40 و من كتاب له ع إلى بعض عماله
أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَلَغَنِي عَنْكَ أَمْرٌ- إِنْ كُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقَدْ أَسْخَطْتَ رَبَّكَ- وَ عَصَيْتَ إِمَامَكَ وَ أَخْزَيْتَ أَمَانَتَكَ- بَلَغَنِي أَنَّكَ جَرَّدْتَ الْأَرْضَ فَأَخَذْتَ مَا تَحْتَ قَدَمَيْكَ- وَ أَكَلْتَ مَا تَحْتَ يَدَيْكَ فَارْفَعْ إِلَيَّ حِسَابَكَ- وَ اعْلَمْ أَنَّ حِسَابَ اللَّهِ أَعْظَمُ مِنْ حِسَابِ النَّاسِ وَ السَّلَام
مطابق نامه 40 نسخه صبحی صالح
شرح وترجمه فارسی
(40): و از نامه آن حضرت به يكى از كارگزارانش
در اين نامه كه چنين آغاز مى شود: اما بعد فقد بلغنى عنك امرء ان كنت فعلته فقد اسخطت ربك و عصيت امامك ، اما بعد، خبر انجام دادن كارى از تو به من رسيده است كه اگر آن را انجام داده باشى ، خداى خود را به خشم آورده اى و امام خود را نافرمانى كرده اى . ابن ابى الحديد ضمن شرح اين نامه يكى دو لطيفه نقل كرده است كه ترجمه آن موجب مسرت است .
مردى ران شترى را براى عمر هديه آورد، از او پذيرفت . پس از چند روز آن مرد براى رسيدگى به دعواى خود با خصم خويش به حضور عمر آمد و ضمن سخن مى گفت اى اميرالمؤ منين ميان من و او چنان حكم كن و موضوع را برش بده كه ران شتر را مى برند. عمر عليه او حكم كرد و سپس برخاست و براى مردم سخنرانى كرد و گرفتن هدايا را بر قاضيان و واليان حرام كرد.
مردى به مغيره چراغى بلورين هديه داد و ديگرى به او استرى هديه داد. پس از آن ميان آن دو تن در كارى خصومتى پيش آمد كه داورى پيش مغيره آوردند. آن كس كه چراغ هديه داده بود مى گفت : كار من از چراغ روشن تر است اين سخن را بسيار گفت ، مغيره گفت : اى واى بر تو، استر به چراغ لگد مى زند و آن را مى شكند.
عمر از كنار ساختمانى كه با گچ و آجر براى يكى از كارگزارانش ساخته مى شد، گذشت و گفت : اين درهم هاست كه به هر صورت بايد گردنهاى خود را از زمين بيرون بكشد. اين سخن را از على عليه السلام هم روايت كرده اند، و عمر مى گفته است بر هر كارگزارى دو امين گماشته شده است كه آب و گل اند.
و چون ابوهريره از حكومت بحرين برگشت ، عمر به او گفت : اى دشمن خدا و كتاب خدا مال خداوند را مى دزدى ؟ ابوهريره گفت : من دشمن خدا و كتاب خدا نيستم بلكه دشمن كسى هستم كه با آن دو دشمنى كند و اموال خدا را هم ندزديده ام . عمر با تركه اى كه در دست داشت بر سر ابوهريره زد و ضربه دوم را با تازيانه زد و ده هزار درهم از او غرامت گرفت .
پس از آن ، او را احضار كرد و گفت : اى اباهريرة ! اين ده هزار درهم را از كجا آوردى ؟ گفت : اسبهاى من زاييدند و مستمرى و سهام من از غنايم پياپى مى رسيد، عمر گفت : هرگز به خدا سوگند چنين نبوده است و او را چند روزى به حال خود گذاشت و سپس به او گفت : آيا عهده دار عملى نمى شوى ؟ گفت : نه ، عمر گفت : اى اباهريره كسى كه از تو بهتر است ، عهده دار كارگزارى شده است ، اباهريره پرسيد: او كيست ؟ عمر گفت : يوسف صديق ، ابوهريره گفت : يوسف براى كسى كارگزارى كرد كه سر و پشتش را تازيانه نزد و با آبروى او بازى نكرد و اموالش را از چنگ او بيرون نياورد، نه به خدا سوگند كه براى تو هرگز كارگزارى نمى كنم .
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى