دادند که سعد بن ربیع و خارجه بن زهیر کشته شده اند و او انالله و انا الیه راجعون بر زبان مى آورد و بر ایشان رحمت مى فرستاد. مسلمانان هم از یکدیگر در مورد دوستان و خویشاوندان خود مى پرسیدند و به یکدیگر خبر مى دادند. در همین حال خداوند مشرکان را بر گرداند که آن اندوه را از ایشان بزداید و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى کوه و فراتر از خویش دیدند آنچه را گفتگو مى کردند فراموش ‍ کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله ما را فراخواندند و تشویق به جنگ کردند و به خدا سوگند گویى هم اکنون به فلان و بهمان مى نگرم که در پهنه کوه ترسان مى گریختند. واقدى همچنین مى گوید: عمر مى گفته است چون شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شد من همچون ماده بزى به کوه گریختم نیست که پیش به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم که این آیه را تلاوت مى فرمود محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او هم پیامبران بودند و در گذشتند  و ابوسفیان در دامنه کوه بود. رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى کرد عرضه مى داشت پروردگارا ایشان را نسوزد که بر ما برترى جویند، و مشرکان پراکنده شدند.

واقدى مى گوید: ابواسید ساعدى مى گفته است ، پیش از آنکه خواب بر ما چیره شود خود را در دامنه کوه چنان افسرده و تسلیم مى دیدیم که هر کس ‍ به ما حمله مى کرد تسلیم مى شدیم و خداوند خواب را بر ما چیره فرمود و چنان خوابیدیم که سپرهایمان بدون توجه به یکدیگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پرید و چنان شدیم که گویى پیش از آن بر ما اندوهى نرسیده است .

گوید: زبیر بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت که هیچ مردى از ما نبود مگر اینکه چانه اش روى سینه اش قرار داشت ، و همان طور که میان خواب و بیدارى بودم شنیدم معتب بن قشیر که از منافقان بود مى گوید: اگر ما فرماندهى مى داشتیم اینجا کشته نمى شدیم که در همین هنگام خداوند متعال در مورد او همین آیه را نازل فرمود.  گوید: ابوالیسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود کنار پیامبر صلى الله علیه و آله بودیم و خداوند براى اینکه در امان باشیم خوب را بر ما چیره ساخت و هیچ کس نماند مگر اینکه خرخر مى کرد و سپرها روى یکدیگر مى افتاد و خود دیدم شمشیر بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمین افتاد و متوجه نشد و پس از اینکه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پایین تر از ما و زیر پایمان قرار داشت . شمشیر ابوطلحه هم از دست او افتاد، بر منافقان و اهل شک و تردید در آن روز خواب چیره نشد و خواب فقط بر اهل یقین و ایمان چیره شد و در همان حال که مومنان چرت مى زدند، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۳

نامه ۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت چهارم (اسیران وکشته شدگان بدر-جنگ احد)

ادامه جنگ بدر

اما بلاذرى در این مورد چنین روایت کرده است که هبار بن اسود از کسانى بوده است که هنگامى بردن زینب از مکه به مدینه متعرض او شده است و رسول خدا صلى الله علیه و آله به همه افراد سریه هایى که گسیل داشته فرموده است اگر بر او دست یافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شکنجه نمى کند و فرمان داد اگر بر او دست یافتند هر دو دست و هر دو پایش را قطع کنند و او را بکشند و بر او دست نیافتند. روز فتح مکه هم هبار گریخت و سپس در مدینه ، و گفته شده است در جعرانه – نام جایى است – پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله از جنگ حنین فراغت یافت ، به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و مقابل ایشان ایستاد شهادتین بر زبان آورد و اسلامش پذیرفته شد و رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمان داد هیچ کس متعرض او نشود. سلمى کنیز پیامبر صلى الله علیه و آله به هبار گفت : خداوند هیچ چشمى را به تو روشن مدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرام بگیر که اسلام امور پیش از خود را محو کرده است .

بلاذرى مى گوید: زبیر بن عوام مى گفته است : پس از آن همه خشونت پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت به همان آن حضرت را مى دیدم که با آزرم و بزرگوارى سر خود را پایین مى افکند و هبار از ایشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او.

محمد بن اسحاق مى گوید: ابوالعاص همچنان بر شرک خود در مکه باقى ماند و زینب نزد پدرش در مدینه مقیم بود و اسلام میان آن دو جدایى اندخته بود – بر یکدیگر حرام بودند – تا آنکه پیش از فتح مکه ابوالعاص با اموال خود و اموالى که قریش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امین بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سریه اى که پیامبر صلى الله علیه و آله گسیل فرموده بود برخورد که اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ایشان گریخت . آن گروه اموال او را با خود به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند.

ابوالعاص شبانه بیرون آمد و خود را به مدینه و خانه زینب رساند و از او پناه خواست و زینب او را پناه داد. ابوالعاص در طلب اموالى که افراد آن سریه از او گرفته بودند آمده بود. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله تکبیره الاحرام نماز صبح را فرمود و مردم هم تکبیر گفتند و اقتدا کردند زینب از صفه زنان با صداى بلند گفت : اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام . پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم کرد و فرمود: اى مردم آیا شما هم آنچه را من شنیدم ، شنیدند؟ گفتند: آرى .

فرمود: همانا سوگند به کسى که جان محمد در دست اوست ، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام که شما صدا را شنیدید اطلاع نداشتم و البته هر کس مى تواند به دیگرى پناه دهد. پیامبر صلى الله علیه و آله آنگاه پیش دختر خود زینب رفت و فرمود: دختر جان ! او را گرامى بدار و پسندیده میزبانى کن و مبادا به تو دست یابد که تو بر او حلال نیستى .

سپس پیام داد افراد آن سریه که اموال ابوالعاص را گرفته بودند پیش ایشان آیند و به آنان فرمود: وضعیت این مرد را نسبت به ما مى دانید و اموالى از او گرفته اید، اگر احسان کنید و اموالش را برگردانید ما این کار را دوست مى داریم و اگر نخواهید غنیمتى است که خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستید. گفتند: اى رسول خدا اموالش را به او بر مى گردانیم . و همه اموال و کالاهاى او را به او پس دادند. و چنان بود که مردى ریسمانى را و دیگرى مشک آب خشکیده و دیگرى آفتابه حتى چوبهاى سر مشکهاى او را مى آورد و مى داد و همه اموال و کالاهاى او را پس دادند و هیچ چیزى را از دست نداد.

ابوالعاص آنگاه به مکه رفت و چون به شهر رسید همه اموال افراد قریش را که براى مضاربه به او داده بودند به ایشان باز گرداند و چون از آن کار آسوده شد به آنان گفت : اى گروه قریش آیا براى کسى از شما مالى پیش من مانده است که نگرفته باشد؟ گفتند: نه و خدایت پاداش دهاد که ترا با وفا و کریم یافته ایم . گفت : اینک گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداوند یکتا نیست و محمد رسول خداست . به خدا سوگند چیزى مرا از مسلمان شدن باز نداشت مگر بیم از این تصور شما که من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم . اینک که خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم که مسلمان شده و از آیین محمد پیروى کرده ام ، و سپس شتابان بیرون آمد و خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند.

محمد بن اسحاق مى گوید: داود بن حصین از عکرمه از ابن عباس براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از شش سال زینب را با همان عقد و نکاح نخست و بدون عقد مجدد به الوالعاص برگرداند. 

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از کار اسیران فراغت یافت و خداوند عزوجل در جنگ بدر میان کفر و ایمان مشخص فرمود. مشرکان و منافقان و یهودیان زبون شدند و در مدینه هیچ یهودى و مناقفى باقى نماند مگر اینکه خاضع شد. گروهى از منافقان مى گفتند اى کاش با محمد بیرون مى رفتیم و به غنیمتى مى رسیدیم . یهودیان با خود مى گفتند او همان کسى است که نشانه هایش را در کتابهاى خود دیده ایم و به خدا سوگند از این پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اینکه پیروز خواهد شد.

کعب بن اشرف گفت : امروز دل زمین بهتر از روى آن است ! اینان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند که کشته شدند. کعب به مکه رفت و به خانه وداعه بن ضبیره وارد شد و آنجا اشعارى در نکوهش مسلمانان و مرثیه کشته شدگان مشرکان در بدر سرود و از جمله چنین گفت :آسیاب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد، که براى امثال بدر باید گریست و اشک ریخت . بزرگان مردم بر گرد حوض آن کشته شدند. از خیر و نیکى دور نباشید همانا پادشاهان کشته شدند. مردمى که من در قبال به قدرت رسیدن ایشان زبون مى شوم مى گویند ابن اشرف به صورت کعبى که بى تابى مى کند در آمده است …

واقدى مى گوید: این ابیات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء کردند، چون کعب بن اشرف این ابیات را سرود، مردم در مکه آنها را از او فرار گرفتند و بهانه قرار دادند و مرثیه سرایى هاى خود را که قبلا از بیم شماتت مسلمانان حرام کرده بودند، آشکار ساختند. پسرکان و دخترکان در مکه این ابیات را مى خواندند و قریش یک ماه بر کشتگان خود مویه کرد و هیچ خانه اى در مکه باقى نماند مگر آنکه در آن سوگوارى و مویه بود. زنان موهاى خود را آشفته کردند، گاه اسب و شتر مرد کشته شده را مى آوردند و میان خود برپا مى داشتند و بر گردش مویه مى کردند. زنان سوگوار به کوچه ها مى آمدند و در کوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سو گوارا مى کردند و مردم مکه خواب عاتکه و جهیم بن صلت را تصدیق مى کردند.

واقدى مى گوید: کسانى از قریش که براى پرداخت فدیه اسیران به مدینه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستین کس که آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقیه هم سه شب پس از او به مدینه آمدند.گوید: اسحاق بن یحیى براى من نقل کرد که از نافع بن جبیر پرسیدم میزان فدیه اسیران چه قدر بود؟ گفت : از همه بیشتر چهار هزار درهم بود و سپس ‍ سه و دو هزار و هزار درهم ، مگر نسبت به گروهى که مال نداشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله بر آنان منت نهاد و ایشان را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود.

پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مکه پسر زیرک توانگرى است که فدیه او را هر چه گران باشد خواهد پرداخت . چون او به مدینه آمد فدیه خود را چهار هزار درهم پرداخت . ابووداعه نخستین اسیرى بود که فدیه اش پرداخت شد و قریش به مطلب پسر ابووداعه که او را در حال آماده شدن براى رفتن پیش پدرش دیدند، گفتند: شتاب مکن که مى ترسیم در مورد اسیران کار ما را خراب کنى و چون محمد درماندگى ما را ببیند میزان فدیه را بالا ببرد و گران کند و بر فرض که تو توانگرى همه قوم به توانگرى تو نیستند. او گفت : من تا هنگامى که شما براى پرداخت فدیه نرفته اید نخواهم رفت و بدین گونه با آنان خدعه کرد و همینکه آنان غافل شدند شبانه بر مرکب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدینه رساند و فدیه پدر خویش را چهار هزار درهم پرداخت کرد. چون قریش او را در این مورد نکوهش کردند گفت : من نمى توانستم پدر خود را در حال اسیرى رها کنیم و شما آسوده و بى خیال باشید. ابوسفیان بن حرب گفت : این پسر نوجوان به خویش و اندیشه خود شیفته است و کار را بر شما تباه مى کند، من که به خدا سوگند براى پسرم عمرو فدیه نخواهم پرداخت ، اگر چه یک سال هم در اسارت بماند مگر اینکه محمد خود او را آزاد کند. به خود سوگند چنین نیست که از همه شما تهیدست تر باشم ولى دوست ندارم کارى را که موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و عمرو هم مانند یکى از دیگر از اسیران خواهد بود.

واقدى مى گوید نام کسانى که براى آزادى اسیران آمدند چنین است ، از خاندان عبد شمس ، ولید بن عقبه بن ابى معیط و عمرو بن ربیع برادر ابوالعاص بن ربیع ، از خاندان نوفل بن عبدمناف ، جبیر بن مطعم ، از خاندان عبدالدار بن قصى ، طلحه بن ابى طلحه ، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، عثمان بن ابى حبیش ، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربیعه و خالد بن ولید و هشام بن ولید بن مغیره و فروه بن سائب و عکرمه بن ابى جهل ، از خاندان جمع ابى خلف و عمیر بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قیس ، از خاندان مالک بن حسل ، مکرز بن حفص بن احنف ، همه ایشان براى پرداخت فدیه خویشاوندان و وابستگان خود به مدینه آمدند. جبیر بن مطعم مى گفته است از همان هنگام که براى پرداخت فدیه به مدینه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود که شنیدم پیامبر، که درود خداوند بر او و خاندانش باد، در نماز مغرب سوره والطور را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه کرد.

سخن درباره نام اسیران بدر و کسانى که آنان را اسیر کردند

واقدى مى گوید: از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب که او را ابوالیسر کعب بن عمرو اسیر کرد و عقیل بن ابى طالب که او را عبید بن اوس ظفرى اسیر کرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب که او را جبار بن صخر اسیر کرد و هم پیمانى از بنى هاشم که از قبیله فهر بود به نام عتبه ، چهار تن .

از خاندان مطلب بن عبد مناف ، سائب بن عبید و عبید بن عمرو بن علقمه ، دو تن که هر دو را سلمه بن اسلم بن حریش اشهلى اسیر کرد.
واقدى مى گوید: این موضوع را ابن ابى حبیبه براى من نقل کرد و گفت براى آزادى آن دو کسى نیامد و چون مالى نداشتند پیامبر صلى الله علیه و آله بدون دریافت فدیه آزادشان فرمود.

از خاندان عبد شمس بن عبد مناف ، عقبه عقبه بن ابى معیط که به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد، او را عبد الله بن ابوسلمه عجلانى اسیر کرده بود. حارث بن ابى و جزه بن ابى عمرو بن امیه را سعد بن ابى وقاص اسیر کرده بود و ولید بن عقبه بن ابى معیط براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم فدیه او را پرداخت کرد.

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد اسیران را رد کنند و سپس میان اصحاب خود قرعه کشید، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص که خودش او را اسیر کرده بود قرار گرفت . عمرو بن ابى سفیان که على بن ابى طالب علیه السلام او را اسیر کرد در قرعه کشى در سهم رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله او را بدون دریافت فدیه با سعد بن نعمان بن اکال از بنى معاویه که براى عمره به مکه رفته بود و زندانى شد و مشرکان رهایش نمى کردند مبادله فرمود.

محمد بن اسحاق در کتاب المغازى خود روایت مى کند که عمرو بن ابى سفیان را على علیه السلام در جنگ بدر اسیر کرد، مادر عمرو، دختر عقبه بن ابى معیط بود. عمرو همچنان در دست پیامبر صلى الله علیه و آله باقى ماند و به ابوسفیان گفتند آیا فدیه پسرت عمرو را نمى پردازى ؟ گفت : آیا باید هم خون بدهم و هم مال ؟ پسرم حنظله را کشتند حالا فدیه عمرو را هم بدهم تا رهایش کنند، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند. در همان حال که عمرو در مدینه زندانى بود، سعد بن نعمان بن اتکال از قبیله بنى عمرو بن عوف که پیرمردى بود و از آنچه ابوسفیان نسبت به او انجام دهد بیم نداشت ، همراه یکى از زنان خود براى انجام عمره به مکه آمد. قریش هم عهد کرده بودند که متعرض حاجیان و عمره گزاران نشوند، ولى ابوسفیان او را گرفت و در مکه به عوض پسر خود عمرو زندانى کرد و براى گروهى از مردم مدینه این شعر را فرستاد:اى خویشاوندان ابن اکال فریاد خواهى او را پاسخ دهید شما که پیمان بسته اید این سرور سالخورده را رها نکنید. ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرو مایه اند اگر این قید و بند را از اسیر خود بر ندارند.

چون این اشعر و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسید به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفتند و خبر را به اطلاع ایشان رساندند و تقاضا کردند عمرو پسر ابوسفیان را در اختیار ایشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله کنند و رسول خدا صلى الله علیه و آله چنان فرمود و آنان عمرو را به مکه و پیش ابوسفیان و او هم سعد را آزاد کرد. حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفیان چنین سروده است :اگر سعد آزاد مى بود آن روز مکه پیش از آنکه اسیر شود بسیارى از شما را مى کشت ، با شمشیر تیز برنده و کمانى که از چوب نبع ساخته شده است و چون تیر از آن رها مى شود بانگ ناله اش بر مى خیزد.

ابوالعاص بن ربیع را خراش بن صمه اسیر کرد و برادرش عمرو بن ربیع براى پرداخت فدیه او آمد. فدیه هم پیمانى از ایشان به نام ابوریشه را نیز عمرو بن ربیع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربیع آزاد کرد. عمرو بن ازرق پس از قرعه کشى در سهم تمیم ، برده آزاد کرده خراش بن صمه ، قرار گرفته بود. عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسیر کرد ولى پس از قرعه کشى در سهم ابى بن کعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفیان بن امیه فدیه او را پرداخت . و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس که عمار بن یاسر او را اسیر کرد و براى آزادى و پرداخت فدیه او پسر عمویش آمد، جمعا هشت تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، عدى بن خیار که خراش بن صمه او را اسیر کرد و عثمان بن عبد شمس برادرزاده عتبه بن غزوان که هم پیمان ایشان بود و او را حارثه بن نعمان اسیر کرده بود، و ابوثور که او را ابو مرثد غنوى اسیر کرده بود، جمعا سه تن که هر سه تن را جبیر بن مطعم با پرداخت فدیه آزاد کرد.

از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزیز بن عمیر که او را ابو الیسر اسیر گرفت اما در قرعه کشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت . واقدى مى گوید: ابوعزیز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمیر بود و مصعب به محرز بن نضله گفت : او را ارزان از دست ندهى که مادرى بسیار توانگر در مکه دارد. ابوعزیز به مصعب گفت : اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنین است ؟ مصعب گفت : محرز برادر من است نه تو، و مادرش براى فدیه او چهار هزار درهم فرستاد و این پس از آن بود که پرسیده بود بیشترین مبلغى که براى افراد قریش فدیه پرداخته اند چقدر است ، گفته بود چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد.

اسود بن عامر بن حارث بن سباق که او را حمزه بن عبدالمطلب اسیر کرده بود، جمعا دو تن که براى آزادى و پرداخت فدیه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدینه آمد.
از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، سائب بن ابى حبیش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى که او را عبدالرحمان بن عوف اسیر کرد و عثمان بن حویرث بن عثمان بن اسد بن عبد العزى که او را حاطب بن ابى بلتعه اسیر کرد، و سالم بن شماخ که او را سعد بن ابى وقاص اسیر کدر و براى پرداخت فدیه این سه تن عثمان بن ابى حبیش آمد و براى هر یک چهار هزار درهم فدیه پرداخت .

از خاندان تمیم بن مره مالک بن عبدالله بن عثمان که او را قطبه بن عامر بن حدیده اسیر گرفت و او در مدینه به حال اسیرى در گذشت .
از خاندان مخزوم ، خالد بن هشام بن مغیره که او را سواد بن غزیه اسیر کرد، و امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را بلال اسیر کرد، و عثمان بن عبدالله بن مغیره که در جنگ نخله گریخته بود و او را واقد بن عبدالله تمیمى در جنگ بدر اسیر کرد و به او گفت : سپاس خداوندى را که امروز مرا بر تو که در جنگ نخله گریختى پیروز فرمود. براى پرداخت فدیه این سه تن عبدالله بن ابى ربیعه آمد و براى هر یک چهار هزار درهم فدیه داد. ولید بن ولید بن مغیره که او را عبدالله بن جحش اسیر کرد، براى پرداخت فدیه او دو برادرش ‍ خالد و هشام پسران ولید آمدند. هشام مى خواست براى فدیه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذیرفتن آن خود دارى کرد. خالد به برادر خود هشام گفت : چون ولید برادر مادرى تو نیست چنین مى کنى و حال آنکه به خدا سوگند هر چه عبد الله بگوید براى آزادى ولید انجام مى دهم . چون فدیه او را به چهار هزار درم پرداختند، او را با خود آوردند و چون به ذوالحلیفه رسیدند ولید گریخت و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بازگشت و مسلمان شد. به او گفتند: کاش پیش از آنکه فدیه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى ! گفت : خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فدیه نپرداخته ام ، مسلمان شوم .

واقدى مى گوید: و گفته شده است ولید بن ولید را سلیط بن قیس مازنى اسیر گرفته است ، و قیس بن سائب که او را عقیده بن حساس اسیر کرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پیش خود باز داشت تا آنکه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فدیه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فدیه او کالا بود.

از خاندان ابو رفاعه ، صیفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، که او را مردى از مسلمانان اسیر کرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها کرد. و ابولمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ که واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است و فدیه او دو هزار درهم پرداخت شد. و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله که کینه اش ‍ ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسیر کرد و فدیه او هزار درهم پرداخت شد. و مطلب بن حارث بن عبید بن عمیر بن مخزوم که او را ابو ایوب انصارى اسیر کرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوایوب او را آزاد کرد. و خالد بن اعلم عقیلى هم پیمان بنى مخزوم و همدست که این بیت را سروده و گفته است :چنان نیستیم که از پاشنه هاى پاى ما خون بریزد بلکه همواره بر پشت پاهایمان خون مى چکد – یعنى هیچ گاه پشت به جنگ نمى دهیم و همیشه رویاروییم -.

محمد بن اسحاق مى گوید: همو نخستین کسى بود که پشت به جنگ داد و گریخت ، او را خباب بن منذر بن جموح اسیر کرد و براى پرداخت فدیه او عکرمه بن ابى جهل آمد، جمعا ده تن .
از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف که او را فروه بن ابى عمرو بیاضى اسیر کرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فدیه او آمد و فروه مدتى از قبول فدیه خود دارى کرد، و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب که رسول خدا صلى الله علیه و آله او را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود. او شاعرى بد زبان بود و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه در جنگ احد او را اسیر گرفتند کشت . واقدى ننوشته است چه کسى او را در جنگ بدر اسیر کرده است . وهب بن عمیر بن وهب که او را رفاعه بن رافع زرقى اسیر گرفت و پدرش عمیر بن وهب براى پرداخت فدیه او آمد که چون مسلمان شد پیامبر صلى الله علیه و آله پسرش را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود، و ربیعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح که فقیر بود و چیزى اندک از او گرفته و آزاد شد واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است ، وفا که ، برده آزاد کرده امیه بن خلف ، که سعد بن ابى وقاص ‍ اسیرش کرد، جمعا پنج تن .

از خاندان سهم بن عمرو، ابووداعه بن ضبیره و او نخستین اسیرى بود که فدیه اش پرداخت شد. پسرش مطلب براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت و واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است . و فروه بن قیس بن عدى بن حذاقه بن سعید بن سهم که او را ثابت بن اقزم اسیر گرفت و عمرو بن قیس براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت کرد. و حنظله بن قبیظه بن حذاقه بن سعد که عثمان بن مظعون او را اسیر کرد و حجاج بن حارث بن قیس بن سعد بن سهم که او را نخست عبدالرحمان بن عوف اسیر کرد و گریخت و سپس ابوداود مازنى او را به اسیرى گرفت ، جمعا چهار تن .

از خاندان مالک بن حسل ، سهیل بن عمرو عبد شمس بن عبدود بن نصر بن مالک ، که او را مالک بن دخشم اسیر کرد و براى پرداخت فدیه و مکرز حفص بن احنف آمد و در مورد مبلغ به توافق رسید که چهار هزار درهم بپردازد. گفتند: مال را بیاور، گفت : آرى اینک مردى را به جاى مردى دیگر یا پایى را به جاى پاى دیگر در بند کنید – مرا به جاى او بگیرید – چنان کردند و سهیل را آزاد ساختند و مکرز بن حفص را پیش خود باز داشتند، تا آنکه سهیل از مکه مال را فرستاد.  و عبدالله بن زمعه بن قیس بن نصر بن مالک که او را عمیر بن عوف ، برده آزاد کرده سهیل بن عمرو، اسیر گرفته بود، و عبدالعزى بن مشنوء بن وقدان بن عبدشمس بن عبدود که او را نعمان بن مالک اسیر کرد.

نام عبدالعزى را پس از اینکه مسلمان شد پیامبر صلى الله علیه و آله به عبدالرحمان تغییر داد، جمعا سه تن .
از خاندان فهر طفیل بن ابى قنیع که جمعا چهل و شش اسیرند.
در کتاب واقدى آمده است اسیرانى که شمار و نامشان شناخته شده است چهل و نه تن بوده اند ولى واقدى توضیح دیگرى درباره این جمله خود نداده است .
واقدى همچنین از قول سعید بن مسیب نقل مى کند که گفته است : شمار اسیران هفتاد تن بوده است و شمار کشته شدگان بیش از هفتاد است جز اینکه اسیران معروف و شناخته شده همینها که نام بردیم هستند و مورخان نامهاى اسیران دیگر را ثبت نکرده اند.
سخن درباره کسانى از مشرکان که در بدر اطعام کردند
واقدى مى گوید: آنچه مورد اتفاق است و در آن خلافى نیست این است که آنان نه تن بوده اند، از خاندان عبد مناف ، حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف ، و عتبه و شیبه پسران ربیعه بن عبد شمس .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد و نوفل بن خویلد که معروف به ابن العدویه است .
از خاندان مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغیره .
از خاندان جمح ، امیه بن خلف .
از خاندان سهم ، نبیه و منبه پسران حجاج که همین نه تن هستند.

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب مى گفته است : هیچ کس در بدر اطعام نکرد مگر آنکه کشته شد. واقدى همچنین مى گوید: گروهى دیگر را هم در زمره اطعام کنندگان در بدر نام برده اند که در مورد آنان اختلاف است ، مثل سهیل بن عمرو و ابوالبخترى و کسان دیگرى غیر آن دو. گوید: اسماعیل بن ابراهیم از موسى بن عقبه براى من نقل کرد که مى گفته است : نخستین کس ‍ که براى مشرکان شتر کشت ابوجهل بود که در مرالظهران ده شتر کشت و پس از او امیه بن خلف در عسفان نه شتر کشت . سپس سهیل بن عمرو در قدیه ده شتر کشت . از آنجا به سوى آبهاى کنار دریا رفتند، راه را گم کردند و همانجا یک روز ماندند و شیبه براى ایشان نه شتر کشت . سپس به ابواء رسیدند و قیس جمحى براى آنان نه شتر کشت و پس از و عتبه ده شتر کشت و سپس حارث بن عمرو براى آنان نه شتر کشتند و ابوالبخترى کنار آب بدر ده شتر و پس از او مقیس بن ضبابه هم کنار آب بدر نه شتر کشتند و آنگاه جنگ آنان را به خود مشغول داشت .

واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد مى گفت : به خدا سوگند گمان نمى کردم که مقیس یاراى کشتن یک شتر داشته باشد.
واقدى سپس افزوده است که من قیس جمحى را نمى شناسم ، ولى ام بکر از قول پسرش مسور بن مخزمه نقل مى کند که مى گفته است معمولا چند تن در طعام دادن شرکت مى کردند که به نام یکى از ایشان نسبت داده و در مورد دیگران سکوت مى شد.

محمد بن اسحاق روایت مى کند که عباس بن عبدالمطلب هم در بدر از اطعام کنندگان بوده است و همچنین طعیمه بن عدى که او و حکیم و حارث بن عامر بن نوفل با یکدیگر نوبت داشتند و ابوالبخترى هم با حکیم بن حزام نوبت داشت . نضر بن حارث بن کلده بن علقه بن عبد مناف بن عبدالدار هم از اطعام کنندگان بود.

ابن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شدن حارث بن عامر را خوش نمى داشت و روز جنگ بدر فرمود: هر کس از شما بر او دست یافت او را براى یتیما خاندان نوفل رها کند. قضا را او در معرکه کشته شد.

سخن درباره مسلمانانى که در جنگ بدر شهید شدند

واقدى مى گوید: عبدالله بن جعفر براى من نقل کرد و گفت : از زهرى پرسیدم در بدر چند تن از مسلمانان کشته شدند؟ گفت : چهار ده تن ؛ شش ‍ تن از مهاجران و هشت تن از انصار.
گوید: از خاندان مطلب بن عبد مناف ، عبیده حارث که او را شبیه بن ربیعه کشته است و در روایت واقدى عتبه او را کشته است و پیامبر صلى الله علیه و آله عبیده را در منطقه صفراء به خاک سپردند.
از خاندان زهره ، عمیر بن ابى وقاص که او را عمرو بن عبدود سوار کار احزاب کشه است و عمیر بن عبدود ذوالشمالین هم پیمان بنى زهره بن خزاعه که او را ابواسامه جشمى کشته است .

از خاندان عدى بن کعب ، عاقل بن ابوالبکیر که اصل او از قبیله سعد بن بکر و هم پیمان بنى عدى است و او را مالک بن زهیر جشمى کشته است و مهجع برده آزاد کرده عمر بن خطاب که او را عامر بن حضرمى کشته است و گفته شده است مهجع نخستن کسى از مهاجران است که کشته شده است .
از خاندان حارث بن فهر، صفوان بن بیضاء که او را طعیمه بن عدى کشته است و اینان شش تنى هستند که از مهاجران در جنگ بدر شهید شده اند.

از انصار، از خاندان عمرو بن عوف ، مبشر بن عبدالمنذر که او را ابو ثور کشته است و سعد بن خیثمه که او را عمرو بن عبدود و نیز گفته شده طعیمه بن عدى کشته است و از خاندان عمرو بن نجار، حارثه بن سراقه که حبان بن عرقه تیرى به او زد که به حنجره اش خورد و او را کشت .
از خاندان مالک بن نجار، عوف و معوذ دو پسر عفراء که آن دو را ابوجهل کشته است .
از خاندان سلمه بن حرام ، عمیر بن حمام بن جموح که او را خالد بن اعلم عقیلى کشته است و گفته مى شود عمیر بن حمام نخستین شهید از انصار است و نیز گفته شده است نخستین شهید انصار حارث بن سراقه است .
از خاندان زریق ، بن معلى که او را عکرمه بن ابى جهل کشته است .
از خاندان حارث بن خزرج ، یزید بن حارث بن قسحم که او را نوفل بن معاویه دیلى کشته است و این هشت تن شهیدان انصارند.
واقدى مى گوید: عکرمه از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : انسه برده آزاد کرده پیامبر صلى الله علیه و آله هم در جنگ بدر کشته شده است .
و روایت شده است که معاذ بن ماعص در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در مدینه در گذشت و عبید بن سکن هم زخمى شد و زخمش چرکین گردید و چون به مدینه آمد از همان زخم در گذشت .
سخن درباره کسانى از مشرکان که در بدر کشته شدند و نام کشندگان ایشان

واقدى مى گوید: از خاندان عبد شمس بن عبد مناف . حنظله پسر ابوسفیان بن حرب که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشه است . و حارث بن حضرمى که او را عمار بن یاسر کشته است . و عامر بن حضرمى که او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح کشته است . و عمیر بن ابى عمیر و پسرش که از اموالى خاندان عبد شمس بودند عمیر بن ابى عمیر را سالم برده آزاد کرده ابوحذیفه کشته است و واقدى نام کشنده پسر او را ننوشته است . و عبیده بن سعید بن عاص که او را زبیر بن عوام کشته است . و عاص بن سعید بن عاص که او را على علیه السلام کشته است . و عقبه بن ابى معیط را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد و او را اعدام کرد.

بلاذرى روایت کرده است که او را پس از اعدام بر دار کشیدند و او نخستین بردار کشیده در اسلام است و ضرار بن خطاب درباره او چنین سروده است :اى چشم بر عقبه بن ابان که شاخه تنومند قبیله فهر و سوار کار همه دلیران بود بگرى . 

و عتبه بن ربیعه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشته است و شیبه بن ربیعه که او را عبیده بن حارث و حمزه و على کشته اند و هر سه در کشتن او شریکند. و ولید بن عتبه بن ربیعه که و را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . و عامر بن عبدالله هم پیمان ایشان که او را هم على علیه السلام کشته است و نیز گفته شده است سعد بن معاذ او را کشته است ، جمعا دوازده تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، حارث بن نوفل که او را خبیب بن یساف  کشته است ، و طعیمه بن عدى که کنیه اش ابوالریان بوده است به روایت واقدى ، حمزه بن عبد المطلب و به روایت محمد بن اسحاق ، على علیه السلام او را کشته اند. بلاذرى روایت غریبى نقل کرده و گفته است طعیمه بن عدى در جنگ بدر اسیر شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به دست حمزه او را اعدام کرد، جمعا دو تن .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود که او را ابودجانه کشته است و هم گفته اند که او را حارث بن جذع کشته است ، و پسرش حارث بن زمعه که او را على ، علیه السلام ، کشته است . و عقیل بن اسود بن مطلب که او را على و حمزه کشته اند و هر دو در کشتن او شرکت داشته اند. واقدى مى گوید: ابومعشر براى من نقل کرد که على ، علیه السلام ، به تنهایى او را کشته است و هم گفته اند ابو داود مازنى به تنهایى او را کشته است ، و ابوالبخترى که همان عاص بن هشام است و او را مجذر بن زیاد، و گفته اند ابوالیسر کشته اند. و نوفل بن خویلد بن اسد بن عبدالعزى که همان ابن العدویه است و او را على علیه السلام کشته است ، جمعا پنج تن .

از خاندان عبدالدرار بن قصى ، نضر بن حارث بن کلده که على علیه السلام به فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله او را با شمشیر گردن زد. نضر را مقداد بن عمرو اسیر کرده بود و او به مقداد وعده داده بود که با فدیه گرانى خود را آزاد خواهد کرد و چون او را پیش آوردند که گردنش را بزنند. مقداد گفت : اى رسول خدا، من عائله مندم و دین را هم بسیار دوست مى دارم . پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : پروردگارا مقداد از فضل خود بى نیاز فرماى ، اى على برخیز و گردنش را بزن . و زید بن ملیص ، که برده آزاد کرده عمرو بن هاشم بن عبد مناف بود و اصل او از خاندان عبد الدار است او را على علیه السلام و نیز گفته شده است بلال کشته اند، جمعا دو تن .
از خاندان تیم بن مره ، عمیر بن عثمان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره که او را على علیه السلام کشته است و عثمان بن مالک بن عبیدالله بن عثمان که صهیب او را کشته است ، جمعا بلاذرى عثمان بن مالک را نام نبرده است .

از خاندان مخزوم بن یقظه ، از اعقاب مغیره بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغیره که معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ و عوف پسران عفراء بر او ضربت زدند و عبدالله بن مسعود سرش را از تن جدا کرد. و عاص بن هاشم بن مغیره ، دایى عمر بن خطاب ، که او را عمر کشته است .  و عمرو بن یزید بن تمیم تمیمى هم پیمان ایشان که او را عمار بن یاسر و هم گفته شده است على علیه السلام کشته است . از اعقاب ولید بن مغیره ، ابوقیس ولید بن ولید برادر خالد بن ولید که او را على ، علیه السلام ، کشته است . و از اعقاب فاکه بن مغیره ، ابوقیس فاکه بن مغیره که او را حمزه بن عبدالمطلب و گفته شده است حباب بن منذر کشته اند.

از اعقاب امیه بن مغیره ، مسعود بن ابى امیه که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . از اعقاب بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، از تیره بنى رفاعه ، امیه بن عائذ بن رفاعه که سعد بن ربیع او را کشته است ، و ابوالمنذر بن ابى رفاعه که سعد بن عدى عجلانى او را کشته است ، و عبدالله بن ابى رفاعه که على علیه السلام او را کشته است و زهیر بن ابى رفاعه که ابو اسید ساعدى او را کشته است ، و سائب بن ابى رفاعه که عبدالرحمان بن عوف او را کشته است .

از اعقاب ابوالسائب مخزومى ، که همان صیفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، سائب بن ابى السائب که او را زبیر بن عوام کشته است . و اسود بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم که او را حمزه بن عبدالمطلب کشته است و هم پیمانى جبار بن سفیان که برادر عمرو بن سفیان است و او را ابوبرده بن نیاز کشته است .

از اعقاب عمران مخزوم ، حاجز بن سائب بن عویمر بن عائذ که على علیه السلام ، او را کشته است . بلاذرى روایت مى کند که ابن حاجز و برادرش ‍ عویمر بن سائب را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است ، و عویمر بن عمرو بن عائذ بن عمران مخزوم که نعمان بن ابى مالک او را کشته است ، جمعا نوزده تن .

از خاندان جمح بن عمرو بن هصیص ، امیه بن خلف که او را خبیب بن یساف و بلال با یکدیگر کشته اند.
واقدى مى گوید: معاذ بن رفاعه بن رافع مى گفته است او را ابورفاعه بن رافع کشته است ، و على بن امیه خلف که او را عمار بن یاسر کشته است ، و اوس ‍ بن مغیره بن لوذان که او را على علیه السلام و عثمان بن مظعون کشته اند و هر دو در کشتن او شرکت داشته اند، جمعا سه تن .

از خاندان سهم ، منبه بن حجاج که او را على علیه السلام کشت و نیز گفته شده است ابواسید ساعدى او را کشته است ، و نبیه بن حجاج که او را على علیه السلام کشته است و عاص بن منبه بن حجاج که او را هم على علیه السلام کشته است ، و ابوالعاص بن قیس بن عدى بن سعد بن سهم که ابودجانه او را کشت . واقدى مى گوید: ابومعشر براى من از قول اصحاب خود نقل کرد که او را هم على علیه السلام کشته است ، و عاص بن ابى عوف بن صبیره بن سعید بن سعد که او را ابودجانه کشته است ، جمعا پنج تن .
و از خاندان عامر بن لوى از اعقاب مالک بن حسل ، معاویه بن عبد قیس که از هم پیمانان ایشان است و عکاشه بن محصن او را کشته است و هم پیمانى دیگر به نام معبد بن وهب از قبیله کلب که او را ابودجانه کشته است ، جمعا دو تن .

بنا به روایت واقدى همه مشرکانى که در جنگ بدر کشته یا اعدام شده اند پنجاه و دو مردند که على علیه السلام از این گروه بیست و چهار تن را کشته یا در کشتن آنها شرکت داشته است .

روایات بسیارى نقل شده است که شمار مشرکان کشته شده در بدر هفتاد تن بوده اند ولى آنانى که شناخته و نام برده شده اند همین ها هستند که نام بردیم .
در روایات شیعه آمده است که زمعه بن اسود بن مطلب را على کشته است ولى روایات مشهور حاکى از آن است که او حارث بن زمعه را کشته است و زمعه را ابودجانه کشته است .

سخن درباره مسلمانانى که در جنگ بدر حاضر شدند

واقدى مى گوید: شمار آنان و هشت نفر که غایب بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله سهم آنان را از غنایم پرداخت ، سیصد و سیزده مرد بوده است ، واقدى مى گوید: که همین شمار در اغلب روایات آمده است . او افزوده است که در جنگ بدر از مسلمانان هیچ کس غیر از افراد قرشى و هم پیمان ایشان و افراد انصار و هم پیمان یا وابستگان ایشان شرکت نکرده است . همچنین مشرکانى که در جنگ بدر شرکت کردند فقط قرشى یا هم پیمان یا وابسته ایشان بودند.

گوید: شمار مسلمانان قرشى و وابستگان و هم پیمان ایشان هشتاد و شش ‍ تن و شمار انصار و وابستگان و هم پیمان ایشان دویست و بیست و هفت تن بودند. تفصیل اسامى مسلمانانى که در بدر شرکت داشتند در کتابهاى محدثان آمده است و من از نقل آن در ین موضع خود دارى مى کنم .

داستان جنگ احد

فصل چهارم در شرح جنگ احد است و ما به عادت خود که در جنگ بدر داشتیم ، نخست آن را از کتاب مغازى واقدى ، که خدایش رحمت کناد، مى آوریم و سپس افزونیهایى را که ابن اسحاق و بلاذرى آورده اند، به مقتضاى حال ذکر مى کنیم .

واقدى مى گوید: چون مشرکانى که در بدر شرکت کرده بودند به مکه باز گشتند، کالاهایى را که ابوسفیان بن حرب همراه کاروان از شام آورده بود و دارالندوه موجود دیدند. قریش همواره همین گونه رفتار مى کردند. ابوسفیان به سبب حاضر نبودن صاحبان کالا آن را از جاى خود تکان نداد و پراکنده نساخت .

اشراف قریش ، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، جبیر بن مطعم ، صفوان بن امیه ، عکرمه بن ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربیعه و حویطب بن عبدالعزى پیش ابوسفیان رفتند و گفتند: اى ابوسفیان بنگر این کالاهایى را که آورده و نگه داشته اى ، مى دانى که اموال مردم مکه و کالاهاى قریش است و همگى خوشحال خواهند بود که بتوانند با آن لشکرى گران به جنگ محمد گسیل دارند و خود به خوبى مى دانى که چه کسانى از پدران و پسران و خاندان ما کشته شده اند. ابوسفیان گفت : قریش ‍ به این کار راضى هستند؟

گفتند: آرى . گفت : من نخستین کس هستم که به این خواسته پاسخ مثبت مى دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند که من خود خونخواه سوگوار و کنیه توزم که پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر کشته شده اند. اموال و کالاهاى آن کاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبدیل به طلا کردند. همچنین گفته شده است که آنان به ابوسفیان گفتند کالاها کالاها را بفروش و سودش را کنار بگذار. شمار شتران آن کاروان هزار شتر بود و ارزش اموال پنجاه هزار دینار. قریش معمولا در بازرگانى خود از هر دینار یک دینار سود مى برد و مقصد بازرگانى ایشان در شام ، غزه بود و از آن به جاى دیگر نمى رفتند.

ابوسفیان کالاهاى خاندان زهره را به بهانه اینکه آنان از میان راه جنگ بدر برگشته اند توقیف کرده بود. ابوسفیان آماده پرداخت اموال خاندان مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى مخرمه از پذیرش آن خود دارى کرد، مگر اینکه همه اموال بنى زهره پرداخت شود. اخنس هم اعتراض کرد و گفت : چرا باید از میان همه فقط کالاهاى بنى زهره تسلیم نشود. ابوسفیان گفت : چون ایشان از همراهى با قریش برگشته اند. اخنس گفت : این تو بودى که به قریش پیام فرستادى برگردید که ما کاروان را از خطر رهاندیم و بیهوده بیرون نروید و ما برگشتیم ؛ و بدین گونه بنى زهره اصل سرمایه خویش از گرفتند. برخى از مردم مکه هم که ناتوان بودند و عشیره و حمایت کننده اى نداشتند تمام سرمایه و سود خود را گرفتند.

واقدى مى گوید: این مساله نشان مى دهد که آن قوم فقط سود سرمایه خود را براى هزینه لشکرکشى پرداخته اند در مورد ایشان این آیه را نازل فرموده است : همانا آنان که کافرند مالهاى خود را هزینه مى کنند که از راه خدا باز دارند… تا آخر آیه . 

واقدى مى گوید: چون تصمیم به حرکت گرفتند، گفتند: میان اعراب مى رویم و از ایشان یارى مى جوییم که پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپیچى و از یارى ما خود دارى نمى کنند، آنان از همه عرب پیوند خویشاوندى ما را بیشتر رعایت مى کنند و از احابیش – هم پیمانان قریش از قبیله قاره – وفادارتر و فرمانبردار ترند. و بر این عقیده شدند که چهار تن را براى دعوت اعراب بفرستند و آنان میان قبایل بروند و از ایشان یارى بجویند. عمرو بن عاص و هبیره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد این کار کردند. ابوعزه نپذیرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده است و من هم سوگند خورده و پیمان بسته ام که هرگز دشمنى را بر ضد او یارى ندهم . صفوان بن امیه پیش او رفت و گفت : براى انجام این کار برو. او نپذیرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پیمان بسته ام که هرگز دشمنى را بر ضد او یارى ندهم و من باید به پیمانى که با او بسته ام وفادار باشم .

او بر من منت نهاده و آزادم کرده است و حال آنکه نسبت هیچ اسیر چنان نکرده است یا او را کشته است یا از او فدیه گرفته است صفوان به او گفت : همراه ما بیا، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم داد و اگر کشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من خواهند بود، ولى ابوعزه همچنان نپذیرفت . فرداى آن روز صفوان و جبیر بن مطعم با یکدیگر پیش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تکرار کرد و او نپذیرفت . جبیر بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم که ببینم ابو وهب صفوان پیش تو آید و تقاضایى کند و تو نپذیرى ، حرمت او را پاس دار. ابوعزه گفت : خواهم آمد. گوید: ابوعزه میان قبایل عرب بیرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى کرد و این ابیات را مى سرود:اى پسران رزمنده و پایدار پرستندگان منات ، شما حمایت کنندگانید و پدرتان هم حمایت کننده است – از اعقاب حام پسر نوح هستید – مرا تسلیم نکنید که اسلام همه جا را فرا گیرد و تسلیم کردن روا نیست و نصرت خود را براى سال آینده به من وعده مدهید. 

گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حرکت کردند و اعراب را برانگیختند و گرد آوردند و چون به مردم ثقیف رسیدند آنان هم جمح شدند و آمدند. چون قریش تصمیم به حرکت گرفت و اعرابى که با آنان همراه بودند آماده و فراهم شدند براى بردن زنان اختلاف نظر پیدا شد. صفوان بن امیه گفت : زنان را با خود ببرید و من نخستین کس خواهم بود که این کار را مى کنم و زنان شایسته تر هستند تا کشتگان بدر را به یاد شما آوردند و شما را حفظ کنند. موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده ایم نمى خواهیم به دیار خود برگردیم مگر اینکه انتقام خون خود را بگیریم یا در آن راه کشته شویم . عکرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان گفتند: ما نخستین کسان هستیم که دعوت ترا مى پذیریم .

نوفل بن معاویه دیلى در این باره مخالفت کرد و گفت : اى گروه قریش این کار شما درست نیست که زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببرید، و من در امان نیستم که پیروزى از ایشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شوید. صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد، نوفل پیش ‍ ابوسفیان بن حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فریاد بر آورد و به نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پیش زنانت برگشتى ، آرى ما حتما مى آییم تا جنگ را ببینیم . در جنگ برد کنیزکان آوازه خوان را از جحفه برگرداندند و بسیارى از دوستان محبوب کشته شدند. ابوسفیان به نوفل گفت : من با قریش مخالفت نمى کنم که یکى از ایشانم . هر کارى انجام دهند من هم انجام مى دهم ، و زنان را با خود بردند.

ابوسفیان دو زن خود را همراه برد، هند دختر عتبه بن ربیعه و امیه دختر سعد بن وهب بن اشیم بن کنانه را صفوان بن امیه هم دو زن خود را همراه برد، برزه دختر مسعود ثقفى را که مادر عبدالله اکبر است و بغوم دختر معذل از قبیله کنانه را که مادر عبدالله اصغر است .
طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهید را که از قبیله اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و کلاب و جلاس است . عکرمه بن ابى جهل هم همسر خود ام حکیم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث بن هشام هم همسر خود حجاج را که مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ریطه بوده است .

خناس دختر مالک بن مضرب که از خاندان مالک بن حسل است همراه پسر خود ابوعزیز بن عمیر که برادر مصعب بن عمیر و از خاندان عبدالدار است بیرون آمد. حارث بن سفیان بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه کنانى را همراه برد. کنانه بن على بن ربیعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود ام حکیم دختر طارق را همراه برد. سفیان بن عویف همسر خود قتلیه دختر عمرو بن هلال را همراه برد. نعمان بن عمرو و برادر مادریش جابر که معروف به مسک الذئب است ، مادر خود دغنیه را همراه بردند. غراب بن سفیان بن عویف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه کنانى را با خود برد و او همان زنى است که چون پرچم قریش سرنگون شد آن را دوباره برافراشت و قریش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در این باره چنین سروده است :اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قریش چنان به بردگى مى افتاد که در بازارها به کمترین ارزش فروخته مى شدند.

گویند: سفیان بن عویف با ده تن از پسران خویش براى جنگ احد بیرون آمد و افراد قبیله بنى کنانه هم بسیار جمع شده بودند. روزى که از مکه بیرون آمدند پرچمهاى ایشان سه پرچم بود که در دارالندوه آن را فراهم کرده و برافراشته بودند. پرچمى را سفیان بن عویف براى بنى کنانه بر دوش ‍ مى کشید و پرچم احابیش را مردى از خودشان بر دوش مى کشید و پرچم قریش که طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .

واقدى مى گوید: و گفته شده است که قریش و همه افراد که به آنان پیوسته بودند از بنى کنانه و احابیش و دیگران همگى یک پرچم داشتند که طلحه بن ابى طلحه بر دوش مى کشید و همین در نظر ما ثابت تر است .
گوید: قریش هنگامى که بیرون آمد با کسانى که به ایشان پیوسته بودند سه هزار تن بودند. از ثقیف صد تن همراهشان بود، و با ساز و برگ و سلاح بسیار بیرون آمدند.

دویست اسب را یدک مى کشیدند و هفتصد تن از ایشان زره بر تن داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود.همینکه قریش مصمم به حرکت شدند، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن را بست و مهر و موم کرد و مردى از بنى غفار را اجیر کرد و با او شرط کرد که در سه شبانه روز خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله برساند. عباس در آن نامه به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر داده بود که قریش ‍ تصمیم به حرکت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسیدن آنان انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است که دویست اسب یدک مى کشند، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح بسیار فراهم ساخته اند.

آن مرد غفارى چون به مدینه رسید پیامبر صلى الله علیه و آله را در مدینه نیافت و چون دانست که آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد قباء پیامبر صلى الله علیه و آله را دید که در حال سوار شدن بر خرد خود بود. نامه را به ایشان سپرد. ابى بن کعب نامه را براى پیامبر صلى الله علیه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشیده بدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله به منزل سعد بن ربیع رفت و پرسید: در خانه کسى هست ؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بیان فرماى . رسول خدا صلى الله علیه و آله موضوع نامه عباس را به او فرمود. سعد گفت : اى رسول خدا امیدوارم در این کار خیر باشد.

در مدینه یهودیان و منافقان شروع به شایعه پراکنى و یاوه سرایى کردند و گفتند خبر خوشى براى محمد نرسیده است . پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه از سعد بن ربیع خواست که موضوع را پوشیده بدارد به مدینه برگشت . و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله از خانه سعد بن ربیع بیرون آمد، همسر سعد به او گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله به تو چه فرمود؟ گفت : اى بى مادر ترا با این چه کار! او گفت : من سخنان شما را گوش ‍ مى دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو کرد. سعد انالله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و سپس گریبان همسرش را گرفت و گفت : دیگر نبینم که سخنان ما را دزدیده گوش کنى ، مخصوصا وقتى که من به رسول خدا مى گویم خواسته خود را بیان فرماى . وى آنگاه همراه او دوان دوان در پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کرد تا کنار پل به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و همسرش از نفس افتاده بود. سعد گفت : اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسید من از او پوشیده داشتم . او گفت : من خود سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را شنیدم و تمام خبر را براى من نقل کرد، ترسیدم که از این زن چیزى و از آن سخن مطلبى آشکار شود و گمان برى ککه من راز ترا آشکار ساخته ام . پیامبر فرمود: او را رها کن ، و خبر میان مردم شایع شد که قریش حرکت کرده است .

در این هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، که چهار تن بودند، از مکه بیرون آمدند و هنگامى که قریش در ذوطوى بودند به آنان رسیدند. عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله علیه و آله دادند و برگشتند و قریش را از دور در رابغ دیدند که فاصله اش تا مدینه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشیده داشتند.

واقدى مى گوید: و چون ابوسفیان به ابواء رسید، خبر دار شد که عمرو بن سالم و همراهانش عصر روز پیش از آنجا آهنگ مکه کرده اند. گفت : به خدا سوگند مى خورم که آنان پیش محمد رفته اند و خبر مسیر ما و شمارمان را به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اکنون در دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى کنم در این راه که مى رویم بتوانیم چیزى از آنان به چنگ آوریم . صفوان بن امیه گفت : اگر آنان به مقابله ما نیایند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى کنیم و آنها را از بن در مى آوریم و آنان را در حالى ترک مى کنیم که اموالشان از میان رفته است ، و این کار را هرگز نمى کنند و اگر به مقابله ما آیند شمار و سلاح ما از شمار و سلاح ایشان بیشتر است .

وانگهى ما اسب داریم و ایشان اسب ندارند و ما با کینه و خونخواهى جنگ مى کنیم و حال آنکه آنان از ما خونى نمى خواهند.
واقدى مى گوید: ابوعامر فاسق هم از همان هنگام که پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبیله اوس به مکه و پیش ‍ قریش رفت و قریش را تحریض مى کرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه محمد آورده باطل است . چون قریش به جنگ بدر آمد، ابوعامر با آنان همراهى نکرد و چون قریش آهنگ جنگ احد کرد، همراه آنان آمد و به قریش گفت : اگر من پیش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت نخواهند کرد، وانگهى پنجاه تن از ایشان همراه من هستند. قریش سخنان او را تصدیق کردند و به یارى دادنش طمع بستند.

واقدى مى گوید: زنان در حالى که با خود دایره زنگى داشتند بیرون آمدند و در هر منزلى که مى رسیدند مردان را تحریض مى کردند و کشته شدگان در بدر را به یادشان مى آوردند و قریش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از شترانى که در کاروان ابوسفیان بوده است مى کشتند و مى خوردند و با مصرف زاد و توشه فراوانى که جمح کرده بودند خود را تقویت مى کردند.

واقدى مى گوید: و چون قریش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما زنان را همراه خود آورده اید و ما بر آنان بیمناکیم . بیایید گور مادر محمد را نبش کنیم که به هر حال زنان ناموسند و اگر یکى از زنان شما اسیر شد، به محمد خواهى گفت اینک استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن چنان که مدعى است نسبت به مادرش نیکوکار باشد، زنان اسیر شما را با آن مبادله خواهد کرد و اگر بر زنان شما دست نیابد، باز هم در قبال استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد، مال بسیارى خواهد داد. ابوسفیان با خردمندان قریش در این باره رایزنى کرد و گفتند: اصلا در این باره هیچ سخنى مگو که اگر ما چنین کنیم بنى بکر و خزاعه همه مردگان ما را از گور بیرون مى کشند.

واقدى مى گوید: قریش بامداد روز پنجشنبه که همین روز بیرون آمدن ایشان از مکه بود در ذوالحلیفه بودند، و خروج ایشان از مکه روز پنجم شوال سى و دومین ماه هجرت پیامبر بود. چون به ذوالحلیفه رسیدند سوارانى از آنان بیرون آمدند و در زمین پستى فرود آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله شب پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسیل فرمود و آن دو در عقیق به قریش برخوردند و همراه آنان آمدند و همینکه سواران قریش در آن زمین فرود آمدند، آن دو خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساندند و خبر دادند. مسلمانان میان آن زمین که نامش وطاء بود و احد و جرف تا عرضه ، که امروز به آن عرصه البقل مى گویند، زراعت کاشته بودند و ساکنان آن مناطق افراد قبایل بنى سلمه و حارثه و ظفر و عبدالاشهل بودند. در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمین بود، هر چند مقدارش کم بود و شترهاى آبکش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اینکه معاویه قناتهاى منطقه غابه را حفر کرد، آبهاى این منطقه فروکش کرد.

مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسایل کشاورزى خود را به مدینه منتقل کرده بودند. مشرکان که آمدند شتران و اسبهاى خود را میان زراعت مسلمانان رها کردند، در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزدیک درو کردن بود. اسید بن حضیر در منطقه عرض بیست شتر آبکش و ابزار کشاورزى خود رعایت احتیاط را کرده بودند. مشرکان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند، شب جمعه شتران خویش را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در مزارع رها کردند، آنچنان که وقتى از منطقه عرض بیرون شدند، در آن هیچ سبزه اى نبود.

واقدى مى گوید: و چون قریش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را براى کسب خبر گسیل فرمود. او میان ایشان رفت و آنان را تخمین زد و به هر چه مى خواست نظر افکند. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرموده بود هنگامى که برگشتى نزد هیچ یک از مسلمانان به من گزارش مده مگر اینکه دشمن را اندک ببینى . حباب برگشت و در خلوت به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : شمارشان را سه هزار تن یا کمى بیشتر و کمتر تخیمن زدم ، اسبهاى آنان دویست اسب است و افرادى را که زره داشتند حدود هفتصد تن تخمین زدم . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: آیا زنى هم دیدى ؟

گفت : آرى زنانى دیدم که همراه خود دایره و طبل داشتند. فرمود: مى خواهند زنان آن قوم را تحریض کنند و کشته شدگان بدر را فریاد شان آوردند و خبر آنان این گونه به من رسیده است و هیچ سخنى درباره ایشان مگو، خداوند ما را بسنده و بهترین کارگزار است .
بار خدایا به تو پناه مى برم و به نیروى تو امیدوارم .

واقدى مى گوید: سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدینه بیرون رفت ، چون نزدیک عرض رسید ناگاه به طلیعه سواران مشرکان برخورد که ده سوار بودند و آنان از پى او تاختند. سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدینه ایستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تیر تا آنکه از گرد او پراکنده شدند و چون سواران پشت کردند سلمه به مزرعه خود که پایین عرض بود رفت و شمشیر و زره آهنى خود را که گوشه مزرعه زیر خاک پنهان کرده بود بیرون آورد و دوران دوان خود را به قبیله عبدالاشهل رساند و آنچه را دیده بود به قوم خود خبر داد.

واقدى مى گوید: رسیدن قریش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه هفتم شوال بود. سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسید بن حضیر، و سعد بن عباده شب جمعه را از بیم شبیخون مشرکان همراه گروهى که همگى مسلح بودند در مسجد و کنار خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذارندند و آن شب مدینه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله شب جمعه خوابى دید و چون صبح شد و مردم جمع شدند براى ایشان خطبه اى ایراد فرمود.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله بر منبر ظاهر شد و پس ‍ از ستایش خداوند چنین فرمود: اى مردم ! من خوابى دیده ام ، به خواب چنین دیدم که گویى من در دژى استوار قرار دارم و شمشیرم ذوالفقار قبضه شکسته و شکاف برداشته است و دیدم گاو نرى کشته شد و من قوچى را از پى خود مى کشم . مردم گفتند: اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبیر فرمودى ؟ فرمود: آن زره و دژ استوار مدینه است و همانجا درنگ کنید، اما شکستن شمشیرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است که به خود من مى رسد، گاوى هم که کشته شد نشانى از کشته شدن برخى از یاران من است . قوچى که از پى خود مى کشم سالار و دلاور لشکر دشمن است که به خواست خداوند متعال او را خواهیم کشت .

واقدى مى گوید: از ابن عباس روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: اما شکستن شمشیر نشانه کشته شدن مردى از اهل بیت من است .
واقدى مى گوید: مسور بن مخرمه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده است : در خواب در شمشیر خود رخنه اى دیدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود که چهره آن حضرت رسید.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى خود را به من بگویید و خود به مناسبت همین خوابى که دیده بود چنان مصلحت مى دانست که از مدینه بیرون نرود و دوست مى داشت که با راى او موافقت شود و همان گونه که آن خواب را تعبیر فرموده بود، در مدینه بماند. عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول خدا ما در جاهلیت در همین شهر جنگ مى کردیم . زنان و کودکان را در این خانه ها قرار مى دادیم و مقدارى سنگ در اختیارشان مى نهادیم و به خدا سوگند گاهى مدت یک ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم مى آوردند و خانه هاى اطراف مدینه را به گونه اى متصل به یکدیگر مى ساختیم که از هر سو چون حصارى مى بود. زنان و کودکان از فراز کوشکها و پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در کوچه ها با شمشیر جنگ مى کردیم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشیده نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدینه بیرون رفته ایم آنان بر ما پیروز شده اند و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پیروز شده ایم . اینک اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى که اگر همانجا اقامت کنند چنان است که در بدترین زندان اقامت کرده اند و اگر بازگردند خوار و زبون بر مى گردند و به خیرى دست نمى یابند. اى رسول خدا این راى مرا بپذیر و بدان که من این اندیشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث برده ام و آنان خردمندان کار آزموده و مرد میدان جنگ بوده اند.

واقدى مى گوید: اندیشه و راى پیامبر صلى الله علیه و آله و راى بزرگان آن حضرت از مهاجر و انصار هم همین گونه و چون اندیشه عبدالله بن ابى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به مسلمانان فرمود: در مدینه درنگ کنید، زنها و کودکان را در کوشکها بگذارید و اگر دشمن بر ما وارد شد در کوچه هاى مدینه که ما به پیچ و خم آن از دشمن آشناتریم با آنان جنگ مى کنیم و از فراز بامها و کوشکها آنان را سنگ باران خواهند کرد. خانه هاى مدینه را هم از هر سو پیوسته به یکدیگر ساخته بودند و همچون دژى استوار بود.

در این هنگام نوجوانانى که در جنگ بدر شرکت نکرده بودند و رغبت به شهادت داشتند و رویارویى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند: ما را به رویا رویى دشمن ما ببر و از پیامبر صلى الله علیه و آله خواستند به مقابله دشمن بیرون رود. برخى از کامل مردان خیر خواه مانند حمزه بن عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالک بن ثعلبه و کسانى دیگر از اوس و و خزرج هم گفتند: اى رسول خداییم داریم که دشمن گمان برد ما از ترس رویارویى با آنان بیرون رفتن از مدینه را خوش نمى داریم و این موجب گستاخى ایشان شود. شما در جنگ بدر فقط همراه سیصد مرد بودى خداوندت به آنان پیروزى بخشید و حال آنکه امروز مردمى بسیاریم و آرزوى چنین روزى را داشته ایم و خداوند آن را در کنارمان فراهم آورده است . این گروه جامه جنگى پوشیده و شمشیر بسته بودند و همچون دلیران مى نمودند و پیامبر صلى الله علیه و آله اصرار آنان را در این باره خوش نمى داشت .

ابوسعید خدرى گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که یکى از دو کار پسندیده و خیر بهره ما خواهد شد. یا خداوند ما را بر آنان پیروز مى فرماید که همان چیزى است که مى خواهیم و خداوند آنان را براى ما زبون مى فرماید و این جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندک و پراکنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض دیگر این است که خداوند شهادت را به ما ارزانى مى دارد. به خدا سوگند براى ما مهم نیست کدام یک صورت بگیرد که هر دو خیر است . به ما خبر نرسیده که پیامبر صلى الله علیه و آله پاسخى به او فرموده باشد، ابوسعید سکوت کرد. حمزه بن عبدالمطلب گفت : سوگند به کسى که بر محمد صلى الله علیه و آله قرآن را نازل فرموده است من امروز چیزى نخواهم خورد تا با شمشیر خود بیرون از مدینه با آنان به چالاکى نبرد کنم و گفته مى شود که حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و با حال روزه با دشمن نبرد کرد.

نعمان بن مالک بن ثعلبه ، که از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من گواهى مى دهم که آن گاو کشته شده که در خواب دیده اى نشانى از کشتگانى از یاران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت محروم مى فرمایى ؟ هر چند سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست من وارد بهشت خواهم شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به چه چیزى وارد بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى گریزم . فرمود: راست مى گویى ، و او در آن روز به شهادت رسید.

ایاس بن اوس بن عتیک گفت : اى رسول خدا! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى از همان گاو کشته شده ایم . اى رسول خدا! امیدواریم ما میان آن قوم کشته شویم و آنان میان ما، ما به بهشت رویم و آنان به دوزخ روند. وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قریش پیش اقوام خود برگردند و بگویند محمد را در کوشکها و حصارهاى یثرب محاصره کردیم و این مایه گستاخى ایشان گردد، آنان تمام کشتزارهاى ما را پایکوب کرده و از میان برده اند. اگر هم اکنون از آبروى خود دفاع نکنیم دیگر امکان کشاورزى نداریم و چرا محصور شویم ؟ و حال آنکه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما مى آمدند و تا با شمشیرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتیم و آنانم را از خود نمى راندیم طمع ایشان بریده نمى شد. امروز ما بر این کار سزاوار تریم که خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خویش را شناخته ایم و نباید خویشتن را در خانه هاى خود محصور کنیم .

خیثمه ، پدر سعد بن خیثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قریش یک سال درنگ کرد و در این مدت اعراب را از صحراها، و هم پیمانان غیر عرب خود را جمع کرد و حالى که اسبها را یدک مى کشند و شتران را باره خود ساخته اند، کنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هایمان محاصره کرده اند، اگر همین گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد که بر ما مکرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ویرانى بار مى آورند و جاسوسان و کمینها براى ما مى گمارند. وانگهى زراعت ما را از میان برده اند و اگر عراب اطراف ببینند که ما براى جنگ با اینان بیرون نرفتیم ، در ما طمع مى بندند، و شاید خداوند ما را بر آنان پیروز فرماید و این لطف عادت خداوند است که بر ما ارزانى مى فرماید، یا صورت دیگرى اتفاق مى افتد که آن شهادت است . در جنگ بدر با آنکه به شرکت در آن سخت آرزومند بودم و با پسرم قرعه کشیدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او بیرون آمد که شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حریص تر بودم .

دیشب پسرم را به بهترین صورت در خواب دیدم که میان جویبارها و درختان میوه بهشت مى خرامید و به من گفت : به ما بپیوند و در بهشت با ما رفاقت کن که من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق یافتم . و اى رسول خدا، به خدا سوگند که مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ، سالخورده ام و استخوانهایم پوک شده و شیفته دیدار خداوند خویشم ، دعا فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرماید و همدمى سعد را در بهشت به من ارزانى فرماید. رسول خدا صلى الله علیه و آله براى او همچنان دعا فرمود و خیثمه در جنگ احد شهید شد.

انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا، به یکى از دو کار پسندیده و خوب دست مى یابیم ، یا شهادت یا پیروزى و غنیمت پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من بر شما از هزیمت مى ترسم .و چون آنان چیزى جز بیرون رفتن از مدینه و جنگ را نپذیرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به کوشش ‍ فرمود، و به آنان خبر داد تا هنگامى که صبر و شکیبایى داشته باشند پیروز خواهند بود. مردم از اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان فرمود که به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند.

گروه بسیارى هم از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله این موضوع را ناخوش داشتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد براى رویارویى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز عصر را گزارد. مردم و ساکنان نواحى بالاى مدینه از هر سوى گرد آمده بودند و زنان بر پشت بامها و کوشکها رفته بودند. تمام افراد قبیله عمرو بن عوف و وابستگان ایشان و قبیله نبیت و وابستگان ایشان سلاح پوشیده آمده بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله وارد خانه خود شد، ابوبکر و عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشیدن لباس و بستن عمامه به ایشان کمک کردند.

مردم از کنار حجره تا منبر پیامبر صلى الله علیه و آله براى آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بیرون آمدن ایشان بودند. سعد بن معاذ و اسید بن حضیر پیش مردم آمدند و گفتند: هر چه مى خواستید به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیشنهاد کردید و گفتید و او را به اکراه وادار به خروج کردید و حال آنکه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود کار را به خود آن حضرت واگذارید و به هر چه مجرمانتان مى دهد کار کنید و میل و خواسته او را در هر چه مى بینید، اطاعت کنید. در همان حال که مردم در این گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است که سعد مى گوید و برخى معتقد به بیرون رفتن از مدینه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که جامه هاى جنگى خویش را پوشیده بود بیرون آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله زرهى روى جامه هاى خود پوشیده بود و کمر خود را با حمایل چرمى شمشیر خویش بسته بود. بعدها این کمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد کرده پیامبر صلى الله علیه و آله باقى ماند. پیامبر صلى الله علیه و آله عمامه بسته و شمشیر بر دوش ‍ آویخته بود، و همینکه از خانه بیرون آمد همگى پشیمان شدند و از اصرارى که ورزیده بودند پوزش خواستند و گفتند شایسته نبوده است که با تو مخالفت کنیم ، اندک به هر گونه که مى خواهى رفتار فرماى ، و در خور ما نیست که ترا به کارى او داریم در صورتى که فرمان به دست خداوند و سپس دست تو است . حضرت فرمود: شما را به آن کار فرا خواندم ، مخالفت کردید.

اکنون بدانید براى پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه جامه جنگى پوشید روا نیست که جامه جنگ را از تن خود بیرون آورد تا خداوند میان او و دشمنان حکم فرماید. که جامه جنگ را از تن خود بیرون آورد تا خداوند میان او و دشمنانش حکم فرماید. گوید: پیامبران پیش از آن حضرت هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشید آن را از تن بیرون نمى آوردند تا خداوند میان آنان و دشمن حکم فرماید. پیامبر صلى الله علیه و آله سپس به مسلمانان فرمود: بنگرید آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پیروى کنید، در پناه نام خدا حرکت کنید و در صورتى که شکیبایى ورزید پیروزى از آن شما خواهد بود.

مى گوید (ابن الحدید): هر کس به احوال مسلمانان در این جنگ و درنگ و سستى و اختلاف نظرشان درباره بیرون شدن از مدینه یا اقامت در آن و ناخوش داشتن پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون رفتن از مدینه و سپس ‍ بیرون شدن با دلتنگى دقت کند و بنگرد که چگونه همان کسانى که به بیرون رفتن از مدینه راى داده بودند پشیمان شدند و سپس گروه بسیارى از شرکت در جنگ خود دارى کردند و به مدینه برگشتند، خواهد دانست که اصلا امکان پیروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است که شرط نخست پیروزى به عزم استوار و کوشش و اتفاق سخن و بینش در جنگ بستگى دارد. هر کس در این باره تامل کند مى بیند که احوال مسلمانان در این جنگ کاملا بر عکس احوال ایشان در جنگ بدر است . احوال قریش در جنگ بدر شبیه احوال مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همین سبب قریش در بدر شکست خورده است .

واقدى مى گوید: مالک بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پیامبر وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشیده بیرون آمد، جنازه مالک را در محلى که جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله بر جنازه او نماز گزارد و سپس مرکب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد.

واقدى مى گوید: در آن هنگام جعیل بن سراقه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله که آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده است که تو فردا کشته مى شوى .جعیل سخت غمگین بود و آه سرد مى کشید، پیامبر صلى الله علیه و آله با دست خود به نرمى به سینه او زد و فرمود: مگر همه روزگار فردا نیست گوید: آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله سه نیزه خواست و سه پرچم بست ، لواى قبیله او یوسف را به اسید بن حضیر و لواى خزرج را به حباب بن منذر بن جموح و نیز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على بن ابى طالب علیه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمیر سپرد.

آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد، کمان را بر دوش افکند و نیزه به دست گرفت . پیکان نیزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند. مسلمانان هم سلاح پوشیده بودند و صد تن از ایشان بر روى جامه زره پوشیده بودند. همینکه رسول خدا صلى الله علیه و آله سوار شد، دو سعد، یعنى سعد بن معاذ و سعد بن عباده ، پیش روى آن حضرت مى دویدند و هر دو زره بر تن داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت مى کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله منطقه بدایع و کوچه هاى حسى را پیمود و به شیخان رسید. شیخان نام دو کوشک بود که در دوره جاهلى پیرمردى کور و پیرزنى کور که افسانه سرایى مى کردند در آنها زندگى مى کردند و به همین سبب شیخان نام داشت . پیامبر صلى الله علیه و آله همینکه بالاى گردنه رسید، برگشت و نگریست و فوجى گران را دید که هیاهو داشتند. فرمود: اینان کیستند؟ گفتند: هم پیمانان یهودى ابن ابى هستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ما از اهل شرک براى جنگ با مشرکان یارى نمى جوییم . پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و در شیخان سپاه خویش را سان دید. گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود که عبدالله بن عمر بن خطاب ، زید بن ثابت ، اسامه بن زید، نعمان بن بشیر، زید بن ارقم ، براء بن عازب ، اسید بن ظهیر، عرابه بن اوس ، ابو سعید خدرى ، سمره بن جندب و رافع بن خدیج از جمله آنان بودند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همه آنان را رد فرمود. رافع بن خدیج مى گوید من که دو موزه بر پى کرده بودم به قدر بلندى وانمود کردم ، ظهیر بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تیر انداز است و پیامبر صلى الله علیه و آله به من اجازه شرکت داد. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به من اجازه فرمود، سمره بن جندب به مرى بن سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پیامبر صلى الله علیه و آله رافع بن خدیج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنکه من حاضرم با رافع کشتى بگیرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خدیج را اجازه شرکت در جنگ دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنکه پسر من با او کشتى مى گیرد و او را به زمین مى زند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود کشتى بگیرند و کشتى گرفتند. سمره ، رافع را بر زمین زد و پیامبر صلى الله علیه و آله او را هم اجازه فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى آمد و در گوشه لشکرگاه فرود آمد. هم پیمانان او و منافقانى که همراهش بودند به او گفتند تو راى صحیح دادى و براى او خیر خواهى کردى و به او خبر دادى که راى نیکان گذشه ات همین گونه بوده است و با اینکه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذیرفتن آن خود دارى کرد و از این نوجوانانى که همراه اویند اطاعت کرد. مسلمانان به نفاق و دورویى ابن ابى برخوردند، رسول خدا صلى الله علیه و آله آن شب را در همان شیخان گذراند. ابن ابى هم شب را میان یاران خود گذراند.

پیامبر صلى الله علیه و آله هنگامى که از سان دیدن سپاه آسوده شد، خورشید غروب کرد. بلال اذان مغرب را گفت و پیامبر صلى الله علیه و آله با یاران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را گزارد. رسول خدا صلى الله علیه و آله میان بنى نجار فرود آمده بود و محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشکر پاسدارى مى دادند و پیامبر آخر شب آهنگ حرکت کرد. مشرکان چه هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله آخر شب حرکت کرد و چه هنگامى که در شیخان فرود آمده بود او را دیده بودند، و اسبها و دیگر مرکوبهاى خود را جمع کردند و عکرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى پاسداران گماشتند. اسبهاى آنان در آن شب همواره شیهه مى کشیدند و آرام نمى گرفتند، پیشاهنگان ایشان چندان نزدیک شدند که به سنگلاخ متصل به مدینه رسیدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نیامدند که هم از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بیم داشتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه نماز عشاء را گزارد فرمود: امشب چه کسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گیرد؟ مردى گفت : من رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ذکوان بن عبد قیس . فرمود: بنشین . دوباره سخن خود را تکرار فرمود، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود: بنشین . و براى بار سوم سخن خود را تکرار فرمود. مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو کیستى ؟ گفت : پسر عبد قیس . پیامبر صلى الله علیه و آله اندکى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخیزند، ذکوان برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید دو دوست تو کجایند؟ ذکوان گفت : من خود بودم که هر سه بار پاسخ دادم . برو که خدایت حفظ فرماید. 

مى گوید (ابن الحدید): این موضوع عینا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر حال این است که اینجا تکرار شده و مربوط به یک جنگ است و ممکن است در دو جنگ اتفاق افتاده باشد، ولى بعید مى نماید.
واقدى مى گوید: ذکوان زره پوشید و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد لشکر مى گشت و گفته شده است که فقط از پیامبر صلى الله علیه و آله پاسدارى مى داده و از ایشان جدا نشده است . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود: راهنمایان کجایند و چه کسى ما را در راه هدایت مى کند و از پشت ریگزارها ما را کنار دشمن مى رساند؟ ابوخیثمه حارثى گفت : من این کار را انجام مى دهم و نیز گفته شده است اوس بن قیظى یا محیصه عهده دار آن شده است .

واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر و ثابت تر همان ابوخیثمه است . او پیامبر صلى الله علیه و آله را که بر اسب خود سوار بود همراهى کرد، نخست محله بنى حارثه را پیمود و سپس وارد محله اموال شد و از میان کشتزار و نخلستان مربع بن قیظى که مردى کور و منافق بود گذشت و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله وارد کشتزار او شد، مربع برخاست و خاک بر چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پیامبر خدایى وارد کشتزار من مشو که و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .

محمد بن اسحاق مى گوید: گفته شده است که مربع مشتى خاک برداشته و گفته است : اى محمد! به خدا سوگند اگر مى دانستم که این خاک بر چهره دیگران برخورد نمى کند با آن به چهره تو مى زدم .

واقدى مى گوید: سعد بن زید اشهلى با کمانى که در دست داشت بر سر او زد و سرش را شکافت و خون جارى شد. برخى از افراد بنى حارثه که مانند مربع منافق بودند خشمگین شدند و گفتند: اى بنى عبدالاشهل این کار از دشمنى شما با ما سر چشمه مى گیرد که هیچ گاه آن را رها نمى کنید. اسید بن حضیر گفت : به خدا سوگند که چنین نیست بلکه سر چشمه آن نفاق شماست و به خدا سوگند همین است که نمى دانم پیامبر صلى الله علیه و آله موافق است یا نه وگرنه گردن او و گردن همه کسانى را که اندیشه شان مانند اوست مى زدم . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را از بگومگو بازداشت و همگان خاموش شدند.

محمد بن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رهایش کنید که مربع بن قیظى کور چشم کور دل است .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و در همان حال که مى رفتند اسب ابوبرده بن نیار دم خود را بلند کرد و به قلاب شمشیر او برده گیر کرد و شمشیرش بیرون کشیده شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى شمشیر دار، اینک شمشیر خویش را غلاف کن که مى پندارم امروز به زودى شمشیرها فراوان بیرون کشیده خواهد شد، گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فال نیک زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را خوش نمى داشت . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از شیخان یک زره بر تن داشت و چون به احد رسید زره دیگر و مغفر و بالاى مغفر کلاه خود پوشید، و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله از شیخان حرکت کرد مشرکان سپاه خود را آراستند و موضع گیرى کردند و در جایى که امروز زمین ابن عامر قرار دارد، رسیدند و درنگ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله هم چون به احد رسید، جایى که امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسید. پیامبر صلى الله علیه و آله مشرکان را مى دید، به بلال فرمان داد اذان بگوید و نماز صبح را با یاران خود در حالى که صف بسته بودند گزارد.

عبدالله بن ابى با فوجى که او همچون شتر مرغ پیشاپیش آنان مى دوید، از آنجا برگشتند. عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و گفت : من خدا و دین و پیامبرتان را فرایادتان مى آورم مگر شما شرط و پیمان نبستید. که همچنان که از خود و زن و فرزندتان دفاع مى کنید از او هم دفاع کنید؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى کنم که میان آنان جنگى صورت گیرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت کنى باید برگردى که اهل راى و خرد همگان برگشته اند. ما از او درون شهر خویش دفاع مى کنیم و من راى درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذیرفت . عبدالله بن ابى پیشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذیرفت و خود و یارانش وارد کوچه هاى مدینه شدند. عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدایتان شما را از رحمت خود دور فرماید، همانا خداوند پیامبر صلى الله علیه و آله و مومنان را از کمک شما بى نیاز خواهد فرمود. ابن ابى در حالى که مى گفت : آیا باز هم با من مخالفت و از کودکان اطاعت خواهد کرد به مدینه برگشت . عبدالله بن عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله که در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همینکه گریه از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شدند، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش آشکار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از کسانى که اندیشه ندارند فرمانبردارى کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به آراستن صفهاى یاران خویش کرد، پنجاه مرد تیر انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبیر بر کوه عینین  گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنکه همان عبدالله بن جبیر درست است . کوه احد را پشت سر خویش ‍ و دهانه عینین را بر جانب چپ و مدینه را روبه روى خود قرار داد. مشرکان آمدند و مدینه را پشت سر خویش و احد را روبه روى خود قرار دادند، و گفته شده است پیامبر علیه السلام عینین را پشت سر خویش قرار داده و پشت به آفتاب ایستاده است و مشرکان رو به آفتاب بوده اند. ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است که احد پشت سر پیامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدینه بوده است .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله نهى فرمود که پیش از فرمان او کسى جنگ را آغاز کند. عماره بن یزید بن سکن گفت : با آنکه کشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از میان رفته است هنوز هم ضربه نزنیم . مشرکان صفهاى خود را آراستند. بر میمنه خود خالد بن ولید و بر میسره خود عکرمه بن ابى جهل را گماشتند. دویست سوار کار داشتند که بر آنان صفوان بن امیه و گفته شده است عمرو بن عاص را گماشتند و تیر اندازند خود که یک صد تن بودند عبدالله بن ابى ربیعه را فرماندهى دادند. رایت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .

در این هنگام ابوسفیان فریاد بر آورد که اى پسران عبدالدار ما مى دانیم که شما براى پرچمدارى از ما سزاوارترید و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پیروزى رسیدند، اینک شما فقط مواظب پرچم خود باشید و ما را با محمد واگذارید که ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ایم و خونى را که هنوز تازه است مطالبه مى کنیم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود دیگر دوام و قوامى نخواهد بود. بنى عبدالدار از سخنان ابوسفیان خشمگین شدند و گفتند مگر ما پرچم خویش ‍ را رها مى کنیم ، هرگز چنین نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى دید و به نشانه خشم نیزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفیان را احاطه کرد و اندکى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند. ابوسفیان گفت : آیا مى خواهید پرچمى دیگر هم قرار دهیم ؟ گفتند: آرى ، ولى آن را باید مردى از بنى عبدالدار بر دوش کشد و هرگز جز این نخواهد بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله هم در حالى که پیاده حرکت مى فرمود صفها را مى آراست که کاملا مستقیم باشد و مى گفت : فلانى اندکى جلو بیا، و فلانى اندکى عقب برو و اگر شانه مردى را مى دید که از صف بیرون است آن را عقب مى کشید، همان گونه که چوبه هاى تیر را راست مى کنند آنان را بر یک خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقیم شد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: لواى مشرکان را کدام خاندان بر دوش ‍ مى کشند؟ گفته شد خاندان عبدالدار.

فرمود: ما در وفادارى از آنان شایسته تریم . مصعب بن عمیر کجاست ؟ گفت : اینجا هستم .پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: پرچم را بگیر، او پرچم را گرفت و پیشاپیش رسول خدا صلى الله علیه و آله مى برد.بلاذرى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را از على علیه السلام گرفت و به مصعب بن عمیر که از خاندان عبدالدار بود سپرد. 

واقدى مى گوید: سپس پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، که سلام و درود خدا بر او باد، چنین فرمود: اى مردم شما را سفارش مى کنم به آنچه خداى من در کتاب خود مرا سفارش ‍ فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستید، البته آنانى که وظیفه خویش را فریاد آرند و جان بر شکیبایى و باور و کوشش و اندوه زدایى گمارند که جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و کسانى که بر آن شکیبایى ورزند اندک هستند، مگر آنان که براى هدایت خویش مصمم باشند.

همانا خداوند همراه کسى است که او را فرمانبردار باشد و شیطان همراه کسى است که خدا را نافرمانى کند. کردار خود را با صبر و شکیبایى در جهاد آغاز کنید و بدین گونه آنچه را که خدایتان وعده فرموده است اختلاف و ستیزه گرى و پراکندگى مایه سستى و ناتوانى و از چیزهایى است که خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت یارى و پیروزى ارزانى نمى فرماید و اى مردم ! بر دل من چنین خطور کرده است که هر کس از کار حرام براى به دست آوردن رضایت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر کس یک بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند.

هر کس ، چه مسلمان و چه کافر، نیکى کند مزدش بر عهده خداوند است که در این جهان یا آن جهان پرداخت خواهد شد. و هر کس به خدا و روز رستاخیز گردیده است بر اوست که در نماز جمعه حاضر شود، بجز کودکان و زنان و بیماران و بردگان . و هر کس خود را از نماز جمعه بى نیاز بداند خداوند از او بى نیازى مى جوید و خداى بى نیاز ستوده است . هیچ کارى را نمى دانم که شما را به خداوند نزدیک کند مگر اینکه آن را به شما گفته ام که به آن عمل کنید و هیچ کارى را نمى دانم که شما را به دوزخ نزدیک کند مگر اینکه شما را از آن باز داشته ام .

همانا جبریل امین علیه السلام بر روح من القاء فرموده است که هیچ کس نمى میرد مگر اینکه به کمال روزى خود مى رسد و هیچ چیز بترسید و در طلب روزى خود پسندیده اقدام کنید و دیر رسیدن روزى شما را بر آن وادار نکند که با سرپیچى از فرمان خدا در طلب آن بر آیید که به نعمتهایى که در پیشگاه خداوند است نمى توان رسید جز به فرمانبردارى از او. و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته میان حلال و حرام امورى محل شبهه است که بسیارى از مردم آن را نمى دانند مگر کسانى که در پرده عصمت قرار گیرند.

هر کس آن امور شبهه ناک را ترک کند دین و آبروى خویش را حفظ کرده است و هر کس در آن بیفتد همچون چوپانى است که کنار قرقگاهى است و ممکن است در آن منطقه ممنوعه بیفتد و مرتکب گناه شود. و هیچ پادشاهى نیست مگر اینکه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند کارهایى است که آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان دیگر چون سر نسبت به پیکر است که چون به درد آید همه بدن به خاطر آن به درد مى آید و سلام بر شما باد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل کرد که نخستین کسى که آتش جنگ را در میان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود که نام اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود که همراهش بودند و گروهى از بردگان قریش پیش آمد و بانگ برداشت که اى اوسیان ! من ابوعامرم . افراد قبیله اوس گفتند: درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهکار. گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسیده است . گوید: بردگان مردم مکه هم با او بودند، آنان و مسلمانان ساعتى به یکدیگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و یارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است که بردگان جنگ نکرده اند و قریش به آنان فرمان داده بودند که فقط از اردوگاه پاسدارى کنند.

واقدى مى گوید: پیش از آنکه دو گروه با یکدیگر بر خورد کنند زنان مشرکان جلو صفهاى ایشان دایره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. همینکه مشرکان به مسلمانان نزدیک شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را که پشت به جنگ مى داد تحریض ‍ مى کردند که برگردد و کشته شدگان بدر را فرایاد شان مى آوردند. قزمان که از منافقان مدینه بود از شرکت در جنگ احد خود دارى کرده بود، فرداى آن روز – صبح شنبه – زنان بنى ظفر او را سرزنش کردند و گفتند: اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه کرد شرمگین نیستى ؟ آزرم کن که گویى تو زنى که همه قومى تو بیرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع به حفاظت و تیمار او کردند. قزمان که معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت کمان و تیردان و شمشیر خود را برداشت و شتابان بیرون رفت .

هنگامى به پیامبر صلى الله علیه و آله رسید که آن حضرت سرگرم مرتب کردن صفهاى مسلمانان بود. او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستین کس از مسلمانان بود که تیر انداخت . تیرهایى که او مى انداخت همچون نیزه برد و کارهایى برجسته انجام داد و سرانجام خود کشى کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله هرگاه از او نام مى برد، مى فرمود: از دوزخیان است . گوید: چون مسلمانان روى به گریز نهادند او نیام شمشیر خود را شکست و مى گفت : مرگ پسندیده تر از گریز است . اى اوسیان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ کنید و همین گونه که من رفتار مى کنم رفتار کنید. گوید: او با شمشیر کشیده خود را میان مشرکان مى انداخت ، آنچنان که مى گفتند کشته شد دوباره آشکار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبیله ظفرم و هفت تن از مشرکان را کشت و زخمهاى بسیار برداشت و بر زمین افتاد. در این هنگام قتاده بن نعمان از کنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغیداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .

قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد. قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى دین جنگ نکردم ، بلکه فقط براى حفظ خودمان که دیگر قریش ‍ آهنگ ما نکند و کشتزار ما را پایمال نسازد. گوید: چون زخمهایش او را آزار مى داد خود را کشت . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند این دین را به مرد تبهکارى تایید فرمود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روى به تیر اندازان کرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشید که مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گیریم . بنابراین شما در جاى خود استوار بمانید و حرکت مکنید، حتى اگر دیدید که ما آنان را چنان شکست دادیم که وارد لشکرگاه ایشان شدیم ، باز هم از جاى خود جدا مشوید و اگر دیدید کشته مى شویم ، باز هم بر جاى بمانید و لازم نیست از ما دفاع کنید. بار خدایا من ترا بر ایشان گواه مى گیرم ، و فرمود: سواران و اسبهاى دشمن را تیر باران کنید که اسب و سوار در قبال تیر نمى تواند پیشروى کند. مشرکان دو گروه اسب سوار داشتند، گریه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن ولید، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عکرمه بن ابى جهل .

پیامبر صلى الله علیه و آله هم براى سپاه خود میمنه و میسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمیر سپرد و لواى اوسیان را به اسید بن حضیر و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نیز گفته شده است به حباب بن منذر سپرد. تیر اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمایت مى کردند و سواران دشمن را تیر انداز مى گفته است من به تیرهاى خودمان نگاه مى کردم که هیچ کدام به هدر نمى رفت یا به اسب مى خورد یا به سوار. دو گروه به یکدیگر نزدیک شدند. مشرکان طلحه بن ابى طلحه را که پرچمدارشان بود پیش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ایستاده بودند و کنار شانه هاى آنان دایره و دف مى زدند. هند و یارانش شروع به تحریض مردان کردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام کشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنین مى سرودند:
ما دختران طارقیم که روى تشکچه ها راه مى رویم ، اگر پیشروى کنید دست در آغوش شما مى آوریم و اگر پشت به جنگ کنید از شما دورى مى جوییم .دورى کسى که دوستدار و شیفته شما نیست .

واقدى مى گوید: طلحه به میدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه کسى با من مبارزه مى کند؟ على علیه السلام فرمود: آیا با من نبرد مى کنى ؟ گفت : آرى . آن دو میان دو صف به نبرد پرداختند و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که دو زره و مغفر و کلاهخود پوشیده بود، زیر پرچم نشسته بود و مى نگریست . همینکه آن دو رویاروى شدند على علیه السلام چنان ضربتى با شمشیر بر سر طلحه زد که سر او را شکافت و به رویش او رسید. طلحه به خاک افتاد و على علیه السلام برگشت . گفتند: چرا سرش را جدا نکردى ؟ گفت : چون به زمین افتاد، عورتش را برهنه به من نشان داد – نمایان شد – خویشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى یقین دارم که خداوند او را خواهد کشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که نخست طلحه به على علیه السلام حمله کرد و با شمشیر ضربتى بر او زد که على آن را با سپر خویش گرفت و آن ضربه کارى نکرد و سپس على علیه السلام بر طلحه که زره و مغفر داشت حمله کرد و ضربتى با شمشیر بر او زد که هر دو پاى او را قطع کرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خویشاوندى سوگند داد که چنان نکند و على او را رها فرمود و سرش را نبرید.

واقدى مى گوید: و گفته شده است که على علیه السلام سر او را بریده است و نیز گفته اند یکى دیگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را برید. چون طلحه کشته شد رسول خدا صلى الله علیه و آله شاد شد و تکبیر بلندى گفت و همه مسلمانان با او تکبیر گفتند و سپس یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله بر فوجهاى مشرکان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ایشان زدند که صفهاى مشرکان از هم پاشیده شد و کسى جز همان طلحه بن ابى طلحه کشته نشد.

واقدى مى گوید: پس از کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، که کینه اش ابوشیبه بود، پرچم را گرفت و چنین رجز مى خواند:بر پرچمدار است که به شایستگى نیزه را خون آلود کند یا آن را درهم شکند.

و همچنان با پرچم پیشروى مى کرد. زنان پشت سر و همچنان دایره و دف مى زدند و بر جنگ تحریض و ترغیب مى کردند. حمزه بن عبدالمطلب ، که رحمت خدا بر او باد، چنان ضربتى بر دوش او زد که دوش و دست او را قطع کرد و شمشیر تا تهیگاهش رسید و ریه اش آشکار شد. حمزه در حالى که مى گفت : من پسر ساقى حاجیانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعید بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تیرى بر او زد که به سبب برهنه بودن گلوى او با آنکه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلویش را نپوشانده بود، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بیرون افتاد.

واقدى مى گوید: و روایت شده است ، همینکه ابو سعد بن ابى طلحه رایت را به دست گرفت زنان پشت سرش ایستادند و مى گفتند:اى بنى عبدالدار ضربه بزنید، اى پشتیبانان درماندگان ضربه بزنید، با شمشیرهاى بران ضربه بزنید.

سعد بن ابى وقاص مى گوید: بر او حمله کردم ، نخست دست راست او را بریدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بریدم . او پرچم را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم کرد، من با گوشه کمان خود مغفر او را از زرهش جدا کردم و آن را پشت سرش افکندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را کشتم و شروع به بیرون آوردن زره و دیگر جنگ ابزار او کردم ، سبیع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن کار بازداشتند. جامه هاى جنگى او بهترین نوع جامه هاى مشرکان بود، زرهى فراخ و مغفر و شمشیرى بسیار خوب ، ولى به هر حال میان من و آن کار مانع شدند.

واقدى مى گوید همین خبر دوم صحیح تر است .مى گوید (ابن ابى الحدید): چه تفاوت فاحشى میان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگین مى شود، و آن یکى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را که سوارکار و دلیر نامدار قریش است مى کشد و از برهنه کردن بیرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى کند و چون به او مى گویند چرا جامه هاى جنگى او را که بهترین است رها کردى ، مى گوید: خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را که اینجا غریب است از تنش بیرون آورم .

گویى حبیب  در این شعر خود على علیه السلام را در نظر داشته که مى گوید:همان شیران ، شیران بیشه به روز نبرد همت ایشان در مورد از پاى در آوردن دلیران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .

واقدى مى گوید: پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشرکان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تیرى بر او زد که سبب مرگ او شد. او را که هنوز زنده بود پیش مادرش سلافه دختر سعد بن شهید که همراه زنان به احد آمده بود بردند. پرسید: چه کسى به تو تیر زد؟ گفت : نمى دانم . همین قدر شنیدم که مى گوید: بگیر که من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، یعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبیله اوس بوده است .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون عاصم به او تیر انداخت ، گفت : بگیر که من پسر کسره هستم و این عنوانى بود که در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان کسر الذهب مى گفتند. او به مادرش گفت : نفهمدیم چه کسى بر من تیر زد جز اینکه شنیدم مى گوید: بگیر که من پسر کسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبیله اوس بوده است ، یعنى از قبیله خودم . در آن هنگام سلافه عهد کرد که باید در کاسه سر عاصم بن ثابت شراب بیاشامد و براى هر کس سر عاصم را بیاورد صد شتر جایزه قرار داد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): و چون مشرکان در جنگ رجیع عاصم بن ثابت را کشتند خواستند سرش را جدا کنند و پیش سلافه ببرند. آن روز گروه بسیارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمایت کردند و چون شب فرا رسید، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود. سیلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در این مورد اتفاق نظر دارند.

واقدى مى گوید: پس از مسافع ، پرچم را برادرش کلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبیدالله کشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبیل بر دوش کشید و على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت . آنگاه شریح بن قانط پرچم را برداشت و کشته شد و دانسته نشد قاتل او کیست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته است و نیز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را کشته است و این صحیح تر اقوال است .

واقدى مى گوید: قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله کرد و دست راستش را قطع کرد. او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع کرد. صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم کرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آیا پسندیده کوشش کردم ؟ و قزمان بر او حمله کرد و او را کشت .

واقدى مى گوید: گفته اند که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله خویش و یارانش را در هیچ موردى مانند جنگ احد پیروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله سرپیچى کردند و به ستیز پرداختند. در صورتى که پرچمداران مشرکان همه کشته شدند و آنان چنان پراکنده شدند که پشت سر خود را نگاه نمى کردند و زنان ایشان پس از آنکه دایره و طبل مى زدند، بانگ شیون برداشته بودند.

واقدى مى گوید: گروه بسیارى از صحابه که در جنگ احد شرکت داشته اند هر یک نقل کرده اند که به خدا سوگند هند و زنانى را که همراهش بودند دیدیم که در حال گریزند و براى اسیر گرفتن آنان هیچ مانعى نبود، ولى از تقدیر خداوند گریزى نیست .

خالد بن ولید هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشکر رسول خدا صلى الله علیه و آله کند تا از آنجا نفوذ کند و از سمت سفح به مسلمانان حمله کند، تیر اندازان او را با تیر باران بر مى گرداندند. این کار چند بار تکرار شد. سرانجام در مسلمانان از جانب تیر اندازان رخنه افتاد و با آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان فرمان داده بود که به هیچ صورت جاى خود را ترک نکنید و اگر دیدید کشته مى شویم ما را یارى مى دهید، همینکه مسلمانان مشرکان را که در حال گریز بودند تعقیب کردند و سلاح بر آنان نهادند و ایشان را از لشکرگاه بیرون راندند و شروع به غارت کردند، برخى از تیر اندازان به برخى دیگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اینجا مانده اید؟ خداوند دشمن را شکست داد و این برادران شما لشکرگاه ایشان را غارت مى کنند، شما هم به لشکرگاه مشرکان وارد شوید و با برادران خودتان غنیمت بگیرید.

برخى دیگر گفتند: رسول خدا صلى الله علیه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشید و اگر ما به جمع غنیمت پرداختیم شما در آن کار با ما شرکت مکنید براى دیگر گفتند: مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله این نبوده است ، اینک که خداوند دشمن را زبون ساخت و شکست داد وارد لشکرگاه شوید و با برادران خود به غارت بپردازید. و چون در این مورد اختلاف نظر پیدا کردند، عبدالله بن جبیر فرمانده ایشان که در آن روز با پوشیدن جامه سپید مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ایشان را به اطاعت از فرمان پیامبر تشویق کرد و گفت : نافرمانى نکنید، ولى آنان سرپیچى کردند و رفتند و جز شمار اندکى که به ده تن نمى رسیدند با او باقى ماندند که از جمله ایشان حارث بن انس بن رافع بود.

او مى گفت : اى قوم پیمان پیامبرتان را یاد آورید و از فرمانده خود اطاعت کنید. نپذیرفتند و به لشکرگاه مشرکان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه کوه را رها کردند. صفهاى مشرکان شکسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشید، مسیر باد هم تغییر کرد. هنگامى که صفهاى مشرکان درهم ریخت باد صبا مى وزید ولى به صورت دبور تغییر کرد. خالد بن ولید به خالى شدن دهانه کوه و اندکى افرادى که آنجا باقى مانده بودند نگریست و با سواران خود به آنجا حمله برد. عکرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى کرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خویش به تیر اندازان حمله کردند. تیر اندازانى که باقى مانده بودند چندان تیر انداختند تا همگى از پاى در آمدند. عبدالله بن جبیر چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد، سپس چندان نیزه زد که که نیزه اش شکست .

آنگاه نیام شمشیر خود را شکست و با شمشیر چندان جنگ کرد که کشته شد. جعیل بن سراقه و ابو برده بن نیار هم پس از اینکه کشته شدن عبدالله بن جبیر را دیدند گریختند و آن دو آخرین افرادى بودند که برگشتند و به مسلمانان پیوستند.

واقدى مى گوید: رافع بن روایت مى کند و مى گوید همینکه خالد تیراندازن را کشت با سواران خود به ما حمله آورد و عکرمه بن ابى جهل هم از پى او بود. آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسیخت . ابلیس که به صورت جعیل بن سراقه در آمده بود، سه بار فریاد کشید که محمد کشته شده است . این موضوع که ابلیس به صورت جعیل در آمده بود براى او که همراه مسلمانان به سختى جنگ مى کرد گرفتارى بزرگى شد. جعیل کنار ابوبرده بن نیار و خوات بن جبیر جنگ مى کرد. رافع بن خدیج گوید: به خدا سوگند ما هیچ بن نیار و خوات بن جبیر جنگ مى کرد. رافع بن خدیج گوید: به خدا سوگند ما هیچ پیروزى سریعتر از پیروزى مشرکان بر خودمان در آن روز ندیده ایم . مسلمانان آهنگ کشتن جعیل بن سراقه کردند و مى گفتند: این همان کسى است که فریاد بر آورد محمد کشته شده است . خواب بن جبیر و ابوبرده بن نیار به نفع او گواهى دادند و گفتند: هنگامى که آن فریاد بر آمده است جعیل کنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فریاد بر آورنده کسى غیر او بوده است . 

واقدى مى گوید: رافع بن خدیج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپیچى از فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله گرفتار شدیم و مورد حمله قرار گرفتیم ، و مسلمانان درهم ریختند و از ترس و شتاب بدون آنکه بدانند چه مى کنند شروع به کشتن و ضربت زدن به خودشان کردند. در آن روز اسید بن حضیر دو زخم برداشت که یکى را ابوبرده بدون اینکه بفهمد چه کار مى کند به او زده بود و گفته بود بگیر که من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در میدان جنگ سرگرم حمله بود، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگیر که من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت .

پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى دید مى گفت : ببین با من چه کردى . ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنکه بفهمى اسدى بن حضیر را زخمى کردى ، ولى این زخم در راه خدا بوده است . چون این موضوع را به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفتند فرمود: آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود، آن چنان که گویى یکى از مشرکان به تو زخم زده باشد و هر کس کشته شده باشد شهید است .

واقدى مى گوید: دو پیرمرد فرتوت ، حسیل بن جابر – الیمان – و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند. یکى از آن دو با محبت به دیگرى گفت : اى بى پدر! من و تو چرا مى خواهیم زنده بمانیم و به خدا سوگند همین امروز و فردا خواهد بود که ما در کام مرگ فرو خواهیم شد و از عمر ما جز اندکى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشیرهاى خود را برداریم و به پیامبر صلى الله علیه و آله ملحق شویم ، شاید خداوند شهادت را روزى ما فرماید. گوید: آن دو به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوستند. رفاعه بن وقش را مشرکان کشتند، ولى حسیل بن جابر را، هنگامى که مسلمانان درهم ریختند، بدون اینکه او را بشناسند، بر او شمشیر مى زند. پسرش حذیفه مى گفت : این پدر من است ، مواظب پدرم باشید! ولى کسى توجه نداشت تا کشته شد. حذیفه خطاب به مسلمانان گفت : خدایتان بیامرزد که او مهربان ترین مهربانان است .  آخر چه کار کردید! پیامبر صلى الله علیه و آله براى حذیفه آرزوى خیر بیشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند. و گفته شده است کسى که حسیل بن جابر – الیمان – را کشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذیفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشید.

واقدى مى گوید: حباب بن منذر بن جموح فریاد مى کشید که اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند: گوش به فرمانیم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنکه بفهمد ضربتى سنگین بر سر او زد. سرانجام مسلمانان شعار خودشان را، که بمیران بمیران بود، آشکار ساختند. از جمله به یکدیگر دست برداشتند.

واقدى مى گوید: نسطاس غلام ضرار بن امیه از کسانى بود که در جنگ احد همراه مشرکان شرکت کرد، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسندیده بود. او مى گفته است : من از کسانى بودم که آن روز در لشکرگاه باقى ماندم و از همه بردگان کسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در جنگ شرکت نکرد. گوید: ابوسفیان خطاب به قریش فریاد بر آورد که غلامان خود را براى حفظ اموار بگمارید و باید آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قیام کنند.

ما بارهاى را یکجا جمع کردیم و بر شتران پاى بند زدیم و قریش براى جنگ و آرایش نظامى خود رفتند و میمنه و میسره خود را تشکیل دادند. ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشاندیم ، قوم به یکدیگر نزدیک شدند و ساعتى جنگ کردند.

ناگاه یاران ما گریختند و مسلمانان وارد لشکرگاه ما شدند و ما کنار بارها بودیم . مسلمانان ما را محاصره کردند و من هم از جمله کسانى بودم که اسیر شدم . مسلمانان لشکرگاه را به بدترین صورت غارت کردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن امیه کجاست ؟ گفتم : او چیزى جز اندازه هزینه خود برنداشته که آن هم در همین بارهاست . او مرا با خود کشید و ما از آنکه از صندوقچه یکصد و پنجاه مثقال طلا بیرون آوردم . یاران ما گریخته بودند و ما از آنان ناامید شده بودیم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خیمه ها آماده تسلیم شدن بودند، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .

نسطاس مى گفته است : در همان حال که ما تسلیم بودیم ناگاه متوجه کوه شدم که سوارانى شتابان از آنجا مى آیند، وارد آوردگاه شدند و کسى هم نبود که آنان را برگرداند. تیر اندازان دهان کوه را رها کرده و براى تاراج آمده بودند و تیراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى دیدم که کمانها و تیردانها را زیر بغل گرفته و چیزى که به تاراج برده بودند در دست داشتند. سواران ما همینکه حمله آوردند به گروهى که در کمال آسودگى خیال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشیر بر آنان نهادند که از ایشان کشتارى سخت کردند و مسلمانان به هر سو پراکنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ریختند و رها کردند و از اردوگاه ما دور شدند.

اسیران ما را هم رها کردند و ما همه کالاهاى خود را پیدا کردیم ، بدون آنکه چیزى از آن را از دست داده باشیم ، طلاها را هم در آوردگاه یافتیم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم که صفوان بن امیه با او چنان درگیر شده و ضربتى به او زده بود که پنداشتم مرد. چون نزدیک او رسیدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم که در افتاد و سرش را بریدم . بعد که درباره او پرسیدم گفتند: مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حکم برایم روایت کرد که مى گفته است : هیچ یک از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله را نمکى شناسم که در جنگ احد چیزى غارت کرده یا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشرکان برایش باقى مانده باشد مگر دو تن که یکى از ایشان عاصم بن ثابت بن اقلح است که همیانى در لشکرگاه پیدا کرد که در آن پنجاه دینار بود و آن را از زیر پیراهن به تهیگاه خود بست .

عباد بن بشر هم کیسه چرمى با خود آورد که در آن سیزده مثقال طلا بود و آن را در گریبان پیراهن خود که کمرش را بسته و بالاى آن زره پوشیده بود انداخته بود. آن دو آنها را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشید.

واقدى مى گوید: یعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى کرد که چون شیطان ازب العقبه بانگ برداشت که محمد بدون تردید کشته شده است و این به خواست خداوند بود. مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراکنده شدند و به کوه بر رفتند. نخستین کس که مژده سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله را داد کعب بن مالک بود. کعب مى گوید: من پیامبر صلى الله علیه و آله را شناختم و فریاد بر آوردم که این رسول خداوند است و پیامبر صلى الله علیه و آله با انگشت خویش به دهانش اشاره مى کرد که خاموش باشم .

واقدى مى گوید: عمیره ، دختر عبدالله بن کعب بن مالک ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشیده شدند من نخستین کس بودم که پیامبر صلى الله علیه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم که زنده و برپاست . من پیامبر صلى الله علیه و آله را از چشمهایش از زیر مغفر شناختم و بانگ برداشتم که اى گروه انصار مژده دهید که این پیامبر صلى الله علیه و آله است و رسول خدا صلى الله علیه و آله به من اشاره مى کرد که خاموش باش . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله کعب را فراخواند، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشید و جامه هاى جنگى خود را به کعب پوشاند. کعب در آن روز جنگ نمایانى کرد که هفده زخم برداشت .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى کرد که مى گفته است : چون شیطان فریاد کشید که همانا محمد کشته شد، ابوسفیان بن حرب گفت اى گروه قریش کدام یک از شما محمد را کشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را کشتم . گفت : باید بر بازوى تو بازوبند و نشان ببندیم ، همان گونه که ایرانیان نسبت به دلیران خود انجام مى دهند. آنگاه ابوسفیان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش کرد که ببیند آیا جسد پیامبر صلى الله علیه و آله میان کشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زید بن ابوزهیر رسیدند، ابوعامر به ابوسفیان گفت : مى دانى این کیست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زید سالار قبیله حارث بن خزرج است و چون از کنار جسد عباس بن عباده بن نضله که کنار جسد خارجه بود گذشتند، پرسید: این را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : این ابن قوقل است ، شریفى از خاندان شرف است . سپس از کنار جسد ذکوان بن عبد قیس گذشتند.

گفت : این هم از سروران ایشان است . و چون از کنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفیان ایستاد و پرسید: این کیست ؟ گفت : این براى : از همه ایشان گرامى تر و عزیزتر است ، این پسرم حنظله است . ابوسفیان گفت : ما جایگاه کشته شدن محمد را نمى بینم . اگر کشته شده بود جسدش را مى دیدیم . ابن قمئه دروغ گفته است . در این هنگام ابوسفیان خالد بن ولید را دید از او پرسید آیا کشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .
خودم او را دیدم که همراه تنى چند از یارانش از کوه بالا مى رفتند. ابوسفیان گفت : این درست است ، ابن قمئه یاوه مى گوید و پنداشته که محمد را کشته است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): این جنگ را از مغازى واقدى بر نقیب ابویزید، که خدایش رحمت کناد، خواندم و گفتم : در این جنگ بر سر ایشان چه آمده است ؟ و آن را بسیار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنین بوده است که پس از کشته شدن پرچمداران قریش افرادى که در قلب لشکر مسلمانان بوده اند به قلب لشکر مشرکان حمله برده اند آنان را درهم شکسته اند و اگر دو پهلوى لشکر اسلام که به فرماندهى اسید بن حضیر و حباب بن منذر بود ایستادگى مى کردند، مسلمانان شکست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشکر مسلمانان هم به قلب لشکر مشرکان حمله بردند و خود را ضمیمه افراد قلب لشکر کردند و لشکر پیامبر صلى الله علیه و آله فقط به صورت یک فوج در آمد و در همان حال افراد قلب لشکر قریش ایستادگى استوارى کردند. چون افراد دو پهلوى لشکر قریش دیدند کسى در برابر آنان نیست حمله خود را از پشت لشکر مسلمانان آغاز کردند و گروهى بسیار از ایشان آهنگ تیر اندازانى کردند که قرار بود پشتیبان لشکر مسلمانان باشند و همه آنان را کشتند و شمار تیر اندازان که پنجاه تن بود تاب ایستادگى در قبال خالد و عکرمه را که با دو هزار تن حمله کرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسیارى از آن پنجاه تن هم براى شرکت در تاراج مرکز خود را رها کرده بودند و به غارت روى آورده بودند.

نقیب ابو یزید، که خدایش رحمت کناد، گفت : آن کسى که در آن روز مسلمانان را شکست داد و به کمال پیروزى دست یافت خالد بن ولید بود. خالد سوار کارى دلیر بود که سوار کاران آزموده و خونخواه بسیار همراهش ‍ بودند. او کوه را دور زد و از دهانه اى که تیر اندازان مى بایست آن را حفظ کنند به پشت سر مسلمانان نفوذ کرد. افراد قلب لشکر مشرکان هم پس از شکست برگشتند و مسلمانان را احاطه کردند و مسلمانان میان ایشان محاصره شدند و همگى به یکدیگر در آویختند و چنان شد که از بسیارى گرد و خاک مسلمانان یکدیگر را نمى شناختند و برخى از ایشان با شمشیر به پدر یا برادر خود حمله مى برد و بیم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اینکه نخست پیروز بودند شکست بر ایشان افتاد و نظیر این کار همواره در جنگها صورت مى گیرد.

به او، که خدایش رحمت کناد، گفتم : پس از اینکه مسلمانان شکست خوردند و هر کس که باید بگریزد گریخت پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حالى بود؟ گفت : با تنى چند از یاران خود که از آن حضرت حمایت مى کردند پایدارى کردند و یک گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشرکان شناخته شدند و مسلمانان بر یک جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگیر شدند. پرسیدم : پس از آن چه شد؟ گفت : مسلمانان همچنان از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع و حمایت مى کردند ولى شمار مشرکان بر ایشان بیشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى کشتند تا آنجا که فقط اندکى از روز باقى مانده و پیروزى همچنان از مشرکان بود. پرسیدم : سپس چه شد؟ گفت : کسانى که باقى مانده بودند دانستند که یاراى ایستادگى با مشرکان ندارند و به کوه بر رفتند و پناه گرفتند.

به نقیب گفتم : پیامبر صلى الله علیه و آله چه کرد؟ گفت : آن حضرت هم بر کوه شد.گفتم : آیا مى توان گفت که آن حضرت هم فرار کرده است ؟ گفت : فرار در مورد کسى گفته مى شود که در دشت و صحرا از مقابل دشمن کاملا بگریزد، اما کسى که در دامنه کوه سرگرم جنگ است و کوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه کوه براى خود موفقیتى نبیند و بر فراز کوه رود گریخته نامیده نمى شود. نقیب ، که خدایش رحمت کناد ساعتى خاموش ماند و سپس ‍ گفت : حال بر همین گونه بوده است که گفتم ، اگر مى خواهى این عمل را فرار بگویى ، بگو، که پیامبر صلى الله علیه و آله روز هجرت در حالى که از شر مشرکان مى گریخت از مکه هجرت فرمود و هیچ عیب و کاستى بر او در این مورد نیست .

به نقیب گفتم : واقدى از قول یکى از صحابه روایت مى کند که مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى که دو گروه از یکدیگر جدا شدند پیامبر صلى الله علیه و آله یک وجب هم از جاى خود تکان نخورد. گفت : کسى را که این روایت را نقل کرده است رهایش کن ، هر چه مى خواهد بگوید، سخن صحیح همین است که من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممکن است گفته شود پیامبر صلى الله علیه و آله تا هنگامى که دو گروه از یکدیگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ایستاده بوده است ؟ و حال آنکه دو گروه از یکدیگر جدا نشدند، مگر پس از آنکه ابوسفیان پیامبر صلى الله علیه و آله را که بالاى کوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همینکه دانست پیامبر صلى الله علیه و آله زنده و برفراز کوه است و سواران نمى توانند به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله بالا روند و اگر هم پیادگان بخواهند به کوه بروند به پیروزى بر پیامبر صلى الله علیه و آله دست نخواهد یافت ، زیرا بیشتر یاران پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که تا پاى جاى ایستادگى مى کردند همراهش بودند، و مشرکان نمى توانستند از ایشان یک تن را بکشند مگر اینکه دو تن یا سه تن از خودشان کشته شود و مسلمانان چون راه گریزى نداشتند و بر فراز کوه محصور بودند ایستادگى و از جان خود پاسدارى مى کردند، از رفتن بالاى کوه خود دارى کردند و به همان اندازه که در جنگ از مسلمانان کشته بودند قناعت کردند و امیدوار شدند که در جنگ دیگرى پیروزى کامل بر پیامبر صلى الله علیه و آله خواهند یافت ، و بازگشتند و آهنگ مکه کردند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۴۷

نامه ۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت سوم ادامه جنگ بدر(سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد کردن آنان با مشرکان)

ادامه جنگ بدر

واقدى مى گوید: مصعب بن ثابت از عیسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبیر، از عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است : قریش چون به مکه برگشتند گفتند: بر کشتگان خود مگویید که خبر به محمد و یارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش کنند و در پى آزادى اسیران خود کسى را گسیل مدارید که براى فدیه گرفتن پافشارى بیشترى خواهند کرد.

گوید: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش کشته شده بودند که عبارتند از زمعه و عقیل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر کشتگان خود بگرید، در همان حال نیمه شبى صداى گریه و شیونى شنید. او که کور بود به غلامش گفت : برو بنگر آیا قریش بر کشتگان خود مى گریند. اگر چنان است من هم بر ابوحکیمه ، یعنى زمعه ، بگریم که دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است که بر شتر گم شده خود مى گرید اسود این ابیات را سرود:از اینکه شترى از او گم شده است مى گرید و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.

بر شتر گریه مکن بر بدر گریه کن که چهره ها را کوچک کرد و زبون ساخت . اگر مى گریى بر عقیل گریه کن و بر حارث که شیر شیران بود. بر همه گریه کن و به ستوه میان که ابوحکیمه را مانندى نیست . بر بدر و کشته شدگانى که سران خاندانهاى هصیص و مخزوم و ابوالولید بودند، آرى پس از ایشان کسانى به سالارى رسیدند که اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسیدند.

واقدى مى گوید: زنان قریش پیش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آیا نمى خواهى بر پدر و عمو و دایى و خویشاوندانت بگریى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد این است که به محمد یارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نکوهش مى کنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گریست تا انتقام خون خود را از محمد و یارانش بگیرم . بر من حرام باد که بر سر خویش روغن بمالم تا آنگاه که با محمد جنگ کنیم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گریستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گریست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اینکه به چشم خویش خون کسانى را که عزیزان را کشته اند ببینم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن مالید و نه به بستر ابوسفیان نزدیک شد تا آنکه جنگ احد سپرى شد.

واقدى مى گوید: به نوفل بن معاویه دیلى که همراه قریش در جنگ بدر شرکت کرده بود و در آن هنگام پیش خانواده خود بود خبر رسید که قریش ‍ بر کشتگان خود مى گوید، او خود را به مکه رساند و گفت : اى گروه قریش ! گویا خرد شما کاسته و اندیشه شما ویران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى کنید. مگر بر کشته شدگانى چون کشتگان شما مى شود گریست ! آنان فراتر از گریه اند، وانگهى این گریستن دشمنى شما را نسبت به محمد و یارانش کاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نیست که خشم شما از میان برود تا آنکه انتقام خون خود را از دشمن خویش بگیرند. ابوسفیان بن حرب که سخن او را شنید گفت : اى ابو معاویه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هیچ زنى از خاندان عبد شمس بر کشته شده خود نگریسته و هیچ شاعرى نخواسته است مرثیه بگوید، و من آنان را از این کار باز داشته ام تا هنگامى که انتقام خون خویش را از محمد و یارانش بگیریم و من خونخواه انتقام گیرنده هستم ، پسرم حنظله و سران این سرزمین کشته شده اند و این سرزمین به سبب فقدان ایشان افسرده است .

واقدى مى گوید: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل کرد که چون مشرکان که سران و بزرگانشان کشته شده بودند به مکه برگشتند، عمیر بن وهب بن عمیر جمحى آمد و در حجر اسماعیل کنار صفوان بن امیه نشست . صفوان به او گفت : پس از کشته شدن کشتگان بدر زندگى زشت است . عمیر گفت : آرى ، به خدا سوگند که پس از آنان در زندگى خیرى نیست ، و اگر وام نمى داشتم که راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند که چیزى ندارم که براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى کشتم تا چشم خود را از او پر کنم – آرام بگیرم – و به من خبر رسیده است که او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گویم براى دیدن و پرداخت فدیه پسر اسیرم آمده ام .

صفوان از این سخن او شاد شد و گفت : اى ابوامیه ممکن است ببینیم که این کار را مى کنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار این خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى که در مکه هیچ کس چون من بر زن و فرزند خود گشایش ‍ نمى دهد. عمیر گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چیزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اینکه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خویش را در اختیار عمیر گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزینه اى همچون را در اختیار عمیر گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزینه اى همچون هزینه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمیر فرمان داد شمشیرش را تیز و زهر آلوده کنند. چون آهنگ رفتن به مدینه کرد به صفوان گفت : چند روزى پوشیده بدار تا من به مدینه برسم . عمیر رفت و صفوان هم از او سخنى به میان نیاورد.

عمیر چون به مدینه رسید بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشیر خود را برداشت و بر دوش افکند و آهنگ رسول خدا صلى الله علیه و آله کرد. در این هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همینکه عمیر را با شمشیر دید ترسان شد و به یاران خود گفت : این سگ را مواظب باشید که عمیر بن وهب است ، همان دشمن خدا که در جنگ بدر بالا و پایین مى رفت و بر ضد ما تحریک مى کرد و شمار ما را براى دشمن تخمین مى زد و به آنان مى گفت که ما داراى نیروى امدادى و کمین نیستیم . یاران عمر برخاستند و عمیر را گرفتند. عمر بن خطاب پیش ‍ پیامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! این عمیر بن وهب است که با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حیله گران پاکى است که نمى توان بر چیزى از او ایمنى داشت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را پیش من آور، عمر رفت با یک دست حمایل شمشیر او با دست دیگر دسته شمشیرش را گرفت و او را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد.

پیامبر صلى الله علیه و آله همینکه او را دید به عمر فرمود: از او فاصله بگیر. چون عمیر به پیامبر نزدیک شد گفت : بامدادتان خوش باد! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غیر از درود تو گرامى داشته و آن سلام است که درود بهشتیان است . عمیر گفت : خودت هم تا همین اواخر آن را مى گفتى ! پیامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اینک بگو چه چیزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسیرى که پیش شما دارم آمده ام که فدیه اى مناسب تعیین کنید و معامله خویشاوندى انجام دهید که خود خانواده دار و اهل عشیره اید. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این شمشیر چیست ؟ گفت : خداوند شمشیرها را زشت و تباه سازد و مگر کارى براى ما انجام داد. وقتى که پیاده شدم فراموش کردم آن را از گردن خود باز کنم و به جان خودم سوگند که کار و منظورى دیگر دارم .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عمیر! راست بگو چه چیزى ترا اینجا کشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسیر خودم آمده ام . پیامبر فرمود: اى عمیر! در حجر اسماعیل با صفوان بن امیه چه شرط کردى ؟ عمیر ترسان شد و پرسید: چه شرطى براى او کرده ام ؟ فرمود: عهده دار کشتن من شدى که در قبال این کار او وام ترا بپردازد و هزینه زن و فرزندت را بر عهده دار کشتن من شدى که در قبال این کار او وام ترا بپردازد و هزینه زن و فرزندت را بر عهده بگیرد، و خداوند مانع میان من و تو است . عمیر گفت : گواهى مى دهم که تو رسول خدا و راستگویى ، و گواهى مى دهم که خدایى جز خداوند یگانه نیست .

اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسید تکذیب داشتیم ، تکذیب داشتیم ، و حال آنکه این سخن فقط میان من و صفوان بوده است و هیچ کس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم که چند شبانه روز این سخن را پوشیده بدارد و اینک خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ایمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را که آورده اى حق است و سپاس خداوندى که مرا بر این راه کشاند. همینکه خداوند عمیر را هدایت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى که عمیر آشکار شد، خوکى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اینک در نظرم از یکى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بیاموزید و اسیرش را رها کنید. عمیر گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش کردن نور خدا کوشا بود مخ ، سپاس خداى را که مرا هدایت فرمود، اینک اجازه فرماى به قریش پیوندم و آنان را به خدا کوشا بودم ، سپاس خداى را که مرا هدایت فرمود، اینک اجازه فرماى به قریش بپیوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شاید خداوند هدایت فرماید و ایشان را از هلاک نجات بخشد. پیامبر اجازه فرمود و عمیر به مکه رفت .

صفوان از هر مسافرى که از مدینه مى آمد، درباره عمیر بن وهب سوال مى کرد و مى پرسید: آیا در مدینه اتفاقى نیفتاده است ؟ و به قریش هم مى گفت بر شما مژده باد که واقعه اى رخ مى دهد که اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدینه آمد و چون صفوان درباره عمیر از او پرسید، گفت : عمیر مسلمان شد. صفوان و مشرکان مکه او را نفرین مى کردند و مى گفتند: عمیر از دین برگشته است . صفوان سوگند خود که هرگز با عمیر سخن نگوید و کار سودمندى برایش انجام ندهد و عیال او را از خود طرد کرد.
عمیر چون به مکه آمد به خانه خویش رفت و پیش صفوان نیامد و اسلام خویش را آشکار ساخت . چون این خبر به صفوان رسید گفت : همینکه نخست پیش من نیامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود که او دگرگون شده است ، از این پس یک کلمه با او سخن نمى گویم و هیچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمیر پیش صفوان که در حجر اسماعیل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمیر گفت : تو سرورى از سروران قریشى آیا مى پندارى آیین قبلى ما که سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى کردیم دین و آیین بود؟ گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان یک کلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمیر گروه بسیارى مسلمان شدند.

واقدى مى گوید: پنج تن از جوانان  قریش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى کرده بودند و آنان همراه خویشاونندان خود در حال شک و تردید و بدون اینکه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. این پنج تن عبارتند از قیس بن ولید بن مغیره ، ابوقیس بن فاکه بن مغیره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن امیه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همینکه به بدر آمدند و کمى یاران پیامبر را دیدند گفتند: اینان را دینشان فریفته است و در مورد آنان این آیه نازل شد:هنگامى که منافقان و آنان که در دلشان بیمارى است گفتند این گروه را دین ایشان فریفته است  و سپس این آیه هم درباره آنان نازل شد که مى فرماید: آنانى که فرشتگان در حالى ایشان را قبض روحى مى کنند که نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گویند شما در چه حالى بودید؟ مى گویند: ما در زمین مردمى ناتوان و درمانده بودیم ، فرشتگان مى گویند: مگر زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید  و دو آیه بعد هم در همین مورد نازل شده است .

گوید: این آیات را مهاجرانى که به مدینه آمده بودند براى مسلمانانى که ساکن مکه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : دیگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مکه باقى نماند، او که بیمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مکه بیرون برید شاید رحمتى یابم . پرسیدند کدام طرف را بیشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعیم ببرید. او را آنجا بردند. تنعیم در راه مکه و مدینه قرار دارد و فاصله اش تا مکه چهار میل است .

جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نیت مهاجرت به سوى تو بیرون آمدم و خداوند این آیه را نازل فرمود:هر کس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بیرون آید…  مسلمانانى که در مکه بودند و یاراى بیرون آمدن داشتند بیرون آمدند. ابوسفیان همراه مردانى از کافران قریش ایشان را تعقیب کرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفیان همراه مردانى از کافران قریش ایشان را تعقیب کرد و برگرداند و زندانى کرد و گروهى از ایشان پس از آنکه گرفتار شدند از دین برگشتند و خداوند متعال در مورد ایشان این آیه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گویند به خدا ایمان آوردیم و چون در راه خدا آزارى ببینند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بینند… که تمام این آیه و آیه بعد در این مورد است . مهاجرانى که در مدینه بودند این آیات را هم براى مسلمانان مکه نوشتند. و چون این نامه و آیاتى که در مورد ایشان نازل شده بود، به ایشان رسید گفتند: پروردگارا با تو عهد مى کنیم که اگر از این گرفتارى رهایى یابیم ، هیچ چیزى را با تو برابر نگیریم ، و براى بار دوم از مکه بیرون آمدند. ابوسفیان و مشرکان به تعقیب ایشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نیافتند که از راه کوهستانها خود را به مدینه رسانده بودند.

در نتیجه نسبت به مسلمانانى که به مکه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بیشتر شد.آنان را مى زدند و شکنجه مى کردند و مجبور مى ساختند که اسلام را رها کنند. در این هنگام ابن ابى سرح هم از مدینه گریخت و مشرک شد و به قریش گفت : محمد را ابن قمطه که برده اى مسیحى است آموزش ‍ مى دهد و من هنگامى که براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را که مى خواستم تغییر مى دادم و خداوند در این مورد این آیه را نازل فرمود: همانا مى دانیم که آنان مى گویند که پیامبر را انسانى تعلیم مى دهد، زبان آن کس که به او چنین چیزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و این قرآن به زبان عربى روشن است .

سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد کردن آنان با مشرکان

مسلمانان در این مورد اختلاف نظر دارند. جمهور ایشان مى گویند فرشتگان به صورتى حقیقى فرود آمده اند، همانگونه که مثلا جاندارى یا سنگى از بالا به پایین فرود مى آید. گروهى از ارباب معنى در این مورد سخن دیگر گفته اند.
دسته اول هم با یکدیگر در موردى اختلاف دارند و آن شرکت فرشتگان در جنگ است که برخى مى گویند فرود آمدند و جنگ کردند و برخى مى گویند فرود آمدند ولى جنگ نکردند و هر دسته در تایید سخن خود روایاتى نقل مى کنند.

واقدى در کتاب المغازى مى گوید: عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد کرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل کرد که چن مردم در جایگاههاى خود ایستادند پیامبر را ساعتى خواب در ربود یا حالت وحى بر آن حضرت آشکار شد و چون از آن حال بیرون آمد به مومنان مژده فرمود که جبرئیل علیه السلام همراه لشکرى از فرشتگان بر میمنه مردم و میکائیل با لشکرى دیگر بر میسره مردم است و اسرافیل همراه لشکر دیگرى که هزار تن هستند آماده است . ابلیس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشرکان را تحریض مى کرد و به آنان مى گفت : کسى بر ایشان چیره نخواهد شد. همینکه مشرکان را تحریص مى کرد و به آنان مى گفت : کسى بر ایشان چیره نخواهد شد. همینکه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزیمت برگشت و گفت : من از شما بیزارم که مى بینم آنچه را نمى بینید. 

 حارث بن هشام که ابلیس چنان بر سینه حارث کوفت که مى دید، چون این سخن او را شنید با او گلاویز شد. ابلیس چنان بر سینه حارث کوفت که از اسب فرو افتاد، و ابلیس گریخت که دیده نشود و خویشتن به دریا افکند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گریخت که دیده نشود و خویشتن را به دریا افکند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى که به من دادى چه شد؟ در این هنگام ابوجهل روى به یاران خود آورد و ایشان را بر جنگ تحریض کرد و گفت : درماندگى و یارى ندادن سراقه شما را نفریبد که او با محمد و یارانش قرار گذاشته و پیمان بسته است . چون به قدیم برگردیم خواهد دانست با قوم او چه خواهیم کرد، کشته شدن عتبه و شیبه و ولید هم شما را به بیم نیندازد که براى جنگ شتاب کردند و به خود شیفته شدند، و به خدا سوگند مى خورم که امروز بر نمى گردیم تا محمد و یارانش را ریسمان پیچ کنیم . نباید کسى از شما کسى از ایشان را بکشد بلکه آنان را اسیر بگیرید تا به ایشان بفهمانیم که چه کرده اند و چرا از آیین شما برگشته و از آیین پدرى خود دورى جسته اند.

واقدى مى گوید: عتبه بن یحیى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است ما آن روز با ابلیس بانگى چون بانگ گاو مى شنیدیم که فریاد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گریخت و به دریا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا، وعده اى که به من دادى بر آورده فرماى ! قریش پس از این جریان سراقه را سرزنش مى کردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هیچ یک از این کارها را نکرده ام .

واقدى مى گوید: ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبید الله ، برده آزاد کرده بنى عباس ، از عماره لیثى برا یمن نقل کرد که مى گفته است : پیرمردى از ماهى گیران قبیله که روز جنگ بدر کنار دریا بوده مى گفته است : صداى بسیار بلندى شنیدم که مى گوید: اى واى بر این جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر کرد. نگریستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را دیدم ، نزدیکش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس دیدم به دریا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا، وعده اى که به من دادى چون شد. با خود گفتم سوگند به خانه خدا که سراقه دیوانه شده است و این به هنگام نیمروز بود که خورشید به سوى باختر میل کرده بود و هنگامى بود که قریش در جنگ بدر شکست خورده بود.

واقدى مى گوید: گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هایى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را میان دوش خود افکنده بودند پیشانى اسبهاى ایشان کاکل داشت .
واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبید نقل مى کرد که روز جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خویش نشان زده اند شما هم نشان بزنید و مسلمانان بر کلاهخود و شب کلاه خویش پشم زدند.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح براى من نقل کرد که چهار تن از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله میان صفها داراى نشان بودند. حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على علیه السلام دستار پشمى سپید و زبیر دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند. زبیر مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از این جهت شیبه زبیر بودند.

واقدى مى گوید: از سهیل بن عمرو روایت شده که گفته است : روز جنگ بدر مردان سپید چهره اى که نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند میان آسمان و زمین دیدم که مى کشتند و اسیر مى گرفتند.

واقدى مى گوید: ابو اسید ساعدى پس از اینکه چشمش کور شده بود مى گفت : اگر هم اکنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را که فرشتگان از آن بیرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هیچ شک و تردید نداشتم . اسید از قول مردى از قبیله بنى غفار نقل مى کرده که به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمویم که مشرک بودیم بر فراز کوهى رفتیم تا به صحنه جنگ بنگریم و ببینیم کدام گروه پیروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج کنیم ، در همین حال ابرى را دیدم که به ما نزدیک شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنیده مى شد و شنیدم گوینده اى مى گوید: حیزوم  به پیش ! پسر عمویم از ترس بند دلش پاره شد و مرد. من هم نزدیک بود بمیرم .به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسیر ابر را تعقیب کردم . ابر به سوى پیامبر و یارانش رفت و برگشت و دیگر از آن صداها که شنیده بودم خبرى نبود.

واقدى مى گوید: خارجه بن ابراهیم بن محمد بن ثابت بن قیس بن شماس از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله از جبرئیل علیه السلام پرسید: چه کسى روز بدر مى گفت : حیزوم به پیش ؟ جبریل علیه السلام گفت : اى محمد! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبیده بن ابى عبیده از ابورهم غفارى از قول یکى از پسر عموهایش برایم نقل کرد که مى گفته است : همراه یکى دیگر از پسر عموهایم کنار آبهاى بدر بودیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیارى قریش را دیدیم با یکدیگر گفتیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیار قریش را دیدیم با یکدیگر گفتیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیارى قریش و یارانش مى کنیم و چیزى به تاراج مى بریم . این بود که به کناره چپ لشکرگاه محمد رفتیم و با خود مى گفتیم اینان یک چهارم قریشند. در همان حال که بر کناره چپ لشکرگاه حرکت مى کردیم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستیم ، آواى مردان و صداى سلاح شنیدیم و گوینده اى به اسب خود مى گفت : حیزوم به پیش ! و به یکدیگر مى گفتند: آهسته تر تا دیگران هم برسند. آنان بر میمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند. سپس ابرى دیگر همچون آن یکى از پى آمد و همراه پیامبر شدند. و چون به یاران محمد نگریستیم آنان را دو برابر قریش دیدیم . پسر عمویم مرد، اما من خود را نگه داشتم و این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله دادم و مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: و از پیامبر صلى الله علیه و آله روایت شده که فرموده است : هیچ گاه شیطان کوچکتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگین تر از روز عرفه دیده نشده است مگر روز بدر، که او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ دیده است .
گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه دیده است ؟ فرمود: او جبریل علیه السلام را دید که فرشتگان را سرپرستى و تقسیم مى کرد.
واقدى مى گوید: همچنین روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله به روز بدر فرموده است : این جبرئیل علیه السلام است که به صورت دحیه کلبى در آمده است و باد را مى راند، من با باد صبا پیروز شدم و حال آنکه قوم عاد با باد دبور نابود شدند.
واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امیر المومنین نخست دو مرد را دیدم که یکى بر جانب راست و دیگرى بر جانب چپ پیامبر به شدت جنگ مى کردند، سپس مردى از پیش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشکار شدند که همچنان سخت جنگ مى کردند.

واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص هم نظیر همین را روایت کرده و گفته است : دو مرد را در بدر دیدم که یکى سمت راست و دیگرى سمت چپ پیامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله با خشنودى از پیروزى الهى گاهى به این و گاهى به آن مى نگریست .

واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى از حمزه بن صهیب از پدرش نقل مى کند که مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بریده و ضربه هاى استوار نیزه در جنگ بدر دیدم که از محل آن خونى بیرون نمى آمد.

واقدى همچنین مى گوید: ابو برده بن نیاز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پیامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من کشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپید چهره را دیدم که به او ضربت زد و او بر خود پیچید و بر زمین افتاد و من سرش را بر گرفتم . پیامبر فرمود: آرى او فلان فرشته بوده است .

واقدى مى گوید: ابن عباس ، که خدایش رحمت کناد، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نکردند. ابن ابى حبیبه از داود بن حصین از عکرمه از ابن عباس نقل مى کرد که مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت کسانى که مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پایدارى تشویق مى کردند و مى گفتند: نزدیک مشرکان رفتیم ، شنیدیم مى گفتند: اگر مسلمانان حمله کنند پایدارى نخواهیم کرد، بنابر این چیزى نیستند و اهمیتى ندارند، بر آنان حمله برید. و این همان گفتار خداوند است که مى فرماید: هنگامى که خداى تو به فرشتگان وحى فرمود که من همراه شمایم کسانى را که ایمان آورده اند قوى و پایدار سازید و هر آینه به زودى بر دل آنان که کافرند ترسى خواهم افکند. تا آخر آیه .

واقدى مى گوید: موسى بن محمد از پدرش برایم نقل کرد که مى گفته است : سائب بن ابى حبیش اسید به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر کسى از مردم مرا اسیر نکرد. مى گفتند: چه کسى ترا اسیر کرد؟ مى گفت : همینکه قریش روى به گریز نهاد، من هم گریختم . مردى بلند بالا و سپیده چهره که بر اسبى ابلق میان زمین و آسمان حرکت مى کرد به من رسید و مرا ریسمان پیچ کرد و عبد الرحمان بن عوف رسید مرا ریسمان پیچ دید. میان لشکر ندا داد که چه کسى این مرد را اسیر کرده است ؟ هیچ کس مدعى نشد که مرا اسیر کرده باشد. عبدالرحمان مرا به حضور پیامبر برد. پیامبر از من پرسید: اى پسر ابى حبیش چه کسى ترا اسیر کرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را دیده ام بگویم : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را فرشته اى بزرگوار اسیر گرفته است ، اى پسر عوف اسیرت را با خود ببر. سائب مى گفته است این سخن را همچنان به خاطر داشتم و اسلام من به تاخیر افتاد و سرانجام مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان دیدم که در وادى خلص در آسمان کلیمى سیاه آشکار شد که سراسر افق را پوشاند – وادى خلص همان ناحیه روثیه است – ناگاهى سراسر وادى از مورچه آکنده شد، در دلم افتاد که این چیزى است که از آسمان براى تایید محمد نازل شده است . چیزى نگذشت که شکست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند.

واقدى مى گوید: گفته اند که چون جنگ در گرفت پیامبر صلى الله علیه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پیروزى را که وعده فرموده است عنایت کند و عرضه داشت : بار خدایا! اگر این گروه پیروز شوند شرک پیروز مى شود و آیینى براى تو پایدار نمى ماند. ابوبکر مى گفت : به خود خدا سوگند که خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپید مى فرماید. خداوند متعال هزار فرشته از پى یکدیگر را کنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: اى ابوبکر! مژده باد این جبرئیل علیه السلام است که با عمامه زرد لگام اسب خویش را گرفته و میان آسمان و زمین آشکار گردیده است . سپس فرمود: چون جبریل علیه السلام بر زمین فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد، آنگاه دوباره آشکار شد در حال که بر دندانهایش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى پیروزى خدایى براى تو رسید.

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از قول عمویش برایم نقل کرد که مى گفته است : از ابوبکر بن سلیمان بن ابى خیثمه شنیدم که مى گفت : خود شنیدم که مروان بن حکم از حکیم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسید و آن پیرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنکه اصرار کرد. حکیم گفت : رویاروى شدیم ، جنگ کردیم ، ناگاه از آسمان صداى مهیبى چون ریختن سنگ بر طشت شنیدم و پیامبر صلى الله علیه و آله مشتى ریگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب کرد و ما گریختیم .

واقدى مى گوید: عبدالله بن ثعلبه بن صغیر هم گفته است : از نوفل بن معاویه دولى شنیدم که مى گفت : روز بدر در حالى که صداهایى چون ریختن و کوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنیدم و ترسى شدید از آن بر ما چیره بود گریختیم .

اما درباره کسى که گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نکردند، زمخشرى در کتاب تفسیر قرآن خود که به کشاف معروف است مى گوید: گروهى جنگ کردن فرشتگان را در جنگ بدر منکر شده و گفته اند، اگر یک فرشته با همه بشر جنگ کند همگان از پایدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندکى از نیروى خود همان را درمانده و ریشه کن مى سازد. که در خبر آمده است جبریل علیه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خویش برگرفت و بر آسمان برد واژگون ساخت ، آنچنان که زیر و زبر شد. بنابر این مگر نیروى هزار مرد از قریش چه اندازه است که براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ایشان نیاز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نیروى سیصد و سیزده مرد از بنى آدم باشد. این گروه خطابى را که در آیه مبارکه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنید امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .

این گروه در تایید گفتار خود روایاتى هم نقل مى کنند و مى گویند فرود آمدن فرشتگان فقط براى این بوده است که شمار مسلمانان در چشم مشرکان افزون شود و مشرکان در آغاز کار آنان را اندک مى دیدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ایشان اندک مى نمود.  این براى آن بود که مشرکان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ایشان گستاخ شوند و همینکه آتش ‍ جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشرکان افزون نمود تا بگریزند و پایدارى نکنند. همچنین مى گویند فرشتگان به صورت آدمیانى فرود آمدند که مسلمانان ایشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند که معمولا در آن هنگام براى پایدار کردن و قوت بخشیدن به دلها گفته مى شود، مانند این سخن فرشتگان که مشرکان چیزى نیستند، نیرویى ندارند، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله کنید آنان را شکست خواهید داد و نظیر این .

ممکن است کسى بگوید، در صورتى که خداوند قادر است که سیصد انسان را در چشم قریش چنان کم نشان دهد که آنان را صد نفر تصور کنند، همان گونه هم قادر است که پس از درگیرى آنان را در چشم ایشان بسیار نشان دهد، آنچنان که ایشان را دو هزار یا بیشتر تصور کنند، بدون آنکه نیازى به فرستادن فرشتگان باشد. و اگر بگویى شاید در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مکلفان نهفته باشد، مى گویم این تصور در جنگ کردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى این سخن را بر ظاهرش حمل نمى کنند و آنان را در تاویل این موضوع سخنى است که اینجا موضع باز گو کردن آن نیست .سخن درباره آنچه در غنیمتها و اسیران پس از گریزان و برگشتن قریش به مکه انجام شده است .

واقدى مى گوید: چون مسلمانان و مشرکان برابر یکدیگر صف کشیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: هر کس ، کسى را بکشد او را چنین و چنان خواهد بود و هر کس کسى را به اسیرى بگیرد، براى او چنین و چنان خواهد بود. چون مشرکان شکست خوردند و گریختند مردم سه گروه بودند. گروهى کنار خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله برجاى ماندند، ابوبکر هم با پیامبر صلى الله علیه و آله در خیمه بود. گروهى به تاراج و جمع آورى غنیمت روى آوردند و گروهى به تعقیب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنیمت رسیدند.

سعد بن معاذ که از کسانى بود که کنار خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله درنگ کرده بود عرضه داشت : اى رسول خدا پارسایى و ترس موجب آن نشد که ما دشمن را تعقیب نکنیم ، بلکه ترسیدیم که اگر محل اقامت شما را خالى کنیم و تنها بگذاریم گروهى از سواران یا پیادگان مشرکان به اینجا حمله آوردند. کنار خیمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ایستاده اند و شمار مردم هم بسیار است و اگر به این گروه بسیار بخشى براى یارانت چیزى باقى نمى ماند. کشتگان و اسیران زیادند و غنایم اندک است ، و اختلاف پیدا کردند و خداوند عز و جل این آیه را نازل فرمود: درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است …تا آخر آیه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چیزى از غنیمت منظور نبود. سپس خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: و بدانید از هر چیز که غنیمت به دست آرید همانا یک پنجم آن از خدا و رسول است …  و بر آن مبنا غنایم را میان ایشان تقسیم فرمود.

واقدى مى گوید: عباده بن ولید بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روایت مى کند که مى گفته است : غنایم جنگ بدر را براى خدا و رسولش ‍ تسلیم کردیم و در جنگ بدر پیامبر خمس غنایم را برنداشت تا آنکه بعد آن آیه نازل شد که بدانید از هر چه که غنیمت به دست آرید… پیامبر صلى الله علیه و آله در نخستین غنیمتى که پس از جنگ بدر به دست آمد خمس ‍ برداشت .

واقدى مى گوید: از ابواسید ساعدى هم روایتى نظیر این نقل شده است : عکرمه روایت مى کند که مردم در مورد غنایم جنگ بدر اختلاف کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه غنیمتها را در محلى جمع کنند و هیچ چیز باقى نماند مرگ آنکه یکجا جمع شد.
دلیران پنداشتند پیامبر صلى الله علیه و آله غنایم را به آنان خواهد داد بدون آنکه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد بدون آنکه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد غنایم میان آنان به صورت مساوى تقسیم شود. سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آیا به کار و دلیرى که ایشان را حمایت کرده است همان گونه مى پردازى که به اشخاص ناتوان ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مادرت سوگوارت شود، مگر چنین نیست که فقط به پاى ضعیفان پیروزى نصیب شما شده است .

واقدى مى گوید: محمد بن سهل بن خیثمه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه اسیران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنیمت گرفته اند یکجا جمع شود. سپس در مورد اسیران قرعه کشید. جامه و سلاح کشته شدگانى را که قاتل ایشان شناخته شده بودند به همان کس که او را کشته بود بخشید و آنچه را که از لشکرگاه به دست آمده بود میان همه مسلمانان به تساوى تقسیم فرمود.

واقدى مى گوید: عبدالحمید بن جعفر برایم نقل کرد که از موسى بن سعد بن زید بن ثابت پرسیدم : پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر در مورد اسیران و جامه هاى جنگى و دیگر غنایم چگونه رفتار فرمود؟ گفت : منادى پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز ندا داد هر کس دشمنى را کشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر کس دشمنى را اسیر کند آن اسیر از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشکرگاه بدون جنگ به دست آمده است میان همگان به تساوى تقسیم شود. به عبد الحمید گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پیامبر به جامه کسى داد؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .
گوید: على علیه السلام زره ولید بن عتبه و کلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبیده بن حارث اسلحه شیبه را و پس از مرگ عبیده به وارث او رسید.

واقدى مى گوید: غنایم بدر بر مبناى سیصد و هفده سهم تقسیم شد که سیصد و سیزده مرد بودند و همراه ایشان دو اسب بود که چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد.علاوه بر آن هشت سهم براى کسانى که در جنگ بدر حاضر نشده بودند – و عذر موجه داشتند – منظور شد. سه تن از ایشان از مهاجران اند و هیچ اختلافى در آن باره نیست و ایشان عثمان بن عفان است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقیه دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که بیمار بود در مدینه باقى گذاشت و همان روز که زید بن حارثه با مژده فتح به مدینه آمد رقیه درگذشت .

دو تن دیگر طلحه بن عبیدالله و سعد بن زید بن عمرو بن فضیل بودند که پیامبر آن دو را براى کسب خبر از کاروان گسیل فرموده بود. پنج تن هم از انصار بودند: ابولبابه بن عبدالمنذر که به جانشینى در مدینه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى که به جانشینى در قبا و ساکنان در قبا و ساکنان منطقه بالاى مدینه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب که براى انجام کارى به قبیله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبیر و حارث بن صمه که در روحاء بیمار و از لشکر باز مانده شدند. و در مورد این پنج تن هم اختلافى نیست ولى در مورد چهار تن دیگر اختلاف است . آنچنان که روایت شده است پیامبر صلى الله علیه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنایم کنار نهاد و فرمود بر فرض که در این جنگ شرکت نکرده است ولى بسیار راغب به شرکت بود. سعد بن عباده مردم را براى حرکت به بدر تشویق مى کرد و گرفتار مارگزیدگى شد و مانع حرکت او گردید.

و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله براى سعید بن مالک ساعدى هم سهمش را کنار گذاشت . او هم آماده حرکت به بدر بود که بیمار و در مدینه بسترى شد و پس از حرکت پیامبر به بدر در گذشت و پیش از مرگ پیامبر صلى الله علیه و آله را وصى خود کرد.
و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله براى دو مرد دیگر از انصار که نامشان برده نشده است سهمى از غنایم منظور فرمود: واقدى مى گوید: در این مورد و اسامى این چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نیست .

گوید: در این موضوع هم اختلاف است که آیا براى مسلمانان که در جنگ بدر کشته شده اند سهمى از غنایم منظور شده است یا نه ؟ بیشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از یعقوب بن زید از پدرش نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله براى چهارده تنى که در جنگ بدر شهید شدند سهمس معین فرمود و عبد الله بن سعد بن خیثمه مى گفته است ما سهم پدرم را که پیامبر به هنگام تقسیم غنایم بارى او مقرر داشته بود و آن را عویمر بن ساعده براى ما آورد گرفتیم . سائب بن ابى لبانه هم مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنایم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد.

واقدى مى گوید: شترانى که در جنگ بدر مسلمانان به غنیمت گرفتند یکصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زیادى چرم و پوست دباغى شده که آن را براى بازرگانى آورده بودند و قطیفه اى سرخ که همه را به غنیمت گرفته بودند. در این میان یکى گفت : آن قطیفه سرخ کجاست که آن را نمى بینم لابد پیامبر آن را برداشته است . خداوند این آیه را نازل فرمود: و نیاید از هیچ پیامبرى که خیانت در غنیمت کند.  در همان حال مردى به حضور پیامبر آمد و گفت : اى رسول خدا! فلان کس آن قطیفه را برداشته است .

پیامبر صلى الله علیه و آله از آن مرد پرسید، گفت : چنین کارى نکرده ام . آن کس که خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا این نقطه را حفر کنید، گوید زمین را کندیم و قطیفه بیرون آورده شد. گوینده اى دو یا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان کس – آنکه قطیفه را برداشته بود – آمرزش خواهى فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: درباره مجرمان چنین چیزى مخواهید – آزادم بگذارید 

واقدى مى گوید: مسلمانان ده اسب از سوار کاران قریش به غنیمت گرفتند. شتر ابوجهل هم از چیزهایى بود که به غنیمت گرفتند، که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را در سهم خود قرار داد. آن شتر همواره در زمره شتران پیامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنکه در حدیبیه آن را در زمره شتران باقى قرار داد. مشرکان از پیامبر خواستند در قبال صد شتر به ایشان بدهد. فرمود: اگر او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، این کار را مى کردم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از غنایم پیش از تقسیم اندکى را ویژه خود قرار داده بود، از جمله شمشیر ذوالفقار را که از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود.
پیامبر صلى الله علیه و آله هنگام حرکت به جنگ بدر شمشیرى را که سعد بن عباده به آن حضرت بخشیده بود و غصب (بسیار تیز) نام داشت همراه داشت .

گوید و شنیدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن کیسان شنیدم که مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشیرى نداشت و نخستین شمشیرى که بر شانه آویخت همان شمشیر منبه بن حجاج بود که در جنگ بدر به غنیمت گرفته بود.
بلاذرى مى گوید: ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه یا از شیبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است این است که از عاص بن منبه بوده است .

واقدى مى گوید: ابواسید ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به میان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط یکى نیست که مکرر است . پرسیدند چگونه است ؟ گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنیمتى که در دست آنان است پس دهند. من شمشیر ابوعائد مخزومى را که نامش مرزبان  و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را به خودم بر گرداند، ولى ارقم در آن باره با پیامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چیزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشیر را به او غنایت فرمودند.

پسرک چابکى از من از خانه بیرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد، به ابواسید گفتند مرگ به روزگار پیامبر صلى الله علیه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى دیگر نابود شده اند. به هر حال پسر کم در همان حال ارقم را دید و شتابان و گریان از او کمک و پناه خواست . ارقم گفت : تو کیستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دایه این پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تکذیب کرد ارقم گوش نداد و تا کنون به او دسترس پیدا نشده است . یکى از اسبهاى من هم ریسمانش را پاره کرد و از خانه من گریخت . ارقم آن را در غابه – بیشه – گرفت و سوارش شد و چون نزدیک مدینه رسید آن اسب گریخت . گریختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا این ساعت هم بر آن دست نیافته ام .

گوید: عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : او در جنگ بدر از پیامبر استدعا کرد شمشیر عاص بن منبه را به او بدهند و پیامبر چنان فرمودند. گویند پیامبر صلى الله علیه و آله بردگانى را که در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند – برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ – چیزى از غنایم دادند ولى سهم ویژه اى براى آنان معین نفرمودند. پیامبر صلى الله علیه و آله شقران برده خود را بر اسیران گماشت و اسیران آن قدر به او دادند که اگر آزاد مى بود از غنایم سهمش آن اندازه نمى شد.

عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روایت مى کند که مى گفته است : در جنگ بدر به سهیل بن عمرو تیرى زدم که به رگ پایش خورد و آن را برید. او را از رد خون تعقیب کردم . دیدم مالک بن دخشم او را گرفته است و کاکل او را در دست دارد.
گفتم : این اسیر من است که من او را با تیر زده ام . مالک گفت : اسیر من است که او را گرفته ام . هر دو پیش پیامبر آمدیم ، آن حضرت سهیل را گرفت که از هر دوى ما باشد. قضا را سهیل در روحاء گریخت ، پیامبر صلى الله علیه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر کس او را پیدا کرد بکشدش . خود پیامبر صلى الله علیه و آله او را پیدا کرد و نکشت .

واقدى مى گوید: ابوبرده بن نیار، از مشرکان ، اسیرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبیله بنى سعد بن لث بود. عمر بن خطاب او را دید و پیش از آنکه مردم پراکنده شوند عمر آنان را کشتن اسیران تشویق مى کرد. او در دست هیچ کس اسیرى نمى دید مگر اینکه به کشتن اسیر اشاره مى کرد. معبد در همان حال که در دست ابو برده اسیر بود عمر را دید و گفت : اى عمر چنین مى پندارید که شما پیروز شدید، نه ، سوگند به لات و عزى که چنین نیست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگرید. و به معبد گفت : تو با آنکه در دست ما اسیرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و کشت . و گویند خود ابو برده معبد را کشته است .

واقدى مى گوید: ابوبکر بن اسماعیل از پدرش از عامر بن سعد روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز بدر فرمود: به سعد بن ابى وقاص ‍ خبر کشته شدن برادرش را ندهید که همه اسیرانى را که در دست شما هستند خواهد کشت .

واقدى مى گوید: و چون اسیران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نیامد، پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود گویا بر تو دشوار آمده اس که اسیر شده اند؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! این نخستین جنگى بود که با مشرکان رویاروى شدیم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرماید و آتش کشتار میان ایشان گرم گردد.

واقدى مى گوید: نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسیر گرفت و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر بیرون آمد و به منطقه اثیل رسید اسیران را بر او عرضه داشتند. پیامبر به نضر نگریست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى که کنارش بود گفت : به خدا سوگند که محمد کشنده من است . دو چشمى به من نگریست که مرگ در آن دو بود.آن کس که کنار او بود، گفت : به خدا سوگند این جز بیم تو چیزى دیگرى نیست . نضر به مصعب بن عمیر گفت : اى مصعب تو از همه کسانى که اینجا هستند به لحاظ خویشاوندى به من نزدیکترى ، با سالار خودت گفتگو کن که مرا هم چون یکى دیگر از یارانم قرار دهد که به خدا سوگند اگر چنین نکنى او قاتل من خواهد بود. مصعب گفت : تو درباره کتاب خدا و درباره پیامبرش چنین و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد، مرا همچون یکى از یارانم قرار دهد اگر آنان کشته شدند، مرا هم بکشند و اگر بر آنان منت مى نهد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت : تو یاران محمد را شکنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قریش ترا اسیر مى گرفت تا هنگامى که من زنده بودم هرگز کشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند که مى دانم راست مى گویى ولى من مثل تو نیستم ، چون اسلام پیمانها را بریده است .

واقدى مى گوید: اسیران را به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشتند، چون نضر بن حارث را دید فرمود: گردنش را بزنید. مقداد گفت : اى رسول خدا این اسیر من است . فرمود: بار خدایا مقداد را با فضل خود بى نیاز فرماى ، اى على برخیز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و این کار در اثیل بود. خواهرش او را با این ابیات مرثیه گفت : اى سوار همانا اثیل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به کسى که آنجا کشته شد درود ابلاغ کن ، درودى جاودانه که تا هنگامى که سرعت شتران تیزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد… 

واقدى مى گوید: روایت شده است که چون این شعر به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید رقت کرد و فرمود: اگر این شعر را پیش از کشتن او شنیده بودم او را نمى کشتم . 

واقدى مى گوید: چون سهیل بن عمرو اسیر شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پیشین و زبان او را قطع کنند تا دیگر نتواند علیه تو خطبه ایراد کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هرگز او را مثله نمى کنم که با آنکه پیامبرم خداوند مرا مثله فرماید. وانگهى شاید در آینده کارى انجام دهد که آن را ناخوش نداشته باشى .

چون خبر رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله به مکه رسید سهیل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه ابوبکر در مدینه ایراد کرد، آنچنان که گویى همان را مى شنود و بازگو مى کند و چون این موضوع به اطلاع عمر رسید گفت : گواهى مى دهم که تو رسول خدایى ! و منظورش پیشگویى آن حضرت در این مورد بود که فرموده بود شاید در آینده کارى انجام دهد که آن را ناخوش نداشته باشى .
واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و او را مخیر گردانید که اسیران را بکشد یا از ایشان فدیه بگیرد ولى در ازاى فدیه گرفتن به شمار اسیران در سال بعد از مسلمانان شهید خواهند شد. پیامبر صلى الله علیه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود این جبرئیل علیه السلام است که شما را در مورد اسیران مخیر مى کند که گردنشان زده شود یا از آنان فدیه گرفته شود ولى در سال آینده از شما به شمار ایشان شهید خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدین گونه پیامبر از ایشان فدیه گرفت و به شمار اسیران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهید شدند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): اگر این حدیث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود:نشاید پیامبر را که براى او اسیرانى باشد تا آنکه بسیارى را در زمین بکشد، شما نعمت این جهانى را مى خواهید و خداوند نعمت آخرت را و خدا نیرومند درست کردار است . و پس از این آیه فرموده است : و اگر نوشته اى از خداوند که – بر لوح تقدیر – پیشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتید نوشته اى از خداوند که – بر لوح تقدیر – پیشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتید عذابى بزرگ مى رسید.  زیرا اگر این موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فدیه را هم برا ایشان روا دانسته و فرموده بود کار پسندیده اى است دیگر درست نبود که این کار را بر آنان زشت بشمرد و بفرماید ناپسند است .

واقدى مى گوید: و چون اسیران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبکر پیام فرستیم که از همگان بیشتر رعایت پیوند خویشاوندى ما را مى کند. به او پیام فرستادند پیش ایشان آمد. گفتند: اى ابوبکر مى دانى که میان ما پیوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمویى و پسر عمویى است و به هر حال دورترین ما هم باز پیوند نزدیک دارد. با سالار خود گفتگو کن که بر ما منت نهد و از ما فدیه بپذیرد. گفت : آرى به خواست خداوند از هیچ خیرى درباره شما فرو گذار نخواهم کرد. ابوبکر پیش رسول خدا برگشت . اسیران گفتند: پیش عمر بن خطاب هم بفرستید که او همان کسى است که مى دانید و در امان نیستیم که کار را تباه نکند، شاید بدین گونه دست از شما بدارد. به او پیام دادند. پیش ایشان آمد. اسیران همان سخنانى را که براى ابوبکر گفته بودند، براى او هم گفتند: او گفت : از هیچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم کرد. عمر همینکه به حضور پیامبر برگشت متوجه شد ابوبکر پیش ‍ آن حضرت است و مردم هم گرد ایشان ایستاده اند و ابوبکر خشم پیامبر را تسکین مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد.

این اسیران خویشاوندان قوم تواند، میان آنان پیوند پدرى و پسر و برادرى و عمویى و عموزادگى است و دورترین آنان به تو نزدیکند. بر آنان منت گزار که خداى بر تو منت گزارد. یا آنکه از ایشان فدیه بگیر که مایه افزایش نیروى مالى مسلمانان شود و شاید خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرماید. ابوبکر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. ابوبکر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. آنگاه عمر آمد و جاى ابوبکر نشست و گفت : اى رسول خدا ایشان دشمنان خدایند که ترا تکذیب کردند و ترا از مکه بیرون و با تو جنگ کردند، این گردنهاى ایشان را بزن که همگان سران کفر و پیشوایان گمراهى اند و خداوند بدین گونه اسلام را عزت و آرامش و شرک را زبونى بخشد. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.

دوباره ابوبکر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اینان قوم تواند. که پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها میان ایشان هستند و دورترین آنان به تو نزدیک است ، بر آنان منت گزار یا از ایشان فدیه بگیر که آنان قوم و عشیره تو هستند و تو نخستین کسى مباش که آنان را ریشه کن مى سازد و اگر خداوندشان هدایت فرماید بهتر از آن است که نابودشان فرماید. رسول خدا همچنان سکوت فرمود و پاسخى به او نداد. ابوبکر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهایشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرک را زبون فرماید. آنان دشمنان خدایند که ترا تکذیب و از مکه بیرون کردند. اى رسول خدا! دلهاى مومنان را شفا بخش ‍ که اگر بر ما چیره مى شدند، هیچ فرصتى به ما نمى دادند. عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبکر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پیامبر پاسخى نفرمود. او رفت و عمر آمد و همان گونه که سخن گفته بود گفت ، و پیامبر پاسخ نفرمود. آنگاه پیامبر برخاست و به خیمه خویش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بیرون آمد و مردم درباره اسیران سخن مى گفتند.

گروهى مى گفتند سخن درست همان است که ابوبکر گفت و گروهى دیگر مى گفتند سخن درست همان است که عمر گفت . پیامبر صلى الله علیه و آله چون از خیمه بیرون آمد به مردم درباره این دو دوست خود چه مى گوئید؟ آنان را آزاد بگذارید که براى هر کدام مثلى است . ابوبکر مانند میکائیل میان فرشتگان است که خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او میان پیامبران همچون ابراهیم است که میان قوم خود از عسل نرمتر – و شیرین تر – بود. قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افکند با وجود این فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غیر از خدا مى پرستید آیا نمى اندیشید.  و به پیشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر کس از من پیروى کند از من است و هر که مرا نافرمانى کند، تو بخشاینده و مهربانى .  و همچون عیسى است که عرضه مى داشت : اگر عذابشان کنى بندگان تواند و اگر آنان را بیامرزى همانا که تو عزیز و صواب کارى .  

مثل عمر میان فرشتگان مانند جبرئیل علیه السلام است که به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او میان پیامبران مانند نوح است که بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود که عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمین هیچ کس از کافران را باقى مگذار.  و بر ایشان چنان نفرینى کرد که خداوند همه اهل زمین را غرق کرد و مثل موسى است که مى گفت : اى پروردگار ما! نا پیدا کن نشان اموال ایشان را و سخت کن دلهاى ایشان را تا ایمان نیاورند و ببینند عذاب دردناک .  پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستید، بنابر این هیچ یک از این اسیران از دست شما رهایى نیابد مگر به پرداخت فدیه یا آنکه گردنش زده شود. عبدالله بن مسعود عرض کرد: اى رسول خدا بجز سهیل بن بیضاء.

واقدى مى گوید: موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبیبه این چنین روایت کرده است و این گمان یاوه اى است ، زیرا سهیل بن بیضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلکه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهیل است .

گوید: عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مکه دیدم که اسلام خود را آشکار ساخته بود. پیامبر صلى الله علیه و آله سکوت فرمود. عبدالله بن مسعود مى گفته است : هیچ ساعتى بر من سبب این پیشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد. سپس پیامبر صلى الله علیه و آله سر خود را بلند کرد و فرمود: غیر از سهیل بن بیضاء. ابن مسعود مى گوید: و هیچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهایم از آن نبوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله موافقت خود را اعلام فرمود. گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن فرمود: خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد که از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد که از سر شیر هم نرم تر است . آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله فدیه پرداختن آنان را پذیرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى شد، هیچ کس جز عمر از آن رهایى نمى یافت . واقدى مى گوید: و این بدان سبب بود که عمر مى گفت اسیر را بکش و فدیه مپذیر و سعد بن معاذ هم مى گفت اسیران را بکش و فدیه مپذیر.

مى گوید (ابن ابى الحدید): مرا در این مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حدیث که در آن آمده است پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده اند مثل ابوبکر مثل عیسى است که عرض داشته است : اگر آنان را عذاب کنى بندگان تواند و اگر آنان را بیامرزى همانا که تو نیرومند درست کردارى . این آیه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و این چگونه ممکن است ! مگر آنکه بگوییم این آیات در مکه یا در مدینه پیش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى که عثمان قرآن را جمع مى کرده است آن را ضمیمه سوره مائده کرده است . البته ممکن است این کار صورت گرفته باشد ولى مشکل است و باید در این مساله با دقت بنگریم .

اما در مورد سهیل بن بیضاء، چنین به نظر مى رسد که مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته که پیامبر صلى الله علیه و آله در وقایع به هر گونه که مى خواسته حکم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حکم کن که جز بر حق حکم نمى کنى ، و این مذهب متروکى است ؛ مگر اینکه بگوییم هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از پیشنهاد این مسعود سکوت فرموده اند وحى بر ایشان نازل شده است که غیر از سهیل بن بیضاء و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از وحى فرموده است : غیر از سهیل بن بیضاء.

اما آن حدیثى که در آن آمده است که اگر عذاب نازل مى شد کسى جز عمر رهایى نمى یافت ، خود واقدى و محدثان دیگر انفاق نظر دارند که سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت که عمر اظهار مى داشت ، بلکه او نخستین کسى بود که این راى را پیشنهاد کرد و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله در سایبان بود و جمع مشرکان آنچنان پراکنده نشده بودند. بنابر این چگونه عمر به تنهایى به این موضوع اختصاص پیدا کرده است بدون آنکه سعد در آن شریک باشد. شاید بتوان گفت که شدت عمر در تحریض بر کشتن اسیران و اصرار او به پیامبر صلى الله علیه و آله بیشتر بوده است و این راى به او نسبت داده شده است ، هر چند دیگرى هم با او شریک بوده است .

واقدى مى گوید: معمر از زهرى از محمد بن جبیر بن مطعم از پدرش نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود، همه این اسیران گندیده را به او مى بخشیدم . گوید: مطعم بن عدى را بر پیامبر صلى الله علیه و آله حق نعمتى بود که چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد.

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله – برادر زاده زهرى – از زهرى ، از سعید بن مسیب براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمیر جمحى را که شاعر بود امان داد و او را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود. ابوعزه به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : من پنج دختر بینوا دارم که چیزى ندارند. اى محمد، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پیامبر صلى الله علیه و آله پذیرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم که دیگر با تو جنگ نکنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پیامبر صلى الله علیه و آله او را رها فرمود. ولى همینکه قریش مى خواست براى جنگ احد بیرون آید صفوان بن امیه پیش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بیا.

ابوعزه گفت : من با محمد عهد بسته ام که هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نکنم و او بر من منت نهاده و بدون دریافت فدیه آزادم کرده است و بر هیچ کس جز من منت ننهاده است و از آنان فدیه گفته است یا آنان را کشته است . صفوان براى او تعهد کرد که اگر کشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد کرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد که تمام نشود. ابوعزه براى فراخواندن جمع کردن قبایل عرب بیرون آمد و سپس همراه قریش به جنگ احد آمد و اسیر شد و هیچ کس ‍ غیر او از قریش اسیر نشد. او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دخترکانى است بر من منت بنه . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن عهد و میثاق که با من بستى کجاست ، نه به خدا سوگند دیگر نخواهى توانست در مکه دست به گونه هاى خود بکشى و بگویى دو بار محمد را مسخره کردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود.

گوید: سعید بن مسیب مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز فرمود: مومن از سوراخى دوبار گزیده نمى شود، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد.

واقدى مى گوید: روز جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله دستور فرمود چاهها را کور کردند و سپس جسد همه کشتگان مشرکان را در آنها افکندند، جز لاشه امیه بن خلف را که چون بسیار فربه بود همان روز آماس کرده بود و چون خواستند او را حرکت دهند گوشتش فرو مى ریخت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: همانجا رهایش کنید.

ابن اسحاق مى گوید: جسد امیه بن خلف میان زرهش چنان ورم کرد که همه آن را انباشته کرد و چون خواستند او را حرکت دهند از هم فرو پاشید. همانجا رهایش کردند و چندان خاک و سنگ بر او ریختند که زیر آن پنهان شد. 
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به لاشه نگریست که به سوى چاه مى بردند، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود. در این هنگام چهره ابوحذیفه پسر عتبه درهم شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ترا چه مى شود، مثل آنکه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله علیه و آله به خدا سوگند که اینچنین نیست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى دیدم و امیدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدایت فرماید. و چون این آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد دیدم افسرده شدم و به خشم آمدم .

ابوبکر هم گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که عتبه در عشیره خود از دیگران بهتر بود و با زور به این راه کشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به این معرکه انداخت .

پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : سپاس خداوند را که چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را کشت و ما را از او آسوده فرمود. هم اجساد مشرکان را در چاه انداختند، در حالى که آنان کشته شده و بر زمین افتاده بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله میان کشتگان حرکت مى کرد و ابوبکر نام هر یک از آنان را مى گفت . پیامبر صلى الله علیه و آله سپاس و ستایش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدایى را که آنچه را به من وعده فرمود بر آورد که پیروزى بر یکى از این دو گروه – کاروان یا لشکر قریش – را به من نوید داده بود. سپس کنار چاه ایستاد و نام یک یک آنان را بر زبان آورد و چنین گفت :اى عتبه بن ربیعه ، اى شیبه بن ربیعه ، اى امیه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آیا آنچه را که خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق دیدید؟ من که آنچه را خدایم وعده داده بود به حق و درست دیدم ، شما چه بد مردمى براى پیامبرتان بودید، مرا تکذیب کردید و مردم تصدیقم کردند، بیرونم کردید و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ کردید و حال آنکه مردم یاریم دادند. حاضران گفتند: اى رسول خدا! با مردمى که مرده اند سخن مى گویى ؟ فرمود: همانا دانستند که آنچه خدایشان وعده فرمود حق است .

این اسحاق در کتاب مغازى خود مى گوید: عایشه هم این خبر را نقل مى کرده و مى گفته است مردم مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ایشان گفتم شنیدند. و حال آنکه چنین نبوده و پیامبر صلى الله علیه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدایشان وعده فرموده است حق است .

محمد بن اسحاق مى گوید: حمید طویل از انس بن مالک براى من نقل کرد که مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله علیه و آله کشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند: اى رسول خدا! آیا قومى را که گندیده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود: شما از آنان شنواتر نیستند ولى ایشان یاراى پاسخ دادن به من را ندارند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): ممکن و جایز است که کسى به عایشه بگوید وقتى که جایز و ممکن باشد که آنان با آنکه مرده اند بدانند و علم پیدا کنند همان گونه هم ممکن است که ایشان بشنوند، و اگر عایشه بگوید من نگفتم آنان امیر المومنین حالى که مرده اند علم پیدا مى کنند، بلکه ارواح آنان به پیکرهایشان باز مى گردد و در همان حال که در چاه – گور – هستند، عذاب را مى بینند و علم پیدا مى کنند که آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله به آنان بیم و وعید مى داد بر حق است . به عایشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه مانعى دارد که گفتار پیامبر صلى الله علیه و آله را هم بشنوند و بنابراین راهى براى انکار سخن مردم که گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است آنچه را به ایشان گفتم شنیدند باقى نمى ماند.

البته ممکن است سخن عایشه را به طریق سخنان فلاسفه تایید کرد که مى گویند نفس پس از مفارقت از بدن امکان علم پیدا کردن دارد ولى امکان شنیدند ندارد، زیرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود، اما علم نیازمند به اندام نیست که نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پیدا کند.

واقدى مى گوید: شکست قریش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشید و نیمروز بود. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن کعب دستور داد غنایم را جمع و بار کند و به تنى چند از یاران خود فرمود او را یارى دهند، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حرکت کرد و پیش از نماز مغرب در اثیل فرود آمد و شب را همانجا گذارند. شمارى اندک از یارانش زخمى بودند در اثیل فرود آمد و شب را همانجا گذراند. شمارى اندک از یارانش زخمى بودند و فرمود: امشب چه کسى از ما پاسدارى مى کند؟ قوم خاموش ماندند، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ذکوان بن عبدقیس . فرمود: بنشین . آنگاه سخن خود را تکرار فرمود، مردى برخاست : پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید تو کیستى ؟ گفت : ابن عبدالقیس . فرمود: بنشین . اندکى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تکرار کرد، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ابوسبع . پیامبر صلى الله علیه و آله سکوت و درنگ کرد و سپس فرمود: هر سه تن برخیزند. ذکوان بن قیس به تنهایى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دو تن دیگر کجایند؟ ذکوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم که امشب هر سه بار پاسخ دادم .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خدایت حفظ کند و ذکوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى کرد و اواخر شب پیامبر صلى الله علیه و آله از اثیل کوچ فرمود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عصر را در اثیل گزارد و چون رکعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسیدند، فرمود: میکائیل در حالى که بر بالش گرد و خاک نشسته بود از کنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقیب آن قوم بودم . در همین حال جبرئیل علیه السلام در حالى که سوار بر مادیانى بود که موهاى کاکلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پیشین او را فرو گرفته بود پیش من آمد و گفت : اى محمد! خداى من مرا پیش تو گسیل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آیا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان اسیران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبیه رسید به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معیط بن ابى عمرو بن امیه بن عبدشمس را بزند. عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسیر گرفته بود.

عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قریش چرا فقط باید من از میان کسانى که اینجایند کشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند یکى دیگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را کشتى مرا هم بکش و اگر بر ایشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ایشان فدیه گرفتى من هم یکى از ایشان خواهم بود. اى محمد چه کسى سرپرست کودکان من خواهد بود؟ فرمود: آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان کرد. و پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به عقبه فرمود: به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم چه بد مردى بودى ، کافر به خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و کتاب خدا و آزار دهنده پیامبرش بودى ، خداوند را که ترا کشت و چشم مرا از کشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .
محمد بن اسحاق مى گوید: عکرمه برده آزاد کرده ابن عباس ، از ابورافع نقل کرده که مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام میان ما نفوذ پیدا کرده بود.

عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند. عباس هیبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسیار داشت که میان قومش پراکنده بود و به همین سبب اسلام خود را پوشیده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى کرده بود و به جاى خویش عاص بن هشام بن مغیره را فرستاده بود و چنین بود که هر کس به بدر نرفته بود از سوى خود کسى را گسیل داشته بود. و چون خبر کشته شدن افراد قریش در بدر رسید خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خویش احساس قدرت و عزت مى کردیم .

ابورافع گوید: من مردى ضعیف بودم که تیر مى تراشیدم و معمولا کنار حجره زمزم تیرها را مى تراشیدم ، و به خدا سوگند در حالى که نشسته بودم و تیر مى تراشیدم و ام الفضل هم کنار من نشسته بود و از خبرى که رسیده بود خوشحال بودیم ناگهان ابولهب که براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و کنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه که او نشسته بود گفته شد ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب که همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت کرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفیان بن حارث گفت : اى برادر زاده پیش من بیا که به خدا سوگند خبر درست پیش ‍ تو است . ابو رافع مى گوید: ابوسفیان کنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ایستاده بودند.

ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو کار مردم چگونه بود؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود، همینکه با آنان رویاروى شدیم شانه هاى خود را در اختیارشان گذاشتم ، به هر گونه که خواستند ما را کشتند و اسیر کردند. به خدا سوگند با وجود این مردم را سرزنش نمى کنیم که مردانى سپیده چهره را بر اسبان ابلق میان زمین و آسمان دیدیم که هیچ چیز را باقى نمى گذاشتند و هیچ چیز در برابر شان یاراى مقاومت نداشت .

ابورافع مى گوید: در همین حال من ریسمانهاى کنار حجره زمزم را تکان دادم و گفتم : به خدا سوگند که آنان فرشتگان بودند. ابولهب دست یازید و مرا بر زمین افکند و زانوها خود را روى خود را روى سینه ام نهاد و شروع به زدن من کرد و من مردى ناتوان بودم . در این هنگام ام الفضل برخاست و یکى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد که سر او را بسیار بد شکست و خطاب به ابولهب گفت : اینک که سالار ابورافع – عباس – غایب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت کرد و رفت و به خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه کرد و کشت .

پسرانش لاشه او را دو یا سه شبانه روز به حال خود رها کردند و به خاک نسپردند تا آنکه در خانه خود متعفن شد و قریش از بیمارى عدسه و واگیرى آن همان گونه بیم داشتند که مردم از طاعون . سرانجام مردى از قریش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى دارید که لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاک نمى سپارید! گفتند: ما از سرایت این بیمارى بیم داریم . گفت : بروید من هم همراهتان مى آیم ، و به خدا سوگند که جسدش را غسل ندادند و ترسیدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشیدند و سپس آن را بیرون آوردند و بالاى مکه بردند و در شکافى افکندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشیدند که پوشیده شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عباس در جنگ بدر حاضر شد و با دیگر اسیران اسیر گردید. او را ابوالیسر کعب بن عمرو که فردى از قبیله بنى سلمه بود اسیر گرفت . چون شب فرا رسید در بند بودند پیامبر صلى الله علیه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنکه یارانش پرسیدند که اى رسول خدا شما را چه مى شود که نمى خوابید؟ فرمود: صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید. 

گوید؛ ابن عباس ، که خدایش رحمت کند، مى گفته است : ابوالیسر مردى کوچک اندام و عباس مردى کشیده قامت و تنومند بود. پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوالیسر فرمود: چگونه عباس را اسیر گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا، مردى مرا در اسیر گرفتن او یارى داد که پیش از آن او را ندیده بودم و آن مرد چنین و چنان بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ترا بر آن کار فرشته اى بزرگوار یارى داده است .

محمد بن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نباید هیچ کس از بنى هاشم کشته شود. مى گوید: این موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنین عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول یکى از خویشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، که خدایش رحمت کند، براى من نقل کردند که پیامبر صلى الله علیه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم که مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى دیگر را به زور به جنگ آورده اند، ما را نیازى به کشتن آنان نیست . هر کس از شما با کسى از بنى هاشم رویاروى شد او را نکشد و هر کس با ابوالبخترى رویاروى شد او را نکشد و هر کس با عباس عموى پیامبر صلى الله علیه و آله رویاروى شد او را نکشد که او با زور و اکراه به جنگ آمده است .

ابوحفذیه پسر عتبه بن ربیعه گفت : آیا باید پدران و برادران و خویشاوندان خود را بکشیم و عباس را رها کنیم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رویا روى شوم با شمشیر بر چهره اش خواهم زد. پیامبر صلى الله علیه و آله این سخن را شنید و به عمر بن خطاب فرمود: اى ابوحفص – عمر مى گوید: به خدا سوگند این نخستین بار بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به من کنیه ابوحفص داد – آیا باید چهره عموى رسول خدا صلى الله علیه و آله را شمشیر زد؟ عمر گفت : اى رسول خدا! اجازه فرماى با شمشیر گردن ابوحذیفه را بزنم که به خدا سوگند منافق شد.

گوید: ابوحذیفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن که روز بدر گفتم در امان نیستم ، مگر اینکه خداوند با روزى کردن شهادت این گناه مرا بپوشاند، و او در جنگ یمامه شهید شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله با ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسیران رایزنى فرمود عمر نسبت به اسیران خشونت بسیار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى کنم از من اطاعت فرماى که من از هیچ خیر خواهى در مورد شما فرو گذار نیستم ! نخست عمویت عباس را پیش نیاور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نیستم ! نخست عمویت عباس را پیش بیاور به دست خود گردنش را بزن و عقیل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسیرى را به نزدیکترین خویشاوندش بسپر تا او را بکشد. پیامبر صلى الله علیه و آله این پیشنهاد را بسیار ناخوش داشت و آن را نپسندید.

محمد ابن اسحاق مى گوید: و چون اسیران را به مدینه آوردند رسول خدا صلى الله علیه و آله به عباس فرمود: اى عباص فدیه خودت و دو برادر زاده ات عقیل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فدیه هم پیمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت کن .

عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و این قوم به زور مرا آوردند. فرمود: خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گویى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر کار تو این است که بر ضد مایى ، و اینک فدیه بپرداز. هنگامى که عباس اسیر شده بود پیامبر صلى الله علیه و آله بیست وقیه طلایى را که همراه داشت از او گرفته بود.

عباس گفت : همان را از فدیه من حساب کن . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن غنیمتى است که خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود: آن مالى که هنگام بیرون آمدن از مکه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هیچ کس با شما دو تن نبود، کجاست ؟ بعد هم به ام الفضل گفتى : اگر در این سفر کشته شدم از این مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد. عباس گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است هیچ کس ‍ غیر از من و ام الفضل این موضوع را نمى داند و علم که تو رسول خدایى ، و عبا فدیه خود و دو برادر زاده و هم پیمانش را پرداخت کرد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از اثیل ، زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدینه گسیل فرمود. آنان روز یکشنبه هنگام ظهر به مدینه رسیدند.

عبد الله بن رواحه در منطقه عقیق از زید بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدینه رود.
عبدالله بن رواحه بانگ برداشت که اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله و کشته و اسیر شدن مشرکان ، هر دو پسر ربیعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و امیه بن خلف کشته شدند و سهیل بن عمر و که داراى دندانهاى نیش آشکار بود با گروهى بسیار اسرار شد. عاصم بن عدى مى گوید: برخاستم و عبدالله بن رواحه را کنارى کشیدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آیا آنچه مى گویى حقیقت دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله علیه و آله خواهد آمد و اسیران در بند کشیده شده همراهش خواهند بود. عبدالله بن رواحه سپس به یک یک خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدینه مراجعه کرد و کودکان هم همراهش مى دویدند و مى گفتند: ابوجهل تبهکار کشته شد تا آنکه به خانه هاى خاندان امیه بن زید رسیدند.

زید بن حارثه هم در حالى که سوار بر ناقه قصواى پیامبر صلى الله علیه و آله بود براى مژده دادن به دیگر مردم مدینه آمد و چون به مصلاى مدینه رسید، همچنانکه سوار بر ناقه بود، فریاد بر آورد که عتبه و شیبه پسران ربیعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و امیه بن خلف کشته شدند و سهیل بن عمرو نیش دار همراه گروه بسیارى اسیر شد. مردم سخن زید را تصدیق نمى کردند و مى گفتند: زید گریخته است و این سخن مسلمانان را خشمگین ساخت و به بیم انداخت .

گوید: زید هنگامى به مدینه رسید که در بقیه مردم از صاف کردن گور رقیه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله بر مى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زید گفت : سالار شما و کسانى که همراهش بودند کشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : یاران شما چنان پراکنده شدند که دیگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد کشته شده اند و این ناقه محمد است و آن را مى شناسیم و این زید بن حارثه هم از ترس ‍ نمى داند چه مى گوید و گریزان آمده است . ابولبابه به او گفت : خداوند این سخن ترا تکذیب فرماید. یهودیان هم گفتند: زید گریزان آمده است . اسامه بن زید مى گوید: من آمدم و با پدر خویش خلوت کردم و به او گفتم آیا آنچه مى گویى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسرکم راست مى گویم و من قول یدى شدم و پیش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شایعه پراکنى و یاوه سرایى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى کنى چون رسول خدا صلى الله علیه و آله بیاید بدون تردید ترا پیش او مى بریم و گردنت را خواهد زد. گفت : اى ابو محمد! این چیزى بود که شنیدم مردم مى گفتند.

واقدى مى گوید: اسیران در حالى که شقران بر آنان گماشته بود آمدند. کسانى را که شمرده و نام برده اند چهل و نه اسیرند، اما شمار ایشان بدون هیچ شک هفتاد تن بوده است که نام دیگران برده نشده است . مردم به استقبال پیامبر صلى الله علیه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پیروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چیزى نبود که قاتل شاد باش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان کله طاس را کشتیم . پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند که اگر آنان را مى دیدى از ایشان مى ترسیدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى کردى و ارگ کارهاى خود را با کار آنان مى سنجیدى ، کوچک مى شمردى و با وجود این چه بد مردمى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود بودند. سلمه گفت : از خشم خدا و پیامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى که در روحاء بودیم همچنان از من روى گردانى .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن سخنى که به مرد عرب گفتى که خودت با ناقه ات در آمیخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چیزى که آن نمى دانستى بر زبان آوردى .اما آنچه درباره این قوم گفتى بدون توجه یا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را کوچک شمردى . پیامبر صلى الله علیه و آله عذر سلمه را پذیرفت و او از بزرگان اصحاب بود.

واقدى مى گوید: زهر روایت مى کند که ابوهند بیاضى ، برده آزاد کرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا صلى الله علیه و آله را ملاقات کرد و خیکى که از خرماى آمیخته با کشک و روغن پر بود به ایشان هدیه داد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهید و از خانواده اش زن بگیرید.

واقدى همچنین مى گوید: اسید بن حضیر هم به دیدار رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى که ترا پیروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند که من گمان نمى کردم با دشمن رویاروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع کاروان است و به همین سبب در بدر شرکت نکردم . اگر گمان مى کردم رویا رویى با دشمن است ، هرگز از شرکت در آن باز نمى ایستادم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: راست مى گویى .

گوید: عبدالله بن قیس هم در تربان به دیدار پیامبر صلى الله علیه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستایش خدا را بر سلامت و پیروزى تو، من آن هنگام که شما رفتید تب داشتم و آن تب تا دیروز از تنم بیرون نرفت و اینک به دیدارت شتافتم . فرمود: خدایت پاداش دهاد.

واقدى مى گوید: سهیل بن عمرو که همراه مالک بن دخشم که او را به اسیرى گرفته بود حرکت مى کرد، چون تو که میان سقیا و ملل است رسیدند، به مالک گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار. مالک همچنان کنار او ایستاد، سهیل گفت : شرم دارم ، اندکى از من فاصله بگیر. مالک فاصله گرفت ، سهیل دست خویش را از بند بیرون کشید و راه خود را گرفت و رفت . چون دیر کرد مالک بن دخشم روى به مردم کرد و فریاد بر آورد و مردم به تعقیب سهیل پرداختند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم به تن خویش به تعقیب او پرداخت و فرود هر کس او را پیدا کند بکشدش . قضا را پیامبر صلى الله علیه و آله خود او را یافت که خویش را میان خار بن ها مخفى کرده بود، فرمان داد دستهایش را به گردنش بستند و او را به مرکب خود بست و سهیل تا رسیدن به مدینه یک قوم هم سوار نشد. 

واقدى مى گوید: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برایم نقل کرد که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زید را دید. او را سوار کرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهیل بن عمرو دستهایش به گردنش بسته بود و کنار ناقه حرکت مى کرد و چون اسامه سهیل را دید گفت : اى رسول خدا این ابویزید است ؟ فرمود: آرى این همان است که در مکه نان اطعام مى کرد.

بلاذرى مى گوید: اسامه بن زید که در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا این همان کسى است که در مکه به مردم ثرید – تریت – مى داد و آن را با سین تلفظ کرد.مى گوید (ابن ابى الحدید): این نوعى لکنت معکوس است . چون معمولا سین را به صورت ث تلفظ مى کنند ولى اسامه ثرا به سین تلفظ کرده است . بعضى هم مى گویند اسامه گفت : این کسى است که به مردم در مکه شرید مى دهد و آن را شین ضبط کرده اند.

بلاذرى همچنین مى گوید: مصعب بن عبدالله زبیرى از قول مشایخ خود نقل مى کرد که چون اسامه در آن روز سهیل بن عمرو را دید گفت : اى رسول خدا این همان است که در مکه به مردم ترید مى خوراند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى ، این ابویزید است که در مکه خوراک اطعام مى کرد ولى در راه خاموش کردن پرتو خداوند کوشش مى کرد و خداوند بر او چیره شد.
گوید: امیه بن ابى الصلت ثقفى  درباره او چنین سروده است :اى ابایزید، دهش و بخشش ترا گسترده مى بینم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ریزد.

گوید: مالک بن دخشم که سهیل را در جنگ بدر اسیر گرفته بود در مورد او چنین سروده است :سهیل را اسیر گرفتم و از میان همه امتها کسى را با او عوض نمى کنم . خندف – نام مادر قبیله قریش – مى داند که به هنگام زور و ستم جوانمردترین جوانانش سهیل است . با شمشیر بران خویش بر او چندان ضربه زدم که خمیده شد و خود را در برابر این لب شکرى به زحمت انداختم .سهیل چون لب بالایش شکافته بود، دندانهاى نیش او آشکار و به همین سبب به ذوالانیاب مشهور بود.

واقدى مى گوید: چون اسیران به مدینه رسیدند سوده ، دختر زمعه همسر پیامبر صلى الله علیه و آله ، براى شرکت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پیش آنان رفته بود و این پیش از آن بود که حکم حجاب نازل شود. سوده مى گوید: کسى پیش ما آمد و گفت : اینک اسیران را آوردند، من به خانه خود رفتم که پیامبر صلى الله علیه و آله هم آنجا بود. ناگاه ابویزید سهیل بن عمرو را دیدم که در گوشه خانه نشسته و دستهایش به گردنش ‍ بسته است و به خدا سوگند همینکه آنچنان دیدم نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : اى ابویزید، چگونه تسلیم سخن شدید و تن به اسیرى دادید، اى کاش با بزرگوارى مى مردید و به خدا سوگند ناگاه سخن پیامبر صلى الله علیه و آله مرا به خود آورد که از درون حجره مى فرمود: اى سوده آیا بر ضد حق مبعوث فرموده است همینکه ابویزید را دیدم که دستهایش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى کنم و این سخن را بر زبان آوردم

واقدى مى گوید: خالد بن الیاس براى من از قول ابوبکر بن عبدالله بن ابى جهم نقل کرد که مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغیره و امیه بن ابى حذیفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شرکت کرده بود. به او گفتند اسیران آمدند. او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هیچ سخنى نگفت و برگشت و پیامبر صلى الله علیه و آله را در خانه عایشه پیدا کرد و گفت : اى رسول خدا این پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بیایند و از ایشان میزبانى کنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ایشان بکاهم و من دوست نمى دارم پیش از اجازه گرفتن از شما هیچ یک از این کارها را انجام دهم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من هیچ یک از این کارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده . 

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل کرد که ابوالعاص ‍ بن ربیع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسیر بودم ، خدایشان خیر دهاد که چون چاشت یا شام مى خوردیم نان را که پیش آنان کمیاب بود و بیشتر خوراکشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم کسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. ولید بن ولید بن مغیره هم همین گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را که بر مرکبهاى خود سوار مى کردند و خود پیاده مى رفتند.

محمد بن اسحاق در کتاب خود مى گوید: ابوالعاص بن ربیع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پیامبر صلى الله علیه و آله و شوهر زینب دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مکه بود که مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خویلد و خواهر خدیجه بود. ربیع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص ‍ براى خاله خود خدیجه همچون پسر بود و خدیجه پیش از بعثت از پیامبر صلى الله علیه و آله تقاضا کرد زینب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله مخالف خواسته خدیجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زینب را به ازدواج او در آورد. چون خداوند محمد صلى الله علیه و آله را به پیامبرى گرامى داشت خدیجه و همه دختران رسول خدا صلى الله علیه و آله به آن حضرت ایمان آوردند و گواهى که هر چه آورده است بر حق است و آیین او را پذیرفتند، اما ابوالعاص به شرک خود باقى ماند.

پیامبر صلى الله علیه و آله همچنین پیش از بعثت یکى از دو دختر خود رقیه یا ام کلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به یکدیگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانیده اید، دخترانش را به همسرى گرفته اید و هزینه آنان را از دوش او برداشته اید، دخترانش را پیش او برگردانید و او را به آنان سرگرم و اندوهگین سازید. آنان پیش ابوالعاص بن ربیع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قریش را که بخواهى به همسرى تو در مى آوریم .

گفت : هرگز خداوند چنین نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هیچ دوست ندارم که به جاى او زنى دیگر از قریش ‍ همسر من باشد. و رسول خدا صلى الله علیه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعایت حق دامادى ستایش مى فرمود. آنان سپس پیش ‍ آن تبهکار، عتبه بن ابى لهب ، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قریش را که بخواهى به همسرى تو در مى آوریم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعید بن عاص یا دختر سعید بن عاص را به ازدواج من در آورید از او جدا مى شوم .

آنان دختر سعید بن عاص را به همسرى او در آوردند و او که هنوز با دختر پیامبر صلى الله علیه و آله عروسى نکرده بود او را طلاق داد و خداوند بدین گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله در مکه قادر به اجراى این حکم نبود که آن دو را از یکدیگر جدا فرماید. ناچار زینب با مسلمانى خویش همچنان به زندگى با ابوالعاص که بر شرک خود بود ادامه مى داد، تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت فرمود و زینب در مکه همراه ابوالعاص ماند.

چون قریش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه دیگر اسیران اسیر شد و او را به حضور پیامبر آوردند و با اسیران دیگر همانجا بود و چون اهل مکه براى فدیه اسیران خود اموالى فرستادند، زینب هم براى فدیه اسیر خود یعنى شوهرش اموالى فرستاد که ضمن آن گلو بندى بود که خدیجه مادرش شب زفاف به او هدیه داده بود. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله آن را دید بر حال زینب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانید اسیرش را رها کنید و فدیه اى را که فرستاده است براى او برگردانید. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنین مى کنیم . ما جانها و اموال خویش را فداى تو مى سازیم . و آنچه را که زینب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زینب بدون دریافت فدیه آزاد ساختند. 

مى گوید (ابن ابى الحدید): من این خبر را در حضور ابوجعفر یحیى بن ابى زید بصرى ، که خدایش رحمت کناد، خواندم ، گفت : آیا گمان مى کنى ابوبکر و عمر این موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آیا اقتضاى کرم و احسان این نبوده است که آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدک خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند که آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله علیه و آله از منزلت زینب خواهرش کمتر بوده است و حال آنکه فاطمه بانوى بانوان جهانیان است . و تازه این در موردى است که براى فاطمه حقى به ارث یا بخشش فدک را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقیب گفتم : فدک به موجب خبرى که ابوبکر جایز نبوده است که آن را از ایشان بگیرد.

نقیب گفت : فدیه ابوالعاص ‍ بن ربیع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پیامبر صلى الله علیه و آله آن را از ایشان گرفت . گفتم . رسول خدا صلى الله علیه و آله صاحب شریعت است و حکم ، حکم اوست و ابوبکر چنان نیست . گفت : من که نگفتم ابوبکر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلکه مى گویم اى کاش از مسلمانان مى خواست که از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشیدند همان گونه که پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد فدیه ابوالعاص رفتار فرمود. آیا مى پندارى اگر ابوبکر مى گفت این دختر پیامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آیا به این کار خشنود نیستید؟ آیا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همین گونه گفته است که ابوبکر و عمر بر طبق میزان کرم و بزرگداشت کار پسندیده نکرده اند، هر چند که از لحاظ دینى کارشان پنسدیده باشد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله ابى العاص را رها فرمود، آن چنان که ما تصور مى کنیم از او عهد گرفت یا با و شرط فرمود یا آنکه خود ابوالعاص قول داد که زینب را به مدینه خواهد فرستاد. این موضوع را نه پیامبر صلى الله علیه و آله و نه ابوالعاص آشکار نساختند ولى پس از آنکه ابوالعاص آزاد شد و به مکه رفت پیامبر صلى الله علیه و آله اندکى بعد زید بن حارثه و مردى از انصار را به مکه گسیل داشت و فرمود فلان جا باشید.  زینب خواهد آمد، با او همراهى کنید و او را پیش من آورید. آن دو به سوى مکه حرکت کردند و این یک ماه پس از جنگ بدر بود، یا حدود یک ماه ، و چون ابوالعاص به مکه رسید به زینب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زینب آماده شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: از خود زینب براى من نقل شده که مى گفته است : در همان حال که من براى پیوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا دید و گفت : اى دختر محمد! به من خبر رسیده است که مى خواهى پیش پدر خویش بروى . گفتم : چنین قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشیده مدار و گر ترا نیازى به مال یا چیز دیگرى است که براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مکن که میان زنان کینه هایى که میان مردان موجود است وجود ندارد. زینب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو دیدم و گمان کردم آنچه مى گوید عمل خواهد کرد ولى از او ترسیدم و منکر شدم که چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از کارهاى خود آسوده گردیدم برادر شوهرم کنانه بن ربیع مرا راه انداخت .

محمد بن اسحاق مى گوید: کنانه بن ربیع براى زینب شترى آورد و او را سوار کرد و کمان و تیردان خویش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زینب هم میان کجاوه اى بود که براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قریش در این باره به گفتگو پرداختند و یکدیگر را سرزنش کردند و ترسیدند که دختر محمد بر آن حال از میان ایشان کوچ کند و قریش شتابان به تعقیب او پرداختند و در ذوطوى به او رسیدند. نخستین کسانى که به زینب رسیدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقیس فهرى بودند. هبار با نیزه زینب را که در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زینب بار دار بود گرفتار خونریزى شد و پس از بازگشت به مکه کودک خود را سقط کرد و همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله روز فتح مکه خون هبار را حلال فرمود.

کناد، خواندم ، گفت : در صورتى که پیامبر صلى الله علیه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اینکه زینب را ترسانده و موجب سقط کودکش شده است بدیهى و روشن است که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود خون کسانى را که فاطمه را ترساندند تا کودکش را سقط کند حلال مى فرمود: گفتم : آیا این موضوع را که گروهى مى گویند فاطمه چندان وحشت کرد که محسن را سقط کرد از قول تو روایت کنم ؟ گفت : نه تایید آن و نه بطلانش را از قول من نقل کن . زیرا در این مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض یکدیگرند.

واقدى مى گوید: کنانه بن ربیع زانو بر زمین زد و تیردان خویش را مقابل خود نهاد.تیرى از آن گرفت و در چله کمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هیچ مردى به هودج زینب نزدیک نخواهد شد مگر اینکه او را هدف تیر قرار خواهم داد.
ناچار مردم از گرد او دور شدند.

گوید: در این هنگام ابوسفیان بن حرب همراه بزرگان قریش آمد و گفت : اى مرد تیرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوییم . کنانه از تیر اندازى خود دارى کرد.ابوسفیان جلو آمد و کنار او ایستاد و گفت : کار درست و پسندیده نکردى که آشکارا و در قبال چشم مردم این زن را با خود بیرون آوردى و حال آنکه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر این زن به ما رسیده است آگاهى و اینک که دختر محمد را آشکار مى خواهى پیش او ببرى مردم چنین گمان مى کنند که این نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند که ما را نیازى به باز داشت این زن از پیوستن به پدرش نیست . وانگهى از این زن خونى نمى خواهیم ، اکنون او را برگردان و چون هیاهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگرداندیم ، آرام و پوشیده او را ببر و به پدرش ملحق ساز.

کنانه بن ربیع زینب را به مکه برگرداند و زینب چند شب در مکه ماند و چون هیاهو آرام شد، او را بر شترش سوار کرد و شبانه بیرون آورد و به زید بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردند.محمد بن اسحاق مى گوید: سلیمان بن یسار از ابواسحاق دوسى از ابوهریره نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله سریه اى را براى تصرف کاروانى از قریش که در آن کالاها و تنى چند از قریش بودند گسیل فرمود. من هم از افراد آن سریه بودم . پیامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقیس دست یافتید هر دو را در آتش بسوزانید.

فرداى آن روز کسى را پیش ما گسیل داشت و فرمود: به شما دستور داده بود که اگر آن دو مرد را گرفتید بسوزانید و سپس اندیشیدم که براى هیچ کس جز خداوند متعال شایسته و سزاوار نیست کسى را با آتش عذاب کند، بنابراین اگر بر آن دو دست یافتید آن دو را بکشید و مسوزانید.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این حق براى جبریان وجود دارد که کسى از ایشان بگوید، مگر این نسخ چیزى پیش از رسیدن وقت عمل به آن نیست و عدلیان – معتزله – این را روا نمى شمرند. این سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اینکه اصل این خبر را دفع کنیم یا به ضعف یکى از راویانش یا ابطال احتجاج به آن از این روى که خبر واحد است یا به گونه دیگرى ، و آن این است که ما براى پیامبر در احکام شریعت قائل به اجتهادیم و بسیارى از مشایخ ما هم بر همین عقیده اند و مذهب قاضى ابویوسف ، دوست ابوحنیفه ، هم همین گونه است . به علاوه حدیث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبکر و سپس گسیل داشتن على علیه السلام و گرفتن آن را از او در بین راه و خواندن آن برى اهل مکه هم همین گونه است ، با آنکه در آغاز ابوبکر مامور بود که آن نامه را بریا مردم بخواند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

بازدیدها: ۳۵

نامه ۹ شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت دوم (داستان جنگ بدر)

داستان جنگ بدر

فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است . ما این موضوع را نخست از کتاب المغارى محمد بن عمر واقدى  نقل مى کنیم و سپس اضافاتى را که محمد بن اسحاق  در کتاب المغازى خود و احمد بن یحى بن جابر بلاذرى  در کتاب تاریخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهیم کرد.

واقدى مى گوید: چون به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که کاروان قریش از مکه به آهنگ شام بیرون آمده است و قریش همه اموال خویش را در آن کاروان جمع کرده است ، یاران خود را بر آن کار فرا خواند و به قصد فرو گرفتن کاروان در آغاز شانزده همین ماه هجرت خویش همراه یکصد و پنجاه و گفته اند دویست مرد بیرون آمد، ولى با کاروان رویاروى نشد و به کاروان که به سوى شام مى رفت نرسید. این همان است که به جنگ ذوالعشیره معروف است . پیامبر صلى الله علیه و آله از آنجا بدون اینکه جنگى انجام دهد به مدینه برگشت . چون زمان برگشت آن کاروان از شام فرا رسید پیامبر صلى الله علیه و آله یاران خود را براى فرو گرفتن آن کاروان فراخواند و طلحه بن عبید الله و سعید بن زید بن عمر و بن نفیل را ده شب پیش از خروج خود از مدینه براى تجسس از حبر کاروان گسیل داشت و آن دو بر شخصى به نام کشد جهنى در منطقه اى که موسوم به نخبار و در ساحل دریا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند. او آن دو را پناه داد و پذیرایى کرد و ایشان در پناه و سایه خیمه اى مویین بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا کاروان از آنجا گذشت .

کشد جهنى آن دو را بر نقطه بلندى از زمین برد و آن دو بر آن قوم و چیزهایى که کاروان با خود مى برد نگریستند. کاروانیان پیش از آن از کشد مى پرسیدند آیا کسى از جاسوسان محمد را ندیده اى ؟ او در پاسخ مى گفت : پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى کند! چون کاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بیرون آمدند و کشد هم براى بدرقه آنان بیرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند. کاروان هم شتابان راه ساحلى را پیش گرفت و شب و روز از بیم تعقیب در حرکت بود.

طلحه و سعید همان روزى به مدینه رسیدند که پیامبر صلى الله علیه و آله در بدر با قریش رویا روى شده بود، آنان براى رسیدن به پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون آمدند و در تربان پیامبر صلى الله علیه و آله را ملاقات کردند. تربان میان ملل و ساله و بر کنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذینه شاعر بوده است . پس از این هنگام ، کشد که طلحه و سعید به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته بودند که با آنان نیکو رفتار کرده است ، به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد. رسول خدا صلى الله علیه و آله به او خیر مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود: آیا میل دارى ینبع را در اختیارت قرار دهم ؟ گفت : من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است ، لطف کن و آن را در اختیار برادرزاده ام بگذار و پیامبر صلى الله علیه و آله جنان فرمود.

گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را فرا خواند و آماده ساخت و فرمود: این کاروان قریش است که اموال ایشان در آن است ، شاید خداوند آن را غنیمت به شما ارزانى فرماید. براى آن کار آنان که باید شتاب گیرند شتاب گرفتند و کار چنان شد که گاه پسرى با پدر خود در مورد اینکه کدامیک بروند قرعه کشى کردند. از جمله کسانى که در این بار با پدر خود در مورد اینکه کدامیک بروند قرعه کشى کردند. از جمله کسانى که در این بار با پدر خویش قرعه کشید سعد بن خیثمه بود. سعد به پدرش گفت : اگر چیز دیگرى جز بهشت مى بود ترا ویژه آن مى کردم و بر تو انثار مى داشتم و من در این راه آرزوى بهشت دارم و امید شهادت .

پدرش خیثمه گفت : مرا براى این کار ترجیح بده و خودت همراه و با زنان خویش باش ؛ سعد نپذیرفت . خیثمه گفت : فرزندم ! ناچار باید یکى از ما دو تن اینجا بماند، قرعه کشیدند و قرعه به نام سعد بر آمد و سعد در جنگ بدر شهید شد. گروه بسیارى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله از همراهى با آن حضرت خود دارى کردند و بیرون شدن او را از مدینه خوش نمى داشتند و در این مورد سخن و گفتگو بسیار شد. گروهى از اهل بینش و افراد داراى حسن نیست هم از همراهى با پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند که نمى پنداشتند جنگى در پیش باشدت بلکه گمان آن داشتند که این سفر براى کسب غنیمت است و اگر گمان مى کردند که جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى کردند. از جمله ایشان اسید بن حضیر است .

چون رسول خدا صلى الله علیه و آله باز آمد، اسید گفت : سپاس خداوندى را که ترا شاد و بر دمشنت پیروز گردانید، و سوگند به آنکه ترا به حق فرستاده است ، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نایستادم ، بلکه اصلا نمى پنداشتم که تو با دشمن برخورد مى کنى و گمان نمى بردم که جز گرفتن کاروان مساله دیگرى هم خواهد بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: راست مى گویى .
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون آمد و چون ناحیه معروف به بقع  که همان خانه هاى سقیا و در واقع متصل به مدینه است رسید، فرود آمد و لشکرگاه ساخت و جنگجویان را سان دید و از میان ایشان عبد الله بن عمر، اسامه بن زید، رافع بن خدیج ، براء بن عازب ، اسید بن ظهیر، زید بن ارقم و زید بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه شرکت در جنگ نداد.

واقدى مى گوید: ابوبکر بن اسماعیل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : در آن روز پیش از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله ما را سان ببیند برادرم عمیر بن ابى و قاص ‍ را دیدم که خویش را مخفى مى کند. گفتم : برادر ترا چه مى شود؟ گفت : بیم آن دارم که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا ببیند و سن مرا کم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بیرون بیایم ، شاید خداوند شهادت را روزى من فرماید. گوید: چون از مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله عبور کرد سن او را کم شمرد و فرمود: برگرد. عمیر گریست و پیامبر صلى الله علیه و آله به او اجازه شرکت در جنگ فرمود.گوید: سعد بن ابى و قاص مى گفته است : به سبب کوچکى او من حمایل شمشیرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى که شانزده ساله بود در بدر شهید شد.

واقدى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله در کنار خانه هاى سقیا فرود آمد به یاران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشید و نخستین کس بود که از آن آب نوشید و کنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدینه دعا کرد و چنین عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهیم بنده و دوست و پیامبر تو براى مردم مکه دعا کرد و من ، محمد، که بنده و پیامبر تو هستم ترا براى مردم مدینه فرا مى خوانم که در پیمانه و کشت و کار و میوه هاى آنان برکت دهى ؛ خدایا مدینه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبایى – تب و نوبه اى – را که در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من میان دو سنگلاخ مدینه را – این سو و آن سوى آن را – محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه که دوست تو ابراهیم مکه را آنچنان قرار داد.واقدى مى گوید: خم در حدود ۳ میلى جحفه قرار داد.

پیامبر صلى الله علیه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پیشاپیش گسیل فرمود. در این هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنکه اینجا فرود آمدى و سپاه خویش را سان دیدى بسیار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اینجا لشکرگاه ما که بنى سلمه هستیم بود، در آن جنگى که میان ما و مردم حسیکه صورت گرفت .

واقدى مى گوید: منظور همان حسیکه الذباب است ، و ذباب نام کوهى کنار مدینه است و یهودیان آنجا خانه و سکونت داشتند.
عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا ما هم همینجا سپاه خود را سان دیدیم و به هر کس که یاراى حمل سلاح داشت ، اجازه شرکت در جنگ دادیم و کسانى را که کوچک بودند و یاراى حمل سلاح نداشتند برگرداندیم . سپس به جنگ یهودیان حسیکه که عزیزترین یهودیان آن روزگار بودند رفتیم و آنان را آنچنان که مى خواستیم کشتیم ، و نتیجه آن شد که یهودیان دیگر تا امروز براى ما خوار و زبونند، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قریش هم که رویاروى مى شویم ، خداوند چشمت را روشن فرماید.

واقدى مى گوید: چون روز بر آمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فکر مى کردم رفته اید. خلاد گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله مردم را در بقع سان مى بیند. عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند امیدوارم غنیمت یابید و به مشرکان قریش پیروز شوید؛ همینجا محل فرود آمدن ما بود روزى که به حسیکه مى رفتیم .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله نام آنجا را تغییر داد و سقیا نام نهاد و خلا؛ گوید: در نظر داشتم آن چاه را بخرم که سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خرید و هم گفته اند براى آن هفت وقیه پرداخت کرد. چون به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته شد که سعد آن را خریده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقیا کوچ فرمود و مسلمانانى که همراهش رفتند سیصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند که پیامبر صلى الله علیه و آله سهم آنان را هم از غنایم عنایت فرمود. شمار شترانى که همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، که هر دو تن یا سه و چهار تن به ترتیب از یک شتر استفاده مى کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله و على بن ابى طالب علیه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زید بن حارثه را نام برده اند از یک شتر استفاده مى کردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبد المطلب و زید بن حارثه و ابوکبشه و انسه بردگان آزاد کرده رسول خدا صلى الله علیه و آله هم از یک شتر استفاده مى کردند. عبیده بن حارث و طفیل و حصین پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم یک شتر داشته که شتر آبکش و متعلق به عبیده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خریده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ایشان هم یک شتر داشتند. ابى بن کعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر یک شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حدیده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم یک شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طلیب بن عمیر یک شتر داشتند که متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت . مصعب بن عمیر و سویبط بن حرمله و مسعود یک شتر داشتند، عبد الله بن کعب و ابوداوود مازنى وسلیط بن قیس شتر نرى داشتند که از عبد الله بن کعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر یک شتر سوار مى شدند.

ابوبکر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم یک شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس یک شتر آبکش ‍ داشتند که از سعد بن معاذ بود و ذیال نام داشت . سعید بن زید و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن یزید بر شترى آبکش که از سعید بن زید بود سوار مى شدند و چیزى جز یک صاع خرمت زاد و توشه نداشتند.

واقدى مى گوید: معاذ بن رفاعهاز قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است همراه پیامبر صلى الله علیه و آله به جنگ بدر رفتیم . هر سه تن به نوبت سوار یک شتر مى شدیم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتیم ، عبیده بن یزید بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شدیم . حرکت کردیم و چون به روحاء رسیدیم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد. برادرم گفت : بار خدایا اگر ما را بر همین شتر تا مدینه برگردانى نذر مى کنم آن را در راه تو قربان کنم ؛ در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار مات گذشت و ما بر آن حال بودیم .

گفتیم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه کرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشایید، چنان کردیم ، از آن آب در دهان شتر ریخت و بر سر و گردن و شانه و کوهان و پاشنه و دمش پاشید و فرمود: سوار شوید. پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کرد و رفت و ما پایین تر از جایى که منصرف نام داشت به آن حضرت رسیدیم ، و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همینکه به مصلى رسیدیم زانو به زمین زد. برادرم شتر را کشت و گوشتش را پخش کرد و صدقه داد.
واقدى مى گوید: روایت شده است که سعد بن عباده در جنگ بدر بر بیست شتر مردم را سوار کرد، یا او را بر بیست شتر به بدر برده بودند. یعنى هر چندى بر شتر یکى از همراهان سوار مى شد.

گوید: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است که مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله به بدر رفتیم و هفتاد شتر همراهمان بود که هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در میان یاران پیامبر صلى الله علیه و آله از بزرگترین چاره اندیشان و توانگر بودم و از همگان بر پیاده روى تواناتر و تیراندازتر بودم . در رفت و برگشت یک گام هم سوار نشدم .

واقدى مى گوید هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله از سقیا حرکت کرد عرضه داشت : بار خدایا اینان پاى بر هنگان پیاده اند، سوار شان فرماى . برهنگانند، جامه بر ایشان بپوشان .گرسنگانند، سیرشان فرماى . بى نوایانند، به فضل خود بى نیاز شان فرماى .

گوید: هیچیک از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اینکه اگر مى خواست سوار شود، مرکوب داشت . به هر مرد یک یا دو شتر رسید و هر آن کس که برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قریش دست یافتند. چون فدیه اسیران را گرفتند هر نیازمندى از ایشان بى نیاز و توانگر شد.
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قیس بن ابى صعصعه را که نام و نسب پدرش عمر بن یزید بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پیادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد.
قیس آنان را کنار چاه ابوعبیده  فرود آورد و شمرد و به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خبر داد.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از بیوت السقیا حرکت فرمود، دره عقیق را پیمود و سپس راه مکیمن  را پیمود و چون به ریگزار ابن ازهر رسید زیر درختى که آنجا بود فرود آمد. ابوبکر برخاست و از چند سنگى که آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله آنجا نماز گزارد، و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان کرد که میان حفیره و ملل است .

واقدى مى گوید سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى که در تربان بودیم پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: اى سعد این آهو را ببین . من تیرى در کمان نهادم ، پیامبر برخاست و چانه خود را میان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تیر او را استوار بدار و به هدف بنشان . تیر من به گلوى آهو خورد. پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد، من دویدم و آهو خورد. پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد، من دویدم و آهو را که هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بریدم و لاشه اش را با خود بردیم و چون در فاصله نزدیکى فرود آمدیم پیامبر صلى الله علیه و آله دستور فرمود گوشت آن را میان یارانش تقسیم کردند.

واقدى مى گوید: همراه یاران رسول خدا فقط دو اسب بود، یکى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و دیگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پیمان بنى زهره . و گفته شده است اسب دیگر از زبیر بوده است . در اینکه بیش از دو اسب نبوده است اختلافى نیست ، و این هم قطعى است که یک اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبیر از مقداد روایت شده که گفته است : در جنگ بدر همراه من اسبى بود که سبحه نام داشت . سعد بن مالک غنوى هم از پدران خود نقل مى کند که مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شرکت کرد و بر اسبى به نام سیل سوار بود.

واقدى مى گوید: قریش همراه کاروان خود به شام رسید. کاروان مرکب از هزار شتر بود با سرمایه هاى بزرگ . در مکه هیچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود که یک مثقال طلا یا هر چه بیشتر که داشته بود همراه کاروان کرده بود و برخى از زنان سرمایه هاى بسیار اندک فرستاده بودند. گفته اند در آن کاروان پنجاه هزار دینار سرمایه بوده است ، برخى هم کمتر گفته اند. و گفته اند بیشترین سرمایه اى که در آن کاروان بوده به خاندان سعید بن العاص و ابواحیحه مربوط بوده است . بدین صورت که یا سرمایه خودشان و یا سرمایه دیگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بیشترین سهم سرمایه کاروان از ایشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن کاروان دویست شتر و چهار یا پنج هزار دینار سرمایه داشته اند و هم گفته شده است که حارث بن عامر بن نوفل در آن کاروان هزار دینار سرمایه داشت است .

واقدى مى گوید: هشام بن عماره بن ابى الحویرث برایم نقل کرد که خاندان عبد مناف در آن کاروان ده هزار مثقال طلا سرمایه داشتند و محل بازرگانى ایشان شهر غزه از شام بوده است .
واقدى مى گوید: عبد الله بن جعفر از ابوعون برده آزاد کرده مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل کرد که مى گفته است : چون به شام رسیدیم مردى از قبیله جذام به ما رسید و به ما خبر داد که محمد در آغاز حرکت ما مترصد فرو گرفتن کاروان بوده است و هم اکنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته که منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پیمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گوید: ما از شام ترسان بیرون آمدیم که از کمین مى ترسیدیم بدین سبب بود که چون از شام بیرون آمدیم ضمضم بن عمرو را گسیل داشتیم .

واقدى مى گوید: عمرو بن عاص هم در آن کاروان بوده است . او پس از آن چنین مى گفته است : همینکه به زرقاء که از ناحیه شام و در دو منزلى اذرعات است رسیدیم و آهنگ مکه داشتیم ، مردى از قبیله جذام ما را دید و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به کاروان شما را با یاران خود داشت . گفتیم : متوجه نشدیم . گفت : آرى این چنین بود، یک ماه در کمین بود و سپس به یثرب برگشت ، شما آن روز که محمد قصد حمله به شما را داشت سبکبار بودید و امروز او آماده تر است که متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى . مواظب کاروان خود باشید و رایزنى و چاره اندیشى کنید که به خدا سوگند نمى بینم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار کافى داشته باشید. در این هنگام بود که تصمیم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسیل داشتند. ضمضم در کاروان بود، قریش هنگامى که از کنار دریا مى گذشتند به او که دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بیست مثقال  اجیر کردند. ابوسفیان به او گفت برود و به قریش خبر دهد که محمد حتما قصد حمله به کاروان دارد و به او دستور داد بینى شتر خویش را ببرد و به هنگام ورود به مکه پالان و جهاز آن را واژگون کند و جلو و پشت پیراهن خود را پاره کند و فریاد بر آورد: کمک … کمک ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوک گسیل داشته اند، در آن کاروان سى مرد قرشى بودند که از جمله ایشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.

واقدى مى گوید: پیش از آمدن ضمضم به مکه ، عاتکه دختر عبد المطلب خوابى دیده بود که او را ترسانده و در سینه اش بزرگ آمده بود. عاتکه به عباس بن عبد المطلب پیام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر! به خدا سوگند خوابى دیده ام که مرا ترسانده است و بیم آن دارم که مصیبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را که براى تو مى گویم پوشیده بدار. خواب دیدم شتر سوارى آمد و کنار ابطح ایستاد و با صداى بسیار بلند فریاد بر آورد که : اى فیبکاران تا سه روز دیگر به کشتارگاههاى خود بروید و این موضوع را سه بار فریاد کشید و چناد دیدم که مرد پیش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را برفراز کعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تکرار کرد و سپس شترش او را بر قله کوه ابوقیس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از کوه ابوقیس برگرفت و آن را رها کرد. سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه کوه رسید پاره پاره شد و هیچ خانه و حجره اى در مکه باقى نماند مگر اینکه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.

واقدى مى گوید: پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه این امور را در خواب دیدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را دیدم که از ابوقبیس جدا شده بود. و همه این امور مایه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود که مسلمان شویم و اسلام ما را تا هنگامى که اراده فرموده بود به تاخیر انداخت .

مى گوید (ابن ابى الحدید): یکى از یاران ما مى گفت : آیا براى عمرو عاص ‍ کافى نبود که از طریق استهزاء و مسخرگى و سبک شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگوید که من خود آشکارا پاره سنگ را در خانه هاى مکه دیدم که به آن بسنده نکرده و به صراحت مى گوید خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود که ما در آن هنگام مسلمان شویم .

واقدى مى گوید: در هیچیک از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چیزى از پاره هاى آن سنگ نیفتاد. گوید: عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگین بیرون رفت . ولید بن ربیعه را که با او دوست بود دید و آن خواب را براى او بازگو کرد و از او خواست آن را پوشیده بدارد، ولى این سخن میان مردم پراکنده شد. عباس مى گوید: بامداد فردایش که براى طواف کعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قریش درباره آن خواب گفتگو مى کردند. ابوجهل از من پرسید: داستان این خواب عاتکه چیست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چیست ؟ گفت : این خاندان عبد المطلب ! به این بسنده نکردید و خوشنود نشدید که مردان شما پیشگویى کنند که اینک زنان شما هم پیشگویى – پیامبرى – مى کنند. عاتکه مى پندارد که چنین و چنان در خواب دیده است . ما سه روز منتظر مى مانیم و به شما فرصت مى دهیم . اگر آنچه گفته است حق باشد که صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نیفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهیم نوشت که شما دروغگوترین خاندان در عرب هستید!

عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با یکدیگر همپایه بودیم . گفتید: سقایت با ما باشد، گفتیم : به آن اهمیتى نمى دهیم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتید: ریاست ندوه – انجمن خانه – با ما باشد، گفتیم : مهم نیست شما عهده دار فراهم ساختن خوراک و خوراندن آن به مردم باشید. پس از آن گفتید: رفاده و مواظبت از ضعیفان با ما باشد، گفتیم : مهم نیست ؛ شما هر چه را که با آن مى توانید به ضعیفان کمک کنید فراهم آورید و چون ما و شما مردم را خوراک مى دادیم و مسابقه به اوج خود رسید و ما و شما چون دو اسب مسابقه بودیم و ما به بزرگى پیشى مى گرفتیم ، ناگاه گفتید: میان ما پیامبرى مردى وجود دارد؛ بس نکردید و گفتید: پیامبر زن هم دارید. نه سوگند به لات عزى که این دیگر هرگز نخواهد بود.

مى گوید (ابن ابى الحدید): سخن ابوجهل را پیوسته و مرتب نمى بینم ، زیرا در صورتى که همه این صفات و خصال پسندیده را که مایه شرف و مباهات قبایل بر یکدیگر است براى عباس مى پذیرد، چگونه مى گوید مهم نیست و اهمیت نمى دهیم .
وانگهى چگونه مى گوید همینکه ما و شما براى مردم خوراک فراهم ساختیم ، و حال آنکه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود که مى گفت براى ما در قبال این افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. و بعد هم مى گوید ما همچون دو اسب مسابقه بودیم و بر مجد پیشى گرفتیم و مسابقه به اوج خود رسید و سواران شانه به شانه پیش مى تاختند و حال آنکه هیچ چیزى را بیان نمى کند و افتخارات خود را نمى شمرد و شاید ابوجهل سخنانى گفته است که نقل نشده است .

واقدى مى گوید: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من کارى جز انکار ساخته نبود و بدین سبب منکر شدم که عاتکه اصلا چنان خوابى دیده باشد. چون روز را به شب رساندم هیچ زنى که نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنکه پیش من آمد، و همگى به من گفتند: نخست راضى شدید که این تبهکار – ابوجهل – در پوستین مردان شما درافتد و یاوه سرایى کند و اینک درباره زنانتان سخن مى گوید و تو در این باره هیچ غیرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از این جهت سخنى نگفتم که براى سخن او ارزشى قائل نیستم و اینک به خدا سوگند مى خورم که فردا مترصدش هستم و اگر تکرار کرد، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد.

چون فرداى آن روز که عاتکه خواب دیده بود فرا رسید، ابوجهل گفت : یک روز سپرى شد. روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : این هم روز سوم و چیزى دیگرى باقى نمانده است .  عباس مى گوید: بامداد روز روم در حالى که سخت خشمگین و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببینم و گذشته را جبران کنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگویم . به خدا سوگند همانگونه که به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه دیدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بیرون رفت . ابوجهل مردى سبک و داراى چهره خشن و بد زبان و تیز چشم بود. همینکه دیدم شتابان از در بنى سهم بیرون مى رود، با خود گفتم خدایش لعنت کناد، همه این بازیها از بیم آن است که من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنیده است که مى گفته است : اى معشر قریش ! اى آل بن غالب ، کالا و کاروان خود را دریابید که محمد همراه یاران خود متعرض آن شده است ، کمک کمک ! به خدا سوگند خیال نمى کنم بتوانید آن را دریابند.

ضمضم میان دره مکه چنین فریاد مى کشید. او هر دو گوش شتر خود را بریده و جهاز آن را باژ گونه کرده بود و جلو و پشت پیراهن خویش را دریده بود و مى گفت : من پیش از آنکه وارد مکه شوم همچنان که بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب دیدم در وادى مکه از سوى بالا به پایین خون روان است . ترسان از خواب بیدار شدم و آن را براى قریش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت که براى جانهاى ایشان مصیبتى خواهد بود.

واقدى مى گوید: عمیر بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چیزى شگفت انگیزتر از کار ضمضم ندیده ام ، شیطان بر زبان او سخن مى گفت و تصریح مى کرد که گویى ما از خود هیچ اختیارى نداشتیم ، آنچنان که همگى بر شتران هموار و سر کش بیرون آمدیم .
حکیم بن حزام هم مى گفته است : آن کسى که آمد و از ما خواست که براى نجات کاروان حرکت کنیم انسان نبود که بدون تردید شیطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت : من از این جهت شگفت مى کنم که هیچ اختیارى از خود نداشتیم .

واقدى مى گوید: مردم آماده شدند و چنان بود که از کار یکدیگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى کسى را به جاى خود گسیل مى داشتند. قریش از خواب عاتکه ترسان شدند و گروهى کسى را به جاى خود گسیل مى داشتند. قریش از خواب عاتکه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گردیدند، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است که شما پنداشته اید که ما دروغ مى گوییم و عاتکه دروغ مى گوید. قریش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بیرون مى آوردند و سلاح مى خریدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بیرون مى آوردند و سلاح مى خریدند و نیرومندان ایشان ناتوانا را تقویت مى کردند.

سهیل بن عمرو همراه تنى چند از سران قریش برخاست و گفت : اى گروه قریش ! این محمد و جوانان از دین برگشته شما و مردم یثرب که همراه اویند بر کاروان و کالاهاى شما حمله آورده اند، اینک هر کس مرکب مى خواهد این مرکب آماده و هر کس ‍ نیرو و یارى مى خواهد، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى که هیچ کارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل یثرب براى شما وجود ندارد که مى خواهند متعرض کاروانى شوند که همه گنجینه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شوید و هیچکس از شما باز نایستد و هر کس نیرو و توان ندارد، اینک فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و یارانش کاروان شما را فرو گیرند چیزى شما را از اینکه به خانه هایتان در آیند باز نمى دارد و به ناگاه خواهید دید به خانه هایتان وارد شدند. طعیمه بن عدى گفت : اى گروه قریش به خدا سوگند کارى بزرگتر از این براى شما پیش نیامده است که کاروان و کالاهاى شما را که در واقع همه اموال و گنجینه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گیرند. به خدا سوگند که من هیچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اینکه در این کاروان سرمایه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بیشتر. اینک هر کس ‍ امکانات حرکت ندارد، ما امکانات داریم ، مرکب که سوارش کنیم و زاد و توشه که در اختیارش نهیم . طعیمه بیست تن را بر بیست شتر روانه کرد و به آنان زاد و توشه داد و هزینه خانواده آنان را هم پرداخت کرد.

حنظه و عمرو پسران ابوسفیان برخاستند و مردم را به خروج تشویق کردند ولى هیچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مرکب و پرداخت هزینه نکردند. به آن دو گفته شد آیا در این مورد تعهدى براى روانه و سوار کردن کسى نمى کنید؟ گفتند: به خدا سوگند که ما ثروتى نداریم و همه اموال از ابوسفیان و در اختیار اوست .

نوفل بن معاویه دیلمى پیش توانگران قریش رفت و با آنان درباره پرداخت هزینه و فراهم ساختن مرکب گفتگو کرد. و چون با عبدالله بن ابى ربیعه سخن گفت : او پانصد دینار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزینه کن . با حویطب بن عبد العزى هم گفتگو کرد و از او هم دویست یا سیصد دینار گرفت و آن را هزینه فراهم ساختن سلاح و مرکب کرد.

واقدى مى گوید: گفته اند هیچکس از قریش از حرکت خود دارى نکرد، مگر اینکه به جاى خویش کسى را گسیل داشت . قریش پیش ابولهب رفتند و به او گفتند تو یکى از سروران قریشى و اگر تو از حرکت باز ایستى افراد دیگر قوم آن را دستاویز قرار مى دهند. ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى که نه خو مى آیم و نه کسى را گسیل مى دارم . ابوجهل پیش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخیز که به خدا سوگند ما فقط براى آیین تو و نیا کانت به خشم آمده ایم و براى جنگ بیرون آمد و نه کسى را به جاى خود گسیل داشت . هیچ چیز جز ترس از خواب عاتکه ، مانع بیرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتکه دست را بسته است و تحقق خواهد یافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغیره را گسیل داشته و چنین بوده است که از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص ‍ بن هشام چهار هزار درهم بود، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا کرد که مفلس شد.ابو لهب آن را به او بخشید به شرط آنکه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .
واقدى مى گوید: عتبه و شیبه زره هاى خود را بیرون آوردند، و سرگرم اصلاح آنها و دیگر سلاحهاى خود شدند. برده آنان عداس به آن دو نگریست و پرسید چه مى کنید؟ گفتند: آیا آن مردى را که از تاکستان خودمان در طائف همراه تو برایش انگور فرستادیم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند: براى جنگ با او بیرون مى رویم . عداس گریست و گفت : بیرون مروید که به خدا سوگند او پیامبر است . آن دو نپذیرفتند و بیرون رفتند.عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو کشته شد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): داستان فرستادن انگور و تاکستان پسران ربیعه را در طائف سیره نویسان نوشته اند و طبرى در مکه در گذشت ، قریش نسبت به آزار دادن پیامبر صلى الله علیه و آله طمع بست و کارها انجام داد که به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد.
پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که بر جان خود بیمناک بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مکه بیرون رفت و آهنگ طائف کرد، به این امید که مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذیرند و این کار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا صلى الله علیه و آله ده روز و گفته شده است یک ماه آنجا درنگ کرد و هیچیک از اشراف ثقیف را از یاد نبرد و پیش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمین ایشان بیرون رود و به سرزمینهاى ناشناس و جایى که او را نشناسند برود.

در همان حال سفلگان خویش را تحریک کردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند که هر دو پایش زخمى و خون آلوده شد. زید بن حارثه هم همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بود که خود را سپر قرار مى داد تا آنجا که سرش شکسته شد. شیعیان روایت مى کنند که على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است ، پیامبر صلى الله علیه و آله اندوهگین از پیش ثقیفیان برگشت . او پیش عبد یالیل و مسعود و حبیب پسران عمرو بن عمیر که در آن هنگام سران قبیله ثقیف بودند رفته بود و کنارشان نشسته و آنان را به خدا و یارى دادن خود فراخوانده بود و تقاضا کرده بود با او بر ضد قریش قیام کنند. یکى از آنان گفته بود: من بر در خانه کعبه پلیدى کرده باشم اگر خداوند ترا به پیامبرى فرستاده باشد؛ دیگرى گفته بود: مگر خداوند کس دیگرى جز تو پیدا نکرد که به پیامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو کلمه اى سخن نمى گویم که اگر همانگونه که مى گویى پیامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى که من سخنت را نپذیرم یا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نیست که با تو سخن بگویم .

پیامبر صلى الله علیه و آله از پیش ایشان اندوهگین برخاست و از خیر ایشان ناامید شد. در این هنگام کودکان و سفلگان ثقیف جمع شدند و بر سر پیامبر صلى الله علیه و آله فریاد مى کشیدند و دشنامش مى دادند و او را از پیش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند که با تاکستانى که از عتبه و شیبه پسران ربیعه بود پناه برد، قضا را آن دو درهم در تاکستان بودند. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله وارد تاکستان شد، سفلگان ثقیف باز گشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سایه تاکى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربیعه مى دیدند و مى نگریستند که چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسیده است .

طبرى مى گوید: آنچنان که براى من گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم همینکه آرام گرفت چنین عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندکى چاره خویش و زبونیم در نظر مردم به پیشگاه تو شکایت مى کنم . اى مهربان ترین مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدایا مرا به چه کسى وا مى گذارى ! به بیگانه اى دور که با من ترشرویى مى کند یا دشمنى که او را بر کار من چیره فرموده اى ؟ بار خدایا! این همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگیرد، بر من آسان است و مهم نمى گیرم که عافیت تو بر من گشاده تر است .

بار خدایا! به پرتو چهره تو که همه تاریکیهاى را با آن روشن مى فرمایى پناه مى برم .بار خدایا! اگر خشم تو مرا فرو نگیرد و غضب تو بر من وارد نشود کار دنیا و آخرت سامان مى گیرد. بار خدایا! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هیچ توان و نیرویى جز به یارى تو نیست .

و چون عتبه و شیبه دیدند چه بر سر پیامبر صلى الله علیه و آله آمده است ، حس خویشاوندى آنان به حرکت آمد، غلام مسیحى خود را که نامش ‍ عداس بود فرا خواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در این بشقاب بگذارد و پیش این مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان کرد و آن ظرف انگور را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و پیش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت : به خدا سوگند که این کلمه را مردم این شهر زبان نمى آورند. پیامبر صلى الله علیه و آله به او گفت : تو از کدام سر زمین و بر چه آیینى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نینوایم . فرمود: از شهر آن بنده صالح خدا یونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از کجا مى دانى یونس بن متى کیست ؟ فرمود: او برادر من است ، او پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است و من پیامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پیامبر صلى الله علیه و آله را مى بوسید. گوید: در این هنگام یکى از پسران ربیعه به دیگرى گفت : این غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پیش ایشان باز آمد گفتند: اى عداس واى تو! ترا چه پیش آمد که بر سر و دست و پاى این مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمین بهتر و گزینه تر از این کسى نیست که مرا از کارى آگاه ساخت که جز پیامبر صلى الله علیه و آله از آن آگاه نیست . 

واقدى مى گوید: قریش براى بیرون رفتن به جنگ کنار بت هبل با تیرهاى خود فال زدند. امیه بن خلف و عتبه و شیبه با تیرهاى امر کننده و نهى کننده قرعه کشیدند، تیر نهى کننده بیرون آمد، تصمیم گرفتند در مکه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پیچیده و گفت : من قرعه نکشیدم و هرگز از نجات کاروان خود باز نمى ایستم .

واقدى مى گوید: زمعه را بیرون آورد و قرعه کشید. تیرى که از خروج نهى مى کرد بیرون آمد. آن را خشمگین برکنارى افکند و دوباره تیرى بیرون کشید که مثل همان بود، آن را شکست و گفت : به مانند امروز تیرى اینچنین دروغگو ندیده ام . سهیل بن عمرو در همان حال از کنار او گذشت . و گفت : چه شده است که چنین خشمگین مى بینمت ؟ زمعه به او خبر داد که موضوع چیست . سهیل گفت : اى ابو حکیمه دست بردار که هیچ چیز دروغگوتر از این تیرها نیست . عمیر بن وهب هم به من گفت تیرهایش ‍ چنین بوده است ، و در حالى که در این باره سخن مى گفتند حرکت کردند.

واقدى مى گوید: موسى بن ضمره بن سعید از قول پدرش برایم نقل کرد که ابوسفیان به ضمضم گفته است چون پیش قریش رسیدى به آنان بگو با تیرها قرعه نکشند.واقدى مى گوید: محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبکر بن سلیم بن ابى خیثمه برایم نقل کرد که مى گفته است از حکیم بن حزام شنیدم که مى گفت : هیچگاه به جایى که برایم از بدر ناخوشایندتر باشد. نرفته ام و در هیچ موردى هم پیش از حرکت آن همه دلیل براى من روشن نشده است . سپس ‍ چنین افزود که چون ضمضم رسید و بانگ بیرون شدن برداشت با تیرهاى خود قرعه کشیدم ، مرتبا تیرهایى بیرون مى آمد که خوش نمى داشتم .

بر همان حال بیرون آمدم . چون به مرالظهران  رسیدیم ، ابن الحنظلیه  چند شتر کشت که یکى از آنها نیم جانى داشت و جست و خیز کرد و هیچ خیمه اى از خیمه هاى لشکرگاه باقى نماند مگر اینکه به خون آغشته شد و این دلیلى روشن بود. تصمیم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظلیه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصمیم به بازگشت در من شدت پیدا مى کرد و با همه این احوال به راه خود ادامه دادم . حکیم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنیه البیضاء – گردنه سپید، که گردنه اى است که هنگام بازگشت از مدینه از آن که فرود آیى به فخ مى رسى – رسیدیم عداس را دیدیم که بر آن گردنه نشسته است و مردم از کنارش مى گذشتند. در این هنگام دو پسر ربیعه از کنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را که در رکاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند که او پیامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد، و شما جز به سوى کشتارگاه خود نمى روید. از دو چشم عداس بر گونه هایش اشک فرود مى ریخت . آنجا هم آهنگ بازگشت کردم ولى باز به راه خود ادامه دادم .

در این هنگام عاص بن منبه بن حجاج از کنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شیبه رفته بودند، ایستاد و از اعداس پرسید: چرا گریه مى کنى ؟ گفت : وضع این دو سرورم که سروران مردم این وادى هستند مرا به گریه واداشته است که آن دو به سوى کشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پیامبر خدا جنگ کنند. عاص ‍ گفت : مگر محمد پیامبر خداوند است ؟ در این هنگام عداس به هیجان آمد و موهایش سیخ شد و با گریه گفت : آرى به خدا سوگند که او رسول خدا براى همه مردم است . گوید: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شک و تردید با آنان بود و سرانجام همراه مشرکان کشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و کشته شده است . واقدى مى گوید سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .

واقدى مى گوید: پیش از جنگ بدر سعد بن معاذ بریا عمره به مکه آمد و بر امیه بن خلف وارد شد. ابوجهل پیش او آمد و گفت : این شخص را که به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه کاروان شما از کنار ما مى گذرد. امیه بن خلف به سعد گفت : خاموش باش و به ابوالحکم که سرور مردم این سرزمین است چنین مگو. سعد بن معاذ گفت : اى امیه تو اینچنین سخن مى گویى ؟ همانا به خدا سوگند شنیدم که محمد مى گفت : امیه بن خلف را حتما خواهم کشت .

امیه گفت : تو خود این سخن را شنیدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . این سخن بر دلش نشست و از آن ترسید و بدین جهت چون بانگ کوچ براى جنگ بدر برخاست ، امیه بن خلف از اینکه با آنان برود خود دارى کرد، عقبه بن ابى معیط و ابوجهل پیش و آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد که در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و میل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زیر دامن امیه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان که تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بکش که تو زن هستى . امیه گفت : براى من بهترین شترى را که در ین وادى موجود است بخرید و براى او شتر نرى را به سیصد دینار خریدند که از شتران بنى حشیر بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنیمت گرفتند و آن در سهم حبیب بن یساف قرار گرفت .

واقدى مى گوید گفته اند هیچکس از رفتن به سوى کاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر کراهت نداشت . او مى گفت : اى کاش قریش تصمیم به نشستن و انصراف بگیرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد مناف در کاروان از میان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قریشى ، مگر نمى توانى ایشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بینم که قریش در این باره تصمیم قطعى گرفته اند و هیچکس بدون علت از رفتن خود دارى نمى کند. به همین سبب نمى خواهم با آنان مخالف کنم ، وانگهى دوست ندارم قریش آنچه را مى گویم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارک است ، سرنوشتى براى او نمى بینم جز اینکه قوم خویش ‍ را دستخوش سلطه مردم یثرب قرار خواهد داد.

حارث بخشى از اموال خود را میان فرزندان خویش تقسیم کرد و در دلش چنین افتاده بود که به مکه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو که حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پیش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى دیده ام که آن را خوش ‍ نمى دارم ، من سوار شتر خود میان خواب و بیدارى و گویى در بیدارى چنین دیدم که در این وادى شما از بالا به پایین خود جارى است . حارث گفت : هیچکس به راهى ناخوشتر از این راه که من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنین مصلحت مى بینم که باز نشینى . حارث گفت : اگر این سخنت را پیش از آنکه بیرون مى آمدم شنیده بودم یک گام هم بر نمى داشتم ، اینک از این سخن درگذر و به آگهى قریش مرسان که آنان هر کسى را که از حرکت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم این خبر را در بطن یاجج  به حارث داده بود. گویند: خردمندان قریش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى دیگر رفتند. از جمله کسانى که در آن کار درنگ مى کردند و تردید داشتند حارث بن عامر و امیه بن خلف و عتبه و شیبه دو پسر ربیع و حکیم بن حزام و ابوالبخترى و على بن امیه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس کرد.

عقبه بن ابى معیط و نضر بن حارث بن کلده هم ابوجه را یارى مى دادند و آنان را به خروج تشویق مى کردند و مى گفتند این ترس و بیم و خود دارى از خروج کار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شوید. قریش هم مى گفتند نباید هیچکس از دشمنان را پشت سر خود – در مکه – باقى بگذارید.

واقدى مى گوید: از چیزهایى که دلیل بر کراهت حارث بن عامر و عتبه و شبیه براى بیرون شدن به جنگ بدر دارد یکى هم این است که نه هیچیک آنان به کسى مرکبى داد و نه کسى را سوار کردند. اگر کسى از هم پیمانها که در شمار ایشان بود و مرکب نداشت پیش آنان مى آمد و مرکب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حرکت کنى چنان کن ، وگرنه بر جاى خود باش و این موضوع در حدى بود که قریش هم دانستند.

واقدى مى گوید: و چون قریش تصمیم به خروج و حرکت گرفتند از دشمنى و ستیز میان خود و قبیله بنى بکر یاد آوردند و ترسیدند که آنان بر کسانى که در مکه باقى مى گذارند حمله آورند، و از همه بیشتر عقبه بن ربیعه از این موضوع بیم داشت و مى گفت : اى گروه قریش بر فرض که شما بر آنچه مى خواهید پیروز شوید، ما نسبت به کسانى که اینجا مى مانند و زنان و کودکان و افراد ناتوان هستند تامین نداریم . در این باره نیک بیندیشید و رایزنى کنید. ابلیس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ایشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مکانت مرا در قوم من مى دانید، من متعهد مى شوم اگر قبیله کنانه بخواهند کارى را که ناخوش دارید نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آیم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : دیگر چه مى خواهى ؟ این سالار کنانه است که پناه افرادى که باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت : دیگر چیزى نیست و من بیرون خواهم آمد.

واقدى مى گوید: آنچه میان بنى کنانه و قریش بود، چنین است که پسر بچه اى از حفض بن احتف یکى از افراد خاندان بنى معیط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بیرون شد. او پسرکى بود که بر سر زلف و کاکل و بر تن جامه اى زیبا داشت و خوش چهره بود. پسرک از کنار عامر بن یزید بن عامر بن ملوح بن یعمر که یکى از سران بنى کنانه و ساکن ضجنان – نام کوهى نزدیک مکه – بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو کیستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بکر مگر شما از قریش ‍ خونى نمى خواهید؟ گفتند: چرا گفت : هر کس این پسر را به جاى مردى هم بکشد حسابش را کامل گرفته است . مردى از بنى بکر که خونى از قریش ‍ مى خواست آن پسر را تعقیب کرد و کشت . قریش در آن باره اعتراض و گفتگو کردند.

عامر بن یزید گفت : ما خونهاى بسیارى بر عهده شما داریم ، چه مى خواهید؟ اگر مى خواهید دیه هایى را که ما از شما مى خواهیم بپردازید تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازیم . و اگر مى خواهید این خونى است که ریخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهید شما از آنچه بر ما دارید بگذرید ما هم از آنچه بر شما داریم مى گذریم . خون آن پسربچه در نظر قریش خوار آمد و گفتند: راست مى گوید: مردى به مردى . و خون او را مطالبه نکردند. در این میان بردار آن پسر مکرر بن حفص ‍ در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن یزید برخورد که سوار بر شتر خویش بود. عامر بن یزید سالار بنى بکر بود، مکرر همین که عامر را دید گفت : اینک پس از آنکه به اصل چیزى رسیده ام چرا در جستجوى آثارش ‍ باشم .

او که شمشیر به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله کرد و او را کشت و شبانه به مکه آمد و شمشیر عامر بن یزید را بر پرده هاى کعبه آویخت . بامداد آن شب که قریش شمشیر عامر را بر پرده هاى کعبه دیدند دانستند مکرر بن حفص او را کشته است که قبلا از او در این باره سخنى شنیده بودند. بنى بکر هم از کشته شدن سالار خویش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند که در قبال او دو یا سه تن از سران قریش را بکشند. در همین حال خبر کاروان و فریاد خواهى رسید و بدین سبب بود که قریش ‍ از بنى بکر نسبت به زنان و کودکان که در مکه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شیطان چنان گفت قریش گستاخ شدند.

واقدى مى گوید: قریش شتابان بیرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره کنیز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه کنیز اسود بن مطلب و فلانه کنیز امیه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند. قریش شتران پروار مى کشتند. با سپاه و به قصد جنگ حرکت کردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمایى و تکبر یدک مى کشیدند، همانگونه که خداوند متعال در کتاب خود فرموده است و مباشید چون آن کافران که از خانه هاى خود به قصد سرکشى و نمایش به مردم بیرون آمدند و ابوجهل مى گفت : آیا محمد مى پندارد که او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند که در نخله رسیدند؛ به زودى خواهد دانست که ما کاروان خود را حفظ مى کنیم یا نه .

مى گوید (ابن ابى الحدید): سریه نخله ، سریه اى است که پیش از جنگ بدر صورت گرفت و امیرش عبد الله بن جحش بود و در آن سریه عمرو بن حضرمى هم پیمان بنى عبد شمس کشته شد، او را واقد بن عبد الله تمیمى با تیرى که به او زد کشت . حکم بن کیسان و عثمان بن عبد الله بن مغیره هم اسیر شدند و مسلمانان شتران ایشان را که پانصد شتر بود به غنیمت در ربودند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن غنایم را به پنج بخش کرد و ایشان را که پانصد شتر بود به غنیمت در ربودند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن غنایم را به پنج بخش کرد و چهار صد شتر را میان مسلمانانى که در آن سریه شرکت داشتند و شمارشان دویست تن بود تقسیم فرمود که به ره مرد دو شتر رسید.

واقدى مى گوید: اسبها در اختیار توانگران و نیرومندان ایشان بود، سى اسب در خاندان مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود، علاوه بر آن میان پیادگان هم کسانى زره داشتند.واقدى مى گوید: ابوسفیان همراه کاروان همچنان پیش مى آمد. او و یارانش ‍ همین که نزدیک مدینه رسیدند به شدت ترسیدند، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بیرون آمدن قریش بسیار دیر شده بود. چون شبى فرا رسید که فرداى آن کنار آب بدر مى رسیدند شتران متوجه رسیدن به آب بودند، کاروانیان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در این فکر بودند که اگر مورد حمله قرار نگیرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسیدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسیدن به آب نعره مى کشیدند. با اینکه نیازى نداشتند، که روز قبل آب خورده بودند. کاروانیان مى گفتند: عجیب است که این شتران از هنگام بیرون آمدن از مکه تا کنون چنین نکرده بودند. کاروانیان نقل مى کردند که در آن شب چنان تاریکى سختى ما را فرا گرفت که هیچ چیز نمى دیدیم .

واقدى مى گوید: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم که براى کسب خبر به بدر آمده بودند در قبیله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون کنار آب بدر رسیدند شتران خود را نزدیک چاه خواباندند و مشکهاى خود را به منظور آب گیرى برداشتند؛ در همین حال شنیدند دو زن جوان که نام یکى از ایشان برزه و از زنان جهینه بودند با یکدیگر سخن مى گویند. برزه درباره یک درهمى که از زن دیگر طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر کن کاروان فردا یا پس فردا اینجا رسید. مجدى بن عمر هم که حرف او را شنید گفت راست مى گوید.  بسبس و عدى همین که این سخن را شنیدند حرکت کردند که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگردند و در عرق الظبیه  به حضور رسول خدا رسیدند و خبر را به اطلاع رساندند.

واقدى مى گوید: کثیر بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش که یکى از بسیار گریه کنندگان بود نقل مى کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده است : موسى علیه السلام این تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائیل پیموده است و همگان در مسجدى که در عرق الظبیه است نماز گزارده اند.

واقدى مى گوید: عرق الظبیه در دو میلى (حدود ۳ کیلومتر) روحاء بر جانب مدینه و در سمت راست جاده به طرف مدینه است .
واقدى مى گوید: ابوسفیان صبح زود آن شب ، در حالى که از کمین مى ترسید، پیش از کاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آیا احساس ‍ نکردى کسى اینجا باشد، و کسى را ندیده اى ؟ تو مى دانى که در مکه هیچ مرد و زن قرشى نیست مگر آنکه از بیست درهم تا هر چه بیشتر در این کاروان سرمایه گذارى کرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشیده بدارى تا دنیا دنیاست و دریا خروشان ، هیچکس از قریش با تو آشتى نخواهد کرد.

مجدى گفت : به خدا سوگند من هیچکس را که نشناسم اینجا ندیدم و در فاصله میان تو تا مدینه هم دشمنى نیست که اگر مى بود بر ما پوشیده نمى ماند، وانگهى من بر تو پوشیده نمى داشتم . فقط دو سوار دیدم که اینجا آمدند و شتران خود را خواباندند – مجدى در همین حال اشاره به جایى مى کرد که شتران آن دو زانو بر زمین زده بودند – و با مشکهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفیان خود را به جایى که شتران خوابیده بودند رساند و چند پشکل را شکافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا سوگند این نشانه علوفه یثرب است و این دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از یاران او، و من این قوم را نزدیک مى بینم . این بود که کاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خویش قرار داد و به طرف ساحل پیش رفت . قریش هم از مکه پیش مى آمدند، در هر آبشخور فرو مى آمدند، شتران پروار مى کشتند و هر کسى را که پیش ایشان مى آمد اطعام مى کردند.

همچنانکه در راه بودند عتبه و شیبه خود را عقب مى کشیدند و در حال شک و تردید بودند، ضمن گفتگو یکى از آن دو به دیگرى گفت : آیا خواب عاتکه دختر عبد المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسیدم و بیم دارم . دیگرى گفت : دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن کرد؛ در همین حال ابوجهل به ایشان رسید و پرسید: درباره چه چیز گفتگو مى کردید؟ گفتند: درباره خواب عاتکه . ابوجهل گفت : شگفتا از فرزندان عبد المطلب به این بسنده نکردند که مردانشان براى ما پیامبرى و پیشگویى کنند که اینک زنان ایشان هم براى ما پیامبرى و پیشگویى مى کنند. به خدا سوگند اگر به مکه برگردیم با آنان چنین و چنان خواهیم کرد.

عتبه گفت : براى آنان حق خویشاوندى نزدیک محفوظ است آنگاه یکى از آن دو برادر به دیگرى گفت : آیا عقیده ندارى برگردیم ؟ ابوجهل گفت : اینک که مقدارى از راه پیموده اید مى خواهید برگردید و قوم خود را یارى ندهید و آنان را خوار سازید، آن هم پس از اینکه خونهایى را که طلب دارید مقابل چشم مى بینید؟ شاید تصور مى کنید که محمد و یارانش به ملاقات خصوصى شما مى آیند، به خدا سوگند هرگز چنین نیست . وانگهى یکصد و هشتاد تن همراه منند که همگان خویشاوندان و افراد خانواده من هستند که چون بار بگشایم و فرود آیم چنان مى کنند، و چون بار بندم و حرکت کنم همانگونه رفتار مى کنند. اگر شما دو نفر مى خواهید برگردید چنان کنید. عتبه و شیبه گفتند: به خدا سوگند که خود و قوم خود را به هلاک مى افکنى .

پس از آن عتبه به برادرش شیبه گفت : این ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى خویشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بیا برگردیم و به سخن او اعتنا مکن .مى گویم : مقصود از این سخن عتبه که مى گوید فرزندم همراه محمد است ، ابوحذیفه پسر عتبه است که مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام رکاب رسول خدا صلى الله علیه و آله بود.

واقدى مى گوید: شیبه گفت : اى ابوالولید اینک پس از آنکه مقدارى راه را پیموده ایم اگر برگردیم مایه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه رسیدند؛ جهیم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابید و خوابى دید و گفت : میان خواب و بیدارى بودم ، دیدم مردى که سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و کنار من ایستاد و گفت : عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه و زمعه بن اسود و امیه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحکم – ابوجهل – و نوفل بن خویلد همراه مردانى دیگر از اشراف قریش بودند و نامش را برد کشته شدند و سهیل بن عمرو اسیر شد و حارث بن هشام از برادرش گریخت . در همین حال گوینده اى مى گفت : به خدا سوگند ایشان را همان گروهى مى پنداریم که به کشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه دیدم آن مرد ضربتى زیر گلوى شتر خود زد و آن را میان لشکر رها کرد – و هیچ قیمه اى از خیمه هاى لشکرگاه باقى نماند مگر اینکه از خون آن شتر آغشته شد -.

ابوجهل گفت : این هم پیشگو و پیامبرى دیگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا خواهى دانست چه کسى کشته خواهد شد، ما یا محمد و یارانش . قریشیان هم به جهیم گفتند: شیطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را که در خواب دیده اى خواهى دید. گوید: عتبه با برادر خود شیبه خلوت کرد و گفت : آیا نمى خواهى برگردى ؟ این خواب هم مانند خواب عاتکه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند که اگر محمد دروغگو باشد افراد دیگرى در عرب هستند که شر او را از ما کفایت کنند، و اگر راستگو باشد ما کامیاب ترین اعراب به وجود او خواهیم بود که خویشاون دان  نزدیک و پاره تن اوییم .

شیبه گفت : چنان است که تو مى گویى ، آیا مى توانیم از میان مردم لشکرگاه برگردیم ؟ در همین حال که آن دو چنین مى گفتند ابوجهل رسید و پرسید آهنگ چه دارید؟ گفتند: بازگشت ؛ مگر خواب عاتکه و خواب جهینم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنیدى ؟ گفت : شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهید کرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا سوگند که تو خود و قومت را به هلاک خواهى انداخت ؛ و با وجود این بر همان حال به راه خود ادامه دادند.

واقدى مى گوید: و چون ابوسفیان کاروان را در برد و دانست که آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است ، قیس بن امرو القیس را که از مکه همراه کاروان بود و از کاروانیان به حساب مى آمد پیش قریش گسیل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت : کاروان و کالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم یثرب درگیر مکنید و به کشتن مدهید، که شما را خواسته و هدفى غیر از این نبوده است . بیرون آمده اید که کاروان و اموال خود را پاس ‍ دارید و خداوند آن را نجات بخشیده است . ابوسفیان به قیس گفت : و اگر این موضوع را نپذیرفتند باید موضوع دیگرى را که برگرداندن کنیزکان آوازه خوان است حتما انجام دهند. قیس بن امرو القیس آنچه با قریش گفتگو کرد از بازگشت خود دارى کردند و گفتند کنیزکان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانیم ، و ایشان را از جحفه برگرداندند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): نمى دانم مقصود ابوسفیان از فرمان دادن به برگرداندن کنیزکان آوازه خوان چه بوده است و حال آنکه خود ابوسفیان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قریش را به خونخواهى تحریض کنند و آواز بخوانند و دایره و دف بزنند، چگونه از این کار در جنگ بدر نهى مى کند و حال آنکه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد. من خیال مى کنم هر کس در این کار تامل کند مى داند که براى قریش در جنگ بدر امکان انتقام گیرى فراهم نبوده است زیرا میان آنان سستى و زبونى و کار را بر دیگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رایى ریشه دوانده بود، وانگهى بنى زهره و کسان دیگرى هم از میان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره جنگ چنان بود که اگر با مردمى ترسو و غیر شجاع هم رو به رو مى شدند، پاره اى از این گرفتاریها که بر شمردیم براى شکست ایشان کافى بود، تا چه رسد به اینکه آنان مى خواستند با افراد قبیله هاى اوس و خزرج که شجاع ترین قبایل عربند رو به رو شوند. على بن ابى طالب علیه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم که شجاع ترین افراد بشرند و گروهى از مهاجران که همگى دلیران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبد الله بوده است که رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحید و موید به نیروى خداوندى است ، بگذر از اینکه همانگونه که قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به یارى مسلمانان شتافته اند.

واقدى مى گوید: فرستاده ابوسفیان در هده که نام جایى در هفت میلى  گردنه عسفان و سى و نه میلى مکه است پیش ابوسفیان برگشت و به او خبر داد که قریش رفتند.

ابوسفیان گفت : واى بر قوم من ! این کار عمرو بن هشام – ابوجهل – است که خوش نمى دارد برگردد زیرا بر مردم ریاست مى کند و ستم مى ورزد و ستمکارى مایه کاستى و نافرخندگى است و اگر یاران محمد نیکو و با درستى حرکت کنند ما زبون شدیم و آنان وارد مکه هم خواهند شد.

واقدى مى گوید: ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گردیم تا وارد بدر شویم – بدر در دوره جاهلى یکى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت – و باید آنجا برسیم و سه روز اقامت کنیم ، پرواریها بکشیم و اطعام کنیم و شراب بیاشامیم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنکه عرب همواره از ما بترسید.

قریش همینکه از مکه بیرون آمدند فرات بن حیان عجلى را پیش ابوسفیان فرستادند تا خبر بیرون آمدن و مسیرشان را به اطلاع او برساند و بگوید چه چیزها فراهم ساخته اند، ولى او از راهى رفت که غیر از راه ابوسفیان بود که ابوسفیان از راه کناره و ساحلى بر مى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .

فرات در جحفه به مشرکان قریش پیوست و گفتار ابوجهل را شنید که مى گفت بر نمى گردیم ، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو دیگر رغبتى به آنان ندارم و آن کسى که امکان خونخواهى خود را نزدیک ببیند و برگردد ناتوان است ؛ این بود که فرات با قریش رفت و ابوسفیان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسیارى برداشته و پیاده گریخت و مى گفت : هیچ کارى را اینچنین نافرخنده ندیدم و همانا که ابوجهل و کار او نافرخنده است .

واقدى مى گوید: اخنس بن شریق که نام اصلى او ابى است و هم پیمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت : خداوند کاروان و اموال شما را نجات داد، و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهایى یافت . شما براى این بیرون آمدید که از او و اموالش دفاع کنید، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پیامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نیک بخت تر خواهید بود و اگر دروغگو باشد، بگذارید کس دیگرى غیر از شما عهده دار کشتن او باشد که بهتر از آن است که خودتان خواهر زاده خویش را بکشید، برگردید، شما مهم نیست بیرون روید، آنچه را که این مرد یعنى ابوجهل مى گوید رها کنید که او هلاک کننده قوم خود و شتابان در تباهى ایشان است .

بنى زهره از اخنس بن شریق که میان ایشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت کردند و به او گفتند اینک براى بازگشت چه چاره اندیشى کنیم تا بتوانیم باز گردیم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ایشان مى رویم ، منه شبانگاه خود را از شتر خویش فرو مى افکنم و شما بگویید اخنس را چیزى گزید، و چون به شما گفتند بروید و حرکت کنید بگویید ما نمى توانیم از این دوست و سالار خود جدا شویم تا ببینیم زنده مى ماند یا مى میرد و اگر مرد او را به خاک بسپریم و همینکه آنان رفتند ما به مکه بر مى گردیم . بنى زهره همینگونه رفتار کردند و فردا که ایشان را در ابواء در حال بازگشت دیدند، براى مردم روشن شد که بنى زهره باز گشته اند، و هیچکس از بنى زهره در جنگ بدر شرکت نکرد. آنان صد تن بودند و گفته اند کمتر از صد بوده اند و همین صحیح تر است . برخى هم گفته اند ایشان سیصد تن بوده اند بوده اند ولى این موضوع ثابت شده نیست .

واقدى مى گوید: عدى بن ابى الزغباء در حالى که از بدر به مدینه بر مى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پرا کنده بودند چنین سرود:اى بسبس براى جنگ سینه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند، بردن آنان به شاهراه زیرکانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گریخت . 

واقدى مى گوید: ابوبکر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برایم نقل کرد و گفت بنى عدى نخست که بانگ حرکت کردن برخاسته بود با قریش بیرون آمده بودند ولى چون به گردنه لفت  رسیدند سحرگاه خود را به کنار دریا کشاندند و آهنگ مکه کردند. ابوسفیان با آنان برخورد کرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته اید؟ نه همراه کاروانید و نه همراه سپاه . گفتند: تو براى قریش پیام فرستاده که برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند. و بدینگونه هیچکس از بنى عدى هم در جنگ بدر شرکت نکرد. و گفته اند ابوسفیان با آنان در مرالظهران برخورد کرد و این سخن را گفت .

واقدى گوید: و اما پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبیه بود. در این هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله به او گفتند: آیا مى دانى ابوسفیان بن حرب کجاست ؟ گفت : از او خبرى ندارم . گفتند: بیا به رسول خدا سلام کن . گفت : مگر میان شما کسى رسول خداوند است ؟ گفتند: آرى . مرد عرب پرسید: کدامتان رسول خدایید؟ گفتند: این . او به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : آیا تو رسول خدایى ؟ فرمود: آرى . گفت : اگر راست مى گویى در شکم این ماده شتر من چیست ؟ – کره اش نر است یا ماده – سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزدیکى کرده اى و از تو بار دارد است . پیامبر صلى الله علیه و آله را این سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نیامد و از او روى برگرداند.

واقدى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نیمه رمضان در روحاء بود و به یاران خود فرمود: اینجا سجاسج یعنى وادى روحاء و بهترین وادیهاى عرب است . پیامبر صلى الله علیه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از رکوع رکعت آخر برداشت کافران را لعنت و بر ایشان نفرین فرمود و عرضه داشت : پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام که فرعون این امت است و زمعه بن اسود بگریزند. خدایا! چشم پدر زمعه را بر او بگریان ، خدایا! چشم پدرش را کور فرماى ، بار خدایا! سهیل بن عمرو مگریزد. سپس براى قومى از قریش دعا فرمود و چنین عرض داشت : بار خدایا! سلمه بن هشام و عیاش بن ابى ربیعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در آن هنگام براى ولید بن ولید دعا نفرمود، ولید در جنگ بدر اسیر شد و چون پس از جنگ بدر به مکه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدینه کرد، او را گرفتند و زندانى کردند و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله براى او هم دعا فرمود.

واقدى مى گوید: خبیب بن یساف مردى شجاع بود که از اسلام آوردن خود دارى کرده بود ولى چون پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدر بیرون آمدند، او و قیس بن محرث که نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى که بر آیین خود بودند بیرون آمدند و در عقیق به پیامبر رسیدند. خیبب سراپا پوشیده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود.

پیامبر صلى الله علیه و آله او را از زیر مغفر شناخت و به سعد بن معاذ که کنارش بود فرمود این خبیب بن یساف نیست ؟ سعد گفت : آرى . خبیب جلو آمد و تنگ ناقه پیامبر صلى الله علیه و آله را به دست گرفت ، پیامبر صلى الله علیه و آله به او و قیس بن محرث فرمود: چه چیزى شما را همراه ما بیرون آورده است ؟ خبیب گفت : خواهر زاده و در پناه ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنیمت بیرون آمده ایم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: کسى که بر آیین ما نیست نباید با ما بیرون آید.

خبیب گفت : قوم من مى داند که من در جنگ دلیر و آزموده و جنگجویم ، اینک اسلام نمى آوردم و براى کسب غنیمت همراه تو جنگ مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ کن . چون به روحاء رسیدن ، خبیب به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسلیم فرمان خداى جهانیان شدم و گواهى مى دهم که تو رسول خدایى . پیامبر صلى الله علیه و آله خوشحال شد و فرمود: در جنگ شرکت کن و او در جنگ بدر و دیگر جنگها پر کار بود. اما قیس بن حارث – محرث – آنجا مسلمان نشد و به مدینه برگشت و چه پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شرکت کرد کشته شد.

واقدى مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله از مدینه بیرون آمد یک یا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد که اى گروه سرکشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشایید و این بدان سبب بود که پیش از آن فرمان داده بود روزه بگشایند و نگشاده بودند.
مى گوید (ابن ابى الحدید): این راز نبوت و ویژگى آن است و هرگاه کسى دقت کند مى بیند که دوستى پیامبر صلى الله علیه و آله و دوستى اطاعت از او و پذیرش فرمانش چنان بوده که کار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذیرند که چون آن حکم را از ایشان بر مى دارد و وجوب آن را – در سفر – ساقط مى فرماید، آن کار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى کنند مگر پس از تاکید تمام . این موضوع مهم تر از معجزات و کارهاى خارق العاده است ، بلکه خود این معجزه اى مهم تر از شکافتن دریا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همینکه نزدیک بدر رسید از خبر آمدن قریش آگاه شد و مردم را از حرکت قریش آگاه فرمود و با آنان رایزنى کرد و نظرشان را خواست . ابوبکر برخاست و سخن گفت و نیکو گفت : سپس عمر برخاست و سختى نیکو گفت و چنین افزود که اى رسول خدا، این قریش است که به خدا سوگند از هنگامى که عزت یافته اند هیچگاه زبون نشده اند و از هنگامى که کافر شده اند ایمان نیاورده اند و به خدا سوگند که عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد کرد. باید براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى .

سپس مقداد بن عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا! براى انجام فرمان خدا حرکت فرماى و ما همراه تو هستیم . به خدا سوگند ما آنچنان که بنى اسرائیل به پیامبر خود گفتند: تو و خدایت بروید و جنگ کنید و و ما اینجا نشستگانیم نمى گوییم بلکه عرضه مى داریم ، تو و خدایت بروید و جنگ کنید و ما هم همراه شما جنگ کنندگانیم . سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به برکت الغماد ببرى همراه تو خواهیم آمد. برک الغماد در فاصله پنج شب راه از مکه از راه کناره و هشت شب راه از مکه از ره کناره و هشت شب راه از مکه در راه یمن قرار دارد.

پیامبر صلى الله علیه و آله پاسخى پسندیده به مقداد داد و براى او دعاى خیر فرمود. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله زا فرمود: اى مردم آرى خود را به من بگویید و مقصود آن حضرت انصار بودند، که گمان مى فرمود انصار جز در مدینه او را یارى نمى دهند و این به آن سبب بود که انصار شرط کرده بودند که همانگونه که از خود و فرزندان خود دفاع مى کنند از آن حضرت دفاع خواهند کرد، این بود که پیامبر صلى الله علیه و آله باز هم فرمود: رایزنى کنید و آرى خود را به من عرضه دارید. در این هنگام سعد بن معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گویى ما را اراده فرموده اى ؟ فرمود: آرى . سعد گفت : شاید لازم باشد از کارى که به تو وحى شده است با وحى به کار دیگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ایمان آورده ایم و ترا تصدیق کرده و گواهى داده ایم که آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پیمان استوار خود را به شنیدن و فرمانبردارى با تو بسته ایم .

اینک اى پیامبر خدا به هر کارى که اراده فرموده اى قیام کن و سوگند به کسى که ترا به حق گسیل فرموده است اگر پهنه این دریا را بپیمایى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهیم بود حتى اگر فقط یک تن از ما باقى بماند. اینک به هر کس که مى خواهى بپیوند و از هر کس که مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگیر که هر چه را بگیرى براى ما خوشتر از آن است که باقى بگذارى . سوگند به کسى که جان من در دست اوست با آنکه این راه را هرگز نپیموده ام و مرا به آن علمى نیست اگر فردا با دشمن خویش رویاروى شویم ناخوش نمى داریم که ما در جنگ شکیبا و به هنگام رویا رویى راست و استواریم و شاید خداوند کارى از ما به تو ارائه دهد که چشمت به آن روشن شود.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح بن عمر بن قتاده از محمود بن لبید نقل مى کرد که در آن روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدینه مانده اند که محبت ما نسبت به تو از آنان بیشتر نیست و ما مطیع تر و راغب تر از آنان به جهاد نیستیم . اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند که تو با دشمن رویا روى مى شوى هرگز از همراهى با تو باز نمى ایستادند ولى آنان پنداشتند که فقط کاروان خواهد بود و بس . اینک براى تو سایبانى مى سازیم و مرکوبهاى ترا پیش تو آماده مى داریم ، آنگاه ما با دشمن رویاروى مى شویم ، اگر کار بر گونه اى دیگر شد، تو سوار مرکبهاى خود مى شوى و به کسانى که پشت سر ما – در مدینه – هستند مى پیوندى . پیامبر صلى الله علیه و آله به او پاسخى پسندیده داد و فرمود: امید است که خداوند خیر مقدر فرماید.

واقدى مى گوید: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پیامبر فرمود: در پناه برکت خداوند حرکت کنید که خداوند پیروزى بر یکى از دو طایفه – کاروان یا قریش – را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گویى هم اکنون بر کشتارگاههاى آن قوم مى نگرم .

واقدى مى گوید: گفته اند که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام محل کشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود اینجا محل کشته شدن فلان است و اینجا محل کشته شدن بهمان ، و هیچکس از هما محلى که پیامبر صلى الله علیه و آله نشان داده بود مستثنى نگشت . گوید: در این هنگام مسلمانان دانستند که با جنگ رویا روى خواهند بود و کاروان گریخته است و به سبب گفتار پیامبر صلى الله علیه و آله آرزوى پیروزى داشتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن روز درفشها را که سه درفش ‍ بود برافراشت و سلاحها را آشکار ساخت و حال آنکه از مدینه بدون اینکه درفش برافراشته باشد بیرون آمده بود. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان که با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حرکت بود به سفیان ضمرى برخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله از او پرسید: تو کیستى ؟ ضمرى گفت : شما کیستند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهیم . گفت : باشد این به آن . پیامبر فرمود: آرى . ضمرى گفت : از هر چه مى خواهید بپرسید. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: درباره قریش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسیده است که ایشان فلان روز از مکه بیرون آمدند، اگر این خبر درست باشد آنان باید کنار همین وادى باشند. 

 ضمرى گفت حالا بگویید شما کیستید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده ما از آب هستیم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت : عجب از آب هستید! کدام آب ؟ آب عراق یا جاى دیگر! و پیامبر صلى الله علیه و آله پیش باران خود برگشت . واقدى مى گوید هر دو گروه آن شب را سپرى کردند بدون اینکه هر یک از جاى دیگرى آگاه باشد که میان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار دو کوه عبور کرد و پرسید نام آن دو چیست ؟ گفتند: مسلح و مخرى . فرمود: چه کسانى در آن ساکنند؟ گفتند: بنى ناز و بنى حراق .  از آنجا گذشت و آن دو کوه را سمت چپ خویش قرار داد. در این هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ایشان رسیدند و گزارش کار قریش را دادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد – یعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان -. على علیه السلام و زبیر و سعد بن ابى و قاص و بسبس بن عمرو را روانه کرد که از کنار آب بررسى کنند و براى آنان به کوه کوتاهى اشاره کرد و فرمود: امیدوارم کنار چاهى که در دامنه همین کوه کوتاه قرار دارد خیرى به دست آورید. آنان به آن سو رفتند و کنار همان چاه شتران آبکش و سقاهاى قریش را دیدند و آنان را اسیر کردند، برخى از آنان گریختند و از جمله کسانى که گریخت و او را شناختند عجیر بود. عجیر نخستین کسى بود که خبر پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش را براى قریش آورد و فریاد کشید که اى آل غالب ! این ابن ابى کبشه – پیامبر صلى الله علیه و آله – و یاران اویند و سقاهاى شما را به اسیرى گرفتند. لشکر از این خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را که آورد خوش نداشتند.

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خیمه خود بودیم و مى خواستیم از گوشت شتر کباب تهیه کنیم و سرگرم آن کار بودیم که ناگاه خبر را شنیدیم و اشتهاى ماکور شد و برخى به دیدار برخى دیگر مى رفتند. عتبه بن ربیعه مرا دید و گفت : اى ابو خالد! هیچکس را نمى شناسم و نمى دانم که راهى شگفت تر از راه ما بپیماید، کاروان ما نجات یافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمین قومى آمده ایم و آن را کارى دشوار مى بینم در عین حال کسى که اطاعت نشود رایى ندارد – چه بگویم که کسى فرمان نمى برد – و این نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آیا بیم آن دارى که ایشان بر ما شبیخون زنند؟ گفتم : من از این کار احساس ایمنى نمى کنم ، مگر تو احساس امان مى کنى ؟ گفت : چاره چیست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهیم تا صبح شود و بیندیشید و تصمیم بگیرند. عتبه گفت : آرى راى درست همین است . گوید: آن شب را تا صبح پاسدارى دادیم . ابوجهل گفت : این فرمان عتبه است که از جنگ با محمد و یارانش کراهت دارد، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى کنید که محمد و یارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خویشاوندان خود گوشه اى جمع مى شویم ، هیچکس هم از ما پاسدارى نکند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى بارید. عتبه گفت : به هر حال این مرد مایه شومى و نافرخندگى است .

واقدى مى گوید: از سقاهایى که کنار آن چاه بودند، یسار، غلام سعید بن عاص و اسلم ، غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام امیه بن خلف اسیر شدند و آنان را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردند. آن حضرت به پا ایستاده و در حال نماز بود. مسلمانان از ایشان پرسیدند کیستند؟ گفتند: ما سقاهاى قریشیم که براى آب بردن فرستاده اند، مسلمانان از ایشان پرسیدند کیستند؟ گفتند: ما سقاهاى قریشى که براى آب بردن فرستاده اند. مسلمانان این خبر را خوش نمى داشتند که امیدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفیان باشند، آنان را زدند و چون ایشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از افراد کاروان و سقاهاى ابوسفیانیم و کاروان پشت این تپه است و چون این سخن را گفتند از زدن آنان خود دارى کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله نماز خود را سلام داد و فرمود: عجیب است وقتى که به شما راست مى گویند آنان را مى زنید و هنگامى که دروغ مى گویند آنان را رها مى کنید. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا ایشان مى گویند قریش آمده اند. فرمود: کاملا درست مى گویند، قریش از شما بر کاروان خود ترسیده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقایان فرمود و پرسید: قریش ‍ کجایند؟ گفتند: پشت این تپه ها که مى بینید. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: بسیارند. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: نمى دانیم . فرمود: چند شتر مى کشند؟

گفتند: یک روز ده شتر و یک روز نه شتر. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شمارشان میان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مکه بیرون آمده اند؟ گفتند: هر کس که توان داشته ، بیرون آمده است . پیامبر صلى الله علیه و آله روى به مردم کرد و فرمود: مکه پاره هاى جگر خود را به سوى افکنده است . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس از ایشان پرسید: آیا کسى هم برگشته است ؟ گفتند: آرى ابن ابى شریق – با بنى زهره برگشته است . پیامبر فرمود: با آنکه خود کامیاب و رهنمون شده نیست آنان را کامیاب ساخته است ، هر چند تا آنجا که مى دانم که خدا و کتاب خدا ستیزه گر است .

پیامبر صلى الله علیه و آله سپس پرسید: آیا کس دیگرى هم غیر از ایشان برگشته است ؟ گفتند: آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن کعب هم برگشته اند. پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را رها کرد و به یاران خود فرمود: راى خود را در مورد این جایگاه که در آن فرود آمده ایم بازگو کنید و به من بگویید. حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا آیا اینجا که فرود آمده اى جایگاهى است که خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟ اگر چنین است که ما را نشاید گامى از آن فراتر یا عقب تر رویم ، اگر چاره اندیشى و جنگ و رایزنى است سخن گوییم . رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رایزنى و چاره اندیشى است . حباب گفت : در آن صورت اینجا لشکرگاه مناسبى نیست . ما را به نزدیکترین آبهاى این قوم ببر که من به همه جا و چاههاى آن دانایم ، آنجا چاهى است که شیرینى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است که فروکش نخواهد کرد، کنار آن حوضى مى سازیم و در آن ظرفها را قرار مى دهیم و آب مى آشامیم و جنگ مى کنیم و دهانه چاههاى دیگر را با خاک انباشته مى کنیم .

واقدى مى گوید: ابن عباس مى گفته است : جبرئیل علیه السلام بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است که حباب مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پیشنهادهاى او را انجام داد.
واقدى مى گوید: خداوند آن شب را بر انگیخت – باران آمد – دره بدر در جانب مسلمانان نرم و ملایم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنکه در جانب قریش چنان نبود و با آمدن باران قادر به حرکت و کوچ کردن از آن نبودند و میان دو لشکر تپه ها و بر آمدگیهاى شنى بود.

واقدى همچنین مى گوید: در آن شب بر مسلمانان خواب چیره شد و آسوده خوابیدند و باران چندان نبود که آنان را آزار دهد. زبیر بن عوام مى گوید: خداوند آن شب چنان خواب را بر مسلمانان چیره ساخت که من با آنکه سخت پایدارى مى کردم و زمین زیرم ناهموار بود ولى طاقت نیاوردم و جز خواب چاره نبود. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش هم بر همان حال بودند. سعد بن ابى وقاص مى گوید: چنان خوابم گرفت که چانه ام روى سینه ام مى افتاد و دیگر چیزى نفهمیدم و به پهلو دراز کشیدم . رفاعه بن رافع به مالک هم مى گوید: چنان خواب بر من چیره شد که خوابیدم و محتلم شدم و آخر شب غسل کردم .

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از گرفتن سقاها از جایگاه نخست به جاى دیگر کوچ فرمود عمار بن یاسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به اطراف لشکرگاه قریش روانه فرمود. آن دو گرد قریش دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى رسول خدا! قریش سخت ترسیده اند و بیمناکند، آسمان هم که بر ایشان به شدت مى بارد و آنچنان ترسیده اند که چوب اسبها مى خواهند شیهه بکشند، بر چهره شان مى زنند تا آرام گیرند.

واقدى مى گوید: قریش چون صبح کردند منبه بن حجاج که مردى کف بین و پى شناس بود گفت : این رد پاى پسر سمیه است و این دیگرى نشان پاى ابن ام عبد – عمار و عبد الله بن مسعود – است و هر دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل یثرب آهنگ ما کرده است و سپس این بیت را خواند:گرسنگى اجازه خوابیدن و آسایش شبانه را به ما نمى دهد، ناچار باید بمیریم یا بمیرانیم . 

ابو عبد الله گوید: به محمد بن یحیى بن سهیل بن ابى خیثمه گفتم : منبه چنان گفته است که گرسنگى اجازه خوابیدن و آسایش شبانه را به ما نمى دهد. گفت : به جان خودم سوگند که گرسنه بودند. پدرم برایم نقل کرد که از نوفل بن معاویه شنیده که مى گفته است : شب جنگ بدر ده شتر کشته بودیم و در یکى از خیمه هاى سر گرم درست کردن کباب جگر و کوهان و گوشتهاى پاکیزه بودیم ولى از شبیخون مى ترسیدیم و تا هنگامى که سپیده دمید پاسدارى دادیم . چون صبح شد شنیدم که منبه مى گوید: این نشان پاى پسر سمیه و این مسعود است و شنیدم این بیت را مى خواند.تس اجازه خوابیدن و آسایش را به ما نمى دهد، ناچار باید بمیریم یا بمیرانیم .

اى گروه قریش ! بنگرید فردا اگر با محمد و یارانش رو به رو شدیم جوانان و جوانمردان دلیر خود را بپایید که کشته نشوند، مردم مدینه را بکشید که ما اگر جوانان خود را به مکه برگردانیم از گمراهى خود بر مى گردند و از آیین پدران خود جدا نمى شوند.
واقدى مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله کنار چاه فرود آمد براى ایشان سایبانى از چوبهاى خرما ساخته شد، سعد بن معاذ با شمشیر آویخته به گردن بر در سایبان ایستاد و پیامبر صلى الله علیه و آله و ابوبکر وارد آن شدند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): من از موضوع ساختن سایبان شگفت مى کنم که از کجا براى آنان ممکن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى که سایبانى بسازند داشته باشند یا همراه خود آورده باشند. سرزمین بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندکى هم چوب خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشیر بوده است ، و دیگران همگى مسلح به شمشیر و تیر و کمان بوده اند. این هم سخن نادرى است و صحیح آن است که هیچیک از مسلمانان بدون سلاح نبوده است ، مگر اینکه چند شاخه اى همراهشان بوده است که با انداختن پارچه اى بر آن سایه اى فراهم مى کرده اند، وگرنه به من امکانى براى ساختن و برپا کردن سایبانى از چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بینم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه قریش فرود آیند اصحاب خود را به صف کرد. قریش در حالى ظاهر شدند که پیامبر صلى الله علیه و آله یاران خود را به صف کرده بود و آرایش جنگى مى داد. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله حوضى کنده بودند و از هنگام سحر در آن آب ریخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله رایت خویش را به مصعب بن عمیر داد و او آن را پیش برد و جایى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داده بود قرار داد. پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد و به صفها نگریست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار داده بود. مشرکان چون آمدند ناچار رو به خورشید ایستادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله بر کناره نزدیکتر و سمت چپ لشکرگاه کرده بود و مشرکان بر کناره دورتر که سمت راست بود قرار گرفتند. در این هنگام مردى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و عرضه داشت که اى رسول خدا! اگر این کار را طبق و حى انجام داده اى بر همین حال باش وگرنه من چنین مصلحت مى بینم که بر بخش بالاى این وادى بروى و مى بینم بر افروز آن نسیمى به جنبش مصلحت مى بینم که بر بخش بالاى این وادى بروى و مى بینم بر فراز آن نسیمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى یارى تو وزیدن گرفته است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک که صفهاى خود را مرتب و درفش خود را مستقر داشته ام آن را تغییر نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با فرشتگان یاریش داد – و جبرئیل علیه السلام این آیه را نازل کرد یاد آورید هنگامى را که از خداى خود مى خواستید یاریتان کند، اجابت فرمود شما را، که من هزار فرشته را که از پى یکدیگرند به یارى شما مى فرستم . 

واقدى مى گوید: عروه زبیر روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام صفها را استوار و بر یک خط مرتب فرموده بود. سواد بن غزیه اندکى جلوتر از صفها قرار داشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله با چوبه تیرى به شکم او زد و فرمود: سواد! در خط و ردیف بایست .

سواد گفت : سوگند به کسى که ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اینک قصاص مرا بازده . پیامبر صلى الله علیه و آله شکم خویش را برهنه فرمود و گفت : انتقام بگیر و قصاص کن . سواد، رسول خدا را در آغوش کشید و ایشان را بوسید. فرمود: چه چیزى ترا بر این کار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا! مى بینى که فرمان خدا در رسیده است ، از کشته شدن ترسیدم ، خواستم آخرین عهد من با تو چنین باشد که در آغوشت کشم و ببوسم .

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از ابوالحویرث ، از محمد بن جبیر بن مطعم ، از قول مردى از قبیله اود برایم نقل کرد که مى گفته است : شنیدم على علیه السلام بر منبر کوفه ضمن خطبه اى فرمود: همچنان که سرگرم آب کشیدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزیدن گرفت که به آن شدت ندیده بودم و چون آن سپرى شد، بادى دیگر وزید که فقط همان باد نخست را به آن شدت دیده بودم . نخست جبرئیل علیه السلام بود که همراه هزار فرشته در خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار گرفت ، دومى میکائیل بود که با هزار فرشته بر میمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافیل بود که با هزار فرشته بر میسره سپاه مستقر شد. چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود، که شتابان رم کرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم کردم و خداى خود را فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه کار که من صاحب گوسفندم – شتر سوارم ؟ – و چون بر اسب مستقر شدم با این دست خود چندان بر دشمنان نیزه زدم که تا زیر بغلم خون آلوده شد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): بیشتر راویان روایت بالا را این چنین نقل کرده اند که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا بر اسب خود سوار فرمود ولى صحیح همین است که ما مى آوریم ، زیرا در جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله از خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى که سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى همینکه صفها درگیر شدند و گروهى از سوار کاروان مشرکان کشته شدند پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بر یکى از اسبهایى که از ایشان گرفته شده بود سوار کرد.

واقدى مى گوید: فرمانده میمنه لشکر پیامبر صلى الله علیه و آله ابوبکر و فرمانده میسره على علیه السلام . فرمانده میمنه قریش هبیره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده میسره ایشان عمرو بن عبدود، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنین گفته اند کسى که فرمانده سوار کاران بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبیره فرمانده میمنه نبوده است بلکه حارث بن عامر بن نوفل فرمانده میمنه بوده است .

واقدى مى گوید: محمد بن صالح ، از یزید بن رومان و ابن ابى حبیبه براى من نقل کرد که مى گفته اند: بر میمنه و میسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هیچکس فرماندهى نداشته است و از کسى نام برده نشده است ، همچنین بر میمنه و میسره مشرکان فرمانده خاصى نبوده است و نام هیچکس را در این مورد نشنیده ایم . واقدى مى گوید: در نظر ما هم سخن صحیح همین است .

پرچم بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله که همان روایت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمیر بود، و رایت قبیله خزرج با حباب بن منذر، و رایت قبیله اوس به دست سعد بن معاذ بود. قریش هم سه رایت داشتند: رایتى همراه ابوعزیزه و رایتى همراه منذر بن حارث و رایتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستایش و نیایش خداوند چنین فرمود: اما بعد، من شما را به چیزى بر مى انگیزم که خدایتان بر آن بر انگیخته است و از چیزى نهى مى کنم که خدایتان از آن باز داشته است .
پروردگار که منزلتش بسیار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد. خداوند اهل خیر را در قبال کار خیر و به نسبت منزلتهاى ایشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پیشگاه خدا نام برده مى شوند و فضیلت و برترى مى یابند. اینک شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته اید، و خداوند چیزى را در این منزل از هیچکس نمى پذیرد مگر اینکه فقط براى رضاى او باشد. شکیبایى در گرفتارى و سختى از چیزهایى است که خداوند به وسیله آن اندوه را مى زداید و از غم رهایى مى بخشد و با شکیبایى رستگارى در آخرت را به دست مى آورید.

پیامبر خدا میان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد، پس امروز شرم کنید از اینکه خداوند بر کار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گیرد که خداى متعال مى فرماید: همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است توجه کنید به آنچه در کتاب خود به شما فرمان داده است و آیاتى که به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشیده است . به کتاب خدا تمسک جویید تا خدایتان از شما خشنود گردد. براى خداى خود عهده دار کارى شوید که با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شوید که آن را به شما وعده فرموده است ، که وعده خداوند حق و گفتارش راست و شکنجه اش شدید است . همانا که من و شما و همگان متوکل به خداوند زنده و پاینده ایم ، تکیه بر او داده ایم و بر او پناه برده و توکل کرده ایم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بیامرزد.

واقدى مى گوید: همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله قریش را دید که پیش ‍ مى آیند و نخستین کس که آشکار شد، زمعه بن اسود بود که سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود. زمعه با اسب خویش گردشى کرد تا جایى براى فرود آمدن لشکر در نظر گیرد، پیامبر صلى الله علیه و آله به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت : بار خدایا! تو بر من کتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف یکى از دو گروه – کاروان یا قریش – را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمایى . پروردگارا! این قریش است که با همه نخوت و غرور خود براى ستیز با تو و تکذیب فرستاده ات پیش مى آید، بار خدایا! نصرتى را که وعده فرمودى عنایت فرماى . خدایا! همین بامداد نابود شان فرماى . در این هنگام عتبه بن ربیعه بر شترى سرخ موى آشکار شد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر در یکى از این قوم خیرى باشد در همین صاحب شتر سرخ موى است و اگر قریش از او فرمان برند رستگار و کامیاب خواهند شد.

واقدى مى گوید: ایماء بن رحضه یکى از پسران خود را هنگامى که قریش از کنار سرزمین او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پیش آنان فرستاد و پیام داد اگر دوست مى دارید شما را از لحاظ نیرو و سلاح کمک کنیم و ما آماده این کاریم و انجام مى دهیم .
قریش به او پیام دادند پیوند خویشاوندى را رعایت کردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ کنیم در مقابل ایشان ضعفى نداریم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ کنیم هیچکس را یارا و توان جنگ با خدا نیست .

واقدى مى گوید: خفاف پسر ایماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هیچ چیز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح میان مردم نبود و همواره عهده دار این کار بود، همینکه کاروان قریش از پیش ما گذشت مرا با ده شتر پروار که به ایشان هدیه داده بود روانه کرد، من شتران را پیشاپیش بردم و پدرم از پى من مى آمد، من شتران را تسلیم قریش کردم پذیرفتند و میان قبایل توزیع کردند. در این هنگام پدرم رسید و با عتبه بن ربیعه که در آن زمان سالار قریش به حساب مى آمد ملاقات کرد و به او گفت : اى ابوالولید این چه راهى است که مى روید؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشیره اى ، چه چیز مى تواند مانع تو باشد که با این مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود و کالاها و شترانى را که در نخله گرفته اند بر عهده بگیرى و سپس میان قوم خود تقسیم کنى . به خدا سوگند شما از محمد بیش از این چیزى مطالبه نمى کنید و اى ابو ولید به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به کشتن مى دهید.

واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد از قول پدرش برایم نقل کرد که مى گفته است نشنیده ام هیچکس بدون مال حرکت کرده باشد، مگر عتبه بن ربیعه .واقدى همچنین مى گوید: محمد بن جبیر بن مطعم روایت مى کند که چون قریش فرود آمدند پیامبر صلى الله علیه و آله عمر بن خطاب را پیش ایشان گسیل داشت و فرمود: برگردید اگر کس دیگرى غیر از شما عهده دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بیشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با دیگران غیر از شما بشوم برایم بهتر و دوست داشتنى تر است . حکیم بن حزام گفت : او منصفانه پیشنهاد کرده است . از او بپذیرید و به خدا سوگند اینک پس از آنکه او منصفانه پیشنهاد کرده است شما بر او پیروز نخواهید شد. ابوجهل گفت : اینک که خداوند آنان را در اختیار ما گذاشته است هرگز بر نمى گردیم و نقد را با نسیه عوض نمى کنیم و از این پس هیچکس متعرض ‍ کاروان ما نخواهد شد.

واقدى مى گوید: تنى چند از قریش که حکیم بن حزام هم در زمره ایشان بود پیش آمدند و خود را کنار حوض رساندند. مسلمانان خواستند ایشان را از آن دور کنند.پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آزادشان بگذارید، آنان کنار حوض آمدند و آب آشامیدند. هر کس از ایشان که آب آشامید کشته شد، مگر حکیم بن حزام .

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب هم مى گفت : چون خداوند براى حکیم بن حزام اراده خیر فرموده بود او دو بار از مرگ رهایى یافت ؛ یک بار گروهى از مشرکان به قصد آزار پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بودند، رسول خدا صلى الله علیه و آله از کنارشان عبور فرمود و سوره یس را خواند و مشتى خاک بر سرشان افشاند و هیچکس از آنان جز حکیم بن حزام از کشته شدن نجات پیدا نکرد. بار دیگر روز جنگ بدر بود که همراه گروهى از مشرکان خود را کنار حوض رساند، هر کس از مشرکان که کنار حوض آمد کشته شد مگر حکیم بن حزام که زده ماند.

واقدى مى گوید: و چون قریش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمیر بن وهب جمحى را که تیرهاى قرعه کشى را در اختیار داشت فرستادند و گفتند: شمار یاران محمد را براى ما تخمین بزن . او اسب خود را گرد لشکرگاه مسلمانان به حرکت آورد و سمت بالا و پایین دره را بررسى کرد که کمین و نیروى امدادى نداشته باشند. برگشت و گفت : نه نیروى امدادى دارند و نه در کمین کسى دارند و شمارشان سیصد تن است یا اندکى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند. آنگاه خطاب به قریش گفت : اى گروه قریش ناقه ها و شتران آبکش یثرب مگر سختى را همراه خود مى کشند، این قوم هیچ پناهگاه و مدافعى جز شمشیرهاى خود ندارند، مگر نمى بینید چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گویند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعیها بیرون مى آورند، به خدا سوگند نمى بینم هیچیک از ایشان کشته شوند مگر اینکه یکى را خواهد کشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ایشان کشته شوند پس از آن خیرى در زندگى نیست ، نیکو رایزنى کنید و بیندیشید.

واقدى مى گوید: یونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برایم نقل کرد که چون عمیر بن وهب این سخنان را به قریش گفت آنان ابواسامه جشمى را که سوار کار دلیرى بود فرستادند. او گرد پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش ‍ گشتى زد و برگشت : پرسیدند چه دیدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابک و دلیرى دیدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را دیدم که آهنگ بازگشت پیش زن و فرزند خود را ندارند، تن به مرگ داده اند و هیچ مدافع و پناهگاهى جز شمشیرهایشان ندارند، کبود چشمانى هستند که گویى زیر سپرهایشان همچون سنگ استوارند. ابواسامه سپس گفت : مى ترسم که نیروهاى امدادى یا گروهى در کمین داشته باشند. او بالا و پایین دره را بررسى کرد و برگشت و گفت : نه کمین دارند و نه نیروى امدادى ، نیکو بیندیشید و رایزنى کنید.

واقدى مى گوید: چون حکیم بن حزام سخنان عمیر بن وهب را شنید میان مردم راه افتاد و خود را پیش عتبه بن ربیعه رساند و گفت : اى ابوالولید! تو بزرگ و سرور قریشى و فرمانت اطاعت مى شود. آیا مى توانى کارى انجام دهى که با توجه به آنچه در جنگ عکاظ انجام داده اى تا پایان روزگار از آن به نیکى یاد شود؟ عتبه که در آن هنگام سالار مردم بود به حکیم بن حزام گفت : آن چه کار است ؟ گفت : اینکه با مردم برگردى و خون بهاى هم پیمان خود و غرامت کالاهایى را که محمد در سریه نخله گرفته است بپردازى که شما چیزى از محمد غیر از همان خون بها و غرامت کالا را نمى خواهید. عتبه گفت : پذیرفتم و تو خود در این مورد وکیل منى .

سپس عتبه بر سر شتر خویش نشست و میان مشرکان قریش حرکت کرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذیرید و با این مرد و یارانش جنگ مکنید و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بیندازید و بر سر من ببندید، گروهى از ایشان خویشاوندى نزدیک با ما دارند و همواره بر قاتل پدر یا برادر خود نظر مى افکنید و این موجب کینه و ستیز مى شود، وانگهى بر فرض که همه یاران محمد را بکشید این در صورتى خواهد بود که آنان به شمار خودشان از شما کشته باشند. از این گذشته من ایمن نیستم که شما شکست نخورید، شما که چیزى جز خون بهاى آن کشته خود و غرامت کالاهاى غارت شده را نمى خواهید، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گیرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما کفایت مى کنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهید بود و اگر پیامبر صلى الله علیه و آله باشد کامیاب ترین مردم خواهید بود. اى مردم ، پند مرا رد مکنید و راى و اندیشه مرا بیخردانه مدانید.

ابوجهل همینکه سخن عتبه را شنید بر او رشک برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند، عتبه سالار قوم خواهد شد، و عتبه از همگان گویاتر و زبان آورتر و زیباتر بود. عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ این چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم که برابر آن چهره ها که همچون چهره مارهاست قرار ندهید. و چون عتبه از سخن خویش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنین مى گوید که محمد پسر عموى اوست و از سوى دیگر بیم دارد و خوش نمى دارد که پسرش و پسر عمویش کشته شوند. اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اینک که حلقه را تنگ و کار را دشوار مى بینى ترسیدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گردیم تا خداوند میان ما و محمد حکم کند. در این هنگام عتبه خشمگین شد و گفت : اى کسى که نشیمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست کدامیک از ما ترسوتر و نافرخنده تریم . قریش هم به زودى خواهد دانست کدامیک ترسو و تباه کننده قوم خود است و این شعر را خواند:آیا من ترسویم که چنین فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گریستن مژده بده . 

واقدى مى گوید: در این هنگام ابوجهل پیش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى که در سریه نخله کشته شده بود رفت و به او گفت : این هم پیمان تو – عتبه – مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است که تو خون بها مى پذیرى ، شرم نمى دارى که با آنکه به قاتل برادرت دست یافته اى خون بها بگیرى ؟ اینک برخیز و خون خود را فرایاد آور و انتقام خویش را بگیر. عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه کرد و بر سر خویش خاک پاشیده  و فریاد بر آورد: واى بر عمرو بن ! با این کار عتبه را که هم پیمان او بود مورد نکوهش قرار داد و راى پسندیده اى را که عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد که باز نخواهد گشت مگر آنکه کسى از یاران محمد را بکشد. ابوجهل به عمیر بن وهب گفت مردم را برانگیز و حمله کن . عمیر حمله کرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ریخته شود، ولى مسلمانان در صف خود پایدار ماندند و تکان نخوردند. در این هنگام عامر بن حضرمى پیش آمد و حمله آورد و آتش ‍ جنگ برافروخته شد.

واقدى مى گوید: نافع بن جبیر از حکیم بن حزام نقل مى کرد که مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستین کس از مسلمانان که به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود که عامر او را کشت و نخستین کشته انصار حارثه بن سراقه بود که او را حبان بن عرقه کشت . 

واقدى مى گوید: عمر به هنگام حکومت خود در دار الحکومه به عمیر بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما را براى مشرکان بررسى مى کردى ، گویى هم اکنون پیش چشم من است که سوار بر اسبت و در دره بالا و پایین مى رفتى و به مشرکان خبر مى دادى که ما نه نیروى امدادى داریم و نه کمین . گفت : آرى ، اى امیر المومنین همینگونه بود و بدتر آنکه این من بودم که آتش ‍ جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را که اسلام را آورد و ما را به آن هدایت فرمود ولى شرک و کفرى که در آن گرفتار بودیم گناهش بزرگتر از شرکت در جنگ بدر بود. عمر گرفت : آرى همینگونه است ، راست مى گویى .

واقدى مى گوید: عتبه بن ربیعه با حکیم بن حزام گ