انواع شناختهاى عالى
منظور از اين نوع شناختها ، نوعى فعاليتهاى ما وراى طبيعى در ذهن نيست كه قابل تفسير و توجيه نبوده باشند و در نتيجه براى كسانيكه از تحصيل اين شناختها محرومند ، مورد طرد و انكار قرار بگيرند . دارندگان اين شناختها در طول تاريخ چه در شرق و چه در غرب افراد فراوانى هستند كه نمىتوان آنانرا استثنائى و انسانهاى غير معمولى محسوب نمود . مسئله اينست كه اينگونه معرفتها احتياج به تصفيهها و پاكسازىهاى درونى دارد ، و حتما بايد دست از هواهاى نفسانى و خود خواهىها برداشت تا به چنان معرفتهاى والا توفيق يافت . و اشخاصى كه توانائى تصفيه درونى ندارند [ كه البته چنين ادعائى با داشتن عقل و وجدان و امكانات تعليم و تربيت صحيح شنيدنى نيست ، ] اينگونه معرفتها را حد اقل و لو يكبار هم كه شده مطالعه كنند و اگر ديدند واقعا درك آنها براى آنان دشوار است ، بدون اينكه منكر شوند ، راه خود را پيش بگيرند و بقول متنبى :
اذا لم تستطع امرا فدعه
و جاوزه الى ما تستطيع
( وقتى چيزى از قدرت تو خارج است ، آن را رها كن و بسراغ چيزى برو كه در قدرت تست ) بهر حال انواع شناختهاى عالى بسيار است . ما در اين مباحث به نمونهاى از آنها اشاره مىكنيم :
1 معرفت
اين كلمه در علوم و فلسفهها مفهومى بسيار وسيع و گسترده دارد كه شامل انواعى از شناختهاى علمى و ادبى و هنرى و جهان بينى مىباشد . هر يك از انواع آن شناختها اصطلاحات مناسبى براى خود دارد كه ميتواند بازگو كننده هويت آن شناخت بوده باشد و بكار بردن كلمه معرفت در آن موارد ، براى استفاده از يك مفهوم آشنا با اذهان مردم است .
ما غير از آن انواع شناختها ، نوعى شناخت بالخصوص داريم كه مخلوطى است از دانش و شناخت همه جانبه واقعيت ، با يك روشنائى درونى از ارتباط با آن واقعيت . اين شناخت را ميتوان معرفت ناميد : بنابراين وقتى كه ميگوئيم : فلان متفكر داراى معرفت درباره انسان است ، منظور اينست كه شناختى كه آن متفكر درباره انسان دارد ، يك شناخت محض و يك جانبه نيست ، بلكه متفكر مفروض انسان را از ابعاد مختلف با روشنائى درونى كه حاصل از ارتباط با هويت و ابعاد و مختصات انسانى است ، ميشناسد روشنائى درونى كه ارتباط با واقعيت بوجود ميآيد ، در نتيجه تلاش اختيارى براى كسب چنان شناختى مىباشد . لذا شناختهائى كه با جبر حسى و ذهنى و سود جوئى و خود خواهى بوجود ميآيد ، بمرحله معرفت نمىرسد . البته چنانكه گفتيم بحث ما در تعريف لفظ معرفت نيست ، بلكه مقصود ما بيان نوعى از شناخت عالى است . اين شناخت عالى با تلاشهاى پيگير و آزادانه بوجود ميآيد ، هر اصطلاحى كه براى اين معنى مناسب باشد . ميتوان بكار برد .
2 تحير عالى
كلمه تحير معانى متفاوتى دارد . در گفتگوهاى عاميانه حيرت و تحير عبارتست از بلا تكليفى ذهن و فرو رفتن آن در شك و ابهام مخلوط به شگفتى .
اين شگفتى دليل آن است كه ذهن با واقعيتى روبرو شده است كه براى او تازگى دارد . و در آن موقعيت پيشين كه بوده است انتظار رويارو شدن با چنين واقعيتى را نداشته است . در مجلد ششم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى از ص 622 تا ص 650 ) مباحثى را درباره حيرت و انواع آن مطرح نموده ايم .
و چون اين پديده ذهنى يكى از عالىترين مراحل شناخت است ، لذا مجبور شديم در اين مبحث مقدارى درباره آن بررسى نمائيم . حيرت با نظر به مراتب آگاهى و فكرى انسانى بر چند قسم تقسيم ميگردد :
قسم يكم حيرت ابتدائى و سطحى .
ذهن ما با روبرو شدن با واقعيتهايى جديد كه با موقعيت پيشين ما متفاوتست ، براى درك آن واقعيتهاى جديد متوقف مىشود و ذهن ما كه با داشتن معلوماتى پيشين توقع درك آنها را داشته و آن معلومات براى درك واقعيت جديد كفايت نمىكند ، دچار شگفتى مىشويم . اين شگفتى با افزايش درك و فهم ما درباره واقعيت جديد كاسته مىشود ، تا آنجا كه ممكن است بكلى برطرف شده و آن واقعيت براى ما روشن شود . بهمين جهت است كه نميتوان گفت : كودكان با مشاهدات نخستين خود درباره رنگها و شكلها و احساس ديگر پديدهها دچار شگفتى ميشوند ، بلكه حس كنجكاوى آنها به فعاليت ميفتد . كودكان درباره اشيائى كه براى اولين بار آنها را درك ميكنند ، معلومات سابق ندارند ، تا با رويارو شدن با پديدههاى جديد و بر خلاف توقع دچار حيرت شوند .
قسم دوم حيرت ناشى از جهل
ذهن ابتدائى انسانى در برابر پديدهاى كه موجب حيرت او ميگردد ، حالات مختلفى دارد :
يك بروز حيرت در ذهنى كه حتى درباره خود تحير هم چيزى نميداند ،يعنى نمىفهمد كه ذهن او بجهت جهل به واقعيت در حيرت فرو رفته است و آيا اين حيرت قابل بر طرف شدن هست يا نه .
دو ركود ذهن در موقع حيرت و احساس نكردن اينكه ذهن با اين حيرت مبارزه كرده و آنرا مرتفع نمايد . البته اين ركود ذهنى اگر ناشى از ناتوانى بوده باشد ، حيرت دوامى پيدا نميكند و در اندك زمانى ذهن خود را از روياروئى با واقعيت حيرت انگيز منصرف مينمايد ، زيرا فرض اينست كه ذهن قدرت بر طرف ساختن حيرت را ندارد كه به توقف خود ادامه داده و تدريجا با روش منطقى آنرا منتفى بسازد . و اگر متحير از توانائى ذهنى برخوردار باشد ركود ذهنى او همان توقف فعال است كه در صدد مرتفع ساختن حيرت ميباشد .
قسم سوم حيرت ناشى از شك و ترديد .
در اين قسم فعاليتى براى بر طرف كردن حيرت در ذهن بوجود ميآيد كه ترديد را برطرف بسازد . ترديد عبارتست از نوعى نوسان ذهن در تشخيص خصوصيتى كه در موضوع مشكوك متحمل است . بعنوان مثال شخصى نميداند كه دوستش از سفر آمده است يا نه ؟ اين ترديد تحليل ميشود به : 1 دوستى كه او دارد . 2 اين دوست به سفر رفته است . 3 قرار بود آن دوست امروز از سفر خود باز گردد . اين سه عنصر معلوم است . 4 احتمال ميرود كه امروز از سفر باز نگشته باشد . اين عنصر چهارم كه عبارتست از بازگشتن از سفر در اين روز ، مجهول است ،يعنى هم بازگشتن محتمل است و هم بازنگشتن . مطابق قرار بازگشت از سفر در اين روز ، حيرتى در انسان بوجود ميآيد ، و هر اندازه كه بازگشت ازاهميت برخوردار باشد ، بهمان اندازه برطرف كردن اين شك و حيرت جدىتر تلقى ميگردد . براى توضيح بيشتر درباره اين قسم به « مجلد ششم از كتاب تفسير و نقد و تحليل مثنوى ص 646 » مراجعه شود . اين سه قسم از حيرت در صورت احساس لزوم وصول به واقعيت ، ناراحت كننده بوده و متحير همواره يك حالت مبارزه با آن را در درون خود احساس ميكند .
قسم چهارم دوشادوش معلومات و آگاهى هائى كه در درون آدمى وجود دارد ، حيرتهائى نيز اگر چه در پشت پرده آگاهيها وجود دارد .
چنانكه در تفسير و نقد و تحليل مثنوى ج 6 ص 647 توضيح دادهايم دوشادوش اطلاعات و دانستنى هاى غرور انگيز آدمى ، حيرتهائى بروز ميكند كه آن غرور را مى شكنند و نوعى تواضع و فروتنى در برابر واقعيات پشت پرده ايجاد مينمايند . كسانى كه هرگز از اينگونه حيرتها در خود احساس نميكنند ، در محاصره معلومات و آگاهيهاى خود سرگرم و دلخوشند . اينان از بروز حيرتهاى فعال در ذهن چنان مىترسند كه مردم عامى از شك و ترديد .
قسم پنجم حيرتهاى ما فوق دانش و انديشه
كه عبارتند از آن پديدههاى ابهام انگيز كه پس از عبور از دانشهاى مربوط به موضوعات و روابط معين در ذهن نمودار ميگردند . در اين مرحله دو نوع حيرت ديده ميشود :
نوع يكم حيرت ايستا
و منفى كه از احساس وصول به بن بست در شناختها بوجود ميآيد و از حركت متفكر به جلو مانع ميگردد . اينان همان متفكران هستند كه پايان دانشها را شك و ترديد و توقف ذهن تلقى نموده ،حتى آن مراحل از دانشها را هم كه سپرى نمودهاند ، با شك و ترديد و حيرت مشوش و تاريك ميسازند . از اين نوع است شك و ترديدها و حيرتهائى كه بدون سابقه علمى و آگاهى از واقعيتها در ذهن برخى مردم بوجود ميآيد ،اين شك و ترديد و حيرتها كه معلول جهل است ، گاهى بجاى شك و حيرتهاى فلسفى عامل تسليت و دلخوشى براى نادانان ميباشد آنان براى تثبيت نادانىخود به اظهار حيرت بعضى از شخصيتهائى مانند خيام تكيه ميكنند و ميگويند : بله ، خيام هم چنين و چنان گفته است . بله ما در اين دنيا از واقعيتها بيخبريم .
پاسخ اين نادانان اينست كه بآنان گفته شود :
تو بيخبرى بيخبرى كار تو نيست
هر بى خبرى را نرسد بيخبرى
برو درس بخوان و تلاش كن و ببين ميتوانى خبرى بدست بياورى يا نه .
نوع دوم حيرت پويا و مثبت
اين نوع از حيرت عامل نيرومنديست براى تلاش به ورود در منطقه موضوعى كه درباره آن به حيرت فرو رفته است .
اين حيرت پديده ايست مخلوط از احساس عظمت و جاذبيت در موضوعاتى كه ما فوق اصول و قوانين دانشهاى رسمى است . در اين مقام والاى معرفت تضادهاى مراحل دانش در يك وحدتهاى عالى مرتفع ميگردند .
گه چنين بنمايد گه ضد اين
جز كه حيرانى نباشد كار دين
نه چنان حيران كه پشتش سوى اوست
بل چنين حيرت كه محو و مست دوست
( مولوى ) اين حيرت نه تنها از سنخ شك و ترديد نيست ، بلكه ما فوق علم و آگاهى هائى است كه بجهت محدوديت قلمروى كه دارند ، توانائى اشباع حس اشراف و آگاهيهاى كلى ندارند . در اينگونه حيرت ديدگاه آدمى پهنهاى بيكران است . كه حدود و قيود ماده و ماديات را از افق خود ناپديد ميسازد و يا آنها را آنچنان درخشان و صيقلى مينمايد كه روح انسان در كيفيتى جامع همه كميتها غوطهور ميگردد .
قسم ششم حيرتى است كه شيخ فريد الدين عطار در ابيات زير آنرا بيان ميكند :
مرد حيران چون رسد اين جايگاه
در تحير مانده و گم كرده راه
گم شود در راه حيرت محو و مات
بيخبر از بود خود و ز كاينات
هر كه زد توحيد بر جانش رقم
جمله گم گردد ازو او نيز هم
گر بدو گويند هستى يا نهاى
سر بلند عالمى پست كئى
در ميانى يا برونى از ميان
در كنارى يا نهانى يا عيان
فانئى يا باقئى يا هر دوئى
هر دوئى يا تو نئى يا نه توئى
گويد اصلا مى ندانم چيز من
وين ندانم هم ندانم نيز من
هر كه در درياى كل گم بوده شد
دائما گم بوده و آسوده شد
از پيامبر اكرم ( ص ) نقل شده است كه او ميگفت : « ربّ زدنى تحيّرا » ( پروردگارا ، بر حيرتم بيفزا ) مسلم است كه مقصود حيرت ما فوق همه آگاهيها و دانشها است ، زيرا نقل شده است كه يكى از دعاهاى پيامبر اكرم اين بوده است كه « ربّ ارنى الأشياء كما هى » ( پروردگارا ، حقايق را آنچنانكه هستند ،بر من نشان بده )
3 شناخت عرفانى
شناخت عرفانى محصول قسمت نظرى عرفان است كه عبارتست از درك جهان با همه اجزاء و روابطش مانند يك حقيقت شفاف و صيقلى كه هر جزئى جلوهاى از موجود كامل لم يزل و لا يزال و هر گونه ارتباط علمى با آن جزء ارتباطى است با آن موجود كامل بوسيله جلوهاى از جلوههايش . سخن گفتن درباره اين شناخت براى كسانيكه از آن محرومند و خود را آماده وصول به اين نوع شناخت نمىنمايند ، مانند سخن گفتن درباره لذت همخوابگى ،با كودكى نا بالغ است كه هيچ چيزى از آن نخواهد فهميد و در برابر صدها نمط نهم اشارات ابن سينا يك جمله خواهد گفت : كه اين سخنان خيالاتى بيش نيست و سپس به بازيهاى كودكانه خود مشغول خواهد گشت . مسائل مربوط به اين نوع شناخت در تفسير و نقد و تحليل مثنوى مطرح شده است . مطالعه كنندگان محترم ميتوانند با مراجعه به مجلد پانزدهم كه راهنماى موضوعات است ، آن مسائل را بررسى نمايند .
4 حكمت
شناختهاى مستند به حكمت كه در قرآن يكى از علل بعثت پيامبران معرفى شده است ، جامع همه شناختهاى والا ( معرفت ، تحير عالى ، شناخت عرفانى ) ميباشد . حكمت از اوصاف اقدس الهى است و درجه آن بالاتر از همه شناختها است ، بهمين جهت است كه خدا را با معرفت و عرفان و تحير نميتوان توصيف كرد ، يعنى نميتوان گفت : خدا عارف است ، خدا متحير است ، ولى اين توصيف درست است كه خداوند حكيم است . حكمت عبارتست از شناخت اجزاء عالم هستى و روابط آنها در يك كل هماهنگ وابسته به آفريننده كل هستى . اين شناخت نميتواند از عمل در مسير گرديدن تكاملى تفكيك شود . چنانكه نميتواند به تكميل همان فرد كه آن را بدست آورده است ، قناعت بورزد . كسى كه از شناخت حكمت برخوردار است ،همه اعضاى قافله بشرى را در مسير اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ مى بيند و سقوط هر يك از آن اعضاء را در مسير مزبور در صورتيكه قدرت براه انداختن آن عضو ساقط را دارا است ، سقوط خود مى بيند . بعبارت ديگر شخص حكيم مانند نماينده خدا در روى زمين است كه در رديف پس از پيامبران حركت مي كنند .
اين بود مختصرى از مباحث مربوط به شناخت از ديدگاه فلسفى و علمى كه در حقيقت مقدماتى براى شناخت از ديدگاه قرآن نيز بوده باشد . البته اين نكته را هم بايد در نظر داشته باشيم كه هر يك از مباحث گذشته قابل بررسيهاى مشروحترى ميباشد كه در اين كتاب نياوردهايم ، زيرا مقصود طرح مباحثى در شناخت بعنوان مقدمه براى تحقيق در شناخت از ديدگاه قرآن ميباشد .
شناخت از ديدگاه قرآن
بخش يكم آفات شناخت
مقايسه علم و نمايشهاى علمى
هيچ جاى ترديد نيست كه آنهمه كتابها و آثار كه بعنوان علم ( علوم انسانى و علوم نظرى بطور عموم و جهان بينى ) تا امروز در دسترس بشر قرار گرفته و شماره آنها از دهها ميليون كتاب و آثار تجاوز مىكند و آنهمه گفتار و انديشه كه بعنوان علم ابراز شده و ميشود كه قطعا بيش از ميلياردها سخن و امواج فكرى مىباشد ، با آنچه كه ميتوان علم واقعى به « آنچه كه هست » و « آنچه كه بايد » ناميد ، بهيچ وجه قابل مقايسه نيست . علم واقعى به « آنچه كه هست » و « آنچه كه بايد » در برابر آنچه كه محض نمودار علمى است ، مانند قطره در برابر دريا است . چه كسى مىتواند ترديد كند در اينكه با وجود ميليونها كتاب درباره انسان و شئون او ، هنوز شناخت اين موجود مراحل اوليه خود را ميگذراند ؟ دليل اين مدعا كتابهائى است كه محققان متخصص در هر رشتهاى از علوم انسانى و ديگر علوم نظرى مينويسند و اعتراف صريح يا كنايهاى مىكنند باين كه معلومات واقعى بشر در اين رشته محدود و اندك است . همه ميدانيم كه كتابهائى با محتواى « انسان موجود ناشناخته تاليف الكسيس كارل » كم نيست .
حال مىخواهيم علت اين نا برابرى اسف انگيز و نتايج آنرا تا آنجا كه ميتوانيم مورد بررسى قرار بدهيم ، يعنى مىخواهيم بدانيم كه علت نا برابرى ادعا و نمايش علمى با علم محض به « آنچه كه هست » و « آنچه كه بايد » آنهم تا حد اسف انگيز چيست و نتايج اين نابرابرى كدامست ؟ ميتوان عللى را بعنوان عوامل بوجود آورنده اين نا برابرى در نظر گرفت :
عامل يكم قيافه حق بجانب كلمه علم ،
مخصوصا پس از شروع نهضت ( رنسانس ) در مغرب زمين كه از اواخر قرن هيجدهم و سرتاسر قرن نوزدهم و نيمه اول قرن بيستم به اوج خود ميرسد . بطورى كه فضاى مغرب زمين و آن قسمت از مشرق زمين كه بجهت خود باختگى پيشتازانش از آن فضا تنفس مىكردند ، از كلمه دانش و دانشمند ، مه آلود شده بود . چماق تكفيرى كه از علم پرستان علم زده ( بدون اينكه حقيقت علم براى آنان واقعا تفسير شده باشد و بتوانند يك نوار مرزى حقيقى ميان دو قلمرو علم و غير علم بكشند ) بر مغز انسانهاى ژرف نگر فرود ميآمد ، هولناكتر و كشندهتر از آن چماق تكفيرى بود كه از تفتيش عقايد ارباب كليسا بر مغز دانشمندان قرون وسطى و اواخر آن قرون فرود ميآمده زيرا ارباب كليسا كه عقايد دانشمندان را تفتيش ميكردند ، آنان را انسانهائى مىدانستند كه عقايدشان قابل تفتيش بود و بايد آن عقايد را تفتيش نمود ، و خود اين تفتيش اثبات مىكند كه آنها باين عقيده بودند كه آن انسانهاى مورد تفتيش ممكن است عقايد صحيح ( در منطق آنان ) داشته باشند و ممكن است عقايد آنان باطل بوده باشد . [ البته مقايسه دو چماق تكفير معنايش آن نيست كه تفتيش عقايد خوبست ، بلكه بالعكس ، اين يك كار بسيار نا بخردانه ايست كه ضررهاى فراوانى بدنبال داشته است . ] در صورتيكه فضائى را كه علم پرستان علم زده بوجود آورده بودند ، انسانهائى را كه در علم پرستى ترديد داشتند و يا تفسير توجيه صحيحى براى علم از آن علم پرستان مطالبه مينمودند گويا آنانرا اصلا انسان نمىدانستند تا به سخنان و دلايل آنان گوش فرا بدهند .
زيرا كلمه علم خدائى محسوس شده بود كه كمترين ترديد در واقعيت يا تفسير و توجيه آن مساوى كفرى نابخشودنى بود حتى شما حق نداشتيد بپرسيد كه آقايان علم پرستان ، هيچ مىدانيد كه اين دو مفهوم ( علم و پرستش ) تناقضى لا ينحل در بر دارد كه خود نابود كننده علم است ؟ اگر حقيقتى واقعا جنبه علمى دارد ، بگذاريد با همان جنبه علمىاش انسان را بخود جلب نمايد ، چرا و بكدامين علت از احساسات و عواطف خود مايه گذارى ميكنيد و علم را تا سر حد مطلق ميرسانيد ، مگر علم و نسبت ( روش يا مكتب علمى ) تناقض گوئى نيست ؟ وقتى كه شما مىگوئيد : اين يك حقيقت علمى است ، در واقع ادعا مىكنيد كه اين حقيقت با داشتن همه شرايط علمى صد در صد روشن و مطابق واقع است . اگر واقعا چنين است كه شما ادعا مىكنيد ، چرا آنرا به صورت مكتبى در آورده و حرف نسبت ( ) را به آخرش مى چسبانيد كه معنايش اينست كه آن حقيقت داراى مقدارى روشنائى علمى است و بقيه آن را با عقيده و گرايش به مفهوم تجريدى علم اشباع و روشن مىسازيم و ميگوئيم : آن حقيقت علمى است ؟ بعنوان مثال اگر شما ميگوئيد : طرز تفكرات دكارت ، يا هگل علمى است ، چرا ميگوئيد كارتيزيانيسم و چرا ميگوئيد هگليانيسم مگر ميتوان گفت : « مكتب 2 زيادتر از 1 ايسم .
بهر حال يك عامل اساسى افزايش نمايش علم بر علوم واقعى قيافه حق بجانب و پرستش نا آگاهانه علم بود كه فضاى دوران اخير را فرا گرفته بود ، طبيعى است كه در چنين فضائى هر كسى كه مىخواهد سود جوئى خود را اشباع نمايد و پاسخ مثبت به خود خواهىهايش بدهد ، خود را به اظهار علم و گرفتن قيافه دانشمندى مجبور مىبيند و فقط كافى است كه بگويد : « علم امروزى چنين مىگويد » ، « گذشت دوران خيال بافى و اوهام پردازى » ، با اين دعاوى محتويات كتاب يا سخنرانى و تدريس ، علمى محض مىگشت . بدين ترتيب طبيعى است كه همه كتابخانهها و دانشگاهها و محافل پژوهشها پر از علم نمائى خواهد بود ، در صورتيكه محتويات علمى محض آنها كه واقعا واجد شرايط علمى باشند ، در برابر واقعيات بسيار اندك است .
عامل دوم ضعف نفس بيش از حد كه قرار گيرندگان در برابر ادعا كنندگان علم از خود نشان ميدهند .
اين ضعف نفس و خود باختگى در برابر چماق تكفير علم پرستان ممكن است به نا توانى طبيعى مستند باشد . يعنى اشخاص بى اطلاع از علم و انگيزهها و نتايج آن با آگاهى به اينكه مديريت زندگى انسانها وابسته به علم بمعناى عمومى است ، يك نوع شكست طبيعى در برابر علم در خود احساس ميكنند و نميتوانند بپرسند علم چيست ؟ قدرت علم كدامست ؟
ابعاد مثبت و منفى يعنى چه ؟ . . . و ممكن است ضعف نفس و احساس شكست در برابر علم مستند به مالكيت اقوياى قدرت پرست بر علم بوده باشد ، يعنى اقوياى قدرت پرست علم را مانند ديگر وسائل و ابزار در اختيار خود گرفته ، در راه وصول به خواستههاى خودشان آنرا مورد بهره بردارى و توجيه قرار بدهند ، تا آنجا كه مردم بيطرف وقتى كه كلمه دانش و دانشمند را ميشنوند احساس ميكنند كه بايد تحت سلطه قرار بگيرند ، زيرا حق بطور مطلق با دانش و دانشمند است و نميتوانند در ذهن خود بطور صحيح تحليل نمايند كه اگر دانش و دانشمند واقعا دانش و دانشمند است يعنى نشان دهنده واقعيت است ، هرگز نميتواند ذاتا براى وصول به سلطه گرى فعاليت كند و اينكه دانش و دانشمند حق است ، مربوط به همين ارائه واقعيت است . و اگر دانش و دانشمند بوسيله قدرت پرستان خودكامه توجيه شود و ابزار و وسائل يكه تازى آنان در ميدان خودخواهى و تنازع در بقاء گردد ، نه تنها حق نيست ، بلكه پديدهايست كه عامل كشتن حقها و واقعيتها خواهد بود .
عامل سوم چشمگير بودن صنعت و پديدههاى آن كه ارزش علم را سخت بالا برده
تا به آن حد مردم را بخود جلب كرد كه علم بهمان معناى صنعت را محور زندگى تلقى نمودند و اين مطلب كه علم يعنى دگرگون كننده و تعيين كننده خطوط زندگى از فضاى جوامع صنعتى بر مغز مردم تلقين گشت مخصوصا با نظر به اينكه كشورهاى صنعتى ميدان تنازع در بقا و اعمال قدرت در اشكال گوناگون را در اختيار خود گرفتند . و بهيچ وجه در اين مسئله نينديشيدند كه آيا اين بود معناى علم كه انسانهاى آگاه و آزاد را دست بسته به جبر قوانين ماشين آلات سپرده و احساس مسئوليت در زندگى را بكلى نابود بسازد ؟ آيا اين بود معناى علم كه انسان با دست خود ، خود را به شكل ابزار و وسايل ماشينى در اختيار قدرتمندان خود كامه كه اداره كنندگان ماشين بزرگ اجتماع هستند ، در آورد . بهر حال چشمگير بودن پديده صنعت نيز كه از علم زاييده شد و سپس راهزن خود علم و انسان هشيار و آزاد كه بوجود آورنده علم گشت ، يكى از عوامل اشتغال مردم ساده لوح به گرداندن تسبيح علم گشته ، و جنبه ذكر مقدس بخود گرفت : علم ، علم ، علم ، علم ، . . . .
از طرف ديگر بازيگران صحنه حيات بشرى مجال ندادند كه مردم حق طلب و واقعيت گرا اين سئوال را مطرح كنند كه بسيار خوب ، صنعت يك نمايش بسيار عالى علم است و منكر آن از خرد و منطق محروم است ، اما آيا اجازه ميدهيد از شما بپرسيم كه اين صنعت كه يك پديده فوق العاده با اهميت است و ميتواند بعنوان يكى از بهترين جلوهگاههاى نبوغ آدميان محسوب شود كه توانسته است طبيعت و پديدههاى پيچيده و ظريف آن و معادن گوناگون را دگرگون ساخته ، اينهمه پديدههاى بهت انگيز را بوجود بياورد ، آيا همه به تنهائى حيات بشرى است ؟ آيا نبايد بشر طرز ارتباط و بهره بردارى از صنعت را در راه « حيات معقول » خود درك نموده و به اسارت آن در نيايد ؟ آيا علم بشما گفته است كه هرگز نگذاريد انسان حتى يك لحظه درباره حيات خود و اينكه از كجا آمده و براى چه آمده و بكجا ميرود بينديشد ؟ آيا علم اين دستور را صادر كرده است كه كره زمين را با آنهمه زيبائىهايش به كارخانجات اسلحه سازى مبدل نمائيد و نگذاريد هيچ انسانى درباره ارزشها و عظمتهاى انسانى بينديشد ؟ آيا علم تأكيد كرده است كه آنقدر درباره انسان بى اعتنائى نمائيد كه هر چه درباره انسان گفته شود چه از نظر انسان « آنچنانكه هست » و چه از نظر انسان « آنچنانكه بايد » از احتمال و گمان تجاوز نكند و در نتيجه اين موجود را به بيابانهاى بى سر و ته فلسفه تبعيد كنيد ، و هر كس كه از شما بپرسد كه چگونه ميتوان شناخت اين موجود را كه همه هستى را ميخواهد با علم درك كند ، با احتمال و گمان بر گذار كنيد و براى اينكه احساس شكست نكنيد ، خود را با كلمه مكتب تسليت بدهيد ؟ آرى ، اين مكتب خاص روانشناسى چنين ميگويد : بلى آن مكتبى است كه ما در فلان رشته علوم انسانى آنرا پذيرفته ايم ؟
شناخت واقعيات با تكبر و خود محورى سازگار نيست
هيچ لجنى در درون انسانى مانند تكبر و خود محورى مانع جريان آبحيات معرفت و شناخت در درون وى نيست . گاهى اين لجن بقدرى رسوب شده و تحجر يافته است كه از ورود حتى يك قطره آب معرفت از جهان قابل شناخت به درون مانع مي گردد . گاهى ديگر بمرحله تحجر و رسوب نرسيده ولى هر آب معرفتى كه وارد درون شود آنرا آلوده و كثيف ميسازد . نخست آيات مربوطه باين نكبت و سيه روزى را در نظر مي گيريم :
1 وَ قالَ الَّذينَ لا يَرْجُونَ لِقائَنا لَوْ لا اُنْزِلَ عَلَيْنا الْمَلائِكَةُ اَوْ نَرى رَبَّنا لَقَدِ اسْتَكْبَروُا في اَنْفُسِهِمْ وَ عَتَوْا عُتُوّاً كَبيراً [الفرقان آيه 21 ] ( و آنانكه ديدار ما را آرزو نميكنند و اميدى به آن ندارند ، گفتند ، اگر فرشتگانى بر ما نازل مىگشت يا پروردگارمان را ميديديم [ اينان ] در نفس خود تكبر ورزيدند و تجاوز بزرگى كردند ) .
2 اِنَّ الَّذينَ يُجادِلُونَ فى آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ اَتاهُمْ اِنْ فى صُدوُرهِمْ اِلاَّ كِبْرٌ ما هُمْ بِبالِغيهِ فَاسْتَعِذْ بِاللَّهِ اِنَّهُ هُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ [ المؤمن آيه 56] ( آنانكه در آيات خداوندى بدون سلطهاى كه براى آنان آمده باشد مجادله مينمايند ، در سينههاى آنان جز تكبر وجود ندارد ، آنان بآنچه كه با اين تكبر ميخواهند برسند ، نخواهند رسيد ، پناه بخدا ببر ، قطعا او شنوا و دانا است ) .
3 يَسْمَعُ آياتِ اللَّهِ تُتْلى عَلَيْهِ ثُمَّ يُصِرُّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسْمَعْها فَبَشِّرْهُ بِعَذابٍ اَليمٍ . [الجاثية آيه 8] ( آيات خداوندى را ميشنود ، سپس با تكبر و نخوت [ به گمراهى خود ] اصرار ميورزد ، گوئى آيات خداوندى را نشنيده است . بشارت عذاب دردناكى باو بده ) 4 وَ اِذا عَلِمَ مِنْ آياتِنا شَيْئاً اِتَّخَذَها هُزُواً اوُلئكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ [ الجاثية آيه 9] ( و اگر چيزى از آيات ما را فهميد ، آنرا به استهزاء ميگيرد ، عذاب پست كنندهاى در انتظار آنان است ) .
5 وَ اِنّى كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلوُا اَصابِعَهُمْ في آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ وَ اَصَرُّوا وَ اسْتَكْبَروُا اسْتِكْباراً [ نوح آيه 7 ] [ نوح ( ع ) گفت : ] ( و من هر وقت كه آنانرا بسوى تو دعوت كردم تا آنانرا ببخشائى انگشتانشان را در گوششان فرو بردند و لباسهايشان را بخود پيچيدند و به ضلالت خود اصرار ورزيدند و تكبر و نخوت نمودند ) 6 وَ اَمَّا الَّذينَ كَفَرُوا اَ فَلَمْ تَكُنْ آياتى تُتْلى عَلَيْكُمْ فَاسْتَكْبَرْتُمْ وَ كُنْتُمْ قَوْماً مُجْرِمينَ [ الجاثية آيه 21]( و اما آنانكه كفر ورزيدند [ به آنان گفتم : ] آيا آيات من بر شما تلاوت نميشد ، شما تكبر ورزيديد و شما قوم گنهكار بوديد ) 7 وَ اِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتِنا وَلىَّ مُسْتَكْبِراً كَأَنْ لَمْ يَسمَعْها كَأَنَ فى اُذُنَيْهِ وَقْراً فَبَشِّرهُ بِعَذابٍ اَليمٍ [ لقمان آيه 31] ( و هنگاميكه آيات ما براى او تلاوت ميشد ،با تكبر و نخوت روى ميگردانيد ، گوئى آن آيات را نشنيده است ، گوئى در گوشهايش سنگينى وجود دارد ، او را به عذابى دردناك بشارت بده ) 8 قَدْ كانَتْ آياتى تُتْلى عَلَيْكُمْ فَكُنْتُم عَلى اَعْقابِكُمْ تَنْكِصُونَ .
مُسْتَكْبِرينَ بِهِ سامِراً تَهْجُرُونَ [المؤمنون 67] ( آيات من بر شما تلاوت ميشد و شما به عقب بر ميگشتيد در حاليكه به تلاوت آيات من تكبر ميورزيديد و به افسانه گوئى و هذيان بافى مي پرداختيد . )
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
در شش آيه از آيات فوق تكبر و خود محورى تبهكاران در برابر آيات الهى مطرح شده است . براى درك اين نتيجه مجبوريم معناى آيه الهى [ كه جمع آن آياتست و در قرآن در موارد فراوان آمده است ] را تا حدودى مشروحا بررسى كنيم :
معناى آيه و آيات الهى چيست ؟
ترديدى نيست در اينكه مقصود از آيات الهى ، آن نمودهاى عينى عالم طبيعت نيست كه همگان در همه شرايط ذهنى و حسى ميتوانند با كيفيتها و كميتهاى مختلف با آنها ارتباط برقرار نمايند . درختان و گلها و آبها و كوهها و جانداران و ستارگان و معادن چيزهائى هستند كه ما بوسيله حواس با آنها رابطه برقرار ميكنيم و چنان نيست كه در سطوح آشكار آنها نمودى بعنوان آيه مانند رنگ و شكل و طعم وجود داشته باشد و ما با آن نمود همان تماس و ارتباط را برقرار كنيم كه با رنگ و شكل و طعم آن موجودات . آنچه كه موجودات جهان طبيعت و جريانات آنها را بعنوان آيات الهى اثبات ميكند ، يعنى چهره آيات بودن آنها را براى ما مينماياند ، دو حقيقت است :
حقيقت يكم نگرش تجزيهاى
سلطه و حكومت مطلقه نظم و قانون بر همه موجودات و اجزاء و روابط آنها با يكديگر در عالم طبيعت .شايد هضم كردن اين مطلب دشوار باشد كه اگر نظم و قانونى از خارج از هويت متحرك جهان طبيعت ، در طبيعت حكمفرما نبود ، واقعيتى بنام طبيعت وجود نداشت ، ولى خوشبختانه واقعيتها هيچ ارتباطى به اين ندارد كه ما آنها را هضم كنيم يا از گرفتن آنها خوددارى نموده و آنها را استفراغ نمائيم .
منطق بينش علمى چنين ايجاب ميكند كه ما با هر مدعائى كه روبرو ميشويم ،اگر چه مدعى در ميان همه انسانها منحصر بفرد باشد و هيچ كسى با او موافقت نكند ، ولى آن مدعا از دليل كاملا منطقى برخوردار باشد ، ما آنرا بايد بپذيريم و الا به نوعى بيمارى مبارزه با خويشتن دچار خواهيم گشت . مدعا اينست كه نظم قابل مطالعه و خواندن در هويت جهان متحرك حكمفرما است و اين نظم از خارج از هويت طبيعت وارد طبيعت ميشود . بنابر اين مدعاى مزبور به دو جزء تقسيم ميشود : جزء يكم نظم در جهان طبيعت حكمفرما است . دليل منطقى اين جزء كشف و درك قوانين علمى است كه شناختهاى علمى و ارتباطات زندگى عينى انسانها را تفسير و توجيه مينمايد . دليل جزء دوم مدعا ، نبودن پل عينى است كه برقرار كننده رابطه ميان اجزاء و روابط آنها با يكديگر در لحظه پيشين و اجزاء و روابط موجودات در لحظه بعدى بوده باشد . اين حقيقت را هر چند كه ممكن است براى بعضى از متفكران تلخ باشد ، بايد بپذيريم كه يا بايد وجود حركت و تحول مستمر در طبيعت را منكر شويم و مانند زينو بعوض جهان شناسى به خيالبافى بپردازيم و يا بايد بپذيريم كه نظم و استمرار جهان طبيعت مستند به عاملى خارج از ذات آنست . توضيح اين جمله چنين است كه اشخاصى كه به حركت صور و پديده در جهان طبيعت معتقدند و ميگويند : يك واقعيتى پايدار و غير قابل تحول محل حركت صور و پديدهها است ، يا واقعا درك نميكنند كه چه ميگويند يا ميدانند كه چه ميگويند ، ولى اين مطلب را نمىفهمند كه دو سطحى كردن طبيعت ( سطح متغير كه صور و پديدهها است ، و سطح ثابت كه يك واقعيت پايدار و غير قابل تحول است ) مخلوط كردن دو واقعيت ثابت و متغير در يك واقعيت بنام طبيعت است كه جز در بازيگرىهاى ذهنى چنين واحد متناقض امكان پذير نمي باشد .
حال كه اين ثنويت ( دو سطح بودن طبيعت : سطح ثابت و سطح متغير ) از ديدگاه علمى و فلسفى واقع بينانه غلط محض است ، پس هر ثابتى كه بعنوان پل برقرار كننده ارتباط ميان اجزاء موجودات و روابط آنها با يكديگر در لحظه پيشين و اجزاء و روابط آنها با يكديگر در لحظه بعدى تصور شود ، مانند هيولى و ماده مطلقه و غير ذلك ، جزء يك مفهوم ساخته ذهنى نخواهد بود ، زيرا فرض يك واقعيت عينى و ثابت با فرض حركت و تحول در تمام سطوح ظاهرى و درونى ( صورتها و ذات طبيعت ) تناقضى است كه ميتواند تباه كننده همه دانشها و بينشهاى بشرى بوده باشد . در نتيجه از نظر واقع گرايى مجبوريم بپذيريم كه نظم جهان طبيعت در حال حركت و تحول از خارج از طبيعت سرازير ميگردد و آنرا اداره ميكند . اين مطلب را حتى راسل كه ميتوان گفت داراى حساسيت فوق العاده درباره مسائل بنيادين و ماوراء طبيعى جهان طبيعت ميباشد [ عرفان و منطق برتراند راسل ترجمه آقاى نجف دريا بندرى ص 76 و 77 .برتراند راسل كه اشخاص زيادى با طرز تفكرات او آشنائى دارند ، مانند فرويد نوعى حساسيت ( آلرژى روانى ) در برابر مسائل ماوراى طبيعى از خود نشان ميدهد كه با روحيه علمى سازگار نيست ، با اينحال عبارات فوق از اين متفكر است . خواهشمندم بررسى و دقت كامل در آن عبارات بفرمائيد . ] اعتراف ميكند : « با اينحال يك معنى هم وجود دارد هر چند احساس كردنش از بيانش آسانتر است كه بدان معنى زمان از خصايص بىاهميت و سطحى واقعيت است بايد اذعان كرد كه گذشته و آينده نيز به اندازه حال واقعيت دارند ، و در تفكر فلسفى نوعى رهايى از زمان ضرورت دارد .
اهميت زمان بيشتر عملى است يا نظرى و بيشتر به اميال مربوط است ، تا به حقيقت امور . اگر امور جهان را چنان تصور كنيم كه از يك عالم ابدى خارجى وارد جهان ما ميشوند و نه از اين نظرگاه كه زمان را همچون خورنده هر چه كه هست مىنگرد ، در چنين صورتى من گمان ميكنم كه تصوير درستترى از جهان خواهيم داشت با اين تحليل در هر لحظه اى كه جزئى از طبيعت از آن عبور ميكند ، آيتى از آيات الهى را براى ما نشان ميدهد :
و في كلّ شيئى له آية
تدلّ على انّه واحد
( و در هر چيزى براى خداوند آيتى است كه نشان ميدهد آن خداى يگانه است كه آن چيز وابسته به او است )
برگ درختان سبز در نظر هوشيار
هر ورقش دفتر معرفت كردگار
البته اين يك تحليل سادهاى نيست كه هر انسانى در هر شرايط ذهنى كه باشد بتواند آنرا درك كند و بهمين جهت است كه در قرآن درك جنبه آياتى موجودات را مخصوص عقلا و خردمندان مطرح مىنمايد : تخصيص عقلا بر اين امتياز عقلانى در آيات فراوانى از قرآن آمده است از آن جمله :
اِنَّ فى خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَأياتٍ لِأُولى الْأَلْبابِ [ آل عمران آيه 190] ( قطعا در خلقت آسمانها و زمين و اختلاف [ يا استمرار پشت سر هم ] شب و روز آياتى است براى كسانيكه داراى عقلند )
حقيقت دوم نگرش تركيبى
كه چهره آيات بودن جهان طبيعت را بخوبى روشن مىسازد ، عبارتست از برقرار كردن رابطه ميان فهم صاف و ناب با جهان عينى . اين فهم صاف و ناب موقعى در مغز انسان بوجود ميآيد كه بتواند از تنگناى رابطه تأثير و تأثر طبيعى محض با نمودهاى جهان عينى بالاتر قرار بگيرد و جريان اصلى وابستگى اين چشمه سار را به منبع حقيقى آن دريابد ممكن است برخى از متفكران بگويند : بالاتر قرار گرفتن از تنگناى رابطه تاثير و تاثر طبيعى محض با نمودهاى جهان عينى ، يعنى چه ؟ مگر مىشود توى آب رفت و خيس نشد ؟ ما جزئى از جهان طبيعتيم و در هر گونه ارتباطى كهبا جهان برقرار نمائيم ، بروز تأثير و تأثر ميان ما و جهان جبرى و حتمى است ،بنا بر اين ما چطور مىتوانيم از اين جبر شوخى ناپذير خود را رها بسازيم ؟
درك پاسخ اين اعتراض دشوار نيست : دقت فرمائيد : دو شخص را در نظر بگيريد كه ميان آندو يك مسئله مادى وجود دارد ، مثلا يكى از آندو صد ريال از ديگرى طلبكار است و در عين حال معناى عدالت و ارزش آنرا نمىداند . آن شخص دوم كه بدهكار است ، آنقدر قدرتمند است كه مىتواند صد تومان طلب آن طلبكار را ادا نكند ، ولى بدانجهت كه قدرت بدهكار مانع از عدالت ورزيدن تقليدى وى نيست ، صد تومان را به انگيزگى همان عدالت به طلبكار ناتوان ادا مىكند ، در اين جريان عدالتى بوقوع پيوسته است كه نه طلبكار عظمت و ارزش آن عدالت را مى فهمد ، زيرا فقط تحت تأثير و تأثر صد تومان است و نه آن بدهكار كه ارزش عدالت را از روى تقليد درك كرده است .
ولى يك ناظر آگاه از عظمت و ارزش عدالت با فهم صاف و ناب كه در جريان مزبور مينگرد ، از احساس نمودى از عدالت در دريائى از لذت روحى غوطه ور مى شود ، زيرا او در حادثه مزبور بالاتر از تأثير و تأثر صد تومان قرار دارد و بالاتر از عدالت تقليدى به آن رويداد مى نگرد در صورتيكه طلبكار فقط صد تومان خود را مى خواهد و بدهكار هيجان روانى وابسته خود را بر ديگران اشباع مينمايد ولى آن ناظر آگاه از عظمت و ارزش عدالت كه با وجود قدرت بر خلافش تحقق يافته است ، معناى بسيار والائى از عدالت را درك نموده و آرزو مىكند كه ايكاش آن طلبكار طلب خود را بعنوان دفاع از حق خود كه اصلى مقدس از اصول عدالت است ، استيفاء مينمود و آن بدهكار هم با انگيزگى ايفاى حق كه اساسى ترين اصول عدالت است ،طلب طلبكار را پرداخت مىكرد . اين نگرش به عدالت ما فوق تأثير و تأثر از رابطه نمودهاى عينى است كه مجراى محسوس عدالت است . با اين مثال مىتوان چگونگى بالا رفتن انسانرا از تنگناى رابطه تأثير و تأثر درجهان طبيعت را دريافت نموده ، جنبه آيات بودن آنرا درك كرد ، چنانكه ميتوان از مطالعه رياضى محض در اجزاء يك منظره زيبائى طبيعى بالاتر رفته و زيبائى آنرا براى درك و فهم مطرح نمود .
منظره مورد مطالعه و درك در هر دو حال ( مطالعه رياضى محض و درك و فهم زيبائى ) يك حقيقت است ، ولى هر يك از دو نگرش ، درك بعدى از آن حقيقت عينى را اثبات مىكند . هيچيك از دو ارتباط مزبور ( رياضى و زيبائى ) خيال و پندار نيست ، چنانكه هيچيك از دو ارتباط مزبور آن حقيقت عينى را تجزيه عينى نمىنمايد . پس نگرش به جهان عينى بعنوان آيات الهى كه ناشى از بينائى عالى در جهان و بالاتر رفتن از ارتباط و تأثير و تأثر طبيعى محض ما بين انسان و جهان است ، نه خيال و پندار است و نه واقعيت را تجزيه مىكند ، بلكه اين يك بينائى ناب در جهان است كه حكمت و آهنگ كلى آن را در مى يابد :
رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً [ آل عمران آيه 191] ( اى پروردگار ما ، جهان به اين عظمت را كه تبلورگاه حكمت و مشيت تست ، باطل نيافريدهاى ) حال كه با دو نوع نگرش تحليلى عقلانى و تركيبى حكيمانه ميتوان آيات بودن همه اجزاء جهان و روابط آن را درك كرد ، آيا اعراض از اين دو نوع نگرش و محبوس شدن در تنگناى جريان تأثير و تأثر با جهان عينى تكبر و استكبار در برابر آيات آن نيست ؟ چه تكبرى بالاتر از اينكه آدمى به شناختهاى معمولى خود كه محصولى از موضع گيرى محدود در برابر طبيعت است ، ارزش مطلق قائل شود و حتى براى يك لحظه به فرا رفتن از آن موضع گيرى رضايت ندهد ؟
تشبيه اعجاز آميز آيه ششم از سوره انفال را كه ميگويد :كَأَنَّما يُساقوُنَ اِلَى الْمَوْتِ ( گوئى به طرف مرگ رانده ميشوند . ) دقت فرمائيد ، يعنى دست برداشتن از موضع گيرى ضد حق كه به آن چسبيدهاند ، مانند رانده شدن به سوى مرگ است ، زيرا زندگى خود را در همان موضع گيرى مىبينند اين آيه را در مبحث بعدى ملاحظه خواهيم نمود .
در آياتى از قرآن مجيد اعراض از درك آيات الهى را در جهان هستى عامل سقوط و استحقاق عذاب ابدى معرفى نموده است . از آنجمله :
وَ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ اسْتَكْبَروُا عَنْها اوُلئكَ اَصْحابُ النَّارِ هُمْ فيها خالِدُونَ [الاعراف آيه 36] ( كسانيكه آيات ما را تكذيب كردند و از شناخت آنها و عمل بمقتضاى آنها تكبر ورزيدند ، آنان اصحاب آتشند و در آتش پايدارند ) . اين مضمون در آياتى متعدد از قرآن آمده است . چنانكه بيان عظمت و اعتلاى روحى كسانيكه با چشم و گوش باز و عقل و وجدان سالم آيات الهى را درك و رفتار و عقيده خود را از آن آيات بهره بردارى نمودهاند ، در چند مورد از قرآن تذكر داده شده است .
از روى جهل و پس از شناخت واقعيتها به مجادله و كاوشهاى حرفهاى نپردازيد
حقيقت آن نيست كه بعضى گمان ميبرند كه اگر علم و معرفت بمرحله شناخت واقعيت برسد ، محال است كه آن شناخت ناديده گرفته شود و هيچگونه تأثيرى مثبت در حيات انسانى بوجود نياورد ، بلكه آنچه كه مشاهده ميشود در مواردى فراوان ، واقعيت عكس اين گمان است ، يعنى براى خيلى از انسانها شناخت واقعيت دست ميدهد ، و نه تنها اثرى مثبت در عقيده و عمل آنان بوجود نميآورد ، بلكه براى توجيه خواسته هاى خودخواهانه خود يا براى رها نكردن اصول پيش ساختهاى كه در درونشان رسوب كرده است به لجاجت با آن واقعيتهاى شناخته شده نيز برميخيزند . آياتى فراوان در قرآن مجيد اين لجاجتها و جدل بازيها را بشدت محكوم مي نمايد . از آنجمله :
1 يُجادِلُونَكَ فىِ الْحَقِّ بَعْدَ ما تَبَيَّنَ كَأَنَّما يُساقُونَ اِلىَ الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ [ الانفال آيه 6] [ آن تبهكاران ] ( درباره حق پس از آنكه آشكار شده استبا تو به مجادله مىپردازند ، گوئى آنان بطرف مرگ رانده ميشوند در حاليكه مى نگرند .
2 وَ لَقَدْ صَرَّفْنا فى هذاَ الْقُرْآنِ لِلْنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَ كانَ الْأنْسانُ اَكْثَرَ شَيئٍ جَدَلاً [الكهف آيه 54] ( ما در اين قرآن از هر مثلى آورديم و توضيح داديم و انسان [ در ميان ساير موجودات ] فراوانترين جدل كننده است ) .
3 وَ ما نُرْسِلُ الْمُرْسَلينَ اِلاَّ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ يُجادِلُ الَّذينَ كَفَرُوا بِالْباطِلِ لِيُدْحِضُوا بِهِ الْحَقَّ وَ اتَّخَذُوا آياتى وَ ما اُنْذِرُوا هُزُواً [ الكهف آيه 56 ] ( و ما پيامبران را نميفرستيم مگر اينكه آنان بشارت دهنده و تهديد كنندگانى هستند و آنانكه كفر ورزيدهاند با دستاويز قرار دادن باطل به جدل مىپردازند ، تا بوسيله آن حق را محو نمايند ، آنان آيات مرا و تهديدات را به استهزاء ميگيرند )
4 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فىِ اْللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَريدٍ [ الحج آيه 3] ( و بعضى از مردم كسانى هستند كه درباره خدا بدون علم به مجادله ميپردازند و از هر شيطان خبيث پيروى ميكنند ) .
5 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فىِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدىً وَ لا كِتابٍ مُنير [ الحج آيه 8] ( و از مردم كسانى هستند كه درباره خدا بدون علم و راهيابى و كتاب روشنگر به مجادله ميپردازند ) .
6 اَ لَمْ تَرَوْا اَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فى السَّماواتِ وَ ما فىِ الْأَرْضِ وَ اَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يُجادِلُ فى اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لا هُدىً وَ لا كِتابٍ مُنيرٍ [ لقمان آيه 20] ( آيا نمى بينيد كه خداوند آنچه را كه در آسمانها و در زمين است براى شما مسخر نموده و نعمتهاى ظاهرى و باطنىاش را براى شما تكميل كرده است و از مردم كسانى هستند كه درباره خدا بدون علم و راهيابى و كتاب روشنگر جدال مي نمايند ) .
7 وَ يَعْلَمُ الَّذينَ يُجادِلوُنَ فى آياتِنا ما لَهُمْ مِنْ مَحيصٍ [ الشورى آيه 35] ( و آنانكه در آيات ما مجادله مينمايند ، ميدانند كه براى آنان چارهاى نيست )
8 ما يُجادِلُ فى آياتِ اللَّهِ اِلاَّ الَّذينَ كَفَروُا فَلا يَغْرُرْكَ تَقَلُّبُهُمْ فىِ الْبِلادِ [ المؤمن آيه 35]( مجادله نميكند در آيات خداوندى مگر آنانكه كفر ورزيدند ، و گردش و جولان آنان در شهرها ترا نفريبد )
9 اَلَّذينَ يُجادِلوُنَ فى آياتِ اللَّهِ بِغَيْرِ سُلْطانٍ اَتاهُمْ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللَّهِ وَ عِنْدَ الَّذينَ آمَنُوا كَذلِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ [ الانبياء آيه 23] ( آنانكه بدون سلطه ( مجوز ) ى كه براى آنان آمده باشد ، در آيات خداوندى مجادله ميكنند ، در نزد خدا و مردم با ايمان مورد نفرت بزرگى هستند ، بدينسان خداوند بر قلوب هر متكبر جبار مهر ميزند )
10 وَ اِذا رَأَيْتَ الَّذينَ يَخُوضُونَ فى آياتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ حَتَّى يَخُوضُوا فى حَديثٍ غَيْرِهِ . . . [المؤمن آيه 5] ( و هنگاميكه كسانى را ديدى كه در آيات ما فرو ميروند ، از آنان اعراض كن ، تا در داستان ديگرى وارد شوند ) .
11 لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ [ الانعام آيه 68] ( خداوند از كارى كه ميكند ،مسئول نيست ، ولى آنان مسئولند ) .
12 ما سَلَكَكُمْ فى سَقَرٍ . قالوُا لَمْ نَكُ مِنَ الْمُصَلّينَ . وَ لَمْ نَكُ نُطْعِمُ الْمِسْكينَ وَ كُنَّا نَخُوضُ مَعَ الْخائِضينَ . [ المدثر آيه 42 تا 45] [ از گنهكاران پرسيده ميشود : ] شما را چه صفاتى به دوزخ برد . ميگويند : ما از نماز گذاران نبوديم و بينوا را اطعام نميكرديم و با آنانكه در مسائل لا ينحل فرو ميرفتند فرو ميرفتيم ) 13 وَ جَحَدوُا بِها وَ اسْتَيْقَنَتْها اَنْفُسُهُمْ [النمل آيه 14] ( آيات ما را انكار كردند ، در صورتيكه درون آنان به آن آيات يقين كرده بود )
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم زشتترين چهره انسانى و وقيحترين خصلتش آن است كه پس از آشكار شدن حق و واقعيت ، در صدد فريب دادن خود برآيد
و در برابر كسانيكه از حق و واقعيت دفاع ميكنند به مجادله بپردازد . اين اشخاص دو نوع مبارزه وقيحانه را انجام ميدهند . مبارزه يكم با خويشتن است كه آنانرا به خودكشى استمرارى وادار مينمايد . بتوضيح اينكه وقتى كه آدمى با واقعيتى در ارتباط قرار ميگيرد ، مانند اينست كه آن واقعيت جزئى از روان آدمى ،يا به شكل كيفيت خاصى از روان آدمى در آمده است ، كه محصولى از ارتباط وجود عينى با آن واقعيت است .
در اين هنگام كه انسان ميخواهد آن واقعيت را ناديده بگيرد ، در حقيقت موجودى را براى خود معدوم يا معدومى را موجود تلقين مينمايد و يا آن دو را مساوى تلقى ميكند ، در حقيقت نوعى مبارزه با خويشتن را در درون خود براه مياندازد . بعنوان مثال وقتى كه براى يك انسان اين حق روشن شده است كه تعدى بر حقوق ديگران ظلم است و ظلم در هر شكلى كه باشد قبيح و وقيح است .
در اين فرض شخص مزبور با يك واقعيت ارتباط پيدا كرده است . اين ارتباط درك و پذيرش وقاحت ظلم را مانند جزء يا كيفيت خاصى از روان او نموده است ، چنين شخصى وقتى كه ميخواهد درباره درك و پذيرش مزبور به لجاجت و جدلبازى بپردازد ، در حقيقت با جزئى يا كيفيتى از روان خود به لجاجت و جدلبازى بر مي خيزد .
در اين مبارزه نابكارانه با خويشتن ، خود را براى ناديده گرفتن و مبارزه با واقعيت درونى ، ( تساوى حق و ضد حق ، واقعيت و ضد واقعيت توانا مىبيند زيرا مىبيند كه با اين عمل نابكارانهاى كه انجام ميدهد ، نه يك آجرى از سقف و ديوار بر زمين ميفتد و نه آبها سر ببالا بجريان ميفتند و نه صندلىهاى اطاقش به هوا مى پرند و با تكيه به اين حماقت بيشرمانه تضاد و مبارزه درونى را مىپذيرد و آنرا هضم نموده و ميگويد : مگر چه شده است ؟ بلى براى كسى كه واقعيت و ضد آن يكى است ، از ديدگاه خود فريب خوردهاش هيچ چيزى نشده است اين دشمنان جان خويشتن ، به خودكشى قناعت نمي كنند ، بلكه قانون كشى را هم به خودكشى اضافه مينمايند و اين حقيقت را كه « هيچ عملى بدون عكس العمل نيست » نيز بخيال خود از صحنه قوانين طرد مي كنند اين دشمنان خون آشام جان خويشتن ، از اين حقيقت هم غفلت ميورزند كه با فرو بردن كارد در شكم و قرار دادن خود در معرض نابودى ، هيچ آجرى از سقف بر زمين نميفتد و هيچ صندلى بال در نميآورد كه به هوا بپرد و هيچ آبى هم سر به بالا بجريان نميفتد ، ولى چه بداند و چه نداند بوجود آمدن معلول كارى كه كرده است ، احتياجى به اين ندارد كه كهكشانها وضع خود را تغيير دهند و كازارها با دگرگون شدن هويت و جريان خود آن معلول را تصديق نمايند .
آنچه كه موجب فريب خوردن اين اشخاص مبارز با حق و واقعيت ميگردد ،امكان بهره بردارى از قدرت براى لغزيدن از آن موضع خاصى است كه با ارتباط با واقعيت بوجود آمده است ، نا بخردان اين امكان را بحساب عدم لزوم موضع گيرى موافق با واقعيت ميگذارند و نمىدانند كه اين محاسبه درست مساوى نفى خود واقعيت است . اين مثال ساده را توجه كنيم :
وقتى كه ما پاى خود را روى مورچهاى ميگذاريم و آن مورچه زير پاى ما پايمال ميشود و جان خود را از دست ميدهد و كالبد ناچيزش با خاك يكسان ميشود ، بطور قطع رويدادى بعنوان يك واقعيت بوجود آمده است ،انكار اين رويداد كه بى اهميت تلقى مي شود ، با انكار واقعيت همه جهان هستى كه تابلوى قهوهخانه نيهيليستى است ، تفاوتى جز در كميت موضوع انكار شده ندارد . مگر وقتى كه يك ايدهآليست زاينده نيهيليست ميگويد : واقعيتى جز ذهن من وجود ندارد ، جهان هستى عصبانى ميشود و ميگويد حالا كه تو واقعيت مرا منكر شدى ، من هم بعد از اين آبها را از پايين به بالا بجريان خواهم انداخت كهكشانها را از مسير خود خارج كرده آنها را با كازارها گلاويز خواهم كرد و بالهائى در خرگوشها و كرگدنها خواهم رويانيد كه در هوا بپرواز در آيندو دستور خواهم داد بعد از اين 2 2 ها نتيجه 03 . 7010 بوجود بياورندالبته با انكار واقعيت كه بوسيله يك مغز بيمار صورت ميگيرد ، هيچ يك از نا معقولهاى فوق معقول نميشود و به وجود نميآيد .
پس چنانچه شخص نا بخرد با اين جريان مغزى كه واقعيت را نفى ميكند . [ و در قاموس كاروان ضد حق ، قدرت ناميده ميشود و در قاموس انسانهاى خردمند بيمارى روانى نام دارد ] در حقيقت خود را نفى ميكند ، همچنان كسى كه حق را در مييابد و ميخواهد با لجبازى و جدل پردازى آنرا نفى كند ، در حقيقت موجوديت خود را نفى مينمايد . شگفت آورتر از همه اينست كه اين « خود منكران » هنگاميكه درك و پذيرش ناچيزترين واقعيت را كه به سود خواسته ها و اميال آنان بوده باشد ، چنان دو دستى مىچسبند كه گوئى حافظه و ضمير نا خود آگاه و ديگر سطوح روانى آنان فقط براى ثبت و ضبط درك و پذيرش واقعيتهاى لذت بار براى آنان آفريده شدهاند و جز آن واقعيتهاى سودمند را نميگيرند و ثبت و ضبط نميكنند و گمان ميبرند كه با ناديده گرفتن درك و پذيرش واقعيتهائى كه بر ضرر آنها تمام ميشود ، آن حافظه و ضمير و ديگر سطوح روانى هيچ كارى با آنها نخواهد داشت
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
مبارزه دوم هنگاميكه يك انسان بر خلاف آن حق و واقعيت كه براى او روشن شده است ، به لجاجت و جدلبازى مىپردازد و بر خلاف آنچه كه در درون او بوجود آمده است ، اظهار ميكند ، خيانت بر ديگران را بر جنايت بخويشتن ميفزايد . اين خيانت عبارتست از محروم ساختن مردم از وصول به واقعيات با نشان دادن غير واقع بجاى واقع و غير حق بجاى حق . اين يك خيانت ساده و مجرد از تباهىهاى ديگر نيست ، بلكه بطور حتم خيانتهاى ديگرى را بدنبال خود بوجود خواهد آورد مانند منفى شدن ارزش و عظمت واقعيت و جسارت يافتن مردم بر لجاجت و مبارزه با واقعيات . اينست خيانت دوم كه از خيانت اول زاييده ميشود . خيانت سومى كه زاييده شده خيانت دوم است ، مات شدن رنگ واقعيتها و مخلوط شدن آنها است با خلاف واقعيتها . از اين تسلسل خيانتهاى ضد انسانى ، خيانت نهائى كه موجب اختلال « حيات معقول » انسانها ميگردد ، باز بودن دست اقوياى سلطهگر و آماده شدن ميدان براى بازى آنان با جانهاى انسانها و ارزشهاى آنها مي باشد .
نتيجه دوم جدلبازان در برابر حق و واقعيت ، هدفى جز توجيه موضع گيرى نابكارانه خود ندارند ،
و الا دليلى وجود ندارد كه آدمى پس از روشن شدن حق و واقعيت براى پوشاندن و ناديده گرفتن آن ، به جست و خيز بپردازد .
نتيجه سوم جدل پردازان در برابر حق و واقعيت بخوبى ميدانند كه كار طبيعى و صحيحى انجام نميدهند ،
زيرا براى اثبات اينكه انسان تشنه نياز به آب خوردن دارد نه داد و فرياد ميخواهد و نه جدلبازى و اصطلاح بافىهاى حرفهاى و آويزان شدن از اصول تقليدى و پيش ساخته غير قابل انطباق با واقعيات و بهره بردارى از ابراز احساسات پوچ و بى پايه .
نتيجه چهارم جدال در آيات الهى كفر است ،
زيرا كفر پوشانيدن حق است و چه پرده پوشى وقيحتر از تاريك ساختن چهره حق و واقعيت ؟
نتيجه پنجم جدل پردازان آن متكبران جبارند
كه دلهاى آنان بجهت مقاومت در برابر حق و واقعيت از فعاليت طبيعى و منطقى خود ساقط گشته است . اين سقوط دل ، همان قانون الهى است كه روشنگر جريان عليت ميان حق پوشى و لجاجت در برابر آن و از كار افتادن دل ميباشد .
نتيجه ششم هر چيزى كه دستاويز مجادله با حق باشد ، باطل است .
و منظور جدلبازان محو ساختن حق و واقعيت از ديدگاه خود و ديگران ميباشد .
نتيجه هفتم
نظاره و تفكر با دو روش تحليلى و تركيبى در آسمانها و زمين و هر چه كه در آنها است ، توجه و گرايش به خدا را نتيجه خواهد داد ،
مقاومت در برابر اين نتيجه بديهى ، همان مجادله است كه مبارزه با خويشتن را بدنبال خواهد داشت .
نتيجه هشتم فرو رفتنهاى وسوسه انگيز در مفاهيم ساختگى از جهان هستى
و داد و قالهاى خيره كننده در شطرنج بازيهاى مغزى و كاوشهاى حرفهاى در ما فوق محسوسات و معقولات قانونى ، جز تباهى عقل و قلب و قرار گرفتن در بن بست خيالات و پندارها نتيجهاى نخواهد بخشيد و نبايد چنين تصور كرد كه وسوسهها و تضادهاى درونى كه از يقين در درون ، و جدال و انكار با زبان بوجود ميآيد ، تمام شدنى و بى اثر خواهد بود ، اينان همان احمقها هستند كه :
عشق را بگذاشت دم خر گرفت
عاقبت شد خرمگس سر لشگرش
خر مگس آن وسوسه است و آن خيال
ميدهد خارش بر او همچون گرش
مولوى تا آخرين لحظات هوشيارى در مهلكه خود و جز خود سرگردان و مضطرب خواهد بود ، تا آنگاه كه هشيارى و حس واقع جوئى او در آن پيكار مهلك از پاى در آيد .
نتيجه نهم خدا در فعاليتهاى خود مسئول نيست
و انسانها هستند كه درباره همه كارهائى كه انجام ميدهند ، مسئولند . اين نتيجه كه از آيه لا يُسْئَلُ عَمَّا يَفْعَلُ وَ هُمْ يُسْئَلُونَ [ الانبياء آيه 23] ( خدا از كارى كه انجام ميدهد مسئول نيست ، و آنان مسئولند ) . مسئلهاى فوق العاده با اهميتى را در بر دارد كه بايد آنرا تا حدود توانائى خود مطرح نمائيم :
انديشه در مشيت و فعاليت خداوندى به اختلال انديشه ميانجامد و جدلبازى در آن دو به انكار خويشتن منتهى مي گردد
آيات و احاديثى كه از تفكر در ذات خدا و شئون ذاتى خداوندى جلوگيرى كرده است ، خيلى فراوان است ، بطوريكه هيچ جاى ترديد نميماند در اينكه تفكر در ذات خدا و شئون ذاتى او كاملا ممنوع است . اين آيات و احاديث يك حكم تعبدى را تذكر نميدهد ، بلكه با مختصر آگاهى و تعقل منطقى روشن ميشود كه حكم ممنوعيت در مسئله مزبور كاملا منطقى و عقلائى است .
توضيح اينكه عقل انسانى و انديشههاى وى همواره واحدها و قضايائى را كه براى كار و فعاليت خود انتخاب مىكنند ، چيزهائى هستند كه بوسيله حواس و دستگاههاى كمكى حواس و مختصات ذهنى درك شدهاند و نميتوانند بيان كننده ذات اقدس ربوبى و شئون ذاتى او بوده باشند :
به بينندگان آفريننده را
نبينى مرنجان دو بيننده را
خرد گر سخن برگزيند همى
همان را گزيند كه بيند همى
فردوسى گروهى زياد از فلاسفه و حكماء و جهان بينان شرقى و غربى نه تنها به اين حقيقت اعتراف نموده و مىگويند : انديشههاى رسمى و عقل نظرى كه بر مبناى پديده شناسى فعاليت مىكنند ، نمىتوانند درباره ذات و شئون خداوندى به نتيجه صحيح برسند ، بلكه با نظر به دلايل كاملا قانع كننده و رضايت بخش ميگويند : حتى انديشه و عقل نظرى از نفوذ به پشت پرده نمودها و پديدههاى جهان نيز نا توان است :
هر چه عارض باشد آنرا جوهرى بايد نخست
عقل بر اين دعوى ما شاهد گوياستى
اين سخن را در نيابد هيچ و هم ظاهرى
گر ابو نصرستى و گر بو على سيناستى
مير فندرسكى
انديشه و عقل ميگويد : آنچه كه وابسته است ، قطعا احتياج بوجود طرفى دارد كه آن چيز وابسته بآن مستند باشد ، اما حقيقت آن طرف چيست ، نه ميتوان از ماهيت آن چيز وابسته درك كرد و نه از رابطه وابستگى ، مگر از جنبه استعداد كه در علت براى بوجود آوردن معلول وجود دارد مثلا با درك حرارت ميتوانيم بفهميم كه منبع و علتى براى اين حرارت وجود دارد كه استعداد بوجود آوردن حرارت را دارا مىباشد ، اما واقعيت و ذات آن علت چيست ؟ ما جز همان شناخت ناقص كه روشنگر استعداد علت براى بوجود آوردن معلول خاص است ،چيز ديگرى نمىدانيم تا آنگاه كه با خود علت ارتباط برقرار كنيم .
همانطور كه كانت اصرار ميورزد كه ما جز پديدهها و روابط اشياء را درك نمى كنيم و « واقعيت براى خود » قابل درك براى ما نمىباشد ، مولوى نيز مى گويد :
عقل را خط خوان اين اشكال كرد
تا كند تدبيرها را در نورد
بالاتر از اين ، چه كسى مىتواند ادعا كند كه ما در شناخت جهان ، بدون واسطه و بطور مستقيم خود واقعيتها و پديدهها را درك مىكنيم ؟ ما ، در امتداد تاريخ جهان بينى از لائوتسه چينى و فارابى گرفته تا نيلز بوهر و ارباب مكتبهاى فلسفى ديگر مىشنويم ، كه « ما در نمايشنامه بزرگ وجود هم بازيگريم هم تماشاگر » حواس و دستگاه كمك حواس و ذهن و انواع موضع گيريها در منتقل ساختن واقعيتها و پديدهها به كارگاه انديشه و تعقل ما كم و بيش با كيفيتهاى مختلف دخالت ميورزند ، با اينحال چگونه مىتوانيم ادعا كنيم كه ما بدون كمترين تصرف در واقعيتها آنها را محض و خالص و ناب درك مينمائيم ؟ آيا تا كنون عقل نظرى توانسته است پاسخ اين سؤال را بدهد كه دليل حاكميت مطلقه عقل در قلمرو شناخت چيست ؟ ممكن است عقل نظرى بگويد : دليل حاكميت مطلقه من در قلمرو شناخت ، مشاهده شما است ، شما مىبينيد كه همه قوانين علم و جهان بينى را من تنظيم ميكنم . اين منم كه هدفها و وسيله ها را تنظيم مى كنم ، اين منم كه كلياتى را از جزئيات انتزاع مىكنم و شناختهاى كلى را در اختيار شما ميگذارم و غير ذلك . پس بنا بر اين :
آفتاب آمد دليل آفتاب
گر دليلت بايد از روى رو متاب
مولوى بسيار خوب ، آقاى آفتاب ، ميتوانى بر اين سؤال ما پاسخ بدهى كه بوجود آورندگان اين همه نظرات و عقايد و مكتبهاى متضاد در طول تاريخ در جوامع بشرى همه و همه بر تو استناد مىكنند و صفحه تاريخ را با تكيه بر تو كه خود را آفتاب ناميدهاى با خون و خونابه رنگين كرده و :
هر كسى آرد به قول خود دليل از سوى تو
در ميان بحث و نزاع و شورش و غوغاستى
[ مصرع اول در اصل چنين است : « هر كسى آرد بقول خود دليل از گفته اى » ما بمناسبت موضوع بحث « از سوى تو » آورديم ] همه و همه بر تو استناد مينمايند ؟ وقتى به سراغ ارسطو ميرويم و ميگوئيم :
با كدامين دليل ميگوئى : هيولا وجود دارد ؟ ترا برخ ما ميكشد : « عقل » بر ميگرديم به سراغ منكران هيولى ميرويم ، آنان نيز نام نامى ترا بميان ميآورند : « عقل » با حمايت گران تنازع در بقا به بحث و گفتگو مىنشينيم ، چماق ترا بر سر ما فرو ميآورند : « عقل » با هواخواهان تعديل قدرتها به مصاحبه مىنشينيم ، ترا تكيهگاه خود قرار ميدهند : « عقل » از بدبينان به طبيعت بشرى دليل مىخواهيم ،ما را بتو حواله مىكنند ، . « عقل » به خوش بينان به طبيعت بشرى روى ميآوريم ،چهره آفتابى ترا نشان ميدهند : « عقل » از آنانكه اصالت را به فرد نسبت ميدهند ،دليل مى پرسيم ، با قاطعيت تمام ما را به تو ارجاع مىكنند : « عقل » ميرويم بسراغ مكتب اصالت اجتماع كه ضد اصالت فرد است و از آنان براى ادعائى كه ميكنند ، دليل مطالبه ميكنيم ، آنان نيز ترا پيش ميكشند : « عقل » مكتب متوسط هم كه ميگويد : نبايد يك جانبه قضاوت كرد و بايد گفت : هر يك از فرد و اجتماع داراى دو بعد است ، با نظر به يكى از آن دو اصالت ، و با نظر به بعد ديگر فرعى و تبعى ميباشد . اگر جرئت بخود داده بگوئيم : چرا ؟ مسلما اين مكتب هم بر تو تكيه خواهد كرد : « عقل » با مشاهده اين بحرانهاى معرفتى و تناقض در شناختها است كه از مدتها پيش از دست تو فرياد ميزنند كه :
از رهبرى عقل بجائى نرسيديم
پيچيدهتر از راه بود راهبر ما
آزمودم عقل دور انديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را
او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان ديوانه شد
عقل سر تيز است و ليكن پاى سست
ز انكه دل ويران شدست و تن درست
عقل بند رهروانست اى پسر
آن رها كن ره عيان است اى پسر
آقاى آفتاب عزيز ، اگر روشنائى ادعائيت چشمانم را خيره نكند ، يك عرض مختصرى هم دارم كه ميخواهم بخدمتت بگويم : كه در امتداد پر پيچ و خم تاريخ كار تو خدمت بر انسانهاى خود محور بوده است ، نميخواهم بگويم : تو براى خدمت خود محوران ساخته شدهاى و اين كار را عمدا و از روى غرض ورزى انجام ميدهى ، بلكه مىخواهم بگويم : تو در استنتاج 4 از 2 2 هيچ تفاوتى ميان آن مغز كه از فرمول مزبور خدمت به حيات انسانها را منظور مىكند و آن مغز كه ميخواهد حيات انسانها را با داس خود خواهى درو كند ، نمىگذارى و چون اكثريت اسف انگيز انسانها از شير خود خواهى بريده نمىشوند و محورى جز خود خواهى نمى شناسند ، در نتيجه تو همواره در استخدام اين اكثريت قرار گرفتهاى . تا كنون اين قدرت از تو ديده نشده است كه ماكياولى و توماس هابز و چنگيز و گاليگولا را مورد سرزنش قرار داده بگويى درك من درباره 4 2 2 براى تيز كردن شمشير شما نبوده است ، بلكه درك من براى موفق ساختن انسانها به « حيات معقول » مىباشد . با اينحال ،و با آن همه افراط گريهايى كه در باره تو انجام گرفته است ، ما حقيقت را رها نخواهيم كرد ، و به بيمارى تفريط گرى مبتلا نخواهيم گشت . اى عقل توئى بهترين ميزان صحت و بطلان انديشههاى ما ، ولى در قلمرو خاص خودت .
اى عقل توئى عالىترين وسيله انتزاع و تجريد كليات ، ولى در ميدان خاص كار خودت . اى عقل توئى بهترين و ضرورىترين تنظيم كننده شرايط استدلال منطقى و رياضى ما ، ولى در همين استعداد مخصوصى كه دارا مى باشى .
اين خود باعث شرمسارى فكر بشرى است كه با ديدن عظمت كارى كه بعهده گرفتهاى ،بدون اينكه تو خود رضايت داده باشى ، حاكميت مطلق در معرفت و شناخت را بتو بخشيدهاند با اين وصف چگونه مىتوان حاكميت عقل نظرى را آنقدر وسعت داد كه برود ذات و شئون ذاتى خداوندى را با اين گونه اصطلاحات متداول : جزئى و كلى ، مصداق و مفهوم ، جوهر و عرض ، علت و معلول ،بسيط و مركب ، كوچك و بزرگ ، وسيله و هدف ، نزديك و دور ، پيدا و نهان ، صورت و معنى و ضد و مماثل و مخالف و نقيض و غير ذلك مورد بررسى و شناخت قرار بدهد ؟ همه ما ميدانيم كه اين اصطلاحات هر اندازه هم با معانى والا و تجريد شده از جهان طبيعت و مختصات حسى و ذهنى منظور شوند ، بالاخره ريشههاى اصلى آنها بهمين طبيعت و مختصات حسى و ذهنى وابستهاند و نمىتوان ذات اعلاى ربوبى و شئون آنرا با اين معانى مقايسه نموده و به شناخت صحيح در اين مسئله نائل شد و سپس شئون ذاتى و فعاليت او را با چون و چرا مسئول قرار داد ، براى همين بوده است كه :
ايزد پرستان سوختند از آتش عشق
اوراق بحث و دفتر چون و چرا را
قمشهاى الهى در اينجا ممكن است گفته شود : كه بنا بر اين ، نبايد اصلا درباره خدا فكرى كرد و بايد از انديشههاى عميق در جهان هستى كه آيات اوست اجتناب ورزيد پس اين همه دستور اكيد قرآن و احاديث و عقل سليم و وجدان به خدا جوئى و خدا يابى و تفكر و تدبر در دو جهان آفاق و انفس ( برونى و درونى ) براى چه صادر شده است ؟ پاسخ اين سؤال روشن است . اولا ما نمىخواهيم مطلبى را كه صائب تبريزى ميگويد :
چشم در صنع الهى باز كن لب را ببند
بهتر از خواندن بود ديدن خط استاد را
بپذيريم و بگوئيم : فقط بايد به تماشاى جهان قناعت ورزيد و نبايد بخواندن و تحقيق سطور و كلمات اين كتاب بزرگ پرداخت ، زيرا در حدود هفتصد آيه در قرآن با بيانات مختلف و هزاران حديث دستور به شناخت انسان و جهان و تدبر و تفكر در آنها ميدهد ، همچنين آيات و احاديث و جوششهاى اصيل روحى ما اصرار به خدا جويى و خدايابى ميورزند . حتى خداوند عالم ملكوت را در همين دنيا براى ابراهيم خليل ( ع ) نشان مى دهد :
وَ كَذلِكَ نُرى اِبْراهيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ [ الانعام آيه 57] ( و همچنين ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان ميدهيم ) .
بلكه خداوند متعال همه انسانها را به دريافت و درك ملكوت آسمانها و زمين تشويق نموده و ميفرمايد :
اَوْ لَمْ يَنْظُروُا فى مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللَّهُ مِنْ شَيْئىٍ [ الاعراف آيه 185] ( آيا در ملكوت آسمانها و زمين و در آنچه كه خدا آفريده است ننگريستهاند ) مقصود از ملكوت نمودها و روابط فيزيكى محض آسمانها و زمين نيست ،
بلكه منظور فروغ تابناك عظمت و جلالى است كه بر عالم طبيعت مى تابد [ احتمال اينكه مقصود از ملكوت عالم فرشتگان و ارواح كامله باشد ، بعيد بنظر ميرسد زيرا سؤال متوجه همه انسانها است كه ميتوانند با اين بعد جهان ارتباط بر قرار نمايند . ] و اين گونه نگرش احتياج به تفكر و مطالعه عالى درباره خلقت دارد . بلكه مى گوئيم : آنچه كه بعنوان منطقه ممنوعه معرفى شده است ، عبارتست از پشت پرده نمودها و اجزاء عالم طبيعت كه بخواهيم با شناختهاى محدود حاصله از حس و انديشه مستند بهمين عالم طبيعت ، در آن وارد شويم . پس اين ممنوعيت مطلقه نيست ، بلكه ممنوعيتى ناشى از نارسايى ابزار و وسائل ورود به آن منطقه است . مگر امير المؤمنين ( ع ) نفرموده است :
لم اعبد ربّا لم أره ( من خدائى را كه نديده باشم نپرستيدهام ) مگر همين امير المؤمنين نفرموده است :
لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا [در كتاب معراج نامه ابن سينا بنا بنقل على بن فضل اللّه الجيلانى چنين ميگويد : « و براى اين بود كه شريفترين انسان و خاتم رسولان صلّى اللّه عليه و آله و سلم چنين گفت با مركز حكمت و خزانه عقل امير المؤمنين كه يا علىّ اذا رأيت النّاس يتقرّبون الى خالقهم بأنواع البرّ تقرّب انت اليه بانواع العقل تسبقهم ( گفت : اى على چون مردمان در تكثر عبادت رنج برند ، تو در ادراك معقول رنج بر تا بر همه سبقت گيرى ، و اينچنين خطاب را جز چنو بزرگى راست نيامدى كه او در ميان خلق چنان بود كه معقول در ميان محسوس ، لاجرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت همه حقايق را دريافت و ديدن حكم داد و براى اين بود كه گفت لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا هيچ دولت آدمى را زيادت از ادراك معقول نيست ، بهشتى كه بحقيقت آراسته باشد به انواع نعيم و زنجبيل و سلسبيل ادراك معقول است و دوزخ با عقاب و اغلال متابعت اشغال جسمانيست كه مردم در جحيم هوى افتند و در بند خيال بمانند » .] ( اگر پرده برداشته شود بر يقين من نيفزايد ) .
اين گونه جملات كه از راستگوترين انسانها صادر شده است ، يعنى چه ؟قطعا معنايش اينست كه هر انسانى بمقدار معرفت و شناخت سودمند كه همراه با صفا و خلوص قلبى باشد ، مىتواند از سطوح ظاهرى جهان طبيعت نفوذ كرده و با مبادى عالى هستى آشنا شود . و همچنين مىتواند با تخلق به اخلاق اللّه و زدودن كثافتهاى خود خواهى و اوصاف رذل حيوانى آماده لقاء اللّه شود و با مقام شامخ ربوبى انس بگيرد .
اين نفوذ در اعماق عالم هستى و اين انس و الفت و ارتباط بسيار نزديك با خداوند جان آفرين نه بوسيله حواس طبيعى امكان پذير است و نه با آن عكسبردارى ذهنى كه فقط كارش منعكس ساختن نمودهايى از طبيعت است و نه با آن عقل نظرى كه چنانكه گفتيم كارى جز تنظيم مقدمات مستند به حواس و تجريد و تعميم و تحليل و تركيب در واحدهاى مأخوذ از عالم عينى ندارد . ممكن است گفته شود : ما جز حواس و ذهن و تعقل و دستگاه كمكى حواس راه ديگرى براى دريافت واقعيات نداريم ، پس راهى كه ما را به ملكوت و مبادى عالى هستى و ارتباط با خدا برساند ،چيست ؟ اين اعتراض مردود است ، زيرا راهى كه واقعيت عدالت و عظمت و ارزش آنرا براى ما قابل دريافت مى سازد ، نه راه حواس طبيعى و دستگاههاى كمكى آنها است و نه ذهن عكسبردار و نه عقل نظرى ، راهى كه ما را بوجود من مىرساند و آنرا براى ما قابل درك مى سازد ، هيچيك از وسائل مزبور نيست .
راهى كه ما را به پذيرش حاكميت قانون در همه جهان هستى وادار مى سازد ، ابزار و وسايل مزبور نيست . راهى كه ما را به اكتشافات و اختراعات هدايت مىكند ، ابزار و وسايل مزبور نيست ، اگر چه همه آنها در مقدمات اوليه بروز اكتشافات دخالت كامل دارند . راه اثبات ضرورت تكامل براى انسان و ديگر موجودات هيچيك از امور مزبور نمىباشد . درك و دريافت انواعى از لذايذ در موقع بروز عوامل آنها و چگونگى ارتباط ميان آن لذايذ و عوامل با امور مزبور قابل تفسير و توجيه نمىباشد . چگونگى بروز انديشه و احساسات از ميدان مادى بنام سلولها و اعصاب بهيچ وجه قابل تفسير و توجيه با امور مزبور نبوده و نخواهد بود .
پس اينكه خداوند متعال ميفرمايد : لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون نه براى آنست كه خداوند مىخواهد ما را از درك جهان و انسان و رابطه ميان آندو و خدا بركنار نمايد ، بلكه مىخواهد حدود فعاليت و كار آئى حواس و ذهن و عقل نظرى معمولى ما را تذكر بدهد . از طرف ديگر :كسى كه با قدرت هشيارى عالى و درون تصفيه شده به جهان بنگرد ، سؤالى درباره حكمت و مبادى عالى هستى نخواهد ديد تا با چون و چرا منتظر پاسخ باشد
گفته بودم چو بيائى غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيائى
سعدى اگر بياد داشته باشيد در كتاب مثنوى در داستان پادشاه و كنيزك ، پس از آنكه پادشاه درباره بهبودى كنيزك بوسيله طبيبان مأيوس و نا اميد ميگردد ،ميرود و در محراب عبادت بگريه و ناله ميفتد ، در آن محراب در عالم رؤيا به او گفته مىشود : فردا در فلان ساعت حكيمى ميآيد كه علاج بيمارى اين كنيزك بدست او است ، پادشاه فردا به انتظار آن حكيم نشسته بود . ديد شخصى با وقار ملكوتى از دور پيدا شد
ديد شخصى كاملى پر مايهاى
آفتابى در ميان سايهاى
ميرسيد از دور مانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال
گفت معشوقم تو بودستى نه آن
ليك كار از كار خيزد در جهان
اى لقاى تو جواب هر سئوال
مشكل از تو حل شود بى قيل و قال
مولوى در اين داستان با ديدار آن حكيم الهى بعدى از ابعاد واقع ياب پادشاه ،باز ميشود و سئوالى را كه درباره كنيزك داشت ، مانند يخ در زير آفتاب ذوب ميشود ، با ديدن اهميت آن حقيقتى كه از پشت قيافه آن حكيم الهى براى پادشاه آشكار گشت ، سئوال او را چنان محقر و ناچيز نمود كه شايستگى براى مطرح كردن نداشت . بعنوان مثال : اگر به غوره بگويند : در صورتيكه جريان طبيعى تو ادامه پيدا كند و آفتى جريان ترا مختل نسازد ، تو انگور ميشوى ، آنگاه شيره آن انگور در بدن آدمى مبدل به انرژى مغزى ميگردد ،سپس با بوجود آمدن شرايطى معين ، موجى از آن مغز سر بر ميكشد و ميتواند جهانى را آباد كند .
اگر غوره بتواند اين مطالب شما را بفهمد ،صدها سئوال براى اين غوره بينوا پيش ميآيد و زير رگبار چون و چراهائى قرار خواهد گرفت كه فقط يك پاسخ خواهند داشت و آن پاسخ عبارتست از « ممكن نيست » . اين چون و چراها با سير قانونى غوره به سوى انگور شدن ،نه تنها به پاسخهاى قانع كننده خواهند رسيد ، بلكه از ريشه منتفى خواهند گشت . كودكى را در نظر بگيريد كه ميخواهيد به او بفهمانيد كه شما اگر با سير منظم درس بخوانيد و در اين مسير عشق و علاقه داشته باشيد و قواى مغزى شما بكار بيفتد ، روزى فرا ميرسد كه شما ميتوانيد جهانى را آباد كنيد ، زيراو فيك انطوى العالم الأكبر( جهانى بزرگتر در درون تو به وديعت نهاده شده است ) .
اين كودك بينوا اگر گفتههاى شما را بفهمد و ذهنش آمادگى داشته باشد ،صدها چون و چرا به ذهنش خطور خواهد كرد كه با جاروب « ممكن نيست » ،از افق مغز او ناپديد خواهند گشت ، ولى با شروع حركت تدريجى بسوى فرا گيرى دانش و بينش و با به فعاليت رسيدن نيروهاى گوناگون مغزى و روانى او ، همه آن چون و چراها از ريشه منتفى خواهند گشت . در حقيقت بهر مرحلهاى بالاتر از مرحله قبلى كه ميرسد ، خواهد گفت :
اى لقاى تو جواب هر سئوال
مشكل از تو حل شود بى قيل و قال
سخن از روى جهل درباره حق ، تباهى حتمى را بدنبال دارد
فراوانند مردمى كه خود را در همه مسائل بنيادين جهان بينى و اصول انسانى صاحبنظر ميدانند و چنين مىپندارند كه اعتراف به جهل و بى اطلاعى درباره آن مسائل ، مساوى خود كشى بلكه بدتر از خودكشى است و اين حقيقت را نمىفهمند كه با درك و توجه به جهل و اعتراف بآن ، نيمى از راه علم را در مي نوردند . در آنهنگام كه يك انسان خبر از حق و حقيقت ميدهد ، همه آن انسانها كه در جستجوى حق و حقيقتند ، براى پذيرش آن خبر آماده مي شوند ،اگر آن خبر مخالف واقع بوده باشد ، نه تنها نوعى بد بينى درباره خبر دهندگان از حق و حقيقت بوجود ميآيد ، بلكه عظمت و ارزش آن براى جويندگان نيز سقوط ميكند ، چون احساس ميشود كه ميتوان حق و حقيقت را هم ببازى گرفت آياتى كه در سرزنش اين پليدى آمده است ، فراوان است . از آنجمله :
1 اِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالْسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ وَ اَنْ تَقوُلُوا عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ [ البقرة آيه 169] ( جز اين نيست كه شيطان شما را به بدى و فحشاء دستور ميدهد و شما را دستور ميدهد كه درباره خدا چيزى بگوئيد كه نميدانيد ) 2 وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى عَلَى اللَّهِ كَذِباً اَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِموُنَ [ الانعام آيه 21] ( و كيست ستمكارتر از كسى كه از روى دروغ به خدا افتراء بزند يا آيات خداوندى را تكذيب نمايد ، قطعا ستمكاران رستگار نخواهند گشت ) 3 اِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّهِ عَظيمٌ [ النور آيه 15] ( آنرا از زبانهاى يكديگر تلقى ميكنيد و با دهانهايتان چيزى را ميگوئيد كه علم به آن نداريد و اين گفتار غير مستند به علم را ناچيز مىپنداريد و اين موضوع در نزد خدا گناه بزرگست ) .
4 وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْتَرى لَهْوَ الْحَديثِ لِيُضِّلَ عَنْ سَبيلِ اللَّهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ يَتَخِّذِها هُزُواً اوُلئِكَ لَهُمْ عَذابٌ مُهينٌ [لقمان آيه 6] ( و برخى از مردم سخنان بيهوده را ميگيرند تا از روى جهل مردم را از راه خدا گمراه كنند و آيات الهى را به استهزاء بگيرند . براى آنان عذاب پست و تباه كننده ايست ) اين مضمون در آيات زير نيز آمده است : البقره آيه 113 و الانعام آيه 144 و الاعراف آيه 33 و يونس آيه 68 و الروم آيه 29 .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم گفتار مخالف حق در رديف فحشاء است كه كثيف تر و رذل ترين رابطه ميان دو انسان است . چنانكه فحشاء حيات قانونى انسان را مختل ميسازد ، گفتار مخالف حق هم « حيات معقول » مردم را تباه مينمايد . نتيجه دوم گفتار مخالف حق و واقع مانند فحشاء پيروى از خواسته هاى آن شيطان است كه سوگند بعزت خداوندى خورده است كه فرزندان آدم را اغوا كند و آنانرا بفريبد . نتيجه سوم كسى كه به خدا افتراء ميگويد و آيات الهى را تكذيب ميكند ،ستمكارترين مردم است ، زيرا چنانكه در آغاز اين مبحث گفتيم : اين نابكار وقيح مردم را از احساس عظمت و ارزش و ضرورت حق و بهره بردارى از آن محروم ميسازد .
نتيجه چهارم سخنان بى اساس كه در آيه شماره 4 « لهو الحديث » ناميده شده است ، موجب انحراف و گمراهى افكار جامعه ميباشد . هر چند كه خوشايند و جالب توجه مردم ساده لوح و بى اطلاع از حقايق بوده باشد . بدين ترتيب مىبينيم گروه فراوانى هستند كه زندگى پوشالى خود را با تخريب « حيات معقول » انسانهاى جامعه تأمين ميكنند . اينان با سوء استفاده از كلمه هنر و هنرمندى استعدادهاى سازنده مردم جامعه را به تباهى ميكشانند ، اينان ستمكارند و به نفرين وجدان حساس تاريخ گرفتار خواهند گشت .
راكد ساختن شناخت بوسيله تقليد و ارتجاع
آياتى كه در ممنوع ساختن شناختهاى تقليدى و جمود در اصول پيش ساخته گذشتگان كه با بروز واقعيات جديد از بين رفتهاند ، وارد شده است ،فراوانست . از آنجمله :
1 وَ اِذا قيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا ما اَنْزَلَ اللَّهُ قالُوا بَلْ نَتَّبِعُ ما اَلْفَيْنا عَلَيْهِ آبائَنا اَ وَ لَوْ كانَ آبائُهُمْ لا يَعْقِلُونَ شَيْئاً وَ لا يَهْتَدوُن [ البقره آيه 170] ( و هنگاميكه به آنان گفته شد :از آنچه كه خدا فرستاده است پيروى كنيد . آنان گفتند : [ نه هرگز ] بلكه ما از آنچه كه عقايد و رفتار پدران ما بر مبناى آن بوده است ، تبعيت خواهيم كرد .اگر چه پدرانشان چيزى را تعقل نمي كردند و راه هدايت را نمي رفتند ) .
2 اَ فَحُكْمَ الْجاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ وَ مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْماً لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ [المائده آيه 54] ( آيا حكم جاهليت را ميخواهند و كيست كه حكم بهترى براى ارباب يقين جز خدا بفرستد ) 3 وَ اِذا فَعَلوُا فاحِشَةً قالوُا وَجَدْنا عَلَيْهِ آبائَنا وَ اللَّهُ اَمَرَنا بِها قُلْ اِنَّ اللَّهَ لا يَأْمُرُ بِالْفَحْشاءِ اَ تَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ ما لا تَعْلَمُونَ [ الاعراف آيه 28] ( وقتى كه مرتكب فحشاء ميشوند ، ميگويند : پدران خود را مرتكب فحشاء دريافتهايم و خداوند ما را به فحشاء امر كرده است . بآنان بگو : خداوند به فحشاء دستور نميدهد ، آيا درباره خدا چيزى را كه نميدانيد ميگوئيد ) .
4 قالُوا سَواءٌ عَلَيْنا اَوَ عَظْتَ اَمْ لَمْ تَكُنْ مِنَ الْواعِظينَ . اِنْ هذا اِلاَّ خُلُقُ الْأَوَّلينَ [ الشعراء آيه 136 و 137 ] ( آن تبهكاران گفتند : براى ما مساوى است كه پندى بدهى يا براى ما از پند دهندگان نباشى . ما بهمان اخلاق گذشتگان پاى بنديم ) .
5 قالَ اَ وَ لَوْ جِئْتُكُمْ بِأَهْدى مِمَّا وَجَدْتُمْ عَلَيْهِ آبائَكُمْ قالُوا اِنَّا بِما اُرْسِلْتُمْ بِهِ كافِرُونَ [الزخرف آيه 24 ممنوعيت تقليد بى اساس از گذشتگان در البقره آيه 143 و آل عمران آيه 144 و 149 و المؤمنون آيه 66 و الانعام آيه 71 نيز وارد شده است .] [ آن خود كامگان كه عقيده و رفتار گذشتگان را به رخ پيامبران ميكشيدند ] پيامبر مىگفت : اگر چه من براى شما هدايت كنندهتر از آنچه كه پدرانتان را در مسير آن دريافتهايد ، آورده باشم . [ باز به تقليد آن گذشتگان تعصب خواهيد ورزيد ] آنان گفتند : ما به آن رسالتى كه شما فرستاده شده ايد كافريم ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
در مباحث شناخت از ديدگاه فلسفى و علمى مسائل مربوط به شناختهاى تقليدى را مشروحا بررسى نموده ايم . در اين مبحث نتايج صريحى را كه از آيات قرآنى در موضوع شناختها و معتقدات و رفتارهاى تقليدى ميتوان منظور نمود ، متذكر ميشويم : نتيجه يكم تبعيت از عقايد و رفتار اخلاقى گذشتگان از آنجهت ممنوع است كه پايه عقلائى صحيح نداشته باشند و فقط از آنجهت مطلوب تقليد كنندگان باشند كه سالها يا قرنها بر آن عقايد گذشته و حالت رسوبى در جامعه داشته باشند . نتيجه دوم هر دورانى كه در برابر دوران آينده ،تاريك تر بوده باشد ، يعنى از نظر درك و تعقل و سير تكاملى عقب مانده تر باشد ، دوران جاهليت ناميده مي شود و واقعيات كشف شده در دوران روشنائى الطاف الهى است كه بشكل حكمت بوسيله پيامبران و مصلحين خردمند براى انسانهائى كه در جستجوى يقين بواقعياتند ، در دلهاى آنان درخشيدن ميگيرد .
نتيجه سوم روشنفكران روشنگر كه خود رسالتى براى روشن كردن مغزها و دلهاى آدميان دارند و خود در حركت بسوى كمال پيشتازند ، يكى از اساسىترين ماده رسالت خود را گسيختن زنجير تقليد و گذشته گرايى كه ارتجاع ناميده ميشود ، ميدانند .
براى كسانيكه از ساختن « حيات معقول » براى خود اعراض كرده اند ،
واقعيات اساطير و حقايق افسانهها تلقى ميگردند آرى ، چنين است داستان غم انگيز بشر در گذرگاه قرون و اعصار كه هر اندازه كه در هوى و خودمحورى غوطه ور ميشود و خود را از ساختن « حيات معقول » براى خويشتن بىنياز مىبيند ، واقعيات را اساطير و حقايق را افسانه تلقى ميكند بايد با صراحت تمام گفت كه آنانكه واقعيات را اساطير و حقايق را افسانه تلقى ميكنند ، ضررى به واقعيات و حقايق نميزنند . آنان كوچكتر از آنند كه چشمشان را از ديدن واقعيات ببندند و گوششان را از شنيدن حقايق بگيرند و بتوانند با اين خود كشى واقع كشى و حق كشى را هم براه بيندازند .
در آنهنگام كه ديديد يك انسان واقعيات را اساطير مىپندارد ، نخست وضع روانى آن غوطه ور در پندار را بررسى كنيد ، خواهيد ديد : موجوديت عقلانى و وجدانى او است كه به اسطوره و افسانه مبدل گشته و با آن موجوديت به جهان بيرون از خود مى نگرد
ما چو خود را در سخن آغشته ايم
از حكايت ما حكايت گشته ايم
مولوى آياتى كه برداشت اسطوره گرايان را از واقعيت بازگو ميكند در موارد متعددى از قرآن آمده است . از آنجمله :
1 اِذا تُتْلى عَلَيْهِ آياتُنا قالَ اَساطيرُ الْأَوَّلينَ [ القلم آيه 15 و المطففين آيه 13] ( هنگاميكه آيات ما به او ( تبهكار ) خوانده ميشود ، ميگويد : اين سخنها اساطير گذشتگان است ) 2 وَ اِذا تُتْلى عَلَيْهِمْ آياتُنا قالُوا قَدْ سَمِعْنا لَوْ نَشاءُ لَقُلْنا مِثْلَ هذا اِنْ هذا اِلاَّ اَساطيرُ الْأَوَّلينَ [الانفال آيه 31] ( و هنگاميكه آيات ما براى آنان خوانده شود ،ميگويند : ما [ اين سخنان را ] شنيديم ، اگر ما بخواهيم ميتوانيم مانند اين سخنان را بگوئيم ، اين مطالب چيزى جز اساطير گذشتگان نيست ) 3 وَ اِذا قيلَ لَهُمْ ما ذا اَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا اَساطيرُ الْأَوَّلينَ [ النحل آيه 24]( و هنگاميكه بآنان گفته ميشود : پروردگار شما چه فرستاده است ، ميگويند : افسانههاى گذشتگان را )
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم بدانجهت كه تذكر به آيات الهى و درك آنها مستلزم جدى گرفتن زندگى و جستجوى هدف نهائى آن و همچنين مستلزم زير پا گذاشتن هواهاى نفسانى و تعديل خود محورى و كوشش در راه بدست آوردن آرمانهاى معقول زندگى است و مسلم است كه اين فعاليت ما با خود محورى و خود كامگى سازگار نيست و احتياج به تحمل مشقتها و گذشت از لذايذ دارد ، پس براى ناديده گرفتن آيات الهى چه بايد كرد ؟ هيچ ، فقط بايد گفت : اين آيات اساطير و افسانههائى هستند كه بر پايههاى اساسى استوار نميباشند اين انسانهاى اسطوره گرا و افسانه پرست كه در اسطوره و افسانه خود كامگى و خود محورى غوطهورند ، با كمال آزادى استعداد واقعيابى را از دست ميدهند تا حديكه اگر ساعتى با آنان براى تحليل و تركيب موجوديت خودشان بنشينى و به گفتگو بپردازى ، خواهيد ديد كه پس از پاسخهاى سطحى به چون و چراهاى شما ، خود را هم تجسمى از اسطوره و افسانه تلقى خواهند كرد . مگر حقيقت جز اينست كه وقتى يك انسان بخود اجازه ميدهد كه واقعيت جهان و نظم و قانون آن را و ارتباط خود را با آن جهان اسطوره مى پندارد ،خود را نيز آگاهانه يا نا آگاه اسطوره ميداند و با تمامى بى اعتنائى با اين اسطوره بودن در واقعيات هستى اظهار نظر مي كند
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
مولوى نتيجه دوم اين تجسم يافتگان اسطوره و افسانه ميگويند : اين سخنان كه پيامبران ميگويند ، بقدرى ساده است كه ما هم آنها را ميدانيم و اگر بخواهيم ما هم مثل آن سخنان را ميتوانيم بگوئيم اين نابخردان نمىفهمند كه عشق به خود كامگى و خود محورى است كه نميگذارد بفهمند كه سخنان پيامبران نه از آنجهت ساده و سهل است كه اساسى ندارند ، بلكه از آن جهت است كه سخنان پيامبران نشان دهنده آدرس جانهاى آدميان است كه آدميان آشنائى بسيار نزديك با آن دارند ، و فقط لجاجتها و هوى پرستىها و خود محوريها است كه خطوط اين آدرس بسيار روشن را تاريك و درهم و برهم نموده است . مگر كار پيامبران جز بيدار كردن فطرت اصلى و استعدادهاى موجود در انسان چيز ديگريست ؟ قطعى است كه وقتى پيامبر ميگويد :
وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلى اَ لاَّ تَعْدِلُوا اِعْدِلُوا [المائده آيه 8 ] ( و شما را عداوت قومى از عدالت ورزيدن باز ندارد و به ارتكاب گناه وادار نكند ) هر عاقلى ميتواند با اندك مراجعه به عقل و وجدان خود ، اين مختص مطلق بودن عدالت را دريابد كه اجراى عدالت بقدرى دقيق و حساس است كه نخست طرف خصومت را تحليل ميكند و فقط آن جهت را بر كنار مينمايد كه خصم با آن جهت ظلم كرده و مستحق كيفر است ( كه خود همين كيفر هم بايد از روى عدالت باشد ) بعبارت ديگر دشمنى يك حالت روانى خاصى است كه ميان چند نفر روى عواملى بروز ميكند و اين دشمنى نميتواند به مطلق بودن عدالت استثنائى بزند . درك اين معنى نه به فلسفههاى مشائى و اشراقى و رواقى نياز دارد و نه محتاج به صدر المتألهين و هگل شدن ميباشد . پس آن عقايد و تكاليف را كه پيامبران آنها را تبليغ ميكنند ، اساسىترين واقعيات جهان و انسان است كه نيازى به اصطلاح بافى و سخنان پر پيچ و خم دارد . البته عمل تحليل و تجزيه جهان و انسان و شناخت تركيبى آن يكى از اساسى ترين وظائف انسانى است كه پيامبران با تأكيد تمام روى آن اصرار ورزيده اند .
با منحرف ساختن واقعيات خود را فريب ندهيد
شايد بعضى از مردم كه انحراف از واقعيات را كه ضد حكمت وجود انسانى است ، نتوانند بپذيرند ، يعنى بدانجهت كه عقل و وجدان آنان عاشق واقعيتها هستند ، لذا نميتوانند تصور كنند كه واقعا آيا ممكن است انسان واقعيت ها را منحرف بسازد و خود را بفريبد ، بلى ، ممكن است . و بالاتر از اين ،آنست كه انسان ميتواند فريفتن خود را هم نوعى از هشيارى و زيركى تلقى كند و در نتيجه در همين پديده خود فريب دادن هم خود را بفريبد آيا كسى كه بجهت عشق به قدرت و خود خواهى ، روابط متناقض و متضاد با افراد و گروههاى جامعه برقرار ميكند ، خود را نمىفريبد ؟ آيا كسى كه خود را به اين بيمارى نفاق و چند شخصيتى مبتلا ميسازد ، خود را فريب نميدهد ؟ آيا كسى كه با درك ناگواريها و دردهاى مردم براى لذائذ محدود و زود گذر زندگى خود ، مردم را در ناگواريها و دردها غوطه ور مي سازد ، خود را نمي فريبد ؟
و بطور كلى هر كس كه در صدد فريفتن ديگران بر مي آيد ، نخست خود را فريب ميدهد . آرى قطعا او نخست خود را ميفريبد سپس ديگران را . آيات قرآنى كه در توبيخ خود فريبان وارد شده است ، اشكال مختلفى دارد از آنجمله :
يُخادِعُونَ اللَّهَ وَ الَّذينَ آمَنُوا وَ ما يَخْدَعُونَ اِلاَّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُروُنَ [ البقره آيه 9] ( آنان در صدد خدعه و فريب و نيرنگ با خدا و مردم با ايمان بر ميآيند [ و نميدانند كه ] آنان فريب نميدهند مگر خودشان را و نمىفهمند ) وَدَّتْ طائِفَةٌ مِنْ اَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يُضِلُّونَكُمْ وَ ما يَضِلُّونَ اِلاَّ اَنْفُسَهُمْ وَ ما يَشْعُروُنَ [ آل عمران آيه 69 ] ( گروهى از اهل كتاب ميخواهند كه شما را گمراه و منحرف بسازند ، آنان گمراه نميكنند مگر خودشان را و نمى فهمند ) وَ ما يَمْكُروُنَ اِلاَّ بِأَنْفُسِهِمْ وَ ما يَشْعُرُونَ [ الانعام آيه 123] ( و آنان مكر پردازى نمي كنند ،مگر براى خود و نمى فهمند )
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم آيا كسى پيدا ميشود كه در صدد نيرنگ زدن بخدا برآيد ؟
بلى ، كسانى كه با پندارهاى نا معقول ذهنى خود ، خدائى ساختهاند ، در صدد فريب او هم بر ميآيند . آيا كسى پيدا ميشود كه در صدد فريب دادن انسانهاى با ايمان و رشد يافته بر آيد ؟ بلى كسانى كه با پندارهاى احمقانه خود انسانهاى با ايمان و رشد يافته را مانند خود احمق و نا بخرد تلقى ميكنند ، در صدد نيرنگ زدن به آنان نيز در ميآيند .
با توجه دقيق به فعاليتهاى مغزى و روانى اينان ، بخوبى روشن ميشود كه اينان نه خدائى را دريافتهاند و نه انسان را ميشناسند تا در صدد فريب دادن به آندو برآيند ، بلكه نخست مغز و روان خود را منحرف ميسازند و خود را فريب ميدهند و سپس به بازيگرى ذهنى برخاسته و گمان ميكنند كه خدا و انسانهاى رشد يافته و با ايمان را فريب دادهاند نتيجه دوم نابخردان به حيلهگرى و گمراه كردن و فريفتن جز خود مى پردازند و نمي دانند كه تا خود انسان گمراه نشود ، نميتواند اقدام به گمراه كردن ديگران نمايد و تا خود تباه شده حيلهگرى و مكر پردازى نشود ، ميل به حيلهگرى و مكرپردازى درباره جز خود نمىنمايد . حماقت بلكه جنون اين ضد انسانها از آنجا ناشى است كه نميدانند يك وحدت زير بنائى در عالم هستى حكمفرما است كه امواج برخاسته از نقطه اى را بهمان نقطه باز ميگرداند .
اين جهان كوهست و فعل ما ندا
سوى ما آيد نداها را صدا
مولوى
پس از تحصيل شناخت نيكىها و بديها نبايد مرتكب بديها گشت
با شناخت نيكىها و بديها وضع مغزى و روانى انسان كيفيت مخصوصى پيدا ميكند كه ميتوان آنرا مانند جزئى از موجوديت درونى آدمى محسوب كرد . باين معنى كه پس از شناخت اينكه ظلم چيست و ظلم بد است ، اين شناخت مانند جزئى از موجوديت درونى درك كننده دو قضيه مزبور در ميآيد .
ارتكاب ظلم با وجود اين شناخت ، نوعى مبارزه با خويشتن است كه همواره به شكست خويشتن ميانجامد . خداوند متعال اين مبارزه وقيح را در آياتى فراوان از قرآن ممنوع اعلام فرموده است . از آنجمله :
1 وَ لا تَأْكُلُوا اَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ وَ تُدْلوُا بِها اِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَريقاً مِنْ اَمْوالِ النَّاسِ بِاْلأِثْمِ وَ اَنْتُمْ تَعْلَمُونَ [ البقره آيه 188] ( و اموال خود را با راههاى باطل ميان خود نخوريد و مبادا اموال را به حكام رشوه بدهيد و مقدارى از اموال مردم را از روى گناه بخوريد ، در حاليكه ميدانيد )
2 اِنَّ الْدّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلامُ وَ مَا اْختَلَفَ الَّذينَ اوُتُوا الْكِتابَ اِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جائَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ وَ مَنْ يَكْفُرْ بِآياتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَريعُ الْحِسابِ [ آل عمران آيه 19] ( قطعا ، دين در نزد خدا اسلام است و اختلاف براه نينداختند آنانكه كتاب بآنها داده شده بود ، مگر پس از آنكه علم براى آنان آمده بود ، [ اين اختلاف با وجود علم ] تعدى ميان خود آنان بود و كسى كه به آيات خداوندى كفر بورزد ، خداوند حسابگر سريع است )
3 وَ اِنَّ مِنْهُمْ لَفَريقاً يَلْوُنَ اَلْسِنَتَهُمْ بِالْكِتابِ لِتَحْسَبوُهُ مِنَ الْكِتابِ وَ ما هُوَ مِنَ الْكِتابِ وَ يَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ ما هُوَ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ يَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ [ آل عمران آيه 78] ( و بعضى از اهل كتاب گروهى هستند كه زبانهايشان را بعنوان كتاب [ الهى ] مىپيچانند تا گمان كنند كه از كتاب ميگويند . در صورتيكه از كتاب نيست و ميگويند : گفتههايشان از نزد خدا است در حاليكه از نزد خدا نيست و آنان بر خدا دروغ ميگويند در حاليكه ميدانند )
4 وَ لا تَكُونُوا كَالَّذينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جائَهُمُ الْبَيِّناتِ وَ اُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ [ آل عمران آيه 105] ( و نباشيد از آنان كه پس از آنكه براى آنان دلايل الهى آمده بود پراكنده شدند و اختلاف ورزيدند و براى آنان عذاب بزرگى است .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است .
نتيجه يكم با اينكه ميدانيد مسئله اموال و مواد معيشت ، مسئله ايست حياتى و ميدانيد رشوه به حكام نابود كردن حق و احياى باطل است ، با اينحال چگونه مرتكب اين تبهكاريها ميشويد ؟ مگر تعهد كردهايد كه علم را با جهل يكسان بگيريد ؟ معناى اينكه شما ميدانيد كه خودكامگى در بجريان انداختن اموال و مواد و معيشت به تباهى مجتمع منتهى ميگردد ، يعنى ميدانيد كه زندگى منطقى شما وابسته به تنظيم قانون مسائل مالى و تبعيت از آن نظام قانونى است كه در صورت ورود اختلال به آن نظام معيشت خود شما هم مختل خواهد گشت .
نتيجه دوم اى آگاهان و هشياران ، شما بخوبى ميدانيد كه دين الهى همان دين ابراهيم خليل ( ع ) است كه اسلام ناميده ميشود و رسالت اين دين الهى را خداوند متعال به محمد بن عبد اللّه ( ص ) سپرده است . حالا كه شما ميدانيد و يا با مراجعه به « اهل علم و اهل ذكر » ميتوانيد بدانيد كه دين مستقيم و محفوظ از تحريف همين است كه من آوردهام چرا اختلافى براه مىاندازيد ؟ آرى شما ميدانيد و يا ميتوانيد بدانيد ، مسئوليت شما بر مبناى دانستن است پس به چه علت اين دانستن را نديده ميگيريد ؟ نتيجه سوم پس از بوجود آمدن علم به حق و حقيقت ، براى پوشانيدن آن ، با كلمات بازى نكنيد و جملات كتاب الهى را براى فريفتن خود و ديگران زير و رو و منحرف مسازيد . اين خود فريبى حق و حقيقت را از بين نميبرد و آنرا نمي پوشاند .
خود را با اختيار از نعمت عظماى شناخت محروم مسازيد
اين چه منطقى است و چه زندگى است كه ميگوئيد : « ما چشم نميخواهيم كه ببينيم » ، « ما گوش نميخواهيم كه بشنويم » ، « ما عقل نميخواهيم كه واقعيات را دريابيم » ، « ما وجدان نميخواهيم كه در اقيانوس هستى ، كشتى زندگى خود را با قطب نما بساحل هدف اعلاى زندگى برسانيم » آيات قرآنى درباره محروميت اختيارى از درك و تعقل فراوان است . از آنجمله :
1 خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى اَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظيمٌ [ البقره آيه 7 ] [ بعلت چشم پوشيدن آنان از آيات الهى و ناديده گرفتن بينه و برهان و زير پا گذاشتن حق و حقيقت ، خود را از هر گونه درك و شناخت محروم ساختند و در نتيجه : ] ( خداوند بر دلهاى آنان مهر زد و بر گوشها و ديدگان آنان پردهاى افتاد و براى آنان عذاب بزرگى است ) .
2 سَأَصْرِفُ عَنْ آياتِىَ الَّذينَ يَتَكَبَّروُنَ فىِ الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ اِنْ يَرَوْا كُلَّ آيَةٍ لا يُؤْمِنُوا بِها وَ اِنْ يَرَوْا سَبيلَ الرُّشْدِ لا يَتَّخِذُوهُ سَبيلاً وَ إِنْ يَرَوْا سَبيلَ الْغَىِّ يَتَّخِذُوهُ سَبيلاً ذلِكَ بِأَنَّهُمْ كَذَّبُوا بِآياتِنا وَ كانُوا عَنْها غافِلينَ [ الاعراف آيه 146] ( من آن كسانى را كه در روى زمين بناحق تكبر ميورزند ، از درك و شناخت آياتم محرومشان ميسازم [ زيرا . ] آنان هر آيهاى را كه مىبينند ، بآن ايمان نميآورند و اگر راه رشد را ببينند ، آن را مسير خود قرار نميدهند و اگر راه گمراهى را ببينند آنرا براى خود راه اتخاذ ميكنند ، اين تباهى براى آنست كه آنان آيات ما را تكذيب نموده و از آن آيات غفلت ورزيدند ) .
3 وَ لَوْ عَلِمَ اللَّهُ فيهِمْ خَيْراً لَأَسْمَعَهُمْ وَ لَوْ اَسْمَعَهُمْ لَتَوَلَّوا وَ هُمْ مُعْرِضُونَ [ الانفال آيه 23] ( و اگر خداوند در آن تبهكاران خيرى ميدانست ، آنانرا ميشنوانيد و اگر هم آنان را بشنواند ، روگردان شده و اعراض مي كنند ) .
4 وَ اِذا قَرَأْتَ الْقُرآنَ جَعَلْنا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِآلْآخِرَةِ حِجاباً مَسْتوُراً [الاسراء آيه 45] ( و هنگاميكه قرآن را ميخوانى ميان تو و كسانيكه به آخرت ايمان ندارند حجاب پوشانندهاى قرار مي دهيم ) .
5 وَ مَنْ اَظْلَمُ مِمَّنْ ذُكِّرَ بِآياتِ رَبِّهِ فَأَعْرَضَ عَنْها وَ نَسِىَ ما قَدَّمَتْ يَداهُ اِنَّا جَعَلْنا عَلى قُلُوبِهِمْ اَكِنَّةً اَنْ يَفْقَهُوهُ وَ فى آذانِهِمْ وَقْراً وَ اِنْ تَدْعُهُمْ اِلَى الْهُدى فَلَنْ يَهْتَدُوا اِذاً اَبَداً [ الكهف آيه 51] ( و كيست ستمكارتر از كسى كه آيات پروردگارش را به يادش آوردند ، او از آن آيات اعراض نموده و آن اعمالى را كه بجا آورده بفراموشى سپرد . ما بر دلهاى آنان پردهها زديم كه از فهم محروم شدند ، و در گوشهاى آنان سنگينى قرار داديم و اگر آنان را بسوى هدايت بخوانى ، هرگز هدايت را نخواهند پذيرفت ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم انسانها بايد بدانند كه جريان قانون الهى همچنانكه در جهان برونى حكمفرما است ، در درون انسانها نيز بدون استثناء حكومت مطلقه دارد . چنانكه در جهان برونى هر علتى معلولى را بوجود ميآورد ، همچنان درون آدميان نيز محكوم اين قانون است . وجدان انسان آن عامل فعال است كه بدون توقف و تحت تأثير قرار گرفتن در برابر تمايلات ، وظيفه خود را كه عبارتست از راهنمائى و داورى و غير ذلك انجام ميدهد . ترجيح تمايلات و غوطهور شدن در شهوات و خود خواهىها عللى هستند كه سقوط وجدان را از فعاليت بعنوان معلول بدنبال خود خواهد آورد . سقوط وجدان از فعاليت بجهت سركوبى آن ، مانند باز ماندن عقل از فعاليت در صورت بى اعتنائى به آن ، مواردى از همان قانون عليت است كه در همه اجزاء و روابط جهان هستى حكمفرما است . بنا بر اين ختم بر دلها كه عبارتست از مهر كردن و خاتمه دادن به فعاليتهاى آنها است ، همان محروميت اختيارى از درك و شناخت است كه مردم تبهكار در خود بوجود ميآورند .
در چهى افتاده كانرا غور نيست
آن گناه اوست جبر و جور نيست
در چهى افكنده او خود را كه من
در خور قعرش نمييابم رسن
مولوى نتيجه دوم تكبر و خود پرستى و خود نمائى همان فرو رفتن در لجن است كه بينائى درونى و برونى را از ديدن آيات الهى محروم ميسازد . اينكه مىبينيم اشخاصى پيدا مىشوند كه هست را نيست و نيست را هست و ظلم را قانون و عدالت را ناتوانى و فرو رفتن در صندوق دركهاى انعكاسى محض را جهان بينى و درك و شناختهاى عالى را خيالات و حقيقت طلبى را عجز و لذت يابى را موفقيت در زندگى مىنامند ، علتى جز اين ندارد كه اينان بيرون آمدن از خود و پا گذاشتن روى كبر و نخوت را تحمل نميكنند و مىترسند كه اگر چشم به بالاتر از ديدگاه محدود خود بيندازند و تصميم به وصول به واقعيات ما فوق لذت بگيرند ، معدوم خواهند گشت و نميدانند كه همين گسترش ديدگاه و تصميم وصول به واقعيات آغاز گسترش وجود آنان در قلمرو هستى مى باشند .
نتيجه سوم در آن هنگام كه نور ايمان به حق و حقيقت در درون يك انسان خاموش ميگردد ، در حقيقت روشنائى هر واقعيتى خاموش ميگردد ، لذا هر واقعيت و حقيقتى كه حتى با روشنترين چهره خود از جلو ديدگان او عبور كند و با رساترين صدا و آشكارترين كلمات به گوش او طنين انداز شود ، حجاب تاريكى كه او ميان خود و حق و حقيقت زده است ، نخواهد گذاشت كمترين سودى از آن ببرد .
همه ما مشاهده مىكنيم كه همه لحظات جهان هستى در مجراى قانون حركت مى كند و با اينحال اشخاصى كه خود را از نور ايمان به حق و حقيقت محروم ساختهاند ، وجود خود را از قانون مستثنى ميدانند و با كلمه آزادى خوشايند كه براى آنان جز بى بند و بارى معنائى ندارد ، دلخوش داشته ، از همين جهان كه تبلورگاه قانون است ، جز پديدههائى كه جنبه حيوانى آنانرا اشباع نمايد ،
چيزى نمى بينند . داستان خونين نينوا را شنيدهايم كه تبهكاران چگونه در برابر سخنان سرور شهيدان راه حق و حقيقت حسين بن على عليه السلام ، مى گفتند :
ما نسمع ما تقول ( ما نمىشنويم آنچه را تو ميگوئى )
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
منفور درگاه الهى و منفور انسانها است كسيكه حقيقت را بشناسد و آنرا بپوشاند
اين يك خيانت بزرگ است كه انسانى حقيقتى را بشناسد و واقعيتى را درك كند و آنرا مخفى بدارد . آيات مربوط به اين مسئله زياد است .
از آنجمله :
1 اِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما اَنْزَلْنا مِنَ الْبَيِّناتِ وَ الْهُدى مِنْ بَعْدِ ما بَيَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فىِ الْكِتابِ اُولئكَ يَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ يَلْعَنُهُمُ اللاَّعِنُونَ . اِلاَّ الَّذينَ تابُوا وَ اَصْلَحُوا وَ بَيَّنُوا فَأوُلئكَ اَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَ اَنَا التَّوابُ الرَّحيمُ [ البقره آيه 159 و 160] ( آنانكه مخفى ميدارند حقايق آشكار و هدايت را پس از آنكه در كتاب براى مردم آشكار كردهايم ، كسانى هستند كه خدا آنانرا لعنت مىكند و لعنت كنندگان نيز بر آنان لعنت مينمايند . مگر كسانيكه توبه كنند و اصلاح نمايند و حقايق را آشكار بسازند ، توبه آنان را قبول ميكنم و من پذيرنده توبه و مهربانم )
2 اِنَّ الَّذينَ يَكْتُمُونَ ما اَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَروُنَ بِهِ ثَمَناً قَليلاً اُولئكَ ما يَأْكُلُونَ فى بُطُونِهِمْ اِلاَّ النَّارَ وَ لا يُكَلِّمُهُمُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ لا يُزَكّيهِمْ وَ لَهُمْ عَذابٌ اَليمٌ [ البقره آيه 174] ( كسانيكه آنچه را كه از كتاب فرستادهايم مخفى ميدارندو قيمت اندكى در برابر اين تبهكارى بدست ميآورند ، آنان در شكمهاى خود جز آتش نميخورند و خداوند با آنها در روز قيامت گفتگو نخواهد داشت و آنها را تزكيه نخواهد كرد و براى آنان عذابى است دردناك )
3 وَ لا تَكْتُمُوا الشَّهادَةَ وَ مَنْ يَكْتُمْها فَأَنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلوُنَ عَليمٌ [البقره 283 . اين مضمون در موارد زير نيز آمده است : البقره آيه 89 و 101 و 146 و آل عمران آيه 70 و 71 و الرعد 37 و النحل آيه 83 و الشورى آيه 14] ( و شهادت را مخفى نكنيد و هر كس كه شهادت را مخفى بدارد ، قطعا دل او گناهكار است و خداوند بآنچه كه عمل ميكنيد دانا است )
4 وَ اِذا قيلَ لَهُمْ ماذا اَنْزَلَ رَبُّكُمْ قالُوا اَساطيرُ الْأَوَّلينَ . لِيَحْمِلوُا اَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ اَوْزارَ الَّذينَ يُضِلوُّنَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ اَلا ساءَ ما يَزِرُونَ [ النحل آيه 24 و 25] ( و هنگاميكه بآنان گفته ميشود پروردگار شما چه نازل كرده است ؟
ميگويند : افسانههاى گذشتگانرا . با اين حق پوشى گناهان خود را در روز قيامت بدوش ميكشند و هم گناهان كسانى را كه آنان را از روى جهل گمراه ميكنند ، هشيار باشيد ، اينان گناه بدى را مرتكب ميگردند .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم هنگاميكه حقايق و واقعيات از عنايت و لطف الهى بوسيله پيامبران و حكماى انسان شناس به مغزها و روانهاى خاك نشينان سرازير ميشود ، در حقيقت نور الهى فضاى جامعه را بوسيله وصول آن حقايق و واقعيات روشن ميسازد . كتمان و پوشاندن آن نور وقيحترين خيانت به انسانها و بيشرمانهترين مبارزه با مشيت الهى است . اينست علت مورد لعنت بودن پوشانندگان حقيقت و طرد آنان از بارگاه خداوندى و از طرف انسانها . هيچ تهديد و ارعابى مانند لعنت خدا و لعنت انسانهائى كه « حيات معقول » آنان مورد مشيت خداوندى است ، وجود ندارد . معناى لعنت دور گشتن از رحمت خداونديست كه رسوائى ابدى را بدنبال دارد . هيچ تفاوتى ندارد كه پوشانيدن واقعيات بعلت سود مادى باشد ، يا خودخواهى محض يا انحصار طلبى . . . محروم ساختن خود و ديگران از واقعيتها مبارزهاى است با مشيت خداوندى و ظلمى است بر انسانها نا بخشودنى ، زيرا دور كردن انسانهائى كه براى برقرار ساختن ارتباط با واقعيات و بهره بردارى مثبت از آنها آفريده شدهاند ، در واقع نوعى از اخلال به حيات آنان ميباشد كه مخالف خواسته خداونديست .
نتيجه دوم كفاره اين گناه نابخشودنى پس از اصلاح درون و بازگشت بسوى خدا بيان آن واقعياتست كه از روى نابخردى مخفى داشته و مردم را از آنها محروم نموده است . محروم ساختن مردم از ضرورتها و مزاياى واقعيات يك گناه شخصى نيست كه فقط ظلم به خويشتن باشد ، اين ظلم بر مردم است كه جبران آن جز مرتفع ساختن و منفى نمودن آن حجابى كه ميان واقعيات و مردم انداخته است ، نميباشد و باصطلاح فقهى اين حق بطور مستقيم حق الناس است كه هيچ توبهاى جز جبران خود آن حق اثرى ندارد ، اگر چه هر حق الناسى مستلزم حق اللّه است كه توبه واقعى ميتواند فقط اين حق را جبران نمايد .
نتيجه سوم در دنيا هيچ معاملهاى پستتر از آن نيست كه حقيقتى در برابر سود پشيز قرار داده شود . اگر عظمت و ارزش حقيقت براى يك انسان خردمند روشن شود ، آنوقت مىفهمد كه هيچ يك از امتيازات زندگى دنيوى نميتواند بعنوان قيمت در برابر آن قرار بگيرد . اگر در نظر داشته باشيم امير المؤمنين عليه السلام براى اينكه حقيقتى را نپوشاند ، زمامدارى همه كشورهاى اسلامى را طرد كرد . در داستان شورائى كه عمر براى تعيين خليفه مقرر كرده بود ، در آن شورى عبد الرحمن بن عوف كه در صورت تساوى آراء ميتوانست تكليف خلافت را يكسره كند ، خطاب به امير المؤمنين نموده و گفت : « من با تو بيعت ميكنم بشرط اينكه عمل به قرآن و سنت پيامبر اكرم و روش دو زمامدار گذشته نمائى امير المؤمنين دو شرط اول را پذيرفته و شرط سوم را نپذيرفت و فرمود و اما سيرة . . . فلا با اين كلمه « نه » حقيقت درونى خود را آشكار ساخت در صورتيكه با منطق ماكياولى ميتوانست بگويد : بله ،اين شرط سوم را هم مىپذيرم ( حقيقتى را كه در درونش بود مخفى ميكرد و خلاف آنرا ابراز ميكرد ) و سپس با انواعى از حيلهگريها پذيرش خود را تأويل و توجيه مينمود .
نتيجه چهارم اين تبهكاران كه حقيقت را از مردم پوشانيده و آنرا اسطوره و افسانه قلمداد كردهاند ، گناهان همان مردم ساده لوح را كه فريب دادهاند ،در آغاز ابديت بدوش خواهند كشيد .
اختلاف پس از شناخت واقعيتها
در قرآن مجيد آياتى در موضوع اختلاف در عقايد وارد شده است .
از آنجمله :
1 وَ آتَيْناهُمْ بَيِّناتٍ مِنَ الْأَمْرِ فَمَا اخْتَلَفُوا اِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جائَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ اِنَّ رَبَّكَ يَقْضى بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فيما كانُوا فيهِ يَخْتَلِفُونَ [الجاثية آيه 17] ( و ما بر آنان بينههائى از امر داديم ، آنان در ميان خود اختلاف نورزيدند ،مگر پس از آنكه [ به حقيقت ] علم پيدا كرده بودند ، اين يك تعدى و تجاوز ميان آنان بود . قطعا پروردگار تو روز قيامت ميان آنان در آنچه كه اختلاف ميورزيدند ، حكم خواهد كرد . )
2 وَ ما تَفَرَّقَ الَّذينَ اوُتُوا الْكِتابَ اِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جائَتْهُمُ الْبَيِّنَةُ [ البينه آيه 4] ( و پراكنده نشدند آنانكه كتاب بانها داده شده بود ، مگر پس از آنكه بينه براى آنان آمده بود ) .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده اند
نتيجه يكم هر اختلاف نظرى را كه درباره عقايد اصلى بروز ميكند ، نميتوان بعنوان نظرات صاحبنظران مورد چشم پوشى قرار داد . درست است كه همواره در تفسير و توضيح حقايق بجهت خصوصيات شرايط ذهنى و موضع گيريهاى معين ، اختلاف نظرهائى در ميان صاحبنظران بروز مي نمايد و ميتوان گفت همين اختلاف اگر مستند به عوامل و دلايل منطقى باشد كه ناشى از برداشتهاى مخلصانه از حقايق ميباشد ، نه تنها ضررى به قلمرو معرفت بشرى وارد نمي آورد ، بلكه بسيار بسيار مفيد است ، زيرا هيچ حقيقتى وجود ندارد مگر اينكه ممكن است انسانهائى را از يكى از ابعاد و جهات متنوعش بخود جلب نمايد .
آنچه كه بايد مورد اهميت قرار بگيرد ، اينست كه شناخت يك بعد و برقرار كردن ارتباط با آن ، نبايد حقيقت را در همان بعد خلاصه نمايد . اينگونه اختلاف چنانكه بعنوان روايت از پيامبر اكرم ( ص ) نقل شده است : اختلاف امّتى رحمة ( اختلاف امت من رحمت است ) نه تنها ويرانگر نيست ، بلكه كاملا سازنده ميباشد . از يك ديدگاه عميق تر ميتوان گفت : آراء و عقايدى كه با نظر به ابعاد و جهات مختلف يك حقيقت بروز ميكند ، در حقيقت تكميل كننده همديگر ميباشند و اين يك ضرورت معرفتى است كه بايد طبق محاسبات منطقى براى بارور ساختن تفكرات و ادراكات در پيرامون ابعاد حقايق در روشهاى تعليم و تربيتى منظور گردد . اين مضمون را همه شنيدهايم كه : الطّرق الى اللّه بعدد انفاس الخلائق
هر دل سوزان هزاران راه دارد سوى تو
اينهمه ره را تو پايانى ندانم كيستى
على صائبى تبريزى با اينكه ذات پاك خداوندى از هر گونه تكثر منزه است ، با اينحال يك انسان ميتواند با دريافت عدالت مطلقه خداوندى راهى پيشگاه او شود .
انسان ديگر با درك اين صفت خداوندى كه بوجود آورنده قانون در جهان هستى است ارتباطى با مقام شامخ ربوبى برقرار كند . انسانى ديگر دريافت يك آشنائى اسرار آميز در درون خود در هنگام احساس تنهائى مطلق در زندگى ميتواند ، آن آشناى حقيقى را دريافت نمايد .
نتيجه دوم كه بايد گفت : تتمه نتيجه يكم است ، اينست كه اختلافات مضر و ويرانگر موقعى بروز ميكند كه غرض ورزى و هوى پرستى و خود نمائى در شناخت و ابراز حقيقت دخالت ميكند و حقيقت را مختل مينمايد و اين يك بيمارى مهلكى است كه در اغلب جوامع در همه دورانها حتى در روشنترين حقايق دامنگير هوى پرستان خودخواه بوده است . قسمتى از اين اختلافات ويرانگر موقعى بروز ميكند كه يك شخصيت چشمگير از يك جهت در جامعهاى مطرح شده است ، مطرح گشتن وى معلول همان جهت ميباشد ، مثلا فرويد را در نظر بگيريم كه پارهاى از مسائل روانكاوى او را در جامعه اروپا بشهرت قابل توجه نايل ساخته است .
او در سايه اين شهرت بخود اجازه ميدهد كه در هر مسئلهاى از مسائل انسانى اظهار نظر كند و ريشه همه آنها را به موضوعى كه او را بخود جلب نموده است ، منتهى نمايد . در اين هنگام شخصيتهاى ديگرى حقايقى را مطرح ميكنند كه با آن ريشهاى كه فرويد را بخود جلب نموده است ، سازگار نميباشد ، بلكه آنرا مطرود قلمداد ميكند . در اينصورت فرويد خود را ملزم به دفاع از خود مىبيند و خود را مجبور مىبيند كه حقايق كشف شده بوسيله ديگران را بپوشاند و يا آنها را نفى كند . در اينگونه اختلافات كه از بحث درباره معشوق شخصى متفكران پيش ميآيد ، عناصر شخصيتى و خود محورى دست به فعاليت ميزنند ، بينوا انسانهاى ديگر كه از ميان اين جنگ و جدالهاى بى اساس حقيقت را ميجويند
يكى از بزرگترين آفات شناخت كه حيات را به تباهى مىكشد ، عمل نكردن به علم است
منابعى كه در اسلام علم را حجت و برهان براى لزوم عمل معرفى كرده است ، بقدرى زياد است كه جمع آورى آنها احتياج به تأليف مستقلى دارد .
اين منابع هر دو صورت بى اعتنائى به علم را مطرح ميكند : صورت يكم عمل نكردن مطابق علم . صورت دوم عمل كردن بر خلاف علم . مسلم است كه تباهى عمل بر خلاف علم شديدتر از عمل نكردن مطابق علم است ، زيرا در صورت يكم علم كه حجت و برهان الهى است فقط مورد بىاعتنائى قرار ميگيرد ، در صورتيكه در صورت دوم لجاجت و مقاومت در برابر حجت و برهان الهى نيز وجود دارد . علم آن سرمايه حيات جاودانى است كه خداوند متعال در اختيار انسانهائى گذاشته است :
خاتم ملك سليمان است علم
جمله عالم صورت و جانست علم
( مولوى ) تصور اينكه انسانى با داشتن نور علم در ظلمات جهالت و تباهىها غوطهور مىشود ، درست مساوى اين تصور است كه انسانى در شب تاريك از روى سنگلاخها و گردنههاى هولناك و پرتگاههاى خطرناك عبور مىكند و چراغى را كه فرا راه او گرفته شده است خاموش مىسازد . بدتر از اين حالت تباهى عمل بر ضد علم است كه هيچ كلمهاى جز مبارزه با خويشتن نميتوان بيان كننده آن بوده باشد . آياتى كه با بيانات گوناگون هر دو تباهى را تذكر ميدهد ، فراوان است از آنجمله :
1 مَثَلُ الَّذينَ حُمِّلوُا التَّوْراةَ ثُمَّ لَمْ يَحْمِلوُها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ اَسْفاراً بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذينَ كَذَّبُوا بِآياتِ اللَّهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدىِ الْقَوْمَ الظَّالِمينَ [ الجمعه آيه 5] ( مثل آنان كه تورات با خود دارند ولى آنرا درك و مورد عمل قرار نميدهند .مانند الاغى است كه لوحه ها ( كتابها و هر اثر نمايشگر علم ) را حمل مى كند ، بد است مثل آن قومى كه آيات خداوندى را تكذيب ميكنند ، و خداوند قوم ستمكار را هدايت نمى كند ) .
اين آيه شريفه صورت يكم را متذكر شده و آن دانايان را كه به دانائى خود عمل نمىكنند به الاغى تشبيه مىكند كه بار او كتاب باشد . و با نظر به جملات بعدى آيات معلوم مى شود كه بى اعتنائى و نا ديده گرفتن علم به تكذيب آيات الهى و ستم بر خود و ديگران منتهى ميگردد .
2 اَ فَتَطْمَعُونَ اَنْ يُؤْمِنوُا لَكُمْ وَ قَدْ كانَ فَريقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ [ البقره آيه 75] ( آيا شما مىخواهيد كه آنان بشما ايمان بياورند ، در حاليكه گروهى از آنان كلام خداوندى را مى شنيدند و پس از آنكه آنرا تعقل نموده و ميدانستند ، منحرف مي نمودند )
نتيجه آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم مطابق آيه شماره 1 هيچ تفاوتى ميان يك حيوان فاقد عقل و درك و تفكر و آن انسانى كه داراى همه آن نيروها باشد ولى آنها را بكار نيندازد ، وجود ندارد . پس در حقيقت انسان موقعى مىتواند از مرز ميان حيوان و انسان عبور كرده و به قلمرو انسانيت وارد شود كه به آن علمى كه به او داده شده است عمل نمايد . وقتى كه انسان فكر مى كند قرنهاى طولانى است كه بشر ميليونها كتاب براى اصلاح عمل و ورود به بايستگى ها و شايستگى هاى خود تأليف مى نمايد و حتى در اين تأليفات از كتب الهى آسمانى هم استفاده مىكند و صفحات كتابهايش جلوهگاه عالىترين واقعيات و حقايق ضرورى و مفيد در راه تكاملش مى باشد ، و با اينحال هنوز پاسخى براى تبهكارىهاى خود نتوانسته است تهيه كند و هنوز ميگويد : زندگى هيچ و پوچ است . بالاتر از همه اينها هنوز نتوانسته است معماى قدرت و خود خواهى را حل و فصل نمايد و هنوز به شمشير خونبار و منظره مليونها كشته انسانى عشق مىورزد و هنوز دردى را دوا نكرده دردهائى را بر دردهاى بشرى مي فزايد ، و يك تاريكى را روشن نساخته ، ظلماتى را بر فضاى مغز و روان انسانى اضافه مىكند . در همين حال برويد كتابخانههاى جوامع بشرى را تماشا كنيد ، خواهيد ديد اين نسخههاى دردهاى بشرى و اين دستور العملهاى سازنده در جايگاههاى بسيار زيبا با ملاحظه تناسب طبيعى هوا و روشنائى آفتاب و الكتريسيته چنان نگهدارى مىشوند كه گوئى بشر در اين دنيا يك محبوب و معشوق بيشتر ندارد و آن هم همين كتابخانهها است كه از چنان بذل اهميت متصديان برخوردارند كه اگر يك صدم آن اهميتها بخود فرزندان آدم كه بيماران آن نسخه ها هستند ، صرف مي گشت ، حداقل نتيجهاى كه داشت ، اين بود كه آلبركاموها بجاى اظهار نوميدى از اين بيمار سرگردان در كارگاهها و خيابانها و بيابانها و جبهههاى جنگ ، هدف معقولى براى حيات انسانها مى نوشت . شايد براى صحافى يك كتاب قديمى كه محتوياتش از نظر علمى و جهان بينى پوسيده است و فقط موجب ارزش كتابخانه يك كشورى ميباشد ، پيش از زنده كردن صدها انسان جاندار كه بقول خودشان سر فصل تكامل و جلوهگاه مشيت الهى است ، اهميت داده مىشود بلى ، داستان تكامل عقلانى و وجدانى ما بچههاى قرن پانزدهم هجرى و قرن بيستم ميلادى همين است
هرگز آگاهى و هشيارى را نبايد از دست داد
ارتباط آگاهى و هشيارى با جان و روان آدمى شبيه به ارتباط جان با كالبد مادى است . شوخى با هشيارى شوخى با جان است كه جدىترين پديده عالم هستى است ، ولى متاسفانه :
جمله عالم ز اختيار و هست خود
ميگريزد در سر سرمست خود
مىگريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
تا دمى از هوشيارى وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مىنهند
مولوى
آيات قرآنى كه رها شدن انسان را در مستىها و نا هشيارىها مطرح مىنمايد ، در چند مورد آمده است . از آنجمله :
1 لَعَمْرُكَ اِنَّهُمْ لَفى سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ [ الحجر آيه 72] ( سوگند به حيات تو ، آنان در مستى خود در نا بينائى درونى فرو ميروند )
2 ما يَأْتيهِمْ مِنْ ذِكْرٍ مِنْ رَبِّهِمْ مُحْدَثٍ اِلاَّ اسْتَمَعُوهُ وَ هُمْ يَلْعَبُونَ .لاهِيَةً قُلُوبُهُمْ وَ اَسَروُّا النَّجْوى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا اِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ اَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ اَنْتُمْ تُبْصِرُونَ [ الانبياء ، آيه 3 ] ( هيچ عامل تذكرى جديد از پروردگارشان نمىرسد ،مگر اينكه در حال بازى آنرا مىشنوند و دلهاى آنان به خيالات و پندارهاى بى اساس مشغول است و آن گفتگوهاى مخفيانهاى را كه ستمكاران با آنان دارند ، مخفى مىكنند . آيا اين [ پيامبر ] جز بشرى مثل شماست . آيا اعتنا به سحر مى كنيد در حاليكه مى بينيد )
3 وَ لَوْ رَحِمْناهُمْ وَ كَشَفْنا ما بِهِمْ مِنْ ضُرِّ لَلَجُّوا فى طُغْيانِهِمْ يَعْمَهُونَ [ المؤمنون آيه 75] ( اگر ما بآنان رحم كنيم و ضررى را كه بر آنان وارد شده است منتفى نمائيم ،[ باز ] در طغيان كورانه خود به لجاجت بر ميخيزند ) .
4 اِنَّ الَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاْلآخِرَةِ زَيَّنا لَهُمْ اَعْمالَهُمْ فَهُمْ يَعْمَهُونَ [ النمل آيه 4] ( كسانى كه به آخرت ايمان نمى آورند ، عملهاى آنان را بر خودشان آراستيم و آنان در نا بينائىهاى درونى غوطه ورند ) .اين مضمون در سوره المؤمنون آيه 54 و 63 و الذاريات آيه 11 نيز وارد شده است .
نتايج آياتى كه در اين مبحث مطرح شده است
نتيجه يكم سكر و نا هشيارى در اين زندگانى كه جريانات سازنده و ويرانگر از هر طرف پيرامون آنرا گرفته است ، زندگانى را دستخوش عوامل محيط طبيعى و اجتماعى و همنوعان خود محور نموده و آنرا از امكان هر گونه محاسبه دور مىسازد . و مسلم است كه عوامل مزبور براى عمل و نفوذ خود مانند ميكربهاى كشنده همواره سراغ پديدههائى را مىگيرند كه بتوانند آنها را در راه خواستههاى خود مورد استفاده قرار بدهند . و همه ميدانيم كه ناتوانترين موقعيت انسان موقعيتى است كه هشيارى و آگاهى خود را از دست داده و از قدرت محاسبه در ضرر و نفع خود عاجز است . اينكه گفته مىشود : « هر فردى يا جامعهاى كه خوابيده است ، ديگران درباره او بيدارند » و اين بيدارى ديگران اگر قوانين حقوقى اجبارى جلوگيرى نكند مانند بيدارى گرگ است در بالاى سر ميش در خواب رفته مطلبى است كاملا صحيح .
نتيجه دوم چند آيه فوق كلمه « عمه » را بكار برده است كه بمعناى نا بينائى درونى است .چنانكه نا بينائى برونى پديدهائى بعنوان رنگ و شكل و ديگر نمودهاى مربوط به چشم سالم را از ديدگاه انسان منفى ميسازد و در صورت اختلال بينائى امور مزبوره را در هم و برهم و مات ميكند ، همچنين نا بينائى درونى هر گونه مبانى « حيات معقول » را از احساس تعهد گرفته تا همه اصول و قوانين تكاملى انسانى را يا از افق درون بكلى ميزدايد و يا چنان درهم و برهم ميكند كه زندگى انسانى را مختل و بشكل پديده وسيلهاى در برابر عوامل قوى محيط در ميآورد .
رضايت به اين نا بينائى درونى به آن سادگيها نيست كه گاهى بعضى از مردم مىپندارند . اين رضايت مساوى رضايت بر كور كردن چشم بينا و گوش شنوا و سلب حس از هر گونه عامل حس ميباشد . چنانكه در حال هشيارى و آگاهى و شناخت ضرورت و سود حواس ، هيچ عاقلى رضايت به نابود ساختن عوامل حس و درك نميدهد ، همچنين است عوامل حس بينائى درونى . بنابر اين براى از بين رفتن بينائى درونى ، نخست هشيارى و آگاهى و تعقل با اختيار خود انسان نا بود ميگردد ، سپس نا بينائى و مستى آغاز ميكرد .