حکمت 107 صبحی صالح
107-وَ قَالَ ( عليهالسلام )رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ لَا يَنْفَعُهُ
حکمت 104 شرح ابن أبي الحديد ج 18
104: رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ لَمْ يَنْفَعْهُ قد وقع مثل هذا كثيرا- كما جرى لعبد الله بن المقفع- و فضله مشهور و حكمته أشهر من أن تذكر- و لو لم يكن له إلا كتاب اليتيمة لكفى
محنة المقفع
و اجتمع ابن المقفع بالخليل بن أحمد- و سمع كل منهما كلام الآخر- فسئل الخليل عنه فقال وجدت علمه أكثر من عقله- و هكذا كان فإنه كان مع حكمته متهورا- لا جرم تهوره قتله- كتب كتاب أمان لعبد الله بن علي عم المنصور- و يوجد فيه خطه فكان من جملته- و متى غدر أمير المؤمنين بعمه عبد الله- أو أبطن غير ما أظهر- أو تأول في شيء من شروط هذا الأمان فنساؤه طوالق- و دوابه حبس و عبيده و إماؤه أحرار- و المسلمون في حل من بيعته- فاشتد ذلك على المنصور لما وقف عليه- و سأل من الذي كتب له الأمان- فقيل له عبد الله بن المقفع كاتب عميك عيسى و سليمان- ابني علي بالبصرة- فكتب المنصور إلى عامله بالبصرة سفيان بن معاوية- يأمره بقتله و قيل بل قال أ ما أحد يكفيني ابن المقفع- فكتب أبو الخصيب بها إلى سفيان بن معاوية المهلبي- أمير البصرة يومئذ و كان سفيان واجدا على ابن المقفع- لأنه كان يعبث به و يضحك منه دائما- فغضب سفيان يوما من كلامه و افترى عليه- فرد ابن المقفع عليه ردا فاحشا- و قال له يا ابن المغتلمة- و كان يمتنع و يعتصم بعيسى و سليمان- ابني علي بن عبد الله بن العباس- فحقدها سفيان عليه- فلما كوتب في أمره بما كوتب اعتزم قتله- فاستأذن عليه جماعة من أهل البصرة- منهم ابن المقفع- فأدخل ابن المقفع قبلهم- و عدل به إلى حجرة في دهليزه- و جلس غلامه بدابته ينتظره على باب سفيان- فصادف ابن المقفع في تلك الحجرة سفيان بن معاوية- و عنده غلمانه و تنور نار يسجر- فقال له سفيان أ تذكر يوم قلت لي كذا- أمي مغتلمة إن لم أقتلك قتله لم يقتل بها أحد- ثم قطع أعضاءه عضوا عضوا و ألقاها في النار- و هو ينظر إليها حتى أتى على جميع جسده- ثم أطبق التنور عليه و خرج إلى الناس فكلمهم- فلما خرجوا من عنده تخلف غلام ابن المقفع- ينتظره فلم يخرج- فمضى و أخبر عيسى بن علي و أخاه سليمان بحاله- فخاصما سفيان بن معاوية في أمره- فجحد دخوله إليه فأشخصاه إلى المنصور- و قامت البينة العادلة- أن ابن المقفع دخل دار سفيان حيا سليما- و لم يخرج منها- فقال المنصور أنا أنظر في هذا الأمر إن شاء الله غدا- فجاء سفيان ليلا إلى المنصور فقال- يا أمير المؤمنين اتق الله في صنيعتك و متبع أمرك- قال لا ترع- و أحضرهم في غد و قامت الشهادة- و طلب سليمان و عيسى القصاص- فقال المنصور أ رأيتم إن قتلت سفيان بابن المقفع- ثم خرج ابن المقفع عليكم من هذا الباب- و أومأ إلى باب خلفه- من ينصب لي نفسه حتى أقتله بسفيان- فسكتوا و اندفع الأمر- و أضرب عيسى و سليمان عن ذكر ابن المقفع بعدها- و ذهب دمه هدرا- . قيل للأصمعي- أيما كان أعظم ذكاء و فطنة الخليل أم ابن المقفع- فقال كان ابن المقفع أفصح و أحكم- و الخليل آدب و أعقل- ثم قال شتان ما بين فطنة أفضت بصاحبها إلى القتل- و فطنة أفضت بصاحبها إلى النسك و الزهد في الدنيا- و كان الخليل قد نسك قبل أن يموت
ترجمه فارسی شرح ابن ابی الحدید
حكمت (104)
رب عالم قد قتله جهله، و علمه معه لا ينفعه. «چه بسيار دانشمندى كه نادانى او بكشدش و دانش او با او بود و او را سودى نبخشد.» اين موضوع بسيار اتفاق افتاده است، آن چنان كه براى عبد الله بن مقفع اتفاق افتاده است و حال آنكه فضل و حكمت او مشهورتر از آن است كه گفته شود و اگر او را كتابى جز اليتيمه نمى بود براى او بسنده بود.
