شرح جنگ موته
در شرح جنگ موته که آن را هم به شیوه گذشته خود ازفصل پنجم کتاب واقدى نقل مى کنیم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاییم
واقدى مى گوید: ربیعه بن عثمان از عمر بن حکم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله حارث بن عمیر ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پیش امیر بصرى گسیل فرمود.
حارث چون به موته رسید شرحبیل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسید آهنگ کجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شاید از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .
شرحبیل فرمان داد او را به ریسمانى بستند و گردنش را زدند. هیچ یک از فرستادگان رسول خدا صلى الله علیه و آله جز او را نکشته اند و چون این خبر به رسول خدا صلى الله علیه و آله رسید سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر کشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشکرگاه ساختند.
پیامبر صلى الله علیه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و یارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض یهودى هم آمد و همراه مردم ایستاد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود زید بن حارثه فرمانده مردم در این جنگ است ، اگر او کشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او کشته شد، عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود و اگر او کشته شد مسلمانان باید از میان خود مردى را به فرماندهى برگزینند و او را امیر خود قرار دهند.
نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پیامبر باشى همه اینان را که نام بردى چه کم باشند چه بسیار، کشته خواهند شد، پیامبران بنى اسرائیل چون کسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او کشته شد فلان کس امیر خواهد بود، اگر صد تن را هم بدین گونه نام مى بردند همگان کشته مى شدند. سپس آن مرد یهودى به زید بن حارثه گفت : وصیت خود را انجام بده که اگر محمد پیامبر باشد، هرگز پیش او بر نخواهى گشت .
زید گفت : گواهى مى دهم که او پیامبرى راستگو است . چون تصمیم به حرکت گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پرچمى به دست خویش بست و آن را به زید بن حارثه داد، آن پرچم سپید بود. مردم به حضور فرماندهانى که پیامبر صلى الله علیه و آله تعیین فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود کنند و براى ایشان دعا کنند. لشکر آنان مرکب از سه هزار تن بود، همینکه آنان به لشکرگاه خود رفتند و حرکت کردند دیگر مسلمانان فریاد برداشتند که خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنیمت و حال نیکو برگرداند.
عبدالله بن رواحه در پاسخ ایشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، یا ضربه سریع نیزه و زوبینى که در جگر و احشاء نفوذ کند، که چون از کنار گورم بگذرند، بگویند خداى این جنگجوى هدایت شده را کامیاب فرماید.
مى گوید (ابن ابى الحدید): محدثان اتفاق دارند که امیر نخست ، زید بن حارثه بوده است ولى شیعیان منکر این هستند و مى گویند امیر نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پیامبر فرموده است : اگر او کشته شد زید بن حارثه امیر است و اگر او کشته شد عبدالله بن رواحه امیر خواهد بود. و در این باره روایاتى نقل کرده اند. من هم در اشعارى که محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود نقل مى کند شواهدى براى گفتار شیعیان یافته ام و از جمله اشعارى است که ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى کند:
در آن هنگام که در مدینه مردم خفته و آرمیده بودند شبى دشوار و درد و اندوه که موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد… (تا آنجا که مى گوید) خداوند شهیدانى را که از پى یکدیگر در موته شهید شدند از رحمت خود دور مداراد که جعفر ذوالجناحین و زید و عبدالله بودند و در حالى که شمشیرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى یکدیگر در آمدند…
همچنین کعب بن مالک انصارى هم در قصیده اى که مطلع آن این بیت است : چشمها خفتند و آرمیدند و حال آنکه اشک چشم تو فرو مى ریزد… (چنین مى گوید) اندوه بر آن چند تنى است که روزى در موته پیاپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى دیگر منتقل نشدند… هنگامى که با جعفر هدایت مى شدند و رایت او پیشاپیش آنان بود و چه نیکو پیشاهنگى . تا آنکه صفها در هم ریخت و جعفر در آوردگاه کشته بر خاک افتاد.
واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زید بن ارقم براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى آنان خطبه خواند و چنین سفارش فرمود: به شما سفارش مى کنم نسبت به خدا پرهیزگار و نسبت به مسلمانانى که همراه شمایند خیر اندیش باشید. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با کسانى که به خدا کافرند جنگ کنید. مکر و فریب و غل و غش مکنید، و هیچ کودکى را مکشید و چون با دشمن مشرک بر خوردید نخست او را به یکى از این سه چیز دعوت کنید و هر کدام را پذیرفتند از آنان بپذیرند و دست از ایشان بدارید. آنان را به مسلمان شدن دعوت کن ، اگر پذیرفتند فورى بپذیر و دست از آن بدار و از آنان دعوت کن تا از سرزمین خود به سرزمینهاى مهاجران است و همان وظایفى که بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سکونت در سرزمینهاى خود را ترجیح دادند به ایشان بگو که حکم آنان هم مانند حکم دیگر اعرابى است که مسلمان شده اند، یعنى احکام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنایم سهمى نخواهد بود مگر اینکه همراه مسلمانان در جنگ شرکت کنند.
اگر از پذیرفتن خود دارى کردند، آنان را به پرداخت جزیه دعوت کن ، اگر پذیرفتند، بپذیر و دست از ایشان بردار و اگر نپذیرفتند از خدا یارى بخواه و با آنان کارزار کن . اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و آنها از تو خواستند که در قبال حکم خدا تسلیم شوند، آنان را به حکم خدا امان مده بلکه به حکم خودت امان بده ، زیرا نمى دانى آیا آنچه مى کنى مطابق با حکم خداوند است یا نه . همچنین اگر مردم حصار یا شهرى را محاصره کردى و خواستند که ایشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دهى مپذیر و بگو ذمه خودت و پدرت و یارانت را بپذیرند، که اگر شما پیمان و ذمه خود و پدرانتان را بکشید بهتر از آن است که ذمه خدا و رسولش را بشکند.
واقدى مى گوید: ابوصفوان از خالد بن یزید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدرقه سپاهیان موته بیرون آمد و چون به دروازه وداع رسید، توقف فرمود و سپاهیان هم برگرد او ایستادند. فرمود: به نام خدا جهاد کنید و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ کنید. آنجا مردانى را در صومعه هایى مى بینید که از مردم کناره گرفته اند، متعرض ایشان نشوید، البته گروهى دیگر را هم خواهید یافت که شیطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشیرها ریشه کن سازید. هرگز زن و کودک و پیر فرتوت را مکشید و هیچ خرمابن و درختى را مبرید و هیچ بنایى را ویران مکنید.
واقدى مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با پیامبر صلى الله علیه و آله بدرود کرد، گفت : اى رسول خدا! چیزى براى من بگو و فرمانى بده که آن را از تو حفظ کنم . فرمود: فردا به سرزمینى مى روى که سجده کردن در آن اندک است ، فراوان سجده کن . عبدالله عرض کرد: اى رسول خدا بیشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فریاد آور که در هر چه بخواهى یار و مددکار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد.
پیامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت که اگر ده کار بد مى کنى یک کار پسندیده هم انجام دهى . عبدالله گفت : دیگر و از این پس از چیزى از تو سوال نخواهم کرد.
محمد بن اسحاق مى گوید: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله علیه و آله با شعرى که سروده بود با آن حضرت بدرود کرد که از جمله آن این بیت است :خداوند نیکهایى را که به تو ارزانى فرموده است همچون موسى علیه السلام پایدار بدارد و پیروزى اى همچون پیروزى آنان بهره فرماید…
محمد بن اسحاق همچنین مى گوید: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود کرد، گریست . گفتند: اى عبدالله ! چه چیز ترا به گریه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنیا و شوقى بر آن نیست ولى شنیدم رسول خدا صلى الله علیه و آله این آیه را تلاوت مى فرمود: و هیچ کس از شما نیست مگر آنکه وارد دوزخ – یا پل صراط – مى شود و نمى دانم چگونه ممکن است که پس از وارد شدن از آن بیرون آیم .
