99 و من خطبة له عليه السلام
ترجمه خطبه نود و نهم
خطبه ايست از آن حضرت در تشويق مردم به زهد و اجتناب از اين دنيا 1 خدا را سپاس ميگزاريم به آنچه وقوع يافته است 2 و از او يارى مىطلبيم در امر خود به آنچه كه خواهد شد 3 و از آن خداوند سبحان ، عافيت در اديان را مسألت ميداريم 4 چنانكه عافيت در ابدان را 5 . اى بندگان خدا 6 شما را به اعراض از اين دنيا توصيه ميكنم كه شما را رها خواهد ساخت اگر چه شما نخواهيد آنرا رها كنيد 7 همان دنيائى كه اجسام شما را مىپوساند اگر چه شما اجسامتان را هميشه تازه مىخواهيد 8 جز اين نيست كه مثل شما و مثل دنيا مانند مسافرينى است 9 كه راهى را رفتند و سپرى نمودند 10 و مانند آن مردمى كه علامتى را ديده و قصد وصول بآن نمودند و بآن رسيدند 11 آنكس كه مركب بسوى غايتى [ كه تجاوز از آن نخواهد كرد ] مىراند چه مدّتى حركت خواهد كرد كه بآن برسد 12 و چه مقدار خواهد بود پايدارى كسى كه براى وى روزى مقرّر است كه از آن تجاوز نخواهد كرد 13 و هم در آن حال جويندهاى سريع براى وى موكّل است كه او را بطرف مرگ مىراند 14 و براى وى در دنيا عامل ناراحت كنندهاى وجود دارد تا او دنيا را با اكراه پشت سر گذارد 15 [ اى مردم ، حال كه دنيا چنين است ] پس براى بدست آوردن عزّت و فخر دنيا برقابت ناشايست نپردازيد 16 و به زينت و نعمتهاى دنيا دل خوش ننماييد 17 و از دشواريها و سختيهايش شيون براه نيندازيد 18 زيرا عزّت و فخر دنيا رو به انقطاع 19 و زينت و نعمتهايش رو بزوال است 20 و دشواريها و سختىهاى آن رو به زوال و نابودى 21 و هر مدّتى در اين دنيا رو به پايان است 22 و هر زندهاى در آن رو به فنا 23 آيا براى شما در آثار گذشتگان عامل جلوگيرى از ارتكاب فساد وجود ندارد 24 و آيا در سرگذشت نياكانتان اگر تعقّل كنيد عامل بينائى و عبرت نمىبينيد 25 آيا نمىبينيد كه گذشتگان بر نميگردند 26 و جانشينانى كه از آنان ماندهاند ، بقائى ندارند 27 آيا نمىبينيد اهل دنيا را كه با احوال گوناگون ، صبح را بشام ميرسانند و شام را به صبح 28 مردهاى كه بروى مىگريند 29 و ديگرى تسليت داده مىشود 30 برخى افتادهايست مبتلا 31 گروهى بر بالين بيمار براى عيادت وى حاضر شدهاند 32 يكى ديگر بجان خود مىپيچد 33 جويندهاى را مىبينيد كه دنيا را ميجويد و مرگ در جستجوى او است 34 و غافلى در غفلت غوطه ميخورد كه مورد غفلت نيست 35 و باقيمانده به دنبال گذشته ميگذرد و ميرود 36 هشيار باشيد ، بياد بياوريد در موقع ارتكاب اعمال زشت مرگى را كه نابود كننده لذّتها است 37 و تيره كننده شهوات 38 قطع كننده آرزوها 39 و يارى بطلبيد از خدا براى اداى حقّ واجب او 40 و براى سپاس نعمتها و احسان بيشمارش 41 .
تفسير عمومى خطبه نود و نهم
2 ، 3 نحمده على ما كان و نستعينه من امرنا على ما يكون ( خدا را سپاس مىگزاريم بآنچه وقوع يافته است و از او يارى مىطلبيم در امر خود بآنچه كه خواهد شد . )
حمد و سپاس مر خداى را بآنچه كه تحقّق يافته است و طلب يارى از خدا به آنچه كه خواهد شد .
ابن ابى الحديد در تفسير دو جمله فوق مطلبى قابل توجّه دارد كه ما آنرا متذكّر مىشويم . او مىگويد : « بدانجهت كه آنچه تحقّق يافته و گذشته است ، معلوم و آشكار شده و وارد عرصه هستى شده است ، قابل حمد و ستايش است ، ولى آنچه كه در آينده تحقّق خواهد يافت ، بدانجهت كه مجهول است ، بايد از خداوند درباره حركت صحيح در آن يارى جست . زيرا آنچه كه تحقّق يافته و گذشته است ، قابل برگشت و استمداد از خدا براى تصحيحش نيست .
بنظر ميرسد كلام أمير المؤمنين عليه السلام ، اين معنى را در بر ندارد كه انسان از هر چه كه در گذشته تحقّق يافته است ، گسيخته ميشود و هيچ كارى درباره آن نميتواند انجام بدهد ، تا از خدا يارى بطلبد . انسان امروز از كردارها و گفتارهاى زشت در گذشته پشيمان مىشود و توبه مىكند و براى حصول اين پشيمانى و توبه مىتواند از خداوند سبحان استعانت بجويد و يارى بطلبد
گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن
مصلحى تو اى تو سلطان سخن
كيميا دارى كه تبديلش كنى
گر چه جوى خون بود نيلش كنى
اين چنين ميناگريها كار تست
وين چنين اكسيرها ز اسرار تست
مولوى لذا بايد گفت : منظور أمير المؤمنين عليه السّلام از « خدا را سپاس ميگزاريم به آنچه كه واقع شده است » اينست كه همه مشيّتهاى بالغه خداوندى كه براى جريان موجودات در گذشته تحقّق يافته است خير محض بوده و آنچه را كه ما از اعمال نيك با توفيقات و عنايات تكوينى و تشريعى ربّانى انجام دادهايم ، همه آنها هم وابسته بآن خير محض بوده است ، لذا حمد و سپاس وظيفه ما است درباره هر دو نوع خير كه در گذشته تحقّق يافته است .
