google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1-20 ترجمه خطبه ها شرح ابن میثمترجمه خطبه ها شرح ابن میثم

خطبه۳ معروف به شقشقیه(شکایت امام از جریان جانشینی رسول خداصلی الله علیه ،ویژگیها و رفتار خلفا،علت پذیرش خلافت امام وحقیقت خلافت در نظر امام علیه السلام )

أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ ابْنُ أَبِی قُحَافَهَ وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحَى- یَنْحَدِرُ عَنِّی السَّیْلُ وَ لَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ- فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَیْتُ عَنْهَا کَشْحاً- وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِی بَیْنَ أَنْ أَصُولَ بِیَدٍ جَذَّاءَ- أَوْ أَصْبِرَ عَلَى طَخْیَهٍ عَمْیَاءَ- یَهْرَمُ فِیهَا الْکَبِیرُ وَ یَشِیبُ فِیهَا الصَّغِیرُ- وَ یَکْدَحُ فِیهَا مُؤْمِنٌ حَتَّى یَلْقَى رَبَّهُ- فَرَأَیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَى هَاتَا أَحْجَى- فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَیْنِ قَذًى وَ فِی الْحَلْقِ شَجًا أَرَى تُرَاثِی نَهْباً حَتَّى مَضَى الْأَوَّلُ لِسَبِیلِهِ- فَأَدْلَى بِهَا إِلَى فُلَانٍ بَعْدَهُ- ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الْأَعْشَى
شَتَّانَ مَا یَوْمِی عَلَى کُورِهَا         وَ یَوْمُ حَیَّانَ أَخِی جَابِرِ
– فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ- إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَیْهَا- فَصَیَّرَهَا فِی حَوْزَهٍ خَشْنَاءَ یَغْلُظُ کَلْمُهَا- وَ یَخْشُنُ مَسُّهَا وَ یَکْثُرُ الْعِثَارُ فِیهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا- فَصَاحِبُهَا کَرَاکِبِ الصَّعْبَهِ- إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ- فَمُنِیَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بِخَبْطٍ وَ شِمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ- فَصَبَرْتُ عَلَى طُولِ الْمُدَّهِ وَ شِدَّهِ الْمِحْنَهِ حَتَّى إِذَا مَضَى لِسَبِیلِهِ- جَعَلَهَا فِی سِتَّهٍ جَمَاعَهٍ زَعَمَ أَنِّی أَحَدُهُمْ فَیَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَى- مَتَى اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ- حَتَّى صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَى هَذِهِ النَّظَائِرِ- لَکِنِّی أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا- فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ- وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ إِلَى أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ- بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ- وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ- خَضْمَ خِضْمَهَ الْإِبِلِ نِبْتَهَ الرَّبِیعِ- إِلَى أَنِ انْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ- وَکَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ فَمَا رَاعَنِی إِلَّا وَ النَّاسُ کَعُرْفِ الضَّبُعِ- إِلَیَّ یَنْثَالُونَ عَلَیَّ مِنْ کُلِّ جَانِبٍ- حَتَّى لَقَدْ وُطِئَ الْحَسَنَانِ وَ شُقَّ عِطْفَایَ مُجْتَمِعِینَ حَوْلِی کَرَبِیضَهِ الْغَنَمِ- فَلَمَّا نَهَضْتُ بِالْأَمْرِ نَکَثَتْ طَائِفَهٌ- وَ مَرَقَتْ أُخْرَى وَ قَسَطَ آخَرُونَ- کَأَنَّهُمْ لَمْ یَسْمَعُوا اللَّهَ حَیْثُ یَقُولُ- تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ- لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً- وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ- بَلَى وَ اللَّهِ لَقَدْ سَمِعُوهَا وَ وَعَوْهَا- وَ لَکِنَّهُمْ حَلِیَتِ الدُّنْیَا فِی أَعْیُنِهِمْ وَ رَاقَهُمْ زِبْرِجُهَا أَمَا وَ الَّذِی فَلَقَ الْحَبَّهَ وَ بَرَأَ النَّسَمَهَ- لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِیَامُ الْحُجَّهِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ- وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ- أَلَّا یُقَارُّوا عَلَى کِظَّهِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ- لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا- وَ لَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِکَأْسِ أَوَّلِهَا- وَ لَأَلْفَیْتُمْ دُنْیَاکُمْ هَذِهِ أَزْهَدَ عِنْدِی مِنْ عَفْطَهِ عَنْزٍ

مقدّمه قبل از شرح:
باید دانست این خطبه و آنچه در معناى این خطبه است و مشتمل بر شکایت امام (ع) و تظلّم او در امر امامت مى‏ باشد، میان شیعه و گروهى از مخالفین شیعه محل اختلاف است. گروهى از شیعه ادّعا کرده‏ اند که این خطبه و آنچه در حکم این خطبه است و در بردارنده شکایت و تظلّم امام (ع) است به تواتر رسیده است و گروهى از اهل سنّت در انکار این حقیقت آن قدر مبالغه کرده‏ اند که گفته ‏اند: «از على (ع) در امر خلافت شکایت و تظلّمى ثبت نشده است». و گروهى دیگر از اهل سنّت فقط همین خطبه را منکر شده و به سیّد رضى نسبت داده ‏اند. حکم قطعى در مورد صدور و عدم صدور این خطبه از امام (ع) جایى است براى وارد کردن اتّهام از جانب شارحان.

من (شارح) با خداوند تجدید پیمان مى‏ کنم که در مورد این کلام امام (ع) به آنچه یقین، و یا گمان نزدیک به یقین پیدا نکنم که این سخن امام (ع)، یا مقصود سخن امام (ع) است حکمى صادر نکنم. حال در این باره مى‏ گویم هر یک از دو دسته فوق الذکر (اعمّ از شیعه و سنّى) به شرح زیر از حدّ تعادل خارج شده‏ اند:

شیعیانى که ادّعاى تواتر این الفاظ را از امام (ع) دارند، طرف افراط و آن دسته از اهل سنّت که منکر صدور شکایت و تظلم از جانب امام (ع) شده‏اند طرف تفریط را گرفته‏ اند.
ضعف ادّعاى شیعیان این است که علماى معتبر شیعه تواتر عمومى این کلمات را ادّعا نکرده‏اند، هر چند الفاظ را به طور جداگانه متواتر مى ‏دانند.
بنا بر این اختصاص این ادّعا که کل کلمات امام (ع) در این ارتباط با شکایت و تظلّم متواتر است اختصاص به بعضى از شیعیان دارد.
امّا کسانى که وقوع این خطبه و امثال این کلمات را از امام (ع) منکر شده‏ اند احتمال دارد انکارشان دو صورت داشته باشد:

الف- یکى آن که قصدشان پیشگیرى از توطئه عوام و تسکین خاطر آنها باشد که آشوب بر پا نشود و تعصّبات فاسد برانگیخته نشود و امر دیانت پایدار بماند و همگان به طریق واحد راه دیانت را ادامه دهند و براى آنها روشن شود که میان صحابه که اشراف مسلمین و رهبران آنها بوده‏ اند، خلاف و نزاعى نبوده است تا همگان به راه صحابه بروند و اختلاف را کنار بگذارند، اگر انکار بدین قصد صورت گرفته است قصدى زیبا و نظر لطیفى است.
ب- انکار صدور خطبه از امام (ع) به این اعتقاد باشد که میان صحابه اختلافى نبوده و در امر خلافت نیز رقابتى نبوده است. انکار به این معنى باطل بودنش روشن است و جز افراد جاهلى که اخبار را نشنیده و با هیچ یک از علما معاشرت نکرده باشند این اعتقاد را نخواهند داشت زیرا جریان سقیفه بنى ساعده و اختلافى که در این باره میان صحابه به وجود آمد و مخالفت امام (ع) از بیعت امرى روشن است که قابل دفاع نمى‏باشد و به گونه‏اى هویداست که قابل پوشاندن نیست، تا آنجا که بیشتر شیعه ادّعا کرده‏ اند که امام (ع) اصولًا بیعت نکرده است و برخى دیگر گفته‏ اند پس از شش ماه به اکراه بیعت کرد و مخالفان، شیعه مدّعى‏اند که پس از اندک مدّتى که در خانه‏ اش ماند بیعت کرده و تا مدّت زیادى بر سر این امر اختلاف داشت.

همه این عقاید ضرورتاً وقوع این اختلاف و رقابت در امر خلافت را ثابت مى‏ کند.
حق این است که کشمکش خلافت میان على (ع) و کسانى که امر خلافت را در زمان وى در دست داشتند ثابت است و شکایت و تظلّم به تواتر معنوى از آن حضرت صدور یافته است.
ما به ضرورت مى‏دانیم که گفتار متضمّن بر تظلّم و شکایت در امر خلافت در فراوانى و شهرت به حدّى است که ممکن نیست همه آنها را تکذیب کرد، بلکه ناگزیر باید بخشى از آن را تصدیق کرد. همین قدر که صدق شکایت ثابت شد مطلب ثابت است. امّا این که خصوصاً با الفاظ معیّنى شکایت صورت گرفته است متواتر نیست، هر چند بعضى از الفاظ از بعضى دیگر مشهورترند.
این نتیجه تحقیق و کوششى است که من در این مورد انجام داده‏ ام (شارح).
بنا بر این ثابت شد که جایى براى انکار صدور این خطبه از امام (ع) و نسبت دادن آن به سیّد رضى باقى نمى‏ ماند. زیرا تکیه‏ گاه انکار این است که کلام امام (ع) در این خطبه به صراحت تظلّم و شکایت دارد و اگر تصریح به تظلّم و شکایت را دلیل بر انکار صدور این خطبه از امام (ع) بدانیم معنایش این است که معتقد شویم میان امام (ع) و خلفا اختلاف نبوده است، با این که مى‏ دانیم این عقیده باطلى است، بخصوص که این خطبه پیش از سیّد رضى در میان علما مشهور بوده است.
از مصدّق بن شبیب نحوى روایت شده است که گفت: «من این خطبه را بر استادم ابى محمّد بن خشّاب قرائت کردم و به این گفته ابن عبّاس رسیدم: (من بر هیچ چیز به اندازه قطع کلام امام (ع) متأسّف نشدم) استادم گفت اگر من درنزد ابن عبّاس حاضر مى‏ بودم مى‏ گفتم آیا پسر عموى شما چیزى در دل داشت که در این خطبه نگفت او که براى خلفاى اوّل و آخر اعتبارى باقى نگذاشت.» مصدّق مى‏گوید: «در دل من فکرى پیدا شد به استادم گفتم: شاید این خطبه به دروغ منسوب به امام (ع) باشد. وى گفت نه، سوگند به خدا چنان که تو را مى‏ شناسم مى‏ دانم که این سخن امام (ع) است. به استادم گفتم مردم مى‏ گویند این خطبه را سیّد رضى آورده است، گفت نه، به خدا سوگند، سیّد رضى کجا و این کلام کجا اسلوب این سخن را من در کلام نظم و نثر سیّد رضى ندیدم.
سخن سیّد رضى به این کلام شباهتى ندارد و از سنخ این گفتار نیست، بعلاوه، من این خطبه را به خط دانشمندان مورد اعتماد دیده‏ ام قبل از آن سیّد رضى به دنیا بیاید، پس چگونه مى‏ تواند این خطبه منسوب به سیّد رضى باشد» من در دو جا تاریخ نگارش خطبه را مدّتى پیش از تولد سیّد رضى دیده ‏ام: یکى در کتاب انصاف ابى جعفر بن قبّه شاگرد ابو القاسم کلبى یکى از بزرگان معتزله، که وفاتش پیش از تولّد سیّد رضى بوده است و دیگر بار این خطبه را در نسخه‏اى دیدم که بر آن نسخه خطّ ابو الحسن علىّ بن محمّد بن فرات، وزیر المقتدر باللّه عبّاسى نوشته شده بود، و علىّ بن محمّد بن فرات شصت و اندى سال قبل از تولّد سید رضى مى ‏زیسته است. من گمان نزدیک به یقین دارم که این نسخه مدّتى پیش از ابن فرات نوشته شده است. همه اینها مى‏ رساند که خطبه مربوط به امام (ع) است و ربطى به سیّد رضى ندارد.

لغات
تقمصها: استوانه‏اى که سنگ آسیا بر حول آن دور مى‏ زند.
قطب الرّحى: آن را مانند پیراهن پوشید.
سدلت الثّوب: آن را از هم گسیختم، آن را کنار گذاشتم.
الکشح: ران هر حیوان.
طفقت: شروع کردم، قرار دادم.
ارتئى فى الامر: براى رأى صحیح فکر کردم.
صال: با نیرومندى خود را به کارى واداشت.
ید جدّاءیا ید جذّاء: دست قطع شده و شکسته.
الطّخیه: ظلمت و تاریکى، عرب به شب تاریک مى ‏گوید

لیله طخیاء- ترکیب این کلمه در سخن امام (ع) دلالت بر تاریکى کارها و مشکل بودن آنها دارد و از همین معنى است کلمه طخیاء یعنى کلام گنگ و نامفهوم.
الهرم: سنّ بالا و پیرى.
الکدح: کوشش و کار      هاتا: اسم اشاره است براى مؤنّث.
احجى: به عقل نزدیکتر است.
القذى: چیزى که چشم را آزار دهد مانند غبار و خاشاک.
الشّجى: چیزى که از غصه و غم در گلو گیر کند.
التراث: چیزى که به ارث مى‏ماند.
ادلى فلان بکذا: به کسى نزدیک شدن و چیزى را به او واگذار کردن.
شتّان ما هما: چقدر دوراند از هم.
شتان ما عمرو و زید: زید و عمرو با هم زیاد فرق دارند.
کور النّاقه: با شتر مسافرت کردن.
الاقاله: بهم زدن معامله.
الاستقاله: خواستن از کسى که معامله را به هم بزند.
شدّ الامر: کار دشوار شد.
تشطّر: هر کسى قسمتى را براى خود گرفت.
الحوزه: طبیعت، ناحیه.
الکلم: جراحت.
عثار: لغزیدن. هر گاه پاى شخص به سنگ یا چیزى مثل آن برخورد کند و بیفتد مى‏ گویند عثر یعنى لغزید.
الصّعبه: شترى که هنگام محمل بستن یا سوار شدن رام نیست.
شتق النّاقه بالزّمام و اشتق لها: زمانى است که سواره مهار ناقه را بکشد و با قدرت آن را از حرکت باز دارد.
الخرم: شکافته شدن و دو تا شدن.
اسلس لها: آن را آزاد گذاشت.
تقحّم فى الامر: وقتى انسان خود را در کارى بشدّت وارد سازد.
منى النّاس: مردم گرفتار شدند.
الخبط: حرکت غیر مستقیم.
شماس: فراوانى اضطراب، دلهره.
التّلوّن: تغییر حالت.
الاعتراض: نوعى تغییر حالت. اصل آن در عرض راه، راه رفتن با نشاط و شادى است.
هن: بر وزن اخ کنایه از چیزى زشت و ناپسند است. اصل آن هنو مى‏ باشد. عرب مى‏گوید هذا هتک، یعنى این زشتى تو است.

الحضن: پهلو، از زیر بغل تا خاصره.
النّفج: به معنى نفخ، ورم.
النّثیل: سرگین حیوانات.
معتلف: چراگاه.
الخضم: با تمام دهان خوردن. بعضى این کلمه را مضغ تلفّظ کرده‏ اند که به معنى دندانهاى عقب دهان مى‏ باشد. بعضى خضم را خضم تلفظ کرده‏ اند که از نظر معنى فرقى نمى‏ کند.
النّبه: گیاه.
انتکث: نقض کرد و شکست.
اجهز على الجریح: یعنى سریعاً مجروح را کشت.
کبا الفرس: اسب به سر در آمد.
البطنه: پر خورى در غذا، سیرى زیاد.
الرّوع: ذهن و عقل.
راعنى: بیمناک ساخت مرا، ما راعنى یعنى به من توجه نکرد.
انثال الشی‏ء: قرار گرفتن بعضى اشیاء پشت سر هم       العطاف: عبا. عطفاى نیز نقل شده به معنى دو طرف بدن از نزدیک سر تا زانو.
الرّبیض و الرّبیضه: به گوسفند و چوپان و جایگاه نگهدارى گوسفندان گفته مى ‏شود.
مروق السهم: بیرون رفتن تیر از کمان.
راقه الأمر: به تعجّب افکند او را.
الزّبرج: زیور و زینت.
النّسمه: انسان، گاهى به معناى حیوان هم به کار مى‏ رود.
المقاره: اقرار هر کس نزد دوستش و رضایت آن دو در امرى.
الکظّه: پر خورى.
الغارب: بالاى شانه شتر العفطه من الشّاه: چیزى شبیه عطسه انسان و بنا به قولى آب دماغ گوسفند.
الشقشقه من البعیر: چیزى کف مانندى که شتر هنگام بانگ کردن و مستى از دهان بیرون آورد به خطیبى شقشقه گفته مى‏ شود که داراى سرمایه سخن باشد.
الشّورى: نوعى نجوا و مرادف مشاوره است.
اسف الطّائر: زمانى است که پرنده هنگام پرواز به زمین نزدیک مى ‏شود.
الصّغو: میل.
الضّغن: کینه.
الاصهار: بنا به نظر ابن اعرابى به زنانى گفته مى‏ شود که به واسطه کنیزى و نسب و ازدواج حرام مى‏ شود و بعضى از اعراب اصهار را جز بر خانواده زوجین اطلاق مى‏ شود.

ترجمه
«(اى ابن عبّاس) آگاه باش به خدا سوگند فلانى (ابو بکر بن ابى قحافه) پیراهن خلافت را بر تن کرد با این که مى‏ دانست مقام من نسبت به خلافت به منزله استوانه سنگ آسیاست، علوم و معارف الهى از ناحیه من سرازیر مى‏ شود و هیچ پرواز کننده‏ اى به اوج کمالات من نمى‏ رسد، با این حال چون از خلافت منع شدم جامه‏اى غیر از آن پوشیدم و از آن اعراض کردم. مى‏ اندیشیدم که با دست بریده حمله کنم یا بر ظلمت شدیدى که پیران را فرسوده، کوچک سالان را پیر مى‏ کند و در این حالت مؤمن رنج مى‏ برد تا خدا را ملاقات کند صبر کنم، دیدم صبر کردن بر این ستم اولى‏ تر است. بنا بر این صبر کردم در حالى که گویا در چشمم خار و در گلویم استخوان بود. میراث خود را تاراج رفته مى‏ دیدم تا اوّلى در گذشت و خلافت را پس از خود به فلانى (پسر خطّاب) سپرد.
(سپس به شعر اعشى تمثّل جست)
                               شتّان ما یومى على کورها               و یؤم حیّان اخى جابر

عجیب است با وجود این که اوّلى مرتّباً در زمان حیاتش مى‏ خواست خلافت را به نفع من واگذارد به هنگام مرگ آن را به دیگرى واگذار کرد، این دو تن هر کدام پستانى از خلافت را بشدّت چسبیده بودند. (ابو بکر) خلافت را در اختیار مرد خشنى گذاشت که خشونتش موجب آزار و جراحت مردم مى‏ شد و برخوردش خشن بود، لغزشش در امور دینى بسیار و عذر خطاهایش فراوان بود، همنشین آن مانند کسى بود که بر شترى سرکش سوار باشد که اگر مهار آن را سخت بکشد بینیش از هم بدرد و اگر رهایش کند او را به هلاکت رساند. به خدا قسم مردم در زمان او به گمراهى و سرکشى، و رنگ عوض کردن و انحراف دچار شدند. من در طول این مدت با غم و اندوه سختى صبر کردم تا زمان خلافت (دوّمى) نیز سپرى‏ شد و او خلافت را در جمعى قرار داد که به گمان او من هم یکى از آنها بودم، پناه بر خدا از آن شورا آن قدر در باره هم ردیفى من با اوّلى در دل مردم شک ایجاد کردند که در نتیجه من را با اعضاى شورا قرین و برابر دانستند. آنها مرا در مسأله خلافت بى‏ اختیار کرده بودند، ناگزیر در جلسات شورا براى حفظ وحدت مسلمین شرکت کردم. پس مردى (سعد وقّاص) به دلیل حسد از جاده حق منحرف و از رأى دادن به من سرباز زد و فرد دیگرى (عبد الرحمن بن عوف) به دلیل خویشاوندى با عثمان از رأى دادن به من خوددارى کرد و دو نفر دیگر که از ذکر نامشان ناخشنودم (بخاطر هدفهاى دیگرى) از من کناره گرفتند، نتیجه آن شد که خلیفه سوّم برگزیده شد در حالى که از غرور دستهاى خود را بلند کرده بود و به مقاصد پست حیوانى خود رسیده بود. پس از آن اقوام او اطراف او را گرفتند و چنان که شتر گیاهان بهارى را مى‏ خورد اموال خدا را خوردند تا آن که زمانش به پایان رسید و نتایج عملش گریبانش را گرفت و شکم بارگى او وى را با صورت به زمین زد. به من توجه نکردند مگر وقتى که مردم بمانند موى گردن کفتار پشت سر هم و انبوه به من رو آوردند و هر طرف مرا در میان گرفتند چنان که فرزندانم حسن و حسین، زیر دست و پا رفتند و دو پهلویم از فشار جمعیت صدمه دید. مردم مانند گله گوسفند در اطراف جمع شدند.

وقتى که خلافت را پذیرفتم گروهى پیمان شکنى کردند (ناکثین)، گروهى از دیانت خارج شدند (مارقین) گروهى دیگر راه ظلم را در پیش گرفتند (قاسطین)، گویا اینان سخن خداوند را نشنیده بودند که مى‏ فرماید: تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَهُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ.