گرفتارى ابن مقفع
ابن مقفع با خليل بن احمد معاشرت داشت و هر يك از ديگرى حرف شنوى داشت. از خليل در باره ابن مقفع پرسيدند، گفت: علم او را بيش از عقل او يافتم و همچنين بود. ابن مقفع با همه حكمت خويش گستاخ بود و همين گستاخى او را از پاى در آورد. او امان نامه اى براى عبد الله بن على عموى منصور نوشت كه به خط خود ابن مقفع بود و ضمن آن نوشته بود: «هر گاه امير المؤمنين منصور نسبت به عموى خود عبد الله مكر ورزد يا چيزى در نهان بر خلاف آشكار انجام دهد، يا در اجراى يكى از شرط هاى اين امان نامه درنگ كند، همه زنانش مطلقه و همه مركوبهايش بازداشت و همه بردگان و كنيزكانش آزاد خواهند شد و مسلمانان از بيعت او رها و آزاد خواهند بود.» چون منصور بر اين امان نامه آگاه شد، بر او گران آمد و پرسيد: چنين امان نامه اى را براى او كه نوشته است گفتند: عبد الله بن مقفع دبير دو عموى تو عيسى و سليمان پسران على، و در بصره نوشته است. منصور به كارگزار خود در بصره كه سفيان بن معاويه بود نامه نوشت و فرمان داد ابن مقفع را بكشد.
و گفته شده است، منصور گفت: آيا كسى هست كه ابن مقفع را از من كفايت كند و ابو الخصيب اين سخن را براى سفيان بن معاويه مهلبى كه در آن هنگام امير بصره بود نوشت. سفيان بر ابن مقفع خشمگين بود كه ابن مقفع همواره او را بازى مىداد و ريشخند مىزد. روزى سفيان از سخن ابن مقفع خشم برآورد و بر او تهمتى زد. ابن مقفع كه خود را در پناه عيسى و سليمان پسران على بن عبد الله بن عباس مىديد، پاسخى زشت و درشت داد و به سفيان گفت: اى پسر زن لوند غلام باره. سفيان كينه اين سخن را از او در دل گرفت، و چون در باره ابن مقفع چنان نوشته شد، تصميم به كشتن او گرفت. قضا را گروهى از مردم بصره كه ابن مقفع هم از ايشان بود از او اجازه ديدار خواستند و به ايشان اجازه داد. ابن مقفع مدتى پيش از ديگران آمد و او را در آوردند، و به حجرهاى در دهليز خانه سفيان بردند. غلام ابن مقفع همراه مركب او بر در نشست و منتظر ماند.
ابن مقفع در آن حجره سفيان را همراه چاكرانش ديد و تنور آتشى روشن بود. سفيان به ابن مقفع گفت: به ياد دارى فلان روز چه به من گفتى اينك اگر تو را چنان نكشم كه هيچ كس را چنان نكشته باشند، مادرم لوند و غلام باره باشد، سپس شروع به بريدن اندامهاى او كردند و در حالى كه مشاهده مىكرد در تنور مىانداختند و بدين گونه او را پاره پاره كردند و در تنور انداختند و سر تنور را بستند. سفيان سپس پيش مردم آمد و با آنان به گفتگو پرداخت و چون همگان از خانه او بيرون رفتند، غلام ابن مقفع منتظر او ماند ولى ابن مقفع نيامد. غلام پيش عيسى بن على و برادرش سليمان رفت و آن دو را از موضوع آگاه كرد. آن دو از سفيان در آن باره پرسيدند، او آمدن ابن مقفع را به خانه خود منكر شد. آن دو سفيان را پيش منصور فرستادند و شاهدان گواهى دادند كه ابن مقفع زنده و سالم وارد خانه سفيان شده و از آنجا بيرون نيامده است.
منصور گفت: به خواست خداوند فردا اين كار را رسيدگى مىكنم. سفيان شبانه پيش منصور آمد و گفت: اى امير المؤمنين در اين كار كه به خواست خود تو صورت گرفته است و در باره كسى كه فرمان تو را انجام داده است، از خدا بترس. منصور گفت: مترس، فردا آنان را احضار كرده گواهان گواهى دادند و سليمان و عيسى از منصور خواستند سفيان را قصاص كند. منصور در حالى كه به درى كه پشت سرش بود اشاره مىكرد، گفت: اگر من سفيان را در قبال خون ابن مقفع بكشم و ابن مقفع از اين در زنده بيرون آيد چه كسى خود را تسليم من مىكند كه او را در قبال خون سفيان بكشم همگان خاموش ماندند و كار متوقف ماند و عيسى و سليمان هم ديگر سخنى از ابن مقفع بر زبان نياوردند و خون او هدر رفت.
به اصمعى گفته شد: كدام يك از ابن مقفع و خليل بن احمد زيركتر و باهوشتر بودند گفت: ابن مقفع سخن آورتر و حكيمتر بود و خليل مودبتر و خردمندتر، و گفت: چه تفاوت بسيارى است ميان زيركىاى كه منجر به كشته شدن دارنده آن شود وزيركىاى كه دارنده خود را به پارسايى و زهد در اين جهان برساند، و اين بدان سبب بود كه خليل پيش از مرگ خويش عابد و پارسا شده بود.
جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديدجلد 7 //دكتر محمود مهدوى دامغانى