البتّه معلوم است همانگونه كه مشيّتهاى بالغه خداوندى در گذشته جريان موجودات را بر مبناى خير محض انجام داده است ، در آينده نيز مستند به خير محض خواهد بود و لذا هم اكنون از اين جهت بايد سپاسگزار خدا باشيم . آنچه كه عامل تفاوت گذشته با آينده است ، كردارها و گفتارها و نيّتها و هدفگيرىهاى ما در آينده است كه نميدانيم آيا از روى هوى و هوس انجام خواهند يافت و يا مستند به عقل و وجدان و به انگيزگى لزوم عمل به دستورات خداوندى خواهند بود ، لذا براى آنچه كه در آينده تحقّق خواهد يافت ، همه گونه يارى طلبيدن و استمداد از بارگاه ربوبى لازم است . 4 ، 5 و نسأله المعافاة فى الأديان ، كما نسأله المعافاة فى الأبدان ( و از آن خداوند سبحان عافيت در اديان را مسألت ميداريم همانگونه كه عافيت در ابدان را . )
بهبود روانى و بهبود جسمانى
چقدر خوب گفته است آن متفكّر انسان شناس كه اگر يكصدم اشكهائى كه براى شكمهاى گرسنه و بدنهاى برهنه ريخته مىشود به ارواح گرسنه معرفت و برهنه از فضائل ، ريخته مىشد ، هم گرسنگىها و برهنگىهاى جسمانى از بين مىرفت و هم گرسنگىها و برهنگىهاى روحى زايل مىگشت . ولى اين زندگانى دنيوى بقدرى مردم معمولى را سرگرم مىكند كه اگر يك عمر چند صد ساله را هم با تندرستى بدن و بيمارى روانى سپرى كنند ، متوجّه نمىشوند كه با چه وضعى عمر خود را ميگذرانند بهبود روانى و با اصطلاح ديگر صحّت روحى ميتواند از ناحيه دو عامل در معرض خطر قرار بگيرد :
عامل يكم درونى محض
يعنى كوته نظرىها و لذّت خواهىها و خودپرستىها موجب بيمارى و زوال عافيت روانى آدمى ميگردد . بعضى از سطحى نگران و بىاطّلاع از اصول بنيادين روان انسانها ، با توجّه به انعطاف پذيرى و بىاعتنائى آدميان به زشتىها و نابكاريها و نابخرديها ، گمان ميبرند كه يا اصلا براى روان انسانى ، اصلى وجود ندارد كه با ورود اختلال در آن ، روان آدمى بيمار ميگردد و يا اگر هم اصلى براى روان وجود دارد ، داراى آن اندازه استحكام نيست كه در صورت تزلزل ، موجب بيمارى آن بوده باشد .
بايد گفت : اين اشخاص ممكن است خيلى چيزها بدانند و داراى اطّلاعات وسيعى هم بوده باشند ، ولى متأسّفانه اطّلاعاتشان درباره جان و روان و روح انسانها بسيار ناچيز است كه حدّ اقلّ اين اصل بنيادين بديهى را كه « صيانت ذات » ناميده مىشود ، بطور لازم مورد توجّه و شناخت قرار نميدهند .
ممكن است بگوييد : واقعيّت اصلى بنام « صيانت ذات » در انسانها چه ارتباطى به صحّت و بيمارى روانى دارد ؟ پاسخ اين سؤال روشن است ، زيرا اگر كسى پيدا شود كه بگويد : « من از وجود چنين اصلى در انسان اطّلاعى ندارم » ما با چنين شخصى هيچ سخنى نداريم و امّا اگر كسى معتقد باين اصل بود ، يعنى باور داشت كه اصلى كه مديريّت درونى و برونى انسان را بعهده گرفته است ، همان « صيانت ذات » است ،در اين فرض مىگوئيم : آيا موجوديّت آن ذات ، براى خود قانونى دارد ، يا بدون هيچ اصل و قانون و شرط و مقتضى وجود دارد و در جريان است ؟
اگر شقّ دوم را انتخاب كند و بگويد : ذات انسانى هيچگونه قانون و اصل و شرط و مقتضى ندارد ، باز سخنى با چنين شخصى نداريم كه اگر باو بگوييد : آقاى متفكّر ، اجازه ميدهيد كه يك برگ گياه را در خلأى از قانون تصوّر نمائيم ؟ فورا اين آقاى متفكّر شما را به محروميّت از درك و فكر متّهم ساخته و شما را لايق صحبت كردن ندانسته و از شما رويگردان خواهد شد ولى بخود جرأت ميدهد و ميگويد :
ذات انسانى هيچگونه قانونى ندارد و آن اصل « صيانت ذات » هم خيالى بيش نيست بايد گفت : آقاى متفكّر ، مىتوانيد ذات خود را در پهنه طبيعت رها كرده و آنرا تسليم محض حوادث بسازيد ؟ مثلا برويد در جنگل پر از درندگان ، بدون سلاح قدم بزنيد بيمارى مهلكى كه بسراغ شما آمده است ، بگذاريد آن بيمارى بمقتضاى طبيعت خود با شما رفتار كند در برابر مرض چند شخصيّتى كه روان شما را از مديريّت من سالم محروم ساخته است ، دست رويهم بگذاريد كه نظريّه فلسفى و انسان شناسى من اينست كه ذات و روان انسانى قانون و اصلى ندارد و آن مطالب را كه متخصّصان علوم انسانى و فلاسفه ميگويند ، خيالاتى بيش نيست بگذاريد آلرژىها ( حسّاسيّتها ) ى گوناگون ، ارتباط واقعى روان شما را با واقعيّات مختلّ بسازد ، زيرا براى ذات قانونى وجود ندارد كه حسّاسيّتها انحراف از آن قانون محسوب شوند اگر كسى بگويد اين اختلالات و صدها نوع ديگر كه ممكن است جان و روان آدمى را درهم بپيچند و حيات وى را مختلّ بسازند ، انحراف و خروج از اعتدال نيست چنانكه در بالا اشاره كرديم بايد اينگونه اشخاص را بحال خود گذاشت تا مقدارى بينديشند و اگر اشخاصى باشند كه در طواف پيرامون خود طبيعىشان خيلى افراط گرى دارند و تا سرحدّ لجاجت و مقاومت در برابر واقع عقب گرد ميكنند ، اينان بيمارانى هستند كه بايد از آنان صرفنظر نمود و كارى كه بايد كرد ديگران را از سرايت بيمارى آنان محفوظ نگهداشت . درباره اينان است كه خداوند متعال ميفرمايد :فِى قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً [ البقره آيه 10 ]
( در دلهاى اينان بيمارى وجود دارد [ و چون لجاجت و پافشارى به داشتن اين بيمارى بخرج مىدهند و در صدد منتفى ساختن آن نيستند ] لذا همه وسائل و جريانات زندگى كه در اختيار خدا هستند ، موجب افزايش بيمارى آنان مىباشند . )
عامل دوم ابهامات و تاريكىهائيكه سودجويان بنام دين
در دين وارد ميسازند و آن را مشوّه و مختلّ مينمايند . همه ميدانيم كه تحريف در اديان چه در قلمرو عقايد و چه در قلمرو احكام و تكاليف آنها از دير زمان در ميان اقوام و ملل جريان داشته است . اين تحريف اشكال گوناگون دارد و آن اشكال بمقتضاى زمانها و محيطها دستاويز خودكامگان قرار ميگيرد و انحراف بوجود مىآورد ، بهمين جهت است كه در برخى از روايات نقل شده است كه در آن هنگام كه حضرت مهدى عجّل اللّه تعالى فرجه ظهور مىكند ،مردم معمولى گمان مىكنند آن حضرت دين جديد آورده است .
قرآن در مواردى خبر از وقوع تحريف در اديان گذشته ميدهد . أمير المؤمنين عليه السّلام در اين خطبه مبارك عافيت و صحّت در دين را مانند تندرستى از خداوند متعال مسألت ميدارد و بدينوسيله اهمّيّت عافيت دينى را براى مردم اثبات ميفرمايد . 6 ، 15 عباد اللّه اوصيكم بالرّفض لهذه الدّنيا التّاركة لكم و ان لم تحبّوا تركها ،و المبلية لاجسامكم و ان كنتم تحبّون تجديدها فانّما مثلكم و مثلها كسفر سلكوا سبيلا فكانّهم قد قطعوه و امّوا علما فكانّهم قد بلغوه . و كم عسى المجرى الى الغاية ان يجرى اليها حتّى يبلغها .
و ما عسى ان يكون بقاء من له يوم لا يعدوه ، و طالب حثيث من الموت يحدوه و مزعج فى الدّنيا حتّى يفارقها رغما ( بندگان خدا ، شما را به اعراض از اين دنيا توصيه ميكنم كه شما را رها خواهد كرد ، اگر چه شما نمىخواهيد آنرا رها كنيد دنيائى كه اجسام شما را ميپوساند ،اگر چه شما اجسامتان را هميشه تازه ميخواهيد . جز اين نيست كه مثل شما و مثل دنيا مانند مسافرانى است كه راهى را رفته و سپرى نمودهاند ، و مانند مردمى است كه علامتى را ديده و قصد وصول بآن نموده و بآن رسيدهاند .
آنكس كه مركب بسوى غايتى [ كه از آن تجاوز نخواهد كرد ] مىراند چه مدّتى حركت خواهد كرد كه بآن برسد و چه مقدار خواهد بود پايدارى كسى كه براى وى روزى مقرّر است كه از آن تجاوز نخواهد كرد و هم در آنحال براى وى جويندهاى سريع موكّل است كه او را بطرف مرگ مىراند و براى وى عامل ناراحت كنندهاى در دنيا هست تا دنيا را با اكراه پشت سر گذارد . ) در اين جملات مطالبى بسيار مهمّ درباره دنيا گوشزد شده است كه بقرار زير است :
1 از اين دنيا اعراض كنيد كه دير يا زود از شما اعراض خواهد كرد .
نمىگويم : واقعيّتها را ناديده بگيريد ، ميگويم : واقعيّتها را بخوبى ارزشيابى نماييد .
نميگويم : در ارتباط با دنيا كسل و سست و بيخيال باشيد ، ميگويم : با جدّىترين تكاپو در اين دنيا حركت كنيد پس از آنكه آنرا شناخته باشيد .
نميگويم : از دنيا و از آنچه كه در آنست قهر كنيد ، بلكه ميگويم : با آن دنيا آشتى كنيد و به آن محبّت بورزيد كه براى رشد و اعتلاى خود ساخته ايد .
اى مردم ، دنيائى كه بطور طبيعى شما را مىپروراند و مانند گهواره شما را بحركت درمىآورد ، دير يا زود شما را رها خواهد كرد . اين دنيا را رها كنيد ، يعنى هدف اعلاى جان گرانبهايتان را از اين دنيا كه عبارتست از برقرارى ارتباط ما بين خود طبيعى شما و يك مشت مادّه و مادّيّات ناآگاه ، نجوييد ، بلكه از آن دنيا بجوئيد كه خرد و وجدان و نمايندگان راستين فيّاض مطلق بوجود آوردنش را براى شما توصيه و دستور ميدهند . ممكن است شما بگوييد : تقسيم كردن دنيا به دو قسم ( دنياى طبيعى موجود و دنيائى كه سازنده آن خرد و وجدان و نمايندگان الهى است ) چه معنى دارد ؟
مگر بيش از يك دنيا قابل تصوّر است ؟ بلى ، اى انسان ، اى موجود تكريم شده از طرف خدايش ، تفاوت ميان آن دو دنيا زياد است :
يك « دنياى طبيعى موجود » با موجودات و قوانين مادّى و جبرى و ناآگاهش ،براى تو تاريك است . آخر مگر از دنيايى كه تبلورگاه قوانين مادّى و جبرى و ناآگاه است ، ميتوان روشنائى تلقّى داشت ؟ در صورتيكه دنيائى كه ساخته خرد و وجدان و نمايندگان الهى است ، چنان نورانى است كه خورشيد فروزان الهى نه در شب و نه در روز ، فضاى آن را ترك نمىكند . به همين جهت است كه به اعتراف متفكّران بزرگ هر موقع كه دانشمندان فقط با ابزار مادّه شناسى وارد ميدان معرفت گشتهاند ، دنيا وضوح و روشنائى خود را از دست داده است ، و هر موقعى كه حكماء و عرفاء و ارباب مذاهب حقّه با ابزار هستى شناسى وارد صحنه معرفت گشتهاند ، روشنائى و وضوح دنيا چشمها را خيره كرده است .
دو « دنياى طبيعى موجود » در معرض كون و فساد و وابستگى و كم و زياد شدن است ، زيرا زيبائى و مطلوبيّت آن بسته به كيفيّت و كمّيّت فعّاليّتهاى غرائز طبيعى است و با كمترين تغييرات در آنها « دنياى طبيعى موجود » زيبائى و مطلوبيّت خود را از دست ميدهد . در صورتيكه دنياى ساخته شده خرد و وجدان و نمايندگان الهى از پنجره جان و روح آدمى به عالم پر فروغ و ثابت ماوراى طبيعت پيوسته است ، لذا هرگز زيبائى و مطلوبيّت خود را از دست نميدهد ، و بلكه با جذبهاى دلنشين ، آدمى را به آن عالم مىكشاند . مثل دنيا در اين صفتش شبيه به چشمهاى بسيار زيباى يك روح با عظمتى است كه تماشاگر را با كمال زيبائى كه دارد ، بسوى روح با عظمتى كه در پشت ظواهر مادّى آن چشم است ، روانه ميسازد .
سه آدمى در « دنياى طبيعى موجود » جنينى است كه در بطن تاريك ولى وسيعتر از بطن مادران نشسته است ،
باز هستىّ جهان حسّ و رنگ
تنگتر آمد كه زندانيست تنگ
علّت تنگيست تركيب و عدد
جانب تركيب حسّها مىكشد
در صورتيكه دنياى ساخته خرد و وجدان و نمايندگان الهى آنچنان وسيع و شفّاف است كه گوئى كششها و كمّيّتهاى مادّى نه تنها مانع جولان و پرواز روح نيستند ، بلكه خود چنانكه در مثال چشمهاى زيباى يك انسان داراى روح با عظمت ملاحظه كرديم ، موجب انجذاب به عالم اعلائى كه اين جهان را در بر گرفته است ، ميباشد .
پس معناى اينكه « از اين دنيا اعراض كنيد ، يا اين دنيا را رها كنيد » آن نيست كه جهان هستى و ارتباط موجوديّت خود را با اين دنيا منتفى بسازيد ، بلكه مقصود همان است كه در مثال چشم زيبا و جذّاب متذكّر شديم كه اگر درست دقّت كنيم خود آن چشمها ما را به سوى روح با عظمت جذب مىكنند . لذا ميتوان گفت : از آن چشمها با همه زيبائى و پر معنى بودن فى نفسه عبور كنيد و به روح كامل صاحب آن چشم برسيد . و هر اندازه معرفت آدمى به خود زيبائى و پر معنى بودن چشمهاى مفروض بيشتر باشد ، قطعى است كه برخوردارى آن شخص ، هم از آن چشمها و هم از روح پشت پرده آنها عالىتر خواهد بود .
2 اين دنيا اجسام و همه ابعاد مادّى شما را تدريجا رو بزوال مىبرد و بالاخره مىپوساند . درست بينديشيد ، آيا عشق به تازه ماندن كالبد مادّى و ديگر شؤون طبيعى مىتواند در برابر قوانين حاكم بر هستى عرض اندام نموده و در هفتاد و هشتاد سالگى نشاط و طراوت بيست و سى سالگى را انتظار داشت . همان گردش منظومه شمسى كه بهار را بر كره خاكى ما به ارمغان ميفرستد ، پاييز و زمستان را هم بدنبالش بر همين كره خاكى ما روانه مىسازد .
وسائل آرايش و نمودهاى زيور و زينت باندازهاى محدود و تا مدّتى محدود ميتواند پردهاى روى واقعيّتها كه تبلورگاه قوانين است بكشد ، نه به اندازه نامحدود و تا زمان نامحدود . حتّى همان پرده هم كه آرايش و پيرايش روى واقعيّتها ميكشد ،با كمى دقّت و كنجكاوى در جولان چشمها و نمودهاى ديگر اعضاء چنان شفّاف و زير خود را مىنمايد كه لباس رياء . ابو الحسن تهامى ميگويد :
ثوب الرّياء يشفّ عمّا تحته
فاذا التبست به فانّك عار
( لباس ريا زير خود را با شفّافيّتى كه دارد نشان مىدهد ، لذا اگر اين لباس را بپوشى تو قطعا برهنهاى . ) يك مصرع از يك بيت ابو العتاهية كه مناسب اين مورد است چنين است :
و هل يصلح العطّار ما افسد الدّهر( و آيا عطّار مىتواند اصلاح كند آنچه را كه روزگار آن را فاسد نموده است ؟ )
اگر ما انسانها توقّع تازه ماندن كالبد مادّى را كه توقّع امرى است امكان ناپذير ،از سر خود بيرون كنيم و به ايجاد عوامل تازگى مستمرّ روانى بپردازيم ، نه تنها رفتارى مطابق قانون انجام ميدهيم ، بلكه هم دنيا براى ما هر لحظه تازگى خواهد داشت و هم روان ما واقعا از خاصّيّت روانى كه جريان و تجدّد مستمرّ است ، برخوردار خواهد گشت :
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان كه روان است روانم
چيست امعان ؟ چشمه را كردن روان
چون ز تن جان جست گويندش روان
تفسير جملات بعدى در مجلّد 9 صفحات 7 و 8 و مجلّد 10 صفحه 18 تا صفحه 24 و از صفحه 130 تا صفحه 135 و مجلّد 12 از صفحه 16 تا صفحه 27 و 32 و 33 و مجلّد 13 از صفحه 29 تا صفحه 41 و مجلّد 14 از صفحه 132 تا صفحه 136 آمده است مراجعه فرماييد . 16 ، 23 فلا تنافسوا فى عزّ الدّنيا و فخرها ، و لا تعجبوا بزينتها و نعيمها ، و لا تجزعوا من ضرّائها و بؤسها فانّ عزّها و فخرها الى انقطاع ، و انّ زينتها و نعيمها الى زوال و ضرّائها و بؤسها الى نفاد ، و كلّ مدّة فيها الى انتهاء و كلّ حىّ فيها الى فناء ( پس در عزّت و افتخار دنيوى به رقابت ناشايست نپردازيد و به زينتها و نعمتهاى دنيا دل خوش ننمائيد و از دشواريها و سختىهايش شيون نكنيد ، زيرا عزّت و افتخار دنيا رو به انقطاع و زينت و نعمتهايش رو به زوال و دشوارىها و سختىهايش رو به نابودى است . و در اين دنيا هر مدّتى رو به پايان است و هر زندهاى رو به فنا . )
حال كه چنين است ، به زينتها و نعمتهاى دنيا دل خوش نكنيد . . .
عقل سليم چنين حكم ميكند كه پايدار به ناپايدار فروخته نشود ، ثابت خود را به متغيّر نپيوندد . روح آدمى پايدار و ثابت است [ نه ساكن فيزيكى ] زر و زيور دنيا ناپايدار و متغيّر ، از دست دادن ثابت و پايدار در برابر آنچه كه ناپايدار و رفتنى است ،دور از خرد است . امير المؤمنين عليه السّلام نمىفرمايد : زينتها و عوامل عزّت و فخر و نعمتهاى دنيا را منتفى نماييد ، بلكه ميفرمايد : بدانجهت كه امور مزبوره رو به فنا و زوال است ،بآنها دل خوش ننمائيد و به رقابتهاى ناشايسته در بدست آوردن آنها نپردازيد . براستى چه حماقت آميز است كه آدميان براى بدست آوردن تجمّلات و عزّت و افتخارات زودگذر كه اغلب بر اساس تخيّلات استوار است ، ارواح خود را كه بايد در جاذبه بارگاه ربوبى قرار بگيرند ، به رقابت كشنده درباره تجمّلات و عزّت و افتخارات بىاساس و زودگذر دنيا وادار نمايند
بر خيالى صلحشان و جنگشان
بر خيالى نامشان و ننگشان
شگفتا ، اين نوع انسانى كه ادّعاى تكاملش بقول مردم : گوش فلك را كر نموده است ، عشق عجيبى به مخفى كردن و مشوّه ساختن جمال والاى خود بوسيله زيورها و رنگ و بوى ظاهرى كه با چند قطره آب راه فنا را پيش ميگيرد ، مىورزد گوئى همه زينت پرستها
لبسن الوشى لا متجمّلات
و لكن كى يصنّ به الجمالا
( آنان وسائل زينت را پوشيدند نه براى تجمّل ، يعنى نه براى اينكه زيبا شوند ، بلكه براى اينكه جمال خود را با زينت ظاهرى بپوشانند و محفوظ بدارند . )
ناگواريها و سختىهاى دنيا شما را با شكست قطعى روبرو نكند .
حوادث و پديدههاى دردآگين دنيا اگر چه تلخ است و گاهى تلخى آنها بسيار جانگزا است ، با اينحال ، بدانجهت كه همه آنها رو به زوال و فنا است ، نبايد روح را با نوميدىهاى كشنده آزرده بسازد ، زيرا تلخى آزار و شكنجه روح قابل مقايسه با ناگواريها و سختىهاى تلخ دنيا كه فقط جسم را ناراحت مىكند ، نيست .
هر مدّتى در اين دنيا پايانى دارد و هر جاندارى در اين دنيا رو به فنا است .
ثانيهها پشت سر هم ، دقيقهها به دنبال هم ، ساعات و روزها و شبها يكى پس از ديگرى چنان در جريان بىامانند كه بقول حافظ :
بر لب بحر فنا منتظريم اى ساقى
فرصتى دان كه زلب تا بدهان اينهمه نيست
24 ، 27 ا و ليس لكم فى آثار الاوّلين مزدجر ، و فى آبائكم الماضين تبصرة و معتبر ان كنتم تعقلون . او لم تروا الى الماضين منكم لا يرجعون و الى الخلف الباقين لا يبقون ( آيا در آثار گذشتگان براى شما جلوگيرى از ارتكاب فساد نيست و آيا در سرگذشت نياكانتان اگر تعقّل كنيد عامل بينائى و عبرت براى شما وجود ندارد ؟ آيا نمىبينيد كه گذشتگانتان برنمىگردند و جانشينانى كه از آنان ماندهاند ، بقائى ندارند ؟ )
آيا آنهمه عوامل عبرت و تجربه از آثار گذشتگان براى ساختن « حيات معقول » آيندگان كافى نيست ؟
هست دنيا قهرخانه كردگار
قهر بين چون قهر كردى اختيار
استخوان و موى مقهوران نگر
تيغ قهر افكنده اندر بحر و برّ
پرّ و بال مرغ بين بر گِرد دام
شرح قهر حقّ كننده بىكلام
آيات قرآن مجيد درباره سير و تحقيق در آثار گذشتگان ، براى اندوختن تجربه و آموزش درس براى ساختن « حيات معقول » فراوان است . مطالعه كنندگان ارجمند مراجعه فرمايند به مجلّد 8 از صفحه 98 تا 100 و مجلّد 3 صفحات 80 و 81 و مجلّد 4 صفحات 209 و 210 و 306 و 307 و مجلّد 6 از صفحه 82 تا صفحه 88 و مجلّد 10 از صفحه 37 تا صفحه 42 و مجلّد 13 از صفحه 87 تا صفحه 91 و از صفحه 161 تا صفحه 165 .
تذكّر در مجلّد هشتم از صفحه 98 تا 100 آيات 137 از سوره آل عمران و 26 از سوره النّساء و 74 از سوره الأعراف و 10 از سوره محمّد ( ص ) و 46 از سوره الحجّ و 9 و 42 از سوره الرّوم مطرح شده است و بايد به آيات 109 از سوره يوسف و 44 از سوره الفاطر و 21 و 82 از سوره غافر و 11 از سوره الانعام و 36 از سوره النّحل و 69 از سوره النّمل نيز مراجعه شود . البتّه آيات متعدّد ديگرى وجود دارد كه حالات و جريان زندگى گذشتگان را با اشكال گوناگون مطرح فرموده است و ضمنا دستور كلّى براى عبرتگيرى و تجربه اندوزى از آنها را بيان نموده است ، مانند :
1 فَاقْصُصِ القَصَصَ لَعَلَّهُم يَتَفَكَّرُونَ [ الأعراف آيه 176 .] .( بآنان داستان بگو ، باشد كه بينديشند . )
2 لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُولِى الاَلْبابِ [يوسف آيه 111] .( در داستان آن گذشتگان عبرت ( تجربه براى پندگيرى ) براى صاحبان عقول است . )
3 اِنَّ فِى ذلِكَ لَعِبْرَةٌ لِمَنْ يَخْشَى [النّازعات آيه 26 ] .( [ البتّه در داستان استكبار و نابودى فرعون ] عبرتى است براى كسيكه خشيت [ خوف يا خوف آميخته با رجاء ] داشته باشد . )
براى كسى كه در اين دنيا اطّلاعى از ارزش حيات خود دارد ، بدون ترديد آنچه كه در صفحه هستى بوقوع مىپيوندد ، مىتواند سطرى از كتاب آموزنده حيات بوده باشد ، لذا هر حادثهاى چه در گذشتهترين دورانهاى تاريخ باشد و چه در حال حاضر در برابر چشمانش بوقوع بپيوندد ، و خواه آن حادثه كوچك باشد و خواه بزرگ ،تلخ باشد يا شيرين ، از دوست باشد يا از دشمن ، ميتواند وسيله آموزش واقعيّاتى بوده باشد .
و براى هر كسى كه اطّلاعى از ارزش حيات خود ندارد ، اگر از آغاز تاريخ تا پايان آن ، زندگى كند و مغزى بقدرت همه مغزهاى بزرگ تاريخ داشته باشد و همه حوادث و رويدادها چه در گذشته و چه در حال ، مانند يك كتاب با همه اصول و قوانين و مبادى كه در بوجود آمدن آن حوادث و رويدادها دخالت داشته است بر روى خود آنها نوشته شده باشد و همچنين با كمال وضوح و روشنائى نتائج قطعى و مظنون و محتمل آن حوادث و رويدادها با خطّ جلىّ در سطح آشكار آنها نوشته شود ، باز عبرت نخواهد گرفت ، زيرا فرض اينست كه انسان مورد بحث ، ارزشى براى حيات جز خور و خواب و متورّم ساختن خود طبيعى سراغ ندارد .
لذا كتاب هستى با همه حوادث و واقعيّاتى كه در آن مستور است ، براى اينگونه اشخاص بالشى براى خواب است كه سر بر آن بنهند و به ديدن خوابهاى غير قابل تفسير و تعبير مشغول شوند و هرگاه قدرتى بدست آوردند براى دفاع از منافع ادّعايى خود كه معنايى جز غارت جان و مال انسانهاى ضعيف ندارد ، جنگهائى خانمانسوز مانند جنگ جهانى اوّل و دوم راه بيندازند و خون ميليونها انسان را بر روى زمين بريزند و ميلياردها موادّ قابل استفاده براى معيشت مخلوقات خداوندى را مبدّل به خاكستر كنند و سپس دستور بدهند كه مقامات علمى و فلسفى آنان براى تخدير و ناآگاه ساختن مردم درباره آن جنايتها و غارتها ، سرسامها و هذيانهاى مخدّرى را بعنوان فلسفه علمى تاريخ تحليل فلسفى تاريخ در امثال جملات زير مرقوم و تدريس بفرمايند :
« ما موجودات تكامل يافته » ، « ما سر فصل تكامل » ، « ما راهيان راه انسانيّت » « ما بوجود آورنده قرن علم و آزادى » ، « ما مترقّيان و پيشرفتگان تاريخ بشرى » . اگر درباره اين حيوانات درنده ، سخنى غير از بيت زير كه خدا در قرآن مجيد مضمون آنرا در مواردى فرموده است :
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
پيدا كرديد ، باينجانب منّت گذاشته و از راه لطف و احسان براى اينجانب ارسال فرمائيد .
آيا احتمال ميدهيد كتابهاى تاريخ را موريانه خورده است ؟ آيا لغتهائى كه كتابهاى تاريخ با آنها نوشته شده است غير از لغتهائى است كه بشر با آنها آشنائى دارد ؟ يا احتمال ميدهيد كه محتويات تاريخ همگى ساختگى است ؟
آيا اصلا چنين احتمالى شايسته است كه بگوييم ما تاريخ نداريم و در همين لحظه است كه كهكشانها با منظومه هائى كه دارند و زمين كه در يكى از آنها قرار گرفته است با همه موجوداتش بوجود آمدهاند نه يك لحظه پيش ؟ يقين است كه پاسخ همه اين سؤالات منفى است ،زيرا انسان تاريخ قابل درك دارد و هر چه كه در تاريخ واقع شده است ، طبق قوانين بوده است و كسانيكه اين واقعيّت را ناديده ميگيرند ، مبارزهاى را با خويشتن سر دادهاند كه حتّى حاضر نيستند يك دقيقه براى شنيدن آن سرگذشتها و قوانين جاريه در آن گوش فرا دهند .
بسيار خوب ، آنان گوش فرا ندهند ، ما ميدانيم كه قانون هستى با كمال حسّاسيّت به سرسامها و هذيانهاى آنان گوش فرا ميدهد و جست و خيزهاى عروسكانه آنانرا مىبيند و از ابعاد ديگر در وجود خود آنان و يا نسلهائى كه پس از آنان مىآيند ، منعكس مينمايد ، زيرا تكامل و ترقّى و اعتلاى آقايان هنوز بآن درجه نرسيده است كه بتواند قانون « عمل و عكس العمل » ( كنش و واكنش )
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
را محو و نابود سازد . 24 ، 36 ا و لستم ترون اهل الدّنيا يصبحون و يمسون على احوال شتّى : فميّت يبكى و آخر يعزّى ، و صريع مبتلى ، و عائد يعود ، و آخر بنفسه يجود ، و طالب للدّنيا و الموت يطلبه ، و غافل و ليس بمغفول عنه ، و على اثر الماضى ما يمضى الباقى ( آيا شما اهل دنيا را نمىبينيد كه با احوال گوناگون ، صبح را به شام ميرسانند و شام را به صبح مردهاى كه بر او ميگريند ، و به ديگرى تسليت داده ميشود ، برخى افتادهايست مبتلا ، بعضى ديگر عيادت كنندهايست كه بر بالين بيمارى براى عيادت وى حاضر شده است ، يكى ديگر بجان خود مىپيچد . جويندهاى كه دنيا را ميجويد و مرگ در جستجوى او است ، و غافلى كه مورد غفلت نيست و باقيمانده بدنبال گذشته ميگذرد . )
صحنه هاى گوناگونى از زندگى انسانها كه از برابر ديدگان ما عبور مىكنند مىتوانند براى بيداران ما عينىترين واقعيّات سازنده باشند .
متأسّفانه عينكى كه عشق به حيات طبيعى محض به چشمان ما آدميان ميزند ،فقط آن پديدهها را مىبيند يا ميخواهد ببيند كه با هيچ رابطهاى به حوادث تلخ و معلولهاى ناگوار پيوستگى نداشته باشند سادهلوحان با چنين عينك واقع پوش زندگى مىكنند و هنگاميكه با صحنههائى ناگوار روياروى شدند و يا آگاهى براى آنان دست داد كه حلقههاى زنجير حوادث دنيا اگر چه خيلى شفّاف و زيبا هم بوده باشند ، سنگين و سبك و مجروح كننده و نوازنده دنبال هم در حال حركتند .
اگر ممكن بود مجموعه حوادثى را كه انسانهاى يك دوران محدود حتّى در يك جامعه محدود در آنها غوطهورند ، به صحنه نمايش درآورد ، آن وقت ميفهميديم كه براى زندگان چه ميگذرد و يا زندگان از چه صحنههائى عبور مىكنند و اگر از درك و آگاهى عميقترى برخوردار بوديم ، آن وقت ميفهميديم كه حتّى در ناچيزترين پديدههائى كه در زندگان نمودار مىگردد ، آنچه كه مربوط به كارگاه هستى است ،چه حكمت بزرگى در آنها نهفته است و آنچه كه مربوط به كارهاى اختيارى ما است منشأ چه مسؤوليّت بزرگى و چه ارزشهاى ما فوق تصوّرى مىباشند ، ولى بدانجهت كه همه انسانها با عدّهاى محدود از حوادث در ارتباط قرار ميگيرند و اغلب هم در آن ارتباط بوسيله عينكهاى ساختگى از فرهنگ و محيطى كه در آن زندگى ميكنند و بوسيله عامل درونى كه بنام فلسفه زندگى ، انگيزهها را بوجود ميآورد يا آنها را تنظيم مينمايد حركت ميكنند ، لذا از بدست آوردن آگاهىهاى گسترده و عميق خود را محروم ميسازند و مثل آنان همان مثل پشه است كه در بهاران زاييده ميشود و در دى هم از بين ميرود . 37 ، 41 الا فاذكروا هادم اللّذّات و منغّص الشّهوات ، و قاطع الامنيّات عند المساورة للاعمال القبيحة و استعينوا اللّه على اداء واجب حقّه و ما لا يحصى من اعداد نعمه و احسانه ( هشيار باشيد ، بياد بياوريد در موقع ارتكاب اعمال زشت ، مرگى را كه نابود كننده لذّتها است و تيره كننده شهوات و قطع كننده آرزوها . و يارى بطلبيد از خداوند براى اداى حقّ واجب او و براى سپاس نعمتها و احسان بيشمارش . )
اگر انسان به مجموعه آغاز و انجام زندگى و مقدّمات و نتائج و علل و معلولات جاريه در موجوديّت خود در اين زندگانى آگاه شود ،
هم در اشباع و برخوردارى از لذائذ و تجسيم آرزوها اصول را مراعات ميكند و هم در اداى حقوق واجبه الهى و سپاس نعمتها و احسان بيكران خداوندى .
يكى از حكيمانهترين و عارفانهترين بيتى كه اينجانب در ادبيّات فارسى ديدهام بيتى است كه شيخ محمود شبسترى آنرا سروده است :
دگر گفتى مسافر كيست در راه ؟
كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه
[ تفسير اين بيت مقدّمه تمثيلى است براى آن مطلبى كه درباره عنوان مبحث مىآوريم .] او ميگويد : يكى از سؤالات سؤال كننده اينست كه : مسافر حقيقى در اين راه بزرگ و پر معناى زندگى كيست ؟ و اينجانب ميگويم : يكى از اساسىترين سؤالات كه به مغز بشر خطور مىكند ، همين است كه از مجموع ديدنيها و شنيدنيها و نتائج تجارب و تحقيقات در دو عالم درونى و برونى ، اين قضيّه ثابت شده است كه ما انسانها در اين دنيا مسافرانى هستيم و رو به مقصدى در حال حركتيم .
البتّه هيچ كسى جريان طبيعى زندگى را از تولّد تا مرگ منكر نيست ، ولى اين جريان و حركت ضرورى بىاختيار را نميتوان مسافرت آگاهانه ناميد . مسافرت آگاهانه عبارتست از اينكه شخصى از مبدئى به مقصدى كه مورد اشتياق اوست حركت كند و در همه احوال حركت ، ضرورت و مطلوبيّت وصول به مقصد ، عامل محرّك وى بوده باشد .
حالا بايد ببينيم چه كسى حقّ دارد كه بگويد : من در اين دنيا مسافرم و سفرى را كه در پيش گرفتهام آگاهانه و با اختيار است ؟ پاسخ اين سؤال روشن است و همانست كه در بيت بالا ديديم كه ميگويد : « كسى كاو شد ز اصل خويش آگاه » .
معنايش اينست كه اگر كسى فهميد و پذيرفت كه از طرف خدا آمده است ، يعنى اذعان كرد كه او مخلوق مشيّت خدا است « انّا للّه » چنين شخصى نميتواند در اين دنيا متوقّف و ساكن باشد ، يعنى اگر شخصى فهميد و پذيرفت كه مشيّت بالغه خداوندى او را بوجود آورده و اين مشيّت او را در حركتى رو به هدفى اعلا قرار داده است ، حتّى يك لحظه نميتواند بفرمان غرائز حيوانى گوش فرا داده و توقّف نمايد . بعبارت ديگر :
سفر آگاهانه چنانكه نياز به نيّت و احساس نيرو و توانائى براى حركت دارد ، همچنين نياز اساسى به شناخت مقصد و اشتياق وصول به آن دارد . مقصدهائى كه در اين سفر دنيا براى آدميان قابل تصوّر است ، هيچ يك از آنها آن نيروى تحريك جدّى به چنين سفر آگاهانه را ندارد كه حتّى قدرت تفسير كردن زندگى آدمى را داشته باشد ، مگر وصول به بارگاه كمال ربوبى .
پس بطور خلاصه اگر كسى بخواهد در اين دنيا در سفر و حركت آگاهانه به مقصد اعلا بوده باشد بايد از آن اصلى كه او را بوجود آورده است آگاه شود و همينكه از آن ارتباط آگاه گشت حركت و سفر او داراى معنى و هدف قانع كننده خواهد بود .
حال اگر كسى متوجّه باشد كه تلخى دست برداشتن از لذائذ و منتفى شدن نيروى شهوات كه بالاخره بسراغ همه افراد انسانى خواهد آمد چقدر جانگزا و ناگوار است ، قطعى است جان و روان و روح خود را در تحصيل عوامل آن لذائذ و اشباع آن شهوات تباه نميسازد .
صد دريچه و در سوى مرگ لديغ
مىكند اندر گشادن ژيغ ژيغ
ژيغ ژيغ تلخ آن درهاى مرگ
نشنود گوش حريص از حرص برگ
از سوى تن دردها بانگ در است
وز سوى خصمان جفا بانگ در است
جان من بر خوان دمى فهرست طبّ
نار علّتها نظر كن ملتهب
هين برو برخوان كتاب طبّ را
تا شمار ريگ بينى رنجها
و در جاى ديگر اين انسان شناس چنين مىگويد :
اين همه غمها كه اندر سينههاست
از غبار گرد باد و بود ماست
اين غمان بيخ كن چون داس ماست
اين چنين شد و ان چنان وسواس ماست
دان كه هر رنجى ز مردن پارهايست
جزو مرگ از خود بر ان گر چارهايست
چون ز جزو مرگ نتوانى گريخت
دان كه كلّش بر سرت خواهند ريخت
جزو مرگ ار گشت شيرين مر تو را
دان كه شيرين مىكند كلّ را خدا
دردها از مرگ مىآيد رسول
از رسولش رو مگردان اى فضول
هر كه شيرين ميزيد او تلخ مرد
هر كه او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا مىكشند
آنكه فربهتر مر او را مىكشند
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۱8