google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
1نامه ها ترجمه شرح ابن ابی الحدیدنامه ها ترجمه شرح ابن ابی الحدید

نامه 1 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(مقدمات جنگ جمل )

1 من كتاب له ع إلى أهل الكوفة- عند مسيره من المدينة إلى البصرة

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ إِلَى أَهْلِ الْكُوفَةِ- جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ- أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ عُثْمَانَ- حَتَّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ- إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ- فَكُنْتُ رَجُلًا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ- وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ- وَ كَانَ طَلْحَةُ وَ الزُّبَيْرُ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ- وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ- وَ كَانَ مِنْ عَائِشَةَ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ- فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ قَتَلُوهُ- وَ بَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ- وَ لَا مُجْبَرِينَ بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَةِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا- وَ جَاشَتْ جَيْشَ الْمِرْجَلِ- وَ قَامَتِ الْفِتْنَةُ عَلَى الْقُطْبِ- فَأَسْرِعُوا إِلَى أَمِيرِكُمْ- وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ إِنْ شَاءَ اللَّه‏

مطابق نامه1 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

(1) از نامه هاى آن حضرت به مردم كوفه هنگام حركت از مدينه به بصره .

(در اين نامه كه با عبارت من عبد الله على امير المومنين الى اهل الكوفه : جبهه الانصار و سنام العرب (از بنده خدا، على امير المومنين به مردم كوفه ، گزيده ترين ياران و برجستگان عرب ) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از توضيح درباره برخى از لغات و اصطلاحات و لطايف آن و اعتراض ‍ به قطب راوندى ، كه كوفى را دارالهجره دانسته است ، بحث تاريخى زير را آورده است ):

اخبار على عليه السلام به هنگام حركت به بصره و فرستادگان و پيامهاى او به مردم كوفه

محمد بن اسحاق از قول عموى خود، عبد الرحمان بن يسار قرشى ، چنين روايت كرده است كه چون على عليه السلام در حال حركت به بصره در ربذه فرود آمد، محمد بن جعفر بن ابى طالب و محمد بن ابى بكر صديق را به كوفه گسيل داشت و براى آنان اين نامه را نوشت. 

ابن اسحاق عبارت زير را هم در همين نامه افزوده است :
براى من داشتن برادرانى چون شما و يارانى براى دين ، نظير شما، بسنده است – در راه خدا سبك بار و سنگين بار حركت كنيد و با اموال و جانهاى خود جهاد كنيد كه آن براى شما بهتر است ، اگر دانا باشيد.

ابو مخنف مى گويد: صقعب براى من نقل كرد كه خود، از عبد الله بن جناده شنيدم كه مى گفت : چون على عليه السلام در ربذه فرود آمد، هاشم بن عتبه بن ابى وقاص را پيش ابو موسى اشعرى كه در آن هنگام امير كوفه بود، گسيل داشت كه مردم را براى حركت بسيج كند و همراه او براى ابو موسى چنين مرقوم فرمود:
از بنده خدا على ، امير المومنين ، به عبد الله بن قيس . و سپس من هاشم بن عتبه را پيش تو گسيل داشتم تا مسلمانانى را كه پيش تو هستند نزد من روانه كنى تا آهنگ قومى كنند كه بيعت مرا گسسته و شيعيان مرا كشته اند، و در اسلام اين كار بزرگ را پديد آورده اند، اينك چون هاشم پيش تو رسيد مردم را با او روانه كن كه من تو را بر آن شهرى كه در آن هستى به حكومت مستقر نكرده ام ، مگر اينكه از ياران من بر حق و بر اين كار باشى . والسلام .

در روايت محمد بن اسحاق چنين آمده است ، كه چون محمد بن جعفر و محمد بن ابوبكر به كوفه رسيدند، از مردم خواستند بسيج شوند و حركت كنند. گروهى از مردم كوفه شبانه پيش ابوموسى رفتند و گفتند: با راى خويش ما را راهنمايى كن كه در مورد بيرون شدن همراه اين دو مرد و پيوستن به على عليه السلام چه كنيم . ابو موسى گفت : راه آخرت اين است كه در خانه هاى خود بنشينيد و راه دنيا اين است كه با آن دو برويد. و بدين گونه مردم كوفه را از حركت با ايشان منع كرد. چون اين خبر به دو محمد رسيد نسبت به ابو موسى درشتى كردند و او گفت : به خدا سوگند كه بيعت عثمان بر گردن على و من و شما هنوز باقى است و اگر بخواهيم جنگى انجام دهيم ؛ با هيچكس غير از كشندگان عثمان جنگ نخواهيم كرد. آن دو از پيش ابو موسى بيرون رفتند و به على پيوستند و خبر را به او گزارش ‍ دادند.

روايت ابومخنف چنين است كه مى گويد: چون هاشم بن عتبه به كوفه آمد، ابو موسى ، سائب بن مالك اشعرى را فرا خواند و با او رايزنى كرد. او به ابوموسى گفت : از آنچه براى تو نوشته شده است پيروى كن ، ولى ابوموسى نپذيرفت و آن نامه را پوشيده بداشت و كسى را پيش هاشم گسيل و او را تهديد كرد و بيم داد.

سائب مى گويد: پيش هاشم رفتم و از انديشه ابوموسى آگاهش ساختم و او براى على عليه السلام نامه زير را نوشت :
براى بنده خدا، على امير المومنين ، از هاشم بن عتبه . و سپس اى امير المومنين ! من نامه ات را براى اين مرد سر سخت دور از دوستى كه كينه و دغلى از او آشكار است ، آوردم . مرا به زندان تهديد كرد و از كشتن بيم داد، من اين نامه را همراه محل بن خليفه ، كه از افراد قبيله طى و از ياران و شيعيان توست ، براى تو فرستادم .او از آنچه پيش ماست آگاه است ، هر چه مى خواهى از او بپرس و نظر خويش را براى من بنويس . والسلام .

گويد: چون محل نامه هاشم را به حضرت على عليه السلام آورد، نخست به آن حضرت سلام كرد و سپس گفت : سپاس خداوندى كه حق را به اهل آن رساند و آن در جايگاه خود نهاد و اين كار را گروهى ناخوش مى دارند، كه به خدا سوگند پيامبرى محمد را هم ، كه درود خدا بر او و خاندانش باد، ناخوش مى داشتند، آن چنان كه با او مبارزه و جنگ كردند و خداوند مكر آنان را به گلوى خودشان برگرداند و بدبختى و درماندگى را به ايشان مقرر فرمود. اى امير المومنين ! به خدا سوگند كه همراه تو، با ايشان در همه جا جنگ خواهيم كرد و اين به منظور حفظ حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در افراد خاندان او خواهد بود، كه مردم پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دشمن ايشان شدند.

على عليه السلام به او خير مقدم و سخن پسنديده فرمود و او را پهلوى خود نشاند و آنگاه نامه هاشم را خواند و درباره مردم و ابوموسى اشعرى از او پرسيد، كه در پاسخ گفت : به خدا سوگند اى امير المومنين ، به او اعتماد ندارم و ايمن نيستم كه اگر يارانى پيدا كند كه ياريش دهند، برخلاف تو قيام نكند.

على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند در نظر من هم امين و خير خواه نيست . تصميم گرفتم بركنارش سازم . اشتر پيش من آمد و از من خواست او را همچنان بر حكومت كوفه باقى بدارم و گفت : مردم كوفه به او خشنودند و بدين سبب او را پايدار بداشتم .
ابو مخنف مى گويد: على عليه السلام پس از رسيدن محل بن خليفه ، كه از مردم طى بود، عبد الله بن عباس و محمد بن ابى بكر را پيش ابوموسى گسيل داشت و همراه آن دو نامه زيرا را براى او نوشت :

از بنده خدا على ، امير المومنين ، به عبدالله بن قيس . و سپس ، اى جولاهى زاده پست فرومايه ، به خدا سوگند چنين مى پنداشتم و مى ديدم كه دورى تو از وصول به خلافت كه خداوندت شايسته آن ندانسته و براى تو بهره اى در آن قرار نداده است ، ترا از اينكه فرمان مرارد و بر من خروج كنى باز مى دارد. اينك ابن عباس و ابن ابى بكر را پيش تو فرستادم . آن دو را در امور مربوط به كوفه و مردمش آزاد بگذارد و از كارگزارى ما در حالى كه سرزنش و رانده شده اى كناره بگير. بايد چنين كنى وگرنه به آن دو فرمان داده ام كه با تو جنگ كنند، كه خداوند چاره سازى خيانت پيشگان را به سامان نمى رساند و اگر آن دو بر تو پيروز شوند، ترا پاره پاره خواهند كرد. و سلام بر آن كس كه نعمت را پاس دارد و به پيمان و بيعت خويش وفادارى كند و به اميد عافيت عمل نمايد.

ابو مخنف مى گويد: و چون خبر و چگونگى كار ابن عباس و محمد بن ابى بكر به على عليه السلام نرسيد و ندانست كه آن دو چه كرده اند، از منزل ربذه حركت كرد و به ذوقار فرود آمد. آنگاه پسر خويش حسن عليه السلام و عمار بن ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد بن عباده را همراه نامه اى براى مردم كوفه به آن شهر گسيل فرمود. آنان حركت كردند و چون به قادسيه رسيدند، مردم ايشان را استقبال كردند و چون وارد كوفه شدند، نامه على عليه السلام را كه چنين بود براى مردم كوفه خواندند:

از بنده خدا على امير المومنين ، به مسلمانانى كه ساكن كوفه اند. و سپس ، من كه به اين راه بيرون آمده ام ، يا مظلوم هستم و يا ظالم ؛ يا ستمگرم يا بر من ستم شده است .اينك هر كس را كه اين نامه ام به او مى رسد، به خدا سوگند مى دهم كه حركت كند و پيش من آيد. اگر مظلوم هستم ياريم دهد و اگر ظالم و ستمگرم مرا به پوزش خواهى وادارد. والسلام .

ابو مخنف مى گويد: موسى بن عبد الرحمان بن ابى ليلى ، از قول پدرش ‍ براى من نقل كرد كه مى گفته است : همراه حسن و عمار ياسر از ذوقار حركت كرديم و چون به قادسيه رسيديم ، حسن و عمار آنجا فرود آمدند و منزل ساختند. ما هم با ايشان فرود آمديم .
عمار حمايل شمشير خويش را به گردن آويخت و شروع به پرس و جو درباره مردم كوفه و احوال ايشان كرد و شنيدم مى گفت : در نفس خود هيچ اندوهى بزرگتر و مهم تر از اين ندارم ، كه اى كاش جسد عثمان را از گورش ‍ بيرون آورده و با آتش سوزانده بوديم .
گويد: و چون حسن و عمار وارد كوفه شدند، مردم پيش ايشان فراهم آمدند.

حسن برخاست و سپس گفت : اى مردم ما آمده ايم تا شما را به خداوند و كتابش و سنت پيامبرش فراخوانيم و به سوى كسى دعوت كنيم كه فقيه تر فقيهان مسلمانان است و دادگرتر از همه كسانى كه آنان را دادگر مى دانيد، و برتر از همه كسانى كه آنان را برترى مى دهيد. او وفادارترين كسى است كه با او بيعت كرده ايد. كسى است كه قرآن بر او عيبى نگرفته و سنت او را به نادانى منسوب نساخته است ، و كمى سابقه او را بر جاى خود نشانده است .

شما را به سوى كسى فرا مى خوانيم كه خداوند او را به رسول خويش ‍ با دو قرابت مقرب ساخته است ؛ يكى قرابت دين و ديگرى قرابت خويشاوندى نزديك . به سوى كسى كه از همه مردم در هر فضيلتى پيشى گرفته است . به سوى كسى كه خداوند رسول خود را به وجود او از مردم – كه از يارى دادنش خود دارى مى كردند – بى نياز ساخته است . او به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزديك شد، در حالى كه مردم از او دور بودند و با پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارد، در حالى كه مردم مشرك بودند و همراه او پايدارى و جنگ و مبارزه كرد، در حالى كه مردم مى گريختند و خاموش مى ماندند.

او پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را تصديق كرد، در حالى كه ديگران تكذيبش مى كردند. كسى كه هيچ روايتى بر رد كارهاى او نيامده و هيچ سابقه و پيشى گرفتنى همپايه سابقه و پيشى گرفتن او نيست . اينك او از شما يارى مى طلبد و شما را به حق فرا مى خواند و فرمانتان مى دهد كه به سويش حركت كنيد كه او را يارى دهيد و با او همكارى كنيد. براى جنگ با گروهى كه بيعت او را گسسته اند، و ياران صالح او را كشته اند و كارگزارانش را پاره پاره كرده اند و بيت المال او را به تاراج برده اند. اينك خدايتان رحمت كند، آهنگ محضر او كنيد، و امر به معروف و نهى از منكر كنيد و كارهايى را كه صالحان فراهم مى آوردند فراهم آوريد.

ابو مخنف مى گويد: جابر بن يزيد، از تميم بن حذيم ناجى براى من نقل كرد كه مى گفته است : حسن بن على عليه السلام و عمار بن ياسر پيش ما آمدند تا مردم را براى بردن پيش على عليه السلام حركت دهند. نامه على هم همراهشان بود و چون از خواندن آن نامه فارغ شدند، حسن كه جوانى كم سن و سال بود  برخاست و گفت : به خدا سوگند من از كمى سن و سال او و دشوارى آن كار براى او بيمناك بودم . از هر سو چشم به او دوختند و مى گفتند: بار خدايا سخن پسر دختر پيامبران را استوار بدار. حسن عليه السلام دست خود را به ستونى نهاد و بر آن تكيه داد و به سبب بيمارى كه داشت دردمند بود و چنين گفت : سپاس خداوند نيرومند درهم شكننده را، خداوند يكتاى چيره و بزرگ و بلند مرتبه يكسان است از شما آن كس ‍ كه سخن را پوشيده بدارد يا آن را آشكار سازد و آنكه در تاريكى شب خويشتن پوشيده مى دارد و آنكه در روز آشكار كننده خود است . 

 او را بر اين آزمون پسنديده و نعمتها كه ظاهر است و بر آنچه خوش و ناخوش ‍ مى داريم ، از آسايش و سختى مى ستايم . و گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست كه او را انبازى نيست و محمد بنده و فرستاده اوست كه خداوند با پيامبرى او بر ما منت گزارده است و او را به رسالت خويش ويژه فرموده است و وحى خود را بر او نازل كرده و او را بر همه خلق خود برگزيده و به سوى آدميان و پريانم گسيل داشته است ، به روزگارى كه بتها عبادت مى شد و از شيطان فرمانبردارى مى گرديد و خداى رحمان انكار مى شد. و درود و سلام خدا بر او و خاندانش باد و خدايش او را برترين پاداش ، كه به مسلمانان ارزانى مى دارد، عنايت كند. و سپس همان من چيزى جز آنچه مى شناسيد براى شما نمى گويم . همانا امير المومنين ، على بن ابى طالب ، كه خداوند كارش را به سامان بدارد و نصرتش را عزت بخشد، مرا پيش شما گسيل فرموده و شما را به راه درست و راست و عمل به كتاب خدا و جهاد در راه خدا فرا مى خواند و اگر چه ممكن است در حال حاضر در اين دعوت چيزى كه ناخوش مى داريد باشد، ولى در آينده و آخرت به خواست خداوند چيزى كه خوش مى داريد در آن نهفته خواهد بود. و شما به خوبى مى دانيد كه على مدتى به تنهايى با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نماز گزارده است و در ده سالگى خويش او را تصديق كرده است ، وانگهى همراه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در همه جنگهاى او شركت كرده است .

كوشش و جهاد او در راه رضاى خداوند و فرمانبردارى از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و آثار پسنديده اش در اسلام ، چنان است كه خبرش به شما رسيده است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همواره از او خشنودى بوده است و اين خشنودى تا هنگامى ادامه داشته است كه على چشمهاى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را پس از رحلت آن حضرت به دست خويش بست و تنهايى و در حالى كه فرشتگان يارانش بودند او را غسل داد و فضل ، پسر عمويش ، برايش آب مى آورد و على جسد مطهر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را وارد گور كرد. و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه السلام در مورد پرداخت ديون و بر آوردن وعده هايى كه داده بود وصيت فرمود و كارهاى ديگرى را هم بر عهده اش واگذاشت . و همه اين امور از منتهاى خداوند بر على عليه السلام بود؛ و به خدا سوگند كه با اين همه هرگز على مردم را براى بيعت با خود فرا نخواند تا آنكه مردم بر او چنان هجوم بردند كه شتران تشنه به آبشخور حمله مى آوردند و در كمال ميل و رغبت با او بيعت كردند.

سپس گروهى بدون آنكه او كار خلافى انجام داده و بدعتى آورده باشد، فقط به سبب رشك و ستم بر او، بيعت او را گسستند. اينك اى بندگان خدا، شما را موظف به تقواى خداوندى و فرمانبردارى از او لازم است و بايد كوشش و پايدارى كرد و از خداوند متعال يارى خواست و بايد به آنچه كه امير المومنين شما را به آن فرا مى خواند توجه كرد.

خداوند ما و شما را با همان عصمتى كه دوستان و فرمانبرداران خود را حفظ مى فرمايد، حفظ كند و تقواى خود را به ما و شما الهام فرمايد و ما و شما را در جنگ با دشمنان خويش يارى دهد و از خداوند بزرگ براى خودم و شما آمرزش مى خواهم . امام حسن سپس به ناحيه رحبه رفت و براى پدرش امير المومنين منزلى تهيه كرد.

جابر مى گويد: به تميم گفتم : چگونه آن جوان توانست اين مقدار كه نو نقل كردى سخن بگويد؟ گفت : آن مقدار از سخنان او كه فراموش كرده ام بيشتر از اين مقدارى است كه نقل كردم و من بخشى از آنچه شنيدم ، حفظ كردم .

گويد: چون على عليه السلام به ذوقار فرود آمد، عايشه براى حفصه نوشت : اما بعد، به تو خبر مى دهم كه على در ذوقار فرود آمد است و چون خبر ساز و برگ و شمار ما به او رسيده است ، همانجا ترسان و بيمناك درنگ كرده ، و اينك همچون اسب سرخ خون آلود است كه اگر گامى پيش نهد، پاهايش ‍ قطع مى شود و اگر گامى پس رود، كشته مى شود. حفصه ، دختر عمر، كنيزكان خويش را فرا خواند تا ترانه بخوانند و دايره بزنند و به آن دستور داد در ترانه خود چنين بگويند: خبر تازه چيست ، خبر تازه اين است كه على در سفر همچون اسب سرخ خون آلود است ، اگر گامى پيش نهد، پاهايش قطع مى شود و اگر گامى پس رود، كشته مى شود.
زنان و دختران طلقاء (اسيران جنگى آزاد شده قريش در فتح مكه ) شروع به آمد و شد و به خانه حفصه و اجتماع در آنجا براى شنيدن اين ترانه كردند.

اين خبر به آگاهى ام كلثوم دختر على عليه السلام رسيد، جامه هاى بلند خويش را پوشيد و روبند انداخت و همراه گروهى از زنان ، ناشناس بر آن وارد شد و پس از چند دقيقه رو بند را از چهره گشود. همين كه حفصه او را ديد شرمسار او را ديد شرمسار شد و انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. ام كلثوم گفت : اگر شما دو نفر – حفصه و عايشه – امروز پشت به پشت داده و با على عليه السلام ستيز مى كنيد، همانا پيش از اين نسبت بر برادرش – پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم – چنين كرديد و خداوند درباره شما آنچه را كه بايد نازل فرمود .

حفصه گفت : خدايت رحمت كناد، كافى است و دستور داد نامه را دريدند و از پيشگاه خداوند طلب آمرزش كرد. ابومخنف مى گويد: اين موضوع را جرير بن يزيد از قول حكم و حسن بن دينار از قول حسن بصرى روايت كرده اند.

واقدى و مداينى هم نظير آن را آورده اند؛ گويد: سهل بن حنيف هم در اين درباره اين اشعار را سروده است ؛ مردان را در جنگ و ستيز خود با مردان معذور مى داريم ، ولى زنان را به دشنام و ستيزه چه كار…

گويد: كلبى از قول ابوصالح براى ما نقل كرد كه مى گفته است : چون على عليه السلام در ذوقار منزل كرد و گروهى اندك از لشكريانش با او بودند، زبير در بصره به منبر رفت و گفت : آيا هزار سوار فراهم نيست كه همراه آنان به قرارگاه على بروم و بر او شبيخون زنم يا سپيده دمى غافلگيرش كنم ، پيش از آنكه نيروهاى امدادى براى او برسد. هيچكس پاسخى به او نداد. سر گشته از منبر فرود آمد و گفت : به خدا سوگند اين همان فتنه اى است كه از آن سخن مى گفتيم . يكى از وابستگان زبير به او گفت : اى ابا عبد الله خدايت رحمت كناد، اين كار را فتنه مى دانى و با وجود اين در آن شركت و جنگ مى كنى ؟ زبير گفت : اى واى بر تو، آرى به خدا سوگند كه بينش پيدا مى كنيم ولى در آن شكيبا نيستيم . آن وابسته انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد و همان شب گريخت و سوى على عليه السلام رفت و موضوع را به او خبر داد. على عرضه داشت : پروردگارا تو خود او را فروگير.

ابومخنف مى گويد: و چون حسن بن على عليه السلام از خطبه خود فارغ شد، عمار بن ياسر برخاست ، نخست حمد و ثناى خدا و درود بر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر زبان آورد و سپس چنين گفت : اى مردم ! برادر پيامبرتان و پسر عموى او از شما مى خواهد براى يارى دين خدا حركت كنيد، و اينك خداوند شما را در مورد دو چيز در بوته آزمايش قرار داده است . نخست در مورد حرمت و حق دين شما و ديگر رعايت حق مادرتان عايشه – و بديهى است كه حق دين شما واجب تر و رعايت حرمت آن بزرگتر است . اى مردم بر شما باد ملازمت با امامى كه لازم نيست ادبى به او آموخته شود، فقيهى كه لازم نيست فقه و دانشى به او تعليم داده شود، نيرومندى كه در جنگ درماندگى ندارد، كسى كه در اسلام داراى چنان سابقه اى است كه هيچكس را فراهم نيست . و اگر شما به حضورش رويد به خواست خداوند كار شما را براى شما روشن مى سازد.

گويد: و چون ابوموسى سخنان حسن و عمار را شنيد، برخاست و به منبر رفت و چنين گفت : سپاس خداوندى را كه ما را به وجود محمد گرامى داشت و پس از پراكندگى ما را جمع فرمود، و پس از دشمنى و ستيز ما را برادران دوستدار يكديگر قرار داد، و خونها و اموال ما را محترم و تصرف در آن را حرام فرمود؛ و خداوند سبحان فرموده است : اموال خود را ميان خودتان به ناحق مخوريد.  و نيز فرموده است : و هر كس مومنى را به عمد بكشد، سزايش جهنم است و جاودانه در آن است .  اينك اى بندگان خدا از خدا بترسيد، و سلاح خويش بر زمين نهيد و از جنگ با برادران خويش خوددارى كنيد.

و سپس اى مردم كوفه ! اگر نخست از خدا فرمان بريد و سپس از من اطاعت كنيد، گروهى برجسته از برجستگان عرب خواهيد شد كه هر نگران و درمانده اى به شما پناه خواهد آورد و هر بيمناكى ميان شما احساس امنيت خواهد كرد، همانا على از شما مى خواهد حركت كنيد تا با مادرتان عايشه و طلحه و زبير كه دو حوارى رسول خدايند و مسلمانانى كه همراه ايشان هستند جنگ و جهاد كنيد. و من به اين فتنه ها آگاه ترم ؛ كه چون روى مى آورد شبهه انگيز است و چون پشت مى كند نقاب از چهره بر مى دارد. من بيم دارم كه دو لشكر شما به يكديگر حمله برند و جنگ كنند و كشتگان چون پلاس پوسيده در كرانه زمين در افتند و گروهى از مردم باقى بمانند كه نه امر به معروف كنند و نه نهى از منكر. همانا فتنه اى پوشيده و سركش شما را فرار سيده است كه نمى توان دانست از كجا سرچشمه گرفته است ، آن چنان كه خردمند را سرگشته مى سازد. گويى هم اكنون سخن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را مى شنوم كه فتنه ها را تذكر مى داد و به من مى فرمود: اگر تو در آن دراز كشيده و به صورت خفته باشى بهتر از آن است كه نشسته باشى و اگر در آن نشسته باشى بهتر از آن است كه ايستاده باشى و اگر ايستاده باشى بهتر از آن است كه در آن بدوى .

بنابر اين شمشيرهايتان را در نيام كنيد و پيكانهاى نيزه ها و تيرها را از آن در آوريد و زه هاى كمانهاى خود را باز كنيد و كار قريش را به خودش واگذاريد، تا شكاف و رخنه آن ترميم شود. و اگر چنين كردند، سودش براى آنان است و اگر نپذيرفتند، زيان اين جنايت بر خودشان است ، چربى و پيه آن در پوست خودش خواهد بود و اينك نسبت به من خير خواهى كنيد و غل و غش مورزيد و از من فرمان بريد و سركشى مكنيد تا رشد و هدايت شما براى شما روشن شود و اشراه اين فتنه كسانى را فرو گيرد و در آن درافتند كه آن را مرتكب شده اند.

عمار بن ياسر برخاست و گفت : تو شنيدى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چنين مى فرمود؟ گفت : آرى و متعهد به درستى آنچه گفتم هستم . عمار گفت : بر فرض كه راست بگويى ، همانا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فقط تو يك نفر را منظور داشته و بدينگونه بر تو حجت گرفته است ، اينك به خانه ات بنشين و در فتنه وارد مشو. اما من گواهى مى دهم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم على را به جنگ با پيمان گسلان فرمان داده و نام آنان را براى او گفته است و هم او را به جنگ با تبهكاران فرمان داده است و اگر بخواهى ، براى تو گواهانى بر پاى مى دارم كه گواهى دهند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فقط ترا به تنهايى از اين كار نهى فرموده و بر حذر داشته است كه در فتنه واد مشوى . سپس به ابوموسى گفت : اگر راست مى گويى دست خود را بر آنچه شنيده اى به من بده . و ابوموسى دست خود را سوى او دراز كرد. عمار به او گفت : خداوند بر هر كس كه با او ستيز و جهاد مى كنيد، پيروز شود. سپس دست او را كشيد و ابوموسى از منبر فرود آمد.

محمد بن جرير طبرى در تاريخ روايت مى كند كه چون خبر عايشه و طلحه و زبير به على عليه السلام در مدينه رسيد، كه ايشان آهنگ عراق كرده اند، شتابان بيرون آمد و اميدوار بود كه ايشان را دريابد و برگرداند. چون ربذه رسيد آگاه شد كه آنان بسيار دور شده اند، اين بود كه چند روزى در ربذه اقامت كرد. و خبر ايشان رسيد كه آهنگ بصره كرده اند، على عليه السلام شاد شد و فرمود مردم كوفه مرا بيشتر دوست مى دارند و سران و روى شناسان عرب ميان ايشانند، و براى آنان نامه نوشت كه من شما را بر مردم ديگر شهرها برگزيدم و خود از پى اين نامه ام .

ابوجعفر محمد بن جرير، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: على عليه السلام از ربذه براى مردم كوفه چنين نوشت : اما بعد، من شما را برگزيدم و ترجيح دادم ميان شما منزل كنم .
اين به سبب شناختى است كه از مودت و محبت شما نسبت به خدا و رسولش دارم ، هر كس پيش من آيد و مرا يارى دهد حق را پاسخ داده است و آنچه را بر عهده اوست ، پرداخت است .

ابوجعفر طبرى مى گويد: نخستين كسانى كه على عليه السلام از ربذه به كوفه گسيل داشت ، محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر بودند. مردم كوفه پيش ‍ ابوموسى كه در آن هنگام امير شان بود براى رايزنى آمدند، كه آيا با على ابى طالب عليه السلام بيرون بروند؟ او به آنان گفت : راه آخرت اين است كه خود دارى كنيد، راه دنيا اين است كه بيرون رويد. اين گفتار ابوموسى به اطلاع آن دو رسيد، پيش او آمدند و درشتى كردند، و او هم بر آنان درشتى كرد و گفت : تا هنگامى كه يكى از كشندگان عثمان زنده باشد، جنگ كردن همراه على براى تو حلال نيست .

خواهر على بن عدى كه از خاندان عبد العزى بن عبد شمس است ، و برادرش على بن عدى از شيعيان على عليه السلام و در زمره لشكر او بود، اينچنين سروده است :
بار خدايا شتر على را از پاى در آور، و ناقه اى كه او را بر خود مى كشد فرخنده مدار. مگر در مورد على بن عدى كه اين نفرين بر او نيست .
ابوجعفر طبرى مى گويد، سپس على عليه السلام تصميم گرفت از ربذه به بصره برود. رفاعه بن رافع برخاست و گفت : اى امير المومنين چه تصميمى دارى و ما را كجا مى برى ؟

فرمود: آنچه آهنگ و نيت آن را داريم ، اصلاح است ، به شرط آن كه از ما بپذيرند و تسليم آن شوند. گفت : اگر نپذيرفتند؟ فرمود: آنان را فرا مى خوانيم و آن مقدار حقى كه اميدواريم به آن خشنود شوند به ايشان مى دهيم . گفت : اگر خشنود نشدند؟ فرمود تا هنگامى كه آنان دست از ما بدارند، ما آنان را رها مى كنيم . گفت : اگر ما را رها نكردند؟

فرمود: از خويشتن در قبال آنان دفاع مى كنيم . گفت : آرى كه در آن صورت پسنديده ترين كارهاست .
حجاج بن غزيه انصارى برخاست و گفت : و به خدا سوگند ترا با عمل خود خشنود خواهم ساخت ، همانگونه كه امروز مرا به سخن خود خشنود فرمودى و سپس اين ابيات را سرود:
او را درياب ، او را درياب ، پيش از آنكه از دست بشود، ما را با خود به سوى اين بانگ ببر، اگر از مرگ بترسم ، جانم آرم نگيرد.
به خدا سوگند، همانگونه كه خداوند ما را انصار نام نهاده است ، او را يارى خواهيم داد.

ابوجعفر طبرى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: على عليه السلام به سوى بصره حركت كرد، روايت او همراه پسرش محمد بن حنفيه بود. بر ميمنه لشكرش عبد الله بن عباس و بر ميسره آن عمر بن ابى سلمه فرماندهى داشتند. على عليه السلام در حالى كه سوار بر ناقه اى سرخ موى بود و اسبى سياه را يدك مى كشيد، در قلب سپاه بود. در فيد به جوانى از قبيله بنى سعد بن ثعلبه كه نامش مره بود برخورد، آن نوجوان پرسيد اينان كيستند؟ گفته شد: اين امير المومنين است . گفت : سفرى فانى و نابود شونده است كه در آن خونهايى از مردم فانى مى شود. على عليه السلام سخن او را شنيد فراخواندش ، و گفت : نه ، نشانه شناسم . على عليه السلام او را رها كرد، و در فيد فرود آمد. قبايل اسد و طى ء به حضورش آمدند و خود را در اختيار او نهادند، فرمود: همينجا و بر جايگاه خود باشيد كه اينك همين مهاجران كافى هستند.

مردى از كوفه به فيد رسيد و به حضور على عليه السلام آمد، فرمود: تو كيستى ؟ گفت : عامر بن مطرف . فرمود: ليثى هستى ؟ گفت : نه ، شيبانيم . فرمود: از پشت سر خود – كوفه به من خبر بده . گفت : اگر اراده صلح دارى ، ابوموسى با تو خواهد بود و اگر اراده جنگ دارى ، با تو نخواهد بود. فرمود: هيچ قصدى جز صلح ندار، مگر اينكه آن را نپذيرند.

طبرى مى گويد: عثمان بن حنيف هم به حضور على عليه السلام آمد و به دستور طلحه و زبير تمام موهاى سر و ريش و ابروهاى او را از بن كنده بودند. عثمان گفت : اى امير المومنين تو مرا در حالى كه ريش داشتم فرستاده بودى و اينك بدون ريش به حضورت باز آمدم . فرمود: به مزد و خير رسيدى . و سپس گفت : اى مردم ! همانا طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت و پيمان مرا گسستند، و مردم را بر من شوراندند و از شگفتيها اين است كه آن دو از ابوبكر و عمر فرمانبر دارى كردند و نسبت به من مخالفت ورزيدند. به خدا سوگند هر دو به خوبى مى دانند كه من از آن دو خليفه فروتر نيستم .

بار خدايا آنچه را ايشان پيوسته اند گسسته بدار، و آنچه را در پندار خويش ‍ استوار كرده استوار مدار و در آنچه مى كنند بدى بهره ايشان قرار بده .
ابوجعفر مى گويد: محمد بن ابى بكر و محمد بن جعفر به حضور على برگشتند و او را در حالى كه به ذوقار رسيده بود ديدند و خبر را به او گزارش ‍ دادند. على عليه السلام به عبد الله بن عباس فرمود: تو به كوفه برو و ابوموسى را به فرمانبردارى دعوت كن و او را از سركشى و مخالفت برحذر دار و مردم را به حركت وادار كن . عبد الله بن عباس حركت كرد و چون به كوفه رسيد با ابو موسى ديدار كرد. سالارهاى مردم كوفه هم جمع شدند.

ابوموسى برخاست و براى ايشان سخنرانى كرد و گفت : اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مصاحبت نداشته اند، به خدا و احكام خداوند آگاه ترند. و همانا شما را برگردن من حقى است . كه آن را به شما مى پردازم و آن اين است كه به شما فرمان مى دهم سلطه خداوند را سبك مشمريد، و بر خدا گستاخى مكنيد، و هر كه را از مدينه در اين مورد و براى حكومت پيش شما آمده است ، بگيرند و به مدينه برگردانيد تا آنكه امت نسبت به امامت كسى كه به آن خشنود است هماهنگ شوند. به هر حال اين فتنه اى سخت دشوار است ، كه خفته در آن بهتر از بيدار دراز كشيده بهتر از نشسته و نشسته بهتر از ايستاده و ايستاده بهتر از سواره است . شما استوانه و مايه اى از مايه هاى عرب باشيد، شمشيرهايتان را در نيام كنيد و سر نيزه هاى خود را باز كنيد و زه هاى كمانهايتان را بگشاييد، تا اين فتنه از ميان بر خيزد و كار سامان گيرد.

ابو جعفر طبرى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: ابن عباس پيش على عليه السلام برگشت و موضوع را گزارش داد. على عليه السلام پسر خويش ‍ حسن عليه السلام و عمار بن ياسر را فراخوند و آن دو را به كوفه گسيل داشت . چون آن دو به كوفه رسيدند، نخستين كسى كه پيش ايشان آمد مسروق بن اجدع بود كه بر آن دو سلام كرد. سپس رو به عمار آورد به گفت : اى ابواليقظان ، امير المومنين – عثمان – را به چه سبب كشتيد؟ گفت : بدين سبب كه دشنام مى داد و آبروى ما را مى برد و ما را مى زد. گفت : به خدا سوگند بدانگونه كه عقوبت شده بوديد، عقوبت نكرديد. و حال آنكه اگر صبر و شكيبايى مى كرديد براى شكيبايان پسنديده تر بود.

آنگاه ابو موسى آمد و با حسن ديدار كرد و او را كنار خود نشاند و خطاب به عمار گفت : اى ابواليقظان آيا تو هم در آن بامداد، همراه ديگران بر امير المومنين – عثمان – ستم ورزيدى و خويشتن را در زمره تبهكاران در آوردى ؟ عمار گفت : چنين نكرده ام ، ولى از آن كار بدم نيامد و چرا تو اينك با من چنين به بدى رفتار مى كنى ؟ در اين هنگام امام حسن عليه السلام سخن آن دو را قطع كرد، و به ابوموسى اى ابو موسى ! چرا مردم را از يارى ما باز مى دارى كه به خدا سوگند ما اراده اى جز اصلاح نداريم .

امير المومنين على كسى نيست كه در مورد بتوان از او بيم داشت . ابوموسى گفت : پدر و مادرم فداى تو باد، راست گفتى اما با آن كس كه رايزنى مى شود بايد امين باشد. من خود از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: بزودى فتنه اى خواهد بود كه … تا آخر حديث ؛ عمار را بد آمد و خشمگين شد و گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اين سخن را فقط براى تو فرموده است .

مردى از بنى تميم برخاست و به عمار گفت : اى برده ساكت باش ، تو ديروز با غوغاى مردم بودى و امروز امير ما را سفله مى شمرى . در اين هنگام زيد بن صوحان و گروهش برجستند و به يارى عمار سخن گفتند. ابو موسى شروع به باز داشتن مردم از حمله و دشمنان كرد و آنان را از پديد آوردن فتنه منع مى كرد، و سپس حركت كرد و به منبر رفت . در اين هنگام زيد بن صوحان ، در حالى كه دو نامه از عايشه همراه داشت ، پيش آمد يكى از عايشه كه فقط براى زيد نوشته بود و ديگرى خطاب به عموم مردم كوفه كه آنان را از يارى دادن على عليه السلام منع كرده و فرمان داده بود بر زمين بنشينند و در خانه هاى خويش آرام گيرند.

زيد بن صوحان خطاب به مردم گفت : اى مردم اين زن را بنگريد كه به او فرمان داده شده است در خانه خود بنشيند و به ما فرمان داده شده است جنگ كنيم تا فتنه اى باقى نماند، و اينك او كارى را كه خود مامور آن است به ما واگذار مى كند و كارى را كه مربوط به ماست او مرتكب مى شود. شبث بن ربعى برخاست و به زيد گفت : اى عمانى احمق ترا با اين سخنان چه كار؟ در گذشته در جلولاء دزدى كردى و خداى دستت را بريد، و اينك به مادر مومنان دشنام مى دهى .

زيد در حالى كه دست بريده خود را تكان مى داد، به ابو موسى اشاره كرد و گفت : اى عبد الله بن قيس مگر تو مى توانى از امواج رود خانه فرات جلوگيرى كنى ، چيزى را كه به آن نمى رسى رها كن . سپس اين آيه را تلاوت كرد: آيا مردم مى پندارند كه فقط به اينك بگويند ايمان آورده ايم رها كرده مى شوند… و تا آخر آيه دوم خواند.  آنگاه فرياد بر آورد كه به سوى امير المومنين كه نمودار سرور پيامبران است حركت كنيد، و همگان به سوى او برويد. در اين هنگام حسن بن على عليه السلام برخاست و گفت : اى مردم دعوت امام خود را پذيرا شويد و سوى برادران خود حركت كنيد، كه بزودى افرادى كه براى اين كار حركت كنند فراهم مى شوند. به خدا سوگند اگر خردمندان عهده دار اين كار شوند براى حال و آينده بهتر و پسنديده تر است .اينك دعوت ما را پذيرا شويد و ما را در كارمان يارى دهيد، خداوندتان به صلاح آورد.

عبد خير خيوانى هم برخاست و گفت : اى ابوموسى درباره اين دو مرد – طلحه و زبير – به من خبر بده ، كه آيا با على بيعت كرده اند؟ گفت : آرى ، بيعت كرده اند. عبد خير گفت : آيا على مرتكب كار و گناهى شده است كه شكستن بيعت او روا باشد؟ گفت : نمى دانم . گفت : هرگز ندانى ، اينك كه تو نمى دانى ما ترا رها مى كنيم تا بدانى . وانگهى زبير در بصره اند، معاويه در شام است و گروه چهارم در حجاز نشسته اند، نه غنيمتى مى خواهند و نه جنگ مى كنند. ابو موسى گفت : آنان بهترين مردمند. عبد خير گفت : اى ابو موسى ساكت باش كه دغلى تو بر تو چيره شده است .

ابو جعفر طبرى مى گويد: و چون اخبار مربوط به اختلاف مردم با يكديگر در كوفه به اطلاع على عليه السلام رسيد به اشتر نخعى فرمود: تو در مورد ابو موسى شفاعت كردى كه او را بر كوفه مستقر دارم ، اينك برو و آنچه را تباه كردى اصلاح كن . اشتر برخاست و آهنگ كوفه كرد. هنگامى وارد كوفه شد كه مردم در مسجد اعظم بودند. اشتر از كنار هر قبيله كه مى گذشت آنان را فرا مى خواند، و مى گفت : از پى من به كاخ بياييد. چون اشتر به قصر رسيد و ناگاه وارد آن شد ابوموسى در مسجد مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را از حركت باز مى داشت و عمار با او بگو و مگو مى كرد، و حسن عليه السلام به او مى گفت : اى بى مادر از كار ما كناره گيرى كن و از منبر ما دور شو.

ابو جعفر طبرى مى گويد: ابو مريم ثقفى روايت كرده و گفته است : به خدا سوگند من هم آن روز در مسجد بودم كه ناگهان غلامان ابوموسى شتابان وارد مسجد شدند و خود را به ابوموسى رساندند و فرياد آوردند كه امير اينك اشتر آمد و وارد كاخ شد و ما را زد و بيرون كرد. ابوموسى از منبر فرود آمد و خود را به كاخ رسانيد. اشتر بر او بانگ زد كه اى بى مادر كاخ ما بيرون شو كه خداى جانت را بيرون آورد كه به خدا سوگند از ديرباز از منافقان بوده اى .

گفت : تا شامگاه مهلتم بده . اشتر گفت : مهلتت دادم و امشب را نبايد در كاخ بگذرانى . مردم به منظور تاراج لوازم و اثاثيه ابوموسى آمدند و اشتر آنان را منع كرد، و گفت : امر را از اميرى بر شما عزل و بيرون كردم و مردم از آن كار دست برداشتند.
ابو جعفر مى گويد: شعبى از ابوالطفيل روايت مى كند كه مى گفته است ، على عليه السلام فرمود: از كوفه دوازده هزار و يك تن به مدد شما مى آيند. به خدا سوگند من روى تپه ذوقار ايستادم و آنان را يكى يكى بر شمردم نه يك كمتر بود و نه افزون . 

فصلى در نسب و اختيار عايشه

اينك سزاوار است همينجا اندكى درباره نسب و اخبار عايشه و آنچه ياران متكلم ما درباره او مى گويند سخن بگوييم . بر عادت خودمان كه هرگاه به نام يكى از صحابه مى رسيم همين گونه رفتار مى كنيم .
اما نسبت پدرى او چنين است كه او دختر ابوبكر بود. ما ضمن مباحث گذشته نسب ابوبكر را آورده ايم . مادرش ام رومان است و او دختر عامر بن عويمر عبد شمس بن عتاب بن اذينه بن سبيع بن دهمان بن حارث بن تميم بن مالك بن كنانه است .
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مكه دو سال ، و گفته شده است سه سال قبل از هجرت در حالى كه او شش يا هفت ساله بود، او را به عقد خويش در آورد. و در حالى كه او نه سال داشت و در اين مورد اختلافى نيست با او عروسى فرمود.

قبلا از عايشه براى همسرى با جبير بن مطعم نام برده مى شد و به اصطلاح نامزد او بود. در اخبار صحيح آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم پس از رحلت خديجه ، رضى الله عنها، عايشه را در خواب ديد كه در جامه حرير است و فرمود: اگر اين موضوع خواست خداوند باشد خودش ‍ آن را مقدر خواهد فرمود. سه سال پس از رحلت خديجه و در ماه شوال او را عقد فرمود، و هجده ماه پس از هجرت به مدينه در ماه شوال با او عروسى فرمود.

ابن عبد البر در كتاب الاستيعاب مى گويد: عايشه دوست مى داشته است كه زنان خويشاوندان و دوستانش در ماه شوال به خانه شوهر بروند. مى گفته است ميان همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هيچكس بهتر و پر حظتر از من نبوده است ، و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مرا در ماه شوال عقد كرده است و در ماه شوال با من عروسى فرموده است .
مى گويد (ابن ابى الحديد): اين خبر را براى يكى از مردم خواندند. گفت عايشه روابط ميان خود و خويشاوندان و افراد خاندان شوهرش را چگونه مى ديده است .

ابو عمر بن عبد البر در همان كتاب مى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم هنگامى كه رحلت فرمود، عايشه هجده ساله بود. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نه سال با او زندگى كرد و با دوشيزه اى جز و ازدواج نفرموده است . عايشه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى انتخاب كنيه اجازه خواست ، فرمودند: به نام پسرت عبد الله كنيه خود را انتخاب كن . يعنى عبدالله بن زبير كه خواهر زاده اوست و بدين سبب كنيه اش ام عبد الله بوده است .

عايشه زنى فقيه و دانا به امور و مسائل ميراث و شعر و پزشكى بوده است . روايت شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است : فضيلت عايشه بر زنان همچون فضيلت تريد بر ديگر خوراكيهاست . ياران معتزلى ما در اين روايت مقصود از كلمه زنان را همسران پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى دانند، زيرا در نظر ايشان فاطمه ، عليها السلام ، افضل از عايشه است ، زيرا پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است كه و سرور زنان جهانيان است .

به سال ششم هجرى و هنگام بازگشت از جنگ بنى مصطلق ، متهم به صفوان بن معطل سلمى شد كه همراهش بود و تهمت زنندگان و اهل افك درباره او ياوه سرايى كردند. قرآن به برائت او از آن اتهام نازل شد.
گروهى از شيعيان پنداشته اند آياتى كه در سوره نور است ، در مورد عايشه نازل نشده است ، بلكه درباره ماريه قبطيه و تهمتى است كه در مورد اسود قبطى به او زده اند .

ولى تواتر اخبارى كه در مورد نزول آن آيات درباره عايشه آمده است ، ادعاى آنان را منكر مى شود سپس در مورد او و حفصه و آنچه ميان ايشان و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد سخنى كه پوشيده و به صورت راز به آن به : دو فرموده و آن را فاش كرده بودند، امورى پيش آمد كه قرآن عزيز آن را بيان كرده است و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مدتى از آن دو و همه زنان خويش كناره گرفت و بعد با آنان آشتى كرد و حفصه را طلاق داد و سپس به او رجوع فرمود. آنگاه ميان عايشه و فاطمه عليه السلام پيامهايى رد و بدل شد و سخنانى كه سينه را دردمند مى كند. ميان عايشه و على عليه السلام نيز نوعى كنيه و ستيز پديد آمد، و اشاره على عليه السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در داستان افك ، به اينك كنيز عايشه را بزنند و از او قرار بگيرند و اينكه زنان براى تو بسيارند بر آن كنيه افزوده شد.

پس از آن داستان نماز گزاردن ابوبكر با مردم – در بيمارى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم – پيش آمد و شيعه چنين مى پندارد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن كار فرمان نداده بود، و ابوبكر به دستور دخترش ‍ عايشه با مردم نماز گزارد و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در حالى كه بيماريش سنگين بود و به ديگران تكيه داده بود، آمد و او را از محراب كنار زد. البته بيشتر محدثان چنين پنداشته اند كه آن كار به فرمان و گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صورت گرفته است ، ولى در مورد بقيه امور آن اختلاف دارند برخى مى گويند پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم او را از محراب كنار زد و خود با مرد نماز گزارد، برخى مى گويند آن حضرت مانند ديگر مردم به ابوبكر اقتدا فرمود، و برخى مى گويند مردم به ابوبكر اقتدا كرده و با او نماز گزاردند و حال آنكه ابو بكر به نماز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم اقتدا كرده بود.

پس از اين در داستان عثمان و شوراندن مردم بر او آن كارها برفت كه در جاى خويش آورده ايم ، و از پى آن داستان جنگ جمل پديد آمد.
متكلمان درباره حال عايشه و همه آنانى كه در جنگ جمل حاضر شده اند مختلف سخن گفته اند. اماميه معتقدند شركت كنندگان در جنگ جمل همگى كافر شده اند، چه سالارها و چه پيروان . گروهى از حشويان و عامه گفته اند: آنان اجتهاد كرده اند و گناهى ندارند و نه به خطاى ايشان و نه به خطاى على عليه السلام و يارانش حكم مى كنيم . برخى از اينان مى گويند: ما مى گوييم و معتقديم كه شركت كنندگان در جنگ جمل خطا كرده اند ولى خطاى در خور آمرزش ، همچون خطاى مجتهد در پاره اى از مسائل فرعى ، آن هم در نظر كسانى كه معتقد به اشبه بوده اند، و بيشتر اشعريان بر اين عقيده اند.

ياران معتزلى ما مى گويند همه شركت كنندگان در جنگ جمل – آنان كه با طلحه و زبير و عايشه بوده اند – هلاك شده اند، مگر كسانى كه توبه ايشان ثابت شده است . و معتقدند كه عايشه و همچنين طلحه و زبير از كسانى هستند كه توبه آنان ثابت شده است .
عايشه در جنگ جمل براى على عليه السلام اقرار به خطا و از او تقاضاى عفو كرد، و روايات متواتر سيده است كه اظهار پشيمانى كرده و مى گفته است : اى كاش ده پسر از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى داشتم كه هر يك از ايشان به فضيلت عبد الرحمن بن حارث بن هشام  بود و شاهد مرگ ايشان مى بودم ، و جنگ جمل وجود نمى داشت . و مى گفته است اى كاش پيش از جنگ جمل مى مردم ، و هرگاه از روى جنگ جمل ياد مى كرد، چندان مى گريست كه رو سرى و روبندش خيس مى شد.

زبير همينكه على عليه السلام مطالبى را فرايادش آورد، در حالى كه معترف به خطاى خود بود از ميدان جنگ برگشت . اما طلحه در همان حال كه زخمى در ميدان افتاده بود، سوار از كنارش گذشت ، طلحه به او گفت بايست و چون آن سوار ايستاد، طلحه از او پرسيد از كدام گروهى ؟ گفت : از ياران امير المومنين على هستم . طلحه گفت : مرا بنشاند، طلحه گفت : دست خود را پيش آور تا با تو براى امير المومنين بيعت كنم و بيعت كرد. 

شيوخ معتزله ما مى گويند: كسى را نشايد كه بگويد اين اخبار آحاد كه درباره توبه ايشان رسيده است نمى تواند با علم قطعى ما به معصيت ايشان تعارض داشته باشد، زيرا حكم به توبه براى مكلف در همه موارد طبق گمان غالب صادر مى شود، نه به طور قطع .
مگر نمى بينى كه ما در مورد كسى كه به ظاهر توبه خود را آشكار مى سازد، حكم به كذب و نفاق نمى كنيم . بنابر اين روشن مى شود كه قبول توبه در همه موارد طبق گمان كفايت مى كند و بدين گونه جايز است بگوييم كه گمان توبه اينان كفايت مى كند كه با اعظم قطعى به معصيت ايشان تعارض داشته است.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 6 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=