واقدى مى گوید: زید بن ارقم مى گفته است : من یتیم بودم و تحت تکفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى کردم . هرگز ندیده ام که سرپرست یتیمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى کرد. شبى همچنان که بر شتر و میان دو لنگه بار سوار بود، این ابیات را خواند:اینک که چهار روز مرا در راهى که ریگزار بود بر خود کشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد که این آخرین سفر من است و دیگر پیش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمین شام مى گذارند که اقامت در آن گوار است …
زید بن ارقم مى گوید: چون این شعر را از او شنید گریستم . با تازیانه اش به من زد و گفت : اى فرو مایه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرماید و از دنیا و رنج آن و اندوهها و پیشامدهایش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى که به تنهایى میان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى .
واقدى مى گوید: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حرکت کردند و در موته فرود آمدند و به ایشان خبر رسید که هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبایل بکر و بهراء و لخم و جذام و دیگران کنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبیله بلى بر ایشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در کار خود نگریستند و گفتند: باید نامه اى به حضور پیامبر بنویسیم و این خبر را به اطلاعش برسانیم که فرمان به بازگشت ما دهد یا نیروى امدادى گسیل فرماید. در همان حال که مردم سرگرم این گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پیش آنان آمد و ایشان را تشجیع کرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتکاء شمار بسیار و بسیارى اسب و سلاح جنگ نکرده ایم بلکه فقط در پناه و اتکاء به این دینى که خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ کرده ایم .
اینک هم حرکت و جنگ کنید که به خدا سوگند ما جنگ بدر را دیده ایم در حالى که فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا یکى از دو کار خوب اتفاق مى افتد یا بر آن پیروز مى شویم ، همان چیزى است که خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نیست با شهادت است که به برادران خود ملحق خواهیم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهیم کرد و مردم با این سخن ابن رواحه دلیر شدند.
واقدى مى گوید: ابوهریره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همینکه دیدیم مشرکان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و دیبا و حریر دارند که ما را یاراى جنگ با آنان نیست ، برق از چشم من پرید. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هریره ترا چه مى شود، گویى لکشرى گران دیده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نیافته ایم .
واقدى مى گوید: دو گروه رویاروى شدند. زید بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ کرد تا کشته شد، او را با ضربه نیزه ها کشتند. سپس رایت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى که داشت پیاده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ کرد تا کشته شد.
واقدى مى گوید: گفته شده است مردى از رومیان چنان ضربتى با شمشیر به جعفر زد که او را دو نیم ساخت ، نیمى از بدنش روى تا کى که آنجا بود افتاد و بر آن نیمه سى یا سى و چند زخم یافتند.
واقدى مى گوید: نافع از ابن عمر روایت مى کند که مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشیر و نیزه یافتند. بلاذرى مى گوید: هر دو دست او قطع شد و بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنایت فرمود که با آنها در بهشت پرواز مى کند. و به همین سبب به طیار موسوم شده است .
واقدى مى گوید: آنگاه رایت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندکى درنگ کرد و سپس حمله و جنگ کرد تا کشته شد، و چون او کشته شد مسلمانان به بدترین صورت به هر سو گریختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فریاد فراخواند، گروهى اندک از انصار پیش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن ولید گفت : اى ابا سلیمان ! این پرچم را بگیر. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش که در جنگ بدر شرکت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگیر که به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله کرد و مشرکان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسیار او را محاصره کردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشینى کرد و آنان را از میدان جنگ بیرون کشید. واقدى مى گوید: و روایت شده است که خالد با مسلمانان پایدارى کردند و منهزم نشدند و صحیح همان است که خالد با مردم عقب ننشینى کرد.
واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل کرد که چون دو گروه در موته رویا روى شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله در مدینه بر منبر نشست و فاصله میان مدینه و شام براى او برداشته شد و پیامبر صلى الله علیه و آله به آوردگاه ایشان مى نگریست .
فرمود: هم اکنون رایت را زید بن حارثه در دست گرفت ، ابلیس پیش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زید گفت : هم اکنون باید در دل مومنان ایمان استوار گردد و تو آمده اى دنیا را در نظرم بیارایى و دوست داشتنى جلوه دهى . پیامبر فرمود: زید همچنان پیش رفت تا شهید شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى کنید هر چند که او دوان دوان به بهشت در آمد.
پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رایت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابلیس پیش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش سازد. جعفر گفت : اینکه هنگامى است باید ایمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنیا دارى ، و پیش رفت و شهید شد.
پیامبر صلى الله علیه و آله براى او دعاى خیر فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار کنید، هر چند که شهیدى است که وارد بهشت شد و با دو بال از یاقوت در هر جاى بهشت که مى خواهد پرواز مى کند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، این موضوع بر انصار گران آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک زخمها بر پیکرش رسید، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پیکرش رسید اندکى درنگ کرد و خویشتن را عتاب نمود و دلیر شد و به شهادت رسید و به بهشت در آمد و بدین گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بیرون آمد.
محمد بن اسحاق مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله شهید شدن جعفر و زید را بیان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سکوت کرد تا آنجا که چهره انصار تغییر کرد و پنداشتند از عبدالله کارى که ناخوش مى دارند سرزده است . پیامبر سپس فرمود: رایت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ کرد تا شهید شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشکار شد و از آنان را بر سه تخت زرین دیدم که تخت عبدالله بن رواحه اندکى کژى داشت ، گفتم : اى کژى براى چیست ؟ گفتند: آن دو بدون هیچ تردید پیش رفتند و این یکى اندکى تردید و درنگ کرد و سپس به جنگ رفت .
همچنین محمد بن اسحاق روایت مى کند که چون جعفر بن ابى طالب رایت را در دست گرفت جنگى سخت کرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود کرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى کرد و سپس با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، نخستین کسى است که در اسلام اسب خود را پى کرده است .
محمد بن اسحاق مى گوید و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندکى تردید و درنگ کرد و سپس خود را به پذیرفتن مرگ واداشت و پیش رفت و چنین مى گفت :اى نفس سوگندت مى دهم که با میل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با کراهت خواهى پذیرفت ، ترا چه مى شود که مى بینم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اینک که مردم درهم ریخته اند و هیاهو بسیار است …
در پى آن این رجز را خواند:اى نفس بر فرض که کشته نشوى ، خواهى مرد، این کبوتر مگر است که آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل کنى ، به تو عطا مى شود و هدایت مى شوى و اگر تاخیر روا دارى گمراه و بدبختى .
عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ کرد، در این هنگام یکى از پسر عموهایش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نیروى خود را استوار کن ، آن را از دست پسر عمویش گرفت و با دهان خود اندکى از آن را گاز زد، در همین حال بانگ هیاهوى مردم را شنید که از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو باید هنوز در دنیا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشیرش را برداشت و پیش رفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد.
واقدى مى گوید: داود بن سنان برایم نقل کرد که از ثعلبه بن ابى مالک شنیدم که خالد بن ولید چنان شتابان با مردم عقب نشست که آنان را بر گریز و فرار از جنگ سرزنش مى کردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گوید ابو سعید خدرى هم روایت مى کرده است که چون خالد بن ولید همراه مردم گریخت ، همینکه مردم مدینه آگاه شدند در جرف به رویارویى آنان رفتند، خاک بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گریختگان آیا در راه خدا از جنگ گریخته اید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آنان فرار کنندگان نیستند و به خواست خداوند حمله کنندگان خواهند بود.
واقدى مى گوید: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته که هیچ لشکرى به اندازه لشکر موته از مردم مدینه سرزنش نشنید. مردم مدینه با بدى به آنان برخوردند و کار چنان بود که بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهایشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با یاران خودت پیشروى مى کردى و کشته مى شدى ! بزرگان ایشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بیرون نیامدند تا آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش آنان فرستاد که به آنان بگوید شما حمله کنندگان در راه خدایید و آنان از خانه بیرون آمدند.
واقدى مى گوید: مالک بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بکر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عمیس – همسر جعفر طیار – براى من نقل کرد که مى گفته است : روزى که جعفر و یارانش کشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمیر کردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ، و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن مالیدم که ناگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر کجایند؟ آنها را پیش پیامبر صلى الله علیه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش کشید و بویید.
