google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1نامه ها ترجمه شرح ابن ابی الحدیدنامه ها ترجمه شرح ابن ابی الحدید

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت ششم ادامه جنگ احد

مى گويد (ابن ابى الحديد): از ابن نجار  محدث درباره اين موضوع پرسيدم و به او گفتم از داستان جنگ احد چنين استنباط مى شود كه در آغاز كار دولت و پيروزى از مسلمانان بوده است و سپس كار بر زيان آنان گرديده و شيطان فرياد بر آورده است كه محمد كشته شد و بيشتر مسلمانان گريختهاند و سپس بيشترشان به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشته اند و مدتى طولانى كه تا آخر روز طول كشيده است جنگهاى بسيار كرده اند.

آنگاه از سر ناچارى به كوه پناه برده اند و پيامبر صلى الله عليه و آله هم همراه ايشان آهنگ دامنه كوه كرده است و سپس دو گروه از يكديگر جدا شده اند. هر كس كه در داستان احد تامل كند همين گونه استنباط مى كند، ولى برخى رواياتى كه واقدى نقل مى كند دلالت بر گونه اى ديگر دارد، نظير اين روايت او كه چون ابليس بانگ برداشت كه محمد كشته شد پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را صدا مى كرد و كسى بر آن حضرت توجه نمى كرد و همگى به كوه بالا مى رفتند و آن حضرت هم ناچار آهنگ كوه فرمود و هنگامى به آنان رسيد كه پراكنده بودند و درباره افرادى كه كشته شده بودند مذاكره مى كردند. اين روايت دليل آن است كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از همان اول جنگ و همينكه شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شده به كوه رفته است و چنين فهميده مى شود كه بانگ برداشتن شيطان هنگامى بوده است كه خالد بن وليد از دهانه كوه و از پشت سر مسلمانان بر آنان حمله آورده است و مسلمانان سر گرم تاراج بوده اند و در هم ريخته اند و اين چگونه بوده است ؟

ابن نجار گفت : شيطان دوباره بانگ برداشت كه محمد كشته شد. يك بار در آغاز جنگ در يك بار در پايان روز و هنگامى كه فوجهاى دشمن از هر سو پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه كرده بودند و ياران آن حضرت كشته شده بودند و جنگ چنان آنان را از ميان برده بود كه جز اندكى كه بيش از ده تن نبودند با او باقى نمانده بودند. اين بانگ برداشتن بار دوم از بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله به دامنه كوه پناه نبرد. بلكه ايستادگى فرمود و يارانش هم از او حمايت كردند. با آنكه در بار نخست پيامبر صلى الله عليه و آله مشقت بسيار سنگينى را از ضربات ابن قميئه و عتبه بن ابى وقاص و كسانى ديگرى جز آن دو متحمل شد ولى صحنه جنگ را رها نفرمود و اين دفعه دوم بانگ برداشتن شيطان بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله دانست مصلحتى براى باقى ماندن در صحنه پيكار باقى نمانده است و به دامنه كوه پناه برد.

گفتم : آيا در دفعه دوم هم مسلمانان با مشركان همچنان درگير بوده اند تا شيطان بانگ برداشته است كه محمد كشته شد؟ گفت : آرى ، مشركان پيامبر صلى الله عليه و آله را احاطه و ياران باقى مانده آن حضرت را محاصره كرده بودند و مسلمانان با آنان در آويخته بودند و به سبب كمى شمارشان ميان مشركان گم شده بودند. گروهى از مشركان پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله را كشته اند، چون كمتر با آن حضرت رويا روى شدند و شيطان هم بانگ برداشت كه محمد كشته شد؛ و حال آنكه آن حضرت كشته نشده بود ولى كار بر مشركان مشتبه شده بود و پيامبر صلى الله عليه و آله را كس ديگرى مى پنداشتند.

بيشترين دفاع را در اين حال از پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام و ابودجانه و سهل بن حنيف انجام دادند و خود پيامبر صلى الله عليه و آله هم از خود دفاع مى فرمود آن چنان كه گروهى را به دست خويش گاه با شمشير و گاه با تير زخمى ساخت ولى به سبب گرد و خاك بسيار و آميختگى مردم با يكديگر قريش ، پيامبر را يكى از مسلمانان مى پنداشتند و اگر آن حضرت را درست مى شناختند به راستى كار دشوار مى شد ولى خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را از ايشان محفوظ داشت و چشمهاى مشركان را از او منصرف فرمود. و همواره همان سه تن كه بر شمردم از آن حضرت دفاع كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به تدريج خود را به دامنه كوه رساند و اندك اندك خويش را بر فراز كوه كشاند و آن سه تن هم از پى او بودند و به او پيوستند.

گفتم : پس چرا قومى از مشركان به كوه رفتند و چرا چنين كردند و برگشتند؟ گفت : آنان به خيال خود براى جنگ با مسلمانان باز مانده به كوه رفتند، نه در جستجوى پيامبر، زيرا مى پنداشتند كه پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است . و همين هم موجب شد كه سريع تر از كوه بر گردند كه با خود گفتند به خواسته اصلى خود رسيديم و محمد را كشتيم ، ديگر چه اصرارى بر سخت گيرى نسبت به اوس و خزرج و ديگر ياران اوست ، خاصه كه خالى از خطر براى خودشان هم نبود و ممكن بود كشته شوند.

گفتم : وقتى كارى براى آنان خطرناك باشد چرا از ابتدا به كوه بروند؟ گفت : مثل اين است كه نخست چيزى به خاطرات مى رسد و انگيزه اى ترا به انجام كارى وا مى دارد و همينكه آن را شروع مى كنى افكار و انگيزه هاى ديگرى پيدا مى كنى كه از تصميم نخست منصرف مى شوى و آن را تمام نمى كنى .

گفتم : اين درست است ولى چرا آنان آهنگ مدينه و تاراج آن را نكردند؟ گفت : عبدالله بن ابى همراه سيصد جنگجو در مدينه بود، وانگهى گروه بسيارى از اوس و خزرج كه مسلمان بودند و در جنگ شركت نكرده بودند و گروهى ديگر از منافقان و يهوديان هم در آن شهر بودند كه همگى شجاع و نيرومند بودند و زن و فرزندشان در مدينه بودند و بديهى است كه آنان همگى از آن شهر دفاع مى كردند و قريش در امان نبودند كه پس از حمله به مدينه پيامبر صلى الله عليه و آله همراه با يارانش از پشت سر به ايشان حمله نكند و آنان از دو سو مورد هجوم و محاصره قرار گيرند و راى درست اين بود كه از هجوم به مدينه و حمله به آن منصرف شوند.

واقدى مى گويد: ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند و ابو سفيان تصميم به بازگشت گرفت ، در حالى كه بر ماديانى با چشم سياه فراخ سوار بود، جلو آمد و كنار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه در دامنه كوه بودند ايستاد و با صداى بلند فرياد بر آورد كه زنده و بلند مرتبه باد هبل . و سپس گفت : پسر ابى كبشه -يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله – كجاست ؟ امروز در قبال جنگ بدر و روزگار نوبت به نوبت است . در روايت ديگرى آمده است كه او ابوبكر و عمر را صدا كرد و گفت : پسر ابى قحافه كجاست ؟ پسر خطاب كجاست ؟ و سپس افزود: پيروزى در جنگ نوبتى است .

حنظله اى در قبال حنظله اى ، يعنى كشته شدن حنظله بن ابى عامر در قبال كشته شدن حنظله بن ابى سفيان گفت : زنده و بلند مرتبه باد هبل ، عمر گفت : خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . و روايت شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: در پاسخش بگو خداوند بلند مرتبه تر و شكوه مندتر است . ابوسفيان سپس گفت : ما را عزى نعمت را تمام كرد از او درگذر و دشنامش مده ، و سپس گفت : روزگار به نوبت و جنگ و پيروزى در آن نوبتى است . 

عمر گفت : چنين نيست كه كشتگان ما در بهشت خواهند بود و كشتگان شما در آتش . ابوسفيان گفت : شما چنين بگوييد و در اين صورت ما زيان كرده ايم و بيمناك خواهيم بود. ابوسفيان سپس گفت : اى پسر خطاب پيش من بيا تا با تو سخن گويم . عمر برخاست . ابوسفيان گفت : ترا به حق دينت سوگند مى دهم به من بگويى آيا ما محمد را كشته ايم ؟ گفت : به خدا نه كه او هم اكنون سخن ترا مى شنود. ابوسفيان گفت : آرى تو در نظر من از ابن قميئه راستگوترى . ابوسفيان سپس با صداى بلند فرياد كشيد و گفت : ميان كشتگان خود كسانى را مى بينيد كه آنان را مثله و پاره پاره كرده اند، اين كار به خواست بزرگان ما نبوده است . سپس تعصب جاهلى او را گرفت و گفت : البته پس از صورت گرفتن آن را ناراحت نشديم و سرانجام بانگ برداشت كه سر سال آينده وعده گاه ما و شما در منطقه بدر الصفراء. عمر درنگ كرد و منتظر ماند ببيند رسول خدا چه مى فرمايد و پيامبر به عمر فرمود: بگو باشد. ابوسفيان برگشت و با ياران خود شروع به كوچيدن كرد.

پيامبر صلى الله عليه و آله و مسلمانان ترسيدند كه آنان به مدينه هجوم بردند و زنان و كودكان كشته شوند. پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: برو خبر ايشان را براى ما بياور، اگر ديدى بر شتران خود سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند، آهنگ مكه دارند و اگر بر اسبها سوار شدند و شتران را يدك كشيدند، آهنگ حمله به مدينه دارند. و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر آهنگ مدينه كنند به سوى آنان حركت و با ايشان جنگ خواهم كرد.

سعد مى گويد: شروع به دويدن كردم و با خود تصميم گرفتم اگر چيزى ديدم كه موجب ترس باشد، همان دم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگردم . اين بود كه از همان نخست به حالت دويدن حركت كردم و در پى مشركان رفتم و چون به محل عقيق  رسيدند، من از دور آنان را مى دويدم و تامل مى كردم و ديدم كه سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند. گفتم : اين نشان كوچ كردن به سرزمينهاى خودشان است . گويد: مشركان در عقيق اندكى توقف و درباره هجوم به مدينه رايزنى كردند، صفوان بن اميه به ايشان گفت : شما گروهى از آن قوم را كشته ايد و اينك كه پيروزى يافته ايد و خسته و فرسوده هم هستيد، برگرديد و وارد مدينه مشويد، وانگهى نمى دانيد چه پيش مى آيد، روز جنگ بدر هم با اينكه شما شكست خورديد و آنان پيروز شدند، به خدا سوگند كه شما را تعقيب نكردند.

گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله هم فرموده است كه صفوان بن اميه ايشان را از رفتن به مدينه باز داشته است .
سعد بن ابى وقاص همينكه آنان در حال برگشت ديد كه وارد صحراى عقيق شدند با سيمايى افسرده به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : اى رسول خدا آن قوم آهنگ مكه كردند، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه مى گويى ؟ سعد گفت : همين كه گفتم . سعد مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله با من خلوت كرد و پرسيد: آيا آنچه مى گويى راست است ؟ گفتم : آرى . فرمود: پس چرا ترا چنين افسرده مى بينم ؟ گفتم : خوش نداشتم براى رفتن و برگشت آنان به مكه با چهره شاد پيش مسلمانان بيايم – نشانى از ناتوانى ما مى بود – پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سعد كار آزموده است .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از يحيى بن شبل از ابوجعفر برايم نقل كرد كه گفته است : پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص – هنگامى كه مى رفت – فرمود: اگر ديدى مشركان آهنگ مدينه كردند، فقط آرام به خودم بگو و موجب تضعيف و شكستن روحيه و بازوى مسلمانان نشوى . او رفت و چون ديد سوار بر شتران شدند و اسبها را يدك كشيدند برگشت و نتوانست خويشتن دارى كند و از شادى فرياد بر آورد و برگشت آنان را اعلام كرد.

واقدى مى گويد: به عمرو بن عاص گفته شد، روز جنگ احد مشركان و مسلمانان چگونه از يكديگر جدا شدند؟ گفت : چه منظورى داريد و از آن موضوع چه مى خواهيد! خداوند متعال اسلام را آورد و كفر و كافران را نابود فرمود. سپس گفت : چون دوباره بر مسلمانان حمله كرديم و گروهى از ايشان را كشتيم ، آنان نخست به هر سو پراكنده شدند و سپس گروهى از ايشان باز گشتند؛ قريش رايزنى كردند و گفتند: اينك كه پيروزى از ماست بهتر است برگرديم كه به ما خبر رسيده است عبدالله بن ابى همراه يك سوم از مردم برگشته است و گروهى از اوس و خزرج هم از شركت در جنگ خود دارى كرده اند و در امان نيستم كه آنان بر ما حمله نكنند، وانگهى گروهى از ما زخمى هستيم و اسبهاى ما هم به سبب تير خوردگى از كار مانده اند. اين بود كه رفتيم و هنوز به روحاء  نرسيده بوديم كه گروهى از آنان به سراغ ما آمدند و ما هم برگشتيم .

واقدى مى گويد: اسحاق بن يحيى بن طلحه ، از قول عايشه براى من نقل كرد كه مى گفته است ، شنيدم ابوبكر مى گفت : در جنگ احد چون سنگ بر چهره پيامبر صلى الله عليه و آله خورد دو حلقه از مغفر به گونه آن حضرت فرو شد، من شتابان و دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، در همان حال ديدم كسى هم از سوى مشرق چنان شتابان مى آيد كه گويى در حال پرواز است .

گفتم : خدا كند طلحه بن عبيدالله باشد و چون با هم پيش پيامبر صلى الله عليه و آله رسيديم ، ديدم ابوعبيده بن جراح است . او بر من پيشدستى كرد و گفت : اى ابوبكر! ترا به خدا سوگند مى دهم كه بگذار اين حلقه ها را از چهره صلى الله عليه و آله من بيرون بكشم . ابوبكر مى گويد: او را به حال خود گذاشتم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مواظب دوست خود هم باشيد و مقصود آن حضرت ، طلحه بن عبيدالله بود.

ابو عبيده يكى از آن حلقه ها را با دندان پيشين خود گرفت و آن را بيرون كشيد. حلقه چنان استوار شده بود كه ابو عبيده بر پشت به زمين افتاد و يكى از دندانهايش هم كنده شد و سپس حلقه ديگر را با دندان ديگرش گرفت و بيرون كشيد كه آن هم كنده شد و به اين سبب ابو عبيده ميان مردم معروف به اثرم – بى دندان پيشين – بود. و گفته شده است كسى كه آن دو حلقه را از گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون كشيد عقبه بن وهب بن كلده بود و هم گفته اند ابو اليسره بوده است . واقدى مى گويد: در نظر ما صحيح تر آن است كه عقبه بن وهب بن كلده بوده است .

واقدى مى گويد: ابو سعيد خدرى مى گفته است : روى جنگ احد به چهره پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ خورد و دو حلقه از مغفر به گونه هايش فرو شد و چون آن دو حلقه را بيرون كشيدند، از محل زخم همچون دهانه مشك خون بيرون مى زد. مالك بن سنان شروع به مكيدن محل زخم كرد و چون دهانش آكنده شد آن را بيرون ريخت . پيامبر فرمود: هر كس دوست دارد به كسى بنگرد كه خونش با خون من آميخته شده است به مالك بن سنان بنگرد. به مالك گفتند: خون مى آشامى ؟ گفت : آرى ، خون رسول خدا را مى آشامم . و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خون هر كس به خون من بياميزد آتش دوزخ به او نخواهد رسيد.

واقدى مى گويد: ابو سعيد خدرى مى گفته است ، من از جمله كسانى بودم كه از محل شيخان بر گردانده شديم و اجازه جنگ به ما داده نشد. ميان روز به ما خبر رسيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله صدمه ديده است و مردم از گردش پراكنده شده اند. من همراه نوجوانان بنى خدره خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسانديم تا از سلامت ايشان آگاه شويم و خبر آن را براى خانواده هاى خود ببريم . در بطن قنات مردم را پراكنده ديديم ولى ما را همت و هدفى جز ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله نبود و مى خواستيم ايشان را ببينيم . همينكه چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به من افتاد فرمود: سعد بن مالك هستى ؟

گفتم : آرى پدر و مادرم فدايت باد. نزديك رفتم و زانوهايش را بوسيدم و آن حضرت سوار بر اسب بود به من فرمود: خداوند در سوگ پدرت پاداش دهد، و چون به چهره اش نگريستم در هر گونه اش زخمى به اندازه درهمى ديدم و بر پيشانى او هم نزديك رستنگاه موهايش شكافى بود و از لب پايين ايشان خون مى چكيد و دندانهاى سمت راست هم از ريشه شكسته بود، بر زخم ايشان چيز سياهى بود، پرسيدم چيست ؟ گفتند: بورياى سوخته است . پرسيدم ، چه كسى گونه هاى او را زخمى كرده است ؟ گفتند: ابن قميئه . گفتم ، پيشانى او را كه شكسته است ؟

گفتند: ابن شهاب ، پرسيدم ، لبش را چه كسى زخمى كرده است ؟ گفتند: عتبه بن ابى وقاص .
من پيشاپيش پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به دويدن كردم تا بر در خانه اش رسيدم و نتوانست پياده شود تا آنكه كمكش كردند و آنان وقت بود كه هر دو زانويش را زخمى ديدم و بر دو سعد، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، تكيه داده بود تا وارد خانه اش شد. چون آفتاب غروب كرد و بلال براى نماز مغرب اذان گفت ، بر همان حال كه بر دو سعد تكيه داده بود، براى نماز بيرون آمد و سپس به خانه اش برگشت . مردم در مسجد چراغ و آتش بر افروخته بودند و خستگان و زخميان را زخم بندى مى كردند. بلال اذان نماز عشا را گفت و آن به هنگامى بود كه سرخى روز از سمت مغرب هم كاملا غروب كرده بود ولى پيامبر صلى الله عليه و آله براى نماز بيرون نيامد و بلال همچنان بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله نشسته بود و چون يك سوم از شب گذشت بلال صدا زد كه اى رسول خدا نماز! پيامبر صلى الله عليه و آله كه معلوم شد خوابيده بوده است . براى نماز بيرون آمد و متوجه شدم سبك تر و راحت تر از هنگامى كه به خانه رفت حركت مى كند. من هم با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز عشاء را گزاردم و پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم خانه اش شد و من پيش خانواده ام برگشتم و خبر سلامتى پيامبر صلى الله عليه و آله را دادم كه خدا را سپاس گزاردند و خوابيدند. سران و روى شناسان اوس و خزرج در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله ماندند كه پاسدارى دهند زيرا از شبيخون و باز گشت قريش بيم داشتند.

واقدى مى گويد: فاطمه عليها السلام همراه تنى چند از زنان بيرون آمده بود و چون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد آن حضرت را در آغوش ‍ كشيد و شروع به پاك كردن خون از چهره پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود و مى گفت : خشم خداوند بر مردمى كه چهره پيامبرش را خونين و زخم كنند شديد است . على عليه السلام هم رفت و از مهراس آبى آورد و به فاصله فرمود: اين شمشير غير قابل نكوهش را از من بگير. پيامبر صلى الله عليه و آله با ريش به خون خضاب بسته شده به على عليه السلام نگريست و فرمود: اگر تو امروز نيكو جنگ كردى ، عاصم بن ثابت و حارث بن صمه و سهل بن حنيف هم نيكو جنگ كردند و شمشير ابو جانه هم غير قابل نكوهش است .

واقدى اين موضوع را بدينگونه روايت كرده است :محمد بن اسحاق مى گويد كه على عليه السلام براى فاطمه دو بيت شعر خواند كه چنين بود:اى فاطمه ! اين شمشير غير قابل نكوهش است و من فرو مايه و ترسو نيستم به جان خودم سوگند در يارى دادن احمد و فرمانبردارى از خداوندى كه به بندگان مهربان است سخت كوشيدم .
و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر امروز جنگ راستين و پسنديده كردى ، سماك بن خرشه و سهل بن حنيف هم با تو نيكو پايدارى و جنگ كردند.

واقدى مى گويد: و چون على عليه السلام آب را آورد پيامبر صلى الله عليه و آله كه سخت تشنه بود، خواست آب بياشامد، نتوانست وانگهى بويى از آب استشمام كرد كه آن را ناخوش داشت و فرمود: مزه آب تغيير كرده است . چون خون در دهانش جمع شده بود، مضمضمه فرمود و آب را از دهان خويش بيرون ريخت و فاطمه عليها السلام با آن آب خونهاى چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را شست . محمد بن مسلمه همراه زنها كه چهارده زن بودند و فاطمه عليها السلام هم با آنها بود و از مدينه خوراك و آشاميدنى بر پشت خود آورده بودند و زخميان را آب مى دادند و زخم بندى مى كردند به جستجوى آب رفت .

واقدى مى گويد: كعب بن مالك مى گفته است ، خودم عايشه و ام سليم را ديدم كه روز جنگ احد مشكهاى آب را بر دوش مى كشيدند و حنمه دختر جحش تشنگان را آب مى داد و زخميان را زخم بندى مى كرد. محمد بن مسلمه پيش زنها آبى نيافت و تشنگى پيامبر صلى الله عليه و آله هم شدت پيدا كرد، ناچار با مشك خود به سراغ آب رفت و از قنات حسى كه امروز – قرن سوم هجرى – كنار قصرهاى بنى تميم قرار دارد، آب گوارا و شيرين براى پيامبر صلى الله عليه و آله آورد و رسول خدا از آن نوشيد و براى او دعاى خير فرمود.

خون چهره پيامبر صلى الله عليه و آله بند نمى آمد و آن حضرت مى فرمود از اين پس هرگز دشمن چنين بر ما چيره نخواهد شد تا آنكه ركن كعبه را استعلام كنيم . چون فاطمه ديد خون بند نيم آيد، شروع به شستن زخمها كرد و على عليه السلام با سپر آب مى ريخت و چون بند نيامد، قطعه بوريايى برداشت و آن را سوزاند تا خاكستر شد و آن را روى زخمها پاشيد و خون بند آمد. گفته شده است با پشم سوخته چنين فرمود.

پيامبر صلى الله عليه و آله پس از آن زخمهاى چهره اش را با استخوانهاى پوسيده معالجه مى فرمود و نشان آن از ميان رفت و سختى و نشانه ضربه ابن قميئه را بر دوش خود حدود يك ماه و بيشتر تحمل كرد، ولى براى از ميان رفتن نشان زخمهاى چهره اش همچنان از استخوان پوسيده استفاده مى فرمود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از آنكه به مدينه بر گردد فرمود: چه كسى خبر سعد بن ربيع را براى ما مى آوريد؟ كه من او را در آن گوشه – و با دست خود اشاره فرمود – ديدمش كه دوازده زخم نيزه خورده بود. محمد بن مسلمه و گفته مى شود ابى بن كعب به آن سو رفت ، كسى كه رفته بود مى گويد: من براى شناسايى كشتگان ميان ايشان مى گشتم كه ناگاه سعد بن ربيع را ديدم كه بر خاك افتاده است ، صدايش زدم ، پاسخ نداد.

سپس گفتم : رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا پيش تو فرستاده است ، آهى كشيد و چون مرغ نيم بسمل به پرپر آمد و گفت : رسول خدا زنده است ؟ گفتم : آرى و به ما خبر داد كه به تو دوازده زخم نيزه خورده است . گفت : آرى ، دوازده ضربه نيزه كارى خورده ام . از سوى من به انصار كه قوم تو هستند سلام برسان و بگو خدا را و آنچه در شب عقبه با رسول خدا پيمان بسته اند، به خدا سوگند اگر تا هنگامى كه چشمى از شما باز است به رسول خدا صدمه اى برسد شما را در پيشگاه خداوندى عذرى نخواهد بود. هنوز من از پيش او تكان نخورده بودم كه در گذشت . من پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم و خود ديدم كه آنان حضرت رو به قبله ايستاد و دستهاى خود را برافراشت و عرضه داشت : بار خدايا سعد بن ربيع را در حالى كه از او خشنود باشى به حضور بپذير.

واقدى مى گويد: سمداء  دختر قيس هم كه از زنان خاندان دينار بود بيرون آمد.دو پسرش نعمان بن عبد عمرو و سليم بن حارث در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بودند و شهيد شدند. چون خبر مرگ دو پسرش را به او دادند، پرسيد پيامبر صلى الله عليه و آله در چه حال است ؟ گفتند: خوب و خدا را شكر همان گونه است كه تو دوست دارى . گفت : به من نشانش دهيد تا خود او را ببينم و پيامبر صلى الله عليه و آله را به او نشان دادند گفت : اى رسول خدا هر مصيبتى در قبال سلامت تو ناچيز و در خور تحمل است ، و شترى برداشت و جنازه دو پسرش را بر آن نهاد و آهنگ مدينه كرد. در راه عايشه او را ديد و پرسيد چه خبر است .

او را خبر داد و گفت : رسول خدا سلامت است و نمرده است و خداوند گروهى از مومنان را به درجه شهادت رساند و خداوند آنان را كه كافرند با خشم خودشان برگرداند و خيرى نديدند. عايشه گفت اينها جنازه هاى كيست ؟ گفت : دو پسرم ، و بدون معطلى شتر راهى كرد و به راه انداخت تا كنار گور ببرد.

واقدى مى گويد: پس از بازگشت قريش جسد حمزه بن عبدالمطلب نخستين جسدى بود كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورد شد، يا از جمله نخستين جسدها بود كه آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نماز گزارد و فرمود: فرشتگان را ديدم كه او را غسل مى دهند و اين بدان سبب بود كه حمزه جنب بوده است . 

پيامبر صلى الله عليه و آله اجساد شهيدان را غسل نداد و فرمود: آنان را با خونها و زخمهايشان بپيچيد كه هر كس در راه خدا مجروح شود روز قيامت با همان زخم برانگيخته مى شود كه رنگ آن رنگ خون و بوى آن بوى مشك خواهد بود و فرمود آنان را همين گونه بگذاريد كه من روز قيامت گواه ايشان خواهم بود.

حمزه نخستين كسى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او چهار تكبير فرمود و نماز گزارد و سپس ديگر شهيدان را آوردند. هر شهيدى را كه مى آوردند كنار جسد حمزه مى نهادند و پيامبر بر آن شهيد و حمزه نماز مى گزارد و بدينگونه هفتاد مرتبه بر حمزه نماز گزارد كه شمار شهيدان هفتاد بود. و گفته شده است : هر نه شهيد را كه مى آوردند و كنار حمزه مى نهادند بر آنان و حمزه نماز گزارده مى شد و اين كار هفت بار تكرار شد و گفته شده است پيامبر صلى الله عليه و آله پنج يا هفت يا نه تكبير بر او فرمود.

واقدى مى گويد: در اين مورد روايت مختلف است ، طلحه بن عبيدالله و ابن عباس و جابر بن عبدالله مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله بر كشتگان احد نماز گزارد و فرمود: من خود گواه اين گروهم و ابوبكر گفت : مگر ما برادران ايشان نيستيم كه همچون ايشان اسلام آورديم و همچون آنان جهاد كرديم . فرمود: آرى ، ولى اين گروه بهره و نصيبى از اين جنگ نبردند وانگهى نمى دانم شما پس از من چه كار خواهيد كرد! ابوبكر گريست و گفت : مگر ما بعد از تو زنده خواهيم بود؟و حال آنكه انس بن مالك و سعيد بن نسيب مى گويند: پيامبر صلى الله عليه و آله بر شهيدان احد نماز نگزارد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به خويشاوندان شهيدان فرمود: گورها را گشاد و گود و خوب بكنيد، و هر دو يا سه تن را با هم در يك گور دفن كنيد و هر كدام را كه بيشتر قرآن مى دانستند، زودتر به خاك بسپريد. در مورد حمزه همچنان كه در گور بود دستور فرمود قطيفه اش را بر او بكشند و آن قطيفه كوتاه بود و چون به سرش مى كشيدند، پاهايش آشكار مى شد و چون بر پاهايش مى كشيدند، چهره اش برهنه مى ماند. مسلمانان گريستند: اى رسول خدا عموى رسول خدا كشته مى شود و پارچه اى براى كفن او پيدا نمى شود.

فرمود: آرى شما در سرزمينى سنگلاخ و بدون درخت و كشتزار زندگى مى كنيد و به زودى شهرهاى بزرگ و ييلاقها گشوده مى شود و مردم آنجا كوچ مى كنند و سپس به خويشاوندان خود پيام مى دهند كه بروند و حال آنكه اگر بدانند مدينه براى ايشان بهتر است . سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس بر سختى و گرفتارى زندگى مدينه پايدارى نخواهد كرد، مگر اينكه من به روز رستاخيز شفيع يا گواه او خواهم بود.

واقدى مى گويد: به روزگار خلافت عثمان براى عبدالرحمان بن عوف پارچه و خوراك آوردند، گفت : اما براى حمزه و مصعب كه هر دو بهتر از من بودند، كفن يافت نشد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار جسد مصعب بن عمير كه شهيد شده بود و در قطيفه اى كهنه پيچيده شده بود عبور كرد و فرمود: ترا در مكه ديدم در حالى كه هيچ كس حله بهتر و گيسوى پاكيزه تر از تو نداشت و اينك خاك آلوده و ژوليده موى در چنين قطيفه اى ! هستى ! و سپس دستور فرمود، به خاكش بسپارند. برادرش ابوالروم و عامر بن ربيعه و سويبطه بن عمرو بن حرمله وارد گور او شدند و به خاكش سپردند و على عليه السلام و زبير و ابوبكر و عمر وارد گور حمزه شدند و در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله كنار گور نشسته بود حمزه را به خاك سپردند.

واقدى مى گويد: مردم يعنى بيشتر آنان شهيدان خويش را به مدينه بردند و گروهى از آنان در بقيع كنار خانه زيد بن ثابت و گروهى در محله بنى سلمه به خاك سپرده شدند.در اين هنگام منادى رسول خدا صلى الله عليه و آله ندا داد كه شهيدان را به همانجا كه كشته شده اند برگردانيد، ولى چون مردم شهيدان خود را به خاك سپرده بودند هيچ جنازه اى بر گردانده نشد، مگر يك تن كه هنگام رسيدن فرمان هنوز دفن نشده بود و آن هم شماس بن عثمان مخزومى است كه او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به مدينه آوردند و به خانه عايشه بردند.

ام سلمه گفت : پسر عموى مرا به خانه كس ديگرى غير از من مى برند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: او را به خانه ام سلمه ببريد و چنان كردند و او در خانه خاك كردند، در همان جامه كه بر تن داشت . او يك شبانه روز زنده مانده بود و چيزى نخورد، پيامبر صلى الله عليه و آله نه او را غسل داد و نه بر او نماز گزارد.

واقدى مى گويد: گورهايى كه در احد كنار يكديگر قرار دارد و گروه بسيارى از مردم آن را گورهاى شهيدان احد مى پندارند، چنان نيست ، طلحه بن عبيدالله و عباد بن تميم مازنى مى گفته اند آنها گورهاى گروهى از اعراب است كه در خشكسال روزگار حكومت عمر، كه به سال خاكستر معروف است ، آنجا زندگى مى كردند و همانجا مردند و به خاك سپرده شدند. اين ابى ذئب و عبدالعزيز بن محمد هم مى گفته اند ما اين گورهايى را كه كنار يكديگر است ، نمى شناسيم و بدون ترديد گورهاى مردمى از باديه نشينان است و مى گفتند ما گور حمزه و گور عبدالله بن حزام و گور سهل بن قيس را مى شناسيم و گرو ديگرى نمى شناسيم .

واقدى مى گويد: رسول خدا صلى الله عليه و آله هر سال به زيارت گورهاى شهيدان احد مى رفت و چون به دامنه كوه مى رسيد صداى خود را بلند مى فرمود و مى گفت : سلام بر شما باد بر آنچه شكيبايى كرديد و خانه آخرت چه نيكوست . ابوبكر و عمر و عثمان هم هر سال يك بار همين كار را مى كردند و معاويه هم هرگاه براى انجام يا عمره از مدينه مى گذشت به زيارت ايشان مى رفت .

گويد: فاطمه دختر رسول خدا صلى الله عليه و آله هر دو سه روز يك بار به زيارت شهدا مى رفت و كنار گور آنان مى گريست و دعا مى كرد. سعد ابن ابى وقاص هم هرگاه به مزرعه خود در غابه مى رفت از پشت گورهاى شهيدان مى گذشت و سه بار مى گفت سلام بر شما باد و مى گفت هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش را مى دهند.

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله از كنار گور مصعب بن عمير گذشت ، توقف فرمود و براى او دعا كرد و آيه بيست و چهارم سوره احزاب را تلاوت كرد كه مى فرمايد: از مومنان مردانى هستند كه عهدى را كه با خداوند متعال كرده بودند به راستى انجام دادند، گروهى پيمان خويش را تمام و جان فدا كردند و گروهى از ايشان منتظرند و هيچ گونه تغيير و تبديلى ندادند، آنگاه فرمود: اينان فرداى قيامت در پيشگاه خداوند گواهان خواهند بود، كنار گور آنان و به زيارت ايشان بياييد و بر ايشان سلام كنيد و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هيچ كس تا روز قيامت بر ايشان سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند.

ابوسعيد خدرى هم كنار گور حمزه مى ايستاد و دعا مى كرد و قرآن مى خواند و همين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را مى گفت . ام سلمه هم ، كه رحمت خدا بر او باد، در هر ماه يك روز آنجا رفت و بر شهيدان سلام مى داد و تمام روزش را همانجا مى ماند. يك روز كه همراه غلامش نبهان آمده بود، نبهان بر شهيدان سلام نداد، ام سلمه گفت : اى بدبخت به اينان سلام نمى دهى ! به خدا سوگند تا روز قيامت هيچ كس ‍ بر آن سلام نمى دهد مگر اينكه پاسخش مى دهند.

گويد: ابو هريره و عبدالله بن عمر هم به زيارت شهيدان مى رفتند و بر آنان سلام مى دادند. فاطمه خزاعى مى گويد: روزى همراه يكى از خواهران خود بر گور حمزه سلام داديم و از ميان گور آوايى شنيديم كه سلام و رحمت خدا بر شما باد، و هيچ كس نزديك ما نبود.

واقدى مى گويد: چون رسول خدا صلى الله عليه و آله از دفن ايشان آسوده شده ، اسب خود را خواست و سوار شد و مسلمانان كه عموما زخمى بودند بر گرد آن حضرت راه افتادند و هيچ قبيله اى به اندازه دو قبيله بنى سلمه و بنى عبدالاشهل زخمى نداشتند. چون كنار مدينه رسيدند پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به صف بايستيد. مردان در دو صف ايستادند و زنها كه شمارشان چهارده زن بود پشت سر مردان ايستادند. پيامبر صلى الله عليه و آله دستهايش را بر افراشت و به پيشگاه خداوند چنين عرضه داشت :

بار خدايا! ستايش همه اش از آن تو است ، بار خدايا! آنچه را كه تو بگسترى و بگشايى كسى نيست كه آن را ببندد، و براى آنچه تو ارزانى دارى منع كننده اى نيست ، و آنچه را كه تو باز دارى كسى عطا كننده آن نخواهد بود. آن كس را كه گمراه سازى ، راهنمايى برايش نيست و آن كس را كه هدايت فرمايى گمراه كننده اى براى او نيست . آنچه را دورسازى ، كسى نزديك كننده نيست و آنچه را نزديك فرمايى ، دور كننده اى براى او نيست .

بار خدايا من از بركت و رحمت و فضل و عافيت تو مسالت مى كنم . پروردگارا من از تو نعمت پايدارى را كه نابود و دگرگون نمى شود، مسالت مى كنم . خدايا ايمنى و توانگرى روز بيم و بينوايى را از پيشگاهت مسالت مى كنم .

خدايا از شر آنچه ارزانى فرموده و باز داشته اى به تو پناه مى برم . پروردگارا ما را مسلمان بميران ، خدايا ايمان را محبوب ما قرار بده ، و آن را در دل ما بياراى و زينت بخش و كفر و تبهكارى و سركشى را براى ما و در نظرمان ناخوشايند فرماى و ما را از رهنمون شدگان قرار بده . خدايا كافران اهل كتاب را كه پيامبران ترا تكذيب مى كنند و خلق را از راه تو باز مى دارند شكنجه فرماى . خدايا پليديد و عذاب بر ايشان فرو فرست آمين .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در سمت راست محل بنى حارثه اندكى فرود آمد و سپس به محله بنى عبدالاشهل رسيد كه بر كشتگان خود مى گريستند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: ولى حمزه گريه كنندگانى ندارد. زنان براى ديدن پيامبر صلى الله عليه و آله افتاد گفت : اى رسول خدا هر سوگى پس از سلامت تو قابل تحمل و اندك است .

كبشه دختر عتبه بن معاويه بن بلحارث بن خزرج – كه مادر سعد بن معاذ است – دوان دوان خود را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساند كه سوار بر اسب خود توقف فرموده بود و سعد بن معاذ لگام اسب را در دست داشت ، سعد گفت : اى رسول خدا مادرم آمده است . فرمود: خوش آمده است . مادر سعد به پيامبر صلى الله عليه و آله نزديك شد و گفت : اينك كه ترا سالم مى بينم سوگ اندك شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله درباره كشته شدن پسرش عمرو بن معاذ او را تسليت گفت و افزود اى مادر سعد بر تو مژده بد و به خانواده شهيدان هم مژده بده كه آنان همگى در بهشت دوستان يكديگرند و شفاعت آنان هم درباره افراد خاندان نشان پذيرفته است – از آن قبيله دوازده تن شهيد شده بودند – مادر سعد گفت : اى رسول خدا براى بازماندگان آنان دعاى فرماى . رسول خدا عرضه داشت : پروردگار اندوه دلهاى ايشان را بزداى و مصيبت ايشان را جبران فرماى و بازماندگان ايشان را نكو حال فرماى .

پيامبر صلى الله عليه و آله سپس خطاب به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو لگام اسب را رها كن ، و او چنان كرد و مردم هم از پى پيامبر صلى الله عليه و آله حركت كردند. آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن معاذ فرمود: اى ابا عمرو زخميهاى خاندان تو بسيارند، و هيچ مجروحى از آنان نيست مگر آنكه روز قيامت با زخم به ظاهر تازه مبعوث مى شود، رنگ زخمش رنگ خون بوى آن بوى مشك است ، و هر كس زخمى است در خانه خود قرار گيرد و زخم خويش را مداوا كند.

سوگند مى دهم كه ديگر همراه من تا خانه ام نياييد، سعد ميان زخميان با صداى بلند جار كشيد كه خواست پيامبر صلى الله عليه و آله چنين است كه هيچ مجروحى از بنى عبدالاشهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله را نبايد همراهى كند. مجروحان بنى عبدالاشهل ، كه سى مرد بودند، از همراهى پيامبر صلى الله عليه و آله خود دارى كردند و آن شب را آتش ‍ افروختند و مجروحان خود را مداوا كردند.

سعد بن معاذ خود پيامبر صلى الله عليه و آله را تا خانه آن حضرت همراهى كرد و سپس پيش زنان خود برگشت و آنها را به جانب خانه پيامبر صلى الله عليه و آله برد و هيچ زنى از خاندان عبدالاشهل باقى نماند مگر اينكه بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله آمدند و فاصله ميان نماز مغرب و عشا را گريستند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله پس از خوابيدن براى نماز شب برخاست و يك سوم از شب گذشته بود، صداى گريستن آنان را شنيد و پرسيد: اين چيست ؟ گفتند: زنان انصار بر حمزه مى گريند. رسول خدا خطاب به زنان فرمود: خداى متعال از شما و فرزندانتان خوشنود باد و به زنان فرمان داد به خانه هاى خود برگردند.

مادر سعد بن معاذ مى گويد: پس از اينكه مدت زيادى از شب گذشته بود به خانه هاى خود برگشتيم و مردان ما همراهمان بودند و از آن پس هيچ كس از زنهاى ما بر مرده اى نمى گريست مگر آنكه قبلا بر حمزه مى گريست و اين سنت تا امروز همچنين است . گفته مى شود، بعد از سعد بن معاذ، معاذ بن جبل ، زنان بنى سلمه و عبدالله بن رواحه زنان بلحارث بن خزرج را براى گريستن و نوحه سرايى آوردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود من چنين چيزى نمى خواستم و فرداى آن روز زنان را به شدت از نوحه سرايى منع فرمود.

واقدى مى گويد: ابن ابى و منافقانى كه همراهش بودند، از آنچه بر مسلمانان رسيده بود اظهار شادى و آنان را سرزنش مى كردند و نكوهيده ترين گفتار را مى گفتند! عبدالله بن ابى پيش پسرش كه زخمى شده بود آمد، او زخمهاى خود را داغ مى كرد و و به خدا سوگند گويى مى ديدم كه كار چنين مى شود.

پسرش گفت : آنچه خداوند براى رسول خود و مسلمانان پيش آورد به خواست خودش خير خواهد بود. يهوديان هم سخنان زشت آشكار ساختند و گفتند محمد فقط خواهان پادشاهى است كه هرگز هيچ پيامبرى در مورد خود و يارانش چنين زخمى نشده است . منافقان هم شروع به خود دارى از يارى دادن پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش كردند و مردم را به پراكنده شدن از حضور پيامبر فرمان مى دادند و به اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مى گفتند: كسانى از شما كه كشته شدند اگر پيش ما بودند كشته نمى شدند و كار به آنجا كشيد كه عمر بن خطاب اين موضوع را در چند جا شنيد و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و براى كشتن يهوديان و منافقانى كه اين سخن را از ايشان شنيده بود، اجازه خواست .

پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى عمر! خداوند دين خود را آشكار و پيامبرش ‍ را عزيز خواهد كرد، يهوديان داراى عهد و در ذمه هستند و من آنان را نمى كشم . عمر گفت : در مورد اين منافقان كه اين سخن را مى گويند، چه مى گويى ؟ فرمود: مگر آنان آشكارا شهادت به وحدانيت خدا و اينكه من رسول خدايم نمى دهند؟ گفت : چرا، ولى اين كار را از بيم شمشير انجام مى دهند و اينك كارشان براى ما روشن شده است و در قبال اين شكست خداوند كينه هاى آنان را براى ما روشن ساخته است . پيامبر فرمود: من از كشتن هر كس كه لا اله الا اللّه و محمد رسول الله بگويد نهى شده ام ، و اى پسر خطاب ! قريش ديگر هرگز به مانند امروز بر ما چيره نخواهد شد و دست نخواهند يا زيد و ما ركن كعبه – حجر الاسود – را استلام خواهيم كرد.

ابن عباس روايت مى كند: پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمود: اين برادران شما كه در جنگ احد كشته شدند، ارواح ايشان به صورت پرندگانى سبز رنگ در آمد كه به جويبارهاى بهشت مى روند و از ميوه هاى بهشتى مى خورند و به قنديلهاى زرين كه در سايه عرش آويخته است پناه مى گيرند و چون پاكيزگى و بوى خوش و گوارايى خوراك و آشاميدنى خود را ديدند و دانستند كه بازگشت ايشان چگونه جايى است گفتند اى كاش برادران مى دانستند كه خداوند چگونه ما را گرامى داشته و ما در چه نعمتى به سر مى بريم تا در جهاد و به هنگام جنگ سستى و خود دارى نكنند. خداوند متعال به ايشان فرمود، من از سوى شما اين موضوع را به آنان ابلاغ مى كنم و اين آيه را نازل فرمود: و كسانى را كه در راه خدا كشته شده اند مردگان مى پنداريد كه ايشان زندگانند و در پيشگاه پروردگارشان روزى داده مى شوند. .

سخن درباره آنچه بر مشركان پس از بازگشت به مكه گذشت 

واقدى مى گويد: موسى بن شيبه از قطن بن وهيب ليثى براى من نقل كرد كه چون دو گروه از يكديگر جدا شدند دست بداشتند و قريش آهنگ مكه كردند، شتران را سوار شدند و اسبها را يدك كشيدند. وحشى ، غلام جبير بن مطعم ، بر مركب خود چهار روزه خود را به مكه رساند تا مژده شكست و كشته شدن مسلمانان را بدهد. چون به گردنه و دروازه حجون رسيد با صداى بلند فريد بر آورد و چند بار گفت : اى گروه قريش ! تا مردم پيش او جمع شدند و بيم آن داشتند كه خبر ناخوش آورده باشد و چون وحشى جمع آنان را كافى ديد، گفت : مژده دهيد كه از ياران محمد چنان كشتارى كرديم كه در هيچ حمله اى چنان كشتارى نكرده ايم . محمد را هم زخمى و زمين گير كرديم و سر و سالار لشكر، حمزه بن عبدالمطلب را كشتيم . مردم از هر سو پراكنده شدند و شروع به اظهار شادى و در مورد كشته شدن ياران پيامبر كردند.

جبير بن مطعم با وحشى خلوت كرد و گفت : بنگر چه مى گويى ! وحشى گفت : به خدا سوگند راست گفتم : جبير پرسيد: حمزه را تو كشتى ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه بر او زوبين پراندم كه به شكمش خورد و از ميان رانهايش بيرون آمد و هر چه او را صدا كردند، پاسخ نداد و من جگر حمزه را گرفته ام و با خود پيش تو آوردم كه آن را ببينى .

جبير گفت : اندوه زنهاى ما را از ميان بردى و سوزش دلهاى ما را خنك كردى و به زنان خود فرماى داد كه به استعمال بوى خوش و روغن باز گردند.

واقدى مى گويد: عبدالله بن ابى اميه بن مغيره مخزومى همينكه مشركان در آغاز جنگ احد شكست خوردند و گريختند همچنان گريزان به راه خود ادامه و خوش نداشت كه به مكه آيد. به طائف رفت و به مردم ثقيف گفت : ياران محمد پيروز شدند و ما شكست خورديم و من نخستين كسى هستم كه پيش شما آمده است و سپس براى آنان خبر آمد كه قريش پيروز شده است و دولت براى او برگشته است .

واقدى مى گويد: قريش آهنگ مكه كرد و پيروز وارد آن شهر شد و شادى دل آنان در آن هنگام به اندازه اندوه و دلتنگى آنان در جنگ بدر بود و اندوه و خشمى كه بر دل مسلمانان رسيد همچون شادى و نشاط ايشان در جنگ بدر بود. خداوند متعال فرموده است و اين روزگاران را ميان مردمان مى گردانيم  و خداوند سبحان فرموده است چون به شما مصيبتى رسيد كه دو برابر آن را رسانده بوديد، گفتيد اين چگونه و از كجاست ، بگو از نزد خود شماست  منظور اين است كه شما در جنگ بدر هفتاد تن از قريش را كشتيد و هفتاد تن اسير گرفتيد كه دو برابر مصيبت شما در احد بود، و اينكه گفتيد اين از كجا و چگونه بود و حال آنكه ما وعده داده شده به نصرت و نزول فرشتگان بوديم و ميان ما پيامبر سرپيچى نشود، مگر نمى بينى كه خداوند مى فرماى آرى اگر صبر كنيد و پرهيزگار باشيد شما را همان دم پروردگارتان به پنج هزار فرشته نشاندار يارى خواهد رساند و اين كار را مشروط به آن شرط فرموده است .

سخن درباره چگونگى كشته شدن ابوعزه جمحى و معاويه بن مغيره بن ابى العاص بناميه بن عبد شمس
واقدى مى گويد: نام و نسبت ابو عزه چنين است ، عمر و بن عبدالله بن عمير بن وهب بن حذافه بن جمح . پيامبر صلى الله عليه و آله او را در جنگ احد اسير گرفت و در آن جنگ اسيرى جز او گرفته نشد. او گفت : اى محمد! بر من منت بنه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: همانا كه مومن از يك سوراخ دوبار گزيده نمى شود، ديگر به مكه بر نخواهى گشت كه به گونه هاى خود دست بكشى و بگويى دوبار محمد را مسخره كردم ، و به عاصم بن ثابت فرمان داد

واقدى مى گويد: در مورد اسير شدن او روايت ديگرى هم شنيده ايم ، بگير بن مسمار براى من نقل كرد كه چون مشركان از احد بازگشتند، ساعتى از آغاز شب را در حمراء الاسد فرود آمدند و سپس كوچ كردند و ابوعزه را كه خواب مانده بود، همانجا رها كردند. چون روز بر آمد، مسلمانان آنجا رسيدند و او را كه تازه بيدار شده و سرگردان به هر سو مى گريخت گرفتند. كسى كه او را اسير كرد عاصم بن ثابت بود و پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمان داد گردنش را بزند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): به نظر من همين روايت صحيح است ، زيرا مسلمانان در جنگ احد حال آن را نداشته اند كه به سبب سختى و شكستى كه به آنان وارد شده بود، در آوردگاه را از مشركان به اسيرى بگيرند.
اما در مورد معاويه بن مغيره ، بلاذرى روايت مى كند او همان كسى است كه بينى جسد حمزه را بريد و او را مثله كرد و از معركه گريخت و به راه خود ادامه داد و شب را جايى نزديك مدينه گذراند و چون صبح شد به مدينه آمد و خود را به منزل عثمان بن عفان كه پسر عموى تنى او بود رساند. در خانه را زد، ام كلثوم دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه همسر عثمان بود گفت : عثمان در خانه نيست .

معاويه بن مغيره گفت : خودت و مرا به هلاك افكندى ، چه چيزى ترا به اينجا آورده است ؟ گفت : اى پسر عمو هيچ كس ‍ از تو به من نزديك تر و خويشاوندتر نيست ، پيش تو آمده ام كه پناهم دهى . عثمان او را به خانه خود برد و در گوشه اى پناهش داد و براى اينكه از پيامبر براى او امان بگيرد به حضور ايشان برگشت .

شنيد كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى گويد: معاويه بن مغيره در مدينه است و امروز صبح در شهر بوده است او را جستجو كنيد. يكى از حاضران گفت : او از خانه عثمان بيرون نيست ، آنجا او را پيدا كنيد. اصحاب وارد خانه عثمان شدند، ام كلثوم به جايى كه عثمان او را پنهان كرده بود اشاره كرد و او را كه زير شكم ماده خرى خود را پنهان كرده بود پيدا كردند و به حضور پيامبر آوردند.

عثمان همينكه معاويه بن مغيره را ديد پيامبر گفت : سوگند به كسى كه ترا به حق مبعوث فرموده است من فقط براى اين به حضورت آمده ام كه براى او امان بخواهم . او را به من ببخش و پيامبر صلى الله عليه و آله او را به عثمان بخشيد و سه روز به او مهلت داد و سوگند خود كه اگر پس از سه روز در مدينه و اطراف آن ديده شود او را خواهد كشت . عثمان رفت و براى او شترى خريد و او را آماده ساخت و گفت : حركت كن و برو.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم به حمراء الاسد حركت فرمود و معاويه تا روز سوم در مدينه ماند تا اخبار پيامبر را به دست آورد و به اطلاع قريش برساند. چون روز چهارم فرا رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: معاويه امروز صبح را همين نزديكيها بوده است او را جستجو كنيد. به تعقيب او پرداختند و به او كه راه را اشتباه كرده بود رسيدند. دو تن كه شتابان تر از ديگران به تعقيب او پرداختند، زيد بن حارثه و عمار بن ياسر بودند كه او را در جماء  پيدا كردند.

زيد با شمشير او را زد و عمار گفت : مرا هم در اين مورد حقى است و او هم بر معاويه بن مغيره تير انداخت و هر دو او را كشتند و خبرش را به مدينه آوردند. همچنين گفته شده است به معاويه در هشت ميلى مدينه رسيدند و زيد و عمار چندان بر او تير زدند كه كشته شد. ابن معاويه بن مغيره پدر عايشه مادر عبدالملك بن مروان است . بلاذرى مى گويد، واقدى هم نظير همين روايت را در كتاب خود آورده است . بلاذرى همچنين مى گويد، ابن كلبى گفته است معاويه بن مغيره به روز جنگ احد بينى حمزه را كه شهيد شده بود بريد و او نزديك احد دستگير شد و سه روز پس از بازگشت قريش ‍ او را در احد كشتند و فرزندى جز دخترى به نام عايشه نداشت كه مادر عبدالملك بن مروان است . گويد و گفته شده است كه على عليه السلام معاويه بن مغيره را كشته است . 

مى گويد (ابن ابى الحديد): به نظر من روايت ابن كلبى صحيح تر است ، زيرا هزيمت مشركان در حمله نخست و پس از كشته شدن پرچمداران ايشان كه همگى از خاندان عبدالدار بودند، صورت گرفت و كشته شدن حمزه پس از آن و هنگام حمله خالد بن وليد و سواران از پشت سر مسلمانان بوده است . و در اين هنگام بود كه صفها در هم ريخت و با يكديگر در آويختند و برخى ، برخى را كشتند. بنابر اين چگونه ممكن است كه معاويه بن مغيره توانسته باشد هم بينى حمزه را ببرد و هم در فرار نخست مشركان گريخته باشد و اين موضوع متناقض است ، زيرا اگر او در آغاز حرب گريخته بود ديگر امكان اينكه هنگام كشته شدن حمزه حضور داشته باشد، نبوده است . سخن صحيح همان است كه ابن كلبى مى گويد كه معاويه بن مغيره در تمام مدت جنگ حضور داشته است و بينى جسد حمزه را هم بريده است و پس از بازگشت قريش او به سبب كارى كه داشته است ، از آنان عقب مانده است و به دست مسلمانان افتاده و كشته شده است .

سخن درباره كشته شدن مجذر بن ذيادبلوى و حارث بن يزيد بنصامت

واقدى مى گويد: مجذر بن ذياد بلوى هم پيمان بنى عوف بن خزرج بود و در جنگ بدر همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله شركت كرده بود. پيش ‍ از آمدن پيامبر به مدينه و در دوره جاهلى براى مجذر داستانى به شرح زيد اتفاق افتاده بود كه حضير پدر اسيد بن خضير به قبيله بن عمرو بن عوف آمد و با سويد بن صامت و خواب بن جبير و ابولبابه بن عبدالمنذر و به قولى با سهل بن حنيف گفتگو كرد و گفت : چه خوب است به ديدار من بياييد تا شما را شراب بياشامانم و شترى براى شما بكشم و چند روزى پيش من بمانيد.

گفتند: آرى فلان روز خواهيم آمد و در روز موعود پيش او ماندند به طورى كه گوشتها رم به فساد گذاشته بود. سويد بن صامت در آن هنگام پيرى فرتوت بود، و چون سه روز سپرى شد، گفتند: مى خواهيم پيش زن و فرزند خود برگرديم ، حضير گفت : هر چه مى خواهيد، اگر دوست داريد بيشتر بمانيد و اگر دوست داريد، برگرديد. دو همراه سويد كه جوان بودند، سويد بن صامت را كه سياه مست بود سوار بر شترى كردند و راه افتادند.

چون به سنگلاخ حومه مدينه و نزديك قبيله بنى عيينه رسيدند، سويد كه همچنان سياه مست بود براى ادرار كردن بر زمين نشست . يكى از افراد خزرج او را ديد و خود را به مجذر رساند و گفت : آيا غنيمت باد آورده اى نمى خواهى ؟ گفت : چيست ؟ گفت : سويد بن صامت بدون سلاح و سياه مست اينجاست . مجذر با شمشير برهنه و كشيده آهنگ آنجا كرد، آن دو جوان كه بدون اسلحه بودند، همينكه مجذر را ديدند، گريختند. دشمنى ميان اوس و خزرج شديد بود، آن دو جوان شتابان مى گريختند و آن پيرمرد همچنان بى حركت بر جاى ماند. مجذر بر سر او ايستاد و گفت : خداوند ترا در اختيار من قرار داد.

سويد گفت : با من چه مى خواهى انجام دهى ؟ گفت : مى خواهم بكشمت . گفت : ضربه شمشيرت را پايين تر از مخچه و بالاتر از گردن بزن و چون پيش ‍ مادرت برگشتى بگو سويد بن صامت را كشتم . مجذر او را كشت و كشتن او موجب جنگ بعاث شد. چون پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه آمد هم حارث پسر سويد بن صامت و هم مجذر مسلمان شدند و در جنگ بدر شركت كردند. حارث بن سودى در جنگ بدر در جستجوى آن بود كه مجذر را در معركه در قبال خون پدرش بكشد، ولى در آن هنگام نتوانست مقصود خود را عمل كند. در جنگ احد همينكه مسلمانان درهم ريختند، حارث از پشت سر مجذر خود را به او رساند و گردنش را زد.

پيامبر صلى الله عليه و آله از احد به مدينه برگشت و بلافاصله آهنگ حمراء الاسد فرمود چون از حمراء الاسد برگشت ، جبريل عليه السلام به حضور پيامبر آمد و به او خبر داد كه حارث بن سويد، مجذر را غافلگير كرده و كشته است و فرمان داد كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را قصاص كند و بكشد. در همان روز كه جبريل عليه السلام اين خبر را به پيامبر صلى الله عليه و آله داد با آنكه روز بسيار گرمى بود براى رفتن به قباء سوار شد و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله در چنان هوايى سوار نمى شد و به قباء نمى رفت و آن حضرت روزهاى شنبه و دوشنبه به قباء مى رفت . همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله به قباء رسيد به مسجد رفت و چند از آمدن ايشان در آن ساعت متعجب شدند. نشست و شروع به سخن گفتن و احوالپرسى با مردم فرمود تا آنكه حارث بن سويد كه ملافه اى رنگ شده با ورس – زرد رنگ – بر تن داشت ، پيدا شد.

همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله او را ديد عويم بن ساعده را فراخواند و به او فرمود: حارث را بگير و بر در مسجد گردنش را به قصاص خون مجذر بن ذيان بزن كه روز جنگ احد حارث او را كشته است . عويم حارث را گرفت . حارث گفت : بگذار با پيامبر سخن بگويم و پيامبر مى خواست سوار شود و خر خود را خواسته بود كه بر در مسجد آورند. حارث چنين گفت : اى رسول خدا به خدا سوگند من او را كشته ام ولى چنين نبوده است كه از اسلام دل خويش بسپرم .

اينك از كارى كه كرده ام به پيشگاه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله توبه مى كنم و خونبهاى او را مى پردازم و دو ماه پياپى روزه مى گيرم و برده اى آزاد مى سازم و شصت فقير را اطعام مى كنم . اى رسول خدا من به سوى خدا توبه مى كنم و شروع به گرفتن ركاب پيامبر صلى الله عليه و آله كرد، پسران مجذر هم حاضر بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به آنان چيزى نفرمود. چون سخنان حارث تمام شد پيامبر فرمود: اى عويم او را پيش ببر و گردنش را بزن . پيامبر سوار شد و عويم بن ساعده حارث را بر در مسجد برد و گردنش را زد.

واقدى مى گويد: و گفته شده است كسى كه كشته شدن مجذر را به دست حارث در جنگ احد به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رساند، خبيب بن يساف بود كه هنگامى كه حارث مجذر را كشت ديد و به حضرت آمد خبر داد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى تحقيق در آن مورد سوار شد و در همان حال كه سوار بر خر خويش بود جبريل عليه السلام بر آن حضرت نازل شدئ و ايشان را آگاه كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله به عويم امر فرمود گردنش را زد. حسان بن ثابت در اين مورد چنين سروده است :
اى حارث ! گويى هنوز در خواب آلودگى و چرت دوره جاهلى خود هستى ، واى بر تو شايد از جبريل عليه السلام غافل بوده اى …

بلاذرى هم اين موضوع را ذكر كرده ، ولى گفته است جلاس بن سويد در جنگ احد مجذر را كشته است و او را غافلگير كرده است ، اما شعر حسان دليلى گويا بر آن است كه حارث بن سويد – برادر جلاس – مجذر را كشته است .

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند كه پس از آنكه مجذر، سويد به صامت را شمشير زد، مجذر اندكى زنده بود و سپس مرد. او پيش از آنكه بميرد، خطاب به فرزندان خود اين ابيات را سرود:به جلاس و عبدالله اين پيام را برسان كه اگر سالخورده هم شدى مبادا آن دو را خوار و زبون بگيرى ، اگر با جذاره برخوردى او را بكش همچنين قبيله عوف را پسنديده يا ناپسند.

بلاذرى مى گويد: جذره و جذاره نام دو برادر است كه پسران عوف بن حارث بن خزرج بودند.مى گويد(ابن ابى الحديد): اين روايات بدين گونه است كه مى بينى ، ولى ابن ماكولا  در كتاب الاكمال خود مى نويسد: حارث بن سويد پس از اينكه مجذر را در جنگ احد غافلگير كرد او را كشت و در حالى كه كافر شده بود به مكه گريخت . او اين موضوع را در حرف ميم كتاب خود نقل كرده است و اين موضوع به نظرم صحيح تر است .

سخن درباره همه مسلمانانى كه در جنگ احد در گذشته اند

واقدى مى گويد: سعيد بن مسيب و ابوسعيد خدرى نقل كرده اند كه از انصار هفتاد و يك تن در جنگ احد شهيد شده اند، مجاهد هم همين گونه گفته است .
گويد: چهار تن هم از قريش – مهاجران – شهيد شده اند كه بدين شرح است : حمزه بن عبدالمطلب كه او را وحشى كشت ، عبدالله بن جحش بن رئاب كه او را ابوالحكم بن اخنس بن شريق كشت ، شماس بن عثمان بن شريد از خاندان مخزوم كه او را ابى بن خلف كشت ، مصعب بن عمير كه او را ابن قميئه كشت .
گويد: گروهى نفر پنجمى را هم افزوده اند كه سعد آزاد كرده و وابسته حاطب از خاندان اسد بن عبدالعزى است . برخى هم گفته اند: ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى هم در جنگ احد زخمى شد و پس از چند روز از همان زخم در گذشت .
واقدى مى گويد: گروهى هم گفته اند دو پسر هبيب از خاندان سعد بن ليث كه عبدالله و عبدالرحمان نام داشته اند و دو مرد از خاندان مزينه كه وهب بن قابوس و برادزاده اش حارث بن عتبه بن قابوس بوده اند شهيد شده اند و بدينگونه جمع شهيدان مسلمان در آن روز حدود هشتاد و يك تن بوده اند. تفصيل اسامى انصارى كه شهيد شده اند در كتابهاى محدثان آمده است  و اينجا محل بر شمردن آنها نيست .