بلى، به خدا سوگند اینان کلام خدا را شنیده و دانسته‏ اند ولى زینتهاى دنیا چشم آنها را خیره کرده و به آنها علاقه‏ مند ساخته است. آگاه باشید سوگند به کسى که دانه را مى‏ شکافند و روح را آفرید، اگر نبود حضور حاضران، و اقامه‏ حجّت به وجود یاوران، و پیمانى که خداوند از علما گرفته است بر پرخورى ظالمان و گرسنگى مظلومان صبر نکنند البتّه افسار شتر خلافت را بر گردنش رها مى‏ ساختم و زمان خلافت را همانند زمان غصب آن مى‏ انگاشتم و محقّقاً در مى‏ یافتید که دنیاى شما در نزد من از آب دماغ بز بى ‏ارزشتر است. گفته‏ اند: وقتى که امام (ع) به این جاى سخن رسید مردى از اهل قصبه برخاست و به حضرت نامه‏ اى داد، امام (ع) نامه را گرفت و خواند. در این حال ابن عبّاس عرض کرد یا امیر المؤمنین چرا کلامت را از آنجا که قطع کردى ادامه نمى‏ دهى امام (ع) فرمود: هرگز: ابن عباس، این خطبه به منزله هیجانى بود که فرونشست. ابن عباس گفت به خدا سوگند به اندازه‏اى که بر قطع این کلام که امام (ع) قصد داشت بیان کند و نکرد متأسف شدم که بر هیچ کلامى متأسف نشدم».

شرح

مقصود از کلمه «فلان» در کلام امام (ع) ابو بکر است، چنان که در بعضى از نسخ به آن تصریح شده است هنگامى که امام (ع) به ترسیم ابو بکر در لباس خلافت مى‏ رسد لفظ «قمیص» را به کار مى‏ برد از روى کنایه تلبّس او را به خلافت، تقمّص تعبیر کرده است.
ضمیر منصوب در کلام امام (ع) به خلافت باز مى ‏گردد و چون مرجع ضمیر آشکار بوده است آن را بیان نفرموده، مانند کلام حق تعالى: حَتَّى تَوارَتْ بِالْحِجابِ: «وقتى که خورشید پنهان شد» ضمیر مستتر در تورات به خورشید باز مى ‏گردد.
احتمال دیگر این که چون خلافت در سخن امام (ع) قبلًا ذکر شده، به ضمیر اکتفا کرده است.

واو در جمله: و انّه لیعلم… حالیّه است،
«با وجودى که مى ‏دانست جایگاه من به منزله قطب آسیاست او خلافت را به دست گرفت.» چون استوانه آسیا چیزى است که حرکات سنگ را تنظیم مى ‏کند و غرض‏ گردش سنگ حاصل مى‏ شود و امام (ع) نیز بر وفق حکمت الهى نظم دهنده به امور مسلمین و آگاه به سیاست شرعیّه بوده است، به این سبب جایگاه خود را در خلافت به موقعیّت و نقش استوانه آسیا تشبیه کرده است. این کلام امام (ع) انواع تشبیه موجود در کلام عرب را که سه تا است در خود جمع کرده است:

۱- تشبیه منزلت خود به موقعیّت استوانه آسیا که این تشبیه معقول به معقول است، زیرا منزلت استوانه آسیا نظام بخشیدن به سنگ آسیاست و این امرى است معقول.
۲- خود را به استوانه آسیا تشبیه کرده و این تشبیه محسوس به محسوس است.
۳- خلافت را به سنگ آسیا تشبیه کرده و این تشبیه معقول به محسوس است.

چون نیاز آسیا به استوانه ضرورى است و جز با استوانه نفع سنگ آسیا حاصل نمى ‏شود، از تشبیه کردن منزلت خود به منزلت استوانه آسیا منظور آن حضرت این است که غیر از او نمى ‏تواند در امر امامت جایگاه او را داشته باشد و با وجود او غیر او براى خلافت اهلیّت ندارد، چنان که غیر استوانه آسیا نمى‏ تواند منزلت و شایستگى آن را داشته باشد.

سپس امام (ع) شایستگى خود را با دو صفت: ینحدر عنّى السیل: «علم و دانش از ناحیه من به مردم مى‏ رسد» و لا یرقى الىّ الطیر: «و هیچ اندیشه پیشروى به مقام علمى من نمى ‏رسد»، تأکید کرده است و دو صفت مزبور را براى خود استعاره آورده است به شرح زیر:

۱- این که سیل از ناحیه امام (ع) جارى مى‏ شود جریان سیل از صفات کوه و مکانهاى مرتفع مى‏ باشد و در عبارت امام (ع) کنایه است از بلندى مقام و شرافت آن حضرت که علوم و اندیشه‏ هاى بلند سیاسى از ناحیه آن‏ حضرت شروع و جریان پیدا مى‏ کند. براى کمالات خود لفظ سیل را استعاره آورده است.
۲- این که هیچ پرنده ‏اى به بلندى مقام او نمى ‏رسد، کنایه از نهایت علوّ درجه علمى آن حضرت مى‏ باشد زیرا هر مکان مرتفعى که از آن سیل جریان یابد لازمه‏ اش این نیست که پرنده‏ اى به آنجا نتواند پرواز کند، پس جمله دوّم علوّ خاصّى را بیان مى‏ کند که دسترسى به آن آسان نیست، چنان که ابو تمام شاعر در مورد بلندى مقام چنین سروده است:
              «مکارم لجّت فى علوّ کانّما                   تحاول ثارا عند بعض الکواکب»

فسدلت دونها ثوبا،
کنایه ‏اى است از دور ماندن از خلافت و با لفظ حجاب در این معنا مبالغه به عمل آمده است و براى حجاب لفظ ثوب را به عنوان تشبیه محسوس به معقول استعاره آورده است.

و کلام دیگر امام (ع) که فرمود: و طویت عنها کشحا نیز استعاره است، زیرا «کشح» به منزله غذایى است که آن حضرت از خوردن آن منع شده است و چون محتواى خلافت دگرگون شده بود حضرت از آن اعراض کرد. قول دیگر این است که مقصود حضرت از طى کشح عدم توجّه به خلافت است چنان که اعراض کننده از چیزى که در کنار اوست رو بر مى ‏گرداند، مانند این که گفته‏ اند: طوى کشحه عنّى و اعرض جانبا: «از من روى برگرداند، و از کنار من رفت.»

فرموده است: و طفقت ارتئى بین ان اصول بید جذّاء او اصبر على طخیه عمیاء
مقصود این است که حضرت فکرش را در چاره‏ جویى امر خلافت به کارانداخته و بین دو طرف نقیض مردّد بوده است: آیا با کسانى که خلافت را به دست گرفته‏ اند درگیر شود یا کناره‏ گیرى کند در هر دو صورت خطرى متوجّه حضرت بوده است، زیرا قیام با دست شکسته جایز نیست، چون خود فریبى است و کارى از پیش نمى‏ رود، و به مخاطره انداختن جامعه اسلامى بدون فایده بوده است.
صفت «جذّاء» را که به معناى شکسته یا مقطوع است براى بیان بى‏یاورى خود استعاره آورده است. وجه مشابهت این است که دست شکسته لازمه‏ اش قدرت نداشتن براى به دست آوردن و تسلط بر چیزى است و یاور نداشتن به منزله دست شکسته است و به همین دلیل دست شکسته به معناى یاور نداشتن استعاره‏اى است زیبا.

و امّا ترک خلافت لازمه‏ اش صبر و مشاهده به هم ریختن امور و عدم شناخت حق از باطل به وسیله مردم براى آن حضرت بلایى است سخت دردناک، بنا بر این امام (ع) کلمه «طخیه» را براى در آمیختن حقّ و باطل به عنوان تشبیه محسوس به معقول استعاره آورده است، وجه شباهت این است چنان که انسان در تاریکى به مطلوب هدایت نمى‏ شود در هنگام در آمیختگى امور، مردم راه حرکت به سوى خدا را تشخیص نمى‏ دهند.
امام (ع) لفظ «طخیه» را به «عمیاء» به عنوان استعاره توصیف کرده است، زیرا شخص کور به مقصد خود هدایت نمى‏ شود همچنین ظلمتى که نتیجه آمیختگى امور است موجب مى‏شود که حق از باطل جدا نشده بدان عمل نشود.

سپس امام (ع) شدّت این آمیختگى امور و مشکلات مردم را به دلیل منظّم نبودن امورشان و درازى مدّت این وضع را با اوصافى که ذیلًا شرح داده مى ‏شود کنایه آورده است.در این اوضاع و احوال‏
۱- سالمندان ناتوان و ضعیف مى‏ شوند، ۲- جوانان پیر مى‏ شوند، ۳- مؤمن کوششگر در راه حق و مدافع آن از این آمیختگى، سختیهاى زیادى مى‏ کشد و کوشش فراوانى مى‏ کند تا (عمرش به پایان رسیده) و به لقاء اللّه برسد.
بنا به قولى مؤمن براى وصول به حقّش کوشش فراوان مى‏ کند ولى تا فرا رسیدن مرگش به حقّش نمى‏ رسد.

امام پس از تردید و دو دلى به برترى رأى خود در انتخاب قسم دوّم، یعنى صبر و ترک قیام در امر خلافت اشاره مى‏ کند، به نظر من با این گفته‏ اش، صبر در برابر مشکلات و عدم قیام با شمشیر به عقل نزدیکتر و به نظام اسلام سزاوارتر است. دلیل برگزیدن قسم دوّم روشن است، چون مقصود امام على (ع) از رقابت بر سر خلافت اقامه دین و به اجرا در آوردن قواعد اسلام طبق قانون معتدل و نظام بخشیدن به کار مردم بود، چنان که مقصود همه پیامبران (ص) همین است. درگیر شدن امام (ع) با رقباى خود بر سر امامت با این که یاورى نداشت به نتیجه‏ اى نمى‏ رسید، بعلاوه در این قیام امور مسلمین منشعب، تفرقه کلام پیدا مى‏ شد و بخصوص در میانشان فتنه‏ ها به وجود مى‏ آمد با توجّه به این که اسلام نوپا و هنوز علاقه به آن در دلها رسوخ نکرده و شیرینى آن را در نیافته بودند. علاوه بر این منافقان و مشرکان، این دشمنان اسلام، در همه جا در نهایت قدرت بودند. با این وصف و ملاحظه این احوال براى آن حضرت بر پا کردن جنگ و نزاع براى به دست آوردن خلافت، بر خلاف آن چیزى بود که آن حضرت از جنگ منظور داشت. از طرفى صبر و ترک مقاومت در مقابل مدعیان براى به دست آوردن خلافت، هر چند بر حسب آنچه امام (ع) در این خطبه ذکر کرده است موجب اختلال در دین بود و اگر آن حضرت خلافت را در دست مى‏ داشت نظم امور تمامتر و قوام آن کاملتر بود، امّا اختلال در امر دین با وجود خلافت دیگران، نسبت به اختلالى که در صورت نزاع پیش مى‏آمد کمتر بود و بعضى از شرور ساده‏ تر از بعضى دیگر است.

فرموده است: فصبرت و فى العین قذى و فى الحلق شجى
«واو» در هر دو جمله براى بیان حال و هر دو جمله کنایه از شدّت غم و اندوهى است که امام (ع) از مغبونیّت ربودن حقّش در دل داشت و خود را از دیگران در امر خلافت سزاوارتر مى‏ دانست و معتقد بود که به دست دیگران در دین انحراف به وجود مى‏ آید. 

