google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1نامه ها ترجمه شرح ابن ابی الحدیدنامه ها ترجمه شرح ابن ابی الحدید

نامه 9 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)قسمت پنجم(ادامه جنگ احد-چگونگى كشته شدن حمزه بن عبدالمطلب)

ادامه جنگ احد

واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحويرث از نافع بن جبير نقل مى كند كه مى گفته است : از مردى از مهاجران شنيدم كه مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود ديدم كه تير از هر جانب مى آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله وسط ميدان ايستاده بودم و تيرها همه از كنارش مى گذشت و به ايشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را ديدم كه فرياد مى كشيد مرا به محمد راهنمايى كنيد كه اگر او از اين معركه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پيامبر صلى الله عليه و آله بدون اينكه هيچ كسى با او باشد، كنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن اميه او را ديد و گفت : خاك بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و اين غده را قطع كنى و حال آنكه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را ديدى ؟ گفت : آرى و تو كنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند كه او را نديدم و به خدا سوگند مى خورم كه او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بوديم كه پيمان براى كشتن او بستيم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشديم .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله  كه نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است – براى من نقل كرد كه مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراكنده و منهزم شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه فقط تنى چند از يارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود كنار دره بردند.

مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشركان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراكنده مى شدند و كسى آنان را دفع نمى كرد، يعنى هيچ كس را نمى ديدند كه با آنان روياروى شود.
واقدى مى گويد: ابراهيم بن محمد بن شرحبيل عبدرى – يعنى عبدالدارى – از قول پدر خويش براى من نقل كرد كه مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمير بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پايدار بود. ابن قئمه كه سوار بر اسب بود پيش آمد و ضربتى بر دست راست او زد كه آن را قطع كرد، مصعب اين آيه را تلاوت كرد: و نيست محمد مگر پيامبرى كه پيش از وى پيامبران گذشته شدند. 

 و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم كرد، ضربت ديگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سينه خويش فشرد و همان آيه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نيزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود كه نيزه شكست و مصعب در افتاده و رايت سقوط كرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پيشى گرفتند – سويبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدينه در دست او بود.

واقدى مى گويد: و گفته اند چون جنگ سخت و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه كرد، مصعب بن عمير و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى كردند و چون زخم پيامبر صلى الله عليه و آله بسيار شد فرمود: چه كسى جان خود را مى فروشد؟ پنج جوان انصارى به يارى آمدند كه عماره بن زياد بن سكن هم از ايشان بود. او چندان جنگ كرد تا آنكه از كار باز ماند. گروهى از مسلمانان باز آمدند و چندان پيكار كردند كه دشمنان خدا را پراكنده ساختند. پيامبر صلى الله عليه و آله به عماره بن زياد فرمود نزديك من بيا و او را كه چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تكيه داد و عماره در گذشت .

پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را بر مى انگيخت و به جنگ تحريض مى فرمود. گروهى از مشركان مسلمانان را هدف تير قرار مى دادند كه از جمله ايشان حيان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: تير بينداز پدر و مادرم فدايت . حيان بن عرقه تيرى انداخت كه به دامت جامه ام ايمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ايمن كه براى آب دادن به زخميها در معركه آمده بود برهنه و نمايان شد. حيان سخت خنديد و اين موضوع بر پيامبر صلى الله عليه و آله گران آمد و تيرى بدون پيكان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همين تير را بينداز.

سعد چنان كرد و آن تير به گودى گلوى حيان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشكار شد. سعد بن ابى وقاص مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله چنان خنديد كه دندانهايش ‍ آشكار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ايمن را گرفت ، خداوند دعايت را مستجاب و تير ترا استوار بدارد. در آن هنگام مالك بن زهير جشمى ، كه برادر ابواسامه بود، مسلمانان را سخت تير باران مى كرد. او و ريان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى كردند و به ياران پيامبر صلى الله عليه و آله تير مى انداختند و بسيارى از ياران پيامبر را كشتند.

در همان حال سعد بن ابى وقاص مالك بن زهير را ديد كه سرش را از پشت سنگى بيرون آورد تا تير بيندازد. سعد تيرى به او زد كه به چشمش خورد و از پشت سرش بيرون آمد.مالك بن زهير با تمام قامت به آسمان جهيد و سقوط كرد و خداوند عزوجل او را كشت .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله آن روز با كمان خود چندان تير انداخت كه زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن كمان پيش او بود. در آن روز چشم قتاده تير خورد و از حدقه بيرون آمد و بر گونه اش ‍ آويخته ماند. قتاده مى گويد: به حضور پيامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زيبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد، مى ترسم كه اين زخم چشم مرا ناخوش بدارد. پيامبر صلى الله عليه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بينا شد و هيچ ساعتى از شب يا روز ناراحتى ندارد. قتاده پس از آنكه سالخورده شده بود مى گفت : اين چشم من قوى تر است و از چشم ديگرش زيبا بود.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به تن خويش جنگ فرمود و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سر كمانش شكست و پيش از شكستن سر كمان زده آن هم پاره شد و كمان آن حضرت در حالى كه فقط يك وجب از زه آن آويخته بود، در دستش باقى ماند. عكاشه بن محصن كمان را گرفت كه زهش را متصل كند، پس از آنكه دقت كرد گفت : اى رسول خدا! اين زه نمى رسد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن را بكش خواهد رسيد.

عكاشه مى گويد: سوگند به كسى كه او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را كشيدم و توانستم دو يا سه بار هم آن را به كنار كمان پيچ بدهم . پيامبر صلى الله عليه و آله كمان را گرفت و دوباره شروع به تير اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پيشاپيش و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داشت تا آنكه ديدم كمان شكست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .

واقدى مى گويد: در جنگ احد ابوطلحه تيرهاى تيردان خود را بيرون آورد و جلو پيامبر صلى الله عليه و آله نهاد خودش هم تير انداز و داراى صداى بسيار بلندى بود و پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: همانا صداى ابوطلحه ميان لشكر بهتر از چهل مرد است . در تيردان ابوطلحه پنجاه تير بود كه مقابل پيامبر صلى الله عليه و آله ريخته بود و فرياد مى كشيد كه اى جانم فداى تو باد! و همچنان تير مى انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله پشت سر ابوطلحه ايستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بيرون مى آورد و به هدف و جايى كه تير اصابت مى كرد و مى نگريست ، تا تيرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پيامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند. گويند پيامبر گاهى قطعه چوبى از زمين بر مى داشت و مى فرمود: اى ابوطلحه تير بينداز، و ابوطلحه آن را همچون تير چون خوبى به كار مى برد.

واقدى مى گويد: تيراندازان نامبردار ميان اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو، زيد بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حديده ، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلكان بن سلامه و قتاده بن نعمان .

واقدى مى گويد: ابورهم غفارى را تيرى به گلو خورد. به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و رسول خدا صلى الله عليه و آله آب دهان خود را به زخم ماليد كه كاملا بهبود يافت و پس از آن ابورهم منحور – گلو بريده – مشهور شد.

ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى كه غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبيب در امالى خود روايت كرده اند كه چون بيشتر ياران پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد از حضور آن حضرت گريختند، فوجهاى دشمن بسيار آهنگ با پيامبر صلى الله عليه و آله كردند. فوجى از اعقاب عبدمنات بن كنانه ، كه چهار پسر سفيان بن عويف ، يعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، ميان ايشان بودند، حمله آوردند. پيامبر صلى الله عليه و آله به على فرمود: اين فوج را از من كفايت كن . على عليه السلام به آن فوج كه حدود پنجاه تن بودند حمله كرد. على پياده بود و چندان ضربت زد كه پراكنده شدند و باز جمع شدند و على عليه السلام همچنان با شمشير نبرد مى كرد تا آنكه هر چهار پسر سفيان بن عويف را كشت و شش تن ديگر را هم كه نام ايشان معلوم نيست كشت . جبريل عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : اى محمد! اين مواسات است و فرشتگان از مواسات اين جوانمرد در شگفتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيزى او را از مواسات باز مى دارد كه او از من از اويم . جبريل عليه السلام فرمود: من هم از شمايم . گويد: در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اينكه شخصى ديده شود شنيده شد كه چند باز چنين مى گفت :شمشير جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست .

و چون از رسول خدا پرسيدند اين كيست كه چنين مى گويد؟ فرمود: جبريل است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين خبر را گروهى از محدثان نقل كرده اند و از اخبار مشهور است و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را ديدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نيامده است . از شيخ خود عبدالوهاب بن سكينه ، كه خدايش رحمت كناد، درباره اين خبر پرسيدم ، گفت : خبر صحيحى است . گفتم : چرا در كتابهاى صحاح نيامده است ؟ گفت : مگر كتابهاى صحاح تمام اخبار صحيح را نقل كرده است ، چه بسيار از احاديث صحيح را كه مولفان و گرد آورندگان كتابهاى صحاح از قلم انداخته اند. 

واقدى مى گويد: عثمان بن عبدالله بن مغيره مخزومى در حالى كه اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود، به قصد گرفتن و كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى آن حضرت آمد، اين هنگامى بود كه پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فرياد مى كشيد كه اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد.

پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد، قضا را اسب عثمان در يكى از گودالهايى كه ابوعامر فاسق براى مسلمانان كنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پايين افتاد. اسب از گودال بيرون آمد و يكى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشير جنگ كردند و حارث پاى عثمان را كه زره خود را تا كمر بالا زده بود، قطع كرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را بريد و جامه هاى جنگى او را كه زرهى خوب و مغفر و شمشير نيكو بود برداشت و شنيده نشده است لباس جنگى كسى ديگرى از مشركان غير از او را بيرون آورده باشند. پيامبر صلى الله عليه و آله به جنگ آن دو مى نگريست و پرسيد: كه آن مرد كيست ؟ گفتند: عثمان بن عبدالله بن مغيره است . فرمود: سپاس خداوندى كه او را هلاك فرمود.

عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سريه نخله اسير كرده و به مدينه و حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آورده بود و او فديه پرداخته و پيش ‍ قريش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شركت كرد و كشته شد. عبيد بن حاجز عامرى كه از افراد خاندان عامر بن لوى بود همينكه كشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغيره را ديد همچون جانورى درنده شتابان پيش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد كه حارث زخمى بر زمين افتاد و يارانش او را از معركه بيرون بردند. ابودجانه به جنگ عبيد بن حاجز رفت و ساعتى با يكديگر مبارزه كردند و هر يك با سپر شمشير ديگرى را رد مى كرد، سرانجام ابودجانه كمر عبيد را گرفت و او را محكم بر زمين كوبيد و همچنان كه گوسپند را مى كشند سرش را با شمشير بريد و برگشت و به پيامبر صلى الله عليه و آله پيوست .

واقدى مى گويد: روايت شده است كه سهل بن حنيف با تير اندازى شروع به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به سهل تير بدهيد كه تير اندازى براى او سهل و آسان است . گويند پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوالدرداء نگريست كه ايستادگى مى كند و حال آنكه مردم از هر سو مى گريزند، فرمود عويمر – ابوالدرداء – نيكو سوارى است .

واقدى مى گويد: برخى هم گفته اند كه ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . 
واقدى مى گويد: حارث بن عبدالله بن كعب بن مالك مى گويد كسى كه خود شاهد بوده است براى من نقل كرد كه ابو سبره بن حارث بن علقمه با يكى از مشركان به جنگ پرداخت و رويا روى شد. ضربه هايى رد و بدل كردند كه هر يك خود را از ضربه ديگرى حفظ مى كرد، گويى دو جانور درنده بودند كه گاه حمله مى كردند و گاه از حمله باز مى ايستادند. سپس دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقيب بنشيند و با شمشير سر او را بريد، همان گونه كه گوسپند را سر مى برند، و از روى جسد او برخاست در همين حال خالد بن وليد در حالى كه سوار بر اسب سياهى با پيشانى و ساقهاى سپيد بود و نيزه بلندى در دست داشت رسيد و چنان از پشت سر به ابو سبزه نيزه زد كه پيكان آن از سينه ابوسبزه بيرن آمد و او مرده بر زمين افتاد و خالد بن وليد برگشت و گفت : من از ابوسليمانم .

واقدى مى گويد: در آن روز طلحه بن عبيدالله براى دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله جنگى سخت كرد. طلحه مى گفته است ، ديدم كه چون ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گريختند و دشمنان بسيار شدند، پيامبر صلى الله عليه و آله را از هر سو احاطه كردند و من نمى توانستم در كدام سمت ايستادگى كنم ، آيا جلو باشم يا به سمت چپ و راست يا مواظب پشت سر پيامبر، ناچار با شمشير گاه از اين سو و گاه از آن سو، دفاع مى كردم تا مشركان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند. پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز به روايتى فرمود: همانا بهشت بر طلحه واجب شد.به روايتى ديگر فرمود: همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد.

واقدى مى گويد: روايت شده است كه سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدايش رحمت كناد، كه در جنگ احد از همه ما بيشتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله دفاع كرد.
گفتند: اى ابواسحاق چگونه بود؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله عليه و آله پيوسته بود و حال آنكه ما گاهى از كنار رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده مى شديم و گاه به حضورش بر مى گشتيم و خودم طلحه را ديدم كه بر گرد پيامبر صلى الله عليه و آله مى گرديد و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود.

واقدى همچنين مى گويد: كه از طلحه پرسيدند اى ابومحمد بر سر اين انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالك بن زهير جشمى ، كه تيرش خطا نمى كرد، تيرى به قصد پيامبر صلى الله عليه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار دادم ، تير او به انگشت كوچكم خورد و آن را شل كرد.

واقدى مى گويد: طلحه همينكه تير خورد گفت : آخ ! پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر بسم الله مى گفت در حالى كه مردم مى ديدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود: هر كس دوست دارد به مردى از اهل بهشت كه در دنيا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبيدالله نظر افكند. طلحه از كسانى است كه تعهد خود را انجام داد. طلحه خودش مى گفته است : هنگامى كه مسلمانان به هزيمت رفتند و برگشتند، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى كه نامش شيبه بن مالك بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپيد پيشانى سوار و سراپا پوشيده از آهن بود و نيزه خود را بر زمين مى كشيد پيش آمد و فرياد مى كشيد كه من داراى مهره هاى سپيد دريايى هستم ، محمد را به من نشان دهيد. من نسخت اسب او را پى كردم كه از پا در آمد، آنگاه نيزه اش را گرفتم و به او نيزه اى زدم كه به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد، از جاى خود تكان نخوردم تا آنكه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .

واقدى مى گويد: در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود كه به شكل صليب در آمده بود. مردى از مشركان آن دو ضربه را بر او زده بود يكى در حالى كه به او روى آورده بود و ديگرى در حالى كه از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود. ابوبكر مى گويد: همينكه پيش پيامبر صلى الله عليه و آله صلى الله عليه و آله آمدم فرمود: مواظب پسر عمويت باش . به سراغ طلحه رفتم كه بيهوش افتاده بود و خون روان بود. بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسيد رسول خدا صلى الله عليه و آله در چه حال است و چه كرد؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پيش تو گسيل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصيبتى پس از او بزرگ است .

واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در يكى از سفرهاى عمره طلحه بن عبيدالله او را ديدم كنار مروه سرش را مى تراشيد و به نشان آن دو ضربه كه به شكل صليب بود مى نگريستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رويارويى من آمد، ضربتى بر او زدم سپس با اينكه از كنار من گذشته بود، دوباره بر او حمله كردم و ضربتى ديگر بر سرش زدم .

واقدى مى گويد: در جنگ جمل پس از اينكه على عليه السلام گروهى را كشت و وارد بصره شد، مردى عرب پيش آن حضرت آمد و برابرش ايستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد. على عليه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود: تو در جنگ احد نبودى تا اهميت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پيامبر صلى الله عليه و آله درك كرده باشى . آن مرد سر شكسته و خاموش شد. يكى ديگر از قوم پرسيد خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود كه خدايش رحمت كناد؟ على عليه السلام فرمود: آرى ، خدايش رحمت كناد، خودم او را ديدم كه خويشتن را سپر رسول خدا صلى الله عليه و آله قرار داده بود و شمشيرها پيامبر صلى الله عليه و آله را فرا گرفته بود و تير از هر سو مى رسيد و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله عليه و آله بود كه با جان خود از او دفاع مى كرد. مرد ديگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود كه در آن ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شدند و پيامبر صلى الله عليه و آله زخمى شد.

على عليه السلام فرمود: شهادت مى دهم كه خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: كاش من هم همراه ياران خود در دامنه كوه كشته مى شدم . سپس على عليه السلام فرمود: در آن روز من در ناحيه اى دشمن را مى راندم و دور من يكه و تنه به گروهى خشن از دشمن كه سلاح كامل بر تن داشتند و عكرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشير كشيده خود را ميان ايشان انداختم ، آنان مرا احاطه كردند، من هم چندان شمشير زدم تا توانستم از ميان ايشان بيرون آيم و دوباره حمله كردم و توانستم از همانجا كه حمله كرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخير افتاد و خداوند متعال كار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند.

واقدى مى گويد: جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزيمه از قول كسى كه به حباب بن منذر بن جموح مى نگريسته است برايم نقل كرد كه مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى كرد كه گويى بر گله گوسپندان حمله مى كند و دشمنان چنان او را محاصره كرده بودند كه گفته شد حباب كشته شد و همان دو او در حالى كه شمشير در دست داشت آشكار شد و دشمن از گرد او پراكنده شد. او بر هر گروهى كه حمله مى كرد به سوى جمع خود مى گريختند و سرانجام حباب پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى كه بر مغفر خود بسته بود مشخص بود.

واقدى مى گويد: روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبكر – كه همراه مشركان بود – سوار بر اسب به ميدان آمد و در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و چيزى جز دو چشمش ديده نيم شد مبارز طلبيد و بانگ برداشت كه من عبدالرحمان پسر عتيق هستم چه كسى به نبرد مى آيد؟ ابوبكر برخاست و شمشير خود را بيرون كشيد و گفت : من با او نبرد مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شمشيرت را در نيام كن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود كه در آن روز او بسيار پسنديده از آن حضرت دفاع كرده بود. پيامبر به هر سو كه مى نگريست شماس را رو به روى خود مى ديد كه با شمشير خود دفاع مى كند و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از هر سو محاصره شد، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسيد و اين است معناى سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى يابم .

واقدى مى گويد: پس از آنكه مسلمانان در اثر حمله خالد بن وليد از پشت سر به آنان گريختند، نخستين كس از مسلمانان كه پس از گريز بازگشت قيس ‍ به محرث بود كه همراه گروهى از انصار كه تا محله بنى حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان كه شتابان برگشته بودند با مشركان رو به رو شدند و خود را ميان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هيچ يك نگريختند تا همگان شهيد شدند. قيس به محرث همچنان به مشركان با شمشير خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را كشت . سرانجام او را از هر طرف با نيزه مورد هجوم قرار دادند و كشتند، چهارده زخم عميق نيزه و ده زخم شمشير روى بدنش ديده مى شد.

واقدى مى گويد: عباس بن عبده بن نظله كه معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زيد بن ابى زهير و اوس بن ارقم بن زيد هم با يكديگر بودند. عباس بن عباده فرياد مى كشيد و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا كه خدا و پيامبرتان را فرياد آوريد، اين گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پيامبرتان دچار شده ايد، به شما وعده پيروزى داد ولى پايدارى و شكيبايى نكرديد. عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهم همان كارى را بكنم كه تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را ميان دشمن انداختند.

عباس ‍ مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله كشته شود و كسى از ما زنده بماند، عذر ما در پيشگاه خداوند چيست ؟ خارجه مى گفت : هيچ عذر و بهانه اى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . عباس را سفيان بن عبد شمس ‍ سلمى كشت ، عباس هم دو زخم كارى به او زده بود، سفيان از معركه گريخت و يك سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود يافت . خارجه را نيزه داران احاطه كردند و بيش از ده زخم برداشت و در ميدان افتاد. صفوان بن اميه از كنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران ياران محمد است و سر را كه هنوز رمقى داشت بريد. اوس بن ارقم هم كشته شد.

صفوان گفت : خبيب بن يساف را كه ديده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نيافت . او پيكر خارجه را مثله كرد و گفت : اين از كسانى بود كه در جنگ بدر مردم را بر پدرم – اميه بن خلف – شوراند و افزود: هم اكنون كه بزرگانى از ياران محمد را كشتم ، تسكين يافتم كه من ابن قوقل و ابن ابى زهير و اوس بن ارقم را كشتم .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى اين شمشير را از من مى گيرد كه حق آن را ادا كند؟ گفتند: اى رسول خدا حق آن چيست ؟ فرمود: با آن دشمن را ضربه بزند. عمر گفت : اى رسول خدا، من . پيامبر صلى الله عليه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تكرار فرمود. زبير برخاست و گفت : من ، پيامبر صلى الله عليه و آله از او هم روى برگرداند و چنان شد كه عمر و زبير دلتنگ شدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى كنم . پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و ابودجانه در رويارويى با دشمن حق آن را چنان كه بايد ادا كرد. يكى از آن دو مرد عمر يا زبير گفت : بايد ببينم اين مرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى كند. گويد: از پى او رفتم و به خدا سوگند هيچ كس را نديدم كه بهتر از او با آن شمشير جنگ كند. او را ديدم كه چندان با آن شمشير ضربت زد كه كند شد و چون ترسيد كه ضربه آن كارى نباشد آن را با سنگ تيز كرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن كرد تا آن شمشير همچون داس خميده شد. گويد: هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير را به ابودجانه داد او ميان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پيامبر صلى الله عليه و آله كه متوجه شد فرمود خداوند اين گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در اين گونه موارد. گويد: چهار تن از ياران پيامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند، يكى ابودجانه بود كه دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر سر مى بندد نيكو جنگ مى كند. على عليه السلام با پارچه پشمى سپيدى نشان مى زد، و زبير با دستارى زرد، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند.

ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را ديدم كه حمله مى كرد و سخت هجوم مى برد. من كه او را مرد مى پنداشتم شمشير را براى زدن او بالا بردم ، ولى همينكه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم كه با شمشير رسول خدا صلى الله عليه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود.

واقدى مى گويد: كعب بن مالك مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمين افتادم ول همينكه ديدم مشركان ، مسلمانان كشته شده و در افتاده را به بدترين وضع مثله مى كنند برخاستم و خود را از ميان كشته شدگان بيرون كشيدم و به گوشه اى پناه بردم .

در همان حال خالدبن اعلم عقيلى در حالى كه كاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه كنيد همان گونه كه پشم و كرك گوسپند را در بر گرفته است . او كه سراپا پوشيده در آهن بود فرياد مى كشيد كه اى گروه قريش ! محمد را مكشيد، او را اسير بگيرند تا به او نشان دهيم كه چه كارها كرده است . در همين حال قزمان آهنگ او كرد او چنان ضربتى با شمشير بر دوش او زد كه ريه اش آشكار شد و من آن را ديدم . قزمان شمشيرش را بيرون كشيد و رفت . مرد ديگرى از مشركان كه فقط دو چشم او را مى ديدم آشكار شد، قزمان بر او حمله كرد و ضربتى زد كه او را دو نيم كرد و معلوم شد وليد بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . كعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به اين شجاعت در شمشير زدن نديده ام ولى سرانجام او آن چنان شد. به كعب مى گفتند: سرانجام او چه شد؟ مى گفت : خود كشى كرد و دوزخى شد.

واقدى مى گويد: ابوالنمر كنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشركان بودم ، مسلمانان پراكنده شدند. در آغاز كار وزش باد به سود مسلمانان بود، من باده برادر خود در جنگ شركت كرده بودم كه چهار تن از ايشان كشته شدند و ما پراكنده شديم و پشت به جنگ داديم و من به ناحيه جماء رسيده بودم و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به تاراج لشكرگاه پرداختند. ناگاه ديدم سواران ما برگشتند و حمله كردند، گفتم به خدا سوگند سواران چيزى ديده اند كه حمله مى كنند، ما هم پياده چنان حمله كرديم كه چون سواران بوديم . مسلمانان را ديدم كه درهم افتاده اند و به يكديگر ضربت مى زنند و بدون اينكه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى كنند و نمى دانند به چه كسى ضربت مى زنند. پرچم مشركان بر دوش ‍ يكى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را كه بميران بميران بود مى شنيدم و با خود مى گفتم يعنى چه ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم كه يارانش برگرد اويند و تيرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى باريد و پشت سرش فرو مى ريخت . من در آن هنگام پنجاه تير انداختم و برخى از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را تير زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدايت فرمود.

واقدى مى گويد: عمرو بن ثابت وقش از كسانى كه نسبت به اسلام شك و ترديد داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گوييد حق است لحظه اى در پذيرش آن درنگ نمى كنم . روز جنگ احد در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشير خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ كرد كه سخت زخمى شد و ميان كشتگان در افتاد، چون او را پيدا كردند هنوز رمقى داشت . پرسيدند چه چيزى ترا به ميدان آورد؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ايمان آوردم و شمشير خويش را برداشتم و در معركه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود. عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله عليه و آله فرمود: او بدون ترديد از اهل بهشت است .

واقدى مى گويد: ابو هريره در حالى كه مردم گرد او جمع بودند مى گفته است به من خبر دهيد از مردى كه حتى يك سجده هم براى خدا نكرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سكوت كردند. ابوهريره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبيله عبدالاشهل است .

واقدى مى گويد: مخيرق يهودى از دانشمندان يهود بود. روز شنبه اى كه پيامبر صلى الله عليه و آله در احد بود. به يهوديان گفت : به خدا سوگند شما مى دانيد كه محمد پيامبر است و يارى دادن او بر شما واجب است . يهوديان گفتند: اى واى تو، امروز شنبه است .

گفت : ديگر شنبه معنايى ندارد، سلاح خود را برگرفت و خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و جنگ كرد و كشته شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: مخيرق بهترين يهوديان است . هنگامى كه مخيرق به احد مى رفت وصيت كرد و گفت : اگر من كشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله عليه و آله است كه به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزينه كند و آن اموال منشا اصلى صدقات پيامبر صلى الله عليه و آله شد.

واقدى مى گويد: حاطب بن اميه مردى منافق بود. پسرش يزيد بن حاطب از مسلمانان راستين بود كه در جنگ احد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله شركت كرد و سخت زخمى شد. قوم او، او را در حالى كه هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل كردند. پدرش كه ديد اهل خانه بر او مى گريند گفت : به خدا سوگند كه شما اين كار را بر سر او آورديد. گفتند: چگونه ؟ گفت : او را فريفتيد و به خودش مغرور كرديد تا بيرون رفت و كشته شد. اينك هم فريبى ديگر پيش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهيد، آرى به بهشتى مى رود كه بر آن گياهان گور خواهد رست . گفتند: خدايت بكشد. گفت : كشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نكرد. 

واقدى مى گويد: قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود كه نمى دانستند از چه قبيله اى است ، او كه فقير و بدون زن و فرزند بود، به شجاعت معروف بود و در جنگهايى كه ميان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ايشان بود. او در جنگ احد شركت داشت و جنگى نمايان كرد و شش يا هفت تن از مشركان را كشت و زخمى شد. به پيامبر گفتند: قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهيد است . فرمود: نه ، كه از دوزخيان است . مسلمانان پيش قزمان آمدند و گفتند: اى ابوالغيداق شهادت بر تو گوار باد. گفت : به چه چيز مرا مژده مى دهيد، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ كرديم .

گفتند: ترا به بهشت مژده مى دهيم . گفت : به دانه سپنج و گياهانى كه بر گور مى رويد، به خدا سوگند كه ما براى بهشت و دوزخ جنگ نكرديم و فقط براى حفظ حسب و نسب خود جنگ كرديم . سپس تيرى از تيردان خود بيرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود كرد و چون ديد پيكان آن موثر نيست شمشير خود را برداشت و خود را با شكم روى آن انداخت به طورى كه سرش از پشت او بيرون آمد و چون اين موضوع را به پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند فرمود: او از دوزخيان است .

واقدى مى گويد: عمرو بن جموح مردى لنگ بود. روز جنگ احد چهار پسر داشت كه چون شير همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگها شركت مى كردند. خانواده عمرو مى خواستند او را از شركت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تكليفى نيست و پسرانت همراه پيامبر صلى الله عليه و آله رفته اند. عمرو گفت : بسيار خوب ! كه آنان به بهشت بروند و من پيش ‍ شما بنشينم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گويد: او را ديدم كه سپرش را برداشته و در حالى كه پشت به ما كرده است مى گويد: پروردگارا مرا با خوارى و نا اميدى پيش خانواده ام بر مگردان .

يكى از خويشاوندان از پى رفت تا با او سخن گويد كه از شركت در جنگ خود دارى كند، نپذيرفت و به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از اين راه و بيرون آمدند با تو باز دارند، به خدا سوگند آرزومندم با همين پاى لنگ خود در بهشت گام بردارم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نيست . او اصرار كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله به قوم او و پسرانش فرمود: بر شما واجب نيست او را منع كنيد، شايد خداوند شهادت را روزى او فرمايد. او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهيد شد. ابوطلحه مى گفته است : همينكه مسلمانان منهزم و پراكنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست ديدم كه لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و يكى از پسرانش را ديدم كه در پى او مى دويد و هر دو شهيد شدند.

عايشه همسر پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى كسب خبر بيرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احكام حجاب نازل نشده بود. چون كنار سنگلاخ مدينه رسيد و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زير شد، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را ديد كه جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو – پدر جابر بن عبدالله – و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خير است ، رسول خدا صلى الله عليه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصيبتى اندك و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نايل فرمود، و اين آيه را تلاوت كرد: خداوند كافران را با خشم آنان باز برد و پيروزى نيافتند و خداوند مومنان را از جنگ كفايت فرمود و خداوند قوى و عزيز است . 

مى گويد (ابن ابى الحديد): هر چند اين روايت همين گونه وارد شده است ولى به نظر من همه اين آيه را نخواه بلكه گفته باشد و خداوند كافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممكن است سخن او همان سخن خداوند باشد كه پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدين سبب به راستى بعيد است كه چنين گفته باشد.

گويد: عايشه به هند گفت : اين جنازه ها كيستند؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم كه كشته شده اند. پرسيد: آنها را كجا مى برى ؟ گفت : به مدينه تا به خاك سپارم و شتر خويش را هى كرد، ولى شتر به زانو در آمد. عايشه گفت : شايد به سبب سنگينى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد؟ هند گفت : نه ، اين چيزى نيست ، كه گاهى به اندازه بار دو شتر را مى كشد خيال مى كنم سبب ديگرى دارد. گويد: بر شتر نهيب زد، حيوان به پا خاست ولى همينكه روى او را به جانب مدينه كرد باز زانو بر زمين زد و چون روى شتر را به جانب احد كرد. شتابان آهنگ رفتن به احد كرد. هند پيش پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند.

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شتر مامور است ، آيا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد كرد، روى به قبله ايستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: به همين سبب اين شتر حركت نمى كند، اى گروه انصار ميان شما افرادى هستند كه چون خدا را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى پذيرد و يكى از ايشان همين عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود: اى هند از هنگامى كه برادرت كشته شده است فرشتگان بر او سايه افكنده و منتظرند كه كجا به خاك سپرده مى شود. سپس پيامبر صلى الله عليه و آله همينجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود: اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان يكديگرند. هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود كه شايد خداوند مرا هم با ايشان قرار دهد.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهيد شدند و پدر من هم از ايشان بود. 

و جابر مى گفته است : نخستين شهيد مسلمانان در جنگ احد پدرم بود كه او را سفيان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى كشت و پيامبر صلى الله عليه و آله پيش از هزيمت مسلمانان بر او نماز گزارد. همچنين جابر مى گويد: چون پدرم به شهادت رسيد عمه ام شروع به گريستن كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه چيزى او را به گريستن واداشته است كه فرشتگان با بالهاى خود بر پيكر عبدالله سايه افكنده اند تا دفن شود.
عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پيش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر يكى از شهيدان بدر را در خواب ديدم كه به من مى گفت : تو چند روز ديگر پيش ما خواهى آمد. گفتم : تو كجايى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهيم مى خراميم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر كشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .
چون عبدالله اين خواب را براى پيامبر صلى الله عليه و آله نقل كرد، فرمود: اى ابوجابر اين نشانه شهادت است . 

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در يك گور به خاك بسپريد. و گفته مى شود آن دو را در حالى يافتند كه به شدت مثله و پاره پاره شده بودند، آن چنان كه همه اندامهاى آنان را بريده بودند و بدنهاى ايشان شناخته نمى شد. بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آن دو را در يك گور دفن كنيد. و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى كه ميان آن دو بوده است پيامبر صلى الله عليه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : اين دو را كه در اين دنيا دوست يكديگر بودند، در يك گور دفن كنيد. عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپيد و ميانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى كشيده قامت بود و جسد آن دو را با همين نشانيها شناختند. گور آنان در مسير سيل قرار داشت و شكافته شد، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن كرده بودند كه همچنان بر جاى بود. به چهره عبدالله زخمى رسيد بود كه دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند، خون جارى شد و همينكه دستش را روى آن نهادند، خون بند آمد.

واقدى مى گويد: جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش ‍ سال پس از دفن او – كه گورش بر اثر سيل شكافته شد – ديدم كه گويى خواب بود و در چهره و اندام او هيچ بيشى و كمى ديده نمى شد. از جابر پرسيدند: آيا كفنهاى او را هم ديدى ؟ گفت : او فقط در قطيفه پشمى كفتن شده بود كه سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ريخته بودند كه آن قطيفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند. جابر با اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مشورت كرد كه بر بدن پدرش مشك و مواد خوشبو بريزد و آنان مخالفت كردند و گفتند هيچ تغييرى ندهيد.

گفته مى شود: هنگامى كه معاويه مى خواست قناتى را براى مدينه احداث كند، كه همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدينه جار كشيد تا هر كس ‍ در جنگ احد شهيدى داشته است حاضر شود. مردم كنار گورهاى شهيدان خود آمدند و ايشان را تر و تازه ديدند، به پاى يكى از شهيدان بيل خورد و خون تازه بيرون آمد، ابو سعيد خدرى چنان ناراحت شد كه گفت : پس از اين كار زشت ، هيچ كار زشت شمرده نخواهد شد.

گويد: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در يك گور و خارجه بن زيد بن ابى زهير و سعد بن ربيع را هم در يك گور يافتند. گور عبدالله و عمرو چون در مسير قنات بود به جاى ديگر منتقل شد، گور خارجه و سعد كه از مسير آن بركنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاك ريختند و صاف كردند. گويد: هر يك وجب كه از خاك مى كندند، بوى مشك بر مى خاست .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به جابر فرمود: اى جابر آيا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى كه پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده كرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضايى كه از خداى خود دارى بكن . عرضه داشت بار خدايا آرزومندم كه باز گردم و همراه پيامبرت جنگ كنم و كشته شوم . باز زنده شوم و همراه پيامبرت جنگ كنم . حق تعالى فرمود: قضاى محتوى من آن است كه آنان به جهان برنگردند.

واقدى مى گويد: نسيبه دختر كعب كه همسر غزيه بن عمرو و مادر عماره بن غزيه و عبدالله بن زيد است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شركت كردند. او از آغاز روز مشك آبى برداشت و زخميان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ كردن شد و نيكو پايدارى كرد و دوازده زخم نيزه و شمشير برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربيع مى گفته است : پيش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو.

گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببينم مردم چه مى كنند. مشك آبى همراه داشتم ، به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه ميان ياران خود بود و مسلمانان بر كار سوار بودند و وزش باد هم به سود ايشان بود. همينكه مسلمانان گريختند، من گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله مى گشتم و شروع به جنگ كردم گاه با شمشير و گاه با تير و كمان از پيامبر صلى الله عليه و آله دفاع مى كردم تا آنكه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گويد: بر شانه اش نشانه زخم عميقى را ديدم كه همچنان گود بود، پرسيدم : اى ام عماره چه كسى اين زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى كه مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله پراكنده شدند، اين قمئه ، در حالى كه فرياد مى كشيد: محمد را به من نشان دهيد اگر او برهد من رهايى نخواهم يافت مصعب بن عمير و تنى چند كه همراهش بودند به مقابله او پرداختند.

من هم همراه آنان بودم و او اين ضربه را به من زد، با وجود اين من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و كارگر نيفتاد. من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ يمامه همينكه اعراب مسلمانان را به هزيمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آييد و گرد آمدند، من هم با ايشان بودم تا آنكه كنار حديقه الموت (بوستان مرگ )  رسيديم و ساعتى آنجا جنگ كرديم و ابودجانه بر در آن باغ كشته شد. من وارد باغ شدم و قصدم اين بود كه دشمن خدا مسيلمه را بكشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد كه آن را بريد و به خدا سوگند آن ضربه مرا از كار باز نداشت و اعتنايى به آن نكردم تا آنكه كنار جسد مسيلمه رسيدم كه كشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زيد مازنى را ديدم كه شمشير خود را با جامه خويش پاك مى كند، پرسيدم : آيا تو او را كشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده كردم و برگشتم .

واقدى مى گويد: ضمره بن سعيد از قول مادربزرگ خود كه در جنگ احد براى آب دادن حضور داشته است نقل مى كرد كه مى گفته است : خودم شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز مى فرمود: مقام نسبيه دختر كعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .

پيامبر صلى الله عليه و آله در آن روز او را مى ديد كه جامه خود را استوار بر كمر خويش بسته و سخت جنگ مى كند و نسبيه در آن جنگ سيزده زخم برداشت .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اى كاش راوى اين روايت از آن دو تن پوشيده و با كنايه سخن نمى گفت كه گمانها به امور مختلف و متشابه نرود! و از امانت محدث آن است كه حديث را همان گونه كه گفته شده است نقل كند و چيزى از آن پوشيده ندارد، چرا اين راوى نام اين دو مرد را پوشيده داشته است .

همان بانو مى گويد: و چون مرگ نسيبه فرا رسيد من از كسانى بودم كه او را غسل داديم و نشانه هاى زخمهاى او را يك يك شمردم ، سيزده نشان زخم بود، و گويى هم اكنون مى بينم كه ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد كه بزرگترين زخم او بود و يك سال آن را معالجه مى كرد، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پيامبر صلى الله عليه و آله براى شركت در جنگ حمراء الاسد جار كشيد، نسيبه جامه خود را محكم بر خود بست كه حركت كند ولى از شدت خونريزى از زخمهايش نتوانست . ما شب قبل را براى زخم بندى زخميها درنگ كرده بوديم ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنكه عبدالله بن كعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پيامبر صلى الله عليه و آله شاد شد.

واقدى مى گويد: عبدالجبار بن عماره بن غزيه براى من نقل كرد كه ام عماره مى گفته است خود خويشتن را جايى ديدم كه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند و جز تنى چند كه شمارشان به ده نمى رسيد باقى نماندند، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله عليه و آله بوديم از او دفاع مى كرديم و مردم در حال گريز از كنار او مى گذشتند.

من سپر نداشتم ، پيامبر صلى الله عليه و آله مردى را ديد كه سپر داشت و مى گريخت ، فرمود: اى سپر دار! سپرت را به كسى بده كه جنگ مى كند، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پيامبر صلى الله عليه و آله سپردارى مى كردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پياده مى بودند از عهده آنان بر مى آمديم . در همان حال مردى كه بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد كه چون با سپر آن را رد كردم ، كارگر نيفتاد، او پشت كرد و من پى اسب او را زدم كه بر پشت در افتاد. پيامبر صلى الله عليه و آله شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را درياب ، پسرم مرا يارى داد و آن مرد را كشتم .

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عمرو بن يحيى از پدرش از عبدالله بن زيد مازنى نقل مى كرد كه مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى كه كشيده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد، ولى بر من نپيچيد و از كنارم گذشت . خونريزى بازوى من بند نمى آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: زخم خود را ببند. مادرم كه پارچه هايى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند كمر خود بسته بود پيش آمد و زخم مرا بست . پيامبر صلى الله عليه و آله همچنان ايستاده بود و مى نگريست ، مادرم همينكه زخم را بست گفت : پسركم برخيز و بر دشمن ضربه بزن . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى ام عماره چه كسى اين تاب و توان ترا دارد. در همين حال مردى كه بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود اى ام عماره همين شخص ‍ ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشير بر ساق پايش زد كه به زانو در آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله چنان لبخند زد كه دندانهايش ‍ آشكار شد و فرمود: انتقام خود را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم برديم و او را كشتيم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: سپاس خداوندى را كه ترا پيروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد.

واقدى مى گويد: موسى بن ضمره بن سعيد از قول پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند كه يكى از آنها بسيار خوب و فراخ بود. يكى از حاضران گفت : ارزش ‍ اين عبا چنين و چنان است و خوب است آن را براى صفيه دختر ابى عبيد كه همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چيزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى كسى مى فرستم كه از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسيبه دختر كعب است . و شنيدم پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد مى فرمود: هرگاه به چپ و راست مى نگريستم او را مى ديدم كه براى دفاع از من جنگ مى كند.

واقدى مى گويد: مروان بن سعيد بن معلى روايت مى كند و مى گويد از ام عماره پرسيدند: آيا زنان قريش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و كشتار شركت كردند؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هيچ زنى از آنان را نديدم كه تيرى بيندازد يا سنگى بزند ولى همراه آنان دايره و طبل بود كه مى زدند و كشته شدگان بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو كنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى كرد يكى از زنها سرمه دان و دو كدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ايشان را ديدم كه دامن خود را به كمر زده بودند و مى گريختند و مردانى كه اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معركه نجات دادند و زنها پياده از پى ايشان مى دويدند و ميان راه به زمين مى افتادند. و خودم هند دختر عتبه را كه زنى سنگين و زن بود ديدم كه از ترس سواران همراه زنى ديگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنكه قريش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را كه رساندند. ما اين گرفتارى را كه در آن روز به سبب سرپيچى تير اندازان خودمان از فرمان پيامبر صلى الله عليه و آله بر سر ما آمد در پيشگاه خدا حساب خواهيم كرد.

واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زيد بن عاصم براى من نقل كرد كه مى گفته است : همراه پيامبر صلى الله عليه و آله در جنگ احد شركت كردم ، همينكه مردم از اطراف پيامبر صلى الله عليه و آله پراكنده شدند من خود را نزديك آن حضرت رساندم . فرمود: اى پسر عماره ! گفتم : آرى .

فرمود: سنگ بينداز. من در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله سنگى به مردى از مشركان انداختم كه به چشم اسب او خورد، اسب چنان بر خود پيچيد كه سرانجام بر زمين خورد و سوار خود را در افكند و من چندان سنگ بر او انداختم كه رويش تلى از سنگ پديد آمد و پيامبر صلى الله عليه و آله مى نگريست و لبخند مى زد. ناگهان پيامبر صلى الله عليه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند. خداوند بر شما خاندان بركت خويش را فرو ريزد، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدريت – يعنى شوهر مادرش – از مقام فلان بهتر بود، خداى خاندان شما را رحمت فرمايد. مادرم گفت : اى رسول خدا، براى ما دعا فرماييد تا خداوند ما را در بهشت رفيقان تو قرار دهد و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا! آنان را رفيقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : ديگر اهميت نمى دهم كه از دنيا چه بر سر من آيد.

واقدى مى گويد: حنظله بن ابى عامر با جميله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج كرد و مراسم زفاف او در شبى بود كه بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه گرفته بود كه آن شب را پيش همسر خود بگذراند و پيامبر صلى الله عليه و آله اجازه فرموده بود. حنظله چون نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله كرد.

جميله به او چسبيد و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزديكى با او بيرون آمد. جميله پيش از آنكه شوهرش كه با او نزديكى كرده است قرار داد. بعدها از جميله پرسيدند: چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب ديدم كه آسمان شكافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد. با خود گفتم اين نشان شهادت است ، و گواه گرفتم كه او با من نزديكى كرده است . جميله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قيس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قيس از او متولد شد. حنظله بن ابى عامر سلاح خويش را برداشت و در احد خود را به پيامبر صلى الله عليه و آله رساند و رسول خدا صلى الله عليه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود. چون مشركان پراكنده شدند، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفيان بن حرب بست و با شمشير اسب او را پى كرد.

ابوسفيان بر زمين افتاد و شروع به فرياد كشيدن كرد كه اى گروه قريش من ابوسفيان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى كه مى گريختند و توجهى به او نداشتند برساند. حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنكه اسود بن شعوب او را ديد و با نيزه بر حنظله حمله كرد و نيزه اى كارگر بر او زد. حنظله در همان حال كه نيزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت ديگر بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده بر او زد و او را كشت . ابوسفيان پياده گريخت و به يكى از سواران قريش رسيد كه او پياده شد و ابوسفيان را بر ترك خود سوار كرد و اين معنى اشعارى است كه ابوسفيان سروده و پايدارى و صبر خود را و اينكه فرار نكرده در آن گنجانيده است و آن ابيات را محمد بن اسحاق آورده است كه چنين شروع مى شود:
اگر مى خواستم اسب سياه تندروى مرا از معركه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى كردم …
واقدى مى گويد: ابو عامر راهب از كنار پيكر پسر خويش حنظله كه كنار پيكر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند كه پيش از كشته شدن تر از اين مرد – يعنى رسول خدا صلى الله عليه و آله – بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند كه تو نسبت به پدر نيكو كار بودى و در زندگى خود نيك خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزيدگان قومت بود. اگر خداوند به اين كشته يعنى حمزه خير دهد يا به يكى ديگر از ياران محمد صلى الله عليه و آله خير دهد ترا هم پاداش عنايت خواهد كرد. سپس فرياد بر آورد كه اى گروه قريش ! هر چند كه حنظله با من و شما مخالفت كرد و در اين راه خيرى نديد ولى نبايد مثله شود و بدين سبب بود كه ديگران را مثله كردند و حنظله را رها كردند و مثله نشد.

هند دختر عتبه نخستين كس بود كه جسد ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را مثله كرد و به زبان ديگر هم فرمان مثله كردن و بريدن گوش و بينى كشتگان را داد، و هيچ زنى باقى نماند مگر اينكه از آن اعضاى بريده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست كرد، جز جسد حنظله كه او را مثله نكردند و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: فرشتگان را ديدم كه پيكر حنظله بن ابى عامر را ميان آسمان و زمين با آب ابر و در سينيهاى سيمين غسل مى دهند. ابو اسيد ساعدى مى گويد: رفتم و پيكر او را ديدم كه از سرش آب مى چكيد من به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله برگشتم و خبر دادم . پيامبر صلى الله عليه و آله كسى را پيش زن حنظله فرستاد و پرسيد. گفته بود، هنگامى كه از خانه بيرون آمد جنب بود.

واقدى مى گويد: وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى كه همراه داشتند از كوه مزينه فرود آمدند و چون مدينه را خلوت ديدند سبب آن را پرسيدند كه مردم كجايند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان كه مردم كجايند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله براى جنگ با مشركان قريش در احد است . آن دو گفتند: ديگر نبايد معطل شد و بيرون آمدند و خود را در احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندند و ديدند كه دو گروه سرگرم جنگ هستند و پيروزى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و ياران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند كه ناگاه سواران قريش همراه خالد بن وليد و عكرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ريختند، آن دو جنگى سخت كردند.

در اين هنگام گروهى از كافران روى آوردند، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده اين گروه بر مى آيد؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و چندان بر ايشان تير انداخت كه بازگشتند. وهب هم باز آمد. در اين هنگام گريه ديگر از دشمنان آشكار شدند، پيامبر فرمود: چه كسى با اين فوج نبرد مى كند؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه عقب نشستند و بازگشت . و فوجى ديگر پيش آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد؟ باز هم فوجى ديگر پيش آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى از عهده ايشان بر مى آيد؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا!

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: برخيز و ترا به بهشت مژده باد. مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند كه هيچ فرو گذار نخواهم كرد و با شمشير خود را ميان آنان افكند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان به او مى نگريستند و او از آن سوى فوج بيرون رفت و پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: بار خدايا بر او رحمت آور. مزنى باز ميان آن فوج برگشت و اين كار را چند بار تكرار كرد.

سرانجام دشمن او را احاطه كرد و شمشيرها و نيزه هاى ايشان او را فرو گرفت و كشته شدن و نشان بيست زخم نيزه كه هر يك به تنهايى كشنده بود بر پيكرش ‍ يافتند و او را به بدترين صورت مثله كردند. سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خويش كرد تا كشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است بهترين مرگى كه دوست دارم بر آن بميرم ، همان مرگ مزنى است .

واقدى مى گويد: بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسيه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست – ظاهرا مقصود خواب نيروى است – پيش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد، اين كيست كه همراه تو است ؟ گفتم : مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى كه روز جنگ احد كشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اويم .

سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد، خدا چشمت را روشن بدارد، من از آن مرد در جنگ احد حالتى ديدم كه هرگز از هيچ كس نديده ام . مشركان از هر سو ما را احاطه كرده بودند و پيامبر صلى الله عليه و آله ميان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پديد مى آمدند.

پيامبر صلى الله عليه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود: چه كسى از عهده اين فوج بر مى آيد و هر با امير المومنين مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا. و هر بار فوجى از به عقب مى راند. فراموش نمى كنم آخرين بار كه او گفت : من حاضرم ، پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود برخيز و ترا به بهشت مژده باد. او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند كه من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را ميان ايشان انداختيم و صف آنان را درهم شكستيم و باز ميان آنان برگشتيم و آنان او را، كه خدايش رحمت كناد، كشتند. و به خدا سوگند دوست مى داشتم كه من هم همراه او كشته شدم ، ولى مرگ من به تاخير افتاد.

سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او را از غنايم پرداخت كرد و بيشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پيش اهل خود برگرد.
بلال مى گويد: آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .
واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم كه خودم پيامبر صلى الله عليه و آله را ديدم بر بالين مزنى كه شهيد شده بود، ايستاده است و مى فرمود: خداى از تو خوشنود باد كه من از تو خوشنودم . آنگاه با آنكه آن حضرت زخمى و ايستادن برايش دشوار بود، همچنان كنار گور او ايستاد تا او را كه بردى بر تن داشت كه داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پيامبر صلى الله عليه و آله آن بردر را با دست خويش بر سر و روى او انداخت و بقيه اش را روى بدنش كشيد كه تا نيمه ساق پايش ‍ رسيد و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع كرديم و در همان حال كه او در گور بود، روى پاهايش را با آن پوشانديم . آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هيچ حالى براى من بهتر از آن نيست كه چون او بميرم و خدا را بر همان حال ديدار كنم كه مزنى خدا را ديدار كرد.

واقدى مى گويد: پيش از جنگ احد يتيمى از انصار كه در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پيش رسول خدا صلى الله عليه و آله آورد و پيامبر صلى الله عليه و آله كه حق را با ابولبابه خواست آن را به يتيم بدهد، نپذيرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرك ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود، باز هم نپذيرفت . ثابت بن دحداحه  گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به يتيم بدهم . فرمود: در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خريد و آن را به پسرك داد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:چه بسيار خرمابنهاى پر بار كه براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود. براى او اين احتمال مى رفت كه با دعاى پيامبر صلى الله عليه و آله به شهادت خواهد رسيد و او در جنگ شهيد شد.

واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب كه سوار بر اسب بود و نيزه هاى بلند همراه خود مى كشيد از صف مشركان جلو آمد و به عمرو بن معاذ كارى زد. عمرو به تعقيب او پرداخت ولى بر روى در افتاد. ضرار با نيشخند به او گفت : مردى را كه حورالعين را به همسرى تو در آورد نبايد از دست بدهى و نابود كنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از ياران محمد را به ازدواج حورالعين در آوردم .

واقدى مى گويد: از مشايخ حديث پرسيدم كه آيا ضرار ده تن را كشته شد؟ گفتند: خبرى كه به ما رسيده اين است كه او سه تن را كشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى كه مسلمانان مى گريختند با نيزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، اين براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بكشم .

واقدى مى گويد: ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بيان مى كرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى كرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ايشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر كشته شدند. پرسيدم : ابوجهل را چه كسى كشته است ؟ گفتند: ابن عفراء. پرسيدم : اميه بن خلف را چه كسى كشته است ؟ گفتند: خبيب بن يساف ، پرسيدم : عقبه بن ابى معيط را چه كسى كشته است ؟ گفتند: عاصم بن ثابت . و در مورد هر كس كه پرسيدم چه كسى او را كشته است يكى از انصار را نام بردند. و چون پرسيدم : سهيل بن عمرو را چه كسى اسير كرده است ! گفتند: مالك بن دخشم .

چون به جنگ احد آمديم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند كه ما را به آن دسترسى نيست ناچار چند روزى مى مانيم و بر مى گرديم ، ولى اگر از احصارهاى خود بيرون آيند، انتقام خود را مى گيريم كه شمار ما بيشتر از شمار ايشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستيم ، زنها را هم با خود آورده ايم كه كشتگان جنگ بدر را به ياد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسيارى هستيم كه آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ايشان افزون است . سرانجام تقدير چنان شد كه بيرون آمدند و رويا روى قرار گرفتيم و به خدا سوگند در قبال آنان پايدارى نكرديم شكست خورديم و پشت به جنگ داديم و گريختيم . من با خود گفتم اينكه از جنگ بدر هم سخت تر شد. و به خالد بن وليد گفتم : بر اين قوم حمله كن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بينى ! ناگاه متوجه شدم كوهى كه تير اندازان بر آن بود خالى است .

گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه كن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله كرديم و چون به كوه رسيديم هيچ كسى را كه اهميتى داشته باشد، بر آن نديديم .

تنى چند ديديم كه ايشان را كشتيم و به لشكرگاه مسلمانان وارد شديم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج كردن لشكرگاه ما بودند كه ما اسبها را بر ايشان تاختيم و آنان از هر سو گريزان شدند و ما شمشير بر آنان نهاديم و هر گونه خواستيم انجام داديم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج كه كشندگان ياران ما بودند پرداختم . هيچ كس را نديدم كه گريخته بودند ولى به اندازه دوشيدن ناقه اى طول نكشيد كه انصار يكديگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آويختند. ما كه سوار بر اسب بوديم در قبال آنان ايستادگى كردم و ايشان هم در قبال ما ايستادگى كردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى كردند و من پياده شدم و ده تن از ايشان را كشتم .

از يكى از آنان مرگ دردناكى را بر خود تصور كردم ، او كه با من دست به گريبان شده بود و از من جدا نمى شد، چندان ايستادگى كرد كه من بوى خون را استشمام كردم . تا آنكه نيزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد. سپاس خداى را كه آنان را با شهيد شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با كشته شدن به دست آنان خوار نفرمود.
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى از ذكوان بن عبدقيس خبر دارد؟ على عليه السلام فرمود: من سوارى را ديدم كه از پى او اسب مى تاخت تا به او رسيد و مى گفت من رهايى نمى يابم اگر تو رهايى يابى ، و با اسب بر ذكوان كه پياده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگير كه من پسر علاجم ! و ذكوان را كشت . من به سوار حمله كردم و با شمشير ضربتى بر پايش زدم كه آن را از نيمه رانش ‍ قطع كردم و سپس او را از اسب پايين كشيدم و كشتم و ديدم ابوالحكم بن اخنس بن شريق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .

واقدى مى گويد: على عليه السلام مى گفته است : چون در جنگ احد مردم روى به گريز نهادند اميه بن ابى حذيفه بن مغيره در حالى كه زره بر تن داشت و سرا پا پوشيده از آهن بود و جز دو چشم او چيزى ديده نمى شد، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر.

مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، اميه او را كشت . من آهنگ اميه كردم و با شمشير به فرق سرش زدم او كلاهخود بر سر داشت و زير كلاهخود مغفر پوشيده بودت ضربت من به سبب كوتاهى قامتم كارگر نيفتاد و او با شمشير بر من ضربتى زد كه آن را با سپر خويش گرفتم و شمشيرش در سپرم گيرد كرد، او به زمين افتاد و چندان كوشش كرد كه شمشير خود را از سپرم بيرون كشيد و همچنانكه بر زانو در آمده بود، شروع به شمشير زدن كرد.
من متوجه شدم كه قسمتى از زره او كه زير بغلش بود پاره است ، شمشير را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خويش را بيان مى كرد و مى فرمود: من پسر عاتكه ها هستم  و نيز مى فرمود: من پيامبرى هستم كه هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .

واقدى مى گويد: در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود. انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالك از كنار آن گذشت و پرسيد: چه چيزى شما را از كار فرو نشانده است ؟ گفتند: پيامبر صلى الله عليه و آله كشته شده است .

گفت : زندگى پس از او به چه كار شما مى آيد؟ برخيزند و همان گونه كه او كشته شد شما هم كشته شويد. سپس خود برخاست و با شمشير چندان جنگ كرد كه كشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم كه خداوند او را به صورت امتى يكتا مبعوث كند، گويد تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنكه خواهرش او را شناخت .

واقدى مى گويد: گفته اند كه مالك بن دخشم بر خارجه بن زيد زهير گذشت كه كنارى نشسته بود و سيزده كارى بر امعاء و احشاء او خورده بود. مالك گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد كشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد، خداوند زنده است نه كشته مى شود و نه مى ميرد. محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود، تو برو از دين خود پاسدارى كن .

گويد: مالك بن دخشم بر سعد بن ربيع هم كه دوازده زخم كارى كشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آيا مى دانى كه محمد كشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله رسالت پروردگار خويش را تبليغ فرمود، تو از دين خودت پاسدارى و براى آن جنگ كن كه خداوند زنده اى است كه نمى ميرد.

محمد بن اسحاق مى گويد:  محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى كه از قبيله بنى نجار است براى من نقل كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله روز جنگ احد فرمود: چه كسى مى رود ببيند بر سر سعد بن ربيع چه آمده است ، آيا در زمره زندگانى است يا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من اين كار را انجام مى دهم . او را ميان كشتگان پيدا كرد كه هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله به من فرمان داده است جستجو كنم و ببينم تو از زندگانى يا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پيامبر صلى الله عليه و آله برسان و بگو سعد مى گويد خدايت به تو از جانب ما بهترين پاداشى را كه از سوى امتى به پيامبرش مى دهد عنايت فرمايد، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربيع مى گويد تا هنگامى كه چشمى از شما باز است اگر به پيامبر صلى الله عليه و آله شما آسيبى برسد هيچ عذرى در پيشگاه خداوند نخواهيد داشت . گويد هنوز از كنار او حركت نكرده بودم كه در گذشت . به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود: بار خدايا از سعد بن ربيع راضى باش .

واقدى مى گويد: عبدالله بن عمار از حارث بن فضيل خطمى براى من نقل كرد كه به هنگامى كه مسلمانان پراكنده و بر دست و پاى مرده بودند، ثابت بن دحداحه شروع به فرياد كشيدن كرد و گفت : اى گروه انصار پيش من آييد، پيش من كه من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض كه محمد صلى الله عليه و آله كشته شده باشد، خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند زنده اى است كه هرگز نمى ميرد، شما براى حفظ دين خود جنگ كنيد كه خداوند ياور و پيروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پيوستند و او با مسلمانانى كه همراهش ‍ شده بودند شروع به حمله كرد. فوجى گران از دشمن كه سران ايشان همچون خالد بن وليد و عمرو بن عاص و عكرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند. خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ايشان آمدند و نبرد كردند. خالد بن وليد با نيزه به ثابت حمله كرد و چنان نيزه اى زد كه ثابت كشته در افتاد و آن افراد انصار هم كه با او بودند كشته شدند.گفته مى شود: اين گروه آخرين افراد مسلمان بودند كه در جنگ احد كشته شدند.

عبدالله زبعرى  ضمن قصيده اى موضوع جنگ احد را چنين سروده است :هان ! كه بايد از دو چشمت اشكها ريزان شود كه در ريسمان جوانى گسستگى آشكار شد…

ابن زبعرى همچنين در قصيده مشهور ديگرى اينچنين سروده است :  اى غراب البين – كلاغى كه بانگ جدايى سر مى دهد – شنيدى و بگو و همانا بر كارى كه انجام يافته است مويه گرى مى كنى ، همان خير و شر را نهايتى است و گور توانگر و بينوا يكسان و هموار است ، هر خير و نعمتى زوال مى يابد و پيشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد… (تا آنجا كه مى گويد) اى كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند – كشته شدند – اينك بيتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نيزه مى ديدند… 

مى گويد (ابن ابى الحديد): بسيارى از مردم معتقدند كه اين بيت اين قصيده كه مى گويد: كاش سالارهاى پير من كه در بدر بودند… از يزيد بن معاويه است ، كسى كه خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بيت از يزيد است . به او گفتم : يزيد هنگامى كه سر امام حسين را پيش او بردند به اين شعر تمثل جسته است و سراينده شعر ابن زبعرى است . دلش به اين گفته من آرام نگرفت تا آنكه برايش توضيح دادم و گفتم مگر نمى بينى كه مى گويد خزرج از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شد. و از امام حسين عليه السلام افراد قبيله خزرج دفاع نكرده و در جنگ شركت نداشته اند، و اگر شعر از يزيد مى بود، شايسته بود بگويد بنى هاشم از ضربه هاى نيزه بيتاب و توان شدند.

يكى از حاضران گفت : شايد اين بيت را يزيد پس از داستان حره گفته باشد. گفتم : آنچه نقل شده اين است كه يزيد اين شعر را هنگامى كه سر امام حسين عليه السلام را پيش او برده اند خوانده است . همچنين نقل شده است كه اين شعر از ابن زبعرى است بنابراين جايز نيست آنچه را كه نقل شده است رها كنيم و به آنچه نقل نشده است استناد شود. 

درباره اين شعر اين را هم بگويم كه من در حالى نوجوانى كه در نظاميه بغداد تحصيل مى كردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست كتابخانه نظاميه بود، باتكين رومى هم كه به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مكى حاجب هم در خانه او بودند. داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اينكه مسلمانان به كوه پناه بردند و شب فرا رسيد و ميان ايشان و مشركان حايل شد، به ميان آمد. جعفر بن مكى به اين دو بيت ابوتمام تمثل جست كه گفته است :اگر تاريكى و قله كوهى كه به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ايشان بدون قله – سر – مى شد، آرى بايد فرا رسيدن تاريكى و كوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاريكى و كوه ذرود هستند.  باتكين گفت : مگو بلكه اين آيه را تلاوت كن : همانا كه خداوند وعده خود را براى شما راست گردانيد، هنگامى كه شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى كشتيد تا آنگاه كه سستى و نزاع در كار كرديد و پس از آنكه آنچه را دوست مى داشتيد به شما نمود، نافرمانى كرديد.

برخى از شما دنيا را مى خواهد و برخى آخرت را، سپس خداوند شما را از ايشان باز گرداند تا شما را بيازمايد همانا خداوندتان عفو فرمود كه خداوند بر مومنان داراى بخشايش ‍ است . و باتكين مسلمانانى پاك نهاد بود و حال آنكه جعفر كه خداوند نسبت به او مسامحه فرمايد، درباره دين او سخنها و طعنه ها گفته مى شد.
جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد پايان يافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد.

سخن درباره كسانى از قريش كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند.

بسم الله الرحمن الرحيم
واقدى مى گويد: از ميان افراد قريش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قميئه كه يكى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با يكديگر هم پيمان شدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را بكشند. چون در جنگ احد خالد بن وليد از پشت سر به مسلمانان حمله كرد و صفها در هم آميختند و مشركان بر مسلمانان شمشير نهادند، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله عليه و آله زد و دندانهاى پيشين آن حضرت را شكست و چهره رسول خدا را چنان درهم كوفت كه حلقه هاى مغفر در گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله فرو شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گرديد.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه عتبه دندانهاى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است اين است كه كسى كه بر گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و آنها را زخمى كرده است ابن قميئه بوده است و آن كس كه بر لب پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شكسته است عتبه بن ابى وقاص ‍ بوده است .

واقدى مى گويد: ابن قميئه روز جنگ احد پيش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمايى كنيد، سوگند به كسى كه به او سوگند مى خورند اگر او را ببينم مى كشمش . او كنار رسول خدا رسيد و شمشير خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ انداخت و پيامبر صلى الله عليه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشيده بود سنگين بود و از اسب در گودالى كه پيش روى اسب قرار داشت در افتاد.

واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله در آن گودال افتاد، هر دو زانويش خراشيده و زخمى شد. ابوعامر فاسق ميان آوردگاه گودالهايى كنده بد كه شبيه خندقهاى مسلمانان بود و پيامبر صلى الله عليه و آله بدون آنكه متوجه باشد، كنار يكى از آنها ايستاده بود كه در آن افتاد و زانوهايش زخمى شد. شمشير ابن قميئه كارگر واقع نشد. ولى سنگينى شمشير و ضربه موجب به زمين افتادن رسول خدا گرديد و پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه على عليه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر كمك مى كرد خود را از گودال بيرون كشيد و بر پاى ايستاد.

واقدى مى گويد: ضحاك بن عثمان از حمزه بن سعيد از ابو بشر مازنى نقل مى كند كه مى گفته است : من كه نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئيه را ديدم كه شمشير خود را فراز سر رسول خدا برد و ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله با دو زانوى خود در گودالى كه پيش پايش بود افتاد و از نظر پوشيده ماند. من كه نوجوان بودم شروع به فرياد كشيدن كردم تا آنكه ديدم مردم به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله دويدند و نگريستم كه طلحه بن عبيدالله كمربند پيامبر صلى الله عليه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .

واقدى مى گويد: و گفته شده است آن كسى كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است ابن شهاب زهرى بوده است و كسى كه دو دندان رسول خدا را شكسته و لبهاى ايشان را زخمى كرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن كسى كه گونه هاى پيامبر صلى الله عليه و آله را چنان زخمى كرد كه حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قميئه بوده است . از شكاف زخمى كه بر پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله رسيده بود چندان خون روان شد كه ريش آن حضرت را از خون خيس كرد. سالم ، برده آزاد كرده و وابسته ابوحذيفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممكن است مردمى كه نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود كه ايشان را به سوى خدا فرا مى خواند اين چنين مى كنند رستگار شوند. در اين هنگام خداوند متعال اين گفتار خود را نازل فرمود كه مى فرمايد: نيست براى تو از امر چيزى يا توبه دهد ايشان را يا عذاب كند ايشان را كه ستمكارانند. 

واقدى مى گويد: سعد بن ابى وقاص روايت كرده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله در آن هنگام فرمود: خشم خداوند بر قومى كه دهان رسول خدا را خون آلود كردند شديد است . خشم خداوند بر قومى كه چهره رسول خدا را زخم و خونى كردند سخت است . خشم خداوند بر مردى كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را بكشد، سخت است .
سعد مى گويد: اين نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسكين داد و چندان به كشتن او حريص بودم كه به هيچ چيز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا كه مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سركش و نافرمان بود، دوبار صفهاى مشركان را شكافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بكشم ولى او همچون روباه از من مى گريخت .

بار سوم پيامبر صلى الله عليه و آله به من فرمود: اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آيا مى خواهى خودت را به كشتن دهى ؟ و من خود دارى كردم . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هيچ يك از كسانى كه به پيامبر صلى الله عليه و آله سنگ زده و او را زخمى كرده بود به پايان نرسيد. عتبه بن ابى وقاص مرد، در مورد ابن قميئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه كشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تيرى به مصعب بن عمير زد كه به مصعب خورد و او را كشت و در همان حال مى گفت : بگير كه من پسر قميئه ام . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: خداوند خوار و زبونش فرمايد. ابن قميئه در حالى كه مى خواست ماده بزى را بدوشد، ماده بز او را شاخ زد و كشت و جسد او را ميان كوهها پيدا كردند و اين به سبب نفرين پيامبر صلى الله عليه و آله بر او بود. ابن قميئه هنگامى كه پيش ياران خود برگشته بود گفته بود كه او محمد صلى الله عليه و آله را كشته است . او يكى از افراد خاندان ادرم و از قبيله بن فهر بود.

بلاذرى نام عبدالله بن حميد بن زهير بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره كسانى كه در جنگ احد براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند آورده است . 

بلاذرى همچنين مى گويد كه آن كسى كه پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرد شكست ابن شهاب بوده است كه همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نياى محدث و فقيه مشهور محمد بن مسلم بن عبيدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قميئه هم مردى بى دندان و داراى چانه كوتاه و ناقص بود. نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قميئه را ننوشته اند.

مى گويد (ابن ابى الحديد): از نقيب ابو جعفر درباره نام او پرسيدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آيا همان عمرو بن قميئه شاعر است ؟ گفت : نه ، كس ‍ ديگرى است . 
گفتم : بنى زهره را چه چيز واداشته است كه در جنگ احد با آنكه داييهاى پيامبر صلى الله عليه و آله شمرده مى شوند، آن كارهاى گران را انجام دادند، به ويژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفيان آنان را تحريك كرد و به هيجان آورد و به انجام بدى وادار كرد، كه آنان در جنگ بدر از ميان راه به مكه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند. ابوسفيان كالاهاى ايشان در كاروان را توقيف كرد و به ايشان نپرداخت و سفلگان مردم مكه را بر ايشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى كردند كه چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه كارى در كار محمد صلى الله عليه و آله متهم مى كردند و چنان اتفاق افتاد كه ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان كارها سر زد.

بلاذرى مى گويد: عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد كه پس از تحمل رنج بسيار در گذشت و ابن قميئه در معركه كشته شد و هم گفته شده است كه او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .

بلاذرى مى گويد: واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى كنم فراموش كرده است . يكى از افراد قريش براى من نقل كرد كه عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مكه افعى گزيد و مرد. بلاذرى مى گويد: از يكى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسيدم ، منكر آن شد كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر او نفرين فرموده باشد يا آنكه او پيشانى پيامبر صلى الله عليه و آله را شكسته باشد و گفتند: آن كس كه چهره پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .

عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام را شكسته باشد و گفتند: آن كس ‍ كه چهرء پيامبر صلى الله عليه و آله را زخمى كرده است عبدالله بن حميد اسدى بوده است .

عبدالله بن حميد فهرى را هر چند واقدى در زمره كسانى كه براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله پيمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى كشته شدن او را نقل كرده است .

واقدى مى گويد: عبدالله بن حميد بن زهير همينكه پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد كه از ضربت ابن قميئه از اسب سقوط كرد، در حالى كه سرا پا پوشيده از آهن بود، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهيرم ، محمد را به من نشان دهيد كه به خدا سوگند او را مى كشم يا در آن راه كشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پيش بيا و با كسى كه با جان خود جان محمد را حفظ مى كند جنگ كن . ابودجانه اسب او را پى كرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشير بر او ضربه زد و گفت : بگير كه من پسر خرشه ام ! و او را كشت . پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاده بود و بر او مى نگريست و مى فرمود: بار خدايا از پسر خرشه راضى باش كه من از او خوشنودم . اين روايت واقدى است كه بلاذرى هم آن را نقل كرده و گفته است ، عبدالله بن حميد را ابودجانه كشته است . 

اما محمد بن اسحاق مى گويد: كسى كه عبد الله بن حميد را كشته است على بن ابى طالب عليه السلام است و شيعه هم همين عقيده را دارند. 

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند: كه گروهى را عقيده بر اين است كه عبدالله حميد در جنگ بدر كشته شده است و همان سخن نخست صحيح است كه و در جنگ احد كشته شده است و بسيارى از محدثان روايت كرده اند كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله بر زمين افتاد و برخاست به على عليه السلام فرمود: اين گروه را كه آهنگ من دارند كفايت كن . و على بر آنان حمله كرد و ايشان را به هزيمت راند و از ميان ايشان عبدالله بن حميد را كه از خاندان اسد بن عبدالعزى بود كشت . آنگاه گروهى ديگر بر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله آوردند، باز به على فرمود: ايشان را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گريختند و على عليه السلام از ميان آنان اميه بن ابى حذيفه بن مغيره مخزومى را كشت .

گويد: در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى كند كه او در حالى كه اسب خود را به شدت مى تاخت پيش آمد و چون نزديك رسول خدا رسيد گروهى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله راه را بر او بستند كه او را بكشند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: كنار رويد و خود در حالى كه زوبين در دست داشت برخاست و بر او زوبين انداخت و زوبين به فاصله اى كه ميان كلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افكند و يكى از دنده هايش شكست . گروهى از مشركان او را كه بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به مكه بر مى گشتند ميان راه مرد. گويد در مورد او اين آيه نازل شد كه تو تير نينداختى آنگاه كه تير انداختى بلكه خداى تير انداخت گويد منظور پرتاب كردن زوبين بر اوست .

واقدى مى گويد: يونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن كعب بن مالك از پدرش براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فديه پسرش به مدينه آمد و پسرش در جنگ بدر اسير شده بود. ابى به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مرا اسبى است كه هر روز پيمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بكشم . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: نه كه به خواست خداوند متعال من ترا در حالى كه سوار بر آن خواهى بود مى كشم .
و گفته شده است : ابى اين سخن را در مكه گفته بود و چون در مدينه به اطلاع پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد فرمود: نه كه به خواست خداوند متعال من او را در حالى كه سوار بر آن اسب است خواهم كشت .

گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله هيچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود، در جنگ احد به ياران خود فرمود: بيم آن دارم كه ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد، هرگاه او را ديديد مرا آگاه كنيد. ناگاه ابى در حالى كه بر اسب خود با تاخت مى آمد آشكار شد و پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد و شناخت و با صداى بلند فرياد كشيد كه اى محمد اگر تو نجات يابى من نجات نخواهم يافت . ياران پيامبر صلى الله عليه و آله گفتند: اى رسول خدا هر كار كه مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده كه فرا رسيد و اگر اجازه فرمايى يكى از ما بر او حمله برد پيامبر صلى الله عليه و آله نپذيرفت و ابى نزديك آمد.

پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگين به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراكنده شديم و هرگاه پيامبر صلى الله عليه و آله به تلاش و كوشش ‍ مى افتاد. هيچ كس چون نبود و زوبين را به گردن ابى ، كه بر اسبش سوار بود، پر تاب فرمود. ابى از اسب سقوط نكرد ولى همچون گاو خوار مى كشيد و به خرخر افتاد. يارانش به او گفتند: اى ابا عامر ترا باكى نيست و اگر اين زوبين به چشم يكى از ما مى خورد چندان زيانى نمى رساند. گفت سوگند به لات و عزى كه اين ضربت كه بر من رسيد اگر به همه مردم ذوالمجاز  مى رسيد همگى مى مردند، مگر محمد نگفته است او را خواهم كشت .قريش او را از معركه با خود بردند و اين كار آنان را از تعقيب رسول خدا صلى الله عليه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده ياران خود به دامنه كوه رسيد.

واقدى مى گويد: و گفته شده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله زوبين را از زبير گرفت و در همان حال كه پيامبر صلى الله عليه و آله داشت زوبين را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد كه شمشير زند. مصعب بن عمير با او روياروى شد و خود را ميان او و پيامبر صلى الله عليه و آله قرار داد و با شمشير به چهره ابى زد و پيامبر صلى الله عليه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد كه ميان زره و خود قرار داشت و زمين را به آنجا پراند و ابى در حالى كه خوار مى كشيد در افتاد.

واقدى همچنين مى گويد: عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ  به هنگام باز گشت قريش به مكه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى كه ساعتى از شب گذشته بود، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه ديدم آتشى بر افروخته شد كه از آن ترسيدم ، نزديك رفتم و ديدم مردى كه در زنجير بسته بود از آن بيرون آمد و فرياد مى كشيد عطش عطش . صداى مرد ديگرى را شنيدم كه مى گفت : آبش ‍ مده ، اين ابى خلف است كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را كشته است . من گفتم : هان كه از رحمت خدا دور باشى .و گفته مى شود كه ابى در سرف  در گذشته است .

سخن درباره فرشتگان كه آيا در جنگ احد فرود آمده و جنگ كرده اند يا نه

واقدى مى گويد: زبير بن سعيد از عبدالله بن فضل براى من نقل كرد كه مى گفه است : پيامبر صلى الله عليه و آله لواى لشكر خود را به مصعب بن عمير داد و سپس عمير داد و سپس فرشته اى به صورت مصعب آن را گرفت . پيامبر صلى الله عليه و آله در پايان آن روز مى فرمود: اى مصعب به پيش ! فرشته به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله برگشت و گفت : من مصعب نيستم . و رسول خدا دانست او فرشته اى است كه با او تاييد شده است .
واقدى مى گويد: از ابومعشر هم شنيدم كه همين سخن را مى گفت .

گويد: عبيده دختر نايل از قول عايشه دختر سعد بن ابى وقاص از قول سعد برايم نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد مى ديدم به سوى من تير زده مى شود ولى مردى سپيد و خوش چهره كه او را نمى شناختم آن را از من بر مى گرداند و بعدها چنان پنداشتم كه او فرشته بوده است .

واقدى مى گويد: ابراهيم بن سعد از قول پدرش از جدش سعد بن ابى وقاص براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد دو مرد را ديدم كه جامه هاى سپيد بر تن دارند، يكى بر جانب راست و ديگرى بر جانب چپ رسول خدا به سختى نبرد مى كردند.آن دو را نه پيش از آن و نه پس از آن ديدم .

گويد: عبدالملك بن سليمان از قطن بن وهب از عبيد بن عمير برايم نقل كرد كه مى گفته است چون قريش از جنگ احد برگشتند ضمن گفتگو درباره پيروزيهاى خود در انجمنهاى خويش مى گفتند اسبان ابلق و مردان سپيد چهره اى را كه در جنگ بدر مى ديديم نديديم .

گويد: عبيد بن عمير مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد جنگ نكردند.
واقدى مى گويد: ابن ابى سبره از عبدالمجيد بن سهيل از عمر بن حكم براى من نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ احد حتى يك فرشته هم به يارى رسول خدا نيامد و امداد و حضور فرشتگان در جنگ بدر بود و نظير همين سخن از عكرمه هم نقل شده است .

گويد: مجاهد مى گفته است : فرشتگان در جنگ احد حاضر شدند ولى جنگ نكردند و آنان فقط در جنگ بدر جنگ كردند.
گويد: و از ابو هريره روايت است كه گفته است : خداوند مسلمانان را وعده فرموده بود كه اگر پايدارى كنند آنان را مدد رساند و چون پراكنده شدند، فرشتگان در آن روز جنگ نكردند.

سخن در چگونگى كشته شدن حمزه بن عبدالمطلب رضى الله عنه

واقدى مى گويد: وحشى – قاتل حمزه – برده دختر حارث بن عامر بن نوفل بن عبد مناف بوده است و هم گفته اند برده جبير بن مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف بوده است . دختر حارث به او گفت : پدرم در جنگ بدر كشته شده است ، اگر تو يكى از اين سه تن را بكشى آزاد خواهى بود. محمد، على بن ابى طالب يا حمزه بن عبدالمطلب را كه من در اين قوم كسى جز اين سه تن را همپاى و همتاى پدرم نمى بينم .

وحشى گفت : در مورد محمد خودت هم مى دانى كه من بر او دست نخواهم يافت و يارانش او را هرگز رها نمى كنند، در مورد حمزه هم به خدا سوگند اگر او در حال خفته بودنش هم ببينم ياراى بيدار كردنش را ندارم ، اما در مورد على او را تعقيب و جستجو خواهم كرد.

وحشى مى گويد: به روز جنگ احد در جستجوى على بودم كه در همان حالى على ظاهر شد، او را مردى آزموده و دورانديش ديدم كه فراوان اطراف خود را مى پايد. با خود گفتم : اين كسى نيست كه من در جستجويش باشم ، ناگاه متوجه حمزه شدم كه سر از پاى نشناخته حمله مى كند. پشت سنگى براى او كمين كردم . چشم حمزه كم نور بود و صداى نفس او كه با خشم بيرون مى آمد شنيده مى شد.

سباع بن ام نيار راه را بر حمزه بست ، مادر سباع كه كنيز شريف بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى بود در مكه كودكان را ختنه مى كرد، كنيه سباع ابو نيار بود. حمزه به او گفت اى پسر زن برنده چوچوله ها! كار تو هم به آنجا كشيده است كه بر ما حمله كنى و مردم را بر ضد ما يارى دهى ! پيش آى ، حمزه او را چند قومى با خود كشيد و سپس او را افكند و زانو بر سينه اش نهاد و سرش را بريد همان گونه كه سر گوسپند را مى برند.

آنگاه مرا ديد و به سوى من خيز برداشت و همينكه به مسيل پايش لغزيد و در همين حال من زوبين خود را به حركت در آوردم و رها كردم و چنان به تهيگاه حمزه خورد كه از مثانه اش بيرون آمد. گروهى از يارانش گرد او جمع شدند و شنيدم كه او را صدا مى زنند و مى گويند ابو عماره ! و او پاسخ نمى دهد.

گفتم : به خدا سوگند كه اين مرد مرده است ، و سوگ هند را در مرگ پدر و برادر و عمويش به ياد آوردم . ياران حمزه همينكه يقين به مرگ او پيدا كردند از كنار جسدش پراكنده شدند و مرا نديدند. من دويدم و شكم حمزه را دريدم و جگرش را بيرون كشيدم و خود را به هند دختر عتبه رساندم و گفتم : اگر قاتل پدرت را كشته باشم به من چه مى دهى ؟ گفت : هر چه مى خواهى بخواه . گفتم : اين جگر حمزه است . آن را به دندان گزيد و پاره اى از آن را جويد و از دهان بيرون انداخت و نفهميدم كه نتوانست بجود و بخورد يا خوشش نيامد! آنگاه زر و زيور و جامه هاى خود را بيرون آورد و به من داد و گفت : چون به مكه رسيديم ترا ده دينار خواهد بود. سپس به من گفت : جاى كشته شدنش را به من نشان بده و نشانش دادم . اندامهاى نرينه و گوشها و بينى او را بريد و از آنها براى خود گوشوار و دستبند و خلخال درست كرد و آنها را و جگر حمزه را با خود به مكه آورد.

واقدى مى گويد: عبدالله بن جعفر از ابن ابى عون از زهرى از عبيدالله بن عدى بن خيار براى من نقل كرد كه مى گفته است : به روزگار عثمان بن عفان در شام به جهاد رفتيم .
پس از نماز عصر به شهر حيص رسيديم و پرسيديم : وحشى كجاست ؟ گفتند: در اين ساعت نمى توانيد او را ببينيد كه هم اكنون سر گرم باده گسارى است و تا صبح شراب مى آشامد. ما كه هشتاد تن بوديم به خاطر ديدار او شب را همانجا مانديم . پس از آنكه نماز صبح را خوانديم به خانه وحشى رفتيم . پيرمردى فرتوت شده بود و براى او تشكچه اى كه فقط خودش روى آن جا مى گرفت گسترده بودند. به او گفتيم درباره كشتن حمزه و مسلمه براى ما حرف بزن ، خوشش نيامد و سكوت كرد.

گفتيم : ما فقط به خاطر تو ديشب را اينجا مانده ايم . گفت : من برده جبير بن مطعم بن عدى بودم . چون مردم براى جنگ احد راه افتادند مرا خواست و گفت : حتما به ياد دارى و ديدى كه طعيمه بن عيد را در جنگ بدر حمزه بن عبدالمطلب كشت و از آن روز تا كنون زنهاى ما گرفتار اندوه شديدى هستند، اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. من با مردم بيرون آمدم و با خود چند زوبين داشتم ، هرگاه از كنار هند دختر عتبه مى گذشتم مى گفت : اى ابادسمه ! امروز بايد انتقام بگيرى و دلها را خنك كنى . چون به احد رسيديم حمزه را ديدم كه سخت به مردم حمله مى كند و سر از پا نمى شناسد، من براى او پشت درختى كمين كردم ، حمزه مرا ديد و آهنگ من كرد ولى همان دم سباع خزاعى راه را بر او بست ، حمزه آهنگ او كرد و گفت : تو هم اى پسر برنده چوچوله ها كارت به آنجا كشيد كه به ما حمله كنى ، جلو بيا.

حمزه به او حمله كرد و پاهايش را كشيد و او را بر زمين كوبيد و كشت و شتابان آهنگ من كرد ولى گودالى پيش پاى او قرار داشت كه لغزيد و در آن افتاد. من زوبينى پرتاب كردم كه به زير نافش خورد و از ميان دو پايش بيرون آمد و او را كشت . خود را به هند دختر عتبه رساندم و خبر دادم . او جامه هاى گرانبها و زر و زيور خود را به من داد، بر ساقهاى پاى هند دو خلخال از مهره هاى ظفار  بود و دو دستبند سيمين و چند انگشترى بر انگشتان پاى خود داشت كه همه را به من بخشيد.

اما در مورد مسيلمه ، ما وارد حديقه الموت شديم و همينكه مسيلمه را ديدم بر امير المومنين او زوبين پرتاب كردم . در همان حال مردى از انصار هم بر او شمشير زد و خداى تو داناتر است كه كدام يك از ما دو تن او را كشته ايم ، البته من شنيدم كه زنى از بالاى ديوار فرياد مى كشيد كه مسيلمه را آن برده حبشى كشت .

عبيدالله بن عدى – راوى اين روايت – مى گويد: به وحشى گفتم : آيا مرامى شناسى ؟ نگاهش را به من دوخت و گفت : تو پسر عدى از عاتكه دختر عيص نيستى ؟ گفتم : چرا، گفت به خدا سوگند من پس از اينكه ترا از گهواره ات برداشتم و با قنداق به مادرت دادم كه شيرت دهد ديگر نديده ام هنوز لاغر و سپيدى پاهايت را در نظر دارم كه گويى همين امروز بوده است .

محمد بن اسحاق در كتاب مغازى روايت مى كند كه هند در آن روز خود را بالاى سنگى كه مشرف بر آوردگاه بود رساند و با صداى بلند اين ابيات را خواند:ما شما را در قبال جنگ بدر مكافات كرديم و جنگ پس از جنگ داراى سوزش و التهاب است ، مرا از عتبه و برادرم و عمويش و پسر نوجوانم ياراى شكيبايى نيست ، خود را تسكين دادم و نذرم را بر آوردم ، اى وحشى جوشش سينه ام را شفا بخشيد در تمام عمر سپاسگزارى از وحشى بر عهده من است تا آنگاه كه استخوانهايم در گورم از هم بپاشد.

هند دختر اثاثه بن مطلب بن عبد مناف او را چنين پاسخ داده است :اى هند! تو در جنگ بدر و جز آن خوارى و زبون شدى اى دختر مرد فرو مايه و مكار كافر…

محمد بن اسحاق مى گويد: و از جمله اشعار ديگرى كه هند دختر عتبه در جنگ احد رجز خوانى كرده است اين ابيات است :در جنگ احد خود را از حمزه تسكين دادم و شكمش را از ناحيه جگرش ‍ دريدم ، اين كار اندوه گران و دردانگيز مرا زدود، جنگ شما را همچون باران آميخته با تگرگ فرو گرفت ما همچون شيران بر شما حمله آورديم .

محمد بن اسحاق مى گويد: صالح بن كيسان براى من نقل كرد كه گفته اند، عمر بن خطاب به حسان ثابت گفت : اى اباالفريعه ! اى كاش شنيده بودى كه هند چه مى گفت ، به اى كاش سرمستى او را ديده بودى كه چگونه روى سنگى ايستاده بود و رجز خوانى مى كرد، او اى كاش مى شنيدى كه چگونه كارى را كه نسبت به حمزه انجام داده است باز گو مى كرد. حسان گفت : به خدا سوگند همان هنگام كه در كوشك و برج بودم ، زوبين را ديدم كه در هوا به حركت آمد و با خود گفتم : اين سلاح از اسلحه عرب نيست و گويا همان زوبين به حمزه پرتاب شده است و ديگر چيزى نمى دانم . اينك برخى از گفتار هند را براى من بگو تا شر او را از شما كفايت كنم . عمر برخى از اشعار هند را براى حسان خواند و حسان ابيات زير را در هجو هند دختر عتبه سرود:آن زن فرو مايه سرمستى و شادى كرد و خوى او فرو مايگى است كه با كفر سر مستى كرده است …

حسان همچنين ابيات زير را هم در نكوهش هند سروده است :اين كودكان فرو مايه كه در ريگزارهاى اجياد و ميان خاكها افتاده اند و بر خاك مى غلتند از كيست ؟…با ابيات ديگرى كه چون فحش و دشنام است از آوردن آنى مى گذرم .

واقدى از قول صفيه دختر عبد المطلب نقل مى كند كه مى گفته است : در جنگ احد ما زنها در برجها و پشت بامها مدينه بوديم ، حسان بن ثابت هم همراه ما در برج فارع  بود، تنى چند از يهود به سوى برج آمدند و آهنگ برجها كردند. من به حسان گفتم : اى ابن فريعه كارى بكن . گفت : به خدا سوگند من نمى توانم جنگ كنم . در همين حال يك يهودى شروع به بالا آمدن از برج كرد. من به حسان گفتم : شمشيرت را به من بده و ترا كارى نباشد، چنان كرد، من گردن آن يهودى را زدم و سرش را ميان ديگران پرتاب كردم كه چون آن را ديدند پراكنده شدند.

صفيه مى گويد: در آغاز روز همچنان كه در برج فارع و مشرف بر برجهاى ديگر بودم مى نگريستم ، ناگاه زوبينها را ديدم ، با خود گفتم مگر دشمن زوبين هم دارد و نمى دانستم كه همين زوبين به برادرم – حمزه – پرتاب شده است .

صفيه مى گويد: در آخر روز طاقت نياوردم و خودم را به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رساندم ، من همان هنگام كه در برج بودم از طرز رفتار حسان كه به دورترين نقطه برج پناه برد دانستم كه مسلمانان است برگشت و كنار ديوار برج ايستاد. همينكه من همراه گروهى از زنان انصار نزديك رسيديم ، ياران پيامبر صلى الله عليه و آله را پراكنده ديدم و نخستين كسى را كه ديدم برادر زاده ام على بود. او به من گفت : عمه جان برگرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند. گفتم : رسول خدا در چه حال است ؟ گفت : خوب است . گفتم : او را به من نشان بده تا ببينمش ، على اشاره اى پوشيده كرد و من خود را پيش آن حضرت كه زخمى شده بود رساندم .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله روز احد شروع به پرس و جو درباره حمزه كرد و مى فرمود: عمويم چه كرد؟ از حمزه چه خبر؟ حارث بن صمه به جستجوى او رفت و چون دير كرد، على بن ابى طالب عليه السلام به آن منظور رفت و در همان حال اين ابيات را مى خواند: پروردگارا حارث بن صمه از دوستان وفادار و نسبت به ما معتهد است در پى كار مهمى سر گشته و گم گشته است گويا در جستجوى بهشت است . تا آنكه على عليها السلام پيش حارث رسيد و حمزه را كشته ديد برگشت و پيامبر صلى الله عليه و آله را آگاه ساخت . 

 پيامبر صلى الله عليه و آله پياده آمد و كنار جسد حمزه ايستاد و فرمود: هرگز جايى كه براى من خشم برانگيزتر از اينجا باشد نايستاده ام . در اين هنگام صفيه آشكار شد، پيامبر صلى الله عليه و آله به زبير فرمود: مادرت را از من دور كن و در همان حال مشغول كندن گور براى حمزه بودند. زبير به مادر گفت : مادر جان ! بر گرد كه برخى از جنازه ها برهنه اند. گفت : من تا پيامبر صلى الله عليه و آله را نبينم بر نمى گردم و همينكه آن حضرت را ديد گفت : اى رسول خدا برادرم حمزه كجاست ؟ فرمود: ميان مردم است .

صفيه گفت : تا او را نبينم بر نمى گردم . زبير مى گويد: من مادر خود را همانجا روى زمين نشاندم تا جسد حمزه به خاك سپرده شد. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اگر نه اين بود كه زنان ما افسرده مى شدند، جسد عمويم را به خاك نمى سپردم و براى درندگان و پرندگان مى گذاشتم تا روز قيامت از ميان شكم و چينه دان آنان محشور شود.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون صفيه آمد، انصار ميان او و پيامبر حائل شدند. رسول خدا فرمود: رهايش كنيد و آزادش بگذاريد. صفيه آمد و كنار پيامبر نشست و هرگاه كه او بلند مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم بلند مى گريست و هرگاه آهسته مى گريست پيامبر صلى الله عليه و آله هم آهسته گريه مى كرد. فاطمه عليها السلام هم شروع به گريستن كرد كه پيامبر صلى الله عليه و آله هم از گريه او گريست و سپس ‍ فرمود: هرگز مصيبتى به بزرگى سوگ حمزه بر من نرسيده است . آنگاه خطاب به صفيه و فاطمه فرمود: شما را مژده باد كه هم اكنون جبريل عليه السلام به من خبر داد كه براى ساكنان آسمانهاى هفتگانه چنين نوشته اند كه حمزه بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خداست .

واقدى مى گويد: و چون پيامبر صلى الله عليه و آله ديد كه حمزه را به سختى مثله كرده اند سخت اندوهگين شد و فرمود: اگر بر قريش پيروز شوم سى تن از ايشان را مثله خواهم كرد و خداوند اين آيه را بر او نازل فرمود: اگر مكافات مى كنيد همان گونه و اندازه مكافات كنيد كه مكافات شده ايد و اگر شكيبايى كنيد به مراتب براى شكيبايانن بهتر است .  پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: حتما شكيبايى مى كنيم و هيچ يك از قريش را مثله نفرمود.

واقدى مى گويد: ابوقتاده انصارى برخاست و چون اندوه شديد پيامبر صلى الله عليه و آله را ديد به دشنام دادن به قريش كرد و پيامبر صلى الله عليه و آله سه بار به او فرمود بنشين .  سپس فرمود: اى ابو قتاده قريش اهل امانت هستند هر كس بى مورد و ياوه به آنان دشنام دهد خداوند دهانش را به خاك مى مالد. شايد هم اگر عمر طولانى داشته باشى اعمال و كارهاى خودت را در قبال اعمال و كارهاى ايشان كوچك بشمارى ، اگر نه اين بود كه قريش سر مست مى شد، خبر مى دادم كه چه منزلتى در پيشگاه خداوند دارد. ابو قتاده گفت : اى رسول خدا، به خدا سوگند كه چون آنان نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خدا چنين كردند من به پاس خاطر خدا و رسولش خشم گرفتم . فرمود: آرى راست مى گويى كه بد مردمى نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله خود بودند.

واقدى مى گويد: پيش از آنكه جنگ احد شروع شود، عبدالله بن جحش ‍ گفت : اى رسول خدا! مى بينى كه كار اين قوم به كجا كشيده است ، من از خداوند چنين مسالت كردم و عرضه داشتم بار خدايا سوگندت مى دهم كه چون فردا با دشمن رويا روى شويم آنان مرا بكشند و شكم مرا بدرند و مرا مثله كنند و تو از من بپرسى به چه سبب با تو چنين كردند و من عرضه دارم در راه تو. اينك اى رسول خدا! از تو تقاضاى ديگرى دارم و آن اين است كه پس از من سر پرستى اموالم را بر عهده بگيرى . فرمود: آرى . عبدالله به جنگ رفت و كشته شد و به بدترين صورت مثله شد. او با حمزه در يك گور به خاك سپرده شد و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرستى ميراث او را بر عهده گرفت و براى مادرش مزرعه اى در خيبر خريد. 

واقدى مى گويد: حمنه دختر جحش و خواهر عبدالله پيش آمد، پيامبر فرمودند: اى حمنه خود دار باش و سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . گفت : اى رسول خدا در كدام مورد؟ فرمود: نسبت به دايى خودت حمزه . حمنه گفت : انالله و انااليه راجعون ، خدايش رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر صلى الله عليه و آله دوباره فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خدا محاسبه كن . پرسيد: در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود برادرت عبدالله . حمنه همچنان انالله گفت و افزود: خدايش ‍ رحمت فرمايد و بيامرزد و شهادت بر او گوارا باد. پيامبر صلى الله عليه و آله براى بار سوم فرمود: سوگ خود را در پيشگاه خداوند محاسبه كن . پرسيد در چه مورد و براى چه كسى ؟ فرمود: در مورد شوهرت مصعب بن عمير. حمنه گفت : واى بر اندوه من ، و گفته اند؟ گفته است : واى بر بيوگى .

محمد بن اسحاق در كتاب خود مى گويد: حمنه فرياد بر آورد و ولوله انداخت .
واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: شوهر براى زن چنان منزلتى دارد كه هيچ كس را چنان منزلتى نيست . ابن اسحاق هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه و آله را همين گونه نقل كرده است .

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به حمنه فرمود: چرا چنين گفتى ؟ گفت : يتيمى پسرانش را به ياد آوردم و مرا به بيم انداخت . پيامبر صلى الله عليه و آله دعا فرمود كه خداوند متعال سرپرست و جانشين پسنديده اى براى آنان فراهم فرمايد. حمنه سپس با طلحه بن عبيدالله ازدواج كرد و محمد بن طلحه را براى او زاييد، طلحه بن عبيدالله از همه مردم نسبت به فرزندان مصعب مهربان تر و خوش رفتارتر بود.

سخن درباره كسانى كه در جنگ احد با پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند

واقدى مى گويد: موسى بن يعقوب از قول عمه اش از مادرش از مقداد نقل مى كند كه مى گفته است : روز جنگ احد همينكه مردم براى جنگ صف كشيدند پيامبر صلى الله عليه و آله زير پرچم مصعب بن عمير نشست و چون پرچمداران قريش كشته و مشركان در حمله اول فرارى شدند و مسلمانان بر لشكر آنان حمله بردند و تاراج كردند، براى بار دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان بر لشكرگاه آنان حمله بردند تاراج كردند، براى بار و دوم مشركان حمله آوردند و مسلمانان را از پشت سر غافلگير ساختند. مصعب بن عمير كه پرچمدار پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد. رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله بود كشته شد. رايت خزرج را سعد بن عباده در دست گرفت و پيامبر صلى الله عليه و آله زير آن ايستاد و يارانش گرد او ايستاد بودند.

پيامبر صلى الله عليه و آله پرچم مهاجران را به ابوالروم داد  كه يكى از افراد خاندان عبدالدار بود، مقداد مى گويد: رايت اوسيان را همراه اسيد بن حضير ديدم . مشركان ساعتى جنگ و كشتار كردند و صفها از هم پاشيده و درهم آميخته بود و مشركان همان شعار خود را كه زنده باد عزى و زنده باد هبل بود تكرار مى كردند و به خدا سوگند كشتارى سخت از ما كردند و نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله هم آنچه توانستند انجام دادند.

سوگند به كسى كه به او را به حق مبعوث فرموده است پيامبر صلى الله عليه و آله از جاى خود يك وجب هم تكان نخورد و همچنان رويا روى دشمن باقى ماند. گاهى گروهى از يارانش پيش او مى رفتند و گاه پراكنده مى شدند و من همواره رسول خدا را بر پا مى ديدم كه يا با كمان خود تير مى انداخت يا سنگ پرتاب مى كرد، تا آنكه دشمنان كناره گرفتند و دو گروه از يكديگر جدا شدند. گروهى كه با پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادگى كردند فقط چهارده مرد بودند، هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار.

مهاجران عبارت بودند از على عليه السلام و ابوبكر و عبدالرحمان بن عوف و سعد بن ابى وقاص و طلحه بن عبيدالله و ابو عبيده تن جراح و زبير بن عوام ، و انصار عبارت بودند از حباب بن منذر و ابودجانه و عاصم بن ثابت بن ابى الافلح و حارث بن صمه و سهل بن حنيف و سعد بن معاذ و اسيد بن حضير.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه سعد بن عباده و محمد بن مسلمه هم در آن روز پايدارى كردند و نگريختند و افرادى كه اين موضوع را روايت مى كنند، آن دو را به جاى سعد بن معاذ و اسيد بن حضير نام مى برند.

واقدى مى گويد: هشت تن هم در آن روز با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت ايستادگى تا مرگ را كردند كه سه تن از مهاجران و پنج تن از انصار بودند. مهاجران ، على عليه السلام و طلحه زبير بودند و انصار ابودجانه و حارث بن صمه و حباب بن منذر و عاصم بن ثابت و سهل بن حنيف بودند هيچ يك از ايشان در جنگ احد كشته نشد و ديگر مسلمانان همگى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله از پى آنان ايشان را فرا مى خواند و برخى از مسلمانان نزديك مهراس  رسيدند. واقدى همچنين مى گويد: عتبه بن جبير، از يعقوب بن عيمر بن قتاده برايم نقل كرد كه مى گفته است ، به روز جنگ احد سى مرد همراه پيامبر صلى الله عليه و آله پايدارى كردند و هر يك از ايشان مى گفت : جان و آبروى من فداى جان و آبروى تو باد، و سلام بر تو باد، سلام جاودانه نه براى بدرود.

مى گويد (ابن ابى الحديد): در مورد عمر بن خطاب اختلاف است كه آيا در جنگ احد پايدارى كرده است يا نه . ولى همه راويان اتفاق نظر دارند كه عثمان پايدارى نكرده است . واقدى مى گويد: عمر پايدارى نكرده است ، ولى محمد بن اسحاق و بلاذرى او را در زمره كسانى قرار داده اند كه پايدارى كرده و نگريخته است و همگان در اين مورد اتفاق نظر دارند كه ضرار بن خطاب فهرى با نيزه بر سر عمر زد و گفت : اى پسر خطاب ، شكر اين نعمت را داشته باشد كه سوگند خورده ام هيچ مردى از قريش را نكشم .

اين موضوع را محمد بن اسحاق و ديگران هم روايت كرده اند و در آن اختلاف ندارند ولى اختلاف نظر در اين است كه آيا ضرار بن خطاب به عمر در حالى كه مى گريخته و بيمناك بوده است نيزه اى ملايم زده يا در حالى كه ثابت قدم و پيشرو بوده است . كسانى كه مى گويند در حال فرار بوده است نگفته اند كه عمر هنگام گريز عثمان گريخته باشد يا به سويى كه عثمان رفته است رفته باشد، بلكه مى گويند براى پناه بردن به كوه مى گريخته است و اين عيب و گناهى نيست ، زيرا سرانجام همه آنانى هم كه با پيامبر ايستادگى كردند به كوه پناه بردند و از دامنه آن بالا رفتند. البته فرق است ميان كسانى كه در آخر كار و پس از فروكش كردن آتش جنگ به كوه رفته اند و آنانى كه ضمن جنگ گريخته اند و به كوه پناه برده اند. اگر عمر در آخر كار به كوه پناه برده باشد، همه مسلمانان حتى پيامبر صلى الله عليه و آله همين گونه رفتار كرده اند. ولى اگر عمر هنگامى كه آتش جنگ شعله ور بوده است به كوه پناه برده باشد، بدون ترديد گريخته است .

ولى راويان اهل حديث در اين اختلاف ندارند كه ابوبكر نگريخته است و پايدار مانده است ، هر چند از او هيچ گونه مشاركت در جنگ و كشت و كشتارى نقل نشده است ولى خود همان پايدارى جهاد است و در همان حد است .
اما راويان شيعه روايت مى كنند كه كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه و سهل بن حنيف و عاصم بن ثابت پايدارى نكرده است . برخى از راويان شيعه هم روايت كرده اند كه همراه پيامبر صلى الله عليه و آله چهارده مرد از مهاجران و انصار پايدارى كرده اند ولى ابوبكر و عمر را از آن گروه نمى شمارند. بسيارى از ارباب حديث روايت كرده اند كه عثمان سه روز پس از احد به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله از او پرسيد: مگر به كجا رسيده بودى و تا كجا عقب نشسته بودى ؟ گفت : تا ناحيه اعرض . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: عجب گسترده گريخته اى !

واقدى روايت مى كند: به روزگار حكومت عثمان ميان او و عبدالرحمن بن عوف كدورت و بگو مگويى صورت گرفت ، عبدالرحمان بن عوف به وليد بن عقبه پيام فرستاد كه بيايد و چون آمد گفت : پيش برادرت برو و آنچه را به تو مى گويم از قول من به او ابلاغ كن كه كسى ديگر جز ترا نمى دانم كه اين پيام را به او برساند. وليد گفت : انجام خواهم داد. گفت : به عثمان بگو عبدالرحمان به تو مى گويد من در جنگ بدر شركت كردم و تو شركت نكردى و روز جنگ احد پايدارى كردم و تو گريختى و در بيعت رضوان – شجره – من حضور داشتم و تو حضور نداشتى . چون وليد اين پيام را گزارد، عثمان گفت : برادرم راست گفته است . من از شركت در جنگ بدر بازماندم و به پرستارى دختر پيامبر صلى الله عليه و آله كه بيمار بود سرگرم بودم و پيامبر صلى الله عليه و آله سهم مرا از غنيمت منظور فرمود و به منزله كسانى بودم كه در جنگ بدر حضور داشتند.

روز جنگ احد هم گريختم و پشت به جنگ دادم ولى خداوند در كتاب محكم خود از اين گناه در گذشته و عفو فرموده است . اما در مورد بيعت رضوان من به مكه رفته بودم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا فرستاده بود و خود فرموده بود كه عثمان در اطاعت خدا و رسول اوست و با دست چپ خود از سوى من با دست راست خويش بيعت فرمود و دست چپ پيامبر صلى الله عليه و آله از دست راست من بهتر است و چون وليد اين پاسخ را براى عبدالرحمان آورد، عبدالرحمان گفت : برادرم راست گفته است .

واقدى مى گويد: عمر به عثمان بن عفان نگريست و گفت : اين از كسانى است كه خداوند گناهش را عفو كرده است يعنى كسانى كه به هنگام رويا روى شدن دو لشكر از جنگ گريخته و پشت به جنگ داده اند از چيزى كه عفو فرمود ديگر مواخذه نمى فرمايد. گويد: مردى از عبدالله بن عمر درباره عثمان پرسيد، گفت : او در جنگ احد مرتكب گناهى بزرگ شده است و خداوند او را عفو فرموده است و حال آنكه ميان شما مرتكب گناهى كوچك شد و شما او را كشتيد. كسانى كه مى گويند عمر در جنگ احد گريخته است ، به اين روايت استدلال مى كنند كه گفته شده است به روزگار حكومت عمر زنى آمد و يكى از بردهايى را كه پيش عمر بود مطالبه كرد. همراه او يكى از دختران عمر هم آمد و بردى مطالبه كرد، عمر به آن زن برد بخشيد و دختر خويش را از آن محروم كرد. چون در اين باره از او پرسيدند، گفت : پدر آن زن روز احد پايدارى كرد و پدر اين يكى روز جنگ احد گريخت و پايدارى نكرد.

و واقدى مى گويد روايت مى كند: كه عمر خودش مى گفته است : همينكه شيطان فرياد آورد كه محمد كشته شد گفتم : بايد به كوه پناه برم و بالا روم گويى همچون بز كوهى بودم . برخى همين سخن را حجت و دليل گريز عمر مى دانند و در نظر من – ابن ابى الحديد – اين حجت نيست ، زيرا دنباله خبر چنين است كه به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم و پيامبر صلى الله عليه و آله اين آيه را تلاوت مى فرمود: و محمد جز پيامبر نيست كه پيش از او پيامبران بودند و در گذشتند و ابوسفيان در دامنه كوه همراه فوج خود بود و كوشش مى كرد كه بالاى كوه برسد. پيامبر صلى الله عليه و آله عرضه داشت بار خدايا ايشان را نسزد كه بر ما برترى جويند و آنان پراكنده شدند، و اين نشانه آن است كه بالا رفتن عمر بر كوه پس از آن بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به كوه رفته و اين موضوع براى عمر به منقبت شبيه تر است تا نكوهش .

همچنين واقدى نقل مى كند و مى گويد: ابن ابى سبزه از ابوبكر بن عبدالله بن ابى جهم ، كه نام اصلى ابوجهم عبيد است ، براى من نقل كرد كه خالد بن وليد در شام مى گفت : سپاس خداوندى را كه مرا به اسلام هدايت فرمود، همانا خودم عمر بن خطاب را به هنگام فرار مسلمانان و گريز ايشان ديدم كه هيچ كس همراه عمر نبود و من همراه فوجى گران و كاملا مسلح بودم ، از آن فوج هيچ كس جز من عمر را نشناخت و ترسيدم اگر همراهان را متوجه كنم آهنگ او كنند و من به عمر نگريستم كه آهنگ كوه داشت .

مى گويد (ابن ابى الحديد): ممكن است اين درست باشد و در اين مساله خلافى نيست كه عمر جنگ را رها كرده و آهنگ كوه كرده است ولى ممكن است اين كار در پايان كار و پس از نااميد شدن مسلمانان از پيروزى صورت گرفته باشد كه در آن هنگام همگى آهنگ كوه كردند. وانگهى خالد در مورد عمر بن خطاب متهم است و ميان آن دو كينه و ستيز بوده است و بعيد نيست كه خالد حركات عمر را مورد نكوهش قرار دهد.

صحت اين خبر هم كه خالد از كشتن عمر خود دارى كرد معلوم است كه به سبب خويشاوندى نسبى ميان آنان بوده است . عمر و خالد از سوى مادر خويشاوندند، مادر عمر حنتمه دختر هاشم بن مغيره است و خالد هم پسر وليد بن مغيره است ، بنابر اين مادر عمير دختر عموى خالد و خويشاوند نزديك اوست و خويشاوندى مايه عطوفت و مهربانى است . در سال ششصد و هشت در دروازه دواب بغداد به خانه و حضور محمد بن معد علوى موسوى ، فقيه معروف شيعه ، كه خدايش رحمت كناد، رفتم . كناد، رفتم .

كسى پيش او مغازى واقدى را مى خواند و چون اين عبارت را خواند كه واقدى از قول ابن ابى سبره از خالد بن رباح از ابوسفيان آزاد كرده ابن ابى احمد نقل مى كرد كه او گفته است از محمد بن مسلمه شنيدم كه مى گفت : همين دو گوشم شنيد و همين دو چشم من ديد كه روز جنگ احد مردم به سوى كوه مى گريختند و پيامبر صلى الله عليه و آله آنان را فرا مى خواند و آنان توجهى نمى كردند و شنيديم پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمود: اى فلان و اى فلان پيش من آييد، من رسول خدايم و هيچ يك از آن دو هم اعتنايى نكردند و رفتند. در اين هنگام ابن معد به من اشاره كرد كه گوش بده ، گفتم : مگر در اين عبارت چه چيزى است ؟

گفت : اين فلان و بهمان كنايه از عمر و ابوبكر است . گفتم : و جايز است كه كنايه از آن دو نباشد بلكه كنايه از دو تن ديگر باشد. گفت : ميان صحابه كسى جز آن دو نيست كه در مورد فرار و ديگر كارهاى نكوهيده نام برده نشوند و گوينده ناچار از به كار بردن كنايه باشد و فقط همان دو تن هستند كه اين گونه اند. گفتم : اين گمان بيش نيست . گفت : از اين جدل و ستيز خود رهايمان كن . ابن معد سپس سوگند ياد كرد كه واقدى منظورش ابوبكر و عمر بوده است و اگر كس ديگرى غير از آن دو بود به طور صريح مى گفت ، و ديدم كه بر چهره اش ‍ نشانه هاى ناراحتى از مخالفت من با عقيده اش آشكار شد.

واقدى روايت مى كند: چون ابليس فرياد بر آورد كه محمد كشته شد، مردم پراكنده شدند و برخى از آنان به مدينه رسيدند و نخستين كس كه در مدينه شد و خبر داد كه محمد كشته شد، سعد بن عثمان پدر عباده بن سعد بود. پس از او مردان ديگرى وارد شدند و چون به خانه هاى خود رفتند زنها گفتند: اى واى كه از التزام ركاب پيامبر گريخته ايد. ابن ام مكتوم هم كه پيامبر صلى الله عليه و آله او را براى پيشنمازى در مدينه باقى گذاشته بود به ايشان گفت : از حضور پيامبر صلى الله عليه و آله گريخته اند؟ سپس گفت : مرا به راه احد ببريد  و چون او را به راه احد بردند، شروع به پرسيدن از هر كسى كه با او بر مى خورد كرد تا آنكه قومى ديگر رسيدند و او از سلامتى پيامبر آگاه شد و برگشت . از جمله كسانى كه گريخته بودند عمر و عثمان  و حارث بن حاطب و ثعلبه بن حاطب و سواد بن غزيه و سعد بن عثمان و عقبه بن عثمان بودند. در اين ميان خارجه بن عمر خود را به ملل رسانده بود و اوس بن قيظى همراه تنى چند از بنى حارثه خود را به شقرهرسانده بودند.

ام ايمن آنان را ديد بر چهره شان خاك پاشاند و به يكى از ايشان گفت : بيا اين دوك را بگير و دوك بريس ! كسانى كه معتقد به فرار كردن عمر هستند به روايت ديگرى هم كه واقدى در مغازى آورده است استدلال مى كنند. واقدى در موضوع صلح حديبيه مى نويسد كه عمر در آن هنگام به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : مگر به ما نمى گفتى كه به زودى وارد مسجد الحرام مى شوى و كليد كعبه را مى گيرى و همراه كسانى كه در عرفات و قوت مى كنند وقوف خواهى كرد؟ و حال آنكه هنوز قربانيهاى ما كنار كعبه نرسيده و قربانى نشد است .

پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا به شما گفتم در اين سفر اين چنين خواهى بود؟ عمر گفت : نه . پيامبر فرمود: همانا به زودى وارد مسجد الحرام مى شويد و من كليد كعبه را مى گيرم و من و شما سرهاى خود را در مكه مى تراشيم و با وقوف كنندگان در عرفات وقوف مى كنيم . سپس پيامبر صلى الله عليه و آله روى به عمر فرمود و گفت : آيا روز احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه به كوه بالا مى رفتيد و به هيچ كس توجه نداشتيد و من در پى شما، شما را فرا مى خواندم . آيا جنگ احزاب را فراموش كرده ايد، هنگامى كه دشمن از منطقه بالا و پايين آمدند و چشمها تيره شد و دلها به حنجره ها رسيد آيا روز فلان را فراموش كرده ايد و همچنين شروع به بر شمردن فرمود.

مسلمانان گفتند: خداى و رسولش درست گفته اند و تو اى رسول خدا به خدا داناتر از مايى ، و چون پيامبر صلى الله عليه و آله عمره القضا را انجام داد و سر خود را تراشيد فرمود: اين است آنچه به شما وعده دادم و چون روز فتح مكه فرا رسيد و پيامبر كليد كعبه را گرفت فرمود: عمر بن خطاب را پيش من فراخوانيد و چون عمر آمد پيامبر فرمود: اين آن چيزى كه به شما گفتم . آنان مى گويند اگر عمر در جنگ احد نگريخته بود، پيامبر صلى الله عليه و آله خطاب به او نمى فرمود آيا روز جنگ احد را فراموش كرده ايد هنگامى كه بر كوه بالا مى رفتيد و مى گريختيد و بر كسى توجه نمى كرديد.

سخن درباره آنچه براى مسلمانان پس از رفتن به كوه پيش آمده است .

واقدى مى گويد: موسى بن محمد بن ابراهيم از قول پدرش براى من نقل كرد كه چون ابليس ، كه نفرين خدا بر او باد، براى آنكه مسلمانان را اندوهگين سازد، بانگ برداشت كه محمد كشته شده است ، مسلمانان به هر سو پراكنده شدند. مردم از كنار پيامبر صلى الله عليه و آله مى گذشتند و هيچ كس از ايشان به آن حضرت توجه نمى كرد و حال آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله در پى آنان ، ايشان را صدا مى كرد. كار به آنجا كشيد كه گروهى از مسلمانان تا مهراس گريختند و عقب نشستند.

پيامبر صلى الله عليه و آله هم براى اينكه ياران خود را فراخواند، آهنگ دامنه كوه كرد و به دامنه كوه رسيد و يارانش در كوه پراكنده بودند و درباره چگونگى كشته شدن كشتگان خويش و خبر كشته شدن پيامبر صلى الله عليه و آله كه به ايشان رسيده بود، سخن مى گفتند. كعب بن مالك مى گويد: من نخستين كس بودم كه با وجود آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله مغفر داشت او را شناختم و در همان حال كه در دامنه كوه بودم بانگ برداشتم كه اين رسول خداست كه زنده است و آن حضرت با دست خود به دهان خويش اشاره مى فرمود كه من ساكت و خاموش شوم . آنگاه جامه هاى جنگى مرا پوشيد و جامه هاى جنگى خود را بيرون آورد.

واقدى مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه ميان دو سعد، يعنى سعد بن عباده و سعد بن معاذ، حركت مى فرمود بر ياران خويش در دامنه كوه وارد شد و در حالى كه زره بر تن داشت اندكى خميده به جلو حركت مى فرمود و معمولا پيامبر صلى الله عليه و آله همواره چنان راه مى رفت ، و گفته شده است ، آن حضرت بر طلحه بن عبيدالله تكيه داده بوده است .

واقدى همچنين مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله به سبب زخمهايى كه برداشته بود، نماز ظهر آن روز را نشسته گزاردند. طلحه به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : من هنوز نيرويى دارم ، برخيز تا ترا بر دوش برم . و آن حضرت را بر دوش گرفت و كنار صخره اى كه بر دهانه دره قرار داشت برد و ايشان را بالاى آن صخره رساند. پيامبر صلى الله عليه و آله همراه كسانى كه با ايشان پايدارى كرده بودند به سوى ياران خويش رفت . مسلمانان كه از دور ايشان را ديدند پنداشتند قريش هستند و پشت به ايشان كردند و بر كوه گريختند ابو جانه با عمامه سرخ خود شروع به اشاره كردند به آنان كرد كه او را شناختند و همگان يا گروهى از ايشان برگشتند.

واقدى مى گويد: و روايت شده است كه چون پيامبر صلى الله عليه و آله همراه چهارده تنى كه با آن حضرت ايستادگى كرده بودند آشكار شد و آنان هفت تن از مهاجران و هفت تن از انصار بودند، ديگر مسلمانان كه آنان را از مشركان مى پنداشتند ترسان شروع به فرار كردند و پيامبر صلى الله عليه و آله به ابوبكر كه كنارش ايستاده بود لبخند مى زد و مى فرمود به آنان اشاره كن و ابوبكر شروع به اشاره كردن نمود، ولى آنان بر نمى گشتند تا آنكه ابو جانه عمامه سرخى را كه بر سر داشت ، برداشت و به كوه بالا رفت و شروع به فرياد كشيدن و علامت دادن كرد تا شناختند. و چنان بود كه ابوبرده بن نيار تيرى بر كمان نهاده و قصد كرده بود پيامبر صلى الله عليه و آله را – كه نشناخته بود – هدف قرار دهد و ياران آن حضرت را بزند و چون مسلمانان سخن گفتند و پيامبر صلى الله عليه و آله ايشان را فراخواند، دست نگه داشت . مسلمانان از ديد پيامبر صلى الله عليه و آله چنان شاد شدند كه كه گويى هيچ رنج و اندوهى بر ايشان نرسيده است و از سلامت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلامتى همراهانش از چنگ مشركان مسرور شدند.

واقدى مى گويد: سپس قومى از قريش هم بر كوه بالا رفتند و بر مسلمانان كه در دامنه بودند، مشرف گرديدند. رافع بن خديج مى گفته است من در آن هنگام كنار ابو مسعود انصارى او كشته شد گان قوم خويش را ياد مى كرد و از ايشان مى پرسيد و به او خبر مى دادند كه سعد بن ربيع و خارجه بن زهير كشته شده اند و او انالله و انا اليه راجعون بر زبان مى آورد و بر ايشان رحمت مى فرستاد. مسلمانان هم از يكديگر در مورد دوستان و خويشاوندان خود مى پرسيدند و به يكديگر خبر مى دادند. در همين حال خداوند مشركان را بر گرداند كه آن اندوه را از ايشان بزدايد و چون ناگاه فوجهاى دشمن را بالاى كوه و فراتر از خويش ديدند آنچه را گفتگو مى كردند فراموش ‍ كردند.

پيامبر صلى الله عليه و آله ما را فراخواندند و تشويق به جنگ كردند و به خدا سوگند گويى هم اكنون به فلان و بهمان مى نگرم كه در پهنه كوه ترسان مى گريختند. واقدى همچنين مى گويد: عمر مى گفته است چون شيطان بانگ برداشت كه محمد كشته شد من همچون ماده بزى به كوه گريختم نيست كه پيش به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيدم كه اين آيه را تلاوت مى فرمود محمد جز پيامبرى نيست كه پيش از او هم پيامبران بودند و در گذشتند  و ابوسفيان در دامنه كوه بود. رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه خداى خود را فرا مى خواند و دعا مى كرد عرضه مى داشت پروردگارا ايشان را نسوزد كه بر ما برترى جويند، و مشركان پراكنده شدند.

واقدى مى گويد: ابواسيد ساعدى مى گفته است ، پيش از آنكه خواب بر ما چيره شود خود را در دامنه كوه چنان افسرده و تسليم مى ديديم كه هر كس ‍ به ما حمله مى كرد تسليم مى شديم و خداوند خواب را بر ما چيره فرمود و چنان خوابيديم كه سپرهايمان بدون توجه به يكديگر شاخ به شاخ مى شد و سپس خواب از سر ما پريد و چنان شديم كه گويى پيش از آن بر ما اندوهى نرسيده است .

گويد: زبير بن عوام مى گفته است : خواب چنان ما را فرا گرفت كه هيچ مردى از ما نبود مگر اينكه چانه اش روى سينه اش قرار داشت ، و همان طور كه ميان خواب و بيدارى بودم شنيدم معتب بن قشير كه از منافقان بود مى گويد: اگر ما فرماندهى مى داشتيم اينجا كشته نمى شديم كه در همين هنگام خداوند متعال در مورد او همين آيه را نازل فرمود.  گويد: ابواليسر مى گفته است ، در آن هنگام همراه تنى چند از قوم خود كنار پيامبر صلى الله عليه و آله بوديم و خداوند براى اينكه در امان باشيم خوب را بر ما چيره ساخت و هيچ كس نماند مگر اينكه خرخر مى كرد و سپرها روى يكديگر مى افتاد و خود ديدم شمشير بشر بن البراء بن معرور از دستش بر زمين افتاد و متوجه نشد و پس از اينكه به خود آمد آن را برداشت و دشمن پايين تر از ما و زير پايمان قرار داشت . شمشير ابوطلحه هم از دست او افتاد، بر منافقان و اهل شك و ترديد در آن روز خواب چيره نشد و خواب فقط بر اهل يقين و ايمان چيره شد و در همان حال كه مومنان چرت مى زدند، منافقان هر چه در دل داشتند مى گفتند.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=