سخن درباره كشته شدگان مشركان در جنگ احد

واقدى مى گويد: از افراد خاندان عبدالدار، طلحه بن ابى طلحه كه رايت قريش را بر دوش داشت و او را على بن ابى طالب عليه السلام در جنگ تن به تن كشت ، و عثمان بن ابى طلحه كه او را حمزه بن عبدالمطلب كشت . و ابو سعيد بن ابى طلحه كه او را سعد بن ابى وقاص كشت ، و مسافع بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح كشت ، و كلاب بن طلحه بن ابى طلحه كه او را زبير بن عوام كشت ، و حارث بن طلحه بن ابى طلحه كه او را عاصم بن ثابت كشت ، و جلاس بن طلحه بن ابى طلحه كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، و ارطاه بن عبدشرحبيل كه او را على بن ابى طالب عليه السلام كشت و قارظ بن شريح بن عثمان بن عبدالدار – كه نامش به صورت قاسط هم آمده است – و واقدى مى گويد معلوم نشد چه كسى او را كشته است و بلاذرى مى گويد على عليه السلام او را كشته است . و صواب ، برده آزاد كرده خاندان عبدالدار، كه او را هم على عليه السلام و به قولى ديگر قزمان كشته اند، و ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير كه او را هم قزمان كشته است ، جمعا يازده تن .
از خاندان اسد بن عبدالعزى ، عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث اسد كه به روايت واقدى ابود جانه و به روايت محمد بن اسحاق على بن ابى طالب عليه السلام او را كشته اند.

بلاذرى مى گويد ابن كلبى گفته است كه عبدالله بن حميد در جنگ بدر كشته شده است .از بنى زهره ، ابوالحكم بن اخنس بن شريق كه على بن ابى طالب عليه السلام او را كشت و سباع بن عبدالعزى خزاعى كه نام اصلى پدرش عمرو بن نضله بن عباس بن سليم است ، و پسر ام انمار خونگير مكه بوده است و او را حمزه بن عبدالمطلب كشت ، دو تن .

از خاندان مخزوم ، اميه بن ابى حذيفه بن مغيره كه او را على عليه السلام كشت و هشام بن ابى اميه بن مغيره كه او را قزمان كشت ، و وليد بن عاص بن هشام كه او را هم قزمان كشت ، و خالد بن اعلم عقبلى كه او را هم قزمان كشت و عثمان بن عبدالله بن مغيره كه او را حارث بن صمه كشت ، پنج تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله كشت ، دو تن .
از خاندان عامر بن لوى ، عبيد بن حاجز كه او را ابودجانه كشت ، و شيبه بن مالك بن مضرب كه او را طلحه بن عبيدالله بن عبيدالله كشت ، دو تن .
از خاندان جمح ، ابى بن خلف كه او را پيامبر صلى الله عليه و آله كشت و ابوعزه كه او را به فرمان رسول خدا صلى الله عليه و آله عاصم بن ثابت گردن زد، دو تن .
از خاندان عبدمنات بن كنانه ، خالد بن سفيان بن عويف ، و ابوالشعثاء بن سفيان بن عويف ، و ابوالحمراء بن عويف ، و غراب بن سفيان بن عويف كه اين چهار برادر را به روايت محمد بن حبيب ، على بن ابى طالب عليه السلام كشته است . واقدى در مورد اين كشته شدگان مشركان – چهار برادر – شخص معينى را به عنوان قاتل ايشان ثبت نكرده است ولى پيش از اين فصل ضمن مطالب ديگر گفته است كه ابوسبره بن حارث بن علقمه يكى از پسران سفيان بن عويف را كشته است ، و رشيد فارسى وابسته بنى معاويه يكى ديگر از پسران سفيان را ديده است كه سراپا پوشيده در آهن مى گويد: من پسر عويف هستم ، سعد آزاد كرده و وابسته حاطب راه را بر او بست .

ابن عويف بر او ضربتى استوار زد كه او را دو نيمه كرد. در اين هنگام رشيد فارسى بر ابن عويف حمله كرد و ضربتى بر دوش او زد كه زره را دريد و او را دو نيم كرد و گفت : بگير كه من غلام فارسى هستم ! پيامبر صلى الله عليه و آله كه او را مى ديد و سخنش را مى شنيد، فرمود: اى كاش مى گفتى غلام انصارى هستم . گويد: در اين هنگام برادر مقتول كه يكى ديگر از پسران سفيان بن عويف بود همچون سگ بر رشيد حمله كرد و مى گفت : من پسر عويف ام . رشيد ضربتى بر سرش زد كه با وجود داشتن مغفر سرش را از هم شكافت و گفت : بگير كه من غلام انصارى ام ، پيامبر صلى الله عليه و آله لبخند زد و فرمود: احسنت اى ابا عبدالله و با آنكه رشيد پسرى نداشت ، پيامبر به او كنيه داد.

مى گويد(ابن ابى الحديد): بلاذرى براى اين چهار تن كشنده اى را نام نبرده است و آنان را در زمره كشتگان قريش در احد شمرده است . همچنين ابن اسحاق هم از قاتل اين چهار تن نام نبرده است . بنابراين ، اگر روايت واقدى صحيح باشد، على عليه السلام فقط يكى از اين چهار برادر را كشته است و اگر روايت محمد بن حبيب صحيح باشد هر هر چهار تن از كشته شدگان به دست على عليه السلام هستند. من در يكى از كتابهاى ابوالحسن مداينى هم خواندم كه على عليه السلام هر چهار پسر سفيان بن عويف را در جنگ احد كشته است و از خود على هم شعرى را در اين مورد روايت كرده است .

از خاندان عبد شمست ، معاويه بن مغيره بن ابى العاص كه در يكى از روايت نقل است كه او را هم على عليه السلام كشته است و هم گفته شده است كه او را زيد بن حارثه و عمار بن ياسر كشته اند. بنابراين جمع كشته شدگان مشركان در جنگ احد بيست و هشت تن هستند كه على عليه السلام با توجه به اتفاق و اختلاف روايات دوازده تن از آنان را كشته است و نسبت كشته شدگان تقريبا همان نسبت كشته شدگان در جنگ بدر به دست اوست كه نزديك به نصف است .

سخن درباره تعقيب پيامبر صلى الله عليه و آله از مشركان پس از بازگشت از احد واينكه با همه ضعفى كه از لحاظ مزاجى داشت مى خواست با آنان در افتد
واقدى مى گويد: به پيامبر صلى الله عليه و آله خبر رسيد كه مشركان تصميم گرفته اند به مدينه باز گردند و آن را غارت كنند. پيامبر دوست مى داشت به آنان قدرتى نشان دهد. چون نماز صبح يكشنبه هشتم شوال را گزارد، همه روى شناسان اوس و خزرج همراه او بودند كه آن شب را براى پاسدارى از شبيخون بر در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله گذرانده بودند. سعد بن عباده و سعد بن معاذ و حباب بن منذر و اوس بن خولى و قتاده بن نعمان همراه گروهى ديگر در زمره ايشان بودند.

چون پيامبر از نماز صبح بازگشت به بلال فرمان داد ميان مردم جار زند كه پيامبر به شما فرمان مى دهد كه دشمنتان را تعقيب كنيد و نبايد كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز با ما بيايد. سعد بن معاذ حركت كرد و پيش قوم خود برگشت كه فرمان حركت دهد. زخميان بسيار بودند، آن چنان كه بيشتر بلكه همه افراد خاندان عبدالاشهل زخمى بودند. سعد بن معاذ پيش ايشان رفت و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان مى دهد و مى خواست آن را مداوا كند گفت : مى شنويم و خدا و رسولش را فرمانبرداريم و سلاح خود را برداشت و اعتنايى به مداواى زخمهاى خود نكرد و به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوست . سعد بن عباده هم پيش قوم خود يعنى بنى ساعده آمد و به آنان فرمان حركت داد كه جامه و سلاح پوشيدند و به پيامبر پيوستند. ا

بوقتاده پيش مردم خراب كه سرگرم مداواى زخمهاى خود بودند آمد و گفت : منادى پيامبر به شما فرمان تعقيب دشمن را مى دهد، آنان هم به برداشتن سلاح روى آوردند و اعتنايى به زخم خويش نكردند آن چنان كه از بنى سلمه چهل زخمى بيرون آمدند. طفيل بن نعمان سيزده زخم و خراش بن صمه و كعب بن مالك ده و چند زخم داشتند و قطبه بن عامر بن خديج در دست خود نه زخم داشت . آنانم در حالى كه سلاح بر تن داشتند كنار گور ابوعتبه به پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و براى آن حضرت صف كشيدند و چون پيامبر به ايشان ، كه عموما زخمى بودند، نگريستند فرمودند: بار خدايا بر بنى سلمه رحمت آور.

واقدى مى گويد: عتبه بن جبيره از قول مردانى از قول خود براى من نقل كرد كه عبدالله بن سهل و رافع بن سهل از خاندان عبدالاشهل از احد برگشتند و زخمهاى بسيارى داشتند و حال عبدالله و زخمهايش و خيم تر بود. فرداى آن روز كه سعد بن معاذ پيش قوم خود آمد و خبر آورد كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمان به تعقيب دشمن داده است يكى از آن دو به ديگرى گفت : به خدا سوگند كه اگر شركت در جنگ و همراهى پيامبر را رها كنيم زيان است و به خدا سوگند مركوبى هم نداريم كه سوار شويم و نمى دانيم چه كنيم . عبدالله گفت : راه بيفت برويم . رافع گفت : به خدا سوگند توان راه رفتن ندارم .

بردارش گفت : حركت كن ، خود را آرام آرام مى كشانيم . گويد: آن دو بيرون آمدند و خود را افتاد و خيزان مى كشاندند. رافع سست و ناتوان شد، عبدالله گاهى او را بر دوش خود مى كشيد و گاهى پياده حركت مى كرد و شامگاه كه مسلمانان مشغول بر افروختن آتش بودند آن دو به حضور پيامبر رسيدند. عباد بن بشر كه پاسدارى آن شب را بر عهده داشت آن دو را به حضور پيامبر آورد پيامبر آورد و پيامبر از آن دعاى خير كرد و فرمود اگر زندگى شما به دراز كشد، صاحب ستوران و مركوبهايى از شب و استر و شتر خواهيد شد، هر چند براى شما خوب نخواهد بود.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفت : اى رسول خدا! جارچى جار مى زند كه نبايد با ما كسى جز شركت كنندگان در جنگ ديروز بيايد، من ديروز بسيار خواهان شركت در جنگ بودم ولى پدرم مرا براى سر پرستى خواهرهايم گذاشت و به من گفت : پسرم براى تو شايسته نيست ايشان را كه دختركان ناتوانى هستند و مردى همراهشان نيست رها كنى . من با رسول خدا صلى الله عليه و آله مى روم ، شايد خداوند شهادت را بهره من قرار دهد. من پيش ‍ خواهرانم ماندم و با آنكه من آروزى شهادت داشتم پدرم آن را بر من برگزيد.

اينك اى رسول خدا اجازه فرماى تا من همراهت بيابم ، پيامبر صلى الله عليه و آله او را اجازه فرمود جابر مى گويد: هيچ كس جز من كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ روز گذشته شركت نكرده باشد همراه رسول خدا صلى الله عليه و آله نبود و تنى چند از مردانى كه در جنگ احد حضور پيدا نكرده بودند از آن حضرت اجازه خواستند كه موافقت نفرمود پيامبر در اين هنگام پرچم خود را كه از روز گذشته همچنان بسته بود خواست و آن را به على عليه السلام سپرد و گفته شده است به ابوبكر سپرد سپس از خانه بيرون آمد و زخمى بود، بر دو گونه اش زخم دو حلقه مغفر بود و پيشانى او نزديك رستنگاه موها شكافته بود، دندان ايشان شكسته بود و لبش از درون آماس داشت ، دوش راست او از ضربه ابن قميئه آسيب ديده و دردمند بود و دو زانويش آماس كرده بود.

پيامبر صلى الله عليه و آله وارد مسجد شد و دو ركعت نماز گزارد. مردم جمع شده بودند و اهالى مناطق بالاى مدينه هم كه از فرمان و داد خواهى آگاه شده بودند، آمدند. پيامبر صلى الله عليه و آله خواست اسبش را بر در مسجد آوردند، طلحه بن عبيدالله كه صداى منادى را شنيده بود، بيرون آمده و منتظر بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله چه هنگامى حركت مى فرمايد. بر در مسجد به پيامبر صلى الله عليه و آله برخورد كه زره و مغفر پوشيده بود و جز چشمهاى آن حضرت چيز ديگرى از چهره اش ديده نمى شد.

پيامبر فرمود: اى طلحه سلاح تو كجاست ؟ گفت : همين جا. طلحه مى گويد: دوان دوان رفتم ، زره پوشيدم و سپر بر دوش ‍ افكندم و شمشيرم را به دست گرفتم و نه زخم داشتم ولى به زخمهاى خود اهميت نمى دادم ، بلكه بيشتر نگران زخمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله بودم . پيامبر روى به طلحه كرد و پرسيد: فكر مى كنى دشمن در چه منطقه اى باشد؟ گفت : گمان مى كنم در سياله باشند.

پيامبر فرمود: خود من هم چنين گمان مى كنم . اى طلحه آنان ديگر هرگز مثل ديروز بر ما پيروز نمى شوند و خداوند مكه را براى ما مى گشايد. گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله سه تن از قبيله اسلم را به عنوان پيشاهنگ در پى مشركان گسيل فرمود. يكى از آنان عقب ماند و بند كفش يكى از آن دو تن ديگر پاره شد و سومى خود را به قريش رساند كه با هياهو سرگرم رايزنى براى بازگشت به مدينه بودند و صفوان بن اميه ايشان را از آن كار باز مى داشت . در اين هنگام آن مرد مسلمان كه بند كفش او پاره شده بود به همراه خود رسيد و قريش آن دو را ديدند و به آن دو برخوردند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن دو را در يك گور به خاك سپرد و آن دو قرين يكديگرند. واقدى مى گويد: اسامى آنان سليط و نعمان بوده است .

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله گفته است : خوراك عمده ما در آن روز خرما بود و سعد بن عباده سى شتر خرما به حمراء الاسد آورد و شتران پروار هم با خود آورد و در روز دوم و سوم آنها را كشتند و پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان فرمان داد همه جمع كردند.

چون شامگاه فرا رسيد دستور داد هر مرد خرمنى آتش بر افروزد. جابر مى گويد: ما در آن شب پانصد خرمن آتش بر افروختيم ، آن چنان كه از راه دور ديده مى شد و آوازه لشكرگاه و آتشهاى ما همه جا رسيد و اين خود از چيزهايى بود كه خداوند با آن دشمن ما را به روى درافكند و به بيم انداخت .

واقدى مى گويد: معبد بن ابى معبد خزاعى كه در آن هنگام هنوز مشرك بود به حضور پيامبر آمد. قبيله خزاعه نسبت به پيامبر در حال آشتى بودند. او گفت : اى محمد! اين صدمه اى كه به تو و يارانت رسيد بر ما گران آمد و دوست مى داشتيم كه خداوند ترا بلند آوازه مى كرد و اين مصيبت بر غير تو مى بود. معبد آنگاه حركت كرد و ابوسفيان و قريش را در روحاء ديد كه با يكديگر مى گفتند نه محمد را كشتيد و نه دختران نارپستان را به اسيرى گرفتيد و پشت سر خود سوار كرديد و چه بد كرديد و هماهنگ بودند كه به مدينه باز گردند.

سخنگوى ايشان كه عكرمه بن ابوجهل بود مى گفت : ما كارى در خور نكرديم ، اشراف ايشان را كشتيم و پيش از آنكه آنان را درمانده و ريشه كن سازيم و كار را تمام كنيم و برگشتيم . همينكه معبد پيش ابوسفيان رسيد، ابوسفيان گفت : خبر صحيح پيش معبد است . اى معبد چه خبر دارى ؟ گفت : محمد و يارانش را پشت سر گذاشتم كه همچون آتش در پى شما بودند و همه افراد قبيله هاى اوس و خزرج هم كه ديروز از همراهى با او خود دارى كرده بودند، اينك همراه او شده اند و پيمان بسته اند كه برنگردند تا آنكه خود را به شما برساند و از شما انتقام بگيرند و آنان به سبب آنچه بر قوم ايشان رسيده است و به سبب اينكه اشراف آنان را كشته ايد سخت خشمگين شده اند.

گفتند: اى واى بر تو چه مى گويى ؟ گفت : به خدا سوگند خيال مى كنم پيش ‍ از كوچ كردن از اينجا پيشانى و يال اسبهاى ايشان را خواهيد ديد، و آنچه از ايشان ديدم مرا به سرودن ابياتى واداشت گفتند: آن ابيات چيست ؟ و معبد اشعار زير را براى آنان خواند:

چون گروه اسبها نژاده همچون سيل روى زمين به راه افتاد از هياهوى آنان نزديك بود ناقه من از پاى در آيد.
اسبها شتابان مى تاختند و شيران بلند بالايى را همراه مى بردند كه به هنگام جنگ پايدارند و از آن گروه نبودند كه بدون نيزه و سلاح باشند.

با خود گفتم ، واى بر پسر حرب از برخورد با ايشان و هنگامى كه به حمله و هجوم بپردازند. صفوان بن اميه هم پيش از آن با سخنان خود آن قوم را به انصراف واداشت .صفوان به آنان گفت : اى قوم من ! حمله مكنيد كه مسلمانان خشمگين شده اند و بيم دارم خزرجيانى كه در جنگ احد شركت نكرده اند براى حمله به شما جمع شوند.

اينك كه پيروزى از شماست بازگرديد، چه من ايمن نيستم كه اگر به جنگ برگرديد كار بر زيان شما نباشد. گويد: به همين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله هم مى فرمود صفوان بن اميه هر چند خودش ‍ رهنمون شده نيست ولى ايشان را در اين باره هدايت كرد و سپس فرمود: و سوگند به كسى كه جان من در دست اوست اگر بر مى گشتند از آسمان بر سرشان سنگ مى باريد و همچون روزگار گذشته نيست و نابود مى شدند. گويد مشركان از بيم تعقيب شتابان و ترسان گريختند.

گروهى از مردم عبدالقيس كه آهنگ مدينه داشتند به ابوسفيان بر خوردند، ابوسفيان به ايشان گفت : آيا حاضريد پيامى را كه مى دهم به محمد برسانيد و به يارانش ابلاغ كنيد و چون در آينده به بازار عكاظ بياييد شتران شما را از كشمش بار كنم ؟ گفتند: آرى . گفت : هر جا كه محمد را ديديد به او و يارانش ‍ بگوييد ما تصميم گرفته ايم به سوى شما برگرديم و ما از پى شما خواهيم بود. ابوسفيان به سوى مكه رفت و آن گروه در حمراء الاسد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدند و پيام ابوسفيان را ابلاغ كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش گفتند: خداوند ما را بسنده و بهترين كار گزارى است و در اين مورد خداوند آياتى در قرآن نازل فرمود. معبد هم مردى از خزاعه را به حضور پيامبر فرستاد و به ايشان اطلاع داد كه ابوسفيان و يارانش ترسان و بيمناك باز گشته اند، پيامبر صلى الله عليه و آله پس از سه شبانه روز به مدينه باز گشت .

شرح جنگ موته

در شرح جنگ موته كه آن را هم به شيوه گذشته خود ازفصل پنجم كتاب واقدى نقل مى كنيم و آنچه را محمد بن اسحاق هم آورده است بر آن مى افزاييم
واقدى مى گويد: ربيعه بن عثمان از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله حارث بن عمير ازدى را در سال هشتم هجرت با نامه اى پيش امير بصرى گسيل فرمود.
حارث چون به موته رسيد شرحبيل بن عمرو غسانى به او برخورد و پرسيد آهنگ كجا دارى ؟ گفت : به شام مى روم . گفت : شايد از فرستادگان محمدى ؟ حارث گفت : آرى .

شرحبيل فرمان داد او را به ريسمانى بستند و گردنش را زدند. هيچ يك از فرستادگان رسول خدا صلى الله عليه و آله جز او را نكشته اند و چون اين خبر به رسول خدا صلى الله عليه و آله رسيد سخت بر او گران آمد. مردم را فراخواند و خبر كشته شدن حارث را داد. مردم شتابان آماده شدند و در جرف لشكرگاه ساختند.

پيامبر صلى الله عليه و آله چون نماز ظهر را گزارد بر جاى نشست و يارانش هم گرد او نشستند. نعمان بن محض يهودى هم آمد و همراه مردم ايستاد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود زيد بن حارثه فرمانده مردم در اين جنگ است ، اگر او كشته شد، جعفر بن ابى طالب فرمانده خواهد بود و اگر او كشته شد، عبدالله بن رواحه امير خواهد بود و اگر او كشته شد مسلمانان بايد از ميان خود مردى را به فرماندهى برگزينند و او را امير خود قرار دهند.

نعمان بن مهض گفت : اى اباالقاسم ! اگر پيامبر باشى همه اينان را كه نام بردى چه كم باشند چه بسيار، كشته خواهند شد، پيامبران بنى اسرائيل چون كسى را به فرماندهى مى گماشتند و مى گفتند اگر او كشته شد فلان كس ‍ امير خواهد بود، اگر صد تن را هم بدين گونه نام مى بردند همگان كشته مى شدند. سپس آن مرد يهودى به زيد بن حارثه گفت : وصيت خود را انجام بده كه اگر محمد پيامبر باشد، هرگز پيش او بر نخواهى گشت .

زيد گفت : گواهى مى دهم كه او پيامبرى راستگو است . چون تصميم به حركت گرفتند، پيامبر صلى الله عليه و آله پرچمى به دست خويش بست و آن را به زيد بن حارثه داد، آن پرچم سپيد بود. مردم به حضور فرماندهانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله تعيين فرموده بود آمدند تا از آنان بدرود كنند و براى ايشان دعا كنند. لشكر آنان مركب از سه هزار تن بود، همينكه آنان به لشكرگاه خود رفتند و حركت كردند ديگر مسلمانان فرياد برداشتند كه خدا بلا را از شما بگرداند و به سلامت و با غنيمت و حال نيكو برگرداند.

عبدالله بن رواحه در پاسخ ايشان گفت : اما من از خداوند نخست آمرزش ‍ مى خواهم و سپس ضربتى استوار و خونبار، يا ضربه سريع نيزه و زوبينى كه در جگر و احشاء نفوذ كند، كه چون از كنار گورم بگذرند، بگويند خداى اين جنگجوى هدايت شده را كامياب فرمايد.

مى گويد (ابن ابى الحديد): محدثان اتفاق دارند كه امير نخست ، زيد بن حارثه بوده است ولى شيعيان منكر اين هستند و مى گويند امير نخست جعفر بن ابى طالب بوده است و پيامبر فرموده است : اگر او كشته شد زيد بن حارثه امير است و اگر او كشته شد عبدالله بن رواحه امير خواهد بود. و در اين باره رواياتى نقل كرده اند. من هم در اشعارى كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود نقل مى كند شواهدى براى گفتار شيعيان يافته ام و از جمله اشعارى است كه ابن اسحاق از حسان بن ثابت نقل مى كند:
در آن هنگام كه در مدينه مردم خفته و آرميده بودند شبى دشوار و درد و اندوه كه موجب بى خوابى بود به سراغ من آمد… (تا آنجا كه مى گويد) خداوند شهيدانى را كه از پى يكديگر در موته شهيد شدند از رحمت خود دور مداراد كه جعفر ذوالجناحين و زيد و عبدالله بودند و در حالى كه شمشيرهاى مرگ به اهتزاز در آمده بود، از پى يكديگر در آمدند… 

همچنين كعب بن مالك انصارى هم در قصيده اى كه مطلع آن اين بيت است : چشمها خفتند و آرميدند و حال آنكه اشك چشم تو فرو مى ريزد… (چنين مى گويد) اندوه بر آن چند تنى است كه روزى در موته پياپى به جنگ رفتند و همانجا استوار ماندند و به جاى ديگر منتقل نشدند… هنگامى كه با جعفر هدايت مى شدند و رايت او پيشاپيش آنان بود و چه نيكو پيشاهنگى . تا آنكه صفها در هم ريخت و جعفر در آوردگاه كشته بر خاك افتاد.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله بن ابى طلحه از رافع بن اسحاق از زيد بن ارقم براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى آنان خطبه خواند و چنين سفارش فرمود: به شما سفارش مى كنم نسبت به خدا پرهيزگار و نسبت به مسلمانانى كه همراه شمايند خير انديش باشيد. به نام خدا و در راه خدا جهاد و با كسانى كه به خدا كافرند جنگ كنيد. مكر و فريب و غل و غش مكنيد، و هيچ كودكى را مكشيد و چون با دشمن مشرك بر خورديد نخست او را به يكى از اين سه چيز دعوت كنيد و هر كدام را پذيرفتند از آنان بپذيرند و دست از ايشان بداريد. آنان را به مسلمان شدن دعوت كن ، اگر پذيرفتند فورى بپذير و دست از آن بدار و از آنان دعوت كن تا از سرزمين خود به سرزمينهاى مهاجران است و همان وظايفى كه بر مهاجران است خواهد بود، و اگر مسلمان شدند ولى سكونت در سرزمينهاى خود را ترجيح دادند به ايشان بگو كه حكم آنان هم مانند حكم ديگر اعرابى است كه مسلمان شده اند، يعنى احكام خدا در موردشان اجراء مى شود و براى آنان از فى ء و عنايم سهمى نخواهد بود مگر اينكه همراه مسلمانان در جنگ شركت كنند.

اگر از پذيرفتن خود دارى كردند، آنان را به پرداخت جزيه دعوت كن ، اگر پذيرفتند، بپذير و دست از ايشان بردار و اگر نپذيرفتند از خدا يارى بخواه و با آنان كارزار كن . اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و آنها از تو خواستند كه در قبال حكم خدا تسليم شوند، آنان را به حكم خدا امان مده بلكه به حكم خودت امان بده ، زيرا نمى دانى آيا آنچه مى كنى مطابق با حكم خداوند است يا نه . همچنين اگر مردم حصار يا شهرى را محاصره كردى و خواستند كه ايشان را در ذمه خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دهى مپذير و بگو ذمه خودت و پدرت و يارانت را بپذيرند، كه اگر شما پيمان و ذمه خود و پدرانتان را بكشيد بهتر از آن است كه ذمه خدا و رسولش را بشكند.

واقدى مى گويد: ابوصفوان از خالد بن يزيد براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله براى بدرقه سپاهيان موته بيرون آمد و چون به دروازه وداع رسيد، توقف فرمود و سپاهيان هم برگرد او ايستادند. فرمود: به نام خدا جهاد كنيد و با دشمن خدا و دشمن خودتان در شام جنگ كنيد. آنجا مردانى را در صومعه هايى مى بينيد كه از مردم كناره گرفته اند، متعرض ‍ ايشان نشويد، البته گروهى ديگر را هم خواهيد يافت كه شيطان در سرشان لانه گرفته است ، آنان را با شمشيرها ريشه كن سازيد. هرگز زن و كودك و پير فرتوت را مكشيد و هيچ خرمابن و درختى را مبريد و هيچ بنايى را ويران مكنيد.

واقدى مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با پيامبر صلى الله عليه و آله بدرود كرد، گفت : اى رسول خدا! چيزى براى من بگو و فرمانى بده كه آن را از تو حفظ كنم . فرمود: فردا به سرزمينى مى روى كه سجده كردن در آن اندك است ، فراوان سجده كن . عبدالله عرض كرد: اى رسول خدا بيشتر بهره مندم فرماى . فرمود: خدا را فرياد آور كه در هر چه بخواهى يار و مددكار توست . عبدالله بن رواحه برخاست و رفت و بازگشت و گفت : اى رسول خدا، خداوند فرد است و عدد فرد را دوست مى دارد.

پيامبر فرمود: اى پسر رواحه هرگز عجزى نخواهى داشت كه اگر ده كار بد مى كنى يك كار پسنديده هم انجام دهى . عبدالله گفت : ديگر و از اين پس از چيزى از تو سوال نخواهم كرد.

محمد بن اسحاق مى گويد: عبدالله بن رواحه به هنگام وداع با رسول خدا صلى الله عليه و آله با شعرى كه سروده بود با آن حضرت بدرود كرد كه از جمله آن اين بيت است :خداوند نيكهايى را كه به تو ارزانى فرموده است همچون موسى عليه السلام پايدار بدارد و پيروزى اى همچون پيروزى آنان بهره فرمايد…

محمد بن اسحاق همچنين مى گويد: و چون عبدالله بن رواحه با مسلمانان بدرود كرد، گريست . گفتند: اى عبدالله ! چه چيز ترا به گريه واداشته است ، گفت : به خدا سوگند مرا محبت به دنيا و شوقى بر آن نيست ولى شنيدم رسول خدا صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود: و هيچ كس از شما نيست مگر آنكه وارد دوزخ – يا پل صراط – مى شود و نمى دانم چگونه ممكن است كه پس از وارد شدن از آن بيرون آيم .

واقدى مى گويد: زيد بن ارقم مى گفته است : من يتيم بودم و تحت تكفل عبدالله بن رواحه و در خانه او زندگى مى كردم . هرگز نديده ام كه سرپرست يتيمى بهتر از او باشد. من همراهش به موته رفتم . او به من علاقه مند بود و من هم به او علاقه داشتم ، او مرا پشت سر خود بر شترش سوار مى كرد. شبى همچنان كه بر شتر و ميان دو لنگه بار سوار بود، اين ابيات را خواند:اينك كه چهار روز مرا در راهى كه ريگزار بود بر خود كشاندى و رساندى نعمتهاى تو افزون و بدى از تو دور باد كه اين آخرين سفر من است و ديگر پيش خانواده خود بر نمى گردم ، مسلمانان بر مى گردند و مرا در سرزمين شام مى گذارند كه اقامت در آن گوار است …

زيد بن ارقم مى گويد: چون اين شعر را از او شنيد گريستم . با تازيانه اش به من زد و گفت : اى فرو مايه ، ترا چه مى شود، اگر خداوند به من شهادت را روزى فرمايد و از دنيا و رنج آن و اندوهها و پيشامدهايش آسوده شوم ، تو به راحتى در حالى كه به تنهايى ميان دو لنگه بار شته نشسته اى باز مى گردى . 

واقدى مى گويد: مسلمانان به راه خود ادامه دادند و در وادى القرى فرود آمدند و چند روزى آنجا ماندند و سپس حركت كردند و در موته فرود آمدند و به ايشان خبر رسيد كه هر قل پادشاه روم با صد هزار سپاه از قبايل بكر و بهراء و لخم و جذام و ديگران كنار آبى از آبهاى بلقاء فرود آمده است و مردى از قبيله بلى بر ايشان فرماندهى دارد.
مسلمانان دو شب آنجا ماندند و در كار خود نگريستند و گفتند: بايد نامه اى به حضور پيامبر بنويسيم و اين خبر را به اطلاعش برسانيم كه فرمان به بازگشت ما دهد يا نيروى امدادى گسيل فرمايد. در همان حال كه مردم سرگرم اين گفتگو بودند، عبدالله بن رواحه پيش آنان آمد و ايشان را تشجيع كرد و گفت : به خدا سوگند ما با مردم به اتكاء شمار بسيار و بسيارى اسب و سلاح جنگ نكرده ايم بلكه فقط در پناه و اتكاء به اين دينى كه خداوند ما را با آن گرامى داشته است جنگ كرده ايم .

اينك هم حركت و جنگ كنيد كه به خدا سوگند ما جنگ بدر را ديده ايم در حالى كه فقط دو اسب با ما بوده است ، و همانا يكى از دو كار خوب اتفاق مى افتد يا بر آن پيروز مى شويم ، همان چيزى است كه خداى ما و رسولش به ما وعده داده اند و وعده او را خلافى نيست با شهادت است كه به برادران خود ملحق خواهيم شد و در بهشت با آنان رفاقت خواهيم كرد و مردم با اين سخن ابن رواحه دلير شدند.

واقدى مى گويد: ابوهريره گفته است : در جنگ موته حضور داشتم ، همينكه ديديم مشركان چندان شمار و ساز و برگ و سلاح و اسب و ديبا و حرير دارند كه ما را ياراى جنگ با آنان نيست ، برق از چشم من پريد. ثابت بن ارقم گفت : اى ابو هريره ترا چه مى شود، گويى لكشرى گران ديده اى ؟ گفتم : آرى . گفت : تو در بدر با ما نبودى ما هرگز به شمار نصرت نيافته ايم .

واقدى مى گويد: دو گروه روياروى شدند. زيد بن حارثه لواى مسلمانان را در دست گرفت و جنگ كرد تا كشته شد، او را با ضربه نيزه ها كشتند. سپس ‍ رايت را جعفر به دست گرفت و از اسب سرخى كه داشت پياده شد و آن را پى زد و سپس چندان جنگ كرد تا كشته شد.
واقدى مى گويد: گفته شده است مردى از روميان چنان ضربتى با شمشير به جعفر زد كه او را دو نيم ساخت ، نيمى از بدنش روى تا كى كه آنجا بود افتاد و بر آن نيمه سى يا سى و چند زخم يافتند.

واقدى مى گويد: نافع از ابن عمر روايت مى كند كه مى گفته است : در بدن جعفر بن ابى طالب نشان هفتاد و دو زخم شمشير و نيزه يافتند. بلاذرى مى گويد: هر دو دست او قطع شد و بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند به جاى آن دو دست ، دو بال به او عنايت فرمود كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. و به همين سبب به طيار موسوم شده است .

واقدى مى گويد: آنگاه رايت را عبدالله بن رواحه در دست گرفت ، اندكى درنگ كرد و سپس حمله و جنگ كرد تا كشته شد، و چون او كشته شد مسلمانان به بدترين صورت به هر سو گريختند و سپس بازگشتند و پرچم را ثابت بن ارقم در دست گرفت و انصار را با فرياد فراخواند، گروهى اندك از انصار پيش او جمع شدند. ثابت بن ارقم به خالد بن وليد گفت : اى ابا سليمان ! اين پرچم را بگير. خالد گفت : نه خودت آن را در دست داشته باش ‍ كه در جنگ بدر شركت داشته اى و از تو سن و سالى گذشته است . ثاب گفت : اى مرد آن را بگير كه به خدا سوگند من آن را جز براى تو نگرفته ام . خالد آن را گرفت و ساعتى حمله كرد و مشركان از هر سو بر او حمله آوردند و گروهى بسيار او را محاصره كردند، خالد با مسلمانان شروع به عقب نشينى كرد و آنان را از ميدان جنگ بيرون كشيد. واقدى مى گويد: و روايت شده است كه خالد با مسلمانان پايدارى كردند و منهزم نشدند و صحيح همان است كه خالد با مردم عقب ننشينى كرد.

واقدى مى گويد: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده نقل كرد كه چون دو گروه در موته رويا روى شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه بر منبر نشست و فاصله ميان مدينه و شام براى او برداشته شد و پيامبر صلى الله عليه و آله به آوردگاه ايشان مى نگريست .

فرمود: هم اكنون رايت را زيد بن حارثه در دست گرفت ، ابليس پيش او آمد، زندگى را در نظرش آراست و مرگ را در نظرش ناخوش نشان داد. زيد گفت : هم اكنون بايد در دل مومنان ايمان استوار گردد و تو آمده اى دنيا را در نظرم بيارايى و دوست داشتنى جلوه دهى . پيامبر فرمود: زيد همچنان پيش رفت تا شهيد شد، آنگاه رسول خدا بر او درود فرستاد و به مسلمانان فرمود براى او آمرزش خواهى كنيد هر چند كه او دوان دوان به بهشت در آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: رايت را جعفر بن ابى طالب گرفت و ابليس پيش او آمد تا او را به زندگى آزمند سازد و مرگ را در نظرش ناخوش ‍ سازد. جعفر گفت : اينكه هنگامى است بايد ايمان در دل مومنان استوار گردد و تو آرزوى دنيا دارى ، و پيش رفت و شهيد شد.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى او دعاى خير فرمود و بر او درود فرستاد و سپس به مسلمانان گفت : براى برادرتان استغفار كنيد، هر چند كه شهيدى است كه وارد بهشت شد و با دو بال از ياقوت در هر جاى بهشت كه مى خواهد پرواز مى كند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و با اعتراض وارد شد، اين موضوع بر انصار گران آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اينك زخمها بر پيكرش رسيد، گفته شد: اى رسول خدا اعتراض او چه بود؟ فرمود: چون زخمها بر پيكرش ‍ رسيد اندكى درنگ كرد و خويشتن را عتاب نمود و دلير شد و به شهادت رسيد و به بهشت در آمد و بدين گونه ناراحتى از دل قوم عبدالله بن رواحه بيرون آمد.

محمد بن اسحاق مى گويد: چون پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شدن جعفر و زيد را بيان فرموده در مورد عبدالله بن رواحه سكوت كرد تا آنجا كه چهره انصار تغيير كرد و پنداشتند از عبدالله كارى كه ناخوش مى دارند سرزده است . پيامبر سپس فرمود: رايت را عبدالله بن رواحه گرفت و چندان جنگ كرد تا شهيد شد؛ سپس فرمود: در خواب مقام آن سه در بهشت براى من آشكار شد و از آنان را بر سه تخت زرين ديدم كه تخت عبدالله بن رواحه اندكى كژى داشت ، گفتم : اى كژى براى چيست ؟ گفتند: آن دو بدون هيچ ترديد پيش رفتند و اين يكى اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس به جنگ رفت .

همچنين محمد بن اسحاق روايت مى كند كه چون جعفر بن ابى طالب رايت را در دست گرفت جنگى سخت كرد و چون جنگ او را فرو گرفت و خون آلود كرد، از اسب سرخ رنگ فرود آمد و آن را پى كرد و سپس با آن قوم چندان جنگ كرد كه كشته شد.جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، نخستين كسى است كه در اسلام اسب خود را پى كرده است . 

محمد بن اسحاق مى گويد و چون پرچم را عبدالله بن رواحه در دست گرفت نخست اندكى ترديد و درنگ كرد و سپس خود را به پذيرفتن مرگ واداشت و پيش رفت و چنين مى گفت :اى نفس سوگندت مى دهم كه با ميل بر ژرفاى مرگ فرود آى وگرنه به زودى ناچار با كراهت خواهى پذيرفت ، ترا چه مى شود كه مى بينم بهشت را ناخوش مى دارى آن هم اينك كه مردم درهم ريخته اند و هياهو بسيار است …

در پى آن اين رجز را خواند:اى نفس بر فرض كه كشته نشوى ، خواهى مرد، اين كبوتر مگر است كه آوا سر داده است ، آنچه بخواهى اگر درست عمل كنى ، به تو عطا مى شود و هدايت مى شوى و اگر تاخير روا دارى گمراه و بدبختى .

عبدالله بن رواحه از اسبش فرود آمد و جنگ كرد، در اين هنگام يكى از پسر عموهايش قطعه گوشتى براى آورد و گفت : نيروى خود را استوار كن ، آن را از دست پسر عمويش گرفت و با دهان خود اندكى از آن را گاز زد، در همين حال بانگ هياهوى مردم را شنيد كه از گوشه اى برخاست . گفت : اى پسر رواحه ! تو بايد هنوز در دنيا باشى ، آن قطعه گوشت را از دست خود انداخت و شمشيرش را برداشت و پيش رفت و چندان جنگ كرد تا كشته شد.

واقدى مى گويد: داود بن سنان برايم نقل كرد كه از ثعلبه بن ابى مالك شنيدم كه خالد بن وليد چنان شتابان با مردم عقب نشست كه آنان را بر گريز و فرار از جنگ سرزنش مى كردند و مردم خالد را شوم و نافرخنده مى شمردند.
گويد ابو سعيد خدرى هم روايت مى كرده است كه چون خالد بن وليد همراه مردم گريخت ، همينكه مردم مدينه آگاه شدند در جرف به رويارويى آنان رفتند، خاك بر چهره شان مى پاشاندند و مى گفتند: اى گريختگان آيا در راه خدا از جنگ گريخته ايد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنان فرار كنندگان نيستند و به خواست خداوند حمله كنندگان خواهند بود.

واقدى مى گويد: عبدالله بن عبدالله بن عتبه مى گفته كه هيچ لشكرى به اندازه لشكر موته از مردم مدينه سرزنش نشنيد. مردم مدينه با بدى به آنان برخوردند و كار چنان بود كه بعضى از آنان بر در خانه خود رفتند و در زدند، زنهايشان در را نگشودند و گفتند مگر نمى شد با ياران خودت پيشروى مى كردى و كشته مى شدى ! بزرگان ايشان از شرمسارى در خانه هاى خود نشستند و بيرون نيامدند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش آنان فرستاد كه به آنان بگويد شما حمله كنندگان در راه خداييد و آنان از خانه بيرون آمدند.

واقدى مى گويد: مالك بن ابى الرجان از عبدالله بن ابى بكر بن حزم از ام جعفر دختر محمد بن جعفر از قول مادر بزرگش اسماء بنت عميس – همسر جعفر طيار – براى من نقل كرد كه مى گفته است : روزى كه جعفر و يارانش كشته شده بودند من بامداد آرد خود را خمير كردم و نان خورشى حدود چهل رطل فراهم ساختم ،  و چهره پسرانم را شستم و بر سرشان روغن ماليدم كه ناگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به خانه من آمد و فرمود: اى اسماء پسران جعفر كجايند؟ آنها را پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آوردم ، نسخت آنان را در آغوش كشيد و بوييد.

آنگاه چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله اشك آلود شد و گريست . من گفتم ، اى رسول خدا شايد از جعفر به تو خبری رسيده است ؟ فرمود: آرى امروز او كشته شد. من برخاستم و شروع به ضجه زدن كردم و زنان را پيش خود جمع كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى اسماء! سخن ناسزا نگويى و بر سينه خود مكوبى .

سپس رسول خدا به خانه دختر خود فاطمه رفت كه مى گفت : واى از سوك عمويم ! پيامبر فرمود: آرى بايد بر كسى همچون جعفر گريه كنندگان بگريند. سپس فرمود: براى خانواده خوراكى فراهم سازيد كه امروز از خود بى خوداند.

واقدى مى گويد: محمد بن مسلم از يحيى بن ابى يعلم براى من نقل كرد كه مى گفته است از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : به خاطر دارم رسول خدا پيش مادرم آمد و خبر مرگ پدرم را آورد. من به پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريستم و آن حضرت در حالى كه اشكهايش از ريش او فرو مى چكيد بر سر من و برادرم دست مى كشيد.

سپس عرضه داشت بار خدايا جعفر براى وصول به بهترين پاداش پيشگام شد، خدايا خودت به بهترين نحوى كه در مورد يكى از بندگان اعمال مى فرمايى ، خود بهترين جانشين براى فرزندان او باش . سپس فرمود: اى اسماء! ترا مژده اى بدهم ؟ اسماء گفت : آرى پدر و مادرم فدايت باد. فرمود: خداوند براى جعفر دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند.

مادرم گفت : پدر و مادرم فدايت باد اين موضوع را به مردم هم اعلام فرماى . پيامبر صلى الله عليه و آله برخاست و دست مرا در دست گرفت و با دست ديگر بر سرم دست مى كشيد و به منبر رفت و مرا هم جلو خويش بر پله پايين تر نشاند، اندوه در چهره اش نمايان بود. پيامبر سخن گفت و فرمود: مرد با داشتن برادر و پسر عمو احساس فزونى و بيشى مى كند، همانا جعفر شهيد شد و خداوند براى او دو بال قرار داد كه با آنها در بهشت پرواز مى كند. سپس از منبر فرود آمد و به خانه خود رفت و مرا هم با خود برد و دستور داد خوراكى براى ما بسازند و پى برادرم فرستاد و ما در خانه و حضور رسول خدا غذاى بسيار خوبى خورديم .

سليم خدمتكار رسول خدا مقدارى جو را دستان كرد و پوست آن را گرفت . سپس ‍ آن را تف داد و روغن زيتون و فلفل هم بر آن افزود. سه شبانه روز همراه پيامبر و ميهمان ايشان بوديم و به خانه هر يك از همسران خويش كه مى رفت ، همراهش بوديم . سپس به خانه خود برگشتيم . پس از آن روزى پيامبر صلى الله عليه و آله پيش من آمد و من سر گرم تعيين ارزش و فروش ‍ ميشى از گوسپندهاى برادرم بود. فرمود: پروردگارا به دست او بركت بده . عبدالله بن جعفر مى گويد: پس از آن هيچ چيز نخريدم و نفروختم مگر اينكه در آن بركت داده شد و سود بردم .

فصلى در بيان پاره اى از مناقب جعفر بن ابى طالب

ابوالفرج اصفهانى در كتاب مقاتل الطالبين مى گويد: كنيه جعفر بن ابى طالب ابوالمساكين – پدر بينوايان – بود. او برادر سوم از فرزندان ابوطالب است كه بزرگترين ايشان طالب و پس از او عقيل و پس از او جعفر و سپس على بوده است و هر يك از ديگرى ده سال بزرگتر بوده و على عليه السلام از همه برادران كوچكتر بوده است . مادر همگى فاطمه دختر اسد بن هاشم بن عبدمناف است و او نخستين زن هاشمى است كه براى مردى هاشمى فرزند آورده است . فضايل فاطمه بنت اسد بسيار است . تقرب او به پيامبر صلى الله عليه و آله و تعظيمى كه پيامبر از او مى فرموده است ، پيش هم كه محدثان معلوم است .

ابوالفرج براى جعفر، كه خدايش از او خوشنود باد، فضيلت بسيارى نقل كرده است  و در آن باره احاديث بسيار هم وارد شده است . از جمله آنكه چون رسول خدا صلى الله عليه و آله خيبر را فتح فرمود، جعفر بن ابى طالب هم از حبشه باز آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله او را در آغوش كشيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش را كرد و فرمود: نمى دانم از كدام كار بيشتر شاد باشم ، از آمدن جعفر يا فتح خيبر.

گويد: خالد حذاء از عكرمه از ابو هريره نقل مى كند كه مى گفته است : پس از رسول خدا هيچ كس با فضيلت تر از جعفر بن ابى طالب بر مركبى سوار نشده و كفش نپوشيده است . گويد: عطيه از ابو سعيد خدرى نقل مى كند كه مى گفته است ، پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: بهترين مردم به ترتيب حمزه و جعفر و على هستند.

جعفر بن محمد عليه السلام از قول پدرش روايت مى كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرموده اند مردم از اشجار گوناگون آفريده شده اند ولى من و جعفر از يك شجره يا از يك طينت آفريده شده ايم . گويد: با اسناد به رسول خدا نقل شده كه به جعفر فرموده است : تو از لحاظ خلق و خوى شبيه منى .

ابو عمر بن عبدالبر در كتاب الاستيعاب گفته است سن جعفر عليه السلام روزى كه كشته شد چهل و يك سال بوده است .

ابو عمر مى گويد: سعيد بن مسيب نقل مى كرده است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: براى من جعفر و زيد و عبدالله بن رواحه در خيمه اى كه از در و مرواريد بود ممثل شدند كه هر يك بر سريرى – تخته اى – قرار داشتند، در گردن زيد و ابن رواحه خميدگى و كژى اى ديدم و حال آنكه گردن جعفر راست و بدون خميدگى بود. سبب آن را پرسيدم ، گفته شد: چون مرگ آن دو فرا رسيد، از آن روى برگرداندند ولى جعفر چنان نكرد.

ابو عمر همچنين مى گويد: از شعبى روايت شده كه گفته است ، از عبدالله بن جعفر شنيدم مى گفت : هرگاه از عمويم على عليه السلام چيزى مى خواستم و عنايت نمى فرمود همينكه مى گفتم ترا به حق جعفر، به من عنايت مى كرد.

ابو عمر همچنين در حرف ز ضمن شرح حال زيد بن حارثه مى نويسد: چون خبر كشته شدن جعفر و زيد در موته به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد گريست و فرمود: دو برادر و دو همدم و دو هم سخن من بودند.

و بدان اين سخنانى كه سيد رضى ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است – يعنى نامه شماره نهم – برگرفته از نامه اى است كه على عليه السلام در پاسخ نامه اى كه معاويه نوشته و همراه ابومسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند. نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقاء نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى فرستاده بود، نوشته است و سيره نويسان آن را در كتابهاى خود آورده اند.

نصر بن مزاحم در كتاب صفين از عمر بن سعد از ابو ورقا نقل مى كند كه مى گفته است : ابو مسلم خولانى همراه گروهى از قاريان – پارسايان – شام پيش از حركت امير المومنين على عليه السلام به صفين پيش معاويه آمدند و به او گفتند به چه سبب و با چه انگيزه با على جنگ و ستيز مى كنى و حال آنكه ترا نه چنان مصاحبت و نه سابقه هجرت و نه سابقه ايمان و نه آن خويشاوندى نزديك اوست .

معاويه گفت : من مدعى نيستم كه مرا در اسلام حق صحبتى و هجرتى و قربتى چون اوست ، ولى شما خودتان به من خبر دهيد آيا نمى دانيد كه عثمان مظلوم كشته شده است ؟ گفتند: آرى ، چنين است . معاويه گفت : بنابر اين على قاتلان عثمان را به ما بسپرد تا آنان را در قبال خون عثمان بكشيم و ديگر جنگى ميان ما نخواهد بود. گفتند: براى او نامه اى بنويس تا يكى از ما آن را پيش او ببرد، او همراه ابو مسلم خولانى نامه زير را نوشت : 

از معاويه بن ابى سفيان به على بن ابى طالب ، سلام بر تو. من نزد تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مى كنم ، و سپس ، خداوند به علم خود محمد را برگزيد و او را امين بر وحى خود و رسول به سوى خلق خويش قرار داد و براى او از مسلمانان يارانى برگزيد كه خداوند با ايشان او را تاييد فرمود كه منزلت هر يك از ايشان در پيشگاه او به ميزان فضيلتهاى ايشان در اسلام بود.

برترين اين ياران در اسلام و خير خواه ترين ايشان براى خدا و رسولش همان خليفه پس از پيامبر بود و سپس خليفه او و سپس آن خليفه سوم مظلوم عثمان ! كه تو بر همه آنان رشك بردى و بر همه شان ستم ورزيد و سركشى كردى . اين موضوع را از نگاه خشم آلود و گفتار ناهنجار و آههاى دردمندانه و بلند تو و درنگ كردن تو از بيعت با آنان مى ديديم و مى فهميديم و سرانجام همچون شترى نر كه در بينى آن حلقه افكنده باشند با زور كشانده شدى و با اكراه بيعت كردى . وانگهى نسبت به هيچ يك از آنان بيشتر از پسر عمويت عثمان اين كار را نكردى و حال آنكه او به سبب خويشاوندى و دامادى بيش از آن سزاوار بود كه با او چنين نمى كردى .

پيوند خويشاوندى او را گسستى و نكوييهاى او را زشت شمردى و مردم را گاه آشكار و گاه نهان چنين كردى تا آنكه شتران و اسبهاى نژاده با سواران بر او حمله كردند، و در حرم رسول خدا صلى الله عليه و آله بر او اسلحه كشيدند و عثمان كنار تو كشته شد و تو بانگ ناله فرايد را از خانه او مى شنيدى و با هيچ گفتار و كردارى تهمت را او خود دور نكردى . و به راستى سوگند مى خورم كه اگر فقط يك اقدام در باز داشتن مردم از حمله به او مى كردى هيچ كس از مردمى كه اينجا و پيش ما هستند از تو بر نمى گشتند و موجب مى شد كه همه كناره گيرى تو از عثمان و ستم ترا بر او از ميان ببرد.

موضوع ديگرى كه از نظر ياران عثمان مورد اتهام هستى پناه دادن تو كشندگان عثمان راست كه آنان اينك ياران و ويژگان و دست و بازوى تو هستند. براى من گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان برى مى دانى ، اگر در او موضوع راست مى گويى دست ما را بر كشندگان او باز بگذار تا آنان را به قصاص خون عثمان بكشيم . و در آن صورت ما براى بيعت با تو از همه مردم شتابان تر خواهيم بود، وگرنه براى تو و يارانت چيزى جز شمشير نخواهد بود.

سوگند به خداوندى كه جز او خدايى نيست ما در كوهستانها و ريگزارها و در خشكى و دريا كشندگان عثمان را جستجو مى كنيم تا خداوند آنان را به دست ما بكشد يا جان ما به خدا بپيوندد. والسلام .
نصر بن مزاحم مى گويد: هنگامى كه ابومسلم خولانى اين نامه را به حضور على عليه السلام آورد، ايستاد و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به على عليه السلام چنين گفت : اما بعد، تو به كارى قيام كردى و كارى را به عهده گرفتى كه به خدا سوگند دوست ندارم كه براى كس ديگرى غير از تو باشد به شرط آنكه از خويشتن انصاف دهى . عثمان در حالى كه مسلمان و محروم و مظلوم بود كشته شد. قاتلانش را به ما بسپار كه تو امير مايى و اگر كسى از مردم با تو مخالفت كرد دستهاى همه ما ياور تو و زبان همه ما گواه تو است و ترا حجت و عذر خواهد بود.

على عليه السلام به او گفت : فردا بامداد براى گرفتن پاسخ نامه ات پيش من بيا. ابو مسلم رفت و فرداى آن روز براى گرفتن پاسخ آمد. او مردم را كه از موضوع نامه آگاه شده بودند ديد كه شيعيان سلاح پوشيده و مسجد را پر كرده بودند و فرياد مى كشيدند كه همه ما قاتل عثمانيم و اين سخن را تكرار مى كردند. به ابومسلم اجازه داده شد و چون وارد شد على عليه السلام پاسخ نامه معاويه را به او سپرد.

ابو مسلم گفت : گروهى را ديدم كه با وجود آنان ترا فرمانى نيست . على فرمود: موضوع چيست ؟ گفت : به اين قوم خبر رسيده است كه تو مى خواهى قاتلان عثمان را به ما تسليم كنى ، سلاح پوشيده و جمع شده اند و فرياد مى كشند كه همگان كشندگان عثمان هستند. على فرمود: به خدا سوگند من براى يك چشم بر هم زدن هم تصميم نداشته ام كه آنان را به شما تسليم كنم ، من همه جوانب اين كار را سنجيدم و براى خود شايسته نديدم كه ايشان را به تو ياد ديگرى تسليم كنم . ابو مسلم نامه را گرفت و مى گفت : اينك پيكار و زد و خورد پسنديده آمد.

پاسخ على عليه السلام به نامه معاويه چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . از بنده خدا على امير المومنين به معاويه بن ابى سفيان . اما بعد، آن مرد خولانى براى من نامه ات را آورد كه در آن از محمد صلى الله عليه و آله و نعمتهايى كه خداوند از وحى و هدايت بر او ارزانى فرموده است ياد كرده بودى .
سپاس خداى را كه وعده او را راست قرار داد و با نصرت او را تاييد كرد و قدرتش را بر سرزمينها استوار كرد و او را بر دشمنان و ستيزه گران از قوم خودش كه او را دشمن مى داشتند و بر او تاختند و دروغگويش خواندند و با او مبارزه كردند و براى را براى جنگ با او آماده كردند و تمام كوشش خود را انجام دادند و كارها را بر او دشوار ساختند پيروز فرمود. حق آمد و فرمان خدا پيروز شد و آنان آن را ناخوش مى داشتند. از همگان در تحريك مردم بر ضد او افراد خاندان و اقوام خودش بيشتر پافشارى مى كردند مگر آنان كه خداوندشان در پرده عصمت بداشت . 

 و گفته بودى كه خداوند از مسلمانان يارانى را براى او برگزيد و او را با ايشان تاييد و فرمود و منزلت آنان در نظر پيامبر و پيشگاه خداوند به ميزان فضايل ايشان در اسلام بود و پنداشته اى كه افضل آنان در اسلام و خير خواه ترين ايشان نسبت به خدا و پيامبرش آن خليفه نخست و جانشين او بوده اند، به جان خودم سوگند كه مكانت آن دو در اسلام بزرگ است و سوگ آن دو بر اسلام زخمى سنگين شمرده مى شود، خداوند آن دو را رحمت فرمايد و به بهتر از آنچه عمل كرده اند پاداش دهد. و توشه بودى كه عثمان هم در فضيلت همچون آنان بوده است . اگر عثمان نيكو كار بوده است به زودى پروردگار آمرزنده اى را خواهد ديد كه هيچ گناهى را اگر بخواه بيامرزد، بزرگش نمى دارد. و به جان خودم سوگند اگر قرار باشد خداوند مردم را به اندازه فضايل آنان در اسلام و خير خواهى ايشان براى پيامبر و خداوند پاداش دهد اميدوارم كه بهره ما در اين مورد فزون تر باشد.

همانا هنگامى كه محمد صلى الله عليه و آله به ايمان به خدا و يكتا پرستى دعوت فرمود، اهل بيت نخستين كسان بوديم كه به او ايمان آورديم و او را تصديق كرديم و سالها به طور كامل بر آن حامل بوديم و در پهنه زمين از اعراب كسى جز ما خدا را عبادت نمى كرد. قوم ما خواستند پيامبر را بكشند و ما را ريشه كن سازند، قصدهاى بزرگ نسبت به ما كردند و اندوهها بهره ما ساختند، خواربار و آب شيرين را از ما باز داشتند، و ما را قريب ترس و بيم كردند و جاسوسان بر ما گماشتند و ما را به رفتن به كوهى سخت و ناهموار واداشتند، و براى ما آتش جنگ بر افروختند، و ميان خود عهد نامه اى نبستند كه با ما خوراكى نخورند و آبى نياشامند و با ما ازدواج نكنند و خريد فروشى انجام ندهند. و از آنان در امان نخواهيم بود مگر اينكه محمد صلى الله عليه و آله را به آنان بسپريم تا او را بكشند و مثله اش كنند، و ما از ايشان فقط در موسم حج امان داشتيم تا موسم ديگر.

خداوند را بر دفاع از محمد و حراست از او بداشت كه درباره حفظ حرمت او با تير و شمشير در همه ساعتهاى وحشتناك و شب و روز قيامت كنيم ، مومن ما از اين كار خود آرزوى پاداش داشت و كافر ما براى حفظ ريشه بر آن قيام مى كرد. و آن كسانى از قريش كه مسلمان شده بودند، از اين غم و اندوه بر كنار بودند، برخى از ايشان هم پيمان بودند كه آزارشان ممنوع بود و برخى داراى قوم و عشيره بودند كه از ايشان دفاع مى كردند و به هيچ كس از آنان چنان گزندى كه از قوم ما به ما رسيد نرسيد و آنان از كشته شدن هم در امن و نجات بودند. اين حال تا هنگامى كه خداوند مى خواست ادامه داشت ، سپس خداوند متعال پيامبرش را به هجرت فرمان داد و پس از آن هم اجازه جنگ با مشركان داد.

و چون آتش جنگ افروخته مى شد و هماوردند به نبرد فراخوانده مى شدند اهل بيت پيامبر بر مى خاستند و پيش ‍ مى رفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله با آنان ديگر ياران خود را از لبه شمشير و پيكان محفوظ مى داشت . عبيده در جنگ بدر كشته شد و حمزه در جنگ احد و جعفر و زيد در جنگ موته شهيد شدند، و كسى كه اگر مى خواستم از او نام مى بردم – يعنى خود امير المومنين – مى خواست همچون آنان در ركاب پيامبر شهيد شود، آن هم نه يك بار، ولى عمر آنان زودتر سر آمد و مرگ او به تاخير افتاد، و خداوند نسبت به ايشان نيكى خواهد فرمود و به سبب كارهاى پسنديده كه انجام دادند بر آنان منت خواهد گزارد. من هيچ كس را نديده و نشنيده ام كه در گرفتارى و خوشى و سختى و هنگام درماندگى و موطن دشوار همراه پيامبر صلى الله عليه و آله خير انديش تر و فرمانبردارتر و شكيباتر از اين گروهى كه نام بردم باشد. البته در مهاجران خير فراوان و شناخته شده بوده است و خداوندشان بهتر از كردارهايشان ايشان را پاداش دهاد. و از رشك بردن من نسبت به خلفا و درنگ و خود دارى من از بيعت با ايشان و ستيزه و ستم من نام بردى .

درباره ستيز و ستم پناه بر خدا اگر چنان بوده باشد. اما در مورد خود دارى از بيعت با آنان و ناخوش داشتن فرماندهى ايشان ، عذرى از مردم نمى خواهم ، زيرا هنگامى كه خداوند متعال پيامبر صلى الله عليه و آله را، كه درود و سلام خدا بر او باد، قبض ‍ روح فرمود، قريش گفتند: بياد امير از ما باشد و انصار گفتند: بايد امير از ما باشد. قريش پاسخ دادند كه چون محمد صلى الله عليه و آله از ماست ما به حكومت سزاوارتريم ، انصار اين حق را براى آنان شناختند و حكومت و قدرت را به ايشان تسليم كردند. بنابر اين در صورتى كه قريش به سبب اينكه محمد صلى الله عليه و آله از آنان است بر انصار مقدم و سزاوارتر براى حكومت باشند، بدون ترديد شايسته ترين مردم براى حكومت نزديكترين مردم به آن حضرت است ، و در غير اين صورت نصيب انصار از همگان بيشتر است .

به هر حال من نمى دانم آيا اصحاب خودم – مهاجران – از اينكه حق مرا گرفته اند به سلامت دين خود باقى مانده اند يا انصار ستم روا داشته اند. ولى آنچه مى دانم و شناخته ام اين است كه حق من گرفته شده است و من حق خود را براى آنان رها كردم و خداوند از ايشان بگذرد. اما آنچه درباره عثمان و اينكه من پيوند خويشاوندى او را گسستم و مردم را بر او شوراندم گفته اى . عثمان كارى كرد كه خبرش به تو رسيده است و مردم با او كارى را كردند كه ديدى و تو به خوبى مى دانى كه من از كار عثمان بر كنار بودم ، مگر اينكه بخواهى تهمت بزنى كه در آن صورت هر تهمتى كه مى خواهى بزن .

اما آنچه در مورد قاتلان عثمان گفته و پيشنهاد كرده اى . من در آن باره نگريستم و همه جوانب آن را سنجيدم و صلاح نمى بينم كه آنان را به تو يا غير تو تسليم كنم و به جان خودم سوگند كه اگر تو از گمراهى و ستيز خود دست بر ندارى ، پس از اندك مدتى خواهى دانست كه آنان به جستجوى تو بر مى آيند و به تو فرصت و زحمت آنان پردازى . هنگامى كه ابوبكر بر مردم ولايت و حكومت يافت پدرت پيش من آمد و گفت : سزاوارتر به مقام محمد و شايسته تر از همه مردم به اين حكومتى و من براى تو متعهد مى شوم كه در قبال هر كس كه مخالفت كند بايستيم . دست بگشاى تا با تو بيعت كنم ، و من اين كار را نكردم . تو خوب مى دانى كه پدرت آن سخن را گفت و همان گونه مى خواست و اين من بودم كه به سبب نزديكى روزگار مردم به زمان كفر و بيم بروز تفرقه ميان مسلمانان از پذيرش ‍ آن خود دارى كردم . پدرت بيش از تو حق مرا مى شناخت .اگر تو هم همان قدر كه پدرت حق مرا مى شناخت آن را بشناسى به هدايت خواهى رسيد و اگر چنان نكنى خداوند به زودى مرا از تو بى نياز مى فرمايد.والسلام .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=