فرموده است: ارى تراثى نهبا
بنا به قولى منظور حضرت از «تراث» آن چیزى است که پیامبر خدا (ص) براى دخترش به میراث گذاشت مثل فدک هر چند فدک از آن حضرت زهرا (س) بود ولى صدق مى‏ کند که از آن امام (ع) نیز باشد زیرا اموال زوجه در حکم اموال زوج است.
کلمه «نهب» اشاره به منعى است که خلفاى سه گانه نسبت به فدک انجام دادند. به استناد روایت ذیل که ابو بکر روایت کرده است «ما گروه انبیا ارث نمى‏ گذاریم، آنچه از ما باقى مى‏ ماند صدقه است».

قول دیگر این است که مقصود منصب خلافت است، و لفظ ارث بر خلافت نیز صادق است. چنان که در گفته حق تعالى که از حضرت زکریّا حکایت مى‏کند که: «یرثنی من آل یعقوب» به همین معنى آمده است. منظور از «یرثنی» در آیه شریفه علم و منصب نبوّت است، بنا بر این اطلاق میراث بر خلافت صحیح است.

فرموده است: حتّى مضى الاوّل لسبیله فادلى بها الى فلان بعده
مقصود امام (ع) از اوّل، ابو بکر، و از فلان، عمر است و با کلمه ادلى به تصریحى که ابو بکر بر خلافت عمر بعد از خود کرد، اشاره دارد. و منظور از «مضیه لسبیله» انتقال ابو بکر به دنیاى دیگر و پیمودن راهى است که ناگزیر هر انسانى باید آن را بپیماید. امّا شعر از اعشى قیس است، اسم اعشى میمون بن جندل از قبیله بنى قیس مى‏ باشد و این شعر از قصیده‏ اى گرفته شده که اوّل آن این بیت است:
                 « علقم ما انت الى عامر                                      الناقص الاوتار و الواتر»
حیّان و جابر پسران سمین بن عمرو و از طایفه بنى حنیفه‏ اند، حیّان رئیس یمامه و مورد احترام بود و انوشیروان در هر سال براى او جایزه ‏اى مى‏ فرستاد و در نعمت و فراوانى و رفاه زندگى مى ‏کرد و از مشکلات سفر فارغ بود، زیرا براى تأمین معاش نیازى به سفر نداشت. اعشى شاعر همدم حیّان بود. مقصود اعشى این است که میان دو روز من تفاوت فراوانى است: روزى که بر جهاز شتر در آفتاب نیمروزى تلاش کرده رنج مى ‏بردم، و روز همدمى من با حیّان در حالى که در آسایش بودم و خود را در نعمت و رفاه مى‏ دیدم، روایت شده است که حیّان اعشى را مورد نکوهش قرار داده است به این دلیل که حیّان را براى شناساندن به برادرش نسبت داده است، و اعشى از او عذر خواسته و دلیل آورده است که به دلیل قافیه شعر چنین گفته است امّا حیّان عذر اعشى را نپذیرفت. یوم، اوّل در شعر محلًا مرفوع است و رافع آن، اسم فعل یعنى شتّان مى‏باشد و (یوم) دوّم نیز مرفوع است چون عطف بر یوم اوّل است.

مقصود حضرت از شاهد آوردن این بیت آن طور که سیّد مرتضى فرموده‏ است، این است: وقتى مدّعیان خلافت به مقصودشان رسیدند و به خواسته خودشان دست یافتند در طول زمان خلافتشان، حق را با امام مى‏ دانستند ولى به او واگذار نمى ‏کردند، چنان که امام (ع) با این سخن خود که: و فى العین قذى و فى الحلق شجى، به این حقیقت اشاره مى‏ کند و میان شادمانى آنها و بد حالى خود فاصله و جدایى فراوانى مى‏ بیند و به این بیت استشهاد مى ‏کند.
لفظ یومین را براى این دو حالت استعاره آورده و کنایه از حال خود و حال آنان مى‏ داند.
وجه شباهت در این مثل این است که حال آنها لازمه ‏اش رسیدن به مقصود و آسایش است مانند روز خوش حیّان، و حال امام (ع) لازمه‏ اش رنج و سختى است مانند روزى که شاعر بر جهاز شتر سوار و به مسافرت مى‏ رفت.

مى‏ گویم (شارح): احتمال دیگر این که یوم حیّان را امام (ع) استعاره آورده باشد براى روزى که با رسول خدا زندگى مى ‏کرد و از آن حضرت کمالات معنوى و رفاه جسمى و علم و اخلاق را بهره مى‏ گرفت. و زمان بر پشت شتر بودن را استعاره براى روزهاى بعد از رسول خدا آورده باشد که مشکلات فراوانى به آن حضرت رسید و غم و اندوه فراوانى دید و بر اذّیت و آزار و مشکلات صبر کرد.
وجه مشابهت، شادمانیهایى است که در روزگار حیّان براى شاعر، و در روزگار رسول خدا براى امام (ع) بوده است و دشوارى و ناراحتى است که از شتر سوارى براى شاعر، و ضرر و زیان و آزار و اذیّت، بعد از رسول خدا (ص) براى حضرت بوده که در این دو حالت مشابهت و مشارکت براى شاعر و امام وجود داشته است:

فرموده است: فیا عجبا بینا هو لیستقیلها فى حیاته اذ عقدها لآخر بعد وفاته.
اشاره به خواست مکرّر ابو بکر به ترک خلافت در زمان حیاتش مى‏ باشد، با این عبارت که: اقیلونى فلست بخیرکم.
در این جا علّت تعجّب این است که ابو بکر بدین سبب خواستار ترک خلافت بود که بار خلافت سنگین و شرایط آن فراوان بود و همچنین رعایت اجراى یک قانون نسبت به همه مردم با توجّه به طبیعتهاى مختلف و تمایلات گوناگونشان بسیار دشوار مى‏ نمود و ابو بکر مى ‏ترسید که مرکب‏هاى هوا و تمایلاتش بلغزند و او را در پرتگاه نابودى بیفکنند، با این فرض هر اندازه که زمان ولایت و سرپرستى بر مردم کوتاهتر باشد ترس و زحمتش کمتر و سهل تر است. و راه کسى که طالب ترک خلافت و نظیر آن مى ‏باشد و نیز مقتضاى درخواست اقاله این است که متقاضى در پى کاستن دشواریهاى آن کار باشد و در رهایى از آن تا جایى که ممکن است بکوشد، و چون مى‏ بینیم که ابو بکر در دوران حیاتش به خلافت چنگ مى ‏زند و در موقع مرگش آن را به دیگرى (عمر) مى‏ سپارد و ضررهاى این کار را در زندگى و پس از مرگ به دوش مى‏ کشد، ناگزیر این گمان در انسان تقویت مى‏ شود که درخواست ترک خلافت از سوى ابو بکر صادقانه نبوده است و در نتیجه این پندا با عدالت ابو بکر که شهرت دارد متضاد مى‏ باشد و این همان مطلبى است که تعجّب امام (ع) را برمى ‏انگیزد، بر عکس اگر ابو بکر به فسق و نفاق شهرت مى‏داشت تضاد کردار وى با گفتارش شگفت‏ آور نبود.

فرموده است: قوله لشدّ ما تشطّرا ضرعیها
لام (شدّ) براى تأکید به کار رفته، (ما) با فعل بعد از آن «تشطّر» در تاویل مصدر و فاعل شدّ مى‏باشد و جمله براى تأکید و تمام کردن تعجّب به کار رفته است.
امام (ع) کلمه «ضرع» را در این جا براى خلافت استعاره آورده است و لازمه استعاره این است که خلافت را به ناقه تشبیه کرده باشد، چه میان ناقه و خلافت مشارکتى در سود بردن وجود دارد. مقصود امام (ع) از این تشبیه، توصیف‏ عمل ابو بکر و عمر است که خلافت را میان خود تقسیم کردند چنان که دوشنده شیر پستانها را از هم جدا مى ‏کند.
امام (ع) معتقد است که از آن دو به خلافت سزاوارتر است و یا براى سرپرستى مسلمین که به منزله اولاد اسلام به حساب مى ‏آیند، اولویّت دارد.

مقصود امام (ع) از این که فرمود ابو بکر خلافت را در «حوزه خشناء» قرار داد کنایه از طبیعت عمر است، زیرا او به تندخویى و درشتى کلام و سرعت در خشمناکى مشهور و معروف بود و معناى خشونت عمر همین است.

فرموده است: یغلظ کلامها و یخشن مسّها
امام (ع) دو صفت براى طبع عمر استعاره آورده است: ۱- غلظت کلام و آن کنایه از مواجهه با سخنان درشت و زخم زبان است، زیرا ضربتى که با زبان به کسى وارد مى‏شود سهمگین‏ تر از زخم نیزه است.
۲- داشتن طبیعت خشن که مانع از میل مردم به معاشرت است و موجب اذیّت و آزار مى‏شود چنان که اجسام خشن بدن را آزار مى‏ دهد.

فرموده است: و یکثر العثار و الاعتذار منها
این کلام امام (ع) اشاره به این است که عمر در مورد احکام الهى سریعاً حکم صادر مى‏کرد و پس از دقّت، آن حکم را خطا مى‏ یافت و ناگزیر بود عذرخواهى کند.
ضمیر «منها» به طبیعتى «طبیعت عمر» بر مى‏ گردد که از آن تعبیر به خشونت شده است.

از جمله احکام نادرستى که عمر صادر کرد این است: روایت شده که عمر به سنگسار کردن زن حامله‏ اى که متهم به زنا بود دستور داد. على (ع) بر این امر اطلاع پیدا کرد، به نزد عمر آمد و به او گفت: هر چند تو مى‏ توانى حکم رجم را براى زن صادر کنى ولى براى رجم بچّه مجاز نیستى، او را آزاد بگذار تا زمانى که‏ وضع حمل کند و بچه را شیر دهد. در این جا بود که عمر گفت اگر على نبود عمر هلاک مى‏ شد، و آن زن را رها کرد.

در این مورد روایت دیگرى نقل شده و آن این است که عمر فرمان داد زنى را فوراً نزد او بیاورند و آن زن حامله بود، زن از هیبت او سقط جنین کرد. عمر عدّه‏اى از صحابه را جمع کرد و از آنها پرسید حکم این موضوع چیست آنها پاسخ دادند تو مجتهدى و به نظر ما چیزى بر تو واجب نیست. عمر به على (ع) مراجعه کرد و آنچه گذشته بود و صحابه گفته بودند به آن حضرت گفت. امام (ع) آنچه صحابه گفته بودند ردّ کرد و فرمود: آنچه صحابه گفتند اگر از روى اجتهاد گفته‏ اند اشتباه کرده‏ اند و اگر بدون اجتهاد گفته‏ اند به تو خیانت کرده‏ اند. نظر من این است که تو باید یک گوسفند دیه بدهى. در این هنگام عمر گفت اى ابو الحسن مباد در مشکلى گرفتار شوم که تو نباشى. منشأ این احکام عجولانه جز غلبه قوّه غضبیّه و درشتخویى نیست.

فرموده است: فصاحبها کراکب الصّعبه ان اشنق لها خرم و ان اسلس لها تقحّم.
بنا به قولى ضمیر «صاحبها» به حوزه که کنایه از طبیعت عمر و اخلاق اوست باز مى‏ گردد. مقصود این است کسى که با دارنده چنین اخلاقى مدارا مى‏ کند در صعوبت و دشوارى مانند کسى است که بر شتر چموش سوار است.
وجه شباهت این است که سوار شتر چموش متحمّل سختى زیادى مى‏ شود و در عین حال از دو خطر محفوظ نیست: اگر مهار شتر را براى کنترل بسختى بکشد، دماغش پاره مى‏ شود و اگر مهار آن را آزاد بگذارد شتر او را به وادى هلاکت پرتاب مى‏ کند و چنین است حال کسى که با فردى صاحب چنین خلق درشت معاشرت مى‏ کند. اگر به کارهایى که عجولانه انجام مى‏ دهد اعتراض کند، این اعتراض منجر به سختى حال و فساد احوال میان آن دو مى‏ شود و اگر بر کارهاى عجولانه‏ اش سکوت کند و او را به حال خود بگذارد کارهایى که او انجام مى‏ دهد منتهى به اخلال در واجبات مى‏ شود و اخلال در واجبات از موارد هلاکت است.

قول دیگرى این است که ضمیر در صاحبها به خلافت بازگردد و صاحب خلافت کسى است که امر خلافت را به عهده بگیرد و هر گاه عادل باشد و رعایت حق خدا را بکند در مثل مانند کسى است که بر شتر چموش سوار باشد.
وجه تشبیه صاحب خلافت با سوار بر شتر چموش، این است که هر کس متولّى امر خلافت شود در مداراى با مردم و نظام بخشیدن کارها به وسیله قوانین حق، و هدایت آنها به راه عدالت آشکار، ناگزیر به سختى دچار مى ‏شود که اگر تفریط و تقصیر کند شباهت به کسى دارد که ناقه چموش را آزاد بگذارد و اگر در تحقّق حقّ و انجام کامل آن افراط کند شباهت به کسى پیدا مى‏ کند که زمام ناقه چموش را بسختى بکشد. به عبارت دیگر این که سرپرست امر خلافت اگر در حفظ مسائل دین و شرایط آن اهمال و سستى کند تفریط کرده و تفریط او را به هلاکت مى‏ اندازد، چنان که صحابه این سستى و اهمال را به عثمان نسبت داده‏ اند و بر سر او آمد آنچه آمد، این چنین ولىّ امرى مانند کسى است که زمام ناقه چموش را آزاد بگذارد. و اگر در انجام مراتب حق به مردم سخت بگیرد و در کنجکاوى مبالغه و در مؤاخذه افراط کند موجب دلتنگى و تنفّر طبیعى و پراکندگى آنها مى‏ شود و کار خلافت را بر او تباه مى‏ کند، زیرا بیشتر مردم باطل را دوست مى ‏دارند و از فضیلت حق غافلند. اگر متولّى امر خلافت بر آنها سخت بگیرد مانند کسى خواهد بود که زمام ناقه چموش را سخت بکشد تا دماغش پاره شود.
این سخن امام (ع) از تشبیهات لطیفى است که در این جا به کار رفته است.

قول دیگر این که: منظور از ضمیر «صاحبها» نفس مقدّس خودش مى‏ باشد و خود را به سوار، شتر چموشى که مواجهه با دو خطر است تشبیه فرموده که یا باید از امر خلافت دست بکشد و در گرفتن آن قیام نکند و کناره‏ گیرى و عزلت اختیار کند مانند سوار شتر چموش که مهار آن را آزاد گذارد، و یا براى گرفتن خلافت قیام کند و در طلب آن سخت بکوشد که در این صورت نظام امور مسلمین پراکنده شود و وحدت آنها از هم بپاشد، در این حال مانند کسى است که سوار بر شترى چموش است و زمام آن را چنان مى‏کشد که دماغش پاره مى ‏شود.
سیاق کلام امام (ع) و نظام آن، به معناى اوّل سزاوارتر و به معناى دوّم آشکارتر و به معناى سوّم به صورت احتمال است.

فرموده است: فمنى النّاس لعمر اللّه بخبط و شماس و تلوّن و اعتراض
این سخن امام (ع) اشاره دارد به مبتلا شدن مردم به دست مردى که در اعمال و حرکاتش مردّد و دو دل بود و «خبط» را به عنوان کنایه از امور یاد شده و «شمّاس» کنایه از طبیعت خشک و خشن عمر مى‏باشد و تلوّن و اعتراض کنایه از این است که عمر از نظر اخلاقى حالات گوناگونى داشت و مستقیم نبود. این کلام امام (ع) داراى چندین استعاره است و وجه مشابهت این است که اعمال عمر شبیه شتر و اسبى است که طول راه را به صورت زیگزال و نامنظّم که کنایه از اضطراب و تردید است طى کند، زیرا او در اعمالش منظّم نبود و مردم گرفتار اعمال نامنظّم او بودند و شکّ نیست که عمر سخت‏گیر و پرهیبت بود و بزرگان صحابه از او پرهیز مى ‏کردند.بعد از مرگ عمر ابن عباس در مورد مسأله‏ اى که عمر به خطا حکم کرده بود اظهار نظر کرد، به او گفتند که چرا در زمانى که عمر زنده بود نگفتى جواب داد عمر مردى مهیب بود و هیبت او مانع اظهار نظر من شد.

قول دیگر این است که سخن امام (ع) اشاره به گرفتارى مردم است که نظم کار آنها متزلزل شد و اختلاف کلمه پدید آمد و به علّت همین تفرقه، زندگى آنها نامنظّم شد.
پس از بیان خصلتهاى سختگیرانه عمر، امام (ع) بیان مى ‏دارد همان گونه‏ که با اوّلى صبر کرد با دوّمى نیز صبر کرد و در ضمن، دو امر را با توضیح زیر متذکر مى ‏شود: ۱- طولانى شدن مدّت محروم بودن آن حضرت از امر خلافت.
۲- سختى اندوهى که به خاطر از بین رفتن حقّش به آن مبتلا بود و معتقد بود که فوت حق خلافت از وى، موجب به هم خوردن نظام دین و عدم اجراى صحیح اسلام بوده است و هر یک از این دو امر مستلزم بخشى از آزارى بوده است که صبر در مقابل آنها نیکو بود.

فرموده است: حتّى اذا مضى لسبیله جعلها فى جماعه زعم انّى احدهم.
«حتّى» براى بیان سرانجام زندگى عمر مى‏ باشد و به صورت جواب جمله شرطیّه به کار رفته است، بدین معنى که به پایان عمر رسید و راهى که مى‏خواست رفت و خلافت را به جماعتى واگذار کرد که طبق نقشه، من هم یکى از آنها بودم.
امام (ع) با کلمه جماعه به اهل شورا اشاره کرده است و خلاصه داستان شورا این است: وقتى که عمر ضربت خورد بزرگان صحابه بر او وارد شده و گفتند: شایسته این است که عهد خلافت را به کسى بسپرى و مردى را که مى‏ شناسى جانشین خود سازى. عمر جواب داد که دوست ندارم مسئولیت خلافت را در حال زندگى و مردگى به عهده گیرم. صحابه گفتند آیا اشاره‏ اى هم نمى‏ کنى عمر جواب داد اگر اشاره کنم مى‏ پذیرید جواب دادند بلى. عمر گفت براى خلافت، من هفت نفر را شایسته مى‏ دانم که از رسول خدا (ص) شنیدم آنها اهل بهشتند، آنها عبارتند از: ۱- سعید بن زید. ولى چون او از فامیل من است صلاح نمى‏ دانم که او امر خلافت را به عهده داشته باشد.
۲- سعد بن ابى وقّاص ۳- عبد الرحمن بن عوف ۴- طلحه ۵- زبیر ۶- عثمان ۷- على.

امّا آنچه شایستگى سعد را در نزد من مخدوش مى‏ سازد غرور و بد خلقى اوست. و امّا آنچه عبد الرحمن بن عوف را از شایستگى مى‏ اندازد این است که او قارون این امّت است، و امّا طلحه به دلیل تکبّر و نخوتش شایسته خلافت نیست و زبیر به دلیل حرصش، من وى را در بقیع دیدم که براى یک صاع جو دعوا مى‏ کرد. مردى شایسته امر خلافت است که سعه صدر داشته باشد. عثمان به خاطر دوستى شدیدى که با اقوام و خویشانش دارد شایسته نیست و على را به دلیل دلبستگى شدید به خلافت و شوخ طبعى شایسته خلافت نمى‏ بینم.

آن گاه عمر گفت صهیب سه روز با مردم نماز بخواند و شش نفر اعضاى شورا سه روز جلسه تشکیل دهند تا بر یکى اتفاق نظر پیدا کرده و او را به خلافت برگزینند. در این صورت اگر پنج نفر اتفاق نظر پیدا کردند و یکى مخالفت بود او را بکشید و اگر سه نفر یک طرف و سه نفر دیگر، طرف دیگر را گرفتند حق با سه نفرى است که عبد الرّحمن بن عوف با آنهاست و بنا به روایتى، عمر گفت سه نفر دیگر را که عبد الرحمن بن عوف در میان آنها نیست بکشید، و به روایتى دیگر، عمر گفت داورى را به عبد اللّه عمر واگذارید، هر گروه را که برگزید گروه دیگر را بکشید.
وقتى که اعضاى شورا از نزد عمر خارج شدند و براى تعیین تکلیف خلافت شورا تشکیل دادند و عبد الرحمن بن عوف گفت من و پسر عمویم‏ (سعید بن زید) یک سوّم خلافت را سهم مى‏ بریم، ما از نامزدى خلافت خارج مى‏ شویم تا بهترین فرد شما را براى خلافت مردم برگزینیم. همه افراد به این امر راضى شدند جز على (ع) که او را متّهم کرد و فرمود: «در این مورد اندیشه خواهم کرد». وقتى که عبد الرحمن از رضایت على (ع) مأیوس شد به سعد وقّاص رو کرد و گفت بیا تا فردى را تعیین کرده و با او بیعت کنیم، با هر کس که تو بیعت کنى مردم بیعت خواهند کرد. سعد گفت اگر عثمان با تو بیعت کند من سوّمین نفر شما خواهم بود و اگر منظورت این است که عثمان خلیفه شود به نظر من على بهتر است. وقتى عبد الرحمن از قبول سعد مأیوس شد از طرح پیشنهاد جدید خوددارى کرد. در این موقع ابو طلحه با پنجاه نفر از انصار آمدند و آنها را بر تعیین خلیفه برانگیختند. عبد الرحمن رو به على (ع) کرد و دست او را گرفت و گفت با تو بیعت مى‏ کنم که به کتاب خدا و سنّت رسول و روش دو خلیفه (ابو بکر و عمر) رفتار کنى. على (ع) فرمود بیعت را مى‏ پذیرم که به کتاب خدا و سنّت پیامبر و اجتهاد خودم عمل کنم. عبد الرحمن دست آن حضرت را رها کرد، رو به عثمان آورد و دست او را گرفت و آنچه را به على (ع) گفته بود تکرار کرد. عثمان گفت مى‏پذیرم. عبد الرحمن همین سخن را با على و عثمان سه بار تکرار کرد و هر یک همان جواب اوّل را دادند. پس از آن عبد الرحمن بن عوف گفت خلافت از آن تو است و با او بیعت کرد و مردم نیز با او بیعت کردند.
در نسخه بدلى در عبارت امام (ع) به جاى: زعم انّى احدهم، زعم انّى سادسهم آمده است، یعنى پندار عمر این بود که من مى‏ توانم ششمین نفر اعضاى شورا باشم، امام (ع) به دنبال جمله فوق جریان امر را با استغاثه به خدا و پناه بردن به او از چنین شورایى ادامه مى‏ دهد. «واو» در «و للشورى» یا زاید است و یا عطف است بر محذوفى که مستغاث له بوده است و در این صورت گویا فرموده است: پناه بر خدا از کار عمر و شورایى که تشکیل داد.

