17 نامه حضرت به معاويه در پاسخ نامهاى كه به امام نوشته بود :
وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ ؟ اَلشَّامَ ؟ فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ اَلْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّ اَلْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ اَلْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ أَلاَ وَ مَنْ أَكَلَهُ اَلْحَقُّ فَإِلَى اَلْجَنَّةِ وَ مَنْ أَكَلَهُ اَلْبَاطِلُ فَإِلَى اَلنَّارِ وَ أَمَّا اِسْتِوَاؤُنَا فِي اَلْحَرْبِ وَ اَلرِّجَالِ فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى اَلشَّكِّ مِنِّي عَلَى اَلْيَقِينِ وَ لَيْسَ أَهْلُ ؟ اَلشَّامِ ؟ بِأَحْرَصَ عَلَى اَلدُّنْيَا مِنْ أَهْلِ ؟ اَلْعِرَاقِ ؟ عَلَى اَلْآخِرَةِ وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا ؟ بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ ؟ فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ ؟ أُمَيَّةُ ؟ ؟ كَهَاشِمٍ ؟ وَ لاَ ؟ حَرْبٌ ؟ ؟ كَعَبْدِ اَلْمُطَّلِبِ ؟ وَ لاَ ؟ أَبُو سُفْيَانَ ؟ ؟ كَأَبِي طَالِبٍ ؟ وَ لاَ اَلْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لاَ اَلصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ وَ لاَ اَلْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لاَ اَلْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ وَ لَبِئْسَ اَلْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ اَلنُّبُوَّةِ اَلَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا اَلْعَزِيزَ وَ نَعَشْنَا بِهَا اَلذَّلِيلَ وَ لَمَّا أَدْخَلَ اَللَّهُ اَلْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ اَلْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي اَلدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ اَلسَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ وَ ذَهَبَ اَلْمُهَاجِرُونَ اَلْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ فَلاَ تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً وَ لاَ عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلاً وَ اَلسَّلاَمُ
لغات
حشاشه : اندك باقى مانده از روح
طليق : اسيرى كه آزاد شده و جلو راهش باز شده
مدغل : كسى كه باطنش آلوده به نوعى از فساد از قبيل نفاق و جز آن باشد .
سلف الرجل : پدرهاى پيشين آن مرد .
صريح : پاك نسب لصيق : زنازادهاى كه به غير پدرش نسبت داده مىشود خلفه : كسانى كه بعد از او مى آيند .
نعشنا : بالا برديم
فوج : گروه ، جماعت
ترجمه
« پس از حمد خدا و نعت رسول ، اين كه شام را از من درخواست كردى ،بدان ، كه من هرگز آنچه را كه ديروز از تو منع كردهام ، امروز به تو نخواهم بخشيد ، و اما اين كه گفتهاى كه جنگ ، عرب را خورده ، بجز نيمه جانهاى باقى مانده ، آگاه باش هر كه را حق خورده رهسپار بهشت شده است و هر كس را كه باطل خورده باشد به سوى دوزخ روان است ، و اما اين كه من و تو در به جنگ و داشتن مردان يكسان هستيم ، كوشش تو بر شك و ترديد از كوشش من بر يقين و باور بيشتر نيست ، و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق نسبت به آخرت حريصتر نيستند ، و اين كه گفته اى : ما فرزندان عبد مناف هستيم ، ما نيز چنين مىباشيم ، اما نه اميّه مانند هاشم است و نه حرب مانند عبد المطلب ، و نه ابو سفيان شبيه ابو طالب و نه مهاجر مانند آزاد شده و نه پاكيزه نسب ، مثل زنازاده و نه راستگو و درستكار مانند دروغگو و بدكردار و نه مومن همانند منافق و دورو ، مىباشد ، بد فرزندى است ، آن كه پيروى كند پدرى را كه در آتش دوزخ افتاده است . علاوه بر اينها ، در دست ماست فضل و بزرگوارى نبوت و پيامبرى ،كه به آن وسيله ، ارجمند را خوار و ذليل و بىمقدار را بلند مقام كرديم ، و موقعى كه خداوند عرب را گروه گروه در دين اسلام داخل كرد ، و اين امت ، برخى با ميل و عدهاى از روى كراهت به اسلام گرويدند ، شما از كسانى بوديد كه يا به سبب دنيا دوستى و يا ترس ، در دين داخل شديد و اين هنگامى بود كه پيشروان سبقت گرفته بودند و هجرت كنندگان نخست ، بزرگوارى خويش را دريافتند . بنابراين براى شيطان در خود بهرهاى قرار مده و راه او را در وجودت باز مگذار . »
شرح
روايت شده است كه معاويه با عمرو عاص مشورت كرد تا به على ( ع ) نامهاى بنويسد و استاندارى شام را از وى بخواهد ، عمرو خنديد و گفت :
معاويه كجايى ؟ آيا تو مىتوانى على را بفريبى ؟ معاويه گفت : مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم ؟ عمرو گفت آرى چنين است اما آنها خاندان نبوتند ، و تو نيستى ، حالا مىخواهى بنويسى ، بنويس ، پس معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد اللَّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيله او نامهاى به اين مضمون به امام ( ع ) نوشت و فرستاد :
اما بعد ، من بر تو چنين گمان مىبردم كه اگر مىدانستى جنگ اين چنين ما را رنج مىدهد و تو را آزرده خاطر مىكند نه تو ، دست به اين كار مىزدى و نه ما ، اكنون بر خردهايمان غلبه يافتهايم و آنچه برايمان باقى است آن است كه كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم ، در گذشته ، ولايت شام را از تو طلب كرده بودم ، كه فرمانى از تو بر گردنم نباشد و تو ، آن را نپذيرفتى ، اما خدا داد به من آنچه را كه تو ، از من منع كردى ، و امروز از تو مىخواهم ، همان را كه ديروز خواستم ، چرا كه تو از زندگى هيچ نمىخواهى ،جز آنچه را كه من اميد مىبرم ، و من از كشتن نمىترسم مگر به آن اندازه كه تو مىترسى .
به خدا سوگند ، لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ ،عرب را مىخورد بجز اشخاص باقى ماندهاى كه آخرين لحظات زندگى را مىگذرانند و ما با شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو همسان هستيم ، و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ كدام را بر ديگرى برترى نيست مگر آن مقدار فضيلتى كه نه عزيزى را خوار مىكند و نه آزادى را به بردگى مىكشاند .
و السلام وقتى كه امير المؤمنين نامه او را خواند ، بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللَّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس :
اما بعد نامه ات رسيد ، نوشته بودى كه اگر مىدانستيم جنگ بر ما و تو چنين خواهد كرد هيچ كدام آن را اختيار نمىكرديم ، بدان كه جنگ من و تو را نهايتى است كه هنوز به آن نرسيده ايم .
فاما طلبك علىّ الشام . . . ،
امام ( ع ) در اين نامه از امور چهارگانهاى كه نامه معاويه شامل آن بود پاسخ داده است :
1 معاويه با اين جمله از نامهاش : اگر مىدانستى . . . ، به امام ، مهربانى وى را طلب كرد و به وضع جنگ او را نزديك ساخت و از اين گفتارش بر مىآيد كه از گزندگى و آزار جنگ ناله داشته و از ادامه آن مىترسيده است ، اما حضرت او را چنين پاسخ مىدهد : جنگ من و تو را پايانى است كه هنوز به آن نرسيدهايم .
از اين پاسخ تهديد آميز چنين ، فهميده مىشود كه جنگ تا رسيدن به هدف ادامه دارد و آن هدف عبارت از پيروزى امام و هلاكت معاويه مىباشد و لازمه اين سخن به وحشت افتادن او ، و نااميد شدن از وضع جنگ مى باشد .
2 معاويه از امام درخواست كرده است كه وى را بر فرماندهى شام همچنان ثابت بدارد و اين درخواست را با نوعى از شجاعت نمايى بيان كرده است كه مىخواهد بگويد از روى التماس و شرمندگى نيست .
آن جا كه مى گويد : تو از زندگى چيزى را اميد نمىبرى جز آنچه من اميدوارم ، و . . . يعنى هر دومان در اميدوارى به ماندن در دنيا و ترس از مرگ يكسان هستيم ، باز هم مقصودش آن است كه از جنگ ناراحت نيست . و اين كه گفت : امروز همان را از تو مىخواهم كه ديروز طلب كردم ، نيز باقى ماندن بر حكومت شام مىباشد .
توضيح : وقتى كه مردم با امام براى خلافت بيعت كردند ، معاويه از آن حضرت درخواست ابقاى بر فرمانروايى شام كرد و چنان كه نقل شده عبد اللَّه عباس به امام عرض كرد يك ماه ايالت شام را به او واگذار تا بيعت كند و سپس براى هميشه او را بردار ، زيرا پس از آن كه با تو بيعت كرد و در فرمانرواييش ظلم و جور پيشه كرد ، بهتر مىتوانى او را بر كنار كنى ، امام در پاسخ ابن عباس فرمود : خير ، هرگز ستمكاران را همكار خود قرار نمىدهم ، و نيز روايت شده است كه مغيره بن شعبه به امام عرض كرد : تو خليفه اى و اطاعت خالصانه مردم از تو لازم است ، فعلا معاويه و ساير فرمانداران را بر سر كارهايشان بگذار تا بعد كه اطاعت آنان مسلّم شد و لشكريانت منظم شدند ، اگر خواستى مىتوانى هر كدام را بردارى و ديگرى را بجايش بگذارى و اگر خواستى هر كدام را در همان جا به حال خود مىگذارى ، امام ( ع ) در جوابش فرمود : باشد تا فكر كنم ، مغيره آن روز از نزد حضرت بيرون رفت ، اما فردا كه آمد نقشه خود را عرض كرد و گفت : نظر من آن است كه تمام عمّالت را بر كنار كنى تا معلوم شود كه چه كسى از تو اطاعت مىكند و در فرمانروايى خود استقلال بيابى و از نزد حضرت خارج شد ، پس از رفتن او ، ابن عباس آمد و امام ( ع ) دو انديشه متناقض مغيره را براى او بيان فرمود ، ابن عباس كه رأى اول او را پسنديد عرض كرد : حرف ديروزش از روى صداقت و خيرخواهى بود ، اما امروز در حق شما نيرنك به كار برده است ، ناگفته نماند كه نظريه دنياپسند و معقول براى حفظ موقعيت و به دست آوردن قدرت حكومت همان بود كه ابن عباس هم پذيرفت ،
اما امير المومنين كسى نبود كه در امور دينى حتى در كوچكترين امرى سهل انگار و بى تفاوت باشد ، و به دليل اين كه باقى ماندن معاويه و امثال او بر سمتها و كارهايشان ، انحراف از مسير حق و تصرفات نامشروع در امور دينى و پايمال كردن حقوق جامعه اسلامى و انسانى را در پى داشت ، حاضر نشد يك لحظه اين امر را بپذيرد ، اين بود كه درخواست معاويه را ردّ كرد و او را بر امارت شام برقرار نگذاشت ، و چون نخستين مرحله كه درخواست وى را نپذيرفت و او را بر حكومت شام ابقا نكرد تنها به منظور اطاعت از فرمان الهى بود ، نه از روى هوا و هوس ، بار دوم هم كه معاويه نامه نوشت ، با آن كه جنگهاى پى در پى ، آن چنان عرب را فرسوده كرده و بسيارى از مهاجران و انصار را از بين برده بود ، التماس و خواهش وى تغييرى در موضعگيرى حضرت به وجود نياورد ، بلكه همان پاسخ اول را كه منع از امارت شام بود به او داد و فرمود : چنين نيست كه آنچه ديروز از تو منع كردم ، امروز آن را به تو بدهم چرا كه دليل بر منع گذشته ، كه حفظ حريم اسلام بود ، پيوسته باقى و برقرار است .
3 مطلب سوم كه در نامه معاويه وجود داشت ، يادآورى درباره ضعيف شدن سربازان و از بين رفتن مبارزان بود ، و چون حفظ وجود اين نيروها براى تقويت اسلام ، امرى است واجب ، لذا معاويه فريبكارانه به اين مطلب متوسل شده و نزد حضرت التماس كرده و او را به نگهدارى آنان وادار فرموده است ،اما ، امام در پاسخ مىگويد :
الا و من اكله الحق فإلى النار ،
اشكالى ندارد ، هر كسى را كه حق بكشد سر و كارش با آتش دوزخ است ، اين جمله در حقيقت كبراى قياس مضمرى است كه صغرايش به دليل روشن بودن حذف شده است و تقدير آن چنين است : اين لشكريانى را كه ما كشتهايم حق ، آنان را كشته است زيرا اهل باطل بودهاند ، و هر كس را كه حق بكشد ، باز گشتش به آتش است و نتيجه اش اين مىشود : پس هر كس از اين گروه كشته شده ، سرانجامش دوزخ است ، و اين نتيجه كه از اين قياس به دست مىآيد خود در حكم صغراى قياس مضمرى است كه كبرايش اين مىشود : هر كس سرانجامش دوزخ است ، پس ، نه نگهدارى و حفظ وى جايز است و نه براى فقدانش افسوس خوردن لازم مى باشد .
4 و با اين جمله كه ما و شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو مساوى هستيم ، مىخواهد نشان دهد كه از اين جنگها اگر چه شدت هم داشته باشد ، نگران نمىشود ، و اگر خسارت و هلاكتى به وجود آورده ، براى هر دو لشكر مىباشد ، و به نظر خود ، حضرت را به نوعى ارعاب و تهديد كرده است ،
امام در دو جمله چنين او را جواب مىدهد :
الف تو در استحقاق داشتن خواستهات شك و ترديد دارى و من به استحقاق خود يقين و باور دارم .
ب و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق ، نسبت به آخرت حريصتر نيستند .
بيان جمله نخست آن است كه تو ، درباره امرى كه آن را طلب مى كنى ،شك دارى كه آيا مستحق آن هستى يا نه ، اما من نسبت به آن يقين دارم و هر كس كه نسبت به مطلوب خود شك دارد ، در مبارزه براى بدست آوردنش كوشاتر از كسى كه به خواسته خود يقين دارد ، نيست : نتيجه اين كه تو در امر مشكوكت كوشاتر از من برآنچه يقين دارم نيستى ، معنا و مفهومش آن است كه من در كار خود از تو كوشاتر و سزاوارترم كه غالب شوم ، چون داراى بصيرت و يقين مىباشم ، پس يكسان بودنى كه معاويه مدعى بود با اين ترجيح كه امام فرمود ،تكذيب مىشود .
بيان جمله دوم : امام مى فرمايد : شاميان كه منظورشان از جنگ ،دنياست ، هرگز از اهل عراق كه براى خدا و آخرت مى جنگند در رسيدن به مقصود خود حريصتر و كوشاتر نيستند ، بلكه اينها كه مطلوبشان آخرت است كه افضل و اشرف از دنياست و هم به حصول آن يقين دارند در به دست آوردن محبوب خود ، بسيار كوشاتر از آنها هستند كه براى دنياى ناپايدار مىجنگند و اميد به جايى ندارند ، چنان كه خداوند حالت اين گونه مردم را بيان مىفرمايد :« فَإنّهُمْ يأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللَّه ما لا يَرْجُونَ [ 1 ] » .
با اين بيان امام ( ع ) ادعاى معاويه ، مبنى بر آن كه طرفين ، در تجهيزات جنگى و داشتن مردان مبارز يكسان مىباشند ، تكذيب مىشود ، به دليل اين كه اهل آخرت بر اهل دنيا شرافت دارند ، و آن كه حريصتر و كوشاتر است به پيروزى و غلبه سزاوارتر است .
5 معاويه با عبارت : و نحن بنو عبد مناف . . . ، به يكسان بودن خودش با امام در شرافت و فضيلت اشاره مىكند و اين جمله از كلام او در حكم صغراى قياس مضمر از شكل اول مىباشد ، و كبراى آن در تقدير چنين است : عدهاى كه از يك خانواده باشند هيچ كدامشان را بر ديگرى فخر و مباهاتى نيست .
حضرت در پاسخ اين ادعاى معاويه مىفرمايد : درست است كه ما هر دو از بنى عبد مناف مىباشيم ، ولى ميان من و تو ، فرق زيادى وجود دارد ، و پنج فرق بيان مىكند ، و براى بيان اين فرقها و امتيازات ، از اجداد دور شروع كرده و نزديكتر آمده و در آخر به تدريج به امور نفسانى و كمالات ذاتى پايان داده است .
1 نخست به شرافت نسبى خود از طريق پدرانى پرداخته كه از عبد مناف منشعب شدهاند و نسب خود را چنين بيان مىكند : ابو طالب پسر عبد المطلب ،پسر هاشم ، پسر عبد مناف و نسب معاويه را هم ، همين طور مىگويد : ابو سفيان پسر حرب ، پسر اميه ، پسر عبد مناف و ظاهر است كه هر كدام از سه نفر در سلسله پدران امام ( ع ) برتر و بالاتر هستند از آنان كه در سلسله آباء معاويه قرار دارند ، و ما اندكى از فضيلت هر كدام بر ديگرى را در گذشته بيان داشتيم .
2 امتياز دوم ، شرافت و فضيلت او ، به سبب مهاجرت با رسول خداست و پستى دشمنش به دليل اين كه آزاد شده و پسر آزاد شده است ، و اين فضيلت اگر چه امرى است خارج از ذات ، اما منشأ آن نيكو پذيرفتن اسلام و داشتن نيّت حق و صداقت باطنى است كه امرى نفسانى مىباشد و پستى و رذيلت طرف مقابلش امرى عارضى و غير ذاتى است اما اين ويژگى براى هر دو طرف عميقتر از ويژگى نخست مىباشد زيرا در هر دو طرف حقيقتى است كه در نسل گذشته واقع شده و آن واقعيت براى نسل بعد در يكطرف مايه افتخار و در طرف ديگر مايه شرمسارى است .
3 امتياز ديگر ، شرافت وى از جهت سلامت و روشن بودن نسب است بر خلاف معاويه كه زنازاده است و نسبى ناسالم دارد ، اين فرق از دو اعتبار بالا نزديكتر است چون ملازم با طرفين است و نمىتوان آن را از خود بر طرف كرد .
4 راه امام بر حق است و آنچه مىگويد و باور دارد ، درست و مطابق با واقع است ، و راه و عملكرد دشمنش راه باطل و نادرستى است و اين دو ويژگى در هر دو طرف از امتيازات بالا به هر كدام نزديكتر است زيرا شرافتش از كمالات نفسانى و رذالتش نيز مربوط به امرى باطنى است .
5 بالاترين و نزديكترين امتياز امام ، شرافت ايمانى وى مىباشد كه ايمان حقيقى كامل كننده تمام جهات دينى و نفسانى است ، و بىفضيلتى دشمنش به اين دليل است كه داراى باطنى خبيث مىباشد كه همراه با نفاق و صفات زشت هلاك كننده است ، و ظاهر است كه اين دو خصيصه متقابل در يك طرف نزديكترين كمالها ، و در طرف ديگر نزديكترين زشتيها براى آدمى است ، اين كه در شمردن امتيازات و فرقهاى ميان خود و دشمنش به ذكر فضايل و رذايل نسبى و خارج از ذات آغاز فرمود به اين علت بود كه براى طرف مقابلش و نيز براى بقيه افراد جامعه آن روز ، امرى مسلم و روشنتر از امور باطنى و نفسانى بوده و پس از آن كه ويژگيهاى ناپسند دشمنش را بيان داشته ، اشاره به اين كرده است كه وى در اين كارهاى خلاف ،و صفتهاى زشت پيرو نسل گذشتهاى است كه به جهنم رفته و در آتش كيفر الهى گرفتار است و در همان عبارت به بدگويى و مذمت خود او پرداخته مىگويد :
و لبئس الخلف . . . . جهنّم ،
اين جمله در حكم كبراى قياسى است كه با وجود آن نيازى به ذكر صغراى آن نبوده است و تقديرش اين است : اى معاويه با توجه به مطالب ياد شده تو خلفى هستى كه تابع گذشتگانت مىباشى و هر كسى در كارها و صفتهاى ناروا گذشتگانى را پيروى كند كه سرنگون در جهنم مىباشند او نيز مثل آنان در جهنم است و هر كس چنين باشد بدا به حالش ، پس بدا به حالت
6 مطلب ششم كه در نامه معاويه وجود داشت اين بود كه ادعاى خود را مبنى بر اين كه با امير المومنين در فضيلت و شرافت يكسان مىباشد ، با اين بيان تاكيد كرد كه هيچ يك از ما ، در اين جهت امتيازى بر ديگرى نداريم مگر به مقدارى اندك و بى ارزش كه نه باعث تبديل عزت به ذلت و نه سبب بردگى شخص آزاد مىشود ، حضرت ، در پاسخ وى مىفرمايد : و فى ايدينا بعد فضل النبوّه . . . الذليل .
مسلم است كه فضيلت نبوت كه در اين شاخه از بنى هاشم تحقق يافته به آنان قدرتى داده است كه متكبران و گردنكشان را به خاك مذلّت نشانده و خوارشدگان را عزيز و نيرومند كردند و بسيارى از آزاد شدگان را به بند رقيّت در آوردند ، و اين امتياز در شاخه بنى اميه وجود نداشت .
پس با اين بيان امام ،ادعاى معاويه ، بكلّى باطل شد . آنگاه پس از اثبات بسيارى از امتيازات و فضايل براى خود و بقيه خاندانش ، به اثبات پستى و بىفضيلتى در امرى ، براى طرف مقابل خود و بقيه فاميل او پرداخته است ، كه اكثر افراد عرب از آن امر كسب فضيلت و شرافت كردهاند و آن امر ، دخول در اسلام است ، كه معاويه و فاميل او بنى اميه ، اسلام آوردنشان براى خدا نبود بلكه از روى هوا و هوس و يا ترس از كشته شدن ، اظهار اسلام كردند ، در موقعى كه سابقين در اسلام با تقدمشان به خدا رسيدند و مهاجران و انصار ، آن همه فضيلت و شرافتهاى سعادتبخش كسب كردند .
و در آخر پس از بيان فرقهاى ميان او ، و طرف مقابلش و اثبات فضايل براى خود و رذايل براى وى ، به نصيحت او پرداخته و او را از دو كار منع فرموده است :
الف اين كه در وجود خود براى شيطان ، بهره و نصيب قرار دهد ، يعنى از هوا و هوس پيروى نكند .
ب شيطان را در وجود خود راه ندهد ، كنايه از آن كه تحت تأثير شيطان واقع نشود و باب وسوسههاى وى را بر روى خود ، باز نكند ، اين كه حضرت ،معاويه را از اين دو مطلب نهى فرموده است دليل بر آن است كه او در نفس خود براى شيطان بهرهاى قرار داده و هم او را به خود راه داده بوده است ، و اين نهى حضرت از باب توبيخ و سرزنش او ، بر اين كارهاى ناروا بوده است . توفيق از خداست .
__________________________________
[ 1 ] سوره نساء ( 4 ) آيه ( 103 ) يعنى : . . . همانا ايشان رنج مىبرند چنان كه شما رنج مىبريد و شما اميد مىبريد از خدا آنچه را كه ايشان اميد ندارند .