مى گوید (ابن ابى الحدید): از ابن نجار محدث درباره این موضوع پرسیدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنین استنباط مى شود که در آغاز کار دولت و پیروزى از مسلمانان بوده است و سپس کار بر زیان آنان گردیده و شیطان فریاد بر آورده است که محمد کشته شد و بیشتر مسلمانان گریختهاند و سپس بیشترشان به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشته اند و مدتى طولانى که تا آخر روز طول کشیده است جنگهاى بسیار کرده اند.
آنگاه از سر ناچارى به کوه پناه برده اند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم همراه ایشان آهنگ دامنه کوه کرده است و سپس دو گروه از یکدیگر جدا شده اند. هر کس که در داستان احد تامل کند همین گونه استنباط مى کند، ولى برخى روایاتى که واقدى نقل مى کند دلالت بر گونه اى دیگر دارد، نظیر این روایت او که چون ابلیس بانگ برداشت که محمد کشته شد پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را صدا مى کرد و کسى بر آن حضرت توجه نمى کرد و همگى به کوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ کوه فرمود و هنگامى به آنان رسید که پراکنده بودند و درباره افرادى که کشته شده بودند مذاکره مى کردند. این روایت دلیل آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از همان اول جنگ و همینکه شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شده به کوه رفته است و چنین فهمیده مى شود که بانگ برداشتن شیطان هنگامى بوده است که خالد بن ولید از دهانه کوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ریخته اند و این چگونه بوده است ؟
ابن نجار گفت : شیطان دوباره بانگ برداشت که محمد کشته شد. یک بار در آغاز جنگ در یک بار در پایان روز و هنگامى که فوجهاى دشمن از هر سو پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه کرده بودند و یاران آن حضرت کشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از میان برده بود که جز اندکى که بیش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. این بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله به دامنه کوه پناه نبرد. بلکه ایستادگى فرمود و یارانش هم از او حمایت کردند. با آنکه در بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله مشقت بسیار سنگینى را از ضربات ابن قمیئه و عتبه بن ابى وقاص و کسانى دیگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و این دفعه دوم بانگ برداشتن شیطان بود که پیامبر صلى الله علیه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پیکار باقى نمانده است و به دامنه کوه پناه برد.
گفتم : آیا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشرکان همچنان درگیر بوده اند تا شیطان بانگ برداشته است که محمد کشته شد؟ گفت : آرى ، مشرکان پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه و یاران باقى مانده آن حضرت را محاصره کرده بودند و مسلمانان با آنان در آویخته بودند و به سبب کمى شمارشان میان مشرکان گم شده بودند. گروهى از مشرکان پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله را کشته اند، چون کمتر با آن حضرت رویا روى شدند و شیطان هم بانگ برداشت که محمد کشته شد؛ و حال آنکه آن حضرت کشته نشده بود ولى کار بر مشرکان مشتبه شده بود و پیامبر صلى الله علیه و آله را کس دیگرى مى پنداشتند.
بیشترین دفاع را در این حال از پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام و ابودجانه و سهل بن حنیف انجام دادند و خود پیامبر صلى الله علیه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان که گروهى را به دست خویش گاه با شمشیر و گاه با تیر زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاک بسیار و آمیختگى مردم با یکدیگر قریش ، پیامبر را یکى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى کار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را از ایشان محفوظ داشت و چشمهاى مشرکان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن که بر شمردم از آن حضرت دفاع کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به تدریج خود را به دامنه کوه رساند و اندک اندک خویش را بر فراز کوه کشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پیوستند.
گفتم : پس چرا قومى از مشرکان به کوه رفتند و چرا چنین کردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خیال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به کوه رفتند، نه در جستجوى پیامبر، زیرا مى پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است . و همین هم موجب شد که سریع تر از کوه بر گردند که با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسیدیم و محمد را کشتیم ، دیگر چه اصرارى بر سخت گیرى نسبت به اوس و خزرج و دیگر یاران اوست ، خاصه که خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممکن بود کشته شوند.
گفتم : وقتى کارى براى آنان خطرناک باشد چرا از ابتدا به کوه بروند؟ گفت : مثل این است که نخست چیزى به خاطرات مى رسد و انگیزه اى ترا به انجام کارى وا مى دارد و همینکه آن را شروع مى کنى افکار و انگیزه هاى دیگرى پیدا مى کنى که از تصمیم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى کنى .
گفتم : این درست است ولى چرا آنان آهنگ مدینه و تاراج آن را نکردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سیصد جنگجو در مدینه بود، وانگهى گروه بسیارى از اوس و خزرج که مسلمان بودند و در جنگ شرکت نکرده بودند و گروهى دیگر از منافقان و یهودیان هم در آن شهر بودند که همگى شجاع و نیرومند بودند و زن و فرزندشان در مدینه بودند و بدیهى است که آنان همگى از آن شهر دفاع مى کردند و قریش در امان نبودند که پس از حمله به مدینه پیامبر صلى الله علیه و آله همراه با یارانش از پشت سر به ایشان حمله نکند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گیرند و راى درست این بود که از هجوم به مدینه و حمله به آن منصرف شوند.
واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند و ابو سفیان تصمیم به بازگشت گرفت ، در حالى که بر مادیانى با چشم سیاه فراخ سوار بود، جلو آمد و کنار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله که در دامنه کوه بودند ایستاد و با صداى بلند فریاد بر آورد که زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى کبشه -یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله – کجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روایت دیگرى آمده است که او ابوبکر و عمر را صدا کرد و گفت : پسر ابى قحافه کجاست ؟ پسر خطاب کجاست ؟ و سپس افزود: پیروزى در جنگ نوبتى است .
حنظله اى در قبال حنظله اى ، یعنى کشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال کشته شدن حنظله بن ابى سفیان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . ابوسفیان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام کرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پیروزى در آن نوبتى است .
عمر گفت : چنین نیست که کشتگان ما در بهشت خواهند بود و کشتگان شما در آتش . ابوسفیان گفت : شما چنین بگویید و در این صورت ما زیان کرده ایم و بیمناک خواهیم بود. ابوسفیان سپس گفت : اى پسر خطاب پیش من بیا تا با تو سخن گویم . عمر برخاست . ابوسفیان گفت : ترا به حق دینت سوگند مى دهم به من بگویى آیا ما محمد را کشته ایم ؟ گفت : به خدا نه که او هم اکنون سخن ترا مى شنود. ابوسفیان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قمیئه راستگوترى . ابوسفیان سپس با صداى بلند فریاد کشید و گفت : میان کشتگان خود کسانى را مى بینید که آنان را مثله و پاره پاره کرده اند، این کار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشدیم و سرانجام بانگ برداشت که سر سال آینده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ کرد و منتظر ماند ببیند رسول خدا چه مى فرماید و پیامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفیان برگشت و با یاران خود شروع به کوچیدن کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله و مسلمانان ترسیدند که آنان به مدینه هجوم بردند و زنان و کودکان کشته شوند. پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ایشان را براى ما بیاور، اگر دیدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند، آهنگ مکه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را یدک کشیدند، آهنگ حمله به مدینه دارند. و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر آهنگ مدینه کنند به سوى آنان حرکت و با ایشان جنگ خواهم کرد.
سعد مى گوید: شروع به دویدن کردم و با خود تصمیم گرفتم اگر چیزى دیدم که موجب ترس باشد، همان دم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگردم . این بود که از همان نخست به حالت دویدن حرکت کردم و در پى مشرکان رفتم و چون به محل عقیق رسیدند، من از دور آنان را مى دویدم و تامل مى کردم و دیدم که سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند. گفتم : این نشان کوچ کردن به سرزمینهاى خودشان است . گوید: مشرکان در عقیق اندکى توقف و درباره هجوم به مدینه رایزنى کردند، صفوان بن امیه به ایشان گفت : شما گروهى از آن قوم را کشته اید و اینک که پیروزى یافته اید و خسته و فرسوده هم هستید، برگردید و وارد مدینه مشوید، وانگهى نمى دانید چه پیش مى آید، روز جنگ بدر هم با اینکه شما شکست خوردید و آنان پیروز شدند، به خدا سوگند که شما را تعقیب نکردند.
گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله هم فرموده است که صفوان بن امیه ایشان را از رفتن به مدینه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همینکه آنان در حال برگشت دید که وارد صحراى عقیق شدند با سیمایى افسرده به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى گویى ؟ سعد گفت : همین که گفتم . سعد مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله با من خلوت کرد و پرسید: آیا آنچه مى گویى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنین افسرده مى بینم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مکه با چهره شاد پیش مسلمانان بیایم – نشانى از ناتوانى ما مى بود – پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سعد کار آزموده است .
واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از یحیى بن شبل از ابوجعفر برایم نقل کرد که گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص – هنگامى که مى رفت – فرمود: اگر دیدى مشرکان آهنگ مدینه کردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعیف و شکستن روحیه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون دید سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند برگشت و نتوانست خویشتن دارى کند و از شادى فریاد بر آورد و برگشت آنان را اعلام کرد.
واقدى مى گوید: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشرکان و مسلمانان چگونه از یکدیگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى دارید و از آن موضوع چه مى خواهید! خداوند متعال اسلام را آورد و کفر و کافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله کردیم و گروهى از ایشان را کشتیم ، آنان نخست به هر سو پراکنده شدند و سپس گروهى از ایشان باز گشتند؛ قریش رایزنى کردند و گفتند: اینک که پیروزى از ماست بهتر است برگردیم که به ما خبر رسیده است عبدالله بن ابى همراه یک سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شرکت در جنگ خود دارى کرده اند و در امان نیستم که آنان بر ما حمله نکنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستیم و اسبهاى ما هم به سبب تیر خوردگى از کار مانده اند. این بود که رفتیم و هنوز به روحاء نرسیده بودیم که گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتیم .
واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى بن طلحه ، از قول عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است ، شنیدم ابوبکر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پیامبر صلى الله علیه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، در همان حال دیدم کسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آید که گویى در حال پرواز است .
گفتم : خدا کند طلحه بن عبیدالله باشد و چون با هم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدیم ، دیدم ابوعبیده بن جراح است . او بر من پیشدستى کرد و گفت : اى ابوبکر! ترا به خدا سوگند مى دهم که بگذار این حلقه ها را از چهره صلى الله علیه و آله من بیرون بکشم . ابوبکر مى گوید: او را به حال خود گذاشتم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشید و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبیدالله بود.
ابو عبیده یکى از آن حلقه ها را با دندان پیشین خود گرفت و آن را بیرون کشید. حلقه چنان استوار شده بود که ابو عبیده بر پشت به زمین افتاد و یکى از دندانهایش هم کنده شد و سپس حلقه دیگر را با دندان دیگرش گرفت و بیرون کشید که آن هم کنده شد و به این سبب ابو عبیده میان مردم معروف به اثرم – بى دندان پیشین – بود. و گفته شده است کسى که آن دو حلقه را از گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون کشید عقبه بن وهب بن کلده بود و هم گفته اند ابو الیسره بوده است . واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر آن است که عقبه بن وهب بن کلده بوده است .
واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هایش فرو شد و چون آن دو حلقه را بیرون کشیدند، از محل زخم همچون دهانه مشک خون بیرون مى زد. مالک بن سنان شروع به مکیدن محل زخم کرد و چون دهانش آکنده شد آن را بیرون ریخت . پیامبر فرمود: هر کس دوست دارد به کسى بنگرد که خونش با خون من آمیخته شده است به مالک بن سنان بنگرد. به مالک گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خون هر کس به خون من بیامیزد آتش دوزخ به او نخواهد رسید.
واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است ، من از جمله کسانى بودم که از محل شیخان بر گردانده شدیم و اجازه جنگ به ما داده نشد. میان روز به ما خبر رسید که پیامبر صلى الله علیه و آله صدمه دیده است و مردم از گردش پراکنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندیم تا از سلامت ایشان آگاه شویم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببریم . در بطن قنات مردم را پراکنده دیدیم ولى ما را همت و هدفى جز دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله نبود و مى خواستیم ایشان را ببینیم . همینکه چشم پیامبر صلى الله علیه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالک هستى ؟
گفتم : آرى پدر و مادرم فدایت باد. نزدیک رفتم و زانوهایش را بوسیدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگریستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى دیدم و بر پیشانى او هم نزدیک رستنگاه موهایش شکافى بود و از لب پایین ایشان خون مى چکید و دندانهاى سمت راست هم از ریشه شکسته بود، بر زخم ایشان چیز سیاهى بود، پرسیدم چیست ؟ گفتند: بوریاى سوخته است . پرسیدم ، چه کسى گونه هاى او را زخمى کرده است ؟ گفتند: ابن قمیئه . گفتم ، پیشانى او را که شکسته است ؟
گفتند: ابن شهاب ، پرسیدم ، لبش را چه کسى زخمى کرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .
من پیشاپیش پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به دویدن کردم تا بر در خانه اش رسیدم و نتوانست پیاده شود تا آنکه کمکش کردند و آنان وقت بود که هر دو زانویش را زخمى دیدم و بر دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تکیه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب کرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال که بر دو سعد تکیه داده بود، براى نماز بیرون آمد و سپس به خانه اش برگشت . مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخمیان را زخم بندى مى کردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود که سرخى روز از سمت مغرب هم کاملا غروب کرده بود ولى پیامبر صلى الله علیه و آله براى نماز بیرون نیامد و بلال همچنان بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بود و چون یک سوم از شب گذشت بلال صدا زد که اى رسول خدا نماز! پیامبر صلى الله علیه و آله که معلوم شد خوابیده بوده است . براى نماز بیرون آمد و متوجه شدم سبک تر و راحت تر از هنگامى که به خانه رفت حرکت مى کند. من هم با پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عشاء را گزاردم و پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم خانه اش شد و من پیش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم که خدا را سپاس گزاردند و خوابیدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله ماندند که پاسدارى دهند زیرا از شبیخون و باز گشت قریش بیم داشتند.
واقدى مى گوید: فاطمه علیها السلام همراه تنى چند از زنان بیرون آمده بود و چون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را دید آن حضرت را در آغوش کشید و شروع به پاک کردن خون از چهره پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى که چهره پیامبرش را خونین و زخم کنند شدید است . على علیه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: این شمشیر غیر قابل نکوهش را از من بگیر. پیامبر صلى الله علیه و آله با ریش به خون خضاب بسته شده به على علیه السلام نگریست و فرمود: اگر تو امروز نیکو جنگ کردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنیف هم نیکو جنگ کردند و شمشیر ابو جانه هم غیر قابل نکوهش است .
واقدى این موضوع را بدینگونه روایت کرده است :محمد بن اسحاق مى گوید که على علیه السلام براى فاطمه دو بیت شعر خواند که چنین بود:اى فاطمه ! این شمشیر غیر قابل نکوهش است و من فرو مایه و ترسو نیستم به جان خودم سوگند در یارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى که به بندگان مهربان است سخت کوشیدم .
و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستین و پسندیده کردى ، سماک بن خرشه و سهل بن حنیف هم با تو نیکو پایدارى و جنگ کردند.
واقدى مى گوید: و چون على علیه السلام آب را آورد پیامبر صلى الله علیه و آله که سخت تشنه بود، خواست آب بیاشامد، نتوانست وانگهى بویى از آب استشمام کرد که آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغییر کرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خویش بیرون ریخت و فاطمه علیها السلام با آن آب خونهاى چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها که چهارده زن بودند و فاطمه علیها السلام هم با آنها بود و از مدینه خوراک و آشامیدنى بر پشت خود آورده بودند و زخمیان را آب مى دادند و زخم بندى مى کردند به جستجوى آب رفت .
واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است ، خودم عایشه و ام سلیم را دیدم که روز جنگ احد مشکهاى آب را بر دوش مى کشیدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخمیان را زخم بندى مى کرد. محمد بن مسلمه پیش زنها آبى نیافت و تشنگى پیامبر صلى الله علیه و آله هم شدت پیدا کرد، ناچار با مشک خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى که امروز – قرن سوم هجرى – کنار قصرهاى بنى تمیم قرار دارد، آب گوارا و شیرین براى پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشید و براى او دعاى خیر فرمود.
خون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از این پس هرگز دشمن چنین بر ما چیره نخواهد شد تا آنکه رکن کعبه را استعلام کنیم . چون فاطمه دید خون بند نیم آید، شروع به شستن زخمها کرد و على علیه السلام با سپر آب مى ریخت و چون بند نیامد، قطعه بوریایى برداشت و آن را سوزاند تا خاکستر شد و آن را روى زخمها پاشید و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنین فرمود.
پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسیده معالجه مى فرمود و نشان آن از میان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قمیئه را بر دوش خود حدود یک ماه و بیشتر تحمل کرد، ولى براى از میان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسیده استفاده مى فرمود.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه به مدینه بر گردد فرمود: چه کسى خبر سعد بن ربیع را براى ما مى آورید؟ که من او را در آن گوشه – و با دست خود اشاره فرمود – دیدمش که دوازده زخم نیزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن کعب به آن سو رفت ، کسى که رفته بود مى گوید: من براى شناسایى کشتگان میان ایشان مى گشتم که ناگاه سعد بن ربیع را دیدم که بر خاک افتاده است ، صدایش زدم ، پاسخ نداد.
سپس گفتم : رسول خدا صلى الله علیه و آله مرا پیش تو فرستاده است ، آهى کشید و چون مرغ نیم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد که به تو دوازده زخم نیزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نیزه کارى خورده ام . از سوى من به انصار که قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پیمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى که چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پیشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پیش او تکان نخورده بودم که در گذشت . من پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم و خود دیدم که آنان حضرت رو به قبله ایستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدایا سعد بن ربیع را در حالى که از او خشنود باشى به حضور بپذیر.
واقدى مى گوید: سمداء دختر قیس هم که از زنان خاندان دینار بود بیرون آمد.دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سلیم بن حارث در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بودند و شهید شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسید پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شکر همان گونه است که تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهید تا خود او را ببینم و پیامبر صلى الله علیه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصیبتى در قبال سلامت تو ناچیز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدینه کرد. در راه عایشه او را دید و پرسید چه خبر است .
او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را که کافرند با خشم خودشان برگرداند و خیرى ندیدند. عایشه گفت اینها جنازه هاى کیست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى کرد و به راه انداخت تا کنار گور ببرد.
واقدى مى گوید: پس از بازگشت قریش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستین جسدى بود که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد شد، یا از جمله نخستین جسدها بود که آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را دیدم که او را غسل مى دهند و این بدان سبب بود که حمزه جنب بوده است .
پیامبر صلى الله علیه و آله اجساد شهیدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهایشان بپیچید که هر کس در راه خدا مجروح شود روز قیامت با همان زخم برانگیخته مى شود که رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشک خواهد بود و فرمود آنان را همین گونه بگذارید که من روز قیامت گواه ایشان خواهم بود.
حمزه نخستین کسى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او چهار تکبیر فرمود و نماز گزارد و سپس دیگر شهیدان را آوردند. هر شهیدى را که مى آوردند کنار جسد حمزه مى نهادند و پیامبر بر آن شهید و حمزه نماز مى گزارد و بدینگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد که شمار شهیدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهید را که مى آوردند و کنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و این کار هفت بار تکرار شد و گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله پنج یا هفت یا نه تکبیر بر او فرمود.
واقدى مى گوید: در این مورد روایت مختلف است ، طلحه بن عبیدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر کشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه این گروهم و ابوبکر گفت : مگر ما برادران ایشان نیستیم که همچون ایشان اسلام آوردیم و همچون آنان جهاد کردیم . فرمود: آرى ، ولى این گروه بهره و نصیبى از این جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه کار خواهید کرد! ابوبکر گریست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهیم بود؟و حال آنکه انس بن مالک و سعید بن نسیب مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر شهیدان احد نماز نگزارد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به خویشاوندان شهیدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بکنید، و هر دو یا سه تن را با هم در یک گور دفن کنید و هر کدام را که بیشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاک بسپرید. در مورد حمزه همچنان که در گور بود دستور فرمود قطیفه اش را بر او بکشند و آن قطیفه کوتاه بود و چون به سرش مى کشیدند، پاهایش آشکار مى شد و چون بر پاهایش مى کشیدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گریستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا کشته مى شود و پارچه اى براى کفن او پیدا نمى شود.
فرمود: آرى شما در سرزمینى سنگلاخ و بدون درخت و کشتزار زندگى مى کنید و به زودى شهرهاى بزرگ و ییلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا کوچ مى کنند و سپس به خویشاوندان خود پیام مى دهند که بروند و حال آنکه اگر بدانند مدینه براى ایشان بهتر است . سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس بر سختى و گرفتارى زندگى مدینه پایدارى نخواهد کرد، مگر اینکه من به روز رستاخیز شفیع یا گواه او خواهم بود.
واقدى مى گوید: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراک آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب که هر دو بهتر از من بودند، کفن یافت نشد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار جسد مصعب بن عمیر که شهید شده بود و در قطیفه اى کهنه پیچیده شده بود عبور کرد و فرمود: ترا در مکه دیدم در حالى که هیچ کس حله بهتر و گیسوى پاکیزه تر از تو نداشت و اینک خاک آلوده و ژولیده موى در چنین قطیفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاکش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربیعه و سویبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاکش سپردند و على علیه السلام و زبیر و ابوبکر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله کنار گور نشسته بود حمزه را به خاک سپردند.
واقدى مى گوید: مردم یعنى بیشتر آنان شهیدان خویش را به مدینه بردند و گروهى از آنان در بقیع کنار خانه زید بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاک سپرده شدند.در این هنگام منادى رسول خدا صلى الله علیه و آله ندا داد که شهیدان را به همانجا که کشته شده اند برگردانید، ولى چون مردم شهیدان خود را به خاک سپرده بودند هیچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر یک تن که هنگام رسیدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است که او را در حالى که هنوز رمقى داشت به مدینه آوردند و به خانه عایشه بردند.
ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه کس دیگرى غیر از من مى برند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببرید و چنان کردند و او در خانه خاک کردند، در همان جامه که بر تن داشت . او یک شبانه روز زنده مانده بود و چیزى نخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.
واقدى مى گوید: گورهایى که در احد کنار یکدیگر قرار دارد و گروه بسیارى از مردم آن را گورهاى شهیدان احد مى پندارند، چنان نیست ، طلحه بن عبیدالله و عباد بن تمیم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است که در خشکسال روزگار حکومت عمر، که به سال خاکستر معروف است ، آنجا زندگى مى کردند و همانجا مردند و به خاک سپرده شدند. این ابى ذئب و عبدالعزیز بن محمد هم مى گفته اند ما این گورهایى را که کنار یکدیگر است ، نمى شناسیم و بدون تردید گورهاى مردمى از بادیه نشینان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قیس را مى شناسیم و گرو دیگرى نمى شناسیم .
واقدى مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله هر سال به زیارت گورهاى شهیدان احد مى رفت و چون به دامنه کوه مى رسید صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شکیبایى کردید و خانه آخرت چه نیکوست . ابوبکر و عمر و عثمان هم هر سال یک بار همین کار را مى کردند و معاویه هم هرگاه براى انجام یا عمره از مدینه مى گذشت به زیارت ایشان مى رفت .
گوید: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله هر دو سه روز یک بار به زیارت شهدا مى رفت و کنار گور آنان مى گریست و دعا مى کرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهیدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش را مى دهند.
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار گور مصعب بن عمیر گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا کرد و آیه بیست و چهارم سوره احزاب را تلاوت کرد که مى فرماید: از مومنان مردانى هستند که عهدى را که با خداوند متعال کرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پیمان خویش را تمام و جان فدا کردند و گروهى از ایشان منتظرند و هیچ گونه تغییر و تبدیلى ندادند، آنگاه فرمود: اینان فرداى قیامت در پیشگاه خداوند گواهان خواهند بود، کنار گور آنان و به زیارت ایشان بیایید و بر ایشان سلام کنید و سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.
ابوسعید خدرى هم کنار گور حمزه مى ایستاد و دعا مى کرد و قرآن مى خواند و همین سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، که رحمت خدا بر او باد، در هر ماه یک روز آنجا رفت و بر شهیدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. یک روز که همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهیدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اینان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قیامت هیچ کس بر آن سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.
گوید: ابو هریره و عبدالله بن عمر هم به زیارت شهیدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گوید: روزى همراه یکى از خواهران خود بر گور حمزه سلام دادیم و از میان گور آوایى شنیدیم که سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هیچ کس نزدیک ما نبود.
واقدى مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله از دفن ایشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان که عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هیچ قبیله اى به اندازه دو قبیله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون کنار مدینه رسیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به صف بایستید. مردان در دو صف ایستادند و زنها که شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ایستادند. پیامبر صلى الله علیه و آله دستهایش را بر افراشت و به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت :
بار خدایا! ستایش همه اش از آن تو است ، بار خدایا! آنچه را که تو بگسترى و بگشایى کسى نیست که آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع کننده اى نیست ، و آنچه را که تو باز دارى کسى عطا کننده آن نخواهد بود. آن کس را که گمراه سازى ، راهنمایى برایش نیست و آن کس را که هدایت فرمایى گمراه کننده اى براى او نیست . آنچه را دورسازى ، کسى نزدیک کننده نیست و آنچه را نزدیک فرمایى ، دور کننده اى براى او نیست .
بار خدایا من از برکت و رحمت و فضل و عافیت تو مسالت مى کنم . پروردگارا من از تو نعمت پایدارى را که نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى کنم . خدایا ایمنى و توانگرى روز بیم و بینوایى را از پیشگاهت مسالت مى کنم .
خدایا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بمیران ، خدایا ایمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بیاراى و زینت بخش و کفر و تبهکارى و سرکشى را براى ما و در نظرمان ناخوشایند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدایا کافران اهل کتاب را که پیامبران ترا تکذیب مى کنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شکنجه فرماى . خدایا پلیدید و عذاب بر ایشان فرو فرست آمین .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندکى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسید که بر کشتگان خود مى گریستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ولى حمزه گریه کنندگانى ندارد. زنان براى دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندک است .
کبشه دختر عتبه بن معاویه بن بلحارث بن خزرج – که مادر سعد بن معاذ است – دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند که سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک شد و گفت : اینک که ترا سالم مى بینم سوگ اندک شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله درباره کشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسلیت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهیدان هم مژده بده که آنان همگى در بهشت دوستان یکدیگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذیرفته است – از آن قبیله دوازده تن شهید شده بودند – مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ایشان را بزداى و مصیبت ایشان را جبران فرماى و بازماندگان ایشان را نکو حال فرماى .
پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها کن ، و او چنان کرد و مردم هم از پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کردند. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخمیهاى خاندان تو بسیارند، و هیچ مجروحى از آنان نیست مگر آنکه روز قیامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشک است ، و هر کس زخمى است در خانه خود قرار گیرد و زخم خویش را مداوا کند.
سوگند مى دهم که دیگر همراه من تا خانه ام نیایید، سعد میان زخمیان با صداى بلند جار کشید که خواست پیامبر صلى الله علیه و آله چنین است که هیچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند و آن شب را آتش افروختند و مجروحان خود را مداوا کردند.
سعد بن معاذ خود پیامبر صلى الله علیه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى کرد و سپس پیش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پیامبر صلى الله علیه و آله برد و هیچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اینکه بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و فاصله میان نماز مغرب و عشا را گریستند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله پس از خوابیدن براى نماز شب برخاست و یک سوم از شب گذشته بود، صداى گریستن آنان را شنید و پرسید: این چیست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گریند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.
مادر سعد بن معاذ مى گوید: پس از اینکه مدت زیادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتیم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هیچ کس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گریست مگر آنکه قبلا بر حمزه مى گریست و این سنت تا امروز همچنین است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گریستن و نوحه سرایى آوردند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود من چنین چیزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرایى منع فرمود.
واقدى مى گوید: ابن ابى و منافقانى که همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسیده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى کردند و نکوهیده ترین گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پیش پسرش که زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى کرد و و به خدا سوگند گویى مى دیدم که کار چنین مى شود.
پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پیش آورد به خواست خودش خیر خواهد بود. یهودیان هم سخنان زشت آشکار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است که هرگز هیچ پیامبرى در مورد خود و یارانش چنین زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از یارى دادن پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش کردند و مردم را به پراکنده شدن از حضور پیامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: کسانى از شما که کشته شدند اگر پیش ما بودند کشته نمى شدند و کار به آنجا کشید که عمر بن خطاب این موضوع را در چند جا شنید و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و براى کشتن یهودیان و منافقانى که این سخن را از ایشان شنیده بود، اجازه خواست .
پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دین خود را آشکار و پیامبرش را عزیز خواهد کرد، یهودیان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى کشم . عمر گفت : در مورد این منافقان که این سخن را مى گویند، چه مى گویى ؟ فرمود: مگر آنان آشکارا شهادت به وحدانیت خدا و اینکه من رسول خدایم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى این کار را از بیم شمشیر انجام مى دهند و اینک کارشان براى ما روشن شده است و در قبال این شکست خداوند کینه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پیامبر فرمود: من از کشتن هر کس که لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگوید نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قریش دیگر هرگز به مانند امروز بر ما چیره نخواهد شد و دست نخواهند یا زید و ما رکن کعبه – حجر الاسود – را استلام خواهیم کرد.
ابن عباس روایت مى کند: پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: این برادران شما که در جنگ احد کشته شدند، ارواح ایشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد که به جویبارهاى بهشت مى روند و از میوه هاى بهشتى مى خورند و به قندیلهاى زرین که در سایه عرش آویخته است پناه مى گیرند و چون پاکیزگى و بوى خوش و گوارایى خوراک و آشامیدنى خود را دیدند و دانستند که بازگشت ایشان چگونه جایى است گفتند اى کاش برادران مى دانستند که خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بریم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نکنند. خداوند متعال به ایشان فرمود، من از سوى شما این موضوع را به آنان ابلاغ مى کنم و این آیه را نازل فرمود: و کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مردگان مى پندارید که ایشان زندگانند و در پیشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند. .
سخن درباره آنچه بر مشرکان پس از بازگشت به مکه گذشت
واقدى مى گوید: موسى بن شیبه از قطن بن وهیب لیثى براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند دست بداشتند و قریش آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. وحشى ، غلام جبیر بن مطعم ، بر مرکب خود چهار روزه خود را به مکه رساند تا مژده شکست و کشته شدن مسلمانان را بدهد. چون به گردنه و دروازه حجون رسید با صداى بلند فرید بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قریش ! تا مردم پیش او جمع شدند و بیم آن داشتند که خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را کافى دید، گفت : مژده دهید که از یاران محمد چنان کشتارى کردیم که در هیچ حمله اى چنان کشتارى نکرده ایم . محمد را هم زخمى و زمین گیر کردیم و سر و سالار لشکر، حمزه بن عبدالمطلب را کشتیم . مردم از هر سو پراکنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد کشته شدن یاران پیامبر کردند.
جبیر بن مطعم با وحشى خلوت کرد و گفت : بنگر چه مى گویى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبیر پرسید: حمزه را تو کشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند که بر او زوبین پراندم که به شکمش خورد و از میان رانهایش بیرون آمد و هر چه او را صدا کردند، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پیش تو آوردم که آن را ببینى .
جبیر گفت : اندوه زنهاى ما را از میان بردى و سوزش دلهاى ما را خنک کردى و به زنان خود فرماى داد که به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند.
واقدى مى گوید: عبدالله بن ابى امیه بن مغیره مخزومى همینکه مشرکان در آغاز جنگ احد شکست خوردند و گریختند همچنان گریزان به راه خود ادامه و خوش نداشت که به مکه آید. به طائف رفت و به مردم ثقیف گفت : یاران محمد پیروز شدند و ما شکست خوردیم و من نخستین کسى هستم که پیش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد که قریش پیروز شده است و دولت براى او برگشته است .
واقدى مى گوید: قریش آهنگ مکه کرد و پیروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى که بر دل مسلمانان رسید همچون شادى و نشاط ایشان در جنگ بدر بود. خداوند متعال فرموده است و این روزگاران را میان مردمان مى گردانیم و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصیبتى رسید که دو برابر آن را رسانده بودید، گفتید این چگونه و از کجاست ، بگو از نزد خود شماست منظور این است که شما در جنگ بدر هفتاد تن از قریش را کشتید و هفتاد تن اسیر گرفتید که دو برابر مصیبت شما در احد بود، و اینکه گفتید این از کجا و چگونه بود و حال آنکه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بودیم و میان ما پیامبر سرپیچى نشود، مگر نمى بینى که خداوند مى فرماى آرى اگر صبر کنید و پرهیزگار باشید شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار یارى خواهد رساند و این کار را مشروط به آن شرط فرموده است .
سخن درباره چگونگى کشته شدن ابوعزه جمحى و معاویه بن مغیره بن ابى العاص بنامیه بن عبد شمس
واقدى مى گوید: نام و نسبت ابو عزه چنین است ، عمر و بن عبدالله بن عمیر بن وهب بن حذافه بن جمح . پیامبر صلى الله علیه و آله او را در جنگ احد اسیر گرفت و در آن جنگ اسیرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: همانا که مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمى شود، دیگر به مکه بر نخواهى گشت که به گونه هاى خود دست بکشى و بگویى دوبار محمد را مسخره کردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد
واقدى مى گوید: در مورد اسیر شدن او روایت دیگرى هم شنیده ایم ، بگیر بن مسمار براى من نقل کرد که چون مشرکان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس کوچ کردند و ابوعزه را که خواب مانده بود، همانجا رها کردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسیدند و او را که تازه بیدار شده و سرگردان به هر سو مى گریخت گرفتند. کسى که او را اسیر کرد عاصم بن ثابت بود و پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.
مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من همین روایت صحیح است ، زیرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند که به سبب سختى و شکستى که به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشرکان به اسیرى بگیرند.
اما در مورد معاویه بن مغیره ، بلاذرى روایت مى کند او همان کسى است که بینى جسد حمزه را برید و او را مثله کرد و از معرکه گریخت و به راه خود ادامه داد و شب را جایى نزدیک مدینه گذراند و چون صبح شد به مدینه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان که پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام کلثوم دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نیست .
معاویه بن مغیره گفت : خودت و مرا به هلاک افکندى ، چه چیزى ترا به اینجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هیچ کس از تو به من نزدیک تر و خویشاوندتر نیست ، پیش تو آمده ام که پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اینکه از پیامبر براى او امان بگیرد به حضور ایشان برگشت .
شنید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى گوید: معاویه بن مغیره در مدینه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو کنید. یکى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بیرون نیست ، آنجا او را پیدا کنید. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام کلثوم به جایى که عثمان او را پنهان کرده بود اشاره کرد و او را که زیر شکم ماده خرى خود را پنهان کرده بود پیدا کردند و به حضور پیامبر آوردند.
عثمان همینکه معاویه بن مغیره را دید پیامبر گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى این به حضورت آمده ام که براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پیامبر صلى الله علیه و آله او را به عثمان بخشید و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود که اگر پس از سه روز در مدینه و اطراف آن دیده شود او را خواهد کشت . عثمان رفت و براى او شترى خرید و او را آماده ساخت و گفت : حرکت کن و برو.
پیامبر صلى الله علیه و آله هم به حمراء الاسد حرکت فرمود و معاویه تا روز سوم در مدینه ماند تا اخبار پیامبر را به دست آورد و به اطلاع قریش برساند. چون روز چهارم فرا رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: معاویه امروز صبح را همین نزدیکیها بوده است او را جستجو کنید. به تعقیب او پرداختند و به او که راه را اشتباه کرده بود رسیدند. دو تن که شتابان تر از دیگران به تعقیب او پرداختند، زید بن حارثه و عمار بن یاسر بودند که او را در جماء پیدا کردند.
زید با شمشیر او را زد و عمار گفت : مرا هم در این مورد حقى است و او هم بر معاویه بن مغیره تیر انداخت و هر دو او را کشتند و خبرش را به مدینه آوردند. همچنین گفته شده است به معاویه در هشت میلى مدینه رسیدند و زید و عمار چندان بر او تیر زدند که کشته شد. ابن معاویه بن مغیره پدر عایشه مادر عبدالملک بن مروان است . بلاذرى مى گوید، واقدى هم نظیر همین روایت را در کتاب خود آورده است . بلاذرى همچنین مى گوید، ابن کلبى گفته است معاویه بن مغیره به روز جنگ احد بینى حمزه را که شهید شده بود برید و او نزدیک احد دستگیر شد و سه روز پس از بازگشت قریش او را در احد کشتند و فرزندى جز دخترى به نام عایشه نداشت که مادر عبدالملک بن مروان است . گوید و گفته شده است که على علیه السلام معاویه بن مغیره را کشته است .
مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من روایت ابن کلبى صحیح تر است ، زیرا هزیمت مشرکان در حمله نخست و پس از کشته شدن پرچمداران ایشان که همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و کشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن ولید و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در این هنگام بود که صفها در هم ریخت و با یکدیگر در آویختند و برخى ، برخى را کشتند. بنابر این چگونه ممکن است که معاویه بن مغیره توانسته باشد هم بینى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشرکان گریخته باشد و این موضوع متناقض است ، زیرا اگر او در آغاز حرب گریخته بود دیگر امکان اینکه هنگام کشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحیح همان است که ابن کلبى مى گوید که معاویه بن مغیره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بینى جسد حمزه را هم بریده است و پس از بازگشت قریش او به سبب کارى که داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و کشته شده است .
سخن درباره کشته شدن مجذر بن ذیادبلوى و حارث بن یزید بنصامت
واقدى مى گوید: مجذر بن ذیاد بلوى هم پیمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله شرکت کرده بود. پیش از آمدن پیامبر به مدینه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زید اتفاق افتاده بود که حضیر پدر اسید بن خضیر به قبیله بن عمرو بن عوف آمد و با سوید بن صامت و خواب بن جبیر و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنیف گفتگو کرد و گفت : چه خوب است به دیدار من بیایید تا شما را شراب بیاشامانم و شترى براى شما بکشم و چند روزى پیش من بمانید.
گفتند: آرى فلان روز خواهیم آمد و در روز موعود پیش او ماندند به طورى که گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سوید بن صامت در آن هنگام پیرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهیم پیش زن و فرزند خود برگردیم ، حضیر گفت : هر چه مى خواهید، اگر دوست دارید بیشتر بمانید و اگر دوست دارید، برگردید. دو همراه سوید که جوان بودند، سوید بن صامت را که سیاه مست بود سوار بر شترى کردند و راه افتادند.
چون به سنگلاخ حومه مدینه و نزدیک قبیله بنى عیینه رسیدند، سوید که همچنان سیاه مست بود براى ادرار کردن بر زمین نشست . یکى از افراد خزرج او را دید و خود را به مجذر رساند و گفت : آیا غنیمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چیست ؟ گفت : سوید بن صامت بدون سلاح و سیاه مست اینجاست . مجذر با شمشیر برهنه و کشیده آهنگ آنجا کرد، آن دو جوان که بدون اسلحه بودند، همینکه مجذر را دیدند، گریختند. دشمنى میان اوس و خزرج شدید بود، آن دو جوان شتابان مى گریختند و آن پیرمرد همچنان بى حرکت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ایستاد و گفت : خداوند ترا در اختیار من قرار داد.
سوید گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بکشمت . گفت : ضربه شمشیرت را پایین تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پیش مادرت برگشتى بگو سوید بن صامت را کشتم . مجذر او را کشت و کشتن او موجب جنگ بعاث شد. چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه آمد هم حارث پسر سوید بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شرکت کردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود که مجذر را در معرکه در قبال خون پدرش بکشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل کند. در جنگ احد همینکه مسلمانان درهم ریختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد.
پیامبر صلى الله علیه و آله از احد به مدینه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و به او خبر داد که حارث بن سوید، مجذر را غافلگیر کرده و کشته است و فرمان داد که پیامبر صلى الله علیه و آله او را قصاص کند و بکشد. در همان روز که جبریل علیه السلام این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله داد با آنکه روز بسیار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله در چنان هوایى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به قباء رسید به مسجد رفت و چند از آمدن ایشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنکه حارث بن سوید که ملافه اى رنگ شده با ورس – زرد رنگ – بر تن داشت ، پیدا شد.
همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله او را دید عویم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگیر و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذیان بزن که روز جنگ احد حارث او را کشته است . عویم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پیامبر سخن بگویم و پیامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود که بر در مسجد آورند. حارث چنین گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را کشته ام ولى چنین نبوده است که از اسلام دل خویش بسپرم .
اینک از کارى که کرده ام به پیشگاه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله توبه مى کنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پیاپى روزه مى گیرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقیر را اطعام مى کنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى کنم و شروع به گرفتن رکاب پیامبر صلى الله علیه و آله کرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان چیزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پیامبر فرمود: اى عویم او را پیش ببر و گردنش را بزن . پیامبر سوار شد و عویم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.
واقدى مى گوید: و گفته شده است کسى که کشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رساند، خبیب بن یساف بود که هنگامى که حارث مجذر را کشت دید و به حضرت آمد خبر داد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى تحقیق در آن مورد سوار شد و در همان حال که سوار بر خر خویش بود جبریل علیه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ایشان را آگاه کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله به عویم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در این مورد چنین سروده است :
اى حارث ! گویى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شاید از جبریل علیه السلام غافل بوده اى …
بلاذرى هم این موضوع را ذکر کرده ، ولى گفته است جلاس بن سوید در جنگ احد مجذر را کشته است و او را غافلگیر کرده است ، اما شعر حسان دلیلى گویا بر آن است که حارث بن سوید – برادر جلاس – مجذر را کشته است .
واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند که پس از آنکه مجذر، سوید به صامت را شمشیر زد، مجذر اندکى زنده بود و سپس مرد. او پیش از آنکه بمیرد، خطاب به فرزندان خود این ابیات را سرود:به جلاس و عبدالله این پیام را برسان که اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگیرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بکش همچنین قبیله عوف را پسندیده یا ناپسند.
بلاذرى مى گوید: جذره و جذاره نام دو برادر است که پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.مى گوید(ابن ابى الحدید): این روایات بدین گونه است که مى بینى ، ولى ابن ماکولا در کتاب الاکمال خود مى نویسد: حارث بن سوید پس از اینکه مجذر را در جنگ احد غافلگیر کرد او را کشت و در حالى که کافر شده بود به مکه گریخت . او این موضوع را در حرف میم کتاب خود نقل کرده است و این موضوع به نظرم صحیح تر است .
سخن درباره همه مسلمانانى که در جنگ احد در گذشته اند
واقدى مى گوید: سعید بن مسیب و ابوسعید خدرى نقل کرده اند که از انصار هفتاد و یک تن در جنگ احد شهید شده اند، مجاهد هم همین گونه گفته است .
گوید: چهار تن هم از قریش – مهاجران – شهید شده اند که بدین شرح است : حمزه بن عبدالمطلب که او را وحشى کشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب که او را ابوالحکم بن اخنس بن شریق کشت ، شماس بن عثمان بن شرید از خاندان مخزوم که او را ابى بن خلف کشت ، مصعب بن عمیر که او را ابن قمیئه کشت .
گوید: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند که سعد آزاد کرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گوید: گروهى هم گفته اند دو پسر هبیب از خاندان سعد بن لیث که عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزینه که وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهید شده اند و بدینگونه جمع شهیدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و یک تن بوده اند. تفصیل اسامى انصارى که شهید شده اند در کتابهاى محدثان آمده است و اینجا محل بر شمردن آنها نیست .
سخن درباره کشته شدگان مشرکان در جنگ احد
واقدى مى گوید: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه که رایت قریش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب علیه السلام در جنگ تن به تن کشت ، و عثمان بن ابى طلحه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشت . و ابو سعید بن ابى طلحه که او را سعد بن ابى وقاص کشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح کشت ، و کلاب بن طلحه بن ابى طلحه که او را زبیر بن عوام کشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت کشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، و ارطاه بن عبدشرحبیل که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشت و قارظ بن شریح بن عثمان بن عبدالدار – که نامش به صورت قاسط هم آمده است – و واقدى مى گوید معلوم نشد چه کسى او را کشته است و بلاذرى مى گوید على علیه السلام او را کشته است . و صواب ، برده آزاد کرده خاندان عبدالدار، که او را هم على علیه السلام و به قولى دیگر قزمان کشته اند، و ابوعزیز بن عمیر برادر مصعب بن عمیر که او را هم قزمان کشته است ، جمعا یازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث اسد که به روایت واقدى ابود جانه و به روایت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته اند.
بلاذرى مى گوید ابن کلبى گفته است که عبدالله بن حمید در جنگ بدر کشته شده است .از بنى زهره ، ابوالحکم بن اخنس بن شریق که على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى که نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سلیم است ، و پسر ام انمار خونگیر مکه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب کشت ، دو تن .
از خاندان مخزوم ، امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را على علیه السلام کشت و هشام بن ابى امیه بن مغیره که او را قزمان کشت ، و ولید بن عاص بن هشام که او را هم قزمان کشت ، و خالد بن اعلم عقبلى که او را هم قزمان کشت و عثمان بن عبدالله بن مغیره که او را حارث بن صمه کشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف که او را پیامبر صلى الله علیه و آله کشت و ابوعزه که او را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن کنانه ، خالد بن سفیان بن عویف ، و ابوالشعثاء بن سفیان بن عویف ، و ابوالحمراء بن عویف ، و غراب بن سفیان بن عویف که این چهار برادر را به روایت محمد بن حبیب ، على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . واقدى در مورد این کشته شدگان مشرکان – چهار برادر – شخص معینى را به عنوان قاتل ایشان ثبت نکرده است ولى پیش از این فصل ضمن مطالب دیگر گفته است که ابوسبره بن حارث بن علقمه یکى از پسران سفیان بن عویف را کشته است ، و رشید فارسى وابسته بنى معاویه یکى دیگر از پسران سفیان را دیده است که سراپا پوشیده در آهن مى گوید: من پسر عویف هستم ، سعد آزاد کرده و وابسته حاطب راه را بر او بست .
ابن عویف بر او ضربتى استوار زد که او را دو نیمه کرد. در این هنگام رشید فارسى بر ابن عویف حمله کرد و ضربتى بر دوش او زد که زره را درید و او را دو نیم کرد و گفت : بگیر که من غلام فارسى هستم ! پیامبر صلى الله علیه و آله که او را مى دید و سخنش را مى شنید، فرمود: اى کاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گوید: در این هنگام برادر مقتول که یکى دیگر از پسران سفیان بن عویف بود همچون سگ بر رشید حمله کرد و مى گفت : من پسر عویف ام . رشید ضربتى بر سرش زد که با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شکافت و گفت : بگیر که من غلام انصارى ام ، پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنکه رشید پسرى نداشت ، پیامبر به او کنیه داد.
مى گوید(ابن ابى الحدید): بلاذرى براى این چهار تن کشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره کشتگان قریش در احد شمرده است . همچنین ابن اسحاق هم از قاتل این چهار تن نام نبرده است . بنابراین ، اگر روایت واقدى صحیح باشد، على علیه السلام فقط یکى از این چهار برادر را کشته است و اگر روایت محمد بن حبیب صحیح باشد هر هر چهار تن از کشته شدگان به دست على علیه السلام هستند. من در یکى از کتابهاى ابوالحسن مداینى هم خواندم که على علیه السلام هر چهار پسر سفیان بن عویف را در جنگ احد کشته است و از خود على هم شعرى را در این مورد روایت کرده است .
از خاندان عبد شمست ، معاویه بن مغیره بن ابى العاص که در یکى از روایت نقل است که او را هم على علیه السلام کشته است و هم گفته شده است که او را زید بن حارثه و عمار بن یاسر کشته اند. بنابراین جمع کشته شدگان مشرکان در جنگ احد بیست و هشت تن هستند که على علیه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روایات دوازده تن از آنان را کشته است و نسبت کشته شدگان تقریبا همان نسبت کشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست که نزدیک به نصف است .
سخن درباره تعقیب پیامبر صلى الله علیه و آله از مشرکان پس از بازگشت از احد واینکه با همه ضعفى که از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گوید: به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که مشرکان تصمیم گرفته اند به مدینه باز گردند و آن را غارت کنند. پیامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح یکشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند که آن شب را براى پاسدارى از شبیخون بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى دیگر در زمره ایشان بودند.
چون پیامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد میان مردم جار زند که پیامبر به شما فرمان مى دهد که دشمنتان را تعقیب کنید و نباید کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز با ما بیاید. سعد بن معاذ حرکت کرد و پیش قوم خود برگشت که فرمان حرکت دهد. زخمیان بسیار بودند، آن چنان که بیشتر بلکه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پیش ایشان رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا کند گفت : مى شنویم و خدا و رسولش را فرمانبرداریم و سلاح خود را برداشت و اعتنایى به مداواى زخمهاى خود نکرد و به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوست . سعد بن عباده هم پیش قوم خود یعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حرکت داد که جامه و سلاح پوشیدند و به پیامبر پیوستند. ا
بوقتاده پیش مردم خراب که سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پیامبر به شما فرمان تعقیب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنایى به زخم خویش نکردند آن چنان که از بنى سلمه چهل زخمى بیرون آمدند. طفیل بن نعمان سیزده زخم و خراش بن صمه و کعب بن مالک ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خدیج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى که سلاح بر تن داشتند کنار گور ابوعتبه به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و براى آن حضرت صف کشیدند و چون پیامبر به ایشان ، که عموما زخمى بودند، نگریستند فرمودند: بار خدایا بر بنى سلمه رحمت آور.
واقدى مى گوید: عتبه بن جبیره از قول مردانى از قول خود براى من نقل کرد که عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسیارى داشتند و حال عبدالله و زخمهایش و خیم تر بود. فرداى آن روز که سعد بن معاذ پیش قوم خود آمد و خبر آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان به تعقیب دشمن داده است یکى از آن دو به دیگرى گفت : به خدا سوگند که اگر شرکت در جنگ و همراهى پیامبر را رها کنیم زیان است و به خدا سوگند مرکوبى هم نداریم که سوار شویم و نمى دانیم چه کنیم . عبدالله گفت : راه بیفت برویم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم .
بردارش گفت : حرکت کن ، خود را آرام آرام مى کشانیم . گوید: آن دو بیرون آمدند و خود را افتاد و خیزان مى کشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى کشید و گاهى پیاده حرکت مى کرد و شامگاه که مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پیامبر رسیدند. عباد بن بشر که پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پیامبر آورد پیامبر آورد و پیامبر از آن دعاى خیر کرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز کشد، صاحب ستوران و مرکوبهایى از شب و استر و شتر خواهید شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.
واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند که نباید با ما کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز بیاید، من دیروز بسیار خواهان شرکت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهایم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شایسته نیست ایشان را که دخترکان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نیست رها کنى . من با رسول خدا صلى الله علیه و آله مى روم ، شاید خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پیش خواهرانم ماندم و با آنکه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزید.
اینک اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بیابم ، پیامبر صلى الله علیه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گوید: هیچ کس جز من که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ احد حضور پیدا نکرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند که موافقت نفرمود پیامبر در این هنگام پرچم خود را که از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على علیه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبکر سپرد سپس از خانه بیرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پیشانى او نزدیک رستنگاه موها شکافته بود، دندان ایشان شکسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قمیئه آسیب دیده و دردمند بود و دو زانویش آماس کرده بود.
پیامبر صلى الله علیه و آله وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدینه هم که از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبیدالله که صداى منادى را شنیده بود، بیرون آمده و منتظر بود که پیامبر صلى الله علیه و آله چه هنگامى حرکت مى فرماید. بر در مسجد به پیامبر صلى الله علیه و آله برخورد که زره و مغفر پوشیده بود و جز چشمهاى آن حضرت چیز دیگرى از چهره اش دیده نمى شد.
پیامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو کجاست ؟ گفت : همین جا. طلحه مى گوید: دوان دوان رفتم ، زره پوشیدم و سپر بر دوش افکندم و شمشیرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهمیت نمى دادم ، بلکه بیشتر نگران زخمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله بودم . پیامبر روى به طلحه کرد و پرسید: فکر مى کنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى کنم در سیاله باشند.
پیامبر فرمود: خود من هم چنین گمان مى کنم . اى طلحه آنان دیگر هرگز مثل دیروز بر ما پیروز نمى شوند و خداوند مکه را براى ما مى گشاید. گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله سه تن از قبیله اسلم را به عنوان پیشاهنگ در پى مشرکان گسیل فرمود. یکى از آنان عقب ماند و بند کفش یکى از آن دو تن دیگر پاره شد و سومى خود را به قریش رساند که با هیاهو سرگرم رایزنى براى بازگشت به مدینه بودند و صفوان بن امیه ایشان را از آن کار باز مى داشت . در این هنگام آن مرد مسلمان که بند کفش او پاره شده بود به همراه خود رسید و قریش آن دو را دیدند و به آن دو برخوردند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن دو را در یک گور به خاک سپرد و آن دو قرین یکدیگرند. واقدى مى گوید: اسامى آنان سلیط و نعمان بوده است .
واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفته است : خوراک عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را کشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع کردند.
چون شامگاه فرا رسید دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گوید: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختیم ، آن چنان که از راه دور دیده مى شد و آوازه لشکرگاه و آتشهاى ما همه جا رسید و این خود از چیزهایى بود که خداوند با آن دشمن ما را به روى درافکند و به بیم انداخت .
واقدى مى گوید: معبد بن ابى معبد خزاعى که در آن هنگام هنوز مشرک بود به حضور پیامبر آمد. قبیله خزاعه نسبت به پیامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! این صدمه اى که به تو و یارانت رسید بر ما گران آمد و دوست مى داشتیم که خداوند ترا بلند آوازه مى کرد و این مصیبت بر غیر تو مى بود. معبد آنگاه حرکت کرد و ابوسفیان و قریش را در روحاء دید که با یکدیگر مى گفتند نه محمد را کشتید و نه دختران نارپستان را به اسیرى گرفتید و پشت سر خود سوار کردید و چه بد کردید و هماهنگ بودند که به مدینه باز گردند.
سخنگوى ایشان که عکرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما کارى در خور نکردیم ، اشراف ایشان را کشتیم و پیش از آنکه آنان را درمانده و ریشه کن سازیم و کار را تمام کنیم و برگشتیم . همینکه معبد پیش ابوسفیان رسید، ابوسفیان گفت : خبر صحیح پیش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و یارانش را پشت سر گذاشتم که همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبیله هاى اوس و خزرج هم که دیروز از همراهى با او خود دارى کرده بودند، اینک همراه او شده اند و پیمان بسته اند که برنگردند تا آنکه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگیرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ایشان رسیده است و به سبب اینکه اشراف آنان را کشته اید سخت خشمگین شده اند.