امام (ع) به صورت استفهام انکارى آغاز مشکلات را از هنگامى مى‏ داند که مردم به شکّ گرفتار شدند که آیا ابو بکر در فضیلت مساوى على (ع) هست یا نیست، امام (ع) از بروز چنین شکّى در ذهن مردم تعجّب مى‏کند و نتیجه چنین شکّى را این مى‏ داند که آن بزرگوار را با پنج نفر دیگر اعضاى شورا مقایسه مى‏ کنند و او را در منزلت و مقام و استحقاق خلافت همتاى آنها مى ‏دانند.

فرموده است: لکنّى اسففت اذ اسفّوا و طرت اذ طاروا
این کلام امام (ع) استعاره است براى تطبیق حال خود، از لحاظ عدم تسلّط بر امور که لزوماً براى حفظ وحدت جامعه مسلمین با خلفا در نمى‏ افتاد، با حال پرنده‏اى که به اشاره دیگران پرواز مى‏ کند یا مى‏ نشیند.

فرموده است: فصغا رجل لضغنه
این سخن اشاره به سعد بن ابى وقّاص است که از امام کناره‏گیرى کرد و یکى از افرادى بود که پس از کشته شدن عثمان از بیعت با امام (ع) سر باز زد.

و سخن دیگر امام (ع) که فرمود: مال الاخر لصهره،
اشاره به عبد الرّحمن بن عوف است که به دلیل خویشاوندى سببى که با عثمان داشت طرف او را گرفت، زیرا عبد الرّحمن بن عوف شوهر امّ کلثوم دختر عقبه بن ابى معیط و او خواهر مادرى عثمان بود. و به روایتى امّ کلثوم دختر کریز است.

این که امام (ع) مى‏فرماید: مع هن و هن،
مقصود این است که گرایش عبد الرحمن به عثمان براى دامادى صرف نبود، دلایل دیگرى نیز داشت. احتمال دارد که این امر به واسطه علاقه او به خلافت بوده باشد و امیدوار بود که خلافت (از طریق عثمان) نهایتاً به او برسد یا غیر اینها.

فرموده است: الى ان قام ثالث القوم نافجا حضنیه بین نثیله و معتلفه.
مقصود از «ثالث القوم» عثمان است و مقصود از قیام فعالیّت عثمان براى به دست آوردن خلافت مى‏باشد و براى او حالى شبیه حال شتر را اثبات مى‏ کند.
و براى او صفت «نفج الحضنین» را که به معناى بالا آمدن دو پهلو بر اثر پرخورى است استعاره آورده است. نفج الحضنین کنایه از استعدادى است که عثمان براى تصرّف در بیت المال مسلمین داشت و تلاشى است که در این زمینه مى‏ کرد، چنان که او را تشبیه کرده‏اند به شترى که دو پهلویش بر اثر پرخورى بالا مى‏ آید. و بعضى گفته‏ اند «نفج الحضنین» کسى است که از روى تکبّر باد به گلو مى‏ اندازد.

جمله دیگرى که امام فرمود: بین نثیله و معتلفه، به این معنى است که عثمان در میان علفزار و کثافتهاى آن، روزگار مى‏ گذراند و چنین زندگیى خاصّ چهارپایان است. وجه استعاره این است: چنان که شتر و اسب اهمیّت زیادى به محلّ غذا خوردن و سرگین انداختن نمى‏ دهند، همچنین عثمان جز به خوشگذرانى و افراط در خوردن و آشامیدن و دیگر خواسته ‏هاى خودش و اقوامش به چیز دیگرى توجّه نداشت و امور مسلمین و مصالح آنها را در نظر نمى‏ گرفت که نتیجه این کار را دید.

فرموده است: و قام معه بنو ابیه یخضمون مال اللّه تعالى خضم الابل نبته الرّبیع
فعل «یخضمون» در موضع حال قرار دارد و مقصود از «مال اللّه» بیت المال است و منظور امام (ع) در «بنى ابیه»، بنى امیه بن عبد شمس مى‏باشد و احتمال دارد که مقصود امام (ع) تمام اقرباى عثمان باشد و بنى ابیه را از باب غلبه ذکور بر اناث آورده باشد. «خضم الابل» کنایه از توسعه زندگى آنها از بیت المال مسلمین به وسیله عثمان است و از بخششهاى بى‏ جاى او مواردى به شرح زیر نقل شده است:

۱- به چهار نفر از قریش که با دخترانش ازدواج کرده بودند چهار صد هزار دینار بخشید.
۲- وقتى که آفریقا فتح شد به مروان حکم صد هزار دینار و به روایتى یک پنجم آفریقا را بخشید.
۳- از طرق مختلف روایت شده است که ابو موسى اشعرى مال زیادى از بصره براى عثمان فرستاد و او میان فرزندان و خانواده ‏اش تقسیم کرد. در این هنگام زیاد بن عبید نوکر حرث بن کلات ثقفى در نزد عثمان بود، وقتى این کار را دید گریه کرد. عثمان به وى گفت گریه نکن، عمر براى رضاى خدا بیت المال را به اقوامش نمى ‏داد و من براى رضاى خدا به خانواده و اقربایم مى‏ بخشم.
۴- روایت شده است که عثمان حکم بن ابى العاص را مأمور جمع آورى صدقات قضاعه کرد که بالغ بر سیصد هزار دینار شد و عثمان همه آنها را به حکم بن ابى العاص بخشید.
۵- ابو مخنف روایت کرده است که عبد اللّه بن خالد بن اسید از مکّه با عدّه‏اى بر عثمان وارد شدند. عثمان دستور داد که سیصد هزار درهم به عبد اللّه بدهند و به هر یک از افرادى که همراه او بودند نیز صد هزار دینار و این دستور را به عبد اللّه بن ارقم که رئیس بیت المال بود نوشت، عبد اللّه ارقم این مقدار را زیاد دانست و نامه او را ردّ کرد. عثمان به او گفت چه چیز سبب شد که نامه مرا رد کنى با این که تو خزانه‏ دار من هستى عبد اللّه پاسخ داد من مسئول بیت المال مسلمین هستم و نه خزانه‏ دار تو، و اگر خزانه‏ دار تو بودم غلام تو بودم و من کار بیت المال مسلمین را هرگز براى تو انجام نمى‏ دهم. سپس کلیدهاى بیت‏ المال را آورد و بر منبر آویخت و عثمان کلیدها را به نوکرش «نائل» سپرد. 

واقدى روایت کرده که پس از این جریان عثمان به زید بن ثابت امر کرد که از بیت المال سیصد هزار درهم براى عبد اللّه بن ارقم ببرد. زید بن ثابت با پول نزد عبد اللّه رفت و به او گفت: اى ابا محمد، امیر المؤمنین عثمان مرا نزد تو فرستاد و نظرش این است که ما تو را از تجارت بازداشتیم و تو وابستگان نیازمندى دارى، این پول را بین آنها تقسیم، و با آن زندگیت را تأمین کن عبد اللّه گفت من به تو نیازى ندارم، من کار بیت المال را براى بخشش عثمان انجام ندادم، علاوه بر این‏ اگر این مال از بیت المال است مزد من به این مقدار نمى‏ رسد و اگر از آن خود عثمان است من به وى نیازى ندارم.
خلاصه بخششهاى فراوان و کلان عثمان به اقوام و خویشانش در تاریخ مشهور است، و امام (ع) خوردن بیت المال را به وسیله عثمان به خوردن گیاه بهارى به وسیله شتر تشبیه کرده است. مناسبت تشبیه این است که چون شتر از خوردن علف بهارى لذّت مى‏برد با حرص و میل زیاد آنها را مى‏خورد آن گونه که دو پهلویش بالا مى‏آید. پرخورى شتر به این دلیل است که علف بهارى پس از خشک بودن طولانى زمین در زمستان، فرا مى‏رسد، علاوه بر این علفها تازه و سر سبزند. فراوانى و خوش خورى اموال بیت المال به وسیله اقوام عثمان پس از یک فقر طولانى تشبیه شده است.
به شترى که علف بهارى را با میل و حرص پس از پشت سر گذاشتن زمستان خشک مى‏ خورد. تمام گفتار امام در مذمّت و توبیخ آنهاست به آن خاطر که حرامهاى خدا را مرتکب شدند و این دلیل عدم شایستگى آنها براى خلافت است.

فرموده است: الى أن انتکث فتله و اجهز علیه عمله و کبت به بطنته.
این کلام امام (ع) اشاره به پیامدهاى کار عثمان است و کلمه «فتل» به معناى ریسمان محکم، و در این جا کنایه از استبداد و خودرأیى عثمان است، زیرا او در کارها با صحابه مشورت نمى‏ کرد. همچنین کلمه «انتکاث»، کنایه براى شکسته شدن استبداد به کار رفته که نهایت استبداد، فساد و هلاکت است. 

این که امام (ع) فرمود: اجهز علیه عمله، مجاز در افراد و ترکیب است.
امّا مجاز در افراد بدین شرح است: کلمه «اجهاز» در حقیقت براى قتلى به کار مى‏رود که مقتول پیش از قتل جراحت و خونریزى داشته باشد و چون عثمان پیش از قتل با نیزه یا شمشیر زبانها مجروح شده است لفظ اجهاز را امام (ع) مجازا بر قتل عثمان اطلاق کرده است و این مجاز در افراد است.

امّا مجاز در ترکیب: اسناد دادن قتل به عمل عثمان (یعنى قاتلش عملش مى‏ باشد) در حقیقت این معنى را دارد که عمل قتل از قاتلین صادر نشده است و عمل عثمان سبب قتل او شده است. بنا بر این صحیح است که اجهاز به سبب فاعلى نسبت داده شود، یعنى همان چیزى که مردم را بر کشتن او واداشت و این از اقسام مجاز رایج است. 

همچنین کلام امام (ع) که فرمود: و کبّت به بطنته، مجاز در اسناد و ترکیب است زیرا به سر در آمدن، در حقیقت به حیوان نسبت داده مى‏ شود و چون عثمان کارهایى از قبیل تصرّف فراوان بیت المال انجام داد که از آن به پرخورى تعبیر شده است و مردم بر او خشمگین شدند. استمرار تصرّف بیت المال در مدت خلافت متزلزلشى به سوار متزلزلى شباهت داشت که مى‏ ترسید هر لحظه به سر در آید. از جهت پرخورى شبیه اسبى بود که هر لحظه انتظار به سر در آمدنش بود و به همین دلیل نسبت به سر در آمدن به عثمان نسبت مجازى است. 

فما راعنى الا و النّاس کعرف الضّبع الىّ، ینثالون علىّ من کلّ جانب.
الىّ متعلق به اسم فاعل محذوف است و تقدیر کلام مقبلون الىّ مى‏ باشد. و فاعل فعل «راعنى»، یا بنا به نظر علماى نحو کوفه جمله اسمیّه است، زیرا آنها مجاز مى‏ دانند که جمله فاعل واقع شود. یا مفهومى است که جمله اسمیّه بر آن دلالت داشته و آن را تفسیر مى‏ کند و تقدیر جمله در این صورت چنین است: فما راعنى الّا اقبال النّاس الىّ، و این برابر نظر علماى نحو بصره است، زیرا آنها جایز نمى‏دانند که جمله فاعل قرار گیرد.
نظیر کلام امام (ع) این آیه شریفه است «ثُمَّ بَدا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ ما رَأَوُا الْآیاتِ لَیَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ».
در این آیه شریفه به قول کوفیان جمله «لیسجننّه» فاعل است و به قول اهل بصره به تأویل مصدر مفهوم جمله، فاعل است).
فعل «ینثالون» یا خبر دوّم است براى مبتدا یا حال است براى فعل «راعنى» و یا عاملى است که در الىّ عمل کرده است.

تمام سخن امام (ع) اشاره‏اى است به ازدحام مردم بر او براى بیعت، پس از کشته شدن عثمان. امام (ع) کثرت ازدحام و انبوهى مردم را براى بیعت به یال کفتار تشبیه کرده است و مناسبت تشبیه زیادى موى گردن کفتار است که به صورت قائم و پشت سر هم قرار دارد و عرب به دلیل انبوه بودن یال کفتار آن را عرف مى‏ نامند. کیفیّت روآوردن مردم به آن حضرت و پیاپى آمدن ایشان، شباهت به یال کفتار پیدا کرده است.

فرموده است: حتّى لقد وطئ الحسنان و شقّ عطفاى
این عبارت اشاره به نهایت ازدحام مردم در اطراف حضرت است و منظور از «حسنان» حسن و حسین فرزندان آن حضرت مى‏ باشد و پاره شدن عباى حضرت به علّت فراوانى مردم در هنگام نشستن در اطراف آن حضرت به هنگام ایراد خطابه بوده است. به روایتى دیگر منظور از «شقّ» آزردگى بود که در دو پهلوى حضرت ایجاد شد و یا این که پیراهنش به علّت ازدحام مردم که در اطرافش نشسته بودند از دو طرف پاره شد.
به کار بردن لفظ «عطفین» براى دو طرف پیراهن اطلاق مجازى است به علاقه مجاور بودن آن با بدن انسان، و از عادت عرب این است که فرمانروایانشان مانند همه مردم در هنگام خطابه زیاد تشریفات قائل نمى‏شوند، و ازدحام مردم یا براى ایجاد شادمانى در امام بود و یا به خاطر کم ظرفیّتى آنها.

سیّد مرتضى (رضى) حکایت کرده است که ابا عمر محمّد بن عبد الواحد غلام ثعلب، کلام امام (ع) را که فرمود: وطئ الحسنان، به دو انگشت پا تعبیر کرده‏ است، همچنان که مشنفرىّ در شعر خود «حسن» را به این معنى آورده است: «مهضومه الکشحین خرماء الحسن:» نقل شده که امیر المؤمنین (ع) در آن روز به هنگام بیعت مانند نشستن رسول اللّه (ص) دو زانو نشسته بود که به قرفصاء معروف بود و آن جمع کردن زانوها و زیر بدن قرار دادن است، چون مردم براى بیعت با آن حضرت تجمّع کرده بودند مزاحمت ایجاد کردند تا این که دو انگشت پاى حضرت آسیب دید و پایین ردایش پاره شود و مراد حسن و حسین (ع) نیست زیرا که آن دو مانند دیگر حاضران بزرگسال بودند. و این نقل، نقل اوّل را تأیید مى ‏کند. امّا باید دانست، این که امام (ع) حسن و حسین (ع) را قصد کرده باشد به معناى کل خطبه نزدیکتر است.

فرموده است: مجتمعین حولى کر بیضه الغنم.
کلمه «مجتمعین» در این عبارت مانند کلمات قبل امام، حال است و عمل کننده در مجتمعین و کلمات حال قبلى یک فعل و یا به قولى دو فعل «وطئ» و «شقّ» است. امام (ع) اجتماع مردم را در اطراف خود به گلّه گوسفند تشبیه کرده است و وجه تشبیه روشن است. احتمال دارد که حضرت در وجه تشبیه علاوه بر ازدحام معانى دیگرى نیز در نظر گرفته باشد و آن این که مردم را به دلیل ندانستن این که چه چیز را باید کجا قرار داد، و کمى درک و عدم رعایت ادب آنها را به گوسفند تشبیه کرده باشد و عرب گوسفند را به کم فهمى و کم هوشى توصیف مى‏ کند.

فرموده است: فلمّا نهضت بالامر نکثت طائفه و مرقت اخرى و فسق اخرون
مقصود امام (ع) از «ناکثین» طلحه و زبیر است، چه آنها با امام (ع) بیعت‏ کردند و با راه اندازى جنگ جمل بیعتشان را شکستند و همچنین کسانى که از طلحه و زبیر پیروى کردند جزو ناکثین مى ‏باشند. و مراد امام (ع) از مارقین، خوارج و از قاسطین و فاسقین، اصحاب معاویه مى‏ باشند و این اسمها (ناکثین، مارقین و قاسطین) قبلًا به وسیله پیامبر (ص) بیان شده هنگامى که آن حضرت به امام (ع) خبر داد که بزودى بعد از من با ناکثین و مارقین و قاسطین خواهى جنگید. و این که امام (ع) خوارج را با کلمه (مروق) توصیف کرده است براى این است که (مروق) عبارت از پرتاب تیر و خروج آن از کمان است، و چون خوارج در آغاز در جاده حق بودند و سپس، به گمان خودشان، در طلب حق مبالغه کردند تا آنجا که از حق دور شدند، و به این دلیل استعاره آوردن لفظ مروق به خاطر مشابهت، زیباست.

پیامبر (ص) از آنها به همین لفظ خبر داده بود، آنجا که فرمود: یمرقون من الدّین کما یمرق السّهم من الرّمیه، (از دین چنان که تیر از کمان خارج شود خارج مى‏ شوند).
و امّا توصیف اهل شام به فاسقان براى این است که مفهوم فسق یا قسط خروج از راه و روش حق است و اینان چنین بودند به این دلیل که از اطاعت و فرمان حضرت على (ع) خارج شدند و اطلاق یکى از دو لفظ قاسط، یا فاسق به همین اعتبار است.

فرموده است: کانّهم لم یسمعوا کلام اللّه یقول «تلک الدّار الاخره نجعلها للّذین لا یریدون علوّا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتّقین
این کلام امام (ع) تذکّرى است به هر سه طایفه ناکثین، قاسطین و مارقین و هر کس که احتمالًا تصوّر مى‏ کند حق در روش آنهاست و با این تصوّر با امام (ع) مخالفت کرده و جنگ به راه مى‏ انداختند. جنگ راه انداختن آنها به خاطر برترى‏جویى بود که در امور دنیا طالب آن بودند و همین برترى جویى‏ موجب کوشش آنها در جهت فساد در زمین و کناره‏ گیرى آنها از آخرت مى‏ شد.
سخن امام (ع) بهانه جویى روز قیامت آنها را از میان مى‏ برد که نگویند ما از حق غافل بودیم و اگر این آیه را مى‏ شنیدیم آن را مى‏ پذیرفتیم و مرتکب این اعمال نمى‏ شدیم.
عمل مخالفان امام (ع) چنان بود که گویا کلام خدا را نشنیده‏ اند (نقیض تالى) و با این حالت مخالفت با امام (ع) را جایز مى‏ دانستند (نقیض متّصله).
امام (ع) با کلام خود عذر آنها را به مسخره مى‏ گیرد و در حقیقت بیان مى‏ دارد این گروهها براى آنچه انجام مى‏ دهند عذرى ندارند، و سپس عذر آنها را تکذیب کرده، نتیجه‏اى را که از قضیّه شرطیّه متّصله مى‏ گرفتند باطل مى‏ کند و با سوگندى که به خدا یاد مى‏ کند بطلان نظر آنها را تأکید مى‏ نماید، آنجا که مى ‏فرماید: بلى و اللّه لقد سمعوها و وعوها و لکنّه حلیت الدّنیا فى اعینهم: «سوگند به خدا آنها کلام خدا را شنیده و فرا گرفته‏اند ولى دنیا در پیش چشمشان جلوه کرده است.» توضیح سخن امام (ع) این است که صرف نشنیدن کلام خدا دلیل بر مخالفت نمى‏ شود، بلکه مخالفت آنها به خاطر دنیا خواهى آنهاست نه به خاطر نشنیدن کلام خدا. و وقتى دنیا خواهى باشد صرف شنیدن کلام خدا سبب عدم مخالفت نمى‏ شود و همین دنیا خواهى دلیل کارهایى است که انجام دادند.

فرموده است: اما و الّذى خلق الحبّه و برء النّسمه لو لا حضور الحاضر و قیام الحجّه بوجود النّاصر و ما اخذ اللّه على العلماء الى آخر.
امام (ع) شرح حال خلفاى سه گانه و شکایت و تظلّم در امر خلافت و نکوهش شورا و پیامدى را که موجب شد امام (ع) از حدّ خود پایین بیاید و در ردیف افراد دیگر شورا قرار گیرد توضیح داده سپس به بیان دلایلى مى‏پردازد که موجب پذیرفتن خلافت، پس از ردّ آن، شد و سخن خود را با سوگندى عظیم ودو صفت بارز حق تعالى که، فالق الحبّه و بارى النسمه، است آغاز مى‏ کند.
صفت اوّل یعنى «فالق الحبّه» در قرآن کریم آمده است: فالِقُ الْحَبِّ وَ النَّوى‏ دلیل این که امام (ع) خداوند را با «فالق الحبّه» و «بارئ النسمه» توصیف و تعظیم کرده آن است که این دو نشانه عظمت خداست، زیرا بیان کننده لطف آفرینش است و با کوچکى حجم، اسرار فراوانى از حکمت و تازگیهایى از صنع که نشانه آفریننده حکیم مى‏باشد دارا مى‏ باشند.

براى فالق الحبّ دو معنى نقل کرده‏ اند به شرح زیر: ۱– ابن عباس و ضحّاک گفته‏اند: «فالق الحبّ» یعنى خالق دانه، بنا بر این معناى سخن امام (ع) که فرمود: فلق الحبّه، همانند گفتار دیگر امام (ع) است که فرمود: فطر الخلائق بقدرته.
۲– آنچه جمهور مفسّران گفته ‏اند این است که «فلق حبّه» شکافى است که در وسط دانه قرار دارد. توضیح سخن مفسّران این است که چون نهایت کمال دانه گندم آن است که بوته با ثمر شود به طورى که براى حیوانات مفید باشد، خداوند در وسط آن شکافى قرار داده است، تا وقتى در زمین مرطوب قرار گیرد و مدّتى بر آن بگذرد، از قسمت بالاى شکاف دانه، ساقه گیاه به سمت هوا رشد کند و از قسمت پایین شکاف دانه ریشه آن به زمین فرو رود و ماده لازم را براى گیاه جذب کند و در این رویش و پویش تازگی هایى از حکمت به شرح زیر است که گواه بر وجود صانع حکیم و مدبّر است:

اوّل– اگر طبیعت این دانه چنین است که از عمق زمین به سمت بالا رشد کند، پس چگونه است که هم به سمت بالا و هم به سمت پایین رشد مى‏کند چون دو امر متضاد از یک دانه ظاهر مى‏ شود مى‏ فهمیم که این کار تنها از طبیعت سر نمى ‏زند، بلکه مقتضاى حکمت الهى است.
دوّم- ما در اطراف ریشه‏ هاى گیاه نهایت ظرافت و لطافت را مى‏ بینیم که‏ اگر آنها را با کمترین نیرو بفشرى آب مى‏ شوند، در عین حال با همین لطافت قادرند زمین سخت را بشکافند و در لابلا و دل سنگها نفوذ کنند. وجود این نیروى شدید در این اجرام لطیف و ضعیف ناگزیر باید به تقدیر خداوند عزیز و حکیم باشد.
سوّم- طبایع چهارگانه در یک میوه وجود دارد، مانند ترنج که پوستش گرم و خشک، گوشتش سرد و تر، ترشى آن خشک و سرد، و دانه آن گرم و خشک است. پیدایش این طبایع متضاد از یک میوه ناگزیر باید به دستور خداوند حکیم باشد.
چهارم- هر گاه در یکى از برگهاى درختى که از یک دانه به وجود آمده است بنگرى در آن خط مستقیمى را مانند نخاع بدن انسان مى‏ بینى که مرتّب از آن انشعابى جدا مى‏ شود و از آن انشعاب، انشعاب دیگرى تا به آن حد مى‏رسد که انشعابات، با چشم دیده نمى‏ شود، اقتضاى حکمت الهى این است که قوّه جاذبه این برگها را قوت ببخشد تا بتواند اجزاى لطیف زمین را از این مجراى تنگ جذب کند. هر گاه به عنایت خداوند سبحان در چگونگى یک برگ واقف شدى خواهى دانست که عنایت خداوند در تمام درخت کاملتر است و البتّه عنایت خداوند در تمام گیاهان کاملترین است، پس از این که دانستى تمام گیاهان براى استفاده حیوانات آفریده شده خواهى دانست که عنایت خداوند در خلق حیوانات کاملتر است و وقتى دانستى که آفریدن حیوانات براى انسان است، خواهى دانست که انسان نزد خداوند پر ارزش‏ترین مخلوقات عالم است که خداوند او را از هر نظر گرامى داشته، همچنان که فرموده است: وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ… و نیز در باب اکرام به وى فرموده است: وَ آتاکُمْ مِنْ کُلِّ ما سَأَلْتُمُوهُ وَ.
براى دریافت معناى «نسمه» لازم است که عجایب صنع خدا را در بدن‏ انسان در کتب تشریح مطالعه کنى و ما به بخشى از آنها در خطبه اوّل اشاره کردیم. پس از دانستن مطالب فوق امام (ع) از جمله دلایل پذیرفتن خلافت سه چیز را نام مى‏ برد:

۱- حضور جمعیّت فراوان براى بیعت با آن حضرت.
۲– دلیلى براى ترک قیام نمى ‏دید، زیرا به ظاهر حجّت بر او تمام بود و یاور براى طلب حق وجود داشت.
۳– عهدى که خداوند از علما گرفته است که منکرات را بر طرف سازند و ظالمان را نابودکنند و با داشتن قدرت ستمها را از ریشه بر کنند.
تحقّق دو دلیل اوّل شرط تحقّق دلیل سوّم است، زیرا با بیعت نکردن مردم با امام و نبودن یاور، منکرات از بین نمى‏ رود (و ستمگر سرکوب نمى‏ شود).
امام (ع) «کظّه‏ء» ظالم را کنایه از قدرت ظالم، «و سغب» مظلوم را کنایه از شدّت مظلومیّت او آورده است.

فرموده است: لا لقیت حبلها على غاربها
این جمله وصفى از اوصاف ناقه است که امام (ع) براى خلافت یا امّت استعاره آورده و کنایه از این است که اگر براى دفع ظلم نبود همان گونه که در ابتدا خلافت را رها ساخته بود اکنون نیز رها مى‏ ساخت. چون کلمه غارب به صورت استعاره در عبارت آمده است امام (ع) لفظ حبل را (ریسمان) بر آن اطلاق و استعاره را ترشیحیّه فرموده است. این جمله را در اصل براى ناقه به کار مى ‏برند، آن گاه که مهارش را بر گردنش افکنده و براى چرا رهایش کنند.

فرموده است: و لسقیت آخرها بکأس اوّلها
امام (ع) عبارت «سقى» را نیز، براى ترک خلافت، استعاره بکار برده و با لفظ «کأس» آن را ترشیح کرده است. مناسبت استعاره این است که نوشیدن با جام غالباً لازمه‏اش وجود مستى و غفلت و بى‏ خبرى بوده است، (وادار کردن‏ امام (ع)) به اعراض از خلافت در آغاز موجب واقع شدن مردم در حالتى شد که امام (ع) آن را طخیه عمیاء نامید و این موجب سرگردانى بسیارى از مردم و گمراهى آنان گردید و حالتى شبیه مستان، بلکه بدتر از آن پیدا کردند. بنا بر این شایسته و زیباست که امام (ع) ترک خلافت را به نوشاندن با جام تعبیر کرده است.

فرموده است: و لا لفیتم دنیاکم هذه ازهد عندى من عطفه عنز
این جمله عطف به جمله ما قبل است و از آن فهمیده مى‏ شود که امام (ع) طالب دنیا بوده و دنیا در نزد آن حضرت ارزشى داشته است ولى نه به خاطر خود دنیا و طمع در خلافت به دلیل خلافت، بلکه براى نظام بخشیدن به خلق و اجراى امورشان بر قانون عدالت، همان گونه که خداوند از علما براى اجراى این امور پیمان گرفته است چنان که حضرت اشاره فرمود.
کلام امام (ع) به صورت قضیّه شرطیّه متّصله آمده است. بدین توضیح که اگر حضور حاضران نبود و کسى بر یاورى حق قیام نمى ‏کرد، و خداوند از علما بر انکار منکرات، با داشتن قدرت، پیمان نمى‏گرفت خلافت را چنان که اوّل رها کردم اکنون نیز کنار مى‏گذاشتم در آن صورت مى ‏دیدید که دنیاى شما در نزد من به اندازه آب بینى بز هم ارزش نداشت.

و امّا در باره داستان مربوط به این خطبه که مردى از اهل ،سواد عراق، در حال ایراد خطبه به امام (ع) نامه‏اى داد ابو الحسن کیدرى گفته است: در کتب قدیم دیده‏ ام که در نامه‏ اى که آن مرد به امام (ع) داد تعدادى سؤال نوشته شده بود و از حضرت جواب مى‏ خواست به شرح زیر:

۱– چه حیوانى است که از شکم حیوانى بیرون آمد و میان آنها نسبتى نبود امام (ع) جواب داد: یونس بن متى که از شکم ماهى در آمد.
۲– آن چیست که اندک آن حلال بود و زیاد آن حرام امام (ع) فرمود: رودطالوت، که خداوند فرمود: «فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ»

۳– آن کدام عبادت است که اگر کسى انجام دهد یا ندهد مستوجب عقوبت مى‏ شود امام (ع) فرمود: نماز در حال مستى.
۴– آن کدام پرنده است که جوجه و مادر ندارد امام (ع) فرمود مرغ حضرت عیسى (ع) است که خداوند مى‏ فرماید: «إِذْ قالَ اللَّهُ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیَمَ اذْکُرْ نِعْمَتِی عَلَیْکَ وَ عَلى‏ والِدَتِکَ»

۵- مردى هزار درهم قرض دارد و هزار درهم، هم نقد دارد. شخصى ضمانت او را مى‏ کند و یک سال از آن مى‏ گذرد، زکات هزار درهم به عهده ضامن است یا بدهکار امام (ع) جواب داد، اگر به اجازه بدهکار ضمانت کرده زکات به عهده بدهکار است و اگر بدون اجازه بدهکار ضمانت کرده زکات به عهده ضامن است.

۶- جماعتى به حج رفتند و در خانه‏ اى از خانه‏ هاى مکّه فرود آمدند که کبوترانى در آن خانه بودند و یکى از آنها (موقع خروج از منزل) در را بست و پیش از آن که به خانه بازگردند کبوتران از تشنگى مردند، کفّاره بر کدامیک از آنها واجب است امام (ع) پاسخ دادند: بر کسى که در را بسته و کبوتران را از خانه بیرون نکرده و بر ایشان آب نگذاشته است.
۷– چهار نفر در یک مجلس به زنا کردن مردى شهادت مى‏ دهند. حاکم‏ دستور رجم او را صادر مى‏ کند، یکى از آن چهار نفر شاهد، در سنگسار زانى شرکت مى‏ کند و سه نفر دیگر شرکت نمى‏ کنند، پس از بازگشت از سنگسار کردن، آن مرد شاهد قبل از آن که زانى بمیرد از شهادت خود باز مى‏ گردد و سه نفر دیگر بعد از مرگ زانى از شهادتشان بر مى‏ گردند. دیه این مرد بر کیست امام (ع) فرموده: بر آن مرد شاهد که در سنگسار شرکت کرده و دیگر افراد سنگسار کننده
۸– دو نفر یهودى به مسلمان شدن یک یهودى شهادت مى‏دهند، آیا شهادتشان قبول است امام (ع) فرمود شهادتشان پذیرفته نیست زیرا یهود تغییر دادن دین خدا و گواهى دادن به ناحق را جایز مى‏دانند.
۹– دو نفر نصرانى شهادت مى‏ دهند که یک فرد نصرانى، یا یهودى، یا مجوسى مسلمان شده است شهادت این دو نفر چگونه است امام (ع) فرمود شهادت آنها به دلیل فرموده خداوند متعال که مى‏ فرماید: «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَهً لِلَّذِینَ آمَنُوا الْیَهُودَ وَ الَّذِینَ أَشْرَکُوا»«» قابل قبول است، آن که از عبادت تکبّر نکند شهادت دروغ نمى ‏دهد.
۱۰– کسى دست دیگرى را قطع مى‏ کند و چهار نفر شاهد در محضر حاکم بر قطع دست شهادت مى ‏دهند و نیز شهادت مى‏ دهند کسى که دستش قطع شده زناى محصنه انجام داده است. حاکم تصمیم مى‏ گیرد مرد زناکار را رجم کند امّا او قبل از سنگسار شدن مى‏ میرد، آیا دیه دست او بر قطع کننده واجب است امام (ع) فرمود تنها دیه دست بر کسى که دست را قطع کرده لازم است.
امّا اگر شهادت دهند که دزدى کرده به میزانى که موجب حدّ مى‏ شود، دیه دست او بر قطع کننده آن واجب نیست. خدا از همه داناتر است.
ترجمه‏ شرح‏ نهج‏ البلاغه(ابن ‏میثم)، ج ۱ ، صفحه‏ ى ۵۳۷-۴۹۶

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=