ادامه جنگ بدر
واقدى مى گويد: مصعب بن ثابت از عيسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبير، از عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است : قريش چون به مكه برگشتند گفتند: بر كشتگان خود مگوييد كه خبر به محمد و يارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش كنند و در پى آزادى اسيران خود كسى را گسيل مداريد كه براى فديه گرفتن پافشارى بيشترى خواهند كرد.
گويد: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش كشته شده بودند كه عبارتند از زمعه و عقيل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر كشتگان خود بگريد، در همان حال نيمه شبى صداى گريه و شيونى شنيد. او كه كور بود به غلامش گفت : برو بنگر آيا قريش بر كشتگان خود مى گريند. اگر چنان است من هم بر ابوحكيمه ، يعنى زمعه ، بگريم كه دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است كه بر شتر گم شده خود مى گريد اسود اين ابيات را سرود:از اينكه شترى از او گم شده است مى گريد و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.
بر شتر گريه مكن بر بدر گريه كن كه چهره ها را كوچك كرد و زبون ساخت . اگر مى گريى بر عقيل گريه كن و بر حارث كه شير شيران بود. بر همه گريه كن و به ستوه ميان كه ابوحكيمه را مانندى نيست . بر بدر و كشته شدگانى كه سران خاندانهاى هصيص و مخزوم و ابوالوليد بودند، آرى پس از ايشان كسانى به سالارى رسيدند كه اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسيدند.
واقدى مى گويد: زنان قريش پيش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آيا نمى خواهى بر پدر و عمو و دايى و خويشاوندانت بگريى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد اين است كه به محمد يارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نكوهش مى كنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گريست تا انتقام خون خود را از محمد و يارانش بگيرم . بر من حرام باد كه بر سر خويش روغن بمالم تا آنگاه كه با محمد جنگ كنيم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گريستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گريست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اينكه به چشم خويش خون كسانى را كه عزيزان را كشته اند ببينم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن ماليد و نه به بستر ابوسفيان نزديك شد تا آنكه جنگ احد سپرى شد.
واقدى مى گويد: به نوفل بن معاويه ديلى كه همراه قريش در جنگ بدر شركت كرده بود و در آن هنگام پيش خانواده خود بود خبر رسيد كه قريش بر كشتگان خود مى گويد، او خود را به مكه رساند و گفت : اى گروه قريش ! گويا خرد شما كاسته و انديشه شما ويران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى كنيد. مگر بر كشته شدگانى چون كشتگان شما مى شود گريست ! آنان فراتر از گريه اند، وانگهى اين گريستن دشمنى شما را نسبت به محمد و يارانش كاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نيست كه خشم شما از ميان برود تا آنكه انتقام خون خود را از دشمن خويش بگيرند. ابوسفيان بن حرب كه سخن او را شنيد گفت : اى ابو معاويه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هيچ زنى از خاندان عبد شمس بر كشته شده خود نگريسته و هيچ شاعرى نخواسته است مرثيه بگويد، و من آنان را از اين كار باز داشته ام تا هنگامى كه انتقام خون خويش را از محمد و يارانش بگيريم و من خونخواه انتقام گيرنده هستم ، پسرم حنظله و سران اين سرزمين كشته شده اند و اين سرزمين به سبب فقدان ايشان افسرده است .
واقدى مى گويد: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل كرد كه چون مشركان كه سران و بزرگانشان كشته شده بودند به مكه برگشتند، عمير بن وهب بن عمير جمحى آمد و در حجر اسماعيل كنار صفوان بن اميه نشست . صفوان به او گفت : پس از كشته شدن كشتگان بدر زندگى زشت است . عمير گفت : آرى ، به خدا سوگند كه پس از آنان در زندگى خيرى نيست ، و اگر وام نمى داشتم كه راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند كه چيزى ندارم كه براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى كشتم تا چشم خود را از او پر كنم – آرام بگيرم – و به من خبر رسيده است كه او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گويم براى ديدن و پرداخت فديه پسر اسيرم آمده ام .
صفوان از اين سخن او شاد شد و گفت : اى ابواميه ممكن است ببينيم كه اين كار را مى كنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار اين خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى كه در مكه هيچ كس چون من بر زن و فرزند خود گشايش نمى دهد. عمير گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چيزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اينكه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خويش را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون را در اختيار عمير گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزينه اى همچون هزينه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمير فرمان داد شمشيرش را تيز و زهر آلوده كنند. چون آهنگ رفتن به مدينه كرد به صفوان گفت : چند روزى پوشيده بدار تا من به مدينه برسم . عمير رفت و صفوان هم از او سخنى به ميان نياورد.
عمير چون به مدينه رسيد بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشير خود را برداشت و بر دوش افكند و آهنگ رسول خدا صلى الله عليه و آله كرد. در اين هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همينكه عمير را با شمشير ديد ترسان شد و به ياران خود گفت : اين سگ را مواظب باشيد كه عمير بن وهب است ، همان دشمن خدا كه در جنگ بدر بالا و پايين مى رفت و بر ضد ما تحريك مى كرد و شمار ما را براى دشمن تخمين مى زد و به آنان مى گفت كه ما داراى نيروى امدادى و كمين نيستيم . ياران عمر برخاستند و عمير را گرفتند. عمر بن خطاب پيش پيامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! اين عمير بن وهب است كه با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حيله گران پاكى است كه نمى توان بر چيزى از او ايمنى داشت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را پيش من آور، عمر رفت با يك دست حمايل شمشير او با دست ديگر دسته شمشيرش را گرفت و او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر صلى الله عليه و آله همينكه او را ديد به عمر فرمود: از او فاصله بگير. چون عمير به پيامبر نزديك شد گفت : بامدادتان خوش باد! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غير از درود تو گرامى داشته و آن سلام است كه درود بهشتيان است . عمير گفت : خودت هم تا همين اواخر آن را مى گفتى ! پيامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اينك بگو چه چيزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسيرى كه پيش شما دارم آمده ام كه فديه اى مناسب تعيين كنيد و معامله خويشاوندى انجام دهيد كه خود خانواده دار و اهل عشيره ايد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين شمشير چيست ؟ گفت : خداوند شمشيرها را زشت و تباه سازد و مگر كارى براى ما انجام داد. وقتى كه پياده شدم فراموش كردم آن را از گردن خود باز كنم و به جان خودم سوگند كه كار و منظورى ديگر دارم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمير! راست بگو چه چيزى ترا اينجا كشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسير خودم آمده ام . پيامبر فرمود: اى عمير! در حجر اسماعيل با صفوان بن اميه چه شرط كردى ؟ عمير ترسان شد و پرسيد: چه شرطى براى او كرده ام ؟ فرمود: عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده دار كشتن من شدى كه در قبال اين كار او وام ترا بپردازد و هزينه زن و فرزندت را بر عهده بگيرد، و خداوند مانع ميان من و تو است . عمير گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدا و راستگويى ، و گواهى مى دهم كه خدايى جز خداوند يگانه نيست .
اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسيد تكذيب داشتيم ، تكذيب داشتيم ، و حال آنكه اين سخن فقط ميان من و صفوان بوده است و هيچ كس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم كه چند شبانه روز اين سخن را پوشيده بدارد و اينك خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را كه آورده اى حق است و سپاس خداوندى كه مرا بر اين راه كشاند. همينكه خداوند عمير را هدايت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى كه عمير آشكار شد، خوكى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اينك در نظرم از يكى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بياموزيد و اسيرش را رها كنيد. عمير گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش كردن نور خدا كوشا بود مخ ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش پيوندم و آنان را به خدا كوشا بودم ، سپاس خداى را كه مرا هدايت فرمود، اينك اجازه فرماى به قريش بپيوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شايد خداوند هدايت فرمايد و ايشان را از هلاك نجات بخشد. پيامبر اجازه فرمود و عمير به مكه رفت .
صفوان از هر مسافرى كه از مدينه مى آمد، درباره عمير بن وهب سوال مى كرد و مى پرسيد: آيا در مدينه اتفاقى نيفتاده است ؟ و به قريش هم مى گفت بر شما مژده باد كه واقعه اى رخ مى دهد كه اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدينه آمد و چون صفوان درباره عمير از او پرسيد، گفت : عمير مسلمان شد. صفوان و مشركان مكه او را نفرين مى كردند و مى گفتند: عمير از دين برگشته است . صفوان سوگند خود كه هرگز با عمير سخن نگويد و كار سودمندى برايش انجام ندهد و عيال او را از خود طرد كرد.
عمير چون به مكه آمد به خانه خويش رفت و پيش صفوان نيامد و اسلام خويش را آشكار ساخت . چون اين خبر به صفوان رسيد گفت : همينكه نخست پيش من نيامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود كه او دگرگون شده است ، از اين پس يك كلمه با او سخن نمى گويم و هيچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمير پيش صفوان كه در حجر اسماعيل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمير گفت : تو سرورى از سروران قريشى آيا مى پندارى آيين قبلى ما كه سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى كرديم دين و آيين بود؟ گواهى مى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان يك كلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمير گروه بسيارى مسلمان شدند.
واقدى مى گويد: پنج تن از جوانان قريش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى كرده بودند و آنان همراه خويشاونندان خود در حال شك و ترديد و بدون اينكه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. اين پنج تن عبارتند از قيس بن وليد بن مغيره ، ابوقيس بن فاكه بن مغيره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن اميه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همينكه به بدر آمدند و كمى ياران پيامبر را ديدند گفتند: اينان را دينشان فريفته است و در مورد آنان اين آيه نازل شد:هنگامى كه منافقان و آنان كه در دلشان بيمارى است گفتند اين گروه را دين ايشان فريفته است و سپس اين آيه هم درباره آنان نازل شد كه مى فرمايد: آنانى كه فرشتگان در حالى ايشان را قبض روحى مى كنند كه نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گويند شما در چه حالى بوديد؟ مى گويند: ما در زمين مردمى ناتوان و درمانده بوديم ، فرشتگان مى گويند: مگر زمين خدا پهناور نبود كه در آن هجرت كنيد و دو آيه بعد هم در همين مورد نازل شده است .
گويد: اين آيات را مهاجرانى كه به مدينه آمده بودند براى مسلمانانى كه ساكن مكه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : ديگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مكه باقى نماند، او كه بيمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مكه بيرون بريد شايد رحمتى يابم . پرسيدند كدام طرف را بيشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعيم ببريد. او را آنجا بردند. تنعيم در راه مكه و مدينه قرار دارد و فاصله اش تا مكه چهار ميل است .
جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نيت مهاجرت به سوى تو بيرون آمدم و خداوند اين آيه را نازل فرمود:هر كس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بيرون آيد… مسلمانانى كه در مكه بودند و ياراى بيرون آمدن داشتند بيرون آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفيان همراه مردانى از كافران قريش ايشان را تعقيب كرد و برگرداند و زندانى كرد و گروهى از ايشان پس از آنكه گرفتار شدند از دين برگشتند و خداوند متعال در مورد ايشان اين آيه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گويند به خدا ايمان آورديم و چون در راه خدا آزارى ببينند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بينند… كه تمام اين آيه و آيه بعد در اين مورد است . مهاجرانى كه در مدينه بودند اين آيات را هم براى مسلمانان مكه نوشتند. و چون اين نامه و آياتى كه در مورد ايشان نازل شده بود، به ايشان رسيد گفتند: پروردگارا با تو عهد مى كنيم كه اگر از اين گرفتارى رهايى يابيم ، هيچ چيزى را با تو برابر نگيريم ، و براى بار دوم از مكه بيرون آمدند. ابوسفيان و مشركان به تعقيب ايشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نيافتند كه از راه كوهستانها خود را به مدينه رسانده بودند.
در نتيجه نسبت به مسلمانانى كه به مكه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بيشتر شد.آنان را مى زدند و شكنجه مى كردند و مجبور مى ساختند كه اسلام را رها كنند. در اين هنگام ابن ابى سرح هم از مدينه گريخت و مشرك شد و به قريش گفت : محمد را ابن قمطه كه برده اى مسيحى است آموزش مى دهد و من هنگامى كه براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را كه مى خواستم تغيير مى دادم و خداوند در اين مورد اين آيه را نازل فرمود: همانا مى دانيم كه آنان مى گويند كه پيامبر را انسانى تعليم مى دهد، زبان آن كس كه به او چنين چيزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و اين قرآن به زبان عربى روشن است .
سخن درباره فرود آمدن فرشتگان روز جنگ بدر و نبرد كردن آنان با مشركان
مسلمانان در اين مورد اختلاف نظر دارند. جمهور ايشان مى گويند فرشتگان به صورتى حقيقى فرود آمده اند، همانگونه كه مثلا جاندارى يا سنگى از بالا به پايين فرود مى آيد. گروهى از ارباب معنى در اين مورد سخن ديگر گفته اند.
دسته اول هم با يكديگر در موردى اختلاف دارند و آن شركت فرشتگان در جنگ است كه برخى مى گويند فرود آمدند و جنگ كردند و برخى مى گويند فرود آمدند ولى جنگ نكردند و هر دسته در تاييد سخن خود رواياتى نقل مى كنند.
واقدى در كتاب المغازى مى گويد: عمر بن عقبه ، از قول شعبه برده آزاد كرده ابن عباس ، از قول ابن عباس براى من نقل كرد كه چن مردم در جايگاههاى خود ايستادند پيامبر را ساعتى خواب در ربود يا حالت وحى بر آن حضرت آشكار شد و چون از آن حال بيرون آمد به مومنان مژده فرمود كه جبرئيل عليه السلام همراه لشكرى از فرشتگان بر ميمنه مردم و ميكائيل با لشكرى ديگر بر ميسره مردم است و اسرافيل همراه لشكر ديگرى كه هزار تن هستند آماده است . ابليس هم به صورت سراقه بن جعشم مدلجى در آمده بود و مشركان را تحريض مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد. همينكه مشركان را تحريص مى كرد و به آنان مى گفت : كسى بر ايشان چيره نخواهد شد. همينكه چشم آن دشمن خدا به فرشتگان افتاد به هزيمت برگشت و گفت : من از شما بيزارم كه مى بينم آنچه را نمى بينيد.
حارث بن هشام كه ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه مى ديد، چون اين سخن او را شنيد با او گلاويز شد. ابليس چنان بر سينه حارث كوفت كه از اسب فرو افتاد، و ابليس گريخت كه ديده نشود و خويشتن به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را بر افراشت گريخت كه ديده نشود و خويشتن را به دريا افكند و در همان حال دستهاى خود را برافراشت و گفت : پروردگارا وعده اى كه به من دادى چه شد؟ در اين هنگام ابوجهل روى به ياران خود آورد و ايشان را بر جنگ تحريض كرد و گفت : درماندگى و يارى ندادن سراقه شما را نفريبد كه او با محمد و يارانش قرار گذاشته و پيمان بسته است . چون به قديم برگرديم خواهد دانست با قوم او چه خواهيم كرد، كشته شدن عتبه و شيبه و وليد هم شما را به بيم نيندازد كه براى جنگ شتاب كردند و به خود شيفته شدند، و به خدا سوگند مى خورم كه امروز بر نمى گرديم تا محمد و يارانش را ريسمان پيچ كنيم . نبايد كسى از شما كسى از ايشان را بكشد بلكه آنان را اسير بگيريد تا به ايشان بفهمانيم كه چه كرده اند و چرا از آيين شما برگشته و از آيين پدرى خود دورى جسته اند.
واقدى مى گويد: عتبه بن يحيى از معاذ بن رفاعه بن رافع از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است ما آن روز با ابليس بانگى چون بانگ گاو مى شنيديم كه فرياد بدبختى و درماندگى برداشته بود و به صورت سراقه به جعشم در آمده بود و گريخت و به دريا فرو شد و دستهاى خود را سوى آسمان بر افراشت و مى گفت : خداوندا، وعده اى كه به من دادى بر آورده فرماى ! قريش پس از اين جريان سراقه را سرزنش مى كردند و او مى گفت : به خدا سوگند من هيچ يك از اين كارها را نكرده ام .
واقدى مى گويد: ابواسحاق اسلمى از حسن بن عبيد الله ، برده آزاد كرده بنى عباس ، از عماره ليثى برا يمن نقل كرد كه مى گفته است : پيرمردى از ماهى گيران قبيله كه روز جنگ بدر كنار دريا بوده مى گفته است : صداى بسيار بلندى شنيدم كه مى گويد: اى واى بر اين جنگ . و آن صدا همه صحرا را پر كرد. نگريستم ، ناگاه سراقه بن جعشم را ديدم ، نزديكش رفتم و گفتم : پدر و مادرم فداى تو باد، ترا چه مى شود پاسخى به من نداد و سپس ديدم به دريا در آمد و هر دو دست خود را برافراشت و گفت : پروردگارا، وعده اى كه به من دادى چون شد. با خود گفتم سوگند به خانه خدا كه سراقه ديوانه شده است و اين به هنگام نيمروز بود كه خورشيد به سوى باختر ميل كرده بود و هنگامى بود كه قريش در جنگ بدر شكست خورده بود.
واقدى مى گويد: گفته اند فرشتگان در آن روز داراى عمامه هايى از نور بودند به رنگهاى سبز و زرد و سرخ و دنباله آن را ميان دوش خود افكنده بودند پيشانى اسبهاى ايشان كاكل داشت .
واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر از محمود بن لبيد نقل مى كرد كه روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود فرشتگان بر خويش نشان زده اند شما هم نشان بزنيد و مسلمانان بر كلاهخود و شب كلاه خويش پشم زدند.
واقدى مى گويد: محمد بن صالح براى من نقل كرد كه چهار تن از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله ميان صفها داراى نشان بودند. حمزه بن عبدالمطلب پر شتر مرغ زده بود و على عليه السلام دستار پشمى سپيد و زبير دستارى زرد و ابودجانه دستارى سرخ داشتند. زبير مى گفته است : فرشتگان روز بدر بر اسبهاى ابلق فرود آمدند و عمامه هاى زرد داشتند و از اين جهت شيبه زبير بودند.
واقدى مى گويد: از سهيل بن عمرو روايت شده كه گفته است : روز جنگ بدر مردان سپيد چهره اى كه نشان بر خود زده بودند و بر اسبان ابلق سوار بودند ميان آسمان و زمين ديدم كه مى كشتند و اسير مى گرفتند.
واقدى مى گويد: ابو اسيد ساعدى پس از اينكه چشمش كور شده بود مى گفت : اگر هم اكنون با شما در بدر مى بودم و چشم مى داشتم ، دره اى را كه فرشتگان از آن بيرون آمدند به شما نشان مى دادم و در آن هيچ شك و ترديد نداشتم . اسيد از قول مردى از قبيله بنى غفار نقل مى كرده كه به او گفته است : روز جنگ بدر من و پسر عمويم كه مشرك بوديم بر فراز كوهى رفتيم تا به صحنه جنگ بنگريم و ببينيم كدام گروه پيروز مى شود تا با آنان شروع به تاراج كنيم ، در همين حال ابرى را ديدم كه به ما نزديك شد و از آن صداى همهمه اسبها و برخورد لگامهاى آهنى شنيده مى شد و شنيدم گوينده اى مى گويد: حيزوم به پيش ! پسر عمويم از ترس بند دلش پاره شد و مرد. من هم نزديك بود بميرم .به هر صورت بود خود را نگاه داشتم و با چشم خود مسير ابر را تعقيب كردم . ابر به سوى پيامبر و يارانش رفت و برگشت و ديگر از آن صداها كه شنيده بودم خبرى نبود.
واقدى مى گويد: خارجه بن ابراهيم بن محمد بن ثابت بن قيس بن شماس از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله از جبرئيل عليه السلام پرسيد: چه كسى روز بدر مى گفت : حيزوم به پيش ؟ جبريل عليه السلام گفت : اى محمد! من همه اهل آسمان را نمى شناسم .
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن حارث از پدرش از جدش عبيده بن ابى عبيده از ابورهم غفارى از قول يكى از پسر عموهايش برايم نقل كرد كه مى گفته است : همراه يكى ديگر از پسر عموهايم كنار آبهاى بدر بوديم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيار قريش را ديديم با يكديگر گفتيم همينكه شمار اندك همراهان محمد و بسيارى قريش و يارانش مى كنيم و چيزى به تاراج مى بريم . اين بود كه به كناره چپ لشكرگاه محمد رفتيم و با خود مى گفتيم اينان يك چهارم قريشند. در همان حال كه بر كناره چپ لشكرگاه حركت مى كرديم ناگهان ابرى آمدى و ما را فرو گرفت . چشم به سوى آن ابر بستيم ، آواى مردان و صداى سلاح شنيديم و گوينده اى به اسب خود مى گفت : حيزوم به پيش ! و به يكديگر مى گفتند: آهسته تر تا ديگران هم برسند. آنان بر ميمنه لشگرگاه رسول خدا فرود آمدند. سپس ابرى ديگر همچون آن يكى از پى آمد و همراه پيامبر شدند. و چون به ياران محمد نگريستيم آنان را دو برابر قريش ديديم . پسر عمويم مرد، اما من خود را نگه داشتم و اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله دادم و مسلمان شدم .
واقدى مى گويد: و از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده كه فرموده است : هيچ گاه شيطان كوچكتر و ناتوان تر و درمانده تر و خشمگين تر از روز عرفه ديده نشده است مگر روز بدر، كه او به روز عرفه نزول رحمت و گذشت خداوند را از گناهان بزرگ ديده است .
گفته شد اى رسول خدا در جنگ بدر چه ديده است ؟ فرمود: او جبريل عليه السلام را ديد كه فرشتگان را سرپرستى و تقسيم مى كرد.
واقدى مى گويد: همچنين روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به روز بدر فرموده است : اين جبرئيل عليه السلام است كه به صورت دحيه كلبى در آمده است و باد را مى راند، من با باد صبا پيروز شدم و حال آنكه قوم عاد با باد دبور نابود شدند.
واقدى مى گويد: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر امير المومنين نخست دو مرد را ديدم كه يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ پيامبر به شدت جنگ مى كردند، سپس مردى از پيش رو و مردى در پشت سر آن حضرت آشكار شدند كه همچنان سخت جنگ مى كردند.
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص هم نظير همين را روايت كرده و گفته است : دو مرد را در بدر ديدم كه يكى سمت راست و ديگرى سمت چپ پيامبر جنگ و از آن حضرت دفاع مى كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله با خشنودى از پيروزى الهى گاهى به اين و گاهى به آن مى نگريست .
واقدى مى گويد: اسحاق بن يحيى از حمزه بن صهيب از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است نمى دانم چه اندازه دستهاى بريده و ضربه هاى استوار نيزه در جنگ بدر ديدم كه از محل آن خونى بيرون نمى آمد.
واقدى همچنين مى گويد: ابو برده بن نياز مى گفته است : روز جنگ بدر سه سر آوردم و مقابل پيامبر نهادم و گفتم : اى رسول خدا دو تن را من كشتم ، اما در مورد سومى مردى بلند بالا و سپيد چهره را ديدم كه به او ضربت زد و او بر خود پيچيد و بر زمين افتاد و من سرش را بر گرفتم . پيامبر فرمود: آرى او فلان فرشته بوده است .
واقدى مى گويد: ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، مى گفته است : فرشتگان جز به روز بدر جنگ نكردند. ابن ابى حبيبه از داود بن حصين از عكرمه از ابن عباس نقل مى كرد كه مى گفته است : به روز جنگ بدر فرشتگان به صورت كسانى كه مسلمانان آنان را مى شناختند در مى آمدند و مردم را به پايدارى تشويق مى كردند و مى گفتند: نزديك مشركان رفتيم ، شنيديم مى گفتند: اگر مسلمانان حمله كنند پايدارى نخواهيم كرد، بنابر اين چيزى نيستند و اهميتى ندارند، بر آنان حمله بريد. و اين همان گفتار خداوند است كه مى فرمايد: هنگامى كه خداى تو به فرشتگان وحى فرمود كه من همراه شمايم كسانى را كه ايمان آورده اند قوى و پايدار سازيد و هر آينه به زودى بر دل آنان كه كافرند ترسى خواهم افكند. تا آخر آيه .
واقدى مى گويد: موسى بن محمد از پدرش برايم نقل كرد كه مى گفته است : سائب بن ابى حبيش اسيد به روزگار عمر بن خطاب مى گفته است : به خدا سوگند در جنگ بدر كسى از مردم مرا اسير نكرد. مى گفتند: چه كسى ترا اسير كرد؟ مى گفت : همينكه قريش روى به گريز نهاد، من هم گريختم . مردى بلند بالا و سپيده چهره كه بر اسبى ابلق ميان زمين و آسمان حركت مى كرد به من رسيد و مرا ريسمان پيچ كرد و عبد الرحمان بن عوف رسيد مرا ريسمان پيچ ديد. ميان لشكر ندا داد كه چه كسى اين مرد را اسير كرده است ؟ هيچ كس مدعى نشد كه مرا اسير كرده باشد. عبدالرحمان مرا به حضور پيامبر برد. پيامبر از من پرسيد: اى پسر ابى حبيش چه كسى ترا اسير كرده است ؟ گفتم : او را نشناختم و نمى شناسمش و خوش نداشتم آنچه را ديده ام بگويم : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را فرشته اى بزرگوار اسير گرفته است ، اى پسر عوف اسيرت را با خود ببر. سائب مى گفته است اين سخن را همچنان به خاطر داشتم و اسلام من به تاخير افتاد و سرانجام مسلمان شدم .
واقدى مى گويد: حكيم بن حزام مى گفته است : روز بدر چنان ديدم كه در وادى خلص در آسمان كليمى سياه آشكار شد كه سراسر افق را پوشاند – وادى خلص همان ناحيه روثيه است – ناگاهى سراسر وادى از مورچه آكنده شد، در دلم افتاد كه اين چيزى است كه از آسمان براى تاييد محمد نازل شده است . چيزى نگذشت كه شكست ما صورت گرفت و آنان فرشتگان بودند.
واقدى مى گويد: گفته اند كه چون جنگ در گرفت پيامبر صلى الله عليه و آله دستها خود را برافراشت و از خداوند خواست تا پيروزى را كه وعده فرموده است عنايت كند و عرضه داشت : بار خدايا! اگر اين گروه پيروز شوند شرك پيروز مى شود و آيينى براى تو پايدار نمى ماند. ابوبكر مى گفت : به خود خدا سوگند كه خداوندت نصرت مى دهد و چهره ات را سپيد مى فرمايد. خداوند متعال هزار فرشته از پى يكديگر را كنار شانه ها و رو به روى دشمن فرود آورد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اى ابوبكر! مژده باد اين جبرئيل عليه السلام است كه با عمامه زرد لگام اسب خويش را گرفته و ميان آسمان و زمين آشكار گرديده است . سپس فرمود: چون جبريل عليه السلام بر زمين فرود آمد نخست ساعتى از نظر پنهان شد، آنگاه دوباره آشكار شد در حال كه بر دندانهايش غبار نشسته بود و مى گفت : چون خدا را فراخواندى پيروزى خدايى براى تو رسيد.
واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از قول عمويش برايم نقل كرد كه مى گفته است : از ابوبكر بن سليمان بن ابى خيثمه شنيدم كه مى گفت : خود شنيدم كه مروان بن حكم از حكيم بن حزام درباره جنگ بدر مى پرسيد و آن پيرمرد خوش نداشت پاسخ دهد تا آنكه اصرار كرد. حكيم گفت : روياروى شديم ، جنگ كرديم ، ناگاه از آسمان صداى مهيبى چون ريختن سنگ بر طشت شنيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله مشتى ريگ بر گرفت و به سوى ما پرتاب كرد و ما گريختيم .
واقدى مى گويد: عبدالله بن ثعلبه بن صغير هم گفته است : از نوفل بن معاويه دولى شنيدم كه مى گفت : روز بدر در حالى كه صداهايى چون ريختن و كوفتن سنگ به طشتها از رو به رو و پشت سر خود مى شنيدم و ترسى شديد از آن بر ما چيره بود گريختيم .
اما درباره كسى كه گفته اند فرشتگان فرود آمدند ولى جنگ نكردند، زمخشرى در كتاب تفسير قرآن خود كه به كشاف معروف است مى گويد: گروهى جنگ كردن فرشتگان را در جنگ بدر منكر شده و گفته اند، اگر يك فرشته با همه بشر جنگ كند همگان از پايدارى در قبال او عاجز خواهند بود و فرشته با اندكى از نيروى خود همان را درمانده و ريشه كن مى سازد. كه در خبر آمده است جبريل عليه السلام هم شهرهاى قوم لوط را به گوشه بال خويش برگرفت و بر آسمان برد واژگون ساخت ، آنچنان كه زير و زبر شد. بنابر اين مگر نيروى هزار مرد از قريش چه اندازه است كه براى مقاومت در برابر آنان و جنگ با ايشان نياز به هزار فرشته از آسمان به اضافه نيروى سيصد و سيزده مرد از بنى آدم باشد. اين گروه خطابى را كه در آيه مباركه آمده و فرموده است : به بالاى گردنها ضربه بزنيد امر و خطاب به مسلمانانى مى دانند نه امر به فرشتگان .
اين گروه در تاييد گفتار خود رواياتى هم نقل مى كنند و مى گويند فرود آمدن فرشتگان فقط براى اين بوده است كه شمار مسلمانان در چشم مشركان افزون شود و مشركان در آغاز كار آنان را اندك مى ديدند خداوند هم فرموده است : و شما را در چشم ايشان اندك مى نمود. اين براى آن بود كه مشركان بر آنان طمع بندند و بر جنگ با ايشان گستاخ شوند و همينكه آتش جنگ در گرفت ، خداوند با شمار فرشتگان ، شمار مسلمانان را در چشم مشركان افزون نمود تا بگريزند و پايدارى نكنند. همچنين مى گويند فرشتگان به صورت آدميانى فرود آمدند كه مسلمانان ايشان را مى شناختند و فرشتگان همان سخنانى را به مسلمانان مى گفتند كه معمولا در آن هنگام براى پايدار كردن و قوت بخشيدن به دلها گفته مى شود، مانند اين سخن فرشتگان كه مشركان چيزى نيستند، نيرويى ندارند، دل و حوصله ندارند و اگر به آنان حمله كنيد آنان را شكست خواهيد داد و نظير اين .
ممكن است كسى بگويد، در صورتى كه خداوند قادر است كه سيصد انسان را در چشم قريش چنان كم نشان دهد كه آنان را صد نفر تصور كنند، همان گونه هم قادر است كه پس از درگيرى آنان را در چشم ايشان بسيار نشان دهد، آنچنان كه ايشان را دو هزار يا بيشتر تصور كنند، بدون آنكه نيازى به فرستادن فرشتگان باشد. و اگر بگويى شايد در فرو فرستادن فرشتگان لطفى براى مكلفان نهفته باشد، مى گويم اين تصور در جنگ كردن آنان هم هست ولى اصحاب معانى اين سخن را بر ظاهرش حمل نمى كنند و آنان را در تاويل اين موضوع سخنى است كه اينجا موضع باز گو كردن آن نيست .سخن درباره آنچه در غنيمتها و اسيران پس از گريزان و برگشتن قريش به مكه انجام شده است .
واقدى مى گويد: چون مسلمانان و مشركان برابر يكديگر صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمودند: هر كس ، كسى را بكشد او را چنين و چنان خواهد بود و هر كس كسى را به اسيرى بگيرد، براى او چنين و چنان خواهد بود. چون مشركان شكست خوردند و گريختند مردم سه گروه بودند. گروهى كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله برجاى ماندند، ابوبكر هم با پيامبر صلى الله عليه و آله در خيمه بود. گروهى به تاراج و جمع آورى غنيمت روى آوردند و گروهى به تعقيب دشمن پرداختند و افراد دشمن را به اسارت خود در آوردند و بدان گونه به غنيمت رسيدند.
سعد بن معاذ كه از كسانى بود كه كنار خيمه پيامبر صلى الله عليه و آله درنگ كرده بود عرضه داشت : اى رسول خدا پارسايى و ترس موجب آن نشد كه ما دشمن را تعقيب نكنيم ، بلكه ترسيديم كه اگر محل اقامت شما را خالى كنيم و تنها بگذاريم گروهى از سواران يا پيادگان مشركان به اينجا حمله آوردند. كنار خيمه شما روى شناسان مردم از مهاجر و انصار ايستاده اند و شمار مردم هم بسيار است و اگر به اين گروه بسيار بخشى براى يارانت چيزى باقى نمى ماند. كشتگان و اسيران زيادند و غنايم اندك است ، و اختلاف پيدا كردند و خداوند عز و جل اين آيه را نازل فرمود: درباره انفال از تو مى پرسند بگو انفال از خدا و رسول است …تا آخر آيه . مسلمانان برگشتند و براى آنان چيزى از غنيمت منظور نبود. سپس خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: و بدانيد از هر چيز كه غنيمت به دست آريد همانا يك پنجم آن از خدا و رسول است … و بر آن مبنا غنايم را ميان ايشان تقسيم فرمود.
واقدى مى گويد: عباده بن وليد بن عباده از قول جد خود عباده بن صامت روايت مى كند كه مى گفته است : غنايم جنگ بدر را براى خدا و رسولش تسليم كرديم و در جنگ بدر پيامبر خمس غنايم را برنداشت تا آنكه بعد آن آيه نازل شد كه بدانيد از هر چه كه غنيمت به دست آريد… پيامبر صلى الله عليه و آله در نخستين غنيمتى كه پس از جنگ بدر به دست آمد خمس برداشت .
واقدى مى گويد: از ابواسيد ساعدى هم روايتى نظير اين نقل شده است : عكرمه روايت مى كند كه مردم در مورد غنايم جنگ بدر اختلاف كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه غنيمتها را در محلى جمع كنند و هيچ چيز باقى نماند مرگ آنكه يكجا جمع شد.
دليران پنداشتند پيامبر صلى الله عليه و آله غنايم را به آنان خواهد داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد بدون آنكه سهمى براى اشخاص ناتوان منظور شود. ولى پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد غنايم ميان آنان به صورت مساوى تقسيم شود. سعد بن ابى وقاص گفت : اى رسول خدا آيا به كار و دليرى كه ايشان را حمايت كرده است همان گونه مى پردازى كه به اشخاص ناتوان ؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مادرت سوگوارت شود، مگر چنين نيست كه فقط به پاى ضعيفان پيروزى نصيب شما شده است .
واقدى مى گويد: محمد بن سهل بن خيثمه روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان داد همه اسيران و جامه ها و سلاح و هر چه به غنيمت گرفته اند يكجا جمع شود. سپس در مورد اسيران قرعه كشيد. جامه و سلاح كشته شدگانى را كه قاتل ايشان شناخته شده بودند به همان كس كه او را كشته بود بخشيد و آنچه را كه از لشكرگاه به دست آمده بود ميان همه مسلمانان به تساوى تقسيم فرمود.
واقدى مى گويد: عبدالحميد بن جعفر برايم نقل كرد كه از موسى بن سعد بن زيد بن ثابت پرسيدم : پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ بدر در مورد اسيران و جامه هاى جنگى و ديگر غنايم چگونه رفتار فرمود؟ گفت : منادى پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز ندا داد هر كس دشمنى را كشته است جامه و سلاح مقتول از آن اوست و هر كس دشمنى را اسير كند آن اسير از خود اوست . آنگاه فرمان داد آنچه از لشكرگاه بدون جنگ به دست آمده است ميان همگان به تساوى تقسيم شود. به عبد الحميد گفتم : جامه و سلاح ابوجهل را پيامبر به جامه كسى داد؟ گفت : هم گفته اند به معاذ بن عمرو بن جموح و هم گفته اند به عبدالله بن مسعود داده است .
گويد: على عليه السلام زره وليد بن عتبه و كلاهخود و مغفرش را برداشت و حمزه اسلحه عتبه را برداشت و عبيده بن حارث اسلحه شيبه را و پس از مرگ عبيده به وارث او رسيد.
واقدى مى گويد: غنايم بدر بر مبناى سيصد و هفده سهم تقسيم شد كه سيصد و سيزده مرد بودند و همراه ايشان دو اسب بود كه چهار سهم براى آن دو اسب منظور شد.علاوه بر آن هشت سهم براى كسانى كه در جنگ بدر حاضر نشده بودند – و عذر موجه داشتند – منظور شد. سه تن از ايشان از مهاجران اند و هيچ اختلافى در آن باره نيست و ايشان عثمان بن عفان است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى مواظبت از همسرش رقيه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود در مدينه باقى گذاشت و همان روز كه زيد بن حارثه با مژده فتح به مدينه آمد رقيه درگذشت .
دو تن ديگر طلحه بن عبيدالله و سعد بن زيد بن عمرو بن فضيل بودند كه پيامبر آن دو را براى كسب خبر از كاروان گسيل فرموده بود. پنج تن هم از انصار بودند: ابولبابه بن عبدالمنذر كه به جانشينى در مدينه گماشته شده بود؛ و عاصم بن عدى كه به جانشينى در قبا و ساكنان در قبا و ساكنان منطقه بالاى مدينه گماشته شده بود؛ و حارث بن حاطب كه براى انجام كارى به قبيله بنى عمرو بن عوف فرستاده شده بود؛ و خوات بن جبير و حارث بن صمه كه در روحاء بيمار و از لشكر باز مانده شدند. و در مورد اين پنج تن هم اختلافى نيست ولى در مورد چهار تن ديگر اختلاف است . آنچنان كه روايت شده است پيامبر صلى الله عليه و آله بارى سعد بن عباده سهمى از غنايم كنار نهاد و فرمود بر فرض كه در اين جنگ شركت نكرده است ولى بسيار راغب به شركت بود. سعد بن عباده مردم را براى حركت به بدر تشويق مى كرد و گرفتار مارگزيدگى شد و مانع حركت او گرديد.
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى سعيد بن مالك ساعدى هم سهمش را كنار گذاشت . او هم آماده حركت به بدر بود كه بيمار و در مدينه بسترى شد و پس از حركت پيامبر به بدر در گذشت و پيش از مرگ پيامبر صلى الله عليه و آله را وصى خود كرد.
و روايت است كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى دو مرد ديگر از انصار كه نامشان برده نشده است سهمى از غنايم منظور فرمود: واقدى مى گويد: در اين مورد و اسامى اين چهار تن اختلاف نظر است و همچون آن هشت تن مورد اجماع نيست .
گويد: در اين موضوع هم اختلاف است كه آيا براى مسلمانان كه در جنگ بدر كشته شده اند سهمى از غنايم منظور شده است يا نه ؟ بيشتر مورخان گفته اند سهمى منظور نشده است . برخى هم گفته اند براى آنان سهمى منظور شده است . ابن ابى سبره از يعقوب بن زيد از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى چهارده تنى كه در جنگ بدر شهيد شدند سهمس معين فرمود و عبد الله بن سعد بن خيثمه مى گفته است ما سهم پدرم را كه پيامبر به هنگام تقسيم غنايم بارى او مقرر داشته بود و آن را عويمر بن ساعده براى ما آورد گرفتيم . سائب بن ابى لبانه هم مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله براى مبشر بن عبدالمنذر سهمى از غنايم مقرر فرمود و معز بن عدى سهم او را براى ما آورد.
واقدى مى گويد: شترانى كه در جنگ بدر مسلمانان به غنيمت گرفتند يكصد و پنجاه شتر بود همراه مقدار زيادى چرم و پوست دباغى شده كه آن را براى بازرگانى آورده بودند و قطيفه اى سرخ كه همه را به غنيمت گرفته بودند. در اين ميان يكى گفت : آن قطيفه سرخ كجاست كه آن را نمى بينم لابد پيامبر آن را برداشته است . خداوند اين آيه را نازل فرمود: و نيايد از هيچ پيامبرى كه خيانت در غنيمت كند. در همان حال مردى به حضور پيامبر آمد و گفت : اى رسول خدا! فلان كس آن قطيفه را برداشته است .
پيامبر صلى الله عليه و آله از آن مرد پرسيد، گفت : چنين كارى نكرده ام . آن كس كه خبر آورده بود گفت : اى رسول خدا اين نقطه را حفر كنيد، گويد زمين را كنديم و قطيفه بيرون آورده شد. گوينده اى دو يا چند بار گفت : اى رسول خدا براى فلان كس – آنكه قطيفه را برداشته بود – آمرزش خواهى فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: درباره مجرمان چنين چيزى مخواهيد – آزادم بگذاريد
واقدى مى گويد: مسلمانان ده اسب از سوار كاران قريش به غنيمت گرفتند. شتر ابوجهل هم از چيزهايى بود كه به غنيمت گرفتند، كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را در سهم خود قرار داد. آن شتر همواره در زمره شتران پيامبر بود و رسول خدا براى جنگ سوار بر آن مى شد تا آنكه در حديبيه آن را در زمره شتران باقى قرار داد. مشركان از پيامبر خواستند در قبال صد شتر به ايشان بدهد. فرمود: اگر او را جزء شتران قربانى قرار نداده بودم ، اين كار را مى كردم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از غنايم پيش از تقسيم اندكى را ويژه خود قرار داده بود، از جمله شمشير ذوالفقار را كه از منبه بن حجاج بود براى خود انتخاب فرمود.
پيامبر صلى الله عليه و آله هنگام حركت به جنگ بدر شمشيرى را كه سعد بن عباده به آن حضرت بخشيده بود و غصب (بسيار تيز) نام داشت همراه داشت .
گويد و شنيدم ، ابن ابى سبره مى گفت : از صالح بن كيسان شنيدم كه مى گفت : رسول خدا در جنگ بدر شمشيرى نداشت و نخستين شمشيرى كه بر شانه آويخت همان شمشير منبه بن حجاج بود كه در جنگ بدر به غنيمت گرفته بود.
بلاذرى مى گويد: ذوالفقار از آن عاص بن منبه بن حجاج بود و گفته شده است از منبه يا از شيبه بوده است و آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه از عاص بن منبه بوده است .
واقدى مى گويد: ابواسيد ساعدى هرگاه نام ارقم بن ابى ارقم به ميان مى آمد مى گفت : گرفتارى من از او فقط يكى نيست كه مكرر است . پرسيدند چگونه است ؟ گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر نخست به مسلمانان فرمودند هر غنيمتى كه در دست آنان است پس دهند. من شمشير ابوعائد مخزومى را كه نامش مرزبان و گرانبها بود پس دادم و طمع وا مى داشتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به خودم بر گرداند، ولى ارقم در آن باره با پيامبر سخن گفت و رسول خدا اگر چيزى از او خواسته مى شد محروم نمى فرمود و آن شمشير را به او غنايت فرمودند.
پسرك چابكى از من از خانه بيرون رفت ، ماده غولى او را ربود و بر پشت گرفت و با خود برد، به ابواسيد گفتند مرگ به روزگار پيامبر صلى الله عليه و آله غول بوده است ؟ مى گفت : آرى ولى ديگر نابود شده اند. به هر حال پسر كم در همان حال ارقم را ديد و شتابان و گريان از او كمك و پناه خواست . ارقم گفت : تو كيستى ؟ پسرم داستان را به او گفت ، ولى ماده غول گفت : من دايه اين پسر و آنچه پسرم آن ماده غول را تكذيب كرد ارقم گوش نداد و تا كنون به او دسترس پيدا نشده است . يكى از اسبهاى من هم ريسمانش را پاره كرد و از خانه من گريخت . ارقم آن را در غابه – بيشه – گرفت و سوارش شد و چون نزديك مدينه رسيد آن اسب گريخت . گريختن و از دست دادن آن اسب هم بر من دشوار است و تا اين ساعت هم بر آن دست نيافته ام .
گويد: عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : او در جنگ بدر از پيامبر استدعا كرد شمشير عاص بن منبه را به او بدهند و پيامبر چنان فرمودند. گويند پيامبر صلى الله عليه و آله بردگانى را كه در جنگ بدر حضور داشتند و سه برده بودند – برده ابى بلتعه و برده عبدالرحمان بن عوف و برده سعد بن معاذ – چيزى از غنايم دادند ولى سهم ويژه اى براى آنان معين نفرمودند. پيامبر صلى الله عليه و آله شقران برده خود را بر اسيران گماشت و اسيران آن قدر به او دادند كه اگر آزاد مى بود از غنايم سهمش آن اندازه نمى شد.
عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش روايت مى كند كه مى گفته است : در جنگ بدر به سهيل بن عمرو تيرى زدم كه به رگ پايش خورد و آن را بريد. او را از رد خون تعقيب كردم . ديدم مالك بن دخشم او را گرفته است و كاكل او را در دست دارد.
گفتم : اين اسير من است كه من او را با تير زده ام . مالك گفت : اسير من است كه او را گرفته ام . هر دو پيش پيامبر آمديم ، آن حضرت سهيل را گرفت كه از هر دوى ما باشد. قضا را سهيل در روحاء گريخت ، پيامبر صلى الله عليه و آله با صداى بلند به مردم دستور داد به جستجوى او بپردازند و فرمود هر كس او را پيدا كرد بكشدش . خود پيامبر صلى الله عليه و آله او را پيدا كرد و نكشت .
واقدى مى گويد: ابوبرده بن نيار، از مشركان ، اسيرى به نام معبد بن وهب گرفت از قبيله بنى سعد بن لث بود. عمر بن خطاب او را ديد و پيش از آنكه مردم پراكنده شوند عمر آنان را كشتن اسيران تشويق مى كرد. او در دست هيچ كس اسيرى نمى ديد مگر اينكه به كشتن اسير اشاره مى كرد. معبد در همان حال كه در دست ابو برده اسير بود عمر را ديد و گفت : اى عمر چنين مى پنداريد كه شما پيروز شديد، نه ، سوگند به لات و عزى كه چنين نيست . عمر گفت : اى مسلمانان ، اى بندگان خدا بنگريد. و به معبد گفت : تو با آنكه در دست ما اسيرى طعنه هم مى زنى و او را از ابو برده گرفت و كشت . و گويند خود ابو برده معبد را كشته است .
واقدى مى گويد: ابوبكر بن اسماعيل از پدرش از عامر بن سعد روايت مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر فرمود: به سعد بن ابى وقاص خبر كشته شدن برادرش را ندهيد كه همه اسيرانى را كه در دست شما هستند خواهد كشت .
واقدى مى گويد: و چون اسيران را آوردند سعد بن معاذ را خوش نيامد، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود گويا بر تو دشوار آمده اس كه اسير شده اند؟ گفت : آرى ، اى رسول خدا! اين نخستين جنگى بود كه با مشركان روياروى شديم ، دوست مى داشتم خداوند خوارشان فرمايد و آتش كشتار ميان ايشان گرم گردد.
واقدى مى گويد: نضر بن حارث را مقداد در جنگ بدر اسير گرفت و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از بدر بيرون آمد و به منطقه اثيل رسيد اسيران را بر او عرضه داشتند. پيامبر به نضر نگريست و نگاه خود را بر چهره او دوخت . نضر به مردى كه كنارش بود گفت : به خدا سوگند كه محمد كشنده من است . دو چشمى به من نگريست كه مرگ در آن دو بود.آن كس كه كنار او بود، گفت : به خدا سوگند اين جز بيم تو چيزى ديگرى نيست . نضر به مصعب بن عمير گفت : اى مصعب تو از همه كسانى كه اينجا هستند به لحاظ خويشاوندى به من نزديكترى ، با سالار خودت گفتگو كن كه مرا هم چون يكى ديگر از يارانم قرار دهد كه به خدا سوگند اگر چنين نكنى او قاتل من خواهد بود. مصعب گفت : تو درباره كتاب خدا و درباره پيامبرش چنين و چنان مى گفتى . نضر گفت : محمد، مرا همچون يكى از يارانم قرار دهد اگر آنان كشته شدند، مرا هم بكشند و اگر بر آنان منت مى نهد، بر من هم منت نهد. مصعب گفت : تو ياران محمد را شكنجه مى دادى . نضر گفت : به خدا سوگند اگر قريش ترا اسير مى گرفت تا هنگامى كه من زنده بودم هرگز كشته نمى شدى . مصعب گفت : آرى به خدا سوگند كه مى دانم راست مى گويى ولى من مثل تو نيستم ، چون اسلام پيمانها را بريده است .
واقدى مى گويد: اسيران را به پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشتند، چون نضر بن حارث را ديد فرمود: گردنش را بزنيد. مقداد گفت : اى رسول خدا اين اسير من است . فرمود: بار خدايا مقداد را با فضل خود بى نياز فرماى ، اى على برخيز و گردن نظر را بزن و على برخاست و گردنش را زد و اين كار در اثيل بود. خواهرش او را با اين ابيات مرثيه گفت : اى سوار همانا اثيل آبشخور شتران به روز پنجم است و تو مردى موفقى ، از سوى من به كسى كه آنجا كشته شد درود ابلاغ كن ، درودى جاودانه كه تا هنگامى كه سرعت شتران تيزرو ادامه دارد ادامه داشته باشد…
واقدى مى گويد: روايت شده است كه چون اين شعر به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد رقت كرد و فرمود: اگر اين شعر را پيش از كشتن او شنيده بودم او را نمى كشتم .
واقدى مى گويد: چون سهيل بن عمرو اسير شد عمر بن خطاب گفت : اى رسول خدا دستور فرماى دندانهاى پيشين و زبان او را قطع كنند تا ديگر نتواند عليه تو خطبه ايراد كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: هرگز او را مثله نمى كنم كه با آنكه پيامبرم خداوند مرا مثله فرمايد. وانگهى شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .
چون خبر رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله به مكه رسيد سهيل بن عمرو برخاست و خطبه اى همچون خطبه ابوبكر در مدينه ايراد كرد، آنچنان كه گويى همان را مى شنود و بازگو مى كند و چون اين موضوع به اطلاع عمر رسيد گفت : گواهى مى دهم كه تو رسول خدايى ! و منظورش پيشگويى آن حضرت در اين مورد بود كه فرموده بود شايد در آينده كارى انجام دهد كه آن را ناخوش نداشته باشى .
واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و او را مخير گردانيد كه اسيران را بكشد يا از ايشان فديه بگيرد ولى در ازاى فديه گرفتن به شمار اسيران در سال بعد از مسلمانان شهيد خواهند شد. پيامبر صلى الله عليه و آله اصحاب خود را فراخواند و فرمود اين جبرئيل عليه السلام است كه شما را در مورد اسيران مخير مى كند كه گردنشان زده شود يا از آنان فديه گرفته شود ولى در سال آينده از شما به شمار ايشان شهيد خواهند شوند به بهشت خواهند رفت و بدين گونه پيامبر از ايشان فديه گرفت و به شمار اسيران در سال بعد در جنگ احد از مسلمانان شهيد شدند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اگر اين حديث درست مى بود مسلمانان مورد عتاب قرار نمى گرفتند و خداوند متعال نمى فرمود:نشايد پيامبر را كه براى او اسيرانى باشد تا آنكه بسيارى را در زمين بكشد، شما نعمت اين جهانى را مى خواهيد و خداوند نعمت آخرت را و خدا نيرومند درست كردار است . و پس از اين آيه فرموده است : و اگر نوشته اى از خداوند كه – بر لوح تقدير – پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد نوشته اى از خداوند كه – بر لوح تقدير – پيشى گرفته است نمى بود شما را در آنچه گرفتيد عذابى بزرگ مى رسيد. زيرا اگر اين موضوع را بر آنان حلال فرموده بود و گرفتن فديه را هم برا ايشان روا دانسته و فرموده بود كار پسنديده اى است ديگر درست نبود كه اين كار را بر آنان زشت بشمرد و بفرمايد ناپسند است .
واقدى مى گويد: و چون اسيران زندانى شدند و شقران بر آنان گماشته شد، طمع به زندگى و زنده ماندن بسته و گفتند مناسب است به ابوبكر پيام فرستيم كه از همگان بيشتر رعايت پيوند خويشاوندى ما را مى كند. به او پيام فرستادند پيش ايشان آمد. گفتند: اى ابوبكر مى دانى كه ميان ما پيوندهاى پدرى و پسرى و برادرى و عمويى و پسر عمويى است و به هر حال دورترين ما هم باز پيوند نزديك دارد. با سالار خود گفتگو كن كه بر ما منت نهد و از ما فديه بپذيرد. گفت : آرى به خواست خداوند از هيچ خيرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد. ابوبكر پيش رسول خدا برگشت . اسيران گفتند: پيش عمر بن خطاب هم بفرستيد كه او همان كسى است كه مى دانيد و در امان نيستيم كه كار را تباه نكند، شايد بدين گونه دست از شما بدارد. به او پيام دادند. پيش ايشان آمد. اسيران همان سخنانى را كه براى ابوبكر گفته بودند، براى او هم گفتند: او گفت : از هيچ شرى درباره شما فرو گذار نخواهم كرد. عمر همينكه به حضور پيامبر برگشت متوجه شد ابوبكر پيش آن حضرت است و مردم هم گرد ايشان ايستاده اند و ابوبكر خشم پيامبر را تسكين مى داد و آرامش مى ساخت و مى گفت : اى رسول خدا پدر و مادرم فداى تو باد.
اين اسيران خويشاوندان قوم تواند، ميان آنان پيوند پدرى و پسر و برادرى و عمويى و عموزادگى است و دورترين آنان به تو نزديكند. بر آنان منت گزار كه خداى بر تو منت گزارد. يا آنكه از ايشان فديه بگير كه مايه افزايش نيروى مالى مسلمانان شود و شايد خداوند دلهاى آنان را هم متوجه تو فرمايد. ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. ابوبكر سپس برخاست و به گوشه اى رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود. آنگاه عمر آمد و جاى ابوبكر نشست و گفت : اى رسول خدا ايشان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب كردند و ترا از مكه بيرون و با تو جنگ كردند، اين گردنهاى ايشان را بزن كه همگان سران كفر و پيشوايان گمراهى اند و خداوند بدين گونه اسلام را عزت و آرامش و شرك را زبونى بخشد. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان خاموش ماند و او را پاسخى نفرمود.
دوباره ابوبكر بر جاى نسخت آمد و گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! اينان قوم تواند. كه پدران و پسران و عموها و برادران و پسر عموها ميان ايشان هستند و دورترين آنان به تو نزديك است ، بر آنان منت گزار يا از ايشان فديه بگير كه آنان قوم و عشيره تو هستند و تو نخستين كسى مباش كه آنان را ريشه كن مى سازد و اگر خداوندشان هدايت فرمايد بهتر از آن است كه نابودشان فرمايد. رسول خدا همچنان سكوت فرمود و پاسخى به او نداد. ابوبكر برخاست و به گوشه اى رفت و عمر برخاست و بر جاى او نشست و گفت : اى رسول خدا منتظر چه هستى ! گردنهايشان را بزن تا خداوند اسلام را آرامش بخشد و اهل شرك را زبون فرمايد. آنان دشمنان خدايند كه ترا تكذيب و از مكه بيرون كردند. اى رسول خدا! دلهاى مومنان را شفا بخش كه اگر بر ما چيره مى شدند، هيچ فرصتى به ما نمى دادند. عمر برخاست و به گوشه اى رفت و نشست . باز ابوبكر آمد و همان سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخى نفرمود. او رفت و عمر آمد و همان گونه كه سخن گفته بود گفت ، و پيامبر پاسخ نفرمود. آنگاه پيامبر برخاست و به خيمه خويش رفت و ساعتى درنگ فرمود و سپس بيرون آمد و مردم درباره اسيران سخن مى گفتند.
گروهى مى گفتند سخن درست همان است كه ابوبكر گفت و گروهى ديگر مى گفتند سخن درست همان است كه عمر گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله چون از خيمه بيرون آمد به مردم درباره اين دو دوست خود چه مى گوئيد؟ آنان را آزاد بگذاريد كه براى هر كدام مثلى است . ابوبكر مانند ميكائيل ميان فرشتگان است كه خوشنودى و عفو خداوند را براى بندگان فرو مى آورد و مثل او ميان پيامبران همچون ابراهيم است كه ميان قوم خود از عسل نرمتر – و شيرين تر – بود. قومش براى او آتش افروخت و او را در آن افكند با وجود اين فقط مى گفت : زهى شرم بر شما و بر آنچه غير از خدا مى پرستيد آيا نمى انديشيد. و به پيشگاه خداوند عرضه مى داشت : هر كس از من پيروى كند از من است و هر كه مرا نافرمانى كند، تو بخشاينده و مهربانى . و همچون عيسى است كه عرضه مى داشت : اگر عذابشان كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو عزيز و صواب كارى .
مثل عمر ميان فرشتگان مانند جبرئيل عليه السلام است كه به خشم و غضب خداوند بر دشمنان خدا نازل مى شود و مثل او ميان پيامبران مانند نوح است كه بر قوم خود از سنگ هم سخت تر بود كه عرضه مى داشت : پروردگارا بر زمين هيچ كس از كافران را باقى مگذار. و بر ايشان چنان نفرينى كرد كه خداوند همه اهل زمين را غرق كرد و مثل موسى است كه مى گفت : اى پروردگار ما! نا پيدا كن نشان اموال ايشان را و سخت كن دلهاى ايشان را تا ايمان نياورند و ببينند عذاب دردناك . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به مسلمانان فرمود شما مردمى تنگدست هستيد، بنابر اين هيچ يك از اين اسيران از دست شما رهايى نيابد مگر به پرداخت فديه يا آنكه گردنش زده شود. عبدالله بن مسعود عرض كرد: اى رسول خدا بجز سهيل بن بيضاء.
واقدى مى گويد: موضوع سخن عبدالله بن مسعود را ابن ابى حبيبه اين چنين روايت كرده است و اين گمان ياوه اى است ، زيرا سهيل بن بيضاء از مهاجران به حبشه است و در بدر حضور نداشته است بلكه او را برادرى به نام سهل بوده و منظور عبد الله بن مسعود همان برادر سهيل است .
گويد: عبدالله بن مسعود گفت : من او را در مكه ديدم كه اسلام خود را آشكار ساخته بود. پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت فرمود. عبدالله بن مسعود مى گفته است : هيچ ساعتى بر من سبب اين پيشنهاد و سخن گفتن در قبال خدا و رسولش بر من سنگ فرو افتد. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله سر خود را بلند كرد و فرمود: غير از سهيل بن بيضاء. ابن مسعود مى گويد: و هيچ ساعتى بر من روشنى بخش تر براى چشمهايم از آن نبوده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله موافقت خود را اعلام فرمود. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن فرمود: خداوند متعال گاه دلى را چنان سخت قرار مى دهد كه از سنگ هم سخت تر است و گاه دلى را چنان نرم قرار مى دهد كه از سر شير هم نرم تر است . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله فديه پرداختن آنان را پذيرفت و بعد فرمود: اگر روز بدر عذاب نازل مى شد، هيچ كس جز عمر از آن رهايى نمى يافت . واقدى مى گويد: و اين بدان سبب بود كه عمر مى گفت اسير را بكش و فديه مپذير و سعد بن معاذ هم مى گفت اسيران را بكش و فديه مپذير.
مى گويد (ابن ابى الحديد): مرا در اين مورد سخنى است ، نخست در اصل متن حديث كه در آن آمده است پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده اند مثل ابوبكر مثل عيسى است كه عرض داشته است : اگر آنان را عذاب كنى بندگان تواند و اگر آنان را بيامرزى همانا كه تو نيرومند درست كردارى . اين آيه از سوره مائده است و سوره مائده در آخر عمر حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله نازل شده است و پس از آن فقط سوره توبه نازل شده است و جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است . و اين چگونه ممكن است ! مگر آنكه بگوييم اين آيات در مكه يا در مدينه پيش از جنگ بدر نازل شده است و هنگامى كه عثمان قرآن را جمع مى كرده است آن را ضميمه سوره مائده كرده است . البته ممكن است اين كار صورت گرفته باشد ولى مشكل است و بايد در اين مساله با دقت بنگريم .
اما در مورد سهيل بن بيضاء، چنين به نظر مى رسد كه مذهب موسى بن عمران را در نظر داشته كه پيامبر صلى الله عليه و آله در وقايع به هر گونه كه مى خواسته حكم مى فرموده است و به آن حضرت گفته شده است به هر چه مى خواهى حكم كن كه جز بر حق حكم نمى كنى ، و اين مذهب متروكى است ؛ مگر اينكه بگوييم هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله پس از پيشنهاد اين مسعود سكوت فرموده اند وحى بر ايشان نازل شده است كه غير از سهيل بن بيضاء و پيامبر صلى الله عليه و آله پس از وحى فرموده است : غير از سهيل بن بيضاء.
اما آن حديثى كه در آن آمده است كه اگر عذاب نازل مى شد كسى جز عمر رهايى نمى يافت ، خود واقدى و محدثان ديگر انفاق نظر دارند كه سعد بن معاذ هم همان گونه مى گفت كه عمر اظهار مى داشت ، بلكه او نخستين كسى بود كه اين راى را پيشنهاد كرد و در آن هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله در سايبان بود و جمع مشركان آنچنان پراكنده نشده بودند. بنابر اين چگونه عمر به تنهايى به اين موضوع اختصاص پيدا كرده است بدون آنكه سعد در آن شريك باشد. شايد بتوان گفت كه شدت عمر در تحريض بر كشتن اسيران و اصرار او به پيامبر صلى الله عليه و آله بيشتر بوده است و اين راى به او نسبت داده شده است ، هر چند ديگرى هم با او شريك بوده است .
واقدى مى گويد: معمر از زهرى از محمد بن جبير بن مطعم از پدرش نقل مى كند كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ بدر فرموده است : اگر مطعم بن عدى زنده مى بود، همه اين اسيران گنديده را به او مى بخشيدم . گويد: مطعم بن عدى را بر پيامبر صلى الله عليه و آله حق نعمتى بود كه چون رسول خدا از طائف برگشت مطعم او را پناه داد.
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله – برادر زاده زهرى – از زهرى ، از سعيد بن مسيب براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز بدر ابوعزه عمرو بن عبدالله بن عمير جمحى را كه شاعر بود امان داد و او را بدون دريافت فديه آزاد فرمود. ابوعزه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من پنج دختر بينوا دارم كه چيزى ندارند. اى محمد، به پاس آنان بر من مرحمت فرماى ؛ و پيامبر صلى الله عليه و آله پذيرفت . ابوعزه گفت : من عهد استوار مى بندم كه ديگر با تو جنگ نكنم و مردم را بر ضد تو جمع نسازم و پيامبر صلى الله عليه و آله او را رها فرمود. ولى همينكه قريش مى خواست براى جنگ احد بيرون آيد صفوان بن اميه پيش ابوعزه آمد و گفت : همراه ما بيا.
ابوعزه گفت : من با محمد عهد بسته ام كه هرگز به جنگ او نروم و مردم بر ضد او جمع نكنم و او بر من منت نهاده و بدون دريافت فديه آزادم كرده است و بر هيچ كس جز من منت ننهاده است و از آنان فديه گفته است يا آنان را كشته است . صفوان براى او تعهد كرد كه اگر كشته شود دخترانش را همراه دختران خود جمع خواهد كرد و اگر زنده بماند به او چندان مال خواهد داد كه تمام نشود. ابوعزه براى فراخواندن جمع كردن قبايل عرب بيرون آمد و سپس همراه قريش به جنگ احد آمد و اسير شد و هيچ كس غير او از قريش اسير نشد. او گفت : اى محمد مرا به زور آوردند و مرا دختركانى است بر من منت بنه . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن عهد و ميثاق كه با من بستى كجاست ، نه به خدا سوگند ديگر نخواهى توانست در مكه دست به گونه هاى خود بكشى و بگويى دو بار محمد را مسخره كردم ! و فرمان قتل او را صادر فرمود.
گويد: سعيد بن مسيب مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز فرمود: مومن از سوراخى دوبار گزيده نمى شود، اى عاصم بن ثابت او را ببر و گردنش را بزن . عاصم او را برد و گردنش را زد.
واقدى مى گويد: روز جنگ بدر پيامبر صلى الله عليه و آله دستور فرمود چاهها را كور كردند و سپس جسد همه كشتگان مشركان را در آنها افكندند، جز لاشه اميه بن خلف را كه چون بسيار فربه بود همان روز آماس كرده بود و چون خواستند او را حركت دهند گوشتش فرو مى ريخت . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانجا رهايش كنيد.
ابن اسحاق مى گويد: جسد اميه بن خلف ميان زرهش چنان ورم كرد كه همه آن را انباشته كرد و چون خواستند او را حركت دهند از هم فرو پاشيد. همانجا رهايش كردند و چندان خاك و سنگ بر او ريختند كه زير آن پنهان شد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به لاشه نگريست كه به سوى چاه مى بردند، عتبه هم مردى فربه و آبله رو بود. در اين هنگام چهره ابوحذيفه پسر عتبه درهم شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترا چه مى شود، مثل آنكه از آنچه بر سر پدرت آمده است ناراحتى ؟ گفت : اى رسول خدا صلى الله عليه و آله به خدا سوگند كه اينچنين نيست ، ولى من براى پدرم عقل و شرفى مى ديدم و اميدوار بودم همان عقل و شرف او را به اسلام هدايت فرمايد. و چون اين آرزو بر آورده نشد و آنچه را بر سرش آمد ديدم افسرده شدم و به خشم آمدم .
ابوبكر هم گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند كه عتبه در عشيره خود از ديگران بهتر بود و با زور به اين راه كشانده شد و سرنوشت شوم و مرگ او را به اين معركه انداخت .
پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : سپاس خداوند را كه چهره ابوجهل را خوار ساخت و او را كشت و ما را از او آسوده فرمود. هم اجساد مشركان را در چاه انداختند، در حالى كه آنان كشته شده و بر زمين افتاده بودند. پيامبر صلى الله عليه و آله ميان كشتگان حركت مى كرد و ابوبكر نام هر يك از آنان را مى گفت . پيامبر صلى الله عليه و آله سپاس و ستايش خداوند را بر زبان مى آورد و عرضه مى داشت : سپاس خدايى را كه آنچه را به من وعده فرمود بر آورد كه پيروزى بر يكى از اين دو گروه – كاروان يا لشكر قريش – را به من نويد داده بود. سپس كنار چاه ايستاد و نام يك يك آنان را بر زبان آورد و چنين گفت :اى عتبه بن ربيعه ، اى شيبه بن ربيعه ، اى اميه بن خلف ، اى ابوجهل بن هشام ! آيا آنچه را كه خداوندتان وعده فرموده بود راست و حق ديديد؟ من كه آنچه را خدايم وعده داده بود به حق و درست ديدم ، شما چه بد مردمى براى پيامبرتان بوديد، مرا تكذيب كرديد و مردم تصديقم كردند، بيرونم كرديد و مردم پناهم دادند و شما با من جنگ كرديد و حال آنكه مردم ياريم دادند. حاضران گفتند: اى رسول خدا! با مردمى كه مرده اند سخن مى گويى ؟ فرمود: همانا دانستند كه آنچه خدايشان وعده فرمود حق است .
اين اسحاق در كتاب مغازى خود مى گويد: عايشه هم اين خبر را نقل مى كرده و مى گفته است مردم مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است : همانا آنچه را براى ايشان گفتم شنيدند. و حال آنكه چنين نبوده و پيامبر صلى الله عليه و آله گفته است : همانا دانستند آنچه خدايشان وعده فرموده است حق است .
محمد بن اسحاق مى گويد: حميد طويل از انس بن مالك براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله كشتگان را مورد خطاب قرار داد مسلمانان گفتند: اى رسول خدا! آيا قومى را كه گنديده شده اند مورد خطاب قرار مى دهى ؟ فرمود: شما از آنان شنواتر نيستند ولى ايشان ياراى پاسخ دادن به من را ندارند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): ممكن و جايز است كه كسى به عايشه بگويد وقتى كه جايز و ممكن باشد كه آنان با آنكه مرده اند بدانند و علم پيدا كنند همان گونه هم ممكن است كه ايشان بشنوند، و اگر عايشه بگويد من نگفتم آنان امير المومنين حالى كه مرده اند علم پيدا مى كنند، بلكه ارواح آنان به پيكرهايشان باز مى گردد و در همان حال كه در چاه – گور – هستند، عذاب را مى بينند و علم پيدا مى كنند كه آنچه رسول خدا صلى الله عليه و آله به آنان بيم و وعيد مى داد بر حق است . به عايشه پاسخ داده مى شود هرگاه ارواح آنان باز گردد چه مانعى دارد كه گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله را هم بشنوند و بنابراين راهى براى انكار سخن مردم كه گفته اند پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده است آنچه را به ايشان گفتم شنيدند باقى نمى ماند.
البته ممكن است سخن عايشه را به طريق سخنان فلاسفه تاييد كرد كه مى گويند نفس پس از مفارقت از بدن امكان علم پيدا كردن دارد ولى امكان شنيدند ندارد، زيرا احساس منوط به داشتن ابزار حس است و پس از مرگ ابزارها و اندامها فاسد مى شود، اما علم نيازمند به اندام نيست كه نفس ، فقط با جوهر خود مى تواند علم پيدا كند.
واقدى مى گويد: شكست قريش و پشت به جنگ دادن آنان هنگام زوال خورشيد و نيمروز بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان در بدر ماند و به عبدالله بن كعب دستور داد غنايم را جمع و بار كند و به تنى چند از ياران خود فرمود او را يارى دهند، و چون نماز عصر را در بدر گزارد حركت كرد و پيش از نماز مغرب در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذارند. شمارى اندك از يارانش زخمى بودند در اثيل فرود آمد و شب را همانجا گذراند. شمارى اندك از يارانش زخمى بودند و فرمود: امشب چه كسى از ما پاسدارى مى كند؟ قوم خاموش ماندند، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ذكوان بن عبدقيس . فرمود: بنشين . آنگاه سخن خود را تكرار فرمود، مردى برخاست : پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد تو كيستى ؟ گفت : ابن عبدالقيس . فرمود: بنشين . اندكى درنگ فرمود و براى بار سوم سخن خود را تكرار كرد، مردى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله پرسيد: تو كيستى ؟ گفت : ابوسبع . پيامبر صلى الله عليه و آله سكوت و درنگ كرد و سپس فرمود: هر سه تن برخيزند. ذكوان بن قيس به تنهايى برخاست . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: دو تن ديگر كجايند؟ ذكوان گفت : اى رسول خدا فقط خود من بودم كه امشب هر سه بار پاسخ دادم .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خدايت حفظ كند و ذكوان آن شب را شب زنده دارى و پاسدارى كرد و اواخر شب پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل كوچ فرمود.
واقدى مى گويد: و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عصر را در اثيل گزارد و چون ركعت نخست را خواند لبخند زد و چون سلام داد از سبب لبخندش پرسيدند، فرمود: ميكائيل در حالى كه بر بالش گرد و خاك نشسته بود از كنارم گذشت و بر من لبخند زد و گفت : من در تعقيب آن قوم بودم . در همين حال جبرئيل عليه السلام در حالى كه سوار بر ماديانى بود كه موهاى كاكلش گره خورده بود و گرد و غبار دندانهاى پيشين او را فرو گرفته بود پيش من آمد و گفت : اى محمد! خداى من مرا پيش تو گسيل داشته و فرمان داده است تا راضى نشوى از تو جدا نشوم ، آيا راضى شدى ؟ گفتم : آرى .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان اسيران را با خود مى آورد و چون به منطقه عرق الظبيه رسيد به عاصم بن ثابت بن ابى الافلح فرمان داد گردن عقبه بن ابى معيط بن ابى عمرو بن اميه بن عبدشمس را بزند. عقبه را عبدالله بن سلمه عجلانى اسير گرفته بود.
عقبه گفت : اى واى بر من ! اى گروه قريش چرا فقط بايد من از ميان كسانى كه اينجايند كشته شوم ؟ رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: به سبب دشمنى تو با خدا و رسولش . عقبه گفت : اى محمد منت نهادن تو بهتر است مرا هم مانند يكى ديگر از افراد قوم من قرار بده ، اگر آنان را كشتى مرا هم بكش و اگر بر ايشان منت نهادى بر من هم منت بنه و اگر از ايشان فديه گرفتى من هم يكى از ايشان خواهم بود. اى محمد چه كسى سرپرست كودكان من خواهد بود؟ فرمود: آتش . اى عاصم او را ببر و گردنش را بزن و عاصم چنان كرد. و پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به عقبه فرمود: به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم چه بد مردى بودى ، كافر به خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و كتاب خدا و آزار دهنده پيامبرش بودى ، خداوند را كه ترا كشت و چشم مرا از كشتن تو روشن فرمود سپاسگزارم .
محمد بن اسحاق مى گويد: عكرمه برده آزاد كرده ابن عباس ، از ابورافع نقل كرده كه مى گفته است : من برده عباس بن عبدالمطلب بودم ، اسلام ميان ما نفوذ پيدا كرده بود.
عباس و همسرش ام الفضل مسلمان شده بودند. عباس هيبت قوم خود را مى داشت و مخالفت با آنان را خوش نمى داشت و اموال بسيار داشت كه ميان قومش پراكنده بود و به همين سبب اسلام خود را پوشيده مى داشت . ابولهب دشمن خدا از رفتن به جنگ بدر خود دارى كرده بود و به جاى خويش عاص بن هشام بن مغيره را فرستاده بود و چنين بود كه هر كس به بدر نرفته بود از سوى خود كسى را گسيل داشته بود. و چون خبر كشته شدن افراد قريش در بدر رسيد خداوند ابولهب را خوار و زبون ساخت و ما در دل خويش احساس قدرت و عزت مى كرديم .
ابورافع گويد: من مردى ضعيف بودم كه تير مى تراشيدم و معمولا كنار حجره زمزم تيرها را مى تراشيدم ، و به خدا سوگند در حالى كه نشسته بودم و تير مى تراشيدم و ام الفضل هم كنار من نشسته بود و از خبرى كه رسيده بود خوشحال بوديم ناگهان ابولهب كه براى بدى و شر گام بر مى داشت آمد و كنار حجره زمزم نشست و پشت او به پشت سرم قرار داشت . همان گونه كه او نشسته بود گفته شد ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب كه همراه مشركان در جنگ بدر شركت كرده بود آمده است . ابولهب به ابوسفيان بن حارث گفت : اى برادر زاده پيش من بيا كه به خدا سوگند خبر درست پيش تو است . ابو رافع مى گويد: ابوسفيان كنار ابولهب نشست و مردم هم گرد او ايستاده بودند.
ابولهب گفت : اى برادر زاده به من بگو كار مردم چگونه بود؟ گفتن به خدا قسم خبرى نبود، همينكه با آنان روياروى شديم شانه هاى خود را در اختيارشان گذاشتم ، به هر گونه كه خواستند ما را كشتند و اسير كردند. به خدا سوگند با وجود اين مردم را سرزنش نمى كنيم كه مردانى سپيده چهره را بر اسبان ابلق ميان زمين و آسمان ديديم كه هيچ چيز را باقى نمى گذاشتند و هيچ چيز در برابر شان ياراى مقاومت نداشت .
ابورافع مى گويد: در همين حال من ريسمانهاى كنار حجره زمزم را تكان دادم و گفتم : به خدا سوگند كه آنان فرشتگان بودند. ابولهب دست يازيد و مرا بر زمين افكند و زانوها خود را روى خود را روى سينه ام نهاد و شروع به زدن من كرد و من مردى ناتوان بودم . در اين هنگام ام الفضل برخاست و يكى از چوبهاى حجره را برداشت و چنان بر سر ابولهب زد كه سر او را بسيار بد شكست و خطاب به ابولهب گفت : اينك كه سالار ابورافع – عباس – غايب است او را ناتوان و زبون پنداشته اى . ابولهب برخاست و خوار و زبون پشت كرد و رفت و به خدا سوگند فقط هشت شب زنده ماند و خداوند او را گرفتار عدسه كرد و كشت .
پسرانش لاشه او را دو يا سه شبانه روز به حال خود رها كردند و به خاك نسپردند تا آنكه در خانه خود متعفن شد و قريش از بيمارى عدسه و واگيرى آن همان گونه بيم داشتند كه مردم از طاعون . سرانجام مردى از قريش به پسران ابولهب گفت : اى واى بر شما آزارم نمى داريد كه لاشه پدرتان در خانه اش متعفن شده است و او را به خاك نمى سپاريد! گفتند: ما از سرايت اين بيمارى بيم داريم . گفت : برويد من هم همراهتان مى آيم ، و به خدا سوگند كه جسدش را غسل ندادند و ترسيدند به آن دست بزنند و فقط از دور مقدارى آب بر او پاشيدند و سپس آن را بيرون آوردند و بالاى مكه بردند و در شكافى افكندند و آن قدر شن و سنگ از دور بر آن پاشيدند كه پوشيده شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: عباس در جنگ بدر حاضر شد و با ديگر اسيران اسير گرديد. او را ابواليسر كعب بن عمرو كه فردى از قبيله بنى سلمه بود اسير گرفت . چون شب فرا رسيد در بند بودند پيامبر صلى الله عليه و آله نتوانست در آن شب بخوابد تا آنكه يارانش پرسيدند كه اى رسول خدا شما را چه مى شود كه نمى خوابيد؟ فرمود: صداى ناله عباس را مى شنوم ، برخاستند و بندهاى عباس را گشودند و پيامبر صلى الله عليه و آله خوابيد.
گويد؛ ابن عباس ، كه خدايش رحمت كند، مى گفته است : ابواليسر مردى كوچك اندام و عباس مردى كشيده قامت و تنومند بود. پيامبر صلى الله عليه و آله به ابواليسر فرمود: چگونه عباس را اسير گرفتى ؟ گفت : اى رسول خدا، مردى مرا در اسير گرفتن او يارى داد كه پيش از آن او را نديده بودم و آن مرد چنين و چنان بود. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ترا بر آن كار فرشته اى بزرگوار يارى داده است .
محمد بن اسحاق مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در همان آغاز جنگ بدر فرموده بود نبايد هيچ كس از بنى هاشم كشته شود. مى گويد: اين موضوع را زهرى براى من از عبدالله بن ثعلبه هم سوگند بنى زهره و همچنين عباس بن عبدالله بن معبد بن عباس از قول يكى از خويشاوندان خود از عبدالله بن عباس ، كه خدايش رحمت كند، براى من نقل كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرموده است : مى دانم كه مردانى از بنى هاشم و خاندانهاى ديگر را به زور به جنگ آورده اند، ما را نيازى به كشتن آنان نيست . هر كس از شما با كسى از بنى هاشم روياروى شد او را نكشد و هر كس با ابوالبخترى روياروى شد او را نكشد و هر كس با عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله روياروى شد او را نكشد كه او با زور و اكراه به جنگ آمده است .
ابوحفذيه پسر عتبه بن ربيعه گفت : آيا بايد پدران و برادران و خويشاوندان خود را بكشيم و عباس را رها كنيم ؟ به خدا سوگند اگر من با او رويا روى شوم با شمشير بر چهره اش خواهم زد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين سخن را شنيد و به عمر بن خطاب فرمود: اى ابوحفص – عمر مى گويد: به خدا سوگند اين نخستين بار بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به من كنيه ابوحفص داد – آيا بايد چهره عموى رسول خدا صلى الله عليه و آله را شمشير زد؟ عمر گفت : اى رسول خدا! اجازه فرماى با شمشير گردن ابوحذيفه را بزنم كه به خدا سوگند منافق شد.
گويد: ابوحذيفه پس از آنان مى گفته است ، به خدا سوگند من از عذاب خداوند درباره آن سخن كه روز بدر گفتم در امان نيستم ، مگر اينكه خداوند با روزى كردن شهادت اين گناه مرا بپوشاند، و او در جنگ يمامه شهيد شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله با ابوبكر و عمر و سعد بن معاذ درباره اسيران رايزنى فرمود عمر نسبت به اسيران خشونت بسيار نشان داد و گفت : اى رسول خدا در آنچه اشاره مى كنم از من اطاعت فرماى كه من از هيچ خير خواهى در مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش نياور و به دست خود گردنش را مورد شما فرو گذار نيستم ! نخست عمويت عباس را پيش بياور به دست خود گردنش را بزن و عقيل را هم به برادرش على بسپار تا گردنش را بزند و هر اسيرى را به نزديكترين خويشاوندش بسپر تا او را بكشد. پيامبر صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را بسيار ناخوش داشت و آن را نپسنديد.
محمد ابن اسحاق مى گويد: و چون اسيران را به مدينه آوردند رسول خدا صلى الله عليه و آله به عباس فرمود: اى عباص فديه خودت و دو برادر زاده ات عقيل بن ابى طالب و نوفل بن حارث را بپردازد و چون توانگرى فديه هم پيمان خود عتبه بن عمرو را هم پرداخت كن .
عباس گفت : اى رسول خدا من مسلمان بودم و اين قوم به زور مرا آوردند. فرمود: خداوند به اسلام تو داناتر است و اگر آنچه مى گويى بر حق است خداوندت پاداش خواهد داد ولى ظاهر كار تو اين است كه بر ضد مايى ، و اينك فديه بپرداز. هنگامى كه عباس اسير شده بود پيامبر صلى الله عليه و آله بيست وقيه طلايى را كه همراه داشت از او گرفته بود.
عباس گفت : همان را از فديه من حساب كن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن غنيمتى است كه خداوند به ما ارزانى فرموده است . گفت : اى رسول خدا من مالى ندارم . فرمود: آن مالى كه هنگام بيرون آمدن از مكه به همسرت ام الفضل دختر حارث سپردى و هيچ كس با شما دو تن نبود، كجاست ؟ بعد هم به ام الفضل گفتى : اگر در اين سفر كشته شدم از اين مال چه مقدار از آن فضل و چه مقدار از آن عبدالله و چه مقدار از آن قثم باشد. عباس گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است هيچ كس غير از من و ام الفضل اين موضوع را نمى داند و علم كه تو رسول خدايى ، و عبا فديه خود و دو برادر زاده و هم پيمانش را پرداخت كرد.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از اثيل ، زيد بن حارثه و عبدالله بن رواحه را براى مژده دادن به مردم به مدينه گسيل فرمود. آنان روز يكشنبه هنگام ظهر به مدينه رسيدند.
عبد الله بن رواحه در منطقه عقيق از زيد بن حارثه جدا شد تا به بخشهاى بالاى مدينه رود.
عبدالله بن رواحه بانگ برداشت كه اى گروه انصار شما را مژده باد به سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و كشته و اسير شدن مشركان ، هر دو پسر ربيعه هر دو پسر حجاج و ابوجهل و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمر و كه داراى دندانهاى نيش آشكار بود با گروهى بسيار اسرار شد. عاصم بن عدى مى گويد: برخاستم و عبدالله بن رواحه را كنارى كشيدم و گفتم : اى پسر رواحه ! آيا آنچه مى گويى حقيقت دارد؟ گفت : آرى به خدا سوگند و به خواست خدا فردا رسول خدا صلى الله عليه و آله خواهد آمد و اسيران در بند كشيده شده همراهش خواهند بود. عبدالله بن رواحه سپس به يك يك خانه هاى انصار در منطقه بالاى مدينه مراجعه كرد و كودكان هم همراهش مى دويدند و مى گفتند: ابوجهل تبهكار كشته شد تا آنكه به خانه هاى خاندان اميه بن زيد رسيدند.
زيد بن حارثه هم در حالى كه سوار بر ناقه قصواى پيامبر صلى الله عليه و آله بود براى مژده دادن به ديگر مردم مدينه آمد و چون به مصلاى مدينه رسيد، همچنانكه سوار بر ناقه بود، فرياد بر آورد كه عتبه و شيبه پسران ربيعه و دو پسر حجاج و ابوجهل و ابوالبخترى و زمعه بن اسود و اميه بن خلف كشته شدند و سهيل بن عمرو نيش دار همراه گروه بسيارى اسير شد. مردم سخن زيد را تصديق نمى كردند و مى گفتند: زيد گريخته است و اين سخن مسلمانان را خشمگين ساخت و به بيم انداخت .
گويد: زيد هنگامى به مدينه رسيد كه در بقيه مردم از صاف كردن گور رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بر مى گشتند، مردى از منافقان به اسامه بن زيد گفت : سالار شما و كسانى كه همراهش بودند كشته شده اند و مردى از منافقان به ابولبابه بن عبدالمنذر گفت : ياران شما چنان پراكنده شدند كه ديگر هرگز جمع نخواهند شد و بزرگان اصحاب شما و خود محمد كشته شده اند و اين ناقه محمد است و آن را مى شناسيم و اين زيد بن حارثه هم از ترس نمى داند چه مى گويد و گريزان آمده است . ابولبابه به او گفت : خداوند اين سخن ترا تكذيب فرمايد. يهوديان هم گفتند: زيد گريزان آمده است . اسامه بن زيد مى گويد: من آمدم و با پدر خويش خلوت كردم و به او گفتم آيا آنچه مى گويى بر حق است ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند پسركم راست مى گويم و من قول يدى شدم و پيش آن منافق برگشتم و گفتم : تو شايعه پراكنى و ياوه سرايى نسبت به رسول خدا و مسلمانان مى كنى چون رسول خدا صلى الله عليه و آله بيايد بدون ترديد ترا پيش او مى بريم و گردنت را خواهد زد. گفت : اى ابو محمد! اين چيزى بود كه شنيدم مردم مى گفتند.
واقدى مى گويد: اسيران در حالى كه شقران بر آنان گماشته بود آمدند. كسانى را كه شمرده و نام برده اند چهل و نه اسيرند، اما شمار ايشان بدون هيچ شك هفتاد تن بوده است كه نام ديگران برده نشده است . مردم به استقبال پيامبر صلى الله عليه و آله رفتند و در روحاء شاد باش پيروزى گفتند. روى شناسان خزرج هم به استقبال شتافتند. سلمه بن سلامه بن وقش به آنان گفت : چيزى نبود كه قاتل شاد باش باشد، به خدا سوگند فقط گروهى ناتوان كله طاس را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: اى برادر زاده آنان سرشناسان بودند كه اگر آنان را مى ديدى از ايشان مى ترسيدى و هر فرمانى مى دادند، اطاعت مى كردى و ارگ كارهاى خود را با كار آنان مى سنجيدى ، كوچك مى شمردى و با وجود اين چه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند. سلمه گفت : از خشم خدا و پيامبرش به خدا پناه مى برم و اى رسول خدا شما از هنگامى كه در روحاء بوديم همچنان از من روى گردانى .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن سخنى كه به مرد عرب گفتى كه خودت با ناقه ات در آميخته اى و ناقه از تو آبستن است ناسزا و دشنام دادى و چيزى كه آن نمى دانستى بر زبان آوردى .اما آنچه درباره اين قوم گفتى بدون توجه يا به عمد نعمتى بزرگ از نعمتهاى خدا را كوچك شمردى . پيامبر صلى الله عليه و آله عذر سلمه را پذيرفت و او از بزرگان اصحاب بود.
واقدى مى گويد: زهر روايت مى كند كه ابوهند بياضى ، برده آزاد كرده و وابسته فروه بن عمرو، رسول خدا صلى الله عليه و آله را ملاقات كرد و خيكى كه از خرماى آميخته با كشك و روغن پر بود به ايشان هديه داد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: همانا ابوهند مردى از انصار است ، به او زن بدهيد و از خانواده اش زن بگيريد.
واقدى همچنين مى گويد: اسيد بن حضير هم به ديدار رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا سپاس خداوندى كه ترا پيروز و چشمت را روشن فرمود. اى رسول خدا، به خدا سوگند كه من گمان نمى كردم با دشمن روياروى مى شوى و مى پنداشتم فقط موضوع كاروان است و به همين سبب در بدر شركت نكردم . اگر گمان مى كردم رويا رويى با دشمن است ، هرگز از شركت در آن باز نمى ايستادم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: راست مى گويى .
گويد: عبدالله بن قيس هم در تربان به ديدار پيامبر صلى الله عليه و آله شتافت و عرضه داشت : اى رسول خدا سپاس و ستايش خدا را بر سلامت و پيروزى تو، من آن هنگام كه شما رفتيد تب داشتم و آن تب تا ديروز از تنم بيرون نرفت و اينك به ديدارت شتافتم . فرمود: خدايت پاداش دهاد.
واقدى مى گويد: سهيل بن عمرو كه همراه مالك بن دخشم كه او را به اسيرى گرفته بود حركت مى كرد، چون تو كه ميان سقيا و ملل است رسيدند، به مالك گفت : براى قضاوت حاجت آزادم بگذار. مالك همچنان كنار او ايستاد، سهيل گفت : شرم دارم ، اندكى از من فاصله بگير. مالك فاصله گرفت ، سهيل دست خويش را از بند بيرون كشيد و راه خود را گرفت و رفت . چون دير كرد مالك بن دخشم روى به مردم كرد و فرياد بر آورد و مردم به تعقيب سهيل پرداختند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم به تن خويش به تعقيب او پرداخت و فرود هر كس او را پيدا كند بكشدش . قضا را پيامبر صلى الله عليه و آله خود او را يافت كه خويش را ميان خار بن ها مخفى كرده بود، فرمان داد دستهايش را به گردنش بستند و او را به مركب خود بست و سهيل تا رسيدن به مدينه يك قوم هم سوار نشد.
واقدى مى گويد: اسحاق بن حازم بن عبدالله بن مقسم از جابر بن عبدالله انصارى برايم نقل كرد كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه سوار بر ناقه قصواى خود بود اسامه بن زيد را ديد. او را سوار كرد و جلو خود نشاند. در همان حال سهيل بن عمرو دستهايش به گردنش بسته بود و كنار ناقه حركت مى كرد و چون اسامه سهيل را ديد گفت : اى رسول خدا اين ابويزيد است ؟ فرمود: آرى اين همان است كه در مكه نان اطعام مى كرد.
بلاذرى مى گويد: اسامه بن زيد كه در آن هنگام نوجوانى بود گفت : اى رسول خدا اين همان كسى است كه در مكه به مردم ثريد – تريت – مى داد و آن را با سين تلفظ كرد.مى گويد (ابن ابى الحديد): اين نوعى لكنت معكوس است . چون معمولا سين را به صورت ث تلفظ مى كنند ولى اسامه ثرا به سين تلفظ كرده است . بعضى هم مى گويند اسامه گفت : اين كسى است كه به مردم در مكه شريد مى دهد و آن را شين ضبط كرده اند.
بلاذرى همچنين مى گويد: مصعب بن عبدالله زبيرى از قول مشايخ خود نقل مى كرد كه چون اسامه در آن روز سهيل بن عمرو را ديد گفت : اى رسول خدا اين همان است كه در مكه به مردم تريد مى خوراند؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آرى ، اين ابويزيد است كه در مكه خوراك اطعام مى كرد ولى در راه خاموش كردن پرتو خداوند كوشش مى كرد و خداوند بر او چيره شد.
گويد: اميه بن ابى الصلت ثقفى درباره او چنين سروده است :اى ابايزيد، دهش و بخشش ترا گسترده مى بينم و آسمان جود تو باران فراوان فرو مى ريزد.
گويد: مالك بن دخشم كه سهيل را در جنگ بدر اسير گرفته بود در مورد او چنين سروده است :سهيل را اسير گرفتم و از ميان همه امتها كسى را با او عوض نمى كنم . خندف – نام مادر قبيله قريش – مى داند كه به هنگام زور و ستم جوانمردترين جوانانش سهيل است . با شمشير بران خويش بر او چندان ضربه زدم كه خميده شد و خود را در برابر اين لب شكرى به زحمت انداختم .سهيل چون لب بالايش شكافته بود، دندانهاى نيش او آشكار و به همين سبب به ذوالانياب مشهور بود.
واقدى مى گويد: چون اسيران به مدينه رسيدند سوده ، دختر زمعه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله ، براى شركت در سوگوارى خاندان عفراء براى عوف و معوذ پيش آنان رفته بود و اين پيش از آن بود كه حكم حجاب نازل شود. سوده مى گويد: كسى پيش ما آمد و گفت : اينك اسيران را آوردند، من به خانه خود رفتم كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنجا بود. ناگاه ابويزيد سهيل بن عمرو را ديدم كه در گوشه خانه نشسته و دستهايش به گردنش بسته است و به خدا سوگند همينكه آنچنان ديدم نتوانستم طاقت بياورم و گفتم : اى ابويزيد، چگونه تسليم سخن شديد و تن به اسيرى داديد، اى كاش با بزرگوارى مى مرديد و به خدا سوگند ناگاه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله مرا به خود آورد كه از درون حجره مى فرمود: اى سوده آيا بر ضد حق مبعوث فرموده است همينكه ابويزيد را ديدم كه دستهايش به گردنش بسته است نتوانستم خوددارى كنم و اين سخن را بر زبان آوردم
واقدى مى گويد: خالد بن الياس براى من از قول ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم نقل كرد كه مى گفته است : در آن روز خالد بن هشام بن مغيره و اميه بن ابى حذيفه وارد خانه ام سلمه هم در سوگوارى خاندان عفراء شركت كرده بود. به او گفتند اسيران آمدند. او آمد و به خانه خود رفت و با آن دو هيچ سخنى نگفت و برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را در خانه عايشه پيدا كرد و گفت : اى رسول خدا اين پسر عموهاى من خواسته اند به خانه من بيايند و از ايشان ميزبانى كنم و سرشان روغن بمالم و از اندوه ايشان بكاهم و من دوست نمى دارم پيش از اجازه گرفتن از شما هيچ يك از اين كارها را انجام دهم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من هيچ يك از اين كارها را ناخوش نمى دارم ، هر چه مصلحت مى دانى انجام بده .
واقدى مى گويد: محمد بن عبدالله از زهرى برى من نقل كرد كه ابوالعاص بن ربيع مى گفته است : در دست گروهى از انصار اسير بودم ، خدايشان خير دهاد كه چون چاشت يا شام مى خورديم نان را كه پيش آنان كمياب بود و بيشتر خوراكشان خرما بود به من اختصاص مى دادند و خودشان خرما مى خوردند. گاه سهم كسى فقط پاره نانى مى شد همان را به من مى داد. وليد بن وليد بن مغيره هم همين گونه مى گفته و مى افزوده است آنان ما را كه بر مركبهاى خود سوار مى كردند و خود پياده مى رفتند.
محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزى بن عبد شمس داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و شوهر زينب دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله بود. ابوالعاص در زمره چند تنى از مردان مكه بود كه مشهور به ثروت و امانت و بازرگانى بودند، ابوالعاص پسر هاله دختر خويلد و خواهر خديجه بود. ربيع بن عبدالعزى شوهر هاله بود. ابوالعاص براى خاله خود خديجه همچون پسر بود و خديجه پيش از بعثت از پيامبر صلى الله عليه و آله تقاضا كرد زينب را به ازدواج ابوالعاص در آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله مخالف خواسته خديجه رفتار نمى فرمود و دختر خود زينب را به ازدواج او در آورد. چون خداوند محمد صلى الله عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشت خديجه و همه دختران رسول خدا صلى الله عليه و آله به آن حضرت ايمان آوردند و گواهى كه هر چه آورده است بر حق است و آيين او را پذيرفتند، اما ابوالعاص به شرك خود باقى ماند.
پيامبر صلى الله عليه و آله همچنين پيش از بعثت يكى از دو دختر خود رقيه يا ام كلثوم را به همسرى عتبه بن ابى لهب در آورد. چون وحى بر آن حضرت نازل شد و قوم خود را به فرمان خدا فرا خواند از او دورى جستند و به يكديگر گفتند شما محمد را از غم و اندوه رهانيده ايد، دخترانش را به همسرى گرفته ايد و هزينه آنان را از دوش او برداشته ايد، دخترانش را پيش او برگردانيد و او را به آنان سرگرم و اندوهگين سازيد. آنان پيش ابوالعاص بن ربيع رفتند و گفتند: از همسرت دختر محمد جدا شو، ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم .
گفت : هرگز خداوند چنين نخواهد و من از همسر خود جدا نمى شوم و هيچ دوست ندارم كه به جاى او زنى ديگر از قريش همسر من باشد. و رسول خدا صلى الله عليه و آله هرگاه از ابوالعاص نام مى برد او را از لحاظ رعايت حق دامادى ستايش مى فرمود. آنان سپس پيش آن تبهكار، عتبه بن ابى لهب ، رفتند و به او گفتند: دختر محمد را طلاق بده و ما هر دخترى از قريش را كه بخواهى به همسرى تو در مى آوريم . او گفت : اگر دختر ابان بن سعيد بن عاص يا دختر سعيد بن عاص را به ازدواج من در آوريد از او جدا مى شوم .
آنان دختر سعيد بن عاص را به همسرى او در آوردند و او كه هنوز با دختر پيامبر صلى الله عليه و آله عروسى نكرده بود او را طلاق داد و خداوند بدين گونه به قصد گرامى داشتن آن دختر و زبون ساختن عتبه او را از چنگ عتبه نجات داد و پس از عتبه عثمان بن عفان با او ازدواج كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه قادر به اجراى اين حكم نبود كه آن دو را از يكديگر جدا فرمايد. ناچار زينب با مسلمانى خويش همچنان به زندگى با ابوالعاص كه بر شرك خود بود ادامه مى داد، تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود و زينب در مكه همراه ابوالعاص ماند.
چون قريش به جنگ بدر آمدند، ابوالعاص هم با آنان آمد و همراه ديگر اسيران اسير شد و او را به حضور پيامبر آوردند و با اسيران ديگر همانجا بود و چون اهل مكه براى فديه اسيران خود اموالى فرستادند، زينب هم براى فديه اسير خود يعنى شوهرش اموالى فرستاد كه ضمن آن گلو بندى بود كه خديجه مادرش شب زفاف به او هديه داده بود. همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را ديد بر حال زينب سخت رقت آورد و به مسلمانان فرمود: اگر مصلحت بدانيد اسيرش را رها كنيد و فديه اى را كه فرستاده است براى او برگردانيد. مسلمانان گفتند: آرى اى رسول خدا چنين مى كنيم . ما جانها و اموال خويش را فداى تو مى سازيم . و آنچه را كه زينب فرستاده بود براى او برگرداندند و ابوالعاص را به پاس زينب بدون دريافت فديه آزاد ساختند.
مى گويد (ابن ابى الحديد): من اين خبر را در حضور ابوجعفر يحيى بن ابى زيد بصرى ، كه خدايش رحمت كناد، خواندم ، گفت : آيا گمان مى كنى ابوبكر و عمر اين موضوع را نمى دانسته اند و آنجا حضور نداشته اند؟ آيا اقتضاى كرم و احسان اين نبوده است كه آن دو هم دل فاطمه را در مورد فدك خشنود سازند و از مسلمانان بخواهند كه آن را به فاطمه ببخشند. مگر منزلت فاطمه در نظر رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزلت زينب خواهرش كمتر بوده است و حال آنكه فاطمه بانوى بانوان جهانيان است . و تازه اين در موردى است كه براى فاطمه حقى به ارث يا بخشش فدك را به او ثابت نشده باشد. من به ابوجعفر نقيب گفتم : فدك به موجب خبرى كه ابوبكر جايز نبوده است كه آن را از ايشان بگيرد.
نقيب گفت : فديه ابوالعاص بن ربيع هم حقى از حقوق مسلمانان بوده است و پيامبر صلى الله عليه و آله آن را از ايشان گرفت . گفتم . رسول خدا صلى الله عليه و آله صاحب شريعت است و حكم ، حكم اوست و ابوبكر چنان نيست . گفت : من كه نگفتم ابوبكر آن را به زور از مسلمانان مى گرفت و به فاطمه مى داد بلكه مى گويم اى كاش از مسلمانان مى خواست كه از حق خود در آن مورد منصرف مى شدند و آن را مى بخشيدند همان گونه كه پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد فديه ابوالعاص رفتار فرمود. آيا مى پندارى اگر ابوبكر مى گفت اين دختر پيامبر شماست و آمده است چند خرما بن مى خواهد، آيا به اين كار خشنود نيستيد؟ آيا مسلمانان فاطمه را از آن منع و محروم مى ساختند؟ گفت : قاضى القضاه عبدالجبار بن احمد هم همين گونه گفته است كه ابوبكر و عمر بر طبق ميزان كرم و بزرگداشت كار پسنديده نكرده اند، هر چند كه از لحاظ دينى كارشان پنسديده باشد.
محمد بن اسحاق مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله ابى العاص را رها فرمود، آن چنان كه ما تصور مى كنيم از او عهد گرفت يا با و شرط فرمود يا آنكه خود ابوالعاص قول داد كه زينب را به مدينه خواهد فرستاد. اين موضوع را نه پيامبر صلى الله عليه و آله و نه ابوالعاص آشكار نساختند ولى پس از آنكه ابوالعاص آزاد شد و به مكه رفت پيامبر صلى الله عليه و آله اندكى بعد زيد بن حارثه و مردى از انصار را به مكه گسيل داشت و فرمود فلان جا باشيد. زينب خواهد آمد، با او همراهى كنيد و او را پيش من آوريد. آن دو به سوى مكه حركت كردند و اين يك ماه پس از جنگ بدر بود، يا حدود يك ماه ، و چون ابوالعاص به مكه رسيد به زينب گفت مى تواند به پدر ملحق شود و زينب آماده شد.
محمد بن اسحاق مى گويد: از خود زينب براى من نقل شده كه مى گفته است : در همان حال كه من براى پيوستن به پدرم آماده مى شدم هند دختر عتبه مرا ديد و گفت : اى دختر محمد! به من خبر رسيده است كه مى خواهى پيش پدر خويش بروى . گفتم : چنين قصدى ندارم . گفت : اى دختر عمو از من پوشيده مدار و گر ترا نيازى به مال يا چيز ديگرى است كه براى سفرت لازم است من مى توانم بر آورم . از من آزرم مكن كه ميان زنان كينه هايى كه ميان مردان موجود است وجود ندارد. زينب مى گفته است : به خدا سوگند در آن هنگام او را راستگو ديدم و گمان كردم آنچه مى گويد عمل خواهد كرد ولى از او ترسيدم و منكر شدم كه چنان قصدى دارم . چون آماده شدم و از كارهاى خود آسوده گرديدم برادر شوهرم كنانه بن ربيع مرا راه انداخت .
محمد بن اسحاق مى گويد: كنانه بن ربيع براى زينب شترى آورد و او را سوار كرد و كمان و تيردان خويش را برداشت و روز روشن لگام شتر را به دست گرفت و زينب هم ميان كجاوه اى بود كه براى او فراهم شده بود. زنان و مردان قريش در اين باره به گفتگو پرداختند و يكديگر را سرزنش كردند و ترسيدند كه دختر محمد بر آن حال از ميان ايشان كوچ كند و قريش شتابان به تعقيب او پرداختند و در ذوطوى به او رسيدند. نخستين كسانى كه به زينب رسيدند هبار بن اسود بن عبدالمطلب بن اسد بن عبدالعزى بن قصى و نافعه بن عبدالقيس فهرى بودند. هبار با نيزه زينب را كه در هودج بود سخت به وحشت انداخت . زينب بار دار بود گرفتار خونريزى شد و پس از بازگشت به مكه كودك خود را سقط كرد و همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله روز فتح مكه خون هبار را حلال فرمود.
كناد، خواندم ، گفت : در صورتى كه پيامبر صلى الله عليه و آله خون هبار را حلال فرموده باشد آن هم به جرم اينكه زينب را ترسانده و موجب سقط كودكش شده است بديهى و روشن است كه اگر پيامبر صلى الله عليه و آله زنده مى بود خون كسانى را كه فاطمه را ترساندند تا كودكش را سقط كند حلال مى فرمود: گفتم : آيا اين موضوع را كه گروهى مى گويند فاطمه چندان وحشت كرد كه محسن را سقط كرد از قول تو روايت كنم ؟ گفت : نه تاييد آن و نه بطلانش را از قول من نقل كن . زيرا در اين مورد متوقفم و اخبار در نظر متعارض يكديگرند.
واقدى مى گويد: كنانه بن ربيع زانو بر زمين زد و تيردان خويش را مقابل خود نهاد.تيرى از آن گرفت و در چله كمان خود نهاد و گفت : به خدا سوگند مى خورم امروز هيچ مردى به هودج زينب نزديك نخواهد شد مگر اينكه او را هدف تير قرار خواهم داد.
ناچار مردم از گرد او دور شدند.
گويد: در اين هنگام ابوسفيان بن حرب همراه بزرگان قريش آمد و گفت : اى مرد تيرهاى خود را نگه دار تا با تو سخن گوييم . كنانه از تير اندازى خود دارى كرد.ابوسفيان جلو آمد و كنار او ايستاد و گفت : كار درست و پسنديده نكردى كه آشكارا و در قبال چشم مردم اين زن را با خود بيرون آوردى و حال آنكه خودت از بدبختى و سوگ ما و آنچه از محمد پدر اين زن به ما رسيده است آگاهى و اينك كه دختر محمد را آشكار مى خواهى پيش او ببرى مردم چنين گمان مى كنند كه اين نشانه زبونى و سستى ماست و به جان خودم سوگند كه ما را نيازى به باز داشت اين زن از پيوستن به پدرش نيست . وانگهى از اين زن خونى نمى خواهيم ، اكنون او را برگردان و چون هياهو آرام گرفت و مردم گفتند او را برگردانديم ، آرام و پوشيده او را ببر و به پدرش ملحق ساز.
كنانه بن ربيع زينب را به مكه برگرداند و زينب چند شب در مكه ماند و چون هياهو آرام شد، او را بر شترش سوار كرد و شبانه بيرون آورد و به زيد بن حارثه و همراهش سپرد و آن دو او را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله بردند.محمد بن اسحاق مى گويد: سليمان بن يسار از ابواسحاق دوسى از ابوهريره نقل مى كند كه مى گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله سريه اى را براى تصرف كاروانى از قريش كه در آن كالاها و تنى چند از قريش بودند گسيل فرمود. من هم از افراد آن سريه بودم . پيامبر فرمود: اگر به هبار بن اسود و نافع بن عبدقيس دست يافتيد هر دو را در آتش بسوزانيد.
فرداى آن روز كسى را پيش ما گسيل داشت و فرمود: به شما دستور داده بود كه اگر آن دو مرد را گرفتيد بسوزانيد و سپس انديشيدم كه براى هيچ كس جز خداوند متعال شايسته و سزاوار نيست كسى را با آتش عذاب كند، بنابراين اگر بر آن دو دست يافتيد آن دو را بكشيد و مسوزانيد.
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين حق براى جبريان وجود دارد كه كسى از ايشان بگويد، مگر اين نسخ چيزى پيش از رسيدن وقت عمل به آن نيست و عدليان – معتزله – اين را روا نمى شمرند. اين سوال دشوارى است و پاسخى براى آن وجود ندارد مگر اينكه اصل اين خبر را دفع كنيم يا به ضعف يكى از راويانش يا ابطال احتجاج به آن از اين روى كه خبر واحد است يا به گونه ديگرى ، و آن اين است كه ما براى پيامبر در احكام شريعت قائل به اجتهاديم و بسيارى از مشايخ ما هم بر همين عقيده اند و مذهب قاضى ابويوسف ، دوست ابوحنيفه ، هم همين گونه است . به علاوه حديث سوره براءه و نخست فرستادن آن با ابوبكر و سپس گسيل داشتن على عليه السلام و گرفتن آن را از او در بين راه و خواندن آن برى اهل مكه هم همين گونه است ، با آنكه در آغاز ابوبكر مامور بود كه آن نامه را بريا مردم بخواند.
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى