۶۴ و من کتاب له ع إلى معاویه جوابا عن کتابه
أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا کُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَى مَا ذَکَرْتَ- مِنَ الْأُلْفَهِ وَ الْجَمَاعَهِ- فَفَرَّقَ بَیْنَنَا وَ بَیْنَکُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ کَفَرْتُمْ- وَ الْیَوْمَ أَنَّا اسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ- وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُکُمْ إِلَّا کَرْهاً- وَ بَعْدَ أَنْ کَانَ أَنْفُ الْإِسْلَامِ کُلُّهُ لِرَسُولِ اللَّهِ ص حَرْباً- وَ ذَکَرْتَ أَنِّی قَتَلْتُ طَلْحَهَ وَ الزُّبَیْرَ- وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَهَ وَ نَزَلْتُ بَیْنَ الْمِصْرَیْنِ- وَ ذَلِکَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلَا عَلَیْکَ وَ لَا الْعُذْرُ فِیهِ إِلَیْکَ- وَ ذَکَرْتَ أَنَّکَ زَائِرِی فِی جَمْعِ الْمُهَاجِرِینَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ قَدِ انْقَطَعَتِ الْهِجْرَهُ یَوْمَ أُسِرَ أَخُوکَ- فَإِنْ کَانَ فِیکَ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ- فَإِنِّی إِنْ أَزُرْکَ فَذَلِکَ جَدِیرٌ- أَنْ یَکُونَ اللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِی إِلَیْکَ لِلنِّقْمَهِ مِنْکَ- وَ إِنْ تَزُرْنِی فَکَمَا قَالَ أَخُو بَنِی أَسَدٍ- مُسْتَقْبِلِینَ رِیَاحَ الصَّیْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَیْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ- وَ عِنْدِی السَّیْفُ الَّذِی أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّکَ- وَ خَالِکَ وَ أَخِیکَ فِی مَقَامٍ وَاحِدٍ- فَإِنَّکَ وَ اللَّهِ مَا عَلِمْتُ الْأَغْلَفُ الْقَلْبِ الْمُقَارِبُ الْعَقْلِ- وَ الْأَوْلَى أَنْ یُقَالَ لَکَ- إِنَّکَ رَقِیتَ سُلَّماً أَطْلَعَکَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَیْکَ لَا لَکَ- لِأَنَّکَ نَشَدْتَ غَیْرَ ضَالَّتِکَ وَ رَعَیْتَ غَیْرَ سَائِمَتِکَ- وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لَا فِی مَعْدِنِهِ- فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَکَ مِنْ فِعْلِکَ-وَ قَرِیبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ- حَمَلَتْهُمُ الشَّقَاوَهُ وَ تَمَنِّی الْبَاطِلِ عَلَى الْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ ص- فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَیْثُ عَلِمْتَ- لَمْ یَدْفَعُوا عَظِیماً وَ لَمْ یَمْنَعُوا حَرِیماً- بِوَقْعِ سُیُوفٍ مَا خَلَا مِنْهَا الْوَغَى- وَ لَمْ تُمَاشِهَا الْهُوَیْنَى- وَ قَدْ أَکْثَرْتَ فِی قَتَلَهِ عُثْمَانَ- فَادْخُلْ فِیمَا دَخَلَ فِیهِ النَّاسُ ثُمَّ حَاکِمِ الْقَوْمَ إِلَیَّ- أَحْمِلْکَ وَ إِیَّاهُمْ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ تَعَالَى- وَ أَمَّا تِلْکَ الَّتِی تُرِیدُ- فَإِنَّهَا خُدْعَهُ الصَّبِیِّ عَنِ اللَّبَنِ فِی أَوَّلِ الْفِصَالِ- وَ السَّلَامُ لِأَهْلِهِ
مطابق نامه۶۴ نسخه صبحی صالح
شرح وترجمه فارسی
(۶۴): از نامه آن حضرت است در پاسخ نامه معاویه
در این نامه که چنین آغاز مى شود: اما بعد فانا کنا نحن و انتم على ما ذکرت من الالفه و الجماعه ، ففرق بیننا و بینکم امس انا آمنا و کفرتم اما بعد، آرى ما و شما همان گونه که گفته اى دوست و متحد بودیم ولى دیروز آنچه که میان ما و شما تفرقه انداخت این بود که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید.، ابن ابى الحدید پیش از شروع به شرح دادن ، نامه اى را که معاویه نوشته بوده و این نامه پاسخ آن است آورده است .
نامه معاویه به على علیه السلام
نامه اى که معاویه به على نوشته است و این نامه پاسخ آن است ، چنین بوده است : از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب اما بعد، ما خاندان عبد مناف همواره از یک آبشخور بهره مند بودیم و از یک ریشه بودیم و همچون اسبان مسابقه در یک خط حرکت مى کردیم ، هیچ یک ما را بر دیگرى فضیلتى نبود و ایستاده ما را بر نشسته ما فخرى نبود. سخن ما هماهنگ و دوستى ما پیوسته و خانه ما یکى بود. شرف و کرم ، اصالت ما را به یکدیگر پیوسته مى داشت .
نیرومند ما بر ناتوان محبت مى ورزید و توانگر ما با بینواى ما مواسات مى کرد و دلهاى ما از نفوذ رشک رهایى یافته و سینه هاى ما از فتنه انگیزى پاک شده بود. همواره بر همین حال بودیم ! تا آن هنگام که تو نسبت به پسرعمویت عثمان دغلى کردى و بر او رشک بردى و مردم را بر او شوراندى ، تا سرانجام در حضور تو کشته شد و هیچ گونه دفاعى از او به دست و زبان نکردى ، و اى کاش به جاى آنکه مکر و تزویر خود را پنهانى در مورد او انجام دهى ، نصرت خویش را براى او آشکار مى ساختى تا میان بهانه و عذرى هر چند ضعیف مى داشتى و از خون او تبرى مى جستى و از او دفاع مى کردى ، هر چند دفاع سست و اندک .
ولى تو در خانه خود نشستى ، انگیزه ها برانگیختى و افعى هاى خطرناک به سوى او گسیل داشتى و چون به هدف و خواسته خود رسیدى ، شادى خود و زبان آورى خویش را آشکار ساختى و براى رسیدن به حکومت آستین و دامن خود را بالا زدى و آماده شدى و مردم را به بیعت با خود فرا خواندى و اعیان مسلمانان را با زور به بیعت کردن با خود واداشتى ، و پس از آن کارها که انجام دادى . دو پیرمرد مسلمانان ، ابومحمد طلحه و ابوعبدالله زبیر را که به هر دو وعده بهشت داده شده بود و به قاتل یکى از ایشان وعده دوزخ داده شده بود، کشتى . همچنین ام المؤ منین عایشه را آواره کردى و خوار و زبون ساختى ، آن چنان که میان اعراب بادیه نشین و سفلگان فرومایه کوفه کسانى بودند که او را مى راندند و دشنام مى دادند و مسخره مى کردند.
آیا مى پندارى پسرعمویت یعنى حضرت ختمى مرتبت اگر این کار را مى دید از تو راضى مى بود یا بر تو خشمگین بود و تو را از انجام دادن آن باز مى داشت ؟ آن هم کارى که در آن همسرش را آزار دهى و آواره سازى و خونهاى پیروان دین او را بریزى . وانگهى مدینه را که جایگاه هجرت است ، رها کردى و از آن بیرون آمدى و حال آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله درباره آن شهر فرموده است : مدینه زنگ و زنگار را از خود بیرون مى راند و نابود مى سازد، همان گونه که کوره آهنگر، زنگ آهن را مى زداید. به جان خودم سوگند که وعده پیامبر و سخن او راست آمد که مدینه زنگار خود را زدود و هر کس را که شایسته سکونت در آن نبود از خود بیرون راند.و تو از حرمت هر دو حرم مکه و مدینه دور ماندى و میان دو شهر کوفه و بصره اقامت گزیدى و از کوفه به جاى مدینه راضى شدى و همسایگى با خورنق و حیره را به همسایگى با خاتم پیامبران ترجیح دادى .
پیش از آن هم بر دو خلیفه رسول خدا در تمام مدت زندگى ایشان خرده گرفتى و از یارى آن دو خوددارى کردى و گاه مردم را بر آنان شوراندى و از بیعت با آن دو سر بر تافتى و آهنگ کارى کردى که خداوند تو را شایسته آن ندید و خواستى بر نردبانى دشوار برآیى و بر مقامى که براى تو لغزنده بود دست یابى و ادعایى کردى که بر آن هیچ یاورى نیافتى . به جان خودم سوگند که اگر در آن هنگام عهده دار حکومت مى شدى چیزى جز اختلاف و تباهى نمى افزودى و حکومت تو نتیجه اى جز پراکندگى و ارتداد مسلمانان نداشت که تو سخت به خو شیفته و مغرورى و دست و زبان بر مردم گشاده مى دارى .
هان که من با لشکرى از مهاجران و انصار که مسلح به شمشیرهاى شامى و نیزه هاى قحطانى هستند، آهنگ تو دارم تا تو را در پیشگاه خداوند محاکمه کنند، پس در مورد خود و مسلمانان بیندیش و قاتلان عثمان را که نزدیکان تو هستند و یاران و اطرافیان تو شمرده مى شوند به من تسلیم کن . اگر بخواهى راه ستیز و لجاج بپیمایى و اصرار بر گمراهى ورزى ، بدان که این آیه در مورد تو و مردم عراق نازل شده است که و خداوند مثل مى زند شهرى را که مردمش در کمال امنیت و اطمینان بودند، روزى ایشان از هر سو فراوان مى رسید، نعمت خدا را کفران کردند و خداوند به سبب آنچه کردند مزه جامه گرسنگى و بیم را به آنان چشانید.
اینک به تفسیر معانى کلمات و عباراتى که على علیه السلام در پاسخ نوشته است ، مى پردازیم . على علیه السلام هم مى گوید: آرى به جان خودم سوگند که در دوره جاهلى همگى ، افراد یک خاندان و فرزندزادگان عبد مناف بودیم ولى جدایى میان ما و شما از هنگامى که خداوند محمد صلى الله علیه و آله را مبعوث فرمود شروع شد که ما ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز این جدایى بیشتر شده است که ما بر راه راست ایستادگى کردیم و شما به فتنه درافتادید. و سپس مى گوید: کسى هم که از شما اسلام آورده است ، با زور مسلمان شده است .
همچون ابوسفیان و پسرانش یزید و معاویه و دیگران از خاندان عبد شمس ، آن هم در حالى که مسلمان شدند که در آغاز اسلام با پیامبر صلى الله علیه و آله سخت جنگ کرده بودند، و بدیهى است که ابوسفیان و افراد خانواده اش از خاندان بنى عبد شمس از آغاز هجرت تا فتح مکه دشمن ترین مردم نسبت به رسول خدا صلى الله علیه و آله بوده اند.
آن گاه امیرالمؤ منین علیه السلام در مورد آنکه معاویه گفته است طلحه و زبیر را تو کشته اى و عایشه را آواره ساخته اى و میان دو شهر کوفه و بصره سکونت گزیده اى ، پاسخ معاویه را با سخنى مختصر داده است و براى تحقیر معاویه نوشته است : این موضوع کارى است که تو در آن حضور نداشته اى ، ستمى که مى پندارى ، بر تو نبوده است و اگر هم عذرخواهى و حجت آوردن بر من واجب شود، نباید از تو عذر بخواهم یا حجت خویش را به تو عرضه دارم .
و پاسخ مفصل در این مورد چنین باید گفته شود که طلحه و زبیر به سبب ستم و پیمان شکنى خودشان خود را به کشتن دادند و اگر بر طریقه حق استقامت مى کردند، سالم مى ماندند و هر کس را که حق بکشد، خون او تباه است . و اینکه آن دو از پیرمردان محترم مسلمان بوده اند، هیچ تردیدى در آن نیست ولى عیب و گناه در هر سنى سر مى زند و یاران معتزلى ما را عقیده بر این است که آن دو توبه کردند و در حالى که از کرده خود پشیمان بودند از دنیا رفتند. ما هم همین عقیده را داریم و اخبار در این مورد بسیار است و آن دو شرطى که توبه کرده باشند، اهل بهشت هستند و اگر توبه ایشان نباشد آن دو هم همچون دیگران هلاک شده اند که خداوند متعال درباره تقوى و اطاعت با هیچ کس رودربایستى ندارد که هرکس هلاک شدنى است با حجت هلاک شود و هرکس زنده جاوید مى شود با حجت چنان شود.
وعده بهشتى هم که به آن دو داده شده به شرط این است که فرجام آنان به سلامت بوده باشد و سخن همین جاست و اگر توبه ایشان ثابت شود، این وعده براى آنان صحیح و محقق خواهد بود. و این سخن که قاتل پسر صفیه را به آتش مژده بده ، تا اندازه اى مورد اختلاف است ، برخى از سیره نویسان و محدثان آن را به طور قطع کلام امیرالمؤ منین على مى دانند و برخى آن را به طور مرفوع منسوب به آن حضرت دانسته اند و به هر حال سخنى بر حق و درست است ، زیرا ابن جرموز، زبیر را در حالى که به معرکه پشت کرده و از صف نبرد بیرون آمده و جنگ را رها کرده بود، کشته است ، یعنى او را در حالى که کشته که از باطل روى گردان شده و توبه کرده بود و قاتل کسى که حالش این چنین است ، بدون تردید فاسق و سزاوار آتش است .
اما در مورد ام المؤ منین عایشه ، بدون تردید توبه اش صحیح است و اخبارى که درباره توبه او رسیده است از اخبار مربوط به توبه طلحه و زبیر بیشتر است ، زیرا عایشه پس از جنگ جمل مدتى دراز زنده بوده است و حال آنکه آن دو زنده نمانده اند. وانگهى آنچه بر سرش آمد نتیجه خطاى خودش بود و در آن باره چه گناهى بر امیرالمؤ منین على علیه السلام است . اگر عایشه در خانه خود مى ماند، هرگز میان مردم کوفه و اعراب بادیه نشین خوار و زبون نمى شد و حال آنکه با همه این کارها امیرالمؤ منین او را گرامى و محفوظ داشت و شاءن او را رعایت فرمود و هر کس دوست دارد به چگونگى رفتار على علیه السلام با او آگاه شود به کتابهاى سیره مراجعه کند. اگر عایشه کارى را که نسبت به على انجام داد نسبت به عمر انجام داده بود و وحدت مسلمانان را علیه عمر برهم زده و شمشیر کشیده بود و عمر بر او پیروز مى شد، بدون تردید او را کشته و پاره پاره کرده بود، ولى على بردبار و بزرگوار بود.
اما این سخن معاویه که گفته است اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود و کردار تو را مى دید، آیا راضى مى بود که همسرش را آزار دهى ، على مى تواند بگوید آیا تصور مى کنى اگر زنده مى بود، راضى مى بود که همسرش ، وصى و برادرش را چنین آزار دهد.
وانگهى اى پسر ابوسفیان ، مى پندارى که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود از کار تو راضى مى بود اى پسر ابوسفیان ، مى پندارى که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود از کار تو راضى مى بود که در مورد خلافت با على ستیز کنى و وحدت امت را پراکنده سازى ، و آیا براى طلحه و زبیر راضى بود که نخست بیعت کنند و بدون هیچ سببى پیمان شکنى کنند و بگویند به جستجوى پولها به بصره آمده ایم که ما خبر داده شده است در بصره اموال بسیارى است ، آیا این سخنى است که فردى مثل ایشان بگوید؟! اما این سخن معاویه که گفته است : سراى و سرزمین هجرت را رها کرده اى ، در این کار عیبى بر على علیه السلام نیست که اگر سرزمینهاى اطراف با تباهى و ستم بر او بشورند، از مدینه بیرون آید و آنجا برود و مردمش را تهذیب کند.
چنین نیست که هر کس از مدینه بیرون رود، پلید باشد که عمر چند بار از مدینه به شام رفت . وانگهى على علیه السلام مى تواند این سخن را به خود او برگرداند و بگوید اى معاویه ! مدینه تو را هم از خود بیرون رانده است ، بنابراین تو هم ناپاکى ، همچنین طلحه و زبیر و عایشه که تو در مورد ایشان تعصب مى ورزى و با آنان براى مردم حجت مى آورى . از این گذشته گروهى از صالحان چون ابوذر و ابن مسعود و دیگران از مدینه بیرون رفته اند و در سرزمینهاى دور از آن درگذشته اند.
اما این سخن معاویه که گفته است : از حرمت دو حرم مکه و مدینه و مجاورت مرقد رسول خدا صلى الله علیه و آله دور گشتى ، سخنى بى اعتبار است که بر امام واجب است مصالح اسلام را به صورت الاهم فالاهم و با توجه به اهمیت آن رعایت کند و بدیهى است که جنگ با اهل ستم و طغیان مهمتر از اقامت در دو حرم است . اما آنچه که معاویه در مورد یارى ندادن عثمان و شادشدن از مرگ او و دعوت مردم پس از کشته شدن عثمان براى بیعت با خود و مجبورساختن طلحه و زبیر و دیگران را به بیعت که به على علیه السلام نسبت داده است همه اش ادعاى یاوه است و خلاف آنچه که او مدعى شده است ، بوده است . هرکس به کتابهاى سیره بنگرد، خواهد دانست که معاویه بر او تهمت زده است و چیزهایى را که از او سر نزده ، مدعى شده است .
اما این سخن معاویه که گفته است : به ابوبکر و عمر پیچیدى و از بیعت با آن دو خوددارى کرده است و به فکر خلافت پس از رسول خدا افتادى ، على علیه السلام که منکر چنین چیزى نبوده است و شکى در این نیست که او پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله مدعى خلافت براى خود بوده است یا آن چنان که شیعیان مى گویند به سبب وجود نص یا به سبب دیگرى که یاران معتزلى ما مى گویند. اما اینکه معاویه گفته است : اگر در آن هنگام تو عهده دار خلافت مى شدى کار تباه و اسلام گرفتار اختلاف مى شد، علم غیب است که جز خدا کسى نمى داند.
شاید اگر در آن هنگام على علیه السلام عهده دار خلافت مى شد، کار استقامت مى یافت و وضع اسلام بهتر و استوارتر مى گردید، زیرا سبب عمده اضطراب کار على که پس از کشته شدن عثمان به خلافت رسید، این بود که به سبب مقدم شدن دیگران در خلافت بر او از عظمت و بزرگى شاءن على علیه السلام در نظر مردم کاسته شد و تقدم دیگران در دل مردم این شبهه را انداخت که لابد صلاحیت کامل براى خلافت ندارد و مردم اسیر پندارهاى خود هستند. اگر على در آغاز عهده دار خلافت مى شد با توجه به منزلت رفیع و اختصاصى که نزد پیامبر در روزگار زندگى آن حضرت داشت ، کار به گونه دیگر مى بود نه آن چنان که در حکومت او پس از عثمان مى بینیم ، اما این سخن معاویه که گفته است تو متکبر و خودبین بوده اى ، سخت بى انصافى کرده است . در این تردید نیست که على علیه السلام حالت ترفع داشته است ولى نه آن چنان که معاویه گفته است .
و على علیه السلام در عین ترفع خوشخوترین مردم بوده است .اینک به تفسیر برخى دیگر از کلمات آن حضرت برگردیم ، اینکه فرموده است هجرت ، همان روز که برادرت اسیر شد، تمام شد، تکذیب سخن معاویه است که گفته است من با لشکرى از مهاجران و انصار مى آیم ، یعنى همراه تو مهاجرى نیست زیرا بیشتر کسانى که با تو هستند. فقط پیامبر صلى الله علیه و آله را دیده اند و آنان فرزندان اسیران جنگى آزاد شده اند یا با کسانى هستند که پس از فتح مکه مسلمان شده اند و پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : پس از فتح مکه دیگر هجرتى نیست .
ضمنا امیرالمؤ منین از فتح مکه ، با عبارات پسندیده اى سخن گفته است که معاویه و خاندانش را با کفر سرزنش کرده و گفته است که آنان از مردم باسابقه در اسلام نیستند، و افزوده است هجرت از آن روز که برادرت اسیر شد، تمام شده است . مقصود اسیرشدن یزید پسر ابوسفیان به روز فتح مکه در دروازه خندمه است . یزید با تنى چند از قریش براى جنگ و جلوگیرى از ورود مسلمانان به مکه به دروازه خندمه رفته بودند که تنى چند از قریش کشته شدند و یزید بن ابى سفیان را خالد بن ولید به اسیرى گرفت .
ابوسفیان ، یزید را از چنگ خالد بن ولید نجات داد و او را به خانه خود برد و در امان قرار گرفت که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز فرموده بود: هرکس به خانه ابوسفیان درآید، در امان است .
خبر فتح مکه
اینک واجب است که در شرح این نامه خلاصه اى از آنچه را که واقدى درباره فتح مکه نوشته است ، بیاوریم ، زیرا مقتضاى آن همین جاست . که على علیه السلام خطاب به معاویه نوشته است : مسلمان شما هم اسلام نیاورد، مگر به زور، و فرموده است : روزى که برادرت اسیر شد. محمد بن عمر واقدى در کتاب المغازى چنین گفته است :
پیامبر صلى الله علیه و آله در سال حدیبیه صلح ده ساله اى را با قریش برقرار ساخته بود که از شاخه هاى بزرگ کنانه بود در حمایت خویشتن قرار داد.
میان بنى خزاعه و بنى بکر از دوره جاهلى خونها و کینه هایى بود.قبیله خزاعه پیش از این هم از هم پیمانان عبدالمطلب بودند و پیمان نامه اى از عبدالمطلب همراه خزاعه بود و پیامبر صلى الله علیه و آله هم این موضوع را مى دانست . چون صلح حدیبیه تمام شد و مردم در امان قرار گرفتند، نوجوانى از قبیله خزاعه شنید که مردى بنى کنانه به نام انس بن زنیم دولى شعرى را که در نکوهش پیامبر سروده بود، مى خواند. او انس را زد و سرش را شکست . انس پیش قوم خود رفت و شکستگى سر خود را به ایشان نشان داد که موجب برانگیخته شدن فتنه میان آن دو قبیله شد. آنان کینه هاى کهن را هم به یاد آوردند، بنى بکر که مجاور مکه بودند به چاره جویى پرداختند و قبیله بکر بن عبد مناه از قریش براى فروگرفتن قبیله خزاعه یارى خواستند. برخى از قرشیان این موضوع را ناخوش داشتند و گفتند ما پیمان با محمد را نمى شکنیم ، برخى هم انجام دادن این کار را مهم ندانستند.
ابوسفیان از کسانى بود که این کار را خوش نمى داشت ، صفوان بن امیه و حویطب بن عبدالعزى و مکرز بن حفص از کسانى بودند که بنى بکر را یارى دادند و پوشیده ، مردان مسلحى را به یارى فرستادند و بنى بکر بر خزاعه شبیخون زدند و به ایشان درافتادند و بیست مرد را کشتند. فرداى آن شب خزاعه بر قریش اعتراض کردند و قریش منکر این شدند که بنى بکر را یارى داده باشند و آن را تکذیب کردند. ابوسفیان و تنى چند از قریش هم از آنچه پیش آمده بود، تبرى جستند. گروهى از بنى خزاعه براى فریادخواهى از پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه رفتند. هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله در مسجد بود پیش او رفتند، عمرو بن سالم خزاعى برخاست و این اشعار را خواند:
پروردگارا من محمد را که از دیرباز همپیمان ما و پدرش همپیمان پدر ما بوده است به یارى مى جویم ، تو همچون پدر و ما همچون فرزندان بودیم و اسلام آوردیم و دست از یارى نکشیدیم ، همانا قریش با تو بر خلاف وعده رفتار کردند و پیمان استوار تو را شکستند، آنان در منطقه وتیر بر ما شبیخون زدند در حالى که ما شب زنده دار بودیم و در حال رکوع و سجود و تلاوت قرآن ، و چنین پنداشتند که هیچ کس را به یارى فرا نمى خوانى .
آن گاه موضوعى را که موجب برانگیخته شدن شر شده بود براى پیامبر بازگو کردند که انس بن زنیم تو را هجو کرد و صفوان بن امیه و فلان و بهمان هم مردانى مسلح از قریش را پوشیده گسیل داشتند و در منطقه سکونت ما بر ما شبیخون زدند و ما را کشتند و اینک براى فریادرسى به حضور تو آمده ایم . گویند: رسول خدا صلى الله علیه و آله خشمگین برخاست و در حالى که کناره جامه خویش را جمع مى کرد، فرمود: خدایم یارى ندهد اگر خزاعه را یارى ندهیم ، همان گونه که خود را یارى مى دهم .
مى گویم ابن ابى الحدید قضا را این کار بر خلاف میل پیامبر صلى الله علیه و آله هم نبود که آن حضرت دوست مى داشت مکه را فتح کند. در سال حدیبیه چنان قصدى داشت که از ورود او به مکه جلوگیرى شد. در عمره القضیه چنان تصمیمى داشت ولى به حرمت پیمانى که با آنان بسته بود، خوددارى فرمود و چون نسبت به خزاعه این کار و ستم از سوى قریش صورت گرفت آن را مغتنم شمرد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله براى همه مسلمانان گوشه و کنار حجاز و نقاط دیگر نامه نوشت و فرمان داد در رمضان سال هشتم در مدینه باشند. نمایندگان قبایل و مردم از هر سو مى آمدند و پیامبر صلى الله علیه و آله روز چهارشنبه دهم رمضان همراه ده هزار تن بیرون آمده از مهاجران هفتصد تن بودند که سیصد اسب همراه داشتند، انصار چهارهزار تن بودند و پانصد اسب همراه داشتند، افراد قبیله مزینه هزار تن بودند و صد اسب همراه داشتند، افراد قبیله جهینه هشتصد تن بودند که پنجاه اسب همراه داشتند و بقیه تا ده هزار مرد از دیگر قبایل بودند که بنى ضمره و بنى غفار و اشجع و بنى سلیم و بنى کعب بن عمرو و قبایلى دیگر بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله براى مهاجران سه لواء بست ، یکى را به على و یکى را به زبیر و دیگرى را به سعد بن ابى وقاص سپرد و میان انصار و دیگران هم رایت هایى بود.
پیامبر صلى الله علیه و آله و نیت خود و خبر را از مردم پوشیده داشت و کسى جز اصحاب نزدیک از آن آگاه نبود. قریش در مکه از کارى که نسبت به قبیله خزاعه انجام داده بود، پشیمان شد و دانست که این کار در واقع پایان یافتن مدت صلحى است که میان ایشان و پیامبر صلى الله علیه و آله است . حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه پیش ابوسفیان رفتند و گفتند: این کارى است که از اصلاح آن چاره اى نیست و به خدا سوگند اگر اصلاح نشود، ناگاه محمد با یارانش شما را فرو خواهند گرفت . ابوسفیان گفت : آرى ، هند دختر عتبه هم خوابى دیده که آن را سخت ناخوش داشته و از آن ترسیده است و من هم از عشر آن مى ترسم . گفتند: چه خواب دیده است ؟ گفت : چنین دیده است که گویى سیلى از خون از جانب حجون سرازیر شده و در خندمه به صورت متراکم متوقف مانده و پس از اندکى از میان رفته است ، آن چنان که گویى هرگز نبوده است ، آنان هم این خواب را ناخوش داشتند و گفتند دلیل بر شر و بدى است .
واقدى مى گوید: چون ابوسفیان آثار شر را دید، گفت : به خدا سوگند این کارى است که من در آن حضور نداشته ام ، در عین حال نمى توانم بگویم از آن برکنارم و این کار فقط برعهده من گذاشته خواهد شد و نه آن را کار آسان و سبکى پنداشته ام . به خدا سوگند اگر گمان من درست باشد که درست هم هست ، محمد با ما جنگ خواهد کرد و مرا چاره اى نیست جز آنکه پیش محمد روم و با او سخن گویم تا بر مدت صلح بیفزاید و پیش از آن که این موضوع به اطلاع او برسد، پیمان صلح را تجدید کند. قریش گفتند: به خدا سوگند که راءى درست را مى گویى ، و قریش از کار خود نسبت به خزاعه پشیمان شدند و دانستند که پیامبر صلى الله علیه و آله ناچار با آنان جنگ خواهد کرد. ابوسفیان همراه یکى از بردگان آزادکرده خود سوار بر دو ناقه ، از مکه براى رفتن پیش پیامبر بیرون آمده است . واقدى مى گوید: این خبر به صورت دیگرى هم نقل شده و چنین گفته اند که چون سواران و نمایندگان خزاعه به حضور پیامبر آمدند و خبر دادند که چه کسانى از ایشان کشته شده اند، پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: شما خودتان چه کسى را متهم مى دارید و از چه کسى خون خود را مطالبه مى کنید؟ گفتند: قبیله بکر بن عبد مناه .
فرمود: همه شان ؟ گفتند: نه ، متهم اصلى بنى نفاثه است نه دیگران و سالارشان نوفل بن معاویه نفاثى است . فرمود: اینها شاخه اى از بنى بکر هستند و من کسى را به مکه مى فرستم و در این باره مى پرسم و چند پیشنهاد مى کنم و آنان را در انتخاب یکى مخیر مى دارم . پیامبر صلى الله علیه و آله ضمره را پیش مردم مکه فرستاد و آنان را مخیر مى فرمود که یکى از سه پیشنهاد را بپذیرند، یا خونبهاى کشته شدگان قبیله خزاعه را بپردازند یا پیمان خود را از نفاثه بردارند یا آنکه پیمان میان پیامبر و ایشان لغو شود.
و اعلان جنگ دهند ضمره پیش آنان رفت و براى پذیرفتن یکى از سه پیشنهاد مذاکره کرد، قریظه بن عبد عمرو اعجمى گفت : اگر خونبهاى کشته شدگان خزاعه را بدهیم براى خودمان هیچ چیز باقى نمى ماند، و اینکه از پیمان با افراد قبیله نفاثه تبرى بجوییم و آن را لغو کنیم صحیح نیست که هیچ قبیله اى چون ایشان نسبت به حج و این خانه تعظیم نمى کنند وانگهى آنان هم سوگندان ما هستند و از پیمان با ایشان دست بر نمى داریم و پیمان خود را نیز با محمد لغو مى کنیم . ضمره با این خبر به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و قریش از اینکه ضمره را با پذیرفتن لغو پیمان برگردانده بود، پشیمان شد.
واقدى مى گوید: به گونه دیگر هم روایت شده است که چون قریش از کشته شدن افراد خزاعه پشیمان شدند و گفتند بدون تردید محمد صلى الله علیه و آله با ما جنگ خواهد کرد.
عبدالله بن سعد بن ابى سرح که در آن هنگام از دین اسلام برگشته و کافر شده بود و پیش آنان اقامت داشت گفت : من در این باره نظرى دارم ، محمد با شما جنگ نخواهد کرد مگر اینکه حجت را بر شما تمام کند و او شما را در پذیرفتن چند پیشنهاد که هر کدام براى شما آسان تر از جنگ با او خواهد بود، مخیر سازد. گفتند: فکر مى کنى پیشنهادهاى او چه باشد؟
گفت : به شما پیام خواهد داد که خونبهاى کشته شدگان خزاعه را بپردازید یا از بنى نفاثه حمایت خود را بردارید یا آماده جنگ شوید و پیمان میان ما لغو گردد. قریش گفتند: سخن آخر و درست همین است که ابن ابى سرح مى گوید و در این صورت چه باید کرد. سهیل بن عمرو گفت : هیچ پیشنهادى براى ما آسان تر از پذیرش برداشتن حمایت از خود بنى نفاثه و لغو پیمان با ایشان نیست . شیبه بن عثمان عبدرى گفت : جاى شگفتى است که دایى هاى خود یعنى بنى خزاعه را مى پایى و به پاس آنان خشم مى گیرى . سهیل گفت : آن کدام قرشى است که خزاعه او را نزاییده باشد همگى منسوب به خزاعه اند.
شیبه گفت : این کار را نمى کنیم خونبهاى کشته شدگان خزاعه را مى پردازیم که براى ما آسان تر و سبک تر است . قریظه بن عبد عمرو گفت : نه ، به خدا سوگند که نه خونبهاى آنان را مى پردازیم و نه با بنى نفاثه قطع رابطه مى کنیم که نیک رفتارترین قبایل عرب نسبت به ما هستند و از همگان خانه پروردگار ما را آبادتر مى دارند، ولى پیمان خود را به طور متقابل با مسلمانان لغو و اعلان جنگ مى کنیم .
ابوسفیان گفت : این کار، کار درستى نیست و راءى درست این است که این قضیه را منکر شویم و بگوییم قریش پیمان شکنى نکرده و زمان صلح را رعایت کرده است و بر فرض که گروهى بدون خواست و مشورت با ما چنین کرده باشند، بر ما چه گناهى است ! قریش گفتند: آرى راءى صحیح همین است و چاره جز انکار همه چیزهایى که اتفاق افتاده است ، نیست .
ابوسفیان گفت : من سوگند مى خورم که نه در آن کار حضور داشته ام و نه با من مشورت شده است و من در این سخن راستگویم و آنچه را که شما کردید، خوش نمى داشتم و مى دانستم این کار را روزى دشوار از پى خواهد بود. قریش به ابوسفیان گفتند: خودت به این منظور به مدینه برو، و او بیرون رفت .
واقدى مى گوید: عبدالله بن عامر اسلمى ، از قول عطاء بن ابى مروان براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله در بامدادى که قریش و بنى نفاثه خزاعه درافتادند و در وتیر آنان را کشتند، به عایشه فرمود: اى عایشه ، دیشب براى خزاعه کارى پیش آمده است .
عایشه گفت : اى رسول خدا، آیا تصور مى فرمایى قریش گستاخى پیمان شکنى میان تو و خود را دارند، آیا با آنکه شمشیر ایشان را نابود ساخته است ، آن پیمان را لغو مى کنند؟ پیامبر فرمود: آرى ، براى کارى که خداوند براى آنان اراده فرموده است ، پیمان شکنى خواهند کرد. عایشه پرسید: اى رسول خدا آیا براى آنان خیر است یا شر؟ فرمود: خیر است .
واقدى مى گوید: عبدالحمید بن جعفر، از عمران بن ابى انس ، از ابن عباس نقل مى کند که رسول خدا صلى الله علیه و آله برخاست و کنار رداى خود را جمع کرد و فرمود: یارى داده نشوم اگر بنى کعب یعنى خزاعه را یارى ندهم ، همان گونه که خویشتن را یارى مى دهم !
واقدى مى گوید: حرام بن هشام ، از قول پدرش برایم نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: گویا ابوسفیان پیش شما خواهد آمد و خواهد گفت پیمان را تجدید کنید و بر مدت صلح بیفزایید و ناامید و خشمگین برخواهد گشت . به افراد خزاعه هم که آمده بودند یعنى عمرو بن سالم و یارانش گفت : برگردید و در راهها پراکنده شوید.
آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و پیش عایشه رفت و در حالى که خشمگین بود آب براى شست وشوى خود خواست . عایشه مى گوید: شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله ضمن آب ریختن روى پاهاى خود مى فرمود: یارى داده نشوم ، اگر بنى کعب را یارى ندهم !
واقدى مى گوید: ابوسفیان از مکه بیرون آمد و بیمناک بود که عمرو بن سالم و گروهى از خزاعه که همراهش بودند زودتر از او رفته باشند. افراد خزاعه همین که از مدینه بیرون آمدند و به ابواء رسیدند، همان گونه که پیامبر صلى الله علیه و آله سفارش فرموده بود، پراکنده شدند.
تنى چند راه کناره دریا را پیش گرفتند که غیر از راه اصلى بود و بدیل بن ام اصرم با تنى چند در همان راه اصلى به حرکت خود ادامه دادند. ابوسفیان با ایشان برخورد و همین که آنان را دید، ترسید که ایشان پیامبر صلى الله علیه و آله را ملاقات کرده باشند و یقین داشت که همچنان بوده است . ابوسفیان به آنان گفت : چه هنگام از مدینه بیرون آمده اید؟ گفتند: مدینه نبوده ایم ، فهمید که از او پوشیده مى دارند. پرسید آیا چیزى از خرماى مدینه که از خرماى تهمامه بهتر است همراه ندارید که به ما بخورانید؟ گفتند: نه .
باز هم آرام نگرفت و سرانجام پرسید بدیل ! آیا پیش محمد نبودى ؟ گفت : نه ، من در سرزمینهاى ساحلى بنى خزاعه براى اصلاح مساءله کشته شده اى بودم و موفق شدم میان ایشان را اصلاح دهم . ابوسفیان گفت : آرى به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم شخصى نیکوکار و پیونددهنده امور خویشاوندى هستى .
همین که بدیل و یارانش رفتند ابوسفیان کنار پشکل شتران ایشان آمد و آن را شکافت و در آن دانه خرما دید، در جایى هم که آنان منزل کرده بودند دانه هاى بسیار باریک خرماى عجوه مدینه را که از ظرافت همچون زبان گنجشک است پیدا کرد و گفت : به خدا سوگند مى خورم که این قوم پیش محمد رفته بودند.
او به راه خود ادامه داد و چون به مدینه رسید، به حضور پیامبر رفت و گفت : اى محمد بن در صلح حدیبیه حضور نداشتم ، اینک آن پیمان را تاءیید کن و بر مدت صلح بیفزاى . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: اى ابوسفیان تو براى همین کار به مدینه آمده اى ؟ گفت : آرى . فرمود: آیا خبر تازه اى پیش نیامده است ؟
گفت : پناه بر خدا، هرگز. پیامبر فرمود: ما بر همان پیمان و صلح حدیبیه هستیم و هیچ تغییر و تبدیلى نداده ایم . ابوسفیان از حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بنشیند، ام حدیبیه آن را جمع کرد. ابوسفیان گفت : این تشک را براى من مناسب ندیدى یا مرا براى آن ؟ ام حیبیه گفت : این تشک پیامبر صلى الله علیه و آله است و تو مرد مشرک و نجسى . ابوسفیان گفت : اى دخترکم ! پس از من به تو شر و بدى رسیده است . گفت : هرگز خداوند مرا به اسلام هدایت فرموده است و تو پدرجان که سرور و بزرگ قریشى چگونه فضیلت اسلام از تو پوشیده مانده است و سنگى را که نه مى بیند و نه مى شنود مى پرستى ؟ ابوسفیان گفت : این هم مایه شگفتى است ، مى گویى آنچه را که نیاکانم مى پرستیده اند رها سازم و آیین محمد را پیروى کنم .
سپس از خانه ام حبیبه برخاست و به دیدار ابوبکر رفت و به او گفت : تو با محمد گفتگو کن و تو مى توانى از میان مردم پناه و جوار دهى . ابوبکر گفت : پناه دادن من در صورتى است که پیامبر صلى الله علیه و آله پناهت دهد. ابوسفیان سپس با عمر ملاقات کرد، با او هم همان گونه که با ابوبکر سخن گفته بود، سخن گفت .
عمر گفت : به خدا اگر ببینم گربه با شما مى ستیزد او را علیه شما یارى مى دهم . گفت : میان این گروه از لحاظ خویشاوندى کسى به اندازه تو با من نزدیک نیست ، کارى کن که پیمان تجدید و بر مدت صلح افزوده شود که دوست تو پیامبر صلى الله علیه و آله هرگز پیشنهاد تو را رد نمى کند و به خدا سوگند من هرگز مردى را ندیده ام که پیش از محمد یاران خود را گرامى بدارد. عثمان گفت : حمایت و پناه دادن من مشروط به این است که رسول خدا صلى الله علیه و آله تو را پناه دهد.
ابوسفیان به خانه فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله رفت و با او سخن گفت که مرا در حضور مردم پناه بده . فاطمه گفت : من زن هستم . ابوسفیان گفت : حمایت کردن تو از کسى جایز است و خواهرت ابوالعاص بن ربیع را حمایت کرد و محمد آن حمایت را تاءیید کرد. فاطمه فرمود: این کار در اختیار رسول خداست و تقاضاى ابوسفیان را نپذیرفت . ابوسفیان گفت : به یکى از این پسرانت بگو در حضور مردم در حمایت خود بگیر. فرمود: آن دو کودک اند و کودکان کسى را جوار نمى دهند، و چون فاطمه این پیشنهاد او را هم نپذیرفت ، ابوسفیان پیش على علیه السلام آمد و گفت : اى اباحسن ، تو در حضور مردم مرا پناه بده و با محمد صلى الله علیه و آله گفتگو کن تا بر مدت صلح بیفزاید.
على علیه السلام فرمود: اى ابوسفیان واى بر تو! که پیامبر صلى الله علیه و آله تصمیم گرفته است این کار را انجام ندهد و در کارى که خوش نداشته باشد، کسى را یاراى گفتگوى با او نیست .
ابوسفیان گفت : چاره چیست ، نظر خود را بگو که در تنگنا قرار دارم و به کارى فرمانم بده که برایم سودمند باشد. على علیه السلام فرمود: چاره اى نمى بینم جز اینکه خودت میان مردم برخیزى و طلب حمایت کنى که به هر حال سالار و بزرگ کنانه اى . ابوسفیان پرسید خیال مى کنى این کار براى من کارساز باشد؟ گفت : نه ، به خدا سوگند چنین پندارى ندارم ولى چاره دیگرى هم براى تو غیر از این نمى بینم .
ابوسفیان میان مردم برخاست و گفت : من میان مردم طلب حمایت و پناهندگى مى کنم و خیال نمى کنم محمد مرا خوار و زبون کند، و سپس به حضور پیامبر رفت و گفت : اى محمد گمان نمى کنم پناهندگى مرا رد کنى . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى ابوسفیان این سخن را از سوى خودت مى گویى ، و گفته شده است که ابوسفیان پس از پناه خواهى میان مردم سوار بر ناقه خود شد و آهنگ مکه کرد و به حضور پیامبر نیامد. و روایت شده است که ابوسفیان پیش سعید بن عباده هم رفت و با او هم گفتگو کرد و گفت : اى ابوثابت تو خود روابط میان من و خود را مى دانى من در حرم خودمان مکه پناه دهنده و حامى تو بودم و تو در مدینه نسبت به من چنین بودى و تو سرور این شهرى میان مردم ، به من پناه بده و بر مدت صلح براى من بیفزاى . سعد گفت : مى دانى که حمایت کردن من منوط به حمایت رسول خداست وانگهى با حضور رسول خدا هیچ کس دیگرى را در حمایت نمى گیرد.
هنگامى که ابوسفیان آهنگ مکه کرد، چون مدت غیبت او طولانى شده و دیر کرده بود او را متهم ساختند و گفتند چنین مى بینم که از دین برگشته است و پوشیده پیرو محمد شده است و اسلام خود را پوشیده مى دارد. چون شبانگاه ابوسفیان به خانه خود رسید، همسرش هند گفت : چنان دیر کردى که قوم تو را متهم کردند، با این همه اگر کار سودمندى براى ایشان انجام داده باشى مردى . ابوسفیان که براى کامجویى به هند نزدیک مى شد، موضوع را براى او گفت و افزود: که چاره اى جز انجام دادن پیشنهاد على نداشتم . هند با پاى خود به سینه ابوسفیان کوفت و گفت : چه فرستاده و رسول ناپسندیده اى .
واقدى مى گوید: عبدالله بن عثمان ، از ابوسفیان ، از پدرش براى من نقل کرد که فرداى آن شب ابوسفیان کنار بت نائله و اساف سر خود را تراشید و براى آن دو قربانى کرد و با دست خود خون بر سر آن دو بت مى مالید و مى گفت هرگز از پرستش شما جدا نمى شوم تا بر همان آیین که پدرم مرده است بمیرم و این کارها را براى رفع اتهام قریش از خود مى کرد. واقدى مى گوید: قریش به ابوسفیان گفتند چه کردى و چه خبر دارى ؟ و آیا پیمان نامه اى از محمد براى ما آورده اى ؟ آیا بر مدت صلح افزودى ؟ که ما از جنگ او با خود در امان نیستم . گفت : به خدا سوگند محمد از پذیرفتن پیشنهاد من خوددارى کرد، با یاران او هم گفتگو کردم به چیزى دست نیافتم و همگى به من پاسخ یکسانى دادند و چون کار بر من سخت شد و در تنگنا قرار گرفتم ، على به من گفت تو سالار کنانه اى برخیز و میان مردم حمایت و پناهندگى بخواه ، من هم چنان کردم و سپس پیش محمد رفتم و گفتم من میان مردم حمایت و پناهندگى خواسته ام و خیال نمى کنم محمد تقاضاى مرا رد کند. محمد گفت : این سخن را تو از سوى خود مى گویى و دیگر هیچ نگفت . قریش گفتند: على تو را بازى داده است . گفت : آرى ولى من راه و چاره دیگرى نیافتم .
واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله از زهرى ، از محمد بن جبیر بن مطعم نقل مى کرد که مى گفته است : چون ابوسفیان از مدینه بیرون شد، پیامبر به عایشه فرمود: کارها را براى حرکت آماده ساز و این کار را پوشیده بدار. پیامبر صلى الله علیه و آله به درگاه خداوند چنین معروض داشت : خدایا! اخبار مرا از قریش و جاسوسان ایشان پوشیده بدار تا ما آنان را ناگهانى ببینند و خبر مرا ناگهانى بشنوند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد دروازه و راههاى مدینه به مکه را فرو گرفتند و مردانى بر آنها گماشت ، و از بیرون شدن اشخاص از مدینه جلوگیرى شد.
ابوبکر به خانه عایشه آمد و او سرگرم فراهم ساختن زاد و توشه براى رسول خدا صلى الله علیه و آله بود، گندم آرد مى کرد و سویق خرما مى ساخت . ابوبکر به عایشه گفت : آیا رسول خدا آهنگ جنگى دارد؟ گفت : نمى دانم . گفت : اگر آهنگ سفرى دارد مرا هم آگاه کن تا آماده شوم . گفت : نمى دانم ، شاید بخواهد تا بنى سلیم یا ثقیف یا هوازن برود و پاسخ درستى نداد. ابوبکر به حضور پیامبر رفت و گفت : اى رسول خدا قصد مسافرت دارى ؟ فرمود: آرى .
پرسید من هم آماده شوم ؟ فرمود: آرى . پرسید آهنگ کجا دارى ؟ فرمود قریش و این موضوع را پوشیده بدار. پیامبر صلى الله علیه و آله به مردم فرمان آماده شدن داد ولى مقصد خود را از آنان پوشیده داشت . ابوبکر به پیامبر گفت : مگر میان ما و ایشان هنوز مدتى از پیمان باقى نمانده است ؟ فرمود: آنان مکر ورزیدند و پیمان را شکستند و من با آنان جنگ مى کنم و این موضوع را که به تو گفتم پوشیده دار، برخى از مردم مى پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله آهنگ جنگ یا بنى سلیم دارد و برخى دیگر گمان مى بردند که آهنگ جنگ با قبایل هوازن یا ثقیف یا شام را دارد.
پیامبر صلى الله علیه و آله هم ابوقتاده بن ربعى را همراه تنى چند به سویى گسیل داشت تا این گمان مردم قوت یابد که آنان را به عنوان مقدمه لشکر گسیل فرموده است و این خبر منتشر شود که پیامبر آهنگ همان سو را دارد.
واقدى مى گوید: منذر بن سعد، از یزید بن رومان براى من نقل کرد که چون پیامبر صلى الله علیه و آله تصمیم حرکت به سوى قریش گرفت و گروهى از مردم را آگاه فرمود، حاطب بن ابى بلتعه براى قریش نامه اى نوشت و آنان را از تصمیم پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد ایشان آگاه ساخت ، و آن نامه را به زنى از قبیله مزینه داد و براى او جایزه اى تعیین کرد تا آن را به قریش برساند.
آن زن نامه را میان زلفهاى خویش پنهان کرد و از مدینه بیرون آمد، براى پیامبر صلى الله علیه و آله از آسمان خبر آمد که حاطب چه کرده است . على علیه السلام و زبیر را گسیل کرد و فرمود خود را به آن برسانید و حاطب نامه اى نوشته و قریش را برحذر داشته است . آن دو بیرون آمدند و در ذوالحلیفه به آن رسیدند، او را از مرکبش فرود آوردند و به جستجوى نامه میان باروبنه اش پرداختند و چیزى نیافتند. به او گفتند: به خدا سوگند مى خوریم که پیامبر صلى الله علیه و آله دروغ نگفته است یا خود نامه را بیرون بیاور یا تو را برهنه مى کنیم و چون آن زن جدى بودن آن دو را احساس کرد، زلفهاى خود را که برگرد آن نامه تافته بود گشود و آن را بیرون آورد و به ایشان سپرد، و نامه را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند.
رسول خدا صلى الله علیه و آله حاطب را احضار کرد و به او فرمود: چه چیزى تو را به انجام این کار واداشته است ؟ حاطب گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که من مسلمان و مؤ من به خدا و رسول خدایم ، هیچ گونه تغییر و تبدیل عقیده نداده ام ولى چون مردى هستم که میان قریش خویش و تبارى ندارم و از سوى دیگر زن و فرزندانم آنجا هستند، خواستم بدین گونه آنان را حفظ کنم . عمر به حاطب گفت : خدایت بکشد، مى بینى که رسول خدا صلى الله علیه و آله همه راهها و دروازه ها را فرو گرفته است که خبر به قریش نرسد با این همه براى قریش نامه مى نویسى و آنان را برحذر مى دارى ! اى رسول خدا مرا اجازه فرماى تا گردنش را بزنم که نفاق ورزیده است .
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عمر از کجا مى دانى ، شاید خداوند به اهل بدر نظر افکنده و فرموده باشد هر چه مى خواهید انجام مى دهید که شما را آمرزیده ام .
پیامبر صلى الله علیه و آله پس از نماز عصر چهارشنبه دهم ماه رمضان با پرچمها و رایات برافراشته بیرون آمد و یکسره تا صلصل به راه ادامه داد. مسلمانان اسبها را یدک مى کشیدند و بر شتران سوار بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله زبیر بن عوام را با دویست تن در مقدمه لشکر گسیل داشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله همین که به صحرا رسید به آسمان نگریست و گفت : چنین مى بینم که ابرها براى یارى بنى کعب یعنى قبیله خزاعه باران فرو مى ریزند.
واقدى مى گوید: کعب بن مالک به منظور آنکه بفهمد پیامبر صلى الله علیه و آله آهنگ کجا دارد، پیش پیامبر آمد و برابر آن حضرت زانو زد و این ابیات را خواند:
ما از سرزمین تهامه و خیبر همه شکها را زدودیم و سپس شمشیرها را آسوده نهادیم اگر از آنان مى پرسى و بتوانند پاسخ دهند لبه هاى تیزشان خواهان جنگ با قبایل دوس یا ثقیف خواهند بود… پیامبر صلى الله علیه و آله فقط لبخند زد و هیچ پاسخى نداد. مردم به کعب گفتند: به خدا قسم که پیامبر صلى الله علیه و آله چیزى را براى تو روشن نفرمود. و مردم همچنان در پى خبرى بودند تا هنگامى که در مرالظهران فرود آمدند.
واقدى مى گوید: عباس بن عبدالمطلب و مخرمه بن نوفل از مکه بیرون آمدند تا براى دیدار پیامبر که به پندار ایشان در مدینه بود، به مدینه روند و اسلام بیاورند و در منطقه سقیا پیامبر را دیدند.
واقدى مى گوید: شبى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرداى آن شب در جحفه بود، ابوبکر در خواب چنین دید که پیامبر و یارانش به مکه نزدیک شدند، ناگهان ماده سگى در حالى که عوعو مى کرد، بیرون آمد و چون مسلمانان نزدیک شدند آن سگ خود را به پشت افکند و از پستانهایش شیر بیرون جهید. ابوبکر خواب خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت و پیامبر فرمود: سگ خویى آنان از میان رفته است و خوبى ایشان فرا رسیده است و ایشان از ما به حرمت خویشاوندى مسئلت خواهند کرد و شما برخى از ایشان را خواهید دید و اگر ابوسفیان را دیدند، او را مکشید.
واقدى مى گوید: تا هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله به مرالظهران رسید، قریش هیچ گونه اطلاعى از تصمیم و مسیر پیامبر پیدا نکرد. چون رسول خدا آنجا فرود آمد به یاران خود فرمان داد، آتش برافروزند و ده هزار آتش برافروخته شد. قریش هم تصمیم گرفتند ابوسفیان را براى کسب خبر بفرستند. ابوسفیان و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقا بدین منظور بیرون آمدند. واقدى مى گوید: عباس بن عبدالمطلب مى گفته است اى واى از فرداى قریش که به خدا قسم اگر پیامبر با زور و حالت جنگى وارد مکه شود، قریش تا پایان روزگار نابود خواهد شد.
عباس مى گوید: استر پیامبر را سوار شدم و در جستجوى کسى یا خارکشى برآمدم تا او را پیش قریش بفرستم و بگویم پیش از آنکه پیامبر با حالت جنگى وارد مکه شود، آنان براى مذاکره به حضورش بیایند. در آن شب در حالى که در منطقه اراک در جستجوى کسى بودم ، ناگهان شنیدم کسى مى گوید: به خدا سوگند تا امشب چنین آتشى ندیده ام .
بدیل بن ورقاء گفت : اینها آتشهایى است که قبیله خزاعه از بیم غافلگیرشدن در جنگ برافروخته اند. در این هنگام ابوسفیان گفت : خزاعه ناتوان تر از این است که چنین آتش و لشکرگاهى داشته باشد. صداى او را شناختم و گفتم : اى واى بر تو! این رسول خدا صلى الله علیه و آله است که همراه ده هزار جنگجو آمده است و فردا شما را فرو مى گیرد. ابوسفیان گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، آیا چاره اى وجود دارد؟ گفتم : آرى پشت سر من ، سوار بر همین استر شو تا تو را به حضور پیامبر ببرم که اگر دستگیر شوى ، تو را خواهد کشت .
ابوسفیان گفت : آرى ، عقیده خود من هم همین است . او پشت سر من سوار شد، بدیل و حکیم هم رفتند. من با او به سوى خیمه پیامبر حرکت کردم ، از کنار هر آتشى که مى گذشتم مى پرسیدند کیستى ؟ و چون مرا مى دیدند، مى گفتند عموى پیامبر است و سوار استر رسول خداست . همین که از کنار آتش عمر بن خطاب گذشتم و از دور مرا دید گفت : کیستى ؟ گفتم : عباس . او نگریست و همین که ابوسفیان را پشت سرم دید، فریاد کشید که ابوسفیان دشمن خدا! سپاس خدا را که تو را بدون هیچ عهد و پیمانى در اختیار ما قرار داد و شروع به دویدن کرد تا خود را پیش پیامبر رساند.
من هم استر را به تاخت درآوردم و همگى با هم بر در خیمه پیامبر رسیدیم ، نخست من وارد خیمه شدم ، عمر هم پس از من وارد شد و گفت : اى رسول خدا، این دشمن خدا ابوسفیان است که خداوند او را بدون هیچ عهد و پیمانى در اختیار قرار داده است ، اجازه بده گردنش را بزنم ، من گفتم : اى رسول خدا من او را پناه داده ام و سپس خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک ساختم و گفتم به خدا سوگند کسى جز من با او سخن نگفته است . و چون عمر درباره ابوسفیان بسیار سخن گفت ، گفتم : اى عمر آرام بگیر که اگر ابوسفیان مردى از عشیره عدى بن کعب مى بود درباره اش چنین نمى گفتى ولى گرفتارى در این است که او مردى از خاندان عبد مناف است .
عمر گفت : اى ابوالفضل آرام باش که به خدا سوگند مسلمان شدن تو در نظر من از اسلام خطاب یا اسلام یکى از فرزندان خطاب ارزنده تر است . پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: او را با خود ببر که پناهش دادیم ، امشب را پیش تو باشد و فردا بامداد او را پیش من بیاور، چون صبح کردم ، ابوسفیان را با خود پیامبر آوردم ، همین که رسول خدا او را دید فرمود: اى ابوسفیان واى بر تو هنوز هم زمانى نرسیده است که معتقد شوى و بدانى که خدایى جز خداى یگانه وجود ندارد؟ ابوسفیان گفت : پدرم فداى تو باد که چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، آرى در دل من هم افتاده است که اگر خدایى جز خداى یگانه وجود مى داشت براى من کارى مى کرد و بى نیاز مى ساخت .
پیامبر فرمود: اى ابوسفیان آیا هنوز هنگامى نرسیده است که بدانى و معتقد شوى من فرستاده خدایم ؟ ابوسفیان گفت : پدرم فداى تو باد که چه بردبار و گرامى هستى و عفو تو چه بزرگ است ، اما در مورد پیامبرى تو هنوز در دل من شک و تردیدى است . عباس مى گوید: به ابوسفیان گفتم اى واى بر تو! گواهى بده و پیش از آنکه کشته شوى ، لا اله الا الله و محمد رسول الله بگو. و ابوسفیان گواهى داد، عباس گفت : اى رسول خدا، ابوسفیان را مى شناسى که داراى فخر و شرف است ، براى او مزیتى در نظر بگیر. پیامبر فرمود: هر کس به خانه ابوسفیان وارد شود در امان است و هرکس در خانه خود را ببندد در امان است .
پیامبر به عباس فرمود: او را بگیر و کنار تنگه کوه نگهدار تا سپاهیان خدا از کنار او بگذرند و او ایشان را ببیند. عباس مى گوید همین که ابوسفیان را در آن تنگه و کنار کوه نگهداشتم ، گفت : اى بنى هاشم آیا مى خواهید غدر و مکر کنید! گفتم : خاندان نبوت هیچ گاه غدر و مکر نمى کنند و من تو را براى کارى این جا نگه داشته ام . گفت : اى کاش از اول گفته بودى که آرامش پیدا کنم . آن گاه قبایل و لشکرها با رایات و فرماندهان خود شروع به گذشتن از آن نقطه کردند، نخستین کسى که از کنار او گذشت ، خالد بن ولید همراه بنى سلیم بود که هزار تن بودند و دو پرچم داشتند یکى را عباس بن مرداس بر دوش داشت و دیگرى را خفاف بن ندبه بر دوش داشت ، رایتى هم داشتند که آن را مقداد بر دوش مى کشید.
ابوسفیان گفت : اى اباالفضل اینها کیستند؟ گفت : بنى سلیم هستند که خالد فرمانده آنان است . ابوسفیان گفت : همان پسرک ؟ گفت : آرى ، خالد همین که مقابل ابوسفیان و عباس رسید سه بار تکبیر گفت و یارانش هم سه بار تکبیر گفتند و گذشتند، از پى او زبیر بن عوام با پانصد تن گذشت که پرچمى سیاه داشت ، گروهى از مهاجران و گروهى از دیگر مردم همراهش بودند و چون کنار آن دو رسید سه بار تکبیر گفت و یارانش هم تکبیر گفتند.
ابوسفیان پرسید: این کیست ؟ عباس گفت : زبیر است . گفت : یعنى خواهرزاده ات ؟ گفت : آرى ، سپس بنى غفار که سیصد تن بودند آمدند، پرچم ایشان را ابوذر و گفته اند ایماء بن رخصه بر دوش داشت ، آنان هم چون برابر ایشان رسیدند همچنان تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید: اینان کیستند کم گفت : بنى غفار، گفت : مرا با ایشان چه کار است . سپس بنى اسلم که چهارصد تن بودند آمدند، پرچم ایشان را یزید بن حصیب بر دوش داشت و پرچم دیگرى هم داشتند که ناجیه بن اعجم آن را بر دوش داشت . آنان هم چون برابر عباس و ابوسفیان رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند.
ابوسفیان پرسید: ایشان کیستند؟ گفت : قبیله اسلم هستند، گفت : مرا با اسلم چه کار، میان ما و ایشان هیچ گونه برخورد و خونى نبوده است . سپس بنى کعب بن عمرو بن خزاعه با پانصد تن عبور کردند، پرچم ایشان را بشر بن سفیان بر دوش داشت . ابوسفیان گفت : ایشان کیستند؟ گفت : قبیله کعب بن عمرو، ابوسفیان گفت : آرى هم پیمانان محمدند، و آنان هم همین که برابر ابوسفیان و عباس رسیدند سه بار تکبیر گفتند. پس از ایشان افراد قبیله مزینه که هزار تن بودند، گذشتند. آنان سه پرچم داشتند که نعمان بن مقرن و بلال بن حارث و عبدالله بن عمرو بر دوش مى کشیدند و همین که برابر آن دو رسیدند همچنان تکبیر گفتند.
ابوسفیان پرسید ایشان کیستند؟ عباس گفت : مزینه اند. ابوسفیان گفت : اى ابوالفضل مرا با ایشان چه کار؟ از کوههاى بلند سرزمینهاى خود به سوى من فرود آمده اند. سپس افراد قبیله جهینه که هشتصد تن بودند با چهار پرچم که معبد بن خالد و سوید بن صخر و رافع مکیث و عبدالله بن بدر بر دوش داشتند عبور کردند و چون برابر آن دو رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند. ابوسفیان در مورد ایشان پرسید گفتند جهینه هستند. آن گاه افراد قبایل بنى کنانه و بنى لیث و ضمره و سعد بن بکر که دویست تن بودند گذشتند، پرچم ایشان را ابوواقدلیثى بر دوش داشت و چون برابر آن دو رسیدند همچنان سه بار تکبیر گفتند.
ابوسفیان پرسید اینان کیستند؟ عباس گفت : بنى بکر هستند. ابوسفیان گفت : به خدا سوگند مردم شومى هستند، همان کسانى هستند که محمد به خاطر آنها با ما جنگ مى کند و به خدا سوگند در آن مورد با من مشورت نشد و من از آن کار آگاه نشدم و هنگامى که باخبر شدم آن را خوش نداشتم ولى کار از کار گذشته بود. عباس گفت : خداوند در این بار جنگ محمد با شما، براى شخص تو و همه تان خیر قرار داده است که همگان مسلمان خواهید شد. پس از ایشان افراد قبیله اشجع عبور کردند ایشان آخرین گروهى بودند که پیش از فوجى که رسول خدا در آن بود عبور کردند، شمارشان سیصد تن بود و پرچم ایشان را معقل بن سنان بر دوش داشت و پرچمى دیگر هم با نعیم بن مسعود بود، آنان هم تکبیر گفتند. ابوسفیان پرسید اینان کیستند؟ گفت : قبیله اشجع هستند، گفت : آنها که از همه عربها نسبت به محمد سخت تر بودند. عباس گفت : آرى ، ولى خداوند اسلام را در دل ایشان افکند و این از فضل خداى عز و جل است .
ابوسفیان سکوت کرد و سپس پرسید: آیا هنوز محمد عبور نکرده است ؟ عباس گفت : نه و اگر فوجى را که محمد میان ایشان است ، ببینى ، فوجى را خواهى دید که سراپا پوشیده در آهن هستند و همگى سوارکار و جنگاورند که هیچ کس را یاراى درگیرى با ایشان نیست و چون پرچم سبزرنگ رسول خدا از دور آشکار شد از حرکت اسبان گرد و خاک بسیار برانگیخته شد و هوا تیره و تار گردید و مردم شروع به عبور کردند. ابوسفیان مرتب مى پرسید: آیا هنوز محمد عبور نکرده است ؟
و عباس مى گفت : نه ، تا آنکه پیامبر در حالى که سوار بر ناقه قصواى خود بود و میان ابوبکر و اسید بن حضیر حرکت مى کرد و سرگرم گفتگوى با آن دو بود، آشکار شد. عباس گفت : این رسول خداست بنگر که در این فوج سران مهاجران و انصار هستند و همگى سراپا پوشیده در آهن بودند که جز چشمهایشان چیز دیگرى دیده نمى شد. پرچمهاى متعدد داشتند و عمر بن خطاب در حالى که سراپا غرق در آهن بود با نشاط هیاهو مى کرد و فرمان مى داد. ابوسفیان پرسید: اى ابوالفضل این که چنین سخن مى گوید کیست ؟ عباس گفت : عمر بن خطاب است .
گفت : کار خاندان عدى پس از زبونى و اندکى اینک بالا مى گیرد. عباس گفت آرى : خداوند هر کس را با هر چیزى که بخواهد بلندمرتبه مى سازد و عمر از کسانى است که اسلام او را برکشیده است . در آن فوج دوهزار جنگجوى زره پوش وجود داشت و پرچم رسول خدا در دست سعد بن عباده بود که پیشاپیش آن فوج حرکت مى کرد، همین که سعد برابر عباس و ابوسفیان رسید فریاد برآورد که اى اباسفیان ! امروز روز خون ریزى است ، امروز زنان آزاده اسیر مى شوند، امروز خداوند قریش را خوار و زبون مى سازد، همین که پیامبر صلى الله علیه و آله مقابل عباس و ابوسفیان فریاد برآورد که اى رسول خدا آیا فرمان به کشتن قوم خدا داده اى که سعد بن عباده چنان مى گفت ؟ و من تو را که بهتر و مهربان تر و با پیوندتر مردمى در مورد خویشاوندانت به خدا سوگند مى دهم . در این هنگام عثمان بن عفان و عبدالرحمان بن عوف گفتند: اى رسول خدا! ما در امان نیستیم که سعد به قریش حمله نکند.
پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد و خطاب به ابوسفیان فرمود: چنان نیست ، که امروز روز رحمت است ، امروز خداوند قریش را عزت مى بخشد. پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را فرستاد تا پرچم را از سعد بن عباده بگیرد، درباره اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را به على علیه السلام داد و او با پرچم وارد مکه شد و آن را کنار رکن نصب کرد. برخى هم گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را به قیس پسر سعد بن عباده سپرد و چنان اندیشه فرمود که چون پرچم را به قیس سپرد، در واقع آن را از دست سعد بیرون نکشیده است و قیس پرچم را در منطقه حجون نصب کرد.
واقدى مى گوید: ابوسفیان به عباس گفت : هرگز مانند این فوج ندیده ام و کسى هم بدین گونه به من خبر نداده بود، سبحان الله ! که هیچ کس را یاراى درگیرى با این فوج نیست . اى عباس ! پادشاهى برادرزاده ات بزرگ شده است . عباس گفت : اى واى بر تو! پادشاهى نیست که پیامبرى است . ابوسفیان گفت : آرى .
واقدى مى گوید: عباس به ابوسفیان گفت : بشتاب و پیش از آنکه محمد صلى الله علیه و آله وارد شود، قوم خود را دریاب . ابوسفیان شتابان از دروازه کداء وارد مکه شد و فریاد مى زد هر کس به خانه ابوسفیان درآید در امان است ، هر کس در خانه خود را ببندد در امان است ، و چون پیش همسرش هند دختر عتبه رسید، هند پرسید: چه خبر دارى ؟ گفت : این محمد است که با ده هزار تن که همگى زره بر تن دارند آمده است و براى من این امتیاز را قایل شده است که هر کس به خانه من درآید یا در خانه خود بنشیند و در را فرو بندد، در امان خواهد بود و هر کس سلاح خویش بر زمین نهد در امان خواهد بود.
هند گفت : خدایت رسوا سازد که چه پیام آور نکوهیده اى هستى ، و شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى مردم ، این نماینده خود را بکشید که خدایش رسوا کند.
ابوسفیان هم به مردم مى گفت : مواظب باشید که این زن با سخنان خود شما را فریب ندهد، که من چندان مردان جنگجو و مرکب و سلاح دیدم که شما را ندیده اید. اینک محمد همراه ده هزار سپاهى است و هیچ کس را یاراى مقابله با او نیست تسلیم شوید تا سلامت بمانید.
مبرد هم در الکامل مى گوید: هند موهاى ابوسفیان را گرفته بود و مى کشید و مى گفت : چه پیشاهنگ بدى است که هیچ کارى انجام نداده است ، اى مردم مکه این خیک چاق و فربه را بکشید.
واقدى مى گوید: مردم مکه به ذوطوى رفتند که به پیامبر و سپاه بنگرند، گروهى از آنان پیش صفوان بن امیه و عکرمه بن ابى جهل و سهیل بن عمرو جمع شدند و گروهى از افراد قبیله هاى بکر و هذیل هم به آنان پیوستند و سلاح پوشیدند و سوگند خوردند که اجازه نخواهند داد محمد با زور و جنگ وارد مکه شود. مردى از خاندان دول که نامش حماس بن قیس بن خالد دولى بود همین که شنید، پیامبر آمده است به اصلاح اسلحه خود پرداخت ، همسرش از او پرسید: چرا سلاح آماده مى کنى ؟
گفت : براى جنگ با محمد و یارانش و آرزومندم بتوانم خدمتگارى از ایشان براى تو اسیر بگیرم که تو سخت نیازمند خدمتگارى . گفت : واى بر تو چنین مکن و به جنگ محمد مرو که به خداى سوگند، اگر محمد و یارانش را ببینى همین شمشیرت را هم از دست خواهى داد. مرد گفت : خواهى دید. پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که سوار بر ناقه قصواى خویش بود و بردى سیاه بر تن و عمامه اى سیاه بر سر داشت و رایت و پرچم او هم سیاه بود، وارد شد و در ذوطوى و میان مردم ایستاد و سر خود را براى نشان دادن فروتنى خویش در قبال خداوند چنان فرود آورد که ریش او و چانه اش مماس با لبه زین یا نزدیک آن بود و این براى سپاس از فتح مکه و بسیارى مسلمانان هم بود. در همان حال فرمود: زندگى راستین جز زندگى آن جهانى نیست . پیش از واردشدن پیامبر صلى الله علیه و آله به ذوطوى سواران به هر سو مى تاختند و همین که پیامبر وارد شد، همگى آرام و بى حرکت ایستادند.
پیامبر صلى الله علیه و آله به اسید بن حضیر نگریست و فرمود: حسان بن ثابت چه شعرى سروده است ؟ و او گفت : چنین سروده است : اگر اسبهاى خود را از دست داده ایم و آنها را نمى بینید، وعده گاه ما گردنه کداء است که آنجا گرد و خاک برانگیزند.
پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و خداى را ستایش کرد و به زبیر بن عوام فرمان داد از دروازه کداء وارد مکه شود و خالد بن ولید را فرمان داد از دروازه لیط به مکه درآید و قیس بن سعد بن عباده را فرمان داد از ناحیه کداء وارد شود و خود پیامبر از منطقه اذاخر وارد شد.
واقدى مى گوید: مروان بن محمد، از عیسى بن عمیله فزارى براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که میان اقرع بن حابس و عیینه بن حصن حرکت مى کرد، وارد مکه شد.
واقدى مى گوید: عیسى بن معمر، از عباد بن عبدالله ، از اسماء دختر ابوبکر روایت مى کند که مى گفته است : در آن روز ابوقحافه که کور بود همراه کوچکترین دخترانش که قریبه نام داشت و عصاکش او بود به کوه ابوقبیس رفت ، همین که ابوقحافه بالاى کوه رسید و مشرف بر مکه شد، پرسید: دخترکم چه مى بینى ؟ گفت : سیاهى بسیارى که بر مکه روى مى آورد.
گفت : دخترم آنها سواران هستند، اینک بنگر که چه مى بینى ؟ گفت : مردى را مى بینم که میان همان سیاهى این سو و آن سو مى رود، گفت : او فرمانده لشکر است که پراکنده شده است ، مرا به خانه برسان . گوید: دخترک در حالى که از آنچه مى دید، مى ترسید ابوقحافه را از کوه پایین آورد و ابوقحافه مى گفت : دخترم مترس که به خدا سوگند برادرت عتیق از القاب ابوبکر برگزیده ترین یاران محمد در نظر محمد است . گوید: آن دختر گردنبندى سیمین داشت که یکى از کسانى که وارد مکه شده بود، آن را در ربود. و چون پیامبر صلى الله علیه و آله وارد مکه شد، ابوبکر با صداى بلند گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم گردنبند خواهرم را بدهید. هیچ کس پاسخى نداد ابوبکر گفت : خواهرکم ، گردنبندت را در راه خدا حساب کن که امانت در مردم اندک است .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله سپاه را از جنگ کردن منع فرمود و فقط دستور داد شش مرد و چهار زن را در صورت دستیابى به آنها بکشند. مردان عبارت بودند از عکرمه بن ابى جهل ، هبار بن اسود، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مقیس بن صبابه لیثى ، حویرث بن نفیل و عبدالله بن هلال بن خطل ادرمى ، زنان عبارت بودند از هند دختر عتبه ، ساره یکى از کنیزان بنى هاشم و دو کنیز آوازه خوان از کنیزکان ابن خطل که نامشان را قریبا و قریبه یا قرینا و ارنب نوشته اند.
واقدى مى گوید: سپاهیان همگى بدون جنگ و درگیرى وارد مکه شدند غیر از خالد بن ولید که با گروهى از قریش و همدستان ایشان برخورد که در قبال او جمع شده بودند و صفوان بن امیه و عکرمه بن ابى جهل و سهیل بن عمرو میان ایشان بودند. آنان شمشیر کشیدند و خالد و یارانش را تیرباران کردند و از ورود خالد به مکه جلوگیرى کردند، و به خالد گفتند: هرگز با زور نمى توانى وارد مکه شوى . خالد فرمان حمله داد و با آنان جنگ کرد که بیست و چهار مرد قریش و چهار مرد از بنى هذیل کشته شدند و دیگران به بدترین صورت روى به گریز نهادند، از آنها هم گروهى در حزوره کشته شدند و مسلمانان آنان را تعقیب مى کردند، در این هنگام ابوسفیان و حکیم بن حزام فریاد برآوردند که اى قریشیان چرا بیهوده خود را به کشتن مى دهید، هرکس به خانه خویش رود و در خانه خود را ببندد و هرکس سلاح خود را بر زمین گذارد، در امان است مردم به خانه هاى خود پناه بردند و درها را بستند و سلاح خویش را در راهها فرو ریختند و مسلمانان آنها را به غنیمت مى گرفتند.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از فراز گردنه اذاخر برق شمشیرها را دید و فرمود این درخشش شمشیرها چیست ؟ مگر من از جنگ منع نکرده بودم ؟ گفته شد: اى رسول خدا با خالد بن ولید جنگ شد و اگر با او جنگ نمى شد، هرگز جنگ نمى کرد.
پیامبر فرمود: تقدیر و رضاى خداوند خیر است . ابن خطل در حالى که سراپا پوشیده از آهن بود و نیزه در دست داشت و سوار بر اسبى بود که دم بلند و پرمویى داشت حرکت کرد و مى گفت : به خدا سوگند هرگز نمى تواند با زور وارد مکه شود مگر ضربه هایى ببیند که از جاى آن همچون دهانه مشک خون فرو ریزد، او همین که به منطقه خندمه رسید و جنگ را دید، چنان به بیم افتاد که لرزه بر او چیره شد و گریخت و پس از آنکه سلاح خود را بر زمین افکند و اسب خود را رها کرد و گریزان خود را کنار کعبه رساند و به پرده هاى آن پناه برد.
حماس بن خالد دولى هم گریزان خود را به خانه اش رساند و در زد، همسرش در را گشود، حماس در حالى که گویى روحش از بدنش پرواز کرده است درون خانه آمد. همسرش گفت : خدمتگزارى که به من وعده کردى بودى کجاست ؟ من از آن روز که گفته اى منتظرم و به او ریشخند مى زد، مرد گفت : از این سخن درگذر و در خانه را ببند که هرکس در خانه اش را ببندد در امان است . زن گفت : اى واى بر تو! مگر من تو را از جنگ با محمد بازنداشتم و نگفتم هرگز ندیده ام او با شما جنگ کند مگر اینکه پیروز شود، اینک به در خانه ما چه کارى دارى ؟ گفت : در خانه هیچ کس نباید باز باشد و این ابیات را براى او خواند:
اگر تو در خندمه ما را دیده بودى که چگونه صفوان و عکرمه گریختند و سهیل بن عمرو همچون پیرزن بیوه یتیم دار بود و مسلمانان در حالى که پشت سر ما نعره مى کشیدند و غرش مى کردند به ما ضربه مى زدند، کمترین سخنى در مورد سرزنش نمى گفتى .
واقدى مى گوید: قدامه بن موسى ، از بشیر آزاد کرده و وابسته مازنیها، از جابر بن عبدالله برایم نقل کرد که مى گفته است : من از ملازمان رسول خدا صلى الله علیه و آله در فتح مکه بودم و همراه ایشان از منطقه اذاخر وارد مکه شدم ، پیامبر همین که بر مکه مشرف شد به خانه هاى آن نگریست و سپاس و ستایش خدا را به جا آورد و سپس به محل خیمه خویش که روبه روى شعب بنى هاشم بود و پیامبر و افراد خاندانش سه سال همان جا محاصره بودند نگریست و فرمود: اى جابر امروز هم منزل ما همان جا خواهد بود که قریش به هنگام کفر خود بر ضد ما سوگند خورده بودند. جابر مى گوید: من سخنى یادم آمد که پیش از آن در مدینه مکرر از پیامبر شنیده بودم که مى فرمود: فردا که به خواست خداوند مکه براى ما گشوده شود، خانه ما در خیف و همان جایى خواهد بود که قریش به روزگار کفر خویش هم سوگند شده و ما را محاصره کردند. خیمه رسول خدا صلى الله علیه و آله از چرم بود که در منطقه حجون برپا ساخته بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى خیمه خود رفت ، از همسرانش ام سلمه و میمونه همراهش بودند.
واقدى مى گوید: معاویه بن عبدالله بن عبیدالله ، از قول پدرش ، از ابورافع نقل مى کرد که مى گفته است : به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته شد: آیا در خانه خودت که در شعب ابى طالب است سکونت نمى فرمایى ؟ فرمود: مگر عقیل براى ما خانه اى باقى گذاشته است . عقیل خانه پیامبر و خانه هاى برادران خود را در مکه به مردان و زنانى فروخته بود، به پیامبر گفته شد در یکى از خانه هاى مکه غیر از خانه خودت سکونت فرماى ، نپذیرفت و فرمود: در خانه ها ساکن نمى شوم و همواره همچنان در حجون بود و به هیچ خانه اى وارد نشد و از جحون به مسجدالحرام مى آمد. ابورافع مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در عمره القضا و حجه الوداع هم همین گونه رفتار فرمود.
واقدى مى گوید: ام هانى دختر ابوطالب ، همسر هیبره بن ابى وهب مخزومى بود، روز فتح مکه دو تن از خویشاوندان شوهرش که عبدالله بن ابى ربیعه و حارث بن هشام بودند، پیش او آمدند و از او پناه خواستند و گفتند: آیا مى توانیم در پناه تو باشیم ؟ گفت : آرى ، شما هر دو در پناه من خواهید بود. ام هانى مى گوید: در همان حال سوارى سراپا پوشیده از آهن که او را نشناختم به خانه ام وارد شد، گفتم : من دخترعموى پیامبرم . او چهره خود را گشود، ناگاه دیدم برادرم على است ، او را در آغوش کشیدم ، على به آن دو تن نگریست و بر ایشان شمشیر کشید، گفتم : اى برادر از میان همه مردم نسبت به من چنین مى کنى ؟ و پارچه اى بر آن دو افکندم .
على گفت : مشرکان را پناه مى دهى ؟ من میان او و ایشان ایستادم و گفتم : به خدا سوگند ممکن نیست و اگر بخواهى آن دو را بکشى ، باید نخست مرا بکشى . ام هانى مى گوید: على بیرون رفت و چیزى نمانده بود که آن دو را بکشد. من در خانه را بستم و به آن دو گفتم : مترسید، و سوى خیمه رسول خدا رفتم که در بطحاء بود. پیامبر را نیافتم ، فاطمه را آنجا دیدم ، گفتم : نمى دانى از دست این پسر مادرم چه مى کشم ، دو تن از خویشاوندان شوهرم را که مشرک اند، پناه دادم و على به جستجوى آن دو آمده بود که بکشدشان .
ام هانى مى گوید: فاطمه در این مورد از همسرش نسبت به من خشن تر بود و با اعتراض گفت : چرا مشرکان را پناه مى دهى . گوید: در همین حال رسول خدا گردآلوده فرا رسید و فرمود: اى فاخته خوش آمدى و فاخته نام اصلى ام هانى است . من گفتم : از دست پسر مادرم چه مى کشم ، به طورى که نزدیک بود نتوانم از چنگ او بگریزم . دو تن از خویشاوندان مشرک شوهرم را پناه داده ام و على آهنگ کشتن ایشان را داشت و نزدیک بود آن دو را بکشد. پیامبر فرمود: چنین کارى نمى کرد، اینک هر که را که تو پناه و امان داده اى ، ما هم پناه و امان مى دهیم .
آن گاه پیامبر به فاطمه فرمان داد آب بیاورد و خود را شست و هنگام ظهر در حالى که فقط یک جامه به خود پیچیده بود، هشت رکعت نماز گزارد. ام هانى مى گوید: پیش آن دو برگشتم ، گفتم : اگر مى خواهید همین جا بمانید و اگر مى خواهید به خانه خود بروید، آنان دو روز در خانه من ماندند و سپس به خانه خود برگشتند.
کسى پیش پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه مقابل خانه خود در جامه هاى معطر زعفرانى نشسته اند، فرمود: کسى حق تعرض به آن دو را ندارد که ما پناهشان داده ایم .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله ساعتى از روز را در خیمه خویش درنگ فرمود و پس از آنکه غسل فرمود و نماز گزارد، ناقه خود را خواست که آن را بر در خیمه آوردند و آن حضرت در حالى که سلاح بر تن و مغفر بر سر داشت و مردم صف کشیده بودند، بیرون آمد و سوار ناقه خود شد. سوارکاران میان خندمه و حجون شتابان مى تاختند، پیامبر در حالى که ابوبکر سوار بر ناقه دیگرى بود و کنار ایشان حرکت مى کرد راه افتاد و با ابوبکر گفتگو مى فرمود.
در این هنگام دختران ابواحیحه سعید بن عاص در حالى که مویهاى خود را افشان کرده بودند با روسریهاى خود به چهره اسبها مى زدند. پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر نگریست و لبخند زد و ابوبکر این شعر حسان را براى ایشان خواند که مى گوید: اسبهاى ما در حالى که از یکدیگر پیشى مى گیرند، زنان با روسریهاى خود به چهره آنها مى زنند.
پیامبر صلى الله علیه و آله چون کنار کعبه رسید، همچنان سواره با چوبدستى خویش حجرالاسود را استلام فرمود و تکبیر گفت و مسلمانان هم یک صدا تکبیر گفتند، آن چنان که مکه به لرزه درآمد. پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان اشاره فرمود، ساکت شوند و مشرکان از فراز کوهها مى نگریستند.
آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان سواره شروع به طواف کرد و محمد بن مسلمه لگام ناقه را در دست داشت ، گرد کعبه سیصد و شصت بت بود که بر پایه هاى سربى استوار شده بود و هبل بزرگترین آنها بود که روبه روى در کعبه قرار داشت . دو بت اساف و نائله جایى بود که قربانى مى کردند و شتر و گاو و گوسفند را آنجا مى کشتند.
پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار هر بتى که مى گذشت با چوبدستى خود که در دست داشت به آن اشاره مى کرد و این آیه را مى خواند که حق آمد و باطل از میان رفت که بدون تردید باطل از میان رفتنى است . ، و آن بت بر روى فرو مى افتاد. پیامبر سپس دستور داد بت هبل را شکستند و خود همان جا ایستاد.
زبیر به ابوسفیان گفت : اى ابوسفیان ! بت هبل درهم شکسته شد و تو در جنگ احد فریب او را خورده بودى که مى پنداشتى نعمت ارزانى مى دارد. ابوسفیان گفت : اى زبیر از این سخن درگذر که خود من هم معتقدم اگر با خداى محمد، خداى دیگرى هم مى بود، کار دگرسان مى بود.
واقدى مى گوید: آن گاه پیامبر صلى الله علیه و آله در گوشه اى از مسجدالحرام نشست و بلال را پیش عثمان بن طلحه فرستاد که کلید در کعبه را بیاورد. عثمان گفت : آرى هم اکنون ، و پیش مادر خویش که دختر شیبه بود و در آن هنگام کلید در دست او بود رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله کلید را خواسته است . مادر گفت : به خدا پناه مى برم که تو آن کس نباشى که افتخار قوم خود را بر باد دهد.
عثمان گفت : مادرجان ! کلید را بده وگرنه کس دیگرى جز من پیش تو مى آید و آن را با زور از تو مى گیرد. مادر عثمان کلید را زیر دامن خود پنهان کرد و گفت : پسرجان کدام مرد مى تواند دست خود را این جا بیاورد؟ در همان حال که آن دو با یکدیگر سخن مى گفتند، صداى ابوبکر و عمر در خانه شنیده شد و عمر همین که دید عثمان بن طلحه تاءخیر کرد، با صداى بلند گفت : اى عثمان بیا، مادرش گفت : کلید را خودت بگیر که اگر تو آن را بگیرى براى من خوشتر است تا افراد قبیله تیم و عدى بگیرند.
عثمان کلید را گرفت و به حضور پیامبر آورد و همین که پیامبر کلید را گرفت ، عباس بن عبدالمطلب دستش را دراز کرد و گفت : پدرم فدایت لطفا منصب کلیددارى را هم به ما ارزانى فرماى که سقایت و کلیددارى هر دو از ما باشد. فرمود: چیزى را به شما مى دهم که در آن متحمل هزینه شوید، نه اینکه از آن پول دربیاورید.
گفته اند: عثمان بن طلحه پیش از فتح مکه همراه خالد بن ولید و عمرو بن عاص به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمده و مسلمان شده است .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله عمر بن خطاب را همراه عثمان بن طلحه فرستاد و فرمود: در کعبه را بگشایند و همه تندیسها و نقشها را جز تصویر ابراهیم خلیل علیه السلام را از میان ببرند. عمر همین که وارد کعبه شد، نقش ابراهیم علیه السلام را به صورت پیرمردى که سرگرم بیرون کشیدن تیرهاى فال و قمار است .
واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه نقشها را بزدایند و چیزى را استثناء نفرمود ولى عمر نقش ابراهیم را برجاى گذارد و چون پیامبر صلى الله علیه و آله وارد کعبه شد به عمر فرمود: مگر تو را فرمان نداده بودم که همه نقشها را بزدایى و چیزى برجاى نگذارى ! عمر گفت : این نقش ابراهیم است . فرمود: آن را هم پاک کن ، خدا بکشدشان که او را در نقش پیرمردى که با تیرهاى فال سرگرم است ، کشیده اند.
گوید: نقش مریم علیهاالسلام را هم محو کرد و هم روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله نقشها را به دست خویش پاک و محو فرموده است . این موضوع را ابن ابى ذئب ، از عبدالرحمان بن مهران ، از عمیر وابسته و آزادکرده ابن عباس ، از اسامه بن زید نقل مى کند که مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله وارد کعبه شدم و در آن نقشهایى دید، به من فرمان داد تا سطل آبى آوردم ، سپس پارچه اى را در آن خیس فرمود و با آن بر آن نقشها مى کشید و مى فرمود: خداوند بکشد گروهى را که نقش چیزهایى را که نیافریده اند، پدید مى آورند و مى کشند.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که با اسامه بن زید و بلال بن رباح و عثمان بن طلحه درون کعبه بود، فرمان داد در کعبه را بستند و مدتى دراز درون کعبه درنگ فرمود و در آن مدت خالد بن ولید بر در کعبه ایستاده بود و مردم را کنار مى زد تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله از درون کعبه بیرون آمد و همان جا در حالى که دو پایه در را در دست گرفته بود، ایستاد و کلید در کعبه را که در دست داشت در آستین خود نهاد.
مردم مکه گروهى ایستاده و گروهى فشرده نشسته بودند، پیامبر همین که ظاهر شد چنین فرمود: سپاس خداى را که وعده خویش را راست فرمود و بنده خود را یارى داد و خود به تنهایى همه احزاب را منهزم کرد. اینک شما چه مى گویید و چه مى پندارید؟
گفتند: مگر ممکن است اعتقاد به خیر داشته باشیم و گمان بد بریم ! مى گوییم برادرى گرامى و برادرزاده گرانقدرى که بدون تردید به قدرت رسیده اى . فرمود: من همان سخن را مى گویم که برادرم یوسف فرموده است لا تثریب علیکم الیوم بغفرالله لکم و هم ارحم الراحمین ، امروز بر شما سرزنشى نیست ، خداى بیامرزدتان و او بخشاینده ترین بخشایندگان است .
سپس چنین فرمود: هان ! که هر رباى مربوط به دوره جاهلى و هر خون و افتخارى که برعهده داشتید زیر این دو پاى من نهاده شده و از میان رفته است ، جز کلید و پرده دارى کعبه و سقایت حاجیان . همانا در مورد کسى که با چوبدستى یا تازیانه به صورت شبه عمد کشته شود، خونبها در کمال شدت به صورت صد ماده شتر که چهل عدد آن باردار باشد، باید پرداخت شود. خداوند ناز و غرور و بالیدن به نیاکان دوره جاهلى را از میان برده است ، همه تان آدمى زادگانید و آدم از خاک است .
گرامى ترین شما در پیشگاه خداوند پرهیزگارترین شما خواهد بود. همانا خداوند مکه را از آن روز که آسمانها و زمین را آفریده است ، حرم امن قرار داده است و به پاس حرمتى که خداوند براى آن مقرر فرموده است همواره محترم و حرم امن خواهد بود.
براى هیچ کس پیش از من و براى هیچ کس که پس از من آید، شکستن حرمت آن روا نیست و براى من هم شکستن و حرمت آن جز به اندازه ساعتى از یک روز روا نبوده است و در این هنگام با دست خویش هم اشاره به کوتاهى آن مدت فرمود.
صید حرم را نباید آشکار کرد و نباید رم داد. درختان حرم را نباید برید، و برداشتن چیزى که در آن گم شده باشد، روا نیست مگر براى کسى که قصد اعلان کردن داشته باشد. نباید بوته ها را از خاک بیرون کشید. عباس گفت : اى رسول خدا جز بوته هاى اذخر که از کندن آن چاره اى نیست و براى گورها و خانه ها لازم است .
پیامبر اندکى سکوت کرد و سپس فرمود: جز اذخر که حلال است ، در مورد وارث وصیت درست نیست ، فرزند از آن بستر و شوهر است و زناکار را سنگ خواهد بود، و براى هیچ زنى روا نیست که از ثروت خود بدون اجازه شوهرش چیزى ببخشد.
مسلمان برادر مسلمان است و همه مسلمانان برادرند، و همگى در قبال دیگران هماهنگ و متحدند. خونهاى آنان محفوظ و دور و نزدیک ایشان یکسان هستند و نیرومند و ناتوان آنان در غنایم برابرند. مسلمانان در قبال خون کافر کشته نمى شود و هیچ صاحب پیمانى در مدت پیمانش کشته نمى شود.
پیروان دو آیین متفاوت از یکدیگر ارث نمى برند. و نمى توان برادرزاده و خواهرزاده زن را به همسرى گرفت . گواه برعهده مدعى و سوگند از آن منکر است . هیچ زنى نباید به سفرى که مسافت آن بیش از سه روز راه باشد، بدون محرم برود. پس از نماز عصر و نماز صبح در فاصله صبح تا ظهر و عصر تا مغرب نمازى نیست و شما را از روزه گرفتن دو روز عید فطر و قربان منع مى کنم .
پیامبر صلى الله علیه و آله سپس فرمود: عثمان بن طلحه را فرا خوانید. او آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله روزى در مکه پیش از هجرت به عثمان بن طلحه که کلید را در دست داشت ، فرموده بود شاید به زودى روزى این کلید را در دست من ببینى که به هرکس بخواهم بدهم .
عثمان بن طلحه گفت : در آن صورت قریش زبون و نابود خواهد شد. و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه ، که زنده و نیرومند خواهد شد. عثمان بن طلحه مى گوید: همین که روز فتح مکه پیامبر مرا فرا خواند و کلید در دستش بود، از این سخن او یاد کردم و با چهره شاد حضورش شتافتم و رسول خدا هم با خوشرویى به من برخورد و سپس فرمود: اى پسران ابوطلحه این کلید را جاودانه بگیرید، هیچ کس جز ستمگر آن را از دست شما بیرون نمى کشد و افزود: اى عثمان ، خداوند شما را امین خانه خود قرار داده است ، به روش پسندیده از آن بهره مند شوید. عثمان مى گوید: چون برگشتم ، مرا فرا خواند به حضورش باز رفتم ، فرمود: آیا آن چیزى که به تو گفته بودم ، صورت گرفت ؟ گفتم : آرى ، گواهى مى دهم که تو رسول خدایى .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد از همگان سلاح برداشته شود و افزود فقط قبیله خزاعه تا هنگام نماز عصر مى توانند با بنى بکر جنگ کنند. آنان هم فقط یک ساعت با بنى بکر درافتادند و آن همان یک ساعتى بود که شکستن حریم حرم براى رسول خدا روا بوده است .
واقدى مى گوید: نوفل بن معاویه دؤ لى از قبیله بنى بکر در مورد خود از رسول خدا امان خواسته بود و پیامبر امانش داده بود و خزاعه هم در جستجوى او بودند و خون کشتگان خود را که در منطقه وتیر به دست او و قریش کشته شده بودند، از او مطالبه مى کردند. افراد قبیله خزاعه همچنین به رسول خدا گفته بودند که انس بن زنیم آن حضرت را هجو کرده است ، پیامبر خون او را هدر اعلان کرده بود. چون مکه فتح شد، انس گریخت و به کوهستانها پناه برد.
انس پیش از فتح مکه شعرى در پوزش خواهى از پیامبر و مدح ایشان سروده بود که از جمله این ابیات است : تو همان کسى هستى که معد بن فرمانش رهنمون شد، و خداوند به دست تو آنان را هدایت کرد و فرمود رستگار شوید. هیچ ناقه بر پشت خود وفادارتر و بهتر از محمد سوار نکرده است . او از همه بر خیر و نیکى برانگیزنده تر است و از همه بخشنده تر است ، و چون حرکت مى کند حرکت او چون حرکت شمشیر بران است …
واقدى مى گوید: این اشعار او پیش از فتح مکه به اطلاع پیامبر رسیده بود و از کشتن او نهى فرموده بود. روز فتح مکه هم نوفل بن معاویه با پیامبر گفتگو کرد و گفت : اى رسول خدا تو از همه مردم به عفو سزاوارترى ، وانگهى کدام یک از ماست که در دوره جاهلى با تو ستیز نکرده باشد و آزارت نرسانده باشد که ما به روزگار جاهلى بودیم و نمى دانستیم چه باید بکنیم و از چه چیز خوددارى کنیم ، تا آنکه خداوندمان به دست تو هدایت فرمود و به فرخندگى وجود تو ما را از هلاک نجات بخشیده همچنین مسافران و سوارانى که به حضورت آمده بودند تا حدودى بر او دروغ بسته بودند و موضوع را بیشتر و بزرگتر وانمود کرده اند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: درباره مسافران بنى خزاعه سخن مگو که من در همه تهامه میان خویشاوندان دور و نزدیک خود مردمى مهربان تر از خزاعه نسبت به خود ندیده ام . اى نوفل خاموش باش ، پس از آنکه نوفل خاموش شد، پیامبر فرمود: او را بخشیدم . نوفل گفت : پدر و مادرم فداى تو باد.
واقدى مى گوید: چون ظهر فرا رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله بلال را فرمود بر فراز کعبه اذان گوید. قریش بالاى کوهها پناه برده بودند، گروهى از بیم کشته شدن خود را پنهان کرده بودند و گروهى دیگر امان مى خواستند و به گروهى از ایشان امان داده شده بود. چون بلال اذان گفت و با صداى بلند به گفتن اشهد ان محمدا رسول الله پرداخت و تو صداى خود را عمدا کشید، جویریه دختر ابوجهل گفت : به جان خودم سوگند که نام تو اى محمد برکشیده شد، به هر حال نماز را خواهیم گزارد ولى به خدا سوگند هیچ گاه کسى را که عزیزان ما را کشته است ، دوست نخواهیم داشت . این نبوت که به محمد عرضه شد به پدر من هم عرضه شد و او نپذیرفت ! و نخواست با قوم خود مخالفت کند.
خالد بن سعید بن عاص گفت : سپاس خداى را که پدرم را گرامى داشت و امروز را درک نکرد. حارث بن هشام گفت : چه تیره روزى بزرگى ، اى کاش پیش از امروز و پیش از اینکه بشنوم که بلال بر فراز کعبه چنین نعره مى کشد، مرده بودم . حکم بن ابى العاص گفت : به خدا سوگند پیشامد بزرگى است که برده بنى جمح بر فراز خانه اى که پرده دارى آن با ابوطلحه بود، چنین فریاد کشد. سهیل بن عمرو گفت : اگر این کار موجب خشم خداى متعال باشد، به زودى آن را دگرگون مى فرماید و اگر موجب خشنودى خدا باشد به زودى آن را پایدارتر مى فرماید، ابوسفیان گفت : ولى من هیچ نمى گویم که اگر چیزى بگویم ، همین ریگها محمد را آگاه خواهد ساخت . گوید: جبریل به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و سخنان ایشان را به اطلاعش رساند.
واقدى مى گوید: سهیل بن عمرو مى گفته است : همین که پیامبر وارد مکه شد. من خود را کنار کشیدم و به خانه ام رفتم و در را به روى خود بستم . آن گاه به پسرم عبدالله گفتم برو از محمد براى من امان بخواه که من از کشته شدن در امان نیستم ، به یاد مى آورم که هیچ کس از من بدرفتارتر نسبت به محمد و یارانش نبوده است ، برخورد من در حدیبیه چنان بود که هیچ کس آن چنان با او برخورد نکرده بود، وانگهى من بودم که پیمان نامه را بر او تحمیل کرده بودم ، در جنگ بدر و احد هم حضور داشتم و در هر حرکت قریش بر ضد او همراهى کرده بودم .
واقدى مى گوید: عبدالله بن سهیل بن حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا آیا پدرم را امان مى دهى ؟ فرمود: آرى او در امان خداوند است ، از خانه بیرون آید و ظاهر شود. پیامبر صلى الله علیه و آله سپس به کسانى که گرد او نشسته بودند، نگریست و فرمود: هرکس سهیل بن عمرو را دید به او تند نگاه نکند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بیرون آید که او را عقل و شرف است و کسى مانند او چنان نیست که اسلام را نشناسد و مى داند چه کند اگر از دیگران پیروى نکند. دوباره هم به عبدالله فرمود: به پدرت بگو از خانه بیرون آید که او را عقل و شرف است و کسى مانند او چنان نیست که اسلام را نشناسد و مى داند چه کند اگر از دیگران پیروى نکند. عبدالله پیش پدر خویش رفت و سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را به اطلاعش رساند، سهیل گفت : به خدا سوگند که در کودکى و بزرگى بزرگوار است . سهیل بن عمرو بدون ترس و بیم و آمد و شد مى کرد و در حالى که هنوز مشرک بود، همراه پیامبر صلى الله علیه و آله به حنین رفت و سرانجام در جعفرانه مسلمان شد.
ترجمه جلد هفدهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید پایان یافت و جلد هیجدهم از پى خواهد آمد.
اول ذى حجه الحرام ۱۴۱۱ ق
بیست و چهارم خرداد ۱۳۷۰ ش
بقیه اخبار فتح مکه
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله الواحد العدل
واقدى مى گوید: هبیره بن ابى وهب و عبدالله بن زبعرى با یکدیگر به نجران گریختند و تا هنگامى که وارد حصار نجران نشده بودند، احسان ایمنى نکردند. چون به ایشان گفته شد: چه خبر دارید؟ گفتند: قریش کشته شدند و محمد وارد مکه شد و به خدا سوگند چنین مى بینم که محمد آهنگ این حصار شما هم خواهد کرد. قبیله هاى ابوالحارث و کعب شروع به تعمیر نقاط فرو ریخته حصار خود کردند و دامها و چهارپایان خود را جمع کردند. حسان بن ثابت اشعار زیر را سرود و براى ابن زبعرى فرستاد.
به جاى این مردى که با او کینه توزى مى کنى ، نجران و زندگى پست و اندک را عوض مى گیرى ، نیزه هاى تو در جنگها شکسته و فرسوده شد و اینک به نیزه اى سست و معیوب تکیه مى زنى ، خداوند بر زبعرى و پسرش خشم گرفته است و عذابى دردناک در زندگى براى آنان جاودانه است .
چون این شعر حسان بن اطلاع ابن زبعرى رسید، آماده بیرون آمدن از نجران شد.
هیبره بن وهب گفت : اى پسرعمو کجا مى خواهى بروى ؟ گفت : به خدا سوگند مى خواهم پیش محمد بروم . گفت : آیا مى خواهى از او پیروى کنى ؟ گفت : آرى به خدا سوگند.
هیبره گفت : اى کاش با کس دیگرى جز تو رفاقت مى کردم که هرگز نمى پنداشتم تو از محمد پیروى کنى ، ابن زبعرى گفت : به هر حال چنین است ، وانگهى به چه سبب با قبیله بلحارث زندگى کنم و پسرعموى خود را که بهترین و نکوکارترین مردم است ، رها سازم و میان قوم و خانه و سرزمین خود زندگى نکنم .
ابن زبعرى راه افتاد و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت . در آن هنگام که ابن زبعرى به مدینه رسید، پیامبر صلى الله علیه و آله میان یاران خود نشسته بود و چون پیامبر او را دید، فرمود: این ابن زبعرى است که در چهره اش نور اسلام دیده مى شود. چون ابن زبعرى کنار پیامبر رسید، ایستاد و گفت : سلام بر تو باد اى رسول خدا، گواهى داده ام که خدایى جز خداوند یکتا نیست و تو بنده و فرستاده اویى و سپاس خداوندى را که مرا به اسلام هدایت فرمود، من با تو دشمنى و لشکرها براى جنگ با تو جمع کردم و در دشمنى با تو بر اسب و شتر سوار شدم و پیاده هم در ستیز با تو گام زدم ، و سپس از دست تو به نجران گریختم و قصد داشتم که هرگز به اسلام نزدیک نشوم ولى خداوند متعال نسبت به من اراده خیر فرمود و اسلام و محبت آن را در دلم افکند و به یاد آوردم که در گمراهى هستم و چیزى را پیروى مى کنم که به هیچ خردمندى سود نمى رساند؛ آیا باید سنگى را پرستش کرد و براى او قربانى کشت و حال آنکه آن بت سنگى نمى تواند درک کند چه کسى او را مى پرستد و چه کسى نمى پرستد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سپاس خداوندى را که تو را به اسلام رهنمون فرمود، تو هم خدا را ستایش کن و اسلام هر چه را که پیش از آن بوده است ، فرو مى پوشاند. هبیره بن ابى وهب همچنان در نجران باقى ماند و همان جا در حالى که مشرک بود، درگذشت . همسرش ام هانى مسلمان شد و چون خبر مسلمانى او به روز فتح مکه به اطلاع هبیره رسید. ابیاتى سرود و براى او فرستاد که از جمله آنها این دو بیت است : اگر از آیین محمد پیروى کردى و رشته پیوند خویشاوندان را از خود گسستى ، همچنان بر فراز کوه مخروطى دورافتاده و بلند، کوه سرخ رنگ بدون سبزه و خشک پابرجاى باش .
واقدى مى گوید: حویطت بن عبدالعزى گریخته و به نخلستانى در مکه پناه برده بود. قضا را ابوذر براى قضاى حاجت وارد آن نخلستان شد و همین که او را دید، حویطب گریخت . ابوذر صدایش کرد و گفت : پیش من بیا که در امانى ، حویطب پیش ابوذر برگشت . ابوذر بر او سلام داد و گفت : تو در امانى هرجا مى خواهى برو، اگر مى خواهى تو را پیش رسول خدا ببرم و اگر مى خواهى به خانه ات برو. حویطب گفت : مگر براى من ممکن است به خانه خود بروم ؟ میان راه مرا مى بینند و مى کشند یا به خانه ام مى ریزند و کشته مى شوم . ابوذر گفت : من همراه تو مى آیم و تو را به خانه ات مى رسانم و او را به خانه اش رساند و بر در خانه اش ایستاد و اعلام کرد که حویطب در امان است و نباید بر او هجوم برده شود، ابوذر سپس به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و موضوع را به اطلاع ایشان رساند. فرمود: مگر ما همه مردم را امان ندیده ایم . بجز تنى چند که فرمان قتل ایشان را داده ام !
واقدى مى گوید: عکرمه بن ابى جهل گریخت تا از راه دریا خود را به یمن برساند.گوید: همسر عکرمه ، ام حکیم دختر حارث بن هشام همراه تنى چند از زنان که از جمله ایشان هند دختر عتبه بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به کشتن او فرمان داده بود و بغوم دختر معدل کنانى همسر صفوان بن امیه و فاطمه دختر ولید بن مغیره همسر حارث بن هشام در هند و هند دختر عتبه بن حجاج و مادر عبدالله بن عمرو عاص در ابطح به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و مسلمان شدند. آنان هنگامى به حضور پیامبر رفتند که دو همسر پیامبر و فاطمه دختر آن حضرت و تنى چند از زنان خاندان عبدالمطلب هم آنجا بودند.
آنان از پیامبر خواستند که دست فراز آرد تا بیعت کنند. فرمود: من با زنان دست نمى دهم . گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله پارچه اى روى دست خویش انداخت و آن زنها بر آن پارچه دست کشیدند و هم گفته اند کاسه آبى آوردند که پیامبر دست خود را در آن برد و سپس قدح را به زنان دادند و آنان هم دست خویش را در آن بردند. ام حکیم همسر عکرمه بن ابى جهل گفت : اى رسول خدا، عکرمه از بیم آنکه او را نکشى به یمن گریخته است : او را امان بده . پیامبر فرمود: او در امان است . ام حکیم براى پیداکردن عکرمه همراه غلام رومى خود بیرون آمد.
آن غلام میان راه از ام حکیم کام خواست ، ام حکیم او را با وعده خوشدل مى داشت تا به قبیله اى رسیدند و ام حکیم از ایشان یارى خواست و آنان او را ریسمان پیچ کردند. ام حکیم در حالى به عکرمه رسید که در یکى از بندرهاى کرانه تهامه مى خواست به کشتى سوار شود و کشتیبان به او گفت : باید نخست کلمه اخلاص بگویى . عکرمه گفت : چه چیزى باید بگویم ؟ گفت : باید لا اله الا الله بگویى . عکرمه گفت : من فقط از همین کلمه و گفتن آن گریخته ام .
آنان در این گفتگو بودند که ام حکیم رسید و شروع به پافشارى براى برگرداندن عکرمه کرد و به او گفت : اى پسرعمو من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیونددهنده ترین مردم مى آیم ، خود را هلاک مکن . عکرمه توقف کرد، ام حکیم گفت : من براى تو از رسول خدا صلى الله علیه و آله امان خواستم و او تو را امان داده است . عکرمه گفت : تو خود این کار را کردى ؟ گفت : آرى من با او سخن گفتم و او تو را امان داد. عکرمه با همسرش برگشت . ام حکیم به او گفت : از دست این غلام رومى تو چه کشیدم و موضوع را به او گفت ، عکرمه آن غلام را کشت .
چون عکرمه نزدیک مکه رسید، پیامبر صلى الله علیه و آله به یاران خود گفت : عکرمه بن ابى جهل در حالى که مؤ من شده است پیش شما مى آید. پدرش را دشنام مدهید که دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده نمى رسد. چون عکرمه رسید و به حضور پیامبر آمد، رسول خدا از شادى بدون ردا برخاست و سپس نشست و عکرمه مقابل ایشان ایستاد. همسرش ام حکیم هم در حالى که نقاب بر چهره داشت همراهش بود. عکرمه گفت : اى محمد این زن به من مى گوید و خبر داده است که تو امانم داده اى . فرمود: راست گفته است تو در امانى . عکرمه گفت : به چه چیز فرا مى خوانى ؟
فرمود: تو را دعوت مى کنم تا گواهى دهى که خدایى جز خداى یکتا نیست و من رسول خدایم ، و اینکه نماز بگزارى و زکات بپردازى و چند خصلت دیگر از خصایل اسلام را برشمرد. عکرمه گفت : جز به کار پسندیده نیکو و حق دعوت نمى کنى ، آن گاه که میان ما بودى و پیش از آنکه به این دعوت مردم را فرا خوانى ، از همه ما راستگوتر و نیکوکارتر بودى .
عکرمه سپس گفت : گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یکتا وجود ندارد و تو رسول خدایى . پیامبر فرمود: امروز هر چه از من بخواهى که به دیگران داده ام به تو خواهم داد. عکرمه گفت : من از تو مى خواهم هر دشمنى که نسبت به تو ورزیده ام و هر راهى را که براى ستیز با تو پیموده ام و هر مقامى را که با تو رویاروى شده ام و هر سخنى را که در حضور یا غیاب تو گفته ام ببخشى و براى من آمرزش بخواهى . پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : بارخدایا هر ستیزى که با من روا داشته است و هر مسیرى را که براى خاموش کردن پرتو تو پیموده است و هر ناسزا که در مورد من و آبرویم در حضور و غیاب من گفته است ، همه را بیامرز. عکرمه گفت : اى رسول خدا بسیار خشنود شدم ، سپس گفت : به خدا سوگند چند برابر آنچه براى جلوگیرى از دین خدا هزینه کرده ام در راه خدا و اسلام هزینه خواهم کرد، و در جنگ در رکاب تو چندان کوشش خواهم کرد تا به شهادت رسم .پیامبر صلى الله علیه و آله همسر عکرمه را با همان عقد نکاح نخستین که داشت در اختیار او نهاد.
واقدى مى گوید: صفوان بن امیه هم گریخت و خود را به شعیبه رساند و به غلام خود یسار که فقط همو همراهش بود گفت : بنگر چه کسى را مى بینى ؟ او گفت : این عمیر بن وهب است که در تعقیب ماست ، صفوان گفت : مرا با او چه کار است که به خدا سوگند نیامده است مگر براى کشتن من ، و او محمد را بر ضد من یارى داد. چون عمیر به صفوان رسید، صفوان گفت : اى عمیر تو را چه مى شود، آنچه بر سر من آوردى بس نبود وام و هزینه خانواده ات را بر من بار کردى ، اینک هم براى کشتن من آمده اى .
عمیر گفت : اى صفوان فدایت گردم من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیونددهنده ترین مردم پیش تو آمده ام . عمیر به پیامبر گفته بود: اى رسول خدا سرور من صفوان بن امیه گریزان از مکه بیرون رفته است و چون بیم آن دارد که امانش ندهى ، مى خواهد خود را به دریا افکند، پدر و مادرم فداى تو باد او را امان بده . پیامبر فرمود: امانش دادم .
عمیر از پى صفوان حرکت کرد و به او گفت : رسول خدا تو را امان داده است . صفوان گفت : نه ، به خدا سوگند با تو بر نمى گردم مگر نشانه اى از او بیاورى که آن را بشناسم ، عمیر به حضور پیامبر برگشت و موضوع را گفت که پیش صفوان رفتم ، قصد خودکشى داشت و گفت بر نمى گردم مگر به نشانه اى که آن را بشناسم . پیامبر فرمود: این عمامه مرا بگیر و پیش او ببر.
عمر با عمامه آن حضرت که به هنگام ورود به مکه بر سر داشت و از پارچه هاى یمنى بود، دوباره به سوى صفوان برگشت مردم پیش تو آمده ام ، او از همگان بردبارتر است ، بزرگى و عزت او بزرگى و عزت توست و پادشاهى او پادشاهى تو خواهد بود، وانگهى چون برادر تنى توست ، تو را درباره جانت به خدا سوگند مى دهم . صفوان فرا خوانده است و اگر هم مسلمان نشوى دو ماه به تو مهلت مى دهد و او از همه مردم وفادارتر و نیکوکارتر است ، و همان عمامه خود را که هنگام ورود به مکه بر سر داشت براى تو فرستاده است یا آن را مى شناسى ؟ گفت : آرى . عمیر آن عمامه را بیرون آورد و صفوان گفت : آرى این همان عمامه است .
صفوان برگشت و هنگامى به حضور پیامبر رسید که آن حضرت با مسلمانان نماز عصر مى گزارد. صفوان به عمیر گفت : مسلمانان چند نماز مى گزارند؟ گفت : در هر شبانه روزى پنج نماز مى گزارند. پرسید آیا محمد خود با آنها نماز مى گزارد؟ گفت : آرى . و چون پیامبر صلى الله علیه و آله نمازش را سلام داد، صفوان بانگ برداشت که اى محمد! عمیر بن وهب با عمامه تو پیش من آمده و مدعى است که تو مرا به آمدن پیش خود فرا خوانده اى که اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا به آمدن فرا خوانده اى که اگر خواستم مسلمان شوم وگرنه دو ماه مرا مهلت خواهى داد. پیامبر فرمود: اى اباوهب فرود آى . گفت : نه به خدا سوگند مگر اینکه براى من روشن سازى ، پیامبر فرمود: چهار ماه مهلت خواهى داشت . صفوان فرود آمد و در حالى که هنوز کافر بود همراه رسول خدا به جنگ حنین رفت .
پیامبر صلى الله علیه و آله زره هاى صفوان را که صد زره بود از او عاریه خواست . صفوان گفت : آیا به زور است یا به میل من ؟ پیامبر فرمود: به میل خودت و به صورت عاریه ضمانت شده که آن را به تو برمى گردانیم . صفوان زره هاى خود را به عاریه داد و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از جنگ حنین وظائف آنها را به او برگرداند. هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله در جعرانه بود و میان غنیمتهایى که از قبیله هوازن گرفته شده بود، حرکت مى کرد صفوان نگاه خود را به دره اى که آکنده از گوسپند و شتر و چوپانان بود دوخت . پیامبر که مواظب او بود فرمود: اى اباوهب از این دره خوشت مى آید؟ گفت : آرى ، فرمود: آن دره و هر چه در آن است از آن توست . صفوان گفت : هیچ نفسى جز نفس پیامبر به چنین بخششى تن در نمى دهد، گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و تو رسول خدایى .
واقدى مى گوید: عبدالله بن سعد بن ابى سرح مسلمان شده بود و از کاتبان وحى بود، گاه اتفاق مى افتاد که پیامبر صلى الله علیه و آله به او املاء مى فرمود سمیع علیم و او مى نوشت عزیز حکیم و چون مى خواند عزیز حکیم پیامبر مى فرمود آرى که خداوند این چنین است . عبدالله بن سعد به فتنه افتاد و گفت به خدا سوگند که محمد نمى فهمد چه مى گوید من هرگونه که مى خواهم مى نویسم و او آن را انکار نمى کند، و همان گونه که به محمد وحى مى شود به من وحى مى شود، و گریزان از مدینه بیرون رفت و در حالى که مرتد شده بود خود را به مکه رساند. پیامبر صلى الله علیه و آله خون او را هدر اعلان کرد و روز فتح مکه فرمان به کشتن او داد.
در آن روز عبدالله بن سعد پیش عثمان بن عفان که برادر رضاعى او بود رفت و گفت : اى برادر! من به تو پناه آورده ام ، مرا همین جا نگه دار و پیش محمد برو و در مورد من با او سخن بگو که اگر محمد مرا ببیند گردنم را مى زند که گناه من بزرگترین گناه است و اینک براى توبه آمده ام . عثمان گفت : برخیز و با من به حضور رسول خدا بیا. گفت : هرگز، به خدا سوگند همین که مرا ببیند مهلتم نخواهم داد و گردنم را خواهم زد که او خون مرا هدر اعلان کرده است و یارانش همه جا در جستجوى من هستند. عثمان گفت : با من به حضورش بیا که به خواست خداوند تو را نخواهد کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله ناگاه متوجه شد که عثمان دست عبدالله بن سعد بن ابى سرح را در دست گرفته و مقابل ایشان ایستاده است .
عثمان گفت : اى رسول خدا این برادر رضاعى من است ، مادرش مرا در آغوش مى گرفت و او را پیاده راه مى برد و به من شیر مى داد در حالى که او را از شیر گرفته بود و به من محبت مى کرد و او را به حال خود مى گذاشت ، استدعا دارم او را به من ببخش . پیامبر صلى الله علیه و آله روى خود را از عثمان برگرداند و عثمان بر مى گرداند، منتظر بود مردى از جاى برخیزد و گردن عبدالله بن سعد را بزند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله دید که هیچ کس برنخاست و عثمان هم سخت اصرار مى کرد و به دست و پاى پیامبر افتاده بود و سر ایشان را مى بوسید و مى گفت : پدر و مادرم فدایت باد، اجازه فرماى با اسلام بیعت کند، سرانجام فرمود: بسیار خوب ، و بیعت کرد.
واقدى مى گوید: پس از آن پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: چه چیزى مانع شما شد که مردى برخیزد و این سگ یا این تبهکار را بکشد؟ عباد بن بشر گفت : سوگند به کسى که تو را حق مبعوث فرموده است ، من از هر سو به چشمها و نگاه شما مى نگریستم به امید آنکه اشاره اى فرمایى تا گردنش را بزنم . و گفته اند این سخن را ابوالبشیر گفته است و هم گفته اند: عمر بن خطاب این سخن را گفته است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: من با اشاره کسى را نمى کشم ، و گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: براى پیامبر اشاره با چشم و پوشیده نگریستن روا نیست .
واقدى مى گوید: پس از آن عبدالله بن سعد هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله را مى دید مى گریخت . عثمان به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، متوجه شده اید که عبدالله بن سعد هرگاه شما را مى بیند مى گریزد؟ پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: مگر من به او اجازه بیعت کردن و امان نداده ام ؟ گفت : چرا ولى او گناه بزرگ خود را به یاد مى آورد. پیامبر فرمود: اسلام گناهان پیش از خود را مى پوشاند.
واقدى مى گوید: حویرث بن معبد که از فرزندزادگان قصى بن کلاب بود، همواره پیامبر صلى الله علیه و آله را در مکه آزار مى داد و پیامبر صلى الله علیه و آله خون او را حلال فرمود. روز فتح مکه در خانه خود نشسته و در را به روى خود بسته بود. على علیه السلام به جستجوى او پرداخت گفتند: به صحرا رفته است . به حویرث خبر داده شد که على به جستجوى او آمده است . على علیه السلام از در خانه او کنار رفت ، حویرث از خانه خود بیرون آمد که به خانه دیگرى برود. على علیه السلام او را دید و گردنش را زد.
واقدى مى گوید: در مورد هبار بن اسود چنین بود پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داده بود او را به آتش بسوزانند، سپس فرموده بود با آتش فقط خداى آتش مى تواند عذاب کند، اگر بر او دست یافتید، نخست دست و پایش را ببرید و سپس گردنش را بزنید. گناه هبار این بود که زینب دختر پیامبر مى خواست از مکه به مدینه هجرت کند، میان راه بر او حمله کرد و بر پشت زینب نیزه زد و زینب که باردار بود کودک خود را سقط کرد.
مسلمانان روز فتح مکه بر او دست نیافتند، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه برگشت هبار بن اسود در حالى که شهادتین را مى گفت به حضور پیامبر آمد و آن حضرت اسلام او را پذیرفت . سلمى کنیز پیامبر بیرون آمد و به هبار گفت : خداوند چشمى را به تو روشن نسازد که چنین و چنان کردى ، و در همان حال که هبار پوزش خواهى مى کرد پیامبر فرمود: اسلام آن گناه را محو کرده است و از تعرض نسبت به او نهى فرمود.
واقدى مى گوید: ابن عباس که خداى از او خشنود باد مى گفته است پیامبر صلى الله علیه و آله را در حالى که هبار پوزش خواهى مى کرد، دیدم که از بزرگوارى و شرمسارى سر به زیر افکنده و به زمین مى نگریست و مى فرمود: گناهت را بخشیدم .
واقدى مى گوید: ابن خطل خود را میان پرده هاى کعبه پنهان کرده بود، ابوبرزه اسلمى او را بیرون کشید و گردنش را زد و گفته اند عمار بن یاسر یا سعد بن حریث مخزومى یا شریک بن عبده عجلانى او را کشته اند و صحیح تر آن است که ابوبرزه او را کشته است . گوید: گناه ابن خطل این بود که نخست مسلمان شد و به مدینه هجرت کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى جمع آورى زکات فرستاد و مردى از قبیله خزاعه را همراه او فرمود. ابن خطل آن مرد را کشت و اموال زکات را برداشت و به مکه برگشت . قریش گفتند: چه چیز موجب برگشتن تو شده است ؟ گفت : هیچ آیینى بهتر از آیین شما پیدا نکردم . ابن خطل دو کنیز آوازه خوان به نام قرینى و قرینه که نام دومى را ارنب هم گفته اند داشت که ترانه هایى را که ابن خطل در هجو پیامبر صلى الله علیه و آله مى سرود، مى خواندند.
مشرکان به خانه ابن خطل مى رفتند، باده گسارى مى کردند و ترانه هاى هجو پیامبر صلى الله علیه و آله را مى شنیدند.
واقدى مى گوید: مقیس بن صبابه که مادرش از قبیله سهم بود، روز فتح مکه در خانه داییهاى خودش بود، آن روز با تنى چند از ندیمان خود تا بامداد باده گسارى کرد و سیاه مست از خانه بیرون آمد و این ابیات را مى خواند:
اى بکر! بگذار صبوحى مى زنم که خود دیدم مرگ برادرم هشام را در ربود، مرگ پدرت ابویزید را هم که شیشه هاى شراب و آوازخوانان داشت و شراب افراد گرامى را فراهم مى ساخت در ربود…
نمیله بن عبدالله لیثى که از قبیله و عشیره او بود او را دید و شمشیر بر او زد و او را کشت . خواهر مقیس در مرثیه او چنین سروده است :
به جان خودم سوگند نمیله قوم و عشیره خود را زبون ساخت و همه بزرگان را سوگوار کرد، به خدا سوگند در قحط سالها که مردم سوز ایمان نمى دهند، هیچ چشمى بخشنده تر از مقیس ندیده است .
گناه مقیس این بود که برادرش هاشم بن صبابه که مسلمان بود و همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله در جنگ مریسیع شرکت کرده بود، به دست مردى از بنى عمرو بن عوف به خطا کشته شد که او را از مشرکان پنداشته بود و گفته اند قاتل او مردى از خویشاوندان عباده بن صامت بوده است . پیامبر صلى الله علیه و آله مقرر فرمود خویشاوندان قاتل خونبهاى مقتول را بپردازند. مقیس به مدینه آمد و مسلمان شد و خونبها را گرفت و سپس بر قاتل حمله برد و او را کشت و مرتد شد و به مکه گریخت و اشعارى در هجو پیامبر صلى الله علیه و آله سرود و پیامبر خون او را حلال فرمود.
واقدى مى گوید: ساره ، کنیز آزادکرده و وابسته بنى هاشم در مکه آوازه خوانى و نوحه گرى مى کرد. او به مدینه رفت و از تنگدستى خود به پیامبر شکایت برد و این پس از جنگ بدر و احد بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مگر در آوازه خوانى و نوحه گرى آن قدر درآمد ندارى که بى نیاز شوى ؟ گفت : اى محمد، قریش پس از کشته شدن کشتگان خود در جنگ بدر گوش دادن به آوازه خوانى را رها کرده اند. پیامبر نسبت به او محبت فرمود و شترى گندم و خواربار به او بخشید. او در حالى که همچنان کافر بود، پیش قریش برگشت و ترانه هایى را که در هجو رسول خدا سروده بودند به او مى دادند و او با آواز مى خواند. پیامبر صلى الله علیه و آله خون او را حلال فرمود و او به روز فتح مکه کشته شد. از دو آوازه خوان ابن خطل یکى از آنان که نامش قرینه یا ارنب بود کشته شد و براى قرینى از پیامبر صلى الله علیه و آله امان خواستند که امانش داد و او تا هنگام حکومت عثمان زنده بود و به روزگار او درگذشت .
واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله روز فتح مکه به کشتن وحشى قاتل حمزه (ع ) فرمان داد. وحشى به طائف گریخت و همان جا مقیم بود تا آنکه همراه نمایندگان طائف به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انک رسول الله . پیامبر فرمود: گویا وحشى نقل کرد، پیامبر فرمود: برخیز برو و روى از من پوشیده دار و وحشى هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله را مى دید، خون را پنهان مى کرد.
واقدى مى گوید: ابن ابى ذئب و معمر، از زهرى ، از ابوسلمه بن عبدالرحمان بن عوف ، از ابوعمرو بن عدى بن ابى الحمراء نقل مى کند که مى گفته است : از پیامبر صلى الله علیه و آله پس از فتح مکه که آهنگ خروج از آن شهر داشت شنیدم که خطاب به مکه مى فرمود: همانا به خدا سوگند که تو بهترین سرزمین خدا و دوست داشتنى تر آنها در نظر من هستى و اگر مردمت مرا بیرون نمى کردند، هرگز از تو بیرون نمى رفتم .
محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود افزوده است که هند دختر عتبه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و لى به صورت ناشناس و نقاب بر چهره و همراه زنان دیگر قریش که از گناهان خود و آنچه نسبت به جسد حمزه کرده بود، بیم داشت . او بینى حمزه را بریده و شکمش را دریده و جگرش را به دندان گزیده بود. او مى ترسید پیامبر صلى الله علیه و آله او را در قبال آن گناه فرو گیرد. هند هنگامى که نزدیک رسول خدا نشست و پیامبر صلى الله علیه و آله هنگامى که آنان بیعت کردند با آنان شرط فرمود که بر خدا شرک نیاورند. گفتند: آرى .
و چون فرمود که باید دزدى نکنند، هند گفت : به خدا سوگند من از اموال ابوسفیان این چنین و آن چنان برمى داشته ام و نمى دانم آیا حلال بوده است یا نه ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو هندى ، گفت : آرى و گواهى که خدایى جز خداى یگانه نیست و تو پیامبر اویى ، از گذشته ها درگذر که خداى از تو درگذرد. و چون پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: و زنا نکنند، هند گفت : مگر زن آزاده هم زنا مى دهد! فرمود: نه . و چون فرمود و فرزندان خود را نکشند، هند گفت : به جان خودم سوگند که ما آنان را در کودکى پرورش دادیم و چون بزرگ شدند، آنان را دربدر تو کشتى و تو و ایشان به این موضوع داناتر هستید.
عمر بن خطاب از این سخن او چنان خندید که دندانهایش آشکار شد. چون پیامبر فرمود: بهتان نزنند، هند گفت : بهتان و تهمت زدن سخن زشت است . و چون فرمود: نباید در کار پسندیده از فرمان تو رسول خدا سرپیچى کنند، هند گفت : ما در این جا ننشسته ایم که بخواهیم نسبت به تو عصیان کنیم . محمد بن اسحاق همچنین مى گوید: از بهترین اشعار عبدالله بن زبعرى که در آن هنگامى که به حضور پیامبر آمده و پوزش خواهى کرده است ، ابیات زیر است :
اندوههاى گران و نگرانیها از خواب جلوگیرى مى کند و این شب تاریک هم دامن فروهشته و سیاه است ، از آنکه به من خبر رسیده است ، احمد مرا سرزنش کرده است چنان بى خواب شده ام که گویى تبى سوزان دارم . اى بهترین کسى که ناقه دست و پاى ظریف و تندرو همچو گورخر او را بر خود حمل کرده است ، من از آنچه به هنگام سرگردانى در گمراهى مرتکب شده ام از تو پوزش خواهم …
واقدى مى گوید: به روز فتح مکه پیامبر صلى الله علیه و آله مردم مکه را که به حالت جنگى بر ایشان درآمده بود و بر ایشان پیروز شده بود و بردگان جنگى او شده بودند و آنان را بخشیده بود، طلقا یعنى بردگان آزادشده نام نهاد.
به روز فتح مکه به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفته شد اینک که خداوند تو را پیروز فرموده است آنچه مى خواهى از این شاخه هاى برومند که ماه بر آن است یعنى زنان زیبارو براى خود بگیر. فرمود: میهمان نوازى و احترام به خانه کعبه و قربانى کردن آنان مانع از این است .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى
بازدیدها: ۴۶