گفتند: اى واى بر تو چه مى گویى ؟ گفت : به خدا سوگند خیال مى کنم پیش از کوچ کردن از اینجا پیشانى و یال اسبهاى ایشان را خواهید دید، و آنچه از ایشان دیدم مرا به سرودن ابیاتى واداشت گفتند: آن ابیات چیست ؟ و معبد اشعار زیر را براى آنان خواند:
چون گروه اسبها نژاده همچون سیل روى زمین به راه افتاد از هیاهوى آنان نزدیک بود ناقه من از پاى در آید.
اسبها شتابان مى تاختند و شیران بلند بالایى را همراه مى بردند که به هنگام جنگ پایدارند و از آن گروه نبودند که بدون نیزه و سلاح باشند.
با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ایشان و هنگامى که به حمله و هجوم بپردازند. صفوان بن امیه هم پیش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مکنید که مسلمانان خشمگین شده اند و بیم دارم خزرجیانى که در جنگ احد شرکت نکرده اند براى حمله به شما جمع شوند.
اینک که پیروزى از شماست بازگردید، چه من ایمن نیستم که اگر به جنگ برگردید کار بر زیان شما نباشد. گوید: به همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله هم مى فرمود صفوان بن امیه هر چند خودش رهنمون شده نیست ولى ایشان را در این باره هدایت کرد و سپس فرمود: و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى بارید و همچون روزگار گذشته نیست و نابود مى شدند. گوید مشرکان از بیم تعقیب شتابان و ترسان گریختند.
گروهى از مردم عبدالقیس که آهنگ مدینه داشتند به ابوسفیان بر خوردند، ابوسفیان به ایشان گفت : آیا حاضرید پیامى را که مى دهم به محمد برسانید و به یارانش ابلاغ کنید و چون در آینده به بازار عکاظ بیایید شتران شما را از کشمش بار کنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا که محمد را دیدید به او و یارانش بگویید ما تصمیم گرفته ایم به سوى شما برگردیم و ما از پى شما خواهیم بود. ابوسفیان به سوى مکه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و پیام ابوسفیان را ابلاغ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترین کار گزارى است و در این مورد خداوند آیاتى در قرآن نازل فرمود. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پیامبر فرستاد و به ایشان اطلاع داد که ابوسفیان و یارانش ترسان و بیمناک باز گشته اند، پیامبر صلى الله علیه و آله پس از سه شبانه روز به مدینه باز گشت .
شرح جنگ موته
در شرح جنگ موته که آن را هم به شیوه گذشته خود ازفصل پنجم کتاب واقدى نقل مى کنیم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاییم
واقدى مى گوید: ربیعه بن عثمان از عمر بن حکم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله حارث بن عمیر ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پیش امیر بصرى گسیل فرمود.
حارث چون به موته رسید شرحبیل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسید آهنگ کجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شاید از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .
شرحبیل فرمان داد او را به ریسمانى بستند و گردنش را زدند. هیچ یک از فرستادگان رسول خدا صلى الله علیه و آله جز او را نکشته اند و چون این خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر کشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشکرگاه ساختند.
پیامبر صلى الله علیه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و یارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض یهودى هم آمد و همراه مردم ایستاد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود زید بن حارثه فرمانده مردم در این جنگ است ، اگر او کشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او کشته شد، عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود و اگر او کشته شد مسلمانان باید از میان خود مردى را به فرماندهى برگزینند و او را امیر خود قرار دهند.
نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پیامبر باشى همه اینان را که نام بردى چه کم باشند چه بسیار، کشته خواهند شد، پیامبران بنى اسرائیل چون کسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او کشته شد فلان کس امیر خواهد بود، اگر صد تن را هم بدین گونه نام مى بردند همگان کشته مى شدند. سپس آن مرد یهودى به زید بن حارثه گفت : وصیت خود را انجام بده که اگر محمد پیامبر باشد، هرگز پیش او بر نخواهى گشت .
زید گفت : گواهى مى دهم که او پیامبرى راستگو است . چون تصمیم به حرکت گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پرچمى به دست خویش بست و آن را به زید بن حارثه داد، آن پرچم سپید بود. مردم به حضور فرماندهانى که پیامبر صلى الله علیه و آله تعیین فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود کنند و براى ایشان دعا کنند. لشکر آنان مرکب از سه هزار تن بود، همینکه آنان به لشکرگاه خود رفتند و حرکت کردند دیگر مسلمانان فریاد برداشتند که خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنیمت و حال نیکو برگرداند.
عبدالله بن رواحه در پاسخ ایشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، یا ضربه سریع نیزه و زوبینى که در جگر و احشاء نفوذ کند، که چون از کنار گورم بگذرند، بگویند خداى این جنگجوى هدایت شده را کامیاب فرماید.
مى گوید (ابن ابى الحدید): محدثان اتفاق دارند که امیر نخست ، زید بن حارثه بوده است ولى شیعیان منکر این هستند و مى گویند امیر نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پیامبر فرموده است : اگر او کشته شد زید بن حارثه امیر است و اگر او کشته شد عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود. و در این باره روایاتى نقل کرده اند. من هم در اشعارى که محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود نقل مى کند شواهدى براى گفتار شیعیان یافته ام و از جمله اشعارى است که ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى کند:
در آن هنگام که در مدینه مردم خفته و آرمیده بودند شبى دشوار و درد و اندوه که موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد… (تا آنجا که مى گوید) خداوند شهیدانى را که از پى یکدیگر در موته شهید شدند از رحمت خود دور مداراد که جعفر ذوالجناحین و زید و عبدالله بودند و در حالى که شمشیرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى یکدیگر در آمدند…
همچنین کعب بن مالک انصارى هم در قصیده اى که مطلع آن این بیت است : چشمها خفتند و آرمیدند و حال آنکه اشک چشم تو فرو مى ریزد… (چنین مى گوید) اندوه بر آن چند تنى است که روزى در موته پیاپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى دیگر منتقل نشدند… هنگامى که با جعفر هدایت مى شدند و رایت او پیشاپیش آنان بود و چه نیکو پیشاهنگى . تا آنکه صفها در هم ریخت و جعفر در آوردگاه کشته بر خاک افتاد.
واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زید بن ارقم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى آنان خطبه خواند و چنین سفارش فرمود: به شما سفارش مى کنم نسبت به خدا پرهیزگار و نسبت به مسلمانانى که همراه شمایند خیر اندیش باشید. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با کسانى که به خدا کافرند جنگ کنید. مکر و فریب و غل و غش مکنید، و هیچ کودکى را مکشید و چون با دشمن مشرک بر خوردید نخست او را به یکى از این سه چیز دعوت کنید و هر کدام را پذیرفتند از آنان بپذیرند و دست از ایشان بدارید. آنان را به مسلمان شدن دعوت کن ، اگر پذیرفتند فورى بپذیر و دست از آن بدار و از آنان دعوت کن تا از سرزمین خود به سرزمینهاى مهاجران است و همان وظایفى که بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سکونت در سرزمینهاى خود را ترجیح دادند به ایشان بگو که حکم آنان هم مانند حکم دیگر اعرابى است که مسلمان شده اند، یعنى احکام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنایم سهمى نخواهد بود مگر اینکه همراه مسلمانان در جنگ شرکت کنند.
اگر از پذیرفتن خود دارى کردند، آنان را به پرداخت جزیه دعوت کن ، اگر پذیرفتند، بپذیر و دست از ایشان بردار و اگر نپذیرفتند از خدا یارى بخواه و با آنان کارزار کن . اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و آنها از تو خواستند که در قبال حکم خدا تسلیم شوند، آنان را به حکم خدا امان مده بلکه به حکم خودت امان بده ، زیرا نمى دانى آیا آنچه مى کنى مطابق با حکم خداوند است یا نه . همچنین اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و خواستند که ایشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دهى مپذیر و بگو ذمه خودت و پدرت و یارانت را بپذیرند، که اگر شما پیمان و ذمه خود و پدرانتان را بکشید بهتر از آن است که ذمه خدا و رسولش را بشکند.
واقدى مى گوید: ابوصفوان از خالد بن یزید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدرقه سپاهیان موته بیرون آمد و چون به دروازه وداع رسید، توقف فرمود و سپاهیان هم برگرد او ایستادند. فرمود: به نام خدا جهاد کنید و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ کنید. آنجا مردانى را در صومعه هایى مى بینید که از مردم کناره گرفته اند، متعرض ایشان نشوید، البته گروهى دیگر را هم خواهید یافت که شیطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشیرها ریشه کن سازید. هرگز زن و کودک و پیر فرتوت را مکشید و هیچ خرمابن و درختى را مبرید و هیچ بنایى را ویران مکنید.
واقدى مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با پیامبر صلى الله علیه و آله بدرود کرد، گفت : اى رسول خدا! چیزى براى من بگو و فرمانى بده که آن را از تو حفظ کنم . فرمود: فردا به سرزمینى مى روى که سجده کردن در آن اندک است ، فراوان سجده کن . عبدالله عرض کرد: اى رسول خدا بیشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فریاد آور که در هر چه بخواهى یار و مددکار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد.
پیامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت که اگر ده کار بد مى کنى یک کار پسندیده هم انجام دهى . عبدالله گفت : دیگر و از این پس از چیزى از تو سوال نخواهم کرد.
محمد بن اسحاق مى گوید: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله علیه و آله با شعرى که سروده بود با آن حضرت بدرود کرد که از جمله آن این بیت است :خداوند نیکهایى را که به تو ارزانى فرموده است همچون موسى علیه السلام پایدار بدارد و پیروزى اى همچون پیروزى آنان بهره فرماید…
محمد بن اسحاق همچنین مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود کرد، گریست . گفتند: اى عبدالله ! چه چیز ترا به گریه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنیا و شوقى بر آن نیست ولى شنیدم رسول خدا صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و هیچ کس از شما نیست مگر آنکه وارد دوزخ – یا پل صراط – مى شود و نمى دانم چگونه ممکن است که پس از وارد شدن از آن بیرون آیم .
واقدى مى گوید: زید بن ارقم مى گفته است : من یتیم بودم و تحت تکفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى کردم . هرگز ندیده ام که سرپرست یتیمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى کرد. شبى همچنان که بر شتر و میان دو لنگه بار سوار بود، این ابیات را خواند:اینک که چهار روز مرا در راهى که ریگزار بود بر خود کشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد که این آخرین سفر من است و دیگر پیش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمین شام مى گذارند که اقامت در آن گوار است …
زید بن ارقم مى گوید: چون این شعر را از او شنید گریستم . با تازیانه اش به من زد و گفت : اى فرو مایه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرماید و از دنیا و رنج آن و اندوهها و پیشامدهایش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى که به تنهایى میان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى .
واقدى مى گوید: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حرکت کردند و در موته فرود آمدند و به ایشان خبر رسید که هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبایل بکر و بهراء و لخم و جذام و دیگران کنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبیله بلى بر ایشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در کار خود نگریستند و گفتند: باید نامه اى به حضور پیامبر بنویسیم و این خبر را به اطلاعش برسانیم که فرمان به بازگشت ما دهد یا نیروى امدادى گسیل فرماید. در همان حال که مردم سرگرم این گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پیش آنان آمد و ایشان را تشجیع کرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتکاء شمار بسیار و بسیارى اسب و سلاح جنگ نکرده ایم بلکه فقط در پناه و اتکاء به این دینى که خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ کرده ایم .
اینک هم حرکت و جنگ کنید که به خدا سوگند ما جنگ بدر را دیده ایم در حالى که فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا یکى از دو کار خوب اتفاق مى افتد یا بر آن پیروز مى شویم ، همان چیزى است که خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نیست با شهادت است که به برادران خود ملحق خواهیم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهیم کرد و مردم با این سخن ابن رواحه دلیر شدند.
واقدى مى گوید: ابوهریره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همینکه دیدیم مشرکان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و دیبا و حریر دارند که ما را یاراى جنگ با آنان نیست ، برق از چشم من پرید. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هریره ترا چه مى شود، گویى لکشرى گران دیده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نیافته ایم .
واقدى مى گوید: دو گروه رویاروى شدند. زید بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ کرد تا کشته شد، او را با ضربه نیزه ها کشتند. سپس رایت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى که داشت پیاده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ کرد تا کشته شد.
واقدى مى گوید: گفته شده است مردى از رومیان چنان ضربتى با شمشیر به جعفر زد که او را دو نیم ساخت ، نیمى از بدنش روى تا کى که آنجا بود افتاد و بر آن نیمه سى یا سى و چند زخم یافتند.
واقدى مى گوید: نافع از ابن عمر روایت مى کند که مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشیر و نیزه یافتند. بلاذرى مى گوید: هر دو دست او قطع شد و بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنایت فرمود که با آنها در بهشت پرواز مى کند. و به همین سبب به طیار موسوم شده است .
واقدى مى گوید: آنگاه رایت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندکى درنگ کرد و سپس حمله و جنگ کرد تا کشته شد، و چون او کشته شد مسلمانان به بدترین صورت به هر سو گریختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فریاد فراخواند، گروهى اندک از انصار پیش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن ولید گفت : اى ابا سلیمان ! این پرچم را بگیر. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش که در جنگ بدر شرکت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگیر که به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله کرد و مشرکان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسیار او را محاصره کردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشینى کرد و آنان را از میدان جنگ بیرون کشید. واقدى مى گوید: و روایت شده است که خالد با مسلمانان پایدارى کردند و منهزم نشدند و صحیح همان است که خالد با مردم عقب ننشینى کرد.
واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل کرد که چون دو گروه در موته رویا روى شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله در مدینه بر منبر نشست و فاصله میان مدینه و شام براى او برداشته شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به آوردگاه ایشان مى نگریست .
فرمود: هم اکنون رایت را زید بن حارثه در دست گرفت ، ابلیس پیش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زید گفت : هم اکنون باید در دل مومنان ایمان استوار گردد و تو آمده اى دنیا را در نظرم بیارایى و دوست داشتنى جلوه دهى . پیامبر فرمود: زید همچنان پیش رفت تا شهید شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى کنید هر چند که او دوان دوان به بهشت در آمد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رایت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابلیس پیش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش سازد. جعفر گفت : اینکه هنگامى است باید ایمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنیا دارى ، و پیش رفت و شهید شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله براى او دعاى خیر فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار کنید، هر چند که شهیدى است که وارد بهشت شد و با دو بال از یاقوت در هر جاى بهشت که مى خواهد پرواز مى کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، این موضوع بر انصار گران آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک زخمها بر پیکرش رسید، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پیکرش رسید اندکى درنگ کرد و خویشتن را عتاب نمود و دلیر شد و به شهادت رسید و به بهشت در آمد و بدین گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بیرون آمد.
محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله شهید شدن جعفر و زید را بیان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سکوت کرد تا آنجا که چهره انصار تغییر کرد و پنداشتند از عبدالله کارى که ناخوش مى دارند سرزده است . پیامبر سپس فرمود: رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ کرد تا شهید شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشکار شد و از آنان را بر سه تخت زرین دیدم که تخت عبدالله بن رواحه اندکى کژى داشت ، گفتم : اى کژى براى چیست ؟ گفتند: آن دو بدون هیچ تردید پیش رفتند و این یکى اندکى تردید و درنگ کرد و سپس به جنگ رفت .
همچنین محمد بن اسحاق روایت مى کند که چون جعفر بن ابى طالب رایت را در دست گرفت جنگى سخت کرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود کرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى کرد و سپس با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، نخستین کسى است که در اسلام اسب خود را پى کرده است .
محمد بن اسحاق مى گوید و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندکى تردید و درنگ کرد و سپس خود را به پذیرفتن مرگ واداشت و پیش رفت و چنین مى گفت :اى نفس سوگندت مى دهم که با میل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با کراهت خواهى پذیرفت ، ترا چه مى شود که مى بینم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اینک که مردم درهم ریخته اند و هیاهو بسیار است …
در پى آن این رجز را خواند:اى نفس بر فرض که کشته نشوى ، خواهى مرد، این کبوتر مگر است که آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل کنى ، به تو عطا مى شود و هدایت مى شوى و اگر تاخیر روا دارى گمراه و بدبختى .
عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ کرد، در این هنگام یکى از پسر عموهایش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نیروى خود را استوار کن ، آن را از دست پسر عمویش گرفت و با دهان خود اندکى از آن را گاز زد، در همین حال بانگ هیاهوى مردم را شنید که از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو باید هنوز در دنیا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشیرش را برداشت و پیش رفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد.
واقدى مى گوید: داود بن سنان برایم نقل کرد که از ثعلبه بن ابى مالک شنیدم که خالد بن ولید چنان شتابان با مردم عقب نشست که آنان را بر گریز و فرار از جنگ سرزنش مى کردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گوید ابو سعید خدرى هم روایت مى کرده است که چون خالد بن ولید همراه مردم گریخت ، همینکه مردم مدینه آگاه شدند در جرف به رویارویى آنان رفتند، خاک بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گریختگان آیا در راه خدا از جنگ گریخته اید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آنان فرار کنندگان نیستند و به خواست خداوند حمله کنندگان خواهند بود.
واقدى مى گوید: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته که هیچ لشکرى به اندازه لشکر موته از مردم مدینه سرزنش نشنید. مردم مدینه با بدى به آنان برخوردند و کار چنان بود که بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهایشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با یاران خودت پیشروى مى کردى و کشته مى شدى ! بزرگان ایشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بیرون نیامدند تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش آنان فرستاد که به آنان بگوید شما حمله کنندگان در راه خدایید و آنان از خانه بیرون آمدند.
واقدى مى گوید: مالک بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بکر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عمیس – همسر جعفر طیار – براى من نقل کرد که مى گفته است : روزى که جعفر و یارانش کشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمیر کردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ، و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن مالیدم که ناگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر کجایند؟ آنها را پیش پیامبر صلى الله علیه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش کشید و بویید.
آنگاه چشمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله اشک آلود شد و گریست . من گفتم ، اى رسول خدا شاید از جعفر به تو خبری رسیده است ؟ فرمود: آرى امروز او کشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن کردم و زنان را پیش خود جمع کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگویى و بر سینه خود مکوبى .
سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت که مى گفت : واى از سوک عمویم ! پیامبر فرمود: آرى باید بر کسى همچون جعفر گریه کنندگان بگریند. سپس فرمود: براى خانواده خوراکى فراهم سازید که امروز از خود بى خوداند.
واقدى مى گوید: محمد بن مسلم از یحیى بن ابى یعلم براى من نقل کرد که مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پیش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریستم و آن حضرت در حالى که اشکهایش از ریش او فرو مى چکید بر سر من و برادرم دست مى کشید.
سپس عرضه داشت بار خدایا جعفر براى وصول به بهترین پاداش پیشگام شد، خدایا خودت به بهترین نحوى که در مورد یکى از بندگان اعمال مى فرمایى ، خود بهترین جانشین براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدایت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند.
مادرم گفت : پدر و مادرم فدایت باد این موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست دیگر بر سرم دست مى کشید و به منبر رفت و مرا هم جلو خویش بر پله پایین تر نشاند، اندوه در چهره اش نمایان بود. پیامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بیشى مى کند، همانا جعفر شهید شد و خداوند براى او دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراکى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسیار خوبى خوردیم .
سلیم خدمتکار رسول خدا مقدارى جو را دستان کرد و پوست آن را گرفت . سپس آن را تف داد و روغن زیتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پیامبر و میهمان ایشان بودیم و به خانه هر یک از همسران خویش که مى رفت ، همراهش بودیم . سپس به خانه خود برگشتیم . پس از آن روزى پیامبر صلى الله علیه و آله پیش من آمد و من سر گرم تعیین ارزش و فروش میشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او برکت بده . عبدالله بن جعفر مى گوید: پس از آن هیچ چیز نخریدم و نفروختم مگر اینکه در آن برکت داده شد و سود بردم .
فصلى در بیان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب
ابوالفرج اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین مى گوید: کنیه جعفر بن ابى طالب ابوالمساکین – پدر بینوایان – بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است که بزرگترین ایشان طالب و پس از او عقیل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر یک از دیگرى ده سال بزرگتر بوده و على علیه السلام از همه برادران کوچکتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستین زن هاشمى است که براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضایل فاطمه بنت اسد بسیار است . تقرب او به پیامبر صلى الله علیه و آله و تعظیمى که پیامبر از او مى فرموده است ، پیش هم که محدثان معلوم است .
ابوالفرج براى جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، فضیلت بسیارى نقل کرده است و در آن باره احادیث بسیار هم وارد شده است . از جمله آنکه چون رسول خدا صلى الله علیه و آله خیبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله او را در آغوش کشید و شروع به بوسیدن میان دو چشمش را کرد و فرمود: نمى دانم از کدام کار بیشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر یا فتح خیبر.
گوید: خالد حذاء از عکرمه از ابو هریره نقل مى کند که مى گفته است : پس از رسول خدا هیچ کس با فضیلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مرکبى سوار نشده و کفش نپوشیده است . گوید: عطیه از ابو سعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است ، پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: بهترین مردم به ترتیب حمزه و جعفر و على هستند.
جعفر بن محمد علیه السلام از قول پدرش روایت مى کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفریده شده اند ولى من و جعفر از یک شجره یا از یک طینت آفریده شده ایم . گوید: با اسناد به رسول خدا نقل شده که به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و خوى شبیه منى .
ابو عمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب گفته است سن جعفر علیه السلام روزى که کشته شد چهل و یک سال بوده است .
ابو عمر مى گوید: سعید بن مسیب نقل مى کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: براى من جعفر و زید و عبدالله بن رواحه در خیمه اى که از در و مروارید بود ممثل شدند که هر یک بر سریرى – تخته اى – قرار داشتند، در گردن زید و ابن رواحه خمیدگى و کژى اى دیدم و حال آنکه گردن جعفر راست و بدون خمیدگى بود. سبب آن را پرسیدم ، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسید، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نکرد.
ابو عمر همچنین مى گوید: از شعبى روایت شده که گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : هرگاه از عمویم على علیه السلام چیزى مى خواستم و عنایت نمى فرمود همینکه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنایت مى کرد.
ابو عمر همچنین در حرف ز ضمن شرح حال زید بن حارثه مى نویسد: چون خبر کشته شدن جعفر و زید در موته به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید گریست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.
و بدان این سخنانى که سید رضى ، که خدایش رحمت کناد، آورده است – یعنى نامه شماره نهم – برگرفته از نامه اى است که على علیه السلام در پاسخ نامه اى که معاویه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند.
نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاریان – پارسایان – شام پیش از حرکت امیر المومنین على علیه السلام به صفین پیش معاویه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگیزه با على جنگ و ستیز مى کنى و حال آنکه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ایمان و نه آن خویشاوندى نزدیک اوست .
معاویه گفت : من مدعى نیستم که مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهید آیا نمى دانید که عثمان مظلوم کشته شده است ؟ گفتند: آرى ، چنین است . معاویه گفت : بنابر این على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بکشیم و دیگر جنگى میان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنویس تا یکى از ما آن را پیش او ببرد، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زیر را نوشت :
از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزید و او را امین بر وحى خود و رسول به سوى خلق خویش قرار داد و براى او از مسلمانان یارانى برگزید که خداوند با ایشان او را تایید فرمود که منزلت هر یک از ایشان در پیشگاه او به میزان فضیلتهاى ایشان در اسلام بود.
برترین این یاران در اسلام و خیر خواه ترین ایشان براى خدا و رسولش همان خلیفه پس از پیامبر بود و سپس خلیفه او و سپس آن خلیفه سوم مظلوم عثمان ! که تو بر همه آنان رشک بردى و بر همه شان ستم ورزید و سرکشى کردى . این موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ کردن تو از بیعت با آنان مى دیدیم و مى فهمیدیم و سرانجام همچون شترى نر که در بینى آن حلقه افکنده باشند با زور کشانده شدى و با اکراه بیعت کردى . وانگهى نسبت به هیچ یک از آنان بیشتر از پسر عمویت عثمان این کار را نکردى و حال آنکه او به سبب خویشاوندى و دامادى بیش از آن سزاوار بود که با او چنین نمى کردى .
پیوند خویشاوندى او را گسستى و نکوییهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشکار و گاه نهان چنین کردى تا آنکه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله کردند، و در حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله بر او اسلحه کشیدند و عثمان کنار تو کشته شد و تو بانگ ناله فراید را از خانه او مى شنیدى و با هیچ گفتار و کردارى تهمت را او خود دور نکردى . و به راستى سوگند مى خورم که اگر فقط یک اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى کردى هیچ کس از مردمى که اینجا و پیش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد که همه کناره گیرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از میان ببرد.
موضوع دیگرى که از نظر یاران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو کشندگان عثمان راست که آنان اینک یاران و ویژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است که تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گویى دست ما را بر کشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بکشیم . و در آن صورت ما براى بیعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهیم بود، وگرنه براى تو و یارانت چیزى جز شمشیر نخواهد بود.
سوگند به خداوندى که جز او خدایى نیست ما در کوهستانها و ریگزارها و در خشکى و دریا کشندگان عثمان را جستجو مى کنیم تا خداوند آنان را به دست ما بکشد یا جان ما به خدا بپیوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گوید: هنگامى که ابومسلم خولانى این نامه را به حضور على علیه السلام آورد، ایستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على علیه السلام چنین گفت : اما بعد، تو به کارى قیام کردى و کارى را به عهده گرفتى که به خدا سوگند دوست ندارم که براى کس دیگرى غیر از تو باشد به شرط آنکه از خویشتن انصاف دهى . عثمان در حالى که مسلمان و محروم و مظلوم بود کشته شد. قاتلانش را به ما بسپار که تو امیر مایى و اگر کسى از مردم با تو مخالفت کرد دستهاى همه ما یاور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.
على علیه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پیش من بیا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را که از موضوع نامه آگاه شده بودند دید که شیعیان سلاح پوشیده و مسجد را پر کرده بودند و فریاد مى کشیدند که همه ما قاتل عثمانیم و این سخن را تکرار مى کردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على علیه السلام پاسخ نامه معاویه را به او سپرد.
ابو مسلم گفت : گروهى را دیدم که با وجود آنان ترا فرمانى نیست . على فرمود: موضوع چیست ؟ گفت : به این قوم خبر رسیده است که تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسلیم کنى ، سلاح پوشیده و جمع شده اند و فریاد مى کشند که همگان کشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى یک چشم بر هم زدن هم تصمیم نداشته ام که آنان را به شما تسلیم کنم ، من همه جوانب این کار را سنجیدم و براى خود شایسته ندیدم که ایشان را به تو یاد دیگرى تسلیم کنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اینک پیکار و زد و خورد پسندیده آمد.
پاسخ على علیه السلام به نامه معاویه چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم . از بنده خدا على امیر المومنین به معاویه بن ابى سفیان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد که در آن از محمد صلى الله علیه و آله و نعمتهایى که خداوند از وحى و هدایت بر او ارزانى فرموده است یاد کرده بودى .
سپاس خداى را که وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تایید کرد و قدرتش را بر سرزمینها استوار کرد و او را بر دشمنان و ستیزه گران از قوم خودش که او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگویش خواندند و با او مبارزه کردند و براى را براى جنگ با او آماده کردند و تمام کوشش خود را انجام دادند و کارها را بر او دشوار ساختند پیروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پیروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحریک مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بیشتر پافشارى مى کردند مگر آنان که خداوندشان در پرده عصمت بداشت .
و گفته بودى که خداوند از مسلمانان یارانى را براى او برگزید و او را با ایشان تایید و فرمود و منزلت آنان در نظر پیامبر و پیشگاه خداوند به میزان فضایل ایشان در اسلام بود و پنداشته اى که افضل آنان در اسلام و خیر خواه ترین ایشان نسبت به خدا و پیامبرش آن خلیفه نخست و جانشین او بوده اند، به جان خودم سوگند که مکانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگین شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرماید و به بهتر از آنچه عمل کرده اند پاداش دهد. و توشه بودى که عثمان هم در فضیلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نیکو کار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد دید که هیچ گناهى را اگر بخواه بیامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضایل آنان در اسلام و خیر خواهى ایشان براى پیامبر و خداوند پاداش دهد امیدوارم که بهره ما در این مورد فزون تر باشد.
همانا هنگامى که محمد صلى الله علیه و آله به ایمان به خدا و یکتا پرستى دعوت فرمود، اهل بیت نخستین کسان بودیم که به او ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و سالها به طور کامل بر آن حامل بودیم و در پهنه زمین از اعراب کسى جز ما خدا را عبادت نمى کرد. قوم ما خواستند پیامبر را بکشند و ما را ریشه کن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما کردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شیرین را از ما باز داشتند، و ما را قریب ترس و بیم کردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به کوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر افروختند، و میان خود عهد نامه اى نبستند که با ما خوراکى نخورند و آبى نیاشامند و با ما ازدواج نکنند و خرید فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهیم بود مگر اینکه محمد صلى الله علیه و آله را به آنان بسپریم تا او را بکشند و مثله اش کنند، و ما از ایشان فقط در موسم حج امان داشتیم تا موسم دیگر.
خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت که درباره حفظ حرمت او با تیر و شمشیر در همه ساعتهاى وحشتناک و شب و روز قیامت کنیم ، مومن ما از این کار خود آرزوى پاداش داشت و کافر ما براى حفظ ریشه بر آن قیام مى کرد. و آن کسانى از قریش که مسلمان شده بودند، از این غم و اندوه بر کنار بودند، برخى از ایشان هم پیمان بودند که آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشیره بودند که از ایشان دفاع مى کردند و به هیچ کس از آنان چنان گزندى که از قوم ما به ما رسید نرسید و آنان از کشته شدن هم در امن و نجات بودند. این حال تا هنگامى که خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پیامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشرکان داد.
و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بیت پیامبر بر مى خاستند و پیش مى رفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله با آنان دیگر یاران خود را از لبه شمشیر و پیکان محفوظ مى داشت . عبیده در جنگ بدر کشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زید در جنگ موته شهید شدند، و کسى که اگر مى خواستم از او نام مى بردم – یعنى خود امیر المومنین – مى خواست همچون آنان در رکاب پیامبر شهید شود، آن هم نه یک بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخیر افتاد، و خداوند نسبت به ایشان نیکى خواهد فرمود و به سبب کارهاى پسندیده که انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هیچ کس را ندیده و نشنیده ام که در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پیامبر صلى الله علیه و آله خیر اندیش تر و فرمانبردارتر و شکیباتر از این گروهى که نام بردم باشد. البته در مهاجران خیر فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از کردارهایشان ایشان را پاداش دهاد. و از رشک بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بیعت با ایشان و ستیزه و ستم من نام بردى .
درباره ستیز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود دارى از بیعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ایشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زیرا هنگامى که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را، که درود و سلام خدا بر او باد، قبض روح فرمود، قریش گفتند: بیاد امیر از ما باشد و انصار گفتند: باید امیر از ما باشد. قریش پاسخ دادند که چون محمد صلى الله علیه و آله از ماست ما به حکومت سزاوارتریم ، انصار این حق را براى آنان شناختند و حکومت و قدرت را به ایشان تسلیم کردند. بنابر این در صورتى که قریش به سبب اینکه محمد صلى الله علیه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حکومت باشند، بدون تردید شایسته ترین مردم براى حکومت نزدیکترین مردم به آن حضرت است ، و در غیر این صورت نصیب انصار از همگان بیشتر است .
به هر حال من نمى دانم آیا اصحاب خودم – مهاجران – از اینکه حق مرا گرفته اند به سلامت دین خود باقى مانده اند یا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام این است که حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها کردم و خداوند از ایشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اینکه من پیوند خویشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان کارى کرد که خبرش به تو رسیده است و مردم با او کارى را کردند که دیدى و تو به خوبى مى دانى که من از کار عثمان بر کنار بودم ، مگر اینکه بخواهى تهمت بزنى که در آن صورت هر تهمتى که مى خواهى بزن .
اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پیشنهاد کرده اى . من در آن باره نگریستم و همه جوانب آن را سنجیدم و صلاح نمى بینم که آنان را به تو یا غیر تو تسلیم کنم و به جان خودم سوگند که اگر تو از گمراهى و ستیز خود دست بر ندارى ، پس از اندک مدتى خواهى دانست که آنان به جستجوى تو بر مى آیند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى که ابوبکر بر مردم ولایت و حکومت یافت پدرت پیش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شایسته تر از همه مردم به این حکومتى و من براى تو متعهد مى شوم که در قبال هر کس که مخالفت کند بایستیم . دست بگشاى تا با تو بیعت کنم ، و من این کار را نکردم . تو خوب مى دانى که پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و این من بودم که به سبب نزدیکى روزگار مردم به زمان کفر و بیم بروز تفرقه میان مسلمانان از پذیرش آن خود دارى کردم . پدرت بیش از تو حق مرا مى شناخت .اگر تو هم همان قدر که پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدایت خواهى رسید و اگر چنان نکنى خداوند به زودى مرا از تو بى نیاز مى فرماید.والسلام .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
بازدیدها: ۳۱