حکمت 253 صبحی صالح
253-وَ كَانَ ( عليهالسلام )يَقُولُ أَحْلِفُوا الظَّالِمَ إِذَا أَرَدْتُمْ يَمِينَهُ بِأَنَّهُ بَرِيءٌ مِنْ حَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ فَإِنَّهُ إِذَا حَلَفَ بِهَا كَاذِباً عُوجِلَ الْعُقُوبَةَ
وَ إِذَا حَلَفَ بِاللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَمْ يُعَاجَلْ لِأَنَّهُ قَدْ وَحَّدَ اللَّهَ تَعَالَى
حکمت 250 شرح ابن أبي الحديد ج 19
250 وَ كَانَ ع يَقُولُ: أَحْلِفُوا الظَّالِمَ إِذَا أَرَدْتُمْ يَمِينَهُ- بِأَنَّهُ بَرِيءٌ مِنْ حَوْلِ اللَّهِ وَ قُوَّتِهِ- فَإِنَّهُ إِذَا حَلَفَ بِهَا كَاذِباً عُوجِلَ- وَ إِذَا حَلَفَ بِاللَّهِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ لَمْ يُعَاجَلْ- لِأَنَّهُ قَدْ وَحَّدَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى
ما جرى بين يحيى بن عبد الله و بين ابن المصعب عند الرشيد
روى أبو الفرج علي بن الحسين الأصبهاني- في كتاب مقاتل الطالبيين- أن يحيى بن عبد الله بن الحسن بن علي بن أبي طالب ع- لما أمنه الرشيد بعد خروجه بالديلم- و صار إليه بالغ في إكرامه و بره- فسعى به بعد مدة عبد الله بن مصعب الزبيري- إلى الرشيد و كان يبغضه- و قال له إنه قد عاد يدعو إلى نفسه سرا- و حسن له نقض أمانه- فأحضره و جمع بينه و بين عبد الله بن مصعب- ليناظره فيما قذفه به و رفعه عليه- فجبهه ابن مصعب بحضرة الرشيد- و ادعى عليه الحركة في الخروج و شق العصا- فقال يحيى يا أمير المؤمنين- أ تصدق هذا علي و تستنصحه- و هو ابن عبد الله بن الزبير- الذي أدخل أباك عبد الله و ولده الشعب- و أضرم عليهم النار حتى خلصه أبو عبد الله الجدلي- صاحب علي بن أبي طالب ع منه عنوة- و هو الذي ترك الصلاة على رسول الله ص- و أربعين جمعة في خطبته- فلما التاث عليه الناس قال- إن له أهيل سوء إذا صليت عليه أو ذكرته- أتلعوا أعناقهم و اشرأبوا لذكره- فأكره أن أسرهم أو أقر أعينهم- و هو الذي كان يشتم أباك- و يلصق به العيوب حتى ورم كبده- و لقد ذبحت بقرة يوما لأبيك- فوجدت كبدها سوداء قد نقبت- فقال علي ابنه أ ما ترى كبد هذه البقرة يا أبت- فقال يا بني هكذا ترك ابن الزبير كبد أبيك- ثم نفاه إلى الطائف- فلما حضرته الوفاة قال لابنه علي- يا بني إذا مت فالحق بقومك من بني عبد مناف بالشام- و لا تقم في بلد لابن الزبير فيه إمرة- فاختار له صحبة يزيد بن معاوية على صحبة عبد الله بن الزبير- و و الله إن عداوة هذا يا أمير المؤمنين لنا جميعا بمنزلة سواء- و لكنه قوي علي بك و ضعف عنك- فتقرب بي إليك ليظفر منك بي بما يريد- إذا لم يقدر على مثله منك- و ما ينبغي لك أن تسوغه ذلك في- فإن معاوية بن أبي سفيان و هو أبعد نسبا منك إلينا- ذكر الحسن بن علي يوما فسبه- فساعده عبد الله بن الزبير على ذلك- فزجره و انتهره فقال إنما ساعدتك يا أمير المؤمنين- فقال إن الحسن لحمي آكله و لا أوكله- و مع هذا فهو الخارج مع أخي محمد- على أبيك المنصور أبي جعفر- و القائل لأخي في قصيدة طويلة أولها-
إن الحمامة يوم الشعب من وثن
هاجت فؤاد محب دائم الحزن
– يحرض أخي فيها على الوثوب و النهوض إلى الخلافة- و يمدحه و يقول له-
لا عز ركنا نزار عند سطوتها
إن أسلمتك و لا ركنا ذوي يمن
أ لست أكرمهم عودا إذا انتسبوا
يوما و أطهرهم ثوبا من الدرن
و أعظم الناس عند الناس منزلة
و أبعد الناس من عيب و من وهن
قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتها
إن الخلافة فيكم يا بني حسن
إنا لنأمل أن ترتد ألفتنا
بعد التدابر و البغضاء و الإحن
حتى يثاب على الإحسان محسننا
و يأمن الخائف المأخوذ بالدمن
و تنقضي دولة أحكام قادتها
فينا كأحكام قوم عابدي وثن
فطالما قد بروا بالجور أعظمنا
بري الصناع قداح النبع بالسفن
فتغير وجه الرشيد عند سماع هذا الشعر- و تغيظ على ابن مصعب- فابتدأ ابن مصعب يحلف بالله الذي لا إله إلا هو- و بأيمان البيعة أن هذا الشعر ليس له و أنه لسديف- فقال يحيى و الله يا أمير المؤمنين ما قاله غيره- و ما حلفت كاذبا و لا صادقا بالله قبل هذا- و إن الله عز و جل إذا مجده العبد في يمينه فقال- و الله الطالب الغالب الرحمن الرحيم- استحيا أن يعاقبه- فدعني أن أحلفه بيمين- ما حلف بها أحد قط كاذبا إلا عوجل- قال فحلفه قال قل برئت من حول الله و قوته- و اعتصمت بحولي و قوتي- و تقلدت الحول و القوة من دون الله- استكبارا على الله و استعلاء عليه و استغناء عنه- إن كنت قلت هذا الشعر- فامتنع عبد الله من الحلف بذلك- فغضب الرشيد و قال للفضل بن الربيع- يا عباسي ما له لا يحلف إن كان صادقا- هذا طيلساني علي و هذه ثيابي- لو حلفني بهذه اليمين أنها لي لحلفت- فوكز الفضل عبد الله برجله و كان له فيه هوى- و قال له احلف ويحك- فجعل يحلف بهذه اليمين- و وجهه متغير و هو يرعد- فضرب يحيى بين كتفيه و قال- يا ابن مصعب قطعت عمرك لا تفلح بعدها أبدا- . قالوا فما برح من موضعه- حتى عرض له أعراض الجذام- استدارت عيناه و تفقأ وجهه- و قام إلى بيته فتقطع و تشقق لحمه و انتثر شعره- و مات بعد ثلاثة أيام- و حضر الفضل بن الربيع جنازته- فلما جعل في القبر- انخسف اللحد به حتى خرجت منه غبرة شديدة- و جعل الفضل يقول التراب التراب- فطرح التراب و هو يهوي- فلم يستطيعوا سده حتى سقف بخشب و طم عليه- فكان الرشيد يقول بعد ذلك للفضل- أ رأيت يا عباسي- ما أسرع ما أديل ليحيى من ابن مصعب
ترجمه فارسی شرح ابن ابی الحدید
حكمت (250)
و كان عليه السّلام يقول: احلفوا الظالم اذا اردتم يمينه، بانه برىء من حول الله و قوته، فانّه اذاحلف بها كاذبا عوجل، و اذا حلف بالله الذى لا اله الا هو لم يعاجل، لأنّه قد وحّد الله سبحانه و تعالى. «و آن حضرت مىفرمود: هرگاه مىخواهيد ستمگر را سوگند دهيد، چنين سوگندش دهيد كه او از حول و قوت خدا بيزار است كه اگر به دروغ چنين سوگندى بخورد در عقوبت او شتاب خواهد شد، و اگر به خداوندى كه خدايى جز او نيست سوگند خورد در عقوبت او شتاب نمى شود كه خدا را يگانه دانسته است.» ابن ابى الحديد در شرح اين سخن داستان زير را نقل كرده است.
آنچه ميان يحيى بن عبد الله و ابن مصعب در حضور هارون الرشيد گذشت
ابو الفرج على بن حسين اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين چنين نقل كرده است كه يحيى بن عبد الله بن حسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام را پس از آنكه در طبرستان خروج كرده بود هارون الرشيد امان داد و چون يحيى به درگاه رشيد پيوست، هارون در گرامى داشت و نيكى كردن نسبت به او زياده روى مى كرد. پس از مدتى عبد الله بن مصعب زبيرى كه يحيى را دشمن مى داشت پيش هارون سعايت كرد و گفت: يحيى همچنان پوشيده مردم را به بيعت با خويش فرا مى خواند، و شكستن امان او را در نظر هارون پسنديده جلوه مى داد.
هارون يحيى را احضار كرد. تا او را با عبد الله بن مصعب رو در رو كند و موضوع اتهام و گزارشى را كه داده بود روشن سازد. ابن مصعب رويارويى يحيى در محضر رشيد، گفت: كه يحيى در صدد خروج و دريدن اتفاق ميان مسلمانان است. يحيى گفت: اى امير المؤمنين، آيا سخن اين مرد را درباره من تصديق مى كنى و او را خيرانديش مى پندارى و حال آنكه او از فرزندزادگان عبدالله بن زبير است كه نياى تو عبد الله بن عباس و فرزندانش را در درهاى جا داد و براى سوزاندن ايشان آتش برافروخت تا سرانجام ابو عبد الله جدلى كه از دوستان على بن ابى طالب عليه السّلام بود، او را با زور از چنگ ابن زبير خلاص كرد. و عبد الله بن زبير همان است كه در چهل خطبه نماز جمعه صلوات فرستادن بر پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ترك كرد و چون مردم بر اواعتراض كردند، گفت: پيامبر را خويشاوندان حقيرى است كه هرگاه به محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم درود مىفرستم يا نامى از او مى برم گردنهاى خود را برافروخته مى دارند و بر خود مى بالند، بدين سبب خوش ندارم ايشان را شاد كنم و چشم ايشان را روشن بدارم. و او همان كسى است كه به نياى تو چندان دشنام داد و چندان عيب براى او شمرد كه از اندوه جگرش آماس كرد. روزى براى نياى تو ماده گاوى را كشتند كه جگرش متورم و سوراخ شده بود.
على پسر او گفت: پدر جان، آيا جگر اين ماده گاو را مى بينى نياى تو گفت: پسركم، ابن زبير جگر پدرت را چنين كرده است. سپس ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد، و چون مرگ نياى تو- يعنى عبد الله بن عباس- فرا رسيد، به پسرش على گفت: پسرم چون من مردم به خويشاوند خودت از خاندان عبد مناف كه در شام زندگى مىكنند ملحق شو و در كشورى كه عبد الله بن زبير فرمانروا باشد اقامت مكن و همنشينى با يزيد بن معاويه را براى او به همنشنى با عبد الله بن زبير ترجيح داد. و به خدا سوگند اى امير المؤمنين، دشمنى اين مرد براى همه ما يك اندازه است ولى او به يارى تو بر من قدرت يافته است و از ابراز دشمنى با تو ناتوان مانده است و با اين كار خود نسبت به من قصد دارد به تو تقرب جويد تا به آنچه نسبت به من مى خواهد از ناحيه تو دست يابد كه توان آن را ندارد تا آنچه را در مورد تو مى خواهد انجام دهد.
وانگهى براى تو نيز شايسته نيست كه آرزوى او را در مورد من برآورى و به او چنين اجازه دهى، معاوية بن ابى سفيان كه با ما از لحاظ نسب دورتر از توست، روزى از حسن بن على عليه السّلام نام برد و او را دشنام داد. عبد الله بن زبير هم كه حاضر بود در اين كار با او شريك شد.
معاويه او را از آن كار بازداشت و به او پرخاش كرد. عبد الله بن زبير گفت: اى امير المؤمنين، من تو را يارى دادم. معاويه گفت: حسن گوشت من است، مىتوانم آن را بخورم ولى هرگز خوراك ديگرى قرار نمىدهم، و با وجود همه اينها اين شخص همراه برادرم محمد بر نياى تو منصور خروج كرد و براى برادرم ضمن قصيده بلندى چنين سروده است: مگر تو والاتبارتر مردم و پاك جامهتر ايشان از آلودگيها نيستى مگر تو در نظر مردم داراى منزلت بزرگتر و از همگان دورتر از عيب و سستى نيستى اى بنى حسن براى بيعت گرفتن قيام كنيد تا ما فرمانبردارى كنيم كه خلافت بايد ميان شما باشد و اميدواريم دوستى ما پس از پشت كردن كينه ها و دشمنيها به حال خود بازگردد و دولتى كه احكام رهبران آن- يعنى بنى عباس- ميان ما نظير احكام بتپرستان است، سپرى شود.
رشيد همين كه اين شعر را شنيد چهرهاش دگرگون شد و بر ابن مصعب خشم گرفت. ابن مصعب شروع به سوگند خوردن به خدايى كه خدايى جز او نيست و به حرمت بيعت خويش كرد و گفت: اين اشعار از او نيست و از سديف است. يحيى گفت: اى امير المؤمنين، به خدا سوگند اين شعر را كسى جز او نگفته است و من پيش از اين نه به دروغ و نه به راست به خدا سوگند نخورده ام، و خداوند عزّ و جلّ هرگاه بنده در سوگند خود او را تجليل كند و بگويد به خداوند طالب غالب رحمان رحيم، آزرم مى فرمايد كه او را به سرعت عقوبت كند. اجازه بده تا من او را به كلماتى سوگند دهم كه هيچ كس با آنها سوگند دروغ نمى خورد مگر آنكه به سرعت عقوبت مى شود. رشيد گفت: سوگندش بده.
يحيى به ابن مصعب گفت: بگو، اگر من اين شعر را گفته باشم از حول و قوت الهى بيزارى مىجويم و به حول و قوت خود پناه مىبرم و خود بدون نياز به خدا و براى برترى جويى و تكبر نسبت به خداوند و اظهار بى نيازى از او عهده دار حول و قوت خويش مى شوم. عبد الله بن مصعب از اين سوگند خوردن خوددارى كرد.
رشيد خشمگين شد و به فضل بن ربيع گفت: اى عباسى اگر اين مرد راستگوست چرا سوگند نمى خورد، من كه اين جامه و ردايم از آن من است، اگر بخواهد درباره آنها سوگندم دهد، همين گونه سوگند مى خورم. اين سخن فضل بن ربيع را كه دل با عبد الله بن مصعب بود وادار كرد كه با پاى خود به ابن مصعب بزند و بگويد: سوگند بخور چرا معطلى ابن مصعب در حالى كه چهره اش دگرگون شده بود و مىلرزيد شروع به سوگند خوردن با اين كلمات كرد. يحيى ميان دوش او زد و گفت: اى ابن مصعب عمر خود را بريدى و پس از آن هرگز رستگار نخواهى شد.
گويند: ابن مصعب هنوز از جاى خود برنخاسته بود كه نشانه هاى جذام در او پديد آمد، چشمهايش گرد و چهرهاش كژ شد و به خانه خود رفت. گوشتهاى بدنش شكافته و فرو ريخته شد و موهايش ريخت و پس از سه روز درگذشت. فضل بن ربيع به تشييع جنازه اش آمد. و چون او را در گور نهادند ناگاه لحد فرو شد و گرد و خاك بسيارى برخاست. فضل گفت: خاك بريزيد خاك و هر چه خاك مىريختند همچنان فرو مى شد و نتوانستند گور را پر كنند، ناچار تخته بر آن نهادند و روى تخته را انباشته از خاك كردند.
رشيد پس از آن به فضل مىگفت: اى عباسى، ديدى چگونه و با چه شتابى براى يحيى از ابن مصعب انتقام گرفته شد.
جلوه تاریخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدیدجلد 8 //دکتر محمود مهدوى دامغانى