google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره ۱۳8 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

138 متن خطبه صد و سى و هشتم

138

يومى‏ء فيها إلى ذكر الملاحم 1 يعطف الهوى على الهدى ، إذا عطفوا الهدى على الهوى 2 ، و يعطف الرّأي على القرآن إذا عطفوا القرآن على الرّأي 3 .

و منها : حتّى تقوم الحرب بكم على ساق ، باديا نواجذها 4 ، مملوءة أخلافها 5 ، حلوا رضاعها ، علقما عاقبتها 6 . ألا و في غد و سيأتي غد بما لا تعرفون 7 يأخذ الوالي من غيرها عمّالها على مساوى‏ء أعمالها 8 ، و تخرج له الأرض أفاليذ كبدها 9 ، و تلقي إليه سلما مقاليدها 10 ، فيريكم كيف عدل السّيره 11 ، و يحيي ميّت الكتاب و السنّة 12 .

منها : كأنّي به قد نعق بالشّام ، و فحص براياته في ضواحي كوفان 13 ، فعطف عليها عطف الضّروس 14 ، و فرش الأرض بالرّؤوس 15 . قد فغرت فاغرته 16 ، و ثقلت في الأرض وطأته 17 ، بعيد الجولة ، عظيم الصّولة 18 . و اللّه ليشرّدنّكم في أطراف الأرض حتّى لا يبقى منكم إلاّ قليل ، كالكحل في العين 19 ، فلا تزالون كذلك ، حتّى تؤوب إلى العرب عوازب أحلامها 20 فالزموا السّنن القائمة ، و الآثار البيّنة ، و العهد القريب الّذي عليه باقي النّبوّة 21 . و اعلموا أنّ الشّيطان إنّما يسنّي لكم طرقة لتتّبعوا عقبه 22 .

ترجمه خطبه صد و سى و هشتم

امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه به حوادث فتنه آميز و آشوب انگيز اشاره مى‏فرمايد 1 آن پيشتاز الهى مردمى را كه از مسير نورانى [ انبياء عليهم السلام ] منحرف شده و از هوى پيروى مى‏نمايند به سوى هدايت [ كه راه پيامبران است ] بر مى‏گرداند ، در آن هنگام كه آن مردم هدايت را به هوى و هوس خود ارجاع مى‏نمايند . 2 و آراء و نظريات مخالف با قرآن را بسوى قرآن بر مى‏گرداند در آن هنگام كه آن مردم قرآن را به آراء و نظريات فاسد خود بر مى‏گردانند 3 تا اينكه جنگ با شما بر پا شود ، و دندانهاى خود را [ مانند درندگان ] نشان بدهد 4 پستانهايش پر از شير نمايد 5 و عاقبتش تلخ و زهرآگين 6 آگاه باشيد ، فردا [ يى كه در پيش داريد ] حوادثى را با خود مى‏ آورد كه آنها را نمى‏شناسيد 7 در آن زمان ، حاكم كه جزء اين طائفه طغيانگر نيست كارگزاران آنان را به زشتى كردارهايشان مؤاخذه كند 8 زمين قطعات جگرش را براى او بيرون بيندازد 9 و همه كليدهاى خود را با كمال تسليم در اختيار آن پيشتاز الهى گذارد 10 در اين موقع است كه چگونگى عدالت رفتار با انسانها را براى شما ارائه مى‏دهد 11 كتاب و سنت از بين رفته را احياء مى‏نمايد . 12 از جمله اين خطبه است كه مى‏فرمايد : گويا مى‏بينم [ آن شخص ( سفيانى يا عبد الملك بن مروان ] در شام فرياد بر آورده و پرچم‏هاى خود را در اطراف كوفه بحركات تند در آورده است 13 اين فتنه‏ گر همانند ناقه بد خلق كه با دندانهاى گزنده بهر سو روى مى ‏آورد به نواحى كوفه حمله برد 14 زمين را با سرهاى بريده فرش كند 15 كام براى ريشه كن كردن مردم مانند يك درنده باز كند 16 قدمهايش بر زمين سنگين باشد 17 تا دور دست‏ها جولان نمايد ، و حملاتش شديد 18 سوگند به خدا ، شما را در اطراف روى زمين بپراكند ، تا آنجا كه از شما جز مقدار اندكى نماند مقدار سرمه در چشم 19 روزگار بر اينسان بر شما بگذرد تا آنگاه كه عقول غائب شده عرب به خود آنان برگردد 20 [ اى مردم ، سنت‏هاى محكم پيامبر ] و آثار كاملا روشن او را تبعيت كنيد و پيمان او را كه مدتى زياد از آن نگذشته است ، وفا كنيد 21 و بدانيد كه شيطان راه‏هاى خود را سهل و هموار مى‏كند كه به دنبال او برويد و از او پيروى كنيد . 22

تفسير عمومى خطبه صد و سى و هشتم

2 ، 3 يعطف الهوى على الهدى ، إذا عطفوا الهدى على الهوى ، و يعطف الرّاى على القرآن إذا عطفوا القرآن على الرّأى ( آن پيشتاز الهى مردمى را كه از مسير نورانى ( انبياء عليهم اسلام ) منحرف شده و از هوى پيروى مى‏نمايند ، به سوى هدايت كه راه پيامبران است ، بر مى‏گرداند ، در آنهنگام كه آن مردم هدايت را به هوى و هوس خود ارجاع مى‏نمايند . و آراء و نظريات مخالف با قرآن را بسوى قرآن باز مى‏گردانند در آن هنگام كه آن مردم قرآن را به آراء و نظريات فاسد خود بر مى‏گردانند . )

آن پيشتاز الهى همانند وجدان كلّ و حساس انسانيّت ، هوى را مغلوب هدايت سازد و آراء و نظريات فاسد را مقهور قرآن .

در آنهنگام كه ولىّ اعظم الهى و حاكم عدل و پرچمدار هدايت ، قدم به جوامع بشرى بگذارد ، هوى و هوس و تمايلات حيوانى كه ملاك و محور رشد و كمال قرار گرفته بود ، بوسيله آن حجت برگزيده ربانى بطلان و سقوط خود را آشكار مي سازد و قدرت اخلالگرى و بى‏رنگ ساختن رشد و كمال را كه هدف اعلاى حيات بشرى است ،از دست مى‏دهد .

شگفتا ، با اينكه اكثريت قريب به اتفاق مردم مى‏دانند كه هوى و هوس و خودكامگى باضافه اينكه براى برقرارى و فعاليت‏هاى خود ، نيازمند صرف انرژى‏هاى متنوع و اتلاف وقت گرانبها و رسوايى‏هاى گوناگون ميباشد ، و با اينكه موقت و نسبى و تباه كننده اصيل‏ترين اصول اخلاقى انسانى است ، با همه اينها ، نه تنها نمى‏خواهد دست از هوى و هوس خود بردارد ، بلكه مى‏كوشد تا رشد و كمال و هدايت و وسائل آنها را كه اصول سازنده اخلاق انسانى است ، با زنجير تخيلات و توهمات مغزى خود ، بطرف هوى و هوس بكشاند و آن را ملاك تكاپوى خود در اين دنيا قرار بدهد و هدايت را بوسيله هوى و هوس خود تفسير و توجيه كند .

كيست آن كسى كه هدايت را مغلوب هوى مى‏سازد ؟

آن نگون‏بختى كه نام هوس‏رانى را آزادى مى ‏گذارد شطرنج بازيهاى مغزى آلوده با تخيلات و بازيگريهاى ذهنى را انديشه و تعقل مى‏نامد بازى با الفاظ را نبوغ فكرى مى‏پندارد نيرنگ بازيهاى ضد واقع و مخالف حق را فهم و شعور و سياست مى‏داند هر وسيله‏اى را قربانى هر هدفى مى‏نمايد خود را با هر وضعى كه پيش مى‏آيد تطبيق مى‏دهد و در برابر هيچ اصل و قانونى دست خود را بسته نمى‏بيند همواره خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى مى‏ كند همه هستى و عظمت و اصول و امتيازات را در خود طبيعى پست و مست خود مى‏نگرد اينست مختصات آن كسى كه هدايت را مغلوب هوى و هوس خود مى‏نمايد . اينست صفات آن پست‏تر از حيوانى كه حاضر است براى چند لحظه لذت و مستى خود ميليونها انسان را به خاك و خون بكشد .

اگر زندگى اين دو صفتان رذل ، مزاحم حيات ساير انسانها نمى‏گشت ، و اگر اين آفات‏هاى نابود كننده درخت تنومند جوامع انسانها ، تنها به دور خود مى‏ پيچيدند ، و كارى با زندگى ديگر مخلوقات نداشتند ، مى‏گفتيم : بگذاريد در دوزخ هوى و شيطنت و كثافت خود بسوزند و تباه شوند ، ولى چه بايد كرد كه ضرر اين ضد انسان‏ها و اين دشمنان انسانيت ، بر جان‏ها و شخصيت‏ها و اصول اخلاقى و حتى بر حيات اقتصادى و سياسى و حقوقى و فرهنگى جوامع بشرى تلخ‏تر و نابود كننده‏تر از آن است كه حتى يك لحظه از حيات آنان قابل پذيرش باشد . همه اين نابكارى‏هاى نابخردانه كه تباه كننده‏ترين عامل فرهنگ متعالى انسانى است ، يكطرف و وقاحت قابل پذيرش ساختن آنها براى افراد نوع انسانى بعنوان پديده‏هاى زندگى آزادانه از طرف ديگر ، تير خلاصى است كه همه خردمندان صداى شليك آن را شنيده‏اند .

اينست كه قاعده كلى زهرهاى عسل‏نما كه نخست مى‏فريبند و جذب ميكنند و عاقبت آدمى را به چنگ مرگ و تباهى مى‏سپارند

لطف و سالوس جهان خوش لقمه‏ايست
كمترش خوركان پر آتش لقمه‏ايست

آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار

تاريخ طولانى بشر قواعد كلى فراوانى را به افراد انسانى نشان داده است و هر كسى در يك عمر معمولى حدّاقل چند بار آنها را مشاهده مى‏كند ، ولى متأسفانه كمتر كسى ديده ميشود كه از آن قواعد كلى براى حيات خود بهره‏بردارى‏ها نمايد . و بطور جدى مى‏توان گفت :

« علوم جامعه شناسى و جامعه سازى بدون توجه به آن قواعد كلى ، بر اساس منطقى استوار نميباشد . » از آنجمله :

1 آنچه براى انسان خيلى شيرين مى‏نمايد ، شيرينى آن چيز را بقدرى شديد تلقى كند كه شخصيت انسان را از موقعيت و حدّ طبيعى خود ، منحرف بسازد ، تلخى ناگوارى را بايد بعنوان كيفر تجاوز شخصيت از موقعيت و حدّ طبيعى خود بچشد .

2 هر عملى ، عكس العملى دارد كه بالضروره آن را به وجود خواهد آورد . نهايت امر اين است كه مقدارى قابل توجه از عكس العمل‏ها در اين زندگانى مشاهده ميشود كه بهترين هشدار براى انسانها است كه بفهمند

اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا

و اكثر عكس العمل‏ها بطور كامل و تمام در سراى ابديت مشاهده خواهد شد ، زيرا مواد و پديده‏ها و روابط و قوانين حاكم باين دنيا كه « عالم طبيعت است » توانايى بوجود آوردن يا نشان دادن عكس العمل‏هاى بسيار شديد يا بسيار عالى و ممتاز را ندارند .

بعنوان مثال اگر همه دنيا تمامى نيروها و استعدادها و امكانات خود را جمع آورى كند كه كيفر قتل عمدى يك انسان بى‏گناه را در صورت عكس العمل واقعى آن نشان بدهد ، نمى‏تواند ، و همچنين اگر دنيا با همه موجوديت خود بخواهد پاداش عالى عدالت و حق‏گرايى جدّى انبياء و اولياء مانند امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را بدهد ،

توانايى آن را ندارد . بنابر اين

باش تا خورشيد حشر آيد عيان

3 تكيه بر هر موضوعى و عشق و خيرگى به آن ، عامل اختلال خود را در درون خود مى‏پروراند .

تفسير اين قاعده چنين است شخصيت ( من انسانى ) در برابر حقائقى كه به آنها جلب مى‏شود ، يكى از دو عامل بسيار مهم را [ كه بنظر مى‏رسد آنها را در درون خود دارد ] به فعاليت واميدارد :

الف اگر محبت و علاقه شخصيت انسان درباره يك حقيقت در حدّ معقول و به مقتضاى هويت واقعى آن حقيقت باشد ، يك عامل مثبت و سازنده [ از طرف خود شخصيت ] آن محبت و علاقه را به سود آن شخصيت به ثمر مى‏رساند و آدمى را از خود بهره‏ور مى‏سازد .

ب در صورتيكه آدمى آن حقيقت را مانند يك حقيقت مطلق تلقى نموده و در آن خيره شود و بيش از حدّ معقول كه طبيعت آن حقيقت اقتضاء مى‏كند ، به آن عشق بورزد ، عاملى ويرانگر از طرف همان شخصيت سر مى‏كشد و نخست ناشايستگى حقيقت مزبور را براى آن خيرگى و عشق‏ورزى اثبات مى‏كند و سپس تباهى شخصيت را در رابطه با آن حقيقت تحقق مى‏بخشد .

4 تكيه بر خويشتن ، بيش از حد معقول ، سقوط درد آورى را بدنبال دارد .البته درك همه آن قواعد كلّى كه در اين مبحث متذكر مى‏شويم ، نيازمند هشيارى و حساسيت وجدان و ذهن آدمى است ، زيرا هنگامى كه وجدان و ذهن آدمى هشيار و حسّاس نباشد ، چنين شخصى حتى پيوستگى مربوطترين پديده‏ها را به يكديگر كه در جريانات علت و معلول [ بطور مستقيم ] مشاهده مى‏كند ، نمى‏فهمد ، چه رسد به مشاهده عكس العمل‏هاى معقول كه بدنبال عمل‏هاى محسوس به وجود مى‏آيند . اينگونه اشخاص چه بسا با چشم خود مى‏بينند كه سوختن يك جسم قابل احتراق ، مثلا فرش ، به علت آتشى است كه چند لحظه پيش در آن فرش افتاده است ، با اينحال ، همان آتش به سرعت از ذهن او ناپديد مى‏شود و معلول كه همان سوختن فرش است ، در جلو چشمانش نمودار مى‏گردد .

آرى ، درك و دريافت آن قواعد كلى نيازمند هشيارى و حساسيت وجدان و ذهن آدمى است . ولى براى درك و دريافت « سقوط دردآور تكيه بر خويشتن بيش از حدّ معقول » ، شرط مزبور ( هشيارى و حساسيت ) در حدّ بسيار عالى بايد باشد تا آدمى بتواند بفهمد كه از كدامين موقعيت عالى بكدامين درجه پست سيه چال سقوط كرده است . يك مثال بسيار ساده ولى كاملا قابل تطبيق بر مورد بحث ،

موضوع سيگار كشيدن است كه انسان در آغاز شروع به كشيدن سيگار ، بجهت سلامت و حسّاسيت ريه و ديگر اعضاى درونى [ كه استعداد عكس العمل تأثرى در برابر دود مزاحم را دارند ] احساس سوزش و ناراحتى ريوى مى‏نمايد ، كم كم با تكرار كشيدن سيگار از تأثر مزبور ( سوزش و ناراحتى ) كاسته ميشود ، تا جايى كه آدم معتاد عمل سيگار كشيدن را يك پديده طبيعى احساس مى‏كند و هنگامى كه سيگار را كنار مى‏گذارد ، تا مدتى احساس ناراحتى و زجر مى‏نمايد .

يك مثال ديگر هم كه در عين سادگى ، وضع مورد بحث ما را دقيقا بيان مى‏كند ، شغل قصابى است . قطعى است كه يك انسان با داشتن مغز و روان معتدل ، براى اولين بار كه حيوانى را مى‏كشد ، حالت ناراحتى و غير عادى دارد ، و با تكرار اين كار ، روزى فرا مى‏رسد كه اگر همه حيوانات روى زمين را از پاى در آورد ، نه تنها احساس ناراحتى براى او دست نميدهد ، بلكه اگر موقعيت از نظر حرفه‏اى مقتضى چنان عملى باشد و او آن را انجام ندهد ، خود را ناراحت مى‏يابد .

آيا با فقدان حسّاسيّت‏ها در موقع اعتياد ، طبيعت انسانى واقعا دگرگون ميگردد ؟

آرى ، كسانى پيدا مى‏شوند و مى‏گويند : هر اندازه كه اعتياد در يك انسان بيشتر رسوخ پيدا كند ، تأثير آن در دگرگون ساختن طبيعت انسانى شديدتر مى‏گردد . و به عبارت مشهور : « طبيعت ثانوى براى انسان ايجاد مى‏نمايد » اين نظريّه از عمق شايسته برخوردار نيست ، زيرا اگر چه انواع اعتيادهاى مضرّ تأثيراتى شديد در طبيعت قانونى انسان مى‏گذارند ، ولى توانائى دگرگون ساختن طبيعت ذاتى انسان را ندارند ، بله ، مى‏توانند طبيعت قانونى انسان را مختل بسازند . بهمين جهت است كه قابل انتقال بوسيله عوامل وراثت در مختصات روانى نمى‏باشند ، يعنى ضرورى قانونى نيست كه فرزند انسانى كه معتاد به مواد مخدر است ، بهمين مواد معتاد باشد . و ضرورى نيست كسى كه عادت به قصابى پيدا كرده است ، فرزندان او هم گرايش به قصابى داشته باشند ، نهايت آنچه كه در تجارب مشاهده ميشود .

اينست كه ممكن است يك زمينه غير كامل در فرزندان درباره همان حرفه به وجود بيايد . براى اثبات كلى اين قضيّه كافى است كه ما به نسل امروز نگاه كنيم ، حتى نسل امروز در كشورهايى كه از نظر صنعتى پيشرفته هستند و تا حدودى به جوجه‏هاى ماشينى شباهت دارند ، نسخه‏هاى تمام نماى نسل گذشته در بى‏بند و بارى و لذت‏گرايى و پوچ انديشى به دنيا نيامده‏اند ، لذا قابليت هر گونه تعليم و تربيت را دارا مى‏باشند يعنى چنين نيست كه امروزه هر فرزندى كه از مادر زاييده ميشود ، نشان دهنده مختصات روانى پدران و مادران خود بوده باشند .

بهترين و روشن‏ترين دليل تجربه علمى اين مدّعا اينست كه اگر ما از معلومات كلى و جزئى خود كه تا امروز درباره نوع انسانى بدست آورده‏ايم ، صرف نظر كنيم و به شناخت كامل موجوديت فعلى نسل حاضر اكتفاء نماييم نميتوانيم نسل آينده را نسخه تمام نماى معلوماتى نماييم كه امروزه درباره همه ابعاد كلى و جزئى و ثابت و متغير موجوديت بشر بدست آورده‏ايم . 7 ، 12 ألا و فى غد و سيأتى غد بما لا تعرفون يأخذ الوالى من غيرها عمّالها على مساوى‏ء أعمالها ، و تخرج له الأرض أفاليذ كبدها ، و تلقى إليه سلما مقاليدها ، فيريكم كيف عدل السّيرة ، و يحيى ميّت الكتاب و السّنّة ( آگاه باشيد فردايى [ كه در پيش داريد ] حوادثى را با خود مى‏آورد كه آنها را نمى‏ شناسيد .

در آن زمان حاكم كه جزء اين طائفه طغيانگر ( از گروه اين طائفه طغيانگر ) نيست ، كارگزاران آنان را بر زشتى كردارهايشان مؤاخذه كند . زمين قطعات جگرش رابراى او بيرون بيندازد و همه كليدهاى خود را با كمال تسليم در اختيار آن پيشواى الهى قرار دهد . در اين موقع است كه چگونگى عدالت رفتار با انسانها را براى شما ارائه بدهد و كتاب و سنت از بين رفته را احياء نمايد . )

بالأخره روزگارى فرا مى‏رسد كه بشر طعم حقيقى عدالت را بچشد

بارها گفته‏ ايم : اگر بنا شود ما چند جمله كامل و نهايى درباره انسانها از دو جهان شرق و غرب برگزينيم ، قطعا مقدارى از آن جملات اينست كه گفته شده است :

1 « بشر توانائى آن را نداشت كه عدالت را قدرت و انسان عادل را قدرتمند بنامد ،قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل ناميده است » بايد گفت :

2 نهايت ناتوانى بشر در همين جا ظاهر شده است كه نتوانسته است قانون را منطق واقعى زندگى خود قرار بدهد ، قدرت را بر جاى قانون نشانده است بهر حال ، بشر ناتوانى‏هاى فراوانى از خود نشان داده است .

3 بيش از نيمى از عمر و انرژيهاى مغزى او براى اثبات « من هستم » صرف مى‏شود 4 بشر پر ارزشترين انرژيهاى خود را براى اثبات اينكه « من نبوغ دارم » و « يك سر و گردن از ديگران بلندترم » مستهلك مى‏سازد .

5 بشر با ناتوانى شديد كه در برابر تمايلات و هوى و هوسهاى خود دارد ، از تعديل خود داشتن ( صيانت تكاملى ذات ) ناتوان است . اين ناتوانى‏ها كه خود بوجود آورنده صدها ناتوانى ديگر است ، معلول يك خطاى نابخشودنى است كه عبارت است از مقدم داشتن « ميخواهم » بر عدالت .

از جرياناتى كه بشر پشت سر گذاشته و از تلقيناتى كه بعضى از روانشناسان و جامعه‏ شناسان عالم‏نما بر مردم جوامع امروزى مى‏نمايند ، بخوبى اثبات ميشود كه اغلب گردانندگان جوامع و قدرتمندهاى خودكامه ، در تزريق و تلقين « تقدم ميخواهم بر عدالت » تأثير بسزائى داشته‏اند ، زيرا عدالت آن هماى سعادت است كه اگر روزى به نفع يك فرد يا گروهى از انسان بال و پر بگشايد ، روزى هم به ضرر او به پروازدر مى‏آيد .

در صورتيكه ما مى‏دانيم اگر قدرتمندان خودكامه احساس كنند كه هماى سعادت عدالت ، آنان را مؤاخذه نموده و شايستگى آنان را براى كيفر اثبات خواهد كرد ،قطعى است كه نه تنها عدالت را به سود خود تفسير و توجيه خواهند كرد ، بلكه فشار شديد خود خواهى آنان را وادار خواهد كرد كه اصلا به وجود آوردن مكتبى را سفارش بدهند كه تنازع در بقاء را بعنوان اصيل‏ترين منطق زندگى بشرى مطرح نمايند آنگاه با كلماتى فريبنده مانند « انتخاب اصلح » ، « انتخاب انسب » ، « اصلاح نسل بشر » ساده لوحان را بسوى آن مكتب بكشانند و چون آنان توانائى شطرنج بازى با مهره‏هاى مفاهيم فلسفى را ندارند ، با اشعارى مانند

مرگ براى ضعيف امرى طبيعى است
هر قوى اول ضعيف گشت و سپس مرد

قانع بسازند اين جملات فريبنده را بطورى جالب و زيبا مطرح مى‏كنند كه در مغز آنان مجالى براى انديشيدن درباره اين حقيقت نمى‏ماند كه « آرى ، اصل اينست كه هر قوى اول ضعيف مى‏شود و سپس مى‏ميرد ، اما معناى اين اصل آن نيست كه براى بدست آوردن قدرت و سلطه بر ديگران ، آنان را ضعيف كنيم ، تا بر مبناى اصل طبيعى فوق ،مرگ گريبان آنان را بگيرد » آيا اين بشر مدعى فهم و شعور و تكامل نبايد بداند كه قدرت در ناتوان ساختن بشر از زندگى نيست ، بلكه قدرت در توانا ساختن بشر براى زندگى است .

بهر حال ، مطابق دريافت‏هاى وجدانى و حكم عقل سليم و شهادت مكتب‏هاى انسانى الهى و صاحبنظران آگاه از ابعاد وجودى بشر در طول تاريخ ، روزى در اين كره زمين فرا مى‏رسد كه هماى سعادت عدالت بال و پر گشايد و فضاى اين نيرنگ سرا و ميدان تنازع در بقاء را به آشيانه انسان و انسانيت مبدل بسازد . قطعى است آنروز كه عنايت الهى مدد كند و عدالت در روى زمين بوسيله دولت جهانى كه زمامدارش انسان كامل الهى حضرت حجة بن الحسن عليه السلام خواهد بود ،

استعدادهاى نهانى انسان كه در طول قرون و اعصار متمادى ، راكد مانده بوده است ، به فعليت در مى‏ آيد و انسان تعريف حقيقى خود را در مى‏يابد و علوم انسانى مشكل واقعى خود را پيدا مى‏كند .

خداوند سبحان در آن روزگار همه نيروهاى روى زمين را در اختيار كسى قرار مى‏دهد كه آنها را در مجراى عدالت به ثمر مى‏رساند . 13 ، 19 منها : كأنّى به قد نعق بالشّام ، و فحص براياته فى ضواحى كوفان ، فعطف عليها عطف الضّروس و فرش الأرض بالرؤس . قد فغرت فاغرته ، و ثقلت فى الأرض وطأته ، بعيد الجولة ،عظيم الصّولة . و اللّه ليشرّدنّكم في أطراف الأرض حتّى لا يبقى منكم إلاّ قليل ، كالكحل فى العين .

طوفانى كه بعد از آن آرامشى نسبى به وجود آمد ، ولى نه آرامش مطلوب

با توجه بهمه جملات اين قطعه از سخنان مبارك امير المؤمنين عليه السلام ، معلوم ميشود كه همانگونه كه اكثر شارحان نهج البلاغه گفته‏اند ، منظور همان عبد الملك بن مروان است كه در شام خروج كرد و چنانكه محقق خويى در شرح خود آورده است : « مروان ،عبد الملك را در شام به خلافت نصب كرد و سپس عبد الملك براى جنگ با مصعب بن الزبير به كوفه رفت . اين حركت هنگامى بود كه مصعب ، مختار بن ابى عبيده ثقفى را كشته بود .

عبد الملك در زمين مِسكن با مصعب روياروى و به كارزار پرداختند و مصعب را كشت و به كوفه وارد شد ، اهل كوفه با عبد الملك بيعت كردند و او حجاج بن يوسف را به جنگ با عبد اللّه بن الزبير به مكه فرستاد و عبد اللّه را كشت و مكه را ويران كرد . و اين در سال 73 هجرى بوده است . عبد الملك [ يا حجاج ] در وقايع مربوط به عبد الرحمن بن اشعث مردم بسيارى از عرب را كشت . 1 اين هم يك برهه از تاريخ صدر اسلام كه خود كامگان براى وصول به خود كامگى‏هاى چند روزه زندگى دنيوى ،انسان‏ها را از حركت در مسير نور كه همان « حيات معقول » قابل تقديم به خدا بود باز داشتند . در اين باره بينديشيم كه همانگونه كه در جملات بعدى اين خطبه مى‏بينيم ،هنوز مدت طولانى از زمان پيامبر و مشاهده و مصاحبت با آن نور الهى نگذشته بود 20 ، 21 فلا تزالون كذلك حتّى تؤب إلى العرب عوازب أحلامها . فالزموا السّنن القائمة . و الأثار البيّنة ، و العهد القريب الّذى عليه باقى النّبوّة ( روزگار بر اينسان بر شما بگذرد ، تا آنگاه كه عقول غائب شده عرب به خود آنان برگردد . اى مردم ، سنت‏هاى محكم پيامبر و آثار كاملا روشن او را تبعيت كنيد و پيمان او را كه مدتى زياد از آن نگذشته است ، وفا كنيد . )

( 1 ) منهاج البراعة محقق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خويى

براى برخوردارى انسانها از انديشه و تعقل كه بزرگترين نعمت‏هاى خداوندى هستند .

همواره نگهبانان و معلمان و مربيانى لازم است كه اين نعمت‏ها موجب نقمت نباشند و مبادا كه دزدان سرمايه‏ هاى سازنده بشرى ، آنها را بربايند .اگر هوى و هوس و تمايلات حيوانى ، يا زندگى ناخود آگاه ماشينى ، خود موجب ركود انديشه و زوال تعقل از جامعه بشرى بود ، و تعمدى در كار نبود ، جاى تأسف و بدبينى زيادى نبود ، ولى تأسف و بدبينى ناشى از اينست كه عده‏اى بر مبناى عواملى بسيار اسف انگيز عمدا مى‏خواهند چشمه سارهاى حيات بخش انديشه و تعقل را بخشكانند ولى جوانه‏هايى بسيار نيرومند و ثمربخش كه از مغز بشرى مى‏رويد ، اين خواسته‏هاى ضد انديشه و تعقل انسانها را دستخوش فنا و زوال قرار خواهند داد .

در سالهاى اخير ، تأليفاتى درباره بيهودگى انديشه و تعقل و بيك معناى عام از كار انداختن هر گونه فعاليت‏هاى مغزى و مقالات و كتابهايى نوشته شده است ، اميدواريم اين مقالات و كتابها بدون توجه به نتائج ويرانگر انسان و انسانيت ، كه از نابود ساختن انديشه و تعقل ناشى خواهد گشت ، نوشته شده باشد . بهر حال ، اينجانب مقدارى از اين كتابها و مقالات را مطالعه و بررسى نموده‏ام و يادداشت‏هايى را تهيه كرده ‏ام ، اينك آنها را در اختيار دانش‏پژوهان ارجمند مى‏گذارم : پيش از ورود به مباحث مربوطه ، لازم است دو نكته را بخاطر بسپاريم : نكته يكم فرقى كه ما بين انديشه و تعقل وجود دارد ، متذكرشويم : انديشه عبارت است از آن فعاليت واقع‏يابى در مغز كه مقيد به حركت در مسير اصول و قواعد پذيرفته شده قبلى نميباشد ، در حاليكه تعقل عبارتست از فعاليت مغز براى واقع‏يابى در پرتو اصول و قواعد پذيرفته شده . و چون مقالات و كتابهايى كه براى تخليه مغزها نوشته شده است شامل هر دو نوع فعاليت مى‏باشد ، لذا بحث و بررسى ما براى هر دو نوع تعميم دارد .

نكته دوم اهتمام شديد ما براى توضيح و بررسى اين مسئله بدان جهت است كه اينكه امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه مباركه مى‏فرمايد : « تا آنگاه كه عقول از سر رفته عرب به مغزشان برگردد ، در حقيقت خود دليل آن است كه عقول انسان‏ها كه ممكن است بجهت هوسبازى‏هاى خود خواهانه از سر آنان برود و بار ديگر با دگرگونى‏هاى مناسب به مغزهاى آنان برگردد ، همچنين محال نيست كه عقول و عواطفى كه بوسيله زندگى ماشينى و عوامل ديگر ، مغزها را وداع كرده‏اند بار ديگر ، جوانه بزنند و انسان را به خود بياورند .

انسان و انديشه و تعقل

حتمى است كه مطالعه كننده ارجمند اين مبحث با تعجب فراوان از خود خواهد پرسيد :

مگر در ضرورت و عظمت و ارزش انديشه و اينكه بزرگترين عامل پيشرفت بشر در طول تاريخ تفكرات او بوده است ، كمترين ترديدى وجود دارد كه ما امروز با صرف وقت و مستهلك ساختن انرژى‏هاى مغزى اثبات كنيم كه اگر انديشه نبود ، بقول باستان‏شناسان : نوع انسانى تاكنون در غارنشينى دوران‏هاى ابتدائى مشغول خميازه كشيدن بود . اينهمه علوم و فرهنگها و هنرها و فلسفه‏ها و تكنولوژيها همه و همه از نتايج انديشه و واقع‏گرايى و علاقه به گسترش من در عرصه وجود بوده است . آيا با اين حال كسى مى‏تواند بگويد كه تفكر يك فعاليت زائد ، بلكه مضريست كه در مغز بشر به وجود مى‏آيد و او را از زندگى حقيقى باز ميدارد ؟

كسانى كه امروزه مى‏گويند انديشه يك پديده زايدى است و ما بايد تنها با تماس با محسوسات فعلى نيازهاى معرفتى و علمى خود را مرتفع بسازيم ، بايد از اينان پرسيد كه منظور شما از اين سفارش چيست ؟ بدان جهت كه در نوشته‏هاى اين اشخاص چه در قضاياى مربوط به ادعاها و چه در قضايايى كه بعنوان دلائل مى‏آورند . ابهام و مصادره به مطلوب ( تكرار ادعا بجاى استدلال ) زياد است ، لذا مجبوريم از ديدگاه علمى ، منظور آنان را با تحليل به احتمالات بدست بياوريم . لذا ، براى شناخت منظور اين مدعيان احتمالاتى را مطرح مى‏كنيم و آنها را مورد بحث و بررسى قرار مى‏دهيم .

احتمال يكم اين است كه آنان مى‏گويند : آن فعاليت مغزى كه انديشه ناميده مى‏شود ،يك فعاليت بيهوده و بلكه مضر است كه در طول تاريخ زندگى بشر خود را به مغز انسانها تحميل نموده است اين احتمال خلاف همه حقايق روشنى است كه ما با آنها در ارتباط هستيم .

زيرا ما با كمال وضوح مى‏بينيم اين انديشه بوده است كه بشريت را از زندگيهاى ابتدائى به مراحل پيشرفته فرهنگها و تمدن‏ها و علوم و معارف و صنعت و هنرها رهنمون گشته و « من » او را تا بالاترين كهكشانها و ريزترين ذرات بنيادين طبيعت گسترده است .

اگر ما انسانها در دوران كنونى گرفتار مصائب و ناگواريهاى فراوانى هستيم ، اين ناراحتى و ناگواريها ناشى از فعاليتهاى متنوع انديشه نيست ، بلكه ناشى از يك تبهكارى بسيار ريشه‏دار است كه از آغاز تاريخ تاكنون گريبان انسان را مى‏فشارد و سطرهاى تاريخ او را با خونابه و خون مى‏نويسد .

اين تبهكارى همان « خود خواهى » است كه موجب هزاران دردهاى بيدرمان گشته و همه تلاشها و فداكاريها و محصولات عالى انديشه او را به باد فنا مى‏دهد . حتى همين مدعيان كه مى‏خواهند با منتفى ساختن انديشه از قاموس بشرى بزرگترين خدمت را بقول خودشان به بشريت انجام بدهند ( و در حقيقت انسان را با همين اختراعات و كامپيوترهايش روانه دوران ما قبل غارنشينى بفرمايند و تأكيد كنند كه مبادا از اين بهشت برين گوريل‏هاى باهوش گام بيرون بگذاريد ) خود بوسيله فعاليت‏هاى فكرى فراوان ، و مقدمات منطقى انديشه ، مى‏خواهند بشريت را از انديشه و آزادى و علم و معرفت قطع كنند .

آنچه كه اصول انسانى مبتنى بر علم و تجربه نشان مى‏دهد و صاحبنظران بى‏غرض و دانشمندان آگاه از دردهاى بشرى و درمانهاى آنها ، با كمال خلوص ، به بشريت تقديم مى‏كنند ، اينست :

آينه چون روى تو بنمود راست
خود شكن ، آيينه شكستن خطاست

شما انديشه را نشكنيد ، زيرا انديشه كه عبارت است از حركت عامل واقع يابى از يك عده مقدمات روشن براى كشف واقعيات و اثبات آنها ، حياتى‏ترين فعاليت مغز بشريست ،آنچه كه شما را به انديشه بدبين ساخته است قضايا و واحدهايى است كه فعاليت انديشه روى آنها به جريان مى‏افتد . در يك مثال بسيار ساده :

آسيابى كه مطابق نظم و قانون خود كار مى‏كند ، اگر كلوخ در آن بريزيد ، آن را خاك كرده بشما تحويل خواهد داد و توقع آرد گندم اعلا از آن كلوخ ريخته شده در آسياب ، احمقانه‏ترين توقع است . اگر از فعاليت‏هاى عالى فكرى ، نابود كننده‏ترين اسلحه را بسازيم و كره زمين را با ساكنانش و هر چه كه در آن است ، از بين ببريم تقصير انديشه نيست ، اين تقصير ما است كه از بهترين وسيله بدترين هدف را منظور كرده‏ايم . اولين سخنى كه ما با اينگونه نويسندگان داريم ، اينست كه نخست هر موضوعى را كه مى‏خواهند اثبات يا نفى كنند آن را تعريف و تعيين كنند ، سپس شروع به كار اثبات يا نفى موضوعى كه به عهده گرفته‏اند بنمايند .

احتمال دوم اينست كه منظور اين اشخاص از انديشه ، فعاليت‏هاى تجريدى و تخيلى محض باشد كه متأسفانه عده‏اى فراوان از مردم را بخود مشغول داشته است ، اين يك حقيقت است كه در ميدان معرفت ، انسانهائى را مشاهده مى‏كنيم كه از واقعيات و جريانات عينى برون ذاتى بريده ، گويى در عالم هستى غير از من و مغز آنان چيزى بعنوان موجودات واقعى « جز من » وجود ندارد اين همان ذهن گرايى ايده آليسم مردود است كه اگر بشريت از آن پيروى مى‏كرد ، هيچ گونه علم و معرفت و صنعت و هنرى در طول تاريخ نصيبش نمى‏گشت .

براستى كسانى كه انديشه خود را صرف مفاهيم تجريدى و تخيلى محض مى‏نمايند و هيچ اعتنائى به واقعيت‏ها ندارند ، همان مقدار مزاحم معارف انسانى هستند كه كسانى كه مى ‏گويند : براى ما ارتباط مستقيم با واقعيات محسوس جهان عينى براى فهم همه ابعاد آنها كافى است و هيچ نياز به استدلال و استنباط و هشياريها و اكتشافات و خلاقيت‏هاى ذهنى وجود ندارد احتمال سوم واكنش سخت در مقابل انديشه گرايى است كه مردم فراوانى را از تماس با واقعيات جهان عينى محروم ساخته است آرى ، چنين جريانى نيز در عرصه تفكرات بشرى ديده مى‏شود كه گمان مى‏ كنند : آسياب از ذات خود گندم مى‏روياند و آن را آرد مى‏كند و حتى آن آرد را خمير نموده و مى‏پزد و روى سفره آدم گرسنه مى‏گذارد نويسندگانى كه بجاى تعديل نظريات افراطى درباره انديشه ، نظريات تفريطى درباره آن ابراز مى‏دارند ، منتظر باشند كه روزى خود همين نظريات تفريطى نيز واكنشى تند بوجود آورد .

ما بايد بدانيم پاسخ كسانى كه انديشه را حقيقت زاينده همه واقعيات مى‏پندارند ، آن نيست كه انديشه را بكلى از كار بيندازيم و مغز انسان را آيينه‏اى تعريف كنيم كه تنها صورتها و اشكال پديده‏هاى جهان عينى خارجى را منعكس مى‏سازد احتمال چهارم اين است كه تكيه بر مطلق انديشه كه پر از قضاياى مردود و خرافى است ، انسان را از واقعيات دور مى‏سازد .

بلى قطعا همين طور است كه شما مى‏گوييد : ولى گرفتارى به جهل و حماقت و خرافات مربوط به خود انديشه كه يك فعاليت بسيار عالى براى تشخيص حقائق از خرافات است ، نميباشد ، بلكه همانطور كه گفتيم : مربوط به موادى ( قضايا و موضوعات و روابطى ) است كه ما انسانها به آسياب انديشه مى‏ريزيم و همانطور كه مى‏دانيم آسياب آرد همان مواد را تحويل ما مى‏دهد كه در آن ريخته‏ايم . به اضافه اينكه ما اگر بخواهيم حقائق را از تخيلات باطل تفكيك كنيم . قطعا به انديشه و حركت از طرق درست انديشيدن نياز داريم تا بتوانيم كار حياتى مزبور را انجام بدهيم .

احتمال پنجم گفته شده بشر بر همه دانستنى‏ها دست يافته است ، ديگر مجهولى براى او باقى نمانده است كه نيازى به انديشه داشته باشد من درباره اين احتمال كه با نظر به وجود مجهولات بيشمار در برابر يك عده معلومات محدود ، مساوى هذيان گويى است ، هيچ سخنى براى گفتن ندارم .

تاكنون هيچ دانشمند و فيلسوفى ديده نشده است كه واقعا از جريان علوم و فلسفه اطلاعى بدست بياورد و چنين ادعايى داشته باشد كه ما بر همه مجهولات دست يافته‏ايم و هيچ مجهولى در ارتباطات چهارگانه ( ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با خدا ، ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با همنوعان خود ) براى ما وجود ندارد اگر هيچ مجهولى وجود ندارد ، تقسيم شدن هر يك از علوم به نظرى و علمى خود به تنهايى دليل وجود هزاران مجهول در دانستنى‏ها مى‏باشد .

البته منظور ما از علمى ، مطلق قضاياى ثابت شده در علم است اعم از آنكه تطبيقات علمى عينى هم داشته باشند يا نه ؟ زيرا اگر همه آنچه كه بعنوان مسائل فيزيكى مطرح مى‏شود ، علمى محض بود تقسيم به علمى و نظرى چه معنى دارد مانند فيزيك علمى و نظرى ، رياضيات علمى و نظرى ، حقوق علمى و نظرى ، اقتصاد علمى و نظرى و غير ذالك و بديهى است كه معناى يك قضيه نظرى اين است كه نوعى تاريكى و ابهام در آن قضيه وجود دارد كه مانع از ورود آن قضيه در جدول قضاياى علمى محض گشته است .

بعلاوه اينكه هر يك از علوم ارتباطاتى با بينش‏هاى فلسفى خود دارد و موجب مى‏شود كه فلسفه‏اى براى آن علم محسوب شود مانند فلسفه حقوق ، فلسفه اقتصاد ، فلسفه فيزيك ، حتى فلسفه فلان عنصر هنرى و غير ذالك و بديهى است كه بررسى‏هاى فلسفى درباره يك مسئله خود دليل آن است كه پيرامون آن مسئله ، مفاهيم عمومى وجود دارد كه تطبيق آنها بر آن مسئله بايد بررسى شود .

از طرف ديگر اين يك اصل بديهى است كه : در پيرامون هر قضيه بديهى ، قضاياى نظرى فراوانى وجود دارد مانند قضيه كل بزرگتر از جزء است كه پيرامون آن اين مسائل نظرى وجود دارد : معناى كل چيست ؟ آيا كل فقط در كميت‏ه اى محدود قابل تحقق است ؟

انواع ارتباطات كل‏ها با اجزاء خود چيست ؟ آيا با رفتن جزء از بين كل هم از بين مى‏رود ؟ همانگونه كه پيرامون هر قضيه نظرى ، قضاياى بديهى وجود دارد . در اين صورت اگر ما در اين واكنش افراطى ذهن را مانند آيينه محض تصور كنيم ،

1 تكليف عدد در عمليات رياضى چه مى‏شود ؟

2 مفاهيم كلى تجريدى يا انتزاعى كه موضوعات قوانين علمى از آنها تشكيل مى‏شود ، بكلى منتفى خواهند گشت .

3 تجسيم كه در موارد بسيار فراوان از هنرها ضرورت دارد ، معناى خود را بكلى از دست مى‏دهد . معناى تجسيم همانگونه كه مى‏دانيم عبارتست از تصور يك مفهوم يا يك مصداق بر خلاف آنچه كه هست با ترتيب اثر بر طبق همان خلاف . يكى از دوستان شما در صحنه نمايش زندگى امير كبير ،نقش اين شخصيت را بازى مى‏كند ، شما دوستتان را كه مثلا نامش هم مسعود است مى‏شناسيد و يقين داريد كه امير كبير نيست ، ولى در همه موقعيتهاى حياتى سياسى و اجتماعى كه آن شخص ( آقاى مسعود ) بازى مى‏كند ، او را امير كبير تلقى نموده و همه كارها و گفتارها و همه حركاتش را بآن شخصيت نسبت داده ، و بر طبق واقعيت آنها كه در وجود امير كبير بوده است ، بازتاب نشان مى‏دهيد ، خشمگين مى‏شويد ، تعجب مى‏كنيد و حادثه ‏اى كه زندگى اين شخصيت را پايان داده است شخصيت شما را غمگين مى‏سازد ،در صورتيكه در هر يك از آن حالات بازتابى ، اگر از شما بپرسند كه واقعيت اين شخص كيست كه شما را به ايجاد عكس العمل موجب شده است ؟ شما در پاسخ خواهيد گفت :

اين شخص دوست من آقاى مسعود است كه با او همسايه هستيم .

4 خود هشيارى كه در اصطلاح عربى علم حضورى و در اصطلاح خارجى كنسيانس ، كانشنس گفته مى‏شود .

انسان در چنين حالتى من خود را درك مى‏كند ، بدون اينكه كمترين مغايرتى ميان من درك كننده و من درك شونده باشد . يعنى من انسان در حال علم حضورى هم درك مى‏كند و هم درك مى‏شود و اين درك بهيچ وجه با آينه بودن ذهن سازگار نمى‏باشد .

5 اكتشافات و اختراعات و همچنين ابداع‏هاى هنرى براى ابد بى‏تفسير و توجيه مى‏ماند ، زيرا موضوعات و قضايايى كه بوسيله نوابغ كشف مى‏شوند و ابداع‏هايى كه بوسيله هنرمندهاى بزرگ بوجود مى‏آيند ، ناشى از انعكاس پديده‏هاى جهان عينى محسوس نمى‏باشند ، بلكه معلول انواعى از فعاليتهاى مغزى انسان است كه برخى از آنها مانند انديشه و تصور و حدس شناخته شده و بعضى ديگر مانند ريشه اصلى اكتشافات مجهول مانده‏اند .

و اگر وجود محسوسات عينى براى اكتشاف و اختراع و ابداعهاى هنرى كافى بود و نيازى به فعاليت‏هاى پيچيده مغزى نبود ، به چه علت همه مردم كه از همان حواس و ذهن آينه‏اى مكتشفين و مخترعين و هنرمندهاى بزرگ برخوردارند ،توانائى اكتشاف و اختراع و ابداع را ندارند ؟ 6 تكيه بر فعاليت‏هاى حواس بطور مطلق در مواقع ارتباط با محسوسات ، موجب احكام و قضاياى خطا مى‏گردد ، براى منتفى ساختن اين خطا ، ضرورت انديشه و تكيه بر معلومات قبلى و اصول و قوانين تجربه علمى كه بيش از ارتباط فعلى با محسوسات در مغز ذخيره شده‏اند ، بحديست كه هيچ عاقلى نمى‏تواند آن را منكر شود يا مورد ترديد قرار بدهد .

بعنوان مثال كاملا روشن : وقتى كه شما يك پنكه برقى را بجهت حركت سريع به شكل يك دائره حقيقى مى‏بينيد ، اگر بر مبناى اين مشاهده ( يك دائره حقيقى عينى در مقابل شما وجود دارد ) صدها هزار قضيه علمى و فلسفى بسازيد ، همه آنها بر خطا است و حتى يك قضيه از آنها نمى‏تواند صحيح باشد .

زيرا اگر چه ساختمان ذهن شما اقتضا مى‏كند كه بجهت ناتوانى آن از تفكيك نقاط حركت شاخه‏هاى پنكه برق از يكديگر در ذهن ، آنرا دائره حقيقى ببينيد ، ( و خود اينگونه مشاهده خطا نيست ) ولى بديهى است كه با ديدن آن پنكه در حال سكون ( سه شاخه ساكن ) خطاى حكم شما درباره پنكه متحرك كه دائره بودن آن است ، آشكار مى‏گردد . ديدن حالت سكون سه شاخه پنكه در مغز شما بعنوان يك واقعيت ذخيره مى‏شود و در مواقع انديشه در باره نمايش دائره اجسام متحرك ديگر مورد بهره‏بردارى قرار مى‏گيرد . بنابر اين در بسيارى از موارد براى منتفى ساختن خطاهاى خود ، از واقعيات تجربى و قوانين تصفيه شده قبل از ارتباط با محسوسات استفاده مى‏كنيم .

7 آخرين مطلبى كه براى ضرورت انديشه مبتنى بر يك عده اصول و قواعد اثبات شده قبلى است ، چنين است : مطالبى را كه امثال مورتى در كتابهايشان آورده‏اند ، يا مبتنى بر وحى است ، يعنى اين نويسندگان مطالبى را كه مطرح كرده‏اند بوسيله وحى از خدا گرفته‏اند و هيچ كس را حق چون چرا در آنها نيست . اين درست همان است كه مى‏توان گفت : نفى آن ، يعنى نفى واقعيت داشتن وحى يكى از عمده‏ترين هدفهاى مورتى است .

دوم اين كه تمامى مطالبى را كه او در كتابهايش آورده است ، بديهياتى هستند كه هيچ كس نمى‏تواند آنها را نفى كند اگر چنين است ، پس چرا اين بديهيات را فقط مورتى درك كرده است ، در صورتيكه بديهيات قابل فهم عموم و لو بطور نسبى مى‏باشد . و اگر مسائل نظرى هستند ، بديهى است كه مورتى بايد براى آنها دليل بياورد و ترديدى نيست در اينكه اين دليل مبتنى بر اصول و قوانينى خواهد بود كه براى مغزهاى بشرى قابل درك و فهم بوده باشد . پس براى اثبات گفته‏هاى مورتى ، انديشيدن كه مبتنى بر اصول و قواعد اثبات شده با قطع نظر از دعاوى مورتى است ، ضرورت كامل دارد .

از اين مباحث كه مطرح كرديم باين نتيجه مى‏رسيم كه بشر بدون انديشه ، يعنى بشر بدون فرهنگ ، بشر بدون علم ، بشر بدون تمدن ، بشر بدون تاريخ ، بشر بدون پيشرفت و بطور كلى بشر بدون انديشه يعنى بشر و آغاز دوران غارنشينى او . همانگونه كه در مباحث گذشته اشاره كرديم در طول تاريخ اينگونه تخيلات براى انكار بديهى‏ترين حقايق فراوان بوده است . كيست فراموش كند آن سفسطه معروف كه مى‏گفت : دنيا با هر آنچه كه در آنست ، يك دقيقه قبل به وجود آمده است و هيچ كس نمى‏تواند اثبات كند كه دنيا دو دقيقه قبل از اين بوجود آمده است ، و اگر كسى بگويد پس اين همه كوهها و ،درياها ، ستاره‏ها و ميلياردها موجودات ديگر كه با كمال وضوح گذشت ميليونها بلكه  ميلياردها سال بر اين دنيا را اثبات مى‏كند چيست ؟ پاسخش روشن است و آن اينست كه دنيا با همه اين موجودات و با همين حافظه فعلى شما كه صدها هزار واحد را در طول ساليان عمر در آن ذخيره كرده‏اى همين دقيقه بوجود آمده است .

پاسخ اين سفسطه چنين است : اولا بر مبناى همان انكار واقعيت ، آينده دنيا را پس از يك دقيقه نيز مى‏توان مورد انكار قرار داد . با اين بيان كه شما با هيچ راهى نمى‏توانيد اثبات كنيد كه دنيا يك دقيقه ديگر باقى خواهد ماند ، بنابر اين اگر براى يكساعت ديگر كه غذا و آب و پوشاك براى شما ضرورت خواهد داشت ، تهيه نكنيد ، زيرا بهيچ وجه اثبات نمى‏توان كرد كه دنيا تا يك دقيقه ديگر وجود خواهد داشت . و اگر در اين اتاق شما يك ماده منفجر گذاشته ‏اند كه چند دقيقه بعد منفجر خواهد شد ، شما منطقا نبايد فرار كنيد ، زيرا هيچ دليل قاطعى براى بقاى دنيا پس از يك دقيقه وجود ندارد بديهى است كه براى گويندگان هر دو مطلب ( درباره بوجود آمدن دنيا يك دقيقه پيش ، و عدم بقاى دنيا پس از يك دقيقه ) اتاق مخصوص براى بحث و گفتگو در بيمارستان‏هاى روانى تهيه شده است كه مى‏توانند در آنجا مشغول تحقيقات شده و انقلابى در تكامل فكرى بشر ايجاد فرمايند

تجديد سفسطه بازى‏هاى يونان باستان براى تخليه مغز ساده‏لوحان در دوران معاصر به وسيله مورتى

چند ماه پيش يكى از دوستان فاضل چند مجلد كتاب براى اينجانب آورده و مواردى از آنها را نشان داد كه مورتى در آن موارد ، انديشه و مفاهيم كلى ثابت شده و فلسفه‏ ها و اديان و هر گونه مفاهيم ما وراء الطبيعه را بكلى مورد انكار قرار داده بود بعنوان نمونه مى‏توانيد جملات زير را ملاحظه كنيد : « ابتدا درك اين مسئله مهم است كه متوجه باشيد هيچ نوع فلسفه و آلهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ما وراء الطبيعه را تجويز نمى‏كنيم . به نظر من همه ايده‏ئولوژى‏ها كاملا احمقانه است . . . » 1 نخستين مسئله‏اى كه متوجه نويسنده است ، اينست كه اگر آثار قلمى شما بر هيچ مبنا و اصل و قانون مستند نيست ، چطور واجب مى‏دانيد كه مردم اين آثار گسيخته و پاشيده شما را مورد مطالعه قرار بدهند و ابعاد زندگى خود را با آنها پاسخ بدهند .

و اگر آثار قلمى شما بر پايه اصول و قوانين استوار است ، پس خود يك دستگاه ايدئولوژى است . به جمله « تجويز نمى‏كنيم » بيشتر دقت كنيد ، گويا نويسنده معتقد بوده كه ضرورت و قوانين همه عالم هستى و مخصوصا معارف و علوم ناشى از ارتباط انسان با خويشتن ، خدا ، جهان هستى ، همنوعان خود نياز به تجويز نويسنده دارد ، لذا تاكنون صدها بلكه هزاران دانشمند و متفكر و فلاسفه كه فرهنگ و علوم و تمدن بشريت را باينجا رسانده‏اند و همه آنان يا حداقل اكثريت قريب به اتفاق آنان كه در حقائق و واقعيات مزبور انديشيده‏اند مرتكب جرم و جنايت شده‏اند در نتيجه اين سئوال متوجه شما مى‏شود كه به چه دليل ايدئولوژى ساخته مغز شما از حكمى كه كرديد ( بنظر من همه ايده‏ئولوژى‏ها كاملا احمقانه است ) مستثنى مى‏باشد ؟

من مقدار مهمى از مباحث كتابهاى مورتى را مطالعه كردم مى‏توانم بگويم : عمده مطالب مورتى در چند جمله خلاصه مى‏شود كه اكثر آنها در كتاب رهائى از دانستگى آمده است . لذا با بررسى اين جملات ، مى‏توان با طرز تفكر اينگونه اشخاص و نكات ضعف آن آشنا شد .

در مقدمه اين كتاب آقاى عيسى جلالى اين جمله را نوشته‏اند : « . . . بنظر من لا اقل نقدى كه بر هر دوى آنها ( كاستاندا و مورتى ) وارد است 2 مسلم است كه ناتوانى نظريات هر دو نويسنده از حل مشكلات انسان ، منظور همه انواع مشكلات است ، خواه فكرى باشد و خواه علمى ، و چه مادى و چه معنوى آشكار است . انتقاداتى كه بر طرز تفكر و عقائد مورتى و امثال او وارد است ، بقرار زير است : در صفحه 13 از سطر 1 سطر 9 چنين آمده است : « ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم يا به عبارت ديگر مى‏توان گفت تا زمانى كه ما درگير فعاليت تفكر هستيم ، آنچه را كه عملا در حال وقوع است نمى‏بينيم . » اين مطلب از جهتى بقدرى بديهى است كه نيازى به تذكر ندارد ، زيرا اولين نتيجه تمركز فكر و قواى مربوط ، درك و دريافت عميق موضوع مورد تفكر است كه انسان در اين موقع نه تنها « آنچه را كه عملا در حال وقوع است نمى‏بيند » بلكه حتى از ذات خود و از ديگر فعاليتهاى بيولوژيك و فيزيولوژيك وجود خود نيز غافل است .

و از جهتى اين مطلب صحيح نيست ، زيرا اولا انسان متفكر در حال تجربه و مشاهده يك موضوع بوسيله حواس يا آزمايشگاه ( كه تحقيق آنرا به عهده گرفته است ) معمولا همه آنچه را كه مربوط به مجموعه مورد تحقيق اوست ،مى‏بيند و آنچه را كه نمى‏بيند ، يا بيرون از منطقه تحقيق اوست يا بالنسبه به او پشت پرده موقعيت مشاهده و تجربه قرار دارد . ديگر اينكه هر انسان هر اندازه هم از توانايى مغزى بالاترى برخوردار باشد ، در لحظات زندگى كه بر او مى‏گذرد ، هرگز نمى‏تواند بيك پديده [ و حادثه و بطور كلى بيك حقيقت در جهان برونى و درونى با بيش از ديدگاه يا ديدگاههاى محدود خود ] ارتباط پيدا كند ، يعنى آنرا درك كند و همه جانبه بفهمد .

در صورتيكه تمامى اشياء و پديده‏ها در دو جهان درونى و برونى ، با واقعياتى بسيار فراوان ارتباط و پيوستگى دارند كه بدون درك آن واقعيات ، قابل فهم و تصديق نمى‏باشند . اين نويسندگان مى‏بايست براى اظهار نظر در اينگونه مسائل بسيار با اهميت ،مقدارى با مبانى و اصول اساسى علوم و جهان بينى‏ها كه يكى از آنها ارتباط اشياء و واقعيات عالم هستى با يكديگر است ، آشنايى پيدا كنند و بفهمند كه :

بهر جزوى ز كل كان نيست گردد
كل اندر دم ز امكان نيست گردد

جهان كل است و در هر طرفة العين
عدم گردد و لا يبقى زمانين

دگر باره شود پيدا جهانى
بهر لحظه زمين و آسمانى

اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى

البته احتمال مى‏رود كه مضامين اينگونه مطالب از ذهن اين نويسندگان دور باشد .

اشكال ديگر كه به سخن مورتى وارد است ، اينست كه اگر « ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم ، پس با كدامين منطق علمى ، اين نويسنده در كتابهاى خود آن همه ادعا و استدلال و توصيف براه انداخته است ؟

در مقدمه كتاب « رهائى از دانستگى » ص 13 از سطر 1 تا سطر 9 اين جمله تناقض انگيز هم از سخنان مورتى نقل شده است : « از طريق تمركز و محدود كردن توجه براى ديدن كار تفكر ، معلوم مى‏شود كه فكر يك فرآيند مادى است كه در درون انسان و بطور كلى در مغز و سيستم عصبى او در جريان است . » شما ابتدا اين جمله را كه نقل كرديم و سپس جمله اول او را كه مى‏گويد :

« ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم » در نظر بگيريد . اگر اين جمله « فكر يك فرآيند مادى است كه در مغز و سيستم عصبى او در جريان است » يك قضيه روشنى را بيان مى‏دارد ، نتيجه‏اش اينست كه ما مى‏دانيم كه فكر يك فرآيند مادى است ، در صورتيكه اين جمله « ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم » لازمه‏اش اينست كه ما حقيقت فكر را نمى‏دانيم ،زيرا اگر حقيقت فكر را مى‏دانستيم ، معلومات آن را نيز كه فرآيندهاى آن مى‏باشند مى‏شناختيم ، زيرا اين يك قانون ثابت شده است كه علم به علت بطور لازم و كافى مستلزم علم به معلول است از آن جهت كه معلول آن علت است .

2 در صفحه 14 از سطر 19 تا سطر 21 چنين مى‏گويد : « به عبارت ديگر انسان توجه خود را معطوف مى‏كند نسبت به همه آن چيزى كه در حال رخ دادن و در رابطه با تلاش علمى تفكر كه سرچشمه تضمين كننده بى‏نظمى كلى و عمومى است » پاسخ : يك شگفت‏آور است كه نويسنده اين كتاب در كتابهاى خود ، مخصوصا در كتاب مزبور با اينكه بارها درباره تفكر اظهار نظر كرده است . حتى يكبار هم در صدد تعريف تفكر بر نيامده است كه مردم بدانند آنهمه اظهار نظرها متوجه كدام موضوع است .

دو اين مسئله كه اگر تفكر از مواد صحيح مأخوذ شود ، و از حواس و آزمايشگاهها و تعقل مربوط به اصول بديهى يا قضاياى بالضروره راست استفاده كند ،قطعا يكى از منحصرترين وسائل ارتباط با واقعيات بوده و نظم دهنده همه مسائل و معارف بشرى است . و شگفت‏آورتر از همه ، اينست كه مورتى بجاى اينكه حواس و جنبه آينه‏اى ذهن انسان با محسوسات در حال گذر و تحول را كه جزئيات جارى در متن طبيعت مى‏باشند منشاء بى‏نظمى معرفى كند ، انديشه را منشاء بى‏نظمى تلقى نموده است .

سه مطالعه كنندگان اين كتاب و ديگر آثار قلم اين نويسنده در سرتاسر آنها ، مى‏داند كه وى در همه مسائلى كه مطرح مى‏كند براى اثبات آنها استدلال مى‏نمايد ، آيا استدلال بدون تنظيم عقلى قضايا بعنوان مقدمات در فعاليت فكرى امكان‏پذير مى‏باشد ؟ بديهى است كه تنظيم مزبور بدون تفكر محال است . از اينجا است كه مى‏توان گفت كه اينگونه نويسندگان ، هيچ سيستمى را براى انسان‏شناسى و جهان‏بينى ارائه نمى‏دهند بطوريكه پاسخگوى چون و چراهاى شما بوده باشد ، زيرا بيان يك عده قضاياى گسيخته ( كه بطور حتم به تناقض گويى هم منجر مى‏گردد ) بطرز جالب ، غير از ارائه يك سيستم معرفتى قابل قبول مى‏باشد .

3 در صفحه 33 از سطر 10 تا سطر 13 چنين مى‏گويد : « آيا ماوراى اين زندگى چيزى وجود دارد ؟ انسان بدون يافتن اين چيز بى‏نام با هزاران نام كه هميشه در جستجوى آن بوده ، ايمان را رواج داد . ايمان بيك ناجى ، يا يك ايده‏آل ، اما ايمان همواره و بى‏هيچ ترديد منجر به خشونت شد . » پاسخ : يك اينكه الفاظ موضوعه در لغت‏هاى مختلف دنيا ، خيلى محدودتر از واقعياتى است كه بشر با آنها در حال ارتباط است ، يا مى‏تواند با آنها در ارتباط باشد ،جاى هيچ ترديدى نيست . شما يك كلمه محبت را به زبان مى‏آوريد ، در صورتيكه بدون ترديد با نظر به مراتب آن از نظر شدت و ضعف ( از كمترين درجه ميل گرفته تا آخرين درجه عشق سوزان ) و همچنين با نظر به حقيقتى كه متعلق محبت ( محبوب ) است ، و نيز با توجه به مقتضيات و شرايط و پديده‏ها و فعاليتهاى درون آن شخص كه داراى محبت است ، هزاران نوع ، يا صنف محبت وجود دارد كه بيش از چند لفظ محدود ، مانند علاقه ، محبت ، ميل ، رغبت ، و وداد و در فارسى مهر و غير ذالك در برابر آنهمه معانى وجود ندارد .

دو نويسنده ميبايست بداند كه اگر آن حقيقت اعلا ( باصطلاح وى بى‏نام با هزاران نام ) واقعيت نداشت ، جستجوى او در همه گذرگاه تاريخ و از طرف همه انسانها و در همه شرايط درونى و برونى ادامه نداشت .

سه ضرورى بود كه نويسنده يك توضيح مختصر درباره آن ناجى و ايده‏آل كه ايمان به آنها همواره موجب خشونت بوده است ، مى‏داد ، اين ضرورت از آن قانون علمى محض سرچشمه مى‏گيرد كه مى‏گويد : براى ساختن هر قضيه‏اى بايد موضوع آن ،واضح و روشن بوده باشد ، و الا قضيه پوچ و بى‏معنى است . حال اين قضيه را مورد بررسى قرار مى‏دهيم كه نويسنده گفته است : « ايمان به يك ناجى ، يا يك ايده‏آل و بطور كلى ايمان ( به هر چيزى ) همواره و بى‏ هيچ ترديد ، منجر به خشونت شده است » موضوع اين قضيه « ايمان به يك ناجى ، يا ايمان به ايده‏آل » در سخنان نويسنده تعريف نشده است ، لذا قضيه مزبور نمى‏تواند جنبه علمى داشته باشد .

چهار اگر نويسنده به اطلاع لازم درباره آن ناجى و ايده‏آل كه ايمان به آنها را محكوم كرده است ، مى‏انديشيد ، قطعا باين حقيقت مى‏رسيد كه خود درك و ايمان به اين دو حقيقت ، عامل خشونت نيست ، بلكه عامل خشونت خودخواهى و خودكامگى‏ هايى است كه از هر حقيقت و واقعيتى سوء استفاده مى‏كند .

مگر علم باعث سوء استفاده‏هاى نابكارانه نشده است ؟ مگر آزادى و داد و فريادهاى فراوانى كه در ترويج اين حقيقت صورت گرفته است موجب تخدير مردم جوامع نگشته است ؟ با اينحال ايمان به علم و آزادى و ديگر وسائل پيشرفت بشرى براى هميشه مطلوب ضرورى انسانها بوده و اعراض از آنها هيچ نتيجه‏اى جز سقوط انسان و انسانيت را در بر نخواهد داشت .

پنج جاى تعجب است كه نويسنده نفهمد كه ايمان باينكه « انسان استعداد وصول به كمال در ابعاد مختلف دارد و بايد تا حد مقدور اين استعداد را به فعليت برساند » نه تنها منجر به خشونت نمى‏شود ، بلكه بدانجهت كه وحدت و هماهنگى انسانها در « حيات معقول » در ماهيت كمال تضمين شده است ، حتما منجر به تعاون و مهر و محبت و برادرى و برابرى‏هاى نشاط انگيز خواهد بود .

همچنين باور كردنى نيست كه شخص خردمند ايمان به خدا را كه نه تنها ذاتا موجب خشونت نيست ، رها كند ، بلكه بهترين عامل براى عطوفت و محبت افراد نوع بشر بيكديگر است ، زيرا كه شخص با ايمان به خداى حقيقى ، نه خدايان ساخته ذهن بشرى ، همه انسانها را نهال‏هاى باغ خداوندى مى‏داند و كمترين تعدى و تجاوز به آنان را جرم بزرگ تلقى مى‏نمايد . شما همه فرهنگ‏ها و مخصوصا ادبيات اقوام و ملل متمدن را مطالعه كنيد و با دقت لازم و كافى در محتويات آنها بينديشيد ، خواهيد ديد همه آنها در اين اصل اتفاق نظر دارند كه :

اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست
نه همه همره و هم قافله و همزادند

مولوى

بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند

چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار

تو كز محنت ديگران بيغمى
نشايد كه نامت نهند آدمى

سعدى

خلق همه يكسره نهال خدايند
هيچ نه بشكن ازين نهال و نه بر كن

دست خداوند باغ خلق دراز است
بر خسك و خار همچو بر گل و سوسن

خون بناحق نهال كندن اويست
دل ز نهال خداى كندن بر كن

ناصر خسرو قباديانى

تفرقه در روح حيوانى بود
نفس واحد روح انسانى بود

مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدانها

چون نظر بر قرص دارى خود يكيست
آنكه شد محجوب ابدان در شكيست

روح حيوانى سفال جامده است
روح انسانى كنفس واحده است

جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاى شيرين خداست

بر مثال موج‏ها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان

چونكه حق رشّ عليهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او

آرى ، ايمان به حقائق سازنده و حمايت كننده حقوق اصيل انسانها در برابر خود كامگان ،مستلزم خشونت است و چه مقدس است خشونتى كه باعث نجات انسانها از چنگال قدرت پرستان خود پرست مى‏گردد . مورتى بايد بگويد : آنهمه توصيه به عصيان كه مى‏كند چيست ؟ لابد منظورش عصيان در برابر حق و عدل و آزادى نيست ، و الا نام كتابش را رهايى از حق و عدل و آزادى مى‏گذاشت ، نه « رهايى از دانستگى » بلكه براى مراعات خوانندگان و جلب توجه آنان بايد بگويد : عصيان در برابر ظلم و تعدى .

شش بايد ديد پاسخ امثال مورتى باين سئوال چيست كه آيا آنچه كه در تاريخ باعث خشونت و تعدى و تجاوز گشته است ، ايمان به خدا بوده است يا خودخواهى‏ها و خود كامگى‏ها ؟ امروز يك بچه كلاس ابتدائى هم مى‏داند كه عامل جنگ جهانى اول و دوم هيچگونه ريشه مذهبى و ايمانى نداشته است ، بلكه اين دو جنگ ، مانند هزاران جنگهاى خونين ديگر كه تاريخ بشريت را در چند صفحه شرم‏آور خلاصه مى‏كنند ،معلول بى‏ايمانى به خداوند و ابديت از يكطرف ، و خودپرستى و خودكامگى چنانچه اشاره كرديم از طرف ديگر بوده است . اگر هم در بعضى از برهه‏هاى تاريخ جنگهايى بنام جنگهاى مذهبى به وقوع پيوسته است ، بايد گفت : شكل و ادعا مذهبى بوده است ، نه حقيقت آنها ، زيرا چنانكه در اسلام مى‏بينيم ، محال است دو نفر يا دو گروه با اينكه ايمان به خدا و ابديت و انجام تكاليف الهى در اين دنيا داشته باشند ، با يكديگر به جنگ و ستيزه برخيزند .

آيا نويسنده كه در همين قرن كنونى كه به پايانش نزديك مى‏شويم زندگى مى‏كند ، شاهد ميليونها كشتار و ظلم و خشونت كه هيچ‏گونه ريشه مذهب و ايمان و حقائق غيبى نداشته است ، نمى‏باشد ؟ امروزه ، دنياى پر از تجاوز و تعدى ، بر مبناى سودجوئى و ضعيف‏كشى حركت مى‏كند ، يا بر مبناى اصول عالى انسانى كه ريشه‏هاى فوق طبيعت دارد ؟ پاسخ اين سئوال را همه مى‏دانند كه همه تجاوزات و تعدى‏ها بر مبناى سودجويى و ضعيف‏كشى است .

بنابر اين ، اگر مورتى واقعا با انسان سر و كار داشت ، ميبايست بگويد : « مگذاريد خودكامگان و قدرتمندان ايمان به خدا را وسيله سلطه‏گريها و خود كامگيهاى نابكارانه خود قرار بدهند . بسيار احمقانه است اگر كسى خيال كند كه مورتى از كاربرد علوم امروزى كه منجر به كشتار انسانها بوسيله اسلحه نابود كننده مى‏گردد اطلاع نداشته است .

اگر مورتى مى‏خواهد واقعا براى انسانها گامى بردارد ، ميبايست به صاحبنظران علمى و سياسى و دينى و اخلاقى و حقوقى توصيه كند كه : نگذاريد سلطه‏گران خودخواه از بهترين وسيله مانند علم ، خدا و آزادى بدترين نتايج را به سود خودكامگيهاى خود بگيرند .

4 ص 34 از سطر 11 تا آخر و ص 35 از سطر 11 چنين است :در طى قرون ، ما از كودكى توسط معلمين ، شخصيت‏ها ، كتاب‏ها و قديسانمان ،تغذيه شده‏ايم . ما مى‏گوئيم : « همه چيز را راجع به زندگى به ما بگوييد يعنى چه چيزى آن سوى تپه‏ها و كوهستان‏ها ، آن سوى زمين وجود دارد ؟ » . و آن وقت از توصيفاتى كه به ما مى‏دهند راضى مى‏شويم ، در واقع اين بدين معنى است كه ما بر اساس « واژه » زندگى مى‏كنيم و زندگى ما سطحى ، تهى و پوچ است . ما آدم‏هاى دست دومى هستيم و بر اساس آنچه كه به ما ديكته شده است زندگى كرده‏ايم . خواه اين ديكته از طرف خلق و خوها و تمايلات ما باشد ، خواه به وسيله شرايط و محيط وادار به قبول آن شده باشيم .

ما محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستيم و هيچ چيز نوئى در ما وجود ندارد ،چيزى كه خودمان آنرا كشف كرده باشيم ، چيزى كه بكر و دست نخورده باشد . در طول تاريخ اديان ، راهنمايان مذهبى اين اطمينان را به ما داده‏اند كه اگر تشريفات مذهبى خاصى را اجرا كنيم و مانتراها و دعاهاى معينى را نيز تكرار كنيم و از الگوهاى خاصى پيروى نمائيم و تمايلاتمان را سركوب كرده و افكارمان را كنترل كنيم ، يا احساساتمان را منزه نگهداشته و خواست‏ها و آرزوهايمان را محدود سازيم و از زياده روى در مسائل جنسى اجتناب بورزيم ، پس از تحمل كليه رياضت‏هاى ذهنى و بدنى ، به چيزى ماوراى اين زندگى كوچك دست خواهيم يافت و اين كارى است كه ميليونها نفر از انسانهاى به اصطلاح مذهبى در طى اعصار و قرون انجام داده‏اند ، يعنى : با توسل به خلوت‏گزينى و تنهائى يا با رفتن به صحرا و كوهستانها و غارها يا با سرگردانى كشيدن و رفتن با كاسه گدائى از دهكده‏اى به دهكده ديگر يا با پيوستن به گروهى در يك خانقاه يا صومعه و يا با وارد كردن ذهنشان به پيروى از الگوئى « داده شده » در جهت تحقيق آن كوشيده ‏اند .

اما يك ذهن شكنجه شده ، يك ذهن شكسته و تقسيم شده ، ذهنى كه مى‏خواهد از همه آشفتگى‏ها فرار كند ، ذهنى كه جهان بيرون را انكار كرده و به وسيله اجراى ديسيپلين و تطبيق دادن‏هاى خود منگ شده است ، چنين ذهنى هر چند هم كه طلب و تلاش كند باز همه چيز را بر طبق تحريفات خود مى‏بيند .

بنابر اين به نظر من براى كشف اين مسئله كه آيا واقعا چيزى ماوراى اين هستى مضطرب ، گناه آلود ، ترسناك و رقابت‏آميز وجود دارد يا نه ، انسان محكوم است بكلى طرز نگرشى متفاوت داشته باشد ، غافل از اينكه دنيا اغلب طرز نگرش سنتى را پذيرفته و از آن پيروى مى‏كند .

پاسخ يك اينكه مى‏گويد : ما مى‏گوئيم : همه چيزها را راجع به زندگى به ما بگوييد ، يعنى چه چيزهايى آن سوى تپه‏ها و كوهستانها ، آن سوى زمين وجود دارد ؟

« مقصود مورتى از اين جملات اينست كه ما همه واقعيات و حقائق راجع به زندگى را توسط معلمين ، شخصيت‏ها ، كتاب‏ها و قديسانمان تغذيه مى‏شويم » اين سخن قطعا خلاف واقع است . زيرا انسانها اساسى‏ترين اصول زندگى و شناخت خود را درباره انسان و جهان بوسيله حواس و تعقل با درجات مختلف به دست مى‏آورند . البته معلمان و شخصيت‏ها و كتابها و قديسانمان ، قسمتى از وسائل انتقال حقائق به درون هستند .

ولى كوشش خود آنان نيز بر مبناى اينست كه تعقل و درك و استعدادها و خلاقيت ما را به فعليت برساند . از طرف ديگر چگونه امثال اين نويسنده توجه ندارند كه همان‏گونه كه معلمان و شخصيت‏ها و كتابها و قديسانمان واقعيات پشت پرده را براى ما مى‏ فهمانند ،حقائق علمى مأخوذ از طبيعت را هم بدرون ما منتقل مى‏سازند . حال اگر منظور نويسنده اشخاص يا جوامع خاصى است كه با حواس بسته و عقول از دست رفته زندگى مى‏كنند ،بايد درباره آن اشخاص و جوامع و ركود حواس و تعقل آنان تحقيقات علمى همه جانبه‏اى را بدست بياوريم تا ببينيم مفهوم زندگى آنان چيست ؟ و علل و انگيزه‏هاى آن كدام است ؟

دو اگر ما نتوانستيم استناد زندگى همه انسانها را به حواس و انديشه و تعقل اثبات كنيم ، اينكه هر جامعه‏اى براى خود انسانهاى آگاه و با فهم و شعور و علاقمند به طرز تفكرات علمى بدون تغذيه و تقليد از ديگران ، بطور بسيار فراوان دارد ، بديهى‏تر از آن است كه براى امثال مورتى پوشيده بماند .

سه اگر اين اتهام درباره همه انسانها صحيح باشد كه « معلمين ، شخصيت‏ها ، كتابها ،قديسانمان هستند كه همه جهات و ابعاد و سطوح زندگى ما را در ارتباطات چهارگانه ( ارتباط با خدا ، با خويشتن ، با جهان هستى و با همنوعان خود ) به ما تلقين مى‏كنند و انسانها هيچ چيزى از خود ندارند . اينهمه ترقيات و پيشرفتهاى محير العقول در علوم و هنرها و صنايع و امثال اين امور از كجا آمده است ؟ چهار مى‏گويد :

« در واقع اين بدين معنى است كه ما بر اساس « واژه » زندگى مى‏كنيم و زندگى ما سطحى ، تهى و پوچ است » مشاهدات تاريخى ما بطور بسيار فراوان از عظمت‏ها و فداكاريها و گذشت‏ها و تفكرات بسيار بسيار فراوان و مستمر خبر ميدهند كه براى پيشرفت حيات مادى و معنوى انسانها صورت گرفته است و اگر كسى چنين سرگذشتى را منكر شود ، بدون ترديد از انسان و تاريخ او بى‏اطلاع است ، و روى سخن ما هم با چنين اشخاص بى‏اطلاع نيست .

البته اين پديده را هم گاهگاهى در طول تاريخ ، چه در شرق و چه در غرب ديده‏ايم كه اشخاصى پيدا شده‏اند كه در توصيف انسان « آنچنانكه هست » و « انسان آنچنانكه بايد » آينه‏اى جلو روى خود گذاشته بخيال اينكه درباره انسانها تحقيق مى‏كنند ، توصيف خود را مطرح كرده‏اند . آيا زندگى آن همه عظماى دين و علم و حكمت و اخلاق بر مبناى واژه بازى بوده است ؟ اگر چنين است خواهشمنديم همان واژه‏ها يا واژه‏هاى جديدترى را پيدا كنيد تا بجاى جلادان خون‏آشام و خودخواهان خودكامه ، انبياى عظام و حكيمان وارسته و انسانهاى برازنده مانند ابوذرها و سلمان‏ها ، سقراطها و گاندى‏ها و كانت‏ها را وجود بياورد ، باشد كه از دست بشريت اسلحه نابود كننده را گرفته و دسته گل بدست آنها بدهند .

پنج مورتى با اين عبارت كه « زندگى ، سطحى ، تهى و پوچ است » خبر از يك واقعيت نمى‏دهد ، بلكه به انسانها دستور مى‏دهد كه : « زندگى را سطحى ، تهى پوچ تلقى كنيد » و الا براى اثبات چنين مسئله بى‏اساس فقط به ادعا قناعت نمى‏كرد ، مخصوصا اگر متوجه بود كه خود او با تعقل و انديشه‏اى كه در زندگى پوچ بدست آورده است ، سخن مى‏گويد و زندگى را پوچ قلمداد مى‏كند .

شش يقينى است كه اگر مورتى نياز به پزشك براى معاينه داشت و خود از پزشكى بى‏بهره بود از پزشكان التماس مى‏كرد كه راجع به صحت و بيمارى و مداواى من بگوييد و حتما به گفته شما عمل خواهيم كرد . و بطور كلى مورتى در برابر آن علوم و معارف و تكنولوژى كه سواد و اطلاعى نداشت سراغ صاحبنظران معارف و تكنولوژى را خواهد گرفت و نخواهد گفت : اگر من براى رفع نيازهاى علمى و عملى خود به آنان مراجعه كنم ، زندگى من همه تغذيه و تلقين و تقليد از ديگران خواهد بود هفت مى‏گويد : « ما محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستيم و هيچ چيز نوئى در ما وجود ندارد چيزى كه خودمان آن را كشف كرده باشيم ، چيزى كه بكر و دست نخورده باشد . » بايد ببينيم مقصود مورتى از « ما » چيست يا كيست ؟

آيا مقصود از « ما » پايين‏ترين انسانها از نظر علم و معرفت است كه باصطلاح مناسبترى همان كرومانيون و نه آندرتال را بياد مى‏آورند ، نيازى به گفتن ندارد كه اينان همگى محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستند . . . » ولى آيا با در نظر گرفتن امثال اين جانداران ( انسانهايى ابتدائى ) ميتوان درباره انسان آنچنانكه هست و انسان آنچنانكه بايد ، قضاوت نمود ؟ هشت مورتى اعتراف مى‏كند كه بعضى از انسانها داراى نفوذ و تأثير در ديگران هستند كه با انديشه‏ها و نوآوريهاى خود ديگران را تحت تأثير قرار مى‏دهند ، بسيار خوب ، البته چنين است ، اگر ما بخواهيم خدمتى به اين انسانها نماييم ، بايد اصول و قواعدى را تحقيق و در دسترس عموم قرار بدهيم كه داراى نفوذ و تأثير در به وجود آوردن معارف حقيقى داشته باشند نه خيالات بى‏اساس ، همانگونه كه گذشتگان تا امروز ، انگيزه خود را در تحقيق و تعميم تعليمات منطق ( راه درست انديشيدن ) را همين امر بيان كرده‏اند .

نه مطلبى را كه مورتى در اين مورد مطرح مى‏كند : « در طول تاريخ اديان ، راهنمايان مذهبى اين اطمينان را به ما داده‏اند كه اگر ( چنين و چنان كنيم ) . . . پس از تحمل كليه رياضت‏هاى ذهنى و بدنى به چيزى ماوراى اين زندگى كوچك دست خواهيم يافت . . .

خوشبختانه هيچ يك از مطالب مخالف عقلى كه مورتى درباره مذهب مى‏شمارد ، در اديان توحيدى ابراهيمى كه آخرين آنها دين اسلام است وجود ندارد . اين نويسنده قطعا از دين اسلام كه يك مكتب انسانى ، اجتماعى ، علمى و طرح كننده همه عوامل سعادت است ، اطلاعى ندارد . زيرا نه تنها اسلام خلوت گزينى و تنها رفتن به صحراها و كوهستانها و غارها و سرگردان شدن و رفتن با كاسه گدائى از دهكده‏اى به دهكده ديگر و غير ذالك از امور مختل كننده مغز و روان انسانها را تجويز نكرده است ، بلكه آنها را غير مجاز شمرده و با جمله لا سياحة و لا رهبانيّة فى الإسلام ( كه از پيامبر اسلام ( ص ) نقل شده است ) به ابعاد حيات طبيعى انسانها چه در حالت انفرادى و چه در قلمرو زندگى اجتماعى اهميت اساسى را ابراز نموده است .

اگر نويسنده كمترين اطلاعى از تكاپو و تلاش حيات‏بخش دانشمندان اسلامى در طول قرون اعصار مخصوصا در قرن سوم و چهارم و پنجم هجرى داشت ، از اين‏گونه كلى گويى‏هاى بى‏مأخذ و بى‏مدرك خوددارى مى‏كرد ، ولى چه بايد كرد كه هدفى كه ايشان منظور كرده است ، نگذاشته است كه توجهى به واقعيات و حقائق سرگذشت تاريخى بشر داشته باشد .

اين يك امر بديهى است كه اسلام نه تنها مكتب مرتاضان نيست ،بلكه بعنوان يكى از تمدن‏هاى اصيل تاريخ بشرى ( بقول آلفرد نورث وايتهد در كتاب سرگذشت انديشه‏ها ) محسوب مى‏شود . بطور كلى ، حال كه خود مورتى از دنيا رفته است به مطالعه كنندگان كتابهاى وى مخصوصا همين كتاب كه مورد بررسى و نقد ما است ،پيشنهاد مى‏كنيم ، پس از آنكه اين كتاب ( رهايى از دانستگى ) را مطالعه كردند ، چندمجلد كتاب درباره سرگذشت علماء و دانشمندانى را مطالعه كنند كه با كمال مذهبى بودن ، بشريت را به تكامل و پيشرفتهاى علمى نائل ساخته ‏اند .

مطالعه كنندگان محترم ،مخصوصا اى جوانان عزيز و نونهالان باغ شكوهمند هستى ، اگر هم براى مطالعه درباره سرگذشت علماء و دانشمندان و انسان‏سازان فرصتى نداريد ، چند سطر ذيل را كه از ماكس پلانك ( يكى از پدران علم معاصر ، مخصوصا يكى از برجسته‏ترين پيشتازان انقلاب فيزيك در عصر ما است ) نقل مى‏كنيم ، با دقت مطالعه نماييد ، سپس هر كجا مى‏رويد برويد و همه نوشته‏هاى مورتى را بخوانيد فقط فراموش نكنيد كه شما انسانيد و وجدان انسانى داريد .

چند سطر ماكس پلانك چنين است : « هر انكار ارزش زندگى ،انكارى از انديشه بشرى است ، و بنابر اين در آخرين تحليل نه تنها انكار شالوده حقيقى علم است بلكه انكار دين نيز هست . گمان من اين است كه بيشتر دانشمندان با نظر من موافقند و دست خود را به عنوان موافقت با اين امر كه انكاريگرى ( نيهليسم ) دينى مخرب علم نيز هست بلند خواهند كرد .

هرگز تضاد واقعى ميان علم و دين پيدا نخواهد شد ، چه يكى از آن دو مكمل ديگرى است . هر شخص جدى و متفكر ، به عقيده من ، به اين امر متوجه مى‏شود كه ، اگر بنا باشد تمام نيروهاى نفوس بشرى در حال تعادل و هماهنگى با يكديگر كار كنند ، لازم است كه به عنصر دينى در طبيعت خويش معترف باشد و در پرورش آن بكوشد .

و اين تصادفى نيست كه متفكران بزرگ همه اعصار چنان نفوس دينى ژرف داشته‏اند ، و لو اينكه چندان تظاهرى به ديندارى خود نكرده‏اند . از همكارى فهم با اراده است كه لطيفترين ميوه فلسفه پيدا شده كه همان ميوه علم اخلاق است . علم بر ارزشهاى اخلاقى زندگى مى‏افزايد ، از آن جهت كه عشق به حقيقت و قدسيت را با خود به ارمغان مى‏آورد عشق به حقيقتى كه در تلاش دايم براى رسيدن به معرفت صحيحترى از جهان مادى و معنوى پيرامون ما متجلى مى‏شود ، و قدسيت از آن جهت كه هر پيشرفت درمعرفت ، ما را با سرّ وجودمان رو به روى يكديگر قرار ميدهد . » 5 صفحه 39 از سطر 7 تا سطر 10 « به همه اين گستره بزرگى كه شما آن را زندگى مى‏ناميد گستره‏اى كه در هر شكل از روابط آن ، تضاد وجود دارد و آبستن دشمنى ،تقابل ، بى ‏رحمى و جنگهاى بى‏پايان است .

به اين گستره خوب نگاه كنيد ، اين گستره ، اين زندگى همه آن چيزى است كه ما مى‏شناسيم » پاسخ يك منحصر ساختن شناخت ما در زندگى بآن پديده‏هاى منفى كه ذكر مى‏كند دليلى ديگر براى اثبات نا آشنايى نويسنده با همه ابعاد حيات بشرى است .

آيا آنهمه تعاونها و هماهنگيها كه بشر در عبور از فراز و نشيب‏ها و سنگلاخهاى تاريخ از خود نشان داده است كه شايسته تحسين و تمجيد بينهايت است ، براى ما قابل شناخت از زندگى نيست آيا آنهمه پيشرفت‏هاى علمى كه بشريت در طول تاريخ با تكاپوى جدى بدست آورده است ، براى ما شناخته شده نيست آيا بهترين گذشت‏ها و فداكاريها و حتى قربانيها را در كوتاه كردن چنگالهاى ستمگران از گلوى ستمديدگان از خود ارائه نكرده است نكند اين نويسنده هم مانند بعضى از تيز كنندگان اسلحه قدرت‏پرستان با تفسير زندگى به جنگ و خصومت و بى‏رحمى‏ها ، مى‏خواهد ساده‏لوحان را چنين توصيه كند كه : از زندگى جز آنچه را كه من بشما مى‏گويم ، مورد توجه و شناخت قرار ندهيد ، تا يكه‏تازان ميدان تنازع در بقاء بدون اضطراب و نگرانى و بدون تحمل مشقت فراوان ،انديشه و اراده و بطور كلى زندگى شما را در راه خودكامگى و سلطه‏جويى‏هاى خود استخدام كنند .

اين نويسنده بدون توجه به استعدادهاى سازنده صلح و صفا و نوع‏دوستى بشرى ، به بعد ستيزه‏جوئى انسانها مى‏پردازد ، بطوريكه ساده‏لوحان بدون زحمت باين نتيجه برسند كه در ذات خود چيزى جز تضادى بى‏رحمانه و انديشه براى كشت و كشتار ندارد ، با اينحال اين نويسنده بدون توجه به تناقض‏گويى تقصير را به گردن قدرت‏پرستان انداخته ، چنين مى‏گويد : « . . . زيرا مى‏بينم جهان اسير جنگهاى بى‏انتها شده است ، جهان توسط سياستمدارانى كه هميشه در حال جستجوى قدرت هستند ، هدايت مى‏شود ،جهان ، جهان وكلا ، پليس‏ها ، سربازان و زنان و مردان جاه‏طلبى است كه همگى خواستار مقام هستند و بر سر كسب آن ، با يكديگر به جنگ و دعوا و مجادله مى‏پردازند . 4 6 صفحه 39 از سطر 10 تا سطر 17 « و به علت عدم توانايى‏مان در درك چگونگى نبرد بى‏اندازه عظيم هستى طبيعتا از آن وحشت داريم و زيركانه و بهر نحوى كه شده راه فرارى از آن مى‏جوييم .

ما از ناشناخته نيز مى‏ترسيم ، يعنى از مرگ و از هر آنچه كه ماوراى فردا قرار مى‏گيرد دچار وحشت مى‏شويم در نتيجه ما هم از شناخته‏ها مى‏ترسيم و هم از ناشناخته‏ها . اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد . پس هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات ، تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست مى‏باشد . »

پاسخ يك نگرش به عظمت هستى و درك نبرد آن با ما ، يك نگرش ساده و يك بعدى است . اين نگرش از آن كسانى است كه از هستى توقع دارند همه آنچه را كه مى‏خواهند و آرزو مى‏كنند و هر آنچه را كه آرمان تلقى مى‏كنند ، بدون كمترين حركت و تلاش در اختيار آنان بگذارد و اين همان انتظار است كه گربه‏ها از ستارگان و كهكشانهاى كيهان بزرگ دارند كه ميخواهند همه آنها سوراخهاى موش‏هاى چاق و چربى باشند و آن موشها فقط به خانه‏ هايى كه آن موشها زندگى مى‏ كنند ، به بارند دو اصل اين كلمات ( نبرد بى‏اندازه عظيم هستى ) در اين مورد ، از ديدگاه منطق علم و فلسفه ، معنايى ندارد ، زيرا هرگز عالم هستى با ما انسانها از روى آگاهى و اختيار جنگى ندارد . بلكه آنچه كه در عرصه هستى مى‏گذرد ، حركات و تفاعلات و تعارض‏هايى است كه ميان همه موجودات عالم هستى وجود دارد ، جهان هستى كينه بالخصوص با انسان ندارد كه با وى اعلان جنگ كند و موجب وحشت انسان باشد . اين‏گونه نگرش همانند محتواى آن بيت ساده‏لوحانه است كه مى‏گويد :

كسى چه داند كاين گوژ پشت مينا رنگ
چگونه مولع آزار مردم دانا است

سه اشخاصى مانند مورتى كه از جريانات و نتايج علوم اطلاعى ندارند ، نمى‏دانند در برابر نگرش عاميانه بدبينانه به هستى ، اكثريت قريب به اتفاق ، بلكه همه آن دانشمندانى كه از ابعاد گوناگون با عالم هستى ارتباط برقرار مى‏كنند ، چه شكوه و عظمتى در آن مى‏بينند ، آنان در حال احساس شكوه و جمال و جلال هستى ، گام فراسوى زمان نهاده و عالم ما فوق طبيعت را مشاهده مى‏نمايند و لذت بيكران و نشاط سر تا سر وجود آنان را فرا مى‏گيرد .

در اين مورد عبارات بزرگترين فيزيكدان قرن 20 را مطالعه كنيد : اين فيزيكدان ، آلبرت اينشتين است . او چنين مى‏گويد : « اما يك عقيده و مذهب ثالث بدون استثناء در بين همه وجود دارد گر چه با شكل خالص و يكدست در هيچكدام يافت نمى‏شود . من آن را احساس مذهبى آفرينش وجود مى‏دانم . بسيار مشكل است كه اين احساس را براى كسى كه كاملا فاقد آن است ، توضيح دهم ، بخصوص كه در اينجا ديگر بحثى از آن خدا كه با اشكال مختلفه تظاهر مى‏كند ، نيست .

در اين مذهب فرد ، كوچكى آمال و هدفهاى بشرى و عظمت و جلالى را كه در ماوراى امور پديده‏ها در طبيعت و افكار تظاهر مى‏نمايد حس مى‏كند . او وجود خود را يك نوع زندان مى‏پندارد چنانچه مى‏خواهد از قفس تن پرواز كند و تمام هستى را يكباره به عنوان يك حقيقت واحد دريابد . » 5 امثال اين عبارت را از عده فراوانى از صاحبنظران شرق و غرب و قديم و جديد مى‏بينيم .

چهار اگر واقعيت چنان باشد كه مورتى مى‏گويد : « در نتيجه ما هم از شناخته‏ها مى‏ترسيم و هم از ناشناخته‏ها . اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد » مى‏بايست نسل بشر در همان آغاز تاريخ آگاهى‏اش از وحشت‏انگيز بودن دانسته‏ها و ندانسته‏هايش ، منقرض مى‏گشت و راه نابودى را پيش مى‏گرفت . زيرا حيات با چنان وحشت فراگير نمى‏تواند ادامه داشته باشد .

يا حداقل مى‏بايست مغز و روان او بكلى دگرگون گشته و مشاعر و دريافت و انديشه و تعقل او مختل گردد . با اينكه تاريخ بشر شاهد هزاران نوع پيشرفت و تكاپو و به وجود آمدن هزاران رشته علمى و هنرى و صدها هزار آثار زيبا به وجود آورده است كه همه آنها دلالت قاطع دارد بر اينكه زندگى بشريت بر خلاف گفته مورتى اميد و نشاط و ابتهاج فراوانى را ارائه مى‏كند .

البته ناگوارى‏ها و بيماريها او را ناراحت مى‏نمايد . ولى ناراحتى غير از نوميدى و يأس مهلك است . مورتى در ص 94 مى‏گويد : « البته اين گفته بدين معنى نيست كه مى‏خواهم بميرم ،نه من مى‏خواهم روى اين زمين بى‏نظير و شگفت‏انگيز و اين چنين پرنعمت و غنى و زيبا زندگى كنم ، من مى‏خواهم به درخت‏ها ، گلها ، رودخانه‏ها ، مرغزارها ، زنان ، پسرها ،دخترها نگاه كنم و در عين حال نيز با خود و با دنيا صلح و آرامش كامل بسر برم . »

آيا اين جملات مورتى با گفته‏هاى وى كه مورد بحث و نقد ما است تناقض ندارد تناقض از آنجا ناشى است كه اگر انسان در اين زندگانى هم از شناخته شده‏هايش وحشت دارد و هم از ناشناخته شده‏هايش ، پس درون او را وحشت اشغال كرده است ، چنين انسانى چگونه مى‏تواند در اين دنيا چيزهاى زيبا و عظيم و دوست داشتنى را احساس كند و آن را بخواهد از طرف ديگر همه رشد يافتگان جامعه بشرى چه در شرق و چه در غرب ،چه ديروز و چه امروز اين حقيقت را پذيرفته‏اند كه در متن قانون كلى نظام هستى ، اصل لذت به عنوان هدف حيات انسانها ثبت نشده است .

مورتى در اين كتاب قسمت 4 اعتراف مى‏كند لذت نمى‏تواند همه حقيقت و هدف زندگى باشد . اپيكور اپيكوريان براى اثبات اينكه هدف‏گيرى در زندگى ، بايد لذت بوده باشد ، كمترين دليلى نياورده‏اند ، جز اينكه لذت خوشايند انسان است .

اينان در مقابل اين واقعيت كه هيچ لذت مشروع و قانونى نيست مگر اينكه درد و رنج‏هايى را يا در مقدمات خود دارد و يا در دنبال خود مى‏آورد ، هيچ مطلب قابل توجه ندارد . مورتى خودش اگر تحصيلات علمى داشته است ،بهتر از همه ميدانسته است كه بدون تحمل رنج ، بدست آوردن حقايق علمى امكان‏پذير نيست . آرى ، زندگى خوشى‏ها و نشاطهايى هم دارد يقينى است كه مورتى در زندگى خود از نوشتن اين كتابها ( اگر آگاهانه و آزادانه نوشته باشد ) چقدر لذت برده است ، زيرا در مغز خود ، تصور مى‏كرده است كه براى بشريت خدمت انجام مى‏دهد آيا گذار مورتى به زيبا و زيبايى‏ها هم افتاده بود يا همواره زشتى‏ها و عوامل وحشت را مى‏ديده است پنج مى‏گويد :

« از ناشناخته نيز مى‏ترسيم يعنى از مرگ و از هر آنچه كه ماوراى فردا قرار مى‏گيرد ، دچار وحشت مى‏شويم . » يك : اين مطلب همان مقدار ارزش دارد كه گفته شود : « ما از داخل شدن به يك باغ كه آن را تاكنون نديده بوديم مى‏ترسيم » اين يك قضيه علمى نيست ، بلكه يك احساس ابتدايى عام است كه اگر بشر مى‏خواست به اين‏گونه احساس‏هاى عام اعتنا كند ، مبتلا به بيمارى ناتوانى و زبونى و به اصطلاح معمولى دچار « بزدلى » گشته ، در همان دوران اوليه حيات ، در روى زمين به زندگى خود پايان مى‏داد ، ولى اينكه مى‏بينيم بشر با موفقيت‏هاى روز افزون و با گسترش ابعاد وجودى خود در اين كيهان بزرگ دائما در حال پيشرفت بوده و ميليونها كارهاى مثبت از خود بروز داده است ، كشف مى‏كند كه ترس و هراس ابتدايى نمى‏تواند و نبايد بتواند از پيشرفت تكاملى بشر جلوگيرى به عمل بياورد . آنچه وحشتناك است ، خود طبيعى انسان است كه شهرت پرستى و لذت‏جويى و خودكامگى‏ هايش حاضر است ، همه حقوق انسانها را پايمال كند و براى بدست آوردن شهرت جهانگير ، از هر راهى اقدام به كار كند خواه از راه چنگيز و تيمور لنگ و آتيلا و نرون و خواه از راه قلم بدست گرفتن و تخليه كردن يا مسموم ساختن مغز انسانها و نوشتن و منتشر ساختن خيالاتى كه هيچ ارزش علمى در بر ندارد .

دو اينكه مى‏گويد : ما از مرگ وحشت داريم . تكرار همان جمله كودكانه است كه از دهان عاميان بر مى‏آيد . اگر مورتى مى‏خواست واقعا براى روشنگرى مردم جامعه حرفى مفيد بزند ، مى‏بايست به تحليل علمى اين توهم بچه‏گانه بپردازد . آيا ما از مرگ مى‏ترسيم براى اينكه درد دارد ؟ نه ، زيرا درد در حال بيمارى هم چشيده مى‏شود . باضافه اينكه با از كار افتادن هر يك از اجزاء كارگاه بدن ، دردى در آن احساس نمى‏شود . آيا براى آن از مرگ مى‏ترسيم كه نمى‏دانيم پس از مرگ به چه موقعيتى قدم مى‏گذاريم ؟

پس ما از خود مرگ نمى‏ ترسيم ، بلكه اين جهل است كه ما را به وحشت انداخته است .بنابر اين ، بقول ابن سينا : از جهل خود بترسيم ، نه از مرگ . بهمين جهت است كه نه مورتى و نه هيچ كس از فرا رسيدن شب و تاريك شدن هوا نمى‏ترسند ، زيرا مى‏دانند كه چگونگى حركات كرات منظومه شمسى است كه پس از پايان يافتن روز ، شب فرا مى‏رسد و بالعكس پس از پايان شب هوا روشن مى‏گردد . آيا ترس ما از مرگ براى اينست كه به عوامل لذت بردن ما خاتمه مى‏دهد ؟ آرى چنين است ، ولى معناى وحشت از مرگ نيست ، بلكه از انقراض زندگى لذت بار است كه هدف قرار دادن آن ، بقول ويكتورهوگو و همه انسان‏شناسان كار جانوران است .

اگر مسائل مربوط به وحشت از مرگ و از چيز مجهول را مورد دقت و بررسى قرار بدهيم قطعا به اين نتيجه خواهيم رسيد كه ما بايد زندگى خود را بنحوى سپرى كنيم كه اطمينان پيدا كنيم باينكه اگر پس از مرگ مورد مسئوليت قرار گرفتيم و روح ما با مشاهده نتايج كارهايش به بقاى خود ادامه داد ، به عذاب و مشقت و كيفر كه همان نتايج مجسم شده از اعمال ما است ،دچار نشويم نه اينكه بمردم تلقين كنيم : مترسيد ، مترسيد ، پس از مرگ هيچ خبرى نيست زيرا اگر اين تلقين اثرى داشت و مى‏توانست فطرت ابديت‏گراى آدمى را مختل بسازد ، پيش از حرفهاى از هم گسيخته امثال نويسنده ، به سخنان اپيكور و امثال او گوش مى‏داد و از تلقينات آنان تأثير مى‏پذيرفت .

پس آنچه كه حكم عقل درباره وحشت از مرگ و فرداى مبهم است ، اينست كه مولوى انسان‏شناس و جهان‏بين مى‏گويد :

مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن دشمن و بر دوست دوست

اى كه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار
وحشتت از جهل باشد هوش‏دار

روى زشت تست نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ

گر بخارى خسته‏اى خود كشته‏اى
ور حرير و قزدرى خود رشته‏اى

باز مولوى مى‏گويد :

اين جهان همچون درخت است اى كرام
ما بر او چون ميوه‏هاى نيم خام

سخت گيرد خامها مر شاخ را
زان كه در خامى نشايد كاخ را

چون بپخت و گشت شيرين لب‏گزان
سست گيرد شاخه‏ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سست شد بر آدمى ملك جهان

سه يك بررسى علمى با اهميت در مسئله مرگ كه بايد مورد توجه انسانها قرار بگيرد ، اينست كه : اساسى‏ترين اصلى كه حيات ما را با تمامى ابعاد و پديده‏ها و فعاليتهايى كه دارد ، مديريت و توجيه مى‏نمايد ، اصل « صيانت ذات » ( خود داشتن ، ابقاء خويشتن ،حب حيات و حب ذات ) و غير ذلك از اصطلاحاتى است كه در كتب علمى فلسفى مطرح مى‏گردد . آنچه كه داراى اهميت درجه يك براى انسان ( بلكه براى همه جانداران ) است ، همين صيانت ذات است . ترس و وحشت درباره هر موضوعى كه تصور شود ، مربوط به همين است كه مبادا اصل مزبور مختل گردد . با نظر به اين قانون كلى ، هر تفسيرى كه ما درباره ذات خود داشته باشيم مطابق همان تفسير عمل صيانت راانجام ميدهيم . به عنوان مثال : اگر ما ذات خود را حقيقتى لذت‏جو و لذت‏ياب تفسير كنيم و چنين گمان كنيم كه ماهيت ذات ما چيزى جز گرايش به لذت ، و طرد مخالف عوامل لذت نيست ، بديهى است كه هر اندازه از لذت‏يابى محروم شويم از عوامل اين محروميت وحشت‏زده خواهيم بود .

و همه تكاپوها و مبارزه‏ها و تفكرات ، ما درباره صيانت « ذاتى » خواهد بود كه بيشترين لذت را در طول زندگى نصيب انسان نمايد و قطعى است چنين انسانى نه تنها نمى‏تواند از بدست آوردن علم و معرفت و خدمت به انسان و انسانيت لذت ببرد ، بلكه از اين گونه فعاليتهاى انسانى گريزان هم خواهد بود و بهمين علت اگر با عواملى روياروى شود كه فعاليت در بدست آوردن علم و معرفت و خدمت به انسان و انسانيت را ايجاب كند ، از آن عوامل وحشت‏زده خواهد شد .

آقاى مورتى ،بدانيد كه اين وحشت عاقلانه است ؟ چهار در آخر جملات مورد نقد و بررسى اين مطلب را مى‏بينيم : « بنابر اين ، به نظر من براى كشف اين مسئله كه آيا واقعا چيزى ما وراى اين هستى مضطرب ، گناه آلود ،ترسناك و رقابت آميز وجود دارد يا نه ، انسان محكوم است بكلى طرز نگرشى متفاوت داشته باشد ، غافل از اينكه دنيا اغلب طرز نگرشى سنتى را پذيرفته و از آن پيروى مى‏كند . » نويسنده اگر درست دقت مى‏كرد و سرگذشت معرفتى و علمى و فلسفى و ايدئولوژى بشرى را بخوبى مورد تحليل و تفسير قرار مى‏داد ، چاره‏اى جز قبول اين مطلب را نداشت كه بشر با آنهمه سوابق طولانى در قيام مقابل خرافات و مبارزه با اصول و قضاياى بى‏ اساس و طرد هر آنچه كه بر ضد حكم صريح عقل بوده است ، اگر گرايشات معنوى و ماوراى طبيعى او بى‏اساس بود ، نمى‏بايست اين همه مقاومت براى حفظ نگرش سنتى از خود نشان بدهد و از آن پيروى كند .

همان‏گونه كه بشر از قديمترين دورانها به وجدان و محبت به نوع و تعقل و منطق‏گرايى اهميت حياتى داده و بر مبناى آنها زندگى را براى خود قابل تحمل ساخته است ، همان طور اين سؤالات اساسى را كه در ذيل مى‏آوريم براى خود مطرح نموده است : 1 من كيستم ؟ 2 من از كجا مى‏آيم ؟ 3 من براى چه باينجا آمده‏ام ؟ 4 من به كجا مى‏روم ؟ و سفسطه بازيهايى كه از نهيليست‏هاى يونان گرفته ، تا نويسندگان مقلد آنان در شرق و غرب امروز ، بكار برده‏اند .

بلكه بتوانند رنگ اين سؤالات را مات كنند و مردم را از اهميت آنها منصرف نمايند . نتوانسته‏اند ،زير سؤالات مزبور ريشه‏دارتر از آن هستند كه با اين سطح‏نگرى‏هاى شبيه به مزاح و شوخى ، از دلهاى مردم زدوده شوند . مورتى اگر با ترديد علمى اين مسائل را مى‏نگريست ، با كلمه « سنتى » روى حقيقت ( ريشه‏دار بودن سؤالات مزبور ) را نمى‏پوشانيد . و به اين اصل معروف توجه مى‏كرد : بازى به اين درازى و استحكام قانونى نمى‏شود .

امثال اين نويسنده اگر بخواهند سخنى براى گفتن به بشريت داشته باشند ، بايستى مردم و مخصوصا صاحبنظران را در باره سؤالات چهارگانه روشن بسازند ، نه اينكه قلمى به دست بگيرند و روى آن سؤالات خط بكشند تا مردم آنها را نبينند زيرا سؤالات مزبور در اعماق مغز و روان انسانها است و قلم امثال مورتى راهى به ابطال آنها ندارد .

حتى مى‏توان گفت : انسان صاحبنظر با دقت كامل در نوشته‏هاى اين نويسنده بياد آن كودك مى‏افتد كه در تاريكى شب در كوچه مى‏دود و با صداى بلند آواز مى‏خواند و خود را با آن آواز مشغول مى‏كند كه ابهام و تاريكى شب او را زجر ندهد . آقاى مورتى به اين سؤالات پاسخ پيدا كنيد ، سؤال جدى را ناديده گرفتن و فرار از آن شايان يك مغز آگاه نيست .

پنج به اين جمله‏اى كه مى‏آوريم ، دقت كنيد : « اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد ، پس هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست ، مى‏باشد . » از امثال اين‏گونه جملات مراتب حساسيت ( آلرژى ) مورتى به « فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات » با كمال وضوح اثبات مى‏شود و به طور قطع مى‏توان گفت : همان‏گونه كه زيگموند فرويد بنا به اعتراف صريحش درباره مفاهيم و حقايق معنوى حساسيت پيدا كرده بود ، مورتى نيز در برابر حقايق معنوى مخصوصا الهيات به چنين حساسيتى مبتلا بوده است .

فرويد مى‏گويد : « من در مقابل مسائل توزين ناپذير خود را ناراحت مى‏يابم و همواره به اين ناراحتى اعتراف مى‏كنم » 6 حال مورتى و فرويد با كدامين وجدان علمى و صاف ( با داشتن چنين حساسيتى ) درباره انسان و حقايق معنوى الهيات اظهار نظر مى‏كنند ؟

بايد انگيزه اين‏گونه مغالطه را در هوا و هوس و شهرت پرستى و يا از انگيزه‏هاى سفارشى كه آنان را بچنين اظهار نظرهاى ويرانگر وارد كرده است ، جستجو كرد . در اين مورد يك دليل كاملا روشن براى اثبات وضع غير طبيعى روانى ( آلرژى و حساسيت ) امثال نويسنده درباره الهيات مى‏آوريم ، و در مباحث آينده اين مدعا روشنتر خواهد شد .

در جمله مورد بحث مى‏گويد : « اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد و هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات ، تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست ، مى‏باشد . » اولا از مباحث گذشته اثبات شد كه اين مطلب كاملا بى‏اساس و مبتنى بر بدبينى مطلق است كه از حالت خاص مغزى و روانى نويسنده سرچشمه گرفته است .

ثانيا فرض مى‏كنيم اين نوميدى مطلق در زندگى واقعيت دارد ، آيا تنها نتيجه اين پديده خطرناك اينست كه « پس هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات ، تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست ، مى‏باشد ؟ » آيا اين نوميدى ، همه مكتب‏ها و عقايدى را كه براى حيات بشرى و مبناى آن اصالت و واقعيتى را اثبات مى‏كند منتفى نمى‏سازد ؟ آيا بنابر استدلال مورتى ، همه مكتبها و تفكرات و عقايد براى فرار از واقعيت فعلى كه وى براى ساده‏لوحان آن را تلقين مى‏كند ، به وجود نيامده است ؟ آرى ،قطعا چنين است ، زيرا تلقين او براى مردم ساده لوح ، نوميدى مطلق در زندگى است ولازمه چنين قضيه‏اى اينست كه زندگى يعنى هيچ و پوچ .

بنابر اين هيچ مكتب و عقيده‏اى چاره‏ساز براى نوميدى مطلق در زندگى نيست و خواه مادى محض باشد و خواه طبيعى و خواه الهى . حال كه چنين است ، پس اختصاص دادن الهيات به اينكه فرار از واقعيات است ، جز خصومت و كينه روانى ناشى از حساسيت درباره الهيات چيزى ديگر نخواهد بود . بلى ، نويسنده گاهى هر گونه انديشه و اصول از پيش ثابت شده را نفى مى‏كند ، ولى به آن شدت نمى‏تواند آنها را مطرح كند كه هر عاقلى با شنيدن آن بگويد :

آقاى نويسنده ، اين همه حرفها را كه مى‏زنى ، آيا بر منطقى تكيه دارد يا هر چه كه به زبانت مى‏آيد بيرون مى‏رانى ؟ پاسخ مورتى در اين جملات چند مطلب را آورده است : يك مى‏گويد : « هر چاره‏جويى كه به وسيله نهضتها ، قوانين و ايدئولوژى‏ها براى اصلاح جوامع بشرى صورت گرفته است ، با شكست روبرو شده است . . . » اين مطلب بيان يك پديده سطحى از جامعه بشرى است .

زيرا اگر ما در تاريخ سرگذشت بشرى و كارنامه او را درست دقت كنيم ، با 21 تمدن بقول توين‏بى روبرو مى‏شويم كه اگر از بدبينى‏هاى بيمارگونه برخى از قلم بدست‏ها صرف نظر كنيم ، عظمت فكرى و اراده و اقدام و فعاليت‏هاى بنى نوع انسان را در خودسازى و جامعه پردازى بخوبى اثبات مى‏كند ، به اضافه هزاران اجتماعات متشكل كه ابعاد بسيار با اهميت انسانى در آنها به فعليت رسيده و شكوفا گرديده است .

ناديده گرفتن اين همه فرهنگ‏ها و ادبيات كه بازگو كننده مجراى حيات انسانها در بايستگى‏ها و شايستگى‏ها بوده است ، مساوى است با كشيدن خط بطلان بر همه صفحات تاريخ .

تفسير انسان و انسانيت در همه ابعاد آن و در همه گذرگاه تاريخ با مختصات ماشينى دوران ما كه انسانها را به صورت دندانه‏هاى ناآگاه ماشين در آورده است ، اگر از روى بى‏اطلاعى باشد ، اشتباهى است بزرگ كه بايد بهر نحوى است پس گرفته شود ، و اگر ازروى عمد و غرض‏ورزى است ، خيانتى است به بنى نوع انسان و تاريخ او كه تنها ساده‏لوحان ناآگاه از آن ، غفلت دارند .

آرى ، بشر امروزى از فشار ماشين ناآگاه كه كليد آن در دست سوداگران خودكامه دوران ما است ، رنج مى‏برد و ذهن و روان او منطق فعاليت شايسته خود را از دست داده است ، و با ناآگاهى شرم‏آور در فاجعه بسيار دردناك مصرف‏زدگى ، اراده خود را تسليم سوداگران و مغز خود را تقديم امثال اين گونه نوشته‏هاى وارداتى و داخلى مى‏نمايد بديهى است كه مصلحان واقعى قطعا بايد در صدد چاره‏جويى بر آمده و بشريت را از اين گردنه خطرناكى كه سوادگران زندگى و مرگ انسان‏ها ، از آن عبور مى‏دهند ، نجات داده و به مسير اصلى خود وارد كنند . نه اينكه براى گسترش شهرت و جمع‏ آورى ثروت كلان از انتشار مطالبى كه بشر گيج را گيجتر و ديوانه را ديوانه‏تر بسازد ، قلم بدست بگيرند و باصطلاحات و جملات فريبنده ، اصول ثابت و سازنده او را بباد انتقاد بدهند .

دو مى‏گويند : « بياييد به عنوان موجودات بشريكه در اين جهان زشت و هولناك زندگى مى‏كنيم ، از خويش بپرسيم كه آيا اين اجتماعى كه بر اساس رقابت ، بى‏رحمى و ترس پايه‏گذارى شده مى‏تواند سر انجامى نيكو داشته باشد ؟ »

مغالطه اين جملات در اينست كه نويسنده با دليلى خاص ( اگر كاملا صحيح باشد ) مى‏خواهد نتيجه عام بگيرد [ و اين از نظر منطق بديهى همه دانشها ، غلط است . ] زيرا اختلاف ناگوارى كه زندگى بشر امروزى دچار آن شده است ، همان‏گونه كه در بالا متذكر شديم ، معلول سوداگرى سلطه‏ جويان خودكامه است كه حيات ماشين‏گونه انسانها را به اختيار خود گرفته‏اند ، و با كمال بى‏رحمى با شعار نابود كننده « منافع من چنين ايجاب مى‏كند » بشريت را سخت تحت فشار قرار داده‏اند .

اما اينكه « ما در اين جهان زشت و هولناك زندگى مى‏كنيم » يك مفهوم عام است كه اثبات آن به دليلى عام نيازمند است ، جهان ما زشت و هولناك نيست ، و همان‏گونه كه از كلمه « اجتماع » در جمله بعدى بر مى‏آيد . اين زندگى ضعفاء و بينوايان است كه با دست خودخواهان سلطه‏گر و قدرت پرست ، زشت و هولناك شده است .

البته آن زندگانى كه بسته به اراده بيماران قدرت و لذت‏جويى و سلطه‏گرى دارد ، بسيار زشت و هولناك است ، و بايد در فكر چاره‏جويى جدى و عملى عينى بود .

آقاى نويسنده اين حقيقتى است كه همه اديان الهى و ايدئولوژى‏هاى انسانى ضرورت آن را گوشزد مى‏كنند . حال توجه فرماييد به جملات بعدى مورتى :سه ( براى اصلاح و نيكو ساختن اين اجتماع نه به عنوان يك مفهوم روشنفكرانه و نه به عنوان يك امر واقع ، به نحوى كه ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور كلى دنياى كاملا متفاوتى را به وجود آورد . من فكر مى‏كنم اين مسئله وقتى اتفاق مى‏افتد كه هر يك از ما اين حقيقت را به رسميت بشناسيم كه همه ما به عنوان افراد و موجودات در هر نقطه‏اى از جهان كه اتفاقا زندگى مى‏كنيم و با هر فرهنگى كه متعلق به آن هستيم ، مسئوليت تمامى جهان را به عهده‏داريم . ) [ 7 ] تا اينجا مطلب كاملا صحيح است ، بشرط اينكه منظور از « مسئوليت » مسئوليت نسبى باشد كه ناشى است از سهيم بودن هر يك از افراد بشرى در وضعى كه در جامعه بشرى پيش آمده است .

چهار اكنون بايد ببينيم نويسنده چه پيشنهادى مى‏كند ، يعنى در اصلاح و نيكو ساختن جامعه بشرى چه كارى مى‏توانيم انجام بدهيم . او مى‏گويد : « هر يك از ما مسئول هر جنگى هستيم كه اتفاق مى‏افتد ، به خاطر تمايلات تهاجمى‏اى كه در زندگى خود داريم ، به خاطر ملى‏گرايى‏هايمان ، خودپسندى‏هايمان ، خدايانمان ، تعصباتمان ، و ايده‏آلهايمان و نهايتا تمامى چيزهايى كه بين ما تفرقه مى‏اندازد مسئول هستيم » .

پاسخ يك آنچه كه موجب تمايلات تهاجمى افراد بشر به يكديگر مى‏باشد ،ريشه اصلى آن در خودخواهى‏ هاى حيوانى ما است كه هر حقيقت سازنده را براى ما وسيله تهاجم و تضادهاى كشنده مى‏نمايد . اگر گردانندگان جوامع بشرى اهميتى به زندگى مردم بدهند و معلمان و مربيان با تعليم و تربيت انسانها در مسير « حيات معقول » آنان ، تمايلات تهاجمى موجود در درون مردم را به تمايلات تعاونى و هماهنگى مبدل بسازند ، قطعى است كه حيات انسانها در وضعى كه در اين دوران ماشينى گرفتار آن شده‏اند ، نجات پيدا خواهد كرد .

بنابر اين ، مورتى و امثال وى مقدارى دردهاى روبنايى را كه معلولند ، نه علل مانند عده‏اى از انسانهاى ديگر مورد توجه قرار داده‏اند ، ولى نمى‏دانند يا نمى‏خواهند كه به جاى شمردن پشه‏هاى مالاريا ، با تلاق توليد كننده آنها را پيدا كرده و راه نابود كردن آن را به جوامع عرضه كنند .

علل اصلى و ريشه اول اين نابسامانيها و اختلالات ، شكست انسانها و به زانو در آمدن آنان در برابر خودخواهى‏ هايشان است كه آسانترين و كم‏خرج‏ترين و همه ‏جانبه‏ ترين وسيله براى ريشه دوم بدبختى و تيره روزيها است كه عبارتست از مرعوب شدن بينوايان و سلطه طواغيت خودكامه روزگار ، نه آرمانها و ايده‏آلهاى اعلاى انسانى كه زير بناى آنها محبت واقعى همه افراد و اقوام و ملل به يكديگر است . در اينجا يك توضيح مختصر را ضرورى مى‏بينيم ، و آن اينست كه مورتى با كمال زيركى توأم با خاموش كردن وجدان علمى خود كه بدون آن ، هيچ حقيقت و ارزشى را نمى‏توان به نظريات يك شخصيت درباره مسائل و علوم انسانى نسبت داد ( اگر چه آن شخصيت برجسته‏ترين و مشهورترين فيلسوف و دانشمند همه تاريخ بشرى بوده باشد ) مفاهيمى را پشت سر هم رديف كرده است كه به هيچ وجه براى استدلال او هماهنگى ندارند .

دقت فرماييد : « هر يك از ما مسئول هر جنگى هستيم كه اتفاق مى‏افتد ، به خاطر تمايلات تهاجمى‏اى كه در زندگى خود داريم . به خاطر ملى‏گرايى‏هايمان ، خود پسندى‏هايمان ، خدايانمان ،تعصباتمان ، ايده‏آلهايمان و نهايتا تمامى چيزهايى كه بين ما تفرقه مى‏اندازد ، مسئول هستيم . » حالا توجه فرماييد كه نويسنده با رديف كردن اين مفاهيم ناهماهنگ ، چه ارمغانى به بشريت آورده است ؟ قبل از همه چيز ، نخست اين مغالطه را مورد بررسى قرار بدهيم :

« هر يك از ما مسئول هر جنگى هستيم كه اتفاق مى‏افتد . چرا ؟ به خاطر تمايلات تهاجمى‏اى كه در زندگى خود داريم . . . » از نظر منطق علمى و مشاهده واقعيات هيچ فردى هر چند كه داراى تمايلات تهاجمى باشد ، ماداميكه شركت در تهاجم دسته جمعى نكرده است ، نه از نظر حقوقى مسئوليت دارد و نه از نظر اخلاقى و دينى و ساير عناصر فرهنگى .

كوهى كه در درونش مواد آتشفشان دارد ، ولى منفجر نشده و هيچ آسيبى به مزارع و جانداران و غير ذلك نرسانده است ، اگر آن مزارع و جانداران با دست خصومت فردى يا گروهى به آتش كشيده شده باشد ، آن سوختن و تباه شدن بهيچ وجه قابل استناد به كوه آتشفشان نبوده و مسئول و مقصر ، آن فرد يا گروه است ، كه مزارع و جانداران را به آتش كشيده است . از طرف ديگر معلوم نشد چرا اين نويسنده درون انسانهاى با شرف و با وجدان را كه با عوامل بسيار والاى اخلاقى در پيشبرد انسانيت و تثبيت اصول عالى آن ، بزرگترين خدمتها را به بشريت نموده‏اند ، ناديده مى‏گيرد .

اگر او بگويد : چنين انسانهايى وجود نداشته‏اند ، ما هيچ سخنى در برابر انكار رگه‏هاى الماس در ميان انبوه زغال سنگ تاريخ نداريم . و اگر اعتراف كنند كه چنين انسانهايى وجود داشته ‏اند ،بنابر اين اعتراف ، چرا قضيه بر عكس نباشد ؟ يعنى چرا در مقابل مورتى ، استدلال به وجود انسانهاى پاك و انسان دوست نتواند معناى زيبا و مطلوبى به زندگى بشر مطرح نمايد ؟ حال مى‏پردازيم به مفاهيم كه مورتى دنبال هم رديف كرده نه از نظر واقعيت كليت دارند و نه براى هدف وى هيچ‏گونه هماهنگى دارند : 1 تمايلات تهاجمى چنانكه اشاره كرديم حالت درنده‏ خويى و تمايلات تهاجمى اگر هم در بعد طبيعى حيوانى و انسانى وجود داشته باشد .

با تعليم و تربيت‏هاى صحيح قابل تعديل و بهره‏بردارى در « حيات معقول » مى‏باشد ، منكران تعديل مى‏توانند با بررسى جامعه و حتى خانواده خود نيز عقيده خود را تصحيح نمايند كه بشر به اندازه بسيار قابل اهميت داراى قابليت اصلاح بوده و پذيراى اصول اخلاقى است . مگر اينكه جامعه يا خانواده او زندگى جنگى داشته باشند .

اين مطلب را كاش نويسنده بجاى آنهمه صرف وقت براى توضيح واضحات كه نه تنها هيچ مشكلى را حل نكرده است ، بلكه بر پيچيدگى و ابهام مسائل پيچيده و مبهم نيز افزوده است . علت شرارت و درنده‏خويى مردم را در ايجاد بدبختى‏ها ، از علت خودكامگان قدرت‏ پرست جدا مى‏كرد و بجاى تخليه مغزها از اصول علمى و سازنده ، براى فعاليت‏هاى واقع جويانه انسانها ، راه نشان مى‏داد .

بهر حال نويسنده نمى‏خواهد يا نمى‏تواند با شجاعت و جرئت وجدان علمى وضع منطقه درون انسانها را از جاه‏طلبى‏هاى قدرت پرستان تفكيك كند ، و كار فكرى او به تناقض مى‏كشد ، زيرا جملات او طورى بيان شده است كه هر يك را علت كامل بدبختى‏ها و خصومت‏ها معرفى مى‏كند او بجاى طرح صحيح مسئله و چاره‏جويى آن فقط كارى كه مى‏ كند ، مى ‏گويد : عصيان كنيد بسيار خوب ، عصيان به وسيله كدامين اصول و ايده‏آل با اينكه بنابر توصيه‏هاى نويسنده ، اصول ايده‏آل همگان تقليدى و كليشه‏اى هستند ؟ اينك ببينيد بدون تحليل و تفسير علمى صحيح هر دو عامل كينه‏توزيها و خصومت‏ها را در سخنانش چگونه بيان مى‏كند : « در ص 33 از همين كتاب ، چنين گفته است : « آيا ماوراى اين زندگى چيزى وجود دارد ؟

انسان بدون يافتن اين چيز بى‏نام يا هزاران نام هميشه در جستجوى آن بوده است ، ايمان را رواج داد ،ايمان به يك ناجى ، يا يك ايده‏آل ، اما ايمان همواره و بى‏هيچ ترديد منجر به خشونت شد . » اين است به عقيده مورتى علت تضادها و خصومت‏ها و كينه‏توزيها ، كه هم در اين كتاب و هم در كتاب نارضايتى خلاق مطرح ساخته است .

حالا توجه كنيد كه چگونه براى تفسير تضادها و خصومت‏ها مرتكب تناقض مى‏شود . صفحه 12 چنين مى‏گويد : « زيرا مى‏بينيم جهان اسير جنگهاى بى‏انتها شده است . جهان توسط سياستمدارانى كه هميشه در حال جستجوى قدرت هستند ، هدايت مى‏شود . جهان ، جهان وكلاء ،پليس‏ها ، سربازان ، و زنان و مردان جاه‏طلبى است كه همگى خواستار مقام هستند و بر سر كسب آن با يكديگر به جنگ و دعوا و مجادله مى‏پردازند » با اينكه عبارت ص 33 كتاب « رهايى از دانستگى » علت خشونت را به طور عام معلول ايمان معرفى كرد .

عبارت فوق ( ص 12 از كتاب نارضايتى خلاق ) علت را جاه‏طلبى و مقام‏پرستى قدرتمندان قرار داده است . هر يك از دو عبارت فوق باصطلاح منطقى علمى علت منحصر بدبختى بشرى را مطرح مى‏كند . در صورتيكه هيچ علت منحصر براى يك معلول ، امكان دخالت علت ديگر را در تأثير در آن معلول نمى‏گذارد . و اگر نويسنده بگويد : من مجموع هر دو را عامل بدبختى‏ها و خصومت‏ها مى‏دانم ، نه اينكه هر يك را علت مستقل بدانم . در اين صورت او بايد با يك تحليل علمى دقيق ، سهم هر يك از دو عامل را بيان كند ، تا انسانهاى مصلح بفهمند كه براى بر طرف ساختن اين همه شر و ناگواريها چه بايد كرد ؟ زيرا بعيد به نظر مى‏رسد كه او بى‏اساس بودن كلى‏گويى و اينكه كلى‏گويى هيچ دردى را تاكنون دوا نكرده است ، درك نكرده باشد و اگر مورتى حداقل از تاريخ سرزمين بزرگ خود اطلاعى داشته باشد ،مى‏داند كه در سرودهاى وداها و اوپانيشاد و ديگر آثار فرهنگى آن سرزمين چه كلى گويى‏هاى جالبى وجود دارد .

مى‏بايست اين‏گونه نويسندگان بدون درهم آميختن مسائل و پيچيده‏تر ساختن آنها ، به تحليل دقيق بنشينند و هم علت درونى تخاصم‏ها و تضادها را با روش علمى بدست بياورند و چاره آنها را مطرح كنند و هم علت برونى آنها را كه بقول خودشان قدرت پرستان خودكامه و ستمگر مى‏باشد . آنان مى‏بايست به جاى توصيه به تخليه مغزها به‏طور مطلق [ كه به بستن درهاى مغز حتى به سخنان خود مورتى و امثال او منتهى مى‏گردد ] راه اصلاح درون بشر و محدود كردن قدرت و اراده خودكامگان سلطه‏گر را به مردم ، مخصوصا به جوانان ياد بدهند .

2 به خاطر ملى‏گرايى‏هايمان ملى‏گرايى به معناى وابستگى به يك قوم و ملتى خاص بر سه گونه است : يكم وابستگى جبرى مانند انتساب نژادى يا جغرافيايى بيك ملت ، اگر انسان به بركت تعليم و تربيت توانسته باشد روحيه انسان جهان وطنى خود را تقويت نمايد و گام فراتر از پديده نژادگرايى و محصور شدن شخصيتش در يك محيط جغرافيايى بگذارد ، [ حتى اگر قدمى بيرون از آن محيط و جمع نژادى بيرون نگذاشته باشد ] هيچ گونه اعتراض از نظر مبانى انسانى بر او وجود ندارد .

دوم وابستگى اختيارى ، معناى اين وابستگى چنين است كه انسان همه ارزشهاى وجودى خود را به آن نژاد و محيطى مستند بسازد كه در آنجا به دنيا آمده نسل او با آن نژاد در آميخته است . اين نوع عقب افتادگى روانى و مغزى است كه نخست موجب بيگانگى از ديگر انسانها مى‏گردد سپس بيمارى « از خود بيگانگى » را به دنبال مى‏آورد ،مانند همان شاعر كوته‏بين و خودسوز كه مى‏گويد :

و ما أنا الاّ من غزيّة إن غوت
غويت و إن ترشد غزيّة أرشد

( و من نيستم مگر از قبيله غزيه ، اگر غزيه گمراه شود ، من هم گمراه مى‏شوم و اگر غزيه رستگار شود من هم رستگار مى‏شوم . ) سوم منظور از ملى‏گرايى وابستگى به يك مكتب و ايدئولوژى و به يك فرهنگ به معناى عمومى آن . ارزش اين‏گونه ملى‏گرايى بستگى به ارزش آن مكتب و ايدئولوژى و فرهنگ دارد كه مورد گرايش قرار گرفته است ، لذا هر اندازه محتواى آنها انسانى تر و عالى‏تر و سازنده‏تر باشد ، ارزش آن ملى‏گرايى والاتر و با عظمت‏تر خواهد بود . و بالعكس ، اگر محتواى آن‏ها انحرافى و پليد و رذالت و خصومت‏آميز باشد ، ساقطتر و پوچ‏تر و ضرربارتر مى‏باشد .

3 خودپسندى ‏هايمان . اين يك عامل از اساسى‏ترين عوامل تمايلات تهاجمى انسانها است . و كاملا بايد با آن به مبارزه پرداخت . اين مبارزه ، با فلسفه بافى‏هاى بى‏اساس ، قلم پردازيهاى شهرت‏طلبانه ، شطرنج‏بازى‏هاى مغزى ، فريبكارى‏هاى فضل فروشانه ، هنرنماييهاى مبتكرانه ، لطيفه گويى‏هاى نبوغ بازانه و امثال اين نابكاريها كه خود از مهلك‏ترين بيماريهاى خودپسندى و خودنمايى است ، نه تنها نمى‏تواند از سقوط در لجن خودخواهى‏ ها و خودفروشى‏ ها جلوگيرى كند ، بلكه چون خود از همان ريشه بيمارى سر مى‏ كشد ، لذا مى‏تواند طرق متنوع و تازه‏ترى براى خودخواهى ها و خود فروشى‏ها ارائه بدهد . تا اينجا سخنان نويسنده قابل تفسير و توجيه بود كه متذكر شديم . حال ببينيم او چه عواملى را به عنوان علل تمايلات تهاجمى پيش مى‏كشد ؟ شماره بعدى چنين است :

4 خدايانمان : آيا وقتى كه مورتى اين كلمه را روى كاغذ مى‏آورد ، واقعا متوجه بود كه چه مى‏نويسد مى‏بايست اين شخصيت مقدارى بيشتر درباره مفهوم خدايان مى‏انديشيد خدا و خدايان كدامين اقوام و ملل ؟ من يقين دارم اين شخص كمترين مطالعه‏اى در خداى ابراهيمى كه ازلى و ابدى و فوق محسوسات و فوق وابستگى‏ها و بى‏نياز و عالم و قادر مطلق است نداشته است .

او درباره خداى واقعى حضرت ابراهيم و موسى و عيسى و محمد و على بن ابيطالب عليهم السلام كه همه انسانها را مانند يك انسان معرفى مى‏كند ، اطلاعى نداشته است . قطعى است كه او از كتاب قرآن كه متن كلى دين ابراهيمى است حتى يك آيه مانند إِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ الْنَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا الْنَّاسَ جَمِيعاً 8 را نديده است ( قطعى است كه هر كس يكى از انسانها را بدون عنوان قصاص قانونى و يا فساد در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و اگر كسى يك نفس انسانى را احياء كند مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . ) آيا مورتى بت‏هاى بت‏پرستان را مى‏گويد ؟

آيا منظور وى ارباب انواع خيالى گذشتگان است ؟ آيا او مى‏خواهد خدايانى را كه طواغيت خودكامه قرون و اعصار براى تحميق و تسلط بر بينوايان و ضعفاء ساخته‏اند ، مورد انتقاد قرار بدهد ؟ كاش اين نويسنده بجاى چند صد جمله در اين كتاب يك جمله هم در تفسير معناى خدايان مى‏گفت و مغز جوانان را از اين جهت آماده فهم و درك حقايق مى‏نمود .

اگر مقصود اين نويسنده خدايان فوق است ، كدامين عاقل آنها را به عنوان الوهيت و خداى واقعى پذيرفته است كه او اين همه حماسه براى نفى آنها در كتابهايش به راه انداخته و به عنوان يك مطلب جديد به افكار بشرى عرضه نموده است ؟ كاش در آن موقع انسان يا انسانهايى در نزد نويسنده بودند و مى‏گفتند :

انرژى مغزى خود را در نفى اين خدايان خيالى مستهلك مساز ، عقلاى جامعه بشرى روشنتر از آنند كه اين را ندانند ، جامعه از تو و امثال تو ارائه حل مشكلات و واقعيات را مطالبه مى‏كند . شايسته است كه اين گونه نويسندگان چند سطر محدود درباره خدا و صفات او و ارتباط او با هستى و دلائل بسيار متين و محكمى كه براى اثبات او اقامه شده است ، مى‏نوشتند ، سپس به عبارات افسونگرانه مى‏پرداختند .

5 تعصباتمان در اين مورد هم نويسنده مى‏بايست توضيحى مى‏داد كه منظور از تعصب چيست ؟ اگر منظور مقاومت و لجاجت و عناد در برابر قضاياى حق و با اساس و حتى قضايايى كه احتمال واقعيت دارد . رهايى از اين تعصب نه تنها امريست شايسته ،بلكه بدون آن هيچ انسانى به بلوغ عقلى و وجدانى نمى‏رسد . كاش اين نويسنده نگاهى به تاريخ معرفتى بشر كه پشت سر گذاشته مى‏انداخت و مى‏ديد كه در اين موضوع رشد يافتگان بدون گرفتن قيافه ابتكار چه گفته‏اند ؟

سخت‏گيرى و تعصب خامى است
تا جنينى كار خون آشامى است

مولوى

يك تحليل ضرورى درباره تعصب كه به معناى مقاومت شديد روانى در پذيرش يا انكار يك قضيه است ، بقرار زير است :

قسم يكم محتواى آن قضيه ، حقيقتى است كه ضرورت آن كاملا معقول و مطابق وجدان عام بشرى است ، مانند « به خود به پسند آنچه را كه بر ديگران مى‏پسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمى‏پسندى » و مانند « ارزش حقيقى كار و كالاى هر كسى بايد به او پرداخته شود » « حقوق اساسى پنجگانه انسان ( حق حيات شايسته حق آزادى مسئولانه ، حق كرامت ، حق تعليم و تربيت و حق تساوى در برابر قانون ) بايد به طور حتم مراعات گردد . » تعصب درباره اين قضايا كه مبناى ضرورى حيات فردى و اجتماعى همه انسانهاست ، نه تنها موجب تمايلات تهاجمى انسانها به يكديگر نيست بلكه تعصب و عمل به آنها است كه بهترين زمينه را براى « حيات معقول » انسان‏ها آماده مى‏سازد .

قسم دوم تعصب درباره قضايايى است كه محتواى آن‏ها شر و پليدى و خباثت و جهل است ، تعصب درباره اين نوع قضايا نه تنها امرى ناشايست است ، بلكه مبارزه با آنها ، از اهم تكاليف دينى و سياست‏ها و اخلاق و فرهنگهاى سازنده عام بشرى مى‏باشد ، و هر كس كه بتواند كارى در اين مبارزه انجام بدهد و با اين حال كوتاهى بورزد ، او مجرم است ، نه جامعه بشرى از او مى‏گذرد و نه تاريخ او را عفو مى‏كند و نه خدا او را خواهد بخشيد .

قسم سوم تعصب درباره قضايايى است كه محتويات آنها نه ذاتا امور خير و ضرورت‏هاى الزامى است و نه شر و پليدى ، بلكه امور مباح هستند كه با ذوقيات و شرايط ذهنى اشخاص ممكن است تا درجه پذيرش و اعتقادى تعصب پيش برود . اين گونه قضايا نيز به نوبت خود به دو گروه عمده تقسيم مى‏گردند :

گروه يكم آن قضايا هستند كه لوازم زيانبار مغزى و روانى تعصب درباره آنها ،فقط به خود شخص متعصب بر مى‏گردد و هيچ ضررى براى جامعه كه در آن زندگى مى‏كند ، وارد نمى‏سازد ، بايد با اين پديده بيمارگونه براى نجات دادن شخص مبتلا به آن ، از راه معالجات ارشادى و روانپزشكى اقدام نمود و نگذاشت شخصيت اين بيمارگونه با ابتلاء به پديده مزبور مختل گردد و اين يك وظيفه براى حكومت و جامعه و هر كس كه توانايى انجام آن را دارد ، مسلم است .

گروه دوم از قضاياى مباح بلكه خوب و شايسته كه مورد تعصب قرار مى‏گيرند ،قضايايى هستند كه با اينكه آنها ذاتا قبيح و شر و پليد نيستند ، ولى خود پديده تعصب درباره آنها ، موجب سوء تفاهم‏ها و اختلالات فرهنگى مى‏باشد . مانند وطن دوستى ، البته دوست داشتن وطن نه تنها مطلوب و شايسته است ، بلكه حتى در موقعيت‏هايى ممكن است حمايت از آن به حد ضرورت و لزوم برسد ، با اين حال ، اگر در موقعيت‏هاى عادى بحد تعصب افراطى برسد ، مثلا انسان همه ارزش‏ها را در محور وطن خود قرار بدهد ،قطعى است كه نتايج ناشايستى را به بار مى‏آورد كه شرعا و عرفا و با نظر به همه اصول عالى فرهنگ‏هاى مفيد جوامع بشرى ممنوع و قبيح مى‏باشد .

آيا آقاى مورتى نمى‏بايست به اين تحليل توجه داشته باشد ؟ 6 ايده‏آلهايمان اين شماره ششم از عوامل تمايلات تهاجمى است كه مورتى رهايى از آن را براى چاره‏جويى خصومت‏ها و كينه‏توزيهاى بشرى پيشنهاد كرده است همه مى‏دانيم كه كلمه ايده‏آل داراى معانى متعددى است كه در كتب لغت مطرح مى‏شود از آن جمله است : افكار ، آرزوى باطنى ، فلسفه يا فرضيه‏اى كه معتقد است افكار و تصورات صرفا زاييده حواس و محسوسات است ، بحث در تصورات ، مبحث فكريات ،خيال ، طرز تفكر ، سنخ فكرى ، نظر ، علم تصورات و انديشه‏ها ، علم خيال ، هدف ،منظور ، هدف آرزوى مطلوب . بديهى است كه منظور نويسنده در اين مورد ( ايده‏آل بعنوان عوامل تمايلات تهاجمى ) آن اصول و آرمانها است كه هر انسانى براى زندگى يادر زندگى خود داشته و وصول به آن را مطلوب جدى تلقى مى‏نمايد . بهر حال مى‏خواهيم بدانيم اينكه ايده‏آلهاى ما يكى از علل تمايلات تهاجمى ما است يعنى چه ؟

آيا بشر هر ايده‏آلى را كه براى خود انتخاب مى‏كند همه كوششها و تلاشهاى خود را صرف وصول به آن مى‏نمايد ، موجب تضاد و تزاحم و كينه‏توزى و باصطلاح مورتى علت به وجود آمدن « تمايلات تهاجمى » مى‏گردد ؟

نه هرگز ، زيرا ناديده گرفتن آن ايده‏آلهايى كه باعث پيشرفت بشرى در طول تاريخ گشته است غير از جهل يا غرض ورزى علتى ندارد ، نديدن علم دوستى ، معرفت و حكمت‏گرايى ، علاقه بر پيشرفت صنعت ، وضع و تدوين قوانين حقوقى ، ترويج شديد اخلاقيات والاى انسانى از طرف اديان و حكماء و ديگر رشد يافتگان شريف و با كرامت ، و تكاپوى جدى و مخلصانه در مسير تنظيم و تصفيه فرهنگ‏هاى سازنده و غير ذالك در گذرگاه تاريخ ، با بستن چشم فقط امكان‏پذير نيست ، بلكه بايد سقوط درك بر بينهايت زير صفر رسيده باشد ، تا انسان بتواند تمدنهاى دينى و ديگر مدينيت‏هايى را كه در طول تاريخ به وجود آمده‏اند منكر شود .

البته موجود بشرى مى‏تواند براى خود هدفهاى بسيار كثيف و وقيح و شرم‏آور را ايده‏آل قرار بدهد ، ولى هيچ انسان عاقل نمى‏تواند ايده‏آل را در هدفهاى ناپاك و تضادانگيز و وقيح منحصر كند . ص 41 از سطر 3 تا آخر و ص 42 از سطر 1 تا آخر 18 مورتى مى‏گويد : بما گفته شده است كه همه راهها به حقيقت ختم مى‏شود يعنى شما راه خود را به عنوان يك هندو مى‏رويد ديگر به عنوان يك مسيحى يا يك مسلمان ، در نهايت هم ، تمام راهها به يك در منتهى مى‏شود درى كه وقتى خوب به آن نگاه كنيد ، به طرزى بسيار واضح به پوچى آن پى مى‏بريد .

حقيقت هيچ جاده‏اى ندارد و همين زيبايى حقيقت است . حقيقت زنده است براى رسيدن به يك چيز مرده جاده وجود دارد زيرا كه ايستا است . اما اگر پى ببريد كه حقيقت يك چيز زنده متحرك است كه هيچ قرارگاهى ندارد ، نه معبدى ، نه مسجدى ، نه كليسايى ، نه مذهبى و نه معلمى و نه فيلسوفى و در نتيجه هيچ كس نمى‏تواند شما را به سوى آن هدايت كند ، در آن صورت در خواهيد يافت كه اين حقيقت زنده همانيست كه شما واقعا هستيد يعنى خشم شما ، بى ‏رحميتان ،شورشتان حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى كه در آن زندگى مى‏كنيد .

درك تمام اين چيزها از طريق حقيقت صورت مى‏گيرد و شما وقتى مى‏توانيد آن را بفهميد كه بدانيد ،چگونه به اين حقايق در زندگى خود نگاه كنيد . شما نمى‏توانيد از پشت عينك ، يعنى ايدئولوژى ، حجابى از واژه ، اميدها و ترسها ، آن را به روشنى ببينيد .

حالا در مى‏يابيد كه قادر نيستيد به كس ديگرى اتكا داشته باشيد . هيچ راهنما ، معلم يا مرشدى وجود ندارد . فقط شما هستيد يعنى ارتباط شما با ديگران و جهان ، هيچ چيز ديگرى وجود ندارد وقتى اين را تشخيص داديد ، يا دچار احساس حقارت شديد مى‏شويد كه خود منجر به نااميدى ، بدبينى و تلخيتان مى‏شود يا با اين حقيقت روبرو مى‏شويد كه نه شما نه هيچ كس ديگرى مسئول جهان يا خودتان و آنچه كه فكر مى‏كنيد ،آنچه كه احساس مى‏كنيد يا چگونگى رفتارتان نيست و در نتيجه ، همه ترحم شما به خود از بين مى‏رود .

سرزنش كردن ديگران نيز بى‏فايده است زيرا آنهم شكلى از ترحم به خود مى‏باشد . آيا من و شما قادريم بدون هيچ نفوذ خارجى يا بدون هيچ ترغيب يا تشويق يا ترس از تنبيه و توبيخ ، انقلاب همه جانبه و كاملى را در جوهر حقيقى وجود خود ايجاد كنيم ؟ و به عبارت ديگر تحولى روانى را تحقق بخشيم تا نتيجتا حالتهاى جانورخويى نظير عصيان ، رقابت ، اضطراب ، ترس ، حرص ، حسادت ، رشك و بقيه تظاهرات وجودى ما كه در واقع بنا كننده جامعه فاسدى است كه فعلا در آن بسر مى‏بريم ، از بين برود ؟

ابتدا درك اين مسئله مهم است كه متوجه باشيد ، هيچ نوع فلسفه و الهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ماوراء الطبيعه را تجويز نمى‏كنيم . به نظر من همه ايدئولوژيها كاملا احمقانه است . آنچه كه حائز اهميت است نوعى فلسفه زندگى نيست ، بلكه ديدن آن چيزى است كه عملا در زندگى روزمره ، چه بيرونى چه درونى در حال اتفاق افتادن است .

اگر واقعا از نزديك به آنچه كه در شما در شرف وقوع است بنگريد و آن را مورد بررسى قرار دهيد ، مى‏بينيد كه همه آن ، بر اساس نوعى مفهوم است و حال آنكه ذهن تمامى گستره هستى نيست ، بلكه جزيى از آن است » 9 اين عبارات را كه آورديم ، براى ارزيابى محتويات آنها مجبوريم يك تحليلى اختصارى درباره آنها داشته باشيم .

يك « بما گفته شده است كه همه راهها به حقيقت ختم مى‏شود . . . » آرى ، همين‏طور است ، يعنى اگر راهها واقعا راه باشد نه چاه ، و از طرف ديگر مشعل عقل و وجدان در آن راه‏ها نصب شده باشد ، بالاخره به حقيقت يا حقايقى مى‏رسند كه مشتركات آنها است . به عنوان مثال ، آيا انسانها از آغاز تاريخ اجتماعات بشرى ، از راههاى گوناگون به حقوق طبيعى مشترك خود نرسيده‏اند ؟ بلى رسيده‏اند . كاش مورتى فرصتى براى مطالعه داشت و مطالب زير را مطالعه نموده و ريشه‏هاى اوليه حقوق طبيعى را بدست مى‏آورد :

1 اديان حقه الهى 2 درك و دريافت‏هاى مغزى متفكر بشرى كه در فرهنگ‏هاى سازنده اقوام و ملل منعكس شده است كه مى‏توان با نظر دقيق درباره آنها ، وجود و فعاليت يك وجدان عام بشرى را كه در اشكال گوناگون تجلى مى‏كند ، پذيرفت .

3 قوانين ذوالقرنين ( كورش به نظر مرحوم طباطبايى در تفسير آيه 83 از سوره الكهف در تفسير الميزان . ) 4 اصول مذهب ملت اِسهَ ( قومى از يهود ) 5 رواقيون : الف ماركوس اورليوس ب سيسرون ج سنكاد ژوستينين 6 منشور كبير انگليس 7 توماد آكن 8 جان لاك 9 منتسكيو 10 توماس پين 11 حقوق بشر در قوانين فرانسه 12 كاترين حقوقدان آلمانى 13 فرانسواژنى حقوقدان فرانسوى 14 مبانى حقوق بشر از ديدگاه اسلام اگر نويسنده به ريشه ‏هاى حقوق بشر كه حقيقت مشترك در روابط انسانها است و از طرق گوناگون و شخصيت‏هاى مختلف ارائه شده است ، توجه پيدا مى‏كرد ، مسئله بسيار پراهميت « حقيقت و طرق مختلف آن » را با آن سادگى ابتدايى برگزار نمى‏كرد .

همچنين است حقايق مشترك كه در فرهنگ و اخلاقيات مشترك بشرى وجود دارد و از قديمترين تاريخ ، تاكنون « حيات معقول » انسانها بر مبناى آنها استوار شده است . به عنوان مثال بشر از هر راهى كه در ارتباط با همنوعان خود پيش بگيرد ، مى‏داند و مى‏پذيرد كه « لزوم پرداخت ارزش كار و كالاى مفيد حقيقت است » .

« ممنوعيت تعدى و تجاوز و ظلم در هر موقعيت و با هر استدلال و طريقى كه در نظر گرفته شود ، حقيقت است . » « قباحت و وقاحت حيله‏گرى و فريبكارى براى قرار دادن مردم در جهل ، و اغواى آنان ، حقيقت است » .

« ضرورت خيرانديشى و خيرخواهى از هر جهت و با هر راهى كه ممكن است ،حقيقت است » .

« تكاپو براى رشد فكرى و بهداشت جسمانى و فرهنگ والا ، حقيقت است » .

بشر از هر راه برود ، اگر خودكامگان و نادانان و غرض‏ورزان بگذارند ، به اين حقايق خواهد رسيد و اگر به اين حقايق رسيد و آنها را ناديده گرفت ، در حقيقت دست به سقوط مغزى و روانى خود زده است كه خودكشى محسوب مى‏گردد . گمان نمى‏رود مورتى اين‏گونه حقايق را هر چند كه از راههاى مختلف به آنها برسيم منكر شود ، بلكه منظور او همان‏گونه كه از ديگر نوشته‏ هايش بر مى‏آيد و ما آن را « ترجيع بند » مورتى اصطلاح كرده ‏ايم ، تخليه مغز ساده‏لوحان از اصول و قوانين عالى است كه عوامل پيشرفت انسانها مى‏باشد مانند دين الهى و ديگر معنويات كه با انكار آنها ، هيچ مكتب و صاحبنظرى نمى‏تواند به زندگى انسانها فلسفه و هدفى را مطرح كند و اين همان مطلوب آگاهانه يا ناآگاهانه تخليه كنندگان مغز بشرى مى‏باشد .

بهر حال او مى‏گويد « شما راه خود را به عنوان يك هندو مى‏رويد و ديگرى به عنوان يك مسيحى يا يك مسلمان ، در نهايت هم تمام راهها به يك در منتهى مى‏شود ، در حالى كه وقتى خوب به آن نگاه كنيد به طرزى بسيار واضح به پوچى آن پى مى‏بريد . » همان طور كه اشاره كرده‏ايم حدس قوى زده شده است كه همه هدف اين تلاشگران ،تخليه و شستشوى مغز ساده‏لوحان است از همه حقايق ، كه با امثال عبارات مزبور وارد ميدان مى‏شود .

اولا همان طور كه ملاحظه كرديد بشر با حقايقى زندگى مى‏كند كه از راههاى مختلف به آن مى‏رسد .

ثانيا اگر كسى اطلاع لازم و كافى از اديان بزرگ الهى در روى زمين داشته باشد ،خواهد ديد كه حقيقت مشترك آنها در متن دين حضرت ابراهيم خليل عليه السلام است كه نخست به وسيله پيامبران عبرى و سپس به وسيله پيامبر عظيم الشأن اسلام بر جامعه بشريت عرضه شده است . همه اين اديان ، حتى بعضى از مسلك‏هاى حكيمانه‏اى كه با مغز انسانها رشد يافته مانند كنفوسيوس و لائوتسه و بودا و گويندگان وداها حقايقى مشترك را مانند پنج قضيه گذشته مطرح نموده‏اند ، به اضافه قضاياى پر محتواى حقيقى ديگر كه به عنوان حقايق مشترك مورد بهره‏بردارى انسانها در همزيستى‏هاى معقولشان تلقى شده است .

هيچ گروه دينى نزاعى با گروه دينى ديگر در خود حقايق نداشته‏اند ، مانند اينكه « خدا به وجود آورنده و فيض بخش عالم هستى است ، و لزوم پيروى از پيشتازان معرفت و صدق و صفا كه به خدا وابسته‏اند . ابديت كه بدون آن ، زندگى و جهان هستى قابل هيچ‏گونه تفسير و توجيه معقول نمى‏باشد . آنچه كه موجب تخاصم و تضاد بوده است ، چگونگى برداشت و فهم خصوصيات از اين حقايق بوده است و اين اختلاف در برداشتها از كليات ، جريانيست كه در طرز تفكرات همه صاحبنظران در قلمرو علوم و معارف و فلسفه‏ ها و هنرها نيز جريان دارد يعنى در امور مزبور هم اختلاف‏هاى فراوان در برداشت از اصول و كليات آنها طرقى را پيشنهاد مى‏كند كه مردم و متفكران در برداشتهاى خود از حقايق ، خودپرستى و كجروى را كنار گذاشته با تفاهيم و تحقيق‏هاى معقول و مخلصانه در آن برداشتها به نتايج مثبت برسند .

مى‏بايست اين‏گونه نويسندگان بدانند كه اختلافهاى بيغرضانه از سازنده‏ترين جريانات معارف بشرى است . البته نبايد مخفى بماند كه حقيقت نماها غير از حقايق واقعى هستند و چنين نيست كه هر موضوع و هر ايده‏آلى كه مورد پذيرش و ايمان جمعى از مردم به عنوان حقيقت ، قرار گرفته باشد ،حتما بايد ديگران نيز آن را حقيقت تلقى نمايند ، زيرا همان‏طور كه گذرگاه تاريخ پر از مسائل علم‏نما بوده و تدريجا با كوشش انسانهاى محقق ، پرده از روى آنها برداشته شده و واقعيتها از خلاف واقعيتها تفكيك شده‏اند ، عقايد مكتبى نيز از همين قرار است ،قطعى است كه همه آنچه كه در روى زمين در امتداد تاريخ به عنوان مكاتب دينى و معتقدات مسلكى به وجود آمده است ، با منطق علمى و احكام بديهى عقل و وجدان سازگار نمى‏باشد .

بنابر اين ، بهترين راهى كه بايد براى بازشناسى حقايق پيشنهاد كرد ،تخليه مغز انسانها نيست و همچنين كشيدن قلم بطلان روى همه آنها نيست چنانكه در هيچ برهه‏اى از تاريخ ديده نشد كه صاحبنظران علوم و معرفت بنشينند و براى تشخيص حقايق علمى از تخيلات بى‏اساس ، قلم بطلان بر همه آنچه كه به عنوان علم مطرح شده بود ، ولى مخلوط با تخيلات بى‏اساس بوده است ، بكشند .

هم امروزه با توجه به فعاليتهاى بيغرضانه عده‏اى از صاحبنظران مى‏توان مشتركات بسيار با اهميتى را در قلمرو اديان و معتقدات مسلكى تصفيه نموده و از اين راه مردم را با حقايق اصيل مواجه ساخت . در نتيجه ، آنچه كه منطقى به نظر مى‏رسد ، تشكيل دانشكده‏ها و آكادمى‏هاى فعال زير نظر انسانهاى صاحبنظر و با اخلاص براى تحقيقات دامنه‏دار درباره حقائقى است كه در اديان و معتقدات مسلكى ، وجود دارد تا پس از تصفيه و تنظيم آنها ، در اختيار افكار بشرى قرار داده شود .

دو مورتى مى‏گويد : « در حقيقت هيچ جاده‏اى ندارد و همين زيبايى حقيقت است » اگر دو جمله فوق را مانند مقدارى فراوان از جملات كتابهاى نويسنده به اشتباه در ترجمه حمل كنيم ، بهتر است از اينكه بگوييم : آنها را يك نويسنده اواخر قرن بيستم در جامعه مترقى دنيا به عنوان مسائل علمى بيان نموده است .

اين نويسنده بدون ترديد هر چيز را حقيقت نمى‏داند ، و براى حقيقت ثبات و ضرورتى قائل است . بديهى است كه اگر كسى بگويد : آقاى نويسنده اين كتابهايى كه نوشته‏اى هيچ حقيقتى ندارد ، وى سخت خشمگين شده خواهد گفت : تو جاهلى ، احمقى ، تو غرض‏ورزى ( و از اين گونه كلمات . ) زيرا من هر چه را كه نوشته‏ام عين حقيقت است ، يا حداقل هر چه را كه نوشته‏ام آن را حقيقت تلقى كرده‏ام .

بسيار خوب ، اگر گفته شود : آقاى مورتى آيا اين حقايق را كه تو نوشته‏اى آن قدر بديهى هستند كه همگان آنها را مى‏فهمند ، و مى‏پذيرند يا اينكه احتياج به بيان و تعريف و استدلال دارند ؟ هيچ ترديدى نيست در اينكه او خواهد گفت : همه آنچه را كه من نوشته ‏ام براى همه انسانها بديهى نيست ، بلكه احتياج به تبيين و اثبات و استدلال دارند ( وگرنه هيچ كس به عقيده مورتى گمراه و احمق نبود ، زيرا حقائقى را كه او در كتابهايش مطرح كرده همه مى‏ فهمند و همگان آنها را به عنوان حقايق قبول دارند ) لازمه اينكه مطالب مورتى هم مانند ديگر حقايق نياز به توضيح و تعريف و اثبات و استدلال دارند ، اينست كه همواره ما بين حقايق و مغزهاى انسانها فاصله‏ هايى وجود دارد كه براى رسيدن به آن حقايق حتما آن فاصله‏ ها بايد پيموده شود جاده اين فاصله‏ ها همان توضيحات و تعريفات و براهين و استدلال و استشهادها است كه تا طالبان حقيقت از آن جاده‏ها عبور نكنند آن فاصله را طى نخواهند كرد و تا آن فاصله ‏ها طى نشود ، هيچ حقيقتى قابل وصول نيست و به عبارت خيلى روشن مطالبى كه مورتى در كتابهاى خودش گفته است نه وحى منزل است و نه چنان بديهى است كه نيازى به تعريف و اثبات و استدلال نداشته باشد ، زيرا اگر مطالب او بديهى بود نياز به آن توصيف و تعريف و اثبات و استدلال نداشت ، اگر اين امور را كسى نفهمد ، حتى يك كلمه از سخنان او را هم نخواهد فهميد . اين امور ( توصيف و تعريف و استدلال و استشهاد ) همان فاصله‏ها است كه بايد براى فهميدن مطالب نويسنده همه آنها را فهميد ، بنابر اين ،براى رسيدن به حقائقى كه مورتى گفته است جاده‏هايى وجود دارد كه بايد از آنها عبور كرد .

سه مى‏گويد : « همين زيبايى حقيقت است » يعنى اينكه حقيقت جاده ندارد ، خود زيبايى حقيقت است ، اين جمله مانند همان شطحيات متصوفه است يا باصطلاح خود مورتى مانترا ( اوراد و طلسم ) و شبيه به اين مفاهيم است كه براى پوشاندن حقايق يا فرار از آنها گفته مى‏شود . آخر كدامين حقيقت است كه بدون فعاليت‏هاى مغزى و شهود و دريافت‏هاى وجدانى كه وصول به خود آنها نيز نيازمند تكاپوها و تلاش‏هاى مستمر و عميق است ، در دسترس بشر قرار گيرد ؟ اگر حقايق احتياج به جاده‏اى نداشت ، صدها هزار مسائل علمى و تكنولوژى كه دنياى امروز را اداره مى‏كند ؟ چه نيازى به دبستان‏ها و دبيرستان‏ها و دانشگاهها و تحقيقات فوق دانشگاهى و آزمايشگاههاى محير العقول داشت كه با اهميت‏ ترين بودجه ‏هاى جوامع و مغزهاى متفكران را بخود اختصاص داده است .

بايد گفت زيبايى حقيقت در آن نيست كه جاده‏اى ندارد ، زيبايى حقيقت در آن است كه جاده‏اى دارد كه بشر بايد با تلاش از آن عبور كرده و به حقيقت برسد كه انسان با دريافت آن ، گويى پس از تلاش جان گمشده خود را دريافته است . بلى حقيقت در دو مورد نيازى به جاده ندارد يكى عبارتست از وجود اقدس الهى كه هر كس توجه خالص به آن مقام شامخ نمايد ، توجه همان ، و دريافت او همان ، دومين حقيقت كه جاده ندارد عبارتست از دريافت ذات خود ( خودهشيارى ، علم حضورى كانشنس « كنسيانس » ) كه هيچ احتياجى به جاده و دالان و دهليز ندارد .

شگفت‏آورتر از همه اينست كه مورتى براى اثبات اينكه « حقيقت جاده ندارد » اين دليل را مى‏آورد كه « حقيقت زنده است ، براى رسيدن بيك چيز مرده جاده وجود دارد » يعنى چه ؟ حتما مقصود او اينست كه چيزى كه مرده است ، ايستاده است ( راكد و بى‏حركت است ) و براى رسيدن به آن ، طى مسافت لازم است ، ولى چيزى كه ايستا نيست ، يعنى در حركت است شما هر اندازه هم بدويد و از هر راهى هم كه برويد به آن نخواهيد رسيد ، اين استدلال براى سكون‏ها و حركت‏هايى فيزيكى آنهم در بعضى موارد صحيح است ، نه حقايق و واقعيات فوق فيزيكى وقتى كه مى‏گوييم : شما براى وصول به اين حقيقت كه همه اجزاء جهان و پديده‏ها و روابط آنها در حركت و تحول است بايد بيانديشيد و حتى كارهاى آزمايشگاهى فراوان انجام بدهيد و از همه طرق علمى استفاده نماييد .

تا بفهميد كه همه اجزاء جهان و پديده‏ها و روابط آنها در حركت‏اند . وقتى كه شما به اين معلوم مى‏رسيد به يك حقيقت عالى رسيديد كه محتوايش حركت و تحول هستى است . و به عبارت كلى‏تر وقتى كه به فعاليت و تكاپوى علمى مى‏پردازيد و صدها جاده كوتاه و دراز را مى‏پيماييد ، و به نتايج قاطعانه علمى مى‏رسيد ، شما به اشياء مرده نمى‏رسيد ، بلكه به زنده‏ترين حقايق مى‏رسيد كه اگر آنها را ندانيد و نپذيريد ، خودتان مرده‏ايد .

چهار مى‏گويد : « اما اگر پى ببريد كه حقيقت يك چيز زنده و متحرك است كه هيچ قرارگاهى ندارد ، نه معبدى ، نه مسجدى ، نه كليسايى نه مذهبى و نه معلمى و نه فيلسوفى ،و در نتيجه هيچ كس نمى‏تواند شما را به سوى آن هدايت كند ، در آن صورت در خواهيد يافت اين حقيقت زنده همانست كه شما واقعا هستيد ، يعنى خشم شما ، بى‏رحمى‏تان ،شورشتان ، حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى كه در آن زندگى مى‏كنيد . درك تمام اين چيزها از طريق حقيقت صورت مى‏گيرد و شما وقتى مى‏توانيد آن را بفهميد كه بدانيد چگونه به اين حقايق در زندگى خود نگاه كنيد .

شما نمى‏توانيد از پشت عينك ، يعنى ايدئولوژى ، حجابى از واژه‏ها ، اميدها و ترس‏ها آن را به روشنى ببينيد » همان‏طور كه ملاحظه مى‏كنيد بار ديگر ترجيع‏بند مورتى ( نه معبدى نه مسجدى نه كليسايى نه مذهبى و نه خدايى نه مكتبى نه معلمى و نه فيلسوفى ) تكرار مى‏شود ، يعنى در حقيقت همه تلاش فكرى اين شخص صرف همين ترجيع‏بند است كه بايد در كتابهايش آن را تكرار نمايد .

يك چيز خنده‏آور در اين ترجيع‏بند ديده مى‏شود كه علم و عالم را نمى‏تواند در آن ، نفى كند ، اگر مى‏توانست آن دو را هم رديف نموده مى‏گفت : نه معلمى و نه فيلسوفى نه عالمى . . . » خنده‏آور بودن آن در اينست كه يا مورتى علم را قبول مى‏كند ، يا قبول نمى‏كند . اگر قبول مى‏كند بدان جهت كه مبناى همه علوم بر قوانين كلى است ، و قوانين كلى از واقعيت نظم ثابت خبر مى‏دهد .

و واقعيت‏هاى ثابت ، همه رشته‏هاى مورتى را به باد مى‏دهد ، ( زيرا او ثابت را مرده قلمداد كرده است ) مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ثابت‏ها بدون وابستگى به عالم ماوراى طبيعت ، نمى‏تواند واقعيتى داشته باشند . و اگر مورتى علم را قبول نكند همه مشتريهاى خود را از دست خواهد داد ، زيرا حتى پوچ گراترين مردم دوران‏ها در نتايج و آثار و پديده‏هاى علم غوطه مى‏خورند و با آنها زندگى مى‏كنند .

پنج مى‏گويد : حقيقت زنده همان است كه شما واقعا هستيد ، يعنى خشم شما ولى در اين عبارت هم يك مغالطه بسيار باريكى وجود دارد كه ساده‏لوحان بسختى مى‏توانند آن را تشخيص بدهند . نخست ظاهر قضيه مزبور را كه از يك جهت صحيح است ، دقت كنيد : « حقيقت زنده همان است كه شما واقعا هستيد » البته حقيقت فقط همان نيست كه من موجودم ، من زنده‏ام ، زيرا حقايق موجود و قانونمند در اين هستى خيلى فراوانند وجود من هم يكى از آنها است خود اين مطلب حقيقتى است كه همه فلاسفه و دانشمندان علوم انسانى آن را مى‏دانند و مى‏پذيرند و اديان الهى و فلسفه‏ هاى مثبت روى آن ، اصرار شديد و تأكيد دارند . اين همان است كه باضافه متن اديان الهى كه همه را به شناخت و دريافت دقيق خود توصيه و تأكيد كرده‏اند .

از سقراط به اين طرف همه صاحبنظران شرقى و غربى آن را پذيرفته و عالى‏ترين مطالب را در توضيح و اثبات آن مطرح كرده‏اند . آنچه كه منشأ مغالطه است ، اينست كه مى‏گويد : اين « شما واقعا » يعنى نفس ، ذات ، شخصيت و جوهر واقعى شما ، همان خشم شما ، بى‏رحميتان ، شورشتان ،حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى كه در آن زندگى مى‏ كنيد ، مى‏باشد بايد دقت كرد چه علتى در كار بوده است كه نويسنده نمى‏گويد : خشم شما ، و مقابل آن تحمل و شكيبايى شما ، بى‏رحمى شما و مقابل آن ترحم و مهربانى شما ، شورش شما ، و در مقابل آن آرامش شما ، حقارت شما ، و مقابل آن احساس عزت و شرف و حيثيت شما چرا نويسنده نمى‏گويد : اكتشافات شما ، انواع ذوقيات و مديريت شما ، استعدادهاى علمى شما ، هنرى شما ، اخلاقى شما ، اصلاح طلبى شما . . . معلوم است كه اگر مورتى در برابر پديده‏هاى شر و منفى انسانى نيروها و پديده‏ها و فعاليتها و استعدادهاى خير و مثبت انسانها را هم يادآورى مى‏كرد ، به هدف ترجيع‏بند خود كه در كتابهايش تعقيب مى‏كند كه همان تخليه جمجمه‏هاى ساده‏لوحان از همه چيز و سپردن آنها بدست پوچى و اراده قدرت‏پرستان خودكامه است موفق نمى‏گشت .

شش دستور هميشگى و ترجيع بند مورتى باز همين جا گل مى‏كند و مى‏گويد : « شمانمى‏توانيد از پشت عينك ، يعنى ايدئولوژى ، حجابى از واژه‏ها ، اميدها و ترس‏ها آن را به روشنى ببينيد » نويسنده اگر كمى دقت مى‏كرد مى‏توانست حساسيت و آلرژى خود را به حقايق اصيل و لو براى چند لحظه كنار بگذارد ، و براى يك بار هم كه شده وجدان خود را سركوب نكند و ببيند اگر چه همه ايدئولوژى‏ها و واژه‏ها بر حق و مبتنى بر واقعيتها نيستند ، ولى انكار هر ايدئولوژى و هر واژه‏اى هم كه وجود خود شما و تفكرات شما را توجيه و تفسير مى‏نمايد ، به هيچ منطق و علمى مستند نيست .

آيا ايدئولوژى‏هاى مثبت نيستند كه اصول اساسى حق حيات شايسته را با لوازم آن و حق كرامت و شرف انسانى را با لوازم آن ، و حق و آزادى مسئولانه را با لوازم آن و حق تعليم و تربيت را با لوازم آن و حق مساوات در برابر قوانين را با لوازم آن ، اثبات و پيروى از آنها را براى همگان توصيه مى‏كنند ؟ چرا خلاف واقع مى‏گوييد ؟ اگر واژه‏ها از اعتبار بيفتند ، مردم سخنان شما را با كدامين واژه‏ها بفهمند ؟ مى‏گويد : « اميدها و ترس‏ها » آقاى نويسنده تو اگر بجاى شطرنج‏بازى با كلمات و واژه‏ها ، در حقيقت حيات انسانى مى ‏انديشيدى ، آنوقت ترديدى نداشتى كه پديده‏هاى مزبور روانى ، با نظر به اختلاف موقعيت‏هاى انسانها در ارتباطات اساسى ( ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با جهان هستى ، ارتباط انسان با همنوعان خود ارتباط انسان با سر سلسله هستى ) نه تنها اميدها و ترس‏ها را ضرورى مى‏ سازد ، بلكه محبت و اشتياق و عشق و انجذاب به كمال و اكتشاف و اختراع و رقابت‏هاى سازنده و احساس برين تكليف را كه با عظمت‏تر از همه عظمت‏ها است ، ضرورى و حتمى مى‏ نمايد ، نهايت امر اين است كه صاحبنظران و محققان انسان شناس و انسان دوست موظفند در هر جامعه و در هر دورانى با تكاپوهاى خستگى‏ ناپذير ، آن پديده‏ها را مورد شناخت كامل قرار داده و بشريت را در ارتباط با آنها ، تا آنجا كه ممكن است ، تأمين و تنظيم نمايند .

هفت مى‏گويد : « آيا من و شما قادريم بدون هيچ نفوذ خارجى ، يا بدون هيچ ترغيب يا تشويق يا ترس از تنبيه و توبيخ ، انقلاب همه جانبه و كاملى را در جوهر حقيقى وجود خود ايجاد كنيم و به عبارت ديگر تحولى روانى را تحقيق بخشيم ، تا نتيجتا حالتهاى جانور خويى ، نظير عصيان ، رقابت ، اضطراب ، ترس ، حرص ، حسادت ، رشك و بقيه تظاهرات وجودى ما كه در واقع بنا كننده جامعه فاسدى است كه فعلا در آن بسر مى‏بريم ، از بين برود ؟ »

مى‏دانيد معناى اين سؤال چيست ؟ معناى اين سؤال چيزى شبيه به اين است كه آيا بشر مى‏تواند بذرها را بر زمين بپاشد ، نهالها را بكارد ، و آن بذرها و نهالها بدون آبيارى و فتونهاى خورشيدى و قواى زمينى خودبخود برويند و به ثمر بنشينند ؟

ميدانيد معناى اين سؤال چيست ؟ معناى اين سؤال درست مانند اينست كه آيا مى‏توان افراد بشر را پس از تولد از مادر در يك كويرى رها كنند و فقط نان و آب و لباس او را بدهند و از عوامل مرگ آنان را حراست كنند ، بدون نياز به معلم و حواس و انديشه و تعقل و تجربه و آزمايش ، همه آنان فارابى مى‏شوند ، ابن سينا ، حسن بن هيثم ، ملاصدرا ، و از آنان رونتگن در مى‏آيد و مندليف مى‏رويد به اضافه اينكه همه آنان همه دانش‏ها را فرا مى‏گيرند .

همه آنان سقراط غرب و گاندى شرق هم مى‏شوند هشت مورتى اولين شرط تحول انقلاب روانى را به قرار زير كه صريح‏ترين شعار و ترجيع‏بند هميشگى او است ، چنين بيان مى‏دارد : « ابتدا درك اين مسئله است كه متوجه باشيد هيچ نوع فلسفه و الهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ماوراء الطبيعه را تجويز نمى‏كنيم . به نظر من همه ايدئولوژى‏ها كاملا احمقانه است »

اولا بايد بدانيم : اينكه مى‏گويد : « ابتدا درك اين مسئله مهم است . . . » اين هم ابتداى فعاليت مغزى مورتى است و هم هدف اصلى او از نوشتن اين‏گونه مسائل كه خود اعتراف مى‏كند نه به تبليغات و آموزشهاى برونى مربوط است و نه به دريافت‏ها و درك درونى . اين جمله واقعا صحيح است ، واقعا مورتى تحقيق را به حد نصاب رسانده و باپيدا كردن شرط تحول و انقلاب روانى ، بزرگترين انقلاب را در تاريخ بشرى به وجود آورده است نهايت امر اين تحول را كه مورتى شرط آن را پيدا كرده است ، نه براى به وجود آمدن انسانى كامل‏تر است ، بلكه براى برگشتن به دوران غارنشينى است كه هيچ‏گونه نياز به دانستن و فلسفه و الهيات و تصورات و مفاهيم ماوراء الطبيعه و علم و معرفت و هيچ‏گونه ايدئولوژى و انديشه و غير ذالك ندارد بدان جهت كه تاكنون پاسخ جملات مورتى در اين مقاله ، با اشكال گوناگون گفته شده است ، تفصيل ديگر در اين مورد نمى‏دهيم .

فقط بايد دانست به كدامين علت ، سخنان مورتى كه به نظر او و پيروانش قطعا جنبه فلسفى و ايدئولوژى دارد ، از نظريه خود او ( احمقانه بودن همه ايدئولوژيها و فلسفه‏ها ) استثناء شده است اينكه مى‏گوييم : سخنان مورتى هم جنبه فلسفى و ايدئولوژى دارد ، براى اينست كه سخنان او جنبه علمى ندارد ، زيرا اگر علمى بود ،مى‏بايست مورد پذيرش همه كسانى كه آنها را مطالعه كرده‏اند ، قرار مى‏گرفت . طلسم و جادو و كهانت هم نيست ، زيرا مفردات و جملات و همه واژه‏هايى كه بكار برده است ،هر يك به تنهايى داراى معنايى روشن و قابل فهم همگان مى‏باشند . پس سخنان او هم نوعى فلسفه و ايدئولوژى است ، نهايت امر براى ساده‏لوحان و پيروانش .

ما جسارت نمى‏كنيم ، بلكه عبارت خود مورتى جسارت كرده مى‏گويد : آنها همه احمقانه هستند جاى نهايت شگفتى است كه مورتى با كدامين وجدان علمى به خود اجازه داده است كه همه انواع فلسفه‏ها و الهيات و تصورات و مفاهيم ما وراء الطبيعه و ايدئولوژى‏ها را مردود قلمداد مى‏كند ، در صورتى كه اگر او مى‏خواست همه عمر خود را در بررسى و تحقيق در همه جوانب يك مكتب فلسفى و يك ايدئولوژى سپرى كند ، عمر او وفا نمى ‏كرد ، با اين حال مى‏ گويد : هيچ يك از آنها را تجويز نمى‏كنيم و متوجه نباشد كه اگر بشريت به تجويز و عدم تجويز من و او گوش فرا مى‏داد ، هنوز از غارنشينى نجات پيدا نمى‏كرد . اميدوارم اين جمله : « به نظر من همه ايدئولوژيها كاملا احمقانه است » اشتباه در ترجمه باشد .

زيرا گوينده چنين جمله‏اى يا از ايدئولوژيها و كاربرد بسيار مثبت آنها در ترقى بشرى اطلاع نداشته است ، و يا منظورش از كلمه « احمقانه » ، آن معنايى نيست كه از خود اين كلمه بر مى‏آيد . ما اميدواريم متهم ساختن عظماى بشريت در طول تاريخ ( كه به وسيله ايدئولوژيهاى انسانساز بزرگترين خدمت‏ها را به تمدن‏ها و حيات فرهنگى بشريت نموده‏اند ) به حماقت ، فقط ناشى از بى ‏اطلاعى و غفلت نويسنده بوده باشد . ص 48 و 49 مورتى پس از انكار هر گونه تعليم و فلسفه و ايدئولوژى و مفاهيم و خلاصه پس از انكار هر حقيقتى كه از بيرون وارد درون ما مى‏شود ،مى‏گويد : « محتويات درونى را هم بايد ناديده بگيريم « با تشخيص اين مسئله كه ما مى‏توانيم به هيچ اتورتيه ( مفاهيم انتزاعى ، قراردادى و تحميلى ) در به وجود آوردن انقلابى كلى در ساختار روان خود متكى نباشيم ، مشكل بزرگترى پيش مى‏آيد و آن ،نفى اتورتيه درونى خود اوست . اتورتيه تجربيات كوچك و ويژه و عقايد گردآورى شده ، دانش ، ايده‏ها و آرمانها .

شما ديروز تجربه كرده‏ايد كه به شما درسى داده و آنچه كه به شما اين درس را داده حالا يك اتورتيه جديدى شده و آن اتورتيه ديروز به اندازه اتورتيه هزاران سال پيش مخرب است . درك شناخت خود احتياج به هيچ اتورتيه ، چه اتورتيه ديروز و چه اتورتيه صدها سال پيش ندارد .

زيرا ما موجودات زنده‏ايم ، هميشه در حال حركت و شكوفا شدن هستيم و هرگز از حركت باز نمى‏مانيم . وقتى ما به خود باتورتيه مرده ديروز نگاه مى‏كنيم ، از درك پويايى و زندگى و زيبايى و كيفيت آن حركت عاجز هستيم .

رهايى از دام هر مقامى ، چه مقام خود و چه مقام ديگران ، مردن از « گذشته » است و نتيجتا داشتن ذهنى هميشه تازه ، با نشاط ، جوان ، معصوم و مملو از شور و وجد و نيرومندى . تنها در آن ساحت است كه انسان مى‏آموزد و مشاهده مى‏كند و براى اين كار هشيارى بسيار زيادى لازم است ، هشيارى علمى نسبت به آنچه كه در درون ما مى‏گذرد ، بدون تحريف و يا گفتن اينكه چه چيزى بايد باشد و چه چيزى نبايدباشد .

زيرا از لحظه‏اى كه شروع به تصحيح آنچه كه در درونتان مى‏گذرد ، مى‏كنيد ، در واقع شما اتورتيه ديگرى را ساخته‏ايد يعنى يك سانسورچى . بنابر اين حالا ما مى‏خواهيم در مورد « خود » با يكديگر به تفحص و پژوهش بپردازيم ، نه اينكه در حالى كه شما مى‏خوانيد ، يك نفر ديگر توضيح دهد يا همانطور كه لغات را دنبال مى‏كنيد با او موافقت يا مخالفت كنيد ، بلكه بوسيله سفرى با يكديگر ، سفرى براى اكتشاف مرموزترين گوشه‏هاى ذهنمان .

براى رفتن به يك چنين سفرى بايد سبك سفر كنيم ، ما مى‏توانيم زير بار عقائد و تعصبات و نتيجه‏گيريها تحت فشار قرار بگيريم ، يعنى زير بار همه آن تجهيزات قديمى كه براى مدت دو هزار سال يا بيشتر جمع‏آورى كرده‏ايم . هر چه راجع به خودتان مى‏دانيد فراموش كنيد ، هر چه راجع به خودتان تاكنون فكر مى‏كرده‏ايد فراموش كنيد حالا مى‏خواهيم با يكديگر طورى شروع كنيم كه انگار هيچ چيز نمى‏دانيم . ديشب باران سختى مى‏باريد و حالا آسمان شروع به صاف شدن كرده ،حالا روز جديدى است ، بياييد با اين روز تازه تنها روزى كه وجود دارد برخورد كنيم ،سفر خود را با پشت سر نهادن همه خاطرات گذشته آغاز كرده و براى نخستين مرتبه به درك خود نائل شويم . »

پاسخ : يك مى‏گويد : « و آن اتورتيه ديروز به اندازه اتورتيه هزاران سال پيش مخرب است . درك شناخت خود ، احتياج به هيچ اتورتيه ، چه اتورتيه ديروز و چه اتورتيه صدها سال پيش ندارد ، زيرا موجودات زنده‏اى هستيم ، هميشه در حال حركت و شكوفا شدن هستيم و هرگز از حركت باز نمى‏مانيم » براى ارزش‏يابى اين جملات ،نخست به اصل اساسى حركت و تحول مستمر همه موجودات عالم هستى توجه كنيم :

1 من دوبار به يك رودخانه وارد نشده‏ام هراكليد يونانى 2 نه تنها همه اعراض و پديده‏ها در حركتند ، بلكه جوهر اشياء نيز در حركت است .

صدر المتالهين شيرازى 3

موجيم كه آسايش ما در عدم ماست
ما زنده آنيم كه آرام نگيريم

محمد اقبال لاهورى 4

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس

حافظ شيرازى 5

چيست نشانى آنك هست جهانى دگر
نو شدن حالها رفتن اين كهنه‏هاست

روز نو و شام نو ، باغ نو و دام نو
هر نفس انديشه نو ، نو خوشى نو عناست

عالم چون آب جوست بسته نمايد و ليك
مى‏رود و مى‏رسد نو نو اين از كجاست

نو ز كجا مى‏رسد كهنه كجا مى‏رود
گر نه وراى نظر عالم بى‏منتهاست

جلال الدين مولوى 6

هر نفس نو مى‏شود دنيا و ما
بى‏خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو مى‏رسد
مستمرى مى‏نمايد در جسد

شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز

اين درازى مدت از تيزى صنع
مى‏نمايد سرعت‏انگيزى صنع

نيك بنگر ما نشسته مى‏رويم
مى‏نبينى قاصد جاى نويم

مولوى دو پس اينكه ما زنده هستيم و همواره در حال حركت و شكوفائى هستيم نه تنها هيچ تازگى ندارد كه آقاى مورتى حماسه آن را سر دهد و خيال كند كه چيز تازه‏اى را كشف كرده است ، نه اختصاص به انسان و نه به ديگر جانداران دارد . آنچه كه بايد در نظر گرفت و نمى‏شود با طفره رفتن ، كار را ختم شده تلقى نمود ، اينست كه اين حركت و تحول كاملا بر مبناى قانون انجام مى‏گيرد و راهى براى تصادف و شانس و بخت در آن وجود ندارد .

اگر علت حركت رو به نزول است ، مانند فرهنگ‏ها و تمدن‏ها در حال تنزل و سقوط ( مانند ظلم و اشاعه جهل و فساد در جامعه متمدن ) محال است آن حركت رو به ترقى و اعتلاء باشد و اگر علت حركت رو به صعود و ترقى باشد ، محال است تحول رو به سقوط باشد . و بديهى است كه وجود قانون در هر مورد دليل وجود ثابتى است كه آن مورد و امثال آن را بطور كلى اداره مى‏كند .

وقتى كه ظلم و اشاعه جهل و فساد همواره مستلزم سقوط و اضمحلال فرهنگها و تمدن‏ها باشد ، كشف ميكند از اينكه قانون بوجود آمدن و استمرار فرهنگ تمدن ، حقيقتى است ثابت كه در نظم هستى مؤثر است و آن عبارت است از ضرورت علم و معرفت و عدالت و اصلاح در جامعه .

همانگونه كه در گذشته اشاره كرديم ، بدانجهت كه هر آنچه كه در جهان عينى است در حركت و تغيير بوده و همه آنها جزئياتى مشخص است و ثابت و كلى در متن محسوس جهان عينى وجود ندارد و با اينحال هيچ حركت و پديده مشخص بدون تكيه به قانون ( كه خود از ثابت انتزاع مى‏شود ) وجود ندارد . حال سؤال اينست كه جاى اين ثابت‏ها كجاست ؟

اين سؤالات است كه نه مورتى و نه ديگر نويسندگان منكر متافيزيك نه تنها پاسخ آن را نمى‏دهند ، بلكه با كمال زيركى از آن فرار مى‏كنند ، ولى فرار به كجا ؟ زيرا خود آن فرار هم مستند . به قانون ثابت « من هر چه مى‏گويم عين حقيقت است و حقيقت تنها در اختيار من است » مى‏باشد كه از تورم خود طبيعى ناشى مى‏شود . بهر حال اميد مى‏رود كه خوانندگان نوشته‏هاى مورتى يك نگاه و لو گذرا به فرهنگ اصيل و با هويت خود نيز بيندازند كه مى‏گويد :

قرن‏ها بگذشت اين قرن نويست
ماه آن ماه است ، آب آن آب نيست

عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
ليك مستبدل شد اين قرن امم

قرن‏ها بر قرن‏ها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام

شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار

پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان

حال كه چنين است ، يعنى حركت و تحول‏ها بر مبناى قوانين صورت مى‏گيرد ، ما آن قوانين را بايد از كه بياموزيم ؟ از درون يا از بيرون ؟ در حاليكه مورتى هم تعليمات برونى را مورد انكار قرار داده است و هم دريافت‏هاى درونى را و هر كسى كه با كمى دقت نوشته‏هاى مورتى را بخواند ، قطعى است كه مقصودى جز رساندن مغزهاى بشرى ( البته ساده‏لوحان ناآگاه ) به خلاء محض نخواهد يافت و بديهى است كه چنين مغزهايى براى توپ بازى يكه تازان خودكامه روزگار در ميدان تنازع در بقاء مناسب است نه براى درك و فهم و انديشه .

سه شايد در مغز هيچ بشرى تناقضى شگفت‏انگيزتر از اين خطور نكند كه از طرفى بپذيرد كه « انسان هيچ احتياجى به تعليم و تربيت و فلسفه و معرفت و ايدئولوژى و مكتب برونى ندارد ، يعنى انسان نبايد چيزى را از مقامى و از كسى بپذيرد . از طرف ديگر صراحتا بپذيرد كه هيچ دريافت و فهم و شهود درونى خود شخص هم معنائى ندارد و بگويد : « رهايى از دام ، هر مقامى چه مقام خود و چه مقام ديگران ، مردن از « گذشته » است ( رها كردن برون و درون به كلى ) و نتيجتا داشتن ذهنى هميشه تازه ، با نشاط و ،جوان ، معصوم و مملو از شور و وجد و نيرومندى » آيا باد بدون هوا و موج بدون آب و بطور كلى حركت و نوسان و اهتزاز بدون محلى كه حركت و نوسان و اهتزاز در آن بوجود بيايد ، امكان‏پذير است وقتى كه ذهن انسان در خلاء محض قرار گرفته است ،چه تازه‏اى كدامين نشاط و چگونه جوانى و شور و وجد و نيرومندى آيا وقتى كه اين پديده‏ها در ذهن انسان بوجود مى‏آيد ، آن انسان در خلاء محض بسر مى‏برد ، يا در حال ارتباط با خويشتن ، با جهان هستى ، با همنوعان خود ، كه هر يك در معرض بروز صدها پديده و فعاليت است ، بسر مى‏برد .

صراحت تناقض در اينجا ظاهر مى‏شود كه پس از توصيه و دستور مؤكدى كه مورتى نه يكبار ، بلكه چند بار براى تخليه درون صادر مى‏كند ، در اينجا مى‏گويد : « تنها در آن ساحت است كه انسان مى‏آموزد و مشاهده مى‏كند و براى اينكار هشيارى بسيار لازم است ، هشيارى علمى نسبت به آنچه كه دردرون ما مى‏گذرد » مورتى مى‏گويد : همه آنچه را كه از گذشته در درونتان جاى داده‏ايد ( تصور ، تصديق علوم ، معارف ، فلسفه‏ها ، ايدئولوژيها . . . ) حذف كنيد .

و خود را بوسيله آنها سانسور نكنيد . در اينجا مى‏گويد : انسان مى‏آموزد . . . يعنى در يك لحظه نيست‏ها هست مى‏شوند چه چيز را بياموزد ، از درون خالى چه مى‏توان گرفت كدامين هشيارى ؟ و هشيارى درباره چه ؟ از همه صريح‏تر براى تشكيل تناقض اينكه مى‏گويد : « هشيارى علمى نسبت به آنچه كه در درون ما مى‏گذرد » آقاى مورتى مگر شما دستور نداديد كه همه آنچه در درون ما در جريان است ، اتورتيه مقام درونى است و بايد آنها را حذف كرد مگر اينكه بگوييد : هنگامى كه درون را از عوامل بيرونى و درونى قطع كرديد ، شما ناگهان همه علوم اولين و آخرين را بدست مى‏آوريد سهل است كه اصلا شما همه عالم هستى مى‏شويد در اينجا مقصد نهايى مورتى را كه همان تخليه مغز است ، با عبارت روشنى كه آورده است ، مطرح نموده و مطالعه كننده ارجمند را در متن مقصود مورتى قرار مى‏دهيم : ص 68 و 69 . آنچه كه در ماوراء وجود دارد ، نمى‏تواند در قالب واژه‏ها در آيد زيرا ، واژه شيئى نيست . ما قادريم تا اينجا كلام را توصيف كنيم و توضيح دهيم ، اما هيچ واژه ، يا توضيحى قادر نيست در بصيرت را باز كند . آنچه كه در بصيرت و روشن‏بينى را باز خواهد كرد ، هشيارى و توجه هر روزه و دائمى است .

هشيارى نسبت به اينكه چگونه صحبت مى‏كنيم ، چه مى‏گوئيم ، چگونه راه مى‏رويم و چه فكر مى‏كنيم . اين مانند تميز كردن يك اتاق و مرتب نگهداشتن آن است . پاك نگهداشتن ذهن به يك معنا بسيار مهم است ، اما از سوى ديگر اهميت چندانى ندارد .

اتاق بايد همواره مرتب و تميز باشد اما نظم و ترتيب ، در يا پنجره را باز نمى‏كند . آنچه كه در را باز مى‏كند خواسته يا اراده شما هم نيست . نمى‏توانيد چيزى را به آن اتاق جذب كنيد . همه آنچه كه قادريد انجام دهيد تميز و خالى نگهداشتن آن است يعنى منزه و مبرى بودن حتى نه منزه نگهداشتن براى هدف يا ثمرى . در آنحال اگر سعادتش راداشته باشيد پنجره باز مى‏شود و نسيم فرحبخش داخل مى‏گردد . احتمال دارد كه نسيمى نيز داخل نشود . اين بستگى به حالت ذهنتان دارد .

آن حالت ذهنى را تنها مى‏توان تماشا كرد . هرگز سعى نكنيد به آن شكل ببخشيد يا در رابطه با آن حالت جبهه‏گيرى يا مخالفت يا توجيه و ملامت و قضاوت داشته باشيد يعنى بدون هيچ تبعيضى آنرا تماشا كنيد و در آن هشيارى بدون تبعيض ، احتمالا در باز خواهد شد و ساحتى را كه در آن نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهيد ديد .

پاسخ يك در اين عبارت ، مطالبى آمده است با اينكه تكرارى از جملات گذشته و آينده است ، ما از آنها نمى‏گذريم و مورد نقد قرار مى‏دهيم ، مى‏گويد : « اما هيچ واژه و يا توضيحى قادر نيست در بصيرت را باز كند » اين مطلب در صورت كلى آن درست نيست ،زيرا انكار تأثير تعليم و تربيت‏هاى صحيح در انسانها ، جز انكار تاريخ و پيشرفت معرفت بشرى نتيجه ‏اى نمى‏دهد .

بله آنچه كه صحيح است اينست كه تعليمات صحيح انسان را مى‏تواند وارد آستانه خويشتن نمايد ، اين خود انسان است كه بايد براى باز شدن در بصيرت به روى خويشتن بكوشد . اين همان حقيقت است كه قرنها پيش از مورتى در معارف اسلامى مشرق زمين مطرح گشته است :

من ترا بردم فراز قله هان
بعد از آن تو از درون خود بخوان

مولوى دو سپس مى‏گويد : « آنچه كه در بصيرت و روشن‏بينى را باز خواهد كرد ، هشيارى و توجه هر روزه و دائمى است . در اينجا بايد از مورتى پرسيد هشيارى و توجه به چه ؟ آيا غير از واقعيات دو قلمرو انسان و جهان است كه مورد هشيارى و توجه قرار خواهد گرفت ؟ قطعا چنين است ، در اينصورت اگر هشيارى و توجه فقط به جزئيات محسوس و پديده‏هاى گذران عالم طبيعت متعلق باشد ، ذهن آدمى در اينصورت مانند آينه‏اى در كنار جويبارى خواهد بود كه آب در آن در جريان است و روى خود برگها و كاغذ پاره‏ها و ديگر اشياء را مى‏برد .

بنابر اين فرض ، تكليف علم كه مبتنى بر درك و شناخت قوانين كلى است چه مى‏شود . و اگر متعلق هشيارى و توجه فعاليتها و نيروها و پديده‏هاى درونى است كه از راه حواس يا آزمايشگاه‏ها و تعقل و انديشه بوجود آمده‏اند ، مورتى همه آن امور درونى را خرافات تلقى كرده و زدودن همه آنها را همانگونه كه در همين عبارات مورد بحث مى‏بينيد ، سفارش مى‏كند مورتى مى‏گويد : « هشيارى نسبت به اينكه چگونه صحبت مى‏كنيم ، چه مى‏گوئيم ، چگونه راه مى‏رويم و چه فكر مى‏كنيم » حالا اين سؤال پيش مى‏آيد كه انگيزه ما از اينكه به امور مزبور ( صحبت ، گفتگو ،تفكر ) هشيار باشيم چيست ؟

مسلم است كه انگيزه براى اين هشيارى جز تشخيص صحيح و غلط امور مزبور نيست ، بديهى است كه تشخيص مزبور ناشى از تطبيق قوانين كلى بر آن امور است كه اگر امور مزبور قابل تطبيق بر آن قوانين كلى بود ، آنها صحيح خواهند بود و در غير اين صورت باطل ، با اين تحقيق بايد مورتى بپذيرد كه مغز ما پيش از ارتباط با محسوسات و واقعيات عينى در دو قلمرو انسان و طبيعت ، اصول و قوانينى را دارد كه ملاك صحت و بطلان آن واقعيات و فعاليتهاى درونى مى‏باشد ، ولى اين درست همان قضيه است كه مورتى منكر آن است .

سه مى‏گويد : اين هشيارى و توجه هم مهم است و هم اهميتى ندارد . « زيرا اين كار مانند تميز كردن يك اتاق و مرتب نگهداشتن آن است ، پاك نگهداشتن ذهن به يك معنى بسيار مهم است ، اما از سوى ديگر چندان اهميتى ندارد . اتاق بايد همواره مرتب و تميز باشد ، اما نظم و ترتيب ، در يا پنجره را باز نمى‏كند » پس هشيارى و توجه هم كارى نمى‏تواند انجام بدهد ، يعنى نمى‏تواند براى شما معرفتى را نصيب كند يا باصطلاح اين نويسنده در بصيرت را باز كند .

سپس مى‏گويد : « آنچه كه در را باز مى‏كند ، خواسته يا اراده شما هم نيست . نمى‏توانيد چيزى را به آن اتاق جذب كنيد . همه آنچه كه قادريد انجام دهيد تميز و خالى نگهداشتن آن است ( خلاء محض ) يعنى منزه و مبرى بودن ، حتى نه منزه نگهداشتن براى هدف يا ثمرى » با اين جمله اخير بروشنى اثبات مى‏شود كه مقصود مورتى انكار تمام خويشتن است ، نه براى مبدل شدن و تحول يافتن به خود عالى ،بلكه به « هيچ محض » آنگاه مى‏گويد :

« اگر سعادتش را داشته باشيد پنجره باز مى‏شود و نسيم فرحبخش داخل مى‏شود » آقاى مورتى ، از كجا ؟ از بيرون يا از درون ؟ شما همه محتويات بيرون و درون را بطور صريح منكر شده‏ايد ، اگر چه گاهى هم براى رهايى از اتهام ، اصالت را به درون داده‏ايد ، ولى نمى‏گوييد اين درون واقعيتى در بر دارد كه بايد از آن استفاده كرد . اين نويسنده بگفته خود هشيار است . و چون بارها صريحا گفته است :

درون و برون چيزى ندارند كه به شما تعليم كنند ، لذا براى اينكه مورد اعتراض به تناقض گوئى واقع نشود ، مى‏گويد : « احتمال دارد كه نسيمى نيز داخل نشود » بنابر اين هيچ كس نخواهد توانست گريبان مورتى را بگيرد ، زيرا اگر پس از تخليه محض ، يك عده تخيلات به ذهن انسان روى بياورد ، او خواهد گفت : اينست همان نسيم فرحبخش .

و اگر خلاء محض ادامه يابد ، خواهد گفت : مگر من نگفتم « احتمال دارد كه نسيمى نيز داخل نشود » مورتى عمل تخليه كامل مغز را در عبارات زير به پايان مى‏رساند : « اين بستگى به حالات ذهنتان دارد . آن حالت ذهنى را تنها مى‏توان تماشا كرد ، هرگز سعى نكنيد به آن شكل ببخشيد ، يا در رابطه با آن ، حالت جبهه‏گيرى يا مخالفت يا توجيه و ملامت و قضاوت داشته باشيد ، يعنى بدون هيچ تبعيضى آن را تماشا كنيد » چه چيز را ؟

خلاء محض را ؟ و در آن هشيارى بدون تبعيض ، احتمالا در باز خواهد شد و ساحتى را كه در آن ، نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهيد ديد . بسيار بعيد بنظر مى‏رسد كه منظور مورتى دريافتى شبيه به دريافت انسان معلق در فلسفه ابن سينا باشد ( انسان خود را با كمال تجرد پس از انقطاع از همه عوامل برونى و درونى مؤثر درك كند ) و همچنين بسيار بعيد بنظر مى‏رسد كه منظور وى « مى‏انديشم پس هستم » رنه دكارت باشد ، زيرا او به اعتراف خودش كارى با اين علوم و معارف كه ديگران گفته‏اند ، ندارد . بدين ترتيب رسالت و مأموريت نويسنده از برون و درون خود ، براى مواجه ساختن مغز انسانها با خلاء محض صورت مى‏گيرد .

چه موقعى عقول ناپديد شده عرب به خود آنان برگشت ؟

تاريخ پرتلاطم عرب بعد از صدر اسلام جاى بررسى و تحقيق فراوانى دارد . فراز و نشيبى را كه عرب پس از ظهور اسلام ، مخصوصا پس از سى سال اوّل پيدا كرد ، نميتوان به سادگى و با روش تاريخ نويسى حرفه‏اى و تحليل‏گرى معمولى مورد تفسير و توجيه قرار داد .

آنچه كه درباره سئوال مطرح شده در فوق ، از ديدگاه مربوط به كار ما در اين تفسير مربوط مى‏شود ، دو جنبه از سرگذشت عرب بعد از اسلام است كه بهر ترتيبى باشد ،بايد با تحقيق مناسب مورد دقت قرار بگيرد . جنبه يكم سرگذشت نژاد عرب ( چه نژاد اصيل آن كه عبارتست از عرب قحطان ، و چه غير اصيل آن كه شامل اقوام و مللى ميباشد كه عمدتا پس از ظهور و رواج اسلام از نظر زبان و آداب و رسوم فرهنگى و ايده‏ئولوژى كه به عرب ملحق شدند و تدريجا در دورانهاى بعدى بدون ذكر ريشه‏هاى نژادى ، مجموعه‏اى از جوامع عربى را تشكيل دادند . ) عرب از اين جنبه و از اين بعد ،مانند ديگر نژادها و اقوام و ملل ، براى خود تاريخ و سرگذشت داشته و شاهد جريانات فرهنگى و اقتصادى و سياسى و تحولات گوناگونى بوده است كه كم و بيش مورد بحث و بررسى صاحبنظران عرب و غير عرب قرار گرفته است .

جنبه دوم سرگذشت نژاد عرب ، عبارتست از تاريخ اين نژاد پس از ظهور و شيوع اسلام كه آنان را با عنوان ايده‏ئولوژى اسلام ( مسلمانان ) متصف و مشهور ساخت . آنچه كه در اين مبحث مختصر مورد توجه ما است ، اين جنبه دوم است كه از اهميت بسيار بالائى برخوردار بوده و موجب درخشش چهره جهانى اين نژاد گشته است .

اساسى‏ترين سئوالى كه در اين جنبه از سرگذشت عرب مطرح است ، اينست كه اين نژاد مهم در ارتباط با ايده ‏ئولوژى اسلامى و اختصاص دادن و به دوش گرفتن پرچم اسلام به خويشتن ، چه كارنامه‏اى را براى خود تنظيم نموده است ؟ قطعى است كه پاسخ باين سئوال يكى از مشكلات غير قابل حل و فصل نهائى است .

ما با كمال وضوح مى‏بينيم كه در آن زمان كه عرب با ادّعاى تمدن دينى در جوامع بشرى حركت مى‏كرد و كردارش اگر چه بطور نسبى و محدود گفتارش را تصديق مى‏نمود ، داراى استقلال در زندگى اجتماعى و هويت اصيل فرهنگى بوده ، روى پاى خود حركت كرده است ، متاسفانه از آن هنگام كه دين اسلام را از متن زندگى جدّى خود كنار گذاشتند ، بار ديگر مشمول كلام مبارك امير المؤمنين عليه السلام گشتند . براى توضيح و اثبات اين حقيقت ، مطلبى را از عبد الرحمن بن خلدون نقل مى‏كنيم و اميدواريم مورد توجه برادران عرب ما كه روزگارى مناديان و پرچمداران تمدن انسانى بودند ، قرار بگيرد . ابن خلدون چنين مى‏گويد :

الفصل السّابع و العشرون في أنّ العرب لا يحصل لهم الملك إلاَّ بصبغة ديّنية من نبوّة أو ولاية أو أثر عظيم من الدّين على الجملة و السّبب فى ذلك أنّهم لخلق التّوحّش الّذى فيهم أصعب الأمم انقيادا بعضهم لبعض للغلظة و الأنفة و بعد الهمّة و المنافسة فى الرّئاسة فقلّما تجتمع أهواؤهم فإذا كان الدّين بالنّبوّة أو الولاية كان الوازع لهم من أنفسهم و ذهب خلق الكبر و المنافسة منهم فسهل انقيادهم و اجتماعهم و ذلك بما يشملهم من الدّين المذهب للغلظة و الأنفة الوازع عن التّحاسد و التّنافس فإذا كان فيهم النّبيّ أو الوليّ الّذى يبعثهم على القيام بأمر اللَّه يذهب عنهم مذمومات الأخلاق و يأخذهم بمحمودها و يؤلّف كلمتهم لإظهار الحقّ تمّ اجتماعهم و حصل لهم التّغلّب و الملك و هم معذلك أسرع النّاس قبولا للحقّ و الهدى لسلامة طباعهم من عوج الملكات و برائتما من ذميم الأخلاق إلاّ ما كان من خلق التّوحّش القريب المعاناة المتهيّئ بقبول الخير ببقائه على الفطرة الأولى و بعده عمّا ينطبع في النفوس من قبيح العوائد و سوء الملكات فإنّ كلّ مولود يولد على الفطرة كما ورد في الحديث و قد تقدّم 10 ( فصل بيست و هفتم در اينكه براى عرب ملك حاصل نميگردد مگر بوسيله يك روش ( شكل و رنگ ) دينى از پيامبرى يا ولايت يا اثرى بزرگ از دين علت اين مسئله اينست كه بجهت خوى و خلق توحش كه در آنان وجود دارد ، آنان سخت‏ترين امت‏ها در اطاعت و تسليم بيكديگر هستند و بجهت خشونت و تكبر و بلندى همت و رقابت تضادانگيز در رياست كه در اين نژاد وجود دارد . در نتيجه كم اتفاق مى‏افتد كه ميل و رغبت آنان در يك موضوع اتفاق و اتحاد داشته باشد .

در آنهنگام كه دين بوسيله نبوت و يا ولايت براى آنان مطرح گردد ، اين پديده يك عامل درونى براى آنان بوجود مى‏آورد كه باعث مى‏شود تكبر و رقابت تضاد انگيز از ميان آنان مرتفع گردد . در اين هنگام اطاعت و اجتماع آنان بيك شخص [ يا يك آرمان ] آسان مى‏گردد . علّت برطرف گشتن خشونت و تكبر و نخوت از آنان ، سلطه دينى است كه صفات مزبوره را كه معلول حسادت و رقابت تضاد انگيز ميباشند ، از بين مى‏برد .

پس زمانى كه ميان عرب يك پيامبر يا ولى باشد كه آنان را به قيام به امر خداوندى برانگيزد ، اخلاق فاسد را از آنان سلب و به پذيرش اخلاق پسنديده وادارشان مى‏سازد و سخن همه آنان را براى اظهار حق متّحد مى‏نمايد . در اين حال اجتماع آنان كامل مى‏شود و پيروزى و ملك براى آنان حاصل مى‏گردد ، و با اينحال آنان در پذيرش حق و هدايت ، سريع‏ترين مردم هستند ، زيرا طبيعت آنان از عادات كج محفوظ و از اخلاق فاسد به دور است مگر خوى توحش كه به تحمل مشقت نزديك و آماده قبول خير است بجهت استمرار بر فطرت اوليه و دورى از كيفيات قبيح و عادات و ملكات بد مى‏باشد . زيرا هر انسانى بر مبناى فطرت زاييده ميشود ، همانگونه كه در حديث وارد شده است و ما آن را بيش از اين گفته‏ايم ) 22 و اعلموا أنّ الشّيطان أنّما يسنّى لكم طرقه لتتبعوا عقبه ( و بدانيد كه شيطان راه خود را سهل و هموار مى‏سازد كه به دنبال او برويد و از او پيروى كنيد . )

مبارزه با خود طبيعى ( نفس امّاره ) و شيطان ، مقدمه ضرورى تكامل

اين دو عامل تخريب شخصيت آدمى ، چنان مورد غفلت ما اولاد آدم عليه السلام قرار مى‏گيرند كه گويى اصلا ما دشمنانى به نام « خود طبيعى » و شيطان نداريم ، يا ما چنان موجودات نيرومندى هستيم كه آن دو دشمن نميتوانند با ما به مبارزه برخيزند و بهر تقدير در خطرناك بودن اين دو دشمن همين بس كه در قرآن مجيد در 69 مورد ، شيطان با كلمه مفرد و در 18 مورد ، شياطين با كلمه جمع آمده و با اشكال و طرق گوناگون ،پليديها و اغواهاى دخالت‏هاى فريبكارانه او را بيان فرموده و با بيانات مختلف اجتناب و دورى از او را مورد دستور قرار داده است . همچنين خداوند متعال درباره اجتناب از نفس اماره كه باصطلاح امروزى همان « خود طبيعى » يا « خود حيوانى » است ، با اشكال متنوع ، دستوراتى صادر فرموده است ، احاديث كاملا معتبر بمضمون اعدى عدوّك نفسك الّتى بين جنبيك ( دشمن‏ترين دشمنان تو ، نفس توست كه ميان دو پهلويت ( درونت ) قرار دارد . ) بسيار فراوان وارد شده است . ولى متاسفانه ، چند جهت باعث مى‏شود كه ما در مقابل آن دو ، هيچ اهميتى به دفاع از شخصيت انسانى خود قائل نشويم :

1 نامحسوس بودن اين دو دشمن خطرناك .

2 انعطاف‏پذيرى شگفت‏انگيزى كه در نيرنگ‏بازى‏هاى خود دارند .

3 لذت‏گرايى افراطى كه قواى مقاومت را از ما مى‏گيرد و در برابر آن دو ، ما را به زانو در مى‏آورد .

4 فورى نبودن نتائج پيروى از آن دو دشمن خطرناك ، يعنى اغلب نتائج بنيان‏كن پيروى از نفس اماره و شيطان ، چنان فورى و چنان روشن نيست كه انسان با چشيدن طعم تلخ آنها ، در برابر آن دو دشمن مقاومت بورزد . مباحث مربوط به شيطان و فعاليت‏ها و خصومت‏هاى آن با انسان در مجلدات زير مطرح شده است ، لطفا مراجعه فرماييد :

مجلد دوم ص 160 و 161 سجده فرشتگان به آدم ( ع ) و امتناع ورزيدن شيطان .

مجلد دوم از ص 165 تا 167 شيطان تكبر نموده از سجده به آدم ( ع ) امتناع مى‏ورزد .

مجلد دوم از ص 167 تا 171 آدم ( ع ) در جايگاه پر رفاه و آسايش قرار مى‏گيرد و به او توصيه ميشود كه از شيطان و عداوت او بر حذر باش .

مجلد سوم از ص 155 تا ص 157 نخست دست بردگى بسوى شيطان دراز كردند ،

سپس شيطان بردگى آنان را پذيرفت . مجلد سوم از ص 157 تا ص 159 سينه‏هايى كه مبدل به قفسه شيطان مى‏گردند . مجلد سوم ص 159 ديروز انسانهايى بودند و امروز شياطين گشته‏اند . مجلد سوم ص 193 و 194 در برابر حزب شيطان كه براى فريب دادن اولاد آدم ( ع ) بسيج شده است ، بى‏تفاوت نباشيد .

مجلد پنجم ص 17 و 18 شيطان و حزب او مجلد پنجم ص 18 آنان كه دور اين شياطين جمع ميشوند .

مجلد سيزدهم از ص 144 تا ص 147 براى تقوى كه اصل الاصول در « بايستگى‏ها و شايستگى‏ها » است اجتناب از آرايش‏ها و اغواهاى شيطان مطرود ضرورت دارد .

مجلد سيزدهم از ص 327 تا ص 330 عامل يكم شيطان .

________________________________

( 1 ) رهائى از دانستگى كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 42

( 2 ) رهائى از دانستگى تأليف كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 27 مقدمه

( 3 ) علم به كجا مى‏رود تأليف ماكس پلانك ص 237 و 238 ترجمه آقاى احمد آرام

( 4 ) نارضايى خلاق كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 12

( 5 ) دنيايى كه من مى‏بينم آلبرت انشتين ص 30 و 31 .

( 6 ) انديشه‏ هاى فرويد ادگار پش ص 92 .

[ 7 ] مولوى در كتاب مثنوى مى‏گويد : يك انسان عامى « وقت تطهير خود كه مستحب است اين دعا ( خدايا مرا از پليديها پاك فرما ) خوانده شود ، اين دعا ( خدايا بوى بهشتى را نصيب من فرما ) را كه مستحب است در هنگام پاك كردن بينى خوانده شود مى‏خواند :

گفت شيخى خوب ورد آورده‏اى
ليك سوراخ دعا گم كرده‏اى

( 8 ) قرآن سوره المائده آيه 32 .

( 9 ) رهايى از دانستگى كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 42

( 10 ) مقدمه عبد الرحمن بن خلدون ص 151

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۲۳

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=