آنگاه چشمهاى پیامبر صلى الله علیه و آله اشک آلود شد و گریست . من گفتم ، اى رسول خدا شاید از جعفر به تو خبری رسیده است ؟ فرمود: آرى امروز او کشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن کردم و زنان را پیش خود جمع کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگویى و بر سینه خود مکوبى .
سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت که مى گفت : واى از سوک عمویم ! پیامبر فرمود: آرى باید بر کسى همچون جعفر گریه کنندگان بگریند. سپس فرمود: براى خانواده خوراکى فراهم سازید که امروز از خود بى خوداند.
واقدى مى گوید: محمد بن مسلم از یحیى بن ابى یعلم براى من نقل کرد که مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پیش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریستم و آن حضرت در حالى که اشکهایش از ریش او فرو مى چکید بر سر من و برادرم دست مى کشید.
سپس عرضه داشت بار خدایا جعفر براى وصول به بهترین پاداش پیشگام شد، خدایا خودت به بهترین نحوى که در مورد یکى از بندگان اعمال مى فرمایى ، خود بهترین جانشین براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدایت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند.
مادرم گفت : پدر و مادرم فدایت باد این موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست دیگر بر سرم دست مى کشید و به منبر رفت و مرا هم جلو خویش بر پله پایین تر نشاند، اندوه در چهره اش نمایان بود. پیامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بیشى مى کند، همانا جعفر شهید شد و خداوند براى او دو بال قرار داد که با آنها در بهشت پرواز مى کند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراکى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسیار خوبى خوردیم .
سلیم خدمتکار رسول خدا مقدارى جو را دستان کرد و پوست آن را گرفت . سپس آن را تف داد و روغن زیتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پیامبر و میهمان ایشان بودیم و به خانه هر یک از همسران خویش که مى رفت ، همراهش بودیم . سپس به خانه خود برگشتیم . پس از آن روزى پیامبر صلى الله علیه و آله پیش من آمد و من سر گرم تعیین ارزش و فروش میشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او برکت بده . عبدالله بن جعفر مى گوید: پس از آن هیچ چیز نخریدم و نفروختم مگر اینکه در آن برکت داده شد و سود بردم .
فصلى در بیان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب
ابوالفرج اصفهانى در کتاب مقاتل الطالبین مى گوید: کنیه جعفر بن ابى طالب ابوالمساکین – پدر بینوایان – بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است که بزرگترین ایشان طالب و پس از او عقیل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر یک از دیگرى ده سال بزرگتر بوده و على علیه السلام از همه برادران کوچکتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستین زن هاشمى است که براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضایل فاطمه بنت اسد بسیار است . تقرب او به پیامبر صلى الله علیه و آله و تعظیمى که پیامبر از او مى فرموده است ، پیش هم که محدثان معلوم است .
ابوالفرج براى جعفر، که خدایش از او خوشنود باد، فضیلت بسیارى نقل کرده است و در آن باره احادیث بسیار هم وارد شده است . از جمله آنکه چون رسول خدا صلى الله علیه و آله خیبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله او را در آغوش کشید و شروع به بوسیدن میان دو چشمش را کرد و فرمود: نمى دانم از کدام کار بیشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر یا فتح خیبر.
گوید: خالد حذاء از عکرمه از ابو هریره نقل مى کند که مى گفته است : پس از رسول خدا هیچ کس با فضیلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مرکبى سوار نشده و کفش نپوشیده است . گوید: عطیه از ابو سعید خدرى نقل مى کند که مى گفته است ، پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: بهترین مردم به ترتیب حمزه و جعفر و على هستند.
جعفر بن محمد علیه السلام از قول پدرش روایت مى کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفریده شده اند ولى من و جعفر از یک شجره یا از یک طینت آفریده شده ایم . گوید: با اسناد به رسول خدا نقل شده که به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و خوى شبیه منى .
ابو عمر بن عبدالبر در کتاب الاستیعاب گفته است سن جعفر علیه السلام روزى که کشته شد چهل و یک سال بوده است .
ابو عمر مى گوید: سعید بن مسیب نقل مى کرده است که رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: براى من جعفر و زید و عبدالله بن رواحه در خیمه اى که از در و مروارید بود ممثل شدند که هر یک بر سریرى – تخته اى – قرار داشتند، در گردن زید و ابن رواحه خمیدگى و کژى اى دیدم و حال آنکه گردن جعفر راست و بدون خمیدگى بود. سبب آن را پرسیدم ، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسید، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نکرد.
ابو عمر همچنین مى گوید: از شعبى روایت شده که گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنیدم مى گفت : هرگاه از عمویم على علیه السلام چیزى مى خواستم و عنایت نمى فرمود همینکه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنایت مى کرد.
ابو عمر همچنین در حرف ز ضمن شرح حال زید بن حارثه مى نویسد: چون خبر کشته شدن جعفر و زید در موته به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید گریست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.
و بدان این سخنانى که سید رضى ، که خدایش رحمت کناد، آورده است – یعنى نامه شماره نهم – برگرفته از نامه اى است که على علیه السلام در پاسخ نامه اى که معاویه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سیره نویسان آن را در کتابهاى خود آورده اند.
نصر بن مزاحم در کتاب صفین از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى کند که مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاریان – پارسایان – شام پیش از حرکت امیر المومنین على علیه السلام به صفین پیش معاویه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگیزه با على جنگ و ستیز مى کنى و حال آنکه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ایمان و نه آن خویشاوندى نزدیک اوست .
معاویه گفت : من مدعى نیستم که مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهید آیا نمى دانید که عثمان مظلوم کشته شده است ؟ گفتند: آرى ، چنین است . معاویه گفت : بنابر این على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بکشیم و دیگر جنگى میان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنویس تا یکى از ما آن را پیش او ببرد، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زیر را نوشت :
از معاویه بن ابى سفیان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را که خدایى جز او نیست ستایش مى کنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزید و او را امین بر وحى خود و رسول به سوى خلق خویش قرار داد و براى او از مسلمانان یارانى برگزید که خداوند با ایشان او را تایید فرمود که منزلت هر یک از ایشان در پیشگاه او به میزان فضیلتهاى ایشان در اسلام بود.
برترین این یاران در اسلام و خیر خواه ترین ایشان براى خدا و رسولش همان خلیفه پس از پیامبر بود و سپس خلیفه او و سپس آن خلیفه سوم مظلوم عثمان ! که تو بر همه آنان رشک بردى و بر همه شان ستم ورزید و سرکشى کردى . این موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ کردن تو از بیعت با آنان مى دیدیم و مى فهمیدیم و سرانجام همچون شترى نر که در بینى آن حلقه افکنده باشند با زور کشانده شدى و با اکراه بیعت کردى . وانگهى نسبت به هیچ یک از آنان بیشتر از پسر عمویت عثمان این کار را نکردى و حال آنکه او به سبب خویشاوندى و دامادى بیش از آن سزاوار بود که با او چنین نمى کردى .
پیوند خویشاوندى او را گسستى و نکوییهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشکار و گاه نهان چنین کردى تا آنکه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله کردند، و در حرم رسول خدا صلى الله علیه و آله بر او اسلحه کشیدند و عثمان کنار تو کشته شد و تو بانگ ناله فراید را از خانه او مى شنیدى و با هیچ گفتار و کردارى تهمت را او خود دور نکردى . و به راستى سوگند مى خورم که اگر فقط یک اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى کردى هیچ کس از مردمى که اینجا و پیش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد که همه کناره گیرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از میان ببرد.
موضوع دیگرى که از نظر یاران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو کشندگان عثمان راست که آنان اینک یاران و ویژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است که تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گویى دست ما را بر کشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بکشیم . و در آن صورت ما براى بیعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهیم بود، وگرنه براى تو و یارانت چیزى جز شمشیر نخواهد بود.
سوگند به خداوندى که جز او خدایى نیست ما در کوهستانها و ریگزارها و در خشکى و دریا کشندگان عثمان را جستجو مى کنیم تا خداوند آنان را به دست ما بکشد یا جان ما به خدا بپیوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گوید: هنگامى که ابومسلم خولانى این نامه را به حضور على علیه السلام آورد، ایستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على علیه السلام چنین گفت : اما بعد، تو به کارى قیام کردى و کارى را به عهده گرفتى که به خدا سوگند دوست ندارم که براى کس دیگرى غیر از تو باشد به شرط آنکه از خویشتن انصاف دهى . عثمان در حالى که مسلمان و محروم و مظلوم بود کشته شد. قاتلانش را به ما بسپار که تو امیر مایى و اگر کسى از مردم با تو مخالفت کرد دستهاى همه ما یاور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.
على علیه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پیش من بیا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را که از موضوع نامه آگاه شده بودند دید که شیعیان سلاح پوشیده و مسجد را پر کرده بودند و فریاد مى کشیدند که همه ما قاتل عثمانیم و این سخن را تکرار مى کردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على علیه السلام پاسخ نامه معاویه را به او سپرد.
ابو مسلم گفت : گروهى را دیدم که با وجود آنان ترا فرمانى نیست . على فرمود: موضوع چیست ؟ گفت : به این قوم خبر رسیده است که تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسلیم کنى ، سلاح پوشیده و جمع شده اند و فریاد مى کشند که همگان کشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى یک چشم بر هم زدن هم تصمیم نداشته ام که آنان را به شما تسلیم کنم ، من همه جوانب این کار را سنجیدم و براى خود شایسته ندیدم که ایشان را به تو یاد دیگرى تسلیم کنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اینک پیکار و زد و خورد پسندیده آمد.
پاسخ على علیه السلام به نامه معاویه چنین بود:
بسم الله الرحمن الرحیم . از بنده خدا على امیر المومنین به معاویه بن ابى سفیان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد که در آن از محمد صلى الله علیه و آله و نعمتهایى که خداوند از وحى و هدایت بر او ارزانى فرموده است یاد کرده بودى .
سپاس خداى را که وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تایید کرد و قدرتش را بر سرزمینها استوار کرد و او را بر دشمنان و ستیزه گران از قوم خودش که او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگویش خواندند و با او مبارزه کردند و براى را براى جنگ با او آماده کردند و تمام کوشش خود را انجام دادند و کارها را بر او دشوار ساختند پیروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پیروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحریک مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بیشتر پافشارى مى کردند مگر آنان که خداوندشان در پرده عصمت بداشت .
و گفته بودى که خداوند از مسلمانان یارانى را براى او برگزید و او را با ایشان تایید و فرمود و منزلت آنان در نظر پیامبر و پیشگاه خداوند به میزان فضایل ایشان در اسلام بود و پنداشته اى که افضل آنان در اسلام و خیر خواه ترین ایشان نسبت به خدا و پیامبرش آن خلیفه نخست و جانشین او بوده اند، به جان خودم سوگند که مکانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگین شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرماید و به بهتر از آنچه عمل کرده اند پاداش دهد. و توشه بودى که عثمان هم در فضیلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نیکو کار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد دید که هیچ گناهى را اگر بخواه بیامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضایل آنان در اسلام و خیر خواهى ایشان براى پیامبر و خداوند پاداش دهد امیدوارم که بهره ما در این مورد فزون تر باشد.
همانا هنگامى که محمد صلى الله علیه و آله به ایمان به خدا و یکتا پرستى دعوت فرمود، اهل بیت نخستین کسان بودیم که به او ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و سالها به طور کامل بر آن حامل بودیم و در پهنه زمین از اعراب کسى جز ما خدا را عبادت نمى کرد. قوم ما خواستند پیامبر را بکشند و ما را ریشه کن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما کردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شیرین را از ما باز داشتند، و ما را قریب ترس و بیم کردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به کوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر افروختند، و میان خود عهد نامه اى نبستند که با ما خوراکى نخورند و آبى نیاشامند و با ما ازدواج نکنند و خرید فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهیم بود مگر اینکه محمد صلى الله علیه و آله را به آنان بسپریم تا او را بکشند و مثله اش کنند، و ما از ایشان فقط در موسم حج امان داشتیم تا موسم دیگر.
خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت که درباره حفظ حرمت او با تیر و شمشیر در همه ساعتهاى وحشتناک و شب و روز قیامت کنیم ، مومن ما از این کار خود آرزوى پاداش داشت و کافر ما براى حفظ ریشه بر آن قیام مى کرد. و آن کسانى از قریش که مسلمان شده بودند، از این غم و اندوه بر کنار بودند، برخى از ایشان هم پیمان بودند که آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشیره بودند که از ایشان دفاع مى کردند و به هیچ کس از آنان چنان گزندى که از قوم ما به ما رسید نرسید و آنان از کشته شدن هم در امن و نجات بودند. این حال تا هنگامى که خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پیامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشرکان داد.
و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بیت پیامبر بر مى خاستند و پیش مى رفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله با آنان دیگر یاران خود را از لبه شمشیر و پیکان محفوظ مى داشت . عبیده در جنگ بدر کشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زید در جنگ موته شهید شدند، و کسى که اگر مى خواستم از او نام مى بردم – یعنى خود امیر المومنین – مى خواست همچون آنان در رکاب پیامبر شهید شود، آن هم نه یک بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخیر افتاد، و خداوند نسبت به ایشان نیکى خواهد فرمود و به سبب کارهاى پسندیده که انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هیچ کس را ندیده و نشنیده ام که در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پیامبر صلى الله علیه و آله خیر اندیش تر و فرمانبردارتر و شکیباتر از این گروهى که نام بردم باشد. البته در مهاجران خیر فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از کردارهایشان ایشان را پاداش دهاد. و از رشک بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بیعت با ایشان و ستیزه و ستم من نام بردى .
درباره ستیز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود دارى از بیعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ایشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زیرا هنگامى که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله را، که درود و سلام خدا بر او باد، قبض روح فرمود، قریش گفتند: بیاد امیر از ما باشد و انصار گفتند: باید امیر از ما باشد. قریش پاسخ دادند که چون محمد صلى الله علیه و آله از ماست ما به حکومت سزاوارتریم ، انصار این حق را براى آنان شناختند و حکومت و قدرت را به ایشان تسلیم کردند. بنابر این در صورتى که قریش به سبب اینکه محمد صلى الله علیه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حکومت باشند، بدون تردید شایسته ترین مردم براى حکومت نزدیکترین مردم به آن حضرت است ، و در غیر این صورت نصیب انصار از همگان بیشتر است .
به هر حال من نمى دانم آیا اصحاب خودم – مهاجران – از اینکه حق مرا گرفته اند به سلامت دین خود باقى مانده اند یا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام این است که حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها کردم و خداوند از ایشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اینکه من پیوند خویشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان کارى کرد که خبرش به تو رسیده است و مردم با او کارى را کردند که دیدى و تو به خوبى مى دانى که من از کار عثمان بر کنار بودم ، مگر اینکه بخواهى تهمت بزنى که در آن صورت هر تهمتى که مى خواهى بزن .
اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پیشنهاد کرده اى . من در آن باره نگریستم و همه جوانب آن را سنجیدم و صلاح نمى بینم که آنان را به تو یا غیر تو تسلیم کنم و به جان خودم سوگند که اگر تو از گمراهى و ستیز خود دست بر ندارى ، پس از اندک مدتى خواهى دانست که آنان به جستجوى تو بر مى آیند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى که ابوبکر بر مردم ولایت و حکومت یافت پدرت پیش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شایسته تر از همه مردم به این حکومتى و من براى تو متعهد مى شوم که در قبال هر کس که مخالفت کند بایستیم . دست بگشاى تا با تو بیعت کنم ، و من این کار را نکردم . تو خوب مى دانى که پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و این من بودم که به سبب نزدیکى روزگار مردم به زمان کفر و بیم بروز تفرقه میان مسلمانان از پذیرش آن خود دارى کردم . پدرت بیش از تو حق مرا مى شناخت .اگر تو هم همان قدر که پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدایت خواهى رسید و اگر چنان نکنى خداوند به زودى مرا از تو بى نیاز مى فرماید.والسلام .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى