138 متن خطبه صد و سى و هشتم
138
يومىء فيها إلى ذكر الملاحم 1 يعطف الهوى على الهدى ، إذا عطفوا الهدى على الهوى 2 ، و يعطف الرّأي على القرآن إذا عطفوا القرآن على الرّأي 3 .
و منها : حتّى تقوم الحرب بكم على ساق ، باديا نواجذها 4 ، مملوءة أخلافها 5 ، حلوا رضاعها ، علقما عاقبتها 6 . ألا و في غد و سيأتي غد بما لا تعرفون 7 يأخذ الوالي من غيرها عمّالها على مساوىء أعمالها 8 ، و تخرج له الأرض أفاليذ كبدها 9 ، و تلقي إليه سلما مقاليدها 10 ، فيريكم كيف عدل السّيره 11 ، و يحيي ميّت الكتاب و السنّة 12 .
منها : كأنّي به قد نعق بالشّام ، و فحص براياته في ضواحي كوفان 13 ، فعطف عليها عطف الضّروس 14 ، و فرش الأرض بالرّؤوس 15 . قد فغرت فاغرته 16 ، و ثقلت في الأرض وطأته 17 ، بعيد الجولة ، عظيم الصّولة 18 . و اللّه ليشرّدنّكم في أطراف الأرض حتّى لا يبقى منكم إلاّ قليل ، كالكحل في العين 19 ، فلا تزالون كذلك ، حتّى تؤوب إلى العرب عوازب أحلامها 20 فالزموا السّنن القائمة ، و الآثار البيّنة ، و العهد القريب الّذي عليه باقي النّبوّة 21 . و اعلموا أنّ الشّيطان إنّما يسنّي لكم طرقة لتتّبعوا عقبه 22 .
ترجمه خطبه صد و سى و هشتم
امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه به حوادث فتنه آميز و آشوب انگيز اشاره مىفرمايد 1 آن پيشتاز الهى مردمى را كه از مسير نورانى [ انبياء عليهم السلام ] منحرف شده و از هوى پيروى مىنمايند به سوى هدايت [ كه راه پيامبران است ] بر مىگرداند ، در آن هنگام كه آن مردم هدايت را به هوى و هوس خود ارجاع مىنمايند . 2 و آراء و نظريات مخالف با قرآن را بسوى قرآن بر مىگرداند در آن هنگام كه آن مردم قرآن را به آراء و نظريات فاسد خود بر مىگردانند 3 تا اينكه جنگ با شما بر پا شود ، و دندانهاى خود را [ مانند درندگان ] نشان بدهد 4 پستانهايش پر از شير نمايد 5 و عاقبتش تلخ و زهرآگين 6 آگاه باشيد ، فردا [ يى كه در پيش داريد ] حوادثى را با خود مى آورد كه آنها را نمىشناسيد 7 در آن زمان ، حاكم كه جزء اين طائفه طغيانگر نيست كارگزاران آنان را به زشتى كردارهايشان مؤاخذه كند 8 زمين قطعات جگرش را براى او بيرون بيندازد 9 و همه كليدهاى خود را با كمال تسليم در اختيار آن پيشتاز الهى گذارد 10 در اين موقع است كه چگونگى عدالت رفتار با انسانها را براى شما ارائه مىدهد 11 كتاب و سنت از بين رفته را احياء مىنمايد . 12 از جمله اين خطبه است كه مىفرمايد : گويا مىبينم [ آن شخص ( سفيانى يا عبد الملك بن مروان ] در شام فرياد بر آورده و پرچمهاى خود را در اطراف كوفه بحركات تند در آورده است 13 اين فتنه گر همانند ناقه بد خلق كه با دندانهاى گزنده بهر سو روى مى آورد به نواحى كوفه حمله برد 14 زمين را با سرهاى بريده فرش كند 15 كام براى ريشه كن كردن مردم مانند يك درنده باز كند 16 قدمهايش بر زمين سنگين باشد 17 تا دور دستها جولان نمايد ، و حملاتش شديد 18 سوگند به خدا ، شما را در اطراف روى زمين بپراكند ، تا آنجا كه از شما جز مقدار اندكى نماند مقدار سرمه در چشم 19 روزگار بر اينسان بر شما بگذرد تا آنگاه كه عقول غائب شده عرب به خود آنان برگردد 20 [ اى مردم ، سنتهاى محكم پيامبر ] و آثار كاملا روشن او را تبعيت كنيد و پيمان او را كه مدتى زياد از آن نگذشته است ، وفا كنيد 21 و بدانيد كه شيطان راههاى خود را سهل و هموار مىكند كه به دنبال او برويد و از او پيروى كنيد . 22
تفسير عمومى خطبه صد و سى و هشتم
2 ، 3 يعطف الهوى على الهدى ، إذا عطفوا الهدى على الهوى ، و يعطف الرّاى على القرآن إذا عطفوا القرآن على الرّأى ( آن پيشتاز الهى مردمى را كه از مسير نورانى ( انبياء عليهم اسلام ) منحرف شده و از هوى پيروى مىنمايند ، به سوى هدايت كه راه پيامبران است ، بر مىگرداند ، در آنهنگام كه آن مردم هدايت را به هوى و هوس خود ارجاع مىنمايند . و آراء و نظريات مخالف با قرآن را بسوى قرآن باز مىگردانند در آن هنگام كه آن مردم قرآن را به آراء و نظريات فاسد خود بر مىگردانند . )
آن پيشتاز الهى همانند وجدان كلّ و حساس انسانيّت ، هوى را مغلوب هدايت سازد و آراء و نظريات فاسد را مقهور قرآن .
در آنهنگام كه ولىّ اعظم الهى و حاكم عدل و پرچمدار هدايت ، قدم به جوامع بشرى بگذارد ، هوى و هوس و تمايلات حيوانى كه ملاك و محور رشد و كمال قرار گرفته بود ، بوسيله آن حجت برگزيده ربانى بطلان و سقوط خود را آشكار مي سازد و قدرت اخلالگرى و بىرنگ ساختن رشد و كمال را كه هدف اعلاى حيات بشرى است ،از دست مىدهد .
شگفتا ، با اينكه اكثريت قريب به اتفاق مردم مىدانند كه هوى و هوس و خودكامگى باضافه اينكه براى برقرارى و فعاليتهاى خود ، نيازمند صرف انرژىهاى متنوع و اتلاف وقت گرانبها و رسوايىهاى گوناگون ميباشد ، و با اينكه موقت و نسبى و تباه كننده اصيلترين اصول اخلاقى انسانى است ، با همه اينها ، نه تنها نمىخواهد دست از هوى و هوس خود بردارد ، بلكه مىكوشد تا رشد و كمال و هدايت و وسائل آنها را كه اصول سازنده اخلاق انسانى است ، با زنجير تخيلات و توهمات مغزى خود ، بطرف هوى و هوس بكشاند و آن را ملاك تكاپوى خود در اين دنيا قرار بدهد و هدايت را بوسيله هوى و هوس خود تفسير و توجيه كند .
كيست آن كسى كه هدايت را مغلوب هوى مىسازد ؟
آن نگونبختى كه نام هوسرانى را آزادى مى گذارد شطرنج بازيهاى مغزى آلوده با تخيلات و بازيگريهاى ذهنى را انديشه و تعقل مىنامد بازى با الفاظ را نبوغ فكرى مىپندارد نيرنگ بازيهاى ضد واقع و مخالف حق را فهم و شعور و سياست مىداند هر وسيلهاى را قربانى هر هدفى مىنمايد خود را با هر وضعى كه پيش مىآيد تطبيق مىدهد و در برابر هيچ اصل و قانونى دست خود را بسته نمىبيند همواره خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى مى كند همه هستى و عظمت و اصول و امتيازات را در خود طبيعى پست و مست خود مىنگرد اينست مختصات آن كسى كه هدايت را مغلوب هوى و هوس خود مىنمايد . اينست صفات آن پستتر از حيوانى كه حاضر است براى چند لحظه لذت و مستى خود ميليونها انسان را به خاك و خون بكشد .
اگر زندگى اين دو صفتان رذل ، مزاحم حيات ساير انسانها نمىگشت ، و اگر اين آفاتهاى نابود كننده درخت تنومند جوامع انسانها ، تنها به دور خود مى پيچيدند ، و كارى با زندگى ديگر مخلوقات نداشتند ، مىگفتيم : بگذاريد در دوزخ هوى و شيطنت و كثافت خود بسوزند و تباه شوند ، ولى چه بايد كرد كه ضرر اين ضد انسانها و اين دشمنان انسانيت ، بر جانها و شخصيتها و اصول اخلاقى و حتى بر حيات اقتصادى و سياسى و حقوقى و فرهنگى جوامع بشرى تلختر و نابود كنندهتر از آن است كه حتى يك لحظه از حيات آنان قابل پذيرش باشد . همه اين نابكارىهاى نابخردانه كه تباه كنندهترين عامل فرهنگ متعالى انسانى است ، يكطرف و وقاحت قابل پذيرش ساختن آنها براى افراد نوع انسانى بعنوان پديدههاى زندگى آزادانه از طرف ديگر ، تير خلاصى است كه همه خردمندان صداى شليك آن را شنيدهاند .
اينست كه قاعده كلى زهرهاى عسلنما كه نخست مىفريبند و جذب ميكنند و عاقبت آدمى را به چنگ مرگ و تباهى مىسپارند
لطف و سالوس جهان خوش لقمهايست
كمترش خوركان پر آتش لقمهايست
آتشش پنهان و ذوقش آشكار
دود او ظاهر شود پايان كار
تاريخ طولانى بشر قواعد كلى فراوانى را به افراد انسانى نشان داده است و هر كسى در يك عمر معمولى حدّاقل چند بار آنها را مشاهده مىكند ، ولى متأسفانه كمتر كسى ديده ميشود كه از آن قواعد كلى براى حيات خود بهرهبردارىها نمايد . و بطور جدى مىتوان گفت :
« علوم جامعه شناسى و جامعه سازى بدون توجه به آن قواعد كلى ، بر اساس منطقى استوار نميباشد . » از آنجمله :
1 آنچه براى انسان خيلى شيرين مىنمايد ، شيرينى آن چيز را بقدرى شديد تلقى كند كه شخصيت انسان را از موقعيت و حدّ طبيعى خود ، منحرف بسازد ، تلخى ناگوارى را بايد بعنوان كيفر تجاوز شخصيت از موقعيت و حدّ طبيعى خود بچشد .
2 هر عملى ، عكس العملى دارد كه بالضروره آن را به وجود خواهد آورد . نهايت امر اين است كه مقدارى قابل توجه از عكس العملها در اين زندگانى مشاهده ميشود كه بهترين هشدار براى انسانها است كه بفهمند
اين جهان كوه است و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
و اكثر عكس العملها بطور كامل و تمام در سراى ابديت مشاهده خواهد شد ، زيرا مواد و پديدهها و روابط و قوانين حاكم باين دنيا كه « عالم طبيعت است » توانايى بوجود آوردن يا نشان دادن عكس العملهاى بسيار شديد يا بسيار عالى و ممتاز را ندارند .
بعنوان مثال اگر همه دنيا تمامى نيروها و استعدادها و امكانات خود را جمع آورى كند كه كيفر قتل عمدى يك انسان بىگناه را در صورت عكس العمل واقعى آن نشان بدهد ، نمىتواند ، و همچنين اگر دنيا با همه موجوديت خود بخواهد پاداش عالى عدالت و حقگرايى جدّى انبياء و اولياء مانند امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام را بدهد ،
توانايى آن را ندارد . بنابر اين
باش تا خورشيد حشر آيد عيان
3 تكيه بر هر موضوعى و عشق و خيرگى به آن ، عامل اختلال خود را در درون خود مىپروراند .
تفسير اين قاعده چنين است شخصيت ( من انسانى ) در برابر حقائقى كه به آنها جلب مىشود ، يكى از دو عامل بسيار مهم را [ كه بنظر مىرسد آنها را در درون خود دارد ] به فعاليت واميدارد :
الف اگر محبت و علاقه شخصيت انسان درباره يك حقيقت در حدّ معقول و به مقتضاى هويت واقعى آن حقيقت باشد ، يك عامل مثبت و سازنده [ از طرف خود شخصيت ] آن محبت و علاقه را به سود آن شخصيت به ثمر مىرساند و آدمى را از خود بهرهور مىسازد .
ب در صورتيكه آدمى آن حقيقت را مانند يك حقيقت مطلق تلقى نموده و در آن خيره شود و بيش از حدّ معقول كه طبيعت آن حقيقت اقتضاء مىكند ، به آن عشق بورزد ، عاملى ويرانگر از طرف همان شخصيت سر مىكشد و نخست ناشايستگى حقيقت مزبور را براى آن خيرگى و عشقورزى اثبات مىكند و سپس تباهى شخصيت را در رابطه با آن حقيقت تحقق مىبخشد .
4 تكيه بر خويشتن ، بيش از حد معقول ، سقوط درد آورى را بدنبال دارد .البته درك همه آن قواعد كلّى كه در اين مبحث متذكر مىشويم ، نيازمند هشيارى و حساسيت وجدان و ذهن آدمى است ، زيرا هنگامى كه وجدان و ذهن آدمى هشيار و حسّاس نباشد ، چنين شخصى حتى پيوستگى مربوطترين پديدهها را به يكديگر كه در جريانات علت و معلول [ بطور مستقيم ] مشاهده مىكند ، نمىفهمد ، چه رسد به مشاهده عكس العملهاى معقول كه بدنبال عملهاى محسوس به وجود مىآيند . اينگونه اشخاص چه بسا با چشم خود مىبينند كه سوختن يك جسم قابل احتراق ، مثلا فرش ، به علت آتشى است كه چند لحظه پيش در آن فرش افتاده است ، با اينحال ، همان آتش به سرعت از ذهن او ناپديد مىشود و معلول كه همان سوختن فرش است ، در جلو چشمانش نمودار مىگردد .
آرى ، درك و دريافت آن قواعد كلى نيازمند هشيارى و حساسيت وجدان و ذهن آدمى است . ولى براى درك و دريافت « سقوط دردآور تكيه بر خويشتن بيش از حدّ معقول » ، شرط مزبور ( هشيارى و حساسيت ) در حدّ بسيار عالى بايد باشد تا آدمى بتواند بفهمد كه از كدامين موقعيت عالى بكدامين درجه پست سيه چال سقوط كرده است . يك مثال بسيار ساده ولى كاملا قابل تطبيق بر مورد بحث ،
موضوع سيگار كشيدن است كه انسان در آغاز شروع به كشيدن سيگار ، بجهت سلامت و حسّاسيت ريه و ديگر اعضاى درونى [ كه استعداد عكس العمل تأثرى در برابر دود مزاحم را دارند ] احساس سوزش و ناراحتى ريوى مىنمايد ، كم كم با تكرار كشيدن سيگار از تأثر مزبور ( سوزش و ناراحتى ) كاسته ميشود ، تا جايى كه آدم معتاد عمل سيگار كشيدن را يك پديده طبيعى احساس مىكند و هنگامى كه سيگار را كنار مىگذارد ، تا مدتى احساس ناراحتى و زجر مىنمايد .
يك مثال ديگر هم كه در عين سادگى ، وضع مورد بحث ما را دقيقا بيان مىكند ، شغل قصابى است . قطعى است كه يك انسان با داشتن مغز و روان معتدل ، براى اولين بار كه حيوانى را مىكشد ، حالت ناراحتى و غير عادى دارد ، و با تكرار اين كار ، روزى فرا مىرسد كه اگر همه حيوانات روى زمين را از پاى در آورد ، نه تنها احساس ناراحتى براى او دست نميدهد ، بلكه اگر موقعيت از نظر حرفهاى مقتضى چنان عملى باشد و او آن را انجام ندهد ، خود را ناراحت مىيابد .
آيا با فقدان حسّاسيّتها در موقع اعتياد ، طبيعت انسانى واقعا دگرگون ميگردد ؟
آرى ، كسانى پيدا مىشوند و مىگويند : هر اندازه كه اعتياد در يك انسان بيشتر رسوخ پيدا كند ، تأثير آن در دگرگون ساختن طبيعت انسانى شديدتر مىگردد . و به عبارت مشهور : « طبيعت ثانوى براى انسان ايجاد مىنمايد » اين نظريّه از عمق شايسته برخوردار نيست ، زيرا اگر چه انواع اعتيادهاى مضرّ تأثيراتى شديد در طبيعت قانونى انسان مىگذارند ، ولى توانائى دگرگون ساختن طبيعت ذاتى انسان را ندارند ، بله ، مىتوانند طبيعت قانونى انسان را مختل بسازند . بهمين جهت است كه قابل انتقال بوسيله عوامل وراثت در مختصات روانى نمىباشند ، يعنى ضرورى قانونى نيست كه فرزند انسانى كه معتاد به مواد مخدر است ، بهمين مواد معتاد باشد . و ضرورى نيست كسى كه عادت به قصابى پيدا كرده است ، فرزندان او هم گرايش به قصابى داشته باشند ، نهايت آنچه كه در تجارب مشاهده ميشود .
اينست كه ممكن است يك زمينه غير كامل در فرزندان درباره همان حرفه به وجود بيايد . براى اثبات كلى اين قضيّه كافى است كه ما به نسل امروز نگاه كنيم ، حتى نسل امروز در كشورهايى كه از نظر صنعتى پيشرفته هستند و تا حدودى به جوجههاى ماشينى شباهت دارند ، نسخههاى تمام نماى نسل گذشته در بىبند و بارى و لذتگرايى و پوچ انديشى به دنيا نيامدهاند ، لذا قابليت هر گونه تعليم و تربيت را دارا مىباشند يعنى چنين نيست كه امروزه هر فرزندى كه از مادر زاييده ميشود ، نشان دهنده مختصات روانى پدران و مادران خود بوده باشند .
بهترين و روشنترين دليل تجربه علمى اين مدّعا اينست كه اگر ما از معلومات كلى و جزئى خود كه تا امروز درباره نوع انسانى بدست آوردهايم ، صرف نظر كنيم و به شناخت كامل موجوديت فعلى نسل حاضر اكتفاء نماييم نميتوانيم نسل آينده را نسخه تمام نماى معلوماتى نماييم كه امروزه درباره همه ابعاد كلى و جزئى و ثابت و متغير موجوديت بشر بدست آوردهايم . 7 ، 12 ألا و فى غد و سيأتى غد بما لا تعرفون يأخذ الوالى من غيرها عمّالها على مساوىء أعمالها ، و تخرج له الأرض أفاليذ كبدها ، و تلقى إليه سلما مقاليدها ، فيريكم كيف عدل السّيرة ، و يحيى ميّت الكتاب و السّنّة ( آگاه باشيد فردايى [ كه در پيش داريد ] حوادثى را با خود مىآورد كه آنها را نمى شناسيد .
در آن زمان حاكم كه جزء اين طائفه طغيانگر ( از گروه اين طائفه طغيانگر ) نيست ، كارگزاران آنان را بر زشتى كردارهايشان مؤاخذه كند . زمين قطعات جگرش رابراى او بيرون بيندازد و همه كليدهاى خود را با كمال تسليم در اختيار آن پيشواى الهى قرار دهد . در اين موقع است كه چگونگى عدالت رفتار با انسانها را براى شما ارائه بدهد و كتاب و سنت از بين رفته را احياء نمايد . )
بالأخره روزگارى فرا مىرسد كه بشر طعم حقيقى عدالت را بچشد
بارها گفته ايم : اگر بنا شود ما چند جمله كامل و نهايى درباره انسانها از دو جهان شرق و غرب برگزينيم ، قطعا مقدارى از آن جملات اينست كه گفته شده است :
1 « بشر توانائى آن را نداشت كه عدالت را قدرت و انسان عادل را قدرتمند بنامد ،قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل ناميده است » بايد گفت :
2 نهايت ناتوانى بشر در همين جا ظاهر شده است كه نتوانسته است قانون را منطق واقعى زندگى خود قرار بدهد ، قدرت را بر جاى قانون نشانده است بهر حال ، بشر ناتوانىهاى فراوانى از خود نشان داده است .
3 بيش از نيمى از عمر و انرژيهاى مغزى او براى اثبات « من هستم » صرف مىشود 4 بشر پر ارزشترين انرژيهاى خود را براى اثبات اينكه « من نبوغ دارم » و « يك سر و گردن از ديگران بلندترم » مستهلك مىسازد .
5 بشر با ناتوانى شديد كه در برابر تمايلات و هوى و هوسهاى خود دارد ، از تعديل خود داشتن ( صيانت تكاملى ذات ) ناتوان است . اين ناتوانىها كه خود بوجود آورنده صدها ناتوانى ديگر است ، معلول يك خطاى نابخشودنى است كه عبارت است از مقدم داشتن « ميخواهم » بر عدالت .
از جرياناتى كه بشر پشت سر گذاشته و از تلقيناتى كه بعضى از روانشناسان و جامعه شناسان عالمنما بر مردم جوامع امروزى مىنمايند ، بخوبى اثبات ميشود كه اغلب گردانندگان جوامع و قدرتمندهاى خودكامه ، در تزريق و تلقين « تقدم ميخواهم بر عدالت » تأثير بسزائى داشتهاند ، زيرا عدالت آن هماى سعادت است كه اگر روزى به نفع يك فرد يا گروهى از انسان بال و پر بگشايد ، روزى هم به ضرر او به پروازدر مىآيد .
در صورتيكه ما مىدانيم اگر قدرتمندان خودكامه احساس كنند كه هماى سعادت عدالت ، آنان را مؤاخذه نموده و شايستگى آنان را براى كيفر اثبات خواهد كرد ،قطعى است كه نه تنها عدالت را به سود خود تفسير و توجيه خواهند كرد ، بلكه فشار شديد خود خواهى آنان را وادار خواهد كرد كه اصلا به وجود آوردن مكتبى را سفارش بدهند كه تنازع در بقاء را بعنوان اصيلترين منطق زندگى بشرى مطرح نمايند آنگاه با كلماتى فريبنده مانند « انتخاب اصلح » ، « انتخاب انسب » ، « اصلاح نسل بشر » ساده لوحان را بسوى آن مكتب بكشانند و چون آنان توانائى شطرنج بازى با مهرههاى مفاهيم فلسفى را ندارند ، با اشعارى مانند
مرگ براى ضعيف امرى طبيعى است
هر قوى اول ضعيف گشت و سپس مرد
قانع بسازند اين جملات فريبنده را بطورى جالب و زيبا مطرح مىكنند كه در مغز آنان مجالى براى انديشيدن درباره اين حقيقت نمىماند كه « آرى ، اصل اينست كه هر قوى اول ضعيف مىشود و سپس مىميرد ، اما معناى اين اصل آن نيست كه براى بدست آوردن قدرت و سلطه بر ديگران ، آنان را ضعيف كنيم ، تا بر مبناى اصل طبيعى فوق ،مرگ گريبان آنان را بگيرد » آيا اين بشر مدعى فهم و شعور و تكامل نبايد بداند كه قدرت در ناتوان ساختن بشر از زندگى نيست ، بلكه قدرت در توانا ساختن بشر براى زندگى است .
بهر حال ، مطابق دريافتهاى وجدانى و حكم عقل سليم و شهادت مكتبهاى انسانى الهى و صاحبنظران آگاه از ابعاد وجودى بشر در طول تاريخ ، روزى در اين كره زمين فرا مىرسد كه هماى سعادت عدالت بال و پر گشايد و فضاى اين نيرنگ سرا و ميدان تنازع در بقاء را به آشيانه انسان و انسانيت مبدل بسازد . قطعى است آنروز كه عنايت الهى مدد كند و عدالت در روى زمين بوسيله دولت جهانى كه زمامدارش انسان كامل الهى حضرت حجة بن الحسن عليه السلام خواهد بود ،
استعدادهاى نهانى انسان كه در طول قرون و اعصار متمادى ، راكد مانده بوده است ، به فعليت در مى آيد و انسان تعريف حقيقى خود را در مىيابد و علوم انسانى مشكل واقعى خود را پيدا مىكند .
خداوند سبحان در آن روزگار همه نيروهاى روى زمين را در اختيار كسى قرار مىدهد كه آنها را در مجراى عدالت به ثمر مىرساند . 13 ، 19 منها : كأنّى به قد نعق بالشّام ، و فحص براياته فى ضواحى كوفان ، فعطف عليها عطف الضّروس و فرش الأرض بالرؤس . قد فغرت فاغرته ، و ثقلت فى الأرض وطأته ، بعيد الجولة ،عظيم الصّولة . و اللّه ليشرّدنّكم في أطراف الأرض حتّى لا يبقى منكم إلاّ قليل ، كالكحل فى العين .
طوفانى كه بعد از آن آرامشى نسبى به وجود آمد ، ولى نه آرامش مطلوب
با توجه بهمه جملات اين قطعه از سخنان مبارك امير المؤمنين عليه السلام ، معلوم ميشود كه همانگونه كه اكثر شارحان نهج البلاغه گفتهاند ، منظور همان عبد الملك بن مروان است كه در شام خروج كرد و چنانكه محقق خويى در شرح خود آورده است : « مروان ،عبد الملك را در شام به خلافت نصب كرد و سپس عبد الملك براى جنگ با مصعب بن الزبير به كوفه رفت . اين حركت هنگامى بود كه مصعب ، مختار بن ابى عبيده ثقفى را كشته بود .
عبد الملك در زمين مِسكن با مصعب روياروى و به كارزار پرداختند و مصعب را كشت و به كوفه وارد شد ، اهل كوفه با عبد الملك بيعت كردند و او حجاج بن يوسف را به جنگ با عبد اللّه بن الزبير به مكه فرستاد و عبد اللّه را كشت و مكه را ويران كرد . و اين در سال 73 هجرى بوده است . عبد الملك [ يا حجاج ] در وقايع مربوط به عبد الرحمن بن اشعث مردم بسيارى از عرب را كشت . 1 اين هم يك برهه از تاريخ صدر اسلام كه خود كامگان براى وصول به خود كامگىهاى چند روزه زندگى دنيوى ،انسانها را از حركت در مسير نور كه همان « حيات معقول » قابل تقديم به خدا بود باز داشتند . در اين باره بينديشيم كه همانگونه كه در جملات بعدى اين خطبه مىبينيم ،هنوز مدت طولانى از زمان پيامبر و مشاهده و مصاحبت با آن نور الهى نگذشته بود 20 ، 21 فلا تزالون كذلك حتّى تؤب إلى العرب عوازب أحلامها . فالزموا السّنن القائمة . و الأثار البيّنة ، و العهد القريب الّذى عليه باقى النّبوّة ( روزگار بر اينسان بر شما بگذرد ، تا آنگاه كه عقول غائب شده عرب به خود آنان برگردد . اى مردم ، سنتهاى محكم پيامبر و آثار كاملا روشن او را تبعيت كنيد و پيمان او را كه مدتى زياد از آن نگذشته است ، وفا كنيد . )
( 1 ) منهاج البراعة محقق مرحوم حاج ميرزا حبيب اللّه هاشمى خويى
براى برخوردارى انسانها از انديشه و تعقل كه بزرگترين نعمتهاى خداوندى هستند .
همواره نگهبانان و معلمان و مربيانى لازم است كه اين نعمتها موجب نقمت نباشند و مبادا كه دزدان سرمايه هاى سازنده بشرى ، آنها را بربايند .اگر هوى و هوس و تمايلات حيوانى ، يا زندگى ناخود آگاه ماشينى ، خود موجب ركود انديشه و زوال تعقل از جامعه بشرى بود ، و تعمدى در كار نبود ، جاى تأسف و بدبينى زيادى نبود ، ولى تأسف و بدبينى ناشى از اينست كه عدهاى بر مبناى عواملى بسيار اسف انگيز عمدا مىخواهند چشمه سارهاى حيات بخش انديشه و تعقل را بخشكانند ولى جوانههايى بسيار نيرومند و ثمربخش كه از مغز بشرى مىرويد ، اين خواستههاى ضد انديشه و تعقل انسانها را دستخوش فنا و زوال قرار خواهند داد .
در سالهاى اخير ، تأليفاتى درباره بيهودگى انديشه و تعقل و بيك معناى عام از كار انداختن هر گونه فعاليتهاى مغزى و مقالات و كتابهايى نوشته شده است ، اميدواريم اين مقالات و كتابها بدون توجه به نتائج ويرانگر انسان و انسانيت ، كه از نابود ساختن انديشه و تعقل ناشى خواهد گشت ، نوشته شده باشد . بهر حال ، اينجانب مقدارى از اين كتابها و مقالات را مطالعه و بررسى نمودهام و يادداشتهايى را تهيه كرده ام ، اينك آنها را در اختيار دانشپژوهان ارجمند مىگذارم : پيش از ورود به مباحث مربوطه ، لازم است دو نكته را بخاطر بسپاريم : نكته يكم فرقى كه ما بين انديشه و تعقل وجود دارد ، متذكرشويم : انديشه عبارت است از آن فعاليت واقعيابى در مغز كه مقيد به حركت در مسير اصول و قواعد پذيرفته شده قبلى نميباشد ، در حاليكه تعقل عبارتست از فعاليت مغز براى واقعيابى در پرتو اصول و قواعد پذيرفته شده . و چون مقالات و كتابهايى كه براى تخليه مغزها نوشته شده است شامل هر دو نوع فعاليت مىباشد ، لذا بحث و بررسى ما براى هر دو نوع تعميم دارد .
نكته دوم اهتمام شديد ما براى توضيح و بررسى اين مسئله بدان جهت است كه اينكه امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه مباركه مىفرمايد : « تا آنگاه كه عقول از سر رفته عرب به مغزشان برگردد ، در حقيقت خود دليل آن است كه عقول انسانها كه ممكن است بجهت هوسبازىهاى خود خواهانه از سر آنان برود و بار ديگر با دگرگونىهاى مناسب به مغزهاى آنان برگردد ، همچنين محال نيست كه عقول و عواطفى كه بوسيله زندگى ماشينى و عوامل ديگر ، مغزها را وداع كردهاند بار ديگر ، جوانه بزنند و انسان را به خود بياورند .
انسان و انديشه و تعقل
حتمى است كه مطالعه كننده ارجمند اين مبحث با تعجب فراوان از خود خواهد پرسيد :
مگر در ضرورت و عظمت و ارزش انديشه و اينكه بزرگترين عامل پيشرفت بشر در طول تاريخ تفكرات او بوده است ، كمترين ترديدى وجود دارد كه ما امروز با صرف وقت و مستهلك ساختن انرژىهاى مغزى اثبات كنيم كه اگر انديشه نبود ، بقول باستانشناسان : نوع انسانى تاكنون در غارنشينى دورانهاى ابتدائى مشغول خميازه كشيدن بود . اينهمه علوم و فرهنگها و هنرها و فلسفهها و تكنولوژيها همه و همه از نتايج انديشه و واقعگرايى و علاقه به گسترش من در عرصه وجود بوده است . آيا با اين حال كسى مىتواند بگويد كه تفكر يك فعاليت زائد ، بلكه مضريست كه در مغز بشر به وجود مىآيد و او را از زندگى حقيقى باز ميدارد ؟
كسانى كه امروزه مىگويند انديشه يك پديده زايدى است و ما بايد تنها با تماس با محسوسات فعلى نيازهاى معرفتى و علمى خود را مرتفع بسازيم ، بايد از اينان پرسيد كه منظور شما از اين سفارش چيست ؟ بدان جهت كه در نوشتههاى اين اشخاص چه در قضاياى مربوط به ادعاها و چه در قضايايى كه بعنوان دلائل مىآورند . ابهام و مصادره به مطلوب ( تكرار ادعا بجاى استدلال ) زياد است ، لذا مجبوريم از ديدگاه علمى ، منظور آنان را با تحليل به احتمالات بدست بياوريم . لذا ، براى شناخت منظور اين مدعيان احتمالاتى را مطرح مىكنيم و آنها را مورد بحث و بررسى قرار مىدهيم .
احتمال يكم اين است كه آنان مىگويند : آن فعاليت مغزى كه انديشه ناميده مىشود ،يك فعاليت بيهوده و بلكه مضر است كه در طول تاريخ زندگى بشر خود را به مغز انسانها تحميل نموده است اين احتمال خلاف همه حقايق روشنى است كه ما با آنها در ارتباط هستيم .
زيرا ما با كمال وضوح مىبينيم اين انديشه بوده است كه بشريت را از زندگيهاى ابتدائى به مراحل پيشرفته فرهنگها و تمدنها و علوم و معارف و صنعت و هنرها رهنمون گشته و « من » او را تا بالاترين كهكشانها و ريزترين ذرات بنيادين طبيعت گسترده است .
اگر ما انسانها در دوران كنونى گرفتار مصائب و ناگواريهاى فراوانى هستيم ، اين ناراحتى و ناگواريها ناشى از فعاليتهاى متنوع انديشه نيست ، بلكه ناشى از يك تبهكارى بسيار ريشهدار است كه از آغاز تاريخ تاكنون گريبان انسان را مىفشارد و سطرهاى تاريخ او را با خونابه و خون مىنويسد .
اين تبهكارى همان « خود خواهى » است كه موجب هزاران دردهاى بيدرمان گشته و همه تلاشها و فداكاريها و محصولات عالى انديشه او را به باد فنا مىدهد . حتى همين مدعيان كه مىخواهند با منتفى ساختن انديشه از قاموس بشرى بزرگترين خدمت را بقول خودشان به بشريت انجام بدهند ( و در حقيقت انسان را با همين اختراعات و كامپيوترهايش روانه دوران ما قبل غارنشينى بفرمايند و تأكيد كنند كه مبادا از اين بهشت برين گوريلهاى باهوش گام بيرون بگذاريد ) خود بوسيله فعاليتهاى فكرى فراوان ، و مقدمات منطقى انديشه ، مىخواهند بشريت را از انديشه و آزادى و علم و معرفت قطع كنند .
آنچه كه اصول انسانى مبتنى بر علم و تجربه نشان مىدهد و صاحبنظران بىغرض و دانشمندان آگاه از دردهاى بشرى و درمانهاى آنها ، با كمال خلوص ، به بشريت تقديم مىكنند ، اينست :
آينه چون روى تو بنمود راست
خود شكن ، آيينه شكستن خطاست
شما انديشه را نشكنيد ، زيرا انديشه كه عبارت است از حركت عامل واقع يابى از يك عده مقدمات روشن براى كشف واقعيات و اثبات آنها ، حياتىترين فعاليت مغز بشريست ،آنچه كه شما را به انديشه بدبين ساخته است قضايا و واحدهايى است كه فعاليت انديشه روى آنها به جريان مىافتد . در يك مثال بسيار ساده :
آسيابى كه مطابق نظم و قانون خود كار مىكند ، اگر كلوخ در آن بريزيد ، آن را خاك كرده بشما تحويل خواهد داد و توقع آرد گندم اعلا از آن كلوخ ريخته شده در آسياب ، احمقانهترين توقع است . اگر از فعاليتهاى عالى فكرى ، نابود كنندهترين اسلحه را بسازيم و كره زمين را با ساكنانش و هر چه كه در آن است ، از بين ببريم تقصير انديشه نيست ، اين تقصير ما است كه از بهترين وسيله بدترين هدف را منظور كردهايم . اولين سخنى كه ما با اينگونه نويسندگان داريم ، اينست كه نخست هر موضوعى را كه مىخواهند اثبات يا نفى كنند آن را تعريف و تعيين كنند ، سپس شروع به كار اثبات يا نفى موضوعى كه به عهده گرفتهاند بنمايند .
احتمال دوم اينست كه منظور اين اشخاص از انديشه ، فعاليتهاى تجريدى و تخيلى محض باشد كه متأسفانه عدهاى فراوان از مردم را بخود مشغول داشته است ، اين يك حقيقت است كه در ميدان معرفت ، انسانهائى را مشاهده مىكنيم كه از واقعيات و جريانات عينى برون ذاتى بريده ، گويى در عالم هستى غير از من و مغز آنان چيزى بعنوان موجودات واقعى « جز من » وجود ندارد اين همان ذهن گرايى ايده آليسم مردود است كه اگر بشريت از آن پيروى مىكرد ، هيچ گونه علم و معرفت و صنعت و هنرى در طول تاريخ نصيبش نمىگشت .
براستى كسانى كه انديشه خود را صرف مفاهيم تجريدى و تخيلى محض مىنمايند و هيچ اعتنائى به واقعيتها ندارند ، همان مقدار مزاحم معارف انسانى هستند كه كسانى كه مى گويند : براى ما ارتباط مستقيم با واقعيات محسوس جهان عينى براى فهم همه ابعاد آنها كافى است و هيچ نياز به استدلال و استنباط و هشياريها و اكتشافات و خلاقيتهاى ذهنى وجود ندارد احتمال سوم واكنش سخت در مقابل انديشه گرايى است كه مردم فراوانى را از تماس با واقعيات جهان عينى محروم ساخته است آرى ، چنين جريانى نيز در عرصه تفكرات بشرى ديده مىشود كه گمان مى كنند : آسياب از ذات خود گندم مىروياند و آن را آرد مىكند و حتى آن آرد را خمير نموده و مىپزد و روى سفره آدم گرسنه مىگذارد نويسندگانى كه بجاى تعديل نظريات افراطى درباره انديشه ، نظريات تفريطى درباره آن ابراز مىدارند ، منتظر باشند كه روزى خود همين نظريات تفريطى نيز واكنشى تند بوجود آورد .
ما بايد بدانيم پاسخ كسانى كه انديشه را حقيقت زاينده همه واقعيات مىپندارند ، آن نيست كه انديشه را بكلى از كار بيندازيم و مغز انسان را آيينهاى تعريف كنيم كه تنها صورتها و اشكال پديدههاى جهان عينى خارجى را منعكس مىسازد احتمال چهارم اين است كه تكيه بر مطلق انديشه كه پر از قضاياى مردود و خرافى است ، انسان را از واقعيات دور مىسازد .
بلى قطعا همين طور است كه شما مىگوييد : ولى گرفتارى به جهل و حماقت و خرافات مربوط به خود انديشه كه يك فعاليت بسيار عالى براى تشخيص حقائق از خرافات است ، نميباشد ، بلكه همانطور كه گفتيم : مربوط به موادى ( قضايا و موضوعات و روابطى ) است كه ما انسانها به آسياب انديشه مىريزيم و همانطور كه مىدانيم آسياب آرد همان مواد را تحويل ما مىدهد كه در آن ريختهايم . به اضافه اينكه ما اگر بخواهيم حقائق را از تخيلات باطل تفكيك كنيم . قطعا به انديشه و حركت از طرق درست انديشيدن نياز داريم تا بتوانيم كار حياتى مزبور را انجام بدهيم .
احتمال پنجم گفته شده بشر بر همه دانستنىها دست يافته است ، ديگر مجهولى براى او باقى نمانده است كه نيازى به انديشه داشته باشد من درباره اين احتمال كه با نظر به وجود مجهولات بيشمار در برابر يك عده معلومات محدود ، مساوى هذيان گويى است ، هيچ سخنى براى گفتن ندارم .
تاكنون هيچ دانشمند و فيلسوفى ديده نشده است كه واقعا از جريان علوم و فلسفه اطلاعى بدست بياورد و چنين ادعايى داشته باشد كه ما بر همه مجهولات دست يافتهايم و هيچ مجهولى در ارتباطات چهارگانه ( ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با خدا ، ارتباط انسان با جهان هستى و ارتباط انسان با همنوعان خود ) براى ما وجود ندارد اگر هيچ مجهولى وجود ندارد ، تقسيم شدن هر يك از علوم به نظرى و علمى خود به تنهايى دليل وجود هزاران مجهول در دانستنىها مىباشد .
البته منظور ما از علمى ، مطلق قضاياى ثابت شده در علم است اعم از آنكه تطبيقات علمى عينى هم داشته باشند يا نه ؟ زيرا اگر همه آنچه كه بعنوان مسائل فيزيكى مطرح مىشود ، علمى محض بود تقسيم به علمى و نظرى چه معنى دارد مانند فيزيك علمى و نظرى ، رياضيات علمى و نظرى ، حقوق علمى و نظرى ، اقتصاد علمى و نظرى و غير ذالك و بديهى است كه معناى يك قضيه نظرى اين است كه نوعى تاريكى و ابهام در آن قضيه وجود دارد كه مانع از ورود آن قضيه در جدول قضاياى علمى محض گشته است .
بعلاوه اينكه هر يك از علوم ارتباطاتى با بينشهاى فلسفى خود دارد و موجب مىشود كه فلسفهاى براى آن علم محسوب شود مانند فلسفه حقوق ، فلسفه اقتصاد ، فلسفه فيزيك ، حتى فلسفه فلان عنصر هنرى و غير ذالك و بديهى است كه بررسىهاى فلسفى درباره يك مسئله خود دليل آن است كه پيرامون آن مسئله ، مفاهيم عمومى وجود دارد كه تطبيق آنها بر آن مسئله بايد بررسى شود .
از طرف ديگر اين يك اصل بديهى است كه : در پيرامون هر قضيه بديهى ، قضاياى نظرى فراوانى وجود دارد مانند قضيه كل بزرگتر از جزء است كه پيرامون آن اين مسائل نظرى وجود دارد : معناى كل چيست ؟ آيا كل فقط در كميته اى محدود قابل تحقق است ؟
انواع ارتباطات كلها با اجزاء خود چيست ؟ آيا با رفتن جزء از بين كل هم از بين مىرود ؟ همانگونه كه پيرامون هر قضيه نظرى ، قضاياى بديهى وجود دارد . در اين صورت اگر ما در اين واكنش افراطى ذهن را مانند آيينه محض تصور كنيم ،
1 تكليف عدد در عمليات رياضى چه مىشود ؟
2 مفاهيم كلى تجريدى يا انتزاعى كه موضوعات قوانين علمى از آنها تشكيل مىشود ، بكلى منتفى خواهند گشت .
3 تجسيم كه در موارد بسيار فراوان از هنرها ضرورت دارد ، معناى خود را بكلى از دست مىدهد . معناى تجسيم همانگونه كه مىدانيم عبارتست از تصور يك مفهوم يا يك مصداق بر خلاف آنچه كه هست با ترتيب اثر بر طبق همان خلاف . يكى از دوستان شما در صحنه نمايش زندگى امير كبير ،نقش اين شخصيت را بازى مىكند ، شما دوستتان را كه مثلا نامش هم مسعود است مىشناسيد و يقين داريد كه امير كبير نيست ، ولى در همه موقعيتهاى حياتى سياسى و اجتماعى كه آن شخص ( آقاى مسعود ) بازى مىكند ، او را امير كبير تلقى نموده و همه كارها و گفتارها و همه حركاتش را بآن شخصيت نسبت داده ، و بر طبق واقعيت آنها كه در وجود امير كبير بوده است ، بازتاب نشان مىدهيد ، خشمگين مىشويد ، تعجب مىكنيد و حادثه اى كه زندگى اين شخصيت را پايان داده است شخصيت شما را غمگين مىسازد ،در صورتيكه در هر يك از آن حالات بازتابى ، اگر از شما بپرسند كه واقعيت اين شخص كيست كه شما را به ايجاد عكس العمل موجب شده است ؟ شما در پاسخ خواهيد گفت :
اين شخص دوست من آقاى مسعود است كه با او همسايه هستيم .
4 خود هشيارى كه در اصطلاح عربى علم حضورى و در اصطلاح خارجى كنسيانس ، كانشنس گفته مىشود .
انسان در چنين حالتى من خود را درك مىكند ، بدون اينكه كمترين مغايرتى ميان من درك كننده و من درك شونده باشد . يعنى من انسان در حال علم حضورى هم درك مىكند و هم درك مىشود و اين درك بهيچ وجه با آينه بودن ذهن سازگار نمىباشد .
5 اكتشافات و اختراعات و همچنين ابداعهاى هنرى براى ابد بىتفسير و توجيه مىماند ، زيرا موضوعات و قضايايى كه بوسيله نوابغ كشف مىشوند و ابداعهايى كه بوسيله هنرمندهاى بزرگ بوجود مىآيند ، ناشى از انعكاس پديدههاى جهان عينى محسوس نمىباشند ، بلكه معلول انواعى از فعاليتهاى مغزى انسان است كه برخى از آنها مانند انديشه و تصور و حدس شناخته شده و بعضى ديگر مانند ريشه اصلى اكتشافات مجهول ماندهاند .
و اگر وجود محسوسات عينى براى اكتشاف و اختراع و ابداعهاى هنرى كافى بود و نيازى به فعاليتهاى پيچيده مغزى نبود ، به چه علت همه مردم كه از همان حواس و ذهن آينهاى مكتشفين و مخترعين و هنرمندهاى بزرگ برخوردارند ،توانائى اكتشاف و اختراع و ابداع را ندارند ؟ 6 تكيه بر فعاليتهاى حواس بطور مطلق در مواقع ارتباط با محسوسات ، موجب احكام و قضاياى خطا مىگردد ، براى منتفى ساختن اين خطا ، ضرورت انديشه و تكيه بر معلومات قبلى و اصول و قوانين تجربه علمى كه بيش از ارتباط فعلى با محسوسات در مغز ذخيره شدهاند ، بحديست كه هيچ عاقلى نمىتواند آن را منكر شود يا مورد ترديد قرار بدهد .
بعنوان مثال كاملا روشن : وقتى كه شما يك پنكه برقى را بجهت حركت سريع به شكل يك دائره حقيقى مىبينيد ، اگر بر مبناى اين مشاهده ( يك دائره حقيقى عينى در مقابل شما وجود دارد ) صدها هزار قضيه علمى و فلسفى بسازيد ، همه آنها بر خطا است و حتى يك قضيه از آنها نمىتواند صحيح باشد .
زيرا اگر چه ساختمان ذهن شما اقتضا مىكند كه بجهت ناتوانى آن از تفكيك نقاط حركت شاخههاى پنكه برق از يكديگر در ذهن ، آنرا دائره حقيقى ببينيد ، ( و خود اينگونه مشاهده خطا نيست ) ولى بديهى است كه با ديدن آن پنكه در حال سكون ( سه شاخه ساكن ) خطاى حكم شما درباره پنكه متحرك كه دائره بودن آن است ، آشكار مىگردد . ديدن حالت سكون سه شاخه پنكه در مغز شما بعنوان يك واقعيت ذخيره مىشود و در مواقع انديشه در باره نمايش دائره اجسام متحرك ديگر مورد بهرهبردارى قرار مىگيرد . بنابر اين در بسيارى از موارد براى منتفى ساختن خطاهاى خود ، از واقعيات تجربى و قوانين تصفيه شده قبل از ارتباط با محسوسات استفاده مىكنيم .
7 آخرين مطلبى كه براى ضرورت انديشه مبتنى بر يك عده اصول و قواعد اثبات شده قبلى است ، چنين است : مطالبى را كه امثال مورتى در كتابهايشان آوردهاند ، يا مبتنى بر وحى است ، يعنى اين نويسندگان مطالبى را كه مطرح كردهاند بوسيله وحى از خدا گرفتهاند و هيچ كس را حق چون چرا در آنها نيست . اين درست همان است كه مىتوان گفت : نفى آن ، يعنى نفى واقعيت داشتن وحى يكى از عمدهترين هدفهاى مورتى است .
دوم اين كه تمامى مطالبى را كه او در كتابهايش آورده است ، بديهياتى هستند كه هيچ كس نمىتواند آنها را نفى كند اگر چنين است ، پس چرا اين بديهيات را فقط مورتى درك كرده است ، در صورتيكه بديهيات قابل فهم عموم و لو بطور نسبى مىباشد . و اگر مسائل نظرى هستند ، بديهى است كه مورتى بايد براى آنها دليل بياورد و ترديدى نيست در اينكه اين دليل مبتنى بر اصول و قوانينى خواهد بود كه براى مغزهاى بشرى قابل درك و فهم بوده باشد . پس براى اثبات گفتههاى مورتى ، انديشيدن كه مبتنى بر اصول و قواعد اثبات شده با قطع نظر از دعاوى مورتى است ، ضرورت كامل دارد .
از اين مباحث كه مطرح كرديم باين نتيجه مىرسيم كه بشر بدون انديشه ، يعنى بشر بدون فرهنگ ، بشر بدون علم ، بشر بدون تمدن ، بشر بدون تاريخ ، بشر بدون پيشرفت و بطور كلى بشر بدون انديشه يعنى بشر و آغاز دوران غارنشينى او . همانگونه كه در مباحث گذشته اشاره كرديم در طول تاريخ اينگونه تخيلات براى انكار بديهىترين حقايق فراوان بوده است . كيست فراموش كند آن سفسطه معروف كه مىگفت : دنيا با هر آنچه كه در آنست ، يك دقيقه قبل به وجود آمده است و هيچ كس نمىتواند اثبات كند كه دنيا دو دقيقه قبل از اين بوجود آمده است ، و اگر كسى بگويد پس اين همه كوهها و ،درياها ، ستارهها و ميلياردها موجودات ديگر كه با كمال وضوح گذشت ميليونها بلكه ميلياردها سال بر اين دنيا را اثبات مىكند چيست ؟ پاسخش روشن است و آن اينست كه دنيا با همه اين موجودات و با همين حافظه فعلى شما كه صدها هزار واحد را در طول ساليان عمر در آن ذخيره كردهاى همين دقيقه بوجود آمده است .
پاسخ اين سفسطه چنين است : اولا بر مبناى همان انكار واقعيت ، آينده دنيا را پس از يك دقيقه نيز مىتوان مورد انكار قرار داد . با اين بيان كه شما با هيچ راهى نمىتوانيد اثبات كنيد كه دنيا يك دقيقه ديگر باقى خواهد ماند ، بنابر اين اگر براى يكساعت ديگر كه غذا و آب و پوشاك براى شما ضرورت خواهد داشت ، تهيه نكنيد ، زيرا بهيچ وجه اثبات نمىتوان كرد كه دنيا تا يك دقيقه ديگر وجود خواهد داشت . و اگر در اين اتاق شما يك ماده منفجر گذاشته اند كه چند دقيقه بعد منفجر خواهد شد ، شما منطقا نبايد فرار كنيد ، زيرا هيچ دليل قاطعى براى بقاى دنيا پس از يك دقيقه وجود ندارد بديهى است كه براى گويندگان هر دو مطلب ( درباره بوجود آمدن دنيا يك دقيقه پيش ، و عدم بقاى دنيا پس از يك دقيقه ) اتاق مخصوص براى بحث و گفتگو در بيمارستانهاى روانى تهيه شده است كه مىتوانند در آنجا مشغول تحقيقات شده و انقلابى در تكامل فكرى بشر ايجاد فرمايند
تجديد سفسطه بازىهاى يونان باستان براى تخليه مغز سادهلوحان در دوران معاصر به وسيله مورتى
چند ماه پيش يكى از دوستان فاضل چند مجلد كتاب براى اينجانب آورده و مواردى از آنها را نشان داد كه مورتى در آن موارد ، انديشه و مفاهيم كلى ثابت شده و فلسفه ها و اديان و هر گونه مفاهيم ما وراء الطبيعه را بكلى مورد انكار قرار داده بود بعنوان نمونه مىتوانيد جملات زير را ملاحظه كنيد : « ابتدا درك اين مسئله مهم است كه متوجه باشيد هيچ نوع فلسفه و آلهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ما وراء الطبيعه را تجويز نمىكنيم . به نظر من همه ايدهئولوژىها كاملا احمقانه است . . . » 1 نخستين مسئلهاى كه متوجه نويسنده است ، اينست كه اگر آثار قلمى شما بر هيچ مبنا و اصل و قانون مستند نيست ، چطور واجب مىدانيد كه مردم اين آثار گسيخته و پاشيده شما را مورد مطالعه قرار بدهند و ابعاد زندگى خود را با آنها پاسخ بدهند .
و اگر آثار قلمى شما بر پايه اصول و قوانين استوار است ، پس خود يك دستگاه ايدئولوژى است . به جمله « تجويز نمىكنيم » بيشتر دقت كنيد ، گويا نويسنده معتقد بوده كه ضرورت و قوانين همه عالم هستى و مخصوصا معارف و علوم ناشى از ارتباط انسان با خويشتن ، خدا ، جهان هستى ، همنوعان خود نياز به تجويز نويسنده دارد ، لذا تاكنون صدها بلكه هزاران دانشمند و متفكر و فلاسفه كه فرهنگ و علوم و تمدن بشريت را باينجا رساندهاند و همه آنان يا حداقل اكثريت قريب به اتفاق آنان كه در حقائق و واقعيات مزبور انديشيدهاند مرتكب جرم و جنايت شدهاند در نتيجه اين سئوال متوجه شما مىشود كه به چه دليل ايدئولوژى ساخته مغز شما از حكمى كه كرديد ( بنظر من همه ايدهئولوژىها كاملا احمقانه است ) مستثنى مىباشد ؟
من مقدار مهمى از مباحث كتابهاى مورتى را مطالعه كردم مىتوانم بگويم : عمده مطالب مورتى در چند جمله خلاصه مىشود كه اكثر آنها در كتاب رهائى از دانستگى آمده است . لذا با بررسى اين جملات ، مىتوان با طرز تفكر اينگونه اشخاص و نكات ضعف آن آشنا شد .
در مقدمه اين كتاب آقاى عيسى جلالى اين جمله را نوشتهاند : « . . . بنظر من لا اقل نقدى كه بر هر دوى آنها ( كاستاندا و مورتى ) وارد است 2 مسلم است كه ناتوانى نظريات هر دو نويسنده از حل مشكلات انسان ، منظور همه انواع مشكلات است ، خواه فكرى باشد و خواه علمى ، و چه مادى و چه معنوى آشكار است . انتقاداتى كه بر طرز تفكر و عقائد مورتى و امثال او وارد است ، بقرار زير است : در صفحه 13 از سطر 1 سطر 9 چنين آمده است : « ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم يا به عبارت ديگر مىتوان گفت تا زمانى كه ما درگير فعاليت تفكر هستيم ، آنچه را كه عملا در حال وقوع است نمىبينيم . » اين مطلب از جهتى بقدرى بديهى است كه نيازى به تذكر ندارد ، زيرا اولين نتيجه تمركز فكر و قواى مربوط ، درك و دريافت عميق موضوع مورد تفكر است كه انسان در اين موقع نه تنها « آنچه را كه عملا در حال وقوع است نمىبيند » بلكه حتى از ذات خود و از ديگر فعاليتهاى بيولوژيك و فيزيولوژيك وجود خود نيز غافل است .
و از جهتى اين مطلب صحيح نيست ، زيرا اولا انسان متفكر در حال تجربه و مشاهده يك موضوع بوسيله حواس يا آزمايشگاه ( كه تحقيق آنرا به عهده گرفته است ) معمولا همه آنچه را كه مربوط به مجموعه مورد تحقيق اوست ،مىبيند و آنچه را كه نمىبيند ، يا بيرون از منطقه تحقيق اوست يا بالنسبه به او پشت پرده موقعيت مشاهده و تجربه قرار دارد . ديگر اينكه هر انسان هر اندازه هم از توانايى مغزى بالاترى برخوردار باشد ، در لحظات زندگى كه بر او مىگذرد ، هرگز نمىتواند بيك پديده [ و حادثه و بطور كلى بيك حقيقت در جهان برونى و درونى با بيش از ديدگاه يا ديدگاههاى محدود خود ] ارتباط پيدا كند ، يعنى آنرا درك كند و همه جانبه بفهمد .
در صورتيكه تمامى اشياء و پديدهها در دو جهان درونى و برونى ، با واقعياتى بسيار فراوان ارتباط و پيوستگى دارند كه بدون درك آن واقعيات ، قابل فهم و تصديق نمىباشند . اين نويسندگان مىبايست براى اظهار نظر در اينگونه مسائل بسيار با اهميت ،مقدارى با مبانى و اصول اساسى علوم و جهان بينىها كه يكى از آنها ارتباط اشياء و واقعيات عالم هستى با يكديگر است ، آشنايى پيدا كنند و بفهمند كه :
بهر جزوى ز كل كان نيست گردد
كل اندر دم ز امكان نيست گردد
جهان كل است و در هر طرفة العين
عدم گردد و لا يبقى زمانين
دگر باره شود پيدا جهانى
بهر لحظه زمين و آسمانى
اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى
البته احتمال مىرود كه مضامين اينگونه مطالب از ذهن اين نويسندگان دور باشد .
اشكال ديگر كه به سخن مورتى وارد است ، اينست كه اگر « ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم ، پس با كدامين منطق علمى ، اين نويسنده در كتابهاى خود آن همه ادعا و استدلال و توصيف براه انداخته است ؟
در مقدمه كتاب « رهائى از دانستگى » ص 13 از سطر 1 تا سطر 9 اين جمله تناقض انگيز هم از سخنان مورتى نقل شده است : « از طريق تمركز و محدود كردن توجه براى ديدن كار تفكر ، معلوم مىشود كه فكر يك فرآيند مادى است كه در درون انسان و بطور كلى در مغز و سيستم عصبى او در جريان است . » شما ابتدا اين جمله را كه نقل كرديم و سپس جمله اول او را كه مىگويد :
« ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم » در نظر بگيريد . اگر اين جمله « فكر يك فرآيند مادى است كه در مغز و سيستم عصبى او در جريان است » يك قضيه روشنى را بيان مىدارد ، نتيجهاش اينست كه ما مىدانيم كه فكر يك فرآيند مادى است ، در صورتيكه اين جمله « ما نسبت به طبيعت كلى فرآيندهاى تفكر خويش جاهل و نادان هستيم » لازمهاش اينست كه ما حقيقت فكر را نمىدانيم ،زيرا اگر حقيقت فكر را مىدانستيم ، معلومات آن را نيز كه فرآيندهاى آن مىباشند مىشناختيم ، زيرا اين يك قانون ثابت شده است كه علم به علت بطور لازم و كافى مستلزم علم به معلول است از آن جهت كه معلول آن علت است .
2 در صفحه 14 از سطر 19 تا سطر 21 چنين مىگويد : « به عبارت ديگر انسان توجه خود را معطوف مىكند نسبت به همه آن چيزى كه در حال رخ دادن و در رابطه با تلاش علمى تفكر كه سرچشمه تضمين كننده بىنظمى كلى و عمومى است » پاسخ : يك شگفتآور است كه نويسنده اين كتاب در كتابهاى خود ، مخصوصا در كتاب مزبور با اينكه بارها درباره تفكر اظهار نظر كرده است . حتى يكبار هم در صدد تعريف تفكر بر نيامده است كه مردم بدانند آنهمه اظهار نظرها متوجه كدام موضوع است .
دو اين مسئله كه اگر تفكر از مواد صحيح مأخوذ شود ، و از حواس و آزمايشگاهها و تعقل مربوط به اصول بديهى يا قضاياى بالضروره راست استفاده كند ،قطعا يكى از منحصرترين وسائل ارتباط با واقعيات بوده و نظم دهنده همه مسائل و معارف بشرى است . و شگفتآورتر از همه ، اينست كه مورتى بجاى اينكه حواس و جنبه آينهاى ذهن انسان با محسوسات در حال گذر و تحول را كه جزئيات جارى در متن طبيعت مىباشند منشاء بىنظمى معرفى كند ، انديشه را منشاء بىنظمى تلقى نموده است .
سه مطالعه كنندگان اين كتاب و ديگر آثار قلم اين نويسنده در سرتاسر آنها ، مىداند كه وى در همه مسائلى كه مطرح مىكند براى اثبات آنها استدلال مىنمايد ، آيا استدلال بدون تنظيم عقلى قضايا بعنوان مقدمات در فعاليت فكرى امكانپذير مىباشد ؟ بديهى است كه تنظيم مزبور بدون تفكر محال است . از اينجا است كه مىتوان گفت كه اينگونه نويسندگان ، هيچ سيستمى را براى انسانشناسى و جهانبينى ارائه نمىدهند بطوريكه پاسخگوى چون و چراهاى شما بوده باشد ، زيرا بيان يك عده قضاياى گسيخته ( كه بطور حتم به تناقض گويى هم منجر مىگردد ) بطرز جالب ، غير از ارائه يك سيستم معرفتى قابل قبول مىباشد .
3 در صفحه 33 از سطر 10 تا سطر 13 چنين مىگويد : « آيا ماوراى اين زندگى چيزى وجود دارد ؟ انسان بدون يافتن اين چيز بىنام با هزاران نام كه هميشه در جستجوى آن بوده ، ايمان را رواج داد . ايمان بيك ناجى ، يا يك ايدهآل ، اما ايمان همواره و بىهيچ ترديد منجر به خشونت شد . » پاسخ : يك اينكه الفاظ موضوعه در لغتهاى مختلف دنيا ، خيلى محدودتر از واقعياتى است كه بشر با آنها در حال ارتباط است ، يا مىتواند با آنها در ارتباط باشد ،جاى هيچ ترديدى نيست . شما يك كلمه محبت را به زبان مىآوريد ، در صورتيكه بدون ترديد با نظر به مراتب آن از نظر شدت و ضعف ( از كمترين درجه ميل گرفته تا آخرين درجه عشق سوزان ) و همچنين با نظر به حقيقتى كه متعلق محبت ( محبوب ) است ، و نيز با توجه به مقتضيات و شرايط و پديدهها و فعاليتهاى درون آن شخص كه داراى محبت است ، هزاران نوع ، يا صنف محبت وجود دارد كه بيش از چند لفظ محدود ، مانند علاقه ، محبت ، ميل ، رغبت ، و وداد و در فارسى مهر و غير ذالك در برابر آنهمه معانى وجود ندارد .
دو نويسنده ميبايست بداند كه اگر آن حقيقت اعلا ( باصطلاح وى بىنام با هزاران نام ) واقعيت نداشت ، جستجوى او در همه گذرگاه تاريخ و از طرف همه انسانها و در همه شرايط درونى و برونى ادامه نداشت .
سه ضرورى بود كه نويسنده يك توضيح مختصر درباره آن ناجى و ايدهآل كه ايمان به آنها همواره موجب خشونت بوده است ، مىداد ، اين ضرورت از آن قانون علمى محض سرچشمه مىگيرد كه مىگويد : براى ساختن هر قضيهاى بايد موضوع آن ،واضح و روشن بوده باشد ، و الا قضيه پوچ و بىمعنى است . حال اين قضيه را مورد بررسى قرار مىدهيم كه نويسنده گفته است : « ايمان به يك ناجى ، يا يك ايدهآل و بطور كلى ايمان ( به هر چيزى ) همواره و بى هيچ ترديد ، منجر به خشونت شده است » موضوع اين قضيه « ايمان به يك ناجى ، يا ايمان به ايدهآل » در سخنان نويسنده تعريف نشده است ، لذا قضيه مزبور نمىتواند جنبه علمى داشته باشد .
چهار اگر نويسنده به اطلاع لازم درباره آن ناجى و ايدهآل كه ايمان به آنها را محكوم كرده است ، مىانديشيد ، قطعا باين حقيقت مىرسيد كه خود درك و ايمان به اين دو حقيقت ، عامل خشونت نيست ، بلكه عامل خشونت خودخواهى و خودكامگى هايى است كه از هر حقيقت و واقعيتى سوء استفاده مىكند .
مگر علم باعث سوء استفادههاى نابكارانه نشده است ؟ مگر آزادى و داد و فريادهاى فراوانى كه در ترويج اين حقيقت صورت گرفته است موجب تخدير مردم جوامع نگشته است ؟ با اينحال ايمان به علم و آزادى و ديگر وسائل پيشرفت بشرى براى هميشه مطلوب ضرورى انسانها بوده و اعراض از آنها هيچ نتيجهاى جز سقوط انسان و انسانيت را در بر نخواهد داشت .
پنج جاى تعجب است كه نويسنده نفهمد كه ايمان باينكه « انسان استعداد وصول به كمال در ابعاد مختلف دارد و بايد تا حد مقدور اين استعداد را به فعليت برساند » نه تنها منجر به خشونت نمىشود ، بلكه بدانجهت كه وحدت و هماهنگى انسانها در « حيات معقول » در ماهيت كمال تضمين شده است ، حتما منجر به تعاون و مهر و محبت و برادرى و برابرىهاى نشاط انگيز خواهد بود .
همچنين باور كردنى نيست كه شخص خردمند ايمان به خدا را كه نه تنها ذاتا موجب خشونت نيست ، رها كند ، بلكه بهترين عامل براى عطوفت و محبت افراد نوع بشر بيكديگر است ، زيرا كه شخص با ايمان به خداى حقيقى ، نه خدايان ساخته ذهن بشرى ، همه انسانها را نهالهاى باغ خداوندى مىداند و كمترين تعدى و تجاوز به آنان را جرم بزرگ تلقى مىنمايد . شما همه فرهنگها و مخصوصا ادبيات اقوام و ملل متمدن را مطالعه كنيد و با دقت لازم و كافى در محتويات آنها بينديشيد ، خواهيد ديد همه آنها در اين اصل اتفاق نظر دارند كه :
اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست
نه همه همره و هم قافله و همزادند
مولوى
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بيغمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
سعدى
خلق همه يكسره نهال خدايند
هيچ نه بشكن ازين نهال و نه بر كن
دست خداوند باغ خلق دراز است
بر خسك و خار همچو بر گل و سوسن
خون بناحق نهال كندن اويست
دل ز نهال خداى كندن بر كن
ناصر خسرو قباديانى
تفرقه در روح حيوانى بود
نفس واحد روح انسانى بود
مفترق شد آفتاب جانها
در درون روزن ابدانها
چون نظر بر قرص دارى خود يكيست
آنكه شد محجوب ابدان در شكيست
روح حيوانى سفال جامده است
روح انسانى كنفس واحده است
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاى شيرين خداست
بر مثال موجها اعدادشان
در عدد آورده باشد بادشان
چونكه حق رشّ عليهم نوره
مفترق هرگز نگردد نور او
آرى ، ايمان به حقائق سازنده و حمايت كننده حقوق اصيل انسانها در برابر خود كامگان ،مستلزم خشونت است و چه مقدس است خشونتى كه باعث نجات انسانها از چنگال قدرت پرستان خود پرست مىگردد . مورتى بايد بگويد : آنهمه توصيه به عصيان كه مىكند چيست ؟ لابد منظورش عصيان در برابر حق و عدل و آزادى نيست ، و الا نام كتابش را رهايى از حق و عدل و آزادى مىگذاشت ، نه « رهايى از دانستگى » بلكه براى مراعات خوانندگان و جلب توجه آنان بايد بگويد : عصيان در برابر ظلم و تعدى .
شش بايد ديد پاسخ امثال مورتى باين سئوال چيست كه آيا آنچه كه در تاريخ باعث خشونت و تعدى و تجاوز گشته است ، ايمان به خدا بوده است يا خودخواهىها و خود كامگىها ؟ امروز يك بچه كلاس ابتدائى هم مىداند كه عامل جنگ جهانى اول و دوم هيچگونه ريشه مذهبى و ايمانى نداشته است ، بلكه اين دو جنگ ، مانند هزاران جنگهاى خونين ديگر كه تاريخ بشريت را در چند صفحه شرمآور خلاصه مىكنند ،معلول بىايمانى به خداوند و ابديت از يكطرف ، و خودپرستى و خودكامگى چنانچه اشاره كرديم از طرف ديگر بوده است . اگر هم در بعضى از برهههاى تاريخ جنگهايى بنام جنگهاى مذهبى به وقوع پيوسته است ، بايد گفت : شكل و ادعا مذهبى بوده است ، نه حقيقت آنها ، زيرا چنانكه در اسلام مىبينيم ، محال است دو نفر يا دو گروه با اينكه ايمان به خدا و ابديت و انجام تكاليف الهى در اين دنيا داشته باشند ، با يكديگر به جنگ و ستيزه برخيزند .
آيا نويسنده كه در همين قرن كنونى كه به پايانش نزديك مىشويم زندگى مىكند ، شاهد ميليونها كشتار و ظلم و خشونت كه هيچگونه ريشه مذهب و ايمان و حقائق غيبى نداشته است ، نمىباشد ؟ امروزه ، دنياى پر از تجاوز و تعدى ، بر مبناى سودجوئى و ضعيفكشى حركت مىكند ، يا بر مبناى اصول عالى انسانى كه ريشههاى فوق طبيعت دارد ؟ پاسخ اين سئوال را همه مىدانند كه همه تجاوزات و تعدىها بر مبناى سودجويى و ضعيفكشى است .
بنابر اين ، اگر مورتى واقعا با انسان سر و كار داشت ، ميبايست بگويد : « مگذاريد خودكامگان و قدرتمندان ايمان به خدا را وسيله سلطهگريها و خود كامگيهاى نابكارانه خود قرار بدهند . بسيار احمقانه است اگر كسى خيال كند كه مورتى از كاربرد علوم امروزى كه منجر به كشتار انسانها بوسيله اسلحه نابود كننده مىگردد اطلاع نداشته است .
اگر مورتى مىخواهد واقعا براى انسانها گامى بردارد ، ميبايست به صاحبنظران علمى و سياسى و دينى و اخلاقى و حقوقى توصيه كند كه : نگذاريد سلطهگران خودخواه از بهترين وسيله مانند علم ، خدا و آزادى بدترين نتايج را به سود خودكامگيهاى خود بگيرند .
4 ص 34 از سطر 11 تا آخر و ص 35 از سطر 11 چنين است :در طى قرون ، ما از كودكى توسط معلمين ، شخصيتها ، كتابها و قديسانمان ،تغذيه شدهايم . ما مىگوئيم : « همه چيز را راجع به زندگى به ما بگوييد يعنى چه چيزى آن سوى تپهها و كوهستانها ، آن سوى زمين وجود دارد ؟ » . و آن وقت از توصيفاتى كه به ما مىدهند راضى مىشويم ، در واقع اين بدين معنى است كه ما بر اساس « واژه » زندگى مىكنيم و زندگى ما سطحى ، تهى و پوچ است . ما آدمهاى دست دومى هستيم و بر اساس آنچه كه به ما ديكته شده است زندگى كردهايم . خواه اين ديكته از طرف خلق و خوها و تمايلات ما باشد ، خواه به وسيله شرايط و محيط وادار به قبول آن شده باشيم .
ما محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستيم و هيچ چيز نوئى در ما وجود ندارد ،چيزى كه خودمان آنرا كشف كرده باشيم ، چيزى كه بكر و دست نخورده باشد . در طول تاريخ اديان ، راهنمايان مذهبى اين اطمينان را به ما دادهاند كه اگر تشريفات مذهبى خاصى را اجرا كنيم و مانتراها و دعاهاى معينى را نيز تكرار كنيم و از الگوهاى خاصى پيروى نمائيم و تمايلاتمان را سركوب كرده و افكارمان را كنترل كنيم ، يا احساساتمان را منزه نگهداشته و خواستها و آرزوهايمان را محدود سازيم و از زياده روى در مسائل جنسى اجتناب بورزيم ، پس از تحمل كليه رياضتهاى ذهنى و بدنى ، به چيزى ماوراى اين زندگى كوچك دست خواهيم يافت و اين كارى است كه ميليونها نفر از انسانهاى به اصطلاح مذهبى در طى اعصار و قرون انجام دادهاند ، يعنى : با توسل به خلوتگزينى و تنهائى يا با رفتن به صحرا و كوهستانها و غارها يا با سرگردانى كشيدن و رفتن با كاسه گدائى از دهكدهاى به دهكده ديگر يا با پيوستن به گروهى در يك خانقاه يا صومعه و يا با وارد كردن ذهنشان به پيروى از الگوئى « داده شده » در جهت تحقيق آن كوشيده اند .
اما يك ذهن شكنجه شده ، يك ذهن شكسته و تقسيم شده ، ذهنى كه مىخواهد از همه آشفتگىها فرار كند ، ذهنى كه جهان بيرون را انكار كرده و به وسيله اجراى ديسيپلين و تطبيق دادنهاى خود منگ شده است ، چنين ذهنى هر چند هم كه طلب و تلاش كند باز همه چيز را بر طبق تحريفات خود مىبيند .
بنابر اين به نظر من براى كشف اين مسئله كه آيا واقعا چيزى ماوراى اين هستى مضطرب ، گناه آلود ، ترسناك و رقابتآميز وجود دارد يا نه ، انسان محكوم است بكلى طرز نگرشى متفاوت داشته باشد ، غافل از اينكه دنيا اغلب طرز نگرش سنتى را پذيرفته و از آن پيروى مىكند .
پاسخ يك اينكه مىگويد : ما مىگوئيم : همه چيزها را راجع به زندگى به ما بگوييد ، يعنى چه چيزهايى آن سوى تپهها و كوهستانها ، آن سوى زمين وجود دارد ؟
« مقصود مورتى از اين جملات اينست كه ما همه واقعيات و حقائق راجع به زندگى را توسط معلمين ، شخصيتها ، كتابها و قديسانمان تغذيه مىشويم » اين سخن قطعا خلاف واقع است . زيرا انسانها اساسىترين اصول زندگى و شناخت خود را درباره انسان و جهان بوسيله حواس و تعقل با درجات مختلف به دست مىآورند . البته معلمان و شخصيتها و كتابها و قديسانمان ، قسمتى از وسائل انتقال حقائق به درون هستند .
ولى كوشش خود آنان نيز بر مبناى اينست كه تعقل و درك و استعدادها و خلاقيت ما را به فعليت برساند . از طرف ديگر چگونه امثال اين نويسنده توجه ندارند كه همانگونه كه معلمان و شخصيتها و كتابها و قديسانمان واقعيات پشت پرده را براى ما مى فهمانند ،حقائق علمى مأخوذ از طبيعت را هم بدرون ما منتقل مىسازند . حال اگر منظور نويسنده اشخاص يا جوامع خاصى است كه با حواس بسته و عقول از دست رفته زندگى مىكنند ،بايد درباره آن اشخاص و جوامع و ركود حواس و تعقل آنان تحقيقات علمى همه جانبهاى را بدست بياوريم تا ببينيم مفهوم زندگى آنان چيست ؟ و علل و انگيزههاى آن كدام است ؟
دو اگر ما نتوانستيم استناد زندگى همه انسانها را به حواس و انديشه و تعقل اثبات كنيم ، اينكه هر جامعهاى براى خود انسانهاى آگاه و با فهم و شعور و علاقمند به طرز تفكرات علمى بدون تغذيه و تقليد از ديگران ، بطور بسيار فراوان دارد ، بديهىتر از آن است كه براى امثال مورتى پوشيده بماند .
سه اگر اين اتهام درباره همه انسانها صحيح باشد كه « معلمين ، شخصيتها ، كتابها ،قديسانمان هستند كه همه جهات و ابعاد و سطوح زندگى ما را در ارتباطات چهارگانه ( ارتباط با خدا ، با خويشتن ، با جهان هستى و با همنوعان خود ) به ما تلقين مىكنند و انسانها هيچ چيزى از خود ندارند . اينهمه ترقيات و پيشرفتهاى محير العقول در علوم و هنرها و صنايع و امثال اين امور از كجا آمده است ؟ چهار مىگويد :
« در واقع اين بدين معنى است كه ما بر اساس « واژه » زندگى مىكنيم و زندگى ما سطحى ، تهى و پوچ است » مشاهدات تاريخى ما بطور بسيار فراوان از عظمتها و فداكاريها و گذشتها و تفكرات بسيار بسيار فراوان و مستمر خبر ميدهند كه براى پيشرفت حيات مادى و معنوى انسانها صورت گرفته است و اگر كسى چنين سرگذشتى را منكر شود ، بدون ترديد از انسان و تاريخ او بىاطلاع است ، و روى سخن ما هم با چنين اشخاص بىاطلاع نيست .
البته اين پديده را هم گاهگاهى در طول تاريخ ، چه در شرق و چه در غرب ديدهايم كه اشخاصى پيدا شدهاند كه در توصيف انسان « آنچنانكه هست » و « انسان آنچنانكه بايد » آينهاى جلو روى خود گذاشته بخيال اينكه درباره انسانها تحقيق مىكنند ، توصيف خود را مطرح كردهاند . آيا زندگى آن همه عظماى دين و علم و حكمت و اخلاق بر مبناى واژه بازى بوده است ؟ اگر چنين است خواهشمنديم همان واژهها يا واژههاى جديدترى را پيدا كنيد تا بجاى جلادان خونآشام و خودخواهان خودكامه ، انبياى عظام و حكيمان وارسته و انسانهاى برازنده مانند ابوذرها و سلمانها ، سقراطها و گاندىها و كانتها را وجود بياورد ، باشد كه از دست بشريت اسلحه نابود كننده را گرفته و دسته گل بدست آنها بدهند .
پنج مورتى با اين عبارت كه « زندگى ، سطحى ، تهى و پوچ است » خبر از يك واقعيت نمىدهد ، بلكه به انسانها دستور مىدهد كه : « زندگى را سطحى ، تهى پوچ تلقى كنيد » و الا براى اثبات چنين مسئله بىاساس فقط به ادعا قناعت نمىكرد ، مخصوصا اگر متوجه بود كه خود او با تعقل و انديشهاى كه در زندگى پوچ بدست آورده است ، سخن مىگويد و زندگى را پوچ قلمداد مىكند .
شش يقينى است كه اگر مورتى نياز به پزشك براى معاينه داشت و خود از پزشكى بىبهره بود از پزشكان التماس مىكرد كه راجع به صحت و بيمارى و مداواى من بگوييد و حتما به گفته شما عمل خواهيم كرد . و بطور كلى مورتى در برابر آن علوم و معارف و تكنولوژى كه سواد و اطلاعى نداشت سراغ صاحبنظران معارف و تكنولوژى را خواهد گرفت و نخواهد گفت : اگر من براى رفع نيازهاى علمى و عملى خود به آنان مراجعه كنم ، زندگى من همه تغذيه و تلقين و تقليد از ديگران خواهد بود هفت مىگويد : « ما محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستيم و هيچ چيز نوئى در ما وجود ندارد چيزى كه خودمان آن را كشف كرده باشيم ، چيزى كه بكر و دست نخورده باشد . » بايد ببينيم مقصود مورتى از « ما » چيست يا كيست ؟
آيا مقصود از « ما » پايينترين انسانها از نظر علم و معرفت است كه باصطلاح مناسبترى همان كرومانيون و نه آندرتال را بياد مىآورند ، نيازى به گفتن ندارد كه اينان همگى محصول انواع نفوذها و تأثيرات هستند . . . » ولى آيا با در نظر گرفتن امثال اين جانداران ( انسانهايى ابتدائى ) ميتوان درباره انسان آنچنانكه هست و انسان آنچنانكه بايد ، قضاوت نمود ؟ هشت مورتى اعتراف مىكند كه بعضى از انسانها داراى نفوذ و تأثير در ديگران هستند كه با انديشهها و نوآوريهاى خود ديگران را تحت تأثير قرار مىدهند ، بسيار خوب ، البته چنين است ، اگر ما بخواهيم خدمتى به اين انسانها نماييم ، بايد اصول و قواعدى را تحقيق و در دسترس عموم قرار بدهيم كه داراى نفوذ و تأثير در به وجود آوردن معارف حقيقى داشته باشند نه خيالات بىاساس ، همانگونه كه گذشتگان تا امروز ، انگيزه خود را در تحقيق و تعميم تعليمات منطق ( راه درست انديشيدن ) را همين امر بيان كردهاند .
نه مطلبى را كه مورتى در اين مورد مطرح مىكند : « در طول تاريخ اديان ، راهنمايان مذهبى اين اطمينان را به ما دادهاند كه اگر ( چنين و چنان كنيم ) . . . پس از تحمل كليه رياضتهاى ذهنى و بدنى به چيزى ماوراى اين زندگى كوچك دست خواهيم يافت . . .
خوشبختانه هيچ يك از مطالب مخالف عقلى كه مورتى درباره مذهب مىشمارد ، در اديان توحيدى ابراهيمى كه آخرين آنها دين اسلام است وجود ندارد . اين نويسنده قطعا از دين اسلام كه يك مكتب انسانى ، اجتماعى ، علمى و طرح كننده همه عوامل سعادت است ، اطلاعى ندارد . زيرا نه تنها اسلام خلوت گزينى و تنها رفتن به صحراها و كوهستانها و غارها و سرگردان شدن و رفتن با كاسه گدائى از دهكدهاى به دهكده ديگر و غير ذالك از امور مختل كننده مغز و روان انسانها را تجويز نكرده است ، بلكه آنها را غير مجاز شمرده و با جمله لا سياحة و لا رهبانيّة فى الإسلام ( كه از پيامبر اسلام ( ص ) نقل شده است ) به ابعاد حيات طبيعى انسانها چه در حالت انفرادى و چه در قلمرو زندگى اجتماعى اهميت اساسى را ابراز نموده است .
اگر نويسنده كمترين اطلاعى از تكاپو و تلاش حياتبخش دانشمندان اسلامى در طول قرون اعصار مخصوصا در قرن سوم و چهارم و پنجم هجرى داشت ، از اينگونه كلى گويىهاى بىمأخذ و بىمدرك خوددارى مىكرد ، ولى چه بايد كرد كه هدفى كه ايشان منظور كرده است ، نگذاشته است كه توجهى به واقعيات و حقائق سرگذشت تاريخى بشر داشته باشد .
اين يك امر بديهى است كه اسلام نه تنها مكتب مرتاضان نيست ،بلكه بعنوان يكى از تمدنهاى اصيل تاريخ بشرى ( بقول آلفرد نورث وايتهد در كتاب سرگذشت انديشهها ) محسوب مىشود . بطور كلى ، حال كه خود مورتى از دنيا رفته است به مطالعه كنندگان كتابهاى وى مخصوصا همين كتاب كه مورد بررسى و نقد ما است ،پيشنهاد مىكنيم ، پس از آنكه اين كتاب ( رهايى از دانستگى ) را مطالعه كردند ، چندمجلد كتاب درباره سرگذشت علماء و دانشمندانى را مطالعه كنند كه با كمال مذهبى بودن ، بشريت را به تكامل و پيشرفتهاى علمى نائل ساخته اند .
مطالعه كنندگان محترم ،مخصوصا اى جوانان عزيز و نونهالان باغ شكوهمند هستى ، اگر هم براى مطالعه درباره سرگذشت علماء و دانشمندان و انسانسازان فرصتى نداريد ، چند سطر ذيل را كه از ماكس پلانك ( يكى از پدران علم معاصر ، مخصوصا يكى از برجستهترين پيشتازان انقلاب فيزيك در عصر ما است ) نقل مىكنيم ، با دقت مطالعه نماييد ، سپس هر كجا مىرويد برويد و همه نوشتههاى مورتى را بخوانيد فقط فراموش نكنيد كه شما انسانيد و وجدان انسانى داريد .
چند سطر ماكس پلانك چنين است : « هر انكار ارزش زندگى ،انكارى از انديشه بشرى است ، و بنابر اين در آخرين تحليل نه تنها انكار شالوده حقيقى علم است بلكه انكار دين نيز هست . گمان من اين است كه بيشتر دانشمندان با نظر من موافقند و دست خود را به عنوان موافقت با اين امر كه انكاريگرى ( نيهليسم ) دينى مخرب علم نيز هست بلند خواهند كرد .
هرگز تضاد واقعى ميان علم و دين پيدا نخواهد شد ، چه يكى از آن دو مكمل ديگرى است . هر شخص جدى و متفكر ، به عقيده من ، به اين امر متوجه مىشود كه ، اگر بنا باشد تمام نيروهاى نفوس بشرى در حال تعادل و هماهنگى با يكديگر كار كنند ، لازم است كه به عنصر دينى در طبيعت خويش معترف باشد و در پرورش آن بكوشد .
و اين تصادفى نيست كه متفكران بزرگ همه اعصار چنان نفوس دينى ژرف داشتهاند ، و لو اينكه چندان تظاهرى به ديندارى خود نكردهاند . از همكارى فهم با اراده است كه لطيفترين ميوه فلسفه پيدا شده كه همان ميوه علم اخلاق است . علم بر ارزشهاى اخلاقى زندگى مىافزايد ، از آن جهت كه عشق به حقيقت و قدسيت را با خود به ارمغان مىآورد عشق به حقيقتى كه در تلاش دايم براى رسيدن به معرفت صحيحترى از جهان مادى و معنوى پيرامون ما متجلى مىشود ، و قدسيت از آن جهت كه هر پيشرفت درمعرفت ، ما را با سرّ وجودمان رو به روى يكديگر قرار ميدهد . » 3 5 صفحه 39 از سطر 7 تا سطر 10 « به همه اين گستره بزرگى كه شما آن را زندگى مىناميد گسترهاى كه در هر شكل از روابط آن ، تضاد وجود دارد و آبستن دشمنى ،تقابل ، بى رحمى و جنگهاى بىپايان است .
به اين گستره خوب نگاه كنيد ، اين گستره ، اين زندگى همه آن چيزى است كه ما مىشناسيم » پاسخ يك منحصر ساختن شناخت ما در زندگى بآن پديدههاى منفى كه ذكر مىكند دليلى ديگر براى اثبات نا آشنايى نويسنده با همه ابعاد حيات بشرى است .
آيا آنهمه تعاونها و هماهنگيها كه بشر در عبور از فراز و نشيبها و سنگلاخهاى تاريخ از خود نشان داده است كه شايسته تحسين و تمجيد بينهايت است ، براى ما قابل شناخت از زندگى نيست آيا آنهمه پيشرفتهاى علمى كه بشريت در طول تاريخ با تكاپوى جدى بدست آورده است ، براى ما شناخته شده نيست آيا بهترين گذشتها و فداكاريها و حتى قربانيها را در كوتاه كردن چنگالهاى ستمگران از گلوى ستمديدگان از خود ارائه نكرده است نكند اين نويسنده هم مانند بعضى از تيز كنندگان اسلحه قدرتپرستان با تفسير زندگى به جنگ و خصومت و بىرحمىها ، مىخواهد سادهلوحان را چنين توصيه كند كه : از زندگى جز آنچه را كه من بشما مىگويم ، مورد توجه و شناخت قرار ندهيد ، تا يكهتازان ميدان تنازع در بقاء بدون اضطراب و نگرانى و بدون تحمل مشقت فراوان ،انديشه و اراده و بطور كلى زندگى شما را در راه خودكامگى و سلطهجويىهاى خود استخدام كنند .
اين نويسنده بدون توجه به استعدادهاى سازنده صلح و صفا و نوعدوستى بشرى ، به بعد ستيزهجوئى انسانها مىپردازد ، بطوريكه سادهلوحان بدون زحمت باين نتيجه برسند كه در ذات خود چيزى جز تضادى بىرحمانه و انديشه براى كشت و كشتار ندارد ، با اينحال اين نويسنده بدون توجه به تناقضگويى تقصير را به گردن قدرتپرستان انداخته ، چنين مىگويد : « . . . زيرا مىبينم جهان اسير جنگهاى بىانتها شده است ، جهان توسط سياستمدارانى كه هميشه در حال جستجوى قدرت هستند ، هدايت مىشود ،جهان ، جهان وكلا ، پليسها ، سربازان و زنان و مردان جاهطلبى است كه همگى خواستار مقام هستند و بر سر كسب آن ، با يكديگر به جنگ و دعوا و مجادله مىپردازند . 4 6 صفحه 39 از سطر 10 تا سطر 17 « و به علت عدم توانايىمان در درك چگونگى نبرد بىاندازه عظيم هستى طبيعتا از آن وحشت داريم و زيركانه و بهر نحوى كه شده راه فرارى از آن مىجوييم .
ما از ناشناخته نيز مىترسيم ، يعنى از مرگ و از هر آنچه كه ماوراى فردا قرار مىگيرد دچار وحشت مىشويم در نتيجه ما هم از شناختهها مىترسيم و هم از ناشناختهها . اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد . پس هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات ، تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست مىباشد . »
پاسخ يك نگرش به عظمت هستى و درك نبرد آن با ما ، يك نگرش ساده و يك بعدى است . اين نگرش از آن كسانى است كه از هستى توقع دارند همه آنچه را كه مىخواهند و آرزو مىكنند و هر آنچه را كه آرمان تلقى مىكنند ، بدون كمترين حركت و تلاش در اختيار آنان بگذارد و اين همان انتظار است كه گربهها از ستارگان و كهكشانهاى كيهان بزرگ دارند كه ميخواهند همه آنها سوراخهاى موشهاى چاق و چربى باشند و آن موشها فقط به خانه هايى كه آن موشها زندگى مى كنند ، به بارند دو اصل اين كلمات ( نبرد بىاندازه عظيم هستى ) در اين مورد ، از ديدگاه منطق علم و فلسفه ، معنايى ندارد ، زيرا هرگز عالم هستى با ما انسانها از روى آگاهى و اختيار جنگى ندارد . بلكه آنچه كه در عرصه هستى مىگذرد ، حركات و تفاعلات و تعارضهايى است كه ميان همه موجودات عالم هستى وجود دارد ، جهان هستى كينه بالخصوص با انسان ندارد كه با وى اعلان جنگ كند و موجب وحشت انسان باشد . اينگونه نگرش همانند محتواى آن بيت سادهلوحانه است كه مىگويد :
كسى چه داند كاين گوژ پشت مينا رنگ
چگونه مولع آزار مردم دانا است
سه اشخاصى مانند مورتى كه از جريانات و نتايج علوم اطلاعى ندارند ، نمىدانند در برابر نگرش عاميانه بدبينانه به هستى ، اكثريت قريب به اتفاق ، بلكه همه آن دانشمندانى كه از ابعاد گوناگون با عالم هستى ارتباط برقرار مىكنند ، چه شكوه و عظمتى در آن مىبينند ، آنان در حال احساس شكوه و جمال و جلال هستى ، گام فراسوى زمان نهاده و عالم ما فوق طبيعت را مشاهده مىنمايند و لذت بيكران و نشاط سر تا سر وجود آنان را فرا مىگيرد .
در اين مورد عبارات بزرگترين فيزيكدان قرن 20 را مطالعه كنيد : اين فيزيكدان ، آلبرت اينشتين است . او چنين مىگويد : « اما يك عقيده و مذهب ثالث بدون استثناء در بين همه وجود دارد گر چه با شكل خالص و يكدست در هيچكدام يافت نمىشود . من آن را احساس مذهبى آفرينش وجود مىدانم . بسيار مشكل است كه اين احساس را براى كسى كه كاملا فاقد آن است ، توضيح دهم ، بخصوص كه در اينجا ديگر بحثى از آن خدا كه با اشكال مختلفه تظاهر مىكند ، نيست .
در اين مذهب فرد ، كوچكى آمال و هدفهاى بشرى و عظمت و جلالى را كه در ماوراى امور پديدهها در طبيعت و افكار تظاهر مىنمايد حس مىكند . او وجود خود را يك نوع زندان مىپندارد چنانچه مىخواهد از قفس تن پرواز كند و تمام هستى را يكباره به عنوان يك حقيقت واحد دريابد . » 5 امثال اين عبارت را از عده فراوانى از صاحبنظران شرق و غرب و قديم و جديد مىبينيم .
چهار اگر واقعيت چنان باشد كه مورتى مىگويد : « در نتيجه ما هم از شناختهها مىترسيم و هم از ناشناختهها . اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد » مىبايست نسل بشر در همان آغاز تاريخ آگاهىاش از وحشتانگيز بودن دانستهها و ندانستههايش ، منقرض مىگشت و راه نابودى را پيش مىگرفت . زيرا حيات با چنان وحشت فراگير نمىتواند ادامه داشته باشد .
يا حداقل مىبايست مغز و روان او بكلى دگرگون گشته و مشاعر و دريافت و انديشه و تعقل او مختل گردد . با اينكه تاريخ بشر شاهد هزاران نوع پيشرفت و تكاپو و به وجود آمدن هزاران رشته علمى و هنرى و صدها هزار آثار زيبا به وجود آورده است كه همه آنها دلالت قاطع دارد بر اينكه زندگى بشريت بر خلاف گفته مورتى اميد و نشاط و ابتهاج فراوانى را ارائه مىكند .
البته ناگوارىها و بيماريها او را ناراحت مىنمايد . ولى ناراحتى غير از نوميدى و يأس مهلك است . مورتى در ص 94 مىگويد : « البته اين گفته بدين معنى نيست كه مىخواهم بميرم ،نه من مىخواهم روى اين زمين بىنظير و شگفتانگيز و اين چنين پرنعمت و غنى و زيبا زندگى كنم ، من مىخواهم به درختها ، گلها ، رودخانهها ، مرغزارها ، زنان ، پسرها ،دخترها نگاه كنم و در عين حال نيز با خود و با دنيا صلح و آرامش كامل بسر برم . »
آيا اين جملات مورتى با گفتههاى وى كه مورد بحث و نقد ما است تناقض ندارد تناقض از آنجا ناشى است كه اگر انسان در اين زندگانى هم از شناخته شدههايش وحشت دارد و هم از ناشناخته شدههايش ، پس درون او را وحشت اشغال كرده است ، چنين انسانى چگونه مىتواند در اين دنيا چيزهاى زيبا و عظيم و دوست داشتنى را احساس كند و آن را بخواهد از طرف ديگر همه رشد يافتگان جامعه بشرى چه در شرق و چه در غرب ،چه ديروز و چه امروز اين حقيقت را پذيرفتهاند كه در متن قانون كلى نظام هستى ، اصل لذت به عنوان هدف حيات انسانها ثبت نشده است .
مورتى در اين كتاب قسمت 4 اعتراف مىكند لذت نمىتواند همه حقيقت و هدف زندگى باشد . اپيكور اپيكوريان براى اثبات اينكه هدفگيرى در زندگى ، بايد لذت بوده باشد ، كمترين دليلى نياوردهاند ، جز اينكه لذت خوشايند انسان است .
اينان در مقابل اين واقعيت كه هيچ لذت مشروع و قانونى نيست مگر اينكه درد و رنجهايى را يا در مقدمات خود دارد و يا در دنبال خود مىآورد ، هيچ مطلب قابل توجه ندارد . مورتى خودش اگر تحصيلات علمى داشته است ،بهتر از همه ميدانسته است كه بدون تحمل رنج ، بدست آوردن حقايق علمى امكانپذير نيست . آرى ، زندگى خوشىها و نشاطهايى هم دارد يقينى است كه مورتى در زندگى خود از نوشتن اين كتابها ( اگر آگاهانه و آزادانه نوشته باشد ) چقدر لذت برده است ، زيرا در مغز خود ، تصور مىكرده است كه براى بشريت خدمت انجام مىدهد آيا گذار مورتى به زيبا و زيبايىها هم افتاده بود يا همواره زشتىها و عوامل وحشت را مىديده است پنج مىگويد :
« از ناشناخته نيز مىترسيم يعنى از مرگ و از هر آنچه كه ماوراى فردا قرار مىگيرد ، دچار وحشت مىشويم . » يك : اين مطلب همان مقدار ارزش دارد كه گفته شود : « ما از داخل شدن به يك باغ كه آن را تاكنون نديده بوديم مىترسيم » اين يك قضيه علمى نيست ، بلكه يك احساس ابتدايى عام است كه اگر بشر مىخواست به اينگونه احساسهاى عام اعتنا كند ، مبتلا به بيمارى ناتوانى و زبونى و به اصطلاح معمولى دچار « بزدلى » گشته ، در همان دوران اوليه حيات ، در روى زمين به زندگى خود پايان مىداد ، ولى اينكه مىبينيم بشر با موفقيتهاى روز افزون و با گسترش ابعاد وجودى خود در اين كيهان بزرگ دائما در حال پيشرفت بوده و ميليونها كارهاى مثبت از خود بروز داده است ، كشف مىكند كه ترس و هراس ابتدايى نمىتواند و نبايد بتواند از پيشرفت تكاملى بشر جلوگيرى به عمل بياورد . آنچه وحشتناك است ، خود طبيعى انسان است كه شهرت پرستى و لذتجويى و خودكامگى هايش حاضر است ، همه حقوق انسانها را پايمال كند و براى بدست آوردن شهرت جهانگير ، از هر راهى اقدام به كار كند خواه از راه چنگيز و تيمور لنگ و آتيلا و نرون و خواه از راه قلم بدست گرفتن و تخليه كردن يا مسموم ساختن مغز انسانها و نوشتن و منتشر ساختن خيالاتى كه هيچ ارزش علمى در بر ندارد .
دو اينكه مىگويد : ما از مرگ وحشت داريم . تكرار همان جمله كودكانه است كه از دهان عاميان بر مىآيد . اگر مورتى مىخواست واقعا براى روشنگرى مردم جامعه حرفى مفيد بزند ، مىبايست به تحليل علمى اين توهم بچهگانه بپردازد . آيا ما از مرگ مىترسيم براى اينكه درد دارد ؟ نه ، زيرا درد در حال بيمارى هم چشيده مىشود . باضافه اينكه با از كار افتادن هر يك از اجزاء كارگاه بدن ، دردى در آن احساس نمىشود . آيا براى آن از مرگ مىترسيم كه نمىدانيم پس از مرگ به چه موقعيتى قدم مىگذاريم ؟
پس ما از خود مرگ نمى ترسيم ، بلكه اين جهل است كه ما را به وحشت انداخته است .بنابر اين ، بقول ابن سينا : از جهل خود بترسيم ، نه از مرگ . بهمين جهت است كه نه مورتى و نه هيچ كس از فرا رسيدن شب و تاريك شدن هوا نمىترسند ، زيرا مىدانند كه چگونگى حركات كرات منظومه شمسى است كه پس از پايان يافتن روز ، شب فرا مىرسد و بالعكس پس از پايان شب هوا روشن مىگردد . آيا ترس ما از مرگ براى اينست كه به عوامل لذت بردن ما خاتمه مىدهد ؟ آرى چنين است ، ولى معناى وحشت از مرگ نيست ، بلكه از انقراض زندگى لذت بار است كه هدف قرار دادن آن ، بقول ويكتورهوگو و همه انسانشناسان كار جانوران است .
اگر مسائل مربوط به وحشت از مرگ و از چيز مجهول را مورد دقت و بررسى قرار بدهيم قطعا به اين نتيجه خواهيم رسيد كه ما بايد زندگى خود را بنحوى سپرى كنيم كه اطمينان پيدا كنيم باينكه اگر پس از مرگ مورد مسئوليت قرار گرفتيم و روح ما با مشاهده نتايج كارهايش به بقاى خود ادامه داد ، به عذاب و مشقت و كيفر كه همان نتايج مجسم شده از اعمال ما است ،دچار نشويم نه اينكه بمردم تلقين كنيم : مترسيد ، مترسيد ، پس از مرگ هيچ خبرى نيست زيرا اگر اين تلقين اثرى داشت و مىتوانست فطرت ابديتگراى آدمى را مختل بسازد ، پيش از حرفهاى از هم گسيخته امثال نويسنده ، به سخنان اپيكور و امثال او گوش مىداد و از تلقينات آنان تأثير مىپذيرفت .
پس آنچه كه حكم عقل درباره وحشت از مرگ و فرداى مبهم است ، اينست كه مولوى انسانشناس و جهانبين مىگويد :
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن دشمن و بر دوست دوست
اى كه مىترسى ز مرگ اندر فرار
وحشتت از جهل باشد هوشدار
روى زشت تست نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
گر بخارى خستهاى خود كشتهاى
ور حرير و قزدرى خود رشتهاى
باز مولوى مىگويد :
اين جهان همچون درخت است اى كرام
ما بر او چون ميوههاى نيم خام
سخت گيرد خامها مر شاخ را
زان كه در خامى نشايد كاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لبگزان
سست گيرد شاخهها را بعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سست شد بر آدمى ملك جهان
سه يك بررسى علمى با اهميت در مسئله مرگ كه بايد مورد توجه انسانها قرار بگيرد ، اينست كه : اساسىترين اصلى كه حيات ما را با تمامى ابعاد و پديدهها و فعاليتهايى كه دارد ، مديريت و توجيه مىنمايد ، اصل « صيانت ذات » ( خود داشتن ، ابقاء خويشتن ،حب حيات و حب ذات ) و غير ذلك از اصطلاحاتى است كه در كتب علمى فلسفى مطرح مىگردد . آنچه كه داراى اهميت درجه يك براى انسان ( بلكه براى همه جانداران ) است ، همين صيانت ذات است . ترس و وحشت درباره هر موضوعى كه تصور شود ، مربوط به همين است كه مبادا اصل مزبور مختل گردد . با نظر به اين قانون كلى ، هر تفسيرى كه ما درباره ذات خود داشته باشيم مطابق همان تفسير عمل صيانت راانجام ميدهيم . به عنوان مثال : اگر ما ذات خود را حقيقتى لذتجو و لذتياب تفسير كنيم و چنين گمان كنيم كه ماهيت ذات ما چيزى جز گرايش به لذت ، و طرد مخالف عوامل لذت نيست ، بديهى است كه هر اندازه از لذتيابى محروم شويم از عوامل اين محروميت وحشتزده خواهيم بود .
و همه تكاپوها و مبارزهها و تفكرات ، ما درباره صيانت « ذاتى » خواهد بود كه بيشترين لذت را در طول زندگى نصيب انسان نمايد و قطعى است چنين انسانى نه تنها نمىتواند از بدست آوردن علم و معرفت و خدمت به انسان و انسانيت لذت ببرد ، بلكه از اين گونه فعاليتهاى انسانى گريزان هم خواهد بود و بهمين علت اگر با عواملى روياروى شود كه فعاليت در بدست آوردن علم و معرفت و خدمت به انسان و انسانيت را ايجاب كند ، از آن عوامل وحشتزده خواهد شد .
آقاى مورتى ،بدانيد كه اين وحشت عاقلانه است ؟ چهار در آخر جملات مورد نقد و بررسى اين مطلب را مىبينيم : « بنابر اين ، به نظر من براى كشف اين مسئله كه آيا واقعا چيزى ما وراى اين هستى مضطرب ، گناه آلود ،ترسناك و رقابت آميز وجود دارد يا نه ، انسان محكوم است بكلى طرز نگرشى متفاوت داشته باشد ، غافل از اينكه دنيا اغلب طرز نگرشى سنتى را پذيرفته و از آن پيروى مىكند . » نويسنده اگر درست دقت مىكرد و سرگذشت معرفتى و علمى و فلسفى و ايدئولوژى بشرى را بخوبى مورد تحليل و تفسير قرار مىداد ، چارهاى جز قبول اين مطلب را نداشت كه بشر با آنهمه سوابق طولانى در قيام مقابل خرافات و مبارزه با اصول و قضاياى بى اساس و طرد هر آنچه كه بر ضد حكم صريح عقل بوده است ، اگر گرايشات معنوى و ماوراى طبيعى او بىاساس بود ، نمىبايست اين همه مقاومت براى حفظ نگرش سنتى از خود نشان بدهد و از آن پيروى كند .
همانگونه كه بشر از قديمترين دورانها به وجدان و محبت به نوع و تعقل و منطقگرايى اهميت حياتى داده و بر مبناى آنها زندگى را براى خود قابل تحمل ساخته است ، همان طور اين سؤالات اساسى را كه در ذيل مىآوريم براى خود مطرح نموده است : 1 من كيستم ؟ 2 من از كجا مىآيم ؟ 3 من براى چه باينجا آمدهام ؟ 4 من به كجا مىروم ؟ و سفسطه بازيهايى كه از نهيليستهاى يونان گرفته ، تا نويسندگان مقلد آنان در شرق و غرب امروز ، بكار بردهاند .
بلكه بتوانند رنگ اين سؤالات را مات كنند و مردم را از اهميت آنها منصرف نمايند . نتوانستهاند ،زير سؤالات مزبور ريشهدارتر از آن هستند كه با اين سطحنگرىهاى شبيه به مزاح و شوخى ، از دلهاى مردم زدوده شوند . مورتى اگر با ترديد علمى اين مسائل را مىنگريست ، با كلمه « سنتى » روى حقيقت ( ريشهدار بودن سؤالات مزبور ) را نمىپوشانيد . و به اين اصل معروف توجه مىكرد : بازى به اين درازى و استحكام قانونى نمىشود .
امثال اين نويسنده اگر بخواهند سخنى براى گفتن به بشريت داشته باشند ، بايستى مردم و مخصوصا صاحبنظران را در باره سؤالات چهارگانه روشن بسازند ، نه اينكه قلمى به دست بگيرند و روى آن سؤالات خط بكشند تا مردم آنها را نبينند زيرا سؤالات مزبور در اعماق مغز و روان انسانها است و قلم امثال مورتى راهى به ابطال آنها ندارد .
حتى مىتوان گفت : انسان صاحبنظر با دقت كامل در نوشتههاى اين نويسنده بياد آن كودك مىافتد كه در تاريكى شب در كوچه مىدود و با صداى بلند آواز مىخواند و خود را با آن آواز مشغول مىكند كه ابهام و تاريكى شب او را زجر ندهد . آقاى مورتى به اين سؤالات پاسخ پيدا كنيد ، سؤال جدى را ناديده گرفتن و فرار از آن شايان يك مغز آگاه نيست .
پنج به اين جملهاى كه مىآوريم ، دقت كنيد : « اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد ، پس هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست ، مىباشد . » از امثال اينگونه جملات مراتب حساسيت ( آلرژى ) مورتى به « فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات » با كمال وضوح اثبات مىشود و به طور قطع مىتوان گفت : همانگونه كه زيگموند فرويد بنا به اعتراف صريحش درباره مفاهيم و حقايق معنوى حساسيت پيدا كرده بود ، مورتى نيز در برابر حقايق معنوى مخصوصا الهيات به چنين حساسيتى مبتلا بوده است .
فرويد مىگويد : « من در مقابل مسائل توزين ناپذير خود را ناراحت مىيابم و همواره به اين ناراحتى اعتراف مىكنم » 6 حال مورتى و فرويد با كدامين وجدان علمى و صاف ( با داشتن چنين حساسيتى ) درباره انسان و حقايق معنوى الهيات اظهار نظر مىكنند ؟
بايد انگيزه اينگونه مغالطه را در هوا و هوس و شهرت پرستى و يا از انگيزههاى سفارشى كه آنان را بچنين اظهار نظرهاى ويرانگر وارد كرده است ، جستجو كرد . در اين مورد يك دليل كاملا روشن براى اثبات وضع غير طبيعى روانى ( آلرژى و حساسيت ) امثال نويسنده درباره الهيات مىآوريم ، و در مباحث آينده اين مدعا روشنتر خواهد شد .
در جمله مورد بحث مىگويد : « اينست زندگى روزمره ما كه در آن هيچ اميدى وجود ندارد و هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات ، تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست ، مىباشد . » اولا از مباحث گذشته اثبات شد كه اين مطلب كاملا بىاساس و مبتنى بر بدبينى مطلق است كه از حالت خاص مغزى و روانى نويسنده سرچشمه گرفته است .
ثانيا فرض مىكنيم اين نوميدى مطلق در زندگى واقعيت دارد ، آيا تنها نتيجه اين پديده خطرناك اينست كه « پس هر نوع فلسفه و دريافت مبنى بر الهيات ، تنها فرار از واقعيت فعلى ، يعنى هر آنچه كه هست ، مىباشد ؟ » آيا اين نوميدى ، همه مكتبها و عقايدى را كه براى حيات بشرى و مبناى آن اصالت و واقعيتى را اثبات مىكند منتفى نمىسازد ؟ آيا بنابر استدلال مورتى ، همه مكتبها و تفكرات و عقايد براى فرار از واقعيت فعلى كه وى براى سادهلوحان آن را تلقين مىكند ، به وجود نيامده است ؟ آرى ،قطعا چنين است ، زيرا تلقين او براى مردم ساده لوح ، نوميدى مطلق در زندگى است ولازمه چنين قضيهاى اينست كه زندگى يعنى هيچ و پوچ .
بنابر اين هيچ مكتب و عقيدهاى چارهساز براى نوميدى مطلق در زندگى نيست و خواه مادى محض باشد و خواه طبيعى و خواه الهى . حال كه چنين است ، پس اختصاص دادن الهيات به اينكه فرار از واقعيات است ، جز خصومت و كينه روانى ناشى از حساسيت درباره الهيات چيزى ديگر نخواهد بود . بلى ، نويسنده گاهى هر گونه انديشه و اصول از پيش ثابت شده را نفى مىكند ، ولى به آن شدت نمىتواند آنها را مطرح كند كه هر عاقلى با شنيدن آن بگويد :
آقاى نويسنده ، اين همه حرفها را كه مىزنى ، آيا بر منطقى تكيه دارد يا هر چه كه به زبانت مىآيد بيرون مىرانى ؟ پاسخ مورتى در اين جملات چند مطلب را آورده است : يك مىگويد : « هر چارهجويى كه به وسيله نهضتها ، قوانين و ايدئولوژىها براى اصلاح جوامع بشرى صورت گرفته است ، با شكست روبرو شده است . . . » اين مطلب بيان يك پديده سطحى از جامعه بشرى است .
زيرا اگر ما در تاريخ سرگذشت بشرى و كارنامه او را درست دقت كنيم ، با 21 تمدن بقول توينبى روبرو مىشويم كه اگر از بدبينىهاى بيمارگونه برخى از قلم بدستها صرف نظر كنيم ، عظمت فكرى و اراده و اقدام و فعاليتهاى بنى نوع انسان را در خودسازى و جامعه پردازى بخوبى اثبات مىكند ، به اضافه هزاران اجتماعات متشكل كه ابعاد بسيار با اهميت انسانى در آنها به فعليت رسيده و شكوفا گرديده است .
ناديده گرفتن اين همه فرهنگها و ادبيات كه بازگو كننده مجراى حيات انسانها در بايستگىها و شايستگىها بوده است ، مساوى است با كشيدن خط بطلان بر همه صفحات تاريخ .
تفسير انسان و انسانيت در همه ابعاد آن و در همه گذرگاه تاريخ با مختصات ماشينى دوران ما كه انسانها را به صورت دندانههاى ناآگاه ماشين در آورده است ، اگر از روى بىاطلاعى باشد ، اشتباهى است بزرگ كه بايد بهر نحوى است پس گرفته شود ، و اگر ازروى عمد و غرضورزى است ، خيانتى است به بنى نوع انسان و تاريخ او كه تنها سادهلوحان ناآگاه از آن ، غفلت دارند .
آرى ، بشر امروزى از فشار ماشين ناآگاه كه كليد آن در دست سوداگران خودكامه دوران ما است ، رنج مىبرد و ذهن و روان او منطق فعاليت شايسته خود را از دست داده است ، و با ناآگاهى شرمآور در فاجعه بسيار دردناك مصرفزدگى ، اراده خود را تسليم سوداگران و مغز خود را تقديم امثال اين گونه نوشتههاى وارداتى و داخلى مىنمايد بديهى است كه مصلحان واقعى قطعا بايد در صدد چارهجويى بر آمده و بشريت را از اين گردنه خطرناكى كه سوادگران زندگى و مرگ انسانها ، از آن عبور مىدهند ، نجات داده و به مسير اصلى خود وارد كنند . نه اينكه براى گسترش شهرت و جمع آورى ثروت كلان از انتشار مطالبى كه بشر گيج را گيجتر و ديوانه را ديوانهتر بسازد ، قلم بدست بگيرند و باصطلاحات و جملات فريبنده ، اصول ثابت و سازنده او را بباد انتقاد بدهند .
دو مىگويند : « بياييد به عنوان موجودات بشريكه در اين جهان زشت و هولناك زندگى مىكنيم ، از خويش بپرسيم كه آيا اين اجتماعى كه بر اساس رقابت ، بىرحمى و ترس پايهگذارى شده مىتواند سر انجامى نيكو داشته باشد ؟ »
مغالطه اين جملات در اينست كه نويسنده با دليلى خاص ( اگر كاملا صحيح باشد ) مىخواهد نتيجه عام بگيرد [ و اين از نظر منطق بديهى همه دانشها ، غلط است . ] زيرا اختلاف ناگوارى كه زندگى بشر امروزى دچار آن شده است ، همانگونه كه در بالا متذكر شديم ، معلول سوداگرى سلطه جويان خودكامه است كه حيات ماشينگونه انسانها را به اختيار خود گرفتهاند ، و با كمال بىرحمى با شعار نابود كننده « منافع من چنين ايجاب مىكند » بشريت را سخت تحت فشار قرار دادهاند .
اما اينكه « ما در اين جهان زشت و هولناك زندگى مىكنيم » يك مفهوم عام است كه اثبات آن به دليلى عام نيازمند است ، جهان ما زشت و هولناك نيست ، و همانگونه كه از كلمه « اجتماع » در جمله بعدى بر مىآيد . اين زندگى ضعفاء و بينوايان است كه با دست خودخواهان سلطهگر و قدرت پرست ، زشت و هولناك شده است .
البته آن زندگانى كه بسته به اراده بيماران قدرت و لذتجويى و سلطهگرى دارد ، بسيار زشت و هولناك است ، و بايد در فكر چارهجويى جدى و عملى عينى بود .
آقاى نويسنده اين حقيقتى است كه همه اديان الهى و ايدئولوژىهاى انسانى ضرورت آن را گوشزد مىكنند . حال توجه فرماييد به جملات بعدى مورتى :سه ( براى اصلاح و نيكو ساختن اين اجتماع نه به عنوان يك مفهوم روشنفكرانه و نه به عنوان يك امر واقع ، به نحوى كه ذهن ما تازه و نو و معصوم شود و بتواند به طور كلى دنياى كاملا متفاوتى را به وجود آورد . من فكر مىكنم اين مسئله وقتى اتفاق مىافتد كه هر يك از ما اين حقيقت را به رسميت بشناسيم كه همه ما به عنوان افراد و موجودات در هر نقطهاى از جهان كه اتفاقا زندگى مىكنيم و با هر فرهنگى كه متعلق به آن هستيم ، مسئوليت تمامى جهان را به عهدهداريم . ) [ 7 ] تا اينجا مطلب كاملا صحيح است ، بشرط اينكه منظور از « مسئوليت » مسئوليت نسبى باشد كه ناشى است از سهيم بودن هر يك از افراد بشرى در وضعى كه در جامعه بشرى پيش آمده است .
چهار اكنون بايد ببينيم نويسنده چه پيشنهادى مىكند ، يعنى در اصلاح و نيكو ساختن جامعه بشرى چه كارى مىتوانيم انجام بدهيم . او مىگويد : « هر يك از ما مسئول هر جنگى هستيم كه اتفاق مىافتد ، به خاطر تمايلات تهاجمىاى كه در زندگى خود داريم ، به خاطر ملىگرايىهايمان ، خودپسندىهايمان ، خدايانمان ، تعصباتمان ، و ايدهآلهايمان و نهايتا تمامى چيزهايى كه بين ما تفرقه مىاندازد مسئول هستيم » .
پاسخ يك آنچه كه موجب تمايلات تهاجمى افراد بشر به يكديگر مىباشد ،ريشه اصلى آن در خودخواهى هاى حيوانى ما است كه هر حقيقت سازنده را براى ما وسيله تهاجم و تضادهاى كشنده مىنمايد . اگر گردانندگان جوامع بشرى اهميتى به زندگى مردم بدهند و معلمان و مربيان با تعليم و تربيت انسانها در مسير « حيات معقول » آنان ، تمايلات تهاجمى موجود در درون مردم را به تمايلات تعاونى و هماهنگى مبدل بسازند ، قطعى است كه حيات انسانها در وضعى كه در اين دوران ماشينى گرفتار آن شدهاند ، نجات پيدا خواهد كرد .
بنابر اين ، مورتى و امثال وى مقدارى دردهاى روبنايى را كه معلولند ، نه علل مانند عدهاى از انسانهاى ديگر مورد توجه قرار دادهاند ، ولى نمىدانند يا نمىخواهند كه به جاى شمردن پشههاى مالاريا ، با تلاق توليد كننده آنها را پيدا كرده و راه نابود كردن آن را به جوامع عرضه كنند .
علل اصلى و ريشه اول اين نابسامانيها و اختلالات ، شكست انسانها و به زانو در آمدن آنان در برابر خودخواهى هايشان است كه آسانترين و كمخرجترين و همه جانبه ترين وسيله براى ريشه دوم بدبختى و تيره روزيها است كه عبارتست از مرعوب شدن بينوايان و سلطه طواغيت خودكامه روزگار ، نه آرمانها و ايدهآلهاى اعلاى انسانى كه زير بناى آنها محبت واقعى همه افراد و اقوام و ملل به يكديگر است . در اينجا يك توضيح مختصر را ضرورى مىبينيم ، و آن اينست كه مورتى با كمال زيركى توأم با خاموش كردن وجدان علمى خود كه بدون آن ، هيچ حقيقت و ارزشى را نمىتوان به نظريات يك شخصيت درباره مسائل و علوم انسانى نسبت داد ( اگر چه آن شخصيت برجستهترين و مشهورترين فيلسوف و دانشمند همه تاريخ بشرى بوده باشد ) مفاهيمى را پشت سر هم رديف كرده است كه به هيچ وجه براى استدلال او هماهنگى ندارند .
دقت فرماييد : « هر يك از ما مسئول هر جنگى هستيم كه اتفاق مىافتد ، به خاطر تمايلات تهاجمىاى كه در زندگى خود داريم . به خاطر ملىگرايىهايمان ، خود پسندىهايمان ، خدايانمان ،تعصباتمان ، ايدهآلهايمان و نهايتا تمامى چيزهايى كه بين ما تفرقه مىاندازد ، مسئول هستيم . » حالا توجه فرماييد كه نويسنده با رديف كردن اين مفاهيم ناهماهنگ ، چه ارمغانى به بشريت آورده است ؟ قبل از همه چيز ، نخست اين مغالطه را مورد بررسى قرار بدهيم :
« هر يك از ما مسئول هر جنگى هستيم كه اتفاق مىافتد . چرا ؟ به خاطر تمايلات تهاجمىاى كه در زندگى خود داريم . . . » از نظر منطق علمى و مشاهده واقعيات هيچ فردى هر چند كه داراى تمايلات تهاجمى باشد ، ماداميكه شركت در تهاجم دسته جمعى نكرده است ، نه از نظر حقوقى مسئوليت دارد و نه از نظر اخلاقى و دينى و ساير عناصر فرهنگى .
كوهى كه در درونش مواد آتشفشان دارد ، ولى منفجر نشده و هيچ آسيبى به مزارع و جانداران و غير ذلك نرسانده است ، اگر آن مزارع و جانداران با دست خصومت فردى يا گروهى به آتش كشيده شده باشد ، آن سوختن و تباه شدن بهيچ وجه قابل استناد به كوه آتشفشان نبوده و مسئول و مقصر ، آن فرد يا گروه است ، كه مزارع و جانداران را به آتش كشيده است . از طرف ديگر معلوم نشد چرا اين نويسنده درون انسانهاى با شرف و با وجدان را كه با عوامل بسيار والاى اخلاقى در پيشبرد انسانيت و تثبيت اصول عالى آن ، بزرگترين خدمتها را به بشريت نمودهاند ، ناديده مىگيرد .
اگر او بگويد : چنين انسانهايى وجود نداشتهاند ، ما هيچ سخنى در برابر انكار رگههاى الماس در ميان انبوه زغال سنگ تاريخ نداريم . و اگر اعتراف كنند كه چنين انسانهايى وجود داشته اند ،بنابر اين اعتراف ، چرا قضيه بر عكس نباشد ؟ يعنى چرا در مقابل مورتى ، استدلال به وجود انسانهاى پاك و انسان دوست نتواند معناى زيبا و مطلوبى به زندگى بشر مطرح نمايد ؟ حال مىپردازيم به مفاهيم كه مورتى دنبال هم رديف كرده نه از نظر واقعيت كليت دارند و نه براى هدف وى هيچگونه هماهنگى دارند : 1 تمايلات تهاجمى چنانكه اشاره كرديم حالت درنده خويى و تمايلات تهاجمى اگر هم در بعد طبيعى حيوانى و انسانى وجود داشته باشد .
با تعليم و تربيتهاى صحيح قابل تعديل و بهرهبردارى در « حيات معقول » مىباشد ، منكران تعديل مىتوانند با بررسى جامعه و حتى خانواده خود نيز عقيده خود را تصحيح نمايند كه بشر به اندازه بسيار قابل اهميت داراى قابليت اصلاح بوده و پذيراى اصول اخلاقى است . مگر اينكه جامعه يا خانواده او زندگى جنگى داشته باشند .
اين مطلب را كاش نويسنده بجاى آنهمه صرف وقت براى توضيح واضحات كه نه تنها هيچ مشكلى را حل نكرده است ، بلكه بر پيچيدگى و ابهام مسائل پيچيده و مبهم نيز افزوده است . علت شرارت و درندهخويى مردم را در ايجاد بدبختىها ، از علت خودكامگان قدرت پرست جدا مىكرد و بجاى تخليه مغزها از اصول علمى و سازنده ، براى فعاليتهاى واقع جويانه انسانها ، راه نشان مىداد .
بهر حال نويسنده نمىخواهد يا نمىتواند با شجاعت و جرئت وجدان علمى وضع منطقه درون انسانها را از جاهطلبىهاى قدرت پرستان تفكيك كند ، و كار فكرى او به تناقض مىكشد ، زيرا جملات او طورى بيان شده است كه هر يك را علت كامل بدبختىها و خصومتها معرفى مىكند او بجاى طرح صحيح مسئله و چارهجويى آن فقط كارى كه مى كند ، مى گويد : عصيان كنيد بسيار خوب ، عصيان به وسيله كدامين اصول و ايدهآل با اينكه بنابر توصيههاى نويسنده ، اصول ايدهآل همگان تقليدى و كليشهاى هستند ؟ اينك ببينيد بدون تحليل و تفسير علمى صحيح هر دو عامل كينهتوزيها و خصومتها را در سخنانش چگونه بيان مىكند : « در ص 33 از همين كتاب ، چنين گفته است : « آيا ماوراى اين زندگى چيزى وجود دارد ؟
انسان بدون يافتن اين چيز بىنام يا هزاران نام هميشه در جستجوى آن بوده است ، ايمان را رواج داد ،ايمان به يك ناجى ، يا يك ايدهآل ، اما ايمان همواره و بىهيچ ترديد منجر به خشونت شد . » اين است به عقيده مورتى علت تضادها و خصومتها و كينهتوزيها ، كه هم در اين كتاب و هم در كتاب نارضايتى خلاق مطرح ساخته است .
حالا توجه كنيد كه چگونه براى تفسير تضادها و خصومتها مرتكب تناقض مىشود . صفحه 12 چنين مىگويد : « زيرا مىبينيم جهان اسير جنگهاى بىانتها شده است . جهان توسط سياستمدارانى كه هميشه در حال جستجوى قدرت هستند ، هدايت مىشود . جهان ، جهان وكلاء ،پليسها ، سربازان ، و زنان و مردان جاهطلبى است كه همگى خواستار مقام هستند و بر سر كسب آن با يكديگر به جنگ و دعوا و مجادله مىپردازند » با اينكه عبارت ص 33 كتاب « رهايى از دانستگى » علت خشونت را به طور عام معلول ايمان معرفى كرد .
عبارت فوق ( ص 12 از كتاب نارضايتى خلاق ) علت را جاهطلبى و مقامپرستى قدرتمندان قرار داده است . هر يك از دو عبارت فوق باصطلاح منطقى علمى علت منحصر بدبختى بشرى را مطرح مىكند . در صورتيكه هيچ علت منحصر براى يك معلول ، امكان دخالت علت ديگر را در تأثير در آن معلول نمىگذارد . و اگر نويسنده بگويد : من مجموع هر دو را عامل بدبختىها و خصومتها مىدانم ، نه اينكه هر يك را علت مستقل بدانم . در اين صورت او بايد با يك تحليل علمى دقيق ، سهم هر يك از دو عامل را بيان كند ، تا انسانهاى مصلح بفهمند كه براى بر طرف ساختن اين همه شر و ناگواريها چه بايد كرد ؟ زيرا بعيد به نظر مىرسد كه او بىاساس بودن كلىگويى و اينكه كلىگويى هيچ دردى را تاكنون دوا نكرده است ، درك نكرده باشد و اگر مورتى حداقل از تاريخ سرزمين بزرگ خود اطلاعى داشته باشد ،مىداند كه در سرودهاى وداها و اوپانيشاد و ديگر آثار فرهنگى آن سرزمين چه كلى گويىهاى جالبى وجود دارد .
مىبايست اينگونه نويسندگان بدون درهم آميختن مسائل و پيچيدهتر ساختن آنها ، به تحليل دقيق بنشينند و هم علت درونى تخاصمها و تضادها را با روش علمى بدست بياورند و چاره آنها را مطرح كنند و هم علت برونى آنها را كه بقول خودشان قدرت پرستان خودكامه و ستمگر مىباشد . آنان مىبايست به جاى توصيه به تخليه مغزها بهطور مطلق [ كه به بستن درهاى مغز حتى به سخنان خود مورتى و امثال او منتهى مىگردد ] راه اصلاح درون بشر و محدود كردن قدرت و اراده خودكامگان سلطهگر را به مردم ، مخصوصا به جوانان ياد بدهند .
2 به خاطر ملىگرايىهايمان ملىگرايى به معناى وابستگى به يك قوم و ملتى خاص بر سه گونه است : يكم وابستگى جبرى مانند انتساب نژادى يا جغرافيايى بيك ملت ، اگر انسان به بركت تعليم و تربيت توانسته باشد روحيه انسان جهان وطنى خود را تقويت نمايد و گام فراتر از پديده نژادگرايى و محصور شدن شخصيتش در يك محيط جغرافيايى بگذارد ، [ حتى اگر قدمى بيرون از آن محيط و جمع نژادى بيرون نگذاشته باشد ] هيچ گونه اعتراض از نظر مبانى انسانى بر او وجود ندارد .
دوم وابستگى اختيارى ، معناى اين وابستگى چنين است كه انسان همه ارزشهاى وجودى خود را به آن نژاد و محيطى مستند بسازد كه در آنجا به دنيا آمده نسل او با آن نژاد در آميخته است . اين نوع عقب افتادگى روانى و مغزى است كه نخست موجب بيگانگى از ديگر انسانها مىگردد سپس بيمارى « از خود بيگانگى » را به دنبال مىآورد ،مانند همان شاعر كوتهبين و خودسوز كه مىگويد :
و ما أنا الاّ من غزيّة إن غوت
غويت و إن ترشد غزيّة أرشد
( و من نيستم مگر از قبيله غزيه ، اگر غزيه گمراه شود ، من هم گمراه مىشوم و اگر غزيه رستگار شود من هم رستگار مىشوم . ) سوم منظور از ملىگرايى وابستگى به يك مكتب و ايدئولوژى و به يك فرهنگ به معناى عمومى آن . ارزش اينگونه ملىگرايى بستگى به ارزش آن مكتب و ايدئولوژى و فرهنگ دارد كه مورد گرايش قرار گرفته است ، لذا هر اندازه محتواى آنها انسانى تر و عالىتر و سازندهتر باشد ، ارزش آن ملىگرايى والاتر و با عظمتتر خواهد بود . و بالعكس ، اگر محتواى آنها انحرافى و پليد و رذالت و خصومتآميز باشد ، ساقطتر و پوچتر و ضرربارتر مىباشد .
3 خودپسندى هايمان . اين يك عامل از اساسىترين عوامل تمايلات تهاجمى انسانها است . و كاملا بايد با آن به مبارزه پرداخت . اين مبارزه ، با فلسفه بافىهاى بىاساس ، قلم پردازيهاى شهرتطلبانه ، شطرنجبازىهاى مغزى ، فريبكارىهاى فضل فروشانه ، هنرنماييهاى مبتكرانه ، لطيفه گويىهاى نبوغ بازانه و امثال اين نابكاريها كه خود از مهلكترين بيماريهاى خودپسندى و خودنمايى است ، نه تنها نمىتواند از سقوط در لجن خودخواهى ها و خودفروشى ها جلوگيرى كند ، بلكه چون خود از همان ريشه بيمارى سر مى كشد ، لذا مىتواند طرق متنوع و تازهترى براى خودخواهى ها و خود فروشىها ارائه بدهد . تا اينجا سخنان نويسنده قابل تفسير و توجيه بود كه متذكر شديم . حال ببينيم او چه عواملى را به عنوان علل تمايلات تهاجمى پيش مىكشد ؟ شماره بعدى چنين است :
4 خدايانمان : آيا وقتى كه مورتى اين كلمه را روى كاغذ مىآورد ، واقعا متوجه بود كه چه مىنويسد مىبايست اين شخصيت مقدارى بيشتر درباره مفهوم خدايان مىانديشيد خدا و خدايان كدامين اقوام و ملل ؟ من يقين دارم اين شخص كمترين مطالعهاى در خداى ابراهيمى كه ازلى و ابدى و فوق محسوسات و فوق وابستگىها و بىنياز و عالم و قادر مطلق است نداشته است .
او درباره خداى واقعى حضرت ابراهيم و موسى و عيسى و محمد و على بن ابيطالب عليهم السلام كه همه انسانها را مانند يك انسان معرفى مىكند ، اطلاعى نداشته است . قطعى است كه او از كتاب قرآن كه متن كلى دين ابراهيمى است حتى يك آيه مانند إِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِى الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ الْنَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا الْنَّاسَ جَمِيعاً 8 را نديده است ( قطعى است كه هر كس يكى از انسانها را بدون عنوان قصاص قانونى و يا فساد در روى زمين بكشد مانند اينست كه همه انسانها را كشته است و اگر كسى يك نفس انسانى را احياء كند مانند اينست كه همه انسانها را احياء نموده است . ) آيا مورتى بتهاى بتپرستان را مىگويد ؟
آيا منظور وى ارباب انواع خيالى گذشتگان است ؟ آيا او مىخواهد خدايانى را كه طواغيت خودكامه قرون و اعصار براى تحميق و تسلط بر بينوايان و ضعفاء ساختهاند ، مورد انتقاد قرار بدهد ؟ كاش اين نويسنده بجاى چند صد جمله در اين كتاب يك جمله هم در تفسير معناى خدايان مىگفت و مغز جوانان را از اين جهت آماده فهم و درك حقايق مىنمود .
اگر مقصود اين نويسنده خدايان فوق است ، كدامين عاقل آنها را به عنوان الوهيت و خداى واقعى پذيرفته است كه او اين همه حماسه براى نفى آنها در كتابهايش به راه انداخته و به عنوان يك مطلب جديد به افكار بشرى عرضه نموده است ؟ كاش در آن موقع انسان يا انسانهايى در نزد نويسنده بودند و مىگفتند :
انرژى مغزى خود را در نفى اين خدايان خيالى مستهلك مساز ، عقلاى جامعه بشرى روشنتر از آنند كه اين را ندانند ، جامعه از تو و امثال تو ارائه حل مشكلات و واقعيات را مطالبه مىكند . شايسته است كه اين گونه نويسندگان چند سطر محدود درباره خدا و صفات او و ارتباط او با هستى و دلائل بسيار متين و محكمى كه براى اثبات او اقامه شده است ، مىنوشتند ، سپس به عبارات افسونگرانه مىپرداختند .
5 تعصباتمان در اين مورد هم نويسنده مىبايست توضيحى مىداد كه منظور از تعصب چيست ؟ اگر منظور مقاومت و لجاجت و عناد در برابر قضاياى حق و با اساس و حتى قضايايى كه احتمال واقعيت دارد . رهايى از اين تعصب نه تنها امريست شايسته ،بلكه بدون آن هيچ انسانى به بلوغ عقلى و وجدانى نمىرسد . كاش اين نويسنده نگاهى به تاريخ معرفتى بشر كه پشت سر گذاشته مىانداخت و مىديد كه در اين موضوع رشد يافتگان بدون گرفتن قيافه ابتكار چه گفتهاند ؟
سختگيرى و تعصب خامى است
تا جنينى كار خون آشامى است
مولوى
يك تحليل ضرورى درباره تعصب كه به معناى مقاومت شديد روانى در پذيرش يا انكار يك قضيه است ، بقرار زير است :
قسم يكم محتواى آن قضيه ، حقيقتى است كه ضرورت آن كاملا معقول و مطابق وجدان عام بشرى است ، مانند « به خود به پسند آنچه را كه بر ديگران مىپسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمىپسندى » و مانند « ارزش حقيقى كار و كالاى هر كسى بايد به او پرداخته شود » « حقوق اساسى پنجگانه انسان ( حق حيات شايسته حق آزادى مسئولانه ، حق كرامت ، حق تعليم و تربيت و حق تساوى در برابر قانون ) بايد به طور حتم مراعات گردد . » تعصب درباره اين قضايا كه مبناى ضرورى حيات فردى و اجتماعى همه انسانهاست ، نه تنها موجب تمايلات تهاجمى انسانها به يكديگر نيست بلكه تعصب و عمل به آنها است كه بهترين زمينه را براى « حيات معقول » انسانها آماده مىسازد .
قسم دوم تعصب درباره قضايايى است كه محتواى آنها شر و پليدى و خباثت و جهل است ، تعصب درباره اين نوع قضايا نه تنها امرى ناشايست است ، بلكه مبارزه با آنها ، از اهم تكاليف دينى و سياستها و اخلاق و فرهنگهاى سازنده عام بشرى مىباشد ، و هر كس كه بتواند كارى در اين مبارزه انجام بدهد و با اين حال كوتاهى بورزد ، او مجرم است ، نه جامعه بشرى از او مىگذرد و نه تاريخ او را عفو مىكند و نه خدا او را خواهد بخشيد .
قسم سوم تعصب درباره قضايايى است كه محتويات آنها نه ذاتا امور خير و ضرورتهاى الزامى است و نه شر و پليدى ، بلكه امور مباح هستند كه با ذوقيات و شرايط ذهنى اشخاص ممكن است تا درجه پذيرش و اعتقادى تعصب پيش برود . اين گونه قضايا نيز به نوبت خود به دو گروه عمده تقسيم مىگردند :
گروه يكم آن قضايا هستند كه لوازم زيانبار مغزى و روانى تعصب درباره آنها ،فقط به خود شخص متعصب بر مىگردد و هيچ ضررى براى جامعه كه در آن زندگى مىكند ، وارد نمىسازد ، بايد با اين پديده بيمارگونه براى نجات دادن شخص مبتلا به آن ، از راه معالجات ارشادى و روانپزشكى اقدام نمود و نگذاشت شخصيت اين بيمارگونه با ابتلاء به پديده مزبور مختل گردد و اين يك وظيفه براى حكومت و جامعه و هر كس كه توانايى انجام آن را دارد ، مسلم است .
گروه دوم از قضاياى مباح بلكه خوب و شايسته كه مورد تعصب قرار مىگيرند ،قضايايى هستند كه با اينكه آنها ذاتا قبيح و شر و پليد نيستند ، ولى خود پديده تعصب درباره آنها ، موجب سوء تفاهمها و اختلالات فرهنگى مىباشد . مانند وطن دوستى ، البته دوست داشتن وطن نه تنها مطلوب و شايسته است ، بلكه حتى در موقعيتهايى ممكن است حمايت از آن به حد ضرورت و لزوم برسد ، با اين حال ، اگر در موقعيتهاى عادى بحد تعصب افراطى برسد ، مثلا انسان همه ارزشها را در محور وطن خود قرار بدهد ،قطعى است كه نتايج ناشايستى را به بار مىآورد كه شرعا و عرفا و با نظر به همه اصول عالى فرهنگهاى مفيد جوامع بشرى ممنوع و قبيح مىباشد .
آيا آقاى مورتى نمىبايست به اين تحليل توجه داشته باشد ؟ 6 ايدهآلهايمان اين شماره ششم از عوامل تمايلات تهاجمى است كه مورتى رهايى از آن را براى چارهجويى خصومتها و كينهتوزيهاى بشرى پيشنهاد كرده است همه مىدانيم كه كلمه ايدهآل داراى معانى متعددى است كه در كتب لغت مطرح مىشود از آن جمله است : افكار ، آرزوى باطنى ، فلسفه يا فرضيهاى كه معتقد است افكار و تصورات صرفا زاييده حواس و محسوسات است ، بحث در تصورات ، مبحث فكريات ،خيال ، طرز تفكر ، سنخ فكرى ، نظر ، علم تصورات و انديشهها ، علم خيال ، هدف ،منظور ، هدف آرزوى مطلوب . بديهى است كه منظور نويسنده در اين مورد ( ايدهآل بعنوان عوامل تمايلات تهاجمى ) آن اصول و آرمانها است كه هر انسانى براى زندگى يادر زندگى خود داشته و وصول به آن را مطلوب جدى تلقى مىنمايد . بهر حال مىخواهيم بدانيم اينكه ايدهآلهاى ما يكى از علل تمايلات تهاجمى ما است يعنى چه ؟
آيا بشر هر ايدهآلى را كه براى خود انتخاب مىكند همه كوششها و تلاشهاى خود را صرف وصول به آن مىنمايد ، موجب تضاد و تزاحم و كينهتوزى و باصطلاح مورتى علت به وجود آمدن « تمايلات تهاجمى » مىگردد ؟
نه هرگز ، زيرا ناديده گرفتن آن ايدهآلهايى كه باعث پيشرفت بشرى در طول تاريخ گشته است غير از جهل يا غرض ورزى علتى ندارد ، نديدن علم دوستى ، معرفت و حكمتگرايى ، علاقه بر پيشرفت صنعت ، وضع و تدوين قوانين حقوقى ، ترويج شديد اخلاقيات والاى انسانى از طرف اديان و حكماء و ديگر رشد يافتگان شريف و با كرامت ، و تكاپوى جدى و مخلصانه در مسير تنظيم و تصفيه فرهنگهاى سازنده و غير ذالك در گذرگاه تاريخ ، با بستن چشم فقط امكانپذير نيست ، بلكه بايد سقوط درك بر بينهايت زير صفر رسيده باشد ، تا انسان بتواند تمدنهاى دينى و ديگر مدينيتهايى را كه در طول تاريخ به وجود آمدهاند منكر شود .
البته موجود بشرى مىتواند براى خود هدفهاى بسيار كثيف و وقيح و شرمآور را ايدهآل قرار بدهد ، ولى هيچ انسان عاقل نمىتواند ايدهآل را در هدفهاى ناپاك و تضادانگيز و وقيح منحصر كند . ص 41 از سطر 3 تا آخر و ص 42 از سطر 1 تا آخر 18 مورتى مىگويد : بما گفته شده است كه همه راهها به حقيقت ختم مىشود يعنى شما راه خود را به عنوان يك هندو مىرويد ديگر به عنوان يك مسيحى يا يك مسلمان ، در نهايت هم ، تمام راهها به يك در منتهى مىشود درى كه وقتى خوب به آن نگاه كنيد ، به طرزى بسيار واضح به پوچى آن پى مىبريد .
حقيقت هيچ جادهاى ندارد و همين زيبايى حقيقت است . حقيقت زنده است براى رسيدن به يك چيز مرده جاده وجود دارد زيرا كه ايستا است . اما اگر پى ببريد كه حقيقت يك چيز زنده متحرك است كه هيچ قرارگاهى ندارد ، نه معبدى ، نه مسجدى ، نه كليسايى ، نه مذهبى و نه معلمى و نه فيلسوفى و در نتيجه هيچ كس نمىتواند شما را به سوى آن هدايت كند ، در آن صورت در خواهيد يافت كه اين حقيقت زنده همانيست كه شما واقعا هستيد يعنى خشم شما ، بى رحميتان ،شورشتان حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى كه در آن زندگى مىكنيد .
درك تمام اين چيزها از طريق حقيقت صورت مىگيرد و شما وقتى مىتوانيد آن را بفهميد كه بدانيد ،چگونه به اين حقايق در زندگى خود نگاه كنيد . شما نمىتوانيد از پشت عينك ، يعنى ايدئولوژى ، حجابى از واژه ، اميدها و ترسها ، آن را به روشنى ببينيد .
حالا در مىيابيد كه قادر نيستيد به كس ديگرى اتكا داشته باشيد . هيچ راهنما ، معلم يا مرشدى وجود ندارد . فقط شما هستيد يعنى ارتباط شما با ديگران و جهان ، هيچ چيز ديگرى وجود ندارد وقتى اين را تشخيص داديد ، يا دچار احساس حقارت شديد مىشويد كه خود منجر به نااميدى ، بدبينى و تلخيتان مىشود يا با اين حقيقت روبرو مىشويد كه نه شما نه هيچ كس ديگرى مسئول جهان يا خودتان و آنچه كه فكر مىكنيد ،آنچه كه احساس مىكنيد يا چگونگى رفتارتان نيست و در نتيجه ، همه ترحم شما به خود از بين مىرود .
سرزنش كردن ديگران نيز بىفايده است زيرا آنهم شكلى از ترحم به خود مىباشد . آيا من و شما قادريم بدون هيچ نفوذ خارجى يا بدون هيچ ترغيب يا تشويق يا ترس از تنبيه و توبيخ ، انقلاب همه جانبه و كاملى را در جوهر حقيقى وجود خود ايجاد كنيم ؟ و به عبارت ديگر تحولى روانى را تحقق بخشيم تا نتيجتا حالتهاى جانورخويى نظير عصيان ، رقابت ، اضطراب ، ترس ، حرص ، حسادت ، رشك و بقيه تظاهرات وجودى ما كه در واقع بنا كننده جامعه فاسدى است كه فعلا در آن بسر مىبريم ، از بين برود ؟
ابتدا درك اين مسئله مهم است كه متوجه باشيد ، هيچ نوع فلسفه و الهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ماوراء الطبيعه را تجويز نمىكنيم . به نظر من همه ايدئولوژيها كاملا احمقانه است . آنچه كه حائز اهميت است نوعى فلسفه زندگى نيست ، بلكه ديدن آن چيزى است كه عملا در زندگى روزمره ، چه بيرونى چه درونى در حال اتفاق افتادن است .
اگر واقعا از نزديك به آنچه كه در شما در شرف وقوع است بنگريد و آن را مورد بررسى قرار دهيد ، مىبينيد كه همه آن ، بر اساس نوعى مفهوم است و حال آنكه ذهن تمامى گستره هستى نيست ، بلكه جزيى از آن است » 9 اين عبارات را كه آورديم ، براى ارزيابى محتويات آنها مجبوريم يك تحليلى اختصارى درباره آنها داشته باشيم .
يك « بما گفته شده است كه همه راهها به حقيقت ختم مىشود . . . » آرى ، همينطور است ، يعنى اگر راهها واقعا راه باشد نه چاه ، و از طرف ديگر مشعل عقل و وجدان در آن راهها نصب شده باشد ، بالاخره به حقيقت يا حقايقى مىرسند كه مشتركات آنها است . به عنوان مثال ، آيا انسانها از آغاز تاريخ اجتماعات بشرى ، از راههاى گوناگون به حقوق طبيعى مشترك خود نرسيدهاند ؟ بلى رسيدهاند . كاش مورتى فرصتى براى مطالعه داشت و مطالب زير را مطالعه نموده و ريشههاى اوليه حقوق طبيعى را بدست مىآورد :
1 اديان حقه الهى 2 درك و دريافتهاى مغزى متفكر بشرى كه در فرهنگهاى سازنده اقوام و ملل منعكس شده است كه مىتوان با نظر دقيق درباره آنها ، وجود و فعاليت يك وجدان عام بشرى را كه در اشكال گوناگون تجلى مىكند ، پذيرفت .
3 قوانين ذوالقرنين ( كورش به نظر مرحوم طباطبايى در تفسير آيه 83 از سوره الكهف در تفسير الميزان . ) 4 اصول مذهب ملت اِسهَ ( قومى از يهود ) 5 رواقيون : الف ماركوس اورليوس ب سيسرون ج سنكاد ژوستينين 6 منشور كبير انگليس 7 توماد آكن 8 جان لاك 9 منتسكيو 10 توماس پين 11 حقوق بشر در قوانين فرانسه 12 كاترين حقوقدان آلمانى 13 فرانسواژنى حقوقدان فرانسوى 14 مبانى حقوق بشر از ديدگاه اسلام اگر نويسنده به ريشه هاى حقوق بشر كه حقيقت مشترك در روابط انسانها است و از طرق گوناگون و شخصيتهاى مختلف ارائه شده است ، توجه پيدا مىكرد ، مسئله بسيار پراهميت « حقيقت و طرق مختلف آن » را با آن سادگى ابتدايى برگزار نمىكرد .
همچنين است حقايق مشترك كه در فرهنگ و اخلاقيات مشترك بشرى وجود دارد و از قديمترين تاريخ ، تاكنون « حيات معقول » انسانها بر مبناى آنها استوار شده است . به عنوان مثال بشر از هر راهى كه در ارتباط با همنوعان خود پيش بگيرد ، مىداند و مىپذيرد كه « لزوم پرداخت ارزش كار و كالاى مفيد حقيقت است » .
« ممنوعيت تعدى و تجاوز و ظلم در هر موقعيت و با هر استدلال و طريقى كه در نظر گرفته شود ، حقيقت است . » « قباحت و وقاحت حيلهگرى و فريبكارى براى قرار دادن مردم در جهل ، و اغواى آنان ، حقيقت است » .
« ضرورت خيرانديشى و خيرخواهى از هر جهت و با هر راهى كه ممكن است ،حقيقت است » .
« تكاپو براى رشد فكرى و بهداشت جسمانى و فرهنگ والا ، حقيقت است » .
بشر از هر راه برود ، اگر خودكامگان و نادانان و غرضورزان بگذارند ، به اين حقايق خواهد رسيد و اگر به اين حقايق رسيد و آنها را ناديده گرفت ، در حقيقت دست به سقوط مغزى و روانى خود زده است كه خودكشى محسوب مىگردد . گمان نمىرود مورتى اينگونه حقايق را هر چند كه از راههاى مختلف به آنها برسيم منكر شود ، بلكه منظور او همانگونه كه از ديگر نوشته هايش بر مىآيد و ما آن را « ترجيع بند » مورتى اصطلاح كرده ايم ، تخليه مغز سادهلوحان از اصول و قوانين عالى است كه عوامل پيشرفت انسانها مىباشد مانند دين الهى و ديگر معنويات كه با انكار آنها ، هيچ مكتب و صاحبنظرى نمىتواند به زندگى انسانها فلسفه و هدفى را مطرح كند و اين همان مطلوب آگاهانه يا ناآگاهانه تخليه كنندگان مغز بشرى مىباشد .
بهر حال او مىگويد « شما راه خود را به عنوان يك هندو مىرويد و ديگرى به عنوان يك مسيحى يا يك مسلمان ، در نهايت هم تمام راهها به يك در منتهى مىشود ، در حالى كه وقتى خوب به آن نگاه كنيد به طرزى بسيار واضح به پوچى آن پى مىبريد . » همان طور كه اشاره كردهايم حدس قوى زده شده است كه همه هدف اين تلاشگران ،تخليه و شستشوى مغز سادهلوحان است از همه حقايق ، كه با امثال عبارات مزبور وارد ميدان مىشود .
اولا همان طور كه ملاحظه كرديد بشر با حقايقى زندگى مىكند كه از راههاى مختلف به آن مىرسد .
ثانيا اگر كسى اطلاع لازم و كافى از اديان بزرگ الهى در روى زمين داشته باشد ،خواهد ديد كه حقيقت مشترك آنها در متن دين حضرت ابراهيم خليل عليه السلام است كه نخست به وسيله پيامبران عبرى و سپس به وسيله پيامبر عظيم الشأن اسلام بر جامعه بشريت عرضه شده است . همه اين اديان ، حتى بعضى از مسلكهاى حكيمانهاى كه با مغز انسانها رشد يافته مانند كنفوسيوس و لائوتسه و بودا و گويندگان وداها حقايقى مشترك را مانند پنج قضيه گذشته مطرح نمودهاند ، به اضافه قضاياى پر محتواى حقيقى ديگر كه به عنوان حقايق مشترك مورد بهرهبردارى انسانها در همزيستىهاى معقولشان تلقى شده است .
هيچ گروه دينى نزاعى با گروه دينى ديگر در خود حقايق نداشتهاند ، مانند اينكه « خدا به وجود آورنده و فيض بخش عالم هستى است ، و لزوم پيروى از پيشتازان معرفت و صدق و صفا كه به خدا وابستهاند . ابديت كه بدون آن ، زندگى و جهان هستى قابل هيچگونه تفسير و توجيه معقول نمىباشد . آنچه كه موجب تخاصم و تضاد بوده است ، چگونگى برداشت و فهم خصوصيات از اين حقايق بوده است و اين اختلاف در برداشتها از كليات ، جريانيست كه در طرز تفكرات همه صاحبنظران در قلمرو علوم و معارف و فلسفه ها و هنرها نيز جريان دارد يعنى در امور مزبور هم اختلافهاى فراوان در برداشت از اصول و كليات آنها طرقى را پيشنهاد مىكند كه مردم و متفكران در برداشتهاى خود از حقايق ، خودپرستى و كجروى را كنار گذاشته با تفاهيم و تحقيقهاى معقول و مخلصانه در آن برداشتها به نتايج مثبت برسند .
مىبايست اينگونه نويسندگان بدانند كه اختلافهاى بيغرضانه از سازندهترين جريانات معارف بشرى است . البته نبايد مخفى بماند كه حقيقت نماها غير از حقايق واقعى هستند و چنين نيست كه هر موضوع و هر ايدهآلى كه مورد پذيرش و ايمان جمعى از مردم به عنوان حقيقت ، قرار گرفته باشد ،حتما بايد ديگران نيز آن را حقيقت تلقى نمايند ، زيرا همانطور كه گذرگاه تاريخ پر از مسائل علمنما بوده و تدريجا با كوشش انسانهاى محقق ، پرده از روى آنها برداشته شده و واقعيتها از خلاف واقعيتها تفكيك شدهاند ، عقايد مكتبى نيز از همين قرار است ،قطعى است كه همه آنچه كه در روى زمين در امتداد تاريخ به عنوان مكاتب دينى و معتقدات مسلكى به وجود آمده است ، با منطق علمى و احكام بديهى عقل و وجدان سازگار نمىباشد .
بنابر اين ، بهترين راهى كه بايد براى بازشناسى حقايق پيشنهاد كرد ،تخليه مغز انسانها نيست و همچنين كشيدن قلم بطلان روى همه آنها نيست چنانكه در هيچ برههاى از تاريخ ديده نشد كه صاحبنظران علوم و معرفت بنشينند و براى تشخيص حقايق علمى از تخيلات بىاساس ، قلم بطلان بر همه آنچه كه به عنوان علم مطرح شده بود ، ولى مخلوط با تخيلات بىاساس بوده است ، بكشند .
هم امروزه با توجه به فعاليتهاى بيغرضانه عدهاى از صاحبنظران مىتوان مشتركات بسيار با اهميتى را در قلمرو اديان و معتقدات مسلكى تصفيه نموده و از اين راه مردم را با حقايق اصيل مواجه ساخت . در نتيجه ، آنچه كه منطقى به نظر مىرسد ، تشكيل دانشكدهها و آكادمىهاى فعال زير نظر انسانهاى صاحبنظر و با اخلاص براى تحقيقات دامنهدار درباره حقائقى است كه در اديان و معتقدات مسلكى ، وجود دارد تا پس از تصفيه و تنظيم آنها ، در اختيار افكار بشرى قرار داده شود .
دو مورتى مىگويد : « در حقيقت هيچ جادهاى ندارد و همين زيبايى حقيقت است » اگر دو جمله فوق را مانند مقدارى فراوان از جملات كتابهاى نويسنده به اشتباه در ترجمه حمل كنيم ، بهتر است از اينكه بگوييم : آنها را يك نويسنده اواخر قرن بيستم در جامعه مترقى دنيا به عنوان مسائل علمى بيان نموده است .
اين نويسنده بدون ترديد هر چيز را حقيقت نمىداند ، و براى حقيقت ثبات و ضرورتى قائل است . بديهى است كه اگر كسى بگويد : آقاى نويسنده اين كتابهايى كه نوشتهاى هيچ حقيقتى ندارد ، وى سخت خشمگين شده خواهد گفت : تو جاهلى ، احمقى ، تو غرضورزى ( و از اين گونه كلمات . ) زيرا من هر چه را كه نوشتهام عين حقيقت است ، يا حداقل هر چه را كه نوشتهام آن را حقيقت تلقى كردهام .
بسيار خوب ، اگر گفته شود : آقاى مورتى آيا اين حقايق را كه تو نوشتهاى آن قدر بديهى هستند كه همگان آنها را مىفهمند ، و مىپذيرند يا اينكه احتياج به بيان و تعريف و استدلال دارند ؟ هيچ ترديدى نيست در اينكه او خواهد گفت : همه آنچه را كه من نوشته ام براى همه انسانها بديهى نيست ، بلكه احتياج به تبيين و اثبات و استدلال دارند ( وگرنه هيچ كس به عقيده مورتى گمراه و احمق نبود ، زيرا حقائقى را كه او در كتابهايش مطرح كرده همه مى فهمند و همگان آنها را به عنوان حقايق قبول دارند ) لازمه اينكه مطالب مورتى هم مانند ديگر حقايق نياز به توضيح و تعريف و اثبات و استدلال دارند ، اينست كه همواره ما بين حقايق و مغزهاى انسانها فاصله هايى وجود دارد كه براى رسيدن به آن حقايق حتما آن فاصله ها بايد پيموده شود جاده اين فاصله ها همان توضيحات و تعريفات و براهين و استدلال و استشهادها است كه تا طالبان حقيقت از آن جادهها عبور نكنند آن فاصله را طى نخواهند كرد و تا آن فاصله ها طى نشود ، هيچ حقيقتى قابل وصول نيست و به عبارت خيلى روشن مطالبى كه مورتى در كتابهاى خودش گفته است نه وحى منزل است و نه چنان بديهى است كه نيازى به تعريف و اثبات و استدلال نداشته باشد ، زيرا اگر مطالب او بديهى بود نياز به آن توصيف و تعريف و اثبات و استدلال نداشت ، اگر اين امور را كسى نفهمد ، حتى يك كلمه از سخنان او را هم نخواهد فهميد . اين امور ( توصيف و تعريف و استدلال و استشهاد ) همان فاصلهها است كه بايد براى فهميدن مطالب نويسنده همه آنها را فهميد ، بنابر اين ،براى رسيدن به حقائقى كه مورتى گفته است جادههايى وجود دارد كه بايد از آنها عبور كرد .
سه مىگويد : « همين زيبايى حقيقت است » يعنى اينكه حقيقت جاده ندارد ، خود زيبايى حقيقت است ، اين جمله مانند همان شطحيات متصوفه است يا باصطلاح خود مورتى مانترا ( اوراد و طلسم ) و شبيه به اين مفاهيم است كه براى پوشاندن حقايق يا فرار از آنها گفته مىشود . آخر كدامين حقيقت است كه بدون فعاليتهاى مغزى و شهود و دريافتهاى وجدانى كه وصول به خود آنها نيز نيازمند تكاپوها و تلاشهاى مستمر و عميق است ، در دسترس بشر قرار گيرد ؟ اگر حقايق احتياج به جادهاى نداشت ، صدها هزار مسائل علمى و تكنولوژى كه دنياى امروز را اداره مىكند ؟ چه نيازى به دبستانها و دبيرستانها و دانشگاهها و تحقيقات فوق دانشگاهى و آزمايشگاههاى محير العقول داشت كه با اهميت ترين بودجه هاى جوامع و مغزهاى متفكران را بخود اختصاص داده است .
بايد گفت زيبايى حقيقت در آن نيست كه جادهاى ندارد ، زيبايى حقيقت در آن است كه جادهاى دارد كه بشر بايد با تلاش از آن عبور كرده و به حقيقت برسد كه انسان با دريافت آن ، گويى پس از تلاش جان گمشده خود را دريافته است . بلى حقيقت در دو مورد نيازى به جاده ندارد يكى عبارتست از وجود اقدس الهى كه هر كس توجه خالص به آن مقام شامخ نمايد ، توجه همان ، و دريافت او همان ، دومين حقيقت كه جاده ندارد عبارتست از دريافت ذات خود ( خودهشيارى ، علم حضورى كانشنس « كنسيانس » ) كه هيچ احتياجى به جاده و دالان و دهليز ندارد .
شگفتآورتر از همه اينست كه مورتى براى اثبات اينكه « حقيقت جاده ندارد » اين دليل را مىآورد كه « حقيقت زنده است ، براى رسيدن بيك چيز مرده جاده وجود دارد » يعنى چه ؟ حتما مقصود او اينست كه چيزى كه مرده است ، ايستاده است ( راكد و بىحركت است ) و براى رسيدن به آن ، طى مسافت لازم است ، ولى چيزى كه ايستا نيست ، يعنى در حركت است شما هر اندازه هم بدويد و از هر راهى هم كه برويد به آن نخواهيد رسيد ، اين استدلال براى سكونها و حركتهايى فيزيكى آنهم در بعضى موارد صحيح است ، نه حقايق و واقعيات فوق فيزيكى وقتى كه مىگوييم : شما براى وصول به اين حقيقت كه همه اجزاء جهان و پديدهها و روابط آنها در حركت و تحول است بايد بيانديشيد و حتى كارهاى آزمايشگاهى فراوان انجام بدهيد و از همه طرق علمى استفاده نماييد .
تا بفهميد كه همه اجزاء جهان و پديدهها و روابط آنها در حركتاند . وقتى كه شما به اين معلوم مىرسيد به يك حقيقت عالى رسيديد كه محتوايش حركت و تحول هستى است . و به عبارت كلىتر وقتى كه به فعاليت و تكاپوى علمى مىپردازيد و صدها جاده كوتاه و دراز را مىپيماييد ، و به نتايج قاطعانه علمى مىرسيد ، شما به اشياء مرده نمىرسيد ، بلكه به زندهترين حقايق مىرسيد كه اگر آنها را ندانيد و نپذيريد ، خودتان مردهايد .
چهار مىگويد : « اما اگر پى ببريد كه حقيقت يك چيز زنده و متحرك است كه هيچ قرارگاهى ندارد ، نه معبدى ، نه مسجدى ، نه كليسايى نه مذهبى و نه معلمى و نه فيلسوفى ،و در نتيجه هيچ كس نمىتواند شما را به سوى آن هدايت كند ، در آن صورت در خواهيد يافت اين حقيقت زنده همانست كه شما واقعا هستيد ، يعنى خشم شما ، بىرحمىتان ،شورشتان ، حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى كه در آن زندگى مىكنيد . درك تمام اين چيزها از طريق حقيقت صورت مىگيرد و شما وقتى مىتوانيد آن را بفهميد كه بدانيد چگونه به اين حقايق در زندگى خود نگاه كنيد .
شما نمىتوانيد از پشت عينك ، يعنى ايدئولوژى ، حجابى از واژهها ، اميدها و ترسها آن را به روشنى ببينيد » همانطور كه ملاحظه مىكنيد بار ديگر ترجيعبند مورتى ( نه معبدى نه مسجدى نه كليسايى نه مذهبى و نه خدايى نه مكتبى نه معلمى و نه فيلسوفى ) تكرار مىشود ، يعنى در حقيقت همه تلاش فكرى اين شخص صرف همين ترجيعبند است كه بايد در كتابهايش آن را تكرار نمايد .
يك چيز خندهآور در اين ترجيعبند ديده مىشود كه علم و عالم را نمىتواند در آن ، نفى كند ، اگر مىتوانست آن دو را هم رديف نموده مىگفت : نه معلمى و نه فيلسوفى نه عالمى . . . » خندهآور بودن آن در اينست كه يا مورتى علم را قبول مىكند ، يا قبول نمىكند . اگر قبول مىكند بدان جهت كه مبناى همه علوم بر قوانين كلى است ، و قوانين كلى از واقعيت نظم ثابت خبر مىدهد .
و واقعيتهاى ثابت ، همه رشتههاى مورتى را به باد مىدهد ، ( زيرا او ثابت را مرده قلمداد كرده است ) مخصوصا با در نظر داشتن اينكه ثابتها بدون وابستگى به عالم ماوراى طبيعت ، نمىتواند واقعيتى داشته باشند . و اگر مورتى علم را قبول نكند همه مشتريهاى خود را از دست خواهد داد ، زيرا حتى پوچ گراترين مردم دورانها در نتايج و آثار و پديدههاى علم غوطه مىخورند و با آنها زندگى مىكنند .
پنج مىگويد : حقيقت زنده همان است كه شما واقعا هستيد ، يعنى خشم شما ولى در اين عبارت هم يك مغالطه بسيار باريكى وجود دارد كه سادهلوحان بسختى مىتوانند آن را تشخيص بدهند . نخست ظاهر قضيه مزبور را كه از يك جهت صحيح است ، دقت كنيد : « حقيقت زنده همان است كه شما واقعا هستيد » البته حقيقت فقط همان نيست كه من موجودم ، من زندهام ، زيرا حقايق موجود و قانونمند در اين هستى خيلى فراوانند وجود من هم يكى از آنها است خود اين مطلب حقيقتى است كه همه فلاسفه و دانشمندان علوم انسانى آن را مىدانند و مىپذيرند و اديان الهى و فلسفه هاى مثبت روى آن ، اصرار شديد و تأكيد دارند . اين همان است كه باضافه متن اديان الهى كه همه را به شناخت و دريافت دقيق خود توصيه و تأكيد كردهاند .
از سقراط به اين طرف همه صاحبنظران شرقى و غربى آن را پذيرفته و عالىترين مطالب را در توضيح و اثبات آن مطرح كردهاند . آنچه كه منشأ مغالطه است ، اينست كه مىگويد : اين « شما واقعا » يعنى نفس ، ذات ، شخصيت و جوهر واقعى شما ، همان خشم شما ، بىرحميتان ، شورشتان ،حقارتتان ، اندوه و غم و عذابى كه در آن زندگى مى كنيد ، مىباشد بايد دقت كرد چه علتى در كار بوده است كه نويسنده نمىگويد : خشم شما ، و مقابل آن تحمل و شكيبايى شما ، بىرحمى شما و مقابل آن ترحم و مهربانى شما ، شورش شما ، و در مقابل آن آرامش شما ، حقارت شما ، و مقابل آن احساس عزت و شرف و حيثيت شما چرا نويسنده نمىگويد : اكتشافات شما ، انواع ذوقيات و مديريت شما ، استعدادهاى علمى شما ، هنرى شما ، اخلاقى شما ، اصلاح طلبى شما . . . معلوم است كه اگر مورتى در برابر پديدههاى شر و منفى انسانى نيروها و پديدهها و فعاليتها و استعدادهاى خير و مثبت انسانها را هم يادآورى مىكرد ، به هدف ترجيعبند خود كه در كتابهايش تعقيب مىكند كه همان تخليه جمجمههاى سادهلوحان از همه چيز و سپردن آنها بدست پوچى و اراده قدرتپرستان خودكامه است موفق نمىگشت .
شش دستور هميشگى و ترجيع بند مورتى باز همين جا گل مىكند و مىگويد : « شمانمىتوانيد از پشت عينك ، يعنى ايدئولوژى ، حجابى از واژهها ، اميدها و ترسها آن را به روشنى ببينيد » نويسنده اگر كمى دقت مىكرد مىتوانست حساسيت و آلرژى خود را به حقايق اصيل و لو براى چند لحظه كنار بگذارد ، و براى يك بار هم كه شده وجدان خود را سركوب نكند و ببيند اگر چه همه ايدئولوژىها و واژهها بر حق و مبتنى بر واقعيتها نيستند ، ولى انكار هر ايدئولوژى و هر واژهاى هم كه وجود خود شما و تفكرات شما را توجيه و تفسير مىنمايد ، به هيچ منطق و علمى مستند نيست .
آيا ايدئولوژىهاى مثبت نيستند كه اصول اساسى حق حيات شايسته را با لوازم آن و حق كرامت و شرف انسانى را با لوازم آن ، و حق و آزادى مسئولانه را با لوازم آن و حق تعليم و تربيت را با لوازم آن و حق مساوات در برابر قوانين را با لوازم آن ، اثبات و پيروى از آنها را براى همگان توصيه مىكنند ؟ چرا خلاف واقع مىگوييد ؟ اگر واژهها از اعتبار بيفتند ، مردم سخنان شما را با كدامين واژهها بفهمند ؟ مىگويد : « اميدها و ترسها » آقاى نويسنده تو اگر بجاى شطرنجبازى با كلمات و واژهها ، در حقيقت حيات انسانى مى انديشيدى ، آنوقت ترديدى نداشتى كه پديدههاى مزبور روانى ، با نظر به اختلاف موقعيتهاى انسانها در ارتباطات اساسى ( ارتباط انسان با خويشتن ، ارتباط انسان با جهان هستى ، ارتباط انسان با همنوعان خود ارتباط انسان با سر سلسله هستى ) نه تنها اميدها و ترسها را ضرورى مى سازد ، بلكه محبت و اشتياق و عشق و انجذاب به كمال و اكتشاف و اختراع و رقابتهاى سازنده و احساس برين تكليف را كه با عظمتتر از همه عظمتها است ، ضرورى و حتمى مى نمايد ، نهايت امر اين است كه صاحبنظران و محققان انسان شناس و انسان دوست موظفند در هر جامعه و در هر دورانى با تكاپوهاى خستگى ناپذير ، آن پديدهها را مورد شناخت كامل قرار داده و بشريت را در ارتباط با آنها ، تا آنجا كه ممكن است ، تأمين و تنظيم نمايند .
هفت مىگويد : « آيا من و شما قادريم بدون هيچ نفوذ خارجى ، يا بدون هيچ ترغيب يا تشويق يا ترس از تنبيه و توبيخ ، انقلاب همه جانبه و كاملى را در جوهر حقيقى وجود خود ايجاد كنيم و به عبارت ديگر تحولى روانى را تحقيق بخشيم ، تا نتيجتا حالتهاى جانور خويى ، نظير عصيان ، رقابت ، اضطراب ، ترس ، حرص ، حسادت ، رشك و بقيه تظاهرات وجودى ما كه در واقع بنا كننده جامعه فاسدى است كه فعلا در آن بسر مىبريم ، از بين برود ؟ »
مىدانيد معناى اين سؤال چيست ؟ معناى اين سؤال چيزى شبيه به اين است كه آيا بشر مىتواند بذرها را بر زمين بپاشد ، نهالها را بكارد ، و آن بذرها و نهالها بدون آبيارى و فتونهاى خورشيدى و قواى زمينى خودبخود برويند و به ثمر بنشينند ؟
ميدانيد معناى اين سؤال چيست ؟ معناى اين سؤال درست مانند اينست كه آيا مىتوان افراد بشر را پس از تولد از مادر در يك كويرى رها كنند و فقط نان و آب و لباس او را بدهند و از عوامل مرگ آنان را حراست كنند ، بدون نياز به معلم و حواس و انديشه و تعقل و تجربه و آزمايش ، همه آنان فارابى مىشوند ، ابن سينا ، حسن بن هيثم ، ملاصدرا ، و از آنان رونتگن در مىآيد و مندليف مىرويد به اضافه اينكه همه آنان همه دانشها را فرا مىگيرند .
همه آنان سقراط غرب و گاندى شرق هم مىشوند هشت مورتى اولين شرط تحول انقلاب روانى را به قرار زير كه صريحترين شعار و ترجيعبند هميشگى او است ، چنين بيان مىدارد : « ابتدا درك اين مسئله است كه متوجه باشيد هيچ نوع فلسفه و الهيات و بحث درباره تصورات و مفاهيم ماوراء الطبيعه را تجويز نمىكنيم . به نظر من همه ايدئولوژىها كاملا احمقانه است »
اولا بايد بدانيم : اينكه مىگويد : « ابتدا درك اين مسئله مهم است . . . » اين هم ابتداى فعاليت مغزى مورتى است و هم هدف اصلى او از نوشتن اينگونه مسائل كه خود اعتراف مىكند نه به تبليغات و آموزشهاى برونى مربوط است و نه به دريافتها و درك درونى . اين جمله واقعا صحيح است ، واقعا مورتى تحقيق را به حد نصاب رسانده و باپيدا كردن شرط تحول و انقلاب روانى ، بزرگترين انقلاب را در تاريخ بشرى به وجود آورده است نهايت امر اين تحول را كه مورتى شرط آن را پيدا كرده است ، نه براى به وجود آمدن انسانى كاملتر است ، بلكه براى برگشتن به دوران غارنشينى است كه هيچگونه نياز به دانستن و فلسفه و الهيات و تصورات و مفاهيم ماوراء الطبيعه و علم و معرفت و هيچگونه ايدئولوژى و انديشه و غير ذالك ندارد بدان جهت كه تاكنون پاسخ جملات مورتى در اين مقاله ، با اشكال گوناگون گفته شده است ، تفصيل ديگر در اين مورد نمىدهيم .
فقط بايد دانست به كدامين علت ، سخنان مورتى كه به نظر او و پيروانش قطعا جنبه فلسفى و ايدئولوژى دارد ، از نظريه خود او ( احمقانه بودن همه ايدئولوژيها و فلسفهها ) استثناء شده است اينكه مىگوييم : سخنان مورتى هم جنبه فلسفى و ايدئولوژى دارد ، براى اينست كه سخنان او جنبه علمى ندارد ، زيرا اگر علمى بود ،مىبايست مورد پذيرش همه كسانى كه آنها را مطالعه كردهاند ، قرار مىگرفت . طلسم و جادو و كهانت هم نيست ، زيرا مفردات و جملات و همه واژههايى كه بكار برده است ،هر يك به تنهايى داراى معنايى روشن و قابل فهم همگان مىباشند . پس سخنان او هم نوعى فلسفه و ايدئولوژى است ، نهايت امر براى سادهلوحان و پيروانش .
ما جسارت نمىكنيم ، بلكه عبارت خود مورتى جسارت كرده مىگويد : آنها همه احمقانه هستند جاى نهايت شگفتى است كه مورتى با كدامين وجدان علمى به خود اجازه داده است كه همه انواع فلسفهها و الهيات و تصورات و مفاهيم ما وراء الطبيعه و ايدئولوژىها را مردود قلمداد مىكند ، در صورتى كه اگر او مىخواست همه عمر خود را در بررسى و تحقيق در همه جوانب يك مكتب فلسفى و يك ايدئولوژى سپرى كند ، عمر او وفا نمى كرد ، با اين حال مى گويد : هيچ يك از آنها را تجويز نمىكنيم و متوجه نباشد كه اگر بشريت به تجويز و عدم تجويز من و او گوش فرا مىداد ، هنوز از غارنشينى نجات پيدا نمىكرد . اميدوارم اين جمله : « به نظر من همه ايدئولوژيها كاملا احمقانه است » اشتباه در ترجمه باشد .
زيرا گوينده چنين جملهاى يا از ايدئولوژيها و كاربرد بسيار مثبت آنها در ترقى بشرى اطلاع نداشته است ، و يا منظورش از كلمه « احمقانه » ، آن معنايى نيست كه از خود اين كلمه بر مىآيد . ما اميدواريم متهم ساختن عظماى بشريت در طول تاريخ ( كه به وسيله ايدئولوژيهاى انسانساز بزرگترين خدمتها را به تمدنها و حيات فرهنگى بشريت نمودهاند ) به حماقت ، فقط ناشى از بى اطلاعى و غفلت نويسنده بوده باشد . ص 48 و 49 مورتى پس از انكار هر گونه تعليم و فلسفه و ايدئولوژى و مفاهيم و خلاصه پس از انكار هر حقيقتى كه از بيرون وارد درون ما مىشود ،مىگويد : « محتويات درونى را هم بايد ناديده بگيريم « با تشخيص اين مسئله كه ما مىتوانيم به هيچ اتورتيه ( مفاهيم انتزاعى ، قراردادى و تحميلى ) در به وجود آوردن انقلابى كلى در ساختار روان خود متكى نباشيم ، مشكل بزرگترى پيش مىآيد و آن ،نفى اتورتيه درونى خود اوست . اتورتيه تجربيات كوچك و ويژه و عقايد گردآورى شده ، دانش ، ايدهها و آرمانها .
شما ديروز تجربه كردهايد كه به شما درسى داده و آنچه كه به شما اين درس را داده حالا يك اتورتيه جديدى شده و آن اتورتيه ديروز به اندازه اتورتيه هزاران سال پيش مخرب است . درك شناخت خود احتياج به هيچ اتورتيه ، چه اتورتيه ديروز و چه اتورتيه صدها سال پيش ندارد .
زيرا ما موجودات زندهايم ، هميشه در حال حركت و شكوفا شدن هستيم و هرگز از حركت باز نمىمانيم . وقتى ما به خود باتورتيه مرده ديروز نگاه مىكنيم ، از درك پويايى و زندگى و زيبايى و كيفيت آن حركت عاجز هستيم .
رهايى از دام هر مقامى ، چه مقام خود و چه مقام ديگران ، مردن از « گذشته » است و نتيجتا داشتن ذهنى هميشه تازه ، با نشاط ، جوان ، معصوم و مملو از شور و وجد و نيرومندى . تنها در آن ساحت است كه انسان مىآموزد و مشاهده مىكند و براى اين كار هشيارى بسيار زيادى لازم است ، هشيارى علمى نسبت به آنچه كه در درون ما مىگذرد ، بدون تحريف و يا گفتن اينكه چه چيزى بايد باشد و چه چيزى نبايدباشد .
زيرا از لحظهاى كه شروع به تصحيح آنچه كه در درونتان مىگذرد ، مىكنيد ، در واقع شما اتورتيه ديگرى را ساختهايد يعنى يك سانسورچى . بنابر اين حالا ما مىخواهيم در مورد « خود » با يكديگر به تفحص و پژوهش بپردازيم ، نه اينكه در حالى كه شما مىخوانيد ، يك نفر ديگر توضيح دهد يا همانطور كه لغات را دنبال مىكنيد با او موافقت يا مخالفت كنيد ، بلكه بوسيله سفرى با يكديگر ، سفرى براى اكتشاف مرموزترين گوشههاى ذهنمان .
براى رفتن به يك چنين سفرى بايد سبك سفر كنيم ، ما مىتوانيم زير بار عقائد و تعصبات و نتيجهگيريها تحت فشار قرار بگيريم ، يعنى زير بار همه آن تجهيزات قديمى كه براى مدت دو هزار سال يا بيشتر جمعآورى كردهايم . هر چه راجع به خودتان مىدانيد فراموش كنيد ، هر چه راجع به خودتان تاكنون فكر مىكردهايد فراموش كنيد حالا مىخواهيم با يكديگر طورى شروع كنيم كه انگار هيچ چيز نمىدانيم . ديشب باران سختى مىباريد و حالا آسمان شروع به صاف شدن كرده ،حالا روز جديدى است ، بياييد با اين روز تازه تنها روزى كه وجود دارد برخورد كنيم ،سفر خود را با پشت سر نهادن همه خاطرات گذشته آغاز كرده و براى نخستين مرتبه به درك خود نائل شويم . »
پاسخ : يك مىگويد : « و آن اتورتيه ديروز به اندازه اتورتيه هزاران سال پيش مخرب است . درك شناخت خود ، احتياج به هيچ اتورتيه ، چه اتورتيه ديروز و چه اتورتيه صدها سال پيش ندارد ، زيرا موجودات زندهاى هستيم ، هميشه در حال حركت و شكوفا شدن هستيم و هرگز از حركت باز نمىمانيم » براى ارزشيابى اين جملات ،نخست به اصل اساسى حركت و تحول مستمر همه موجودات عالم هستى توجه كنيم :
1 من دوبار به يك رودخانه وارد نشدهام هراكليد يونانى 2 نه تنها همه اعراض و پديدهها در حركتند ، بلكه جوهر اشياء نيز در حركت است .
صدر المتالهين شيرازى 3
موجيم كه آسايش ما در عدم ماست
ما زنده آنيم كه آرام نگيريم
محمد اقبال لاهورى 4
بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين
كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
حافظ شيرازى 5
چيست نشانى آنك هست جهانى دگر
نو شدن حالها رفتن اين كهنههاست
روز نو و شام نو ، باغ نو و دام نو
هر نفس انديشه نو ، نو خوشى نو عناست
عالم چون آب جوست بسته نمايد و ليك
مىرود و مىرسد نو نو اين از كجاست
نو ز كجا مىرسد كهنه كجا مىرود
گر نه وراى نظر عالم بىمنتهاست
جلال الدين مولوى 6
هر نفس نو مىشود دنيا و ما
بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو مىرسد
مستمرى مىنمايد در جسد
شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى مدت از تيزى صنع
مىنمايد سرعتانگيزى صنع
نيك بنگر ما نشسته مىرويم
مىنبينى قاصد جاى نويم
مولوى دو پس اينكه ما زنده هستيم و همواره در حال حركت و شكوفائى هستيم نه تنها هيچ تازگى ندارد كه آقاى مورتى حماسه آن را سر دهد و خيال كند كه چيز تازهاى را كشف كرده است ، نه اختصاص به انسان و نه به ديگر جانداران دارد . آنچه كه بايد در نظر گرفت و نمىشود با طفره رفتن ، كار را ختم شده تلقى نمود ، اينست كه اين حركت و تحول كاملا بر مبناى قانون انجام مىگيرد و راهى براى تصادف و شانس و بخت در آن وجود ندارد .
اگر علت حركت رو به نزول است ، مانند فرهنگها و تمدنها در حال تنزل و سقوط ( مانند ظلم و اشاعه جهل و فساد در جامعه متمدن ) محال است آن حركت رو به ترقى و اعتلاء باشد و اگر علت حركت رو به صعود و ترقى باشد ، محال است تحول رو به سقوط باشد . و بديهى است كه وجود قانون در هر مورد دليل وجود ثابتى است كه آن مورد و امثال آن را بطور كلى اداره مىكند .
وقتى كه ظلم و اشاعه جهل و فساد همواره مستلزم سقوط و اضمحلال فرهنگها و تمدنها باشد ، كشف ميكند از اينكه قانون بوجود آمدن و استمرار فرهنگ تمدن ، حقيقتى است ثابت كه در نظم هستى مؤثر است و آن عبارت است از ضرورت علم و معرفت و عدالت و اصلاح در جامعه .
همانگونه كه در گذشته اشاره كرديم ، بدانجهت كه هر آنچه كه در جهان عينى است در حركت و تغيير بوده و همه آنها جزئياتى مشخص است و ثابت و كلى در متن محسوس جهان عينى وجود ندارد و با اينحال هيچ حركت و پديده مشخص بدون تكيه به قانون ( كه خود از ثابت انتزاع مىشود ) وجود ندارد . حال سؤال اينست كه جاى اين ثابتها كجاست ؟
اين سؤالات است كه نه مورتى و نه ديگر نويسندگان منكر متافيزيك نه تنها پاسخ آن را نمىدهند ، بلكه با كمال زيركى از آن فرار مىكنند ، ولى فرار به كجا ؟ زيرا خود آن فرار هم مستند . به قانون ثابت « من هر چه مىگويم عين حقيقت است و حقيقت تنها در اختيار من است » مىباشد كه از تورم خود طبيعى ناشى مىشود . بهر حال اميد مىرود كه خوانندگان نوشتههاى مورتى يك نگاه و لو گذرا به فرهنگ اصيل و با هويت خود نيز بيندازند كه مىگويد :
قرنها بگذشت اين قرن نويست
ماه آن ماه است ، آب آن آب نيست
عدل آن عدل است و فضل آن فضل هم
ليك مستبدل شد اين قرن امم
قرنها بر قرنها رفت اى همام
وين معانى برقرار و بر دوام
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
پس بنايش نيست بر آب روان
بلكه بر اقطار اوج آسمان
حال كه چنين است ، يعنى حركت و تحولها بر مبناى قوانين صورت مىگيرد ، ما آن قوانين را بايد از كه بياموزيم ؟ از درون يا از بيرون ؟ در حاليكه مورتى هم تعليمات برونى را مورد انكار قرار داده است و هم دريافتهاى درونى را و هر كسى كه با كمى دقت نوشتههاى مورتى را بخواند ، قطعى است كه مقصودى جز رساندن مغزهاى بشرى ( البته سادهلوحان ناآگاه ) به خلاء محض نخواهد يافت و بديهى است كه چنين مغزهايى براى توپ بازى يكه تازان خودكامه روزگار در ميدان تنازع در بقاء مناسب است نه براى درك و فهم و انديشه .
سه شايد در مغز هيچ بشرى تناقضى شگفتانگيزتر از اين خطور نكند كه از طرفى بپذيرد كه « انسان هيچ احتياجى به تعليم و تربيت و فلسفه و معرفت و ايدئولوژى و مكتب برونى ندارد ، يعنى انسان نبايد چيزى را از مقامى و از كسى بپذيرد . از طرف ديگر صراحتا بپذيرد كه هيچ دريافت و فهم و شهود درونى خود شخص هم معنائى ندارد و بگويد : « رهايى از دام ، هر مقامى چه مقام خود و چه مقام ديگران ، مردن از « گذشته » است ( رها كردن برون و درون به كلى ) و نتيجتا داشتن ذهنى هميشه تازه ، با نشاط و ،جوان ، معصوم و مملو از شور و وجد و نيرومندى » آيا باد بدون هوا و موج بدون آب و بطور كلى حركت و نوسان و اهتزاز بدون محلى كه حركت و نوسان و اهتزاز در آن بوجود بيايد ، امكانپذير است وقتى كه ذهن انسان در خلاء محض قرار گرفته است ،چه تازهاى كدامين نشاط و چگونه جوانى و شور و وجد و نيرومندى آيا وقتى كه اين پديدهها در ذهن انسان بوجود مىآيد ، آن انسان در خلاء محض بسر مىبرد ، يا در حال ارتباط با خويشتن ، با جهان هستى ، با همنوعان خود ، كه هر يك در معرض بروز صدها پديده و فعاليت است ، بسر مىبرد .
صراحت تناقض در اينجا ظاهر مىشود كه پس از توصيه و دستور مؤكدى كه مورتى نه يكبار ، بلكه چند بار براى تخليه درون صادر مىكند ، در اينجا مىگويد : « تنها در آن ساحت است كه انسان مىآموزد و مشاهده مىكند و براى اينكار هشيارى بسيار لازم است ، هشيارى علمى نسبت به آنچه كه دردرون ما مىگذرد » مورتى مىگويد : همه آنچه را كه از گذشته در درونتان جاى دادهايد ( تصور ، تصديق علوم ، معارف ، فلسفهها ، ايدئولوژيها . . . ) حذف كنيد .
و خود را بوسيله آنها سانسور نكنيد . در اينجا مىگويد : انسان مىآموزد . . . يعنى در يك لحظه نيستها هست مىشوند چه چيز را بياموزد ، از درون خالى چه مىتوان گرفت كدامين هشيارى ؟ و هشيارى درباره چه ؟ از همه صريحتر براى تشكيل تناقض اينكه مىگويد : « هشيارى علمى نسبت به آنچه كه در درون ما مىگذرد » آقاى مورتى مگر شما دستور نداديد كه همه آنچه در درون ما در جريان است ، اتورتيه مقام درونى است و بايد آنها را حذف كرد مگر اينكه بگوييد : هنگامى كه درون را از عوامل بيرونى و درونى قطع كرديد ، شما ناگهان همه علوم اولين و آخرين را بدست مىآوريد سهل است كه اصلا شما همه عالم هستى مىشويد در اينجا مقصد نهايى مورتى را كه همان تخليه مغز است ، با عبارت روشنى كه آورده است ، مطرح نموده و مطالعه كننده ارجمند را در متن مقصود مورتى قرار مىدهيم : ص 68 و 69 . آنچه كه در ماوراء وجود دارد ، نمىتواند در قالب واژهها در آيد زيرا ، واژه شيئى نيست . ما قادريم تا اينجا كلام را توصيف كنيم و توضيح دهيم ، اما هيچ واژه ، يا توضيحى قادر نيست در بصيرت را باز كند . آنچه كه در بصيرت و روشنبينى را باز خواهد كرد ، هشيارى و توجه هر روزه و دائمى است .
هشيارى نسبت به اينكه چگونه صحبت مىكنيم ، چه مىگوئيم ، چگونه راه مىرويم و چه فكر مىكنيم . اين مانند تميز كردن يك اتاق و مرتب نگهداشتن آن است . پاك نگهداشتن ذهن به يك معنا بسيار مهم است ، اما از سوى ديگر اهميت چندانى ندارد .
اتاق بايد همواره مرتب و تميز باشد اما نظم و ترتيب ، در يا پنجره را باز نمىكند . آنچه كه در را باز مىكند خواسته يا اراده شما هم نيست . نمىتوانيد چيزى را به آن اتاق جذب كنيد . همه آنچه كه قادريد انجام دهيد تميز و خالى نگهداشتن آن است يعنى منزه و مبرى بودن حتى نه منزه نگهداشتن براى هدف يا ثمرى . در آنحال اگر سعادتش راداشته باشيد پنجره باز مىشود و نسيم فرحبخش داخل مىگردد . احتمال دارد كه نسيمى نيز داخل نشود . اين بستگى به حالت ذهنتان دارد .
آن حالت ذهنى را تنها مىتوان تماشا كرد . هرگز سعى نكنيد به آن شكل ببخشيد يا در رابطه با آن حالت جبههگيرى يا مخالفت يا توجيه و ملامت و قضاوت داشته باشيد يعنى بدون هيچ تبعيضى آنرا تماشا كنيد و در آن هشيارى بدون تبعيض ، احتمالا در باز خواهد شد و ساحتى را كه در آن نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهيد ديد .
پاسخ يك در اين عبارت ، مطالبى آمده است با اينكه تكرارى از جملات گذشته و آينده است ، ما از آنها نمىگذريم و مورد نقد قرار مىدهيم ، مىگويد : « اما هيچ واژه و يا توضيحى قادر نيست در بصيرت را باز كند » اين مطلب در صورت كلى آن درست نيست ،زيرا انكار تأثير تعليم و تربيتهاى صحيح در انسانها ، جز انكار تاريخ و پيشرفت معرفت بشرى نتيجه اى نمىدهد .
بله آنچه كه صحيح است اينست كه تعليمات صحيح انسان را مىتواند وارد آستانه خويشتن نمايد ، اين خود انسان است كه بايد براى باز شدن در بصيرت به روى خويشتن بكوشد . اين همان حقيقت است كه قرنها پيش از مورتى در معارف اسلامى مشرق زمين مطرح گشته است :
من ترا بردم فراز قله هان
بعد از آن تو از درون خود بخوان
مولوى دو سپس مىگويد : « آنچه كه در بصيرت و روشنبينى را باز خواهد كرد ، هشيارى و توجه هر روزه و دائمى است . در اينجا بايد از مورتى پرسيد هشيارى و توجه به چه ؟ آيا غير از واقعيات دو قلمرو انسان و جهان است كه مورد هشيارى و توجه قرار خواهد گرفت ؟ قطعا چنين است ، در اينصورت اگر هشيارى و توجه فقط به جزئيات محسوس و پديدههاى گذران عالم طبيعت متعلق باشد ، ذهن آدمى در اينصورت مانند آينهاى در كنار جويبارى خواهد بود كه آب در آن در جريان است و روى خود برگها و كاغذ پارهها و ديگر اشياء را مىبرد .
بنابر اين فرض ، تكليف علم كه مبتنى بر درك و شناخت قوانين كلى است چه مىشود . و اگر متعلق هشيارى و توجه فعاليتها و نيروها و پديدههاى درونى است كه از راه حواس يا آزمايشگاهها و تعقل و انديشه بوجود آمدهاند ، مورتى همه آن امور درونى را خرافات تلقى كرده و زدودن همه آنها را همانگونه كه در همين عبارات مورد بحث مىبينيد ، سفارش مىكند مورتى مىگويد : « هشيارى نسبت به اينكه چگونه صحبت مىكنيم ، چه مىگوئيم ، چگونه راه مىرويم و چه فكر مىكنيم » حالا اين سؤال پيش مىآيد كه انگيزه ما از اينكه به امور مزبور ( صحبت ، گفتگو ،تفكر ) هشيار باشيم چيست ؟
مسلم است كه انگيزه براى اين هشيارى جز تشخيص صحيح و غلط امور مزبور نيست ، بديهى است كه تشخيص مزبور ناشى از تطبيق قوانين كلى بر آن امور است كه اگر امور مزبور قابل تطبيق بر آن قوانين كلى بود ، آنها صحيح خواهند بود و در غير اين صورت باطل ، با اين تحقيق بايد مورتى بپذيرد كه مغز ما پيش از ارتباط با محسوسات و واقعيات عينى در دو قلمرو انسان و طبيعت ، اصول و قوانينى را دارد كه ملاك صحت و بطلان آن واقعيات و فعاليتهاى درونى مىباشد ، ولى اين درست همان قضيه است كه مورتى منكر آن است .
سه مىگويد : اين هشيارى و توجه هم مهم است و هم اهميتى ندارد . « زيرا اين كار مانند تميز كردن يك اتاق و مرتب نگهداشتن آن است ، پاك نگهداشتن ذهن به يك معنى بسيار مهم است ، اما از سوى ديگر چندان اهميتى ندارد . اتاق بايد همواره مرتب و تميز باشد ، اما نظم و ترتيب ، در يا پنجره را باز نمىكند » پس هشيارى و توجه هم كارى نمىتواند انجام بدهد ، يعنى نمىتواند براى شما معرفتى را نصيب كند يا باصطلاح اين نويسنده در بصيرت را باز كند .
سپس مىگويد : « آنچه كه در را باز مىكند ، خواسته يا اراده شما هم نيست . نمىتوانيد چيزى را به آن اتاق جذب كنيد . همه آنچه كه قادريد انجام دهيد تميز و خالى نگهداشتن آن است ( خلاء محض ) يعنى منزه و مبرى بودن ، حتى نه منزه نگهداشتن براى هدف يا ثمرى » با اين جمله اخير بروشنى اثبات مىشود كه مقصود مورتى انكار تمام خويشتن است ، نه براى مبدل شدن و تحول يافتن به خود عالى ،بلكه به « هيچ محض » آنگاه مىگويد :
« اگر سعادتش را داشته باشيد پنجره باز مىشود و نسيم فرحبخش داخل مىشود » آقاى مورتى ، از كجا ؟ از بيرون يا از درون ؟ شما همه محتويات بيرون و درون را بطور صريح منكر شدهايد ، اگر چه گاهى هم براى رهايى از اتهام ، اصالت را به درون دادهايد ، ولى نمىگوييد اين درون واقعيتى در بر دارد كه بايد از آن استفاده كرد . اين نويسنده بگفته خود هشيار است . و چون بارها صريحا گفته است :
درون و برون چيزى ندارند كه به شما تعليم كنند ، لذا براى اينكه مورد اعتراض به تناقض گوئى واقع نشود ، مىگويد : « احتمال دارد كه نسيمى نيز داخل نشود » بنابر اين هيچ كس نخواهد توانست گريبان مورتى را بگيرد ، زيرا اگر پس از تخليه محض ، يك عده تخيلات به ذهن انسان روى بياورد ، او خواهد گفت : اينست همان نسيم فرحبخش .
و اگر خلاء محض ادامه يابد ، خواهد گفت : مگر من نگفتم « احتمال دارد كه نسيمى نيز داخل نشود » مورتى عمل تخليه كامل مغز را در عبارات زير به پايان مىرساند : « اين بستگى به حالات ذهنتان دارد . آن حالت ذهنى را تنها مىتوان تماشا كرد ، هرگز سعى نكنيد به آن شكل ببخشيد ، يا در رابطه با آن ، حالت جبههگيرى يا مخالفت يا توجيه و ملامت و قضاوت داشته باشيد ، يعنى بدون هيچ تبعيضى آن را تماشا كنيد » چه چيز را ؟
خلاء محض را ؟ و در آن هشيارى بدون تبعيض ، احتمالا در باز خواهد شد و ساحتى را كه در آن ، نه تضاد وجود دارد و نه زمان خواهيد ديد . بسيار بعيد بنظر مىرسد كه منظور مورتى دريافتى شبيه به دريافت انسان معلق در فلسفه ابن سينا باشد ( انسان خود را با كمال تجرد پس از انقطاع از همه عوامل برونى و درونى مؤثر درك كند ) و همچنين بسيار بعيد بنظر مىرسد كه منظور وى « مىانديشم پس هستم » رنه دكارت باشد ، زيرا او به اعتراف خودش كارى با اين علوم و معارف كه ديگران گفتهاند ، ندارد . بدين ترتيب رسالت و مأموريت نويسنده از برون و درون خود ، براى مواجه ساختن مغز انسانها با خلاء محض صورت مىگيرد .
چه موقعى عقول ناپديد شده عرب به خود آنان برگشت ؟
تاريخ پرتلاطم عرب بعد از صدر اسلام جاى بررسى و تحقيق فراوانى دارد . فراز و نشيبى را كه عرب پس از ظهور اسلام ، مخصوصا پس از سى سال اوّل پيدا كرد ، نميتوان به سادگى و با روش تاريخ نويسى حرفهاى و تحليلگرى معمولى مورد تفسير و توجيه قرار داد .
آنچه كه درباره سئوال مطرح شده در فوق ، از ديدگاه مربوط به كار ما در اين تفسير مربوط مىشود ، دو جنبه از سرگذشت عرب بعد از اسلام است كه بهر ترتيبى باشد ،بايد با تحقيق مناسب مورد دقت قرار بگيرد . جنبه يكم سرگذشت نژاد عرب ( چه نژاد اصيل آن كه عبارتست از عرب قحطان ، و چه غير اصيل آن كه شامل اقوام و مللى ميباشد كه عمدتا پس از ظهور و رواج اسلام از نظر زبان و آداب و رسوم فرهنگى و ايدهئولوژى كه به عرب ملحق شدند و تدريجا در دورانهاى بعدى بدون ذكر ريشههاى نژادى ، مجموعهاى از جوامع عربى را تشكيل دادند . ) عرب از اين جنبه و از اين بعد ،مانند ديگر نژادها و اقوام و ملل ، براى خود تاريخ و سرگذشت داشته و شاهد جريانات فرهنگى و اقتصادى و سياسى و تحولات گوناگونى بوده است كه كم و بيش مورد بحث و بررسى صاحبنظران عرب و غير عرب قرار گرفته است .
جنبه دوم سرگذشت نژاد عرب ، عبارتست از تاريخ اين نژاد پس از ظهور و شيوع اسلام كه آنان را با عنوان ايدهئولوژى اسلام ( مسلمانان ) متصف و مشهور ساخت . آنچه كه در اين مبحث مختصر مورد توجه ما است ، اين جنبه دوم است كه از اهميت بسيار بالائى برخوردار بوده و موجب درخشش چهره جهانى اين نژاد گشته است .
اساسىترين سئوالى كه در اين جنبه از سرگذشت عرب مطرح است ، اينست كه اين نژاد مهم در ارتباط با ايده ئولوژى اسلامى و اختصاص دادن و به دوش گرفتن پرچم اسلام به خويشتن ، چه كارنامهاى را براى خود تنظيم نموده است ؟ قطعى است كه پاسخ باين سئوال يكى از مشكلات غير قابل حل و فصل نهائى است .
ما با كمال وضوح مىبينيم كه در آن زمان كه عرب با ادّعاى تمدن دينى در جوامع بشرى حركت مىكرد و كردارش اگر چه بطور نسبى و محدود گفتارش را تصديق مىنمود ، داراى استقلال در زندگى اجتماعى و هويت اصيل فرهنگى بوده ، روى پاى خود حركت كرده است ، متاسفانه از آن هنگام كه دين اسلام را از متن زندگى جدّى خود كنار گذاشتند ، بار ديگر مشمول كلام مبارك امير المؤمنين عليه السلام گشتند . براى توضيح و اثبات اين حقيقت ، مطلبى را از عبد الرحمن بن خلدون نقل مىكنيم و اميدواريم مورد توجه برادران عرب ما كه روزگارى مناديان و پرچمداران تمدن انسانى بودند ، قرار بگيرد . ابن خلدون چنين مىگويد :
الفصل السّابع و العشرون في أنّ العرب لا يحصل لهم الملك إلاَّ بصبغة ديّنية من نبوّة أو ولاية أو أثر عظيم من الدّين على الجملة و السّبب فى ذلك أنّهم لخلق التّوحّش الّذى فيهم أصعب الأمم انقيادا بعضهم لبعض للغلظة و الأنفة و بعد الهمّة و المنافسة فى الرّئاسة فقلّما تجتمع أهواؤهم فإذا كان الدّين بالنّبوّة أو الولاية كان الوازع لهم من أنفسهم و ذهب خلق الكبر و المنافسة منهم فسهل انقيادهم و اجتماعهم و ذلك بما يشملهم من الدّين المذهب للغلظة و الأنفة الوازع عن التّحاسد و التّنافس فإذا كان فيهم النّبيّ أو الوليّ الّذى يبعثهم على القيام بأمر اللَّه يذهب عنهم مذمومات الأخلاق و يأخذهم بمحمودها و يؤلّف كلمتهم لإظهار الحقّ تمّ اجتماعهم و حصل لهم التّغلّب و الملك و هم معذلك أسرع النّاس قبولا للحقّ و الهدى لسلامة طباعهم من عوج الملكات و برائتما من ذميم الأخلاق إلاّ ما كان من خلق التّوحّش القريب المعاناة المتهيّئ بقبول الخير ببقائه على الفطرة الأولى و بعده عمّا ينطبع في النفوس من قبيح العوائد و سوء الملكات فإنّ كلّ مولود يولد على الفطرة كما ورد في الحديث و قد تقدّم 10 ( فصل بيست و هفتم در اينكه براى عرب ملك حاصل نميگردد مگر بوسيله يك روش ( شكل و رنگ ) دينى از پيامبرى يا ولايت يا اثرى بزرگ از دين علت اين مسئله اينست كه بجهت خوى و خلق توحش كه در آنان وجود دارد ، آنان سختترين امتها در اطاعت و تسليم بيكديگر هستند و بجهت خشونت و تكبر و بلندى همت و رقابت تضادانگيز در رياست كه در اين نژاد وجود دارد . در نتيجه كم اتفاق مىافتد كه ميل و رغبت آنان در يك موضوع اتفاق و اتحاد داشته باشد .
در آنهنگام كه دين بوسيله نبوت و يا ولايت براى آنان مطرح گردد ، اين پديده يك عامل درونى براى آنان بوجود مىآورد كه باعث مىشود تكبر و رقابت تضاد انگيز از ميان آنان مرتفع گردد . در اين هنگام اطاعت و اجتماع آنان بيك شخص [ يا يك آرمان ] آسان مىگردد . علّت برطرف گشتن خشونت و تكبر و نخوت از آنان ، سلطه دينى است كه صفات مزبوره را كه معلول حسادت و رقابت تضاد انگيز ميباشند ، از بين مىبرد .
پس زمانى كه ميان عرب يك پيامبر يا ولى باشد كه آنان را به قيام به امر خداوندى برانگيزد ، اخلاق فاسد را از آنان سلب و به پذيرش اخلاق پسنديده وادارشان مىسازد و سخن همه آنان را براى اظهار حق متّحد مىنمايد . در اين حال اجتماع آنان كامل مىشود و پيروزى و ملك براى آنان حاصل مىگردد ، و با اينحال آنان در پذيرش حق و هدايت ، سريعترين مردم هستند ، زيرا طبيعت آنان از عادات كج محفوظ و از اخلاق فاسد به دور است مگر خوى توحش كه به تحمل مشقت نزديك و آماده قبول خير است بجهت استمرار بر فطرت اوليه و دورى از كيفيات قبيح و عادات و ملكات بد مىباشد . زيرا هر انسانى بر مبناى فطرت زاييده ميشود ، همانگونه كه در حديث وارد شده است و ما آن را بيش از اين گفتهايم ) 22 و اعلموا أنّ الشّيطان أنّما يسنّى لكم طرقه لتتبعوا عقبه ( و بدانيد كه شيطان راه خود را سهل و هموار مىسازد كه به دنبال او برويد و از او پيروى كنيد . )
مبارزه با خود طبيعى ( نفس امّاره ) و شيطان ، مقدمه ضرورى تكامل
اين دو عامل تخريب شخصيت آدمى ، چنان مورد غفلت ما اولاد آدم عليه السلام قرار مىگيرند كه گويى اصلا ما دشمنانى به نام « خود طبيعى » و شيطان نداريم ، يا ما چنان موجودات نيرومندى هستيم كه آن دو دشمن نميتوانند با ما به مبارزه برخيزند و بهر تقدير در خطرناك بودن اين دو دشمن همين بس كه در قرآن مجيد در 69 مورد ، شيطان با كلمه مفرد و در 18 مورد ، شياطين با كلمه جمع آمده و با اشكال و طرق گوناگون ،پليديها و اغواهاى دخالتهاى فريبكارانه او را بيان فرموده و با بيانات مختلف اجتناب و دورى از او را مورد دستور قرار داده است . همچنين خداوند متعال درباره اجتناب از نفس اماره كه باصطلاح امروزى همان « خود طبيعى » يا « خود حيوانى » است ، با اشكال متنوع ، دستوراتى صادر فرموده است ، احاديث كاملا معتبر بمضمون اعدى عدوّك نفسك الّتى بين جنبيك ( دشمنترين دشمنان تو ، نفس توست كه ميان دو پهلويت ( درونت ) قرار دارد . ) بسيار فراوان وارد شده است . ولى متاسفانه ، چند جهت باعث مىشود كه ما در مقابل آن دو ، هيچ اهميتى به دفاع از شخصيت انسانى خود قائل نشويم :
1 نامحسوس بودن اين دو دشمن خطرناك .
2 انعطافپذيرى شگفتانگيزى كه در نيرنگبازىهاى خود دارند .
3 لذتگرايى افراطى كه قواى مقاومت را از ما مىگيرد و در برابر آن دو ، ما را به زانو در مىآورد .
4 فورى نبودن نتائج پيروى از آن دو دشمن خطرناك ، يعنى اغلب نتائج بنيانكن پيروى از نفس اماره و شيطان ، چنان فورى و چنان روشن نيست كه انسان با چشيدن طعم تلخ آنها ، در برابر آن دو دشمن مقاومت بورزد . مباحث مربوط به شيطان و فعاليتها و خصومتهاى آن با انسان در مجلدات زير مطرح شده است ، لطفا مراجعه فرماييد :
مجلد دوم ص 160 و 161 سجده فرشتگان به آدم ( ع ) و امتناع ورزيدن شيطان .
مجلد دوم از ص 165 تا 167 شيطان تكبر نموده از سجده به آدم ( ع ) امتناع مىورزد .
مجلد دوم از ص 167 تا 171 آدم ( ع ) در جايگاه پر رفاه و آسايش قرار مىگيرد و به او توصيه ميشود كه از شيطان و عداوت او بر حذر باش .
مجلد سوم از ص 155 تا ص 157 نخست دست بردگى بسوى شيطان دراز كردند ،
سپس شيطان بردگى آنان را پذيرفت . مجلد سوم از ص 157 تا ص 159 سينههايى كه مبدل به قفسه شيطان مىگردند . مجلد سوم ص 159 ديروز انسانهايى بودند و امروز شياطين گشتهاند . مجلد سوم ص 193 و 194 در برابر حزب شيطان كه براى فريب دادن اولاد آدم ( ع ) بسيج شده است ، بىتفاوت نباشيد .
مجلد پنجم ص 17 و 18 شيطان و حزب او مجلد پنجم ص 18 آنان كه دور اين شياطين جمع ميشوند .
مجلد سيزدهم از ص 144 تا ص 147 براى تقوى كه اصل الاصول در « بايستگىها و شايستگىها » است اجتناب از آرايشها و اغواهاى شيطان مطرود ضرورت دارد .
مجلد سيزدهم از ص 327 تا ص 330 عامل يكم شيطان .
________________________________
( 1 ) رهائى از دانستگى كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 42
( 2 ) رهائى از دانستگى تأليف كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 27 مقدمه
( 3 ) علم به كجا مىرود تأليف ماكس پلانك ص 237 و 238 ترجمه آقاى احمد آرام
( 4 ) نارضايى خلاق كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 12
( 5 ) دنيايى كه من مىبينم آلبرت انشتين ص 30 و 31 .
( 6 ) انديشه هاى فرويد ادگار پش ص 92 .
[ 7 ] مولوى در كتاب مثنوى مىگويد : يك انسان عامى « وقت تطهير خود كه مستحب است اين دعا ( خدايا مرا از پليديها پاك فرما ) خوانده شود ، اين دعا ( خدايا بوى بهشتى را نصيب من فرما ) را كه مستحب است در هنگام پاك كردن بينى خوانده شود مىخواند :
گفت شيخى خوب ورد آوردهاى
ليك سوراخ دعا گم كردهاى
( 8 ) قرآن سوره المائده آيه 32 .
( 9 ) رهايى از دانستگى كريشنا مورتى ترجمه مرسده لسانى ص 42
( 10 ) مقدمه عبد الرحمن بن خلدون ص 151
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۲۳