فضایل امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام به قلم علامه جعفری

ابن ابى الحديد شارح معتزلى نهج البلاغه در شرح همين خطبه احاديث متعدد و بسيار با اهميتى را درباره على (ع) كه در راس خاندان عصمت و طهارت بعد از پيامبراكرم (ص) قرار دارد،آورده است.ما در مجلد اول از همين مجلدات مباحثى را به عنوان‏ شناسايى على بن ابيطالب (ع) نماينده رسالتهاى كلى از ص 168 تا ص 303 مطرح ‏نموده‏ايم.مى ‏توانيم از مطالعه كنندگان و محققان ارجمند خواهش كنيم كه به مباحث‏ مزبور مراجعه فرمايند.در اين مبحث،به آن احاديث ‏بسيار با اهميتى كه ابن ابى الحديدنقل كرده است،مى‏ پردازيم.

ابن ابى الحديد با اين جملات شروع مى‏كند:«ذكر الاحاديث والاخبار الواردة فى فضائل على‏»:بدان، اگر امير المؤمنين عليه السلام افتخار به خويشتن نمايدو در شمارش مناقب و فضائل خود با آن فصاحتى كه خدا به او داده است و او را به آن ‏مخصوص فرموده است و به اضافه اين،همه فصحاى عرب در اين توصيفات و بيان ‏مناقب و فضائل او،على (ع) را يارى كنند به يك دهم آنچه كه از رسول صادق (ص) درشان على (ع) وارد شده است،نمى‏ رسند.

و منظور من آن اخبار و احاديث ‏شايع كه اماميه‏ به امامت على (ع) بر آنها احتجاج مى‏كنند،نمى ‏باشد.مانند داستان غدير،منزلت،داستان‏ سوره برائت،و خبر مناجات و داستان خيبر و قضيه خانه در مكه در آغاز دعوت و ماننداينها،بلكه آن احاديث ‏خصوصى را مى‏ گويم كه پيشوايان حديث آنها را نقل نموده‏ اند.

آن احاديث كه كمتر از اندكى از آنها درباره غير على (ع) بروز نكرده است و من از اين‏ اخبار چيزى اندك از آن روايات مى‏آورم كه علماى حديث نقل كرده ‏اند[علمايى كه‏ در نقل حديث متهم و مشكوك نيستند]اين علماء به برترى اشخاصى غير از على (ع) رابه آن بزرگوار معتقدند.بنابراين،روايات مى‏ آورم آنان درباره على (ع) آن آرامش‏ خاطر ايجاب مى‏ كند كه از عهده روايات ديگر برنمى‏آيد. (پيش از نقل اخبار،اين نكته‏را متذكر مى‏شويم كه منابع اخبار در اين مبحث منقول از ابن ابى الحديد،ج 9 از صفحه‏167 تا صفحه 174.)

خبر اول:«يا على،خداوند تو را با زينتى آراسته است كه بندگان خود را با بهتر از آن،نياراسته است:اين زينت ابرار (صالح‏ترين نيكوكاران) در نزد خداوند متعال است،پارسايى در دنيا،تو را توفيق داده است كه چيزى از دنيا را نگيرى و محبت‏ بينوايان را به ‏تو عنايت فرموده است كه تو را به پيروى آنان از تو و رضايت آنان به امامت تو،راضى‏ و خشنود ساخته است.»احمد بن حنبل در كتاب مسند جمله بعدى را اضافه نموده است: «پس خوشا كسى كه تو را دوست دارد و واى بر كسى كه تو را دشمن بدارد و حقايق رادرباره تو تكذيب كند.» (4)

خبر دوم:پيامبر (ص) به گروهى از قبيله ثقيف فرمود:اسلام بياوريد در روايتى ديگر(از تبهكاريهايتان دست‏ برداريد) و الا مردى را به طرف شما كه از من است‏ يا مساوى بامن است[عديل نفسى]مى‏ فرستم كه شما را شكست ‏بدهد (بكشند جنگجويانتان را واموال‏تان را بگيرد) عمر گفته است:من فرماندهى را هرگز تا آن روز آرزو نكرده بودم وسينه براى اين كار جلو مى ‏آوريم به اين اميد كه بگويد:آن شخص اين است.سپس دست‏ على (ع) را گرفت و دوباره فرمود:او اين است.»ابوذر گفت:طولى نكشيد از پشت ‏سرخنكى دست عمر را به كمرم احساس كردم،به من گفت:به نظر تو پيامبر چه كسى راقصد كرده است؟به او گفتم: مقصودش تو نيستى و جز اين نيست كه او وصله كننده‏ كفشش (على بن ابيطالب عليه السلام) را قصد كرده است و او دوباره اشاره به على (ع) كرد. (5)

خبر سوم:«ابو نعيم از ابو برزه اسلمى‏«پيامبر فرموده است:خداوند متعال درباره على ‏عهدى فرموده است،عرض كردم اى پروردگار من،براى من بيان فرما،خداوند فرمود:بشنو،على پرچم هدايت است و پيشواى اولياى من است و نور است‏براى كسى كه به من‏ اطاعت كند و او آن كلمه ‏اى است كه انسانهاى با تقواى را به آن الزام نموده ‏ام.هر كس اورا دوست ‏بدارد مرا دوست مى ‏دارد و هر كس او را اطاعت كند مرا اطاعت كرده است.

اين[فضايل]را به او بشارت بده.گفتم:اى خداى من،او را به اين فضايل بشارت دادم،على گفت: من بنده خدايم و در اختيار اويم،اگر مرا عذاب كند به سبب گناهان من است،او هيچ ظلمى نمى‏كند و اگر آنچه را كه به من وعده فرموده است،عنايت كند،اوست‏ شايسته اين لطف و كرامت.من به او دعا كردم و گفتم خدايا،روشن فرما و خوشى او رادر ايمان به تو قرار بده، خداوند فرمود:قرار دادم.و لكن من،على را آزمايشى‏ مخصوص خواهم كرد كه هيچ يك از اولياى خودم را به آن آزمايش وارد ننموده ‏ام.

عرض كردم:پروردگارا،على برادر و صاحب (يار) من است!فرمود:در سبقت كه اوبوسيله او عده ‏اى آزمايش مى ‏شوند و خود او هم آزمايش مى‏ گردد.! (6) ابو نعيم اين ‏روايت را با اسناد ديگر با الفاظ متفاوت نقل كرده است:على در روز قيامت امين من وصاحب پرچم من است و خزائن رحمت پروردگار من به دست على است.»

خبر چهارم:«از پيامبر اكرم (ص) هر كس بخواهد به حضرت نوح (ع) بنگرد درقدرت تصميمش و حضرت آدم (ع) در علمش و به حضرت ابراهيم (ع) در تقوايش وبه حضرت موسى (ع) در هشياريش و به حضرت عيسى (ع) در زهدش،بنگرد به ‏على ابن ابيطالب.» (7)

خبر پنجم:«از پيامبر اكرم (ص) «هر كس بخواهد حيات او مانند حيات من و مرگش‏ مانند مرگ من باشد و به شاخه ‏اى از ياقوت تمسك كند كه خداوند او را آفريده و سپس به آن فرموده است:«باش‏»و آن هم به خلعت وجود خود آراسته شده است،به ولايت‏ على بن ابيطالب تمسك نمايد.» (8)

خبر ششم:«از پيامبر اكرم (ص) :سوگند به آن خدايى كه جانم به دست او است،اگرگروههايى از امت من نمى‏ گفتند درباره تو مانند عده ‏اى از نصارى كه درباره حضرت‏ عيسى (ع) مبالغه كردند،امروز درباره تو سخنى مى‏ گفتم كه به هيچ جمعى از مسلمانان‏ نمى ‏گذشتى مگر اينكه خاك پاى تو را براى تبرك مى‏ گرفتند.» (9)

خبر هفتم:«پيامبر اكرم (ص) در شام عرفه به طرف حجاج رفت و به آنان فرمود:خداوند متعال درباره شما به فرشتگانش مباهات فرمود و همه شما را بخشيد و درباره ‏على مباهات خاصى فرمود و مغفرت خاصى نصيبش ساخت.من براى شما سخنى‏ مى گويم بدون طرفدارى از خويشاوندى با على:بزرگترين سعادتمند كسى است كه على‏ را در زندگى و مرگش وست بدارد.» (10)

خبر هشتم:«پيامبر فرمود:من اولين كسى هستم كه روز قيامت دعوت مى‏ شوم و درسايه عرش در طرف راست عرش مى‏ ايستم،سپس با لباس فاخر زيبايى پوشانده مى‏ شوم،آنگاه پيامبران پشت ‏سر هم دعوت مى‏ شوند و در طرف راست عرش مى ايستند و لباس‏ فاخر و زيبايى پوشانده مى‏ شوند.

سپس على بن ابيطالب به جهت‏ خويشاوندى نزديك ومنزلت و مقام با عظمتى كه دارد دعوت مى‏ شود و پرچم حمد به او داده مى‏ شود،حضرت آدم و پايين‏تر از آن حضرت زير آن پرچم مى ‏ايستند.سپس پيامبر به على ‏فرمود:پس تو حركت مى ‏كنى و ما بين من و ابراهيم خليل مى‏ايستى،سپس لباس فاخر وزيبايى به تو پوشانده مى‏ شود،آنگاه ندايى از عرش طنين اندازه مى‏گردد چه پدر با عظمتى ‏است پدرت ابراهيم الخليل!چه برادر با عظمتى است‏ برادرت على!بشارت باد به تو كه‏ هر وقت من دعوت شوم تو دعوت مى‏ شوى و پوشيده شوم تو پوشيده مى ‏شوى و زنده ‏مى‏ شوى هر وقت كه من زنده شوم.»

خبر نهم:«پيامبر فرمود:اى انس،براى من آب وضو آماده كن و سپس برخاست ودو ركعت نماز گذاشت.سپس فرمود:اولين كسى كه از اين در به تو وارد مى‏ شود،پيشواى متقيان است،و آقاى همه مسلمانان و رئيس مسلمانان و خاتم اوصياء و پيشواى پيشانى سفيدان مشهور«انس مى‏ گويد:گفتم،خداوندا،اين كسى را كه پيامبر (ص) مى‏ فرمايد ازانصار قرار بده و اين دعايم را يادداشت كردم،على وارد شد پيامبر (ص) فرمود:«اى ‏انس كه بود آمد؟»عرض كردم:على، پيامبر در حال انبساط و تبشير برخاست و دست ‏به ‏گردن على انداخت عرق پيشانى او را پاك كرد.

على عرض كرد يا رسول الله[درود خدابر تو و خاندانت]امروز عواطفى از تو مى ‏بينيم كه پيش از اين،درباره من ابراز نفرموده ‏بودى؟پيامبر فرمود:چه مانعى از اين اظهار يگانگى وجود دارد،زيرا تويى كه بعد ازمن،هر آنچه را كه من تعهد به آن داشته‏ام خواهى كرد و تويى كه صداى مرا به جهانيان‏خواهى رساند و تويى كه همه مواردى را كه بعد از من در آنها اختلاف خواهند كردتبيين خواهى نمود.» (11)

خبر دهم:«پيامبر فرمود:«سيد عرب على را براى من صدا كنيد»و عائشه گفت:«مگرتو سيد عرب نيستى؟»حضرت فرمود:«من سيد فرزندان آدم (ع) هستم و على سيدعرب.» (12) هنگامى كه على آمد او را به طرف انصار فرستاد و آنان را خواست و به آنان فرمود:«آيا شما را به چيزى دلالت نكنم كه مادامى كه به آن تمسك كنيد گمراه‏ نخواهيد گشت؟»عرض كردند يا رسول الله،بلى،فرمود:«اين على است،او را همانندمحبتى كه به من داريد،محبت ‏بورزيد و همانند كرامتى كه درباره من معتقديد به على نيزاعتقاد كنيد،زيرا جبرائيل مرا به همان دستورى كه به شما دادم،از خداوند مامور ساخته ‏است.» (13)

خبر يازدهم:«پيامبر فرمود:«مرحبا به سرور مؤمنان و پيشواى متقيان.به على (ع)گفته شد: چگونه اين نعمت را سپاسگزار خواهى بود؟فرمود:خدا را به آنچه كه به من ‏داده است‏ ستايش مى‏ كنم و شكرگزارى را از مقام ربوبى مسئلت مى‏ دارم كه اين لطف رابه من عنايت فرمود و آن را بيفزايد.» (14)

خبر دوازدهم:پيامبر فرمود:«هر كس خوشحال باشد به اينكه زندگى و مرگش مطابق‏ زندگى و مرگ من باشد و در بهشت عدن كه پروردگار من آنرا آماده فرموده است،بعداز من،على و هر كس را كه دوستدار او باشد،دوست‏ بدارد و از امامان بعد از من پيروى‏ نمايد،زيرا آنان عترت (دودمان) من هستند و از خميره من سرشته شده ‏اند و فهم و علم‏ برين به آنان عطا شده است. پس،واى به آن گروه از امت من كه آنانرا تكذيب كند وپيوند خويشاوندى آنانرا با من ببرند، خداوند نسازد.» (15)

خبر سيزدهم:پيامبر اكرم (ص) هر يك از على (ع) و خالد بن الوليد را در راس ‏گروهى به يمن فرستاد و فرمود:اگر با هم باشيد،فرمانده كل على است و اگر از همديگر جدا باشيد هر يك فرمانده گروه خود باشد.پس از پيروزى در يمن،على (ع) جاريه ‏اى ‏را از حق خود برداشت.

خالد به چهار نفر از مسلمانان كه يكى از آنها بريده اسلمى بودگفت:برويد و به پيامبر جريان را گزارش بدهيد.آنان راهى جايگاه پيامبر شدند و يكى‏ پس از ديگرى درباره على آنچه را كه خالد گفته بود،مطرح كردند.پيامبر از آنان‏ رويگردان شد.بريده اسلمى آمد و داستان جاريه را گفت،پيامبر فرمود:«على را رهاكنيد»و اين جمله را تكرار فرمود:«على از من است و من از على‏»و فرمود،سهم على ازخمس،بيش از آن است كه برداشته است و او ولى هر مؤمن ست‏ بعد از من.» (16)

خبر چهاردهم:از پيامبر اكرم (ص) :«من و على پيش از چهارده هزار سال از ولادت ‏آدم (ع) نورى در پيشگاه خدا بوديم،وقتى كه آدم (ع) را آفريد آن نور در آدم (ع) به ‏دو جزء-جزئى من و جزئى على بود،و صاحب كتاب فردوس به اين حديث اضافه‏ كرده است:سپس منتقل شديم… تا در صلب عبد المطلب قرار گرفتيم،نبوت براى من بودو وصايت‏ براى على.» (17)

خبر پانزدهم:از پيامبر اكرم (ص) :«يا على،نظر بر روى تو عبادت است.تو سرورى‏ در دنيا و سرورى در آخرت.هر كس كه تو را دوست‏ بدارد مرا دوست داشته است ودوستدار من دوستدار خدا است و دشمن تو دشمن من است و دشمن من دشمن خدااست.واى بر كسى كه تو را دشمن بدارد.ابن عباس اين حديث را چنين تفسير مى‏ كرد ومى‏ گفت:«هر كس به على مى‏ نگرد مى‏ گويد،پاك خداوندا،چه قدر عالم است اين جوان!چقدر شجاع است اين جوان! چقدر فصيح است اين جوان!» (18)

خبر شانزدهم:«هنگامى كه شب بدر رسيد رسول خدا (ص) فرمود:كيست كه ما را ازآب سيراب كند،مردم (از ترس) خوددارى كردند.على برخاست و مشكى را با خودبرداشت.به سوى چاهى بسيار عميق و تاريك رفت و به آن چاه داخل شد.خداوند به‏ جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل دستور داد:آماده شويد به پيروزى محمد (ص) و برادرخويش.آنان از آسمان فرود آمدند،آنان صدايى داشتند كه هر كس مى ‏شنيد،هراسان‏ مى ‏گشت،وقتى كه به چاه رسيدند، همه آنان از روى تكريم و تجليل به على (ع) سلام ‏كردند.احمد بن حنبل در كتاب‏«فضائل على عليه السلام‏»از طريقى ديگر از انس بن‏ مالك اضافه كرده است كه‏«پيامبر فرمود:يا على،در روز قيامت‏ با ناقه ‏اى از ناقه ‏هاى‏ بهشتى وارد مى ‏شوى در حاليكه زانوها و پاهاى تو با زانوها و پاهاى من بهم پيوسته ‏است تا وارد بهشت‏ شوى.» (19)

خبر هفدهم:«پيامبر اكرم (ص) در روز جمعه،خطبه‏ اى ايراد فرمود،[و درباره‏ فضيلت قريش سخنانى فرمود]و آنگاه چنين فرمود:اى مردم،شما را وصيت مى‏ كنم به‏ محبت ذوى القربى قريش (خاندان پيامبر) -برادرم و پسر عمويم على بن ابيطالب،دوست ‏نمى‏ دارد او را مگر انسان با ايمان و دشمن نمى ‏دارد او را مگر منافق.هر كس او را دوست‏ بدارد،مرا دوست داشته است و هر كس او را دشمن بدارد مرا دشمن داشته است و كسى‏ كه با من دشمنى بورزد، خداوند او را با آتش معذب خواهد فرمود. (20)

خبر هيجدهم:پيامبر (ص) فرمود:صديقون سه نفرند:«حبيب نجار كه از اقصى نقاط شهر آمد و تلاش مى‏ كرد و مؤمن آل فرعون كه ايمان خود را مخفى مى‏ داشت و على بن ابيطالب و او با فضيلت‏ ترين همه آنها است.» (21)

خبر نوزدهم:پيامبر (ص) فرمود:«درباره على پنج چيز براى من عطا شده است‏ براى من بهتر است از دنيا و هر چه در آن است.

يكى از آنها…و

دوم:پرچم حمددست او است و آدم (ع) و فرزند آدم (ع) در زير آن قرار مى‏ گيرند.

سوم:على درحوض من مى ‏ايستد هر كه را از امت من كه بشناسد،سيرابش مى‏ كند.

چهارم:پوشاننده حريم نهانى من و كسى كه مرا به خدايم تسليم مى ‏نمايد.

پنجم:اين‏ براى او بيمى از آن ندارم كه پس از ايمان،كفر بورزد و مرتكب زنا پس ‏باشد.»

خبر بيستم:خانه ‏هاى گروهى از صحابه پيامبر (ص) نزديك به مسجدبود كه درهاى آنها به آن مسجد باز مى‏شد.روزى پيامبر اكرم (ص) فرمودببنديد،مگر در خانه على را،همه درها بسته شد،جمعى در اين دستورمى‏گفتند و آن سخن به پيامبر رسيد.فرمود:جمعى در بستن درها مگرسخن مى‏ گويند!من باز نكردم و نبستم،بلكه امرى به من رسيد،من‏ نمودم.» (22)

خبر بيست و يكم:«پيامبر اكرم (ص) در جنگ طائف،على را خواست و با او بطور آهسته و خصوصى صحبت كرد و اين صحبت ‏به درازا كشيد.بعضى گفتند:امروز پيامبر با پسر عموى خود (على) صحبت آهسته و خصوصى طولانى نمود!

اين سخن به پيامبر اكرم (ص) رسيد،آن حضرت عده ‏اى از آنها را احضار نموده فرمود: «گوينده‏اى گفته است من امروز با پسر عمويم سخن پنهانى طولانى داشتم.بدانيد من با او نجوى (سخن سرى) نداشتم،خداوند بود كه او را براى اين نجوى دستور داد.» (23)

خبر بيست و دوم:پيامبر (ص) فرمود يا على،من درباره پيامبرى بر تو برترى دارم وتو در هفت موضوع بر همه مردم برترى دارى كه هيچ كس از قريش آنها را نمى‏ تواندمنكر شود:1.تو اولين كسى از قريش هستى كه به خدا ايمان آورد.2.تو باوفاترين مردم‏ به عهدى كه با خدا بسته ‏اى.3.تو مقاوم‏ترين انسانها هستى در امر الهى.4.تويى كه‏ بيت المال را مساوى‏ تر از همه قسمت مى ‏كنى.5.تويى عادلترين مردم در ميان مردم.6.تويى بيناترين مردم به قضايا. (يا امور قضايى) 7.تويى داراى با عظمت ‏ترين امتياز نزدخدا. (24)

خبر بيست و سوم:فاطمه (ع) به پيامبر اكرم (ص) عرض كرد:تو مرا به ازدواج ‏شخصى فقير درآوردى!آن حضرت فرمود:من تو را به نكاح مردى درآوردم كه پيش‏ از همه اسلام آورده و حلم او بالاتر از همه مردم،و علمش بيش از همه آنان مى‏ باشد.مگر نمى ‏دانى خداوند با علم به زمين و مردم آن نخست پدر تو را برگزيد و سپس ‏همسر ترا. (25)

خبر بيست و چهارم:«هنگامى كه پس از برگشتن پيامبر از جنگ حنين،سوره (اذا جاء نصر الله و الفتح) دو ذكر سبحان الله،استغفر الله را فراوان مى‏ گفت،سپس فرمود:يا على،آنچه كه براى من وعده شده فرا رسيده است.پيروزى آمده و مردم دسته دسته به دين‏ خدا داخل مى‏ شوند و هيچ كس براى مقام من شايسته ‏تر از تو نيست‏ به جهت‏ سابقه ‏اسلامى كه تو پيش از همه آن را پذيرفتى و نزديكى تو به من،و اينكه تو همسر دختر من‏ هستى و سيدة النساء فاطمه (ع) در نزد توست و پيش از اينها ابتلاء به تحمل سختى ‏ها كه ‏پدر تو ابو طالب در موقع فرود آمدن قرآن،درباره رسالت من داشت،من مشتاقم كه‏ ارزش آن همه زحمات و بردبارى‏ هاى ابوطالب را درباره فرزندش مراعات كنم. (26)

________________________

4.حافظ ابو نعيم در كتاب معروفش حلية الاولياء

5.اين روايت كه مجموع دو متن است،احمد در كتاب مسند و فضائل على (ع) آورده است.

6.حلية الاولياء،ابو نعيم.

7.مسند،احمد بن حنبل و احمد البيهقى در صحيح.

8.حلية الاولياء،ابو نعيم و مسند،ابو عبد الله احمد حنبل.

9.ماخذ مزبور.

10.ماخذ مزبور.

11.حلية الاولياء،ابو نعيم.

12.ماخذ مزبور اينكه پيامبر اكرم (ص) درباره على (ع) سيد العرب فرمود:«بدون ترديد منظور«عرب‏بالخصوص‏»نبوده است،زيرا همانگونه كه درصدها روايات مى‏بينيم و شخصيت على (ع) نيز اثبات مى‏كند او پس از پيامبر سيد اولاد آدم (ع) است.و كلمه مزبور براى اين بوده است كه پس از پيامبر ‹اكرم (ص) كه برترى نژاد عرب را همانگونه كه در مغز اكثر عرب بوده،مطرح مى‏كردند و اسلام را برمحور عرب مى‏چرخاندند،امير المؤمنين به اين كلمه پيامبر هم استناد فرمايد.نه اينكه سيادت على (ع) اختصاص به عرب داشته باشد.

13.ماخذ مزبور.

14.ماخذ مزبور.

15.ماخذ مزبور.

16.مسند،احمد بن حنبل.احمد اين روايت را بارها نقل كرده است و در كتاب فضائل على نيز آورده واكثر محدثين اين روايت را نقل نموده‏اند.

17.همين ماخذ.

18.همين ماخذ.

19.همين ماخذ.

20.احمد در كتاب فضائل على (ع) نقل كرده است.

21.احمد بن حنبل در كتاب فضائل على (ع) .

22.مسند،احمد بن حنبل در چند مورد و كتاب فضائل على (ع) .

23.همين ماخذ.

24.حلية الاولياء،ابو نعيم.

25.مسند،احمد بن حنبل.

26.تفسير القرآن،ابو اسحاق ثعلبى.

خطبه شماره ۱۵4 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

بحثى درباره بدا به قلم علامه محمد تقی جعفری

 
معناى « بدا » آن نیست که بعضى از عامیان گمان کرده‏اند که : آشکار شدن چیزى که براى خدا مخفى بوده است بلکه معناى « بدا » عین معناى آیه مبارکه است که در بالا آوردیم .میتوان گفت : هیچ اصل و قانونى براى اثبات سلطه مطلقه و اختیار مطلق خداوندى مانند « بدا » نیست که اثبات مى‏کند که خداوند متعال کُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِى شَأْنٍ ۲ ( خداوند در هر زمانى کارى انجام مى‏دهد )
 

کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات

لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز

بهر این فرمود : ذکر للبشرمولوى پیش از توضیح معناى بدا ، چند بیت از مولوى براى تصور « بدا » در اینجا نقل مى‏کنیم .
مولوى این ابیات را در تفسیر آن حدیث منسوب به پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم سروده است که مى‏گوید : « جفّ القلم بما هو کائن » ( قلم درباره آنچه که به وقوع خواهد پیوست ، خشکیده است ، یعنى همه آنچه که در عالم هستى تحقق پیدا خواهد کرد ، قلم قضا آن را نوشته و تمام شده است . )

هم‌چنین تاویل قد جف القلم
بهر تحریضست بر شغل اهم

پس قلم بنوشت که هر کار را
لایق آن هست تاثیر و جزا

کژ روی جف القلم کژ آیدت
راستی آری سعادت زایدت

ظلم آری مدبری جف القلم
عدل آری بر خوری جف القلم

چون بدزدد دست شد جف القلم
خورد باده مست شد جف القلم

تو روا داری روا باشد که حق
هم‌چو معزول آید از حکم سبق

معناى بیت آخر محکم‏ترین و روشنترین دلیل براى اصل « بدا » است که مى‏گوید : آیا عقل و وجدان تو تجویز مى‏کند که بگویى : خداوند سبحان با ثبت و نوشتن هر آنچه که در جهان هستى به وقوع خواهد پیوست ، قدرت تصرف در هستى را از خود سلب نموده است چنین تصورى مساوى اینست که بگویى : خداوند با ثبت همه آنچه که تحقق خواهد یافت ، [ در لوح محفوظ یا در امّ الکتاب ] خدایى را از خود سلب نموده است زیرا قدرت مطلقه او عین ذات اقدس او است و با سلب قدرت از خویشتن ،در حقیقت خدایى را از خود سلب نموده است بنابر این ، باید بگوییم :
آنچه که در عرصه پهناور هستى به وقوع مى‏پیوندد ، بمقتضاى مشیت و حکمت بالغه آلهى است که بر مبناى واقعیات شایسته تحقق ، واقع مى‏گردد ، ولى از آن جهت که نظم عالم در ارتباط با خداوند ناظم دستگاه آفرینش باز است ( این سیستم باز است ) و هیچ یک از موجودات و قوانین حاکمه در برابر آن قادر مطلق غیر قابل تغییر نیست .
 
همانگونه که « نسخ » یک حکم کشف از محدودیت مقتضى آن حکم و پایان یافتن آن مى‏نماید ، « بدا » نیز کشف از محدودیت مقتضى آن واقعیت مى‏کند که در مجراى هستى قرار گرفته بود . حال میتوانیم بگوییم : امیر المؤمنین علیه السلام که پس از پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله عارف‏ترین انسان به مقام شامخ ربوبى بوده است ، بهتر از همه مى‏دانست که مقرر شدن قتل او در آن زمان مخصوص و با دست آن پلید و اشقى الأشقیا ، و در محراب مسجد کوفه بحسب قانون قضا و قدر ، نمیتواند در برابر مشیت بالغه خداوندى بر « محو و اثبات » مقاومت نموده و از نفوذ اراده خداوندى جلوگیرى نماید .
و قطعى است که امیر المؤمنین علیه السلام با اشتیاق شدید که به انکشاف واقعیات داشت ، به کشف مشیت نهائى خداوندى درباره خبر قتل خود که پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلم به او داده بود ، پرداخته و در صدد آگاهى باین که آیا درباره این حادثه ، « بدا » صورت خواهد گرفت یا نه ؟ بر آمده بود ، ولى خداوند حادثه مزبور را بجهت امکان « بدا » از وى مخفى داشته است .
 
این توجیه درباره علم ائمه علیهم السلام به همه خصوصیات شهادت آنان نیز جریان دارد . و اگر کسى اعتراض کند که همان انتقادى که پیش از این وارد کردیم که « بسیار بعید بنظر مى‏رسد که امیر المؤمنین علیه السلام رازهاى ناگشودنى قضا و قدر را با اسرار گشودنى تشخیص نداده و در صدد شناخت رازهاى ناگشودنى بر آید » باین احتمال نیز وارد است ، پاسخ این اعتراض روشن است ، زیرا لازمه کوشش براى شناخت اینکه آیا قتل امیر المؤمنین علیه السلام با همه خصوصیاتش مشمول « بدا » خواهد گشت یا نه ؟
آن نیست که آن بزرگوار رازهاى ناگشودنى را از اسرار قابل گشودن تشخیص نداده و در صدد شناخت راز ناگشودنى بر آمده است . ۸ ، ۱۲ أمّا وصیّتى : فاللّه لا تشرکوا به شیئاً ، و محمّدا صلّى اللّه علیه و آله فلا تضیّعوا سنّته . أقیموا هذین العمودین ، و أوقدوا هذین المصباحین و خلاکم ذمّ ما لم تشردوا ( اما وصیت من بشما : پس هرگز به خدا شریک قرار ندهید ، و سنت پیامبر اکرم صلى اللّه علیه و آله را ضایع مکنید . این دو ستون را برپا دارید ، و این دو چراغ را روشن نگهدارید ، با عمل به این دو تکلیف اساسى سرزنشى براى شما متوجه نیست مادامى که متفرق نشوید . )( ۱ ) الرعد آیه ۳۹ . ( ۲ ) الرحمن آیه ۲۹ .
خطبه شماره ۱۴۹ (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

كيفيت تبعيد ابوذر به قلم علامه محمد تقی جعفری

اينجانب در ساليان گذشته يك رساله مفصلى درباره شخصيت اين انسان ساخته شده مكتب على عليه السلام با تكيه بر منابع معتبر نوشته بودم ، متاسفانه در انتقال‏هاى مكرر كتابخانه مفقود شد .

در اين هنگام كه مشغول ترجمه و تفسير نهج البلاغه هستم و در اين تاريخ ( 9 آبانماه 1370 ) به تفسير كلام امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر غفارى كه در موقع تبعيد اين صحابى بسيار جليل القدر فرموده است ، مشغول بودم ، به تفاسير نهج البلاغه مراجعه نمودم ديدم تقريبا مناسب‏ترين همه آنها درباره آن قسمت از تاريخ ابوذر كه به تفسير ما مربوط است ، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است كه از مشاهير علما و فضلاى اهل سنت است ، مطالبى را كه در اينجا مى‏آوريم از شرح مزبور است كه ملاحظه خواهيد فرمود :« و بدانكه اكثر صاحبنظران و مؤلفان تاريخ حيات شخصيت‏ها و دانشمندان اخبار وروايت برآنند كه عثمان است كه ابوذر را اولا به شام تبعيد كرد ، سپس بنابر شكايتى كه معاويه از داد و فرياد ابوذر در شام ، به عثمان نمود ، او را از شام به مدينه آورد و سپس او را بجهت همان كارى كه در شام مى‏ كرد به ربذه تبعيد نمود . اصل جريان ابوذر از اينطرف است : هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد [ 4 ] ابوذر دربهمين جهت مناسب ديديم كه اين مطلب را از مورخ بزرگ مسعودى ( ابو الحسن علىّ بن الحسين بن على مسعودى وفات 346 هجرى قمرى ) نقل كنيم .

اين مورخ در كتاب معروف مروج الذهب و معادن الجوهر چاپ سوم پ مصر السعادة المكتبة التجارية الكبرى ج 2 از صفحه 341 تا 343 « عبد الله بن عتبة ميگويد : روزى كه عثمان كشته شد ، صد و پنجاه هزار دينار و هزار هزار ( يك ميليون ) درهم در نزد خزانه ‏دار خود داشته و ارزش املاك او در وادى القرى و حنين و غير اينها صد هزار دينار و اسبان و شتران بسيارى از خود باقى گذاشت . [ در همين صفحه چهار سطر به آخر مانده چنين نقل مى‏كند :

عثمان خانه بسيار مجلل و با شكوهى در مدينه براى خود ساخت و اموال و باغ‏ها و چشمه‏ هايى براى خود انداخته بود . ] و در روزگار عثمان جمعى از صحابه صاحب املاك و خانه‏ ها شدند . زبير بن عوام خانه خود را در بصره ساخت كه امروز هم معروف است ( سال 332 هجرى ) [ بزرگى اين خانه بقدرى است كه ] تجار و صاحباب اموال و دستگاههاى دريانوردان و غير از آنان ، در آن خانه فرود مى‏ آيند . همچنين زبير بن عوام خانه‏ هايى در مصر و كوفه و اسكندريه ساخت . اين همه خانه‏ ها و املاك كه براى زبير ذكر كرديم ،معلوم است .

مال نقد زبير بعد از مرگش پنجاه هزار دينار بوده و هزار اسب و هزار بنده و كنيز و زمين‏هايى كه ما در شمار شهرها ذكر كرده ‏ايم ، از خود باقى گذاشت . و همچنين طلحة بن عبيد الله تيمى در كوفه خانه ‏اى براى خود ساخت كه در اين تاريخ مشهور است و معروف به كناسه ميباشد و قيمت غلاّت ( خواربار مثل گندم و جو ) او كه از عراق به او ميرسد هر روز هزار دينار نقل شده است و گفته شده است قيمت غلات او از عراق بيش از اينها بوده است . اموال طلحه در ناحيه شراة [ يا سراة ] بيش از اينها بود كه متذكر شديم . طلحه خانه خود را در مدينه با وسائلى ساخت كه در آن روزگار گران قيمت بود .

و همچنين عبد الرحمن بن عوف زهرى خانه ‏اى براى خود ساخت و آنرا توسعه داد [ اين توسعه بايد بقدرى بزرگ با اهميت باشد كه بتواند بعنوان يك ساختمان تاريخى مطرح گردد ] عبد الرحمن در دامدارى خود صد رأس اسب و هزار نفر شتر و ده هزار گوسفند داشته است و چهار هشتم مال ( نقد ) عبد الرحمن 84000 [ دينار يا درهم ] بوده است .

سعد بن ابى وقاص خانه خود را با عقيق ساخت و ديواره‏ هاى آنرا مرتفع و فضاى آن را وسيع و در بالاى ديواره‏هاى خانه كنگره‏ها بنا كرد . سعيد بن المسيب مى‏گويد : هنگامى كه زيد بن ثابت از دنيا رفت ، طلا و نقره‏اى را كه از خود باقى گذاشته بود با تبرها مى‏ شكستند . و نقد و اراضى كه از خود گذاشت بقيمت صد هزار دينار بوده است .

و مقداد خانه خود را در مدينه در محلى كه آن را جرف مى‏گفتند و در چند ميلى مدينه بود بنا كرد و در بالاى آن كنگره‏ها ساخت و داخل و خارج آن را گچ‏كارى كرد . [ بايد تحقيق كرد كه آيا اين مقداد ، همان مقداد بن اسود كندى است ؟ زيرا او مردى هم رديف عمّار بود و يا قيمت اين خانه‏اى كه نقل شده است ، كلان نبوده است ؟ يعلى بن منبه [ يا يعلى بن منبه ] مرد و پانصد هزار دينار و اراضى و مطالباتى كه از مردم داشت بر جاى گذاشت و غير ذلك كه قيمت آنها به سيصد هزار دينار بالغ ميشد . » بايد گفت : همه آنچه را كه ابوذر غفارى از پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم نقل كرده است ، بدون كمترين ترديد صدق محض است ، زيرا اين جمله كه « ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء على ذى لهجة أصدق من أبى ذرّ » بطور متواتر از هر دو فرقه شيعه و سنّى نقل شده است .

ميان مردم و در ميان راه‏ها و جاده‏ها ( باصطلاح امروز خيابانها ) اين آيه را با صداى بلندميخواند : وَ بَشِّرِ الكافِرِينَ بِعَذابٍ أَلِيمٍ 2 ( و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك ) و دنبال اين آيه مباركه ، آيه كنز را ميخواند : وَ الَّذينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّةَ وَ لا يَنْفِقُونَها فِى سَبيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذابٍ أَلِيمٍ 3 ( و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته مى‏كنند و آنها را در راه خدا انفاق نمى‏نمايند ، آنان را به عذابى دردناك بشارت بده ) اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند و او سكوت كرده بود .

سپس عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد : از آن سخنانى كه بگوش عثمان رسيده است ، خوددارى كند .

ابوذر بآن غلام گفت : آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيب‏گيرى از كسى كه امر خدا را ترك مى‏كند نهى مى‏كند ؟ پس سوگند بخدا ، رضايت خدا را با غضب عثمان جلب كنم ، براى من محبوبتر و بهتر است از اينكه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضب در آورم .

اين پاسخ ابوذر عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهار آن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود . تا اينكه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردم دور او نشسته بودند .

گفت : آيا جايز است كه امام از مال ( بيت المال ) قرضى بر دارد ، و الأحبار گفت : مانعى ندارد . ابوذر در پاسخ او گفت : اى پسر دو يهودى ، دين ما را تو به ما تعليم مى‏دهى عثمان به ابوذر گفت : مرا زياد اذيت مى‏ كنى و عيبجويى تو درباره ياران من بسيار است ، برو به شام . و او را به شام تبعيد كرد .

ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه را منكر مى‏ گشت .روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد ، ابوذر به فرستاده معاويه گفت :اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد كه امسال مرا از آن محروم ساخته‏ ايد ،مى‏ گيرم ، و اگر هديّه ‏اى [ الخاصى ] باشد ، من نيازى بآن ندارم .

در آن دوران بود كه معاويه كاخ سبز [ مشهور ] خود را در شام بنا كرد ، ابوذر به معاويه گفت : اگر اين كاخ را از مال خدا ساخته ‏اى ، خيانت است ، اگر از مال خودت بنا كرده‏اى اسراف است . ابوذر در شام مى‏ گفت : سوگند به خدا ، كارهايى دارد صورت مى‏ گيرد كه من آنها را نميشناسم [ از ديدگاه اسلام صحيح نيست ] سوگند به خدا ، آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنّت پيامبر او صلى اللّه عليه و آله و سلم .

و سوگند به خدا ، من مى‏ بينم كه حق خاموش مى ‏گردد و باطل احيا ، و راستگو تكذيب ميشود . تقديم مى ‏كنند كسانى را كه تقوى ندارند ، و اشخاص صالح را مى‏بينم كه مورد بى‏ اعتنايى و تحقير قرار مى ‏گيرد . حبيب بن مسلمة الفهرى به معاويه گفت : « ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند مردم شام را درياب اگر نيازى بآنها دارى .

ابوذر عثمان جاحظ در كتاب « السفيانية » از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است : كه من در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم . روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خود مى ‏پرسيدم ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مى‏گفت : قطار [ شترها ] آمد و بازى از آتش براى شما آورده است .

خداوندا ، لعنت كن كسانى را كه امر به معروف مى‏كنند خود آن را ترك مى‏كنند . خداوندا ، لعنت كسانى را كه منكر نهى مى‏كنند و خود مرتكب آن ميشوند ، معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و بمن گفت :اى جلام آيا اين فرياد كننده را ميشناسى ؟ گفتم : نه ، نميشناسم .

معاويه گفت : كيست آنكه عذر جندب بن جناده ( ابوذر ) را در كارى كه پيش گرفته است ، براى من بياورد ؟ او هر روز مى‏ آيد و نزديك در كاخ ما آنچه را كه شنيدى فرياد مى‏ زند .

سپس معاويه گفت : ابوذر را پيش من بياوريد ، عده ‏اى ابوذر را [ در حاليكه او را مى‏راندند ] وارد جايگاه معاويه نمودند ، ابوذر در مقابل معاويه ايستاد معاويه به او گفت : اى دشمن خدا او رسول خدا ،هر روز بسوى ما مى‏ آيى و مى‏ گويى آنچه كه ميخواهى بدان .

اگر من ميخواستم كسى را از ياران محمد [ صلى اللّه عليه و آله و سلم ] بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم ، ترا مى‏ كشتم . ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت . جلام مى‏گويد دوست داشتم كه ابوذر را كه مردى از قوم من ( قبيله غفار ) بود ببينم .

بطرف او متوجه شدم و او را ديدم مردى بود گندمگون و كم گوشت ( لاغر ) و گونه ‏هايش تو رفته و خميدگى در پشت داشت ، پس رو به معاويه كرد و گفت : دشمن خدا و رسولخدا من نيستم بلكه تو و پدر تو دشمنان خدا و رسول او هستيد ، اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد .

رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم چند بار ترا نفرين فرمود كه : از غذا سير نشوى و از پيامبر شنيدم كه فرمود : « در آن هنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى چشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد كسى كه هر چه بخورد سير نميشود » بايد امت من از او برحذر باشد . » معاويه گفت : من آن مرد كه تو ميگويى نيستم .

ابوذر گفت : تويى همان مرد ، رسولخدا صلى اللّه عليه و آله اين خبر را بمن داده است . و من از آن حضرت شنيده ام كه ميفرمود : « خداوندا ، لعنت كن او را و او را اسير مكن مگر با خاك » و از آن حضرت شنيدم فرمود : اسافل اعضاى معاويه در آتش است . معاويه خنديد و دستور داد ابوذر را زندانى كردند ، و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت .

عثمان در پاسخ وى چنين نوشت : جندب ( ابوذر ) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست . معاويه او را بوسيله كسى فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت ميداد و او را بر شترى پير و لاغر كه جز سواركرده بود .

بطوريكه وقتى ابوذر به مدينه رسيد گوشت ران‏هايش از بين رفته بود . وقتى كه به مدينه رسيد ، عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مى‏خواهى برو . ابوذر گفت : به مكّه مى‏روم . عثمان گفت : نه ؟ گفت به بيت المقدس ؟ عثمان گفت : نه گفت بيكى از دو كشور ( مصر يا عراق ) عثمان گفت : نه بلكه ترا به ربذه مى‏فرستم . و او را به ربذه تبعيد نمود و در آن محل بود تا از اين دنيا رخت بربست .

آرى ، چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن داشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد . در روزگار گذشته در يكى از تواريخ چنين خوانده ‏ام كه در آن هنگام كه آخرين روز از زندگانى ابوذر بآخرين ساعات خود نزديك مى‏ گشت ، دگرگونى حال او كه خبر از رهسپار شدن به بارگاه الهى مى‏ داد ، زن يا دخترش كه در آن بيابان يگانه دمسازش بود ، بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب به وى مسلّط گشت .

ابوذر پرسيد : وحشت و اضطراب براى چيست ؟ پاسخ داد : تو در اين بيابان و در اين موقع از دنيا مى‏روى . من تنها چه كنم ابوذر گفت : هيچ ترس و واهمه ‏اى به خود راه مده ، سپس اشاره كرد به جاده‏اى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود و گفت برو بر سر آن جادّه ، بهمين زودى كاروانى از آنجا بطرف مدينه عبور خواهند كرد .

بآنها بگو : يكى از ياران پيامبر [ يا يكى از مسلمانان ] در اينجا از دنيا رفته است . آنان مى ‏آيند و مرا غسل مي دهند و كفن مى ‏كنند و بر من نماز مى‏ خوانند و دفن مى‏ كنند و ترا نيز به مدينه و به دودمانت مى‏ رسانند . [ ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه ميتواند زير بناى زندگى اجتماعى جامع اسلامى را از نظر اقتصادى بيان نمايد . ] ابوذر چنين گفت : من در اين لحظات آخرين كه آنها را سپرى مى ‏كنم ، از مال دنيا يك گوسفند دارم ، وقتى كه آن كاروان ببالين من آمدند . پيش از آنكه دست به انجام تكاليف خود درباره من بزنند ،بگو :اين گوسفند را ذبح نموده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند .

اگر اين جمله ابوذر نتواند اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان نمايد ،چه جمله ‏اى و كدام دستورى اين حقيقت با اهميت را ميتواند مطرح نمايد ؟

كيفيت تبعيد ابوذر غفارى به ربذه

ابن ابى الحديد معتزلى شارح معروف نهج البلاغه ، چگونگى تبعيد ابوذر را به ربذه چنين نقل نموده است : « ابوبكر احمد بن عبد العز الجوهرى در كتاب « السقيفة » از عبد الرزاق و او از پدرش و او از عكرمة و او از ابن عباس چنين نقل نموده است كه : وقتى كه ابوذر به ربذه تبعيد ميشد ، عثمان دستور داد : در ميان مردم صدا كردند كه هيچ كس با ابوذر سخنى نگويد و هيچ كس او را بدرقه نكند . و عثمان دستور داد مروان بن الحكم او را از مدينه بيرون كند تا ابوذر تبعيد شود و همه مردم از دستور عثمان تبعيت نمودند ، جز على بن ابيطالب عليه السلام و برادرش عقيل بن ابيطالب و امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عمّار ياسر .

امام حسن عليه السلام با ابوذر صحبت مى‏كرد ، مروان گفت اى حسن ، خوددارى كن ، مگر نميدانى كه امير المؤمنين عثمان از صحبت با اين مرد نهى كرده است ؟ و اگر نميدانى هم اكنون بدان ، در اين موقع على عليه السلام به مروان حمله كرد و با تازيانه ميان دو گوش مركب مروان زد و فرمود : دور شو خدا ترا به آتش بكشاند .

مروان در حال خشم به نزد عثمان برگشت و جريان واقعه را به او اطلاع داد . آتش غضب سر تا پاى عثمان يا مروان را شعله‏ور ساخت . ابوذر ايستاد و آن عدّه كه براى بدرقه او آمده بودند ، وداعش نمودند ،در اين هنگام فقط ذكوان غلام امّ هانى دختر ابو طالب ( ع ) با او بود .

ذكوان مى‏گويد : من سخنان آن عده را حفظ كردم او مردى با حافظه بود پس على عليه السلام فرمود : « اى اباذر ، تو براى خدا خشمگين شدى . . . سپس به عقيل فرمود : برادرت را وداع كن . عقيل شروع به سخن كرد و گفت : اى اباذر ، چه داريم براى شما بگوييم ؟

و تو مى‏دانى كه ما شما را دوست مى‏داريم و تو هم ما را دوست مى‏دارى . پس بخدا تقوى بورز ، زيرا تقوى است وسيله نجات ، و شكيبايى پيشه كن ، زيرا صبر و بردبارى كرامت انسانى است . و بدان كه احساس سنگينى از تحمل صبر ، خود نوعى از جزع و فرياد در برابر ناگواريهاست و گمان كردن اينكه از عافيت دور و بركنار هستى ، خود نوعى از نوميدى است ، پس رها كن يأس و جرع و فزع را .

سپس امام حسن عليه السلام به سخن گفتن پرداخت و گفت : اى عمو ، اگر چنين نبود كه وداع كننده نبايد ساكت شود و تشييع كننده نبايد برگردد ، سخن كوتاه ميشد [ اين قدر با شما صحبت نمى‏كرديم ] اگر چه تأسف طولانى مى‏گشت ، اين قوم ( خودكامگان جامعه ) چنان كردند با تو كه مى‏بينى ، دنيا را از نظر دور بدار و آنرا رها كن آن را با در نظر گرفتن جدائى از آن و شدت حوادثى كه اين دنيا در بردارد ، به اميد عظمت ماوراى آن اى عمو ، صابر و بردبار باش تا پيامبرت را ملاقات كنى در حاليكه او از تو راضى است . سپس امام حسين عليه السلام چنين فرمود :

اى عمو ، خداوند متعال تواناست كه آنچه را كه ترا گرفتار ساخته است ، تغيير بدهد زيرا خداوند در هر حال در كار است ( دست او باز است و هر كارى را كه بخواهد انجام ميدهد ) اين قوم دنياى خود را از تو ممنوع ساختند و تو دين خود را از دستبرد و تطاول هوى و هوس آنان محفوظ نگاه داشتى ، و تو كاملا از آنچه كه ممنوعت ساختند ( از دنيا ) بى‏نيازى ، و آنان از آنچه كه تو از آنان ممنوع نمودى بسيار نيازمندند .

پس از خدا صبر و پيروزى مسئلت نما و از حرص و جزع و فزع باو پناهنده باش ، زيرا صبر جزئى از دين و كرامت انسانى است و قطعى است كه حرص و طمع روزى را بجلو نمياندازد و جزع ، اجل آدمى را به تأخير نمى‏ افكند ، سپس عمّار در حاليكه غضبناك بود ، شروع به صحبت كرد و گفت : خدا انس ندهد كسى را كه ترا به وحشت انداخته است و امنيت ندهد كسى را كه ترا ترسانده است ، سوگند به خدا ، اگر دنياى آنان را ميخواستى ، ترا تأمين مى‏كردند [ يواتبر ] در امن و امان قرار مى‏دادند ، و اگر از اعمال آنان خشنود مى‏ گشتى ، ترا دوست مى‏داشتند و هيچ چيزى آن مردم را از موافقت با نظر و گفتار تو جلوگيرى نكرده است ، مگر رضايت و تكيه بر دنيا و ترس از مرگ . آنان بآن سلطه‏اى كه جماعتشان پذيرفته‏ اند گرويده‏ اند . و ملك اين دنيا از آن كسى است كه غلبه كند .

اين قوم دين خود را در مقابل دنيايى كه گرفتند بآنان دادند . و در نتيجه به خسارت در دنيا و آخرت گرفتار شدند . ابوذر رحمه اللّه گريه كرد و گفت : خدا بشما اهل بيت رحمت ، لطف و عنايت نمايد ، هنگامى كه شما را مى‏بينم ، رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و را بياد مى‏ آورم .

براى من در مدينه غير از شما نه كسى است و نه چيزى كه مورد ميل من باشد ، وجود من در حجاز براى عثمان سنگين بود و براى معاويه در شام و ناراحت بود از اينكه من با برادر و پسر دايى او در دو شهر مجاورت داشته باشم و مردم را از آن دو منحرف بسازم ، در نتيجه مرا به شهرى تبعيد كرد كه جز خدا در آنجا ياور و دفاع كننده‏اى ندارم و سوگند بخدا براى خود جز خدا يارى نمى‏ خواهم و با تكيه به خدا از هيچ چيزى وحشت ندارم و آن عده كه به تشييع ابوذر رفته بودند به مدينه برگشتند .

امير المؤمنين عليه السلام به نزد عثمان رفت . عثمان بآن حضرت گفت شما را چه وادار كرد كه مأمور مرا برگرداندى و كار مرا تحقير نمودى ؟ على عليه السلام فرمود : امّا مأمور تو ، چون خواست روى مرا برگرداند ،من روى او را برگرداندم و امّا امر ترا كوچك نشمردم .

عثمان گفت : مگر مطلع نبودى كه من دستور داده بودم هيچ كس با ابوذر صحبت نكند ؟ على عليه السلام فرمود : مگر هر امرى كه صادر كنى ما بايد آنرا اطاعت كنيم ؟ عثمان گفت : بگذار مروان انتقام خود را از تو بگيرد ، على عليه السلام فرمود : از چه ؟ عثمان گفت : از اينكه او را ناسزا گفتى و مركبش را زدى آن حضرت فرمود : اما مركبش ، مركبم را بگير و انتقام بكشد ، و امّا اگر بخواهد ناسزا بگويد ، مثل همان ناسزا را بتو خواهم گفت و دروغ نخواهم گفت . عثمان خشمگين شد و گفت : چرا مروان بتو دشنام ندهد مگر تو بهتر از او هستى على عليه السلام فرمود :آرى ، سوگند بخدا و از تو ، سپس برخاست و از نزد عثمان بيرون رفت » 4 2 يا اباذرّ إنك غضبت للّه فارج من غضبت له ( اى اباذر ، تو براى خدا خشمگين گشتى ،پس بآن خداوند اميدوار باش كه براى او غضب كردى . )

خطبه شماره 130 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

عمار بن ياسربه قلم ابن ابی الحدید

عمار بن ياسر، نسب و برخى از اخبار او
وى عمار بن ياسر بن عامر بن كنانة بن قيس عنسى مذحجى است . كنيه اش ابواليقظان و همپيمان بنى مخزوم است . اينك بخشى و گزينه يى از اخبار او را از كتاب الاستيعاب ابى عمر بن عبدالبر محدث نقل مى كنيم .

ابوعمر مى گويد: ياسر، پدر عمار، عربى قحطانى از خاندان عنس قبيله مذحج است و پسرش عمار وابسته و از موالى بنى مخزوم است و چنين بود كه پدرش ياسر همراه دو برادر خود به نام مالك و حارث در جستجوى برادر ديگرشان به مكه آمدند.

حارث و مالك به يمن برگشتند ولى ياسر در مكه ماند و با ابوحذيفة بن مغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم همپيمان شد. ابوحذيفه يكى از كنيزان خود را كه نامش سميه بود به ازدواج ياسر درآورد كه براى او عمار متولد شد. ابوحذيفه عمار را آزاد كرد و از همين جاست كه عمار وابسته بنى مخزوم است در حالى كه پدرش عربى آزاد و بدون وابستگى به كسى است .

در اين مورد اهل سيره اختلافى ندارند، به مناسبت همين پيمان و وابستگى كه ميان بنى مخزوم و عمار بوده است پس از اينكه غلامان عثمان عمار را چندان زدند كه گفته اند فتق گرفت و يك دنده از دنده هايش را شكستند. بنى مخزوم بر عثمان خشم گرفتند و جمع شدند و گفتند به خدا سوگند اگر عمار بميرد در قبال خونش كسى جز عثمان را نخواهيم كشت .

ابوعمر مى گويد: عمار بن ياسر از كسانى كه در راه خدا شكنجه شده است و سرانجام عمار با زبان خود آنچه را ايشان مى خواستند گفت در حالى كه دلش مطمئن به ايمان بود و اين آيه كه مى فرمايد مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد  در مورد او نازل شده است . اين موضوعى است كه مفسران بر آن اجماع دارند.

سپس عمار به حبشه هجرت كرد و به هر دو قبله نماز گزارد و او از نخستين مهاجران به مدينه بود. سپس در جنگ بدر و همه جنگهاى ديگر شركت جست و سخت كوشش و پايدارى كرد و پس از رحلت رسول خدا (ص ) در جنگ يماهه هم حاضر شد و در آن جنگ هم پايدارى كرد و يك گوش او در آن جنگ قطع شد.

ابوعمر مى گويد: واقدى ، از عبدالله بن نافع ، از پدرش ، از عبدالله بن عمر روايت مى كند كه مى گفته است روز جنگ يماهه عمار را ديدم بر فراز صخره يى از كوه برآمد و فرياد مى كشد اى گروه مسلمانان ! آيا از بهشت مى گريزيد؟ من عمار بن ياسرم پيش من آييد. در همان حال به گوش بريده اش مى نگريستم كه روى زمين مى جهيد و او سخت ترين جنگ را انجام مى داد. ابوعمر مى گويد: عمار شخصى بيش از اندازه كشيده قامت و داراى چشمانى شهلا و فراخ ‌شانه بود و مويهاى سپيد خويش را رنگ نمى كرد.

(ابوعمر) گويد: به ما خبر رسيده كه عمار گفته است من همسن رسول خدا (ص ) هستم و هيچ كس از اين نظر از من به او نزديكتر نيست . ابن عباس در تفسير اين آيه كه خداوند متعال مى فرمايد آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده اش ساختيم و براى او پرتوى قرار داديم كه در پناه آن ميان مردم راه مى رود گفته است : مقصود عمار ياسر است و اين گفتار خداوند خداوند متعال كه مى فرمايد همچون كسى است كه مثل او در تاريكيهاست و از آن بيرون نيست يعنى ابوجهل بن هشام .

همچنين گويد: پيامبر (ص ) فرموده اند همانا سراپاى وجود عمار تا سر استخوانهايش انباشته از ايمان است و به صورت تا گودى كف پايش نيز روايت شده است .
ابوعمر بن عبدالعزيز از عايشه نقل مى كند كه مى گفته است : هيچيك از اصحاب پيامبر نيست كه اگر بخواهم درباره اش چيزى بگويم مى توانم بگويم جز عمار بن ياسر كه خود شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود او سراپا تا گودى كف پاهايش انباشته از ايمان است .

ابوعمر همچنين مى گويد: عبدالرحمن بن ابزى مى گفته است : هشتصد تن از كسانى كه در بيعت رضوان شركت كرده بوديم در جنگ صفين همراه على عليه السلام بوديم كه از جمع ما شصت و سه نفر كشته شدند و عمار بن ياسر در زمره ايشان بود.

ابوعمر مى گويد: از خالد بن وليد نقل شده است كه پيامبر فرموده اند هر كس عمار را دشمن بدارد و با او كينه توزى كند، خدايش ‍ او را دشمن مى دارد، خالد مى گفته است من از آن روز همواره او را دوست مى دارم .

ابوعمر مى گويد: از على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده كه مى گفته است : روزى عمار آمد و براى شرفيابى به حضور پيامبر اجازه خواست ؛ پيامبر (ص ) كه صداى او را شناخته بود فرمود خوشامد و آفرين بر پاكيزه يى كه خويشتن را پاكيزه مى دارد يعنى عمار اجازه دهيدش .

ابوعمر مى گويد: انس از پيامبر (ص ) روايت مى كند كه فرموده است بهشت مشتاق چهار تن است على و عمار و سلمان و بلال .
سپس مى گويد: فضاياى عمار براستى بسيار است كه آوردن آن سخن را به درازا مى كشاند. گويد: اعمش ، از ابوعبدالرحمن سلمى نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على عليه السلام در جنگ صفين شركت كرديم ، عمار بن ياسر را ديدم كه به هيچ وادى و جانبى حركت نمى كرد مگر اينكه اصحاب محمد (ص ) در پى او حركت مى كردند، گويى او براى ايشان نشانه يى بود و خودم از او شنيدم كه در آن روز به هاشم بن عتبه مى گفت ؛ اى هاشم ! پيش برو كه بهشت زير درخشش شمشير است و اين بيت را مى خواند.

امروز ياران را كه محمد و حزب اويند ديدار مى كنم به خدا سوگند. اگر ما را شكست دهند و به نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و ايشان بر باطل اند. و سپس اين ابيات را خواند:
ما شما را در مورد تنزيل قرآن فرو كوفتيم و امروز در مورد تاءويل آن بر شما ضربه مى زنيم …
گويد: من ياران محمد (ص ) را نديده بودم كه در هيچ جا آن چنان كشته شوند.
گويد: ابومسعود بدرى و گروهى كه هنگام احتضار حذيفه حضور داشتند سخن از فتنه پيش آمد. ابومسعود و ديگران به حذيفه گفتند چون ميان مردم اختلاف پديد آيد ما را به پيروى از نظر چه كسى فرمان مى دهى ؟ گفت بر شما باد به پسر سميه كه او تا گاه مرگ از حق جدا نمى شود يا آنكه گفت : او تا هنگامى كه باشد همراه حق حركت مى كند.

ابن عبدالبر مى گويد: برخى هم اين حديث را به طور مرفوع از حذيفه نقل كرده اند.
ابوعمر مى گويد: شعبى ، احنف نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ صفين عمار حمله كرد، ابن جزء سكسكى و ابوالغاديه فزارى بر او حمله كردند، ابوالغاديه بر او نيزه زد، ابن جزء سر او را بريد.

مى گويم : در اين مورد خود ابوعمر بن عبدالبر كه خدايش رحمت كناد!
گوناگون سخن گفته است . او در بخش كنيه ها در كتاب استيعاب خود ابوالغاديه را نام برده و گفته است جهنى است و جهينه شاخه يى از قبيله قضاعه است . حال آنكه اينجا او را فزارى شمرده است و باز در همان بخش كنيه ها گفته است كه نام ابوالغاديه يسار و گفته شده است مسلم بوده است .

اين قتيبه در كتاب المعارف از قول خود ابوالغاديه روايت مى كند كه مى گفته است : خودش عمار را كشته است . او مى گفته نخست ، مردى بر عمار نيزه زد كه كلاهخود از سرش افتاد و من ضربتى زدم و سرش را جدا كردم ؛ ناگاه ديدم سر عمار است . چگونگى اين قتل با آنچه ابن عبدالبر روايت كرده است تفاوت دارد.

ابوعمر مى گويد: وكيع ، از شعبه ، از عبد بن مرة ، از عبدالله بن سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : گويى هم اكنون روز جنگ صفين است و به عمار مى نگرم كه روى زمين دراز كشيده بود و آب مى خواست ، براى او جرعه يى شير آوردند نوشيد و گفت امروز ياران را ديدار مى كنم و همانا پيامبر (ص ) با من عهد فرموده و گفته است آخرين آشاميدنى من در اين جهان جرعه يى شير است .

سپس دوباره آب خواست زنى كه داراى دستهاى بلندى بود ظرف شيرى با آب آميخته براى او آورد و عمار چون آن را آشاميد گفت : سپاس خداوند را بهشت زير پيكان نيزه ها قرار دارد. به خدا سوگند، اگر چنان ما را فرو كوبند كه به نخلستانهاى هجر عقب بنشانند هر آينه مى دانيم كه ما بر حق هستيم و آنان بر باطل اند. سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.

ابوعمر مى گويد: حارثة بن مضراب  روايت مى كند و مى گويد نامه يى را كه عمر براى مردم كوفه نوشته بود خواندم و چنين بود:
اما بعد، من عمار را به عنوان امير و عبدالله بن مسعود را به عنوان معلم و وزير پيش شما فرستادم و آن دو از زمره ياران نجيب محمد (ص ) هستند، سخن آن دو را بشنويد و به آن دو اقتداء كنيد و من با نيازى كه به وجود عبدالله بن مسعود داشتم شما را بر خودم ترجيح دادم و برگزيدم .

ابوعمر مى گويد: عمر بن خطاب از اين جهت گفته است آن دو از نجباى اصحاب پيامبرند، كه رسول خدا (ص ) فرموده است هيچ پيامبرى نيست كه مگر هفت ياور نجيب و فقيه و وزير به او عنايت مى شود و به من چهارده تن عنايت شده است حمزه و جعفر و على و حسن و حسين و ابوبكر و عمر و عبدلله بن مسعود و سلمان و عمار و اباذر و حذيفة و مقداد و بلال .

ابوعمر مى گويد: اخبار در حد تواتر رسيده است كه پيامبر (ص ) فرموده است عمار را گروه ستمگر خواهد كشت و اين از اخبار غيبى و نشانه هاى پيامبرى آن حضرت (ص ) و از صحيح ترين احاديث است .
جنگ صفين در ربيع الاخر سال سى و هفت بود. على عليه السلام عمار را در جامه هايش بدون اينكه او را غسل دهد به خاك سپرد.

مردم كوفه روايت مى كنند كه على عليه السلام بر جنازه عمار نماز گزارده است و مذهب ايشان در مورد شهيدان همين گونه است كه آنان را غسل نمى دهند ولى بر آنان نماز گزارده مى شود.
ابوعمر بن عبدالبر مى گويد: سن عمار روزى كه كشته شد نود و چند سال بود و نيز گفته شده است : نود و يك يا نود و دو يا نود و سه سال داشته است .

خطبه 183 شرح ابن ابی الحدید

اخبار غيبى امير المؤمنين عليه السّلام – فتنه و اقسام آن به قلم علامه جعفری

اخبار غيبى امير المؤمنين عليه السّلام

ابن ابى الحديد چنين مى‏گويد : « فصل في ذكر أمور غيبيّة أخبر بها الإمام ثمّ تحقّقت » فصلى است در ذكر امورى غيبى كه امام به آنها خبر داده و سپس آنها تحقّق يافته‏اند . بدان كه امير المؤمنين عليه السّلام در اين فصل سوگند بخدائى ياد كرده است كه جانش در دست او است ، باينكه آنان ( مردم ) از هيچ حادثه‏اى ما بين موقعيّت خودشان در آن زمان تا روز قيامت نخواهند پرسيد مگر اينكه امير المؤمنين عليه السّلام بآنان درباره آن حادثه خبر خواهد داد و درباره طائفه‏اى كه بوسيله آن صد نفر هدايت خواهد گشت و صد نفر به ضلالت خواهد افتاد و درباره دعوت كنندگان و فرماندهان و رانندگان و جايگاه‏هاى فرود آمدن مركب‏هاى آنان و همچنين درباره كسى از آنان كه كشته خواهد شدو كسى كه با مرگ طبيعى خود خواهد مرد .

اين ادّعا از آن حضرت ادّعاى خدائى و ادّعاى نبوّت نيست ، بلكه آن حضرت مى‏فرمود : از حضرت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله علم آن اخبار را دريافت نموده است . و ما اخبار غيبى امير المؤمنين عليه السّلام را امتحان ( تتبّع ) كرديم و آنها را موافق واقع ديديم و از اين راه بصدق ادّعاى مذكور از آن حضرت استدلال نموديم . از آنجمله :

1 خبر درباره ضربتى كه بر سر مباركش اصابت خواهد كرد و خون سرش ريش مباركش را خضاب خواهد كرد .

2 خبر درباره قتل امام حسين عليه السّلام .

3 اخبارى درباره كربلا و حادثه‏اى كه در آن روى خواهد داد ، در موقع عبور از آنجا بطرف صفّين .

4 خبر درباره ملك ( سلطنت ) معاويه بعد از وفات خود .

5 خبرى در توصيف معاويه و دستور او به سبّ امير المؤمنين عليه السّلام .

6 خبر درباره حجّاج بن يوسف .

7 . خبر درباره يوسف بن عمر .

8 . خبر درباره مارقين امر خوارج در نهروان .

9 اخبار درباره كشته شده‏هاى خوارج و آنان كه به دار كشيده خواهند شد .

10 اخبار درباره ناكثين ( طلحه و زبير ) و پيروانشان كه جنگ جمل را براه انداختند .

11 اخبار درباره قاسطين ( معاويه و عمرو بن عاص ) و دارو دسته آن دو .

12 خبر درباره شماره سپاهى كه از كوفه به آنحضرت وارد شدند در آنهنگام كه آن حضرت آماده حركت به بصره براى جنگ با اصحاب جمل گشته بود .

13خبر درباره عبد اللّه بن زبير : « چيزى را مى‏خواهد كه به آن نخواهد رسيد .او طناب [ دام ] دين را براى شكار دنيا مى‏گستراند .[ در اين جملات در توصيف عبد اللّه بن زبير خبّ ضبّ يروم أمرا و لا يدركه و هو بعد مصلوب قريش آمده است :( حيله‏ گر و كينه توز ) امرى را مى‏خواهد و آن را در نخواهد يافت . او به اضافه اينكه به دار كشيده شده قريش است . )

14 خبر درباره هلاكت و غرق شدن بصره در آب .

15 خبر درباره هلاكت بصره بار ديگر بوسيله صاحب زنج كه خود را علىّ بن محمّد بن احمد بن عيسى بن زيد ناميده است .

16 اخبار درباره ظهور پرچم‏هاى سياه از طرف خراسان و تصريح فرمودن ايشان به قومى از اهالى آن كه بنى رزيق معروف بودند و آنان آل مصعب بودند كه از جمله آنان طاهر بن الحسين و فرزندش و اسحاق بن ابراهيم مى‏باشند كه آنان و گذشتگانشان از دعوت كنندگان به دولت عبّاسى بوده‏اند .

17 اخبار درباره ظهور پيشوايانى از فرزندانش در طبرستان مانند النّاصر و الدّاعى [حسن بن علىّ النّاصر و حسن بن زيد ملقّب به داعى ] و غير از آنها كه در بعضى از سخنانشان فرموده‏اند : و إنّ لآل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بالطّالقان لكنزا سيظهره اللّه إذا شاء دعائه حقّ حتّى يقوم بإذن اللّه فيدعو إلى دين اللّه ( و قطعا براى آل محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در طالقان خزانه‏اى است كه خداوند آنرا اگر بخواهد ظاهر مى‏سازد ، دعاى او [ دعوت او ] حقّ است تا اينكه با اذن خداوندى قيام مى‏كند و به دين خداوندى دعوت مينمايد . )

18 خبر درباره كشته شدن نفس زكيّه در مدينه [محمّد بن عبد اللّه المحض ] و اينكه در نزد سنگهاى زيت كشته مى‏شود .

19خبر درباره برادر نفس زكيّه ( ابراهيم ) كه در باب حمزة كشته مى‏شود : « يقتل بعد أن يظهر و يقهر بعد أن يقهر » ( كشته مى‏شود پس از آنكه ظهور كند و مغلوب مى‏شود پس از آنكه غلبه مى‏كند . )

20خبر در سبب قتل ابراهيم كه فرموده است : يأتيه سهم غرب ( تيرى به او اصابت مى‏كند كه تيراندازش معلوم نمى‏شود . )يكون فيه منيّته فيابؤسا للرّامي شلّت يده و وهن عضده ( مرگ ابراهيم در آن تير خواهد بود ، اى بدا بحال تيرانداز ، دستش شل و بازويش سست باد . )

21 خبر او درباره كشته شدگان وج ( وج به طائف گفته شده است كه آخرين جهاد پيامبر در آنجا روى داده است ) و اين كلمه قطعا غلط است بلكه فخ است كه فرمودند بهترين مردم روى زمين بودند .

22 اخبار او درباره مملكت علوى در غرب و تصريح او بنام كتامه و آنان كسانى بودند كه ابو عبد اللّه الدّاعى معلم را يارى كردند .

23 خبر درباره ابو عبد اللّه المهدى كه اوّلين شخص از آنان بوده است سپس صاحب قيروان چشم پوش و خوش رنگ [ يا كسى كه از چشمش آب بيايد ] داراى نسب ناب برگزيده از نسل كسيكه درباره او بداء واقع شد و درعباء خوابيده شد . و عبيد اللّه المهدى سفيد رنگى بود مايل به سرخى و فربه و داراى عضلات نرم بود و مقصود از ذو البداء اسماعيل بن جعفر بن محمّد عليهما السّلام است و اوست خوابيده شده در رداء زيرا وقتى كه اسماعيل از دنيا رفت پدرش ابو عبد اللّه امام جعفر صادق عليه السّلام او را در عبا پيچيد [ خوابانيد ] و بزرگان شيعه را به او وارد كرد ، تا او را ببينند و بدانند كه او از دنيا رفته است و شبهه از وضع او منتفى گردد .

24 خبر درباره بنى‏بويه و درباره آنان فرموده است : و از بنو الصّيّاد ديلمان ظهور مى‏كنند كه اشاره به بنى‏بويه است ، پدر بزرگ آنان با دستش ماهى شكار مى‏كرد و با قيمت آن زاد توشه خود و عائله‏اش را آماده مينمود و خداوند از فرزندان صلبى ( اصلى ) او سه پادشاه بوجود آورد و نسل آنانرا منتشر ساخت تا جائيكه ملك و سلطنت آنان ضرب المثل شد و همچنين سخن امام درباره آنان كه فرمود : امر آنان گسترش مى‏يابد تا آنجا كه زوراء ( بغداد ) را مالك مى‏شوند و خلفاء را از مقامشان بركنار مى‏كنند . گوينده‏اى پرسيد يا امير المؤمنين زمان سلطه آنان چه مقدار است ؟ امام فرمود : « صد يا مقدارى كم يا بيش از صد . »

25 خبر درباره مترف بن اجذم از بنى بويه كه در كنار دجله بدست پسر عمويش كشته خواهد شد و او اشاره به عزّ الدّوله بختيار بن معزّ الدوله ابو الحسين است و معزّ الدوله بجهت . . . . . . . دست بريده بود . . . . . . امّا اينكه فرموده است خلفاء را خلع خواهند كرد ، زيرا معزّ الدّوله المستكفى باللّه را بر كنار نمود و بجايش المطيع للّه را نصب كرد و بهاء الدّوله ابو نصر بن عضد الدّوله الطّائع را خلع و القادر را بجاى او نشاند و مدّت ملك آنان همان مقدار بود كه امام عليه السّلام خبر داده بود .

26 خبرى كه به عبد اللّه بن عبّاس درباره انتقال امر زمامدارى به فرزندانش داده بود . « هنگامى كه علىّ بن عبد اللّه متولّد شد ، پدرش او را پيش على عليه السّلام برد ، آن حضرت مقدارى از آب دهانش را در دهان فرزند عبد اللّه وارد كرد و با خرمائى كه آنرا جويده بود ، زير چانه او را بست و به عبد اللّه برگرداند و فرمود : اى پدر ملوك ، بگير اين را ، روايت صحيحه بدين ترتيب بود كه نقل كرديم . اين روايت را ابو العبّاس مبرّد در كتاب الكامل آورده است و آن روايتى كه عدد فرزندان عبد اللّه بن عبّاس را هم متذكّر شده است ،صحيح نيست و چه فراوان است خبرهاى غيبى مانند قضايائى كه گفتيم از امير المؤمنين عليه السّلام كه اگر بخواهيم همه آنها را يادآورى كنيم صفحات فراوانى را بايد براى اين كار اختصاص بدهيم و كتب سير بطور مشروح آنها را در بر دارد . » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 7 از ص 47 تا ص 50]

27 اخبار مربوط به موقعيّت و حوادثى كه در انتظار امير المؤمنين عليه السّلام بوده است .

28 اخبار مربوط به آينده كوفه و اينكه حوادث بسيار تندى بسراغ كوفه خواهد آمد .

29 اخبار مربوط به مروان بن الحكم و فرزندانش كه امّت اسلامى روز سرخى از آنان خواهد ديد .

30 اخبار مربوط به بنى‏اميّه ، مدّتى كوتاه از دنيا بهره‏مند مى‏شوند و سپس همه آنچه را كه بدست آورده بودند از دست مى‏دهند .

31 خبر مردى گمراه در شام كه عربده خواهد كشيد و پرچم‏هايش را در حومه‏هاى كوفه نصب خواهد كرد .

32 خبر مغول و اينكه تاخت و تاز و خونريزيها براه خواهند انداخت . 14 ، 21 و لو قد فقد تموني و نزلت بكم كرائه الأمور و حوازب الخطوب لأطرق كثير من السّآئلين و فشل كثير من المسئولين ، و ذلك إذا قلّصت حربكم و شمّرت عن ساق ، و ضاقت الدّنيا عليكم ضيقا ، تستطيلون معه أيّام البلآء عليكم ، حتّى يفتح اللّه لبقيّة الأبرار منكم ( و اگر شما مرا گم كنيد و امور ناگوار و رويدادهاى بسيار سخت بر شما فرود آيد ، كثيرى از سؤال كنندگان سر پايين اندازند و كثيرى از مسئولين شكست بخورند و اين هنگامى است كه جنگ و پيكارى كه شما را در خود فرو برده است ، خود را جمع كند و پوشاك پاهايش را بالا بزند و دنيا بر شما تنگ گردد و روزهاى ابتلاء و آزمايش را كه بر شما مى‏گذرد بسيار طولانى احساس كنيد ، تا اينكه خداوند متعال براى باقيمانده نيكوكاران شما گشايش [ يا پيروزى ] عنايت فرمايد . )

روزگارى فرا مى‏رسد كه نه سؤال كنندگان روحيّه سؤال خواهند داشت و نه پاسخ دهندگان قدرت براى پاسخ دادن ، تا عنايت خداوندى بار ديگر فرا رسد

در آنهنگام كه منابع معرفتى روى بزير خاك كشيدند و باقيماندگانشان از تنگى سينه‏هاى مردم و فشار رويدادهاى روزگار در گوشه‏ها خزيدند كه

قرص درخشنده چو پنهان شود
شب پره بازيگر ميدان شود

و شب پره‏هاى ضدّ خورشيد تاريكى فضا را به مراد خود ديدند و پروازهاى كور خود را شروع كردند ، اشتياق براى وصول به واقعيّتى نيست كه سؤالى درباره آن طرح شود ، مسئولى نيست كه در صدد پاسخ به آن سؤال بر آيد .

در آن هنگام كه حوادث گيج كننده و ناگوار دنيا بر سر قومى تاختن بياورد كه رهبرى واقع بين و واقع‏خواه و واقع‏گو و حقّ‏بين و حقّ‏خواه و حقّگو در ميان آنان نباشد ، نه سؤالى در دلها موج خواهد زد و نه پاسخ دهنده‏اى كه خود را مديون جامعه بداند و خود از حقّ و واقع كاملا مطّلع باشد . براستى آيا امير المؤمنين عليه السّلام با اين جملات با همه تاريخ بشرى صحبت نميكند ؟ آيا اين اصل كلّى در همه جادّه‏ها و طرق اصلى و فرعى تاريخ جريان ندارد ؟ 22 ، 27 إنّ الفتن إذا أقبلت شبّهت ، و إذآ أدبرت نبّهت ، ينكرن مقبلات ، و يعرفن مدبرات ، يحمن حوم الرّياح يصبن بلدا و يخطئن بلدا ( بدانيد هنگامى كه فتنه‏ها روى مى‏آورند مشتبه مى‏باشند ( عوامل اشتباه ) و وقتى كه روى بر ميگردانند بيدار مى‏سازند ، در هنگام آمدن مورد انكار و ناشناسند و در موقع برگشت و روى گردان شدن شناخته مى‏شوند . فتنه‏ها مانند بادها مى‏گردند به شهرى ميرسند ( در يك شهر وارد مى‏شوند و ميوزند و از شهرى بدون اصابت مى‏گذرند . )

هنگامى كه طلايه ‏هاى فتنه نمودار مى‏ گردند امور را مشتبه مى‏نمايند ،

و هنگامى كه روي گردان مى‏شوند بيدار مى‏كنند .

امير المؤمنين عليه السّلام در اين چند جمله دو اصل بسيار مهمّ و فراگير را در تحرّكات و آشوب‏هاى فتنه‏اى گوشزد فرموده است كه با شناخت آن دو اصل مى‏توان مقدارى فراوان از معمّاهاى تاريخ را حلّ و فصل نمود . اين دو اصل عبارتند از :

1 فتنه در هنگام شروع ناشناخته و عامل اشتباه است .

2 فتنه در هنگام پايان يافتن و رويگران شدن ، شناخته شده و بيدار كننده است .

اصل اوّل هر فتنه‏اى كه با دست بشر و با تفكّرات او در جامعه بروز مى‏كند ، هرگز بعنوان فتنه و علائم و مختصّات فتنه كه همه فهم باشد بروزنمى‏كند ، يعنى اينطور نيست كه وقتى كه فتنه‏اى در يك جامعه سر بر مى‏آورد بقدرى علامتها و مختصّات فتنه بودن آن واضح و روشن است كه همگان ميتوانند بفهمند . زيرا بوجود آورندگان فتنه‏ها آگاه‏تر و ماهرتر از آنند كه كارى انجام بدهند كه مردم جامعه از نخستين بروز نمودهاى آن ، حالت مقاومت از خود نشان داده و آن را استفراغ كنند . لذا مهمّترين و اساسى‏ترين كارى كه فتنه‏گران براى گسترش و تعميق كار خود انجام مى‏دهند چند چيز است :

1 استخدام قيافه‏ هائى كه در جامعه بخوبى و پاكيزگى و اخلاص شناخته شده باشند ، مانند بعضى از افراد خوارج نهروان كه با پيشانى پينه بسته و لب‏هاى ذاكر و چشم‏هاى فرو رفته از شب بيداريها و قرآن به بغل وسيله‏اى براى بروز فتنه تباه كننده خوارج گشتند . چه خوب گفته آن شاعر زبر دست در باره قاتلين امام حسين عليه السّلام :

جاؤا برأسك يا أبن بنت محمّد
متر مّلا بدمآئه ترميلا

و يكبّرون بأن قتلت و إنّما
قتلوا بك التّكبير و التّهليلا

( اى پسر دختر محمّد صلّى اللّه عليه و آله ( اى حسين ) سر بريده ترا كه با خونش آغشته بود ، آوردند و آنان در موقع آوردن سر مبارك تو تكبير مى‏گفتند كه تو كشته شده‏اى و جز اين نيست كه با قتل تو تكبير ( اللّه اكبر ) و تهليل ( لا إله الاّ اللّه ) را كشتند . )

2 استخدام بهترين شعارها براى مردم آن جامعه ، مثلا اگر فقر مادّى در آن جامعه حكمفرماست ، شعار « ثروت قارون براى همه » اگر خفقان و اسارت و زنجير جبر جامعه‏اى را در خود فرو برده است ، قطعا شعارش آزادى مطلق است كه ادّعاى آزادى جان استوارت ميل و اگزيستانسياليسم ،سارتر و ياسپر و هايدگر در برابرش نه تنها رنگ باخته ميباشند ، بلكه اصلا رنگى ندارند . اگر نژادپرستى هدف افراد و گروه‏هاى يك جامعه باشد ، شعار نژادپرستى مانند « نژاد آلمان فوق همه » را سر خواهند داد و بهر حال فتنه‏گران ماهرپيش از آنكه مقتضاى جوّ جامعه را بشناسند بهيچ كارى اقدام نمى‏كنند . وقتى كه جوّ جامعه را شناختند مى‏فهمند كه تقاضاى اصلى و تقاضاى فرعى جامعه چيست تا كالاى خود را براى عرضه بآن جامعه با تقاضاى موجود تنظيم نمايند .

3 اگر فتنه‏گران مردم ژرف‏نگر و مطّلع بوده باشند ، تا آنجا كه ميتوانند دم از اصول عاليه انسانى و ارزش‏هاى او مى‏زنند و چنان فرياد :

وا عدلا ، وا حقّا ، وا آزاديا ، وا پيشرفتا [ ولى چه بايد كرد

راه هموار است و زيرش دامها
قحطى معنا ميان نام‏ها

لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست]

و بطور كلّى چنان فرياد وا انسانا مى‏زنند كه حتّى بعضى از انسانهاى دانشمند و آگاه و خردمند را هم مى‏توانند به اشتباه بيندازند .

4 موقعيّت گذشته جامعه و اصول حقوقى و سياسى و اجتماعى و علمى و هنرى و جهان‏بينى حاكم در آن را چنان بى‏امان و مطلق مى‏كوبند و چنان در آن كوبيده قيافه حقّ بجانب از خود نشان مى‏دهند كه ساده‏لوحان را وادار ميكنند كه حتّى درباره بديهى‏ترين اصول و قوانين طبيعى و قرار دادى دوران گذشته به ترديد بيفتند ، مثلا شكّ كنند در اينكه آيا خورشيد دوران گذشته هم مانند امروز روى زمين را روشن مى‏ساخت آيا 2 2 هاى آن دوران ، مانند اين دوران جديد 4 نتيجه مى‏داد يا 04 517 آيا در دوران گذشته كشاورزان با قراردادى معيّن با كارفرمايان زمين را زراعت ميكردند ، يا با راهنمائى جانوران جنگلى 5 ايجاد اراده و حركت از هر راه و با هر وسيله‏اى كه ممكن است ،اگر چه هدف منظور داراى حتّى يكصدم ارزش سپرى كردن آن راه و قربانى كردن وسيله را نداشته باشد .

مسلّم است كه اين امور پنجگانه براى اغلب مردم كه از نگرش‏هاى عميق و همه جانبه محرومند همه امور جامعه را از تفكّرات اصلى گرفته تا تخيّلات و از عالى‏ترين ارزش‏ها گرفته تا عادى‏ترين پديده‏ها مورد سؤال قرار داده در ابهام فرو مى‏برد .

اصل دوم فتنه در هنگام پايان يافتن و رويگردان شدن ، بيدار ميكند .

براى توضيح اين اصل مجبوريم دو نوع فتنه را بطور مختصر توضيح بدهيم :

نوع يكم فتنه‏هاى گذرا نوع دوم فتنه‏هائى كه در جامعه رسوب مى‏كنند و عناصر و اصول خود را بعنوان مكتب و عقيده بر جامعه تحميل كنند ، بطوريكه تدريجا همه فرهنگ جامعه را فرا مى‏گيرند .

دو نوع فتنه مزبور مشتركاتى دارند و تمايزاتى . مشتركان آن دو عبارتند از :

يك امور پنجگانه‏اى كه در تفسير اصل اوّل متذكّر شديم .

دو انقسام مردم در برابر فتنه‏ها به گروه‏هاى مختلف :

1 ساده لوحانى كه مبناى زندگى و اراده‏ها و تصميم‏ها و هدف‏گيرى آنان بر اساس « كشمش و غوره » است [ با يك كشمش گرمشان و با يك غوره سردشان مى‏شود ] .

2 مردمانى كه تا حدودى از آگاهى‏هاى مفيد در زندگى برخوردارند و يك كشمش و يك غوره نمى‏تواند وضع آنان را دگرگون كنند ، ولى باغى از كشمش و يا غوره مى‏تواند در دگرگون كردن وضع آنان مؤثّر بوده باشد .

3 جمعى ديگر وجود دارند كه بيدارتر و هشيارتر از آنند كه در بروز فتنه‏ها عناصر معرفتى و اختيارى شخصيّت خود را ببازند ، بلكه تا حدود زيادى مى‏توانند به تحليل و تركيب قضايائى كه فتنه با خود آورده است بپردازند البتّه اينان در اقلّيّت اسف‏انگيزند همچنانكه نوابغ در اقليّت اسف‏انگيزند .

هر دو نوع فتنه پس از نزول يا استقرار براى آگاهان قابل شناخت و آموزنده مى‏باشند ، زيرا پس از آن كه يك فتنه در معرض زوال قرار گرفت عوامل و انگيزه‏هاى بوجود آمدن خود را آشكار مى‏سازد و همچنين با شناخت چگونگى قطع علاقه مردم از آنچه كه فتنه آنرا مطلوب نشان مى‏داد ميتوان حقيقت مطلوبيّت آنرا بخوبى ارزيابى كرد مثلا اگر مشاهده شد كه « با بادى از بين رفت » كشف مى‏شود كه « با بادى آمده بود » امّا تمايزات دو نوع فتنه ، برخى از آنها بدينقرار است :

1 فتنه‏ هاى گذرا از آنجهت كه به اصل و قانون ثابت مستند نيستند و فقط از حوادث و تحوّلات مى‏توانند استفاده كنند ، لذا دير يا زود صحنه جامعه را ترك مى‏كنند و در موقع ترك جامعه براى عدّه‏اى قابل توجّه از مردم شناخته مى‏شوند . در صورتى كه فتنه‏هاى رسوبى از آنجهت كه با مهارت كامل خود را وابسته اصل و قانون ثابت نشان مى‏دهند ، لذا مى‏توانند زمانهائى طولانى مغز و روان مردم جامعه را در اختيار خود بگيرند ، بلكه چنانكه در بالا اشاره كرديم ، ممكن است تدريجا به صورت فرهنگ ثابت جامعه درآيند .

2 شناختن فتنه‏هاى گذرا براى مردمى كه تا حدودى از خرد و آگاهى برخوردارند ، آسانتر است از شناختن فتنه‏هاى رسوبى ، زيرا فتنه‏هاى رسوبى بجهت نمايش وابستگى به اصول و قوانين ثابت انسانى چنانكه اشاره كرديم مى‏توانند حتّى هشيارترين انسانها را مبهوت بسازند و چنانكه در مباحث گذشته ديديم : خزيمه با آن خرد و تقوى نخست از پيكار با معاويه امتناع ورزيد ،تا آنگاه كه سپاهيان معاويه عمّار بن ياسر را شهيد كردند و بيادش آمد كه پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله درباره او فرموده بود : يا عمّار تقتلك الفئة الباغية ( اى عمّار ترا گروهى ستمكار خواهد كشت . ) [ در اين مورد مناسب است كه بياد بياوريم : هنگامى كه عمّار شهيد شد ، شهادت

آن صحابى بزرگ بدست سپاهيان معاويه ، جنجالى بر پا كرد و هر كس از سپاهيان معاويه كه از فرمايش پيامبر درباره عمّار كه در بالا متذكّر شديم مطّلع بود يا آنروز مطّلع گشت ، به اضطراب افتاد اين اضطراب در سپاهيان معاويه شيوع پيدا مى‏كرد كه جدّ اعلاى ماكياولى ( عمرو بن عاص ) وارد ميدان شد و گفت : بمردم بگوئيد :

عمّار بن ياسر را ما نكشتيم بلكه كسى او را كشته است كه او را به اين ميدان جنگ آورده است و او علىّ بن ابيطالب است نه ما هنگامى كه امير المؤمنين عليه السّلام اين مغالطه ماكياولى گرانه را شنيد ، فرمود : در پاسخ آن خودكامگان ضدّ راستى و حقيقت بگوئيد : بنا بگفته شما ، قاتل حمزة بن عبد المطّلب عليه السّلام خود پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده است ، زيرا حمزه را آن حضرت بميدان جنگ آورده‏اند تبصره گاهى حيله‏گران و مكرپردازان ماكياولى فراموش مى‏كنند كه در برابر چه كسى قرار گرفته‏اند . عمرو بن عاص آنروز فراموش كرده بود كه اين مغالطه بازى را در برابر چه كسى براه مى‏اندازد كه در همان روز شايعه ، با پاسخ امير المؤمنين عليه السّلام كوس رسوايى ماكياولى‏گرى عمرو نواخته شد ولى كيست كه از رو برود]

3 فتنه‏هاى رسوبى كه با گذشت زمان در جامعه رسوب مى‏كنند و چه بسا كه بصورت فرهنگ ثابت جامعه در مى‏آيند ، ممكن است با بروز شخصيّت‏هاى بزرگ و با تقوى مورد تصفيه قرار بگيرند ، و امور نامناسب و ناشايست آنها را از واقعيّات و امور شايسته تفكيك نموده و جامعه را از تصفيه مزبور برخوردار بسازند . 28 ، 32 ألا و إنّ أخوف الفتن عندي عليكم فتنة بني أميّة ، فإنّها فتنة عميآء مظلمة :عمّت خطّتها ، و خصّت بليّتها ، و أصاب البلآء من أبصر فيها ، و أخطأ البلآء من عمي عنها ( هشيار باشيد كه خوفناكترين فتنه‏ها براى شما در نظر من فتنه بنى اميّه است زيرا فتنه‏اى است كور و تاريك و تاريك كننده [ خصلت‏ها ] نقشه‏اش فراگيرو بلاهايش مخصوص [ پيشوايان دين و انسانهاى با ايمان ] و هر كس كه در آن فتنه بينا باشد بلا بر او فرود آيد و هر كس كه در آن فتنه نابينا باشد بلا او را گم مى‏كند ( به او نمى‏رسد ) .

فتنه‏اى كور كه بينايان در آن در رنج و نابينايان در آن در راحتند .

براى آشنائى مختصر با بنى اميّه مراجعه فرمائيد به مجلّد 11 از صفحه 210 تا 214 البتّه براى توصيف بنى اميّه نه تنها آن چهار صفحه بلكه هزار صفحه كافى نيست ، بنى اميّه در برابر بنى‏هاشم خود را مجبور به عرض وجود ديده و براى اثبات اينكه « ما هم هستيم » روش متضادّ با روش برگزيدگان بنى‏هاشم مانند محمّد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و آله و علىّ بن ابيطالب عليه السّلام پيش گرفتند .

ابو سفيان براى اثبات اينكه موجود است جنگها و كشتارها براه مى‏اندازد تا محمّد صلّى اللّه عليه و آله را از بين ببرد و اثبات كند كه « موجود است » معاويه تمام كوشش و تلاش و سعيش بر اينست كه علىّ بن ابيطالب عليه السّلام را از صفحه روى زمين بزير زمين بكشاند و اسلام را به عرب‏گرايى و قيصر و كسرى بازى مبدّل بسازد تا اثبات كند كه « موجود است » همانگونه كه فرزند دست پرورده‏اش يزيد بن معاويه با شمشيرى كه پدرش بلند كرد و بمردم گفت بفرزندم يزيد بيعت كنيد ، اثبات كرد كه « موجود است » در برابر چه كسى ؟ در برابر حسين بن علىّ عليهما السّلام . حسين بن على كه بود ؟ او كسى بود كه پيامبر درباره او و برادرش امام حسن مجتبى عليه السّلام فرمود : إمامان قاما أو قعدا ( اين دو فرزند من امامند قيام كنند يا در حال قعود باشند . ) او پسر فاطمه سلام اللّه عليها بود .

او پسر علىّ بن ابيطالب عليه السّلام بود او گوينده نيايش عرفه بود ، او كسى بود كه براى حفظ اسلام از همه موجوديّت خود گذشت كرد . او از عشق الهى چنان سرشار بود كه ميگفت : إلهى رضى بقضآئك و تسليما لأمرك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين ( خداى من رضا به قضايت دارم و تسليم امر توام ، معبودى جز تو نيست اى پناه پناهندگان . ) احتياج زيادى به بحث در اين مورد نداريم و در مجلّد 13 از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از ص 292 تا 319 درباره بنى اميّه و مخصوصا درباره يزيد و پدر وى و درباره امام حسين عليه السّلام مقدارى بررسى شده است ،

مراجعه فرمائيد . امير المؤمنين عليه السّلام دو مختصّ مهمّ براى فتنه بنى اميّه متذكّر شده ‏اند :مختصّ يكم كور و تاريك و تاريك كننده است ، زيرا دعاوى بنى اميّه به هيچ اصل و قانونى مستند نبود ، آنچه كه براى آنان مطرح بود هوى و خودكامگى و سلطه‏جوئى بود و چون اين سه موضوع هيچ مبنا و اصلى ندارند ،لذا قطعى است كه فتنه‏اى كه بر مبناى بى‏مبنائى بوجود بيايد و ادامه پيدا كند ،كور و تاريك و تاريك كننده خواهد بود .

2 مختصّ دوم فراگير همه مردم جامعه مى‏باشد ، زيرا اوّلا قدرت را بدست داشتند ، ثانيا از قيافه‏هاى بظاهر حقّ بجانب استفاده مى‏كردند ثالثا شعارهائى عوام‏پسند مانند شعار درباره قرآن كه معاويه در روزهاى صفّين با تعليمات عمرو بن عاص براه انداخت ، ولى فقط خواصّ و عظماء بودند كه از فتنه بنى اميّه واقعا در شكنجه و فشار بودند . لذامى‏فرمايد : عمّت خطّتها و خصّت بليّتها ( نقشه و خصلتش فراگير عموم ولى بلايش مخصوص بود . ) اين بلا و شكنجه و رنج سراغ آگاهان و پاكان انسان‏هاى آن دوران را كه در رديف اوّلشان ائمّه اطهار و اولياء اللّه بودند ، مى‏گرفت .

و دو جمله آخرى

( أصاب البلآء من أبصر فيها ، و أخطا البلآء من عمي عنها ) در حقيقت توضيح علّت همان جمله خصّت بليّتها مى‏باشد زيرا معناى دو جمله چنين است كه هر كس كه در آن فتنه بينا باشد [ و ناشايستى و وقاحت‏هاى آن را درك كند و بخواهد خود را از آنها دور نمايد ، ] قطعى است كه بلا و مشقّت و محنت و رنج بر سر او تاختن خواهند گرفت و اگر كسى كه چيزى نمى‏فهمد و در صدد هم نيست كه چيزى از آن فتنه بفهمد و باصطلاح عامّيان توبره يا آخورش را مى‏خواهد كه سر در آن فرو كند ، نه بلائى خواهد ديد و نه رنجى . 33 ، 45 و أيم اللّه لتجدنّ بني أميّة لكم أرباب سوء بعدي كالنّاب الضّروس :

تعذم بفيها و تخبط بيدها ، و تزبن برجلها ، و تمنع درّها ، لا يزالون بكم حتّى لا يتركوا منكم إلاّ نافعا لهم أو غير ضآئر بهم . و لا يزال بلآؤهم عنكم حتّى لا يكون انتصار أحدكم منهم إلاّ كانتصار العبد من ربّه و الصّاحب من مستصحبه ، ترد عليكم فتنتهم شوهآء مخشيّة ، و قطعا جاهليّة ليس فيها منار هدى و لا علم يرى ( و سوگند بخدا ، پس از من بنى اميّه را مالكان و رؤساى بدى براى خود خواهيد يافت ، مانند شتر بد خلق [ در موقع دوشيدن ] كه با دهانش ( دندانهايش ) زخمى مى‏كند و با دستش مى‏زند و با پاهايش دفع مى‏كند و از دوشيدن شير جلوگيرى مى‏نمايد . بنى اميّه بهمان وضعى كه گفتم با شما رفتار خواهند كرد تا كسى را از شما نگذارند مگر اينكه سودى براى آنان داشته باشد ، و يا ضررى بآنها نرساند و بلاى آنان از شما زايل نگردد تا موقعى كه پيروزى [ يا انتقام ] يكى از شما از آنان مانند پيروزى برده‏اى بر مالكش و تابعى بر متبوعش باشد . فتنه بنى اميّه بطور قبيح و وحشتناك و دسته دسته با وضع جاهليّت بر شما وارد ميگردد ، نه مناره هدايتى در آن وجود دارد و نه نشانه‏اى كه ديده شود و راه‏گشا باشد . )

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  خطبه شماره 93/2 جلد ۱۶

بپرسيد تا بدانيد ، بپرسيد از من پيش از آن روز كه رخت از ميان شما بربنديم به قلم محمد تقی جعفری

بپرسيد تا بدانيد ، بپرسيد از من پيش از آن روز كه رخت از ميان شما بربنديم .

ابن ابى الحديد مى‏گويد : « صاحب كتاب استيعاب ( ابو عمرو محمّد بن عبد البرّ ) از جماعتى از راويان و علماى حديث روايت كرده است كه هيچ كس از صحابه رضى اللّه عنهم نگفته است : سلونى مگر علىّ بن ابيطالب و شيخ ما ابو جعفر اسكافى در كتاب نقض العثمانيّة از علىّ بن الجعد از ابن شبرمه روايت كرده است كه بر هيچ كس جائز نيست كه بر روى منبر بگويد سلونى مگر علىّ بن ابيطالب عليه السّلام » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد با تحقيق محمّد ابو الفضل ابراهيم ج 7 ص 46] ما درباره اثبات اين مسئله كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده است : سلوني قبل أن تفقدوني به تفصيل بيشترى نمى‏پردازيم و به نقل ابن ابى الحديد در بالا قناعت مى‏ورزيم و جملاتى را هم از محقّق مرحوم آقا ميرزا حبيب اللّه هاشمى خوئى در اينجا مى‏آوريم و مسئله را پايان ميدهيم .

محقّق مزبور پس از نقل مطالب فوق از ابن ابى الحديد ، عبارات بعدى را مى‏نويسد : « در تذييل دوم از شرح كلام چهل و سوم براى ما چنين روايت شده است كه روزى ابن الجوزى بر بالاى منبر بود ، گفت : سلوني قبل أن تفقدوني زنى در آنجا بود ، از ابن الجوزى پرسيد : كه چه مى‏گوئى درباره اينكه علىّ بن ابيطالب در يك شب رفت و جنازه سلمان را تجهيز ( تغسيل و تكفين و تدفين ) نمود و برگشت ؟ ابن الجوزى گفت : آرى ، روايت شده است . زن پرسيد كه جنازه عثمان سه روز در روى زمين [ عبارت ابن ابى الحديد منبوذا فى المزابل است ] ماند و علىّ بن ابيطالب حاضر بود ؟ ابن الجوزى گفت . آرى . زن گفت : [ حتما كار على براى ] يكى از آن دو بر خطاء بوده است . ابن الجوزى گفت : اگر بدون اجازه شوهرت از خانه‏ات بيرون آمده‏ اى ، لعنت خدا بر تو و اگر با اجازه شوهرت بيرون آمده‏اى لعنت خدا بر او . زن گفت : عائشه به جنگ على با اذن پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفته است يا بدون اذن او ؟ ابن الجوزى از سخن گفتن بريده شد و پاسخى پيدا نكرد . » [منهاج البراعه ج 7 ص 74] در همين صفحه روايت ميكند كه « قتاده به كوفه داخل شد و مردم دور او را گرفتند ، قتاده گفت : از هر چه كه بخواهيد از من بپرسيد و ابو حنيفه كه در آن موقع پسرى جوان بود حاضر بوده ، گفت : از وى بپرسيد : مورچه سليمان عليه السّلام نر بود يا ماده ؟ وقتى از وى پرسيدند ، پاسخ نتوانست بدهد ، خود ابو حنيفه گفت : آن مورچه ماده بود ، به او گفته شد : از كجا فهميدى ؟ گفت : از كتاب خدا كه فرموده است :

قالت نملة و اگر نر بود خدا مى‏فرمود : قال نملة زيرا لفظ نملة هم در مورد نر بكار ميرود و هم در مورد ماده ، مانند لفظ حمامه ، شاة و آنها را با علامت تأنيث از هم تفكيك مى‏كنند » چنانكه هيچ كس اين جمله امير المؤمنين عليه السّلام لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا را منكر نشده و راويان و اهل حديث فراوانى نقل نموده‏اند كه آنحضرت جمله مزبور را فرموده است ،

همانطور اينكه آن بزرگوار جمله سلونى را فرموده است ، هيچ كس آنرا مورد ترديد قرار نداده است امّا مردم بيمارگونه آن دوران از امير المؤمنين عليه السّلام چه پرسيدند و چه پاسخ گرفتند ؟ نقل آن سؤالات جز احساس شرم و سرافكندگى هيچ نتيجه‏اى در بر ندارد . بعنوان نمونه در مباحث گذشته ديديم كه يكى از آنان كه جمله سلونى را از امير المؤمنين عليه السّلام شنيد ، چنين سؤال كرد : يا على ، ريش من چند عدد مو دارد ؟ و شرم‏آورتر اينكه همين مردم مى‏خواستند تكليف زندگى آن قهرمان زندگى و مرگ را روشن كنند شايد اگر قدرتى را در خود مى‏ديدند حقيقت زندگى و هدف اعلاى آن را به آن شهود كننده حقّ و حقيقت تعليم مى‏فرمودند در خاتمه اين مبحث جملاتى را از ابن ابى الحديد در پيرامون اخبار غيبى كه امير المؤمنين عليه السّلام فرموده و همه آنها مطابق واقع بوده است ،

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  خطبه شماره 93/2 جلد ۱۶

بروز اعتلا و سقوط جوامع و تمدّن‏ها و فرهنگ‏ها از ديدگاه اسلام به قلم علامه محمدتقی جعفری

بروز اعتلا و سقوط جوامع و تمدّن‏ها و فرهنگ‏ها از ديدگاه اسلام

در مقدّمه اين مبحث مهمّ ، اشاره‏اى مختصر به تعريف توصيفى فرهنگ و تمدّن مى‏نمائيم : مى‏توان گفت : فرهنگ عبارتست از « شيوه انتخاب شده براى كيفيّت زندگى كه با گذشت زمان و مساعدت عوامل محيط طبيعى و پديده‏هاى روانى و رويدادهاى نافذ در حيات يك جامعه بوجود مى‏آيد » البتّه ميدانيم كه اين گونه معرّفى بيش از يك توصيف اجمالى نمى‏باشد ، ولى براى ديدگاه ما در اين مبحث كافى بنظر ميرسد . امّا تمدّن عبارتست از برقرارى آن نظم و هماهنگى در روابط انسانهاى يك جامعه كه تصادم‏ها و تزاحم‏هاى ويرانگر را منتفى ساخته و مسابقه در مسير رشد و كمال را قائم مقام آنها بنمايد ،بطوريكه زندگى اجتماعى افراد و گروه‏هاى آن جامعه موجب بروز و به فعليّت رسيدن استعدادهاى سازنده آنان بوده باشد . در اين زندگى متمدّن كه قطعا هر كسى ارزش واقعى كار و كالاى خود را در مى‏يابد و هر كسى توفيق و پيروزى ديگران را از آن خود و توفيق و پيروزى خود را از آن ديگران محسوب مينمايد ،انسان رو به كمال محور همه تكاپوها و تلاشها قرار مى‏گيرد .

لذا تمدّن در اين تعريف بر مبناى انسان محورى معرّفى مى‏گردد ، در صورتيكه در اغلب تعريفهاى ديگرى كه تاكنون در مغرب زمين گفته شده است ، اصالت در تمدّن از آن انسان نيست ، بلكه بطور بسيار ماهرانه‏اى اصالت انسانيّت در آن تعريفات حذف مى‏شود و بجاى آن ، بالا رفتن درآمد سرانه و افزايش كمّى و كيفى مصرف ، جزء تعريف قرار مى‏گيرد .

اين نكته را هم متذكّر مى‏شويم كه مقصود ما از « انسان محورى » آن معناى مضحك نيست كه مستلزم « انسان خدائى » مى‏باشد ، بلكه منظور ما اينست كه محور همه تلاشها و ارزشهاى مربوط به تمدّن بايد خدمتگزار انسان باشد نه اينكه انسان را قربانى ظواهر و پديده‏هاى فريبا بنام تمدّن نمايد و بعبارت روشنتر انسان در تعريف تمدّن هدف قرار ميگيرد ، و اين انسان شايستگى خود را براى هدف قرار گرفتن براى تمدّن از قرار گرفتنش در جاذبه كمال مطلق كه خدا است ناشى مى‏گردد . پس از توجّه به اين مقدّمه نخست اين مسئله را بعنوان يك اصل اساسى در نظر بگيريم كه تمدّن و فرهنگ با همه عناصر ممتازى كه دارند ، از ديدگاه اسلام در خدمت « حيات معقول » انسانها قرار مى‏گيرند نه « حيات معقول » انسانها در خدمت تمدّن و فرهنگى كه براى به فعليّت رسيدن استعدادهاى مثبت انسانى و اشباع احساسهاى برين او ،ساخته شده‏اند .

و اگر در مواردى انسانها بايد در راه وصول به تمدّن و فرهنگ فداكارى نموده و دست از جان خود بشويند ، گذشت و جانبازى است كه انسان در ريشه كن كردن آفات تمدّن در خدمت « حيات معقول » و بوجود آوردن شرايط حيات مزبور براى انسان‏ها انجام مى‏دهد نه براى دو پديده مزبور كه ارتباطى با « حيات معقول » انسانها نداشته باشند .

حال اجتماع انسانى در بروز و اعتلاء و سقوط تمدّنها و فرهنگها شبيه به حال فردى از انسان است كه تحت تأثير عواملى بروز مى‏كند و به اعتلاء ميرسد و سقوط مينمايد . مثلا احساس نياز چنانكه فرد را وادار به تلاش و تكاپو در عرصه طبيعت و منطقه روابط همنوعانش مينمايد ، همچنين جامعه را نيز رو به گسترش و عميق ساختن درك و معرفت و سازندگى در عرصه زندگى تحريك و تشويق مينمايد .

ما شاهد بروز تعدادى از اكتشافات در موقع بروز جنگها بوده‏ايم .لذا ممكن است يك يا چند نياز موجب اكتشاف و بدست آوردن امتياز يا امتيازاتى باشد كه آنها هم بنوبت خود ، مردم را براى وصول به امتيازات زنجيرى ديگر موفّق بسازد . ولى داستان تمدّن‏ها از نظر عوامل بوجود آورنده در نياز خلاصه نمى‏شود ، بلكه در موارد بسيار فراوان بقول بعضى از محقّقان در سرگذشت علم ، بارقه‏ها و جهشهاى مغزى انسانها بوده است كه عناصر مهمّ تمدّن اصطلاحى را بوجود آورده‏اند گاهى ديگر تمدّن‏ها و فرهنگهاى مثبت ناشى از اكتساب و استفاده از تمدّنها و فرهنگهاى ديگر جوامع مى‏باشد .

البتّه اينگونه تمدّنها و فرهنگها گاهى بطور صورى و راكد مورد تقليد قرار مى‏گيرند كه در اينصورت نه تنها موجب پيشرفت جامعه مقلّد و پيرو نمى‏گردد ، بلكه ممكن است موجب عقب‏ماندگى و باختن هويّت اصيل خود آن جامعه مقلّد بوده باشد . ما در دوران اخير در جوامعى متعدّد شاهد اينگونه انتقال تمدّنها و فرهنگهاى تقليدى مى‏باشيم كه چگونه هويّت اصيل خود جوامع مقلّد را محو و نابود ساخته است ، در صورتيكه اگر آن جوامع فريب امتيازات تقليدى آن تمدّنها و فرهنگها را نمى‏خوردند و با همان هويّت اصيل خود براه مى‏افتادند ، مى‏توانستند از تمدّن و فرهنگ اصيل و آشنا با خويشتن برخوردار گردند . يكى ديگر از عوامل بروز تمدّنها و فرهنگها ، احساس لزوم جبران ضعف در برابر رقيبان است كه مى‏توان گفت از اساسى‏ترين عوامل محسوب مى‏گردد . با اينحال تشخيص عامل قطعى بروز و اعتلا و سقوط تمدّنها و فرهنگها ، با نظر به تعريفات و استدلالهاى رائج در اين مبحث حداقلّ بسيار دشوار است .

آنچه كه از قرآن مجيد و نهج البلاغه بر ميآيد اينست كه عامل اساسى آغاز و پايان منحنى تمدّنها و فرهنگها خود انسان است . براى مطالعه آيات قرآنى درباره عامل انسانى تاريخ به مبحث 18 ( نظريّاتى كه بعنوان عامل محرّك تاريخ تاكنون ارائه شده است ) و به مبحث 19 ( توضيحى در رابطه موجودات و رويدادهاى تاريخ بشرى با انسان ) مراجعه شود .

در آن آيات ديديم كه خداوند امورى را مانند كفران نعمت [ در از بين بردن اجتماع و تمدّن سبأ ] و فساد و خودكامگى‏ها و ظلم و استكبار و اِفساد در روى زمين و انحراف از حقيقت عوامل سقوط تمدّنها و فرهنگهاى معرّفى فرموده است و از همان آيات بخوبى استفاده مى‏شود كه مفاهيم مقابل آن صفات رذل عوامل بروز و اعتلاء تمدّنها و فرهنگها مى‏باشد . يعنى از همان آيات با كمال وضوح برمى‏آيد كه سپاسگزارى نعمت‏هاى خداوندى و صلاح و اصلاح ميان انسان‏ها و تهذّب و عدالت و حركت در مسير واقعيّات از عوامل مهمّ بروز و اعتلاى تمدّنها و فرهنگهاى انسانى صحيح مى‏باشند . خداوند سبحان در قرآن مجيد تصريح فرموده است كه :

وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ القُرَى‏ آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِمْ بَرَكَاتٍ مِنَ السَّمَآءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْنَاهُمْ بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ [ الاعراف آيه 96]

( و اگر اهل آباديها ايمان مى‏آوردند و تقوى مى‏ورزيدند قطعاً بركات خود را از آسمان و زمين براى آنان باز مى‏كرديم ( نازل مى‏نموديم ) ولى آنان [ ايمان و تقوى‏ و مناديان آن دو را يعنى پيامبران را ] تكذيب كردند و در نتيجه آنانرا به سبب اندوخته‏هاى [ ناشايستشان ] مؤاخذه نموديم . ) آيات قرآنى در اينكه ظلم عامل سقوط جوامع و تمدّنها و فرهنگها است خيلى فراوان و تأكيد شگفت‏انگيزى دارند .

از آنجمله :1 وَ كَذلِكَ أَخْذُ رَبّكَ إِذَا أَخَذَ القُرَى‏ وَ هِيَ ظَالِمَةٌ [هود آيه 102] ( و بدينسان است مؤاخذه پروردگار تو ، هنگامى كه آباديها را مؤاخذه ( ساقط و مضمحل ) ساخت در حاليكه آنها ستمكار بودند . )

فَقُطِعَ دَابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ [الأنعام آيه 45 ] ( پس دنباله قومى كه ظلم كردند ، بريده شد و سپاس مر خدا را كه پرورنده عالميان است . )

وَ لَقَدْ أَهْلَكْنَا الْقُرُونَ مِنْ قَبْلِكُمْ لَمَّا ظَلَمُوا [يونُس آيه 13] ( ما مردم قرونى پيش از شما را بجهت ظلمى كه كردند نابود ساختيم . )

وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنَا وَ وَحْيِنَا وَ لاَ تُخَاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُوا إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ [هود آيه 37 ] [ اى نوح ] ( و كشتى را با نظاره ما و بسبب وحيى كه بتو كرديم بساز و درباره كسانى كه ظلم كرده‏اند با من سخنى مگو ، قطعاً آنان غرق خواهند گشت . )

وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً قَرْيَةً كَانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيهَا رِزْقُهَا رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكَانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذَاقَهَا اللَّهُ لِباَسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِمَا كَانُوا يَصْنَعُونَ وَ لَقَدْ جَائَهُمْ رَسُولٌ مِنْهُمْ فَكَذَّبُوهُ فَأَخَذَهُمُ الْعَذَابُ وَ هُمْ ظَالِمُونَ [ النّحل آيه 112 و 113] ( و خداوند مثل آن آبادى را [ براى شما ] مى‏زند كه در امن و امان و آرامش بود و روزى او از هر طرف فراوان مى‏رسيد سپس آن آبادى به نعمت‏هاى خداوندى كفران ورزيد ، خداوند در نتيجه تبهكارى‏هائى كه انجام مى‏دادند لباس گرسنگى و ترس را به آن آبادى چشانيد و براى آنان پيامبرى از خودشان آمد ، او را تكذيب كردند ،پس عذاب آنانرا در حاليكه ستمكاران بودند در گرفت . )

وَ أَخَذَ الَّذِينَ ظَلَمُوا الصَّيْحَةُ فَأَصْبَحُوا فِي دِيَارِهِمْ جَاثِمِينَ [هود آيه 67] ( و آنانرا كه ستم كردند صيحه ( فرياد شديد آسمانى ) گرفت و آنان در ديار خود در حاليكه به رو [ يا بزانو ] در افتاده بودند ، هلاك گشتند . )

وَ تِلْكَ الْقُرَى‏ أَهْلَكْنَاهُمْ لَمَّا ظَلَمُوا وَ جَعَلْنا لِمَهْلِكِهِمْ مَوْعِداً [ الكهف آيه 59] و آن آباديها را زمانيكه ( بجهت آنكه ) ظلم كردند ، نابود ساختيم و براى نابود شدنشان زمان معيّنى قرار داديم . )

وَ أَنَّهُ أَهْلَكَ عَاداً الْأُولَى‏ . وَ ثَمُودَ فَمَآ أَبْقى‏ . وَ قَوْمَ نُوحٍ مِنْ قَبْلُ إِنَّهُمْ كَانُوا هُمْ أَظْلَمَ وَ أَطْغَى‏ [ النّجم آيه 50 تا 52] ( و خدا است كه عاد اولى‏ ( عاد بن ارم پيش از قوم عاد معروف ) را هلاك كرد . و ثمود را و از آنان كسى را نگذاشت . و پيش از آنان قوم نوح را نابود ساخت آنان ظالم‏تر و طغيانگرتر بودند . )

هَلْ يُهْلَكُ إِلاَّ الْقَوْمُ الظَّالِمُونَ [ الأنعام آيه 47( آيا كسى جز مردم ستمكار هلاك مى‏شود ؟ )

10 وَ مَا كُنَّا مُهْلِكِي الْقُرَى‏ إِلاَّ وَ أَهْلُهَا ظَالِمُونَ [ القصص آيه 59] ( و ما آباديها را به هلاكت نمى‏رسانيم مگر اينكه اهل آنها ستمكار باشند . ) امير المؤمنين عليه السّلام هم كه سخنانش گاهى اقتباسى از قرآن مجيد و گاهى ديگر تفسيرى از آن كتاب اللّه و در مواردى تطبيق كلّيّات آن به مصاديق و افراد آنها است ، ظلم را از اساسى‏ترين عوامل سقوط و تباهى جوامع معرّفى فرموده است .

از آنجمله :

اللّه اللّه في عاجل البغي و آجل و خامة الظّلم . . . [خطبه قاصعه ص 294] ( خدا را ، خدا را در نظر بگيريد در نتيجه سريع ( در همين دنيا ) ستم و آينده وخيم ظلم . ) يكى ديگر از عوامل سقوط جوامع و نابودى تمدّن‏ها و فرهنگها ،استكبار است كه مفهوم عامّ آن عبارت است از « هدف ديدن خود و وسيله ديدن ديگران » امير المؤمنين عليه السّلام در سقوط جوامع چنانكه در آيات قرآنى مشاهده خواهيم كرد ، استكبار را مطرح فرموده است .

او مى‏فرمايد :فاعتبروا بما أصاب الأمم المستكبرين من قبلكم من بأس اللّه وصولاته و وقائعه و مثلاته ، و اتّعظوا بمثاوي خدودهم ، و مصارع جنوبهم و استعيذوا باللّه من لواقح الكبر ، كما تستعيذونه من طوارق الدّهر . . . [خطبه قاصعه 290] ( عبرت بگيريد از آن غضب و حمله‏ ها و مصيبتها و عذاب‏هاى خداوندى كه به اقوام و ملل مستكبر پيش از شما وارد گشت و پند بگيريد از خاكى كه گونه ‏هاى آن مستكبرين در آن جاى گرفت و از جايگاه سقوط پهلوهايشان و پناه ببريد به خداوند از عوامل كبر چنانكه پناه مى‏بريد به او از حوادث كوبنده روزگاران . ) از آن موارد نهج البلاغه كه امير المؤمنين عليه السّلام عوامل اعتلاء و سقوط جوامع و فرهنگها و تمدّن‏ها را بيان فرموده است : خطبه قاصعه است كه مى‏فرمايد :

فإنكان لابدّ من العصبيّة ، فليكن تعصّبكم لمكارم الخصال و محامد الأفعال ، و محاسن الأمور الّتي تفاضلت فيها المجدآء و النّجدآء من بيوتات العرب و يعاسيب القبائل بالأخلاق الرّغيبة ، و الأحلام العظيمة و الأخطار الجليلة و الآثار المحمودة ، فتعصّبوا لخلال الحمد من الحفظ للجوار ، و الوفآء بالذّمام و الطّاعة للبرّ ، و المعصية للكبر ،و الأخذ بالفضل و الكفّ عن البغي ، و الإعظام للقتل ، و الإئصاف للخلق و الكظم للغيظ ، و اجتناب الفساد في الأرض ، و احذروا ما نزل بالأمم قبلكم من المثلات بسوء الأفعال ، و ذميم الأعمال ، فتذكّروا في الخير و الشّرّ أحوالهم ، و احذروا أن تكونوا أمثالهم .

فإذا تفكّرتم في تفاوت حاليهم ، فالزموا كلّ أمر لزمت العزّة به شأنهم ، و زاحت الأعدآء له عنهم ، و مدّت العافية به عليهم و انقادت النّعمة له معهم ، و وصلت الكرامة عليه حبلهم من الاجتناب للفرقة و اللّزوم للألفة ، و التّحآضّ عليها و التّواصي بها و اجتنبوا كلّ أمر كسر فقرتهم و أوهن منّتهم من تضاغن القلوب ، و تشاحن الصّدور ، و تدابر النّفوس ، و تخاذل الأيدي .

و تدبّروا أحوال الماضين من المؤمنين قبلكم ، كيف كانوا في حال التّمحيص و البلآء . ألم يكونوا أثقل الخلآئق أعبآء و أجهد العباد بلآء ، و أضيق أهل الدّنيا حالا . اتّخذتهم الفراعنة عبيدا فساموهم سوء العذاب ، و جرّعوهم المرار ،فلم تبرح الحال بهم في ذلّ الهلكة و قهر الغلبة ، لا يجدون حيلة في امتناع ، و لا سبيلا إلى دفاع . حتّى إذا رأى اللّه سبحانه جدّ الصّبر منهم على الأذى في محبّته ، و الاحتمال للمكروه من خوفه ، جعل لهم من مضائق البلآء فرجا فأبدلهم العزّ مكان الذّلّ ،و الأمن مكان الخوف ، فصاروا ملوكا حكّاما ، و أئمّة أعلاما ، و قد بلغت الكرامة من اللّه لهم ما لم تذهب الآمال إليه بهم . فانظروا كيف كانوا حيث كانت الأملآء مجتمعة ، و الأهوآء مؤتلفة ، و القلوب معتدلة ،و الأيدي مترادفة ، و السّيوف متناصرة ، و البصآئر نافذة و العزآئم واحدة . ألم يكونوا أربابا في أقطار الأرضين ، و ملوكا على رقاب العالمين .

فانظروا إلى ما صاروا إليه في آخر أمورهم ، حين وقعت الفرقة و تشتّت الألفة و اختلفت الكلمة و الأفئدة ، و تشعّبوا مختلفين ،و تفرّقوا متحاربين ، قد خلع اللّه عنهم لباس كرامته ، و سلبهم غضارة نعمته ، و بقى قصص أخبارهم فيكم عبرا للمعتبرين . فاعتبروا بحال ولد إسماعيل و بني إسحاق و بني إسرآئيل عليهم السّلام . فمآ أشدّ اعتدال الأحوال و أقرب اشتباه الأمثال ، تأمّلوآ أمرهم في حال تشتّتهم و تفرّقهم ، ليالي كانت الأكاسرة و القياصرة أربابا لهم ، يحتازونهم عن ريف الآفاق ، و بحر العراق و خضرة الدّنيا ، إلى منابت الشّيح و مهافي الرّيح و نكد المعاش ، فتركوهم عالة مساكين ، إخوان دبر و وبر ،أذلّ الأمم دارا ، و أجدبهم قرارا ، لا يأوون إلى جناح دعوة يعتصمون بها ، و لا إلى ظلّ ألفة يعتمدون على عزّها . فالأحوال مضطربة ،و الأيديي مختلفة ، و الكثرة متفرّقة ، في بلآء أزل . و أطباق جهل من بنات موؤدة ، و أصنام معبودة ، و أرحام مقطوعة و غارات مشنونة .

فانظروا إلى مواقع نعم اللّه عليهم ، حين بعث إليهم رسولا فعقد بملّته طاعتهم و جمع على دعوته ألفتهم ، كيف نشرت النّعمة عليهم جناح كرامتها ، و أسالت لهم جداول نعيمها ، و التفّت الملّة بهم في عوائد بركتها ، فأصبحوا في نعمتها غرقين ، و في خضرة عيشها فكهين . قد تربعّت الأمور بهم في ظلّ سلطان قاهر و آوتهم الحال إلى كنف عزّ غالب و تعطّفت الأمور عليهم في ذرى ملك ثابت .

فهم حكّام على العالمين ، و ملوك في أطراف الأرضين . يملكون الأمور على من كان يملكها عليهم ، و يمضون الأحكام فيمن كان يمضيها فيهم لا تغمز لهم قناة و لا تقرع لهم صفاة . [خطبه قاصعه از ص 295 تا 298] ( اگر چاره‏اى از تعصّب ورزيدن نيست ، پس تعصّب بورزيد به اخلاق شريفه و اعمال پسنديده و امور شايسته‏اى كه بزرگان و دلاوران از خاندانهاى عرب و رؤساى قبائل درباره آن‏ها بيكديگر سبقت مى‏ورزيدند [ آنان در اين امور شايسته و برازنده بيكديگر سبقت مى‏گرفتند ] :

اخلاق مورد رغبت و بردبارى‏ها [ و يا آرمان‏هاى ] با عظمت و تكاپو در مخاطرات بزرگ و آثار پسنديده . [ حال كه بايد تعصّب بورزيد ] پس بياييد بخصلت‏هاى ستوده تعصب بورزيد مانند حفظ حقوق همسايگى و وفا به تعهّد و اطاعت از نيكوكارى و نافرمانى كبر و قرار گرفتن در انگيزگى فضيلت و خويشتن دارى از ظلم و بزرگ شمردن ( ناشايست بزرگ ) قتل نفس و انصاف براى خلق و فرو بردن غضب و پرهيز كردن از فساد در روى زمين و بترسيد از آن كيفرها و عذابها كه در نتيجه زشتى كارها و ناشايستى اعمال بر امّت‏هائى پيش از شما نازل گشت .

احوال آنان را در خير و شرّ متذكّر شويد و بترسيد از آن كه از جمله آنان باشيد . و هنگامى كه در احوال خير و شرّ آنان انديشيديد ، پس ملتزم شويد ( محكم بگيريد ) هر امرى را كه براى شأن آنان عزّت را ايجاب كرد و دشمن را از آنان دور ساخت و بوسيله آن ،آسايش بسوى آنان گسترش يافت و نعمت بجهت آن امر مطيع آنان گشت و كرامت و شرافت بر مبناى آن امر ، طناب آنان را بهم پيوست . [ آن امر كه موجب اينهمه عظمت و پيشرفت شده بود عبارت بود از ] : پرهيز از پراكندگى و التزام به الفت و انس و تحريك و توصيه به آن .

و بپرهيزيد از هر امرى كه ستون فقراتشان را شكست و قوّه آنان را سست نمود . [ امرى كه باعث شكست و پراكندگى و سقوطشان گشت عبارت بود از ] كينه‏ توزى دلها ، و خصومت سينه‏ها و روى گرداندن نفوس از يكديگر و خواركردن قدرت‏ها همديگر را ( پراكنده شدن قدرتها ) در احوال مردمان با ايمان كه پيش از شما گذشته‏اند ، بينديشيد كه آنان چگونه در تصفيه و آزمايش قرار گرفتند . آيا آنان سنگين‏بارترين مردم و كوشاترين خلق در هنگام آزمايش و گرفتارترين اهل دنيا در احوال زندگى نبودند .

فراعنه روزگاران آنان را به بردگى گرفتند و عذاب بدى بر آنان چشانيدند و با جرعه‏هاى تلخ كامشان را آزردند . حال آن مستضعفان در خوارى هلاكت و زور غلبه مى‏گذشت ، چاره‏اى در امتناع از آن وضع رقّت‏بار نمى‏يافتند و راهى براى دفاع از خويش نمى‏ديدند تا آنگاه كه خداوند سبحان از آن مردم تحمّل جدّى بر آزار و اذيّت در راه محبّتش و تحمّل ناگوارى از خوفش را ديد ، براى آنان از تنگناهاى بلاء فرج عطا فرمود و بجاى ذلّت عزّت و بجاى ترس امن و امان عنايت فرمود . پس آنان ملوك و زمامداران و پيشوايان و پرچمهاى هدايت گشتند و كرامت خداوندى براى آنان بحدّى رسيد كه حتّى آرزوهايشان بآن نمى‏رفت .

درست بنگريد كه آنان چگونه بودند : هنگامى كه جمعيّتهاى آنان هماهنگ و خواسته‏هايشان موافق يكديگر و دلهايشان معتدل و دستها و قدرتهايشان پشتيبان يكديگر و شمشيرهايشان يار و ياور همديگر و بصيرتهايشان نافذ و تصميم‏ها [ يا هدفهاى اصلى ] يشان يكى بود . آيا آنان سرورانى در نقاط زمين و فرمانروايانى بر عالميان نبودند پس بنگريد به سرنوشت پايان امور آنان هنگاميكه ميانشان جدائى افتاد و الفت‏ها پراكنده گشت و سخن و دلها به اختلاف افتادند و در حال اختلاف با همديگر از هم شكافتند و هر يك راه خود پيش گرفت و در حال محاربه از هم متفرّق شدند .

خداوند لباس كرامتش را كه به آنان پوشانيده بود از تنشان كند و گسترش و طراوت نعمت خود را از آنان سلب نمود و داستان‏هاى اخبارشان را در ميان شما براى عبرت‏گيرى كسانى كه از احوال گذشتگان عبرت مى‏گيرند باقى گذاشت . عبرت بگيريد از حال فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهم السّلام ،چه شديد است برابرى احوال شما با آنان و چه نزديك است شباهت امثال آنان با شما .

در امر آنان در حال پراكندگى و جدائى آنان با يكديگر بينديشيد در آن شبها ( روزگار تاريك ) بينديشيد كه كسرى‏ها ( سلاطين ايران ) و قيصرها ( امپراطوران رم ) ارباب آنان بودند ، آنان را از مناطق آب و درخت و هر گونه نباتات فراوان و از درياى عراق ( دو نهر بزرگ فرات و دجله ) و از دنياى سر سبز به جايگاه‏هاى روييدن درمنه [ گياهى است كه اسب آن را مى‏چرد و براى دفع انگل هم بكار مى‏رود لغت نامه دهخدا مادّه د] و وزش بادها و تنگناى معاش منتقل نمودند .

پس آن سلاطين و امپراطوران فرزندان اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهم السّلام را در حاليكه فقرا و بينوايان و دمساز شتران مجروح و داراى كرك بودند ،رهايشان كردند در حاليكه آنان پست‏ترين امّتها از جهات جايگاه زندگى بودند و بى‏حاصل‏ترين آنان از جهت قرارگاه . پناهگاهى براى دعوتى نداشتند كه به آن چنگ بزنند و راهى بسوى سايه الفتى نبود كه به عزّت آن اعتماد نمايند .

در نتيجه احوال و روزگار آنان مضطرب و قدرت‏هايشان مختلف و كثرتشان پراكنده در بلائى شديد و جهالت فراگير دخترانى كه زنده بگور مى‏شدند و بت‏هائى كه معبود قرار مى‏گرفتند و خويشاوندانى كه از يكديگر مى‏بريدند و يغماگرى‏هائى كه بر سر هم مى‏آوردند . پس بنگريد به موقعيّت‏هائى كه از نعمت‏هاى خداوندى نصيبشان گشت ، در آن هنگام كه پيامبرى براى آنان فرستاد با دينى كه آورده بود اطاعت آنان را منعقد ساخت و الفت و تشكّل آنان را با دعوتى كه فرمود ، صورت داد : [ با اين دعوت الهى و اجابتى كه آنان كردند ] چگونه نعمت بال كرامتش را بر آنان بگسترانيد و نهرهاى وسائل آزمايش خود را براى آنان جارى ساخت ، و ( دين ) آنان را در منافع بركتش بهم پيچيد ( جمع نمود و متشكّل ساخت ) آنان در نعمت ملّت غرق شدند و در طراوت عيش آن مسرور و شادان .

در اين هنگام كارهاى آنان در سايه يك سلطه پيروز براه افتاد و حالتى كه بآنان روى آورده بود ، آنان را به پناهگاه عزّتى پيروز پناهنده ساخت . امور دنيا در درجات عالى مالكيّت پا بر جا روى محبّت بآنان كرد . در نتيجه حاكمان همه عالميان گشتند و صاحبان سيطره در اقاليم زمين . در اين هنگام آنان درباره امور زندگى به كسانى مسلّط شدند كه آنان در آن امور مالكشان بوده‏اند . و احكام خود را درباره كسانى اجراء كردند كه آنان در گذشته درباره آن بينوايان اجراء مى‏كردند ، ديگر نه قبضه نيزه‏اى براى آنان فشرده مى‏شد و نه براى آنان سنگى كوبيده مى‏گشت . )

عوامل بروز و اعتلاء و سقوط جوامع و فرهنگها و تمدّن‏ها از ديدگاه نهج البلاغه

مقدّمه‏اى در توصيف فرهنگ و تمدّن از ديدگاه اسلام و مكتب‏هاى معمولى

در مباحث گذشته اشاره كرديم كه بروز و اعتلاء و سقوط جوامع ، يك شباهت بسيار قابل توجّه با بروز و اعتلاء و سقوط فردى از شخصيّت انسان دارند ، چنانكه نظم قانونى ابعاد و استعدادهاى مادّى و معنوى يك فرد از انسان كه موجب به فعليّت رسيدن و جريان آن ابعاد و استعدادها در مجراى تكاملى خود مى‏گردد ، همچنان وقتى كه اعضاء پيكر يك اجتماع كه همان افراد تشكيل دهنده آن اجتماع است با نظم قانونى ، ابعاد و استعدادهاى خود را به فعليّت برساند موجب بروز و اعتلاى مدنيّت در آن جامعه كه موجب بروز و اعتلاى فرهنگ و تمدّن شايسته انسانى مى‏باشد ، حتمى و ضرورى خواهد بود . و بالعكس ، چنانكه با تباهى و اختلال در ابعاد و استعدادهاى يك فرد ،موجوديّت وى رو به سقوط خواهد رفت همچنان است اجتماعى كه متشكّل از افراد نوع انسانى است كه با بروز تباهى و اختلال در ابعاد و استعدادهاى آن جامعه ،قرار گرفتن آن در معرض سقوط ، قطعى خواهد بود .

امير المؤمنين عليه السّلام در جملات فوق عناصر اساسى آن ابعاد و استعدادها را بيان فرموده است كه ما بطور مختصر در اين مبحث متذكّر خواهيم گشت . پيش از بيان آن عناصر اساسى ،مجبوريم كه قبلا به اختلاف ديد اسلام و مكتب‏هاى معمولى درباره فرهنگ و تمدّن اشاره نمائيم : مكتب‏هاى معمولى مخصوصا آن نوع مكتب‏ها كه در دو قرن اخير بوجود آمده‏اند ، نتوانسته‏اند براى انسان هويّتى قابل تفسير و براى فرهنگ و تمدّن ، هويّت و هدف و غايتى منطقى و قابل قبول مطرح كنند .

كارى كه آن مكتبها انجام مى‏دهند يك مقدار پديده‏ها را بعنوان پديده‏هاى فرهنگى مى‏شمارند مانند فرهنگ هنرى ، فرهنگ اخلاقى ، فرهنگ آداب و رسوم ، و مى‏گويند : هنر و اخلاق و آداب و رسوم هر قومى از طرف سرگذشت تاريخى و محيطى و ريشه‏هاى اصلى روانى رنگ‏آميزى مخصوص مى‏شود ،اين رنگ‏آميزى ، فرهنگ آن قوم و جامعه است و كارى با آن ندارند كه اين رنگ‏آميزى فرهنگى درباره انسانهاى آن قوم و جامعه چه مى‏كند .

آيا آن رنگ‏آميزى مردم جامعه را در گذشته خود ميخكوب مى‏كند ؟آيا آن رنگ‏آميزى تضادّى در درون خود ندارد ؟ مثلا فرض كنيم فرهنگ هنرى يك جامعه ، امتناعى از نقّاشى صورتهاى ركيك و مشمئزّ كننده ندارد ،ولى اخلاق آنان با يك عدّه اصول رنگ‏آميزى فرهنگى شده است كه با آنگونه نقّاشى‏ها تضادّ دارد در اين موارد چه بايد كرد ؟ همچنين فرض كنيم فرهنگ مذهبى يك جامعه عبارت از عطوفت و محبّت و عاطفه ورزيدن در حدّ اعلاى آن است ولى فرهنگ صيانت ذات ( خود را داشتن ) ، ( حبّ ذات ) ، ( ابقاى ذات ) و غير ذلك ،نه تنها با فرهنگ مذهبى آنان تعديل نميشود ، بلكه اغلب فرهنگ صيانت ذات آنان بر فرهنگ مذهبى چيره و مسلّط مى‏گردد .

همه اين نابسامانى‏هاى فرهنگى كه در جوامع و ملل غير اسلامى و حتّى در جوامع اسلامى كه معناى فرهنگ و تمدّن را از ديدگاه اسلام نمى‏دانند و يا بآن عمل نمى‏كنند ، ناشى از بى‏هدفى و انسان محورى نبودن آن فرهنگها و تمدّنها است ، چنانكه در اين مبحث مشاهده خواهيم كرد ، و امّا تمدّن ، اين مفهوم بسيار درخشان و فوق‏العاده جالب ، معنائى در مكتب‏هاى معمولى بشرى دارد كه در اسلام ديده نمى‏شود .

اگر بخواهيم معناى اجمالى تمدّن را از ديدگاه مكتبهاى امروزى در نظر بگيريم بايد بگوئيم : تمدّن عبارتست از رسيدن انسانهاى يك جامعه از نظر صنعت و علم و ديگر وسائل آسايش و پيروزى به مرحله‏اى كه افراد و گروه‏هاى جمعى آن جامعه ، هر چه را بخواهند ، بدون معطّلى و ناتوانى ، بآن خواسته خود برسند ، ولى خواسته‏ها چيست ؟ هيچ هويّت خاصّ و قيد و شرطى براى آن خواسته‏ها وجود ندارد با اين تعريف كه به تمدّن متذكّر شديم ،مى‏بينيم آنچه كه مطرح نيست ، انسانى است با هويّت خاصّ و هدفى كه آن تمدّن را توجيه منطقى نمايد . نتيجه عدم مراعات انسان با هويّت خاصّ و هدف والا براى فرهنگ و تمدّن همان پنجاه و دو پديده نكبت و سقوط است كه در مبحث « 20 گرايش تبهكاران به فساد و اِفساد در روى زمين و نتائج آن ، و پنجاه و دو پديده نكبت و سقوط كه با ادّعاى تكامل بهيچ وجه سازگار نميباشد . »

كه تاريخ بشر را تا امروز ننگ آلود نموده است بيان نموده ‏ايم . اكنون ببينيم عوامل بروز و اعتلاى جوامع و فرهنگها و تمدّنها و عوامل سقوط آنها چيست ؟

عوامل بروز و اعتلاء در آغاز اين مبحث گفتيم كه يك فرد از انسان در عوامل بروز و اعتلا و سقوط شخصيّتش ، شباهت به عوامل بروز و اعتلاء و سقوط جوامع دارد . و اساس آن عوامل عبارتست از نظم قانونى ابعاد و استعدادهاى مادّى و معنوى انسان در هر دو قلمرو ( فرد و اجتماع ) و اختلال آن .

با نظر به وحدتى كه در هويّت شخصيّت انسانى وجود دارد ، بدون ملاحظه هويّت مزبور و وحدت آن ، نه بروز و اعتلائى براى انسان تصوّر مى‏رود و نه شكوفائى ، زيرا فقط وحدت هويّت شخصيّت انسانى است كه مى‏تواند مديريّت همه ابعاد و استعدادهاى موجوديّت انسانى را بعهده گرفته و آنها را در تشكّلى منظّم و بدون تضادّ تباه كننده به فعليّت برساند و بدون چنين هويّتى در شخصيّت ، هر يك از ابعاد و استعدادهاى آدمى را مى‏توان تحت سلطه اراده عوامل قوى‏تر قرار داد و در نتيجه آن‏ها را از انسان سلب نمود .

بعنوان مثال : انسانى را در نظر مى‏گيريم كه از عاليترين نبوغ هنرى برخوردار است ، ولى شخصيّت وى داراى آن وحدت و مديريّت نيست كه نبوغ مزبور را بطور منطقى مورد بهره‏بردارى قرار بدهد ، مسلّم است كه نبوغ مزبور مانند ميوه‏اى خواهد بود در جنگلى بى‏صاحب يا در باغى بدون ديوار و باغبان ، كه هر حيوان و انسانى از آنجا عبور كند و آن ميوه را ببيند ، آن را خواهد چيد بدون آنكه قيد و شرطى دست او را بگيرد و مى‏دانيم كه درخت در آن جنگل يا باغ از چينندگان ميوه‏اش نخواهد پرسيد چرا ميوه مرا چيدى ؟

تو كيستى ؟ از كجا آمدى و بكجا مى‏روى ؟ امروزه ما در اغلب جوامع شاهد اينگونه ميوه چينى‏ها از استعدادها و امتيازات انسانها مى‏باشيم كه فقط قوّت و سيطره عامل است كه دليل برخوردارى از آنها مى‏باشد ، بدون اينكه هويّت شخصيّت صاحب امتياز اختيارى در كمّيّت و كيفيّت بهره‏بردارى خود و ديگران درباره آن استعدادها و امتيازات داشته باشد . اگر بخواهيم اين پديده را در صورت كلىّ آن مطرح كنيم ، بايد بگوئيم :

« انسان بيگانه از خود و از استعدادها و امتيازاتش » . با اين فرض جاى ترديد نيست در اينكه فرهنگ و تمدّن چنين انسانهائى نه از هويّت مستقلّى برخوردار خواهد بود و نه از هدفى مافوق خود . و آنچه كه براى « انسانهاى بيگانه از خود و از استعدادها و امتيازاتش » مطرح خواهد بود ، حياتى بدون وحدت هويّت كه با كشش لذّت و نفع ادامه ، و با منتفى شدن آن دو ، سقوط خواهد نمود .

آنچه كه بعنوان فرهنگ و تمدّن و بطور كلّى جامعه سالم از ديدگاه اسلام مطرح است ، آن است كه داراى هويّتى سازنده هويّت شخصيّت انسان بوده باشد . و ترديدى نيست در اينكه براى تحقّق و بوجود آمدن هويّت شخصيّت در انسان ، چنانكه شناخت عوامل وجودى آن ( خدا و طبيعت و قوانين آن ) لازم است ، همچنين به شناخت عواملى كه آينده اين هويّت و علّت بوجود آمدن آن را تشكيل مى‏دهند ، نيازمند مى‏باشد ، زيرا همانطور كه امير المؤمنين ( ع ) فرموده است :

إن لم تعلم من أين جئت لا تعلم إلى أين تذهب ( اگر ندانسته‏اى از كجا آمده‏اى نخواهى دانست بكجا مى‏روى . ) همانطور اگر حيات آدمى فلسفه حركت خود را بسوى فردا نداند ،شناخت وى درباره مبدء هستى و اينكه از كجا آمده است ، ناقص خواهد بود . و بر مبناى چنين فرضى ( انسان ناآگاه از مبدء و مسير و علّت حركت و پايان سرنوشت ) از داشتن هويّتى كه بتواند شئون مثبت و منفى حيات او را توجيه قابل قبول بنمايد محروم مى‏باشد .

آن فرهنگ و تمدّنى كه نتواند هويّت مزبور را در انسان تحقّق ببخشد و يا نتواند دارنده چنان هويّتى را پيش ببرد ، اعتبارى از ديدگاه اسلام ندارد ،زيرا هويّتى ندارد كه بتواند در خدمت هويّت آدمى قرار بگيرد .

پس از دقّت در اين مقدّمه وارد مى‏شويم به ديدگاههاى امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه درباره عوامل بروز و اعتلاء و سقوط جوامع و فرهنگها و تمدّنهاى آنها :

1 پاى‏بندى شديد به خصلت‏هاى نيكو

هر اجتماعى از انسان‏ها كه تقيّدى به خصلت‏هاى نيكو نداشته باشد ، طعم انسانيّت را نخواهد چشيد ،اگر چه از همه سطوح و ابعاد عالم طبيعت آگاهى داشته و در حدّ اعلا از آنها برخوردار بوده باشد ، چنانكه در تعدادى از جوامع دوران ما مشاهده مى‏شود در حقيقت لزوم خصلت‏هاى نيكو براى يك جامعه متمدّن ، لزوم آب براى مادّه روينده نيازمند به آب است ، بهمين جهت در همين نهج البلاغه در ده‏ها مورد مى‏بينيم كه امير المؤمنين عليه السّلام اصرار به داشتن و تقويت خصلتهاى نيكو فرموده است .

قرآن مجيد يك قسمت از آيات خود را به بيان ضرورت همين خصلت‏هاى نيكو قرار داده است . در يك جمله مختصر تقيّد به خصلتهاى نيكو كه انسان را متخلّق به اخلاق عالى مى‏نمايد ، هدف اعلاى بعثت پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله معرّفى شده است . پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله فرموده است :بعثت لأتمّم مكارم الأخلاق ( من براى تتميم مكارم اخلاق مبعوث شده‏ام . ) بنظر مى‏رسد آغاز سقوط ارزش‏هاى انسانى و وارد كردن انسانها به تاريخ طبيعى حيوانى از موقعى است كه اخلاق را از قاموس زندگى بشرى حذف نمودند و وجدان را از كار انداختند و گفتند : وجدان پديده‏اى است كه زندگى خانوادگى و اجتماعى آن را مى‏سازد و اصالتى در درون آدمى ندارد و براى اين نابكارى قيافه علمى پوشانيدند و اين موجود را كه در نتيجه تعليم و تربيت مى‏توانست به تكاپوى

حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر

بار ديگر از ملك پرّان شوم
آنچه آن در و هم نايد آن شوم

وارد شود ، بحدّى از پستى و رذالت و حقارت كشانيدند كه

جز ذكرنى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او

با اينحال ، اين مبتلايان به بيمارى زندگى بى‏هدف و ابزار ناآگاه مصرف و استهلاك ، باور نمى‏كنند كه يكى از دلائل سقوط و ارتجاع و حركت قهقرائى آنان ، همين است كه مى‏گويد : من آن انسان زنده‏ام كه در حدود 2000 راه را براى بازى با آلت تناسل و دروازه ورود انسانها به زندگى كشف كرده‏ام و امّا صحبت از خصلت‏هاى نيكو كه يكى از آن‏ها عبارتست از شناختن حقوق حيات مادّى و معنوى ديگر انسانها ، يا بايد براى شعر و خيالبافى بكار برود و يا براى جست و خيزهاى ماكياوليست‏هاى جوامع

2 و 3 پاى‏بندى شديد به اعمال پسنديده و پاى‏بندى شديد به امور نيكو و زيبا

كه ناشى از اخلاق مرغوب مى‏باشند . هر دو عامل بروز و اعتلاى تمدّن و فرهنگ پويا و هدفدار كه در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام تذكّر داده شده‏اند ، از عناصر اساسى آن انسانيّت مى‏باشند كه آدميان بدون آنها ، چنانكه در شماره « 1 » گفتيم ، در خوشى‏هاى بى‏اساس بيمارى زندگى بى‏هدف و موقعيّت ابزار ناآگاه براى مصرف و استهلاك ، غوطه‏ور مى‏گردد و نه تنها از چنان بيمارى احساس ناراحتى نمى‏كند ، بلكه احساس همان نشاط و شادى را مى‏نمايد كه معتاد به هروئين و كسى كه روى زخم بدنش را مى‏خارد و لذّتى از آن خارش احساس مى‏كند و بديهى است كه تحريكات آن نشاط و شادى و لذّت تا نابودى خود زندگى ادامه پيدا مى‏كند .

4 آرمان‏هاى بزرگ

يكى از عناصر فوق العاده عالى تمدّن انسانى ،عظمت آرمانهائى است كه درون مردم جامعه متمدّن را براى عمل عينى بخود مشغول بدارد . مانند آرمان افزايش دائمى معرفت ، برخوردارى همه مردم از حقوق ضرورى حيات ، رخت بر بستن دروغ و مكرپردازى از زندگى بشرى ،تطابق رفتارها با انگيزه‏هاى واقعى خود ، جريان سياستها بر مبناى هدف‏گيريهاى والا در قرار دادن انسان‏ها در مسير تكامل ، و امثال اين آرمان‏ها كه متأسّفانه مغز و روان مردم امروزى جوامع بجهت از دست دادن احساس ارزشها و كمالات ، از نداشتن آنها احساس هيچگونه رنج و نكبت نمى‏كند اين همان نكبت و رنج مغفول است كه ابن سينا در اشارات تذكّر داده است :

الآن إذا كنت في البدن و في شواغله و علائقه و لم تشتق إلى كمالك الممكن أولم تتألّم بحصول ضدّه فاعلم أنّ ذلك منك لا منه ( اكنون كه در مجاورت بدن و در اشتغالات و علائق مادّى آن فرو رفته و اشتياقى به وصول بآن كمال كه براى تو ممكن است ، در خود احساس نمى‏كنى و يا از حصول ضدّ كمال ( پستى و رذالت و حقارت ) در خويشتن احساس درد و رنج نمينمائى ، بدان كه اين نكبت مستند به خود تست نه بآن كمال و عظمت‏ها كه براى تو امكان‏پذير است . ) چه نام فريبنده و اصطلاح گول‏زن است تمدّن ، در آن هنگام كه انسانهايش عشق را كه داراى اين قدرت است

عاشق شو ار نه روزى كار جهان سر آيد
ناخوانده درس مقصود از كارگاه هستى

مبدّل به درشكه‏هاى كرايه‏اى ( به اصطلاح بالزاك ) نمايندمردم از داشتن آرمانهائى والا كه وصول به آنها امكان‏پذير است به « به به چه لذّت خوبست » قناعت بورزند اين بينوائى بنام « تمدّن » نتايج بسيار ناشايستى در بر دارد كه :

اوّل همه آنها از دست دادن تدريجى احساس ضرورت آرمانگرائى است كه زندگى را براى آدمى با معنى و زيبا مى‏سازد .

دوم تعاقب گرفتاريهاى غير قابل تفسير و توجيه در صورتيكه يكى از آرمانهاى بسيار والاى انسانيّت ، كوشش براى پيدا كردن علل گرفتاريها و تحمّل و شكيبائى در صورت عدم امكان بر طرف كردن آنهاست .

سوم مست و تخدير شدن در نتيجه نيل به نعمت‏ها . مسلّم است كه با نبودن آرمانهاى والا ، هر عامل خوشى اگرچه بى‏پايه‏ترين و محدودترين خوشى‏ها بوده باشد ، همه سطوح و ابعاد شخصيّت را بخود مشغول ميدارد ، لذا تعقّل كار حقيقى خود را انجام نمى‏دهد ، منطق زمان و موقعيّت‏ها گم مى‏شود . . .مجموع اين نتايج بى‏آرمانى‏ها در كلمات امير المؤمنين عليه السّلام گوشزد شده است .

از آنجمله :ثمّ إنّكم معشر العرب أغراض بلايا قد اقتربت . فاتّقوا سكرات النّعمة و احذروا بوائق النّقمة [ خطبه 151 ص 21 ] سپس شما گروه عرب ، هدفهاى بلاهائى هستيد كه نزديك شده است ،بترسيد از مستى‏ها و ناهشياريهائى كه از نعمت‏ها سوء استفاده نموده‏ايد و بترسيد از مصيبت‏هاى بسيار ناگوار نقمت ؟

در خطبه 138 صفحه 196 مى‏فرمايد :

فلا تزالون كذلك حتّى تؤوب إلى العرب عوازب أحلامها بحال نكبت و پراكندگى ادامه خواهيد داد تا آنگاه كه آرمان‏هاى غايب از درون عرب به آنان برگردد .

تفصيلى درباره خصلت‏هاى نيكو كه امير المؤمنين عليه السّلام آنها را مورد توصيه قرار داده ‏اند :

5 تكاپو در مخاطرات بزرگ و آثار پسنديده

هيچ پيشرفت و تمدّنى كه از اصالت برخوردار بوده باشند ، بدون تكاپو ، و ورود در مخاطرات بزرگ و تلاش در دشواريها و گلاويز شدن با مشكلات تحصيل دانش و معرفت درباره طبيعت و بنى نوع انسانى بدست نمى‏آيد ، زيرا همواره ميان ما انسانها و هدفهائى كه از طبيعت يا انسانها بايد بدست بياوريم ، فاصله‏هائى كم و بيش از مشكلات و مسائل مبهم وجود دارد كه حتما بايد از آن فاصله‏ها عبور كنيم تا به امتيازات مطلوب برسيم [ چه در علم و چه در صنعت و غير ذلك ] لذا دست به مخاطره زدن براى وصول به آن هدف‏ها ، ضرورت يك تمدّن اصيل انسانى است . [يك نكته بسيار ضرورى كه بايد در اين مبحث مورد توجّه قرار بگيرد ، اينست كه همه جوامع بشرى در احساس ضرورت وصول به پيشرفت‏هاى مادّى مشتركند ، بهمين جهت همه آنان در برداشتن فاصله‏ها ميان خود و اهدافى كه در سطوح طبيعت و مغزهاى انسان‏ها دارند به تلاش و تكاپوى شديد مى‏پردازند . و چون آن جوامع كه جز اهداف مادّى و استفاده از آن‏ها در راه تحصيل قدرت براى خويشتن آرمانى ديگر ندارند لذا آن جامعه‏اى كه مى‏خواهد از تمدّن اصيل انسانى [ نه مادّى محض ] برخوردار شود مجبور است در برداشتن فاصله‏ها ما بين خود و اهداف عالى كه در پيش دارد همواره حال سبقت داشته باشد و بدان جهت كه اينگونه جوامع داراى آرمان اعلاى انسانى بوده و در امتيازاتى كه در اين دنيا بدست مى‏آورند همه را مشترك مى‏دانند لذا سبقت‏گيرى اينان در وصول به امتيازات با برداشتن فاصله‏ها ، ضرر و آسيبى از اينان به ديگران نمى‏رسد . ]

قرن سوم و چهارم تا نيمه قرن پنجم هجرى شاهد شديدترين تكاپوهاى علمى و معرفتى در جوامع اسلامى مى‏باشد كه محصول آنها نه تنها نجات دادن دانش از سقوط قطعى بوده است ، بلكه پيشبرد و گسترش و عميق ساختن دانشهاى متنوّع بوده است كه مورّخان علم چه در شرق و چه در غرب آنرا پذيرفته‏اند .

عواملى ديگر براى اعتلاى تمدّن اسلامى در سخنان امير المؤمنين عليه السّلام تذكّر داده شده است . از آنجمله شدّت بخشيدن به احساس انسان دوستى و محبّت و خدمت بانسان‏ها ، مخصوصا آن گروه از مردم كه يا رابطه خويشاوندى با انسان دارند و يا در يك محيط با همديگر زندگى مى‏نمايند ، مانند همسايه‏ ها .

بعضى از راويان مى‏گويند : پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله درباره همسايگان بقدرى سفارش فرمود كه ما گمان كرديم : پيامبر ، همسايه‏ها را وارثان يكديگر قرار خواهد داد . و بمقتضاى :

الأقربون أحقّ بالمعروف ( خويشاوندان به احسان و نيكوكارى شايسته ‏ترند . ) و همچنين به مقتضاى آيه « 8 » از سوره الممتحنه كه مى‏فرمايد :

لا ينهاكم اللّه عن الّذين لم يقاتلوكم في الدّين و لم يخرجوكم من دياركم أن تبرّوهم و تقسطوا إليهم .( خداوند شما را از نيكوكارى و عدالت درباره كسانى كه با شما نجنگيده ‏اند و شما را از ديارتان آواره نكرده ‏اند ، ممنوع نساخته است . ) و همچنين با نظر به فرموده امير المؤمنين عليه السّلام در فرمان مالك اشتر و أشعر قلبك الرّحمة للرّعيّة و المحبّة لهم و اللّطف بهم و لا تكوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم أكلهم فإنّهم صنفان : إمّا أخ لك في الدّين ، أو نظير لك في الخلق . . . ( مالكا : رحمت و محبّت و لطف به مردم جامعه را بر دلت قابل دريافت نما و براى آنان درنده خونخوار مباش كه خوردن آنان را غنيمت بدانى ، زيرا آنان بر دو صنفند : يا برادر دينى تواند يا در اصل خلقت نظير تو مى‏باشند كه همه شما فرزندان آدم و حوّائيد . ) بمقتضاى همه اين دلائل و ده‏ها دلائل ديگر ، احساس وحدت در هويّت انسانها اساسى‏ترين شرط بوجود آمدن يك تمدّن انسانى و اعتلاى آن خواهد بود .

از همين اصل روشن مى‏شود كه تفرقه و پراكندگى ، سقوط تمدّن و زوال هويّت جامعه را در بر دارد و امير المؤمنين عليه السّلام در مواردى از نهج البلاغه همين قانون را بارها گوشزد فرموده است ، از آن جمله :

در خطبه قاصعه صريحا فرموده است : تأمّلوا أمرهم في حال تشتّتهم و تفرّقهم ليالي كانت الأكاسرة و القياصرة أربابا لهم . . . ( بينديشيد درباره اولاد حضرت اسماعيل و اسحاق و اسرائيل عليهم السّلام . . . در حال پراكندگى و تفرقه‏اى كه كسرى‏ها ( ى ايران ) و قيصرها ( ى روم ) را ارباب و مالكان آنان قرار داده بود . . . ) و عكس اين قاعده را نيز كه عبارتست از پيشرفت اجتماع و مدنيّت در سايه هماهنگى و اتّحاد در هدف‏گيريهاى انسانى ، در موارد متعدّد گوشزد فرموده است ، از آنجمله :

در همين خطبه مى‏فرمايد : فانظروا إلى مواقع نعم اللّه عليهم حين بعث إليهم رسولا فعقد بملّته طاعتهم و جمع على دعوته ألفتهم . كيف نشرت النّعمة عليهم جناح كرامتها و أسالت لهم جداول نعيمها و التفّت الملّة بهم في عوائد بركتها ،فأصبحوا في نعمتها غرقين ، و في خضرة عيشها فكهين . قد تربّعت الأمور بهم في ظلّ سلطان قاهر ، و آوتهم في أطراف الأرضين .

يملكون الأمور على من كان يملكها عليهم و يمضون الأحكام فيمن كان يمضيها فيهم ، لا تغمز لهم قناة و لا تفرع لهم صفاة ( پس به موقعيّت‏هائى كه از نعمت‏هاى خداوندى نصيبشان گشت بنگريد .

در آن هنگام كه پيامبرى براى آنان فرستاد ، با دينى كه آورده بود ،اطاعت آنان را منعقد ساخت و الفت و تشكّل آنان را با دعوتى كه فرمود ، صورت داد [ با اين دعوت الهى و اجابتى كه آنان نمودند ] چگونه نعمت بال كرامتش را بر آنان بگسترانيد و نهرهاى وسائل آزمايش خود را براى آنان جارى ساخت و ملّت ( دين ) آنان را در منافع بركتش بهم پيچيد ( جمع نمود و متشكّل ساخت ) آنان در نعمت ملّت غرق شدند و در طراوت عيش آن ، مسرور و شادمان . در اين هنگام كارهاى آنان در سايه يك سلطه پيروز براه افتاد و حالتى كه به آنان روى آورده بود به پناهگاه و عزّتى پيروز پناهنده ساخت . امور دنيا در درجات عالى مالكيّت پا بر جا روى محبّت به آنان كرد ، در نتيجه حاكمان همه عالميان گشتند و سيطره بر اقاليم زمين بدست آوردند .

در اين موقع آنان درباره امور زندگى به كسانى مسلّط شدند كه آن اشخاص در همان امور به آنان مسلّط بودند و احكام خود را درباره كسانى اجرا كردند كه آنان در گذشته درباره آن بينوايان اجرا ميكردند ديگر نه قبضه نيزه‏اى براى آنان فشرده مى‏شد و نه براى آنان سنگى كوبيده مى‏گشت . )

6 وفاء به عهد

اين پديده در ضرورتهاى حيات تمدّنى انسانها بدرجه‏اى از اهمّيّت است كه مى‏توان گفت : اگر همه امتيازات تمدّن براى يك جامعه فراهم شود مگر اين پديده حياتى ، آن جامعه نمى‏تواند از تمدّن دم بزند ، امير المؤمنين عليه السّلام روى اين پديده حياتى اصرار شديد ميورزد .

در فرمان مالك اشتر با عبارات زير مواجه مى‏گرديم : و إن عقدت بينك و بين عدوّك عقدة أو ألبسته منك ذمّة فحط عهدك بالوفآء و ارع ذمّتك بالأمانة و اجعل نفسك جنّة دون مآ أعطيت فإنّه ليس من فرائض اللّه شي‏ء النّاس أشدّ عليه اجتماعا مع تفرّق أهوائهم و تشتّت آرائهم من تعظيم الوفآء بالعهود ، و قد لزم ذلك المشركون فيما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر ، فلا تغدرنّ بذمّتك و لا تخيسنّ بعهدك ، و لا تختلنّ عدوّك ، فإنّه لا يجترى‏ء على اللّه إلاّ جاهل شقيّ . و قد جعل اللّه عهده و ذمّته أمنا أفضاه بين العباد برحمته و حريما يسكنون إلى منعته ، و يستفيضون إلى جواره ، فلا إدغال ، و لا مدالسة و لا خداع فيه ، و لا تعقد عقدا تجوّز فيه العلل ،و لا تعوّلنّ على لحن قول بعد التّأكيد و التّوثقة . و لا يدعونّك ضيق أمرلزمك فيه عهد اللّه إلى طلب انفساخه بغير الحقّ ، فإنّ صبرك على ضيق أمر ترجو انفراجه و فضل عاقبته خير من غدر تخاف تبعته و أن تحيط بك من اللّه فيه طلبة لا تستقبل فيه دنياك و لا آخرتك

( مالكا ، اگر پيمانى ما بين خود و دشمنت منعقد نمودى يا ضمانتى از خويشتن را به او پوشانيدى ، پيمانت را با وفاء حفظ نما و با حفظ امانت عهده خود را مراعات كن . و شخصيّت خود را سپرى در برابر تعهّدى كه بسته‏اى بساز ، زيرا از دستورات خداوندى هيچ چيزى مانند تعظيم وفاء به تعهّدها كه مورد اتّفاق نظر همه اقوام و ملل ، با اين كه خواسته ‏هاى آنان با همديگر مختلف و آراء آنان پراكنده مى‏باشد ،نيست . [ حتّى‏ ] مشركين [ كه مانند مسلمين مقيّد به صفات حميده و اخلاق فاضله نيستند ] در ميان خود بجهت مهلك بودن تخلّف و حيله‏بازى به تعهّدهاى خود ملتزم بودند . پس ، به عهده خود نيرنگ‏بازى راه مينداز ، و به پيمانى كه بسته‏اى خيانت مكن و مكر و حيله مپرداز ، زيرا هيچ كس بخدا جرأت نمى‏ورزد جز نادان شقىّ .

خداوند متعال عهد و عهده خود را با رحمت واسعه‏اش براى امن و اطمينان مردم بيكديگر در ميان آنان گسترده است و تعهّد را منطقه‏اى ممنوعه قرار داده است كه مردم بر نيروى آن تكيه كنند و بر آن پناهنده شوند . پس نبايد در تعهّد هيچگونه افساد و خيانت و نيرنگ بوده باشد . مالكا : هيچ تعهّدى برقرار مكن كه بتوانى آن را به غير مقصود اصلى تأويل نمائى و بتوانى آن را از محتواى اصليش منحرف بسازى و هرگز پس از صراحت و تأكيد و دادن اطمينان ، با گفتار كج خود تعهّد را مختلّ مساز . اگر تعهّد الهى موجب شد كه در تنگناى قرار گرفتى ، اين تنگناى و مشقّت باعث نشود كه فسخ ناحقّ آن تعهّد را مطالبه كنى ، زيرا تحمّل تنگناى و مشقّت امرى كه اميد به برطرف شدن و عاقبت نيكوى آن دارى ، بهتر از آن حيله‏گريست كه همواره از عواقب وخيم آن در بيم و هراس باشى و بازخواست خداوندى از همه سو ترا احاطه كند و نتوانى از آن بازخواست نه در دنيا و نه در آخرت رها گردى . )

آيا يك انسان عاقل مى‏تواند ادّعا كند كه انسانها تمدّنى بوجود بياورند كه جريان پديده بسيار حسّاس و حياتى تعهّد بنحوى كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات فوق فرموده است ، نبوده باشد حقيقت اينست كه اگرتعهّد ميان انسان‏هاى يك جامعه و ميان آن جامعه و ديگر اقوام و ملل بترتيب فوق عمل نشود و اهمّيّتى كه امير المؤمنين عليه السّلام در جملات فوق بآن داده است ، نداشته باشد ، بلكه در جريان تعهّدها فقط منافع خاصّ طرفين تعهّد مراعات شود و جنبه انسانى آن كه عبارت است از گرو قرار گرفتن شخصيّت منظور نگردد ، ادّعاى تمدّن غير از فريفتن خود و ديگران ، هيچ معنايى نميتواند داشته باشد .

7 اطاعت از نيكوكارى

در اينجا مقصود از « اطاعت از نيكوكارى » تسليم آگاهانه و آزادانه در برابر عوامل و انگيزه‏هاى نيكوكارى است . تسليم آگاهانه و آزادانه در برابر عوامل و انگيزه‏هاى نيكوكارى ، يكى از آثار و نتايج گسيختن از جاذبه نيرومند طبيعت حيوانى و آغاز زندگى انسانى است .

بدون گسيختن از جاذبه مزبور ، اگر چه انسان مى‏تواند بوسيله علم و صنعتى كه بدست آورده است ، بر همه عوالم طبيعت و انسان مسلّط گردد ، قدرت اِسناد هيچ كارى بر خويشتن حقيقى خود را ندارد . مى‏توان گفت چنين انسانى كليد دستگاه بزرگ ماشين است كه حدّو مرز حقيقى آن در خود آهن پاره‏ها تمام نمى‏شود بلكه خود همان كليد نيز در جاذبه همان دستگاه بزرگ ماشينى مى‏پيچد ، بازى مى‏كند و مى‏بندد . خدا آخر و عاقبت اين كليد و ماشين پيچيده بهم و ناآگاه را خير كناد .

8 نافرمانى و اعراض از كبر

فساد و تباهى كه ناشى از كبر و تسليم در برابر آن است ، چنان ارواح بشرى را مى‏كوبد كه توانائى حركت و رشد را از آنها سلب مى‏كند .

امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه قاصعه مى‏فرمايد : ألا فالحذر ، الحذر ، من طاعة ساداتكم و كبرآئكم الّذين تكبّروا عن حسبهم و ترفّعوا فوق نسبهم و ألقوا الهجينة على ربّهم و جاهدوا اللّه على ما صنع بهم مكابرة لقضائه و مغالبة لآلائه ، فإنّهم قواعد أساس العصبيّة و دعآئم أركان الفتنة و سيوف اعتزآء الجاهليّة . فاتّقوا اللّه و لا تكونوا لنعمه عليكم أضدادا و لا لفضله عندكم حسّادا . و لا تطيعوا الأدعيآء الّذين شربتم بصفوكم كدرهم و خلطتم بصحّتكم مرضهم و أدخلتم في حقّكم باطلهم و هم أساس الفسوق و أحلاس العقوق ، اتّخذهم إبليس مطايا ضلال و جندا بهم يصول على النّاس و تراجمة ينطق على ألسنتهم ،استراقا لعقولكم ، و دخولا في عيونكم و نفثا في أسماعكم .فجعلكم مرمى نبله و موطى‏ء قدمه و مأخذيده فاعتبروا بمآ أصاب الأمم المستكبرين من قبلكم من بأس اللّه و صولاته و وقآئعه و مثلاته و اتّعظوا بمثاوي خدودهم و مصارع جنوبهم ، و استعيذوا باللّه من لواقح الكبر كما تستعيذونه من طوارق الدّهر . . .

( هشيار باشيد ، بپرهيزيد و بر حذر باشيد از اطاعت آن پيشروان و بزرگانتان كه با تكيه بر موقعيّت خود تكبّر ورزيدند و فوق نسب‏شان ( اصول روابط ولادت ) بزرگى جستند و كار زشت را بر پروردگارشان نسبت دادند . و با خدا درباره آنچه كه به آنان انجام داده بود بخصومت پرداختند ، آنان در اين خصومت ، در برابر قضاى خداوندى و نعمتهاى او ، زورگوئى و پيروزى طلبى نمودند . زيرا آنان قاعده‏هاى پايه عصبيّت‏اند و ستون‏هاى اركان فتنه و شمشيرهاى استناد [ ندا كننده ] به جاهليّت . پس براى خدا تقوى بورزيد و بآن نعمت‏هائى كه بشما داده است ، اضداد نباشيد و به فضل و برترى كه در ميان شما بوجود آمده است حسادت مكنيد . اطاعت مكنيد از مدّعيانى كه با درون نيّت‏هاى صاف خود ، تيرگى‏هاى آنان را آشاميديد و بيمارى‏هاى خباثت نفسانى آنان را با سلامت و صحّت روحى خودتان مخلوط ساختيد و باطل آنان را در حقّ خود داخل كرديد .

آنان اساس فسق و ملازمان انحراف و مقاومت [ در برابر پيامبر و امام عليهما السّلام ] مى‏باشند . شيطان آن نابكاران را مركبهائى براى گمراه كردن اتّخاذ كرد و لشكريانى براى حمله بر مردم و ترجمان‏هائى كه با زبان‏هاى آنان سخن مى‏گويد ، [ اين اعمالى كه شيطان انجام مى‏دهد ] براى ربودن عقل‏هاى شما است و گرفتن ديدگان و دميدن در گوشهاى شما . بدينسان شيطان شما را هدفهائى براى تير خود و جايگاههائى براى پا گذاشتن روى آن و دستگيره‏اى براى دست خود قرار داد . پس عبرت بگيريد بوسيله مشاهده ناملايماتى كه به امّت‏هاى مستكبر در روزگار پيش از شما رسيد آن ناملايمات سطوت خداوندى و حمله‏ها و عذاب‏ها و كيفرهاى او بود [ كه طعم آن‏ها را بآن نابكاران خيره‏سر چشانيد ] و پند بگيريد با ياد آوردن جايگاه‏هائى كه صورتهايشان در آنها نهاده شد .

و پهلوهايشان در آن جايگاهها بخاك افتاد . بخداوند پناه ببريد از هر عامل كبر كه اين صفت رذل را بشما تزريق مى‏كند ، چنان كه از حوادث كوبنده روزگار ، به او پناه مى‏بريد . ) بنابر اين سخنان امير المؤمنين ، سقوط جامعه بجهت تكبّر افراد و پيشتازان آن ، حتمى خواهد بود ، دليل اين سقوط بقدرى روشن است كه نيازى به تفصيل ندارد ، همين مقدار ميگوئيم كه : كبر از اشتياق آدمى به تورّم خويشتن سرچشمه مى‏گيرد و اين اشتياق در هر انسانى بوجود بيايد و در هر جامعه‏اى كه شيوع پيدا كند ، بدون ترديد ، همه حقوق و تكاليف مقرّره ضرورت و عظمت و ارزش خود را از دست مى‏دهند و همه حركات و سكنات بر محور خود تورّم خواه مى‏چرخد .

بر اين فرض ، حقيقتى ديگر براى متكبّر مطرح نيست ، چه از سنخ انسان باشد و چه از مقوله ديگر واقعيّات ، تا با هماهنگى با انسان و برقرار كردن ارتباط صحيح ميان افراد و گروه‏هاى انسانى و شناخت و برخوردارى از ديگر واقعيّات ، تمدّنى بوجود بيايد . در جملات امير المؤمنين عليه السّلام آب حيات اساسى و آفت كشنده تمدّن‏ها بترتيب زير گوشزد شده است :

1 اطاعت مكنيد از مدّعيانى كه با درون و نيّت‏هاى صاف خود ،تيرگى‏هاى آنانرا آشاميديد و بيماريهاى خباثت نفسانى آنانرا با سلامت و صحّت روحى خودتان مخلوط ساختيد و باطل آنان را در حقّ خود داخل كرديد .

آب حيات اساسى تمدّن انسانى عبارتست از : 1 درون و نيّت‏هاى پاك و صاف مردم كه همواره طالب رشد و كمال خود و ديگران مى‏باشد . اينكه گفتيم : اين عامل آبحيات اساسى تمدّنها مى‏باشد ، براى اينست كه با بروز و تحقّق و تقويت اين حالت روحى ، اوّلين عامل مرگزاى تمدّن كه عبارتست از تزاحم و تصادم و كشتار ميان افراد و ميان گروه‏هاى يك جامعه و ميان آنها و هيئت حاكمه از بين مى‏رود و زمينه براى تحقّق حيات اجتماعى انسان محورى آماده مى‏گردد . [ مقصود از انسان محورى را در آغاز مبحث « بروز و اعتلاء و سقوط جوامع و تمدّن‏ها و فرهنگها » توضيح داده‏ايم ، لطفا مراجعه شود ] در برابر اين آب حيات اساسى تمدّن ، آفت كشنده و نابود كننده آن عبارت از درون و نيّت‏هاى آلوده و ناپاك مردم يك جامعه و تيرگى‏هاى درون و نيّت‏هاى پيشروان آن جامعه مى‏باشد ، اگر چه مردم آن جامعه داراى انسانى‏ترين درون و عالى‏ترين نيّت‏ها بوده باشند . يعنى اگر هدف‏گيريها و همه سطوح روانى و مغزى افراد يك جامعه ، بهترين محتويات انسانى را هم داشته باشد ، بدانجهت كه درون پيشتازان و اداره كننده مردم آن جامعه ناپاك و كثيف و تيره مى‏باشد ، آن جامعه توفيق نيل به تمدّن را دارا نخواهد بود .

2 يكى ديگر از عوامل حياتى تمدّن عبارتست از صحّت و سلامت روحى افراد جامعه . مثل معروفى درميان مردم در جريانست كه مى‏گويد :« فلانى توانسته است طشت طلائى بدست بياورد ، ولى چه فايده استفاده‏اى كه از اين طشت طلائى بسيار گرانبها مى‏برد ، اينست كه آنرا زير دهان خود ميگذارد و استفراغ خونى در آن مى‏نمايد » آرى ، آقايان تمدّن سازان دوران معاصر ما :بخود بيائيد و تمنّائى كه ما از شما داريم ، اينست كه صحّت و سلامت ارواح ما انسانها را بخودمان برگردانيد و طشت طلائى را برداريد و ببريد در موزه خانه نگهدارى كنيد كه روزى به درد انسانها بخورد در آنهنگام كه بخواهند بفكر تمدّن سازى بيفتند ، نخست خود انسان را بشناسند و دردها و درمانها و لذائذ و آلام و حيات و موت آن بينوا را در نظر بگيرند ، سپس طشت طلائى براى او بسازند و تمدّنى نسازند كه با هدف‏گيرى قدرتمندان در زندگى خود كه عبارتست از منفعت طلبى بدون كمترين قيد و شرط ، در جامعه‏اى كه افراد آن فقط براى بالا بردن درآمد سرانه تكاپو مى‏كنند ، بار ديگر مردم را وادار به دادن اين شعار بسيار پر معنى نمايند :

از طلا گشتن پشيمان گشته ‏ايم
مرحمت فرموده ما را مس كنيد

در آن پنجاه و دو نكبت و عامل سقوط كه در مباحث گذشته يادآور شديم ، بيش از ده عدد از آنها [ مانند نگرانى و اضطراب دائمى مردم و خودستيزى يعنى تضادّ انسان با خويشتن ] انواعى از بيمارى‏هاى روانى است كه هيچ عاقلى نمى‏تواند آنها را ناديده بگيرد . [ در برابر اين عامل حياتى تمدّن مرض‏هاى روحى پيشتازان است كه ناشى از خباثت و حيوان صفتى و رذالت سردمداران است و آفت بزرگ تمدّن انسانى مى‏باشد ] بنابراين هرگاه كه اين عامل حياتى ( صحّت و سلامت روحى افراد جامعه ) منتفى شود ، خواه از خود مردم جامعه يا از سردمداران آن ، زوال و سقوط جامعه و يا تمدّن و فرهنگ آن ، امرى است قطعى .

3 عامل نهائى حيات‏بخش يك تمدّن ، عبارت است از جريان همه امور زندگى در دو قلمرو مادّى و معنوى بر مبناى حقّ . حقّ و قانون از يك نظر دو اصطلاح مختلف براى بيان واقعيّتى بايسته يا شايسته تحقّق بكار ميروند وقتى كه مى‏گوئيم : « نياز نتيجه به كار حقّ است » يعنى تلازم كار و نتيجه واقعيّتى است شايسته تحقّق . هنگامى كه مى‏گوئيم : « كلّ از جزء بزرگتر است » در حقيقت مى‏گوئيم : قانونى در دو مقوله كلّ و جزء حاكم است كه تحقّق آن بايسته است و آن بزرگتر بودن كلّ از جزء است [ البتّه مباحثى قابل توجّه در اصل يا قانون كلّ و جزء وجود دارد كه جاى آن‏ها در اين مبحث نيست ، مانند اينكه آيا اين اصل يا قانون بايد به كلّ و جزءهاى محدود مقيّد شود يا در همه موارد صدق مى‏كند ؟ ] . تصوّر تمدّنى كه بر مبناى حقّ نباشد ، مانند تصوّر يك عمل رياضى است كه عدد و علامت در آن مطرح نباشد و مانند ساختمانى است كه بنياد نداشته باشد

نكته بسيار جالب درباره سه عامل حياتى تمدّن

امير المؤمنين عليه السّلام نكته‏اى بسيار شگفت‏انگيز و جالب را درباره سه عامل حياتى تمدّن متذكّر شده‏اند كه غفلت از آن ، موجب فرو رفتن در ابهامات فراوان مى‏باشد . اين نكته عبارتست از اينكه آنحضرت مى‏فرمايد : اگر « درون و نيّت‏هاى شما افراد جامعه پاك و صاف و درون و نيّت‏هاى پيشتازانتان تيره و آلوده باشد ، شما سقوط خواهيد كرد و نيز نمى‏فرمايد كه صحّت و سلامت ارواح شما و مرضهاى ناشى از خبث و كثافت درونى آنان موجب زوال جامعه و تمدّن و فرهنگ انسانى شما خواهد گشت و نمى‏فرمايد بر حقّ بودن شما و بر باطل بودن آنان رشته حيات اجتماعى متمدّن و يا فرهنگ انسانى شما را از هم خواهد گسيخت .

بلكه ميفرمايد : و لا تطيعوا الأدعيآء الّذين شربتم بصفوكم كدرهم و خلطتم بصحّتكم مرضهم و أدخلتم في حقّكم باطلهم ( اطاعت مكنيد مدّعيانى را كه با صفا و پاكى‏هاى درونتان تيرگى‏ها و آلودگى‏هاى آنان را آشاميديد و بيمارى‏هاى درونى آنان را با صحّت و سلامت روحى خودتان در هم آميختيد و باطلشان را در حقّتان داخل كرديد . ) نكته اينست كه چنين نبود كه دو پديده متضادّ « پاك و ناپاك » ، « صحّت و بيمارى » ، « حقّ و باطل » در يك جامعه روياروى هم قرار گرفته و با يكديگر گلاويز گشتند و در نتيجه ناپاكى بر پاكى و بيمارى بر صحّت و باطل بر حقّ پيروز گشت ، بلكه جريان امر چنين است كه سردمداران حيله‏ گر و پيشتازان قدرتمند ، با كمال مهارت توانستند ناپاكى‏هاى خود را چنان پاك و صاف قلمداد كنند كه پاكى‏ها و صفاهاى درونى شما را خيره و با همديگر مخلوط بسازند و بكام شما فرو ريزند و انحرافات درونى خود را چنان وانمود كنند كه صحّت و استقامت و كمال‏طلبى ارواح شما را تحت سلطه خود قرار بدهند و باطلهاى ويرانگر خود را با حقّهاى سازنده شما چنان درهم و برهم كنند كه شما انسانهاى پاك و بى غلّ و غِش را فريب بدهند ، تا حدّى كه يقين كنيد كه سردمداران نابكارشما را در بهشت برين يك تمدّن انسانى اداره مى‏كنند آيا اين نكته بسيار شگفت‏انگيز و با عظمتى كه امير المؤمنين عليه السّلام متذكّر شده‏اند ، داستان همه قرون و اعصارى كه تا همين لحظه بر جوامع انسان‏هاى بينوا گذشته است ، نمى‏باشد ؟

9 قرار گرفتن در شعاع انگيزگى‏هاى فضيلت

پيش از بحث و بررسى اين عامل ، جمله‏اى را كه از بعضى نويسندگان مغرب زمين شنيده شده است ،

مطرح مى‏كنيم كه گفته است :

« فضيلت محبوبيّت ذاتى ندارد ، بلكه براى نظم زندگى اجتماعى است ، پس اگر زندگى اجتماعى بطور صحيح برقرار شود ، نيازى به فضيلت نيست . »

البتّه اين عبارت را خود اينجانب در بعضى از آثار برشت ديده‏ام ، نهايت اين كه بخاطر ندارم آيا اين مطلب را از شخص ديگرى نقل نموده است ، يا نظريّه خود او مى‏باشد . بهر حال ، همانگونه كه مولوى در ردّ مطلبى كه به جالينوس نسبت داده شده است ، مى‏گويد : نقل شده است .

همچنانكه گفت جالينوس راد
از هواى اينجهان و از مراد

راضيم كز من بماند نيم جان
تا ز . . . استرى بينم جهان

سپس مولوى مى‏گويد : اثبات نشده است كه گوينده اين سخن [ كودكانه ] جالينوس بوده باشد ، بهر حال ، پاسخ من متوجّه كسى است كه چنين سخن [ احمقانه ] اى را گفته باشد . ما هم مى‏گوئيم : طرف سخن ما كسى است كه چنين سخن انسان سوز و ويرانگر و ضدّ ارزشهاى والاى انسانى و نابود كننده هدف عالى حيات و راننده ماشين حيات انسانها بسوى قهوه‏خانه‏هاى پوچ‏گرائى ( نيهيلستى ) را گفته باشد ، اگر برشت گوينده چنين سخنى است ، پاسخ ما متوجّه او است و اگر كسى ديگر است پاسخ متوجّه آن شخص مى‏باشد . نخست بايد توجّه داشته باشيم كه سخن فوق تازگى ندارد ، در گذشته يكى از شعراى بسيار زبردست و اديب متخصّص در ادبيّات جامعه ما كه حقّا از اين جهت در خورستايش است ، بدون داشتن گذرنامه رسمى از قلمرو ادبيّات وارد اقليم فلسفه و هستى شناسى شده چنين گفته بود :

انبياء حرف حكيمانه زدند
از پى نظم جهان چانه زدند

اگر صفحات گذشته تاريخ بشرى را با دقّت ورق بزنيم ، خواهيم ديد اين كوته نظرى كه كمالات بالقوّه و بالفعل انسان را قربانى زندگى منظّم زنبور عسلى و موريانه‏اى و خفّاشى مى‏نمايد ، مخصوصا اين حيوان اخيرى ( خفّاش ) كه با مراعات كمال نظم پس از رفتن نور خورشيد بازيگر ميدان هستى ميشود [ اين مضمون اقتباس از آن شعر سعدى است كه مى‏گويد :

قرص درخشنده چو پنهان شود
شب پره بازيگر ميدان شود

و اگر كوته نظران منكر عظمت نور خورشيد فضيلت انسانى‏اند از رونق و عظمت آن نور كاسته نمى‏شود .

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نكاهد]

تاريخى بس طولانى داشته و همواره بعنوان عامل تسليت بخش در برابر نداهاى وجدان و احساسات بسيار عالى و اصيل و نگرانى‏هاى بسيار مقدّس درباره هدف اعلاى حيات كه بدون عمل به فضيلت‏ها قبل وصول نخواهد بود ، در استخدام آن كوته نظران قرار گرفته است . حال مقدارى مختصر به زندگى منهاى فضيلت‏ها مى‏پردازيم تا ببينيم آيا بدون فضيلت ، تمدّن و فرهنگى مى‏تواند تحقّق پيدا كند يا نه ؟ البتّه اين سؤال در رتبه پس از اين سؤال است كه « آيا بدون فضيلت اصلا يك جامعه انسانى وجود دارد » و اگر ما نتوانيم در باره سؤال مزبور به نتيجه مثبت برسيم يعنى نتوانيم اثبات كنيم كه بدون فضيلت هم ممكن است جامعه انسانى وجود داشته باشد ، ديگر نيازى به بحث از تمدّن و فرهنگ نداريم و باصطلاح ، ما با قضيّه‏اى سالبه به انتفاء موضوع روبرو شده‏ايم .

فضيلت محبوبيّت ذاتى ندارد ، بلكه وسيله‏اى براى نظم زندگى است تير خلاصى است كه در شكل ادبيّات يا فلسفه به مغز انسانيّت شليك شده است .

جائى كه مشاهده آنهمه نكبت‏ها و بيچارگيها و تخديرها و كشتارها و بطور خلاصه مشاهده آن پنجاه و دو عامل نكبت و سقوط انسانيّت انسان نتواند كسى را قانع بسازد كه انسان در آتش بى‏فضيلتى كه با دست خود شعله‏ورش ساخته است ، مى‏سوزد و يك انسان با وجدان پاك نه تنها نبايد با بيان جملات شهرت‏زا و موجب مطرح شدن در اجتماع [ كه عجب مرد آزادمنشى است كه همه اصول و قوانين حيات را زير پا مى‏گذارد ] اين آتش انسان سوز را شعله‏ورترش بسازد ، بلكه اگر از حدّاقلّ عقل و وجدان برخوردار بوده باشد ، بايد بهر وسيله ايست در خاموش كردن چنين آتش انسان‏سوز تكاپو و تلاش بنمايد .

سقوط اين نمايندگان وفادار آدمكشان در ميدان تنازع در بقاء ،و اين استخدام شدگان براى هموار كردن ميدان اعدام انسان و انسانيّت شديدتر و تباه‏تر از آن است كه شما حتّى‏ بتوانيد يك سخن منطقى با آنان در ميان بگذاريد و بگوئيد : آقايان نمايندگان وفادار آدمكشان در ميدان تنازع در بقاء و آقايان استخدام شدگان براى هموار كردن ميدان اعدام انسان و انسانيّت آيا تاريخ با آنهمه پيامبران و اولياء اللّه و حكماء و مصلحان كه براى اين انسان فضيلت و انسانيّت آموخته و به عمل بآن فضيلت تحريك كرده است و در مقابل كارنامه سياه و ننگ‏آورى كه اين انسان با دست خود مى‏نويسد و آنرا با خواناترين خط امضاء مى‏نمايد ، براى لزوم كوشش در راه اصلاح انسانها با صفات حميده و نيكو و اخلاق عالى انسانى كافى نيست ؟ و بعبارت ديگر :

شما بكدامين مقدّس سوگند خورده‏ايد كه اين حيوان درنده را كه قابل تعديل است ، درنده‏ترش كنيد روزى درباره عبارت فوق با بعضى از دانشمندان محقّق گفتگوئى داشتيم ، هر دو باين نتيجه رسيديم كه مى‏تواند بازگو كننده حقيقتى بوده باشد . گوينده و هواداران اين مطلب كه فضيلت محبوبيّت ذاتى ندارد ، بلكه وسيله‏اى براى نظم زندگى است يا مبتلا به بيمارى مهلك تضادّ با خويشتن بوده‏اند كه موجب مى‏شود كه انسان اوّلاً خود را نشناسد بعد ديگران را يعنى ناتوانى او از شناختن خويشتن علّت نشناختن ديگران بوده باشد .

و يا مانند هابس و ماكياولى خود را يك حيوان درنده تلقّى كند و سپس همه انسانها را هم نوع خود بداند . ممكن است كه عامل اين مبارزه نابخردانه با انسان و انسانيّت ، مزدورى آگاهانه يا ناآگاهانه باشد و يا عاشقان خود باخته « طرح خويشتن » در جامعه و جوامع بوده‏اند كه براى وصول بچنين هدف احمقانه ،انسانيّت را زير پا نهاده و آنرا نابود كرده‏اند [ بخيال خويشتن ] . در ميان مردم مثلى است كه مى‏گويد : يك نفر عاشق شهرت اجتماعى گشته بود و بهر طريق ممكن مى‏خواست مردم جامعه او را بشناسند ، چون فاقد هر گونه امتياز چشمگير بود ، لذا نمى‏توانست به معشوقه خود كه مشهور شدن در جامعه بوده است نائل گردد . در اين موضوع شب و روز فكر مى‏كرد كه چه بايد كرد تا در ميان مردم مشهور شود ؟ بالاخره مقدارى پول از اين و آن قرض كرد ،بعضى مى‏گويند : مقدارى هم پول مردم را بسرقت برد و عازم مكّه شد كه در مناسك حجّ ، مردم بسيار فراوانى براى عبادت در آنجا جمع مى‏شوند . بلكه كارى در آنجا انجام بدهد كه مشهور شود ، در مكّه بود كه بجاى انديشه در اينكه

در دير بود جايم ، به حرم رسيد پايم
به هزار در زدم تا ، در كبريا زدم من

قَدَم وجود در بارگه قِدم نهادم
عَلَم شهود در پيشگه خدا زدم من

باين كشف و ابداع و اختراع و الهام تاريخى رسيد كه بروم در چاه زمزم بول كنم و چون اين يك حادثه بى‏نظيرى است مردم آنرا بيكديگر بازگو خواهند كرد و مردم همه كشورهاى اسلامى و مقدارى هم از كشورهاى غير اسلامى خواهند فهميد كه اين من بودم كه به چاه زمزم بول كردم و از اين راه شهرت فراگير جهانى نصيب من خواهد گشت و اين كار را انجام داد . از بدبختى آن شهرت‏پرست چند نفر از مسلمين كه او را در حال بول به چاه زمزم ديدند ،چند دست كتك مفصّل و تمام عيار به او زدند و وقتى كه از آن ضاربين مى‏پرسيدند : چرا اين بيچاره را ميزنيد در پاسخ نمى‏گفتند كه او به چاه زمزم ادرار كرده است ، تا آن بدبخت بمقصودش كه شهرت بود برسد ، بلكه ميگفتند مقدارى پول در شهر ما سرقت نموده و باين جايگاه مقدّس آمده ، و ما او را مى‏زنيم تا پولهاى مسروقه را از وى بگيريم ، لطفا شما هم بما كمك كنيد .

در پايان اين مبحث بطور اجمال مى‏گوئيم : از ديدگاه اسلام ، اگر فضيلت انسانى ( اخلاق فاضله و عشق به كمال و خود را با مردم در لذائذ و آلام مشترك ديدن و گذشت و فداكارى در راه تحصيل سعادت واقعى انسانها نه در راه كامكارى آنان ) وجود نداشته باشد ، انسانيّتى وجود ندارد و اگر انسانيّتى وجود نداشته باشد ، ما جز با يك تاريخ طبيعى حيوانى خاصّ بنام انسان سر و كار نخواهيم داشت ، در نتيجه دنيا رقّاص خانه‏اى خواهد بود كه هر كس نرقصيد و لو با پايكوبى كشنده روى دلها و مغزهاى پاكترين انسانها زندگى را باخته است

10 خويشتن‏دارى از ظلم

اين عامل اساسى تمدّن را در گذشته مطرح كرده‏ايم ، لذا در اينجا تكرار نمى‏كنيم .و بزرگ شمردن ( ناشايست بزرگ ) تلقّى كردن قتل نفس ، اين مادّه شامل خودكشى و ديگركشى و كشتن به معناى ويران كردن قفس كالبد و رها شدن روح و كشتن روح نيز مى‏باشد . تمدّن امروزى خودكشى را مورد اهمّيّت قرار نمى‏دهد ، گويا چنين گمان مى‏كند كه آدمى چنان كه در عقيده و بيان آزاد است ، همچنان اختيار زندگى خود را نيز دارا مى‏باشد و نبايد كسى مزاحم ديگرى باشد حتّى در خودكشى لذا بر فرض محال يا بسيار بعيد اگرروزى فرا رسد كه همه مردم با اختيار خود ، دست به خودكشى بزنند ، ديگران نبايد فضولى كنند و مزاحم آزادى مردمى باشند كه مى‏ خواهند خودكشى كنند شماره خودكشى‏ هاى تمدّن امروزى بالاتر از آن عوامل است كه واقعا يك انسان را تا حدّ سيرى و اعراض از زندگى برساند [ اگر چنين چيزى امكان‏پذير باشد ، يعنى عواملى پيدا شوند كه خودكشى را قطعى و تجويز نمايند . ] درك علّت اين امر بسيار ساده است و آن اينست كه زندگى در تمدّن امروزى ، فلسفه و هدف خود را از دست داده است ، در حقيقت مردگانى متحرّك در روى زمين ،بحركت خود پايان مى‏بخشند ، نه اينكه يك زندگى واقعى را از بين مى‏برند ،زيرا زندگى واقعى عامل ادامه خود را در درون خود دارد . همچنين تمدّن امروزى كشتن معمولى را كه عبارتست از تخريب قفس كالبد مادّى ، تا حدودى كه از رسوائى بى‏اعتنايى به جانهاى آدميان نجات پيدا كند ، مورد استفاده قرار مى‏دهد و مى‏گويد : قاتل يك شخص بيمار است و بايد با آماده كردن وسائل رفاه و آسايش ، وى معالجه شود اين مطلب اگر چه در بعضى موارد صحّت دارد ، ولى قابل تطبيق بر همه موارد قتل نفس نيست ، زيرا باستثناى بيماران روانى واقعى كه بايد اثبات و احراز شود ، جرأت كردن به منطقه ممنوعه جانهاى آدميان ، يك پديده ساده‏اى نيست كه روانشناسان و پزشكان روانى و حقوقدانان و سياستمداران با كمال بيخيالى ، با قيافه علم نمائى بگويند :

آرى ، اين قتل نفس علّت روانى داشته است اين علم نمائى شبيه به اين است كه شما بپرسيد : اين مرض چرا در اين انسان بوجود آمده است ؟ براى شما چنين پاسخ داده شود كه « بدانجهت كه علّتى دارد » مگر كسى پيدا مى‏شود كه احتياج معلول را به علّت نداند سؤال از آن قانون عامّ نيست ، بلكه سؤال از اين است كه آن علّت چه بوده است كه مرض فلانى را بوجود آورده است ؟

در مسئله مورد بحث ما ، قناعت كردن باينكه علّتى وجود داشته است كه قاتل دست به آدمكشى زده است معنائى جز توضيح واضحات ندارد كه براى فريفتن خود و مسخره ديگران مناسب است .

جاى شگفتى است كه بوجود آمدن قتل نفس عمدى كه يكى از كارهاى آگاهانه و آزادانه است كه گاهى پس از تفكّرات و تخيّلات و اراده و تصميم‏هاى طولانى انجام مى‏گيرد ، آيا با اين فرض فلسفه‏بافى ما اقتضاء ميكند كه با كلمه جبر و اضطرار و بازتاب و رفلكس و ناگهان و حتميّت و مانند اينها بازى كرده و بگوئيم : هيچگونه كار آگاهانه و آزادانه و زشت و وقيح صورت نگرفته است ، بلكه يك بيمار به مقتضاى بيمارى خود سرفه‏اى فرموده است ؟ اگر قاتل از آغاز جريان مغزى و روانى خود درباره قتل نفس ، يك لحظه ناچيز از اختيار برخوردار بوده باشد ، بهمان اندازه مسئول ، و وقاحت و كيفر مناسب دامنگير وى مى‏باشد ، اينست جنبه علمى و فلسفى و اخلاقى و دينى قضيّه قتل نفس . حال اگر تمدّن امروزى دستور مى‏فرمايد كه منطقه جان‏هاى آدميان براى بيماران آزاد است كه وارد شوند و انسانها را نابود كنند و اين بر عهده تمدّن است كه آن بيماران را در عالى‏ترين محيطها از نظر آب و هوا و با بهترين غذاها و غير ذلك نوازش بدهد تا بعد از اين ، بدانند كه از اوّلين لحظات تفكّر درباره از پاى در آوردن يك انسان ، قانون جبر آنان را احاطه نموده است ، لذا قانون جبرى اقتضا مى‏كند كه با تفكّرات و ديگر فعّاليّت‏هاى مغزى و عضلانى كه بالاجبار بجريان افتاده‏اند ، به مبارزه بر نخيزند و بگذارند قانون كار خود را انجام بدهد آرى ، تمدّنى كه :

1 اختيار را از انسان‏ها حذف مى‏كند و مى‏گويد : بر تمامى فعّاليّتهاى مغزى و روانى و عضلانى انسانها ، جبر حاكميّت دارد .

2 من جز قوّه چيزى و جز قوىّ كسى را برسميّت نمى‏شناسم

3 . . . وجدان و احكام آن ، ساخته اجتماع است

4 . . . هيچ نظاره و توجيهى از مافوق براى انسان وجود ندارد

5 . . . وصول به هدف هر چه باشد ، وسيله را هر چه باشد توجيه ميكند

6 . . . زندگى هدفى جز خور و خواب و خشم و شهوت ندارد

7 . . . آنچه كه بايد يك انسان انجام بدهد ، كوشش براى بدست آوردن قدرت براى تورّم خود طبيعى‏اش است و چشيدن لذّت براى خوش داشتن آن خود طبيعى متورّم و غير ذلك در اينصورت قطعى است كه هيچ منطقى براى بازخواست قاتل عمدى ندارد ، مخصوصا اگر قاتل عمدى هم مانند خود گردانندگان تمدّن امروزى مقدارى اصطلاح براى بافتن داشته باشد و بگويد :آقايان داوران ، شما با كدامين دليل مرا بيمار مى‏خوانيد و يا با كدامين دليل مرا مستحقّ كيفر قلمداد مى‏كنيد ، با اينكه من جز كارى طبيعى و جبرى چيزى انجام نداده‏ام كارى كه من كرده‏ام ، عبارت است از مرخص كردن يك موجود جاندار بوسيله قدرتى كه در اختيار داشتم و مطابق قوانين جبرى علّت و معلول .

اين موجود جاندار بحكم انسان متمدّنى از گروه شما ( فرويد ) معلول اشباع غريزه جنسى آزادانه و بدون قيد و شرط و كارت رسمى براى زندگى ، بوده است . چه مى‏گوئيد و از من چه مى‏خواهيد ؟ تمدّنى كه اسلام براى انسان پيشنهاد مى‏كند ، بر مبناى آن اصالت انسانى است كه در آيه زير توضيح داده است :

أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْر نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياَهَا فَكَأَنَّمَآ أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [ المائده آيه 32 ] ( قطعى است كه هر كسى يك فرد از انسان را نه بجهت قصاص يا اِفساد در روى زمين بكشد ، مانند اينست كه همه مردم را كشته است و كسى كه فردى از انسان را احياء كند مانند اينست كه همه مردم را احياء نموده است . ) با نظر به اين آيه است كه اسلام ارزش حيات انسانها را بالاتر از كميّت‏هاقرار داده و مى‏گويد : « همه 1 » زيرا همانگونه كه « همه انسانها » نهالهاى مورد توجّه باغ خداوندى هستند ، همچنان يك انسان كه نهالى از باغ وجود است و بتنهائى از جهت محبوبيّت نزد باغبان آن باغ تفاوتى نمى‏كند . كيفر قتل نفس عمدى آتش ابدى در سراى آخرتست ، حال به بينيم قتل نفس و احياى آن در تمدّن امروزى چگونه منظور مى‏شود ؟

اگر بخواهيم مقدارى از شواهد و دلائل اين مسئله را كه قتل نفس در تمدّن امروزى ، امرى است بسيار ناچيز و غير قابل اهمّيّت ، متذكّر شويم يك مجلّد كتاب بايد در اين مسئله بنويسيم . فقط به يك مطلب بعنوان نمونه اشاره مى‏كنيم و آن اينست كه امروزه مقدارى بسيار فراوان از انرژى‏هاى مغزى و عضلانى و سرمايه‏هاى بسيار كلان ، صرف ساختن اسلحه براى آدمكشى مى‏شود .

اگر اين اسلحه فقط براى دفاع از خويشتن بود ، هيچ كسى اعتراض نداشت ،چنانكه دين اسلام نيز با نظر به آيه شريفه :وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ . . . [ الأنفال آيه 60] ( براى دفاع از خويشتن در برابر دشمنانتان هر چه بتوانيد نيرو آماده كنيد . . . ) تهيّه اسلحه را لازم ديده است .

البتّه اين يك اعتراض اصلى است كه با نياز قطعى بشر به اسلحه براى حفظ خويشتن ، ادّعاى تكامل تناقضى در بر دارد كه ناديده گرفتن آن هم يكى ديگر از علائم سقوط بشرى در پرتگاه ضدّ تكامل مى‏باشد . ولى ميدانيم كه حكمت واقعى وجود اسلحه نيست كه روى زمين را بصورت انبار اسلحه در آورده است ، بلكه با تراكم اسلحه و ركود سرمايه در آن ، و عدم توليد كار سازنده به شعله‏ور كردن آتش جنگها دامن زده مى‏شود ، تا تجارت اسلحه رواج داشته و سرمايه‏ها بازدهى داشته باشند در صورتيكه در اسلام فروش اسلحه جنگ به مردمى كه در حال جنگند حرام مى‏باشد ، مگر وسائل دفاع ،مانند سپر و غير ذلك .

11 انصاف براى همه خلق

انصاف همان عدالت است كه مايه قوام حيات بشرى است ، هر دليلى كه براى ضرورت عدالت در روابط انسانها ، حتّى در رابطه انسان با خويشتن و با خدايش اقامه شود ، در حقيقت براى ضرورت انصاف هم اقامه شده است ، تفاوتى كه ممكن است ميان عدالت و انصاف در نظر گرفت اينست كه انصاف غالبا در مواردى بكار مى‏رود كه انسان عدالت را با دريافت ضرورت و ارزش آن و بحكم وجدان خود ، اجرا نمايد . لذا وقتى كه مى‏گوئيم يا مى‏شنويم : فلانى شخص منصفى است ، در حقيقت شخصى را در نظر مى‏آوريم كه عدالت را با استناد به احساس والاى درونيش بدون اجبار برونى اجرا مى‏نمايد . ضدّ انصاف عبارتست از ظلم و تعدّى ناشى از عدم احساس والا درباره عدل و داد . تضادّ ظلم و تعدّى با تمدّن ، حقيقتى است كه نيازى به شرح و تفصيل ندارد .

12 حلم و فرو بردن غضب

اين فضيلت عالى انسانى كه ناشى از تعديل هيجانات و مقاومت در برابر انگيزه‏هاى محرّك است ، يكى از علامات بارز رشد مغزى و روانى انسان است . مقاومت و خويشتن‏دارى در برابر عوامل هيجان‏انگيز كه از فرو نشاندن غليان حسّ انتقام‏جوئى سرچشمه ميگيرد ، نشان دهنده ظرفيّت با ارزش روان در مقابل علل و انگيزه‏هائى است كه مغزها و ارواح سبك را به نوسان و اضطراب در مى‏آورند . اين فضيلت عظمى منشأ صبر و شكيبائى در مجراى رويدادها است كه از نظر ارزش كمتر فضيلتى بآن درجه مى‏رسد . آيات قرآنى بقدرى درباره اين فضيلت عظمى تشويق و تحريك نموده است كه مافوق آن قابل تصوّر نيست . از آن جمله در يكى از آيات فرموده است :

إِنَّمَا يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أُجُورَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ [ الزّمر آيه 10] ( جز اين نيست كه انسان‏هاى بردبار پاداشهاى خود را بى‏حساب دريافت مى‏كنند . ) 

سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ [ الرّعد آيه 24] ( درود بر شما باد در برابر صبرى كه كرديد و نيكو است خانه آخرت . ) 

وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْ‏ءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَ الْجُوعِ وَ نَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَنْفُسِ وَ الثَّمَرَاتِ وَ بَشِّرِ الصَّابِرِينَ . الّذِينَ إِذَآ أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ . أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِنْ رَّبِهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ [ البقره آيه 155 تا 157] ( قطعاً شما را به چيزى از گرسنگى و ترس و كاهش در اموال و نفوس و ميوه‏ها آزمايش خواهيم كرد و بردباران [ در هنگام مصيبت ] را بشارت بده كسانى كه وقتى كه مصيبت به آنان اصابت كند مى‏گويند : ما از آن خدائيم و به سوى او بر مى‏گرديم . آنان هستند كه به درودها و رحمتى از پروردگارشان نائل مى‏گردند و آنان هستند هدايت يافتگان . ) انسانهائى كه گرفتار بيمارى غضب و هيجانات عصبى تندى مى‏باشند نمى‏توانند طعم تمدّن را بچشند ، چه رسد به اينكه وظيفه‏اى در راه بوجود آوردن و اعتلاى آن ، به عهده بگيرند .

13 پرهيز كردن از فساد در روى زمين

فساد در روى زمين بزرگترين عامل تباهى تمدّن‏ها و فرهنگها مى‏باشد . در طول تاريخ جوامع فراوانى وجود داشته است كه شيوع فساد در ميان آنان نابودشان ساخت .

فَمَا بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّمَآءُ وَ الْأَرْضُ وَ مَا كَانُوا مُنْظَرِينَ [ الدّخان آيه 29]

( و آسمان و زمين به آن نابود شدگان اعمال زشت خود گريه براه نينداختند و آنان مهلت داده نشدند . ) فسادى كه براى تمدّن انسانى مهلك‏ترين عامل است ، شامل انواع و اصناف و مصاديق فساد مى‏باشد . معناى كلّى فساد عبارتست از « اختلال در نظم و قانون لازم » اختلال در نظم و هماهنگى لازم در قلمرو زندگى انسانها كه فساد ناميده مى‏شود ، همان ضدّ قانون است كه در هر نقطه و موقعيّتى از جهان هستى بروز نمايد ، آنرا مختلّ و فاسد مى‏سازد اين ادّعا كه هرگونه فسادى مى‏تواند تمدّن انسانى را نابود بسازد ، مستند به هويّت خود تمدّن است ، زيرا هويّت تمدّن حقيقتى است متعيّن و داراى مختصّات واقعى كه بدون آنها يعنى با ورود اخلال حتّى بر يكى از آنها بوسيله عامل فساد ، تمدّن بدون ترديد بهمان اندازه دچار اختلال مى‏گردد .

ممكن است گفته شود : اگر مقصود از نظم و قانون كه اِفساد و اِخلال در آن موجب شكستن تمدّن و زوال آن مى‏باشد ، نظم و قانون و اصول و ارزشهاى انسانى است . اين اصول و ارزشها مدّتهاى طولانى است كه از كشورهاى صنعتى و سلطه ‏جو كه اصطلاح تمدّن را براى روپوشى بر سقوط انسانيّت در آن سرزمين‏ها بكار ميبرند ، رخت بر بسته است ، با اين حال سرنوشت بشر امروزى را بدست گرفته ، موجوديّت بشرى را دستخوش خواسته‏ هاى خودكامانه و قدرت‏پرستانه خويش نموده‏اند . پاسخ اين اعتراض بسيار روشن است و آن اينكه اگر كشورهاى صنعتى و سلطه ‏جو كه قدرت مادّى وحشتناكى را از هر راهى كه خواسته و توانسته ‏اند ، بدست آورده‏ اند ، از يك تمدّن انسانى برخوردار بودند ، براى برطرف ساختن آن پنجاه و دو نكبت و عامل سقوط بشرى گامى برميداشتند در صورتى كه مى ‏بينيم نه تنها گامى در اين راه برنداشته‏اند ، بلكه خود عامل تشديد آنها را فراهم‏تر مى ‏سازند .

وانگهى از تمدّنى كه گردانندگان آن ، از آگاهى و اختيار والاى انسانى محروم باشند و خود مهره‏هائى غير مسئول وناآگاه و مجبور براى گرداندن يك ماشين غير مسئول و ناآگاه و مجبور بوده باشند چه انتظارى مى‏توان داشت ؟ انتظار تمدّن انسانى از اين مهره‏هاى غير مسئول و ناآگاه و مجبور درست مانند انتظار مراعات اصول انسانى و ارزش‏هاى انسانيّت از كوه آتش‏فشانى است كه جز مهار كردن آن با قدرت هيچ چاره‏اى ديگر ندارد .

14 التزام به انس و محبّت

و رحمت و لطف و تشكّل و هماهنگى و پرهيز از پراكندگى و از هر امرى كه موجب شكست و سستى قوا بوده باشد . اگر اين عامل يا عنصر تمدّن را بنياد اساسى تمدّن تلقّى كنيم ، كارى كاملا منطقى انجام داده‏ايم ، زيرا اگر انس و الفت و تشكّل بر مبناى اصيل انسانى نباشد قطعا بر مبناى سوداگرى خواهد بود ، يعنى آدمى با كسى انس و الفت خواهد گرفت و به كسى محبّت خواهد ورزيد كه در مقابل ، نفعى به او برسد يا ضررى از او دفع شود ، و حدّ اعلايش اينكه انس و الفت و محبّت از آن شخص دريافت كند و تشكّل با ديگرى فقط با اين انگيزه صورت خواهد گرفت كه نفعى بياورد و يا ضررى را دفع نمايد اين يكى از همان عوامل پنجاه و دو گانه نكبت و سقوط است كه در گذشته متذكّر شده‏ايم و حاصل اين عامل اينست :« پيوستن انسانها بيكديگر با عامل نياز و گسيختن از يكديگر با عامل سودجوئى » .

اين عامل در منابع اوّليّه اسلام شديداً مورد دستور قرار گرفته و محبّت فوق سوداگرى را از علائم ايمان معرّفى نموده است . آيا تاكنون در فرمان مالك اشتر اين عبارت را كه ذيلاً نقل مى‏كنيم ، ديده‏ايد ؟ و اگر نديده‏ايد ؟ و لو يكبار تحمّل زحمت فرموده بآن عبارت مراجعه كنيد كه ميفرمايد : و أشعر قلبك الرّحمة للرّعيّة و المحبّة لهم و اللّطف بهم ، و لا تكوننّ عليهم سبعا ضاريا تغتنم أكلهم ، فإنّهم صنفان : إمّآ أخ لك في الدّين أو نظير لك في الخلق . . .( مالكا ، رحمت و محبّت و لطف بر مردم جامعه را به قلبت قابل دريافت بساز و براى آنان درنده خون‏آشام مباش كه خوردنشان را غنيمت بشمارى ، زيرا آنان ( همه مردم جامعه ) يا برادر دينى تواند و يا در خلقت نظير تو مى‏باشند . ) در اين جملات درست دقّت بفرمائيد . امير المؤمنين نمى‏فرمايد : اى مالك براى مردم تحت حكومت خود رحمت و محبّت و لطف روا بدار .

بلكه دريافت و پذيرش با دل را به وى سفارش مى‏دهد و مى‏فرمايد : مالكا ، رحمت و محبّت و لطف بر مردم جامعه را به دلت قابل پذيرش و دريافت بنما . و باصطلاح ديگر :مالكا ، رحمت و محبّت و لطف بر مردم جامعه را از اعمال سطوح جانت دريافت نما و براى ملّت بگستران . ملاحظه مى‏شود كه امير المؤمنين مالك اشتر را براى رحمت و محبّت و لطف نمودن به مردم جامعه به دلش ارجاع مينمايد ، زيرا دل پاك آدمى است كه كانون انوار ربّانى و امواج رحمت و محبّت و لطف الهى است ، نه قواى معمولى مغز و نه غرائز و غير ذلك كه معمولا تجارت پيشه و سوداگرند .

نكته بسيار با اهمّيّت ديگر اينكه امير المؤمنين به يك يا دو موضوع قناعت نفرموده هر سه موضوع رحمت و محبّت و لطف را مورد توصيه قرار داده است ، و معناى چنين توصيه‏اى اينست كه انسانى كه در اين دنيا زندگى مى‏كند ، به هر سه موضوع نياز دارد ( رحمت ، محبّت و لطف ) چنانكه خداوند فيّاض مطلق بندگانش را با هر سه موضوع مورد عنايت قرار مى‏دهد . اين سه موضوع اگر از انسان به همنوع خود انسان ، عنايت شود بدين ترتيب است :

1 رحمت ( دلسوزى ) 2 محبّت ( قرار گرفتن در جاذبه شخص ) 3 لطف ،تعريف و حتّى ترجمه اين كلمه با عظمت با مفاهيم معمولى تقريبا امكان‏ناپذير است . خداوند متعال با اين كلمه توصيف شده است و لطيف يكى از نامهاى آن ذات اقدس مى‏باشد ، اگر در ترجمه و توصيف اين كلمه بگوئيم : لطف عبارت است از نفوذ خير در نهايت ظرافت در يك موجود ، تا حدودى موفّق به توضيح آن كلمه گشته‏ايم ، بنابر اين ، معناى لطيف بودن خداوندى بر بندگانش اينست كه خير يا خيرات الهى در نهايت ظرافت در بندگانش نفوذ دارد .

در تمدّن اسلامى چنانكه زمامدار مأمور به رحمت و محبّت و لطف بر مردم است ، افراد مردم هم بايد در حقّ يكديگر هر سه موضوع مزبور را مبذول بدارند . بيائيد در تفاوت ما بين دو نوع تمدّن بينديشيم كه يكى مى‏گويد : بايد انسانها بيكديگر رحمت و محبّت و لطف بورزند كه معناى آن چنين است كه انسانها واقعاً مانند اعضاى يك پيكرند ، بلكه بالاتر از اين ، انسانها مانند امواج يك روحند ، مسلّم است تمدّنى كه بر اين مبنا استوار شود ، انسان را چگونه تلقّى مى‏كند و ميخواهد انسان را بكجا برساند ؟ تمدّن بر اين مبنا انسان را از منزلگه إِنَّا لِلَّهِ ( ما از آن كمال مطلقيم ) برداشته و با قرار دادن وى در تكاپوى مسابقه در خيرات و كمالات ، رهسپار منزلگه وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ مى‏نمايد . اين انسان‏ها سر تا پا رحمت و محبّت و لطف براى يكديگرند ، چون همه افراد چنين تمدّن ، از دل برخوردارند و مى‏دانند كه

بجان زنده دلان سعديا كه ملك وجود
نيرزد آن كه دلى را ز خود بيازارى

و تمدّن ديگر مى‏گويد : خرد ، دل ، رحمت ، لطف و محبّت يعنى چه ؟ من اينها را نمى‏ فهمم . اگر قدرت دارى بيا جلوتا با يكديگر به نزاع و كشمكش بپردازيم ،هر كس قوى‏تر باشد ، موجوديّت و حقّ زندگى از آن او است اين تمدّن بر مبناى قدرت موقّت است ، زيرا قدرت چنانكه براى هيچ فردى مطلق و ابدى نيست همچنان براى هيچ گروه و جامعه‏اى هم نمى‏تواند مطلق و ابدى بوده باشد ، اين گونه تمدّن نه از آگاهى برخوردار است كه آگاهى را ترويج كند و نه اختيارى براى آن مطرح است كه طعم آزادى و استقلال شخصيّت را به مردمش بچشاند و نه معنائى براى رحمت و محبّت و لطف و ديگر مختصّات روح انسانى مى‏فهمد كه اجراى آنرا به پيشتازان درباره مردم جامعه توصيه نمايد و همه مردم را نسبت بيكديگر از اين گونه صفات عاليه انسانى برخوردار بسازد . 

بدينجهت است كه اين تمدّن سرتاسر تاريخ را بجاى بروز و اعتلاى مختصّات عالى انسانى كه علائم تكامل است ، بروز قدرتهاى ناآگاه و جبرى مى‏بيند كه بوسيله نابود ساختن ضعفاء شدّت و اوج مى‏گيرد [ نه اينكه به اعتلا برسد ، زيرا اعتلاء كلمه‏ايست كه باردار ارزش عظمت است ] سپس بوسيله عوامل درونى خود تدريجاً رو به ضعف و نابودى مى‏رود و يا با دست عوامل ديگر كه قوى‏تر از آن قدرت است راه سقوط و نابودى را پيش مى‏گيرد . در جريان اين طومار پيچيدن‏ها ، نقاطى از آشيانه زيبا را كه زمين ناميده مى‏شود تخريب مى‏نمايد و موادّ با ارزش و حياتى آنرا مستهلك ميسازند و آنگاه نام چنين جريان را تمدّن تكاملى مى‏گذارند

15 برخوردارى از نيروها

و پرهيز از هر امرى كه موجب شكست و سستى قوا بوده باشد ، بطوريكه عضلات و انديشه‏ها و قدرتهاى مردم جامعه پشتيبان يكديگر بوده باشند . مجموع اين عوامل و نيروهاى تشكّل يافته در چهار مورد بكار خواهند افتاد .

مورد يكم برداشتن عوامل و نيروهاى مزاحم از مسير حركت ، خواه اين عوامل و نيروهاى مزاحم ، از همنوعان كه خود را انسان مى‏نامند بوده باشند ( عشّاق وفادار تنازع در بقاء ) و خواه از طبيعت كه با اشكالى گوناگون مى‏تواند سدّ راه انسان‏ها بوده باشد .

مورد دوم تهيه وسائل رفاه و آسايش در زندگى و آماده ساختن معيشتى كه پاسخگوى نيازهاى مادّى آدمى بوده باشد . اين مورد به پيروى از نيازهاى متنوّع آدمى دامنه بسيار گسترده‏اى دارد كه بايد براى تحصيل آسودگى مغزى و روانى آنها را تا حدّ مقدور بدست بياورد .

ضرورت توجّه باين مورد براى بوجود آوردن تمدّن اسلامى ، بقدرى در منابع اوّليّه مانند قرآن و احاديث فراوان گوشزد شده است كه نيازى به بيان مفصّل آنها نداريم . فقط به عنوان نمونه به چند آيه از قرآن و جملاتى از نهج البلاغه اشاره مى‏كنيم : آيات قرآنى :

يك يَآ أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاكُمْ لِمَا يُحْيِيكُمْ . . . [ الأنفال آيه 24] ( اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد ، اجابت كنيد ( بپذيريد ) خدا و رسول را هنگامى كه شما را به واقعيّاتى دعوت مى‏كنند كه شما را احياء مى‏كند . ) ترديدى نيست در اينكه مقصود از احياء مجرّد نفس‏زدن در اين دنيا نيست كه حيوانات هم بدون نيازى به بعثت انبيا و انديشه و تكاپو و ابداع و اكتشاف انجام مى‏دهند ، بلكه منظور دريافت « حيات معقول » است . و شكّى نيست در اينكه بدون آمادگى معيشت سالم و با تباهى منافع معيشت چه در قلمرو صنايع و چه در قلمرو كشاورزى و ديگر ابزار معيشت ، توقّع « حيات معقول » از مردم يك جامعه ، توقّعى است غير منطقى .

دو وَ جَعَلْنَا النَّهَارَ مَعَاشاً [النّبأ آيه 11] ( و ما روز را براى تكاپو در راه تحصيل معاش قرار داديم . )

سه وَ ابْتَغِ فِيمَا آتَاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لاَ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا [ القصص آيه 77] ( در آنچه كه خداوند بتو داده است ، آخرت را طلب كن و نصيب خود را از دنيا فراموش منما . )

چهار وَ لَقَدْ مَكَّنَّاكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ [ الأعراف آيه 10] ( و مائيم كه شما را در زمين جايگير و مستقرّ نموديم و براى شما در زمين معيشت‏ها قرار داديم . ) و امّا روايات ، مى‏توان گفت : رواياتى كه در ضرورت تنظيم معاش آمده است ، بيش از حدّ متواتر است . از آنجمله در كتاب كافى نقل شده است كه روزى پيامبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله در حال نيايش با خدا چنين گفت : اللّهمّ بارك لنا في الخبز فإنّه لو لا الخبز ما صلّينا و لا صمنا و لا أدّينا فرآئض ربّنا [ الكافى محمّد بن يعقوب الكلينى] ( خداوندا ، براى ما درباره نان بركت عطا فرما ، زيرا اگر نان نباشد نه نماز مى‏گزاريم و نه روزه مى‏گيريم و نه واجبات پروردگارمان را ادا مى‏كنيم . )

امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه يكم از نهج البلاغه در حكمت بعثت پيامبران چنين فرموده است : فبعث فيهم رسله و واتر إليهم أنبيآئه ، ليستأدوهم ميثاق فطرته و يذكّروهم منسيّ نعمته و يحتجّوا عليهم بالتّبليغ ، و يثيروا لهم دفائن العقول و يروهم آيات المقدرة : من سقف فوقهم مرفوع ، و مهاد تحتهم موضوع و معايش تحييهم . . .

( و خداوند متعال در ميان اولاد آدم رسولانى فرستاد و پيامبرانى فراوان بسوى آنان ارسال فرمود تا با اداى پيمان فطرى كه در نهاد آنان قرار داده بود ، تحريك بمرحله عمل و وفا نمايند و نعمت فراموش شده خداوندى را بيادشان بياورند و بوسيله تبليغ ، حجّت براى آنان بياورند و گنجهاى مخفى عقول در نهادشان را برانگيزانند و آيات قدرت الهى را كه در سقف بلند بالاى سرشان و گهواره نهاده شده در زيرشان تجسّم يافته است ، بآنان نشان بدهند [ و همچنين ] پيامبران را براى تعليم طرق معاشى كه آنان را احياء كند ، فرستاد . ) خلاصه با نظر به منابع فوق كه تنها بعنوان نمونه نقل شده قطعى است كه اسلام براى امكان‏پذير ساختن ورود انسانها به « حيات معقول » تنظيم معاش را در هر زمان و مكان با ابزار و اشكال مورد نياز ضرورى و لازم ميداند .

مورد سوم برداشتن عوامل مزاحم از سر راه حركت‏هاى معنوى بدانجهت كه انسانيّت انسان از ديدگاه اسلام با روح اوست نه با جسم او و با معناى اوست نه با ظاهر او ، لذا كوشش و تكاپو و صرف نيرو در راه برداشتن آفات و عوامل مزاحم جنبه‏ها و حركات معنوى او ، يك امر ضرورى است .

متأسّفانه در تمدّنهائى كه فقط مادّيّات و ظواهر انسان مورد توجّه است ، نه تنها براى برداشتن عوامل مزاحم جنبه‏ها و حركات معنوى انسان ، اهمّيّتى داده نمى‏شود ، بلكه غالبا عوامل مزبور تقويت نيز مى‏گردند تقويت اين عوامل اگر چه آنقدر ماهرانه انجام مى‏گيرد كه نتايج پليد و نكبت‏بار آنها ، براى همه كس روشن نمى‏گردد ولى نتايج مزبور همانطور كه در پنجاه و دو عامل نكبت و سقوط مشاهده كرديم قابل اجتناب نبوده ، آشكار و پنهان كار خود را خواهند كرد .

مورد چهارم براى صرف قوا و نيروها عبارتست از بوجود آوردن عوامل تقويت معنويّات در اشكال مختلفى كه دارند . اين عوامل بر دو قسمت مهمّ تقسيم مى‏گردند : قسمت يكم اخلاقيّات فاضله انسانى است كه ارتباط انسانهارا بحد اعلاى انسانيّت مى‏رساند ، مانند خيرخواهى بيكديگر ، صدق و صفا ،دريغ نكردن از بذل هر گونه خدمت و امتياز به انسان ديگر يا جامعه كه نيازمند آن است . و عمل دائمى به اين قانون اخلاقى « بخود بپسند آنچه را كه بديگران مى‏پسندى و بديگران مپسند آنچه را كه بخود نمى‏پسندى » كه ناشى از درك و پذيرش اين حقيقت است كه

جان گرگان و سگان از هم جدا است
متّحد جان‏هاى شيران خدا است

روح حيوانى سفال جامده است
روح انسانى كنفس واحده است

16 كوشش در هنگام آزمايشها و گرفتاريها

مخصوصا تحمّل و شكيبائى جدّى در برابر ناگواريها در راه محبّت خداوندى . اگر انسان بتواند اين امتياز را بدست بياورد قطعى است كه تلخى‏ها و مصائب روزگار نمى‏تواند او را از پاى در آورد و جامعه‏اى كه افرادش از اين گونه انسانها تشكيل بيابند ، قطعى است كه آنجامعه در راه وصول به آرمانهاى اعلاى تمدّن انسانى و فرهنگى موفّق و پيروز خواهد گشت . اين جامعه تا بتواند هر گونه ناگواريها و بلاها را تحمّل مى‏نمايد ولى هويّت و استقلال خود را از دست نمى‏دهد و طبيعى است كه نتيجه چنين اصالت و مقاومت در زندگى و حفظ هويّت و استقلال ،تمدّنى شايسته تكيه بر آن است كه زمينه را براى « حيات معقول » آماده مى‏سازد در جملات مورد تفسير ، امير المؤمنين عليه السّلام محبّت خدا را انگيزه و غايت كوشش و تكاپو و تحمّل در هنگام آزمايشها و گرفتاريها معرّفى ميفرمايد : حتّى إذا راى اللّه سبحانه جدّ الصّبر منهم على الأذى في محبّته و الاحتمال للمكروه من خوفه ، جعل لهم من مضآئق البلآء فرجا ، فأبد لهم العزّ مكان الذّلّ و الأمن مكان الخوف ، فصاروا ملوكا حكّاما و أئمّة أعلاما ، و قد بلغت الكرامة من اللّه لهم ما لم تذهب الآمال إليهم .

( تا آنگاه كه خداوند سبحان از آن مردم تحمّل جدّى بر آزار و اذيّت در راه محبّتش و تحمّل ناگواريها از خوفش ( ترس از مشاهده نتايج كردارهاى خويشتن ) را ديد ، براى آنان از تنگناهاى بلاء ، فرج عطا فرمود و بجاى ذلّت ، عزّت و بجاى ترس ، امن و امان عنايت فرمود . پس آنان ملوك و زمامداران و پيشوايان و پرچمداران هدايت گشتند و كرامت خداوندى درباره آنان بحدّى رسيد كه حتّى آرزويشان هم به آن نميرفت . )

17 توافق در اميال و آرمانها ،

منظور از اين توافق ، آن نيست كه مردم يك جامعه داراى اميال و خواسته‏ ها و هدفها و آرمان‏هاى متّحد بوده باشند زيرا بديهى است كه اين يك امر محال است ، بلكه منظور هماهنگى و سازگارى با يكديگر است كه نخستين نتيجه آن ، منتفى شدن تزاحم‏ها و تصادم‏هاى شكننده يكديگر است . براى تخريب و نابود كردن يك جامعه ، كلنگ از آسمان نمى‏آيد ، بلكه عامل تخريب از ناسازگارى و ناهماهنگى آراء و اميال و خواسته‏هاى مردم آن جامعه بوجود مى‏آيد . بهمين جهت است كه امير المؤمنين عليه السّلام نه تنها در خطبه قاصعه ، بلكه در خطبه‏ ها و نامه‏هاى خود در موارد متعدّد به پرهيز از اختلاف در آراء و اميال و آرمانها دستور داده‏اند . و ما در سرتاسر تاريخ اين پديده را مانند يك قانون كلّى شاهديم كه قدرتمندان قدرت‏پرست و سلطه‏جو ، برّان‏ترين اسلحه‏اى كه در تخريب يك جامعه براى تسلّط بر آن بكار برده‏اند ، همان انداختن اختلاف و ناهماهنگى در ميان مردم آن جامعه بوده است . لذا مى‏توان گفت : عامل هماهنگى ، سازگارى در هدف‏گيريها و آرمان‏ها و خواسته‏ ها و آراء ، عامل بقاى جامعه است و اصلا بدون آن ،جامعه‏اى وجود ندارد ، تا تمدّن و فرهنگش مطرح شود .

18 اعتدال دلها

مى‏توانيم بگوئيم : اين عامل يكى از موارد عامل شماره 17 مى‏باشد ، زيرا توافق و هماهنگى و سازگارى مطلق در جامعه بدون اعتدال دلها امكان‏پذير نخواهد بود مقصود از اعتدال دلها رشد و حركت تكاملى دلها است كه با شكوفائى طبيعى خود ، هم امتيازات عالى خود را براى انسان نشان مى‏دهد و هم آمادگى هماهنگى و سازگارى با ديگر دلها را بوجود مي آورد .اعتدال دل تنها صحّت و بهبودى جسمانى آن نيست ، بلكه به فعليّت رسيدن استعدادها و امتيازاتى است كه خداوند در دلها بوديعت نهاده است . اگر دل معتدل شود ، رشد خود را دريافته و در حركت تكاملى خود قرار گرفته است .

مردم آن جامعه كه از دلهاى معتدل برخوردار نيستند ، عاملى براى اجتماع و هماهنگى و سازگارى ندارند و جامعه‏اى كه مردم آن از اين عامل حياتى بى‏ بهره و محرومند ، بهيچ وجه نمى‏توانند در پيشبرد علم و هنر و صنعت و اخلاق و ديگر معنويّات و ساير قواى گرداننده جامعه همكارى صميمانه ناشى از هماهنگى و سازگارى داشته باشند .

19 بصيرت‏هاى نافذ

اين عامل است كه نه تنها ضامن بقاى تمدّن و فرهنگ انسانى جامعه مى‏باشد ، بلكه موجب گسترش و عمق يافتن آگاهى‏ها درباره واقعيّت‏ها است ، بصيرت‏هاى نافذ مردم يك جامعه است كه آن جامعه و تمدّن و فرهنگش را از ركود و جمود نجات مى‏دهد و با گذشت زمانها و بروز پديده‏هاى تازه ، براى تحصيل واقعيّات همگام مى‏گردند ، بلكه هر اندازه كه بينائى‏ ها و آگاهى‏ هاى مردم يك جامعه قويتر و همه جانبه‏تر بوده باشد ، بجاى آنكه زمان بر آنان مسلّط شود ، آنان بر زمان مسلّط مى‏شوند و تازه‏هائى را كه ديگران بدانها دست يافته و ابزار سلطه‏گرى بر ديگران قرار مى‏دهند ، يا با سبقت جوئى آنها را بدست مى‏آورند و محصولات مفيد و سازنده آن تازه‏ها را در اختيار مردم مى‏گذارند و يا عوامل خنثى كردن سلطه‏گريها را بوسيله آن تازه‏ها با بينائى‏هاى نافذ آماده نموده و سلطه‏گريها را نابود مى ‏سازند .

اين امور كه بعنوان عوامل سازنده انسانهائى شايسته تمدّن و فرهنگ اصيل انسانى مطرح شد ، حقائقى هستند كه بدون آنها ، هويّتى براى شخصيّت انسانى وجود ندارد تا تمدّنى و فرهنگى بوجود بياورد و از آن دو برخوردار گردد ، لذا بنظر مى‏رسد هر جامعه‏اى كه از عوامل اساسى مزبور بيشتر وعميق‏تر برخوردار بوده باشد ، آن جامعه به همان مقدار از تمدّن و فرهنگ اصيل انسانى برخوردار مى‏باشد .

حالا فرض كنيم : كه جامعه‏اى بوجود آمده است كه از بعد صنعتى به وسايلى دست يافته است كه در يك دقيقه مى‏تواند همه كهكشان‏ها را دور بزند و برگردد بمنزل خود . و هرگونه بيمارى را در يك لحظه تشخيص بدهد و آنرا معالجه نمايد و اگر بخواهد مى‏تواند هر تعداد نطفه ‏ها را مطابق ميل خود مرد يا زن نمايد و اگر بخواهد پانصد سال عمر كند مى‏تواند و اگر بخواهد هيچ جنبنده‏اى را در روى زمين زنده نگذارد ، مى‏تواند و اگر بخواهد هر كس كه از مادر متولّد مى‏شود يك دانشمند كامل بوده باشد مى‏تواند . و اگر بخواهد همه روى زمين از زيباترين مناظر پوشيده باشد ،مى‏تواند . . .

ولى عوامل مزبوره نباشند ، يعنى جامعه متمدّن مزبور پاى‏بند خصلتهاى نيكو و اعمال پسنديده و اخلاق فاضله نباشد ، اسلام چنين جامعه‏اى را متمدّن و با فرهنگ نمى‏شناسد ، زيرا انسان‏هاى چنين جامعه‏اى هويّتى را كه مديريّت موجوديّت خود را داشته باشد ، فاقد است و هنگامى كه جامعه‏اى فاقد هويّت خود باشد ، كدامين فرهنگ و تمدّنى مى‏تواند آن را بسوى رشد و كمال تصعيد بدهد .

اگر جامعه‏اى با داشتن امتيازاتى كه گفتيم ، مقيّد به حفظ حقوق همسايگان و وفاء به عهد و پيمان و اطاعت از نيكوكاريها و اعراض از كبر و خودپرستى نباشد ، كدامين فرهنگ و تمدّن است كه بتواند بحال اين انسان مفيد باشد ، اصلا نمى‏توان گفت : چنين جامعه‏اى قدرت پذيرش فرهنگ و تمدّنى مفيد دارد . اگر جامعه‏اى با داشتن امتيازات فوق ، غوطه‏ ور در ستمگرى باشد و از آدمكشى هراسى نداشته باشد و درباره مردم انصاف نمودن را لازم نداند و تحمّل عوامل و انگيزه‏هاى غضب را ننمايد و از اِفساد در روى زمين امتناعى نداشته باشد و افراد آن جامعه از پراكندگى و بيگانگى از يكديگر احساس ناراحتى ننمايند و از شكسته شدن قوا بيمى بخود راه ندهند و از تلخى آزمايشها و گرفتاريها فرار كنند ، اصلا مبدئى برين وكمالى اعلا بنام خدا براى آنان مطرح نباشد كه در راه محبّتش از هرگونه فداكارى و فرورفتن در سختى‏ها مضايقه ننمايند ، جمعيّت‏ها متفرّق شود و اميال و آرمان‏هاى مختلف و دلها نا معتدل ، قدرت‏ها تجزئه شده ، بصيرت‏ها مبدّل به نابينائى‏ها و هدف‏گيريها و تصميم‏ها ناهماهنگ و متشتّت . اين نكبت‏ها و اختلالات ، هويّت انسانى را مختلّ مى‏سازد ، وقتى كه هويّتى در شخصيّت انسانى نبود همانطور كه در بالا گفتيم : نه فرهنگى مطرح است و نه تمدّنى . كسانى كه در اين مدّعا ترديدى دارند ، مى‏توانند به پنجاه و دو پديده نكبت و سقوط مراجعه نمايند كه در مبحث « 20 گرايش تبهكاران به فساد و اِفساد در روى زمين و نتائج آن و پنجاه و دو پديده نكبت و سقوط كه با ادّعاى تكامل بهيچ وجه سازگار نمى‏باشد » متذكّر شده ‏ايم .

چه انگيزه‏اى باعث شده است كه متفكّران دوران معاصر دين را بعنوان عامل يا يكى از عوامل مؤثر در تاريخ بحساب نميآورند ؟

متفكّران دوران معاصر ما [ مقصود از دوران معاصر دو قرن اخير است ] خيلى از مسائل را ناديده مى‏گيرند ، و آنها را مورد توجّه قرار نمى‏دهند ، ولى اين بى‏اعتنائى را نبايد يك انسان متفكّر كه علاقه به درك خود واقعيّات دارد مورد اعتناء قرار بدهد و بايد به كار جدى خود مشغول شود . مثلا خيلى از متفكّران دوران ما ، در اين مسئله كه چگونه مى‏توان اصل « صيانت ذات » را بفعليّت رسانده و تنظيم نمود كه آدمى بدون ابتلاء به بيماريهاى خود بزرگ‏بينى و خود كوچك‏بينى بتواند از همه عظمت‏ها و استعدادهاى ذات بهره‏مند شود ،بهيچ وجه انديشه جدّى نمى‏كنند خيلى از متفكّران دوران‏هاى اخير ، مسائل اخلاقى را بطور جدّى مورد تحقيق و بررسى قرار نمى‏دهند و عدّه فراوانى از متفكّران هستند كه درباره زيبائى‏هاى معقول يا نمى‏انديشند ، يا آنها را بسيار سطحى و بى‏اساس تلقّى مى‏كنند و حتّى متفكّرانى هستند كه نمى‏خواهند مباحث عميق مربوط به شناخت زيبائى‏هاى محسوس را طرح و مورد تحقيق قرار بدهند متفكّرانى هستند كه از مسائل مربوط به رشد و كمال معنوى روان يا روح نه تنها به سادگى مى‏گذرند ، بلكه گاهى از طرح چنين مسائلى گريزانند .

آدگارپش در صفحه 92 از كتاب انديشه‏هاى فرويد اين عبارت را از فرويد نقل مى‏كند : « من از طرح مسائل توزين ناپذير خود را ناراحت مى‏يابم و من همواره باين ناراحتى اعتراف مى‏كنم » اين شخص كه با در هم آميختن علم با تخيّلات و تجسّمات ، خود را در دوران ما انسان‏شناس مطرح كرده است بنا به اعتراف خودش از طرح مسائل توزين ناپذير ناراحت است آيا براى اينكه اين آقا ناراحت نشود ، مى‏توانيم از هزاران انسان بزرگ در شرق و غرب از سقراط و افلاطون و ارسطو گرفته تا فيلون اسكندرى و ابن سينا و ابن رشد و غزالى و مولوى و مير داماد و صدر المتألهين و دكارت و لايب‏نيتز و كانت خواهش كنيم كه آقايان لطفا مسائل توزين ناپذير معنوى را مطرح نكنيد ، زيرا در سالن آزمايشگاه علمى ما يك متخصّص درباره بيماريهاى روانى مخصوصا درباره عقده‏هاى درونى ، كه از عقده روانى و بيمارى خاصّ درونى درباره مسائل معنوى رنج مى‏برد ، خوابيده است ، مبادا كه سر و صداى شما او را از خواب بپراند و برخيزد و با درونى عقده‏دار وادار به مداواى عقده‏هاى درونى مردم گردد .

آيا اين آلرژى بيمار گونه كه موجب شده عاشق جلب شگفتى مردم ( فرويد ) را وادار به وحشت از طرح مسائل توزين ناپذير نمايد مى‏توان تكليف ميليونها انسان بزرگ الهى را كه با احساسات و خردهاى خود بزرگترين گامها را در راه شناساندن انسان و اصلاح حال او برميدارند ، روشن بسازد و از آنها بخواهد كه بروند و با اسافل اعضاى خود بخلوت بنشينند و هويّت حيات و هدف آن را از آن اعضاء جستجو كنند و سپس به ريش عظماى بشريّت بخندند ؟ بنابر اين ، بى‏توجّهى برخى از متفكّران دوران متأخّر به اديان الهى بعنوان عامل يا يكى از عوامل محرّك و مؤثّر در تاريخ نبايد تعيين كننده تكليف واقعيّات بوده باشد . بنظر مى‏رسد انگيزه اين بى‏توجّهى شگفت‏انگيز دو عامل است :

عامل يكم بى‏اطّلاعى از هويّت دين و نقش آن در حيات انسان‏ها است كه متأسّفانه افراد فراوانى از متفكّران و دانشمندان حرفه‏اى مبتلا به آن ميباشند و مى‏توان گفت : اينان درباره دين دركى بالاتر از درك و معلومات مردم عامى كه با مقدارى از اصطلاحات آراسته شده باشد ، ندارند و همان اصطلاحات و معلومات محدوده را هم به تقليد از ديگران بدست آورده ‏اند .

عامل دوم حسّاسيّت ( آلرژى ) شديدى است كه متفكّران حرفه‏اى درباره مسائل و اصول معنوى دارند ، چنانكه فرويد با صراحت تمام اعتراف كرده است و ما در گذشته بآن اشاره نموديم . و ما با قطع نظر از بى‏اطّلاعى‏ها و حسّاسيّت‏هاى بيمار گونه بعضى از متفكّران حرفه‏اى ، بخود واقعيّت اصرار مى‏ورزيم و به مفاد دلائلى كه براى ما اقامه و روشن مى‏گردد ، ارتباط خود را با واقعيّات تنظيم مى‏نمائيم . هنگامى كه در سرگذشت بشرى از قديم‏ترين دورانها تاكنون به تحقيق مى‏پردازيم باين نتيجه ميرسيم كه هيچ تحوّل اساسى در هيچ يك از جوامع بشرى تاكنون صورت نگرفته است ، مگر اينكه پيشتازان آن تحوّلات رگ بينهايت‏گرائى و مطلق‏جوئى مردم آن جوامع را تحريك نموده‏اند و با وعده سعادت مطلق و پيشرفت ابدى در ميدان حيات با كيفيّتى كه ايجاد كنندگان تحوّل منظور مينمودند ، براى انسان كه با چهره مطلق با نوعى حالت خداگونه در آن مكتب تبليغ شده است مقصود خود را عملى مينمودند .

شما اگر امروز با يك دقّت كافى در آرمانها و حيات بشرى كه مبنى بر آنها است ، مطالعه كنيد ، خواهيد ديد چه در شرق و چه در غرب ، جز حركت بدنبال عوامل لذّت و فرو رفتن در لذائذ و سپس نظاره بر رژه تكرار رويدادها ، چيزى ديگر مشاهده نمى‏شود ، انسانها براى خود « فردا » ى اميدبخشى كه موجب شود باستقبال آن بشتابند سراغ ندارند ، بلكه « فردا » ها مانند مهمان‏هاى ناخوانده‏اى كه ضمنا طلبكار بسيار خشن هم هستند از راه فرا مى‏رسند و مقدارى سربسر آدميان مى‏گذارند و مقدارى هم با آنان گلاويز مى‏شوند و با كمال بيرحمى طلب خود را كه « ديروز » ها سند آن را امضاء كرده و بدست فرداها سپرده‏اند مى‏گيرند و مى‏روند . علّت اساسى اين ورشكستگى روانى كه تقريباً فراگير عمومى جوامع دنيا شده است ، همانست كه بعد دينى روانهاى آدميان اشباع نمى‏شود و هزاران چاره‏جوئى‏ها و تبليغات براى اثبات بى‏نيازى از دين ، جز تخديرهاى موقّت و بى‏اساس كه فقط مردمان معدودى را مى‏توانند فريب بدهند ، قدرت كارسازى ندارند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  خطبه شماره 93/2 جلد ۱۶

استناد نهج البلاغه به امير المؤمنين عليه السلام به قلم علامه جعفری

سه نظريه درباره استناد نهج البلاغه به امير المؤمنين عليه السلام وجود دارد :

نظريه يكم مقدارى از سخنان نهج البلاغه از امير المؤمنين است و استناد مقدار ديگر به آن حضرت مشكوك است .

نظريه دوم بعضى از خطبه‏ ها و نامه‏ ها مربوط به آن حضرت نيست .

نظريه سوم همه نهج البلاغه بطور قطع از امير المؤمنين است و حتى نبايد در استناد مواردى جزئى از اين كتاب به آن حضرت ترديد كرد .

درباره هر سه نظريّه چه بطور منظم و چه بطور متفرقه مباحث فراوانى صورت گرفته است . ما آن مباحث را در اينجا نمى ‏آوريم . تنها به چند مسئله مهم اشاره مى‏ كنيم :

1 اگر اين احتمال را بپذيريم كه شخصى به شرافت و صدق و صفا و معرفت سيد رضى حاضر شود كه گفته‏ ها و افكار خود را به على بن ابيطالب ( ع ) نسبت بدهد و در آن نسبت دقت و مراعات كامل از نظر اختلاف روايت در كلمه و جملات هم انجام بدهد و چنين دروغ بزرگ را كه شايد نظير آن را تاريخ معرفت بشرى نشان نداده باشد ، مرتكب شود ، كدامين دليل مى‏ تواند صحت نقل اقوال موثّق‏ترين ناقلان آثار را اثبات كند ؟ آيا با پذيرش احتمال فوق ، همه معارف ما كه با تكيه به صدق گفتار و عدالت شخصيت نقل‏ كنندگان ، ثابت مى ‏شود ، متزلزل نمى‏ گردد ؟ قطعا چنين است ، ما ديگر راهى براى درستى نسبت آن معارف نخواهيم داشت . ما نمى‏دانيم چه مصلحتى بوده است كه سيد رضى را وادار كرده است كه براى اثبات عظمت راستگو و راستگارترين فرد تاريخ دست بچنان دروغ تاريخى بزند .

2 هر محققى بى‏ غرض با مطالعه آثار ادبى و علمى سيد رضى به آسانى مى ‏تواند كيفيت و ارزش معرفتى او را بدست بياورد و آنگاه آن‏ها را با محتويات نهج البلاغه مقايسه نمايد . مسلم است كه با اين مقايسه خواهد فهميد كه معارف محدود و چند بعدى معمولى سيد رضى با محتويات نهج البلاغه كه داراى ابعاد نامحدود و معارفى با سيستم باز است ، بهيچ وجه قابل مقايسه نمى ‏باشد .

3 در آن هنگام كه سيد رضى در عظمت بعضى از جمله ‏ها خيره ميشود و در شگفتى فرو مى ‏رود و سخن را در عالى ‏ترين حدّ معارف بشرى ، تلقى مى‏ نمايد ، آيا او خودستايى مى ‏كند ؟ آيا تمجيد و تعظيم از اثر خود ، و خيرگى در آن براى يك مرد آگاه ، مسخره نيست ؟

4 اگر واقعا سيد رضى به صعود بر چنان قله با عظمت و معرفت و كمال نايل شده بود ، كه نهج البلاغه نشان مى‏ دهد ، چرا آن معارف و كمال را در اشكال مناسب به خود نسبت نداد . اگر بگوييد : جامعه سيد رضى استناد آن معارف و كمالات را از وى نمى‏پذيرفت . پاسخش اينست كه مگر جامعه « على بن ابيطالب » درك مي كرد كه او چه مى‏گويد و رهسپار كدامين قله كمال انسانى الهى است ؟

5 آشنايان عميق با ادبيات و ساير معارف اصيل اسلامى ، در وحدت سبك سخنان نهج البلاغه مى ‏بينند كه محتويات اين كتاب با وضوح كامل از وحدت عالى شخصيت گوينده ‏اش كشف مى‏ كند . اين وحدت شخصيت هم با تعدّد گويندگان نهج البلاغه منافات دارد و هم شخصيتى ديگر را در مقام والاى على ( ع ) فرض مي كند كه از نظر تاريخى باستثناى خود خاتم الانبياء ( ص ) ديده نشده است.

6 سيد رضى در موقع تفسير بعضى از احاديث پيغمبر اكرم ( ص ) ميگويد :اين مضمون را گفتار امير المؤمنين توضيح مى‏دهد و گفتارى را كه از آن بزرگوار نقل مى ‏كند ، از جملات نهج البلاغه است [مصادر نهج البلاغه عبد الزهراء الحسينى الخطيب چاپ اول ج 1 ص 117] .

7 بعضى از منابع محتويات نهج البلاغه كه پيش از سيد رضى تأليف شده است ، از تحقيقات باارزش متتبع معروف عبد الزهراء الحسينى بقرار زير است [جمع آورى نهج البلاغه بوسيله سيد رضى در سال 400 بوده است ، مأخذ مزبور ص 27 .تذكر تاريخى كه در ميان پارانتزها تعيين شده است ، سال وفات است .] .

1 اثبات الوصية على بن حسين مسعودى ( 333 ) 2 الاخبار الطوال ابو حنيفه احمد بن داود دينورى ( 290 ) 3 اخبار القضاة وكيع محمد بن خلف بن حيان ،تحقيق عبد العزيز مصطفى مراغى 4 اسماء المغتالين من الاشراف فى الجاهلية و الاسلام محمد بن حبيب بغدادى ( 245 ) 5 الاشتقاق ابو بكر محمد بن الحسن بن دريد ( 321 ) 6 اعجاز القرآن ابو بكر محمد بن طيب باقلانى ( 372 ) 7 اغانى ابو الفرج اصفهانى ( 356 ) 8 اكمال الدين و اتمام النعمة صدوق ابن بابويه ( 380 ) 9 امالى ابو القاسم عبد الرحمان معروف به زجاجى ( 329 ) 11 امالى محمد بن 10 امالى ابوالقاسم عبد الرحمان‏معروف به زجاجى ( 329 ) 11 امالى محمد بن حبيب بغدادى ( 245 ) 12 امالى صدوق . آخرين مطلب را كه در اين كتاب گفته است سال 368 بوده است . 13 الامامة و السياسة ابن قتيبة دينورى ( 276 ) 14 الامتاع و المؤانسه ابو حيان توحيدى ( در حدود 380 ) 15 الامثال مفضل بن محمد ضبّى ( 168 ) 16 انساب الاشراف بلاذرى ( 279 ) 17 الاوائل ابو هلال عسكرى ( 390 ) 18 البديع عبد اللّه بن معتزّ عبّاسى ( مقتول در 296 ) 19 بصائر الدرجات ابو جعفر صفار ( 290 ) 20 البيان و التبيين ابو عثمان جاحظ ( 255 ) 21 تاريخ الامم و الملوك محمد بن جرير طبرى ( 310 ) 22 تاريخ يعقوبى ( 284 ) 23 تحف العقول ابن شعبة ( معاصر صدوق ) 24 تفسير على بن ابراهيم بن هاشم قمى ( از رجال قرن سوم ) 25 تفسير عيّاشى ( از رجال قرن سوم ) 26 توحيد صدوق 27 الجمل ابو مخنف لوط بن يحيى ازدى ( 175 ) 28 الجمل ابو الحسن مدائنى ( 225 ) 29 الجمل ابو عبد اللّه ابن واقد مدائنى ( 207 ) 30 جمهرة الامثال ابو هلال عسكرى ( 395 ) 31 جمهرة الانساب ابو منذر كلبى ( 204 يا 206 ) 32 حلية الاولياء ابو نعيم اصفهانى ( 402 ) .

توضيح اگر چه ابو نعيم معاصر سيد رضى است ، ولى ابو نعيم آنچه را كه از امير المؤمنين ( ع ) در حلية الاولياء نقل مى‏ كند ، با اسناد متصل به آن حضرت مي رساند ،به اضافه اينكه گاهى جملات ابو نعيم يا جملاتى كه سيد رضى نقل كرده است ،مختلف مى ‏باشد .

33 الحيوان جاحظ ( 255 ) 34 خصال شيخ صدوق ( 381 ) 35 الخوارج ابو الحسن مدائنى ( 225 ) 36 دعائم الاسلام قاضى نعمان مصرى ( 363 ) 37 الرسائل محمد بن يعقوب كلينى ( 329 ) 38 الزواجر و المواعظ ابو احمد حسن بن عبد اللّه بن سعيد العسكرى از مشايخ صدوق 39 الثورى ابو عمرو عامر بن شراحيل كوفى معروف به شعبى ( 104 ) 40 الصديق و الصداقة ابو حيان توحيدى ( 380 ) 41 صفين ابو الحسن مدائنى ( 225 ) 42 صفين نصر بن مزاحم منقرى ( 202 ) 43 الصناعتين ابو هلال عسكرى ( 395 ) 44 الطبقات الكبرى ابو عبد اللّه محمد واقدى ( 230 ) 45 طبقات النحويين ابو بكر زبيدى ( 379 ) 46 العقد الفريد احمد بن عبد ربه مالكى ( 328 ) 47 علل الشرايع صدوق ( 381 ) 48 عيون اخبار الرضا صدوق 49 عيون الاخبار ابن قتيبة ( 276 ) 50 الغارات ابراهيم بن هلال ثقفى ( 283 ) 51 غريب الحديث ابو عبيد قاسم بن سلام ( 223 ) 52 غريب الحديث ابن قتيبه ( 276 ) 53 الغيبة محمد بن ابراهيم نعمانى ( ابن ابى زينب ) ( از علماى قرن سوم ) 54 الفاضل ابو العباس مبرد ( 258 ) 55 فتوح البلدان بلاذرى ( 279 ) 56 الفتوح ابو محمد احمد بن اعثم ( 314 ) 57 الفضائل احمد بن حنبل 58 قوت القلوب ابو طالب مكّى ( 382 ) 59 كافى ( اصول و فروع ) محمد بن يعقوب كلينى ( 329 ) 60 الكامل ابو العباس محمد بن يزيد ازدى ( المبرد ) ( 285 ) 61 نقض العثمانيه ابو جعفر محمد بن عبد اللّه معتزلى ( 240 ) 62 المجالس ابو العباس احمد بن يحيى نحوى ( ثعلب ) ( 291 ) 63 المحاسن ابو جعفر احمد بن خالد البرقى ( 274 يا 280 ) 64 المحاسن و الاضداد جاحظ ( 255 ) 65 المحاسن و المساوى ابراهيم بن محمد بيهقى ( از رجال قرن سوم ) 66 مروج الذهب مسعودى ( 333 يا 345 ) 67 المعارف ابن قتيبه دينورى ( 276 ) 68 معانى الاخبار صدوق 69 المعمرون و الوصايا ابو حاتم سجستانى ( 255 ) 70 مقاتل الطالبيين ابو الفرج اصفهانى ( 356 ) 71 من لا يحضره الفقيه صدوق 72 الموشى او الظرف و الظرفاء ابو الطيب محمد بن احمد بن اسحق اعرابى ( و شاء ) ( از ادباى قرن سوم ) 73 الموفقيات زبير بن بكار ( 256 ) 74 الوزراء و الكتاب محمد بن عبدوس بن عبد الجهشيارى ( 331 ) 75 الولاة و القضاة ابو عمرو محمد بن يوسف الكندى ( 350 ) [مصادر نهج البلاغه و اسانيده عبد الزهراء الحسينى الخطيب ج 1 ص 27 تا 37] .

ملاحظه مى ‏شود كه خطبه‏ ها و نامه‏ ها و كلمات قصار امير المؤمنين عليه السلام پيش از آنكه سيد رضى چشم به دنيا باز كند و يا پيش از آنكه نهج البلاغه را جمع آورى نمايد ، بطور متفرق در منابع فراوانى از شخصيت‏هاى عالم و مورد وثوق قطعى ثبت شده بوده است . لذا تشكيك بعضى از اشخاص در موضوع نهج البلاغه يا از بى‏اطلاعى است و يا از غرض‏ورزى و اميد است كه چنين نباشد .

منابع خطبه شقشقيه

عده‏اى از فضلاى اهل سنت استناد اين خطبه را به امير المؤمنين عليه السلام انكار كرده ‏اند ، دليل اساسى آنان شكوه و توبيخ و نارضايتى سختى است كه در اين خطبه درباره خلفاء ابراز شده است . براى اثبات اينكه خطبه شقشقيه از خود امير المؤمنين است ، تحقيقات فراوانى به وسيله دانشمندان صورت گرفته است . از آنجمله علامه فقيد آقاى « شيخ عبد الحسين » امينى در كتاب الغدير با تتبّع عميق و نقل منابع اين مسئله را مطرح كرده‏اند . ما در اين مبحث از تحقيق و تتبع آن فقيد استفاده مى‏ كنيم : گروهى از نقل‏ كنندگان خطبه ، قبل از سيد رضى :

1 حافظ يحيى بن عبد الحميد الحمانى ( 228 ) [ تاريخى كه در ميان پارانتزها تعيين شده است ، سال وفات است ]

2 ابو جعفر دعبل الخزاعى ( 246 ) دعبل اين خطبه را از ابن عباس نقل كرده است

3 ابو جعفر احمد بن محمد برقى ( 274 يا 280 )[ امالى شيخ طوسى ص 237]

4 ابو على جبائى شيخ معتزله ( 303 )

5 ابو القاسم بلخى يكى از مشايخ معتزله ( 317 )

6 ابو عبد العزيز جلودى ( 332 )

7 ابو جعفر ابن قبه معاصر ابو القاسم بلخى

8 حافظ سليمان بن احمد طبرانى ( 360 )

9 ابو جعفر ابن بابويه قمى ( 381 )

10 ابو احمد حسن بن عبد اللّه العسكرى ( 382 ) .

گروه ديگرى از علماى اسلامى اگر چه پس از سال 400 ( تاريخ جمع‏آورى نهج البلاغه ) خطبه شقشقيه را نقل كرده‏اند ، ولى باضافه اينكه نهج البلاغه سيد رضى را منبع و مأخذ خود قرار نداده ‏اند ، اسناد جداگانه ‏اى براى صحت انتساب خطبه آورده ‏اند :

1 قاضى عبد الجبار معتزلى ( 415 ) در كتاب المغنى

2 حافظ ابو بكر بن مردويه ( 416 )

3 وزير ابو سعيد آبى ( 422 ) در كتاب نثر الدرر و نزهة الاديب

4 شريف مرتضى علم الهدى ( 436 ) .

توضيح شريف مرتضى پس از نقل مقدارى از جملات خطبه در كتاب شافى ص 203 مى ‏گويد : اين جملات مشهور است . و پس از نقل جملات ديگرى در ص 204 مى ‏گويد : اين جملات معروف است .

5 شيخ طوسى ( 460 ) در كتاب امالى ص 327 از ابو الفتح هلال بن محمد بن جعفر حفار

6 ابو الفضل ميدانى ( 518 ) در مجمع الامثال ص 383 .

اين شخص مى ‏گويد : اين خطبه معروف به شقشقيه است ، زيرا هنگامى كه امير المؤمنين ( ع ) سخنش را قطع كرد ، ابن عباس گفت :يا امير المؤمنين كاش سخن را از همانجا كه قطع كردى ادامه ميدادى ،

حضرت فرمود :هيهات ، اى فرزند عباس ، شقشقه‏اى بود كه با هيجان برآمد و خاموش گشت [الغدير ج 7 ص 82 تا 84] .

7 ابو عبد اللّه مفيد ( 412 ) مى‏گويد : جماعتى از اهل نقل با اسناد مختلفى از ابن عباس اين خطبه را نقل كرده ‏اند [مصادر نهج البلاغه ج 1 ص 312 چاپ بيروت] .

8 قطب الدين راوندى ( 573 ) از طريق ابن « مردويه » و طبرانى مى‏ گويد :

من در دو مورد اين خطبه را مدتى پيش از تولّد رضى ديده ‏ام : در كتاب الانصاف ابو جعفر بن قبه شاگرد كعبى يكى از شيوخ معتزله كه وفاتش پيش از تولد رضى بوده است و نسخه‏اى كه در آن ، خط وزير ابو الحسن بود و تاريخ آن شصت سال و اندى پيش از ولادت رضى بوده است [مأخذ مزبور ص 314] .

لغت‏دانان بزرگ ادبيات عرب مانند « ابن منظور » در لسان العرب و « فيروز آبادى » در قاموس و « ابن اثير » در نهايه در ماده شقشقيه استشهاد مى‏كنند به جمله تلك شقشقة هدرت ثم قرت كه در آخر خطبه در جواب ابن عباس آمده است .

فيروز آبادى با اين تعبير مى‏ گويد :« و الخطبة الشقشقيّة العلويّة » .

اين تعبير بخوبى اثبات مى ‏كند كه خطبه شقشقيه بسيار معروف بوده است و اهل تتبع مى‏دانند كه درباره كلام يا خطبه يا نامه‏اى كه تنها يك فرد از شخصيتى نقل كند ، تعبير فوق را نمى‏آورند .

اين تعبير بخوبى اثبات مى‏كند كه خطبه شقشقيه بسيار معروف بوده است و اهل تتبع مى‏ دانند كه درباره كلام يا خطبه يا نامه ‏اى كه تنها يك فرد از شخصيتى نقل كند ، تعبير فوق را نمى ‏آورند .

آنچه بعضى اهل سنت را وادار كرده است كه استناد خطبه شقشقيه را به امير المؤمنين ( ع ) انكار و يا مورد ترديد قرار بدهند ، چنانكه اشاره كرديم ،

توبيخ و اعتراضات شديد است كه در اين خطبه درباره بعضى از صحابه مشاهده مى‏شود . بررسى اين مسئله اينست كه امير المؤمنين عليه السلام بارها در خطبه‏ها و نامه‏ها و ساير كلماتش از صحابه پيغمبر اكرم ( ص ) تجليل نموده است . مانند :

لقد رأيت اصحاب محمّد صلّى اللّه عليه و آله فما ارى احدا منكم يشبههم . . .

( من اصحاب محمد ( ص ) را ديده‏ام ، كسى را از شما نمى ‏بينم كه شباهتى بآنان داشته باشد ) .

و اوصيكم باصحاب محمّد الّذين لم يحدثوا حدثا و لم يأووا محدثا و لم يمنعوا حقّا فإنّ رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله اوصانا بهم و لعن المحدث منهم و من غيرهم [المستدرك ج 3 ص 343 خاتمه ، نقل از دعائم الاسلام قاضى نعمان مصرى] ( شما را به اصحاب محمد ( ص ) توصيه مى‏كنم ، اصحابى كه بدعتى در دين بوجود نياورده ‏اند و به بدعت گذاران پناهى نداده‏اند و حقى را ممنوع نساخته ‏اند ،

زيرا رسول خدا ( ص ) آنان را به ما توصيه فرموده ، بدعت‏ گذاران از صحابه و غير صحابه را لعنت كرده است ) .

بنابراين امير المؤمنين عليه السلام نه تنها كمترين اهانتى بر صحابه پيامبر نمي كند ، بلكه آنان را مطابق دستور پيامبر و آيات قرآنى و مشاهداتى كه خود درباره صحابه داشته است ، كاملا تعظيم و تمجيد مي فرمايد ، پس هر صحابه‏اى از نظر على توبيخ نشده است . ابن ابى الحديد كه از بزرگان علماى اهل سنت و از رؤساى معتزله است .

در اسناد خطبه شقشقيه و ساير جملات مشابه آن كه از امير المؤمنين ( ع ) به ثبوت رسيده است ، ترديد نمى‏كند . بلكه مى‏كوشد اعتراضات امير المؤمنين ( ع ) را درباره خلفا چه در اين خطبه و چه در سخنان ديگرش تأويل و تفسير نمايد . روش علمى و عقيدتى ابن ابى الحديد در خطبه مورد بحث چنين است كه ما ترجمه مي كنيم :

« اگر گفته شود : نظر خودتان را درباره اين كلام ( خطبه شقشقيه ) توضيح بدهيد ، آيا صريح اين كلام چنين نيست كه آنان ظلم كردند و امر خلافت را غصب نمودند ؟ پس سخن شما در اين مسئله چيست ؟ اگر اين حكم را درباره آنان بپذيريد ،

طعن به آنان زده‏ايد و اگر نپذيريد ، على ( ع ) را مورد طعن قرارداده‏ايد كه ظلم كردن آنان را بازگو نموده ، به كارى كه كرده‏اند ، بدگوئى نموده است ؟

در مقابل اين اعتراض گفته مى‏شود : امّا گروه اماميه از شيعه ، الفاظ موجود در خطبه شقشقيه را به معانى ظاهر آنها مى‏گيرند و مى ‏گويند : پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله بر خلافت امير المؤمنين نصّ صريح فرموده ،و آنان حق على را غصب كرده ‏اند . امّا هم ‏مكتبان ما ( گروه معتزله از اهل سنت ) مى ‏توانند بگويند :

چون امير المؤمنين عليه السلام افضل و شايسته ‏تر از ديگران به خلافت بوده است و با اينحال او را رها كرده ، كسى را گرفتند كه نه در فضيلت مساوى او بوده و نه در جهاد و علم و عظمت و شرف به پايه او مي رسيد ، لذا بكار بردن الفاظ تند و بيان مطالب اعتراض‏آميز درباره خلفاء امكان‏پذير است ، اگر چه شخصى كه خليفه ناميده شده است ، عادل و با تقوى بوده و بيعت با او صحيح بوده باشد .

مگر نمى ‏بينى كه گاهى در يك شهر دو فقيه وجود دارد كه يكى از آن دو بجهت داشتن امتيازات زياد بديگرى برترى دارد و با اينحال سلطان آن ديگرى را به قضاوت نصب مى ‏كند كه از فقيه اول از نظر علمى ناقص‏تر است . در نتيجه فقيهى كه مقام علمى او بالاتر است احساس ناراحتى و درد مى ‏كند و گاهى دهان به گله و شكايت مى‏ گشايد ، اين ناراحتى و شكايت نه طعن و تفسيق قاضى كم علم مى ‏باشد و نه حكم به ناشايسته‏ بودن او .

بلكه گله و شكايتش معلول كنار گذاشتن او از قضاوت است . با اينكه شايسته‏تر و باصلاحيت ‏تر بوده است . و اين پديده‏ايست كه در طبيعت بشر نفوذ دارد و در اصل غريزه و فطرت سرشته شده است . و چون اصحاب ما به صحابه خوش‏گمان هستند ، لذا هر كارى كه از آنان سرزده باشد آن را صحيح و درست تلقى مى‏كنند .

صحابه پيغمبر مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه و آشوبى وحشت داشتند كه نه تنها خلافت را از بين مى ‏برد ، بلكه نبوت و ملت اسلام را نابود مى‏كرد ، بدينجهت بوده است كه از على بن ابيطالب ( ع ) كه افضل و اشرف و شايسته ‏تر از همه بوده است ، دست برداشتند و خلافت را در شخص ديگر كه درجه‏اى از فضيلت داشت ، منعقد ساختند ، لذا مجبور شدند كه الفاظ امير المؤمنين را در خطبه شقشقيه تأويل نمايند آن امير المؤمنين كه او را در جلالت و عظمت نزديك به نبوت مى‏دانند . . . » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد تحقيق محمد ابو الفضل ابراهيم ج 1 ص 156 و 157 چاپ دار احياء الكتب العربية] .

ماجراى سقيفه بنى ساعده به قلم علامه جعفری

در داستان و ماجراى سقيفه بنى ساعده كتابها و مقالات و تحقيقات فراوانى تاكنون نوشته شده است . و ما در اين مبحث به تفصيلات آنها نمى ‏پردازيم . فقط مطالبى را بطور مختصر از شرح ابن ابى الحديد كه او هم از كتاب سقيفه تأليف ابو بكر احمد بن عبد العزيز جوهرى نقل مى ‏كند ، متذكر مى ‏شويم : « جوهرى مي گويد : احمد بن اسحق ميگويد :

احمد بن سيار از سعيد بن كثير بن عفير انصارى چنين روايت مى‏ كند كه هنگامى كه پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلم از اين دنيا رحلت فرمود ، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر از دنيا رفت سعد بن عباده به فرزندش قيس بن سعد يا به بعضى از فرزندانش چنين گفت كه من بجهت بيمارى كه دارم نميتوانم سخنم را به مردم بشنوانم ، و آنچه كه من مي گويم ، با دقت بفهم و بمردم بگو .

سعد سخنانى مى‏ گفت و پسرش مى ‏شنيد و صداى خود را بلند مي كرد تا انصار سخنان سعد را بشنوند . سخنان سعد پس از حمد و ثناى خداوندى چنين بود : شما انصار آن سابقه دينى و فضيلت در اسلام كه داريد ، براى هيچيك از قبايل عرب نيست . پيامبر اكرم ( ص ) ده سال و اندى در ميان قوم خود بود و آنانرا به پرستش خداوندى و كنار زدن بت‏ها دعوت مى ‏كرد ، در حاليكه از قوم او جز اندكى به وى ايمان نياوردند .

سوگند بخدا ، آنان توانائى دفاع از پيامبر را نداشتند و نمي توانستند دين او را عزيز و دشمنانش را دفع نمايند تا اينكه خداوند درباره شما انصار بهترين فضيلت را اراده فرمود و كرامت را بشما عنايت و شما را به دين خود اختصاص داد و ايمان به خدا و رسول او و عزيز نمودن دينش را نصيب شما ساخت و همچنين فضيلت جهاد با دشمنانش را بشما داد .

شما انصار شديدترين مردم بر كسانى از خودتان بوديد كه از پيامبر تخلف كرد و شما سنگين‏ ترين مبارزان ديگر دشمنان پيامبر بوديد ، تا اينكه همه مخالفان پيامبر چه از روى اختيار و چه از روى اكراه بر امر خدا گردن نهادند و آنانكه دور از اسلام بودند ، در حالي كه محقر و پست شده بودند ، مطيع گشتند . تا اينكه خداوند وعده خود را بر پيامبر اكرم عملى فرمود و قوم عرب نزديك شمشيرهاى شما قرار گرفتند .

سپس خداوند متعال پيامبر را از اين دنيا گرفت در حاليكه پيامبر از شما راضى و خشنود و چشمش بشما روشن بود ، پس اكنون دست خود را با امر زمامدارى محكم سازيد ، زيرا شما شايسته‏ ترين مردم به اين امر مي باشيد در اين هنگام همه انصار پاسخ مثبت به سعد داده و گفتند :

رأى صحيح همين است و تو موفق در رأى هستى و گفتار تو درست است و ما از دستور تو تجاوز نمى ‏كنيم و اين امر ( زمامدارى ) را بر تو واگذار مى ‏كنيم و تو براى ما قانع كننده و براى مؤمنين صالح مورد رضايت هستى .

سپس سخنانى ميان انصار بميان آمد و گفتند : اگر مهاجرين قريش گفتند : ما مهاجر و ياران اولى و عشيره و اولياى پيامبريم ، پس چرا شما انصار با ما در مسئله خلافت پس از پيامبر نزاع مى‏ كنيد چه خواهيد گفت ؟

انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما انصار و اميرى از شما مهاجرين براى خلافت انتخاب شود و ما به غير اين كار هرگز رضايت نمي دهيم ، زيرا در پناه دادن به پيامبر و مسلمانان و پيروزى اسلام همان عمل را كرده ‏ايم كه مهاجرين . و در كتاب خداوندى حقى كه براى آنان آمده است ، براى ما نيز آمده است ، مهاجرين هيچ فضيلتى براى خود نخواهند شمرد مگر اينكه ما هم مثل آنرا خواهيم شمرد و ما نمي خواهيم بر آنان تقدم داشته باشيم ، لذا اميرى از ما و اميرى از آنان بايد انتخاب شود » [شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 6 ص 5] .

« خبر اجتماع انصار در سقيفه بنى ساعده به عمر بن الخطاب رسيد ، او رهسپار منزل پيامبر شد و ابو بكر را در خانه ديد و على بن ابيطالب ( ع ) مشغول تجهيز جنازه پيامبر بود . كسى كه خبر اجتماع انصار را در سقيفه به عمر آورده بود ، معن بن عدى بوده است . معن دست عمر را گرفت ، عمر گفت : من كار دارم . معن گفت : بايد برخيزى و عمر با معن برخاست .

معن گفت : جمعى از انصار در سقيفه بنى ساعده گرد هم آمده ‏اند و سعد بن عباده در ميان آنان است و انصار دور او مي گردند و او را به خلافت شايسته مي دانند و در آنجا عده ‏اى از اشراف انصار هم جمع شده اند ، بيم آشوب و فتنه مي رود ، حال ببين چه فكر مي كنى ؟ اين داستان را به برادرانت مهاجرين بگو و براى خود راهى را انتخاب كنيد ، زيرا من مى ‏بينم در اين ساعت در فتنه باز شده است ، مگر اينكه خدا اين در فتنه را ببندد . عمر از اين حادثه شديدا ناراحت شد و نزد ابو بكر رفت و از دست او گرفت و به او گفت : برخيز .

ابو بكر گفت : كجا برويم پيش از آنكه پيامبر را دفن كنيم ؟ من حالا نميتوانم به پيشنهاد تو عمل كنم ، من مشغولم . عمر گفت حتما بايد برخيزى و انشاء اللّه بزودى برمي گرديم . ابو بكر با عمر برخاستند و عمر قضيه سقيفه را به ابوبكر بازگو كرد و وى شديدا ناراحت شد . هر دو با سرعت بيرون آمده و روانه سقيفه بنى ساعده گشتند .

در آنجا مردانى از اشراف انصار جمع شده بودند و سعد بن عباده در حال بيمارى در ميان آنان بود ، عمر خواست سخن بگويد و براى ابو بكر آماده كند ، عمر گفت : من بيم آنرا داشتم كه ابو بكر در سخن گفتن مقدارى كوتاهى كند . وقتى كه عمر در سخن گفتن شتابزدگى نمود و جملات منفى را تكرار كرد ، ابو بكر او را ساكت نمود و گفت : آرام باش ، و سخن را درياب و سپس بگو .

سپس ابو بكر رشته سخن را بدست گرفت و اول شهادتين را گفت و كلامش را باين ترتيب شروع كرد : خداوند متعال كه سپاسش بزرگ است محمد ( ص ) را براى هدايت مردم و بر پا داشتن دين حق مبعوث كرد و او مردم را به اسلام دعوت نمود . خداوند دلها و پيشانى‏ هاى ما را گرفت و به اطاعت از پيامبر وادار ساخت .

و ما گروه مسلمانان مهاجر اولين مردم بوديم كه اسلام را پذيرفتيم و مردم در اين راه پيرو ما گشتند . و ما خويشاوندان پيامبر و از نظر نسب متوسطترين عرب هستيم ، قبيله‏اى را در ميان عرب نميتوان يافت مگر اينكه نسل قريش در آن وارد شده است . و شما انصار خدائيد و شما به پيامبر يارى نموديد سپس شما وزراء پيامبر و برادران ما در كتاب خدا و شركاى ما در دين و هر خيرى هستيد كه ما در آن قرار گرفته ‏ايم .

شما محبوبترين و با كرامت‏ ترين مردم براى ما و شايسته ‏ترين مردم براى رضا به قضاى خداوندى و تسليم به آن فضيلتى هستيد كه خداوند متعال بر برادران مهاجرين شما داده است . و شما شايسته‏ ترين مردم بر حسادت نكردن به مهاجرين مي باشيد . شمائيد آن مردمى كه در سختى ‏ها ديگران را بر خود مقدم داشتيد و شايسته‏ ترين كسانى هستيد كه اين دين بدست شما نشكند و در هم و بر هم نگردد .

و من شما را به بيعت به ابو عبيده و عمر دعوت ميكنم ، من براى خلافت هر دو شخص را با صلاحيت و شايسته مى ‏بينم . عمر و ابو عبيده [مأخذ مزبور ص 6 تا 8 ] گفتند : براى هيچ كس شايسته نيست كه بالاتر از تو باشد ، تو رفيق پيغمبر در غار بودى و پيامبر ترا مأمور نماز ساخت . پس تو شايسته‏ ترين مردم به امر خلافت هستى . . . » گفتگو در ميان مهاجرين و انصار زياد شد و بالاخره « ابو بكر برخاست و گفت :

عمر و ابو عبيده بهر يك از آن دو مي توانيد بيعت كنيد . آن دو گفتند : سوگند بخدا ، ما اين امر را نمى ‏پذيريم و تو بهترين مهاجرين هستى و يكى از دو نفر در غار و خليفه رسول اللّه ( ص ) بر نماز هستى و نماز بهترين دين است ، دستت را باز كن تا ترا بيعت كنيم . وقتى كه ابو بكر دستش را براى بيعت باز كرد ، بشير بن سعد خزرجى كه [ از انصار بود و به سعد بن عباده حسادت مي ورزيد ] از عمر و ابو عبيده جلوتر افتاد و به ابو بكر بيعت كرد .

حباب بن منذر فرياد زد : سوگند بخدا ، ترا باين بيعت مجبور نكرد مگر حسادت به پسر عمويت ( سعد بن عباده ) بهمين ترتيب اسيد بن حضير هم كه رئيس قبيله اوس بود از روى حسادت به سعد بن عباده به ابو بكر بيعت كرد . با بيعت اسيد به ابو بكر ، همه قبيله اوس با وى بيعت كردند .

سعد بن عباده را كه مريض بود برداشتند و به خانه ‏اش بردند و همان روز و بعد از آن از بيعت به ابو بكر امتناع ورزيد ،عمر خواست سعد بن عباده را مجبور كند كه به ابو بكر بيعت كند ، به او گفته شد كه باين كار اقدام مكن ، زيرا او بيعت به ابو بكر نمي كند اگرچه كشته شود و با كشته شدن او دودمانش كشته خواهند شد و به دنبال از بين رفتن دودمان سعد قبيله خزرج كشته خواهد گشت و اگر قبيله خزرج بخواهد بجنگد ، قبيله اوس دوشادوش آنان خواهند جنگيد و فسادى براه خواهد افتاد ، لذا سعد را رها كردند ، سعد در نماز با آنان شركت نمي كرد و در جمعيتشان شركت نمي كرد و مطابق داورى آنان عمل نمي كرد و اگر سعد كمك پيدا ميكرد ، با آنان مى ‏جنگيد ، روزگار سعد بدين منوال ميگذشت تا ابو بكر از دنيا رفت .

روزى سعد عمر را در دوران خلافتش كه سوار شتر بود و سعد بر اسبى سوار بود ، ملاقات كرد ، عمر به سعد گفت : هيهات يا سعد ( اى سعد ، تو دور از واقع مى‏انديشى ) سعد عين همين جمله را به عمر برگرداند و سپس گفت : تو رفيق همان شخصى كه با او رفيق دمساز هستى عمر گفت ، بلى ، من همانم [همين مأخذ ص 10] » .

سپس سعد گفت : سوگند بخدا ، هيچكس دشمن‏تر از تو براى من همسايه نيست . عمر گفت : هر كس كه همسايگى مردى را نپذيرد از او جدا ميگردد .

سعد گفت : اميدوارم عرصه خلافت را بمدت كوتاهى بر تو واگذار كنم و رهسپار همسايگى كسى شوم كه براى من از تو و ياران تو محبوبتر است .

سعد اندك زمانى پس از آن به شام رفت و در حوران از دنيا رفت و بهيچ كس بيعت نكرد ، نه به ابو بكر و نه به عمر و نه به كسى ديگر » [مأخذ مزبور ص 10 و 11] جوهرى ميگويد :و مردم دور ابو بكر جمع شدند و بيشتر مسلمانان در آنروز به ابو بكر بيعت كردند .

شخصيت‏هاى بنى هاشم در خانه امير المؤمنين ( ع ) جمع شده بودند و زبير هم با آنان بود و خود را مردى از بنى هاشم ميدانست . و على بن ابيطالب ( ع ) بارها ميگفت : زبير همواره با ما اهل بيت پيامبر بود ، تا پسرش كه بفعاليت افتاد ، وى را از ما برگرداند . بنى اميه پيرامون عثمان را گرفتند و بنى زهره حمايت از سعد و عبد الرحمن ميكردند . عمر بهمراه ابو عبيده به سراغ آنان رفت و گفت : چه شده است كه شما دور هم جمع شده ‏ايد ؟ برخيزيد و به ابو بكر بيعت كنيد ، زيرا مردم و انصار به او بيعت كردند .

عثمان و كسانيكه با او بودند و سعد و عبد الرحمن و كسانيكه با آن دو بودند ، برخاستند و با ابو بكر بيعت نمودند . عمر با گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم با آنها بودند بسوى خانه فاطمه ( ع ) رفتند ، عمر به آنانكه در خانه فاطمه ( ع ) بودند ، گفت : برويد و به ابو بكر بيعت كنيد ، آنان امتناع ورزيدند ، زبير با شمشيرش به عمر و يارانش متعرض شد .

عمر گفت : بگيريد سگ را سلمة بن اسلم به زبير پريد و شمشير را از دست او گرفت و آن را به ديوار زد ، سپس عمر زبير و على ( ع ) و كسانى را از بنى هاشم كه با آنان بودند ، با خود برداشته و براه افتادند و امير المؤمنين مى ‏فرمود : من بنده خدا هستم و من برادر رسول خدايم ، وقتى كه به ابو بكر وارد شدند ، به على گفته شد : به ابو بكر بيعت كن ، على فرمود : من به خلافت شايسته‏ تر از شما هستم و من بشما بيعت نمي كنم و شما سزاوارتريد كه به من بيعت كنيد ، شما خلافت را از انصار باين دليل گرفتيد كه با پيامبر خويشاوندى داريد و آنان فرماندهى و اميرى را بر شما تسليم نمودند .

و من عين همان دليل را در حق خود براى شما مي آورم . اگر از خدا درباره خودتان مى ‏ترسيد ، بما انصاف بدهيد و همان امر را كه انصار از شما پذيرفتند ، براى ما بپذيريد و در غير اينصورت ، ستمكار خواهيد بود با اينكه مى ‏دانيد . عمر گفت تو رها نخواهى گشت مگر اينكه بيعت كنى . على فرمود : اى عمر ، امروز شيرى براى ابو بكر بدوش ، قسمتى هم از آن شير براى تست . امروز براى بيعت باو بمردم سخت بگير تا فردا خلافت را بر تو واگذار كند . سوگند بخدا ، سخنت را نمى‏ پذيرم و با او بيعت نمي كنم .

ابو بكر به على گفت : اگر با من بيعت نميكنى ، ترا مجبور نمي كنم . ابو عبيده گفت : اى ابو الحسن ، تو جوانى ، و اينان كهنسالان قوم تو هستند و تو مانند آنان تجربه و شناخت امور را ندارى و من نمى ‏بينم مگر اينكه ابو بكر براى خلافت از تو قوى ‏تر است و تحمل و ورود او به اين امر بيشتر از تست . امر خلافت را باو تسليم كن و رضايت بده و اگر تو زنده بمانى و عمرت طولانى باشد تو براى اين امر شايسته ‏تر و با نظر به فضيلت و خويشاوندى تو با پيامبر و سوابق و جهادى كه كرده‏ اى لايق‏ترى .

على ( ع ) فرمود : اى گروه مهاجرين ، از خدا بترسيد ، مقام محمد ( ص ) را از خانه و دودمان او به خانه ‏ها و دودمانهاى خودتان منتقل مسازيد و آن كسى را كه شايسته اين مقام و حق است ، از مقام حق خود دور مسازيد . و سوگند بخدا ، اى مهاجرين ، ما اهل بيت پيغمبر باين امر شايسته ‏تر از شما هستيم ، آيا قرائت كننده كتاب خدا و فقيه دين خدا و عالم به سنت و مطلع از امور مردم جامعه از ما نيست ، سوگند بخدا ، چنين شخصى در ميان ما است ، پس ، پيروى از هوى مكنيد كه از حق دورتر ميگرديد .

بشير بن سعد ميگويد :اى على ، اگر اين سخن را انصار پيش از بيعتى كه با ابو بكر كرده ‏اند ، از تو مي شنيدند ، حتى دو نفر هم از بيعت بتو تخلف نمي كردند ، ولى آنان بيعت كرده ‏اند » و در صفحه 13 از مجلد ششم شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد اين داستان نقل شده كه « ابو بكر به احمد بن عبد العزيز مي گويد : احمد از سعيد بن كثير و او از ابن لهيعه روايت ميكند كه هنگاميكه رسول خدا از دنيا رفت ، ابوذر غائب بود ، وقتى كه برگشت و ابو بكر امر خلافت را بدست گرفته بود ، چنين گفت : اگر اين امر خلافت را در اهل بيت پيامبرتان قرار مي داديد ، حتى دو نفر با شما اختلاف نمي كرد » . نقل مطالب فوق از علما و محدثين و مورخين برادران اهل تسنن است كه در تأليفات آنان نيز مورد بحث و تحقيق قرار مي گيرند .

اين بود داستان سقيفه بنى ساعده كه البته با مختصر اختلافى مورد قبول همه مورخين و صاحبنظران در داستان خلافت مي باشد . براى تحقيق در مسئله خلافت ،تحليل اين مطالب كه از جوهرى و ديگر مورخين نقل شده است ، ضرورت كامل دارد و اگر تحليل صحيح در مطالب فوق انجام بگيرد ، مي توان مسائل زير را مطرح كرد و اميدواريم صاحب نظران هر دو گروه تشيع و تسنن با كمال اخلاص درباره مسائل زير بررسى نمايند :

مسئله يكم

بايد در اين مسئله تحقيق شود كه در هنگاميكه جنازه پيامبر اكرم در خانه ‏اش بود و على بن ابيطالب مشغول تجهيز او بود ، و بنا به گفته جوهرى : ابو بكر نيز در آنجا حضور داشته و طبيعتا شور و هيجانى ميان مسلمانان بود ، بعضى از مهاجرين كجا بوده‏ اند ؟

مسئله دوم

انصار كه گروهى از مسلمانان بودند ، نمي توانستند بدون جلب موافقت مهاجرين سرنوشت خلافت را معين كنند ، لذا لزوم شتابزدگى معن بن عدى و ابو بكر و عمر براى ورود به سقيفه و جلوگيرى از اقدامات انصار براى انتخاب سعد بن عباده ، ضرورتى نبوده است كه آخرين ساعت ديدار با پيامبر خدا را رها نموده و براى جلوگيرى انصار از اقدام به امر خلافت از خانه پيامبر بيرون بروند .

مسئله سوم

عين همان احتجاج و استدلال كه آنان براى ساكت كردن انصار بيان كرده ‏اند ، على بن ابيطالب ( ع ) براى آنان فرموده است كه اگر آنان بجهت خويشاوندى با پيامبر شايسته پيشوائى مسلمانان بوده باشند ، آن حضرت از همه ابعاد حسبى و نسبى به پيامبر نزديكتر از همه آنان بوده است .

مسئله چهارم

تحليل و پيگيرى لازم و كافى درباره هم رأى و هم سخن بودن آن دو با ابو عبيده است كه هم در سخن سعد بن عباده با عمر ديده ميشود كه : « تو رفيق همان شخصى كه با او دمسازى عمر گفت : بلى ، من همانم » .

و هم در موقع از دنيا رفتن زمامدار دوم كه گفت : اگر ابو عبيده زنده بود ، او را براى خلافت تعيين ميكردم . اين مسئله هم بديهى است كه در آن زمان ، جوانى على بن ابيطالب كه مستمسك ابو عبيده بر عدم استحقاق على براى خلافت بود ، سپرى شده بود .

و هم بنا به نقل مسعودى مؤلف مروج الذهب و نصر بن مزاحم منقرى و ابن ابى الحديد و جمهرة رسائل العرب در نامه‏اى كه معاوية بن ابى سفيان به محمد بن ابى بكر نوشته است ، اتخاذ مبناى قبلى بود كه از چند نفر نقل شده است . و اين مبنى با تقديم دو نفر ابو بكر را براى زمامدارى در روز سقيفه نيز تأييد ميشود .

مسئله پنجم

سبقت بشير بن سعد خزرجى بر بيعت بجهت حسادتى بوده است كه به سعد بن عباده مي ورزيد ، همچنين بيعت اسيد بن حضير كه رئيس قبيله اوس و با خزرج و رئيس آن ( سعد بن عباده ) رقابت حسودانه داشته است .

مسئله ششم

شدت مقاومت سعد بن عباده براى عدم بيعت با ابو بكر اگر چه كشته مي شد .

مسئله هفتم

عدم حضور بنى هاشم و جمعى از بزرگترين صحابه پيامبر اكرم ( ص ) مانند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار بن ياسر و زبير . . . و غيرهم .

مسئله هشتم

امتناع امير المؤمنين ( ع ) و دودمان او .

مسئله نهم

اينكه ابن ابى الحديد ميگويد على بن ابيطالب ( ع ) در آنموقع به نص از طرف پيامبر اكرم ( ص ) درباره خود استدلال نفرموده است ، بايد مورد تجديد نظر قرار بگيرد . زيرا بنا به رواياتى كه ابن ابى الحديد از جوهرى نقل نموده و راويان ديگر نيز آنرا تأييد ميكنند ، امير المؤمنين صريحا فرمود :

« اى گروه مهاجرين ، از خدا بترسيد و مقام محمد ( ص ) را از خانه و دودمان او به خانه ‏ها و دودمانهاى خودتان منتقل مسازيد و آن كسى را كه شايسته اين مقام و حق است ، از مقام و حق خود دور ننمائيد . . . » آيا شايستگى مقام خلافت با حدس و استنباط شخصى يك مدعى قابل اثبات است كه به امير المؤمنين نسبت داده شود ؟

بعبارت ديگر : آن حضرت بمجرد حدس و استنباط شخصى باينكه شايسته زمامدارى است ، نميتوانست با آن يقين و صراحت بگويد : كسى را كه شايسته مقام و حق زمامدارى است ، از مقام و حق خود دور ننمائيد و ما مى‏بينيم هيچ يك از متصديان زمامدارى با اين يقين و صراحت درباره شايستگى خود سخنى نگفته‏اند ، و سخنانى كه تواريخ از آنان نقل مى ‏كنند ، مطالبى است كه در انتخاب يا انتصاب‏هاى معمولى بميان ميآيد . قطعا تكيه امير المؤمنين در يقين و صراحت خود مستند به نصوصى بوده است كه احتمال نميداد كسى منكر آنها شود ، مانند :

يا علىّ أنت منّى بمنزلة هارون من موسى إلاّ انّه لا نبىَّ بعدى [ شهرت و تواتر اين روايت بيش از آن است كه نيازى به ذكر مأخذ داشته باشد ] ( اى على ، نسبت تو به من ، نسبت هارون به موسى ( ع ) است ، الا اينكه پس از من پيامبرى نيست .

مسئله دهم

گفتار بشير بن سعد به امير المؤمنين عليه السلام ، گفتاريست بسيار پر اهميت . بشير بآن حضرت گفت : اى على ، اگر اين سخن ترا انصار پيش از بيعتى كه با ابو بكر كرده ‏اند ، از تو مي شنيدند ، حتى دو نفر هم از بيعت به تو تخلف نمي كردند . اميدواريم اين چند مسئله كه همواره مورد بحث و تحقيق دانشمندان اسلامى بوده است ، با دقت و اخلاص و تقواى علمى ، مورد توجه قرار بگيرد و مسلمانان از محصول آن دقت و اخلاص و تقواى علمى بهره‏مند گردند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۱۱خطبه 67

فضایل امیرالمومنین علی علیه السلام به قلم ابن ابی الحدید

بحثى در حقیقت فرشتگان به قلم علامه محمدتقی جعفری

موضوع فرشتگان در ادیان گذشته هم با اصطلاحات گوناگون و تعریفات مختلف مطرح بوده است . در دین اسلام با نظر به قرآن و احادیث معتبر وجود فرشتگان هیچ‏گونه جاى تردید نیست . در قرآن مجید در ۱۳ مورد کلمه ملک و در دو مورد ملکین که تثنیه ملک است آمده و در حدود ۷۳ مورد کلمه ملائکه وارد شده است .

بعضى از اندیشمندان دوران معاصر براى اینکه هر حقیقتى را با چهره طبیعى آن بپذیرند ، فرشتگان را انواعى از نیروها و قواى مخفى طبیعت تلقى نموده ، می خواهند استبعاد افرادى را که در طبیعت نمى ‏توانند واقعیت دیگرى را بپذیرند ، منتفى بسازند .

ولى این یک سطحى ‏نگرى در شناسایى ‏ها است که ناشى از تفسیر نابجاى علم و طبیعت است .

مگر آنان که عناصر را در چهار نوع منحصر مى ‏دانستند علم‏گرایان نبوده ‏اند ؟

مگر آنان که صوت را از پدیده ‏هاى عرضى دانسته ، آن را غیر قابل انتقال تلقى مى ‏کردند چهره دانشمندى نداشتند ؟ آرى ، آنان کسانى بودند که با طرفدارى جدّى از علم ، بقاى اعراض مانند صوت را پس از بوجود آمدن امکان ‏ناپذیر می دانستند نیز متفکرانى که از علم دفاع مى ‏کردند و کمترین اطلاعى از جریانات ذرات بنیادین طبیعت نداشتند ، اندک نبوده ‏اند .

اگر طول تاریخ را در نظر بگیریم ، همواره با این پدیده روبرو مى‏گردیم که علم در هر دوره و هر جامعه ‏اى مقدارى از واقعیت‏ها را در اختیار دانشمندان میگذاشته است دانشمندان در برابر این جریان مستمر بر دو گروه بودند .

گروه یکم مردم بى ‏گنجایشى بودند که توقع داشتند که همان مقدار محدود از مسائل علم ، تمامى سطوح طبیعت و روابط اجزاى آن را در اختیارشان قرار داده است . اینان نه تنها از حرکت به پیش محروم بوده ‏اند ، بلکه از پیشروى دیگران نیز جلوگیرى مى ‏کرده‏ اند .

گروه دوم متفکران هشیارى بودند که با عبارات و بیانات مختلف محدودیت علم خود را درک کرده ، راه پیشروى را بروى خود و دیگران نمى‏ بسته‏ اند . این عبارت از نیوتن مشهور است :

« مانند کودک خردسالى هستم که در ساحل اقیانوس بیکرانى ایستاده ، تنها چند عدد سنگ‏ریزه رنگارنگ در جلو چشمانش زیر آب مى‏بیند ، ولى اقیانوس بیکرانى با محتویات نامحدودش در مقابل دیدگان آن کودک خردسال مجهول است » .

اینان در ضمن اینکه راه علم را براى آیندگان هموار مى‏کردند ، عظمت گنجایش مغز آدمى را هم اثبات مى‏نمودند . بهر حال این یک روش بنیان‏کن است که :

ما نخست علم و جهان هستى را محدود مى ‏کنیم و سپس در دریایى از وحشت و اضطراب غوطه ‏ور مى ‏گردیم آیا کسى نیست از ما بپرسد که با مشاهدات فراوان در طول تاریخ درباره قالب‏ ناپذیرى اصول و مسائل علمى از یک طرف ، و با شناسائى انسان و بیکرانه جویى ‏هایش از طرف دیگر ، و نامحدود بودن روابط و اجزاى طبیعت با سیستم باز که رو به ماوراى طبیعت ( متافیزیک به معناى عمومى آن ) دارد ، چگونه به خود اجازه مى‏دهید که علم و جهان هستى را محدود نموده ، در برابر مفاهیم و مسائل عالى و با اهمیت به وحشت و اضطراب و نیهیلیستى دچار شوید ؟ کدامین دلیل شما را وادار کرده است که تارهایى از چند رشته قضایاى محدود ، مانند عنکبوت دور خود بتنید و سپس بگوئید :

جهان هستى همین است که من با همین مفاهیم و قضایا آن را شناخته و با آن ارتباط برقرار کرده‏ام ؟ باصطلاح معمولى باید گفت : خوشا بحالشان ، که خیلى راحت و در آسایشند ما در مباحث آینده علم و جهان هستى ، و نوع سیستم آن دو را از نظر باز و بسته بودن ، مطرح خواهیم کرد . اکنون مى ‏پردازیم به اصل موضوع بحث :

مى ‏گوئیم فرشتگان وجود دارند [ ایمان بوجود فرشتگان در ردیف ایمان بخدا و روز قیامت شمرده شده است :وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاالْلَّهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ وَ الْمَلائِکَهِ .البقره آیه ۱۷۷ ( و لکن نیکوکارى از آن کسانى است که به خدا و روز قیامت و فرشتگان ایمان آورده است )] و اگر نامحسوس بودن وجود فرشتگان را دلیل نیستى آنان بدانیم ، نیمه اساسى معلومات خود را که عبارت است از واقعیات نامحسوس منکر شده‏ ایم . و هیچ متفکر خردمند نمى‏تواند این قضیه ( نمى‏بینم پس وجود ندارد ) را زمینه جهان‏بینى خود قرار داده و حکم به نیستى بیرون از منطقه حواسّ نماید .

ما مى‏دانیم که ارتعاشات صوتى بایستى بحدّ معینى برسد تا ما آن را بشنویم اجسام و اشکال و رنگ‏ها در فاصله‏هاى معینى براى ما مطرح مى‏شوند . دانه‏اى از الکترون و انرژى را تاکنون ندیده‏ایم . جاذبیت محسوس نیست . هیچیک از پدیده‏ها و نیروهاى درونى مانند اندیشه و تخیل و اراده و آن حقیقتى که مدیریت آنها را در اختیار دارد و « من » نامیده مى‏شود ، وارد منطقه حواس نمى‏شوند ، و حتى تسلیم حساسترین وسایل نمى ‏گردند . این فرشتگان از جنس و نوع اجزاء و پدیده‏هاى عالم طبیعت نیستند ، بلکه موجودات مقدس و داراى ماهیت‏هاى مخصوصى می باشند .

توصیفات ما درباره فرشتگان مستند به منبع وحى است یا بطور مستقیم که قرآن است و یا بطور غیر مستقیم که از زبان ولىّ اللّه اعظم امیر المؤمنین و سایر ائمه معصومین ( ع ) مى ‏باشد . ما نخست مقدارى از توصیفات قرآن را درباره فرشتگان مى‏آوریم و سپس به توصیف امیر المؤمنین ( ع ) مى ‏پردازیم :

۱ فرشتگان شایسته مخاطب بودن خدا هستند

وَ اِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَهِ اِنّى جاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلیفَهً [ دلایل این گفتگو میان خدا و فرشتگان در تفسیر جملات مربوط از همین خطبه مطرح خواهد گشت . البقره آیه ۳۰ ] .( و موقعى که پروردگار تو به فرشتگان گفت : من خلیفه ‏اى در روى زمین قرار مى ‏دهم ) .

از این آیه مقام والاى فرشتگان روشن مى ‏شود که خداوند سبحان آنان را از شروع خلقت انسان که حادثه بسیار با عظمتى در جهان هستى است اطلاع مى‏دهد .

۲ از فرشتگان رسولانى انتخاب مى ‏شوند

یُنَزِّلُ الْمَلائِکَهُ بِالرُّوحِ مِنْ اَمْرِهِ عَلى‏ مَنْ یَشاء مِنْ عِبادِهِ [ النحل ۲ ] .( فرشتگان را به همراه روح [ یا با روحى ] که از امر او است بر کسانى از بندگانش که مى‏ خواهد نازل می کند ) .

اَلْلَّهُ یَصْطَفى‏ مِنَ الْمَلائِکَهِ رُسُلاً وَ مِنَ النَّاسِ [الحج آیه ۷۵].( خداوند از فرشتگان و مردم رسولانى را برمى‏ گزیند ) .

در رسالت فرشتگان دو هدف ممکن است وجود داشته باشد .

هدف یکم مأموریت براى رسانیدن وحى به پیامبران الهى

این هدف در جملات بعدى این خطبه تذکر داده شده است .

هدف دوم مأموریت براى الهام نمودن به انسان‏ها و توجیه آنان به سوى خیر و کمال

بعنوان مثال :

وَ اِذْ قالَتِ الْمَلائِکَهُ یا مَرْیَمُ اِنَّ اللَّهَ اصْطَفاکِ وَ طَهَّرَکِ [ آل عمران آیه ۴۲] .

( هنگامى که فرشتگان گفتند : اى مریم ، خداوند ترا برگزیده ، پاکیزه‏ات گردانیده است ) .

اِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَهُ [فصلت آیه ۳۰] .

( آنانکه گفتند : پروردگار ما خدا است ، فرشتگان بر آنان نازل مى‏ شوند ) .

۳ فرشتگان درباره توحید شهادت می دهند .

شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاَّ هُوَ وَ الْمَلائِکَهُ وَ اُولُو الْعِلْمِ [ آل عمران آیه ۱۸] .

( خدا و فرشتگان و دارندگان علم شهادت مى‏دهند که خدایى جز او وجود ندارد ) .

۴ فرشتگان خدا را تسبیح و تقدیس مى ‏کنند

وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ [ البقره آیه ۳۰] .

( فرشتگان بخدا گفتند : و ما با ستایشت تسبیح مى‏ گوئیم و ترا تقدیس مى ‏نمائیم ) .

وَ لِلَّهِ یَسْجُدُ ما فىِ السَّماواتِ وَ ما فىِ الْأَرْضِ مِنْ دابَّهٍ وَ الْمَلائِکَهُ [ النحل آیه ۴۹] .

( و بر خدا سجده مى ‏کنند هر چه که در آسمانها و زمین است و فرشتگان ) .

۵ فرشتگان واسطه ‏هائى براى اجراى مشیت الهى در امورند

تَنَزَّلُ الْمَلائِکَهُ وَ الرُّوحُ فیها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ اَمْرٍ [القدر آیه ۴] .( فرشتگان و روح [ که از امر الهى است ] با اذن خداوندى در شب قدر فرود مى‏آیند و همه واقعیات عالم هستى را با خود مى ‏آورند ) .

توضیح فرشتگان و روح که عظمتى بالاتر از فرشتگان دارد ، در هر شب قدر واقعیات مربوط به امر الهى را در روى زمین ثبت مى‏کنند ، چنانکه در آیه دیگر توضیح داده شده است :

فیْها یُفْرَقُ کُلُّ اَمْرٍ حَکیمٍ [الدخان آیه ۳] .( هر امر حکیمانه در آن شب مبارک مشخص مى ‏گردد ) .

۶ از فرشتگان مأمورانى براى کارهاى معینى هستند

اِنَّ الَّذینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلائِکَهُ ظالِمى‏ اَنْفُسِهِمْ قالُوا فیمَ کُنْتُمْ قالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفینَ فىِ الْأَرْضِ قالُوا اَلَمْ تَکُنْ اَرْضُ الْلَّهِ واسِعَهً فَتُهاجِرُوا فیها [ النحل آیه ۲۸] .

( کسانى را که فرشتگان درمى‏ یابند که ستم بخویشتن کرده ‏اند ، به آنان می گویند :

در چه حال بودید ؟ مى‏ گویند : ما بینوایانى در روى زمین بودیم . فرشتگان می گویند :

مگر زمین خداوندى پهناور نبود که در آن مهاجرت نمایید ) .

در قرآن مجید فعالیتهاى دیگرى هم براى فرشتگان در عالم طبیعت و در جهان دیگر تذکر داده شده است .

اَلَنْ یَکْفِیَکُمْ اَنْ یَمُدّکُمْ رَبُّکُمْ بِثَلاثَهِ الآفٍ مِنَ الْمَلائِکَهِ مُنْزَلینَ . [ آل عمران آیه ۱۲۴] ( آیا بشما کفایت نخواهد کرد که پروردگارتان شما را با سه هزار فرشته‏اى که فرود مى‏آیند ، کمک کند ) . مسئله مهم دیگرى که درباره این موجودات مقدس مورد بحث است ، اینست که :

آیا فرشتگان هم از اختیارى که انسانها دارند ، بهره‏مند هستند یا نه ؟

گفته شده است که فرشتگان نیز از نوعى اختیار بهره‏مند مى‏ باشند ، اگر چه جنبه قدس و نورانیت آنها غلبه دارد ، بطوریکه از بعضى مآخذ چنین استفاده می شود که فرشتگان نفس امّاره ندارند و محض عقل و نور هستند . ولى این امتیازات منافاتى با داشتن تکلیف و مسئولیت ندارد . امر خداوندى به سجده بر آدم تکلیفى بود که به فرشتگان متوجه شد . و اگر آن موجودات مقدس مانند جمادات محض باشند که هیچ‏گونه آگاهى و اختیارى نداشته باشند ، نمى‏ توانند شایسته آن امتیازات و عظمت‏ها بوده باشند . البتّه به جهت تقرب و ارتباط نزدیکترى که فرشتگان با مقام شامخ ربوبى دارند ، بهره ‏بردارى آنان از اختیارى که دارند همواره در راه خیر و کمال مى ‏باشد .

با بیان دیگر بطور قطع فرشتگان از عالم جمادات و نباتات و حیوانات ( غیر از انسان‏هاى رشد یافته ) والاتر و باعظمت‏ ترند . در آیه‏ اى از قرآن چنین آمده است :فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِیا طَوْعاً اَوْ کَرْهاً قالَتا اَتَیْنا طائِعینَ [فصلت آیه ۱۱] .( خداوند به آسمان و زمین فرمود : بیائید ( در جریان فعالیّت قرار بگیرید ) چه از روى اختیار و چه از روى اکراه ، آن دو گفتند ما با اختیار آمدیم ) .

از این آیه معلوم مى ‏شود که حرکات دستورى آسمان و زمین که جنبه آلى و تسلیم محض بودن آنها بیش از فرشتگان است ، منحصر بیک بعد اجبارى نبوده و دو راه براى آنها مطرح بوده است ، یا قرار گرفتن اختیارى در حرکات دستورى و یا قرار گرفتن اکراهى .

یعنى اگر چه آسمان و زمین به قرار گرفتن مطلق در جریان دستورى مجبور بودند ، ولى کیفیت آن بسته به درک و اختیار آن دو بوده است . و مسلم است که انتخاب راه درک و اختیار با عظمت‏ تر بوده است که آن دو انتخاب کردند . بنابراین ،بجهت مقام والایى که فرشتگان دارند ، نیروى اختیار آنها قوى ‏تر خواهد بود .

۶۳ ، ۶۴ منهم سجود لا یرکعون و رکوع لا ینتصبون ( برخى از فرشتگان سجده ‏کنندگانى هستند که رکوعى ندارند ، برخى دیگر براى رکوع خمیده‏ اند و قامت براى قیام راست نمى ‏کنند ) .

سجده و رکوع فرشتگان

در این جملات این خطبه سه مسئله درباره فرشتگان مطرح شده است :

مسئله یکم کیفیت فعالیت و عبادت گروه‏هاى فرشتگان

۱ سجده .

۲ رکوع .

۳ صف کشیدن .

۴ تسبیح .

۵ امین وحى بودن .

۶ زبان‏هایى براى پیامبران .

۷ فعالیت در اجراى قضا و امر الهى .

۸ نگهبانى بندگان .

۹ نگهبانى درهاى بهشت .

مسئله دوم مشخصات وجودى گروه‏هاى فرشتگان

مانند :گسترشى به طول و عرض زمین و آسمانها .

توضیح ممکن است این موجودات مجرد که هیچگونه تزاحم وجودى در قرارگاه خود ندارند ، عوامل مستقیم جریان موجودات و رویدادهاى زمین و آسمان‏ها بوده باشند . مخصوصا با نظر بارتباط آنها با عرش الهى ، که بنا به بعضى از روایات نیروى بنیادین آسمانها و زمین است . . .

مسئله سوم وضع درونى فرشتگان

۱ خسته نمى ‏شوند .

۲ نمى ‏خوابند .

۳ عقول آنها دچار سهو نمى ‏شود .

۴ فراموشى راهى به آنها ندارد .

۵ درباره خداوند توهم تصویر ندارند .

۶ صفات مخلوقات را به خداوند نسبت نمى ‏دهند .

۷ خدا را محدود در مکانها نمى ‏کنند .

۸ و با مثل و نظیر به او اشاره نمى‏نمایند . ۸۳ ، ۸۴ ثمّ جمع سبحانه من حزن الأرض و سهلها و عذبها و سبخها تربه سنّها بالماء حتّى خلصت و لاطها بالّبله حتّى لزبت . . . ( سپس خداوند سبحان از خاک زمین مقدارى سخت و نرم و شیرین و شور را جمع نموده آبى در آن پاشید و تصفیه‏اش کرد ، آنگاه خاک تصفیه شده را با رطوبت آب به شکل گل چسبان درآورد . . . ) 

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری خطبه۱ جلد۲

قرآن و راه درك اعجاز آن – انواع محتويات قرآن (به قلم علامه محمدتقی جعفری)

قرآن و راه درك اعجاز آن

با نظر دقيق در سرگذشت فرهنگ و معارف شبه جزيره عربستان و كميّت و كيفيت ارتباط مردم آن سرزمين با انسان و جهان و نوع پندارهاى آنان درباره تاريخ گذشته و وضع حاضر و آينده‏شان و همچنين با توجه كافى به ارزش‏ها و امتيازات از ديدگاه آنان ، ترديد و شك در اعجاز قرآن و اينكه آيات قرآنى سخن آن محيط و انسان‏ها است ، هيچ علتى جز بى ‏اطلاعى از محتويات قرآن و اوضاع مزبور در آن محيط و يا غرض‏ورزى نمى ‏تواند داشته باشد .

زيبايى عالى ‏ترين جملات تحريك‏ كننده احساسات عميق همراه با قوى ‏ترين منطق توأم با اشراف قطعى گوينده سخن . اينست معناى اعجاز از نظر سبك و طرز بيان .

هر مسئله انسانى را كه بخواهيد از كامل‏ترين و روشن‏ترين ديدگاه فرا بگيريد ، نخست برويد هرگونه بررسى ‏ها و مطالعات خود را از نظر مكتب‏ها و فلاسفه و دانشمندان تكميل نماييد ، سپس بياييد آيه يا آيات قرآنى را كه مربوط به آن مسئله است مورد دقت قرار بدهيد ، خواهيد ديد توضيح مسئله و مبنا و پاسخ نهايى آن را آيه يا آيات مربوط بطور روشن بيان كرده و هر دو وسيله دريافت ( احساس عميق و تعقل منطقى ) شما را اقناع و اشباع مى ‏نمايد .

متأسفانه اكثريت قريب به اتفاق مطالعه‏ كنندگان و خوانندگان قرآن ، اين كتاب آسمانى را باز مى‏ كنند و از آغاز سوره شروع بمطالعه و يا خواندن نموده ، بدون اينكه درباره محتواى يك يك آيات ، معلومات و انديشه‏ هاى قابل توجهى داشته باشند ، تا آخر سوره ميروند و سوره ديگر را شروع مى‏ كنند .

اينگونه مطالعه و خواندن نمى ‏تواند بر مبناى صحيح قرآن‏ شناسى استوار باشد . بعبارت ديگر قرآن آن نيست كه نقوش كلماتش از جلو چشم انسان عبور كند و يا در صورت الفاظ از زبان و دهان موج بزند .

هر يك از آيات قرآنى عبارتست از آن جمله نهايى كه بدون آگاهى قبلى همه جانبه بمحتواى آن ، واقعيت خود را ابراز نمى‏ كند . بعنوان مثال براى پذيرش جمله نهايى بودن اين آيه :

كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهينَةٌ [ المدثر آيه 38] .

( هر كسى در گروگان اندوخته خويش است ) .

بايد نخست اين اطلاعات و معلومات را بدست بياوريم :

1 انسان داراى حقيقتى است بنام خود يا من يا شخصيت كه مديريت اجزاء درونى و برونى او را در اختيار دارد .

2 آنچه كه انسان دارا مى‏ شود بر دو نوع اساسى تقسيم مى ‏گردد :

پديده‏ها و شئون جبرى و اندوخته‏ هاى آزادانه و اختيارى .

3 ملاك استناد اندوخته ‏ها بخود انسان ، آزادى و اختيار او است نه جبر و اكراه .

4 عوامل جبرى تاريخ و محيط و اجتماع ، آن انسانى را كه جريان معتدل خود را دريافته و در مسير منطقى حيات گام برمي دارد ، نمى ‏تواند چنان بسازد و بپردازد كه دست‏هاى او را در مقابل پرونده بسته حياتش ببندد .

5 البته اگر چنين فرض شود كه انسانى يا جامعه ‏اى چنان در ميان حلقه‏ هاى زنجير عوامل جبرى فشرده شده است كه هيچ آزادى و اختيارى براى او نمانده است ، از موضوع بحث خارج است .

6 ماداميكه « خود » انسان وجود دارد و بجهت عوامل جبرى يا مقدمات اختيارى ، « خود » را نباخته يا آن را بيمار ننموده است ، مي خواهد آن « خود » را آنطورى كه مطلوب است ، بسازد ، يا مديريت آن را در شكلى بپذيرد كه مطلوب او است . و بعبارتى كلى‏ تر هدف حيات خود را در آن « خود » تجسم مى ‏بخشد . اينست آن اندوختن كه آدمى را در گرو خويش قرار مى‏ دهد .

7 آدمى در حال اعتدال روانى هر چه مى ‏كوشد تبهكارى و محروميت از آرمان‏هاى انسانى خود را بگردن ديگران يا بگردن طبيعت بياندازد ، بقول ويكتور هوگو : لبخند مى ‏زند ، ولى شادمانى وجدانى ندارد ، لذا چه بخواهد و چه نخواهد مضمون ابيات زير هشدار جدّى به او ميدهد :

نكوهش مكن چرخ نيلوفرى را
برون كن ز سر باد خيره ‏سرى را

برى دان ز افعال چرخ برين را
نكوهش نشايد ز دانش برى را

چو تو خود كنى اختر خويش را بد
مدار از فلك چشم نيك اخترى را

بسوزند برگ درختان بى ‏بر
سزا خود همين است مر بى ‏برى را

ناصر خسرو قباديانى

8 هيچ يك از فلسفه‏ هاى تاريخ و هيچ روش تحليل روانى يا روش‏هاى انسان‏شناسى نمى‏ تواند درك اين اصيل ‏ترين واقعيت « من هستم » فرد و جامعه را در جريانات معمولى و منطقى ، منكر شود و همه مى ‏دانيم كه كوشش اساسى و تمركز قواى دماغى يك محقق در تحليل و بررسى انسان در هر قلمرو زندگى كه باشد ، متوجه « خود » « من » آن انسان است كه مورد تحقيق قرار گرفته است .

اگر محقق توانست وضع و موقعيت واقعى انسان مورد بررسى خود را كشف كند ، نود درصد كار خود را انجام داده است ، ده درصد ديگر را مى ‏تواند بدون زحمت زياد درك و دريافت نمايد .

و بالعكس ، ماداميكه محقق از كشف جوهر و پديده‏هاى بنيادين « من » انسان ناتوان بوده باشد ، هر اندازه هم كه معلومات او درباره عوامل بيرون از « من » مفروض فراوان بوده باشد ، نخواهد توانست نظر قاطعانه‏ اى را درباره او ابراز نمايد .

9 چرا بايستى من مورد شناخت و كشف قرار بگيرد ؟ براى اينكه بدانيم خود طبيعى او كه از تفاعل ماده و رنگ‏آميزى‏هاى محيط بوجود آمده است ،چيست ؟ و آن « من » ساخته شده بوسيله گرايش‏ها و حركات اختيارى كدام است ؟

پس از بدست آوردن اينگونه معلومات ، بياييد به درك معناى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهيْنَةٌ ( هر كس در گروگان عمل خويشتن است ) ، بپردازيد .

و بهمين ترتيب پنج آيه را كه در مبحث « محمد رسول اللّه ( ص ) مبعوث مي شود » مطرح كرده ‏ايم ، در اين مورد بررسى نماييد .

آيه اول چنين است : ( خداوند آبى از آسمان فرو فرستاد ، اين آب در سيل‏گاه‏ها بجريان افتاد ، از سيل جارى كف‏ها سربرآورد [ و همچنين : ] آن موادى كه بوسيله آتش براى زينت يا كالاى ديگرى ذوب مى‏ كنيد ، مانند همان سيل كف بر مى‏ آورد .

بدينسان خداوند [ مثل اختلاط ] حق و باطل را ميزند ، امّا كف‏هاى سربرآورده از بين ميروند و آنچه كه به سود انسان‏ها است در روى زمين پايدار مى‏ماند و بدينسان خداوند مثل‏ها مى ‏زند ) در آن مبحث شش مطلب را در آيه مزبور متذكر شديم .

اكنون براى توضيح بيشتر مي خواهيم مقدارى از معلومات و آگاهى ‏هايى را كه براى هر يك از آن مطالب ششگانه لازم است تا اعجاز و فوق طبيعى بودن قرآن اثبات شود ، از نظر بگذرانيم :

مطلب يكم مبانى اصيل حوادث طبيعى و انسانى مربوط به خود آن دو قلمرو نيست ، بلكه از پشت پرده طبيعت سرازير مى ‏گردند .

شايد خيلى از مطالعه‏ كنندگان محترم ، اين بيت نظامى گنجوى را شنيده باشند كه :

زين پرده ترانه ساخت نتوان
وين پرده بخود شناخت نتوان

همچنين ممكن است اين سه بيت جلال الدين مولوى را ديده باشند كه :

كاشكى هستى زبانى داشتى
تا زهستان پرده‏ها برداشتى

هر چه گويى اى دم هستى از آن
پرده ديگر بر او بستى بدان

آفت ادراك آن حال است و قال
خون به خون شستن محال است و محال

احتمال مى ‏رود كه اين مطلب را از راسل متفكر غربى سراغ داشته باشيد كه :

امروز وقتى كه يك انسان يك كلمه را بزبان مى ‏آورد مثلا مى ‏گويد : « الف » اين گفتار او دامنه سحابى‏هايى است كه ميليونها سال پيش از فضاى ما ردّ شده و رفته‏ اند .يك عبارت ديگر را از « راسل » كه يكى از شكاكين در متافيزيك است ، دقت فرماييد :

« اگر چنين تصور كنيم كه پديده‏ ها و حقايق عالم طبيعت از يك جهان بالاتر و ابدى باين دنيا سرازير مى ‏شود ، تصور صحيحى از جهان نموده ‏ايم » [عرفان و منطق راسل متن انگليسى ص 27] اكنون اين عبارت را از ماكس پلانك كه يكى از مشهورترين نوابغ فيزيك قرن اخير و بزرگترين كوشندگان در شناخت طبيعت است ، مطالعه فرماييد :

« كمال مطلوب فيزيكدان شناسايى جهان خارجى حقيقى است . با اين همه يگانه وسايل كاوش او ، يعنى اندازه ‏گيرى ‏هايش هرگز درباره خود جهان حقيقى چيزى به او نمى ‏آموزند . اندازه ‏ها براى او چيزى جز پيام هايى كم و بيش نامطمئن نيستند ، يا به تعبير هلمهلتز جز علاماتى نيستند كه جهان حقيقى به او مخابره مى ‏كند و سپس او بهمان طريقى كه زبانشناس مى ‏كوشد تا سندى را كه از بقاياى تمدنى ناشناخته است بخواند ، در صدد نتيجه‏ گيرى از آنها برمى ‏آيد .

اگر زبانشناس بخواهد به نتيجه‏اى برسد ، بايد اين را چون اصلى بپذيرد كه سند مورد مطالعه معنايى دربر دارد .

همين طور فيزيكدان بايد اين فكر را مبدء بگيرد كه جهان حقيقى از قوانينى پيروى مى‏ كند كه به فهم ما درنمى ‏آيند ، حتى اگر براى او لازم باشد از اين اميد دست بشويد كه آن قوانين را بوجه تام دريابد يا حتى ماهيت آن قوانين را با يقينى مطلق از همان اول معين كند . » [ تصوير جهان در فيزيك ماكس پلانك جديد ترجمه آقاى مرتضى صابر ص 138] .

آيا اين مطالب نمى‏ تواند اثبات كند كه براى شناخت طبيعت بايستى ازاصول بنيادين آن كه در فوق طبيعت است آغاز كرد يا وجود آن را پذيرفت ؟

آيا ما مى ‏توانيم طناب‏ها و پل‏هايى متصل بنام هيولى يا ماده مطلق را براى عبور صورت‏ها از خود طبيعت اثبات كنيم ؟ آيا براى ما امكان دارد كه روابط ضرورى ميان اجزاى قوانين هستى را با وضع عينى در خود جهان مشاهده كنيم ؟ نه ، هيچ يك از اين مسائل امكان ‏پذير نيست . پس از كوشش و تقلاّ در اين مطالب علمى و فلسفى برگرديد به معناى آيه ( خداوند آبى از آسمان فرستاد ) .

وَ اِنْ مِنْ شَىْ‏ءٍ اِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ اِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ [الحجر آيه 21] .( هيچ چيزى [ در عالم هستى ] وجود ندارد مگر اينكه منابع آن در نزد ما است و ما فرو نمى‏فرستيم آن را مگر با اندازه معين ) .

مطلب دوم مبانى سرازير شده از پشت پرده طبيعت باندازه استعدادها و مطابق قوانين تعبيه شده در دو قلمرو است .براى دريافت نهايى بودن اين مطلب در جهان معرفت ، نخست بايد بسراغ مسائل مربوط به قانون و نظم برويم .

از نظم حرارت تنور پيرزنى در كوهپايه‏ها براى پختن نان شروع كنيم و سپس سرى به آزمايشگاه‏هاى همه دنيا بزنيم ، خواهيم ديد همه فعاليت‏هاى حسّى و مغزى بشرى از يك عامل تحريك مى ‏شود و آن اينست كه جهان و اجزاء و روابط آنها نظم و قانون دارد و ما از يك موقعيت قانونى و منظم به موقعيت قانونى و منظم ديگرى رهسپار مي گرديم ، و در هر مسيرى هم كه قدم برمى ‏داريم در ميان حلقه ‏هاى زنجيرى قوانين غوطه ‏وريم .

براى حساب احتمالات هم نبايد تفسير غير واقعى انجام بدهيم ، زيرا جهان با شناسائى جهان فرق دارد .باضافه اينكه با در نظر گرفتن شرايط حسّى و ذهنى و وسيله آزمايشى و موضوع مورد تحقيق كه بايستى حادثه را با احتمالات محاسبه كنيم ، تعين قطعى و مشخص آن حادثه خلاف قانون و نظم است .حتى اگر ما نتوانيم حادثه‏اى را كه در آينده بوجود خواهد آمد ، از اكنون پيش‏بينى قطعى نماييم ، پس از آنكه حادثه مفروض بوجود آمد ، تعينى را نشان خواهد داد كه نتيجه تعين‏هاى مسير آن حادثه بوده است .پس از آنكه اين گونه آگاهى‏ ها را درباره نظم و قانون بدست آورديم مى‏رويم به سراغ آيه قرآنى كه چهره قانونى و رياضى جهان را بما نشان داده است .

مطلب سوم از تفاعل و تكاپوهايى كه ميان واقعيات و مبانى سرازير شده از فوق طبيعت صورت مى ‏گيرد ، پديده‏ها و رويدادهايى بوجود مى ‏آيد . اين پديده‏ها و رويدادها زودگذر و بى ‏اساسند كه بايستى دير يا زود از مجراى حقايق جارى رخت بربندند .

براى درك واقعيت نهايى بودن اين مطلب ، بايستى بروز و نمود حوادثى را كه در امتداد زمان و در فضاها و جوها بوجود مى ‏آيند ، مورد دقت قرار بدهيم . اين حوادث چگونه انسان‏ها را ببازى مى ‏گيرند ، يا نيرومندان بوسيله اين رويدادها چگونه مى‏توانند زير دستان را ببازى بگيرند ، اين حوادث گاهى بمرتبه‏ اى از جاذبيت و چشمگيرى مى‏ رسند كه اصيل‏ ترين حقايق انسان و جهان را فرعى و بى اساس نمايش مى ‏دهند .اين حوادث تاريخ را تفسير مى ‏كند و گاهى بعنوان فلسفه تاريخ در استخدام صاحبان مكتب‏ها در مي آيد . . .

پس از آنكه اين مسائل را بررسى كرديم و خود آن حوادث را با ارزيابى منطقى دريافتيم ، مى ‏آئيم بسراغ اين آيه كه كف‏هاى ناپايدار حوادث را فلسفه و هدف و عوامل اصلى انسان و جهان تلقى نكنيد .

اين كف‏ها رفتنى هستند و در شرايطى بوجود مى‏ آيند و مدتى روبناى زندگى شما و مظاهر طبيعت را اشغال مى ‏نمايند و سپس راه خود را پيش مى ‏گيرند . مبادا اين كف‏هاى ناپايدار شخصيت فردى و اصول عالى اجتماعى شما را تجزيه نمايد و متلاشى بسازد .

مطلب چهارم حق و باطل در جريان هستى با يكديگر مخلوط مى‏ شوند .

اگر نخست حق را با آن معناى گسترده ، و نسبيت و مطلق بودن آن را بررسى و تحقيق كنيم و آنگاه معناى باطل را دقيقا بدانيم ، سپس مسئله اختلاط آن دو را كه يك جريان طبيعى است درك كنيم قاطعانه بودن اين حقيقت را خواهيم فهميد كه همواره كف‏ها با متن واقعيات مخلوط و در مجراى حركت و تحول رونماى آن واقعيات مى‏گردد و فريبندگى ‏ها بكار مي اندازد .

گاهى درك اين اختلاط و جدا كردن حق از باطل بقدرى سخت است كه استخراج رگه‏ هاى ظريف الماس از انبوه معدن ذغال‏ سنگ .

مطلب پنجم آنچه كه سودمند به حال انسان‏ها است ، در روى زمين پايدار خواهد ماند .در كلاس درس هر فيلسوف و دانشمندى كه درباره انسان براى شما بحث خواهد كرد ، حضور داشته باشيد ، و هر كتابى را كه درباره طبيعت انسان نوشته‏اند با دقت ورق بزنيد و مطالعه كنيد .

چند قرن متمادى با تمام آگاهى در اين دنيا در پيشرفته‏ترين جوامع از نظر ماده و معنى و يا در ميان عقب‏مانده‏ترين ملل و وقيح‏ترين آنها زندگى نماييد . اگر تنها يك اصل واقعى را بپذيريد ، آن اصل عبارت از اين خواهد بود كه عامل اساسى بقاى انسان موضوع منفعت است و هيچ انسانى چه در حال انفراد و چه در حالت اجتماعى طعم زندگى را بدون احساس دريافت منفعت نخواهد چشيد [ اين اصل هم احتياجى به گفتگو ندارد كه مقصود از منفعت يك معناى بسيار عمومى است كه شامل منفعت مادى و معنوى و فردى و اجتماعى و كنونى و آينده و زودگذر و پايدار مي باشد ] .

بيك معناى بسيار عمومى و تا اندازه‏اى دقيق ، خواستن ادامه حيات و كوشش و تقلا براى آن ، از همان اصل منفعت سرچشمه مى‏ گيرد ، چه برسد بمنافع ثانوى و سطوح گوناگون حيات ، زيرا همه جهان ‏بينى‏ هاى عميق با پذيرش حركت و دگرگونى مستمر در دو قلمرو انسان و جهان ، اين حقيقت را پذيرفته ‏اند كه :

هر نفس نو مى ‏شود دنيا و ما
بى‏خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو مي رسد
مستمرى مى ‏نمايد در جسد

بنابراين ، هيچ اصل و قانون علمى و فلسفى نمى‏تواند اثبات كند كه هر كس كه لحظه پيشين را از حيات برخوردار بوده است ، بايستى لحظه بعدى را هم بحيات خود ادامه بدهد . بنابراين همه لحظات زندگى آدمى منفعت‏هايى است كه به او مى‏رسد . و هر منفعت ديگرى در سطوح زندگى مربوط بهمان اصل حيات مستمر باشد ، در حقيقت بازگو كننده بعد يا ابعادى از همان منفعت مى ‏باشد .

پس از اين ملاحظات علمى و فلسفى مى ‏توانيم اعجاز و فوق طبيعى بودن آيات كتاب خداوندى را درك كنيم كه مى ‏گويد :

وَ اَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فىِ الْأَرْضِ . ( و امّا آنچه كه سودمند بحال انسان‏ها است در روى زمين پايدار مي ماند ) .

آيه دوم خداوند وضع هيچ جامعه‏اى را دگرگون نمى ‏سازد ، مگر اينكه آن جامعه‏اى در وضع خود تغييرى ايجاد كند » .

تمدن‏ها در جوامع بشرى در اينجا و آنجا مى‏درخشند و مدتى به نورپراكنى خود ادامه مى ‏دهند و آنگاه خاموش مى ‏گردند . همين طور فرهنگ‏ها و ساير مظاهر ترقى و اعتلا در دگرگونى‏ ها قرار مى ‏گيرند . اضطرابات كوتاه مدت يا طولانى جامعه ‏اى را در خود فرو مى ‏برد . در همان حال جوامع ديگرى از آرامش‏هاى نسبى برخوردار مى ‏باشند . همين اضطرابات و آرامش‏ها بتدريج از بين مى‏روند و جوّ ملّت‏ها را به اضداد خود خالى مى ‏نمايند . عامل يا عوامل اين دگرگونى ‏ها چيست ؟

بقول « ميرفندرسكى » :

هر كسى چيزى همى‏ گويد ز تيره رأى خويش
تا گمان آيدت كاو قسطاى بن لوقاستى

هر كسى آرد بقول خود دليل از گفته‏اى
در ميان بحث و نزاع و شورش و غوغاستى

چه بحث و نزاع و غوغايى كه تاكنون در حدود 20 عامل براى دگرگونيهاى جوامع پيشنهاد شده و هيچ يك از آنها قابل اثبات صد درصد و قانع‏كننده نبوده است . در حقيقت هر عاملى كه بوسيله يكى از مكتب‏ها و فلاسفه بميان آورده مي شود ،

بعدى از ابعاد فردى يا اجتماعى آدمى را مطرح مى ‏كند .

بدين ترتيب انسان بينوا زير چاقوى تشريح فلاسفه قطعه قطعه مى‏شود و هر يكى از آنان مى‏خواهد قطعه مورد نظر خود را همه انسان معرفى كند اگر كسى در اين مسائل و امور مربوط به آنها دقت كند و آنها را همه جانبه درك نمايد و نواقص و نارسايى‏هاى تجربى و علمى آنها را دريابد ، خواهد فهميد كه معناى « اِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيِّرُو ما ما بِاَنْفُسِهِمْ » چيست . و چيست آن اصالت پايدار در اين جمله كه هم تاريخ را تفسير مى ‏كند و هم اصالت انسان را گوشزد مى ‏كند و هم شديدترين تحريك را براى سازندگى انسان با دست خويشتن انجام مى ‏دهد .

آيه سوم « قطعى است كه هر كس انسانى را بدون عنوان قصاص يا فساد در روى زمين بكشد ، مانند اينست كه همه انسان‏ها را كشته است و هر كس انسانى را احياء كند ، مانند اينست كه همه انسان‏ها را احيا نموده است » .

هيچ يك از مغزهاى قدرتمند بشرى و هيچ مكتبى كه با كوشش صدها نوابغ تنظيم شده است ، نمى‏تواند درباره ارزش بنيادين انسان چنين جمله نهائى را ابراز كند . اين آيه موضوع انسان را از كميّت‏ ها بالاتر مى ‏برد و زير بناى آن را يك وحدت عالى قرار مى ‏دهد و بهمه افراد انسانى گوشزد مى ‏كند كه وارد كردن جراحت بيك فرد ، مجروح ساختن خويشتن است . كشتن يك انسان چه زن و چه مرد ، خواه عالم و خواه جاهل ، سياه باشد يا سفيد ، مساوى با كشتن خويشتن است . بنابراين شمشيرى كه براى كشتن يك انسان بلند مى‏ شود ، دو لبه دارد : با يك لبه‏ اش انسانى كشته مى‏ شود و با لبه ديگرش قاتل خودكشى مى ‏كند .

مدّت طولانى است كه داد و فرياد آن شعرا و آرمانگرايان ذوق‏ پرداز و مكتب‏هاى انسانى كه لزوم محبت بانسان‏ها را گوشزد مى ‏كند ، بجهت مستند بودن آن داد و فرياد به احساسات بى ‏پايه و يا به سوداگرى‏ هاى لطيف و ماهرانه ، در بوجود آوردن پيوند واقعى و معقول ميان انسان‏ها تأثير خود را از دست داده و با شكست قطعى روبرو شده است .

فلسفه ‏ها و نقّادى ‏هاى تند و تيز دلايل آن داد و فريادها را يكى پس از ديگرى از پاى درآورده بخوبى اثبات كرده است كه آن دلايل در مقابل قانون تنازع در بقا و اصل :

« پيوند انسان با انسان با عامل احتياج و گسيختن انسان از انسان با عامل سود شخصى است » قدرت مقاومت ندارند .

انسان موجودى است دوست داشتنى .

انسان جاندارى است با ارزش .

انسان نام موجوديست افتخارآميز .

اشعارى زيبا يا رؤياهايى تعبير نشدنى است و يا تسليتى است كه شكست خوردگان كارزار زندگى بخود مى‏دهند . ما بايستى نخست اين مطالب و داد و فريادها را با دلايل و مناقشات بى‏حاصل و جرّ و بحث‏هاى طولانى درباره آنها ببينيم ، سپس به سراغ آيه مزبور آمده و عظمت و انحصار واقعيت را درباره انسان از اين آيه درك كنيم .

آيه چهارم « بدانيد : قطعا زندگى پست شما جز بازى و سرگرمى ‏هاى بى ‏اساس و آرايش چيز ديگرى نيست » .

در مجلد هفتم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از ص 523 تا ص 592 فلسفه و هدف زندگى را مطرح نموده‏ايم . سپس اين مبحث در رساله مستقلى پس از تجديد نظر و توضيحات بيشتر بنام ( فلسفه و هدف زندگى ) چاپ و منتشر شده است .

براى تفكر در اين مبحث ، منابع قابل توجهى درباره موضوع بحث ، در اختيار داشتيم ، آراء و معتقدات مشهور از دوران‏هاى گذشته را تاكنون ، تا آنجا كه ميتوانستيم مورد بررسى قرار داديم . و بايد بگوييم سالها بود كه براى درك و شناخت قانع ‏كننده ‏اى درباره موضوع مزبور فكر مى ‏كرديم . خلاصه تا آنجا كه مقدورمان بوده ، از كوشش و انديشه در موضوع مزبور فروگذارى نكرده ‏ايم و سرانجام نتوانسته ‏ايم براى اين خوردن‏ها و خوابيدن‏ها و لذت‏جويى‏ها و فرار از دردها و خودخواهى ‏ها ، و گستردن ارتباطات و ابعاد با طبيعت و انسان‏ها ، فلسفه و هدفى از خود آنها پيدا كنيم . چنانكه از هيچ يك از مكتب‏ها و فلاسفه و دانشمندان هم مطلب روشن و قانع ‏كننده‏اى در اين موضوع بدست ما نرسيده است . البتّه هرگز ادّعا نمى‏ كنيم كه تتبّع ما شامل همه مغزهاى بشرى بوده است ، ولى مى ‏توان گفت : اگر يك حقيقت قانع‏كننده‏اى در اين موضوع حياتى وجود داشت ، نمي توانست از زير نظر تتبع و بررسى محققان دور بماند .

هر كسى موظف است درباره فلسفه و هدف حيات خود به پاسخ رضايت بخشى برسد ، ولى بايد بدانيم كه با نظر به خود شئون حيات طبيعى ، هيچ فلسفه و غايتى براى اين حيات جز احتياجات طبيعى و لزوم اشباع آنها ، وجود ندارد . بلكه بايستى براى داشتن آن حيات كه قابل تفسير با فلسفه و هدف معقول بوده باشد ، دست به ساختن زندگى زد . جرعه ‏هاى آن حيات كه طبيعت و قوانين آن در گلوى آدمى بريزد فلسفه‏ اى جز جريان ضرورى خود آن قوانين ندارد ، وقت و انرژى مغزى را نبايد بيهوده در اين جستجو صرف كرد كه شبيه به دويدن دنبال سايه خويشتن مى ‏باشد [اين مبحث ( فلسفه و هدف زندگى ) را در تفسير خطبه‏ هاى آينده نيز مطرح خواهيم كرد )] .

آيه چهارم كه مورد بررسى ما است ، بطور قاطع و صريح مى ‏گويد : خودتان را براى پيدا كردن يك فلسفه و هدف عالى براى چند كاسه آبگوشت و چند بشقاب پلو و لحظه‏ هايى خنديدن و مقدارى گريستن و چند بار عمل جنسى و غوطه‏خوردن در خيالات و سپس رهسپار شدن زير خاك خسته و درمانده نكنيد .

ولى همين حيات طبيعى اگر با ديده وسيله و مقدمه براى حيات طيّبه ( پاكيزه ) اى كه در همين دنيا با دست خودتان بايد بوجود بياوريد ، نگريسته شود ، هر لحظه‏اى از آن ، فلسفه‏اى دربر دارد و هدفى كه رو به آهنگ اصلى عالم هستى مى‏رود :

مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً [ النحل آيه 97]( هر كس از مرد و زن عمل صالح انجام بدهد در حالى كه ايمان در اعماق قلبش دارد ، حيات طيّب ( پاكيزه ) براى او بوجود مى ‏آوريم ) .

اين حيات طيّب است كه براى زندگى فردى و اجتماعى آدمى فلسفه بوجود مى ‏آورد و هدفى براى آن نشان مى ‏دهد ، زيرا خود آدمى سازنده اين زندگى است .

تفسير ما درباره پنج آيه از قرآن مجيد براى اين بود كه راهى را براى درك اعجاز قرآن و فوق طبيعى بودن آن ، توضيح بدهيم .

انواع محتويات قرآن

1 حلال و حرام

حلال عبارت است از آزادى قانونى مكلف در عمل در باره موضوع و يا كار . مانند آزادى انسان درباره ازدواج و خوردنى‏ ها و پوشيدني هايى كه از طرف قانونگذار ممنوع نيست .

حرام خلاف حلال است كه عبارت است از ممنوعيت قانونى مكلف در عمل درباره موضوع و يا كارى ، مانند ساختن موادّ مضره و ربا .

2 فرائض و فضائل

فرائض آن اعمال واجب است كه مكلف بايد آنها را بجاى بي آورد ، و در صورت تخلّف با وجود شرايط مقصّر شمرده مى‏ شود . مانند نماز و روزه و حج و دفاع از حيات و غير ذلك .

فضايل عبارت است از كارهاى نيكو كه الزام آنها به حد وجوب نمى ‏رسد ،مانند داشتن نيت پاك در همه كارها و عمل به مسائل اخلاقى و بجاآوردن نمازهاى مستحبى و غير ذلك .

3 ناسخ و منسوخ

درباره تعريف ناسخ و منسوخ مطالب فراوانى در كتب تفسير و مقدمات آنها نوشته شده است ، بلكه بنا به نقل اهل تتبع ، در اين مسئله ، رساله‏ هاى مستقلى هم تأليف شده است . آنچه كه در تعريف نسخ مورد اتفاق نظر است ، اينست كه حكم وارد در آيه ‏اى مرتفع گردد و خود آيه به عنوان جزئى از آيات قرآنى كه به پيامبر اكرم ( ص ) وحى شده است ، ثابت بماند . بعضى از علماء وقوع نسخ را در قرآن منكر شده مواردى را كه مفسرين و فقها ناسخ و منسوخ دانسته‏ اند ، تاويل نموده ‏اند . براى امكان نسخ و يا وقوع آن در قرآن ، به چهار آيه استناد شده است :

1 ما نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ اَوْ نُنْسِها نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْها اَوْ مِثْلِها [البقرة آيه 106] .

( ما اگر آيه‏ اى را نسخ كنيم يا آن را به فراموشى مردم بي اندازيم ، بهتر از آن يا مثل آن را مى ‏آوريم ) .

2 وَ اِذا بَدَّلْنا آيَةً مَكانَ آيَةٍ وَ اللَّهُ اَعْلَمُ بِما يُنَزِّلُ [ النحل آيه 101] .

( و موقعى كه آيه ‏اى را به آيه ديگر تبديل نموديم ، و خداوند به آنچه كه مى ‏فرستد داناتر است ) .

3 يَمْحُو اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتابِ [ الرعد آيه 39] .

( خدا آنچه را كه بخواهد محومى كند و آنچه را كه بخواهد اثبات مي نمايد و كتاب اصل در نزد او است ) .

4 فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذينَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَيْهِمْ طَيِّباتٍ اُحِلَّتْ لَهُمْ [ النساء آيه 160] .

( و به جهت ستمى كه يهوديان مرتكب شدند ، مقدارى از پاكيزه ‏ها را كه براى آنان حلال بود تحريم كرديم ) .

با نظر به آيات چهارگانه موضوع نسخ در آيات قرآنى امكان‏پذير است .

باضافه رواياتى كه از هر دو گروه شيعه و سنّى بطور فراوان در وقوع نسخ وارد شده است .

ممكن است اين سئوال مطرح شود كه اگر لازم بوده است كه منسوخ با آمدن ناسخ از بين برود ، چه فايده‏اى براى آمدن منسوخ وجود داشته است ؟ پاسخ اين سئوال چنين است كه ما دو نوع نسخ داريم :

نوع يكم نسخ بعضى از احكام دين گذشته با احكام دين فعلى

اگر چه متن اصلى و عناصر اساسى همه اديان الهى يكى است ، ولى اختلاف شرايط و محيطها در جوامع ايجاب مى‏ كرده است كه بعضى از احكام خاص براى آن جوامع بوسيله پيامبران آورده شود . و در موقع ظهور پيامبر جديد كه آن شرايط اختصاصى از بين مى‏رفت ، احكام تازه‏اى جانشين آن احكام منسوخه مى ‏گشت . و چنانكه مسلم است احكامى كه در مجراى نسخ قرار مى‏ گرفت ، بهيچ وجه مربوط به متن و عناصر اصلى اديان نبوده است تا اعتراضى كه دنى‏ ديدرو بر اديان وارد مى ‏كند ، منطقى بوده باشد ، زيرا هيچ دين الهى منسوخ نمى ‏شود . به اضافه اينكه ديدرو خيال كرده است كه خداوند مانند قانونگذاران بشرى از قانونى كه وضع مى ‏كند و سپس ناشايست بودن آن آشكار مى‏ گردد ، پشيمان مى‏ شود و آن قانون ناشايست را با قانون صحيح كه بعدا بنظرش ميرسد ، نسخ مى‏ كند ديدرو اطلاعى از معناى نسخ ندارد . نسخ بمعناى آن نيست كه وى گمان كرده است ، نسخ عبارت است از ابراز سپرى شدن مدت حكم مقرر بجهت مرتفع شدن علّت واقعى آن حكم ، نه اينكه علت حكم استمرار داشته باشد و با اينحال خداوند بى‏جهت يا بجهت پشيمانى آن حكم را منسوخ نمايد .

نوع دوم عبارت است از نسخ يك حكم از احكام دين موجود .

مانند :

وَ الْلاَّتى‏ يَأْتيْنَ الْفاحِشَةَ مِنْ نِسائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ اَرْبَعَةً مِنْكُمْ فَاِنْ شَهِدُوا فَاَمْسِكُوهُنَّ فىِ الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْتُ اَوْ يَجْعَلَ اللَّهُ لَهُنَّ سَبيْلاً .

وَ اللَّذانِ يَأْتِيانِها مِنْكُمْ فَآذُوهُما فَإِنْ تابا وَ اَصْلَحا فَاَعْرِضُوا عَنْهُما اِنَّ اللَّهَ كانَ تَوَّاباً رَحيماً [النساء آيه 15 و 16] .

( كسانى كه از زنهاى شما مرتكب فحشاء مى ‏گردند ، از چهار نفر از خودتان استشهاد كنيد ، اگر شهادت دادند ، آنها را در خانه‏ ها نگهداريد ، تا مرگشان فرا رسد يا خداوند راه ديگرى براى آنان قرار بدهد . و مرد و زنى از شما كه مرتكب فحشاء مى ‏شوند ، آن دو را اذيت كنيد ، اگر توبه كردند و اصلاح شدند ، دست از آنان برداريد ، خداوند پذيرنده توبه و مهربان است ) .

اين آيه داراى حكمى است كه پيش از اسلام در ميان عرب رايج بوده است ، خداوند متعال چنانكه بعضى از رسوم و آداب پيش از اسلام را تدريجا مرتفع ساخت ، حكم مزبور را هم پس از شيوع و استقرار اسلام در جامعه با آيه زير نسخ فرمود :

اَلْزَّانِيَةَ وَ الْزَّانى‏ فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ [ النور آيه 2] .هر يك از زن و مرد زنا كننده را صد تازيانه بزنيد ) .

4 رخصت‏ها و واجبات اصلى

رخصت‏ها عبارت است از احكام اضطرارى كه براى موارد اضطرار وضع شده است ، مانند :

فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا اِثْمَ عَلَيْهِ [ البقرة آيه 173] .( كسى كه به خوردن ميته و ساير امور ممنوعه اضطرار پيدا كند ، بدون اينكه ظالم شود يا از حدّ الهى تجاوز كند ، گناهى براى او نيست ) .

واجبات اصلى شامل عقايد اصلى و احكامى مى‏ شود كه قابل دگرگونى نيست مانند اعتقاد به وحدانيت خداوند و نماز و حفظ نفس از تلف شدن .

5 خاص و عام

عام عبارت است از حكمى كه شامل همه افراد و اصناف موضوع خويش است ، مانند حلال بودن خريد و فروش كه شامل همه انواع آنها مى‏باشد ، مگر تخصيصى وارد شود . خاص عبارت است از حكم به بعضى از افراد يك موضوع ، مانند :

وَ مَنْ قَتَلَ مُؤْمِناً خَطَأً فَتَحْريرُ رَقَبَةٍ مُؤْمِنَةٍ [ النساء آيه 92].

( و كسى كه يك فرد با ايمان را بطور خطائى بكشد ، بايستى يك برده مؤمن را آزاد كند ) .

در اين آيه براى كفاره قتل خطائى ، آزاد كردن برده خاص ( مؤمن ) منظور شده است .

6 مطالب عبرت ‏انگيز و مثلها

مطالب عبرت‏انگيز مانند داستان‏هاى اقوام و ملل گذشته كه خداوند متعال براى افزايش معلومات مفيد انسانها براى زندگى صحيح آورده است . مانند داستان فرعون و عاد و در مقابل آنان ، داستان پيامبران و ساير رشد يافتگان .

مثل‏ها ، مانند مثال زدن براى توضيح بارقه‏هاى زودگذر به روشن ساختن آتش كه پيرامون آدمى را روشن مى‏سازد و به سرعت خاموش مى‏ گردد .

كَمَثَلِ الَّذى‏ اسْتَوْقَدَ ناراً . . . [ البقره آيه 17] .

( مانند مثل كسى است كه آتشى را روشن نمايد . . . )

7 مرسل و محدود

مرسل عبارت است از قضايايى كه موضوع آنها مقيد بهيچ قيدى نيست و به اصطلاح فنى ، موضوع قضيه مرسل عبارت است از ماهيت محض ، مانند :

اِنَّ الْإِنْسانَ لَفى‏ خُسْرٍ [ العصر آيه 2] .

( البتّه انسان [ طبيعتا در خسارت است ) .

محدود آن قضايا را مى‏گويند كه موضوع آنها از نظر كميت يا كيفيت محدود باشد ، مانند : قضاياى شخصى كه اشخاص معينى محكوم بآنها هستند .

8 محكم و متشابه

محكم آن آيات است كه دلالت آنها بر معانى خود روشن است ، مانند :

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَميْنَ [الفاتحة آيه 1] .

( ستايش مر خدا را است كه پرورنده عالميان است ) .

متشابه آن آيات است كه معانى آنها با روشنايى كامل از الفاظ بكار برده شده استفاده نشود ، مانند :

وَ جاءَ رَبُّكَ وَ الْمَلَكُ صَفًّا صَفًّا [ الفجر آيه 22] .[ و در آن روز قيامت ] ( پروردگار تو با فرشتگان صف صف بيايند ) .

مسلم است كه اسناد آمدن به خدا مانند انتقال جسم از مكانى به مكان ديگر امكان‏ پذير نيست . لذا اين آيه را متشابه مى‏ نامند ، زيرا معناى آن براى اذهان معمولى اشتباه‏ انگيز است .

و اگر قرآن داراى آيات مجمل و متشابه است ، اين مجملات و متشابهات با آيات ديگر و يا با توضيحاتى از خود پيامبر اكرم و تفسيرى از ائمه معصومين عليهم السلام كه راسخ در علم‏اند رسيده و يا بوسيله فهم و عقل سليم پيروان راستين آن پيشوايان توضيح داده شده است .

تقسيم ديگرى در محتويات قرآن

1 بعضى از حقايق قرآنى بايستى مورد علم و اعتقاد انسانى قرار بگيرد ، زيرا خداوند پيمانى بوسيله فطرت‏ها و عقول آدميان براى فراگرفتن و پذيرش آنها گرفته است ، مانند توحيد خداوند يگانه و علم و اعتقاد به نظارت و علم خداوندى بر جهان هستى و همه شئون انسانها . . حقايقى ديگر وجود دارد كه خداوند انسان‏ها را مجبور به شناخت آنها نفرموده است ، مانند حقيقت روح و ابديت و خصوصيات روز قيامت و حقيقت فرشتگان و غير ذلك .

2 احكامى است كه لزومش در قرآن ثابت ، ولى با سنّت نسخ شده است مانند آيه مربوط به زنا كه در شماره سوم تقسيم گذشته ( ناسخ و منسوخ ) مطرح كرديم . حكم آيه مزبور ، با كيفر سنگسار براى زناى زن شوهردار و شوهر زن‏دار بوسيله سنت و تازيانه براى بى‏همسر بوسيله آيه نسخ شده است .

3 احكامى است كه در قرآن جايز و در سنت واجب است ، مانند جايز بودن شكستن نمازهاى چهار ركعتى در مسافرت . آيه قرآنى چنين است :فَلَيْسَ عَلَيْكُمْ جُناحٌ اَنْ تَقْصُرُوا مِنَ الصَّلاةِ [ النساء آيه 101] .

( براى شما باكى نيست كه [ در سفر ] نماز را كوتاه كنيد ) اين حكم در سنت الزامى است .

4 واجبات موقت و دائم مانند حجّ خانه خدا كه وقتى معين دارد و با يكبار انجام دادن مرتفع مى‏شود و نماز كه در طول عمر مكلف بايد انجام بگيرد .

5 انواعى از محرمات : كبيره و صغيره . براى محرمات ( گناهان كبيره ) آتش معين نموده و بخشايش خود را براى گناهان صغيره وعده داده است . بجا آوردن آن احكام و وظايفى كه گفته شد ، بمقدار توانايى لازم ، و در صورت فوق توانايى ، اجبارى براى انجام آنها وجود ندارد .

139 و فرض عليكم حجّ بيته الحرام الّذى جعله قبلة للأنام ( و براى شما حج بيت اللّه الحرام را كه آن را قبله براى مردم قرار داده ،

واجب نموده است ) .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری خطبه 1جلد2

حج خانه خدا كه قبله مردم قرار داده شده است (به قلم علامه محمدتقی جعفری)

حج خانه خدا كه قبله مردم قرار داده شده است

حجّ خانه خدا و اعمالى كه بايستى در آن مقدس‏ترين معبد الهى انجام بگيرد بقدرى در سازندگى فرد و اجتماع مؤثر است كه قابل توصيف با قضاياى معمولى نيست . بطوري كه مى ‏توان گفت : اگر انسانى بآن عمل سازنده توفيق يابد و با اين حال دگرگونى در وضع او بوجود نيايد و به مسير تكامل وارد نگردد ، حتما يا به حكمت آنچه كه ديده و عمل كرده است ، آگاهى نداشته است و يا نيروى غرايز حيوانى و خودخواهى او بقدرى مقاومت داشته است كه اگر خود حق و حقيقت را هم مى ‏ديد و در جاذبه او قرار مى‏ گرفت ، پا بفرار مى ‏گذاشت و كمترين نتيجه ‏اى را از آن مشاهده و قرار گرفتن در جاذبه حق و حقيقت بدست نمى‏ آورد .

ما براى توضيح مقدارى از عظمت‏هاى حج بيت اللّه ، اين عمل دگرگون كننده ، مطالبى را مطرح مى‏ كنيم :

1 مسلم است كه در همه جوامع و همه دوران‏ها مخصوصا در آن جمعيت‏هائى كه پيامبران و خداشناسان وجود داشته ‏اند ، جايگاه‏هاى مخصوصى براى عبادت و تفكرات معنوى ساخته شده است .

اين معابد در حقيقت رصدگاههائى براى نظاره به بى‏ نهايت و ايجاد رابطه ميان بى‏ نهايت بزرگ ( خدا ) و بى ‏نهايت كوچك ( انسان ) مى‏ باشند . در اين رصدگاه‏ها است كه آدميان بدون واسطه با خويشتن روبرو مى‏ شوند و با امواج مقدس وجدان خويش با خدا به راز و نياز مى ‏پردازند .

در هيچ يك از جايگاه‏ها و مسكن‏هايى كه بشر با دست خود مى ‏سازد ، مصالح ساختمانى از آنچه كه هستند ، تغييرى پيدا نمى ‏كنند ، مگر مصالح ساختمان معابد كه با آجر بالا مى ‏رود و مبدل به روح و جان شفاف مى شود و انوار الهى را در دل‏ها منعكس مى‏ سازد .

اين معابد مانند چشمه‏ سارهائى زلال در ميان سنگلاخ‏ها و دشت‏هاى سوزان زندگى حيوانى آدميان قرار گرفته است . انسان‏ها با شستشو در اين چشمه‏سارها طراوت و شادابى روح را درمى‏ يابند .

بيت اللّه الحرام كه كعبه و بكّه نيز ناميده شده است ، اولين معبد جهانى است كه براى همه مردم با دست ابراهيم خليل ( ع ) ساخته شده است .

اِنَّ اَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلْنَّاسِ لَلَّذى‏ بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدًى لِلْعالَمينَ [ آل عمران آيه 96] .

( اولين خانه‏ اى كه براى مردم بنا شده است خانه ‏ايست كه در مكّه ساخته شده است ، اين خانه مبارك و جايگاه و وسيله هدايت عالميان است ) . دومين خانه جهانى كه بعنوان معبد عمومى بنا شده است : مسجد اقصى است كه بوسيله حضرت سليمان ( ع ) در سال 1005 پيش از ميلاد پس از قرنها از تاريخ بناى كعبه ، ساخته شده است .

البته پيش از كعبه و مسجد اقصى معابد زيادى وجود داشته است ، زيرا بقول بعضى از انسان‏شناسان : تاريخ معابد مساوى تاريخ انسان‏ها است . خصوصيت اين دو معبد بجهت عمومى بودن و خالى بودن از رنگ و شكل محلّى و خصوصيات نژادى و غيره است .

روايتى از امير المؤمنين عليه السلام درباره اينكه كعبه اولين معبد الهى است وارد شده است : « مردى از امير المؤمنين ( ع ) پرسيد : آيا اولين خانه خدا كعبه بوده است ؟

آن حضرت فرمودند : نه ، پيش از كعبه خانه ‏هايى براى عبادت ساخته شده است ، ولى كعبه اولين خانه مبارك و وسيله هدايت و رحمت و بركت است .

و اولين كسى كه آن را بنا نموده است ، ابراهيم خليل بوده سپس جرهم از قبيله عرب آن را تجديد بنا كرد و بار ديگر منهدم شد و عمالقه [ جمع عمليق و عملاق سلاطين شام از بقيه قوم عاد ] [ النهاية ابن الاثير ج 3 ص 129] آن را تجديد كردند . قدرت عمالقه در شام و يمن مانند فراعنه مصر بوده است .

2 كعبه در جايگاهى بنا شده است كه هيچ گونه وسيله تفريح و مناظر طبيعى خوشايندى ندارد . سنگلاخى در ميان اقيانوسى از ريگزارها و ديدگاه ‏هاى خشن كه مجالى به انديشه‏ هاى گسترده و عميق و فوق ضرورت‏هاى زندگى معمولى نمى ‏دهد .

حكمت بالغه ‏ايست كه كعبه را در اين جايگاه خسته كننده قرار داده است كه انسان‏ها از محيطهاى زيبا و خوش آب و هواى بهشتى روى بآن بياورند و هدف جز چشيدن طعم تكليف نداشته باشند .

در حجّ خانه خدا هيچ يك از عوامل طبيعى و نفسانى و اجتماعى دخالتى در انجام تكليف نمى‏ كند ، بلكه در آن تكاپو ، انسان است و خدايش كه رويارويش قرار گرفته است .

3 شگفت ‏انگيزترين حكمتى كه در حج بيت اللّه وجود دارد : احساس وحدت و يگانگى است كه در حدّ اعلاى مفهوم انسانيت بوجود مى‏ آيد .عالم و جاهل ، كوچك و بزرگ ، زن و مرد ، سياه و سفيد ، كسى كه عالى‏ ترين مقام جامعه خويش را داشته باشد و كسى كه گمنام‏ ترين فرد جامعه خود باشد ، همه و همه با دو قطعه لباس سفيد با جدّى ‏ترين قيافه حيات مى‏ جوشند و مى‏ خروشند و مى ‏روند و مى ‏نشينند .تضادها و تنوعاتى كه انسان‏ها را از يكديگر جدا كرده هر يك را مانند گرگى در برابر ديگرى قرار داده آنان را به جنگ و پيكار در كارزارهاى رنگارنگ وادار كرده است ، مبدل به هماهنگى و وحدتى مى‏ گردد كه تنها در شعر و سخنان مبلّغان آرمان اعلاى انسانى ديده مى ‏شود .اين احساس وحدت است كه اگر ادامه يابد و مربيان جوامع آن را بطور جدى در تعليم و تربيت‏ها اجرا كنند ، دردهاى بشرى را كه هر روز با كيفيّت ديگرى بسراغ افراد و جوامع مى‏ آيد ، مداوا خواهد كرد .

4 در اين عمل فوق العاده سازنده است كه خودخواهى آن عامل درّندگى آدمى با ضربه قاطعى از پاى درمى ‏آيد و فضاى درون را براى خداخواهى خالى مى‏ كند .براستى انسان آگاه در اعمال گوناگون حج بارها تجرد روح و فوق طبيعى بودن آن را ، بخوبى احساس مى‏ كند . روح در اين عمل با باز كردن زنجيرهاى سنگين بار محيط و اجتماع و خواسته‏ هاى طبيعى خويش ، به قدرت پرواز خود در بيكرانه‏ ها آگاه مى ‏شود و حيات خود را در افق بسيار والائى كه هدف اساسى خود را در سطوح مختلفش جاى داده است ، مشاهده مى‏ كند. 

5 در آن اجتماع الهى افراد اجتماعات گوناگون از همه نقاط دنيا بخوبى مى‏توانند از دردها و ناگواري هاى خويشتن اطلاع پيدا كنند . از حوادث و رويدادهاى ساليانه خود يكديگر را آگاه بسازند ، از امتيازات و احتياجات يكديگر باخبر گردند .درباره آينده خويش بي انديشند و راه‏هاى گوناگون تكامل و جلوگيرى از سقوط را در ميان بگذارند و ارتباطات خود را تا حد ارتباطات اعضاى يك خانواده بالا ببرند .

6 هر يك از اعمال متنوع حج ، عامل مستقلى براى بارور ساختن بعدى از ابعاد شخصيت آدمى است كه مجموعا در چند روز محدود ، حيوانى را مبدل به يك انسان مي سازند و انسان را بيك موجود الهى مبدل مى ‏سازند .

دو قطعه پارچه سفيد بنام لباس احرام عاريتى بودن لباس‏هاى فاخر و رنگارنگ معمولى را براى انسان قابل درك مي سازد . همين دو قطعه پارچه سفيد بخوبى مى‏ تواند اثبات كند كه حيات را نبايد قربانى وسيله حيات نمود .

آدمى با جمله لبّيك الّلهمّ لبّيك لبّيك ، مى ‏تواند عقده‏ هاى حقارتى را كه يك عمر روان او را مختل نموده است ، دريابد و مرتفع سازد و ارزش و عظمت موجوديت خود را لمس كند . زيرا او با اين لبّيك پاسخى به دعوت الهى به سوى خود مى ‏دهد .

با اين ذكر روحانى سازنده وابستگى خود را به خداوند اعلا كه او را به سوى خود خوانده است درك مى‏كند . پس اين بى‏نهايت كوچك شايستگى تماس با آن بى‏نهايت بزرگ را دارا است كه اين صدا را در گوش او طنين انداز كرده است كه :

باز آ باز آ هر آنكه هستى باز آ

آدمى با طواف خانه خدا كه ظاهرا چيزى بيش از چند سنگ رويهم نهاده نيست ،مى ‏تواند شفّافيت در و ديوار عالم طبيعت را كه پرده‏هاى كمّيّت و كيفيت روى آن را پوشيده است ، دريابد و بداند كه همين سنگ‏ها در مقابل روح سبكرو و بلندپرواز آدمى ، تيرگى و سختى خود را كنار مى‏گذارد و بشكل رصدگاهى براى نظاره و انجذاب ببارگاه ربوبى برمى ‏آيد .

دو ركعت نماز مقام ابراهيم ( ع ) بزرگترين حقيقتى را كه تعليم مى‏ دهد ،اينست كه معبدى كه در روى زمين بنا مى ‏شود و جايگاهى كه كمال‏ يافته‏ ترين مردم در آنجا مي ايستد و با خداى خود رابطه برقرار مى‏ كند ، براى همگان يكسان است .

چه حكمت والايى در سعى و تكاپو ميان صفا و مروه وجود دارد كه قابل توصيف نيست . اين حكمت مى ‏گويد : اگر انسانى ، بكوش ، حركت كن ، راكد و جامد مباش ، عنصر پايدار روح آدمى كوشش و تكاپو است .

يا اَيُّهَا الْإِنْسانُ اِنَّكَ كادِحٌ اِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيهِ [الانشقاق آيه 6] .

( اى انسان ، تو ناچار با كوشيدن‏ها و تقلاها رهسپار پيشگاه پروردگار خود هستى و بديدار او خواهى رسيد ) . . .

بدين ترتيب هر يك از اعمال حجّ يكى از عناصر سازنده آدميان را بارور و تقويت مى ‏نمايد و به فعليت مى ‏رساند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری خطبه1 جلد2

نمودارهايى از شجاعت على عليه السّلام وشرح جنگ خندق به قلم ابن ابی الحدید

نمودارهايى از شجاعت على عليه السّلام

آن حضرت در اين سخن نخست حكمت را و سپس علت آن را بيان مى‏ فرمايد و ما هيچ نشنيده ‏ايم كه آن حضرت كسى را به مبارزه و نبرد فرا خواند و چنان بوده كه يا شخص او را به نبرد فرا مى‏ خوانده ‏اند يا كسى را به نبرد مى‏ خواسته ‏اند و او به جنگ مى ‏رفته و فراخواننده را مى‏ كشته است. پسران ربيعه بن عبد شمس، در جنگ بدر بنى ‏هاشم را به نبرد تن به تن فراخواندند. على عليه السّلام براى مبارزه بيرون آمد، وليد را كشت، و او و حمزه در كشتن عتبه شريك بودند. روز جنگ احد هم طلحة بن ابى طلحه، هماورد خواست و على عليه السّلام بيرون آمد و او را كشت. مرحب هم در جنگ خيبر هماورد خواست و على عليه السّلام بيرون آمد و او را كشت.

اما بيرون آمدن و نبرد على عليه السّلام به روز جنگ خندق با عمرو بن عبدود بزرگتر از آن است كه گفته شود، بزرگ و شكوهمندتر از آن است كه گفته شود با شكوه است و آن مبارزه همان گونه است كه شيخ ما ابو الهذيل گفته است. كسى از او پرسيد على در پيشگاه خداوند بلند منزلت‏تر است يا ابو بكر ابو الهذيل گفت: اى برادرزاده به خدا سوگند كه نبرد على با عمرو در جنگ خندق معادل با همه اعمال و عبادات همه مهاجران و انصار بلكه از آن فراتر است تا چه رسد به اعمال ابو بكر به تنهايى.

از حذيفة بن اليمان هم روايتى نقل شده است كه مناسب با همين مقام بلكه فراتر از آن است. قيس بن ربيع، از ابو هارون عبدى، از ربيعة بن مالك سعدى نقل مى‏ كند كه مى‏ گفته است، پيش حذيفة بن اليمان رفتم و گفتم: اى ابا عبد الله مردم درباره على بن ابى طالب و مناقب او احاديثى نقل مى ‏كنند و سخن مى‏ گويند، اهل بصيرت به آنان مى‏ گويند شما در ستودن اين مرد زياده‏ روى مى‏ كنيد، اينك آيا تو حديثى براى من نقل مى‏ كنى كه براى مردم نقل كنم حذيفة گفت: اى ربيعه چه چيزى را درباره على از من مى‏ پرسى و من براى تو چه چيزى را بگويم، سوگند به كسى كه جان حذيفة در دست اوست، اگر همه اعمال امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را از روزى كه آن حضرت برانگيخته شده است تا امروز در يك كفه ترازو نهند و يكى از اعمال على عليه السّلام را در كفه ديگر قراردهند، همان يك عمل على بر همه اعمال ايشان برترى خواهد داشت.

ربيعه پاسخ داد كه اين ديگر مدح و ستايشى غير قابل تحمل است و من آن را زياده ‏روى مى ‏پندارم. حذيفه گفت: اى ناكس فرومايه، چگونه غير قابل باور و تحمل است، مسلمانان به روز جنگ خندق كجا بودند، هنگامى كه عمرو بن عبدود و يارانش از خندق گذشته بودند و بيم و بى ‏تابى سراپاى وجودشان را گرفت و عمرو هماورد خواست و خود را كنار كشيدند و باز ماندند. سرانجام على عليه السّلام به نبرد او شتافت و او را كشت. سوگند به كسى كه جان حذيفه در دست اوست، عمل آن روز على از لحاظ پاداش بزرگتر از اعمال امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نه تنها تا به امروز كه تا قيام قيامت است.

و در حديث مرفوع آمده است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در آن روز هنگامى كه على عليه السّلام به رويارويى عمرو رفت، فرمود: «اينك تمام ايمان با تمام شرك روياروى شد.» ابو بكر بن عياش مى‏ گفته است: على عليه السّلام ضربتى زد كه فرخنده ‏تر از آن در اسلام نيست و آن ضربتى است كه به عمرو در جنگ خندق زد. و على عليه السّلام ضربتى خورد كه شوم ‏تر از آن در اسلام نيست، يعنى ضربت ابن ملجم كه نفرين خدا بر او باد.

و در حديث مرفوع آمده است كه چون على عليه السّلام به مبارزه عمرو رفت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با سر برهنه دستهاى خود را سوى آسمان گشوده بود و دعا مى‏ كرد و عرضه مى‏ داشت: بار خدايا عبيدة را در جنگ بدر و حمزه را در جنگ احد از من گرفتى، پروردگارا امروز على را براى من نگه‏دار، «پروردگارا مرا تنها مگذار و تو بهترين وارثانى.» جابر بن عبد الله انصارى مى‏ گفته است: به خدا سوگند جنگ احزاب و كشته شدن عمرو به دست على عليه السّلام را به چيزى جز داستان طالوت و جالوت كه خداوند متعال بيان فرموده است، تشبيه نمى‏ كنم، يعنى آن جا كه فرموده است: «پس به فرمان خدا آنان را به هزيمت راند و داود جالوت را كشت.» عمرو بن ازهر، از عمرو بن عبيد، از حسن بصرى روايت مى‏كند كه چون على عليه السّلام عمرو را كشت، سرش را بريد و با خود آورد و برابر پيامبر افكند. ابو بكر و عمر برخاستند و سر على عليه السّلام را بوسيدند. رسول خدا در حالى كه چهره‏ اش‏ مى‏ درخشيد، فرمود: اين پيروزى است، يا فرمود: آغاز پيروزى است. و در حديث مرفوع آمده است كه روز كشته شدن عمرو بن عبدود، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود: «باد آنان از ميان رفت و از اين پس آنان با ما جنگ نمى‏ كنند و به خواست خداوند ما با آنان جنگ خواهيم كرد.»

قصه جنگ خندق

شايسته است خلاصه گزارش جنگ خندق را از مغازى واقدى و ابن اسحاق بيان كنيم. آن دو چنين گفته‏اند: عمرو بن عبدود كه در جنگ بدر همراه قريش شركت كرده و زخمى شده بود و او را از معركه بيرون كشيده بودند، در جنگ احد شركت نكرد. او در جنگ خندق شركت كرد و در حالى كه شمشير خود را كشيده و به خود نشان زده بود و به دليرى و نيروى خود مى‏ باليد، بيرون آمد.

ضرار بن خطاب فهرى و عكرمة بن ابى جهل و هبيرة بن ابى وهب و نوفل بن عبد الله بن مغيرة كه همگى از خاندان مخزوم بودند، او را همراهى مى‏ كردند. آنان سوار بر اسبهاى خويش بر كنار خندق به اين سو و آن سو حركت مى‏ كردند و در جستجوى جاى تنگى از خندق بودند كه بتوانند از آن بگذرند. سرانجام كنار تنگنايى از خندق كه به «مزار» معروف بود، ايستادند و اسبهاى خود را وادار به عبور از خندق كردند. اسبها پريدند و به اين سوى خندق آمدند و آنان با مسلمانها در يك زمين قرار گرفتند. در آن حال پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم نشسته بود و يارانش كنار آن حضرت ايستاده بودند. عمرو بن عبدود پيش آمد و چند بار هماورد خواست و هيچ كس براى جنگ با او برنخاست. چون فراوان تقاضاى خود را تكرار كرد، على عليه السّلام برخاست و گفت: اى رسول خدا من با او جنگ مى‏ كنم.

پيامبر به او فرمان نشستن داد، عمرو همچنان بانگ هماورد خواهى مى‏داد و مردم همچنان خاموش بودند، گويى بر سرشان پرنده نشسته است. عمرو گفت: اى مردم شما كه چنين مى‏پنداريد كه كشتگان شما در بهشت خواهند بود و كشتگان ما در دوزخ، آيا كسى از شما دوست ندارد به بهشت درآيد يا دشمن خود را روانه دوزخ كند. باز هم هيچ كس برنخاست، على عليه السّلام براى بار دوّم برخاست و گفت: «اى رسول خدا من آماده جنگ با اويم». پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به او فرمان نشستن داد.

عمرو بن عبدود شروع به جست و خيز با اسب خويش كرد و جلو و عقب مى‏رفت. بزرگان و سران احزاب در آن سو بر كرانه خندق ايستاده و گردن كشيده بودند و مى‏ نگريستند. و چون عمرو بن عبدود ديد هيچ كس پاسخ او را نمى‏دهد اين رجز را خواند «از بس كه بر جمع آنان آواز دادم كه آيا هماوردى نيست، صدايم گرفت، در آن هنگام كه بدرقه كننده مى‏ ترسد من روياروى هماورد دلير ايستاده ‏ام، آرى كه من همواره به سوى آوردگاه پيشى مى‏ گيرم، دليرى و بخشش در جوانمرد از بهترين خويهاست.» در اين هنگام على عليه السّلام برخاست و عرضه داشت: كه اى رسول خدا براى جنگ با او مرا دستورى فرماى. فرمود: نزديك بيا، على نزديك رفت، رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عمامه خويش را بر سر على بست و شمشير خود را بر دوش او آويخت و فرمود: از پى تصميم خود باش. چون على عليه السّلام رفت، پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم عرضه داشت: «بار خدايا او را بر عمرو يارى فرماى.» على عليه السّلام همين كه نزديك عمرو بن عبدود رسيد، فرمود: «شتاب مكن كه پاسخ دهنده بانگ تو بدون آنكه ناتوان باشد به سويت آمد، كسى كه داراى نيت و بينش است و با نبرد با تو اميد به رستگارى دارد، من اميدوارم كه مويه‏ گران جنازه‏ها را بر پيكر تو برپا دارم، از ضربتى سهمگين كه نامش در آوردگاهها باقى بماند.» عمرو پرسيد: تو كيستى و عمرو پيرمردى سالخورده بود كه از مرز هشتاد سالگى گذشته بود، و به روزگار جاهلى از دوستان و همنشينان ابو طالب بن عبد المطلب بود.

على عليه السّلام نسب خود را براى او آشكار ساخت و گفت: من على بن ابى طالب‏ام. گفت: آرى پدرت دوست و همنشين من بود، بازگرد كه دوست ندارم تو را بكشم.

شيخ ما ابو الخير مصدق بن شبيب نحوى هنگامى كه اين متن را پيش او مى‏خوانديم گفت: به خدا سوگند عمرو بن عبدود به على فرمان بازگشت نداد كه على زنده بماند بلكه از بيم چنين مى‏ گفت كه كشته ‏شدگان در جنگ بدر و احد را به دست على عليه السّلام مى‏دانست و مى‏ شناخت و اين را هم مى ‏دانست كه اگر على با او نبرد كند، او را خواهد كشت، ولى عمرو بن عبدود آزرم كرد كه از خود سستى و ناتوانى نشان دهد، و بدين سبب چنين نشان داد كه رعايت زنده ماندن على عليه السّلام را مى‏ كند، و او در اين موضوع دروغ مى‏گفت. گويند: على عليه السّلام در پاسخ عمرو بن عبدود گفت: ولى من دوست مى‏ دارم كه تو را بكشم. عمرو گفت: اى برادرزاده من خوش نمى‏دارم كه مرد كريمى‏ چون تو را بكشم، برگرد براى تو بهتر است.

على عليه السّلام گفت: قريش از قول تو نقل مى ‏كنند كه گفته ‏اى هيچ كس سه حاجت از من نمى‏ خواهد مگر اينكه هر چند در يك مورد آن پاسخ مثبت مى‏دهم. عمرو گفت: آرى همين گونه است. على عليه السّلام فرمود: من نخست تو را به اسلام فرا مى‏ خوانم. عمرو گفت: از اين سخن درگذر. گفت: دوّم آنكه با كسانى از قريش كه از تو پيروى مى ‏كنند، به مكه برگرد، گفت: در اين صورت زنان قريش مى‏ گويند، نوجوانى مرا فريب داد. فرمود: سوم آنكه تو را به هماوردى فرا مى‏ خوانم.

عمرو به غيرت آمد و گفت: هرگز گمان نمى‏ كردم كسى از عرب چنين تقاضاى از من بنمايد و همان دم از اسب خود فرود آمد و آن را پى كرد و گفته شده است بر چهره اسب كوفت و اسب گريخت. آن دو در آوردگاه به نبرد پرداختند و چنان گرد و خاكى برانگيخته شد كه آن دو را از ديده‏ها پوشيده داشت. تا آنكه مردم از ميان گرد و خاك صداى بلند تكبير شنيدند و دانستند كه على عليه السّلام او را كشته است. گرد و خاك فرو نشست، على بر سينه عمرو نشسته بود و سر عمرو را مى ‏بريد. همراهان عمرو گريختند تا از خندق عبور كنند.

اسبهاى آنان ايشان را از خندق عبور دادند، غير از نوفل بن عبد الله كه اسبش نتوانست بپرد و با او در خندق افتاد و مسلمانان شروع به سنگ باران كردن او كردند. نوفل گفت: اى مردم مرا بهتر از اين بكشيد و على عليه السّلام به جانب او رفت و او را كشت. زبير هم خود را به هبيرة بن ابى وهب رساند و ضربتى به دنباله زين اسب او زد و زرهى كه هبيرة با خود داشت افتاد و زبير آن را برگرفت. عكرمة بن ابى جهل هم نيزه خود را انداخت.

عمر بن خطاب هم به ضرار بن عمرو حمله كرد. ضرار بر او حمله آورد و همين كه نيزه ‏اش را بر پشت عمر نهاد و عمر آن را احساس كرد، نيزه ‏اش را برداشت و گفت: اى پسر خطاب اين نعمت را سپاسگزار باش كه سوگند خورده ‏ام، بر هيچ قرشى كه دست يابم او را نكشم و ضرار به ياران خود پيوست. چنين اتفاقى در جنگ احد هم ميان ضرار و عمر بن خطاب صورت گرفته بود، و اين هر دو قصه را محمد بن عمر واقدى در كتاب مغازى خود آورده است.

حكمت (230) جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى

سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش به قلم ابن ابی الحدید

سلمان فارسى و خبر اسلام آوردنش

سلمان مردى از ايران زمين از رام هرمز است و هم گفته اند از اصفهان است ، از دهكده اى به نام جى . سلمان در شمار بردگان آزادكرده و وابسته به رسول خدا صلى الله عليه و آله است . كنيه اش ابوعبدالله بوده است و هرگاه از او مى ترسيدند: تو پسر كيستى ؟ مى گفت : من سلمان پسر اسلام و آدمى زادگانم .

روايت شده است كه سلمان از آغاز تا هنگامى كه به حضور پيامبر رسيده و از وابستگان آن حضرت قرار گرفته است ، بيش از ده ارباب داشته و دست به دست گرديده است .
ابوعمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب روايت مى كند كه سلمان چيزى را به عنوان صدقه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و گفت : اين صدقه براى تو و يارانت است .

پيامبر صلى الله عليه و آله آن را نپذيرفت و فرمود: صدقه بر ما حلال نيست . سلمان آن را برداشت و برد، فرداى آن روز چيز ديگرى نظير آن آورد و گفت : اين هديه است . پيامبر به ياران خود فرمود: بخوريد. پيامبر صلى الله عليه و آله سلمان را از ارباب او كه يهودى بود در قبال پرداخت مقدارى پول و اينكه سلمان براى آنان مقدارى خرمابن بكارد و چندان كار كند كه به ميوه برسد خريد پيامبر صلى الله عليه و آله تمام آن خرمابنها را به دست خويش كاشت جز يك خرمابن كه آن را عمر بن خطاب نشاند. همه نهالها به سرعت به ميوه رسيد جز همان نهال ، پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد اين نهال را چه كسى نشانده است ؟ گفته شد عمر بن خطاب . پيامبر آن را بيرون كشيد و دوباره به دست خويش آن را كاشت و آن هم به ميوه رسيد.

ابن عبدالبر مى گويد: سلمان هنگامى كه حاكم مدائن بود از برگ خرما حصير و سبد مى بافت و مى فروخت و از درآمد آن مى خورد و مى گفت : خوش نمى دارم جز از كاركرد دست خويش نان بخورم . او حصيربافى را در مدينه آموخته بود.

نخستين جنگى كه در آن شركت كرد، جنگ خندق بود و همو بود كه به كندن خندق اشاره كرد، و چون ابوسفيان و يارانش آن را ديدند گفتند اين چاره انديشى يى است كه عرب تاكنون آن را به كار نبرده است . ابن عبدالبر مى گويد: گاهى رواياتى ديده مى شود كه سلمان در حالى كه هنوز برده بود در جنگهاى بدر و احد هم شركت كرده است ولى عقيده بيشتر مردم بر اين است كه نخستين شركت او در جنگ خندق بود و پس از آن از هيچ جنگ ديگرى غايب نبوده است .

ابن عبدالبر مى گويد: سلمان مردى بزرگوار و نيكوكار و دانشمندى گرانقدر و زاهدى سخت پارسا بوده است .
گويد: هشام بن حسان ، از قول حسن بصرى روايت مى كند كه مى گفته است : مقررى سلمان پنج هزار درهم بود كه چون به دستش مى رسيد همه اش را صدقه مى داد و از دسترنج خويش هزينه مى كرد. او را عبايى بود كه نيمش زيرانداز و نيم ديگرش رواندازش بود.

گويد: ابن وهب و ابن نافع گفته اند كه سلمان خانه نداشت ، زير سايه ديوار و درخت زندگى مى كرد. مردى گفت : آيا برايت خانه اى بسازم كه در آن مسكن گزينى ؟ گفت : نه ، مرا نيازى به آن نيست ، و آن مرد همچنان اصرار مى كرد و مى گفت : خانه اى كه موافق ميل تو باشد مى سازم . سلمان فرمود: آن را براى من توصيف كن . گفت : براى تو خانه اى مى سازم كه اگر در آن برپا بايستى به سقف آن بخورد و اگر پايت را دراز كنى به ديوار مقابل خواهد خورد. گفت : آرى ، اين چنين خوب است و براى او چنان خانه اى ساخت .

ابن عبدالبر مى گويد: از پيامبر صلى الله عليه و آله از چند طريق روايت شده كه فرموده است اگر دين بر تارك پروين باشد، سلمان بر آن دست مى يابد. و در روايتى ديگر آمده است كه مردى از ايران بر آن دست مى يابد. و مى گويد: براى ما از عايشه روايت شده كه مى گفته است ، سلمان شبها جلسه خصوصى با پيامبر داشت و نزديك بود بر سهم ما از رسول خدا پيروز آيد.

گويد: ابن بريده ، از پدرش روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : پروردگارم مرا به دوست  داشتن چهار تن فرمان داده است و خبر داده است كه خود ايشان را دوست مى دارد ايشان على و ابوذر و مقداد و سلمان اند.

گويد: قتادة از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است سلمان داناى به دو كتاب است يعنى انجيل و قرآن .
اعمش ، از عمرو بن مرة ، از ابوالبخترى ، از على عليه السلام نقل مى كند كه چون از او درباره سلمان پرسيدند، فرمود: دانش اول و آخر را مى داند. درياى بيكران و در زمره اهل بيت است . زاذان ، از على عليه السلام روايت مى كند كه سلمان فارسى همچون لقمان حكيم است . كعب الاحبار درباره سلمان گفته است آكنده از دانش ‍ و حكمت بود.

گويد: در حديثى روايت شده است كه ابوسفيان بر سلمان و صهيب و بلال و تنى چند از ديگر مسلمانان عبور كرد، آن سه تن گفتند: شمشيرها نتوانست داد خود را از گردن اين دشمن خدا بگيرد. ابوسفيان هم اين سخن را شنيد، ابوبكر به ايشان گفت : آيا نسبت به پيرمرد و سرور قريش چنين مى گوييد. ابوبكر پيش پيامبر آمد و اين خبر را به اطلاع رساند، پيامبر فرمود: نكند كه آن سه تن را خشمگين ساخته باشى كه اگر چنان كرده باشى خدا را خشمگين كرده اى . ابوبكر پيش آنان برگشت و گفت : اى برادران ! آيا من شما را خشمگين ساختم ؟ گفتند: نه و خدايت بيامرزد.

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن گاه كه ميان مسلمان عقد برادرى مى بست ، ميان سلمان و ابوالدرداء عقد برادرى بست . سلمان را فضايل بسيار و اخبار پسنديده است ، او به سال سى و پنجم هجرت و گفته شده است در آغاز سال سى و ششم و در حكومت عثمان درگذشته است . گروهى هم گفته اند به روزگار حكومت عمر درگذشته است ، ولى بيشتر همان سخن نخست را گفته اند.

اما حديث چگونگى مسلمان شدن سلمان را گروهى بسيار از محدثان از قول خودش چنين آورده اند كه مى گفته است من پسر دهقان سالار دهكده جى اصفهان بودم و محبت پدرم نسبت به من چنان بود كه مرا همچون دوشيزه اى در خانه بازمى داشت .

من در فراگرفتن و انجام دادن آداب مجوسى چندان كوشش ‍ كردم كه خدمتگار آتشكده موبد شدم . پدرم روزى مرا به يكى از املاك خود فرستاد، ضمن راه از كنار كليساى مسيحيان گذشتم وارد كليسا شدم از نيايش و نماز ايشان خوشم آمد و گفتم : آيين ايشان بهتر از آيين من است ، پرسيدم محل اصلى اين آيين كجاست ؟ گفتند: شام است .

من از پيش پدر خويش گريختم و چون مرگ او فرا رسيد، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : بيشتر مردم آيين خود را ترك كرده و نابود شده اند جز موردى در موصل ، خود را به او برسان . چون او درگذشت من خود را به آن مرد رساندم ، چيزى نگذشت كه مرگ او هم فرا رسيد، پرسيدم در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : كسى را كه بر راه راست باقى مانده باشد جز مردى در نصيبين نمى شناسم . گويند آن صومعه كه سلمان پيش از اسلام در آن عبادت مى كرد تا امروز لابد يعنى قرن دوم باقى است .

سلمان مى گفته است و چون مرگ آن روحانى نصيبين فرا رسيد، مرا پيش مردى از عموريه كه از سرزمين روم است گسيل داشت . من پيش او رفتم و ماندم و چند ماده گاو و گوسپند به دست آوردم . چون مرگ او فرا رسيد، گفتم : در مورد چه كسى به من سفارش مى كنى ؟ گفت : مردم آيين خود را رها كرده اند و هيچ كس از ايشان بر حق باقى نمانده است ، روزگار ظهور پيامبرى كه به آيين ابراهيم در سرزمين عرب برانگيخته خواهد شد نزديك شده است ، او به سرزمينى مهاجرت مى كند كه ميان دو ناحيه سنگلاخ قرار دارد و داراى نخلستان است . پرسيدم نشانه آن پيامبر چيست ؟ گفت : خوراك هديه را مى خورد و خوراك صدقه را نمى خورد و ميان شانه هايش مهر نبوت وجود دارد.

سلمان مى گفته است كاروانى از قبيله كلب رسيد و من با آنان بيرون رفتم و چون همراه ايشان به وادى القرى رسيدم به من ستم كردند و به عنوان برده مرا به مردى يهودى فروختند كه در مزرعه و نخلستان او كارگرى مى كردم . در همان حال كه پيش او بودم يكى از پسرعموهايش آمد و مرا از او خريد و با خود به مدينه آورد و به خدا سوگند همين كه به مدينه رسيدم آن شهر را شناختم ، و در آن هنگام خداوند محمد صلى الله عليه و آله را در مكه مبعوث فرموده بود و من هيچ آگاهى نداشتم .

همچنان كه روزى بالاى درخت خرمايى بودم يكى از پسرعموهاى ارباب من پيش او آمد و گفت : خداوند بنى قيلة را بكشد كه در منطقه قباء بر مردى كه از مكه پيش ايشان آمده است جمع شده اند و مى پندارند كه پيامبر است . سلمان مى گويد: چنان به هيجان آمدم كه لرزه ام گرفت ، از درخت خرما فرود آمدم و شروع به پرسيدن كردم ، ارباب من هيچ سخنى نگفت و مى گفت : بر سر كارت برگرد و آنچه را به تو مربوط نيست رها كن .

چون شامگاه فرا رسيد، اندكى خرما داشتم برداشتم و به حضور پيامبر آوردم و گفتم به من خبر رسيده است كه تو مردى نيكوكارى و يارانى نيازمند و غريب دارى ، اين خرماى صدقه است كه پيش ‍ من است و شما را از ديگران بر آن سزاوارتر ديدم .

پيامبر صلى الله عليه و آله به ياران خود فرمود: بخوريد، ولى خود دست نگه داشت و چيزى نخورد. با خود گفتم : اين يك نشانه و برگشتم فرداى آن روز بقيه خرمايى را كه پيشم بود، برداشتم و به حضور پيامبر آمدم و گفتم : چنان ديدم كه تو چيزى از صدقه نمى خورى ، اين هديه است . به يارانش فرمود: بخوريد، و خودش هم همراهشان خورد. گفتم : بى شك خود اوست ، خويش را گريان بر دست و پايش افكندم و شروع به بوسيدن كردم . فرمود: تو را چه مى شود.

داستان خود را برايش گفتم كه او را خوش آمد و فرمود: اى سلمان با صاحب خود پيمان آزادى بنويس ، من با او پيمان نامه نوشتم كه سيصد نهال خرما براى او بنشانم و چهل وقيه هم بپردازم . پيامبر صلى الله عليه و آله به انصار فرمود: اين برادرتان را يارى دهيد و آنان مرا يارى دادند و سيصد نهال گرد آوردم كه پيامبر صلى الله عليه و آله به دست خويش بر زمين نشاند و همگى به بار آمد. از يكى از جنگها هم مالى براى پيامبر رسيد كه بخشى از آن را به من عطا كرد و فرمود: تعهد خود را بپرداز، پرداختم و آزاد شدم .

سلمان از شيعيان و ويژگان على عليه السلام است ، اماميه مى پندارند او يكى از چهارتنى است كه سرهاى خود را تراشيده اند و شمشير بر دوش به حضور على آمدند، كه خبرى مفصل است و اين جا محل آوردن آن نيست ، ياران معتزلى ما هم در اينكه سلمان از شيعيان على عليه السلام است با اماميه اختلافى ندارند، بلكه در چيزهايى كه افزون بر آن گفته اند اختلاف نظر دارند. آنچه را هم كه محدثان از قول او به روز سقيفه نقل مى كنند كه به فارسى گفت كرديد و نكرديد ياران معتزلى ما اين چنين معنى مى كنند كه مقصودش آن بوده است كه اين كار كه خليفه اى برگزيديد چه نيكوكارى بود جز آنكه از اهل بيت عدول كرديد و حال آنكه اگر خليفه از ايشان مى بود شايسته و سزاوار بود.

اماميه مى گويند: معناى سخن او اين است كه اسلام آورديد و تسليم فرمان نشديد. و حال آنكه اين كلمه فارسى اين معنى را نمى رساند بلكه دلالت بر فعل و عمل دارد نه چيزى ديگر. و دليل درستى سخن ياران ما اين است كه سلمان حكومت مداين را در عهد عمر پذيرفته است و اگر آنچه كه اماميه مى گويند حق مى بود، او هرگز براى عمر كار نمى كرد!

ابن ابى الحديد ضمن شرح بقيه الفاظ اين نامه اقوالى از حكيمان و زاهدان نقل كرده و چنين گفته است : زاهدى بر در خانه اى گذشت كه اهل آن خانه بر كسى از ايشان كه مرده بود مى گرستند، گفت : واى و شگفتا از مسافرانى كه بر مسافر ديگرى مى گريند كه به سرمنزل خود رسيده است .

عالمى ، راهبى را ديد، پرسيد: اى راهب دنيا را چگونه مى بينى ؟ گفت : بدنها را فرسوده و آرزوها را تجديد و رسيدن به آن را دور و مرگ را نزديك مى سازد. گفت : حال مردم اين جهان چون است ؟ گفت : هركس بر آن دست مى يابد به رنج مى افتد و هركس آن را از دست مى دهد، اندوهگين مى شود. پرسيد: بى نيازى از آن چگونه است ؟ گفت : با بريدن اميد از آن . گفت : در اين ميان كدام همنشين نكوتر و وفادارتر است ؟

گفت : كار شايسته . پرسيد: كدام زيان بخش تر است و درمانده تر؟ گفت : نفس و هوس . پرسيد: راه بيرون شدن از اين گرفتارى چيست ؟ گفت : پيمودن راه حق و درست . پرسيد: آن راه را چگونه بپيمايم ؟ گفت : بايد جامه شهوتهاى ناپايدار را از تن برون آرى و براى سراى جاودانه كار كنى .

نامه 68

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح آنچه در سیره و اخبار درباره فدک آمده است به قلم ابن ابی الحدید

آنچه در سیره و اخبار درباره فدک آمده است

بدان که ما شرح این کلمات را در سه فصل بیان مى کنیم ، فصل نخست درباره آنچه که در حدیث و خبر در مورد فدک آمده است ، فصل دوم در اینکه آیا از پیامبر صلى الله علیه و آله ارث برده مى شود یا نه . فصل سوم در اینکه آیا فدک از سوى رسول خدا به فاطمه علیه السلام واگذار و بخشیده شده است یا نه .

فصل اول : در مورد اخبار و احادیثى که از قول اهل حدیث اهل سنت و در کتابهاى ایشان نقل شده است ، نه کتابهاى شیعه و رجال ایشان که ما با خویشتن شرط کرده ایم که از آنها چیزى نیاوریم  و همه آنچه را در این فصل مى آوریم و آنچه از اختلاف و اضطرابى که پس از رحلت رسول خدا صلى الله علیه و آله بوده است ، بیان مى داریم از نوشته ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى در کتاب السقیفه و فدک  است . و این ابوبکر جوهرى محدثى پارسا و مورد اعتماد و ادیب بوده است که دیگر محدثان او را ستوده و مصنفاتش را روایت کرده اند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از حیان بن بشر، از یحیى بن آدم از ابن ابى زائده ، از محمد بن اسحاق ، از زهرى نقل مى کند که مى گفته است : گروهى از مردم خیبر که باقى مانده بودند، متحصن شدند و سپس ‍ از رسول خدا خواستند که در قبال حفظ جان و خون ، آنان را تبعید کند، و چنان فرمود: چون مردم دهکده فدک  این موضوع را شنیدند، آنان هم با همان شرط تسلیم شدند و سرزمین ایشان مخصوص پیامبر صلى الله علیه و آله شد که در آن اسب و رکابى زده نشده بود بدون جنگ تسلیم شده بودند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن اسحاق همچنین روایت مى کند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله از فتح خیبر آسوده شد، خداوند بر دل مردم فدک بیم انداخت و فرستادگان ایشان در خیبر یا میان راه یا پس از رسیدن پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه به حضورش آمدند و پیامبر صلى الله علیه و آله پیشنهادشان را پذیرفت و بدین گونه فدک مخصوص پیامبر صلى الله علیه و آله شد که براى گشودن آن جنگى صورت نگرفت و با نیمى از فدک مصالحه کردند. گوید: روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در قبال فدک صلح فرمود و خدا داناتر است که چگونه بوده است .

گوید مالک بن انس ، از قول عبدالله بن ابى بکر بن عمرو بن حزم روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله در قبال نیمى از زمینهاى فدک با آنان صلح فرمود و کار همان گونه بود تا آنکه عمر آنان را تبعید کرد و عوض نیمه دیگر به آنان شتر چیزهاى دیگر پرداخت .

کس دیگرى غیر از مالک بن انس مى گوید: هنگامى که عمر مى خواست ایشان را تبعید کند، کسانى را براى تقویم اموال آنان فرستاد که ابوالهیثم بن التهیان و فروه بن عمرو و حباب بن صخر و زید بن ثابت بودند. آنان نخلستانها و سرزمین فدک را تقویم کردند، عمر بهاى نیمه اى را که از ایشان بود، پرداخت که پنجاه هزار درهم بود و آن را از اموال عراق که براى عمر رسیده بود، پرداخت و ایشان را به شام تبعید کرد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا براى من ، از جعفر بن محمد بن عماره کندى ، از پدرش ، از حسین بن صالح بن حى ، از قول دو مرد از بنى هاشم ، از قول زینب دختر على بن ابى طالب علیه السلام ، و جعفر بن محمد بن على بن حسین هم ، از پدرش ، همچنین عثمان بن عمران عجیفى ، از نائل بن نجیح بن عمیر بن شمر، از جابر جعفى ، از ابوجعفر محمد بن على علیه السلام ، همچنین احمد بن محمد بن یزید، از عبدالله بن محمد بن سلیمان ، از پدرش ، از عبدالله بن حسن بن حسن ، همگى نقل کرده اند: چون به فاطمه علیهاالسلام خبر رسید، ابوبکر تصمیم به منع از تصرف فدک گرفته است ، چادر خویش را پوشید و همراه تنى چند از زنان قوم خود و دخترکانش حرکت فرمود و چگونگى حرکت و راه رفتن او را راه رفتن پیامبر هیچ تفاوت نداشت . به مسجد و پیش ابوبکر آمد و انبوه مهاجران و انصار حاضر بودند، میان او و ایشان پرده اى سپید قبطى آویخته شد. فاطمه علیهاالسلام ناله اى اندوهناک برآورد که همگان فریاد گریه شان برآمد. مدتى طولانى سکوت فرمود تا آنان از گریستن آرام گرفتند و سپس چنین فرمود:

سخن خود را با ستایش آن کس که از همگان به ستایش و نعمت و بزرگوارى شایسته تر است آغاز مى کنم ، سپاس و ستایش خداوند را در قبال آنچه از نعمت ارزانى داشته و به آنچه الهام فرموده است ، و خطبه اى طولانى و پسندیده را نقل کرده اند که در پایان آن چنین فرموده است : از خداى آن چنان که شایسته اوست ، بترسید و در آنچه به شما فرمان داده است ، او را فرمان برید که از میان بندگان دانشمندان از خدا بیم مى ورزند. و خداوندى را که به سبب عظمت و نورش هر که در آسمانها و زمین است براى تقرب به او وسیله اى جستجو مى کند، سپاس ‍ دارید و ما وسیله خداوند میان خلق خدا و ویژگان او و محل قدس و حجت خداوندیم و ما وارثان پیامبران خداییم ، سپس گفت : من فاطمه دختر محمدم ، این سخن را مى گویم و تکرار مى کنم و این سخن را یاوه و بیهوده نمى گویم ، اینک با گوشهاى شنوا و دلهاى موافق گوش دهید و این آیه را تلاوت فرمود همانا رسولى از خودتان براى شما آمد که پریشانى شما بر او گران و بر نجات شما آزمند و به مؤ منان رئوف و مهربان است .

و اگر با دیده انصاف بنگرید پدرم را فراتر از پدران خود و او را برادر پسرعمویم ، نه مردان دیگر خواهید یافت .
آن گاه سخنان طولانى دیگرى نقل کرده است که ما در فصل دوم آن را خواهیم آورد و در پایان گفته است : و شما اینک تصور مى کنید که براى من ارثى وجود ندارد آیا حکم جاهلى را مى جویند و براى کسانى که یقین داشته باشند چه کسى از خداوند نیکو حکم تر است .

هان اى گروههاى مسلمانان ! باید میراث پدرم با زور از من ربوده شود؟ اى پسر ابوقحافه چگونه است که خداوند مقرر فرموده است تو از پدرت میراث ببرى ولى از پدرم میراث نبرم ، عجب کار شگفتى آورده اى اینک آن را لگام زده براى خود بگیر تا روز حشر تو به دیدارت آید. بهترین حکم ، خداوند است و محمد صلى الله علیه و آله سالار و وعده گاه قیامت خواهد بود و آن گاه که رستاخیز برپاى شود اهل باطل زبان خواهند کرد.  براى هر خبرى وقتى معین است و به زودى خواهید دانست که چه کسى را عذابى خواهد رسید که زبونش مى سازد و عذاب جاودانه بر او خواهد بود ، فاطمه علیهاالسلام آن گاه روى به سوى قبر پدرش کرد و به این ابیات هند دختر اثاثه تمثل جست :

همانا که پس از تو کارها و هیاهوهایى صورت گرفت که اگر تو حضور مى داشتى سخنى فزون گفته نمى شود، چون تو درگذشتى و توده هاى ریگ و خاک حائل تو شد برخى از مردان آنچه را در سینه داشتند براى ما آشکار ساختند، مردانى نسبت به ما تحقیر و ترش رویى کردند و اینک که تو از ما غائبى حق ما غصب مى شود.
گوید: تا آن روز آن همه مرد و زن گریه کننده دیده نشده بود، فاطمه علیهاالسلام سپس بر جاى مسجد که ویژه انصار بود، توجه کرد و فرمود:

اى کسانى که بازمانده کسانى هستید که بازوهاى دین و پاسداران اسلام بوده اند و خود نیز چنان بوده اید، این سستى در یارى دادن و خوددارى از کمک به من و چشم پوشى از حقوق من و چرت زدن در مورد دفع ستم از من چیست ؟ مگر رسول خدا صلى الله علیه و آله نمى فرمود: باید حرمت و حقوق آدمى در فرزندانش ‍ رعایت شود چه زود و با شتاب بدعتها که پدید آوردید، بر فرض که پیامبر صلى الله علیه و آله رحلت فرموده باشد، باید شما دین او را بمیرانید. آرى که به جان خودم سوگند مرگ او مصیبت بزرگى است که رخنه و شکاف آن ، فراخ و غیرقابل جبران است .

زمین از این مصیبت تیره و تار و کوهها لرزان و آرزوها بر باد شد. پس از او، حریم تباه و پرده حرمت دریده و مصونیت از میان برداشته شد. آرى این گرفتارى و سوگى است که کتاب خدا پیش از مرگ او آن را اعلان کرده و پیش از فقدانش ‍ شما را از آن آگاه فرموده است و خداوند متعال چنین مى گوید محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او پیامبران درگذشتند، آیا اگر بمیرد یا کشته شود شما بر پاشنه هاى خود برخواهید گشت و هر کس چنان کند هرگز زیانى به خدا نمى رساند و خداوند به زودى سپاسگزاران را پاداش مى دهد.  هان اى انصار! باید میراث پدرم به تاراج برده شود و حال آنک شما مى بینید و مى شنوید، صداى فریادخواهى و فرا خواندن را مى شنوید و به شما مى رسد، و شما داراى شمار و ساز و برگ هستید، این خانه و دیار از آن شماست و شما نخبگانى هستید که خدایتان انتخاب فرموده است و گزیدگانى هستید که خدایتان برگزیده است .

شما جنگ و ستیز را با عرب آغاز کردید و با آنان چندان نبرد کردید تا آسیاى اسلام به یارى شما به گردش آمد و کارش سامان گرفت و سرانجام آتش جنگ خاموش شد و فوران شرک آرام گرفت و دعوت به باطل تسکین یافت و نظام دین استوار شد، اینک پس از آن پیشتازى و شدت و شجاعت خود را کنار کشیدید و سستى و ترس بر شما چیره شد، آن هم در قبال مردمى که سوگندهاى خود را گسستند، آن هم پس از عهدکردن و طعنه زدن در دین شما، با پیشوایان کفر جنگ کنید که براى آنان سوگند استوارى نیست ، شاید بس ‍ کنند

هان که شما را چنان مى بینم که به سستى و صلح جویى گرایش یافته اید و آنچه را که شنیدید، منکر شدید. و روا داشتید آنچه را که انجام دادید، بر فرض که شما و همه کسانى که در زمین هستند کافر شوید، همانا خداوند بى نیاز ستوده است . من آنچه را که به شما گفتم با توجه به زبونى و خفتى است که شما را فرو گرفته است و ضعف یقین و سستى نیزه ها که بر شما عارض ‍ شده است . اینک همان را داشته باشید، در حالى که پشت به جنگ مى دهید و کفشهایتان دریده است کنایه از درماندگى و گریز و ننگ بر شما باقى و داغ زبونى بر جامه هاى شماست ، هر چه مى خواهید انجام دهید که به آتش برافروخته خداوند که بر دلها سر مى کشد خواهید رسید و آنچه مى کنید در مقابل چشم خداوند است ، و آنان که ستم مى کنند به زودى خواهند دانست که به کدام بازگشت گاه باز مى گردند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از محمد بن ضحاک ، از هشام بن محمد، از عوانه بن حکم براى من نقل کرد که چون فاطمه علیهاالسلام آن سخنان خود را با ابوبکر گفت ، ابوبکر نخست ستایش و نیایش خدا را به جاى آورد و بر پیامبر صلى الله علیه و آله درود فرستاد و چنین گفت : اى برگزیده ترین زنان و اى دختر بهترین پدران به خدا سوگند من از راءى رسول خدا تجاوز نکرده ام و فقط فرمان او را به کار بسته ام و دیده بان به اهل خود دروغ نمى گوید. تو سخن گفتى و ابلاغ کردى و درشتى و سختى در گفتار کردى ، خداوند ما و تو را بیامرزد، وانگهى من مرکب و وسایل شخصى و کفشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله را به على علیه السلام تسلیم کردم ، اما در مورد چیزهاى دیگر من خود از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود از ما گروه انبیا سیمینه و زرینه و زمین و خانه و ملک و آب ارث برده نمى شود بلکه از ما ایمان و حکمت و علم و سنت به ارث مى برند.، و من به آنچه فرمان داده است عمل کردم و براى رسول خدا خیرخواهى ورزیدیم و توفیق من جز به خدا نیست بر او توکل کرده ام و به سوى او پناه مى برم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: هشام بن محمد، از پدرش روایت مى کند که مى گفته است : فاطمه علیه السلام به ابوبکر فرمود: ام ایمن گواهى مى دهد که رسول خدا صلى الله علیه و آله فدک را به من عطا فرموده است . ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا به خدا سوگند که خداوند کسى را نیافریده است که از رسول خدا صلى الله علیه و آله یعنى پدرت براى من محبوب تر باشد و روزى که پدرت رحلت فرمود، دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد و به خدا سوگند اگر عایشه فقیر باشد بهتر است تا تو فقیر باشى ، وانگهى آیا تصور مى کنى منى که حق سرخ و سپید را مى پردازم نسبت به حق تو که دختر رسول خدایى ستم مى کنم .

این مال از پیامبر صلى الله علیه و آله نیست بلکه مالى از اموال عمومى مسلمانان است که پیامبر صلى الله علیه و آله با درآمد آن مردان را سوار مى فرمود و در راه خدا آن را هزینه مى کرد و اینک که رسول خدا صلى الله علیه و آله رحلت فرموده است من همان گونه که او رفتار مى فرمود، در آن مورد رفتار مى کنم . فاطمه گفت : به خدا سوگند دیگر هرگز با تو سخن نخواهم گفت .

ابوبکر گفت : به خدا سوگند من هرگز درباره تو پریشان گویى نمى کنم . فاطمه فرمود: به خدا سوگند که خدا را به زیان تو فرا مى خوانم نفرینت مى کنم ابوبکر گفت : به خدا سوگند که من خدا را به سود تو فرا مى خوانم براى تو دعا مى کنم . و چون مرگ فاطمه فرا رسید، وصیت فرمود که ابوبکر بر او نماز نگزارد. بدن فاطمه شبانه به خاک سپرده شد و عباس بن عبدالملک بر او نماز گزارد و فاصله میان مرگ او و پدرش هفتاد و دو شب بود.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا براى من ، از قول جعفر بن محمد بن عماره با همان اسناد روایت نخستین روایت کرد که چون ابوبکر سخنان فاطمه علیهاالسلام را شنید بر او گران آمد و به منبر رفت و گفت : اى مردم ! این توجه و گرایش به هر سخن چیست ! این آرزوها به روزگار رسول خدا صلى الله علیه و آله کجا بود؟ هان ، هر کس که شنیده است بگوید و هر کس گواهى مى دهد گواهى دهد.

همانا او یعنى على علیه السلام روباهى است که گواهش دم اوست و پیوسته به هر فتنه است ، اوست که مى گوید بگذارید به حال نخستین و فتنه و آشوب برگردد. از فرد ناتوان و زنها یارى مى جویند، همچون ام طحال که خویشاوندانش روسپى گرى را براى او خوش مى داشتند. همانا من اگر بخواهم مى گویم و اگر بگویم درمانده مى سازم ، ولى من تا آن گاه که رهایم کنند، ساکت خواهم ماند. سپس روى به انصار کرد و گفت : اى انصار! سخنان سفلگان شما به اطلاع من رسیده است ، و حال آنکه شایسته ترین افرادى که باید عهد پیامبر را رعایت کنند شمایید که او پیش شما آمد و شما بودید که پناه و یارى دادید، همانا که من بر هیچ کس که سزاوار نباشد دست و زبان نمى گشایم و از منبر فرود آمد و فاطمه علیهاالسلام هم به خانه اش برگشت .

مى گویم ، این سخنان ابوبکر را بر نقیب ابویحیى جعفر بن یحیى بن ابى زید بصرى خواندم و به او گفتم : ابوبکر به چه کسى تعریض زده است ؟ تعریض ‍ نیست که تصریح کرده است . گفتم : اگر تصریح مى کرد که از تو نمى پرسیدم . خندید و گفت : به على بن ابى طالب علیه السلام گفته است . گفتم : یعنى تمام این سخنان را براى على گفته است ؟ گفت : آرى پسرکم موضوع پادشاهى است . پرسیدم سخن انصار چه بوده است ؟ گفت : ایشان با صداى بلند نام على را بر زبان مى آوردند به بیعت با او فرا مى خواندند و ابوبکر از پریشان شدن کار حکومت خودشان مى ترسیده است .

سپس لغات مشکل کلام ابوبکر را از نقیب پرسیدم برایم توضیح داد  و گفت : اینکه شاهد روباه دم اوست ، مثلى است براى کسى که گواهى جز پاره اى از تن خویش نداشته باشد و درباره اصل آن گفته اند، روباه مى خواست شیر را بر گرگ بشوراند، به شیر گفت گرگ گوسپندى را که تو براى خود نگه داشته بودى درید و خورد و من حضور داشتم . شیر گفت : چه کسى در این باره براى تو گواهى مى دهد؟ روباه دم خود را که خون آلود بود بلند کرد. شیر هم که گوسپند را از دست داده بود گواهى او را پذیرفت و گرگ را کشت . و ام طحال نام زنى روسپى در دوره جاهلى است که به بسیارى زناکارى او مثل زده مى شده است و مى گفته اند فلان زناکارتر از ام طحال است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از قول ابن عایشه ، از قول پدرش ، از عمویش براى من نقل کرد که چون فاطمه علیهاالسلام با ابوبکر سخن گفت ، ابوبکر نخست گریست و سپس گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت دینار و درهمى به ارث برده نمى شود و فرموده است از پیامبران میراثى برده نمى شود. فاطمه گفت : فدک را پیامبر صلى الله علیه و آله به من بخشیده است . ابوبکر گفت : در این باره چه کسى گواهى مى دهد؟ على بن ابى طالب علیه السلام آمد و گواهى داد، ام ایمن هم آمد و گواهى داد. در این هنگام عمر بن خطاب و عبدالرحمان بن عوف آمدند و گواهى دادند که رسول خدا صلى الله علیه و آله درآمد فدک را تقسیم مى فرموده است .

ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا تو و على و ام ایمن و عمر و عبدالرحمان همگى راست گفتید و چنان بوده است که این مال تو از پدرت به آن صورت بوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله از درآمد فدک هزینه زندگى و خوراک شما را پرداخت مى کرده و باقى مانده آن را تقسیم مى فرموده است ، و به گروهى در راه خدا مرکوب مى داده است . اینک تو مى خواهى با آن چه کار کنى ؟ فاطمه گفت : مى خواهم همان کار را انجام دهم که پدرم انجام مى داد. ابوبکر گفت : خدا گواه تو بر من خواهد بود که من هم همان گونه رفتار کنم که پدرت رفتار مى فرمود. فاطمه گفت : خدا را که چنان عمل خواهى کرد؟

ابوبکر گفت : خدا را که چنان عمل مى کنم ، فاطمه عرضه داشت بارخدایا گواه باش ، و ابوبکر درآمد غله فدک را مى گرفت و به اندازه کفایت به ایشان مى پرداخت و باقى مانده آن را تقسیم مى کرد. ابوبکر و عثمان و على هم همین گونه عمل مى کردند، و چون معاویه به حکومت رسید پس از رحلت امام حسین علیه السلام ، یک سوم آن را به مروان بن حکم و یک سوم را به عمرو و پسر عثمان و یک سوم آن را به پسر خود یزید داد و آنان همچنان فدک را در دست داشتند تا آنکه در دوره حکومت مروان تمام فدک در اختیارش قرار گرفت و آن را به پسر خویش عبدالعزیز بخشید. عبدالعزیز هم آن را به پسر خود عمر بن عبدالعزیز بخشید و چون عمر بن عبدالعزیز به حکومت رسید، نخستین دادى که داد برگرداندن فدک بود.

حسن پسر امام حسن علیه السلام و گفته شده است امام على بن حسین علیه السلام را خواست و آن را به ایشان برگرداند و در مدت حکومت عمر بن عبدالعزیز که دو سال و نیم بود فدک در دست فرزندان فاطمه علیهاالسلام بود. چون یزید بن عاتکه به حکومت رسید، فدک را از ایشان بازستد و همچنان در دست بنى مروان دست به دست مى گشت تا آنکه حکومت آنان سپرى شد. چون ابوالعباس سفاح به حکومت رسید، فدک را به عبدالله بن منصور آن را از ایشان بازستد. پسرش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه برگرداند و پس از او موسى و هارون آن را بازستدند و همچنان در دست ایشان بود تا ماءمون به حکومت رسید و آن را به فاطمى ها برگرداند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: محمد بن زکریا، از قول مهدى بن سابق براى من نقل کرد که ماءمون براى رسیدگى به مظالم نشست ، نخستین نامه که به دستش رسید بر آن نگریست و گریست و به کسى که بالاسرش ایستاده بود گفت : جار بزن که وکیل فاطمه کجاست ؟ پیرمردى برخاست که دراعه بر تن و عمامه بر سر و کفشهاى دوخت تعز شهرى از یمن بر پاى داشت و پیش آمد و با ماءمون در مورد فدک به مناظره پرداخت . ماءمون براى او و او براى ماءمون حجت مى آورد، سرانجام ماءمون فرمان داد قباله فدک به نام ایشان نوشته شود و سند نوشته شد و بر او خواندند و آن را امضا کرد.

در این هنگام دعبل خزاعى در حضور ماءمون برخاست و قصیده معروف خود را که مطلعش این بیت است براى او خواند:با برگرداندن ماءمون فدک را به بنى هاشم چهره روزگار خندان شد.

و همچنان فدک در دست اولاد فاطمه علیهاالسلام بود تا روزگار متوکل که او آن را به عبدالله بن عمر بازیار بخشید. در فدک یازده نخل باقى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به دست خویش کاشته بود و بنى فاطمه خرماى آن نخلها را مى چیدند و در موسم به حاجیان هدیه مى دادند و حاجیان هم اموال گران و فراوان به ایشان مى دادند. عبدالله بن عمر بازیار، مردى به نام بشران بن ابى امیه ثقفى را به مدینه فرستاد تا به فدک برود و آن نخلها را قطع کند. او چنان کرد و چون به بصره برگشت ، فلج شد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از سوید بن سعید و حسن بن عثمان ، از قول ولید بن محمد، از زهرى ، از عروه ، از عایشه نقل مى کند که عایشه مى گفته است : فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر پیام فرستاد و میراث خود از پیامبر صلى الله علیه و آله را مطالبه فرمود و او در آن هنگام آنچه را که در مدینه و فدک از پیامبر صلى الله علیه و آله بود و همچنین باقى مانده خمس خیبر را مطالبه مى کرد.

ابوبکر گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است از ما ارث برده نمى شود آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و آل محمد هم باید از درآمد آن بهره مند شوند. و من به خدا سوگند چیزى از صدقات رسول خدا را از همان حالى که در عهد او بوده است تغییر نمى دهم و در آن مورد همان گونه رفتار مى کنم که پیامبر رفتار مى فرمود. ابوبکر از اینکه چیزى از آن را به فاطمه تسلیم کند، خوددارى کرد و بدین سبب فاطمه از ابوبکر دلگیر شد و بر او خشم گرفت و تا هنگامى که درگذشت با ابوبکر سخن نگفت . فاطمه پس از پدرش شش ماه زنده بود و چون درگذشت على علیه السلام شبانه پیکرش را به خاک سپرد و ابوبکر را آگاه نکرد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول اسحاق بن ادریس ، از قول محمد بن احمد، از معمر، از زهرى ، از عروه ، از عایشه براى ما نقل کرد که مى گفته است ، فاطمه علیهاالسلام و عباس پیش ابوبکر آمدند و میراث خود از پیامبر صلى الله علیه و آله را مطالبه کردند و موضوع آن ، زمین فدک و سهم خیبر بود. ابوبکر به آن دو گفت : من شنیدم که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه از ما باقى بماند صدقه است . و دیده ام رسول خدا چگونه انجام مى داده است ، تغییر نمى دهم و همان گونه عمل خواهم کرد. فاطمه بر ابوبکر خشم گرفت و تا هنگامى که درگذشت با ابوبکر سخن نگفت .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول عمر بن عاصم و موسى بن اسماعیل ، از حماد بن سلمه ، از کلبى ، از ابوصالح ، از ام هانى نقل مى کند که مى گفته است فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر گفت : هنگامى که تو بمیرى چه کسى از تو ارث مى برد، گفت : فرزندان و همسرم . فرمود: پس به چه سبب تو باید به جاى ما از پیامبر ارث ببرى ؟ ابوبکر گفت : اى دختر رسول خدا از پدرت خانه و مال و سیم و زرى باقى نمانده است که ارث برده شود.
فاطمه گفت : سهمى که خداوند براى ما قرار داده است و اینک در دست تو قرار گرفته است .

ابوبکر گفت : من شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: این روزى و طعمه اى است که خداوند به ما ارزانى فرموده است و هنگامى که من مردم میان همه مسلمانان خواهد بود.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول ابوبکر بن ابى شیبه ، از محمد بن افضل ، از ولید بن جمیع ، از ابوالطفیل براى ما نقل کرد که مى گفته است ، فاطمه علیهاالسلام به ابوبکر پیام فرستاد که آیا تو از پیامبر صلى الله علیه و آله میراث مى برى یا خاندان او؟ گفت : نه که اهل و خاندانش ارث مى برند. فاطمه گفت : پس سهم رسول خدا صلى الله علیه و آله چه مى شود؟ ابوبکر گفت : من شنیدم که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: خداوند به پیامبر خویش روزى اى نصیب فرمود. سپس خداوند او را قبض روح فرمود و آن را براى کسى قرار داد که پس از پیامبر به حکومت رسد و پس از پیامبر من به ولایت رسیده ام و مى خواهم آن را به مسلمانان برگردانم . فاطمه فرمود: تو خود به آنچه از پیامبر شنیده اى داناترى .

مى گویم ابن ابى الحدید در این حدیث چیز عجیبى دیده مى شود و آن این است که فاطمه از ابوبکر مى پرسد: تو از پیامبر ارث مى برى یا خانواده اش ؟ و ابوبکر مى گوید: البته که خانواده اش ، و این دلیل بر آن است که از پیامبر صلى الله علیه و آله ارث برده مى شود و خانواده اش از او ارث مى برند و این تصریح مخالف با آن چیزى است که ابوبکر خود آن را نقل مى کرده است که از ما پیامبران ارث برده نمى شود. وانگهى از این حدیث فهمیده مى شود که ابوبکر از گفتار پیامبر چنین استنباط کرده است که منظور از پیامبر در عبارت رسول خدا، خود آن حضرت است و با آنکه به صورت نکره آمده است تصور و برداشت ابوبکر چنان بوده است . همان گونه که پیامبر (ص ) در خطبه اى فرمود: خداوند بنده اى را براى انتخاب دنیا و آنچه در پیشگاه پروردگارش ‍ هست مخیر فرمود و آن بنده آنچه را که در پیشگاه خداوند است برگزید و ابوبکر گفت : نه که ما جانهاى خود را فداى تو مى کنیم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول قعنبى ، از عبدالعزیز بن محمد، از محمد بن عمر، از ابوسلمه براى ما نقل کرد که فاطمه فدک را از ابوبکر مطالبه فرمود، ابوبکر گفت : من شنیدم که پیامبر مى فرمود: از پیامبر ارث برده نمى شود.، هزینه زندگى هر کس را که پیامبر برعهده داشته است ، من برعهده مى گیرم و بر هر کس پیامبر صلى الله علیه و آله اتفاق مى فرموده است ، من هم انفاق خواهم کرد. فاطمه فرمود: اى ابوبکر چگونه است که دختران تو از تو ارث خواهند برد ولى دختران پیامبر از او ارث نمى برند؟ ابوبکر گفت : همین است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول محمد بن عبدالله بن زبیر، از فضیل بن مرزوق ، از بحترى بن حسان نقل مى کرد که مى گفته است : براى اینکه کار ابوبکر را زشت سازم به زید بن على علیه السلام گفتم : چگونه ابوبکر فدک را از دست فاطمه علیهاالسلام بیرون کشید؟

گفت : ابوبکر مرد مهربانى بود و خوش نمى داشت کارى را که پیامبر صلى الله علیه و آله انجام مى داده است تغییر دهد. فاطمه پیش او رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به من بخشیده است . ابوبکر گفت : آیا تو را در این باره گواهى هست ؟ فاطمه علیهاالسلام همراه على علیه السلام آمد و على به سود فاطمه گواهى داد. سپس ام ایمن هم آمد و خطاب به آن دو به گفته ابوزید یعنى به عمر و ابوبکر گفت : آیا گواهى مى دهید که من اهل بهشت هستم ؟ گفتند: آرى همین گونه است .

ام ایمن گفت : و من گواهى مى دهم که پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به فاطمه بخشیده است ، ابوبکر گفت : اى فاطمه ! مردى دیگر یا زنى دیگر باید گواهى دهند تا مستحق آن شوى که به سود تو حکم شود. گوید: ابوزید پس ‍ از نقل این خبر گفت : به خدا سوگند اگر قضاوت کردن در این باره به من هم واگذار مى شد، همان گونه که ابوبکر گفته است مى گفتم همان راءى را مى دادم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول محمد بن صباح ، از یحیى بن متوکل ابوعقیل ، از کثیر نوال براى ما نقل کرد که مى گفته است به ابوجعفر محمد بن على علیه السلام گفتم : خدا مرا فدایت گرداند آیا معتقدى که ابوبکر و عمر در مورد حق شما بر شما ستم کرده اند، یا چیزى از حق شما را از میان برده اند؟ فرمود: نه ، سوگند به کسى که قرآن را بر بنده خویش نازل مى فرمود تا براى جهانیان بیم دهنده باشد که آنان به اندازه دانه خردل هم به ما ستم نکرده اند. گفتم : فدایت شوم آیا آنان را دوست داشته باشم ؟ فرمود: آرى ، در دنیا و آخرت و هر گناهى در این باره رسید بر گردن من . سپس امام باقر فرمود: خداوند سزاى مغیره و بنان را بدهد که آن دو بر ما اهل بیت دروغ بسته اند.

جوهرى مى گوید: و ابوزید، از قول عبدالله بن نافع و قعنبى ، از مالک از زهرى ، از عروه ، از عایشه براى ما نقل کرد که مى گفته است : پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابوبکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند با یک هشتم سهم خود را بخواهند من یعنى عایشه به آنان گفتم : مگر پیامبر صلى الله علیه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم صدقه است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالک ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهریره ، از قول پیامبر صلى الله علیه و آله همسران آن حضرت خواستند عثمان بن عفان را پیش ابوبکر بفرستند و میراث خود را مطالبه کنند یا یک هشتم سهم خود را بخواهند من یعنى عایشه به آنان گفتم : مگر پیامبر صلى الله علیه و آله نفرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم صدقه است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از عبدالله بن نافع و قعنبى و بشر بن عمر، از مالک ، از ابوالزناد، از اعرج ، از ابوهریره ، از قول پیامبر صلى الله علیه و آله نقل مى کرد که فرموده است : وراث من نباید دینار و درهمى تقسیم کنند، آنچه باقى بگذارم پس از خرج زنان ، هزینه عیالم هر چه باقى بماند، صدقه است .
مى گویم ابن ابى الحدید این حدیث غریبى است ، زیرا مشهور آن است که حدیث منتفى بودن ارث را هیچ کس جز ابوبکر به تنهایى نقل نکرده است .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از حزامى ، از ابن وهب ، از یونس ، از ابن شهاب ، از عبدالرحمان اعرج براى ما نقل کرد که از ابوهریره  شنیده است که مى گفته است ، خودم شنیده پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: سوگند به کسى به کسى که جان من در دست اوست ، از میراث من چیزى تقسیم نمى شود، آنچه باقى گذارم ، صدقه خواهد بود. گوید: این صدقات اوقاف به دست على علیه السلام بود که عباس تصرف کرد و دعواى میان على و عباس هم سر همین بود و عمر از اینکه آن را میان دو تقسیم کند، خوددارى کرد تا آنکه عباس از آن کناره گفت و على علیه السلام آن را در اختیار گرفت و سپس در اختیار امام حسن و امام حسین بود و پس از آن در اختیار على بن حسین علیه السلام و حسن بن حسن علیه السلام بود که هر دو آن را اداره مى کردند و پس از آن هم در اختیار زید بن على علیه السلام قرار گرفت .

ابوبکر جوهرى گوید: ابوزید، از قول عثمان بن عمر بن فارس ، از یونس ، از زهرى ، از مالک بن اوس بن حدثان براى ما نقل کرد که مى گفته است : روزى پس ‍ از برآمدن آفتاب عمر بن خطاب مرا احضار کرد، پیش او رفتم بر تختى که روى ریگها بود و فرشى گسترده نبود بر پشتى چرمى نشسته بود. به من گفت : اى مالک گروهى از قوم تو که خانواده دارند به مدینه آمده اند، براى ایشان پرداخت مالى را فرمان داده ام ، آن را اى مرد خودت تقسیم کن ، در همین حال یرفا خدمتکار عمر آمد و گفت : عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبیر اجازه آمدن پیش تو را مى خواهند، آیا اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى و اجازه داد و ایشان آمدند.

اندکى بعد یرفا آمد و گفت : على و عباس اجازه ورود مى خواهند، اجازه مى دهى ؟ گفت : آرى ، بگذار بیایند. چون آن دو وارد شدند، عباس گفت : اى امیرالمؤ منین میان من و این یعنى على قضاوت کن و آن دو درباره املاک فراوانى که خداوند به رسول خود از اموال بنى نضیر ارزانى فرموده بود، اختلاف نظر و دعوا داشتند. عباس و على پیش عمر به یکدیگر سخن درشت گفتند، آسوده ساز. در این هنگام عمر گفت : شما را به خدایى سوگند مى دهم که آسمانها و زمین به فرمان او برجاى است ، آیا مى دانید که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود و آنچه باقى گذاریم ، صدقه است .، و مقصود پیامبر خودش بوده است ؟ گفتند: آرى چنین فرموده است .

آن گاه عمر روى به عباس و على کرد و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آیا این موضوع را مى دانید؟ گفتند: آرى . عمر گفت : من اینک در این باره براى شما توضیح مى دهم ، که خداوند تبارک و تعالى در این فى ء و غنیمت ، پیامبر خود را به چیزى ویژه فرموده است که به دیگرى آن را اعطا نفرموده است و خداوند در این باره چنین مى فرماید آنچه را که خداوند از اموال آنان غنیمت داد، از آن پیامبر اوست که شما براى آن هیچ اسب و اشترى نتاختید: و خداوند رسولان خود را بر هرکه خواهد چیره مى فرماید و خداى بر هر کارى تواناست .  و این مخصوص ‍ پیامبر صلى الله علیه و آله بود و پیامبر هم آن را میان شما هزینه مى فرمود و کسى دیگر را بر شما ترجیح نداد و میان شما پایدار داشت و این اموال باقى مانده است و پیامبر صلى الله علیه و آله هزینه سالیانه اهل خود را نخست از آن پرداخت مى کرد و اضافه و باقى مانده را در راه خدا و همان گونه که دیگر اموال خدا را هزینه مى کرد، مصرف مى فرمود، و در تمام مدت زندگى خود چنین فرمود. چون رحلت کرد، ابوبکر گفت : من والى هستم و همان گونه که پیامبر در آن باره عمل مى فرمود، عمل کرد، و حال آنکه در آن هنگام شما دو تن عمر به عباس و على نگریست چنان مى پنداشتید که ابوبکر در آن مورد ستمگر و تبهکار است و خدا مى داند که او نیکوکار راستگو و به راه راست و پیرو حق بود.

چون خداوند عمر ابوبکر را به سر آورد. گفتم من سزاوارترین مردم به ابوبکرم و به رسول خدا و آن را دو یا چند سال از حکومت خود در دست داشتم و همان گونه که رسول خدا و ابوبکر عمل مى کردند، عمل کردم ، و شما دو تن و در آن حال به عباس و على نگریست مى پنداشتید که من در آن باره ستمگر و تبهکارم و خداوند مى داند که نیکوکار و به راه راست و پیرو حق هستم . پس از آن هر یک پیش من آمدید و سخن شما در واقع یکى بود.

تو اى عباس پیش من آمدى و بهره خود را از برادرزاده ات یعنى از پیامبر را مطالبه کردى و على هم آمد و بهره همسرش را از مال پدرش مطالبه کرد. به شما گفتم پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاریم ، صدقه است . و چون تصمیم گرفتم به شما دو تن واگذارم ، گفتم بر شما عهد و پیمان و میثاق الهى است که همان گونه عمل کنید که پیامبر صلى الله علیه و آله و ابوبکر و من عمل کرده ایم وگرنه با من سخن مگویید. گفتید با همین شرط به ما واگذار، و من با همان شرط به شما واگذار کردم . آیا اینک داورى دیگرى از من مى خواهید، به خدایى که آسمانها و زمین به فرمان او پابرجاى است . تا هنگامى که قیامت برپاى شود قضاوت دیگرى میان شما نخواهم کرد، اینک هم اگر از اداره آن ناتوانید، به خودم برگردانید و من زحمت شما دو تن را کفایت مى کنم .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول اسحاق بن ادریس ، از عبدالله بن مبارک ، از یونس ، از زهرى نقل مى کند که مالک بن اوس بن حدثان خبر بالا را براى او هم همین گونه نقل کرده است . زهرى مى گوید: این موضوع را براى عروه نقل کردم ، گفت : مالک بن اوس راست گفته است ، من خودم شنیدم عایشه مى گفتت : همسران پیامبر صلى الله علیه و آله عثمان بن عفان را پیش ابوبکر فرستادند تا میراث آنان را از غنایمى که خداوند ویژه پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داده است ، مطالبه کند و من آنان را از این کار بازداشتم و گفتم آیا از خداى نمى ترسید، آیا نمى دانید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى بگذاریم ، صدقه است . و مقصود پیامبر وجود خودش بود و البته آل محمد از درآمد آن مال بهره مند مى شوند و همسران پیامبر به آنچه گفتم تسلیم شدند.

مى گویم ابن ابى الحدید در این احادیث مشکلاتى است . بدین معنى که حدیث نخست متضمن آن است که عمر گروهى از جمله عثمان را سوگند داده و گفته است شما را به خدا سوگند مى دهم ، مگر نمى دانید که رسول خدا فرموده است :از ما ارث برده نمى شود و آنچه را باقى بگذاریم ، صدقه است . و مقصودش از این گفتار وجود خودش بود؟ و آن گروه که عثمان هم در زمره ایشان بود گفتند: آرى . چگونه عثمان که بر طبق این گفتار خود از این موضوع آگاه بوده ، حاضر شده است فرستاده همسران پیامبر پیش ابوبکر بشود و از او بخواهد که میراث ایشان را بدهد، مگر اینکه گفته شود عثمان و سعد و عبدالرحمان و زبیر سخن عمر را از باب تقلید از ابوبکر و بر مبناى حسن ظن در آنچه او روایت کرده است ، تصدیق کرده اند و آن را علم شمرده اند که گاهى بر گمان هم نام علم اطلاق مى شود.

و اگر کسى بگوید چرا این حسن ظن عثمان به روایت ابوبکر در آغاز کار وجود نداشته است تا نمایندگى همسران پیامبر صلى الله علیه و آله را براى مطالبه میراث ایشان نپذیرد؟ گفته مى شود جایز است در آغاز کار نسبت به آن روایت شک داشته باشد و سپس به سبب مشاهده نشانه ها و دلایلى که مقتضى تصدیق آن بوده است ، آن را تصدیق کرده باشد و براى همه مردم این حال اتفاق مى افتد.

این جا اشکال دیگرى هم وجود دارد و آن این است که بر طبق این روایت عمر، على و عباس را سوگند داده است که آیا آن خبر را مى دانند و ایشان گفته اند آرى ، در صورتى که آن دو از این خبر آگاه بوده اند، چگونه ممکن است عباس و فاطمه براى طلب میراث خود بدان گونه که در روایات قبلى آمده است و ما هم آن را نقل کردیم پیش ابوبکر بروند؟ آیا جایز است بگویم عباس خبر ارث نبردن از پیامبر را مى دانسته و سپس ارثى را که مستحق آن نیست مطالبه کند؟ و آیا ممکن است گفته شود على از آن خبر آگاه بوده و به همسر خویش اجازه فرموده است که مالى را که مستحق آن نیست ، مطالبه کند و از خانه خود به مسجد آید و با ابوبکر نزاع کند و آن گونه سخن بگوید، بدیهى است که این کار فاطمه بدون اجازه و راءى على صورت نگرفته است ، وانگهى اگر از پیامبر صلى الله علیه و آله ارثى برده نمى شود، تسلیم کردن وسایل شخصى و مرکوب و کفشهاى پیامبر صلى الله علیه و آله به على اشکال مى پذیرد زیرا على که اصلا وارث پیامبر نبوده است و اگر از این جهت که همسر على در مظان ارث بردن بوده است ، آن هم بر فرض نبودن خبر نفى میراث آنها را به على تسلیم کرده است ، باز هم این کار جایز نیست . زیرا خبرى که ابوبکر نقل مى کند مانع از ارث بردن از پیامبر است ، چه اندک و چه بسیار.

و اگر کسى بگوید متن خبر چنین بوده است که از ما گروه پیامبران سیم و زر و زمین و آب و ملک و خانه به ارث برده نمى شود.
در پاسخ او گفته مى شود از مضمون این کلام چنین فهمیده مى شود که هیچ چیز از پیامبران ارث برده نمى شود، زیرا عادت عرب بر این جارى است و مقصود این نیست که فقط از همین اجناس ارث برده نمى شود، بلکه این تصریح بر اطلاق کلى دارد که از هیچ چیز پیامبران ارث برده نمى شود.

وانگهى در دنباله خبر تسلیم کردن مرکوب و وسایل شخصى و کفشهاى پیامبر (ص ) آمده است که آن حضرت فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، آنچه باقى گذاریم ، صدقه است . و نفرموده است از چه چیزها ارث برده نمى شویم . و این اقتضاى نفى ارث بردن از همه چیز را دارد.

اما در خبر دوم که آن را هشام بن محمد کلبى از پدرش نقل مى کند نیز اشکالى وجود دارد. او مى گوید: فاطمه علیهاالسلام فدک را طلب کرد و گفت آن را پدرم به من بخشیده است و ام ایمن هم در این باره براى من گواهى مى دهد. ابوبکر در پاسخ گفته است : این مال از پیامبر صلى الله علیه و آله نبوده است و مالى از اموال عمومى مسلمانان بوده است که از درآمد آن پیامبر به افراد نظامى مرکوب مى داده و در راه خدا هزینه مى فرموده است .

بنابراین مى توان از ابوبکر پرسید آیا براى پیامبر صلى الله علیه و آله جایز بوده است که به دختر خود یا به کس دیگرى ملک مخصوصى از اموال عمومى مسلمانان را ببخشد؟ آیا در این مورد بر پیامبر از سوى خداوند متعال وحى شده است یا به اجتهاد راءى خویش آن هم به عقیده کسانى که چنین اجتهادى را براى پیامبر جایز مى دانند عمل فرموده است یا آنکه اصلا براى پیامبر انجام دادن این کار جایز نبوده است ؟ اگر ابوبکر پاسخ دهد که براى پیامبر جایز نبوده است ، سخنى بر خلاف عقل و خلاف اعتقاد مسلمانان گفته است ، و اگر بگوید جایز بوده است ، به او گفته خواهد شد پس در این صورت فاطمه علیهاالسلام تنها به ادعا کفایت نکرده و فرموده است ام ایمن هم براى من گواهى مى دهد.

و لازم بوده است در پاسخ گفته شود گواهى ام ایمن به تنهایى پذیرفته نیست و این خبر متضمن این پاسخ نیست . بلکه مى گوید پس از ادعاى فاطمه و اینکه چه کسى براى او گواهى مى دهد، ابوبکر مى گوید این مالى از اموال خداوند است و از پیامبر صلى الله علیه و آله نبوده است و این جواب درستى نیست .

اما خبرى که آن را محمد بن زکریا از عایشه نقل مى کند، در آن هم اشکالى نظیر اشکال خبر قبلى است ، زیرا در صورتى که على علیه السلام و ام ایمن براى فاطمه علیهاالسلام گواهى داده باشند که پیامبر صلى الله علیه و آله فدک را به او بخشیده است ، در این صورت امکان راستى سخن فاطمه و سخن عبدالرحمان و عمر همه با هم فرام باشد نیست و تاءویلى هم که ابوبکر کرده و گفته است همگى راست مى گویید، درست نیست که اگر فدک را پیامبر به فاطمه بخشیده باشد دیگر این سخن ابوبکر که گفته است پیامبر هزینه شما را از آن پرداخت مى کرد و باقى مانده آن را تقسیم مى کرد و به افراد در راه خدا از آن مرکوب مى داد. نمى تواند درست باشد که منافى با هبه بودن فدک است و معنى هبه و بخشیدن این است که مالکیت فدک به فاطمه منتقل شده است و او مى تواند هرگونه بخواهد در آن تصرف کند و کس دیگر را در آن حقى نیست . چیزى که اینگونه باشد، چگونه بخشى از درآمد آن تقسیم مى شده است و بخشى دیگر هزینه فراهم کردن مرکوب مى شده است . بر فرض که کسى بگوید پیامبر صلى الله علیه و آله پدر فاطمه بوده است و حکم تصرف آن حضرت در اموال دخترش مثل تصرف در اموال خودش ‍ و بیت المال مسلمانان است و ممکن است پیامبر صلى الله علیه و آله به حکم پدرى در اموال فاطمه چنین تصرفى مى فرموده است .

به این فرض چنین پاسخ داده مى شود که بر فرض تصرف پیامبر در اموال فاطمه به عنوان مال فرزندش ، این موضوع مالکیت فاطمه را نفى نمى کند و چون پدر بمیرد، براى هیچ کس تصرف در آن مال جایز نیست زیرا هیچ کس دیگر پدر او نیست که بتواند تصرف پدران در اموال فرزندان را اعمال کند، وانگهى عموم یا بیشتر فقیهان تصرف پدر را در اموال فرزند جایز نمى شمارند.

اشکال دیگر سخن عمر به على و عباس است که مى گوید در آن هنگام ابوبکر را ستمگر تبهکارى مى پنداشتید و در مورد خودش هم همین را مى گوید که شما مرا هم ستمگر تبهکارى مى پنداشتید، اگر درست باشد که آن دو چنین پندارى داشته اند چگونه این تصور ایشان با آنکه ادعاى عمر علم داشته اند که پیامبر فرموده است از من ارث برده نمى شود.، ممکن است به وجود آمده باشد. به راستى که این سخن از شگفتى ترین شگفتى هاست ، و اگر چنین نبود که حدیث خصومت عباس و على و قضاوت خواستن ایشان از عمر در کتابهاى صحیح حدیث که مورد اتفاق است نقل شده است ، من شگفت نمى کردم و هر یک از این مواردى که گفتیم صحت آن را مخدوش مى ساخت ، ولى این حدیث در کتابهاى صحاح نقل شده است و در آن تردیدى نیست .

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول ابن ابى شیبه ، از علیه ، از ایوب ، از عکرمه ، از مالک بن اوس بن حدثان براى ما نقل کرد که مى گفته است : عباس و على پیش عمر آمدند و عباس گفت میان من و این فلان و بهمان شده قضاوت کن و مردم گفتند میان ایشان قضاوت کن . عمر گفت قضاوت نمى کنم که هر دو مى دانند پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود، هر چه باقى بگذاریم ، صدقه است .

مى گویم ، پذیرفتن این حدیث هم مشکل است ، زیرا آنها براى نزاع در میراث نیامده بودند بلکه در مورد سرپرستى صدقات و اوقاف رسول خدا صلى الله علیه و آله که کدامیک تولیت آن را برعهده داشته باشد، نه اینکه کدام یک به ارث ببرد، آمده بودند و خصومت و نزاع هم بر سر تولیت اوقاف بوده است ، آیا جوابش این است که بگوید هر دو مى دانند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : از ما ارث برده نمى شود!

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از یحیى بن کثیر پدر غسان ، از شعبه ، از عمر بن مره ، از ابوالبخترى براى ما نقل کرد که مى گفته است ، عباس و على براى داورى پیش عمر آمدند و عمر به طلحه و زبیر و عبدالرحمان بن عوف و سعد گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آیا شنیده اید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: هر مال پیامبر، صدقه وقف است مگر آنچه که از آن هزینه و روزى اهل خود را بپردازد و از ما ارث برده نمى شود.! و آنان همگى گفتند: آرى شنیده ایم . عمر افزود: که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را صدقه مى داد و افزون بر آن را تقسیم مى فرمود و پس از اینکه رحلت فرمود ابوبکر دو سال عهده دار آن بود و همان گونه رفتار کرد که پیامبر رفتار مى فرمود و شما دو تن مى گفتید ابوبکر در این کار ستمگر و خطاکار است و حال آنکه درست عمل مى کرد.

پس از ابوبکر که من عهده دار آن شدم ، به شما گفتم اگر مى خواهید به شرط آنکه مانند پیامبر و با رعایت عهد او در آن عمل کنید خودتان سرپرستى آن را بپذیرید، گفتید آرى و اینک به داورى پیش من آمده اید. این یکى عباس مى گوید: نصب خودم از برادرزاده ام را مى خواهم ، و این یکى على علیه السلام مى گوید نصیب همسرم را مى خواهم ، و به خدا سوگند جز همان که گفته ام قضاوت دیگرى میان شما نخواهم کرد.

مى گویم ابن ابى الحدید پذیرفتن این حدیث هم مشکل است ، زیرا بیشتر روایات و نظر بیشتر محدثان حاکى از آن است که آن روایت را هیچ کس جز ابوبکر به تنهایى نقل نکرده است ، و فقها در اصول فقه در مورد پذیرش خبرى که آن را فقط یک تن از صحابه نقل کرده باشد به همین مورد استناد مى کنند. شیخ ما ابوعلى گفته است : در روایت هم مانند شهادت فقط روایتى پذیرفته مى شود که حداقل دو تن آن را نقل کرده باشند، فقیهان و متکلمان همگى با او مخالفت کرده اند و دلیل آورده اند که صحابه روایت ابوبکر به تنهایى را که گفته است ما گروه پیامبران ارث برده نمى شویم .

پذیرفته اند، یکى از یاران ابوعلى با تکلف بسیار خواسته است پاسخى پیدا کند و گفته است : روایت شده است که ابوبکر روزى که با فاطمه علیهاالسلام احتجاج مى کرد، گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم هر کس در این باره از پیامبر چیزى شنیده است بگوید، و مالک بن اوس بن حدثان روایت مى کند که او هم سخن پیامبر را شنیده است ، و به هر حال این موضوع حاکى از آن است که عمر از طلحه و زبیر و عبدالرحمان و سعد استشهاد کرده است و آنان گفته اند آن را از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده ایم ؛ این راویان به روزگار ابوبکر کجا بوده اند هیچ نقل نشده است که یکى از ایشان به روز احتجاج فاطمه علیهاالسلام و ابوبکر چیزى از این موضوع نقل کرده باشند.

ابن ابى الحدید سپس روایات دیگر را هم همین گونه بررسى و نقد کرده است و مى گوید: مردم چنین مى پندارند که نزاع فاطمه علیهاالسلام با ابوبکر فقط در دو چیز بوده است ، میراث و اینکه فدک به او بخشیده شده است و حال آنکه من در احادیث دیگر به این موضوع دست یافته ام که فاطمه علیهاالسلام در چیز سومى هم نزاع کرده و ابوبکر او را از آن هم محروم کرده است و آن سهم ذوى القربى است .

ابوبکر احمد بن عبدالعزیز جوهرى مى گوید: ابوزید عمر بن شبه ، از هارون بن عمیر، از ولید بن مسلم ، از صدقه پدر معاویه ، از محمد بن عبدالله ، از محمد بن عبدالرحمان بن ابى بکر، از یزید رقاشى ، از انس بن مالک روایت مى کرد که فاطمه علیهااالسلام پیش ابوبکر آمد و گفت : خودت مى دانى که در مورد اوقاف و صدقات و آنچه خداوند از غنایم در قرآن با عنوان سهم ذوى القربى یاد فرموده است نسبت به ما ستم روا داشته اى و این آیه را تلاوت مى فرمود: و بدانید که از هر چیز که غنیمت و فایده ببرید همانا یک پنجم آن از خدا و پیامبر و خویشاوندان اوست … ، ابوبکر گفت : پدر و مادرم فداى تو و پدرى که از او متولد شده اى ، من در مورد کتاب خدا و حق رسول خدا و خویشاوندان او مى شنوم و فرمانبردارم و من هم کتاب خدا را که تو مى خوانى ، مى خوانم ولى از این آیه چنان نمى فهمم که باید آن سهم از خمس به صورت کامل به شما پرداخت شود. فاطمه فرمود: آیا آن سهم براى تو و خویشاوندان توست ؟ گفت : نه که مقدارى از آن را براى شما هزینه مى کنم و باقى مانده اش را در مصالح مسلمانان هزینه مى سازم . فاطمه گفت : این حکم خداوند متعال نیست .

ابوبکر گفت : حکم خداوند همین است ولى اگر رسول خدا در این باره با تو عهدى فرموده یا حقى را براى شما واجب داشته است ، من تو را تصدیق و تمام آن را به تو و اهل تو تسلیم مى کنم . فاطمه گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله در این مورد عهد خاصى با من نفرموده است ، به جز اینکه هنگامى که این آیه نازل شد شنیدم مى فرمود: اى آل محمد مژده باد بر شما که ثروت براى شما آمد.، ابوبکر گفت : علم من در مورد این آیه به چنین چیزى نمى رسد که تمام این سهم را به طور کامل به شما بدهم ولى براى شما به اندازه اى که بى نیاز شوید و از هزینه شما هم چیزى بیشتر آید، خواهد بود.

اینک این عمر بن خطاب و ابوعبیده بن جراح حضور دارند از ایشان بپرس و ببین هیچ کدام با آنچه مطالبه مى کنى موافق هستند؟ فاطمه علیهاالسلام به عمر نگریست و همان سخنى را که به ابوبکر گفته بود به او هم گفت : عمر هم همان گونه که ابوبکر گفته بود پاسخ داد فاطمه علیهاالسلام شگفت کرد و چنین گمان مى برد که آن دو در این باره با یکدیگر مذاکره و توافق کرده اند.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از قول هارون بن عمیر، از ولید، از ابن ابى لهیعه ، از ابوالاسود، از عروه نقل مى کرد که فاطمه از ابوبکر، فدک و سهم ذوى القربى را مطالبه فرمود که ابوبکر نپذیرفت و آن دو را در زمره اموال خداوند قرار داد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوزید، از احمد بن معاویه ، از هیثم ، از جویبر، از ابوالضحاک ، از حسن بن محمد بن على بن ابى طالب علیه السلام براى ما نقل کرد که ابوبکر سهم ذوى القربى را از فاطمه و بنى هاشم بازداشت و آن را در راه خدا و براى خرید اسب و سلاح قرار داد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: همچنین ابوزید، از حیان بن هلال ، از محمد بن یزید بن ذریع ، از محمد بن اسحاق براى ما نقل کرد که مى گفته است : از ابوجعفر محمد بن على علیه السلام پرسیدم هنگامى که على علیه السلام به حکومت عراق و مردم رسید در مورد سهم ذوى القربى چگونه رفتار کرد؟ گفت همان روشى را که ابوبکر و عمر داشتند معمول داشت ، گفتم : چگونه و به چه سبب شما این حرفها را مى گویید. گفت : به خدا سوگند، اهل و خویشاوندان على بیرون از راءى او چیزى نمى گویند.

پرسیدم پس چه چیزى او را بازداشته است ؟ فرمود: خوش ‍ نمى داشت که بر او مدعى شوند که مخالفت ابوبکر و عمر مى کند. ابوبکر جوهرى مى گوید: مومل بن جعفر براى من ، از قول محمد بن میمون ، از داود بن مبارک نقل کرد که مى گفته است : در بازگشت از حج همراه گروهى پیش عبدالله بن موسى بن عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن حسن رفتیم و مسائلى را از او پرسیدم ، گفت : این سؤ ال را از پدربزرگم عبدالله بن حسن کرده اند و او پاسخ داده است که مادرم یعنى حضرت فاطمه زنى به تمام معنى راستگو و دختر پیامبر مرسلى بود که در حال خشم بر کسى درگذشت و ما هم به سبب خشم او، خشمگین هستیم و هرگاه او راضى شود، ما هم راضى خواهیم شد.

ابوبکر جوهرى مى گوید: ابوجعفر محمد بن قاسم مى گوید: على بن صباح گفت : ابوالحسن شعر کمیت  را به روایت مفضل براى ما این چنین خواند: به امیرالمؤ منین على عشق مى ورزم و در عین حال راضى به دشنام دادن به ابوبکر و عمر نیستم ، هر چند که فدک و میراث دختر پیامبر را ندادند اما نمى گویم کافر شده اند، خداوند خود مى داند که آنان براى روز رستاخیز چه بهانه اى به هنگام پوزش خواهى فراهم آورده اند.

ابن صباح مى گوید: ابوالحسن از من پرسید آیا معتقدى که کمیت در این شعر خود آن دو را تکفیر کرده است ؟ گفتم : آرى . گفت : همچنین است .
ابن ابى الحدید سپس یکى دو روایت دیگر در مورد مراجعه فاطمه علیهاالسلام براى دریافت میراث خود به ابوبکر و خطبه اى از او را نقل کرده است و اشعارى از مهیار دیلمى را آورده است که بیرون از مباحث تاریخى است و بر شیعیان تاخته و دفاع از ابوبکر و عمر پرداخته است .

در فصل دوم که موضوع میراث بردن یا نبردن از پیامبر صلى الله علیه و آله را مورد بررسى قرار داده است ، مطالب سیدمرتضى رحمه الله را از کتاب الشافى در اعتراض به قاضى عبدالجبار معتزلى و رد مطالب کتاب المغنى او را به تفصیل آورده است که بحث کلامى مفصل و خواندنى و بیرون از چارچوب مطالب تاریخى است . همین گونه استفصل سوم که آیا فدک از سوى پیامبر صلى الله علیه و آله به فاطمه علیهاالسلام بخشیده شده است یا نه که مشتمل بر مباحث دقیق کلامى و فقهى و اصولى است و گاهى نکته اى لطیف به چشم مى خورد که از جمله آنها این لطیفه است که ابن ابى الحدید آن را آورده است .
مى گوید: خودم از على بن فارقى که مدرس مدرسه غربى در بغداد بود پرسیدم : آیا فاطمه در آنچه مى گفته است ، راستگو بوده است ؟ گفت : آرى .

گفتم : چرا ابوبکر فدک را به او که راست مى گفته است ، تسلیم نکرده است ؟ خندید و جواب بسیار لطیفى داد که با حرمت و شخصیت و کمى شوخى کردن او سازگار بود. گفت : اگر آن روز به مجرد ادعاى فاطمه فدک را به او مى داد، فرداى آن روز مى آمد و خلافت را براى همسر خویش مدعى مى شد و ابوبکر را از مقامش ‍ برکنار مى کرد و دیگر هیچ بهانه اى براى ابوبکر امکان نداشت زیرا او را صادق دانسته بود و بدون هیچ دلیل و گواهى فدک را تسلیم کرده بود. و این سخن درستى است بر فرض که على بن فارقى آن را به شوخى گفته باشد. قاضى عبدالجبار هم سخن خوب و پسندیده اى از قول شیعیان بیان کرده است و در آن باره اعتراضى نکرده است .

مى گوید: کار پسندیده این بوده است که صرف نظر از دین ، کرامت ، ابوبکر و عمر را از آنچه مرتکب شدند، باز مى داشت و به راستى این سخن را پاسخى نیست که شرط کرامت و رعایت حرمت پیامبر صلى الله علیه و آله و پاس عهد آن حضرت را مى داشتند و بر فرض که مسلمانان از حق خود از فدک نمى گذشتند، به فاطمه چیزى پرداخت مى شد که دلش را خشنود سازند و این کار براى امام بدون مشورت با مسلمانان هم در صورتى که مصلحت بداند جایز است . به هر حال امروز فاصله زمانى میان ما و ایشان بسیار شده است و حقیقت حال را نمى دانیم و کارها به خدا باز مى گردد.

ابن ابى الحدید سپس به شرح عبارت دیگر این نامه پرداخته است و مشکلات لغوى و ادبى آن را توضیح داده است و هیچ گونه مطلب تاریخى در آن نیامده است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

على یا فاطمه کدام یک افضلند؟ به قلم ابن ابي الحدید

على یا فاطمه کدام یک افضلند؟

مى‏گویم- ابن ابى الحدید- در مجلس یکى از بزرگان که من هم حضور داشتم، سخن در این باره رفت که على علیه السلام به فاطمه علیها السّلام شرف یافته است. یکى از حاضران مجلس گفت: هرگز که فاطمه علیها السّلام به على علیه السلام شرف یافته است. دیگر حضار پس از آنکه منکر این سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند. صاحب مجلس از من خواست تا عقیده خود را در این مورد بگویم و توضیح دهم على یا فاطمه کدام یک افضل‏اند. من گفتم: اینکه کدام یک از آن دو افضل باشند، اگر منظور از افضل کسى است که مناقب بیشترى را از چیزهایى که موجب فضیلت مردم است دارا باشد، چون علم و شجاعت و نظایر آن، على افضل است و اگر منظور از افضل کسى باشد که رتبه‏اش در پیشگاه خدا برتر است.

باز هم على است، زیرا رأى و عقیده یاران متأخر ما- معتزلیان- بر این قرار گرفته است که على علیه السلام از میان همه مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رتبه ‏اش در پیشگاه خداوند برتر است و فاطمه علیها السّلام با آنکه سرور همه زنان جهانیان است به هر حال بانویى از مسلمانان است. وانگهى حدیث مرغ بریان دلالت بر آن دارد که على علیه السلام محبوب‏ترین خلق خدا در پیشگاه بارى تعالى است و فاطمه علیها السّلام هم یکى از خلق خداوند است و آن چنان که محققان علم کلام تفسیر کرده‏اند، منظور از محبوب‏ترین مردم در پیشگاه خداوند سبحان کسى است که به روز رستاخیز پاداش او از همگان بیشتر و بزرگ‏تر است.

ولى اگر منظور از افضل شرافت نسب و والاتبارى است، شک نیست که فاطمه افضل است، زیرا پدرش سرور همه آدمیان از گذشتگان و آیندگان است و میان نیاکان على علیه السّلام هیچ کس نظیر و مانند رسول خدا نیست، و اگر منظور از فضیلت، شدت محبت و قرابت پیامبر است، بدیهى است که فاطمه افضل است که دختر اوست و رسول خدانسبت به او داراى محبت سخت بوده است و فاطمه علیها السّلام پاره تن رسول خداست و بدون هیچ شبه‏اى دختر از لحاظ نسبت نزدیکتر از پسر عمو است.

اما سخن در باره اینکه کدام یک به دیگرى شرف یافته است، حقیقت موضوع چنین است که اسباب شرف و برترى على علیه السّلام بر مردم چند گونه است، بخشى ازآن متعلق به فاطمه علیها السّلام و بخشى متعلق به پدر فاطمه صلوات اللّه علیه است و بخشى دیگر متعلق به خود على علیه السّلام است. آنچه که متعلق به خود على علیه السّلام است، مسائلى چون شجاعت و پاکدامنى و بردبارى و قناعت و پسندیدگى اخلاق و گذشت و بزرگوارى اوست و آنچه که متعلق به رسول خداست علم و دین و عبادت و پارسایى و خبر دادن از امور غیبى و پیشى گرفتن به اسلام است.

و آنچه وابسته به فاطمه علیها السّلام است، موضوع ازدواج با اوست که بدین‏گونه علاوه بر قرابت نسبى شرف خویشاوندى سببى و دامادى هم بر او افزوده شده است و مهمتر از آن این است که فرزندان و ذریه على از فاطمه در واقع ذریه پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و اجزایى از پیکر شریف و ذات آن حضرت بوده‏اند، که فرزند از نطفه مرد و خون زن است که جزئى از ذات پدر و مادر است و این موضوع همواره در فرزندزادگان و نسلهاى آینده هم خواهد بود، و این است سخن و عقیده شرف یافتن على علیه السّلام از پیوند با فاطمه علیها السّلام.

اما شرف یافتن فاطمه از پیوند با على چنان است که هر چند دختر سرور همه جهانیان بوده است ولى همسرى على بر او شرف دیگرى بر شرف نخست افزوده است.آیا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسرى انس بن مالک با ابو هریره در مى‏آورد، چنین شرف و بزرگى و جلالى را که اینک داراست مى‏داشت همچنین اگر ذریه زهرا از ابو هریره و انس بن مالک مى‏بودند، هرگز احوال ایشان در شرف به حال کنونى ایشان نمى‏رسید.

نامه ۳۱

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۷ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح حال حسن بن على و برخى از اخبار اوبه قلم ابن ابي الحدید

شرح حال حسن بن على و برخى از اخبار او

زبير بن بكّار در كتاب انساب قريش گفته است: حسن بن على عليه السلام نيمه رمضان سال سوم هجرت متولد شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را حسن نام نهاد، و چند شب از ربيع الاول سال پنجاهم هجرت گذشته، رحلت فرمود. 
همو گويد: روايت است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حسن و حسين را كه خداى از ايشان خشنود باد به روز هفتم تولدشان نام نهاد و نام حسين مشتق از حسن است. 
گويد: جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه فاطمه عليها السلام به روز هفتم تولد حسن و حسين موهاى سرشان را تراشيد و وزن كرد و به اندازه آن نقره تصدق فرمود.

زبير مى‏گويد: زينب دختر ابو رافع روايت مى‏كند كه فاطمه عليها السّلام در بيمارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، كه در آن رحلت فرمود، دو پسرش را به حضور آن حضرت آورد و عرض كرد: اى رسول خدا اين دو پسران تو هستند چيزى به آنان ارزانى فرماى. پيامبر فرمود: هيبت و سرورى من از آن حسن و جرأت و بخشندگى من از آن حسين خواهد بود. 
محمد بن حبيب در امالى خود روايت مى‏كند كه حسن عليه السّلام پانزده بار پياده حج گزارد، در حالى كه اسبهاى يدك همراه او برده مى‏شد، و دو بار همه مال خود را بخشيد و سه بار ديگر مال خود را با خداى متعال قسمت فرمود و چنان بود كه كفش و موزه خود را هم يكى را مى‏بخشيد و يكى را نگه مى‏داشت. و همين ابو جعفر محمد بن حبيب روايت مى‏كند كه حسن عليه السّلام به شاعرى چيزى عطا فرمود. مردى از همنشينانش گفت: سبحان الله به شاعرى كه نسبت به خدا عصيان مى‏ورزد و بهتان مى‏سرايد عطا مى‏كنى فرمود: اى بنده خدا بهترين موردى كه از مال خود ببخشى موردى است كه با آن آبروى خويش را حفظ كنى وانگهى از راههاى‏ جستجوى خير، خود دارى و پرهيز كردن از شرّ است. محمد بن حبيب همچنين روايت مى‏كند كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى‏گفته است نخستين زبونى كه بر عرب رسيد، مرگ حسن عليه السّلام بود.

ابو الحسن مدائنى روايت مى‏كند كه چهار بار به حسن عليه السّلام شرنگ زهر نوشانده شد و خود فرموده است: مكرر مسموم شده‏ام ولى هيچ بار به چنين سختى نبوده است. حسين عليه السّلام به او گفت: به من بگو چه كسى بر تو نوشانيده است فرمود: بگويم كه او را بكشى گفت: آرى. فرمود: خبرت نمى‏دهم كه اگر همانى است كه خود گمان مى‏برم، خداوند انتقامى سخت‏تر خواهد گرفت و اگر نه دوست نمى‏دارم بى‏گناهى براى من كشته شود.

ابو الحسن مدائنى همچنين مى‏گويد: معاويه ابن عباس را در مكه ديد و به او گفت: شگفتا از مرگ حسن كه با نوشيدن جرعه‏اى از آب چاه رومه بيمار شد و در گذشت ابن عباس خاموش ماند. معاويه گفت: خدايت اندوهگين و بد حال مداراد.

ابن عباس گفت: تا خداوند تو را زنده داشته باشد مرا بد حال نمى‏دارد معاويه فرمان داد صد هزار درهم به او پرداخت شود همچنين ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: نخستين كسى كه خبر مرگ حسن عليه السّلام را در بصره داد، عبد الله بن سلمه بود كه آن را به زياد بن ابيه گفت. حكم بن ابى العاص ثقفى آن خبر را اعلان كرد و مردم گريستند. در آن هنگام ابو بكره بيمار و بسترى بود و چون شيون مردم را شنيد پرسيد چه خبر است همسرش ميسه دختر سخام ثقفى گفت: حسن بن على مرده است و سپاس خداى را كه مردم را از او راحت ساخت. ابو بكره گفت: اى واى بر تو، خاموش باش، كه خداوند او را از شر بسيارى آسوده ساخت و مردم با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند، خداوند حسن را رحمت فرمايد.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: رحلت امام حسن به سال چهل و نهم بود و بيماريش‏ چهل روز طول كشيد و عمرش چهل و هفت سال بود. معاويه، زهرى براى جعده دختر اشعث همسر آن حضرت فرستاد و به او پيام داد: اگر حسن را با اين زهر بكشى، صد هزار درهم براى تو خواهد بود و ترا به همسرى پسرم يزيد در مى‏آورم. چون حسن عليه السّلام در گذشت آن مال را به جعده داد ولى او را به همسرى يزيد در نياورد و گفت: بيم دارم به پسر من هم همانگونه كه نسبت به پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتار كردى، رفتار كنى.

ابو جعفر محمد بن حبيب از قول مسيب بن نجية نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: شنيدم امير المؤمنين على عليه السّلام مى‏گفت: مى‏خواهم در باره خود و افراد خانواده‏ام با شما سخن بگويم. عبد الله، برادر زاده‏ام اهل بازى و بخشندگى است. حسن، جوانمردى از جوانمردان بزرگوار قريش و سفره دار است و اگر كار دشوار هم شود، در جنگ براى شما كارى انجام نخواهد داد، اما من و حسين ما از شماييم و شما از ما هستيد.

محمد بن حبيب مى‏گويد، ابن عباس روايت كرده و گفته است: پس از سال جماعت، حسن بن على عليه السّلام پيش معاويه رفت كه در مجلسى تنگ و پر ازدحام نشسته بود و حسن عليه السّلام پايين پاى معاويه نشست. معاويه نخست آنچه مى‏خواست بگويد گفت و سپس گفت: شگفتا از عايشه كه مى‏پندارد من در منصبى كه شايسته آن نيستم قرار گرفته‏ام و اين خلافت حق من نيست، خدايش بيامرزد او را با اين موضوع چه كار است.

در اين خلافت پدر اين شخص كه در اين جا نشسته است، با من ستيز كرد و حال آنكه خداوند او را پيش خود برد. حسن فرمود: اى معاويه به نظر تو اين كار شگفتى است گفت: آرى به خدا سوگند. فرمود: آيا ترا به كارى كه از اين شگفت‏تر است خبر بدهم گفت: آرى، آن چيست فرمود: اين كه تو در صدر مجلس بنشينى و من كنار پاى تو نشسته باشم. معاويه خنديد و گفت: اى برادر زاده شنيده‏ام وام دارى. فرمود: آرى كه وام دارم. معاويه پرسيد: چه مبلغ فرمود: صد هزار.

معاويه گفت: دستور داديم سيصد هزار پرداخت شود، صد هزار براى وام تو و صد هزار كه ميان افراد خانواده‏ات پخش كنى و صد هزار مخصوص خودت اينك با احترام برخيز و صله خويش را دريافت كن. چون حسن عليه السّلام از مجلس بيرون رفت، يزيد بن معاويه به پدرش گفت: به خدا سوگند هرگز نديده بودم كه مردى با تو چنين برخورد كند كه او برخورد كرد و فرمان دهى‏ سيصد هزار به او بپردازند. معاويه گفت: پسركم، اين حق، حق ايشان است و هر كس از ايشان كه پيش تو آمد، بر او ريخت و پاش كن.

همچنين محمد بن حبيب روايت مى‏كند كه على عليه السّلام فرموده است: حسن چندان ازدواج كرده و طلاق داده است كه مى‏ترسم دشمنى بر انگيزد. محمد بن حبيب مى‏گويد: هر گاه حسن عليه السّلام مى‏خواست يكى از زنان خود را طلاق دهد، كنارش مى‏نشست و مى‏فرمود آيا اگر چنين و چنان چيزى به تو بدهم خشنود مى‏شوى آن زن يا مى‏گفت چيزى نمى‏خواهم يا مى‏گفت آرى، و حسن عليه السّلام مى‏گفت آن براى تو فراهم است و چون از كنار او بر مى‏خاست و مى‏رفت آنچه را كه نام برده بود، همراه طلاق نامه‏اش براى او مى‏فرستاد.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: حسن بن على عليه السّلام، هند دختر سهيل بن عمرو را به همسرى خود گرفت، و چنان بود كه هند پيش از آن همسر عبد الله بن عامر بن كريز بود و چون عبد الله او را طلاق داد، معاويه براى ابو هريره نوشت تا از او براى يزيد بن معاويه خواستگارى كند. حسن عليه السّلام، ابو هريره را ديد و پرسيد: كجا مى‏روى گفت: به خواستگارى هند دختر سهيل بن عمرو براى يزيد بن معاويه مى‏روم. حسن عليه السّلام فرمود: براى من از او خواستگارى كن. ابو هريره پيش هند رفت و موضوع را گفت. هند گفت: تو از آن دو يكى را براى من انتخاب كن. ابو هريره گفت: حسن را براى تو انتخاب مى‏كنم، و او به ازدواج امام حسن در آمد. عبد الله بن عامر پس از آن به مدينه آمد و به حسن عليه السّلام گفت: مرا پيش هند امانتى است، امام حسن او را همراه خود به خانه برد. هند آمد و مقابل عبد الله نشست. عبد الله بن عامر را به حال خود و جدايى از هند سخت رقت آمد.

حسن فرمود: اگر مى‏خواهى از او براى تو جدا شوم كه خيال نمى‏كنم براى خودتان محللى بهتر از من بيابيد. عبد الله گفت: نه و سپس به هند گفت: آن وديعه مرا بياور. هند دو سبد كوچك را كه محتوى گوهر بود آورد. عبد الله آن دو را گشود و از يكى از آنها مشتى گوهر برداشت و سبد ديگرى را براى هند گذاشت. هند پيش از آنكه همسر عبد الله بن عامر بشود، همسر عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد بود. هند مى‏گفته است: سرور همه شوهران من حسن و بخشنده‏تر ايشان عبد الله بن عامر و محبوب‏ترين آنان در نظر من عبد الرحمن بن عتاب بودند.

ابو الحسن مدائنى همچنين روايت مى‏كند كه حسن عليه السّلام با حفصه دختر عبد الرحمن بن ابى بكر ازدواج كرد. منذر بن زبير كه در هواى حفصه بود، چيزى در باره‏ او به حسن عليه السّلام گفت و امام حسن او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد، حفصه نپذيرفت و گفت: او مرا شهره ساخت. عاصم بن عمر بن خطاب از حفصه خواستگارى كرد كه پذيرفت. باز منذر چيزى در باره عشق خود به حفصه به عاصم گفت و عاصم او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد. به حفصه گفته شد، تقاضايش را بپذير، گفت: نه، به خدا سوگند اين كار را نخواهم كرد و حال آن كه او دو بار با من چنين كرده است، نه به خدا سوگند كه او هرگز مرا در خانه خود نخواهد ديد.

مدائنى از جويريه بن اسماء نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: چون حسن بن على عليه السّلام رحلت فرمود و جنازه را بيرون آوردند، مروان بن حكم گوشه تابوت را بر دوش گرفت. 
امام حسين عليه السّلام به مروان گفت: امروز جنازه او را بر دوش مى‏كشى و حال آنكه ديروز او را خشمگين مى‏ساختى و جرعه كين بر او مى‏نوشاندى مروان گفت: آرى، اين كار را نسبت به كسى انجام مى‏دادم كه در بردبارى همسنگ كوهها بود.

مدائنى از يحيى بن زكريا از هشام بن عروة نقل مى‏كند كه حسن عليه السّلام به هنگام مرگ خويش فرمود: مرا كنار مرقد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاك بسپريد، مگر آنكه بيم فتنه و شر داشته باشيد. چون خواستند چنان كنند، مروان بن حكم گفت: هرگز، نبايد عثمان در حش كوكب- نام جايى كنار گورستان بقيع- به خاك سپرده شود و حسن آنجا، بنى هاشم و بنى اميه جمع شدند، گروهى بنى هاشم و گروهى ديگر بنى اميه را يارى دادند و سلاح آوردند. ابو هريره به مروان گفت: آيا بايد از دفن حسن كنار مرقد پيامبر جلوگيرى شود و حال آنكه من خود شنيدم رسول خدا مى‏فرمود «حسن و حسين دو سرور جوانان بهشت‏اند».

مروان گفت: دست از ما بدار كه حديث پيامبر از آن هنگام كه غير تو و ابو سعيد خدرى كسى ديگر آن را در حفظ ندارد، ضايع شده است و تو خود به هنگام جنگ خيبر مسلمان شده‏اى. ابو هريره گفت: راست مى‏گويى، من هنگام جنگ خيبر مسلمان شدم ولى همواره ملازم پيامبر بودم و از آن حضرت جدا نمى‏شدم و همواره و با اهتمام از او سؤال مى‏كردم تا آنجا كه دانستم آن حضرت چه كسانى را دوست و چه كسانى را دشمن مى‏دارد و چه كسانى را مقرب فرموده و چه كسانى را رانده است و فضيلت چه كسى را قبول و از آن چه كسى را نفى كرده است و براى چه كسى دعا و براى چه كسى نفرين فرموده است.

چون عايشه مردان و سلاح را ديد و ترسيد كه شر و فتنه ميان ايشان بزرگ و منجر به خون ريزى شود گفت: خانه، خانه من است و اجازه نمى‏دهم هيچ كس آنجا به خاك سپرده شود، حسين عليه السّلام هم بجز دفنبرادرش كنار مرقد جدش، چيزى ديگر را نمى‏پذيرفت، محمد بن حنفيه گفت: اى برادر اگر حسن عليه السّلام بدون قيد و شرطى وصيت كرده بود كه او را اين جا دفن كنيم تا پاى جان و مرگ مى‏ايستاديم و همين جا او را به خاك مى‏سپرديم، ولى او استثناء كرد و فرمود «مگر آن كه از شر و فتنه بترسيد» و چه شر و فتنه‏اى سخت‏تر از آنچه هم اكنون در آن هستيم ديده مى‏شود، و حسن عليه السّلام را در بقيع به خاك سپردند.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: خبر سوگ حسن عليه السّلام پس از دو شبانروز از مدينه به بصره رسيد. جارود بن ابى سبرة در اين باره چنين سروده است: هر گاه شرى است در يك شبانروز خبرش مى‏رسد و حال آنكه اگر خيرى است چهار شبانروزه مى‏رسد، گويى هر گاه پيك شر با خبرى سخت و بد به سوى ما مى‏آيد با شتاب بيشترى راه مى‏پيمايد. 
ابو الحسن مدائنى همچنين روايت مى‏كند كه پس از صلح امام حسن عليه السّلام با معاويه و آمدن معاويه به كوفه، گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند. معاويه به امام حسن عليه السّلام پيام فرستاد و تقاضا كرد كه به جنگ خوارج برود.

امام حسن فرمود: سبحان الله من جنگ با تو را كه براى من حلال است، براى صلاح حال امت و الفت ميان ايشان رها كردم، اينك چنين مى‏پندارى كه حاضرم با تو و براى خاطر تو با كسى جنگ كنم. معاويه براى مردم كوفه سخنرانى كرد و گفت: اى مردم كوفه آيا مى‏پنداريد من براى نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم، نه كه خود مى‏دانستم شما نماز مى‏گزاريد و زكات مى‏پردازيد و به حج مى‏رويد، بلكه براى آن با شما جنگ كردم كه بر شما و گردنهاى شما فرمان‏روايى كنم و خداوند اين را به من ارزانى داشت هر چند كه شما ناخوش مى‏داريد.

همانا هر مال و جانى كه در اين فتنه از ميان رفته است، رايگان و بر هدر شده است و هر شرطى كه كرده‏ام زير پا مى‏نهم و مردم را جز سه چيز به صلاح نمى‏آورد، پرداخت حقوق و عطا به هنگام خويش و گسيل داشتن سپاهها به وقت ضرورت و جنگ با دشمن در سرزمين او كه اگر با آنان جنگ نكنيد آنان با شما جنگ خواهند كرد، و از منبر فرود آمد.

مدائنى مى‏گويد: مسيب بن نجيّه به امام حسن گفت: شگفتى من از تو پايان‏نمى‏پذيرد كه با معاويه بيعت كردى در حالى كه چهل هزار سپاهى با تو بودند و از او براى خود عهد و پيمان استوار و آشكارى نگرفتى و تعهدى ميان خودش و تو كرد و اينك شنيدى كه چه گفت. به خدا سوگند كه از اين سخنان كسى جز تو را اراده نكرد، امام حسن به مسيب فرمود: عقيده‏ ات چيست گفت: اينكه به حال نخست برگردى كه او پيمان ميان خود و تو را شكسته است. فرمود: اى مسيب من اين كار را براى دنيا نكردم كه معاويه به هنگام جنگ و رويارويى پايدارتر و شكيباتر از من نيست، بلكه مصلحت شما را اراده كردم و اينكه از ريختن خون يكديگر دست بداريد، اينك به قضاى پروردگار خشنود باشيد تا نيكوكارتان آسوده باشد و از ستم تبهكارى- چون معاويه- خلاصى پيش آيد.

مدائنى مى‏گويد: عبيدة بن عمرو كندى به حضور امام حسن عليه السّلام آمد، عبيده كه همراه قيس بن سعد بن عبادة بود، ضربه شمشيرى بر چهره‏اش خورده بود، امام حسن پرسيد: اين زخم كه بر چهره‏ات مى‏بينم چيست گفت: هنگامى كه همراه قيس بودم چنين شد. در اين هنگام حجر بن عدى به امام حسن نگريست و گفت: دوست مى‏دارم تو پيش از اين مرده بودى و چنين كارى صورت نمى‏گرفت كه ما بر خلاف ميل خود و اندوهگين برگشتيم و دشمنان شاد و با آنچه كه دوست مى‏دارند، برگشتند. چهره امام حسن گرفته شد، امام حسين عليه السّلام با گوشه چشم و به خشم به حجر بن عدى نگريست و او خاموش شد. آن گاه امام حسن عليه السّلام فرمود: اى حجر همه مردم آنچه را كه تو دوست مى‏دارى، دوست ندارند و عقيده آنان همچون عقيده تو نيست، و آنچه كه من كردم فقط براى اين بود كه تو- و امثال تو- باقى بمانيد و خداوند هر روز در شأنى است.

مدائنى مى‏گويد: سفيان بن ابى ليلى نهدى پيش امام حسن آمد و گفت: سلام بر تو اى زبون كننده مؤمنان امام حسن فرمود: بنشين خدايت رحمت كناد، براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موضوع پادشاهى بنى اميه آشكار شد و در خواب چنين ديد كه آنان يكى پس از ديگرى بر منبر او فرا مى‏روند و اين كار بر رسول خدا گران آمد و خداوند در اين باره آيتى از قرآن نازل كرد و خطاب به پيامبر چنين فرمود: «و آن خوابى را كه به تو نموديم جز براى آزمايش مردمان قرار نداديم و آن درخت نفرين شده در قرآن.»، و از پدرم على كه رحمت خدا بر او باد شنيدم كه مى‏فرمود: به زودى خلافت اين امت رامردى فراخ گلو و شكم گنده بر عهده خواهد گرفت. پرسيدم او كيست فرمود: معاويه است، و پدرم به من گفت: قرآن از پادشاهى بنى اميه و مدت آن خبر داده است و خداوند متعال مى‏فرمايد «شب قدر بهتر از هزار ماه است»، و افزود كه اين هزار ماه مدت پادشاهى بنى اميه است.

مدائنى مى‏گويد: چون سال صلح فرا رسيد، امام حسن عليه السّلام چند روزى در كوفه ماند و سپس آماده رفتن به مدينه شد. مسيب بن نجيه فزارى و ظبيان بن عماره ليثى براى توديع با او رفتند، امام حسن فرمود: سپاس خداوندى را كه بر فرمان خود چيره است، اگر همه خلق جمع شوند تا آنچه را كه كائن است، جلوگيرى كنند نمى‏توانند.

امام حسين عليه السّلام فرمود: من آنچه را كه صورت گرفت، خوش نمى‏داشتم و آسايش و خوشى من همان ادامه راه پدرم بود، تا آنكه برادرم مرا سوگند داد و از او اطاعت كردم در حالى كه گويد تيغها بينى مرا مى‏برد. مسيب گفت: به خدا سوگند اين كار بر ما دشوار نيست كه به هر حال آنان با هر چه بتوانند در صدد جلب دوستى ما خواهند بود ولى بيم ما از آن است كه بر شما ستم شود و عهد شما را بشكنند.

امام حسين فرمود: اى مسيب ما مى‏دانيم كه تو نسبت به ما محبت دارى و امام حسن فرمود: از پدرم شنيدم كه مى‏فرمود از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم فرمود: «هر كس هر قومى را دوست داشته باشد با آنان خواهد بود.» مسيب و ظبيان هر دو از امام حسن عليه السّلام خواستند كه از تصميم خود برگردد فرمود: راهى براى اين نيست و فرداى آن روز از كوفه حركت كرد و چون به ناحيه دير هند رسيد به كوفه نگريست و به اين بيت تمثل جست، «چنان نيست كه با دلتنگى از خانه يارانم دورى گزينم كه آنان از عهد و پيمان من پاسدارى مى‏كنند»، و سپس به مدينه رفت.

مدائنى مى‏گويد: پس از آنكه امام حسن كوفه را ترك كرد، معاويه به وليد بن عقبه كه قبلا اشعارى در تحريض معاويه به خون خواهى عثمان سروده و ضمن آن گفته بود «از جاى تكان نمى‏خورى و وامانده‏اى»، گفت: اى ابو وهب آيا از جاى جنبيدم گفت: آرى و برترى جستى.

مدائنى از ابراهيم بن محمد از زيد بن اسلم نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: مردى درمدينه به حضور امام حسن عليه السلام رسيد، نامه‏اى در دست امام بود، آن مرد پرسيد: اين نامه چيست فرمود: نامه معاويه است و در آن بيم داده كه فلان كار را انجام خواهد داد. آن مرد گفت: تو كه توان داشتى چرا ايستادگى نكردى حسن عليه السلام فرمود: آرى، ولى بيم آن داشتم كه روز قيامت هفتاد يا هشتاد هزار كشته در حالى كه از رگهاى ايشان خون بيرون جهد پيش خداى داد خواهى برند كه خونشان به چه سبب ريخته شده است مدائنى مى‏گويد: حصين بن منذر رقاشى مى‏گفته است، به خدا سوگند كه معاويه به هيچ يك از عهود خود نسبت به حسن (ع) وفا نكرد. حجر بن عدى و يارانش را كشت و براى پسرش يزيد بيعت گرفت و امام حسن را مسموم ساخت.

مدائنى گويد: ابو الطفيل روايت كرده و گفته است: امام حسن عليه السلام به يكى از وابستگان خود فرمود: آيا معاوية بن خديج را مى‏شناسى گفت: آرى، فرمود: هر گاه او را ديدى به من بگو. هنگامى كه معاوية بن خديج از خانه عمرو بن حديث بيرون مى‏آمد، آن مرد او را ديد و به امام حسن گفت: اين است. امام حسن (ع)، معاوية بن خديج را خواست و به او فرمود: تو هستى كه پيش پسر هند جگر خواره، على را دشنام مى‏دهى به خدا سوگند اگر كنار حوض كوثر برسى كه نخواهى رسيد، على را خواهى ديد كه دامن بر كمر زده و آستينهايش را بالا زده است و منافقان را از كنار حوض بيرون مى‏راند.مدائنى مى‏گويد: اين خبر را قيس بن ربيع هم از بدر بن خليل از قول همان وابسته امام حسن عليه السلام نقل كرده است.

مدائنى همچنين مى‏گويد: سليمان بن ايوب از اسود بن قيس عبدى براى ما نقل كرد كه مى‏گفته است، حسن عليه السلام روزى حبيب بن مسلمه را ديد و فرمود: اى حبيب چه راههاى بسيارى كه در غير اطاعت خدا پيموده‏اى. حبيب گفت: ولى راهى را كه به سوى پدرت پيمودم، اين چنين نبود، فرمود: آرى به خدا سوگند، ولى تو براى نعمت اندك ونابود شونده اين جهانى از معاويه پيروى كردى و هر چند او كارهاى اين جهانى تو را بر پاى داشت ولى تو را از جهان ديگر فرو نشاند و بر فرض كه كار بد انجام مى‏دهى اگر سخن نيكو بگويى، شايد در زمره آنان باشى كه خداوند فرموده است «كارى پسنديده و كارى ناپسند را در هم آميختند.»، ولى تو چنانى كه خداوند فرموده است: «نه چنان است بلكه چرك گرفته و غالب شده بر دلهاى آنها آنچه كه كسب مى‏كردند.»

مدائنى مى‏گويد: زياد يكى از اصحاب امام حسن را كه نامش در امان نامه بود، تعقيب و جستجو مى‏كرد، امام حسن براى زياد چنين مرقوم فرمود: از حسن بن على به زياد، اما بعد، تو از امانى كه ما براى ياران خود گرفته‏ايم آگاهى، فلان كس براى من متذكر شده است كه تو متعرض او شده‏اى، دوست مى‏دارم كه چيزى جز خير به او عرضه مدارى. و السلام.

چون اين نامه به زياد رسيد و اين موضوع پس از آن بود كه معاويه، او را به پدر خود منسوب كرده بود، زياد از اينكه امام حسن او را به ابو سفيان نسبت نداده است، خشمگين شد و در پاسخ چنين نوشت: از زياد بن ابى سفيان به حسن، اما بعد، نامه‏ات كه در باره تبهكارى كه شيعيان تبهكار تو و پدرت او را در پناه خود گرفته‏اند، نوشته بودى به من رسيد. به خدا سوگند كه در جستجوى او خواهم بود حتى اگر ميان پوست و گوشت تو باشد، و همانا بهترين گوشتى از مردم كه دوست دارم آن را بخورم، گوشت تو و گروهى است كه تو از آنانى. و السلام.

چون امام حسن اين پاسخ را خواند، آن را براى معاويه فرستاد و چون معاويه آن را خواند، خشمگين شد و براى زياد چنين نوشت: از معاوية بن ابى سفيان به زياد، اما بعد، تو را دو انديشه است، انديشه‏اى از ابو سفيان و انديشه‏اى از سميه، انديشه تو از ابو سفيان بردبارى و دور انديشى است و حال آنكه انديشه‏ات از سميه هرگز چنان نيست. حسن بن على كه بر او درود باد، براى من نوشته است متعرض يكى از يارانش شده‏اى. متعرض او مشو و من در آن باره براى تو اختيارى قرار نمى‏دهم. وانگهى حسن از كسانى نيست كه‏بتوان او را خوار و زبون شمرد، جاى شگفتى از نامه تو به اوست كه او را به پدرش يا مادرش نسبت نداده‏اى و اين موردى است كه جانب او را مى‏گيرم و حق را به او مى‏دهم. و السلام.

على يا فاطمه كدام يك افضل‏اند؟

مى‏گويم- ابن ابى الحديد- در مجلس يكى از بزرگان كه من هم حضور داشتم، سخن در اين باره رفت كه على عليه السلام به فاطمه عليها السّلام شرف يافته است. يكى از حاضران مجلس گفت: هرگز كه فاطمه عليها السّلام به على عليه السلام شرف يافته است. ديگر حضار پس از آنكه منكر اين سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند. صاحب مجلس از من خواست تا عقيده خود را در اين مورد بگويم و توضيح دهم على يا فاطمه كدام يك افضل‏اند. من گفتم: اينكه كدام يك از آن دو افضل باشند، اگر منظور از افضل كسى است كه مناقب بيشترى را از چيزهايى كه موجب فضيلت مردم است دارا باشد، چون علم و شجاعت و نظاير آن، على افضل است و اگر منظور از افضل كسى باشد كه رتبه‏اش در پيشگاه خدا برتر است.

باز هم على است، زيرا رأى و عقيده ياران متأخر ما- معتزليان- بر اين قرار گرفته است كه على عليه السلام از ميان همه مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رتبه‏اش در پيشگاه خداوند برتر است و فاطمه عليها السّلام با آنكه سرور همه زنان جهانيان است به هر حال بانويى از مسلمانان است. وانگهى حديث مرغ بريان دلالت بر آن دارد كه على عليه السلام محبوب‏ترين خلق خدا در پيشگاه بارى تعالى است و فاطمه عليها السّلام هم يكى از خلق خداوند است و آن چنان كه محققان علم كلام تفسير كرده‏اند، منظور از محبوب‏ترين مردم در پيشگاه خداوند سبحان كسى است كه به روز رستاخيز پاداش او از همگان بيشتر و بزرگ‏تر است.

ولى اگر منظور از افضل شرافت نسب و والاتبارى است، شك نيست كه فاطمه افضل است، زيرا پدرش سرور همه آدميان از گذشتگان و آيندگان است و ميان نياكان على عليه السّلام هيچ كس نظير و مانند رسول خدا نيست، و اگر منظور از فضيلت، شدت محبت و قرابت پيامبر است، بديهى است كه فاطمه افضل است كه دختر اوست و رسول خدانسبت به او داراى محبت سخت بوده است و فاطمه عليها السّلام پاره تن رسول خداست و بدون هيچ شبه‏اى دختر از لحاظ نسبت نزديكتر از پسر عمو است.

اما سخن در باره اينكه كدام يك به ديگرى شرف يافته است، حقيقت موضوع چنين است كه اسباب شرف و برترى على عليه السّلام بر مردم چند گونه است، بخشى ازآن متعلق به فاطمه عليها السّلام و بخشى متعلق به پدر فاطمه صلوات اللّه عليه است و بخشى ديگر متعلق به خود على عليه السّلام است. آنچه كه متعلق به خود على عليه السّلام است، مسائلى چون شجاعت و پاكدامنى و بردبارى و قناعت و پسنديدگى اخلاق و گذشت و بزرگوارى اوست و آنچه كه متعلق به رسول خداست علم و دين و عبادت و پارسايى و خبر دادن از امور غيبى و پيشى گرفتن به اسلام است.

و آنچه وابسته به فاطمه عليها السّلام است، موضوع ازدواج با اوست كه بدين‏گونه علاوه بر قرابت نسبى شرف خويشاوندى سببى و دامادى هم بر او افزوده شده است و مهمتر از آن اين است كه فرزندان و ذريه على از فاطمه در واقع ذريه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اجزايى از پيكر شريف و ذات آن حضرت بوده‏اند، كه فرزند از نطفه مرد و خون زن است كه جزئى از ذات پدر و مادر است و اين موضوع همواره در فرزندزادگان و نسلهاى آينده هم خواهد بود، و اين است سخن و عقيده شرف يافتن على عليه السّلام از پيوند با فاطمه عليها السّلام. 

اما شرف يافتن فاطمه از پيوند با على چنان است كه هر چند دختر سرور همه جهانيان بوده است ولى همسرى على بر او شرف ديگرى بر شرف نخست افزوده است.آيا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسرى انس بن مالك با ابو هريره در مى‏آورد، چنين شرف و بزرگى و جلالى را كه اينك داراست مى‏داشت همچنين اگر ذريه زهرا از ابو هريره و انس بن مالك مى‏بودند، هرگز احوال ايشان در شرف به حال كنونى ايشان نمى‏رسيد.

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: امام حسن عليه السّلام بسيار ازدواج كرد، با خولة دختر منظور بن زبّان فزارى ازدواج كرد كه براى او حسن بن حسن را آورد. ام اسحاق دختر طلحة بن عبيد الله را به همسرى گرفت كه براى او پسرى آورد و او را طلحه نام نهاد.

ام بشر دختر ابو مسعود انصارى را كه نام ابو مسعود عقبة بن عمر است به همسرى گرفت كه زيد را براى او آورد. جعده دختر اشعث بن قيس را به همسرى گرفت و جعده همان است كه امام حسن را مسموم كرد. هند دختر سهيل بن عمرو و حفصه دختر عبد الرحمان بن ابى بكر و زنى از قبيله كلب و زنى از دختران عمرو بن اهتم منتصرى و زنى از قبيله ثقيف را به همسرى گرفت كه براى او عمر را آورد. زنى از دختران علقمة بن زراره و زنى از بنى شيبان از خاندان همام بن مرّه گرفت و چون گفته شد آيين خوارج دارد، طلاقش داد و فرمود خوش نمى‏دارم آتش زنه‏اى از ريگهاى دوزخ را بر گردن خويش بياويزم.

مدائنى مى‏گويد: دختر مردى را خواستگارى فرمود. آن مرد گفت: با آنكه مى‏دانم تنگدست و بسيار طلاق دهنده زنها و سخت گير و دلتنگ هستى، به تو دختر مى‏دهم كه از همه مردم والا گهرترى و پدر و نياى تو از همگان برترند. 
مى‏گويم- ابن ابى الحديد- سخن آن مرد در مورد تنگدستى و بسيار طلاق دادن امام حسن درست است ولى در مورد سختگيرى و دلتنگى درست نيست كه امام حسن عليه السّلام از همه مردم خوش خوى‏تر و سينه گشاده‏تر بوده است.

مدائنى مى‏گويد: زنان حسن بن على را شمردم، هفتاد زن بودند. مدائنى مى‏گويد: چون على عليه السّلام رحلت فرمود، عبد الله بن عباس پيش مردم آمد و گفت: همانا امير المؤمنين كه درود خدا بر او باد درگذشت و جانشينى باقى گذاشته‏است، اگر خوش مى‏داريد، پيش شما آيد و گرنه كسى را بر كسى چيزى نيست. مردم گريستند و گفتند بايد كه پيش ما آيد، امام حسن عليه السّلام بيرون آمد و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم از خدا بترسيد كه ما اميران و اولياى شماييم و ما همان اهل بيتى هستيم كه خداوند متعال در باره ما فرموده است «جز اين نيست كه خداوند مى‏خواهد پليدى را از خاندان شما بزدايد و شما را پاك كند، پاك كردنى.» و مردم با او بيعت كردند.

امام حسن عليه السّلام در حالى كه جامه سياه بر تن داشت پيش مردم آمد و سپس عبد الله بن عباس را همراه قيس بن سعد بن عباده و دوازده هزار تن به عنوان پيشاهنگ به سوى شام گسيل فرمود، پس از آن خود به قصد مداين بيرون آمد و در ساباط به او سوء قصد شد و بر او خنجر زدند و بار و بنه‏اش را به تاراج بردند.

امام حسن وارد مداين شد و اين خبر به معاويه رسيد و آن را شايع ساخت. ياران امام حسن كه ايشان را با عبد الله بن عباس گسيل داشته بود به ويژه روى شناسان و افراد خانواده دار به معاويه مى‏پيوستند، عبد الله بن عباس اين موضوع را براى حسن عليه السّلام نوشت و امام براى مردم سخنرانى و ايشان را توبيخ كرد و فرمود: با پدرم چندان ستيز كرديد كه به اجبار تن به حكميت داد و پس از آن شما را به جنگ با شاميان فرا خواند، نپذيرفتيد، تا او به كرامت خدا پيوست و با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس كه با من صلح كند، صلح كنيد و با هر كس كه با من جنگ كند جنگ كنيد، اينك به من خبر رسيده است كه گروهى از افراد خانواده دار شما پيش معاويه رفته‏اند و با او بيعت كرده‏اند، مرا از شما همين بس است و در دين و جانم مرا فريب مدهيد.

امام حسن عبد الله بن حارث بن نوفل بن حرث بن عبد المطلب را كه مادرش، هند دختر ابو سفيان بن حرب بود، براى پيشنهاد صلح پيش معاويه گسيل فرمود و شرط كرد كه بايد معاويه به كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نگيرد و پس از او كار خلافت با نظر شورايى تعيين شود همه مردم در امان باشند. 
حسن عليه السّلام در اين مورد نامه‏اى نوشت، حسين عليه السّلام نخست نپذيرفت و امام حسن با او گفتگو فرمود تا راضى شد، و معاويه به كوفه آمد.

ابو الحسن مدائنى گويد: ابو بكر بن اسود براى ما نقل كرد كه ابن عباس براى حسن عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، همانا مسلمانان حكومت خود را پس از على عليه السّلام به تو سپردند، اينك براى جنگ دامن به كمر بزن و با دشمنت پيكار كن و خود را به ياران خود نزديك ساز و دين افراد متهم را با آنچه كه به دين تو صدمه نزند خريدارى كن، و با افراد شريف و خانواده دار دوستى و موالات كن تا عشاير ايشان را به صلاح آورى و در نتيجه مردم هماهنگ شوند.

برخى از چيزهايى را كه مردم ناخوش مى‏دارند تا هنگامى كه از حق تجاوز نكند و انجام آن مايه ظهور عدل و عزت دين گردد به مراتب بهتر از چيزهايى است كه مردم دوست مى‏دارند ولى انجام دادن آن مايه ظهور ستم و عزت تبهكاران و زبونى مؤمنان مى‏گردد، به آنچه از پيشوايان دادگر رسيده است، اقتدا كن و از ايشان نقل شده است كه دروغ جز در دو مورد جايز نيست و آن جنگ و اصلاح ميان مردم است، و جنگ خدعه است و تا هنگامى كه در جنگ باشى و حقى را باطل نكنى، در آن باره دست تو باز است.و سبب آنكه مردم از پدرت على عليه السّلام به معاويه رغبت كردند، اين بود كه در قسمت غنايم ميان ايشان نيكو رفتار نفرمود و عطاى آنان را مساوى قرار داد و اين كار بر آنان گران آمد، و بدان تو با كسانى جنگ مى‏كنى كه در آغاز اسلام با خدا و پيامبرش جنگ كردند و چون فرمان خدا پيروز شد و شرك نابود و يكتا پرستى حاكم و دين نيرومند شد، به ظاهر ايمان آوردند، در حالى كه اگر قرآن مى‏خواندند، آياتش را مسخره مى‏كردند و چون براى نماز بر مى‏خاستند، با كسالت و تنبلى آن را مى‏گزاردند و فرائض را با ناخوشايندى انجام مى‏دادند، و چون ديدند جز پرهيزكاران نيكوكار در دين عزتى نمى‏يابند، خود را به شكل نيكوكاران در آوردند تا مسلمانان به آنان خوش گمان شوند و همچنان تظاهر كردند تا آنكه سرانجام مردم ايشان را در امانات خود شريك ساختند و گفتند حساب آنان با خدا باشد، اگر راست مى‏گويند برادران دينى ما هستند و اگر دروغ‏گويند، با دروغى كه مى‏گويند خودشان زيان كارتر خواهند بود.

اينك تو گرفتار آنان و فرزندان و نظايرشان شده‏اى، و به خدا سوگند كه در طول عمرشان چيزى جز گمراهى بر آنان فزون نشده است و چيزى جز خشم آنان بر متديّنان پيشى نگرفته است، با آنان جنگ كن و به هيچ خوارى راضى مشو و به هيچ زبونى تسليم مشو. على تا هنگامى كه مجبور و ناچار نشد به حكميت تن در نداد، و آنان اگر مى‏خواستند به درستى حكم كنند به خوبى مى‏دانستند كه هيچ كس شايسته‏تر از او به حكومت نيست و چون به هواى نفس حكم كردند، على به حال جنگ برگشت تا مرگش فرا رسيد. اينك هرگز از حقى كه تو خود بر آن سزاوارترى بيرون مرو، مگر آنكه مرگ ميان تو و آن حايل شود، و السّلام.

مدائنى مى‏گويد، و حسن عليه السّلام براى معاويه چنين نوشت: از بنده خدا حسن امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان، اما بعد، همانا خداوند متعال محمد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحمت براى همه جهانيان مبعوث فرمود، و حق را با او پيروز و شرك را سركوب فرمود و همه عرب را به او عزت بخشيد و به ويژه قريش را با او به شرف رساند و در اين باره فرموده است «همانا كه قرآن ذكر و مايه شرف براى تو و قوم تو است» و چون خداوند او را به پيشگاه خود فرا خواند، عرب در مورد حكومت پس از او با يكديگر ستيز كردند.

قريش گفتند ما عشيره و اولياى پيامبريم و در مورد حكومت با ما ستيز مكنيد و عرب اين حق را براى قريش شناخت و حال آنكه قريش همان چيزى را كه عرب براى او رعايت كرد، در مورد ما انكار كرد. افسوس كه قريش با آنكه در دين صاحب فضيلت و در مسلمانى پيشگام بودند نسبت به ما انصاف ندادند، و چيزى كه مايه شگفتى است فقط ستيز آنان با ما براى حكومت است، آن هم بدون آنكه حق پسنديده‏اى در دنيا و اثر ارزنده‏اى در اسلام داشته باشند. به هر حال وعده‏گاه، پيشگاه خداوند است، از خداوند مسألت مى‏داريم در اين جهان چيزى را كه موجب كاستى ما در آن جهان است، به ما ارزانى مفرمايد، و چون خداوند روزگار على را به سر آورد، مسلمانان پس از او مرا به حكومت‏برگزيدند، اينك اى معاويه از خداى بترس و بنگر و كارى كن كه خونهاى امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حفظ و كارش قرين صلاح شود، و السلام.

امام حسن عليه السّلام اين نامه را همراه حارث بن سويد تيمى كه از قبيله تيم الرباب بود و جندب ازدى فرستاد و آن دو پيش معاويه رفتند و او را به بيعت با امام حسن عليه السّلام فرا خواندند كه پاسخى به ايشان نداد و جواب نامه را اين چنين نوشت: اما بعد، آنچه را كه در مورد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته بودى، فهميدم و او سزاوارترين همه متقدمان متأخران به فضل و فضيلت است.

سپس از نزاع مسلمانان در باره حكومت پس از او سخن گفته‏اى و تصريح به تهمت ابو بكر صديق و عمر و ابو عبيده امين و ديگر صلحاى مهاجران كرده‏اى كه اين را از تو ناخوش داشتم، آرى امت چون در باره حكومت ستيز كردند، سر انجام قريش را سزاوارتر ديدند، و قريش و انصار و مسلمانان با فضيلت چنين مصلحت ديدند كه از ميان قريش كسى را كه از همه به خدا داناتر و از او ترسنده‏تر و بر كار تواناتر است برگزينند و ابو بكر را برگزيدند و هيچ كوتاهى نكردند، و اگر كس ديگرى غير از ابو بكر را مى‏شناختند كه بتواند به مانند او بر كار قيام كند و از حريم اسلام دفاع كند، كار حكومت را به ابو بكر نمى‏سپردند.

امروز هم ميان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم كه تو در كار اين امت تواناتر و محتاطتر و داراى سياست بهترى هستى و در قبال دشمن مدبر و براى جمع غنايم تواناترى خودم حكومت را پس از پدرت به تو تسليم مى‏كردم. پدرت بر ضد عثمان كوشش كرد تا آنكه عثمان مظلوم كشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر كه خداى در تعقيب او باشد، هرگز از چنگ حق نمى‏تواند بگريزد.

آن گاه على به زور حكومت امت را براى خود بيرون كشيد و آنان را به پراكندگى كشاند. افرادى از پيشگامان مسلمانان كه از لحاظ شركت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظير او بودند، با او مخالفت كردند، ولى او مدعى شد كه آنان بيعت او را گسسته‏اند، با آنان جنگ كرد كه خونها ريخته شد و كارهاى ناروا صورت پذيرفت.

آن گاه در حالى كه بيعتى را بر ما مدعى نبود، آهنگ ما كرد و خواست ‏با زور و فريب بر ما حكومت كند، ما با او و او با ما جنگ كرديم و سر انجام قرار شد تا او مردى را بگزيند و ما مردى را بگزينيم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است، حكم كنند و در اين باره از آن دو حكم و از خود و على عهد استوار گرفتيم كه بر آنچه آن دو حكم كنند، راضى شويم. و چنان كه خود مى‏دانى دو حكم به زيان او حكم دادند و او را از خلافت خلع كردند، و به خدا سوگند كه او به آن حكم راضى نشد و براى فرمان خدا شكيبايى نكرد، اينك چگونه مرا به كارى دعوت مى‏كنى كه منطبق بر حق پدرت مى‏دانى و حال آنكه او از آن بيرون شده است كار خويش و دين خود را باش، و السلام.

مدائنى مى‏گويد: معاويه به حارث و جندب گفت برگرديد كه ميان من و شما چيزى جز شمشير نيست و آن دو برگشتند. معاويه با شصت هزار سپاهى آهنگ عراق كرد و ضحاك بن قيس فهرى را به جانشينى خود بر شام گماشت. حسن عليه السّلام همچنان در كوفه مقيم بود. و از آن بيرون نيامد تا هنگامى كه به او خبر رسيد، معاويه از پل منبج گذشته است. در اين هنگام حجر بن عدى را گسيل فرمود تا كارگزاران را به پاسدارى وادارد و مردم را فرا خواند كه شتابان جمع شدند، براى قيس بن سعد عباده پرچمى به فرماندهى دوازده هزار سپاهى بر افراشته شد و بر كوفه مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشينى خود گماشت و چون به ناحيه دير عبد الرحمان فرود آمد به قيس فرمان حركت داد و با او وداع و سفارش كرد، قيس از كرانه فرات و آباديهاى فلّوجه گذشت تا به مسكن رسيد، امام حسن هم آهنگ مداين كرد و چون به ساباط رسيد، چند روزى درنگ كرد و چون خواست سوى مداين رود برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس صلح كردم، صلح كنيد و با هر كس جنگ كردم، جنگ كنيد و من به خدا سوگند بر هيچ كس از اين امت در خاور و باختر كينه‏اى ندارم و همانا هماهنگى و دوستى و ايمنى و صلاح ميان مردم كه‏آن را ناخوش مى‏داريد به مراتب بهتر از چيزى است كه در مورد پراكندگى و كينه توزى و دشمنى و نا امنى دوست مى‏داريد.

پدرم على مى‏فرمود فرمان روايى معاويه را ناخوش مداريد كه اگر از او جدا شويد خواهيد ديد كه سرها چون هندوانه ابو جهل از دوشها قطع خواهد شد. مردم گفتند: اين سخن نشان آن است كه مى‏خواهد خود را خلع و حكومت را به معاويه تسليم كند و سخن او را بريدند و بر او هجوم بردند و بار و بنه‏اش را تاراج كردند تا آنجا كه جبه خزى را كه بر دوش داشت ربودند و كنيزى را كه همراهش بود، گرفتند.

مردم دو گروه شدند، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد، مردم حركت كردند، مردى اسبى آورد و حسن عليه السّلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد، جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السّلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند.

عبيد الله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عمارة خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد كه بينى او را قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت. امام حسن عليه السّلام به هوش آمد، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابو عبيد حاكم آنجا بود، و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت. 

امام حسن عليه السلام وحضرت رسول اكرم صل الله عليه وآله

مدائنى گويد: حسن عليه السّلام بزرگترين فرزند على عليه السّلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخت او را دوست مى‏داشت، روزى مسابقه‏ اى ميان او و حسين عليه السّلام ترتيب داد كه حسن برنده شد. پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد. گفته شد: اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مى‏دارى فرمود: همان چيزى را مى‏گويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مى‏دارى گفت: بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او متولد مى‏شود.

همو از زيد بن ارقم نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: روزى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه مى‏خواند حسن عليه السّلام كه كوچك بود و برده‏اى بر تن داشت آمد، پايش لغزيد و بر زمين‏ افتاد، با آنكه مردم او را بلند كردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم. سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود.

همچنين مدائنى روايت مى‏كند كه عمرو بن عاص، امام حسن عليه السّلام را در طواف ديد، گفت: اى حسن مى‏پنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمى‏ماند، اينك مى‏بينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود. پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود، و آيا درست است كه تو در حالى كه جامه‏اى نازك و لطيف‏تر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مى‏گردد، بر گرد كعبه طواف كنى به خدا سوگند بهترين راه براى اصلاح تفرقه و هموار كردن كار اين است كه معاويه ترا از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد.

امام حسن عليه السّلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخيان را نشانه ‏هايى است كه با آنها شناخته مى‏شوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا و دوستى با دشمنان خداوند است. به خدا سوگند كه تو خود به خوبى مى‏دانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد، و اى پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه‏ هايى استوارتر از نيزه هاى قعضبى هدف قرار مى‏دهم و سوراخ مى‏كنم، و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من بر حذر باش كه من چنانم كه خود مى‏دانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست، و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمى‏شوم، و تو خود چنانى كه مى‏دانى و مردم هم مى‏دانند، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايه‏ترين و بى حسب‏ترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد.

بنابر اين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت.

خطبه امام حسن علیه السلام بعد از صلح

ابو الحسن مدائنى مى‏گويد: پس از صلح، معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند، نپذيرفت. معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود: سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست، به هر كس كه خواهد پادشاهى را ارزانى مى‏دارد و از هر كس كه خواهد باز مى‏ستاند، و سپاس خداوندى را كه مؤمن شما را به وسيله ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ما از شرك بيرون آورد و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ما حفظ فرمود.

آزمون و كوشش ما در مورد شما از دير باز تا كنون پسنديده بوده است، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد. اى مردم همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود باز برد از همگان به او داناتر بود، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمى‏توانيد به شمار آوريد يا سابقه‏ اى همچون سابقه او بيابيد. افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود، جرعه‏ هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامه اى خون بر شما آشامانيد، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مى‏گرفت و بنابر اين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد. به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه ‏اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمى‏يابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود.

من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مى‏كنم. سپس فرمود اى مردم كوفه همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مى‏كرد و مايه درماندگى تبهكاران قريش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش نشد و به دزدى اموال خدا متهم نشد و از جنگ با دشمنان خدا دورى نگزيد، حق قرآن را آن چنان كه شايد و بايد ادا كرد، قرآن او را فرا خواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و و على از آن پيروى كرد، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار باز نمى‏داشت، درودها و رحمت خدا بر او باد، و از صندلى فرود آمد.

معاويه با خود گفت: نمى‏دانم، خطايى شتابان كردم يا كارى درست. من ازخطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم. 
ابو الفرج على بن حسين اصفهانى مى‏گويد: ابو محمد حسن بن على عليه السّلام نوعى سنگينى در گفتار داشته است. گويد: محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مى‏گفته است، در گفتار حسن عليه السّلام نوعى تندگويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مى‏گفته، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السّلام برده است.

ابو الفرج مى‏گويد: امام حسن عليه السّلام با زهر مسموم و شهيد شد، معاويه هنگامى كه مى‏خواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السّلام و سعد بن ابى وقاص فرستاد و آن دو به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند. كسى كه عهده ‏دار مسموم ساختن امام حسن عليه السّلام شد، همسرش، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت چنان كرد و گفته‏اند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان است كه نامش جعده بوده است.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: عمرو بن ثابت گفته است، يك سال نزد ابو اسحاق سبيعى آمد و شد مى‏كردم تا از خطبه‏ اى كه حسن بن على عليه السّلام پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبيعى براى من نقل نمى‏كرد. يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم، در حالى كه جامه كلاه‏دار خود را پوشيده بود همچون غولى در آفتاب نشسته بود. به من گفت: تو كيستى نام و نسب خود را گفتم، گريست و گفت: پدر و خانواده‏ات‏چگونه ‏اند گفتم: خوب هستند. گفت: در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى گفتم: براى شنيدن خطبه حسن بن على عليه السّلام پس از رحلت پدرش.

خطبه امام حسن علیه السلام وبیعت مردم با او

گفت: هبيرة بن مريم برايم نقل كرد كه حسن عليه السّلام پس از رحلت امير المؤمنين على عليه السّلام چنين خطبه ايراد كرد: همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متأخران هرگز به او نرسيدند، او همراه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ مى‏كرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار مى‏داد، رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مى‏فرمود، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مى‏گرفتند و باز نمى‏گشتند تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مى‏داشت. او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السّلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون در چنان شبى رحلت كرد. هيچ زرينه و سيمينه ‏اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى‏ خواست با آن خدمتكارى براى خانواده خود فراهم آرد. آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با او گريستند.

حسن بن على عليه السّلام سپس چنين ادامه داد: اى مردم هر كس مرا مى‏شناسد كه مى‏شناسد و هر كس مرا نمى ‏شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستم، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزان‏ام، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است «و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى‏ افزاييم»، انجام دادن كار پسنديده، دوستى ما خانواده است.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: چون سخن امام حسن به اينجا رسيد، عبد الله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فرا خواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه ‏اندازه كه دوست مى‏داريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد.

ابو الفرج مى‏گويد: معاويه مردى از قبيله حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت. هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند، و حسن عليه السّلام براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مى‏دارى، گويى جنگ و رويارويى را دوست مى‏دارى، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش، وانگهى به من خبر رسيده است، به چيزى شاد شده‏ اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى ‏شود- يعنى كشته شدن امير المؤمنين على عليه السّلام- و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است: «همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى ‏ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود.

معاويه چنين پاسخ داد: اما بعد، نامه‏ ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم، من هم از حادثه‏ اى كه پيش آمده است آگاه شدم، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على چنان است كه اعشى بن قيس بن ثعلبه سروده و گفته است «تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه‏ ها را انباشته سازند.»

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: عبد الله بن عباس هم از بصره نامه‏ اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت: گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى، همان گونه كه بر يمانى‏ها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه امية بن ابى الاسكر سروده است «به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مى‏كند.» معاويه در پاسخ او نوشت: اما بعد، حسن بن على هم براى من نامه‏اى نظير نامه تو نوشته است و به گونه‏اى كه سوء ظنى و بد انديشى را در باره من محقق نمى‏سازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زده‏اى، درست نگفته‏اى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ امية بن ابى الاسكر سروده و گفته است:به خدا سوگند من راستگويم و نمى‏دانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: نخستين كارى كه امام حسن عليه السّلام انجام داد، اين بود كه حقوق جنگجويان را دو برابر كرد و على عليه السّلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و حال آنكه امام حسن همينكه به خلافت رسيد، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده ‏اند.

گويد: حسن عليه السّلام براى معاويه همراه حرب بن عبد الله ازدى چنين نوشت: از حسن بن على امير المؤمنين به معاوية بن ابى سفيان، سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى‏كنم، اما بعد، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه مؤمنان و براى همه مردمان گسيل فرموده است «تا هر كه را كه زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد.» او رسالت هاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله او حق را پيروز و شرك را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند. خداوند به وسيله او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود «همانا قرآن- و دين- مايه شرف تو و قوم تو است.»

چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان و قبيله اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما ستيز كنيد. اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مى‏گويند و در اين مورد حق با ايشان است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند. و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد.

مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان‏ حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند.

وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولىّ و نصرت دهنده است. و ما از اينكه ستيز كنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما، با ما ستيز كردند، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند. براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند، از هر گونه ستيزى خود دارى كرديم، و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ وجه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده ‏اى در دين دارى و نه كار پسنديده ‏اى در اسلام.

تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمن‏ترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى، و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مى‏شوى و خواهى دانست سر انجام پسنديده از چه كسى است. و به خدا سوگند كه با فاصله اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام داده‏اى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست.

همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد- چه آن روزى كه قبض روح شد و چه آن روزى كه خداى با اسلام بر او منت نهاد و چه روزى كه زنده مى‏شود- هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مسألت مى‏كنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود.

چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كرده‏اند، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مى‏دانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد، به حكومت از تو سزاوارترم. از خداى بترس، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى نداردكه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته آن هستند، ستيز مكن، تا خداوند بدين‏گونه آتش فتنه را خاموش فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى، با مسلمانان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است، ميان ما حكم فرمايد.

معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت: از بنده خدا معاويه امير المؤمنين به حسن بن على، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى‏ ستايم، اما بعد، نامه‏ات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا نو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است. آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خير خواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كور دلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند. خداى او را شايسته‏ ترين پاداش دهاد به شايسته ‏ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مى‏دهد. درودهاى خداوند بر او باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مى‏شود.

از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى، و به تهمت ابو بكر صديق و عمر فاروق و ابو عبيدة امين و حوارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كرده‏اى و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم، هيچ گمان بدى به تو برده نمى‏شود و بى ادب و فرو مايه نيستى و من دوست مى‏دارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره به‏نيكنامى باشى.

اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد، چنان نبود كه فضيلت و سابقه و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند، و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش با پيامبر به سود قريش خود را از حكومت كنار كشد، آن گاه صالحان قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش بدهند كه اسلامش از همگان قديمى‏تر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوب‏تر و براى اجراى فرمان خدا از همگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابو بكر را برگزيدند.

اين انديشه متدينان و خردمندان و خير خواهان امت بود، ولى همين موضوع در سينه‏ هاى شما نسبت به آنان بدگمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مى‏ديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابو بكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند، همو را انتخاب مى‏كردند و از او روى گردان نمى‏شدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد.

دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى، فهميدم، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان شما و ابو بكر بوده است، و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده‏ تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره‏ انديش ‏تر هستى، بدون درنگ به آنچه فرا خوانده ‏اى پاسخ مى‏دادم و تو را شايسته آن مى‏دانستم، ولى به خوبى مى‏دانم كه مدت ولايت من طولانى‏تر از تو بوده است و تجربه ‏ام نسبت به اين امت از تو قديمى‏تر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من در آيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر كجا كه دوست مى‏دارى با خود ببر، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم وبدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم، خداوند ما و تو را بر طاعت خود يارى دهد كه او شنوا و بر آورنده دعاست، و السّلام.

جندب مى‏گويد: چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم، گفتم: اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى، و اگر تصور مى‏كنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند، تسليم فرمان تو مى‏شود. به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود.

فرمود: آرى همين گونه خواهم كرد. ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد. گويند، و معاويه براى حسن عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مى‏دهد، هيچ چيز مواخذ كننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است. اينك بر حذر باش كه مبادا مرگ تو به دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنه‏اى بيابى، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى، آنچه را كه به تو وعده داده ‏ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده ‏ام، انجام مى‏دهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه سروده و گفته است: و اگر كسى امانتى را به تو سپرد، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است، رشك مبر و آن گاه كه تهى دست مى‏شود بر او ستم روا مدار. وانگهى خلافت پس از من، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى، و السّلام.

امام حسن براى معاويه چنين نوشت:اما بعد، نامه ‏ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم، رها كردم و به خدا از آن پناه مى‏برم. از حق پيروى كن، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است، و السّلام.

چون اين نامه حسن عليه السّلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه ‏اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود: از بنده خدا معاويه امير المؤمنين به فلان پسر فلان و مسلمانانى كه پيش اويند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى‏ستايم، و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه شما را كشت، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگير كردن على بن ابى طالب بر انگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد. اينك نامه‏ هاى بزرگان و سران ايشان به ما مى‏رسد كه براى خود و عشاير خويش امان مى‏طلبند، چون اين نامه من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود، و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.

گويد: لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد. خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو بر آمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد، و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند.

حسن عليه السّلام گفت: هر گاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد. سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت: براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السّلام بيرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت: همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را «دشوار» نام نهاده است و سپس به مؤمنان مجاهد فرموده است، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است. و اى مردم، شما به آنچه دوست داريد، نمى‏رسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مى‏داريد. به من خبر رسيده است كه ‏معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره‏ انديشى كنيم و شما هم چاره ‏انديشى كنيد.

گويد: در سخن امام حسن عليه السّلام اين موضوع احساس مى‏شد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند، و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد. 
عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت: سبحان الله من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است، مگر نمى‏خواهيد به خواسته امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبان‏هايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرا رسيده است همچون روبهان گريزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد.

عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت: خداوند آنچه را به صلاح است، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مى‏پسندى موفق دارد، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مى‏دارد با من باشد، به من بپيوندد. او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت، برايش ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت.

قيس بن سعد بن عبادة انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند. امام حسن عليه السّلام به ايشان گفت: خدايتان رحمت كناد كه راست مى‏گوييد و از هنگامى كه شما را مى‏شناسم، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته ‏ام، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد.

مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السّلام هم به لشكرگاه آمد و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشينى خود بر كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را بر انگيزاند و پيش امام عليه السّلام گسيل دارد و مغيرة مردم را تشويق مى‏كرد و گسيل مى‏داشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد.

حسن عليه السّلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبد الرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند. آن گاه عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب را فرا خواند و به او گفت: اى پسر عمو من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مى‏فرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشاده‏رو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد امير المؤمنين على هستند. از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعيد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود.

عبيد الله بن عباس حركت كرد نخست به شينور و سپس به شاهى رسيد و همچنان از كرانه فرات پيش مى‏رفت و از فلّوجه گذشت و به مسكن رسيد. 
امام حسن عليه السّلام حركت كرد و از منطقه حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فرا خواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود: سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مى‏گويند و گواهى مى‏دهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست، همان گونه كه همه گواهى دهندگان گواهى مى‏دهند و گواهى مى‏دهم كه محمد فرستاده خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او وخاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند، من خير خواه‏ترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را در پراكندگى خوش مى‏داريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مى‏پنداريد، در نظر دارم.

بنابر اين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه مرا رد مكنيد، خداى من و شما را بيامرزد، و من و شما را به آنچه كه دوست مى‏دارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد. 
گويد: در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود برخى گفتند: گمان مى‏كنيم مى‏خواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد، و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السّلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبد الرحمان بن عبد الله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند.

حسن عليه السّلام فرمود: افراد قبيله‏ هاى ربيعه و همدان را فرا خوانيد، ايشان را فرا خواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله‏ هاى ربيعه و همدان همراهى كردند. همين كه امام حسن عليه السّلام به ناحيه مظلم ساباط رسيد، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه‏ اى همراه داشت، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السّلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السّلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند.

عبد الله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره ‏اش زدند كه كشته شد.

امام حسن عليه السّلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود، على عليه السّلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن عليه السّلام همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت.

از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكده‏اى به نام حلوبيه در مسكن فرود آمد و عبيد الله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد. فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيد الله فرستاد، عبيد الله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فرو كوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرا رسيد معاويه به عبيد الله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد، اگر تو هم اكنون به اطاعت من در آيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى، بر عهده من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مى‏پردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد.

عبيد الله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود، وفا كرد. چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيد الله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند. ناچار قيس بن سعد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فرا خواند و عبيد الله بن عباس را نكوهش كرد و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد. بسر بن ارطاة به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق واى برشما، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما، حسن مصالحه كرده است، براى چه خويشتن را به كشتن مى‏دهيد.

قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت: يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد. گفتند: بدون حضور امام جنگ مى‏كنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فرو كوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند. معاويه براى قيس بن سعد نامه‏ اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فرا خواند. قيس در پاسخ نوشت: نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود.

چون معاويه از او نوميد شد، براى او چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو يهودى و يهودى‏زاده‏اى، خود را بدبخت مى‏كنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مى‏دهى، اگر آن گروهى كه خوشتر مى‏دارى، پيروز شود، تو را از خود مى‏راند و نسبت به تو حيله و مكر روا مى‏دارد و اگر آن گروه كه ناخوش مى‏دارى، پيروز شود، تو را فرو مى‏گيرد و مى‏كشد. پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مى‏كرد و سر انجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرا رسيد و در منطقه حوران غريب و رانده شده از وطن در گذشت، و السلام.

قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو بت و بت زاده‏اى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام در آمدى، و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهره‏اى قرار نداد. اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازه‏اى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بوده‏اى و گروهى از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مؤمن بوده‏اى. از پدرم نام برده‏اى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمى‏رسيدند، بر او رشك بردند. و به ياوه پنداشته‏اى كه من يهودى و يهودى زاده‏ام و حال آنكه خودت مى‏دانى و مردم هم مى‏دانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن در آمدى و گرويدى، و السلام.

چون معاويه نامه قيس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگين شد و خواست پاسخ دهد. عمرو عاص به او گفت: خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سخت‏تر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى، او هم به آنچه مردم بپذيرند، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد.

گويد: آن گاه معاويه، عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را براى گفتگو در باره صلح پيش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فرا خواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السّلام جز به نيكى ياد نخواهد شد، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است، و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت. قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد. روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب امير المؤمنين على عليه السّلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود، مى‏گريستند و او را نكوهش مى‏كردند.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: محمد بن احمد بن عبيد، از قول فضل بن حسن بصرى، از قول ابن عمرو، از قول مكى بن ابراهيم، از قول سرى بن اسماعيل، از شعبى، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى، از عباد بن يعقوب، از عمرو بن ثابت، از حسن بن حكم، از عدى بن ثابت، از سفيان بن ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مى‏گفته است، پس از بيعت حسن بن على با معاويه، به حضور حسن عليه السّلام رفتم و او را كنار خانه ‏اش يافتم و گروهى پيش او بودند. من گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان، فرمود: اى سفيان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم. فرمود: اى سفيان چه گفتى گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان.

فرمود: چرا نسبت به ما چنين مى‏گويى گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگر خواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صد هزار تن با تو بودند كه در پاى تو مى‏مردند و خداوند هم امر مردم را براى توجمع فرموده بود. امام حسن فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مى‏شويم و من شنيدم على مى‏فرمود: از پيامبر شنيدم كه مى‏فرمود: «روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين امت بر مردى گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسيد كه مى‏خورد و سير نمى‏شود و خداوند به او نمى‏ نگرد و نمى‏ ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانه‏اى باقى نمى‏ماند و روى زمين هيچ يار و ياورى»، و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مى‏دانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مى‏فرمايد.

در اين هنگام موذن اذان گفت، برخاستيم و كنار كسى كه شير مى‏دوشيد، ايستاديم. امام حسن ظرف شير را از او گرفت، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم. از من پرسيد: اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است گفتم: سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما. فرمود: اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم، على مى‏فرمود: شنيدم رسول خدا مى‏فرمود: اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مى‏دارند كنار من بر حوض وارد مى‏شوند، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد، اى سفيان بر تو مژده باد، و دنيا نيكوكار و تبهكار را در بر مى‏گيرد تا آن گاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر انگيزد.

مى‏گويم- ابن ابى الحديد- منظور از اين جمله كه پيامبر فرموده است «و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد.»، اين است كه هيچ كس روى زمين نمى‏تواند دين مرا به سود معاويه تأويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانه‏اى بتراشد.

و اگر مى‏پرسى: اين سخن امام حسن كه فرموده است. «بدون ترديد آن شخص معاويه است.»، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السّلام يا امام حسن از آن كرده‏اند. مى‏گويم: ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد.

و اگر بپرسى: امام حق از خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كيست مى‏گويم: اماميه چنين‏ مى‏پندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مى‏پندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليها السّلام است كه خداوند او را در آخر الزّمان خواهد آفريد.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده ‏اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافته‏ايم، نقل مى‏كنيم.

شعبى مى‏گويد: معاويه در خطبه خود گفت: كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمى‏كشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مى‏شوند، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است. 
ابو اسحاق سبيعى مى‏گويد، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت: همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كرده‏ام، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد.

ابو اسحاق مى‏گويد: به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود. اعمش از عمرو بن مرة، از سعيد بن سويد نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مى‏داديد، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمى‏داريد، خداوند اين را به من ارزانى فرمود.

گويد: هر گاه عبد الرحمان بن شريك، اين حديث را نقل مى‏كرد مى‏گفت: به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است. 
ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: ابو عبيد محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصرى، از يحيى بن معين، از ابو حفص لبّان، از عبد الرحمان بن شريك، از اسماعيل بن ابى خالد، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مى‏گفته است: معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد، حسن و حسين عليهما السّلام پاى منبر بودند. معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسين عليه السّلام برخاست كه پاسخ دهد، حسن عليه السّلام‏

دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت: اى كسى كه از على به زشتى نام بردى، من حسن ‏ام و پدرم على است و تو معاويه ‏اى و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، پدر بزرگ من رسول خداست و پدر بزرگ تو عتبة بن ربيعه است، مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است، خداوند هر يك از ما را كه فرومايه‏تر و گمنام‏تر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشه‏دارتر هستيم، لعنت فرمايد، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند.

فضل مى‏گويد: يحيى بن معين: مى‏گفت من هم آمين مى‏گويم، ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: ابو عبيد گفت: فضل هم افزود كه من هم «آمين» مى‏گويم، و على بن حسين اصفهانى هم آمين مى‏گويد مى‏گويم، من هم عبد الحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مى‏گويم.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت مى‏كرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مى‏كشيد. پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مى‏شد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند.

ابو الفرج مى‏گويد: ابو عبيد صيرفى و احمد بن عبيد الله بن عمار، از محمد بن على بن خلف، از محمد بن عمرو رازى، از مالك بن سعيد، از محمد بن عبد الله ليثى، از عطاء بن سائب، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السّلام بر منبر كوفه بود، مردى در آمد و گفت: اى امير المؤمنين خالد بن عرفطه در گذشت. فرمود: نه، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود: كه با او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت.

گويد: مردى از جاى برجست و گفت: اى امير المؤمنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام. على عليه السّلام فرمود: بدون ترديد همين گونه است كه گفتم، و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه سپاهيان معاويه بود، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: مالك بن سعيد مى‏گفت: اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت: صاحب اين خانه و اشاره به خانه سائب كرد برايم نقل كرد كه‏خودش از على عليه السّلام اين سخن را شنيده است.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: و چون صلح ميان حسن عليه السّلام و معاويه برقرار شد، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فرا خواند.

قيس كه مردى بسيار بلند قامت بود، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلند قامت هم كه مى‏نشست پاهايش بر زمين كشيده مى‏شد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او «مرد بى ريش» انصار مى‏گفتند. چون خواستند او را پيش معاويه در آورند، گفت: من سوگند خورده‏ام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد. معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس بر آورده شود.

ابو الفرج مى‏گويد: و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد همراه چهار هزار سوار كار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد. چون امام حسن بيعت فرمود، قيس را براى بيعت آوردند، او روى به امام حسن كرد و پرسيد: آيا من از بيعت تو آزادم فرمود: آرى. براى قيس صندلى نهادند، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست. معاويه از او پرسيد: اى قيس آيا بيعت مى‏كنى گفت: آرى، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد.

ابو الفرج مى‏گويد: پس از آن معاويه به امام حسن گفت، سخنرانى كند و چنين مى‏پنداشت كه نخواهد توانست. امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند، خليفه نيست، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است، اندكى بهره‏مند مى‏شود و سپس از آن جدا مى‏شود، لذت آن قطع مى‏گردد و رنج و گرفتارى آن باقى مى‏ماند «و نمى‏دانم من، شايد آن آزمايشى است شما را و بهره‏اى تا هنگامى».

گويد: امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواست‏براى پسر خود يزيد بيعت بگيرد، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگين‏تر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم در گذشتند.  

مسمومیت و شهادت حضرت امام حسن علیه السلام

ابو الفرج مى‏گويد: احمد بن عبيد الله بن عمار، از عيسى بن مهران، از عبيد بن صباح خراز، از جرير، از مغيره نقل مى‏كند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد در مى‏آورم و براى او يكصد هزار درهم فرستاد. او، امام حسن عليه السّلام را مسموم كرد. 
معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت. پس از امام حسن، مردى از خاندان طلحه آن زن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد و هر گاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مى‏گرفت، آنان را سرزنش مى‏كردند و مى‏گفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت.

گويد: احمد، از يحيى بن بكير، از شعبه، از ابو بكر بن حفص نقل مى‏كرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مى‏كنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است.

ابو الفرج مى‏گويد: احمد بن عون، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مى‏گفته است: من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بودم، حسن عليه السّلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چند بار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است، پاره‏اى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم.

حسين عليه السّلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است فرمود: با او مى‏خواهى چه كنى، لا بد مى‏خواهى او را بكشى، اگر همانى است كه من مى‏پندارم خداوند از تو سخت انتقام‏تر است و اگر او نباشد، خوش نمى‏دارم كه بى‏گناهى به خون من گرفتار آيد.

ابو الفرج مى‏گويد: امام حسن عليه السّلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بقيع دفن شد و وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاك سپرده شود، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت: «چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است.»

مگر مى‏شود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود. بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند. 
مروان مى‏گفت شمشير مى‏كشم و نزديك بود، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السّلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السّلام را كنار پيامبر نمى‏پذيرفت. عبد الله بن جعفر گفت: اى ابا عبد الله تو را به حق خودم بر تو سوگند مى‏دهم كه يك كلمه هم سخنى مگو. و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت.

ابو الفرج مى‏گويد: زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السّلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود. عايشه گفت: آرى، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السّلام رسيد و به بنى هاشم پيام داد، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست. مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليها السّلام به خاك سپردند.

ابو الفرج مى‏گويد: يحيى بن حسن مولف كتاب النسب مى‏گويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فرا خواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است «روزى بر استر و روزى بر شتر نر» همين موضوع است.

مى‏گويم- ابن ابى الحديد- در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فرا خوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كرده‏اند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السّلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده ‏مى‏شود.

ابو الفرج اصفهانى مى‏گويد: جويرية بن اسماء مى‏گويد: چون امام حسن عليه السّلام رحلت فرمود و جنازه‏اش را بيرون آوردند، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد. امام حسين عليه السّلام به او گفت: امروز تابوت او را بر دوش مى‏كشى و حال آنكه ديروز جرعه‏هاى خشم بر او مى‏آشامانيدى مروان گفت: آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مى‏دهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست.

و مى‏گويد: حسين عليه السّلام براى نمازگزاردن بر پيكر حسن عليه السّلام، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است، تو را براى نماز مقدم نمى‏داشتم. 
ابو الفرج مى‏گويد: به ابو اسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند گفت: در آن هنگام كه امام حسن در گذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجر بن عدى كشته شد.

و گويد: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم ازجعفر بن محمد عليه السّلام روايت شده است، و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و اين هم در روايت ابو بصير از حضرت صادق نقل شده است.

گويد: سليمان بن قتّة كه از دوستداران امام حسن عليه السّلام بوده است، در مرثيه او چنين سروده است: خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد، تكذيب فرمايد، هر چند با هيچ بهايى نمى‏توان آن را تكذيب كرد، تو دوست يگانه و ويژه‏ام بودى و هر قبيله از خويشتن مايه آرامشى دارند، در اين ديار مى‏گردم و تو را نمى‏بينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى آنان مايه غبن و زيان است، به جاى تو آنان نصيب من شده‏ اند، اى كاش فاصله ميان من و ايشان تا كناره خليج عدن بود.

ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متأثر از احاديث نبوى است، روشن ساخته است. او ضمن شرح همين نامه، پنجاه و هشت بيت از سروده‏هاى خود را در مناجات آورده است.

نامه 31

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح جنگ موته به قلم ابن ابی الحدید

شرح جنگ موته

در شرح جنگ موته که آن را هم به شیوه گذشته خود ازفصل پنجم کتاب واقدى نقل مى کنیم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاییم
واقدى مى گوید: ربیعه بن عثمان از عمر بن حکم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله حارث بن عمیر ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پیش امیر بصرى گسیل فرمود.
حارث چون به موته رسید شرحبیل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسید آهنگ کجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شاید از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .

شرحبیل فرمان داد او را به ریسمانى بستند و گردنش را زدند. هیچ یک از فرستادگان رسول خدا صلى الله علیه و آله جز او را نکشته اند و چون این خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر کشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشکرگاه ساختند.

پیامبر صلى الله علیه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و یارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض یهودى هم آمد و همراه مردم ایستاد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود زید بن حارثه فرمانده مردم در این جنگ است ، اگر او کشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او کشته شد، عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود و اگر او کشته شد مسلمانان باید از میان خود مردى را به فرماندهى برگزینند و او را امیر خود قرار دهند.

نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پیامبر باشى همه اینان را که نام بردى چه کم باشند چه بسیار، کشته خواهند شد، پیامبران بنى اسرائیل چون کسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او کشته شد فلان کس ‍ امیر خواهد بود، اگر صد تن را هم بدین گونه نام مى بردند همگان کشته مى شدند. سپس آن مرد یهودى به زید بن حارثه گفت : وصیت خود را انجام بده که اگر محمد پیامبر باشد، هرگز پیش او بر نخواهى گشت .

زید گفت : گواهى مى دهم که او پیامبرى راستگو است . چون تصمیم به حرکت گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پرچمى به دست خویش بست و آن را به زید بن حارثه داد، آن پرچم سپید بود. مردم به حضور فرماندهانى که پیامبر صلى الله علیه و آله تعیین فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود کنند و براى ایشان دعا کنند. لشکر آنان مرکب از سه هزار تن بود، همینکه آنان به لشکرگاه خود رفتند و حرکت کردند دیگر مسلمانان فریاد برداشتند که خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنیمت و حال نیکو برگرداند.

عبدالله بن رواحه در پاسخ ایشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش ‍ مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، یا ضربه سریع نیزه و زوبینى که در جگر و احشاء نفوذ کند، که چون از کنار گورم بگذرند، بگویند خداى این جنگجوى هدایت شده را کامیاب فرماید.

مى گوید (ابن ابى الحدید): محدثان اتفاق دارند که امیر نخست ، زید بن حارثه بوده است ولى شیعیان منکر این هستند و مى گویند امیر نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پیامبر فرموده است : اگر او کشته شد زید بن حارثه امیر است و اگر او کشته شد عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود. و در این باره روایاتى نقل کرده اند. من هم در اشعارى که محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود نقل مى کند شواهدى براى گفتار شیعیان یافته ام و از جمله اشعارى است که ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى کند:
در آن هنگام که در مدینه مردم خفته و آرمیده بودند شبى دشوار و درد و اندوه که موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد… (تا آنجا که مى گوید) خداوند شهیدانى را که از پى یکدیگر در موته شهید شدند از رحمت خود دور مداراد که جعفر ذوالجناحین و زید و عبدالله بودند و در حالى که شمشیرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى یکدیگر در آمدند… 

همچنین کعب بن مالک انصارى هم در قصیده اى که مطلع آن این بیت است : چشمها خفتند و آرمیدند و حال آنکه اشک چشم تو فرو مى ریزد… (چنین مى گوید) اندوه بر آن چند تنى است که روزى در موته پیاپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى دیگر منتقل نشدند… هنگامى که با جعفر هدایت مى شدند و رایت او پیشاپیش آنان بود و چه نیکو پیشاهنگى . تا آنکه صفها در هم ریخت و جعفر در آوردگاه کشته بر خاک افتاد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زید بن ارقم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى آنان خطبه خواند و چنین سفارش فرمود: به شما سفارش مى کنم نسبت به خدا پرهیزگار و نسبت به مسلمانانى که همراه شمایند خیر اندیش باشید. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با کسانى که به خدا کافرند جنگ کنید. مکر و فریب و غل و غش مکنید، و هیچ کودکى را مکشید و چون با دشمن مشرک بر خوردید نخست او را به یکى از این سه چیز دعوت کنید و هر کدام را پذیرفتند از آنان بپذیرند و دست از ایشان بدارید. آنان را به مسلمان شدن دعوت کن ، اگر پذیرفتند فورى بپذیر و دست از آن بدار و از آنان دعوت کن تا از سرزمین خود به سرزمینهاى مهاجران است و همان وظایفى که بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سکونت در سرزمینهاى خود را ترجیح دادند به ایشان بگو که حکم آنان هم مانند حکم دیگر اعرابى است که مسلمان شده اند، یعنى احکام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنایم سهمى نخواهد بود مگر اینکه همراه مسلمانان در جنگ شرکت کنند.

اگر از پذیرفتن خود دارى کردند، آنان را به پرداخت جزیه دعوت کن ، اگر پذیرفتند، بپذیر و دست از ایشان بردار و اگر نپذیرفتند از خدا یارى بخواه و با آنان کارزار کن . اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و آنها از تو خواستند که در قبال حکم خدا تسلیم شوند، آنان را به حکم خدا امان مده بلکه به حکم خودت امان بده ، زیرا نمى دانى آیا آنچه مى کنى مطابق با حکم خداوند است یا نه . همچنین اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و خواستند که ایشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دهى مپذیر و بگو ذمه خودت و پدرت و یارانت را بپذیرند، که اگر شما پیمان و ذمه خود و پدرانتان را بکشید بهتر از آن است که ذمه خدا و رسولش را بشکند.

واقدى مى گوید: ابوصفوان از خالد بن یزید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدرقه سپاهیان موته بیرون آمد و چون به دروازه وداع رسید، توقف فرمود و سپاهیان هم برگرد او ایستادند. فرمود: به نام خدا جهاد کنید و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ کنید. آنجا مردانى را در صومعه هایى مى بینید که از مردم کناره گرفته اند، متعرض ‍ ایشان نشوید، البته گروهى دیگر را هم خواهید یافت که شیطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشیرها ریشه کن سازید. هرگز زن و کودک و پیر فرتوت را مکشید و هیچ خرمابن و درختى را مبرید و هیچ بنایى را ویران مکنید.

واقدى مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با پیامبر صلى الله علیه و آله بدرود کرد، گفت : اى رسول خدا! چیزى براى من بگو و فرمانى بده که آن را از تو حفظ کنم . فرمود: فردا به سرزمینى مى روى که سجده کردن در آن اندک است ، فراوان سجده کن . عبدالله عرض کرد: اى رسول خدا بیشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فریاد آور که در هر چه بخواهى یار و مددکار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد.

پیامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت که اگر ده کار بد مى کنى یک کار پسندیده هم انجام دهى . عبدالله گفت : دیگر و از این پس از چیزى از تو سوال نخواهم کرد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله علیه و آله با شعرى که سروده بود با آن حضرت بدرود کرد که از جمله آن این بیت است :خداوند نیکهایى را که به تو ارزانى فرموده است همچون موسى علیه السلام پایدار بدارد و پیروزى اى همچون پیروزى آنان بهره فرماید…

محمد بن اسحاق همچنین مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود کرد، گریست . گفتند: اى عبدالله ! چه چیز ترا به گریه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنیا و شوقى بر آن نیست ولى شنیدم رسول خدا صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و هیچ کس از شما نیست مگر آنکه وارد دوزخ – یا پل صراط – مى شود و نمى دانم چگونه ممکن است که پس از وارد شدن از آن بیرون آیم .

واقدى مى گوید: زید بن ارقم مى گفته است : من یتیم بودم و تحت تکفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى کردم . هرگز ندیده ام که سرپرست یتیمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى کرد. شبى همچنان که بر شتر و میان دو لنگه بار سوار بود، این ابیات را خواند:اینک که چهار روز مرا در راهى که ریگزار بود بر خود کشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد که این آخرین سفر من است و دیگر پیش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمین شام مى گذارند که اقامت در آن گوار است …

زید بن ارقم مى گوید: چون این شعر را از او شنید گریستم . با تازیانه اش به من زد و گفت : اى فرو مایه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرماید و از دنیا و رنج آن و اندوهها و پیشامدهایش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى که به تنهایى میان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى . 

واقدى مى گوید: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حرکت کردند و در موته فرود آمدند و به ایشان خبر رسید که هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبایل بکر و بهراء و لخم و جذام و دیگران کنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبیله بلى بر ایشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در کار خود نگریستند و گفتند: باید نامه اى به حضور پیامبر بنویسیم و این خبر را به اطلاعش برسانیم که فرمان به بازگشت ما دهد یا نیروى امدادى گسیل فرماید. در همان حال که مردم سرگرم این گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پیش آنان آمد و ایشان را تشجیع کرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتکاء شمار بسیار و بسیارى اسب و سلاح جنگ نکرده ایم بلکه فقط در پناه و اتکاء به این دینى که خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ کرده ایم .

اینک هم حرکت و جنگ کنید که به خدا سوگند ما جنگ بدر را دیده ایم در حالى که فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا یکى از دو کار خوب اتفاق مى افتد یا بر آن پیروز مى شویم ، همان چیزى است که خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نیست با شهادت است که به برادران خود ملحق خواهیم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهیم کرد و مردم با این سخن ابن رواحه دلیر شدند.

واقدى مى گوید: ابوهریره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همینکه دیدیم مشرکان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و دیبا و حریر دارند که ما را یاراى جنگ با آنان نیست ، برق از چشم من پرید. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هریره ترا چه مى شود، گویى لکشرى گران دیده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نیافته ایم .

واقدى مى گوید: دو گروه رویاروى شدند. زید بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ کرد تا کشته شد، او را با ضربه نیزه ها کشتند. سپس ‍ رایت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى که داشت پیاده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ کرد تا کشته شد.
واقدى مى گوید: گفته شده است مردى از رومیان چنان ضربتى با شمشیر به جعفر زد که او را دو نیم ساخت ، نیمى از بدنش روى تا کى که آنجا بود افتاد و بر آن نیمه سى یا سى و چند زخم یافتند.

واقدى مى گوید: نافع از ابن عمر روایت مى کند که مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشیر و نیزه یافتند. بلاذرى مى گوید: هر دو دست او قطع شد و بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنایت فرمود که با آنها در بهشت پرواز مى کند. و به همین سبب به طیار موسوم شده است .

واقدى مى گوید: آنگاه رایت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندکى درنگ کرد و سپس حمله و جنگ کرد تا کشته شد، و چون او کشته شد مسلمانان به بدترین صورت به هر سو گریختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فریاد فراخواند، گروهى اندک از انصار پیش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن ولید گفت : اى ابا سلیمان ! این پرچم را بگیر. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش ‍ که در جنگ بدر شرکت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگیر که به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله کرد و مشرکان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسیار او را محاصره کردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشینى کرد و آنان را از میدان جنگ بیرون کشید. واقدى مى گوید: و روایت شده است که خالد با مسلمانان پایدارى کردند و منهزم نشدند و صحیح همان است که خالد با مردم عقب ننشینى کرد.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل کرد که چون دو گروه در موته رویا روى شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله در مدینه بر منبر نشست و فاصله میان مدینه و شام براى او برداشته شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به آوردگاه ایشان مى نگریست .

فرمود: هم اکنون رایت را زید بن حارثه در دست گرفت ، ابلیس پیش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زید گفت : هم اکنون باید در دل مومنان ایمان استوار گردد و تو آمده اى دنیا را در نظرم بیارایى و دوست داشتنى جلوه دهى . پیامبر فرمود: زید همچنان پیش رفت تا شهید شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى کنید هر چند که او دوان دوان به بهشت در آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رایت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابلیس پیش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش ‍ سازد. جعفر گفت : اینکه هنگامى است باید ایمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنیا دارى ، و پیش رفت و شهید شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله براى او دعاى خیر فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار کنید، هر چند که شهیدى است که وارد بهشت شد و با دو بال از یاقوت در هر جاى بهشت که مى خواهد پرواز مى کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، این موضوع بر انصار گران آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک زخمها بر پیکرش رسید، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پیکرش ‍ رسید اندکى درنگ کرد و خویشتن را عتاب نمود و دلیر شد و به شهادت رسید و به بهشت در آمد و بدین گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بیرون آمد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله شهید شدن جعفر و زید را بیان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سکوت کرد تا آنجا که چهره انصار تغییر کرد و پنداشتند از عبدالله کارى که ناخوش مى دارند سرزده است . پیامبر سپس فرمود: رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ کرد تا شهید شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشکار شد و از آنان را بر سه تخت زرین دیدم که تخت عبدالله بن رواحه اندکى کژى داشت ، گفتم : اى کژى براى چیست ؟ گفتند: آن دو بدون هیچ تردید پیش رفتند و این یکى اندکى تردید و درنگ کرد و سپس به جنگ رفت .

همچنین محمد بن اسحاق روایت مى کند که چون جعفر بن ابى طالب رایت را در دست گرفت جنگى سخت کرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود کرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى کرد و سپس با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، نخستین کسى است که در اسلام اسب خود را پى کرده است . 

محمد بن اسحاق مى گوید و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندکى تردید و درنگ کرد و سپس خود را به پذیرفتن مرگ واداشت و پیش رفت و چنین مى گفت :اى نفس سوگندت مى دهم که با میل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با کراهت خواهى پذیرفت ، ترا چه مى شود که مى بینم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اینک که مردم درهم ریخته اند و هیاهو بسیار است …

در پى آن این رجز را خواند:اى نفس بر فرض که کشته نشوى ، خواهى مرد، این کبوتر مگر است که آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل کنى ، به تو عطا مى شود و هدایت مى شوى و اگر تاخیر روا دارى گمراه و بدبختى .

عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ کرد، در این هنگام یکى از پسر عموهایش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نیروى خود را استوار کن ، آن را از دست پسر عمویش گرفت و با دهان خود اندکى از آن را گاز زد، در همین حال بانگ هیاهوى مردم را شنید که از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو باید هنوز در دنیا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشیرش را برداشت و پیش رفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد.

واقدى مى گوید: داود بن سنان برایم نقل کرد که از ثعلبه بن ابى مالک شنیدم که خالد بن ولید چنان شتابان با مردم عقب نشست که آنان را بر گریز و فرار از جنگ سرزنش مى کردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گوید ابو سعید خدرى هم روایت مى کرده است که چون خالد بن ولید همراه مردم گریخت ، همینکه مردم مدینه آگاه شدند در جرف به رویارویى آنان رفتند، خاک بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گریختگان آیا در راه خدا از جنگ گریخته اید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آنان فرار کنندگان نیستند و به خواست خداوند حمله کنندگان خواهند بود.

واقدى مى گوید: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته که هیچ لشکرى به اندازه لشکر موته از مردم مدینه سرزنش نشنید. مردم مدینه با بدى به آنان برخوردند و کار چنان بود که بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهایشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با یاران خودت پیشروى مى کردى و کشته مى شدى ! بزرگان ایشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بیرون نیامدند تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش آنان فرستاد که به آنان بگوید شما حمله کنندگان در راه خدایید و آنان از خانه بیرون آمدند.

واقدى مى گوید: مالک بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بکر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عمیس – همسر جعفر طیار – براى من نقل کرد که مى گفته است : روزى که جعفر و یارانش کشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمیر کردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ،  و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن مالیدم که ناگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر کجایند؟ آنها را پیش پیامبر صلى الله علیه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش کشید و بویید.

آنگاه چشمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله اشک آلود شد و گریست . من گفتم ، اى رسول خدا شاید از جعفر به تو خبری رسیده است ؟ فرمود: آرى امروز او کشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن کردم و زنان را پیش خود جمع کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگویى و بر سینه خود مکوبى .

سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت که مى گفت : واى از سوک عمویم ! پیامبر فرمود: آرى باید بر کسى همچون جعفر گریه کنندگان بگریند. سپس فرمود: براى خانواده خوراکى فراهم سازید که امروز از خود بى خوداند.

واقدى مى گوید: محمد بن مسلم از یحیى بن ابى یعلم براى من نقل کرد که مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پیش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریستم و آن حضرت در حالى که اشکهایش از ریش او فرو مى چکید بر سر من و برادرم دست مى کشید.

سپس عرضه داشت بار خدایا جعفر براى وصول به بهترین پاداش پیشگام شد، خدایا خودت به بهترین نحوى که در مورد یکى از بندگان اعمال مى فرمایى ، خود بهترین جانشین براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدایت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند.

مادرم گفت : پدر و مادرم فدایت باد این موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست دیگر بر سرم دست مى کشید و به منبر رفت و مرا هم جلو خویش بر پله پایین تر نشاند، اندوه در چهره اش نمایان بود. پیامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بیشى مى کند، همانا جعفر شهید شد و خداوند براى او دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراکى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسیار خوبى خوردیم .

سلیم خدمتکار رسول خدا مقدارى جو را دستان کرد و پوست آن را گرفت . سپس ‍ آن را تف داد و روغن زیتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پیامبر و میهمان ایشان بودیم و به خانه هر یک از همسران خویش که مى رفت ، همراهش بودیم . سپس به خانه خود برگشتیم . پس از آن روزى پیامبر صلى الله علیه و آله پیش من آمد و من سر گرم تعیین ارزش و فروش ‍ میشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او برکت بده . عبدالله بن جعفر مى گوید: پس از آن هیچ چیز نخریدم و نفروختم مگر اینکه در آن برکت داده شد و سود بردم .

فصلى در بیان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب

ابوالفرج اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین مى گوید: کنیه جعفر بن ابى طالب ابوالمساکین – پدر بینوایان – بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است که بزرگترین ایشان طالب و پس از او عقیل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر یک از دیگرى ده سال بزرگتر بوده و على علیه السلام از همه برادران کوچکتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستین زن هاشمى است که براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضایل فاطمه بنت اسد بسیار است . تقرب او به پیامبر صلى الله علیه و آله و تعظیمى که پیامبر از او مى فرموده است ، پیش هم که محدثان معلوم است .

ابوالفرج براى جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، فضیلت بسیارى نقل کرده است  و در آن باره احادیث بسیار هم وارد شده است . از جمله آنکه چون رسول خدا صلى الله علیه و آله خیبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله او را در آغوش کشید و شروع به بوسیدن میان دو چشمش را کرد و فرمود: نمى دانم از کدام کار بیشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر یا فتح خیبر.

گوید: خالد حذاء از عکرمه از ابو هریره نقل مى کند که مى گفته است : پس از رسول خدا هیچ کس با فضیلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مرکبى سوار نشده و کفش نپوشیده است . گوید: عطیه از ابو سعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است ، پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: بهترین مردم به ترتیب حمزه و جعفر و على هستند.

جعفر بن محمد علیه السلام از قول پدرش روایت مى کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفریده شده اند ولى من و جعفر از یک شجره یا از یک طینت آفریده شده ایم . گوید: با اسناد به رسول خدا نقل شده که به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و خوى شبیه منى .

ابو عمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب گفته است سن جعفر علیه السلام روزى که کشته شد چهل و یک سال بوده است .

ابو عمر مى گوید: سعید بن مسیب نقل مى کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: براى من جعفر و زید و عبدالله بن رواحه در خیمه اى که از در و مروارید بود ممثل شدند که هر یک بر سریرى – تخته اى – قرار داشتند، در گردن زید و ابن رواحه خمیدگى و کژى اى دیدم و حال آنکه گردن جعفر راست و بدون خمیدگى بود. سبب آن را پرسیدم ، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسید، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نکرد.

ابو عمر همچنین مى گوید: از شعبى روایت شده که گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : هرگاه از عمویم على علیه السلام چیزى مى خواستم و عنایت نمى فرمود همینکه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنایت مى کرد.

ابو عمر همچنین در حرف ز ضمن شرح حال زید بن حارثه مى نویسد: چون خبر کشته شدن جعفر و زید در موته به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید گریست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.

و بدان این سخنانى که سید رضى ، که خدایش رحمت کناد، آورده است – یعنى نامه شماره نهم – برگرفته از نامه اى است که على علیه السلام در پاسخ نامه اى که معاویه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند.

نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاریان – پارسایان – شام پیش از حرکت امیر المومنین على علیه السلام به صفین پیش معاویه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگیزه با على جنگ و ستیز مى کنى و حال آنکه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ایمان و نه آن خویشاوندى نزدیک اوست .

معاویه گفت : من مدعى نیستم که مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهید آیا نمى دانید که عثمان مظلوم کشته شده است ؟ گفتند: آرى ، چنین است . معاویه گفت : بنابر این على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بکشیم و دیگر جنگى میان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنویس تا یکى از ما آن را پیش او ببرد، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زیر را نوشت : 

از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزید و او را امین بر وحى خود و رسول به سوى خلق خویش قرار داد و براى او از مسلمانان یارانى برگزید که خداوند با ایشان او را تایید فرمود که منزلت هر یک از ایشان در پیشگاه او به میزان فضیلتهاى ایشان در اسلام بود.

برترین این یاران در اسلام و خیر خواه ترین ایشان براى خدا و رسولش همان خلیفه پس از پیامبر بود و سپس خلیفه او و سپس آن خلیفه سوم مظلوم عثمان ! که تو بر همه آنان رشک بردى و بر همه شان ستم ورزید و سرکشى کردى . این موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ کردن تو از بیعت با آنان مى دیدیم و مى فهمیدیم و سرانجام همچون شترى نر که در بینى آن حلقه افکنده باشند با زور کشانده شدى و با اکراه بیعت کردى . وانگهى نسبت به هیچ یک از آنان بیشتر از پسر عمویت عثمان این کار را نکردى و حال آنکه او به سبب خویشاوندى و دامادى بیش از آن سزاوار بود که با او چنین نمى کردى .

پیوند خویشاوندى او را گسستى و نکوییهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشکار و گاه نهان چنین کردى تا آنکه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله کردند، و در حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله بر او اسلحه کشیدند و عثمان کنار تو کشته شد و تو بانگ ناله فراید را از خانه او مى شنیدى و با هیچ گفتار و کردارى تهمت را او خود دور نکردى . و به راستى سوگند مى خورم که اگر فقط یک اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى کردى هیچ کس از مردمى که اینجا و پیش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد که همه کناره گیرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از میان ببرد.

موضوع دیگرى که از نظر یاران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو کشندگان عثمان راست که آنان اینک یاران و ویژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است که تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گویى دست ما را بر کشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بکشیم . و در آن صورت ما براى بیعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهیم بود، وگرنه براى تو و یارانت چیزى جز شمشیر نخواهد بود.

سوگند به خداوندى که جز او خدایى نیست ما در کوهستانها و ریگزارها و در خشکى و دریا کشندگان عثمان را جستجو مى کنیم تا خداوند آنان را به دست ما بکشد یا جان ما به خدا بپیوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گوید: هنگامى که ابومسلم خولانى این نامه را به حضور على علیه السلام آورد، ایستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على علیه السلام چنین گفت : اما بعد، تو به کارى قیام کردى و کارى را به عهده گرفتى که به خدا سوگند دوست ندارم که براى کس دیگرى غیر از تو باشد به شرط آنکه از خویشتن انصاف دهى . عثمان در حالى که مسلمان و محروم و مظلوم بود کشته شد. قاتلانش را به ما بسپار که تو امیر مایى و اگر کسى از مردم با تو مخالفت کرد دستهاى همه ما یاور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.

على علیه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پیش من بیا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را که از موضوع نامه آگاه شده بودند دید که شیعیان سلاح پوشیده و مسجد را پر کرده بودند و فریاد مى کشیدند که همه ما قاتل عثمانیم و این سخن را تکرار مى کردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على علیه السلام پاسخ نامه معاویه را به او سپرد.

ابو مسلم گفت : گروهى را دیدم که با وجود آنان ترا فرمانى نیست . على فرمود: موضوع چیست ؟ گفت : به این قوم خبر رسیده است که تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسلیم کنى ، سلاح پوشیده و جمع شده اند و فریاد مى کشند که همگان کشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى یک چشم بر هم زدن هم تصمیم نداشته ام که آنان را به شما تسلیم کنم ، من همه جوانب این کار را سنجیدم و براى خود شایسته ندیدم که ایشان را به تو یاد دیگرى تسلیم کنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اینک پیکار و زد و خورد پسندیده آمد.

پاسخ على علیه السلام به نامه معاویه چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم . از بنده خدا على امیر المومنین به معاویه بن ابى سفیان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد که در آن از محمد صلى الله علیه و آله و نعمتهایى که خداوند از وحى و هدایت بر او ارزانى فرموده است یاد کرده بودى .
سپاس خداى را که وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تایید کرد و قدرتش را بر سرزمینها استوار کرد و او را بر دشمنان و ستیزه گران از قوم خودش که او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگویش خواندند و با او مبارزه کردند و براى را براى جنگ با او آماده کردند و تمام کوشش خود را انجام دادند و کارها را بر او دشوار ساختند پیروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پیروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحریک مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بیشتر پافشارى مى کردند مگر آنان که خداوندشان در پرده عصمت بداشت . 

 و گفته بودى که خداوند از مسلمانان یارانى را براى او برگزید و او را با ایشان تایید و فرمود و منزلت آنان در نظر پیامبر و پیشگاه خداوند به میزان فضایل ایشان در اسلام بود و پنداشته اى که افضل آنان در اسلام و خیر خواه ترین ایشان نسبت به خدا و پیامبرش آن خلیفه نخست و جانشین او بوده اند، به جان خودم سوگند که مکانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگین شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرماید و به بهتر از آنچه عمل کرده اند پاداش دهد. و توشه بودى که عثمان هم در فضیلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نیکو کار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد دید که هیچ گناهى را اگر بخواه بیامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضایل آنان در اسلام و خیر خواهى ایشان براى پیامبر و خداوند پاداش دهد امیدوارم که بهره ما در این مورد فزون تر باشد.

همانا هنگامى که محمد صلى الله علیه و آله به ایمان به خدا و یکتا پرستى دعوت فرمود، اهل بیت نخستین کسان بودیم که به او ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و سالها به طور کامل بر آن حامل بودیم و در پهنه زمین از اعراب کسى جز ما خدا را عبادت نمى کرد. قوم ما خواستند پیامبر را بکشند و ما را ریشه کن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما کردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شیرین را از ما باز داشتند، و ما را قریب ترس و بیم کردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به کوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر افروختند، و میان خود عهد نامه اى نبستند که با ما خوراکى نخورند و آبى نیاشامند و با ما ازدواج نکنند و خرید فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهیم بود مگر اینکه محمد صلى الله علیه و آله را به آنان بسپریم تا او را بکشند و مثله اش کنند، و ما از ایشان فقط در موسم حج امان داشتیم تا موسم دیگر.

خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت که درباره حفظ حرمت او با تیر و شمشیر در همه ساعتهاى وحشتناک و شب و روز قیامت کنیم ، مومن ما از این کار خود آرزوى پاداش داشت و کافر ما براى حفظ ریشه بر آن قیام مى کرد. و آن کسانى از قریش که مسلمان شده بودند، از این غم و اندوه بر کنار بودند، برخى از ایشان هم پیمان بودند که آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشیره بودند که از ایشان دفاع مى کردند و به هیچ کس از آنان چنان گزندى که از قوم ما به ما رسید نرسید و آنان از کشته شدن هم در امن و نجات بودند. این حال تا هنگامى که خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پیامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشرکان داد.

و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بیت پیامبر بر مى خاستند و پیش ‍ مى رفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله با آنان دیگر یاران خود را از لبه شمشیر و پیکان محفوظ مى داشت . عبیده در جنگ بدر کشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زید در جنگ موته شهید شدند، و کسى که اگر مى خواستم از او نام مى بردم – یعنى خود امیر المومنین – مى خواست همچون آنان در رکاب پیامبر شهید شود، آن هم نه یک بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخیر افتاد، و خداوند نسبت به ایشان نیکى خواهد فرمود و به سبب کارهاى پسندیده که انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هیچ کس را ندیده و نشنیده ام که در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پیامبر صلى الله علیه و آله خیر اندیش تر و فرمانبردارتر و شکیباتر از این گروهى که نام بردم باشد. البته در مهاجران خیر فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از کردارهایشان ایشان را پاداش دهاد. و از رشک بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بیعت با ایشان و ستیزه و ستم من نام بردى .

درباره ستیز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود دارى از بیعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ایشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زیرا هنگامى که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را، که درود و سلام خدا بر او باد، قبض ‍ روح فرمود، قریش گفتند: بیاد امیر از ما باشد و انصار گفتند: باید امیر از ما باشد. قریش پاسخ دادند که چون محمد صلى الله علیه و آله از ماست ما به حکومت سزاوارتریم ، انصار این حق را براى آنان شناختند و حکومت و قدرت را به ایشان تسلیم کردند. بنابر این در صورتى که قریش به سبب اینکه محمد صلى الله علیه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حکومت باشند، بدون تردید شایسته ترین مردم براى حکومت نزدیکترین مردم به آن حضرت است ، و در غیر این صورت نصیب انصار از همگان بیشتر است .

به هر حال من نمى دانم آیا اصحاب خودم – مهاجران – از اینکه حق مرا گرفته اند به سلامت دین خود باقى مانده اند یا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام این است که حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها کردم و خداوند از ایشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اینکه من پیوند خویشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان کارى کرد که خبرش به تو رسیده است و مردم با او کارى را کردند که دیدى و تو به خوبى مى دانى که من از کار عثمان بر کنار بودم ، مگر اینکه بخواهى تهمت بزنى که در آن صورت هر تهمتى که مى خواهى بزن .

اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پیشنهاد کرده اى . من در آن باره نگریستم و همه جوانب آن را سنجیدم و صلاح نمى بینم که آنان را به تو یا غیر تو تسلیم کنم و به جان خودم سوگند که اگر تو از گمراهى و ستیز خود دست بر ندارى ، پس از اندک مدتى خواهى دانست که آنان به جستجوى تو بر مى آیند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى که ابوبکر بر مردم ولایت و حکومت یافت پدرت پیش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شایسته تر از همه مردم به این حکومتى و من براى تو متعهد مى شوم که در قبال هر کس که مخالفت کند بایستیم . دست بگشاى تا با تو بیعت کنم ، و من این کار را نکردم . تو خوب مى دانى که پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و این من بودم که به سبب نزدیکى روزگار مردم به زمان کفر و بیم بروز تفرقه میان مسلمانان از پذیرش ‍ آن خود دارى کردم . پدرت بیش از تو حق مرا مى شناخت .اگر تو هم همان قدر که پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدایت خواهى رسید و اگر چنان نکنى خداوند به زودى مرا از تو بى نیاز مى فرماید.والسلام .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ احد(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت آخر

سخن درباره فرشتگان که آیا در جنگ احد فرود آمده و جنگ کرده اند یا نه

واقدى مى گوید: زبیر بن سعید از عبدالله بن فضل براى من نقل کرد که مى گفه است : پیامبر صلى الله علیه و آله لواى لشکر خود را به مصعب بن عمیر داد و سپس عمیر داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پیامبر صلى الله علیه و آله در پایان آن روز مى فرمود: اى مصعب به پیش ! فرشته به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : من مصعب نیستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است که با او تایید شده است .
واقدى مى گوید: از ابومعشر هم شنیدم که همین سخن را مى گفت .

گوید: عبیده دختر نایل از قول عایشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برایم نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد مى دیدم به سوى من تیر زده مى شود ولى مردى سپید و خوش چهره که او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم که او فرشته بوده است .

واقدى مى گوید: ابراهیم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را دیدم که جامه هاى سپید بر تن دارند، یکى بر جانب راست و دیگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى کردند.آن دو را نه پیش از آن و نه پس از آن دیدم .

گوید: عبدالملک بن سلیمان از قطن بن وهب از عبید بن عمیر برایم نقل کرد که مى گفته است چون قریش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پیروزیهاى خود در انجمنهاى خویش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپید چهره اى را که در جنگ بدر مى دیدیم ندیدیم .گوید: عبید بن عمیر مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نکردند.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عبدالمجید بن سهیل از عمر بن حکم براى من نقل کرد که مى گفته است : در جنگ احد حتى یک فرشته هم به یارى رسول خدا نیامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظیر همین سخن از عکرمه هم نقل شده است .

گوید: مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نکردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ کردند.
گوید: و از ابو هریره روایت است که گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود که اگر پایدارى کنند آنان را مدد رساند و چون پراکنده شدند، فرشتگان در آن روز جنگ نکردند.

سخن در چگونگى کشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه

واقدى مى گوید: وحشى – قاتل حمزه – برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبیر بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر کشته شده است ، اگر تو یکى از این سه تن را بکشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب یا حمزه بن عبدالمطلب را که من در این قوم کسى جز این سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بینم .

وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى که من بر او دست نخواهم یافت و یارانش او را هرگز رها نمى کنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببینم یاراى بیدار کردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقیب و جستجو خواهم کرد.

وحشى مى گوید: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم که در همان حالى على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دوراندیش دیدم که فراوان اطراف خود را مى پاید. با خود گفتم : این کسى نیست که من در جستجویش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم که سر از پاى نشناخته حمله مى کند. پشت سنگى براى او کمین کردم . چشم حمزه کم نور بود و صداى نفس او که با خشم بیرون مى آمد شنیده مى شد.

سباع بن ام نیار راه را بر حمزه بست ، مادر سباع که کنیز شریف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مکه کودکان را ختنه مى کرد، کنیه سباع ابو نیار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها! کار تو هم به آنجا کشیده است که بر ما حمله کنى و مردم را بر ضد ما یارى دهى ! پیش آى ، حمزه او را چند قومى با خود کشید و سپس او را افکند و زانو بر سینه اش نهاد و سرش را برید همان گونه که سر گوسپند را مى برند.

آنگاه مرا دید و به سوى من خیز برداشت و همینکه به مسیل پایش لغزید و در همین حال من زوبین خود را به حرکت در آوردم و رها کردم و چنان به تهیگاه حمزه خورد که از مثانه اش بیرون آمد. گروهى از یارانش گرد او جمع شدند و شنیدم که او را صدا مى زنند و مى گویند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد.

گفتم : به خدا سوگند که این مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمویش به یاد آوردم . یاران حمزه همینکه یقین به مرگ او پیدا کردند از کنار جسدش پراکنده شدند و مرا ندیدند. من دویدم و شکم حمزه را دریدم و جگرش را بیرون کشیدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را کشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : این جگر حمزه است . آن را به دندان گزید و پاره اى از آن را جوید و از دهان بیرون انداخت و نفهمیدم که نتوانست بجود و بخورد یا خوشش نیامد! آنگاه زر و زیور و جامه هاى خود را بیرون آورد و به من داد و گفت : چون به مکه رسیدیم ترا ده دینار خواهد بود. سپس به من گفت : جاى کشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم . اندامهاى نرینه و گوشها و بینى او را برید و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست کرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مکه آورد.

واقدى مى گوید: عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبیدالله بن عدى بن خیار براى من نقل کرد که مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتیم .پس از نماز عصر به شهر حیص رسیدیم و پرسیدیم : وحشى کجاست ؟ گفتند: در این ساعت نمى توانید او را ببینید که هم اکنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد. ما که هشتاد تن بودیم به خاطر دیدار او شب را همانجا ماندیم . پس از آنکه نماز صبح را خواندیم به خانه وحشى رفتیم . پیرمردى فرتوت شده بود و براى او تشکچه اى که فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند. به او گفتیم درباره کشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نیامد و سکوت کرد.

گفتیم : ما فقط به خاطر تو دیشب را اینجا مانده ایم . گفت : من برده جبیر بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به یاد دارى و دیدى که طعیمه بن عید را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب کشت و از آن روز تا کنون زنهاى ما گرفتار اندوه شدیدى هستند، اگر حمزه را بکشى آزاد خواهى بود. من با مردم بیرون آمدم و با خود چند زوبین داشتم ، هرگاه از کنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز باید انتقام بگیرى و دلها را خنک کنى . چون به احد رسیدیم حمزه را دیدم که سخت به مردم حمله مى کند و سر از پا نمى شناسد، من براى او پشت درختى کمین کردم ، حمزه مرا دید و آهنگ من کرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او کرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها کارت به آنجا کشید که به ما حمله کنى ، جلو بیا.

حمزه به او حمله کرد و پاهایش را کشید و او را بر زمین کوبید و کشت و شتابان آهنگ من کرد ولى گودالى پیش پاى او قرار داشت که لغزید و در آن افتاد. من زوبینى پرتاب کردم که به زیر نافش خورد و از میان دو پایش بیرون آمد و او را کشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زیور خود را به من داد، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار  بود و دو دستبند سیمین و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت که همه را به من بخشید.

اما در مورد مسیلمه ، ما وارد حدیقه الموت شدیم و همینکه مسیلمه را دیدم بر امیر المومنین او زوبین پرتاب کردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشیر زد و خداى تو داناتر است که کدام یک از ما دو تن او را کشته ایم ، البته من شنیدم که زنى از بالاى دیوار فریاد مى کشید که مسیلمه را آن برده حبشى کشت .

عبیدالله بن عدى راوى این روایت مى گوید: به وحشى گفتم : آیا مرامى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتکه دختر عیص نیستى ؟ گفتم : چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اینکه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم که شیرت دهد دیگر ندیده ام هنوز لاغر و سپیدى پاهایت را در نظر دارم که گویى همین امروز بوده است .

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى روایت مى کند که هند در آن روز خود را بالاى سنگى که مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند این ابیات را خواند:ما شما را در قبال جنگ بدر مکافات کردیم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمویش و پسر نوجوانم یاراى شکیبایى نیست ، خود را تسکین دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سینه ام را شفا بخشید در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه که استخوانهایم در گورم از هم بپاشد.

هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنین پاسخ داده است :اى هند! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مایه و مکار کافر…

محمد بن اسحاق مى گوید: و از جمله اشعار دیگرى که هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى کرده است این ابیات است :در جنگ احد خود را از حمزه تسکین دادم و شکمش را از ناحیه جگرش ‍ دریدم ، این کار اندوه گران و دردانگیز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آمیخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شیران بر شما حمله آوردیم .

محمد بن اسحاق مى گوید: صالح بن کیسان براى من نقل کرد که گفته اند، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفریعه ! اى کاش شنیده بودى که هند چه مى گفت ، به اى کاش سرمستى او را دیده بودى که چگونه روى سنگى ایستاده بود و رجز خوانى مى کرد، او اى کاش مى شنیدى که چگونه کارى را که نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى کرد.

حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام که در کوشک و برج بودم ، زوبین را دیدم که در هوا به حرکت آمد و با خود گفتم : این سلاح از اسلحه عرب نیست و گویا همان زوبین به حمزه پرتاب شده است و دیگر چیزى نمى دانم . اینک برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما کفایت کنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابیات زیر را در هجو هند دختر عتبه سرود:آن زن فرو مایه سرمستى و شادى کرد و خوى او فرو مایگى است که با کفر سر مستى کرده است …

حسان همچنین ابیات زیر را هم در نکوهش هند سروده است :این کودکان فرو مایه که در ریگزارهاى اجیاد و میان خاکها افتاده اند و بر خاک مى غلتند از کیست ؟…با ابیات دیگرى که چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .

واقدى از قول صفیه دختر عبد المطلب نقل مى کند که مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدینه بودیم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع  بود، تنى چند از یهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها کردند. من به حسان گفتم : اى ابن فریعه کارى بکن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ کنم . در همین حال یک یهودى شروع به بالا آمدن از برج کرد. من به حسان گفتم : شمشیرت را به من بده و ترا کارى نباشد، چنان کرد، من گردن آن یهودى را زدم و سرش را میان دیگران پرتاب کردم که چون آن را دیدند پراکنده شدند.

صفیه مى گوید: در آغاز روز همچنان که در برج فارع و مشرف بر برجهاى دیگر بودم مى نگریستم ، ناگاه زوبینها را دیدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبین هم دارد و نمى دانستم که همین زوبین به برادرمحمزه پرتاب شده است .

صفیه مى گوید: در آخر روز طاقت نیاوردم و خودم را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، من همان هنگام که در برج بودم از طرز رفتار حسان که به دورترین نقطه برج پناه برد دانستم که مسلمانان است برگشت و کنار دیوار برج ایستاد. همینکه من همراه گروهى از زنان انصار نزدیک رسیدیم ، یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را پراکنده دیدم و نخستین کسى را که دیدم برادر زاده ام على بود. او به من گفت : عمه جان برگرد که برخى از جنازه ها برهنه اند. گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببینمش ، على اشاره اى پوشیده کرد و من خود را پیش آن حضرت که زخمى شده بود رساندم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه کرد و مى فرمود: عمویم چه کرد؟ از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دیر کرد، على بن ابى طالب علیه السلام به آن منظور رفت و در همان حال این ابیات را مى خواند: پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى کار مهمى سر گشته و گم گشته است گویا در جستجوى بهشت است . تا آنکه على علیها السلام پیش حارث رسید و حمزه را کشته دید برگشت و پیامبر صلى الله علیه و آله را آگاه ساخت . 

 پیامبر صلى الله علیه و آله پیاده آمد و کنار جسد حمزه ایستاد و فرمود: هرگز جایى که براى من خشم برانگیزتر از اینجا باشد نایستاده ام . در این هنگام صفیه آشکار شد، پیامبر صلى الله علیه و آله به زبیر فرمود: مادرت را از من دور کن و در همان حال مشغول کندن گور براى حمزه بودند. زبیر به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد که برخى از جنازه ها برهنه اند. گفت : من تا پیامبر صلى الله علیه و آله را نبینم بر نمى گردم و همینکه آن حضرت را دید گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه کجاست ؟ فرمود: میان مردم است .

صفیه گفت : تا او را نبینم بر نمى گردم . زبیر مى گوید: من مادر خود را همانجا روى زمین نشاندم تا جسد حمزه به خاک سپرده شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر نه این بود که زنان ما افسرده مى شدند، جسد عمویم را به خاک نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قیامت از میان شکم و چینه دان آنان محشور شود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون صفیه آمد، انصار میان او و پیامبر حائل شدند. رسول خدا فرمود: رهایش کنید و آزادش بگذارید. صفیه آمد و کنار پیامبر نشست و هرگاه که او بلند مى گریست پیامبر صلى الله علیه و آله هم بلند مى گریست و هرگاه آهسته مى گریست پیامبر صلى الله علیه و آله هم آهسته گریه مى کرد. فاطمه علیها السلام هم شروع به گریستن کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از گریه او گریست و سپس ‍ فرمود: هرگز مصیبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسیده است . آنگاه خطاب به صفیه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد که هم اکنون جبریل علیه السلام به من خبر داد که براى ساکنان آسمانهاى هفتگانه چنین نوشته اند که حمزه بن عبدالمطلب شیر خدا و شیر رسول خداست .

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله دید که حمزه را به سختى مثله کرده اند سخت اندوهگین شد و فرمود: اگر بر قریش پیروز شوم سى تن از ایشان را مثله خواهم کرد و خداوند این آیه را بر او نازل فرمود: اگر مکافات مى کنید همان گونه و اندازه مکافات کنید که مکافات شده اید و اگر شکیبایى کنید به مراتب براى شکیبایانن بهتر است .  پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: حتما شکیبایى مى کنیم و هیچ یک از قریش را مثله نفرمود.

واقدى مى گوید: ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شدید پیامبر صلى الله علیه و آله را دید به دشنام دادن به قریش کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله سه بار به او فرمود بنشین .  سپس فرمود: اى ابو قتاده قریش اهل امانت هستند هر کس بى مورد و یاوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاک مى مالد. شاید هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و کارهاى خودت را در قبال اعمال و کارهاى ایشان کوچک بشمارى ، اگر نه این بود که قریش سر مست مى شد، خبر مى دادم که چه منزلتى در پیشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت : اى رسول خدا، به خدا سوگند که چون آنان نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خدا چنین کردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود: آرى راست مى گویى که بد مردمى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود بودند.

واقدى مى گوید: پیش از آنکه جنگ احد شروع شود، عبدالله بن جحش ‍ گفت : اى رسول خدا! مى بینى که کار این قوم به کجا کشیده است ، من از خداوند چنین مسالت کردم و عرضه داشتم بار خدایا سوگندت مى دهم که چون فردا با دشمن رویا روى شویم آنان مرا بکشند و شکم مرا بدرند و مرا مثله کنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنین کردند و من عرضه دارم در راه تو. اینک اى رسول خدا! از تو تقاضاى دیگرى دارم و آن این است که پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگیرى . فرمود: آرى . عبدالله به جنگ رفت و کشته شد و به بدترین صورت مثله شد. او با حمزه در یک گور به خاک سپرده شد و پیامبر صلى الله علیه و آله سرپرستى میراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خیبر خرید. 

واقدى مى گوید: حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پیش آمد، پیامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پیشگاه خدا محاسبه کن . گفت : اى رسول خدا در کدام مورد؟ فرمود: نسبت به دایى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و اناالیه راجعون ، خدایش رحمت فرماید و بیامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پیامبر صلى الله علیه و آله دوباره فرمود: سوگ خود را در پیشگاه خدا محاسبه کن . پرسید: در چه مورد و براى چه کسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود: خدایش ‍ رحمت فرماید و بیامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پیشگاه خداوند محاسبه کن . پرسید در چه مورد و براى چه کسى ؟ فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمیر. حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند؟ گفته است : واى بر بیوگى .محمد بن اسحاق در کتاب خود مى گوید: حمنه فریاد بر آورد و ولوله انداخت .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست . ابن اسحاق هم این سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را همین گونه نقل کرده است .واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد که هیچ کس را چنان منزلتى نیست . ابن اسحاق هم این سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را همین گونه نقل کرده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به حمنه فرمود: چرا چنین گفتى ؟ گفت : یتیمى پسرانش را به یاد آوردم و مرا به بیم انداخت . پیامبر صلى الله علیه و آله دعا فرمود که خداوند متعال سرپرست و جانشین پسندیده اى براى آنان فراهم فرماید. حمنه سپس با طلحه بن عبیدالله ازدواج کرد و محمد بن طلحه را براى او زایید، طلحه بن عبیدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود.

سخن درباره کسانى که در جنگ احد با پیامبر صلى الله علیه و آله پایدارى کردند

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى کند که مى گفته است : روز جنگ احد همینکه مردم براى جنگ صف کشیدند پیامبر صلى الله علیه و آله زیر پرچم مصعب بن عمیر نشست و چون پرچمداران قریش کشته و مشرکان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشکر آنان حمله بردند و تاراج کردند، براى بار دوم مشرکان حمله آوردند و مسلمانان بر لشکرگاه آنان حمله بردند تاراج کردند، براى بار و دوم مشرکان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگیر ساختند. مصعب بن عمیر که پرچمدار پیامبر صلى الله علیه و آله بود کشته شد. رایت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله بود کشته شد. رایت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله زیر آن ایستاد و یارانش گرد او ایستاد بودند.

پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد  که یکى از افراد خاندان عبدالدار بود، مقداد مى گوید: رایت اوسیان را همراه اسید بن حضیر دیدم . مشرکان ساعتى جنگ و کشتار کردند و صفها از هم پاشیده و درهم آمیخته بود و مشرکان همان شعار خود را که زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تکرار مى کردند و به خدا سوگند کشتارى سخت از ما کردند و نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند.

سوگند به کسى که به او را به حق مبعوث فرموده است پیامبر صلى الله علیه و آله از جاى خود یک وجب هم تکان نخورد و همچنان رویا روى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از یارانش پیش او مى رفتند و گاه پراکنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى دیدم که یا با کمان خود تیر مى انداخت یا سنگ پرتاب مى کرد، تا آنکه دشمنان کناره گرفتند و دو گروه از یکدیگر جدا شدند. گروهى که با پیامبر صلى الله علیه و آله ایستادگى کردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.

مهاجران عبارت بودند از على علیه السلام و ابوبکر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبیدالله و ابو عبیده تن جراح و زبیر بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن حنیف و سعد بن معاذ و اسید بن حضیر.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پایدارى کردند و نگریختند و افرادى که این موضوع را روایت مى کنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسید بن حضیر نام مى برند.

واقدى مى گوید: هشت تن هم در آن روز با پیامبر صلى الله علیه و آله بیعت ایستادگى تا مرگ را کردند که سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران ، على علیه السلام و طلحه زبیر بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنیف بودند هیچ یک از ایشان در جنگ احد کشته نشد و دیگر مسلمانان همگى گریختند و پیامبر صلى الله علیه و آله از پى آنان ایشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزدیک مهراس  رسیدند. واقدى همچنین مى گوید: عتبه بن جبیر، از یعقوب بن عیمر بن قتاده برایم نقل کرد که مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله پایدارى کردند و هر یک از ایشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.

مى گوید (ابن ابى الحدید): در مورد عمر بن خطاب اختلاف است که آیا در جنگ احد پایدارى کرده است یا نه . ولى همه راویان اتفاق نظر دارند که عثمان پایدارى نکرده است . واقدى مى گوید: عمر پایدارى نکرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره کسانى قرار داده اند که پایدارى کرده و نگریخته است و همگان در این مورد اتفاق نظر دارند که ضرار بن خطاب فهرى با نیزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شکر این نعمت را داشته باشد که سوگند خورده ام هیچ مردى از قریش را نکشم .

این موضوع را محمد بن اسحاق و دیگران هم روایت کرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در این است که آیا ضرار بن خطاب به عمر در حالى که مى گریخته و بیمناک بوده است نیزه اى ملایم زده یا در حالى که ثابت قدم و پیشرو بوده است . کسانى که مى گویند در حال فرار بوده است نگفته اند که عمر هنگام گریز عثمان گریخته باشد یا به سویى که عثمان رفته است رفته باشد، بلکه مى گویند براى پناه بردن به کوه مى گریخته است و این عیب و گناهى نیست ، زیرا سرانجام همه آنانى هم که با پیامبر ایستادگى کردند به کوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است میان کسانى که در آخر کار و پس از فروکش کردن آتش جنگ به کوه رفته اند و آنانى که ضمن جنگ گریخته اند و به کوه پناه برده اند. اگر عمر در آخر کار به کوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پیامبر صلى الله علیه و آله همین گونه رفتار کرده اند. ولى اگر عمر هنگامى که آتش جنگ شعله ور بوده است به کوه پناه برده باشد، بدون تردید گریخته است .

ولى راویان اهل حدیث در این اختلاف ندارند که ابوبکر نگریخته است و پایدار مانده است ، هر چند از او هیچ گونه مشارکت در جنگ و کشت و کشتارى نقل نشده است ولى خود همان پایدارى جهاد است و در همان حد است .
اما راویان شیعه روایت مى کنند که کسى جز على و طلحه و زبیر و ابودجانه و سهل بن حنیف و عاصم بن ثابت پایدارى نکرده است . برخى از راویان شیعه هم روایت کرده اند که همراه پیامبر صلى الله علیه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پایدارى کرده اند ولى ابوبکر و عمر را از آن گروه نمى شمارند. بسیارى از ارباب حدیث روایت کرده اند که عثمان سه روز پس از احد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله از او پرسید: مگر به کجا رسیده بودى و تا کجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحیه اعرض . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: عجب گسترده گریخته اى !

واقدى روایت مى کند: به روزگار حکومت عثمان میان او و عبدالرحمن بن عوف کدورت و بگو مگویى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به ولید بن عقبه پیام فرستاد که بیاید و چون آمد گفت : پیش برادرت برو و آنچه را به تو مى گویم از قول من به او ابلاغ کن که کسى دیگر جز ترا نمى دانم که این پیام را به او برساند. ولید گفت : انجام خواهم داد. گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گوید من در جنگ بدر شرکت کردم و تو شرکت نکردى و روز جنگ احد پایدارى کردم و تو گریختى و در بیعت رضوان – شجره – من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون ولید این پیام را گزارد، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شرکت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که بیمار بود سرگرم بودم و پیامبر صلى الله علیه و آله سهم مرا از غنیمت منظور فرمود و به منزله کسانى بودم که در جنگ بدر حضور داشتند.

روز جنگ احد هم گریختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در کتاب محکم خود از این گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بیعت رضوان من به مکه رفته بودم که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود که عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خویش بیعت فرمود و دست چپ پیامبر صلى الله علیه و آله از دست راست من بهتر است و چون ولید این پاسخ را براى عبدالرحمان آورد، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .

واقدى مى گوید: عمر به عثمان بن عفان نگریست و گفت : این از کسانى است که خداوند گناهش را عفو کرده است یعنى کسانى که به هنگام رویا روى شدن دو لشکر از جنگ گریخته و پشت به جنگ داده اند از چیزى که عفو فرمود دیگر مواخذه نمى فرماید. گوید: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسید، گفت : او در جنگ احد مرتکب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنکه میان شما مرتکب گناهى کوچک شد و شما او را کشتید. کسانى که مى گویند عمر در جنگ احد گریخته است ، به این روایت استدلال مى کنند که گفته شده است به روزگار حکومت عمر زنى آمد و یکى از بردهایى را که پیش عمر بود مطالبه کرد. همراه او یکى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه کرد، عمر به آن زن برد بخشید و دختر خویش را از آن محروم کرد. چون در این باره از او پرسیدند، گفت : پدر آن زن روز احد پایدارى کرد و پدر این یکى روز جنگ احد گریخت و پایدارى نکرد.

و واقدى مى گوید روایت مى کند: که عمر خودش مى گفته است : همینکه شیطان فریاد آورد که محمد کشته شد گفتم : باید به کوه پناه برم و بالا روم گویى همچون بز کوهى بودم . برخى همین سخن را حجت و دلیل گریز عمر مى دانند و در نظر من ابن ابى الحدید این حجت نیست ، زیرا دنباله خبر چنین است که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم و پیامبر صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و محمد جز پیامبر نیست که پیش از او پیامبران بودند و در گذشتند و ابوسفیان در دامنه کوه همراه فوج خود بود و کوشش مى کرد که بالاى کوه برسد.

پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت بار خدایا ایشان را نسزد که بر ما برترى جویند و آنان پراکنده شدند، و این نشانه آن است که بالا رفتن عمر بر کوه پس از آن بوده که رسول خدا صلى الله علیه و آله به کوه رفته و این موضوع براى عمر به منقبت شبیه تر است تا نکوهش .

همچنین واقدى نقل مى کند و مى گوید: ابن ابى سبزه از ابوبکر بن عبدالله بن ابى جهم ، که نام اصلى ابوجهم عبید است ، براى من نقل کرد که خالد بن ولید در شام مى گفت : سپاس خداوندى را که مرا به اسلام هدایت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گریز ایشان دیدم که هیچ کس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و کاملا مسلح بودم ، از آن فوج هیچ کس جز من عمر را نشناخت و ترسیدم اگر همراهان را متوجه کنم آهنگ او کنند و من به عمر نگریستم که آهنگ کوه داشت .

مى گوید (ابن ابى الحدید): ممکن است این درست باشد و در این مساله خلافى نیست که عمر جنگ را رها کرده و آهنگ کوه کرده است ولى ممکن است این کار در پایان کار و پس از ناامید شدن مسلمانان از پیروزى صورت گرفته باشد که در آن هنگام همگى آهنگ کوه کردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و میان آن دو کینه و ستیز بوده است و بعید نیست که خالد حرکات عمر را مورد نکوهش قرار دهد.

صحت این خبر هم که خالد از کشتن عمر خود دارى کرد معلوم است که به سبب خویشاوندى نسبى میان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خویشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغیره است و خالد هم پسر ولید بن مغیره است ، بنابر این مادر عمیر دختر عموى خالد و خویشاوند نزدیک اوست و خویشاوندى مایه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقیه معروف شیعه ، که خدایش رحمت کناد، رفتم . کناد، رفتم .

کسى پیش او مغازى واقدى را مى خواند و چون این عبارت را خواند که واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفیان آزاد کرده ابن ابى احمد نقل مى کرد که او گفته است از محمد بن مسلمه شنیدم که مى گفت : همین دو گوشم شنید و همین دو چشم من دید که روز جنگ احد مردم به سوى کوه مى گریختند و پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى کردند و شنیدیم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: اى فلان و اى فلان پیش من آیید، من رسول خدایم و هیچ یک از آن دو هم اعتنایى نکردند و رفتند. در این هنگام ابن معد به من اشاره کرد که گوش بده ، گفتم : مگر در این عبارت چه چیزى است ؟

گفت : این فلان و بهمان کنایه از عمر و ابوبکر است . گفتم : و جایز است که کنایه از آن دو نباشد بلکه کنایه از دو تن دیگر باشد. گفت : میان صحابه کسى جز آن دو نیست که در مورد فرار و دیگر کارهاى نکوهیده نام برده نشوند و گوینده ناچار از به کار بردن کنایه باشد و فقط همان دو تن هستند که این گونه اند. گفتم : این گمان بیش نیست . گفت : از این جدل و ستیز خود رهایمان کن . ابن معد سپس سوگند یاد کرد که واقدى منظورش ابوبکر و عمر بوده است و اگر کس دیگرى غیر از آن دو بود به طور صریح مى گفت ، و دیدم که بر چهره اش ‍ نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقیده اش آشکار شد.

واقدى روایت مى کند: چون ابلیس فریاد بر آورد که محمد کشته شد، مردم پراکنده شدند و برخى از آنان به مدینه رسیدند و نخستین کس که در مدینه شد و خبر داد که محمد کشته شد، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود. پس از او مردان دیگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند: اى واى که از التزام رکاب پیامبر گریخته اید. ابن ام مکتوم هم که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى پیشنمازى در مدینه باقى گذاشته بود به ایشان گفت : از حضور پیامبر صلى الله علیه و آله گریخته اند؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببرید  و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسیدن از هر کسى که با او بر مى خورد کرد تا آنکه قومى دیگر رسیدند و او از سلامتى پیامبر آگاه شد و برگشت . از جمله کسانى که گریخته بودند عمر و عثمان  و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزیه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند. در این میان خارجه بن عمر خود را به ملل رسانده بود و اوس بن قیظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقرهرسانده بودند.

ام ایمن آنان را دید بر چهره شان خاک پاشاند و به یکى از ایشان گفت : بیا این دوک را بگیر و دوک بریس ! کسانى که معتقد به فرار کردن عمر هستند به روایت دیگرى هم که واقدى در مغازى آورده است استدلال مى کنند. واقدى در موضوع صلح حدیبیه مى نویسد که عمر در آن هنگام به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى که به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و کلید کعبه را مى گیرى و همراه کسانى که در عرفات و قوت مى کنند وقوف خواهى کرد؟ و حال آنکه هنوز قربانیهاى ما کنار کعبه نرسیده و قربانى نشد است .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آیا به شما گفتم در این سفر این چنین خواهى بود؟ عمر گفت : نه . پیامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شوید و من کلید کعبه را مى گیرم و من و شما سرهاى خود را در مکه مى تراشیم و با وقوف کنندگان در عرفات وقوف مى کنیم . سپس پیامبر صلى الله علیه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آیا روز احد را فراموش کرده اید هنگامى که به کوه بالا مى رفتید و به هیچ کس توجه نداشتید و من در پى شما، شما را فرا مى خواندم . آیا جنگ احزاب را فراموش کرده اید، هنگامى که دشمن از منطقه بالا و پایین آمدند و چشمها تیره شد و دلها به حنجره ها رسید آیا روز فلان را فراموش کرده اید و همچنین شروع به بر شمردن فرمود.

مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مایى ، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشید فرمود: این است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مکه فرا رسید و پیامبر کلید کعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پیش من فراخوانید و چون عمر آمد پیامبر فرمود: این آن چیزى که به شما گفتم . آنان مى گویند اگر عمر در جنگ احد نگریخته بود، پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به او نمى فرمود آیا روز جنگ احد را فراموش کرده اید هنگامى که بر کوه بالا مى رفتید و مى گریختید و بر کسى توجه نمى کردید.

سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به کوه پیش آمده است .

واقدى مى گوید: موسى بن محمد بن ابراهیم از قول پدرش براى من نقل کرد که چون ابلیس ، که نفرین خدا بر او باد، براى آنکه مسلمانان را اندوهگین سازد، بانگ برداشت که محمد کشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراکنده شدند. مردم از کنار پیامبر صلى الله علیه و آله مى گذشتند و هیچ کس از ایشان به آن حضرت توجه نمى کرد و حال آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله در پى آنان ، ایشان را صدا مى کرد. کار به آنجا کشید که گروهى از مسلمانان تا مهراس گریختند و عقب نشستند.

پیامبر صلى الله علیه و آله هم براى اینکه یاران خود را فراخواند، آهنگ دامنه کوه کرد و به دامنه کوه رسید و یارانش در کوه پراکنده بودند و درباره چگونگى کشته شدن کشتگان خویش و خبر کشته شدن پیامبر صلى الله علیه و آله که به ایشان رسیده بود، سخن مى گفتند. کعب بن مالک مى گوید: من نخستین کس بودم که با وجود آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال که در دامنه کوه بودم بانگ برداشتم که این رسول خداست که زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خویش اشاره مى فرمود که من ساکت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشید و جامه هاى جنگى خود را بیرون آورد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که میان دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، حرکت مى فرمود بر یاران خویش در دامنه کوه وارد شد و در حالى که زره بر تن داشت اندکى خمیده به جلو حرکت مى فرمود و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبیدالله تکیه داده بوده است .

واقدى همچنین مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به سبب زخمهایى که برداشته بود، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : من هنوز نیرویى دارم ، برخیز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و کنار صخره اى که بر دهانه دره قرار داشت برد و ایشان را بالاى آن صخره رساند. پیامبر صلى الله علیه و آله همراه کسانى که با ایشان پایدارى کرده بودند به سوى یاران خویش رفت . مسلمانان که از دور ایشان را دیدند پنداشتند قریش هستند و پشت به ایشان کردند و بر کوه گریختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره کردند به آنان کرد که او را شناختند و همگان یا گروهى از ایشان برگشتند.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون پیامبر صلى الله علیه و آله همراه چهارده تنى که با آن حضرت ایستادگى کرده بودند آشکار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند، دیگر مسلمانان که آنان را از مشرکان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوبکر که کنارش ایستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره کن و ابوبکر شروع به اشاره کردن نمود، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنکه ابو جانه عمامه سرخى را که بر سر داشت ، برداشت و به کوه بالا رفت و شروع به فریاد کشیدن و علامت دادن کرد تا شناختند. و چنان بود که ابوبرده بن نیار تیرى بر کمان نهاده و قصد کرده بود پیامبر صلى الله علیه و آله را – که نشناخته بود – هدف قرار دهد و یاران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پیامبر صلى الله علیه و آله ایشان را فراخواند، دست نگه داشت . مسلمانان از دید پیامبر صلى الله علیه و آله چنان شاد شدند که که گویى هیچ رنج و اندوهى بر ایشان نرسیده است و از سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشرکان مسرور شدند.

واقدى مى گوید: سپس قومى از قریش هم بر کوه بالا رفتند و بر مسلمانان که در دامنه بودند، مشرف گردیدند. رافع بن خدیج مى گفته است من در آن هنگام کنار ابو مسعود انصارى او کشته شد گان قوم خویش را یاد مى کرد و از ایشان مى پرسید و به او خبر مى دادند که سعد بن ربیع و خارجه بن زهیر کشته شده اند و او انالله و انا الیه راجعون بر زبان مى آورد و بر ایشان رحمت مى فرستاد. مسلمانان هم از یکدیگر در مورد دوستان و خویشاوندان خود مى پرسیدند و به یکدیگر خبر مى دادند. در همین حال خداوند مشرکان را بر گرداند که آن اندوه را از ایشان بزداید و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى کوه و فراتر از خویش دیدند آنچه را گفتگو مى کردند فراموش ‍ کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله ما را فراخواندند و تشویق به جنگ کردند و به خدا سوگند گویى هم اکنون به فلان و بهمان مى نگرم که در پهنه کوه ترسان مى گریختند. واقدى همچنین مى گوید: عمر مى گفته است چون شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شد من همچون ماده بزى به کوه گریختم نیست که پیش به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم که این آیه را تلاوت مى فرمود محمد جز پیامبرى نیست که پیش از او هم پیامبران بودند و در گذشتند  و ابوسفیان در دامنه کوه بود. رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى کرد عرضه مى داشت پروردگارا ایشان را نسوزد که بر ما برترى جویند، و مشرکان پراکنده شدند.

واقدى مى گوید: ابواسید ساعدى مى گفته است ، پیش از آنکه خواب بر ما چیره شود خود را در دامنه کوه چنان افسرده و تسلیم مى دیدیم که هر کس ‍ به ما حمله مى کرد تسلیم مى شدیم و خداوند خواب را بر ما چیره فرمود و چنان خوابیدیم که سپرهایمان بدون توجه به یکدیگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پرید و چنان شدیم که گویى پیش از آن بر ما اندوهى نرسیده است .

گوید: زبیر بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت که هیچ مردى از ما نبود مگر اینکه چانه اش روى سینه اش قرار داشت ، و همان طور که میان خواب و بیدارى بودم شنیدم معتب بن قشیر که از منافقان بود مى گوید: اگر ما فرماندهى مى داشتیم اینجا کشته نمى شدیم که در همین هنگام خداوند متعال در مورد او همین آیه را نازل فرمود.  گوید: ابوالیسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود کنار پیامبر صلى الله علیه و آله بودیم و خداوند براى اینکه در امان باشیم خوب را بر ما چیره ساخت و هیچ کس نماند مگر اینکه خرخر مى کرد و سپرها روى یکدیگر مى افتاد و خود دیدم شمشیر بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمین افتاد و متوجه نشد و پس از اینکه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پایین تر از ما و زیر پایمان قرار داشت . شمشیر ابوطلحه هم از دست او افتاد، بر منافقان و اهل شک و تردید در آن روز خواب چیره نشد و خواب فقط بر اهل یقین و ایمان چیره شد و در همان حال که مومنان چرت مى زدند، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): از ابن نجار  محدث درباره این موضوع پرسیدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنین استنباط مى شود که در آغاز کار دولت و پیروزى از مسلمانان بوده است و سپس کار بر زیان آنان گردیده و شیطان فریاد بر آورده است که محمد کشته شد و بیشتر مسلمانان گریخته اند و سپس بیشترشان به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشته اند و مدتى طولانى که تا آخر روز طول کشیده است جنگهاى بسیار کرده اند.

آنگاه از سر ناچارى به کوه پناه برده اند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم همراه ایشان آهنگ دامنه کوه کرده است و سپس دو گروه از یکدیگر جدا شده اند. هر کس که در داستان احد تامل کند همین گونه استنباط مى کند، ولى برخى روایاتى که واقدى نقل مى کند دلالت بر گونه اى دیگر دارد، نظیر این روایت او که چون ابلیس بانگ برداشت که محمد کشته شد پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را صدا مى کرد و کسى بر آن حضرت توجه نمى کرد و همگى به کوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ کوه فرمود و هنگامى به آنان رسید که پراکنده بودند و درباره افرادى که کشته شده بودند مذاکره مى کردند. این روایت دلیل آن است که پیامبر صلى الله علیه و آله هم از همان اول جنگ و همینکه شیطان بانگ برداشت که محمد کشته شده به کوه رفته است و چنین فهمیده مى شود که بانگ برداشتن شیطان هنگامى بوده است که خالد بن ولید از دهانه کوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ریخته اند و این چگونه بوده است ؟

ابن نجار گفت : شیطان دوباره بانگ برداشت که محمد کشته شد. یک بار در آغاز جنگ در یک بار در پایان روز و هنگامى که فوجهاى دشمن از هر سو پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه کرده بودند و یاران آن حضرت کشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از میان برده بود که جز اندکى که بیش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. این بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله به دامنه کوه پناه نبرد. بلکه ایستادگى فرمود و یارانش هم از او حمایت کردند. با آنکه در بار نخست پیامبر صلى الله علیه و آله مشقت بسیار سنگینى را از ضربات ابن قمیئه و عتبه بن ابى وقاص و کسانى دیگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و این دفعه دوم بانگ برداشتن شیطان بود که پیامبر صلى الله علیه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پیکار باقى نمانده است و به دامنه کوه پناه برد.

گفتم : آیا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشرکان همچنان درگیر بوده اند تا شیطان بانگ برداشته است که محمد کشته شد؟ گفت : آرى ، مشرکان پیامبر صلى الله علیه و آله را احاطه و یاران باقى مانده آن حضرت را محاصره کرده بودند و مسلمانان با آنان در آویخته بودند و به سبب کمى شمارشان میان مشرکان گم شده بودند. گروهى از مشرکان پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله را کشته اند، چون کمتر با آن حضرت رویا روى شدند و شیطان هم بانگ برداشت که محمد کشته شد؛ و حال آنکه آن حضرت کشته نشده بود ولى کار بر مشرکان مشتبه شده بود و پیامبر صلى الله علیه و آله را کس دیگرى مى پنداشتند.

بیشترین دفاع را در این حال از پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام و ابودجانه و سهل بن حنیف انجام دادند و خود پیامبر صلى الله علیه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان که گروهى را به دست خویش گاه با شمشیر و گاه با تیر زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاک بسیار و آمیختگى مردم با یکدیگر قریش ، پیامبر را یکى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى کار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را از ایشان محفوظ داشت و چشمهاى مشرکان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن که بر شمردم از آن حضرت دفاع کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله به تدریج خود را به دامنه کوه رساند و اندک اندک خویش را بر فراز کوه کشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پیوستند.

گفتم : پس چرا قومى از مشرکان به کوه رفتند و چرا چنین کردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خیال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به کوه رفتند، نه در جستجوى پیامبر، زیرا مى پنداشتند که پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است . و همین هم موجب شد که سریع تر از کوه بر گردند که با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسیدیم و محمد را کشتیم ، دیگر چه اصرارى بر سخت گیرى نسبت به اوس و خزرج و دیگر یاران اوست ، خاصه که خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممکن بود کشته شوند.

گفتم : وقتى کارى براى آنان خطرناک باشد چرا از ابتدا به کوه بروند؟ گفت : مثل این است که نخست چیزى به خاطرات مى رسد و انگیزه اى ترا به انجام کارى وا مى دارد و همینکه آن را شروع مى کنى افکار و انگیزه هاى دیگرى پیدا مى کنى که از تصمیم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى کنى .

گفتم : این درست است ولى چرا آنان آهنگ مدینه و تاراج آن را نکردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سیصد جنگجو در مدینه بود، وانگهى گروه بسیارى از اوس و خزرج که مسلمان بودند و در جنگ شرکت نکرده بودند و گروهى دیگر از منافقان و یهودیان هم در آن شهر بودند که همگى شجاع و نیرومند بودند و زن و فرزندشان در مدینه بودند و بدیهى است که آنان همگى از آن شهر دفاع مى کردند و قریش در امان نبودند که پس از حمله به مدینه پیامبر صلى الله علیه و آله همراه با یارانش از پشت سر به ایشان حمله نکند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گیرند و راى درست این بود که از هجوم به مدینه و حمله به آن منصرف شوند.

واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند و ابو سفیان تصمیم به بازگشت گرفت ، در حالى که بر مادیانى با چشم سیاه فراخ سوار بود، جلو آمد و کنار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله که در دامنه کوه بودند ایستاد و با صداى بلند فریاد بر آورد که زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى کبشه -یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله – کجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روایت دیگرى آمده است که او ابوبکر و عمر را صدا کرد و گفت : پسر ابى قحافه کجاست ؟ پسر خطاب کجاست ؟ و سپس افزود: پیروزى در جنگ نوبتى است .

حنظله اى در قبال حنظله اى ، یعنى کشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال کشته شدن حنظله بن ابى سفیان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شکوه مندتر است . ابوسفیان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام کرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پیروزى در آن نوبتى است . 

عمر گفت : چنین نیست که کشتگان ما در بهشت خواهند بود و کشتگان شما در آتش . ابوسفیان گفت : شما چنین بگویید و در این صورت ما زیان کرده ایم و بیمناک خواهیم بود. ابوسفیان سپس گفت : اى پسر خطاب پیش من بیا تا با تو سخن گویم . عمر برخاست . ابوسفیان گفت : ترا به حق دینت سوگند مى دهم به من بگویى آیا ما محمد را کشته ایم ؟ گفت : به خدا نه که او هم اکنون سخن ترا مى شنود. ابوسفیان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قمیئه راستگوترى . ابوسفیان سپس با صداى بلند فریاد کشید و گفت : میان کشتگان خود کسانى را مى بینید که آنان را مثله و پاره پاره کرده اند، این کار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشدیم و سرانجام بانگ برداشت که سر سال آینده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ کرد و منتظر ماند ببیند رسول خدا چه مى فرماید و پیامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفیان برگشت و با یاران خود شروع به کوچیدن کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله و مسلمانان ترسیدند که آنان به مدینه هجوم بردند و زنان و کودکان کشته شوند. پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ایشان را براى ما بیاور، اگر دیدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند، آهنگ مکه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را یدک کشیدند، آهنگ حمله به مدینه دارند. و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر آهنگ مدینه کنند به سوى آنان حرکت و با ایشان جنگ خواهم کرد.

سعد مى گوید: شروع به دویدن کردم و با خود تصمیم گرفتم اگر چیزى دیدم که موجب ترس باشد، همان دم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگردم . این بود که از همان نخست به حالت دویدن حرکت کردم و در پى مشرکان رفتم و چون به محل عقیق  رسیدند، من از دور آنان را مى دویدم و تامل مى کردم و دیدم که سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند. گفتم : این نشان کوچ کردن به سرزمینهاى خودشان است . گوید: مشرکان در عقیق اندکى توقف و درباره هجوم به مدینه رایزنى کردند، صفوان بن امیه به ایشان گفت : شما گروهى از آن قوم را کشته اید و اینک که پیروزى یافته اید و خسته و فرسوده هم هستید، برگردید و وارد مدینه مشوید، وانگهى نمى دانید چه پیش مى آید، روز جنگ بدر هم با اینکه شما شکست خوردید و آنان پیروز شدند، به خدا سوگند که شما را تعقیب نکردند.

گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله هم فرموده است که صفوان بن امیه ایشان را از رفتن به مدینه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همینکه آنان در حال برگشت دید که وارد صحراى عقیق شدند با سیمایى افسرده به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه مى گویى ؟ سعد گفت : همین که گفتم . سعد مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله با من خلوت کرد و پرسید: آیا آنچه مى گویى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنین افسرده مى بینم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مکه با چهره شاد پیش مسلمانان بیایم – نشانى از ناتوانى ما مى بود – پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سعد کار آزموده است .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از یحیى بن شبل از ابوجعفر برایم نقل کرد که گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص – هنگامى که مى رفت – فرمود: اگر دیدى مشرکان آهنگ مدینه کردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعیف و شکستن روحیه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون دید سوار بر شتران شدند و اسبها را یدک کشیدند برگشت و نتوانست خویشتن دارى کند و از شادى فریاد بر آورد و برگشت آنان را اعلام کرد.

واقدى مى گوید: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشرکان و مسلمانان چگونه از یکدیگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى دارید و از آن موضوع چه مى خواهید! خداوند متعال اسلام را آورد و کفر و کافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله کردیم و گروهى از ایشان را کشتیم ، آنان نخست به هر سو پراکنده شدند و سپس گروهى از ایشان باز گشتند؛ قریش رایزنى کردند و گفتند: اینک که پیروزى از ماست بهتر است برگردیم که به ما خبر رسیده است عبدالله بن ابى همراه یک سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شرکت در جنگ خود دارى کرده اند و در امان نیستم که آنان بر ما حمله نکنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستیم و اسبهاى ما هم به سبب تیر خوردگى از کار مانده اند. این بود که رفتیم و هنوز به روحاء  نرسیده بودیم که گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتیم .

واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى بن طلحه ، از قول عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است ، شنیدم ابوبکر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پیامبر صلى الله علیه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندم ، در همان حال دیدم کسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آید که گویى در حال پرواز است .

گفتم : خدا کند طلحه بن عبیدالله باشد و چون با هم پیش پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدیم ، دیدم ابوعبیده بن جراح است . او بر من پیشدستى کرد و گفت : اى ابوبکر! ترا به خدا سوگند مى دهم که بگذار این حلقه ها را از چهره صلى الله علیه و آله من بیرون بکشم . ابوبکر مى گوید: او را به حال خود گذاشتم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشید و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبیدالله بود.

ابو عبیده یکى از آن حلقه ها را با دندان پیشین خود گرفت و آن را بیرون کشید. حلقه چنان استوار شده بود که ابو عبیده بر پشت به زمین افتاد و یکى از دندانهایش هم کنده شد و سپس حلقه دیگر را با دندان دیگرش گرفت و بیرون کشید که آن هم کنده شد و به این سبب ابو عبیده میان مردم معروف به اثرم – بى دندان پیشین – بود. و گفته شده است کسى که آن دو حلقه را از گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون کشید عقبه بن وهب بن کلده بود و هم گفته اند ابو الیسره بوده است . واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر آن است که عقبه بن وهب بن کلده بوده است .

واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هایش فرو شد و چون آن دو حلقه را بیرون کشیدند، از محل زخم همچون دهانه مشک خون بیرون مى زد. مالک بن سنان شروع به مکیدن محل زخم کرد و چون دهانش آکنده شد آن را بیرون ریخت . پیامبر فرمود: هر کس دوست دارد به کسى بنگرد که خونش با خون من آمیخته شده است به مالک بن سنان بنگرد. به مالک گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خون هر کس به خون من بیامیزد آتش دوزخ به او نخواهد رسید.

واقدى مى گوید: ابو سعید خدرى مى گفته است ، من از جمله کسانى بودم که از محل شیخان بر گردانده شدیم و اجازه جنگ به ما داده نشد. میان روز به ما خبر رسید که پیامبر صلى الله علیه و آله صدمه دیده است و مردم از گردش پراکنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندیم تا از سلامت ایشان آگاه شویم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببریم . در بطن قنات مردم را پراکنده دیدیم ولى ما را همت و هدفى جز دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله نبود و مى خواستیم ایشان را ببینیم . همینکه چشم پیامبر صلى الله علیه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالک هستى ؟

گفتم : آرى پدر و مادرم فدایت باد. نزدیک رفتم و زانوهایش را بوسیدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگریستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى دیدم و بر پیشانى او هم نزدیک رستنگاه موهایش شکافى بود و از لب پایین ایشان خون مى چکید و دندانهاى سمت راست هم از ریشه شکسته بود، بر زخم ایشان چیز سیاهى بود، پرسیدم چیست ؟ گفتند: بوریاى سوخته است . پرسیدم ، چه کسى گونه هاى او را زخمى کرده است ؟ گفتند: ابن قمیئه . گفتم ، پیشانى او را که شکسته است ؟

گفتند: ابن شهاب ، پرسیدم ، لبش را چه کسى زخمى کرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .من پیشاپیش پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به دویدن کردم تا بر در خانه اش رسیدم و نتوانست پیاده شود تا آنکه کمکش کردند و آنان وقت بود که هر دو زانویش را زخمى دیدم و بر دو سعد، یعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تکیه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب کرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال که بر دو سعد تکیه داده بود، براى نماز بیرون آمد و سپس به خانه اش برگشت .

مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخمیان را زخم بندى مى کردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود که سرخى روز از سمت مغرب هم کاملا غروب کرده بود ولى پیامبر صلى الله علیه و آله براى نماز بیرون نیامد و بلال همچنان بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بود و چون یک سوم از شب گذشت بلال صدا زد که اى رسول خدا نماز! پیامبر صلى الله علیه و آله که معلوم شد خوابیده بوده است . براى نماز بیرون آمد و متوجه شدم سبک تر و راحت تر از هنگامى که به خانه رفت حرکت مى کند. من هم با پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عشاء را گزاردم و پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم خانه اش شد و من پیش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پیامبر صلى الله علیه و آله را دادم که خدا را سپاس گزاردند و خوابیدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله ماندند که پاسدارى دهند زیرا از شبیخون و باز گشت قریش بیم داشتند.

واقدى مى گوید: فاطمه علیها السلام همراه تنى چند از زنان بیرون آمده بود و چون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را دید آن حضرت را در آغوش ‍ کشید و شروع به پاک کردن خون از چهره پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى که چهره پیامبرش را خونین و زخم کنند شدید است . على علیه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: این شمشیر غیر قابل نکوهش را از من بگیر. پیامبر صلى الله علیه و آله با ریش به خون خضاب بسته شده به على علیه السلام نگریست و فرمود: اگر تو امروز نیکو جنگ کردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنیف هم نیکو جنگ کردند و شمشیر ابو جانه هم غیر قابل نکوهش است .

واقدى این موضوع را بدینگونه روایت کرده است :محمد بن اسحاق مى گوید که على علیه السلام براى فاطمه دو بیت شعر خواند که چنین بود:اى فاطمه ! این شمشیر غیر قابل نکوهش است و من فرو مایه و ترسو نیستم به جان خودم سوگند در یارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى که به بندگان مهربان است سخت کوشیدم .

و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستین و پسندیده کردى ، سماک بن خرشه و سهل بن حنیف هم با تو نیکو پایدارى و جنگ کردند.

واقدى مى گوید: و چون على علیه السلام آب را آورد پیامبر صلى الله علیه و آله که سخت تشنه بود، خواست آب بیاشامد، نتوانست وانگهى بویى از آب استشمام کرد که آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغییر کرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خویش بیرون ریخت و فاطمه علیها السلام با آن آب خونهاى چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها که چهارده زن بودند و فاطمه علیها السلام هم با آنها بود و از مدینه خوراک و آشامیدنى بر پشت خود آورده بودند و زخمیان را آب مى دادند و زخم بندى مى کردند به جستجوى آب رفت .

واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است ، خودم عایشه و ام سلیم را دیدم که روز جنگ احد مشکهاى آب را بر دوش مى کشیدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخمیان را زخم بندى مى کرد. محمد بن مسلمه پیش زنها آبى نیافت و تشنگى پیامبر صلى الله علیه و آله هم شدت پیدا کرد، ناچار با مشک خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى که امروز – قرن سوم هجرى – کنار قصرهاى بنى تمیم قرار دارد، آب گوارا و شیرین براى پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشید و براى او دعاى خیر فرمود.

خون چهره پیامبر صلى الله علیه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از این پس هرگز دشمن چنین بر ما چیره نخواهد شد تا آنکه رکن کعبه را استعلام کنیم . چون فاطمه دید خون بند نیم آید، شروع به شستن زخمها کرد و على علیه السلام با سپر آب مى ریخت و چون بند نیامد، قطعه بوریایى برداشت و آن را سوزاند تا خاکستر شد و آن را روى زخمها پاشید و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنین فرمود.

پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسیده معالجه مى فرمود و نشان آن از میان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قمیئه را بر دوش خود حدود یک ماه و بیشتر تحمل کرد، ولى براى از میان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسیده استفاده مى فرمود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه به مدینه بر گردد فرمود: چه کسى خبر سعد بن ربیع را براى ما مى آورید؟ که من او را در آن گوشه  و با دست خود اشاره فرمود  دیدمش که دوازده زخم نیزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن کعب به آن سو رفت ، کسى که رفته بود مى گوید: من براى شناسایى کشتگان میان ایشان مى گشتم که ناگاه سعد بن ربیع را دیدم که بر خاک افتاده است ، صدایش زدم ، پاسخ نداد.

سپس گفتم : رسول خدا صلى الله علیه و آله مرا پیش تو فرستاده است ، آهى کشید و چون مرغ نیم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد که به تو دوازده زخم نیزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نیزه کارى خورده ام . از سوى من به انصار که قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پیمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى که چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پیشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پیش او تکان نخورده بودم که در گذشت . من پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم و خود دیدم که آنان حضرت رو به قبله ایستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدایا سعد بن ربیع را در حالى که از او خشنود باشى به حضور بپذیر.

واقدى مى گوید: سمداء  دختر قیس هم که از زنان خاندان دینار بود بیرون آمد.دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سلیم بن حارث در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بودند و شهید شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسید پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شکر همان گونه است که تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهید تا خود او را ببینم و پیامبر صلى الله علیه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصیبتى در قبال سلامت تو ناچیز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدینه کرد. در راه عایشه او را دید و پرسید چه خبر است .

او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را که کافرند با خشم خودشان برگرداند و خیرى ندیدند. عایشه گفت اینها جنازه هاى کیست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى کرد و به راه انداخت تا کنار گور ببرد.

واقدى مى گوید: پس از بازگشت قریش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستین جسدى بود که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد شد، یا از جمله نخستین جسدها بود که آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را دیدم که او را غسل مى دهند و این بدان سبب بود که حمزه جنب بوده است . 

پیامبر صلى الله علیه و آله اجساد شهیدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهایشان بپیچید که هر کس در راه خدا مجروح شود روز قیامت با همان زخم برانگیخته مى شود که رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشک خواهد بود و فرمود آنان را همین گونه بگذارید که من روز قیامت گواه ایشان خواهم بود.

حمزه نخستین کسى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او چهار تکبیر فرمود و نماز گزارد و سپس دیگر شهیدان را آوردند. هر شهیدى را که مى آوردند کنار جسد حمزه مى نهادند و پیامبر بر آن شهید و حمزه نماز مى گزارد و بدینگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد که شمار شهیدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهید را که مى آوردند و کنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و این کار هفت بار تکرار شد و گفته شده است پیامبر صلى الله علیه و آله پنج یا هفت یا نه تکبیر بر او فرمود.

واقدى مى گوید: در این مورد روایت مختلف است ، طلحه بن عبیدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر کشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه این گروهم و ابوبکر گفت : مگر ما برادران ایشان نیستیم که همچون ایشان اسلام آوردیم و همچون آنان جهاد کردیم . فرمود: آرى ، ولى این گروه بهره و نصیبى از این جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه کار خواهید کرد! ابوبکر گریست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهیم بود؟و حال آنکه انس بن مالک و سعید بن نسیب مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله بر شهیدان احد نماز نگزارد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به خویشاوندان شهیدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بکنید، و هر دو یا سه تن را با هم در یک گور دفن کنید و هر کدام را که بیشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاک بسپرید. در مورد حمزه همچنان که در گور بود دستور فرمود قطیفه اش را بر او بکشند و آن قطیفه کوتاه بود و چون به سرش مى کشیدند، پاهایش آشکار مى شد و چون بر پاهایش مى کشیدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گریستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا کشته مى شود و پارچه اى براى کفن او پیدا نمى شود.

فرمود: آرى شما در سرزمینى سنگلاخ و بدون درخت و کشتزار زندگى مى کنید و به زودى شهرهاى بزرگ و ییلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا کوچ مى کنند و سپس به خویشاوندان خود پیام مى دهند که بروند و حال آنکه اگر بدانند مدینه براى ایشان بهتر است . سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس بر سختى و گرفتارى زندگى مدینه پایدارى نخواهد کرد، مگر اینکه من به روز رستاخیز شفیع یا گواه او خواهم بود.

واقدى مى گوید: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراک آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب که هر دو بهتر از من بودند، کفن یافت نشد.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار جسد مصعب بن عمیر که شهید شده بود و در قطیفه اى کهنه پیچیده شده بود عبور کرد و فرمود: ترا در مکه دیدم در حالى که هیچ کس حله بهتر و گیسوى پاکیزه تر از تو نداشت و اینک خاک آلوده و ژولیده موى در چنین قطیفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاکش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربیعه و سویبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاکش سپردند و على علیه السلام و زبیر و ابوبکر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله کنار گور نشسته بود حمزه را به خاک سپردند.

واقدى مى گوید: مردم یعنى بیشتر آنان شهیدان خویش را به مدینه بردند و گروهى از آنان در بقیع کنار خانه زید بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاک سپرده شدند.در این هنگام منادى رسول خدا صلى الله علیه و آله ندا داد که شهیدان را به همانجا که کشته شده اند برگردانید، ولى چون مردم شهیدان خود را به خاک سپرده بودند هیچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر یک تن که هنگام رسیدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است که او را در حالى که هنوز رمقى داشت به مدینه آوردند و به خانه عایشه بردند.

ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه کس دیگرى غیر از من مى برند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببرید و چنان کردند و او در خانه خاک کردند، در همان جامه که بر تن داشت . او یک شبانه روز زنده مانده بود و چیزى نخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.

واقدى مى گوید: گورهایى که در احد کنار یکدیگر قرار دارد و گروه بسیارى از مردم آن را گورهاى شهیدان احد مى پندارند، چنان نیست ، طلحه بن عبیدالله و عباد بن تمیم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است که در خشکسال روزگار حکومت عمر، که به سال خاکستر معروف است ، آنجا زندگى مى کردند و همانجا مردند و به خاک سپرده شدند. این ابى ذئب و عبدالعزیز بن محمد هم مى گفته اند ما این گورهایى را که کنار یکدیگر است ، نمى شناسیم و بدون تردید گورهاى مردمى از بادیه نشینان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قیس را مى شناسیم و گرو دیگرى نمى شناسیم .

واقدى مى گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله هر سال به زیارت گورهاى شهیدان احد مى رفت و چون به دامنه کوه مى رسید صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شکیبایى کردید و خانه آخرت چه نیکوست . ابوبکر و عمر و عثمان هم هر سال یک بار همین کار را مى کردند و معاویه هم هرگاه براى انجام یا عمره از مدینه مى گذشت به زیارت ایشان مى رفت .

گوید: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله هر دو سه روز یک بار به زیارت شهدا مى رفت و کنار گور آنان مى گریست و دعا مى کرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهیدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش را مى دهند.

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار گور مصعب بن عمیر گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا کرد و آیه بیست و چهارم سوره احزاب را تلاوت کرد که مى فرماید: از مومنان مردانى هستند که عهدى را که با خداوند متعال کرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پیمان خویش را تمام و جان فدا کردند و گروهى از ایشان منتظرند و هیچ گونه تغییر و تبدیلى ندادند، آنگاه فرمود: اینان فرداى قیامت در پیشگاه خداوند گواهان خواهند بود، کنار گور آنان و به زیارت ایشان بیایید و بر ایشان سلام کنید و سوگند به کسى که جان من در دست اوست هیچ کس تا روز قیامت بر ایشان سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.

ابوسعید خدرى هم کنار گور حمزه مى ایستاد و دعا مى کرد و قرآن مى خواند و همین سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، که رحمت خدا بر او باد، در هر ماه یک روز آنجا رفت و بر شهیدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. یک روز که همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهیدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اینان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قیامت هیچ کس ‍ بر آن سلام نمى دهد مگر اینکه پاسخش مى دهند.

گوید: ابو هریره و عبدالله بن عمر هم به زیارت شهیدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گوید: روزى همراه یکى از خواهران خود بر گور حمزه سلام دادیم و از میان گور آوایى شنیدیم که سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هیچ کس نزدیک ما نبود.

واقدى مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله از دفن ایشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان که عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هیچ قبیله اى به اندازه دو قبیله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون کنار مدینه رسیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به صف بایستید. مردان در دو صف ایستادند و زنها که شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ایستادند. پیامبر صلى الله علیه و آله دستهایش را بر افراشت و به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت :

بار خدایا! ستایش همه اش از آن تو است ، بار خدایا! آنچه را که تو بگسترى و بگشایى کسى نیست که آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع کننده اى نیست ، و آنچه را که تو باز دارى کسى عطا کننده آن نخواهد بود. آن کس را که گمراه سازى ، راهنمایى برایش نیست و آن کس را که هدایت فرمایى گمراه کننده اى براى او نیست . آنچه را دورسازى ، کسى نزدیک کننده نیست و آنچه را نزدیک فرمایى ، دور کننده اى براى او نیست .

بار خدایا من از برکت و رحمت و فضل و عافیت تو مسالت مى کنم . پروردگارا من از تو نعمت پایدارى را که نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى کنم . خدایا ایمنى و توانگرى روز بیم و بینوایى را از پیشگاهت مسالت مى کنم .

خدایا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بمیران ، خدایا ایمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بیاراى و زینت بخش و کفر و تبهکارى و سرکشى را براى ما و در نظرمان ناخوشایند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدایا کافران اهل کتاب را که پیامبران ترا تکذیب مى کنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شکنجه فرماى . خدایا پلیدید و عذاب بر ایشان فرو فرست آمین .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندکى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسید که بر کشتگان خود مى گریستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ولى حمزه گریه کنندگانى ندارد. زنان براى دیدن پیامبر صلى الله علیه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندک است .

کبشه دختر عتبه بن معاویه بن بلحارث بن خزرج – که مادر سعد بن معاذ است – دوان دوان خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند که سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پیامبر صلى الله علیه و آله نزدیک شد و گفت : اینک که ترا سالم مى بینم سوگ اندک شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله درباره کشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسلیت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهیدان هم مژده بده که آنان همگى در بهشت دوستان یکدیگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذیرفته است – از آن قبیله دوازده تن شهید شده بودند – مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ایشان را بزداى و مصیبت ایشان را جبران فرماى و بازماندگان ایشان را نکو حال فرماى .

پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها کن ، و او چنان کرد و مردم هم از پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کردند. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخمیهاى خاندان تو بسیارند، و هیچ مجروحى از آنان نیست مگر آنکه روز قیامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشک است ، و هر کس زخمى است در خانه خود قرار گیرد و زخم خویش را مداوا کند.

سوگند مى دهم که دیگر همراه من تا خانه ام نیایید، سعد میان زخمیان با صداى بلند جار کشید که خواست پیامبر صلى الله علیه و آله چنین است که هیچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله را نباید همراهى کند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، که سى مرد بودند، از همراهى پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند و آن شب را آتش ‍ افروختند و مجروحان خود را مداوا کردند.

سعد بن معاذ خود پیامبر صلى الله علیه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى کرد و سپس پیش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پیامبر صلى الله علیه و آله برد و هیچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اینکه بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله آمدند و فاصله میان نماز مغرب و عشا را گریستند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله پس از خوابیدن براى نماز شب برخاست و یک سوم از شب گذشته بود، صداى گریستن آنان را شنید و پرسید: این چیست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گریند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.

مادر سعد بن معاذ مى گوید: پس از اینکه مدت زیادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتیم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هیچ کس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گریست مگر آنکه قبلا بر حمزه مى گریست و این سنت تا امروز همچنین است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گریستن و نوحه سرایى آوردند که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود من چنین چیزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرایى منع فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى و منافقانى که همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسیده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى کردند و نکوهیده ترین گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پیش پسرش که زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى کرد و و به خدا سوگند گویى مى دیدم که کار چنین مى شود.

پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پیش آورد به خواست خودش خیر خواهد بود. یهودیان هم سخنان زشت آشکار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است که هرگز هیچ پیامبرى در مورد خود و یارانش چنین زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از یارى دادن پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش کردند و مردم را به پراکنده شدن از حضور پیامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مى گفتند: کسانى از شما که کشته شدند اگر پیش ما بودند کشته نمى شدند و کار به آنجا کشید که عمر بن خطاب این موضوع را در چند جا شنید و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و براى کشتن یهودیان و منافقانى که این سخن را از ایشان شنیده بود، اجازه خواست .

پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دین خود را آشکار و پیامبرش ‍ را عزیز خواهد کرد، یهودیان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى کشم . عمر گفت : در مورد این منافقان که این سخن را مى گویند، چه مى گویى ؟ فرمود: مگر آنان آشکارا شهادت به وحدانیت خدا و اینکه من رسول خدایم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى این کار را از بیم شمشیر انجام مى دهند و اینک کارشان براى ما روشن شده است و در قبال این شکست خداوند کینه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پیامبر فرمود: من از کشتن هر کس که لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگوید نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قریش دیگر هرگز به مانند امروز بر ما چیره نخواهد شد و دست نخواهند یا زید و ما رکن کعبه – حجر الاسود – را استلام خواهیم کرد.

ابن عباس روایت مى کند: پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود: این برادران شما که در جنگ احد کشته شدند، ارواح ایشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد که به جویبارهاى بهشت مى روند و از میوه هاى بهشتى مى خورند و به قندیلهاى زرین که در سایه عرش آویخته است پناه مى گیرند و چون پاکیزگى و بوى خوش و گوارایى خوراک و آشامیدنى خود را دیدند و دانستند که بازگشت ایشان چگونه جایى است گفتند اى کاش برادران مى دانستند که خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بریم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نکنند. خداوند متعال به ایشان فرمود، من از سوى شما این موضوع را به آنان ابلاغ مى کنم و این آیه را نازل فرمود: و کسانى را که در راه خدا کشته شده اند مردگان مى پندارید که ایشان زندگانند و در پیشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند. .

سخن درباره آنچه بر مشرکان پس از بازگشت به مکه گذشت 

واقدى مى گوید: موسى بن شیبه از قطن بن وهیب لیثى براى من نقل کرد که چون دو گروه از یکدیگر جدا شدند دست بداشتند و قریش آهنگ مکه کردند، شتران را سوار شدند و اسبها را یدک کشیدند. وحشى ، غلام جبیر بن مطعم ، بر مرکب خود چهار روزه خود را به مکه رساند تا مژده شکست و کشته شدن مسلمانان را بدهد. چون به گردنه و دروازه حجون رسید با صداى بلند فرید بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قریش ! تا مردم پیش او جمع شدند و بیم آن داشتند که خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را کافى دید، گفت : مژده دهید که از یاران محمد چنان کشتارى کردیم که در هیچ حمله اى چنان کشتارى نکرده ایم . محمد را هم زخمى و زمین گیر کردیم و سر و سالار لشکر، حمزه بن عبدالمطلب را کشتیم . مردم از هر سو پراکنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد کشته شدن یاران پیامبر کردند.

جبیر بن مطعم با وحشى خلوت کرد و گفت : بنگر چه مى گویى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبیر پرسید: حمزه را تو کشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند که بر او زوبین پراندم که به شکمش خورد و از میان رانهایش بیرون آمد و هر چه او را صدا کردند، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پیش تو آوردم که آن را ببینى .

جبیر گفت : اندوه زنهاى ما را از میان بردى و سوزش دلهاى ما را خنک کردى و به زنان خود فرماى داد که به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند.

واقدى مى گوید: عبدالله بن ابى امیه بن مغیره مخزومى همینکه مشرکان در آغاز جنگ احد شکست خوردند و گریختند همچنان گریزان به راه خود ادامه و خوش نداشت که به مکه آید. به طائف رفت و به مردم ثقیف گفت : یاران محمد پیروز شدند و ما شکست خوردیم و من نخستین کسى هستم که پیش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد که قریش پیروز شده است و دولت براى او برگشته است .

واقدى مى گوید: قریش آهنگ مکه کرد و پیروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى که بر دل مسلمانان رسید همچون شادى و نشاط ایشان در جنگ بدر بود. خداوند متعال فرموده است و این روزگاران را میان مردمان مى گردانیم  و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصیبتى رسید که دو برابر آن را رسانده بودید، گفتید این چگونه و از کجاست ، بگو از نزد خود شماست  منظور این است که شما در جنگ بدر هفتاد تن از قریش را کشتید و هفتاد تن اسیر گرفتید که دو برابر مصیبت شما در احد بود، و اینکه گفتید این از کجا و چگونه بود و حال آنکه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بودیم و میان ما پیامبر سرپیچى نشود، مگر نمى بینى که خداوند مى فرماى آرى اگر صبر کنید و پرهیزگار باشید شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار یارى خواهد رساند و این کار را مشروط به آن شرط فرموده است .

سخن درباره چگونگى کشته شدن ابوعزه جمحى و معاویه بن مغیره بن ابى العاص بنامیه بن عبد شمس
واقدى مى گوید: نام و نسبت ابو عزه چنین است ، عمر و بن عبدالله بن عمیر بن وهب بن حذافه بن جمح . پیامبر صلى الله علیه و آله او را در جنگ احد اسیر گرفت و در آن جنگ اسیرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: همانا که مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمى شود، دیگر به مکه بر نخواهى گشت که به گونه هاى خود دست بکشى و بگویى دوبار محمد را مسخره کردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد

واقدى مى گوید: در مورد اسیر شدن او روایت دیگرى هم شنیده ایم ، بگیر بن مسمار براى من نقل کرد که چون مشرکان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس کوچ کردند و ابوعزه را که خواب مانده بود، همانجا رها کردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسیدند و او را که تازه بیدار شده و سرگردان به هر سو مى گریخت گرفتند. کسى که او را اسیر کرد عاصم بن ثابت بود و پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من همین روایت صحیح است ، زیرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند که به سبب سختى و شکستى که به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشرکان به اسیرى بگیرند.
اما در مورد معاویه بن مغیره ، بلاذرى روایت مى کند او همان کسى است که بینى جسد حمزه را برید و او را مثله کرد و از معرکه گریخت و به راه خود ادامه داد و شب را جایى نزدیک مدینه گذراند و چون صبح شد به مدینه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان که پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام کلثوم دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نیست .

معاویه بن مغیره گفت : خودت و مرا به هلاک افکندى ، چه چیزى ترا به اینجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هیچ کس ‍ از تو به من نزدیک تر و خویشاوندتر نیست ، پیش تو آمده ام که پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اینکه از پیامبر براى او امان بگیرد به حضور ایشان برگشت .

شنید که پیامبر صلى الله علیه و آله مى گوید: معاویه بن مغیره در مدینه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو کنید. یکى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بیرون نیست ، آنجا او را پیدا کنید. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام کلثوم به جایى که عثمان او را پنهان کرده بود اشاره کرد و او را که زیر شکم ماده خرى خود را پنهان کرده بود پیدا کردند و به حضور پیامبر آوردند.

عثمان همینکه معاویه بن مغیره را دید پیامبر گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى این به حضورت آمده ام که براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پیامبر صلى الله علیه و آله او را به عثمان بخشید و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود که اگر پس از سه روز در مدینه و اطراف آن دیده شود او را خواهد کشت . عثمان رفت و براى او شترى خرید و او را آماده ساخت و گفت : حرکت کن و برو.

پیامبر صلى الله علیه و آله هم به حمراء الاسد حرکت فرمود و معاویه تا روز سوم در مدینه ماند تا اخبار پیامبر را به دست آورد و به اطلاع قریش برساند. چون روز چهارم فرا رسید، رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: معاویه امروز صبح را همین نزدیکیها بوده است او را جستجو کنید. به تعقیب او پرداختند و به او که راه را اشتباه کرده بود رسیدند. دو تن که شتابان تر از دیگران به تعقیب او پرداختند، زید بن حارثه و عمار بن یاسر بودند که او را در جماء  پیدا کردند.

زید با شمشیر او را زد و عمار گفت : مرا هم در این مورد حقى است و او هم بر معاویه بن مغیره تیر انداخت و هر دو او را کشتند و خبرش را به مدینه آوردند. همچنین گفته شده است به معاویه در هشت میلى مدینه رسیدند و زید و عمار چندان بر او تیر زدند که کشته شد. ابن معاویه بن مغیره پدر عایشه مادر عبدالملک بن مروان است . بلاذرى مى گوید، واقدى هم نظیر همین روایت را در کتاب خود آورده است . بلاذرى همچنین مى گوید، ابن کلبى گفته است معاویه بن مغیره به روز جنگ احد بینى حمزه را که شهید شده بود برید و او نزدیک احد دستگیر شد و سه روز پس از بازگشت قریش ‍ او را در احد کشتند و فرزندى جز دخترى به نام عایشه نداشت که مادر عبدالملک بن مروان است . گوید و گفته شده است که على علیه السلام معاویه بن مغیره را کشته است . 

مى گوید (ابن ابى الحدید): به نظر من روایت ابن کلبى صحیح تر است ، زیرا هزیمت مشرکان در حمله نخست و پس از کشته شدن پرچمداران ایشان که همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و کشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن ولید و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در این هنگام بود که صفها در هم ریخت و با یکدیگر در آویختند و برخى ، برخى را کشتند. بنابر این چگونه ممکن است که معاویه بن مغیره توانسته باشد هم بینى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشرکان گریخته باشد و این موضوع متناقض است ، زیرا اگر او در آغاز حرب گریخته بود دیگر امکان اینکه هنگام کشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحیح همان است که ابن کلبى مى گوید که معاویه بن مغیره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بینى جسد حمزه را هم بریده است و پس از بازگشت قریش او به سبب کارى که داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و کشته شده است .

سخن درباره کشته شدن مجذر بن ذیادبلوى و حارث بن یزید بنصامت

واقدى مى گوید: مجذر بن ذیاد بلوى هم پیمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله شرکت کرده بود. پیش ‍ از آمدن پیامبر به مدینه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زید اتفاق افتاده بود که حضیر پدر اسید بن خضیر به قبیله بن عمرو بن عوف آمد و با سوید بن صامت و خواب بن جبیر و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنیف گفتگو کرد و گفت : چه خوب است به دیدار من بیایید تا شما را شراب بیاشامانم و شترى براى شما بکشم و چند روزى پیش من بمانید.

گفتند: آرى فلان روز خواهیم آمد و در روز موعود پیش او ماندند به طورى که گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سوید بن صامت در آن هنگام پیرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهیم پیش زن و فرزند خود برگردیم ، حضیر گفت : هر چه مى خواهید، اگر دوست دارید بیشتر بمانید و اگر دوست دارید، برگردید. دو همراه سوید که جوان بودند، سوید بن صامت را که سیاه مست بود سوار بر شترى کردند و راه افتادند.

چون به سنگلاخ حومه مدینه و نزدیک قبیله بنى عیینه رسیدند، سوید که همچنان سیاه مست بود براى ادرار کردن بر زمین نشست . یکى از افراد خزرج او را دید و خود را به مجذر رساند و گفت : آیا غنیمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چیست ؟ گفت : سوید بن صامت بدون سلاح و سیاه مست اینجاست . مجذر با شمشیر برهنه و کشیده آهنگ آنجا کرد، آن دو جوان که بدون اسلحه بودند، همینکه مجذر را دیدند، گریختند. دشمنى میان اوس و خزرج شدید بود، آن دو جوان شتابان مى گریختند و آن پیرمرد همچنان بى حرکت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ایستاد و گفت : خداوند ترا در اختیار من قرار داد.

سوید گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بکشمت . گفت : ضربه شمشیرت را پایین تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پیش ‍ مادرت برگشتى بگو سوید بن صامت را کشتم . مجذر او را کشت و کشتن او موجب جنگ بعاث شد. چون پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه آمد هم حارث پسر سوید بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شرکت کردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود که مجذر را در معرکه در قبال خون پدرش بکشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل کند. در جنگ احد همینکه مسلمانان درهم ریختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد.

پیامبر صلى الله علیه و آله از احد به مدینه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و به او خبر داد که حارث بن سوید، مجذر را غافلگیر کرده و کشته است و فرمان داد که پیامبر صلى الله علیه و آله او را قصاص کند و بکشد. در همان روز که جبریل علیه السلام این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله داد با آنکه روز بسیار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پیامبر صلى الله علیه و آله در چنان هوایى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به قباء رسید به مسجد رفت و چند از آمدن ایشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنکه حارث بن سوید که ملافه اى رنگ شده با ورس – زرد رنگ – بر تن داشت ، پیدا شد.

همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله او را دید عویم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگیر و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذیان بزن که روز جنگ احد حارث او را کشته است . عویم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پیامبر سخن بگویم و پیامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود که بر در مسجد آورند. حارث چنین گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را کشته ام ولى چنین نبوده است که از اسلام دل خویش بسپرم .

اینک از کارى که کرده ام به پیشگاه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله توبه مى کنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پیاپى روزه مى گیرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقیر را اطعام مى کنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى کنم و شروع به گرفتن رکاب پیامبر صلى الله علیه و آله کرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان چیزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پیامبر فرمود: اى عویم او را پیش ببر و گردنش را بزن . پیامبر سوار شد و عویم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.

واقدى مى گوید: و گفته شده است کسى که کشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رساند، خبیب بن یساف بود که هنگامى که حارث مجذر را کشت دید و به حضرت آمد خبر داد. پیامبر صلى الله علیه و آله براى تحقیق در آن مورد سوار شد و در همان حال که سوار بر خر خویش بود جبریل علیه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ایشان را آگاه کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله به عویم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در این مورد چنین سروده است :
اى حارث ! گویى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شاید از جبریل علیه السلام غافل بوده اى …

بلاذرى هم این موضوع را ذکر کرده ، ولى گفته است جلاس بن سوید در جنگ احد مجذر را کشته است و او را غافلگیر کرده است ، اما شعر حسان دلیلى گویا بر آن است که حارث بن سوید – برادر جلاس – مجذر را کشته است .

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند که پس از آنکه مجذر، سوید به صامت را شمشیر زد، مجذر اندکى زنده بود و سپس مرد. او پیش از آنکه بمیرد، خطاب به فرزندان خود این ابیات را سرود:به جلاس و عبدالله این پیام را برسان که اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگیرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بکش همچنین قبیله عوف را پسندیده یا ناپسند.

بلاذرى مى گوید: جذره و جذاره نام دو برادر است که پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.مى گوید(ابن ابى الحدید): این روایات بدین گونه است که مى بینى ، ولى ابن ماکولا  در کتاب الاکمال خود مى نویسد: حارث بن سوید پس از اینکه مجذر را در جنگ احد غافلگیر کرد او را کشت و در حالى که کافر شده بود به مکه گریخت . او این موضوع را در حرف میم کتاب خود نقل کرده است و این موضوع به نظرم صحیح تر است .

سخن درباره همه مسلمانانى که در جنگ احد در گذشته اند

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب و ابوسعید خدرى نقل کرده اند که از انصار هفتاد و یک تن در جنگ احد شهید شده اند، مجاهد هم همین گونه گفته است .
گوید: چهار تن هم از قریش – مهاجران – شهید شده اند که بدین شرح است : حمزه بن عبدالمطلب که او را وحشى کشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب که او را ابوالحکم بن اخنس بن شریق کشت ، شماس بن عثمان بن شرید از خاندان مخزوم که او را ابى بن خلف کشت ، مصعب بن عمیر که او را ابن قمیئه کشت .
گوید: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند که سعد آزاد کرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گوید: گروهى هم گفته اند دو پسر هبیب از خاندان سعد بن لیث که عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزینه که وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهید شده اند و بدینگونه جمع شهیدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و یک تن بوده اند. تفصیل اسامى انصارى که شهید شده اند در کتابهاى محدثان آمده است  و اینجا محل بر شمردن آنها نیست .

سخن درباره کشته شدگان مشرکان در جنگ احد

واقدى مى گوید: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه که رایت قریش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب علیه السلام در جنگ تن به تن کشت ، و عثمان بن ابى طلحه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشت . و ابو سعید بن ابى طلحه که او را سعد بن ابى وقاص کشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح کشت ، و کلاب بن طلحه بن ابى طلحه که او را زبیر بن عوام کشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه که او را عاصم بن ثابت کشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، و ارطاه بن عبدشرحبیل که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشت و قارظ بن شریح بن عثمان بن عبدالدار – که نامش به صورت قاسط هم آمده است – و واقدى مى گوید معلوم نشد چه کسى او را کشته است و بلاذرى مى گوید على علیه السلام او را کشته است . و صواب ، برده آزاد کرده خاندان عبدالدار، که او را هم على علیه السلام و به قولى دیگر قزمان کشته اند، و ابوعزیز بن عمیر برادر مصعب بن عمیر که او را هم قزمان کشته است ، جمعا یازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث اسد که به روایت واقدى ابود جانه و به روایت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته اند.

بلاذرى مى گوید ابن کلبى گفته است که عبدالله بن حمید در جنگ بدر کشته شده است .از بنى زهره ، ابوالحکم بن اخنس بن شریق که على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى که نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سلیم است ، و پسر ام انمار خونگیر مکه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب کشت ، دو تن .

از خاندان مخزوم ، امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را على علیه السلام کشت و هشام بن ابى امیه بن مغیره که او را قزمان کشت ، و ولید بن عاص بن هشام که او را هم قزمان کشت ، و خالد بن اعلم عقبلى که او را هم قزمان کشت و عثمان بن عبدالله بن مغیره که او را حارث بن صمه کشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبید بن حاجز که او را ابودجانه کشت ، و شیبه بن مالک بن مضرب که او را طلحه بن عبیدالله بن عبیدالله کشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف که او را پیامبر صلى الله علیه و آله کشت و ابوعزه که او را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن کنانه ، خالد بن سفیان بن عویف ، و ابوالشعثاء بن سفیان بن عویف ، و ابوالحمراء بن عویف ، و غراب بن سفیان بن عویف که این چهار برادر را به روایت محمد بن حبیب ، على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . واقدى در مورد این کشته شدگان مشرکان – چهار برادر – شخص معینى را به عنوان قاتل ایشان ثبت نکرده است ولى پیش از این فصل ضمن مطالب دیگر گفته است که ابوسبره بن حارث بن علقمه یکى از پسران سفیان بن عویف را کشته است ، و رشید فارسى وابسته بنى معاویه یکى دیگر از پسران سفیان را دیده است که سراپا پوشیده در آهن مى گوید: من پسر عویف هستم ، سعد آزاد کرده و وابسته حاطب راه را بر او بست .

ابن عویف بر او ضربتى استوار زد که او را دو نیمه کرد. در این هنگام رشید فارسى بر ابن عویف حمله کرد و ضربتى بر دوش او زد که زره را درید و او را دو نیم کرد و گفت : بگیر که من غلام فارسى هستم ! پیامبر صلى الله علیه و آله که او را مى دید و سخنش را مى شنید، فرمود: اى کاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گوید: در این هنگام برادر مقتول که یکى دیگر از پسران سفیان بن عویف بود همچون سگ بر رشید حمله کرد و مى گفت : من پسر عویف ام . رشید ضربتى بر سرش زد که با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شکافت و گفت : بگیر که من غلام انصارى ام ، پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنکه رشید پسرى نداشت ، پیامبر به او کنیه داد.

مى گوید(ابن ابى الحدید): بلاذرى براى این چهار تن کشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره کشتگان قریش در احد شمرده است . همچنین ابن اسحاق هم از قاتل این چهار تن نام نبرده است . بنابراین ، اگر روایت واقدى صحیح باشد، على علیه السلام فقط یکى از این چهار برادر را کشته است و اگر روایت محمد بن حبیب صحیح باشد هر هر چهار تن از کشته شدگان به دست على علیه السلام هستند. من در یکى از کتابهاى ابوالحسن مداینى هم خواندم که على علیه السلام هر چهار پسر سفیان بن عویف را در جنگ احد کشته است و از خود على هم شعرى را در این مورد روایت کرده است .

از خاندان عبد شمست ، معاویه بن مغیره بن ابى العاص که در یکى از روایت نقل است که او را هم على علیه السلام کشته است و هم گفته شده است که او را زید بن حارثه و عمار بن یاسر کشته اند. بنابراین جمع کشته شدگان مشرکان در جنگ احد بیست و هشت تن هستند که على علیه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روایات دوازده تن از آنان را کشته است و نسبت کشته شدگان تقریبا همان نسبت کشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست که نزدیک به نصف است .

سخن درباره تعقیب پیامبر صلى الله علیه و آله از مشرکان پس از بازگشت از احد واینکه با همه ضعفى که از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گوید: به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که مشرکان تصمیم گرفته اند به مدینه باز گردند و آن را غارت کنند. پیامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح یکشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند که آن شب را براى پاسدارى از شبیخون بر در خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى دیگر در زمره ایشان بودند.

چون پیامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد میان مردم جار زند که پیامبر به شما فرمان مى دهد که دشمنتان را تعقیب کنید و نباید کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز با ما بیاید. سعد بن معاذ حرکت کرد و پیش قوم خود برگشت که فرمان حرکت دهد. زخمیان بسیار بودند، آن چنان که بیشتر بلکه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پیش ایشان رفت و گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا کند گفت : مى شنویم و خدا و رسولش را فرمانبرداریم و سلاح خود را برداشت و اعتنایى به مداواى زخمهاى خود نکرد و به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوست . سعد بن عباده هم پیش قوم خود یعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حرکت داد که جامه و سلاح پوشیدند و به پیامبر پیوستند. ا

بوقتاده پیش مردم خراب که سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پیامبر به شما فرمان تعقیب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنایى به زخم خویش نکردند آن چنان که از بنى سلمه چهل زخمى بیرون آمدند. طفیل بن نعمان سیزده زخم و خراش بن صمه و کعب بن مالک ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خدیج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى که سلاح بر تن داشتند کنار گور ابوعتبه به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و براى آن حضرت صف کشیدند و چون پیامبر به ایشان ، که عموما زخمى بودند، نگریستند فرمودند: بار خدایا بر بنى سلمه رحمت آور.

واقدى مى گوید: عتبه بن جبیره از قول مردانى از قول خود براى من نقل کرد که عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسیارى داشتند و حال عبدالله و زخمهایش و خیم تر بود. فرداى آن روز که سعد بن معاذ پیش قوم خود آمد و خبر آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان به تعقیب دشمن داده است یکى از آن دو به دیگرى گفت : به خدا سوگند که اگر شرکت در جنگ و همراهى پیامبر را رها کنیم زیان است و به خدا سوگند مرکوبى هم نداریم که سوار شویم و نمى دانیم چه کنیم . عبدالله گفت : راه بیفت برویم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم .

بردارش گفت : حرکت کن ، خود را آرام آرام مى کشانیم . گوید: آن دو بیرون آمدند و خود را افتاد و خیزان مى کشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى کشید و گاهى پیاده حرکت مى کرد و شامگاه که مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پیامبر رسیدند. عباد بن بشر که پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پیامبر آورد پیامبر آورد و پیامبر از آن دعاى خیر کرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز کشد، صاحب ستوران و مرکوبهایى از شب و استر و شتر خواهید شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند که نباید با ما کسى جز شرکت کنندگان در جنگ دیروز بیاید، من دیروز بسیار خواهان شرکت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهایم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شایسته نیست ایشان را که دخترکان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نیست رها کنى . من با رسول خدا صلى الله علیه و آله مى روم ، شاید خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پیش ‍ خواهرانم ماندم و با آنکه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزید.

اینک اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بیابم ، پیامبر صلى الله علیه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گوید: هیچ کس جز من که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ روز گذشته شرکت نکرده باشد همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله نبود و تنى چند از مردانى که در جنگ احد حضور پیدا نکرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند که موافقت نفرمود پیامبر در این هنگام پرچم خود را که از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على علیه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبکر سپرد سپس از خانه بیرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پیشانى او نزدیک رستنگاه موها شکافته بود، دندان ایشان شکسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قمیئه آسیب دیده و دردمند بود و دو زانویش آماس کرده بود.

پیامبر صلى الله علیه و آله وارد مسجد شد و دو رکعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدینه هم که از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبیدالله که صداى منادى را شنیده بود، بیرون آمده و منتظر بود که پیامبر صلى الله علیه و آله چه هنگامى حرکت مى فرماید. بر در مسجد به پیامبر صلى الله علیه و آله برخورد که زره و مغفر پوشیده بود و جز چشمهاى آن حضرت چیز دیگرى از چهره اش دیده نمى شد.

پیامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو کجاست ؟ گفت : همین جا. طلحه مى گوید: دوان دوان رفتم ، زره پوشیدم و سپر بر دوش ‍ افکندم و شمشیرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهمیت نمى دادم ، بلکه بیشتر نگران زخمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله بودم . پیامبر روى به طلحه کرد و پرسید: فکر مى کنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى کنم در سیاله باشند.

پیامبر فرمود: خود من هم چنین گمان مى کنم . اى طلحه آنان دیگر هرگز مثل دیروز بر ما پیروز نمى شوند و خداوند مکه را براى ما مى گشاید. گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله سه تن از قبیله اسلم را به عنوان پیشاهنگ در پى مشرکان گسیل فرمود. یکى از آنان عقب ماند و بند کفش یکى از آن دو تن دیگر پاره شد و سومى خود را به قریش رساند که با هیاهو سرگرم رایزنى براى بازگشت به مدینه بودند و صفوان بن امیه ایشان را از آن کار باز مى داشت . در این هنگام آن مرد مسلمان که بند کفش او پاره شده بود به همراه خود رسید و قریش آن دو را دیدند و به آن دو برخوردند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن دو را در یک گور به خاک سپرد و آن دو قرین یکدیگرند. واقدى مى گوید: اسامى آنان سلیط و نعمان بوده است .

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله گفته است : خوراک عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را کشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع کردند.

چون شامگاه فرا رسید دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گوید: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختیم ، آن چنان که از راه دور دیده مى شد و آوازه لشکرگاه و آتشهاى ما همه جا رسید و این خود از چیزهایى بود که خداوند با آن دشمن ما را به روى درافکند و به بیم انداخت .

واقدى مى گوید: معبد بن ابى معبد خزاعى که در آن هنگام هنوز مشرک بود به حضور پیامبر آمد. قبیله خزاعه نسبت به پیامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! این صدمه اى که به تو و یارانت رسید بر ما گران آمد و دوست مى داشتیم که خداوند ترا بلند آوازه مى کرد و این مصیبت بر غیر تو مى بود. معبد آنگاه حرکت کرد و ابوسفیان و قریش را در روحاء دید که با یکدیگر مى گفتند نه محمد را کشتید و نه دختران نارپستان را به اسیرى گرفتید و پشت سر خود سوار کردید و چه بد کردید و هماهنگ بودند که به مدینه باز گردند.

سخنگوى ایشان که عکرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما کارى در خور نکردیم ، اشراف ایشان را کشتیم و پیش از آنکه آنان را درمانده و ریشه کن سازیم و کار را تمام کنیم و برگشتیم . همینکه معبد پیش ابوسفیان رسید، ابوسفیان گفت : خبر صحیح پیش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و یارانش را پشت سر گذاشتم که همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبیله هاى اوس و خزرج هم که دیروز از همراهى با او خود دارى کرده بودند، اینک همراه او شده اند و پیمان بسته اند که برنگردند تا آنکه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگیرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ایشان رسیده است و به سبب اینکه اشراف آنان را کشته اید سخت خشمگین شده اند.

گفتند: اى واى بر تو چه مى گویى ؟ گفت : به خدا سوگند خیال مى کنم پیش ‍ از کوچ کردن از اینجا پیشانى و یال اسبهاى ایشان را خواهید دید، و آنچه از ایشان دیدم مرا به سرودن ابیاتى واداشت گفتند: آن ابیات چیست ؟ و معبد اشعار زیر را براى آنان خواند:

چون گروه اسبها نژاده همچون سیل روى زمین به راه افتاد از هیاهوى آنان نزدیک بود ناقه من از پاى در آید.
اسبها شتابان مى تاختند و شیران بلند بالایى را همراه مى بردند که به هنگام جنگ پایدارند و از آن گروه نبودند که بدون نیزه و سلاح باشند.

با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ایشان و هنگامى که به حمله و هجوم بپردازند. صفوان بن امیه هم پیش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مکنید که مسلمانان خشمگین شده اند و بیم دارم خزرجیانى که در جنگ احد شرکت نکرده اند براى حمله به شما جمع شوند.

اینک که پیروزى از شماست بازگردید، چه من ایمن نیستم که اگر به جنگ برگردید کار بر زیان شما نباشد. گوید: به همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله هم مى فرمود صفوان بن امیه هر چند خودش ‍ رهنمون شده نیست ولى ایشان را در این باره هدایت کرد و سپس فرمود: و سوگند به کسى که جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى بارید و همچون روزگار گذشته نیست و نابود مى شدند. گوید مشرکان از بیم تعقیب شتابان و ترسان گریختند.

گروهى از مردم عبدالقیس که آهنگ مدینه داشتند به ابوسفیان بر خوردند، ابوسفیان به ایشان گفت : آیا حاضرید پیامى را که مى دهم به محمد برسانید و به یارانش ابلاغ کنید و چون در آینده به بازار عکاظ بیایید شتران شما را از کشمش بار کنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا که محمد را دیدید به او و یارانش ‍ بگویید ما تصمیم گرفته ایم به سوى شما برگردیم و ما از پى شما خواهیم بود. ابوسفیان به سوى مکه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و پیام ابوسفیان را ابلاغ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترین کار گزارى است و در این مورد خداوند آیاتى در قرآن نازل فرمود. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پیامبر فرستاد و به ایشان اطلاع داد که ابوسفیان و یارانش ترسان و بیمناک باز گشته اند، پیامبر صلى الله علیه و آله پس از سه شبانه روز به مدینه باز گشت .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ احد(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت اول

داستان جنگ احد

فصل چهارم در شرح جنگ احد است و ما به عادت خود که در جنگ بدر داشتیم ، نخست آن را از کتاب مغازى واقدى ، که خدایش رحمت کناد، مى آوریم و سپس افزونیهایى را که ابن اسحاق و بلاذرى آورده اند، به مقتضاى حال ذکر مى کنیم .

واقدى مى گوید: چون مشرکانى که در بدر شرکت کرده بودند به مکه باز گشتند، کالاهایى را که ابوسفیان بن حرب همراه کاروان از شام آورده بود و دارالندوه موجود دیدند. قریش همواره همین گونه رفتار مى کردند. ابوسفیان به سبب حاضر نبودن صاحبان کالا آن را از جاى خود تکان نداد و پراکنده نساخت .

اشراف قریش ، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، جبیر بن مطعم ، صفوان بن امیه ، عکرمه بن ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربیعه و حویطب بن عبدالعزى پیش ابوسفیان رفتند و گفتند: اى ابوسفیان بنگر این کالاهایى را که آورده و نگه داشته اى ، مى دانى که اموال مردم مکه و کالاهاى قریش است و همگى خوشحال خواهند بود که بتوانند با آن لشکرى گران به جنگ محمد گسیل دارند و خود به خوبى مى دانى که چه کسانى از پدران و پسران و خاندان ما کشته شده اند. ابوسفیان گفت : قریش ‍ به این کار راضى هستند؟

گفتند: آرى . گفت : من نخستین کس هستم که به این خواسته پاسخ مثبت مى دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند که من خود خونخواه سوگوار و کنیه توزم که پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر کشته شده اند. اموال و کالاهاى آن کاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبدیل به طلا کردند. همچنین گفته شده است که آنان به ابوسفیان گفتند کالاها کالاها را بفروش و سودش را کنار بگذار. شمار شتران آن کاروان هزار شتر بود و ارزش اموال پنجاه هزار دینار. قریش معمولا در بازرگانى خود از هر دینار یک دینار سود مى برد و مقصد بازرگانى ایشان در شام ، غزه بود و از آن به جاى دیگر نمى رفتند.

ابوسفیان کالاهاى خاندان زهره را به بهانه اینکه آنان از میان راه جنگ بدر برگشته اند توقیف کرده بود. ابوسفیان آماده پرداخت اموال خاندان مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى مخرمه از پذیرش آن خود دارى کرد، مگر اینکه همه اموال بنى زهره پرداخت شود. اخنس هم اعتراض کرد و گفت : چرا باید از میان همه فقط کالاهاى بنى زهره تسلیم نشود. ابوسفیان گفت : چون ایشان از همراهى با قریش برگشته اند. اخنس گفت : این تو بودى که به قریش پیام فرستادى برگردید که ما کاروان را از خطر رهاندیم و بیهوده بیرون نروید و ما برگشتیم ؛ و بدین گونه بنى زهره اصل سرمایه خویش از گرفتند. برخى از مردم مکه هم که ناتوان بودند و عشیره و حمایت کننده اى نداشتند تمام سرمایه و سود خود را گرفتند.

واقدى مى گوید: این مساله نشان مى دهد که آن قوم فقط سود سرمایه خود را براى هزینه لشکرکشى پرداخته اند در مورد ایشان این آیه را نازل فرموده است : همانا آنان که کافرند مالهاى خود را هزینه مى کنند که از راه خدا باز دارند… تا آخر آیه . 

واقدى مى گوید: چون تصمیم به حرکت گرفتند، گفتند: میان اعراب مى رویم و از ایشان یارى مى جوییم که پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپیچى و از یارى ما خود دارى نمى کنند، آنان از همه عرب پیوند خویشاوندى ما را بیشتر رعایت مى کنند و از احابیش – هم پیمانان قریش از قبیله قاره – وفادارتر و فرمانبردار ترند. و بر این عقیده شدند که چهار تن را براى دعوت اعراب بفرستند و آنان میان قبایل بروند و از ایشان یارى بجویند. عمرو بن عاص و هبیره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد این کار کردند. ابوعزه نپذیرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده است و من هم سوگند خورده و پیمان بسته ام که هرگز دشمنى را بر ضد او یارى ندهم . صفوان بن امیه پیش او رفت و گفت : براى انجام این کار برو. او نپذیرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پیمان بسته ام که هرگز دشمنى را بر ضد او یارى ندهم و من باید به پیمانى که با او بسته ام وفادار باشم .

او بر من منت نهاده و آزادم کرده است و حال آنکه نسبت هیچ اسیر چنان نکرده است یا او را کشته است یا از او فدیه گرفته است صفوان به او گفت : همراه ما بیا، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم داد و اگر کشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من خواهند بود، ولى ابوعزه همچنان نپذیرفت . فرداى آن روز صفوان و جبیر بن مطعم با یکدیگر پیش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تکرار کرد و او نپذیرفت . جبیر بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم که ببینم ابو وهب صفوان پیش تو آید و تقاضایى کند و تو نپذیرى ، حرمت او را پاس دار. ابوعزه گفت : خواهم آمد. گوید: ابوعزه میان قبایل عرب بیرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى کرد و این ابیات را مى سرود:اى پسران رزمنده و پایدار پرستندگان منات ، شما حمایت کنندگانید و پدرتان هم حمایت کننده است – از اعقاب حام پسر نوح هستید – مرا تسلیم نکنید که اسلام همه جا را فرا گیرد و تسلیم کردن روا نیست و نصرت خود را براى سال آینده به من وعده مدهید. 

گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حرکت کردند و اعراب را برانگیختند و گرد آوردند و چون به مردم ثقیف رسیدند آنان هم جمح شدند و آمدند. چون قریش تصمیم به حرکت گرفت و اعرابى که با آنان همراه بودند آماده و فراهم شدند براى بردن زنان اختلاف نظر پیدا شد. صفوان بن امیه گفت : زنان را با خود ببرید و من نخستین کس خواهم بود که این کار را مى کنم و زنان شایسته تر هستند تا کشتگان بدر را به یاد شما آوردند و شما را حفظ کنند. موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده ایم نمى خواهیم به دیار خود برگردیم مگر اینکه انتقام خون خود را بگیریم یا در آن راه کشته شویم . عکرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان گفتند: ما نخستین کسان هستیم که دعوت ترا مى پذیریم .

نوفل بن معاویه دیلى در این باره مخالفت کرد و گفت : اى گروه قریش این کار شما درست نیست که زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببرید، و من در امان نیستم که پیروزى از ایشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شوید. صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد، نوفل پیش ‍ ابوسفیان بن حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فریاد بر آورد و به نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پیش زنانت برگشتى ، آرى ما حتما مى آییم تا جنگ را ببینیم . در جنگ برد کنیزکان آوازه خوان را از جحفه برگرداندند و بسیارى از دوستان محبوب کشته شدند. ابوسفیان به نوفل گفت : من با قریش مخالفت نمى کنم که یکى از ایشانم . هر کارى انجام دهند من هم انجام مى دهم ، و زنان را با خود بردند.

ابوسفیان دو زن خود را همراه برد، هند دختر عتبه بن ربیعه و امیه دختر سعد بن وهب بن اشیم بن کنانه را صفوان بن امیه هم دو زن خود را همراه برد، برزه دختر مسعود ثقفى را که مادر عبدالله اکبر است و بغوم دختر معذل از قبیله کنانه را که مادر عبدالله اصغر است .
طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهید را که از قبیله اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و کلاب و جلاس است . عکرمه بن ابى جهل هم همسر خود ام حکیم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث بن هشام هم همسر خود حجاج را که مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ریطه بوده است .

خناس دختر مالک بن مضرب که از خاندان مالک بن حسل است همراه پسر خود ابوعزیز بن عمیر که برادر مصعب بن عمیر و از خاندان عبدالدار است بیرون آمد. حارث بن سفیان بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه کنانى را همراه برد. کنانه بن على بن ربیعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود ام حکیم دختر طارق را همراه برد. سفیان بن عویف همسر خود قتلیه دختر عمرو بن هلال را همراه برد. نعمان بن عمرو و برادر مادریش جابر که معروف به مسک الذئب است ، مادر خود دغنیه را همراه بردند. غراب بن سفیان بن عویف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه کنانى را با خود برد و او همان زنى است که چون پرچم قریش سرنگون شد آن را دوباره برافراشت و قریش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در این باره چنین سروده است :اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قریش چنان به بردگى مى افتاد که در بازارها به کمترین ارزش فروخته مى شدند.

گویند: سفیان بن عویف با ده تن از پسران خویش براى جنگ احد بیرون آمد و افراد قبیله بنى کنانه هم بسیار جمع شده بودند. روزى که از مکه بیرون آمدند پرچمهاى ایشان سه پرچم بود که در دارالندوه آن را فراهم کرده و برافراشته بودند. پرچمى را سفیان بن عویف براى بنى کنانه بر دوش ‍ مى کشید و پرچم احابیش را مردى از خودشان بر دوش مى کشید و پرچم قریش که طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .

واقدى مى گوید: و گفته شده است که قریش و همه افراد که به آنان پیوسته بودند از بنى کنانه و احابیش و دیگران همگى یک پرچم داشتند که طلحه بن ابى طلحه بر دوش مى کشید و همین در نظر ما ثابت تر است .
گوید: قریش هنگامى که بیرون آمد با کسانى که به ایشان پیوسته بودند سه هزار تن بودند. از ثقیف صد تن همراهشان بود، و با ساز و برگ و سلاح بسیار بیرون آمدند.

دویست اسب را یدک مى کشیدند و هفتصد تن از ایشان زره بر تن داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود.همینکه قریش مصمم به حرکت شدند، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن را بست و مهر و موم کرد و مردى از بنى غفار را اجیر کرد و با او شرط کرد که در سه شبانه روز خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله برساند. عباس در آن نامه به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر داده بود که قریش ‍ تصمیم به حرکت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسیدن آنان انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است که دویست اسب یدک مى کشند، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح بسیار فراهم ساخته اند.

آن مرد غفارى چون به مدینه رسید پیامبر صلى الله علیه و آله را در مدینه نیافت و چون دانست که آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد قباء پیامبر صلى الله علیه و آله را دید که در حال سوار شدن بر خرد خود بود. نامه را به ایشان سپرد. ابى بن کعب نامه را براى پیامبر صلى الله علیه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشیده بدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله به منزل سعد بن ربیع رفت و پرسید: در خانه کسى هست ؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بیان فرماى . رسول خدا صلى الله علیه و آله موضوع نامه عباس را به او فرمود. سعد گفت : اى رسول خدا امیدوارم در این کار خیر باشد.

در مدینه یهودیان و منافقان شروع به شایعه پراکنى و یاوه سرایى کردند و گفتند خبر خوشى براى محمد نرسیده است . پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه از سعد بن ربیع خواست که موضوع را پوشیده بدارد به مدینه برگشت . و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله از خانه سعد بن ربیع بیرون آمد، همسر سعد به او گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله به تو چه فرمود؟ گفت : اى بى مادر ترا با این چه کار! او گفت : من سخنان شما را گوش ‍ مى دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو کرد. سعد انالله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و سپس گریبان همسرش را گرفت و گفت : دیگر نبینم که سخنان ما را دزدیده گوش کنى ، مخصوصا وقتى که من به رسول خدا مى گویم خواسته خود را بیان فرماى . وى آنگاه همراه او دوان دوان در پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کرد تا کنار پل به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و همسرش از نفس افتاده بود. سعد گفت : اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسید من از او پوشیده داشتم . او گفت : من خود سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را شنیدم و تمام خبر را براى من نقل کرد، ترسیدم که از این زن چیزى و از آن سخن مطلبى آشکار شود و گمان برى ککه من راز ترا آشکار ساخته ام . پیامبر فرمود: او را رها کن ، و خبر میان مردم شایع شد که قریش حرکت کرده است .

در این هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، که چهار تن بودند، از مکه بیرون آمدند و هنگامى که قریش در ذوطوى بودند به آنان رسیدند. عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله علیه و آله دادند و برگشتند و قریش را از دور در رابغ دیدند که فاصله اش تا مدینه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشیده داشتند.

واقدى مى گوید: و چون ابوسفیان به ابواء رسید، خبر دار شد که عمرو بن سالم و همراهانش عصر روز پیش از آنجا آهنگ مکه کرده اند. گفت : به خدا سوگند مى خورم که آنان پیش محمد رفته اند و خبر مسیر ما و شمارمان را به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اکنون در دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى کنم در این راه که مى رویم بتوانیم چیزى از آنان به چنگ آوریم . صفوان بن امیه گفت : اگر آنان به مقابله ما نیایند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى کنیم و آنها را از بن در مى آوریم و آنان را در حالى ترک مى کنیم که اموالشان از میان رفته است ، و این کار را هرگز نمى کنند و اگر به مقابله ما آیند شمار و سلاح ما از شمار و سلاح ایشان بیشتر است .

وانگهى ما اسب داریم و ایشان اسب ندارند و ما با کینه و خونخواهى جنگ مى کنیم و حال آنکه آنان از ما خونى نمى خواهند.
واقدى مى گوید: ابوعامر فاسق هم از همان هنگام که پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبیله اوس به مکه و پیش ‍ قریش رفت و قریش را تحریض مى کرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه محمد آورده باطل است . چون قریش به جنگ بدر آمد، ابوعامر با آنان همراهى نکرد و چون قریش آهنگ جنگ احد کرد، همراه آنان آمد و به قریش گفت : اگر من پیش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت نخواهند کرد، وانگهى پنجاه تن از ایشان همراه من هستند. قریش سخنان او را تصدیق کردند و به یارى دادنش طمع بستند.

واقدى مى گوید: زنان در حالى که با خود دایره زنگى داشتند بیرون آمدند و در هر منزلى که مى رسیدند مردان را تحریض مى کردند و کشته شدگان در بدر را به یادشان مى آوردند و قریش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از شترانى که در کاروان ابوسفیان بوده است مى کشتند و مى خوردند و با مصرف زاد و توشه فراوانى که جمح کرده بودند خود را تقویت مى کردند.

واقدى مى گوید: و چون قریش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما زنان را همراه خود آورده اید و ما بر آنان بیمناکیم . بیایید گور مادر محمد را نبش کنیم که به هر حال زنان ناموسند و اگر یکى از زنان شما اسیر شد، به محمد خواهى گفت اینک استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن چنان که مدعى است نسبت به مادرش نیکوکار باشد، زنان اسیر شما را با آن مبادله خواهد کرد و اگر بر زنان شما دست نیابد، باز هم در قبال استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد، مال بسیارى خواهد داد. ابوسفیان با خردمندان قریش در این باره رایزنى کرد و گفتند: اصلا در این باره هیچ سخنى مگو که اگر ما چنین کنیم بنى بکر و خزاعه همه مردگان ما را از گور بیرون مى کشند.

واقدى مى گوید: قریش بامداد روز پنجشنبه که همین روز بیرون آمدن ایشان از مکه بود در ذوالحلیفه بودند، و خروج ایشان از مکه روز پنجم شوال سى و دومین ماه هجرت پیامبر بود. چون به ذوالحلیفه رسیدند سوارانى از آنان بیرون آمدند و در زمین پستى فرود آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله شب پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسیل فرمود و آن دو در عقیق به قریش برخوردند و همراه آنان آمدند و همینکه سواران قریش در آن زمین فرود آمدند، آن دو خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساندند و خبر دادند. مسلمانان میان آن زمین که نامش وطاء بود و احد و جرف تا عرضه ، که امروز به آن عرصه البقل مى گویند، زراعت کاشته بودند و ساکنان آن مناطق افراد قبایل بنى سلمه و حارثه و ظفر و عبدالاشهل بودند. در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمین بود، هر چند مقدارش کم بود و شترهاى آبکش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اینکه معاویه قناتهاى منطقه غابه را حفر کرد، آبهاى این منطقه فروکش کرد.

مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسایل کشاورزى خود را به مدینه منتقل کرده بودند. مشرکان که آمدند شتران و اسبهاى خود را میان زراعت مسلمانان رها کردند، در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزدیک درو کردن بود. اسید بن حضیر در منطقه عرض بیست شتر آبکش و ابزار کشاورزى خود رعایت احتیاط را کرده بودند. مشرکان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند، شب جمعه شتران خویش را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در مزارع رها کردند، آنچنان که وقتى از منطقه عرض بیرون شدند، در آن هیچ سبزه اى نبود.

واقدى مى گوید: و چون قریش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را براى کسب خبر گسیل فرمود. او میان ایشان رفت و آنان را تخمین زد و به هر چه مى خواست نظر افکند. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرموده بود هنگامى که برگشتى نزد هیچ یک از مسلمانان به من گزارش مده مگر اینکه دشمن را اندک ببینى . حباب برگشت و در خلوت به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : شمارشان را سه هزار تن یا کمى بیشتر و کمتر تخیمن زدم ، اسبهاى آنان دویست اسب است و افرادى را که زره داشتند حدود هفتصد تن تخمین زدم . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: آیا زنى هم دیدى ؟

گفت : آرى زنانى دیدم که همراه خود دایره و طبل داشتند. فرمود: مى خواهند زنان آن قوم را تحریض کنند و کشته شدگان بدر را فریاد شان آوردند و خبر آنان این گونه به من رسیده است و هیچ سخنى درباره ایشان مگو، خداوند ما را بسنده و بهترین کارگزار است .
بار خدایا به تو پناه مى برم و به نیروى تو امیدوارم .

واقدى مى گوید: سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدینه بیرون رفت ، چون نزدیک عرض رسید ناگاه به طلیعه سواران مشرکان برخورد که ده سوار بودند و آنان از پى او تاختند. سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدینه ایستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تیر تا آنکه از گرد او پراکنده شدند و چون سواران پشت کردند سلمه به مزرعه خود که پایین عرض بود رفت و شمشیر و زره آهنى خود را که گوشه مزرعه زیر خاک پنهان کرده بود بیرون آورد و دوران دوان خود را به قبیله عبدالاشهل رساند و آنچه را دیده بود به قوم خود خبر داد.

واقدى مى گوید: رسیدن قریش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه هفتم شوال بود. سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسید بن حضیر، و سعد بن عباده شب جمعه را از بیم شبیخون مشرکان همراه گروهى که همگى مسلح بودند در مسجد و کنار خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذارندند و آن شب مدینه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله شب جمعه خوابى دید و چون صبح شد و مردم جمع شدند براى ایشان خطبه اى ایراد فرمود.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله بر منبر ظاهر شد و پس ‍ از ستایش خداوند چنین فرمود: اى مردم ! من خوابى دیده ام ، به خواب چنین دیدم که گویى من در دژى استوار قرار دارم و شمشیرم ذوالفقار قبضه شکسته و شکاف برداشته است و دیدم گاو نرى کشته شد و من قوچى را از پى خود مى کشم . مردم گفتند: اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبیر فرمودى ؟ فرمود: آن زره و دژ استوار مدینه است و همانجا درنگ کنید، اما شکستن شمشیرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است که به خود من مى رسد، گاوى هم که کشته شد نشانى از کشته شدن برخى از یاران من است . قوچى که از پى خود مى کشم سالار و دلاور لشکر دشمن است که به خواست خداوند متعال او را خواهیم کشت .

واقدى مى گوید: از ابن عباس روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: اما شکستن شمشیر نشانه کشته شدن مردى از اهل بیت من است .
واقدى مى گوید: مسور بن مخرمه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده است : در خواب در شمشیر خود رخنه اى دیدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود که چهره آن حضرت رسید.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى خود را به من بگویید و خود به مناسبت همین خوابى که دیده بود چنان مصلحت مى دانست که از مدینه بیرون نرود و دوست مى داشت که با راى او موافقت شود و همان گونه که آن خواب را تعبیر فرموده بود، در مدینه بماند. عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول خدا ما در جاهلیت در همین شهر جنگ مى کردیم . زنان و کودکان را در این خانه ها قرار مى دادیم و مقدارى سنگ در اختیارشان مى نهادیم و به خدا سوگند گاهى مدت یک ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم مى آوردند و خانه هاى اطراف مدینه را به گونه اى متصل به یکدیگر مى ساختیم که از هر سو چون حصارى مى بود. زنان و کودکان از فراز کوشکها و پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در کوچه ها با شمشیر جنگ مى کردیم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشیده نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدینه بیرون رفته ایم آنان بر ما پیروز شده اند و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پیروز شده ایم . اینک اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى که اگر همانجا اقامت کنند چنان است که در بدترین زندان اقامت کرده اند و اگر بازگردند خوار و زبون بر مى گردند و به خیرى دست نمى یابند. اى رسول خدا این راى مرا بپذیر و بدان که من این اندیشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث برده ام و آنان خردمندان کار آزموده و مرد میدان جنگ بوده اند.

واقدى مى گوید: اندیشه و راى پیامبر صلى الله علیه و آله و راى بزرگان آن حضرت از مهاجر و انصار هم همین گونه و چون اندیشه عبدالله بن ابى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به مسلمانان فرمود: در مدینه درنگ کنید، زنها و کودکان را در کوشکها بگذارید و اگر دشمن بر ما وارد شد در کوچه هاى مدینه که ما به پیچ و خم آن از دشمن آشناتریم با آنان جنگ مى کنیم و از فراز بامها و کوشکها آنان را سنگ باران خواهند کرد. خانه هاى مدینه را هم از هر سو پیوسته به یکدیگر ساخته بودند و همچون دژى استوار بود.

در این هنگام نوجوانانى که در جنگ بدر شرکت نکرده بودند و رغبت به شهادت داشتند و رویارویى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند: ما را به رویا رویى دشمن ما ببر و از پیامبر صلى الله علیه و آله خواستند به مقابله دشمن بیرون رود. برخى از کامل مردان خیر خواه مانند حمزه بن عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالک بن ثعلبه و کسانى دیگر از اوس و و خزرج هم گفتند: اى رسول خداییم داریم که دشمن گمان برد ما از ترس رویارویى با آنان بیرون رفتن از مدینه را خوش نمى داریم و این موجب گستاخى ایشان شود. شما در جنگ بدر فقط همراه سیصد مرد بودى خداوندت به آنان پیروزى بخشید و حال آنکه امروز مردمى بسیاریم و آرزوى چنین روزى را داشته ایم و خداوند آن را در کنارمان فراهم آورده است . این گروه جامه جنگى پوشیده و شمشیر بسته بودند و همچون دلیران مى نمودند و پیامبر صلى الله علیه و آله اصرار آنان را در این باره خوش نمى داشت .

ابوسعید خدرى گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که یکى از دو کار پسندیده و خیر بهره ما خواهد شد. یا خداوند ما را بر آنان پیروز مى فرماید که همان چیزى است که مى خواهیم و خداوند آنان را براى ما زبون مى فرماید و این جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندک و پراکنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض دیگر این است که خداوند شهادت را به ما ارزانى مى دارد. به خدا سوگند براى ما مهم نیست کدام یک صورت بگیرد که هر دو خیر است . به ما خبر نرسیده که پیامبر صلى الله علیه و آله پاسخى به او فرموده باشد، ابوسعید سکوت کرد. حمزه بن عبدالمطلب گفت : سوگند به کسى که بر محمد صلى الله علیه و آله قرآن را نازل فرموده است من امروز چیزى نخواهم خورد تا با شمشیر خود بیرون از مدینه با آنان به چالاکى نبرد کنم و گفته مى شود که حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و با حال روزه با دشمن نبرد کرد.

نعمان بن مالک بن ثعلبه ، که از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من گواهى مى دهم که آن گاو کشته شده که در خواب دیده اى نشانى از کشتگانى از یاران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت محروم مى فرمایى ؟ هر چند سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست من وارد بهشت خواهم شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به چه چیزى وارد بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى گریزم . فرمود: راست مى گویى ، و او در آن روز به شهادت رسید.

ایاس بن اوس بن عتیک گفت : اى رسول خدا! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى از همان گاو کشته شده ایم . اى رسول خدا! امیدواریم ما میان آن قوم کشته شویم و آنان میان ما، ما به بهشت رویم و آنان به دوزخ روند. وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قریش پیش اقوام خود برگردند و بگویند محمد را در کوشکها و حصارهاى یثرب محاصره کردیم و این مایه گستاخى ایشان گردد، آنان تمام کشتزارهاى ما را پایکوب کرده و از میان برده اند. اگر هم اکنون از آبروى خود دفاع نکنیم دیگر امکان کشاورزى نداریم و چرا محصور شویم ؟ و حال آنکه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما مى آمدند و تا با شمشیرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتیم و آنانم را از خود نمى راندیم طمع ایشان بریده نمى شد. امروز ما بر این کار سزاوار تریم که خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خویش را شناخته ایم و نباید خویشتن را در خانه هاى خود محصور کنیم .

خیثمه ، پدر سعد بن خیثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قریش یک سال درنگ کرد و در این مدت اعراب را از صحراها، و هم پیمانان غیر عرب خود را جمع کرد و حالى که اسبها را یدک مى کشند و شتران را باره خود ساخته اند، کنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هایمان محاصره کرده اند، اگر همین گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد که بر ما مکرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ویرانى بار مى آورند و جاسوسان و کمینها براى ما مى گمارند. وانگهى زراعت ما را از میان برده اند و اگر عراب اطراف ببینند که ما براى جنگ با اینان بیرون نرفتیم ، در ما طمع مى بندند، و شاید خداوند ما را بر آنان پیروز فرماید و این لطف عادت خداوند است که بر ما ارزانى مى فرماید، یا صورت دیگرى اتفاق مى افتد که آن شهادت است . در جنگ بدر با آنکه به شرکت در آن سخت آرزومند بودم و با پسرم قرعه کشیدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او بیرون آمد که شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حریص تر بودم .

دیشب پسرم را به بهترین صورت در خواب دیدم که میان جویبارها و درختان میوه بهشت مى خرامید و به من گفت : به ما بپیوند و در بهشت با ما رفاقت کن که من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق یافتم . و اى رسول خدا، به خدا سوگند که مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ، سالخورده ام و استخوانهایم پوک شده و شیفته دیدار خداوند خویشم ، دعا فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرماید و همدمى سعد را در بهشت به من ارزانى فرماید. رسول خدا صلى الله علیه و آله براى او همچنان دعا فرمود و خیثمه در جنگ احد شهید شد.

انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا، به یکى از دو کار پسندیده و خوب دست مى یابیم ، یا شهادت یا پیروزى و غنیمت پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من بر شما از هزیمت مى ترسم .و چون آنان چیزى جز بیرون رفتن از مدینه و جنگ را نپذیرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به کوشش ‍ فرمود، و به آنان خبر داد تا هنگامى که صبر و شکیبایى داشته باشند پیروز خواهند بود. مردم از اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان فرمود که به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند.

گروه بسیارى هم از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله این موضوع را ناخوش داشتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد براى رویارویى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز عصر را گزارد. مردم و ساکنان نواحى بالاى مدینه از هر سوى گرد آمده بودند و زنان بر پشت بامها و کوشکها رفته بودند. تمام افراد قبیله عمرو بن عوف و وابستگان ایشان و قبیله نبیت و وابستگان ایشان سلاح پوشیده آمده بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله وارد خانه خود شد، ابوبکر و عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشیدن لباس و بستن عمامه به ایشان کمک کردند.

مردم از کنار حجره تا منبر پیامبر صلى الله علیه و آله براى آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بیرون آمدن ایشان بودند. سعد بن معاذ و اسید بن حضیر پیش مردم آمدند و گفتند: هر چه مى خواستید به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیشنهاد کردید و گفتید و او را به اکراه وادار به خروج کردید و حال آنکه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود کار را به خود آن حضرت واگذارید و به هر چه مجرمانتان مى دهد کار کنید و میل و خواسته او را در هر چه مى بینید، اطاعت کنید. در همان حال که مردم در این گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است که سعد مى گوید و برخى معتقد به بیرون رفتن از مدینه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که جامه هاى جنگى خویش را پوشیده بود بیرون آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله زرهى روى جامه هاى خود پوشیده بود و کمر خود را با حمایل چرمى شمشیر خویش بسته بود. بعدها این کمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد کرده پیامبر صلى الله علیه و آله باقى ماند. پیامبر صلى الله علیه و آله عمامه بسته و شمشیر بر دوش ‍ آویخته بود، و همینکه از خانه بیرون آمد همگى پشیمان شدند و از اصرارى که ورزیده بودند پوزش خواستند و گفتند شایسته نبوده است که با تو مخالفت کنیم ، اندک به هر گونه که مى خواهى رفتار فرماى ، و در خور ما نیست که ترا به کارى او داریم در صورتى که فرمان به دست خداوند و سپس دست تو است . حضرت فرمود: شما را به آن کار فرا خواندم ، مخالفت کردید.

اکنون بدانید براى پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه جامه جنگى پوشید روا نیست که جامه جنگ را از تن خود بیرون آورد تا خداوند میان او و دشمنان حکم فرماید. که جامه جنگ را از تن خود بیرون آورد تا خداوند میان او و دشمنانش حکم فرماید. گوید: پیامبران پیش از آن حضرت هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشید آن را از تن بیرون نمى آوردند تا خداوند میان آنان و دشمن حکم فرماید. پیامبر صلى الله علیه و آله سپس به مسلمانان فرمود: بنگرید آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پیروى کنید، در پناه نام خدا حرکت کنید و در صورتى که شکیبایى ورزید پیروزى از آن شما خواهد بود.

مى گوید (ابن الحدید): هر کس به احوال مسلمانان در این جنگ و درنگ و سستى و اختلاف نظرشان درباره بیرون شدن از مدینه یا اقامت در آن و ناخوش داشتن پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون رفتن از مدینه و سپس ‍ بیرون شدن با دلتنگى دقت کند و بنگرد که چگونه همان کسانى که به بیرون رفتن از مدینه راى داده بودند پشیمان شدند و سپس گروه بسیارى از شرکت در جنگ خود دارى کردند و به مدینه برگشتند، خواهد دانست که اصلا امکان پیروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است که شرط نخست پیروزى به عزم استوار و کوشش و اتفاق سخن و بینش در جنگ بستگى دارد. هر کس در این باره تامل کند مى بیند که احوال مسلمانان در این جنگ کاملا بر عکس احوال ایشان در جنگ بدر است . احوال قریش در جنگ بدر شبیه احوال مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همین سبب قریش در بدر شکست خورده است .

واقدى مى گوید: مالک بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پیامبر وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشیده بیرون آمد، جنازه مالک را در محلى که جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله بر جنازه او نماز گزارد و سپس مرکب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد.

واقدى مى گوید: در آن هنگام جعیل بن سراقه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله که آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده است که تو فردا کشته مى شوى .جعیل سخت غمگین بود و آه سرد مى کشید، پیامبر صلى الله علیه و آله با دست خود به نرمى به سینه او زد و فرمود: مگر همه روزگار فردا نیست گوید: آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله سه نیزه خواست و سه پرچم بست ، لواى قبیله او یوسف را به اسید بن حضیر و لواى خزرج را به حباب بن منذر بن جموح و نیز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على بن ابى طالب علیه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمیر سپرد.

آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد، کمان را بر دوش افکند و نیزه به دست گرفت . پیکان نیزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند. مسلمانان هم سلاح پوشیده بودند و صد تن از ایشان بر روى جامه زره پوشیده بودند. همینکه رسول خدا صلى الله علیه و آله سوار شد، دو سعد، یعنى سعد بن معاذ و سعد بن عباده ، پیش روى آن حضرت مى دویدند و هر دو زره بر تن داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت مى کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله منطقه بدایع و کوچه هاى حسى را پیمود و به شیخان رسید. شیخان نام دو کوشک بود که در دوره جاهلى پیرمردى کور و پیرزنى کور که افسانه سرایى مى کردند در آنها زندگى مى کردند و به همین سبب شیخان نام داشت . پیامبر صلى الله علیه و آله همینکه بالاى گردنه رسید، برگشت و نگریست و فوجى گران را دید که هیاهو داشتند. فرمود: اینان کیستند؟ گفتند: هم پیمانان یهودى ابن ابى هستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ما از اهل شرک براى جنگ با مشرکان یارى نمى جوییم . پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و در شیخان سپاه خویش را سان دید. گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود که عبدالله بن عمر بن خطاب ، زید بن ثابت ، اسامه بن زید، نعمان بن بشیر، زید بن ارقم ، براء بن عازب ، اسید بن ظهیر، عرابه بن اوس ، ابو سعید خدرى ، سمره بن جندب و رافع بن خدیج از جمله آنان بودند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همه آنان را رد فرمود. رافع بن خدیج مى گوید من که دو موزه بر پى کرده بودم به قدر بلندى وانمود کردم ، ظهیر بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تیر انداز است و پیامبر صلى الله علیه و آله به من اجازه شرکت داد. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به من اجازه فرمود، سمره بن جندب به مرى بن سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پیامبر صلى الله علیه و آله رافع بن خدیج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنکه من حاضرم با رافع کشتى بگیرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خدیج را اجازه شرکت در جنگ دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنکه پسر من با او کشتى مى گیرد و او را به زمین مى زند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود کشتى بگیرند و کشتى گرفتند. سمره ، رافع را بر زمین زد و پیامبر صلى الله علیه و آله او را هم اجازه فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى آمد و در گوشه لشکرگاه فرود آمد. هم پیمانان او و منافقانى که همراهش بودند به او گفتند تو راى صحیح دادى و براى او خیر خواهى کردى و به او خبر دادى که راى نیکان گذشه ات همین گونه بوده است و با اینکه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذیرفتن آن خود دارى کرد و از این نوجوانانى که همراه اویند اطاعت کرد. مسلمانان به نفاق و دورویى ابن ابى برخوردند، رسول خدا صلى الله علیه و آله آن شب را در همان شیخان گذراند. ابن ابى هم شب را میان یاران خود گذراند.

پیامبر صلى الله علیه و آله هنگامى که از سان دیدن سپاه آسوده شد، خورشید غروب کرد. بلال اذان مغرب را گفت و پیامبر صلى الله علیه و آله با یاران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را گزارد. رسول خدا صلى الله علیه و آله میان بنى نجار فرود آمده بود و محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشکر پاسدارى مى دادند و پیامبر آخر شب آهنگ حرکت کرد. مشرکان چه هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله آخر شب حرکت کرد و چه هنگامى که در شیخان فرود آمده بود او را دیده بودند، و اسبها و دیگر مرکوبهاى خود را جمع کردند و عکرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى پاسداران گماشتند. اسبهاى آنان در آن شب همواره شیهه مى کشیدند و آرام نمى گرفتند، پیشاهنگان ایشان چندان نزدیک شدند که به سنگلاخ متصل به مدینه رسیدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نیامدند که هم از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بیم داشتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه نماز عشاء را گزارد فرمود: امشب چه کسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گیرد؟ مردى گفت : من رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ذکوان بن عبد قیس . فرمود: بنشین . دوباره سخن خود را تکرار فرمود، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود: بنشین . و براى بار سوم سخن خود را تکرار فرمود. مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو کیستى ؟ گفت : پسر عبد قیس . پیامبر صلى الله علیه و آله اندکى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخیزند، ذکوان برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید دو دوست تو کجایند؟ ذکوان گفت : من خود بودم که هر سه بار پاسخ دادم . برو که خدایت حفظ فرماید. 

مى گوید (ابن الحدید): این موضوع عینا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر حال این است که اینجا تکرار شده و مربوط به یک جنگ است و ممکن است در دو جنگ اتفاق افتاده باشد، ولى بعید مى نماید.
واقدى مى گوید: ذکوان زره پوشید و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد لشکر مى گشت و گفته شده است که فقط از پیامبر صلى الله علیه و آله پاسدارى مى داده و از ایشان جدا نشده است . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود: راهنمایان کجایند و چه کسى ما را در راه هدایت مى کند و از پشت ریگزارها ما را کنار دشمن مى رساند؟ ابوخیثمه حارثى گفت : من این کار را انجام مى دهم و نیز گفته شده است اوس بن قیظى یا محیصه عهده دار آن شده است .

واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر و ثابت تر همان ابوخیثمه است . او پیامبر صلى الله علیه و آله را که بر اسب خود سوار بود همراهى کرد، نخست محله بنى حارثه را پیمود و سپس وارد محله اموال شد و از میان کشتزار و نخلستان مربع بن قیظى که مردى کور و منافق بود گذشت و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله وارد کشتزار او شد، مربع برخاست و خاک بر چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پیامبر خدایى وارد کشتزار من مشو که و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .

محمد بن اسحاق مى گوید: گفته شده است که مربع مشتى خاک برداشته و گفته است : اى محمد! به خدا سوگند اگر مى دانستم که این خاک بر چهره دیگران برخورد نمى کند با آن به چهره تو مى زدم .

واقدى مى گوید: سعد بن زید اشهلى با کمانى که در دست داشت بر سر او زد و سرش را شکافت و خون جارى شد. برخى از افراد بنى حارثه که مانند مربع منافق بودند خشمگین شدند و گفتند: اى بنى عبدالاشهل این کار از دشمنى شما با ما سر چشمه مى گیرد که هیچ گاه آن را رها نمى کنید. اسید بن حضیر گفت : به خدا سوگند که چنین نیست بلکه سر چشمه آن نفاق شماست و به خدا سوگند همین است که نمى دانم پیامبر صلى الله علیه و آله موافق است یا نه وگرنه گردن او و گردن همه کسانى را که اندیشه شان مانند اوست مى زدم . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را از بگومگو بازداشت و همگان خاموش شدند.

محمد بن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رهایش کنید که مربع بن قیظى کور چشم کور دل است .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و در همان حال که مى رفتند اسب ابوبرده بن نیار دم خود را بلند کرد و به قلاب شمشیر او برده گیر کرد و شمشیرش بیرون کشیده شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى شمشیر دار، اینک شمشیر خویش را غلاف کن که مى پندارم امروز به زودى شمشیرها فراوان بیرون کشیده خواهد شد، گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فال نیک زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را خوش نمى داشت . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از شیخان یک زره بر تن داشت و چون به احد رسید زره دیگر و مغفر و بالاى مغفر کلاه خود پوشید، و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله از شیخان حرکت کرد مشرکان سپاه خود را آراستند و موضع گیرى کردند و در جایى که امروز زمین ابن عامر قرار دارد، رسیدند و درنگ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله هم چون به احد رسید، جایى که امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسید. پیامبر صلى الله علیه و آله مشرکان را مى دید، به بلال فرمان داد اذان بگوید و نماز صبح را با یاران خود در حالى که صف بسته بودند گزارد.

عبدالله بن ابى با فوجى که او همچون شتر مرغ پیشاپیش آنان مى دوید، از آنجا برگشتند. عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و گفت : من خدا و دین و پیامبرتان را فرایادتان مى آورم مگر شما شرط و پیمان نبستید. که همچنان که از خود و زن و فرزندتان دفاع مى کنید از او هم دفاع کنید؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى کنم که میان آنان جنگى صورت گیرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت کنى باید برگردى که اهل راى و خرد همگان برگشته اند. ما از او درون شهر خویش دفاع مى کنیم و من راى درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذیرفت . عبدالله بن ابى پیشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذیرفت و خود و یارانش وارد کوچه هاى مدینه شدند. عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدایتان شما را از رحمت خود دور فرماید، همانا خداوند پیامبر صلى الله علیه و آله و مومنان را از کمک شما بى نیاز خواهد فرمود. ابن ابى در حالى که مى گفت : آیا باز هم با من مخالفت و از کودکان اطاعت خواهد کرد به مدینه برگشت . عبدالله بن عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله که در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همینکه گریه از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شدند، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش آشکار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از کسانى که اندیشه ندارند فرمانبردارى کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به آراستن صفهاى یاران خویش کرد، پنجاه مرد تیر انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبیر بر کوه عینین  گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنکه همان عبدالله بن جبیر درست است . کوه احد را پشت سر خویش ‍ و دهانه عینین را بر جانب چپ و مدینه را روبه روى خود قرار داد. مشرکان آمدند و مدینه را پشت سر خویش و احد را روبه روى خود قرار دادند، و گفته شده است پیامبر علیه السلام عینین را پشت سر خویش قرار داده و پشت به آفتاب ایستاده است و مشرکان رو به آفتاب بوده اند. ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است که احد پشت سر پیامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدینه بوده است .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله نهى فرمود که پیش از فرمان او کسى جنگ را آغاز کند. عماره بن یزید بن سکن گفت : با آنکه کشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از میان رفته است هنوز هم ضربه نزنیم . مشرکان صفهاى خود را آراستند. بر میمنه خود خالد بن ولید و بر میسره خود عکرمه بن ابى جهل را گماشتند. دویست سوار کار داشتند که بر آنان صفوان بن امیه و گفته شده است عمرو بن عاص را گماشتند و تیر اندازند خود که یک صد تن بودند عبدالله بن ابى ربیعه را فرماندهى دادند. رایت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .

در این هنگام ابوسفیان فریاد بر آورد که اى پسران عبدالدار ما مى دانیم که شما براى پرچمدارى از ما سزاوارترید و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پیروزى رسیدند، اینک شما فقط مواظب پرچم خود باشید و ما را با محمد واگذارید که ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ایم و خونى را که هنوز تازه است مطالبه مى کنیم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود دیگر دوام و قوامى نخواهد بود. بنى عبدالدار از سخنان ابوسفیان خشمگین شدند و گفتند مگر ما پرچم خویش ‍ را رها مى کنیم ، هرگز چنین نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى دید و به نشانه خشم نیزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفیان را احاطه کرد و اندکى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند. ابوسفیان گفت : آیا مى خواهید پرچمى دیگر هم قرار دهیم ؟ گفتند: آرى ، ولى آن را باید مردى از بنى عبدالدار بر دوش کشد و هرگز جز این نخواهد بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله هم در حالى که پیاده حرکت مى فرمود صفها را مى آراست که کاملا مستقیم باشد و مى گفت : فلانى اندکى جلو بیا، و فلانى اندکى عقب برو و اگر شانه مردى را مى دید که از صف بیرون است آن را عقب مى کشید، همان گونه که چوبه هاى تیر را راست مى کنند آنان را بر یک خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقیم شد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: لواى مشرکان را کدام خاندان بر دوش ‍ مى کشند؟ گفته شد خاندان عبدالدار.

فرمود: ما در وفادارى از آنان شایسته تریم . مصعب بن عمیر کجاست ؟ گفت : اینجا هستم .پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: پرچم را بگیر، او پرچم را گرفت و پیشاپیش رسول خدا صلى الله علیه و آله مى برد.بلاذرى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را از على علیه السلام گرفت و به مصعب بن عمیر که از خاندان عبدالدار بود سپرد. 

واقدى مى گوید: سپس پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، که سلام و درود خدا بر او باد، چنین فرمود: اى مردم شما را سفارش مى کنم به آنچه خداى من در کتاب خود مرا سفارش ‍ فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستید، البته آنانى که وظیفه خویش را فریاد آرند و جان بر شکیبایى و باور و کوشش و اندوه زدایى گمارند که جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و کسانى که بر آن شکیبایى ورزند اندک هستند، مگر آنان که براى هدایت خویش مصمم باشند.

همانا خداوند همراه کسى است که او را فرمانبردار باشد و شیطان همراه کسى است که خدا را نافرمانى کند. کردار خود را با صبر و شکیبایى در جهاد آغاز کنید و بدین گونه آنچه را که خدایتان وعده فرموده است اختلاف و ستیزه گرى و پراکندگى مایه سستى و ناتوانى و از چیزهایى است که خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت یارى و پیروزى ارزانى نمى فرماید و اى مردم ! بر دل من چنین خطور کرده است که هر کس از کار حرام براى به دست آوردن رضایت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر کس یک بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند.

هر کس ، چه مسلمان و چه کافر، نیکى کند مزدش بر عهده خداوند است که در این جهان یا آن جهان پرداخت خواهد شد. و هر کس به خدا و روز رستاخیز گردیده است بر اوست که در نماز جمعه حاضر شود، بجز کودکان و زنان و بیماران و بردگان . و هر کس خود را از نماز جمعه بى نیاز بداند خداوند از او بى نیازى مى جوید و خداى بى نیاز ستوده است . هیچ کارى را نمى دانم که شما را به خداوند نزدیک کند مگر اینکه آن را به شما گفته ام که به آن عمل کنید و هیچ کارى را نمى دانم که شما را به دوزخ نزدیک کند مگر اینکه شما را از آن باز داشته ام .

همانا جبریل امین علیه السلام بر روح من القاء فرموده است که هیچ کس نمى میرد مگر اینکه به کمال روزى خود مى رسد و هیچ چیز بترسید و در طلب روزى خود پسندیده اقدام کنید و دیر رسیدن روزى شما را بر آن وادار نکند که با سرپیچى از فرمان خدا در طلب آن بر آیید که به نعمتهایى که در پیشگاه خداوند است نمى توان رسید جز به فرمانبردارى از او. و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته میان حلال و حرام امورى محل شبهه است که بسیارى از مردم آن را نمى دانند مگر کسانى که در پرده عصمت قرار گیرند.

هر کس آن امور شبهه ناک را ترک کند دین و آبروى خویش را حفظ کرده است و هر کس در آن بیفتد همچون چوپانى است که کنار قرقگاهى است و ممکن است در آن منطقه ممنوعه بیفتد و مرتکب گناه شود. و هیچ پادشاهى نیست مگر اینکه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند کارهایى است که آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان دیگر چون سر نسبت به پیکر است که چون به درد آید همه بدن به خاطر آن به درد مى آید و سلام بر شما باد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل کرد که نخستین کسى که آتش جنگ را در میان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود که نام اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود که همراهش بودند و گروهى از بردگان قریش پیش آمد و بانگ برداشت که اى اوسیان ! من ابوعامرم . افراد قبیله اوس گفتند: درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهکار. گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسیده است . گوید: بردگان مردم مکه هم با او بودند، آنان و مسلمانان ساعتى به یکدیگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و یارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است که بردگان جنگ نکرده اند و قریش به آنان فرمان داده بودند که فقط از اردوگاه پاسدارى کنند.

واقدى مى گوید: پیش از آنکه دو گروه با یکدیگر بر خورد کنند زنان مشرکان جلو صفهاى ایشان دایره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. همینکه مشرکان به مسلمانان نزدیک شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را که پشت به جنگ مى داد تحریض ‍ مى کردند که برگردد و کشته شدگان بدر را فرایاد شان مى آوردند. قزمان که از منافقان مدینه بود از شرکت در جنگ احد خود دارى کرده بود، فرداى آن روز – صبح شنبه – زنان بنى ظفر او را سرزنش کردند و گفتند: اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه کرد شرمگین نیستى ؟ آزرم کن که گویى تو زنى که همه قومى تو بیرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع به حفاظت و تیمار او کردند. قزمان که معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت کمان و تیردان و شمشیر خود را برداشت و شتابان بیرون رفت .

هنگامى به پیامبر صلى الله علیه و آله رسید که آن حضرت سرگرم مرتب کردن صفهاى مسلمانان بود. او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستین کس از مسلمانان بود که تیر انداخت . تیرهایى که او مى انداخت همچون نیزه برد و کارهایى برجسته انجام داد و سرانجام خود کشى کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله هرگاه از او نام مى برد، مى فرمود: از دوزخیان است . گوید: چون مسلمانان روى به گریز نهادند او نیام شمشیر خود را شکست و مى گفت : مرگ پسندیده تر از گریز است . اى اوسیان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ کنید و همین گونه که من رفتار مى کنم رفتار کنید. گوید: او با شمشیر کشیده خود را میان مشرکان مى انداخت ، آنچنان که مى گفتند کشته شد دوباره آشکار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبیله ظفرم و هفت تن از مشرکان را کشت و زخمهاى بسیار برداشت و بر زمین افتاد. در این هنگام قتاده بن نعمان از کنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغیداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .

قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد. قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى دین جنگ نکردم ، بلکه فقط براى حفظ خودمان که دیگر قریش ‍ آهنگ ما نکند و کشتزار ما را پایمال نسازد. گوید: چون زخمهایش او را آزار مى داد خود را کشت . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند این دین را به مرد تبهکارى تایید فرمود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روى به تیر اندازان کرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشید که مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گیریم . بنابراین شما در جاى خود استوار بمانید و حرکت مکنید، حتى اگر دیدید که ما آنان را چنان شکست دادیم که وارد لشکرگاه ایشان شدیم ، باز هم از جاى خود جدا مشوید و اگر دیدید کشته مى شویم ، باز هم بر جاى بمانید و لازم نیست از ما دفاع کنید. بار خدایا من ترا بر ایشان گواه مى گیرم ، و فرمود: سواران و اسبهاى دشمن را تیر باران کنید که اسب و سوار در قبال تیر نمى تواند پیشروى کند. مشرکان دو گروه اسب سوار داشتند، گریه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن ولید، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عکرمه بن ابى جهل .

پیامبر صلى الله علیه و آله هم براى سپاه خود میمنه و میسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمیر سپرد و لواى اوسیان را به اسید بن حضیر و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نیز گفته شده است به حباب بن منذر سپرد. تیر اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمایت مى کردند و سواران دشمن را تیر انداز مى گفته است من به تیرهاى خودمان نگاه مى کردم که هیچ کدام به هدر نمى رفت یا به اسب مى خورد یا به سوار. دو گروه به یکدیگر نزدیک شدند. مشرکان طلحه بن ابى طلحه را که پرچمدارشان بود پیش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ایستاده بودند و کنار شانه هاى آنان دایره و دف مى زدند. هند و یارانش شروع به تحریض مردان کردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام کشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنین مى سرودند:
ما دختران طارقیم که روى تشکچه ها راه مى رویم ، اگر پیشروى کنید دست در آغوش شما مى آوریم و اگر پشت به جنگ کنید از شما دورى مى جوییم .دورى کسى که دوستدار و شیفته شما نیست .

واقدى مى گوید: طلحه به میدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه کسى با من مبارزه مى کند؟ على علیه السلام فرمود: آیا با من نبرد مى کنى ؟ گفت : آرى . آن دو میان دو صف به نبرد پرداختند و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که دو زره و مغفر و کلاهخود پوشیده بود، زیر پرچم نشسته بود و مى نگریست . همینکه آن دو رویاروى شدند على علیه السلام چنان ضربتى با شمشیر بر سر طلحه زد که سر او را شکافت و به رویش او رسید. طلحه به خاک افتاد و على علیه السلام برگشت . گفتند: چرا سرش را جدا نکردى ؟ گفت : چون به زمین افتاد، عورتش را برهنه به من نشان داد – نمایان شد – خویشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى یقین دارم که خداوند او را خواهد کشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که نخست طلحه به على علیه السلام حمله کرد و با شمشیر ضربتى بر او زد که على آن را با سپر خویش گرفت و آن ضربه کارى نکرد و سپس على علیه السلام بر طلحه که زره و مغفر داشت حمله کرد و ضربتى با شمشیر بر او زد که هر دو پاى او را قطع کرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خویشاوندى سوگند داد که چنان نکند و على او را رها فرمود و سرش را نبرید.

واقدى مى گوید: و گفته شده است که على علیه السلام سر او را بریده است و نیز گفته اند یکى دیگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را برید. چون طلحه کشته شد رسول خدا صلى الله علیه و آله شاد شد و تکبیر بلندى گفت و همه مسلمانان با او تکبیر گفتند و سپس یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله بر فوجهاى مشرکان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ایشان زدند که صفهاى مشرکان از هم پاشیده شد و کسى جز همان طلحه بن ابى طلحه کشته نشد.

واقدى مى گوید: پس از کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، که کینه اش ابوشیبه بود، پرچم را گرفت و چنین رجز مى خواند:بر پرچمدار است که به شایستگى نیزه را خون آلود کند یا آن را درهم شکند.

و همچنان با پرچم پیشروى مى کرد. زنان پشت سر و همچنان دایره و دف مى زدند و بر جنگ تحریض و ترغیب مى کردند. حمزه بن عبدالمطلب ، که رحمت خدا بر او باد، چنان ضربتى بر دوش او زد که دوش و دست او را قطع کرد و شمشیر تا تهیگاهش رسید و ریه اش آشکار شد. حمزه در حالى که مى گفت : من پسر ساقى حاجیانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعید بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تیرى بر او زد که به سبب برهنه بودن گلوى او با آنکه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلویش را نپوشانده بود، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بیرون افتاد.

واقدى مى گوید: و روایت شده است ، همینکه ابو سعد بن ابى طلحه رایت را به دست گرفت زنان پشت سرش ایستادند و مى گفتند:اى بنى عبدالدار ضربه بزنید، اى پشتیبانان درماندگان ضربه بزنید، با شمشیرهاى بران ضربه بزنید.

سعد بن ابى وقاص مى گوید: بر او حمله کردم ، نخست دست راست او را بریدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بریدم . او پرچم را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم کرد، من با گوشه کمان خود مغفر او را از زرهش جدا کردم و آن را پشت سرش افکندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را کشتم و شروع به بیرون آوردن زره و دیگر جنگ ابزار او کردم ، سبیع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن کار بازداشتند. جامه هاى جنگى او بهترین نوع جامه هاى مشرکان بود، زرهى فراخ و مغفر و شمشیرى بسیار خوب ، ولى به هر حال میان من و آن کار مانع شدند.

واقدى مى گوید همین خبر دوم صحیح تر است .مى گوید (ابن ابى الحدید): چه تفاوت فاحشى میان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگین مى شود، و آن یکى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را که سوارکار و دلیر نامدار قریش است مى کشد و از برهنه کردن بیرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى کند و چون به او مى گویند چرا جامه هاى جنگى او را که بهترین است رها کردى ، مى گوید: خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را که اینجا غریب است از تنش بیرون آورم .

گویى حبیب  در این شعر خود على علیه السلام را در نظر داشته که مى گوید:همان شیران ، شیران بیشه به روز نبرد همت ایشان در مورد از پاى در آوردن دلیران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .

واقدى مى گوید: پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشرکان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تیرى بر او زد که سبب مرگ او شد. او را که هنوز زنده بود پیش مادرش سلافه دختر سعد بن شهید که همراه زنان به احد آمده بود بردند. پرسید: چه کسى به تو تیر زد؟ گفت : نمى دانم . همین قدر شنیدم که مى گوید: بگیر که من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، یعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبیله اوس بوده است .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون عاصم به او تیر انداخت ، گفت : بگیر که من پسر کسره هستم و این عنوانى بود که در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان کسر الذهب مى گفتند. او به مادرش گفت : نفهمدیم چه کسى بر من تیر زد جز اینکه شنیدم مى گوید: بگیر که من پسر کسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبیله اوس بوده است ، یعنى از قبیله خودم . در آن هنگام سلافه عهد کرد که باید در کاسه سر عاصم بن ثابت شراب بیاشامد و براى هر کس سر عاصم را بیاورد صد شتر جایزه قرار داد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): و چون مشرکان در جنگ رجیع عاصم بن ثابت را کشتند خواستند سرش را جدا کنند و پیش سلافه ببرند. آن روز گروه بسیارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمایت کردند و چون شب فرا رسید، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود. سیلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در این مورد اتفاق نظر دارند.

واقدى مى گوید: پس از مسافع ، پرچم را برادرش کلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبیدالله کشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبیل بر دوش کشید و على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت . آنگاه شریح بن قانط پرچم را برداشت و کشته شد و دانسته نشد قاتل او کیست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته است و نیز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را کشته است و این صحیح تر اقوال است .

واقدى مى گوید: قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله کرد و دست راستش را قطع کرد. او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع کرد. صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم کرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آیا پسندیده کوشش کردم ؟ و قزمان بر او حمله کرد و او را کشت .

واقدى مى گوید: گفته اند که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله خویش و یارانش را در هیچ موردى مانند جنگ احد پیروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله سرپیچى کردند و به ستیز پرداختند. در صورتى که پرچمداران مشرکان همه کشته شدند و آنان چنان پراکنده شدند که پشت سر خود را نگاه نمى کردند و زنان ایشان پس از آنکه دایره و طبل مى زدند، بانگ شیون برداشته بودند.

واقدى مى گوید: گروه بسیارى از صحابه که در جنگ احد شرکت داشته اند هر یک نقل کرده اند که به خدا سوگند هند و زنانى را که همراهش بودند دیدیم که در حال گریزند و براى اسیر گرفتن آنان هیچ مانعى نبود، ولى از تقدیر خداوند گریزى نیست .

خالد بن ولید هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشکر رسول خدا صلى الله علیه و آله کند تا از آنجا نفوذ کند و از سمت سفح به مسلمانان حمله کند، تیر اندازان او را با تیر باران بر مى گرداندند. این کار چند بار تکرار شد. سرانجام در مسلمانان از جانب تیر اندازان رخنه افتاد و با آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان فرمان داده بود که به هیچ صورت جاى خود را ترک نکنید و اگر دیدید کشته مى شویم ما را یارى مى دهید، همینکه مسلمانان مشرکان را که در حال گریز بودند تعقیب کردند و سلاح بر آنان نهادند و ایشان را از لشکرگاه بیرون راندند و شروع به غارت کردند، برخى از تیر اندازان به برخى دیگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اینجا مانده اید؟ خداوند دشمن را شکست داد و این برادران شما لشکرگاه ایشان را غارت مى کنند، شما هم به لشکرگاه مشرکان وارد شوید و با برادران خودتان غنیمت بگیرید.

برخى دیگر گفتند: رسول خدا صلى الله علیه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشید و اگر ما به جمع غنیمت پرداختیم شما در آن کار با ما شرکت مکنید براى دیگر گفتند: مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله این نبوده است ، اینک که خداوند دشمن را زبون ساخت و شکست داد وارد لشکرگاه شوید و با برادران خود به غارت بپردازید. و چون در این مورد اختلاف نظر پیدا کردند، عبدالله بن جبیر فرمانده ایشان که در آن روز با پوشیدن جامه سپید مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ایشان را به اطاعت از فرمان پیامبر تشویق کرد و گفت : نافرمانى نکنید، ولى آنان سرپیچى کردند و رفتند و جز شمار اندکى که به ده تن نمى رسیدند با او باقى ماندند که از جمله ایشان حارث بن انس بن رافع بود.

او مى گفت : اى قوم پیمان پیامبرتان را یاد آورید و از فرمانده خود اطاعت کنید. نپذیرفتند و به لشکرگاه مشرکان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه کوه را رها کردند. صفهاى مشرکان شکسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشید، مسیر باد هم تغییر کرد. هنگامى که صفهاى مشرکان درهم ریخت باد صبا مى وزید ولى به صورت دبور تغییر کرد. خالد بن ولید به خالى شدن دهانه کوه و اندکى افرادى که آنجا باقى مانده بودند نگریست و با سواران خود به آنجا حمله برد. عکرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى کرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خویش به تیر اندازان حمله کردند. تیر اندازانى که باقى مانده بودند چندان تیر انداختند تا همگى از پاى در آمدند. عبدالله بن جبیر چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد، سپس چندان نیزه زد که که نیزه اش شکست .

آنگاه نیام شمشیر خود را شکست و با شمشیر چندان جنگ کرد که کشته شد. جعیل بن سراقه و ابو برده بن نیار هم پس از اینکه کشته شدن عبدالله بن جبیر را دیدند گریختند و آن دو آخرین افرادى بودند که برگشتند و به مسلمانان پیوستند.

واقدى مى گوید: رافع بن روایت مى کند و مى گوید همینکه خالد تیراندازن را کشت با سواران خود به ما حمله آورد و عکرمه بن ابى جهل هم از پى او بود. آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسیخت . ابلیس که به صورت جعیل بن سراقه در آمده بود، سه بار فریاد کشید که محمد کشته شده است . این موضوع که ابلیس به صورت جعیل در آمده بود براى او که همراه مسلمانان به سختى جنگ مى کرد گرفتارى بزرگى شد. جعیل کنار ابوبرده بن نیار و خوات بن جبیر جنگ مى کرد. رافع بن خدیج گوید: به خدا سوگند ما هیچ بن نیار و خوات بن جبیر جنگ مى کرد. رافع بن خدیج گوید: به خدا سوگند ما هیچ پیروزى سریعتر از پیروزى مشرکان بر خودمان در آن روز ندیده ایم . مسلمانان آهنگ کشتن جعیل بن سراقه کردند و مى گفتند: این همان کسى است که فریاد بر آورد محمد کشته شده است . خواب بن جبیر و ابوبرده بن نیار به نفع او گواهى دادند و گفتند: هنگامى که آن فریاد بر آمده است جعیل کنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فریاد بر آورنده کسى غیر او بوده است . 

واقدى مى گوید: رافع بن خدیج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپیچى از فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله گرفتار شدیم و مورد حمله قرار گرفتیم ، و مسلمانان درهم ریختند و از ترس و شتاب بدون آنکه بدانند چه مى کنند شروع به کشتن و ضربت زدن به خودشان کردند. در آن روز اسید بن حضیر دو زخم برداشت که یکى را ابوبرده بدون اینکه بفهمد چه کار مى کند به او زده بود و گفته بود بگیر که من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در میدان جنگ سرگرم حمله بود، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگیر که من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت .

پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى دید مى گفت : ببین با من چه کردى . ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنکه بفهمى اسدى بن حضیر را زخمى کردى ، ولى این زخم در راه خدا بوده است . چون این موضوع را به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفتند فرمود: آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود، آن چنان که گویى یکى از مشرکان به تو زخم زده باشد و هر کس کشته شده باشد شهید است .

واقدى مى گوید: دو پیرمرد فرتوت ، حسیل بن جابر – الیمان – و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند. یکى از آن دو با محبت به دیگرى گفت : اى بى پدر! من و تو چرا مى خواهیم زنده بمانیم و به خدا سوگند همین امروز و فردا خواهد بود که ما در کام مرگ فرو خواهیم شد و از عمر ما جز اندکى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشیرهاى خود را برداریم و به پیامبر صلى الله علیه و آله ملحق شویم ، شاید خداوند شهادت را روزى ما فرماید. گوید: آن دو به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوستند. رفاعه بن وقش را مشرکان کشتند، ولى حسیل بن جابر را، هنگامى که مسلمانان درهم ریختند، بدون اینکه او را بشناسند، بر او شمشیر مى زند. پسرش حذیفه مى گفت : این پدر من است ، مواظب پدرم باشید! ولى کسى توجه نداشت تا کشته شد. حذیفه خطاب به مسلمانان گفت : خدایتان بیامرزد که او مهربان ترین مهربانان است .  آخر چه کار کردید! پیامبر صلى الله علیه و آله براى حذیفه آرزوى خیر بیشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند. و گفته شده است کسى که حسیل بن جابر – الیمان – را کشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذیفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشید.

واقدى مى گوید: حباب بن منذر بن جموح فریاد مى کشید که اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند: گوش به فرمانیم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنکه بفهمد ضربتى سنگین بر سر او زد. سرانجام مسلمانان شعار خودشان را، که بمیران بمیران بود، آشکار ساختند. از جمله به یکدیگر دست برداشتند.

واقدى مى گوید: نسطاس غلام ضرار بن امیه از کسانى بود که در جنگ احد همراه مشرکان شرکت کرد، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسندیده بود. او مى گفته است : من از کسانى بودم که آن روز در لشکرگاه باقى ماندم و از همه بردگان کسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در جنگ شرکت نکرد. گوید: ابوسفیان خطاب به قریش فریاد بر آورد که غلامان خود را براى حفظ اموار بگمارید و باید آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قیام کنند.

ما بارهاى را یکجا جمع کردیم و بر شتران پاى بند زدیم و قریش براى جنگ و آرایش نظامى خود رفتند و میمنه و میسره خود را تشکیل دادند. ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشاندیم ، قوم به یکدیگر نزدیک شدند و ساعتى جنگ کردند.

ناگاه یاران ما گریختند و مسلمانان وارد لشکرگاه ما شدند و ما کنار بارها بودیم . مسلمانان ما را محاصره کردند و من هم از جمله کسانى بودم که اسیر شدم . مسلمانان لشکرگاه را به بدترین صورت غارت کردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن امیه کجاست ؟ گفتم : او چیزى جز اندازه هزینه خود برنداشته که آن هم در همین بارهاست . او مرا با خود کشید و ما از آنکه از صندوقچه یکصد و پنجاه مثقال طلا بیرون آوردم . یاران ما گریخته بودند و ما از آنان ناامید شده بودیم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خیمه ها آماده تسلیم شدن بودند، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .

نسطاس مى گفته است : در همان حال که ما تسلیم بودیم ناگاه متوجه کوه شدم که سوارانى شتابان از آنجا مى آیند، وارد آوردگاه شدند و کسى هم نبود که آنان را برگرداند. تیر اندازان دهان کوه را رها کرده و براى تاراج آمده بودند و تیراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى دیدم که کمانها و تیردانها را زیر بغل گرفته و چیزى که به تاراج برده بودند در دست داشتند. سواران ما همینکه حمله آوردند به گروهى که در کمال آسودگى خیال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشیر بر آنان نهادند که از ایشان کشتارى سخت کردند و مسلمانان به هر سو پراکنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ریختند و رها کردند و از اردوگاه ما دور شدند.

اسیران ما را هم رها کردند و ما همه کالاهاى خود را پیدا کردیم ، بدون آنکه چیزى از آن را از دست داده باشیم ، طلاها را هم در آوردگاه یافتیم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم که صفوان بن امیه با او چنان درگیر شده و ضربتى به او زده بود که پنداشتم مرد. چون نزدیک او رسیدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم که در افتاد و سرش را بریدم . بعد که درباره او پرسیدم گفتند: مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حکم برایم روایت کرد که مى گفته است : هیچ یک از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله را نمکى شناسم که در جنگ احد چیزى غارت کرده یا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشرکان برایش باقى مانده باشد مگر دو تن که یکى از ایشان عاصم بن ثابت بن اقلح است که همیانى در لشکرگاه پیدا کرد که در آن پنجاه دینار بود و آن را از زیر پیراهن به تهیگاه خود بست .

عباد بن بشر هم کیسه چرمى با خود آورد که در آن سیزده مثقال طلا بود و آن را در گریبان پیراهن خود که کمرش را بسته و بالاى آن زره پوشیده بود انداخته بود. آن دو آنها را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشید.

واقدى مى گوید: یعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى کرد که چون شیطان ازب العقبه بانگ برداشت که محمد بدون تردید کشته شده است و این به خواست خداوند بود. مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراکنده شدند و به کوه بر رفتند. نخستین کس که مژده سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله را داد کعب بن مالک بود. کعب مى گوید: من پیامبر صلى الله علیه و آله را شناختم و فریاد بر آوردم که این رسول خداوند است و پیامبر صلى الله علیه و آله با انگشت خویش به دهانش اشاره مى کرد که خاموش باشم .

واقدى مى گوید: عمیره ، دختر عبدالله بن کعب بن مالک ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشیده شدند من نخستین کس بودم که پیامبر صلى الله علیه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم که زنده و برپاست . من پیامبر صلى الله علیه و آله را از چشمهایش از زیر مغفر شناختم و بانگ برداشتم که اى گروه انصار مژده دهید که این پیامبر صلى الله علیه و آله است و رسول خدا صلى الله علیه و آله به من اشاره مى کرد که خاموش باش . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله کعب را فراخواند، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشید و جامه هاى جنگى خود را به کعب پوشاند. کعب در آن روز جنگ نمایانى کرد که هفده زخم برداشت .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى کرد که مى گفته است : چون شیطان فریاد کشید که همانا محمد کشته شد، ابوسفیان بن حرب گفت اى گروه قریش کدام یک از شما محمد را کشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را کشتم . گفت : باید بر بازوى تو بازوبند و نشان ببندیم ، همان گونه که ایرانیان نسبت به دلیران خود انجام مى دهند. آنگاه ابوسفیان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش کرد که ببیند آیا جسد پیامبر صلى الله علیه و آله میان کشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زید بن ابوزهیر رسیدند، ابوعامر به ابوسفیان گفت : مى دانى این کیست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زید سالار قبیله حارث بن خزرج است و چون از کنار جسد عباس بن عباده بن نضله که کنار جسد خارجه بود گذشتند، پرسید: این را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : این ابن قوقل است ، شریفى از خاندان شرف است . سپس از کنار جسد ذکوان بن عبد قیس گذشتند.

گفت : این هم از سروران ایشان است . و چون از کنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفیان ایستاد و پرسید: این کیست ؟ گفت : این براى : از همه ایشان گرامى تر و عزیزتر است ، این پسرم حنظله است . ابوسفیان گفت : ما جایگاه کشته شدن محمد را نمى بینم . اگر کشته شده بود جسدش را مى دیدیم . ابن قمئه دروغ گفته است . در این هنگام ابوسفیان خالد بن ولید را دید از او پرسید آیا کشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .
خودم او را دیدم که همراه تنى چند از یارانش از کوه بالا مى رفتند. ابوسفیان گفت : این درست است ، ابن قمئه یاوه مى گوید و پنداشته که محمد را کشته است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): این جنگ را از مغازى واقدى بر نقیب ابویزید، که خدایش رحمت کناد، خواندم و گفتم : در این جنگ بر سر ایشان چه آمده است ؟ و آن را بسیار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنین بوده است که پس از کشته شدن پرچمداران قریش افرادى که در قلب لشکر مسلمانان بوده اند به قلب لشکر مشرکان حمله برده اند آنان را درهم شکسته اند و اگر دو پهلوى لشکر اسلام که به فرماندهى اسید بن حضیر و حباب بن منذر بود ایستادگى مى کردند، مسلمانان شکست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشکر مسلمانان هم به قلب لشکر مشرکان حمله بردند و خود را ضمیمه افراد قلب لشکر کردند و لشکر پیامبر صلى الله علیه و آله فقط به صورت یک فوج در آمد و در همان حال افراد قلب لشکر قریش ایستادگى استوارى کردند. چون افراد دو پهلوى لشکر قریش دیدند کسى در برابر آنان نیست حمله خود را از پشت لشکر مسلمانان آغاز کردند و گروهى بسیار از ایشان آهنگ تیر اندازانى کردند که قرار بود پشتیبان لشکر مسلمانان باشند و همه آنان را کشتند و شمار تیر اندازان که پنجاه تن بود تاب ایستادگى در قبال خالد و عکرمه را که با دو هزار تن حمله کرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسیارى از آن پنجاه تن هم براى شرکت در تاراج مرکز خود را رها کرده بودند و به غارت روى آورده بودند.

نقیب ابو یزید، که خدایش رحمت کناد، گفت : آن کسى که در آن روز مسلمانان را شکست داد و به کمال پیروزى دست یافت خالد بن ولید بود. خالد سوار کارى دلیر بود که سوار کاران آزموده و خونخواه بسیار همراهش ‍ بودند. او کوه را دور زد و از دهانه اى که تیر اندازان مى بایست آن را حفظ کنند به پشت سر مسلمانان نفوذ کرد. افراد قلب لشکر مشرکان هم پس از شکست برگشتند و مسلمانان را احاطه کردند و مسلمانان میان ایشان محاصره شدند و همگى به یکدیگر در آویختند و چنان شد که از بسیارى گرد و خاک مسلمانان یکدیگر را نمى شناختند و برخى از ایشان با شمشیر به پدر یا برادر خود حمله مى برد و بیم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اینکه نخست پیروز بودند شکست بر ایشان افتاد و نظیر این کار همواره در جنگها صورت مى گیرد.

به او، که خدایش رحمت کناد، گفتم : پس از اینکه مسلمانان شکست خوردند و هر کس که باید بگریزد گریخت پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حالى بود؟ گفت : با تنى چند از یاران خود که از آن حضرت حمایت مى کردند پایدارى کردند و یک گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشرکان شناخته شدند و مسلمانان بر یک جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگیر شدند. پرسیدم : پس از آن چه شد؟ گفت : مسلمانان همچنان از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع و حمایت مى کردند ولى شمار مشرکان بر ایشان بیشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى کشتند تا آنجا که فقط اندکى از روز باقى مانده و پیروزى همچنان از مشرکان بود. پرسیدم : سپس چه شد؟ گفت : کسانى که باقى مانده بودند دانستند که یاراى ایستادگى با مشرکان ندارند و به کوه بر رفتند و پناه گرفتند.

به نقیب گفتم : پیامبر صلى الله علیه و آله چه کرد؟ گفت : آن حضرت هم بر کوه شد.گفتم : آیا مى توان گفت که آن حضرت هم فرار کرده است ؟ گفت : فرار در مورد کسى گفته مى شود که در دشت و صحرا از مقابل دشمن کاملا بگریزد، اما کسى که در دامنه کوه سرگرم جنگ است و کوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه کوه براى خود موفقیتى نبیند و بر فراز کوه رود گریخته نامیده نمى شود. نقیب ، که خدایش رحمت کناد ساعتى خاموش ماند و سپس ‍ گفت : حال بر همین گونه بوده است که گفتم ، اگر مى خواهى این عمل را فرار بگویى ، بگو، که پیامبر صلى الله علیه و آله روز هجرت در حالى که از شر مشرکان مى گریخت از مکه هجرت فرمود و هیچ عیب و کاستى بر او در این مورد نیست .

به نقیب گفتم : واقدى از قول یکى از صحابه روایت مى کند که مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى که دو گروه از یکدیگر جدا شدند پیامبر صلى الله علیه و آله یک وجب هم از جاى خود تکان نخورد. گفت : کسى را که این روایت را نقل کرده است رهایش کن ، هر چه مى خواهد بگوید، سخن صحیح همین است که من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممکن است گفته شود پیامبر صلى الله علیه و آله تا هنگامى که دو گروه از یکدیگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ایستاده بوده است ؟ و حال آنکه دو گروه از یکدیگر جدا نشدند، مگر پس از آنکه ابوسفیان پیامبر صلى الله علیه و آله را که بالاى کوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همینکه دانست پیامبر صلى الله علیه و آله زنده و برفراز کوه است و سواران نمى توانند به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله بالا روند و اگر هم پیادگان بخواهند به کوه بروند به پیروزى بر پیامبر صلى الله علیه و آله دست نخواهد یافت ، زیرا بیشتر یاران پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که تا پاى جاى ایستادگى مى کردند همراهش بودند، و مشرکان نمى توانستند از ایشان یک تن را بکشند مگر اینکه دو تن یا سه تن از خودشان کشته شود و مسلمانان چون راه گریزى نداشتند و بر فراز کوه محصور بودند ایستادگى و از جان خود پاسدارى مى کردند، از رفتن بالاى کوه خود دارى کردند و به همان اندازه که در جنگ از مسلمانان کشته بودند قناعت کردند و امیدوار شدند که در جنگ دیگرى پیروزى کامل بر پیامبر صلى الله علیه و آله خواهند یافت ، و بازگشتند و آهنگ مکه کردند.

واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحویرث از نافع بن جبیر نقل مى کند که مى گفته است : از مردى از مهاجران شنیدم که مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود دیدم که تیر از هر جانب مى آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله وسط میدان ایستاده بودم و تیرها همه از کنارش مى گذشت و به ایشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را دیدم که فریاد مى کشید مرا به محمد راهنمایى کنید که اگر او از این معرکه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پیامبر صلى الله علیه و آله بدون اینکه هیچ کسى با او باشد، کنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن امیه او را دید و گفت : خاک بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و این غده را قطع کنى و حال آنکه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را دیدى ؟ گفت : آرى و تو کنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند که او را ندیدم و به خدا سوگند مى خورم که او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بودیم که پیمان براى کشتن او بستیم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشدیم .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله  که نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است – براى من نقل کرد که مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراکنده و منهزم شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم که فقط تنى چند از یارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود کنار دره بردند.

مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشرکان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراکنده مى شدند و کسى آنان را دفع نمى کرد، یعنى هیچ کس را نمى دیدند که با آنان رویاروى شود.
واقدى مى گوید: ابراهیم بن محمد بن شرحبیل عبدرى – یعنى عبدالدارى – از قول پدر خویش براى من نقل کرد که مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمیر بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پایدار بود. ابن قئمه که سوار بر اسب بود پیش آمد و ضربتى بر دست راست او زد که آن را قطع کرد، مصعب این آیه را تلاوت کرد: و نیست محمد مگر پیامبرى که پیش از وى پیامبران گذشته شدند. 

 و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم کرد، ضربت دیگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سینه خویش فشرد و همان آیه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نیزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود که نیزه شکست و مصعب در افتاده و رایت سقوط کرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پیشى گرفتند – سویبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدینه در دست او بود.

واقدى مى گوید: و گفته اند چون جنگ سخت و پیامبر صلى الله علیه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه کرد، مصعب بن عمیر و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى کردند و چون زخم پیامبر صلى الله علیه و آله بسیار شد فرمود: چه کسى جان خود را مى فروشد؟ پنج جوان انصارى به یارى آمدند که عماره بن زیاد بن سکن هم از ایشان بود. او چندان جنگ کرد تا آنکه از کار باز ماند. گروهى از مسلمانان باز آمدند و چندان پیکار کردند که دشمنان خدا را پراکنده ساختند. پیامبر صلى الله علیه و آله به عماره بن زیاد فرمود نزدیک من بیا و او را که چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تکیه داد و عماره در گذشت .

پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را بر مى انگیخت و به جنگ تحریض مى فرمود. گروهى از مشرکان مسلمانان را هدف تیر قرار مى دادند که از جمله ایشان حیان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: تیر بینداز پدر و مادرم فدایت . حیان بن عرقه تیرى انداخت که به دامت جامه ام ایمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ایمن که براى آب دادن به زخمیها در معرکه آمده بود برهنه و نمایان شد. حیان سخت خندید و این موضوع بر پیامبر صلى الله علیه و آله گران آمد و تیرى بدون پیکان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همین تیر را بینداز.

سعد چنان کرد و آن تیر به گودى گلوى حیان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشکار شد. سعد بن ابى وقاص مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله چنان خندید که دندانهایش ‍ آشکار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ایمن را گرفت ، خداوند دعایت را مستجاب و تیر ترا استوار بدارد. در آن هنگام مالک بن زهیر جشمى ، که برادر ابواسامه بود، مسلمانان را سخت تیر باران مى کرد. او و ریان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى کردند و به یاران پیامبر صلى الله علیه و آله تیر مى انداختند و بسیارى از یاران پیامبر را کشتند.

در همان حال سعد بن ابى وقاص مالک بن زهیر را دید که سرش را از پشت سنگى بیرون آورد تا تیر بیندازد. سعد تیرى به او زد که به چشمش خورد و از پشت سرش بیرون آمد.مالک بن زهیر با تمام قامت به آسمان جهید و سقوط کرد و خداوند عزوجل او را کشت .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن روز با کمان خود چندان تیر انداخت که زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن کمان پیش او بود. در آن روز چشم قتاده تیر خورد و از حدقه بیرون آمد و بر گونه اش ‍ آویخته ماند. قتاده مى گوید: به حضور پیامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زیبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد، مى ترسم که این زخم چشم مرا ناخوش بدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بینا شد و هیچ ساعتى از شب یا روز ناراحتى ندارد. قتاده پس از آنکه سالخورده شده بود مى گفت : این چشم من قوى تر است و از چشم دیگرش زیبا بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به تن خویش جنگ فرمود و چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد و سر کمانش شکست و پیش از شکستن سر کمان زده آن هم پاره شد و کمان آن حضرت در حالى که فقط یک وجب از زه آن آویخته بود، در دستش باقى ماند. عکاشه بن محصن کمان را گرفت که زهش را متصل کند، پس از آنکه دقت کرد گفت : اى رسول خدا! این زه نمى رسد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن را بکش خواهد رسید.

عکاشه مى گوید: سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را کشیدم و توانستم دو یا سه بار هم آن را به کنار کمان پیچ بدهم . پیامبر صلى الله علیه و آله کمان را گرفت و دوباره شروع به تیر اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پیشاپیش و جلو پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داشت تا آنکه دیدم کمان شکست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .

واقدى مى گوید: در جنگ احد ابوطلحه تیرهاى تیردان خود را بیرون آورد و جلو پیامبر صلى الله علیه و آله نهاد خودش هم تیر انداز و داراى صداى بسیار بلندى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: همانا صداى ابوطلحه میان لشکر بهتر از چهل مرد است . در تیردان ابوطلحه پنجاه تیر بود که مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله ریخته بود و فریاد مى کشید که اى جانم فداى تو باد! و همچنان تیر مى انداخت . پیامبر صلى الله علیه و آله پشت سر ابوطلحه ایستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بیرون مى آورد و به هدف و جایى که تیر اصابت مى کرد و مى نگریست ، تا تیرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پیامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند. گویند پیامبر گاهى قطعه چوبى از زمین بر مى داشت و مى فرمود: اى ابوطلحه تیر بینداز، و ابوطلحه آن را همچون تیر چون خوبى به کار مى برد.

واقدى مى گوید: تیراندازان نامبردار میان اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو، زید بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حدیده ، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلکان بن سلامه و قتاده بن نعمان .

واقدى مى گوید: ابورهم غفارى را تیرى به گلو خورد. به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و رسول خدا صلى الله علیه و آله آب دهان خود را به زخم مالید که کاملا بهبود یافت و پس از آن ابورهم منحور – گلو بریده – مشهور شد.

ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى که غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبیب در امالى خود روایت کرده اند که چون بیشتر یاران پیامبر صلى الله علیه و آله روز احد از حضور آن حضرت گریختند، فوجهاى دشمن بسیار آهنگ با پیامبر صلى الله علیه و آله کردند. فوجى از اعقاب عبدمنات بن کنانه ، که چهار پسر سفیان بن عویف ، یعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، میان ایشان بودند، حمله آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله به على فرمود: این فوج را از من کفایت کن . على علیه السلام به آن فوج که حدود پنجاه تن بودند حمله کرد.

على پیاده بود و چندان ضربت زد که پراکنده شدند و باز جمع شدند و على علیه السلام همچنان با شمشیر نبرد مى کرد تا آنکه هر چهار پسر سفیان بن عویف را کشت و شش تن دیگر را هم که نام ایشان معلوم نیست کشت . جبریل علیه السلام به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : اى محمد! این مواسات است و فرشتگان از مواسات این جوانمرد در شگفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه چیزى او را از مواسات باز مى دارد که او از من از اویم . جبریل علیه السلام فرمود: من هم از شمایم . گوید: در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اینکه شخصى دیده شود شنیده شد که چند باز چنین مى گفت :شمشیر جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نیست .

و چون از رسول خدا پرسیدند این کیست که چنین مى گوید؟ فرمود: جبریل است .مى گوید (ابن ابى الحدید): این خبر را گروهى از محدثان نقل کرده اند و از اخبار مشهور است و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را دیدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نیامده است . از شیخ خود عبدالوهاب بن سکینه ، که خدایش رحمت کناد، درباره این خبر پرسیدم ، گفت : خبر صحیحى است . گفتم : چرا در کتابهاى صحاح نیامده است ؟ گفت : مگر کتابهاى صحاح تمام اخبار صحیح را نقل کرده است ، چه بسیار از احادیث صحیح را که مولفان و گرد آورندگان کتابهاى صحاح از قلم انداخته اند. 

واقدى مى گوید: عثمان بن عبدالله بن مغیره مخزومى در حالى که اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود، به قصد گرفتن و کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى آن حضرت آمد، این هنگامى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فریاد مى کشید که اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد.

پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد، قضا را اسب عثمان در یکى از گودالهایى که ابوعامر فاسق براى مسلمانان کنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پایین افتاد. اسب از گودال بیرون آمد و یکى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشیر جنگ کردند و حارث پاى عثمان را که زره خود را تا کمر بالا زده بود، قطع کرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را برید و جامه هاى جنگى او را که زرهى خوب و مغفر و شمشیر نیکو بود برداشت و شنیده نشده است لباس جنگى کسى دیگرى از مشرکان غیر از او را بیرون آورده باشند. پیامبر صلى الله علیه و آله به جنگ آن دو مى نگریست و پرسید: که آن مرد کیست ؟ گفتند: عثمان بن عبدالله بن مغیره است . فرمود: سپاس خداوندى که او را هلاک فرمود.

عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سریه نخله اسیر کرده و به مدینه و حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورده بود و او فدیه پرداخته و پیش ‍ قریش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شرکت کرد و کشته شد. عبید بن حاجز عامرى که از افراد خاندان عامر بن لوى بود همینکه کشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغیره را دید همچون جانورى درنده شتابان پیش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد که حارث زخمى بر زمین افتاد و یارانش او را از معرکه بیرون بردند. ابودجانه به جنگ عبید بن حاجز رفت و ساعتى با یکدیگر مبارزه کردند و هر یک با سپر شمشیر دیگرى را رد مى کرد، سرانجام ابودجانه کمر عبید را گرفت و او را محکم بر زمین کوبید و همچنان که گوسپند را مى کشند سرش را با شمشیر برید و برگشت و به پیامبر صلى الله علیه و آله پیوست .

واقدى مى گوید: روایت شده است که سهل بن حنیف با تیر اندازى شروع به دفاع از پیامبر صلى الله علیه و آله کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به سهل تیر بدهید که تیر اندازى براى او سهل و آسان است . گویند پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوالدرداء نگریست که ایستادگى مى کند و حال آنکه مردم از هر سو مى گریزند، فرمود عویمر – ابوالدرداء – نیکو سوارى است .

واقدى مى گوید: برخى هم گفته اند که ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . 
واقدى مى گوید: حارث بن عبدالله بن کعب بن مالک مى گوید کسى که خود شاهد بوده است براى من نقل کرد که ابو سبره بن حارث بن علقمه با یکى از مشرکان به جنگ پرداخت و رویا روى شد. ضربه هایى رد و بدل کردند که هر یک خود را از ضربه دیگرى حفظ مى کرد، گویى دو جانور درنده بودند که گاه حمله مى کردند و گاه از حمله باز مى ایستادند. سپس دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقیب بنشیند و با شمشیر سر او را برید، همان گونه که گوسپند را سر مى برند، و از روى جسد او برخاست در همین حال خالد بن ولید در حالى که سوار بر اسب سیاهى با پیشانى و ساقهاى سپید بود و نیزه بلندى در دست داشت رسید و چنان از پشت سر به ابو سبزه نیزه زد که پیکان آن از سینه ابوسبزه بیرن آمد و او مرده بر زمین افتاد و خالد بن ولید برگشت و گفت : من از ابوسلیمانم .

واقدى مى گوید: در آن روز طلحه بن عبیدالله براى دفاع از پیامبر صلى الله علیه و آله جنگى سخت کرد. طلحه مى گفته است ، دیدم که چون یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گریختند و دشمنان بسیار شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله را از هر سو احاطه کردند و من نمى توانستم در کدام سمت ایستادگى کنم ، آیا جلو باشم یا به سمت چپ و راست یا مواظب پشت سر پیامبر، ناچار با شمشیر گاه از این سو و گاه از آن سو، دفاع مى کردم تا مشرکان از گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده شدند. پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز به روایتى فرمود: همانا بهشت بر طلحه واجب شد.به روایتى دیگر فرمود: همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد.

واقدى مى گوید: روایت شده است که سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدایش رحمت کناد، که در جنگ احد از همه ما بیشتر از رسول خدا صلى الله علیه و آله دفاع کرد.
گفتند: اى ابواسحاق چگونه بود؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوسته بود و حال آنکه ما گاهى از کنار رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده مى شدیم و گاه به حضورش بر مى گشتیم و خودم طلحه را دیدم که بر گرد پیامبر صلى الله علیه و آله مى گردید و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود.

واقدى همچنین مى گوید: که از طلحه پرسیدند اى ابومحمد بر سر این انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالک بن زهیر جشمى ، که تیرش خطا نمى کرد، تیرى به قصد پیامبر صلى الله علیه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دادم ، تیر او به انگشت کوچکم خورد و آن را شل کرد.

واقدى مى گوید: طلحه همینکه تیر خورد گفت : آخ ! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر بسم الله مى گفت در حالى که مردم مى دیدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود: هر کس دوست دارد به مردى از اهل بهشت که در دنیا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبیدالله نظر افکند. طلحه از کسانى است که تعهد خود را انجام داد. طلحه خودش مى گفته است : هنگامى که مسلمانان به هزیمت رفتند و برگشتند، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى که نامش شیبه بن مالک بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپید پیشانى سوار و سراپا پوشیده از آهن بود و نیزه خود را بر زمین مى کشید پیش آمد و فریاد مى کشید که من داراى مهره هاى سپید دریایى هستم ، محمد را به من نشان دهید. من نسخت اسب او را پى کردم که از پا در آمد، آنگاه نیزه اش را گرفتم و به او نیزه اى زدم که به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد، از جاى خود تکان نخوردم تا آنکه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .

واقدى مى گوید: در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود که به شکل صلیب در آمده بود. مردى از مشرکان آن دو ضربه را بر او زده بود یکى در حالى که به او روى آورده بود و دیگرى در حالى که از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود. ابوبکر مى گوید: همینکه پیش پیامبر صلى الله علیه و آله صلى الله علیه و آله آمدم فرمود: مواظب پسر عمویت باش . به سراغ طلحه رفتم که بیهوش افتاده بود و خون روان بود. بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسید رسول خدا صلى الله علیه و آله در چه حال است و چه کرد؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پیش تو گسیل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصیبتى پس از او بزرگ است .

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در یکى از سفرهاى عمره طلحه بن عبیدالله او را دیدم کنار مروه سرش را مى تراشید و به نشان آن دو ضربه که به شکل صلیب بود مى نگریستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رویارویى من آمد، ضربتى بر او زدم سپس با اینکه از کنار من گذشته بود، دوباره بر او حمله کردم و ضربتى دیگر بر سرش زدم .

واقدى مى گوید: در جنگ جمل پس از اینکه على علیه السلام گروهى را کشت و وارد بصره شد، مردى عرب پیش آن حضرت آمد و برابرش ایستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد. على علیه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود: تو در جنگ احد نبودى تا اهمیت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پیامبر صلى الله علیه و آله درک کرده باشى . آن مرد سر شکسته و خاموش شد. یکى دیگر از قوم پرسید خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود که خدایش رحمت کناد؟ على علیه السلام فرمود: آرى ، خدایش رحمت کناد، خودم او را دیدم که خویشتن را سپر رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار داده بود و شمشیرها پیامبر صلى الله علیه و آله را فرا گرفته بود و تیر از هر سو مى رسید و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله علیه و آله بود که با جان خود از او دفاع مى کرد. مرد دیگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود که در آن یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله کشته شدند و پیامبر صلى الله علیه و آله زخمى شد.

على علیه السلام فرمود: شهادت مى دهم که خودم شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: کاش من هم همراه یاران خود در دامنه کوه کشته مى شدم . سپس على علیه السلام فرمود: در آن روز من در ناحیه اى دشمن را مى راندم و دور من یکه و تنه به گروهى خشن از دشمن که سلاح کامل بر تن داشتند و عکرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشیر کشیده خود را میان ایشان انداختم ، آنان مرا احاطه کردند، من هم چندان شمشیر زدم تا توانستم از میان ایشان بیرون آیم و دوباره حمله کردم و توانستم از همانجا که حمله کرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخیر افتاد و خداوند متعال کار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند.

واقدى مى گوید: جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزیمه از قول کسى که به حباب بن منذر بن جموح مى نگریسته است برایم نقل کرد که مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى کرد که گویى بر گله گوسپندان حمله مى کند و دشمنان چنان او را محاصره کرده بودند که گفته شد حباب کشته شد و همان دو او در حالى که شمشیر در دست داشت آشکار شد و دشمن از گرد او پراکنده شد. او بر هر گروهى که حمله مى کرد به سوى جمع خود مى گریختند و سرانجام حباب پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى که بر مغفر خود بسته بود مشخص بود.

واقدى مى گوید: روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبکر – که همراه مشرکان بود – سوار بر اسب به میدان آمد و در حالى که سراپا پوشیده از آهن بود و چیزى جز دو چشمش دیده نیم شد مبارز طلبید و بانگ برداشت که من عبدالرحمان پسر عتیق هستم چه کسى به نبرد مى آید؟ ابوبکر برخاست و شمشیر خود را بیرون کشید و گفت : من با او نبرد مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شمشیرت را در نیام کن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود که در آن روز او بسیار پسندیده از آن حضرت دفاع کرده بود. پیامبر به هر سو که مى نگریست شماس را رو به روى خود مى دید که با شمشیر خود دفاع مى کند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از هر سو محاصره شد، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسید و این است معناى سخن پیامبر صلى الله علیه و آله که فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى یابم .

واقدى مى گوید: پس از آنکه مسلمانان در اثر حمله خالد بن ولید از پشت سر به آنان گریختند، نخستین کس از مسلمانان که پس از گریز بازگشت قیس ‍ به محرث بود که همراه گروهى از انصار که تا محله بنى حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان که شتابان برگشته بودند با مشرکان رو به رو شدند و خود را میان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هیچ یک نگریختند تا همگان شهید شدند. قیس به محرث همچنان به مشرکان با شمشیر خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را کشت . سرانجام او را از هر طرف با نیزه مورد هجوم قرار دادند و کشتند، چهارده زخم عمیق نیزه و ده زخم شمشیر روى بدنش دیده مى شد.

واقدى مى گوید: عباس بن عبده بن نظله که معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زید بن ابى زهیر و اوس بن ارقم بن زید هم با یکدیگر بودند. عباس بن عباده فریاد مى کشید و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا که خدا و پیامبرتان را فریاد آورید، این گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پیامبرتان دچار شده اید، به شما وعده پیروزى داد ولى پایدارى و شکیبایى نکردید. عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان کارى را بکنم که تو مى خواهم همان کارى را بکنم که تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را میان دشمن انداختند.

عباس ‍ مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله کشته شود و کسى از ما زنده بماند، عذر ما در پیشگاه خداوند چیست ؟ خارجه مى گفت : هیچ عذر و بهانه اى در پیشگاه خداوند نخواهید داشت . عباس را سفیان بن عبد شمس ‍ سلمى کشت ، عباس هم دو زخم کارى به او زده بود، سفیان از معرکه گریخت و یک سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود یافت . خارجه را نیزه داران احاطه کردند و بیش از ده زخم برداشت و در میدان افتاد. صفوان بن امیه از کنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران یاران محمد است و سر را که هنوز رمقى داشت برید. اوس بن ارقم هم کشته شد.

صفوان گفت : خبیب بن یساف را که دیده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نیافت . او پیکر خارجه را مثله کرد و گفت : این از کسانى بود که در جنگ بدر مردم را بر پدرم – امیه بن خلف – شوراند و افزود: هم اکنون که بزرگانى از یاران محمد را کشتم ، تسکین یافتم که من ابن قوقل و ابن ابى زهیر و اوس بن ارقم را کشتم .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى این شمشیر را از من مى گیرد که حق آن را ادا کند؟ گفتند: اى رسول خدا حق آن چیست ؟ فرمود: با آن دشمن را ضربه بزند. عمر گفت : اى رسول خدا، من . پیامبر صلى الله علیه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تکرار فرمود. زبیر برخاست و گفت : من ، پیامبر صلى الله علیه و آله از او هم روى برگرداند و چنان شد که عمر و زبیر دلتنگ شدند.

پیامبر صلى الله علیه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به او داد و ابودجانه در رویارویى با دشمن حق آن را چنان که باید ادا کرد. یکى از آن دو مرد عمر یا زبیر گفت : باید ببینم این مرد که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى کند. گوید: از پى او رفتم و به خدا سوگند هیچ کس را ندیدم که بهتر از او با آن شمشیر جنگ کند. او را دیدم که چندان با آن شمشیر ضربت زد که کند شد و چون ترسید که ضربه آن کارى نباشد آن را با سنگ تیز کرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن کرد تا آن شمشیر همچون داس خمیده شد. گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به ابودجانه داد او میان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پیامبر صلى الله علیه و آله که متوجه شد فرمود خداوند این گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در این گونه موارد. گوید: چهار تن از یاران پیامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند، یکى ابودجانه بود که دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر سر مى بندد نیکو جنگ مى کند. على علیه السلام با پارچه پشمى سپیدى نشان مى زد، و زبیر با دستارى زرد، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند.

ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را دیدم که حمله مى کرد و سخت هجوم مى برد. من که او را مرد مى پنداشتم شمشیر را براى زدن او بالا بردم ، ولى همینکه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم که با شمشیر رسول خدا صلى الله علیه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود.

واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمین افتادم ول همینکه دیدم مشرکان ، مسلمانان کشته شده و در افتاده را به بدترین وضع مثله مى کنند برخاستم و خود را از میان کشته شدگان بیرون کشیدم و به گوشه اى پناه بردم .

در همان حال خالدبن اعلم عقیلى در حالى که کاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه کنید همان گونه که پشم و کرک گوسپند را در بر گرفته است . او که سراپا پوشیده در آهن بود فریاد مى کشید که اى گروه قریش ! محمد را مکشید، او را اسیر بگیرند تا به او نشان دهیم که چه کارها کرده است . در همین حال قزمان آهنگ او کرد او چنان ضربتى با شمشیر بر دوش او زد که ریه اش آشکار شد و من آن را دیدم . قزمان شمشیرش را بیرون کشید و رفت . مرد دیگرى از مشرکان که فقط دو چشم او را مى دیدم آشکار شد، قزمان بر او حمله کرد و ضربتى زد که او را دو نیم کرد و معلوم شد ولید بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . کعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به این شجاعت در شمشیر زدن ندیده ام ولى سرانجام او آن چنان شد. به کعب مى گفتند: سرانجام او چه شد؟ مى گفت : خود کشى کرد و دوزخى شد.

واقدى مى گوید: ابوالنمر کنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشرکان بودم ، مسلمانان پراکنده شدند. در آغاز کار وزش باد به سود مسلمانان بود، من باده برادر خود در جنگ شرکت کرده بودم که چهار تن از ایشان کشته شدند و ما پراکنده شدیم و پشت به جنگ دادیم و من به ناحیه جماء رسیده بودم و اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله به تاراج لشکرگاه پرداختند. ناگاه دیدم سواران ما برگشتند و حمله کردند، گفتم به خدا سوگند سواران چیزى دیده اند که حمله مى کنند، ما هم پیاده چنان حمله کردیم که چون سواران بودیم . مسلمانان را دیدم که درهم افتاده اند و به یکدیگر ضربت مى زنند و بدون اینکه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى کنند و نمى دانند به چه کسى ضربت مى زنند. پرچم مشرکان بر دوش ‍ یکى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را که بمیران بمیران بود مى شنیدم و با خود مى گفتم یعنى چه ؟ و پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم که یارانش برگرد اویند و تیرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى بارید و پشت سرش فرو مى ریخت . من در آن هنگام پنجاه تیر انداختم و برخى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را تیر زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

واقدى مى گوید: عمرو بن ثابت وقش از کسانى که نسبت به اسلام شک و تردید داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گویید حق است لحظه اى در پذیرش آن درنگ نمى کنم . روز جنگ احد در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشیر خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ کرد که سخت زخمى شد و میان کشتگان در افتاد، چون او را پیدا کردند هنوز رمقى داشت . پرسیدند چه چیزى ترا به میدان آورد؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ایمان آوردم و شمشیر خویش را برداشتم و در معرکه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود. عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله علیه و آله فرمود: او بدون تردید از اهل بهشت است .

واقدى مى گوید: ابو هریره در حالى که مردم گرد او جمع بودند مى گفته است به من خبر دهید از مردى که حتى یک سجده هم براى خدا نکرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سکوت کردند. ابوهریره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبیله عبدالاشهل است .

واقدى مى گوید: مخیرق یهودى از دانشمندان یهود بود. روز شنبه اى که پیامبر صلى الله علیه و آله در احد بود. به یهودیان گفت : به خدا سوگند شما مى دانید که محمد پیامبر است و یارى دادن او بر شما واجب است . یهودیان گفتند: اى واى تو، امروز شنبه است .

گفت : دیگر شنبه معنایى ندارد، سلاح خود را برگرفت و خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساند و جنگ کرد و کشته شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مخیرق بهترین یهودیان است . هنگامى که مخیرق به احد مى رفت وصیت کرد و گفت : اگر من کشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله علیه و آله است که به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزینه کند و آن اموال منشا اصلى صدقات پیامبر صلى الله علیه و آله شد.

واقدى مى گوید: حاطب بن امیه مردى منافق بود. پسرش یزید بن حاطب از مسلمانان راستین بود که در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله شرکت کرد و سخت زخمى شد. قوم او، او را در حالى که هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل کردند. پدرش که دید اهل خانه بر او مى گریند گفت : به خدا سوگند که شما این کار را بر سر او آوردید. گفتند: چگونه ؟ گفت : او را فریفتید و به خودش مغرور کردید تا بیرون رفت و کشته شد. اینک هم فریبى دیگر پیش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهید، آرى به بهشتى مى رود که بر آن گیاهان گور خواهد رست . گفتند: خدایت بکشد. گفت : کشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نکرد. 

واقدى مى گوید: قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود که نمى دانستند از چه قبیله اى است ، او که فقیر و بدون زن و فرزند بود، به شجاعت معروف بود و در جنگهایى که میان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ایشان بود. او در جنگ احد شرکت داشت و جنگى نمایان کرد و شش یا هفت تن از مشرکان را کشت و زخمى شد. به پیامبر گفتند: قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهید است . فرمود: نه ، که از دوزخیان است . مسلمانان پیش قزمان آمدند و گفتند: اى ابوالغیداق شهادت بر تو گوار باد. گفت : به چه چیز مرا مژده مى دهید، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ کردیم .

گفتند: ترا به بهشت مژده مى دهیم . گفت : به دانه سپنج و گیاهانى که بر گور مى روید، به خدا سوگند که ما براى بهشت و دوزخ جنگ نکردیم و فقط براى حفظ حسب و نسب خود جنگ کردیم . سپس تیرى از تیردان خود بیرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود کرد و چون دید پیکان آن موثر نیست شمشیر خود را برداشت و خود را با شکم روى آن انداخت به طورى که سرش از پشت او بیرون آمد و چون این موضوع را به پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند فرمود: او از دوزخیان است .

واقدى مى گوید: عمرو بن جموح مردى لنگ بود. روز جنگ احد چهار پسر داشت که چون شیر همراه پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگها شرکت مى کردند. خانواده عمرو مى خواستند او را از شرکت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تکلیفى نیست و پسرانت همراه پیامبر صلى الله علیه و آله رفته اند. عمرو گفت : بسیار خوب ! که آنان به بهشت بروند و من پیش ‍ شما بنشینم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گوید: او را دیدم که سپرش را برداشته و در حالى که پشت به ما کرده است مى گوید: پروردگارا مرا با خوارى و نا امیدى پیش خانواده ام بر مگردان .

یکى از خویشاوندان از پى رفت تا با او سخن گوید که از شرکت در جنگ خود دارى کند، نپذیرفت و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از این راه و بیرون آمدند با تو باز دارند، به خدا سوگند آرزومندم با همین پاى لنگ خود در بهشت گام بردارم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نیست . او اصرار کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله به قوم او و پسرانش فرمود: بر شما واجب نیست او را منع کنید، شاید خداوند شهادت را روزى او فرماید. او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهید شد. ابوطلحه مى گفته است : همینکه مسلمانان منهزم و پراکنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست دیدم که لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و یکى از پسرانش را دیدم که در پى او مى دوید و هر دو شهید شدند.

عایشه همسر پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى کسب خبر بیرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احکام حجاب نازل نشده بود. چون کنار سنگلاخ مدینه رسید و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زیر شد، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را دید که جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو – پدر جابر بن عبدالله – و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خیر است ، رسول خدا صلى الله علیه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصیبتى اندک و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نایل فرمود، و این آیه را تلاوت کرد: خداوند کافران را با خشم آنان باز برد و پیروزى نیافتند و خداوند مومنان را از جنگ کفایت فرمود و خداوند قوى و عزیز است . 

مى گوید (ابن ابى الحدید): هر چند این روایت همین گونه وارد شده است ولى به نظر من همه این آیه را نخواه بلکه گفته باشد و خداوند کافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممکن است سخن او همان سخن خداوند باشد که پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدین سبب به راستى بعید است که چنین گفته باشد.

گوید: عایشه به هند گفت : این جنازه ها کیستند؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم که کشته شده اند. پرسید: آنها را کجا مى برى ؟ گفت : به مدینه تا به خاک سپارم و شتر خویش را هى کرد، ولى شتر به زانو در آمد. عایشه گفت : شاید به سبب سنگینى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد؟ هند گفت : نه ، این چیزى نیست ، که گاهى به اندازه بار دو شتر را مى کشد خیال مى کنم سبب دیگرى دارد. گوید: بر شتر نهیب زد، حیوان به پا خاست ولى همینکه روى او را به جانب مدینه کرد باز زانو بر زمین زد و چون روى شتر را به جانب احد کرد. شتابان آهنگ رفتن به احد کرد. هند پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شتر مامور است ، آیا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد کرد، روى به قبله ایستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به همین سبب این شتر حرکت نمى کند، اى گروه انصار میان شما افرادى هستند که چون خدا را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى پذیرد و یکى از ایشان همین عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود: اى هند از هنگامى که برادرت کشته شده است فرشتگان بر او سایه افکنده و منتظرند که کجا به خاک سپرده مى شود. سپس پیامبر صلى الله علیه و آله همینجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود: اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان یکدیگرند. هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود که شاید خداوند مرا هم با ایشان قرار دهد.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهید شدند و پدر من هم از ایشان بود. 

و جابر مى گفته است : نخستین شهید مسلمانان در جنگ احد پدرم بود که او را سفیان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى کشت و پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از هزیمت مسلمانان بر او نماز گزارد. همچنین جابر مى گوید: چون پدرم به شهادت رسید عمه ام شروع به گریستن کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه چیزى او را به گریستن واداشته است که فرشتگان با بالهاى خود بر پیکر عبدالله سایه افکنده اند تا دفن شود.
عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پیش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر یکى از شهیدان بدر را در خواب دیدم که به من مى گفت : تو چند روز دیگر پیش ما خواهى آمد. گفتم : تو کجایى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهیم مى خرامیم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر کشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .
چون عبدالله این خواب را براى پیامبر صلى الله علیه و آله نقل کرد، فرمود: اى ابوجابر این نشانه شهادت است . 

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در یک گور به خاک بسپرید. و گفته مى شود آن دو را در حالى یافتند که به شدت مثله و پاره پاره شده بودند، آن چنان که همه اندامهاى آنان را بریده بودند و بدنهاى ایشان شناخته نمى شد. بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن دو را در یک گور دفن کنید. و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى که میان آن دو بوده است پیامبر صلى الله علیه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : این دو را که در این دنیا دوست یکدیگر بودند، در یک گور دفن کنید. عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپید و میانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى کشیده قامت بود و جسد آن دو را با همین نشانیها شناختند. گور آنان در مسیر سیل قرار داشت و شکافته شد، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن کرده بودند که همچنان بر جاى بود. به چهره عبدالله زخمى رسید بود که دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند، خون جارى شد و همینکه دستش را روى آن نهادند، خون بند آمد.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش ‍ سال پس از دفن او – که گورش بر اثر سیل شکافته شد – دیدم که گویى خواب بود و در چهره و اندام او هیچ بیشى و کمى دیده نمى شد. از جابر پرسیدند: آیا کفنهاى او را هم دیدى ؟ گفت : او فقط در قطیفه پشمى کفتن شده بود که سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ریخته بودند که آن قطیفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند. جابر با اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مشورت کرد که بر بدن پدرش مشک و مواد خوشبو بریزد و آنان مخالفت کردند و گفتند هیچ تغییرى ندهید.

گفته مى شود: هنگامى که معاویه مى خواست قناتى را براى مدینه احداث کند، که همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدینه جار کشید تا هر کس ‍ در جنگ احد شهیدى داشته است حاضر شود. مردم کنار گورهاى شهیدان خود آمدند و ایشان را تر و تازه دیدند، به پاى یکى از شهیدان بیل خورد و خون تازه بیرون آمد، ابو سعید خدرى چنان ناراحت شد که گفت : پس از این کار زشت ، هیچ کار زشت شمرده نخواهد شد.

گوید: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در یک گور و خارجه بن زید بن ابى زهیر و سعد بن ربیع را هم در یک گور یافتند. گور عبدالله و عمرو چون در مسیر قنات بود به جاى دیگر منتقل شد، گور خارجه و سعد که از مسیر آن برکنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاک ریختند و صاف کردند. گوید: هر یک وجب که از خاک مى کندند، بوى مشک بر مى خاست .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به جابر فرمود: اى جابر آیا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى که پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده کرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضایى که از خداى خود دارى بکن . عرضه داشت بار خدایا آرزومندم که باز گردم و همراه پیامبرت جنگ کنم و کشته شوم . باز زنده شوم و همراه پیامبرت جنگ کنم . حق تعالى فرمود: قضاى محتوى من آن است که آنان به جهان برنگردند.

واقدى مى گوید: نسیبه دختر کعب که همسر غزیه بن عمرو و مادر عماره بن غزیه و عبدالله بن زید است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شرکت کردند. او از آغاز روز مشک آبى برداشت و زخمیان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ کردن شد و نیکو پایدارى کرد و دوازده زخم نیزه و شمشیر برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربیع مى گفته است : پیش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو.

گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببینم مردم چه مى کنند. مشک آبى همراه داشتم ، به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم که میان یاران خود بود و مسلمانان بر کار سوار بودند و وزش باد هم به سود ایشان بود. همینکه مسلمانان گریختند، من گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله مى گشتم و شروع به جنگ کردم گاه با شمشیر و گاه با تیر و کمان از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع مى کردم تا آنکه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گوید: بر شانه اش نشانه زخم عمیقى را دیدم که همچنان گود بود، پرسیدم : اى ام عماره چه کسى این زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى که مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده شدند، این قمئه ، در حالى که فریاد مى کشید: محمد را به من نشان دهید اگر او برهد من رهایى نخواهم یافت مصعب بن عمیر و تنى چند که همراهش بودند به مقابله او پرداختند.

من هم همراه آنان بودم و او این ضربه را به من زد، با وجود این من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و کارگر نیفتاد. من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ یمامه همینکه اعراب مسلمانان را به هزیمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آیید و گرد آمدند، من هم با ایشان بودم تا آنکه کنار حدیقه الموت (بوستان مرگ )  رسیدیم و ساعتى آنجا جنگ کردیم و ابودجانه بر در آن باغ کشته شد. من وارد باغ شدم و قصدم این بود که دشمن خدا مسیلمه را بکشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد که آن را برید و به خدا سوگند آن ضربه مرا از کار باز نداشت و اعتنایى به آن نکردم تا آنکه کنار جسد مسیلمه رسیدم که کشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زید مازنى را دیدم که شمشیر خود را با جامه خویش پاک مى کند، پرسیدم : آیا تو او را کشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده کردم و برگشتم .

واقدى مى گوید: ضمره بن سعید از قول مادربزرگ خود که در جنگ احد براى آب دادن حضور داشته است نقل مى کرد که مى گفته است : خودم شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز مى فرمود: مقام نسبیه دختر کعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .

پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز او را مى دید که جامه خود را استوار بر کمر خویش بسته و سخت جنگ مى کند و نسبیه در آن جنگ سیزده زخم برداشت .
مى گوید (ابن ابى الحدید): اى کاش راوى این روایت از آن دو تن پوشیده و با کنایه سخن نمى گفت که گمانها به امور مختلف و متشابه نرود! و از امانت محدث آن است که حدیث را همان گونه که گفته شده است نقل کند و چیزى از آن پوشیده ندارد، چرا این راوى نام این دو مرد را پوشیده داشته است .

همان بانو مى گوید: و چون مرگ نسیبه فرا رسید من از کسانى بودم که او را غسل دادیم و نشانه هاى زخمهاى او را یک یک شمردم ، سیزده نشان زخم بود، و گویى هم اکنون مى بینم که ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد که بزرگترین زخم او بود و یک سال آن را معالجه مى کرد، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پیامبر صلى الله علیه و آله براى شرکت در جنگ حمراء الاسد جار کشید، نسیبه جامه خود را محکم بر خود بست که حرکت کند ولى از شدت خونریزى از زخمهایش نتوانست . ما شب قبل را براى زخم بندى زخمیها درنگ کرده بودیم ، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنکه عبدالله بن کعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله شاد شد.

واقدى مى گوید: عبدالجبار بن عماره بن غزیه براى من نقل کرد که ام عماره مى گفته است خود خویشتن را جایى دیدم که مردم از اطراف پیامبر صلى الله علیه و آله پراکنده شدند و جز تنى چند که شمارشان به ده نمى رسید باقى نماندند، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله بودیم از او دفاع مى کردیم و مردم در حال گریز از کنار او مى گذشتند.

من سپر نداشتم ، پیامبر صلى الله علیه و آله مردى را دید که سپر داشت و مى گریخت ، فرمود: اى سپر دار! سپرت را به کسى بده که جنگ مى کند، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پیامبر صلى الله علیه و آله سپردارى مى کردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پیاده مى بودند از عهده آنان بر مى آمدیم . در همان حال مردى که بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد که چون با سپر آن را رد کردم ، کارگر نیفتاد، او پشت کرد و من پى اسب او را زدم که بر پشت در افتاد. پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را دریاب ، پسرم مرا یارى داد و آن مرد را کشتم .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عمرو بن یحیى از پدرش از عبدالله بن زید مازنى نقل مى کرد که مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى که کشیده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد، ولى بر من نپیچید و از کنارم گذشت . خونریزى بازوى من بند نمى آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: زخم خود را ببند. مادرم که پارچه هایى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند کمر خود بسته بود پیش آمد و زخم مرا بست . پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان ایستاده بود و مى نگریست ، مادرم همینکه زخم را بست گفت : پسرکم برخیز و بر دشمن ضربه بزن . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى ام عماره چه کسى این تاب و توان ترا دارد. در همین حال مردى که بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود اى ام عماره همین شخص ‍ ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشیر بر ساق پایش زد که به زانو در آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله چنان لبخند زد که دندانهایش ‍ آشکار شد و فرمود: انتقام خود را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم بردیم و او را کشتیم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سپاس خداوندى را که ترا پیروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد.

واقدى مى گوید: موسى بن ضمره بن سعید از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند که یکى از آنها بسیار خوب و فراخ بود. یکى از حاضران گفت : ارزش ‍ این عبا چنین و چنان است و خوب است آن را براى صفیه دختر ابى عبید که همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چیزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى کسى مى فرستم که از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسیبه دختر کعب است . و شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد مى فرمود: هرگاه به چپ و راست مى نگریستم او را مى دیدم که براى دفاع از من جنگ مى کند.

واقدى مى گوید: مروان بن سعید بن معلى روایت مى کند و مى گوید از ام عماره پرسیدند: آیا زنان قریش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و کشتار شرکت کردند؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هیچ زنى از آنان را ندیدم که تیرى بیندازد یا سنگى بزند ولى همراه آنان دایره و طبل بود که مى زدند و کشته شدگان بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو کنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى کرد یکى از زنها سرمه دان و دو کدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ایشان را دیدم که دامن خود را به کمر زده بودند و مى گریختند و مردانى که اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معرکه نجات دادند و زنها پیاده از پى ایشان مى دویدند و میان راه به زمین مى افتادند. و خودم هند دختر عتبه را که زنى سنگین و زن بود دیدم که از ترس سواران همراه زنى دیگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنکه قریش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را که رساندند. ما این گرفتارى را که در آن روز به سبب سرپیچى تیر اندازان خودمان از فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله بر سر ما آمد در پیشگاه خدا حساب خواهیم کرد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زید بن عاصم براى من نقل کرد که مى گفته است : همراه پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ احد شرکت کردم ، همینکه مردم از اطراف پیامبر صلى الله علیه و آله پراکنده شدند من خود را نزدیک آن حضرت رساندم . فرمود: اى پسر عماره ! گفتم : آرى .

فرمود: سنگ بینداز. من در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله سنگى به مردى از مشرکان انداختم که به چشم اسب او خورد، اسب چنان بر خود پیچید که سرانجام بر زمین خورد و سوار خود را در افکند و من چندان سنگ بر او انداختم که رویش تلى از سنگ پدید آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریست و لبخند مى زد. ناگهان پیامبر صلى الله علیه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند. خداوند بر شما خاندان برکت خویش را فرو ریزد، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدریت – یعنى شوهر مادرش – از مقام فلان بهتر بود، خداى خاندان شما را رحمت فرماید. مادرم گفت : اى رسول خدا، براى ما دعا فرمایید تا خداوند ما را در بهشت رفیقان تو قرار دهد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بار خدایا! آنان را رفیقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : دیگر اهمیت نمى دهم که از دنیا چه بر سر من آید.

واقدى مى گوید: حنظله بن ابى عامر با جمیله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج کرد و مراسم زفاف او در شبى بود که بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پیامبر صلى الله علیه و آله اجازه گرفته بود که آن شب را پیش همسر خود بگذراند و پیامبر صلى الله علیه و آله اجازه فرموده بود. حنظله چون نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله کرد.

جمیله به او چسبید و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزدیکى با او بیرون آمد. جمیله پیش از آنکه شوهرش که با او نزدیکى کرده است قرار داد. بعدها از جمیله پرسیدند: چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب دیدم که آسمان شکافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد. با خود گفتم این نشان شهادت است ، و گواه گرفتم که او با من نزدیکى کرده است . جمیله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قیس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قیس از او متولد شد. حنظله بن ابى عامر سلاح خویش را برداشت و در احد خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساند و رسول خدا صلى الله علیه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود. چون مشرکان پراکنده شدند، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفیان بن حرب بست و با شمشیر اسب او را پى کرد.

ابوسفیان بر زمین افتاد و شروع به فریاد کشیدن کرد که اى گروه قریش من ابوسفیان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى که مى گریختند و توجهى به او نداشتند برساند. حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنکه اسود بن شعوب او را دید و با نیزه بر حنظله حمله کرد و نیزه اى کارگر بر او زد. حنظله در همان حال که نیزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت دیگر بر او زد و او را کشت . ابوسفیان پیاده گریخت و به یکى از سواران قریش رسید که او پیاده بر او زد و او را کشت . ابوسفیان پیاده گریخت و به یکى از سواران قریش رسید که او پیاده شد و ابوسفیان را بر ترک خود سوار کرد و این معنى اشعارى است که ابوسفیان سروده و پایدارى و صبر خود را و اینکه فرار نکرده در آن گنجانیده است و آن ابیات را محمد بن اسحاق آورده است که چنین شروع مى شود:
اگر مى خواستم اسب سیاه تندروى مرا از معرکه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى کردم …
واقدى مى گوید: ابو عامر راهب از کنار پیکر پسر خویش حنظله که کنار پیکر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند که پیش از کشته شدن تر از این مرد – یعنى رسول خدا صلى الله علیه و آله – بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند که تو نسبت به پدر نیکو کار بودى و در زندگى خود نیک خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزیدگان قومت بود. اگر خداوند به این کشته یعنى حمزه خیر دهد یا به یکى دیگر از یاران محمد صلى الله علیه و آله خیر دهد ترا هم پاداش عنایت خواهد کرد. سپس فریاد بر آورد که اى گروه قریش ! هر چند که حنظله با من و شما مخالفت کرد و در این راه خیرى ندید ولى نباید مثله شود و بدین سبب بود که دیگران را مثله کردند و حنظله را رها کردند و مثله نشد.

هند دختر عتبه نخستین کس بود که جسد یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را مثله کرد و به زبان دیگر هم فرمان مثله کردن و بریدن گوش و بینى کشتگان را داد، و هیچ زنى باقى نماند مگر اینکه از آن اعضاى بریده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست کرد، جز جسد حنظله که او را مثله نکردند و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: فرشتگان را دیدم که پیکر حنظله بن ابى عامر را میان آسمان و زمین با آب ابر و در سینیهاى سیمین غسل مى دهند. ابو اسید ساعدى مى گوید: رفتم و پیکر او را دیدم که از سرش آب مى چکید من به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم . پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش زن حنظله فرستاد و پرسید. گفته بود، هنگامى که از خانه بیرون آمد جنب بود.

واقدى مى گوید: وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى که همراه داشتند از کوه مزینه فرود آمدند و چون مدینه را خلوت دیدند سبب آن را پرسیدند که مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله علیه و آله براى جنگ با مشرکان که مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله علیه و آله براى جنگ با مشرکان قریش در احد است . آن دو گفتند: دیگر نباید معطل شد و بیرون آمدند و خود را در احد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندند و دیدند که دو گروه سرگرم جنگ هستند و پیروزى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و یاران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند که ناگاه سواران قریش همراه خالد بن ولید و عکرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ریختند، آن دو جنگى سخت کردند.

در این هنگام گروهى از کافران روى آوردند، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده این گروه بر مى آید؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و چندان بر ایشان تیر انداخت که بازگشتند. وهب هم باز آمد. در این هنگام گریه دیگر از دشمنان آشکار شدند، پیامبر فرمود: چه کسى با این فوج نبرد مى کند؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و با شمشیر چندان جنگ کرد که عقب نشستند و بازگشت . و فوجى دیگر پیش آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده ایشان بر مى آید؟ باز هم فوجى دیگر پیش آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده ایشان بر مى آید؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا!

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: برخیز و ترا به بهشت مژده باد. مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند که هیچ فرو گذار نخواهم کرد و با شمشیر خود را میان آنان افکند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله علیه و آله و مسلمانان به او مى نگریستند و او از آن سوى فوج بیرون رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بار خدایا بر او رحمت آور. مزنى باز میان آن فوج برگشت و این کار را چند بار تکرار کرد.

سرانجام دشمن او را احاطه کرد و شمشیرها و نیزه هاى ایشان او را فرو گرفت و کشته شدن و نشان بیست زخم نیزه که هر یک به تنهایى کشنده بود بر پیکرش ‍ یافتند و او را به بدترین صورت مثله کردند. سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خویش کرد تا کشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است بهترین مرگى که دوست دارم بر آن بمیرم ، همان مرگ مزنى است .

واقدى مى گوید: بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسیه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست – ظاهرا مقصود خواب نیروى است – پیش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد، این کیست که همراه تو است ؟ گفتم : مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى که روز جنگ احد کشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اویم .

سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد، خدا چشمت را روشن بدارد، من از آن مرد در جنگ احد حالتى دیدم که هرگز از هیچ کس ندیده ام . مشرکان از هر سو ما را احاطه کرده بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله میان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پدید مى آمدند.

پیامبر صلى الله علیه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود: چه کسى از عهده این فوج بر مى آید و هر با امیر المومنین مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا. و هر بار فوجى از به عقب مى راند. فراموش نمى کنم آخرین بار که او گفت : من حاضرم ، پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود برخیز و ترا به بهشت مژده باد. او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند که من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را میان ایشان انداختیم و صف آنان را درهم شکستیم و باز میان آنان برگشتیم و آنان او را، که خدایش رحمت کناد، کشتند. و به خدا سوگند دوست مى داشتم که من هم همراه او کشته شدم ، ولى مرگ من به تاخیر افتاد.

سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او را از غنایم پرداخت کرد و بیشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پیش اهل خود برگرد.
بلال مى گوید: آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .
واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم که خودم پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم بر بالین مزنى که شهید شده بود، ایستاده است و مى فرمود: خداى از تو خوشنود باد که من از تو خوشنودم . آنگاه با آنکه آن حضرت زخمى و ایستادن برایش دشوار بود، همچنان کنار گور او ایستاد تا او را که بردى بر تن داشت که داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن بردر را با دست خویش بر سر و روى او انداخت و بقیه اش را روى بدنش کشید که تا نیمه ساق پایش ‍ رسید و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع کردیم و در همان حال که او در گور بود، روى پاهایش را با آن پوشاندیم . آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هیچ حالى براى من بهتر از آن نیست که چون او بمیرم و خدا را بر همان حال دیدار کنم که مزنى خدا را دیدار کرد.

واقدى مى گوید: پیش از جنگ احد یتیمى از انصار که در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پیش رسول خدا صلى الله علیه و آله آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله که حق را با ابولبابه خواست آن را به یتیم بدهد، نپذیرفت . پیامبر صلى الله علیه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرک ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود، باز هم نپذیرفت . ثابت بن دحداحه  گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به یتیم بدهم . فرمود: در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خرید و آن را به پسرک داد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:چه بسیار خرمابنهاى پر بار که براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود. براى او این احتمال مى رفت که با دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله به شهادت خواهد رسید و او در جنگ شهید شد.

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب که سوار بر اسب بود و نیزه هاى بلند همراه خود مى کشید از صف مشرکان جلو آمد و به عمرو بن معاذ کارى زد. عمرو به تعقیب او پرداخت ولى بر روى در افتاد. ضرار با نیشخند به او گفت : مردى را که حورالعین را به همسرى تو در آورد نباید از دست بدهى و نابود کنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از یاران محمد را به ازدواج حورالعین در آوردم .

واقدى مى گوید: از مشایخ حدیث پرسیدم که آیا ضرار ده تن را کشته شد؟ گفتند: خبرى که به ما رسیده این است که او سه تن را کشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى که مسلمانان مى گریختند با نیزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، این براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بکشم .

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بیان مى کرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى کرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ایشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر کشته شدند. پرسیدم : ابوجهل را چه کسى کشته است ؟ گفتند: ابن عفراء. پرسیدم : امیه بن خلف را چه کسى کشته است ؟ گفتند: خبیب بن یساف ، پرسیدم : عقبه بن ابى معیط را چه کسى کشته است ؟ گفتند: عاصم بن ثابت . و در مورد هر کس که پرسیدم چه کسى او را کشته است یکى از انصار را نام بردند. و چون پرسیدم : سهیل بن عمرو را چه کسى اسیر کرده است ! گفتند: مالک بن دخشم .

چون به جنگ احد آمدیم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند که ما را به آن دسترسى نیست ناچار چند روزى مى مانیم و بر مى گردیم ، ولى اگر از احصارهاى خود بیرون آیند، انتقام خود را مى گیریم که شمار ما بیشتر از شمار ایشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستیم ، زنها را هم با خود آورده ایم که کشتگان جنگ بدر را به یاد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسیارى هستیم که آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ایشان افزون است . سرانجام تقدیر چنان شد که بیرون آمدند و رویا روى قرار گرفتیم و به خدا سوگند در قبال آنان پایدارى نکردیم شکست خوردیم و پشت به جنگ دادیم و گریختیم . من با خود گفتم اینکه از جنگ بدر هم سخت تر شد. و به خالد بن ولید گفتم : بر این قوم حمله کن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بینى ! ناگاه متوجه شدم کوهى که تیر اندازان بر آن بود خالى است .

گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه کن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله کردیم و چون به کوه رسیدیم هیچ کسى را که اهمیتى داشته باشد، بر آن ندیدیم .

تنى چند دیدیم که ایشان را کشتیم و به لشکرگاه مسلمانان وارد شدیم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج کردن لشکرگاه ما بودند که ما اسبها را بر ایشان تاختیم و آنان از هر سو گریزان شدند و ما شمشیر بر آنان نهادیم و هر گونه خواستیم انجام دادیم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج که کشندگان یاران ما بودند پرداختم . هیچ کس را ندیدم که گریخته بودند ولى به اندازه دوشیدن ناقه اى طول نکشید که انصار یکدیگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آویختند. ما که سوار بر اسب بودیم در قبال آنان ایستادگى کردم و ایشان هم در قبال ما ایستادگى کردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى کردند و من پیاده شدم و ده تن از ایشان را کشتم .

از یکى از آنان مرگ دردناکى را بر خود تصور کردم ، او که با من دست به گریبان شده بود و از من جدا نمى شد، چندان ایستادگى کرد که من بوى خون را استشمام کردم . تا آنکه نیزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد. سپاس خداى را که آنان را با شهید شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با کشته شدن به دست آنان خوار نفرمود.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى از ذکوان بن عبدقیس خبر دارد؟ على علیه السلام فرمود: من سوارى را دیدم که از پى او اسب مى تاخت تا به او رسید و مى گفت من رهایى نمى یابم اگر تو رهایى یابى ، و با اسب بر ذکوان که پیاده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگیر که من پسر علاجم ! و ذکوان را کشت . من به سوار حمله کردم و با شمشیر ضربتى بر پایش زدم که آن را از نیمه رانش ‍ قطع کردم و سپس او را از اسب پایین کشیدم و کشتم و دیدم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .

واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : چون در جنگ احد مردم روى به گریز نهادند امیه بن ابى حذیفه بن مغیره در حالى که زره بر تن داشت و سرا پا پوشیده از آهن بود و جز دو چشم او چیزى دیده نمى شد، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر.

مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، امیه او را کشت . من آهنگ امیه کردم و با شمشیر به فرق سرش زدم او کلاهخود بر سر داشت و زیر کلاهخود مغفر پوشیده بودت ضربت من به سبب کوتاهى قامتم کارگر نیفتاد و او با شمشیر بر من ضربتى زد که آن را با سپر خویش گرفتم و شمشیرش در سپرم گیرد کرد، او به زمین افتاد و چندان کوشش کرد که شمشیر خود را از سپرم بیرون کشید و همچنانکه بر زانو در آمده بود، شروع به شمشیر زدن کرد.
من متوجه شدم که قسمتى از زره او که زیر بغلش بود پاره است ، شمشیر را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خویش را بیان مى کرد و مى فرمود: من پسر عاتکه ها هستم  و نیز مى فرمود: من پیامبرى هستم که هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .

واقدى مى گوید: در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود. انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالک از کنار آن گذشت و پرسید: چه چیزى شما را از کار فرو نشانده است ؟ گفتند: پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است .

گفت : زندگى پس از او به چه کار شما مى آید؟ برخیزند و همان گونه که او کشته شد شما هم کشته شوید. سپس خود برخاست و با شمشیر چندان جنگ کرد که کشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم که خداوند او را به صورت امتى یکتا مبعوث کند، گوید تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنکه خواهرش او را شناخت .

واقدى مى گوید: گفته اند که مالک بن دخشم بر خارجه بن زید زهیر گذشت که کنارى نشسته بود و سیزده کارى بر امعاء و احشاء او خورده بود. مالک گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد کشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض که محمد صلى الله علیه و آله کشته شده باشد، خداوند زنده است نه کشته مى شود و نه مى میرد. محمد صلى الله علیه و آله رسالت پروردگار خویش را تبلیغ فرمود، تو برو از دین خود پاسدارى کن .

گوید: مالک بن دخشم بر سعد بن ربیع هم که دوازده زخم کارى کشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آیا مى دانى که محمد کشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم که محمد صلى الله علیه و آله رسالت پروردگار خویش را تبلیغ فرمود، تو از دین خودت پاسدارى و براى آن جنگ کن که خداوند زنده اى است که نمى میرد.

محمد بن اسحاق مى گوید:  محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى که از قبیله بنى نجار است براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى مى رود ببیند بر سر سعد بن ربیع چه آمده است ، آیا در زمره زندگانى است یا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من این کار را انجام مى دهم . او را میان کشتگان پیدا کرد که هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله به من فرمان داده است جستجو کنم و ببینم تو از زندگانى یا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پیامبر صلى الله علیه و آله برسان و بگو سعد مى گوید خدایت به تو از جانب ما بهترین پاداشى را که از سوى امتى به پیامبرش مى دهد عنایت فرماید، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربیع مى گوید تا هنگامى که چشمى از شما باز است اگر به پیامبر صلى الله علیه و آله شما آسیبى برسد هیچ عذرى در پیشگاه خداوند نخواهید داشت . گوید هنوز از کنار او حرکت نکرده بودم که در گذشت . به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود: بار خدایا از سعد بن ربیع راضى باش .

واقدى مى گوید: عبدالله بن عمار از حارث بن فضیل خطمى براى من نقل کرد که به هنگامى که مسلمانان پراکنده و بر دست و پاى مرده بودند، ثابت بن دحداحه شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى گروه انصار پیش من آیید، پیش من که من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض که محمد صلى الله علیه و آله کشته شده باشد، خداوند زنده اى است که هرگز نمى میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید که خداوند زنده اى است که هرگز نمى میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید که خداوند یاور و پیروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پیوستند و او با مسلمانانى که همراهش ‍ شده بودند شروع به حمله کرد. فوجى گران از دشمن که سران ایشان همچون خالد بن ولید و عمرو بن عاص و عکرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ایشان آمدند و نبرد کردند. خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ایشان آمدند و نبرد کردند. خالد بن ولید با نیزه به ثابت حمله کرد و چنان نیزه اى زد که ثابت کشته در افتاد و آن افراد انصار هم که با او بودند کشته شدند.گفته مى شود: این گروه آخرین افراد مسلمان بودند که در جنگ احد کشته شدند.

عبدالله زبعرى  ضمن قصیده اى موضوع جنگ احد را چنین سروده است :هان ! که باید از دو چشمت اشکها ریزان شود که در ریسمان جوانى گسستگى آشکار شد…

ابن زبعرى همچنین در قصیده مشهور دیگرى اینچنین سروده است :  اى غراب البین – کلاغى که بانگ جدایى سر مى دهد – شنیدى و بگو و همانا بر کارى که انجام یافته است مویه گرى مى کنى ، همان خیر و شر را نهایتى است و گور توانگر و بینوا یکسان و هموار است ، هر خیر و نعمتى زوال مى یابد و پیشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد… (تا آنجا که مى گوید) اى کاش سالارهاى پیر من که در بدر بودند – کشته شدند – اینک بیتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نیزه مى دیدند… 

مى گوید (ابن ابى الحدید): بسیارى از مردم معتقدند که این بیت این قصیده که مى گوید: کاش سالارهاى پیر من که در بدر بودند… از یزید بن معاویه است ، کسى که خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بیت از یزید است . به او گفتم : یزید هنگامى که سر امام حسین را پیش او بردند به این شعر تمثل جسته است و سراینده شعر ابن زبعرى است . دلش به این گفته من آرام نگرفت تا آنکه برایش توضیح دادم و گفتم مگر نمى بینى که مى گوید خزرج از ضربه هاى نیزه بیتاب و توان شد. و از امام حسین علیه السلام افراد قبیله خزرج دفاع نکرده و در جنگ شرکت نداشته اند، و اگر شعر از یزید مى بود، شایسته بود بگوید بنى هاشم از ضربه هاى نیزه بیتاب و توان شدند.

یکى از حاضران گفت : شاید این بیت را یزید پس از داستان حره گفته باشد. گفتم : آنچه نقل شده این است که یزید این شعر را هنگامى که سر امام حسین علیه السلام را پیش او برده اند خوانده است . همچنین نقل شده است که این شعر از ابن زبعرى است بنابراین جایز نیست آنچه را که نقل شده است رها کنیم و به آنچه نقل نشده است استناد شود. 

درباره این شعر این را هم بگویم که من در حالى نوجوانى که در نظامیه بغداد تحصیل مى کردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست کتابخانه نظامیه بود، باتکین رومى هم که به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مکى حاجب هم در خانه او بودند. داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اینکه مسلمانان به کوه پناه بردند و شب فرا رسید و میان ایشان و مشرکان حایل شد، به میان آمد. جعفر بن مکى به این دو بیت ابوتمام تمثل جست که گفته است :اگر تاریکى و قله کوهى که به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ایشان بدون قله – سر – مى شد، آرى باید فرا رسیدن تاریکى و کوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاریکى و کوه ذرود هستند.  باتکین گفت : مگو بلکه این آیه را تلاوت کن : همانا که خداوند وعده خود را براى شما راست گردانید، هنگامى که شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى کشتید تا آنگاه که سستى و نزاع در کار کردید و پس از آنکه آنچه را دوست مى داشتید به شما نمود، نافرمانى کردید.

برخى از شما دنیا را مى خواهد و برخى آخرت را، سپس خداوند شما را از ایشان باز گرداند تا شما را بیازماید همانا خداوندتان عفو فرمود که خداوند بر مومنان داراى بخشایش ‍ است . و باتکین مسلمانانى پاک نهاد بود و حال آنکه جعفر که خداوند نسبت به او مسامحه فرماید، درباره دین او سخنها و طعنه ها گفته مى شد.
جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید پایان یافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد.

سخن درباره کسانى از قریش که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند.

بسم الله الرحمن الرحیم
واقدى مى گوید: از میان افراد قریش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قمیئه که یکى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با یکدیگر هم پیمان شدند که رسول خدا صلى الله علیه و آله را بکشند. چون در جنگ احد خالد بن ولید از پشت سر به مسلمانان حمله کرد و صفها در هم آمیختند و مشرکان بر مسلمانان شمشیر نهادند، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله علیه و آله زد و دندانهاى پیشین آن حضرت را شکست و چهره رسول خدا را چنان درهم کوفت که حلقه هاى مغفر در گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله فرو شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گردید.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که عتبه دندانهاى پیامبر صلى الله علیه و آله را شکسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است این است که کسى که بر گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و آنها را زخمى کرده است ابن قمیئه بوده است و آن کس که بر لب پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شکسته است عتبه بن ابى وقاص ‍ بوده است .

واقدى مى گوید: ابن قمیئه روز جنگ احد پیش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمایى کنید، سوگند به کسى که به او سوگند مى خورند اگر او را ببینم مى کشمش . او کنار رسول خدا رسید و شمشیر خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ انداخت و پیامبر صلى الله علیه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشیده بود سنگین بود و از اسب در گودالى که پیش روى اسب قرار داشت در افتاد.

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله در آن گودال افتاد، هر دو زانویش خراشیده و زخمى شد. ابوعامر فاسق میان آوردگاه گودالهایى کنده بد که شبیه خندقهاى مسلمانان بود و پیامبر صلى الله علیه و آله بدون آنکه متوجه باشد، کنار یکى از آنها ایستاده بود که در آن افتاد و زانوهایش زخمى شد. شمشیر ابن قمیئه کارگر واقع نشد. ولى سنگینى شمشیر و ضربه موجب به زمین افتادن رسول خدا گردید و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که على علیه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر کمک مى کرد خود را از گودال بیرون کشید و بر پاى ایستاد.

واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید از ابو بشر مازنى نقل مى کند که مى گفته است : من که نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئیه را دیدم که شمشیر خود را فراز سر رسول خدا برد و دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله با دو زانوى خود در گودالى که پیش پایش بود افتاد و از نظر پوشیده ماند. من که نوجوان بودم شروع به فریاد کشیدن کردم تا آنکه دیدم مردم به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله دویدند و نگریستم که طلحه بن عبیدالله کمربند پیامبر صلى الله علیه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .

واقدى مى گوید: و گفته شده است آن کسى که چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است ابن شهاب زهرى بوده است و کسى که دو دندان رسول خدا را شکسته و لبهاى ایشان را زخمى کرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن کسى که گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله را چنان زخمى کرد که حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قمیئه بوده است . از شکاف زخمى که بر پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله رسیده بود چندان خون روان شد که ریش آن حضرت را از خون خیس کرد. سالم ، برده آزاد کرده و وابسته ابوحذیفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممکن است مردمى که نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود که ایشان را به سوى خدا فرا مى خواند این چنین مى کنند رستگار شوند. در این هنگام خداوند متعال این گفتار خود را نازل فرمود که مى فرماید: نیست براى تو از امر چیزى یا توبه دهد ایشان را یا عذاب کند ایشان را که ستمکارانند. 

واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام فرمود: خشم خداوند بر قومى که دهان رسول خدا را خون آلود کردند شدید است . خشم خداوند بر قومى که چهره رسول خدا را زخم و خونى کردند سخت است . خشم خداوند بر مردى که پیامبر صلى الله علیه و آله او را بکشد، سخت است .
سعد مى گوید: این نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسکین داد و چندان به کشتن او حریص بودم که به هیچ چیز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا که مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سرکش و نافرمان بود، دوبار صفهاى مشرکان را شکافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بکشم ولى او همچون روباه از من مى گریخت .

بار سوم پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آیا مى خواهى خودت را به کشتن دهى ؟ و من خود دارى کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هیچ یک از کسانى که به پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و او را زخمى کرده بود به پایان نرسید. عتبه بن ابى وقاص مرد، در مورد ابن قمیئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه کشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تیرى به مصعب بن عمیر زد که به مصعب خورد و او را کشت و در همان حال مى گفت : بگیر که من پسر قمیئه ام . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند خوار و زبونش فرماید. ابن قمیئه در حالى که مى خواست ماده بزى را بدوشد، ماده بز او را شاخ زد و کشت و جسد او را میان کوهها پیدا کردند و این به سبب نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله بر او بود. ابن قمیئه هنگامى که پیش یاران خود برگشته بود گفته بود که او محمد صلى الله علیه و آله را کشته است . او یکى از افراد خاندان ادرم و از قبیله بن فهر بود.

بلاذرى نام عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره کسانى که در جنگ احد براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند آورده است . 

بلاذرى همچنین مى گوید که آن کسى که پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرد شکست ابن شهاب بوده است که همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نیاى محدث و فقیه مشهور محمد بن مسلم بن عبیدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قمیئه هم مردى بى دندان و داراى چانه کوتاه و ناقص بود. نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قمیئه را ننوشته اند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): از نقیب ابو جعفر درباره نام او پرسیدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آیا همان عمرو بن قمیئه شاعر است ؟ گفت : نه ، کس ‍ دیگرى است . 
گفتم : بنى زهره را چه چیز واداشته است که در جنگ احد با آنکه داییهاى پیامبر صلى الله علیه و آله شمرده مى شوند، آن کارهاى گران را انجام دادند، به ویژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفیان آنان را تحریک کرد و به هیجان آورد و به انجام بدى وادار کرد، که آنان در جنگ بدر از میان راه به مکه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند. ابوسفیان کالاهاى ایشان در کاروان را توقیف کرد و به ایشان نپرداخت و سفلگان مردم مکه را بر ایشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى کردند که چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه کارى در کار محمد صلى الله علیه و آله متهم مى کردند و چنان اتفاق افتاد که ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان کارها سر زد.

بلاذرى مى گوید: عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد که پس از تحمل رنج بسیار در گذشت و ابن قمیئه در معرکه کشته شد و هم گفته شده است که او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .

بلاذرى مى گوید: واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى کنم فراموش کرده است . یکى از افراد قریش براى من نقل کرد که عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مکه افعى گزید و مرد. بلاذرى مى گوید: از یکى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسیدم ، منکر آن شد که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نفرین فرموده باشد یا آنکه او پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله را شکسته باشد و گفتند: آن کس که چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است عبدالله بن حمید اسدى بوده است .

عبدالله بن حمید فهرى را هر چند واقدى در زمره کسانى که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند نام را شکسته باشد و گفتند: آن کس ‍ که چهرء پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است عبدالله بن حمید اسدى بوده است .

عبدالله بن حمید فهرى را هر چند واقدى در زمره کسانى که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى کشته شدن او را نقل کرده است .

واقدى مى گوید: عبدالله بن حمید بن زهیر همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله را دید که از ضربت ابن قمیئه از اسب سقوط کرد، در حالى که سرا پا پوشیده از آهن بود، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهیرم ، محمد را به من نشان دهید که به خدا سوگند او را مى کشم یا در آن راه کشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پیش بیا و با کسى که با جان خود جان محمد را حفظ مى کند جنگ کن . ابودجانه اسب او را پى کرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشیر بر او ضربه زد و گفت : بگیر که من پسر خرشه ام ! و او را کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاده بود و بر او مى نگریست و مى فرمود: بار خدایا از پسر خرشه راضى باش که من از او خوشنودم . این روایت واقدى است که بلاذرى هم آن را نقل کرده و گفته است ، عبدالله بن حمید را ابودجانه کشته است . 

اما محمد بن اسحاق مى گوید: کسى که عبد الله بن حمید را کشته است على بن ابى طالب علیه السلام است و شیعه هم همین عقیده را دارند. 

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند: که گروهى را عقیده بر این است که عبدالله حمید در جنگ بدر کشته شده است و همان سخن نخست صحیح است که و در جنگ احد کشته شده است و بسیارى از محدثان روایت کرده اند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله بر زمین افتاد و برخاست به على علیه السلام فرمود: این گروه را که آهنگ من دارند کفایت کن . و على بر آنان حمله کرد و ایشان را به هزیمت راند و از میان ایشان عبدالله بن حمید را که از خاندان اسد بن عبدالعزى بود کشت . آنگاه گروهى دیگر بر پیامبر صلى الله علیه و آله حمله آوردند، باز به على فرمود: ایشان را از من کفایت کن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گریختند و على علیه السلام از میان آنان امیه بن ابى حذیفه بن مغیره مخزومى را کشت .

گوید: در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى کند که او در حالى که اسب خود را به شدت مى تاخت پیش آمد و چون نزدیک رسول خدا رسید گروهى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله راه را بر او بستند که او را بکشند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: کنار روید و خود در حالى که زوبین در دست داشت برخاست و بر او زوبین انداخت و زوبین به فاصله اى که میان کلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افکند و یکى از دنده هایش شکست . گروهى از مشرکان او را که بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به مکه بر مى گشتند میان راه مرد. گوید در مورد او این آیه نازل شد که تو تیر نینداختى آنگاه که تیر انداختى بلکه خداى تیر انداخت گوید منظور پرتاب کردن زوبین بر اوست .

واقدى مى گوید: یونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن کعب بن مالک از پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فدیه پسرش به مدینه آمد و پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود. ابى به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : مرا اسبى است که هر روز پیمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بکشم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه که به خواست خداوند متعال من ترا در حالى که سوار بر آن خواهى بود مى کشم .
و گفته شده است : ابى این سخن را در مکه گفته بود و چون در مدینه به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید فرمود: نه که به خواست خداوند متعال من او را در حالى که سوار بر آن اسب است خواهم کشت .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله هیچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود، در جنگ احد به یاران خود فرمود: بیم آن دارم که ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد، هرگاه او را دیدید مرا آگاه کنید. ناگاه ابى در حالى که بر اسب خود با تاخت مى آمد آشکار شد و پیامبر صلى الله علیه و آله را دید و شناخت و با صداى بلند فریاد کشید که اى محمد اگر تو نجات یابى من نجات نخواهم یافت . یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا هر کار که مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده که فرا رسید و اگر اجازه فرمایى یکى از ما بر او حمله برد پیامبر صلى الله علیه و آله نپذیرفت و ابى نزدیک آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله زوبین را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگین به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراکنده شدیم و هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به تلاش و کوشش ‍ مى افتاد. هیچ کس چون نبود و زوبین را به گردن ابى ، که بر اسبش سوار بود، پر تاب فرمود. ابى از اسب سقوط نکرد ولى همچون گاو خوار مى کشید و به خرخر افتاد. یارانش به او گفتند: اى ابا عامر ترا باکى نیست و اگر این زوبین به چشم یکى از ما مى خورد چندان زیانى نمى رساند. گفت سوگند به لات و عزى که این ضربت که بر من رسید اگر به همه مردم ذوالمجاز  مى رسید همگى مى مردند، مگر محمد نگفته است او را خواهم کشت .قریش او را از معرکه با خود بردند و این کار آنان را از تعقیب رسول خدا صلى الله علیه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده یاران خود به دامنه کوه رسید.

واقدى مى گوید: و گفته شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله زوبین را از زبیر گرفت و در همان حال که پیامبر صلى الله علیه و آله داشت زوبین را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد که شمشیر زند. مصعب بن عمیر با او رویاروى شد و خود را میان او و پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داد و با شمشیر به چهره ابى زد و پیامبر صلى الله علیه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد که میان زره و خود قرار داشت و زمین را به آنجا پراند و ابى در حالى که خوار مى کشید در افتاد.

واقدى همچنین مى گوید: عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ  به هنگام باز گشت قریش به مکه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى که ساعتى از شب گذشته بود، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه دیدم آتشى بر افروخته شد که از آن ترسیدم ، نزدیک رفتم و دیدم مردى که در زنجیر بسته بود از آن بیرون آمد و فریاد مى کشید عطش عطش . صداى مرد دیگرى را شنیدم که مى گفت : آبش ‍ مده ، این ابى خلف است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را کشته است . من گفتم : هان که از رحمت خدا دور باشى .و گفته مى شود که ابى در سرف  در گذشته است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ بدر(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت آخر

سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد کردن آنان با مشرکان

مسلمانان در این مورد اختلاف نظر دارند. جمهور ایشان مى گویند فرشتگان به صورتى حقیقى فرود آمده اند، همانگونه که مثلا جاندارى یا سنگى از بالا به پایین فرود مى آید. گروهى از ارباب معنى در این مورد سخن دیگر گفته اند.
دسته اول هم با یکدیگر در موردى اختلاف دارند و آن شرکت فرشتگان در جنگ است که برخى مى گویند فرود آمدند و جنگ کردند و برخى مى گویند فرود آمدند ولى جنگ نکردند و هر دسته در تایید سخن خود روایاتى نقل مى کنند.

واقدى در کتاب المغازى مى گوید: عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد کرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل کرد که چن مردم در جایگاههاى خود ایستادند پیامبر را ساعتى خواب در ربود یا حالت وحى بر آن حضرت آشکار شد و چون از آن حال بیرون آمد به مومنان مژده فرمود که جبرئیل علیه السلام همراه لشکرى از فرشتگان بر میمنه مردم و میکائیل با لشکرى دیگر بر میسره مردم است و اسرافیل همراه لشکر دیگرى که هزار تن هستند آماده است . ابلیس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشرکان را تحریض مى کرد و به آنان مى گفت : کسى بر ایشان چیره نخواهد شد. همینکه مشرکان را تحریص مى کرد و به آنان مى گفت : کسى بر ایشان چیره نخواهد شد. همینکه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزیمت برگشت و گفت : من از شما بیزارم که مى بینم آنچه را نمى بینید. 

 حارث بن هشام که ابلیس چنان بر سینه حارث کوفت که مى دید، چون این سخن او را شنید با او گلاویز شد. ابلیس چنان بر سینه حارث کوفت که از اسب فرو افتاد، و ابلیس گریخت که دیده نشود و خویشتن به دریا افکند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گریخت که دیده نشود و خویشتن را به دریا افکند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى که به من دادى چه شد؟ در این هنگام ابوجهل روى به یاران خود آورد و ایشان را بر جنگ تحریض کرد و گفت : درماندگى و یارى ندادن سراقه شما را نفریبد که او با محمد و یارانش قرار گذاشته و پیمان بسته است . چون به قدیم برگردیم خواهد دانست با قوم او چه خواهیم کرد، کشته شدن عتبه و شیبه و ولید هم شما را به بیم نیندازد که براى جنگ شتاب کردند و به خود شیفته شدند، و به خدا سوگند مى خورم که امروز بر نمى گردیم تا محمد و یارانش را ریسمان پیچ کنیم . نباید کسى از شما کسى از ایشان را بکشد بلکه آنان را اسیر بگیرید تا به ایشان بفهمانیم که چه کرده اند و چرا از آیین شما برگشته و از آیین پدرى خود دورى جسته اند.

واقدى مى گوید: عتبه بن یحیى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است ما آن روز با ابلیس بانگى چون بانگ گاو مى شنیدیم که فریاد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گریخت و به دریا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا، وعده اى که به من دادى بر آورده فرماى ! قریش پس از این جریان سراقه را سرزنش مى کردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هیچ یک از این کارها را نکرده ام .

واقدى مى گوید: ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبید الله ، برده آزاد کرده بنى عباس ، از عماره لیثى برا یمن نقل کرد که مى گفته است : پیرمردى از ماهى گیران قبیله که روز جنگ بدر کنار دریا بوده مى گفته است : صداى بسیار بلندى شنیدم که مى گوید: اى واى بر این جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر کرد. نگریستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را دیدم ، نزدیکش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس دیدم به دریا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا، وعده اى که به من دادى چون شد. با خود گفتم سوگند به خانه خدا که سراقه دیوانه شده است و این به هنگام نیمروز بود که خورشید به سوى باختر میل کرده بود و هنگامى بود که قریش در جنگ بدر شکست خورده بود.

واقدى مى گوید: گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هایى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را میان دوش خود افکنده بودند پیشانى اسبهاى ایشان کاکل داشت .
واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبید نقل مى کرد که روز جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خویش نشان زده اند شما هم نشان بزنید و مسلمانان بر کلاهخود و شب کلاه خویش پشم زدند.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح براى من نقل کرد که چهار تن از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله میان صفها داراى نشان بودند. حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على علیه السلام دستار پشمى سپید و زبیر دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند. زبیر مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از این جهت شیبه زبیر بودند.

واقدى مى گوید: از سهیل بن عمرو روایت شده که گفته است : روز جنگ بدر مردان سپید چهره اى که نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند میان آسمان و زمین دیدم که مى کشتند و اسیر مى گرفتند.

واقدى مى گوید: ابو اسید ساعدى پس از اینکه چشمش کور شده بود مى گفت : اگر هم اکنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را که فرشتگان از آن بیرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هیچ شک و تردید نداشتم . اسید از قول مردى از قبیله بنى غفار نقل مى کرده که به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمویم که مشرک بودیم بر فراز کوهى رفتیم تا به صحنه جنگ بنگریم و ببینیم کدام گروه پیروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج کنیم ، در همین حال ابرى را دیدم که به ما نزدیک شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنیده مى شد و شنیدم گوینده اى مى گوید: حیزوم  به پیش ! پسر عمویم از ترس بند دلش پاره شد و مرد. من هم نزدیک بود بمیرم .به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسیر ابر را تعقیب کردم . ابر به سوى پیامبر و یارانش رفت و برگشت و دیگر از آن صداها که شنیده بودم خبرى نبود.

واقدى مى گوید: خارجه بن ابراهیم بن محمد بن ثابت بن قیس بن شماس از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله از جبرئیل علیه السلام پرسید: چه کسى روز بدر مى گفت : حیزوم به پیش ؟ جبریل علیه السلام گفت : اى محمد! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبیده بن ابى عبیده از ابورهم غفارى از قول یکى از پسر عموهایش برایم نقل کرد که مى گفته است : همراه یکى دیگر از پسر عموهایم کنار آبهاى بدر بودیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیارى قریش را دیدیم با یکدیگر گفتیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیار قریش را دیدیم با یکدیگر گفتیم همینکه شمار اندک همراهان محمد و بسیارى قریش و یارانش مى کنیم و چیزى به تاراج مى بریم . این بود که به کناره چپ لشکرگاه محمد رفتیم و با خود مى گفتیم اینان یک چهارم قریشند. در همان حال که بر کناره چپ لشکرگاه حرکت مى کردیم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستیم ، آواى مردان و صداى سلاح شنیدیم و گوینده اى به اسب خود مى گفت : حیزوم به پیش ! و به یکدیگر مى گفتند: آهسته تر تا دیگران هم برسند. آنان بر میمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند. سپس ابرى دیگر همچون آن یکى از پى آمد و همراه پیامبر شدند. و چون به یاران محمد نگریستیم آنان را دو برابر قریش دیدیم . پسر عمویم مرد، اما من خود را نگه داشتم و این خبر را به پیامبر صلى الله علیه و آله دادم و مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: و از پیامبر صلى الله علیه و آله روایت شده که فرموده است : هیچ گاه شیطان کوچکتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگین تر از روز عرفه دیده نشده است مگر روز بدر، که او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ دیده است .
گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه دیده است ؟ فرمود: او جبریل علیه السلام را دید که فرشتگان را سرپرستى و تقسیم مى کرد.
واقدى مى گوید: همچنین روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله به روز بدر فرموده است : این جبرئیل علیه السلام است که به صورت دحیه کلبى در آمده است و باد را مى راند، من با باد صبا پیروز شدم و حال آنکه قوم عاد با باد دبور نابود شدند.
واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امیر المومنین نخست دو مرد را دیدم که یکى بر جانب راست و دیگرى بر جانب چپ پیامبر به شدت جنگ مى کردند، سپس مردى از پیش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشکار شدند که همچنان سخت جنگ مى کردند.

واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص هم نظیر همین را روایت کرده و گفته است : دو مرد را در بدر دیدم که یکى سمت راست و دیگرى سمت چپ پیامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى کردند و پیامبر صلى الله علیه و آله با خشنودى از پیروزى الهى گاهى به این و گاهى به آن مى نگریست .

واقدى مى گوید: اسحاق بن یحیى از حمزه بن صهیب از پدرش نقل مى کند که مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بریده و ضربه هاى استوار نیزه در جنگ بدر دیدم که از محل آن خونى بیرون نمى آمد.

واقدى همچنین مى گوید: ابو برده بن نیاز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پیامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من کشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپید چهره را دیدم که به او ضربت زد و او بر خود پیچید و بر زمین افتاد و من سرش را بر گرفتم . پیامبر فرمود: آرى او فلان فرشته بوده است .

واقدى مى گوید: ابن عباس ، که خدایش رحمت کناد، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نکردند. ابن ابى حبیبه از داود بن حصین از عکرمه از ابن عباس نقل مى کرد که مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت کسانى که مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پایدارى تشویق مى کردند و مى گفتند: نزدیک مشرکان رفتیم ، شنیدیم مى گفتند: اگر مسلمانان حمله کنند پایدارى نخواهیم کرد، بنابر این چیزى نیستند و اهمیتى ندارند، بر آنان حمله برید. و این همان گفتار خداوند است که مى فرماید: هنگامى که خداى تو به فرشتگان وحى فرمود که من همراه شمایم کسانى را که ایمان آورده اند قوى و پایدار سازید و هر آینه به زودى بر دل آنان که کافرند ترسى خواهم افکند. تا آخر آیه .

واقدى مى گوید: موسى بن محمد از پدرش برایم نقل کرد که مى گفته است : سائب بن ابى حبیش اسید به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر کسى از مردم مرا اسیر نکرد. مى گفتند: چه کسى ترا اسیر کرد؟ مى گفت : همینکه قریش روى به گریز نهاد، من هم گریختم . مردى بلند بالا و سپیده چهره که بر اسبى ابلق میان زمین و آسمان حرکت مى کرد به من رسید و مرا ریسمان پیچ کرد و عبد الرحمان بن عوف رسید مرا ریسمان پیچ دید. میان لشکر ندا داد که چه کسى این مرد را اسیر کرده است ؟ هیچ کس مدعى نشد که مرا اسیر کرده باشد. عبدالرحمان مرا به حضور پیامبر برد. پیامبر از من پرسید: اى پسر ابى حبیش چه کسى ترا اسیر کرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را دیده ام بگویم : پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را فرشته اى بزرگوار اسیر گرفته است ، اى پسر عوف اسیرت را با خود ببر. سائب مى گفته است این سخن را همچنان به خاطر داشتم و اسلام من به تاخیر افتاد و سرانجام مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان دیدم که در وادى خلص در آسمان کلیمى سیاه آشکار شد که سراسر افق را پوشاند – وادى خلص همان ناحیه روثیه است – ناگاهى سراسر وادى از مورچه آکنده شد، در دلم افتاد که این چیزى است که از آسمان براى تایید محمد نازل شده است . چیزى نگذشت که شکست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند.

واقدى مى گوید: گفته اند که چون جنگ در گرفت پیامبر صلى الله علیه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پیروزى را که وعده فرموده است عنایت کند و عرضه داشت : بار خدایا! اگر این گروه پیروز شوند شرک پیروز مى شود و آیینى براى تو پایدار نمى ماند. ابوبکر مى گفت : به خود خدا سوگند که خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپید مى فرماید. خداوند متعال هزار فرشته از پى یکدیگر را کنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: اى ابوبکر! مژده باد این جبرئیل علیه السلام است که با عمامه زرد لگام اسب خویش را گرفته و میان آسمان و زمین آشکار گردیده است . سپس فرمود: چون جبریل علیه السلام بر زمین فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد، آنگاه دوباره آشکار شد در حال که بر دندانهایش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى پیروزى خدایى براى تو رسید.

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از قول عمویش برایم نقل کرد که مى گفته است : از ابوبکر بن سلیمان بن ابى خیثمه شنیدم که مى گفت : خود شنیدم که مروان بن حکم از حکیم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسید و آن پیرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنکه اصرار کرد. حکیم گفت : رویاروى شدیم ، جنگ کردیم ، ناگاه از آسمان صداى مهیبى چون ریختن سنگ بر طشت شنیدم و پیامبر صلى الله علیه و آله مشتى ریگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب کرد و ما گریختیم .

واقدى مى گوید: عبدالله بن ثعلبه بن صغیر هم گفته است : از نوفل بن معاویه دولى شنیدم که مى گفت : روز بدر در حالى که صداهایى چون ریختن و کوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنیدم و ترسى شدید از آن بر ما چیره بود گریختیم .

اما درباره کسى که گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نکردند، زمخشرى در کتاب تفسیر قرآن خود که به کشاف معروف است مى گوید: گروهى جنگ کردن فرشتگان را در جنگ بدر منکر شده و گفته اند، اگر یک فرشته با همه بشر جنگ کند همگان از پایدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندکى از نیروى خود همان را درمانده و ریشه کن مى سازد. که در خبر آمده است جبریل علیه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خویش برگرفت و بر آسمان برد واژگون ساخت ، آنچنان که زیر و زبر شد. بنابر این مگر نیروى هزار مرد از قریش چه اندازه است که براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ایشان نیاز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نیروى سیصد و سیزده مرد از بنى آدم باشد. این گروه خطابى را که در آیه مبارکه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنید امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .

این گروه در تایید گفتار خود روایاتى هم نقل مى کنند و مى گویند فرود آمدن فرشتگان فقط براى این بوده است که شمار مسلمانان در چشم مشرکان افزون شود و مشرکان در آغاز کار آنان را اندک مى دیدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ایشان اندک مى نمود.  این براى آن بود که مشرکان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ایشان گستاخ شوند و همینکه آتش ‍ جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشرکان افزون نمود تا بگریزند و پایدارى نکنند. همچنین مى گویند فرشتگان به صورت آدمیانى فرود آمدند که مسلمانان ایشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند که معمولا در آن هنگام براى پایدار کردن و قوت بخشیدن به دلها گفته مى شود، مانند این سخن فرشتگان که مشرکان چیزى نیستند، نیرویى ندارند، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله کنید آنان را شکست خواهید داد و نظیر این .

ممکن است کسى بگوید، در صورتى که خداوند قادر است که سیصد انسان را در چشم قریش چنان کم نشان دهد که آنان را صد نفر تصور کنند، همان گونه هم قادر است که پس از درگیرى آنان را در چشم ایشان بسیار نشان دهد، آنچنان که ایشان را دو هزار یا بیشتر تصور کنند، بدون آنکه نیازى به فرستادن فرشتگان باشد. و اگر بگویى شاید در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مکلفان نهفته باشد، مى گویم این تصور در جنگ کردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى این سخن را بر ظاهرش حمل نمى کنند و آنان را در تاویل این موضوع سخنى است که اینجا موضع باز گو کردن آن نیست .سخن درباره آنچه در غنیمتها و اسیران پس از گریزان و برگشتن قریش به مکه انجام شده است .

واقدى مى گوید: چون مسلمانان و مشرکان برابر یکدیگر صف کشیدند پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: هر کس ، کسى را بکشد او را چنین و چنان خواهد بود و هر کس کسى را به اسیرى بگیرد، براى او چنین و چنان خواهد بود. چون مشرکان شکست خوردند و گریختند مردم سه گروه بودند. گروهى کنار خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله برجاى ماندند، ابوبکر هم با پیامبر صلى الله علیه و آله در خیمه بود. گروهى به تاراج و جمع آورى غنیمت روى آوردند و گروهى به تعقیب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنیمت رسیدند.

سعد بن معاذ که از کسانى بود که کنار خیمه پیامبر صلى الله علیه و آله درنگ کرده بود عرضه داشت : اى رسول خدا پارسایى و ترس موجب آن نشد که ما دشمن را تعقیب نکنیم ، بلکه ترسیدیم که اگر محل اقامت شما را خالى کنیم و تنها بگذاریم گروهى از سواران یا پیادگان مشرکان به اینجا حمله آوردند. کنار خیمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ایستاده اند و شمار مردم هم بسیار است و اگر به این گروه بسیار بخشى براى یارانت چیزى باقى نمى ماند. کشتگان و اسیران زیادند و غنایم اندک است ، و اختلاف پیدا کردند و خداوند عز و جل این آیه را نازل فرمود: درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است …تا آخر آیه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چیزى از غنیمت منظور نبود. سپس خداوند متعال این آیه را نازل فرمود: و بدانید از هر چیز که غنیمت به دست آرید همانا یک پنجم آن از خدا و رسول است …  و بر آن مبنا غنایم را میان ایشان تقسیم فرمود.

واقدى مى گوید: عباده بن ولید بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روایت مى کند که مى گفته است : غنایم جنگ بدر را براى خدا و رسولش ‍ تسلیم کردیم و در جنگ بدر پیامبر خمس غنایم را برنداشت تا آنکه بعد آن آیه نازل شد که بدانید از هر چه که غنیمت به دست آرید… پیامبر صلى الله علیه و آله در نخستین غنیمتى که پس از جنگ بدر به دست آمد خمس ‍ برداشت .

واقدى مى گوید: از ابواسید ساعدى هم روایتى نظیر این نقل شده است : عکرمه روایت مى کند که مردم در مورد غنایم جنگ بدر اختلاف کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه غنیمتها را در محلى جمع کنند و هیچ چیز باقى نماند مرگ آنکه یکجا جمع شد.
دلیران پنداشتند پیامبر صلى الله علیه و آله غنایم را به آنان خواهد داد بدون آنکه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد بدون آنکه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد غنایم میان آنان به صورت مساوى تقسیم شود. سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آیا به کار و دلیرى که ایشان را حمایت کرده است همان گونه مى پردازى که به اشخاص ناتوان ؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مادرت سوگوارت شود، مگر چنین نیست که فقط به پاى ضعیفان پیروزى نصیب شما شده است .

واقدى مى گوید: محمد بن سهل بن خیثمه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد همه اسیران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنیمت گرفته اند یکجا جمع شود. سپس در مورد اسیران قرعه کشید. جامه و سلاح کشته شدگانى را که قاتل ایشان شناخته شده بودند به همان کس که او را کشته بود بخشید و آنچه را که از لشکرگاه به دست آمده بود میان همه مسلمانان به تساوى تقسیم فرمود.

واقدى مى گوید: عبدالحمید بن جعفر برایم نقل کرد که از موسى بن سعد بن زید بن ثابت پرسیدم : پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر در مورد اسیران و جامه هاى جنگى و دیگر غنایم چگونه رفتار فرمود؟ گفت : منادى پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز ندا داد هر کس دشمنى را کشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر کس دشمنى را اسیر کند آن اسیر از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشکرگاه بدون جنگ به دست آمده است میان همگان به تساوى تقسیم شود. به عبد الحمید گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پیامبر به جامه کسى داد؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .
گوید: على علیه السلام زره ولید بن عتبه و کلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبیده بن حارث اسلحه شیبه را و پس از مرگ عبیده به وارث او رسید.

واقدى مى گوید: غنایم بدر بر مبناى سیصد و هفده سهم تقسیم شد که سیصد و سیزده مرد بودند و همراه ایشان دو اسب بود که چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد.علاوه بر آن هشت سهم براى کسانى که در جنگ بدر حاضر نشده بودند – و عذر موجه داشتند – منظور شد. سه تن از ایشان از مهاجران اند و هیچ اختلافى در آن باره نیست و ایشان عثمان بن عفان است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقیه دختر پیامبر صلى الله علیه و آله که بیمار بود در مدینه باقى گذاشت و همان روز که زید بن حارثه با مژده فتح به مدینه آمد رقیه درگذشت .

دو تن دیگر طلحه بن عبیدالله و سعد بن زید بن عمرو بن فضیل بودند که پیامبر آن دو را براى کسب خبر از کاروان گسیل فرموده بود. پنج تن هم از انصار بودند: ابولبابه بن عبدالمنذر که به جانشینى در مدینه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى که به جانشینى در قبا و ساکنان در قبا و ساکنان منطقه بالاى مدینه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب که براى انجام کارى به قبیله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبیر و حارث بن صمه که در روحاء بیمار و از لشکر باز مانده شدند. و در مورد این پنج تن هم اختلافى نیست ولى در مورد چهار تن دیگر اختلاف است . آنچنان که روایت شده است پیامبر صلى الله علیه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنایم کنار نهاد و فرمود بر فرض که در این جنگ شرکت نکرده است ولى بسیار راغب به شرکت بود. سعد بن عباده مردم را براى حرکت به بدر تشویق مى کرد و گرفتار مارگزیدگى شد و مانع حرکت او گردید.

و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله براى سعید بن مالک ساعدى هم سهمش را کنار گذاشت . او هم آماده حرکت به بدر بود که بیمار و در مدینه بسترى شد و پس از حرکت پیامبر به بدر در گذشت و پیش از مرگ پیامبر صلى الله علیه و آله را وصى خود کرد.
و روایت است که پیامبر صلى الله علیه و آله براى دو مرد دیگر از انصار که نامشان برده نشده است سهمى از غنایم منظور فرمود: واقدى مى گوید: در این مورد و اسامى این چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نیست .

گوید: در این موضوع هم اختلاف است که آیا براى مسلمانان که در جنگ بدر کشته شده اند سهمى از غنایم منظور شده است یا نه ؟ بیشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از یعقوب بن زید از پدرش نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله براى چهارده تنى که در جنگ بدر شهید شدند سهمس معین فرمود و عبد الله بن سعد بن خیثمه مى گفته است ما سهم پدرم را که پیامبر به هنگام تقسیم غنایم بارى او مقرر داشته بود و آن را عویمر بن ساعده براى ما آورد گرفتیم . سائب بن ابى لبانه هم مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنایم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد.

واقدى مى گوید: شترانى که در جنگ بدر مسلمانان به غنیمت گرفتند یکصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زیادى چرم و پوست دباغى شده که آن را براى بازرگانى آورده بودند و قطیفه اى سرخ که همه را به غنیمت گرفته بودند. در این میان یکى گفت : آن قطیفه سرخ کجاست که آن را نمى بینم لابد پیامبر آن را برداشته است . خداوند این آیه را نازل فرمود: و نیاید از هیچ پیامبرى که خیانت در غنیمت کند.  در همان حال مردى به حضور پیامبر آمد و گفت : اى رسول خدا! فلان کس آن قطیفه را برداشته است .

پیامبر صلى الله علیه و آله از آن مرد پرسید، گفت : چنین کارى نکرده ام . آن کس که خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا این نقطه را حفر کنید، گوید زمین را کندیم و قطیفه بیرون آورده شد. گوینده اى دو یا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان کس – آنکه قطیفه را برداشته بود – آمرزش خواهى فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: درباره مجرمان چنین چیزى مخواهید – آزادم بگذارید 

واقدى مى گوید: مسلمانان ده اسب از سوار کاران قریش به غنیمت گرفتند. شتر ابوجهل هم از چیزهایى بود که به غنیمت گرفتند، که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را در سهم خود قرار داد. آن شتر همواره در زمره شتران پیامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنکه در حدیبیه آن را در زمره شتران باقى قرار داد. مشرکان از پیامبر خواستند در قبال صد شتر به ایشان بدهد. فرمود: اگر او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، این کار را مى کردم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از غنایم پیش از تقسیم اندکى را ویژه خود قرار داده بود، از جمله شمشیر ذوالفقار را که از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود.
پیامبر صلى الله علیه و آله هنگام حرکت به جنگ بدر شمشیرى را که سعد بن عباده به آن حضرت بخشیده بود و غصب (بسیار تیز) نام داشت همراه داشت .

گوید و شنیدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن کیسان شنیدم که مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشیرى نداشت و نخستین شمشیرى که بر شانه آویخت همان شمشیر منبه بن حجاج بود که در جنگ بدر به غنیمت گرفته بود.
بلاذرى مى گوید: ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه یا از شیبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است این است که از عاص بن منبه بوده است .

واقدى مى گوید: ابواسید ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به میان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط یکى نیست که مکرر است . پرسیدند چگونه است ؟ گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنیمتى که در دست آنان است پس دهند. من شمشیر ابوعائد مخزومى را که نامش مرزبان  و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم که پیامبر صلى الله علیه و آله آن را به خودم بر گرداند، ولى ارقم در آن باره با پیامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چیزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشیر را به او غنایت فرمودند.

پسرک چابکى از من از خانه بیرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد، به ابواسید گفتند مرگ به روزگار پیامبر صلى الله علیه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى دیگر نابود شده اند. به هر حال پسر کم در همان حال ارقم را دید و شتابان و گریان از او کمک و پناه خواست . ارقم گفت : تو کیستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دایه این پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تکذیب کرد ارقم گوش نداد و تا کنون به او دسترس پیدا نشده است . یکى از اسبهاى من هم ریسمانش را پاره کرد و از خانه من گریخت . ارقم آن را در غابه – بیشه – گرفت و سوارش شد و چون نزدیک مدینه رسید آن اسب گریخت . گریختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا این ساعت هم بر آن دست نیافته ام .

گوید: عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : او در جنگ بدر از پیامبر استدعا کرد شمشیر عاص بن منبه را به او بدهند و پیامبر چنان فرمودند. گویند پیامبر صلى الله علیه و آله بردگانى را که در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند – برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ – چیزى از غنایم دادند ولى سهم ویژه اى براى آنان معین نفرمودند. پیامبر صلى الله علیه و آله شقران برده خود را بر اسیران گماشت و اسیران آن قدر به او دادند که اگر آزاد مى بود از غنایم سهمش آن اندازه نمى شد.

عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روایت مى کند که مى گفته است : در جنگ بدر به سهیل بن عمرو تیرى زدم که به رگ پایش خورد و آن را برید. او را از رد خون تعقیب کردم . دیدم مالک بن دخشم او را گرفته است و کاکل او را در دست دارد.
گفتم : این اسیر من است که من او را با تیر زده ام . مالک گفت : اسیر من است که او را گرفته ام . هر دو پیش پیامبر آمدیم ، آن حضرت سهیل را گرفت که از هر دوى ما باشد. قضا را سهیل در روحاء گریخت ، پیامبر صلى الله علیه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر کس او را پیدا کرد بکشدش . خود پیامبر صلى الله علیه و آله او را پیدا کرد و نکشت .

واقدى مى گوید: ابوبرده بن نیار، از مشرکان ، اسیرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبیله بنى سعد بن لث بود. عمر بن خطاب او را دید و پیش از آنکه مردم پراکنده شوند عمر آنان را کشتن اسیران تشویق مى کرد. او در دست هیچ کس اسیرى نمى دید مگر اینکه به کشتن اسیر اشاره مى کرد. معبد در همان حال که در دست ابو برده اسیر بود عمر را دید و گفت : اى عمر چنین مى پندارید که شما پیروز شدید، نه ، سوگند به لات و عزى که چنین نیست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگرید. و به معبد گفت : تو با آنکه در دست ما اسیرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و کشت . و گویند خود ابو برده معبد را کشته است .

واقدى مى گوید: ابوبکر بن اسماعیل از پدرش از عامر بن سعد روایت مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز بدر فرمود: به سعد بن ابى وقاص ‍ خبر کشته شدن برادرش را ندهید که همه اسیرانى را که در دست شما هستند خواهد کشت .

واقدى مى گوید: و چون اسیران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نیامد، پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود گویا بر تو دشوار آمده اس که اسیر شده اند؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! این نخستین جنگى بود که با مشرکان رویاروى شدیم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرماید و آتش کشتار میان ایشان گرم گردد.

واقدى مى گوید: نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسیر گرفت و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر بیرون آمد و به منطقه اثیل رسید اسیران را بر او عرضه داشتند. پیامبر به نضر نگریست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى که کنارش بود گفت : به خدا سوگند که محمد کشنده من است . دو چشمى به من نگریست که مرگ در آن دو بود.آن کس که کنار او بود، گفت : به خدا سوگند این جز بیم تو چیزى دیگرى نیست . نضر به مصعب بن عمیر گفت : اى مصعب تو از همه کسانى که اینجا هستند به لحاظ خویشاوندى به من نزدیکترى ، با سالار خودت گفتگو کن که مرا هم چون یکى دیگر از یارانم قرار دهد که به خدا سوگند اگر چنین نکنى او قاتل من خواهد بود. مصعب گفت : تو درباره کتاب خدا و درباره پیامبرش چنین و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد، مرا همچون یکى از یارانم قرار دهد اگر آنان کشته شدند، مرا هم بکشند و اگر بر آنان منت مى نهد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت : تو یاران محمد را شکنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قریش ترا اسیر مى گرفت تا هنگامى که من زنده بودم هرگز کشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند که مى دانم راست مى گویى ولى من مثل تو نیستم ، چون اسلام پیمانها را بریده است .

واقدى مى گوید: اسیران را به پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشتند، چون نضر بن حارث را دید فرمود: گردنش را بزنید. مقداد گفت : اى رسول خدا این اسیر من است . فرمود: بار خدایا مقداد را با فضل خود بى نیاز فرماى ، اى على برخیز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و این کار در اثیل بود. خواهرش او را با این ابیات مرثیه گفت : اى سوار همانا اثیل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به کسى که آنجا کشته شد درود ابلاغ کن ، درودى جاودانه که تا هنگامى که سرعت شتران تیزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد… 

واقدى مى گوید: روایت شده است که چون این شعر به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید رقت کرد و فرمود: اگر این شعر را پیش از کشتن او شنیده بودم او را نمى کشتم . 

واقدى مى گوید: چون سهیل بن عمرو اسیر شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پیشین و زبان او را قطع کنند تا دیگر نتواند علیه تو خطبه ایراد کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: هرگز او را مثله نمى کنم که با آنکه پیامبرم خداوند مرا مثله فرماید. وانگهى شاید در آینده کارى انجام دهد که آن را ناخوش نداشته باشى .

چون خبر رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله به مکه رسید سهیل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه ابوبکر در مدینه ایراد کرد، آنچنان که گویى همان را مى شنود و بازگو مى کند و چون این موضوع به اطلاع عمر رسید گفت : گواهى مى دهم که تو رسول خدایى ! و منظورش پیشگویى آن حضرت در این مورد بود که فرموده بود شاید در آینده کارى انجام دهد که آن را ناخوش نداشته باشى .

واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبریل علیه السلام به حضور پیامبر آمد و او را مخیر گردانید که اسیران را بکشد یا از ایشان فدیه بگیرد ولى در ازاى فدیه گرفتن به شمار اسیران در سال بعد از مسلمانان شهید خواهند شد. پیامبر صلى الله علیه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود این جبرئیل علیه السلام است که شما را در مورد اسیران مخیر مى کند که گردنشان زده شود یا از آنان فدیه گرفته شود ولى در سال آینده از شما به شمار ایشان شهید خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدین گونه پیامبر از ایشان فدیه گرفت و به شمار اسیران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهید شدند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): اگر این حدیث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود:نشاید پیامبر را که براى او اسیرانى باشد تا آنکه بسیارى را در زمین بکشد، شما نعمت این جهانى را مى خواهید و خداوند نعمت آخرت را و خدا نیرومند درست کردار است . و پس از این آیه فرموده است : و اگر نوشته اى از خداوند که – بر لوح تقدیر – پیشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتید نوشته اى از خداوند که – بر لوح تقدیر – پیشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتید عذابى بزرگ مى رسید.  زیرا اگر این موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فدیه را هم برا ایشان روا دانسته و فرموده بود کار پسندیده اى است دیگر درست نبود که این کار را بر آنان زشت بشمرد و بفرماید ناپسند است .

واقدى مى گوید: و چون اسیران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبکر پیام فرستیم که از همگان بیشتر رعایت پیوند خویشاوندى ما را مى کند. به او پیام فرستادند پیش ایشان آمد. گفتند: اى ابوبکر مى دانى که میان ما پیوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمویى و پسر عمویى است و به هر حال دورترین ما هم باز پیوند نزدیک دارد. با سالار خود گفتگو کن که بر ما منت نهد و از ما فدیه بپذیرد. گفت : آرى به خواست خداوند از هیچ خیرى درباره شما فرو گذار نخواهم کرد. ابوبکر پیش رسول خدا برگشت . اسیران گفتند: پیش عمر بن خطاب هم بفرستید که او همان کسى است که مى دانید و در امان نیستیم که کار را تباه نکند، شاید بدین گونه دست از شما بدارد. به او پیام دادند. پیش ایشان آمد. اسیران همان سخنانى را که براى ابوبکر گفته بودند، براى او هم گفتند: او گفت : از هیچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم کرد. عمر همینکه به حضور پیامبر برگشت متوجه شد ابوبکر پیش ‍ آن حضرت است و مردم هم گرد ایشان ایستاده اند و ابوبکر خشم پیامبر را تسکین مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد.

این اسیران خویشاوندان قوم تواند، میان آنان پیوند پدرى و پسر و برادرى و عمویى و عموزادگى است و دورترین آنان به تو نزدیکند. بر آنان منت گزار که خداى بر تو منت گزارد. یا آنکه از ایشان فدیه بگیر که مایه افزایش نیروى مالى مسلمانان شود و شاید خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرماید. ابوبکر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.

ابوبکر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. آنگاه عمر آمد و جاى ابوبکر نشست و گفت : اى رسول خدا ایشان دشمنان خدایند که ترا تکذیب کردند و ترا از مکه بیرون و با تو جنگ کردند، این گردنهاى ایشان را بزن که همگان سران کفر و پیشوایان گمراهى اند و خداوند بدین گونه اسلام را عزت و آرامش و شرک را زبونى بخشد. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.

دوباره ابوبکر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اینان قوم تواند. که پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها میان ایشان هستند و دورترین آنان به تو نزدیک است ، بر آنان منت گزار یا از ایشان فدیه بگیر که آنان قوم و عشیره تو هستند و تو نخستین کسى مباش که آنان را ریشه کن مى سازد و اگر خداوندشان هدایت فرماید بهتر از آن است که نابودشان فرماید. رسول خدا همچنان سکوت فرمود و پاسخى به او نداد. ابوبکر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهایشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرک را زبون فرماید. آنان دشمنان خدایند که ترا تکذیب و از مکه بیرون کردند. اى رسول خدا! دلهاى مومنان را شفا بخش ‍ که اگر بر ما چیره مى شدند، هیچ فرصتى به ما نمى دادند. عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبکر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پیامبر پاسخى نفرمود. او رفت و عمر آمد و همان گونه که سخن گفته بود گفت ، و پیامبر پاسخ نفرمود. آنگاه پیامبر برخاست و به خیمه خویش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بیرون آمد و مردم درباره اسیران سخن مى گفتند.

گروهى مى گفتند سخن درست همان است که ابوبکر گفت و گروهى دیگر مى گفتند سخن درست همان است که عمر گفت . پیامبر صلى الله علیه و آله چون از خیمه بیرون آمد به مردم درباره این دو دوست خود چه مى گوئید؟ آنان را آزاد بگذارید که براى هر کدام مثلى است . ابوبکر مانند میکائیل میان فرشتگان است که خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او میان پیامبران همچون ابراهیم است که میان قوم خود از عسل نرمتر – و شیرین تر – بود. قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افکند با وجود این فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غیر از خدا مى پرستید آیا نمى اندیشید.  و به پیشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر کس از من پیروى کند از من است و هر که مرا نافرمانى کند، تو بخشاینده و مهربانى .  و همچون عیسى است که عرضه مى داشت : اگر عذابشان کنى بندگان تواند و اگر آنان را بیامرزى همانا که تو عزیز و صواب کارى .  

مثل عمر میان فرشتگان مانند جبرئیل علیه السلام است که به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او میان پیامبران مانند نوح است که بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود که عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمین هیچ کس از کافران را باقى مگذار.  و بر ایشان چنان نفرینى کرد که خداوند همه اهل زمین را غرق کرد و مثل موسى است که مى گفت : اى پروردگار ما! نا پیدا کن نشان اموال ایشان را و سخت کن دلهاى ایشان را تا ایمان نیاورند و ببینند عذاب دردناک .  پیامبر صلى الله علیه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستید، بنابر این هیچ یک از این اسیران از دست شما رهایى نیابد مگر به پرداخت فدیه یا آنکه گردنش زده شود. عبدالله بن مسعود عرض کرد: اى رسول خدا بجز سهیل بن بیضاء.

واقدى مى گوید: موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبیبه این چنین روایت کرده است و این گمان یاوه اى است ، زیرا سهیل بن بیضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلکه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهیل است .

گوید: عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مکه دیدم که اسلام خود را آشکار ساخته بود. پیامبر صلى الله علیه و آله سکوت فرمود. عبدالله بن مسعود مى گفته است : هیچ ساعتى بر من سبب این پیشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد. سپس پیامبر صلى الله علیه و آله سر خود را بلند کرد و فرمود: غیر از سهیل بن بیضاء. ابن مسعود مى گوید: و هیچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهایم از آن نبوده است که پیامبر صلى الله علیه و آله موافقت خود را اعلام فرمود.

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آن فرمود: خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد که از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد که از سر شیر هم نرم تر است . آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله فدیه پرداختن آنان را پذیرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى شد، هیچ کس جز عمر از آن رهایى نمى یافت . واقدى مى گوید: و این بدان سبب بود که عمر مى گفت اسیر را بکش و فدیه مپذیر و سعد بن معاذ هم مى گفت اسیران را بکش و فدیه مپذیر.

مى گوید (ابن ابى الحدید): مرا در این مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حدیث که در آن آمده است پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده اند مثل ابوبکر مثل عیسى است که عرض داشته است : اگر آنان را عذاب کنى بندگان تواند و اگر آنان را بیامرزى همانا که تو نیرومند درست کردارى . این آیه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله علیه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و این چگونه ممکن است ! مگر آنکه بگوییم این آیات در مکه یا در مدینه پیش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى که عثمان قرآن را جمع مى کرده است آن را ضمیمه سوره مائده کرده است . البته ممکن است این کار صورت گرفته باشد ولى مشکل است و باید در این مساله با دقت بنگریم .

اما در مورد سهیل بن بیضاء، چنین به نظر مى رسد که مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته که پیامبر صلى الله علیه و آله در وقایع به هر گونه که مى خواسته حکم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حکم کن که جز بر حق حکم نمى کنى ، و این مذهب متروکى است ؛ مگر اینکه بگوییم هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از پیشنهاد این مسعود سکوت فرموده اند وحى بر ایشان نازل شده است که غیر از سهیل بن بیضاء و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از وحى فرموده است : غیر از سهیل بن بیضاء.

اما آن حدیثى که در آن آمده است که اگر عذاب نازل مى شد کسى جز عمر رهایى نمى یافت ، خود واقدى و محدثان دیگر انفاق نظر دارند که سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت که عمر اظهار مى داشت ، بلکه او نخستین کسى بود که این راى را پیشنهاد کرد و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله در سایبان بود و جمع مشرکان آنچنان پراکنده نشده بودند. بنابر این چگونه عمر به تنهایى به این موضوع اختصاص پیدا کرده است بدون آنکه سعد در آن شریک باشد. شاید بتوان گفت که شدت عمر در تحریض بر کشتن اسیران و اصرار او به پیامبر صلى الله علیه و آله بیشتر بوده است و این راى به او نسبت داده شده است ، هر چند دیگرى هم با او شریک بوده است .

واقدى مى گوید: معمر از زهرى از محمد بن جبیر بن مطعم از پدرش نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود، همه این اسیران گندیده را به او مى بخشیدم . گوید: مطعم بن عدى را بر پیامبر صلى الله علیه و آله حق نعمتى بود که چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد.

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله – برادر زاده زهرى – از زهرى ، از سعید بن مسیب براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمیر جمحى را که شاعر بود امان داد و او را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود. ابوعزه به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : من پنج دختر بینوا دارم که چیزى ندارند. اى محمد، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پیامبر صلى الله علیه و آله پذیرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم که دیگر با تو جنگ نکنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پیامبر صلى الله علیه و آله او را رها فرمود. ولى همینکه قریش مى خواست براى جنگ احد بیرون آید صفوان بن امیه پیش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بیا.

ابوعزه گفت : من با محمد عهد بسته ام که هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نکنم و او بر من منت نهاده و بدون دریافت فدیه آزادم کرده است و بر هیچ کس جز من منت ننهاده است و از آنان فدیه گفته است یا آنان را کشته است . صفوان براى او تعهد کرد که اگر کشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد کرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد که تمام نشود. ابوعزه براى فراخواندن جمع کردن قبایل عرب بیرون آمد و سپس همراه قریش به جنگ احد آمد و اسیر شد و هیچ کس ‍ غیر او از قریش اسیر نشد. او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دخترکانى است بر من منت بنه . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن عهد و میثاق که با من بستى کجاست ، نه به خدا سوگند دیگر نخواهى توانست در مکه دست به گونه هاى خود بکشى و بگویى دو بار محمد را مسخره کردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود.

گوید: سعید بن مسیب مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز فرمود: مومن از سوراخى دوبار گزیده نمى شود، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد.

واقدى مى گوید: روز جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله دستور فرمود چاهها را کور کردند و سپس جسد همه کشتگان مشرکان را در آنها افکندند، جز لاشه امیه بن خلف را که چون بسیار فربه بود همان روز آماس کرده بود و چون خواستند او را حرکت دهند گوشتش فرو مى ریخت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: همانجا رهایش کنید.

ابن اسحاق مى گوید: جسد امیه بن خلف میان زرهش چنان ورم کرد که همه آن را انباشته کرد و چون خواستند او را حرکت دهند از هم فرو پاشید. همانجا رهایش کردند و چندان خاک و سنگ بر او ریختند که زیر آن پنهان شد. 
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به لاشه نگریست که به سوى چاه مى بردند، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود. در این هنگام چهره ابوحذیفه پسر عتبه درهم شد.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ترا چه مى شود، مثل آنکه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله علیه و آله به خدا سوگند که اینچنین نیست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى دیدم و امیدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدایت فرماید. و چون این آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد دیدم افسرده شدم و به خشم آمدم .

ابوبکر هم گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که عتبه در عشیره خود از دیگران بهتر بود و با زور به این راه کشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به این معرکه انداخت .

پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : سپاس خداوند را که چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را کشت و ما را از او آسوده فرمود. هم اجساد مشرکان را در چاه انداختند، در حالى که آنان کشته شده و بر زمین افتاده بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله میان کشتگان حرکت مى کرد و ابوبکر نام هر یک از آنان را مى گفت . پیامبر صلى الله علیه و آله سپاس و ستایش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدایى را که آنچه را به من وعده فرمود بر آورد که پیروزى بر یکى از این دو گروه – کاروان یا لشکر قریش – را به من نوید داده بود. سپس کنار چاه ایستاد و نام یک یک آنان را بر زبان آورد و چنین گفت :اى عتبه بن ربیعه ، اى شیبه بن ربیعه ، اى امیه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آیا آنچه را که خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق دیدید؟ من که آنچه را خدایم وعده داده بود به حق و درست دیدم ، شما چه بد مردمى براى پیامبرتان بودید، مرا تکذیب کردید و مردم تصدیقم کردند، بیرونم کردید و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ کردید و حال آنکه مردم یاریم دادند. حاضران گفتند: اى رسول خدا! با مردمى که مرده اند سخن مى گویى ؟ فرمود: همانا دانستند که آنچه خدایشان وعده فرمود حق است .

این اسحاق در کتاب مغازى خود مى گوید: عایشه هم این خبر را نقل مى کرده و مى گفته است مردم مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ایشان گفتم شنیدند. و حال آنکه چنین نبوده و پیامبر صلى الله علیه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدایشان وعده فرموده است حق است .

محمد بن اسحاق مى گوید: حمید طویل از انس بن مالک براى من نقل کرد که مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله علیه و آله کشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند: اى رسول خدا! آیا قومى را که گندیده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود: شما از آنان شنواتر نیستند ولى ایشان یاراى پاسخ دادن به من را ندارند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): ممکن و جایز است که کسى به عایشه بگوید وقتى که جایز و ممکن باشد که آنان با آنکه مرده اند بدانند و علم پیدا کنند همان گونه هم ممکن است که ایشان بشنوند، و اگر عایشه بگوید من نگفتم آنان امیر المومنین حالى که مرده اند علم پیدا مى کنند، بلکه ارواح آنان به پیکرهایشان باز مى گردد و در همان حال که در چاه – گور – هستند، عذاب را مى بینند و علم پیدا مى کنند که آنچه رسول خدا صلى الله علیه و آله به آنان بیم و وعید مى داد بر حق است . به عایشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه مانعى دارد که گفتار پیامبر صلى الله علیه و آله را هم بشنوند و بنابراین راهى براى انکار سخن مردم که گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است آنچه را به ایشان گفتم شنیدند باقى نمى ماند.

البته ممکن است سخن عایشه را به طریق سخنان فلاسفه تایید کرد که مى گویند نفس پس از مفارقت از بدن امکان علم پیدا کردن دارد ولى امکان شنیدند ندارد، زیرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود، اما علم نیازمند به اندام نیست که نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پیدا کند.

واقدى مى گوید: شکست قریش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشید و نیمروز بود. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن کعب دستور داد غنایم را جمع و بار کند و به تنى چند از یاران خود فرمود او را یارى دهند، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حرکت کرد و پیش از نماز مغرب در اثیل فرود آمد و شب را همانجا گذارند. شمارى اندک از یارانش زخمى بودند در اثیل فرود آمد و شب را همانجا گذراند. شمارى اندک از یارانش زخمى بودند و فرمود: امشب چه کسى از ما پاسدارى مى کند؟ قوم خاموش ماندند، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ذکوان بن عبدقیس . فرمود: بنشین . آنگاه سخن خود را تکرار فرمود، مردى برخاست : پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید تو کیستى ؟ گفت : ابن عبدالقیس . فرمود: بنشین . اندکى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تکرار کرد، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ابوسبع . پیامبر صلى الله علیه و آله سکوت و درنگ کرد و سپس فرمود: هر سه تن برخیزند. ذکوان بن قیس به تنهایى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دو تن دیگر کجایند؟ ذکوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم که امشب هر سه بار پاسخ دادم .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خدایت حفظ کند و ذکوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى کرد و اواخر شب پیامبر صلى الله علیه و آله از اثیل کوچ فرمود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله نماز عصر را در اثیل گزارد و چون رکعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسیدند، فرمود: میکائیل در حالى که بر بالش گرد و خاک نشسته بود از کنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقیب آن قوم بودم . در همین حال جبرئیل علیه السلام در حالى که سوار بر مادیانى بود که موهاى کاکلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پیشین او را فرو گرفته بود پیش من آمد و گفت : اى محمد! خداى من مرا پیش تو گسیل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آیا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان اسیران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبیه رسید به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معیط بن ابى عمرو بن امیه بن عبدشمس را بزند. عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسیر گرفته بود.

عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قریش چرا فقط باید من از میان کسانى که اینجایند کشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند یکى دیگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را کشتى مرا هم بکش و اگر بر ایشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ایشان فدیه گرفتى من هم یکى از ایشان خواهم بود. اى محمد چه کسى سرپرست کودکان من خواهد بود؟ فرمود: آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان کرد. و پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به عقبه فرمود: به خدا سوگند تا آنجا که مى دانم چه بد مردى بودى ، کافر به خدا و پیامبر صلى الله علیه و آله و کتاب خدا و آزار دهنده پیامبرش بودى ، خداوند را که ترا کشت و چشم مرا از کشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .
محمد بن اسحاق مى گوید: عکرمه برده آزاد کرده ابن عباس ، از ابورافع نقل کرده که مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام میان ما نفوذ پیدا کرده بود.

عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند. عباس هیبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسیار داشت که میان قومش پراکنده بود و به همین سبب اسلام خود را پوشیده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى کرده بود و به جاى خویش عاص بن هشام بن مغیره را فرستاده بود و چنین بود که هر کس به بدر نرفته بود از سوى خود کسى را گسیل داشته بود. و چون خبر کشته شدن افراد قریش در بدر رسید خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خویش احساس قدرت و عزت مى کردیم .

ابورافع گوید: من مردى ضعیف بودم که تیر مى تراشیدم و معمولا کنار حجره زمزم تیرها را مى تراشیدم ، و به خدا سوگند در حالى که نشسته بودم و تیر مى تراشیدم و ام الفضل هم کنار من نشسته بود و از خبرى که رسیده بود خوشحال بودیم ناگهان ابولهب که براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و کنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه که او نشسته بود گفته شد ابوسفیان بن حارث بن عبدالمطلب که همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت کرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفیان بن حارث گفت : اى برادر زاده پیش من بیا که به خدا سوگند خبر درست پیش ‍ تو است . ابو رافع مى گوید: ابوسفیان کنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ایستاده بودند.

ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو کار مردم چگونه بود؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود، همینکه با آنان رویاروى شدیم شانه هاى خود را در اختیارشان گذاشتم ، به هر گونه که خواستند ما را کشتند و اسیر کردند. به خدا سوگند با وجود این مردم را سرزنش نمى کنیم که مردانى سپیده چهره را بر اسبان ابلق میان زمین و آسمان دیدیم که هیچ چیز را باقى نمى گذاشتند و هیچ چیز در برابر شان یاراى مقاومت نداشت .

ابورافع مى گوید: در همین حال من ریسمانهاى کنار حجره زمزم را تکان دادم و گفتم : به خدا سوگند که آنان فرشتگان بودند. ابولهب دست یازید و مرا بر زمین افکند و زانوها خود را روى خود را روى سینه ام نهاد و شروع به زدن من کرد و من مردى ناتوان بودم . در این هنگام ام الفضل برخاست و یکى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد که سر او را بسیار بد شکست و خطاب به ابولهب گفت : اینک که سالار ابورافع – عباس – غایب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت کرد و رفت و به خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه کرد و کشت .

پسرانش لاشه او را دو یا سه شبانه روز به حال خود رها کردند و به خاک نسپردند تا آنکه در خانه خود متعفن شد و قریش از بیمارى عدسه و واگیرى آن همان گونه بیم داشتند که مردم از طاعون . سرانجام مردى از قریش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى دارید که لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاک نمى سپارید! گفتند: ما از سرایت این بیمارى بیم داریم . گفت : بروید من هم همراهتان مى آیم ، و به خدا سوگند که جسدش را غسل ندادند و ترسیدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشیدند و سپس آن را بیرون آوردند و بالاى مکه بردند و در شکافى افکندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشیدند که پوشیده شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عباس در جنگ بدر حاضر شد و با دیگر اسیران اسیر گردید. او را ابوالیسر کعب بن عمرو که فردى از قبیله بنى سلمه بود اسیر گرفت . چون شب فرا رسید در بند بودند پیامبر صلى الله علیه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنکه یارانش پرسیدند که اى رسول خدا شما را چه مى شود که نمى خوابید؟ فرمود: صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید. 

گوید؛ ابن عباس ، که خدایش رحمت کند، مى گفته است : ابوالیسر مردى کوچک اندام و عباس مردى کشیده قامت و تنومند بود. پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوالیسر فرمود: چگونه عباس را اسیر گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا، مردى مرا در اسیر گرفتن او یارى داد که پیش از آن او را ندیده بودم و آن مرد چنین و چنان بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ترا بر آن کار فرشته اى بزرگوار یارى داده است .

محمد بن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نباید هیچ کس از بنى هاشم کشته شود. مى گوید: این موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنین عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول یکى از خویشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، که خدایش رحمت کند، براى من نقل کردند که پیامبر صلى الله علیه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم که مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى دیگر را به زور به جنگ آورده اند، ما را نیازى به کشتن آنان نیست . هر کس از شما با کسى از بنى هاشم رویاروى شد او را نکشد و هر کس با ابوالبخترى رویاروى شد او را نکشد و هر کس با عباس عموى پیامبر صلى الله علیه و آله رویاروى شد او را نکشد که او با زور و اکراه به جنگ آمده است .

ابوحفذیه پسر عتبه بن ربیعه گفت : آیا باید پدران و برادران و خویشاوندان خود را بکشیم و عباس را رها کنیم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رویا روى شوم با شمشیر بر چهره اش خواهم زد. پیامبر صلى الله علیه و آله این سخن را شنید و به عمر بن خطاب فرمود: اى ابوحفص – عمر مى گوید: به خدا سوگند این نخستین بار بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به من کنیه ابوحفص داد – آیا باید چهره عموى رسول خدا صلى الله علیه و آله را شمشیر زد؟ عمر گفت : اى رسول خدا! اجازه فرماى با شمشیر گردن ابوحذیفه را بزنم که به خدا سوگند منافق شد.

گوید: ابوحذیفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن که روز بدر گفتم در امان نیستم ، مگر اینکه خداوند با روزى کردن شهادت این گناه مرا بپوشاند، و او در جنگ یمامه شهید شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله با ابوبکر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسیران رایزنى فرمود عمر نسبت به اسیران خشونت بسیار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى کنم از من اطاعت فرماى که من از هیچ خیر خواهى در مورد شما فرو گذار نیستم ! نخست عمویت عباس را پیش نیاور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نیستم ! نخست عمویت عباس را پیش بیاور به دست خود گردنش را بزن و عقیل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسیرى را به نزدیکترین خویشاوندش بسپر تا او را بکشد. پیامبر صلى الله علیه و آله این پیشنهاد را بسیار ناخوش داشت و آن را نپسندید.

محمد ابن اسحاق مى گوید: و چون اسیران را به مدینه آوردند رسول خدا صلى الله علیه و آله به عباس فرمود: اى عباص فدیه خودت و دو برادر زاده ات عقیل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فدیه هم پیمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت کن .

عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و این قوم به زور مرا آوردند. فرمود: خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گویى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر کار تو این است که بر ضد مایى ، و اینک فدیه بپرداز. هنگامى که عباس اسیر شده بود پیامبر صلى الله علیه و آله بیست وقیه طلایى را که همراه داشت از او گرفته بود.

عباس گفت : همان را از فدیه من حساب کن . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن غنیمتى است که خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود: آن مالى که هنگام بیرون آمدن از مکه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هیچ کس با شما دو تن نبود، کجاست ؟ بعد هم به ام الفضل گفتى : اگر در این سفر کشته شدم از این مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد. عباس گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است هیچ کس ‍ غیر از من و ام الفضل این موضوع را نمى داند و علم که تو رسول خدایى ، و عبا فدیه خود و دو برادر زاده و هم پیمانش را پرداخت کرد.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از اثیل ، زید بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدینه گسیل فرمود. آنان روز یکشنبه هنگام ظهر به مدینه رسیدند.

عبد الله بن رواحه در منطقه عقیق از زید بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدینه رود.
عبدالله بن رواحه بانگ برداشت که اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله و کشته و اسیر شدن مشرکان ، هر دو پسر ربیعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و امیه بن خلف کشته شدند و سهیل بن عمر و که داراى دندانهاى نیش آشکار بود با گروهى بسیار اسرار شد. عاصم بن عدى مى گوید: برخاستم و عبدالله بن رواحه را کنارى کشیدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آیا آنچه مى گویى حقیقت دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله علیه و آله خواهد آمد و اسیران در بند کشیده شده همراهش خواهند بود. عبدالله بن رواحه سپس به یک یک خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدینه مراجعه کرد و کودکان هم همراهش مى دویدند و مى گفتند: ابوجهل تبهکار کشته شد تا آنکه به خانه هاى خاندان امیه بن زید رسیدند.

زید بن حارثه هم در حالى که سوار بر ناقه قصواى پیامبر صلى الله علیه و آله بود براى مژده دادن به دیگر مردم مدینه آمد و چون به مصلاى مدینه رسید، همچنانکه سوار بر ناقه بود، فریاد بر آورد که عتبه و شیبه پسران ربیعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و امیه بن خلف کشته شدند و سهیل بن عمرو نیش دار همراه گروه بسیارى اسیر شد. مردم سخن زید را تصدیق نمى کردند و مى گفتند: زید گریخته است و این سخن مسلمانان را خشمگین ساخت و به بیم انداخت .

گوید: زید هنگامى به مدینه رسید که در بقیه مردم از صاف کردن گور رقیه دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله بر مى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زید گفت : سالار شما و کسانى که همراهش بودند کشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : یاران شما چنان پراکنده شدند که دیگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد کشته شده اند و این ناقه محمد است و آن را مى شناسیم و این زید بن حارثه هم از ترس ‍ نمى داند چه مى گوید و گریزان آمده است . ابولبابه به او گفت : خداوند این سخن ترا تکذیب فرماید. یهودیان هم گفتند: زید گریزان آمده است . اسامه بن زید مى گوید: من آمدم و با پدر خویش خلوت کردم و به او گفتم آیا آنچه مى گویى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسرکم راست مى گویم و من قول یدى شدم و پیش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شایعه پراکنى و یاوه سرایى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى کنى چون رسول خدا صلى الله علیه و آله بیاید بدون تردید ترا پیش او مى بریم و گردنت را خواهد زد. گفت : اى ابو محمد! این چیزى بود که شنیدم مردم مى گفتند.

واقدى مى گوید: اسیران در حالى که شقران بر آنان گماشته بود آمدند. کسانى را که شمرده و نام برده اند چهل و نه اسیرند، اما شمار ایشان بدون هیچ شک هفتاد تن بوده است که نام دیگران برده نشده است . مردم به استقبال پیامبر صلى الله علیه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پیروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چیزى نبود که قاتل شاد باش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان کله طاس را کشتیم . پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد و فرمود: اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند که اگر آنان را مى دیدى از ایشان مى ترسیدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى کردى و ارگ کارهاى خود را با کار آنان مى سنجیدى ، کوچک مى شمردى و با وجود این چه بد مردمى نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود بودند. سلمه گفت : از خشم خدا و پیامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى که در روحاء بودیم همچنان از من روى گردانى .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن سخنى که به مرد عرب گفتى که خودت با ناقه ات در آمیخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چیزى که آن نمى دانستى بر زبان آوردى .اما آنچه درباره این قوم گفتى بدون توجه یا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را کوچک شمردى . پیامبر صلى الله علیه و آله عذر سلمه را پذیرفت و او از بزرگان اصحاب بود.

واقدى مى گوید: زهر روایت مى کند که ابوهند بیاضى ، برده آزاد کرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا صلى الله علیه و آله را ملاقات کرد و خیکى که از خرماى آمیخته با کشک و روغن پر بود به ایشان هدیه داد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهید و از خانواده اش زن بگیرید.

واقدى همچنین مى گوید: اسید بن حضیر هم به دیدار رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى که ترا پیروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند که من گمان نمى کردم با دشمن رویاروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع کاروان است و به همین سبب در بدر شرکت نکردم . اگر گمان مى کردم رویا رویى با دشمن است ، هرگز از شرکت در آن باز نمى ایستادم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: راست مى گویى .

گوید: عبدالله بن قیس هم در تربان به دیدار پیامبر صلى الله علیه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستایش خدا را بر سلامت و پیروزى تو، من آن هنگام که شما رفتید تب داشتم و آن تب تا دیروز از تنم بیرون نرفت و اینک به دیدارت شتافتم . فرمود: خدایت پاداش دهاد.

واقدى مى گوید: سهیل بن عمرو که همراه مالک بن دخشم که او را به اسیرى گرفته بود حرکت مى کرد، چون تو که میان سقیا و ملل است رسیدند، به مالک گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار. مالک همچنان کنار او ایستاد، سهیل گفت : شرم دارم ، اندکى از من فاصله بگیر. مالک فاصله گرفت ، سهیل دست خویش را از بند بیرون کشید و راه خود را گرفت و رفت . چون دیر کرد مالک بن دخشم روى به مردم کرد و فریاد بر آورد و مردم به تعقیب سهیل پرداختند و پیامبر صلى الله علیه و آله هم به تن خویش به تعقیب او پرداخت و فرود هر کس او را پیدا کند بکشدش . قضا را پیامبر صلى الله علیه و آله خود او را یافت که خویش را میان خار بن ها مخفى کرده بود، فرمان داد دستهایش را به گردنش بستند و او را به مرکب خود بست و سهیل تا رسیدن به مدینه یک قوم هم سوار نشد. 

واقدى مى گوید: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برایم نقل کرد که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زید را دید. او را سوار کرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهیل بن عمرو دستهایش به گردنش بسته بود و کنار ناقه حرکت مى کرد و چون اسامه سهیل را دید گفت : اى رسول خدا این ابویزید است ؟ فرمود: آرى این همان است که در مکه نان اطعام مى کرد.

بلاذرى مى گوید: اسامه بن زید که در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا این همان کسى است که در مکه به مردم ثرید – تریت – مى داد و آن را با سین تلفظ کرد.مى گوید (ابن ابى الحدید): این نوعى لکنت معکوس است . چون معمولا سین را به صورت ث تلفظ مى کنند ولى اسامه ثرا به سین تلفظ کرده است . بعضى هم مى گویند اسامه گفت : این کسى است که به مردم در مکه شرید مى دهد و آن را شین ضبط کرده اند.

بلاذرى همچنین مى گوید: مصعب بن عبدالله زبیرى از قول مشایخ خود نقل مى کرد که چون اسامه در آن روز سهیل بن عمرو را دید گفت : اى رسول خدا این همان است که در مکه به مردم ترید مى خوراند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى ، این ابویزید است که در مکه خوراک اطعام مى کرد ولى در راه خاموش کردن پرتو خداوند کوشش مى کرد و خداوند بر او چیره شد.
گوید: امیه بن ابى الصلت ثقفى  درباره او چنین سروده است :اى ابایزید، دهش و بخشش ترا گسترده مى بینم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ریزد.

گوید: مالک بن دخشم که سهیل را در جنگ بدر اسیر گرفته بود در مورد او چنین سروده است :سهیل را اسیر گرفتم و از میان همه امتها کسى را با او عوض نمى کنم . خندف – نام مادر قبیله قریش – مى داند که به هنگام زور و ستم جوانمردترین جوانانش سهیل است . با شمشیر بران خویش بر او چندان ضربه زدم که خمیده شد و خود را در برابر این لب شکرى به زحمت انداختم .سهیل چون لب بالایش شکافته بود، دندانهاى نیش او آشکار و به همین سبب به ذوالانیاب مشهور بود.

واقدى مى گوید: چون اسیران به مدینه رسیدند سوده ، دختر زمعه همسر پیامبر صلى الله علیه و آله ، براى شرکت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پیش آنان رفته بود و این پیش از آن بود که حکم حجاب نازل شود. سوده مى گوید: کسى پیش ما آمد و گفت : اینک اسیران را آوردند، من به خانه خود رفتم که پیامبر صلى الله علیه و آله هم آنجا بود. ناگاه ابویزید سهیل بن عمرو را دیدم که در گوشه خانه نشسته و دستهایش به گردنش ‍ بسته است و به خدا سوگند همینکه آنچنان دیدم نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : اى ابویزید، چگونه تسلیم سخن شدید و تن به اسیرى دادید، اى کاش با بزرگوارى مى مردید و به خدا سوگند ناگاه سخن پیامبر صلى الله علیه و آله مرا به خود آورد که از درون حجره مى فرمود: اى سوده آیا بر ضد حق مبعوث فرموده است همینکه ابویزید را دیدم که دستهایش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى کنم و این سخن را بر زبان آوردم

واقدى مى گوید: خالد بن الیاس براى من از قول ابوبکر بن عبدالله بن ابى جهم نقل کرد که مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغیره و امیه بن ابى حذیفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شرکت کرده بود. به او گفتند اسیران آمدند. او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هیچ سخنى نگفت و برگشت و پیامبر صلى الله علیه و آله را در خانه عایشه پیدا کرد و گفت : اى رسول خدا این پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بیایند و از ایشان میزبانى کنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ایشان بکاهم و من دوست نمى دارم پیش از اجازه گرفتن از شما هیچ یک از این کارها را انجام دهم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من هیچ یک از این کارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده . 

واقدى مى گوید: محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل کرد که ابوالعاص ‍ بن ربیع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسیر بودم ، خدایشان خیر دهاد که چون چاشت یا شام مى خوردیم نان را که پیش آنان کمیاب بود و بیشتر خوراکشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم کسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. ولید بن ولید بن مغیره هم همین گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را که بر مرکبهاى خود سوار مى کردند و خود پیاده مى رفتند.

محمد بن اسحاق در کتاب خود مى گوید: ابوالعاص بن ربیع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پیامبر صلى الله علیه و آله و شوهر زینب دختر رسول خدا صلى الله علیه و آله بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مکه بود که مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خویلد و خواهر خدیجه بود. ربیع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص ‍ براى خاله خود خدیجه همچون پسر بود و خدیجه پیش از بعثت از پیامبر صلى الله علیه و آله تقاضا کرد زینب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله مخالف خواسته خدیجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زینب را به ازدواج او در آورد. چون خداوند محمد صلى الله علیه و آله را به پیامبرى گرامى داشت خدیجه و همه دختران رسول خدا صلى الله علیه و آله به آن حضرت ایمان آوردند و گواهى که هر چه آورده است بر حق است و آیین او را پذیرفتند، اما ابوالعاص به شرک خود باقى ماند.

پیامبر صلى الله علیه و آله همچنین پیش از بعثت یکى از دو دختر خود رقیه یا ام کلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به یکدیگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانیده اید، دخترانش را به همسرى گرفته اید و هزینه آنان را از دوش او برداشته اید، دخترانش را پیش او برگردانید و او را به آنان سرگرم و اندوهگین سازید. آنان پیش ابوالعاص بن ربیع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قریش را که بخواهى به همسرى تو در مى آوریم .

گفت : هرگز خداوند چنین نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هیچ دوست ندارم که به جاى او زنى دیگر از قریش ‍ همسر من باشد. و رسول خدا صلى الله علیه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعایت حق دامادى ستایش مى فرمود. آنان سپس پیش ‍ آن تبهکار، عتبه بن ابى لهب ، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قریش را که بخواهى به همسرى تو در مى آوریم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعید بن عاص یا دختر سعید بن عاص را به ازدواج من در آورید از او جدا مى شوم .

آنان دختر سعید بن عاص را به همسرى او در آوردند و او که هنوز با دختر پیامبر صلى الله علیه و آله عروسى نکرده بود او را طلاق داد و خداوند بدین گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله در مکه قادر به اجراى این حکم نبود که آن دو را از یکدیگر جدا فرماید. ناچار زینب با مسلمانى خویش همچنان به زندگى با ابوالعاص که بر شرک خود بود ادامه مى داد، تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت فرمود و زینب در مکه همراه ابوالعاص ماند.

چون قریش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه دیگر اسیران اسیر شد و او را به حضور پیامبر آوردند و با اسیران دیگر همانجا بود و چون اهل مکه براى فدیه اسیران خود اموالى فرستادند، زینب هم براى فدیه اسیر خود یعنى شوهرش اموالى فرستاد که ضمن آن گلو بندى بود که خدیجه مادرش شب زفاف به او هدیه داده بود. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله آن را دید بر حال زینب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانید اسیرش را رها کنید و فدیه اى را که فرستاده است براى او برگردانید. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنین مى کنیم . ما جانها و اموال خویش را فداى تو مى سازیم . و آنچه را که زینب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زینب بدون دریافت فدیه آزاد ساختند. 

مى گوید (ابن ابى الحدید): من این خبر را در حضور ابوجعفر یحیى بن ابى زید بصرى ، که خدایش رحمت کناد، خواندم ، گفت : آیا گمان مى کنى ابوبکر و عمر این موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آیا اقتضاى کرم و احسان این نبوده است که آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدک خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند که آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله علیه و آله از منزلت زینب خواهرش کمتر بوده است و حال آنکه فاطمه بانوى بانوان جهانیان است . و تازه این در موردى است که براى فاطمه حقى به ارث یا بخشش فدک را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقیب گفتم : فدک به موجب خبرى که ابوبکر جایز نبوده است که آن را از ایشان بگیرد.

نقیب گفت : فدیه ابوالعاص ‍ بن ربیع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پیامبر صلى الله علیه و آله آن را از ایشان گرفت . گفتم . رسول خدا صلى الله علیه و آله صاحب شریعت است و حکم ، حکم اوست و ابوبکر چنان نیست . گفت : من که نگفتم ابوبکر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلکه مى گویم اى کاش از مسلمانان مى خواست که از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشیدند همان گونه که پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد فدیه ابوالعاص رفتار فرمود. آیا مى پندارى اگر ابوبکر مى گفت این دختر پیامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آیا به این کار خشنود نیستید؟ آیا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همین گونه گفته است که ابوبکر و عمر بر طبق میزان کرم و بزرگداشت کار پسندیده نکرده اند، هر چند که از لحاظ دینى کارشان پنسدیده باشد.

محمد بن اسحاق مى گوید: چون رسول خدا صلى الله علیه و آله ابى العاص را رها فرمود، آن چنان که ما تصور مى کنیم از او عهد گرفت یا با و شرط فرمود یا آنکه خود ابوالعاص قول داد که زینب را به مدینه خواهد فرستاد. این موضوع را نه پیامبر صلى الله علیه و آله و نه ابوالعاص آشکار نساختند ولى پس از آنکه ابوالعاص آزاد شد و به مکه رفت پیامبر صلى الله علیه و آله اندکى بعد زید بن حارثه و مردى از انصار را به مکه گسیل داشت و فرمود فلان جا باشید.  زینب خواهد آمد، با او همراهى کنید و او را پیش من آورید. آن دو به سوى مکه حرکت کردند و این یک ماه پس از جنگ بدر بود، یا حدود یک ماه ، و چون ابوالعاص به مکه رسید به زینب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زینب آماده شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: از خود زینب براى من نقل شده که مى گفته است : در همان حال که من براى پیوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا دید و گفت : اى دختر محمد! به من خبر رسیده است که مى خواهى پیش پدر خویش بروى . گفتم : چنین قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشیده مدار و گر ترا نیازى به مال یا چیز دیگرى است که براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مکن که میان زنان کینه هایى که میان مردان موجود است وجود ندارد. زینب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو دیدم و گمان کردم آنچه مى گوید عمل خواهد کرد ولى از او ترسیدم و منکر شدم که چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از کارهاى خود آسوده گردیدم برادر شوهرم کنانه بن ربیع مرا راه انداخت .

محمد بن اسحاق مى گوید: کنانه بن ربیع براى زینب شترى آورد و او را سوار کرد و کمان و تیردان خویش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زینب هم میان کجاوه اى بود که براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قریش در این باره به گفتگو پرداختند و یکدیگر را سرزنش کردند و ترسیدند که دختر محمد بر آن حال از میان ایشان کوچ کند و قریش شتابان به تعقیب او پرداختند و در ذوطوى به او رسیدند. نخستین کسانى که به زینب رسیدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقیس فهرى بودند. هبار با نیزه زینب را که در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زینب بار دار بود گرفتار خونریزى شد و پس از بازگشت به مکه کودک خود را سقط کرد و همین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله روز فتح مکه خون هبار را حلال فرمود.

کناد، خواندم ، گفت : در صورتى که پیامبر صلى الله علیه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اینکه زینب را ترسانده و موجب سقط کودکش شده است بدیهى و روشن است که اگر پیامبر صلى الله علیه و آله زنده مى بود خون کسانى را که فاطمه را ترساندند تا کودکش را سقط کند حلال مى فرمود: گفتم : آیا این موضوع را که گروهى مى گویند فاطمه چندان وحشت کرد که محسن را سقط کرد از قول تو روایت کنم ؟ گفت : نه تایید آن و نه بطلانش را از قول من نقل کن . زیرا در این مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض یکدیگرند.

واقدى مى گوید: کنانه بن ربیع زانو بر زمین زد و تیردان خویش را مقابل خود نهاد.تیرى از آن گرفت و در چله کمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هیچ مردى به هودج زینب نزدیک نخواهد شد مگر اینکه او را هدف تیر قرار خواهم داد.
ناچار مردم از گرد او دور شدند.

گوید: در این هنگام ابوسفیان بن حرب همراه بزرگان قریش آمد و گفت : اى مرد تیرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوییم . کنانه از تیر اندازى خود دارى کرد.ابوسفیان جلو آمد و کنار او ایستاد و گفت : کار درست و پسندیده نکردى که آشکارا و در قبال چشم مردم این زن را با خود بیرون آوردى و حال آنکه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر این زن به ما رسیده است آگاهى و اینک که دختر محمد را آشکار مى خواهى پیش او ببرى مردم چنین گمان مى کنند که این نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند که ما را نیازى به باز داشت این زن از پیوستن به پدرش نیست . وانگهى از این زن خونى نمى خواهیم ، اکنون او را برگردان و چون هیاهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگرداندیم ، آرام و پوشیده او را ببر و به پدرش ملحق ساز.

کنانه بن ربیع زینب را به مکه برگرداند و زینب چند شب در مکه ماند و چون هیاهو آرام شد، او را بر شترش سوار کرد و شبانه بیرون آورد و به زید بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردند.محمد بن اسحاق مى گوید: سلیمان بن یسار از ابواسحاق دوسى از ابوهریره نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله سریه اى را براى تصرف کاروانى از قریش که در آن کالاها و تنى چند از قریش بودند گسیل فرمود. من هم از افراد آن سریه بودم . پیامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقیس دست یافتید هر دو را در آتش بسوزانید.

فرداى آن روز کسى را پیش ما گسیل داشت و فرمود: به شما دستور داده بود که اگر آن دو مرد را گرفتید بسوزانید و سپس اندیشیدم که براى هیچ کس جز خداوند متعال شایسته و سزاوار نیست کسى را با آتش عذاب کند، بنابراین اگر بر آن دو دست یافتید آن دو را بکشید و مسوزانید.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این حق براى جبریان وجود دارد که کسى از ایشان بگوید، مگر این نسخ چیزى پیش از رسیدن وقت عمل به آن نیست و عدلیان – معتزله – این را روا نمى شمرند. این سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اینکه اصل این خبر را دفع کنیم یا به ضعف یکى از راویانش یا ابطال احتجاج به آن از این روى که خبر واحد است یا به گونه دیگرى ، و آن این است که ما براى پیامبر در احکام شریعت قائل به اجتهادیم و بسیارى از مشایخ ما هم بر همین عقیده اند و مذهب قاضى ابویوسف ، دوست ابوحنیفه ، هم همین گونه است . به علاوه حدیث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبکر و سپس گسیل داشتن على علیه السلام و گرفتن آن را از او در بین راه و خواندن آن برى اهل مکه هم همین گونه است ، با آنکه در آغاز ابوبکر مامور بود که آن نامه را بریا مردم بخواند.

اما بلاذرى در این مورد چنین روایت کرده است که هبار بن اسود از کسانى بوده است که هنگامى بردن زینب از مکه به مدینه متعرض او شده است و رسول خدا صلى الله علیه و آله به همه افراد سریه هایى که گسیل داشته فرموده است اگر بر او دست یافتند او را بسوزانند و سپس فرموده است با آتش جز خداوند شکنجه نمى کند و فرمان داد اگر بر او دست یافتند هر دو دست و هر دو پایش را قطع کنند و او را بکشند و بر او دست نیافتند. روز فتح مکه هم هبار گریخت و سپس در مدینه ، و گفته شده است در جعرانه – نام جایى است – پس از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله از جنگ حنین فراغت یافت ، به حضور رسول خدا صلى الله علیه و آله آمد و مقابل ایشان ایستاد شهادتین بر زبان آورد و اسلامش پذیرفته شد و رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمان داد هیچ کس متعرض او نشود. سلمى کنیز پیامبر صلى الله علیه و آله به هبار گفت : خداوند هیچ چشمى را به تو روشن مدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرام بگیر که اسلام امور پیش از خود را محو کرده است .

بلاذرى مى گوید: زبیر بن عوام مى گفته است : پس از آن همه خشونت پیامبر صلى الله علیه و آله نسبت به همان آن حضرت را مى دیدم که با آزرم و بزرگوارى سر خود را پایین مى افکند و هبار از ایشان پوزش مى خواست و آن حضرت از او.

محمد بن اسحاق مى گوید: ابوالعاص همچنان بر شرک خود در مکه باقى ماند و زینب نزد پدرش در مدینه مقیم بود و اسلام میان آن دو جدایى اندخته بود – بر یکدیگر حرام بودند – تا آنکه پیش از فتح مکه ابوالعاص با اموال خود و اموالى که قریش به مضاربه به او داده بودند براى بازرگانى به شام رفت و او مردى امین بود و چون از بازرگانى خود در شام آسوده شد و بازگشت به سریه اى که پیامبر صلى الله علیه و آله گسیل فرموده بود برخورد که اموالش را گرفتند و خودش از چنگ ایشان گریخت . آن گروه اموال او را با خود به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند.

ابوالعاص شبانه بیرون آمد و خود را به مدینه و خانه زینب رساند و از او پناه خواست و زینب او را پناه داد. ابوالعاص در طلب اموالى که افراد آن سریه از او گرفته بودند آمده بود. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله تکبیره الاحرام نماز صبح را فرمود و مردم هم تکبیر گفتند و اقتدا کردند زینب از صفه زنان با صداى بلند گفت : اى مردم من ابوالعاص را پناه داده ام . پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه نماز صبح را گزارد و سلام داد روى به مردم کرد و فرمود: اى مردم آیا شما هم آنچه را من شنیدم ، شنیدند؟ گفتند: آرى .

فرمود: همانا سوگند به کسى که جان محمد در دست اوست ، من هم از آنچه گذشت تا همان هنگام که شما صدا را شنیدید اطلاع نداشتم و البته هر کس مى تواند به دیگرى پناه دهد. پیامبر صلى الله علیه و آله آنگاه پیش دختر خود زینب رفت و فرمود: دختر جان ! او را گرامى بدار و پسندیده میزبانى کن و مبادا به تو دست یابد که تو بر او حلال نیستى .

سپس پیام داد افراد آن سریه که اموال ابوالعاص را گرفته بودند پیش ایشان آیند و به آنان فرمود: وضعیت این مرد را نسبت به ما مى دانید و اموالى از او گرفته اید، اگر احسان کنید و اموالش را برگردانید ما این کار را دوست مى داریم و اگر نخواهید غنیمتى است که خداوند به شما ارزانى فرموده است و شما سزاوارتر بر آن هستید. گفتند: اى رسول خدا اموالش را به او بر مى گردانیم . و همه اموال و کالاهاى او را به او پس دادند. و چنان بود که مردى ریسمانى را و دیگرى مشک آب خشکیده و دیگرى آفتابه حتى چوبهاى سر مشکهاى او را مى آورد و مى داد و همه اموال و کالاهاى او را پس دادند و هیچ چیزى را از دست نداد.

ابوالعاص آنگاه به مکه رفت و چون به شهر رسید همه اموال افراد قریش را که براى مضاربه به او داده بودند به ایشان باز گرداند و چون از آن کار آسوده شد به آنان گفت : اى گروه قریش آیا براى کسى از شما مالى پیش من مانده است که نگرفته باشد؟ گفتند: نه و خدایت پاداش دهاد که ترا با وفا و کریم یافته ایم . گفت : اینک گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداوند یکتا نیست و محمد رسول خداست . به خدا سوگند چیزى مرا از مسلمان شدن باز نداشت مگر بیم از این تصور شما که من مى خواهم اموال شما را بخورم و با خود ببرم . اینک که خداوند اموالتان را به سلامت به شما برگرداند گواهى مى دهم که مسلمان شده و از آیین محمد پیروى کرده ام ، و سپس شتابان بیرون آمد و خود را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساند.

محمد بن اسحاق مى گوید: داود بن حصین از عکرمه از ابن عباس براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از شش سال زینب را با همان عقد و نکاح نخست و بدون عقد مجدد به الوالعاص برگرداند. 

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از کار اسیران فراغت یافت و خداوند عزوجل در جنگ بدر میان کفر و ایمان مشخص فرمود. مشرکان و منافقان و یهودیان زبون شدند و در مدینه هیچ یهودى و مناقفى باقى نماند مگر اینکه خاضع شد. گروهى از منافقان مى گفتند اى کاش با محمد بیرون مى رفتیم و به غنیمتى مى رسیدیم . یهودیان با خود مى گفتند او همان کسى است که نشانه هایش را در کتابهاى خود دیده ایم و به خدا سوگند از این پس پرچمى براى او برافراشته نمى شود مگر اینکه پیروز خواهد شد.

کعب بن اشرف گفت : امروز دل زمین بهتر از روى آن است ! اینان همه اشراف و سروران مردم و پادشاهان عرب و اهل منطقه امن و حرم بودند که کشته شدند. کعب به مکه رفت و به خانه وداعه بن ضبیره وارد شد و آنجا اشعارى در نکوهش مسلمانان و مرثیه کشته شدگان مشرکان در بدر سرود و از جمله چنین گفت :آسیاب بدر براى نابودى اهل آن به گردش آمد، که براى امثال بدر باید گریست و اشک ریخت . بزرگان مردم بر گرد حوض آن کشته شدند. از خیر و نیکى دور نباشید همانا پادشاهان کشته شدند. مردمى که من در قبال به قدرت رسیدن ایشان زبون مى شوم مى گویند ابن اشرف به صورت کعبى که بى تابى مى کند در آمده است …

واقدى مى گوید: این ابیات را عبد الله بن جعفر و محمد بن صالح و ابن ابى الزناد براى من املاء کردند، چون کعب بن اشرف این ابیات را سرود، مردم در مکه آنها را از او فرار گرفتند و بهانه قرار دادند و مرثیه سرایى هاى خود را که قبلا از بیم شماتت مسلمانان حرام کرده بودند، آشکار ساختند. پسرکان و دخترکان در مکه این ابیات را مى خواندند و قریش یک ماه بر کشتگان خود مویه کرد و هیچ خانه اى در مکه باقى نماند مگر آنکه در آن سوگوارى و مویه بود. زنان موهاى خود را آشفته کردند، گاه اسب و شتر مرد کشته شده را مى آوردند و میان خود برپا مى داشتند و بر گردش مویه مى کردند. زنان سوگوار به کوچه ها مى آمدند و در کوچه ها پرده زده بودند و پشت آن سو گوارا مى کردند و مردم مکه خواب عاتکه و جهیم بن صلت را تصدیق مى کردند.

واقدى مى گوید: کسانى از قریش که براى پرداخت فدیه اسیران به مدینه آمدند چهارده و گفته شده است پانزده مرد بوده اند و نخستین کس که آمد مطلب بن ابووداعه بود و بقیه هم سه شب پس از او به مدینه آمدند.گوید: اسحاق بن یحیى براى من نقل کرد که از نافع بن جبیر پرسیدم میزان فدیه اسیران چه قدر بود؟ گفت : از همه بیشتر چهار هزار درهم بود و سپس ‍ سه و دو هزار و هزار درهم ، مگر نسبت به گروهى که مال نداشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله بر آنان منت نهاد و ایشان را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود.

پیامبر صلى الله علیه و آله در مورد ابووداعه فرموده بود او را در مکه پسر زیرک توانگرى است که فدیه او را هر چه گران باشد خواهد پرداخت . چون او به مدینه آمد فدیه خود را چهار هزار درهم پرداخت . ابووداعه نخستین اسیرى بود که فدیه اش پرداخت شد و قریش به مطلب پسر ابووداعه که او را در حال آماده شدن براى رفتن پیش پدرش دیدند، گفتند: شتاب مکن که مى ترسیم در مورد اسیران کار ما را خراب کنى و چون محمد درماندگى ما را ببیند میزان فدیه را بالا ببرد و گران کند و بر فرض که تو توانگرى همه قوم به توانگرى تو نیستند. او گفت : من تا هنگامى که شما براى پرداخت فدیه نرفته اید نخواهم رفت و بدین گونه با آنان خدعه کرد و همینکه آنان غافل شدند شبانه بر مرکب خود سوار شد و در چهار شب خود را به مدینه رساند و فدیه پدر خویش را چهار هزار درهم پرداخت کرد. چون قریش او را در این مورد نکوهش کردند گفت : من نمى توانستم پدر خود را در حال اسیرى رها کنیم و شما آسوده و بى خیال باشید. ابوسفیان بن حرب گفت : این پسر نوجوان به خویش و اندیشه خود شیفته است و کار را بر شما تباه مى کند، من که به خدا سوگند براى پسرم عمرو فدیه نخواهم پرداخت ، اگر چه یک سال هم در اسارت بماند مگر اینکه محمد خود او را آزاد کند. به خود سوگند چنین نیست که از همه شما تهیدست تر باشم ولى دوست ندارم کارى را که موجب دشوارى براى شما مى شود انجام دهم و عمرو هم مانند یکى از دیگر از اسیران خواهد بود.

واقدى مى گوید نام کسانى که براى آزادى اسیران آمدند چنین است ، از خاندان عبد شمس ، ولید بن عقبه بن ابى معیط و عمرو بن ربیع برادر ابوالعاص بن ربیع ، از خاندان نوفل بن عبدمناف ، جبیر بن مطعم ، از خاندان عبدالدار بن قصى ، طلحه بن ابى طلحه ، از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، عثمان بن ابى حبیش ، از خاندان مخزوم عبدالله بن ابى ربیعه و خالد بن ولید و هشام بن ولید بن مغیره و فروه بن سائب و عکرمه بن ابى جهل ، از خاندان جمع ابى خلف و عمیر بن وهب از خاندان سهم مطلب بن ابى وداعه و عمرو بن قیس ، از خاندان مالک بن حسل ، مکرز بن حفص بن احنف ، همه ایشان براى پرداخت فدیه خویشاوندان و وابستگان خود به مدینه آمدند. جبیر بن مطعم مى گفته است از همان هنگام که براى پرداخت فدیه به مدینه رفتم اسلام در دل من جا گرفت و چنان بود که شنیدم پیامبر، که درود خداوند بر او و خاندانش باد، در نماز مغرب سوره والطور را خواند و از همان لحظه اسلام در دل من رخنه کرد.

سخن درباره نام اسیران بدر و کسانى که آنان را اسیر کردند

واقدى مى گوید: از بنى هاشم عباس بن عبدالمطلب که او را ابوالیسر کعب بن عمرو اسیر کرد و عقیل بن ابى طالب که او را عبید بن اوس ظفرى اسیر کرد و نوفل بن حارث بن عبدالمطلب که او را جبار بن صخر اسیر کرد و هم پیمانى از بنى هاشم که از قبیله فهر بود به نام عتبه ، چهار تن .

از خاندان مطلب بن عبد مناف ، سائب بن عبید و عبید بن عمرو بن علقمه ، دو تن که هر دو را سلمه بن اسلم بن حریش اشهلى اسیر کرد.
واقدى مى گوید: این موضوع را ابن ابى حبیبه براى من نقل کرد و گفت براى آزادى آن دو کسى نیامد و چون مالى نداشتند پیامبر صلى الله علیه و آله بدون دریافت فدیه آزادشان فرمود.

از خاندان عبد شمس بن عبد مناف ، عقبه عقبه بن ابى معیط که به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح گردن زد، او را عبد الله بن ابوسلمه عجلانى اسیر کرده بود. حارث بن ابى و جزه بن ابى عمرو بن امیه را سعد بن ابى وقاص اسیر کرده بود و ولید بن عقبه بن ابى معیط براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم فدیه او را پرداخت کرد.

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد اسیران را رد کنند و سپس میان اصحاب خود قرعه کشید، ابن حارث باز هم در سهم سعد بن ابى وقاص که خودش او را اسیر کرده بود قرار گرفت . عمرو بن ابى سفیان که على بن ابى طالب علیه السلام او را اسیر کرد در قرعه کشى در سهم رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله او را بدون دریافت فدیه با سعد بن نعمان بن اکال از بنى معاویه که براى عمره به مکه رفته بود و زندانى شد و مشرکان رهایش نمى کردند مبادله فرمود.

محمد بن اسحاق در کتاب المغازى خود روایت مى کند که عمرو بن ابى سفیان را على علیه السلام در جنگ بدر اسیر کرد، مادر عمرو، دختر عقبه بن ابى معیط بود. عمرو همچنان در دست پیامبر صلى الله علیه و آله باقى ماند و به ابوسفیان گفتند آیا فدیه پسرت عمرو را نمى پردازى ؟ گفت : آیا باید هم خون بدهم و هم مال ؟ پسرم حنظله را کشتند حالا فدیه عمرو را هم بدهم تا رهایش کنند، در دست آنان باشد و تا هر وقت مى خواهند او را نگهدارند. در همان حال که عمرو در مدینه زندانى بود، سعد بن نعمان بن اتکال از قبیله بنى عمرو بن عوف که پیرمردى بود و از آنچه ابوسفیان نسبت به او انجام دهد بیم نداشت ، همراه یکى از زنان خود براى انجام عمره به مکه آمد. قریش هم عهد کرده بودند که متعرض حاجیان و عمره گزاران نشوند، ولى ابوسفیان او را گرفت و در مکه به عوض پسر خود عمرو زندانى کرد و براى گروهى از مردم مدینه این شعر را فرستاد:اى خویشاوندان ابن اکال فریاد خواهى او را پاسخ دهید شما که پیمان بسته اید این سرور سالخورده را رها نکنید. ولى خاندان عمرو بن عوف زبون و فرو مایه اند اگر این قید و بند را از اسیر خود بر ندارند.

چون این اشعر و خبر به اطلاع خاندان عمرو بن عوف رسید به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفتند و خبر را به اطلاع ایشان رساندند و تقاضا کردند عمرو پسر ابوسفیان را در اختیار ایشان بگذارد تا او را با سعد بن نعمان مبادله کنند و رسول خدا صلى الله علیه و آله چنان فرمود و آنان عمرو را به مکه و پیش ابوسفیان و او هم سعد را آزاد کرد. حسان بن ثابت در پاسخ ابوسفیان چنین سروده است :اگر سعد آزاد مى بود آن روز مکه پیش از آنکه اسیر شود بسیارى از شما را مى کشت ، با شمشیر تیز برنده و کمانى که از چوب نبع ساخته شده است و چون تیر از آن رها مى شود بانگ ناله اش بر مى خیزد.

ابوالعاص بن ربیع را خراش بن صمه اسیر کرد و برادرش عمرو بن ربیع براى پرداخت فدیه او آمد. فدیه هم پیمانى از ایشان به نام ابوریشه را نیز عمرو بن ربیع پرداخت و عمرو بن ازرق را هم عمرو بن ربیع آزاد کرد. عمرو بن ازرق پس از قرعه کشى در سهم تمیم ، برده آزاد کرده خراش بن صمه ، قرار گرفته بود. عقبه بن حارث حضرمى را عماره بن حزم اسیر کرد ولى پس از قرعه کشى در سهم ابى بن کعب قرار گرفت و عمرو بن ابوسفیان بن امیه فدیه او را پرداخت . و ابوالعاص بن نوفل بن عبد شمس که عمار بن یاسر او را اسیر کرد و براى آزادى و پرداخت فدیه او پسر عمویش آمد، جمعا هشت تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، عدى بن خیار که خراش بن صمه او را اسیر کرد و عثمان بن عبد شمس برادرزاده عتبه بن غزوان که هم پیمان ایشان بود و او را حارثه بن نعمان اسیر کرده بود، و ابوثور که او را ابو مرثد غنوى اسیر کرده بود، جمعا سه تن که هر سه تن را جبیر بن مطعم با پرداخت فدیه آزاد کرد.

از خاندان عبدالدار بن قصى ابوعزیز بن عمیر که او را ابو الیسر اسیر گرفت اما در قرعه کشى در سهم محرز بن نضله قرار گرفت . واقدى مى گوید: ابوعزیز برادر پدر و مادرى مصعب بن عمیر بود و مصعب به محرز بن نضله گفت : او را ارزان از دست ندهى که مادرى بسیار توانگر در مکه دارد. ابوعزیز به مصعب گفت : اى برادر سفارش تو نسبت به برادرت چنین است ؟ مصعب گفت : محرز برادر من است نه تو، و مادرش براى فدیه او چهار هزار درهم فرستاد و این پس از آن بود که پرسیده بود بیشترین مبلغى که براى افراد قریش فدیه پرداخته اند چقدر است ، گفته بود چهار هزار درهم و او چهار هزار درهم را فرستاد.

اسود بن عامر بن حارث بن سباق که او را حمزه بن عبدالمطلب اسیر کرده بود، جمعا دو تن که براى آزادى و پرداخت فدیه آن دو طلحه بن ابى طلحه به مدینه آمد.
از خاندان اسد بن عبدالعزى بن قصى ، سائب بن ابى حبیش بن مطلب بن اسد بن عبدالعزى که او را عبدالرحمان بن عوف اسیر کرد و عثمان بن حویرث بن عثمان بن اسد بن عبد العزى که او را حاطب بن ابى بلتعه اسیر کرد، و سالم بن شماخ که او را سعد بن ابى وقاص اسیر کدر و براى پرداخت فدیه این سه تن عثمان بن ابى حبیش آمد و براى هر یک چهار هزار درهم فدیه پرداخت .

از خاندان تمیم بن مره مالک بن عبدالله بن عثمان که او را قطبه بن عامر بن حدیده اسیر گرفت و او در مدینه به حال اسیرى در گذشت .
از خاندان مخزوم ، خالد بن هشام بن مغیره که او را سواد بن غزیه اسیر کرد، و امیه بن ابى حذیفه بن مغیره که او را بلال اسیر کرد، و عثمان بن عبدالله بن مغیره که در جنگ نخله گریخته بود و او را واقد بن عبدالله تمیمى در جنگ بدر اسیر کرد و به او گفت : سپاس خداوندى را که امروز مرا بر تو که در جنگ نخله گریختى پیروز فرمود. براى پرداخت فدیه این سه تن عبدالله بن ابى ربیعه آمد و براى هر یک چهار هزار درهم فدیه داد. ولید بن ولید بن مغیره که او را عبدالله بن جحش اسیر کرد، براى پرداخت فدیه او دو برادرش ‍ خالد و هشام پسران ولید آمدند. هشام مى خواست براى فدیه او سه هزار درهم بپردازد ولى عبدالله بن جحش از پذیرفتن آن خود دارى کرد. خالد به برادر خود هشام گفت : چون ولید برادر مادرى تو نیست چنین مى کنى و حال آنکه به خدا سوگند هر چه عبد الله بگوید براى آزادى ولید انجام مى دهم . چون فدیه او را به چهار هزار درم پرداختند، او را با خود آوردند و چون به ذوالحلیفه رسیدند ولید گریخت و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بازگشت و مسلمان شد. به او گفتند: کاش پیش از آنکه فدیه ات پرداخت مى شد مسلمان مى شدى ! گفت : خوش نداشتم تا همچون افراد قوم خود فدیه نپرداخته ام ، مسلمان شوم .

واقدى مى گوید: و گفته شده است ولید بن ولید را سلیط بن قیس مازنى اسیر گرفته است ، و قیس بن سائب که او را عقیده بن حساس اسیر کرد و چون مى پنداشت ثروتمند است او را مدتى پیش خود باز داشت تا آنکه برادرش فروه بن سائب براى پرداخت فدیه او آمد و مدتى ماند و سرانجام همان چهار هزار درم را پرداخت ولى مقدارى از فدیه او کالا بود.

از خاندان ابو رفاعه ، صیفى بن ابى رفاعه بن عائذ بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، که او را مردى از مسلمانان اسیر کرد و چون مالى نداشت مدتى همانجا ماند و سرانجام آن مرد او را رها کرد. و ابولمنذر بن ابى رفاعه بن عائذ که واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است و فدیه او دو هزار درهم پرداخت شد. و عبدالله بن سائب بن عائذ بن عبدالله که کینه اش ‍ ابوعطاء بود و او را سعد بن ابى وقاص اسیر کرد و فدیه او هزار درهم پرداخت شد. و مطلب بن حارث بن عبید بن عمیر بن مخزوم که او را ابو ایوب انصارى اسیر کرد و چون مالى نداشت پس از مدتى ابوایوب او را آزاد کرد. و خالد بن اعلم عقیلى هم پیمان بنى مخزوم و همدست که این بیت را سروده و گفته است :چنان نیستیم که از پاشنه هاى پاى ما خون بریزد بلکه همواره بر پشت پاهایمان خون مى چکد – یعنى هیچ گاه پشت به جنگ نمى دهیم و همیشه رویاروییم -.

محمد بن اسحاق مى گوید: همو نخستین کسى بود که پشت به جنگ داد و گریخت ، او را خباب بن منذر بن جموح اسیر کرد و براى پرداخت فدیه او عکرمه بن ابى جهل آمد، جمعا ده تن .
از خاندان جمح عبدالله بن ابى بن خلف که او را فروه بن ابى عمرو بیاضى اسیر کرد پدرش ابى بن خلف براى پرداخت فدیه او آمد و فروه مدتى از قبول فدیه خود دارى کرد، و ابوعزه عمرو بن عبدالله بن وهب که رسول خدا صلى الله علیه و آله او را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود. او شاعرى بد زبان بود و پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه در جنگ احد او را اسیر گرفتند کشت . واقدى ننوشته است چه کسى او را در جنگ بدر اسیر کرده است . وهب بن عمیر بن وهب که او را رفاعه بن رافع زرقى اسیر گرفت و پدرش عمیر بن وهب براى پرداخت فدیه او آمد که چون مسلمان شد پیامبر صلى الله علیه و آله پسرش را بدون دریافت فدیه آزاد فرمود، و ربیعه بن دراج بن عنبس بن وهبان بن وهب بن حذاقه بن جمح که فقیر بود و چیزى اندک از او گرفته و آزاد شد واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است ، وفا که ، برده آزاد کرده امیه بن خلف ، که سعد بن ابى وقاص ‍ اسیرش کرد، جمعا پنج تن .

از خاندان سهم بن عمرو، ابووداعه بن ضبیره و او نخستین اسیرى بود که فدیه اش پرداخت شد. پسرش مطلب براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت و واقدى ننوشته است چه کسى او را اسیر کرده است . و فروه بن قیس بن عدى بن حذاقه بن سعید بن سهم که او را ثابت بن اقزم اسیر گرفت و عمرو بن قیس براى پرداخت فدیه او آمد و چهار هزار درهم پرداخت کرد. و حنظله بن قبیظه بن حذاقه بن سعد که عثمان بن مظعون او را اسیر کرد و حجاج بن حارث بن قیس بن سعد بن سهم که او را نخست عبدالرحمان بن عوف اسیر کرد و گریخت و سپس ابوداود مازنى او را به اسیرى گرفت ، جمعا چهار تن .

از خاندان مالک بن حسل ، سهیل بن عمرو عبد شمس بن عبدود بن نصر بن مالک ، که او را مالک بن دخشم اسیر کرد و براى پرداخت فدیه و مکرز حفص بن احنف آمد و در مورد مبلغ به توافق رسید که چهار هزار درهم بپردازد. گفتند: مال را بیاور، گفت : آرى اینک مردى را به جاى مردى دیگر یا پایى را به جاى پاى دیگر در بند کنید – مرا به جاى او بگیرید – چنان کردند و سهیل را آزاد ساختند و مکرز بن حفص را پیش خود باز داشتند، تا آنکه سهیل از مکه مال را فرستاد.  و عبدالله بن زمعه بن قیس بن نصر بن مالک که او را عمیر بن عوف ، برده آزاد کرده سهیل بن عمرو، اسیر گرفته بود، و عبدالعزى بن مشنوء بن وقدان بن عبدشمس بن عبدود که او را نعمان بن مالک اسیر کرد.

نام عبدالعزى را پس از اینکه مسلمان شد پیامبر صلى الله علیه و آله به عبدالرحمان تغییر داد، جمعا سه تن .
از خاندان فهر طفیل بن ابى قنیع که جمعا چهل و شش اسیرند.
در کتاب واقدى آمده است اسیرانى که شمار و نامشان شناخته شده است چهل و نه تن بوده اند ولى واقدى توضیح دیگرى درباره این جمله خود نداده است .
واقدى همچنین از قول سعید بن مسیب نقل مى کند که گفته است : شمار اسیران هفتاد تن بوده است و شمار کشته شدگان بیش از هفتاد است جز اینکه اسیران معروف و شناخته شده همینها که نام بردیم هستند و مورخان نامهاى اسیران دیگر را ثبت نکرده اند.
سخن درباره کسانى از مشرکان که در بدر اطعام کردند
واقدى مى گوید: آنچه مورد اتفاق است و در آن خلافى نیست این است که آنان نه تن بوده اند، از خاندان عبد مناف ، حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف ، و عتبه و شیبه پسران ربیعه بن عبد شمس .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود بن مطلب بن اسد و نوفل بن خویلد که معروف به ابن العدویه است .
از خاندان مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغیره .
از خاندان جمح ، امیه بن خلف .
از خاندان سهم ، نبیه و منبه پسران حجاج که همین نه تن هستند.

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب مى گفته است : هیچ کس در بدر اطعام نکرد مگر آنکه کشته شد. واقدى همچنین مى گوید: گروهى دیگر را هم در زمره اطعام کنندگان در بدر نام برده اند که در مورد آنان اختلاف است ، مثل سهیل بن عمرو و ابوالبخترى و کسان دیگرى غیر آن دو. گوید: اسماعیل بن ابراهیم از موسى بن عقبه براى من نقل کرد که مى گفته است : نخستین کس ‍ که براى مشرکان شتر کشت ابوجهل بود که در مرالظهران ده شتر کشت و پس از او امیه بن خلف در عسفان نه شتر کشت . سپس سهیل بن عمرو در قدیه ده شتر کشت . از آنجا به سوى آبهاى کنار دریا رفتند، راه را گم کردند و همانجا یک روز ماندند و شیبه براى ایشان نه شتر کشت . سپس به ابواء رسیدند و قیس جمحى براى آنان نه شتر کشت و پس از و عتبه ده شتر کشت و سپس حارث بن عمرو براى آنان نه شتر کشتند و ابوالبخترى کنار آب بدر ده شتر و پس از او مقیس بن ضبابه هم کنار آب بدر نه شتر کشتند و آنگاه جنگ آنان را به خود مشغول داشت .

واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد مى گفت : به خدا سوگند گمان نمى کردم که مقیس یاراى کشتن یک شتر داشته باشد.
واقدى سپس افزوده است که من قیس جمحى را نمى شناسم ، ولى ام بکر از قول پسرش مسور بن مخزمه نقل مى کند که مى گفته است معمولا چند تن در طعام دادن شرکت مى کردند که به نام یکى از ایشان نسبت داده و در مورد دیگران سکوت مى شد.

محمد بن اسحاق روایت مى کند که عباس بن عبدالمطلب هم در بدر از اطعام کنندگان بوده است و همچنین طعیمه بن عدى که او و حکیم و حارث بن عامر بن نوفل با یکدیگر نوبت داشتند و ابوالبخترى هم با حکیم بن حزام نوبت داشت . نضر بن حارث بن کلده بن علقه بن عبد مناف بن عبدالدار هم از اطعام کنندگان بود.

ابن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شدن حارث بن عامر را خوش نمى داشت و روز جنگ بدر فرمود: هر کس از شما بر او دست یافت او را براى یتیما خاندان نوفل رها کند. قضا را او در معرکه کشته شد.

سخن درباره مسلمانانى که در جنگ بدر شهید شدند

واقدى مى گوید: عبدالله بن جعفر براى من نقل کرد و گفت : از زهرى پرسیدم در بدر چند تن از مسلمانان کشته شدند؟ گفت : چهار ده تن ؛ شش ‍ تن از مهاجران و هشت تن از انصار.
گوید: از خاندان مطلب بن عبد مناف ، عبیده حارث که او را شبیه بن ربیعه کشته است و در روایت واقدى عتبه او را کشته است و پیامبر صلى الله علیه و آله عبیده را در منطقه صفراء به خاک سپردند.
از خاندان زهره ، عمیر بن ابى وقاص که او را عمرو بن عبدود سوار کار احزاب کشه است و عمیر بن عبدود ذوالشمالین هم پیمان بنى زهره بن خزاعه که او را ابواسامه جشمى کشته است .

از خاندان عدى بن کعب ، عاقل بن ابوالبکیر که اصل او از قبیله سعد بن بکر و هم پیمان بنى عدى است و او را مالک بن زهیر جشمى کشته است و مهجع برده آزاد کرده عمر بن خطاب که او را عامر بن حضرمى کشته است و گفته شده است مهجع نخستن کسى از مهاجران است که کشته شده است .
از خاندان حارث بن فهر، صفوان بن بیضاء که او را طعیمه بن عدى کشته است و اینان شش تنى هستند که از مهاجران در جنگ بدر شهید شده اند.

از انصار، از خاندان عمرو بن عوف ، مبشر بن عبدالمنذر که او را ابو ثور کشته است و سعد بن خیثمه که او را عمرو بن عبدود و نیز گفته شده طعیمه بن عدى کشته است و از خاندان عمرو بن نجار، حارثه بن سراقه که حبان بن عرقه تیرى به او زد که به حنجره اش خورد و او را کشت .
از خاندان مالک بن نجار، عوف و معوذ دو پسر عفراء که آن دو را ابوجهل کشته است .
از خاندان سلمه بن حرام ، عمیر بن حمام بن جموح که او را خالد بن اعلم عقیلى کشته است و گفته مى شود عمیر بن حمام نخستین شهید از انصار است و نیز گفته شده است نخستین شهید انصار حارث بن سراقه است .
از خاندان زریق ، بن معلى که او را عکرمه بن ابى جهل کشته است .
از خاندان حارث بن خزرج ، یزید بن حارث بن قسحم که او را نوفل بن معاویه دیلى کشته است و این هشت تن شهیدان انصارند.
واقدى مى گوید: عکرمه از ابن عباس نقل مى کند که مى گفته است : انسه برده آزاد کرده پیامبر صلى الله علیه و آله هم در جنگ بدر کشته شده است .
و روایت شده است که معاذ بن ماعص در جنگ بدر زخمى شد و از همان زخم در مدینه در گذشت و عبید بن سکن هم زخمى شد و زخمش چرکین گردید و چون به مدینه آمد از همان زخم در گذشت .
سخن درباره کسانى از مشرکان که در بدر کشته شدند و نام کشندگان ایشان

واقدى مى گوید: از خاندان عبد شمس بن عبد مناف . حنظله پسر ابوسفیان بن حرب که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشه است . و حارث بن حضرمى که او را عمار بن یاسر کشته است . و عامر بن حضرمى که او را عاصم بن ثابت بن ابى الافلح کشته است . و عمیر بن ابى عمیر و پسرش که از اموالى خاندان عبد شمس بودند عمیر بن ابى عمیر را سالم برده آزاد کرده ابوحذیفه کشته است و واقدى نام کشنده پسر او را ننوشته است . و عبیده بن سعید بن عاص که او را زبیر بن عوام کشته است . و عاص بن سعید بن عاص که او را على علیه السلام کشته است . و عقبه بن ابى معیط را به فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله عاصم بن ثابت گردن زد و او را اعدام کرد.

بلاذرى روایت کرده است که او را پس از اعدام بر دار کشیدند و او نخستین بردار کشیده در اسلام است و ضرار بن خطاب درباره او چنین سروده است :اى چشم بر عقبه بن ابان که شاخه تنومند قبیله فهر و سوار کار همه دلیران بود بگرى . 

و عتبه بن ربیعه که او را حمزه بن عبدالمطلب کشته است و شیبه بن ربیعه که او را عبیده بن حارث و حمزه و على کشته اند و هر سه در کشتن او شریکند. و ولید بن عتبه بن ربیعه که و را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . و عامر بن عبدالله هم پیمان ایشان که او را هم على علیه السلام کشته است و نیز گفته شده است سعد بن معاذ او را کشته است ، جمعا دوازده تن .

از خاندان نوفل بن عبد مناف ، حارث بن نوفل که او را خبیب بن یساف  کشته است ، و طعیمه بن عدى که کنیه اش ابوالریان بوده است به روایت واقدى ، حمزه بن عبد المطلب و به روایت محمد بن اسحاق ، على علیه السلام او را کشته اند. بلاذرى روایت غریبى نقل کرده و گفته است طعیمه بن عدى در جنگ بدر اسیر شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به دست حمزه او را اعدام کرد، جمعا دو تن .

از خاندان اسد بن عبدالعزى ، زمعه بن اسود که او را ابودجانه کشته است و هم گفته اند که او را حارث بن جذع کشته است ، و پسرش حارث بن زمعه که او را على ، علیه السلام ، کشته است . و عقیل بن اسود بن مطلب که او را على و حمزه کشته اند و هر دو در کشتن او شرکت داشته اند. واقدى مى گوید: ابومعشر براى من نقل کرد که على ، علیه السلام ، به تنهایى او را کشته است و هم گفته اند ابو داود مازنى به تنهایى او را کشته است ، و ابوالبخترى که همان عاص بن هشام است و او را مجذر بن زیاد، و گفته اند ابوالیسر کشته اند. و نوفل بن خویلد بن اسد بن عبدالعزى که همان ابن العدویه است و او را على علیه السلام کشته است ، جمعا پنج تن .

از خاندان عبدالدرار بن قصى ، نضر بن حارث بن کلده که على علیه السلام به فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله او را با شمشیر گردن زد. نضر را مقداد بن عمرو اسیر کرده بود و او به مقداد وعده داده بود که با فدیه گرانى خود را آزاد خواهد کرد و چون او را پیش آوردند که گردنش را بزنند. مقداد گفت : اى رسول خدا، من عائله مندم و دین را هم بسیار دوست مى دارم . پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : پروردگارا مقداد از فضل خود بى نیاز فرماى ، اى على برخیز و گردنش را بزن . و زید بن ملیص ، که برده آزاد کرده عمرو بن هاشم بن عبد مناف بود و اصل او از خاندان عبد الدار است او را على علیه السلام و نیز گفته شده است بلال کشته اند، جمعا دو تن .
از خاندان تیم بن مره ، عمیر بن عثمان بن عمرو بن کعب بن سعد بن تیم بن مره که او را على علیه السلام کشته است و عثمان بن مالک بن عبیدالله بن عثمان که صهیب او را کشته است ، جمعا بلاذرى عثمان بن مالک را نام نبرده است .

از خاندان مخزوم بن یقظه ، از اعقاب مغیره بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، ابوجهل عمرو بن هشام بن مغیره که معاذ بن عمرو بن جموح و معوذ و عوف پسران عفراء بر او ضربت زدند و عبدالله بن مسعود سرش را از تن جدا کرد. و عاص بن هاشم بن مغیره ، دایى عمر بن خطاب ، که او را عمر کشته است .  و عمرو بن یزید بن تمیم تمیمى هم پیمان ایشان که او را عمار بن یاسر و هم گفته شده است على علیه السلام کشته است . از اعقاب ولید بن مغیره ، ابوقیس ولید بن ولید برادر خالد بن ولید که او را على ، علیه السلام ، کشته است . و از اعقاب فاکه بن مغیره ، ابوقیس فاکه بن مغیره که او را حمزه بن عبدالمطلب و گفته شده است حباب بن منذر کشته اند.

از اعقاب امیه بن مغیره ، مسعود بن ابى امیه که او را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است . از اعقاب بن عبدالله بن عمیر بن مخزوم ، از تیره بنى رفاعه ، امیه بن عائذ بن رفاعه که سعد بن ربیع او را کشته است ، و ابوالمنذر بن ابى رفاعه که سعد بن عدى عجلانى او را کشته است ، و عبدالله بن ابى رفاعه که على علیه السلام او را کشته است و زهیر بن ابى رفاعه که ابو اسید ساعدى او را کشته است ، و سائب بن ابى رفاعه که عبدالرحمان بن عوف او را کشته است .

از اعقاب ابوالسائب مخزومى ، که همان صیفى بن عائذ بن عبدالله بن عمر بن مخزوم است ، سائب بن ابى السائب که او را زبیر بن عوام کشته است . و اسود بن عبدالاسد بن هلال بن عبدالله بن عمربن مخزوم که او را حمزه بن عبدالمطلب کشته است و هم پیمانى جبار بن سفیان که برادر عمرو بن سفیان است و او را ابوبرده بن نیاز کشته است .

از اعقاب عمران مخزوم ، حاجز بن سائب بن عویمر بن عائذ که على علیه السلام ، او را کشته است . بلاذرى روایت مى کند که ابن حاجز و برادرش ‍ عویمر بن سائب را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است ، و عویمر بن عمرو بن عائذ بن عمران مخزوم که نعمان بن ابى مالک او را کشته است ، جمعا نوزده تن .

از خاندان جمح بن عمرو بن هصیص ، امیه بن خلف که او را خبیب بن یساف و بلال با یکدیگر کشته اند.
واقدى مى گوید: معاذ بن رفاعه بن رافع مى گفته است او را ابورفاعه بن رافع کشته است ، و على بن امیه خلف که او را عمار بن یاسر کشته است ، و اوس ‍ بن مغیره بن لوذان که او را على علیه السلام و عثمان بن مظعون کشته اند و هر دو در کشتن او شرکت داشته اند، جمعا سه تن .

از خاندان سهم ، منبه بن حجاج که او را على علیه السلام کشت و نیز گفته شده است ابواسید ساعدى او را کشته است ، و نبیه بن حجاج که او را على علیه السلام کشته است و عاص بن منبه بن حجاج که او را هم على علیه السلام کشته است ، و ابوالعاص بن قیس بن عدى بن سعد بن سهم که ابودجانه او را کشت . واقدى مى گوید: ابومعشر براى من از قول اصحاب خود نقل کرد که او را هم على علیه السلام کشته است ، و عاص بن ابى عوف بن صبیره بن سعید بن سعد که او را ابودجانه کشته است ، جمعا پنج تن .
و از خاندان عامر بن لوى از اعقاب مالک بن حسل ، معاویه بن عبد قیس که از هم پیمانان ایشان است و عکاشه بن محصن او را کشته است و هم پیمانى دیگر به نام معبد بن وهب از قبیله کلب که او را ابودجانه کشته است ، جمعا دو تن .

بنا به روایت واقدى همه مشرکانى که در جنگ بدر کشته یا اعدام شده اند پنجاه و دو مردند که على علیه السلام از این گروه بیست و چهار تن را کشته یا در کشتن آنها شرکت داشته است .

روایات بسیارى نقل شده است که شمار مشرکان کشته شده در بدر هفتاد تن بوده اند ولى آنانى که شناخته و نام برده شده اند همین ها هستند که نام بردیم .
در روایات شیعه آمده است که زمعه بن اسود بن مطلب را على کشته است ولى روایات مشهور حاکى از آن است که او حارث بن زمعه را کشته است و زمعه را ابودجانه کشته است .

سخن درباره مسلمانانى که در جنگ بدر حاضر شدند

واقدى مى گوید: شمار آنان و هشت نفر که غایب بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله سهم آنان را از غنایم پرداخت ، سیصد و سیزده مرد بوده است ، واقدى مى گوید: که همین شمار در اغلب روایات آمده است . او افزوده است که در جنگ بدر از مسلمانان هیچ کس غیر از افراد قرشى و هم پیمان ایشان و افراد انصار و هم پیمان یا وابستگان ایشان شرکت نکرده است . همچنین مشرکانى که در جنگ بدر شرکت کردند فقط قرشى یا هم پیمان یا وابسته ایشان بودند.

گوید: شمار مسلمانان قرشى و وابستگان و هم پیمان ایشان هشتاد و شش ‍ تن و شمار انصار و وابستگان و هم پیمان ایشان دویست و بیست و هفت تن بودند. تفصیل اسامى مسلمانانى که در بدر شرکت داشتند در کتابهاى محدثان آمده است و من از نقل آن در ین موضع خود دارى مى کنم .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ بدر(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت اول

داستان جنگ بدرقسمت اول

فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است . ما این موضوع را نخست از کتاب المغارى محمد بن عمر واقدى  نقل مى کنیم و سپس اضافاتى را که محمد بن اسحاق  در کتاب المغازى خود و احمد بن یحى بن جابر بلاذرى  در کتاب تاریخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهیم کرد.

واقدى مى گوید: چون به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که کاروان قریش از مکه به آهنگ شام بیرون آمده است و قریش همه اموال خویش را در آن کاروان جمع کرده است ، یاران خود را بر آن کار فرا خواند و به قصد فرو گرفتن کاروان در آغاز شانزده همین ماه هجرت خویش همراه یکصد و پنجاه و گفته اند دویست مرد بیرون آمد، ولى با کاروان رویاروى نشد و به کاروان که به سوى شام مى رفت نرسید. این همان است که به جنگ ذوالعشیره معروف است . پیامبر صلى الله علیه و آله از آنجا بدون اینکه جنگى انجام دهد به مدینه برگشت . چون زمان برگشت آن کاروان از شام فرا رسید پیامبر صلى الله علیه و آله یاران خود را براى فرو گرفتن آن کاروان فراخواند و طلحه بن عبید الله و سعید بن زید بن عمر و بن نفیل را ده شب پیش از خروج خود از مدینه براى تجسس از حبر کاروان گسیل داشت و آن دو بر شخصى به نام کشد جهنى در منطقه اى که موسوم به نخبار و در ساحل دریا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند. او آن دو را پناه داد و پذیرایى کرد و ایشان در پناه و سایه خیمه اى مویین بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا کاروان از آنجا گذشت .

کشد جهنى آن دو را بر نقطه بلندى از زمین برد و آن دو بر آن قوم و چیزهایى که کاروان با خود مى برد نگریستند. کاروانیان پیش از آن از کشد مى پرسیدند آیا کسى از جاسوسان محمد را ندیده اى ؟ او در پاسخ مى گفت : پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى کند! چون کاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بیرون آمدند و کشد هم براى بدرقه آنان بیرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند. کاروان هم شتابان راه ساحلى را پیش گرفت و شب و روز از بیم تعقیب در حرکت بود.

طلحه و سعید همان روزى به مدینه رسیدند که پیامبر صلى الله علیه و آله در بدر با قریش رویا روى شده بود، آنان براى رسیدن به پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون آمدند و در تربان پیامبر صلى الله علیه و آله را ملاقات کردند. تربان میان ملل و ساله و بر کنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذینه شاعر بوده است . پس از این هنگام ، کشد که طلحه و سعید به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته بودند که با آنان نیکو رفتار کرده است ، به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد. رسول خدا صلى الله علیه و آله به او خیر مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود: آیا میل دارى ینبع را در اختیارت قرار دهم ؟ گفت : من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است ، لطف کن و آن را در اختیار برادرزاده ام بگذار و پیامبر صلى الله علیه و آله جنان فرمود.

گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را فرا خواند و آماده ساخت و فرمود: این کاروان قریش است که اموال ایشان در آن است ، شاید خداوند آن را غنیمت به شما ارزانى فرماید. براى آن کار آنان که باید شتاب گیرند شتاب گرفتند و کار چنان شد که گاه پسرى با پدر خود در مورد اینکه کدامیک بروند قرعه کشى کردند. از جمله کسانى که در این بار با پدر خود در مورد اینکه کدامیک بروند قرعه کشى کردند. از جمله کسانى که در این بار با پدر خویش قرعه کشید سعد بن خیثمه بود. سعد به پدرش گفت : اگر چیز دیگرى جز بهشت مى بود ترا ویژه آن مى کردم و بر تو انثار مى داشتم و من در این راه آرزوى بهشت دارم و امید شهادت .

پدرش خیثمه گفت : مرا براى این کار ترجیح بده و خودت همراه و با زنان خویش باش ؛ سعد نپذیرفت . خیثمه گفت : فرزندم ! ناچار باید یکى از ما دو تن اینجا بماند، قرعه کشیدند و قرعه به نام سعد بر آمد و سعد در جنگ بدر شهید شد. گروه بسیارى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله از همراهى با آن حضرت خود دارى کردند و بیرون شدن او را از مدینه خوش نمى داشتند و در این مورد سخن و گفتگو بسیار شد. گروهى از اهل بینش و افراد داراى حسن نیست هم از همراهى با پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند که نمى پنداشتند جنگى در پیش باشدت بلکه گمان آن داشتند که این سفر براى کسب غنیمت است و اگر گمان مى کردند که جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى کردند. از جمله ایشان اسید بن حضیر است .

چون رسول خدا صلى الله علیه و آله باز آمد، اسید گفت : سپاس خداوندى را که ترا شاد و بر دمشنت پیروز گردانید، و سوگند به آنکه ترا به حق فرستاده است ، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نایستادم ، بلکه اصلا نمى پنداشتم که تو با دشمن برخورد مى کنى و گمان نمى بردم که جز گرفتن کاروان مساله دیگرى هم خواهد بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: راست مى گویى .
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون آمد و چون ناحیه معروف به بقع  که همان خانه هاى سقیا و در واقع متصل به مدینه است رسید، فرود آمد و لشکرگاه ساخت و جنگجویان را سان دید و از میان ایشان عبد الله بن عمر، اسامه بن زید، رافع بن خدیج ، براء بن عازب ، اسید بن ظهیر، زید بن ارقم و زید بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه شرکت در جنگ نداد.

واقدى مى گوید: ابوبکر بن اسماعیل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : در آن روز پیش از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله ما را سان ببیند برادرم عمیر بن ابى و قاص ‍ را دیدم که خویش را مخفى مى کند. گفتم : برادر ترا چه مى شود؟ گفت : بیم آن دارم که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا ببیند و سن مرا کم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بیرون بیایم ، شاید خداوند شهادت را روزى من فرماید. گوید: چون از مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله عبور کرد سن او را کم شمرد و فرمود: برگرد. عمیر گریست و پیامبر صلى الله علیه و آله به او اجازه شرکت در جنگ فرمود.گوید: سعد بن ابى و قاص مى گفته است : به سبب کوچکى او من حمایل شمشیرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى که شانزده ساله بود در بدر شهید شد.

واقدى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله در کنار خانه هاى سقیا فرود آمد به یاران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشید و نخستین کس بود که از آن آب نوشید و کنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدینه دعا کرد و چنین عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهیم بنده و دوست و پیامبر تو براى مردم مکه دعا کرد و من ، محمد، که بنده و پیامبر تو هستم ترا براى مردم مدینه فرا مى خوانم که در پیمانه و کشت و کار و میوه هاى آنان برکت دهى ؛ خدایا مدینه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبایى – تب و نوبه اى – را که در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من میان دو سنگلاخ مدینه را – این سو و آن سوى آن را – محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه که دوست تو ابراهیم مکه را آنچنان قرار داد.واقدى مى گوید: خم در حدود ۳ میلى جحفه قرار داد.

پیامبر صلى الله علیه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پیشاپیش گسیل فرمود. در این هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنکه اینجا فرود آمدى و سپاه خویش را سان دیدى بسیار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اینجا لشکرگاه ما که بنى سلمه هستیم بود، در آن جنگى که میان ما و مردم حسیکه صورت گرفت .

واقدى مى گوید: منظور همان حسیکه الذباب است ، و ذباب نام کوهى کنار مدینه است و یهودیان آنجا خانه و سکونت داشتند.
عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا ما هم همینجا سپاه خود را سان دیدیم و به هر کس که یاراى حمل سلاح داشت ، اجازه شرکت در جنگ دادیم و کسانى را که کوچک بودند و یاراى حمل سلاح نداشتند برگرداندیم . سپس به جنگ یهودیان حسیکه که عزیزترین یهودیان آن روزگار بودند رفتیم و آنان را آنچنان که مى خواستیم کشتیم ، و نتیجه آن شد که یهودیان دیگر تا امروز براى ما خوار و زبونند، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قریش هم که رویاروى مى شویم ، خداوند چشمت را روشن فرماید.

واقدى مى گوید: چون روز بر آمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فکر مى کردم رفته اید. خلاد گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله مردم را در بقع سان مى بیند. عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند امیدوارم غنیمت یابید و به مشرکان قریش پیروز شوید؛ همینجا محل فرود آمدن ما بود روزى که به حسیکه مى رفتیم .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله نام آنجا را تغییر داد و سقیا نام نهاد و خلا؛ گوید: در نظر داشتم آن چاه را بخرم که سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خرید و هم گفته اند براى آن هفت وقیه پرداخت کرد. چون به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته شد که سعد آن را خریده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقیا کوچ فرمود و مسلمانانى که همراهش رفتند سیصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند که پیامبر صلى الله علیه و آله سهم آنان را هم از غنایم عنایت فرمود. شمار شترانى که همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، که هر دو تن یا سه و چهار تن به ترتیب از یک شتر استفاده مى کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله و على بن ابى طالب علیه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زید بن حارثه را نام برده اند از یک شتر استفاده مى کردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبد المطلب و زید بن حارثه و ابوکبشه و انسه بردگان آزاد کرده رسول خدا صلى الله علیه و آله هم از یک شتر استفاده مى کردند. عبیده بن حارث و طفیل و حصین پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم یک شتر داشته که شتر آبکش و متعلق به عبیده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خریده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ایشان هم یک شتر داشتند. ابى بن کعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر یک شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حدیده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم یک شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طلیب بن عمیر یک شتر داشتند که متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت . مصعب بن عمیر و سویبط بن حرمله و مسعود یک شتر داشتند، عبد الله بن کعب و ابوداوود مازنى وسلیط بن قیس شتر نرى داشتند که از عبد الله بن کعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر یک شتر سوار مى شدند.

ابوبکر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم یک شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس یک شتر آبکش ‍ داشتند که از سعد بن معاذ بود و ذیال نام داشت . سعید بن زید و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن یزید بر شترى آبکش که از سعید بن زید بود سوار مى شدند و چیزى جز یک صاع خرمت زاد و توشه نداشتند.

واقدى مى گوید: معاذ بن رفاعهاز قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است همراه پیامبر صلى الله علیه و آله به جنگ بدر رفتیم . هر سه تن به نوبت سوار یک شتر مى شدیم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتیم ، عبیده بن یزید بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شدیم . حرکت کردیم و چون به روحاء رسیدیم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد. برادرم گفت : بار خدایا اگر ما را بر همین شتر تا مدینه برگردانى نذر مى کنم آن را در راه تو قربان کنم ؛ در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار مات گذشت و ما بر آن حال بودیم .

گفتیم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه کرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشایید، چنان کردیم ، از آن آب در دهان شتر ریخت و بر سر و گردن و شانه و کوهان و پاشنه و دمش پاشید و فرمود: سوار شوید. پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کرد و رفت و ما پایین تر از جایى که منصرف نام داشت به آن حضرت رسیدیم ، و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همینکه به مصلى رسیدیم زانو به زمین زد. برادرم شتر را کشت و گوشتش را پخش کرد و صدقه داد.
واقدى مى گوید: روایت شده است که سعد بن عباده در جنگ بدر بر بیست شتر مردم را سوار کرد، یا او را بر بیست شتر به بدر برده بودند. یعنى هر چندى بر شتر یکى از همراهان سوار مى شد.

گوید: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است که مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله به بدر رفتیم و هفتاد شتر همراهمان بود که هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در میان یاران پیامبر صلى الله علیه و آله از بزرگترین چاره اندیشان و توانگر بودم و از همگان بر پیاده روى تواناتر و تیراندازتر بودم . در رفت و برگشت یک گام هم سوار نشدم .

واقدى مى گوید هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله از سقیا حرکت کرد عرضه داشت : بار خدایا اینان پاى بر هنگان پیاده اند، سوار شان فرماى . برهنگانند، جامه بر ایشان بپوشان .گرسنگانند، سیرشان فرماى . بى نوایانند، به فضل خود بى نیاز شان فرماى .

گوید: هیچیک از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اینکه اگر مى خواست سوار شود، مرکوب داشت . به هر مرد یک یا دو شتر رسید و هر آن کس که برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قریش دست یافتند. چون فدیه اسیران را گرفتند هر نیازمندى از ایشان بى نیاز و توانگر شد.
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قیس بن ابى صعصعه را که نام و نسب پدرش عمر بن یزید بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پیادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد.
قیس آنان را کنار چاه ابوعبیده  فرود آورد و شمرد و به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خبر داد.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از بیوت السقیا حرکت فرمود، دره عقیق را پیمود و سپس راه مکیمن  را پیمود و چون به ریگزار ابن ازهر رسید زیر درختى که آنجا بود فرود آمد. ابوبکر برخاست و از چند سنگى که آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله آنجا نماز گزارد، و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان کرد که میان حفیره و ملل است .

واقدى مى گوید سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى که در تربان بودیم پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: اى سعد این آهو را ببین . من تیرى در کمان نهادم ، پیامبر برخاست و چانه خود را میان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تیر او را استوار بدار و به هدف بنشان . تیر من به گلوى آهو خورد. پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد، من دویدم و آهو خورد. پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد، من دویدم و آهو را که هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بریدم و لاشه اش را با خود بردیم و چون در فاصله نزدیکى فرود آمدیم پیامبر صلى الله علیه و آله دستور فرمود گوشت آن را میان یارانش تقسیم کردند.

واقدى مى گوید: همراه یاران رسول خدا فقط دو اسب بود، یکى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و دیگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پیمان بنى زهره . و گفته شده است اسب دیگر از زبیر بوده است . در اینکه بیش از دو اسب نبوده است اختلافى نیست ، و این هم قطعى است که یک اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبیر از مقداد روایت شده که گفته است : در جنگ بدر همراه من اسبى بود که سبحه نام داشت . سعد بن مالک غنوى هم از پدران خود نقل مى کند که مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شرکت کرد و بر اسبى به نام سیل سوار بود.

واقدى مى گوید: قریش همراه کاروان خود به شام رسید. کاروان مرکب از هزار شتر بود با سرمایه هاى بزرگ . در مکه هیچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود که یک مثقال طلا یا هر چه بیشتر که داشته بود همراه کاروان کرده بود و برخى از زنان سرمایه هاى بسیار اندک فرستاده بودند. گفته اند در آن کاروان پنجاه هزار دینار سرمایه بوده است ، برخى هم کمتر گفته اند. و گفته اند بیشترین سرمایه اى که در آن کاروان بوده به خاندان سعید بن العاص و ابواحیحه مربوط بوده است . بدین صورت که یا سرمایه خودشان و یا سرمایه دیگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بیشترین سهم سرمایه کاروان از ایشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن کاروان دویست شتر و چهار یا پنج هزار دینار سرمایه داشته اند و هم گفته شده است که حارث بن عامر بن نوفل در آن کاروان هزار دینار سرمایه داشت است .

واقدى مى گوید: هشام بن عماره بن ابى الحویرث برایم نقل کرد که خاندان عبد مناف در آن کاروان ده هزار مثقال طلا سرمایه داشتند و محل بازرگانى ایشان شهر غزه از شام بوده است .
واقدى مى گوید: عبد الله بن جعفر از ابوعون برده آزاد کرده مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل کرد که مى گفته است : چون به شام رسیدیم مردى از قبیله جذام به ما رسید و به ما خبر داد که محمد در آغاز حرکت ما مترصد فرو گرفتن کاروان بوده است و هم اکنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته که منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پیمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گوید: ما از شام ترسان بیرون آمدیم که از کمین مى ترسیدیم بدین سبب بود که چون از شام بیرون آمدیم ضمضم بن عمرو را گسیل داشتیم .

واقدى مى گوید: عمرو بن عاص هم در آن کاروان بوده است . او پس از آن چنین مى گفته است : همینکه به زرقاء که از ناحیه شام و در دو منزلى اذرعات است رسیدیم و آهنگ مکه داشتیم ، مردى از قبیله جذام ما را دید و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به کاروان شما را با یاران خود داشت . گفتیم : متوجه نشدیم . گفت : آرى این چنین بود، یک ماه در کمین بود و سپس به یثرب برگشت ، شما آن روز که محمد قصد حمله به شما را داشت سبکبار بودید و امروز او آماده تر است که متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى . مواظب کاروان خود باشید و رایزنى و چاره اندیشى کنید که به خدا سوگند نمى بینم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار کافى داشته باشید. در این هنگام بود که تصمیم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسیل داشتند. ضمضم در کاروان بود، قریش هنگامى که از کنار دریا مى گذشتند به او که دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بیست مثقال  اجیر کردند. ابوسفیان به او گفت برود و به قریش خبر دهد که محمد حتما قصد حمله به کاروان دارد و به او دستور داد بینى شتر خویش را ببرد و به هنگام ورود به مکه پالان و جهاز آن را واژگون کند و جلو و پشت پیراهن خود را پاره کند و فریاد بر آورد: کمک … کمک ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوک گسیل داشته اند، در آن کاروان سى مرد قرشى بودند که از جمله ایشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.

واقدى مى گوید: پیش از آمدن ضمضم به مکه ، عاتکه دختر عبد المطلب خوابى دیده بود که او را ترسانده و در سینه اش بزرگ آمده بود. عاتکه به عباس بن عبد المطلب پیام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر! به خدا سوگند خوابى دیده ام که مرا ترسانده است و بیم آن دارم که مصیبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را که براى تو مى گویم پوشیده بدار. خواب دیدم شتر سوارى آمد و کنار ابطح ایستاد و با صداى بسیار بلند فریاد بر آورد که : اى فیبکاران تا سه روز دیگر به کشتارگاههاى خود بروید و این موضوع را سه بار فریاد کشید و چناد دیدم که مرد پیش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را برفراز کعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تکرار کرد و سپس شترش او را بر قله کوه ابوقیس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از کوه ابوقیس برگرفت و آن را رها کرد. سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه کوه رسید پاره پاره شد و هیچ خانه و حجره اى در مکه باقى نماند مگر اینکه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.

واقدى مى گوید: پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه این امور را در خواب دیدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را دیدم که از ابوقبیس جدا شده بود. و همه این امور مایه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود که مسلمان شویم و اسلام ما را تا هنگامى که اراده فرموده بود به تاخیر انداخت .

مى گوید (ابن ابى الحدید): یکى از یاران ما مى گفت : آیا براى عمرو عاص ‍ کافى نبود که از طریق استهزاء و مسخرگى و سبک شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگوید که من خود آشکارا پاره سنگ را در خانه هاى مکه دیدم که به آن بسنده نکرده و به صراحت مى گوید خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود که ما در آن هنگام مسلمان شویم .

واقدى مى گوید: در هیچیک از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چیزى از پاره هاى آن سنگ نیفتاد. گوید: عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگین بیرون رفت . ولید بن ربیعه را که با او دوست بود دید و آن خواب را براى او بازگو کرد و از او خواست آن را پوشیده بدارد، ولى این سخن میان مردم پراکنده شد. عباس مى گوید: بامداد فردایش که براى طواف کعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قریش درباره آن خواب گفتگو مى کردند. ابوجهل از من پرسید: داستان این خواب عاتکه چیست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چیست ؟ گفت : این خاندان عبد المطلب ! به این بسنده نکردید و خوشنود نشدید که مردان شما پیشگویى کنند که اینک زنان شما هم پیشگویى – پیامبرى – مى کنند. عاتکه مى پندارد که چنین و چنان در خواب دیده است . ما سه روز منتظر مى مانیم و به شما فرصت مى دهیم . اگر آنچه گفته است حق باشد که صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نیفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهیم نوشت که شما دروغگوترین خاندان در عرب هستید!

عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با یکدیگر همپایه بودیم . گفتید: سقایت با ما باشد، گفتیم : به آن اهمیتى نمى دهیم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتید: ریاست ندوه – انجمن خانه – با ما باشد، گفتیم : مهم نیست شما عهده دار فراهم ساختن خوراک و خوراندن آن به مردم باشید. پس از آن گفتید: رفاده و مواظبت از ضعیفان با ما باشد، گفتیم : مهم نیست ؛ شما هر چه را که با آن مى توانید به ضعیفان کمک کنید فراهم آورید و چون ما و شما مردم را خوراک مى دادیم و مسابقه به اوج خود رسید و ما و شما چون دو اسب مسابقه بودیم و ما به بزرگى پیشى مى گرفتیم ، ناگاه گفتید: میان ما پیامبرى مردى وجود دارد؛ بس نکردید و گفتید: پیامبر زن هم دارید. نه سوگند به لات عزى که این دیگر هرگز نخواهد بود.

مى گوید (ابن ابى الحدید): سخن ابوجهل را پیوسته و مرتب نمى بینم ، زیرا در صورتى که همه این صفات و خصال پسندیده را که مایه شرف و مباهات قبایل بر یکدیگر است براى عباس مى پذیرد، چگونه مى گوید مهم نیست و اهمیت نمى دهیم .
وانگهى چگونه مى گوید همینکه ما و شما براى مردم خوراک فراهم ساختیم ، و حال آنکه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود که مى گفت براى ما در قبال این افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. و بعد هم مى گوید ما همچون دو اسب مسابقه بودیم و بر مجد پیشى گرفتیم و مسابقه به اوج خود رسید و سواران شانه به شانه پیش مى تاختند و حال آنکه هیچ چیزى را بیان نمى کند و افتخارات خود را نمى شمرد و شاید ابوجهل سخنانى گفته است که نقل نشده است .

واقدى مى گوید: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من کارى جز انکار ساخته نبود و بدین سبب منکر شدم که عاتکه اصلا چنان خوابى دیده باشد. چون روز را به شب رساندم هیچ زنى که نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنکه پیش من آمد، و همگى به من گفتند: نخست راضى شدید که این تبهکار – ابوجهل – در پوستین مردان شما درافتد و یاوه سرایى کند و اینک درباره زنانتان سخن مى گوید و تو در این باره هیچ غیرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از این جهت سخنى نگفتم که براى سخن او ارزشى قائل نیستم و اینک به خدا سوگند مى خورم که فردا مترصدش هستم و اگر تکرار کرد، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد.

چون فرداى آن روز که عاتکه خواب دیده بود فرا رسید، ابوجهل گفت : یک روز سپرى شد. روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : این هم روز سوم و چیزى دیگرى باقى نمانده است .  عباس مى گوید: بامداد روز روم در حالى که سخت خشمگین و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببینم و گذشته را جبران کنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگویم . به خدا سوگند همانگونه که به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه دیدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بیرون رفت . ابوجهل مردى سبک و داراى چهره خشن و بد زبان و تیز چشم بود. همینکه دیدم شتابان از در بنى سهم بیرون مى رود، با خود گفتم خدایش لعنت کناد، همه این بازیها از بیم آن است که من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنیده است که مى گفته است : اى معشر قریش ! اى آل بن غالب ، کالا و کاروان خود را دریابید که محمد همراه یاران خود متعرض آن شده است ، کمک کمک ! به خدا سوگند خیال نمى کنم بتوانید آن را دریابند.

ضمضم میان دره مکه چنین فریاد مى کشید. او هر دو گوش شتر خود را بریده و جهاز آن را باژ گونه کرده بود و جلو و پشت پیراهن خویش را دریده بود و مى گفت : من پیش از آنکه وارد مکه شوم همچنان که بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب دیدم در وادى مکه از سوى بالا به پایین خون روان است . ترسان از خواب بیدار شدم و آن را براى قریش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت که براى جانهاى ایشان مصیبتى خواهد بود.

واقدى مى گوید: عمیر بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چیزى شگفت انگیزتر از کار ضمضم ندیده ام ، شیطان بر زبان او سخن مى گفت و تصریح مى کرد که گویى ما از خود هیچ اختیارى نداشتیم ، آنچنان که همگى بر شتران هموار و سر کش بیرون آمدیم .
حکیم بن حزام هم مى گفته است : آن کسى که آمد و از ما خواست که براى نجات کاروان حرکت کنیم انسان نبود که بدون تردید شیطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت : من از این جهت شگفت مى کنم که هیچ اختیارى از خود نداشتیم .

واقدى مى گوید: مردم آماده شدند و چنان بود که از کار یکدیگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى کسى را به جاى خود گسیل مى داشتند. قریش از خواب عاتکه ترسان شدند و گروهى کسى را به جاى خود گسیل مى داشتند. قریش از خواب عاتکه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گردیدند، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است که شما پنداشته اید که ما دروغ مى گوییم و عاتکه دروغ مى گوید. قریش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بیرون مى آوردند و سلاح مى خریدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بیرون مى آوردند و سلاح مى خریدند و نیرومندان ایشان ناتوانا را تقویت مى کردند.

سهیل بن عمرو همراه تنى چند از سران قریش برخاست و گفت : اى گروه قریش ! این محمد و جوانان از دین برگشته شما و مردم یثرب که همراه اویند بر کاروان و کالاهاى شما حمله آورده اند، اینک هر کس مرکب مى خواهد این مرکب آماده و هر کس ‍ نیرو و یارى مى خواهد، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى که هیچ کارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل یثرب براى شما وجود ندارد که مى خواهند متعرض کاروانى شوند که همه گنجینه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شوید و هیچکس از شما باز نایستد و هر کس نیرو و توان ندارد، اینک فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و یارانش کاروان شما را فرو گیرند چیزى شما را از اینکه به خانه هایتان در آیند باز نمى دارد و به ناگاه خواهید دید به خانه هایتان وارد شدند. طعیمه بن عدى گفت : اى گروه قریش به خدا سوگند کارى بزرگتر از این براى شما پیش نیامده است که کاروان و کالاهاى شما را که در واقع همه اموال و گنجینه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گیرند. به خدا سوگند که من هیچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اینکه در این کاروان سرمایه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بیشتر. اینک هر کس ‍ امکانات حرکت ندارد، ما امکانات داریم ، مرکب که سوارش کنیم و زاد و توشه که در اختیارش نهیم . طعیمه بیست تن را بر بیست شتر روانه کرد و به آنان زاد و توشه داد و هزینه خانواده آنان را هم پرداخت کرد.

حنظه و عمرو پسران ابوسفیان برخاستند و مردم را به خروج تشویق کردند ولى هیچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مرکب و پرداخت هزینه نکردند. به آن دو گفته شد آیا در این مورد تعهدى براى روانه و سوار کردن کسى نمى کنید؟ گفتند: به خدا سوگند که ما ثروتى نداریم و همه اموال از ابوسفیان و در اختیار اوست .

نوفل بن معاویه دیلمى پیش توانگران قریش رفت و با آنان درباره پرداخت هزینه و فراهم ساختن مرکب گفتگو کرد. و چون با عبدالله بن ابى ربیعه سخن گفت : او پانصد دینار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزینه کن . با حویطب بن عبد العزى هم گفتگو کرد و از او هم دویست یا سیصد دینار گرفت و آن را هزینه فراهم ساختن سلاح و مرکب کرد.

واقدى مى گوید: گفته اند هیچکس از قریش از حرکت خود دارى نکرد، مگر اینکه به جاى خویش کسى را گسیل داشت . قریش پیش ابولهب رفتند و به او گفتند تو یکى از سروران قریشى و اگر تو از حرکت باز ایستى افراد دیگر قوم آن را دستاویز قرار مى دهند. ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى که نه خو مى آیم و نه کسى را گسیل مى دارم . ابوجهل پیش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخیز که به خدا سوگند ما فقط براى آیین تو و نیا کانت به خشم آمده ایم و براى جنگ بیرون آمد و نه کسى را به جاى خود گسیل داشت . هیچ چیز جز ترس از خواب عاتکه ، مانع بیرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتکه دست را بسته است و تحقق خواهد یافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغیره را گسیل داشته و چنین بوده است که از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص ‍ بن هشام چهار هزار درهم بود، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا کرد که مفلس شد.ابو لهب آن را به او بخشید به شرط آنکه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .
واقدى مى گوید: عتبه و شیبه زره هاى خود را بیرون آوردند، و سرگرم اصلاح آنها و دیگر سلاحهاى خود شدند. برده آنان عداس به آن دو نگریست و پرسید چه مى کنید؟ گفتند: آیا آن مردى را که از تاکستان خودمان در طائف همراه تو برایش انگور فرستادیم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند: براى جنگ با او بیرون مى رویم . عداس گریست و گفت : بیرون مروید که به خدا سوگند او پیامبر است . آن دو نپذیرفتند و بیرون رفتند.عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو کشته شد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): داستان فرستادن انگور و تاکستان پسران ربیعه را در طائف سیره نویسان نوشته اند و طبرى در مکه در گذشت ، قریش نسبت به آزار دادن پیامبر صلى الله علیه و آله طمع بست و کارها انجام داد که به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد.
پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که بر جان خود بیمناک بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مکه بیرون رفت و آهنگ طائف کرد، به این امید که مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذیرند و این کار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا صلى الله علیه و آله ده روز و گفته شده است یک ماه آنجا درنگ کرد و هیچیک از اشراف ثقیف را از یاد نبرد و پیش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمین ایشان بیرون رود و به سرزمینهاى ناشناس و جایى که او را نشناسند برود.

در همان حال سفلگان خویش را تحریک کردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند که هر دو پایش زخمى و خون آلوده شد. زید بن حارثه هم همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بود که خود را سپر قرار مى داد تا آنجا که سرش شکسته شد. شیعیان روایت مى کنند که على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است ، پیامبر صلى الله علیه و آله اندوهگین از پیش ثقیفیان برگشت . او پیش عبد یالیل و مسعود و حبیب پسران عمرو بن عمیر که در آن هنگام سران قبیله ثقیف بودند رفته بود و کنارشان نشسته و آنان را به خدا و یارى دادن خود فراخوانده بود و تقاضا کرده بود با او بر ضد قریش قیام کنند. یکى از آنان گفته بود: من بر در خانه کعبه پلیدى کرده باشم اگر خداوند ترا به پیامبرى فرستاده باشد؛ دیگرى گفته بود: مگر خداوند کس دیگرى جز تو پیدا نکرد که به پیامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو کلمه اى سخن نمى گویم که اگر همانگونه که مى گویى پیامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى که من سخنت را نپذیرم یا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نیست که با تو سخن بگویم .

پیامبر صلى الله علیه و آله از پیش ایشان اندوهگین برخاست و از خیر ایشان ناامید شد. در این هنگام کودکان و سفلگان ثقیف جمع شدند و بر سر پیامبر صلى الله علیه و آله فریاد مى کشیدند و دشنامش مى دادند و او را از پیش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند که با تاکستانى که از عتبه و شیبه پسران ربیعه بود پناه برد، قضا را آن دو درهم در تاکستان بودند. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله وارد تاکستان شد، سفلگان ثقیف باز گشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سایه تاکى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربیعه مى دیدند و مى نگریستند که چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسیده است .

طبرى مى گوید: آنچنان که براى من گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم همینکه آرام گرفت چنین عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندکى چاره خویش و زبونیم در نظر مردم به پیشگاه تو شکایت مى کنم . اى مهربان ترین مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدایا مرا به چه کسى وا مى گذارى ! به بیگانه اى دور که با من ترشرویى مى کند یا دشمنى که او را بر کار من چیره فرموده اى ؟ بار خدایا! این همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگیرد، بر من آسان است و مهم نمى گیرم که عافیت تو بر من گشاده تر است .

بار خدایا! به پرتو چهره تو که همه تاریکیهاى را با آن روشن مى فرمایى پناه مى برم .بار خدایا! اگر خشم تو مرا فرو نگیرد و غضب تو بر من وارد نشود کار دنیا و آخرت سامان مى گیرد. بار خدایا! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هیچ توان و نیرویى جز به یارى تو نیست .

و چون عتبه و شیبه دیدند چه بر سر پیامبر صلى الله علیه و آله آمده است ، حس خویشاوندى آنان به حرکت آمد، غلام مسیحى خود را که نامش ‍ عداس بود فرا خواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در این بشقاب بگذارد و پیش این مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان کرد و آن ظرف انگور را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و پیش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت : به خدا سوگند که این کلمه را مردم این شهر زبان نمى آورند. پیامبر صلى الله علیه و آله به او گفت : تو از کدام سر زمین و بر چه آیینى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نینوایم . فرمود: از شهر آن بنده صالح خدا یونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از کجا مى دانى یونس بن متى کیست ؟ فرمود: او برادر من است ، او پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است و من پیامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پیامبر صلى الله علیه و آله را مى بوسید. گوید: در این هنگام یکى از پسران ربیعه به دیگرى گفت : این غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پیش ایشان باز آمد گفتند: اى عداس واى تو! ترا چه پیش آمد که بر سر و دست و پاى این مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمین بهتر و گزینه تر از این کسى نیست که مرا از کارى آگاه ساخت که جز پیامبر صلى الله علیه و آله از آن آگاه نیست .

واقدى مى گوید: قریش براى بیرون رفتن به جنگ کنار بت هبل با تیرهاى خود فال زدند. امیه بن خلف و عتبه و شیبه با تیرهاى امر کننده و نهى کننده قرعه کشیدند، تیر نهى کننده بیرون آمد، تصمیم گرفتند در مکه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پیچیده و گفت : من قرعه نکشیدم و هرگز از نجات کاروان خود باز نمى ایستم .

واقدى مى گوید: زمعه را بیرون آورد و قرعه کشید. تیرى که از خروج نهى مى کرد بیرون آمد. آن را خشمگین برکنارى افکند و دوباره تیرى بیرون کشید که مثل همان بود، آن را شکست و گفت : به مانند امروز تیرى اینچنین دروغگو ندیده ام . سهیل بن عمرو در همان حال از کنار او گذشت . و گفت : چه شده است که چنین خشمگین مى بینمت ؟ زمعه به او خبر داد که موضوع چیست . سهیل گفت : اى ابو حکیمه دست بردار که هیچ چیز دروغگوتر از این تیرها نیست . عمیر بن وهب هم به من گفت تیرهایش ‍ چنین بوده است ، و در حالى که در این باره سخن مى گفتند حرکت کردند.

واقدى مى گوید: موسى بن ضمره بن سعید از قول پدرش برایم نقل کرد که ابوسفیان به ضمضم گفته است چون پیش قریش رسیدى به آنان بگو با تیرها قرعه نکشند.واقدى مى گوید: محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبکر بن سلیم بن ابى خیثمه برایم نقل کرد که مى گفته است از حکیم بن حزام شنیدم که مى گفت : هیچگاه به جایى که برایم از بدر ناخوشایندتر باشد. نرفته ام و در هیچ موردى هم پیش از حرکت آن همه دلیل براى من روشن نشده است . سپس ‍ چنین افزود که چون ضمضم رسید و بانگ بیرون شدن برداشت با تیرهاى خود قرعه کشیدم ، مرتبا تیرهایى بیرون مى آمد که خوش نمى داشتم .

بر همان حال بیرون آمدم . چون به مرالظهران  رسیدیم ، ابن الحنظلیه  چند شتر کشت که یکى از آنها نیم جانى داشت و جست و خیز کرد و هیچ خیمه اى از خیمه هاى لشکرگاه باقى نماند مگر اینکه به خون آغشته شد و این دلیلى روشن بود. تصمیم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظلیه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصمیم به بازگشت در من شدت پیدا مى کرد و با همه این احوال به راه خود ادامه دادم . حکیم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنیه البیضاء – گردنه سپید، که گردنه اى است که هنگام بازگشت از مدینه از آن که فرود آیى به فخ مى رسى – رسیدیم عداس را دیدیم که بر آن گردنه نشسته است و مردم از کنارش مى گذشتند. در این هنگام دو پسر ربیعه از کنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را که در رکاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند که او پیامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد، و شما جز به سوى کشتارگاه خود نمى روید. از دو چشم عداس بر گونه هایش اشک فرود مى ریخت . آنجا هم آهنگ بازگشت کردم ولى باز به راه خود ادامه دادم .

در این هنگام عاص بن منبه بن حجاج از کنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شیبه رفته بودند، ایستاد و از اعداس پرسید: چرا گریه مى کنى ؟ گفت : وضع این دو سرورم که سروران مردم این وادى هستند مرا به گریه واداشته است که آن دو به سوى کشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پیامبر خدا جنگ کنند. عاص ‍ گفت : مگر محمد پیامبر خداوند است ؟ در این هنگام عداس به هیجان آمد و موهایش سیخ شد و با گریه گفت : آرى به خدا سوگند که او رسول خدا براى همه مردم است . گوید: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شک و تردید با آنان بود و سرانجام همراه مشرکان کشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و کشته شده است . واقدى مى گوید سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .

واقدى مى گوید: پیش از جنگ بدر سعد بن معاذ بریا عمره به مکه آمد و بر امیه بن خلف وارد شد. ابوجهل پیش او آمد و گفت : این شخص را که به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه کاروان شما از کنار ما مى گذرد. امیه بن خلف به سعد گفت : خاموش باش و به ابوالحکم که سرور مردم این سرزمین است چنین مگو. سعد بن معاذ گفت : اى امیه تو اینچنین سخن مى گویى ؟ همانا به خدا سوگند شنیدم که محمد مى گفت : امیه بن خلف را حتما خواهم کشت .

امیه گفت : تو خود این سخن را شنیدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . این سخن بر دلش نشست و از آن ترسید و بدین جهت چون بانگ کوچ براى جنگ بدر برخاست ، امیه بن خلف از اینکه با آنان برود خود دارى کرد، عقبه بن ابى معیط و ابوجهل پیش و آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد که در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و میل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زیر دامن امیه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان که تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بکش که تو زن هستى . امیه گفت : براى من بهترین شترى را که در ین وادى موجود است بخرید و براى او شتر نرى را به سیصد دینار خریدند که از شتران بنى حشیر بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنیمت گرفتند و آن در سهم حبیب بن یساف قرار گرفت .

واقدى مى گوید گفته اند هیچکس از رفتن به سوى کاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر کراهت نداشت . او مى گفت : اى کاش قریش تصمیم به نشستن و انصراف بگیرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد مناف در کاروان از میان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قریشى ، مگر نمى توانى ایشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بینم که قریش در این باره تصمیم قطعى گرفته اند و هیچکس بدون علت از رفتن خود دارى نمى کند. به همین سبب نمى خواهم با آنان مخالف کنم ، وانگهى دوست ندارم قریش آنچه را مى گویم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارک است ، سرنوشتى براى او نمى بینم جز اینکه قوم خویش ‍ را دستخوش سلطه مردم یثرب قرار خواهد داد.

حارث بخشى از اموال خود را میان فرزندان خویش تقسیم کرد و در دلش چنین افتاده بود که به مکه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو که حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پیش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى دیده ام که آن را خوش ‍ نمى دارم ، من سوار شتر خود میان خواب و بیدارى و گویى در بیدارى چنین دیدم که در این وادى شما از بالا به پایین خود جارى است . حارث گفت : هیچکس به راهى ناخوشتر از این راه که من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنین مصلحت مى بینم که باز نشینى . حارث گفت : اگر این سخنت را پیش از آنکه بیرون مى آمدم شنیده بودم یک گام هم بر نمى داشتم ، اینک از این سخن درگذر و به آگهى قریش مرسان که آنان هر کسى را که از حرکت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم این خبر را در بطن یاجج  به حارث داده بود. گویند: خردمندان قریش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى دیگر رفتند. از جمله کسانى که در آن کار درنگ مى کردند و تردید داشتند حارث بن عامر و امیه بن خلف و عتبه و شیبه دو پسر ربیع و حکیم بن حزام و ابوالبخترى و على بن امیه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس کرد.

عقبه بن ابى معیط و نضر بن حارث بن کلده هم ابوجه را یارى مى دادند و آنان را به خروج تشویق مى کردند و مى گفتند این ترس و بیم و خود دارى از خروج کار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شوید. قریش هم مى گفتند نباید هیچکس از دشمنان را پشت سر خود – در مکه – باقى بگذارید.

واقدى مى گوید: از چیزهایى که دلیل بر کراهت حارث بن عامر و عتبه و شبیه براى بیرون شدن به جنگ بدر دارد یکى هم این است که نه هیچیک آنان به کسى مرکبى داد و نه کسى را سوار کردند. اگر کسى از هم پیمانها که در شمار ایشان بود و مرکب نداشت پیش آنان مى آمد و مرکب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حرکت کنى چنان کن ، وگرنه بر جاى خود باش و این موضوع در حدى بود که قریش هم دانستند.

واقدى مى گوید: و چون قریش تصمیم به خروج و حرکت گرفتند از دشمنى و ستیز میان خود و قبیله بنى بکر یاد آوردند و ترسیدند که آنان بر کسانى که در مکه باقى مى گذارند حمله آورند، و از همه بیشتر عقبه بن ربیعه از این موضوع بیم داشت و مى گفت : اى گروه قریش بر فرض که شما بر آنچه مى خواهید پیروز شوید، ما نسبت به کسانى که اینجا مى مانند و زنان و کودکان و افراد ناتوان هستند تامین نداریم . در این باره نیک بیندیشید و رایزنى کنید. ابلیس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ایشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مکانت مرا در قوم من مى دانید، من متعهد مى شوم اگر قبیله کنانه بخواهند کارى را که ناخوش دارید نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آیم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : دیگر چه مى خواهى ؟ این سالار کنانه است که پناه افرادى که باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت : دیگر چیزى نیست و من بیرون خواهم آمد.

واقدى مى گوید: آنچه میان بنى کنانه و قریش بود، چنین است که پسر بچه اى از حفض بن احتف یکى از افراد خاندان بنى معیط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بیرون شد. او پسرکى بود که بر سر زلف و کاکل و بر تن جامه اى زیبا داشت و خوش چهره بود. پسرک از کنار عامر بن یزید بن عامر بن ملوح بن یعمر که یکى از سران بنى کنانه و ساکن ضجنان – نام کوهى نزدیک مکه – بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو کیستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بکر مگر شما از قریش ‍ خونى نمى خواهید؟ گفتند: چرا گفت : هر کس این پسر را به جاى مردى هم بکشد حسابش را کامل گرفته است . مردى از بنى بکر که خونى از قریش ‍ مى خواست آن پسر را تعقیب کرد و کشت . قریش در آن باره اعتراض و گفتگو کردند.

عامر بن یزید گفت : ما خونهاى بسیارى بر عهده شما داریم ، چه مى خواهید؟ اگر مى خواهید دیه هایى را که ما از شما مى خواهیم بپردازید تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازیم . و اگر مى خواهید این خونى است که ریخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهید شما از آنچه بر ما دارید بگذرید ما هم از آنچه بر شما داریم مى گذریم . خون آن پسربچه در نظر قریش خوار آمد و گفتند: راست مى گوید: مردى به مردى . و خون او را مطالبه نکردند. در این میان بردار آن پسر مکرر بن حفص ‍ در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن یزید برخورد که سوار بر شتر خویش بود. عامر بن یزید سالار بنى بکر بود، مکرر همین که عامر را دید گفت : اینک پس از آنکه به اصل چیزى رسیده ام چرا در جستجوى آثارش ‍ باشم .

او که شمشیر به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله کرد و او را کشت و شبانه به مکه آمد و شمشیر عامر بن یزید را بر پرده هاى کعبه آویخت . بامداد آن شب که قریش شمشیر عامر را بر پرده هاى کعبه دیدند دانستند مکرر بن حفص او را کشته است که قبلا از او در این باره سخنى شنیده بودند. بنى بکر هم از کشته شدن سالار خویش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند که در قبال او دو یا سه تن از سران قریش را بکشند. در همین حال خبر کاروان و فریاد خواهى رسید و بدین سبب بود که قریش ‍ از بنى بکر نسبت به زنان و کودکان که در مکه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شیطان چنان گفت قریش گستاخ شدند.

واقدى مى گوید: قریش شتابان بیرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره کنیز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه کنیز اسود بن مطلب و فلانه کنیز امیه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند. قریش شتران پروار مى کشتند. با سپاه و به قصد جنگ حرکت کردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمایى و تکبر یدک مى کشیدند، همانگونه که خداوند متعال در کتاب خود فرموده است و مباشید چون آن کافران که از خانه هاى خود به قصد سرکشى و نمایش به مردم بیرون آمدند و ابوجهل مى گفت : آیا محمد مى پندارد که او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند که در نخله رسیدند؛ به زودى خواهد دانست که ما کاروان خود را حفظ مى کنیم یا نه .

مى گوید (ابن ابى الحدید): سریه نخله ، سریه اى است که پیش از جنگ بدر صورت گرفت و امیرش عبد الله بن جحش بود و در آن سریه عمرو بن حضرمى هم پیمان بنى عبد شمس کشته شد، او را واقد بن عبد الله تمیمى با تیرى که به او زد کشت . حکم بن کیسان و عثمان بن عبد الله بن مغیره هم اسیر شدند و مسلمانان شتران ایشان را که پانصد شتر بود به غنیمت در ربودند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن غنایم را به پنج بخش کرد و ایشان را که پانصد شتر بود به غنیمت در ربودند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن غنایم را به پنج بخش کرد و چهار صد شتر را میان مسلمانانى که در آن سریه شرکت داشتند و شمارشان دویست تن بود تقسیم فرمود که به ره مرد دو شتر رسید.

واقدى مى گوید: اسبها در اختیار توانگران و نیرومندان ایشان بود، سى اسب در خاندان مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود، علاوه بر آن میان پیادگان هم کسانى زره داشتند.واقدى مى گوید: ابوسفیان همراه کاروان همچنان پیش مى آمد. او و یارانش ‍ همین که نزدیک مدینه رسیدند به شدت ترسیدند، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بیرون آمدن قریش بسیار دیر شده بود. چون شبى فرا رسید که فرداى آن کنار آب بدر مى رسیدند شتران متوجه رسیدن به آب بودند، کاروانیان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در این فکر بودند که اگر مورد حمله قرار نگیرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسیدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسیدن به آب نعره مى کشیدند. با اینکه نیازى نداشتند، که روز قبل آب خورده بودند. کاروانیان مى گفتند: عجیب است که این شتران از هنگام بیرون آمدن از مکه تا کنون چنین نکرده بودند. کاروانیان نقل مى کردند که در آن شب چنان تاریکى سختى ما را فرا گرفت که هیچ چیز نمى دیدیم .

واقدى مى گوید: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم که براى کسب خبر به بدر آمده بودند در قبیله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون کنار آب بدر رسیدند شتران خود را نزدیک چاه خواباندند و مشکهاى خود را به منظور آب گیرى برداشتند؛ در همین حال شنیدند دو زن جوان که نام یکى از ایشان برزه و از زنان جهینه بودند با یکدیگر سخن مى گویند. برزه درباره یک درهمى که از زن دیگر طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر کن کاروان فردا یا پس فردا اینجا رسید. مجدى بن عمر هم که حرف او را شنید گفت راست مى گوید.  بسبس و عدى همین که این سخن را شنیدند حرکت کردند که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگردند و در عرق الظبیه  به حضور رسول خدا رسیدند و خبر را به اطلاع رساندند.

واقدى مى گوید: کثیر بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش که یکى از بسیار گریه کنندگان بود نقل مى کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده است : موسى علیه السلام این تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائیل پیموده است و همگان در مسجدى که در عرق الظبیه است نماز گزارده اند.

واقدى مى گوید: عرق الظبیه در دو میلى (حدود ۳ کیلومتر) روحاء بر جانب مدینه و در سمت راست جاده به طرف مدینه است .
واقدى مى گوید: ابوسفیان صبح زود آن شب ، در حالى که از کمین مى ترسید، پیش از کاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آیا احساس ‍ نکردى کسى اینجا باشد، و کسى را ندیده اى ؟ تو مى دانى که در مکه هیچ مرد و زن قرشى نیست مگر آنکه از بیست درهم تا هر چه بیشتر در این کاروان سرمایه گذارى کرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشیده بدارى تا دنیا دنیاست و دریا خروشان ، هیچکس از قریش با تو آشتى نخواهد کرد.

مجدى گفت : به خدا سوگند من هیچکس را که نشناسم اینجا ندیدم و در فاصله میان تو تا مدینه هم دشمنى نیست که اگر مى بود بر ما پوشیده نمى ماند، وانگهى من بر تو پوشیده نمى داشتم . فقط دو سوار دیدم که اینجا آمدند و شتران خود را خواباندند – مجدى در همین حال اشاره به جایى مى کرد که شتران آن دو زانو بر زمین زده بودند – و با مشکهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفیان خود را به جایى که شتران خوابیده بودند رساند و چند پشکل را شکافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا سوگند این نشانه علوفه یثرب است و این دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از یاران او، و من این قوم را نزدیک مى بینم . این بود که کاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خویش قرار داد و به طرف ساحل پیش رفت . قریش هم از مکه پیش مى آمدند، در هر آبشخور فرو مى آمدند، شتران پروار مى کشتند و هر کسى را که پیش ایشان مى آمد اطعام مى کردند.

همچنانکه در راه بودند عتبه و شیبه خود را عقب مى کشیدند و در حال شک و تردید بودند، ضمن گفتگو یکى از آن دو به دیگرى گفت : آیا خواب عاتکه دختر عبد المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسیدم و بیم دارم . دیگرى گفت : دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن کرد؛ در همین حال ابوجهل به ایشان رسید و پرسید: درباره چه چیز گفتگو مى کردید؟ گفتند: درباره خواب عاتکه . ابوجهل گفت : شگفتا از فرزندان عبد المطلب به این بسنده نکردند که مردانشان براى ما پیامبرى و پیشگویى کنند که اینک زنان ایشان هم براى ما پیامبرى و پیشگویى مى کنند. به خدا سوگند اگر به مکه برگردیم با آنان چنین و چنان خواهیم کرد.

عتبه گفت : براى آنان حق خویشاوندى نزدیک محفوظ است آنگاه یکى از آن دو برادر به دیگرى گفت : آیا عقیده ندارى برگردیم ؟ ابوجهل گفت : اینک که مقدارى از راه پیموده اید مى خواهید برگردید و قوم خود را یارى ندهید و آنان را خوار سازید، آن هم پس از اینکه خونهایى را که طلب دارید مقابل چشم مى بینید؟ شاید تصور مى کنید که محمد و یارانش به ملاقات خصوصى شما مى آیند، به خدا سوگند هرگز چنین نیست . وانگهى یکصد و هشتاد تن همراه منند که همگان خویشاوندان و افراد خانواده من هستند که چون بار بگشایم و فرود آیم چنان مى کنند، و چون بار بندم و حرکت کنم همانگونه رفتار مى کنند. اگر شما دو نفر مى خواهید برگردید چنان کنید. عتبه و شیبه گفتند: به خدا سوگند که خود و قوم خود را به هلاک مى افکنى .

پس از آن عتبه به برادرش شیبه گفت : این ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى خویشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بیا برگردیم و به سخن او اعتنا مکن .مى گویم : مقصود از این سخن عتبه که مى گوید فرزندم همراه محمد است ، ابوحذیفه پسر عتبه است که مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام رکاب رسول خدا صلى الله علیه و آله بود.

واقدى مى گوید: شیبه گفت : اى ابوالولید اینک پس از آنکه مقدارى راه را پیموده ایم اگر برگردیم مایه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه رسیدند؛ جهیم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابید و خوابى دید و گفت : میان خواب و بیدارى بودم ، دیدم مردى که سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و کنار من ایستاد و گفت : عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه و زمعه بن اسود و امیه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحکم – ابوجهل – و نوفل بن خویلد همراه مردانى دیگر از اشراف قریش بودند و نامش را برد کشته شدند و سهیل بن عمرو اسیر شد و حارث بن هشام از برادرش گریخت . در همین حال گوینده اى مى گفت : به خدا سوگند ایشان را همان گروهى مى پنداریم که به کشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه دیدم آن مرد ضربتى زیر گلوى شتر خود زد و آن را میان لشکر رها کرد – و هیچ قیمه اى از خیمه هاى لشکرگاه باقى نماند مگر اینکه از خون آن شتر آغشته شد -.

ابوجهل گفت : این هم پیشگو و پیامبرى دیگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا خواهى دانست چه کسى کشته خواهد شد، ما یا محمد و یارانش . قریشیان هم به جهیم گفتند: شیطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را که در خواب دیده اى خواهى دید. گوید: عتبه با برادر خود شیبه خلوت کرد و گفت : آیا نمى خواهى برگردى ؟ این خواب هم مانند خواب عاتکه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند که اگر محمد دروغگو باشد افراد دیگرى در عرب هستند که شر او را از ما کفایت کنند، و اگر راستگو باشد ما کامیاب ترین اعراب به وجود او خواهیم بود که خویشاون دان  نزدیک و پاره تن اوییم .

شیبه گفت : چنان است که تو مى گویى ، آیا مى توانیم از میان مردم لشکرگاه برگردیم ؟ در همین حال که آن دو چنین مى گفتند ابوجهل رسید و پرسید آهنگ چه دارید؟ گفتند: بازگشت ؛ مگر خواب عاتکه و خواب جهینم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنیدى ؟ گفت : شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهید کرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا سوگند که تو خود و قومت را به هلاک خواهى انداخت ؛ و با وجود این بر همان حال به راه خود ادامه دادند.

واقدى مى گوید: و چون ابوسفیان کاروان را در برد و دانست که آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است ، قیس بن امرو القیس را که از مکه همراه کاروان بود و از کاروانیان به حساب مى آمد پیش قریش گسیل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت : کاروان و کالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم یثرب درگیر مکنید و به کشتن مدهید، که شما را خواسته و هدفى غیر از این نبوده است . بیرون آمده اید که کاروان و اموال خود را پاس ‍ دارید و خداوند آن را نجات بخشیده است . ابوسفیان به قیس گفت : و اگر این موضوع را نپذیرفتند باید موضوع دیگرى را که برگرداندن کنیزکان آوازه خوان است حتما انجام دهند. قیس بن امرو القیس آنچه با قریش گفتگو کرد از بازگشت خود دارى کردند و گفتند کنیزکان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانیم ، و ایشان را از جحفه برگرداندند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): نمى دانم مقصود ابوسفیان از فرمان دادن به برگرداندن کنیزکان آوازه خوان چه بوده است و حال آنکه خود ابوسفیان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قریش را به خونخواهى تحریض کنند و آواز بخوانند و دایره و دف بزنند، چگونه از این کار در جنگ بدر نهى مى کند و حال آنکه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد. من خیال مى کنم هر کس در این کار تامل کند مى داند که براى قریش در جنگ بدر امکان انتقام گیرى فراهم نبوده است زیرا میان آنان سستى و زبونى و کار را بر دیگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رایى ریشه دوانده بود، وانگهى بنى زهره و کسان دیگرى هم از میان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره جنگ چنان بود که اگر با مردمى ترسو و غیر شجاع هم رو به رو مى شدند، پاره اى از این گرفتاریها که بر شمردیم براى شکست ایشان کافى بود، تا چه رسد به اینکه آنان مى خواستند با افراد قبیله هاى اوس و خزرج که شجاع ترین قبایل عربند رو به رو شوند. على بن ابى طالب علیه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم که شجاع ترین افراد بشرند و گروهى از مهاجران که همگى دلیران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبد الله بوده است که رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحید و موید به نیروى خداوندى است ، بگذر از اینکه همانگونه که قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به یارى مسلمانان شتافته اند.

واقدى مى گوید: فرستاده ابوسفیان در هده که نام جایى در هفت میلى  گردنه عسفان و سى و نه میلى مکه است پیش ابوسفیان برگشت و به او خبر داد که قریش رفتند.

ابوسفیان گفت : واى بر قوم من ! این کار عمرو بن هشام – ابوجهل – است که خوش نمى دارد برگردد زیرا بر مردم ریاست مى کند و ستم مى ورزد و ستمکارى مایه کاستى و نافرخندگى است و اگر یاران محمد نیکو و با درستى حرکت کنند ما زبون شدیم و آنان وارد مکه هم خواهند شد.

واقدى مى گوید: ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گردیم تا وارد بدر شویم – بدر در دوره جاهلى یکى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت – و باید آنجا برسیم و سه روز اقامت کنیم ، پرواریها بکشیم و اطعام کنیم و شراب بیاشامیم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنکه عرب همواره از ما بترسید.

قریش همینکه از مکه بیرون آمدند فرات بن حیان عجلى را پیش ابوسفیان فرستادند تا خبر بیرون آمدن و مسیرشان را به اطلاع او برساند و بگوید چه چیزها فراهم ساخته اند، ولى او از راهى رفت که غیر از راه ابوسفیان بود که ابوسفیان از راه کناره و ساحلى بر مى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .

فرات در جحفه به مشرکان قریش پیوست و گفتار ابوجهل را شنید که مى گفت بر نمى گردیم ، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو دیگر رغبتى به آنان ندارم و آن کسى که امکان خونخواهى خود را نزدیک ببیند و برگردد ناتوان است ؛ این بود که فرات با قریش رفت و ابوسفیان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسیارى برداشته و پیاده گریخت و مى گفت : هیچ کارى را اینچنین نافرخنده ندیدم و همانا که ابوجهل و کار او نافرخنده است .

واقدى مى گوید: اخنس بن شریق که نام اصلى او ابى است و هم پیمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت : خداوند کاروان و اموال شما را نجات داد، و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهایى یافت . شما براى این بیرون آمدید که از او و اموالش دفاع کنید، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پیامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نیک بخت تر خواهید بود و اگر دروغگو باشد، بگذارید کس دیگرى غیر از شما عهده دار کشتن او باشد که بهتر از آن است که خودتان خواهر زاده خویش را بکشید، برگردید، شما مهم نیست بیرون روید، آنچه را که این مرد یعنى ابوجهل مى گوید رها کنید که او هلاک کننده قوم خود و شتابان در تباهى ایشان است .

بنى زهره از اخنس بن شریق که میان ایشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت کردند و به او گفتند اینک براى بازگشت چه چاره اندیشى کنیم تا بتوانیم باز گردیم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ایشان مى رویم ، منه شبانگاه خود را از شتر خویش فرو مى افکنم و شما بگویید اخنس را چیزى گزید، و چون به شما گفتند بروید و حرکت کنید بگویید ما نمى توانیم از این دوست و سالار خود جدا شویم تا ببینیم زنده مى ماند یا مى میرد و اگر مرد او را به خاک بسپریم و همینکه آنان رفتند ما به مکه بر مى گردیم . بنى زهره همینگونه رفتار کردند و فردا که ایشان را در ابواء در حال بازگشت دیدند، براى مردم روشن شد که بنى زهره باز گشته اند، و هیچکس از بنى زهره در جنگ بدر شرکت نکرد. آنان صد تن بودند و گفته اند کمتر از صد بوده اند و همین صحیح تر است . برخى هم گفته اند ایشان سیصد تن بوده اند بوده اند ولى این موضوع ثابت شده نیست .

واقدى مى گوید: عدى بن ابى الزغباء در حالى که از بدر به مدینه بر مى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پرا کنده بودند چنین سرود:اى بسبس براى جنگ سینه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند، بردن آنان به شاهراه زیرکانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گریخت .

واقدى مى گوید: ابوبکر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برایم نقل کرد و گفت بنى عدى نخست که بانگ حرکت کردن برخاسته بود با قریش بیرون آمده بودند ولى چون به گردنه لفت  رسیدند سحرگاه خود را به کنار دریا کشاندند و آهنگ مکه کردند. ابوسفیان با آنان برخورد کرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته اید؟ نه همراه کاروانید و نه همراه سپاه . گفتند: تو براى قریش پیام فرستاده که برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند. و بدینگونه هیچکس از بنى عدى هم در جنگ بدر شرکت نکرد. و گفته اند ابوسفیان با آنان در مرالظهران برخورد کرد و این سخن را گفت .

واقدى گوید: و اما پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبیه بود. در این هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله به او گفتند: آیا مى دانى ابوسفیان بن حرب کجاست ؟ گفت : از او خبرى ندارم . گفتند: بیا به رسول خدا سلام کن . گفت : مگر میان شما کسى رسول خداوند است ؟ گفتند: آرى . مرد عرب پرسید: کدامتان رسول خدایید؟ گفتند: این . او به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : آیا تو رسول خدایى ؟ فرمود: آرى . گفت : اگر راست مى گویى در شکم این ماده شتر من چیست ؟ – کره اش نر است یا ماده – سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزدیکى کرده اى و از تو بار دارد است . پیامبر صلى الله علیه و آله را این سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نیامد و از او روى برگرداند.

واقدى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نیمه رمضان در روحاء بود و به یاران خود فرمود: اینجا سجاسج یعنى وادى روحاء و بهترین وادیهاى عرب است . پیامبر صلى الله علیه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از رکوع رکعت آخر برداشت کافران را لعنت و بر ایشان نفرین فرمود و عرضه داشت : پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام که فرعون این امت است و زمعه بن اسود بگریزند. خدایا! چشم پدر زمعه را بر او بگریان ، خدایا! چشم پدرش را کور فرماى ، بار خدایا! سهیل بن عمرو مگریزد. سپس براى قومى از قریش دعا فرمود و چنین عرض داشت : بار خدایا! سلمه بن هشام و عیاش بن ابى ربیعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در آن هنگام براى ولید بن ولید دعا نفرمود، ولید در جنگ بدر اسیر شد و چون پس از جنگ بدر به مکه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدینه کرد، او را گرفتند و زندانى کردند و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله براى او هم دعا فرمود.

واقدى مى گوید: خبیب بن یساف مردى شجاع بود که از اسلام آوردن خود دارى کرده بود ولى چون پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدر بیرون آمدند، او و قیس بن محرث که نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى که بر آیین خود بودند بیرون آمدند و در عقیق به پیامبر رسیدند. خیبب سراپا پوشیده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود.

پیامبر صلى الله علیه و آله او را از زیر مغفر شناخت و به سعد بن معاذ که کنارش بود فرمود این خبیب بن یساف نیست ؟ سعد گفت : آرى . خبیب جلو آمد و تنگ ناقه پیامبر صلى الله علیه و آله را به دست گرفت ، پیامبر صلى الله علیه و آله به او و قیس بن محرث فرمود: چه چیزى شما را همراه ما بیرون آورده است ؟ خبیب گفت : خواهر زاده و در پناه ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنیمت بیرون آمده ایم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: کسى که بر آیین ما نیست نباید با ما بیرون آید.

خبیب گفت : قوم من مى داند که من در جنگ دلیر و آزموده و جنگجویم ، اینک اسلام نمى آوردم و براى کسب غنیمت همراه تو جنگ مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ کن . چون به روحاء رسیدن ، خبیب به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسلیم فرمان خداى جهانیان شدم و گواهى مى دهم که تو رسول خدایى . پیامبر صلى الله علیه و آله خوشحال شد و فرمود: در جنگ شرکت کن و او در جنگ بدر و دیگر جنگها پر کار بود. اما قیس بن حارث – محرث – آنجا مسلمان نشد و به مدینه برگشت و چه پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شرکت کرد کشته شد.

واقدى مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله از مدینه بیرون آمد یک یا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد که اى گروه سرکشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشایید و این بدان سبب بود که پیش از آن فرمان داده بود روزه بگشایند و نگشاده بودند.
مى گوید (ابن ابى الحدید): این راز نبوت و ویژگى آن است و هرگاه کسى دقت کند مى بیند که دوستى پیامبر صلى الله علیه و آله و دوستى اطاعت از او و پذیرش فرمانش چنان بوده که کار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذیرند که چون آن حکم را از ایشان بر مى دارد و وجوب آن را – در سفر – ساقط مى فرماید، آن کار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى کنند مگر پس از تاکید تمام . این موضوع مهم تر از معجزات و کارهاى خارق العاده است ، بلکه خود این معجزه اى مهم تر از شکافتن دریا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همینکه نزدیک بدر رسید از خبر آمدن قریش آگاه شد و مردم را از حرکت قریش آگاه فرمود و با آنان رایزنى کرد و نظرشان را خواست . ابوبکر برخاست و سخن گفت و نیکو گفت : سپس عمر برخاست و سختى نیکو گفت و چنین افزود که اى رسول خدا، این قریش است که به خدا سوگند از هنگامى که عزت یافته اند هیچگاه زبون نشده اند و از هنگامى که کافر شده اند ایمان نیاورده اند و به خدا سوگند که عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد کرد. باید براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى .

سپس مقداد بن عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا! براى انجام فرمان خدا حرکت فرماى و ما همراه تو هستیم . به خدا سوگند ما آنچنان که بنى اسرائیل به پیامبر خود گفتند: تو و خدایت بروید و جنگ کنید و و ما اینجا نشستگانیم نمى گوییم بلکه عرضه مى داریم ، تو و خدایت بروید و جنگ کنید و ما هم همراه شما جنگ کنندگانیم . سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به برکت الغماد ببرى همراه تو خواهیم آمد. برک الغماد در فاصله پنج شب راه از مکه از راه کناره و هشت شب راه از مکه از ره کناره و هشت شب راه از مکه در راه یمن قرار دارد.

پیامبر صلى الله علیه و آله پاسخى پسندیده به مقداد داد و براى او دعاى خیر فرمود. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله زا فرمود: اى مردم آرى خود را به من بگویید و مقصود آن حضرت انصار بودند، که گمان مى فرمود انصار جز در مدینه او را یارى نمى دهند و این به آن سبب بود که انصار شرط کرده بودند که همانگونه که از خود و فرزندان خود دفاع مى کنند از آن حضرت دفاع خواهند کرد، این بود که پیامبر صلى الله علیه و آله باز هم فرمود: رایزنى کنید و آرى خود را به من عرضه دارید. در این هنگام سعد بن معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گویى ما را اراده فرموده اى ؟ فرمود: آرى . سعد گفت : شاید لازم باشد از کارى که به تو وحى شده است با وحى به کار دیگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ایمان آورده ایم و ترا تصدیق کرده و گواهى داده ایم که آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پیمان استوار خود را به شنیدن و فرمانبردارى با تو بسته ایم .

اینک اى پیامبر خدا به هر کارى که اراده فرموده اى قیام کن و سوگند به کسى که ترا به حق گسیل فرموده است اگر پهنه این دریا را بپیمایى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهیم بود حتى اگر فقط یک تن از ما باقى بماند. اینک به هر کس که مى خواهى بپیوند و از هر کس که مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگیر که هر چه را بگیرى براى ما خوشتر از آن است که باقى بگذارى . سوگند به کسى که جان من در دست اوست با آنکه این راه را هرگز نپیموده ام و مرا به آن علمى نیست اگر فردا با دشمن خویش رویاروى شویم ناخوش نمى داریم که ما در جنگ شکیبا و به هنگام رویا رویى راست و استواریم و شاید خداوند کارى از ما به تو ارائه دهد که چشمت به آن روشن شود.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح بن عمر بن قتاده از محمود بن لبید نقل مى کرد که در آن روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدینه مانده اند که محبت ما نسبت به تو از آنان بیشتر نیست و ما مطیع تر و راغب تر از آنان به جهاد نیستیم . اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند که تو با دشمن رویا روى مى شوى هرگز از همراهى با تو باز نمى ایستادند ولى آنان پنداشتند که فقط کاروان خواهد بود و بس . اینک براى تو سایبانى مى سازیم و مرکوبهاى ترا پیش تو آماده مى داریم ، آنگاه ما با دشمن رویاروى مى شویم ، اگر کار بر گونه اى دیگر شد، تو سوار مرکبهاى خود مى شوى و به کسانى که پشت سر ما – در مدینه – هستند مى پیوندى . پیامبر صلى الله علیه و آله به او پاسخى پسندیده داد و فرمود: امید است که خداوند خیر مقدر فرماید.

واقدى مى گوید: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پیامبر فرمود: در پناه برکت خداوند حرکت کنید که خداوند پیروزى بر یکى از دو طایفه – کاروان یا قریش – را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گویى هم اکنون بر کشتارگاههاى آن قوم مى نگرم .

واقدى مى گوید: گفته اند که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام محل کشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود اینجا محل کشته شدن فلان است و اینجا محل کشته شدن بهمان ، و هیچکس از هما محلى که پیامبر صلى الله علیه و آله نشان داده بود مستثنى نگشت . گوید: در این هنگام مسلمانان دانستند که با جنگ رویا روى خواهند بود و کاروان گریخته است و به سبب گفتار پیامبر صلى الله علیه و آله آرزوى پیروزى داشتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن روز درفشها را که سه درفش ‍ بود برافراشت و سلاحها را آشکار ساخت و حال آنکه از مدینه بدون اینکه درفش برافراشته باشد بیرون آمده بود. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان که با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حرکت بود به سفیان ضمرى برخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله از او پرسید: تو کیستى ؟ ضمرى گفت : شما کیستند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهیم . گفت : باشد این به آن . پیامبر فرمود: آرى . ضمرى گفت : از هر چه مى خواهید بپرسید. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: درباره قریش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسیده است که ایشان فلان روز از مکه بیرون آمدند، اگر این خبر درست باشد آنان باید کنار همین وادى باشند.

ضمرى گفت حالا بگویید شما کیستید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده ما از آب هستیم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت : عجب از آب هستید! کدام آب ؟ آب عراق یا جاى دیگر! و پیامبر صلى الله علیه و آله پیش باران خود برگشت . واقدى مى گوید هر دو گروه آن شب را سپرى کردند بدون اینکه هر یک از جاى دیگرى آگاه باشد که میان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار دو کوه عبور کرد و پرسید نام آن دو چیست ؟ گفتند: مسلح و مخرى . فرمود: چه کسانى در آن ساکنند؟ گفتند: بنى ناز و بنى حراق .  از آنجا گذشت و آن دو کوه را سمت چپ خویش قرار داد. در این هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ایشان رسیدند و گزارش کار قریش را دادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد – یعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان -. على علیه السلام و زبیر و سعد بن ابى و قاص و بسبس بن عمرو را روانه کرد که از کنار آب بررسى کنند و براى آنان به کوه کوتاهى اشاره کرد و فرمود: امیدوارم کنار چاهى که در دامنه همین کوه کوتاه قرار دارد خیرى به دست آورید. آنان به آن سو رفتند و کنار همان چاه شتران آبکش و سقاهاى قریش را دیدند و آنان را اسیر کردند، برخى از آنان گریختند و از جمله کسانى که گریخت و او را شناختند عجیر بود. عجیر نخستین کسى بود که خبر پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش را براى قریش آورد و فریاد کشید که اى آل غالب ! این ابن ابى کبشه – پیامبر صلى الله علیه و آله – و یاران اویند و سقاهاى شما را به اسیرى گرفتند. لشکر از این خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را که آورد خوش نداشتند.

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خیمه خود بودیم و مى خواستیم از گوشت شتر کباب تهیه کنیم و سرگرم آن کار بودیم که ناگاه خبر را شنیدیم و اشتهاى ماکور شد و برخى به دیدار برخى دیگر مى رفتند. عتبه بن ربیعه مرا دید و گفت : اى ابو خالد! هیچکس را نمى شناسم و نمى دانم که راهى شگفت تر از راه ما بپیماید، کاروان ما نجات یافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمین قومى آمده ایم و آن را کارى دشوار مى بینم در عین حال کسى که اطاعت نشود رایى ندارد – چه بگویم که کسى فرمان نمى برد – و این نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آیا بیم آن دارى که ایشان بر ما شبیخون زنند؟ گفتم : من از این کار احساس ایمنى نمى کنم ، مگر تو احساس امان مى کنى ؟ گفت : چاره چیست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهیم تا صبح شود و بیندیشید و تصمیم بگیرند. عتبه گفت : آرى راى درست همین است . گوید: آن شب را تا صبح پاسدارى دادیم . ابوجهل گفت : این فرمان عتبه است که از جنگ با محمد و یارانش کراهت دارد، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى کنید که محمد و یارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خویشاوندان خود گوشه اى جمع مى شویم ، هیچکس هم از ما پاسدارى نکند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى بارید. عتبه گفت : به هر حال این مرد مایه شومى و نافرخندگى است .

واقدى مى گوید: از سقاهایى که کنار آن چاه بودند، یسار، غلام سعید بن عاص و اسلم ، غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام امیه بن خلف اسیر شدند و آنان را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردند. آن حضرت به پا ایستاده و در حال نماز بود. مسلمانان از ایشان پرسیدند کیستند؟ گفتند: ما سقاهاى قریشیم که براى آب بردن فرستاده اند، مسلمانان از ایشان پرسیدند کیستند؟ گفتند: ما سقاهاى قریشى که براى آب بردن فرستاده اند. مسلمانان این خبر را خوش نمى داشتند که امیدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفیان باشند، آنان را زدند و چون ایشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از افراد کاروان و سقاهاى ابوسفیانیم و کاروان پشت این تپه است و چون این سخن را گفتند از زدن آنان خود دارى کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله نماز خود را سلام داد و فرمود: عجیب است وقتى که به شما راست مى گویند آنان را مى زنید و هنگامى که دروغ مى گویند آنان را رها مى کنید. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا ایشان مى گویند قریش آمده اند. فرمود: کاملا درست مى گویند، قریش از شما بر کاروان خود ترسیده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقایان فرمود و پرسید: قریش ‍ کجایند؟ گفتند: پشت این تپه ها که مى بینید. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: بسیارند. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: نمى دانیم . فرمود: چند شتر مى کشند؟

گفتند: یک روز ده شتر و یک روز نه شتر. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شمارشان میان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مکه بیرون آمده اند؟ گفتند: هر کس که توان داشته ، بیرون آمده است . پیامبر صلى الله علیه و آله روى به مردم کرد و فرمود: مکه پاره هاى جگر خود را به سوى افکنده است . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس از ایشان پرسید: آیا کسى هم برگشته است ؟ گفتند: آرى ابن ابى شریق – با بنى زهره برگشته است . پیامبر فرمود: با آنکه خود کامیاب و رهنمون شده نیست آنان را کامیاب ساخته است ، هر چند تا آنجا که مى دانم که خدا و کتاب خدا ستیزه گر است .

پیامبر صلى الله علیه و آله سپس پرسید: آیا کس دیگرى هم غیر از ایشان برگشته است ؟ گفتند: آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن کعب هم برگشته اند. پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را رها کرد و به یاران خود فرمود: راى خود را در مورد این جایگاه که در آن فرود آمده ایم بازگو کنید و به من بگویید. حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا آیا اینجا که فرود آمده اى جایگاهى است که خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟ اگر چنین است که ما را نشاید گامى از آن فراتر یا عقب تر رویم ، اگر چاره اندیشى و جنگ و رایزنى است سخن گوییم . رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رایزنى و چاره اندیشى است . حباب گفت : در آن صورت اینجا لشکرگاه مناسبى نیست . ما را به نزدیکترین آبهاى این قوم ببر که من به همه جا و چاههاى آن دانایم ، آنجا چاهى است که شیرینى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است که فروکش نخواهد کرد، کنار آن حوضى مى سازیم و در آن ظرفها را قرار مى دهیم و آب مى آشامیم و جنگ مى کنیم و دهانه چاههاى دیگر را با خاک انباشته مى کنیم .

واقدى مى گوید: ابن عباس مى گفته است : جبرئیل علیه السلام بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است که حباب مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پیشنهادهاى او را انجام داد.
واقدى مى گوید: خداوند آن شب را بر انگیخت – باران آمد – دره بدر در جانب مسلمانان نرم و ملایم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنکه در جانب قریش چنان نبود و با آمدن باران قادر به حرکت و کوچ کردن از آن نبودند و میان دو لشکر تپه ها و بر آمدگیهاى شنى بود.

واقدى همچنین مى گوید: در آن شب بر مسلمانان خواب چیره شد و آسوده خوابیدند و باران چندان نبود که آنان را آزار دهد. زبیر بن عوام مى گوید: خداوند آن شب چنان خواب را بر مسلمانان چیره ساخت که من با آنکه سخت پایدارى مى کردم و زمین زیرم ناهموار بود ولى طاقت نیاوردم و جز خواب چاره نبود. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش هم بر همان حال بودند. سعد بن ابى وقاص مى گوید: چنان خوابم گرفت که چانه ام روى سینه ام مى افتاد و دیگر چیزى نفهمیدم و به پهلو دراز کشیدم . رفاعه بن رافع به مالک هم مى گوید: چنان خواب بر من چیره شد که خوابیدم و محتلم شدم و آخر شب غسل کردم .

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از گرفتن سقاها از جایگاه نخست به جاى دیگر کوچ فرمود عمار بن یاسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به اطراف لشکرگاه قریش روانه فرمود. آن دو گرد قریش دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى رسول خدا! قریش سخت ترسیده اند و بیمناکند، آسمان هم که بر ایشان به شدت مى بارد و آنچنان ترسیده اند که چوب اسبها مى خواهند شیهه بکشند، بر چهره شان مى زنند تا آرام گیرند.

واقدى مى گوید: قریش چون صبح کردند منبه بن حجاج که مردى کف بین و پى شناس بود گفت : این رد پاى پسر سمیه است و این دیگرى نشان پاى ابن ام عبد – عمار و عبد الله بن مسعود – است و هر دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل یثرب آهنگ ما کرده است و سپس این بیت را خواند:گرسنگى اجازه خوابیدن و آسایش شبانه را به ما نمى دهد، ناچار باید بمیریم یا بمیرانیم .

ابو عبد الله گوید: به محمد بن یحیى بن سهیل بن ابى خیثمه گفتم : منبه چنان گفته است که گرسنگى اجازه خوابیدن و آسایش شبانه را به ما نمى دهد. گفت : به جان خودم سوگند که گرسنه بودند. پدرم برایم نقل کرد که از نوفل بن معاویه شنیده که مى گفته است : شب جنگ بدر ده شتر کشته بودیم و در یکى از خیمه هاى سر گرم درست کردن کباب جگر و کوهان و گوشتهاى پاکیزه بودیم ولى از شبیخون مى ترسیدیم و تا هنگامى که سپیده دمید پاسدارى دادیم . چون صبح شد شنیدم که منبه مى گوید: این نشان پاى پسر سمیه و این مسعود است و شنیدم این بیت را مى خواند.تس اجازه خوابیدن و آسایش را به ما نمى دهد، ناچار باید بمیریم یا بمیرانیم .

اى گروه قریش ! بنگرید فردا اگر با محمد و یارانش رو به رو شدیم جوانان و جوانمردان دلیر خود را بپایید که کشته نشوند، مردم مدینه را بکشید که ما اگر جوانان خود را به مکه برگردانیم از گمراهى خود بر مى گردند و از آیین پدران خود جدا نمى شوند.
واقدى مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله کنار چاه فرود آمد براى ایشان سایبانى از چوبهاى خرما ساخته شد، سعد بن معاذ با شمشیر آویخته به گردن بر در سایبان ایستاد و پیامبر صلى الله علیه و آله و ابوبکر وارد آن شدند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): من از موضوع ساختن سایبان شگفت مى کنم که از کجا براى آنان ممکن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى که سایبانى بسازند داشته باشند یا همراه خود آورده باشند. سرزمین بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندکى هم چوب خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشیر بوده است ، و دیگران همگى مسلح به شمشیر و تیر و کمان بوده اند. این هم سخن نادرى است و صحیح آن است که هیچیک از مسلمانان بدون سلاح نبوده است ، مگر اینکه چند شاخه اى همراهشان بوده است که با انداختن پارچه اى بر آن سایه اى فراهم مى کرده اند، وگرنه به من امکانى براى ساختن و برپا کردن سایبانى از چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بینم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه قریش فرود آیند اصحاب خود را به صف کرد. قریش در حالى ظاهر شدند که پیامبر صلى الله علیه و آله یاران خود را به صف کرده بود و آرایش جنگى مى داد. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله حوضى کنده بودند و از هنگام سحر در آن آب ریخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله رایت خویش را به مصعب بن عمیر داد و او آن را پیش برد و جایى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داده بود قرار داد. پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد و به صفها نگریست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار داده بود. مشرکان چون آمدند ناچار رو به خورشید ایستادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله بر کناره نزدیکتر و سمت چپ لشکرگاه کرده بود و مشرکان بر کناره دورتر که سمت راست بود قرار گرفتند. در این هنگام مردى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و عرضه داشت که اى رسول خدا! اگر این کار را طبق و حى انجام داده اى بر همین حال باش وگرنه من چنین مصلحت مى بینم که بر بخش بالاى این وادى بروى و مى بینم بر افروز آن نسیمى به جنبش مصلحت مى بینم که بر بخش بالاى این وادى بروى و مى بینم بر فراز آن نسیمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى یارى تو وزیدن گرفته است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک که صفهاى خود را مرتب و درفش خود را مستقر داشته ام آن را تغییر نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با فرشتگان یاریش داد – و جبرئیل علیه السلام این آیه را نازل کرد یاد آورید هنگامى را که از خداى خود مى خواستید یاریتان کند، اجابت فرمود شما را، که من هزار فرشته را که از پى یکدیگرند به یارى شما مى فرستم .

واقدى مى گوید: عروه زبیر روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام صفها را استوار و بر یک خط مرتب فرموده بود. سواد بن غزیه اندکى جلوتر از صفها قرار داشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله با چوبه تیرى به شکم او زد و فرمود: سواد! در خط و ردیف بایست .

سواد گفت : سوگند به کسى که ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اینک قصاص مرا بازده . پیامبر صلى الله علیه و آله شکم خویش را برهنه فرمود و گفت : انتقام بگیر و قصاص کن . سواد، رسول خدا را در آغوش کشید و ایشان را بوسید. فرمود: چه چیزى ترا بر این کار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا! مى بینى که فرمان خدا در رسیده است ، از کشته شدن ترسیدم ، خواستم آخرین عهد من با تو چنین باشد که در آغوشت کشم و ببوسم .

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از ابوالحویرث ، از محمد بن جبیر بن مطعم ، از قول مردى از قبیله اود برایم نقل کرد که مى گفته است : شنیدم على علیه السلام بر منبر کوفه ضمن خطبه اى فرمود: همچنان که سرگرم آب کشیدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزیدن گرفت که به آن شدت ندیده بودم و چون آن سپرى شد، بادى دیگر وزید که فقط همان باد نخست را به آن شدت دیده بودم . نخست جبرئیل علیه السلام بود که همراه هزار فرشته در خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار گرفت ، دومى میکائیل بود که با هزار فرشته بر میمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافیل بود که با هزار فرشته بر میسره سپاه مستقر شد. چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود، که شتابان رم کرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم کردم و خداى خود را فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه کار که من صاحب گوسفندم – شتر سوارم ؟ – و چون بر اسب مستقر شدم با این دست خود چندان بر دشمنان نیزه زدم که تا زیر بغلم خون آلوده شد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): بیشتر راویان روایت بالا را این چنین نقل کرده اند که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا بر اسب خود سوار فرمود ولى صحیح همین است که ما مى آوریم ، زیرا در جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله از خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى که سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى همینکه صفها درگیر شدند و گروهى از سوار کاروان مشرکان کشته شدند پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بر یکى از اسبهایى که از ایشان گرفته شده بود سوار کرد.

واقدى مى گوید: فرمانده میمنه لشکر پیامبر صلى الله علیه و آله ابوبکر و فرمانده میسره على علیه السلام . فرمانده میمنه قریش هبیره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده میسره ایشان عمرو بن عبدود، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنین گفته اند کسى که فرمانده سوار کاران بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبیره فرمانده میمنه نبوده است بلکه حارث بن عامر بن نوفل فرمانده میمنه بوده است .

واقدى مى گوید: محمد بن صالح ، از یزید بن رومان و ابن ابى حبیبه براى من نقل کرد که مى گفته اند: بر میمنه و میسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هیچکس فرماندهى نداشته است و از کسى نام برده نشده است ، همچنین بر میمنه و میسره مشرکان فرمانده خاصى نبوده است و نام هیچکس را در این مورد نشنیده ایم . واقدى مى گوید: در نظر ما هم سخن صحیح همین است .

پرچم بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله که همان روایت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمیر بود، و رایت قبیله خزرج با حباب بن منذر، و رایت قبیله اوس به دست سعد بن معاذ بود. قریش هم سه رایت داشتند: رایتى همراه ابوعزیزه و رایتى همراه منذر بن حارث و رایتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستایش و نیایش خداوند چنین فرمود: اما بعد، من شما را به چیزى بر مى انگیزم که خدایتان بر آن بر انگیخته است و از چیزى نهى مى کنم که خدایتان از آن باز داشته است .
پروردگار که منزلتش بسیار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد. خداوند اهل خیر را در قبال کار خیر و به نسبت منزلتهاى ایشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پیشگاه خدا نام برده مى شوند و فضیلت و برترى مى یابند. اینک شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته اید، و خداوند چیزى را در این منزل از هیچکس نمى پذیرد مگر اینکه فقط براى رضاى او باشد. شکیبایى در گرفتارى و سختى از چیزهایى است که خداوند به وسیله آن اندوه را مى زداید و از غم رهایى مى بخشد و با شکیبایى رستگارى در آخرت را به دست مى آورید.

پیامبر خدا میان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد، پس امروز شرم کنید از اینکه خداوند بر کار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گیرد که خداى متعال مى فرماید: همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است توجه کنید به آنچه در کتاب خود به شما فرمان داده است و آیاتى که به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشیده است . به کتاب خدا تمسک جویید تا خدایتان از شما خشنود گردد. براى خداى خود عهده دار کارى شوید که با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شوید که آن را به شما وعده فرموده است ، که وعده خداوند حق و گفتارش راست و شکنجه اش شدید است . همانا که من و شما و همگان متوکل به خداوند زنده و پاینده ایم ، تکیه بر او داده ایم و بر او پناه برده و توکل کرده ایم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بیامرزد.

واقدى مى گوید: همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله قریش را دید که پیش ‍ مى آیند و نخستین کس که آشکار شد، زمعه بن اسود بود که سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود. زمعه با اسب خویش گردشى کرد تا جایى براى فرود آمدن لشکر در نظر گیرد، پیامبر صلى الله علیه و آله به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت : بار خدایا! تو بر من کتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف یکى از دو گروه – کاروان یا قریش – را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمایى . پروردگارا! این قریش است که با همه نخوت و غرور خود براى ستیز با تو و تکذیب فرستاده ات پیش مى آید، بار خدایا! نصرتى را که وعده فرمودى عنایت فرماى . خدایا! همین بامداد نابود شان فرماى . در این هنگام عتبه بن ربیعه بر شترى سرخ موى آشکار شد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر در یکى از این قوم خیرى باشد در همین صاحب شتر سرخ موى است و اگر قریش از او فرمان برند رستگار و کامیاب خواهند شد.

واقدى مى گوید: ایماء بن رحضه یکى از پسران خود را هنگامى که قریش از کنار سرزمین او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پیش آنان فرستاد و پیام داد اگر دوست مى دارید شما را از لحاظ نیرو و سلاح کمک کنیم و ما آماده این کاریم و انجام مى دهیم .
قریش به او پیام دادند پیوند خویشاوندى را رعایت کردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ کنیم در مقابل ایشان ضعفى نداریم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ کنیم هیچکس را یارا و توان جنگ با خدا نیست .

واقدى مى گوید: خفاف پسر ایماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هیچ چیز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح میان مردم نبود و همواره عهده دار این کار بود، همینکه کاروان قریش از پیش ما گذشت مرا با ده شتر پروار که به ایشان هدیه داده بود روانه کرد، من شتران را پیشاپیش بردم و پدرم از پى من مى آمد، من شتران را تسلیم قریش کردم پذیرفتند و میان قبایل توزیع کردند. در این هنگام پدرم رسید و با عتبه بن ربیعه که در آن زمان سالار قریش به حساب مى آمد ملاقات کرد و به او گفت : اى ابوالولید این چه راهى است که مى روید؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشیره اى ، چه چیز مى تواند مانع تو باشد که با این مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود و کالاها و شترانى را که در نخله گرفته اند بر عهده بگیرى و سپس میان قوم خود تقسیم کنى . به خدا سوگند شما از محمد بیش از این چیزى مطالبه نمى کنید و اى ابو ولید به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به کشتن مى دهید.

واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد از قول پدرش برایم نقل کرد که مى گفته است نشنیده ام هیچکس بدون مال حرکت کرده باشد، مگر عتبه بن ربیعه .واقدى همچنین مى گوید: محمد بن جبیر بن مطعم روایت مى کند که چون قریش فرود آمدند پیامبر صلى الله علیه و آله عمر بن خطاب را پیش ایشان گسیل داشت و فرمود: برگردید اگر کس دیگرى غیر از شما عهده دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بیشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با دیگران غیر از شما بشوم برایم بهتر و دوست داشتنى تر است . حکیم بن حزام گفت : او منصفانه پیشنهاد کرده است . از او بپذیرید و به خدا سوگند اینک پس از آنکه او منصفانه پیشنهاد کرده است شما بر او پیروز نخواهید شد. ابوجهل گفت : اینک که خداوند آنان را در اختیار ما گذاشته است هرگز بر نمى گردیم و نقد را با نسیه عوض نمى کنیم و از این پس هیچکس متعرض ‍ کاروان ما نخواهد شد.

واقدى مى گوید: تنى چند از قریش که حکیم بن حزام هم در زمره ایشان بود پیش آمدند و خود را کنار حوض رساندند. مسلمانان خواستند ایشان را از آن دور کنند.پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آزادشان بگذارید، آنان کنار حوض آمدند و آب آشامیدند. هر کس از ایشان که آب آشامید کشته شد، مگر حکیم بن حزام .

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب هم مى گفت : چون خداوند براى حکیم بن حزام اراده خیر فرموده بود او دو بار از مرگ رهایى یافت ؛ یک بار گروهى از مشرکان به قصد آزار پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بودند، رسول خدا صلى الله علیه و آله از کنارشان عبور فرمود و سوره یس را خواند و مشتى خاک بر سرشان افشاند و هیچکس از آنان جز حکیم بن حزام از کشته شدن نجات پیدا نکرد. بار دیگر روز جنگ بدر بود که همراه گروهى از مشرکان خود را کنار حوض رساند، هر کس از مشرکان که کنار حوض آمد کشته شد مگر حکیم بن حزام که زده ماند.

واقدى مى گوید: و چون قریش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمیر بن وهب جمحى را که تیرهاى قرعه کشى را در اختیار داشت فرستادند و گفتند: شمار یاران محمد را براى ما تخمین بزن . او اسب خود را گرد لشکرگاه مسلمانان به حرکت آورد و سمت بالا و پایین دره را بررسى کرد که کمین و نیروى امدادى نداشته باشند. برگشت و گفت : نه نیروى امدادى دارند و نه در کمین کسى دارند و شمارشان سیصد تن است یا اندکى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند. آنگاه خطاب به قریش گفت : اى گروه قریش ناقه ها و شتران آبکش یثرب مگر سختى را همراه خود مى کشند، این قوم هیچ پناهگاه و مدافعى جز شمشیرهاى خود ندارند، مگر نمى بینید چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گویند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعیها بیرون مى آورند، به خدا سوگند نمى بینم هیچیک از ایشان کشته شوند مگر اینکه یکى را خواهد کشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ایشان کشته شوند پس از آن خیرى در زندگى نیست ، نیکو رایزنى کنید و بیندیشید.

واقدى مى گوید: یونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برایم نقل کرد که چون عمیر بن وهب این سخنان را به قریش گفت آنان ابواسامه جشمى را که سوار کار دلیرى بود فرستادند. او گرد پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش ‍ گشتى زد و برگشت : پرسیدند چه دیدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابک و دلیرى دیدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را دیدم که آهنگ بازگشت پیش زن و فرزند خود را ندارند، تن به مرگ داده اند و هیچ مدافع و پناهگاهى جز شمشیرهایشان ندارند، کبود چشمانى هستند که گویى زیر سپرهایشان همچون سنگ استوارند. ابواسامه سپس گفت : مى ترسم که نیروهاى امدادى یا گروهى در کمین داشته باشند. او بالا و پایین دره را بررسى کرد و برگشت و گفت : نه کمین دارند و نه نیروى امدادى ، نیکو بیندیشید و رایزنى کنید.

واقدى مى گوید: چون حکیم بن حزام سخنان عمیر بن وهب را شنید میان مردم راه افتاد و خود را پیش عتبه بن ربیعه رساند و گفت : اى ابوالولید! تو بزرگ و سرور قریشى و فرمانت اطاعت مى شود. آیا مى توانى کارى انجام دهى که با توجه به آنچه در جنگ عکاظ انجام داده اى تا پایان روزگار از آن به نیکى یاد شود؟ عتبه که در آن هنگام سالار مردم بود به حکیم بن حزام گفت : آن چه کار است ؟ گفت : اینکه با مردم برگردى و خون بهاى هم پیمان خود و غرامت کالاهایى را که محمد در سریه نخله گرفته است بپردازى که شما چیزى از محمد غیر از همان خون بها و غرامت کالا را نمى خواهید. عتبه گفت : پذیرفتم و تو خود در این مورد وکیل منى .

سپس عتبه بر سر شتر خویش نشست و میان مشرکان قریش حرکت کرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذیرید و با این مرد و یارانش جنگ مکنید و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بیندازید و بر سر من ببندید، گروهى از ایشان خویشاوندى نزدیک با ما دارند و همواره بر قاتل پدر یا برادر خود نظر مى افکنید و این موجب کینه و ستیز مى شود، وانگهى بر فرض که همه یاران محمد را بکشید این در صورتى خواهد بود که آنان به شمار خودشان از شما کشته باشند. از این گذشته من ایمن نیستم که شما شکست نخورید، شما که چیزى جز خون بهاى آن کشته خود و غرامت کالاهاى غارت شده را نمى خواهید، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گیرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما کفایت مى کنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهید بود و اگر پیامبر صلى الله علیه و آله باشد کامیاب ترین مردم خواهید بود. اى مردم ، پند مرا رد مکنید و راى و اندیشه مرا بیخردانه مدانید.

ابوجهل همینکه سخن عتبه را شنید بر او رشک برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند، عتبه سالار قوم خواهد شد، و عتبه از همگان گویاتر و زبان آورتر و زیباتر بود. عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ این چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم که برابر آن چهره ها که همچون چهره مارهاست قرار ندهید. و چون عتبه از سخن خویش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنین مى گوید که محمد پسر عموى اوست و از سوى دیگر بیم دارد و خوش نمى دارد که پسرش و پسر عمویش کشته شوند. اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اینک که حلقه را تنگ و کار را دشوار مى بینى ترسیدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گردیم تا خداوند میان ما و محمد حکم کند. در این هنگام عتبه خشمگین شد و گفت : اى کسى که نشیمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست کدامیک از ما ترسوتر و نافرخنده تریم . قریش هم به زودى خواهد دانست کدامیک ترسو و تباه کننده قوم خود است و این شعر را خواند:آیا من ترسویم که چنین فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گریستن مژده بده .

واقدى مى گوید: در این هنگام ابوجهل پیش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى که در سریه نخله کشته شده بود رفت و به او گفت : این هم پیمان تو – عتبه – مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است که تو خون بها مى پذیرى ، شرم نمى دارى که با آنکه به قاتل برادرت دست یافته اى خون بها بگیرى ؟ اینک برخیز و خون خود را فرایاد آور و انتقام خویش را بگیر. عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه کرد و بر سر خویش خاک پاشیده  و فریاد بر آورد: واى بر عمرو بن ! با این کار عتبه را که هم پیمان او بود مورد نکوهش قرار داد و راى پسندیده اى را که عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد که باز نخواهد گشت مگر آنکه کسى از یاران محمد را بکشد. ابوجهل به عمیر بن وهب گفت مردم را برانگیز و حمله کن . عمیر حمله کرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ریخته شود، ولى مسلمانان در صف خود پایدار ماندند و تکان نخوردند. در این هنگام عامر بن حضرمى پیش آمد و حمله آورد و آتش ‍ جنگ برافروخته شد.

واقدى مى گوید: نافع بن جبیر از حکیم بن حزام نقل مى کرد که مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستین کس از مسلمانان که به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود که عامر او را کشت و نخستین کشته انصار حارثه بن سراقه بود که او را حبان بن عرقه کشت .

واقدى مى گوید: عمر به هنگام حکومت خود در دار الحکومه به عمیر بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما را براى مشرکان بررسى مى کردى ، گویى هم اکنون پیش چشم من است که سوار بر اسبت و در دره بالا و پایین مى رفتى و به مشرکان خبر مى دادى که ما نه نیروى امدادى داریم و نه کمین . گفت : آرى ، اى امیر المومنین همینگونه بود و بدتر آنکه این من بودم که آتش ‍ جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را که اسلام را آورد و ما را به آن هدایت فرمود ولى شرک و کفرى که در آن گرفتار بودیم گناهش بزرگتر از شرکت در جنگ بدر بود. عمر گرفت : آرى همینگونه است ، راست مى گویى .

واقدى مى گوید: عتبه بن ربیعه با حکیم بن حزام گفتگو کرد و گفت هیچکس جز ابوجهل با پیشنهاد من مخالف نخواهد بود، پیش او برو و او بگو عتبه پرداخت خون بها هم سوگند خویش و غرامت کالاهاى کاروان را بر عهده مى گیرد. حکیم مى گوید: پیش ابوجهل رفتم مشغول مالیدن عطر و مواد خوشبو بود، زره او کنارش بود.

گفتم : عتبه بن ربیعه مرا پیش تو فرستاده است . ابوجهل خشمگین بر من نگریست و گفت : عتبه کس دیگرى را پیدا نکرد که بفرستد؟ گفتم : به خدا سوگند اگر کس دیگرى جز او مى خواست مرا بفرستد نمى پذیرفتم و من به قصد اصلاح میان مردم پذیرفتم ، وانگهى عتبه سالار و سرور عشیره است . دوباره خشمگین شد و گفت : تو هم به او سالار مى گویى ! گفتم : هم من این را مى گویم و هم تمام قریش . ابوجهل به عامر بن حضرمى فرمان داد بانگ خون خواهى بردارد. عامر سر خود را برهنه کرد و بانگ برداشت و گفت : عتبه خمار است ، شرابش دهید! مشرکان هم این شعار را تکرار کردند و بانگ برداشتند عتبه خمار است ، شرابش دهید. ابوجهل از این کار مشرکان نسبت به عتبه شاد شد. حکیم گوید: من پیش منبه بن حجاج رفتم به او هم همان سخنى را که به ابوجهل گفته بودم گفتم .

او را نرمتر و بهتر از ابوجهل یافتم . گفت : چیزى که عتبه به آن فرا مى خواند و کارى که تو انجام مى دهى بسیار خوب است . او قبلا سوار بر شتر میان لشکر حرکت کرده بود و آنان را به خود دارى از جنگ فرا خوانده بود که نپذیرفته بودند، به همین سبب برافروخته شده و از شتر پیاده شده بود. عتبه زره خود را پوشید. براى او به جستجوى کلاه خود بر آمدند ولى میان لشکر کلاه خودى چنان بزرگ پیدا نشد که سر عتبه بزرگ و درشت بود. او که چنین دید، عمامه اى بزرگ بر سر خود بست و پیاده در حالى که میان برادرش شبیه و پسرش ولید حرکت مى کرد به میدان آمد و آهنگ نبرد کرد.

در همان حال ابوجهل در صف سوار بر مادیانى ایستاده بود. عتبه همینکه از کنار او گذشت شمشیر خود را بیرون کشید، مرد گفتند به خدا سوگند ابوجهل را خواهد کشت ، عتبه با شمشیر پى پاشنه هاى اسب ابوجهل را قطع کرد، اسب از عقب بر زمین افتاد. عتبه به ابوجهل گفت : پیاده شو که امروز هنگام سوارى نیست و همه قوم تو سوار نیستند؛ ابوجهل پیاده شد. عتبه گفت : به زودى معلوم مى شود کدامیک از ما در این بامداد براى عشیره خود شوم تر است . حکیم مى گوید: با خود گفتم به خدا سوگند که تا کنون چنین روزى ندیده ام .

واقدى مى گوید: در این هنگام عتبه هماورد خواست و مسلمانان را به جنگ فراخواند. پیامبر صلى الله علیه و آله در سایبان بود و یارانش در صفهاى خود ایستاده بودند.پیامبر صلى الله علیه و آله که دراز کشیده بود خوابش برد. قبلا فرموده بود تا اجازه نداده ام جنگ را شروع مکنید و اگر به شما حمله آوردند فقط تیر بارانشان کنید و شمشیر مکشید، مگر آنکه شما را فرو گیرند. ابوبکر گفت : اى رسول خدا این قوم نزدیک شدند و به ما رسیدند.

رسول خدا صلى الله علیه و آله بیدار شد و خداوند متعال شمار مشرکان را در خواب به پیامبر صلى الله علیه و آله اندک نشان داده بود و هر یک از دو گروه در نظر دیگرى کم جلوه مى کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله بیمناک شد، دستهاى خود را برافراشت و از خداوند مسالت کرد تا پیروزى را که وعده فرموده است عنایت فرماید و چنین عرضه داشت : بار خدایا! اگر این گروه بر من پیروز شود، شرک و کفر پیروز مى شود و دینى براى تو بر پا نمى شود ابوبکر مى گفت : به خدا سوگند که خداوند یاریت مى دهد و سپیدروى خواهى شد. عبد الله بن رواحه گفت : اى راهنمایى کنم ولى عرض مى کنم که خداوند بزرگتر و شکوه مندتر از آن است که وعده اى را که فرموده است یا چیزى را که از او مسالت شود، بر آورد نفرماید. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى پسر رواحه ! با آنکه مى دانم که خداوند هیچگاه خلاف وعده نمى فرماید، باید از درگاهش مسالت کنم . در این هنگام عتبه روى به جنگ آورد. حکیم بن حزام گفت : اى ابو ولید آرم باشد، آرام . تو نباید در کارى که خود از آن نهى مى کردى آغازگر باشى .

واقدى مى گوید: خفاف بن ایماء مى گفته است در جنگ بدر با آنکه مردم آماده حمله بودند دیدم یاران پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیرها را بیرون نکشیدند ولى کمانهاى خود را آماده کرده بودند و صفهاى آنان پیوسته به یکدیگر بود و برخى جلو برخى دیگر همچون سپر ایستاده بودند و میان ایشان هیچ فاصله اى نبود. حال آنکه دیگران – سپاه مشرکان – همینکه ظاهر شدند شمشیرهایشان را بیرون کشیدند، من از این موضوع شگفت کردم . پس از آن مردى از مهاجران در آن باره پرسیدم ، گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله به ما فرمان داده بود تا ما را فرو نگرفته اند، شمشیرهاى خود را بیرون نکشیم .

واقدى گوید: چون مردم آماده حمله شدند و آهنگ جنگ کردند اسود بن عبد الاسد مخزومى همینکه نزدیک حوض آب مسلمانان رسید، گفت : با خداى عهد کرده ام که باید از حوض آنان آب بخورم یا آن را ویران کنم ، هر چند در آن راه کشته شوم . اسود با شتاب حرکت کرد و همینکه نزدیک حوض رسید، حمزه بن عبد المطلب با او رویاروى شد و ضربتى به او زد که یک پایش را از مچ قطع کرد. اسود پیش رفت که سوگند خود را بر آورد کنار حوض ایستاد و از آب آن آشامید و با پاى سالم خود حوض را ویران کرد، حمزه او را تعقیب کرد و میان حوض او را کشت و مشرکان همچنان که در صفهاى خود ایستاده بودند به این منظره مى نگریستند.

واقدى مى گوید: مردم به یکدیگر نزدیک شدند، آنگاه عتبه و شیبه و ولید بیرون آمدند و از صف فاصله گرفتند و هماورد خواستند. سه جوان از انصار که معاذ و معوذ و عوف پسران عفراء و حارث  بودند بیرون آمدند و گویند نفر سوم ایشان عبد الله بن رواحه بود، و آنچه در نظر ما ثابت است این است که آنان همان سه پسر عفراء هستند.

پیامبر صلى الله علیه و آله از این موضوع آزرم فرمود که خوش نمى داشت در نخستین رویا رویى مشرکان با مسلمانان انصار عهده دار آغاز جنگ باشند و خوش مى داشت که زحمت آن بر عهده پسر عموها و خویشاوندان خودش باشد. رسول خدا صلى الله علیه و آله به آنان فرمان داد به جایگاه خود برگردند و براى ایشان طلب خیر فرمود. آنگاه منادى مشرکان بانگ برداشت که اى محمد هماوردان ما را از خویشاوندان خودمان گسیل کن . پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به بنى هاشم فرمود: اى بنى هاشم ! برخیزند و براى حق و حقیقتى که خداوند که خداوند پیامبرتان را بر آن برانگیخته است ، جنگ کنید که اینان باطل خویش آمده اند نور خدا را خاموش کنند. حمزه بن عبد المطلب و على بن ابى طالب و عبیده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف برخاستند و به سوى آنان رفتند. عتبه گفت : سخن بگویید تا شما را بشناسم – چون کلاه خود نقابدار پوشیده بودند ایشان را نشناختند – و اگر همتاى ما بودید با شما نبرد خواهیم کرد.

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود خلاف این خبر روایت کرده و گفته است بنى عفراء و عبد الله بن رواحه به نبرد عتبه و شیبه و ولید رفتند. عتبه و همراهانش به ایشان گفتند: شما کیستند؟ گفتند: گروهى از انصار. گفتند: برگردید که ما را نیازى به نبرد با شما نیست . سپس منادى ایشان ندا داد که اى محمد! هماوردان همتاى ما را از میان قوم خودمان بفرست ، و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى فلان برخیز، اى فلان برخیز، و اى فلان برخیز.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این روایت از روایت واقدى مشهورتر است . در روایت واقدى هم مطلبى است که درستى روایت محمد بن اسحاق را تاکید مى کند و آن این سخن اوست که منادى مشرکان ندا داد که اى محمد هماوردان همتاى ما را پیش ما روانه کن اگر بنى عفراء با آنان سخن نگفته بودند و آنان ایشان را برنگردانده بودند، معنى نداشت که منادى ایشان چنین ندا دهد. وانگهى سخن یکى از قریشیها هم نسبت به یکى از انصار فخر مى کرده است دلالت بر همین دارد. او به مرد انصارى مى گفته است : من از قومى هستم که مشرکان ایشان رضى نشدند، مومنان قوم ترا بکشند.

واقدى مى گوید: حمزه گفت : من حمزه بن عبد المطلب شیر خدا و شیر رسول خدایم . عتبه گفت : همتایى گرامى ، من هم شیر حلفاء – بیشه یا همان پیمانان – هستم ، این دو تن که همراه تواند کیستند؟ على بن ابى طالب و عبیده بن حارث بن مطلب ، گفت : دو همتاى گرامى .واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد برایم نقل کرد که پدرم مى گفت : براى عتبه کلمه اى سبکتر از این نشنیده ام که بگوید شیر حلفایم و او حلفا را به معنى بیشه گرفته است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): کلمه حلفا به دو صورت دیگر هم روایت شده است که حلفاء و احلاف است و گفته اند منظور عتبه این بوده است که من سرور و شیر شرکت کنندگان در حلف المطیبین هستم . خاندانهایى که در آن پیمان شرکت کرده بودند پنج خاندان بن فهر. گروهى هم این تاویل را رد کرده و گفته اند به ایشان حلفاء و احلاف نمى گفته اند، بلکه این دو کلمه بر دشمنان و مخالفان ایشان گفته مى شده است که براى مقابله با ایشان پیمان بسته شده است و آنان پنج خاندان هستند که عبارتند از اعقاب عبد الدار و مخزوم و سهم و جمح و عدى بن کعب .

گروهى هم در تفسیر سخن عتبه عتبه گفته اند مقصودش این بوده است که من سالار حلف الفضول هستم و آن پیمانى است که پس از حلف المطیبین بسته شده است و در خانه ابن جدعان صورت گرفته است و پیامبر صلى الله علیه و آله هم به هنگامى کودکى خود در آن شرکت فرموده است . سبب انعقاد این پیمان چنین بود که مردى از یمن کالایى به مکه آورد، عاص بن وائل سهمى از آن را خرید و در پرداخت بهاى آن چندان امروز و فردا کرد که آن مرد را به ستوه آورد. ناچار میان حجر اسماعیل برپا خاست و قریش را سوگند داد که از او رفع ستم کنند. بنى هاشم و بنى اسد و بنى زهره و بنى تمیم در خانه ابن جدعان جمع شدند و پس از اینکه دستهاى خود را در آب زمزم که با آن ارکان کعبه را شسته بودند فرو بردند پیمان بستند که هر مظلومى را در مکه یارى دهند و از او رفع ستم کنند و تا دنیا برپاست دست ستمگر را کوتاه و از هر کار ناپسندى جلوگیرى کنند. این پیمان به سبب فضل و برترى آن به حلف الفضول معروف شده است و پیامبر صلى الله علیه و آله هم از آن یاد کرده و فرموده است :من در آن شرکت کردم و آن را از همه شتران سرخ موى که از من باشد دوست تر مى دارم و اسلام هم چیزى جز استوارى بر آن نیفزوده است .این تفسیر هم صحیح نیست زیرا خاندان عبد شمس که عتبه از ایشان است در آن شرکت نداشته اند بنابر این روشن مى شود که آنچه واقدى نقل کرده ، صحیح و ثابت تر است .

واقدى مى گوید: سپس عتبه به پسرش ولید گفت برخیز، ولید برخاست و على علیه السلام مقابل او آمد و آن دو از نظر سنى کوچک ترین افراد آن شش تن بودند. دو ضربه رد و بدل کردند و على بن ابى اطالب علیه السلام ولید را کشت . سپس عتبه برخاست ، حمزه آهنگ او کرد.دو ضربه رد و بدل کردند و حمزه عتبه را کشت . آن گاه شیبه برخاست و عبیده که مسن ترین یاران پیامبر صلى الله علیه و آله بود آهنگ او کرد، شیبه با زبانه شمشیر ضربتى به پاى عبیده زد که عضله ساق پایش را قطع کرد. در این حال حمزه و على به شیبه حمله کردند و او را کشتند و عبیده را بر دوش ‍ بردند و کنار صف رساندند، در حالى که مغز استخوان ساق عبیده فرو مى ریخت گفت : اى رسول خدا، آیا من شهید نیستم ؟ فرمود: آرى که شهیدى .

عبیده گفت : همانا به خدا سوگند اگر ابوطالب زند بود مى دانست که من نسبت به شعرى که سروده است سزاوار ترم ، آنجا که مى گوید:سوگند به خانه خدا دروغ مى گویید، ما محمد را رها نمى کنیم تا آنکه در دفاع از او نیزه بزنیم و تیر بیندازیم . او را تسلیم نمى کنیم تا آن هنگام که برگرد او کشته شویم و در راه او از پسران و همسران خود خواهیم گذشت .

و این آیه در مورد آن گروه نازل شده است : این دو گروه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاسته اند. محمد بن اسحاق روایت مى کند که عتبه با عبیده بن حارث و شیبه با حمزه بن عبد المطلب و ولید با على مبارزه کرده اند، حمزه و على به شیبه و ولید مهلت ندادند و آن دو را فورا کشتند. عبیده و عتبه هر یک به دیگرى ضربتى زد که هر دو زمین گیر شدند و در این هنگام حمزه و على با شمشیرهاى خود به عتبه حمله کردند و او را کشتند و یار خود را بر دوش کشیدند و کنار صف بردند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این روایت موافق است با آنچه امیر المومنین على علیه السلام در سخن خود خطاب به معاویه فرموده است : که همان شمشیر که با آن برادر و دایى و پدر مادرت را از پاى در آوردم هنوز پیش من است ؛ و در مورد دیگرى فرموده است : فرود آمدن آن شمشیر را بر برادر و دایى و پدر و مادرت به خوبى مى شناسى و آن ضربه و شمشیر از برخورد به ستمگران دور نیست .
بلاذرى همین روایت واقدى را برگزیده و گفته است : حمزه عتبه را کشته است و على علیه السلام ولید را کشته و در کشتن شیبه هم شرکت داشته است .

متقضاى سن آن سه تن هم در قبال آن سه تن دیگر همین است ، که شیبه از آن دو بزرگتر بوده است و با عبیده که از دو یار خود بزرگتر بوده است مبارزه کند و ولید که کوچکتر بوده است با على علیه السلام که کوچکتر بوده است جنگ کند و عتبه که از لحاظ سن میان شیبه و ولید بوده است با حمزه که همین حال را داشته است جنگ کند. وانگهى عتبه از آن دو تن دیگر دلیرتر بوده است و مقتضاى حال آن است که هماوردش دلیرترین آن سه تن باشد و در آن هنگامى حمزه معروف به دلیر و دلاورى بوده است و على علیه السلام در آن هنگام بسیار مشهور به شجاعت نبوده و شهرت کامل او پس از جنگ بدر بوده است .

در عین حال کسانى که بخوانند روایت ابن اسحاق را بپذیرند که گفته است حمزه یا شیبه جنگ کرده است مى توانند به این ابیات هند عتبه که پدرش را مرثیه گفته است ، استناد کنند:دو چشم من ! با اشک ریزان خود بر بهترین فرد قبیله خندف که هرگز دگرگون نشد بگریید. بنى هاشم و بنى مطلب که خویشاوندان نزدیکش ‍ بودند او را فراخواندند و سوزش شمشیرهاى خود را به او چشاندند…

هنگامى که هند در این ابیات گفته است که بنى هاشم و بنى مطلب سوزش ‍ شمشیرهاى خود را به پدرش چشانده اند ثابت مى شود که کسى که با عتبه نبرد کرده است عبیده بوده است و اوست که از خاندان و اعقاب مطلب است ، او عتبه را زخمى کرد و زمین گیر ساخت ، سپس حمزه و على علیه السلام بر او هجوم بردند و او را کشتند.

شیعیان چنین روایت مى کنند که حمزه به جنگ با عتبه پیشى گرفت و او را کشت و اشتراک على علیه السلام و حمزه در مورد کشتن شیبه است آن هم پس از اینکه عبیده بن حارث او را زخمى کرد. این موضوع را محمد بن نعمان – شیخ مفید – در کتاب الارشاد آورده است و این موضوع برخلاف چیزى است که در نامه هاى امیر المومنین على علیه السلام به معاویه آمده است ، و این امر در نظر من در این مورد مشتبه است . همچنین محمد بن نعمان از قول امیر المومنین على علیه السلام روایت مى کند که آن حضرت ضمن یاد کردن از جنگ بدر مى فرموده است من و ولید بن عتبه ضربتى رد و بدل کردیم ، ضربه او خطا کرد و چون من ضربه را وارد کردم او دست چپش را سپر قرار داد که شمشیر آن را برید و گویى هم اکنون به پرتو انگشترش در دست راستش مى نگرم . سپس ضربتى دیگر بر او زدم و کشته بر زمین افکندش و چون اسلحه او را از تنش بیرون آوردم در بدنش اثر زعفران معطر دیدم و دانستم که تازه داماد است .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون عتبه بن ربیعه هماورد خواست پسرش ابوحذیفه براى نبرد با او برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: بنشین و بر جاى خود باش و چون آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابوحذیفه هم بر پدر خویش ضربتى زد.
واقدى همچنین از قول ابن ابى الزناد از پدرش نقل مى کند که مى گفته است شیبه از عتبه سه سال بزرگتر بوده است و حمزه از پیامبر صلى الله علیه و آله چهار سال و عباس از آن حضرت سه سال بزرگتر بوده اند.

واقدى مى گوید: در جنگ بدر ابوجهل هم از خداوند پیروزى خواست و گفت : بار خدایا هر کدام از ما را که پیوند خویشاوندى را بیشتر بریده و چیزهاى غیر معلوم براى ما آورده است همین بامداد نابود فرماى و خداوند متعال در این مورد این آیه را نازل فرموده است : اگر فتح و ظفر مى خواهید همانا براى شما رسید و اگر از کفر باز ایستید براى شما بهتر است .

واقدى مى گوید: عروه از عایشه نقل مى کند که مى گفته است پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر براى مهاجران شعار با بنى الرحمن و براى خزرجیان شعار یا بنى عبد الله و براى اوسیان شعار یا بنى عبید الله را مقرر فرمود.گوید: زید بن على بن حسین ، علیه السلام ، روایت کرده است که شعار پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر یا منصور امت اى یارى داده شده بمیران بوده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کشتن ابوالبخترى منع فرموده بود، زیرا پیش از هجرت که پیامبر صلى الله علیه و آله سخت از مشرکان آزار مى دید، روزى ابوالبخترى سلاح بر تن کرد و گفت : امروز هیچ کسى متعرض محمد صلى الله علیه و آله نخواهد شد مگر اینکه شمشیر بر او خواهم نهاد، و پیامبر صلى الله علیه و آله سپاسگزار این موضوع بود. ابوداود مازنى که تسلیم شوى از کشتن تو نهى فرموده است ، گفت پس تو از من چه مى خواهى ، اگر محمد از کشتن من نهى کرده است ، من هم در مورد او چنین کارى کرده بودم ، اما اینکه خود را تسلیم کنم ، سوگند به لات و عزى که زنان مکه هم مى دانند من تسلیم نمى شوند و مى دانم که تو مرا را نمى کنى ، اینک هر چه مى خواهى انجام بده . ابوداود تیرى بر او انداخت و گفت : پروردگارا این تیر، تیر تو و ابوالبختریر بنده تو است ، خدایا این تیر را در محلى که او را خواهد کشت قرار بده . با آنکه ابوالبخترى زره پوشیده بود تیر زره او را درهم درید و او را کشت . واقدى مى گوید و گفته شده است ، مجذر بن زیاد بدون اینکه ابوالبخترى را بشناسد او را کشته است .

مجذر در این بار ابیاتى سروده است که از آنها فهمیده مى شود او قاتل ابوالبخترى است . در روایت محمد بن اسحاق آمده است که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر از کشتن ابوالبخترى که نام و نسبش ولید بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى است ، نهى فرموده بود که او در مکه مردم را از آزار دادن پیامبر صلى الله علیه و آله باز مى داشت ، خودش هم آزارى نمى رساند و از کسانى بود که براى شکستن پیمان نامه اى که قریش بر ضد بنى هاشم نوشته بودند، اقدام کرد. مجذر بن زیاد بلوى هم پیمان انصار با او رویاروى شد و به او گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله ما را از کشتن تو منع فرموده است . همراه ابوالبخترى یکى از همکارانش به نام جناده بن ملیحه بود که از مکه با او همراه شده بود. ابوالبخترى گفت : آیا این همکار من هم در امان است ؟ مجذر گفت : به خدا سوگند ما دوست ترا رها نمى کنیم که پیامبر صلى الله علیه و آله ما را فقط از کشتن خودت به تنهایى منع کرده است . ابوالبخترى گفت : در این صورت به خدا سوگند که من و او هر دو مى میریم ، نباید زنان مکه درباره من بگویند که دوست و همکار خود را به سبب حرص زنده ماندن رها کرده ام ؛ ناچار مجذر با او نبرد کرد. ابوالبخترى چنین رجز مى خواند:فرزند زن آزاده هیچگاه دوست خود را رها نمى کند، مگر آنکه بمیرد یا راه نجات خود را بیابد.

و به نبرد پرداختند و مجذر او را کشت . آنگاه پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و خبر داد و گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است ، کوشش کردم که تن به اسیرى دهد و او را پیش تو آورم ، ولى چیزى جز جنگ را نپذیرفت ، ناچار جنگ کردم و کشتمش .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده و گفته بود اسیرش کنید و مکشیدش . او خوش نمى داشت به بدر بیاید و او را با زور آورده بودند خبیب بن یساف با او رویاروى شد و بدون اینکه او را بشناسد، حارث را به قتل رساند، چون این خبر به پیامبر صلى الله علیه و آله رسید فرمود: اگر پیش از آنکه کشته شود بر او دست مى یافتم او را براى زنهایش رها مى کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله از کشتن زمعه بن اسود هم نهى فرموده بود، ثابت بن جذع بدون اینکه زمعه را بشناسد او را کشت .

واقدى مى گوید: عدى بن ابى الزغباء روز بدر چنین رجز مى خواند:

انا عدى و السحل
امشى بها مشى الفحل

من عدى هستم و همراه زره راه مى روم ، راه رفتن مرد نیرومند.

و مقصودش از کلمه سحل زره خودش بود. پیامبر صلى الله علیه و آله – که این رجز را شنیده بود – پرسید: عدى کیست ؟ مردى از مسلمانان گفت : اى رسول خدا منم ! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نشانى دیگر چیست ؟ گفت : پسر فلانم . فرمود: نه تو عدى نیستى . آنگاه عدى بن ابى الزغباء برخاست و گفت : اى رسول خدا منم ، فرمود: دیگر چه ؟ گفت :والسحل … پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: سحل یعنى چه ؟ گفت : یعنى زره من . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: عدى بن ابى الزغباء چه عدى خوبى است .

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت فرمود عقبه بن ابى معیط در مکه – براى تهدید پیامبر صلى الله علیه و آله – چنین سروده بود:اى کسى که سوار بر ناقه گوش بریده از پیش ما هجرت کردى ، پس از اندکى مرا سوار بر اسب خواهى دید، نیزه خود را از خون شما پیاپى سیراب خواهم کرد و شمشیر هر گونه شبهه اى را از شما خواهد زدود.

چون این سخن او به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید، عرضه داشت بار خدایا او را بر روى در افکن و بکش . روز جنگ بدر پس از آنکه مردم گریختند اسب او رم کرد. عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسیر گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله به عاصم بن ابى الافلح فرمان داد گردنش را زد.

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر پس از گریز مردم من مشغول جمع کردند زره ها بودم ، ناگاه امیه بن خلف که در دوره جاهلى با من دوست بود مرا دید. نام من در دوره جاهلى عبد عمرو بود و همینکه اسلام آمد و به عبد الرحمان نامیده شدم ولى امیه بن خلف هرگاه مرا مى دید، همچنان عبد عمرو صدا مى کرد و مى گفت من به تو عبد الرحمان نمى گویم زیرا مسیلمه در منطقه یمن نام رحمان بر خود نهاده است و من ترا عبد الرحمان نمى گویم ، من هم پاسخش نمى دادم و سر انجام به من عبد الاله مى گفت . روز جنگ بدر او را همراه پسرش على دیدم که شتابان همچون شترى که آن را برانند در حال گریز است .

مرا صدا کرد که اى عبد عمرو! پاسخش ندادم . صدا زد که اى عبدالاله پاسخش ‍ دادم . گفت : شما را نیازى به شیر فراوان نیست ؟ ما براى تو بهتر از این زره هایت هستیم ، گفتم حرکت کنید. هر دو را پیش انداختم و مى بردم . امیه بن خلف همینکه دید نسبتا امنیتى کرده است به من گفت : امروز مردى را میان شما دیدم که به سینه خود پر شترى مرغى زده بود، او کیست ؟ گفتم : حمزه بن عبد المطلب بود. گفت : همو بود که بر سر ما این همه بلا آورد،  سپس گفت : آن کوچک اندام کوته قامت که دستارى سرخ بر سر بسته بود کیست ؟ گفتم : مردى از انصار است به نام سماک بن خرشه .

گفت : اى عبدالاله او هم از کسانى بود که به سبب کارهایش ما امروز قربانیان شما شدیم ! عبدالرحمان بن عوف مى گوید: در همان حال که او و پسرش را جلو خود مى بردم ، ناگاه چشم بلال که مشغول خمیر کردن بود بر او افتاد. با شتاب و چالاکى دست خود را از خمیر بیرون کشید و پاک کرد و فریاد بر آورد که اى گروه انصار این امیه بن خلف سرو سالار کفر است ! و خطاب به امیه گفت : در این حال انصار چنان به امیه هجوم آوردند که شتران تازه زاییده به کره هاى خود و امیه را بر پشت افکندند، من خود را روى او تکیه دادم تا از او حمایت کنم . خباب بن منذر آمد و با شمشیر خود گوشه بینى امیه را برید، همینکه امیه بینى خود را از دست داد به من گفت مرا با ایشان واگذار. عبدالرحمان مى گوید: در این حال این سخن حسان را به یاد آوردم که مى گوید: آیا پس از این ، بینى بریده .

گوید: در این هنگام خبیب بن یساف پیش آمده و ضربتى بر او زد و او را کشت .امیه هم به خبیث بن یساف ضربتى زد که دستش را از شانه قطع کرد ولى پیامبر صلى الله علیه و آله آن را به پیکر خبیب وصل فرمود که بهبود یافت و گوشت بر آورد. پس از این جریان خبیب بن یساف با دختر امیه بن خلف ازدواج کرد و چون همسرش نشانه آن ضربت را دید گفت : خداوند دست آن مردى را که چنین ضربتى زده شل مدارد! خبیب گفت : به خدا سوگند من آن مرد را به کام مرگ در آوردم . خبیب مى گفته است : چنان ضربتى بر دوش ‍ او زدم که تا تهیگاه او را درید با وجود آنکه زره بر تن داشت و گفتم : بگیر که من پسر سیافم ! آنگاه اسلحه و زره او را برداشتم . در این هنگام على پسر امیه پیش آمد که خباب بر او حمله کرد و پایش را قطع کرد. على بن امیه چنان فریادى کشید که نظیرش شنیده نشده بود. سپس عمار با او رو یاروى شد و ضربه دیگرى بر او زد و او را کشت . و گفته شده است عمار او پیش از آنکه خباب ضربه بزند دیده است و چند ضربه رد و بدل کرده اند و عمار او را کشته است . اما همان گفتار نخست در نظر ما صحیح تر است که عمار پس ‍ از آنکه پاى على قطع شده است به او ضربتى زده و او را کشته است .

واقدى مى گوید: در مورد چگونگى کشته شدن امیه بن خلف به گونه دیگرى هم شنیده ایم و چنین است که عبید بن یحیى از معاذ بن رفاعه از قول پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : روز جنگ بدر امیه بن خلف را که میان مشرکان مقام و منزلتى داشت احاطه کردیم . من و او هر دو نیزه در دست داشتیم و نخست چندان نیزه به یکدیگر زدیم که سر نیزه هاى ما از کار افتاد، سپس دست به شمشیر بردیم و چندان ضربه زدیم که شمشیرها کند شد. من ناگهان متوجه شکافى در زره او شدم که زیر بغل او بود، شمشیر خود را همانجا فرو کردم و او را کشتم و شمشیر از سوى دیگر در حالى که آلوده به پیه و چربى بود سر برون آورد.

واقدى مى گوید، در این باره گونه دیگرى هم شنیده ایم : محمد بن قدامه بن موسى از قول پدرش از عایشه دختر قدامه بن مظعون براى من نقل کرد که روزى صفوان بن امیه بن خلف به قدامه بن مظعون گفت : آیا روز بدر، تو مردم را به پدرم شوراندى ؟ قدامه گفت : به خدا سوگند من چنان نکردم و اگر هم کرده بودم از کشتن یک مشرک پوزش نمى خواستم . صفوان پرسید: پس چه کسى مردم را بر او شوراند؟ قدامه گفت : گروهى از جوانان انصار بر او حمله بردند که معمر بن حبیب بن عبید بن حارث هم میان ایشان بود. و همو شمشیرش را بلند مى کرد و بر او فرو مى آورد. صفوان گفت : اى بوزینه ! (معمر مردى زشت روى بود) حارث بن حاطب که این سخن را شنید سخت خشمگین شد و پیش مادر صفوان بن امیه رفت و گفت : صفوان چه در جاهلیت و چه در اسلام دست از آزار ما بر نمى دارد. حارث سخن صفوان را که به معمر لقب بوزینه داده بود براى او نقل کرد.

مادر صفوان به او گفت : اى صفوان ! آیا به معمر که از شرکت کنندگان در جنگ بدر است دشنام مى دهى ، به خدا سوگند تا یک سال هیچ گونه کرامتى را از تو نمى پذیرم . صفوان گفت : مادر جان به خدا سوگند هرگز این کار را تکرار نخواهم کرد و من بدون توجه و منظور کلمه اى بر زبان آورده ام .

واقدى مى گوید: محمد بن قدامه از قول پدرش از عایشه دختر قدامه نقل مى کرد که در مکه در حالى که مادر صفوان بن امیه به خباب بن منذر مى نگریست به او گفتند: این همان کسى است که در جنگ بدر پاى على بن امیه را قطع کرده است . مادر صفوان گفت : ما را از خاطره و ید افرادى که در شرک و کافرى کشته شده اند رها کنید. خداوند على – پسرم – را با ضربه شمشیر خباب بن منذر خوار و زبون ساخت و خباب را با کشتن على گرامى فرمود، على هنگامى که از اینجا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنکه با شرک و کفر کشته شد.

اما محمد بن اسحاق مى گوید: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است دست امیه بن خلف دو پسرش على را به صورت دو اسیر در جنگ بدر به دست گرفتم . در همان حال که با آن دو حرکت مى کردم بلال ما را دید. امیه در مکه همواره بلال را شکنجه مى داد، او را هنگامى که ریگها داغ و سوزان مى شد بر پشت روى شنها مى خوابانید و سپس فرمان مى داد سنگ بزرگ داغى را روى سینه اش مى نهادند و مى گفت همواره در این شکنجه خواهى بود مگر آنکه از آیین محمد بر گردى و بلال فقط مى گفت احد احد و هیچ کلمه اى بر آن نمى افزود. بدین سبب همینکه بلال او را دید فریاد بر آود که این سر و سالار کفر، امیه بن خلف است . و به امیه گفت اگر تو رهایى یابى ، من رهایى نخواهم یافت .

عبدالرحمان بن عوف مى گوید به بلال گفتم : اى بلال ! این اسیر من است . گفت : اگر او رهایى یابد، من رهایى نخواهم یافت . گفتم : اى پسر کنیزک سیاه ، گوش بده . گفت : اگر او رهایى یابد، من رهایى نخواهم یافت و با تمام نیرو فریاد بر آورد که اى انصار خدا! این امیه بن خلف سر و سالار کفر است ، اگر او رهایى یابد، من رهایى نخواهم یافت . آنان چنان ما را در بر گرفتند که چون حلقه دست بند بود. من از او دفاع مى کردم ، در این هنگام عمار بن یاسر با شمشیر به على پسر امیه ضربتى زد که به پاى او برخورد و آن را قطع کرد و على بر زمین افتاد. امیه چنان فریادى کشید که هرگز نظیرش را نشنیده بودم . دست از او برداشتم و گفتم : خود را نجات بده ، گرچه امیدى به نجات نیست و به خدا سوگند من دیگر براى تو نمى توانم کارى انجام دهم .

گوید: آنان با شمشیرهاى خود امیه و پسرش را پاره پاره کردند و از آن کار آن آسوده شدند. گوید: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است خدا بلال را رحمت کناد، زره هایى که جمع کرده بودم از دستم رفت و اسیر من را هم او از میان برد.  واقدى مى گوید: زبیر بن عوام مى گفته است در جنگ بدر عبیده بن سعید بن عاص را در حالى که سوار بر اسب بود و سلاح کامل پوشیده بود و فقط چشمهایش دیده مى شد دیدم . دختر کوچک بیمارى همراه داست که شکمش بر آمده بود و مى گفت : من پدر دخترک شکم بر آمده ام . زبیر مى گوید: من نیزه کوتاهى در دست داشتم و با آن به چشم او زدم ، در افتاد. پاى خود را بر گونه اش نهادم و نیزه کوتاه خود را بیرون کشیدم و حدقه چشم او هم بیرون آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله آن نیزه کوتاه را از من گرفت و بعدها آن را پیشاپیش او مى بردند و بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله آن را همچنان پیشاپیش ابوبکر و عمر و عثمان مى بردند.

واقدى مى گوید: همینکه مردم حمله کردند و به هم در آویختند عاصم بن ابى عوف بن صبیره سهمى همچون گرگى پیش آمد و مى گفت : اى گروه قریش بر شما باد که محمد را بگیرید، همان قطع کننده پیوند خویشاوندى و تفرقه اند از میان جماعت و آورنده آیین ناشناخته ، که اگر او رهایى یابد من رهایى نیابم . در این هنگام ابودجانه به مقابله او شتافت و دو ضربه رد و بدل کرد و ابودجانه با ضربه خویش او را کشت و ایستاد تا جامه و سلاح او را بردارد. در همین حال عمر بن خطاب از کنار ابودجانه گذشت و گفت : حالا جامه و سلاح او را رها کن ، تا دشمن مغلوب شود و متن براى تو در این مورد گواهى مى دهم .

واقدى مى گوید: معبد بن وهب یکى از افراد خاندان عامر لوى پیش آمد و بر ابودجانه ضربتى زد که نخست همچون شتر زانو بر زمین زد و سپس ‍ برخاست و با شمشیر خود چند ضربه به معبد زد که کار ساز نیامد. در این هنگام معبد در گودالى که پیش رویش قرار داشت و آن را ندیده بود، فرو افتاد. ابودجانه خود را بر او افکند و سرش را برید و جامه و سلاحش را برگرفت .

واقدى مى گوید: در آن روز چون بنى مخزوم کشته شدن یاران خود را دیدند، گفتند کسى به ابوجهل دسترسى نخواهد یافت که عتبه و شیبه پسران ربیعه مغرور شدند و عجله کردند و خویشاوندان ایشان از آنان پشتیبانى نکردند. بنى مخزوم ابوجهل را احاطه کردند و او را همچون درخت پر خارى که دسترسى به آن ممکن نباشد، میان خویش گرفتند، سپس چنین اندیشیدند که سلاح و جامه او را بر کس دیگرى بپوشانند و آن را بر عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه پوشاندند. على علیه السلام بر او حمله کرد و او را کشت و تصور مى کرد که ابوجهل است و برگشت و مى گفت : من پسر عبد المطلبم . سپس آن جامه را بر ابوقیس بن فاکه بن مغیره پوشاندند. حمزه که مى پنداشت همو ابوجهل است بر او حمله کرد و او را کشت و ضمن ضربه زدن من مى گفت : بگیر که من پسر عبد المطلبم . سپس بر حرمله بن عمرو پوشاندند. على علیه السلام بر او حمله کرد و را کشت . خواستند آن را بر خالد بن اعلم بپوشانند خود دارى کرد و نپذیرفت . معاذ بن عمرو بن جموح مى گوید: در آن روز نگاه کردم دیدم ابوجهل همچون درخت پر خارى است که دسترسى به او دشوار است و مشرکان مى گویند هیچ کس به ابوالحکم دسترسى نخواهد یافت ، دانستم که خود اوست و گفتم : به خدا سوگند امروز یا باید در این راه کشته شوم یا به ابوجهل دست یابم .

به جانب او رفتم و همینکه فرصتى دست داد که غافلگیرش کنم بر او حمله بردم و ضربتى زدم که پایش را از ساق قطع کرد و چنان شد که او را به دانه اى تشبیه کردم که از زیر سنگ آسیا بیرون مى جهد. در همین هنگام پسرش عکرمه بر من حمله آورد و ضربتى بر دوشم زد که دستم را از شانه برید و فقط به پوستش آویخته ماند. آن دستم را که بر پوستش آویخته بود نخست پشت سرم آویختم و چون دیدم آزارم مى دهد زیر پاى خود نهادم و آن را از بن کندم . سپس عکرمه را دیدم که در جستجوى پناهگاهى است ، اگر دستم درست مى بود همانجا او را مى کشتم . معاذ به روزگار حکومت عثمان در گذشته است .

واقدى مى گوید: روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر ابوجهل را به معاذ بخشید و آن شمشیر امروز هم در اختیار خاندان معاذ بن عمرو است . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله بعدها به عکرمه پسر ابوجهل پیام داد و پرسید پدرت را چه کسى کشت ؟ او گفت : همان کسى که من دستش را قطع کردم . و بدین سبب بود که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر ابوجهل را به معاذ بخشید که عکرمه پسر ابوجهل دستش را در جنگ بدر قطع کرده بود.

واقدى مى گوید: بنى مغیره در این موضوع شک نداشتند که شمشیر ابوجهل بهره معاذ بن عمرو شده و همو در جنگ بدر قاتل ابوجهل بوده است .
واقدى مى گوید: درباره چگونگى کشته شدن و گرفتن جامه و سلاح ابوجهل روایتى دیگر هم شنیده ام . عبدالحمید بن جعفر از عمر بن حکم بن ثوبان از عبدالرحمان بن عوف نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله شب جنگ بدر ما را آرایش نظامى داد و شب را در حالى به صبح آوردیم که در صفهاى خود بودیم . دو پسر نوجوان کنار من بودند که هر دو به سبب کم سن و سالى حمایل شمشیر خود را بر گردن خویش ‍ آویخته بودند. یکى از آن دو به من نگریست و گفت : عمو جان ! کدام یک از آنان ابوجهل است ؟ گفتم : اى برادرزاده ! با او چه کار دارى ؟ گفت : به من خبر رسیده است که به پیامبر صلى الله علیه و آله دشنام مى دهد، سوگند خوردم که اگر او را ببینم بکشمش یا در آن راه کشته شوم . من به ابوجهل اشاره کردم ، نوجوان دیگر هم به من نگریست و همان سخن را گفت و براى او هم به ابوجهل اشاره کردم و نشانش دادم . گفتم : شما که هستید؟ گفتند: دو پسر حارث .

گوید: آن دو چشم از ابوجهل بر نمى داشتند و چون جنگ درگرفت آهنگ او کردند و او را کشتند و ابوجهل هم آن دو را کشت .
واقدى مى گوید: محمد بن عوف از ابراهیم بن یحیى بن زید بن ثابت نقل کرد که روز جنگ بدر عبدالرحمان بن عوف به جانب چپ و راست خویش ‍ نگریست و چون آن دو را دید گفت : اى کاش کنار من کسانى تنومندتر از این دو نوجوان مى بودند. چیزى نگذشت که عوف به عبدالرحمان نگریست و گفت : ابوجهل کدام یک از ایشان است ؟ عبدالرحمان گفت : آنجا که مى بینى . گوید: عوف همچون جانور درنده اى به سوى ابوجهل خیز برداشت و برادرش هم به او پیوست و به آنان نگاه مى کرد که شمشیر مى زند بعد هم دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله که از میان کشتگان مى گذشت از کنار آن دو گذشت و آنان کنار جسد ابوجهل بر زمین افتاده بودند.

واقدى مى گوید: محمد بن رفاعه براى من گفت : از پدرم شنیدم که منکر چیزى بود که مردم درباره کمى و سن سال پسران عفراء مى گویند. پدرم مى گفت : در جنگ بدر کوچکترین آن دو برادر سى و پنج ساله بود، چگونه این سخن درست است که شمشیرش را بر گردنش آویخته باشد! واقدى مى گوید: همان گفتار نخست که آنها نوجوان بوده اند درست تر است .

محمد بن عمار بن یاسر از قول ربیع معوذ نقل مى کند که مى گفته است به روزگار حکومت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پیش اسماء مادر ابوجهل رفتیم . پسرش عبدالله بن ابى ربیعه براى او از یمن عطرى فرستاده بود و او آن را همراه با دیگر چیزهاى گرانبها مى فروخت . ما هم از او مى خریدیم . همینکه شیشه هاى مرا پر کرد وز کرد. همان گونه که از دیگران را وزن کرد و گفت : طلب خود را باید بنویسیم . گفتم : آرى بر این بنویس که بر عهده ربیع دختر معوذ است . گفتم : نه ، دختر کسى هستم که بنده خود را کشته است . گفت : به خدا را کشته است . گفتم : نه ، دختر کسى هستم که بنده خود را کشته است . گفت : به خدا سوگند هرگز چیزى به تو نمى فروشم .گفتم : به خدا سوگند من هم هرگز چیزى از تو نمى خرم که به خدا سوگند عطر تو چندان خوب نیست ، و حال آنکه پسرم ! به خدا سوگند عطرى به آن خوبى نبوییده بودم ، ولى خشمگین شدم .

واقدى مى گوید: چون جنگ پایان یافت ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد بگردند جسد ابوجهل را پیدا کنند. ابن مسعود مى گوید: من او را یافتم که هنوز رمقى داشت ، پاى خود را بیخ گلویشس نهادم و گفتم : سپاس ‍ خداوند را که ترا خوار و زبون ساخت . گفت : خداوند برده اى را که فرزند کنیزکى است – ابن مسعود -زبون ساخته است ، اى چوپانک گوسپندان ، بر جایگاه بلندى بر آمده اى . آنگاه پرسید: دولت و اقبال از کیست ؟ گفتم : از خداوند و رسول اوست . کلاه خودش پشت سرش افتاده بود و گفتم : من کشنده تو هستم .
گفت : نخستین بنده اى نیستى که سرور خود را کشته است ، همانا سخت ترین چیزى که امروز آن را دیده ام این است که تو مرا مى کشى ، مگر ممکن نبود مردى از هم پیمانان یا پاکان و افراد شرکت کننده در پیمان مطیبین عهده دار کشتن من باشد. عبدالله بن مسعود ضربتى بر او زد که سرش برابرش افتاد، سپس جامه و سلاح و زره و کلاهخود او را برداشت .

و با خود آورد و مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله نهاد و گفت : اى پیامبر خدا مژده بده که دشمن خدا، ابوجهل ، کشته شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عبدالله ! واقعا چنین است ؟ سوگند به کسى که جان در دست اوست این موضوع براى من خوشتر از داشتن شتران سرخ موى است ، یا سخنى نظیر این فرموده است . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس ‍ فرمود: روزى بر سر سفره ابن جدعان ابوجهل را به گوشه اى پرت کردم که نشانه زخم بر زانویش مانده است ، بر بدنش نگریستند و آن نشان را دیدند.

واقدى مى گوید: روایت شده است که ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى در آن ساعت که ابن مسعود آمده ، در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است . ابوسلمه اندوهگین شد و روى به ابن مسعود کرد و گفت : ابوجهل را تو کشتى ؟ گفت : آرى خداوند او را کشت .

ابوسلمه پرسید: مقصودم این است که تو عهده دار کشتن او بودى ؟ گفت : آرى . ابوسلمه گفت : اگر مى خواست ترا در آستین خودش جاى مى داد. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند که من او را کشتم و برهنه کردم . ابوسلمه پرسید: چه نشانى در بدنش بود؟ گفت : خال سیاه درشتى میان ران راست او بود. ابوسلمه که آن نشانه را شناخت به ابن مسعود گفت : چگونه او را برهنه کردى و حال آنکه قریشى دیگرى جز او را برهنه نکردند. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند میان قریش و هم پیمانهاى آنان هیچ کس نسبت به خدا و رسولش از او دشمن تر نبود، و من از چیزى که نسبت به او انجام داده ام پوزش خواهى نمى کنم .ابوسلمه سکوت کرد.

واقدى مى گوید: پس از آن از ابوسلمه شنیده مى شد که از این سخن خود که به طرفدارى ابوجهل گفته بود استغفار مى کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله از کشته شدن ابوجهل خوشحال شد و عرضه داشت : بار خدایا آنچه را به من وعده فرموده بودى ، بر آوردى ، پروردگارا! نعمت خود را بر من تمام فرماى ! گوید: خاندان ابن مسعود  مى گفته اند شمشیر ابوجهل که نقره شان است پیش ماست و آن را عبدالله بن مسعود در جنگ بدر به غنیمت گرفته است .

واقدى مى گوید: اصحاب ما بر این عقیده متفقند که معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء نخست ابوجهل را از پاى در آورده اند و ابن مسعود هنگامى که او هنوز رمقى داشته است گردنش را زده است و بدین ترتیب همگى در کشتن ابوجهل شرکت داشته اند.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله کنار کشته دو پسر عفراء درنگ کرد و فرمود خداوند دو پسر عفراء را رحمت فرماید که هر دو در کشتن فرعون این امت و سالار پیشوایان کفر شرکت کردند. پرسیدند: اى رسول خدا چه کسى همراه آن دو ابوجهل را کشته است ؟ فرمود: فرشتگان و ابن مسعود که سرش را برید و او هم در کشتن او شریک است .

واقدى مى گوید: معمر از زهرى نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر فرمود: بار خدایا شر نوفل بن عدویه را که همان نوفل بن خویلد و از خاندان اسد بن عبدالعزى است از من کفایت فرماى . نوفل در آن روز از اینکه کشته شدگان قوم خود را که در نخستین برخورد کشته شده بودند، دیده بود، ترسان بود. او پیش آمد و با صداى بسیار بلند که ظاهرا آمیخته با نشاط بود گفت : اى گروه قریش امروز روز سرافرازى و سربلندى است ، ولى همینکه دید قریش گریزان شد خطاب به انصار فریاد مى کشید که شما را چه نیازى به ریختن خونهاى ماست مگر اینها را که کشته اید نمى بینید؟ مگر شما نیازمند به شیر نیستند، جبار بن صخر او را به اسیرى گرفت و پیشاپیش خود او را مى آورد، نوفل که چشمش به على علیه السلام افتاد که جانب او مى آید، به جبار گفت : اى برادر انصارى ترا به لات و عزى سوگند این مرد کیست که مى بینم آهنگ من دارد، جبار گفت : این على بن ابى طالب است .

نوفل گفت : به خدا سوگند تا به امروز مردى به این چالاکى میان قومیش ندیده ام . على علیه السلام به او حمله کرد و با شمشیر ضربتى بر او زد ولى شمشیر على در سپر چرمین نوفل لحظه اى گیر کرد، سپس آن را بیرون کشید و دو ساق پایش را هدف قرار داد که چون دامن زرهش بالا بود هر دو را قطع کرد و سپس او را کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از نوفل بن خویلد خبر دارد؟ على علیه السلام فرمود من او را کشتم . پیامبر صلى الله علیه و آله تکبیر گفت و فرمود: سپاس خداوندى که نفرین مرا در مورد او بر آورد.

واقدى مى گوید: عاص بن سعید بن عاص هم براى جنگ آمد. او و على علیه السلام و ریاروى شدند و على او را کشت . عمر بن خطاب به سعید پسر عاص مى گفت : چرا ترا از خود روى گردان مى بینم ، آیا مى پندارى من پدرت را کشته ام ! سعید گفت : بر فرض که تو خردمندتر و امانت دارترند، هیچ کسى ستمى بر ایشان روا نمى دارد مگر اینکه خداوند پوزه اش را بر خاک مى مالد و او را بر روى مى افکند.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که عمر به سعید بن عاص گفته است : چرا ترا روى گردان مى بینم ، گویى من پدرت را در جنگ بدر کشته ام ، و اگر هم کشته بودم از کشتن مشرکى پوزش خواهى نمى کردم که عاص بن هاشم بن مغیره دایى خودم را به دست خود کشتم .

و از کتابى غیر کتاب واقدى نقل مى کنم که عثمان به عفان و سعید بن عاص ‍ به روزگار حکومت عمر بن خطاب پیش او رفتند. سعید بن عاص گوشه اى نشست ، عمر به او نگریست و گفت : چرا ترا افسرده و روى گردان مى بینم ، گویى پدرت را کشته ام ! نه من او را نکشتم ، بلکه ابوالحسن او را کشت . على علیه السلام هم حاضر بود، فرمود: بار خدایا آمرزش مى خواهم ! سپس ‍ فرمود شرک و آنچه در آن بود از میان رفت و اسلام امور پیش از محو کرده است ، اینک چرا دلها را به هیجان مى آورى و عمر سکوت کرد. سعید گفت : همتایى گرامى پدرم را کشته است و این براى من خوشتر از آن است که اگر او را کسى که از خاندان عبد مناف نیست ، مى کشت .
واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر پس از بر آمدن روز و هنگامى که صفهاى ما و مشرکان درهم آویخت ، من به تعقیب یکى از مشرکان پرداختم .

ناگاه مردى از مشرکان را روى تپه اى دیدم که مقابل سعد بن خیثمه ایستاده و جنگ مى کنند و آن مرد مشرک سعد را کشت . آن مشرک که سوار بر اسب و سراپا پوشیده در آهن بود و نشانى بر سینه داشت از اسب فرود آمد مرا شناخت و صدا کرد که اى پسر ابوطالب به نبرد من بیا. من که او را نشناختم آهنگ او کردم . او هم از بالاى تپه به سوى من فرود آمد، من که کوتاه قامت بودم کمى به عقب برگشتم . تا او از ارتفاع پایین آید که بر من مسلط نباشد. او گفت : اى پسر ابوطالب گریختى ! گفتم : اى پسر مرد دزد و فرومایه به زودى پابرجا خواهم بود. و چون هر دو پاى من استوار و مستقر شد، ایستادم . او پیش آمد و همینکه به من نزدیک شد، پربتى به من زد که آن را با سپر خویش گرفتم .

شمشیر در سپرم گیر کرد. ضربتى بر دوش او زدم . با اینکه زره بر تن داشت شمشیرم زره را درى و او به لرزه در آمد. پنداشتم همین ضربت من او را خواهد کشت . ناگاه از پشت سر خویش برق شمشیر دیدم ، سرم فرو آوردم . شمشیر کاسه سر دشمن را همراه با کلاه خودش برید. کسى که ضربه زد مى گفت : بگیر که من پسر عبد المطلبم . چون به پشت سرم نگریست عمویم حمزه را دیدم و معلوم شد کسى که کشته شده طعیمه بن عدى است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): در روایت محمد بن اسحاق بن یسار هم چنین آمده است که طعیمه بن عدى را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است و سپس گفته است و گفته مى شود او را حمزه کشته است . در روایات شیعه چنین آمده است که طعمیه را على بن ابى طالب علیه السلام با نیزه کشته است و گفته است به خدا سوگند از این پس هرگز در مورد خداوند با ما ستیز نخواهى کرد. محمد بن اسحاق هم این موضوع را روایت کرده است .

محمد بن اسحاق روایت کرده و گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله از سایبان بیرون آمد و به مردم و صحنه جنگ نگریست و مسلمانان را تشویق کرد و فرمود: هر کس در قبال کار درستى که انجام دهد ارزش دارد. سپس ‍ فرمود: سوگند به کسى که جان محمد در دست اوست امروز هر که با این گروه پایدارى و شکیبایى و جنگ کند و پیش رود و پشت به جنگ ندهد کشته نخواهد شد، مگر اینکه خداوند او را به بهشت وارد خواهد کرد. عمیر بن حمام که از قبیله بنى سلمه بود و چند دانه خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود گفت : به به ! براى ورود به بهشت چیزى جز اینکه اینان مرا بکشند، نیست . آن چند خرما را از دست افکند و شمشیر را به دست گرفت و با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عاصم بن عمرو بن قتاده برایم نقل کرد که عوف بن حارث که همان عوف بن عفراء است روز بدر به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : اى رسول خدا! چه چیزى خداوند را از بنده اش به خنده وا مى دارد؟ فرمود: اینکه سر برهنه و بدون زره به دشمن دست یازد. عوف  زرهى را که بر تن داشت ، بیرون آورد و کنارى افکند و شمشیر برگرفت و با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.

واقدى و ابن اسحاق مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله مشتى شن برگرفت و بر مشرکان پاشاند و فرمود: چهره هایتان زشت باد. پروردگارا! دلهاى ایشان را بیمناک و پاهایشان را لرزان کن . و چنان دش که مشرکان بدون آنکه به چیزى توجه کنند، روى به گریز نهادند و مسلمانان آنان تعقیب مى کردند و مى کشتند و اسیر مى گرفتند.

واقدى مى گوید: هبیره بن ابووهب مخزومى چون فرار قریش را دید، پشتش شکست و بر جاى خود میخکوب شد، آنچنان که قادر به حرکت نبود. ابواسامه جشمى هم پیمانش پیش او آمد و زره او را گشود و او را همراه خود برد. و گفته شده است ابوداود مازنى شمشیرى به او زد که زرهش را درید و او بر زمین افتاد و همان گونه باقى ماند. ابوداود او را رها کرد و رفت . مالک و ابواسامه پسران زهیر جشمى که هم پیمان هبیره بودند از او حمایت کردند و او را از معرکه بیرون بردند و نجاتش دادند. پیامبر فرمود: آن دو سگى که هم پیمانش بودند از او حمایت کردند و او را در ربودند.

واقدى مى گوید: عمر بن عثمان از قول عکاشه بن محصن نقل مى کند که مى گفته است : در جنگ بدر شمشیرم شکست . پیامبر صلى الله علیه و آله چوبى به من داد که ناگاه در دست من به صورت شمشیر بلند و درخشان در آمد و با آنان تا هنگامى که خداوند مشرکان را شکست داد جنگ کردم . آن شمشیر تا هنگام مرگ عکاشه همچنان در اختیار او بود.

گوید: تنى چند از مردان خاندان عبدالاشهل روایت کرده اند که شمشیر سلمه بن اسلم بن حریش روز جنگ بدر شکست و بدون سلاح باقى ماند. پیامبر صلى الله علیه و آله چوبى از شاخه هاى نخلهاى ابن طاب – نوعى از نخل است – به روزگار عمر – کشته شد، در اختیارش بود.

واقدى مى گوید: حارثه بن سراقه در حالى که با دهان خود مشغول آب خوردن از حوض بود، تیرى ناشناس از مشرکان گلویش خورد و او را کشت و مردم در پایان آن روز ناچار از همان حوض که آبش با خون او آویخته بود آشامیدند. خبر و چگونگى کشته شدن او به مادر و خواهرش که در مدینه بودند رسید. مادرش گفت : به خدا سوگند بر او نخواهم گریست تا پیامبر صلى الله علیه و آله بیاید و از او بپرسم . اگر پسرم در بهشت باشد هرگز بر او نمى گریم و اگر در آتش باشد، به خدایى خدا سوگند که بر او سخت خواهم گریست ؛ و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر برگشت مادر حارثه به حضورش آمد و گفت : اى رسول خدا! جایگاه پسرم در در دل من مى دانى ، خواستم بر او بگریم ، گفتم چنین نمى کنم تا از رسول خدا بپرسم ، اگر پسرم در بهشت باشد بر او نخواهم گریست و اگر در بهشت نباشد و در دوزخ باشد بر او نخواهم گریست و شیون مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دست کم گرفته اى ! خیال مى کنى فقط یک بهشت است ؟ بهشتى بسیارى است و سوگند به کسى که جان من در دست اوست او در فردوس ‍ برین است .مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گریست .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در این هنگام ظرف آبى خواست . دست در آن کرد و مضمضه فرمود و آن ظرف آب را به مادر حارثه بن سراقه داد که از آن آشامید و سپس به دختر خود داد که او هم از آن آشامید. آنگاه پیامبر به آنان فرمان داد که باقیمانده آن آب را در گریبان خود بریزند، چنان کردند و از حضور پیامبر برگشتند، در حالى که هیچ کس در مدینه از آن دو بانو چشم روشن تر و شادتر نبود.

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است : روز بدر چون شکست خوردیم من شروع به دویدن کردم و گفتم : خداوند ابن الحنظلیه – ابوجهل – را بکشد که مى پندارد روز به پایان رسیده است و به خدا سوگند که همچنان بر حال خود باقى است .حکیم مى گفته است : چیزى را دوست نمى داشتم مگر اینکه شب فرار سد و تعقیب مسلمانان از ما کاستى پذیرد. عبیدالله و عبدالرحمان پسران عوام که بر شتر نرى سوار بودند به حکیم رسیدند، عبدالرحمان به برادرش ‍ عبیدالله گفت : پیاده شو تا حکیم را سوار کنیم . عبیدالله لنگ بود و یاراى راه رفتن نداشت ، به برادر گفت : مى بینى که من یاراى راه رفتن ندارم .

عبدالرحمان گفت : به خدا چاره اى نداریم ، باید این مرد را سوار کنیم که اگر بمیریم عهده دار جمع آورى و هزینه زن و فرزندمان خواهد بود و اگر زنده بمانیم هزینه همه ما را بر عهده مى گیرد. این بود که عبدالرحمان و برادر لنگش پیاده شدند و حکیم را سوار کردند و خود پیاده از پى شتر حرکت مى کردند. حکیم همینکه نزدیک مکه و به مرالظهران رسید گفت : به خدا سوگند همین جا نشانه و چیزى دیدم که هیچ کس نمى بایست پس از دیدن آن بیرون مى رفت ، ولى شومى ابوجهل ما را از پى خود کشاند.

حکیم افزود: اینجا چند شتر کشته شد و هیچ خیمه اى باقى نماند مگر اینکه دیدیم که تو و قومت به راه خود ادامه دادید ما هم همراه شما آمدیم که در قبال شما از خود راى و فرمانى نداشتیم .

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن حارث از مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى کرد که مى گفته است : در جنگ بدر قریش زره بسیار داشتند و چون روى به گریز نهادند زره ها را به زمین مى افکندند و مسلمانان که ایشان را تعقیب مى کردند زره هایى را که آنان مى انداختند جمع مى کردند. من خودم در آن روز سه زره برداشتم و به خانه ام آوردم که پیش ما باقى بود. مردى از قریش ‍ که بعدها یکى از آن زره ها را پیش ما دید شناخت و گفت : این زره حارث بن هشام است .

واقدى مى گوید: محمد بن حمید از عبدالله بن عمرو بن امیه براى من نقل کرد که مى گفته است : یکى از افراد قریش که در آن جنگ گریخته بود به من گفت : با خود مى گفتم هیچ ندیده ام که از چنین جنگى کسى غیر از زنها بگریزد.

واقدى مى گوید: قباث بن اشیم کنانى مى گفته است : همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت کردم و من به کمى شمار محمد مى نگریستم و شمارشان به چشم من کم مى آمد و با توجه به شمار بسیارى از سواران و پیادگانى که همراه ما بودند من هم همراه دیگران گریختم و به هر سو که مى نگریستم مشرکان را در حال گریز مى دیدم و با خود مى گفتم : شگفت است که هرگز ندیده ام از چنین جنگى کسى غیر از زنها بگریزند. مردى هم با من همراه شد، در همان حال که او با من مى آمد گروهى پشت سر به ما نزدیک مى شدند، به آن مردى که همراه بود گفتم : آیا یاراى دویدن و قیام دارى ؟

گفت : نه ، به خدا سوگند. او عقب ماند و از پاى در آمد و من شتابان گریختم و بامداد در غیقه بودم که بر سمت چپ سقیا قرار دارد، فاصله آن تا فرع یک شب راه است و فاصله فرع تا مدینه هشت چاپار است . من پیش از طلوع خورشید آنجا رسیدم و چون به راههاى فرعى آشنا بودم و از تعقیب مى ترسیدم راه اصلى را نپیمودم و از آن کناره گرفتم . مردى از خویشاوندانم در غیقه مرا دید و پرسید: پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم : خبرى نبود! کشته شدیم ، اسیر دادیم و شکست خوردیم و گریختیم . اینک آیا تو مرکوبى دارى ؟ او مرا بر شترى سوار کرد و زاد و توشه به من داد و من در جحفه به راه اصلى رسیدم و سپس رفتم تا وارد مکه شدم . در غمیم چشمم به حیسمان بن حابس خزاعى افتاد، دانستم که او براى اعلان کشته شدن قرشیان به مکه مى رود، اگر مى خواستم از او پیشى بگیرم مى توانستم ولى خود را عقب کشیدم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد. من هنگامى وارد مکه شدم که خبر کشتگان ایشان به آنان رسیده بود، حیسمان را لعنت مى کردند که خبر خوشى براى ما نیاورده است . من در مکه ماندم . پس از جنگ خندق محبت اسلام در دلم افتاده بود، با خود گفتم : چه خوب است به مدینه بروم و بینم محمد چه مى گوید.

به مدینه رفتم و سراغ پیامبر را گرفتم . گفتند آنجا در سایه دیوار مسجد همراه گروهى از یاران خود نشسته است . آنجا رفتم و من او را میان ایشان نمى شناختم ، سلام دادم . پیامبر فرمود! اى قباث بن اشیم تو بودى که در جنگ بدر مى گفتى هرگز چنین کارى ندیده ام فقط زنها از این جنگ مى گریزند. گفتم : گواهى مى دهم که تو رسول خدایى و این ام را هرگز به کسى نگفته ام حتى آن را بر زبان نیاورده ام بلکه فقط در دل خود گفتم و اگر تو پیامبر نمى بودى خدایت بر آن آگاه نمى کرد. دست فراز آر تا با تو بیعت کنم ، و مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: روایت شده است که چون مشرکان به بدر رفتند از جمله کسانى که با ایشان همراهى نکردند و در مکه باقى ماندند دو جوان افسانه سرا بودند که در ذوطوى در نور مهتاب براى مردم تا دیرگاهى از شب گذشته افسانه مى سرودند و شعر مى خواندند و قصه مى گفتند. شبى در همان حال آوایى نزدیک شنیدند و گوینده را ندیدند و چنین مى سرود:حنیفیان چنان سوگى در بدر فزودند که پایه هاى حکومت خسرو و قیصر از آن شکسته خواهد شد. سنگهاى سخت کوهها از آن به خروش آمد و قبایل میان و تیر و خیبر هراسان شدند دو کوه ابوقبیس و احمر به لرزه در آمد و پارچه هاى حریرى که دلیران هم سن و سال بر سینه مى بستند گشوده شد.

واقدى مى گوید: این ابیات را براى من عبدالله بن ابى عبیده از محمد بن عمار بن یاسر خواند و نقل کرد. گوید: و چون آنان صدا را شنیدند و کسى را ندیدند، در جستجوى گوینده بر آمدند و هیچ کس را ندیدند. هراسان خود را به حجر اسماعیل رساندند و گروهى از پیرمردان و بزرگان افسانه سرا را دیدند و این خبر را به آنان دادند.ایشان گفتند: اگر اینچنین که مى گویید بوده است ، محمد و یارانش را حنیفان مى نامند.

گوید: هیچ یک از جوانانى که در ذوطوى بودند باقى نماند مگر آنکه از ترس ‍ تب بر آورد. دو یا سه شب بیشتر نگذشت که حیسمان خزاعى خبر اهل بدر و کسانى را که کشته شده بودند آورد. او شروع به خبر دادن کرد و گفت : عتبه و شیبه پسران ربیعه کشته شدند و دو پسر حجاج و ابوالبخترى و زمعه بن اسود کشته شدند. گوید: در آن هنگام صفوان بن امیه در حجر اسماعیل نشسته بود، گفت : این شخص نمى فهمد چه مى گوید، درباره من از و بپرسید. گفتند: آیا از صفوان بن امیه خبرى دارى ؟ گفت : آرى او که همین جا در حجر نشسته است ولى پدر و برادرش را کشته دیدم . سهیل بن عمرو و نضر بن حارث را هم دیدم که اسیر شده و با ریسمان بسته بودند.
واقدى مى گوید: و چون به نجاشى خبر کشته شدن قریش و پیروزى که خداوند به رسول خود ارزانى فرموده بود رسید، دو جامه سپید پوشید و بیرون آمد و بر خاک نشت و حمزه بن ابى طالب و یارانش را احضار کرد و پرسید: کدام یک از شما منطقه بدر را مى شناسد؟ به او خبر دادند. گفت : من خود آنجا را مى شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپند چرانى مى کردم ، با دریا نصف روز راه است ولى مى خواست با گفته شما مطمئن تر شوم . خداوند پیامبر خویش را در بدر یارى فرمود، خداى را بر این نعمت ستایش ‍ کنید.

سردارانش گفتند: خداوند کارهاى پادشاه را رو به راه فرماید. این کارى است که تا کنون انجام نمى دادى که دو جامه سپید بپوشى و بر خاک بنشینى ! گفت : من از گروهى هستم  که چون خداوند بر ایشان نعمتى عنایت فرماید بر تواضع و فروتنى خود مى افزایند. و گفته شده است که نجاشى گفت : عیسى بن مریم علیه السلام هرگاه نعمتى بر او ارزانى مى شد، بر تواضع خود مى افزود.

واقدى مى گوید: و چون قریش به مکه برگشت ، ابوسفیان بن حرب برپا خاست و گفت : اى گروه قریش ! بر کشتگان خود مگویید و بر ایشان نوحه سرایى مکنید و هیچ شاعرى بر آنان مرثیه نسراید، تظاهر به چالاکى و بردبارى کنید که چون بر ایشان بگریید و مرثیه بسرایید این کار خشم شما را آرامش مى بخشد و شما را از دشمنى با محمد و یارانش سست مى کند. وانگهى اگر به محمد و یارانش خبر برسد، شاد مى شدند و شما را سرزنش ‍ مى کنند و این دشمن شادى ، خود از آن سوگ بزرگتر است ، و شاید بتوانید انتقام خون خود را بگیرند. اینک روغن مالیدن و گرد آمدن با زنان بر من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ کنم . قریش مدت یک ماه شکیبایى و درنگ کرد، نه شاعرى بر کشتگان مرثیه گفت و نه نوحه سرایى نوحه اى سرود.

واقدى مى گوید: اسود بن مطلب نابینا شده بود و بر فرزندان کشته شده اش ‍ سخت افسرده اندوهگین بود. دوست مى داشت بر آنان بگرید و قریش او را از این کار باز مى داشت . هر دو روز یک بار به غلامش مى گفت : شراب بردار و مرا به دره اى ببر که ابوحکیمه – یعنى پسرش زمعه که در جنگ بدر کشته شده بود – در آن راه مى رفت .

غلامش او را کنار آن راه مى برد و مى نشست . چندان باده به او مى آشامند که سیاه مست مى شد و بر ابو حکیمه و برادرانش مى گریست و خاک بر سر خود مى افشاند و به غلام خویش مى گفت : اى واى بر تو! باید این کار را پوشیده بدارى که خوش نمى دارم قریش بر این حال من آگاه که مى بینم جمع نمى شوند بر کشتگان خود بگریند.

واقدى مى گوید: مصعب بن ثابت از عیسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبیر، از عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است : قریش چون به مکه برگشتند گفتند: بر کشتگان خود مگویید که خبر به محمد و یارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش کنند و در پى آزادى اسیران خود کسى را گسیل مدارید که براى فدیه گرفتن پافشارى بیشترى خواهند کرد.

گوید: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش کشته شده بودند که عبارتند از زمعه و عقیل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر کشتگان خود بگرید، در همان حال نیمه شبى صداى گریه و شیونى شنید. او که کور بود به غلامش گفت : برو بنگر آیا قریش بر کشتگان خود مى گریند. اگر چنان است من هم بر ابوحکیمه ، یعنى زمعه ، بگریم که دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است که بر شتر گم شده خود مى گرید اسود این ابیات را سرود:از اینکه شترى از او گم شده است مى گرید و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.

بر شتر گریه مکن بر بدر گریه کن که چهره ها را کوچک کرد و زبون ساخت . اگر مى گریى بر عقیل گریه کن و بر حارث که شیر شیران بود. بر همه گریه کن و به ستوه میان که ابوحکیمه را مانندى نیست . بر بدر و کشته شدگانى که سران خاندانهاى هصیص و مخزوم و ابوالولید بودند، آرى پس از ایشان کسانى به سالارى رسیدند که اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسیدند.

واقدى مى گوید: زنان قریش پیش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آیا نمى خواهى بر پدر و عمو و دایى و خویشاوندانت بگریى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد این است که به محمد یارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نکوهش مى کنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گریست تا انتقام خون خود را از محمد و یارانش بگیرم . بر من حرام باد که بر سر خویش روغن بمالم تا آنگاه که با محمد جنگ کنیم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گریستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گریست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اینکه به چشم خویش خون کسانى را که عزیزان را کشته اند ببینم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن مالید و نه به بستر ابوسفیان نزدیک شد تا آنکه جنگ احد سپرى شد.

واقدى مى گوید: به نوفل بن معاویه دیلى که همراه قریش در جنگ بدر شرکت کرده بود و در آن هنگام پیش خانواده خود بود خبر رسید که قریش ‍ بر کشتگان خود مى گوید، او خود را به مکه رساند و گفت : اى گروه قریش ! گویا خرد شما کاسته و اندیشه شما ویران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى کنید. مگر بر کشته شدگانى چون کشتگان شما مى شود گریست ! آنان فراتر از گریه اند، وانگهى این گریستن دشمنى شما را نسبت به محمد و یارانش کاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نیست که خشم شما از میان برود تا آنکه انتقام خون خود را از دشمن خویش بگیرند. ابوسفیان بن حرب که سخن او را شنید گفت : اى ابو معاویه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هیچ زنى از خاندان عبد شمس بر کشته شده خود نگریسته و هیچ شاعرى نخواسته است مرثیه بگوید، و من آنان را از این کار باز داشته ام تا هنگامى که انتقام خون خویش را از محمد و یارانش بگیریم و من خونخواه انتقام گیرنده هستم ، پسرم حنظله و سران این سرزمین کشته شده اند و این سرزمین به سبب فقدان ایشان افسرده است .

واقدى مى گوید: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل کرد که چون مشرکان که سران و بزرگانشان کشته شده بودند به مکه برگشتند، عمیر بن وهب بن عمیر جمحى آمد و در حجر اسماعیل کنار صفوان بن امیه نشست . صفوان به او گفت : پس از کشته شدن کشتگان بدر زندگى زشت است . عمیر گفت : آرى ، به خدا سوگند که پس از آنان در زندگى خیرى نیست ، و اگر وام نمى داشتم که راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند که چیزى ندارم که براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى کشتم تا چشم خود را از او پر کنم – آرام بگیرم – و به من خبر رسیده است که او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گویم براى دیدن و پرداخت فدیه پسر اسیرم آمده ام .

صفوان از این سخن او شاد شد و گفت : اى ابوامیه ممکن است ببینیم که این کار را مى کنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار این خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى که در مکه هیچ کس چون من بر زن و فرزند خود گشایش ‍ نمى دهد. عمیر گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چیزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اینکه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خویش را در اختیار عمیر گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزینه اى همچون را در اختیار عمیر گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزینه اى همچون هزینه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمیر فرمان داد شمشیرش را تیز و زهر آلوده کنند. چون آهنگ رفتن به مدینه کرد به صفوان گفت : چند روزى پوشیده بدار تا من به مدینه برسم . عمیر رفت و صفوان هم از او سخنى به میان نیاورد.

عمیر چون به مدینه رسید بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشیر خود را برداشت و بر دوش افکند و آهنگ رسول خدا صلى الله علیه و آله کرد. در این هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همینکه عمیر را با شمشیر دید ترسان شد و به یاران خود گفت : این سگ را مواظب باشید که عمیر بن وهب است ، همان دشمن خدا که در جنگ بدر بالا و پایین مى رفت و بر ضد ما تحریک مى کرد و شمار ما را براى دشمن تخمین مى زد و به آنان مى گفت که ما داراى نیروى امدادى و کمین نیستیم . یاران عمر برخاستند و عمیر را گرفتند. عمر بن خطاب پیش ‍ پیامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! این عمیر بن وهب است که با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حیله گران پاکى است که نمى توان بر چیزى از او ایمنى داشت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را پیش من آور، عمر رفت با یک دست حمایل شمشیر او با دست دیگر دسته شمشیرش را گرفت و او را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد.

پیامبر صلى الله علیه و آله همینکه او را دید به عمر فرمود: از او فاصله بگیر. چون عمیر به پیامبر نزدیک شد گفت : بامدادتان خوش باد! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غیر از درود تو گرامى داشته و آن سلام است که درود بهشتیان است . عمیر گفت : خودت هم تا همین اواخر آن را مى گفتى ! پیامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اینک بگو چه چیزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسیرى که پیش شما دارم آمده ام که فدیه اى مناسب تعیین کنید و معامله خویشاوندى انجام دهید که خود خانواده دار و اهل عشیره اید. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این شمشیر چیست ؟ گفت : خداوند شمشیرها را زشت و تباه سازد و مگر کارى براى ما انجام داد. وقتى که پیاده شدم فراموش کردم آن را از گردن خود باز کنم و به جان خودم سوگند که کار و منظورى دیگر دارم .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عمیر! راست بگو چه چیزى ترا اینجا کشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسیر خودم آمده ام . پیامبر فرمود: اى عمیر! در حجر اسماعیل با صفوان بن امیه چه شرط کردى ؟ عمیر ترسان شد و پرسید: چه شرطى براى او کرده ام ؟ فرمود: عهده دار کشتن من شدى که در قبال این کار او وام ترا بپردازد و هزینه زن و فرزندت را بر عهده دار کشتن من شدى که در قبال این کار او وام ترا بپردازد و هزینه زن و فرزندت را بر عهده بگیرد، و خداوند مانع میان من و تو است . عمیر گفت : گواهى مى دهم که تو رسول خدا و راستگویى ، و گواهى مى دهم که خدایى جز خداوند یگانه نیست .

اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسید تکذیب داشتیم ، تکذیب داشتیم ، و حال آنکه این سخن فقط میان من و صفوان بوده است و هیچ کس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم که چند شبانه روز این سخن را پوشیده بدارد و اینک خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ایمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را که آورده اى حق است و سپاس خداوندى که مرا بر این راه کشاند. همینکه خداوند عمیر را هدایت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى که عمیر آشکار شد، خوکى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اینک در نظرم از یکى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بیاموزید و اسیرش را رها کنید. عمیر گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش کردن نور خدا کوشا بود مخ ، سپاس خداى را که مرا هدایت فرمود، اینک اجازه فرماى به قریش پیوندم و آنان را به خدا کوشا بودم ، سپاس خداى را که مرا هدایت فرمود، اینک اجازه فرماى به قریش بپیوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شاید خداوند هدایت فرماید و ایشان را از هلاک نجات بخشد. پیامبر اجازه فرمود و عمیر به مکه رفت .

صفوان از هر مسافرى که از مدینه مى آمد، درباره عمیر بن وهب سوال مى کرد و مى پرسید: آیا در مدینه اتفاقى نیفتاده است ؟ و به قریش هم مى گفت بر شما مژده باد که واقعه اى رخ مى دهد که اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدینه آمد و چون صفوان درباره عمیر از او پرسید، گفت : عمیر مسلمان شد. صفوان و مشرکان مکه او را نفرین مى کردند و مى گفتند: عمیر از دین برگشته است . صفوان سوگند خود که هرگز با عمیر سخن نگوید و کار سودمندى برایش انجام ندهد و عیال او را از خود طرد کرد.
عمیر چون به مکه آمد به خانه خویش رفت و پیش صفوان نیامد و اسلام خویش را آشکار ساخت . چون این خبر به صفوان رسید گفت : همینکه نخست پیش من نیامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود که او دگرگون شده است ، از این پس یک کلمه با او سخن نمى گویم و هیچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمیر پیش صفوان که در حجر اسماعیل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمیر گفت : تو سرورى از سروران قریشى آیا مى پندارى آیین قبلى ما که سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى کردیم دین و آیین بود؟ گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان یک کلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمیر گروه بسیارى مسلمان شدند.

واقدى مى گوید: پنج تن از جوانان  قریش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى کرده بودند و آنان همراه خویشاونندان خود در حال شک و تردید و بدون اینکه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. این پنج تن عبارتند از قیس بن ولید بن مغیره ، ابوقیس بن فاکه بن مغیره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن امیه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همینکه به بدر آمدند و کمى یاران پیامبر را دیدند گفتند: اینان را دینشان فریفته است و در مورد آنان این آیه نازل شد:هنگامى که منافقان و آنان که در دلشان بیمارى است گفتند این گروه را دین ایشان فریفته است  و سپس این آیه هم درباره آنان نازل شد که مى فرماید: آنانى که فرشتگان در حالى ایشان را قبض روحى مى کنند که نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گویند شما در چه حالى بودید؟ مى گویند: ما در زمین مردمى ناتوان و درمانده بودیم ، فرشتگان مى گویند: مگر زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید  و دو آیه بعد هم در همین مورد نازل شده است .

گوید: این آیات را مهاجرانى که به مدینه آمده بودند براى مسلمانانى که ساکن مکه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : دیگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مکه باقى نماند، او که بیمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مکه بیرون برید شاید رحمتى یابم . پرسیدند کدام طرف را بیشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعیم ببرید. او را آنجا بردند. تنعیم در راه مکه و مدینه قرار دارد و فاصله اش تا مکه چهار میل است .

جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نیت مهاجرت به سوى تو بیرون آمدم و خداوند این آیه را نازل فرمود:هر کس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بیرون آید…  مسلمانانى که در مکه بودند و یاراى بیرون آمدن داشتند بیرون آمدند. ابوسفیان همراه مردانى از کافران قریش ایشان را تعقیب کرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفیان همراه مردانى از کافران قریش ایشان را تعقیب کرد و برگرداند و زندانى کرد و گروهى از ایشان پس از آنکه گرفتار شدند از دین برگشتند و خداوند متعال در مورد ایشان این آیه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گویند به خدا ایمان آوردیم و چون در راه خدا آزارى ببینند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بینند… که تمام این آیه و آیه بعد در این مورد است . مهاجرانى که در مدینه بودند این آیات را هم براى مسلمانان مکه نوشتند. و چون این نامه و آیاتى که در مورد ایشان نازل شده بود، به ایشان رسید گفتند: پروردگارا با تو عهد مى کنیم که اگر از این گرفتارى رهایى یابیم ، هیچ چیزى را با تو برابر نگیریم ، و براى بار دوم از مکه بیرون آمدند. ابوسفیان و مشرکان به تعقیب ایشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نیافتند که از راه کوهستانها خود را به مدینه رسانده بودند.

در نتیجه نسبت به مسلمانانى که به مکه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بیشتر شد.آنان را مى زدند و شکنجه مى کردند و مجبور مى ساختند که اسلام را رها کنند. در این هنگام ابن ابى سرح هم از مدینه گریخت و مشرک شد و به قریش گفت : محمد را ابن قمطه که برده اى مسیحى است آموزش ‍ مى دهد و من هنگامى که براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را که مى خواستم تغییر مى دادم و خداوند در این مورد این آیه را نازل فرمود: همانا مى دانیم که آنان مى گویند که پیامبر را انسانى تعلیم مى دهد، زبان آن کس که به او چنین چیزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و این قرآن به زبان عربى روشن است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نسب معاوية و بعضى از اخبار او به قلم ابن ابی الحدید

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه 

زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم . خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است .

خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. 

خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى .

عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست . خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست .

در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است . 

 اما موضوعچند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .

از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.زمخشرى در كتاب ربيع الابرار  خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .

و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است . 

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آنمضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند.

عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است .

عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند. عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى .

هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود. عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت .

عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد. در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. 

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .

هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.

معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه – يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات – همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :

ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم !

در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است . اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.

اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .
اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.
معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.(1)

اخبارى پراكنده از احوال معاويه 

گروه بسيارى از ياران (معتزلى ) ما در مورد اصل دين معاويه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده كرده اند و گفته اند كه او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبى از ميان سخنان و گفتارهاى ياوه او نقل كرده اند كه دلالت بر اين موضوع دارد.
زبير بن بكار كه هرگز متهم به دشمنى با معاويه نيست و آن چنان كه از احوال او و انحراف و كناره گيرى او از فضايل على عليه السلام معلوم مى شود هيچ گونه نسبتى هم با عقايد شيعه ندارد در كتاب الموفقيات خود چنين آورده است :

مطرف بن مغيرة بن شعبه مى گويد : من با پدرم پيش معاويه رفتم ، پدرم همواره پيش او رفت و با او گفتگو مى كرد و پس از آنكه پيش ‍ من باز مى گشت از معاويه و عقل او سخن مى گفت و از آنچه از او مى ديد اظهار شگفتى مى كرد. تا آنكه شبى آمد و از غذا خوردن خوددارى كرد. من او را اندوهگين ديدم ، ساعتى منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او براى كارى است كه ميان ما رخ داده بود. گفتم : چرا امشب تو را چنين اندوهگين مى بينم ؟

گفت : پسر جان ! من از پيش كافرترين و پليدترين مردم بر مى گردم پرسيدم موضوع چيست ؟ گفت : در حالى كه با معاويه خلوت كرده بودم به او گفتم : اى اميرالمؤ منين ! از تو عمرى گذشته است و اينك كه پير شده اى چه خوب است دادگرى كنى و كار خير انجام دهى و مناسب است به برادران خودت از بنى هاشم توجه كنى و با ديده محبت بنگرى و پيوند خويشاوندى ايشان را رعايت كنى كه به خدا سوگند امروز قدرتى در دست ايشان نيست كه از آن بيم داشته باشى وانگهى اين كارى است كه نام نيك و ثوابش براى تو باقى است .

گفت : هيهات هيهات ! چه نام نيكى را اميد داشته باشم كه باقى بماند! آن مرد تيمى (ابوبكر) به پادشاهى رسيد و با دادگرى و چنان كه بايد حكومت كرد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد. فقط گاهى كسى مى گويد : ابوبكرى هم بود. سپس آن مرد خاندان عدى (عمر) پادشاه شد، سخت كوشش كرد و ده سال دامن بر كمر زد و همين كه نابود شد نام نيك او هم نابود شد، مگر اين كه گاهى كسى بگويد عمرى هم بود. و حال آنكه در مورد پسر ابى كبشة  (حضرت ختمى مرتبت ) هر روز پنج بار بانگ زده مى شود : (اشهد ان محمدا رسول الله ). بنابر اين اى بى پدر  پس از اين ديگر چه كارى باقى و كدام كار نيك جاودانه مى ماند؟ نه به خدا سوگند نيست مگر مدفون شدن .

اما كارهاى معاويه كه با عدالت ظاهرى منافات دارد از قبيل جامه ابريشم پوشيدن و در ظروف زرين و سيمين آب خوردن او چنان بود كه ابوالدرداء آن را منكر شمرد و او را از آن كار منع كرد و گفت : من از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم مى فرمود : (همانا كسى كه در ظرفهاى زرين و سيمين آب بياشامد در درون خود آتش دوزخ فرو مى ريزد).

معاويه گفت : اما من اشكالى در اين كار نمى بينم . ابوالدرداء گفت : اى واى ! چه كسى عذر مرا در مورد معاويه نمى پذيرد كه من از قول پيامبر او را خبر مى دهم و او از راى خود من به من خبر مى دهد! ديگر هرگز با تو در يك سرزمين زندگى و سكونت نمى كنم .
محدثان و فقيهان ، اين خبر را در كتابهاى خود در احتجاج بر اين كه خبر واحد، در شرع ، ملاك عمل قرار مى گيرد آورده اند. اين خبر نه تنها عدالت معاويه را خدشه دار مى كند كه عقيده او را هم مخدوش مى سازد، زيرا هر كس در مقابل خبرى از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى شود بگويد : من در آنچه رسول خدا حرام كرده است اشكالى نمى بينم . داراى عقيده صحيح نيست .

همچنين از حالات ديگر او هم اين موضوع فهميده مى شود زيرا غنايم و اموال همگانى را براى خود مخصوص گردانيد و كسانى را كه حدى بر ايشان نبود حد زد و از كسانى كه اقامه حد كرد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد كارهاى مردم و دين خدا به راس ‍ و عقيده خود حكم كرد، و زياد را به خود ملحق ساخت و حال آنكه او اين سخن رسول خدا صص را مى دانست : (كه فرزند از آن بستر است و زناكار را سنگ است ). و كشتن او حجر بن عدى و يارانش را كه به هيچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت كردن او به ابوذر غفارى و دشنام دادن و بر پيشانى زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدينه ، آن هم فقط به سبب آنكه معاويه را نهى از منكر مى كرد و كارهايش را زشت مى شمرد و لعنت و نفرين كردن او على و حسن و حسين و عبدالله بن عباس را بر منابر اسلام و ولى عهد كردن پسرش يزيد را با آنكه تبهكارى و باده نوشى او آشكار بود و نرد بازى مى كرد و ميان كنيزكان آواز خوان مى خفت و با آنان صبوحى مى آشاميد و ميان آنان طنبور مى نواخت و راهگشايى او براى اينكه بنى اميه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص ) دست يازى كنند و كار به آنجا برسد كه امثال يزيد بن عبدالملك و وليد بن يزيد كه دو تبهكار رسوايند به خلافت برسند كه يكى دوست و همنشين حبابة و سلامه است و ديگرى كسى است كه قرآن را تيرباران كرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است .

 در اين موضوع هم ترديد نيست كه اهل دين و حق از خوارج برى و بيزارند و اين به آن سبب است كه ايشان على عليه السلام جدا شدند و بيزارى جستند و گرنه عقايد ديگر ايشان از قبيل جاودانگى فاسق در آتش ، لزوم خروج بر حاكمان ستمگر و امور ديگرى از معتقدات ايشان مورد تاييد اصحاب ما نيز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چيزى كه موجب تبرى از خوارج است تبرى ايشان از على عليه السلام است . حال آنكه در اين مورد هم معاويه چنان بود كه على عليه السلام را در حضور همگان و بر منابر روزهاى جمعه و اعياد در مكه و مدينه و ديگر شهرهاى اسلامى لعنت مى كرد.

بدين گونه معاويه هم در آن كار ناپسند خوارج با ايشان شريك بود و حال آنكه خوارج در اظهار ديندارى و التزام به قوانين شريعت و اجتهاد و كوشش در عبادت و نهى از منكر و زشت شمردن منكرات بر او امتياز داشتند. بنابراين سزاورارترند كه آنان را بر ضد معاويه يارى داد نه اينكه معاويه را بر ضد آنان . با اين توضيح معنى اين سخن اميرالمؤ منين على عليه السلام روشن مى شود كه فرموده است (با خوارج پس از من جنگ نكنيد) يعنى در دوره پادشاهى معاويه .ديگر از امورى كه آن را تاييد مى كند اين است كه عبدالله بن زبير هم براى جنگ با يزيد بن معاويه از خوارج يارى خواست و از آنان تقاضا كرد كه او را براى پادشاهى خود يارى دهد و شاعرى در اين مورد چنين سروده است :
(اى ابن زبير! آيا از گروهى كه پدرت را با ستم كشتند و هنوز از هنگامى كه عثمان را در عيد قربان كشته بودند سلاح بر زمين نگذاشته بودند آرزوى يارى دارى و حال آنكه چه خون پاك و پاكيزه يى را بر زمين ريختند.)
ابن زبير در پاسخ گفت : اگر تركان و ديلميان در جنگ با بنى اميه با من همراهى كنند همراهى آنان را مى پذيرم و به كمك ايشان انتقام مى گيرم .(2)



1خطبه 25 شرح ابن ابی الحدید

2خطبه 60 شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید،ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او به قلم ابن ابی الحدید

گفتارى درباره نسب اميرالمؤ منين على عليه السلام و بيان اندكى ازفضايل درخشان او

او ابوالحسن على ، پسر ابوطالب است و نام اصلى ابوطالب عبد مناف است و او پسر عبدالمطلب است كه نام اصلى او شيبة است و او پسر هاشم است كه نام اصلى او عمرو بوده است و او پسر عبد مناف و او پسر قصى است .

كنيه يى كه بيشتر بر او اطلاق شده ابوالحسن است . به روزگار زندگى پيامبر (ص )، فرزندش امام حسن (ع ) ، پدر را به كنيه ابوالحسين و امام حسين (ع )، او را به كنيه ابوالحسن فرا مى خواندند و به پيامبر (ص ) پدر خطاب مى كردند و چون پيامبر (ص ) رحلت فرمود، آن دو على (ع ) را با عنوان پدر مى كردند.

پيامبر (ص ) به على (ع ) كنيه ابو تراب دادند و چنين بود كه او را بر روى خاك خوابيده ديدند كه ردايش بر كنار شده و بدنش خاك آلوده شده است . پيامبر (ص ) آمدند و كنار سر او نشستند و او را از خواب بيدار كردند و خاك را از پشت او مى زودودند و مى فرمودند: بنشين كه تو ابو ترابى؛ و اين كنيه در نظر على محبوبترين كنيه هاى او بود و هر گاه او را با آن فرا مى خواندند شاد مى شد.
بنى اميه خطيبان و سخنگويان خود را ترغيب مى كردند كه با ذكر اين كنيه بر منابر به على (ع ) دشنام دهند و به گمان خود اين كنيه را براى او مايه ننگ و نقصان قرار داده بودند و حال آنكه همانگونه كه حسن بصرى گفته است ، به اين وسيله بر آن حضرت زيور مى پوشاندند.

نام نخستينى كه مادر اميرالمومنين على بر او نهاده بوده حيدرة است . حيدره همان اسد و شير است و فاطمه بنت اسد، فرزند را به نام پدر خويش اسد بن هاشم نامگذارى كرد، ولى ابوطالب آن نام را تغيير داد و او را على نام نهاد، و گفته شده است حيدرة نامى بوده كه قريش بر على نهاده است و همان گفتار نخست صحيحتر است و خبرى در اين مورد نقل شده است كه دلالت بر همين دارد و آن خبر چنين است كه روز چنگ خيبر، همينكه مرحب به رويارويى على (ع ) آمد، رجزى خواند و گفت : من همانم كه مادرم نام مرا مرحب نهاده است و على (ع ) ضمن رجزى كه خواند در پاسخ چنين گفت : من همانم كه مادرم مرا حيدر ناميده است . رجزهاى آن دو مشهور و نقل شده است و اكنون ما را نيازى به آوردن آنها نيست .

شيعيان پنداشته اند كه به روزگار زندگى پيامبر (ص ) به على (ع ) عنوان اميرالمومنين داده شده و سران مهاجران و انصار او را با اين عنوان مخاطب قرار داده اند، ولى اين موضوع در اخبار محدثان نيامده است ؛ البته آنان روايات ديگرى آورده اند كه همين معنى از آن استنباط مى شود، هر چند كه لفظ اميرالمومنين در آن نيامده باشد و آن گفتار پيامبر (ص ) به على (ع ) است كه به او فرموده اند: تو سالار بزرگ دينى و مال و ثروت سالار ستمگران است ، و در روايتى ديگر فرموده اند: اين سالار بزرگ مومنان و رهبر سپيد چهرگان رخشان است . كلمه يعسوب كه در اين دو روايت آمده است ، به معنى زنبور نر و پادشاه زنبوران است . و اين هر دو روايت را ابو عبدالله احمد بن حنبل شيبانى ، در كتاب مسند خود، در بخش فضائل صحابه آورده است و هر دو روايت را حافظ ابو نعيم اصفهانى در حلية الاولياء نقل كرده است . 

پس از رحلت پيامبر (ص )على (ع ) به عنوان وصى رسول الله خوانده مى شد و اين بدان سبب بود كه پيامبر (ص ) به آنچه كه اراده فرموده بود به او وصيت كرده بود. اصحاب ما هم منكر اين موضوع نيستند، ولى مى گويند اين وصيت مربوط به جانشينى و خلافت نبوده است ، بلكه مربوط به بسيارى از امور تازه يى بوده كه پس از حضرت پيش مى آمده كه با على در ميان نهاده است . و ما پس از اين در اين مورد توضيحى خواهيم داد.

مادر على (ع ) فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است و او نخستين بانوى هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . على (ع ) كوچكترين پسران اوست . جعفر ده سال از على بزرگتر بود و عقيل ده سال از جعفر و طالب ده سال از عقيل بزرگتر بوده اند و مادر اين هر چهار تن فاطمه دختر اسد است .

مادر فاطمه دختر اسد، فاطمه دختر هرم بن رواحة بن حجر بن عبد بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او حديه دختر وهب بن ثعلبة بن وائلة بن عمر بن شيبان بن محارب بن فهر است ، و مادر او فاطمه دختر عبيد بن منقذبن عمر و بن معيص بن عامر بن لوى است و مادر او سلمى دختر بن ربيعة بن هلال بن اقيب بن ضبة بن حارث بن فهر است و مادر او عاتكه دختر ابوهمهمه است . نام اصلى ابوهمهمه ، عمرو بن عبدالعزى بن عامر بن عميرة بن وديعة بن حارث بن فهر است و مادر او تماضر، دختر عمرو بن عبد مناف بن قصى بن كلاب بن مرة بن كعب بن لوى است و مادر او حبيبة است كه نام اصلى او امة الله و دختر عبد يا ليل بن سالم بن مالك بن حطيط بن جشم بن قسى است و او همان ثقيف است . مادر او فلانة دختر مخزوم بن اسامة بن ضبع بن وائلة بن نصربن صعصعة بن ثلعبة بن كنانة بن عمر و بن قين بن فهم بن عمرو بن قيس بن عيلان بن مضر است و مادر او ريطة دختر يسار بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف است و مادر او كله دختر حصين بن سعد بن بكربن هوازن است و مادر او حبى دختر حارث بن عميرة بن عوف بن نصربن بكر بن هوازن است .

اين نسب را ابوالفرج على بن حسين اصفهانى  در كتاب مقاتل الطالبيين خود آورده است . فاطمه دختر اسد پس از آنكه ده تن مسلمان شده بودند مسلمان شد و او يازدهمين مسلمان است . پيامبر (ص ) او را بسيار گرامى مى داشت و تعظيم مى فرمود و او را مادر خطاب مى كرد، و چون مرگ فاطمه فرا رسيد او پيامبر (ص ) را وصى خود قرار داد و رسول خدا وصيت او را قبول فرمود. خود بر پيكر او نماز گزارد و به تن خويش وارد گور فاطمه شد و با آنكه پيراهن خويش را بر پيكر او پوشانده بود، اندكى در گور او به پهلو دراز كشيد. ياران پيامبر عرضه داشتند: اى رسول خدا تا كنون نديده ايم نسبت به هيچكس اينگونه كه نسبت به فاطمه رفتار فرموديد انجام دهيد. فرمود: پس از ابوطالب هيچكس مهربان تر از او بر من نبود. پيراهن خود را بر او پوشاندم تا بر او از جامه هاى بهشت پوشانده شود و همراه او در گور دراز كشيدم و پشت بر خاك نهادم ، تا فشار گور بر او سبك شود.

فاطمه دختر اسد نخستين بانويى است كه با پيامبر (ص ) بيعت كرده است .مادر ابوطالب بن عبد المطلب فاطمه دختر عمرو بن عائذبن عمران بن مخزوم است كه مادر عبدالله ، پدر سرور ما رسول خدا (ص ) و مادر زبير بن عبدالمطلب هم هموست ، و ديگر پسران عبدالمطلب هر يك از مادرى جداگانه اند.

در مورد محل ولادت على (ع ) اختلاف است كه كجا بوده است . بسيارى از شيعيان چنين پنداشته اند كه او در كعبه متولد شده است ، ولى محدثان به اين موضوع اعتراف ندارند و آنان چنين پيداشته اند كه آن كس كه در كعبه متولد شده است ، حكيم بن حزام بن خويلد بن اسد بن عبد العزى بن قصى است . 

همچنين در مورد سن على (ع ) به هنگامى كه پيامبر (ص ) دعوت خود را در چهل سالگى آشكار فرمودند، اختلاف نظر است . از روايات مشهور، چنين استنباط مى شود كه عمر او ده سال بوده است و گروه بسيارى از اصحاب متكلم ما معتقدند كه على (ع ) در آن هنگام سيزده ساله بوده است . اين موضوع را شيخ ما ابوالقاسم بلخى اظهار داشته است . گروه نخست مى گويند على (ع ) به هنگام شهادت شصت و سه ساله بوده و اين گروه مى گويند شصت و شش ساله بوده است . برخى از مردم هم چنين مى پندارند كه سن على به هنگام مبعث پيامبر (ص ) كمتر از ده سال بوده است ، ولى اكثر مردم و بيشتر روايات بر خلاف اين است .

احمد بن يحيى بلاذرى و ابوالفرج على بن حسين اصفهانى نوشته اند كه قريش گرفتار خشكسالى و قحطى سختى شد. پيامبر (ص ) به دو عموى خويش حمزه و عباس فرمودند: مناسب است در اين قحط سال ، اندكى از گرفتارى و سنگينى هزينه ابوطالب را متحمل شويم . آنان پيش ابوطالب آمدند و از او خواستند فرزندانش را به آنان بسپارد تا ايشان متكفل امورشان باشند. ابوطالب گفت عقيل را براى من بگذاريد و هر كدام ديگر را كه مى خواهيد ببريد و ابوطالب به عقيل محبت شديد داشت .

عباس ، طالب را انتخاب كرد و حمزه ، جعفر را و پيامبر (ص ) على (ع ) را انتخاب فرمود و به ايشان گفت : من كسى را برگزيدم كه خداوند او را براى من و بر شما گزيده است و او على است . گويند على (ع ) از شش سالگى در دامن و تحت كفالت پيامبر (ص ) قرار گرفت . احسان و شفقت و مهربانى و كوشش پيامبر در راه تربيت على گويى براى جبران و در عوض محبتهاى ابوطالب نسبت به خود بوده است ، كه چون عبدالمطلب در گذشت ، ابوطالب آن حضرت را در دامن خود و كنف حمايت خويش گرفت ؛ و اين موضوع مطابق است با گفتار على (ع ) كه مى فرمود: من هفت سال پيش از آنكه كسى از اين امت خدا را بپرستد خدا را پرستيده ام ، و گفتار ديگرش كه گفت است : هفت سال آواى وحى را مى شنيدم و پرتو آن را مى ديدم و پيامبر (ص ) در آن هنگام هنوز ساكت و خاموش بودند، كه اجازه تبليغ و بيم دادن داده نشده بود؛ و همچنين است زيرا اگر به هنگام بعثت پيامبر سيزده ساله بوده باشد و در شش سالگى هم به پيامبر سپرده شده باشد، درست است كه هفت سال پيش از همه مردم خدا را پرستيده باشد و تعبير پرستش و عبادت در مورد كودك شش ساله صحيح است كه به هر حال داراى قدرت شناخت و تمييز است و بايد توجه داشت كه عبادت و پرستش در آن هنگام عبارت از تعظيم و تجليل از خداوند و خشوع دل و فروتنى كردن است ، خاصه هنگامى كه چيزى از جلال و آيات خدا را مشاهده كنند و اينگونه درك و احساس ميان كودكان موجود است .

على عليه السلام ، شب جمعه سيزده شب از رمضان سال چهلم باقى بود كه كشته شد و اين بر طبق روايت ابو عبدالرحمان سلمى و روايتى مشهور است ، ولى در روايت ابو مخنف آمده است كه يازده شب از رمضان باقى بوده است و شيعيان به روزگار ما (قرن هفتم هجرى ) همين روايت دوم را معتبر مى دانند و به آن معتقدند، و حال آنكه در نظر محدثان ، همان روايت نخست ثابت تر است ، زيرا شب هفدهم رمضان شب جنگ بدر است و روايات ديگرى هم رسيده است كه على (ع ) در شب جنگ بدر كشته شده است .

آرامگاه او در غرى  (نجف ) است و آنچه برخى از اصحاب حديث در مورد اختلاف در محل دفن او گفته اند كه پيكر على (ع ) به مدينه حمل شده است يا آنكه كنار مسجد بزرگ كوفه يا كنار در دارالحكومة دفن شده است يا آنكه شترى كه پيكر او را حمل مى كرده گم شده و اعراب آن را گرفته اند، جملگى باطل و نادرست است و حقيقتى ندارد و فرزندان او داناتر به محل قبر اويند و بديهى است كه فرزندان مردم از بيگانگان به گورهاى پدران خود آگاهترند و قبر اميرالمومنين على (ع ) همين قبرى است كه فرزندان او از جمله جعفر بن محمد (ع )، هر گاه به عراق مى آمده اند، به زيارت آن مى رفته اند و كسان ديگرى هم از بزرگان و سران آن خاندان همينگونه رفتار كرده اند.

ابوالفرج اصفهانى با اسناد خود در كتاب مقاتل الطالبيين نقل مى كند كه از امام حسين عليه السلام پرسيده شد: اميرالمومنين را كجا دفن كرديد؟ فرمود: شبانه پيكرش را از خانه اش در كوفه بيرون آورديم و از كنار مسجد اشعث عبور داديم تا به پشت كوفه رسيديم و كنار غرى به خاك سپرديم . ما بزودى در فصل هاى ديگر كتاب چگونگى خبر كشته شدن على عليه السلام را خواهيم آورد.

اما فضايل آن حضرت كه درود بر او باد به چنان عظمت و اشتهار و شكوهى رسيده است و آنچنان در همه جا منتشر است كه نمى توان معترض بيان آن شد يا به تفصيل آن پرداخت و همانگونه است كه ابوالعيناء  به عبيدالله بن يحيى بن خاقان وزير متوكل و معتمد عباسى  گفت : در مورد وصف فضايل تو خود را همچون كسى مى بينم كه بخواهد درباره پرتو روز رخشان يا فروغ ماه تابان سخن من در مدح تو به هر پايه برسد، باز هم نشان دهنده ناتوانى من از آن است و فروتر از حد نهايت . چاره در آن ديدم كه از مدح و ستايش تو فقى به دعا كردن براى تو باز گردم و به جاى خبر دادن از تو، ترا با آنچه كه مردم همگان از تو مى دانند واگذارم .

وصف ابن ابی الحدید از امیر المومنین علی علیه السلام

و اينك من ابن ابى الحديد چه بگويم درباره بزرگمردى كه دشمنانش به فضيلت او اقرار كرده اند و براى آنان امكان منكر شدن مناقب او فراهم نشده است و نتوانسته اند فضايل او را پوشيده بدارند؛ و تو خواننده مى دانى كه بنى اميه در خاور و باختر جهان بر پادشاهى چيره شدند و با تمام مكر و نيرنگ در خاموش كردن پرتو على (ع ) كوشيدند و بر ضد او تشويق كردند و براى او عيبها و كارهاى نكوهيده تراشيدند و بر همه منبرها او را لعن كردند و ستايشگران او را نه تنها تهديد كردند، كه به زندان افكندند و كشتند و از روايت هر حديثى كه متضمن فضيلتى براى او بود، يا خاطره و ياد او را زنده مى كرد جلوه گيرى كردند. حتى از نامگذارى كودكان به نام على منع كردند و همه اين كارها بر برترى و علو مقام او افزود. همچون مشگ و عبير كه هر چند پوشيده دارند بوى خوش آن فراگير و رايحه دل انگيزش پراكنده مى شود و چون خورشيد كه با كف دستها و پنجه ها نمى توان پوشيده اش ‍ داشت و چون پرتو روز، كه بر فرض چشم نابينايى آن را نبيند، چشمهاى بى شمار آن را مى بينند.

و چه بگويم درباره بزرگمردى كه هر فضيلت به او باز مى گردد و هر فرقه به او پايان مى پذيرد و هر طايفه او را به خود مى كشد. او سالار همه فضايل و سر چشمه آن و يگانه مرد و پيشتاز عرصه آنهاست . رطل گران همه فضيلتها او راست و هر كس پس از او در هر فضيلتى ، درخششى پيدا كرده است ، از او پيروى كرده و در راه او گام نهاده است .

به خوبى مى دانى كه شريف ترين علوم ، علم الهى است كه شرف هر علم بستگى به شرف معلوم و موضوع آن علم دارد و موضوع علم الهى از همه علوم شريف تر است ، كه خداى اشرف موجودات است و اين علم از گفتار على (ع ) اقتباس و از او نقل شده و همه راههاى آن از او سر آغاز داشته و به او پايان پذيرفته است .

معتزله كه اهل توحيد و عدل و در آن دو وضوع ارباب نظرند و مردم از آنان اين فن را آموخته اند، همگان در زمره شاگردان و اصحاب اويند. سالار و بزرگ معتزله و اصل بن عطاء است و او شاگرد ابو هاشم عبدالله بن محمد بن حنفيه است  و او شاگرد پدرش و پدرش شاگرد پدر خود، على (ع ) است .

اما اشعرى ها منسوب به ابوالحسن على بن اسماعيل بن ابو بشر اشعرى هستند و او شاگرد ابو على جبائى است كه خود يكى از مشايخ معتزله است . به اين گونه سند معارف اشعريان هم سرانجام منتهى به استاد و معلم بزرگ معتزله ، يعنى على (ع ) مى شود. انتساب اماميه و زيديه به على (ع ) هم كاملا آشكار است .

ديگر از علوم ، علم فقه است كه على (ع ) اصل و اساس آن است و هر فقيهى در اسلام ريزه خوار او و بهره مند از فقه اوست . اما ياران ابو حنيفه همچون ابو يوسف و محمد و كسان ديگر غير از آن دو، همگان علم خود را از ابو حنيفه فرا گرفته اند.

اما شافعى نزد محمد بن حسن خوانده و آموخته و فقه او هم به ابو حنيفه بر مى گردد.

احمد بن حنبل هم نزد شافعى آموزش ديده است و بدينگونه فقه او هم به ابو حنيفه باز مى گردد و ابو حنيفه نزد جعفر بن محمد (ع ) آموخته و جعفر در محضر پدر خويش آموزش ديده و سرانجام به على (ع ) منتهى مى شود.

اما مالك بن انس ، شاگرد ربيعه و او شاگرد عكرمة و او شاگرد عبدالله بن – عباس و عبدالله شاگرد على بن ابى طالب (ع ) است . ضمنا مى توان فقه شافعى را از اين رو كه شاگرد مالك بوده است به مالك بر گرداند، و اين چهار تن فقيهان چهار گانه اند.

اما بازگشت فقه اماميه و شيعه به على (ع ) آشكار است . فقيهان صحابه عبارتند از عمر بن خطاب و عبدالله بن عباس و آن هر دو فقه خود را از على (ع ) آموخته اند. در مورد ابن عباس موضوع آشكار است و اما در مورد عمر همگان مى دانند كه او در بسيارى از مسائل كه بر او و ديگر اصحاب دشوار بود به على (ع ) مراجعه مى كرد و عمر مكرر مى گفته است كه اگر على نبود عمر هلاك مى شد و گفتار ديگرش كه گفته است : اميدوارم براى مساءله پيچيده و دشوارى كه ابوالحسن على براى حل آن باقى نباشد، باقى نمانم ؛ و گفتار ديگرش كه گفته است : هر گاه على در مسجد حاضر است ، نبايد هيچ كس ديگرى فتوى دهد. بدينگونه معلوم مى شود كه علم فقه هم به على (ع ) منتهى مى شود.

عامه و خاصه اين سخن پيامبر (ص ) را نقل كرده اند فرموده است : قاضى ترين و آگاهترين شما به علم قضاوت ، على است و قضاوت همان فقه است و بر طبق اين سخن على (ع ) فقيه ترين اصحاب پيامبر (ص ) است و همگان روايت كرده اند كه چون پيامبر، على را براى قضاوت به يمن گسيل داشت چنين گفت :
پروردگارا دلش را هدايت فرماى و زبانش را ثابت بدار  و على (ع ) مى گفته است پس از آن هرگز در قضاوت ميان دو كس شك و ترديد نكردم .

و على (ع ) است كه درباره زنى كه پس از شش ماه فرزند زاييده بود و هم در مورد زن بار دارى كه زنا داده بود، فتواى معروف خود را صادر فرمود و على (ع ) است كه روى منبر در مورد ارث زنى كه سهم او را پرسيده بودند، فورى فرمود يك هشتم ميراثش به يك نهم مبدل مى شود  و اين مساءله يى است كه اگر شخص متخصص در تقسيم و مسائل ارث مدتى طولانى بينديشد به صحت آن پى مى برد و گمان تو درباره مردى كه آن را بالبداهة و همان دم بيان كند چيست ؟

ديگر از علوم ، علم تفسير قرآن است كه هر چه هست از او گرفته شده است و فرع وجود اوست . و چون به كتابهاى تفسير مراجعه كنى صحت اين موضوع را در مى يابى كه بيشتر مبانى تفسير از او و از ابن عباس نقل شده است و مردم مى دانند كه ابن عباس همواره ملازم على (ع ) بود و از همگان به او پيوسته بود و او شاگرد و بر كشيده على (ع ) است و چون به ابن عباس ‍ گفته شد: ميزان دانش تو در قبال علم و دانش پسر عمويت چگونه است ؟ گفت : به نسبت قطره يى از باران كه در درياى بيكران (اقيانوس ) فرو افتد.

ديگر از علوم ، علم طريقت و حقيقت و احوال تصوف است و نيك مى دانى كه ارباب اين فن در همه سرزمينهاى اسلام سررشته خود را به او مى رسانند و پايگاهشان اوست ؛ و شبلى و جنيد و سرى سقطى و ابو يزيد بسطامى و ابو محفوظ معروف كرخى  و جز ايشان جملگى به اين موضوع تصريح كرده اند، و همين موضوع خرقه پوشى ايشان كه تا امروز مهم ترين شعار ايشان است ، دليلى بسنده براى تو در اين مورد است و آنان اين موضوع را به على (ع ) اسناد مى دهند.

ديگر از علوم علم نحو و مبانى عربى است و همگان مى دانند كه على (ع ) آنرا ابداع كرده و اصول و قواعد آنرا بيان و به ابوالاسود دوئلى املاء فرموده است . از جمله آنكه كلمه بر سه نوع است ، اسم و فعل و حرف و كلمه يا معرفه است يا نكره و اينكه اعراب چهار گونه و عبارت است از رفع و نصب و جر و جزم و اين نزديك به معجزه است ، زيرا قوت بشرى به طريق عادى ياراى بيان اينگونه حصر را ندارد و به چنين استنباطى دست نمى يابد.

و اگر على (ع ) را در مورد خصائص اخلاقى و فضايل نفسانى و دينى بنگرى ، او را سخت رخشان و بر اوج شرف خواهى ديد.
اما در مورد شجاعت چنان است كه نام همه شجاعان پيش از خود را از ياد مردم برده است و نام همه كسانى را كه پس از او آمده اند محو كرده است . پايگاه و پايداريهاى او در جنگ چنان مشهور است كه تا روز قيامت به آن مثلها زده خواهد شد. او دلاورى است كه هرگز نگريخته و از هيچ لشكرى بيم نكرده است و با هيچكس نبرد نكرده مگر اينكه او را كشته است و هيچگاه ضربتى نزده است كه محتاج به ضربت دوم باشد و در حديث آمده است : ضربه هاى او همواره تك و يگانه بوده است . و چون على (ع ) معاويه را به جنگ تن به تن دعوت كرد تا مردم با كشته شدن يكى از آن دو از جنگ آسوده شوند، عمر و عاص به معاويه گفت : على انصاف داده است .

معاويه گفت : از آن هنگام كه خير خواه من بوده اى به من خيانت نكردى مگر امروز. آيا مرا به جنگ تن به تن با ابوالحسن فرمان مى دهى و حال آنكه مى دانى او شجاع و دلاورى است كه سر جدا مى كند.ترا چنين مى بينم كه به اميرى شام پس از من طمع بسته اى . عرب بر خود مى باليد كه بتواند در جنگ با او روياروى شود و تاب ايستادگى بياورد، و باز ماندگان كسانى كه به دست او كشته مى شدند، بر خود مى باليدند كه على (ع ) او را كشته است و اين گروه بسيارند. خواهر عمر و بن عبدود در مرثيه او چنين سروده است :
اگر كشنده عمرو كس ديگرى جز اين كشنده اش بود، همواره و تا هر گاه زنده مى بودم بر او مى گريستم . آرى كشنده او كسى است كه او را مانندى نيست و پدرش مايه شرف مكه بود. 

روزى معاويه چون از خواب بيدار شد عبدالله بن زبير را ديد كه كنار پاهاى او بر سريرش نشسته است . معاويه نشست و عبدالله در حالى كه با او شوخى مى كرد، گفت اى اميرالمومنين !اگر مى خواستم ترا غافلگير كنم مى توانستم . معاويه گفت : عجب ، اى ابوبكر از چه هنگام چنين شجاع شده اى ؟ گفت : چه چيز موجب شده است كه شجاعت مرا انكار كنى و حال آنكه من در صف جنگ برابر على بن ابى طالب ايستاده ام ؟ گفت : آرى ، نتيجه آن بود كه با دست چپش تو و پدرت را به كشتن مى داد و دست راستش آسوده و در طلب كس ديگرى بود كه او را با آن بكشد.

و خلاصه چنان است كه شجاعت هر شجاعى در اين جهان به او پايان مى پذيرد و در مورد شجاعت ، در خاوران و باختران زمين ، فقط به نام على (ع ) ندا داده مى شود.

اما نيروى دست و توان بازو، در هر دو مورد به او مثل زده مى شود. ابن قتيبه در كتاب المعارف مى گويد: با هيچ كس كشتى نگرفته ، مگر اينكه او را به زمين زده و از پاى در آورده است ؛ و على (ع ) است كه در خيبر را از بن بر آورد و بر زمين انداخت و به روزگار خلافت خويش سنگ بزرگى را كه تمام لشكرش از كندن آن ناتوان مانده بودند  به تنهايى و با دست خويش از جاى بر آورد و از زير آن آب جوشيد و بيرون زد.

اما از نظر جود و سخاوت ، حال على (ع ) در آن آشكار است . روزه مى گرفت و با آنكه از گرسنگى سست مى شد، باز خوراك و توشه خود را ايثار مى فرمود و آيات نهم و دهم سوره هفتاد و ششم (انسان ) درباره او نازل شده است كه مى فرمايد: و خوراك را با آنكه دوست دارندش به درويش و يتيم و اسير مى خورانند، جز اين نيست كه مى خورانيم شما را براى رضاى خدا و از شما پاداش و سپاسگذارى نمى خواهيم . و مفسران روايت كرده اند كه على (ع ) جز چهار درهم بيش نداشت .

درهمى را در شب و درهمى را در روز و درهمى را پوشيده و درهمى را آشكارا صدقه داد و درباره او آيه دويست و هفتاد و چهارم سوره دوم (بقره ) نازل شد كه مى فرمايد: آنان كه اموال خود را در شب و روز و پوشيده و آشكار انفاق مى كنند .

و از خود اميرالمومنين على (ع ) روايت شده است كه با دست خويش ، آب از چاه مى كشيد و درختان خرماى گروهى از يهوديان مدينه را آبيارى مى كرد، چندان كه دستش پينه بسته بود و مزدى را كه مى گرفت صدقه مى داد و خود از گرسنگى بر شكم خويش سنگ مى بست .

شعبى  هنگامى كه از او ياد مى كند مى گويد: او از همگان سخى تر بود و سجيه يى داشت كه خداوند آنرا دوست مى دارد و آن سخاوت و بخشندگى است و هيچگاه بر سائل و مستمند كلمه نه نگفت . معاوية بن ابى سفيان كه دشمن سرسخت اوست و درباره بستن عيب و ننگ بر او سخت كوشش مى كرد، هنگامى كه محفن بن ابى محفن ضبى درباره على (ع ) به او گفت كه از پيش بخيل ترين مردم آمده ام ، گفت : اى واى تو، چگونه مى گويى او بخيل ترين مردم است و حال آنكه اگر خانه يى از زر و خانه يى از كاه داشته باشد، زر را پيش از كاه مى بخشد و هزينه مى كند.

و اوست كه بيت الاموال را جارو مى كرد و در آن نماز مى گزارد و هموست كه مى فرمود: اى زرينه و اى سيمينه ، كس ديگرى جز مرا فريب دهيد، و هموست كه ميراثى از خود بر جاى نگذاشت و حال آنكه همه جهان اسلام ، جز بخشى از شام ، در دست او بود.
اما در مورد بردبارى و گذشت ، او پر گذشت ترين مردم از خطا بود و بخشنده ترين مردم در بخشش كسانى كه نسبت به او بدى مى كردند. درستى اين سخن ما را در جنگ جمل آشكار ساخت كه چون بر مروان بن حكم ، كه از همگان نسبت به او دشمن تر و كينه توز تر بود، پيروز شد گذشت فرمود.

عبدالله بن زبير آشكارا و در حضور همگان على (ع ) را دشنام مى داد و در جنگ جمل سخنرانى كرد و به مردم گفت : اين فرومايه سفله ، على بن ابى طالب ، پيش شما آمده است و على (ع ) هم مكرر مى فرمود: زبير همواره مردى از ما و اهل بيت بود، تا آنكه عبدالله پسرش به جوانى رسيد. در جنگ جمل بر او پيروز شد و او را به اسيرى گرفت . از او گذشت كرد و فرمود: برو و ترا از اين پس نبينم ، و چيزى بر اين سخن نيفزود. او پس از جنگ جمل به سعيد بن عاص ، كه دشمن او بود، دست يافت و فقط چهره از او بر گرداند و چيزى به او نگفت .

به خوبى از آنچه عايشه نسبت به او كرده است آگاهيد، و چون على (ع ) بر او پيروز شد او را اكرام فرمود و همراه او بيست زن از قبيله عبدالقيس را در حالى كه بر سرشان عمامه بست و از دوش آنان شمشير آويخت گسيل فرمود، ميان راه عايشه سخنانى كه در مورد على جايز نبود بر زبان آورد و زبان به گله گشود كه على پرده حرمت مرا با مردان و سپاهيان خود كه بر من گماشت دريد، و همينكه به مدينه رسيد آن زنان عمامه ها را از سر برداشتند و به او گفتند: مى بينى كه ما همگى زن هستيم . 

مردم بصره با على (ع ) جنگ كردند و بر روى او و فرزندانش شمشير كشيدند و او را دشنام دادند و نفرين كردند و چون بر ايشان پيروز شد، شمشير از ايشان برداشت و منادى او در همه جاى لشكرگاه ندا در داد كه نبايد هيچكس را كه به جنگ پشت كرده است تعقيب كرد و نبايد هيچ خسته و زخمى را سر بريد و نبايد كسى را كه تن به اسيرى داده است كشت و هر كس سلاح خود را بيندازد در امان است و هر كس به لشكرگاه امام بپيوندد ايمن خواهد بود. على (ع ) حتى بار و بنه آنان را تصرف نكرد و زن و فرزندشان را به اسيراى نبرد و چيزى از دارايى آنان را به غنيمت نگرفت و حال آنكه اگر مى خواست مى توانست به همه اين امور عمل كند و از انجام هر كارى جز عفو و گذشت خود دارى فرمود و از سنت و روش پيامبر (ص ) در فتح مكه پيروى كرد: او بخشيد در حالى كه كينه ها خاموش نشد و بديها فراموش نگشت .

و چون لشكر معاويه در جنگ صفين بر آب دست يافتند و شريعه فرات را احاطه كردند، سران شام به معاويه گفتند: ايشان را با تشنگى بكش ، همچنان كه عثمان را تشنه كشتند. على (ع ) و يارانش خواستند كه اجازه دهند آب بردارند. گفتند: به خدا سوگند قطره يى آب نخواهيم داد تا از تشنگى بميريد، همچنان كه پسر عفان تشنه مرد. و چون على (ع ) ديد كه بدينگونه ناچار از تشنگى خواهند مرد، با ياران خويش پيش رفت و حملات سنگينى بر لشكريان معاويه كرد و پس از كشتار بى امان آنان و جدا شدن سرها و دستهايشان از بدن ، آنان را از پايگاههايشان عقب و شريعه فرات را تصرف كرد و آب در اختيار ايشان قرار گرفت و سپاه و ياران معاويه به صحرا عقب نشينى كردند كه هيچ آبى در دسترس آنان نبود. 

 ياران و شيعيان على (ع ) به او گفتند: آب را از ايشان باز دار، همانگونه كه آنان نسبت به تو چنان كردند و قطره يى آب به آنان مده و ايشان را با شمشيرهاى تشنگى بكش تا دست در دست تو نهند؛ و ترا نيازى به جنگ نخواهد بود. فرمود: نه ، به خدا سوگند كه من به كردار ايشان ، مكافاتشان نمى كنم . براى آنان بخشى از شريعه و آبشخور را بگشاييد و از آن كنار رويد كه در لبه شمشير بى نيازى از اين كار است .

اگر اين رفتار را از گذشت و برد بارى بدانى ، توجه خواهى داشت كه چه زيبا و پسنديده است و اگر آنرا به دين و پارسايى نسبت دهى ، آيا مى توانى از كس ديگرى اين كارى را كه از او صادر شده است نشان دهى ؟

اما جهاد در راه خدا، نزد دوست و دشمن ، على (ع ) معلوم است كه او سرور همه مجاهدان است و آيا براى كسى ديگر از مردم در قبال جهاد على (ع ) جهادى مطرح است ؟ مى دانى كه بزرگترين جنگ پيامبر و سخت ترين آن نسبت به مشركان جنگ بدر بزرگ است كه در آن هفتاد تن از مشركان كشته شدند و نيمى از اين شمار را على (ع ) كشت و نيمى ديگر را فرشتگان و ديگر مسلمانان كشتند و اگر به كتاب مغازى محمد بن عمر واقدى و تاريخ الاشراف  يحيى بن جابر بلاذرى و كتابهاى ديگر مراجعه كنى ، درستى اين موضوع را خواهى دانست ؛ و لازم نيست ديگر كسانى را كه على (ع ) در جنگهاى احد و خندق و ديگر جنگها كشته است در نظر بگيرى . اين فضيلت على (ع )، فضيلتى است كه بسيار سخن گفتن درباره آن بى معنى است ، كه خود از معلومات ضرورى مانند علم به وجود مكه و مصر و نظاير آن است .

اما در مورد فصاحت ، آن حضرت امام همه فصيحان و سرور همه بليغان است و درباره سخن او گفته شده است : فروتر از سخن خالق و فراتر از سخن همه خلق است . مردم ، آيين سخنورى و نگارش را از او فراگرفته و آموخته اند. عبدالحميد بن يحيى مى گويد: هفتاد خطبه از خطبه هاى على را آموختم و براى من همچنان جوشيد و جوشيد. و ابن نباته  مى گويد: از خطابه او گنجى حفظ كردم كه هر چه از آن هزينه مى كنم و به كار مى بندم موجب فزونى و گسترش آن است ؛ صد فصل از مواعظ و پند و اندرزهاى على بن ابى طالب حفظ كردم .

هنگامى كه محفن بن ابى محفن به معاويه گفت : از پيش در مانده ترين مردم در آداب سخن پيش تو آمده ام ، معاويه گفت : اى واى بر تو!چگونه او درمانده ترين مردم در سخن گفتن است و حال آنكه به خدا سوگند هيچ كس ‍ جز او آداب فصاحت را براى قريش سنت نساخته است .

همين كتابى كه اكنون ما آنرا شرح مى نويسيم بهترين دليل بر آن است كه كس را ياراى برابرى در فصاحت و پهلو زدن در بلاغت با او نيست ، و براى تو همين نشانه بسنده است كه براى هيچكس ديگر، يك دهم بلكه يك بيستم آنچه براى او تدوين شده فراهم نيامده است و نيز براى تو در اين مورد، آنچه كه ابو عثمان جاحظ در مدح او در كتاب البيان و التبيين و كتابهاى ديگر خود آورده است ، بسنده و كافى است .

اما در خوش خلقى و گشاده رويى و نغز گويى و لبخند زدن ، على (ع ) در اين مورد ضرب المثل است تا آنجا كه دشمنانش او را سرزنش كرده ، اين موضوع را از معايب او دانسته اند. عمرو بن عاص به مردم شام مى گفت : او سخت شوخ و شنگ است ، و على (ع ) در اين باره چنين فرموده است : شگفتا از پسر نابغه !براى مردم شام چنين وانمود مى كند كه در من شوخى است و من مردى هستم كه بسيار شوخى و مزاح مى كنم .

عمرو بن عاص اين سخن خود را از عمر بن خطاب گرفته است كه چون به ظاهر مى خواست على (ع ) را جانشين خود كند به او گفت : اگر نوعى از شوخى در تو نبود براى اين كار چه شايسته بودى !البته عمر در اين باره سر بسته و مختصر چيزى گفته است و حال آنكه عمر و عاص بر آن افزوده و زشت و رسوايش وانمود كرده است .

صعصة بن صوحان و كسان ديگرى از شيعيان و ياران على (ع ) گفته اند: على ميان ما همچون يكى از ما بود؛ بسيار متواضع و نرم و فروتن و هماهنگ ، و ما هيبت او را چنان مى داشتيم كه گويى اسير بسته يى بوديم كه جلاد با شمشير بالاى سرش ايستاده است . معاويه به قيس بن سعد گفت : خداى ابوالحسن را رحمت كنادكه تازه روى و خندان و اهل شوخى و فكاهت بود. قيس پاسخ داد: آرى كه رسول خدا (ص ) هم با ياران خود مزاح مى فرمود و بر آنان لبخند مى زد، ولى ترا چنين مى بينم كه با اين سخن منظور ديگرى دارى و بدينگونه بر على عيب مى گيرى . همانا به خدا سوگند با همه گشاده رويى و شوخى از شير گرسنه هم بيشتر هيبت داشت ؛ و آن ، هيبت تقوى بود، نه آنچنان كه سفلگان شام از تو بيم و هيبت مى دارند.

اين خوى على (ع ) همچنان تا اين زمان به صورت ميراثى به دوستداران و اولياى او منتقل شده است . همانگونه كه خشونت و ستم و تند خويى در گروه ديگر باقى است و هر كس اندك آشنايى با اخلاق و سجاياى مردم داشته باشد، اين موضوع را مى فهمد و باز مى شناسد.

اما در مورد زهد در اين جهان و بى رغبتى به آن ، على (ع ) سرور همه پارسايان و نمودار همه ابدال است . همگان راه به سوى او دارند  و نزد او زانو بر زمين مى زنند . او هرگز از خوراكى سير نخورد و از همه مردم در خوراك و پوشش خشن تر بود. عبدالله بن ابى رافع مى گويد: يك روز عيد به حضورش رفتم . انبانى سر به مهر آورد و در آن نان جوين بسيار خشكى بود و همان را خورد. من گفتم : اى اميرالمومنين ، چرا اين انبان را مهر مى كنى ؟ فرمود: بيم آن دارم كه اين دو پسرم چربى يا روغن زيتونى بر آن بمالند.

جامه هاى او گاه با قطعه پوستى وصله خورده بود و گاه با ليف خرما و كفشهايش از ليف خرما بود. همواره كرباس خشن مى پوشيد و اگر آستين پيراهنش را بلند مى يافت آنرا با كارد مى بريد و لبه آنرا نمى دوخت و همواره از ساعدهاى او آويخته بود و چيزى زايد به نظر مى رسيد؛ و هر گاه مى خواست با نان خود خورشى بخورد، اندكى نمك يا سركه بر آن مى افزود و اگر گاه چيز ديگرى بر آن مى افزود، اندكى از رستنيهاى زمين و گياهان بود و هر گاه مى خواست چيزى بهتر از آن بخورد به اندكى از شير شتر قناعت مى فرمود. گوشت نمى خورد مگر اندكى و مى فرمود: شكمهاى خود را گورستان جانوران قرار مدهيد. و با وجود اين ، از همه مردم نيرومندتر و قوى پنجه تر بود. گرسنگى از نيروى او نمى كاست و كم خورى ، قواى او را كاهش نمى داد. على (ع ) است كه دنيا را طلاق داده است و با آنكه اموال از تمام سرزمين هاى اسلامى جز شام به سوى او گسيل مى شد، همه را بخش و پراكنده مى كرد و سپس اين بيت را مى خواند:
اين چيزى است كه من چيده ام و گزينه آن در آن است و حال آنكه دست هر ميوه چين به سوى دهان اوست .

اما در مورد عبادت بايد گفت كه او عابدترين مردم است و از همگان بيشتر نماز گزار و روزه گير بوده است . مردم چگونگى نماز گزاردن ، نماز شب و خواندن نافله و ادعيه و اوراد را از او آموخته اند و چه گمان مى برى در مورد مردى كه محافظت او بر نماز چنين بود كه فرمان داد در شب هرير براى او قطعه چرمى ميان دو صف گستردند و بر آن نماز گزارد، در حالى كه تيرها از سوى چپ و راست از كنار گوشهاى او مى گذشت و پيش پايش فرو مى افتاد و از آن هيچ بيمى به خود راه نداد و از جاى خويش برنخاست تا وظيفه خويش را انجام داد و چه گمان مى برى درباره مردى كه پيشانى او از كثرت سجده همچون زانوى شتر پينه بسته بود؟

و تو هر گاه به دعاها و مناجاتهاى او دقت كنى و بر آنچه از تعظيم و اجلال خداوند سبحان در آن گنجانيده شده ، آگاه شوى و ببينى چه خضوع و فروتنى و تسليم فرمان بودن ، در قبال عزت و هيبت خداوند، در آن مطرح است ، خواهى دانست كه چه اخلاصى او را فرو گرفته و اين سخنان از چه دلى سرچشمه گرفته است و بر چه زبانى جارى شده است . به على بن حسين عليه السلام ، كه خود در عبادت به حد غابت و نهايت بود، گفتند: عبادت تو در قبال عبادت جد بزرگوارت به چه پايه و ميزان است ؟ فرمود: عبادت من در قبال عبادت جدم ، چون عبادت او در مقابل عبادت رسول خدا (ص ) است .

اما قرائت قرآن و اشتغال على (ع ) به قرآن منظور نظر همگان است و در اين مورد همگان اتفاق نظر دارند كه او به روزگار پيامبر (ص ) قرآن را حفظ مى كرد و هيچكس ديگر جز او آنرا حفظ نبود. وانگهى او نخستين كسى است كه قرآن را جمع كرده است . همگان اين موضوع را نوشته اند كه او از بيعت با ابوبكر مدتى خود دارى فرمود. اهل حديث (يعنى اهل سنت ) آنچه را كه شيعه معتقدند كه او به سبب مخالفت بيعت نكرد نمى گويند، بلكه همگان مى گويند او سرگرم جمع كردن قرآن بود و اين دليل بر آن است كه او نخستين كس بوده كه قرآن را جمع كرده است ، و اگر به روزگار پيامبر (ص ) قرآن جمع كرده بود، نيازى به آن نبود كه بلافاصله پس از رحلت آن حضرت ، على (ع ) سرگرم به جمع كردن آن باشد.

و هر گاه به كتابهاى قرآت مراجعه كنى . مى بينى كه پيشوايان آن علم همگى به او ارجاع مى دهند، مثلا ابى عمرو بن العلاء و عاصم بن ابى النجود و كسان ديگرى جز آن دو به ابو عبدالرحمان سلمى قارى ارجاع مى دهند و او شاگرد على (ع ) است و قرآن را از او آموخته است ، و اين فن هم مثل بسيارى از فنونى كه ذكر آن گذشت به او منتهى مى شود.

اما در مورد راءى و تدبير، او از استوارترين مردم در راءى و صحيح ترين ايشان در تدبير است . اوست كه چون عمر بن خطاب تصميم گرفت به جنگ روميان و ايرانيان برود او را چنان راهنمايى كرد كه كرد. و اوست كه عثمان را به امورى راهنمايى فرمود كه صلاح او در آن بود و اگر عثمان مى پذيرفت هرگز براى او آنچه پيش آمد صورت نمى گرفت .

دشمنان على مى گويند: او را راءى و تدبيرى نبوده است و اين بدان جهت است كه او سخت مقيد به شريعت بود و هيچ چيزى را كه خلاف شرع بود صلاح نمى ديد و هرگز كارى را كه دين آنرا حرام كرده است انجام نمى داد. خودش كه درود بر او باد فرموده است . اگر دين و تقوى نبود من زيرك ترين اعراب بودم. خلفاى ديگر آنچه را كه به مصلحت خود مى ديدند انجام مى دادند، خواه مطابق با شرع باشد و خواه نباشد، و ترديد نيشت كسى كه آنچه را به صلاح خود بداند انجام دهد و مقيد به ضوابط شرعى نباشد و آنرا ناديده بگيرد كارهاى اين جهانى او به نظمى كه مى پندارد نزديكتر است و آن كس كه بر خلاف اين باشد كارهاى اين جهانى او در ظاهر به پراكندگى نزديك تر است .

اما در مورد سياست و تنبيه كردن ، داراى سياستى سخت بود و در راه خدا بسيار خشن بود، آنچنان كه در مورد حكومتى كه به پسر عموى خود داده بود هيچگونه ملاحضه يى نكرد و رعايت حال برادرش عقيل را در مورد تقاضا و سخنى كه داشت نفرمود. گروهى را در آتش افكند  و دست و پاى گروهى را بريد و گروهى را مصلوب ساخت . خانه مصقلة بن هبيرة و جرير بن عبدالله بجلى را ويران كرد. در اندكى از سياستهاى او در جنگهايش به روزگار خلافتش در جمل و صفين و نهروان براى موضوع ، دليل قانع كننده وجود دارد و هيچ سياستگرى در دنيا به يك دهم از دليرى و شجاعت و تهور و انتقام او و يارانش نمى رسد و نمى تواند كارهايى را كه او به دست خويش و يارانش انجام داده است انجام دهد.

اينها كه بر شمرديم صفات پسنديده و مزاياى بشر است و روشن ساختيم كه على (ع )، در همه اين موارد، پيشوايى است كه بايد از كردارش پيروى شود و سالارى است كه بايد در پى او گام نهاد. و من چه بگويم درباره مردى كه اهل ذمه ، با آنكه نبوت پيامبر (ص ) را تكذيب مى كنند، او را دوست مى دارند و فلاسفه ، با آنكه با اهل شريعت ستيز دارند، او را تعظيم مى كنند و پادشاهان روم و فرنگ صورت او را در كليساها و پرستشگاههاى خود، در حالى كه شمشير حمايل كرده و براى جنگ دامن به كمر زده است ، تصوير مى كنند. و پادشاهان ترك و ديلم صورت او را بر شمشيرهاى خود نقش ‍ مى زنند. بر شمشير عضدالدولة بن بويه و شمشير پدرش ركن الدولة و نيز بر شمشير آلب الرسلان و پسرش ملكشاه صورت على (ع ) منقوش بود، گويى با اين كار براى نصرت و پيروزى فال نيك مى زده اند.
و من چه بگويم درباره مردى كه هر كس دوست مى دارد با انتساب به او بر حسن و زيبايى خويش بيفزايد، حتى ارباب فتوت – كه بهترين سخنى كه در حد آن گفته شده اين است كه : آنچه را از ديگران زشت و نكوهيده مى شمرى در مورد خود پسنديده و نيكو مشمار. همه سران فتوت خويشتن را منسوب به او مى دانند و در اين مورد كتاب نوشته و اسنادى ارائه داده اند كه فتوت به على (ع ) مى رسد و آنرا مقصور در او دانسته و به او لقب سرور جوانمردان داده اند مذهب خود را بر مبناى بيت مشهورى كه در روز احد شنيده شد سروشى از آسمان بانگ برداشت كه شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست بر او استوار مى سازند.

و من چه بگويم درباره مردى كه پدرش ابوطالب ، سيد بطحاء و شيخ قريش ‍ و سالار مكه است . گفته اند بسيار كم اتفاق مى افتد كه فقيرى سالار و سرور شود و ابوطالب با آنكه فقير بود به سرورى و سيادت رسيد و قريش او را شيخ مى ناميدند.

در حديثى كه عفيف كندى نقل كرده چنين آمده است كه در آغاز دعوت پيامبر (ص ) ايشان را ديده است كه همراه نوجوانى و زنى نماز مى گزارند. گويد به عباس گفتم : اين موضوع چيست ؟ گفت : اين مرد برادر زاده من است و چنين مى پندارد كه رسول خدا براى مردم است و هيچكس ، در اين اعتقاد، از او پيروى نكرده است ، جز همين نوجوان كه او هم برادر زاده من است و اين بانو كه همسر اوست . عفيف مى گويد به عباس گفتم شما در اين باره چه مى گوييد؟ گفت : منتظريم ببينيم شيخ مى كند، و منظورش ابوطالب بود.
ابوطالب كفالت پيامبر (ص ) را از كودكى بر عهده گرفته است و در بزرگى از او حمايت كرده و از گزند مشركان قريش باز داشته است و به خاطر پيامبر (ص ) متحمل سرزنش بسيار و رنج و زحمت فراوان شده است و در نصرت پيامبر و قيام كردن در كار آن حضرت شكيبايى كرده است . در خبر است كه چون ابوطالب درگذشت به پيامبر (ص ) وحى و گفته شد: از مكه بيرون شو كه ناصر تو درگذشت .
براى على (ع )، علاوه بر داشتن شرف چنين پدرى ، اين شرافت هم فراهم است كه پسر عمويش محمد (ص ) سرور همه پيشينيان و آيندگان است و برادرش جعفر است كه داراى دو بال در بهشت است و پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى جعفر، تو از نظر خلق و خلق و خوى شبيه منى ، و جعفر از شادى چهره اش درخشان شد.

همسر على (ع ) سرور همه زنان دو جهان است و دو پسرش سروران جوانان بهشتند. نياكان پدرى و مادرى او همگى نياكان رسول خدايند؛ و او آميخته با خون و گوشت پيامبر است ، و از آنگاه كه خداوند آدم را بيافريد آن دو از يكديگر جدا نبودند و از عبدالمطلب به دو برادر يعنى عبدالله و ابوطالب منتقل شدند و مادر عبدالله و ابوطالب هم يكى است و از آن دو برادر، دو سرور مردم به وجود آمدند؛ يكى نخستين و ديگرى دومين ، يكى منذر و بيم دهنده و ديگرى هادى و رهنمون .

و من چه بگويم در مورد مردى كه از همه مردم بر هدايت پيشى گرفت و به خداى ايمان آورد و او را پرستيد و عبادت كرد، در حالى كه همگان سنگ مى پرستيدند و منكر خدا بودند. هيچ كس بر توحيد و يگانه پرستى بر او سبقت نگرفته است مگر آن كس كه بر هر خيرى از همگان گوى سبقت در ربوده و او محمد رسول خداست كه خداى بر او و خاندانش درود فرستاده است .

بيشتر اهل حديث بر اين اعتقادند كه على (ع ) نخستين كسى است كه از پيامبر (ص ) پيروى كرده و به او ايمان آورده است و در اين باره فقط گروهى اندك مخالفت كرده اند و خود على (ع ) فرموده است : من ، صديق اكبر و فاروق نخستم ؛ پيش از اسلام همه مردم مسلمان شدم و پيش از نماز گزاردن ايشان نماز گزاردم .

و هر كس به كتابهاى اهل حديث آگاه باشد، اين موضوع را به طور وضوح مى داند. واقدى و محمد بن جرير طبرى بر همين عقيده اند و ابن عبدالبر قرطبى هم در كتاب استيعاب خود همين قول را ترجيح داده است .
لازم بود كه ما در مقدمه اين كتاب ، بر سبيل استطراد، مختصرى از فضايل على عليه السلام را بياوريم و واجب بود كه در آن به اختصار و كوتاهى بكوشيم ، كه اگر مى خواستيم مناقب و ويژگيهاى پسنديده او را شرح دهيم ، نياز داشتيم كتابى جداگانه ، همچون اين كتاب يا بزرگتر از آن ، تاليف كنيم و از خداى توفيق مساءلت مى كنيم .(1)

مناقب على عليه السلام و ذكر گزينه هايى از اخبار او در موردعدل و زهدش 

على بن محمد بن ابو سيف مدائنى  از فضيل بن جعد نقل مى كند كه مى گفته است : مهمترين سبب در خوددارى عرب از يارى دادن اميرالمومنين على عليه السلام موضوع مال بود كه او هيچ شريفى را بر وضيع و هيچ عربى را بر عجم فضيلت نمى داد و با سالاران و اميران قبائل بدانگونه كه پادشاهان رفتار مى كردند رفتار نمى فرمود و هيچكس را با مال به خويشتن جذب نمى كرد و حال آنكه معاويه بر خلاف اين موضوع بود و به همين سبب مردم على (ع ) را رها كردند و به معاويه پيوستند. على (ع ) نزد مالك اشتر از كوتاهى و يارى ندادن ياران خويش و فرار كردن و پيوستن برخى از ايشان به معاويه شكايت كرد.

اشتر گفت : اى اميرالمومنين !ما به يارى برخى از بصريان و كوفيان با مردم بصره جنگ كرديم و راى مردم متحد بود، ولى بعدها اختلاف و ستيز كردند و نيتها سست و شمار مردم كم شد. تو آنان را به عدل و داد گرفته اى و ميان ايشان به حق رفتار مى كنى و داد ناتوان را از شريف مى گيرى ؛ چرا كه شريف را در نظر توارج و منزلتى بر وضيع نيست . و چون حق همگانى و عمومى شد گروهى از كسانى كه همراه تو بودند از آن ناليدند و چون در وادى عدل و داد قرار گرفتند از آن اندوهگين شدند. از سوى ديگر پاداشهاى معاويه را نسبت به توانگران و شريفان ديدند و نفسهاى ايشان به دنيا گراييد و كسانى كه دنيا دوست نباشند اندكند و بيشتر مردم فروشنده حق و خريدار باطلند و دنيا را بر مى گزينند؛ اينك اى اميرالمومنين ، اگر مال ببخشى گردنهاى مردم به سوى تو خم مى شود و خير خواهى آنان و دوستى ايشان ويژه تو خواهد شد. اى سالار مومنان !خدا كارت را سامان دهاد و دشمنانت را خوار و جمعشان را پراكنده و نيرنگشان را سست و امورشان را پريشان كناد؛ كه خداوند به آنچه آنان انجام مى دهند آگاه است .

على (ع ) در پاسخ اشتر فرمود: اما آنچه در مورد كار و روش ما كه منطبق بر عدل است گفتى ؛ همانا كه خداى عزوجل مى فرمايد: هر كس كار پسنديده كند براى خود او سودمند است و هر كس بدمى كند بر نفس ‍ خويش ستم مى كند و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست .  و من از اينكه مبادا در انجام آنچه گفتى عدالت كوتاهى كرده باشم ، بيشتر ترسانم .

و اما اينكه گفتى : حق بر آنان سنگين آمده و بدين سبب از ما جدا شده اند؛ بنابراين خداوند به خوبى آگاه است كه آنان از ستم و بيداد از ما جدا نشده اند و به عدل و داد پناه نبرده اند، بلكه فقط در جستجوى دنيا، كه به هر حال از آنان زايل خواهد گشت ، بر آمده اند كه از آن دور مانده بودند؛ و روز قيامت بدون ترديد از ايشان پرسيده خواهد شد: آيا اين كار را براى دنيا انجام داده اند يا براى خدا عمل كرده اند؟

و اما آنچه در مورد بذل اموال و برگزيدن رجال گفتى ؛ ما را نشايد كه به مردى از در آمد عمومى چيزى بيش از حقش بدهيم و خداوند سبحان و متعال كه سخنش حق است ، فرموده است : چه بسيار گروههاى اندك كه به فرمان خدا بر گروههاى بيشتر چيره شده اند و خداوند همراه صابران است . 

 و همانا خداوند محمد (ص ) را تنها مبعوث فرمود؛ و زان پس ‍ شمار يارانش را فزود، و گروهش را پس از زبونى نيرو و عزت بخشيد؛ و اگر خداوند اراده فرموده باشد كه اين امارت بر عهده ما باشد دشوارى آنرا براى ما آسان مى فرمايد و ناهمواريش را هموار مى سازد؛ و من از راى و پيشنهاد تو فقط چيزى را مى پذيرم كه موجب رضايت خداوند باشد و تو نزد من از امين ترين مردم و خير خواه ترين ايشان هستى و به خواست خداوند از معتمدترين آنها در نظرم به شمار مى روى .

شعبى مى گويد: در حالى كه نوجوان بودم همراه ديگر نوجوانان وارد رحبه  كوفه شدم . ناگاه ديدم على عليه السلام كنار دو كوت طلا و نقره درهمهاى سيمين و دينارهاى زرين ايستاده است و چوبدستى در دست دارد كه مردم را با آن دور مى كند و سپس كنار آن دو كوت آمد و ميان مردم تقسيم كرد، آنچنان كه از آن هيچ چيز باقى نماند؛ و سپس برگشت و چيزى از آن را، نه كم و نه زياد، به خانه خويش نبرد. شعبى مى گويد: من پيش پدرم برگشتم و گفتم : امروز من بهترين مردم يا ابله ترين ايشان را ديدم . گفت : پسركم ، چه كسى را ديده اى ؟ گفتم : على بن ابى طالب اميرالمومنين را ديدم كه چنين رفتار كرد و داستان را براى او گفتم . پدرم گريست و گفت : پسركم بدون ترديد بهترين مردم را ديده اى . 

محمد بن فضيل ، از هارون بن عنترة ، از زاذان  نقل مى كند كه مى گفته است : همراه قنبر غلام على (ع ) بودم پيش على رفتيم . قنبر گفت : اى اميرالمومنين ، برخيز كه براى تو چيزى اندوخته و پنهان كرده ام . على فرمود: اى واى بر تو، چه چيزى است ؟ قنبر گفت : برخيز و با من بيا. على (ع ) برخاست و همراه قنبر به خانه رفت . ناگاه جوالى را ديد كه آكنده از پياله ها و جامهاى زرين و سيمين بود.

قنبر گفت : اى اميرالمؤ منين چون ديدم هيچ چيزى را باقى نمى گذارى و تقسيم مى كنى ، اين جوال را از بيت المال براى تو اندوخته كردم . على (ع ) فرمود: اى قنبر، واى بر تو!گويا دوست داشته اى كه به خانه من آتش بزرگى درآورى !سپس شمشيرش را كشيد و چندان ضربه بر آن جوال زد كه هر يك از جامها و پياله ها از نيمه يا يك سوم شكسته شد و سپس مردم را فرا خواند و فرمود: آنرا طبق حصه و سهم تقسيم فرمود. در آن ميان به مقدراى سوزن و جوال دوز در بيت المال برخورد و فرمود: اينها را هم حتما تقسيم كنيد. مردم گفتند: نيازى به آن نداريم . اين سوزنها و جوال دوزها از آنجا در بيت المال جمع شده بود كه على (ع ) از هر پيشه ور از جنسى كه توليد مى كرد مى پذيرفت . على (ع ) خنديد و گفت : بايد چيزهاى بد بيت المال همراه چيزهاى خوب و گران آن گرفته شود.

عبدالرحمان بن عجلان روايت مى كند و مى گويد: على (ع ) انواع دانه هاى ريز مثل زيره و كنجد و خشخاش و سپند را هم ميان مردم تقسيم مى فرمود.
مجمع تيمى نقل و روايت مى كند كه على (ع ) هر جمعه بيت المال را جارو مى كرد و در آن دو ركعت نماز مى گزارد و مى فرمود: باشد كه روز رستاخيز براى من گواهى دهد.

بكر بن عيسى از عاصم بن كليب جرمى از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : در حضور على (ع ) بودم . از ناحيه جبل براى او مالى رسيده بود؛ او برخاست ، ما هم همراهش برخاستيم و مردم آمدند و ازدحام كردند. على (ع ) مقدارى پاره هاى ريسمان را به دست خويش گره زد و به يكديگر پيوست و سپس برگرد اموال كشيد و فرمود: به هيچكس روا ندارم كه از اين ريسمان بگذرد و مردم همگان از اين سوى ريسمان نشستند. على (ع ) خود آن سوى ريسمان رفت و فرمود: سالارهاى بخشهاى هفتگانه كجايند؟ و كوفه در آن روزگار هفت بخش بود. آنان شروع به جابجا كردن محتويات جوالها كردند، بطورى كه به هفت بخش مساوى تقسيم شد؛ از جمله گرده نانى بود كه آن را هم به هفت بخش مساوى تقسيم كرد و فرمود هر بخش ‍ آنرا روى يكى از بخشهاى اموال نهند و سپس اين بيت را خواند:
اين برچيده من است و گزينه اش در آن است و حال آنكه دست هر كس كه چيزى مى چيند به سوى دهان اوست . 

سپس قرعه كشى فرمود و به سالارهاى محله هاى هفتگانه داد و هر يك از ايشان افراد خود را فرا خواندند و جوالهاى خود را بردند.
مجمع از ابى رجاء روايت مى كند كه على عليه السلام شمشيرى را به بازار آورد و فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى خرد؟ سوگند به كسى كه جان على در دست اوست ، اگر پول خريد جامه يى مى داشتم اين را نمى فروختم . من گفتم : ازارى به تو مى فروشم و براى پرداخت بهاى آن تا هنگامى كه مقررى خود را دريافت دارى مهلت مى دهم ؛ و چنان كردم ، و چون على (ع ) مقررى خود را دريافت كرد بهاى آن ازار را به من پرداخت فرمود.

هارون بن سعيد مى گويد: عبدالله بن جعفر بن ابى طالب به على عليه السلام گفت : اى اميرالمومنين ، اگر دستور دهى به من كمك هزينه يا خرجى دهند بسيار خوب است !كه به خدا سوگند خرجى ندارم ، مگر آنكه مركب خود را بفروشم . فرمود: نه ، به خدا سوگند براى تو چيزى ندارم ، مگر اينكه به عمويت دستور دهى چيزى بدزدد و به تو بدهد.

بكر بن عيسى مى گويد: على عليه السلام همواره مى فرمود: اى مردم كوفه ، اگر من از شهر شما با چيزى بيشتر از مركب و بار مختصر خود و غلامم فلانى بروم خائن خواهم بود. هزينه اميرالمومنين (ع ) از درآمد غله او در ينبع مدينه برايش مى رسيد و از همان درآمد به مردم نان و گوشت مى داد و حال آنكه خودش تريدى كه با اندكى روغن زيتون بود مى خورد.

ابو اسحاق همدانى مى گويد: دو زن كه يكى عرب و ديگرى از موالى بود پيش على (ع ) آمدند و از او چيزى خواستند. على (ع ) به هر يك مقدارى درهم و گندم به طور مساوى داد. يكى از آن دو گفت : من زنى عرب هستم و اين يكى عجم است . على فرمود: به خدا سوگند من در مال عمومى براى فرزندان اسماعيل فضيلتى بر فرزندان اسحاق نمى بينم .

معاوية بن عمار از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه مى گفته است : هيچگاه براى على (ع ) در راه خدا دو كار پيش نمى آمد مگر آنكه دشوارتر آن دو را بر مى گزيد؛ و اى مردم كوفه ، شما مى دانيد كه او به هنگام حكومت در شهر شما از اموال خود در مدينه ارتزاق مى كرد و آرد خود را از بيم آنكه چيزى ديگر بر آن افزوده شود در كيسه يى مى نهاد و سرش را مهر مى كرد و چه كسى در دنيا زاهدتر از على عليه السلام بوده است !؟

نضر بن منصور از عقبة بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على عليه السلام رفتم و ديدم برابر او ماست بسيار ترشيده اى كه بوى آن مرا آزار مى داد قرار دارد و چند قطعه نان خشك . گفتم : اى اميرالمومنين ، آيا چنين خوراكى مى خورى !به من فرمود: اى اباالجنوب ، پيامبر (ص ) نانى خشكتر از اين مى خورد؛ و سپس به جامه خود اشاره كرد و فرمود: و جامه يى خشن تر از اين مى پوشيد و اگر من آنچنان كه او رفتار مى فرمود رفتار نكنم بيم آن دارم كه به او ملحق نشوم .

عمران بن مسلمه از سويد بن علقمه نقل مى كند كه مى گفته است : در كوفه به خانه على (ع ) رفتم ؛ كاسه ماست ترشيده يى برابرش بود كه از شدت ترشى ، من بوى آنرا احساس مى كردم ، و گرده نان جوى در دست داشت كه سبوسهاى جو روى آن ديده مى شد و آنرا با زور مى شكست و گاهى هم از زانوى خود براى شكستن آن كمك مى گرفت . فضه كنيز او ايستاده بود؛ من گفتم : اى فضة ، آيا در مورد اين پيرمرد از خدا نمى ترسيد!مگر نمى توانيد آرد نانش را ببيزيد؟ گفت : خوش نداريم اجبر باشيم و خلاف دستور كار كنيم .  از هنگامى كه در خدمت و مصاحبت او بيم از ما عهد گرفته است كه آردى را براى او نبيزيم و نخاله اش را جدا نكنيم . سويد مى گويد: على عليه السلام نمى شنيد كه فضه چه مى گويد، به سوى او برگشت و فرمود: چه مى گويى ؟ گفت : از او بپرس . اميرالمومنين به من فرمود به و چه گفتى ؟ گفتم : من به فضه گفتم چه خوب بود آردش را مى بيختيد!على (ع ) گريست و فرمود: پدر و مادرم فداى آن كسى باد كه هيچگاه سه روز پياپى از نان گندم سير نشد تا از دنيا رفت و هرگز آردى را كه او نانش را مى خورد نبيختند؛ و منظور على رسول خدا (ص ) بود.

يوسف بن يعقوب از صالح كيسه فروش نقل مى كند كه مى گفته است : مادر بزرگش على (ع ) را در كوفه ديده است كه مقدارى خرما را بر دوش ‍ مى كشد، بر او سلام داده و گفته است : اى اميرالمومنين ، اين بار را به من بده كه به خانه ات ببرم . فرموده است : پدر افراد خانواده سزاوارتر به حمل آن است . گويد: على (ع ) سپس به من گفت : ميل ندارى از اين خرما بخورى ؟ گفتم : نمى خواهم . على (ع ) آنرا خانه خود برد و سپس در حالى كه همان ملافه را كه خرما در آن بود رداى خويش قرار داده و هنوز پوست خرما بر آن ديده مى شد باز گشت و با مردم نماز جمعه گزارد.

محمد بن فضيل بن غزوان مى گويد: به على عليه السلام گفته شد: چه مقدار صدقه مى دهى ، چه مقدار مال خود را خرج مى كنى ! آيا از اين كار اندكى نمى كاهى ؟ فرمود: به خدا سوگند، اگر بدانم كه خداوند متعال يك صدقه واجب را از من قبول مى فرمايد از اين كار باز مى ايستم ، ولى به خدا سوگند نمى دانم كه خداوند سبحان چيزى را از من مى پذيرد يا نه !

عنبسة عابد از عبدالله بن حسين بن حسن نقل مى كند كه على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) هزار برده را با پولى كه از دسترنج و عرق ريزى پيشانى خود بدست آورده بود آزاد فرمود و چون عهده دار خلافت شد اموال بسيار براى او مى رسيد و شيرينى او چيزى جز خرما و جامه اش ‍ چيزى جز كرباس نبود.

عوام بن حوشب از ابو صادق روايت مى كند كه چون على عليه السلام با ليلى دختر مسعود نهشلى ازدواج كرد، براى او در خانه على (ع ) خيمه و پرده يى زدند. على (ع ) آمد و آنرا برداشت و فرمود: براى اهل على همان كه در آن هستند كافى است !

حاتم بن اسماعيل مدنى ، از جعفر بن محمد (ع ) نقل مى كند كه على عليه السلام به هنگام خلافت خويش پيراهن كهنه يى را به چهار درهم خريد، سپس خياط را خواست و آستين پيراهن را روى دست خود باز كرد و دستور داد آنچه را بلندتر از انگشتان است ببرد.
ما اين اخبار و روايات را هر چند خارج از موضوع اين فصل بود به مقتضاى حال آورديم ، زيرا خواستيم اين مساءله را روشن سازيم كه اميرالمومنين عليه السلام در خلافت خود به روش پادشاهان رفتار نكرده است و همچون آنان ، كه اموال را در مصالح پادشاهى به هر كس بخواهند مى بخشند يا براى لذت پرستى خود خرج مى كنند، نبوده است ؛ چه او اهل دنيا نبوده است و مردى صاحب حق و خداپرست بوده است كه هيچ چيزى را عوض خدا و رسولش قرار نمى داده است .

على بن ابى سيف مدائنى روايت مى كند كه گروهى از ياران على عليه السلام پيش او رفتند و گفتند: اى اميرالمومنين ، اين اموال را به گونه يى عطا فرماى اشراف عرب و قريش را بر بردگان آزاد شده و مردم غير عرب ترجيح دهى و كسانى از مردم را كه از مخالفت و گريز ايشان بيم دارى با پرداخت مال بيشتر دلجويى كن . آنان اين سخنان را از اين روى به على (ع ) گفتند كه معاويه با اموال چنان مى كرد. اميرالمومنين به ايشان فرمود: آيا پيشنهاد مى كنيد پيروزى را با ستم بدست آورم ؟! نه ، به خدا سوگند تا گاهى كه خورشيد بر مى آيد و ستاره يى در آسمان مى درخشد هرگز چنين نخواهم كرد. به خدا سوگند اگر اين اموال از خودم بود باز هم ميان آنان به تساوى قسمت مى كردم ، چه رسد به اينكه اين اموال از خودم مردم است 
سپس مدتى طولانى اندوهگين سكوت كرد و سه بار فرمود: مرگ پايان كار زودتر و شتابان تر از اين خواهد رسيد.(2)



1مقدمه شرح ابن ابی الحدید

2خطبه 34شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

اخبار روز سقيفه واقعیه بعد از رحلت حضرت رسول اکرم (ص)به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

اخبار روز سقيفه  

ما اينك خبر سقيفه را مى آوريم . ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقفيه خود چنين مى گويد :احمد بن اسحاق ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير بن عفير انصارى براى من نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، انصار در سقيفه بنى ساعده جمع شدند و گفتند : پيامبر صلى الله عليه و آله قبض روح شد. سعد بن عبادة به پسرش قيس يا يكى ديگر از پسرانش گفت : من به سبب بيمارى نمى توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم ، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان . سعد سخن مى گفت پسرش گوش مى داد و با صداى بلند تكرار مى كرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از سپاس و ستايش خداوند اين بود :

همانا شما را سابقه يى در دين و فضيلتى در اسلام است كه براى هيچ قبيله عرب نيست . همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله ده و چند سال ميان قوم خويش درنگ كرد و آنان را به پرستش خداى رحمان و دور افكندن بتها فرا خواند و از قومش جز گروهى اندك به او ايمان نياوردند و به خدا سوگند كه نمى توانستند از رسول خدا حمايت كنند و دين او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند. تا آنكه خداوند براى شما بهترين فضيلت را اراده كرد و كرامت را به شما ارزانى داشت و شما را به آيين خود مخصوص كرد، و ايمان به خود و رسولش را و قومى ساختن دين خود و جهاد با دشمنانش را روزى شما كرد. شما سخت ترين مردم نسبت به كسانى كه از دين او سرپيچى كرديد بوديد و از ديگران بر دشمن او سنگين تر بوديد. تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذيرا شدند و دوردستان هم با كوچكى و فروتنى سر تسليم فرو آوردند و خداوند وعهده خويش را براى پيامبران برآورد، و اعراب در قبال شمشيرهاى شما رام شدند. آن گاه خداوند متعال او را بميراند، در حالى كه رسول خدا از شما راضى و ديده اش به شما روشن بود. اينك استوار بر اين حكومت دست يازيد كه شما از همه مردم براى آن محق تر و سزاوارتريد.

آنان همگى پاسخ دادند : كه سخن و انديشه تو صحيح است و ما از آنچه تو فرمان دهى درنمى گذريم و تو را عهده دار اين حكومت مى كنيم كه براى ما بسنده اى و مؤ منان شايسته هم به آن راضى هستند. 

سپس آنان ميان خود گفتگو كردند و گفتند : اگر مهاجران قريش اين را نپذيرند و بگويند ما مهاجران و نخستين ياران پيامبر صلى الله عليه و آله و عشيره و دوستان اوييم و به چه دليل پس از رحلت او با ما درباره حكومت ستيز مى كنيد، چه بايد كرد؟ گروهى از انصار گفتند : در اين صورت خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما باشد و به هيچ كار ديگرى غير از اين رضايت نخواهيم داد، كه حق ما در پناه و يارى دادن همچون حق ايشان در هجرت است . در كتاب خدا هم آنچه براى ايشان آمده است براى ما هم آمده است و هر فضيلتى را براى خود بشمرند ما هم نظيرش را براى خود مى شمريم ، و چون عقيده نداريم كه حكومت مخصوص ما باشد در نتيجه خواهيم گفت : اميرى از ما و اميرى از شما. سعد بن عبادة گفت : اين آغاز سستى است .

خبر به عمر رسيد. او به خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. ابوبكر را آنجا ديد و على عليه السلام مشغول تجهيز جسد (مطهر) پيامبر صلى الله عليه و آله بود. كسى كه اين خبر را براى عمر آورد معن بن عدى بود. او دست عمر را گرفت و گفت : اى عمر بر خيز. عمر گفت : اينك گرفتار و به خويشتن مشغولم . معن بن عدى  گفت : چاره از برخاستن نيست . و عمر همراه او برخاست . معن به او گفت : اين گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقيفه بنى ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده مى گويند : تو پسرت تنها مايه اميد ماييد و گروهى از اشراف انصار هم در سقيفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسيد. اينك اى عمر! آنچه بايد بينديشى بينديش و به برادران مهاجرت بگو و براى خود راهى انتخاب كنيد كه من مى بينم هم اكنون در فتنه گشوده شده است ، مگر اين كه خداوند آن را ببندد. عمر سخت ترسيد و خود را به ابوبكر رساند و دستش را گرفت و گفت : برخيز. ابوبكر گفت : پيش از خاك سپارى پيامبر كجا برويم ؟ من گرفتار و به خويشتن مشغولم . عمر گفت : چاره از برخاستن نيست به خواست خدا بزودى برمى گرديم .

ابوبكر همراه عمر برخاست و عمر موضوع را به او گفت و او سخت ترسيد و آشفته شد. آن دو شتابان خود را به سقيفه بنى ساعده رساندند كه مردانى از اشراف انصار آنجا جمع شده بودند و سعد بن عبادة كه بيمار بود ميان ايشان بود. عمر برخاست سخن بگويد و كار را براى ابوبكر آماده سازد. او مى گفت : مى ترسم ابوبكر از گفتن برخى امور كوتاهى كند. همين كه عمر مى خواست آغاز به سخن كند ابوبكر او را از آن كار باز داشت و گفت : آرام بگير، سخنان مرا گوش بده و پس از سخنان من آنچه به نظرت رسيد بگو. ابوبكر نخست تشهد گفت و سپس چنين بيان داشت :

همانا خداوند متعال محمد صلى الله عليه و آله را با هدايت و دين حق مبعوث فرمود. او مردم را به اسلام فراخواند، دلها و انديشه هاى ما را به آنچه كه ما را به آن فرا مى خواند متوجه ساخت و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستين مسلمانان بوديم و مردم ديگر در اين مورد پيرو مايند. ما عشيره رسول خدا صلى الله عليه و آله و گزيده ترين اعراب از لحاظ نژاد و نسبيم . هيچ قبيله يى در عرب نيست مگر آنكه قريش را بر آن و در آن حق ولادت است . شما هم انصار خداييد و شما رسول خدا صلى الله عليه و آله را يارى داديد، وانگهى شما وزيران و ياوران رسول خداييد و برطبق فرمانى كه در كتاب خدا آمده است برادران ما و شريكهاى ما در دين و هر خيرى كه در آن باشيم هستيد و محبوب ترين و گرامى ترين مردم نسبت به ما بوده و هستيد. سزاوارترين مردم به قضاى خداونديد و شايسته ترين افراديد كه به آنچه خداوند به برادران مهاجراتان ارزانى فرموده تسليم باشيد، و سزاوارترين مردميد كه بر آنان رشك مبريد. شما كسانى هستيد كه با نيازمندى و درويشى خود ايثار كرديد و مهاجران را بر خود ترجيح داديد. بنابراين بايد چنان باشيد كه شكست و درهم و برهم شدن اين دين به دست شما نباشد و اين شما را فرا مى خوانم كه با ابوعبيده جراح يا عمر بيعت كنيد، كه من از آن دو براى سرپرستى حكومت شاد و خشنودم و هر دو را براى آن شايسته مى دانم .

عمر و ابوعبيده هر دو گفتند : هيچ كس از مردم را نسزد كه برتر از تو و حاكم بر تو باشد كه تو يار غاز و نفر دومى ؛ وانگهى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ترا به نمازگزاردن فرمان داده است . بنابراين تو سزاورترين مردم براى حكومتى .

انصار چنين پاسخ دادند : به خدا سوگند ما نسبت به خيرى كه خداوند بر شما ارزانى بدارد رشك نمى بريم و حسد نمى ورزيم و در نظر ما هيچ كس محبوب تر و بيش از شما مورد رضايت ما نيست ، ولى ما در مورد آينده و آنچه پس از امروز ممكن است اتفاق بيفتد بيمناكيم . و از آن مى ترسيم كه بر اين حكومت كسى چيره شود كه نه از ما باشد و نه از شما. اگر امروز شما مردى از خودتان را حاكم قرار دهيد ما راضى خواهيم بود و بيعت مى كنيم و به شرط آنكه چون او در گذشت مردى از انصار را به حكومت انتخاب كنيم و پس ‍ از اينكه او درگذشت مردى ديگر از مهاجران حاكم شود و تا هنگام كه اين امت پايدار است و براى هميشه همين گونه رفتار شود. و اين كار در امت محمد صلى الله عليه و آله به عدالت نزديكتر و شايسته تر است . هيچيك از انصار بيم آن را نخواهند داشت كه مورد بى مهرى افراد قريش قرار گيرد و او را فرو گيرند و هيچ قريشى بيم آن را نخواهد داشت كه مورد بى مهرى انصار قرار گيرد و او را فرو گيرند.

ابوبكر برخاست و گفت : هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مبعوث شد بر عرب بسيار گران آمد كه دين پدران خود را رها كنند، و با او مخالفت و ستيز كردند و خداوند مهاجران نخستين را از ميان قوم رسول خدا اختصاص به آن داد كه او را تصديق كنند و به او ايمان آوردند و با او مساوات كنند و با وجود شدت آزارى كه قوم بر آنان داشتند همراه پيامبر صبر و پايدارى كنند و از شمار بسيار دشمنان خود نهراسند. بنابراين ، آن گروه مهاجران ، نخستين كسانى هستند كه خدا را در زمين پرستيدند و پيشگامان ايمان آوردند به رسول خدايند و هم ايشان دوستان و عترت او و سزاوارترين افراد براى حكومت پس از اويند. و در اين مورد هيچكس ‍ جز ستمگر با آنان ستيز نمى كند. و پس از مهاجران هيچ كس از لحاظ فضل و پيشگامى در اسلام همانند شما نيست . ما اميران خواهيم بود و شما وزيران و خواهيد بود، بدون رايزنى با شما و اطلاع شما هيچ كارى نخواهيم كرد.

حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت : اى گروه انصار! دستها و توان خود را براى خويشتن نگهداريد كه مردم همگان زير سايه شمايند و هيچ گستاخى ياراى مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به فرمان شما نخواهند بود. شما مردمى هستيد كه پناه و يارى داديد و هجرت به سوى شما صورت گرفته است و شما صاحبخانه و اهل ايمانيد. به خدا سوگند كه خداوند آشكارا جز در حضور و سرزمين شما پرستش نشده است و نماز جز در مسجدهاى شما به صورت جماعت گزارده نشده و ايمان جز در پناه شمشيرهاى شما شناخته نشده است . اينك كار خود را براى خويش باز داريد. اگر آنان نپذيرفتند در آن صورت اميرى از ما و اميرى از ايشان بايد باشد.

عمر گفت : هيهات ! كه دو شمشير در نيامى نگنجند. همانا اعراب هرگز راضى نخواهند شد شما را به اميرى خود بپذيرند و حال آنكه پيامبرشان از قبيله ديگرى غير از شماست . و اعراب از اين حكومت را به افرادى واگذار كنند كه پيامبرى هم ميان ايشان بوده است و ولى امر از آنان بوده است و ممانعت نخواهند كرد و در اين مورد ما را حجت و برهان آشكار نسبت به كسى كه با ما مخالفت كند در دست است و دليل روشن با كسى كه ستيز كند داريم . چه كسى مى خواهد با ما در مورد ميراث محمد صلى الله عليه و آله و حكومت او خصومت كند؟ و حال آنكه ما دوستان نزديك و عشيره اوييم ؛ مگر آن كس كه به باطل درآويزد و به گناه گرايش يابد. خويشتن را به درماندگى و نابودى دراندازد.

حباب برخاست و گفت : اى گروه انصار! سخن اين مرد و يارانش را مشنويد و كه در آن صورت بهره شما را از حكومت خواهند ربود. و اگر آنچه به ايشان پيشنهاد كرديد نپذيرفتند آنان را از سرزمين خود برانيد و خود عهده دار حكومت بر ايشان باشيد كه از همگان بر آن سزاورارتريد كه در پناه شمشيرهاى شما كسانى كه بر اين دين بر فرود نمى آوردند تسليم شدند و سر فرود آوردند. من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و آزموده ام . اگر هم مى خواهيد كار را به حال نخست برگردانيم . و به خدا سوگند هيچ كس اين سخن و پيشنهاد مرا رد نخواهد كد مگر آنكه بينى (سر) او را با شمشير فرو مى كوبم . گويد : و چون بشير بن سعد خزرجى  كه از سران و سرشناسان قبيله خزرج بود هماهنگى انصار را براى اميرى سعد بن عباده ديد و نسبت به او رشك مى ورزيد برخاست و گفت :

اى گروه انصار! هر چند كه ما داراى سابقه هستيم ولى ما از اسلام و جهاد خود چيزى جز خشنودى پروردگار خويش و فرمانبرى از پيامبر خود را اراده نكرده ايم و براى ما سزاوار نيست كه با سابقه خود بر مردم فزونى طلبيم و چيرگى را جستجو كنيم و در صدد يافتن عوض دنيايى باشيم . همانا محمد صلى الله عليه و آله مردى از قريش است و قوم او به ميراث حكومت او سزاورارترند. خدا نكند كه با آنان در اين كار ستيزه كنم . شما هم از خدا بترسيد و با آنان اختلاف و ستيز مكنيد.

ابوبكر برخاست و گفت : اينك عمر و ابوعبيده حاضرند، با هر كدام مى خواهيد بيعت كنيد. آن دو گفتند : به خدا سوگند ما هرگز عهده دار حكومت بر تو نخواهيم شد كه تو برترين مهاجران و نفر دوم  و خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله بر نمازى و نماز برترين كار دين است . دست بگشاى تا با تو بيعت كنيم .

همين كه ابوبكر دست خود را دراز كرد و عمر و ابوعبيده خواستند با او بيعت كنند، بشير بن سعد بر آن دو پيشى گرفت و با ابوبكر بيعت كرد. حباب بن منذر او را مخاطب قرار داد و گفت : نافرمانى ترا بر اين كار ناشايسته واداشت و به خدا سوگند، چيزى جز رشك و حسد تو بر پسر عمويت تو را بر اين كار وا نداشت .

چون اوسيان ديدند سالارى از سالارهاى خزرج با ابوبكر بيعت كرد، اسيد بن حضير كه سالار قبيله اوس بود برخاست و او هم به سبب حسد بر سعد بن عباده و رشك بر اين كه مبادا به حكومت رسد با ابوبكر بيعت كرد. و چون اسيد بيعت كرد همه افراد قبيله اوس بيعت كردند. سعد بن عباده را كه بيمار بود به خانه اش بردند و او آن روز و پس از آن از بيعت خوددارى كرد عمر خواست او را به زور وادار به بيعت كند. به او گفته شد : اين كار را نكد كه او حتى اگر كشته شود بيعت نمى كند و او كشته نمى شود مگر اين كه همه افراد خانواده اش كشته شوند و آنان كشته نمى شوند مگر اين كه همه آنان كشته نمى شوند مگر آن كه با همه خزرجيان جنگ شود و اگر با خزرج جنگ شود قبيله اوس هم با آنان خواهند بود. و در اين صورت كار تباه خواهد شد. اين بود كه از او دست بداشتند و او هم با آنان نماز نمى گذارد و در اجتماعات و نمازهاى جمعه و جماعت آنان حاضر نمى شد و احكام و قضاوت آنان را نمى پذيرفت و چنان بود كه اگر يارانى مى يافت با آنان زد و خورد مى كرد.

سعد بن عباده تا هنگامى كه ابوبكر زنده بود همچنين بود. سپس در حكومت عمر در حالى كه سوار بر اسب و عمر سوار بر اشتر بود با او برخورد كرد. عمر به او گفت : اى سعد، هيهات ! او هم در پاسخ به عمر گفت : هيهات ! عمر به او گفت : آيا تو همانى كه بوده اى و بر همان عقيده اى !؟ گفت : آرى من همانم و به خدا سوگند هيچ كس همسايه من نبوده است كه به اندازه تو از همسايگى با او خشمگين باشم . عمر گفت : هر كس همسايگى كسى را خوش نمى دارد از كنار او كوچ مى كند. سعد گفت : اميدوارم بزودى مدينه را براى تو رها كنم و به همسايگى گروهى بروم كه همسايگى ايشان با تو و يارانت خوشتر مى دارم و پس از آن مدت كمى در مدينه بود و به شام رفت و در (حوران ) درگذشت و با هيچ كس نه ابوبكر و عمرو نه كس ديگرى بيعت نكرد.

جوهرى مى گويد : مردم بسيارى پيش آمدند و در همان روز گروه بيشتر مسلمانان با او بيعت كردند. بنى هاشم در خانه على بن ابيطالب جمع شده بودند.

زبير بن عوام هم همراه ايشان بود، كه خويشتن را از بنى هاشم مى شمرد و على عليه السلام هم همواره مى گفت : زبير پيوسته در زمره ما اهل بيت بود تا پسرانش در رسيدند و او را از ما برگرداندند. بنى اميه پيش عثمان بن عقان و بنى زهره نزد سعد بن ابى وقاص و عبدلرحمان بن عوف جمع شدند و عمر همراه ابوعبيده پيش ايشان آمد و گفت : چگونه است كه شما را در حال درنگ و جامعه به خود پيچيده مى بينم ؟ برخيزيد و با ابوبكر بيعت كنيد كه مردمان و انصار با او بيعت كرده اند. عثمان و همراهانش و سعد و عبدالرحمان و همراهانش برخاستند و با ابوبكر بيعت كردند

عمر همراه گروهى كه اسيد بن حضير و سلمة بن اسلم نيز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه عليه السلام رفت و به كسانى كه آنجا بودند گفت : برويد بيعت كنيد. آنان نپذيرفتند و زبير در حالى كه شمشير در دست داشت بيرون آمد. عمر به همراهان خود گفت : مواظب اين سگ باشيد. سلمة بن اسلم برجست و شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و آن را به ديوار زد و سپس او و على عليه السلام را در حالى كه بنى هاشم همراهشان بودند حركت دادند و با خود بردند و على مى گفت : من بنده خدا و رسول خدايم . آنان او را پيش ابوبكر آوردند و به او گفته شد : بيعت كن . گفت : من به اين حكومت از شما سزاوارترم ، با شما بيعت نمى كنم و شما بايد با من بيعت كنيد. اين حكومت را از دست انصار بيرون كشيديد و با آنان به قربت خود با پيامبر احتجاج مى كرديد و آنان حكومت را به شما واگذار كردند و اينك من با شما به همان چيزى كه شما با انصار احتجاج كرديد حجت مى آورم . اگر از خدا مى ترسيد از خويشتن نسبت به ما انصاف دهيد و همان حقى را كه انصار براى شما شناختند شما براى ما بشناسيد و رعايت كنيد و در غير اين صورت خود مى دانيد كه ستم مى كنيد.

عمر گفت : دست از تو برداشته نمى شود تا بيعت كنى . على به او فرمود : اى عمر! شيرى را مى دوشى كه نيمى از آن براى خودت باشد. امروز حكومت ابوبكر را استوار مى كنى كه فردا آن را به تو برگرداند. همانا به خدا سوگند، سخن تو را نمى پذيرم و با او بيعت نمى كنم . ابوبكر به على گفت : اگر با من بيعت نكنى تو را بر آن مجبور نمى كنم . ابوعبيدة گفت : اى اباالحسن تو هنوز جوانى و اينان سالخوردگان قريش و قوم هستند و براى تجربه يى نظير تجربه و شناخت ايشان در كارها هنوز فراهم نيست و من ابوبكر را براى اين كار از تو داناتر مى بينم و ياراى او براى شانه دادن به زير اين بار بيشتر است . اين كار را به او تسليم كن و به حكومت او راضى شو كه تو نيز اگر زنده بمانى و عمرت بيشتر شود به مناسبت فضيلت نزديك با رسول خدا و سابقه جهاد از هر جهت شايسته و سزاوار حكومت خواهى بود.

على عليه السلام گفت : اى گروه مهاجران ! خدا را خدا را، حكومت محمد صلى الله عليه و آله را از خانه و كاشانه اش به خانه هاى خود مكشيد و خاندان او را از حق و مقام او ميان مردم محروم و دور نسازيد. اى گروه مهاجران ! به خدا سوگند، ما اهل بيت به اين حكومت از شما سزاوارتريم . مگر بهترين خواننده و درك كننده كتاب خدا كه در احكام دين خدا فقيه و به سنت دانا؛ و در كار رعيت تواناست از ما نيست ؟ به خدا سوگند كه چنان شخصى ميان ما وجود دارد بنابراين از هوس پيروى مكنيد و تا فاصله شما از حق خود افزون نگردد.
در اين هنگام بشير بن سعد گفت : اى على ! اگر انصار اين سخن را پيش از بيعت خود با ابوبكر از تو شنيده بودند حتى دو تن هم در مورد تو مخالفت نمى كردند، ولى اينك بيعت كرده اند.

على به خانه خود برگشت و بيعت نكرد و در خانه خود نشست تا فاطمه عليه السلام درگذشت و سپس بيعت كرد.مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سخن دلالت بر باطل بودن ادعاى نص براى خلافت اميرالمؤ منين على و هر كس ديگر غير از او دارد. كه اگر نص صريحى وجود مى داشت همانا كه على عليه السلام به آن استناد مى كرد و حال آنكه از آن سخنى به ميان نياورده است و احتجاج او در مورد خود با ابوبكر و احتجاج ابوبكر با انصار مبتنى بر سوابق و فضايل و قرب به رسول خدا صلى الله عليه و آله است و اگر نصى در مورد اميرالمؤ منين على يا ابوبكر وجود مى داشت ابوبكر از آن براى قانع كردن انصار استفاده مى كرد و اميرالمؤ منين هم از آن در مقابل ابوبكر بهره مى برد. وانگهى اين خبر و اخبار آشكار ديگر دليل بر آن است كه ميان على عليه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشكارا آنچه بايد، گفته مى شده است . مگر نمى بينى چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت مى دهد و از اطاعت آنان سر پيچى مى كند و سخت ترين سخنان را به گوش آنان مى رساند و اگر نصى وجود مى داشت على عليه السلام خود يا برخى از شيعيان و گروه او به آن استناد مى كردند و بهترين مورد براى استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس ديگر عطر را چه ارزشى است .

اين موضوع همچنين دليل بر آن است كه خبر نص در مورد ابوبكر كه در صحيح بخارى و مسلم آمده ، صحيح نيست و آن حديثى است كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله به عايشه در بيمارى مرگ خويش فرمودند : (پدرت را پيش من فرا خوان تا براى او نامه يى بنويسم كه بيم آن دارم كسى سخنى گويد يا آرزويى كند و خداوند و مؤ منان جز ابوبكر را نمى خواهند).و اين عين اعتقاد مذهب اعتزال است .

احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين مى گويد : احمد، از ابن عفير، از ابوعفيف عبدالله بن عبدالرحمان ، از ابى جعفر محمد بن على  كه خدايشان از هر دو خشنود باد، براى ما روايت كرد كه مى فرموده است : على عليه السلام شبها فاطمه عليه السلام را بر خرى سوار مى كرد و همراه او بر در خانه هاى انصار مى رفت و هر دو براى اعده حق على عليه السلام از آنان طلب يارى مى كردند. انصار مى گفتند : اى دختر رسول خدا! بيعت ما براى اين مرد تمام شده است ، اگر پسر عمويت در اين مورد زودتر از ابوبكر پيش ما مى آمد و ما از او عدول نمى كرديم . و على عليه السلام پاسخ مى داد : آيا من كسى بودم كه جسد مطهر پيامبر خدا را در خانه اش رها كنم و آن را تجهيز نكنم و پيش مردم بيايم و در مورد حكومت با آنان ستيز كنم ؟ فاطمه عليه السلام هم مى گفت : ابوالحسن جز آنچه كه براى او لازم و شايسته بوده انجام نداده است . آنان هم كارى كردند كه خداوند خود در آن مورد بسنده است .

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى همچنين از احمد، از سعيد بن كثير، از ابن لهيعة نقل مى كند كه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوذر در مدينه نبود و هنگامى برگشت كه ابوبكر حاكم شده بود. گفت : آرى بهره و ميوه آن دست يافتيد و پوسته آن را رها كرديد و حال آنكه اگر اين كار را در خاندان پيامبرتان قرار مى داديد و حتى دو تن هم با شما اختلاف نمى كردند.جوهرى همچنين از ابوزيد عمر بن شبه ، از ابوقبيصه محمد بن حرب نقل مر كند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و در سقيفه بنى ساعده چنان كارى صورت گرفت ، على عليه السلام به اين بيت تمثل جست : (آرى چون زيد را گرفتارى ها فرو گرفت قومى سركشى كردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند).

قصيده ابوالقاسم مغربى و تعصب او در مورد انصار بر قريش

 ابوجعفر يحيى بن محمد بن زيد علوى ،نقيب بصره براى من نقل كرد كه چون ابوالقاسم على بن حسين مغربىاز مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابوعلى بن بويه كه امير همه اميران و در واقع سلطان بارگاه بود  او را به دبيرى خود گماشت و در آن هنگام القادر خليفه بود. قضا را ميان او والقادر كدورت افتاد. پاره يى از دشمنان برسرشت هم كه براى ابوالقاسم مغربى پديد آمده بودند قادر را از او ترساندند و براى او چنين وانمود كردند كه او درباره فرو گرفت و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است . قادر زبان به نكوهش مغربى گشود و پيوسته از او گله گزارى مى كرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفاى سلف و كفران نعمت نسبت مى داد و مى گفت : او از حاكم مصر پس از نيكى كردنهاى او گريخته است .

نقيب ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گفت : درباره مغربى رافضى بودن صحيح است اما اينكه حاكم فاطمى نسبت به او نيكى كرده باشد صحيح نيست ، كه حاكم پدر و عمو و يكى از برادران مغربى را كشت و ابوالقاسم مغربى با خدعه دينى از چنگ او گريخت و اگر حاكم بر او دست مى يافت او را هم به ايشان ملحق مى كرد.

ابوجعفر نقيب مى گفت : ابوالقاسم مغربى نسبت خود را به قبيله ازد مى دانست و نسبت به قحطانى ها؛ در قبال عدنانى ها و نسبت به انصار در قبال قريش تعصب داشت و با اين همه ؛ در تشييع خود غلو مى كرد. او مردى اديب و فاضل و شاعر و نويسنده و به بسيارى فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت . اتفاق را دفترى كه به مجموعه يى شباهت داشت و مغربى در آن نمونه هايى از خط و شعر و گفتار خويش را يادداشت كرده بود (و به اصطلاح چرك نويس بود و هنوز پاك نويس نكرده بود) در اختيار قادر قرار گرفت و آن را يكى از كسانى كه با مغربى رابطه خوبى نداشت و او را نكوهش مى كرد و نسبت به او قصد مكر داشت به قادر هديه داد.

قادر در آن مجموعه قصيده يى از مغربى ديد كه در آن تعصب شديدى نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار كرده بود. تا بدانجا كه نوعى از الحاد و زندقه در آن نمايان بود و به رافضى بودن خود نيز تصريح كرده بود. قادر اين موضوع را بهترين دستاويز يافت و آن را به دفتر و ديوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصيده در حضور گروهى از اعيان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بيشتر آنان گواهى دادند كه خط مغربى است و آنان خط او را همانگونه تشخيص مى دهند كه چهره او را مى شناسندقادر فرمان داد در اين باره براى شرف الدوله نامه نوشتند. اما پيش از آنكه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابوالقاسم مغربى رسيد و او شبانه همراه يكى از غلامان خود و كنيزى كه به او عشق مى ورزيد و از او بهره مند مى شد گريخت .  

نخست به بطيحة و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام كرد و در راه درگذشت . او وصيت كرد جسدش را به بارگاه اميرالمؤ منين على ببرند. و جسدش در حالى كه گروهى از نگهبانان عرب آن را بدرقه مى كردند به نجف حمل و نزديك مدفن على عليه السلام به خاك سپرده شدمن (ابن ابى الحديد) مدتى از ابوجعفر نقيب مسالت مى كردم كه آن قصيده را به من بدهد و او امروز و فردا مى كرد و سرانجام پس از مدتى آن را براى من املاء كرد و اينك برخى از ابيات آن قصيده را مى آورم ، زيرا جايز و روا نمى بينم كه تمام آن را بياورم . ابوالقاسم مغربى در آغاز قصيده پيامبر صلى الله عليه و آله را ياد كرده و گفته است اگر انصار نمى بودند دعوت محمدى پايه و مايه نمى گرفت . ولى ابيات ناپسند است كه خوش نمى دارم آن همه را بياورم ، از جمله گفته است :

(ما كسانى هستيم كه پيامبر به ما پناه آورد و ميان ما ضايع نشد، بلكه در نيرومندترين پناه قرار گرفت . آرى در جنگ بدر با شمشيرهاى ما مشركان قريش همچون لاشه شتران كشته شده بدست قصاب كشته شدند و ما بوديم كه در جنگ احد از بيم نام و ننگ جانهاى خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله از آن معركه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرو مى افتادم ….)

اين ابيات كه ما برگزيديم ابيات نسبتا پاكيزه آن قصيده است . در حالى كه ابيات ناپسند آن را حذف كرده ايم و با وجود اين در همين ابيات هم مطالبى هست كه گفتن آن رواست ، نظير : (ما كسانى هستيم كه به ما پناه آورد) يا (جان سالم برد…) و اينكه در ابيات بعد از ابوبكر به (بنده قبيله تيم ) ياد كرده و به سه خليفه كه خدايشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است …

اما سخن او در مورد بنى اميه كه گفته است (افرادى بودند ميان گزافه گوى و چرب زبان و درمانده …) از سخن عبدالملك بن مروان گرفته شده است . عبدالملك خطبه خواند و خليفگان بنى اميه را كه پيش از او بودند چنين ياد كرد و گفت : (به خدا سوگند من خليفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوى فرومايه نيستم .) و مقصود او عثمان و معاويه و يزيد بن معاويه بود. و اين شاعر دو تن ديگر از آنان را با كلمات (متزندق ) و حمار (بى دين – خر) يد كرده و مقصودش وليد بن يزيد بن عبدالملك و مروان بن محمد بن مروان است .

كار مهاجران و انصار پس از بيعت ابوبكر 

زبير بن بكار در كتاب الموفقيات مى گويد : چون بشير بن سعد با ابوبكر بيعت كرد و مردم همه بر ابوبكر گرد آمدند و بيعت كردند. ابوسفيان بن حرب از كنار خانه يى كه على بن ابيطالب عليه السلام در آن بود گذشت ، آنجا ايستاد و اين ابيات را سرود :(اى بنى هاشم ! مردم را در حق خود به طمع ميندازيد و به ويژه خاندان تيم بن مره و خاندان عدى را. حكومت فقط بايد براى شما و ميان شما باشد كسى جز ابوالحسن على شايسته و سزاوار آن نيست …)

على به ابوسفيان فرمود : همانا كارى را اراده كرده اى كه ما اهل آن نيستيم ، و همانا پيامبر صلى الله عليه و آله با من عهدى فرموده است و ما همگان بر همان عهد پايداريم . ابوسفيان على را رها كرد و به خانه عباس بن عبدالمطلب رفت و به او گفت : اى اباالفضل ! تو به ميراث برادرزاده سزاوارترى ، دست بگشاى تا با تو بيعت كنم زيرا مردم پس از بيعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت : اى ابوسفيان ! كارى را كه على نمى پذيرد و كنار مى زند عباس به جستجوى آن برآيد؟ ابوسفيان نا اميد برگشت .
زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق گفته است : قبيله اوس چنين نقل مى كند كه نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت بشير بن سعد است و قبيله خزرج چنين نقل مى كند كه نخستين كس اسيد بن حضير است كه با ابوبكر بيعت كرده است .

من (آن ابى الحديد) مى گويم : بشير بن سعد، خزرجى و اسيد بن حضير، اوسى است و هر دو قبيله اين دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل مى كند؛ زيرا هيچ كدام خوش نمى دارند متهم به اين شوند كه درباره او كارشكنى كرده اند. خزرجيان كه خويشاوندان و نزديكان اويند نمى خواهند اقرار كنند كه بشير بن سعد نخستين بيعت كننده با ابوبكر است و كار سعد بن عباده را تباه كرده است و مى خواهند چاره سازى كنند و آن را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند، زيرا او از طايفه اوس است كه دشمنان خزرج بوده اند. اوسى ها هم خوش نمى دارند كه اين كار را به اسيد بن حضير نسبت مى دهند و بگويند او نخستين كسى است كه در مورد سعد بن عباده كار شكنى كرده است تا متهم به رشك بردن بر خزرجيان نشوند. به اين جهت چاره انديشى مى كنند كه كارشكنى را به خود قبيله خزرج نسبت مى دهند. و مى گويند : نخستين كسى كه با ابوبكر بيعت كرد و كار سعد بن عباده را تباه نمود بشير بن سعد بود و بشير يك چشمش كور (و سست عهد) بوده است .

آنچه در نظر من (ابن ابى الحديد) ثابت شده است اين است كه نخست عمر با ابوبكر بيعت كرد و پس از او به ترتيب بشير بن سعد و اسيد بن حضير ابوعبيدة بن جراح و سالم – وابسته و آزاد كرده ابوحذيفه – بوده اند.

زبير بن بكار مى گويد : دو مرد از انصار كه از شركت كنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عويم بن ساعده و معن بن عدى هستند ابوبكر و عمر را براى شكستن بيعت سعد بن عباده و به تباهى كشاندن كار او تحريك كردندمى گويم (ابن ابى الحديد) : اين دو مرد به روزگار زندگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم از دوستان ابوبكر بودند. البته كينه و دشمنى يى كه با سعد بن عباده داشتند و آن را سبب است كه در كتاب القبائل ابوعبيدة معمر بن مثنى آمده به اين موضوع دامن زده است و هر كس مى خواهد از آن آگاه شود به آن كتاب مراجعه كند.
عويم بن ساعده  همان كسى است كه چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت : اى گروه خزرج ! اگر اين ملت به جاى آنكه در قريش باشند از شماست دليل بياوريد و به ما نشان بدهيد تا ما هم با شما بيعت كنيم و اگر مخصوص ايشان است و به شما ارتباطى ندارد، حكومت را به آنان واگذار كنيد و به خدا سوگند پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت نفرمود مگر اين كه ما دانستيم ابوبكر خليفه اوست و اين هنگامى بود كه به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشمنانش دادند و او را بيرون كردند و او شتابان خود را به ابوبكر رساند و تصميم او را براى طلب حكومت استوار ساخت .

اين موضوع را زبير بن بكار همينگونه در كتاب الموفقيات آورده است . مدائنى و واقدى گفته اند : معن بن عدى و عويم بن ساعده با يكديگر براى تحريك ابوبكر و عمر براى به دست آوردند حكومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق كردند. مدائنى و واقدى مى گويند : معن بن عدى ، ابوبكر و عمر را با خشونت و تندى به طرف سقيفه بنى ساعده مى كشاند تا پيش از آنكه كار از دست بشود به آن پيشى گيرند و برسند

زبير بن بكار مى گويد : چون با ابوبكر بيعت شد جماعتى كه با او بيعت كرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند و پايان آن روز پراكنده شدند و به خانه هاى خود رفتند. گروهى از انصار و گروهى از مهاجران جمع شدند و در آنچه ميان ايشان رخ داده بود نسبت به يكديگر عتاب كردند. عبدالرحمان بن عوف به آنان گفت : اى گروه انصار! شما هر چند كه با فضيلت و اهل نصرت و داراى سابقه ايد ولى ميان شما كسانى همچون ابوبكر و عمر و على و ابوعبيده نيست .

زيد بن ارقم گفت : اى عبدالرحمان ! ما منكر فضيلت اينان كه نام بردى نيستمى و همانا بدان كه سرور انصار؛ يعنى سعد بن عباده ، از ماست و آن كسى كه خداوند به پيامبر خويش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندش گوش فرا دهد، يعنى ابى بن كعب ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذبن جبل ، و آن مردى كه روز رستاخيز پيشاپيش عالمان حركت خواهد كرد، يعنى معاذ بن جبل ، و آن مردى كه رسول خدا گواهى او را به جاى گواهى دو مرد پذيرفت يعنى خزيمة بن ثابت ، همگى از مايند و اين را بخوبى مى دانيم كه ميان اين كسان از قريش كه نام بردى آن كسى كه اگر در جستجوى حكومت برمى آمد هيچ كس در آن مورد با او ستيز نمى كرد على بن ابيطالب است .

زبير بن بكار مى گويد : فرداى آن روز ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه چنين خواند و چنين گفت : اى مردم من عهده دار كار شما شدم و حال آنكه بهترين شما نيستم . اگر پسنديده رفتار كردم ياريم دهيد و اگر ناپسند كردم و به كژى گراييدم مرا راست كنيد. همانا مرا شيطانى است كه گاه آهنگ من مى كند! پس هرگاه خشم گرفتم شما و من بايد برحذر باشيم . شما را از لحاظ روى و موى بر يكديگر برترى نخواهد بود. راستى امانت است و دروغ خيانت . ضعيف شما در نظر من قوى است تا حق او را به او بازگردانم و قوى شما ضغيف است تا حق را از او بازگيرم . همانا هيچ قومى جهاد در راه خدا را رها نمى كند مگر اينكه خداوند او را زبون مى سازد و تبهكارى ميان هيچ قومى شيوع پيدا نمى كند مگر آن كه بلاء و گرفتارى همه ايشان را فرو مى گيرد. تا هنگامى كه از خداوند اطاعت مى كنم از من اطاعت كنيد و چون از فرمان او نافرمانى كردم ديگر اطاعت از من برعهده شما نخواهد بود. خدايتان رحمت كناد! براى نماز خود برخيزد.

ابن ابى عبرة قرشى در اين باره ابيات زير را سروده است :(سپاس آن را كه شايسته و سزاوار ستايش است ، ستيزه از ميان رفت و با صديق بيعت شد..)

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن اسحاق روايت كرده است كه چون ابوبكر بيعت شد خاندان تيم بن مره افتخار كردند. ابن اسحاق مى گويد : عموم مهاجران و تمام انصار در اين موضوع شك و ترديد نداشتند كه پس از پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام خليفه و حاكم خواهد بود. فضل بن عباس گفت : اى گروه قريش و به ويژه بنى تميم ! شما خلافت را به عوض نبوت گرفتيد و حال آنكه ما سزاوار خلافت هستيم و شما را در آن سهمى نيست . هر چند اگر مى خواستيم در جستجوى اين حكومت كه خود شايسته آنيم بر آييم كراهت مردم از ما به سبب كينه و رشك ايشان نسبت به ما از كراهت آنان به ديگران بيشتر بود و ما خوب آگاهيم كه با سالار ما (على عليه السلام ) عهدى شده است كه او پايند آن است .

يكى از فرزندان ابولهب بن عبدالمطلب بن هاشم هم در اين مورد چنين سروده است :(گمان نمى بردم كه خلافت از بنى هاشم بيرون باشد تا چه رسد از ابوالحسن على ! مگر او نخستين كس از شما نيست كه بر قبله نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نيست ؟…)

زبير بن بكار مى گويد : على عليه السلام به او پيام داد و او را از اين كار نهى كرد و دستور فرمود ديگر اينگونه نگويد : و فرمود : سلامت دين براى ما از هر چيز ديگر بهتر است .

زبير بن بكار مى گويد : خالد بن وليد كه از پيروان ابوبكر و مخالفان على عليه السلام بود، براى ايراد خطبه برخاست و چنين گفت :
اى مردم ! ما در آغاز اين دين گرفتار كارى شديم كه به خدا سوگند قبول و پذيرش آن بر ما سخت و سنگين بود و چنان بوديم كه گويا كينه هاى خونخواهى داريم . و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه سنگينى آن بر ما سبك شد و دشوارى آن بر ما آسان گرديد، و پس ‍ از آن كه از ايمان آوردند افراد شگفت مى كرديم چنان شد كه از هر كس كه درباره برحق بودن آن شك مى كرد دچار شگفتى مى شديم و سرانجام به همان چيزى كه از آن نهى مى كرديم فرمان داده شديم و از چيزهايى كه به آن فرمان مى داديم بازداشته شديم .

به خدا سوگند چنان نبود كه در پناه عقل و انديشه مسلمان شويم ، بلكه توفيق (خداوند) بود. همانا كه وحى تا استوار نشد قطع نگرديد و پيامبر از ميان ما نرفته است كه پس از او پيامبر ديگرى را عوض بگيريم و پس از انقطاع وحى منتظر وحى ديگر باشيم . امروز شمار ما از ديروز بيشتر است ، در حالى كه درگذشته بهتر از امروز بوديم هر كس آن را رها كرده است او را به حال خود رها مى كنيم . و به خدا سوگند اين صاحب امر، يعنى ابوبكر، كسى نيست كه از او بازخواست شود يا در مورد او اختلافى باشد و شخصيت او پوشيده و نيزه اش كژ و خميده نيستمردم از سخن او تعجب كردند. حزن بن ابى وهب مخزومى – كه رسول خدا صلى الله عليه و آله نام او را سهل نهاده بود و او جد سعيد بن مسيب فقيه است – خالد را ستود و اين ابيات را سرود :(مردان بسيارى از قريش برپا خواستند، ولى هيچيك از ايشان چون خالد نبود…)

زبير بن بكار مى گويد : محمد بن موسى انصارى كه به ابن مخرفه معروف است براى ما از قول ابراهيم بن سعد بن ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف زهرى نقل مى كرد: كه چون با ابوبكر بيعت و كار او مستقر شد، گروه بسيارى از انصار از بيعت با او پشيمان شدند و برخى ديگر را سرزنش كردند و على بن ابيطالب را ياد كردند و نام او را بلند بر زبان مى آوردند و حال آنكه او در خانه خود بود و پيش ايشان نيامد و مهاجران از اين موضوع بيتابى مى كردند و بيم داشتند و در اين باره سخن بسيار شد. و سخت ترين افراد قريش نسبت به انصار تنى چند بودند كه سهيل بن عمرو، يكى از افراد خاندان عامر بن لوى ، و حارث بن هشام و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو مخزومى بودند در شما ايشانند. و آنان كه اشراف قريش بودند كه نخست با پيامبر صلى الله عليه و آله جنگ كرده بودند و سپس به اسلام درآمده بودند و همگى مصيبت ديده و خونخواه بودند كه انصار كسان ايشان را كشته بودند.

سهيل بن عمرو را در جنگ بد مالك بن دخشم به اسيرى گرفته بود، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمى كرد و در حالى كه او از برادر خود مى گريخت . عكرمة بن ابن جهل چنان بود كه پدرش ابوجهل به دست دو پسر عفراء كشته شد و زرهش را زياد بن لبيد به غنيمت گرفت و اين كينه ها در دلهاى ايشان بود. و چون انصار از كار كناره گرفتند اين گروه جمع شدند.

سهيل بن عمرو برخاست و گفت : اى گروه قريش ! همانا اين قوم را خداوند انصار ناميده و در قرآن آنان را ستايش فرموده است و بدينگونه براى آنان بهره يى بزرگ و شانى عظيم است و آنان مردم را به بيعت خود و على بن ابيطالب فرا مى خوانند. على بن ابيطالب در خانه خود نشسته است و اگر مى خواست به آنان پاسخ مى داد. اينك آنان را به تجديد بيعت و تسليم شدن به حكومت سالار خود (ابوبكر) فرا خوانيد اگر پذيرفتند چه بهتر وگرنه با آنان جنگ كنيد كه به خدا سوگند از پيشگاه خداوند اميد دارم كه شما را بر آنان پيروز فرمايد همانگونه كه به يارى ايشان پيروز شديد.

سپس حارث بن هشام  برخاست و گفت : هر چند در گذشته انصار پايگاه ايمان بودند و مدينه را خانه ايمان قرار دادند و پيامبر صلى الله عليه و آله را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و يارى داند و سپس چندان تحمل زيان كردند كه اموال خود را با ما تقسيم كردند و دوشادوش ما كار كردند، ولى اينك در مورد كارى سخن مى گويند كه اگر بر آن پايدارى كنند از آنچه به آن موصوفند بيرون خواهند شد و در اين صورت ميان ما و ايشان چيزى جز شمشير نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چيزى است كه براى آنان و كسانى كه متهم به همراهى با آنان هستند سزاوارتر است .

سپس عكرمه پسر ابوجهل برخاست و گفت : به خدا سوگند، اگر اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه فرموده است : (پيشوايان از قريش هستند) نبود ما هرگز اميرى و حكومت انصار را منكر نمى شديم و هر آينه شايسته آن بودند، ولى اين گفتار سخنى است كه در آن شكى و با وجود آن اختيارى نيست ، و انصار در اين مورد بر ما شتاب كردند و به خدا سوگند ما حكومت را با زور نگرفته ايم و آنان را از شوراى خود بيرون نكرده ايم و اين حالتى كه انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و ياوه و از مكايد شيطان است و هيچ اميد و آرزويى به آن نبايد داشت . اينك بر آنان حجت آورديد و اگر نپذيرفتند با ايشان جنگ كنيد و به خدا سوگند، اگر از همه قريش جز يك مرد باقى نماند خداوند اين حكومت را بهره او خواهد فرمودگويد : در اين هنگام ابوسفيان بن حرب هم آمد و چنين گفت :
اى گروه قريش !

انصار را نشايد كه بر مردم برترى جويد مگر آنكه به برترى ما بر خودشان اقرار كنند وگرنه درباره ما كار به هر كجا كه رسد بسنده است و براى آنان هم كارشان به هر كجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند كه خودشان براى آن شمشير زدند. اما على بن ابيطالب ، به خدا سوگند سزاورارتر و شايسته تر است كه بر قريش سرورى كند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.

چون سخنان اين گروه به انصار رسيد، خطيب ايشان ثابت بن قيس شماس  برخاست و گفت : اى گروه انصار! اگر اين سخنان را دينداران قريش مى گفتند صحيح بود كه بر شما گران آيد ولى اينك دنيا داران و خاصه آنانى كه همگى از شما مصيبت ديده و خونخواهى اين سخنان را گفته اند بر شما گران نيايد، و سخن پسنديده ، سخن مهاجران برگزيده است . بنابراين اگر مردانى از قريش كه اهل آخرت هستند سخنى مانند سخن اين گروه گفتند در آن صورت چه خواهيد بگوييد وگرنه خويشتندار باشيد.

حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :(سهيل و پسر حرب و حارث و عكرمه پسر ابوجهل كه سرزنش كننده ماست بانگ برداشتند. ما پدرش را كشتيم و سلاح او را از تنش بيرون كشيديم و در بطحاء بى ارزش تر از نعل ستوران شد…)

چون اين شعر حسان بن قريش رسيد خشمگين شدند و به ابن ابى عزة  كه شاعر ايشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنين گفت :(اى گروه انصار، از پروردگار خود بترسيد و از شر فتنه ها به خداوند پناه بريد و من از جنگى خطرناك بيم دارم كه در آن شير در گلوى شيرخواران گير كند. سعد بن عباده آن را دامن مى زند و او فتنه است . اى كاش سعد وجود نمى داشت …)

زبير بن بكار مى گويد : پس از آن كه جمهور مردم با ابوبكر بيعت كردند، قريش ، معن بن عدى و عويم بن ساعده را كه داراى فضل قديم در اسلام بودند گرامى داشتند. انصار انجمنى فراهم ساختند و آن دو نفر را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پيوستن به مهاجران سرزنش كردند و خطاى آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنين اظهار داشت :اى گروه انصار! آنچه خداوند براى شما اراده فرموده است بهتر از آن چيزى است كه خودتان براى خويش خواسته و اراده كرده ايد. از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه سرانجام پسنديده آن خطر آن را كاست . اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد كه ايشان بر شما دارند و شما مى خواستيد و همان كارى كه ايشان كردند انجام بدهيد، آن گونه كه از ايشان درباره شما احساس ايمنى مى كنم از شما درباره آنان در امان نبودم ، اينك اگر متوجه اشتباه خود شده باشيد از عهده آن بيرون آمده ياد و گرنه همچنان در آن باقى خواهيد بود

مى گويم (ابن ابى الحديد) : مقصود از اين كه (از شما كار بسيار خطرناكى سرزد كه فرجام پسنديده خطر آن را كاست ). اين است كه شما با ادعاى خلافت كار بسيار خطرناكى را مرتكب شديد ولى اين كه سرانجام از آن دست برداشتيد و خويشتندارى كرديد و آرام گرفتيد و با مهاجران بيعت كرديد از شدت خطر كاسته شد. معن آن كار را خطر بزرگ دانسته است از اين جهت كه اگر صرف نظر كردن و خويشتندارى در پى آن نبود فتنه بزرگ برپا مى شد.و اين سخن معن (كه اگر شما بر قريش آن حقى را مى داشتيد……) به اين معناست كه : اگر شما بر قريش برترى مى داشتيد و قريش ادعاى خلافت مى كرد و شما از آن مى خواستيد كه از آن دست بردارند و همين گفتگو و ستيزى كه ميان شماست صورت مى گرفت من در امان نبودم كه شما آنان را نكشيد و خونريزى نكنيد و به بردبارى شما مطمئن نبودم كه صبر و شكيبايى پيشه سازيد سازيد و حال آنكه قريش صبر و بردبارى كردند و براى خود روا ندانستند كه با شما جنگ كنند و اقدام به كشتن و ريختن خونهاى شما نكردند.

زبير بن بكار مى گويد : سپس عويم به ساعده سخن گفت و چنين اظهار داشت : كه اى گروه انصار! يكى از نعمتهاى خداوند بر شما اين بود كه آنچه را براى خود خواستيد او براى شما نخواست . اينك خداوند را بر اين نيك آزمايى و عافيت و برگرداندن اين بلا و گرفتارى از خود، سپاس و ستايش كنيد. و من در آغاز و انجام اين فتنه شما نگريستم و ديدم كه سرچشمه آن آرزوهاى بى مورد و رشك بوده است . اينك از كينه توزيها بپرهيزيد. البته من هم دوست مى داشتم كه خداوند اين حكومت را به حق ميان شما قرار مى داد و ما هم در آن زندگى مى كرديم .

انصار بر آن دو پريدند و به آنان دشنام دادند. فروة بن عمرو مقابل آن دو ايستاد و گفت : گويا اين سخن خود را فراموش كرده ايد كه به قريش گفته ايد : (ما مردمى را پشت سر خود گذاشته ايم كه به سبب فتنه انگيزى ايشان ريختن خون آنان حلال شده است )؟ به خدا سوگند اين سخنى است هرگز آمرزيده و فراموش نمى شود. (گاه مادر باز مى گردد در حالى كه زهرش در دندانش باقى است ).
معن در اين باره اين ابيات را سروده است :(انصار به من گفتند : سخن درست و صواب نگفتى . گفتم : آيا براى من سهم و بهره يى در سخن باقى است !..)

عويم بن ساعده هم در اين باره چنين سروده است :(انصار چند برابر بيش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و اين كار، نادانى است و از نادانى سرچشمه مى گيرد…..).

فروة بن عمرو  از كسانى است كه از بيعت ابوبكر خوددارى كرده بود. او از كسانى بود كه در ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله جهاد كرد و در راه خدا همواره دو اسب يدك مى كشيد و همه ساله از حاصل نخلستهانهاى خود هزار بار خرما زكات و صدقه مى پرداخت و از سروران محترم بود. او از ياران على عليه السلام و در جنگ جمل همراه او بودفروه در مورد سخن معن و عويم كه گفته بودند : (قومى را پشت سر نهاده ايم كه به سبب فتنه انگيزى ريختن خون ايشان حلال است .) با سرودن ابيات زير آن دو را نكوهش كرده است :
(هان ! چون پيش معن و آن ديگرى كه شيخ او پدرش ساعده است رفتى به آن دو بگو سخنى كه شما گفتيد براى ما سبك و بى ارزش است …)

زبير بن بكار مى گويد : سرانجام انصار ميان اين دو مرد و ياران ايشان را صلح دادند. پس از آن و بعد از منصرف شدن انصار از ادعاى خود و آرام شدن فتنه ، روزى جماعتى از قريش همراه تنى چند از انصار و گروههاى مختلف مهاجران نشسته بودند؛ قضا را عمرو بن عاص از سفرى كه رفته بود برگشته بود و آمد و ميان ايشان نشست . سخن درباره روز سقيفه و ادعاى سعد بن عباده براى حكومت شد. عمروعاص گفت : به خدا سوگند كه خداوند بلاى بزرگى را كه انصار براى ما فراهم آورده بودند از ما مرتفع كرد، هر چند كه بلايى كه از خود ايشان مرتفع نمود بزرگتر بود، و به خدا سوگند نزديك بود آنان رشته اسلام را كه خود براى استوارى آن جنگ كرده اند از هم بگسلند و كسانى را كه خود به اسلام در آورده اند از آن بيرون كشند. به خدا سوگند اگر اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را كه فرمود : (پيشوايان از قريشند) شنيده باشند و با وجود آن چنان ادعايى كرده باشند كه بدون ترديد هلاك شده اند و ديگران را هم به هلاكت افكنده اند و بر فرض كه آن را نشيده باشند، ايشان همچون مهاجران نيستند و سعد بن عباده به ابوبكر نيست و مدينه همتاى مكه نمى باشد. آرى آنان درگذشته با ما جنگ كردند و راست است كه در آغاز اسلام آنان بر ما پيروز شدند ولى اگر امروز ما با آنان جنگ كنيم سرانجام ما بر ايشان غلبه خواهيم كرد. هيچكس به او پاسخى نداد و او (به خيال خويش در سخن ) پيروز شده بود به خانه اش برگشت ،  و اين ابيات را سرود :(هان ! چون پيش قبيله اوس و خزرج رسيدى به آنان بگو شما آرزوى پادشاهى در يثرب (مدينه ) را در سر پرورانيد، ولى ديگ پيش از آنكه پخته و آماده شود پايين آورده شد…)

چون سخن و شعر او به اطلاع انصار رسيد مرد زبان آور و شاعر خود، نعمان بن عجلان را  كه مردى كوته قامت و سرخ چهره و در انظار حقير مى نمود، در حالى كه از سروران بزرگ بود، پيش عمروعاص گسيل داشتند. او نزد عمروعاص كه ميان جماعتى از قريش نشسته بود آمد و به او گفت : اى عمرو! به خدا سوگند همانگونه كه شما جنگ با ما را خوش نمى داريد ما هم جنگ با شما را خوش نمى داريم و چنان نيست كه خداوند شما را از اسلام به دست كسانى بيرون ببرد كه شما را به اسلام درآورده اند. اگر پيامبر به احتمال فرموده باشد : (پيشوايان از قريشند) ولى بدون ترديد فرموده است : (اگر همه مردم به راهى و دره يى بروند و انصار به راه و دره ديگرى بروند، بدون ترديد من به راه و دره انصار خواهم رفت )  به خدا سوگند هنگامى كه ما گفتيم اميرى از ما و اميرى از شما باشد، شما را از حكومت بيرون نكرديم اما آن كسى را كه نام بردى به جان خودم سوگند كه ابوبكر بهتر از سعد بن عباده است ، ولى سعد ميان انصار مطيع تر از ابوبكر ميان قريش است . اما ميان مهاجران و انصار در فضيلت هرگز فرقى نخواهد بود. اما تو اى پسر عاص ! با رفتن خود به حبشه به منظور كشتن جعفر بن ابى طالب و يارانش ، خاندان عبدمناف را از رنجاندى و مصيبت زده و اندوهگين ساختى و با به كشتن دادن عمارة بن وليد، خاندان مخزوم را مصيبت زده كردى . و برگشت و اين ابيات را سرود :(به قريش بگو ما آنانيم كه مكه را گشوديم و سواركاران جنگهاى حنين و بدر و احد و بنى نضير و خيبريم و ماييم كه از جنگ بنى قريظه با آوازه برگشتيم ….) 

و چون سخن و شعر نعمان بن عجلان به اطلاع قريش رسيد، گروهى بسيار از ايشان خشمگين شدند و اين موضوع مصادف شد با برگشتن خالد بن سعيد بن عاص از يمن . خالد بن سعيد را پيامبر صلى الله عليه و آله به كارگزارى يمن منصوب فرموده بود و او و برادرش را به اسلام منزلتى بزرگ است و آن دو از نخستين كسان قريشند كه مسلمان شده اند و معروف به عبادت و فضل بوده اند. خالد بن سعيد به پاس انصار خشم گرفت و عمروعاص را دشنام داد و گفت : اى گروه قريش ! عمروعاص هنگامى وارد اسلام شد كه چاره اى جز آن نداشت و چون نتوانست با دست و قدرت خود نسبت به اسلام حيله سازى كند. اينك با زبان خود حيله سازى مى كند و از جمله مكرهاى او نسبت به اسلام اين است كه ميان مهاجران و انصار تفرقه بياندازد. به خدا سوگند كه ما با آنان نه براى دين و نه براى دنيا جنگ نكرديم ، بلكه ايشان بودند كه در راه خداوند متعال براى حفظ ما و ميان ما خونهاى خويش را بذل و بخشش ‍ كردند و حال آن كه ما در مورد ايشان چنين كارى نكرديم . آنان اموال و خانه هاى خود را در راه خدا با ما تقسيم كردند و ما چنين كارى نسبت به ايشان نكرديم . آنان با آن كه فقير بودند نسبت به ما ايثار كردند و ما با توانگرى ايشان را محروم ساختيم و پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد ايشان سفارش و وصيت فرمود و آنان را از جفاى حكومت تسليت داد و امر به آرامش فرمود. به خدا پناه مى برم كه من و شما اخلاف تبهكار و حكومت جنايتكار باشيم .

مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين سعيد بن عاص همان است از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد و گفت : جز با على با كسى بيعت نمى كنم و ما خبر او را در گذشته آورده ايم . اما سخن او كه درباره انصار گفته است كه پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را جوز حكومت تسليت داده است اشاره به اين گفتار رسول خدا صلى الله عليه و آله كه به انصار فرمود : (بزودى پس از مرگ سختى و گرفتارى خواهيد ديد. صبر كنيد تا كنار حوض پيش من آييد) .

و اين همان خبرى است كه گروه بسيارى از ياران معتزلى ما معاويه را بدان سبب كه به آن استهزاء كرده است تكفير مى كنند. و چنين بود كه نعمان بن بشير انصارى همراه گمراهى از انصار پيش معاويه آمدند و از فقر و تنگدستى خود به او شكايت آوردند و گفتند، : همانا به تحقيق پيامبر صلى الله عليه و آله راست فرمود كه به ما گفت : (بزودى پس از من سختى و گرفتارى خواهيد ديد) و ما اينك به آن رسيده ايم . معاويه به ريشخند پرسيد : ديگر چه چيزى براى شما گفت ؟ گفتند : به ما فرمود : (صبر كنيد تا كنار حوض كوثر پيش من آييد). معاويه گفت : همان گونه كه گفته است عمل كنيد، شايد فردا كنار حوض او را ملاقات كنيد و همانگونه باشيد كه به شما خبر داده است . و معاويه ايشان را محروم كرد و چيزى به آنان نداد

زبير بن بكار مى گويد : خالد بن سعيد بن عاص در مورد سخنان عمروعاص ابيات زير را سروده است :(عمرو سخنانى بر زبان آورد كه ما آن را نخواسته ايم و كينه و خشم خود را در مورد انصار تصريح كرده است . بر فرض كه انصار لغزشى داشته باشند ما از آن در مى گذريم و هرگز بدى آنان را با بدى پاداش نمى دهيم . اى عمرو! رشته محبت ميان ما و انصار را گسسته مكن و برخى را بر برخى مشوران …)

زبير بن بكار مى گويد : پس از آن گروهى از سفلگان و فتنه انگيزان قريش نزد عمروعاص جمع شدند و به او گفتند : تو سخنگوى قريش و مرد ايشان در دوره جاهلى و اسلام بوده اى ، مگذار انصار هر چه مى خواهند بگويند. و چون از اين سخنان بسيار با او گفتند به مسجد رفت . گروهى از انصار از قريش و افراد ديگر در مسجد حاضر بودند. عمروعاص چنين گفت : انصار چيزى را كه از آنان نيست براى خود فرض و تصور مى كنند و به خدا سوگند، دوئست مى داشتم خداوند ميان ما و ايشان را آزاد مى گذاشت و به هر چه دوست مى داشت ميان ما و ايشان حكم مى فرمود. البته خود ما بوديم كه خويشتن را تباه كرديم و آنان را از هر مكروهى پاسدارى كرديم و براى هر چيز مطلوبى آنان را مقدم داشتيم ، آنچنان كه از بيم و هراس ايمنى يافتند و هنگامى كه آن چنان شدند حق ما را كوچك شمردند و پاس احترامى را كه ما به حقوق ايشان مى نهاديم رعايت نكردند.

عمروعاص در اين هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبدالمطلب را ديد؛ از گفتار خود پيشمان شد زيرا انصر داييهاى فرزندان عبدالمطلب بودند وانگهى انصار على عليه السلام را تعظيم مى كردند و در آن هنگام آشكارا نام او را براى خلافت بر زبان مى آوردند.
فضل گفت : اى عمرو! بر عهده ما نيست كه آنچه را از تو شنيده ايم پوشيده داريم . و بر عهده ما نيست كه پاسخ ترا بدهيم ، ابوالحسن على در مدينه حاضر است هر فرمانى كه او بدهد آن را انجام مى دهيم .

فضل نزد على آمد و موضوع را به او گفت . على خشمگين شد و عمرو را دشنام داد و گفت : او خدا و رسول خدا را آزار داده است . سپس برخاست و به مسجد آمد و گروه بسيارى از قريش پيش تو جمع شدند و او در حالى كه خشمگين بود چنين گفت : اى گروه قريش ! همانا دوست داشتن انصار از ايمان و كينه توزى با آنان از نفاق است . آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقى مانده است و به ياد آوريد كه خداوند پيامبر شما را از مكه به مدينه منتقل نمود و اقامت با قريش را براى او خوش ‍ نداشت و او را كنار انصار آورد. سپس ما پيش انصار و كنار خانه هاى ايشان آمديم .

آنان اموال خود را با ما قسمت كردند و كار را كفايت نمودند و ما ميان آنان چنان بوديم كه ثروتمندانشان بر ما مى بخشيد و بينواى ايشان نسبت به ما ايثار مى كرد و چون مردم با ما جنگ كردند ايشان با نثار جانهاى خويش ما را حفظ كردند و خداوند درباره آنان آيه يى از قرآن نازل فرموده كه در آن پنج نعمت را براى ايشان جمع كرده است و چنين گفته است : (و آنان كه پيش از مهاجران در خانه ايمان جاى گرفتند و هر كس را به سوى ايشان هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند هجرت كرده است دوست مى دارند و در سينه هاى خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتى نمى كنند و اگر نيازمند هم باشند ديگران را بر خود ايثار مى كنند و هر كس ‍ از بخل نفس خويش نگاهداشته شود همانا ايشان رستگارانند) هان ! كه عمروعاص كارى را انجام داده است كه در آن زنده و مرده را آزار داده است . آن كس را كه خونخواه است اندوهگين و آن را كه به خون خود نرسيده است شاد ساخته است و بدينگونه سزاوارتر آن است كه شنونده پاسخ او را دهد و آن كس كه غايب بوده است بر او خشم گيرد و همانا هر كس كه خدا و پيامبرش را دوست مى دارد انصار را هم دوست مى دارد. بنابراين ، عمرو خويشتن را از ما باز دارد

زبير بن بكار مى گويد : در اين هنگام قريشيان پيش عمرو بن عاص رفتند و گفتند : اى مرد! هر گاه على خشم بگيرد تو ديگر بس ‍ كن .
خزيمة بن ثابت انصارى خطاب به قريش چنين سروده است :(اى قريشيان ! بياييد ميان ما و خود را اصلاح كنيد كه ريسمان ستيز و لجاج طولانى شده است . پس از ما ميان شما خبرى نيست . با ما مدارا كنيد و ميان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالك خيرى نيست …)

زبير بن بكار مى گويد : على به فضل بن عباس گفت : اى فضل ! انصار را با دست و زبان خود يارى ده كه آنان از تو و تو از ايشانى و فضل چنين سرود: (اى عمرو! گفتارى زشت گفتى و به خدا سوگند اگر تكرار كنى هى چه ديدى از خودت ديده اى ، همانا كه شمشيرى برنده اند و لبه تيز شمشير به هر كس بخورد هلاك مى شود….)

فضل بن على عليه السلام رفت و شعر خود را براى او خواند كه شاد شد و گفت : اى فضل ، (آتش زنه خود را با تو افروختم)  تو شاعر و جوانمرد قريشى ، اين شعر خودت را آشكار كن و براى انصار بفرست . چون اين شعر به اطلاع انصار رسيد گفتند : كسانى جز حسان بن ثابت پاسخ (قدردانى ) اين شمشير برنده را نمى دهند. به حسان پيام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند. گفت : چگونه به او پاسخ دهم كه اگر قافيه يى او نيابم رسوايم مى سازد. خزيمة بن ثابت به او گفت : در شعر خود از على عليه السلام و خاندانش نام ببر و سپاسگذارى كن ، از هر چيز ديگرى ترا كفايت مى كند. حسان بن ثابت چنين سروده ، :(خداوند از جانب ما، ابوالحسن على را پاداش دهد كه پاداش به دست خداوند است ، و چه كسى همچون ابوالحسن است ؟ اى ابوالحسن ! تو از همه قريش به آنچه شايسته بودى پيشى گرفتى ، آرى سينه ات گشاده و دلت آزموده شده است . بسيارى از مردان گرانسنگ قريش آرزوى جايگاه ترا دارند و هيهات كه لاغر با فربه مقايسه نمى شود…)

زبير بن بكار مى گويد : انصار اين شعر خود را براى على بن ابيطالب فرستادند. او به مسجد آمد و به قريشيان و افراد ديگرى كه در مسجد بودند چنين فرمود :اى گروه قريش ! همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قران آنان را ستوده است و بدانيد كه پس از انصار ميان شما خيرى نيست . همانا فرومايه و نادانى از فرومايگان قريش كه اسلام او را زيان و آسيب رسانده و او را به پذيرش حق واداشته است  و شرف او را خاموش كرده و ديگرى را بر او ترجيح داده است ، همواره سخن زشت بر زبان مى آورد و از انصار به بدى ياد مى كند. از خدا بترسيد و حق انصار را رعايت كنيد و به خدا سوگند آنان به هر راه مى روند، من هم همراهشان خواهم بود كه رسول خدا به آنان فرموده است : (هر كجا برويد همراه شما خواهم بود.) مسلمانان همگى گفتند : اى ابوالحسن ، خدايت رحمت كناد! كه سخن راست گفتى .

زبير بن بكار مى گويد عمروعاص مدينه را رها كرد و از آن بيرون رفت تا على و مهاجران از او خشنود شوند.زبير مى گويد : پس از آن ، وليد بن عقبة بن ابى معيط كه انصار را دشمن مى داشت – زيرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسير گرفته بودند و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله گردنش را زده بودند – شروع به دشنام دادن به انصار كرد و سخنان ياوه درباره شان مى گفت . از جمله گفت : انصار براى خود بر عهده ما حقى را مى بينند كه ما آن را نمى بينيم . به خدا سوگند! اگر آنان پناه دادند، همانا در پناه ما عزت و قدرت يافتند و اگر مواساتى كردند، منت آن را بر ما نهادند. به خدا سوگند! نمى توانيم آنان را دوست بداريم كه همواره كسى از ايشان درباره زبونى ما در مكه سخن مى گويد و ديگرى از به عزت رساندن ما در مدينه سخن مى گويد. همواره مردگان ما را دشنام مى دهند و زندگان ما را خشم مى آورند. اگر پاسخ دهيم ، مى گويند : (قريش بر كوهان خود خشم گرفته است ). البته كه كار ايشان به سبب حرص گذشته ايشان بر حفظ دين و عذر خواهى امروز ايشان از گناه براى من سبك و قابل تحمل است .

سپس اين ابيات را سرود :(انصار ميان مردم با اين نام خود گردنكشى مى كنند و حال آنكه نسب آنان ميان قبيله ازد، عمر بن عامر است ، آنان مى گويند : ما را حق بزرگ و منت بر همه شهرنشينان و باديه نشيان قبيله معد است . بر فرض كه انصار را فضيلتى باشد هرگز با همه حرمت خود به فضيلت مهاجران نمى رسند…)

گويد : اين شعر او ميان مردم آشكار شد و باز انصار خشمگين شدند و گروهى از قريش به پاس انصار خشمگين كه از جمله ايشان ضرار بن خطاب فهرى و زيد بن خطاب و يزيد بن ابى سفيان بودند. ايشان به وليد پيام دادند و چون پيش ايشان آمدند، زيد بن خطاب به او چنين گفت : اى پسر عقبة بن ابى محيط! همانا به خدا سوگند، اگر تو از مهاجران فقيرى مى بودى كه آنان را از خانه ها و كنار اموال خود بيرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضايت خداوند بودند و از او طلب فضيلت مى كردند هر آينه انصار را دوست مى داشتى ، ولى تو از جفاكارانى هستى كه در مسلمانى و پذيرفتن آيين اسلام درنگ كردى و از آنانى كه پس پيروزى دين خداوند، در حالى كه از آن كراهت داشتند، در آن در آمدند. ما اين را به خوبى مى دانيم كه در حال فقر و تنگدستى پيش انصار آمديم و ما را توانگر و بى نياز ساختند. پس زا آنكه به ثروت رسيديم از ما طمعى نداشتند و در هيچ مورد ما را آزار ندادند. اما اينكه مى گويند : قريش در مكه خوار و زبون بودند و در مدينه عزيز و قدرتمند شدند، ما همانگونه بوديم و خداوند متعال فرموده است :) (به ياد آوريد هنگامى را كه اندك و در زمين مستضعف بوديد و بيم آن داشتيد كه مردم شما را فرو گيرند و در ربايند)  خداوند متعال ما را به وسيله انصار يارى داد و در شهر ايشان پناه ارزانى داشت

اما خشم گرفتن تو براى قريش صحيح نيست كه ما هيچ كافرى را يارى نمى دهيم و هيچ ملحد و فاسقى را دوست نمى داريم . تو سخنى گفتى آنان هم پاسخ دادند. سخنگو و شاعران سخن تو را بريدند و بر دهانت لگام زدند. اما انصار در باره آنچه در گذشته صورت گرفته است ، بهتر است مهاجران و انصار را رها كنى كه تو از زبان ايشان راضى نيستى و ما از دست آنان خشمگين نيستيم .
يزيد بن ابى سفيان هم سخن گفت و چنين اظهار داشت : اى پسر عقبه ! انصار سزاوارترند كه براى كشته شدگان جنگ احد خشم بگيرند. زبان خود را نگهدار زيرا كسى را كه حق كشته است برايش نبايد خشم گرفت .

ضرار بن خطاب هم گفت : به خدا سوگند اگر چنين نبود كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : (پيشوايان از قريش هستند) ما مى گفتيم پيشوايان بايد از انصار باشند، ولى دستور و فرمانى رسيده است كه بر راى و انديشه غالب است . اينك حرص و آز خود را سركوب كن و مرد بدنيتى مباش كه خداوند متعال در اين جهان فرقى ميان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از يكديگر پراكنده نخواهد كرد.

در اين هنگام حسان بن ثابت در حالى كه از سخن و شعر وليد بن عقبه خشمگين بود وارد مسجد شد. گروهى از قريش در مسجد بودند. حسان گفت : اى گروه قريش ! بزرگ ترين گناه ما در نظر شما اين است كه كافران شما را كشته ايم و از رسول خدا صلى الله عليه و آله حمايت كرده ايم و اگر از منيت كه در گذشته بر شما نهاده ايم خشمگين هستيد اينك خداوند شر آن را كفايت فرموده است . بنابراين ما و شما را چه مى شود؟ به خدا سوگند چنين نيست كه بيم و ترس ما را از جنگ با شما باز دارد يا گولى و كم فهمى ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد كه ما قبيله يى فعال و سخن آوريم ، ولى انديشيديم و ديديم اين جنگى است كه آغاز آن ننگ و پايان آن زبونى است . به اين جهت چشم پوشى كردمى و دامن برچيديم تا بينديشيم و بينديشيد. اينك اگر سخنى بگوييد پاسخ مى دهيم و اگر سكوت مى كنيم .هيچ كس از قريش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگويى و ستيزه جويى خوددارى كرد و همگان راضى شدند و مخالفت و تعصب تمام شد.آنچه زبير بن بكار در كتاب الموفقيات گفته است پايان يافت و اينك به آنچه كه ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب السقيفة آورده است بر مى گرديم .

جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از بحر بن آدم ، از قول رجال او، از سالم بن عبيد نقل مى كند كه مى گفته است :  چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند : اميرى از ما و اميرى از شما. عمر دست ابوبكر را گرفت و گفت : دو شمشير در نيامى نگنجند و در اين صورت كار هيچيك از آن دو امير به صلاح نمى انجامد. سپس گفت : براى چه كسى اين سه خصلت جمع است ؟ نسخت اينكه خداوند فرموده است (آن دومى آن دو تن ، هنگامى كه در غار بودند)  آن دو كيستند؟ (هنگامى كه با يار خود گفت : اندوهگين مباش )  يار پيامبر چه كسى است ؟ (همانا خداوند با ماست )  يعنى با چه كسى ؟ سپس دست خود را به سوى ابوبكر گشود و با او بيعت كرد و مردم بهترين و پسنديده ترين بيعت را با او كردند.

جوهرى گويد : احمد بن عبدالجبار عطاردى ، از ابوبكر بن عياش ، از زيد بن عبدالله نقل مى كند كه مى گفته است : خداوند متعال بر دلهاى ايشان نگريست و دل محمد صلى الله عليه و آله را بهترين دل بندگان يافت . او را براى خود برگزيد و به پيامبرى خويش مبعوث فرمود. سپس بر دلهاى امتها نگريست و دلهاى ياران محمد صلى الله عليه و آله بهترين دلهاى بندگان ديد و آنان را وزيران پيامبر خويش قرار داد و آنان براى دين او جنگ كردند و بنابراين آنچه را كه مسلمانان پسنديده بدارند، در پيشگاه خداوند پسنديده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پيشگاه خداوند ناپسند است . ابوبكر بن عياش مى گويد : و جون مسلمانان مصلحت ديدن پس از پيامبر صلى الله عليه و آله ابوبكر را حاكم خود قرار دهند، بنابراين ، ولايت و حكومت او پسنديده است .

جوهرى مى گويد : يعقوب بن شيبه براى ما نقل كرد كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود و انصار گفتند :(بايد اميرى از ما و اميرى از شما باشد) عمر گفت : اى مردم كداميك از شما راضى مى شود كه بر دو قدمى كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو قدم را براى نماز مقدم داشته است پيشى بگيرد؟ سپس به ابوبكر گفت : خداوند براى دين ما تا پسنديده است ، آيا ما تو را براى دنيا خود نپسنديم .
جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از زيد بن يحيى انماطى ، از صخر بن جويريه ، از عبدالرحمان بن قاسم ، از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : ابوبكر دست عمر و مرد ديگرى از مهاجران را، كه مى گويند ابوعبيدة بوده است ، گرفت تا پيش انصار كه در سقيفه بنى ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود. عمر مى گويد : به ابوبكر گفتم بگذار من سخن بگويم كه من از شتابزدگى ابوبكر مى ترسيدم و او مردى شتابزده بود.

ابوبكر گفت : نه ، خودم سخن مى گويم و به خدا سوگند، چون پيش انصار رسيديم و هر آنچه كه در دل داشتم و مى خواستم بگويم ابوبكر همان را گفت . گويد : ابوبكر به انصار چنين گفت : اى گروه انصار! هيچ مسلمانى حق شما را منكر نيست . به خدا سوگند! ما هرگز به خيرى نرسيده ايم مگر اينكه شما در آن با ما شريك بوده ايد. شما پناه و يارى داديد و همكارى و مواسات كرديد، ولى خودتان بخوبى مى دانيد كه عرب از هيچكس جز اميرى كه از قريش باشد اطاعت نمى كند و بر حكومت ديگرى اقرار نمى آورد. قريش گروه پيامبر صلى الله عليه و آله و از همه اعراب از لحاظ خويشاوندى به او نزديك تر و خانه و سرزمين آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصيح تر از نظر زيبايى زيباروترند. شما پيشگامى و آزمونهاى پسر خطاب را در اسلام ديده ايد و شناخته ايد، بياييد با او بيعت كنيم .

عمر گفت : فقط با تو بيعت مى كنيم . عمر خود مى گويد : من نخستين كس بودم كه دست بيعت دراز كردم تا با ابوبكر بيعت كنم ، در اين هنگام مردى از انصار دست خود را ميان دست من و دست ابوبكر درآورد و پيش از من با او بيعت كرد. مردم بستر سعد بن عباده را لگد كوب كردند. گفته شد : مواظب باشيد كه سعد را كشتيد! عمر گفت : خداوند سعد را بكشد! مردى از انصر برجست و گفت : من خردمندى هستم كه بايد از راى او بهره برد و مرد كار ديده و كار آزموده ام . او را گرفتند و شكمش را لگد كوب و دهانش را از خاك انباشته كردند.

جوهرى همچنين مى گويد : يعقوب ، از محمد بن جعفر، از محمد بن اسماعيل از مختار اليمات از عيس بن زيد نقل مى كند كه چون با ابوبكر بيعت شد، ابوسفيان پيش على عليه السلام آمد و گفت : آيا بايد در مورد حكومت خوارترين و كم شمارترين خاندان قريش بر شما غلبه كنند و چيره شوند؟ به خدا سوگند، اگر بخواهى مدينه را براى نبرد با ابوبكر از هر سو انباشته از سواران و پيادگان مى كنم و از هر سو راه را بر او مسدود مى كنم . على فرمود : اى ابوسفيان ! چه روزگار درازى كه نسبت به اسلام و مسلمانان حيله سازى كردى و به آنان هيچ زيانى نرسيد، خود را باش كه ما ابوبكر را شايسته حكومت مى بينيم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : همچنين از قول رجال خود براى ما حديث كرد كه چون با ابوبكر بيعت شد، على از آن سرپيچى كرد و با او بيعت نكرد. به ابوبكر گفته شد : على حكومت ترا ناخوش مى دارد. ابوبكر به على پيام فرستاد كه آيا حكومت مرا ناخوش مى دارى ؟ فرمود : نه ، ولى بيم آن دارم كه بر قرآن چيزى افزوده شود؛ بدين سبب سوگند خوردم كه رداء بر دوش نيفكنم تا قرآن را جمع كنم ، فقط براى شركت در نماز جمعه رداء بر دوش مى افكنم . ابوبكر گفت : به راستى كه چه نيكو كردى . گويد : على ، كه سلام و درود بر او باد، قرآن را همانگونه كه نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع كرد.

ابوبكر جوهرى مى گويد : يعقوب ، از ابونصر، از محمد بن راشد، از مكحول نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله خالد بن سعيد بن عاص را به حكومتى گماشته بود، او پس از رحلت پيامبر به مدينه آمد و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند. ابوبكر او را به بيعت با خود فرا خواند نپذيرفت . عمر گفت : اى ابوبكر او را در اختيار من بگذار. ابوبكر عمر را از آزار او منع كرد. پس از گذشتن يك سال روزى ابوبكر از كنار خالد كه بر در خانه اش نشسته بود گذشت . خالد او را صدا زد و گفت : اى ابوبكر آيا مى خواهى با تو بيعت كنم ؟ گفت : آرى . خالد گفت : پيش بيا، او نزديك رفت و خالد همچنان كه بر در خانه خود نشسته بود با او بيعت كرد

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابويوسف يعقوب بن شيبة ، از خالد بن مخلد، از يحيى بن عمر نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوجعفر باقر عليه السلام براى من حديث كرد كه به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله مرد عرب صحرانشينى پيش ابوبكر آمد و به او گفت مرا اندرزى بده . گفت : بر دو تن هم هرگز اميرى مكن . آن اعرابى به زبذه برگشت و چون خبر رحلت پيامبر به او رسيد پرسيد : چه كسى عده دار حكومت بر مردم شده است ؟ گفتند: ابوبكر، آن مرد به مدينه آمد و به ابوبكر گفت : مگر به فرمان ندادى كه بر دو تن هم حكومت نكنم ؟ گفت : آرى . گفت : پس ترا چه مى شود؟ ابوبكر گفت : براى حكومت هيچكس را سزاوارتر از خود نديدم .
گويد : ابوجعفر باقر دستهاى خود را بالا برد و پايين آورد و فرمود : راست گفت ، راست گفت .

ابوبكر جوهرى مى گويد : اين روايت به گونه ديگرى كه از اين كامل تر است روايت شده است و آن چنين است كه يعقوب بن شيبة ، از يحيى بن حماد، از ابوعرانه ، از سليمان اعمش ، از سليمان بن ميسرة ، از طارق بن شهاب ، از رافع بن ابى رافع طايى نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله گروهى را به جنگى گسيل داشت و عمرو بن عاص را به فرماندهى ايشان گماشت در جحالى كه ابوبكر و عمر هم با آن گروه بودند و پيامبر به آنان دستور داد از كنار هر قومى كه مى گذرند آنان را دعوت به همراهى كنند. رافع مى گويد : آنان از كنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بيرون آييم و چنان كرديم و همراهشان به جنگ (ذات السلاسل )  رفتيم .

اين همان جنگى است كه شاميان به آن افتخار مى كنند و مى گويند : پيامبر صلى الله عليه و آله عمروعاص را به فرماندهى لشكر منصوب فرمود در حالى كه ابوبكر و عمر هد در آن بودند. رافع مى گويد : من با خو گفتم ، به خدا سوگند، در اين جنگ مردى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را براى خود انتخاب مى كنم واز او راهنمايى مى خواهم كه من نمى توانم به شهر مدينه بروم ؛ لذا بدون كوتاهى و درنگ ابوبكر را برگزيد. او عبايى فدكى داشت كه چون سوار مى شد با دو چوبه از آن براى خود سايبان مى ساخت و چون فرو مى آمد آن را مى پوشيد. در همين مورد افراد قبيله هوا زن او را سرزنش كردند و پس از پيامبر گفتند : هرگز با كسى كه چنان عبايى داشته است بيعت نمى كنم .

رافع مى گويد : چون جنگ خويش را انجام داديم ، به ابوبكر گفتم : من با تو دوستى و همراهى كردم و از اين روى مرا بر تو حقى است ؛ چيزى به من بياموز كه از آن بهره مند شوم . گفت : بر فرض كه اين را نگفته بودى خودم مى خواستم چنين كارى انجام دهم . خدا را پرستش كن و هيچ چيز را با او انباز مكن . نمازهاى واجب را بر پادار و زكات واجب را بپرداز و حج بگذار و ماه رمضان را روزه بگير و هرگز بر دو مرد هم اميرى مكن . من به ابوبكر گفتم : عباداتى كه گفتى دانستم ، آيا اينكه مرا از اميرى نهى كردى درست است و مگر مردم جز با امارت به نيكى و بدى مى رسند؟ گفت : تو از من خواستى كوشش خود را در نصيحت انجام دهم و چنان كرد. همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگى پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوى او باز مى گردند و هر كس از شما ستمى كند همانا كه خداوند خود را كوچك كرده است و به خدا سوگند ممكن است يكى از شما بزغاله و بره يا شتر همسايه خويش را بگيرد و همين عمل او ستم به همسايه اش باشد. و خداوند طرفدار و حمايت كننده پناهنده خويش است .

رافع مى گويد : چيزى نگذشت كه خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به ما رسيد. پرسيدم : چه كسى پس از پيامبر خليفه شده است ؟ گفتند : ابوبكر. گفتم : همان دوست من كه مرا از اميرى نهى مى كرد؟ زين بر مركوب خويش نهادم و به مدينه آمدم و درصدد آن بر آمدم كه ابوبكر را تنها ببينم ، موفق شدم ، گفتم : آيا مرا مى شناسى ؟ من فلان پسر فلانم . آيا سفارشى را كه به من كردى به ياد دارى ؟ گفت : آرى ، ولى هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله رحلت فرمود، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلى نزديك بودند، ترسيدم به فتنه افتند، وانگهى ياران من اين كار را بر من بار كردند. و ابوبكر آن قدر عذر و بهانه آورد كه او را معذور داشتم و سرنوشت خود من همچنان بود كه سرانجام از سران قبيله و سرشناس شدم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : در حالى كه ابوبكر بر منبر پيامبر (ص ) خطبه مى خواند حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : از منبر پدرم بيا پائين . ابوبكر گفت : راست مى گويى به خدا اين منبر پدر توست نه منبر من . على عليه السلام به ابوبكر پيام فرستاد كه اين پسرك كم سن و سالى است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ايم چنين كند : ابوبكر گفت : مى دانم ، راست مى گويى ما ترا متهم نمى كنيم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد از حباب بن يزيد، از جرير، از مغيره نقل مى كند كه مى گفته است : سلمان و زبير و برخى از انصار خواسته هايش آن اين بود كه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله با على عليه السلام بيعت كنند و چون با ابوبكر بيعت شد، سلمان به اصحاب گفت : هرچند به خير رسيديد ولى در (يافتن معدن آن خطا كرديد و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : درست كه است با سالخورده بيعت كرديد ولى در بيعت نكردن با اهل بيت پيامبرتان اشتباه كرديد. همانا اگر خلافت را در ايشان مى نهاديد دو تن از شما با يكديگر اختلاف نمى كرديد و از آن با آسايش و فراخى بهره مند مى شديد.

مى گويم (ابن ابى الحديد) اين همان خبرى است كه متكلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل مى كنند كه به فارسى گفت : (كرديد و نكرديد). شيعيان اين كلمه را چنين تفسير مى كنند كه اسلام آورديد و تسليم نشديد و ياران متعزلى ما چنين تفسير مى كنند كه هر چند راه شما خطا بود ولى سرانجام به خير رسيديد.

ابوبكر جوهرى مى گويد : از محمد بن يحيى ، از غسان بن عبدالحميد نقل مى كند كه چون درباره خوددارى على عليه السلام از بيعت سخن بسيار شد و عمر و ابوبكر در آن سخت گرفتند، ام مسطح  دختر اثاثه بيرون آمد و كنار مرقد مطهر پيامبر عليه السلام ايستاد و خطاب به آن حضرت چنين سرود :(همانا كه پس از تو هياهو و گفتگوهايى صورت گرفت كه اگر حضور مى داشتى گرفتاريها فراوان نمى شد. ما ترا چنان از دست داديم كه زمين باران پربركت را. براى قوم خويش چاره يى بينديش و ميان آنان حاضر شو و غايب مباش .)

ابوبكر جوهرى مى گويد : از ابوزيد عمر بن شبه شنيدم كه براى مردم با اسنادى كه آنرا شنيدم نقل مى كرد كه مغيرة بن شعبه پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار ابوبكر و عمر كه بر در خانه پيامبر نشسته بودند گذشت و گفت : چه چيزى شما را اينجا نشانده است ؟ گفتند : منتظريم اين مرد – يعنى على – از خانه بيرون آيد تا با او بيعت كنيم . گفت : آيا مى خواهيد به تاك و انگور نارسيده اين خاندان بنگريد!  خلافت را ميان قريش گسترش دهيد تا گسترش يابد. و آن دو برخاستند و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
گويد : اگر الفاظ هم اين الفاظ نبود ولى معناى آن همينگونه بود.

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوجعفر محمد بن عبدالملك واسطى ، از يزيد بن هارون ، از سفيان بن حسين ،  از انس بن مالك نقل مى كند كه مى گفته است : چون پيامبر صلى الله عليه و آله بيمارى يى كه منجر به مرگ ايشان شدت مبتلا شدند بلال به حضورش ‍ آمد و اعلام وقت نماز كرد. پس از اينكه كار را دوبار انجام داد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اى بلال ! موضوع را ابلاغ كردى ، هر كس مى خواهد با مردم نماز بگذارد و هر كس مى خواهد نگذارد.

گويد : در اين حال پرده ها را كنار زدند و ما به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله كه چون سيم سپيد و رخشان بود نگريستيم و پيامبر صلى الله عليه و آله عبايى سياه بر تن داشت . بلال باز به حضور پيامبر آمد. فرمود : به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد. راوى اين روايت مى گويد : پس از آن ديگر ايشان را نديدم . سلام بر او باد.

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى مى گويد : از ابى شنيدم كه مى گفت : پس از داستان سقيفه ، سعد بن عباده از على عليه السلام سخن به ميان آورد و مطلبى را گفت كه طبق آن ولايت و خلافت على واجب بود. ابوالحسن على بن سليمان آن مطلب را فراموش كرده بود. گويد : قيس پسر سعد بن عباده گفت : پدر! خودت شنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در مورد على بن ابيطالب چنين فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستى ؟ و يارانت مى گويند اميرى از ما و اميرى از شما! به خدا سوگند از اين پس با تو يك كلمه هم سخن نمى گويم .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوالحسن على بن سليمان نوفلى ، از قول پدرش ، از شريك بن عبدالله ، از اسماعيل بن خالد، از زيد بن على بن حسين ، از پدرش ، از جدش نقل كرد كه على عليه السلام مى گفته است : من همراه انصار بودم و نخست بيعت ايشان چنين بود كه در هر خوش و ناخوش سخن پيامبر را بشنودند و اطاعت كنند، و چون اسلام قوى و مسلمانان بسيار شدند پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود : اى على ! بر بيعت انصار اين موضوع افزوده شود كه(پيامبر و خاندان او را از آنچه كه خود و خاندانتان را حفظ مى كنيد حفظ و پاسدارى كنيد). و اين موضوع را بر انصار عرضه داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت ، ولى گروهى به اين عهد خود وفا كردند و گروهى در اين مورد هلاك شدند.

مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين موضوع مطابق است با آنچه كه ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين نقل مى كند كه چون عبدالله بن حسن و افراد خاندانش را در حالى كه به غل و زنجير كشيده بودند در محمله هايى از مدينه به عراق مى بردند جعفر بن محمد عليه السلام جايى پوشيده ايستاده بود و مى نگريست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گريست و گفت : انصار و فرزندان انصار به پيمان خود با رسول خدا صلى الله عليه و آله وفا نكردند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان بيعت فرمود كه محمد و فرزندان و خاندان و ذريه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذريه خود را حفظ مى كنند، حفظ كنند. بار خدايا، خشم خود را بر انصار محكم و استوار گردان !

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوسعيد عبدالرحمان بن محمد، از احمد بن حكم ، از عبدالله بن وهب ، از ليث بن سعد، نقل مى كند كه چون على عليه السلام از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد او را در حالى كه جامه هايش را بر سينه و گردنش پيچيده بودند و با زور مى كشيدند از خانه بيرون آوردند و او مى گفت : اى گروه مسلمانان ! به چه گناهى بايد گردن مرد مسلمانى زده شود كه از بيعت به منظور مخالفت سرپيچى نمى كند، بلكه به سبب كار لازمى خوددارى مى كند؟ ولى از كنار هيچ انجمنى عبور نمى كرد مگر اينكه به او مى گفتند : برو بيعت كن .

ابوبكر مى گويد : على بن جرير طائى ، از ابن فضل ، از اجلح ، از حبيب نب ثعلبه بن يزيد نقل مى كرد كه مى گفته است : شنيدم على عليه السلام سه بار فرمودند : همانا سوگند به خداى آسمان و زمين كه پيامبر با من عهد فرمود و گفت :(بدون ترديد امت پس از من نسبت به تو غدر و مكر خواهد ورزيد.)

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه با اسنادى كه به عبدالله بن عباس مى رساند براى ما نقل كرد كه ابن عباس مى گفته است : در كوچه يى از كوچه هاى مدينه همراه عمر حركت مى كردم و دست او در دست من بود. عمر گفت : اى ابن عباس ! من دوست تو(على عليه السلام ) را مظلوم مى دانم . با خود گفتم : به خدا سوگند نبايد او بر من پيشى بگيرد و خودش پاسخى بدهد. گفتم : اى اميرالمؤ منين حق او را بر گردان و او را بستان . دستش را از دست من بيرون كشيد و ساعتى با خود همهمه كرد و پس از آن ايستاد، من خود را به او رساندم گفت : اى ابن عباس ! خيال نمى كردم چيزى قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اينكه آن سن او را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم : به خدا سوگند كه خداوند سن او را كم نشمرد در آن هنگامى كه به او فرمان داد سوره براءة را از ابوبكر بگيرد و ابلاغ كند.

آنچه درباره كار فاطمه عليه السلام و ابوبكر روايت شده است .

 آنچه كه بخارى و مسلم در كتابهاى صحيح خود ضمن چگونگى بيعت ابوبكر آورده اند چنين است كه من براى تو نقل مى كنم – اسناد روايت به عايشه مى رسد.

گويد : فاطمه و عباس نزد ابوبكر آمدند و ميراث خود از اموال پيامبر صلى الله عليه و آله را خواستند، يعنى زمين فدك و سهم خيبر را. ابوبكر به آن دو گفت : من شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گفت : (ما گروه پيامبران چيزى را ارث نمى گذاريم . آنچه از ما باقى بماند صدقه است و آل محمد هم از در آمد آن مال بهره مند خواهند شد ) و به خدا سوگند من كارى را كه ديده ام رسول خدا انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . فاطمه عليه السلام .

ابوبكر را رها كرد و ديگر تا هنگامى كه درگذشت با ابوبكر سخن نگفت . على عليه السلام شبانه پيكر مطهر فاطمه را به خاك سپرد و ابوبكر را از آن كار آگاه نساخت . تا هنگامى كه فاطمه عليها السلام زنده بود على ميان مردم داراى وجهه بود و چون فاطمه درگذشت چهره هاى مردم از على برگشت . فاطمه عليه السلام پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله شش ماه زنده بود و رحلت فرمود.

مردى به زهرى كه رواى در روايت از عايشه است ، گفت : يعنى على شش ماه با ابوبكر بيعت نكرد؟ گفت : نه تنها او كه هيچ كس از بنى هاشم با ابوبكر بيعت نكرد، تا آنكه على با او بيعت كرد. و چون على چنين ديد آهنگ بيعت با ابوبكر كرد و به او پيام داد كه پيش ما بيا و نبايد هيچ كس ديگر با تو بيايد. على كه خشونت عمر را مى شناخت خوش نداشت كه او بيايد. عمر به ابوبكر گفت : تنها پيش ‍ ايشان مرو. ابوبكر گفت : به خدا سوگند تنها مى روم . مگر چه مى خواهند با من انجام دهند؟ ابوبكر حركت كرد و به خانه على آمد كه همه افراد بنى هاشم را هم جمع كرده بود. على برخاست ، نخست حمد و نيايش خدا را آنچنان كه سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابوبكر! چنين نبوده است كه انكار فضيلت تو يا همچشمى و رشك بر خيرى كه خداوند به تو ارزانى داشته است ما از بيعت با تو باز مى دارد، ولى عقيده ما بر اين است كه در اين كار ما را حقى است ، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد كرديد.

سپس خويشاوندى و حق خود را نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله اظهار داشت و در اين باره چندان توضيح داد كه ابوبكر گريست و چون على خاموش شد ابوبكر شهادتين گفت و خداوند را چنان كه بايد ستود و گفت : به خدا سوگند، رعايت حق خويشاوندى و نزديكى با پيامبر صلى الله عليه و آله در نظر من مهمتر و بهتر از نزاع ميان من و شماست نسبت به شما جز نيت خير ندارم ، ولى من شنيدم پيامبر مى فرمود : (از ما ارث برده نمى شود؛ آنچه باقى بگذاريم صدقه است البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود) و به خدا سوگند، من كارى را كه پيامبر انجام داده است رها نمى كنم و همان را انجام مى دهم . على فرمود : موعد ما بعد از عصر امروز براى بيعت . و چون ابوبكر نماز ظهر را گزارد روى به مردم كرد و موجه بودن عذر على در بيعت نكردن را بيان داشت . سپس على برخاست و حق ابوبكر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بيان كرد و پيش رفت و با ابوبكر بيعت نمود، مردم هم روى به على كردند و گفتند : چه خوب و نيكو كردى ، و على به هنگام امر به معروف و به مردم نزديك بود.

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از ابراهيم بن منذر، از ابن وهب از ابن لهية ، از ابوالاسود نقل مى كند كه مى گفته است : تنى چند از مهاجران از اينكه بيعت ابوبكر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگين شدند، على و زبير هم خشم گرفتند و در حالى كه اسلحه داشتند وارد فاطمه شدند، عمر همراه گروهى آمد كه اسيد بن حضير و سلمة بن قريش كه هر دو از خاندان عبدالاشهل هستند در زمره آنان بودند. آن دو با زور وارد خانه شدند. فاطمه فرياد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. و آنان شمشير على و زبير را گرفتند و چندان بر سنگ زندند كه شكسته شد و عمر آن دو را از خانه بيرون كشيد و جلو مى راند تا آن كه با ابوبكر بيعت كنند. آنگه ابوبكر برخاست و براى مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت : بيعت با من (لغزشى ) بود كه خداوند شر آن را حفظ كرد و من از فتنه ترسيدم و به خدا سوگند، هرگز بر آن حريص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشكار آن را نخواسته ام و اينك كارى بزرگ بر گردنم نهاده شده است كه يارا و توان آنرا ندارم و بسيار دوست مى داشتم كه نيرومندترين مردم به جاى من عهده دار آن مى بود.
مهاجران سخن ابوبكر را پذيرفتند و على و زبير هم گفتند : ما جز در مورد اينكه مشورت نشده است خشم نگرفتيم و ابوبكر را سزاوارترين مردم براى خلافت مى دانيم ، او يار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را مى دانيم و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد.

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابن شهاب بن ثابت نقل كرده است كه قيس بن شماس از افراد خاندان حارث خزرخ هم همراه آن گروهى بوده كه به خانه فاطمه وارد شده اند. گويد : سعد بن ابراهيم روايت كرده است كه در آن روز عبدالرحمان بن عوف همراه عمر بوده است . محمد بن سلمه هم ميان آن جماعت بوده و همو كسى است كه شمشير زبير را شكسته است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از قول رجال خود نقل مى كند كه مى گفته است : عمر همراه مردانى از انصار و شمارى از مهاجران كنار خانه فاطمه عليه السلام آمد و بانگ برداشت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست يا براى بيعت بيرون آييد يا اين خانه را بر شما آتش مى زنم . زبير در حالى كه شمشير خود را كشيده بود بيرون آمد. زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او دست به گريبان شدند و گرفتندش ، شمشير از كف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شكست و آنان را در حالى كه جامه هايش آن را بر گردنشان پيچيده بودند بيرون آؤ ردند و با شدت و كشان كشان بردند تا با ابوبكر بيعت كنند.

ابوزيد مى گويد : نضر بن شميل روايت مى كرد كه چون شمشير زبير از دستش افتاد آنرا پيش ابوبكر كه بر منبر خطبه مى خواند بردند. گفت : آنرا به سنگ بزنيد و بشكنيد. ابوعمرو بن حماس مى گفته است من آن سنگ را كه نشانه ضربت شمشير بر آن بود ديدم و مردم مى گفتند : اين نشانه شمشير زبير است .

ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوبكر باهلى ، از اسماعيل بن مجالد، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : ابوبكر گفت : اى عمر! خالد بن وليد كجاست ؟ گفت : همين جاست . گفت : شما دو تن برويد و على و زبير را پيش من بياوريد. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بيرون در خانه ايستاد . عمر به زبير گفت : اين شمشير چيست ؟ گفت : آنرا آماده ساخته ام ، تا با على بيعت كنم . در خانه گروه بسيارى بودند كه از جمله ايشان مقداد بن اسود و عموم هاشميان بودند، عمر شمشير را از دست زبير بيرون كشيد و بر سنگى كه در خانه بود زد و شكست و سپس دست زبير را گرفت و او را بلند كرد و كشيد و از خانه بيرون آورد و گفت : اى خالد! مواظب اين باش . خالد او را گفت . بيرون خانه همراه خالد جمع بسيارى از مردم بودند كه ابوبكر آنانرا براى پشتيبانى آن دو گسيل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به على گفت : برخيز و بيعت كن .

على خوددارى و درنگ كرد. عمر دست او را گرفت و گفت : برخيز. او برنخاست . عمر او را كشيد و همانگونه كه با زبير رفتار كرده بود رفتار كرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندى و خشونت مى بردند. مردم هم جمع شده بودند و مى نگريستند و كوچه هاى مدينه انباشته از مردان شده بود، و چون فاطمه عليه السلام ديد مكه عمر آن چنان رفتار مى كند فرياد برآورد و ولوله كرد و گروه بسيارى از زنان بنى هاشم و ديگران كه با او جمع شده بودند و بر در حجره خويش آمد و با صداى بلند گفت : اى ابوبكر! چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آورديد، به خدا سوگند ديگر تا هنگامى كه خدا را ديدار كنم با عمر سخن نخواهم گفت .

ابوبكر جوهرى مى گويد : مومل بن جعفر، از قول محمد بن ميمون ، از داود بن مبارك براى من نقل كرد كه مى گفته است : هنگامى كه از حج بر مى گشتم همراهم گروهى به ديدار عبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن بن على بن ابيطالب عليه السلام رفتيم  و درباره مسائلى از او پرسيدم . گفت : به تو همانگونه پاسخ مى دهم كه جدم عبدالله بن حسن پاسخ داده است كه چون از او در اين مورد پرسيدند گفت : مادر ما صديقه و دختر پيامبر مرسل است و او در حالى كه بر آن قوم خشمگين بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگين هستيم .

مى گويم (ابن ابى الحديد) : همين معنى را يكى از شاعران خاندان ابوطالب كه حجازى بوده است گرفته و در شعر گنجانيده است . اين شعر را در نقيب جلال الدين عبدالحميد بن محمد بن عبدالحميد علوى براى من خواند و گفت : آن شاعر خودش اين شعر را براى من خواند ولى نامش را فراموش كرده ام . گويد :(اى ابا حفض (عمر) آرام بگير كه اگر مرگ پيامبر نمى بود جرات چنين كارى را نداشتى . آيا سزاوار است كه بتول خشمگين بميرد و ما راضى باشيم .! هرگز فرزندان گرامى اينگونه رفتار نمى كنند) .

اين شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و مى گويد : اى عمر! آرام بگير و آهسته باش مدارا كن و مهرورزى كن و بر ما خشونت مكن ؛ هر چند كه ، تو شايسته آن نيستى كه اينگونه مورد خطاب قرارگيرى و از تو خواسته شود كه مهرورزى كنى ، و اگر رحلت پدرش ‍ نمى بود، كه خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود، نمى توانستى اين چنين وارد آن خانه شوى و پس از رحلت پيامبر بود كه طمع بر اين كار بستند، سپس مى گويد : آيا سزاوار است كه مادر خشمگين بميرد و ما راضى و خشنود باشيم ؟ در آن صورت ما فرزندان گرامى نخواهيم بود زيرا فرزند گرامى به سبب رضايت پدر و مادرش راضى و در قبال خشم آنان خشمگين مى شوند.

در نظر من (ابن ابى الحديد) صحيح آن است كه فاطمه در حالى كه بر ابوبكر و عمر خشمگين و از آن دو دلگير بود درگذشت و وصيت فرمود كه آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند، و اين در نظر ياران (معتزلى ) ما از كارهاى قابل آمرزش است و براى عمر و ابوبكر شايسته تر بود كه فاطمه را گرامى بدارند و حرمت خانه اش را رعايت كنند، ولى آن دو نفر از تفرقه و فتنه ترسيدند و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و كارى را انجام دادند كه به تصور خودشان به صلاح نزديك تر بوده است و ابوبكر و عمر از لحاظ دين و قوت يقين داراى مكانت بزرگى بودند كه در آن شك نيست . آگاهى كامل بر انگيزه ها و اسباب كارهاى گذشته هم دشوار است و حقايق آنرا جز كسانى كه شاهد بوده اند نمى دانند، بلكه كسانى هم كه حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمى دانستند. بنابراين ، جايز نيست كه از حسن نيت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول كرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و اين موضوع ، اگر هم ثابت شود، خطايى است كه گناه كبيره نيست بلكه از باب گناهان صغيره است كه اقتضاى تبرى از آن دو و زوال دوستى را ندارد.

 ابوبكر جوهرى مى گويد : ابوزيد عمر بن شبه ، از محمد بن حاتم ، از رجال او، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است ، عمر از كنار على ، كه بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم ، عبور كرد. عمر بر على سلام داد. على به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : به بقيع مى روم . على گفت : مگر با اين دوست خود (ابن عباس ) همراه نمى شوى كه با تو بيايد؟ گفت : آرى . على به من فرمود : همراه او برو. من برخاستم و كنار عمر حركت كرد. او انگشتهايش را ميان انگشتان من قرار داد و چون اندكى رفتيم و بقيع را پشت سر نهاديم به من گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند كه اين دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترين مردم براى حكومت بود، جز اينكه ما در دو مورد بر او ترسيديم . ابن عباس مى گويد : سخنى گفتى كه چاره يى جز پرسيدن از او نداشتم و گفتم : اى اميرالمؤ منين آن دو مورد چيست ؟ گفت : از كمى سن او محبت او نسبت به خاندان عبدالمطلب .

ابوبكر جوهرى همچنين مى گويد : ابوزيد، از محمد بن عباد، از قول برادرش سعيد بن عباد، از ليث بن سعد از قول رجال او نقل مى كند كه ابوبكر صديق مى گفته است : اى كاش ، در خانه فاطمه را نمى گشودم هر چند به من اعلان جنگ مى شد.

ابوبكر جوهرى مى گويد : حسن بن ربيع ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زهرى ، از على بن عبدالله بن عباس ، از پدرش براى ما حديث كرد كه مى گفته است : در حالى كه مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله فرا رسيد و در خانه مردانى حضور داشتند كه عمر هم ميان آنان بود، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : براى من قلم و دوات و كاغذى آوريد تا براى شما نامه يى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه نشويد. عمر سخنى گفت كه معنايش اين بود كه درد بر پيامبر چيره شده است . و سپس گفت : قرآن پيش ماست و كتاب خدا ما را بسنده و كافى است . كسانى كه در خانه بودند اختلاف نظر پيدا كردند و به بگو و مگو پرداختند. يكى مى گفت : سخن همان است كه رسول خدا فرمود و ديگرى مى گفت : سخن همان است كه عمر گفت . چون اختلاف و بگو و مگوى آنان بسيار شد پيامبر خشم گرفت و فرمود : برخيزيد، ( براى پيامبرى شايسته و سزاوار نيست كه در حضورش چنين ستيز و اختلاف شود). آنان برخاستند و پيامبر صلى الله عليه و آله همان روز رحلت فرمود. ابن عباس مى گفته است : مصيبت بزرگ و تمام مصيبت اين بود كه ميان ما و نوشته پيامبر صلى الله عليه و آله حائل و مانع شدند. – يعنى به سبب اختلاف و درشتگويى .
مى گويم (ابن ابى الحديد) : اين حديث را محمد بن اسماعيل بخارى و مسلم بن حجاج قشيرى هر دو در كتابهاى صحيح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روايت آن متفقند.

ابوبكر جوهرى گويد : ابوزيد، از رجال خود، از جابر بن عبدالله براى ما حديث كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : اگر خلافت را به ابوبكر واگذاريد هر چند او را در بدنش ضعيف مى يابيد ولى در فرمان خدا نيرومند است و اگر به عمر واگذاريد هم در از لحاظ بدنى نيرومند است و هم در اجراى فرمان خدا و اگر به على واگذاريد – و نمى بينم كه اين كار را بكنيد – او را رهنمون و راهنما خواهيد يافت كه شما را بر شاهراه هدايت و راه راست مى برد :ابوبكر جوهرى مى گويد : احمد بن اسحاق بن صالح ، از احمد بن سيار، از سعيد بن كثير انصارى ، از قول رجال خود، از عبدالله بن عبدالرحمن نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى مرگ خود، اسامة بن زيد را به فرماندهى لشكرى گماشت كه عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شركت داشتند و ابوبكر و عمر و ابوعبيده جراح و عبدالرحمان بن عوف و طلحه و زبير هم در زمره آنان بودند پيامبر صلى الله عليه و آله به اسامه فرمان داد به موته ، يعنى جايى كه پدر اسامه كشته شده بود، حركت كند و در وادى فلسطين جنگ و جهاد كند.

اسامه در اين كار سنگينى كرد و لشكر هم بدان سبب سنگينى كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در بيمارى خود گاه سنگين و گاه سبك و بهتر مى شد و همواره درباره حركت كردن و گسيل داشتن لشكر تاكيد مى فرمود تا آنجا كه اسامه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! آيا اجازه مى فرمايى چند روزى درنگ كنم تا خداوند متعال شفايت دهد؟ فرمود : نه حركت كن و در پناه بركت خداوند برو. گفت : اى رسول خدا! اگر بروم و تو بر اين حال باشى در دل من قرحه يى از اضطراب درباره ، تو خواهد بود. فرمود : در پناه نصرت و عافيت حركت كن و برو. گفت : اى رسول خدا! من خوش نمى دارم كه از همه مسافران و كاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم . فرمود : آنچه را به تو فرمان مى دهم انجام بده .

سپس ضعف بر رسول خدا صلى الله عليه و آله چيره شد. اسامه هم برخاست و آماده حركت شد و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از آن حال ضعف بيرون آمد درباره اسامه و آن لشكر پرسيد. گفتند : مجهز مى شوند و در جناح حركتند. شروع فرمود به گفتن اين جمله : (لشكر اسامه را روانه كنيد. هر كس را كه از آن تخلف كند خدا لعنت كناد) و اين جمله را مكرر فرمود. اسامه در حالى كه پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بيرون رفت و در جرف فرود آمد و در حالى كه ابوبكر و عمر و بيشتر مهاجران و از انصار اسيد بن خضر و بشير بن سعد و سران ديگر انصار همراهش بودند. در اين حال فرستاده ام ايمن  پيش اسامه آمد و پيام آورد : برگرد كه پيامبر در حال مرگ است . اسامه هماندم برخاست و در حالى كه لواء همراهش بود به مدينه برگشت و آن را بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين نهاد و پيامبر صلى الله عليه و آله همان ساعت رحلت فرموده بود
گويد : ابوبكر و عمر تا هنگامى كه زنده بودند اسامه را با عنوان امير مورد خطاب قرار مى دادند.

خطبه 66 شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ نهاوند به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

جنگ نهاوند

در مورد جنگ نهاوند، ابو جعفر محمد بن جریر طبرى در کتاب تاریخ چنین آورده است : چون عمر مى خواست با ایرانیان و سپاههاى خسرو که در نهاوند جمع بودند جنگ کند با اصحاب پیامبر (ص ) رایزنى کرد. عثمان برخاست و پس از گفتن تشهد گفت : اى امیر المومنین ! من چنین مصلحت مى بینم که براى شامیان بنویسى از شام حرکت کنند و بروند و براى یمنى ها بنویس از یمن حرکت کنند و سپس خود همراه مردم این دو شهر محترم (مکه و مدینه ) به سوى دو شهر بصره و کوفه برو و به کمک نیروهاى مسلمانان با نیروى مشرکان رویاروى شو و اگر چنین کنى و با همه کسانى که نزد تو و همراه تو هستند به جنگ آنان بروى شمار آنان هر چه باشد در نظر تو اندک خواهد آمد و تو نیرومندتر و پرشمارتر خواهى بود، تو پس از آن روز چیزى از خود باقى مخواه و دیگر از دنیا عزت و قدرتى نخواهى یافت و در هیچ پناهى نخواهى بود. این روز را روزهایى از پى است ، تو خود به تن خویش و راى و یاران خود در آن حاضر باش و از آن غیبت مکن .

ابو جعفر طبرى مى گوید: طلحه برخاست و گفت : اى امیر المومنین ! همانا کارها تو را استوار کرده است و سختیها تو را آزموده است و تجربه ها ورزیده ات ساخته است تو خود دانى ، اینک این تو و این اندیشه تو، در دست تو وا نمانیم و کار خود را جز به تو وا نمى گذاریم . اینک فرمان بده تو را اجابت کنیم و ما را فرا خوان تا فرمانبردارى کنیم و دستور سوار شدن بده تا سوار شویم و به هرسو که مى خواهى ما را روانه کن تا روانه شویم که تو عهده دار و سالار این کارى و تو خود آزموده و محنت کشیده اى و هیچ چیز از فرجام کارها براى تو جز با نیکى و پسندیدگى نبوده است .

على بن ابى طالب علیه السلام فرمود: اما بعد، همانا نصرت و زبونى در این کار به بیشى و کمى افراد نیست همانا که آیین خداوند است که آن را ظاهر ساخته است و لشکر خداوند است که آن را عزت بخشیده و با فرشتگان امداد فرموده است تا به این پایه و مایه رسیده است وانگهى ما بر وعده خداوند چشم امید داریم و خداوند وعده خود را برمى آورد و لشکر خود را نصرت مى بخشد. جایگاه تو در مورد ایشان همچون بند و رشته گلوبند است که همه گوهرها را جمع مى کند و نگه مى دارد و اگر آن رشته پاره شود هرچه بر آن است پاشیده مى شود و به هر سو مى رود و سپس هرگز جمع نمى شود.

اعراب هم هر چند امروز از لحاظ شمار اندک اند ولى در پناه اسلام ، عزیز و نیرومنداند. بر جاى خود باش و براى مردم کوفه که سران و بزرگان عرب اند بنویس که دو سوم آنان به جنگ بروند و یک سوم ایشان در شهر بمانند و براى مردم بصره بنویس که با بخشى از نیروهاى خود آنان را مدد کنند و مردم شام و یمن را از جایگاه خود حرکت مده که اگر شامیان را حرکت دهى رومیان ، آهنگ حمله به زن و فرزند ایشان مى کنند و اگر یمنى ها را از این سرزمین و از یمن ایشان حرکت دهى حبشیان آهنگ حمله به زن و فرزند آنان مى کنند و اگر خودت از این سرزمین حرکت کنى و بروى اعراب بادیه نشین از هر سو پیمان شکنى مى کنند و چنان خواهد شد که نگرانى تو از پشت سرت در مورد زنان و نوامیس به مراتب مهمتر از آن خواهد بود که در پیش روى دارى و ایرانیان هم فردا همین که تو را ببینند خواهند گفت : این مرد ریشه و امیر عرب است و موجب شدت حمله آنان بر تو خواهد شد.

اما آنچه که درباره حرکت مشرکان گفتى ، خداوند حرکت آنان را از تو ناخوشتر مى دارد و خودش تواناتر است که آنچه را ناخوش مى دارد تغییر دهد. اما آنچه درباره شمار ایشان گفتى ما در جنگهاى گذشته با تکیه بر شمار و بسیارى نیرو جنگ نمى کردیم بلکه با صبر و پایدارى و انتظار نصرت مى جنگیدیم . عمر گفت : آرى ، همین راى درست است و دوست مى داشتم همین کار را انجام دهم . اینک بر من اشاره کنید که چه کسى را به حکومت آن مرز بگمارم ؟ گفتند: تو خودت به مردم آشناترى آنان پیش تو آمده اند ایشان را دیده اى و با آنان گفتگو کرده اى . عمر گفت : آرى ، به خدا سوگند کار ایشان را به مردى وامى گذارم که در قبال سرنیزه هاى نخستین دشمن پایدار و سخت استوار باشد. گفتند: اى امیر المومنین او چه کسى است ؟ گفت : نعمان بن مقرن . گفتند: آرى که شایسته براى آن کار است .

نعمان بن مقرن در آن هنگام در بصره بود، عمر براى او نامه نوشت و او را به فرماندهى سپاه گماشت .
ابو جعفر طبرى مى گوید: عمر براى نعمان چنین نوشت : به نهاوند برو که تو را سالار جنگ با فیروزان که سالار سپاهیان کسرى است قرار دادم اگر براى تو حادثه یى آمد فرمانده حذیقه بن الیمان خواهد بود و اگر براى او حادثه یى پیش آمد نعیم بن مقرن فرمانده خواهد بود و اگر خداوند براى شما فتح و پیروزى نصیب فرمود غنایم را که خداوند بر مردم ارزانى فرموده است میان ایشان تقسیم کن و چیزى از آن پیش من مفرست و اگر قوم پیمان شکنى کردند دیگر نه مرا ببینى و نه من تو را. اینک طلیحه بن خویلد و عمرو بن معدى کرب را به سبب آنکه به فنون جنگ آگاه اند همراه تو قرار دادم ؛ با آن دو مشورت کن ولى ایشان را بر کارى مگمار.

ابو جعفر طبرى مى گوید: نعمان همراه اعراب حرکت کرد و به نهاوند رسید و این موضوع به سال هفتم خلافت عمر بود. دو گروه رویاروى شدند و جنگ درگرفت . مسلمانان مشرکان را تا کنار خندقها عقب راندند و آنان به شهرها و دژهاى خود پناهنده شدند و این کار بر مسلمانان گران آمد. طلیحه به نعمان گفت : پیشنهاد مى کنم و چنین مصلحت مى بینم که گروهى از سواران را گسیل دارى و ایشان را تحریک کنى و چون تحریک شوند برخى از ایشان بیرون خواهند آمد و با شما درگیر خواهند شد، شما براى آنان راه بگشایید، آنان طمع خواهند بست و به تعقیب شما مى پردازند و شما ناگاه برگردید و حمله کنید تا خداوند به آنچه دوست مى دارد میان ما و ایشان حکم کند.

نعمان این کار را انجام داد و همان گونه بود که طلیحه پنداشته بود و ایرانیان از دژها و حصارهاى خود بیرون آمدند و چون مسلمانان را تعقیب کردند ناگاه نعمان با مردم حمله آورد و جنگى سخت کردند آنچنان که شنوندگان نظیر آن را نشنیده بودند. اسب نعمان لغزید و او را با سر بر زمین کوفت و نعمان کشته شد. رایت را برادرش نعیم برداشت ، حذیفه پیش آمد و نعیم رایت را به او سپرد. مسلمانان کشته شدند امیر خود را پوشیده داشتند و همچنان به جنگ ادامه دادند تا شب فرا رسید و تاریک شد؛ مشرکان برگشتند و مسلمانان آنان را تعقیب کردند مشرکان سرگردان شدند و جنگ را رها کردند، مسلمانان تیغ بر آنان نهادند و بیرون از شمار از آنان کشتند، آنان به فیروزان که در حال فرار بود رسیدند او به گردنه یى رسید که گروه بسیارى استر در حالى که عمل بر آنان بود عبور مى کردند و بدین سان اجل او فرا رسید و کشته شد و مسلمانان مى گفتند: خداوند را لشکرهایى از عمل است .

مسلمانان وارد نهاوند شدند و به هر چه که در آن بود دست یافتند و غنایم این جنگ بسیار بود و براى عمر گسیل داشتند که چون غنایم را بدید بگریست . مسلمانان به او گفتند: امروز روز شادى و شادکامى است ، گریه تو از چیست ؟ گفت : گمان مى کنم که خداوند متعال این گونه غنایم را از رسول خود که سلام و درود بر او باد و از ابوبکر به سبب خیرى که بر آنان اراده فرموده بود پوشیده داشته است و چنین مى بینم که گشایش این غنایم براى من به سبب شرى است که نسبت به من اراده فرموده است ؛ بعید نیست و چیزى نمى گذرد که این اموال مسلمانان و مردم را به فتنه دراندازد.

عمر سپس دستهاى خود را سوى آسمان برافراشت و دعا مى کرد و مى گفت :بار خدایا، مرا در پرده عصمت قرار ده و به خویشتنم وا مگذار! و این کلمات را مکرر ادعا مى کرد و همه آن اموال را میان مسلمانان تقسیم کرد.

خطبه 146شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ اعراب با ایرانی ها (جنگ قادسیه)وساخت مسجد کوفه به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

جنگ قادسیه

بدان که درباره این موضوع که این سخنان را چه هنگامى براى عمر فرموده است اختلاف نظر است ؛ برخى گفته اند: در مورد جنگ قادسیه بیان داشته است و برخى گفته اند: در مورد جنگ نهاوند است . مدائنى در کتاب الفتوح خود سخن اول را پذیرفته است و طبرى در کتاب التاریخ الکبیر خود سخن دوم را قبول کرده است و همان گونه که روش ماست و در مورد بیان مطالب سیره و جنگها تاکنون معمول داشته ایم اشاره به مختصرى به این دو جنگ خواهیم داشت .

جنگ قادسیه به سال چهاردهم هجرت بوده است . عمر به مسلمانان در مورد این جنگ رایزنى کرد و در روایت ابو الحسن على بن محمد بن سیف مدائنى چنین آمده است : على علیه السلام به وى پیشنهاد کرد که او شخصا نرود و گفت : اگر تو بروى ایرانیان را همتى جز درمانده کردن تو نخواهد بود که مى دانند تو محور آسیاى عربى و پس از آن براى اسلام دولتى نخواهد بود. کسان دیگرى غیر از على علیه السلام به عمر پیشنهاد کردند که خود برود و او نپذیرفت و راى و پیشنهاد على را پذیرفت . کسان دیگرى غیر از مداینى روایت کرده اند که این راى را عبدالرحمان بن عوف پیشنهاد کرد.

ابو جعفر محمد بن جریر طبرى مى گوید: پس از آنکه براى عمر از حرکت خویش انصراف حاصل آمد سعد بن ابى وقاص را بر مسلمانان امیر قرار داد، یزدگرد هم رستم ارمنى را بر ایرانیان فرماندهى داد. سعد بن ابى وقاص ، نعمان بن مقرن را به رسالت پیش ‍ یزدگرد گسیل داشت .

نعمان به حضور او در آمد و سخنى درشت گفت . یزدگرد گفت : اگر نه این است که رسولان را نمى کشند تو را مى کشتم . سپس توبره یى پر از خاک بر سرش نهادند و او را براندند و از دروازه هاى مداین بیرونش کردند و یزدگرد به او گفت : پیش ‍ سالار خود برگرد که من براى رستم نوشته ام تا او و سپاهیان عربش را در خندق قادسیه به خاک بسپارد و پس از آن اعراب را به یکدیگر گرفتار و سرگرم خواهم ساخت و ایشان را سخت تر از آنچه شاپور ذوالاکتاف زخمى ساخت زخمى خواهم کرد. نعمان بن مقرن پیش سعد برگشت و او را آگاه ساخت . سعد به او گفت : مترس که خداوند سرزمین ایشان را در اختیار و ملک ما قرار داد و این را به فال نیک مى گرفت که خود خاکشان را به او داده اند.

ابو جعفر طبرى گوید: رستم از آغاز کردن به جنگ تن مى زد و آن را خوش نمى داشت و سلامت را ترجیح مى داد. یزدگرد چند بار او را به شتاب در جنگ واداشت و او همچنان نمى پذیرفت و مصلحت مى دید که کار به درازا کشد. شمار لشکریان سعد بن ابى وقاص سى و اند هزار و شمار لشکریان رستم یکصد و بیست هزار بود. رستم از قادسیه تا مداین مردان را گماشته بود که به فاصله کم ایستاده بودند و همین که رستم سخن مى گفت آنان به یکدیگر مى گفتند و همان دم آن سخن به آگاهى یزدگرد مى رسید. در جنگ قادسیه طلیحه بن خویلد و عمرو بن خویلد و عمرو بن معدى کرب و شماخ بن ضرار و عبده بن طبیب شاعر و اوس بن معن همراه مسلمانان بودند و میان مردم برپا مى خاستند و براى آنان شعر مى خواندند و ایشان را به جنگ تحریض مى کردند. ایرانیان براى اینکه نگریزند خویشتن را با زنجیرها به یکدیگر بسته بودند و آن گروه که خود را بسته بودند حدود سى هزار تن بودند.

نخستین روزى که دو گروه به جان یکدیگر افتادند فیلهایى که همراه لشکر رستم بود بر اسبها و سوارکاران (مسلمانان ) حمله بردند و آنان را زیر پا گرفتند ولى گروهى از پیادگان در قبال فیلها ایستادگى کردند. شمار فیلها سى و سه بود که فیل پادشاه یکى از آنها بود و فیلى سپید و تنومند بود. مردان پیاده با شمشیر خرطوم فیلان را قطع کردند و نعره آنها بلند شد در این روز که نخستین روز جنگ بود پانصد تن از مسلمانان و دو هزار تن از ایران کشته شدند.

روز دوم ابو عبیده بن جراح با لشکرهاى مسلمانان از شام رسید که پشتیبان سعد بن ابى وقاص بودند و این روز که در آن جنگ دوم صورت گرفت بر ایرانیان دشوارتر از روز نخست بود و از مسلمانان دو هزار تن و از مشرکان ده هزار تن کشته شدند.

روز سوم از بامداد به جنگ پرداختند و روزى سخت بر عرب و عجم بود و هر دو گروه پایدارى کردند و آن روز و آن شب همچنان جنگ ادامه داشت و هیچ کس سخن نمى گفت و سخن آنان جز هیاهو نبود و به این سبب آن شب را (شب هریر)نام نهادند.

همه اخبار و صداها از سعد بن ابى وقاص و رستم قطع شد و سعد فقط به نماز و دعا خواندن و گریستن روى آورده بود و مردم آن شب را خسته و فرسوده به صبح آوردند که تمام آن شب دیده فرو نبسته بودند و جنگ همچنان تا هنگام ظهر ادامه داشت . در این هنگام خداوند طوفانى سخت برانگیخت و این به روز چهارم بود و گرد و خاک را به سوى ایرانیان جهت داد و آنان شکست خوردند و اعراب کنار تخت رستم رسیدند؛ رستم از تخت خود برخاست تا سوار بر شترى شود و پرچم فراز سرش بود، هلال بن علقمه بارى را که رستم روى آن بود زد و با شمشیر ریسمانهاى آن را برید، یکى از دو لنگه بر هلال افتاد و دیگرى بر رستم و مهره هاى پشت او را درهم شکست ، رستم خود را به جانب آب کشاند و خویشتن را در آن انداخت و هلال هم بر او حمله برد و پایش را بگرفت و از آب بیرونش کشید و او را زیر سم اسبان افکند و خود بالاى تخت رفت و فریاد برآورد: من هلالم ، من قاتل رستم هستم ! در این هنگام ایرانیان شکست خورده و به هزیمت رفتند و گروهى از ایشان در آب سقوط کردند و حدود سى هزار تن از ایرانیان کشته شدند و اموال و جامه هاى آنان که بسیار فراوان بود به غارت رفت .

اعراب به کافور بسیارى دست یافتند و چون آن را نمى شناختند اهمیتى ندادند و به وزن مساوى با نمک فروختند و از این کار شاد بودند و مى گفتند: نمک خوبى از آنها گرفتیم و نمک ناپسندى به آنان دادیم . مقدار بسیارى جام زرین و سیمین که بیرون از حد شمار بود به دست آوردند و گاه مردى از اعراب دو جام زرین را به دوست خود مى داد تا از او یک جام سیمین بگیرد زیرا از سپیدى و رخشندگى آن بیشتر لذت مى برد و فریاد مى زد:چه کسى حاضر است دو (جام ) زرد را با یک (جام ) سپید عوض کند.

سعد بن ابى وقاص غنیمتها و آنچه را به دست آمده بود براى عمر فرستاد و عمر براى سعد نوشت ایرانیان را تعقیب مکن و همانجا که هستى بمان و آن را جایگاه خویش قرار ده . سعد همانجا که محل امروز کوفه است فرود آمد و نخست حدود مسجد آن را مشخص ساخت و سپس در آنجا خانه و جایگاههایى براى اعراب ساخت .

خطبه 146شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۴ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

زندگینامه وشرح حال عمرو بن عاص به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

نسبت عمرو بن عاص و برخى از اخبار او

ما اینک اندکى درباره نسب عمروعاص و اخبار او تا هنگام وفاتش به خواست خداوند بیان مى کنیم :
او عمرو بن وائل بن هاشم بن سعید بن سهم بن عمرو بن هصیص بن کعب بن لوى بن غالب فهر بن نضر است . کنیه اش ابوعبدالله و گفته اند ابومحمد است ، پدرش عاص بن وائل یکى از کسانى است که پیامبر صلى الله علیه و آله را استهزاء و آشکارا با آن حضرت دشمنى مى کرده و ایشان را آزار مى داده است ، و در مورد او و دوستانش این آیه نازل شده است که(ما مسخره کنندگان را از تو کفایت مى کنیم .)

عاص بن وائل در اسلام ملقب به ابتر است ، زیرا به قریش گفته بود بزودى این شخص بى دنباله و دم بریده (یعنى پیامبر صلى الله علیه و آله ) خواهد مرد و نامش محو خواهد شد. زیرا پیامبر صلى الله علیه و آله داراى پسرى نبود که از او اعقابى بماند و خداوند متعال این آیه سوره کوثر را نازل فرمود : (همانا دشمن تو دم بریده است .)

عمرو یکى از کسانى است که پیامبر صلى الله علیه و آله را در مکه آزار و دشنام مى داد و در راه آن حضرت سنگ مى انداخت . زیرا پیامبر صلى الله علیه و آله شبها از خانه خود بیرون مى آمد و بر کعبه طواف مى فرمود و عمرو در مسیر ایشان سنگ مى ریخت تا پایش ‍ به آن گیر کند و بر زمین بیفتد. عمرو همچنین یکى از کسانى است که چون زینب دختر پیامبر صلى الله علیه و آله براى هجرت از مکه به مدینه بیرون آمد او را تعقیب کردند و ترساندند و با ته نیزه ها به هودج و کجاوه او کوبیدند و زینب از بیم ، کودک خود را که از شوهرش ابوالعاص بن ربیع سقط کرد. چون این خبر به پیامبر صلى الله علیه و آله رسید سخت افسرده و اندوهگین شد و آن گروه را لعن و نفرین فرمود. این موضوع را واقدى روایت کرده است .

همچنین واقدى و محدثان و مورخان دیگر روایت کرده اند که عمروعاص پیامبر صلى الله علیه و آله را بسیار هجو مى گفت و آن ترانه ها را به کودکان مکه مى آموخت و آنان هر گاه رسول خدا از کنارشان مى گذشت بر روى او فریاد مى کشیدند و با صداى بلند آن ترانه هاى هجویه را مى خواندند. پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که در (حجر اسماعیل ) نماز مى گزارد و عرضه داشت : (پروردگارا! عمرو بن عاص مرا هجو گفته است ، من شاعر نیستم ، او را به شمار هجوهایى که براى من سروده است لعنت فرماى .)

مورخان و اهل حدیث روایت کرده اند که نصر بن حارث و عقبه بن ابى معیط و عمرو بن عاص ، شکمبه و احشاى شترى را که کشته بودند برداشتند و آوردند و روى سر پیامبر (ص ) که کنار کعبه در حال سجده بود نهادند و آن کثافات بر سر پیامبر مى ریخت و آن حضرت همچنان در حال سجده صبر کرد و سر برنداشت و گریست و بر آنان نفرین فرمود. دخترش فاطمه علیه السلام در حالى که مى گریست آمد و آن کثافت را برداشت و دور افکند و گریان بالاى سر پدر ایستاد. پیامبر (ص ) خود را بلند کرد و سه بار عرضه داشت : (پروردگارا! خود سزاى قریش را بده .) سپس صداى خود را بلند کرد و سه بار عرضه داشت : (من ستمدیده ام ، انتقام مرا بگیر)  و سپس برخاست و به خانه خویش رفت و این دو ماه پس از مرگ عمویش ابوطالب بود.

و به سبب شدت دشمنى عمرو بن عاص با رسول خدا صلى الله علیه و آله اهل مکه را پیش نجاشى فرستادند تا او را از گرایش به اسلام باز دارد و مهاجرانى را که به حبشه هجرت کرده اند از سرزمین خود بیرون کند و در صورتى که بتواند، جعفر بن ابى طالب را بکشد. از جمله کارهاى عمروعاص در مورد جعفر مطالبى است که در کتابهاى سیره آمده است و بزودى برخى از آنرا نقل مى کنیم .
اما در مورد نابغه : زمخشرى در کتاب ربیع الابرار چنین آورده است که نابغه مادر عمروعاص کنیزى بود متعلق به مردى از قبیله عنزه که در جنگ اسیر شد. عبدالله بن جدعان تیمى آن کنیز را خرید، او روسپى بود.

عبدالله بن جدعان بعد او را آزاد ساخت . قضا را در یک ماه ابولهب بن عبدالمطلب و امیه بن خلف جمحى و هشام بن مغیره مخزومى و ابوسفیان بن حرب و عاص بن وائل سهمى بر او افتادند و از او کام گرفتند و او عمرو را زایید و همه آنان مدعى او شدند. سرانجام خود نابغه را حکم قرار دادند و او گفت : پسرم از عاص بن وائل است و این به آن سبب بود که عاص بن وائل بر آن روسپى اموال بیشترى مى بخشید. گویند عمرو به ابوسفیان شبیه تر بوده و در همین مورد حارث بن عبدالمطلب  خطاب به عمرو بن عاص چنین سروده است :(پدر تو ابوسفیان است و در این شک نیست که میان ما آثار و شمایل تو را آشکار ساخته است .)

ابوعمر بن عبدالبر صاحب کتاب الاستیعاب مى گوید :  نام مادر عمرو، سلمى و لقب او نابغه و دختر حرمله از طایفه بنى جلان بن عنزه بن اسد بن ربیعه بن نزار است . او به اسیرى افتاد و پس از آنکه میان گروهى از قریش دست به دست شد در اختیار عاص بن وائل قرار گرفت و عمرو را براى او آورد.

ابن عبدالبر مى گوید : براى مردى هزار درهم جایزه قرار دادند که از عمرو بن عاص در حالى که بر منبر باشد بپرسد مادرش کیست . آن مرد پرسید. گفت : مادرم سلمى دختر حرمله و ملقب به نابغه و از طایفه بنى عنزه و از خاندان جلان است ، به دست اعراب اسیر و در بازار عکاظ فروخته شد. فاکه بن مغیره او را خرید سپس عبدالله بن جدعان او را از وى خریدارى کرد و سرانجام در اختیار عاص بن وائل قرار گرفت و من با نجابت متولد شدم ، اینک اگر براى تو جایزه اى قرار داده اند آنرا بگیر.

مبرد در کتاب الکامل گفته است :  نام مادر عمرو لیلى بوده و این خبر را هم نقل کرده و گفته است : مادرش زنى پسندیده نبوده است . مبرد همچنین مى گوید : منذر بن جارود یک بار به عمروعاص گفت : تو چه مرد بزرگى بودى اگر آن زن مادرت نمى بود. گفت : همراه تو خدا را ستایش مى کنم ، دیشب در این باره فکر مى کردم نسب او را میان عرب که دوست مى داشتم از آنها باشد جستجو مى کردم ولى قبیله عبدالقیس به خاطرم خطور نکرد

مبرد همچنین مى گوید : عمرو بن عاص وارد مکه شد قومى از قریش را دید که گرد هم نشسته اند. و چون او را دیدند همگى چشم بر او برگرداندند. پیش آنان رفت و گفت : چنین گمان مى کنم که درباره من سخن مى گفتید. گفتند : آرى ، میان تو و برادرت هشام بن عاص ‍ مقایسه مى کردم که کدامیک با فضیلت ترید. نخست آنکه مادرش مادر هشام بن مغیره است و مادر مرا خوب مى شناسید، دو دیگر پدرش او را بیش از من دوست مى داشت و شناخت پدر به پسرش مى دانید، سوم آنکه پیش از من اسلام آورده است . چهارم آنکه او شهید شده است و من هنوز زنده ام .

ابوعبیده معمر بن مثنى در کتاب الانساب خود مى گوید : در مورد عمرو دو تن مدعى شدند پدرش هستند و آن دو ابوسفیان بن حرب و عاص بن وائل بودند و به خصومت پرداختند. گفته شد مادرش در این باره داورى کند. مادر عمرو گفت : او از عاص بن وائل است . ابوسفیان گفت : من در این تردید ندارم که او را در رحم مادرش کاشته ام ، ولى عاص نپذیرفت . به مادرش گفتند : نسب ابوسفیان شریفتر است . گفت : عاص بن وائل بر من فراوان انفاق مى کند و حال آنکه ابوسفیان ممسک و بخیل است .

حسان بن ثابت در همین مورد در پاسخ عمرو بن عاص که پیامبر صلى الله علیه و آله را هجا گفته بود چنین سروده است و او را هجا گفته است :(پدرت ابوسفیان است ، در این تردیدى نیست و میان ما دلایل روشنى در این باره آشکار شده است . اگر مى خواهى افتخارى کنى به ابوسفیان افتخار کن ولى به عاص بن وائل فرومایه افتخار مکن ….)

مفاخره یى میان حسن بن على و چند تن از قریش 

زبیر بن بکار در کتاب المفاخرات خود مى گوید : عمرو بن عاص و ولید بن عقبه بن ابى معیط و عتبه بن ابوسفیان بن حرب و مغیره بن شعبه پیش معاویه جمع شدند و از حسن بن على علیه السلام سخنان ناهنجارى شنیده بودند، از آنان هم سخنان ناهنجارى به اطلاع حسن علیه السلام رسیده بود. آنان به معاویه گفتند : اى امیرالمؤ منین ! همان حسن نام و یاد پدرش را زنده کرده است . سخن مى گوید، تصدیق مى کنند، فرمان مى دهد، اطاعت مى شود و براى او و برگرد او کفشها از یارى درآؤ رده مى شود و این امور را از آنچه هست بزرگتر مى سازد و همواره از او سخنانى براى ما نقل مى شود که ما را خوش نمى آید.

معاویه گفت : اینک چه مى خواهید؟ گفتند : پیام بده و احضارش کن تا او را و پدرش را دشنام دهیم و او را توبیخ و سرزنش کنیم و به او بگوییم که پدرش عثمان را کشته است و از او اقرار بگیریم و نمى تواند چیزى از آنرا دگرگون کند یا در آن مورد ما را نکوهش ‍ کند.
معاویه گفت : من این کار را به مصلحت نمى بینم و انجام نخواهم داد. گفتند : اى امیرالمؤ منین ! ترا سوگند که این کار را انجام مى دهى . گفت : واى بر شما! این کار را مکنید. به خدا سوگند، من او را هیچگاه پیش خود نشسته ندیده ام مگر اینکه از مقام او و خرده گرفتنش ‍ بر خود ترسیده ام . گفتند : در هر حال بفرست و او را احضار کن . گفت : اگر چنین کنم نسبت به او انصاف خواهم داد. عمروعاص گفت : آیا مى ترسى باطل بر حق چیره شود یا سخن او بر سخن ما برترى یابد؟ معاویه گفت : اگر پیام بدهم و او را بخواهم به او خواهم گفت با تمام قدرت خود سخن بگوید. گفتند به این فرمانش بده .

معاویه گفت : اینک که بر خلاف من اصرار مى ورزید و چیزى جز آنرا نمى پذیرید مبادا که سخن سست و بیمار بگویید و بدانید آنان خاندانى هستند که کسى بر ایشان عیب نمى گیرد و گرد ننگ بر دامنشان نمى نشیند ولى سخت و استوار چون سنگ بگویید، و فقط به او بگویید پدرت عثمان را کشته است و خلافت خلفاى پیش از خود را خوش نمى داشته است .

معاویه کسى پیش ایشان فرستاد. او رفت و گفت : امیرالمؤ منین ترا فرا مى خواند فرمود : چه کسانى پیش اویند؟ چون نام برد، حسن علیه السلام فرمود : آنان را چه مى شود؟ (سقف خانه بر فرازشان فرود آمد و عذاب از آنجا که نمى دانستند به ایشان رسید)  سپس فرمود : اى کنیز، جامه هاى مرا بیاور. و عرضه داشت : پروردگارا! من از بدیهاى ایشان به تو پناه مى برم و با یارى تو بر گلوگاه آنان مى زنم و از تو بر آنان یارى مى جویم . خداوندا! هر گونه که مى خواهى و به هر صورت با نیرو و توان خود آنرا از من کفایت فرماى . اى بخشنده بخشندگان !

سپس برخاست و چون پیش معاویه رسید، معاویه او را بزرگ و گرامى داشت و کنار خود نشاند. آن قوم همچون جانواران نر دم جنبانیدند و در خویش احساس قدرت و برترى کردند. معاویه گفت : اى ابا محمد این گروه از فرمان من سرپیچى کردند و به تو پیام دادند و احضارت کردند.

حسن علیه السلام فرمود : سبحان الله ! خانه ، خانه توست و در آن فرمان تو جارى است . به خدا سوگند، اگر با آنان در آنچه مى خواهند و در دل دارند موفقت هم کرده باشى من از بیدادگرى و از حد گذشتن تو آزرم مى کنم و اگر چنین نباشد و آنان بر تو غلبه کرده باشند من از ضعف و ناتوانى تو آزرم مى کنم . به کدامیک از این دو حالت اقرار و کدامیک را انکار مى کنى ؟ اگر من شمار ایشان را مى دانستم همراه خودم به شمار ایشان از بنى عبدالمطلب مى آوردم ، اینک هم چرا از تو و ایشان وحشتى داشته باشم ؟ همانا ولى من خداوند است که صالحان را یارى مى فرماید. معاویه گفت : من خوش نداشتم ترا فراخوانم ولى اینان مرا به این کار واداشتند و به هر حالى مى توانى با انصاف پاسخ من و ایشان را بدهى . ما ترا فراخوانده ایم تا از تو اقرار بگیریم که عثمان مظلوم کشته شده است و پدرت او را کشته است . اکنون سخنان ایشان را بشنو پاسخ بگو و تنهایى تو و اجتماع ایشان ترا از اینکه با تمام زبان و قدرت خود پاسخ دهى باز ندارد.

عمروعاص شروع کرد و نخست حمد خدا و درود بر پیامبر صلى الله علیه و آله را بر زبان آورد سپس به خرده گیرى از على علیه السلام پرداخت و از هیچ چیز فروگذارى نکرد و گفت : پدرت به ابوبکر دشنام مى داد و خلافت او را خوش نمى داشت و نخست از بیعت با او خوددارى و سرانجام با کراهت با او بیعت کرد؛ در خون عمر هم شرکت داشت و عثمان را با ظلم و ستم کشت و مدعى خلافت شد که از او نبود.

آنگاه از جنگ صفین و فتنه ها نام برد و او را سرزنش کرد و کارهاى زشت دیگرى را هم بر شمرد و به على علیه السلام نسبت داد. سپس گفت : اى فرزند عبدالمطلب ، خداوند به این جهت که شما خلیفگان را کشتید و خونهاى حرام را حلال شمردید و کارهاى ناروا کردید و بر پاداشهاى حرص ورزیدید، پادشاهى را به شما ارزانى نداشت . و تو خودت اى حست ، با خود مى گفتى خلافت به تو مى رسد ولى ترا خرد و کفایت این کار نیست و کردار خداوند سبحان را با خود چگونه دیدى ؟ عقلت را از تو گرفت و ترا در حالى رها کرد که نادانترین فرد قریش باشى و ترا مسخره و استهزاء مى کنند و این به سبب کردار ناپسند پدرت بود. ما اینک ترا فراخوانده ایم تا خودت و پدرت را دشنام دهیم ؛ اما پدرت را خداوند خود سزایش داد و کار او را از ما کفایت کرد، اما تو اکنون اسیر دست ما و در اختیار مایى هر چند بخواهیم درباره ات انجام مى دهیم و اگر ترا بکشیم بر ما از خداوند گناهى و در نظر مردم عیبى نیست آیا مى توانى پاسخ ما را بدهى و ما را تکذیب کنى ؟ و اگر تصور مى کنى ما در موردى دروغ گفتیم پاسخ آنرا به ما بگو وگرنه بدان که خودت و پدرت ستمگرید
سپس ولید بن عقبه بن ابى معیط سخن مى گفت و چنین اظهار داشت : اى بنى هاشم ، شما دایى هاى عثمان بودید و او براى شما چه نیکو پسرى بود؛ حق شما را مى شناخت . شما خویشاوندان همسرش بودید و او چه داماد پسندیده یى بود که شما را گرامى مى داشت ، ولى شما نخستین کسانى بودید که بر او رشک بردید و حسد ورزیدید و پدرت با ستم او را کشت و هیچ عذر و بهانه اى نداشت . دیدید که خداوند چگونه خون او را طلب کرد. و شما را به این روز انداخت ؟ به خدا سوگند، بنى امیه براى بنى هاشم بهتر از بنى هاشم براى بنى امیه بودند و معاویه براى خود بهتر از توست .

سپس عتبه بن ابوسفیان سخن گفت . او چنین اظهار داشت : اى حسن ، پدرت بدترین فرد قریش براى قریش بود. خونریزترین آنان و قطع کننده ترین ایشان در پیوند خویشاوندى و داراى شمشیر و زبان دراز بود. زنده را مى کشت و بر مرده عیب مى گرفت و تو خود از کسانى هستى که عثمان را کشته اند و ما ترا در قبال خون او مى کشیم . اما اینکه امید به خلافت بسته اى ترا در آن سهمى نیست و آتش ‍ زنه تو آنرا براى تو بر نمى افروزد. اى بنى هاشم ، شما عثمان را کشتید و حق بر این است که تو و برادرت را در قبال خون او بکشیم . اما پدرت را خداوند از او انتقام گرفت و کار او را از ما کفایت کرد. اما تو، به خدا سوگند اگر ما ترا در قبال خون عثمان بکشیم مرتکب گناه و ستمى نشده ایم .

سپس مغیره بن شعبه سخن گفت و بر على دشنام داد و گفت : به خدا سوگند، من بر او در مورد هیچ حکم و قضاوتى که در آن سرکشى و کژى کرده باشد عیب نمى گیرم ولى او عثمان را کشته است . و همگى سکوت کردند.
در این هنگام حسن بن على علیه السلام سخن گفت . نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و بر رسول خدا و آل او درود فرستاد. سپس گفت : اى معاویه ! اینان به من دشنام ندادند بلکه تو مرا دشنام دادى و این کار ناپسند در تو نهفته است و بداندیشى است که توبه آن شناخته شده اى و خوى زشتى است که بر آن پایدارى و ستم تو بر ما و دشمنى تو با محمد صلى الله علیه و آله و خاندان اوست . اینک اى معاویه ، تو و ایشان گوش فرا دهید و بشنوید درباره تو و ایشان چیزى خواهم گفت که به مراتب کمتر از آن است که در شما نهفته و سرشته است .

اى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم آیا نمى دانید آن کسى را که امروز دشنام دادید بر هر دو قبله نماز گزارده است در حالى که ، تو اى معاویه بر آن دو قبله کافر بوده اى و آنرا گمراه مى پنداشتى و با گمراهى ، لات و عزى را مى پرستیدى !
شما را به خدا سوگند مى دهم آیا نمى دانید که او هر دو بیعت ، یعنى بیعت فتح و بیعت رضوان را انجام داده است و حال آنکه تو اى معاویه در مورد یکى از آن دو کافر و در مورد دیگرى پیمان گسل بودى .

و شما را به خدا سوگند مى دهم آیا نمى دانید که او نخستین کس است که ایمان آورد و حال آنکه اى معاویه ، تو و پدرت از کسانى بوید که (با عطاى ماپروردگار دلهایتان را به دست آوردید و کفر خود را پوشیده مى داشتید و تظاهر به اسلام مى کردید و با بخشیدن اموال شما را دلجویى مى کردند.

شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانید که در جنگ بدر او پرچمدار پیامبر صلى الله علیه و آله بود و حال آنکه رایت مشرکان با معاویه و پدرش بود؛ سپس در جنگهاى احد و احزاب با شما رویاروى شد و همچنان رایت پیامبر صلى الله علیه و آله بر دوش او بود و رایت شرک با تو و پدرت . در همه آن جنگها خداوند براى او پیروزى نصیب کرد ححبیب او را چیره داشت و دعوت او را یارى و سخن او را تصدیق فرمود و پیامبر صلى الله علیه و آله در همه جنگها از او راضى و بر تو و پدرت خشمگین بود. اى معاویه ، ترا به خدا سوگند مى دهم آیا آن روز را به یاد دارى که پدرت سوار بر شتر سرخ مویى آمد، تو شتر را مى راندى و همین برادرت عتبه آنرا مى کشید و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله شما را دید فرمود : (خداوندا، شتر سوار و آن کس که آنرا مى راند و آن کس که آنرا مى کشد لعنت فرماى !)

اى معاویه آیا شعرى که براى پدرت هنگامى که تصمیم گرفت مسلمان شود نوشتى فراموش کرده اى ؟ در آن شعر او را از مسلمان شدن نهى کرده و چنین گفته بودى :(اى صخر! مبادا روزى مسلمان شوى و ما را رسوا کنى پس از آنان – دایى و عمویم و عموى مادرم …. – که در بدر کشته و پاره پاره شدند.)

و به خدا سوگند آنچه از کارهاى تو که پوشیده داشتم بیشتر و بزرگتر است از آنچه که آشکار ساختم .واى گروه ! شما را به خدا سوگند مى دهم مگر نمى دانید که از میان اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله این على بود که همه شهوات را بر خود حرام کرد و این آیه درباره او نازل شده است که خداوند مى فرماید : (اى کسانى که گرویده اید چیزهاى پاکیزه یى را که خداوند براى شما حلال فرموده است بر خود حرام مکنید.)  و نمى دانید که پیامبر صلى الله علیه و آله بزرگان اصحاب خود را به جنگ بنى قریظه فرستاد و همینکه آنان از حصارهاى خویش فرود آمدند اصحاب همگى گریختند و پیامبر على را با رایت فرستاد و او بود که آنان را مجبور کرد تا به فرمان خدا و رسول او تسلیم شوند و در خیبر هم همان گونه رفتار کرد.

سپس گفت : اى معاویه ، خیال مى کنم تو نمى دانى که من از نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله بر تو آگاهم که چون مى خواست براى بنى خزیمه نامه یى بنویسد ابن عباس را پیش تو فرستاد و احضارت فرمود. ابن عباس ترا در حالى که غذا مى خوردى دید؛ دوباره او را پیش تو فرستاد همچنان مشغول خوردن بودى و پیامبر صلى الله علیه و آله بر تو نفرین فرمود که تا هنگام مرگ همواره گرسنه بمانى .

واى گروه شما را به خدا سوگند مى دهم آیا نمى دانید که پیامبر صلى الله علیه و آله ابوسفیان را در هفت مورد لعن و نفرین فرموده است که نمى دانید آنرا رد کنید :

نخست ، روزى که پیامبر صلى الله علیه و آله به طائف مى رفت تا قبیله ثقیف را به اسلام و دین دعوت فرماید، ابوسفیان پیامبر را بیرون از مکه دید و به جان پیامبر افتاد و او را دشنام داد و نادان و دروغگویش خواند و او را بیم داد و قصد حمله به پیامبر صلى الله علیه و آله را داشت . خدا و رسولش او را لعنت کردند و او از آزار بیشتر بازداشته شد.

دوم ، (روز کاروان ) که پیامبر صلى الله علیه و آله براى فروگرفتن آن کاروان که از شام بیرون آمده بود ابوسفیان کاروان را در کنارى کشاند و از ساحل دریا گریخت و مسلمانان به کاروان دست نیافتند و پیامبر صلى الله علیه و آله ابوسفیان را لعن و نفرین فرمود و جنگ بدر به همان سبب درگرفت .

سوم ، روز احد که ابوسفیان پایین کوه و پیامبر بالاى کوه بودند و ابوسفیان بانگ برداشته بود که : (اى هبل ، پایدار و بلند مرتبه باش ) و این سخن را چند بار تکرار کرد و پیامبر و مسلمانان او را همانجا ده بار لعن و نفرین کردند.

چهارم ، روزى که ابوسفیان همراه احزاب و قبیله غطفان و یهودیان آمد و پیامبر با تضروع به درگاه خدا او را لعنت فرمود.

پنجم روزى ، که ابوسفیان همراه قریش آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله را از ورود به مسجدالحرام و قربانى ها را از رسیدن به قربانگاه بازداشتند و این در حدیبه بود و پیامبر صلى الله علیه و آله ابوسفیان و سران و پیروان آن جماعت را لعنت فرمود و گفت : (همه آنان نفرین شده اند و کسى میان ایشان نیست که به راستى ایمان آورد). گفته شد : اى رسول خدا، آیا براى هیچیک از ایشان امید مسلمان شدن هم نیست ، و این لعنت چگونه است ؟ فرمود : این لعنت به پیروان ایشان نمى رسد ولى از سران ایشان هیچ کس رستگار نمى شود.

ششم ، آن روزى که سوار بر شتر سرخ موى بود.

هفتم ، هنگامى که گروهى روى گردنه کمین کردند تا شتر پیامبر را رم دهند. آنان دوازده تن بودند که ابوسفیان هم از ایشان بود. اینها اى معاویه براى تو پاسخ تو بود.

اما تو اى پسر عاص ! آغاز کار و نطفه تو میان چند کس مشترک است . مادرت ترا با زناکارى و رابطه نامشروع زایید؛ چهار تن از قریش ‍ درباره اینکه کدامیک پدر تو هستند با یکدیگر به محاکمه پرداختند و سرانجام قصاب قریش که نسب او از همه پست تر و منصبش از همه فروتر بود در مورد تو بر دیگران غلبه کرد. سپس پدرت برخاست و گفت : من محمد ابتر را دشنام و ناسزا مى دهم و خداوند درباره او آنچه لازم بود، نازل فرمودو تو درباره همه موارد با رسول خدا جنگ کردى و در مکه ایشان را هجو گفتى و آزار دادى و تمام مکر خود را در مورد او اعمال کردى و از همگان او را بیشتر تکذیب کردى و با او دشمنى مى ورزیدى .

سپس همراه کشتى نشینان پیش نجاشى رفتى تا جعفر و یارانش را به مکه برگردانى . چون آنچه امید داشتى بر خطا رفت و خداوندت ناامید گرداند و دروغ و سخن چینى ترا آشکار فرمود، ناچار تندى و تیزى خود را در مورد دوست خودت عماره بن ولید به کار بستى و از حسد و رشکى که بر او سبب آنچه با همسرت کرده بود داشتى نزد نجاشى درباره او سخن چینى کردى و خداوند تو و دوست ترا رسول ساخت .

تو در دوره جاهلى و اسلام دشمن بنى هاشم بوده اى ، و خود مى دانى و این جمع هم همگى مى دانند که پیامبر صلى الله علیه و آله را با هفتاد شعر هجو گفتى و پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : (پروردگارا، من شعر نمى گویم و سزاوار من نیست ، خدایا! او را در قبال هر حرف هزار لعنت فرماى ) و در این صورت لعنت بى شمار از خداوند بر تو است .

اما آنچه درباره کار عثمان گفتى ، این تو بودى که دنیا را براى او به آتش کشیدى و شعله بر افروختى و سپس به فلسطین رفتى و چون خبر کشته شدن او به تو رسید گفتى : من ابوعبدالله هستم چون دملى را بفشارم آنرا به خونریزى مى اندازم .سپس خود را به معاویه چسباندى و دین خود را به دنیاى او فروختى و ما ترا در مورد دوستى و دشمنى ات سرزنش نمى کنیم و به خدا سوگند که عثمان را در زندگى او یارى ندادى و هنگامى که کشته شد براى او خشمگین نشدى . اى پسر عاص ، واى بر تو! مگر تو در مورد بنى هاشم هنگامى که از مکه براى رفتن پیش نجاشى بیرون آمدى این اشعار را نگفته اى :(دخترکم مى گوید : این سفر به کجاست ، و این حرکت از من پوشیده نیست . گفتم : رهایم کن ، من مردى هستم که درباره جعفر آهنگ نجاشى دارم ..)

این پاسخ توست آیا شنیدى ؟!
اما تو اى ولید، به خدا سوگند، من ترا درباره کینه و دشمنى با على ملامت نمى کنم زیرا او ترا در مورد باده نوشى هشتاد تازیانه زده است و پدرت را در حضور رسول خدا گردن زده است و تو کسى هستى که خداوند او را فاسق نامیده و على را مومن نام نهاده است و این هنگامى بود که شما دو تن با یکدیگر مفاخره مى کردید و تو گفتى : اى على ساکت باش که من از تو شجاعتر و سخن ور ترم . على به تو فرمود : اى ولید خاموش باش که من مؤ منم و تو فاسقى و خداوند متعال در موافقت با سخن على این آیه نازل فرمود که : (آیا کسى که مؤ من است چون کسى است که فاسق است ! یکسان نیستند.) و باز در مورد تو و در موافقت با سخن على علیه السلام این آیه را درباره تو نازل فرموده است : (اگر فاسقى براى شما خبر آورد، تحقیق و جستجو کنید)

اى ولید واى بر تو! هر چه را فراموش مى کنى این ابیات شاعر را که درباره تو و على سروده است فراموش مکن که گفته است :
(خداوند و قرآن گرانقدر را درباره على آیتى است که در آن ولید از فسق و على انباشته از ایمان است ….)
و ترا با قریش چه کار و چه نسبت ؟ که تو گبر کى از مردم (صفوریه )  هستى و به خدا سوگند مى خورم که تو از آن کسى که خود را به او مى رسانى بزرگترى و پیش از او متولد شده اى .

اما اى تو عتبه ! خردمند نیستى که پاسخت گویم و عاقل نیستى که با تو گفتگو و عتاب کنم و ترا نه خیرى است که به آن امید توان بست و نه شرى که از آن توان بیم کرد؛ عقل تو و عقل کنیزت یکسان است و بر فرض که در حضور جمع ، على را دشنام مى دهى ، دشنامت او را زیانى نمى رساند :اما اینکه مرا به کشتن تهدید مى کنى ، اى کاش آن مرد (ریش دراز) لحیانى را هنگامى که در بستر خود یافتى مى کشتى . آیا از این ابیات نصر بن حجاج که درباره تو سروده است آزرم نمى کنى !

(اى مردان ، واى از این پیشامد روزگار و ننگى که ابوسفیان را زبون ساخته است ! به من خبر رسیده که مرد تبهکارى فرومایه یى از قبیله لحیان به عروس عبته خیانت ورزیده است .)و پس از این دیگر به خود اجازه نمى دهم بیشتر درباره او سخن بگویم . چگونه ممکن است کسى از شمشیر تو بترسد و حال آنکه کسى را که ترا سخت رسوا نمود نکشتى ؟ و چگونه ترا در مورد کینه داشتن تو نسبت به على سرزنش کنم در حالى که دایى ، تو ولید، را در جنگ تن به تن روز بدر کشته است و با حمزه در کشتن جد تو عتبه شرکت داشته است و برادرت حنظله را هم همانجا کشته است .

اما تو اى مغیره ! هرگز شایسته نیستى که در این گفتگو و نظیر آن وارد شوى . داستان تو داستان پشه یى است که به درخت خرما گفت : مواظب باش که مى خواهم از شاخ تو پرواز کنم ! درخت خرما گفت : مگر من متوجه نشستن تو بر خود شده ام تا اینک بدانم که از روى من خواهى پرید!؟ و به خدا سوگند، ما هرگز توجهى به ستیز و دشمنى تو با خود نکرده ایم و چون از آن آگاه شویم اندوهگین نمى شویم و سخن تو بر ما دشوار نیست . همانا حد زنا بر طبق حکم خدا بر تو ثابت است و عمر اجراى آن حق را در مورد تو معطل ساخت و خداوند از او در آن باره باز خواست مى کند.

(به یاد دارى که ) از رسول خدا پرسیدى : آیا مردى مى تواند به زنى که با او قصد ازدواج دارد نگاه کند، و پیامبر فرمود : (اى مغیره تا هنگامى که نیت زنا نداشته باشد در این کار گناهى نیست ) و این به سبب علم پیامبر در مورد تو بود که زناکارى .

اما افتخار شما بر ما به امارت خودتان . همانا خداوند متعال فرموده است : (و چون بخواى دهى را هلاک گردانیم ناز پروردگارش را فرمان (به اطاعت ) مى دهیم ، آنان تباهى بار مى آورند پس عذاب آنان صدق آید و آنرا زیر و رو مى کنیم زیر و رو کردنى .

آن گاه حسن علیه السلام برخاست و جامه خویش را تکان داد و برگشت . عمروعاص جامه او را گرفت و به معاویه گفت : اى امیرالمؤ منین ! شاهد گفتارش در مورد من بودى که مادرم را متهم به زنا کرد و من مى خواهم درباره او حد تهمت زدن اعمال شود.
معاویه به عمروعاص گفت : رهایش کن ! خدایت پاداش ندهاد؟ عمرو او را رها کرد.

آن گاه معاویه گفت : به شما خبر دادم که او از کسانى است که معارضه با او ممکن نیست و شما را از دشنام دادن به او بازداشتم . فرمان مرا نپذیرفتید. به خدا سوگند، از جاى خود برنخاست تا آنکه خانه را بر من تاریک ساخت . برخیزید از پیش من بروید که خدایتان رسوا ساخت و چون خرد را رها کردید و از راى خیرخواه مهربان عدول کردید خدایتان زبون ساخت و از خداوند باید یارى جست .

عمروعاص و معاویه

شعبى روایت مى کند و مى گوید : عمروعاص پیش معاویه وارد شد تا از او حاجتى بخواهد. قضا را از عمروعاص به معاویه اخبارى رسیده بود که بر آوردن نیاز عمرو را خوش نمى داشت . بدین جهت خود را سرگرم نشان داد. عمرو گفت : اى معاویه ، بخشش ‍ زیرکى است و پستى خود را به غفلت زدن ، و جفا از خویهاى مومنان نیست . معاویه گفت : اى عمرو، به چه سبب خود را سزاوار مى دانى که ما نیازهاى بزرگ ترا برآوریم ؟

عمرو به چه سبب خود را سزاوار مى دانى که ما نیازهاى بزرگ ترا بر آوریم ؟ عمرو خشمگین شد و گفت : با بزرگترین و واجبترین حق . زیرا تو گرفتار دریاى موج خیر ژرفى بودى که اگر عمرو نمى بود در کمترین آب آن غرق مى شدى ، من ترا تکانى دادم وسط آن قرار گرفتى و سپس تکانى دیگر دادم که بر بلندترین نقطه آن قرار گرفتى . فرمان و امر تو روان شد و زبانت پس از بند آمدن باز و چهره ات پس از ظلمت و تاریکى رخشان گردید و خورشید براى تو با پشم رنگارنگ و زده شده ناپدید شد و ماه با شب تاریک براى تو تاریک گشت . معاویه ظاهرا خود را خواب زد و مدتى پلکهایش را بر هم نهاد تا عمرو بیرون رفت .

آن گاه معاویه درست نشست و به همنشینان خود گفت : دیدید از دهان این مدر چه بیرون آمد، او را چه مى شد؟ اگر به تعریض و کنایه هم مى گفت کافى بود، ولى او با گفتار خود مرا خوار کرد و با تیرهاى زهرآگین خود مرا نشانه ساخت . یکى از همنشینان معاویه به او گفت : اى امیرالمؤ منین حوائج با سه منظور برآورده مى شود : یا نیازمند و حاجت خواه سزاوار آن است و حاجت او به سبب حقى که دارد برآورده مى شود یا آنکه از کسى که حاجت مى طلبند کریم و بزرگوار است و حاجت را چه کوچک و چه بزرگ برمى آورد یا آنکه حاجت خواه شخص فرومایه یى است و شخص شریف نفس خود را از شر زبان او حفظ مى کند و به آن منظور حاجت و نیاز او را بر مى آورد.

معاویه گفت : خدا پدرت را بیامرزد چه نیکو سخن گفتى و به عمرو پیام داد تا بیاید و چون آمد حاجت او را برآؤ رد و جایزه بزرگى به او داد. عمرو همینکه گرفت و پشت کرد و برگشت معاویه این آیه را خواند : (اگر به آنان از صدقات داده شود خشنود مى شوند و اگر داده نشود در آن صورت خشمگین مى شوند)  عمرو زور مى گیرم و فرمانى از تو نخواهم برد و براى تو چاه ژرفى مى کنم که چون در آن افتى استخوان پوسیده شوى . معاویه خندید و گفت : اى اباعبدالله ، از این سخن منظورم تو نبودى آیه یى از قرآن بود، که به قلبم خطور کرد و خواندم . هر کار مى خواهى بکن .

عبدالله بن جعفر و عمروعاص در مجلس معاویه 

مدائنى روایت مى کند و مى گوید : روزى در حالى که معاویه با عمروعاص نشسته بود حاجب گفت : عبدالله بن جعفر بن ابى طالب آمد. عمرو گفت به خدا امروز با او بدرفتارى مى کنم . معاویه گفت : اى اباعبدالله ! این کار را مکن که نمى تواند داد خویش را از بستانى و شاید تو با این کار منقبتى را از او که بر ما پوشیده است آشکار گردانى و چیزى را که دوست نمى داریم از او بدانیم روشن سازى .
در همین هنگام عبدالله بن جعفر رسید. معاویه او را نزدیک خود نشاند. عمرو روى به یکى از همنشینان معاویه کرد و آشکارا و بدون اینکه از عبدالله بن جعفر پوشیده بدارد به على علیه السلام دشنام داد و عیب بسیار زشتى براى او شمرد.

رنگ چهره عبدالله بن جعفر برافروخته شد و رگهایش برآمد و از خشم مى لرزید و سپس چون شیر نر از سریر فرود آمد. عمروعاص گفت : اى ابا جعفر، خاموش باش ، عبدالله بن جعفر به او گفت : تو خاموش باش ، اى بى مادر، و سپس این دو بیت را خواند :
(گمان مى کنم بردبارى من قوم مرا بر من گستاخ کرده است و حال آنکه گاهى مرد بردبار جهل مى ورزد.)

سپس آستینهاى خود را بالا زد و گفت : اى معاویه ، تا چه هنگامى باید جرعه خشم و غیظ ترا فرو دهیم ؟ و تا چه هنگام باید بر سخنان ناخوشایند تو صبر کنیم و بى ادبى و خوى نکوهیده ات را تحمل نماییم ؟ زنان سوگوار بر تو بگریند! بر فرض که براى دین حرمتى قائل نیستى که ترا از آنچه براى تو روا نیست باز دارد، آیا آداب مجالست ، تو را از اینکه همنشین خود را نیازارى باز نمى دارد؟ به خدا سوگند، اگر عواطف پیوندهاى خویشاوندى ترا به مهرورزى وامى داشت یا اندکى از اسلام حمایت مى کردى هرگز این فرزندان کنیزکان روسپى و بردگان سست عنصر با آبروى قوم تو بازى نمى کردند.

بر کسى جز سفلگان و بى ادبان ، جایگاه گزیدگان پوشیده نمى ماند، و تو سفلگان قریش و غرائز کودکانه آنان را مى شناسى ، بنابراین ، اگر آنان خطاى بزرگ ترا در ریختن خون مسلمانان و جنگ با امیرالمؤ منین منطبق با صواب مى دانند موجب نشود که مرتکب کارهایى شوى که برخلاف مصلحت و صواب است . آهنگ راه روشن حق کن که گمراهى تو از راه هدایت و غوطه ورى تو در دریاى بدبختى طولانى شده است .

و بر فرض که نمى خواهى در این زشتى که براى خود برگزیده اى سخن ما را بپذیرى و از خیرخواهى ما پیروى کنى هنگامى که براى کارهاى خود پیش یکدیگر جمع مى شویم از بدگویى در مورد ما و شنیدن آن ما را معاف بدار و در خلوت خود هر کارى مى خواهى بکن و خداوند در این باره با تو حساب خواهد فرمود؟ به خدا سوگند اگر این نبود که خداوند پاره یى از حقوق ما را در دست تو قرار داده است هرگز پیش تو نمى آمدمسپس گفت : اگر چیزى را که یاراى آنرا ندارم بر من با زور تکلیف کنى در آن صورت همین اخلاق من که خوشایند تو است ترا ناخوش خواهد نمود.

معاویه گفت : اى اباجعفر، ترا سوگند مى دهم که بنشینى . خداوند لعنت کند آن کس را که سوسمار سینه ات را از لانه اش بیرون کشید. آنچه گفتى حضورت فرستاده خواهد شد و هر آرزویى داشته باشى پیش ما برآورده است و بر فرض که منصب و مقام پسندیده ات هم نبود باز خلف و خوى و شکل و هیات تو پیش ما براى تو دو شفیع (گرانقدر) است . وانگهى تو پسر ذوالجناحین و سرور بنى هاشمى .
عبدالله گفت : هرگز؟ سرور بنى هاشم حسن و حسین هستند و در این باره هیچ کس با آن دو ستیز ندارد.

معاویه گفت : اى اباجعفر! ترا سوگند مى دهم هر حاجتى دارى بگو که هر چه باشد آنرا برمى آورم هر چند تمام ثروت خود را از دست بدهم . عبدالله گفت : در این مجلس هرگز! و برگشت .

معاویه بر او چشم دوخت و همچنان که او مى رفت گفت : به خدا سوگند، گویى رسول خدا صلى الله علیه و آله است . راه رفتن و هیکل و خلق و خویش همان گونه است . آرى پرتوى از آن چراغ است و دوست مى دارم در قبال گرانبهاترین چیزى که دارم او برادرم مى بود. سپس معاویه به عمروعاص نگریست و گفت : اى اباعبدالله خیال مى کنى چه چیزى او را از سخن گفتن با، تو بازداشت . گفت : همان چیزى که بر تو پوشیده نیست .

معاویه گفت : خیال مى کنم مى خواهى بگویى از پاسخ تو بیم کرد، هرگز! به خدا سوگند که او ترا کوچک و حقیر شمرد و ترا شایسته سخن گفتن ندید. مگر ندیدى که روى به من کرد و خود را از حضور تو غافل نشان داد؟ عمرو گفت : آیا مى خواهى پاسخى را که برایش آماده کرد بودم بشنوى ؟ معاویه گفت : اى اباعبدالله ! خود را باش که اینک هنگام پاسخ آنچه در امروز گذشت نیست .
معاویه برخاست و مردم پراکنده شدند.

عبدالله بن عباس و مردانى از قریش در مجلس معاویه 

همچنین مدائنى روایت مى کند که یک بار که عبدالله بن عباس پیش معاویه آمد. معاویه به پسر خود یزید و به زیاد بن سمیه و عتبه بن ابى سفیان و مروان بن حکم و عمرو بن عاص و مغیره بن شعبه و سعید بن عاص و عبدالرحمان بن ام حکم گفت : مدتهاست که عبدالله بن عباس را ندیده ام و در آن ستیز هم میان ما و او و پسر عمویش پیش آمد پسر عمویش او را براى حکمیت پیشنهاد کرده بود که پذیرفته نشد. اینک او را به سخن گفتن تحریک کنید تا به حقیقت صفت و کنه معرفت او آشنا شویم و امورى از تیز هوشى و درست اندیشى او را که بر ما پوشید مانده است بشناسیم . چه بسا مردى را به آنچه در او نیست توصیف مى کنند و اسم و لقبى به او مى دهند که سزاوار آن نیست .

معاویه بن ابن عباس پیام فرستاد و او را فراخواند و چون وارد شد و نشست نخست عتبه بن ابى سفیان شروع به سخن گفتن کرد و گفت : اى ابن عباس چه چیزى مانع آن شد که على ترا به حکمیت بفرستد؟ گفت : به خدا سوگند، اگر این کار صورت مى گرفت ، عمروعاص دچار حریفى چون شتر سرکش مى شد که سختى لگام او دستهایش را به ستوه مى آورد، عقلش را چنان مى ربودم که آب دهانش در گلویش بشکند و بر سویداى دلش آتش مى زدم و هیچ کارى استوار نمى کرد و هیچ خاکى بر نمى افشاند مگر آنکه بدان آگاه مى شدم .اگر او زخمى را مى فشرد من قواى او را درهم مى شکستم ، با تیغ گفتارى که تیزى آن کندى نمى پذیرفت و اصالت اندیشه یى که همچون پیک آجل آماده بود و از آن گریزى نبود پرده سخن و پندارش را مى دریدم و تیزى آنرا کند مى ساختم و بدانگونه نیت افراد متقى را تیزتر مى ساختم و شبهه هاى افراد شک کننده را مى زدودم .

عمروعاص خطاب به معاویه گفت : اى امیرالمؤ منین به خدا سوگند این آغاز طلوع شر و غروب آخر و پایان خیر است ، و در کشتن و بریدن او ماده فساد قطع مى شود، هم اکنون بر او حمله کن و فرصت را غنیمت شمار و با فرو گرفتن او دیگران را بر جاى نشان و کسانى را که پشت سر اویند پراکنده ساز.

ابن عباس خطاب به عمرو گفت : اى پسر نابغه ! به خدا سوگند عقل تو گواه و خرد تو نارسا شده است و شیطان از زبان تو سخن مى گوید. اى کاش چنین کارى را روز جنگ صفین که به نبرد تن به تن و جنگ با پهلوانان دعوت شدى خودت انجام مى دادى ، در آن روزى که زخمها افزون و نیزه ها شکسته شد و (به حساب خودت ) براى جنگ تن به تن به مصاف امیرالمؤ منین على رفتى و او با شمشیر آهنگ تو کرد و همینکه دندانهاى مرگ را دیدى پیش از نبرد با او حیله ورزیدى که چگونه برگردى ، ناچار به امید نجات و از بیم او که مبادا ترا با حمله خویش بکوبد و نابود کند، عورت و شرمگاه خویش را آشکار ساختى . سپس به صورت شخص ‍ خیرخواهى به معاویه پیشنهاد کردى ، با او نبرد کند و در نظرش مبارزه با على علیه السلام را آراستى به این امید که از شر معاویه خلاص شوى و وجودش را نابود سازى و او نادرستى و پلیدى ترا که در سینه ات بود و نفاقى را که در دلت جاى داشت و نیز هدف ترا شناخت .
بنابراین تیغ زبانت را در نیام کن و الفاظ زشت خود را ریشه کن ساز که تو در کنار شیر بیشه و دریاى بیکران قرار دارى . اگر به مبارزه شیر بروى ترا شکار مى کند و اگر پاى در آن دریا نهى ترا فرو مى بلعد.

مروان بن حکم گفت : اى ابن عباس تو دندانهاى نیش خود را برمى گردانى و از آتش زنه خود آتش برمى فروزى ، امید بر غلبه و آرزوى عافیت دارى و اگر بردبارى و گذشت امیرالمؤ منین (معاویه ) نمى بود با کوچکترین انگشت خود شما را فرو مى گرفت و به آبشخورى دور افتاده مى افکند. به جان خودم سوگند اگر بر شما حمله برد اندکى از حق خود را از شما گرفته است و اگر از گناهان شما درگذرد از دیرباز معروف به گذشت است .

ابن عباس به او گفت : اى دشمن خدا و اى کسى که رانده رسول خدایى و خونت حلال شده است و تو میان عثمان و رعیت او چنان دخالتى کردى که مردم را به بریدن رگهاى گردن او و سوار شدن بر دوش او واداشتى . به خدا سوگند، اگر معاویه بخواهد انتقام خون عثمان را بگیرد باید ترا در آن مورد فرو گیرد و اگر در کار عثمان به دقت بنگرد آغاز و فرجامش را در تو خواهد یافت . اما این گفتارت که به من مى گویى (تو دندانهایت را برمى گردانى و آتش افروزى مى کنى .) از معاویه و عمروعاص بپرس تا درباره جنگ هریر خبرت دهند که پایدارى ما در قبال بلاها و سبک شمردن ما مشکلات را چگونه بود و از دلیرى ما در حمله ها و پایدارى ممتد ما به هنگام سختى ها و اینکه با پیشانى و گلوى خود به استقبال شمشیر و نیزه مى رفتیم بگویند، مگر ما در آن آوردگاهها ضعفى از خود نشان دادیم ؟ آیا براى دوست خود جانفشانى نکردیم ! و ترا در آن جنگ نه مقام پسندیده یى بود و نه جنگى مشهور و نه چیزى که به شمار آید و آن دو چیزى را دیده اند که اگر تو مى دیدى سخت به هراس مى افتادى . تو از کارى که در خور تو نیست خود را بازدار و خود را بر چیزى که از تو نیست عرضه مدار که تو همچنین شخص دربند کشیده اى که نمى تواند پاى خود را فرو یا دست خویش را برآورد. زیاد گفت : اى ابن عباس ، من مى دانم که حسن و حسین را از آمدن با تو به حضور امیرالمومنین معاویه فقط آنچه در دل خود تصور مى کنند و غرور و شیفتگى به گروهى که آنان به هنگام جنگ آن دو را رها کردند، بازداشته است و به خدا سوگند مى خورم که اگر من عهده دار کار ایشان مى شدم آنان براى آمدن به حضور امیرالمؤ منین خویش را زحمت هم مى انداختند و در جایگاه خویش درنگ نمى کردند.

ابن عباس گفت : در آن صورت به خدا سوگند قدرت تو کمتر از این مى بوده بر آن دو چیره شوى و بازوهایت ناتوان ، و اگر چنین قصدى کنى با گروهى از جوانمردان راست گفتار رو به رو خواهى شد که در دفاع از آن دو صادق و بر سختى و بلا صابرند و از رویارویى بیمى نخواند داشت . چه ، با سینه هاى خود ترا فرو گیرند و با گامهاى خود ترا فرو کوبند و با تیزى لبه هاى شمشیرها و سر نیزه هاى خود بر دهانت بکوبند آن چنان که خودت گواهى داد مرتکب کارى ناصواب شده اى و خرد و دور اندیشى را تباه ساخته اى ، اینک به راستى از سؤ نیت در این مورد پرهیز کن که آرزویت بر باد مى شود و موجب بروز فساد میان این دو قبیله خواهى شد که اینک کارشان به صلاح پیوسته است و مایه بروز اختلافات میان آنان مى شوى و که اینک با یکدیگر الفتى دارند و آگهى این تحریک تو براى آن دو، زیانى ندارد و توجه و انس داشتن تو به آنان هم کارى نمى سازد.

عبدالرحمان بن ام حکم  گفت : پاداش ابن ملجم با خدا باد که آرزو را برآورد و ترس و بیم را امان بخشید. شمشیر را تیز کرد و استخوان مهره را نرم ساخت و انتقام خود را گرفت و ننگ را از میان برداشت و به منزلت بزرگ و درجه بلند فایز آمد.

ابن عباس گفت : همانا به خدا سوگند که ابن ملجم جام مرگ خود را با دست خود فراهم ساخت و خداوند متعال روان او را شتابان به دوزخ درافکند. حال آنکه اگر او رودررو به مصاف امیرالمؤ منین مى رفت ، آن شیر ژیان با شمشیر برنده اش با او در مى آویخت و شرنگ (مرگ ) را به کام او فرو مى ریخت و او را به ولید و عتبه و حنظله ملحق مى ساخت و با اینکه هر یک از ایشان از ابن ملجم سرکش تر و استوارتر بودند على علیه السلام با شمشیر فرق سرشان را شکافت و سراپایشان را آغشته به خون کرد و با پاره هاى تن آنان از گرگها پذیرایى کرد و میان آنان و دوستانشان جدایى افکند (آنان آتشگیره دوزخ اند و وارد شوندگان در آن ) (آیا از آنان هیچ کس را مى یابى یا آوایى از ایشان مى شنوى ) ! بنابراین ، اگر على علیه السلام غافلگیر و کشته شد ننگ و عارى بر او نیست و ما همان گونه ایم که درید بن صمه  گفته است :(ما بدون آن که کراهتى داشته باشیم ، یا خوراک شمشیر واقع مى شویم یا به شمشیر خود بدون آنکه جاى تعجب باشد گوشت مى خورانیم . آرى کسانى که خونخواه هستند بر ما حمله مى آورند، اگر کشته شویم آنان آرامش مى یابند و گاه ما براى خون خود حمله مى کنیم .)

در این هنگام مغیره بن شعبه گفت : همانا به خدا سوگند، با خیرخواهى على را نصیحت کردم ولى او اندیشه خود را برگزید و تندروى کرد و سرانجام کار به زیان او بود نه به سودش . چنین گمان مى کنم که بازماندگان او نیز راه او را مى روند.
ابن عباس گفت : به خدا سوگند، امیرالمومنین علیه السلام به راى پسندیده و موارد دور اندیشى و چگونگى انجام کارها داناتر از این بود که رایزنى ترا بپذیرد. آن هم در موردى که خداوند او را از آن کار منع فرموده و سخت گرفته است . خداوند متعال مى فرماید : (گروهى را که به خدا و روز قیامت ایمان آورده اند چنان نمى یابى که کسانى را که با خدا و رسولش ستیز کرده اند دوست خود بگیرند ) وانگهى خود امیرالمومنین ترا به آیه دیگر و برهانى روشن آگاه فرمود و براى تو این آیه را تلاوت فرمود (و من گمراهان را یار خود نمى گیرم )  آیا براى او جایز بوده است که در مورد اموال و خونهاى مؤ منان و مسلمانان کسى را حاکم قرار دهد که در نظرش امین و مورد اعتماد نبوده است ؟ هیهات ! على علیه السلام به احکام خدا و سنت رسولش داناتر از این بوده است که در غیر مورد تقیه ، در ظاهر کارى را که در باطن مخالف آن بوده انجام دهد و آن مورد جاى تقیه نبوده است زیرا حق واضح و انصارش بسیار و دلش استوار بوده است و او همچون شمشیر کشیده و در مورد اطاعت فرمان خداى خود و تقوى ، راى خویش را بر آراى اهل جهان برتر مى دانسته است .

در این هنگام یزید بن معاویه گفت : اى ابن عباس با زبانى بسیار گویا و رسا سخن مى گویى که از دلى سوخته حکایت مى کند، این کینه که در سینه دارى رها کن که پرتو حق ما تاریکى باطل شما را از میان برده است .

ابن عباس گفت : اى یزید، آرام بگیر. به خدا سوگند، دلها از آن زمان که با دشمنى نسبت به شما تیره و مکدر شده است هرگز صفا نیافته است و از آن هنگام که از شما رمیده است هنوز به محبت نپیوسته است . مردم امروز هم از کارهاى ناپسند گذشته شما راضى نیستند. اگر روزگار یارى دهد آنچه را از ما بازداشته و گرفته شده است باز خواهیم گرفت و مو به مو جبران خواهد شد و اگر تقدیر چیز دیگرى باشد، دوستى خداوند براى ما بسنده است و بر دشمنان ما بهترین وکیل .

معاویه گفت : اى بنى هاشم ، در دل من از شما اندوههایى نهفته است و من سزاورم که از شما خونخواهى کنم و ننگ و عارى را بزدایم که خونهاى ما برگردن شما است و ستمهایى که بر ما رفته است ریشه اش میان شماست .

ابن عباس گفت : به خدا سوگند، اى معاویه اگر چنین قصدى کنى شیران بیشه و افعى هاى خطرناک را بر خود مى شورانى که فراوانى سلاح و زخمهاى سنگین جلودار آنان نخواهند بود. آنان شمشیرهاى خود را بر دوش مى نهند و در حالى که پیشروى مى کنند بر کسى با آنان بستیزد ضربه مى زنند. عوعو سگها و زوزه گرگها براى آنان بى ارزش و سبک است . خونى از آنان ضایع نمى شود و هیچ کس ‍ در کسب نام نیک و شهرت بر آنان پیشى نمى گیرد. آنان تن به مرگ داده اند و همت آنان آهنگ برترى دارد

آن چنان که آن شاعر قبیله ازد سروده است :(مردمى که چون در معرکه حاضر شوند هیچ ضربه و بازداشتى آنان را باز نمى دارد…)
و تو در قبال آنان همان گونه خواهى بود که شب هریر اسب خود را براى گریز آماده کردى و مهمترین هدف تو سلامت جان اندک خودت بود. و اگر نه چنان بود که سفلگانى از مردم شام ترا با بذل و روان خویش حفظ کردند و بقیه هم همینکه تیزى شمشیرها را چشیدند و یقین به شکست و درماندگى کردند قر آنها بر افراشتند و به آنان پناه بردند، تو پاره گوشتى در افتاده در بیابان مى بودى که بادها اگر در خاک بر تو مى افشاند و مگسها بر گرد تو مى گشتند.

و من این سخن را براى این نمى گویم که تو را از نیت و اراده ات بازدارم بلکه پیوند خویشاوندى که مایه عطوفت و مهربانى بر تو است و امورى که لازم است از نصیحت تو خود دارى نشود مرا به این تذکر وا مى دارد.

معاویه گفت : اى ابن عباس ، پاداش تو با خداوند باد که روزگار از سخن تو که چون شمشیر صیقل داده است و از اندیشه اصیل تو پرده بر مى دارد. به خدا سوگند اگر هاشم کسى جز ترا نمى داشت شمار بنى هاشم کم نمى بود و اگر براى اهل تو کسى جز تو نمى بود خداوند شمارشان را بسیار مى فرمود. معاویه از جاى برخاست . ابن عباس برخاست و رفت .

ابوالعباس احمد بن یحیى ثعلب  در کتاب امالى خود آورده است که عمروعاص روز اعلان راى حکمین به عتبه بن ابوسفیان گفت : آیا نمى بینى که ابن عباس چگونه چشمهاى خود را گشوده و گوشهاى خود را تیز کرده است و اگر بتواند با آن دو سخن بگوید چنان مى کند و غفلت اصحاب او با زیرکى ابن عباس جبران مى شود، و این لحظه براى ما پر ارزش است . پس او را از من کفایت کن . عتبه گفت با تمام کوشش خود این کار را انجام مى دهم .

عتبه مى گوید : برخاستم و رفتم و کنار ابن عباس نشستم همینکه آن قوم خواستند سخن بگویند من با او شروع به سخن گفتن کردم . ابن عباس بر دست من زد و گفت : اکنون هنگام گفتگو نیست . من خود را خشمگین نشان دادم و گفتم : اى ابن عباس اعتماد تو به بردباریهاى ما ترا شتابان به ریختن آبروى ما واداشته است و حال آنکه به خدا سوگند حجت تمام شده و ما بسیار صبر کرده ایم . سپس ‍ به او سخنان درشت گفتم : و او بر من خشم آورد و صداهاى ما بلند شد. گروهى آمدند و دستهاى ما را گرفتند و او را از من و مرا از او دور ساختند. من خود را نزدیک عمروعاص رساند. او چشمکى به من زد، یعنى چه کردى ؟ گفتم : شر این مرد سخن آور را از تو کفایت کرد. او چنان شیهه اى کشید که اسب برا جو شیهه مى کشد. گوید : چون ابن عباس سخن گفتن در آغاز گفتگوها را از دست داده بود دیگر خوش نداشت که در پایان آن سخن بگوید.

ما این خبر را به طرق دیگرى ضمن اخبار جنگ صفین در مباحث گذشته آورده ایم .

عماره بن ولید و عمرو بن عاص در حبشه 

داستان عماره بن ولید بن مغیره مخزومى ، برادر خالد بن ولید، با عمروعاص را ابن اسحاق در کتاب مغازى خود آورده و چنین گفته است :

عماره بن ولید بن مغیره و عمرو بن عاص بن وائل پس از مبعث پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که هر دو مشرک بودند و به حبشه رفتند آن دو شاعر و دلیر و گستاخ بودند. عماره بن ولید مردى زیباروى و تنومند بود که در هواى او بودند و او با آنان گفتگوها داشت .
عماره و عمرو سوار کشتى شدند. همسر عمروعاص همراهش بود. چند شبى که در دریا بودند شبى از شرابى که همراه داشتند نوشیدند. چون مستى در عماره پدید آمد به همسر عمرو گفت : مرا ببوس . عمرو به همسر خود گفت : پسر عمویت را ببوس و آن زن او را بوسید. عماره دلباخته او شد و از او تقاضاى کامجویى داشت و آن زن خویشتن را از او نگه مى داشت .

پس از آن عمروعاص بر سکان کشتى نشست که ادرار کند. عماره او را میان دریا انداخت . عمروعاص شنا کرد و خود را کنار کشتى رساند و سکان آن را گرفت و بالا آمد. عماره گفت : به خدا سوگند، اگر مى دانستم که تو شناگرى در دریا نمى انداختمت ولى مى پنداشتم که در شناگرى مهارت ندارى . عمرو کینه عماره را در دل گرفت و دانست که او قصد جانش کرده است . آن دو به راه ادامه دادند و چون به حبشه رسیدند و از کشتى پیاده شدند و آنجا منزل کردند عمرو به پدرش عاص بن وائل نوشت : تو مرا از فرزندى خود خلع کن و از جرم و گناه من نسبت به اعقاب مغیره و دیگران افراد خاندان بنى مخزوم تبرى بجوى . عمرو مى ترسید که مبادا پدرش را به گناه او بگیرند.

چون نامه عمروعاص به پدرش رسید پیش مردان خاندان مغیره و خاندان مخزوم رفت و به آنان گفت : این دو مرد که به حبشه رفته اند هر دو ستیزه جو و دلیرند و از خود بر جان یکدیگر در امان نیستند و نمى دانم از آن ؛ دو چه کارى سر بزند و من اینک در حضور شما از عمرو و جرم و گناهش تبرى مى جویم و او را از فرزندى خلع کرد. در این هنگام خاندان مغیره و مخزوم با شگفتى گفتند : تو از عمرو بر عماره بیم دارى ؟ ما هم عماره را از وابستگى به خود خلع کرده ایم و از گناه او تبرى مى جوییم . آن دو را رها کن . هر دو را از خود خلع کردند و هر یک از طرف خود و گناه او تبرى جستند.

گوید : چون آن دو در حبشه مستقر شدند چیزى نگذشت که عماره بن ولید با همسر نجاشى ارتباط پیدا کرد  و چون عماره سخت زیبا و خوش چهره و تنومند بود همسر نجاشى او را مى پذیرفت و عماره پیش او آمد و شد مى کرد و چون عماره بر مى گشت موضوع را به عمرو مى گفت ، و عمرو پاسخ مى داد : من سخن ترا قبول ندارم و تصدیق نمى کنم که بر این کار توانا باشى که شان این زن فراتر از این است .

چون عماره در این باره بسیار سخن گفت ، عمروعاص که مى دانست عماره راست مى گوید و او به خانه آن زن مى رود و از حال و هیات او که سحرگاه بر مى گشت متوجه شد که شب را پیش او گذرانده است و عماره و عمرو در یک خانه ساکن بودند، در عین حال موضوع را انکار مى کرد و مى خواست عماره براى او نشانى و چیزى بیاورد که نتواند انکار کند و اگر عمرو به نجاشى گزارش داد رد کردن آن ممکن نباشد. به این منظور یک بار که با یکدیگر درباره آن زن سخن مى گفتند، عمرو به عماره گفت : اگر راست مى گویى به او بگو از روغن و عطر مخصوص نجاشى که کس دیگرى جز او از آن استفاده نمى کند به تو بمالد و من بوى آنرا مى شناسم و اندکى از آن هم براى من بیاور تا ترا تصدیق کنم . عماره گفت : چنین خواهم کرد.

عماره یک بار که پیش آن زن بود از او خواست تا آن کار را انجام دهد. زن از آن روغن معطر بر او مالید و اندکى هم در شیشه یى ریخت و به او داد. عمرو همینکه آن را بویید شناخت و گفت : گواهى مى دهم که راست مى گویى و به کارى دست یافته اى که هیچ یک از اعراب دست نیافته است و نسبت به زن پادشاه به کارى رسیده اى که نظیر آنرا نشنیده ام . آنان که جوان واز مردم دوره جاهلى بودند انى کار را براى هر کس که به آن برسد فضیلت و منزلت مى دانستند.

عمرو سکوت کرد و مدتى خاموش ماند تا عماره مطمئن شود. آن گاه پیش نجاشى رفت و گفت پادشاها! نابخردى از سفلگان قریش ‍ همراه من است که مى ترسم کار او در نظرت موجب ننگ و عار من شود و مى خواهم کار او را به تو بازگو کنم . تا کنون که گزارش ‍ نداده ام منتظر ثابت شدن آن بود. او پیش یکى از زنان توده مى رود و این کار را بسیار انجام مى دهد و اینک این روغن معطر ویژه توست که آن زن به او داده است و من از آن بر خویشتن زده ام .

نجاشى همینکه روغن را بویید گفت : راست مى گویى این روغن معطر ویژه من است که جز پیش زنان من جاى دیگرى موجود نیست . چون کار ثابت شد نجاشى عماره را خواست و زنان (جادوگر) را احضار کرد، جامه هاى عماره را از تن او بیرون آوردند و به زنان (جادوگر) فرمان داد به مجراى ادرار عماره دمیدند و او را رها کرد.

عماره گریزان خود را میان جانواران وحشى انداخت و او تا روزگار حکومت عمر بن خطاب همچنان در حبشه بود. گروهى از مردان بنى مغیره از جمله عبدالله بن ابى ربیعه بن مغیره به جستجوى او بر آمدند. این عبدالله بن ربیعه پیش از آن که مسلمان شود بحیرا نام داشت و پس از آنکه اسلام آورد پیامبر صلى الله علیه و آله او را عبدالله نام نهاد. آن گروه براى عماره کنار آبشخورى کمین کردند و او همراه جانوران وحشى براى آشامیدن آب آنجا مى آمد. چنین نقل کرده اند و پنداشته اند که عمراه همراه گله گورخرى مى آمد که آب بیاشامد و همینکه بوى آدمى احساس مى کرد مى گریخت . سرانجام تشنگى او را درمانده کرد کنار آبشخور آمد و چندان نوشید که سنگین شد آنان به تعقیب او پرداختند. عبدالله بن ربیع مى گوید : خود را به او رساندم و او را گرفتم . او مى گفت : رهایم کن اگر مرا بگیرى و نگهدارى خواهم مرد. عبیدالله مى گوید : من او را همچنان نگه داشتم و او هماندم در دست من مرد. او را به خاک سپردند و برگشتند. چنین نقل کرده اند که موهاى او تمام بدنش را پوشانده بوده است . عمروعاص ضمن شعرى از سؤ قصد عماره نسبت به همسرش و کارى که او انجام داد یاد کرده و چنین سروده است :(اى عماره بدان که زشت ترین کارها براى مرد این است که پسر عموى خود را ناپسرى خویش قرار دهد…)

کار عمرو بن عاص با جعفر بن ابیطالب در حبشه 

اما موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنکه به جعفر بن ابیطالب و مهاجران مؤ من پیش نجاشى حیله سازى کند هر کس که در سیره تالیف کرده آورده است . از جمله محمد بن اسحاق در کتاب المغازى خود چنین مى گوید :
محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب زهرى که از ابوبکر بن عبدالرحمان بن حارث بن هشام مخزومى از ام سلمه دختر ابن امه بن مغیره مخزومى ، همسر محترم رسول خدا صلى الله علیه و آله برایم نقل کرد که چنین مى گفته است : چون به سرزمین حبشه مسکن گزیدیم با بهترین همسایه ، یعنى نجاشى همسایه شدیم ، بر دین خود ایمن یافتیم و خدا را عبادت مى کردیم بدون آنکه آزارى را که در مکه مى دیدیم بینیم و هیچ سخن که ناخوش داشته باشیم نمى شنیدیم و چون این خبر به قریش رسید رایزنى کردند تا دو تن از مردان چابک و نیرومند خود را در مورد ما پیش نجاشى گسیل دارند و براى او از چیزهاى طرفه مکه هدایایى بفرستند. نجاشى را پوستهاى دباغى شده بسیار خوش مى آمد، قریشى ها پوست بسیار فراهم آوردند و براى هر یک از سرداران او هم هدیه یى نفیس فراهم ساختند و هدایا را همراه عبدالله بن ابى ربیعه بن مغیره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى گسیل داشتند و دستورهاى خود را به آن دو نفر دادند و گفتند : پیش از آنکه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگویید هدیه هر یک از سردارانش را بدهید.

آن دو پیش نجاشى آمدند در حالى که در کشور نجاشى در بهترین خانه و کنار بهترین همسایه بودیم . هیچیک از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنکه پیش از آن که با نجاشى سخن گویند به او هدیه یى دادند و سپس به آنان گفتند : گروهى از غلامان سفله ما که از دین قوم بریده اند و به آیین شما هم نگرویده اند و خود آیین تازه یى که ما و شما آنرا نمى شناسیم آورده اند به کشور پادشاه گریخته اند؛ اشراف قوم ایشان ما را به حضور ایشان گفتگو کردمى شما به پادشاه پیشنهاد کیند آنان را به ما تسلیم کند و با آنان گفتگو نکند، به هر حال اقوام این گروه بر آنان و عیب و نقص ایشان آگاهترند. سرداران گفتند : آرى همینگونه خواهیم کرد.

عبدالله بن ربیعه و عمروعاص هدایاى پادشاه را تقدیم داشتند که از ایشان پذیرفت . سپس با او سخن گفتند و چنین اظهار داشتند :
پادشاها! گروهى از غلامان سفله ما که از آیین قوم خود گسیخته و به آیین تو هم در نیامده اند و خود آیینى تازه پدید آورده اند که ما و تو آن را نمى شناسیم به کشور تو گریخته اند. اینک اشراف قوم ما که پدران و عموها و خویشاوندان آنان اند ما را به حضورت گسیل داشته اند تا آنان را برگردانیم و آنان به احوال و معایب این گروه و آنچه از ایشان دیده اند داناترند

ام سلمه مى گوید : هیچ چیز در نظر عبدالله بن ربیعه و عمروعاص بدتر از این نبود که نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در این هنگام سرداران و ویژگان نجاشى که برگرد او بودند گفتند : اى پادشاه ! این دو راست مى گویند، قوم بر آنان بر این گروه و معایب ایشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به این دو بسپارد تا پیش قوم خود و کشورشان ببرند.

پادشاه خشمگین شد و گفت : هرگز خداوند چنین نخواهد کرد! آنان راه به این دو تسلیم نمى کنم و هرگز حمایت خود را از قومى که به من پناه آورده و در سرزمین من فرود آمده اند و مرا بر دیگران برگزیده اند برنمى دارم تا آنکه آنان را بخواهم و از ایشان درباره آنچه این دو مى گویند، بپرسم ، اگر همچنان بودند که این دو مى گویند آنانرا به ایشان مى سپرم و پیش قوم خودشان برمى گردانم و اگر جز این بودند آنانرا حمایت مى کنم و تا هنگامى که در همسایگى و پناه باشند با آنان به نیکى رفتار خواهم کرد.

ام سلمه مى گوید : نجاشى به یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله پیام داد و ایشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پیش ایشان آمد، جمع شدند و به یکدیگر گفتند : چون پیش این مرد برویم چه مى گویید؟ گفتند : به خدا سوگند، همان چیزى را که مى دانیم و پیامبرمان که درود خدا بر او باد، به ما فرمان داده است خواهیم گفت ، هر چه پیش آید. هنگامى که آنان پیش نجاشى آمدند او اسقفهاى خود را فراخوانده بود، ایشان کتابهاى خود را گشوده و برگرد او نشسته بودند، نجاشى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید : این آیین که شما دارید و از آیین قوم خود دورى گزیده اید و در آیین من و آیین هیچیک از این ملت ها هم در نیامده است چیست ؟

ام سلمه مى گوید : کسى که با نجاشى گفتگو کرد جعفر بن ابیطالب بود که به او چنین گفت : پادشاها! ما قومى بودیم در جاهلیت که بتها را پرستش مى کردیم و گوشت مردار مى خوردیم و مرتکب کارهاى ناپسند مى شدیم ، پیوند خویشاوندى را مى گسیختیم و حقوق همسایگى و پناهندگى را به فراموشى مى سپردیم ، نیرومند ما ناتوان ما را مى خورد و بر این حال بودیم تا آنکه خداى عزوجل براى ما پیامبرى از میان خودمان مبعوث فرمود که نسب و راستى و امانت و پاکدامنى او را مى شناسیم ، او ما را فراخواند تا خداوند یکتا را پرستش کنیم و معتقد به توحید شویم و آنچه را که خود و پدران ما غیر از خدا پرستش کنیم ، یعنى سنگها و بت ها را، از خدایى خلع کنیم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امانت و رعایت پیوند خویشاوندى خود خلع کنیم ، و ما را به راست گفتارى و پرداخت امامت و رعایت پیوند خویشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از کارهاى حرام و ریختن خون ها فرمان داده است و ما از دیگر کارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال یتیم و تهمت زدن به زنان شوهردار پاکدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند یکتا را پرستش کنیم و نماز گزاریم و زکات بدهیم و روزه بگیریم .

ام سلمه مى گوید : سپس جعفر تمام امور اسلام را بیان کرد و گفت : ما پیامبر خود را تصدیق کردیم و به او ایمان آوردیم که از سوى خدا آورده بود از او پیروى کردیم و خداوند یکتا را پرستش کردیم و هیچ چیز را شریک و انباز او قرار نمى دهیم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى دانیم و آنچه را حلال فرموده است حلال مى دانیم . در این حال قوم ما بر ما ستم کردند و ما را شکنجه دادند و خواستند ما را فریب دهند و از دین خود به پرستش بتها و از بندگى نسبت به خدا به بندگى آنها بازگردانند و همان کارهاى پلید را که در گذشته روا مى داشتیم روا داریم ، و چون بر ما چیره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و میان ما و انجام مراسم دینى مانع شدند، به سرزمین تو آمدیم و ترا بر دیگران برگزیدیم و راغب شدیم تا در پناه و همسایگى تو قرار گیریم و پادشاها، امیدواریم که در پیشگاه تو بر ما ستم نشود. نجاشى به جعفر گفت : آیا چیزى از کتابى که پیامبرتان آورده است همراه دارى ؟ جعفر گفت : آرى . گفت : براى من بخوان . جعفر نخستین آیات سوره مریم را خواند. نجاشى چندان گریست که ریش او خیس شد، اسقفهاى او هم چندان گریستند که ریشهایشان خیس شد آنگاه نجاشى گفت : به خدا سوگند این سخن و آیه موسى آورده است از چراغ سرچشمه مى گیرد، به خدا سوگند شما را به آنان تسلیم نمى کنم .

ام سلمه مى گوید : چون مسلمانان و آن قوم را از پیش نجاشى بیرون رفتند، عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا در حضور نجاشى عیبى بر آنان خواهم گفت که همه را ریشه کن سازد. عبدالله بن ربیعه که از عمروعاص باپرواتر بود گفت : این کار را مکن بر فرض که آنان با ما مخالفت کرده اند حق خویشاوندى دارند. عمروعاص گفت : به خدا سوگند فردا به نجاشى خواهم گفت که مسلمانان در مورد عیسى بن مریم اعتقاد دارند که بنده یى از بندگان خداوند است ، صبح زود بعد عمروعاص پیش نجاشى رفت و گفت : پادشاها! این قوم درباره عیسى بن مریم سخن عجیب مى گویند آنان را احضار کن و بپرس که چه مى گویند. نجاشى کسى را فرستاد و مسلمانان را احضار کرد.

ام سلمه مى گوید : این بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به یکدیگر گفتند : اگر در مورد عیسى علیه السلام از شما بپرسد چه مى گویید؟ جعفر بن ابى طالب گفت : به خدا سوگند همان چیز را مى گوییم که خداوند عزوجل فرموده است و پیامبر ما بیان کرده است ، هر چه مى خواهد بشود.

چون پیش نجاشى رفتند به آنان گفت : شما درباره عیسى بن مریم چه مى گویید و چه اعتقادى ؟ جعفر گفت : مى گوییم که او بنده و فرستاده و روح خدا و کلمه الهى است که آنرا به مریم عذراء که از جهان دل کنده بود القا فرموده است .در این هنگام نجاشى دست به زمین برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت : میان عیسى بن مریم و آنچه جعفر مى گوید به اندازه این خراشه چوب تفاوت نیست .

ام سلمه مى گوید : هنگامى که جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه کردند و نجاشى به آنان گفت : هر چند شما همهمه و هیاهو کنید!

آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت : بروید که شما در کشور من در کمال امن و آسایش خواهید بود و سه بار گفت : هر کس شما را دشنام دهد زیان خواهد کرد. دوست نمى دارم در قبال آزار رساندن به یکى از شما کوهى از طلا داشته باشم . سپس گفت : هدایاى آن دو نفر را که براى من آورده اند به خودشان برگردانید که مرا نیازى به آن نیست . به خدا سوگند، خداوند آن گاه که پادشاهى مرا به من برگرداند از من رشوه گرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود که من اینک رشوه بگیرم و سخن مردم را در مورد ایشان اطاعت کنم .
ام سلمه مى گوید : آن دو مرد با زشتى و در حالى که خواسته ایشان برآورده نشده بود و از پیش نجاشى برگشتند و ما با بهترین حال و در بهترین جایگاه و همراه بهترین همسایه باقى ماندیم . به خدا سوگند در همان حال بودیم که مردى از حبشه براى ستیز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قیام کرد و با لشکرى آنجا آمد.

گوید : نجاشى به مقابله او رفت و رود نیل آن دو بود. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند : کدام مرد آماده است برود و از آرامگاه براى ما خبرى آورد؟ زبیر بن عوام که از جوانترین مسلمانان بود گفت : من این کار را انجام مى دهم . براى او مشکى را پر باد کردند و آنرا زیر سینه اش قرار دادیم و او شنا کردن از رود نیل گذشت و بر ساحل دیگر نیل رفت و در معرکه حاضر شد. ما دعا مى کردیم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پیروز و بر کشور خویش مسلط فرماید، و ترس و اندوهى به آن بزرگى هرگز به ما نرسیده بود که اگر آن مرد بر نجاشى پیروز شود حق ما را آن چنان که او مى شناخت نشناسد. در همان حال که ما منتظر سرانجام کار بودیم ناگاه زبیر در حالى که جامه خویش را تکان مى داد ظاهر شد و گفت : هان ! مژده دهید که نجاشى پیروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت . به خدا سوگند، براى خود چنان شادیى به خاطر نداریم ، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمین ود مسلط کرد و حکومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پیش او در بهترین حال بودیم تا آن گاه که به مکه و حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتیم .

از عبدالله بن جعفر بن محمد علیه السلام  روایت شده است که گفته است عمروعاص نسبت به عموى ما جعفر بن ابیطالب در سرزمین حبشه در حضور نجاشى و بسیارى از رعیت او انواع کید و مکر را معمول داشت و خداوند به لطف خویش آنها را از او برطرف فرمود. عمرو، جعفر را به قتل و دزدى و زناکارى متهم کرد. اما هیچیک از این عیوب به او نمى چسبید که مردم حبشه پاکى و پاکیزگى و عبادت و پارسایى و چهره پیامبرى را در او مى دیدند، و چون شمشیر اتهام او از صفات پاکیزه جعفر کندى گرفت عمرو، زهرى را فراهم ساخت و در خوراک جعفر آمیخت و خداوند گربه یى را فرستاد که آن ظرف غذا را در همان حال که جعفر دست دراز کرده بود تا از آن بخورد واژگون کرد و چون گربه اندکى از آن خورد همان دم مرد و مکر عمروعاص براى جعفر روشن شد و پس از آن در خانه عمرو غذا نخورد. آرى پسر شتر کش و قصاب همواره دشمن خاندان ما بوده است .

کار عمروعاص در جنگ صفین 

داستان عمرو در جنگ صفین و اینکه براى محفوظ ماندن از حمله على علیه السلام خود را بر زمین افکند و عورت خود را برهنه و آشکار ساخت چنان معروف است که هر کس در سیره و به خصوص درباره جنگ صفین کتابى نوشته آن را آورده است .
نصر بن مزاحم در کتاب صفین مى گوید : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى عمرو و از عبدالرحمان بن حاطب نقل مى کرد که عمرو بن عاص از دشمنان حارث بن نضر خثعمى بود  که از یاران على علیه السلام بود، و همه شجاعان و سوارکاران شام از على علیه السلام مى ترسیدند که با شجاعت خویش دلهاى آنانرا پر از بیم کرده بود و همه آنان از اقدام به جنگ با او خوددارى مى کردند، عمرو در کمتر مجلسى مى نشست که در آن از حارث بن نضر خثعمى بدگویى نکند و بر او عیب نکند و بر او عیب نگیرد و حارث این ابیات را سرود.
(گویا عمرو تا هنگامى که با على در جنگ رویاروى نشود بدگویى درباره حارث را رها نمى کند. على شمشیر خود را بر دوش ‍ راست خویش مى نهد و شجاعان و سوارکاران را چیزى به حساب نمى آورد….)

این اشعار شایع شد و چون به اطلاع عمرو رسید سوگند خورد که با على جنگ خواهد کرد اگر چه هزار بار بمیرد، و چون صفها مقابل یکدیگر قرار گرفت عمرو با نیزه خود به على حمله برد، على علیه السلام با شمشیر کشیده و نیز آماده حمله کرد و چون نزدیک عمرو رسید اسب خود را بر انگیخت تا او را فرو گیرد، عمرو خود را از اسب درافکند و در حالى که پاى خود را بلند کره بود دعوت خود را آشکار ساخت . على علیه السلام چهره از او برگرداند و بر او پشت کرد و مردم این کار را از مکارم اخلاقى و سرورى على مى دانستند و همواره به آن مثل مى زدند.

نصر بن مزاحم مى گوید : محمد بن اسحاق برایم نقل کرد و گفت : یکى از شبهاى جنگ صفین ، عمرو بن عاص و عتبه بن ابى سفیان و ولید بن عقبه و مروان بن حکم و عبدالله بن عامر و ابن طلحه الطلحات خزاعى نزد معاویه جمع شدند. عتبه گفت : کار ما و على بسیار عجیب است هیچ کدام از ما نیست مگر آنکه او به دست على داغدار و مصیبت زده شده است .

اما در مورد، خود من على جد مادرى ام ، عتبه بن ربیعه و برادرم حنظله را در جنگ بدر به دست خویش کشته است و در ریختن خون عمویم شبیه هم شریک بوده است . اما تو اى ولید! پدرت را اعدام کرده است و تو اى پسر عامر! پدرت را کشته است و لباسهاى رزم عمویت را در آورده است ، و تو اى پسر طلحه ! پدرت را در جنگ جمل کشته و برادرانت را یتیم ساخته است و تو اى مروان ، چنانى که آن شاعر سروده است :(علباء )از جنگ ایشان در حالى که آب دهان خود را فرو مى برد گریخت . آرى اگر او را به چنگ مى آوردند کشته شده بود.)

معاویه گفت : این سخنان اقرار (به ستم کشیدن ) است غیرتمندان کجایند؟ مروان پرسید : کدام غیرتمندان را مى خواهى . گفت : غیرتمندانى که على را با نیزه هاى خود کوبند. مروان گفت : اى معاویه ! به خدا سوگند، ترا چنین مى بینم که ژاژ مى خایى یا شوخى مى کنى ؛ و چنین مى بینم که بر ما بر تو سنگینى مى کند.

ابن عقبه هم چنین سرود :(معاویه حرب به ما مى گوید : آیا میان شما کسى نیست که خون هدر شده را با کوشش مطالبه کند و با نیزه بر ابوالحسن على حمله برد…)

تا آنجا که با تمسخر مى گوید :(فقط عمروعاص به او حمله کرد که او را هم بیضه هایش حفظ کرد در حالى که دلش از بیم على مى تپید.)

عمروعاص خشمگین شد و گفت : اگر ولید در سخن خود راست مى گوید با على رویاروى شود یا جایى که صداى او را بشنود بایستید، و ابیات زیر را سرود :(ولید موضوع فرا خواندن على را به جنگ به یاد من آورد، سخن گفتن او هم آکنده از بیم است . هر گاه رویارویى هاى او را قریش به خاطر مى آورد از ترس او قلب استوار و محکم به لرزه مى آید. بنابراین ، معاویه بن حرب و ولید کجا مى توانند با او رویاروى شوند…)

ابوعمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب ضمن شرح حال بسر بن ارطاه مى نویسد : بسر از دلاوران سرکش و در جنگ صفین همراه معاویه بود. معاویه به او فرمان داد با على علیه السلام جنگ کند و به او گفت : شنیده ام آرزوى رویارویى با على دارى ، اگر خداوندت بر او چیره گرداند و او را از پاى درآورى بر خیر دنیا و آخرت دست خواهى یافت . و همواره او را بر آن کار تشجیع و تشویق مى کرد، تا آنکه بسر در جنگ على را دید و آهنگ او کرد و رویاروى قرار گرفتند.

على علیه السلام او را بر زمین افکند و بسر همان کارى را که عمروعاص کرده بود انجام داد و عمرو خود را برهنه و آشکار کرد
ابن عبدالبر مى گوید : کلبى هم در کتاب خود درباره اخبار صفین این موضوع را آورده است که بسر بن ارطاه روز جنگ صفین به مبارزه على علیه السلام رفت و على بر او نیزه یى زد و او را بر زمین افکند، بسر عورت خود را برابر او برهنه کرد و على دست از او برداشت همان گونه که از عمروعاص دست برداشته بود.

گوید : شعرا درباره عمروعاص و سبر بن ارطاه در این مورد اشعارى است که در جاى خود مذکور است . از جمله ابن کلبى و مدائنى اشعار حارث بن نضر خثعمى را که دشمن عمروعاث و بسر بن ارطاه بوده است آورده اند که چنین سروده است :(آیا هر روز باید سوار کار و شجاعى براى تو کارزار کند و که عورتش میان گرد و غبار و مردم آشکار باشد! على علیه السلام سرنیزه خود را از مردم باز مى دارد و معاویه در خلوت مى خندد. دیروز از عمرو چنان کارى سر زد و سر خود را پوشاند و عورت بسر هم همانگونه آشکار شد. به عمرو و به بسر بگویید آیا به جان خود مهلت نمى دهید؟ پس دوباره با شیر ژیان رویاروى مشوید…)

واقدى روایت مى کند و مى گوید : معاویه پس از آنکه به حکومت رسید به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله ! تو را نمى بینم مگر اینکه خنده ام مى گیرد. عمرو پرسید : به چه سبب !؟ گفت : آن روزى را به خاطر مى آورم که در جنگ صفین ابوتراب بر تو حمله کرد و تو از ترس سرنیزه او خود را بدنام کردى و عورت خود را براى او آشکار ساختى . عمرو گفت من از تو بیشتر خنده ام مى گیرد! زیرا روزى به یاد مى آورم که على علیه السلام ترا به مبارزه دوعت کرد، نفست بند آمد و زبانت در دهانت از حرکت بازماند آب دهانت در گلویت گیر کرده بود و دست و پایت مى لرزید و چیزهایى از تو آشکار مى شود که خوش نمى دارم براى ، تو بازگو کنم ، معاویه گفت : همه این سخنان که گفتى نبود و چگونه ممکن است این چنین باشد و حال آنکه افراد قبیله عک و اشعرى ها از من پاسدارى مى کردند!

عمروعاص گفت : خودت به خوبى مى دانى آنچه من گفتم کمتر از آن است که بر سرت آمد و به قول خودت در عین حال که اشعریها و عکى ها از تو پاسدارى مى کردند گرفتار چنان حالى شدى . پس اگر در آوردگاه مقابل او قرار مى گرفتى حال تو چگونه بود؟ معاویه گفت : اى اباعبدالله از شوخى صرف نظر کن و به جد سخن بگوییم در ترس و فرار از على بر هیچکس ننگ و عارى نیست .

سخنى درباره اسلام آوردن عمروعاص

محمد بن اسحاق در کتاب المغازى درباره چگونگى مسلمان شدن عمروعاص چنین مى گوید :
زید بن ابى حبیب از راشد – وابسته حبیب بن ابى اوس ثقفى – از حبیب بن ابى اوس نقل مى کند که مى گفته است : عمروعاص با زبان خودش براى من چنین گفت : چون از جنگ خندق برگشتیم ، گروهى از مردان قریش را که با من هم راى بودند و سخن مرا مى شنودند جمع کردم و به آنان گفتم : به خدا سوگند من مى بینم که کار محمد صلى الله علیه و آله به گونه شگفت انگیزى بالا مى گیرد (و فرمان او بر همه فرمانها برترى مى جوید) من فکرى کرده ام ، راى شما در آن باره چیست ؟ گفتند : چه اندیشیده اى ؟ گفتم : چنین مصلحت نمى بینم که به نجاشى ملحق شویم و پیش او بمانیم ، اگر محمد بر قوم خود چیره شود پیش نجاشى مى مانیم که زیر دست و فرمانبردار از او براى ما خوشتر و بهتر از این است که زیر دست محمد باشیم و اگر قوم ما بر محمد چیره شوند ما کسانى هستیم که ایشان را ما را مى شناسند و از آنان جز خیر به ما نمى رسد : گفتند : این راى پسندیده یى است . گفتم : بنابراین ، چیزهایى فراهم آورید که به نجاشى هدیه بدهیم و بهترین چیزى که از سرزمین ما براى او هدیه مى برند پوست و چرم دباغى شده بود. براى او پوست بسیارى فراهم آوردیم و سپس از مکه بیرون آمدیم و نزد او رفتیم و به خدا سوگند، همان وقت که ما پیش او بودیم عمرو بن امیه ضمرى  که فرستاده رسول خدا صلى الله علیه و آله نزد نجاشى بود رسید. پیامبر او را در مورد کارهاى جعفر بن ابیطالب و یارانش گسیل فرموده بود.

عمرو مى گوید : عمرو بن امیه پیش نجاشى رفت و چون بیرون آمد به یاران خود گفتم : این عمرو بن امیه است اگر من نزد نجاشى بروم و از او بخواهم تا عمرو را در اختیار من بگذارد و من گردنش را بزنم قریش متوجه خواهند شد که من از سوى ایشان چه کار مهمى را انجام داده و فرستاده محمد صلى الله علیه و آله را کشته ام . پیش نجاشى رفتیم و براى او سجده کرد. گفت : خوش آمدى دوست من ، آیا از سرزمین خودت چیزى براى من آورده اى ؟ گفتم : پادشاها! آرى براى تو پوست فراوانى هدیه آورده ام در همین حال هدایاى خود را پیشکش کردم که پسندید و اظهار خشنودى کرد.

سپس به او گفتم : پادشاها! هم اکنون مردى را دیدم که از حضور تو بیرون رفت و او فرستاده مردى است که دشمن ماست او را در اختیار من بگذار تا بکشمش زیرا گروهى از اشراف و برگزیدگان ما را کشته استپادشاه چنان خشمگین شد که دست فراز آورد و چنان بر بینى خود کوفت که پنداشتم آنرا شکست  و من از بیم اگر زمین دهان مى گشاد وارد آن مى شدم . سپس گفتم : اى پادشاه ! به خدا سوگند اگر احتمال مى دادم که این موضوع را خوش نمى دارى هرگز از تو چنین تقاضایى نمى کردم . گفت : آیا از من مى خواهى فرستاده مردى را که ناموس اکبر (جبرئیل ) همان گونه بر موسى وارد شده است بر او نیز آمد به تو بسپارم تا او را بکشى ؟ گفتم : پادشاها! آیا او این چنین است ؟ گفت : آرى به خدا سوگند. اینک واى بر تو، از من بشنو و از او پیروى کند تا پیروز مى شود همان گونه که موسى بر فرعون و سپاهیان پیروز شد. گفتم : تو از من براى او به اسلام بیعت بگیر.

نجاشى دست دراز کرد و من با او به مسلمانى بیعت کردم و براى اینکه به حضور پیامبر برسم بیرون آمد. چون به مدینه رسیدم هنگامى به حضور رسول خدا رفتم که خالد بن ولید، همسفرم در آن راه مسلمان شده بود. گفتم : اى رسول خدا با تو بیعت مى کنم به شرط آنکه گناهان گذشته مرا بیامرزى و سخنى از گناهان آینده خود نگفتم . فرمود : اى عمرو بیعت کن که اسلام آنچه را پیش از آن بوده مى پوشاند و محو مى کند و هجرت هم آنچه را پیش از آن بوده است محو مى کند . من با پیامبر بیعت کردم و مسلمان شدم

فرستادن پیامبر صلى الله علیه و آله ، عمروعاص را به سویه (ذاتالسلاسل ) 

گفته شده است : عمروعاص در فاصله میان حدیبیه و جنگ خیبر مسلمان شده و حال آنک همان سخن اول صحیحتر است .
ابن عبدالبر مى گوید : پیامبر صلى الله علیه و آله عمروعاص را همراه سیصد تن به منطقه ذات السلاسل که از سرزمینهاى قضاعه است گسیل فرمود : مادر عاص بن وائل از افراد قبیله بلى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله به همین سبب عمروعاص را به مناطق سکونت قبلى بلى و عذره گسیل داشت تا از آنان دلجویى کند و آنان را به اسلام فراخواند. عمرو حرکت کرده و چون کنار یکى از آبهاى قبیله جذام که نامش سلاسل بود – و به همین سبب این سریه را هم سریه ذات السلاسل مى گویند – رسید و ترسید و براى پیامبر صلى الله علیه و آله نامه یى نوشت و از ایشان یارى خواست .

پیامبر صلى الله علیه و آله گروهى را که در آن دویست سوار و مردم شریف و با سابقه از مهاجران و انصار بودند و از جمله ابوبکر و عمر هم شرکت داشتند به یارى او فرستاد و عبیده بن جراح را امیر ایشان قرار داد. این گروه چون پیش عمرو رسیدند، عمرو گفت : من فرمانده کسانى هستم که همراه من اند و تو فرمانده کسانى هستى که همراه تو هستند. عمرو نپذیرفت . ابوعبیده گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله به من سفارش فرمود و گفت : چون پیش عمرو رسیدى از یکدیگر اطاعت کنید و اختلاف و ستیز مکنید. اینک اگر تو با من مخالفت کنى من از تو اطاعت مى کنم . عمرو گفت : من با تو مخالفت خواهم کرد. ابوعبیده فرماندهى را به او سپرد و همراه لشکر پشت سر عمرو نماز گزارد و عمروعاص بر همه آنان که پانصد تن بودند امیر بود.

فرماندهى و حکومتهاى عمروعاص به روزگار پیامبر و خلفاء 

ابن عبدالبر مى گوید : سپس رسول خدا صلى الله علیه و آله بر او بر عمان ولایت داد و او تا هنگام رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله بر عمان حکومت داشت و از کارگزاران عمر و عثمان و معاویه هم بوده است . عمر بن خطاب پس از مرگ یزید بن ابى سفیان او را بر فلسطین و اردن گماشت و معاویه را بر دمشق و بعلبک و بلقاء و سعید بن عامر بن خذیم را بر حمص ولایت داد. و سپس تمام حکومت شام را به معاویه سپرد و به عمرو بن عاص نامه نوشت که به مصر حرکت کند. او به مصر رفت و آن را گشود و تا هنگامى که عمر مرد عمروعاص حاکم مصر بود. عثمان حدود چهار سال عمرو را بر حکومت مصر باقى گذاشت و سپس او را عزل کرد و عبدالله بن سعد عامرى را بر آن گماشت .

ابن عبدالبر مى گوید : عمروعاص براى مردم اسکندریه مدعى شد که پیمانى را که با آنان بسته بود شکسته اند و قصد آن شهر کرد و با مردم جنگ کرد و آن را گشود. جنگجویان ایشان را کشت و زن و فرزندشان را به اسیرى گرفت . عثمان که پیمان شکنى مردم اسکندریه را صحیح نمى دانست بر عمروعاص خشم گرفت و فرمان داد اسیرانى را که از دهکده ها به اسیرى گرفته اند برگردانند و عمرو را از حکومت مصر عزل کرد و عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را بر مصر گماشت و این کار آغاز کدورت میان عثمان و عمروعاص بود، و چون میان آنان شر و بدى پاگرفت ، عمرو؛ در فلسطین با خاندان خود گوشه نشینى اختیار کرد. او گاهى به مدینه مى آمد و چون حکومت معاویه بر شام استقرار یافت ، پس از اعلان راى داوران در حکمیت ، عمرو را به مصر فرستاد. او مصر را گشود و همواره همانجا بود تا آنکه در سال چهل و سوم هجرت در حالى که امیر مصر بود درگذشت . مرگ او را در سالهاى چهل و دو، چهل و هشت و پنجاه یک هجرى نیز نقل کرده اند

ابن عبدالبر مى گوید : صحیح آن است که او به سال چهل و سوم روز عید فطر درگذشته است و نود ساله بوده است . او را در (مقطم ) که کنار (سفح ) است به خاک سپردند. پسرش عبدالله نخست بر جنازه او نماز گزارد و سپس برگشت و همراه مردم نماز عید فطر گزارد. معاویه نخست عبدالله بن عمرو را به جاى پدرش به ولایت مصر گماشت و سپس او را عزل کرد و برادر خود عتبه بن ابى سفیان را به جاى او منصوب کرد.

ابن عبدالبر مى گوید : عمروعاص از سوارکاران و دلیران قریش در دوره جاهلى و مشهور بود. او شاعرى بود که شعر نیکو مى سرود و یکى از افراد زیرک و معروف به تیز هوشى و زرنگى بود. عمر بن خطاب هر گاه مردى را از لحاظ عقل و راى ضعیف مى دید مى گفت : گواهى مى دهم که خداى تو و خالق عمروعاص یکى است .مقصودش این بود که خداوند خالق اضداد است .

نمونه هایى از گفتار عمروعاص

من (ابن ابى الحدید) از کتابهاى مختلف کلمات حکمت آمیزى را که منسوب به عمروعاص است و پسندیده ام اینجا نقل مى کنم و من فضل هیچ فاضلى را انکار نمى کنم و هر چند دین او در نظرم ناپسند باشد.

از جمله این سخنان او این است : سه چیز است که از آن به ستوه نمى آیم ، همنشین من تا هنگامى که سخن و مقصودم را بفهمد، جامه ام تا هنگامى که مرا بپوشاند، مرکوبم تا هنگامى که بار مرا حمل کند.

او در صفین به عبدالله بن عباس گفت : این کار که ما و شما در آن گرفتار آمدیم نخستین گرفتارى نیست که پیش آمده است و مى بینى که کار ما و شما به کجا کشیده است و این جنگ براى ما زندگى و شکیبایى  باقى نگذاشته است ما نمى گوییم اى کاش جنگ برگردد، بلکه مى گوییم کاش اصلا وجود نمى داشت . اینک در آنچه باقى مانده است غیر از آنچه گذشته است رفتار کن که تو پس از على سالار و همه کاره این موضوعى ، و باید فرماندهى مطاع یا فرمانبرى مطیع و جنگجویى امین بود و تو همانى .

و چون معاویه پیرآهن عثمان را بر منبر شام نصب کرد و مردم شام اطراف آن مى گریستند معاویه گفت : قصد دارم آن را براى همیشه بر منبر باقى بگذارم . عمرو به او گفت : این پیرآهن یوسف نیست و اگر مردم بر آن مدتى طولانى بنگرند اندک اندک از آن جستجو مى کنند و بر امورى آگاه مى شوند که تو خوش نمى دارى بر آن آگاه شوند، ولى گاه گاهى با نشان دادن آن پیرآهن سوز و گدازشان را دامن بزن .

و گفته است : هر گاه راز خود را به کسى بگویم و آنرا آشکار سازد ملامتش نمى کنم زیرا خودم به ملامت از او سزاوارترم که سینه خودم در نگهدارى آن از سینه او تنگتر و کم حوصله تر بوده است .

و گفته است : عاقل آن کسى نیست که خیر از شر بشناسد، بلکه عاقل آن کسى است که از دو شر آنرا که بهتر است تشخیص دهد.
روزى عمر بن خطاب به همنشینان خود که عمروعاص هم میان ایشان بود گفت : بهترین چیزها چیست ؟ هر یک از ایشان هر در نظرش بود گفت . عمر گفت : اى عمرو تو چه مى گویى ؟ گفت : (در سختى ها پایدارى و استوارى کن که سپرى خواهد شد.)

عمروعاص به عایشه گفت : دوست مى داشتم که تو در جنگ جمل کشته شوى . عایشه گفت : اى بى پدر به چه سبب ؟ گفت : به مرگ خود مرده بودى و به بهشت مى رفتى و ما کشته شدن ترا بزرگترین سرزنش براى على بن ابى طالب علیه السلام قرار مى دادیم .

به پسرانش گفتم : پسرانم ! دانش کسب کنید که اگر بى نیاز باشید مایه زیور شماست و اگر فقیر شوید مال خواهد بود.و از سخنان اوست : امیر دادگر بهتر از یاران پیوسته است و شیر دژم بهتر از پادشاه ستمگر است و پادشاه ستمگر بهتر از فتنه یى است که ادامه یابد. لغزش مرد چون استخوانى شکسته است که درست مى شود ولى لغزش زبان هیچ چیز باقى نمى گذارد و رها نمى کند. و آن کس را که عقل نیست آسوده است .

عمر براى عمروعاص نامه نوشت و از او درباره دریانوردى و کشتى پرسید. او نوشت : پدیده بزرگى است که خلقى ناتوان بر آن سوار مى شوند، همچون کرمهایى بر چوب میان غرق شدن و نجات یافتن .

عمروعاص به عثمان در حالى که بر منبر خطبه مى خواند گفت : اى عثمان ! تو بر این امت نهایت سختى و کار را بار کردى ، پس ‍ انحراف تو ایشان را از راه راست منحرف کرد اینک یا معتدل شو یا از کار بر کنار رو.

از سخنان عمروعاص است که از کریم و بزرگوار چون گرسنه شود و از فرومایه چون سیر شود برحذر باش و بترس که بزرگوار چون گرسنه بماند حمله مى کند و فرومایه چون شیر شود حمله کند.
و از سخنان اوست که ناتوانى با سستى گرد آمد، حاصل آن دو پشیمانى بود و ترس با تنبلى در آمیخت ، حاصل آن دو محرومیت و نومیدى بود.

عبدالله بن عباس روایت مى کند و مى گوید : هنگامى که عمروعاص محتضر شده بود پیش او رفتم و گفتم : اى اباعبدالله ، همواره مى گفتى دوست دارم عاقلى را در حال مرگ بینم و از او بپرسم خویشتن را چگونه مى یابى ! گفت : خود را چنان مى بینم که گویى آسمان بر زمین چسبیده و من میان آن دو قرار گرفته ام و خود را چنان احساس مى کنم که گویى از سوراخ سوزنى تنفس مى کنم . عمروعاص سپس گفت : پروردگارا، هر چه مى خواهى چندان از من بگیر، که راضى شوى . سپس دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا فرمان دادى ، سرپیچى کردیم و از کارهایى منع فرمودى و مرتکب آن شدیم . خدایا نه بى گناهم که پوزش ‍ بخواهم و نه تاب و یاراى انتقام دارم ولى به هر حال پروردگارى جز خداوند نیست و همین سخنان را تکرار مى کرد تا جان داد.

ابوعمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب این خبر را چنین آورده است که چون مرگ عمروعاص فرا رسید گفت : خداوندا فرمانم دادى فرمان نبردم ، از امورى مرا نهى فرمودى ، خوددارى نکرد. آن گاه دست خویش را بر گردن خود و جایى که غل را قرار مى دهند نهاد و عرضه داشت : نه بى گناهم که پوزش بخواهم و نه یاراى انتقام دار. اینک سرکش نیستم بلکه آمرزشخواهم ، خدایى جز تو نیست ، و همین کلمات را تکرار مى کرد تا درگذشت .

ابن عبدالبر مى گوید : خلف بن قاسم ، از حسن بن رشیق ، از طحاوى ، از مزنى ، از شافعى نقل مى کرد که مى گفته است : ابن عباس در بیمارى مرگ عمروعاص به عیادت او رفت و بر او سلام کرد و گفت : اى اباعبدالله ، چگونه اى ؟ گفت : چنانم که مى بینم اندکى از امور دنیایى خود را اصلاح کردم و بسیارى از دین خود را تباه ساختم . اگر آنچه را اصلاح کردم تباه کرده بودم و آنچه را تباه کردم اصلاح کرده بودم بدون تردید رستگار مى شد. اینک اگر طلب و جستجو برایم سود بخش بود چنان مى کردم و اگر امکان گریز و در آن نجات من فراهم مى بود مى گریختم ، ولى اکنون چون کسى هستم که میان آسمان و زمین گرفتار تنگى نفس باشد نه با دستهاى خود مى توانم خود را بالا بکشم و نه مى توانم پاى بر زمین نهم . اینک اى برادرزاده ، مرا پندى ده تا از آن بهره مند گردم

ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هیهات ! که برادرزاده ات برادرت شد (برادرزاده ات نیز چون تو گرفتار است ) اگر چه نمى خواهى پوسیده و فرسوده شوى خواهى شد وانگهى کسى را که مقیم است چگونه مى توان به کوچ داد. عمروعاص گفت : اینک که به هشتاد و چند سالگى رسیده ام مرا از رحمت خداى من ناامید مى سازى ؟ پروردگارا! ابن عباس مرا از رحمت تو ناامید مى سازد، از من چندان بگیر تا راضى شوى . ابن عباس گفت : اى اباعبدالله ، هیهات ! که تو همه چیز را نو و تازه گرفتى و اینک کهنه و فرسوده مى بخشى ؟ عمرو گفت : اى ابن عباس ، میان من و تو چیست که هر سخنى مى گویم نقیض آنرا مى گویى ؟

همچنین ابن عبدالبر در کتاب الاستیعاب از قول رجالى که ایشان را نام برده و بر شمرده است مى گوید : چون مرگ عمروعاص فرا رسید پسرش عبدالله که او را در حال گریستن دید گفت : چرا مى گویى ؟ آیا از ترس مرگ مى گویى ؟ گفت : نه به خدا سوگند که از بیم پس از آن مى گریم . عبدالله به او گفت : تو در کار خیر بودى و شروع به یادآورى مصاحبت او با رسول خدا صلى الله علیه و آله و فتوح شام کرد. عمرو گفت : بهتر از این را نگفتى و آن گواهى دادن به کلمه لا اله الا الله است .

عمروعاص سپس گفت : من در سه حال بودم و خویشتن را در هر سه مرحله نیک مى شناسم ، در آغاز کافر و از همه مردم نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله سختگیرتر بودم و اگر در آن حال مى مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همینکه با پیامبر بیعت کردم از همه مردم دوزخ براى من واجب بود؛ پس از آن همینکه با پیامبر بیعت کردم از همه مردم بیشتر از او آرزو داشتم ، آن چنان که هیچ گاه چشم بر چهره او ندوختم و اگر در آن حال مى مردم مردم مى گفتند : خوشا به حال عمرو که ایمان آورد و بر کار خیر بود و در بهترین احوال مرد و او را به بهشت خواهند برد. پس از آن براى حکومت و قدرت و امور دیگر سرگرم شدم و نمى دانم آیا به سود من بوده است یا به زبانم . بهر حال چون درگذشتم هیچ زنى بر من نگرید و هیچ نوحه سرایى از پى من حرکت نکند و کنار گور من مشعل و چراغى نیاورید؛ کفن مرا استوار بر من ببندید که با من مخاصمه خواهد شد و بر من با شدت خاک بریزید که پهلوى راست من سزاورارتر از پهلوى چپ من نیست و بر گور من هیچ چوب و سنگى قرار مدهید و چون مرا زیر خاک پنهان کردید و به اندازه کشتن یک شتر و قطعه قطعه کردن گوشت آن کنار گورم بنشیند تا با شما بگیرم

اگر بگویى : یاران معتزلى تو در مورد عمروعاص چه مى گویند؟ مى گویم آنان نسبت به هر کس که در جنگ صفین حضور داشته و با على جنگ کرده است همان گونه حکم مى کنند که بر ستمگرى که بر امام عادل خروج کرده باشد. و مذهب و اعتقاد آنها (معتزلى ها) در مورد کسى که مرتکب گناه کبیره شود و توبه نکند معلوم است . و اگر بگویى در این اخبار که نقل کردى چیزى که دلیل بر توبه او باشد وجود ندارد؟ نظیر این سخن او که (پروردگارا سرکش نیستم بلکه آمرزشخواهم ) و(خدایا هر چه مى خواهى از من بگیر تا راضى شوى ) و این گفتار او که (پروردگارا فرمان دادى سرپیچى کردم و نهى فرمودى و مرتکب آن شدم ) و آیا این سخنان اعتراف به گناه و پشیمانى به معنى توبه نیست ؟ مى گویم : این گفتار خداوند متعال که مى فرماید (براى آنانى که گناهان را تا هنگامى که مرگ یکى از ایشان فرا مى رسد انجام مى دهد و آنگاه مى گوید هم اکنون توبه مى کنم ، توبه یى نخواهد بود)  مانع آن است که این گونه سخنان توبه باشد، وانگهى شرطها و ارکان توبه معلوم است و این اعتراف و اظهار تاسف ارزش ندارد و توبه شمرده نمى شود.

شیخ ما ابوعبدالله مى گوید : نخستین کسانى که اعتقاد به ارجاء محض  پیدا کردند معاویه و عمروعاص بودند که به باطل مى پنداشتند معصیبت در صورتى که مرتکب آن ایمان داشته باشد زیانى نمى رساند و به همین سبب معاویه در پاسخ کسى که به او گفت : با کسى جنگ کردى و عملى را مرتکب شدى که خود مى دانى . گفت : من به این گفتار خداوند وثوق کردم که فرموده است : (همانان خداوند همه گناهان را مى آمرزد) ، سخن عمروعاص هم به پسر خود که گفته است : (مهمتر از آن را که شهادت دادن به لا اله الا الله رها کرده اى ) به همین معنى اشاره دارد.

اما این سخن عمروعاص ؟ درباره على علیه السلام به مردم شام گفته است (در او نوعى شوخى است ) و خواسته با این سخن نزد شامیان بر على عیب بگیرد، اصل این سخن را عمر بن خطاب گفته است و او از عمر گرفته است و دشمنان على علیه السلام آن را دستاویز طعنه زدن و عیب شمردن کرده اند.

ابواالعباس احمد بن یحیى ثعلب در کتاب الامالى چنین آورده است : عبدالله بن عباس نزد عمر بود عمر چنان آه سرد و نفس بلندى کشید که ابن عباس مى گفته است پنداشتم دنده هاى عمر از هم جدا شد. گوید : به او گفتم : اى امیرالمؤ منین ، موجب این آه و نفس ‍ عمیق اندوهى شدید بود. گفت : اى ابن عباس ! به خدا سوگند که چنین است . من اندیشیدم و نمى دانم پس از خودم خلافت را در چه کسى قرار دهم . عمر سپس به من گفت : گویا تو دوست خود (على علیه السلام ) را شایسته خلافت مى دانى ؟ گفتم : با توجه به جهاد و سابقه و قرابت و علم او چه چیز مانع اوست ؟ گفت : راست گفتى ولى او مردى است شوخ . گفتم : چرا از طلحه غافلى ؟ گفت : او مردى است که به انگشت قطع شده خود مى نازد. گفتم : عبدالرحمان بن عوف چگونه است ؟ گفت مردى ناتوان است که اگر حکومت به او برسد انگشتر و مهر خود را در دست زنش قرار مى دهد.

گفتم : زبیر چگونه است : گفت مردى بدخو و ممسک که کنار بقیع براى یک من گندم درگیر مى شود و چانه مى زند. گفتم : سعد بن ابى وقاص چگونه است ؟ گفت : فقط مردى سوار کار و جنگجو است . گفتم : پس عثمان چگونه است ؟ عمر چند بار گفت : اوه ، اوه ، و سپس گفت : به خدا قسم اگر او عهده دار خلافت شود فرزندان ابى معیط را بر گردن مردم سوار مى کند سپس اعراب بر او مى شورند و او را مى کشند. سپس گفت اى ابن عباس ؟ براى این کار شایسته نیست مگر مردى استوار که کمتر فریب بخورد و او را در کار خدا سرزنش سرزنش کننده باز ندارد، بدون خشونت ، استوار و بدون سستى ، ملایم و بدون اسراف ، بخشنده و بدون افراط، ممسک باشد. ابن عباس مى گوید اینها صفات خود عمر بود. سپس روى به من کرد و گفت : سزاوارترین کسى که مردم را بر کتاب خدا و سنت پیامبرشان وادار خواهد کرد دوست تو – على علیه السلام – است و به خدا سوگند اگر او عهده دار خلافت شود ایشان را به راه روشن و راست وادار خواهد کرد

و بدان هر کس که داراى اخلاق مخصوصى است فضیلت را جز در همان خوى نمى بیند مگر نمى بینى مردى که بخیل است فضیلت را در امساک مى بیند؟ شخص بخیل مردم بخشنده و باگذشت را مورد سرزنش قرار مى دهد و آنان را به تبذیر و گولى متهم مى کند. همچنین مرد بخشنده بر بخیلان خرده مى گیرد و آنان را به تنگ نظرى و بدگمانى و مال پرستى متهم مى کند. شخص ترسو چنین معتقد است که فضیلت در ترس است و شجاعت را ناپسند و آنرا نابخردى و خود فریبى مى داند، همان گونه که متنبى سروده است :
(ترسوها مى پندارند ترس دوراندیشى است و حال آنکه خدعه سرشت فرومایه است )

از سوى دیگر هم بر ترسو خرده مى گیرد و او را به ناتوانى نسبت مى دهد و عقیده دارد که ترس ، مایه ذلت و زبونى است ، و در همه خویهاى و سرشتهاى تقسیم شده میان آدمیان این موضوع حاکم است و چون عمر شخص تندخو و خشن و سختگیر و همیشه ترشروى بود چنین پنداشته است که همین اخلاق فضیلت است و خلاف آن نقص به شمار مى رود و حال آنکه اگر مردى خوشرو و آرام و نرم و داراى اخلاق ملایم بود معتقد مى بود که همان اخلاق ، فضیلت و خلاف آن منقصت است و اگر فرض کنیم که اخلاق او در على علیه السلام و اخلاق على در او مى بود عمر در مورد على علیه السلام مى گفت : (اگر این تند خودیى در او نمى بود.)

به نظر من عمر را در آنچه گفته است نباید سرزنش کرد و نمى توان به او نسبت داد که مى خواسته است بر على کینه توزى و خرده گیرى کند، بلکه او از اخلاق خودش خبر داده و چنین گمان کرده است که خلافت شایسته نیست مگر براى مرد پر هیبتى که به سختى از او بترسند. به اقتضاى همین خوى او در خلافت ابوبکر در همه امور و تصمیمها و سیاست و احوال دیگرش دخالت مى کرد زیرا در اخلاق ابوبکر نرمى و ملایمت نهفته بود. باز به اقتضاى همین خوى و خلق در موارد مختلف و متعدد به پیامبر صلى الله علیه و آله پیشنهادهایى مى کرد. از جمله به کشتن گروهى که کشتن ایشان را صلاح مى دانست اشاره مى کرد و چون پیامبر صلى الله علیه و آله باقى نگهداشتن و اصلاح آنان را در نظر داشت هیچ گونه رایزنى عمر را که از همین خوى او سرچشمه مى گرفت نمى پذیرفت .
در جنگ بدر او پیشنهاد کشتن اسیران را داد و ابوبکر پیشنهاد فدیه گرفتن را. و راى درست از عمر بود و قرآن بر موافقت او نازل شد. ما در مورد دیگرى که روز حدیبه بود و عمر صلح را دوست نمى داشت و به جنگ عقیده داشت و حال آنکه قرآن مخالف و ضد نظر او نازل شد، و این معلوم است که همواره کشیدن و برهنه کردن شمشیر به مصلحت نیست همان گونه که همواره در غلاف نهادن شمشیر صلاح نیست و سیاست بر یک راه و روش نمى باشد و نمى تواند همواره فقط یک نظام باشد.

خلاصه مطلب این است که عمر هرگز قصد خرده گیرى بر على نداشته و على علیه السلام در نظرش داراى عیب و کاستى نبوده است . مگر نمى بینى که در آخر همین خبر مى گوید : (شایسته ترین آنان که اگر عهده دار خلافت شود آنان را بر کتاب خدا و سنت پیامبر وا مى دارد دوست تو است )؟ و باز این موضوع را تاکید کرده و مى گوید : (اگر او عهده دار حکومت بر ایشان شود آنان را به راه رخشان و صراط مستقیم رهبرى مى کند) و اگر در گفتار خود خصومت و ستیزى مى داشت هرگز در پى سخن خود چنین نمى گفت .

و تو هرگاه در احوال على علیه السلام به روزگار رسول خدا صلى الله علیه و آله دقت کنى او را به راستى از این خواهى دید که شوخى و مزاحى به او نسبت داده شود. زیرا در این مورد هیچ مطلبى نه در کتابهاى شیعه نقل شده است و نه در کتابهاى اهل سنت و همچنین اگر به احوال او در دوره حکومت ابوبکر و عمر بنگرى ، در کتابهاى سیره ، حتى یک حدیث نمى یابى که بتوان در آن دلیلى بر شوخى و مزاح او پیدا کرد و چگونه ممکن است نسبت به عمر این گمان برده شود که چیزى را که هیچ دوست و دشمنى درباره على نقل نکرده است به او نسبت دهد؟ و مقصود عمر خوش خلقى على علیه السلام بوده است نه هیچ چیز دیگر و عمر مى پنداشته است که این خوش خلقى موجب آن است که اگر على عهده دار کار امت شود کار به ضعف و سستى منجر مى شود و عمر بنا به خوى و سرشت خود مى پنداشت که قوام حکومت بر سختى و تندخویى است . حال على علیه السلام به روزگار حکومت عثمان و روزگار حکومت خودش هم معلوم است که از او هیچ گاه حالت شوخى و مزاحى که بتوان کسى را با داشتن آن حال به شوخى و مزاح نسبت داد دیده نشده است . هر کس در کتابهاى سیره دقت کند. راستى گفتار ما را مى شناسد و متوجه مى شود که عمروعاص ‍ این سخن عمر را که از آن قصد عیب و خرده نداشته گرفته است و آنرا عیب و منقصت شمرده و بر آن افزوده است که : او بسیار شوخى مى کرده و اهل مزاح بوده و با زنان شوخى مى کرده است .

و حال آنکه به خدایى سوگند که على علیه السلام از همه مردم از این کار دورتر بوده است و على کجا فرصت آن را داشته که بر این حال باشد؟ وقت او همه اش در عبادت و نماز گزاردن و فتوى دادن و مباحث علمى و آمد و شد مردم به حضورش ، براى فهمیدن احکام و تفسیر قرآن ، سپرى مى شده است ، تمام یا بیشتر روزهاى او در حال روزه دارى و تمام یا بیشتر شبهاى او به نمازگزاردن مى گذشته است . این در هنگام صلح بوده است و به هنگام جنگ وقت او با شمشیر کشیده و سنان آبدیده و سوار شدن بر اسب و لشکر کشى و فرماندهى به تن خویش سپرى مى شده است و همانجا چه نیکو و درست فرموده است که (همانا یاد مرگ مرا از هر گونه لهو و لعب بازمى دارد). البته در مورد مرد خردمند شریفى که دشمنانش نمى توانند عیبى بر او بگیرند و منقصتى براى او بشمارند ناچارند کوشش کنند که نقطه ضعفى هر چند کوچک پیدا کنند و آن را بهانه سرزنش او قرار دهند و براى پیروان خود به آن متوسل شوند و همان را وسیله جدا ساختن و انحراف ایشان از او قرار دهند.

مشرکان و منافقان به روزگار زندگى پیامبر صلى الله علیه و آله و پس از رحلت آن حضرت تا روزگار ما همینگونه رفتار مى کرده و مى کنند و چیزهایى به دروغ جعل مى کنند و امورى را از مطاعن و عیوب که خداوند او را از آنها مبرى دانسته است به او نسبت مى دهند و خداوند سبحان در قبال این یاوه سرایى ها همواره بر رفعت مقام و علو مرتبه دیگر على علیه السلام او را به این عیوب متهم کنند. هر کس تامل کند مى فهمد که آنان در عین حال ناخواسته و دانسته و ندانسته ، بدین گون در مدح و ثناى او کوشش کرده اند که اگر عیب دیگرى از او مى یافتند آن را نقل مى کردند، و اگر امیرالمؤ منین تمام همت و کوشش خود را مبذول مى داشت که دشمنان و سرزنش کنندگان خویش را از راهى که نمى دانند مجاب فرماید طریقى بهتر از این نمى یافت و خداوند آن را به این کار واداشته است . آنان پنداشته اند از مقام على مى کاهند و حال آنکه شان او را و قدر و منزلتش را بیشتر و برتر ساخته اند.
در اینجا جلد ششم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید پایان مى پذیرد.

خطبه 83 شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح جنگ صفین به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

از اخبار جنگ صفین

 نصر بن مزاحم مى گوید : پیش از آنکه دو گروه در صفین به جنگ بپردازد على علیه السلام سوار بر استرى مى شد که سوار شدن بر آن را خوش مى دانست و چون جنگ فرا رسید شب را بیدار ماند و لشکرها را مرتب مى نمود و آرایش جنگى مى داد و چون صبح شد فرمود : براى من اسب بیاورید. اسبى براى او آوردند که سیاه بود و دمى پرمو داشت و با آنکه آنرا با دو ریسمان مى کشیدند هر دو دست خود را بر زمین مى کشید و مى کوفت و همهمه و هیاهویى داشت . على علیه السلام بر آن سوار شد و این آیه را تلاوت کرد : (پاک و منزه است خداوندى که این را براى ما مسخر کرد وگرنه ما بر آن قادر نبودیم و همانا که ما به سوى خداى خود بازگردانده ایم )  سپس گفت : هیچ نیرو و توانى جز به خداى بلند مرتبه بزرگ نیست .

نصر مى گوید : عمرو بن شمر، از جابر جعفى روایت مى کرد که مى گفته است هرگاه على علیه السلام مى خواست براى جنگى حرکت کند پیش از آنکه سوار شود نخست نام خدا را بر زبان مى آورد و مى گفت : سپاس خداى را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى که این را بر نعمتها و فضل او بر ما، (منزه است خداوندى که این را براى ما مسخره کرد و گرنه ما بر آن قادر نبودیم ، و همانا که ما به سوى خداى خود بازگردنده ایم ). آن گاه روى به قبله مى کرد و دستهاى خود را بر آسمان مى افراشت و عرضه مى داشت : بار خدایا همانا گامها به سوى تو برداشته مى شود و بدنها به زحمت و رنج مى افتد و دلها تهى مى شود و با تو راز مى گوید و دستها برافراشته و چشم ها به رحمت تو دوخته مى شود (پروردگارا در نزاع میان ما و قوم ما به حق ما را پیروز فرماى که تو بهترین پیروزى دهندگانى ) آن گاه مى گفت : در پناه برکت خدا حرکت کنید و سپس این اذکار را مى خواند (الله اکبر، لا اله الا الله ، الله اکبر، یالله یا صمد،) و عرضه مى داشت : اى پروردگار محمد! ستم ستمگران را از ما کفایت فرماى . سپس چهار آیه اول سوره فاتحه را مى خواند و پس از آن بسم الله الرحمن الرحیم و لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظیم مى گفت . جابر جعفى مى گفته است : شعار على علیه السلام در جنگ صفین هم همین کلمات بوده است .

نصر مى گوید : سعد بن طریف از اصبغ بن نباته روایت مى کند که مى گفته است على علیه السلام در هر جنگى که بود ندا مى داد : (یا کهیعص )

نصر مى گوید : قیس بن ربیع ، از عبدالواحد بن حسان عجلى از قول کسى که براى او نقل کرده است مى گوید روز جنگ با شامیان در صفین نشسته است که على علیه السلام چنین مى گفته است : (بار خدایا! چشمها به سوى تو کشیده شده و دستها گشاده گردیده و پاها به حرکت درآمده و زبانها ترا فرا مى خوانند و دلها تهى شده و با تو راز مى گوید. بار خدایا در مورد کردارها حکومت پیش تو آورده مى شود. خدایا میان ما و ایشان به حق حکومت فرماى که تو بهترین پیروزى دهندگانى . بار خدایا ما نبودن پیامبر خود را و کمى خویش ‍ و فزونى شمار دشمن خود و پراکندگى خواسته هاى خود و سختى روزگار و ظهور فتنه ها را بر تو عرضه مى داریم و شکوه مى کنیم .

بار خدایا ما را با گشایشى شتابان از سوى خود یارى فرماى . پروردگارا نصرتى ارزانى کن که با آن پیروزى و عزت حق را آشکار فرمایى .
نصر بن مزاحم مى گوید : عمر بن سعد، از سلام بن سوید، از على علیه السلام در مورد تفسیر این آیه که خداوند مى فرماید : (و آنان را با کلمه تقوى ملازم کرد)  نقل مى کرد که مى گفته است مقصود از کلمه تقوى (لا اله الا الله ) است و مى گفته است : (الله اکبر) آیت پیروزى است . سلام بن سوید مى گوید : لا اله الا الله و الله اکبر شعار على علیه السلام در جنگها بود که آن را بر زبان مى آورد و سپس حمله مى کرد و به خدا سوگتند هر کس را که در برابرش مى ایستاد یا او را تعقیب مى کرد به آبشخور مرگ وارد مى ساخت .

نصر مى گوید : عمر بن سعد از عبدالرحمان بن جندب از پدرش نقل مى کند که مى گفته است چون سحرگاه پنجشنبه هفتم صفر سال سى و هفت فرا رسید على علیه السلام نماز صبح گذارد و شتابان در حالى که هوا تاریک و روشن بود حرکت کرد و من هرگز چون آن روز ندیده بودم که على صبح به آن زودى حرکت کند او همراه مردم به طرف شامیان حرکت کرد و آهنگ ایشان نمود و او حمله را آغاز و به سوى ایشان حرکت کرد و چون دیدند حمله مى آورد آنان هم با سپاهیان خود به استقبال و رویارویى آمدند.

نصر مى گوید : عمر بن سعد، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب نقل مى کرد که چون على علیه السلام بامداد آن روز به طرف شمال بلند کرد و چنین عرضه داشت : (بارخدایا اى پروردگار این سقف محفوظ و باز داشته شده و ماهو منازل کواکب و ستارگان را در آن مقرر داشته اى و ساکنان آن را گروهى از فرشتگان قرار داده اى که از عبادت خسته و فرسوده نمى شوند؛ و اى پروردگار این زمینى که آن را مایه آرامش و محل قرار همه انسانها و چهارپایان و حشرات و آفریدگان بى شمار خود – که برخى دیده مى شوند و برخى دیده نمى شوند – قرار داده اى ؛ و اى پروردگار کشتى هایى که در اقیانوسها براى سود مردم در حرکتند، اى پروردگار ابرها که میان آسمان و زمین مسخرند و پروردگار دریاى انباشته که بر همه جهان محیط است .  و اى پروردگار کوههاى استوارى که آنها را براى زمین همچون میخ ‌هاى استوار و براى مردم کالا قرار داده اى ، اگر ما را بر دشمنان پیروزى دادى ما را از ستم کردن بر کنار و بر حق استوار بدار، و اگر آنان را بر ما پیروز کردى شهادت را روزى ما کن و بقیه اصحاب مرا از فتنه نگهدار.

نصر مى گوید : شامیان همین که دیدند على به جانب آنان پیش مى رود آنان هم با لشکرهاى خود به سوى او پیش آمدند. آن روز سالار میمنه سپاه على علیه السلام عبدالله بن بدیل ورقاى خزاعى و سالار میسره اش عبدالله بن عباس عبدالطلب بود. قاریان عراق همراه سه تن بودند : عمار بن یاسر، قیس بن سعد بن عباده و عبدالله بن بدیل ، مردم هم در کنار رایات و در مرکزهاى خود ایستاده بودند و على علیه السلام هم همراه مردم مدینه در قلب لشکر بود بیشتر توجه مردم مدینه از انصار بودند و از دو قبیله خزاعه و نانه هم شمار خوب و قابل توجهى همراهش بودند.

نصر مى گوید : على علیه السلام مردى میانه بالا داراى چشمهاى درشت سیاه بود. چهره اش از زیباى ماه همچون شب چهاردهم بود. شکم و سینه اش ستبر و کف دستهایش ضخیم و داراى استخوان درشت بود. گردنش همچون سیمین و جلو و سرش بدون مو بود که اندکى موهاى کم پشت در پشت سر داشت . کتف و سر شانه هایش همچون دوش شیر شکار افکن بود. هنگامى که حرکت مى کرد بدنش اندکى به جلو خمیده مى شد. ساعد و بازویش همچون یکدیگر و داراى ماهیچه هاى سخت و فشرده بود و هرگاه بازوى مردى را به دست مى گرفت راه نفس کشیدن را بر او مى بست و نمى توانست نفس بکشد. رنگ چهره اش گندمگون و بینى او کوچک و ظریف بود. چون براى جنگ راه مى افتاد شتابان حرکت مى کرد و خداوند متعال در جنگهایش او را با نصرت و ظفر یارى مى داد.  نصر مى گوید معاویه خیمه یى بزرگ برافراشت و بر آن کرباسهاى فراوان انداختند و او زیر آن نشست .

نصر مى گوید : پیش از این جنگ سه جنگ دیگر میان آنان انجام شده بود که در روزهاى چهارم و پنجم و ششم صفر سال سى و هفتم هجرت بود و در آنها جنگ و درگیرى صورت گرفته بود ولى به این اهمیت نبود. روز چهارم محمد بن خطاب را همراه گروهى از مردم شام به جنگ او فرستاد و با یکدیگر جنگ کردند و عبیدالله به محمد پیام داد که خودت براى جنگ تن به تن با من به میدان بیا. محمد گفت : آرى و سوى او حرکت کرد. على علیه السلام آن دو را از دور دید و پرسید : این دو هماورد کیستند؟ گفته شد : محمد بن حنیفه و عبیدالله بن عمرند. على علیه السلام مرکوب خویش را به تاخت درآورد و محمد را فراخواند و فرمود : مرکوب مرا نگهدار. او آن را گرفت و تا على علیه السلام پیاده در حالى که شمشیر را در دست داشت به جانب عبیدالله حرکت کرد و گفت : من با تو مبارزه مى کنم ، پیش آى ، عبیدالله گفت : مرا نیازى به مبارزه با تو نیست . على فرمود : چرا پیش آى . گفت : نه که با تو مبارزه نمى کنم و به صف خود برگشت . على علیه السلام هم برگشت .

محمد به او گفت : پدر جان مرا از نبرد با او منع کردى و حال آنکه به خدا سوگند اگر مرا رها کرده بودى امیدوار بودم او را بکشم . فرمودن پسر جان ! اگر من با او نبرد مى کردم بدون تردید او را مى کشتم ولى اگر تو با او جنگ مى کردى البته امیدوار بودم که او را بکشى ولى در امان هم نبودم که او ترا بکشد، محمد گفت : پدر جان آیا خودت به نبرد این دشمن خدا که فرو مایه و تبهکار است مى روى ؟ و حال آنکه اگر پدرش هم از تو چنین تقاضایى مى کرد من دوست مى داشتم به جاى تو با او جنگ کنم . على علیه السلام فرمود : پسر جان ! از پدرش نام مبر و درباره او چیزى جز خیر مگو؛ خداوند بر پدرش رحمت آورد!

نصر مى گوید : روز پنجم عبدالله بن عباس براى جنگ بیرون آمد و از آن سو ولید بن عقبه به جنگ آمد و مروان به فرزندان عبدالمطلب دشنام داد و گفت : اى پسر عباس پیوندهاى خویشاوندى خویش را بریدید و امام خود عثمان را کشتید رفتار خدا را با خود چگونه دید؟ آنچه در جستجوى آن بودید به شما داده نشد و به آنچه آرزو بسته بودید نرسیدید و خداوند اگر بخواهد ما را بر شما پیروز مى گرداند و شما را هلاک مى سازد. عبدالله بن عباس به او پیام فرستاد براى جنگ با من بیرون بیا.و او نپذیرفت و در آن روز ابن عباس جنگى سخت کرد سپس بدون اینکه بر یکدیگر غلبه پیدا کند بازگشتند.

نصر مى گوید : در همان روز شمر بن ابرهه بن صباح حمیرى از سپاه معاویه بیرون آمد و همراه گروهى از قاریان شام به سپاه على علیه السلام پیوست و این کار بازوى معاویه و عمروعاص را سست کرد. عمروعاص به معاویه گفت : تو مى خواهى همراه مردم شام با مردى جنگ کنى که با محمد صلى الله علیه و آله قرابت نزدیک و پیوند استوار خویشاوندى دارد و در مسلمانى چنان پیشگام است که هیچ کس نظیر او به حساب نمى آید و در جنگ او را شجاعتى است که نظیرش براى هیچکس از اصحاب محمد صص فراهم نبوده و نیست ؟ و حال آنکه او همراه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله که همگى فراهم نبوده و نیست ؟ و حال آنکه او همراه اصحاب محمد صلى الله علیه و آله که همگى به حساب مى آیند و همراه سوارکاران شجاع و قاریان قرآن و اشراف و پیشگامان مسلمانان که همگى در جانها داراى هیبت هستند به جنگ تو آمده است .

اینک تو بر مردم شام سخت بگیر و آنان را بر کوشش وادار و به طمع بینداز و این کار باید پیش از آن باشد که آنان در آسایش و رفاه بدارى و در نتیجه طولانى شدن زمان توقف در آنان خستگى و درماندگى زبونى آشکار شود و هر چه را فراموش مى کنى این را فراموش مکن که تو بر باطلى و على بر حق است . بنابراین پیش از آنکه کار بر تو دشوار شود مبادرت به جنگ کن . معاویه میان مردم شام برخاست و چنین گفت :اى مردم ! جانها و جمجمه هاى خود را به ما عاریه دهید، در جنگ سستى و زبونى مکنید که امروز روز خطر کردن و روز حقیقت و نگهبانى است و شما بر حقید و حجت در دست شماست و همانا با کسى جنگ مى کنید که بیعت را شکسته و خون حرام ریخته است و براى او در آسمان هیچ عذر خواهى نیست .اینک افراد کاملا مسلح را مقدم و سر برهنگان و افراد بدون زره را موخر بدارید و همگى حمله کنید که حق به مقطع خود رسیده و رویارویى ظالم و مظلوم است .

نصر مى گوید : به روایتى که عمرو بن سعد، از ابویحیى ، از محمد بن طلحه ، از ابوسنان ، از پدرش براى ما نقل کرد على علیه السلام هم براى اصحاب خو خطبه خواند. مى گوید : گویى هم اکنون به على علیه السلام مى نگرم که بر کمان خود تکیه داده و یاران پیامبر را پیش خود جمع کرده و آنان بر گرد اویند. گویا درست مى داشت مردم بدانند که یاران پیامبر صلى الله علیه و آله همراه اویند. على علیه السلام حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس چنین فرمود : اما بعد  همانا خود بزرگ شمردن از سرکشى و به خود بالیدن از تکبر تاست و شیطان دشمنى حاضر است که شما را وعده باطل دین یکسان و راههاى آن روشن است ، عهد شکنى و پستى مکنید. هان که شرایع دین یکسان و راههاى آن روشن است .

هر کس به آن تمسک جوید رسیده است و هر کس از آن دورى جوید نابود شده است و هر کس رهایش کند از دین بیرون شده است . چون مسلمان را امین سازد خیانت پیشه نخواهد بود و چون وعده دهد خلاف آن را از انجام نمى دهد چون سخن گوید راست مى گوید. ما اهل بیت رحمتیم ، گفتار ما راست و کردار ما پسندیده و منطبق بر حق است . خاتم پیامبران از خاندان ما و رهبران از خاندان ما و رهبران اسلام میان ما و دانایان به رموز قرآن از ما هستند. همانا ما شما را به خدا و رسول خدا فرا مى خوانیم و همچنان به جنگ با دشمن خدا و پایدارى در اجراى فرمان خدا و کسب رضایت او و بر پا داشتن نماز و پرداخت زکات و گزاردن حج و روزه گرفتن ماه رمضان و رساندن غنایم و اموال به کسانى که سزاوارند دعوت مى کنیم .

همانا از شگفت ترین شگفتیها این است که معاویه بن ابى سفیان اموى و عمرو بن عاص سهمى به پندار باطل خویش شروع به تحریض و تشویق مردم در طلب دین کنند. و شما نیک مى دانید که من هرگز و هیچ گاه با رسول خدا صلى الله علیه و آله مخالفت نکرده ام و در هیچ کارى از فرمان او سر نپیچیده ام ، در جنگهایى که دلاوران عقب نشسته و بر اندامها لرزه در افتاده است من با دلیرى و شجاعتى که خداوند سبحان مرا به آن گرامى داشته است با جان خود او را حفظ کرده ام و سپاس خداى را. و همانا رسول خدا صلى الله علیه و آله در حالى که سرش بر دامن من بد قبض روح شد و من با دست خویش به تنهایى عهده دار غسل آن حضرت شدم و فرشتگان مقرب همراه من پیکر پاکش را مى گرداندند، و به خدا سوگند هرگز امتى پس از رحلت پیامبر خویش اختلاف نکرده است مگر اینکه اهل باطل آن امت بر اهل حقش پیروز شده اند، مگر آنچه که خداوند خواسته است .

ابوسنان اسلمى مى گوید : شهادت مى دهم که پس از این خطبه شنیدم عمار بن یاسر به مردم مى گوید : همانا که امیرالمؤ منین به شما فهماند که امت در آغاز براى او استقامت نیافت و سرانجام هم براى او استقامت نخواهد یافت .گوید : مردم در حالى که در جنگ با دشمن تیز بین و روشن راى شده بودند پراکنده گردیدند و خود را آماده ساختند.

نصر مزاحم مى گوید : عمر بن سعد، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب ،  نقل مى کرد که على علیه السلام در آن شب فرمود : تا چه هنگام نباید با این قوم با تمام سپاه خود جنگ کنیم و سپس میان مردم بر پا خاست و چنین گفت :سپاس خداوندى را که هر چه را او بشکند استوار نمى شود و هر چه استوار بدارد و شکسته نمى شود و اگر او مى خواست هیچ دو تنى از این امت و همه آفریدگان او با یکدیگر اختلاف پیدا نمى کردند و آدمى در هیچ مورد از فرمان او سر بر نمى تافت و مفضول هرگز فضیلت فاضل را انکار نمى کرد.

همانا که سرنوشتها ما و این قوم را چنان قرار داده که اینجا رویاروى شده ایم و در هر حال ما در حیطه علم خداى خود قرار داریم و اگر خداوندى بخواهد در کیفر دادن شتاب مى فرماید و همانا که نصرت هم از جانب اوست و خداوند ستمگر را تکذیب خواهد کرد و حق مى داند که سرانجامش کجاست و خداوند این جهان را خانه و سراى کردارها قرار داده است و آن جهان را سراى پاداش و استقرار (که بدکاران را به کیفر آنچه کرده اند برساند و نیکوکاران را پاداش نیکو عنایت کند)  هان بدانید که به خواست خداوند شما فردا با دشمن رویارویى خواهید شد؛ امشب فراوان نماز بگزارید و قرآن تلاوت کنید و از خداوند متعال پایدارى و نصرت بطلبید و با احتیاط و کوشش با آنان رویاروى شوید و در کار خود صادق باشید.

گوید : مردم برجستند و شروع به اصلاح و مرمت شمشیرها و تیر و نیزه هاى خود کردند و تمام آن شب را على علیه السلام به آرایش ‍ جنگى و بستن رایات و تعیین فرماندهان و سازمان دادن لشکرها پرداخت و کسى را فرستاد تا میان مردم شام ندا دهد که پگاه فردا آماده جنگ در صفهاى خود باشید. شامیان در لشکرگاه خویش ضجه کشیدند و پیش معاویه جمع شدند او هم سواران خود را آرایش جنگى داد و لواهاى خود را بست و امیران را مشخص کرد و لشکرها را سازمان داد. مردم حمص با رایات خود اطراف معاویه را احاطه کردند و فرمانده ایشان ابواالاعور سلمى بود. مردم اردن هم کنار رایات خود بودند و عمرو بن عاص فرماندهى آنان را بر عهده سپاه قرار داشتند ضحال بن قیس فهرى و در عینحال همه بر گرد معاویه قرار داشتند. مردم شام از مردم عراق به مراتب بیشتر و دو برابر آنان بودند. ابوالاعور سلمى و عمرو بن عاص و کسانى که با آن دو بودند حرکت کردند تا آنکه مقابل عراقیان ایستادند. ابوالاعور و عمرو چون به عراقیان نگریستند جمع آنان را اندک پنداشتند و طمع بستند. در این هنگام براى معاویه منبرى نصب کردند و آن را زیر خیمه یى که بر آن پارچه ها و پلاسهاى بسیار افکنده بودند قرار دادند و معاویه بر آن منبر نشست و مردم یمن او را احاطه کردند. معاویه به آنان گفت : نباید کسى که او را نمى شناسید – هر کس که باشد – به این منبر نزدیک شود و در آن صورت او بکشید.

نصر مى گوید : عمروعاص به معاویه پیام فرستاد که به خوبى از عهد و پیمانى که میان ما بسته شده است آگاهى . این کار را فقط بر عهده من بگذار و به ابوالاعور پیام فرست و او را از من دور گردان و مرا با این قوم آزاد بگذار. معاویه بن ابوالاعور پیام فرستاد که عمروعاص ‍ را راى و تجربه یى است که در من و تو نیست . من او را بر لگام همه سواران فرماندهى داده ام ، اتو با سواران خود حرکت کن و در فلان بلندى بایست و عمروعاص را با آن قوم واگذار. ابوالاعور چنان کرد و عمروعاص با کسانى که همراهش بودند برابر لشکر عراق ایستاد، عمرو دو پسر خود عبدالله و محمد را فراخواند و به آن دو گفت : این زره داران را جلو ببرید و این افراد بدون زره را عقب بیاورید و صف را همچون موى پشت لب در یک خط مستقیم و راست قرار دهید که این قوم کارى بزرگ آمده اند که به آسمان مى رسد.
آن دو با درفشهاى خود حرکت و صفها را مرتب کردند. عمروعاص هم میان آن دو حرکت کرد و دوباره صف را مرتب نمود. عمروعاص افراد قبایل قیس و کلیب و کنانه را بر اسبها سوار کرد و دیگر مردم را در صف پیادگان قرار داد

نصر بن مزاحم مى گوید : کعب بن جعیل تغلبى شاعر شامیان آن شب تا بامداد شب زنده دارى و شروع به سرودن رجز کرد و چنین مى سرود : (این امت به کارى شگفت در آمده اند و پادشاهى فردا از کسى است که پیروز شود، سخن راست است و بدون دروغى مى گویم که فردا بزرگان و سرشناسان عرب نابود مى شوند…)

نصر مى گوید : معاویه گفت چه قبیله یى بر میسره لشکر عراق قرار دارد؟ گفتند : ربیعه . و چون در سپاه شام کسى از مردم ربیعه نبود میان مردم حمیر و عک قرعه کشید و قرعه به نام حمیر در آمد و آنان در برابر قبیله ربیعه قرار داد. ذوالکلاع حمیرى از اینکه قرعه به نام قبیله او در آمده بود (ناراحت شد و) گفت : تف بر این بخت و قرعه باد!  گویا قبیله حمیر را مهمتر از این مى داند که برابر ربیعه بایستد و جنگ کند و چون این سخن او به حجدر رسید به خدا سوگند خورد که اگر ذوالکلاع را ببیند او را خواهد کشت اگر چه خودش هم در آن راه کشته شود.

قبیله حمیر برابر ربیعه ایستاد و معاویه افراد قبایل سکاسک و سکون را برابر قبیله کنده قرار داد که اشعث بن قیس فرمانده آنان بود و در برابر قبیله همدان عراق قبیله ازد و برابر مذحج عراق افراد قبیله عک را قرار داد در این هنگام یکى از رجز خوانان شام چنین رجز خواند :(اى واى بر مادر قبیله مذحج از افراد عک ، گویى مادرشان برپا ایستاده و مى گرید، ما با شمشیر آنان را فرو مى کوبیم فرو کوبیدنى و مردانى چون مردان عک وجود ندارد)

گوید : افراد قبیله عک سنگى را مقابل خود بر زمین نهادند و گفتند : هرگز نمى گریزیم مگر اینکه این سنگ بگریزد و آنان چون حرف جیم را به صورت کاف تلفظ مى کنند کلمه (حکر) تلفظ مى کردند، عمروعاص که قلب لشکر خود را در پنج صف قرار داده و عراقیان هم همان گونه کردند، در این هنگام عمروعاص با صداى بلند چنین رجز خواند :(اى سپاهیانى که داراى ایمان استوارید، قیام کنید قیام کردنى و از خداوند رحمان یارى بجویید، براى من خبرى رنگارنگ رسیده و آن این است که على پسر عفان را کشته است ، پیر ما را آن چنان که بوده است براى ما برگردانید).

عراقیان این رجز او را چنین پاسخ دادند :(شمشیرهاى قبیله هاى مذحج و همدان از اینکه نعثل (عثمان ) را آن چنان که بوده است برگردانند خوددارى مى کند…)

عمرو بن عاص براى بار دوم با صداى بلند این رجز را خواند :(پیش از آنکه از ضربه هاى زوبین ونیزه پاره پاره شوید شیخ ما را به ما برگردانید کافى خواهد بود.)

عراقیان او را پاسخ دادند :(چگونه نعثل را برگردانیم که مرده و پوستش خشک شده است ما خود بر سرش چندان زدیم که درافتاد، خداوند به جاى او بهترین بدل را داده است که به احکام دین داناتر و در عمل پاکتر است ).

ابراهیم بن اوس عبیده سلمى که از مردم شام است چنین سروده است :(پاداش این لشکرها که به سوى شما آمده اند و سوارکاران دلیرش بر عثمان مى گریند با خدا باد! نودهزار که میان ایشان هیچ تبهکارى نیست و تمام سوره هاى بلند و کوتاه قرآن را مى خوانند…)

نصر مى گوید : على علیه السلام هم تمام آن شب را بیدار ماند و مردم را مرتب مى کرد و چون صبح کرد به شامیان حمله برد. معاویه هم با مردم شام به مقابله او آمد. على علیه السلام شروع به پرسیدن از نام قبایل سپاه شام کرد و نامهاى آنان را مى گفتند و چون آنان و محل استقرار هر یک را دانست به افراد قبیله ازد عراق گفت : شما قبیله ازد را براى من کفایت کنید و به افراد قبیله خثعم گفت : شما خثعمى ها شام را براى من کفایت کنید، همچنین به هر قبیله از عراقیان دستور داد که همان قبیله شامیان را کفایت کنید، همچنین به هر قبیله از عراقیان دستور داد که همان قبیله شامیان را کفایت کند، مگر قبائلى که شمارشان در عراق اندک بود مانند بجلیه که قبیله لخم برابر ایشان قرار گرفت . هر دو سپاه روز چهارشنبه ششم صفر تا غروب رویاروى قرار گرفتند و جنگ کردند و شب هنگام بدون آنکه هیچیک بر دیگرى غالب شود بازگشتند.

نصر مى گوید : روز هفتم جنگ سخت تر و کارزار مهمتر بود. عبدالله بن بدیل خزاعى که فرماندهى میمنه سپاه عراق را بر عهده داشت به نیروهاى حبیب : مسلمه که فرمانده میسره سپاه شام بود حمله کرد و همچنان به جمله خود ادامه داد و سواران او را پراکنده کرد آن چنان که هنگام ظهر آنان را تا کنار خیمه معاویه عقب راند.

نصر مى گوید : عمر بن سعد، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب براى ما نقل کرد که مى گفته است : عبدالله بن بدیل میان یاران خود برپا خاست و براى آنان سخنرانى کرد و چنین اظهار داشت : همانا که معاویه مدعى چیزى است که از او نیست ، و در مورد حکومت با کسى که شایسته است و کسى نظیر او نیست ستیز مى کند و مى خواهد با جدال باطل خویش حق را از میان بردارد؛ اینک همراه اعراب و احزاب بر شما حمله آورده است ؛ او گمراهى را براى آنان آراسته و در دلهایشان محبت فتنه انگیزى را نشانده است ؛ کارها را بر آنان متشبه ساخته و پلیدى ایشان افزوده است . و شما به خدا سوگند که بر نور و برهان روشن و آشکارید. اینک با این ستمگران سرکش جنگ کنید، با آنان جنگ کنید و از ایشان مترسید و چگونه با ایشان بترسید و حال آنکه در دست شما آیتى آشکار از کتاب خدایتان است که مى فرماید : (آیا از ایشان مى ترسید، و حال آنکه اگر مؤ من باشید خداوند سزاوارتر است که از او بترسید؛ جنگ کنید با ایشان تا خدایشان به دست شما عذاب دهد و رسوا سازد و شما را بر آنان یارى و سینه هاى قومى را که مؤ منند شفا دهد) همانا که من همراه پیامبر صلى الله علیه و آله با ایشان کرده ام و به خدا سوگند که در این جنگ هم آنان پاک تر و نیکوکارتر و با تقوى تر از آن بار نیستند. بشتابید به جنگ دشمن خدا و دشمن خودتان .

نصر مى گوید : عمر بن سعد، از عبدالرحمان ، از ابو عمرو، از پدرش نقل مى کرد که على علیه السلام در شب آن روز خطبه یى ایراد کرد و چنین گفت :
(اى گروههاى مسلمان ! بیم از خدا را شعار خود سکینه و آرامش را ملازم خویش قرار دهید و دندانها بر یکدیگر بفشارید که براى دور ساختن شمشیرها سود بخش تر است …) تا آخر (همین ) خطبه که در این کتاب مذکور است .

همچنین نصر با اسنادى که آورده است نقل میکند که على علیه السلام در آن روز خطبه یى ایراد کرد و ضمن آن چنین گفت :(اى مردم ، همانا خداوند برتر است شما را بر تجارتى راهنمایى کرده که شما را از عذاب نجات مى دهد و به خیر راهبر مى شود و آن ایمان به خدا و رسولش و جهدا در آیه اوست که پاداش آن را آمرزش گناهان و جایگاههاى پاکیزه در بهشتهاى جاودانه قرار داده است و رضایت خداوند بزرگتر و بهتر است . و خداوند به شما خبر داده است که چه چیز را دوست مى داد و فرموده است : (همانا که خداوند آنانى را که در راه او در صف استوار همچون سد آهنینى جنگ مى کنند دوست مى دارد)  اینک صفهاى خود را همچون بنیاد استوار است راست سازید. زره – پوشیده را جلو بفرستید و بى زره را پشت سر قرار دهید؛ دندانهاى خود را بر یکدیگر بفشرید که این کار براى دور کردن شمشیرها از فرق سر بهتر و براى آرامش دل و جان سود بخش تر است . صداهاى خود را فرو ببرید و بمیرانید که که سستى را بهتر از شما دور مى کند و براى وقار مناسب است و خود را در قبال پیکان نیزه ها خمیده کنید که موجب شود پیکان نیزه بر دشمن بیشتر نفوذ کند. اما درفش هاى خود را خم مکنید و از دست مدهید و آنها را جز به دست شجاعان خود که از خانواده و نوامیس خود دفاع مى کنند و به هنگام فروافتادن در سختیها پایدار و شایسته مسپارید، آنان که درفش شما را بر مى گیرند و از آن حمایت مى کنند و جلو و پشت آن ضربه مى زنند، و هیچ گاه درفش خود را ضایع مکنید. هر مرد از شما ضربه محکم به هماورد خویش را خود بر عهده بگیرد، در عین حال با برادر خویش به جان مواسات کند و مبادا که هماورد خود را برعهده بردار خویش واگذارد و در نتیجه دو هماورد بر دوست و برادر او حمله آورند و با این کار براى خود مایه گناه و سرزنش گردد. چگونه این کار ممکن است صورت گیرد که آن یکى مجبور شود با دو هماورد نبرد کند و این یکى دست بدارد و هماورد خود را بر عهده برادرش بگذارد یا آنکه بایستد و بر او بنگرد .هر کس چنین کند خداوند بر او خشم مى گیرد. خویشتن را در معرض خشم خداوند قرار مدهید که بازگشت شما به سوى خداوند است . خداوند درباره قومى که آنان را نکوهش نموده است چنین مى فرماید : (اگر از مرگ کشته شدن بگریزید و هرگز سود نمى بخشدتان و در آن صورت جز اندک زمانى کامیاب نخواهید شد)  به خدا سوگند بر فرض که از دم شمشیر این جهانى بگریزید از دم شمشیر آن جهانى سلامت نمى مانید. از راستى و پایدارى یارى جویید که پس از شکیبایى پیروزى نازل مى شود.

نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از مالک بن قدامه ارحبى نقل مى کرد که سعید بن قیس در قناصرین براى یاران خود خطبه یى ایراد کرد و چنین گفت :سپاس خداوندى را که ما را به دین خویش هدایت فرمود و کتاب خویش را در میراث ما قرار داد و با فرستاند پیامبر خویش بر ما منت نهاد و او را مایه رحمت همه جهانیان و سرور پیامبران و خاتم ایشان و حجت بزرگ بر همه گذشتگان و آیندگان و رهبر مؤ منان قرار داد. و سپس در تقدیر و مشیت خداوند چنین بوده که ما و دشمن ما را در قناصرین گرد آورد و به هر حال بر آنچه ما را خوش و ناخوش است سپاسگزار خداییم . امروز گریز زیبنده ما نیست و اکنون هنگام گریز و بازگشت نیست و همانا خداوند ما را به رحمتى از خویش ویژه گردانیده است که توان شکرش را نداریم و نمى توانیم قدر و ارزش آن را درک کنیم و آن این است که بهترین و گزینه ترین یاران محمد صلى الله علیه و آله همراه و در زمره ما هستند و سوگند به خدایى که بر بندگان بیناست اگر رهبر ما مرد بینى بریده یى مى بود  با توجه به این که هفتاد تن از شرکت کنندگان در جنگ بدر همراه مایند شایسته است که بینش ما پسندیده و دلهاى ما به اطاعت از او راضى باشد، چه رسد به اینکه رهبر و سالار ما پسر عموى پیامبر ما و بدرى راستین است که در خردسالى نمازگزارده و در بزرگى همراه پیامبرتان بسیار جهاد کرده است و حال آنکه معاویه برده آزاد شده از قید اسارت جنگى و پسر آزاد شده است .

آگاه باشید که او گروهى از گمراهان را فریفته است و آنان را به آتش دوزخ در آورده و ننگ و عار را بر ایشان ارزانى داشته است و خداوند آنان را به زبونى و حقارت مى کشاند. همانا که شما بزودى همین فردا با دشمن خویش رویاروى مى شوید؛ بر شما باد بیم از خدا و کوشش و دور اندیشى و صدق و پایدارى که خداوند همراه صابران است . همانا آگاه باشید که شما با کشتن آنان رستگار مى شوید و حال آنکه با کشتن شما بدبخت مى شوند. به خدا سوگند هیچ مردى از شما مردى از ایشان را نمى کشد مگر اینکه خداوند قاتل را به بهشت جاودان و مقتول را به آتش دوزخ در مى آورد (و نه سبک و کاسته شود از ایشان و در آن جاودانه گرفتارند.)  خداوند ما و شما را از آنچه دوستان خود را بر کنار داشته است بر کنار دارد و ما و شما را از آنانى که از او اطاعت کرده و پرهیزگار بوده اند قرار دهد. از خداى بزرگ براى خودم و شما و مؤ منان آمرزش مى طلبم .شعبى مى گوید : همانا که سعید بن قیس  با کردار خویش آنچه را در این خطبه گفت تصدیق کرد.

نصر مى گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از ابوجعفر (امام جعفر علیه السلام ) و زید بن حسن نقل مى کند که آن دو مى گفته اند : معاویه از عمروعاص خاست تا صفهاى شامیان را مرتب کند و آرایش نظامى دهد. عمرو گفت : به آن شرط که اگر خداوند پسر ابوطالب را کشت و شهرها به اطاعت تو درآمد و براى تو استوار شد براى من هر چه خودم حکم مى کنم باشد. معاویه گفت : مگر حکم تو در مورد مصر نبود و آن ترا بس نیست ؟ گفت : آیا مصر مى تواند عوض بهشت باشد؟ و کشتن پسر ابوطالب به بهاى عذاب دوزخى است که (در آن باره خداوند فرموده است ) (نه سبک و کاسته شود از ایشان و در آن جاودانه گرفتارند)

 معاویه گفت : اى ابوعبدالله ! اگر پسر ابوطالب کشته شد فرمان تو را خواهد بود، اینک آرام و آهسته گوى که مردم شام سخنت را نشنود. عمروعاص برخاست و گفت : اى گروه شامایان ! صفهاى خود را منظم و همچون موى پشت لب بیارایید و کاسه هاى سرتان را ساعتى به ما عاریه دهید  که حق به مقطع خود رسیده است و چیزى جز ظالم و مظلوم باقى نمانده است .

نصر مى گوید :  ابوالهیثم بن التیهان که از اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله و از نقیبان و شرکت کنندگان در بیعت عقبه و جنگ بدر بود پیش آمد و شروع به آراستن صفهاى عراقیان کرد و گفت : اى گروه عراقیان ! همانا که میان شما و پیروزى این جهانى و بهشت آن جهانى جز ساعتى از یک روز باقى نمانده است ، گامهایتان را استوار بدارید، صفهاى خود را منظم کنید و کاسهاى سرتان را به پروردگارتان عاریه دهید و از خداوند، پروردگار خود، یارى بجویید و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد کنید و آنان را بکشید که خدایشان بکشد و نابود سازد! و صبر و پایدارى کنید که (زمین از آن خداوند است آن را به هر کس از بندگانش که خواهد میراث دهد و فرجام پسندیده از آن پرهیزگاران است ).

 نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از فضل بن ادهم ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : اشتر هم در قناصرین در حالى که سوار بر اسبى به سیاهى بال زاغ بود براى مردم خطبه ایراد کرد و چنین گفت :سپاس خداوندى را که آسمانهاى بر افراشته را آفرید : (خداى مهربانى که بر عرش محیط است و آنچه در آسمانها و آنچه در زمین و آنچه میان آن دو و آنچه زیر زمین است همه از اوست )  او را بر آزمایش پسندیده یى که فراهم آورده است و این نعتها که آشکار کرده است هر صبح و شام فراوان ستایش مى کنم . هر که را خدا راهنمایى کرد هدایت یافته است و هر که را او راهنمایى نکرد به گمراهى درافتاد. خداوند محمد را با صلوات و هدایت گسیل داشت و او را بر همه ادیان پیروزى داد هر چند مشرکان را خوش ‍ نیامد. خداى بر او درود و سلام فرستد! سپس همانا از تقدیر و مشیت خداوند سبحان این بود که ما را به این شهر و زمین کشاند و میان ما و دشمن خدا و دشمن ما برخورد پدید آورد. و ما به سپاس و نعمت و فضل و منت خداوند دیدگانمان روشن و جانهایمان آرام و پاک است . از جنگ با ایشان امید پاداش پسندیده و در امان بودن از عقاب داریم .

پسر عموى پیامبرمان که شمشیرى از شمشیرهاى خداوند است – یعنى على بن ابیطالب – همراه ماست که با پیامبر چنان نماز گذارد که هیچ مردى در آن بر او پیشى نگرفت ، تا کنون که پیرمردى شده است هیچ گاه از او کارى کودکانه و کوتاهى و لغزش سر نزده است . او در دین خداوند متعال و نسبت به حدود الهى دانا و داراى اندیشه اصیل و صبر جمیل و پاکدامنى دیرینه است . بنابراین ، نسبت به خدا پرهیزگار باشید و بر شما باد کوشش و دور اندیشى . و بدانید که شما بر حق هستید و آن گروه بر باطلند. شما با معاویه جنگ مى کنید و حال آنکه همراه شما علاوه بر اصحاب محمد صلى الله علیه و آله نزدیک صد تن از شرکت کنندگان در جنگ بدر حاضرند و بیشتر درفشهایى که با شماست همان درفشهاست که در التزام رکاب پیامبر بوده است و پرچمهایى که با معاویه است پرچمهایى است که همراه مشرکان و بر ضد رسول صلى الله علیه و آله بوده است . بنابر این ، در واجب بودن جنگ با آنان کسى جز آن که دلش مرده است تردید نمى کند و همانا که شما بر یکى از این دو کار پسندیده خواهید بود؛ یا پیروزى یا شهادت . خداوند ما و شما را همان گونه که هر کس او را اطاعت و پرهیزگارى کند از گناه باز مى دارد از گناه و نافرمانى باز دارد و به ما و شما فرمانبردارى خود و پرهیزکارى را الهام فرماید و براى خودم و شما از خداوند آمرزش مى خواهم .

نصر، از عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى ، از صعصعه بن صوحان ، از زامل بن عمرو جذامى نقل مى کند که مى گفته است : معاویه از ذوالکلاع حمیرى که از بزرگترین و بى باکترین یاران او بود خواست تا براى مردم خطبه بخواند و ایشان را به جنگ با على علیه السلام و یارانش تشویق کند. او اسب خویش را آماده ساخت و بر آن نشست و براى مردم خطبه خواند و چنین گفت :سپاس خدا را سپاس فراوان ، فزاینده و آشکار در هر بام و شام ، او را مى ستایم و از او یارى مى خواهم و به او ایمان و بر او توکل دارم و خداى بسنده ترین کارگزار است و گواهى مى دهم که پروردگارى جز خداى یگانه نیست که انبازى براى او تصور نمى شود و گواهى مى دهم که محمد بنده و فرستاده اوست .

او را در آن هنگام که گناهان آشکار و فرمانبردارى مندرس و زمین آکنده از ستم و گمراهى بود و جهان در شعله هاى فتنه مى سوخت آن چنان که دشمن خدات ابلیس ، طمع بسته و درایستاده بود که در اطراف جهان پرستیده و عبادت شود، با قرآن که منشور هدایت است و راهنمایى و دین حق مبعوث فرماید و این محمد صلى الله علیه و آله بود که خداوند با وجود او آتشهاى زمین را فرو نشاند و میخهاى ستم را از بن بر آورد و با او نیروهاى ابلیس را خوار نمود و او را از طمعى که بر پیروزى بر مردم بسته بود نا امید ساخت خداوند او را بر همه ادیان پیروز ساخت هر چند مشرکان را خوش نبود. و سپس این قضاى خداوندى بود که میان ما و مردم همکیش ما در صفین جنگ روى دهد و ما بخوبى مى دانیم که میان ایشان کسانى هستند که با پیامبر صلى الله علیه و آله سابقه درخشان دارند و ارزش بزرگى داشته اند ولى اینک کار دگرگون شده است و براى خود به هیچ روى روا نمى بینیم که خون عثمان بر هدر شود، داماد پیامبرمان و کسى که سپاه اسلام را که گرفتار سختى و تنگدستى بود مجهز ساخت و بر مسجد و جایگاه نماز پیامبر صلى الله علیه و آله خانه یى افزود و سقاخانه یى بنا کرد و پیامبر خدا صلى الله علیه و آله از سوى او با دست راست خویش با دست چپ خود بیعت نمود و دو دختر گرامى خویش ام کلثوم و رقیه را به همسرى او داد. و بر شرف او افزود. بر فرض که عثمان مرتکب گناهى شده باشد همانا کسى که از او بهترین و برتر بوده مرتکب گناهى شده است و خداوند سبحان به پیامبر خویش فرموده است : (تا خداوند از گناهان گذشته و آینده تو در گذرد)  و موسى تنى را بکشت و از خداوند طلب آمرزش کرد و خدایش آمرزید و نوح مرتکب گناه شد و سپس از خداوند آمرزش خواست و خدایش آمرزید  و کدامیک از شما از گناه عارى است

و ما بخوبى مى دانیم که پسر ابوطالب را با پیامبر خدا سابقه یى پسندیده بوده است ولى اگر او مشوق و شوراننده مردم بر کشتن عثمان نبوده است تریدید نیست که از یارى او خوددارى کرده است با آنکه عثمان برادر دینى و پسر عمو و همزلف و پسر عمه او بوده ،  وانگهى آنان از عراق خویش حرکت کرده و به شام و زمین شما و منطقه حکومت شما فرود آمده اند و همانا که عموم ایشان یا از کشندگان عثمانند یا از کسانى که او را یارى نداده اند. اینک صبر و پایدارى و از خداى متعال مدد خواهى کنید. اى امت ! مشا گرفتار آزمون و بلا شده اید و من همین دیشب به خواب دیدم که گویى ما و مردم عراق قرآنى را محاصره کرده ایم و شمشیرهاى خود را بر آن فرو مى آوریم و ما در آن حال فریاد مى زنیم ! (واى بر شما از عذاب خدا). و با این همه به خدا سوگند که ما تا پاى جان آوردگاه را رها نخواهیم کرد. اینک بر شما باد تقواى خداوند و باید که نیتهاى شما فقط براى خدا خالص باشد، که من از عمر بن خطاب شنیدم که مى گفت : از پیامبر خدا صلى الله علیه و آله شنیدم فرمود : (همانا کشته شدگان بر نیت خود مبعوث مى شوند)  خداوند به ما و شما صبرى و پایدارى ارزانى دارد و ما و شما را عزت و نصرت دهد و در هر کارى براى ما و شما باشد و براى خود و شما از پیشگاه خدا آمرزش مى طلبم .

نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر،  از صعصه بن صوحان عبدى ، از ابرهه بن صباح براى ما نقل کرد که مى گفته است یزید بن اسد بجلى هم در جنگ صفین میان شامیان برخاست تا سخنرانى کند، قبایى خز پوشیده بود و عمامه یى سیاه بر سر داشت ، دستگیره شمشیرش را به دست گرفته و پایه آن را بر زمین نهاده و به آن تکیه داده بود. صمصعه مى گفت ابرهى براى من نقل کرد که یزید بن اسد بجلى در آن هنگام از گرامى ترین و زیباترین و بلیغ ‌ترین افراد عرب بود و چنین گفت : سپاس خداوند یکتا را،  بخشنده شکوهمند و توانگر درهم شکننده و حکیم آمرزنده و بزرگ بلند مرتبه ، صاحب عطاء و کردار و نعمت وجود و رونق و زیبایى و منت و بخشش ، مالک روزى که در آن سوداگرى و دوستى نیست . او را بر این آزمون پسندیده و ارزانى داشتن این همه نعمتها در همه حال چه سختى و چه آسایش مى ستایم . او را بر نعمتهاى کامل و بخششهاى بزرگش مى ستایم ، ستایشى که در شب و روز درخشان است ، و گواهى مى دهم که خدایى جز خداى یکتاى بى انباز نیست . و گواهى دادن به این کلمه مایه رستگارى در زندگى و هنگام مرگ است و روز جزا خلاص در آن است . و گواهى مى دهم که محمد صلى الله علیه و آله بنده و فرستاده خداست و پیامبر برگزیده و امام هدایت است ، سلام و درود خدا بر او باد، و سپس تقدیر خداوند بر این بود که ما و همکیشان ما را در این سرزمین جمع و رویاروى قرار دهد و خداوند بر این بوده من این را خوش نمى دارم ؛ ولى آنان به ما اجازه ندادند آب دهان خویش را فرو بریم و ما را به حال خود رها نکردند که بر احوال خود بنگریم و به معاد خوش بیندیشیم و کار را به آنجا کشاندند که میان ما و در حریم و مرکز ما فرود آمدند. و ما مى دانیم که میان این قوم خردمندان بردبار همراه سفلگانى فرومایه ، که از سفلگان ایشان بر زنان و فرزندان خود رد امان نیستیم . ما دوست مى داشتیم که با همکیشان خود جنگ نکنیم اما ما را بیرون کشاندند و کارها چنان شد که باید فردا به غیرت و حمیت با آنان جنگ کنیم . ما از خداییم و به سوى او بازگشت کنندگانیم و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را، همانا سوگند به کسى که محمد را به رسالت فرستاده است ، من دوست مى دارم که کاش یک سال پیش مرده بودم ولى خداوندى هرگاه کارى را اداره کند بندگان نتوانند آن را باز دارند. بنابراین از خداى بزرگ مدد مى جوییم ، و براى خود و شما از پیشگاه خدا آمرزش ‍ مى خواهم

نصر گوید : عمرو، از ابى رزق همدانى نقل مى کرد که یزید بن قیس ارحبى در صفین عراقیان را به جنگ تحریص کرد و چنین گفت :همانا مسلمان واقعى کسى است که دین و اندیشه اش سالم باشد و همانا به خدا سوگند این قوم با ما براى آن جنگ نمى کنند که بخواهند دینى را که ، به پندار ایشان ، ما تباه ساخته ایم بر پا دارند یا حقى را که ، به اندیشه ایشان ، ما از میان برده ایم زنده کنند، جز بر سر این دنیا و جهاندارى با ما جنگ نمى کنند آن هم براى اینکه پادشاهى سرکش و ستمگر باشند و اگر بر شما پیروز شوند که خدایشان هرگز پیروزى و شادى بهره نفرمایید! در آن صورت کسانى چون سعید و ولید و عبدالله بن عامر سفله را بر شما امیرى مى دهند  که هر یک از ایشان در مجلس خود چنین و چنان مى گویند و مال خدا را مى گیرند و مى گویند در آن مورد گناهى بر ما نیست . گویى میراث پدر خود را دریافت داشته است . و این چگونه ممکن است ، آن اموال خداوندى است که در پناه شمشیرها و نیزه هاى ما به ما ارزانى فرموده است . اینک اى بندگان خدا! با این قوم ستمگر جنگ کنید، کسانى که به غیر از آنچه خداوند نازل فرموده است حکم مى کنند و در جنگ با ایشان سرزنش کننده شما را از کار باز ندارند، اگر آنان بر شما چیره شوند دین و دنیاى شما را بر شما تباه مى سازد، آنان کسانى هستند که شناخته و آزموده اید، و به خدا سوگند ایشان از اجتماع خویش براى جنگ با شما جز شر و بدى اراده نکرده است . و از خداى بزرگ براى خودم و شما طلب آمرزش مى کنم .

نصر مى گوید : عمرو بن عاص رجز زیر را سرود و براى على فرستاد :(اى ابا حسن پس از آن دیگر از ما در امان نخواهى بود که ما کار جنگ را همچون ریسمان محکم و استوار خواهیم داشت ….)گوید : مردى از شاعران عراق او را چنین پاسخ داد :(بنگرید و در جنگ خود با اباحسن بر حذر باشید. او شیر است و پدر دو شیر بچه که باید از او بر حذر بود و سخت زیرک است …)

نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى براى ما نقل کرد که نخستین دو سوار کارى که در آن روز – یعنى هفتم صفر که از روزهاى سخت و جنگهاى پر خطر صفین بود – رویاروى شدند، حجر نیک سیرت همان حجر بن عدى یار امیرالمؤ منین على بن ابیطالب علیه السلام است و حجر بد سرشت پسر عموى اوست که از یاران معاویه است و هر دو از قبیله کنده اند. آن دو نخست با نیزه به یکدیگر حمله کردند و در این هنگام مردى از قبیله اسد که نامش خزیمه بود از لشکر معاویه بیرون آمد و با نیزه خود به حجر بن عدى ضربتى زد. یاران على علیه السلام حمله کردند و خزیمه اسدى را کشتند و حجر بد سرشت ، گریزان جان به در برد و به صف معاویه پیوست . سپس دوباره به میدان آمد و هماورد خواست . حکم بن ازهر از عراقیان به مبارزه با او بیرون آمد که حجر بد سرشت او را کشت . پس از او رفاعه بن ظالم حمیرى از صف عراق به نبرد حجر بیرون آمد و او را کشت و پیش یاران خود برگشت . على علیه السلام گفت : سپاس خداوندى را که حجر را در قبال خون حکم بن ازهر کشت .

سپس على علیه السلام یاران خود را فراخواند و از ایشان خواست تا یک تن قرآنى را که در دست على بود بگیرد و پیش مردم شام برود. على فرمود : چه کسى حاضر است پیش شامیان برود و آنان را به آنچه در این قرآن است فرا خواند؟ مردم خاموش ماندند. جوانى که نامش سعید بود پیش آمد و گفت : من انجام دهنده آنم . على علیه السلام آن سخن را دوباره گفت : مردم همچنان خاموش ‍ ماندند و آن جوان دوباره پیش آمد، على علیه السلام قرآن را به او سپرد و او آن را به دست گرفت و برابر شامیان آمد و آنان را به خداوند سوگند داد و آنان را به آنچه در آن است فراخواند، او را کشتند. در این هنگام على علیه السلام به عبدالله بن بدیل بن ورقاء خزاعى گفت : اینک بر شامیان حمله کن . و او که در آن روز دو زره پوشیده بود و دو شمشیر بر کمر داشت با کسانى از میمنه لشکر که همراهش بودند بر شامیان حمله کرد و دلیرانه شمشیر مى زد و این رجز را مى خواند :

(چیزى جز صبر و توکل و سپر و نیزه و شمشیر برنده باقى نمانده است …) او تا پاى جان و مرگ بیعت کردند رسید. معاویه به آنان دستور داد همگى آهنگ عبدالله بن بدیل کنند و در همان حال به حبیب بن مسلمه فهرى که در میسره قاهره بود پیام داد با همه همراهان خود بر عبدالله بن بدیل حمله کند. مردم به یکدیگر در افتادند و هر دو گروه یعنى جناح راست لشکر عراق و چپ لشکر شام سخت کوشیدند. عبدالله بن بدیل همچنان دلیرانه شمشیر مى زد تا آنجا که معاویه را از جایگاهش عقب راند. عبدالله بن بدیل شروع به فریاد کشیدن کرد : اى مقام گیرندگان عثمان ! و مقصودش برادرش عثمان بود که در آن جنگ کشته شده بود. ولى معاویه و یارانش پنداشتند که مقصود او عثمان بن عفان است ، و معاویه که از جایگاه خود بسیار دور شده بود بازگشت و بر خود بیمناک شد و براى بار دوم و سوم به حبیب بن مسلمه پیام فرستاد و از او یارى و مدد خواست . و حبیب با همه افراد جناح چپ سپاه معاویه به جناح راست سپاه عراق حمله کرد و آن را از هم گسیخت ، تا آنجا که همراه عبدالله بن بدیل فقط صد مرد از قاریان قرآن باقى ماند که پشت به یکدیگر داده و از خود دفاع مى کردند و ابن بدیل همچنان خود را در معرکه انداخته و مصمم بر کشتن معاویه بود و آهنگ جایگاه او داشت و بسوى او پیشروى مى کرد، تا آنجا که نزدیک معاویه رسید و عبدالله بن عامر همراه معاویه ایستاده بود. معاویه خطاب به مردم بانگ زد : اى واى بر شما! اینک که از سلاح عاجزید سنگ و پاره سنگ زنید. و مردم شروع به سنگ و پاره سنگ زدن بر او کردند، چندان که او را سخت زخمى کردند و بر زمین افتاد، آنگاه با شمشیرهاى خویش بر او هجوم آوردند و کشتندش در این هنگام معاویه و عبدالله بن عامر آمدند و کنار جسد او ایستادند. عبدالله بن عامر که عبدالله بن بدیل از پیش در زمره دوستان راستین او بود نخست عمامه خود را بر چهره افکند و براى او طلب رحمت کرد. معاویه گفت : چهره اش را بگشا. ابن عامر گفت : نه به خدا سوگند تا جان در تن من باشد او مثله نخواهد شد. معاویه گفت : چهره اش را بگشاى او را به تو بخشیدم و مثله نخواهد شد.

ابن عامر چهره او را گشود. معاویه گفت : سوگند به پروردگار کعبه که این قوچ آن قوم است . بار خدایا مرا بر اشتر نخعى و اشعث کندى هم پیروز گردان . به خدا سوگند مثل این مرد همان گونه است که آن شاعر سروده است :(مرد جنگ اگر جنگ به او دندان نشان مى دهد او هم به آن دندان نشان مى دهد و مى گزدش و اگر جنگ دامن بر کمر زند او هم دامن بر کمر مى زند….)

معاویه سپس چنین گفت : علاوه بر مردان خزانه زنان آن قبیله هم اگر بتوانند با من جنگ کنند جنگ خواهند کرد.نصر گوید : عمرو از ابى روق براى ما نقل کرد که به هنگام کشته شدن عبدالله بن بدیل شامیان بر عراقیان برترى یافتند و عراقیان جناح راست از هم گسیختند و سخت عقب نشینى کردند. على علیه السلام سهل بن حنیف را فرمان داد گروهى از بسیار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق کردند، جناح راست را دریابند و یارى رسانند.گروهى بسیار از سواران سپاه شام بر آنان حمله بردند و آنان را هم به جناح راست ملحق کردند. جناح راست عراقیان متصل به قرارگاه على علیه السلام در قلب لشکر و مردم یمن بود که چون آنان از هم پاشیدند دامنه آن تا قرارگاه على علیه السلام رسید و او از قلب به سوى جناح چپ روانه شد و در همان حال افراد قبیله مضر از جناح چپ پراکنده شدند و از تمام لشکر عراق کسى جز افراد قبیله ربیعه در جناح چپ با على علیه السلام باقى نماند.

نصر گوید : عمرو، از قول مالک بن اعین ، از زید بن وهب برا ما نقل کرد که در آن جنگ على علیه السلام در حالى که پسرانش با او بودند و به سوى جناح چپ در آن فقط افراد قبیله با او باقى مانده بودند حرکت کرد و خود مى دیدم که تیرها از میان شانه ها و پشت سرش مى گذشت و هر یک از پسرانش خود را سپر او مى ساختند و على علیه السلام این را خوش نمى داشت و بر او پیشى مى گرفت و خود را میان اهل شام و پسر قرار مى داد و دست او را مى گرفت و پشت سر خویش مى افکند. در این هنگام احمر وابسته بنى امیه که مردى دلیر بود على را زیر نظر گرفت و بر او حمله آورد. على علیه السلام فرمود : سوگند به پروردگار کعبه خدایم بکشد اگر تو را نکشم . احمر به سوى على آمد. کیسان غلام على برابر او ایستاد. احمر و کیسان غلام على برابر او ایستاد. احمر و کیسان هر یک به دیگرى ضربتى زدند و احمر، کیسان را کشت و آهنگ على کرد که شمشیر زند. على بر او پیشى گرفت و دست در گریبان زره او افکند و او را از روى اسبش بلند کرد. به خدا سوگند گویى هم اکنون دوپاى او را مى بینم که بر گردن على آویخته بود و سپس او را چنان بر زمین کوفت که شانه ها و بازوانش در هم شکسته شد و در همین حال دو پسر على علیه السلام حسین و محمد حمله کردند و با شمشیرهاى خویش چندان بر او زدند که بر جاى سرد شد. گویى هم اکنون مى بینم که على علیه السلام ایستاده بود و دو شیر بچه او آن مرد را ضربه مى زدند تا او را کشتند، و پیش پدرش آمدند و حسن بن على همراه پدر ایستاده بود. على به او گفت : پسر جان ! چه چیز تو را بازداشت که چون دو برادرت عمل کنى ؟ گفت : اى امیرالمؤ منین آن دو مرا کفایت کردند.

گوید : شامیان آهنگ على کردند و به او نزدیک شدند و به خدا سوگند نزدیک آمدن ایشان بر شتاب حرکت او نیفزود. حسن به او گفت چه زیانى دارد که با شتاب و تندتر حرکت فرمایى تا به یاران خود که در قبال دشمنت پایدارى کرده اند برسى ؟ – زید بن وهب مى گوید : یعنى افراد قبیله ربیعه که در جناح چپ پایدارى کرده بودند – على علیه السلام فرمود : پسر جان براى پدرت اجل و روزى مقدر است که هرگز از آن در نمى گذرد، دویدن آن را به تاخیر نمى اندازد و ایستادن آن را نزدیک نمى سازد وانگهى پدرت هیچ پروا ندارد که او بر مرگ در افتد یا مرگ بر او.

نصر گوید : عمرو بن شمر، از جابر از ابواسحاق براى ما نقل کرد که مى گفته است : على علیه السلام روزى از روزهاى صفین به میدان آمد، در دست او فقط نیزه کوتاهى بود، و چون از کنار سعید بن قیس گذشت ، سعید گفت : اى امیرالمؤ منین با آنکه نزدیک دشمنى بیم ندارى که کسى غافلگیرت کند؟ على علیه السلام فرمود : هیچ کس نیست مگر آنکه از سوى خداوند نگهبانانى براى حفظ او گماشته اند که او را از در افتادن در چاه یا خراب شدن دیوار بر او و رسیدن آفت مصون مى دارند و چون تقدیر فرا رسد نگهبانان او را با تقدیر رها مى کنند.

نصر گوید : عمرو از فضیل بن خدیج نقل کرد که چون آن روز جناح راست سپاه عراق گریختند، على علیه السلام در حالى که مى دوید آهنگ جناح چپ سپاه خود کرد و از مردم مى خواست برگردند و بر جاى خود باقى بمانند و به قرارگاه بازگردند. در همین حال از کنار اشتر گذشت و گفت : اى مالک ! گفت : اى امیرمومنان گوش به فرمانم . فرمود : پیش این گریختگان برو و بگو از مرگى که نمى توانید آن را عاجز کنید به زندگانى که براى شما باقى نمانده به کجا مى گریزید؟ اشتر حرکت کرد و برابر مردم که در حال گریز بودند ایستاد و همان سخنان را گفت و برایشان بانگ مى زد : اى مردم ! من مالک بن حارثم . و این سخن را مکرر مى گفت ولى از آن گروه یک نفر هم به او توجه نمى کرد. او با خود پنداشت که نام (اشتر)میان مردم از (مالک بن حارث ) مشهورتر است به این سبب او شروع به فریاد برآوردن کرد که : اى مردم من اشتر. گروهى به جانب او آمدند و گروهى از پیش او دور شدند. اشتر گفت : به خدا سوگند آنچه امروز انجام دادید بسیار زشت بود، شرمگاه پدرتان را گاز گرفتید! اى مردم چشمها را فرو بندید و دندانها را بر هم بفشرید و با کاسه و فرق سر خود از دشمن استقبال کنید و بر آنان سخت حمله برید، همچون کسانى که به خونخواهى پدرتان و پسران و برادران خویش حمله مى کنند و بر دشمن خود خشم مى گیرند و براى اینکه کسى در خونخواهى از ایشان پیشى نگیرد دل به مرگ مى سپارند. و همانا که این قوم با شما براى دین شما جنگ مى کنند تا نست را خاموش و بدعت را زنده کنند و شما را به همان کار و آیین درآورند که خداوند شما را با بینش پسندیده از آن بیرون کشیده است . بنابراین ، اى بندگان خدا در راه دفاع از دین خود با خوشدلى خون خود را نثار کنید و همانا گریز از این میدان بر باد رفتن عزت شما؛ چیره شدن آنان بر غنایم و زبونى در مرگ و زندگى ، و ننگ دنیا و آخرت و خشم خداوند و عذاب دردناک است .

سپس گفت : اى مردم ! فقط مذحجیان را پیش من درآورید. و چون آنان پیش او جمع شدند گفت : سنگ به دهانتان باد! به خدا سوگند شما امروز خداى خود را خشنود نکردید و در مورد دشمن او چنان که شاید و باید انجام وظیفه نکردید. و چرا باید چنین باشد و حال آنکه شما فرزندان جنگ و یاران هجومها و جوانمردان حملات صبحگاهى و سوارکاران حمله و تعقیب و مرگ هماوردان و مذحجیان – نیزه زن هستید که کسى در خوانخواهى بر آنان پیشى نگرفته است و خونهاى ایشان هرگز تباه نشده است و در هیچ مورد از جنگها به درماندگى معروف نشده اند. و شما سروران شهر و دیار خود و نیرومندترین قبیله قوم هستید و آنچه امروز انجام دهید فردا درباره آن سخن گفته خواهد شد، و از آنچه گفته خواهد شد بر حذر باشید. اینکه با دشمن خود دلیرانه برخورد کنید که خداوند همراه صابران است و سوگند به کسى که جان مالک در دست اوست در این قوم – و در همان حال با دست خود به شامیان اشاره مى کرد – به خدا سوگند یک رمد هم وجود ندارد که به اندازه بال پشه یى پایبند به دین خدا باشد.

به خدا سوگند شما امروز مقابله پسندیده یى نکردید. اینک سیاه رویى مرا نگهدارید تا باز خون در آن بدود. بر شما باد (حمله به ) این بخش بزرگ (از لشکر دشمن ) که اگر خداوند آن را در هم شکند دو جناح دیگر آن لشکر هم از پى آن در هم خواهد شکست که دنباله سیل هم از پى آن روان است .

آنان گفتند : ما را به هر جا که دوست دارى و مى خواهى ببر. اشتر همواره مذحجیان آهنگ بزرگترین بخش سپاه دشمن کرد. گروهى دیگر هم که در دیندارى نظیر ایشان و از قبیله همدان و شمارشان حدود هشتصد تن بود و از کنار او مى گذشتند به او پیوستند. آن گروه در جناح راست سپاه على علیه السلام پایدارى کرده بودند و پس از همه عقب نشسته بودند. آن چنان که یکصد و هشتاد تن از آنان کشته شده بودند و از جمله یازده تن از سالارهاى قبایل از پاى در آمده بودند. و هر گاه سالارى کشته مى شد سالارى دیگر پرچم را در دست مى گرفت و آنان پسران شریح همدانى و کسان دیگرى از سران عشایر بودند. نخستین کسى که کشته شد کریب بن شریح بود و پس از او شرحبیل ، مرثد، هبیره ، هریم ، شهر و شمر پسران دیگر شریح یکى پس از دیگرى از پاى در آمدند. و این شش برادر  همه در یک زمان کشته شدند.

آن گاه پرچم را سفیان بن زید و پس از او دو برادرش کرب و عبدالله به دست گرفتند و این سه برادر نیز کشته شدند. سپس به ترتیب عمیر بن بشر و برادرش حارث پرچم را به دست گرفتند و آن دو نیز کشته شدند. آن گاه ابوالقلوص وهب بن کریب درفش را به دست گرفت ؛ مردى از قومش به او گفت : خدایت رحمت کناد! با این پرچم که خداوند آن را مایه اندوه قرار داده و مردم بر گرد آن کشته شدند و باز گرد و خویشتن و کسانى را که با تو باقى مانده اند به کشتن مده . آنان عقب نشینى کردند و با خود مى گفتند : اى کاش ‍ شمارى از اعراب براى ما بودند که تا پى جان و مرگ با ما همپیمان مى شدند و ما ایشان پیش مى رفتیم و باز نمى گشتیم تا پیروز یا کشته گفت : من با شما همپیمان و هم سوگند مى شوم که هرگز از جنگ باز نگردیم تا پیروز یا هلاک شویم . و آنان با این قصد و نیت با وى پایدارى کردند. و این است معنى شعر کب بن جعیل که مى گوید :(همدانیان کبود چشم در جستجوى کسى بودند تا همپیمان شوند)

گوید : اشتر به جانب جناح راست لشکر على آمد و گروهى از مردم پایدار و وفادار که برگشته بودند به او پیوستند. و اشتر شروع به حمله کرد و با هیچ گروه و جمعى برخورد مگر آنکه آنان را در هم شکست و به عقب راند.  در همان حال از کنار پیکر خون آلود زیاد بن نضر گذشت که آن را به قرارگاه مى بردند. اشتر گفت : به خدا سوگند این صبر پسندیده و کردار بزرگوارانه است . زیاد و یارانش در جناح راست لشکر عراق بودند. زیاد پیش رفته و پرچم خویش را براى آنان برافراشته بود و آنان پایدارى کرده بودند و زیاد چندان جنگیده بود تا کشته شده بود. سپس بر اشتر چیزى نگذشت و بلافاصله دید پیکر خون آلود دیگرى را مى برند. پرسید این کیست ؟ گفتند : یزید بن قیس است که چون زیاد بن نضر بر زمین افتاد و کشته شد او پرچمش را براى افراد جناح راست برافراشت و خود زیر آن پرچم چندان جنگ کرد که کشته شد. اشتر گفت : به خدا سوگند این نمودار صبر پسندیده و کردار کریمانه است . آیا مرد از آن آزرم نمى دارد که بدون آنکه بکشد و کشته شود یا خود را براى کشته شدن عرضه دارد از میدان بگریزد و بازگردد؟

نصر مى گوید : عمرو، از حارث بن صباح ،  براى ما نقل کرد که گفته است در آن روز شمشیرى یمنى در دست اشتر بود که چون آنرا فرود آورد مى پنداشتم آب از آن فرو مى چکد و چون آن را بر مى کشید نزدیک بود درخشندگى آن چشم را خیره کند. او دلیرانه بر دشمن ضربه مى زند و پیش مى رفت و مى گفت : (سختیهاى است که بزودى از ما مى گذرد.)

در همین حال حارث بن جمهان جعفى اشتر را دید و چون سراپا در آهن پوشیده شده بود و او را نشناخت ، جلو رفت و به اشتر گفت : اینک خدایت از سوى امیرالمومنین و جماعت مسلمانان پاداش دهاد. اشتر او را شناخت و گفت : اى پسر جمهان آیا کسى مثل تو در چنین روزى خود را از این معرکه یى که من در آن قرار گرفته ام کنار مى کشد و باز مى ماند؟ ابن جمهان دقت کرد و او را نشناخت – اشتر بلند قامت ترین و تنومندترین مردان بود در آن هنگام اندکى کم گوشت و لاغر شده بود – و به او گفت : فدایت گردم به خدا سوگند تا به حال نمى دانستم جایگاه تو کجاست ، و اینک به خدا سوگند تا نمیرم از تو جدا نمى شوم .

نصر گوید : عمرو، از حارث بن صباح نقل مى کرد که مى گفته است ، منقذ و حمیر دو پسر قیس ناعطى  در آن روز اشتر را دیدند. منقذ به حمیر گفت : اگر جنگى که از این مرد مى بینم بر نیت خیر باشد نظیر او میان اعراب نیست . حمیر به او گفت : مگر انگیزه و نیت غیر از این چیزى است که آشکار مى بینى ؟ گفت : بیم آن دارم که در جستجوى پادشاهى باشد.

نصر گوید : عمرو، از فضیل بن خدیج ، از برده آزاد کرده مالک اشتر نقل مى کند که مى گفته است : چون بیشتر کسانى که از میمنه سپاه على علیه السلام گریخته بودند گرد اشتر جمع شدند شروع به تشویق آنان کرد و به ایشان چنین گفت : دندانهاى کرسى و عقل خود را بر هم بفشرید و با سرهاى خود بر این قوم حمله برید که در گریز از جنگ از دست دادن عزت و چیرگى دشمن بر غنمیت و چیرگى دشمن بر غنیمت ، و زبونى زندگى و مرگ و ننگ دنیا و آخرت است .

اشتر سپس بر صفهاى شامیان حمله کرد و آنان را چندان شکافت و به عقب راند که به قرارگاه و خیمه هاى معاویه ملحق کرد. و این در فاصله نماز عصر و مغرب آن روز بود.

نصر گوید : عمرو، از مالک بن اعین ، از زید بن وهب نقل مى کند که چون على علیه السلام افراد میمنه سپاه خویش را دید که به جایگاه و صفهاى خود برگشتند و کسانى را از دشمن که در جاهاى آنان مستقر شده بودند چندان عقب راندند که به مواضع نخست خود رساندند و به سوى آنان حرکت کرد و چون به ایشان رسید چنین گفت :من گریز و عقب نشینى شما را از مرکز و صفهاى خودتان دیدم که چگونه سفلگان فرومایه و اعراب بیابان نشین شام شما را عقب راندند، در حالى که شما دلاوران بزرگ عرب و سران برجسته آنید و شب زنده داران به تلاوت قرآن هستید و در آن هنگام که خطاکاران گمراه مى شوند شما اهل دعوت حق هستید. اگر بازداشت و روى آوردن شما پس از پشت به جنگ کردن و حمله شما پس از آن گریزان نمى بود همان مجازاتى که براى آن کس که روز جنگ مى گریزد و پشت به جنگ مى کند واجب است ، بر شما هم واجب مى شد و به نظر من شما از نابودشدگان بودید. اما اینکه دیدم سرانجام آنان را همان گونه که شما را عقب زده و از جایگاه خود بیرون راندند عقب زدید و بیرون راندید و با شمشیرها چنان بر آنان ضربه زدید که صفهاى جلو آنان روى صفهاى عقب پا مى نهادند و همچون شتران تشنه در هم مى ریختند، تا اندازه یى اندوه و خشم درونى من کاسته شد.  اینک صبر و پایدارى کنید که آرامش یافته اید و خداوند شما را با یقین استوار فرموده است و باید کسى که از جنگ مى گریزد بداند که پروردگارش را به خشم مى آورد و خود را به تباهى مى افکند. و در گریز، خشم خداوند و خوارى پیوسته و ننگ زندگى است . وانگهى فرار کننده باید بداند که فرار مى کند از جنگ بر عمر او نمى افزاید و خداوندش را خرسند نمى دارد. بنابراین مرگ آدمى پیش از آنکه مرتکب این اعمال شود براى او بهتر از رضایت به آلودگى و اصرارش بر این صفات است .

نصر مى گوید : عمرو، از قول ابوعلقمه خثعمى براى ما نقل کرد که عبدالله بن حنش خثعمى سالار قبیله خثعم شام به ابوکعب خثعمى سالار قبیله خثعم عراق پیام داد که اگر بخواهى و موافقت کنى ما با یکدیگر جنگ نکنیم . اگر امیر شما پیروز شد ما با شما خواهیم بود و اگر امیر ما پیروز شد شما با ما خواهید بود و برخى از ما برخى دیگر را نکشد. ابوکعب این پیشنهاد را نپذیرفت و چون خثعم عراق و خثعم شام رویاروى ایستادند و مردم شروع به حمله بر یکدیگر کردند، عبدالله بن حنش به قوم خود گفت : اى خثعمى ها همانا که ما بر خثعم عراق که از قوم مایند به پاس رعایت پیوند خویشاوندى ایشان و حفظ حقوق آنان پیشنهاد صلح و سازش دادیم ولى آنان چیزى جز جنگ با ما را نپذیرفتند و در قطع پیوند خویشاوندى پیشگام شدند. شما آنان چیزى جز جنگ با ما را نپذیرفتند و در قطع پیوند خویشاوندى پیشگام شدند. شما به پاس حفظ حقوق آنان تا هنگامى که دست از شما بداشته اند دست از ایشان بدارید ولى اگر با شما جنگ کردند شما هم جنگ کنید.

مردى از یاران او بیرون آمد و گفت : آنان عقیده و پیشنهاد تو را رد کردند و سوى تو آمده اند تا با تو جنگ کنند. آن مرد به میدان رفت و بانگ برداشت که : اى مردم عراق ! مردى به جنگ من آید. عبدالله بن حنش از این کار او خشمگین شد و گفت : خدایا وهب بن مسعود را هماورد او بگمار. وهب بن مسعود مردى شجاع از قبیله خثعم کوفه بود و از دوره جاهلى او را به دلاورى مى شناختند و هیچ کس با او مبارزه نمى کرد مگر آنکه وهب او را مى کشت . قضا را راهب بن مسعود به نبرد آن مرد آمد و او را کشت . آن دو قبیله به جنبش در آمدند و جنگى سخت کردند. ابوکعب به یاران خود مى گفت : اى خثعمیان به مچ پاهاى آنان که جالى خلخال است ضربه بزنید. عبدالله بن حنش فریاد برآورد: اى ابا کعب خدایت رحمت کناد من ترا در راه فرمانبردارى از قومى کشتم که تو خود از ایشان در خویشاوندى به من نزدیکتر بودى و در نظر من از ایشان محبوب تر، به خدا سوگند نمى دانم چه بگویم و فقط چنین گمان دارم که شیطان ما را فریفته است و قریش هم ما را بازیچه قرار داده اند.

راوى مى گوید : در این هنگام کعب پسر ابوکعب برجست و رایت پدر خویش را در دست گرفت ولى یک چشمش چنان آسیب دید که از چشمخانه بیرون آمد و او بر زمین افتاد. شریح بن مالک خثعمى رایت را به دست گرفت و آن قوم کنار آن چندان جنگ کردند که حدود هشتاد مرد از ایشان و بر همین شمار از خثعم شام کشته شدند، آنگاه شریح بن مالک رایت را به کعب بن ابى کعب سپرد.

نصر گوید : عمرو، از قول عبدالسلام بن عبدالله بن جابر براى ما نقل کرد که پرچم قبیله بجیله عراق در صفین در دست فردى از خاندان احمس که ابوشداد قیس بن مکشوح بن هلال بن حارث بن عوق بن عامر بن على بن اسلم احمس بن غوث بن انمار بود  قرار داشت و چنین بود که مردم بجلیه به او گفتند : پرچم ما را در دست بگیر. گفت : کس دیگرى غیر از من براى شما بهتر است . گفتند کسى جز تو نمى خواهم . گفت : به خدا سوگند اگر آن را به من بدهید فقط شما را کنار آن مردى که داراى سپر زرین است خواهم بود. گفته اند مردى که داراى سپر زرین بود همراه معاویه بود و با آن سپر او را در آفتاب سایه مى افکند. گفتند هر چه مى خواهى انجام بده . او پرچم را در دست گرفت و با آن حمله کرد و آنان بر گرد او دشمن را مى زدند تا کنار مردى که سپر زرین داشت رسید.

آن مرد میان گروه بسیارى از نبردى سخت کردند و ابوشداد با شمشیر بر پاى ابوشداد زد که آن را قطع کرد. ابوشداد در همان حال بر آن رومى شمشیر زد و او را کشت . ولى سر نیزه ها ابوشداد را فرو گرفت و کشته شد. پس از او عبدالله بن قلع احمسى رایت را در دست گرفت و چنین رجز خواند :خداوند اباشداد را که منادى پروردگار را پاسخ داد از رحمت خود دور ندارد! با شمشیر بر دشمنان حمله کرد و به هنگام نبرد چه نیکو جوانمردى بود..)او هم چندان جنگ کرد تا کشته شد و پس از او برادرش عبدالرحمان رایت را در دست گرفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد. سپس عفیف بن ایاس – احمسى آن را در دست گرفت و تا هنگامى که مردم از یکدیگر جدا شدند همچنان در دست او بود.

نصر گوید : عمرو، از قول عبدالسلام براى ما نقل کرد که مى گفته است در آن روز از خاندان احمس ، حازم بن ابى حازم برادر قیس ‍ بن ابى حازم  و نعیم بن شهید بن تغلبیه کشته شدند. پسر عموى نعیم که نام او همین نعیم بن حارث بن تغلبیه از یاران معاویه بود، پیش معاویه آمد و گفت : این کشته پسر عموى من است او را به من ببخش تا به خاکش بسپارم . معاویه گفت : آنان را به خاک نسپارید که شایسته آن نیستند. به خدا سوگند! ما نتوانستیم عثمان را میان ایشان به خاک سپاریم مگر پوشیده و مخفى . نعیم گفت : به خدا سوگند یا باید به من اجازه دفن او را دهى یا تو را رها مى کنم و به آنان ملحق مى شوم .. معاویه گفت : اى واى بر تو! مى بینى که بزرگان عرب را نمى توانیم به خاک بسپاریم ، آن گاه از من تقاضاى دفن پسر عمویت را دارى . اگر مى خواهى به خاکش بسپار یا رها کن . او رفت و پسر عموى خود را به خاک سپرد.

نصر گوید : عمرو، از ابوزهیر عبسى ، از نضر بن صالح نقل مى کرد که مى گفته است : رایت قبیله غطفان عراق همراه عیاش بن شریک بن حارث بن حندب بن زید بن خلف بن رواحه بود. از سوى شامیان مردى از خاندان ذوالکلاع به میدان آمد و هماورد خواست ، قائد بن بکیر عبسى به نبرد او رفت . مرد کلاعى بر او سخت حمله کرد و او را از پا در آورد. در این هنگام ابومسلم عیاش بن شریک بیرون آمد و به قوم خود گفت : من با این مرد نبرد مى کنم اگر کشته شوم سالار شما اسود بن حبیب جمانه بن قیس بن زهیر خواهد بود و اگر او کشته شد سالار شما هرم بن شتبربن عمرو بن قیس بن زهیر خواهد بود و اگر او کشته شد سالار شما عبدالله بن ضرار از خاندان حنظله بن رواحه خواهد بود. و سپس به سوى مرد کلاعى حرکت کرد. هرم بن شتبر خود را به او رساند و از پشت او را گرفت و گفت : تو را به پاس خویشاوندى سوگند که به جنگ این مرد تنومند کشیده قامت مرو. عیاش به او گفت : مادر بر سوگت نشیند مگر چیزى جز مرگ است ! هرم گفت : مگر گریز از چیز دیگرى جز مرگ است ! عیاش گفت : مگر از مرگ گریز و چاره است ؟ به خدا سوگند که او را مى کشم یا او مرا به قائد بن بکیر ملحق مى سازد. عیاش به هماوردى او رفت و سپرى از پوستهاى شتر داشت و چون نزدیک او رسید دید سراپایش پوشیده از آهن است و هیچ جاى برهنه جز به اندازه بند کفشى از گردنش در فاصله میان کلاه خود و زرهش ندارد. کلاعى بر عیاشى ضربتى زد که تمام سپر او را جز یک وجب از هم درید. عیاش بر همان جاى برهنه گردنش ‍ ضربتى زد که نخاعش را قطع کرد و او را کشت . پسر آن مرد کلاعى به خونخواهى پدر به میدان آمد و بکیر بن وائل او را کشت .

نصر گوید : عمرو بن شمر، از صلت بن زهیر نهدى برا ما نقل کرد که پرچم نهدى هاى عراقى را مسروق بن سلمه در دست گرفت و کشته شد. پس از او صخره بن سمى آن را گرفت و سخت زخمى شد و او را از میدان بیرون بردند. سپس على بن عمیر آن را گرفت و چندان نبرد کرد که سخت زخمى شد و از آوردگاه بیرونش بردند. سپس عبدالله بن کعب آن را گرفت و کشته شد و پس از او سلمه بن خذیم بن جرثومه آن را گرفت که سخت زخمى شد و از پاى در افتاد. آن گاه عبدالله بن عمرو بن کبشه آن را گرفت که سخت زخمى شد و او را از آوردگاه بیرون بردند. سپس ابومسیح بن عمرو پرچم را به دست گرفت و کشته شد. سپس عبدالله بن نزال و پس از او برادر زاده اش عبدالرحمان بن زهیر و پس از او غلامش مخارق آن را به دست گرفتند که کشته شدند و سرانجان به دست عبدالرحمان بن مخنف ازدى رسید.

نصر مى گوید : عمرو، از صلت بن زهیر براى ما نقل کرد که مى گفته است : عبدالرحمان بن مخنف براى من گفت : یزید بن مغفل کنار من کشته شد و بر زمین افتاد. من قاتل او را کشتم و سپس بر بالین یزید ایستادم . آن گاه ابوزینب عروه هم کشته شد قاتل او را هم کشتم و بر بالین او هم ایستاد. در این هنگام سفیان بن عوف رسید و گفت : آیا یزید بن مغفل را کشتید! گفتم : آرى همین کشته یى است که مرا بر بالین او ایستاده مى بینى . گفت : تو کیستى که خدایت زنده بداراد؟ گفتم : من عبدالرحمان بن مخنف هستم . گفت : شریف و بزرگوار، خدایت زنده بدارد و درود بر تو باد، اى پسر عمو! آیا جنازه او را به من که عمویش سفیان بن عوف مغفل هستم نمى سپارى . گفتم : درود بر تو اینک ما نسبت به او از تو سزاوارتریم و او را به تو تسلیم نمى کنیم ولى از این گذشته به جان خودم سوگند معلوم است که تو عمو و وارث اویى

نصر مى گوید : عمرو، از حارث بن حصین ، از قول پیرمردان ازد براى ما نقل کرد که چون قبیله ازد عراق به مقابله با قبیله ازد شام فرستاده شد مخنف بن سلیم سخنرانى کرد و چنین گفت : سپاس خداوند را و درود بر محمد فرستاده او باد! همانا از پیشامد ناگوار و آزمون بزرگ است که ما مجبور به رویارویى با قوم خود شده ایم و آنان مجبور به رویارویى با ما شده اند. به خدا سوگند جز این نیست که ما دستهاى خود را با دست خویش قطع کنیم و گویا بالهاى خود را با شمشیرهاى خویش مى بریم و اگر چنین نکنیم براى سالار خود خیرخواهى و با جامعه خود مساوات نکرده ایم و اگر این کار را انجام دهیم عزت قبیله خود را از میان برده و کانون خویش را خاموش کرده ایم .

جندب بن زهیر ازدى گفت: به خدا سوگند اگر بر فرض ما پدران ایشان بودیم و آنان فرزندان ما بودند یا بر عکس، آنان به منزله پدران ما بودند و ما فرزندان ایشان مى‏بودیم، و از جماعت و زمره ما بیرون مى‏رفتند و بر امام ما طعنه مى‏زدند و حاکمان ستمگر را به ناحق بر ضد دین و مردم ما یارى مى‏دادند و رویاروى قرار مى‏گرفتیم از آنان جدا نمى‏شدیم تا از آنچه بر آن هستند بازگردند و در آنچه ما آنان را دعوت مى‏کنیم درآیند، یا آنکه میان ما و ایشان شمار کشتگان فراوان شود.

مخنف گفت: خدایت در پهنه گمراهى سرگشته بدارد که به خدا سوگند تو را از کودکى تا بزرگى‏ات نافرخنده مى‏دانستیم. به خدا سوگند ما چه در دوره جاهلى و چه در اسلام میان دو اندیشه و کار مردد نماندیم که کدام را انجام دهیم و کدام را رها کنیم مگر اینکه تو سخت‏تر و دشوارتر آن را برگزیدى. بار خدایا اگر به ما عافیت ارزانى دارى براى من خوشتر از آن است که ما را بیازمایى و گرفتار دارى.

بار خدا، به هر یک از ما هر چه از تو مسألت مى‏ کند عنایت فرماى.

جندب بن زهیر به میدان رفت و از مردم ازد شام هماوردى طلبید و آن مرد شامى او را کشت. نصر گوید: همچنین عمرو، از حارث بن حصین، از مشایخ قبیله نقل مى‏کرد که عتبه بن جویره در جنگ صفین خطاب به خویشان و یاران خود گفت: همانا چراگاه این جهان خوشیده و درختانش درویده شده و تازه‏اش فرسوده و شیرینش تلخ شده است. اینک آگاه باشید که مى‏خواهم خبرى از مردى راستین [خودم‏] به شما بگویم، من از این جهان ملول شده و دل از آن برکنده‏ام و همانا از دیر باز آرزوى شهادت داشتم و همواره خویشتن را براى شهادت عرضه مى‏داشتم ولى‏خداوند نخواست تا مرا به این جنگ رساند.

هان آگاه باشید که من این ساعت خود را براى شهید شدن عرضه مى‏دارم و طمع دارم که از آن محروم نشوم. اینک اى بندگان خدا براى جهاد با دشمنان خدا منتظر چه هستید آیا بیم از مرگ که به هر حال بر شما مى‏رسد و جانهایتان را در مى‏رباید یا بیم برخورد ضربه‏هاى شمشیر بر پیشانى و کف دست شما را باز داشته است آیا مى‏خواهید این جهان را با شرف نگریستن به عنایات الهى و دوستى با پیامبران و صدیقان و شهیدان و صالحان در سراى جاودانه عوض کنید این اندیشه استوار نیست. سپس گفت: اى برادران همانا که من این سرا را با سرایى که پیش روى آن قرار دارد فروختم. و اینک روى به آن سرا دارم. خداوند چهره‏هایتان را اندوهگین نکناد و پیوندتان را گسیخته مداراد دو برادرش عبد الله و عوف هم از پى او روان شدند و گفتند: ما پس از تو خواهان برگ عیش نیستیم.

خداوند پس از تو زندگى را زشت بداراد و همگى به میدان رفتند و چندان جنگ کردند که کشته شدند. نصر گوید: عمرو براى ما گفت که مردى از خاندان صلت بن خارجه برایم نقل کرد که در آن روز همین که قبیله تمیم مى‏خواست بگریزد، مالک بن حرى نهشلى بر آنان بانگ زد و گفت: اى بنى تمیم سوگند به کسى که من بنده اویم امروز جنگ تباه شد. گفتند: مگر نمى‏بینى که مردم همه گریختند گفت: اى واى بر شما که مى‏گریزید و براى آن بهانه مى‏تراشید سپس به نام بردن آنان به نام نیاکان و تبارشان پرداخت و این کار را تکرار مى‏کرد. گروهى از بنى تمیم به او گفتند: به سنت و روش جاهلى ندا مى‏دهى این کار روا نیست. گفت: اى واى بر شما گریز از این زشت‏تر است، اگر بر مبناى دین و یقین جنگ نمى‏کنید براى آبرو و شرف تبار جنگ کنید.

و خود شروع به جنگ کرد و چنین رجز مى‏خواند: «اى پسر مر قبیله تمیم در حالى که آنان قبیله پایداران هستند ترا رها کردند و از تو عقب ماندند و اگر بگریزند و عهد شکنى کنند من هرگز نمى‏گریزم».

مالک در آن جنگ کشته شد، برادرش نهشل بن حرى تمیمى او را با ابیات زیر مرثیه گفت: «این شب دیر پاى به درازا کشید و چون شب یلدا نمى‏خواهد سپرى و روشن گردد…».

همچنین با ابیات زیر او را مرثیه گفته است: «بر آن جوانمرد سپید چهره و نیک روش بگرى. در آن هنگام که بانگ برداشته بود، نه پیمان شکن بود و نه ترسو…».

نصر گوید: عمرو مى‏گفت یونس بن ابى اسحاق براى من نقل کرد و گفت: هنگامى که در اذرح بودیم ادهم بن محرز باهلى به ما گفت: آیا کسى از شما شمر بن-  ذى الجوشن را دیده است عبد الله بن کبار نهدى و سعید بن حازى بلوى گفتند: آرى او را دیده‏ایم. پرسید آیا نشانه ضربه و زخمى بر چهره‏اش دیدید گفتند: آرى. گفت: به خدا سوگند آن ضربتى است که من در جنگ صفین بر او زده‏ام.

نصر گوید: عمرو براى ما گفت، که ادهم بن محرز باهلى از یاران معاویه در آن روز به نبرد شمر بن ذى الجوشن آمد و آن دو به یکدیگر ضربتى زدند. ادهم چنان شمشیرى بر پیشانى شمر زد که تا استخوان فرو نشست، شمر هم ضربتى به او زد ولى کارگر نیفتاد. شمر به قرارگاه خود برگشت آب نوشید و نیزه‏یى به دست گرفت و به میدان آمد و چنین مى‏گفت: «من هماورد آن مرد باهلى هستم با ضربه نیزه اگر خود بر اثر ضربه قبلى نمیرم…» سپس به ادهم که چهره او را در نظر داشت و مى‏شناخت حمله کرد. ادهم در مقابل او استوار ایستاد و برنگشت، شمر بر او نیزه‏یى زد که از اسب در افتاد. یارانش او را در میانه گرفتند و از میدان بیرون بردند. شمر برگشت و مى‏گفت: این ضربه به آن ضربه.

نصر گوید: سوید بن قیس بن یزید ارحبى از لشکر معاویه بیرون آمد و هماورد خواست از لشکر عراق ابو العمر طه قیس بن عمرو بن عمیر بن یزید که پسر عموى سوید بود به جنگ او رفت. نخست هیچیک دیگرى را نمى‏شناخت و چون نزدیک شدند یکدیگر را شناختند ایستادند و از یکدیگر احوال پرسیدند و هر یک دیگرى را به راه خود فراخواند. ابو العمر طه گفت: ولى من سوگند به خدایى که جز او پروردگارى نیست اگر بتوانم با همین شمشیر خود بر آن خرگاه سپید-  یعنى خرگاهى که معاویه در آن قرار داشت-  ضربه خواهم زد و سپس هر یک پیش یاران خود برگشتند. نصر مى‏گوید: آنگاه مردى از قبیله ازد شنوءه از لشکر شام بیرون آمد و هماورد خواست. مردى از عراقیان به مبارزه او رفت و آن مرد ازدى او را کشت.

اشتر به جنگ او بیرون شد و مهلتى به او نداد و او را کشت. گوینده‏یى گفت: «این آتشى بود که گرفتار گردباد شد و خاموش گشت». نصر گوید: مردى از یاران على علیه السلام گفت: به خدا سوگند من بر معاویه حمله مى‏کنم تا او را بکشم. او سوار بر اسبى شد و چنان تازیانه زد که اسب بر سر دست ایستاد او را چنان به تاخت در آورد که هیچ چیز مانع آن نشد تا خود را کنار معاویه برساند. معاویه گریخت و خود را به پناهگاهى رساند و داخل آن شد، آن مرد هم از اسب پیاده شد و از پى معاویه وارد پناهگاه شد. معاویه از در دیگر بیرون رفت، مرد نیز به تعقیب او پرداخت. معاویه از مردم با فریاد یارى خواست که او را احاطه کردند و حائل میان آن دو شدند. معاویه گفت: اى واى بر شما شمشیرها در مورد این مرد کارگر نیست که اگر چنین نمى‏بود کنار شما نمى‏رسید سنگبارانش کنید. و بر او چندان سنگ زدند که در افتاد و معاویه به قرارگاه خود بازگشت.

نصر گوید: مردى از یاران على علیه السلام که کنیه‏اش ابو ایوب بود (و او ابو ایوب انصارى نیست) بر صف شامیان حمله کرد و برگشت، در همان حال به مردى‏ از شامیان برخورد که بر صف عراقیان حمله برده بود و باز مى‏گشت، آن دو ضربتى به یکدیگر زدند، ابو ایوب چنان شمشیرى برگردنش زد که آن را گرداگرد برید ولى سرش بر پیکرش همچنان باقى ماند ولى مردم از این ضربت او در تردید بودند و باور نداشتند تا آنکه اسبش او را به صف شامیان رساند و آنجا سرش از پیکرش جدا شد و مرده در افتاد.

على علیه السلام فرمود: به خدا سوگند من از ثابت ماندن سر آن مرد بر پیکرش بیشتر شگفت کردم تا ضربه این مرد، گر چه این ضربه غایت هنر نمایى بود.و چون ابو ایوب آمد و در پیشگاه على (ع) ایستاد، على به او فرمود: به خدا سوگند تو چنانى که آن شاعر گفته است: «پدران ما اینگونه ضربه زدن را به ما آموختند و ما همان گونه به پسران خویش آموختیم».

نصر مى‏گوید: چون این روز با همه نبردهایى که در آن بود سپرى شد، فردا که هشتمین روز از روزهاى صفین بود هر دو گروه همچنان رویاروى بودند. مردى از شامیان بیرون آمد و هماورد خواست، مردى از عراقیان به نبرد او بیرون شد و آن دو میان صف جنگى سخت کردند، سپس عراقى گریبان شامى را گرفت و هر دو از اسب بر زمین افتادند و هر دو اسب گریختند. مرد عراقى شامى را درافکند و بر سینه‏اش نشست و مغفر او را گشود و مى‏خواست سرش را ببرد ناگاه متوجه شد که او برادر تنى خود اوست، متوقف ماند. یاران على (ع) بر او بانگ زدند که معطل نکن او را بکش. گفت: او برادر من است. گفتند: پس رهایش کن. گفت: به خدا سوگند تا امیر المومنین اجازه ندهد رهایش نمى‏کنم. به على (ع) خبر داده شد. به او پیام فرستاد رهایش کن. او را رها کرد که برخاست و به صف معاویه پیوست.

نصر گوید: محمد بن عبید الله، از جرجانى براى ما نقل کرد که مى‏گفت: سوار کار دلیر معاویه که او را به نبرد هماوردان دلیر و سترگ مى‏ فرستاد، غلامش حریث بود. او سلاح جنگى معاویه را مى ‏پوشید و خود را شبیه او مى‏ساخت و هرگاه جنگ مى‏کرد مردم مى‏ گفتند: این معاویه است. معاویه او را فراخواند و به او گفت: از على بپرهیز و نیزه‏ات را هر جاى دیگر که مى‏خواهى به کار بگیر. عمرو عاص پیش حریث آمد و گفت: اى حریث به خدا سوگند اگر تو قرشى بودى معاویه براى توخوش مى‏داشت که على را بکشى و اینک خوش نمى‏دارد که بهره و نام این کار از تو باشد، اگر فرصتى یافتى بر او حمله کن. گوید: على علیه السلام در آن روز پیشاپیش سواران بیرون آمد و حریث بر او حمله کرد.

نصر گوید: عمرو بن شمر، از جابر براى من نقل کرد که مى‏گفت: آن روز حریث که مردى نیرومند و دلیر و کار آزموده بود و کسى آهنگ جنگ با او نمى‏کرد بیرون آمد و بانگ برداشت: اى على آیا مایل به جنگ تن به تن هستى اى ابا حسن اگر مى‏خواهى پیش آى. على (ع) پیش آمد و چنین مى‏گفت: «من على و زاده عبد المطلب هستم. به خدایى خدا سوگند که ما به کتابهاى آسمانى سزاوارتریم…» سپس بر او حمله برد و مهلتش نداد و چنان ضربه شمشیرى بر او زد که او را دو نیم ساخت.

نصر مى‏گوید: محمد بن عبید الله از قول جرجانى براى ما نقل کرد که معاویه بر مرگ حریث سخت بیتابى کرد و عمرو عاص را در مورد تحریک کردن او به جنگ با على، نکوهش کرد و در این مورد ابیات زیر را سرود: «اى حریث مگر نمى‏دانستى و این نادانى تو چه زیانبخش بود که على بر سوارکاران برگزیده چیره است و هیچ سوارکار دلیرى با على نبرد نکرده مگر آن که چنگالهاى مرگ آهنگ او کرده است…» نصر گوید: همین که حریث کشته شد، عمرو بن حصین سکسکى به میدان آمد و بانگ برداشت: اى ابا حسن به مبارزه بشتاب. على علیه السلام به سعید بن قیس-  همدانى اشاره کرد که به نبرد او برود. سعید مقابل او رفت و شمشیر بر او زد و او را کشت. نصر مى‏گوید: قبیله همدان در جنگ صفین براى یارى على علیه السلام رنج گران کشیدند. و از جمله اشعارى که به سبب روایات فراوان در نسبت آن به امیر المومنین تردیدى نمى‏توان کرد این ابیات است:

«قوم را فراخواندم و از آن میان گروهى از سوارکاران همدان که فرومایه نیستند دعوتم را پذیرفتند. سوارکارانى از تیره‏هاى شاکر و شبام همدان که در بامداد جنگ گوشه‏گیر و درمانده نیستند…» نصر مى‏گوید: عمرو بن شمر براى من چنین نقل کرد که سپس على علیه السلام میان دو صف ایستاد و معاویه را فراخواند، و چون مکرر او را فراخواند معاویه گفت: بپرسید چه مى‏خواهد. على (ع) فرمود: خوش دارم پیش من آید تا با او فقط یک سخن بگویم. معاویه در حالى که عمرو عاص همراهش بود مقابل على (ع) آمد.

و همینکه آن دو نزدیک على رسیدند به عمرو عاص توجهى نکرد و به معاویه فرمود: واى بر تو به چه سبب باید مردم میان من و تو کشته شوند و به یکدیگر ضربه بزنند خودت به جنگ تن به تن با من بیا هر یک از ما که هماورد خود را کشت حکومت از-  او باشد. معاویه به عمرو نگریست و پرسید: اى ابا عبد الله نظر تو در این باره چیست گفت: این مرد با تو انصاف داده است و بدان که اگر از نبرد با او خوددارى کنى تا وقتى که بر پشت زمین یک فرد عرب وجود دارد ننگ و نکوهش بر تو و فرزندانت جاودانه خواهد بود. معاویه گفت: اى پسر عاص هرگز چون منى در مورد خود فریب نمى‏خورد، که به خدا سوگند هیچ دلیرى هرگز با پسر ابى طالب نبرد نکرده است مگر اینکه على زمین را از خونش سیراب ساخته است. و معاویه همچنان که عمرو همراهش بود بازگشت و به آخر صفهاى خود پیوست.

على علیه السلام که چنین دید خندید و به جایگاه خویش بازگشت.نصر مى‏گوید: در روایت جرجانى چنین آمده است که معاویه به عمرو گفت: اى واى بر تو که چه نادان و کم خردى، با آنکه افراد قبایل عک و جذام و اشعرى‏ها از من دفاع و حمایت مى‏کنند مرا به نبرد تن به تن با او فرا مى‏خوانى نصر گوید: معاویه در باطن بر عمرو کینه به دل گرفته بود ولى در ظاهر به او گفت: اى ابا عبد الله چنین گمان دارم که آنچه گفتى شوخى مى‏کردى. چون معاویه‏در مجلس خود نشست، عمرو خرامان آمد و کنار او نشست و معاویه چنین سرود: «اى عمرو تو با رضایت خود بر اینکه من میان طوفان مبارزه کنم، پرده از ضمیر خود برداشتى…»

عمرو گفت: اى مرد تو از دشمن خود مى‏ترسى و آن گاه خیرخواه خود را متهم مى‏کنى و در پاسخ شعر او چنین خواند: «هان اى معاویه اگر از نبرد تن به تن خوددارى و بیم کنى، همان سرچشمه همه زبونیهاست…» ابن قتیبه در کتاب عیون الاخبار خود مى‏گوید: ابو الاغر تمیمى گفته است: همانگونه که در جنگ صفین ایستاده بودم عباس بن ربیعه بن حارث بن عبد المطلب در حالى که سراپا پوشیده از سلاح بود و فقط چشمهایش از زیر روبند آهنى مانند چشمهاى افعى نر مى‏درخشید از کنار من عبور کرد. او شمشیرى یمنى در دست داشت که مى‏چرخاند و بر اسبى سرکش سوار بود که لگامش را استوار نکشیده بود و آن را آهسته مى‏راند. ناگاه یکى از مردم شام که نامش عرار بن ادهم بود بر او بانگ زد: اى عباس براى نبرد تن به تن آماده شو.

عباس گفت: به شرط آنکه پیاده جنگ کنیم که امید کمترى براى گریز باشد. مرد شامى پیاده شد و این بیت را مى‏ خواند: «اگر سوار شوید، سوار شدن بر اسبها خوى و سرشت ماست و اگر پیاده شوید ما گروه پیادگانیم». عباس در حالى که پاى خود را از رکاب بیرون مى‏ کشید این ابیات را مى‏خواند: «ناز و تکبر مرد سرکش را که نشان دهنده اندیشه اوست، شمشیر بران تو از تو باز مى ‏دارد…».سپس دنباله ‏هاى آویخته زره خود را به غلام سیاهش که اسلم نام داشت سپرد.

به خدا سوگند گویى هم اکنون به موهاى مجعد او مى‏نگرم، سپس هر یک به سوى هماورد خویش حرکت کرد و من این بیت ابو ذؤیب هذلى را به یاد آوردم که مى‏گوید: «در حالى که سواران ایستاده بودند آن دو پیاده به نبرد پرداختند و هر دو دلیر و آزموده بودند».

مردم در حالى که لگام اسبهاى خود را در دست داشتند به سرانجام کار آن دو مى‏ نگریستند. آن دو مدتى از روز خود را به جنگ با شمشیر سپرى کردند و چون زره و جامه جنگ هر دو کامل و استوار بود هیچیک بر دیگرى پیروز نشد. تا آنکه عباس متوجه شکافى در زره مرد شامى شد و دست انداخت و آنرا تا قفسه سینه‏اش درید و سپس در حالى که محل شکاف زره براى او آشکار بود بر او حمله کرد و چنان ضربتى زد که ریه ‏هاى او را از هم درید و مرد شامى سرنگون بر زمین افتاد. مردم چنان تکبیرى گفتند که زمین زیر پایشان به لرزه درآمد و عباس میان مردم بلند مرتبه شد. ناگاه شنیدم کسى از پشت سرم این آیه را تلاوت مى‏ کند: «با ایشان جنگ کنید که خداوند آنان را با دستهاى شما عذاب کند و رسوا سازد و شما را بر ایشان یارى دهد و سینه‏ هاى مردمى را که مؤمنند شفا بخشد و خشم دلهاى ایشان را ببرد و خداوند توبه هر کس را بخواهد مى‏پذیرد و خدا داناى درست کردار است» برگشتم دیدم امیر المومنین علیه السلام است. به من فرمود: اى ابا الاغر این کسى که با دشمن ما نبرد مى‏کرد کیست گفتم: برادر زاده شما عباس بن ربیعه بود. فرمود: آرى هموست.

سپس فرمود: اى عباس مگر تو و ابن عباس را از اینکه مرکز فرماندهى خود را رها کنید و عهده‏دار جنگ شوید منع نکردم گفت: آرى چنین بود. على فرمود: «پس چه چیزى تو را بازداشت از آنچه که بر تو معلوم بود» گفت: اى امیر المومنین آیا به نبرد تن به تن فراخوانده شوم و نپذیرم فرمود: آرى، اطاعت فرمان امامت سزاوارتر و مهمتر از پاسخ دادن به خواسته دشمن توست. على علیه السلام به خشم آمد و چین بر جبین انداخت تا آنجا که گفتم هم اکنون به شدت اعتراض خواهد کرد،ولى خشم خود را فرو خورد و آرامش یافت و دستهاى خود را با تضرع برافراشت و عرضه داشت: پروردگارا این رفتار عباس را بپذیر و خطایش را بیامرز. من از او گذشتم تو نیز از او درگذر.

گوید: معاویه برکشته شدن عرار سخت اندوهگین شد و گفت: کجا دلیرى مى‏تواند چون او جنگ و دلاورى کند آیا باید خونش بر هدر رود. هرگز خدا نکند آیا مردى پیدا مى‏شود که جان خود را به خدا بفروشد و خون عرار را طلب کند. دو مرد از قبیله لخم داوطلب شدند. معاویه گفت: هر دو بروید و هر کدامتان در نبرد تن به تن عباس را بکشد براى او چنین و چنان پاداشى خواهد بود. آن دو پیش عباس آمدند و او را به مبارزه فرا خواندند. او گفت: مرا سرورى است که باید با او رایزنى کنم.

عباس نزد على علیه السلام آمد و به او خبر داد. فرمود: به خدا سوگند معاویه براى آنکه نور خدا را خاموش کند دوست دارد هیچ بزرگ و کوچکى از بنى هاشم نباشد مگر اینکه نیزه بر شکمش زده شود، و چنین نیست، که «نمى-  خواهد خداوند مگر آنکه نور خود را تمام کند و اگر چه کافران کراهت داشته باشند». و حال آنکه به خدا سوگند همانا مردانى از ما بر آنان چیزه خواهند شد که آنان را به زبونى مى‏کشند تا آنجا که به کندن چاهها مبادرت کنند و دست نیاز پیش مردم برآوردند و بر بیل و ماله روى آورند. سپس فرمود: اى عباس اسلحه خودت را با من عوض کن. چنان کرد و على (ع) بر اسب عباس پرید و آهنگ آن دو مرد لخمى کرد. آن دو هیچ تردید نکردند که او عباس بن ربیعه است.

پرسیدند: سالارت اجازه داد على (ع) از گفتن پاسخ آرى خوددارى کرد و این آیه را مى‏ خواند: «براى مومنانى که دیگران با آنان جنگ مى‏کنند و بر ایشان ستم شده است اجازه جنگ داده شد و خداوند بر نصرت ایشان تواناست». یکى از آن دو به نبرد آمد، گویى على (ع) او را در ربود سپس دیگرى پیش آمد و او را هم به آن یکى ملحق ساخت و در حالى که این آیه را تلاوت مى ‏فرمود باز آمد: «ماه حرام در قبال ماه حرام و در قبال شکستن حرمت قصاص کنید و هر کس بر شما تعدى کند به اندازه‏ تجاوزى که کرده است بر او تعدى کنید». سپس فرمود: اى عباس اسلحه خود را بگیر و اسلحه مرا باز ده و اگر کسى پیش تو آمد، تو پیش من باز آى.

گوید: چون به معاویه خبر رسید، گفت: خداوند لجبازى را زشت بداراد که شتر جوان و سرکشى است که هیچگاه بر آن سوار نشده‏ ام. عمرو عاص گفت: اینک که به خدا سوگند آن دو لخمى خوار و زبون شدند نه تو. معاویه گفت: اى مرد ساکت باش که این ساعت ساعت سخن گفتن تو نیست. عمرو گفت: بر فرض که نباشد، خداوند آن دو را رحمت کناد و چنین نمى ‏بینم که رحمت فرماید. معاویه گفت: اگر چنان باشد به خدا سوگند براى تو زیانبخش‏ تر است و تو بیشتر در تنگنا خواهى بود. عمرو گفت: آن را مى ‏دانم و اگر حکومت مصر نبود سعى مى‏کردم از این گرفتارى خود را نجات دهم. گفت: آرى حکومت مصر ترا کور کرده است و اگر آن نمى‏بود بینا و روشن ضمیر بودى.

نصر بن مزاحم گوید: عمرو، از قول فضیل بن خدیج براى ما نقل کرد که مى-  گفته است: مردى از شامیان به میدان آمد و هماورد خواست. عبد الرحمان بن محرز-  کندى طمحى به نبرد او رفت. ساعتى جنگ تن به تن کردند. آن گاه عبد الرحمان نیزه‏یى برگودى گلوى شامى زد و او را درانداخت و کشت و پیاده شد تا زره و اسلحه او را از تنش بیرون آورد. ناگاه متوجه شد که او برده سیاهى بوده است.

گفت: بار خدایا جان خویش را براى مبارزه با برده سیاهى به خطر انداختم. گوید: در این هنگام مردى از قبیله عک به میدان آمد و هماورد خواست قیس بن فهران کندى به نبرد او رفت و مهلتش نداد و نیزه بر او زد و او را کشت و این چنین سرود: «قبیله عک در جنگ صفین بخوبى دانست که ما چون با سواران رویاروى شویم بر آنان نیزه‏هاى شرر بار مى ‏زنیم…».

گوید: عبد الله بن طفیل بکایى بر صفهاى شام حمله کرد و هنگامى که بازگشت‏ مردى از بنى تمیم که نامش قیس بن فهد حنظلى یربوعى بود بر او حمله کرد و نیزه خود را میان شانه‏ هاى عبد الله نهاد. یزید بن معاویه بکایى که پسر عموى عبد الله بن-  طفیل بود خود را به قیس رساند و نیزه‏اش را میان شانه‏ هاى او قرار داد و گفت: به خدا سوگند اگر نیزه خود را بر او فرو برى من هم نیزه خویش را بر تو فرو خواهم برد. گفت: پیمان خدایى بر عهده تو که اگر این پیکان را از پشت دوستت بردارم تو هم پیکان نیزه‏ات را از پشت من بردارى. یزید گفت: آرى این عهد و پیمان براى تو محفوظ است. قیس سر نیزه خود را از پشت او کنار کشید. قیس ایستاد و به یزید گفت: از کدام قبیله‏اى گفت از بنى عامرم. گفت: خدایم فداى شما گرداند که هر جا با شما برخوردیم شما را جوانمرد و گرامى یافتیم. به خدا سوگند من آخرین تن از یازده تن تمیمى هستم که شما امروز آنان را کشتید.

نصر گوید: مدتى پس از جنگ صفین، یزید بر عبد الله بن طفیل خشم گرفت و ضمن گله گزارى از فداکارى خود در جنگ صفین نسبت به او یاد کرد و چنین سرود: «آیا مرا ندیدى که چگونه در صفین آنگاه که دوستان صمیمى تنهایت گذاشتند با خیرخواهى از تو حمایت کردم…» نصر گوید: ابن مقیده الحمار اسدى که مردى دلیر و نیرومند و از سوارکاران شام بود به میدان آمد و هماورد خواست. مقطع عامرى که پیرى فرتوت بود از جاى برخاست. على علیه السلام به او فرمود: بنشین. گفت: اى امیر المومنین مرا از نبرد باز مدار که یا او مرا مى‏کشد و شتابان به بهشت مى‏روم و در این سالخوردگى و فرتوتى از زندگى دنیا آسوده مى‏شوم یا من او را مى‏ کشم و ترا از او آسوده مى‏ سازم.

على علیه السلام فرمود: نامت چیست گفت: مقطع. فرمود: معنى این کلام چیست گفت: نام من «هشیم» بود زخمى سخت بر من رسید و از آن پس مرا «مقطع» نام نهادند. على (ع) به او فرمود: براى نبرد با او برو و شتابان و و با تاخت و تاز بر او حمله کن. بار خدایا مقطع را بر ابن مقیده الحمار نصرت ده.

مقطع بر او سخت حمله کرد و سرعت و شدت حمله چنان بود که ابن مقیده الحمار را به وحشت انداخت و گریخت. مقطع همچنان او را تعقیب کرد. ابن مقیده از کنار خرگاه معاویه گذشت و معاویه او را مى‏دید که مقطع همچنان در پى اوست.

هر دو از محل معاویه مقدار بسیارى فراتر رفتند. چون مقطع برگشت و ابن مقیده هم پس از او باز آمد، معاویه بر او بانگ زد که این عراقى با شتاب ترا از میدان به در کرد. گفت: اى امیر آرى چنین کرد. سپس مقطع هم برگشت و در جایگاه خویش ایستاد.

نصر مى‏گوید: چون سال «جماعت» فرا رسید و مردم با معاویه بیعت کردند معاویه از مقطع عامرى جویا شد. او را پیدا کردند و پیش معاویه آوردند که پیرى سالخورده بود. همینکه معاویه او را دید گفت: افسوس که اگر در این سن و سال نبودى امروز از انتقام من جان به سلامت نمى‏بردى. مقطع گفت: ترا به خدا سوگند مى‏دهم مرا بکشى و از رنج زندگى آسوده‏ام کنى و مرا به دیدار خداوند نزدیک سازى. معاویه گفت: من ترا نمى‏کشم و به تو نیازى دارم. مقطع پرسید: نیازت چیست گفت: دوست دارم مرا به برادرى بپذیرى. گفت: ما و شما در راه خدا از یکدیگر جدا شده ‏ایم و با یکدیگر جمع نخواهیم شد تا خداوند میان ما و شما در آخرت حکم فرماید.

معاویه گفت: دختر خود را به همسرى من درآور. گفت: من تقاضاى قبلى تو را که از این بر من سبک‏تر بود نپذیرفتم. گفت: از من صله‏اى بپذیر. گفت: مرا به آنچه که پیش توست نیازى نیست و از پیش معاویه بیرون رفت و از او چیزى نپذیرفت.

نصر مى‏ گوید: سپس مردم رویاروى شدند و جنگى سخت کردند و افراد قبیله طى همراه امیر المومنین جنگى نمایان کردند و رجز خواندند و پیشروى کردند و دلاوران بسیارى از ایشان کشته شدند. یک چشم بشر بن عوس طایى برکنده شد و او که از مردان بزرگ و دلیران سوارکار قبیله طى بود پس از جنگ صفین از آن روز یاد مى‏ کرد و مى‏ گفت: دوست مى ‏داشتم که کاش در آن روز کشته مى‏ شدم و کاش چشم سالم من هم چون دیگرى برکنده مى‏ شد و این ابیات را سرود:اى کاش این چشم من هم چون آن یکى کور مى‏شد و میان مردم بدون عصا کش راه نمى‏رفتم…»

نصر مى‏ گوید: افراد قبیله محارب هم در آن جنگ با امیر المومنین علیه السلام سخت پایدارى کردند. عنتر بن عبید بن خالد محاربى دلیرترین مردم در آن روز بود و چون یاران خود را پراکنده دید بر آنان بانگ زد: اى گروه قیس آیا فرمانبرى از شیطان در نظرتان بهتر از فرمانبرى از رحمان است. همانا در گریز، خشم خداوند و سرپیچى از فرمانش نهفته است و در صبر و پایدارى فرمانبردارى و خوشنودى خداوند است. آیا خشم خداوند را بر رضوان او و نافرمانى را بر اطاعت او برمى‏گزینید. همانا آسایش پس از مرگ از آن کسى است که در حال حساب کردن جان خود در راه خدا بمیرد و دست از جان بشوید.و سپس رجز خواند و چنین گفت: «جان آن کس که به جنگ پشت کند رهایى نیابد و من آنم که قامت فرو نمى‏آورم و نمى‏گریزم…» و چندان نبرد کرد که سخت زخمى شد و از معرکه بیرونش بردند.

نصر مى‏گوید: افراد قبیله نخع هم در آن روز همراه على علیه السلام جنگى نمایان کردند. یک پاى علقمه بن قیس نخعى قطع شد، برادرش ابى بن قیس کشته شد. پس از جنگ صفین علقمه مى‏گفت: هیچ دوست نمى‏ دارم که پایم سالم مى‏ماند زیرا با قطع آن امید به ثواب پسندیده‏یى از پیشگاه خداوند دارم و نیز مى ‏گفت: دوست مى‏داشتم برادرم را خواب ببینم پس او را به خواب دیدم و به او گفتم: بر سر شما چه آمد گفت: ما و مردم شام در پیشگاه خداوند سبحان اقامه حجت کردیم و ما بر آنان غالب آمدیم. از هنگامى که به عقل آمده‏ام از هیچ چیز به اندازه این خواب شاد نشده ‏ام.

نصر، از عمرو بن شمر، از سوید بن حبه بصرى، از حضین بن منذر رقاشى نقل مى‏کند که مى‏گفته است در آن روز پیش از شروع جنگ گروهى به حضور على (ع) آمدند و به او گفتند: ما چنین گمان مى‏کنیم که خالد بن معمر سدوسى با معاویه مکاتبه کرده است و بیم آن داریم که به او ملحق شود و با او بیعت کند. على علیه السلام کسى پى او و تنى چند از مردان شریف قبیله ربیعه فرستاد و آنان را فرا خواند و هنگامى‏ که آنان را جمع کرد، نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: اى گروه ربیعه شما یاران و پذیرندگان دعوت من و در نظرم از موثق‏ترین قبایل عربید.به من خبر رسیده که معاویه با این دوست شما یعنى خالد بن معمر مکاتبه کرده است.اینک او و شما را جمع کردم تا شما را بر او گواه گیرم و سخنان من و او را بشنوید.

امیر المومنین علیه السلام روى به خالد کرد و گفت: اى خالد بن معمر اگر آنچه از تو به من خبر رسیده است درست باشد من همه این مسلمانان را که پیش من حاضرند گواه مى‏ گیرم که تو در امان خواهى بود تا به هر جاى عراق یا سرزمینى که زیر سلطه و حکومت معاویه نباشد بروى. و اگر بر تو دروغ بسته‏اند با سوگندهاى مطمئن دلهاى ما را برخود مطمئن ساز و آرام بخش. خالد به خدا سوگند خورد که چنان نکرده است. و مردان بسیارى از ما گفتند: اى امیر المومنین: به خدا سوگند اگر بدانیم که چنان کرده باشد هر آینه او را مى ‏کشیم.

شقیق بن ثور سدوسى گفت: خداوند خالد بن معمر را موفق ندارد که بخواهد معاویه و شامیان را بر ضد على و مردم عراق و قبیله ربیعه یارى دهد. زیاد بن خصفه گفت: اى امیر المومنین از خالد بن معمر سوگند استوار بگیر که نسبت به تو مکر نورزد. على (ع) چنان کرد و سپس برگشتند.

چون در آن روز مردم رویاروى شدند و بر یکدیگر حمله بردند جناح راست لشکر عراق سستى کرد و روى به گریز نهاد. على علیه السلام همراه پسرانش پیش ما آمد و چون نزدیک ما رسید با صداى بسیار بلند پرسید: این پرچمها از کدام قبیله است گفتیم: پرچمهاى ربیعه است. فرمود: نه که پرچمهاى خداوند است. خداوند صاحبان شایسته آنها را از لغزش مصون و آنان را شکیبا و پایدار بدارد. سپس به من که آن روز پرچم را بر دوش داشتم فرمود: اى جوان آیا این پرچم خود را یک ذراع جلوتر نمى‏برى گفتم: به خدا سوگند ده ذراع هم پیش مى‏برم و شروع به پیشروى کردم. فرمود: بس است همین جا باش.

نصر گوید: عمرو از قول یزید بن ابى الصلت تمیمى براى ما نقل کرد که مى‏ گفته است: از پیر مردان قبیله بنى تمیم بن ثعلبه شنیدم مى‏گفتند: پرچم همه افراد قبیله ربیعه،چه ربیعه کوفه و چه ربیعه بصره، نخست در دست خالد بن معمر سدوسى از افراد ربیعه بصره بود، ولى شقیق بن ثور که از افراد بکر بن وائل کوفه بود با او در این مورد رقابت و همچشمى کرد و سرانجام توافق کردند پرچم را به حضین بن منذر رقاشى که از مردم بصره بود بسپارند و گفتند: این جوان نژاده‏یى است، فعلا پرچم را به او بسپار تا در این باره رایزنى کنیم و حضین در آن هنگام نوجوانى بود.

نصر مى‏گوید: عمرو بن شمر براى ما نقل کرد که حضین بن منذر که نوجوانى بود با پرچم ربیعه که سرخ بود شروع به پیشروى کرد. على علیه السلام را پایدارى و دلیرى او خوش آمد و این ابیات را خواند: «این پرچم سرخ که سایه‏اش این چنین به اهتزاز آمده از کیست و چون گفته شود پیش ببر، حضین آن را پیش مى‏برد…» مى‏گویم [ابن ابى الحدید]، نصر بن مزاحم تمام این ابیات را [که سیزده بیت است‏] از على (ع) مى‏داند. ولى راویان دیگر شش بیت اول را از على علیه السلام و بقیه را از حضین بن منذر که پرچمدار بوده است مى‏ دانند.

نصر گوید: ذو الکلاع همراه افراد قبیله حمیر و کسان وابسته به آنان در حالى که عبید الله بن عمر بن خطاب هم همراه چهار هزار تن از قاریان شام بود پیش آمدند.

ذوالکلاع در جناح راست حمیریان بود و عبید الله بن عمر در جناح چپ قاریان. و همگان بر افراد قبیله ربیعه که در جناح چپ سپاه عراق بودند حمله آوردند. عبید الله بن-  عباس هم میان مردم ربیعه بود. حمله شامیان شدید بود و پرچمهاى ربیعه سست شد.

در این هنگام شامیان برگشتند و فقط اندکى درنگ کردند و دوباره در حالى که عبید الله بن عمر از پیشتازان ایشان بود به حمله روى آوردند. عبید الله بن عمر مى‏گفت: اى مردم شام این قبیله عراق قاتلان عثمان و یاوران على هستند و اگر این قبیله را در هم شکنید انتقام خون عثمان را مى‏گیرید و على و عراقیان نابود خواهند شد. آنان حمله بسیار سختى بر مردم آوردند. مردم ربیعه جز شمار اندکى از ناتوانان‏ ایشان بقیه سخت ایستادگى و شایسته پایدارى کردند. آنچنان که پرچمداران و خردمندان دلیرشان پایدارى و جنگى نمایان و سخت کردند.

اما خالد بن معمر همین که دید برخى از یارانش عقب نشینى کردند او هم با آنان عقب نشست و چون دید پرچمداران پایدار و شکیبایند پیش آنان برگشت و برگریختگان بانگ زد که باز گردند. کسانى از قومش که او را متهم مى‏کردند گفتند: او گریخت، ولى چون دید ما پایدارى کردیم برگشت. خود خالد مى‏گفت: چون دیدم مردانى از ما گریختند مصلحت دیدم خود را به آنان رسانم و به جنگ برگردانم.در هر حال مرتکب کارى شبهه ناک شد.

نصر گوید: در آن جنگ تنها از قبیله عنزه چهار هزار خفتان پوش همراه قبیله ربیعه بودند.من [ابن ابى الحدید] مى‏گویم: نزد علماى سیره و تاریخ شکى نیست که خالد بن-  معمر در باطن تباه خود دل با معاویه داشت و آن روز هم به منظور آنکه میسره سپاه على در هم شکسته شود عقب نشینى کرد. این موضوع را کلبى و واقدى و دیگران نوشته‏اند. اما دلیل بر بد اندیشى او این است که چون فرداى آن روز قبیله ربیعه بر معاویه و صفهاى شامیان پیروز شد، معاویه به خالد بن معمر پیام فرستاد که: از جنگ با من خوددارى کن و حکومت خراسان تا هنگامى که زنده باشى از تو باشد، و نیز او از جنگ خوددارى کرد و با ربیعه برگشت و دانستند که معاویه نبض او را در دست گرفته است. شرح این موضوع بزودى خواهد آمد.

نصر گوید: چون خالد بن معمر بازگشت و صفهاى ربیعه همان گونه که بود استوار شد براى آنان سخنرانى کرد و چنین گفت: اى گروه ربیعه همانا که خداوند متعال هر یک از شما را از زادگاه و وطن خویش اینجا جمع کرده است، و از آن هنگام که خداوند زمین را براى شما گسترده است چنین اجتماعى نکرده‏اید. اینک اگر شما دست بدارید و از نبرد با دشمن خوددارى کنید و از صفهاى خود روى برگردانید خداوند از کردارتان راضى نخواهد بود و از سرزنش سرزنش کننده در امان نخواهید بود، که بگوید: ربیعه رسوایى ببار آورد و از جنگ روى برتافت و قوم عرب از سوى او آسیب دید.بر حذر باشید که امروز مسلمانان شما را نافرخنده بدانند. اگر پیشروى کنید و در راه خدا صبر و شکیبایى ورزید، پیشروى عادت شما و شکیبایى و پایدارى خوى شما گردد. بنابراین با نیت راست پایدارى کنید تا پاداش داده شوید. پاداش آن کس که آنچه را در پیشگاه خداوند است نیت کند شرف این جهانى و گرامى داشت آن جهانى است و خداوند پاداش کسى را که کار پسندیده کند تباه نمى‏ سازد.

مردى از ربیعه برخاست و به خالد گفت: به خدا سوگند کار ربیعه از هنگامى که آن را به تو واگذار کرد تباه شد. به ما فرمان مى‏دهى که روى نگردانیم و عقب نشینى نکنیم تا خونهاى خود را بریزیم و خویشتن را به کشتن دهیم مردانى از ربیعه برخاستند و با کمانهاى خویش بر آن مرد ضرباتى زدند و بر او مشت کوبیدند. خالد بن معمر گفت: او را از میان خود بیرون کنید که اگر میان شما باقى بماند زیانتان مى‏زند و اگر بیرون رود از شمار شما کاسته نمى‏شود که او کسى نیست که به شمار آید یا جاى خالى را پر کند. خداوند خطیبى چون ترا اندوهگین بداراد گویى خیر از تو دورى گزیده است و خداوند آنچه آوردى زشت بداراد.

نصر گوید: نبرد میان قبیله ربیعه و حمیریان و عبید الله بن عمر شدت یافت و شمار کشتگان فزونى گرفت. عبید الله بن عمر حمله مى‏کرد و مى‏گفت: من پاک پسر پاکم. و افراد قبیله ربیعه مى‏گفتند: نه چنین است که تو ناپاک فرزند پاکى.آن گاه حدود پانصد سوار یا بیشتر از یاران على علیه السلام که همگى بر سر کلاهخود داشتند و سراپا در آهن بودند و جز حدقه‏هاى چشمهایشان چیزى دیده نمى‏شد بیرون آمدند. به همان شمار از شامیان به مقابله آمدند و در حالى که مردم زیر پرچمهاى خود ایستاده بودند آن دو گروه میان دو سپاه به جنگ پرداختند و هیچیک از عراقیان و شامیان که بتواند گزارش کار را دهد برنگشت و همگان کشته شدند.

نصر گوید: عمرو بن شمر، از جابر از، تمیم براى ما نقل کرد که منادى شامیان بانگ برداشت: هان پاک، پسر پاک، عبید الله بن عمر همراه ماست. و منادى عراقیان پاسخ مى‏داد که: نه چنین است او ناپاک پسر پاک است. و منادى عراقیان مى‏گفت: هان که پاک پسر پاک، محمد بن ابى بکر همراه ماست. منادى شامیان پاسخ مى‏داد: چنین‏ نیست، ناپاک پسر پاک است.

نصر گوید: در صفین پشته‏یى بود که جمجمه‏هاى مردان را آنجا مى‏افکندند و به «پشته جمجمه‏ها» معروف بود، عقبه بن مسلم رقاشى از مردم شام چنین سروده است.«هرگز سوارانى دلیرتر و رزمنده‏تر از سواران خود در نبرد «پشته جمجمه‏ها» ندیده‏ام…» شبث بن ربعى تمیمى چنین سروده است: «به جنگ صفین از بامداد پگاه تا هنگامى که خورشید آهنگ غروب کرد با نیزه‏هاى استوار برابر شامیان ایستادیم…»

نصر گوید: این روز هم با هر چه در آن اتفاق افتاد سپرى شد و روز بعد که نهم صفر بود معاویه براى مردم شام سخنرانى و آنان را به جنگ تحریض کرد و چنین گفت: همانا کارى به این سختى و بزرگى که مى‏بینید رخ داده و کار به آنجا کشیده که کشیده است. اینک چون به خواست خداوند به سوى ایشان حمله بردید، زره داران را جلو بیندازید و کسانى را که زره ندارند عقب بدارید. سواران را در صف و کنار یکدیگر در خط مستقیم قرار دهید و کاسه سرهاى خود را ساعتى به ما عاریه دهید که حق به مقطع خود رسیده و جز ظالم و مظلوم نیست.

نصر گوید: شعبى روایت کرده است که معاویه آن روز در صفین برخاست و براى مردم سخنرانى کرد و چنین گفت: سپاس خداوندى را که در کمال برترى و علو خویش نزدیک است و در کمال نزدیکى و قرب خویش متعالى است، و آشکار و نهان است و از هر دیدگاهى برتر است. او اول است و آخر و ظاهر است و باطن، حکم مى‏ کند و فیصله مى ‏بخشد، تقدیر مى‏نهد و مى‏ آمرزد و هر چه خواهد انجام مى‏دهد و چون اراده فرماید آن را بگذارند و چون آهنگ چیزى کند آن را مقدر مى‏ دارد. در آنچه مالک آن است با هیچ کس رایزنى نمى‏کند، از آنچه کند پرسیده نمى‏ شود. و حال آنکه از دیگران پرسیده شود.سپاس خداوند پروردگار جهانیان را بدانچه خوش و ناخوش داریم. همانا از مشیت و تقدیر خداوند بود که مقدرات ما را به این سرزمین آورد و با مردم عراق رویاروى داشت و ما همگان در دیدگاه خداوندیم و همانا که خداوند سبحان فرموده است: «اگر خداوند مى‏خواست پیکار نمى‏کردند ولى خداوند هر چه اراده فرماید مى‏ کند».

اى مردم شام بنگرید که همانا فردا با عراقیان رویاروى مى‏شوید. پس بر یکى از این سه حال باشید: یا گروهى باشید که در جنگ با قومى که بر شما ستم کرده‏اند پاداش خدایى را طلب کنید، که این قوم از سرزمینهاى خود آمده و در شهر و دیار شما فرود آمده‏اند، یا گروهى باشید که در طلب خون خلیفه و داماد پیامبر خودتان باشید، یا قومى باشید که از زنان و فرزندان خود دفاع کنید. بر شما باد به ترس از خداوند و صبر پسندیده. از خداى براى خود و شما نصرت مسألت مى‏کنم و اینکه خداوند میان ما و قوم ما به حق گشایشى دهد و او بهترین گشایش دهندگان است.در این هنگام ذو الکلاع برخاست و گفت: اى معاویه همانا شکیبایان گرامى هستیم که پیش دشمن سرفرود نمى‏آوریم. فرزندان پادشاهان بزرگ هستیم، صاحبان خرد و اندیشه که به گناهان نزدیک نمى‏ شوند.معاویه گفت: راست مى‏ گویى.

نصر گوید: آرایش جنگى آن روز همچون آرایش روز قبل بود. عبید الله بن-  عمر همراه قاریان شام و در حالى که ذو الکلاع و حمیریان هم با او بودند، بر قبیله ربیعه که در میسره سپاه على علیه السلام قرار داشتند حمله آورد و نبردى سخت کردند.زیاد بن خصفه نزد قبیله عبد القیس آمد و گفت: اگر چنین باشد پس از این جنگ قبیله بکر بن وائل دیگر وجود نخواهد داشت که ذو الکلاع و عبید الله بن عمر، قبیله ربیعه را سخت به خطر انداخته‏ اند و به یارى ایشان بشتابید و گرنه هلاک خواهند شد.افراد قبیله عبد القیس سوار شدند و چون ابرى سیاه پیش آمدند و پشتیبان میسره شدند و دامنه جنگ گسترش یافت. ذو الکلاع حمیرى کشته شد مردى که نامش خندف و از قبیله بکر بن وائل بود او را کشت. ارکان قبیله حمیر سست شد و پس از کشته شدن ذو الکلاع با عبید الله بن عمر بودند و همراه او پایدارى کردند.عبید الله بن عمر بن حسن بن على پیام داد: مرا با تو کارى است به دیدار من بیا.

حسن علیه السلام با او دیدار کرد. عبید الله به او گفت: پدرت همه افراد قریش را سوگوار کرده است و مردم او را خوش نمى‏دارند. آیا موافقى که او را از خلافت خلع کنیم و تو عهده‏دار حکومت شوى فرمود: به خدا سوگند این کار هرگز صورت نخواهد گرفت. سپس فرمود: اى پسر خطاب به خدا سوگند، گویى تو را مى‏بینم که امروز یا فردا کشته شوى. همانا که شیطان تو را فریب داده و این کار را در نظرت آراسته است و تو را در حالى که بر چهره خود عطر آمیخته با زعفران مالیده‏اى که زنان شامى جایگاهت را ببینید به جنگ آورده است و بزودى تو را خواهد کشت و رخسارت خاک آلوده خواهد شد.

نصر گوید: به خدا سوگند هنوز چیزى از سپیدى آن روز باقى بود [هوا کاملا تاریک نشده بود] که عبید الله بن عمر کشته شد. او در حالى که میان فوجى آراسته معروف به «سبز پوشان» قرار داشت و شمار آن چهار هزار تن بود و همگان جامه سبز بر تن داشتند جنگ مى‏کرد. حسن علیه السلام ناگاه مردى را دید که نیزه خود را به چشم کشته‏یى فرو برده و مشغول بستن پاى آن کشته به پاى اسب خود است. حسن علیه السلام به کسانى که همراهش بودند گفت: بنگرید این کیست مردى از قبیله همدان بود و آن کشته هم عبید الله بن عمر بود که همان مرد همدانى او را سر شب کشته بود و تا صبح بر سر او ایستاده بود. نصر مى‏گوید: راویان در مورد قاتل عبید الله عمر اختلاف نظر دارند. قبیله همدان مدعى بوده است ما او را کشته‏ایم و قاتل او هانى بن خطاب همدانى است که نیزه بر چشم او زده است و همان روایت را نقل مى‏کنند. قبیله حضر موت هم مى‏گوید: ما او را کشته‏ایم، قاتل او مالک بن عمرو حضرمى است. قبیله بکر بن وائل هم مى‏گوید: ما او را کشته‏ایم و محرز بن صحصح که از خاندان تیم اللات بن ثعلبه است او را کشته و شمشیرش را که نامش وشاح بوده به غنیمت گرفته است.چون سال جماعت فرا رسید معاویه آن شمشیر را از قبیله ربیعه کوفه مطالبه کرد. گفتند: مردى به نام محرز بن صحصح از قبیله ربیعه بصره او را کشته است.معاویه کسى پیش او فرستاد و شمشیر را از او گرفت.

نصر گوید: و روایت شده است که قاتل عبید الله بن عمر، حریث بن جابر حنفى‏ است. این مرد در جنگ صفین همراه على علیه السلام و سالار قبیله حنیفه بود.عبید الله بن عمر بر صف آنان حمله برد و چنین رجز مى‏خواند: «من عبید الله پرورده عمرم که از همه گذشتگان و در خاک آرمیدگان قریش جز پیامبر خدا و آن پیر مرد سپیده چهره بهتر است…» حریث بن جابر حنفى بر او حمله کرد و چنین مى‏گفت: «قبیله ربیعه به یارى حق شتافت و حق آیین اوست…».و نیزه بر عبید الله زد و او را کشت.

نصر گوید: کعب بن جعیل تغلبى که شاعر شامیان بوده است، عبید الله عمر را با این ابیات مرثیه گفته است: «هان که باید چشم‏ها بر جوانمردى بگرید که در صفین سوارانش رفتند و او ایستاده بود. به جاى همسرش، اسماء، شمشیرهاى وائل را در آغوش گرفت.چه جوانمردى بود. کاش تیرهاى کشنده نسبت به او خطا مى‏کرد…» مى‏ گویم [ابن ابى الحدید]: این شعر را کعب بن جعیل پس از برافراشتن قرآنها و حکمیت سروده و به عادت شاعران، موضوعات گذشته را که در آن جنگ اتفاق افتاده بوده است تذکر داده است. ضمیر جمع مونث «هن» که در این شعر آمده است به زنان عبید الله برمى‏ گردد.

اسماء دختر عطارد بن حاجب بن زراره تمیمى و بحریه دختر هانى بن قبیصه شیبانى همسر او بودند که هر دو را در این جنگ همراه خود آورده بود تا به چگونگى جنگ کردن او بنگرند و آن دو پیاده ایستاده بودند و مى‏نگریستند. در مصراع سوم هم نام اسماء دختر عطارد را آورده است. و این شعر دلالت بر آن دارد که قبیله ربیعه عبید الله بن عمر را کشته است، نه همدان و حضرموت.همچنین آنچه که ابراهیم بن دیزیل همدانى در کتاب صفین خود روایت کرده است بر همین موضوع دلالت دارد. او مى‏گوید: قبیله ربیعه کوفه که زیاد بن-  خصفه بر آن فرماندهى داشت در آن روز بر عبید الله بن عمر بشدت حمله کرد.

معاویه هم میان مردم قرعه کشیده بود و قرعه عبید الله براى جنگ با ربیعه درآمده‏ بود و ربیعه او را کشت. پس از جنگ چون خواستند خیمه زیاد بن خصفه را بر پا کنند براى یک گوشه از طنابها میخ پیدا نکردند و آن ریسمان را بر پاى جسد عبید الله بستند. جسد او کنارى افتاده بود، آن را کشیدند و ریسمان را بر پایش بستند. هر دو همسرش آمدند و کنار جسدش ایستادند، بر او گریستند و فریاد برآوردند. زیاد بن خصفه از خیمه بیرون آمد. به او گفتند: این بحریه دختر هانى بن قبیصه شیبانى و از عمو زادگان توست. زیاد به او گفت: اى برادر زاده چه حاجتى دارى گفت: جسد شوهرم را به من بسپار. گفت: آرى آن را بردار. استرى آوردند و جسد را بر آن سوار کرد.گفته ‏اند هر دو دست و پاى عبید الله در حالى که جسدش بر پشت استر بود به زمین کشیده مى‏ شد.

نصر مى‏گوید: دیگر از اشعار کعب بن جعیل که در رثاى عبید الله بن عمر سروده این ابیات است: «چون ابر مرگ، که از آن خون و مرگ مى‏چکید، براى عبید الله آشکار شد چنین گفت: اى قوم من صبر و پایدارى کنید…» صلتان عبدى هم ضمن اشعار خود از کشته شدن عبید الله بن عمر و اینکه حریث بن جابر حنفى او را کشته است یاد کرده و چنین سروده است: «اى عبید الله تو همواره بر جنگ با قبیله بکر حریص بودى و همواره به آنان بیم و تهدید عرضه مى‏داشتى…» نصر گوید: در مورد ذو الکلاع پیش از این خبر کشته شدن او را و اینکه قاتل او خندف بکرى است آوردیم.

عمرو بن شمر، از جابر براى ما نقل کرد که مى‏ گفته است: چون آن روز ذو الکلاع حمیرى همراه فوجى بزرگ از حمیریان به صفهاى عراقیان حمله آورد، ابو شجاع حمیرى که از خردمندان آن قبیله و همراه على علیه السلام بود بر آنان بانگ زد: اى گروه حمیر دستهایتان بریده باد آیا معاویه را از على علیه السلام بهتر مى‏ بینید.خداى کوشش شما را به گمراهى کشاند. وانگهى تو اى ذوالکلاع چنین مى‏پنداشتیم که تو سوداى دین داشته باشى.

ذو الکلاع گفت: اى ابو شجاع از این سخن درگذر به خدا سوگند نیک مى‏دانم که معاویه برتر از على علیه السلام نیست، ولى من براى خون عثمان جنگ مى‏کنم. گوید: ذوالکلاع در آن جنگ در آوردگاه کشته شد و خندف بن بکر بکرى او را کشت. نصر گوید: عمرو، از حارث بن حصیره براى ما نقل کرد که پسر ذو الکلاع کسى پیش اشعث بن قیس فرستاد و از او خواست جسد پدرش را به او تسلیم کند.

اشعث گفت: بیم آن دارم که امیر المومنین مرا در این باره متهم کند. این کار را از سعید بن قیس که در جناح راست لشکر است بخواه. پسر ذو الکلاع پیش معاویه رفت و از او اجازه رفتن به لشکرگاه على علیه السلام را خواست تا جسد پدرش را میان کشتگان جستجو کند. معاویه به او گفت: على از اینکه کسى از ما به لشکرگاه او برود جلوگیرى کرده است و مى‏ترسد که مبادا افراد سپاهش را بر او تباه کنند. پسر ذوالکلاع برگشت و کسى پیش سعید بن قیس فرستاد و از او در این مورد اجازه خواست.

سعید گفت: ما ترا از وارد شدن به لشگرگاه خود منع نمى‏ کنیم و امیر المومنین اهمیتى نمى‏دهد که کسى از شما وارد لشکر گاهش شود، در آى. او از جانب میمنیه وارد شد و گشت و جسد پدرش را پیدا نکرد. آن‏گاه به جانب میسره آمد و جستجو کرد و پیدا نکرد. سرانجام آن را در حالى یافت که پایش را به یکى از ریسمانهاى خیمه ‏یى بسته بودند. او آمد و کنار در خیمه ایستاد و گفت: اى اهل خیمه سلام بر شما باد پاسخ داده شد: و بر تو سلام. گفت: آیا به ما در مورد برخى از ریسمانهاى خیمه خود اجازه مى ‏دهید-  و فقط برده سیاهى همراهش بود نه کس دیگرى-  گفتند: آرى به شما اجازه دادیم و افزودند: در پیشگاه خداوند و از شما پوزش مى‏خواهیم، چه اگر ستم او بر ما نمى‏بود با او این چنین که مى ‏بینید نمى‏ کردیم.

پسرش پیاده شد و دید جسد پدرش که بسیار تنومند بود آماس کرده است و نتوانست آن را از زمین بردارد. گفت آیا جوانمردى که یارى کند پیدا مى‏شود خندف بکرى بیرون آمد و به آن دو گفت: کنار بروید. پسر گفت: اگر کنار برویم چه کسى او رابر مى‏دارد گفت: قاتل او آن را برخواهد داشت. خندف جسد ذو الکلاع را برداشت و بر پشت استرى نهاد و با ریسمان بست و آن دو نفر جسد را بردند.

نصر گوید: هنگامى که ذو الکلاع کشته شد معاویه گفت: من از کشته شدن او بیشتر از فتح مصر-  اگر آنرا مى ‏گشودم-  شادمانم. و این بدان سبب بود که ذو الکلاع در مورد برخى از فرمانهایى که معاویه مى‏داد ایستادگى مى‏ کرد.

نصر گوید: و چون ذو الکلاع کشته شد جنگ شدت یافت و افراد قبایل عک و لخم و جذام و اشعرى‏ها که همگان از سپاه شام بودند بر قبیله مذحج عراق حمله کردند و معاویه آن قبایل را مقابل مذحج قرار داده بود. در این هنگام منادى قبیله عک چنین ندا مى‏داد: «واى بر حال مادر مذحجیان از حمله عک که مادرشان را رها مى‏کنیم تا بر ایشان بگرید…» منادى مذحج بانگ برداشت که ایشان را پى کنید. یعنى به ساقها و پاشنه‏هاى آنان که جاى بستن خلخال است شمشیر بزنید. و مذحجیان ساقهاى آنان را مى‏زدند که مایه درماندگى عموم ایشان بود. و چون آسیاى آنان به گردش آمد و اسبان و سواران در خون فرو مى‏افتادند منادى قبیله جذام بانگ برداشت: اى مذحجیان خدا را، خدا را، در مورد جذام، آیا پیوند خویشاوندى را یاد نمى‏کنید شما که افراد گرامى قبایل لخم و اشعرى‏ها و خاندان ذو حمام را نابود کردید. خرد و بردبارى‏ها کجاست این زنانند که بر سران قوم مى‏ گریند.منادى قبیله عک نداد: اى گروه عک امروز که خواهى دانست خبر آن چگونه است چه جاى فرار است شما که مردمى پایدارید. همچون پى ساختمان مجتمع و استوار باشید که مبادا قبیله مضر بر شما سرزنش کند و نتواند سنگ استوارتان را از جاى تکان دهد.

منادى اشعرى‏ها بانگ برداشت: اى مذحجیان اگر مرگ شما را نابود کند فردا براى زنان چه کسى خواهد بود خدا را، خدا را، در مورد حفظ حرمتها، آیا زنان و دختران خود را به یاد نمى‏آورید آیا نبرد با ایرانیان و رومیان و ترکان را از یاد برده‏اید گویى خداوند در مورد شما فرمان به هلاک داده است.گوید: با این وجود، قوم گلوى یکدیگر را مى‏بریدند و با چنگ و دندان به جان هم افتاده بودند.

نصر گوید: عمرو بن زبیر براى من نقل کرد و گفت: خودم از حضین بن منذر شنیدم مى‏ گفت: على علیه السلام در آن روز پرچم قبیله ربیعه را به من سپرد و فرمود: اى حضین در پناه نام خدا حرکت کن و بدان که هرگز پرچمى مانند این پرچم فراز سرت به اهتزاز نیامده است که این پرچم رسول خدا (ص) است.

حضین گوید: ابو عرفاء جبله بن عطیه ذهلى پیش من آمد و گفت: آیا موافقى پرچم خود را به من بدهى که آن را بر دوش گیرم و نام نیک آن براى تو و پاداش آن براى من باشد گفتم: عمو جان مرا به شهرت و نیکنامى بدون پاداش چه نیازى است گفت در عین حال از این کار هم بى ‏نیاز نیستى، لطف کن و پرچمت را ساعتى به عمویت عاریه بده که بزودى به دست خودت باز مى‏ گردد. من دانستم که او تن به مرگ داده و مى-  خواهد در حال جهاد کشته شود. به او گفتم: این پرچم را بگیر و او گرفت. و سپس به یاران خود چنین گفت: انجام کارهاى بهشت همگى سخت و دشوار و کارهاى دوزخ همگى سبک و پلید است. همانا به بهشت جز افراد صابر و شکیبا که خود را در انجام فرایض و فرمان خداوند پایدار داشته‏اند وارد نمى‏شوند و هیچ فریضه‏اى از فرایض خداوند بر بندگان سخت‏تر از جهاد نیست و پاداش آن هم در پیشگاه خداوند از همه عبادات بیشتر است. بنابراین همینکه دیدید من حمله کردم شما هم حمله کنید. واى بر شما مگر مشتاق بهشت نیستید مگر دوست نمى‏دارید که خداوند شما را بیامرزد او حمله کرد و یارانش نیز حمله بردند و جنگى سخت کردند.

ابو عرفاء کشته شد. رحمت خدا بر او باد. و قبیله ربیعه پیاپى حمله‏ هاى سختى بر صفهاى شامیان کردند و آن را در هم شکستند. مجزاءه بن ثور چنین رجز مى‏خواند: «بر آنان شمشیر مى‏زنم ولى معاویه چشم دریده و شکم گنده را نمى‏بینم…» نصر گوید: حریث بن جابر آن روز میان دو صف در خیمه‏یى سرخ فرود آمده بود و به عراقیان شیر و آب آمیخته با آرد پخته براى نوشیدن، و گوشت و ترید براى خوردن عرضه مى‏داشت، هر کس مى ‏خواست مى‏خورد و مى‏ نوشید، شاعر عراقیان در این باره گفته است: «اگر حریث بن جابر در صحرایى خشک قرار گیرد همانا دریایى در آن صحرا روان خواهد شد».

مى ‏گویم [ابن ابى الحدید]: این حریث بن جابر همان کسى است که کارگزار زیاد بر همدان بود و معاویه پس از سال جماعت در مورد او به زیاد نوشت: اورا از کار بر کنار کن که هرگاه ایستادگى‏هاى او را در صفین به خاطر مى‏آورم، در سینه‏ام شررى احساس مى‏کنم. زیاد براى معاویه نوشت: اى امیر المومنین کار را بر خود آسان بگیر. و حریث به آن درجه از شرف رسیده است که کارگزارى، بر او چیزى نمى‏افزاید و بر کنارى از او چیزى نمى‏ کاهد.

نصر گوید: آن روز مردم با شمشیرها چندان ضربه زدند که مانند داس خمیده و سرانجام خرد و متلاشى شد و با نیزه‏ها چندان نواختند که چوبه‏ هاى آن شکسته و سرنیزه‏ها پاشیده و جدا شد. سپس در مقابل یکدیگر زانو زدند و خاک بر چهره یکدیگر مى‏پاشیدند. آن گاه دست به گریبان شدند و با چنگ و دندان به جان هم افتادند و سرانجام سنگ و کلوخ به یکدیگر پرتاب کردند و سپس از یکدیگر جدا شدند. پس از جدایى گاه مردى عراقى از کنار شامیان مى‏ گذشت و مى ‏پرسید: براى رسیدن به پرچمهاى فلان قبیله از کدام راه باید بروم پاسخ مى ‏دادند: از آن راه، و خدایت هدایت نفرماید گاه مردى شامى از کنار عراقیان مى‏ گذشت و مى‏پرسید: براى رسیدن به پرچمهاى فلان قبیله از کدام راه باید برویم پاسخ مى‏دادند: از فلان راه، خدایت حفظ نکند و عافیت نبخشد نصر گوید: معاویه به عمرو عاص گفت: اى ابا عبد الله آیا مى‏بینى کار ما به کجا کشیده است به نظر تو فردا عراقیان چه خواهند کرد و ما در معرض خطر بزرگى قرار داریم. عمرو عاص گفت: اگر قبیله ربیعه فردا هم همانگونه برگرد على علیه السلام فراهم آیند که شتران بر گرد شتر نر خود جمع مى‏شوند، چابکى راستین، دلیرى و هجومى سخت از آنان خواهى دید و کارى غیر قابل جبران خواهد بود. معاویه گفت: اى ابا عبد الله آیا رواست که ما را چنین بترسانى گفت: از من سوالى کردى پاسخت دادم. چون بامداد روز دهم فرا رسید قبیله ربیعه چنان على علیه السلام را میان خود گرفته بودند که سپیده چشم سیاهى آن را.

نصر گوید: عمرو براى من گفت: على علیه السلام بامداد آن روز آمد و میان پرچمهاى قبیله ربیعه ایستاد. عتاب بن لقیط بکرى که از خاندان قیس بن ثعلبه بود گفت: اى گروه ربیعه امروز از على حمایت کنید که اگر میان شما به او آسیبى برسد رسوا مى‏شوید. مگر نمى‏بینید که او زیر پرچمهاى شما ایستاده است شقیق بن ثوربه آنان گفت: اى گروه ربیعه اگر به على آسیبى برسد در حالى که یک تن از شما زنده باشد براى شما نزد اعراب عذرى باقى نخواهد بود. بنابراین امروز از او دفاع کنید و با دشمن خود مردانه رویاروى شوید و این ستایش زندگى است که به دست خواهید آورد. افراد ربیعه همپیمان شدند و سوگند استوار خوردند، و هفت-  هزار تن متعهد شدند که هیچیک از ایشان پشت سر خود ننگرد تا همگان به خرگاه معاویه برسند و آن روز چنان جنگ سختى کردند که پیش از آن نکرده بودند، و آهنگ خیمه و خرگاه معاویه نمودند. او همینکه دید ایشان پیشروى مى‏کنند این بیت را خواند: «چون مى‏گویم قبیله ربیعه پشت به جنگ کرد، فوجهایى از آن همچون کوههاى استوار رو به میدان مى ‏آورد».

سپس به عمرو عاص گفت: چه صلاح مى‏بینى گفت: عقیده‏ام این است که نسبت به داییهاى من امروز بزهکارى نکنى. معاویه برخاست و سراپرده و بارگاه خود را خالى کرد و در حال گریز به سراپرده‏هایى که پشت سر مردم و جبهه بود پناه برد. مردم ربیعه سراپرده و بارگاه او را غارت کردند. معاویه به خالد بن معمر پیام فرستاد: تو پیروز شدى و اگر این پیروزى را ناتمام بگذارى حکومت خراسان از تو خواهد بود. و خالد جنگ را متوقف ساخت و به افراد ربیعه گفت: شما سوگند خود را برآوردید و کافى است. چون سال جماعت فرا رسید و مردم با معاویه بیعت کردند خالد را به حکومت خراسان گماشت و او را به آن سامان گسیل داشت و خالد پیش از آنکه به خراسان برسد درگذشت.

نصر مى‏گوید: در روایت عمر بن سعد چنین آمده است: که على علیه السلام پس از آنکه با یاران خود نماز صبح گزارد آهنگ دشمن کرد و چون او را دیدند که بیرون آمد، آنان هم با حمله خود به استقبال او آمدند و جنگى سخت کردند. آن گاه سواران شامى به سواران عراقى حمله کردند و راه را بر حدود هزار تن-  یا بیشتر-  از یاران على بستند و آنان را محاصره کردند و میان ایشان و یارانشان حائل شدند آن چنان که یاران على ایشان را نمى‏دیدند. على علیه السلام ندا داد آیا مردى هست که جان خود را در راه خدا و دنیایش را به آخرتش بفروشد مردى از قبیله جعف که نامش عبد العزیز بن حارث بود و سراپا پوشیده از آهن و بر اسب سیاهى همچون زاغ سوار بود جلو آمد، چیزى از او جز چشمانش دیده نمى ‏شد، گفت: اى امیر المومنین فرمان خود را به من بگو و به خدا سوگند به هیچ کارى فرمان نخواهى داد مگر آنکه انجامش مى‏ دهم.

على علیه السلام چنین گفت: «کار دشوارى را که فراتر از دیندارى و راستى است پذیرا شدى و برادران وفادار اندک‏اند…» اى ابا الحارث خداوند نیرویت را استوار بدارد بر شامیان حمله کن و خود را به یارانت برسان و به آنان بگو: امیر المومنین سلامتان مى‏رساند و مى‏گوید: همانجا که هستید تهلیل و تکبیر گویید، ما هم اینجا تهلیل و تکبیر مى‏گوییم و شما از سوى خود حمله برید ما هم از سمت خود بر شامیان حمله مى‏ کنیم.

مرد جعفى چنان بر اسب خود تازیانه زد که بر سر سمهاى خود ایستاد و بر شامیانى که یاران على علیه السلام را محاصره کرده بودند حمله کرد، ساعتى نیزه زد و جنگ کرد سرانجام براى او راه گشودند و به یارانش رسید. آنان همین که او را دیدند بشارت و مژده یافتند و گفتند: امیر المومنین چه کرد و در چه حال است گفت: خوب است. بر شما سلام مى‏رساند و مى‏گوید: شما تهلیل و تکبیر گویید و از جانب خود سخت حمله کنید، ما هم تهلیل و تکبیر مى‏گوییم و از جانب خویش سخت حمله خواهیم کرد. آنان همان گونه که فرمان داده بود تهلیل و تکبیر گفتند و حمله کردند.

على علیه السلام هم با یاران خود تهلیل و تکبیر گفتند و بر میان صفهاى شامیان حمله بردند. شامیان خود را از محاصره شدگان کنار کشیدند و آنان بدون آنکه یک کشته دهند از محاصره بیرون آمدند و حال آنکه از شامیان حدود هفتصد سوار کار کشته شد.

على علیه السلام فرمود: امروز بزرگترین دلیر مردم که بود گفتند: تو اى امیر المومنین. فرمود: هرگز، بلکه آن مرد جعفى بود.

نصر مى‏گوید: على علیه السلام هیچیک از قبایل را همتاى ربیعه نمى‏دانست و این کار بر قبیله مض

نصر مى‏گوید: على علیه السلام هیچیک از قبایل را همتاى ربیعه نمى‏دانست و این کار بر قبیله مضر گران آمد. براى ربیعه بدگویى مى‏کردند و آنچه در سینه داشتند آشکار مى‏ساختند. حضین بن منذر رقاشى هم اشعارى سرود که آنان را به خشم آورد و از جمله آن ابیات این بیت است: «قبیله مضر دیدند که ربیعه فراتر از ایشان، مورد مهر على قرار دارند و صاحب فضیلتند…» ابو طفیل عامر بن وائله کنانى، عمیر بن عطارد بن حاجب بن زراره تمیمى، قبیصه بن جابر اسدى و عبد الله بن طفیل عامرى با سران و سرشناسان قبایل خود برخاستند و حضور على علیه السلام آمدند. ابو طفیل شروع به سخن کرد و گفت: اى امیر المومنین به خدا سوگند ما نسبت به قومى که خداوند آنان را به خیر و محبت تو مخصوص فرموده است رشک نمى‏بریم، ولى این قبیله ربیعه چنین پنداشته‏اند که آنان نسبت به تو از ما سزاوارترند. اینک چند روزى ایشان را از جنگ کردن معاف بدار و براى هر یک از ما روزى را قرار بده که در آن جنگ کند، زیرا هنگامى که همگان جنگ مى‏کنیم جنگاورى و دلیرى ما بر تو مشتبه مى‏شود. على علیه السلام فرمود: آرى آنچه مى‏خواهید پذیرفته است و به ربیعه فرمان داد از جنگ دست بدارند. آنان در قبال یمنى‏هاى شامیان بودند.

فرداى آن روز بامداد ابو طفیل عامر بن وائله همراه قوم خود که از قبیله کنانه و گروهى بسیار بودند آماده جنگ شدند. ابو طفیل پیشاپیش سواران حرکت مى‏کرد و مى‏گفت: نیزه و شمشیر بزنید و سپس حمله کرد و این رجز را مى‏خواند: «قبیله کنانه در جنگ خود ضربه زد و خداوند در قبال آن بهشت را به او پاداش دهاد…» جنگى سخت کردند و سپس ابو الطفیل نزد على علیه السلام برگشت و گفت: اى امیر المومنین تو ما را خبر دادى که شریف‏ترین کشته شدن شهادت و پر بهره‏ترین کارها صبر و پایدارى است. به خدا سوگند چندان پایدارى کردیم که گروهى از ماکشته شدند. کشتگان ما شهیدند و زندگان ما سعادتمند. اینک باید بازماندگان خون کشتگان را مطالبه کنند. همانا برگزیدگان ما از میان رفته و رسوبات ما باقى مانده ‏اند.لیکن ما دینى داریم که دستخوش هوس نمى‏شود و ایمانى داریم که دچار شک و تردید نمى‏ گردد.

على علیه السلام هم او را به نیکى ستود.بامداد روز دوم، عمیر بن عطارد با گروه بنى تمیم به میدان رفت. عمیر سرور مضریان کوفه بود و گفت: اى قوم من گام از پى گام ابو الطفیل مى‏نهم، شما هم کار کنانه را تعقیب کنید. سپس پرچم خویش را پیش برد و چنین رجز خواند: «همانا تمیم در جنگ خود ضربه سنگین زد و دلیرى و خطر تمیم بس بزرگ است…» و سپس با رایت خویش چندان ضربه زد که آن را گلگون ساخت. یارانش هم تا شبانگاه جنگى سخت کردند. عمیر همچنان که سلاح بر تن داشت پیش على علیه السلام برگشت و گفت: اى امیر المومنین من نسبت به فداکارى مردم خوشبین بودم و دیدم که بیشتر از خوشبینى من پایدارى و از هر سو جنگ کردند و دشمن را سخت به زحمت انداختند و به خواست خداوند از عهده آنان بیرون خواهند آمد.بامداد روز سوم، قبیصه بن جابر اسدى همراه بنى اسد به میدان آمد و به یاران خود گفت: اى بنى اسد من کارى کمتر از دو دوست خود نخواهم کرد و شما خود دانید. با پرچم خویش جلو رفت و این رجز را مى‏خواند: «بنى اسد در جنگ خود دلیرانه پایدارى کرد و زیر گرد و خاک آوردگاه کسى همچون او نیست…» او با دشمن تا فرا رسیدن شب جنگ کرد و سپس بازگشتند.بامداد روز چهارم، عبد الله بن طفیل عامرى همراه گروه هوازن به میدان رفت و تا شب با دشمن نبرد کرد و سپس باز گشتند.

نصر گوید: بدینگونه افراد قبیله مضر داد خویش را از ربیعه گرفتند و ارزش مضر آشکار و اهمیت و رنج آن شناخته شد. ابو الطفیل در این باره چنین سروده است: «کنانه در پیکار دلیرى کرد. قبایل تمیم و اسد و هوازن هم به روز جنگ‏دلیرى کردند و هیچیک از ما و ایشان سستى نکرد…» نصر گوید: عمرو، از اشعث بن سوید، از کردوس نقل کرد که مى‏گفته است: عقبه بن مسعود، کارگزار على علیه السلام، براى سلیمان بن صرد خزاعى که همراه على (ع) در صفین بود چنین نوشت: اما بعد، همانا ایشان «اگر بر شما پیروز شوند، شما را سنگسار مى‏کنند یا به کیش خودشان برمى‏گردانند و در آن صورت هرگز رستگار نخواهید شد». بر تو باد به جهاد و پایدارى همراه امیر المومنین. و السلام.

نصر گوید: عمر بن سعد و عمرو بن شمر هر دو، از جابر، از ابو جعفر [امام باقر علیه السلام‏] نقل مى‏ کردند که مى‏ گفته است: على علیه السلام در جنگ صفین برخاست و براى مردم خطبه ایراد کرد و چنین گفت: «سپاس خداى را بر نعمتهاى فراوانش که به همه آفریدگان از نیک و بد ارزانى داشته است و بر دلایل رساى او که براى همه آفریدگان، چه آن کس که اطاعت او کند و چه آن کس که نافرمانى کند، اقامه نموده است. اگر رحمت آورد به فضل و منت اوست و اگر عذاب کند نتیجه کار خود بندگان است، که خداى ستمگر بر بندگان نیست.او را بر نیک آزمایى و آشکار کردن نعمتها مى‏ ستایم و در هر چه از کار این جهانى و آن جهانى که بر ما دشوار آید از او یارى مى‏ جویم و بر او توکل مى‏کنم و خداى بسنده ‏ترین کارگزار است.

و سپس گواهى مى‏دهم که خدایى جز پروردگار یگانه بى‏انباز نیست و گواهى مى‏دهم که محمد بنده و فرستاده اوست که او را براى هدایت و با دین حق گسیل داشته است و بر او که شایسته آن کار بوده است راضى‏ شده است و او را براى تبلیغ رسالت خود برگزیده و رحمتى از خود بر آفریدگان خویش قرار داده است. او همچنان که خداى از سرشتش آگاه بود نرمخوى مهربان و از همه خلق خدا نژاده‏تر و نکوچهره ‏تر و بخشنده‏ تر و نسبت به پدر و مادر نیکوکارتر و بر پیوند خویشاوندى مواظب‏تر و از همگان به دانش برتر و به بردبارى پرمایه‏تر و بر عهد و پیمان امین‏تر و وفادارتر بود. هرگز مسلمان و کافرى مدعى نشد که از او ستمى دیده باشد، بلکه ستم مى‏دید و مى ‏بخشید و قدرت انتقام پیدا مى‏کرد و گذشت مى‏نمود. تا آنکه او که درود و سلام خدا بر او باد در حالى که مطیع فرمان خدا و بر آنچه به او مى‏رسید صابر بود و در راه خدا آن چنان که حق آن است جهاد کننده بود، در گذشت و مرگش فرا رسید، درود و سلام خدا بر او باد.درگذشت او بر همه مردم زمین چه نکوکار و چه تبهکار بزرگترین مصیبت بود.

سپس کتاب خدا را میان شما بر جاى گذاشت که شما را به اطاعت خدا فرمان مى‏ دهد و از نافرمانى او باز مى‏ دارد. همانا پیامبر (ص) با من عهدى فرموده است که از آن سرپیچى نخواهم کرد. اینک با دشمن خود رویاروى شده‏اید و بخوبى دانسته‏اید که سالارشان منافق است و آنان را به دوزخ فرا مى‏خواند، و حال آنکه پسر عموى پیامبرتان با شما و میان شماست و شما را به بهشت و اطاعت فرمان خداوندتان و عمل به سنت پیامبرتان فرا مى‏ خواند. هرگز کسى که پیش از هر مرد نماز گزارده و هیچ کس در نماز گزاردن با پیامبر بر او پیشى نگرفته است و از شرکت-  کنندگان بدر است نمى‏تواند با معاویه که اسیر جنگى آزاد شده و پسر اسیر جنگى آزاد شده است برابر باشد به خدا سوگند که ما بر حقیم و آنان بر باطلند و مبادا که آنان بر باطل خویش مجتمع باشند و شما از حق خویش پراکنده شوید و سرانجام باطل آنان بر حق شما پیروز شود: «با آنان جنگ کنید تا خداوندشان با دستهاى شما شکنجه کند» و اگر شما چنین نکنید خداوند آنان را به دست کسان دیگرى غیر از شما عذاب خواهد کرد.

یارانش برخاستند و گفتند: اى امیر المومنین هر گاه مى‏خواهى ما را به جنگ دشمن ما و دشمن خودت ببر که به خدا سوگند ما کسى را با تو عوض نمى‏کنیم، بلکه همراه تو مى‏میریم و همراه تو زندگى مى‏کنیم. على علیه السلام به آنان فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست اوست هنگامى که با همین شمشیر خود در پیشگاه‏پیامبر ضربه مى‏زدم به من نگریست و فرمود: «شمشیرى جز ذو الفقار و جوانمردى جز على نیست» و نیز به من فرمود: «اى على تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جز آنکه پس از من پیامبرى نباشد. و «اى على مرگ و زندگى تو با من است». به خدا سوگند دروغ نگفت و دروغ نگفتم، نه گمراه شدم و نه کسى به وسیله من گمراه شد. و آنچه پیامبر با من عهد فرمود فراموش نکرده‏ام و من بر دلیلى روشن از پروردگار خود و بر راه روشن هستم و سخن پیامبر را حرف به حرف باز گفتم. آن گاه به سوى دشمن تاخت و از هنگام برآمدن خورشید تا آن گاه که سرخى پایان روز ناپدید شد جنگ کردند و در آن روز نمازشان [ناگزیر] جز تکبیر گفتن نبود.

نصر گوید: عمرو بن شمر، از جابر، از شعبى، از صعصعه بن صوحان نقل مى‏کرد که مى‏ گفت: روزى از روزهاى صفین مردى از خاندان ذویزن قبیله حمیر که نامش کریب بن صباح بود و میان شامیان در آن هنگام هیچ کس از او در دلیرى و نیرومندى نام‏آورتر نبود به میدان آمد و هماورد خواست. مرتفع بن وضاح زبیدى به نبرد او رفت. کریب او را کشت و سپس بانگ برداشت: چه کسى به نبرد مى‏آید حارث بن-  جلاح به نبرد او رفت. او را هم کشت. و سپس بانگ برداشت: چه کسى به نبرد مى‏آید عابد بن مسروق همدانى به نبرد او رفت. کریب او را هم کشت.

سپس جسد آن سه را بر یکدیگر نهاد و به ستم و دشمنى پاى بر آنها نهاد و بانگ برداشت: دیگر چه کسى نبرد مى‏ کند على علیه السلام خود به نبرد او آمد و او را ندا داد: اى کریب من ترا از خداوند و قویدستى و انتقامش بر حذر مى‏دارم و ترا به سنت خداوند و سنت پیامبرش فرامى‏خوانم. اى واى بر تو مبادا معاویه ترا به دوزخ افکند. پاسخ او این بود که: چه بسیار این سخن را از تو شنیده ‏ام، ما را به آن نیازى نیست. هر گاه‏ مى‏ خواهى پیش آى. کیست که شمشیر مرا که نشان آن چنین است به جان خریدارى کند على (ع) لا حول و لا قوه الا بالله بر زبان آورد و سپس آهنگ او کرد و مهلتش نداد و چنان ضربتى بر او زد که کشته بر خاک افتاد و در خون غوطه‏ور شد.

على (ع) باز هماورد خواست. حارث بن وداعه حمیرى آمد. او را کشت و باز هماورد خواست. مطاع بن مطلب عنسى آمد. او را هم کشت و ندا داد: چه کسى به نبرد مى‏آید هیچ کس به نبردش نیامد. ندا داد: اى گروه مسلمانان «ماه هاى حرام را برابر ماههاى حرام دارید که اگر حرمت آن را نگاه ندارند شما نیز قصاص کنید. پس هر کس با ستم بر شما دست یازد به اندازه تجاوزى که روا داشته به او تعدى کنید و از خداى بترسید و بدانید که خداوند همراه پرهیزگاران است.» آن‏گاه گفت: اى معاویه واى بر تو پیش من بشتاب و با من نبرد تن به تن کن تا مردم در میانه ما کشته نشوند. عمرو عاص به معاویه گفت: فرصت را غنیمت شمار که سه تن از دلیران عرب را کشته است و امیدوارم خداوندت بر او چیرگى دهد. معاویه گفت: به خدا سوگند جز این نمى‏خواهى که من کشته شوم و پس از من به خلافت رسى. از من دور شو که چون منى فریب نمى‏ خورد.

نصر گوید: عمرو، از خالد بن عبد الواحد جریرى، از قول کسى که خود شنیده بود براى ما نقل کرد: عمرو عاص پیش از جنگ بزرگ صفین در حالى که بر کمانى تکیه داده بود مردم شام را به جنگ تشویق مى‏ کرد و چنین مى‏ گفت: ستایش خداوندى را که در شأن خود بزرگ و در چیرگى خود سخت نیرومند و در جایگاه خود بسیار بلند مرتبه و در برهان خویش بسى روشن است. او را بر این نیک آزمایى و آشکار ساختن نعمتها در هر بلاى سخت و در سختى و آسایش مى‏ ستایم و گواهى مى‏دهم که خدایى جز خداوند یگانه بى انباز نیست و محمد بنده و پیامبر اوست.

و سپس همانا که ما در پیشگاه خداوند جهانیان به سبب آنچه میان امت محمد (ص) پیش آمده و آتش آن برافروخته شده و ریسمان وحدتش گسیخته شده و ستیز میان خودشان آغاز شده است بازخواست خواهیم شد. همه ما از آن خداییم و به سوى او باز مى‏گردیم. سپاس خداوند پروردگار جهانیان را. آیا نمى ‏دانیدکه نماز ما و ایشان و روزه و حج و قبله ما و ایشان و دین ما و ایشان یکى است اما آرزوها و هوسها متفاوت است بار خدایا کار این امت را همچنان که در آغاز سامان بخشیدى اصلاح فرماى و بنیادش را محفوظ بدار از آنجا که این قوم سرزمین شما را در نوردیدند و بر شما ستم ورزیدند در جنگ با دشمن خود کوشش کنید و از خداوند، پروردگارتان، یارى جویید و نوامیس خود را نگهبانى کنید. آن گاه نشست.

نصر گوید: عبد الله بن عباس در آن روز براى مردم عراق خطبه خواند و چنین گفت: سپاس خداوند پروردگار جهانیان را، آن که زمینهاى هفتگانه را زیر ما بگسترد و آسمانهاى هفتگانه را بر فراز ما برافراشت و میان آنان خلق را بیافرید و روزى ما را از آنها فرو فرستاد. و سپس همه چیز را دستخوش فرسودگى و نیستى قرار داد جز ذات جاودانه و زنده خویش که زنده مى‏کند و مى ‏میراند. همانا خداوند متعال رسولان و پیامبران را گسیل فرمود و حجتهاى خود بر بندگان خویش قرار داد «براى حجت تمام کردن یا بیم دادن». بدون آگاهى و فرمان او فرمان برده نمى‏ شود. بر هر کس از بندگان که خواهد منت مى ‏نهد و سعادت و اطاعت مى ‏دهد و بر آن کار پاداش عنایت مى‏ کند، و با آگاهى او از او نافرمانى مى‏ شود و عفو مى‏ کند و با بردبارى خویش مى‏ بخشد. خداوند به اندازه درنگنجد و هیچ چیز به پایگاهش نمى ‏رسد. شمار همه چیز را به شمار در آورد و دانش او بر همه چیزى محیط است. و گواهى مى‏ دهم که خدایى جز خداى یکتاى بى انباز نیست و گواهى مى‏دهم که محمد بنده و رسول او و پیشواى هدایت و پیامبر برگزیده است. تقدیر و مشیت خداوند ما را به آنچه مى‏ بینید کشاند. تا آنجا که رشته کار این امت از هم گسیخته و پراکنده شد.

معاویه بن ابى سفیان از میان مردم فرومایه یارانى پیدا کرده است تا بر ضد على که پسر عمو و داماد رسول خداست قیام کند. على نخستین مردى است که با پیامبر نماز گزارده و از شرکت کنندگان در جنگ بدر است و در تمام جنگهاى پیامبر همراه او بوده است و در این مورد هم بر همگان برترى داشته است. و حال آنکه معاویه در آن حال مشرک بود و بت‏پرست.و سوگند به خدایى که تنها مالک پادشاهى است و خود آن را پدید آورد و شایسته آن است، در آن روزگار على بن ابى طالب دوش به دوش پیامبر جنگ مى‏ کرد و مى‏ گفت: خدا و رسولش راست مى‏ گویند، و معاویه مى‏ گفت: خدا و رسولش دروغ مى‏ گویند.

اینک بر شما باد به پرهیز از خداوند و کوشش و دور اندیشى و شکیبایى. و ما به راستى مى ‏دانیم که شما بر حقید و آن قوم بر باطلند. مبادا که ایشان در باطل خود کوشاتر از شما در حق خود باشند و نیز به خوبى مى‏دانیم که خداوند بزودى آنان را به دست شما یا غیر از شما عذاب خواهد کرد. بار خدایا ما را یارى ده و خوار مدار و ما را بر دشمن پیروزى عنایت کن و ما را وامگذار و میان ما و قوم ما بر حق گشایش ده که تو بهترین گشایندگانى نصر گوید: عمرو، از قول عبد الرحمان بن جندب، از جندب بن عبد الله براى ما نقل کرد که در جنگ صفین عمار برخاست و گفت: اى بندگان خدا همراه من براى جنگ با قومى بپا خیزید که چنین مى‏پندارند که خون شخصى ستمگر را که به خود ستم روا داشته است مطالبه مى‏کنند.

همانا او را نیکمردانى کشته‏اند که از ستم و دراز دستى منع مى‏کردند و به نیکى فرمان مى‏دادند. اینان که اگر دنیاى آنان سالم بماند اهمیتى نمى‏دهند که دین از میان برود به ما اعتراض کردند و گفتند: چرا او را کشتید گفتیم: براى بدعتهایى که در دین پدید آورد. گفتند: بدعتى پدید نیاورده است. و این بدان سبب بود که او دست ایشان را در دنیا گشاده مى‏داشت، چندان که مى‏خورند و مى‏چرند و اگر کوهها هم از یکدیگر پاشیده شود اهمیت نمى‏دهند. به خدا سوگند گمان نمى‏برم که ایشان در طلب خونى باشند، ولى این قوم مزه جهاندارى را چشیده و آن را شیرین دیده‏ اند و مى‏دانند که اگر صاحب حق بر آنان حکومت یابد میان ایشان و آن چه مى‏خورند و مى‏چرند مانع ایجاد مى‏کند، و چون این قوم را سابقه‏یى در اسلام نیست که بدان سبب سزاوار حکومت باشند، پیروان خود را فریب دادند و چاره در آن دیدند که بگویند پیشواى ما مظلوم کشته شد. تا بدین وسیله پادشاهان جبار باشند. و این فریبى است که آنان در پناه آن به آنچه مى ‏بینید رسیده ‏اند.

و اگر این فریب نمى‏بود حتى یک تن از مردم با آنان بیعت نمى‏کرد. بار خدایا اگر ما را یارى دهى همواره یارى دهنده ما بوده‏اى و اگر حکومت را براى ایشان قرار مى‏دهى به سبب این بدعتها که براى بندگان تو پدید آورده‏اند عذاب دردناک [آخرت‏]را براى ایشان بیندوز.

آن گاه عمار حرکت کرد. یارانش نیز همراهش بودند و چون نزدیک عمرو عاص رسید به او گفت: اى عمرو دین خود را به [حکومت‏] مصر فروختى، نکبت و بدبختى بهره تو باد که چه بسیار و از دیر باز براى اسلام کژى مى‏خواسته‏اى. عمار سپس عرضه داشت: پروردگارا تو خود مى‏دانى که اگر بدانم خشنودى تو در این است که خود را در این دریا افکنم، خواهم افکند. خدایا تو خود مى‏دانى که اگر بدانم رضاى تو در این است که سر شمشیرم را بر شکم خویش نهم و بر آن تکیه دهم تا از پشتم بیرون آید، چنان خواهم کرد. پروردگارا من بر طبق آنچه که خود به ما آموخته‏اى مى‏دانم که امروز هیچ کارى بهتر از جهاد با این گروه تبهکار نیست که انجام دهم و اگر بدانم کارى دیگر موجب رضایت تو است آن را انجام خواهم داد.

نصر مى‏گوید: عمرو بن سعید از شعبى براى من نقل کرد که مى‏گفته است: عمار بن یاسر، عبد الله بن عمرو عاص را ندا داد و گفت: دین خودت را به دنیا فروختى آن هم به خواسته دشمن خدا و اسلام (معاویه)، و خواسته و هوس پدر تبهکارت را برگزیدى. گفت: چنین نیست که من خون عثمان شهید مظلوم را مى‏طلبم.

عمار گفت: هرگز چنین نیست. با اطلاع و علمى که درباره تو دارم گواهى مى‏ دهم که با هیچیک از کارهاى خود رضاى خداوند را طلب نمى ‏کنى و بدان که اگر امروز کشته نشوى فردا خواهى مرد و بنگر در آن هنگام که خداوند بندگان را طبق نیت ایشان پاداش مى‏ دهد، نیت تو چیست ابن دیزیل در کتاب صفین خود، از صیف ضبى نقل مى‏کند که مى ‏گفته است: از صعب بن حکیم بن شریک بن نمله محاربى شنیدم که از قول نیاى خود شریک نقل مى‏ کرد که مى‏ گفته است: روزهاى صفین عراقیان و شامیان جنگ مى‏ کردند و از جایگاه خود دور مى‏ شدند و تا گرد و خاک فرو نمى ‏نشست کسى نمى‏ توانست به جایگاه خود برگردد.

روزى همان گونه جنگ کردند و از جایگاه خود دور شدند، چون گرد و خاک فرو نشست ناگاه دیدم على (ع) زیر پرچمهاى ما-  یعنى بنى محارب-ایستاده است. على فرمود: آیا آب دارید من مشکى کوچک آوردم و لبه آن را خم کردم که آب بیاشامد. فرمود: نه ما از این که از لبه مشک آب بنوشیم نهى شده ‏ایم.شمشیرش را که از سر تا قبضه خون آلود بود آویخت و من بر دستهایش آب ریختم هر دو دست خود را تمیز شست و سپس با دستهاى خود آب نوشید و چون سیراب شد سر خود را بلند کرد و پرسید: افراد قبیله مضر کجایند گفتم: اى امیر المومنین هم اکنون میان ایشان هستى. پرسید: شما از کدام قبیله‏اید خدایتان برکت دهاد گفتم: بنى محاربیم. جایگاه خود را دانست و به قرارگاه خود بازگشت.مى‏ گویم: پیامبر (ص) از خم کردن لبه مشک و نوشیدن آب از داخل مشک نهى فرموده است. زیرا مردى بدانگونه آب آشامیده بود و مارى [زالو] که در مشک بود به شکمش رفته بود.

ابن دیزیل مى‏گوید: اسماعیل بن ابى اویس، از عبد الملک بن قدامه بن ابراهیم بن-  حاطب جمحى از عمرو بن شعیب، از پدرش، از جدش عبد الله بن عمرو عاص نقل مى‏کرد که مى‏گفته است: پیامبر (ص) به من فرمود: اى عبد الله چگونه خواهى بود هنگامى که میان فرومایگان مردم باقى بمانى که پیمانها و عهدهاى ایشان در هم و بر هم شده باشد و براى نشان دادن آن حال، انگشتهاى خود را داخل یکدیگر فرمود.

گفتم: اى رسول خدا، فرمان خودت را به من ابلاغ فرماى. فرمود: آنچه را پسندیده مى‏دانى و مى‏شناسى به آن عمل کن و آنچه را زشت و ناشناخته مى‏بینى رها کن و به آنچه خاص تو است عمل کن و مردم را با کارهاى پست خود واگذار.

گوید: در جنگ صفین پدرش عمرو عاص به او گفت: اى عبد الله به میدان برو جنگ کن. گفت: پدر جان آیا فرمانم مى‏دهى که به میدان روم و جنگ کنم و حال آنکه خودت آنچه را که پیامبر با من عهد فرمودند شنیده‏اى. عمرو عاص گفت: اى عبد الله ترا به خدا سوگند مى‏دهم مگر آخر عهدى که رسول خدا (ص) با تو فرمودند این نبود که دست ترا گرفتند و در دست من نهادند و گفتند: از پدرت اطاعت کن گفت: آرى چنین بود. عمرو گفت: اینک من به تو فرمان مى‏دهم به جنگ روى.

عبد الله بن عمرو بیرون رفت و در حالى که دو شمشیر بسته بود به جنگ پرداخت.گوید: از جمله اشعار عبد الله بن عمرو عاص که پس از صفین سروده و در آن‏ از على علیه السلام یاد کرده است ابیات زیر است: «اگر جمل [نام معشوق‏] روزى مقام و حضور مرا در صفین مى‏دید، همانا زلفهایش سپید مى‏شد…» ابن دیزیل، از یحیى بن سلیمان جعفى، از مسهر بن عبد الملک بن سلع همدانى از پدرش، از عبد خیر همدانى چنین نقل مى‏کند: من و عبد خیر همدانى در سفرى همسفر بودیم. به او گفتم: اى ابو عماره در باره پاره‏یى از کارهاى خودتان در جنگ صفین برایم بگو.

گفت: اى برادر زاده این چه پرسش و خواسته‏یى است گفتم: دوست دارم از تو چیزى بشنوم. گفت: اى برادر زاده چنان بود که چون سپیده دم نماز صبح مى‏گزاردیم ما صف مى‏کشیدیم شامیان هم صف مى‏ کشیدند. ما نیزه ‏هاى خود را سوى ایشان مى‏داشتیم و آنان نیزه‏هایشان را سوى ما مى‏داشتند. به گونه ‏یى که اگر زیر آن راه مى ‏رفتى سایه بر تو مى ‏افتاد. اى برادر زاده به خدا سوگند، ما مى ‏ایستادیم و آنها هم مى‏ ایستادند نه ما پراکنده مى‏ شدیم و نه ایشان تا هنگامى که نماز عشاء را مى‏ گزاردیم و در تمام مدت روز به سبب شدت گرد و خاک هیچ کس نمى‏ توانست بشناسد چه کسى در جانب راست یا چپ او ایستاده است، مگر به هنگام کوبیده شدن شمشیرها به یکدیگر که از آن برقى چون نور خورشید مى‏جهید و بر اثر آن نور انسان مى‏ توانست سمت راست و چپ خود را ببیند و بشناسد چه کسى ایستاده است. و چون نماز عشا را مى‏گزاردیم ما کشتگان خود را مى‏ بردیم و آنان را به خاک مى‏سپردیم و آنان نیز همین کار را مى‏کردند تا شب را به صبح مى‏ رساندیم.به او گفتم: اى ابو عماره به خدا سوگند این صبر و شکیبایى است.

ابن دیزیل روایت مى‏کند که چون جنازه مردى از یاران على (ع) را از کنار عمرو عاص عبور مى ‏دادند از نام او مى‏ پرسید. و چون به او مى‏گفتند، مى‏گفت: على و معاویه گویى خود را از عهده خون این کشته برى مى ‏دانند.

ابن دیزیل مى‏گوید: ابن وهب از مالک بن انس نقل مى‏ کند که مى ‏گفته است: عمرو عاص در جنگ صفین در سایبانى مى ‏نشست، عراقیان مردگان خود را همانجا به خاک مى‏ سپردند ولى شامیان کشتگان خود را در عباها و کیسه‏ ها مى‏ نهادند و به گورستان خود مى‏ بردند، هر گاه جسد مردى را از کنار او مى‏ بردند مى ‏پرسید: این کیست‏ مى‏ گفتند: فلانى است. مى‏ گفت: چه بسا مردانى که در راه خدا متحمل رنج بزرگ شده ‏اند و از گناه کشته شدن آنان فلانى و فلانى-  یعنى على و معاویه-  رستگارى نخواهند یافت.

گویم [ابن ابى الحدید]: اى کاش مى‏دانستم او چگونه خود را از این موضوع تبرئه مى‏کرده است و حال آن که همو سرچشمه این فتنه بوده است بلکه اگر عمرو عاص نمى‏بود این موضوع صورت نمى‏گرفت. ولى خداوند متعال این سخن و نظایر آن را بر زبان او جارى فرموده است تا حالت شک و تردیدش آشکار و معلوم شود که در کار خود داراى بینش روشن نیست.

نصر بن مزاحم گوید: یحیى بن یعلى، از صباح مزنى، از حارث بن حصن، از زید بن ابى رجاء، از اسماء بن حکیم فزارى نقل مى‏کند که مى‏گفته است: در جنگ صفین همراه على (ع) و زیر پرچم عمار بن یاسر بودیم. به هنگام ظهر که ما با گلیم سرخى براى خود سایبان درست کرده بودیم مردى که صفها را پشت سر مى‏گذاشت و گویى آنها را مى‏شمرد پیش آمد و به ما رسید. پرسید: کدامیک از شما عمار بن یاسر است عمار گفت: من عمارم. پرسید: همان که کنیه‏اش ابو یقظان است گفت: آرى.

گفت: مرا با تو سخنى است، آیا آشکارا بگویم یا پوشیده عمار گفت: خودت هر گونه مى‏خواهى بگو. گفت: آشکارا مى‏گویم. عمار گفت: بگو. گفت: من از پیش خاندان خود در حالى که با بینایى نسبت به حقى که بر آن هستیم بیرون آمدم و در گمراهى آن گروه هم هیچ شک و تردیدى نداشتم و مى‏دانم که ایشان بر باطلند و تا دیشب هم بر همین حال بودم ولى دیشب به خواب دیدم سروشى پیش آمد اذان گفت و گواهى داد که خدایى جز خداوند نیست و محمد (ص) رسول خداوند است و بانگ نماز برداشت، موذن آنان هم همین گونه انجام داد و صف نماز بر پا شد ما نمازى یکسان گزاردیم و کتابى یکسان تلاوت کردیم و دعایى یکسان خواندیم. از دیشب گرفتار شک شدم و شبى را گذراندم که جز خداوند متعال کسى نمى‏ داند بر من چه گذشته است.

چون شب را به صبح آوردم نزد امیر المومنین رفتم و آن را براى او بازگو کردم فرمود: آیا عمار بن یاسر را دیده‏اى گفتم: نه. گفت: او را ملاقات کن و بنگر چه‏ مى‏ گوید، از گفتارش پیروى کن. و براى این کار پیش تو آمده ‏ام. عمار به او گفت: آیا صاحب آن پرچم سیاهى را که در مقابل و براى رویارویى من ایستاده است مى‏شناسى آن پرچم عمرو عاص است که من همراه پیامبر (ص) سه بار با آن مقابله کرده و جنگیده‏ام و این بار چهارم است و نه تنها این بار بهتر از بارهاى گذشته نیست، که این از همه آنها بدتر و تبهکارانه‏ تر است. آیا خودت در جنگهاى بدر و احد و حنین شرکت داشته‏اى یا پدرت شرکت داشته است که به تو خبر داده باشد گفت: نه.

عمار گفت: مواضع ما و پرچمهاى ما همان مواضع پرچم هاى رسول خداوند در جنگهاى بدر و احد و حنین است و مواضع پرچم هاى این گروه همان مواضع پرچم هاى مشرکان احزاب است. آیا این لشکر و کسانى را که در آن هستند مى‏بینى به خدا سوگند دوست مى‏دارم که همه آنان و کسانى که با معاویه براى جنگ با ما آمده ‏اند و از آنچه ما بر آن معتقدیم از ما جدا شده ‏اند پیکرى واحد مى ‏بودند و من آن را سر مى‏بریدم و پاره پاره مى‏ کردم. به خدا سوگند خون همه آنان از ریختن خون گنجشگى حلال‏تر است. آیا تو ریختن خون گنجشگى را حرام مى‏دانى گفت: نه، بلکه حلال است. عمار گفت: خون آنان هم همان گونه حلال است. آیا موضوع را براى تو روشن ساختم گفت: آرى، عمار گفت: اینک هر کدام را دوست مى‏دارى انتخاب کن.

آن مرد بازگشت عمار بن یاسر او را باز خواند و گفت: همانا ایشان بزودى ممکن است با شمشیرهاى خود چنان بر شما ضربه زنند که باطل گرایان شما به شک و تردید افتند و بگویند اگر بر حق نمى ‏بودند بر ما پیروز نمى‏ شدند. به خدا سوگند آنان به اندازه خاشاکى که چشم مگسى را آلوده سازد بر حق نیستند و به خدا سوگند اگر ما را با شمشیرهاى خود چنان ضربه بزنند که تا نخلستانهاى هجر عقب برانند هر آینه مى‏دانیم همه ما بر حقیم و آنان بر باطلند.

نصر مى‏گوید: یحیى بن یعلى، از اصبغ بن نباته نقل مى‏کرد که مى‏گفته است: مردى پیش على علیه السلام آمد و گفت: اى امیر المومنین اى قوم که با آنان جنگ مى‏کنیم، دعوتمان یکى است و پیامبرمان یکى و نماز و حج ما هم یکسان است، بر آنان چه نامى بگذاریم گفت: آنان را همان گونه نام بگذار که خداوند در کتاب خود نام نهاده است. گفت: من تمام مطالبى را که در قرآن آمده است نمى ‏دانم. على (ع) گفت: مگر نشنیده‏اى که خداوند متعال در قرآن چنین فرموده است: «این پیامبران را برخى را بر برخى دیگر برترى داده‏ایم» تا آنجا که مى‏فرماید: «و اگر خداى مى‏خواست پس از فرستادن پیامبران و معجزاتى آشکار که براى مردم آمد با یکدیگر جنگ و دشمنى نمى‏ کردند، ولى با یکدیگر اختلاف کردند. برخى از ایشان ایمان آوردند و برخى کافر شدند».

پس چون اختلاف افتاد، ما به سبب آن که نسبت به خدا و پیامبر و قرآن و حق سزاوارتریم کسانى هستیم که ایمان آوردند و آنان کسانى هستند که کافر شدند و خداوند جنگ با ایشان را خواسته است. بنابراین بر طبق خواست و اراده خداوند با آنان جنگ کن.

خطبه 56شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح وتوضیح کامل شهادت حضرت امیر المومنین علی (ع)به قلم ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

خبر کشته شدن على ، که خداى چهره اش را گرام داراد

لازم است همین جا موضوع کشته شدن على علیه السلام را نقل کنیم و صحیح ترین مطلب که در این مورد وارد شده است همان چیزى است که ابوالفرج على بن حسین اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین آورده است .

ابوالفرج على بن حسین ، پس از ذکر سلسله اسناد متفاوت و مختلف از لحاظ لفظ که داراى معنى متفق است و ما گفتار او را نقل مى کنیم ، چنین گفته است :تنى چند از خوارج در مکه اجتماع کردند و درباره حکومت و حاکمان مسلمانان سخن گفتند و بر حاکمان و کارهاى ایشان که بر ضد خوارج صورت گرفته بود خرده گرفتند، و از کشته شدگان نهروان یاد کردند و بر آنان رحمت آوردند و برخى به برخى دیگر گفتند : چه خوب است ما جان خود را براى خداوند متعال بفروشیم و این پیشوایان گرامى را غافلگیر سازیم و بندگان خدا و سرزمینهاى اسلامى را از آنان آسوده کنیم و خون برادران شهید خود در نهروان را بگیریم .

پس از سپرى شدن مراسم حج آنان با یکدیگر در این مورد پیمان بستند. عبدالرحمان بن ملجم  گفت : من شما را از على کفایت مى کنم ، دیگرى گفت : من معاویه را از شما کفایت خواهم کرد و سومى گفت من عمروعاص را کفایت خواهم کرد. این سه تن با یکدیگر پیمان استوار بستند که بر تعهد خود وفا کنند و هیچیک از ایشان در مورد کار خود سستى نکند و آهنگ آن شخص و کشتن او کند و قرار گذاشتند در ماه رمضان و همان شبى که ابن ملجم على علیه السلام را کشت آن کار را انجام دهند.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف ، از قول ابوزهیر عبسى نقل مى کند که آن دو تن دیگر برک بن عبدالله تمیمى و عمرو بن بکر تمیمى بودند که اولى عهده دار کشتن معاویه و دومى عهده دار کشتن عمروعاص بود.گوید : آن یکى که قصد کشتن معاویه را داشت آهنگ او کرد و چون چشمش بر معاویه افتاد او را شمشیر زد و ضربه شمشیرش به کشاله ران معاویه خورد. او را گرفتند. طبیب براى معاویه آمد و چون به زخم نگریست گفت : این شمشیر زهرآلود بوده است ، یکى از این دو پیشنهاد مرا انتخاب کن نخست اینکه آهنى را گداخته کنم و بر محل زخم بگذارم دوم آنکه با دارو و شربت ها تو را معالجه کنم که بهبود خواهى یافت ، ولى نسل تو قطع خواهد شد.

معاویه گفت : من تاب و توان آتش را ندارم از لحاظ نسل هم در یزید و عبدالله آنچه مایه روشنى من باشد وجود دارد و همان دو مرا بس است . پزشک به او شربتهایى آشامید که معالجه شد و زخم بهبود یافت و پس از آن هم معاویه را فرزندى به هم نرسید
برک بن عبدالله به معاویه گفت : برایت مژده اى دار.

معاویه پرسید : چیست ؟ او خبر دوست خود را به معاویه داد و گفت : على هم امشب کشته شده است . اینک مرا پیش خود زندانى کن اگر على کشته شده بود خود مى توانى در مورد من آنچه مصلحت بینى انجام دهى و اگر کشته نشده شود به تو عهد و پیمان استوار مى دهم که بروم او را بکشم و پیش تو برگردم و دست در دست تو بگذارم تا به آنچه مى خواهى فرمان دهى . معاویه او را پیش خود زندانى ساخت و چون خبر آمد که على علیه السلام در آن شب کشته شده است او را رها کرد. این روایت اسماعیل بن راشد است ولى راویان دیگرى غیر او گفته اند : معاویه او را هماندم کشت .

و آن کس که مى خواست عمروعاص را بکشد در آن شب خود را پیش او رساند. قضا را عمروعاص بیمار شده و دارویى خورده بود و مردى به نام خارجه بن حنیفه از قبیله بنى عامر بن لوى را براى نماز گزاردن با مردم روانه کرد و چون خارجه براى نماز بیرون آمد عمرو بن بکر تمیمى با شمشیر بر او ضربت زد و او را سخت زخمى کرد. عمرو بن بکر را گرفتند و پیش عمروعاص بردند که او را کشت .

عمروعاص فرداى آن روز به دیدار خارجه رفت . او که مشغول جان کندن بود به عمروعاص گفت : اى اباعبدالله او کس دیگرى غیر از ترا اراده نکرده بود. عمرو گفت : آرى ولى خداوند خارجه را اراده فرمودابن ملجم هم در آن شب على علیه السلام را کشت .

ابوالفرج مى گوید : محمد بن حسین اشنانى و کسان دیگرى غیر از او، از قول على بن منذر طریقى ، از ابن فضیل ، از فطر،  از ابوالطفیل براى من نقل کردند که مى گفته است على علیه السلام مردم را براى بیعت فرا خواند، عبدالرحمان بن ملجم هم براى بیعت آمد، على علیه السلام او را دو یا سه بار رد کرد و سپس دست خود را دراز کرد و عبدالرحمان با او بیعت کرد. على علیه السلام به او فرمود : چه چیزى بدبخت ترین این امت را از انجام کار خود بازداشته است ؟ سوگند به کسى که جان من در دست اوست بدون تردید این ریش من از خون سرم خضاب خواهد شد و سپس این دو بیت را خواند :(کمربندهاى خود را براى مرگ استوار کن که مرگ دیدار کننده تو است و چون مرگ به وادى تو فرا رسد بیتابى مکن .)

ابوالفرج مى گوید : براى ما از طریق دیگرى غیر از این سلسله اسناد نقل شده است که على علیه السلام مقررى و عطاى مردم را پرداخت کرد و چون نوبت به ابن ملجم رسید مقررى او را پرداخت نمود و خطاب به او این بیت را خواند :(من زندگى او را مى خواهم و او کشتن مرا مى خواهد. چه کسى پوزشخواه این دوست مرادى توست ؟)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : احمد بن عیسى عجلى را با اسناد خود، از ابوزهیر عبسى  براى من نقل کرد که ابن ملجم از قبیله مراد است که از شاخه هاى قبیله کنده شمرده مى شود. او چون به کوفه رسید با یاران خود ملاقات کرد و تصمیم خود را از آنان پوشیده داشت و با آنان سخنى در مورد تعهد و پیمانى که او و یارانش را در مکه براى کشتن امیران مسلمانان بسته بودند نگفت که مبادا فاش شود. روزى به دیدن مردى از یاران خود که از قبیله تیم الرباب بود رفت و آنجا با قطام دختر اخضر که او هم از همان قبیله بود برخورد. پدر و برادر قطام را على در نهروان کشته بود. او از زیباترین زنان روزگار خویش بود.

ابن ملجم چون او را دید بشدت شیفته اش شد و از او خواستگارى کرد. قطام گفت : چه چیزى کابین من قرار مى دهى ؟ گفت : خودت هر چه مى خواهى بگو. گفت : بر تو مقرر مى دارم که سه هزار درهم و برده یى و کنیزى بپردازى و على بن ابى طالب را بکشى . ابن ملجم به او گفت : همه چیزهایى که خواستى غیر از کشتن على بن ابیطالب براى تو فراهم است و چگونه براى من ممکن است که او را بکشم . گفت : او را غافلگیر ساز که اگر او را بکشى جان مرا تسکین مى بخشى و زندگى با من بر تو گوارا خواهد بود و اگر کشته شوى آنچه در پیشگاه خداوند است براى تو بهتر از دنیاست . ابن ملجم به او گفت : همانا به خدا سوگند، چیزى انگیزه آمدن من به شهر جز کشتن على نبوده است ، ولى بیمناکم و از مردم این شهر در امان نیستم .

قطام گفت : من جستجو مى کنم و کسى را مى یابم که که در این باره ترا یارى و تقویت کند. سپس به وردان بن مجالد که از افراد قبیله تیم الرباب بود پیام داد و چون آمد و موضوع را به او گفت و از او خواست تا ابن ملجم را یارى دهد و او این کار را پذیرفت .

ابن ملجم از آنجا بیرون آمد و پیش مردى از قبیله اشجع که نامش شبیب بن بجیره بود رفت . و به او گفت : اى شبیب ، آیا آماده هستى کارى انجام دهى که براى تو شرف این جهانى و آن جهانى را فراهم آورد. او پرسید : چه کارى است ؟ گفت : اینکه مرا در مورد کشتن على یارى دهى . شبیب با آنکه از خوارج بود گفت : مادر بر سوگت بگرید! کارى شگرفت و سخت آورده اى ؛ واى بر تو! چگونه یاراى این کار را خواهى داشت ؟ ابن ملجم گفت : براى او در مسجد بزرگ کوفه کمین مى سازیم و چون براى نماز صبح بیرون آید غافلگیرش مى کنیم و اندوه جانهاى خود را از او تسکین مى بخشیم و انتقام خونهاى خود را مى گیریم و در این باره چندان بر شبیب دمید که با او موافقت کرد.

ابن ملجم همراه شبیب پیش قطام آمد. براى قطام در مسجد بزرگ کوفه خیمه یى زده شده و او در آن معتکف بود. آن دو به قطام گفتند : ما بر کشتن آنى مرد هماهنگ شده ایم . او به آنان گفت : هرگاه خواستید این کار را انجام دهید همین جا به دیدار من آیید. آن دو برگشتند. چند روزى درنگ کردند و سپس همراه وردان بن مجالد که قطام یارى دادن ابن مجلم را بر او تکلیف بود پیش او برگشتند،  و شب جمعه نوزدهم رمضان سال چهلم هجرت بود.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : در روایت ابن مخنف این چنین است ولى در روایت ابوعبدالرحمن سلمى آمده است که شب هفدهم رمضان بوده است .

ابن ملجم به قطام گفت : امشب شبى است که من با دو دوست دیگر خود قرار گذاشته ام که هر یک از کسى را که آهنگ قتل او را دارد بکشد.مى گویم : آن سه تن – یعنى عبدالرحمان و برک و عمرو – در مکه شب نوزدهم رمضان قرار گذاشته بودند. زیرا معتقد بودند کشتن حاکمان ستمگر تقرب جستن به خداوند متعال است و شایسته ترین اعمال عبادى اعمالى است که در اوقات مبارک و شریف انجام مى شود.و چون شب نوزدهم رمضان شبى مبارک و محتملا شب قدر است آن شب را براى انجام کارى که به عقیده خود آنرا تقرب به خدا مى پنداشتند انتخاب کرده بودند و براستى باید از اینگونه عقاید تعجب کرد که چگونه بر دلها جارى و بر عقلها چیره مى شود تا آنجا که مردم گناهان بسیار بزرگ و کارهاى بسیار خطیر را انجام مى دهند.

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : قطام پارچه هاى ابریشمى خواست و بر سینه آنان بست و آنان شمشیرهاى خود را بر دوش افکندند و رفتند و برابر دالانى که على علیه السلام از آن براى نمازگزاردن مى آمد نشست .

ابوالفرج مى گوید : در آن شب ابن ملجم با اشعث بن قیس که در یکى از گوشه هاى مسجد خلوت کرده بود و حجر بن عدى که از کنار آنان گذشت و شنید که اشعث به ابن ملجم مى گوید : بشتاب و هر چه زودتر کار خود را انجام بده سپیده دم رسوایت مى سازد. حجر به اشعث گفت : اى یک چشم او را کشتى ! و شتابان به قصد رفتن پیش على بیرون آمد. ولى ابن ملجم بر او پیشى گرفت و على را ضربت زده بود و حجر در حالى که رسید که مردم فریاد مى کشیدند : امیرالمؤ منین کشته شد.

ابوالفرج مى گوید : در مورد انحراف اشعث بن قیس از امیرالمؤ منین اخبار بسیارى است که شرح آن طولانى است ، از جمله حدیثى است که محمد بن حسین اشنانى ، از اسماعیل بن موسى ، از على بن مسهر، از اجلح ، از موسى بن النعمان براى من نقل کرد که اشعث بر خانه على علیه السلام آمد و اجازه ورود خواست . قنبر به او اجازه نداد. اشعث به بینى قنبر زد و آنرا خون آلود کرد. امیرالمؤ منین علیه السلام بیرون آمد و مى فرمود : اى اشعث ! مرا با تو چه کار است ؟ به خدا سوگند، آنگاه که اسیر دست برده ثقیف شوى مویهاى ریز بدند از بیم به لرزه در مى آید. گفته شد : اى امیرالمومنین برده ثقیف کیست ؟ فرمود : غلامى از ایشان است که هیچ خاندانى از عرب را باقى نمى گذارد و مگر اینکه آن را به خوارى و زبونى مى افکند. گفته شد : اى امیرالمؤ نین ، چند سال ولایت مى کند یا چند سال در مقام خود باقى مى ماند؟ فرمود اگر به آن برسد بیست سال

ابوالفرج همچنین مى گوید : محمد بن حسن اشنانى با اسنادى که آنرا ذکر کرده است براى من نقل کرد که اشعث به حضور على آمد و گفتگویى کرد که على علیه السلام به او درشتى کرد. اشعث ضمن سخنان خود تعرض زد که بزودى على را غافلگیر خواهد کرد و على علیه السلام به او فرمود : آیا مرا از مرگ بیم مى دهى و مى ترسانى ! به خدا سوگند، من اهمیت نمى دهم که من به مرگ درآیم یا مرگ به من درآید.

ابوالفرج مى گوید : ابومخنف مى گفت : پدرم از عبدالله بن محمد ازدى  نقل مى کرد که مى گفته است من در آن شب همراه گروهى از مردم شهر در مسجد بزرگ کوفه نماز مى گزاردم و آنان معمولا تمام شبهاى ماه رمضان را از آغاز تا پایان شب نماز مى گزاردند. در این هنگام چشم من به چند مرد افتاد که نزدیک دهلیز نماز مى گزارند و همگان پیوسته در حال قیام و رکوع و سجود و تشهد بودند، گویى خسته نمى شوند. ناگاه در سپیده دم على علیه السلام آمد و به سوى ایشان رفت و با صداى بلند مى گفت : نماز، نماز! من نخست درخشش شمشیرى را دیدم و سپس شنیدم کسى مى گوید : (اى على ! حکمیت خاص خداوند است و از آن تو نیست ) سپس درخشش شمشیر دیگرى را دیدم و صداى على علیه السلام را شنیدم که مى فرمود : این مرد از دست شما نگریزد.

ابوالفرج مى گوید : درخشش شمشیر نخست از شمشیر شبیب بن بجیره بوده است که ضربتى زده و خطا کرده است و شمشیرش بر لبه طاق خورده است و درخشش شمشیر دوم از ابن ملجم بوده است که ضربه خود را بر وسط فرق سر على علیه السلام فرود آورده است . مردم از هر سو بر آن دو حمله کردند و هر دو را گرفتند.

ابومخنف مى گوید : قبیله همدان مى گویند مردى از ایشان که کنیه ابوادماء بوده ابن ملجم را گرفته است . دیگران گفته اند چنین نیست مغیره بن حارث بن عبدالمطلب قطیفه یى را که در دست داشت بر ابن ملجم افکند و او را بر زمین زد و شمشیر را از دستش ‍ بیرون کشید و او را آورد.گوید : شبیب بن بجیره گریزان از مسجد بیرون زد مردى او را گرفت و بر زمین افکند و بر سینه اش نشست و شمشیرش از دستش ‍ بیرون کشید تا او را بکشد، در این هنگام متوجه شد که مردم آهنگ او دارند ترسید که مبادا شتاب کنند و خود او را بکشند این بود که از سینه اش برخاست و او را رها کرد و شمشیر را از دست خود افکند و شبیب هم گریخت و به خانه خود رفت . در این هنگام پسر عمویش وارد خانه شد که پارچه حریر را از سینه اش مى گشاید، به او گفت : این چیست ؟ شاید تو امیرالمؤ منین را کشته اى ،؟ او که خواست بگوید : نه گفت : آرى . پسر عمویش رفت و شمشیر خود را برداشت و چندان بر او شمشیر زد تا او را کشت .

او مخنف مى گوید : پدرم براى من از قول عبدالله بن محمد ازدى نقل کرد که مى گفته است ابن ملجم را به حضور على علیه السلام بردند من هم همراه کسانى که رفته بودند بودم و شنیدم على علیه السلام مى فرمود : جان در برابر جان . اگر مردم او را همانگونه که مرا کشته است بکشید و اگر سلامت یافتم درباره او خواهم اندیشید. ابن ملجم گفت : این شمشیر را به هزار درهم خریده ام و به هزار درهم آنرا زهر آلود کرده ام و اگر ضربه این شمشیر خیانت ورزد خدایش از من دور گرداند. در این هنگام ام کلثوم خطاب به ابن ملجم گفت : اى دشمن خدا، امیرالمؤ منین را کشتى ! گفت : من پدر ترا کشتم . ام کلثوم گفت : اى دشمن خدا امیدوارم خطرى براى او نباشد. گفت : مى بینم که بر على گریه مى کنى ، به خدا سوگند، او را ضربتى زدم که اگر میان همه مردم زمین تقسیم شود همه را خواهد کشت

ابوالفرج مى گوید : ابن ملجم را از حضور على علیه السلام بیرون بردند و او این ابیات را مى خواند :(اى دختر برگزیدگان ! ما ضربتى سخت بر ابوالحسن زدیم بر جلو سرش ؟ از آن خون بیرون جهید…)گوید : و چون مردم از نماز صبح برگشتند ابن ملجم را احاطه کردند و گوشت بدن او را با دندانهاى خویش گاز مى گرفتند، گویى درندگان هستند و مى گفتند : اى دشمن خدا، دیدى چه کردى ؟ بهترین مردم را کشتى و امت محمد را هلاک ساختى ! و او همچنان ساکت بود و سخن نمى گفت .

ابوالفرج گوید : ابومخنف ، از ابوالطفیل نقل مى کرد که پس از آنکه ابن ملجم على علیه السلام را ضربت زده بود صعصعه بن صوحان اجازه ورود خواست که از على علیه السلام عیادت کند، و به کسى اجازه ملاقات داده نمى شد. صعصعه به کسى که اجازه ورود مى داد گفت : از قول من به على علیه السلام بگو : اى امیرالمؤ منین ! خداوند در زندگى و مرگ بر تو رحمت آورد! که همانا خداوند در سینه تو سخت بزرگ بود و تو به ذات خداوند سخت دانا بودى . آن شخص گفتار صعصعه را به امیرالمؤ منین ابلاغ کرد. فرمود به او بگو : خداوند ترا هم رحمت فرماید که مردى کم زحمت و بسیار یارى دهنده بودى .

ابوالفرج مى گوید : سپس طبیب هاى کوفه را براى معاینه جمع کردند و هیچکس از ایشان در مورد زخم على علیه السلام داناتر از اثیر بن عمروبن هانى سکونى نبود. او پزشکى صاحب کرسى بود که زخمها را معالجه مى کرد و جزو چهل نوجوانى بود که ابن ولید آنرا در جنگ عین التمر به اسارت گرفته بود. اثیر همینکه به زخم امیرالمؤ منین علیه السلام نگریست ریه و شش گوسفندى را که هماندم کشته باشند خواست و رگى از آن بیرون کشید و داخل زخم کرد و آهسته در آن دمید و سپس بیرون آورد و بر آن رگ سپیدى هاى مغز چسبیده بود. او گفت : اى امیرالمؤ منین ! وصیت خود را انجام ده که ضربت این دشمن خدا به مغز سرت اصابت کرده است . در این هنگام على علیه السلام کاغذ و دوات خواست و وصیت خود را به این شرح مرقوم داشت :بسم الله الرحمن الرحیم . این چیزى است که امیرالمؤ منین على بن ابیطالب به آن وصیت مى کند. نخست گواهى مى دهد که خدایى جز خداوند یگانه نیست و اینکه محمد بنده و رسول اوست که خداوند او را با هدایت و دین حق گسیل فرموده است تا آنرا بر همه ادیان پیروز سازد، هر چند مشرکان ناخوش داشته باشند. درودها و برکتهاى خداوند بر او باد!(همانا نماز و پرستش و زندگى و مردن من براى خداى پروردگار جهانیان است . او را انبازى نیست . به این مامور شدم و من نخستین گردن نهندگانم .)

اى حسن ! تو و همه فرزندان و افراد خاندان خویش و هر کس را که این نامه من به او مى رسد سفارش مى کنم به ترس از خداوند که پروردگار ما و شماست . (و نباید بمیرد مگر آنکه مسلمان منقاد باشید)  (و همگان به ریسمان خدا چنگ زنید و پراکنده مشوید)  که من خود شنیدم رسول خدا مى فرمود : (اصلاح و رفع کدورت میان اشخاص بهتر از همه نمازها و روزهاى مستحبى است و آنچه که مایه تباهى و نابودى دین است ایجاد کدورت و فساد میان اشخاص است). و هیچ نیرو و یارایى جز به خداوند برتر و بزرگ نیست . به ارحام خویش بنگرید و پیوند خویشاوندى را رعایت کنید تا خداوند حساب شما را بر شما سبک فرماید.

خدا را خدا در مورد یتیمان مبادا که آنان را با بى توجهى و ستم خود گرسنه بدارید یا آنکه مجبور شوند خواسته خویش را تکرار کنند. خدا را خدا در مورد همسایه هایتان که این وصیت و سفارش رسول خدا صلى الله علیه و آله است همواره ما را در مورد ایشان سفارش مى فرمود تا آنجا که پنداشتیم خداوند بزودى براى آنان سهمى از میراث منظور خواهد فرمود. خدا را خدا را در مورد قرآن ، هیچکس در عمل به احکام آن بر شما پیشى نگیرد. خدا را خدا را در نماز که ستون دین شماست . خدا را خدا در روزه ماه رمضان که سپر آتش است . خدا را خدا در مورد جهاد با اموال و جانهاى خود. خدا را خدا در پرداخت زکات اموال خودتان که خشم پروردگارتان را خاموش مى کند. خدا را خدا را در مورد اهل بیت پیامبرتان ، مبادا که میان شما بر ایشان ستم شود. خدا را خدا را در مورد یاران پیامبرتان که رسول خدا صلى الله علیه و آله در مورد ایشان سفارش فرموده است . خدا را خدا را در مورد درویشان و بینوایان ، آنانرا در زندگى و وسایل معیشت خود شریک سازید.

خدا را خدا را درباره آنچه دستهاى شما مالک آن است (بردگان و جانوران ) که این آخرین سفارش پیامبر صلى الله علیه و آله بود و فرمود : (شما را در مورد دو گروه ناتوان که در تصرف شمایند سفارش مى کنم .) و باز بر نماز مواظبت کنید نماز. و در راه خدا از سرزنش سرزنش کننده مترسید تا خداوند کسى را که بر شما آهنگ ستم دارد و نیت بد، از شما کفایت فرماید. براى مردم سخن پسندیده بگویید، همانگونه که خداوندتان به آن فرمان داده است . امر به معروف و نهى از منکر را رها مکنید که کسى دیگر غیر از شما آنرا بر عهده بگیرد و در آن صورت دعا مى کنید و پذیرفته نمى شود. بر شما باد به فروتنى و مهرورزى و گذشت و بخشش . و از بریدن و پراکندگى و پشت به یکدیگر کردن بپرهیزید، (بر نیکى و پرهیزگارى یکدیگر را یارى دهید و در گناه و سرکشى یکدیگر را یارى مدهید و از خداوند بترسید که خداوند سخت عقوبت کننده است ) خداوند شما خاندان را حفظ فرماید و سنت پیامبرش را میان شما نگهدارد. شما را به خداوند به ودیعه مى سپرم که او بهترین ودیعه داران است . و سلام و رحمت خداوند بر شما باد.

ابوالفرج مى گوید : ابوجعفر محمد بن جریر طبرى با اسنادى که در کتاب خود آورده است از قول ابوعبدالرحمان سلمى براى من نقل کرد که مى گفته است : حسن بن على علیه السلام بن من گفت : آن شب از حجره خود بیرون آمدم ، پدرم در نمازخانه خود نماز مى گزارد، به من گفت : پسرکم امشب را شب زنده دار بودم که اهل خانه را بیدار کنم ، زیرا شب هفدهم رمضان  است و در صبح آن جنگ بدر بوده است ؛ لحظه یى خواب چشمانم را در ربود و پیامبر صلى الله علیه و آله براى من آشکار شدند. عرضه داشتم : اى رسول خدا چه بسیار کژى و ستیز که از امت تو دید. فرمود : بر آنان نفرین کن . گفتم : پروردگارا به جاى ایشان بهتر از ایشان به من عنایت کن و به جاى من بدتر از من به آنان بده .

حسن علیه السلام گوید : در این هنگام ابن ابى النباح  آمد و اعلان وقت نماز کرد. پدرم بیرون رفت من هم پشت سرش رفتم . آن دو او را در میان گرفتند. ضربه شمشیر یکى از آن دو بر طاق خود ولى دیگرى ضربه خود را بر سر على علیه السلام فرود آورد.

ابوالفرج گوید : احمد بن عیسى ، از حسین بن نصر، از زید بن معدل ، از یحیى بن شعیب ، از ابى مخنف ، از فضیل بن خدیج ، از اسود کندى و اجلح نقل مى کند که هر دو مى گفته اند : على علیه السلام در شصت و چهار سالگى به سال چهارم هجرت در شب یکشنبه بیست و یکم ماه رمضان رحلت فرموده است و پسرش حسن علیه السلام و عبدالله بن عباس او غسل دادند و او را در سه پارچه که پیراهن در آن نبود کفن کردند و پسرش حسن علیه السلام بر او نماز گزارد و پنج تکبیر گفت و هنگام سپیده دم و نماز صبح در رحبه ، جایى که به سوى درهاى قبیله کنده است به خاک سپرده شد.

این روایت ابومخنف است . ابوالفرج مى گوید : احمد بن سعید، از یحیى بن حسن علوى ، از یعقوب بن زید، از ابن ابى عمیره ، از حسن بن على خلال ، از پدربزرگش نقل مى کند که مى گفته است : به حسین بن على علیه السلام گفتم : امیرالمؤ منین علیه السلام را کجا به خاک سپردید؟ گفت : جسدش را شبانه از خانه بیرون آوردیم و از کنار منزل اشعث بن قیس گذشتیم ، سپس پشت کوفه ، کنار (غرى ) به خاک سپردیم .مى گویم : این روایت حق و صحیح و آشکار است و کار بر آن استوار است و در گذشته هم گفتیم که فرزندان مردم از همگان به محل قبر پدران خویش آگاهترند، و همین قبرى که در غرى (نجف ) قرار دارد همان است که فرزندان و اعقاب على علیه السلام در زمانهاى گذشته و نزدیک آنرا زیارت کرده اند و مى گویند : این گور پدر ماست . هیچکس از شیعه و دیگران در این مورد شک و تردیدى ندارد. منظورم از فرزندان و اعقاب على علیه السلام کسانى از نسل حسن و حسین و دیگر فرزندان اوست که متقدمان و متاخران ایشان جز همین قبر را زیارت نکرده و کنار آن نایستاده اند.

ابوالفرج عبدالرحمان بن على بن جوزى در کتاب تاریخ خود که به امنتظم معروف است ضمن شرح حال ؛ و در گذشت ابوالغنایم محمد بن على بن میمون نرسى که به سبب خوبى قرائت قرآن معروف به ابى (یعنى ابى بن کعب ) بود چنین مى نویسد : ابوالغنایم در سال پانصد و ده درگذشت او از محدثان مورد وثوق و حافظ کوفه و از شب زنده داران و اهل سنت بود و مى گفت : در کوفه کسى که بر مذهب اهل سنت و از اصحاب حدیث باشد غیر از من وجود ندارد. و مى گفت : در کوفه سیصد تن از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله درگذشتند، قبر هیچکدام از ایشان جز قبر امیرالمؤ منین معروف و شناخته شده نیست و آن همین قبرى است که هم اکنون هم مردم آنرا زیارت مى کنند. جعفر بن محمد علیه السلام و پدرش محمد بن على علیه السلام به عراق آمدند و آنرا زیارت کردند و در آن هنگام گور معروف شناخته شده و آشکارى نبود و بر آن خاربنهایى رسته بود، تا اینکه محمد بن زید، داعى سالار دیلم  آمد و قبر را آشکار ساخت .

از یکى از پیرمردان عاقل کوفه که به او اعتماد دارم درباره این سخن خطیب ابوبکر بغدادى که در تاریخ بغداد گفته است(گروهى مى گویند این قبرى که در ناحیه غرى قرار دارد و شیعه آنرا زیارت مى کنند گوره مغیره بن شعبه است ) پرسیدم ، گفت : آنان که چنین مى گویند اشتباه کرده اند گور مغیره و گور زیاد در ناحیه ثویه از سرزمین کوفه است و ما هر دو گور را مى شناسیم و این موضوع را از قول پدران و نیاکان خود نقل مى کنیم . و براى من ابیات زیر را که شاعر در مرثیه زیاد سروده و ابوتمام آنرا در حماسه آورده است خواند که چنین است : (خداوند برگورى که در ناحیه ثویه است و باد بر آن گرد و خاک مى افشاند دورد مى فرستد و آنرا تطهیر کناد..)

همچنین از نقیب طالبى قطب الدین ابوعبدالله حسین بن اقساسى که خدایش رحمت کناد، در این باره پرسیدم : گفت : هر کس که این موضوع را براى تو گفته است که گور زیاد در ثویه است صحیح گفته است و ما و تما مردم کوفه محل گورهاى ثقیفیان را مى دانیم و تا امروز هم گورستان آنان معروف است و قبر مغیره همانجاست ولى چون خس و خاشاک و شوره زار است با گذشت روزگار آثار آن از میان رفته است و درست مشخص نیست و گورها درهم و برهم شده است . سپس گفت : اگر مى خواهى تحقیق کنى که گور مغیره در گورستان مردم ثقیف است به کتاب الاعانى ابوالفرج على بن حسن مراجعه کن و ببین در شرح حال مغیره چه مى گوید و او اظهار مى دارد که مغیره در گورستان مردم ثقیف مدفون است و سخن ابوالفرج که ناقدى روشن ضمیر و آگاه است ترا کافى خواهد بود. من شرح حال مغیره را در کتاب اغانى مورد برسى قرار دادم و دیدم همانگونه است که نقیب گفته است .

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : مصقله بن هبیره شیبانى با مغیره در موردى منازعه و ستیز داشت ، مغیره در سخن خود تواضع کرد و میدان داد تا آنجا که مصقله بر پیروزى بر او طمع بست و بر او برترى جست و دشنامش داد و به مغیره گفت : من شباهتهایى از خودم در پسرت عروه مى بینم ! مغیره در مورد این سخو او گواهانى گرفت و سپس او را پیش شریح قاضى آورد و علیه او اقامه دلیل کرد و شریح به مصقله حد تهمت زد و مصقله سوگند خورد که هرگز در شهرى که مغیره در آن ساکن باشد اقامت نکند و تا هنگامى که مغیره مرد وارد کوفه نشد. پس از مرگ او به کوفه آمد، گروهى با او ملاقات کردند و بر او سلام دادند، هنوز از پاسخ به سلام ایشان کاملا آسوده نشده بود که از ایشان پرسید : گورستان ثقفیان کجاست ؟ او را آنجا راهنمایى کردند. گروهى از بردگان و وابستگان او شروع به جمع کردن سنگ کردند. مصقله پرسید : چرا چنین مى کنید؟ گفتند : پنداشتیم مى خواهى گوره مغیره را سنگباران کنى گفت آنچه در دست دارید بیفکنید و دور بریزید. سپس کنار گور مغیره ایستاد و گفت : به خدا سوگند، تا آنجا که مى دانم براى دوست خود نافع و براى دشمن خود سخت زیانبخش بودى و مثل تو همانگونه است که مهلهل در مورد برادر خود کلیب سروده و چنین گفته است : (همانا زیر این سنگها دور اندیشى عزم استوار و دشمنى ستیزه جو که از چنگ او رهایى ممکن نیست آرمیده است …)

ابوالفرج مى گوید : اما در مورد ابن ملجم ، امام حسن بن على پس از دفن امیرالمومنین او را احضار کرد و فرمان داد گردنش را بزنند. ابن ملجم گفت : اگر مصلحت بدانى از من عهد و پیمان بگیر و بگذار به شام بروم و ببینم دوست من نسبت به معاویه چه کرده است ، اگر او را کشته است چه بهتر و گرنه معاویه را مى کشم و سپس پیش تو بر مى گردم و دست در دست تو مى نهم تا در مورد من فرمان خود را صادر کنى . حسن فرمود : هرگز! به خدا سوگند، آب سرد نخواهى نوشید تا روانت به دوزخ در آید. و گردنش را زدند. ام هیثم دختر اسود نخعى از امام حسن استدعا کرد لاشه او را در اختیارش بگذارد و امام حسن آنرا به او واگذاشت و ام هیثم آنرا در آتش سوزاند.

ابن ابى میاس فزارى که از شاعران خوارج است در باره کابین قطام چنین سروده است :هرگز بخشنده یى از میان توانگران و بینوایان ندیده ام که کابینى چون کابین قطام بپردازد؛ سه هزار درهم و غلام و کنیزى و ضربت زدن به على با شمشیر برنده استوار. هیچ کابینى هر چه گران باشد از على گرانتر نیست و هر هجومى کوچکتر از هجوم ابن ملجم است .)

عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب چنین سروده است :(على در عراق ریش خود را به دست گرفت و جنباند و سخنى که سوگ آن بر هر مسلمانى بزرگ بود. گفت : بزودى براى این حاثه یى پیش مى آید و بدبخت ترین مردم آنرا با خون خضاب خواهد ساخت …)

ابوالفرج اصفهانى مى گوید : عمویم حسن بن محمد گفت : محمد بن سعد از قول یکى از افراد خاندان عبدالمطلب ، که نام او را نبرد، این اشعار را که در مرثیه على علیه السلام سروده است براى من خواند :(اى گور سرور ما که انباشته از بزرگوارى بود، اى گور! درود خدا بر تو باد. گورى را که تو در آن آرامیده اى بر فرض که در سرزمین آن باران نبارد زیانى نمى رسد که بخشش دست تو بر زمین بخشش مى بارد و کنار تو از سنگ خارا برگ مى روید. به خدا سوگند اگر هر کس را که بیابم در قبال خون تو بکشم باز هم انتقام خون خود را از دست داده ام )

خطبه69شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

توضیح وشرح جنگ جمل به قلم ابن ابی الحدید(جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید )

جنگ جمل

گویند نخستین کس که عثمان را نعثل نامید – و نعثل یعنى کسى که موهاى ریش و بدنش انبوه است – عایشه بوده و همواره مى گفته است : نعثل را بکشید که خدایش او را بکشد!

مدائنى در کتاب الجمل خود روایت کرده است : چون عثمان کشته شد عایشه در مکه بود و چون به شراف رسید از خبر کشته شدن عثمان آگاه شد. او شک و تردید نداشت که طلحه خلیفه خواهد شد. به همین سبب گفت : نعثل از رحمت خدا دور باد، دور بودنى ! اى کسى که انگشت تو شل است  بشتاب ! اى ابوشبل و اى پسر عمو شتاب کن . گویى هم اکنون به انگشت او مى نگرم که مردم شتابان همچون هجوم شتران با او بیعت مى کنند.

گوید : چون عثمان کشته شد طلحه کلیدهاى بیت المال و شتران گزنده و چیزهاى دیگرى را که در خانه عثمان بود برداشت ، ولى چون کار خلافت او تباه شد و صورت نگرفت ، آنها را به على بن ابیطالب پس داد.

اخبار عایشه در بیرون رفتن او از مکه به بصره ، پس از کشته شدن عثمان

ابومخنف لوط بن یحیى ازدى در کتاب خود مى گوید : چون خبر کشته شدن عثمان به عایشه که در مکه بود رسید، شتابان به سوى مدینه حرکت کرد و مى گفت : اى صاحب انگشت شل بشتاب ، خدا پدرت را بیامرزد! همانا مردم طلحه را شایسته و سزاوار خلافت مى دانند. چون به شراف رسید عبیدالله بن ابى سلمه لیثى با او روبرو شد. عایشه از او پرسید : چه خبر دارى ؟ گفت : عثمان کشته شد. عایشه سپس پرسید : پس از آن چه شد؟

عبید گفت : کارها براى آنان به بهترین انجام یافت و با على بیعت کردند. گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد اگر این کار صورت بگیرد. واى بر تو! بنگر چه مى گویى . گفت : اى ام المومنین ! حقیقت همان است که با تو گفتم . عایشه شروع به هیاهو و نفرین کرد. عبید گفت : اى ام المومنین ترا چه مى شود؟ به خدا سوگند، میان دو کرانه مدینه هیچ کس را شایسته تر و سزاوارتر از او براى خلافت نمى بینم و در همه حالات او براى مثل و مانندى نمى یابم ؛ به چه سبب به ولایت رسیدن او را خوش نمى دارى ؟ عایشه به او پاسخ نداد.

گوید : به طرق گوناگون روایت شده است که چون خبر کشته شدن عثمان در مکه به عایشه رسید، گفت : خدایش از رحمت دور بدارد! این نتیجه کارهاى خودش بود و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نیست .

گوید : قیس بن ابى حزم روایت مى کند و مى گوید : در سالى که عثمان کشته شد حج گزارده است و هنگامى که خبر مرگ عثمان به عایشه رسید همراه او بوده است که عایشه آهنگ مدینه کرد. قیس مى گوید : میان راه مى شنیده که عایشه مى گفته است . اى صاحب انگشت شل ، بشتاب . و هر گاه از عثمان نام مى برده مى گفته است : خداوند او را از رحمت خود دور بدارد! تا آنکه خبر بیعت با على به او رسیده است . قیس مى گوید : در این هنگام عایشه گفت : دوست مى داشتم آسمان بر زمین مى افتاد. و فرمان داد شترانش را به مکه برگردانند. من هم با او به مکه رفتم . میان راه گاه مى دیدم با خود چنان سخن مى گوید که پندارى با کسى سخن مى گوید و مى گفت : پسر عفان را مظلوم کشتند! من به او گفتم : اى ام المومنین ، مگر همین دم نشنیدم که مى گفتى خداوند او را از رحمت خویش دور بدارد؟ و من پیش از این ترا در حالى دیده ام که نسبت به عثمان از همه خشن تر و زشتگوتر بوده اى . گفت : آرى چنین بود، ولى چون در کار او نگریستم آنان نخست از او خواستند توبه کند و چون ماننت سیم پاک و سپید شد، در حالى که روزه بود و محرم ، در ماه حرام به سوى او هجوم بردند و کشتندش

گوید : از طرق دیگر روایت شده است که چون خبر کشته شدن عثمان به عایشه رسید گفت : خدایش از رحمت دور بدارد! گناهش ‍ او را کشت و خداوند قصاص کارهایش را از او گرفت . اى گروه قریش ، مبادا کشته شدن عثمان شما را اندوهگین سازد آن چنان که آن مرد سرخ روى ثمود قوم خود را اندوهگین و درمانده کرد. همانا سزاورارترین مردم به حکومت ذوالاصبع (طلحه ) است . و همینکه اخبار بیعت با على علیه السلام به او رسید گفت : بیچاره و درمانده شوند که هرگز حکومت را به خاندان تیم باز نمى گردانند.

طلحه و زبیر براى عایشه که در مکه بود نامه یى نوشتند که : مردم را از بیعت با على بازدار و خونخواهى عثمان را آشکار ساز. آن نامه را همراه خواهرزاده عایشه یعنى عبدالله بن زبیر براى او فرستاد. عایشه چون آن نامه را خواند ستیز خود را ظاهر ساخت و آشکارا خونخاه عثمان شد. ام سلمه (رض ) هم در آن سال در مکه بود و چون رفتار عایشه را دید خلاف او رفتار کرد و دوستى و یارى على علیه السلام را آشکارا ساخت . و این به مقتضاى ستیز و عداوتى است که در سرشت هووها نسبت به هم وجود دارد.

ابومخنف مى گوید : عایشه براى فریب ام سلمه و تشویق او به قیام براى خونخواهى عثمان پیش او آمد و گفت : اى دختر ابى امیه ! تو از میان همسران رسول خدا (ص ) نخستین کسى هستى که هجرت کردى وانگهى از همه زنان پیامبر بزرگترى و آن حضرت از خانه تو نوبت را میان ما تقسیم مى فرمود و جبریل در خانه تو از همه جا بیشتر آمد و شد داشت . ام سلمه گفت : این سخنان را به چه منظورى مى گویى ؟

عایشه گفت : عبدالله بن زبیر به من خبر داد که آن قوم نخست از عثمان خواستند توبه کند و همینکه توبه کرد او را در حالى که روزه بود در ماه حرام کشتند. اینک من تصمیم گرفته ام به بصره بروم ، طلحه و زبیر هم همراه من خواهند بود. تو هم با ما بیرون بیا شاید خداوند این کار را به دست ما و وسیله ما اصلاح فرماید. ام سلمه گفت : تو دیروز مردم را بر عثمان مى شورانیدى و درباره او بدترین سخنان را مى گفتى و نام او در نزد تو چیزى جز نعثل نبود، و تو خود منزلت على بن ابیطالب را در نظر رسول خدا مى شناسى ، آیا مى خواهى برخى را به تو تذکر بدهم .

عایشه گفت : آرى . ام سلمه گفت : آیا به خاطر دارى ، روزى من و تو در حضور پیامبر از مکه بازمى گشتیم و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از گردنه (قدید) فرود آمد در سمت چپ با على در گوشه یى خلوت کرد و چون مدت گفتگوى آنان طول کشید تو خواستى پیش آن دو بروى و سخن آنان را قطع کنى ؛ ترا از آن کار بازداشتم ، نپذیرفتى و به آن دو هجوم بردى . اندکى بعد گریان برگشتى پرسیدم : ترا چه شده است ؟ گفتى : در حالى که آن دو آهسته سخن مى گفتند شتابان پیش رفتم و به على گفتم : از نه شبانه روز زندگى پیامبر فقط یک شبانه روز آن به من تعلق دارد، اینک اى پسر ابى طالب ! چرا مرا با این یک روز خودم آزاد نمى گذارى ؟ در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله خشمگین و در حالى که از خشم چهره اش سرخ شده بود روى به من کرد و فرمود : بر جاى خود برگرد! به خدا سوگند هیچکس از افراد خانواده من و مردم دیگر على را دشمن نمى دارد مگر اینکه از ایمان بیرون است و من پیشیمان و درمانده برگشتم . عایشه گفت : آرى این موضوع را به یاد دارم

ام سلمه گفت : باز موضوع دیگرى را به یاد تو مى آور. آیا به خاطر دارى که من و تو در خدمت پیامبر بودیم ، تو مشغول شستن سر پیامبر بودى و من مشغول تهیه کشک و خرما – که آنرا دوست مى داشت – بودم ، در همان حال پیامبر سر خود را بلند کرد و فرمود (اى کاش مى دانستم که کدامیک از شما صاحب آن شترى هستید که موهاى دمش انبوه است و سگان حواب بر او پارس مى کنند و او از راه راست منحرف است .) من دست خود را از میان کشک و خرما بیرون کشیدم و گفتم : از این موضوع به خدا و رسول خدا پناه مى برم . سپس پیامبر بر پشت تو زد و فرمودند : (بر حذر باش که تو آن زن نباشى ) سپس خطاب به من فرمودند (اى دختر ابى امیه ، مبادا که تو آن زن باشى ، اى حمیراء (عایشه ) باش که من تو را از آن کار بیم دادم و برحذر داشتم .)

عایشه گفت : آرى این را هم به یاد دارم .
ام سلمه گفت : این موضوع را هم به یاد تو آورم که من و تو در سفرى همراه رسول خدا بودیم ، على در آن سفر عهده دار نگهدارى کفشها و جامه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله بود که آنها را مرمت مى کرد و مى شست . قضا را یکى از کفشهاى پیامبر سوراخ شد، على آن را برداشت و در سایه خار بنى نشست و به مرمت آن مشغول شد. در این هنگام پدرت همراه عمر آمدند و اجازه خواستند. من و تو پشت پرده رفتیم . آن دو وارد شدند و درباره آنچه مى خواستند با پیامبر سخن گفتند، سپس گفتند : اى رسول خدا، ما نمى دانیم تو چه مدت دیگر با ما خواهى بود، اگر مصلحت مى دانى به ما بگو پس از تو خلیفه چه کسى خلیفه ما خواهد بود تا پس از تو او براى ما پناهگاه باشد، پیامبر صلى الله علیه و آله به آن دو نفر فرمود : همانا که من هم اکنون جایگاه او را مى بینم و اگر او را معرفى کنم از او پراکنده خواهید شد، همانگونه که بنى اسرائیل از هارون بن عمران متفرق شدند. آن دو سکوت کردند و بیرون رفتند، و چون ما از پس پرده بیرون آمدیم تو که نسبت به پیامبر از ما گستاختر بودى ، گفتى : اى رسول خدا، چه کسى خلیفه ایشان خواهد بود؟ فرمود : مرمت کننده کفش . به دقت نگریستم کسى جز على ندید. تو گفتى : اى رسول خدا، من کسى جز على را نمى بینم . فرمود : آرى هموست .

عایشه گفت : این را هم به خاطر دارم . ام سلمه گفت : بنابراین ، خروج و قیام تو چه معنى دارد؟ عایشه گفت : به منظور اصلاح میان مردم مى روم و به خواست خداوند در این کار امید اجر دارم . ام سلمه گفت : خود دانى . عایشه از پیش او برگشت
ام سلمه آنچه را گفته بود و پاسخى را که شنیده بود براى على علیه السلام نوشت .
مى گویم : اگر بگویى که این موضوع نص صریح بر امامت على علیه السلام است ، بنابراین تو و یاران (معتزلى ) تو در این باره چه مى گویید؟

مى گویم : هرگز این موضوع آن چنان که تو پنداشته اى نص نیست ، زیرا پیامبر نفرموده است او را خلیفه کرد. بلکه فرموده است : (اگر مى خواستم کسى را خلیفه کنم او را خلیفه مى کرد. ) معنى این کلام حصول استخلاف نیست . البته مصلحت مکلفان در آن بوده اگر پیامبر (ص ) مامور مى بودند که در مورد امام پس از خود نص اظهار فرماید و این هم به مصلحت آنان بوده است که چون پیامبر صلى الله علیه و آله آن را با آراء خودشان واگذاشته و کسى را معین نفرموده است آنان براى خود هر کسى را که خواسته اند انتخاب کنند.

هشام بن کلبى در کتاب الجمل خویش آورده است که ام سلمه از مکه نامه یى به على علیه السلام نوشته و در آن چنین گفته است :
اما بعد، طلحه و زبیر و پیروان ایشان که پیروان گمراهى هستند مى خواهند همراه عایشه به بصره بروند. عبدالله بن عامر کریز همراه ایشان است . او مى گوید : عثمان مظلوم کشته شده است و آنان خونخواه اویند. خداوند با نیرو و یاراى خود آنان را مکافات خواهد فرمود. و اگر نه این است که خداوند ما را از خروج نهى فرموده است و فرمان داده است که در گوشه خانه بنشینیم بیرون آمدن در خدمت تو را رها نمى کنم و از یارى ، تو باز نمى ایستاد. اینک پسر خودم عمر بن ابى سلمه را که همچون خودم و جان من است به حضورت گسیل داشتم . امیرالمومنین ! نسبت به او سفارش به خیر فرماى .

گوید : چون عمر بن ابى سلمه به حضور على علیه السلام رسید على او را گرامى داشت و عمر همچنان در خدمت على علیه السلام بود و در همه جنگهاى آن حضرت با او بود. امیرالمؤ منین او را به امارت بحرین گماشت و به یکى از پسر عموهایش فرمود : شنیدم عمر بن ابى سلمه شعر مى گوید، چیزى از شعر او براى ما بفرست . او ابیاتى را فرستاد که بیت نخست آن چنین بود :
(اى امیرالمؤ منین ، اینک که مرا بلند آوازه فرمودى خویشاوندى ترا پادشاهى سرشار ارزانى داراد!)
گوید : على علیه السلام از شعر او تعجب کرد و او را استحسان فرمود.

نامه ام سلمه به عایشه 

از جمله سخنان مشهورى که گفته شده است این است که ام سلمه – که رحمت خدا بر او باد – براى عایشه نامه زیر را نوشته است :
(همانا تو سپر و دژ میان رسول خدا صلى الله علیه و آله و امت اویى و حجاب براى تو به پاس حرمت او مقرر شده است . قرآن دامنت را برچیده و جمع کرده است ، آن را آشکار ساز. در گوشه خانه ات بنشین و دامن خود را به صحرا مکش . اگر سخنى از پیامبر صلى الله علیه و آله را فریادت آورم – که آن را مى دانى – چنان خواهى شد که گویى مار سیاه و سپیده ترا گزیده است وانگهى اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله ترا ببیند که بر شتر تندرو نشسته اى و از آبشخورى به آبشخورى مى روى و عهد او را رها کرده و پرده اش را دریده اى چه خواهى گفت ؟ همانا ستون دین بر زنان پا برجا نمى شود و رخنه آن با ایشان ترمیم نمى گردد. صفات پسندیده زنان آهسته و پوشیده سخن گفتنن و شرم و آزرم است . گوشه خانه ات را آرامگاه خود قرار بده تا رسول خدا را بر آن حال دیدار کنى .

عایشه گفت : من به خیرخواهى و پند و اندرز تو آگاهم و بدانگونه که پنداشته اى نیست . من از اندیشه تو ناآگاه نیستم ، که اگر درنگ کنم و بمانم گاهى نیست و اگر بروم به قصد اصلاح میان دو گروه از مسلمانانم .
این موضوع را ابومحمد بن قتیبه در کتبا خود که در (غریب الحدیث ) تصنیف کرده است در باب ام سلمه به این شرح که برایت مى آورم نقل کرده است .
چون عایشه آهنگ بصره کرد، ام سلمه پیش او رفت و به او چنین گفت :

(همانا که تو دژ میان رسول خدا و امت اویى و حجاب تو بر پایه حرمت آن حضرت استوار شده است . قرآن دامنت را جمع کرده است ، آن را آشکار مساز. در گوشه خانه خود آرام بگیر و دامن بر صحرا میفشان . خداوند خود پاسدار این امت است . اگر رسول خدا مى خواست در این باره به تو سفارشى فرماید بدون تردید مى فرمود بلکه ترا از سیر و سفر در شهرها نهى مى فرمود و اینک کژروى مى کنى ، کژ روى . پایه و ستون اسلام بر فرض که کژى پیدا کند با زنان راست و استوار نمى شود و اگر رخنه یى پیدا کند با آنان ترمیم نمى گردد.

کارهاى پسندیده زنان دامن زیر پاى کشیدن ، آزرم و کوتاه گام برداشتن است . اگر پیامبر صلى الله علیه و آله ترا در صحرا و فلاتها بر ناقه تندرو ببیند که از آبشخورى به آبشخور دیگر مى روى به او چه خواهى گفت ؟ سیر و حرکت تو در نظر خداوند است و سرانجام در رستاخیز به حضور پیامبر خواهى رسید در حالى که پرده حجاب را دریده و عهد او را ترک کرده اى . اگر من این راهى را که تو مى پیمایى بپیمایم و سپس به من گفته شود به بهشت درآى ، از اینکه محمد صلى الله علیه و آله را در حالى دیدار کنم که حجاب او را دریده باشم ، آزرم خواهم کرد و آن حجاب را او بر من مقرر داشته است . اینک خانه خود را دژ خود و پوشش خود را آرامگاه خویش قرار ده تا به همان حال او را دیدار کنى و تو در آن حال بیشتر مطیع فرماین خدا خواهى بود و بیشتر یارى مى دهى از اینکه مرتکب کارى شوى که دین آنرا جایز و روا ندانسته است . بنگر آنچه را که در دین جایز و رواست انجام دهى ، و اگر براى تو سخنى را که خود مى دانى بگویم چنان خواهد بود که مار پیر و سیاه و سپید ترا گزیده باشد.)

عایشه گفت : پند و خیرخواهى ترا مى دانم ولى آنچنان که تو پنداشته اى نیست و بسیار راه خوبى است . راهى که در آن گروهى که مى خواهند جنگ کنند و به من متوسل شده اند، تا اصلاح کنم ، بنابراین اگر در خانه بنشینم عیبى ندارد و اگر هم بیرون روم در کارى است که مرا از آن چاره نیست و باید از اینگونه کارها انجام دهم .مى گویم : این سخن عایشه سخن کسى است که براى خروج و قیام معتقد به فضیلت است با آنکه مى داند خطا و اشتباه است و بر آن پافشارى مى کند.

چون عایشه آهنگ حرکت به سوى بصره کرد براى او در جستجوى شتر تنومندى برآمدند که هودج او را بر دوش کشد. یعلى بن امیه شتر معروف خود را که نامش (عسکر) و بسیار تنومند و قوى بود آمد. عایشه چون آن شتر را دید پسندید. شتربان با عایشه درباره قوت و استوارى آن شتر به گفتگو پرداخت و ضمن آن نام شتر را بر زبان آورد. عایشه همینکه کلمه(عسکر) را شنید انالله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و گفت : آنرا ببرید، مرا به آن نیازى نیست . و به یاد آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى او از این شتر نام برده و او را از سوار شدن بر آن منع کرده است . عایشه دستور داد شتر دیگرى براى او پیدا کنند و چون شترى که شبیه او باشد پیدا نشد جل و روپوش آن شتر را عوض کردند و به عایشه گفتند : شترى نیرومند و پرنیروتر از آن برایت پیدا کردیم و همان شتر را پیش ‍ او آوردند که به آن راضى شد.

ابومخنف مى گوید : عایشه به حفصه هم پیام فرستاد و از او خواست خروج کند و همراه او حرکت کند. خبر به عبدالله بن عمر رسید . پیش خواهر آمد و سوگندش داد که چنان نکند و او از اینکه آماده حرکت شده بود ماند و بارهایش را پیاده کردند.

مالک اشتر از مدینه خطاب به عایشه که در مکه بود چنین نوشت :اما بعد، همانا تو همسر رسول خدا صلوات الله علیه و آله هستى و آن حضرت ترا فرمان داده است که در خانه خود آرام و قرار بگیرى ، اگر چنان کنى براى تو بهتر است و اگر بخواهى چوبدستى خود را بر دست گیرى و روپوش خود را فروافکنى و براى مردم خود را آشکار سازى من با تو جنگ خواهم کرد تا ترا به خانه ات و جایگاهى که خدایت براى تو پسندیده است برگردانم .

عایشه در پاسخ او نوشت : اما بعد، تو نخستین عربى هستى که آتش فتنه را برافروخت و به تفرقه فرا خواند و با پیشوایان مخالفت کرد و براى کشتن خلیفه کوشش کرد. بخوبى مى دانى که خداوند عاجز نیست و از تو انتقام خون خلیفه مظلوم را خواهد گرفت . نامه ، تو به من رسید آنچه را؛ در آن بود فهمیدم و بزودى خداوند شر تو و کسانى را که در گمراهى و بدختى به تو تمایل دارند از من کفایت خواهد فرمود. انشاءالله .

ابومخنف مى گوید : چون عایشه در مسیر خود به منطقه حواءب – که نام آبى از خاندان عمر بن صعصعه است – رسید سگها بر او پارس کردند، تا آنجا که شتران سرکش رم کردند. یکى از همراهان عایشه به دیگران گفت : مى بینید سگهاى حواءب چه بسیارند و پارس کردن آنان چه شدید است ؟ عایشه لگام شتر را گرفت و گفت : اینها سگهاى حواءب هستند . مرا برگردانید، برگردانید که شنیدم رسول خدا چنین مى فرمود… و آن خبر را یادآور شد. کسى از میان قوم گفت : خدایت رحمت کناد! آرام باش که از حواءب گذشته ایم . عایشه گفت : آیا گواهى دارید!؟ براى او پنجاه عرب بیابانى را آوردند و به آنان جایزه اى دادند و همگى براى او سوگند خوردند که اینجا آب حواءب نیست و عایشه به راه خود ادامه داد. و چون عایشه و طلحه و زبیر به ناحیه (حفرابى موسى ) که نزدیک بصره است رسیدند، عثمان به حنیف که در آن هنگام کارگزار على علیه السلام بر بصره بود، ابوالاسود دوئلى را پیش آنان فرستاد تا از نیت ایشان آگاه گردد. او پیش عایشه رفت و از سبب حرکتش پرسید. گفت : درصدد خونخواهى عثمانم .

ابوالاسود گفت : کسى از کشدنگان عثمان در بصره نیست . گفت : راست مى گویى آنان در مدینه و همراه على بن ابیطالب هستند؛ من آمده ام تا مردم بصره را براى جنگ با او آماده کنم و تحریض کنم . چگونه است که از تازیانه عثمان بر شما اصابت مى کرد خشمگین شویم و از شمشیرهاى شما براى عثمان به خشم نیاییم ؟

ابوالاسود به او گفت : ترا با تازیانه و شمشیر چه کار؟ تو بازداشته رسول خدایى و به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگیرى و کتاب پروردگارت را تلاوت کنى . جنگ و جهاد بر زنان نیست و خونخواهى بر عهده ایشان نهاده نشده است و همانا على به عثمان از تو سزاوارتر و از لحاظ خویشاوندى نزدیک تر است ، هر دو از عقاب عبدمناف اند. عایشه گفت : من باز نمى گردم تا کارى را که بر آن آمده ام انجام دهم . اى ابوالاسود! آیا مى پندارى کسى اقدام به جنگ با من خواهد کرد؟ ابوالاسود گفت : آرى ، به خدا سوگند جنگى که سست ترین حالت آن هم بسیار شدید خواهد بود.

گوید : ابوالاسود برخاست و پیش زبیر آمد و گفت : اى اباعبدالله ! مردم ترا چنان دیده اند که روز بیعت با ابوبکر قبضه شمشیرت را در دست داشتى و مى گفتى : هیچکس براى خلافت سزاوارتر از پسرابى طالب نیست . این حال تو کجا و آن کجا؟ زبیر سخن از خون عثمان به میان آورد. ابوالاسود گفت : آن چنان که به ما خبر رسیده است تو و دوستت (طلحه ) عهده دار آن کار بوده اید. زبیر به ابوالاسود گفت : پیش طلحه برو و بشنو چه مى گوید. او پیش طلحه رفت و دید در گمراهى خویش خیره سر است و بر جنگ اصرار مى ورزد. او پیش عثمان بن حنیف برگشت و گفت : جنگ است ، جنگ ، براى آن آماده باش . چون على علیه السلام در بصره فرود آمد عایشه به زید بن صوحان عبدى چنین نوشت :
(از عایشه دختر ابوبکر صدیق و همسر پیامبر صلى الله علیه و آله به پسر خالص خود، زید بن صوحان . اما بعد، در خانه خود اقامت کن و مردم را از یارى على بازدار و باید از تو اخبارى به من برسد که دوست مى دارم ، که تو در نظر من مطمئن ترین افراد خاندانم هستى . والسلام .)
زید در پاسخ او نوشت : از زید بن صوحان ، به عایشه دختر ابوبکر. اما بعد، همانا خداوند به تو فرمانى داده است و به ما فرمانى . به تو فرمان داده است در خانه ات آرام بگیرى و به ما فرمان داده است جهاد کنیم . نامه ات به من رسید که در آن به من دستور داده بودى خلاف آنچه خداوند به من فرمان داده است رفتار کنم و در آن صورت کارى را که خداوند براى تو مقرر داشته است من انجام مى دهم و کارى را که خداوند مرا به آن فرمان داده است تو انجام مى دهى . بنابراین فرمان تو اطاعت نمى شود و نامه تو بدون پاسخ است . والسلام

این دو نامه را شیخ ما ابوعثمان عمرو بن بحرجاحظ از قول شیخ ما ابوسعید حسن بصرى روایت کرده است .
عایشه در جنگ جمل سوار بر شترى شد که نامش عسکر بود. در هودجى نشست که بر آن شاخه هاى درخت نصب کرده بودند و روى آن پوست پلنگ کشیده بودند و روى آن زره آهنى نصب کرده بودند.

شعبى ، از مسلم بن ابى بکره ، از پدرش ، بى بکره نقل مى کند که گفته است :چون طلحه و زبیر به بصره آمدند نخست شمشیر خویش را بر شاخه آویختم و قصد یارى دادن آن دو را داشتم و چون پیش عایشه رفتم دیدم او امر و نهى مى کند و در واقع فرمان ، فرمان اوست . حدیثى را به خاطر آوردم که از پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده بودم که مى فرمود : (هرگز گروهى را که کار ایشان را زنى تدبیر کند رستگار نخواهند شد ). برگشتم و از ایشان کناره گرفتم . این خبر به صورت دیگرى هم روایت شده که چنین است : (گروهى پس از من خروج مى کنند که سالارشان زن است . هرگز رستگار نمى شوند.)

گوید : رایت سپاه عایشه در جنگ جمل همان شتر او بود و رایتى نداشت .

هنگامى که مردم رویاروى یکدیگر صف کشیده بودند و آماده جنگ مى شدند عایشه سخنرانى کرد و چنین گفت :اما بعد، ما بر عثمان تازیانه زدن او اینکه جوانان را به فرماندهى مى گماشت و مراتع را قرقگاه قرار مى داد عیب مى شمردیم . شما از او خواستید رضایت شما را جلب کند و پذیرفت و پس از اینکه او را همچون جامه پاک ساختید و شستید بر او تاختید و خون او را به حرام ریختید. به خدا سوگند مى خورم که او از همه شما پاک تر و در راه خدا پرهیزگارتر بود .

و چون دو گروه رویاروى یکدیگر ایستادند على علیه السلام سخنرانى کرد و چنین فرمود : شما جنگ را با این قوم شروع مکنید تا ایشان شروع کنند که به لطف خداوند شما بر حجت و برهانید. خوددارى از شروع جنگ و اقدام آنان به جنگ حجت دیگرى است و چون با آنان جنگ کردید هیچ زخمى و مجروحى را مکشید و اگر ایشانرا شکست دادید و گریختند، هیچ گریخته و پشت به جنگ کرده اى را تعقیب مکنید و هیچ عورتى را برهنه مسازید و هیچ کشته یى را مثله مکنید و چون به قرارگاه ایشان رسیدید هیچ پرده اى را مدرید و وارد خانه یى مشوید و از اموال ایشان چیزى مگیرید و هیچ زنى را با آزار خود به هیجان میاورید. اگر چه به شما و امیران و نیکوان شما دشنام دهند که آنان ناتوان هستند. به ما در آن روزگار که زنان مشرک بودند فرمان داده مى شد از ایشان دست بداریم و اگر مردى بر زنى با چوبدستى و ترکه مى زد او و فرزندانش را پس از او سرزنش مى کردند.

افراد قبیله ضبه اطراف شتر کشته شدند آن چنان که همه افراد مهم آنان از بین رفتند. افراد قبیله ازد لگام شتر را گرفتند. عایشه پرسید : شما کیستید؟ گفتند : ازد. گفت : صبر پیشه سازید که آزادگان صبر مى کنند. عایشه مى گفت : من نصرت و پیروزى را در ضبه مى دیدم و چون آنان را از دست دادم بر من ناخوش آمد و ازد را بر آن کار تشویق کردم و جنگى سخت کردند. و شتر را از هر سو تیرباران مى کردند آن چنان که هودج به شکل خارپشتى شدچون مردم کنار لگام شتر نابود مى شدند و دستها بریده و جانها از بدنها خارج مى شد،

على علیه السلام فرمود : مالک اشتر و عمار را پیش من فرا خوانید. آن دو آمدند. فرمود : بروید این شتر را پى کنید که تا آن زنده باشد آتش جنگ فرو نمى نشیند، آنان تشر را قبله خود قرار داده اند. آن دو رفتند، دو جوان هم از قبیله مراد به همراه ایشان بودند که نام یکى از آن دو عمر بن عبدالله بود. آنان هواره به مردم ضربه مى زندند تا آنکه به کنار شتر راه پیدا کردند و آن مرد راهى بر پى هاى شتر ضربه زد. شتر با بانگى سخت روى پاهاى خود نشست و سپس به به پلو غلتید و مردم از اطراف آن گریختند. على علیه السلام با صداى بلند فرمان داد بندهاى هودج را ببرید و سپس ‍ به محمد بن ابوبکر فرمود : خواهرت را از من کفایت کن . محمد او را سوار کرد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعى مسکن داد.

على علیه السلام عبدالله بن عباس را پیش عایشه گسیل داشت و به او پیام و فرمان داد که به مدینه برود. گوید : رفتم و چون بر عایشه وارد شدم براى من چیزى که بر آن بنشینم ننهاد، من خود تشکچه اى را که میان بارهایش بود برداشتم و بر آن نشستم . گفت اى عباس ! بر خلاف سنت رفتار کردى ، در خانه ما بدون اجازه ما بر تشکچه ما نشستى . من گفتم : اینجا آن خانه تو که خداوند فرمان داده است در آن آرام بگیرى نیست و اگر خانه تو مى بود بر تشکچه تو بدون اجازه ات نمى نشستم . سپس گفتم : امیرالمومنین مرا پیش تو فرستاده و به تو فرمان مى دهد به مدینه کوچ کنى .

گفت : امیرالمؤ منین کیست ! امیرالمؤ منین عمر بود. گفتم : عمر و على . گفت : من نمى پذیرم . گفتم : به خدا سوگند، این خوددارى تو که کوتاه مدت و پر مشقت و کم بهره بود و شومى و نافرخندگى آشکار، و این نپذیرفتند تو بیشتر از زمان دوشیدن میشى طول نکشید و چنان شدى که نه فرمان بدهى و نه از چیزى نهى کنى و نه چیزى مى گیرى و نه مى توانى ببخشى و تو آن چنانى که آن مرد اسدى سروده است :(همواره اهداء قصاید میان ما بر یاد خوش دوستان و فراوانى القاب بود تا آنکه تو آنانرا رهاى کردى ، گویى کار تو در هر انجمنى همچون وز وز مگسى است .)

ابن عباس مى گوید : عایشه چنان گریست که صداى گریه اش از پشت پرده شنیده شد و گفت : من شتابان به خواست خداوند متعال به سرزمین خود برمى گردم . به خدا سوگند، هیچ سرزمینى براى من ناخوش تر از سرزمینى که شما در آن باشید نیست . گفتم : به چه سبب ؟ به خدا سوگند، ما ترا مادر مؤ منان و پدرت را صدیق مى دانیم . گفت : اى عباس آیا به وجود پیامبر صلى الله علیه و آله به من منت مى گزارى ؟ گفتم : چرا نباید منت بگزارم که گر او از تو مى بود بر من به وجود او منت مى نهادى . سپس به حضور على علیه السلام رسیدم و سخنان عایشه را به او گفتم . شاد شد و به من فرمود (فرزندانى که برخى از نسل برخى دیگرند و خداى شنواى داناست )  و در روایت دیگرى فرمود : من به تو دانا بودم که ترا فرستادم(1)

کشته شدن طلحه

گوید: در مورد طلحه چنین بود که چون طرفداران و سپاه طلحه و زبیر سستى گرفتند مروان گفت : جز امروز دیگر نخواهم توانست انتقام خون عثمان را از طلحه بگیرم و تیرى بر او انداخت که به ساق پایش خورد و رگ بزرگ آن را درید و خون از او مى رفت . طلحه از یکى از غلامان خود که استر داشت یارى خواست ؛ او را سوار کرد و پشت به جنگ داد و به غلام خود مى گفت : اى واى بر تو، آیا جایى پیدا نمى شود که بتوانم پیاده شوم ، این خونریزى مرا کشت ! غلامش به او مى گفت : بگریز و خود را نجات بده وگرنه آن قوم به تو خواهند رسید. طلحه گفت : به خدا سوگند کشته شدن هیچ پیرمرد محترمى را ضایع تر از کشته شدن خودم ندیده ام . سرانجام به یکى از خانه هاى بصره رسید و فرود آمد و همانجا مرد.

و روایت شده است که پیش از آن که مروان به طلحه تیر بزند او چند تیر دیگر خورده بود و چند جاى بدن او زخمى بود.
ابوالحسن مدائنى روایت مى کند که على علیه السلام از کنار بدن طلحه که جان مى داد عبور کرد کرد و گفت : به خدا سوگند که بسیار ناخوش مى داشتم شما را این چنین در شهرها در خاک و خون افتاده ببینم ولى تقدیر هر چیز که حتمى شده باشد اتفاق خواهد افتاد و سپس به این ابیات تمثل جست :
(و چون با شتاب آهنگ کارى مى کنى نمى دانى در کدام سرزمین فروماندگى تو را در مى یابد، شخص بینوا نمى داند چه هنگام توانگرى اوست و توانگر نمى داند چه هنگام بینوا مى شود …).(2)



(1)خطبه79شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

(2)خطبه148شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

محمد بن ابى بکر(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

محمد بن ابى بکر و فرزندانش

مادر محمد بن ابى بکر اسماء دختر عمیس بن نعمان بن کعب مالک بن قحافه بن خثعم است .او نخست همسر جعفر بن ابیطالب بود و همراه او به حبشه هجرت کرد و براى جعفر در حبشه عبدالله بن جعفر را(که از شدت بخشندگى به جواد معروف است ) زایید، پس از آنکه جعفر در جنگ موته شهید شد. ابوبکر با اسماء ازدواج کرد و محمد را براى او زایید و پس از آنکه ابوبکر درگذشت على بن ابیطالب علیه السلام با اسماء ازدواج کرد و محمد (ربیب )  و پرورش یافته وى و به منزله فرزند اوست . او از کودکى با شیر آمیخته به دوستى اهل بیت و تشیع تغذیه شده و بر آن پرورش یافته است و براى خود پدرى جز على نمى شناخته است و براى هیچ کس فضیلت على علیه السلام را قائل نبوده است ؛ تا آنجا که على علیه السلام هم مى گفته است : محمد پسر من از صلب ابوبکر است . کنیه محمد، به گفته ابوقیبه ، ابوالقاسم بوده است .  کسان دیگرى غیر از وى کنیه او را عبدالرحمان گفته اند.

محمد از پارسایان قریش بوده است . او از کسانى است که روز جنگ خانه عثمان بر ضد او مردم را یارى داده است . و این مساله که او عهده دار کشتن عثمان بوده یا نبوده مورد اختلاف است . از جمله فرزندان محمد بن ابى بکر قاسم بن محمد است که فقیه و فاضل حجاز بوده است و از فرزندان قاسم عبدالرحمان بن قاسم است که کنیه اش ابومحمد و او هم از فضلاى قریش بوده است . ام فروه هم دختر قاسم بن محمد است که او را ابوجعفر محمد بن على باقر علیه السلام به همسرى برگزیده و او جعفر بن محمد صادق علیه السلام را زاییده است . سید رضى در این قصیده خود به ام فروه اشاره مى کند که مى گوید :(گروهى با کسانى که آنان از ایشان نیستند به ما افتخار مى کنند آن هم به خاندانهاى تیم و عدى به هنگامى که سوابق برشمرده مى شود……. و اگر على نمى بود هرگز بر پشته هاى شرف فرا نمى رفتند و شتران خود را در چمنزار و آبشخورى از آن فرود نمى آوردند…..)

این سخن که او مى گوید : (و اگر على نمى بود…) ناظر به گفتار مامون است که ضمن بیان ابیاتى که در مدح على علیه السلام سروده چنین گفته است :(مرا به سبب محبت ورزیدن به ابوالحسن نکوهش مى کنند و در نظرم این خود از شگفتیهاى این روزگار است .)
بیتى که سید رضى به آن نظر داشته است این بیت مامون است :(اگر على نبود هرگز براى بنى هاشم فرماندهى فراهم نمى شد و در طول روزگار همواره خوار و زبون مى بودند و نسبت به آنان عصیان و ستم مى شد.)

هاشم بن عتبه بن ابى وقاص و نسبت او

هاشم بن عتبه بن ابى وقاص مالک بن اهیب بن عبدمناف بن زهره بن کلاب بن مره بن کعب بن لوى بن غالب ، برادر زاده سعد بن ابى وقاص یکى از ده تنى است که به آنان مژده بهشت داده شده است . پدرش عتبه بن ابى وقاص همان کسى است که در جنگ احد دندانهاى میانه رسول خدا صلى الله علیه و آله را شکست و لبها و چهره پیامبر را درید  و رسول خدا صلى الله علیه و آله شروع به پاک کردن خون از چهره خویش کرد و مى فرمود : چگونه ممکن است قومى که چهره پیامبر خود را با خون خضاب مى کند و او آنان را به پروردگارشان فرا مى خواند رستگار مى شوند؟ و خداوند عزوجل در این مورد این آیه را نازل فرمود :(از این کار بر تو چیزى نیست که خداى یا توبه دهد ایشان را یا عذاب کند که آنان ستمگرانند.)

حسان بن ثابت هم در این مورد اشعارى سروده و ضمن آن گفته است :(اى عتیب پسر مالک ! پروردگار من تو را فرو کوبد و پیش از مرگ صاعقه یى بر تو فرو فرستد…)

حسان بن ثابت ضمن این اشعار به عتبه بن مالک (بنده عذره ) است و این بدان سبب است که درباره نسبت عتبه و برادران و نزدیکان اختلاف است و گروهى از نسب شناسان گفته اند : آنان از قبیله عذره و فرزندخواندگان قریش هستند. خبر و داستان ایشان در کتب انساب آمده است .

عبدالله بن مسعود و سعد بن ابى وقاص به روزگار حکومت عثمان در موردى اختلاف پیدا کردند و به ستیز پرداختند، سعد بن ابى وقاص به عبدالله گفت : اى بنده هذیل ساکت با- عبدلله هم به او گفت : این بنده عذره ساکت باش .
هاشم بن عتبه ملقب به مرقال است و چون همواره شتابان به جنگ مى رفته انى لقب به او داده شده است . او از شیعیان على است و هنگامى که به شرح گفتار امیرالمؤ منین در جنگ صفین برسیم خبر کشته شدن هاشم را به تفصیل خواهیم آورد.
اما گفتار امیرالمؤ منین که در این خطبه مى گوید : (براى آنان عرصه مصر را خالى نمى گذاشت ) بدین سبب است که محمد بن ابى بکر که خدایش رحمت کناد همینکه کار بر او دشوار شد مصر را براى شورشیان رها کرد و چنین پنداشت که با گریز خود جانش را نجات مى دهد، و نجات پیدا نکرد او را گرفتند و کشته شد.

گفتار دیگر على علیه السلام هم که مى گوید : (به آنان فرصت نمى داد) یعنى به گونه یى رفتار نمى کرد که آنان فرصتى یابند.
ما اینک نخست کسانى را که على علیه السلام به حکومت مصر گماشته است تا هنگامى که مصر به تصرف معاویه درآید و محمد بن ابى بکر شد نقل مى کنیم . و مطالب خود را در این باره از کتاب ابراهیم بن سعد بن هلال ثقفى یعنى الغارات برگرفته ایم .

حکومت قیس بن سعد بن عباده بر مصر و عزل او 

ابراهیم مى گوید : محمد بن عبدالله بن عثمان ثقفى ، از على بن محمد بن ابى سیف ، از کلبى که براى ما نقل کرد که محمد بن ابى حذیقه بن عتبه بن ربیعه بن عبدشمس که در مصر بود مصریان را براى کشتن عثمان تحریص مى کرد. چون مصریان آهنگ عثمان کردند و او را به محاصره درآوردند محمد بن ابى حذیفه بر کارگزار و حاکم عثمان در مصر که عبدالله بن سعد بن ابى سرح شورش ‍ کرد و او را که از خاندان عامر بن لوى بود از مصر بیرون راند و خود با مردم نماز مى گزارد. عبدالله بن سعد بن ابى سرح از مصر بیرون آمد و در نواحى مرزى فلسطین مقیم و منتظر شد تا ببیند کار عثمان به کجا مى کشد؛ در این هنگام سوارى پیدا شد. او به سوار گفت : اى بنده خدا چه خبر دارى ؟ خبر مردم در مدینه چگونه بود؟ گفت : مسلمانان عثمان را کشتند.

ابن ابى سرح انالله و اناالیه راجعون گفت و پرسید : اى بنده خدا، پس از آن چه کردند؟ گفت : با پسر عموى پیامبر صلى الله علیه و آله ، یعنى على بن ابیطالب ، بیعت کردند. او باز هم استرجاع کرد. آن مرد به او گفت : چنین مى بینم که کشته شدن عثمان و حکومت على در نظر تو یکى است . گفت : آرى مرد با دقت بر او نگریست و او را شناخت و گفت : خیال مى کنم تو عبدالله بن سعد امیر مصر هستى . گفت : آرى . گفت : اگر ترا به زنده بودن نیاز است براى نجات خویش بشتاب که تصمیم على و یارانش درباره تو یارانت چنین است که اگر بر شما دست یابد شما را مى کشند یا از سرزمین مسلمانان تعبید مى کنند، و هم اکنون امیر مصر اندکى پس از من خواهد آمد. پرسید : چه کسى امیر مصر شده است ؟ گفت : قیس بن سعد بن عباده .

ابن ابى سرح گفت : خداوند محمد بن ابى حذیفه را از رحمت خود دور بدارد! که بر پسر عموى خود ستم کرد و با آنکه عثمان متکفل او بود و او را پرورش داد و نسبت به او نیکى کرد و در امان خود پناه داد براى کشتن او کوشش کرد و مردان را مجهز و گسیل داشت تا عثمان کشته شد و او بر کار گزارش خروج کرد. ابن ابى سرح از آنجا بیرون آمد و خود را به دمشق و پیش معاویه رساند.

ابراهیم مى گوید : قیس بن سعد بن عباده از شیعیان و خیرخواهان على علیه السلام بود و چون على عهده دار خلافت شد به او فرمود : به مصر برو که ترا به حکومت آن گماشتم ؛ اینک بیرون دروازه مدینه برو و افراد مورد اعتماد و کسانى را که دوست مى دارى همراهت باشند جمع کن ، تا هنگامى که وارد مصر مى شوى لشکرى با تو باشد که این موضوع براى دشمن تو مایه بیم و براى دوست تو مایه عزت است و چون به خواست خداوند وارد مصر شدى نسبت به نیکان نیکى کن و نسبت به آشوبگران سخت گیر باش و با عموم مردم مدارا کن ، که مدارا و مهربانى فرخنده است

قیس گفت : اى امیرالمؤ منین ، خدایت رحمت فرماید! آنچه گفتى فهمیدم ، اما سپاه را من براى تو باقى مى گذارم که اگر به آنان نیازمند شدى نزدیک تو باشند و اگر خواستى آنان را به سویى گسیل دارى براى تو آماده باشند و من خود و افراد خانواده ام به مصر مى رویم . اما آنچه در مورد مدارا و احسان که به من سفارش فرمودى از خداوند متعال هم در این باره یارى مى جویم .

گوید : قیس همراه هفت تن از افراد خاندانم خویش بیرون آمد و چون به مصر رسید به منبر رفت و فرمان داد تا نامه یى را که همراهش بود براى مردم بخوانند و در آن نامه چنین آمده بود :از بنده خدا امیرالمؤ منین على به هر کس از مسلمانان که این نامه من بر او بلاغ شود. سلام بر شما باد، نخست همراه شما خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنم .

اما بعد، خداوند متعال با تدبیر و قضاى خود و گزینه پسندیده خویش اسلام را دین خود و فرشتگان و پیامبران خویش قرار داده است و پیامبران خود را بدان منظور به سوى بندگان گسیل فرموده است . و از جمله چیزهایى که خداوند با آن این امت را گرامى داشته و فضیلت را ویژه او گردانیده است که محمد صلى الله علیه و آله را براى آنان مبعوث فرموده است و او به ایشان کتاب و حکمت و سنت و فرایض را آموخت و آنان را تادیب کرد که هدایت یابند و جمع کرد تا پراکنده نشوند و پاکیزه شان ساخت تا پاک شوند. و چون آنچه را در این باره بر عهده اش بود انجام داد، خدایش او را به سوى خویش بازگرفت . سلامها و درود و رحمت و رضوان خداوند بر او باد. آن گاه مسلمانان پس از او دو امیر صالح را به خلافت برگزیدند و آن دو به کتاب و سنت عمل کردند و سیرت رسول خدا را زنده داشتند و از سنت تجاوز نکردند و درگذشتند. خدایشان رحمت کناد! پس از آن دو حاکمى به حکومت رسید که بدعتها پدید آورد. امت نخست فرصت اعتراض یافتند و اعتراض کردند و پس از آن خشم گرفتند و تغییرش دادند. آنگاه بیامدند و با من بیعت کردند و من از پیشگاه خداوند طلب هدایت مى کنم و براى تقوى از او یارى مى جویم . همانا براى شما بر عهده ما عمل به کتاب خدا و سنت رسول او و قیام به حق آن و خیر خواهى براى شما در غیاب شماست و در آنچه بر خلاف گویید از خداوند یارى مى طلبیم . و خداى ما را بسنده و بهترین کارگزار است .

همانا قیس بن سعد انصارى را به امیرى شما فرستاد. با او همکارى کنید و او را بر حق یارى دهید. او را فرمان دادم تا نسبت به نیکوکارتان نیکى کنید و بر آشوبگر شما سخت گیرد و با عوام و خواص شما مهربانى و مدارا کند. او از کسانى است که روش او را مى پسندم و به صلاح و خیر اندیشى او امیدوار. از بارگاه خداوند براى خود و شما عمل پاک و پاداش بزرگ و رحمتى فراخ مسالت مى دارم . و سلام و رحمت و برکتهاى خدا بر شما باد!

این نامه را عبدالله بن ابى رافع در صفر سال سى و ششم نوشت .
ابراهیم ثقفى مى گوید : چون نامه خوانده شد قیس بن سعد بن عباده براى خطبه برخاست . نخست ستایش و نیایش خدا را بر زبان آورد و سپس چنین گفت : سپاس خداوندى را که حق او را بیاورد و باطل را نابود کرد و ستمگران را اینک برخیزید و با شرط عمل به کتاب خدا و سنت پیامبرش بیعت کنید و اگر ما به کتاب خدا و سنت رسولش عمل نکردیم ما را بر گردن شما بیعتى نخواهد بود.
مردم برخاستند و بیعت کردند و مصر و توابع آن براى قیس استوار شد و او کارگزاران خویش را به نواحى آن گسیل داشت . فقط در یکى از شهرهاى مصر که مردمش موضوع کشته شدن عثمان را گناهى بزرگ مى دانستند و مردى از بنى کنانه به نام یزید بن حارث آنجا بود درنگ پیش آمد. آنان به قیس پیام دادند که ما به حضورت نمى آییم ، تو کارگزاران خود را بفرست که زمین زمین توست ، ولى ما را به حال خود آزاد بگذار تا بنگریم که کار مردم به کجا مى انجامد.

محمد بن مسلمه بن مخلد صامت انصارى قیام کرد و خبر کشته شدن عثمان را براى مردم بازگو کرد و از آنان خواست تا براى خونخواهى عثمان قیام کنند. قیس به او پیام فرستاد : اى واى بر تو، آیا بر من شورش مى کنى ! به خدا سوگند، دوست نمى دارم در قبال کشته شدن تو پادشاهى مصر و شام از من باشد؛ خون خود را حفظ کن . مسلمه بن مخلد پیام داد : تا هنگامى که تو والى مصر باشى من از قیام بر ضد تو خوددارى مى کنم .

قیس بن سعد بن عباده مردى با اندیشه و دور اندیش بود، به کسانى که کناره گرفته بودند پیام فرستاد که شما را مجبور به بیعت نمى کنم و شما را به حال خود رها مى سازم و با شما مدارا مى کنم و دست از شما باز مى دارم و با آنان و مسلمه بن مخلد مدارا کرد و به گرد آورى خراج پرداخت . و هیچ کس با او ستیز نکرد

ابراهیم ثقفى مى گوید : على علیه السلام به جنگ رفت در حالى که قیس حاکم مصر بود و چون از بصره به کوفه برگشت قیس همچنان بر مصر حکومت مى کرد و وجود او بیش از همه مردم بر معاویه گران مى آمد، زیرا مصر و توابع آن به شام نزدیک است و معاویه بیم داشت که مبادا على علیه السلام همراه مردم عراق و قیس هم با مردم مصر بر او حمله کنند و او میان آن دو (به دام ) افتد؛ لذا معاویه پیش از آن که على علیه السلام از کوفه به صفین حرکت کند براى قیس بن سعد بن عباده چنین نوشت :

از معاویه بن ابى سفیان ، به قیس بن سعد. سلام بر تو باد.! همراه تو خداوندى را که خدایى جز او نیست مى ستایم . اما بعد، همانا اگر شورش شما بر عثمان به سبب بدعتى بود که دیدید و یا تازیانه یى که زده بود و یا به خاطر آنکه مردى دشنام داد و دیگرى را نکوهش ‍ کرد و یا اینکه نوجوانان خاندان خود را به کارگزارى مى گماشت ، خود نیکو مى دانستید که ریختن خونش روا نیست و آن کار براى شما جایز نمى باشد، ولى مرتکب گناهى بزرگ شدید و کارى سخت ناستوده انجام دادید. اینک اى قیس ! اگر از کسانى بوده اى که مردم را بر کشتن او جمع کرده و کشیده اى ، به سوى خدا توبه کن که توبه پیش از مرگ ممکن است کارساز باشد. اما در مورد سالار تو (على علیه السلام ) یقین پیدا کرده ایم که او مردم را وادار و تحریک به کشتن عثمان کرد و سرانجام او را کشتند. و همانا بیشتر قوم تو از خون عثمان برکنار نیستند. اینک اى قیس ! اگر مى توانى در زمره کسانى باشى که از خونخواه عثمان باشند چنان کن و در این کار از ما بر ضد على پیروى کن . اگر من پیروز شوم تا هنگامى که زنده باشم حکومت (دو عراق )  براى تو و حکومت حجاز نیز براى هر یک از افراد خانواده ات که دوست داشته باشى خواهد بود و افزون از این هم هر چه از من مى خواهى بخواه ، که هر چه بخواهى به تو خواهم داد و تصمیم و راى خود را در آنچه براى تو نوشتم براى من بنویس .

و چون نامه معاویه به قیس رسید خوش داشت که با او امروز و فردا کند و کار خود را براى او آشکار نسازد و شتابى هم در اعلان جنگ به او نکند. از این رو در پاسخ او چنین نوشت .

اما بعد، نامه ات به من رسید و آنچه را درباره عثمان نوشته بودى فهمیدم ، این کار و موضوعى است که من اصلا به آن نزدیک نشده ام . نوشته بودى سالار من کسى است که مردم بر عثمان شورانیده و تحریک کرده است تا او را کشته اند. این هم کارى است که من هرگز بر آن آگاه نبوده ام و تذکر داده بودى که بیشتر افراد خاندان من از خون عثمان برکنار نیستند و حال آنکه به جان خودم سوگند که خویشاوندان من از همه مردم براى اصلاح کار او کوشاتر بودند. اما آنچه که از من خواسته اى که با تو براى خونخواهى عثمان بیعت کنم و چیزهایى که بر من عرضه داشتى فهمیدم و این کارى است که مرا در آن فکر و نظر است و نمى توان در آن مورد شتاب کرد و به هر حال من اینک از تو دست باز مى دارم و از جانب من کارى که ناخوشایندت باشد سر نخواهد زد،تا به خواست خداوند متعال تو بیندیشى و ما هم بیندیشیم . و سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد

ابراهیم ثقفى مى گوید : همینکه معاویه نامه قیس را خواند که گاه به او نزدیک شده است و گاه فاصله گرفته است (آن را دو پهلو یافت ) و احساس ایمنى نکرد که در این باره خدعه و فریب و نیندیشیده باشد و براى قیس نوشت :

اما بعد نامه ات را خواندم نه چنانت نزدیک دیدم که ترا در حال صلح و دوست پندارم و نه چنانت دور دیدم که در حال جنگ و دشمن پندارم ، ترا همچون ریسمان چاهى ژرف دیدم که چون من با حیله و نیرنگ فریب نمى خورد آن هم در حالى که با او مردان بسیار و لگام اسبان فراوان باشد. اینک اگر آنچه را به تو عرضه داشتم پذیرفتى آنچه به تو خواهم بخشید از آن تو خواهد بود و اگر نپذیرفتى مصر را بر تو آکنده از سواران و پیادگان خواهم کرد. والسلام .

چون قیس نامه معاویه را خواند و دانست که او طول دادن و امروز و فردا کردن از او را نخواهد پذیرفت ، آنچه در دل داشت براى معاویه آشکار ساخت و براى او چنین نوشت : از قیس بن سعد به معاویه بن ابى سفیان :
اما بعد، شگفتا که مرا مردى سست اندیشه پنداشته اى و به فریب دادن من طمع بسته اى که بخواهى مرا به راهى که خود مى خواهى برانى – جز تو دیگرى بى پدر باشد – طمع دارى که من از دایره اطاعت مردى که از همه مردم به حکومت سزاوارتر و از همگان گویا بر حق و رهنمونتر و از همگان به رسول خدا نزدیک تر است بیرون آیم و فرمان مى دهى با اطاعت تو در آیم که از همگان براى حکومت دورتر و گمراه کننده و طاغوتهایى از طاغوتهاى شیطان جمع شده اند. اما اینکه گفته اى مصر را بر من سواران و پیادگان انباشته مى کنى ، اگر من ترا از این کار باز ندارم و فرصت آنرا به دست آورى مرد خوشبختى خواهى بود. و والسلام

و چون این نامه قیس به معاویه رسید ناامید شد و جایگاه او هم در مصر بر او گران آمد. و هر کس دیگر هم که به جاى قیس بود براى معاویه خوشایند و مطلوب نمى نمود، زیرا او از قدرت و شجاعت و دلیرى و سختگیرى قیس بر خود آگاه بود.از این رو معاویه براى مردم چنین اظهار داشت : قیس با شما بیعت کرده است ، براى او دعا کنید. معاویه نامه یى را که در آن ملایمت نشان داده و او را به خود نزدیک ساخته بود براى مردم خواند و نامه یى هم از سوى قیس جعل کرد و براى مردم شام خواند که متن آن چنین بود : براى امیر معاویه بن ابى سفیان ، از قیس بن سعد. اما بعد، همانا که کشتن عثمان حادثه بزرگى در اسلام بود. در کار خود و دین خویش ‍ نگریستم دیدم نمى توانم از قومى پشتیبانى کنم که پیشواى مسلمانان و محترم و پاک و نیکوکار خود را کشتند. اینک در درگاه خداوند سبحان از گناهان خود آمرزش مى خواهیم و از او حفظ دین خود را مسالت مى کنیم . آگاه باش که من با شما از در صلح و سازش ‍ درآمده ام و به تو درباره جنگ با قاتلان امام هدایت مظلوم پاسخ مثبت مى دهم و هر چه دوست مى دارى از اموال و مردان از من بخواه تا به خواست خداوند شتابان براى تو روانه دار. و سلام و رحمت و برکات خدا بر امیر باد.

گوید : در تمام شام شایع شد که قیس با معاویه صلح کرده است . جاسوسان على بن ابیطالب این خبر را به او دادند که آنرا بسیار بزرگ دانست و تعجب نمود. پسران خود حسن و حسین و محمد و عبدالله بن جعفر را خواست و موضوع را به آنان گفت و پرسید : راى شما چیست ؟ عبدالله بن جعفر گفت : کار آمیخته با شک را رها کن به کارى که موجب نگرانى نیست توجه نماى . قیس را از حکومت مصر عزل کن . على فرمود : به خدا سوگند، من این کار و اتهام را در مورد قیس تصدیق نمى کنم .عبدالله گفت : اى امیرالمؤ منین او را از حکومت عزل کن ، اگر آنچه گفته شده است راست باشد او از کار کناره گیرى نخواهد کرد

گوید : در همان حال که ایشان مشغول گفتگو بودند نامه یى از قیس بن سعد بن عباده رسید که در آن چنین نوشته بود :(اما بعد، اى امیرالمؤ منین ، که خدایت گرامى بدارد و عزت دهد، به تو گزارش مى دهم که اینجا مردانى هستند که از بیعت کردن کناره گرفتند و از من خواستند دست از ایشان بدارم و آنان را به حال خود بگذارم تا کار مردم روبراه شود و ایشان بنگرند و ما هم بنگریم . من چنین مصلحت دیدم که از ایشان دست بدارم و در جنگ با ایشان شتاب نکنم و در این میان نسبت به آنان الفت و مهربانى مى کنم شاید خداوند دلهاى آنان را به راه آورد و از گمراهى آنان را پراکنده سازد. والسلام ).

عبدالله بن جعفر گفت : اى امیرالمؤ منین ! اگر پیشنهاد او بپذیرى که آنان را به حال خود رها کند کار بالا مى گیرد و فتنه ریشه مى دواند و بسیارى از کسانى که مى خواهى به بیعت تو درآیند از بیعت خوددارى مى کنند. به قیس فرمان جنگ با آنان را بده و على علیه السلام براى او چنین نوشت :اما بعد، به سوى قومى که نوشته اى برو، اگر در بیعتى که مسلمانان در آمده اند در آمدند چه بهتر وگرنه با آنان نبرد کن . والسلام

گوید : چون این نامه به قیس رسید و آنرا خواند نتوانست خویشتندارى کند و براى على علیه السلام چنین نوشت :اما بعد، اى امیرالمؤ منین فرمان مى دهى با قومى که از تو دست داشته و به فتنه یى دست نیازیده اید و حال آنکه در صدد جنگ نیستند. پیشنهاد مرا بپذیر و از ایشان دست بدار که راى و مصلحت در رها کردن ایشان است . والسلام .

چون این نامه براى امیرالمؤ منین رسید عبدالله بن جعفر گفت : اى امیرالمؤ منین محمد بن ابى بکر را به مصر گسیل دار تا کار آنجا را کفایت کند و قیس را از حکومت عزل کن . به خدا سوگند، به من خبر رسیده که قیس مى گوید : حکومتى که جز با کشتن مسلمه بن مخلد سر و سامان نگیرد حکومت بدى است .و گفته است : به خدا سوگند، دوست ندارم پادشاهى شام و مصر از من باشد و من مسلمه بن مخلد را بکشم . چون عبدالله بن جعفر برادر مادرى محمد بن ابى بکر بود دوست مى داشت براى برادرش حکومت و امارتى فراهم آید و على علیه السلام محمد بن ابى بکر را بر مصر گماشت و این به مناسبت محبت خودش به او و به خواست عبدالله بن جعفر برادرش بود. على علیه السلام همراه محمد بن ابى بکر نامه یى براى مردم مصر نوشت و او حرکت کرد .چون به مصر رسید قیس به او گفت : امیرالمؤ منین را چه شده است و چه چیزى او را دگرگون ساخته است ؟ آیا کسى میان من و او درافتاده است ؟ گفت : نه این حکومت حکومت نو است – میان محمد بن ابى بکر و قیس سعد خویشاوند سببى بود، قریبه دختر ابوقحانه ، خواهر ابوبکر صدیق ، همسر قیس بود.یعنى قیس شوهر عمه محمد بن ابوبکر بود – قیس به محمد بن ابوبکر گفت : نه به خدا سوگند، حتى یک ساعت هم با تو نمى مانم . و هنگامى که على علیه السلام او را از حکومت مصر عزل کرد خشمگین شد و از مصر به مدینه رفت و به کوفه نزد على نرفت .

ابراهیم ثقفى مى گوید : قیس در عین حال که دلیر و شجاع بود، بخشنده و بسیار با فضیلت نیز بود.على بن محمد ابى سیف ، از هاشم ، از عروه ، از پدرش نقل مى کند که چون قیس بن سعد از مصر بیرون آمد به یکى از خانواده هاى بلقین  رسید و کنار آب ایشان فرود آمد. صاحبخانه ذبیحه اى کشت و براى او آؤ رد و فرداى آن روز هم این کار را تکرار کرد. سپس روز سوم هم به سبب بدى هوا قیس ناچار از ماندن شد و آن مرد براى ایشان همچنان شتر پروار کشت . روز بعد هوا صاف شد و چون قیس خواست از آنجا کوچ کند بیست جامه از جامه هاى گرانبهاى مصرى و چهارهزار درهم پیش همسر آن مرد نهاد و گفت : چون شوهرت آمد اینها را تسلیم او کن . و حرکت کرد.

هنوز ساعتى بیش نگذشته بود که صاحب آن منزل در حالى که سوار بر اسب بود و نیزه اى در دست و آن جامه ها و درهم ها را نیز همراه داشت فرا رسید و گفت : هان اى گروه ! این جامه ها و درهمهاى خود را بگیرید. قیس گفت : اى مرد! برگرد که ما آنرا نخواهیم گرفت . گفت : به خدا سوگند که باید حتما بگیرید. قیس گفت : خدا پدرت را بیامرزد، مگر تو ما را گرامى نداشتى و پنسدیده از ما میزبانى نکردى ؟ اینک خواسته ایم سپاسى از تو داشته باشیم ، در این کار عیبى نیست . آن مرد گفت : ما براى میزبانى و پذیرایى از میهمان خود چیزى نمى گیریم ، به خدا سوگند، هرگز نخواهم گرفت . قیس به همراهان خود گفت : اینک که از گرفتن آن خوددارى مى کند از او پس بگیرید و به خدا سوگند هیچ مردى از عرب از او بر من فضلیت و برترى نیافت .

ابراهیم ثقفى مى گوید : ابوالمنذر مى گفت : قیس ضمن راه از کنار خانه مردى از قبیله بلى که نامش اسود بن فلان بود گذشت . او قیس ‍ را گرامى داشت و چون قیس خواست از آنجا برود جامه و درهمهایى پیش همسر اسود نهاد. چون اسود آمد همسرش آنها را به او داد، آن مرد خود را به قیس رساند و گفت : من پذیرایى و میهمانى خود را نمى فروشم . به خدا سوگند، یا باید این را بگیرى یا این نیزه را میان پهلوهایت فرو خواهم . کرد قیس به همراهانش گفت : اى واى بر شما! پس بگیرید.

ابراهیم ثقفى مى گوید : قیس همچنان به راه خود ادامه داد تا به مدینه رسید، حسان بن ثابت که از طرفداران عثمان بود، در مقام سرزنش درآمد و او گفت : على بن ابیطالب ترا از کار برداشت و حال آنکه عثمان را کشته اى ، گناه بر تو باقى ماند و على هم نیکو سپاس گذارى نکرد. قیس او را با بسختى مورد سرزنش قرار داد و گفت : اى کوردل کور چشم ، به خدا سوگند، اگر بیم آن نبود که ممکن است میان عشیره من و عشیره تو جنگ درگیرد گردنت را مى زد. و او را از پیش خود بیرون کرد.

ابراهیم ثقفى مى گوید : سپس قیس و سهل بن حنیف هر دو از مدینه بیرون آمدند و خود را به کوفه و حضور على رساندند. قیس ‍ موضوع کار خود و آنچه در مصر بود گزارش داد و على علیه السلام سخن او را تصدیق کرد. قیس و سهل هر دو در جنگ صفین همراه على علیه السلام شرکت کردند. ابراهیم مى گوید : قیس مردى کشیده قامت و از همگان بلندتر بود و چهره و جلو سرش مو نداشت . او مردى شجاع و کارآزموده بود و تا دم مرگ نیز خیرخواه على و فرزندانش باقى ماند

ابراهیم ثقفى مى گوید : ابوغسان ، از على بن ابى سیف ، براى من نقل کرد که مى گفته است : قیس بن سعد بن عباده به هنگام زندگى رسول خدا صلى الله علیه و آله در سفرى همراه ابوبکر و عمر بود؛ او براى آن دو و دیگران هزینه مى کرد مى بخشید. ابوبکر به او گفت : اینگونه هزینه را اموال پدرت هم پاسخگو نیست ، اندکى دست نگهدار.  چون از آن سفر برگشتند سعد بن عباده به ابوبکر گفت : مى خواهى پسرم را بخیل بار آورى ؟ و حال آنکه ما قومى هستیم که نمى توانیم بخل را تحمل کنیم .

گوید : قیس بن سعد چنین دعا مى کرد : بار خدایا به من ستایش و بزرگوارى و سپاسگزارى ارزانى فرماى ، که ستایشى نباشد، جز به کردارهاى پسندیده ، و بزرگوارى نباشد جز به ثروت . بار خدایا به من وسعت ده که کمى و اندکى در خور من نیست و من هم یاراى تحمل آنرا ندارم .

ولایت محمد بن ابى بکر بر مصر و اخبار کشته شدنش

ابراهیم ثقفى مى گوید : فرمان على علیه السلام به محمد بن ابى بکر که در مصر خوانده شد چنین بود :
(این عهدى است از بنده خدا على امیرالمؤ منین به محمد بن ابى بکر، هنگامى که او را به ولایت مصر گماشت . او را به تقوى خداوند؛ در نهان و آشکار و ترس از خداوند در غیاب و حضور و نرمى و ملایمت بر هر مسلمان و سختگیرى نسبت به هر تبهکار و به دادگرى بر اهل ذمه و انصاف دادن به مظلوم و شدت بر ظالم و عفو و احسان نسبت به مردم به آنچه که بتوانند و تا آنجا که در توان اوست ، فرمان مى دهد. و خداوند نیکوکاران را پاداش مى دهد. به او فرمان مى دهد که در این کار چندان فرجام پسندیده و پاداش بزرگ است که ارزش آنرا نمى توان سنجید و کنه آن شناخته نمى شود. و به او فرمانى داده است تا خراج آن سرزمین را همانگونه که در پیش گرفته مى شده است بگیرد و از آن همانگونه که در پیش تقسیم مى شد تقسیم کند؛ و اگر آنان را نیازى باشد که او با او دیدار کند میان آنان در مجلس خود و دیدار با آنان مواسات کند، تا دور و نزدیک نزد او یکسان باشند. و او را فرمان مى دهد که میان مردم به حق حکم کند و به عدالت قیام کند و از هوس پیروى نکند و در راه خدا از سرزنش سرزنش کننده نهراسد، که خداوند که همراه کسى است که پرهیزکار است و اطاعت او را برگزیند. والسلام .)

این عهد را عبدالله بن ابى رافع ، آزاد کرده رسول خدا، روز اول رمضان سال سى و ششم نوشت .
ابراهیم مى گوید : سپس محمد بن ابى بکر براى ایراد خطبه برخاست و چنین گفت :اما بعد، سپاس خداوندى را که ما و شما را، در مورد اختلاف در حق ، هدایت فرمود، و ما و شما را در بسیارى از چیزها بصیرت داد که نادانان از آن کوردل ماندند.آگاه باشید که امیرالمؤ منین مرا به امور شما ولایت داد و با من چنان عهد کرد که شنیدید، و بیش از این نیز به طور شفاهى مرا سفارش فرموده است . و من تا آنجا که بتوانم هرگز درباره خیر شما کوتاهى نخواهم کرد و توفیق من جز به خداوند نخواهد بود. بر او توکل و به سوى او بازگشت مى کنم . اگر آنچه از رفتار و کردار من دیدید که در راه اطاعت از خداوند و تقوا بود، خدا را بر آن ستایش کنید که او راهنماى به آن است و اگر عملى دیدید که به حق نبرد به من گزارش دهید و مرا به آن مورد عناب قرار دهید که من به آن سعادتمندتر خواهم بود و شما به آن سزاوارید که اعتراض کنید. خداوند ما و شما را به کار پسندیده موفق داراد!

ابراهیم ثقفى مى گوید : یحیى بن صالح ، از مالک بن خالد اسدى ، از حسن بن ابراهیم ، از عبدالله بن حسن بن حسن براى من نقل کرد که على علیه السلام هنگامى که محمد بن ابوبکر را به مصر گسیل داشت نامه خطاب به مردم مصر نوشت که در آن محمد را هم مورد خطاب قرار داد و چنین بود :اما بعد، من شما را در کارهاى نهان و آشکارتان و در هر حالى که باشید به تقوى سفارش مى کنم .  و باید هر کس از شما بداند که این جهان خانه آزمون و فنا شدن است و آن جهان خانه پاداش و جاودانگى است . هر کس بتواند آنچه را که باقى مى ماند بر آنچه نابود مى شود برگزیند چنین کند، که سراى دیگرى جاودانه است و این جهان فانى مى شود. خداوند به ما و شما بینشى در آنچه به ما نشان داده است عنایت فرماید و فهم آنچه را براى ما تفهیم کرده است ارزانى دارد، تا از آنچه به ما فرمان داده است کوتاهى نکنیم و به آنچه از آن ما را نهى فرموده است دست نیازیم .

اى محمد! بدان که هر چه تو به بهره خود از این جهان هم نیازمندى ولى توجه داشته باش ؟ به بهره خود از این جهان هم نیازمندى ولى توجه داشته باش که به بهره خود از آخرت نیازمندترى که چون دو کار براى تو پیش ‍ آید که یکى مربوط به دنیا و دیگرى مربوط به آخرت تو باشد، کارى را آغاز کن که مربوط به امر آخرت باشد. رغبت خود را در خیر بیشتر کن و باید نیت تو در آن پسندیده باشد زیرا خداوند عزوجل به بنده خود به اندازه نیت او عطا میکند و اگر کسى نیکویى کند و نیکوکاران را دوست بدارد و موفق به عمل خیر نشود به خواست خداوند ممکن است همچون کسانى باشد که به آن عمل کرده اند. پیامبر صلى الله علیه و آله هنگامى که از تبوک مراجعت کرد، فرمود : همانا؛ در مدینه کسانى بودن که شما در هیچ مسیرى حرکت نکردید و از هیچ دره یى فرود نیامدید مگر اینکه با شما بودند، فقط بیمارى آنان از همراهى ظاهرى با شما بازداشت مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله این بوده است که آنان نیت همراهى با شما را داشتند. و سپس اى محمد! بدان که من ترا به فرماندهى و ولایت بزرگ ترین سپاه خودم که مردم مصر هستند، گماشتم و ترا سرپرست کار مردم کردم . شایسته است که در آن کار بر خود بترسى و از دین خود بر حذر باشى هر چند یک ساعت از روز باشد؛ و اگر بتوانى که پروردگار خودت را براى رضایت خاطر کسى از آفریده هاى او به خشم نیاورى چنین کن ، زیرا خداوند جایگزین همه چیز است و هیچ چیز جایگزین خدا نیست . بر ستمگر سختگیر باشد و براى اهل خیر نرم باش و آنان را به خود نزدیک گردان و ایشان را اطرافیان و برادران خویش قرار بده . والسلام

ابراهیم مى گوید : یحیى بن صالح ، از مالک بن خالد، از حسن بن ابراهیم ، از عبدالله بن حسن بن حسن نقل مى کند که على علیه السلام براى محمد بن ابوبکر و مردم مصر نوشت : اما بعد، شما را سفارش مى کنم به ترس از خداوند و عمل به آنچه شما را از آن مى پرسند و شما دروگر آن هستید و به سوى آن مى روید که خداوند عزوجل مى گوید : (هر کس گرو کارى است که انجام مى دهید)  و خداوند متعال فرموده است : (و خداوند شما را از خودش برحذر مى دارد و بازگشت به سوى خداوند متعال است )  و فرموده است : (سوگند به خداى تو که بدون تردید از همه آنان از آنچه عمل مى کردند خواهیم پرسید)  بنابراین این بندگان خدا، بدانید که خداوند از شما درباره اعمال کوچک و بزرگ شما خواهد پرسید.

اگر عذاب کند این ما هستیم که ستمکارانیم و اگر رحم فرماید و بیامرزد او بخشنده ترین بخشندگان است و بدانید بهترین حالتى که بنده به رحمت و مغفرت خداوند نزدیک است هنگامى است که به فرامین خداوند عمل مى کند و همواره آهنگ توبه دارد. بر شما باد به تقواى خداوند عزوجل که چندان خیر در آن جمع است که هیچ چیز جز آن داراى چنان خیرى نیست . با تقوا چندان خیر به دست مى آید که با چیز دیگر دست یافتنى نیست و خیر دنیا و آخرت با تقوا حاصل مى شود و با هیچ چیز دیگر چنان فراهم نمى شود؛ خداوند سبحان مى فرماید : (و به آنان که تقوا پیشه ساختند گفته شود : که خدا شما چه چیز نازل فرمود؟ گویند : خیر و نیکى براى کسانى که در این دنیا نیکوکارند در همین دنیا هم نیکى است و همانا که سراى آخرت بهتر و سراى متقیان چه نیکو سرایى است )

و اى بندگان خدا! بدانید که مومنان متقى خیر این جهان و آن جهان را برده اند. آنان با اهل دنیا در دنیاى ایشان شریکند و حال آنکه دنیاداران در برکات آخرت با ایشان شریک نیستند. خداوند عزوجل مى گوید : (بگو چه کسى زینتهاى خداوند و روزیهاى پاکیزه یى را که براى بندگانش آفریده است حرام کرده است ؟)

مومنان در دنیا به بهترین صورت سکوت کردند و به بهترین صورت از آن خوردند، با اهل دنیا در دنیاى ایشان شریک بودند، از بهترین چیزها که آنان خوردند و آشامیدند و پوشیدند و از بهترین خانه ها؟ آنان ساکنند ایشان هم بهره مند شدند. بدینگونه لذت اهل دنیا را بردند با این تفاوت که آنان فردا قیامت همسایگان خداى عزوجل هستند. هر چه از خداوند تقاضا کنند تقاضاى آنان رد نمى شود و هیچ لذتى از آنان کاسته نمى شود و همانا در این کار چندان نعمت است که هر کس خردى داشته باشد مشتاق آن مى شود.

و اى بندگان خدا، بدانید که شما هر گاه از خداى بترسید و تقوا را پیشه سازید و حرمت پیامبر خود را در اهل بیت او حفظ کنید او را به بهترین نوع عبادت کرده اید و او را به بهترین یادها یاد کرده اید و او را به بهترین نوع سپاسگزارى کرده اید و او را به بهترین یادها یاد کرده اید و او را به بهترین نوع سپاسگزارى کرده اید و بهترین صبر را پیشه کرده اید و بهترین جهاد را بر عهده گرفته اید؛ هر چند دیگران نماز خود را به ظاهر طولانى تر از نماز شما بگزارند و بیش از شما روزه داشته باشند و البته به شرط آنکه براى خدا متقى تر و براى اولیایى که از آل محمد صلى الله علیه و آله هستند خیرخواه تر و متواضع تر باشند.

اى بندگان خدا! از مرگ و فرارسیدن و زبون سخنان آن برحذر باشید که مرگ کارى بزرگ را با خود مى آورد، اگر پس از آن خیر باشد خیرى است که هرگز شرى همراه آن نیست و اگر شر باشد شرى است که هیچ خیرى همراه آن نیست و روح هیچ کس از کالبدش بیرون نمى رود مگر آنکه خودش ‍ مى داند به چه راهى مى رود، آیا به بهشت مى رود یا به دوزخ ؟ و آیا دشمن خدا است یا دوست اوست . اگر دوست خداوند براى دوستان خود در بهشت فراهم فرموده است مى نگرد، از همه گرفتاریها آسوده مى شود و هر سنگینى از دوش او برداشته مى شود، و اگر دشمن خدا باشد درهاى آتش براى او گشوده و راه رسیدن به آن برایش آشکار مى شود و چون به آنچه خداوند براى دوزخیان آماده ساخته است مى نگرد به همه ناخوشایندها رویاروى و از همه شادیها جدا مى شود. خداوند متعال چنین فرموده است : (آنان را که ستمگر بر خویش بودند چون فرشتگان جانشان را مى گیرند سر تسلیم پیش مى گیرند و مى گویند : ما کار بدى نمى کردیم ، آرى خداوند به آنچه مى کردید آگاه است ، اینک وارد درهاى دوزخ شوید و در آن جاودانه که جایگاه متکبران چه بد جایگاهى است .)

و اى بندگان خدا! بدانید که از مرگ راه گریزى نیست ، از آن بترسید و آمادگى آنرا در خود فراهم سازید که شما به هر حال رانده شدگان مرگید، اگر بر جاى باشید شما را مى گیرد و اگر بگریزید به شما خواهد رسید. او از سایه شما به شما نزدیک تر است و بر موى پیشانى شما گره خورده است ، دنیا پیشینیان شما را در نوردیده است . بنابراین هنگامى که نفسهاى شما درباره شهوتهاى دنیا با شما ستیز مى کند و شما را به سوى آن مى برد. فراوان مرگ را فریاد آرید که مرگ بسنده ترین واعظ است .پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده است : (از مرگ فراوان یاد کنید که در هم شکننده لذتهاست .)

اى بندگان خدا! بدانید که آنچه به سبب مرگ است سخت تر است ، البته براى کسى که خدایش نیامرزد و بر او رحمت نیاورد. از گور و تنگنا و فشار و تاریکى آن بترسید که گور همه روزه چنین سخن مى گوید : من خانه خاک و خانه غربت و خانه کرمهایم . و گور، گلستانى از گلستانهاى بهشت است ، یا مغاکى از مغاکهاى دوزخ چون مسلمان مى میرد زمین به او مى گوید : درود و خوشامد بر تو باد، تو از کسانى بودى که از راه رفتن تو بر پشت خود احساس خوشى مى کرد. اینک که من عهده دار تو شده ام خواهى دانست که رفتارم با تو چگونه است . آنگاه تا آنجا که چشم او مى بیند برایش گشاده مى شود. و چون کافر به خاک سپرده مى شود زمین مى گوید : درود و خوشامد بر تو مباد! تو از کسانى بودى که خوش نمى داشتم بر پشت من راه روى . اینکه من عهده دار تو شدم خواهى دانست که رفتارم با تو چگونه است . و چندان بر او تنگ مى شود که دنده هایش به یکدیگر مى پیوندند.

و بدانید زندگى سخت که خداوند سبحان فرموده است (همانا او را زندگى سختى است )  منظور عذاب گور است و همانا بر کافر در گور مارهاى بزرگى گماشته مى شوند که گوشت او را تا هنگامى که از گور برانگیخته شود مى گزند و اگر یکى از آن مارها بر زمین بدمد زمین هرگز چنین نمى رویاند.

اى بندگان خدا! بدانید که نفسها و بدنهاى لطیف و ناز پرورده شما که عذاب اندکى آنرا از پاى در مى آورد از تحمل چنین عذابى ناتوان است . پس اگر مى توانید بر جسم و جان خویش رحم کنید و آنرا از چیزى که شما را طاقت و صبر بر آن نیست حفظ کنید و به آنچه که خداوند سبحان دوست مى دارد عمل کنید و هر چه را خوش نمى دارد رها کنید، و هیچ نیرو و توانى جز به یارى خداوند نیست .

اى بندگان خدا! بدانید آنچه پس از گور است سخت تر است از آن ، روزى که در آن کودک پیر و بزرگ فرتوت مى شود (و هر شیر دهنده اى بچه شیرى خود را از بیم فراموش مى کند)  و بترسید (روزى را که دژم و اندوه افزاست )  (و سختى آن همه را در برگیرنده است ) همانا بیم و شر آن روز چنان فراگیر است که فرشتگانى که گناه ندارند و آسمانهاى استوار هفتگانه و کوههاى پابرجا و زمینهاى گسترده از آن مى ترسند (و آسمان شکافته شود و در آن روز سست گردد)  و دگرگون شود (گلگونه و سرخ همچون روغن زیتون گداخته )  (و کوهها همچون آب نما باشد) پس از آنکه سخت و استوار بوده است . و خداوند سبحان مى فرماید : (و در صور دمیده شود و هر کس که در زمین و آسمانهاست مدهوش شود مگر آن کس که خداوند خواهد)  بنابراین ، چگونه خواهد بود حال کسى که خداوند را با گوش و چشم و دست و زبان و شکم و فرج معصیت کرده است ؟ اگر خداى نیامرزد و رحمت نیاورد.

و بدانید که آنچه پس از آن روز است سخت تر و ناگوارتر است ؛ آتشى که ژرفاى آن بسیار و گرمایش سخت و عذاب آن تازه و گرزهایش آهنین و آبش خونابه آمیخته با چرک است . عذاب آن کاسته نمى شود و کسى که در آن ساکن است نمى میرد (تا از عذاب خلاص شود) خانه یى است که خداوند سبحان را در آن رحمتى نیست و دعایى در آن مستجاب و پذیرفته نمى شود. با وجود این ، رحمت خداوند که هم چیز را؛ بر گرفته است از اینکه بندگان را فراگیرد عاجز نیست . (و بهشتى که گستره آن چون گستره آسمان و زمین است )  خیرى است که پس از آن هرگز شرى نخواهد بود و لذت و شهوتى است که هرگز نیستى و پایان نمى پذیرد و انجمنى است که هرگز پراکنده پیدا نمى کند، قومى که همسایه خدا شده اند و غلامان بهشتى برابر ایشان با ظرفهاى زرین که در آن میوه و ریحان است آماده خدمت ایستاده اند. و همانا مردم بهشت در هر جمعه رحمت خداوند جبار را بیشتر مى بینند. آنان که به رحمت خدا نزدیک ترند بر منبرهایى از نور خواهند بود و طبقه پس از ایشان بر منبرهاى یاقوت و طبقه دیگر بر منبرهاى مشک خواهند بود و در همان حال که به رحمت و ثواب خدا مى نگرند و خداوند بر آنان چشم رضا و مرحمت دارد ابرى ظاهر مى شود و بهشتیان را فرامى گیرد و بر آنان چندان نعمت و لذت و شادمانى و خوشى فرو مى بارد که اندازه آنرا جز خداوند سبحان کسى نمى داند. با وجود این آنچه که از آن برتر است رضوان و خشنودى خداوند بزرگ است .

همانا اگر ما را جز اندکى از آنچه بیم داده اند بیم نداده بودند سزاوار بودیم که ترس ما از آنچه طاقت و توان شکیبایى بر آن را نداریم بسیار باشد و اینکه شوق ما نسبت به آنچه که از آن بى نیازى و چاره نیست افزون گردد. اى بندگان خدا! اگر مى توانید ترس خدا را در خود افزون کنید چنین کنید که بندگى و فرمانبرى بنده به اندازه بیم اوست و همانا بهترین مردم در فرمانبردارى از خدا آنان هستند که بیشتر از او مى ترسند.

اى محمد! بنگر نماز خود را چگونه مى گزارى ؟ که تو پیشوایى و براى تو شایسته است در عین حال که آن را به صورت کامل و پسندیده و اول وقت مى گزارى کوتاه و مختصر کنى و هر پیشنمازى که با قومى نماز مى گزارد کمى و کاستى که در نماز او و نماز آن قوم باشد گناهش بر عهده اوست و از نماز آنان چیزى کاسته نمى شود. بدان که هر کار تو تابع نماز توست . هر کس نماز را تباه سازد در تباه کردن چیزهاى دیگر بدتر است . نیکو وضو گرفتن تو از لوازم تکمیل نماز است ، آن را نیکو انجام بده که وضو نیمى از ایمان است . از خداوندى که مى بیند و دیده نمى شود و در فراترین دیدگاه است مسالت مى کنم که ما و ترا از پرهیزگارانى قرار دهد که بر ایشان بیمى نیست و اندوهگین نمى شوند.

اى مردم مصر! اگر مى توانید چنان باشید که گفتارتان مطابق کردارتان و نهانتان چون آشکارتان باشد، آنگونه رفتار کنید و زبانهایتان مخالف با دلهایتان نباشد. خداوند ما و شما را با هدایت محفوظ بدارد و شما را به صراط مستقیم برساند. بر شما باد و که از دعوت و ادعاى این دروغگو، پسر هند، برحذر باشید و تامل و دقت کنید و بدانید که امام هدایت با امام پستى ، و وصى پیامبر با دشمن پیامبر یکسان نیست . خداوند ما و شما را از آن گروه قرار دهد که دوست مى دارد و از آنان خشنود است ! و من خود شنیدم رسول خدا صلى الله علیه و آله مى فرمود : (من درباره امت خودم از مؤ من و مشرک بیمى ندارم که مومن را خداوند با ایمانش حفظ مى فرماید و از کردار ناپسندش جلوگیرى مى کند و مشرک را هم با شرک او خوار و زبون مى دارد، ولى از منافقین در گفتار، بر امت خود بیم دارم ، چیزى مى گوید که مى پسندید و کردارى دارد که ناپسند مى دارید.)

و اى محمد! بدان که بهترین فقه پارسایى در دین خداوند است و عمل به اطاعت از اوت و بر تو باد بر تقوى در کارى پوشیده و آشکارت . ترا به هفت چیز سفارش مى کنم که اصول عمده اسلام است : از خدا بترس و در راه خدا از مردم نترس . بهترین گفتارها آن است که کار و عمل آن را تصدیق کند. در یک مساله دو قضاوت مختلف مکن که کارت دچار تناقض شود و از حق منحرف شوى . براى عموم رعیت خود همان چیزى را بخواه که براى خود مى خواهى و آنچه را که براى خود ناخوش مى دارى براى آنان هم ناخوش ‍ بدار. احوال رعیت خود را اصلاح کن و در مورد حق در ژرفناها در آى و از سرزنش سرزنش کننده مترس . با هر کس که با تو رایزنى و مشورت مى کند خیرخواهى کن و خویشتن را سرمشق همه مسلمانان دور و نزدیک قرار بده . خداوند دوستى و صمیمیت ما را صمیمیت و دوستى پرهیزگاران و مخلصان قرار دهد و میان ما و شما را در بهشت رضوان جمع فرماید که بر تختهاى رویاروى بنشینیم . انشاءالله .

ابراهیم ثقفى مى گوید : عبدالله بن محمد بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سیف ، از یاران خود نقل مى کند که چون این نامه را على علیه السلام براى محمد بن ابى بکر نوشت ، محمد همواره آنرا در مد نظر داشت و از آن ادب مى آموخت . همینکه عمروعاص بر او پیروز شد و او را کشت تمام نامه هاى او را گرفت و براى معاویه گسیل داشت و معاویه در این نامه مى نگریست و از آن تعجب مى کرد. ولید بن عقبه که پیش معاویه بود و شیفتگى او را به این نامه دید به او گفت : دستور بده این سخنان را بسوزانند. معاویه گفت : خاموش ‍ باش که تو را رایى نباشد. ولید گفت : آیا این راى و اندیشه است که مردم بدانند سخنان ابوتراب پیش تو است و از آن چیز مى آموزى ؟ معاویه گفت : واى بر تو! آیا به من دستور مى دهى علمى این چنین را بسوزانم ! به خدا سوگند، هرگز علمى را نشنیده ام که از این جامع تر و استوارتر باشد. ولید گفت : اگر این چنین از علم و قضاوت او تعجب مى کنى براى چه با او مى جنگى ؟ گفت : اگر این نبود که ابوتراب عثمان را کشته است هر فتوایى که مى داد به حکم او رفتار مى کردیم .

معاویه آنگاه اندکى سکوت کرد و سپس به همنشینان خود و نگریست و گفت : ما نمى گوییم که این نامه ها از على بن ابى طالب علیه السلام است . بلکه مى گوییم از ابوبکر صدیق است که نزد پسرش محمد بوده است و ما به آن مى نگریم و از آن بهره مند مى شویم .
گوید : این نامه ها همواره در خزائن بنى امیه بود تا هنگامى که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید و او بود که آشکار ساخت که این نامه ها از على بن ابیطالب علیه السلام است .

مى گویم : ظاهرا شایسته تر آن است بگوییم : نامه یى که معاویه در آن مى نگریست و از آن تعجب مى کرد و بر طبق آن فتوى و حکم مى داد عهد نامه على علیه السلام به اشتر نخعى بوده است و آن یگانه عهدى است که مردم از آن ادب و قضاوت و سیاست و احکام را مى آموزند و این عهدنامه هنگامى که اشتر مسموم شد و پیش از آنکه به مصر برسد درگذشت در اختیار معاویه قرار گرفت و او به آن نظر مى کرد و دچار شگفتى مى شد. البته که در آن عهدنامه و نظایر آن است که در گنجینه هاى پادشاهان نگهدارى شود.

ابراهیم ثقفى مى گوید : و چون به على علیه السلام خبر رسید که آن عهد نامه در اختیار معاویه قرار گرفته است سخت اندوهگین شد. بکر بن بکار، از قیس بن ربیع ، از میسره بن حبیب ، از عمرو بن مره ، از عبدالله بن سلمه برایم نقل کرد که مى گفت : على علیه السلام با ما نماز گزارد و چون نمازش تمام شد این ابیات را خواند :(همانا اشتباهى کردم که معذور نیستم ، ولى بزودى پس از آن زیرک خواهم شد و در زیرکى مستمر خواهم بود و کار پراکنده از هم گسیخته را جمع خواهم ساخت .)

گفتیم : اى امیرالمؤ منین ترا چه مى شود؟ فرمود: من محمد بن ابى بکر را بر مصر گماشتم او براى من نوشت که او را علمى به سنت نیست . پس براى او کتابى (نامه اى ) نوشتم که در آن ادب و سنت بود. او کشته شد و آن نامه به تصرف دیگران درآمد.

ابراهیم ثقفى مى گوید : عبدالله بن محمد، از ابوسیف براى من نقل کرد که مى گفت : محمد بن ابى بکر هنوز یک ماه کام دل در مصر نمانده بود که به گوشه گیرانى که قیس بن سعد با آنان صلح کرده بود پیام فرستاد و گفت : یا به اطاعت ما درآیید یا از سرزمین ما بروید. آنان پاسخ دادند که ما چنین نمى کنیم . ما را آزاد بگذار تا ببینیم کار مردم به کجا مى رسد و در مورد ما شتاب کن محمد نپذیرفت . آنان به مواظبت از خود پرداختند و آماده شدند و از دستور محمد امتناع مى ورزیدند. آنگاه جنگ صفین پیش آمد و آنان نخست از محمد بیم داشتند و چون خبر معاویه و مردم شام و پس از آن موضوع حکمیت به آنان رسید و آگاه شدند که على و عراقیان از شام و نبرد با معاویه به عراق برگشتند بر محمد بن ابى بکر گستاخ شدند و عهد شکنى و ستیز خود را براى او آشکار ساختند. محمد که چنین دید ابن جمهان بلوى را همراه یزید بن حارث کنانى به جنگ آنان فرستاد. آن دو با ایشان جنگ کردند و آنان هر دو را کشتند. محمد بن ابى بکر سپس مردى از قبیله کلب را به جنگ آنان فرستاد که او را هم کشتند. در این هنگام معاویه بن حدیج که از قبیله سکاسک است خروج کرد و مردم را به خونخواهى عثمان فراخواند؛ آن قوم و مردم بسیار دیگرى دعوت او را پذیرفتند و مصر بر محمد بن ابى بکر تباه شد. و چون خبر قیام آن بر ضد محمد بن ابى بکر به على علیه السلام رسید، فرمود : براى مصر جز یکى از این دو تن را شایسته نمى بینم یا دوست خودمان که او را از حکومت مصر درگذشته بر کنار کردیم . – یعنى قیس بن سعد بن عباده – یا مالک بن حارث اشتر. على علیه السلام هنگامى که از جنگ صفین به کوفه برگشت اشتر را به حکومت (جزیره ) که قبلا هم عهده دار آن بود فرستاد و به قیس بن سعد فرمود : فعال تا موضوع حکمیت روشن نشده است سرپرستى شرطه مرا به عهده بگیر و سپس ‍ به حکومت آذربایجان برو. قیس سالار شرطه بود و چون موضوع حکمیت پایان یافت على علیه السلام به اشتر که در نصیبین بود چنین نوشت :
اما بعد، تو از کسانى هستى که براى برپا داشتن دین به آنان پشتگرم هستم و غرور و نخوت گنهکار را با آنان در هم مى شکنم و زبانک  مرزهاى هولناک را با آنان مى بندم ، محمد بن ابى بکر را که بر حکومت مصر گماشتم گروهى بر او خروج کرده اند. او جوانى کم سن و سال است و تجربه یى در مورد جنگها ندارد. پیش من بیا تا در مورد آنچه لازم است بیندیشیم . کسى از یاران مورد اعتماد و خیرخواه خودت را بر منطقه حکومت خویش گمار والسلام

اشتر پیش على علیه السلام آمد و بر حکومت خود شبیب بن عامر ازدى را به جانشینى گماشت . شبیب پدر بزرگ کرمانى است که در خراسان با نصر بن سیار بود.  چون اشتر به حضور على رسید و داستان مصر و خبر مردم آنرا به او فرمود و افزود که کسى جز تو براى حکومت مصر نیست . خدایت رحمت کناد! به مصر برو و من با توجه به راى و اندیشه خودت سفارشى نمى کنم در هر چه که بر تو دشوار آمد از خداوند یارى بخواه و نرمى و شدت را با هم بیامیز و تا هنگامى که مدارا کارساز باشد مدارا کن و هنگامى که جز شدت چاره یى نباشد شدت کن .

اشتر از پیش على علیه السلام بیرون آمد مرکوب و بار و بنه اش را آوردند، جاسوسان معاویه پیش او آمدند و خبر دادند که اشتر به حکومت مصر گماشته شده است . این کار بر او سخت گران آمد که بر مصر طمع بسته بود و دانست که اگر اشتر به مصر برسد از محمد بن ابى بکر بر او سختگیرتر خواهد بود. معاویه به یکى از کارگزاران خراج که بر او اعتماد داشت پیام فرستاد که اشتر حاکم مصر شده است اگر کار او را براى من کفایت کنى تا من زنده باشم و تو زنده باشى خراجى از تو نخواهم گرفت . به هر گونه که مى توانى براى کشتن او چاره سازى کن .

اشتر حرکت کرد چون به قلزم رسید ، یعنى جایى که کشتیها از مصر به حجاز مى روند، توقف کرد. همان مرد که محل خدمتش آنجا بود به اشتر گفت : اى امیر اینجا منزلى است که در آن خوراکى و علوفه بسیار است من هم از کارگزاران خراجم ، اینجا بمان و استراحتى کن . نخست براى او خوراکى آورد که چون آنرا خورد براى او شربت عسل که آمیخته با سم کرده بود آورد و همینکه اشتر آن را نوشید درگذشت .

ابراهیم ثقفى مى گوید : امیرالمؤ منین على علیه السلام همراه اشتر براى مردم مصر نامه یى نوشت . متن آنرا شعبى ، از صعصعه بن صوحان روایت مى کند که چنین بوده است :از بنده خدا على امیرالمؤ منین به مسلمانان مقیم مصر.

سلام خدا بر شما باد! من همراه شما پروردگار را که خدایى جز او نیست مى ستایم . اما بعد، من بنده یى از بندگان خدا را پیش شما فرستادم که به هنگام بیم و روزهاى خطر نمى خوابد و براى گریز از پیشامدهاى ناگوار هرگز از جنگ با دشمن باز نمى ایستد، از پیشروى فرو گذار نیست و در تصمیم گرفتن سرگشته نیست . او از دلیرترین بندگان خداوند و از نژاده ترین ایشان است . او براى تبهکاران از شعله آتش زیانبخش تر است و از همه مردم از ننگ و عار دورتر. او مالک بن حارث اشتر است . شمشیر برنده یى که نه کند است و نه سست ضربت . در صلح بردبار و در جنگ استوار است .

داراى اندیشه اصیل و صبر جمیل است . سخنش را بشنوید و فرمانش را اطاعت کنید؛ اگر به شما فرمان حرکت مى دهد حرکت کنید و اگر فرمان دهد که مقیم باشید اقامت کنید که او جز به فرمان من حرکت و درنگ نمى کند. من شما را با فرستادن او پیش شما بر خویشتن برگزیدم و این به منظور خیرخواهى براى شما و سختگیرى بر دشمن شماست . خداوندتان با هدایت محفوظ و با تقوى پایدار بدارد و ما و شما را به انجام آنچه خوش مى دارد و مى پسندد موفق بدارد. و سلام و رحمت خدا بر شما باد.

ابراهیم مى گوید : جابر از شعبى روایت مى کند که مى گفته است : که مالک چون بر گردنه افیق رسید  درگذشت . ابراهیم مى گوید : و طبه بن علاء بن منهال غنوى ، از پدرش ، از عاصم بن کلیب از پدرش نقل مى کند که چون على علیه السلام اشتر را به حکومت مصر فرستاد و این خبر به معاویه رسید کسى را روانه کرد که از پى او مصر برود و به او فرمان غافلگیر کردن و کشتن او را داد. او همراه خود دو توشه دان داشت که در هر دو آشامیدنى بود. او خود را به اشتر رساند و با او همنیشینى مى کرد. اشتر روزى از او آب خواست که او از یکى از آن توشه دانها به او آب داد و چون روز دیگر از او آب خواست از توشه دان دیگر آبش داد که در آن زهر بود. اشتر همینکه آب را نوشید گردنش خم شد و درگذشت و چون به تعقیب و جستجوى آن مرد بر آمدند از دست ایشان گریخت .

ابراهیم مى گوید : محرز بن هشام ، از جریر بن عبدالحمید، از مغیره ضبى نقل مى کند که مى گفته است : معاویه یکى از بردگان آزاد کرده خاندان عمر را بر اشتر گماشت . آن مرد همواره براى اشتر از فضیلت على و بنى هاشم سخن مى گفت تا آنجا که اشتر بر او اعتماد کرد و انس گرفت . روزى اشتر از بارو بنه خویش جلو افتاد یا آنان جلو افتادند؛ اشتر آب خواست همان آزاد کرده خاندان عمر گفت : آیا شربت آمیخته با آرد سرخ کرده مى خورى ! او شربت سویق زهر آگین را به اشتر داد و اشتر در گذشت معاویه هنگامى که آن مرد را براى دسیسه کشتن مالک اشتر روانه کرد به شامیان گفت : بر اشتر نفرین کنید و آنان نفرین کردند و چون خبر مرگ اشتر رسید گفت : دیدید که چگونه نفرین شما مورد اجابت قرار گرفت .

ابراهیم ثقفى مى گوید : به طرق دیگرى روایت شده است که اشتر بر مصر پس از جنگ شدیدى کشته شده است ، و صحیح آن است که به او مایع مسمومى خورانده شد و پیش از آنکه به مصر برسد درگذشت .

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از على بن محمد بن ابى سیف مدائنى براى ما نقل کرد که معاویه روى به مردم شام کرد و گفت : اى مردم ! همانا على اشتر را به مصر گسیل داشته است ، دعا کنید و از خداوند بخواهید شر او را از شما کفایت کند. و آنان پس از هر نماز بر او نفرین مى کردند و آن کسى که به او شربت آمیخته با زهر را خورانده بود آمد و خبر مرگ اشتر را آورد. معاویه براى ایراد سخن میان مردم برخاست و گفت : اما بعد همانا که براى على بن ابیطالب دو دست راست بود که یکى در جنگ صفین بریده شد و او عمار بن یاسر بود و دیگرى امروز قطع شد و او مالک اشتر بود.

ابراهیم مى گوید : و چون خبر مرگ اشتر به على رسید، فرمود : انالله و اناالیه راجعون ! ستایش خداوند پروردگار جهانیان را. بار خدایا، من مصیبت از دست دادن او را براى رضاى تو حساب مى کنم که مرگ او از سوگهاى بزرگ روزگار است . سپس گفت : خداى مالک را رحمت فرماید که به عهد خویش وفا کرد و مرگش در رسید و خداى خود را دیدار کرد. هر چند ما خود را واداشته ایم که پس از مصیبت خود به فقدان رسول خدا بر هر سوگى صبر و شکیبایى کنیم که سوگ پیامبر از بزرگ ترین سوگهاست

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن هشام مرادى ، از جریر بن عبدالحمید، از مغیره ضبى راى ما نقل کرد که مى گفته است : کار على علیه السلام همواره استوار بود تا اشتر درگذشت و اشتر در کوفه محترمتر و سرورتر از احنف در بصره بوده است .

ابراهیم مى گوید : محمد بن عبدالله ، از ابوسیف مداینى ، از قول گروهى از مشایخ قبیله نخع نقل مى کند که مى گفته اند : چون خبر مرگ اشتر به على علیه السلام رسید به حضورش رفتیم دیدیم بر (مرگ ) او سخت اندوه و افسوس مى خورد و سپس فرمود : آفرین خدا بر مالک باد! مالک چه بود!!؟ اگر کوهى بود، کوهى برافراشته و بزرگ بود و اگر سنگى بود، بسیار سخت و شکست ناپذیر بود. به خدا سوگند، مرگ تو جهانى را ویران کرد و جهانى را هم شادمان کرد. آرى بر مثل مالک باید گریه کنندگان بگریند، و مگر کسى چون مالک وجود دارد؟

علقمه بن قیس نخعى مى گوید : على همواره اندوه مى خورد و آه مى کشید تا آنجا که پنداشتیم مصیبت زده اوست نه ما، و چند روز این تاثر در چهره اش دیده مى شد. ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول یکى از آزاد کردگان اشتر نقل مى کرد که چون مالک اشتر کشته شد میان بارهاى او به این نامه که على علیه السلام براى مردم مصر نوشته بود برخوردند و متن آن چنین بود، از بنده خدا امیرالمؤ منین به آن گروه از مسلمانان که چون نسبت به خداوند در زمین عصیان شد و جور و ستم بر نیکوکار و بدکار سایه افکند و نه حقى باقى ماند که در کنارش استراحت شود و نه از کار زشت نهى شد، براى خاطر خدا خشم گرفتند. سلام بر شما باد، من همراه شما پروردگارى را که خدایى جز او نیست مى ستایم .

اما بعد، من بنده یى از بندگان خدا را پیش شما گسیل داشتم که در بیم و خوف نمى خسبد و از بیم پیشامدهاى بد از رویارویى با دشمنان خوددارى نمى کند. او بر کافران از سوزش آتش شدیدتر است . او مالک بن حارث اشتر مذحجى است . سخنش را شنوا باشید و اطاعت کنید که او شمشیرى از شمشیرهاى خداوند است که سست ضربه و کند نیست . اگر به شما فرمان داد که درنگ کنید اطاعت کنید تو اگر فرمان داد از حمله باز ایستید همانگونه رفتار کنید، که او پیشروى و درنگ نمى کند مگر به فرمان من . من شما را در مورد او بر خود ترجیح دادم و این به سبب خیرخواهى او و شدت مراقبت و حمله بر دشمنان اوست . خداوند شما را با حق محفوظ و در تقوى پایدار بدارد. و سلام و رحمت و برکات خدا بر شما باد.

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از قول رجال خود نقل مى کند که چون به محمد بن ابى بکر خبر رسید على علیه السلام اشتر را به مصر گسیل داشته است بر او گران آمد. على علیه السلام پس از مرگ اشتر براى او چنین مرقوم فرمود : اما بعد، به من خبر رسید که تو از گسیل داشتن اشتر به منطقه حکومت خودت افسرده شده اى . توجه داشته باش یا اینکه بخواهم که تو بر کوشش خود بیفزایى و بر فرض که این کار را از دست مى دادى و ترا از آن بر کنار مى ساختم ترا به حکومتى که بر تو آسانتر و خوشتر باشد مى گماشتم . همانا این مردى که او را به ولایت مصر گماشتم براى ما مرد خیرخواهى بود و بر دشمن ما سختگیر بود. رحمت خدا بر او باد که روزگارش به سر آمد و به مرگ برخورد و ما از او راضى هستیم ، خدایش از او خشنود باد و پاداش او را افزون و سرانجامش را خوش فرماید

اینک در صحراى باز به جنگ دشمن خود برو و براى جنگ دامن بر کم زن و با حکمت و موعظه پسندیده مردم را به خداى خویش ‍ فراخوان ، یاد خدا و یارى از او را فراوان انجام بده و از او بترس تا مهم ترا کفایت و ترا به ولایت خودت یارى فرماید. خداوند ما و ترا در مورد آنچه جز به رحمت او به آن نتوان رسید یارى فرماید. والسلام .

گوید : محمد بن ابى بکر پاسخ على علیه السلام را چنین نوشت :
به بنده خدا امیرالمؤ منین ، از محمد بن ابى بکر، درود بر تو، همراه تو خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنم . اما بعد، نامه امیرالمؤ منین به من رسید آنچه را در آن بود دانستم و فهمیدم ، هیچکس بر دشمن امیرالمؤ منین سختگیرتر و بر دوست او مهربانتر و نرمتر از من نیست . اینک بیرون آمده ام و لشکرگاه ساخته ام و همه مردم را امان داده ام ، جز کسانى را که به ما اعلان جنگ داده و مخالفت و ستیز خود را آشکار ساخته اند. و من فرمان امیرالؤ منین را پیروى مى کنم و آن را حفظ مى کنم و بدان پناه مى برم و آن را برپا مى دارم و در همه حال از خداوند باید یارى جست . و سلام و رحمت و برکات خداوند بر امیرالمؤ منین باد

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از ابى سیف مدائنى ، از ابى جهضم ازدى نقل مى کند که چون شامیان از جنگ صفین بازگشتند منتظر ماندند تا ببینند داورى دو داور چه مى شود. چون داوران برگشتند و مردم شام به عنوان خلافت با معاویه بیعت کردند موجب افزونى قدرت معاویه شد و حال آنکه عراقیان با على بن ابیطالب علیه السلام اختلاف پیدا کردند. معاویه همت و اندوهى جز مصر نداشت که از مصریان به سبب نزدیکى آنان به شام بیم داشت وانگهى از سختگیرى مصریان بر طرفداران عثمان در وحشت بود، ولى این را هم مى دانست وانگهى از سختگیرى مصریان بر طرفداران عثمان در وحشت بود، ولى این را هم مى دانست که در مصر گروهى هستند که کشته عثمان ایشان را خوش نیامده است و با على مخالفند و امیدوار بود که اگر در مصر جنگ با على را آشکار سازد و بر آن پیروز شود از درآمد فراوان در جنگ با على بهره خواهد برد. معاویه  قریشیانى را که با او بودند فراخواند و آنان عمروعاص سهمى و حبیب بن مسلمه فهرى و بسر بن ارطاه عامرى و صحاک بن قیس فهرى و عبدالرحمان بن خالد بن ولید مخزومى بودند؛ افراد غیر قریشى هم مانند شرحبیل بن سمط حمیرى و ابوالاعور سلمى و حمزه بن مالک همدانى را فراخواند و به آنان گفت : آیا مى دانید شما را براى چه کارى فرا خوانده ام .

گفتند : نه . گفت : شما را براى کارى فرا خوانده ام که براى من سهم است و امیدوارم خداوند متعال در آن مورد یارى دهد. آنان با یکى از ایشان گفتند
خداوند کسى را بر غیب آگاه نفرموده است و نمى دانیم چه مى خواهى . عمروعاص گفت : به خدا سوگند، چنین مى بینم که موضوع این سرزمینهاى مصر و بسیارى جمعیت و فراوانى خراج آن ترا به خود مشغول داشته است و ما را دعوت کرده اى تا از راى و اندیشه ما در آن باره بپرسى . اینک اگر براى این کار ما را فرا خوانده و جمع کرده اى تصمیم بگیر و قاطع باش که رایى پسندیده دارى ، زیرا که در فتح مصر عزت تو و یارانت و خوارى و زبونى دشمنت و سرکوبى مخالفانت نهفته است .

معاویه گفت : اى پسر عمروعاص ! آرى براى تو بسیار مهم است . و این به آن سبب بود که عمروعاص با معاویه در مورد جنگ با على بیعت کرده بود به شرط آنکه تا هنگامى که زنده باشد مصر در اختیار او قرار گیرد. معاویه روى به یاران خود کرد و گفت : این مرد – یعنى عمروعاص – گمانى برده است و گمانش مطابق با حقیقت است . دیگران گفتند : ولى ما نمى فهمیم شاید راى ابوعبدالله درست باشد. عمرو گفت : مرا ابوعبدالله مى گویند بهترین گمانها گمانى است که شبیه یقین باشد.

سپس معاویه ستایش و نیایش بجا آورد و گفت : اما بعد، دیدید که خداوند در این جنگ شما با دشمن شما چه کرد؟ آنان آمده بودند و در این شرک نداشتند که شما را ریشه کن مى سازند و سرزمینهایتان را تصرف مى کنند و جز این باور نداشتند که شما در چنگ ایشان خواهید بود (و خداوند آنان را با خشم خودشان برگرداند و به خیرى نرسیدند و خداوند مومنان را در کارزار کفایت کرد)  و زحمت جنگ با آنان را از شما کفایت فرمود، و با آنان به پیشگاه خداوند داورى بردید و خداوند به میان سود شما و زیان ایشان حکم فرمود؛ سپس به ما وحدت کلمه ارزانى داشت و میان ما را اصلاح کرد و آنانرا دشمنان یکدیگر و پراکنده قرار داد، آنچنان که برخى به کفر برخى دیگر گواهى مى دهند و برخى خون برخى دیگر را مى ریزند. به خدا سوگند، امیدوارم که خداوند این کار را براى ما تمام کند و اینک چنین مصلحت مى بینم که درباره جنگ مصر چاره سازى کنم راى شما چیست ؟ عمرو بن عاص گفت : از آنچه پرسیدى به تو خبر دادم و به آنچه شنیدى بر تو اشاره کردم . معاویه به دیگران گفت : راى شما چیست ؟ گفتند : ما همان را مصلحت مى بینیم که عمروعاص مصلحت دید. گفت : آرى عمرو هر چند محکم و استوار آهنگ همان چیزى را دارد که گفت ، ولى ما براى ما تفسیر نکرد که سزاوار است چگونه رفتار کنیم ؟ عمرو گفت : من اینک به تو اشاره مى کنم که چه باید بکنى : عقیده من این است که لشکرى گسیل دارى که بر ایشان مردى با تدبیر و برنده باشد و به مصر رود و در آن پیشروى کند، در آن حال بزودى مصریانى که با ما هم عقیده باشند به ما مى پیوندند و او را یارى مى دهند و اگر سپاه تو و پیروانت در مصر با یکدیگر بر دشمنان تو متفق شوند امیدوارم که خداوند تو را یارى دهد و پیروزى ترا آشکار سازد.

معاویه گفت : آیا پیشنهاد دیگرى ندارى که غیر از این باشد و آن را مورد خود و ایشان عمل کنیم ؟ گفت : نه چیزى نمى دانم .
معاویه گفت : من عقیده دیگرى جز این دارم ، چنین معتقدم که با پیروان و دشمنان خودمان مکاتبه کنیم ، به پیروان خود دستور دهیم تا بر کار خودشان پایدار باشند و رفتن را پیش آنان مژده دهیم و دشمنان خود را به صلح دعوت کنیم و به سپاسگزارى خود امیدوار سازیم و از جنگ خود آنان را بیم دهیم ؛ بدینگونه اگر بدون جنگ آنچه دوست داریم فراهم شود چه بهتر وگرنه پس از آن مى توانیم با آنان جنگ کنیم . اى پس عاص ، تو مردى هستى ، که براى تو در شتاب و عجله فرخندگى است و حال آنکه براى من در درنگ و مدارا فرخندگى است . عمرو گفت : به آنچه خداوندت ارائه فرماید عمل کن . به خدا سوگند، من نمى بینم که کار تو و ایشان به جنگ نینجامد.

گوید : در این هنگام براى مسلمه بن مخلد انصارى و معاویه بن حدیج کندى که قبلا با على مخالفت کرده بودند چنین نوشت :
اما بعد، همانا؟ خداى عزوجل شما را براى کار بزرگى برگزیده است که به آن وسیله پاداش شما را بزرگ و درجه و مرتبه شما را میان مسلمانان بلند قرار دهد. شما به خونخواهى خلیفه مظلوم قیام کرده اید و براى خاطر خدا به هنگامى که حکم قرآن متروک مانده و رها شده است خشم گرفته اید و با اهل ستم و جور جهاد کرده اید. اینک شما را به رضوان خدا مژده باد و به یارى دادن سریع دوستان خدا و مواسات با شما در کار این جهانى و سلطنت ما تا آنجا که شما را خشنود گرداند و حق شما را به شما برساند.اکنون در کار خود استوار باشید و با دشمن خود جهاد کنید و کسانى را که بر شما پشت کرده اید به هدایت فراخوانید، گویى لشکر بر سر شما سایه افکنده و آنچه را که شما خوش نمى دارید بر طرف مى سازد و آنچه مى خواهید ادامه خواهد یافت . و سلام و رحمت خدا بر شما باد.

معاویه این نامه را با یکى از آزادکردگان خویش که نامش سبیع بود گسیل داشت و او نامه را به مصر براى آن دو برد.
در آن هنگام همچنان محمد بن ابى بکر حاکم مصر بود و این گروه هر چند به او اعلان جنگ داده بودند ولى از هر گونه اقدامى بر ضد او بیم داشتند. سبیع نامه را به مسلمه بن مخلد داد. او نامه را خواند و گفت : آنرا پیش معاویه بن حدیج ببر و سپس پیش من برگرد تا پاسخ آنرا از سوى خودم و او بنویسم . فرستاده نامه را براى معاویه بن حدیج برد و براى او خواند و گفت : مسلمه به من فرمان داده است نامه را پیش او برگردانم تا از سوى خودش و تو پاسخ دهد. گفت : به او بگو این کار را حتما انجام دهد. او نامه را نزد مسلمه آورد و او از سوى خود معاویه بن حدیج این چنین پاسخ داد :

اما بعد، این کارى که خود را داوطلب انجام آن کرده ایم و خداوند ما را بر دشمنان برانگیخته است کارى است که در آن امید به پاداش ‍ و ثواب خداى خود و پیروزى بر مخالفان خویش بسته ایم و انتقام جویى نسبت به کسانى است که بر پیشواى ما (عثمان ) خروج کردند و سرزمین ما را مورد تاخت و تاز قرار دادند. ما موفق شده ایم در این سرزمین خود همه ستمگران را برانیم و افراد عادل و دادگر را به قیام با خود واداشته ایم ، تو در نامه خود یادآور شده اى که از امکانات سلطنت خود و آنچه دارى ما را یارى مى دهى . به خدا سوگند ما نه به خاطر مال قیام کرده ایم و نه اراده آنرا داریم اگر خداوند براى ما آنچه را که مى خواهیم و در طلب آن هستیم فراهم نماید و آنچه را آرزوى آنرا داریم به ما ارایه فرماید همانا که دنیا و آخرت از پروردگار جهانیان است و خداوند هر را به گروهى از بندگان خویش ‍ پاداش داده است ، همچنان که در کتاب خویش فرموده است (خداوند پاداش پسندیده آخرت را به آنان عنایت مى فرماید و خداوند نیکوکاران را دوست مى دارد.) اینک تو سواران و پیادگان خویش را گسیل دار. دشمن ما نخست بر ما گستاخ بود و میان ما ایشان اندک بودیم ، در صورتى که امروز آنان از ما به ترس افتاده اند و ما به آنان اعلان جنگ کرده ایم . اگر نیروى امدادى از جانب تو به ما برسد خداوند پیروزى را نصیب تو خواهد کرد. هیچ نیرویى جز بر خدا نیست و او ما بسنده و بهترین کارگزار است

گوید : این نامه در حالى که به دست معاویه رسید که در فلسطین بود، او همان افراد قریشى و غیر قریشى را که نام بردیم فراخواند و آن نامه را براى آنان خواند و سپس پرسید : نظرتان چیست ؟ گفتند : چنین مصلحت مى بینیم که لشکر گران از سوى خود گسیل دارى و ته به خواست و فرمان خداوند مصر را خواهى گشود.

معاویه : به عمروعاص گفت : اى ابا عبدالله ، براى حرکت به مصر آماده شود و او را با شش هزار تن گسیل داشت و چون عمروعاص ‍ حرکت کرد معاویه براى بدرقه او حرکت کرد و هنگام بدرود او گفتن اى عمرو ترا به تقواى از خدا و مدارا سفارش مى کنم که امر فرخنده اى است و تو را به درنگ کردن سفارش مى کنم که شتاب از شیطان است و به اینکه هر کس به تو روى آورد او را بپذیرى و او را به مهلت بده ، اگر توبه کرد و برگشت که از او مى پذیرى و اگر نپذیرفت حمله کردن پس از شناخت در اتمام حجت بهتر و سرانجامش بهتر است . و مردم را به صلح و جماعت فراخوان و اگر پیروز شدى یارانت برگزیده و بهترین مردم در نظر تو باشند و نسبت به همگان نیکى کن

گوید : عمرو با سپاه حرکت کرد و چون به مصر رسید نزدیک شد طرفداران عثمان پیش او جمع شدند. او اقامت کرد و براى محمد بن ابى بکر چنین نوشت : اما بعد، اى پسر ابى بکر! خون و جان خود را از من دور بدار که دوست ندارم ناخن من ترا در یابد و مردم در این سرزمینها در ستیز با تو متحد و از پیروى تو پیشمان شده اند و اگر جنگ درگیرد ترا تسلیم مى کنند.(از مصر رو که من براى تو خیر خواهانم )  والسلام .

گوید : عمروعاص همراه نامه یى را هم که معاویه براى محمد بن ابى بکر نوشته بود براى او فرستاد و در آن نامه چنین آمده بود :
اما بعد، سرانجام ستم و شورش بدبختى بزرگ است و ریختن خون حرام ، کسى را که مرتکب آن شده است از بدبختى در این دنیا و عذاب سخت در آخرت به سلامت نمى دارد. و ما هیچ کس را نمى دانیم که از تو بر عثمان بیشتر ستم کرده و عیب گرفته باشد و بیش از تو با او ستیز کرده باشد. با کسانى که بر او شورش کردند همراهى کردى و آنان را یارى دادى و همراه کسانى که خوان او را ریختند خونش را ریختى و با این حال گمان مى برى که من از تو چشم پوشیده و در خوابم و به سرزمین و شهرى مى آیى که و در آن امان مى یابى ، در حالى که بیشتر مردمش یاران من اند و اندیشه مرا دارند و سخن تو را نمى پذیرند و از من علیه تو فریاد خواهى مى کنند. من گروهى را پیش تو گسیل داشتم که بر تو سخت خشمگین هستند. خونت را خواهند ریخت و با جهاد با تو به خداوند تقرب مى جویند و با خداوند عهد بسته اند که ترا بکشند و بر فرض که چنین تعهدى همى نمى کردند و باز خداوند ترا به دست ایشان یا دست گروهى دیگر از اولیاى خود خواهد کشت . من ترا بر حذر مى دارم و مى ترسانم که خداوند از تو انتقام مى گیرد و قصاص خون ولى و خلیفه خود را از تو، به سبب ظلم و ستم تو بر او، خواهد گرفت که تو در محاصره عثمان و روز جنگ در خانه او با وى در افتاده اى و دشمنى کردى و با سر نیزه پهن خود میان احشاء و رگهاى گردنش زدى . با همه اینها من کشتن ترا خوش نمى دارم و دوست نمى دارم این کار را در مورد تو بر عهده بگیرم و هر کجا باشى خداوند هرگز ترا از بدبختى بر کنار نمى دارد بنابراین ، برو و جان خود را نجات بده . والسلام

گوید : محمد بن ابى بکر هر دو نامه را در هم پیچید و براى على علیه السلام فرستاد و براى او چنین نوشت :
اما بعد، اى امیرالمؤ منین ، عاصى پس عاص در کناره هاى مصر فرود آمده است و کسانى از مردم این سرزمین که با او هم عقیده هستند پیش او جمع شده اند، او همراه لشکرى بزرگ است . از کسانى که هم که پیش من هستند نوعى سستى مى بینم ، اگر ترا به سرزمین مصر نیازى است با اموال و مردان مرا یارى کن . و سلام و رحمت و برکات خود بر تو باد.

گوید : على علیه السلام براى محمد بن ابى بکر چنین نوشت :
اما بعد، پیک نامه ات را پیش من آورد، نوشته بودى پسر عاص در لشکرى گران فرود آورده است و کسانى که با او هم عقیده بوده اند به او پیوسته اند، بیرون رفتن کسانى که با او هم عقیده اند بهتر از اقامت آنان پیش توست و نوشته بودى که از کسانى که پیش تو هستند نوعى سستى دیده اى ، بر فرض که ایشان سست شوند تو سست مشو، شهر خود را استوار کن و پیروان را نزد خود جمع کن و میان لشکر گاه خودت نگهبانان و پاسداران بگمار و کنانه بن بشر را که معروف به خیرخواهى و تجربه و دلیرى است به مقابله آن قوم بفرست ، من هم مردم را بر هر مرکوب رام و سرکش پیش تو مى فرستم ؛ تو در مقابل دشمن پایدارى کن و با بصیرت پیشروى داشته باش و با نیت خالص خود و در حالى که کار خود را براى خداوند انجام دهى با آنان جنگ کن ، و بر فرض که گروه تو از لحاظ شمار کمتر باشند خداوند متعال گروه اندک را یارى مى دهد و گروه بسیار را خوار مى سازد. دو نامه آن دو تبهکار را که در گناه همدست و بر گمراهى یکدل شده اند و براى حکومت به یکدیگر رشوه مى دهند و بر دینداران تکبر مى فروشند خواندم ، آنان که همچون کسانى که پیش از ایشان بودند از کار خود فقط در این جهان بهره مند خواهند شد. بنابراین ، هیاهو و درخشش ظاهرى آن دو به تو زیانى نخواهد رساند و اگر تا کنون به آنان پاسخ نداده اى و درخشش ظاهرى آن دو به تو زیانى نخواهد رساند و اگر تا کنون به آنان پاسخ نداده اى پاسخى که سزاوار آن هستند بنویس که هر چه بخواهى براى آنان پاسخ دارى . والسلام

گوید : محمد بن ابى بکر پاسخ نامه معاویه را چنین نوشت :
اما بعد، نامه ات ، براى من رسید، در مورد عثمان امورى نوشته بودى که من از آن نزد تو پوزش نمى خواهم ، و فرمان داده بودى از تو فاصله بگیرم و دور شوم ، گویى خیرخواه منى ! و مرا از جنگ  مى ترسانى ، گویى نسبت به من مهربانى و حال آنکه من امیدوارم جنگ به زیان شما تمام شود و خداوند شما را در آن هلاک کند و خوارى و زبونى بر شما فرود آورد و بر جنگ پشت کنید، و بر فرض که در این جهان امر به سود شما باشد؛ به جان خودم سوگند چه ستمگرانى را که شما یارى داده اید و چه مومنانى را که شما کشته و مثله کرده اید. بازگشت به سوى خداوند است و کارها به او باز مى گردد و او مهربانترین مهربانان است . و از خدا درباره آنچه شما مى گویید باید یارى خواست .

گوید : محمد بن ابى بکر پاسخ نامه عمرو بن عاص را نیز چنین نوشت :
اما بعد، نامه ات را فهمیدم و آنچه را که گفته بودى دانستم . چنین پنداشته اى که خوش ندارى از تو ناخنى به من بند شود، خدا را گواه مى گیرم که تو از یاوه گویانى و حال آنکه پنداشته اى که خیرخواه منى و سوگند که تو در نظر من متهم (به دروغ ) هستى و نیز پنداشته اى که مردم این سرزمین مرا از خود رانده و از پیروى من پشیمان شده اند. آنان حزب تو و حزب شیطان رجیم هستند و خداوند پروردگار جهانیان ما را بسنده و بهترین کارگزار است . و من بر خداوند نیرومند مهربان که پروردگار عرش عظیم است توکل دارم .

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى نقل مى کرد که مى گفته است : عمروعاص آهنگ مصر کرد. محمد بن ابى بکر میان مردم برخاست و پس از سپاس و ستایش خداوند چنین گفت :اما بعد اى گروه مسلمانان و مؤ منان ! همانا مردمى که هتک حرمت مى کنند و در گمراهى مى افتند و با زور و ستم و گردنکشى شما برخاسته اند و با لشکرها آهنگ شما کرده اند. هر کس بهشت و آمرزش را مى خواهد و به جنگ آنان برود و در راه خداوند با آنان جهاد کند. خدایتان رحمت کناد! همراه کنانه بن بشر شتابان بروید.

حدود دو هزار مرد با کنانه رفتند و محمد بن ابى بکر همراه دو هزار تن از پى آنان بود و در پایگاه خویش اندکى ماند. عمرو بن عاص ‍ که به مقابله کنانه ؟ فرمانده مقدمه محمد بن ابوبکر بود آمد و همینکه عمرو نزدیک کنانه رسید گروهها را پیاپى به مقابله کنانه فرستاد، گروهى بعد از گروهى ، ولى هر گروهى از شامیان که مى رسید کنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى کرد ولى هر گروهى از شامیان که مى رسید کنانه با همراهان خود بر آنها حمله مى کرد و چنان ضربه مى زد که آنان را به سوى عمروعاص مى راند و این کار را چند بار انجام داد. عمروعاص که چنین دید به معاویه بن حدیج کندى پیام فرستاد و او با شما بسیارى به یارى او آمد. کنانه چون آن لشکر را بدید از اسب خویش پیاده شد یارانش هم پیاده شدند او شروع به شمشیر زدن بر آنان کرد و این آیه را تلاوت مى کرد (هیچ نفسى نمى میرد مگر به فرمان خدا اجلى است ، ثبت شده ) و چندان با شمشیر بر ایشان ضربت مى زد و تا آنجا که شهید شد. خدایش رحمت کناد!

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از محمد بن یوسف نقل مى کند که چون کنانه کشته شد عمروعاص آهنگ محمد بن ابى بکر کرد و چون یاران محمد از گرد او پراکنده شده بودند او آرام بیرون آمد و به راه خویش ادامه داد تا آنکه به ویرانه یى رسید و به آن پناه برد. عمرو بن عاص آمد و داخل شهر (فسطاط)  و معاویه بن حدیج به تعقیب و جتسجوى محمد بن ابى بکر رفت ؛ به چند تن غیر مسلمان در کنار راه رسید و از آنان پرسید : آیا ناشناسى از کنار آنان نگذشته است ؟ نخست گفتند : نه . سپس یکى از ایشان گفت : من در این خرابه رفتم دیدم مردى آنجا نشسته است . معاویه بن حدیج گفت : به خداى کعبه که خود اوست . و همگى دوان دوان رفتند تا پیش محمد رسیدند و او را بیرون آوردند و نزدیک بود از تشنگى بمیرد و او را به فسطاط آوردند. در این هنگام برادر محمد بن ابوبکر، عبدالرحمان که در لشکر عمروعاص بود برخاست و به عمرو گفت : به خدا سوگند، نباید برادرم اعدام شود! به معاویه بن حدیج پیام بده و او را از این کار منع کن .

عمرو بن عاص به معاویه پیام فرستاد که محمد را پیش ‍ من آورد. معاویه گفت : شما کنانه بن بشر را که پسر عموى من است کشتید و اکنون من محمد را آزاد کنم ؟ هرگز! (آیا کافران شما بهتر از آنانند، یا براى شما برائتى در کتابهاى آسمانى است !)  محمد گفت : قطره یى آب به من بیاشامانید. معاویه بن حدیج گفت : خدا مرا سیراب نکناد اگر هرگز به تو قطره یى آبى بدهم ، شما عثمان را از اینکه آب بیاشامد مانع شدید و او را در حالى که روزه بود و محرم کشتید و خداوند به او از شربت گواراى بهشتى نوشاند. به خدا سوگند، اى پسر ابوبکر ترا در حالى مکه تشنه باشى خواهم کشت و خداوند از آب سوزان و چرکابه خونین دوزخ به تو مى آشاماند. محمد بن ابى بکر به او گفت : اى پسر زن یهودى ریسنده ! این به دست خداوند است که دوستانش را سیراب مى کند و دشمنانش را تشنه مى دارد و آنان تو و افراد نظیر تو و کسانى هستند که تو آنان را دوست مى دارى و آنان ترا دوست مى دارند. به خدا سوگند، اگر شمشیرم در دستم بود نمى توانستید به من این چنین دسترسى پیدا کنید.

معاویه بن حدیج به او گفت : آیا مى دانى با تو چه خواهم کرد؟ ترا در شکم این خر مرده مى کنم سپس آنرا آتش مى زنم محمد گفت : بر فرض که با من چنین کنید چه بسیار که نسبت به اولیاى خدا چنین کرده اند. به خدا سوگند، آرزومندم که خداوند این آتشى که مرا به آن مى ترسانى بر من سرد و سلامت بدارد همچنان که خداوند براى خلیل خود، ابراهیم چنین کرد و امیدوارم که آن آتش را بر تو و دوستانت قرار دهد همانگونه که بر نمرود و دوستانش قرار داد و نیز امیدوارم که خداوند تو و پیشوایت معاویه و این شخص را – اشاره به عمروعاص کرد – به آتش سوزان بسوزاند (که هر چه فرو کش کند خداوند بر فروزندگى آن بیفزاید) . معاویه بن حدیج به او گفت : من ترا با ستم نمى کشم ، بلکه در قبال خون عثمان بن عفان مى کشم . محمد گفت : ترا با عثمان چه کار! مردى که ستم ورزید و حکم خدا و قرآن را دگرگون ساخت و خداوند متعال فرموده است : (کسانى که به آنچه خدا فرستاده است حکم نکنند آنان کافرانند)(آنان ستمگرانند)(آنان فاسقانند).

ما بر او نسبت به کارهاى ناروایى که کرد خشم گرفتیم و خواستیم آشکارا خود را از خلافت خلع کند، نپذیرفت و گروهى از مردم او را کشتند.معاویه بن حدیج خشمگین شد و او را به جلو آورد و گردنش را زد و سپس جسدش را درون شکم خر مرده اى کرد و آتش زد.چون این خبر به عایشه رسید بر او سخت زارى و بیتابى کرد و در تعقیب هر نمازى قنوت مى خواند و بر معاویه بن ابى سفیان و عمرو بن عاص و معاویه بن حدیج نفرین مى کرد و اهل و عیال و فرزندان برادرش را تحت تکفل گرفت و قاسم بن محمد هم میان آنان بود.گوید : معاویه بن حدیج مردى پلید و نفرین شده بود که به على بن ابیطالب علیه السلام دشنام مى داد.

ابراهیم ثقفى مى گوید : عمرو بن حماد بن طلحه قناد، از على بن هاشم ، از پدرش ، از داود بن ابى عوف براى ما حدیث کرد که معاویه بن حدیج در مسجد مدینه به حضور حسن بن على علیه السلام آمد. حسن به او فرمود : اى معاویه واى بر تو! تو همانى که امیرالمؤ منین على علیه السلام را دشنام مى دهى ! همانا به خداوند سوگند، اگر روز قیامت او را ببینى ، و تصور نمى کنم که او را ببینى ، در حالى خواهى دید که ساقهاى پایش را برهنه کرده و به چهره اشخاصى نظیر تو مى کوبد و آنان را از کنار حوض (کوثر) مى راند همانگونه که شتران بیگانه را مى رانند.

ابراهیم مى گوید : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى ، از عبدالملک بن عمیر، از عبدالله بن شداد براى من نقل کرد که عایشه پس ‍ از کشته شدن محمد سوگند خورد که هرگز تا هنگامى که مى میرد گوشت کباب شده نخورد، و هیچگاه پاى او نیم لغزید مگر اینکه مى گفت : نابود باد معاویه بن ابى سفیان و عمروعاص و معاویه بن حدیج !

ابراهیم مى گوید : هاشم روایت مى کرد که چون خبر کشته شدن محمد و آنچه نسبت به او کرده بودند به مادرش اسماء بنت عمیس ‍ رسید خشم خود را به ظاهر فرو خورد و به محل نماز گزاردن خود رفت و چنان شد که خون از دهان (یا پستانهاى ) او فوران کرد. ابراهیم مى گوید : ابن عایشه تیمى ، از قول رجال خود، از کثیر نوا نقل مى کرد که به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله علیه و آله ابوبکر مى گوید : ابن عایشه ، تیمى ، از قول رجال خود، از کثیر نوا نقل مى کرد که به روزگار زندگى رسول خدا صلى الله علیه و آله ابوبکر به جنگى رفته بود.

اسماء بنت عمیس که همسرش بود خواب دید گویى ابوبکر موهاى سر و ریش خود را حنا بسته بود و جامه سپیدى بر تن دارد. او پیش عایشه آمد و خواب خود را براى او نقل کرد. عایشه گفت : اگر خوابت درست باشد ابوبکر کشته شده است ، خضاب او خون او جامه سپیدش کفن اوست و گریست . در همین حال که او مى گریست پیامبر (ص ) وارد شد و پرسید : چه چیزى او را به گریه واداشته است ؟ گفتند : اى رسول خدا، کسى او را به گریه نینداخته است اسماء خوابى را که درباره ابوبکر دیده است بیان کرد، و چون براى پیامبر نقل شد فرمود : (چنان نیست که عایشه تعبیر کرده است بلکه ابوبکر به سلامت باز مى گردد و اسماء را مى بیند و اسماء به پسرى حامله مى شود و نامش را محمد خواهد گذاشت و خداوند او را مایه خشم کافران و منافقان قرار مى دهد.)

گوید : و همان گونه بود که رسول خدا صلى الله علیه و آله خبر داد.
ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل کرد که چون محمد بن ابى بکر و کنانه بن بشر کشته شدند عمروعاص براى معاویه چنین نوشت :اما بعد، ما با محمد بن ابى بکر و کنانه بن بشر که همراه لشکرهایى از مصر بودند برخوردیم و آنان را به کتاب و سنت فراخواندیم . آنان از پذیرش حق خوددارى کردند و در گمراهى سرگشته ماندند. ما با آنان جنگ کردیم و از خداى عزوجل یارى خواستیم و خداوند بر چهره و پشت ایشان زد و شانه و دوش آنان را در اختیار ما گذاشت و محمد بن ابى بکر و کنانه بن بشر کشته شدند. و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را.

ابراهیم مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى ، از حارث بن کعب بن عبدالله بن قعین ، از حبیب بن عبدالله براى من نقل کرد که مى گفته است : به خدا سوگند، من خودم پیش على علیه السلام نشسته بودم که عبدالله بن معین و کعب بن عبدالله از سوى محمد بن ابى بکر به حضورش آمدند و پیش از واقعه از او یارى خواستند و فریادرسى خواستند. على علیه السلام برخاست و میان مردم ندا داده شد که جمع شوند و مردم جمع شدند. على علیه السلام به منبر رفت و سپاس و ستایش خداوند را بجا آورد و از پیامبر نام برد و بر او درود فرستاد و سپس چنین گفت : اما بعد، این صداى استغاثه و فریاد خواهى محمد بن ابى بکر و برادران مصرى شماست . پس ‍ نابغه (عمروعاص ) ، که دشمن خدا و دشمن هر کسى است که خدا را دوست مى دارد و دوست هر کسى است که با خدا ستیز مى کند، آهنگ ایشان کرده است . مبادا که گمراهان در کار باطل خود و گرایش به راه طاغوت بر گمراهى و بطلان خویش از شما استوارتر جمع شوند و حال آنکه شما بر حقید. آنان با شما و برادرانتان جنگ را آغاز کرده اند. اینک اى بندگان خدا، براى یارى دادن و مساوات به یارى آنان بشتابید. مصر از شام بزرگتر است و مردمش بهترند. مبادا در مورد مصر مغلوب شوید که باقى ماندن مصر در دست شما مایه عزت و شوکت ما و نگونبختى دشمن شماست . به سوى جرعه بروید تا به خواست خداوند متعال فردا همگان آنجا باشیم .

گوید : جرعه نام جایى میان حیره و کوفه است .
گوید : فرداى آن روز على علیه السلام پیاده به جرعه رفت و صبح زود آنجا بود و تا نیمروز همانجا ماند یکصد مرد هم به او نپیوستند. برگشت و چون شب شد به اشراف کوفه پیام فرستاد و آنانرا فراخواند. آمدند و در قصر حکومتى به حضورش رسیدند، و او را سخت افسرده و اندوهگین بود. فرمود : سپاس خداوند را بر هر کارى که تقدیر فرموده و بر هر سرنوشتى که مقدر داشته است و مرا گرفتار شما کرده است . گروهى که چون فرمان مى دهم اطاعت نمى کنند و چون فرا مى خوانم پاسخ نمى دهند؛ کسان دیگرى جز شما بى پدر باشند؟ شما در مورد نصرت دادن خودتان و جهاد در راه حق خودتان چه انتظارى و چه چشمداشتى دارید؟ مرگ در این دنیا از خوارى و زبونى در قبال غیر حق بهتر است . به خدا سوگند، اگر مرگم فرا رسد که خواهد رسید؛ مرا از مصاحبت شما سخت خشمناک خواهد یافت .

مگر دینى وجود ندارد که شما را جمع کند؟ مگر غیرت و حمیتى نیست که شما را به خشم آورد؟ مگر نمى شنوید که دشمن از سرزمینهاى شما مى کاهد و بر شما حمله مى آورد؟ این مایه شگفتى نیست که معاویه جفاکاران فرومایه و ستمگر را فرا مى خواند، بدون اینکه به آنان عطا و کمک هزینه یى دهد وئ در هر سال یک یا دو یا سه بار تقاضاى او را مى پذیرند و هر جا که او خواهد مى روند. اینک من شما را که خردمندان و بازمانده مردمید دعوت مى کنم (آن هم با پرداخت کمک هزینه و به برخى از شما با پرداخت مقررى سالیانه )  و شما اختلاف نظر مى کنید و از گرد من پراکنده مى شوید و نسبت به من نافرمانى و با من مخالفت مى کنید.

مالک بن کعب ارحبى برخاست و گفت : اى امیرالمؤ منین مردم را با من گسیل فرماى که (دیگر جاى درنگ نیست ) و اجر و ثواب جز در کارهاى سخت و ناخوش داده نمى شود. سپس به مردم نگریست و گفت : از خدا بترسید و دعوت امام خود را پاسخ دهید و او را یارى دهید و با دشمن خود جنگ کنید. اى امیرالمؤ منین ! ما به سوى ایشان مى رویم . على علیه السلام به سعد، آزاد کرده خود فرمود : جار بزند که اى مردم همراه مالک بن کعب به مصر بروید. و چون سفر سخت و مکروهى بود (و مالک بن کعب را خوش ‍ نمى داشتند) تا یک ماه کسى بر او جمع نشد، و چون گروهى بر او جمع شدند مالک بن کعب با آنان از کوفه بیرون آمد و کناره شهر پایگاه ساخت . على علیه السلام بیرون آمد. و نگریست و همه کسانى که با مالک جمع شده بودند حدود دو هزار بودند. على فرمود : در پناه نام خدا حرکت کنید ، شما چگونه اید؟ به خدا سوگند؛ گمان نمى کنم پیش از آنکه کار آنان از دست بشود به آنان برسید.

مالک با آنان بیرون شد و پنج شب از حرکت آنان گذشته بود که حجاج بن غزیه انصارى به حضور على آمد و عبدالرحمان بن مسیب فرازى هم از شام آمد. ابن مسیب فرازى از جاسوسان على علیه السلام در شام بود که دیده بر هم نمى نهاد. حجاج بن عزیه انصارى هم با محمد بن ابى بکر در مصر بود. حجاج آنچه را خود دیده بود نقل کرد. فزارى هم گفت : از شام بیرون نیامده است تا هنگامى مژده رسانان یکى پس از دیگرى از سوى عمروعاص رسیده و مژده فتح مصر و کشته شدند محمد بن ابى بکر را آورده اند تا اینکه سرانجام معاویه روى منبر خبر کشته شدن او را اعلام کرده است . فرازى گفت : اى امیرالمؤ منین هیچ روزى را شادتر از روزى که در شام خبر کشته شدن محمد به آنان رسید ندیده ام . على علیه السلام فرمود : اما اندوه ما بر کشته شدند او نه تنها به اندازه شادى آنان که چند برابر آن است .

گوید : على علیه السلام عبدالرحمان بن شریح را پیش مالک بن کعب فرستاد و او را از میان راه برگرداند.
گوید على علیه السلام بر محمد بن ابى بکر چندان اندوهگین شد که آشکارا در چهره اش نشان آن دیده مى شد و میان مردم براى ایراد سخن برخاست و پس از ستایش و نیایش خداوند چنین فرمود :همانا مصر را تبهکاران و دوستداران جور و ستم و همانان که مردم را از راه خدا باز مى داشتند و اسلام را به کژى مى کشاندند گشودند. آگاه باشید که محمد بن ابى بکر به شهادت رسید. رحمت خدا بر او باد! او را در پیشگاه خداوند به حساب مى آوریم . همانا به خدا سوگند، تا آنجا که من مى دانم او از آنان بود که انتظار مرگ را مى کشید و براى ثواب کار مى کرد و از چهره هر نابکار نفرت داشت و چهره مومن را دوست مى داشت .

همانا به خدا سوگند، من خود را به کوتاهى و ناتوانى سرزنش نمى کنم و من در کار جنگ براستى کوشا و بینایم . من همواره در جنگ پیشگام هستم و راههاى دوراندیشى را به خوبى مى شناسم و با راى صحیح قیام و از شما آشکارا فریاد خواهى مى کنم و بى پرده استغاثه ، ولى سخن از من نمى شنوید و فرمانم را اطاعت نمى کنید تا کارها بد فرجام مى شود و شما مردمى هستید که با شما نمى توان در طلب خونى بر آمد و از اندوههاى درونى کاست ، پنجاه و چند شب است که شما را به یارى دادن برادرانتان فرا مى خوانم ولى همچون شترى که به درد ناف گرفتار شده براى من نالیدید و چنان زمین گیر شدید همچون کسى که قصد جهاد و کسب اجر و ثواب ندارد. سپس از شما لشکرى کوچک و ناتوان و پریشان فراهم آمد (که گویى آنان را به سوى مرگ مى برند و خود مى نگرند)  اف بر شما باد! و سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت .

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله ، از مدائنى براى ما نقل کرد که على علیه السلام براى عبدالله بن عباس که در آن هنگام حاکم بصره بود چنین نوشت :به نام خداوند بخشنده مهربان . از بنده خدا على امیرالمومنین به عبدالله بن عباس . سلام . و رحمت و برکات خدا بر تو باد!

اما بعد، همانا مصر گشوده شد و محمد بن ابى بکر شهید شد. او را در پیشگاه خداوند عزوجل حساب مى کنیم . من براى مردم نوشتم و در آغاز کار به آنها پیشنهاد کردم و فرمان دادم پیش از وقوع حادثه او را یارى دهند و نهان و آشکار و پیوسته آنرا فرا خواندم ، برخى از ایشان با کراهت آمدند و برخى دروغ آوردند و برخى هم در حالى که دست از یارى ما کشیده بودند فرو نشستند. از خداوند مسالت مى کنم که براى من از ایشان گشایشى فراهم آورد و بزودى مرا از آنان آسوده فرماید. به خدا سوگند، اگر نه این بود که دل بر شهادت بسته ام و طمع دارم که در جنگ با دشمن خود به شهادت برسم دوست داشتم حتى یک روز هم با این قوم نباشم . خداوند براى ما و تو تقوى و هدایت خویش را مقدر فرماید که خداوند بر هر کار تواناست . و سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد.

گوید : عبدالله بن عباس براى على علیه السلام چنین نوشت :براى بنده خدا على امیرالمؤ منین ، از عبدالله بن عباس . سلام و رحمت و برکات خداوند بر امیرالمؤ منین باد! اما بعد، نامه ات رسید که در آن از سقوط مصر و کشته شدن محمد بن ابى بکر سخن گفته بودى و اینکه از خداوند متعال مسالت مى کنم که گفتار و نام ترا بلند مرتبه فرماید و بزودى با فرشتگان یاریت دهد و بدان که خداوند براى تو چنین مى کند و دعوت ترا عزت مى بخشد و دشمنت را زبون مى سازد. اى امیرالمؤ منین ، باید بگویم که مردم گاهى سستى نشان مى دهند ولى باز به نشاط مى آیند. اى امیرالمؤ منین با آنان مهربانى و مدارا کن و امیدوارشان ساز و از خداوند بر آنان یارى بخواه تا خداوند اندوهت راى کفایت کند. و سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد.

ابراهیم ثقفى مى گوید : از مداینى روایت شده که گفته است : عبدالله بن عباس از بصره به حضور على علیه السلام آمد و او را در مرگ محمد بن ابى بکر تسلیت داد.مدائنى روایت مى کند که على علیه السلام فرمود : خداوند محمد بن ابى بکر را رحمت فرماید، نوجوان بود و من اراده کرده بودم که هاشم بن عتبه مرقال  را بر مصر بگمارم و به خدا سوگند، اگر او (ولایت ) مصر را بر عهده مى گرفت هرگز عرصه را براى عمروعاص و یارانش رها نمى کرد و کشته نمى شد مگر در حالى که شمشیرش در دستش باشد. این سخن من نکوهش محمد نیست که او هم خود را سخت به زحمت انداخت و هر چه بر عهده اش بود انجام داد.

مدائنى مى گوید : به على علیه السلام گفته شد : اى امیرالمؤ منین ! بر کشته شدن محمد بن ابى بکر سخت بى تابى کردى . فرمود : چه مانعى داشته است ، او ربیب و دست پرورده من و براى پسرانم همچون برادر بود و من پدر او و او پسرم محسوب مى شد.

خطبه على علیه السلام پس از کشته شدن محمد بن ابى بکر

ابراهیم ثقفى از قول رجال خود، از عبدالرحمان بن جندب ، از پدرش نقل مى کند که على علیه السلام پس از سقوط مصر و کشته شدند محمد بن ابى بکر خطبه یى ایراد کرد و در آن چنین فرمود : اما بعد، همانا که خداوند محمد صلى الله علیه و آله را بیم دهنده براى همه جهانیان و امین بر قرآن و گواه بر این امت برانگیخته است و شما گروههاى عرب در آن هنگام در بدترین دین و بدترین خانه و سرزمین بودید. روى سنگهاى زبر که زیر آن مارهاى کر و خاربن پراکنده بود همچون شتران به زانو در آمده بودید. آب ناپاک مى آشامیدید و خوراک ناپاک مى خوردید. خونهاى خود را مى ریختید و فرزندان (دختران ) خود را مى کشتید و پیوند خویشاوندى خویش را مى بریدید و اموال یکدیگر را به حرام و بیهوده مى خوردید. راههاى شما بیمناک و بتها میان شما بر پا بود. (و بیشتر آنان به خدا ایمان نمى آورند بلکه مشرکند.)

خداى عزوجل بر شما به وجود محمد صلى الله علیه و آله منت نهاد و او را که از خود شما بود به رسالت سوى شما برانگیخت . او به شما کتاب و حکمت و فرائض و سنن را آموخت و شما به رعایت پیوند خویشاوندى و حفظ خونهایتان و اصلاح میان یکدیگر فرمان داد و مقرر فرمود : (که امانتها را به صاحبش برگردانید)  و به عهد و پیمان وفا کنید، (و سوگندها را پس از موکد ساختن آن نشکنید)  و اینکه به یکدیگر مهربانى و نیکى کنید و بخشش و رحم ، و شما را از غارت و ستم و حسد و ظلم و دشنام دادن به یکدیگر و باده نوشى و کم فروشى و کاستن ترازو نهى فرمود و ضمن آنچه از آیات که بر شما خوانده شد، به شما فرمان داد که زنا مکنید و ربا مخورید و اموال یتیمان را با ستم مخورید و امانت ها را به صاحبش برگردانید و در زمین تباهى مکنید و از حد خود در نگذرید که خداوند متجاوزان را دوست نمى دارد. پیامبر صلى الله علیه و آله به هر کار خیرى که به بهشت نزدیک مى کند و از دوزخ دور مى سازد شما را فرمان داده و از هر بدى که به دوزخ نزدیک از بهشت دور مى سازد شما را بازداشته است .

و چون روزگارش به سر آمد خداوندش او را سعادتمند و پسندیده قبض روح فرمود. واى از این سوگ ! که نه تنها ویژه خویشاوندان و نزدیکان او بود که براى عموم مسلمانان بود. مصیبتى چون آن مصیبت پیش از آن ندیده اند و پس از آن هم مصیبتى به آن بزرگى و نظیرش نخواهند دید. و چون پیامبر (ص ) رحلت فرمود مسلمانان پس از او بر سر فرمانروایى نزاع کردند، و به خدا سوگند هرگز در اندیشه من نمى گذشت و گمانش را نداشتم که عرب پس از محمد صلى الله علیه و آله حکومت را از خاندان او برگردانند و مرا از آن برکنار دارند و چیزى مرا به خود نیاورد مگر اینکه دیدم مردم بر ابوبکر جمع شدند و از هر سو به جانب او مى دوند تا با او بیعت کنند. من از بیعت دست بداشتم که مى دیدم خودم به مقام محمد صلى الله علیه و آله سزاوارتر از کسى هستم که پس از او حکومت را بر عهده گرفته است . مدتى همچنان درنگ کردم تا آنکه دیدم گروهى از مردم از اسلام برگشته اند و براى نابودى دین خدا و ملت محمدى فرا مى خوانند.در این هنگام بود که ترسیدم اگر اسلام و مسلمانان را یارى ندهم در آن رخنه و ویرانى ببینم که مصیبت آن به مراتب بزرگتر از این است که فرماندهى بر شما را از دست بدهم ، که آن زمامدارى بهره چند روزى است و سپس ‍ همچون آب نما از میان مى رود و همچون ابر پراکنده و از هم پاشیده مى شود. در این وقت بود که پیش ابوبکر رفتم و با او بیعت کردم و در آن حوادث برپا خواستم تا باطل از میان رفت . و فرمان و گفتار خداوند برافراشته است هر چند کافران را ناخوش آید.

ابوبکر امور را بر عهده گرفت هم نرمى داشت و هم استوارى ، و میانه روى کرد و من در حالى که خیرخواه بودم با او مصاحبت کردم و در آنچه که از خداوند اطاعت مى کرد از او با کوشش اطاعت کردم ،  و طمع و امید قطعى نبستم که اگر براى او حادثه یى پیش ‍ آید و من زنده باشم حکومتى که در آغاز با آن ستیز داشتم به من برگردانده شود و از آن چنان ناامید هم نشدم که هیچ امیدى به آن نداشته باشم ، و اگر ویژگى و پیمان خصوصى میان ابوبکر و عمر نبود گمان مى کردم ابوبکر حکومت را از من دریغ نمى کند، ولى همینکه در بستر مرگ افتاد به عمر پیام فرستاد و او را به حکومت گماشت . ما هم شنیدیم و اطاعت و خیرخواهى کردیم .

عمر حکومت را به دست گرفت . پسندیده سیرت و فرخنده طینت بود. او چون به بستر مرگ افتاد با خویشتن گفتم هرگز حکومت را از من برنمى گرداند. او مرا نفر ششم از آن شش تن قرار داد و آنان از ولایت هیچکس به اندازه ولایت من به خودشان کراهت نداشتند. آنان پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله شنیده بودند که چون ابوبکر پافشارى و ستیز کرد من مى گفتم اى گروه قریش ! ما اهل بیت بر این حکومت از شما سزاوارتریم و مخصوصا تا هنگامى که میان ما کسانى هستند که قرآن بدانند و سنت بشناسند و بر دین حق باشند. آن قوم ترسیدند که اگر من بر ایشان حکومت کنم ، تا هنگامى که زنده باشند نصیب و بهره یى نخواهند داشت ؛ این بود که همگى هماهنگ شدند و حکومت را به عثمان دادند و مرا از آن بیرون نهادند به آن امید که خود به آن برسند و دست به دستش ‍ دهند و چون ناامید شدند که از جانب من چیزى به آنان نمى رسد به من گفتند : بشتاب و بیعت کن و گرنه با تو جنگ خواهیم کرد. به ناچار با کراهت بیعت و براى رضاى خداوند شکیبایى کرد. سخنگوى آنان گفت : اى پسر ابیطالب ! همانا که تو بر حکومت سخت آزمندى . گفتم : شما از من آزمندترید در حالى که از آن دورترید. کدامیک از ما آزمندتریم ؟ من که میراث و حق خود را که خدا و پیامبرش براى آن کار سزاوارتر دانسته اند یا شما که بر چهره من مى زنید و میان من و آن حایل مى شوید؟ مبهوت ماندند و خداوند مردم ستمکار را هدایت نمى فرماید

بارخدایا، من از تو بر قریش یارى مى جویم که آنان پیوند خویشاوندى مرا بریدند و مرا تباه ساختند.  و در حقى که از ایشان بر آن سزاوارتر بودم در مخالفت و ستیز با من اجماع کردند و آنرا از من در ربودند و سپس گفتند : حق آن است که بتوانى بگیرى و آنرا نگهدارى ، اینک یا اندوهگین شکیبا باش یا با عقده در گلو بمیر.

و چون نگریستم دیدم همراه و مدافع و یارى کننده و کمک دهنده یى جز اهل بیت خود ندارم و دریغ داشتم که مرگ آنانرا فرو گیرد، و دیده بر خار و خاشاک فرو بستم و آب دهانم را بر استخوان در گلو گیر کرده و فرو بردم و بر فرو خوردن خشمى که تلخ ‌تر از (حنظل )  و بر دل دردانگیزتر از تیزى تیغ بود شکیبایى ورزیدم تا آنگاه که خود بر عثمان خشم گرفتید. او را کشتید و سپس پیش من آمدید که با من بیعت کنید. من خوددارى کردم و از پذیرفتن پیشنهاد شما دست بداشتم . با من ستیز کردید و دستم را گشودید؛ من باز دست خود را بستم . دوباره کشیدید و من آنرا بستم و چنان بر من ازدحام کردید که پنداشتم برخى از شما برخى دیگر یا مرا خواهید کشت ، و گفتید : با ما بیعت کن که کسى جز تو نمى یابیم و به کسى جز تو راضى نیستیم ؛ بیعت ما را بپذیر تا پراکنده نشویم و اختلاف کلمه پیدا نکنیم . ناچار با شما بیعت کردم و مردم را به بیعت خویش فراخواندم . هر کس با رغبت بیعت کرد پذیرفتم و هر کس خوددارى کرد رهایش کردم و او را مجبور نساختم .

از جمله کسانى که با من بیعت کردند طلحه و زبیر بودند و اگر آن دو هم خوددارى مى کردند مجبورشان نمى کردم ، همانگونه که دیگران غیر از آن دو را مجبور نکرد. آن دو اندکى توقف کردند و چیزى نگذشت که به من خبر رسید از مکه همراه لشکرى آهنگ بصره کرده اند و میان آن لشکر هیچ کس نبود مگر اینکه با من بیعت کرده و اطاعت مرا پذیرفته بود. طلحه و زبیر بر کارگزار و خزانه داران بیت المال و مردم شهرى از شهرهاى من که همگان بر بیعت و اطاعت از من بودند وارد شدند و میان آنان تفرقه انداختند و جماعت ایشان را تباه کردند و سپس بر مسلمانانى که شیعیان من بودند حمله بردند گروهى را با خدعه و مکر کشتند و گروهى را دست بسته گردن زدند. دسته یى هم براى خاطر خدا و به پاس من خشم گرفتند و شمشیرهاى خود را کشیدند و ضربه زدند تا راستگو و وفادار خدا را دیدار کنند. به خدا سوگند، اگر آنان فقط یکى از مردم بصره را کشته بودند در قبال آن براى من کشتن تمام آن لشکر حلال و روا بود، بگذریم از اینکه آنان از مسلمانان بیش از بصره بر آنها وارد شده بود کشتند، و خداوند شکست را بهره ایشان قرار داد (و دور باشند (از زحمت خدا) مردم ستمکار)

از آن پس در کار مردم شام نگریستم که دسته ها و گروههایى از اعراب بیابانى و آزمند و جفا پیشه و سفله بودند و از هر سو جمع شده بودند. آنان کسانى بودند. که مى باید ادب شوند و کسى بر ایشان گماشته و دست ایشان گرفته شود. نه از مهاجران بودند نه از انصار و نه از پیروان نیکوکار ایشان . به سوى ایشان رفتم و آنان را به اطاعت و حفظ جماعت فرا خواندم ، چیزى جز جدایى و نفاق نخواستند و سرانجام رویاروى مسلمانان ایستادند و آنانرا با تیر و نیزه زخمى کردند و در این هنگام بود که من با مسلمانان به آن گروه حمله بردم و چون شمشیر ایشان را فرو گرفت و درد و رنج زخم را احساس کردند قر آنها را افراشتند و شما را به آنچه در آن است دعوت کردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : که ایشان اهل دین و قرآن در آن است دعوت کردند؛ به شما خبر دادم و گفتم : که ایشان اهل دین و قرآن نیستند و قرآن را براى مکر و خدعه و از سستى و زبونى برافراشته اند، در پى جنگ و گرفتن حق خود باشید. از من نپذیرفتید و به من گفتید : از ایشان بپذیر که اگر حکم قرآن را بپذیرند با ما بر آنچه هستیم هماهنگ خواهند شد و اگر نپذیرفتند برهان و حجت ما بر آنان بزرگتر و روشن تر مى شود. چون شما سست شدید و پیشنهاد مرا نپذیرفتید من هم دست از ایشان برداشتم و قرار صلح میان شما و ایشان بر مبناى حکم دو مرد بود که آنچه را در قرآن زنده کرده است زنده بدارند و آنچه را در قرآن نابود ساخته است نابود کنند. آن دو اختلاف راى پیدا کردند و حکمشان با یکدیگر تفاوت داشت . آنان آنچه را در قرآن بود پشت سر افکندند و با آنچه در آن بود مخالفت کردند، در نتیجه خداوند از هدایت و استوارى دورشان کرد و به گمراهى درافکند.

در نتیجه گروهى از ما منحرف شدند و ما هم آنان را تا هنگامى که به ما کارى نداشتند آزاد گذاشتیم . تا آنکه در زمین تباهى بار آورند و شروع به کشتار و فساد کردند. به سوى ایشان رفتیم و گفتیم : قاتلان برادران ما را به ما بسپرید، پس از آن کتاب خدا میان ما و شما حکم باشد. گفتند : ما همگى آنان را کشته ایم و همگان ریختن خون آنرا حلال و روا دانسته ایم ، وانگهى سواران و پیادگانشان بر ما حمله آوردند و خداوند همه را چون ستمگران به خاک افکند. چون کار ایشان سپرى شد به شما فرمان دادم بیدرنگ به سوى دشمنان خود بتازید. گفتید : شمشیرهایمان کند و تیرهایمان تمام شده است و بیشتر سرنیزه هایمان از کار افتاده و شکسته است ، ما را به شهر خودمان برگردان تا با بهترین ساز و برگ آماده حرکت شویم و بتوانى به شمار کسانى که از ما کشته شده و پراکنده گردیده اند بر شمار جنگجویان ما بیفزایى و این کار موجب نیروى بیشتر ما بر دشمن است . شما را به کوفه آوردم و چون نزدیک کوفه رسیدید به شما فرمان دادم در نخلیه فرود آیید و در لشکر گاه خود بمانید و به راه دور مروید و دل بر جهاد بندید و فراوان به دیدار زنان و فرزندان خود مروید که مردم جنگ باید پایدار و شکیبا باشند و کسانى که براى جنگ دامن به کمر زده اند کسانى هستند که از بیدارى شبها و تشنگى روزها و گرسنگى شکمها و خستگى بدنها گله یى ندارند. گروهى از شما همراه من براى بدست ندادن بهانه فرود آمدند و گروهى دیگر از شما؛ در حال عصیان و سرپیچى وارد شهر شدند. نه آنان که ماندند پایدارى و شکیبایى کردند و نه آنان که به شهر رفته بودند برگشتند. و وقتى به لشکرگاه خود نگریستیم پنجاه مرد در آن نبود. چون رفتار شما را دیدم پیش شما آمدم و تا امروز نتوانسته ام شما را با خود بیرون ببرم . منتظر چه هستید؟ نمى بینید که اطراف شما کاسته مى شود و مصر گشوده شد و شیعیان من در آن کشته شدند؟ به پادگان ها و مرزهاى خود که خالى شده است و به شهرهاى خود که مورد هجوم واقع مى شود نمى نگرید؟ و حال آنکه شمارتان بسیار است و داراى دلیرى و شوکتى آشکارید. شما را چه مى شود؟ شما را به خدا از کجا ضربت و آسیب مى خورید؟ چرا دروغ مى گویید و تا چه اندازه جادو مى شوید؟

اگر شما عزم خود را استوار کنید و همداستان باشید هرگز هدف قرار نمى گیرید و آگاه باشید که آن قوم بازگشتند و به یکدیگر پیوستند و خیر خواهى کردند، حال آنکه شما سستى کردید و نسبت به یکدیگر بدى کردید و پراکنده شدید و بر فرض که با این حالات پیش من هم فراهم شوید باز سعادتمند و کامیاب نخواهید بود. همگان جمع و هماهنگ گردید و براى جنگ با دشمن خود یکدل شوید که خامه از شیر آشکار شده و سپیده دم براى آنکه دو چشم دارد و پدیدار گشته است . همانا که شما از بردگان آزاد شده پسران بردگان آزاد شده جنگ مى کنید، آنان که ستم پیشه اند و با اجبار مسلمان شده اند و در آغاز اسلام همگان با پیامبر دشمن و در حال جنگ بودند. دشمنان خدا و سنت و قرآن و بدعتگذار و فتنه گرند. آنان از اسلام منحرفند و باید از نابکاریهاى آنان پرهیز کرد؛ رشوه خواران و بندگان دنیایند. به من خبر داده شده است که پسر نابغه (عمر و عاص ) با معاویه بیعت نکرده است تا با او شرط کرده است که عطایى به او دهد که از آنچه در دست خود معاویه است بیشتر باشد. دست این کسى که دین خود را به دنیا فروخته است تهى باد! و رسوا و زبون باد امانت این مشترى که یاور نابکارى است نسبت به اموال مسلمانان خیانت کرده است ! و میان ایشان کسى است که باده نوشى کرد و او را تازیانه زدند و معروف به فساد در دین و کردار ناپسند است . و میان ایشان کسانى هستند که مسلمان نشدند تا براى آنان اندک عطایى مقرر شد.

اینان که برشمردم پیشوایان آن قومند و آن گروه از رهبرانشان که از گفتن بدیهاى ایشان خوددارى کردم همانند آنانى هستند که گفتم بلکه از آنان بدترند. و این گروهى که گفتم دوست مى دارند بر شما والى شوند و میان شما کفر و تباهى و گناهان و چیرگى با زور را آشکار کنند، در پى هوس باشند و به ناحق حکم کنند و شما با آنکه داراى سستى و زبونى هستید و از یارى دادن خوددارى مى کنید باز هم از آنان بهتر و راهتان به هدایت نزدیکتر است ، که میان شما عالمان و فقیهان و افراد نجیب و حکیم و حافظان قرآن و شب زنده داران در سحرها و آباد کنندگان مساجد، به تلاوت قرآن وجود دارد. آیا به خشم نمى آیید و اهتمامى نمى ورزید تا آنجا که سفلگان و بدان و فرومایگان شما درباره ولایت بر شما با شما ستیز کنند!

اینک سخن مرا بشنوید و فرمان مرا اطاعت کنید. به خدا سوگند، اگر از من اطاعت کنید گمراه نخواهید شد، و اگر از من نافرمانى کنید هدایت نخواهید شد آماده نبرد شوید و چنان که شاید و باید ساز و برگ آنرا فراهم سازید که شعله ور گردیده و آتش آن بالا گرفته است . تبهکاران در آن جنگ براى شما آماده شده اند تا بندگان خدا را عذاب کنند و فروغ خدا را خاموش سازند. همانا نباید یاران شیطان که اهل آز و فریب هستند و جفا پیشه در گمراهى و باطل خود کوشاتر از اولیاى خدا باشند که اهل نیکى و زهد و توجه به خدایند آن هم در حق و اطاعت از پروردگارشان .

به خدا سوگند که من اگر تنها با آنان رویاروى شوم و آنان به اندازه گنجایش زمین باشند از آنان باک نخواهم داشت و به وحشت نخواهم افتاد و من از گمراهى یى که ایشان در آنند و هدایتى که ما بر آنیم هیچ در شک و تردید نیستم بلکه بر اعتماد و دلیل و یقین و بصیرتم ، و همانا که من مشتاق دیدار پروردگار خویش و منتظر پسندیده ترین ثواب خداوندم ، ولى اندوهى که در دل دارم و غمى که سینه ام را مى خلد این است که سفلگان و تبهکاران این امت حکومت این امت را عهده دار شوند و مال خدا را مایه دولت و توانگرى خویش و بندگان خدا را بردگان خویش قرار دهند و نابکاران را حزب خود سازند و خدا را گواه مى گیرم که اگر این نمى بود این همه شما را سرزنش و تحریض نمى کردم و شما را پس از آنکه سستى و از فرمان سرپیچى کردید به حال خود رها مى کردم تا هر زمانى که براى من فراهم باشد خودم با آنان رو یا روى شوم که به خدا سوگند، من بر حق و دوستدار شهادتم . اینک (سبکبار و سنگین بار حرکت کنید و با اموال و جانهاى خود در راه خدا جنگ کنید که اگر بدانید و بفهمید براى شما بهتر است .)  و به زمین مى چسبید تا در خوارى و زبونى مستقر و ضعیف شود نابود مى شود آن کس که جهاد را ترک کند زیان مند زبون است

بار خدایا، ما و ایشان را بر هدایت جمع فرماى و ما و آنان را نسبت به دنیا بى رغبت تر گردان و آن جهان را براى من و آنان بهتر از این جهان قرار ده .

کشته شدن محمد بن ابى حذیفه

ابراهیم ثقفى مى گوید : محمد بن عبدالله بن عثمان ، از مدائنى نقل مى کند که چون عمروعاص مصر را گشود محمد بن ابى حذیفه بن عتبته بن ربیعه بن عبد شمس دستگیر شد. عمرو او را پیش معاویه بن ابى سفیان که در آن هنگام در فلسطین بود فرستاد. معاویه محمد را که پسر دائیش بود در زندانى که داشت محبوس کرد. او مدتى دراز در زندان نماند و گریخت . معاویه با آنکه دوست مى داشت او از زندان بگریزد و نجات پیدا کند براى مردم چنین وانمود کرد که گریختن او را از زندان خوش نمى داشته است و به شامیان گفت : چه کسى به جستجوى او بر مى آید؟ مردى از قبیله خثعم که نامش عبیدالله بن عمر و بن ظلام و مردى دلیر و طرفدار عثمان بود گفت : من به تعقیب او مى پردازم .او با سوارانى بیرون رفت در حوارین به او دست یافت و چنان بود که محمد به غارى پناه برد بود. اتفاق را چند خر وارد آن غار شدند و چون او را در غار دیدند هراسان رم کردند و بیرون آمدند خر چرانان که آنجا بودند گفتند : این خران را چیزى پیش آمده است که از این غار رم کردند. آنان که نزدیک غر بودند رفتند و چون او را دیدند بیرون آمدند در همین حال عبیدالله بن عمرو بن – ظلام رسید و از آنان پرسید چنین کسى را ندیده اند و نشانیهاى او را براى ایشان گفت . گفتند. او همان کسى است که در غار است . عبیدالله آمد و او را از غار بیرون کشید و چون نمى دانست او را پیش معاویه ببرد که آزادش کند گردنش ‍ را زد.
خدایش رحمت کند!

خطبه 67شرح ابن ابی الحدید

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۳ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

شرح حال عايشه همسر حضرت رسول اکرم(ص)از منظر ابن ابی الحدید(شرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید)

فصلى در شرح حال عايشه و بيان برخى از اخبار او

در اين خطبه كلمه مبهم (فلانه ) كنايه از (ام المومنين ) عايشه است . پدرش ابوبكر است كه نسب او در مباحث گذشته بيان شد. مادرش (ام رومان ) دختر عامر است و نسب عامر چنين است : عامر بن عويمر بن عبد شمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن غنم بن مالك بن كنانه .

پيامبر (ص ) دو سال پيش از هجرت و پس از وفات خديجه ، در حالى كه عايشه هفت ساله بود او را عقد فرمود و در مدينه هنگامى كه عايشه نه سال و ده ماه داشت با او عروسى كرد. پيش از آن از عايشه براى ازدواج با جبير بن مطعم گفتگو مى شد و او را براى جبير نام مى بردند. پيامبر (ص ) پس از مرگ خديجه عايشه را در حرير سپيدى در خواب ديد و فرمود(اگر اين ازدواج از سوى خداوند مقدر شده باشد خودش آن را فراهم خواهد فرمود). اين خبر در كتابهاى صحيح حديث نقل شده است .

مراسم عقد و مراسم عروسى او هر دو در ماه شوال بود و به همين سبب عايشه دوست مى داشت كه مراسم عروسى خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال باشد و مى گفت : مگر ميان همسران پيامبر (ص ) كسى بهره مندتر از من بوده است و پيامبر (ص ) هم مراسم عقد و هم عروسى مرا در ماه شوال قرار دادند و با اين سخن تصور برخى از زنان را كه مى پنداشتند عروسى مرد با همسرش در فاصله دو عيد فطر و قربان مكروه است رد مى كرد.

هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود عايشه بيست ساله بود. او از پيامبر (ص ) در مورد اينكه چه كنيه يى براى خود انتخاب كند اجازه گرفت ، پيامبر (ص ) به او فرمود (به نام پسرت عبدالله بن زبير كنيه خود را انتخاب كن ) و ابن زبير خواهر زاده عايشه است و به اين سبب كنيه او ام عبدالله است .

عايشه در دين فقيه بود و اشعار فراوان مى دانست و از پيامبر (ص ) بهره مند بود و پيامبر هم آشكارا به او گرايشى داشت و عايشه نسبت به پيامبر (ص ) گستاخ بود و ناز مى فروخت و همواره سخن چينى و بدخلقى مى كرد تا آنكه در داستان (ماريه قبطيه ) و رازى كه پيامبر با او گفت و او آن را با ديگر همسر پيامبر (حفصه ) در ميان گذاشت و هر دو پشت به پشت دادند و عليه پيامبر (ص ) رفتار كردند و درباره آن دو تن (آياتى از) قرآن نازل شد كه در محرابها خوانده مى شد و متضمن تهديدى سخت بود و در آن آيات تصريح شده بود كه گناه واقع شده است و دل تباه گرديده است . همين بى پروايى و گستاخى موجب آمد تا در روزگار خلافت علوى از عايشه چنان كارى سر بزند كه زد و البته خداوند متعال او را بخشيده است و عايشه از اهل بهشت است و به اعتقاد ما طبق وعده پيشين اين موضوع صحيح است وانگهى توبه عايشه صحيح و مقبول است (!) 

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب در مورد عايشه ، از سعيد بن نصر، از قاسم بن اصبغ ، از محمد بن وضاح ، از ابوبكر بن ابى شيبه ، از وكيع ، از عصام بن قدامه ، از عكرمه ، از ابن عباس نقل مى كند كه پيامبر (ص ) خطاب به همسران خويش فرموده است (كداميك از شما صاحب شتر نرى است كه چهره اش پشمالوده است و اطراف آن گروهى بسيار كشته مى شوند و آن زن پس از اينكه نزديك به گمراهى و بدبختى مى رسد نجات پيدا مى كند؟) 

ابن عبدالبر مى گويد: اين حديث از معجزات و نشانه هاى نبوت رسول خدا (ص ) است و مى افزايد: عصام بن قدامه هم كه از راويان اين روايت است مورد اعتماد و ثقه است و در مورد وثاقت راويان ديگر چنان است كه مشهورتر از آن اند كه گفته شود.
عايشه از پيامبر (ص ) باردار نشد و از هيچيك از زنان آزاده پيامبر جز از خديجه و از هيچيك از كنيزان پيامبر جز ازماريه براى رسول خدا فرزند متولد نشد.

به عايشه در روزگار پيامبر (ص ) در مورد صفوان بن معطل سلمى تهمت زده شد و اين داستان مشهور است و خداوند متعال در مورد برائت عايشه از آن تهمت (آياتى از) قرآن نازل فرمود كه خوانده مى شود و همه جا نقل مى گردد. به كسانى كه به عايشه تهمت زده بودند تازيانه و حد تهمت زده شد.  عايشه به سال پنجاه و هفت هجرت در شصت و چهار سالگى درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد و اين به روزگار حكومت و پادشاهى معاويه بود و مسلمانان شبانه بر جسدش نماز گزاردند. ابو هريره امام جماعت ايشان بود، پنج مرد از افراد خاندان (محارم ) او براى خاكسپارى وارد گود شدند كه عبارتند: از عبدالله و عروه ، پسران زبير (اين دو خواهر زاده عايشه اند) و قاسم و عبدالله پسران محمد بن ابى بكر و عبدالرحمان پسر عبدالرحمان بن ابى بكر (كه اين سه تن برادر زادگان اويند).
تاريخ مرگ او هفده روز گذشته از رمضان آن سال بود.

اما اين گفتار على عليه السلام كه درباره عايشه فرموده است (او را انديشه زنان فرو گرفت ) يعنى سست انديشى آنان او را فرو گرفت . در اخبار (در مورد زنان ) آمده است (هيچ قومى كه كار و فرماندهى خود را به زن واگذار كند رستگار نمى شود) و هم در خبر است كه (دين و عقل زنان اندك است ) يا در آن قسمت ضعيف هستند، و بدين سبب گواهى دو زن را در قبال يك مرد قرار داده اند و زن در اصل آفرينش چنين آفريده شده است كه به سرعت فريب مى خورد و خشمگين مى شود و بد گمان و بد تدبير است ، شجاعت در زنان وجود ندارد يا بسيار اندك است و سخاوت هم در زنان همين گونه است .

اما كينه يى كه على (ع ) از آن سخن گفته است نيازمند به شرحى است كه مى گويم : من اين خطبه را در محضر شيخ ابو يعقوب يوسف بن اسماعيل لعمانى  كه خدايش رحمت كناد هنگامى كه پيش او علم كلام مى خواندم ، طرح كردم و از عقيده اش در اين مورد پرسيدم . پاسخى مفصل به من داد كه نتيجه آن را نقل مى كنم .

بخشى از آن همان كلمات اوست و بخشى از آن كلمات خود من است زيرا اينك عين سخنان او را فراموش كرده ام ولى محصول گفتارش چنين بود:
آغاز كينه و ناسازگارى ميان عايشه و فاطمه (ع ) آشكار شد و اين به آن سبب است كه پيامبر (ص ) با عايشه پس از مرگ خديجه ازدواج فرمود و عايشه را جانشين خديجه كرد و فاطمه (ع ) دختر خديجه است و اين طبيعى و معلوم است كه چون مادر دخترى مى ميرد و پدرش همسرى ديگر مى گيرد ميان آن زن و دختر كدورت و خشم و كينه آشكار مى شود و از اين كار چاره يى نيست ، زيرا زوجه محبت پدر دختر را معطوف به خود مى سازد و دختر هم گرايش و بذل محبت پدر را به زن غريبه تحمل نمى كند و گويى خودش ‍ هووى آن زن است و در واقع نيز همين گونه است هر چند مادر آن دختر مرده باشد و اگر فرض كنيم كه مادر زنده مى بود بديهى است كه ميان او و همسر شوهرش آتش كينه و دشمنى زبانه مى كشيد و چون مادر مرده باشد آن دشمنى و كينه را دخترش ارث مى برد و در مثل آمده است كه (دشمنى زن پدر و عروس ) و در رجزى هم همين موضوع سروده شده است كه مى گويد:(مادر شوهر بر عروس برانگيخته است و عروس هم با تهمت بر او برانگيخته است .)

افزون بر اين چنين شد كه پيامبر (ص ) به عايشه گرايش پيدا كرد و او را دوست مى داشت و هر اندازه كه گرايش پيامبر (ص ) به عايشه افزوده مى شد ناراحتى فاطمه بيشتر مى شد، از سوى ديگر رسول خدا (ص ) نسبت به فاطمه بزرگداشت و احترامى بيش از آنچه مردم گمان آن را داشتند و بيش از حرمتى كه مردان نسبت به دختران خود مبذول مى دارند مبذول مى داشت و در اين مورد از اندازه محبت معمولى پدران نسبت به فرزندان بيشتر بود، آن چنان كه پيامبر (ص ) در حضور خواص و عوام ، چند بار نه يك بار و در موارد مختلف نه تنها در يك مورد، مى فرمود: فاطمه سرور زنان جهانيان و همتاى مريم دختر عمران است و چون بخواهد از صحراى قيامت عبور كند بانگ سروشى از سوى عرش به گوش مى رسد كه مى گويد: اى مردم عرصات ! چشم فرو پوشيد تا فاطمه دختر محمد (ص ) بگذارد.

اين حديث از احاديث صحيح است و به هيچ روى از اخبار ضعيف نيست و پيامبر (ص ) مى فرمود اينكه على را براى همسرى فاطمه برگزيده است پس از آن بوده است كه خداوند او را در آسمان با گواهى فرشتگان به همسرى او برگزيده است و چند بار نه يك بار فرموده است(آنچه فاطمه را آزار دهد مرا آزار مى دهد و آنچه او را به خشم مى آورد مرا خشمگين مى سازد) و مكرر فرموده است(فاطمه پاره يى از تن من است ، آنچه او را پريشان كند مرا پريشان كرده است ). اين سخنان و مانند آن نيز موجب افزون شدن كينه عايشه مى شد و هر اندازه پيامبر فاطمه را بيشتر احترام و تكريم مى فرمود بر كينه او افزوده مى شد، و معلوم است نفوس بشرى به كمتر از اين نيست به يكديگر خشمگين مى شود تا چه رسد به اينگونه سخنان .

پس از آن ، تكدر و ناراحتى فاطمه به شوهرش على عليه السلام سرايت كرد و چه بسا كه زنان موجب انتقال كينه ها به سينه هاى مردان مى شوند خاصه از قديم و به صورت ضرب المثل گفته شده است كه (زنان افسانه سرايان نيمه شبهايند). فاطمه (ع ) از عايشه فراوان شكايت و گله گزارى مى كرد، زنان مدينه و همسايگان فاطمه هم هرگاه او را مى ديدند دورش را مى گرفتند و سخنانى از عايشه براى او مى گفتند و سپس به خانه عايشه مى رفتند و سخنانى از قول فاطمه براى او نقل مى كردند و همان گونه كه فاطمه از عايشه پيش ‍ شوهر خود گله گزارى مى كرد عايشه هم پيش ابوبكر از فاطمه گله گزارى مى كرد و مى دانست كه شوهرش يعنى پيامبر (ص ) گله گزاريهاى او را در مورد فاطمه نخواهد پذيرفت ، و اين موضوع در ابوبكر اثر گذاشت . پس از آن نيز ستايش پيامبر (ص ) از على عليه السلام و نزديك و ويژه ساختن او موجب بروز حسد و رشك در ابوبكر و طلحه شد كه پدر و پسر عمويش بودند. عايشه پيش آن دو مى نشست و سخنان آن دو را گوش مى داد آن دو هم پيش عايشه مى آمدند و به سخنان او گوش مى دادند و سخنان او در ايشان و سخنان آن دو در او اثر مى گذاشت .

شيخ ابو يعقوب در پى سخنان خود چنين گفت : من على عليه السلام را هم از اين كار كاملا تبرئه نمى كنم او هم از اعتماد و آرامش ‍ پيامبر بر ابوبكر و اينكه او را ستايش مى فرمود ناراحت بود و دوست مى داشت كه از ميان همه مردم فقط خودش مخصوص به اين مزايا و صفات باشد و بديهى است هر كس از كسى بگسلد و رويگردان باشد از زن و فرزند وى نيز رويگردان است و بدين گونه كدورت و خشم ميان اين دو گروه استوار شد.

سپس داستان (افك ) و تهمت زدن بر عايشه پيش آمد و هر چند على عليه السلام در زمره تهمت زنندگان نبود ولى از كسانى بود كه به پيامبر (ص ) پيشنهاد داد عايشه را طلاق دهد و اين به منظور پاك نگاه داشتن آبروى رسول خدا از گفتار منافقان و سرزنش ‍ كنندگان بود. هنگامى كه پيامبر (ص ) با على در آن باره رايزنى فرمود، على گفت : عايشه همچون بند كفش توست ، وانگهى از خدمتكار عايشه بپرس و او را بترسان و اگر همچنان انكار كرد او را بزن . تمام اين سخنان على (ع ) به اطلاع عايشه رسيد و همان گونه كه عادت مردم است چند برابر شده آن سخنان را از مردم شنيد و زنان هم سخنان بسيارى از على و فاطمه براى عايشه نقل كردند و گفتند آن دو در نهان و آشكار بر اثر اين پيشامد عايشه را نكوهش مى كنند و بدين گونه كار دشوارتر شد.

پس از آن پيامبر (ص ) با عايشه آشتى كرد و به خانه او برگشت و (آياتى از) قرآن در برائت عايشه نازل شد، و همانگونه كه هر انسانى پس از پيروزى از پى شكست و به قدرت رسيدن از پى ناتوانى و به تبرئه شدن پس از تهمت زبان درازى مى كند و گاه سخنان ياوه مى گويد عايشه هم همين گونه بود و همه سخنان او به اطلاع على و فاطمه رسيد و كار دشوار و پيچيده شد و دل هر يك از دو طرف بر خشم نسبت به يكديگر استوار گرديد. از اين گذشته ميان عايشه و على عليه السلام به روزگار زندگى پيامبر (ص ) سخنانى گفته شد و كارهايى پيش آمد كه همگى موجب تهييج و شدت موضوع شد. نظير اين كار كه پيامبر (ص ) على را فرا خواند و از او خواست نزديك بيايد و على آمد و ميان پيامبر و عايشه كه چسبيده به يكديگر نشسته بودند نشست .

عايشه گفت : آيا براى نشيمنگاهت جايى غير از ران من پيدا نكردى و اين كلمه را بدون آنكه به صورت كنايه بگويد  با لفظ زشتى بيان كرد و نظير آنچه روايت شده است كه پيامبر (ص ) روزى با على (ع ) راز مى گفت و به درازا كشيد، عايشه كه پشت سر ايشان حركت مى كرد خود را به آنان رساند و ميان ايشان در آمد و گفت : شما، چه مى گوييد كه اين همه به درازا كشانديد. و گفته شده است كه پيامبر (ص ) آن روز بر عايشه خشمگين شد و آنچه كه در مورد (كاسه تريد) نقل شده است كه عايشه به خدمتكار خود فرمان داد سر راه ايستاد و آن را واژگون كرد .و نظاير اين كارها كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش صورت مى پذيرد.

وانگهى چنين بود كه فاطمه (ع ) فرزندان متعددى چه دختر و چه پسر به دنيا آورد و حال آنكه عايشه هيچ فرزندى نياورد و پيامبر (ص ) هم فرزندان و به ويژه پسران فاطمه را همچون پسران خود مى دانست و هر يك از آنان را (پسرم ) مى گفت و مى فرمود (پسرم را پيش خود بگذاريد او را از من جدا و دور مسازيد)، (پسرم چگونه است و چه مى كند). شيخ ابو يعقوب به من گفت : تصور تو چيست در مورد زنى كه از شوهرش فرزند ندارد و مى بيند كه شوهرش پسران دختر خود را همچون پسران خود مى داند و بر آنان همچون پدرى مهربان مهرورزى مى كند؟ آيا چنين زن و همسرى بر آن پسرها و پدر و مادرشان محبت خواهد داشت يا خشم و كينه مى ورزد! و آيا دوست خواهد داشت كه اين كار دوام داشته باشد يا تمام شود و از ميان برود!

وانگهى چنين اتفاق افتاد كه پيامبر (ص ) درى را كه از خانه ابوبكر به مسجد باز مى شد بست و در خانه داماد خويش را باقى گذاشت و پدر عايشه را نخست براى تبليغ آيات سوره (برائت ) به مكه گسيل فرمود و سپس او را از آن كار بر كنار ساخت و داماد خويش را گسيل داشت و اين كارها هم در نفس عايشه اثر بد گذاشت ، سپس چنين شد كه براى پيامبر (ص ) از ماريه قبطيه ابراهيم متولد شد و على عليه السلام در آن مورد بسيار شاد شد و على نسبت به ماريه و احترام به او تعصب داشت و در محضر رسول خدا (ص ) براى انجام كارهاى ماريه اقدام مى كرد و حال آنكه از ديگران رويگردان بود.

براى ماريه نيز گرفتارى يى همچون گرفتارى عايشه پيش آمد و على عليه السلام او را از آن تهمت مبرا ساخت و خداوند متعال به دست على آن گرفتارى را برطرف فرمود و اين موضوعى قابل رويت با چشم بود  و براى منافقان امكان نداشت كه در آن مورد ياوه سرايى هايى كه در مورد آيات قرآنى درباره برائت عايشه مى كردند انجام دهند و همه اين امور موجب مى شد سينه عايشه نسبت به على آكنده از كينه گردد و آنچه در دل داشت بيشتر استوار شود. و چون ابراهيم پسر رسول خدا (ص )  مرد عايشه شادى خود را نهان مى كرد و به ظاهر اندوهگين مى نمود و على و فاطمه هم از اندوه سكوت كرده بودند و حال آنكه هر دو ترجيح مى دادند و مى خواستند كه ماريه با داشتن پسر بر عايشه برترى داشته باشد و اين كار براى آنان فراهم نشد.

كارها همان گونه كه بود ادامه يافت و دلها بر همان حال كه بود از يكديگر رميده بود تا آنكه پيامبر (ص ) بيمار شد، بيمارى يى كه در آن رحلت فرمود، فاطمه و على عليهما السلام مى خواستند و دوست داشتند كه در خانه خود از پيامبر پرستارى كنند و همسران پيامبر (ص ) هم هر يك چنين خواسته يى داشتند. پيامبر (ص ) به مناسبت محبت قلبى و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت در خانه او بسترى شد و پيامبر (ص ) خوش نمى داشت كه براى فاطمه و شوهرش در خانه آنان ايجاد زحمت كند وانگهى احساس مى فرمود كه آزادى او در خانه آنان به اندازه آزادى در خانه خودش نيست و ترجيح مى داد در خانه كسى بسترى شود كه دلش به او گرايش دارد، و با توجه به نيازمندى بيمار به پرستارى بيشتر و مراقبت ساعتهاى خواب و بيدارى و مراقبتهاى ديگر، بسترى شدن در خانه خودش براى او از بسترى شدن در خانه دختر و دامادش مطلوب تر بود وانگهى هرگاه پيامبر (ص ) از رودربايستى آن دو از خودش ياد مى كرد و در وجود خود همان احساس را نسبت به آن دو داشت و هر كسى دوست دارد تنها باشد و به هر حال از داماد و دختر رودربايستى دارد، و پيامبر ميل و گرايشى كه نسبت به عايشه داشت نسبت به زنان ديگر خود نداشت و در خانه او بسترى شد. عايشه از اين جهت مورد رشك قرار گرفت .
پيامبر (ص ) از هنگامى كه به مدينه آمده بود اين چنين بيمار نشده بود. بيمارى آن حضرت درد سر و پيشانى بود كه يك روز يا بخشى از روز شدت پيدا مى كرد و سپس تسكين نسبى مى يافت و اين بيمارى به درازا كشيد. على عليه السلام در اين موضوع كه حكومت از او خواهد بود هيچ شك و ترديدى نداشت و چنين مى پنداشت كه هيچ كس در آن مورد با او ستيز نخواهد كرد و به همين جهت هنگامى كه پيامبر (ص ) رحلت كرد و عمويش عباس به على گفت (دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و مردم بگويند عموى پيامبر با پسر عموى او بيعت كرد و در مورد حكومت تو هيچ كس مخالفت نورزد).

على فرمود: عمو جان ! مگر در مورد حكومت كس ‍ ديگرى غير از من اميد و آرزو دارد؟ عباس گفت : بزودى خواهى دانست . على فرمود: دوست ندارم كه اين بيعت پوشيده صورت گيرد بلكه دوست مى دارم آشكارا انجام شود. چون پيامبر (ص ) در بيمارى خود سنگين شد اسامه را روانه فرمود و ابوبكر و بزرگان ديگرى از مهاجران و انصار را همراه او قرار داد، و اين موجب آن گرديد كه على عليه السلام بينديشد كه اگر پيامبر بميرد با اطمينان و بدون ترديد حكومت از او خواهد بود و چنين پنداشت كه در آن صورت مدينه به طور كلى از هر ستيزه جويى كه بخواهد در مورد حكومت با او ستيز كند خالى خواهد بود و على حكومت را به راحتى و آسودگى به دست خواهد آورد و بيعت مسلمانان با او تمام مى شود و بر فرض كه كسى آهنگ مخالفت كند در هم شكستن آن بيعت ممكن نخواهد بود. آن چنان كه مى دانيم ابوبكر با پيام فرستادن عايشه و آگاه ساختن او از اينكه پيامبر (ص ) خواهد مرد از لشكر اسامه برگشت . موضوع نماز گزاردن ابوبكر هم معروف است .

على عليه السلام اين موضوع را به عايشه نسبت داد كه او به بلال برده آزاد كرده پدرش فرمان داده است به ابوبكر بگويد با مردم نماز بگزارد، و چنانچه روايت شده است پيامبر فرموده بوده است (يكى از مسلمانان با آنان نماز بگزارد) و شخص خاصى را معين نفرموده است . آن نماز نماز صبح بود، پيامبر (ص ) كه در آخرين رمق زندگى بود در حالى كه ميان على و فضل بن عباس ‍ حركت مى كرد از حجره بيرون آمد و همان گونه كه در دنباله خبر آمده است خود را به محراب رساند و در آن ايستاد و سپس به حجره خود بازگشت و هنگامى كه روز بر آمد رحلت فرمود. بدين ترتيب همان يك نماز را حجت و دليل حكومت ابوبكر قرار دادند و مى گفتند: كداميك از شما دوست مى دارد بر دو قدمى كه رسول خدا در نماز مقدم داشته است مقدم شود؟ و بيرون آمدن پيامبر (ص ) را از حجره بر آن حمل نكردند كه مى خواسته است ابوبكر را از نماز گزاردن با مردم باز دارد، بلكه گفتند: براى آن آمده است كه مواظبت كند تا در حد امكان ابوبكر نماز بگزارد. با ابوبكر با توجه به همين نكته بيعت شد على عليه السلام نيز عايشه را متهم مى ساخت كه منشاء اين كار او بوده است .

على عليه السلام در خلوت اين موضوع را براى ياران خود بسيار نقل مى كرد و مى گفت اينكه پيامبر (ص ) خطاب به زنان خود فرموده است ( شما همچون زنان اطراف يوسف هستيد.) براى انكار همين موضوع و ابراز خشم نسبت به عايشه بوده است كه او و حفصه براى تعيين پدران خويش مبادرت ورزيده اند و با آنكه پيامبر با بيرون آمدن خود از حجره و كنار زدن ابوبكر از محراب خواسته است آن كار را جبران كند ولى نشده است و اين كار با توجه به انگيزه هايى كه براى ابوبكر فراهم شده بود بنيان حكومت او را استوار ساخته بود و اينكه در نفوس مردم جا گرفته بود و بزرگان مهاجران و انصار هم از او پيروى كردند، سودى نبخشيد و تقدير آسمانى هم بر اين كار موافقت كرد و دلها و خواسته هاى مردم بر آن قرار گرفت ، و اين كار در نظر على (ع ) بزرگتر از هر حادثه بزرگ و بلاى بزرگ بود و بزرگترين مصيبت ، و اين كار را به كسى جز عايشه نسبت نمى داد و فقط متعلق به او مى دانست و بدين سبب در خلوتها و ميان ياران ويژه خود عايشه را نفرين و از او به پيشگاه خداوند تطالم مى كرد. آن گاه موضوع خوددارى على از بيعت همان گونه كه مشهور است پيش آمد تا سرانجام بيعت كرد، و از هنگام رحلت پيامبر (ص ) از عايشه نسبت به على و فاطمه بسيار ناخوشايندها صورت گرفت و آن دو در كمال سختى شكيبايى مى كردند. عايشه به حكومت پدر پشتگرم بود و دستيازى مى كرد و منزلت او بزرگ شد.

حال آنكه على و فاطمه زبون و مقهور شدند. فدك از فاطمه گرفته شد و او چند بار براى گفتگو در آن مورد از خانه خود بيرون آمد و به چيزى دست نيافت و در اين باره زنانى كه پيش او آمد و شد مى كردند و هر سخنى را كه ناخوش مى داشت از قول عايشه نقل مى كردند و از قول او و شوهرش هم سخنان ناخوش براى عايشه نقل مى كردند ولى ميان اين دو حالت تفاوت و فاصله بسيار بود كه عايشه غالب و فاطمه مغلوب و آن يكى فرمان دهنده و اين يكى فرمان برنده بود و حالت انتقام گيرى و دشمن شاد شدن پديد آمد و هيچ چيز سخت تر و تلخ ‌تر از شاد شدن دشمن نيست .

من به شيخ ابو يعقوب كه خدايش رحمت كند! گفتم : تو مى گويى كه عايشه پدرش را براى نماز خواندن تعيين كرده است و پيامبر (ص ) او را معين نفرموده است ؟ گفت : من اين سخن را نمى گويم ولى على (ع ) اين سخن را مى گفته است و تكليف من غير از تكليف اوست كه او حضور داشته است و من حاضر نبوده ام ، بلكه تنها به اخبارى كه به من رسيده است احتجاج مى كنم و آن اخبار متضمن اين معنى است كه پيامبر (ص ) ابوبكر را براى نماز تعيين فرموده است و على (ع ) به آنچه كه مى دانسته است يا بر گمان او غلبه داشته و بر كارى كه حضور داشته است احتجاج مى كند.

شيخ ابو يعقوب گفت : چون فاطمه (ع ) درگذشت همه همسران پيامبر (ص ) براى سوگ و تسليت نزد بنى هاشم آمدند جز عايشه كه نيامد و تظاهر به بيمارى كرد و از او براى على عليه السلام سخنى نقل كردند كه دلالت بر شادى او داشت .

پس از آن على (ع ) با پدر عايشه بيعت كرد و عايشه از آن كار شاد شد و از اينكه بيعت صورت گرفت و خلافت مستقر و ستيز دشمن باطل شد چندان شادمانى كرد كه مورخان فراوان نقل كرده اند. در تمام مدت خلافت پدر عايشه و حكومت عمر و عثمان كار همين گونه بود، دلها مى جوشيد و كينه ها چنان بود كه سنگ را آب مى كرد و هر چه بر على روزگار مى گذشت غم و اندوهش فزون مى شد و آنچه را در دل داشت آشكار مى ساخت ، تا آنكه عثمان كشته شد و عايشه بيش از همه مردم بر عثمان خشم گرفته و ديگران را بر او مى شورانيد و ستيز مى كرد و چون خبر كشته شدنش را شنيد، گفت : خدايش از رحمت خويش دور كند! عايشه آرزومند بود كه خلافت به طلحه برسد و حكومت همان گونه كه در آغاز بود به خاندان تيم برگردد ولى مردم از طلحه عدول كردند و به على ابن ابى طالب گرايش يافتند. چون عايشه اين خبر را شنيد فرياد برآورد (اى واى ، عثمان مظلوم كشته شد!) و آنچه در دلها بود شعله بركشيد و از آن جنگ  (جمل  و پيامدهاى آن پديد آمد.

اين خلاصه گفتار شيخ ابو يعقوب بود كه خدايش رحمت كند! او شيعه نبود و معتزلى استوارى بود جز اينكه در مسئله تفضيل بغدادى بود.
اما اين گفتار على عليه السلام كه گفته است (و اگر عايشه را فرا مى خواندند تا در مورد كس ديگرى غير از من آنچه نسبت به من انجام داد انجام دهد هرگز نمى پذيرفت ) منظور او عمر است . يعنى : اگر پس از كشته شدن عثمان آن هم با آن صورت عمر عهده دار خلافت مى شد و همان گونه كه من به خلافت رسيدم عمر به خلافت مى رسيد و به عمر نسبت مى دادند كه خواهان كشته شدن عثمان بوده يا مردم را بر آن كار تحريض مى كرده است و از عايشه دعوت مى شد كه همراه گروهى از مسلمانان به يكى از شهرهاى اسلامى برود و بيعت را بشكند و فتنه برانگيزد، هرگز نمى پذيرفت . اين سخنى بر حق است زيرا عايشه نسبت به عمر كنيه يى را كه نسبت به على عليه السلام داشته نداشته است و مقتضيات نيز چنان نمى بود.

اما گفتار على (ع ) كه گفته است (با وجود اين همان حرمت نخستين براى او محفوظ است و حساب بر عهده خداوند است) يعنى حرمتى كه به سبب ازدواج رسول خدا (ص ) با او و محبت آن حضرت نسبت به او منظور بايد داشت و حساب او هم با خداوند است كه خداوند بسيار مهربان است . هيچ لغزشى از عفو او و هيچ گناهى بزرگتر از رحمت او نيست .اگر بگويى اين سخن على عليه السلام دليل بر توقف او در مورد سرانجام عايشه است و حال آنكه شما مى گوييد او از اهل بهشت است چگونه ميان اين سخن و مذهب خودتان جمع مى كنيد؟

مى گويم : ممكن است على عليه السلام اين سخن را پيش از آن گفته باشد كه خبر توبه عايشه به حد تو رسيده باشد و اصحاب ما مى گويند و معتقدند كه او پس از كشته شدن امير المومنين توبه كرده و پشيمان شده است و مى گفته است دوست مى داشتم كه داراى ده پسر از پيامبر مى بودم و همگى مى مردند و جنگ جمل هرگز صورت نمى گرفت . همچنين عايشه پس از كشته شدن على (ع ) او را مى ستود و مناقب او را نقل و منتشر مى كرد (!) وانگهى آنان روايت مى كنند كه عايشه پس از جنگ جمل چندان مى گريست كه روپوش او از اشك خيس مى شد و پشيمان شده بود و همواره از پيشگاه خداوند آمرزشخواهى مى كرد ولى موضوع توبه او پس از جنگ جمل آن چنان به اطلاع امير المومنين نرسيده بود كه ثابت شده باشد و آنچه از پشيمانى و توبه او كه در حد تواتر نقل شده است پس از كشته شدن امير المومنين تا هنگام مرگ عايشه است و كسى كه توبه كند گناهش آمرزيده است و در اعتقاد ما لازمه عدل قبول توبه است ؛ وانگهى ضمن رواياتى وقوع توبه به عايشه تاكيد شده است از جمله اين روايت و خبر مشهور است كه (او در قيامت هم همسر رسول خدا (ص ) است همان گونه كه در دنيا همسر آن حضرت بوده است ) و هنگامى كه چنين خبرى در حد شياع مى رسد بر ما واجب مى شود كه اثبات توبه او را بپذيريم بر فرض كه نقل هم نشده باشد تا چه رسد كه نقل توبه عايشه در حد تواتر يا نزديك آن است .

نهج البلاغه حکمت 156

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 4 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى