شرح حال حسن بن على و برخى از اخبار او
زبير بن بكّار در كتاب انساب قريش گفته است: حسن بن على عليه السلام نيمه رمضان سال سوم هجرت متولد شد و پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم او را حسن نام نهاد، و چند شب از ربيع الاول سال پنجاهم هجرت گذشته، رحلت فرمود.
همو گويد: روايت است كه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حسن و حسين را كه خداى از ايشان خشنود باد به روز هفتم تولدشان نام نهاد و نام حسين مشتق از حسن است.
گويد: جعفر بن محمد عليه السلام روايت كرده است كه فاطمه عليها السلام به روز هفتم تولد حسن و حسين موهاى سرشان را تراشيد و وزن كرد و به اندازه آن نقره تصدق فرمود.
زبير مىگويد: زينب دختر ابو رافع روايت مىكند كه فاطمه عليها السّلام در بيمارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، كه در آن رحلت فرمود، دو پسرش را به حضور آن حضرت آورد و عرض كرد: اى رسول خدا اين دو پسران تو هستند چيزى به آنان ارزانى فرماى. پيامبر فرمود: هيبت و سرورى من از آن حسن و جرأت و بخشندگى من از آن حسين خواهد بود.
محمد بن حبيب در امالى خود روايت مىكند كه حسن عليه السّلام پانزده بار پياده حج گزارد، در حالى كه اسبهاى يدك همراه او برده مىشد، و دو بار همه مال خود را بخشيد و سه بار ديگر مال خود را با خداى متعال قسمت فرمود و چنان بود كه كفش و موزه خود را هم يكى را مىبخشيد و يكى را نگه مىداشت. و همين ابو جعفر محمد بن حبيب روايت مىكند كه حسن عليه السّلام به شاعرى چيزى عطا فرمود. مردى از همنشينانش گفت: سبحان الله به شاعرى كه نسبت به خدا عصيان مىورزد و بهتان مىسرايد عطا مىكنى فرمود: اى بنده خدا بهترين موردى كه از مال خود ببخشى موردى است كه با آن آبروى خويش را حفظ كنى وانگهى از راههاى جستجوى خير، خود دارى و پرهيز كردن از شرّ است. محمد بن حبيب همچنين روايت مىكند كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مىگفته است نخستين زبونى كه بر عرب رسيد، مرگ حسن عليه السّلام بود.
ابو الحسن مدائنى روايت مىكند كه چهار بار به حسن عليه السّلام شرنگ زهر نوشانده شد و خود فرموده است: مكرر مسموم شدهام ولى هيچ بار به چنين سختى نبوده است. حسين عليه السّلام به او گفت: به من بگو چه كسى بر تو نوشانيده است فرمود: بگويم كه او را بكشى گفت: آرى. فرمود: خبرت نمىدهم كه اگر همانى است كه خود گمان مىبرم، خداوند انتقامى سختتر خواهد گرفت و اگر نه دوست نمىدارم بىگناهى براى من كشته شود.
ابو الحسن مدائنى همچنين مىگويد: معاويه ابن عباس را در مكه ديد و به او گفت: شگفتا از مرگ حسن كه با نوشيدن جرعهاى از آب چاه رومه بيمار شد و در گذشت ابن عباس خاموش ماند. معاويه گفت: خدايت اندوهگين و بد حال مداراد.
ابن عباس گفت: تا خداوند تو را زنده داشته باشد مرا بد حال نمىدارد معاويه فرمان داد صد هزار درهم به او پرداخت شود همچنين ابو الحسن مدائنى مىگويد: نخستين كسى كه خبر مرگ حسن عليه السّلام را در بصره داد، عبد الله بن سلمه بود كه آن را به زياد بن ابيه گفت. حكم بن ابى العاص ثقفى آن خبر را اعلان كرد و مردم گريستند. در آن هنگام ابو بكره بيمار و بسترى بود و چون شيون مردم را شنيد پرسيد چه خبر است همسرش ميسه دختر سخام ثقفى گفت: حسن بن على مرده است و سپاس خداى را كه مردم را از او راحت ساخت. ابو بكره گفت: اى واى بر تو، خاموش باش، كه خداوند او را از شر بسيارى آسوده ساخت و مردم با مرگ او خير بسيارى را از دست دادند، خداوند حسن را رحمت فرمايد.
ابو الحسن مدائنى مىگويد: رحلت امام حسن به سال چهل و نهم بود و بيماريش چهل روز طول كشيد و عمرش چهل و هفت سال بود. معاويه، زهرى براى جعده دختر اشعث همسر آن حضرت فرستاد و به او پيام داد: اگر حسن را با اين زهر بكشى، صد هزار درهم براى تو خواهد بود و ترا به همسرى پسرم يزيد در مىآورم. چون حسن عليه السّلام در گذشت آن مال را به جعده داد ولى او را به همسرى يزيد در نياورد و گفت: بيم دارم به پسر من هم همانگونه كه نسبت به پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رفتار كردى، رفتار كنى.
ابو جعفر محمد بن حبيب از قول مسيب بن نجية نقل مىكند كه مىگفته است: شنيدم امير المؤمنين على عليه السّلام مىگفت: مىخواهم در باره خود و افراد خانوادهام با شما سخن بگويم. عبد الله، برادر زادهام اهل بازى و بخشندگى است. حسن، جوانمردى از جوانمردان بزرگوار قريش و سفره دار است و اگر كار دشوار هم شود، در جنگ براى شما كارى انجام نخواهد داد، اما من و حسين ما از شماييم و شما از ما هستيد.
محمد بن حبيب مىگويد، ابن عباس روايت كرده و گفته است: پس از سال جماعت، حسن بن على عليه السّلام پيش معاويه رفت كه در مجلسى تنگ و پر ازدحام نشسته بود و حسن عليه السّلام پايين پاى معاويه نشست. معاويه نخست آنچه مىخواست بگويد گفت و سپس گفت: شگفتا از عايشه كه مىپندارد من در منصبى كه شايسته آن نيستم قرار گرفتهام و اين خلافت حق من نيست، خدايش بيامرزد او را با اين موضوع چه كار است.
در اين خلافت پدر اين شخص كه در اين جا نشسته است، با من ستيز كرد و حال آنكه خداوند او را پيش خود برد. حسن فرمود: اى معاويه به نظر تو اين كار شگفتى است گفت: آرى به خدا سوگند. فرمود: آيا ترا به كارى كه از اين شگفتتر است خبر بدهم گفت: آرى، آن چيست فرمود: اين كه تو در صدر مجلس بنشينى و من كنار پاى تو نشسته باشم. معاويه خنديد و گفت: اى برادر زاده شنيدهام وام دارى. فرمود: آرى كه وام دارم. معاويه پرسيد: چه مبلغ فرمود: صد هزار.
معاويه گفت: دستور داديم سيصد هزار پرداخت شود، صد هزار براى وام تو و صد هزار كه ميان افراد خانوادهات پخش كنى و صد هزار مخصوص خودت اينك با احترام برخيز و صله خويش را دريافت كن. چون حسن عليه السّلام از مجلس بيرون رفت، يزيد بن معاويه به پدرش گفت: به خدا سوگند هرگز نديده بودم كه مردى با تو چنين برخورد كند كه او برخورد كرد و فرمان دهى سيصد هزار به او بپردازند. معاويه گفت: پسركم، اين حق، حق ايشان است و هر كس از ايشان كه پيش تو آمد، بر او ريخت و پاش كن.
همچنين محمد بن حبيب روايت مىكند كه على عليه السّلام فرموده است: حسن چندان ازدواج كرده و طلاق داده است كه مىترسم دشمنى بر انگيزد. محمد بن حبيب مىگويد: هر گاه حسن عليه السّلام مىخواست يكى از زنان خود را طلاق دهد، كنارش مىنشست و مىفرمود آيا اگر چنين و چنان چيزى به تو بدهم خشنود مىشوى آن زن يا مىگفت چيزى نمىخواهم يا مىگفت آرى، و حسن عليه السّلام مىگفت آن براى تو فراهم است و چون از كنار او بر مىخاست و مىرفت آنچه را كه نام برده بود، همراه طلاق نامهاش براى او مىفرستاد.
ابو الحسن مدائنى مىگويد: حسن بن على عليه السّلام، هند دختر سهيل بن عمرو را به همسرى خود گرفت، و چنان بود كه هند پيش از آن همسر عبد الله بن عامر بن كريز بود و چون عبد الله او را طلاق داد، معاويه براى ابو هريره نوشت تا از او براى يزيد بن معاويه خواستگارى كند. حسن عليه السّلام، ابو هريره را ديد و پرسيد: كجا مىروى گفت: به خواستگارى هند دختر سهيل بن عمرو براى يزيد بن معاويه مىروم. حسن عليه السّلام فرمود: براى من از او خواستگارى كن. ابو هريره پيش هند رفت و موضوع را گفت. هند گفت: تو از آن دو يكى را براى من انتخاب كن. ابو هريره گفت: حسن را براى تو انتخاب مىكنم، و او به ازدواج امام حسن در آمد. عبد الله بن عامر پس از آن به مدينه آمد و به حسن عليه السّلام گفت: مرا پيش هند امانتى است، امام حسن او را همراه خود به خانه برد. هند آمد و مقابل عبد الله نشست. عبد الله بن عامر را به حال خود و جدايى از هند سخت رقت آمد.
حسن فرمود: اگر مىخواهى از او براى تو جدا شوم كه خيال نمىكنم براى خودتان محللى بهتر از من بيابيد. عبد الله گفت: نه و سپس به هند گفت: آن وديعه مرا بياور. هند دو سبد كوچك را كه محتوى گوهر بود آورد. عبد الله آن دو را گشود و از يكى از آنها مشتى گوهر برداشت و سبد ديگرى را براى هند گذاشت. هند پيش از آنكه همسر عبد الله بن عامر بشود، همسر عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد بود. هند مىگفته است: سرور همه شوهران من حسن و بخشندهتر ايشان عبد الله بن عامر و محبوبترين آنان در نظر من عبد الرحمن بن عتاب بودند.
ابو الحسن مدائنى همچنين روايت مىكند كه حسن عليه السّلام با حفصه دختر عبد الرحمن بن ابى بكر ازدواج كرد. منذر بن زبير كه در هواى حفصه بود، چيزى در باره او به حسن عليه السّلام گفت و امام حسن او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد، حفصه نپذيرفت و گفت: او مرا شهره ساخت. عاصم بن عمر بن خطاب از حفصه خواستگارى كرد كه پذيرفت. باز منذر چيزى در باره عشق خود به حفصه به عاصم گفت و عاصم او را طلاق داد. منذر از او خواستگارى كرد. به حفصه گفته شد، تقاضايش را بپذير، گفت: نه، به خدا سوگند اين كار را نخواهم كرد و حال آن كه او دو بار با من چنين كرده است، نه به خدا سوگند كه او هرگز مرا در خانه خود نخواهد ديد.
مدائنى از جويريه بن اسماء نقل مىكند كه مىگفته است: چون حسن بن على عليه السّلام رحلت فرمود و جنازه را بيرون آوردند، مروان بن حكم گوشه تابوت را بر دوش گرفت.
امام حسين عليه السّلام به مروان گفت: امروز جنازه او را بر دوش مىكشى و حال آنكه ديروز او را خشمگين مىساختى و جرعه كين بر او مىنوشاندى مروان گفت: آرى، اين كار را نسبت به كسى انجام مىدادم كه در بردبارى همسنگ كوهها بود.
مدائنى از يحيى بن زكريا از هشام بن عروة نقل مىكند كه حسن عليه السّلام به هنگام مرگ خويش فرمود: مرا كنار مرقد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاك بسپريد، مگر آنكه بيم فتنه و شر داشته باشيد. چون خواستند چنان كنند، مروان بن حكم گفت: هرگز، نبايد عثمان در حش كوكب- نام جايى كنار گورستان بقيع- به خاك سپرده شود و حسن آنجا، بنى هاشم و بنى اميه جمع شدند، گروهى بنى هاشم و گروهى ديگر بنى اميه را يارى دادند و سلاح آوردند. ابو هريره به مروان گفت: آيا بايد از دفن حسن كنار مرقد پيامبر جلوگيرى شود و حال آنكه من خود شنيدم رسول خدا مىفرمود «حسن و حسين دو سرور جوانان بهشتاند».
مروان گفت: دست از ما بدار كه حديث پيامبر از آن هنگام كه غير تو و ابو سعيد خدرى كسى ديگر آن را در حفظ ندارد، ضايع شده است و تو خود به هنگام جنگ خيبر مسلمان شدهاى. ابو هريره گفت: راست مىگويى، من هنگام جنگ خيبر مسلمان شدم ولى همواره ملازم پيامبر بودم و از آن حضرت جدا نمىشدم و همواره و با اهتمام از او سؤال مىكردم تا آنجا كه دانستم آن حضرت چه كسانى را دوست و چه كسانى را دشمن مىدارد و چه كسانى را مقرب فرموده و چه كسانى را رانده است و فضيلت چه كسى را قبول و از آن چه كسى را نفى كرده است و براى چه كسى دعا و براى چه كسى نفرين فرموده است.
چون عايشه مردان و سلاح را ديد و ترسيد كه شر و فتنه ميان ايشان بزرگ و منجر به خون ريزى شود گفت: خانه، خانه من است و اجازه نمىدهم هيچ كس آنجا به خاك سپرده شود، حسين عليه السّلام هم بجز دفنبرادرش كنار مرقد جدش، چيزى ديگر را نمىپذيرفت، محمد بن حنفيه گفت: اى برادر اگر حسن عليه السّلام بدون قيد و شرطى وصيت كرده بود كه او را اين جا دفن كنيم تا پاى جان و مرگ مىايستاديم و همين جا او را به خاك مىسپرديم، ولى او استثناء كرد و فرمود «مگر آن كه از شر و فتنه بترسيد» و چه شر و فتنهاى سختتر از آنچه هم اكنون در آن هستيم ديده مىشود، و حسن عليه السّلام را در بقيع به خاك سپردند.
ابو الحسن مدائنى مىگويد: خبر سوگ حسن عليه السّلام پس از دو شبانروز از مدينه به بصره رسيد. جارود بن ابى سبرة در اين باره چنين سروده است: هر گاه شرى است در يك شبانروز خبرش مىرسد و حال آنكه اگر خيرى است چهار شبانروزه مىرسد، گويى هر گاه پيك شر با خبرى سخت و بد به سوى ما مىآيد با شتاب بيشترى راه مىپيمايد.
ابو الحسن مدائنى همچنين روايت مىكند كه پس از صلح امام حسن عليه السّلام با معاويه و آمدن معاويه به كوفه، گروهى از خوارج بر معاويه خروج كردند. معاويه به امام حسن عليه السّلام پيام فرستاد و تقاضا كرد كه به جنگ خوارج برود.
امام حسن فرمود: سبحان الله من جنگ با تو را كه براى من حلال است، براى صلاح حال امت و الفت ميان ايشان رها كردم، اينك چنين مىپندارى كه حاضرم با تو و براى خاطر تو با كسى جنگ كنم. معاويه براى مردم كوفه سخنرانى كرد و گفت: اى مردم كوفه آيا مىپنداريد من براى نماز و زكات و حج با شما جنگ كردم، نه كه خود مىدانستم شما نماز مىگزاريد و زكات مىپردازيد و به حج مىرويد، بلكه براى آن با شما جنگ كردم كه بر شما و گردنهاى شما فرمانروايى كنم و خداوند اين را به من ارزانى داشت هر چند كه شما ناخوش مىداريد.
همانا هر مال و جانى كه در اين فتنه از ميان رفته است، رايگان و بر هدر شده است و هر شرطى كه كردهام زير پا مىنهم و مردم را جز سه چيز به صلاح نمىآورد، پرداخت حقوق و عطا به هنگام خويش و گسيل داشتن سپاهها به وقت ضرورت و جنگ با دشمن در سرزمين او كه اگر با آنان جنگ نكنيد آنان با شما جنگ خواهند كرد، و از منبر فرود آمد.
مدائنى مىگويد: مسيب بن نجيّه به امام حسن گفت: شگفتى من از تو پاياننمىپذيرد كه با معاويه بيعت كردى در حالى كه چهل هزار سپاهى با تو بودند و از او براى خود عهد و پيمان استوار و آشكارى نگرفتى و تعهدى ميان خودش و تو كرد و اينك شنيدى كه چه گفت. به خدا سوگند كه از اين سخنان كسى جز تو را اراده نكرد، امام حسن به مسيب فرمود: عقيده ات چيست گفت: اينكه به حال نخست برگردى كه او پيمان ميان خود و تو را شكسته است. فرمود: اى مسيب من اين كار را براى دنيا نكردم كه معاويه به هنگام جنگ و رويارويى پايدارتر و شكيباتر از من نيست، بلكه مصلحت شما را اراده كردم و اينكه از ريختن خون يكديگر دست بداريد، اينك به قضاى پروردگار خشنود باشيد تا نيكوكارتان آسوده باشد و از ستم تبهكارى- چون معاويه- خلاصى پيش آيد.
مدائنى مىگويد: عبيدة بن عمرو كندى به حضور امام حسن عليه السّلام آمد، عبيده كه همراه قيس بن سعد بن عبادة بود، ضربه شمشيرى بر چهرهاش خورده بود، امام حسن پرسيد: اين زخم كه بر چهرهات مىبينم چيست گفت: هنگامى كه همراه قيس بودم چنين شد. در اين هنگام حجر بن عدى به امام حسن نگريست و گفت: دوست مىدارم تو پيش از اين مرده بودى و چنين كارى صورت نمىگرفت كه ما بر خلاف ميل خود و اندوهگين برگشتيم و دشمنان شاد و با آنچه كه دوست مىدارند، برگشتند. چهره امام حسن گرفته شد، امام حسين عليه السّلام با گوشه چشم و به خشم به حجر بن عدى نگريست و او خاموش شد. آن گاه امام حسن عليه السّلام فرمود: اى حجر همه مردم آنچه را كه تو دوست مىدارى، دوست ندارند و عقيده آنان همچون عقيده تو نيست، و آنچه كه من كردم فقط براى اين بود كه تو- و امثال تو- باقى بمانيد و خداوند هر روز در شأنى است.
مدائنى مىگويد: سفيان بن ابى ليلى نهدى پيش امام حسن آمد و گفت: سلام بر تو اى زبون كننده مؤمنان امام حسن فرمود: بنشين خدايت رحمت كناد، براى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم موضوع پادشاهى بنى اميه آشكار شد و در خواب چنين ديد كه آنان يكى پس از ديگرى بر منبر او فرا مىروند و اين كار بر رسول خدا گران آمد و خداوند در اين باره آيتى از قرآن نازل كرد و خطاب به پيامبر چنين فرمود: «و آن خوابى را كه به تو نموديم جز براى آزمايش مردمان قرار نداديم و آن درخت نفرين شده در قرآن.»، و از پدرم على كه رحمت خدا بر او باد شنيدم كه مىفرمود: به زودى خلافت اين امت رامردى فراخ گلو و شكم گنده بر عهده خواهد گرفت. پرسيدم او كيست فرمود: معاويه است، و پدرم به من گفت: قرآن از پادشاهى بنى اميه و مدت آن خبر داده است و خداوند متعال مىفرمايد «شب قدر بهتر از هزار ماه است»، و افزود كه اين هزار ماه مدت پادشاهى بنى اميه است.
مدائنى مىگويد: چون سال صلح فرا رسيد، امام حسن عليه السّلام چند روزى در كوفه ماند و سپس آماده رفتن به مدينه شد. مسيب بن نجيه فزارى و ظبيان بن عماره ليثى براى توديع با او رفتند، امام حسن فرمود: سپاس خداوندى را كه بر فرمان خود چيره است، اگر همه خلق جمع شوند تا آنچه را كه كائن است، جلوگيرى كنند نمىتوانند.
امام حسين عليه السّلام فرمود: من آنچه را كه صورت گرفت، خوش نمىداشتم و آسايش و خوشى من همان ادامه راه پدرم بود، تا آنكه برادرم مرا سوگند داد و از او اطاعت كردم در حالى كه گويد تيغها بينى مرا مىبرد. مسيب گفت: به خدا سوگند اين كار بر ما دشوار نيست كه به هر حال آنان با هر چه بتوانند در صدد جلب دوستى ما خواهند بود ولى بيم ما از آن است كه بر شما ستم شود و عهد شما را بشكنند.
امام حسين فرمود: اى مسيب ما مىدانيم كه تو نسبت به ما محبت دارى و امام حسن فرمود: از پدرم شنيدم كه مىفرمود از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم شنيدم فرمود: «هر كس هر قومى را دوست داشته باشد با آنان خواهد بود.» مسيب و ظبيان هر دو از امام حسن عليه السّلام خواستند كه از تصميم خود برگردد فرمود: راهى براى اين نيست و فرداى آن روز از كوفه حركت كرد و چون به ناحيه دير هند رسيد به كوفه نگريست و به اين بيت تمثل جست، «چنان نيست كه با دلتنگى از خانه يارانم دورى گزينم كه آنان از عهد و پيمان من پاسدارى مىكنند»، و سپس به مدينه رفت.
مدائنى مىگويد: پس از آنكه امام حسن كوفه را ترك كرد، معاويه به وليد بن عقبه كه قبلا اشعارى در تحريض معاويه به خون خواهى عثمان سروده و ضمن آن گفته بود «از جاى تكان نمىخورى و واماندهاى»، گفت: اى ابو وهب آيا از جاى جنبيدم گفت: آرى و برترى جستى.
مدائنى از ابراهيم بن محمد از زيد بن اسلم نقل مىكند كه مىگفته است: مردى درمدينه به حضور امام حسن عليه السلام رسيد، نامهاى در دست امام بود، آن مرد پرسيد: اين نامه چيست فرمود: نامه معاويه است و در آن بيم داده كه فلان كار را انجام خواهد داد. آن مرد گفت: تو كه توان داشتى چرا ايستادگى نكردى حسن عليه السلام فرمود: آرى، ولى بيم آن داشتم كه روز قيامت هفتاد يا هشتاد هزار كشته در حالى كه از رگهاى ايشان خون بيرون جهد پيش خداى داد خواهى برند كه خونشان به چه سبب ريخته شده است مدائنى مىگويد: حصين بن منذر رقاشى مىگفته است، به خدا سوگند كه معاويه به هيچ يك از عهود خود نسبت به حسن (ع) وفا نكرد. حجر بن عدى و يارانش را كشت و براى پسرش يزيد بيعت گرفت و امام حسن را مسموم ساخت.
مدائنى گويد: ابو الطفيل روايت كرده و گفته است: امام حسن عليه السلام به يكى از وابستگان خود فرمود: آيا معاوية بن خديج را مىشناسى گفت: آرى، فرمود: هر گاه او را ديدى به من بگو. هنگامى كه معاوية بن خديج از خانه عمرو بن حديث بيرون مىآمد، آن مرد او را ديد و به امام حسن گفت: اين است. امام حسن (ع)، معاوية بن خديج را خواست و به او فرمود: تو هستى كه پيش پسر هند جگر خواره، على را دشنام مىدهى به خدا سوگند اگر كنار حوض كوثر برسى كه نخواهى رسيد، على را خواهى ديد كه دامن بر كمر زده و آستينهايش را بالا زده است و منافقان را از كنار حوض بيرون مىراند.مدائنى مىگويد: اين خبر را قيس بن ربيع هم از بدر بن خليل از قول همان وابسته امام حسن عليه السلام نقل كرده است.
مدائنى همچنين مىگويد: سليمان بن ايوب از اسود بن قيس عبدى براى ما نقل كرد كه مىگفته است، حسن عليه السلام روزى حبيب بن مسلمه را ديد و فرمود: اى حبيب چه راههاى بسيارى كه در غير اطاعت خدا پيمودهاى. حبيب گفت: ولى راهى را كه به سوى پدرت پيمودم، اين چنين نبود، فرمود: آرى به خدا سوگند، ولى تو براى نعمت اندك ونابود شونده اين جهانى از معاويه پيروى كردى و هر چند او كارهاى اين جهانى تو را بر پاى داشت ولى تو را از جهان ديگر فرو نشاند و بر فرض كه كار بد انجام مىدهى اگر سخن نيكو بگويى، شايد در زمره آنان باشى كه خداوند فرموده است «كارى پسنديده و كارى ناپسند را در هم آميختند.»، ولى تو چنانى كه خداوند فرموده است: «نه چنان است بلكه چرك گرفته و غالب شده بر دلهاى آنها آنچه كه كسب مىكردند.»
مدائنى مىگويد: زياد يكى از اصحاب امام حسن را كه نامش در امان نامه بود، تعقيب و جستجو مىكرد، امام حسن براى زياد چنين مرقوم فرمود: از حسن بن على به زياد، اما بعد، تو از امانى كه ما براى ياران خود گرفتهايم آگاهى، فلان كس براى من متذكر شده است كه تو متعرض او شدهاى، دوست مىدارم كه چيزى جز خير به او عرضه مدارى. و السلام.
چون اين نامه به زياد رسيد و اين موضوع پس از آن بود كه معاويه، او را به پدر خود منسوب كرده بود، زياد از اينكه امام حسن او را به ابو سفيان نسبت نداده است، خشمگين شد و در پاسخ چنين نوشت: از زياد بن ابى سفيان به حسن، اما بعد، نامهات كه در باره تبهكارى كه شيعيان تبهكار تو و پدرت او را در پناه خود گرفتهاند، نوشته بودى به من رسيد. به خدا سوگند كه در جستجوى او خواهم بود حتى اگر ميان پوست و گوشت تو باشد، و همانا بهترين گوشتى از مردم كه دوست دارم آن را بخورم، گوشت تو و گروهى است كه تو از آنانى. و السلام.
چون امام حسن اين پاسخ را خواند، آن را براى معاويه فرستاد و چون معاويه آن را خواند، خشمگين شد و براى زياد چنين نوشت: از معاوية بن ابى سفيان به زياد، اما بعد، تو را دو انديشه است، انديشهاى از ابو سفيان و انديشهاى از سميه، انديشه تو از ابو سفيان بردبارى و دور انديشى است و حال آنكه انديشهات از سميه هرگز چنان نيست. حسن بن على كه بر او درود باد، براى من نوشته است متعرض يكى از يارانش شدهاى. متعرض او مشو و من در آن باره براى تو اختيارى قرار نمىدهم. وانگهى حسن از كسانى نيست كهبتوان او را خوار و زبون شمرد، جاى شگفتى از نامه تو به اوست كه او را به پدرش يا مادرش نسبت ندادهاى و اين موردى است كه جانب او را مىگيرم و حق را به او مىدهم. و السلام.
على يا فاطمه كدام يك افضلاند؟
مىگويم- ابن ابى الحديد- در مجلس يكى از بزرگان كه من هم حضور داشتم، سخن در اين باره رفت كه على عليه السلام به فاطمه عليها السّلام شرف يافته است. يكى از حاضران مجلس گفت: هرگز كه فاطمه عليها السّلام به على عليه السلام شرف يافته است. ديگر حضار پس از آنكه منكر اين سخن شدند در آن باره به گفتگو پرداختند. صاحب مجلس از من خواست تا عقيده خود را در اين مورد بگويم و توضيح دهم على يا فاطمه كدام يك افضلاند. من گفتم: اينكه كدام يك از آن دو افضل باشند، اگر منظور از افضل كسى است كه مناقب بيشترى را از چيزهايى كه موجب فضيلت مردم است دارا باشد، چون علم و شجاعت و نظاير آن، على افضل است و اگر منظور از افضل كسى باشد كه رتبهاش در پيشگاه خدا برتر است.
باز هم على است، زيرا رأى و عقيده ياران متأخر ما- معتزليان- بر اين قرار گرفته است كه على عليه السلام از ميان همه مردان و زنان و همه مسلمانان پس از رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رتبهاش در پيشگاه خداوند برتر است و فاطمه عليها السّلام با آنكه سرور همه زنان جهانيان است به هر حال بانويى از مسلمانان است. وانگهى حديث مرغ بريان دلالت بر آن دارد كه على عليه السلام محبوبترين خلق خدا در پيشگاه بارى تعالى است و فاطمه عليها السّلام هم يكى از خلق خداوند است و آن چنان كه محققان علم كلام تفسير كردهاند، منظور از محبوبترين مردم در پيشگاه خداوند سبحان كسى است كه به روز رستاخيز پاداش او از همگان بيشتر و بزرگتر است.
ولى اگر منظور از افضل شرافت نسب و والاتبارى است، شك نيست كه فاطمه افضل است، زيرا پدرش سرور همه آدميان از گذشتگان و آيندگان است و ميان نياكان على عليه السّلام هيچ كس نظير و مانند رسول خدا نيست، و اگر منظور از فضيلت، شدت محبت و قرابت پيامبر است، بديهى است كه فاطمه افضل است كه دختر اوست و رسول خدانسبت به او داراى محبت سخت بوده است و فاطمه عليها السّلام پاره تن رسول خداست و بدون هيچ شبهاى دختر از لحاظ نسبت نزديكتر از پسر عمو است.
اما سخن در باره اينكه كدام يك به ديگرى شرف يافته است، حقيقت موضوع چنين است كه اسباب شرف و برترى على عليه السّلام بر مردم چند گونه است، بخشى ازآن متعلق به فاطمه عليها السّلام و بخشى متعلق به پدر فاطمه صلوات اللّه عليه است و بخشى ديگر متعلق به خود على عليه السّلام است. آنچه كه متعلق به خود على عليه السّلام است، مسائلى چون شجاعت و پاكدامنى و بردبارى و قناعت و پسنديدگى اخلاق و گذشت و بزرگوارى اوست و آنچه كه متعلق به رسول خداست علم و دين و عبادت و پارسايى و خبر دادن از امور غيبى و پيشى گرفتن به اسلام است.
و آنچه وابسته به فاطمه عليها السّلام است، موضوع ازدواج با اوست كه بدينگونه علاوه بر قرابت نسبى شرف خويشاوندى سببى و دامادى هم بر او افزوده شده است و مهمتر از آن اين است كه فرزندان و ذريه على از فاطمه در واقع ذريه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اجزايى از پيكر شريف و ذات آن حضرت بودهاند، كه فرزند از نطفه مرد و خون زن است كه جزئى از ذات پدر و مادر است و اين موضوع همواره در فرزندزادگان و نسلهاى آينده هم خواهد بود، و اين است سخن و عقيده شرف يافتن على عليه السّلام از پيوند با فاطمه عليها السّلام.
اما شرف يافتن فاطمه از پيوند با على چنان است كه هر چند دختر سرور همه جهانيان بوده است ولى همسرى على بر او شرف ديگرى بر شرف نخست افزوده است.آيا اگر پدرش به عنوان مثال او را به همسرى انس بن مالك با ابو هريره در مىآورد، چنين شرف و بزرگى و جلالى را كه اينك داراست مىداشت همچنين اگر ذريه زهرا از ابو هريره و انس بن مالك مىبودند، هرگز احوال ايشان در شرف به حال كنونى ايشان نمىرسيد.
ابو الحسن مدائنى مىگويد: امام حسن عليه السّلام بسيار ازدواج كرد، با خولة دختر منظور بن زبّان فزارى ازدواج كرد كه براى او حسن بن حسن را آورد. ام اسحاق دختر طلحة بن عبيد الله را به همسرى گرفت كه براى او پسرى آورد و او را طلحه نام نهاد.
ام بشر دختر ابو مسعود انصارى را كه نام ابو مسعود عقبة بن عمر است به همسرى گرفت كه زيد را براى او آورد. جعده دختر اشعث بن قيس را به همسرى گرفت و جعده همان است كه امام حسن را مسموم كرد. هند دختر سهيل بن عمرو و حفصه دختر عبد الرحمان بن ابى بكر و زنى از قبيله كلب و زنى از دختران عمرو بن اهتم منتصرى و زنى از قبيله ثقيف را به همسرى گرفت كه براى او عمر را آورد. زنى از دختران علقمة بن زراره و زنى از بنى شيبان از خاندان همام بن مرّه گرفت و چون گفته شد آيين خوارج دارد، طلاقش داد و فرمود خوش نمىدارم آتش زنهاى از ريگهاى دوزخ را بر گردن خويش بياويزم.
مدائنى مىگويد: دختر مردى را خواستگارى فرمود. آن مرد گفت: با آنكه مىدانم تنگدست و بسيار طلاق دهنده زنها و سخت گير و دلتنگ هستى، به تو دختر مىدهم كه از همه مردم والا گهرترى و پدر و نياى تو از همگان برترند.
مىگويم- ابن ابى الحديد- سخن آن مرد در مورد تنگدستى و بسيار طلاق دادن امام حسن درست است ولى در مورد سختگيرى و دلتنگى درست نيست كه امام حسن عليه السّلام از همه مردم خوش خوىتر و سينه گشادهتر بوده است.
مدائنى مىگويد: زنان حسن بن على را شمردم، هفتاد زن بودند. مدائنى مىگويد: چون على عليه السّلام رحلت فرمود، عبد الله بن عباس پيش مردم آمد و گفت: همانا امير المؤمنين كه درود خدا بر او باد درگذشت و جانشينى باقى گذاشتهاست، اگر خوش مىداريد، پيش شما آيد و گرنه كسى را بر كسى چيزى نيست. مردم گريستند و گفتند بايد كه پيش ما آيد، امام حسن عليه السّلام بيرون آمد و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم از خدا بترسيد كه ما اميران و اولياى شماييم و ما همان اهل بيتى هستيم كه خداوند متعال در باره ما فرموده است «جز اين نيست كه خداوند مىخواهد پليدى را از خاندان شما بزدايد و شما را پاك كند، پاك كردنى.» و مردم با او بيعت كردند.
امام حسن عليه السّلام در حالى كه جامه سياه بر تن داشت پيش مردم آمد و سپس عبد الله بن عباس را همراه قيس بن سعد بن عباده و دوازده هزار تن به عنوان پيشاهنگ به سوى شام گسيل فرمود، پس از آن خود به قصد مداين بيرون آمد و در ساباط به او سوء قصد شد و بر او خنجر زدند و بار و بنهاش را به تاراج بردند.
امام حسن وارد مداين شد و اين خبر به معاويه رسيد و آن را شايع ساخت. ياران امام حسن كه ايشان را با عبد الله بن عباس گسيل داشته بود به ويژه روى شناسان و افراد خانواده دار به معاويه مىپيوستند، عبد الله بن عباس اين موضوع را براى حسن عليه السّلام نوشت و امام براى مردم سخنرانى و ايشان را توبيخ كرد و فرمود: با پدرم چندان ستيز كرديد كه به اجبار تن به حكميت داد و پس از آن شما را به جنگ با شاميان فرا خواند، نپذيرفتيد، تا او به كرامت خدا پيوست و با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس كه با من صلح كند، صلح كنيد و با هر كس كه با من جنگ كند جنگ كنيد، اينك به من خبر رسيده است كه گروهى از افراد خانواده دار شما پيش معاويه رفتهاند و با او بيعت كردهاند، مرا از شما همين بس است و در دين و جانم مرا فريب مدهيد.
امام حسن عبد الله بن حارث بن نوفل بن حرث بن عبد المطلب را كه مادرش، هند دختر ابو سفيان بن حرب بود، براى پيشنهاد صلح پيش معاويه گسيل فرمود و شرط كرد كه بايد معاويه به كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و براى كسى پس از خود بيعت نگيرد و پس از او كار خلافت با نظر شورايى تعيين شود همه مردم در امان باشند.
حسن عليه السّلام در اين مورد نامهاى نوشت، حسين عليه السّلام نخست نپذيرفت و امام حسن با او گفتگو فرمود تا راضى شد، و معاويه به كوفه آمد.
ابو الحسن مدائنى گويد: ابو بكر بن اسود براى ما نقل كرد كه ابن عباس براى حسن عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، همانا مسلمانان حكومت خود را پس از على عليه السّلام به تو سپردند، اينك براى جنگ دامن به كمر بزن و با دشمنت پيكار كن و خود را به ياران خود نزديك ساز و دين افراد متهم را با آنچه كه به دين تو صدمه نزند خريدارى كن، و با افراد شريف و خانواده دار دوستى و موالات كن تا عشاير ايشان را به صلاح آورى و در نتيجه مردم هماهنگ شوند.
برخى از چيزهايى را كه مردم ناخوش مىدارند تا هنگامى كه از حق تجاوز نكند و انجام آن مايه ظهور عدل و عزت دين گردد به مراتب بهتر از چيزهايى است كه مردم دوست مىدارند ولى انجام دادن آن مايه ظهور ستم و عزت تبهكاران و زبونى مؤمنان مىگردد، به آنچه از پيشوايان دادگر رسيده است، اقتدا كن و از ايشان نقل شده است كه دروغ جز در دو مورد جايز نيست و آن جنگ و اصلاح ميان مردم است، و جنگ خدعه است و تا هنگامى كه در جنگ باشى و حقى را باطل نكنى، در آن باره دست تو باز است.و سبب آنكه مردم از پدرت على عليه السّلام به معاويه رغبت كردند، اين بود كه در قسمت غنايم ميان ايشان نيكو رفتار نفرمود و عطاى آنان را مساوى قرار داد و اين كار بر آنان گران آمد، و بدان تو با كسانى جنگ مىكنى كه در آغاز اسلام با خدا و پيامبرش جنگ كردند و چون فرمان خدا پيروز شد و شرك نابود و يكتا پرستى حاكم و دين نيرومند شد، به ظاهر ايمان آوردند، در حالى كه اگر قرآن مىخواندند، آياتش را مسخره مىكردند و چون براى نماز بر مىخاستند، با كسالت و تنبلى آن را مىگزاردند و فرائض را با ناخوشايندى انجام مىدادند، و چون ديدند جز پرهيزكاران نيكوكار در دين عزتى نمىيابند، خود را به شكل نيكوكاران در آوردند تا مسلمانان به آنان خوش گمان شوند و همچنان تظاهر كردند تا آنكه سرانجام مردم ايشان را در امانات خود شريك ساختند و گفتند حساب آنان با خدا باشد، اگر راست مىگويند برادران دينى ما هستند و اگر دروغگويند، با دروغى كه مىگويند خودشان زيان كارتر خواهند بود.
اينك تو گرفتار آنان و فرزندان و نظايرشان شدهاى، و به خدا سوگند كه در طول عمرشان چيزى جز گمراهى بر آنان فزون نشده است و چيزى جز خشم آنان بر متديّنان پيشى نگرفته است، با آنان جنگ كن و به هيچ خوارى راضى مشو و به هيچ زبونى تسليم مشو. على تا هنگامى كه مجبور و ناچار نشد به حكميت تن در نداد، و آنان اگر مىخواستند به درستى حكم كنند به خوبى مىدانستند كه هيچ كس شايستهتر از او به حكومت نيست و چون به هواى نفس حكم كردند، على به حال جنگ برگشت تا مرگش فرا رسيد. اينك هرگز از حقى كه تو خود بر آن سزاوارترى بيرون مرو، مگر آنكه مرگ ميان تو و آن حايل شود، و السّلام.
مدائنى مىگويد، و حسن عليه السّلام براى معاويه چنين نوشت: از بنده خدا حسن امير مؤمنان به معاوية بن ابى سفيان، اما بعد، همانا خداوند متعال محمد را كه درود خدا بر او و خاندانش باد، رحمت براى همه جهانيان مبعوث فرمود، و حق را با او پيروز و شرك را سركوب فرمود و همه عرب را به او عزت بخشيد و به ويژه قريش را با او به شرف رساند و در اين باره فرموده است «همانا كه قرآن ذكر و مايه شرف براى تو و قوم تو است» و چون خداوند او را به پيشگاه خود فرا خواند، عرب در مورد حكومت پس از او با يكديگر ستيز كردند.
قريش گفتند ما عشيره و اولياى پيامبريم و در مورد حكومت با ما ستيز مكنيد و عرب اين حق را براى قريش شناخت و حال آنكه قريش همان چيزى را كه عرب براى او رعايت كرد، در مورد ما انكار كرد. افسوس كه قريش با آنكه در دين صاحب فضيلت و در مسلمانى پيشگام بودند نسبت به ما انصاف ندادند، و چيزى كه مايه شگفتى است فقط ستيز آنان با ما براى حكومت است، آن هم بدون آنكه حق پسنديدهاى در دنيا و اثر ارزندهاى در اسلام داشته باشند. به هر حال وعدهگاه، پيشگاه خداوند است، از خداوند مسألت مىداريم در اين جهان چيزى را كه موجب كاستى ما در آن جهان است، به ما ارزانى مفرمايد، و چون خداوند روزگار على را به سر آورد، مسلمانان پس از او مرا به حكومتبرگزيدند، اينك اى معاويه از خداى بترس و بنگر و كارى كن كه خونهاى امت محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم حفظ و كارش قرين صلاح شود، و السلام.
امام حسن عليه السّلام اين نامه را همراه حارث بن سويد تيمى كه از قبيله تيم الرباب بود و جندب ازدى فرستاد و آن دو پيش معاويه رفتند و او را به بيعت با امام حسن عليه السّلام فرا خواندند كه پاسخى به ايشان نداد و جواب نامه را اين چنين نوشت: اما بعد، آنچه را كه در مورد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم گفته بودى، فهميدم و او سزاوارترين همه متقدمان متأخران به فضل و فضيلت است.
سپس از نزاع مسلمانان در باره حكومت پس از او سخن گفتهاى و تصريح به تهمت ابو بكر صديق و عمر و ابو عبيده امين و ديگر صلحاى مهاجران كردهاى كه اين را از تو ناخوش داشتم، آرى امت چون در باره حكومت ستيز كردند، سر انجام قريش را سزاوارتر ديدند، و قريش و انصار و مسلمانان با فضيلت چنين مصلحت ديدند كه از ميان قريش كسى را كه از همه به خدا داناتر و از او ترسندهتر و بر كار تواناتر است برگزينند و ابو بكر را برگزيدند و هيچ كوتاهى نكردند، و اگر كس ديگرى غير از ابو بكر را مىشناختند كه بتواند به مانند او بر كار قيام كند و از حريم اسلام دفاع كند، كار حكومت را به ابو بكر نمىسپردند.
امروز هم ميان من و تو حال بر همان منوال است و اگر من خود بدانم كه تو در كار اين امت تواناتر و محتاطتر و داراى سياست بهترى هستى و در قبال دشمن مدبر و براى جمع غنايم تواناترى خودم حكومت را پس از پدرت به تو تسليم مىكردم. پدرت بر ضد عثمان كوشش كرد تا آنكه عثمان مظلوم كشته شد و خداوند خونش را از پدرت مطالبه فرمود و هر كه خداى در تعقيب او باشد، هرگز از چنگ حق نمىتواند بگريزد.
آن گاه على به زور حكومت امت را براى خود بيرون كشيد و آنان را به پراكندگى كشاند. افرادى از پيشگامان مسلمانان كه از لحاظ شركت در جهاد و سبقت گرفتن به اسلام نظير او بودند، با او مخالفت كردند، ولى او مدعى شد كه آنان بيعت او را گسستهاند، با آنان جنگ كرد كه خونها ريخته شد و كارهاى ناروا صورت پذيرفت.
آن گاه در حالى كه بيعتى را بر ما مدعى نبود، آهنگ ما كرد و خواست با زور و فريب بر ما حكومت كند، ما با او و او با ما جنگ كرديم و سر انجام قرار شد تا او مردى را بگزيند و ما مردى را بگزينيم تا به آنچه موجب صلح است و برگشت جماعت به الفت است، حكم كنند و در اين باره از آن دو حكم و از خود و على عهد استوار گرفتيم كه بر آنچه آن دو حكم كنند، راضى شويم. و چنان كه خود مىدانى دو حكم به زيان او حكم دادند و او را از خلافت خلع كردند، و به خدا سوگند كه او به آن حكم راضى نشد و براى فرمان خدا شكيبايى نكرد، اينك چگونه مرا به كارى دعوت مىكنى كه منطبق بر حق پدرت مىدانى و حال آنكه او از آن بيرون شده است كار خويش و دين خود را باش، و السلام.
مدائنى مىگويد: معاويه به حارث و جندب گفت برگرديد كه ميان من و شما چيزى جز شمشير نيست و آن دو برگشتند. معاويه با شصت هزار سپاهى آهنگ عراق كرد و ضحاك بن قيس فهرى را به جانشينى خود بر شام گماشت. حسن عليه السّلام همچنان در كوفه مقيم بود. و از آن بيرون نيامد تا هنگامى كه به او خبر رسيد، معاويه از پل منبج گذشته است. در اين هنگام حجر بن عدى را گسيل فرمود تا كارگزاران را به پاسدارى وادارد و مردم را فرا خواند كه شتابان جمع شدند، براى قيس بن سعد عباده پرچمى به فرماندهى دوازده هزار سپاهى بر افراشته شد و بر كوفه مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشينى خود گماشت و چون به ناحيه دير عبد الرحمان فرود آمد به قيس فرمان حركت داد و با او وداع و سفارش كرد، قيس از كرانه فرات و آباديهاى فلّوجه گذشت تا به مسكن رسيد، امام حسن هم آهنگ مداين كرد و چون به ساباط رسيد، چند روزى درنگ كرد و چون خواست سوى مداين رود برخاست و براى مردم خطبه خواند و چنين فرمود: اى مردم شما با من به اين شرط بيعت كرديد كه با هر كس صلح كردم، صلح كنيد و با هر كس جنگ كردم، جنگ كنيد و من به خدا سوگند بر هيچ كس از اين امت در خاور و باختر كينهاى ندارم و همانا هماهنگى و دوستى و ايمنى و صلاح ميان مردم كهآن را ناخوش مىداريد به مراتب بهتر از چيزى است كه در مورد پراكندگى و كينه توزى و دشمنى و نا امنى دوست مىداريد.
پدرم على مىفرمود فرمان روايى معاويه را ناخوش مداريد كه اگر از او جدا شويد خواهيد ديد كه سرها چون هندوانه ابو جهل از دوشها قطع خواهد شد. مردم گفتند: اين سخن نشان آن است كه مىخواهد خود را خلع و حكومت را به معاويه تسليم كند و سخن او را بريدند و بر او هجوم بردند و بار و بنهاش را تاراج كردند تا آنجا كه جبه خزى را كه بر دوش داشت ربودند و كنيزى را كه همراهش بود، گرفتند.
مردم دو گروه شدند، گروهى طرفدار بودند و گروه بيشتر بر ضد او بودند. امام حسن عرضه داشت پروردگارا از تو بايد يارى خواست و فرمان به حركت داد، مردم حركت كردند، مردى اسبى آورد و حسن عليه السّلام بر آن سوار شد و گروهى از يارانش او را احاطه و از نزديك شدن مردم جلوگيرى كردند و به راه افتادند. سنان بن جراح اسدى پيش از امام حسن خود را به مظلم ساباط رساند و چون امام حسن نزديك او رسيد، جلو آمد تا به ظاهر با امام سخن بگويد، ناگاه خنجرى بر ران امام زد كه تا نزديك استخوان را دريد و امام حسن عليه السّلام مدهوش شد و يارانش به سنان بن جراح حمله بردند.
عبيد الله طايى او را بر زمين افكند و ظبيان بن عمارة خنجر را از دست او بيرون آورد و ضربتى بر او زد كه بينى او را قطع كرد و سپس سنگى بر سرش كوفت و او را كشت. امام حسن عليه السّلام به هوش آمد، زخم را كه از آن خون بسيار رفته بود و امام را ناتوان ساخته بود بستند و او را به مداين بردند كه سعد بن مسعود عموى مختار بن ابو عبيد حاكم آنجا بود، و امام حسن در مداين چندان درنگ كرد كه زخمش بهبود يافت.
امام حسن عليه السلام وحضرت رسول اكرم صل الله عليه وآله
مدائنى گويد: حسن عليه السّلام بزرگترين فرزند على عليه السّلام است و سرورى بخشنده و بردبار و خطيب بود. پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم سخت او را دوست مىداشت، روزى مسابقه اى ميان او و حسين عليه السّلام ترتيب داد كه حسن برنده شد. پيامبر او را بر روى ران راست خود نشاند و حسين را بر ران چپ خويش جاى داد. گفته شد: اى رسول خدا كدام يك را بيشتر دوست مىدارى فرمود: همان چيزى را مىگويم كه پدرم ابراهيم فرمود كه چون گفتندش كدام يك از دو پسرت را بيشتر دوست مىدارى گفت: بزرگتر را و او كسى است كه فرزندم محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از او متولد مىشود.
همو از زيد بن ارقم نقل مىكند كه مىگفته است: روزى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خطبه مىخواند حسن عليه السّلام كه كوچك بود و بردهاى بر تن داشت آمد، پايش لغزيد و بر زمين افتاد، با آنكه مردم او را بلند كردند، رسول خدا سخن خود را قطع فرمود و شتابان از منبر فرود آمد و او را گرفت و بر دوش خود نهاد و فرمود: فرزند فتنه است، نفهميدم چگونه خود را به او برسانم. سپس به منبر رفت و خطبه را تمام فرمود.
همچنين مدائنى روايت مىكند كه عمرو بن عاص، امام حسن عليه السّلام را در طواف ديد، گفت: اى حسن مىپنداشتى كه دين جز به تو و به پدرت پايدار نمىماند، اينك مىبينى كه خداوند او را با معاويه پايدار كرد و آن را پس از كژى استوار و پس از پوشيدگى آشكار فرمود. پنداشتى كه خداوند به كشتن عثمان راضى خواهد بود، و آيا درست است كه تو در حالى كه جامهاى نازك و لطيفتر از پوسته درونى تخم مرغ بر تن دارى و قاتل عثمان هستى، همچون شترى كه بر گرد سنگ آسياب مىگردد، بر گرد كعبه طواف كنى به خدا سوگند بهترين راه براى اصلاح تفرقه و هموار كردن كار اين است كه معاويه ترا از ميان بردارد و به پدرت ملحق سازد.
امام حسن عليه السّلام به عمرو عاص فرمود: همانا دوزخيان را نشانه هايى است كه با آنها شناخته مىشوند كه از جمله ستيز و دشمنى با دوستان خدا و دوستى با دشمنان خداوند است. به خدا سوگند كه تو خود به خوبى مىدانى كه على هرگز يك لحظه هم در مورد خدا و دين شك و ترديدى نكرد، و اى پسر مادر عمرو، به خدا سوگند اگر بس نكنى تهيگاه تو را با نيزه هايى استوارتر از نيزه هاى قعضبى هدف قرار مىدهم و سوراخ مىكنم، و از هجوم و ياوه سرايى نسبت به من بر حذر باش كه من چنانم كه خود مىدانى ناتوان و سست نيستم و گوشتم براى خوردن گوارا نيست، و من گوهر گرانبهاى گردنبند قريش هستم و نسبم شناخته شده است و به كسى جز پدر خويش نسبت داده نمىشوم، و تو خود چنانى كه مىدانى و مردم هم مىدانند، تنى چند از مردان قريش مدعى پدرى تو شدند و سرانجام فرومايهترين و بى حسبترين و قصاب ايشان بر تو غلبه پيدا كرد.
بنابر اين از من دور باش كه تو پليدى و ما اهل بيت طهارتيم و خداوند پليدى را از ما زدوده است و ما را پاك فرموده است پاك كردنى، عمرو خاموش شد و اندوهگين بازگشت.
خطبه امام حسن علیه السلام بعد از صلح
ابو الحسن مدائنى مىگويد: پس از صلح، معاويه از حسن بن على تقاضا كرد براى مردم خطبه بخواند، نپذيرفت. معاويه سوگندش داد كه چنان كند و براى او صندلى نهاده شد و بر آن نشست و چنين فرمود: سپاس خداوندى را كه در ملك خود يكتا و در پروردگارى خويش بى همتاست، به هر كس كه خواهد پادشاهى را ارزانى مىدارد و از هر كس كه خواهد باز مىستاند، و سپاس خداوندى را كه مؤمن شما را به وسيله ما گرامى داشت و گروهى از پيشينيان شما را وسيله ما از شرك بيرون آورد و خونهاى گروهى ديگر از شما را وسيله ما حفظ فرمود.
آزمون و كوشش ما در مورد شما از دير باز تا كنون پسنديده بوده است، چه سپاسگزار باشيد و چه نباشيد. اى مردم همانا پروردگار على هنگامى كه او را پيش خود باز برد از همگان به او داناتر بود، فضايلى را ويژه او ساخت كه هرگز نمىتوانيد به شمار آوريد يا سابقه اى همچون سابقه او بيابيد. افسوس و افسوس كه از ديرباز كارها را براى او باژگونه كرديد و سرانجام خداوندش او را بر شما برترى داد، آرى كه در جنگ بدر و ديگر جنگها دشمن شما بود، جرعه هاى ناگوار بر كام شما ريخت و جامه اى خون بر شما آشامانيد، گردنهاى شما را زبون ساخت و از بيم او آب دهانتان به گلويتان مىگرفت و بنابر اين شما در كينه توزى نسبت به او قابل سرزنش نيستيد. به خدا سوگند كه امت محمد تا هنگامى كه سران و رهبران ايشان از بنى اميه باشند، آسايشى نخواهند ديد و اينك خداوند فتنه اى را براى شما گسيل فرموده است كه از آن رهايى نمىيابيد تا نابود شويد و اين به سبب فرمانبردارى شما از افراد سركش و گرايش شما به شيطانهايتان خواهد بود.
من نكوهيدگى و ناروايى حكمرانى شما را در آنچه گذشته و در آنچه باقى است در پيشگاه خدا حساب و براى رضاى او تحمل مىكنم. سپس فرمود اى مردم كوفه همانا ديروز تيرى از تيرهاى خداوند كه همواره بر دشمنان خدا برخورد مىكرد و مايه درماندگى تبهكاران قريش بود، از شما جدا شد، او همواره راه گلو و نفس كشيدن تبهكاران را گرفته بود، هرگز در اجراى كار خدا نكوهش نشد و به دزدى اموال خدا متهم نشد و از جنگ با دشمنان خدا دورى نگزيد، حق قرآن را آن چنان كه شايد و بايد ادا كرد، قرآن او را فرا خواند و پاسخش داد و او را رهبرى كرد و و على از آن پيروى كرد، در راه خدا سرزنش سرزنش كننده او را از كار باز نمىداشت، درودها و رحمت خدا بر او باد، و از صندلى فرود آمد.
معاويه با خود گفت: نمىدانم، خطايى شتابان كردم يا كارى درست. من ازخطبه خواندن حسن چه اراده كرده بودم.
ابو الفرج على بن حسين اصفهانى مىگويد: ابو محمد حسن بن على عليه السّلام نوعى سنگينى در گفتار داشته است. گويد: محمد بن حسين اشنانى از محمد بن اسماعيل احمسى از مفضل بن صالح از جابر براى من نقل كرد كه مىگفته است، در گفتار حسن عليه السّلام نوعى تندگويى بوده است و سلمان فارسى كه خدايش رحمت كناد مىگفته، ارثى بوده است كه از عموى خود موسى بن عمران عليه السّلام برده است.
ابو الفرج مىگويد: امام حسن عليه السّلام با زهر مسموم و شهيد شد، معاويه هنگامى كه مىخواست براى پسرش يزيد به وليعهدى بيعت بگيرد، دسيسه ساخت و زهرى براى خوراندن به امام حسن عليه السّلام و سعد بن ابى وقاص فرستاد و آن دو به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند. كسى كه عهده دار مسموم ساختن امام حسن عليه السّلام شد، همسرش، جعده دختر اشعث بن قيس بود كه در قبال مالى كه معاويه به او پرداخت چنان كرد و گفتهاند نام آن زن سكينه يا عايشه يا شعث بوده و صحيح همان است كه نامش جعده بوده است.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: عمرو بن ثابت گفته است، يك سال نزد ابو اسحاق سبيعى آمد و شد مىكردم تا از خطبه اى كه حسن بن على عليه السّلام پس از رحلت پدرش خوانده است بپرسم و سبيعى براى من نقل نمىكرد. يكى از روزهاى زمستان پيش او رفتم، در حالى كه جامه كلاهدار خود را پوشيده بود همچون غولى در آفتاب نشسته بود. به من گفت: تو كيستى نام و نسب خود را گفتم، گريست و گفت: پدر و خانوادهاتچگونه اند گفتم: خوب هستند. گفت: در چه مورد و براى چه چيزى يك سال است كه پيش من آمد و شد دارى گفتم: براى شنيدن خطبه حسن بن على عليه السّلام پس از رحلت پدرش.
خطبه امام حسن علیه السلام وبیعت مردم با او
گفت: هبيرة بن مريم برايم نقل كرد كه حسن عليه السّلام پس از رحلت امير المؤمنين على عليه السّلام چنين خطبه ايراد كرد: همانا در شب گذشته مردى قبض روح شد كه پيشينيان در عمل بر او پيشى نگرفتند و متأخران هرگز به او نرسيدند، او همراه پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم جنگ مىكرد و همواره خويشتن را سپر بلاى آن حضرت قرار مىداد، رسول خدا او را همراه رايت خويش گسيل مىفرمود، جبرئيل از جانب راست و ميكائيل از جانب چپ او را در كنف حمايت مىگرفتند و باز نمىگشتند تا هنگامى كه خداوند فتح را بر او ارزانى مىداشت. او در شبى رحلت كرد كه عيسى بن مريم عليه السّلام در چنان شبى به آسمان برده شد و يوشع بن نون در چنان شبى رحلت كرد. هيچ زرينه و سيمينه اى جز هفتصد درهم از مقررى خود را باقى نگذاشت كه مى خواست با آن خدمتكارى براى خانواده خود فراهم آرد. آن گاه عقده گلويش را فشرد و گريست و مردم هم با او گريستند.
حسن بن على عليه السّلام سپس چنين ادامه داد: اى مردم هر كس مرا مىشناسد كه مىشناسد و هر كس مرا نمى شناسد، من حسن پسر محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم هستم، من پسر بشير و نذيرام و پسر فراخواننده به سوى خدا به فرمان او و فرزند چراغ فروزانام، من از خاندانى هستم كه خداوند پليدى را از ايشان زدوده است و آنان را پاك فرموده است پاك كردنى، من از آنانى هستم كه خداوند در كتاب خويش دوستى آنان را واجب داشته و فرموده است «و هر كس كار پسنديده را جستجو كند و انجام دهد ما به نيكى او مى افزاييم»، انجام دادن كار پسنديده، دوستى ما خانواده است.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: چون سخن امام حسن به اينجا رسيد، عبد الله بن عباس برخاست و مردم را به بيعت كردن با او فرا خواند كه همگى پذيرفتند و گفتند او را چه اندازه كه دوست مىداريم و از همگان به خلافت سزاوارتر است و مردم با امام حسن بيعت كردند و او از منبر فرود آمد.
ابو الفرج مىگويد: معاويه مردى از قبيله حمير را به كوفه و مردى از بنى قين را به بصره براى جاسوسى و گزارش اخبار گسيل داشت. هر دو جاسوس معاويه شناخته و بازداشت و كشته شدند، و حسن عليه السّلام براى معاويه چنين نوشت: اما بعد، مردان را به جاسوسى پيش من گسيل مىدارى، گويى جنگ و رويارويى را دوست مىدارى، من در اين ترديد ندارم و به خواست خداوند متعال منتظر آن باش، وانگهى به من خبر رسيده است، به چيزى شاد شده اى كه هيچ خردمندى به آن شاد نمى شود- يعنى كشته شدن امير المؤمنين على عليه السّلام- و همانا مثل تو در اين مورد همان است كه آن شاعر سروده است: «همانا داستان ما و كسانى از ما كه مى ميرند داستان كسى است كه شامگاه رفته است و ديگرى در خوابگاه مانده است كه بامداد برود.
معاويه چنين پاسخ داد: اما بعد، نامه ات رسيد و آنچه را نوشته بودى فهميدم، من هم از حادثه اى كه پيش آمده است آگاه شدم، نه شاد گرديدم و نه اندوهگين و نه شماتتى كردم و نه افسرده شدم و همانا پدرت على چنان است كه اعشى بن قيس بن ثعلبه سروده و گفته است «تو همان جواد و بخشنده و همان كسى هستى كه چون دلها سينه ها را انباشته سازند.»
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: عبد الله بن عباس هم از بصره نامه اى به معاويه نوشت و ضمن آن گفت: گسيل داشتن تو آن مرد قينى را به بصره و انتظار تو كه قريش را غافلگير كنى، همان گونه كه بر يمانىها پيروز شدى اشتباه بود و چنان است كه امية بن ابى الاسكر سروده است «به جان خودت سوگند كه داستان من و آن خزاعى كه در شب آمده است، همچون داستان ماده بزى است كه با سم خويش در جستجوى مرگ خود زمين را مىكند.» معاويه در پاسخ او نوشت: اما بعد، حسن بن على هم براى من نامهاى نظير نامه تو نوشته است و به گونهاى كه سوء ظنى و بد انديشى را در باره من محقق نمىسازد و تو مثلى را كه در مورد من و خودتان زدهاى، درست نگفتهاى و حال آنكه مثل ما همانى است كه آن مرد خزاعى در پاسخ امية بن ابى الاسكر سروده و گفته است:به خدا سوگند من راستگويم و نمىدانم با چه چيزى براى كسى كه به من بدگمان است متعذر شوم.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: نخستين كارى كه امام حسن عليه السّلام انجام داد، اين بود كه حقوق جنگجويان را دو برابر كرد و على عليه السّلام اين كار را در جنگ جمل كرده است و حال آنكه امام حسن همينكه به خلافت رسيد، آن را انجام داده است و خليفگان پس از او نيز از او پيروى كرده اند.
گويد: حسن عليه السّلام براى معاويه همراه حرب بن عبد الله ازدى چنين نوشت: از حسن بن على امير المؤمنين به معاوية بن ابى سفيان، سلام بر تو، همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست ستايش مىكنم، اما بعد، همانا كه خداوند متعال محمد را رحمت براى همه جهانيان و منتى بر همه مؤمنان و براى همه مردمان گسيل فرموده است «تا هر كه را كه زنده دل است بيم دهد و عذاب بر كافران محقق گردد.» او رسالت هاى پروردگار را تبليغ فرمود و به فرمان خدا قيام كرد و پس از آنكه خداوند به وسيله او حق را پيروز و شرك را نابود فرمود روزگار پيامبر را بدون اينكه در اجراى فرمانش كوتاهى و سستى كرده باشد به پايان رساند. خداوند به وسيله او قريش را به شرف ويژه رساند و فرمود «همانا قرآن- و دين- مايه شرف تو و قوم تو است.»
چون پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رحلت فرمود عرب در مورد حكومت ستيز كرد، قريش گفتند ما نزديكان و افراد خاندان و قبيله اوييم و براى شما جايز و روا نيست كه در مورد حكومت و حق پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم با ما ستيز كنيد. اعراب ديدند كه سخن درست همان است كه قريش مىگويند و در اين مورد حق با ايشان است و تسليم نظر آنان شدند و حكومت را به ايشان واگذار كردند. و ما با قريش با همان دليل كه خود براى اعراب برهان آورده بودند، حجت آورديم ولى قريش نسبت به ما انصافى را كه عرب نسبت به ايشان داده بود نداد.
مگر نه اين است كه قريش با همين حجت و برهان حكومت را از عرب گرفتند ولى چون ما كه افراد خانواده محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و اولياى واقعى اوييم همان دليل را آورديم و از ايشان انصاف خواستيم از ما فاصله گرفتند و همگى بر ستم و ستيز و دشمنى ما هماهنگى كردند.
وعده گاه ما پيشگاه خداوند است و خداى ولىّ و نصرت دهنده است. و ما از اينكه ستيز كنندگان در مورد حقوق ما و حكومت پيامبر ما، با ما ستيز كردند، سخت شگفت كرديم هر چند كه آنان داراى فضيلت و سابقه در اسلام بودند. براى حفظ دين و اينكه منافقان و دشمنان رسول خدا راهى براى ايجاد رخنه و فساد در دين نيابند، از هر گونه ستيزى خود دارى كرديم، و امروز بايد شگفت كنندگان از ستيز تو در مورد كارى كه به هيچ وجه سزاوار آن نيستى شگفت كنند كه نه فضيلت شناخته شده اى در دين دارى و نه كار پسنديده اى در اسلام.
تو فرزند يكى از سران احزاب و پسر دشمنترين قريش نسبت به رسول خدا و كتاب اويى، و خداوند حساب تو را خواهد رسيد و به زودى به جهان ديگر برگردانده مىشوى و خواهى دانست سر انجام پسنديده از چه كسى است. و به خدا سوگند كه با فاصله اندكى خداى خود را ملاقات خواهى كرد و سزاى تو را در قبال كارهايى كه انجام دادهاى خواهد داد و خداوند نسبت به بندگان ستمگر نيست.
همانا على كه رحمت خدا در همه حال بر او باد- چه آن روزى كه قبض روح شد و چه آن روزى كه خداى با اسلام بر او منت نهاد و چه روزى كه زنده مىشود- هنگام رحلت خويش كار مسلمانان را پس از خود به من واگذار فرمود و مرا بر آن ولايت داد و من از خداوند مسألت مىكنم كه در اين جهان سپرى شونده چيزى به ما ندهد كه مايه كاستى و محروم ماندن از كرامت آن جهانى در پيشگاه او شود.
چيزى كه مرا وادار به نوشتن نامه براى تو كرد، اتمام حجت ميان خودم و پروردگار بزرگ در مورد كار تو بود و اگر به آنچه در اين نامه است عمل كنى به بهره بزرگ خواهى رسيد و كار مسلمانان به صلاح خواهد پيوست و اينك سركشى و اصرار در باطل را رها كن و همان گونه كه مردم با من بيعت كردهاند، تو هم بيعت كن و همانا كه خودت مىدانى من در پيشگاه خداوند و در نظر هر كس كه حافظ دين خود و متوجه به خداوند است و در نظر هر كس كه دل متوجه به پروردگار دارد، به حكومت از تو سزاوارترم. از خداى بترس، دشمنى و ستيز را كنار بگذار و خون مسلمانان را حفظ كن و به خدا سوگند كه براى تو خيرى نداردكه با خداوند در حالى روياروى شوى كه بيش از اين خون مسلمانان بر گردنت باشد. به صلح و اطاعت درآى و در مورد حكومت با كسانى كه شايسته آن هستند، ستيز مكن، تا خداوند بدينگونه آتش فتنه را خاموش فرمايد و وحدت كلمه ارزانى دارد و موجب اصلاح گردد. و اگر چيزى جز پافشارى و ادامه در گمراهى خود را نپذيرى، با مسلمانان آهنگ تو خواهم كرد و با تو خواهم جنگيد تا خداوند كه بهترين حكم كنندگان است، ميان ما حكم فرمايد.
معاويه در پاسخ به امام حسن چنين نوشت: از بنده خدا معاويه امير المؤمنين به حسن بن على، سلام خدا بر تو باد، نخست همراه تو خداوندى را كه خدايى جز او نيست مى ستايم، اما بعد، نامهات به من رسيد و آنچه را در مورد فضيلت محمد رسول خدا نوشته بودى فهميدم، كه او از همگان و همه گذشتگان و آيندگان كه كهن بوده يا نو خواهند بود و چه كوچك و چه بزرگ به فضيلت سزاوارتر است. آرى به خدا سوگند كه رسالت خويش را تبليغ كرد و خير خواهى و هدايت فرمود و خداوند به وسيله او مردم را از نابودى رهايى بخشيد و از كور دلى به روشن بينى و از نادانى و گمراهى به هدايت رساند. خداى او را شايسته ترين پاداش دهاد به شايسته ترين پاداشى كه از سوى امتى به پيامبرش مىدهد. درودهاى خداوند بر او باد روزى كه متولد شد و روزى كه به پيامبرى برانگيخته شد و روزى كه قبض روح شد و روزى كه دوباره زنده مىشود.
از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و ستيز مسلمانان در مورد حكومت پس از آن حضرت و غلبه جستن آنان بر پدرت سخن گفته بودى، و به تهمت ابو بكر صديق و عمر فاروق و ابو عبيدة امين و حوارى پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و افرادى صالح از مهاجران و انصار تصريح كردهاى و اين كار را براى تو نپسنديدم كه تو مردى هستى كه در نظر ما و مردم، هيچ گمان بدى به تو برده نمىشود و بى ادب و فرو مايه نيستى و من دوست مىدارم كه سخن استوار بگويى و همچنان شهره بهنيكنامى باشى.
اين امت هنگامى كه پس از رحلت پيامبر خود اختلاف پيدا كرد، چنان نبود كه فضيلت و سابقه و خويشاوندى نزديك شما و اهميت شما را ميان مسلمانان و در اسلام نداند، و امت چنين مصلحت ديد كه به سبب نسبت قريش با پيامبر به سود قريش خود را از حكومت كنار كشد، آن گاه صالحان قريش و انصار و ديگر مردم همچنين عامه مردم چنان مصلحت ديدند كه خلافت را به كسى از قريش بدهند كه اسلامش از همگان قديمىتر و از همه به خدا داناتر و در پيشگاه او محبوبتر و براى اجراى فرمان خدا از همگان نيرومندتر بوده است و بدين سبب ابو بكر را برگزيدند.
اين انديشه متدينان و خردمندان و خير خواهان امت بود، ولى همين موضوع در سينه هاى شما نسبت به آنان بدگمانى پديد آورد و حال آنكه آنان متهم نيستند و در آنچه كردند، اشتباه نكردند و اگر مسلمانان مىديدند كه ميان شما كسى هست كه چون ابو بكر باشد و بتواند مقام او را حايز شود و از حريم اسلام دفاع كند، همو را انتخاب مىكردند و از او روى گردان نمىشدند ولى آنان در كارى كه كردند صلاح اسلام و مسلمانان را در نظر داشتند و خداوند آنان را از سوى اسلام و مسلمانان پاداش عنايت فرمايد.
دعوتى را هم كه براى آشتى و صلح كرده بودى، فهميدم، ولى حالى كه امروز ميان من و تو است، همان حالتى است كه پس از رحلت پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ميان شما و ابو بكر بوده است، و اينك اگر بدانم كه تو براى رعيت هوشيارتر و براى امت محتاطتر و داراى سياستى پسنديده تر و در جمع اموال تواناتر و در قبال دشمن چاره انديش تر هستى، بدون درنگ به آنچه فرا خوانده اى پاسخ مىدادم و تو را شايسته آن مىدانستم، ولى به خوبى مىدانم كه مدت ولايت من طولانىتر از تو بوده است و تجربه ام نسبت به اين امت از تو قديمىتر است و از تو بزرگترم و سزاوارتر است كه تو همين پيشنهاد را از من بپذيرى و به اطاعت من در آيى و پس از من حكومت از تو خواهد بود و آنچه در بيت المال عراق موجود است، هر مبلغى كه باشد از آن تو خواهد بود و به هر كجا كه دوست مىدارى با خود ببر، وانگهى خراج هر يك از بخشهاى عراق را كه بخواهى به عنوان كمك هزينه از تو خواهد بود كه همه سال كارگزار امين تو آن را جمع كند و براى تو بفرستد و براى تو اين حق محفوظ است كه هرگز نسبت به تو خلاف ادب رفتار نكنيم وبدون رايزنى با تو كارى انجام ندهيم و فرمانهاى تو را كه در آن اطاعت خدا را ملحوظ داشته باشى رد نكنيم، خداوند ما و تو را بر طاعت خود يارى دهد كه او شنوا و بر آورنده دعاست، و السّلام.
جندب مىگويد: چون اين نامه معاويه را براى امام حسن آوردم، گفتم: اين مرد آهنگ تو خواهد كرد و تو اين كار را آغاز كن تا با او در سرزمين خودش و محل حكومتش جنگ كنى، و اگر تصور مىكنى كه او بدون آنكه از ما جنگى بزرگتر از جنگ صفين ببيند، تسليم فرمان تو مىشود. به خدا سوگند كه هرگز چنين نخواهد بود.
فرمود: آرى همين گونه خواهم كرد. ولى پس از آن با من رايزنى نكرد و سخن مرا به فراموشى سپرد. گويند، و معاويه براى حسن عليه السّلام چنين نوشت: اما بعد، همانا خداوند هر چه خواهد ميان بندگان خويش انجام مىدهد، هيچ چيز مواخذ كننده فرمان او نيست و او سريع الحساب است. اينك بر حذر باش كه مبادا مرگ تو به دست سفلگان مردم باشد و از اينكه بتوانى در ما راه طعنهاى بيابى، نااميد باش و اينك اگر از آنچه در نظر دارى منصرف شوى و با من بيعت كنى، آنچه را كه به تو وعده داده ام وفا خواهم كرد و شرطها كه كرده ام، انجام مىدهم و در اين مورد همان گونه خواهم بود كه اعشى بنى قيس بن ثعلبه سروده و گفته است: و اگر كسى امانتى را به تو سپرد، بر آن وفادار باش كه چون درگذشتى و مردى شهره به وفادارى شوى، بر دوست خود هنگامى كه توانگر است، رشك مبر و آن گاه كه تهى دست مىشود بر او ستم روا مدار. وانگهى خلافت پس از من، از تو خواهد بود كه تو سزاوارترين مردم نسبت به آن هستى، و السّلام.
امام حسن براى معاويه چنين نوشت:اما بعد، نامه ات به من رسيد كه هر چه خواسته بودى نوشته بودى، من پاسخ تو را از بيم آنكه آغازگر ستم بر تو نباشم، رها كردم و به خدا از آن پناه مىبرم. از حق پيروى كن، خواهى دانست كه من اهل حق هستم و اگر سخنى بگويم كه دروغ گفته باشم گناهش بر من است، و السّلام.
چون اين نامه حسن عليه السّلام به معاويه رسيد و آن را خواند براى كارگزاران و اميران خود در نواحى مختلف نامه اى يكسان نوشت و متن آن نامه چنين بود: از بنده خدا معاويه امير المؤمنين به فلان پسر فلان و مسلمانانى كه پيش اويند، سلام بر شما باد، همراه شما خداوندى را كه خدايى جز او نيست مىستايم، و سپس سپاس خداوندى را كه زحمت دشمن شما را كفايت كرد و خليفه شما را كشت، خداوند به لطف و كار پسنديده خود يكى از بزرگان خويش را براى غافلگير كردن على بن ابى طالب بر انگيخت كه او را غافلگير كرد و كشت و يارانش را گرفتار پراكندگى و اختلاف نظر كرد. اينك نامه هاى بزرگان و سران ايشان به ما مىرسد كه براى خود و عشاير خويش امان مىطلبند، چون اين نامه من به شما رسيد همگى با تمام سپاهيان و ساز و برگ پسنديده و كوشش پيش من آييد، همانا شما انتقام خون را گرفتيد و به آرزوى خويش رسيديد و خداوند اهل ستم و ستيز را نابود فرمود، و سلام و رحمت و بركات خدا بر شما باد.
گويد: لشكرها پيش معاويه جمع شدند و او همراه آنان آهنگ عراق كرد. خبر حركت معاويه و رسيدن او به پل منبج به امام حسن رسيد و به تكاپو بر آمد و حجر بن عدى را گسيل فرمود تا به كارگزاران و مردم فرمان آماده شدن براى حركت دهد، و منادى هم نداى جمع شدن مردم را در مسجد داد و مردم با شتاب جمع شدند.
حسن عليه السّلام گفت: هر گاه گروهى جمع و راضى شدند مرا خبر كنيد. سعيد بن قيس همدانى پيش امام حسن آمد و گفت: براى سخن گفتن بيرون آى و حسن عليه السّلام بيرون آمد و به منبر رفت و پس از سپاس و ستايش خداوند متعال چنين گفت: همانا خداوند جهاد را بر خلق خود مقرر فرموده است و خود آن را «دشوار» نام نهاده است و سپس به مؤمنان مجاهد فرموده است، شكيبا باشيد كه خداوند با شكيبايان است. و اى مردم، شما به آنچه دوست داريد، نمىرسيد مگر با شكيبايى در آنچه دشوار مىداريد. به من خبر رسيده است كه معاويه آگاه شده است كه ما آهنگ حمله به او داريم و بدين سبب به جنب و جوش آمده است، اينك خدايتان رحمت آورد به لشكرگاه خود در نخيله برويد تا بنگريم و بنگريد و چاره انديشى كنيم و شما هم چاره انديشى كنيد.
گويد: در سخن امام حسن عليه السّلام اين موضوع احساس مىشد كه بيم دارد مردم آن را نپذيرند، و مردم خاموش ماندند و هيچ كس از ايشان سخنى نگفت و پاسخى نداد.
عدى بن حاتم كه چنين ديد برخاست و گفت: سبحان الله من پسر حاتم هستم و اين حالت شما چه اندازه زشت است، مگر نمىخواهيد به خواسته امام و پسر دختر پيامبر خود پاسخ بگوييد. سخنوران مضر و مسلمانان و سخن آوران مصرى كجايند آنان كه به هنگام صلح زبانهايشان دراز بود و اينك كه هنگام جنگ و كوشش فرا رسيده است همچون روبهان گريزانند، مگر از عقوبت خدا و ننگ و عار بيم نداريد.
عدى بن حاتم سپس روى به امام حسن كرد و گفت: خداوند آنچه را به صلاح است، به تو ارزانى دارد و از همه ناخوشيها تو را دور دارد و به هر كارى كه آن را مىپسندى موفق دارد، ما سخن تو را شنيديم و متوجه فرمانت شديم، شنيديم و اطاعت كرديم و در هر چه بگويى و بينديشى فرمان برداريم و من اينك آهنگ لشكرگاه خويش دارم و هر كه دوست مىدارد با من باشد، به من بپيوندد. او حركت كرد و از مسجد بيرون شد و بر مركب خود كه كنار در مسجد بود سوار شد و به نخيله رفت و به غلام خود فرمان داد چيزهايى را كه لازم داشت، برايش ببرد و عدى بن حاتم نخستين كس بود كه به لشكرگاه رفت.
قيس بن سعد بن عبادة انصارى و معقل بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه تيمى برخاستند و ضمن سرزنش مردم آنان را تشويق و تحريض كردند و با امام حسن هم سخنانى همچون سخنان عدى بن حاتم گفتند و پذيرش فرمان و اطاعت خود را اعلام كردند. امام حسن عليه السّلام به ايشان گفت: خدايتان رحمت كناد كه راست مىگوييد و از هنگامى كه شما را مىشناسم، همواره به صدق نيت و وفادارى و اطاعت و دوستى پسنديده شما را شناخته ام، خدايتان پاداش پسنديده دهاد و سپس از منبر فرود آمد.
مردم بيرون شدند و در لشكرگاه فراهم آمدند و براى حركت آماده شدند و حسن عليه السّلام هم به لشكرگاه آمد و مغيرة بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب را به جانشينى خود بر كوفه گماشت و او را فرمان داد تا مردم را بر انگيزاند و پيش امام عليه السّلام گسيل دارد و مغيرة مردم را تشويق مىكرد و گسيل مىداشت تا آنجا كه لشكرگاه انباشته از لشكريان شد.
حسن عليه السّلام با لشكرى گران و ساز و برگى پسنديده حركت كرد و در دير عبد الرحمان فرود آمد و سه روز درنگ فرمود تا مردم همگى جمع شدند. آن گاه عبيد الله بن عباس بن عبد المطلب را فرا خواند و به او گفت: اى پسر عمو من دوازده هزار تن از دليران عرب و قرآن خوانان كوفه را همراه تو مىفرستم كه هر يك از ايشان همسنگ گردانى است، همراه ايشان حركت كن و نسبت به آنان نرمخو و گشادهرو و فروتن باش و ايشان را به خود نزديك بدار كه باقى ماندگان افراد مورد اعتماد امير المؤمنين على هستند. از كنار رود فرات همراه ايشان به راه خود ادامه بده و چون از فرات گذشتى به راه مسكن برو تا مقابل معاويه برسى و اگر با او روياروى شدى، از پيشروى او جلوگيرى كن تا من پيش تو برسم كه شتابان از پى تو خواهم آمد و بايد همه روز از تو به من خبر برسد و با اين دو تن يعنى قيس بن سعد بن عباده و سعيد بن قيس رايزنى كن و چون به معاويه رسيدى تو جنگ را با او آغاز مكن، مگر اينكه او جنگ را آغاز كند كه در آن صورت بايد با او جنگ كنى و اگر تو كشته شدى قيس بن سعد بن عباده فرمانده لشكر خواهد بود و اگر او هم كشته شد، سعيد بن قيس فرمانده مردم خواهند بود.
عبيد الله بن عباس حركت كرد نخست به شينور و سپس به شاهى رسيد و همچنان از كرانه فرات پيش مىرفت و از فلّوجه گذشت و به مسكن رسيد.
امام حسن عليه السّلام حركت كرد و از منطقه حمام عمر گذشت و به دير كعب رسيد و شب را آنجا ماند و صبح زود روز بعد حركت كرد و نزديك پل ساباط فرود آمد. صبح روز بعد مردم را فرا خواند و چون همگان جمع شدند، به منبر رفت و براى آنان سخنرانى كرد و چنين اظهار فرمود: سپاس خداوند را سپاسى كه همه سپاس گويندگان سپاس مىگويند و گواهى مىدهم كه خدايى جز پروردگار يكتا نيست، همان گونه كه همه گواهى دهندگان گواهى مىدهند و گواهى مىدهم كه محمد فرستاده خداوند است كه خداوند او را به حق مبعوث فرموده است و او را امين وحى خود قرار داده است و درود خدا بر او وخاندانش باد. و سپس به خدا سوگند، اميدوارم كه به لطف و منت خداوند، من خير خواهترين خلق خدا نسبت به خلق باشم و بر هيچ مسلمانى خشم و كينه ندارم و براى كسى آهنگ فتنه انگيزى و بدى ندارم، همانا آنچه را كه شما از اتحاد و هماهنگى خوش نداريد، براى شما بهتر از چيزى است كه آن را در پراكندگى خوش مىداريد و همانا كه من براى شما خير بيشترى از آنچه كه شما براى خود مىپنداريد، در نظر دارم.
بنابر اين با فرمان من مخالفت مكنيد و انديشه مرا رد مكنيد، خداى من و شما را بيامرزد، و من و شما را به آنچه كه دوست مىدارد و خشنودى او در آن است هدايت فرمايد و از منبر فرود آمد.
گويد: در اين هنگام مردم به يكديگر نگريستند و گفتند: به نظر شما مقصود او از ايراد اين سخنان چه بود برخى گفتند: گمان مىكنيم مىخواهد با معاويه صلح كند و كار حكومت را به او واگذارد، و به خدا سوگند كه اين مرد كافر شده است و ناگاه به خيمه و خرگاه امام حسن عليه السّلام حمله كردند و آن را به غارت بردند تا آنجا كه سجاده او را از زير پايش كشيدند و عبد الرحمان بن عبد الله بن جعال ازدى بر او حمله كرد و رداى امام حسن را از دوشش ربود و امام حسن در حالى كه شمشير بر دوش داشت بدون ردا به زمين نشست و مركب خود را خواست و سوار شد و گروهى از خواص شيعيان او را احاطه كردند و كسانى را كه آهنگ حمله داشتند، كنار راندند و امام حسن را به سبب سخنانى كه گفته بود مورد اعتراض قرار دادند و ضعيف شمردند.
حسن عليه السّلام فرمود: افراد قبيله هاى ربيعه و همدان را فرا خوانيد، ايشان را فرا خواندند و آنان اطراف امام حسن را گرفتند و مردمى را كه قصد حمله داشتند كنار زدند و گروههاى ديگرى هم از مردم با افراد قبيله هاى ربيعه و همدان همراهى كردند. همين كه امام حسن عليه السّلام به ناحيه مظلم ساباط رسيد، مردى از خاندان نصر بن قعين از قبيله بنى اسد كه نامش جراح بن سنان بود و دشنه اى همراه داشت، برخاست و لگام اسب امام حسن را گرفت و گفت الله اكبر اى حسن نخست پدرت مشرك شد و سپس تو شرك ورزيدى و با آن دشنه ضربتى به حسن عليه السّلام زد كه بر ران امام خورد و تا استخوان شكافت و حسن عليه السّلام پس از آنكه با شمشيرى كه در دست داشت ضربتى به جراح بن سنان زد و با او دست به گريبان شد، بر زمين افتاد و هر دو گلاويز بودند.
عبد الله بن اخطل طايى برجست و دشنه را از دست جراح بن سنان بيرون كشيد و با آن ضربتى به جراح زد و ظبيان بن عماره هم بينى جراح را قطع كرد و سپس با پاره خشتى چندان بر سر و چهره اش زدند كه كشته شد.
امام حسن عليه السّلام را بر تخت روان به مداين بردند كه سعيد بن مسعود ثقفى از سوى او حاكم آنجا بود، على عليه السّلام سعيد را به حكومت مداين گماشته بود و امام حسن هم او را مستقر فرموده بود. حسن عليه السّلام همان جا ماند و به معالجه خود پرداخت.
از آن سوى معاويه به راه خود ادامه داد و به دهكدهاى به نام حلوبيه در مسكن فرود آمد و عبيد الله بن عباس هم حركت كرد و مقابل معاويه فرود آمد. فرداى آن روز معاويه گروهى از سواران خود را به جنگ عبيد الله فرستاد، عبيد الله با همراهان خود بيرون آمد و آنان را فرو كوفت و به لشكرگاه خودشان عقب راند. چون شب فرا رسيد معاويه به عبيد الله بن عباس پيام فرستاد كه حسن در مورد صلح به من پيام فرستاده است و حكومت را به من واگذار خواهد كرد، اگر تو هم اكنون به اطاعت من در آيى از فرماندهان خواهى بود و در غير اين صورت از پيروان شمرده خواهى شد، وانگهى اگر اين تقاضاى مرا بپذيرى، بر عهده من است كه يك ميليون درهم به تو بپردازم نيمى از آن را هم اكنون مىپردازم و نيم ديگر را هنگامى كه وارد كوفه شدم پرداخت خواهم كرد.
عبيد الله بن عباس شبانه حركت كرد و به لشكرگاه معاويه وارد شد و معاويه هم به آنچه وعده داده بود، وفا كرد. چون سپيده دميد مردم منتظر ماندند كه عبيد الله بن عباس براى گزاردن نماز جماعت با آنان بيرون آيد كه نيامد و چون هوا روشن شد به جستجوى او پرداختند و او را نيافتند. ناچار قيس بن سعد بن عباده با آنان نماز گزارد و پس از نماز براى مردم خطبه خواند و آنان را به پايدارى فرا خواند و عبيد الله بن عباس را نكوهش كرد و به مردم فرمان حركت به سوى دشمن و شكيبايى داد كه پذيرفتند و به او گفتند در پناه نام خدا ما را به جنگ دشمن ما ببر. قيس از منبر فرود آمد و با آنان به سوى دشمن حركت كرد. بسر بن ارطاة به مقابله پرداخت و فرياد برآورد كه اى مردم عراق واى برشما، امير شما هم اكنون پيش ماست و بيعت كرده است و امام شما، حسن مصالحه كرده است، براى چه خويشتن را به كشتن مىدهيد.
قيس بن سعد بن عباده به مردم گفت: يكى از اين دو پيشنهاد را بپذيريد يا آنكه بدون حضور امام جنگ كنيد، يا آنكه به گمراهى بيعت كنيد. گفتند: بدون حضور امام جنگ مىكنيم و به جنگ بيرون شدند و مردم شام را چنان فرو كوفتند كه به لشكرگاهشان عقب نشستند. معاويه براى قيس بن سعد نامه اى نوشت و او را اميدوار كرد و به سوى خود فرا خواند. قيس در پاسخ نوشت: نه به خدا سوگند هرگز با من ملاقات نخواهى كرد مگر آنكه ميان من و تو نيزه خواهد بود.
چون معاويه از او نوميد شد، براى او چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو يهودى و يهودىزادهاى، خود را بدبخت مىكنى و در موضوعى كه به تو مربوط نيست به كشتن مىدهى، اگر آن گروهى كه خوشتر مىدارى، پيروز شود، تو را از خود مىراند و نسبت به تو حيله و مكر روا مىدارد و اگر آن گروه كه ناخوش مىدارى، پيروز شود، تو را فرو مىگيرد و مىكشد. پدرت هم اين چنين بود كه كمان ديگران را به زه كرد و تير به هدف نزد و خطا كرد و آتش افروزى مىكرد و سر انجام قومش او را يارى ندادند و مرگش فرا رسيد و در منطقه حوران غريب و رانده شده از وطن در گذشت، و السلام.
قيس بن سعد عباده در پاسخ معاويه چنين نوشت: اما بعد، همانا كه تو بت و بت زادهاى هستى كه با زور و به ناچارى به اسلام در آمدى، و مدتى ترسان به حال مسلمانى بودى و سپس از اسلام به ميل خود بيرون رفتى و خداوند براى تو در اسلام بهرهاى قرار نداد. اسلام تو چيزى كهن و نفاق تو چيز تازهاى نيست كه همواره با خدا و رسولش در جنگ بودهاى و گروهى از گروههاى مشركان و دشمن خدا و پيامبر و بندگان مؤمن بودهاى. از پدرم نام بردهاى و حال آنكه به جان خودم سوگند كه او به هدف خود رسيد و كمان خويش را به زه كرد و كسانى كه ارزشى نداشتند و به پاى او نمىرسيدند، بر او رشك بردند. و به ياوه پنداشتهاى كه من يهودى و يهودى زادهام و حال آنكه خودت مىدانى و مردم هم مىدانند كه من و پدرم دشمنان دينى بوديم كه به ناچار از آن بيرون آمدى و انصار دينى هستيم كه به آن در آمدى و گرويدى، و السلام.
چون معاويه نامه قيس بن سعد را خواند نسبت به او خشمگين شد و خواست پاسخ دهد. عمرو عاص به او گفت: خوددارى كن كه اگر براى او نامه بنويسى پاسخى سختتر از اين به تو خواهد داد و اگر او را به حال خود رها كنى، او هم به آنچه مردم بپذيرند، تن خواهد داد و معاويه از قيس خويشتن دارى كرد.
گويد: آن گاه معاويه، عبد الله بن عامر و عبد الرحمان بن سمره را براى گفتگو در باره صلح پيش امام حسن فرستاد. آن دو او را به صلح فرا خواندند و بر آن كار ترغيب كردند و شرطهايى را كه معاويه پذيرفته بود، به او عرضه داشتند كه هيچ كس براى كارهاى گذشته تعقيب نخواهد شد و عليه هيچ يك از شيعيان على رفتارى ناخوشايند صورت نخواهد گرفت و از على عليه السّلام جز به نيكى ياد نخواهد شد، همچنين به اطلاع امام حسن رساندند كه معاويه ديگر شرطهاى او را پذيرفته است، و امام حسن پيشنهاد صلح را پذيرفت. قيس بن سعد با همراهان خود به كوفه برگشت و امام حسن هم به كوفه بازگشت و معاويه آهنگ كوفه كرد. روى شناسان شيعه و بزرگان اصحاب امير المؤمنين على عليه السّلام به حضور امام حسن آمدند و از اندوه كارى كه صورت گرفته بود، مىگريستند و او را نكوهش مىكردند.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: محمد بن احمد بن عبيد، از قول فضل بن حسن بصرى، از قول ابن عمرو، از قول مكى بن ابراهيم، از قول سرى بن اسماعيل، از شعبى، از سفيان بن ابى ليلى براى من موضوع زير را نقل كرد، همچنين محمد بن حسين اشناندانى و على بن عباس مقانعى، از عباد بن يعقوب، از عمرو بن ثابت، از حسن بن حكم، از عدى بن ثابت، از سفيان بن ابى ليلى همين موضوع را براى من نقل كردند كه مىگفته است، پس از بيعت حسن بن على با معاويه، به حضور حسن عليه السّلام رفتم و او را كنار خانه اش يافتم و گروهى پيش او بودند. من گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان، فرمود: اى سفيان سلام بر تو باد. من فرود آمدم و ناقه خود را پاى بند زدم و رفتم و كنارش نشستم. فرمود: اى سفيان چه گفتى گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان.
فرمود: چرا نسبت به ما چنين مىگويى گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، اين تو بودى كه با بيعت با اين ستمگر و تسليم كردن حكومت به نفرين شده و پسر هند جگر خواره ما را زبون ساختى و حال آنكه صد هزار تن با تو بودند كه در پاى تو مىمردند و خداوند هم امر مردم را براى توجمع فرموده بود. امام حسن فرمود: اى سفيان ما خاندانى هستيم كه چون حق را بدانيم به آن متمسك مىشويم و من شنيدم على مىفرمود: از پيامبر شنيدم كه مىفرمود: «روزگار سپرى نخواهد شد تا آنكه حكومت اين امت بر مردى گشاده دهان و فراخ گلو خواهد رسيد كه مىخورد و سير نمىشود و خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر هنگامى كه براى او در آسمان هيچ عذر و بهانهاى باقى نمىماند و روى زمين هيچ يار و ياورى»، و بدون ترديد آن مرد معاويه است و مىدانم كه خداوند مشيت و فرمان خود را عمل مىفرمايد.
در اين هنگام موذن اذان گفت، برخاستيم و كنار كسى كه شير مىدوشيد، ايستاديم. امام حسن ظرف شير را از او گرفت، همچنان ايستاده نوشيد و سپس به من هم نوشاند و به سوى مسجد حركت كرديم. از من پرسيد: اى سفيان چه چيزى تو را اين جا آورده است گفتم: سوگند به كسى كه محمد را به هدايت و دين حق برانگيخته است فقط محبت شما. فرمود: اى سفيان بر تو مژده باد كه شنيدم، على مىفرمود: شنيدم رسول خدا مىفرمود: اهل بيت من و كسانى كه ايشان را دوست مىدارند كنار من بر حوض وارد مىشوند، همچون اين دو انگشت يعنى دو انگشت سبابه يا انگشت سبابه و وسطى كه يكى از آن دو بر ديگرى فضيلت دارد، اى سفيان بر تو مژده باد، و دنيا نيكوكار و تبهكار را در بر مىگيرد تا آن گاه كه خداوند امام حق را از خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بر انگيزد.
مىگويم- ابن ابى الحديد- منظور از اين جمله كه پيامبر فرموده است «و در زمين هيچ يار و ياورى ندارد.»، اين است كه هيچ كس روى زمين نمىتواند دين مرا به سود معاويه تأويل و تفسير كند و بدان گونه براى كارهاى زشت او عذر و بهانهاى بتراشد.
و اگر مىپرسى: اين سخن امام حسن كه فرموده است. «بدون ترديد آن شخص معاويه است.»، آيا ضمن حديث پيامبر است يا تفسيرى است كه على عليه السّلام يا امام حسن از آن كردهاند. مىگويم: ظاهر مطلب آن است كه از سخنان امام حسن است و به گمان او شخصى كه داراى آن صفات است معاويه است هر چند براى نسبت دادن اين سخن به پيامبر و على هم مانعى وجود ندارد.
و اگر بپرسى: امام حق از خاندان محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم كيست مىگويم: اماميه چنين مىپندارند كه مقصود همان امام ايشان است كه آنان معتقدند هم اكنون زنده و موجود است و ياران معتزلى ما مىپندارند كه او مردى از نسل فاطمه عليها السّلام است كه خداوند او را در آخر الزّمان خواهد آفريد.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: معاويه به راه خود ادامه داد تا آنكه در نخيله فرود آمد و مردم را جمع كرد و پيش از آنكه وارد كوفه شود، براى ايشان خطبه بلندى ايراد كرد كه هيچ يك از راويان تمام آن را نقل نكرده اند و بخشهايى از آن نقل شده است و ما هم آنچه از آن را يافتهايم، نقل مىكنيم.
شعبى مىگويد: معاويه در خطبه خود گفت: كار هيچ امتى پس از پيامبرش به اختلاف نمىكشد مگر اينكه اهل باطل آن امت بر اهل حق پيروز مىشوند، سپس متوجه اشتباه خود شد و گفت غير از اين امت كه چنين و چنان است.
ابو اسحاق سبيعى مىگويد، معاويه در همين خطبه خود كه در نخيله ايراد كرد گفت: همانا همه شرطها كه براى حسن بن على تعهد كردهام، زير قدم من است و به آن وفا نخواهم كرد.
ابو اسحاق مىگويد: به خدا سوگند كه معاويه سخت فريب كار بود. اعمش از عمرو بن مرة، از سعيد بن سويد نقل مىكند كه مىگفته است: معاويه در نخيله با ما نماز جمعه گزارد و پس از آن خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند من با شما براى اين جنگ نكردم كه نماز بگزاريد و روزه بگيريد و به حج رويد و زكات بپردازيد كه خودتان اين كارها را انجام مىداديد، همانا كه با شما جنگ كردم براى اينكه به شما فرمان روايى كنم و با آنكه خوش نمىداريد، خداوند اين را به من ارزانى فرمود.
گويد: هر گاه عبد الرحمان بن شريك، اين حديث را نقل مىكرد مىگفت: به خدا سوگند اين كمال بى شرمى است.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: ابو عبيد محمد بن احمر، از قول فضل بن حسن بصرى، از يحيى بن معين، از ابو حفص لبّان، از عبد الرحمان بن شريك، از اسماعيل بن ابى خالد، از حبيب بن ابى ثابت براى من نقل كرد كه مىگفته است: معاويه پس از ورود به كوفه سخنرانى كرد، حسن و حسين عليهما السّلام پاى منبر بودند. معاويه از على نام برد و دشنامش داد و سپس به حسن دشنام داد. حسين عليه السّلام برخاست كه پاسخ دهد، حسن عليه السّلام
دست او را گرفت و او را نشاند و خود برخاست و گفت: اى كسى كه از على به زشتى نام بردى، من حسن ام و پدرم على است و تو معاويه اى و پدرت صخر است، مادر من فاطمه است و مادر تو هند است، پدر بزرگ من رسول خداست و پدر بزرگ تو عتبة بن ربيعه است، مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ تو قتيله است، خداوند هر يك از ما را كه فرومايهتر و گمنامتر و در گذشته و حال بدتر و از لحاظ كفر و نفاق ريشهدارتر هستيم، لعنت فرمايد، گروههايى از مردمى كه در مسجد بودند آمين گفتند.
فضل مىگويد: يحيى بن معين: مىگفت من هم آمين مىگويم، ابو الفرج اصفهانى مىگويد: ابو عبيد گفت: فضل هم افزود كه من هم «آمين» مىگويم، و على بن حسين اصفهانى هم آمين مىگويد مىگويم، من هم عبد الحميد بن ابى الحديد مصنف اين كتاب آمين مىگويم.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: معاويه پس از سخنرانى در نخيله در حالى وارد كوفه شد كه خالد بن عرفطه پيشاپيش او حركت مىكرد و حبيب بن حماد هم رايت او را بر دوش مىكشيد. پس از رسيدن به كوفه از درى كه باب الفيل ناميده مىشد وارد مسجد شد و مردم پيش او جمع شدند.
ابو الفرج مىگويد: ابو عبيد صيرفى و احمد بن عبيد الله بن عمار، از محمد بن على بن خلف، از محمد بن عمرو رازى، از مالك بن سعيد، از محمد بن عبد الله ليثى، از عطاء بن سائب، از قول پدرش براى من نقل كردند كه روزى در حالى كه على عليه السّلام بر منبر كوفه بود، مردى در آمد و گفت: اى امير المؤمنين خالد بن عرفطه در گذشت. فرمود: نه، به خدا سوگند كه نمرده است و نخواهد مرد تا آنكه از اين در وارد مسجد شود و اشاره به باب الفيل كرد و افزود: كه با او پرچم گمراهى خواهد بود و آن را حبيب بن حماد بر دوش خواهد داشت.
گويد: مردى از جاى برجست و گفت: اى امير المؤمنين من حبيب بن حماد هستم و شيعه توام. على عليه السّلام فرمود: بدون ترديد همين گونه است كه گفتم، و به خدا سوگند خالد بن عرفطه در حالى كه فرمانده مقدمه سپاهيان معاويه بود، وارد كوفه شد و پرچم او را حبيب بن حماد بر دوش داشت.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: مالك بن سعيد مىگفت: اعمش هم براى من اين حديث را نقل كرد و گفت: صاحب اين خانه و اشاره به خانه سائب كرد برايم نقل كرد كهخودش از على عليه السّلام اين سخن را شنيده است.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: و چون صلح ميان حسن عليه السّلام و معاويه برقرار شد، معاويه كسى را پيش قيس بن سعد بن عباده فرستاد و او را براى بيعت كردن فرا خواند.
قيس كه مردى بسيار بلند قامت بود، پيش او آمد و چنان بود كه قيس بر اسبهاى بلند قامت هم كه مىنشست پاهايش بر زمين كشيده مىشد و بر صورت او يك تار مو نبود و به او «مرد بى ريش» انصار مىگفتند. چون خواستند او را پيش معاويه در آورند، گفت: من سوگند خوردهام كه با او ملاقات نكنم مگر اينكه ميان من و او نيزه يا شمشير باشد. معاويه فرمان داد نيزه و شمشيرى آوردند و در ميانه نهادند تا سوگند قيس بر آورده شود.
ابو الفرج مىگويد: و روايت شده است كه چون امام حسن با معاويه صلح كرد، قيس بن سعد همراه چهار هزار سوار كار كناره گرفت و از بيعت خوددارى كرد. چون امام حسن بيعت فرمود، قيس را براى بيعت آوردند، او روى به امام حسن كرد و پرسيد: آيا من از بيعت تو آزادم فرمود: آرى. براى قيس صندلى نهادند، معاويه بر سرير خود نشست و امام حسن هم با او نشست. معاويه از او پرسيد: اى قيس آيا بيعت مىكنى گفت: آرى، ولى دستش را روى ران خود نهاد و براى بيعت دراز نكرد. معاويه از تخت فرود آمد و كنار قيس رفت و دست خود را بر دست او كشيد و قيس همچنان دست خود را به سوى معاويه دراز نكرد.
ابو الفرج مىگويد: پس از آن معاويه به امام حسن گفت، سخنرانى كند و چنين مىپنداشت كه نخواهد توانست. امام حسن برخاست و سخنرانى كرد و ضمن آن فرمود: همانا خليفه كسى است كه بر طبق احكام كتاب خدا و سنت پيامبر عمل كند و كسى كه با ستم رفتار كند، خليفه نيست، بلكه مردى است كه به پادشاهى رسيده است، اندكى بهرهمند مىشود و سپس از آن جدا مىشود، لذت آن قطع مىگردد و رنج و گرفتارى آن باقى مىماند «و نمىدانم من، شايد آن آزمايشى است شما را و بهرهاى تا هنگامى».
گويد: امام حسن به مدينه برگشت همان جا اقامت فرمود و چون معاويه خواستبراى پسر خود يزيد بيعت بگيرد، هيچ موضوعى براى او دشوارتر و سنگينتر از حسن بن على و سعد بن ابى وقاص نبود و هر دو را مسموم كرد و از آن سم در گذشتند.
مسمومیت و شهادت حضرت امام حسن علیه السلام
ابو الفرج مىگويد: احمد بن عبيد الله بن عمار، از عيسى بن مهران، از عبيد بن صباح خراز، از جرير، از مغيره نقل مىكند كه معاويه براى دختر اشعث بن قيس كه همسر امام حسن بود، پيام فرستاد كه اگر حسن را مسموم كنى من تو را به همسرى يزيد در مىآورم و براى او يكصد هزار درهم فرستاد. او، امام حسن عليه السّلام را مسموم كرد.
معاويه مال را به او بخشيد ولى او را به همسرى يزيد نگرفت. پس از امام حسن، مردى از خاندان طلحه آن زن را به همسرى گرفت و براى او فرزندانى آورد و هر گاه ميان ايشان و ديگر افراد قريش بگو و مگويى صورت مىگرفت، آنان را سرزنش مىكردند و مىگفتند شما پسران كسى هستيد كه شوهر خود را مسموم ساخت.
گويد: احمد، از يحيى بن بكير، از شعبه، از ابو بكر بن حفص نقل مىكرد كه حسن بن على و سعد بن ابى وقاص به روزگارى نزديك به يكديگر درگذشتند و اين ده سال پس از حكومت معاويه بود و روايت مىكنند كه معاويه هر دو را مسموم كرده است.
ابو الفرج مىگويد: احمد بن عون، از عمران بن اسحاق برايم نقل كرد كه مىگفته است: من هم در خانه و پيش امام حسن و امام حسين عليهما السّلام بودم، حسن عليه السّلام به آبريزگاه رفت و برگشت و گفت چند بار به من زهر نوشانده شد ولى هيچ گاه چون اين بار نبوده است، پارهاى از جگرم را انداختم و با چوبى كه همراه داشتم آن را زير و رو كردم.
حسين عليه السّلام پرسيد چه كسى به تو زهر نوشانيده است فرمود: با او مىخواهى چه كنى، لا بد مىخواهى او را بكشى، اگر همانى است كه من مىپندارم خداوند از تو سخت انتقامتر است و اگر او نباشد، خوش نمىدارم كه بىگناهى به خون من گرفتار آيد.
ابو الفرج مىگويد: امام حسن عليه السّلام در مرقد فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در بقيع دفن شد و وصيت كرده بود كه كنار مرقد پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم به خاك سپرده شود، مروان بن حكم از آن كار جلوگيرى كرد و گفت: «چه بسا جنگ كه از صلح و آشتى بهتر است.»
مگر مىشود كه عثمان در بقيع دفن شود و حسن در حجره پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم، به خدا سوگند اين هرگز نخواهد بود. بنى اميه هم همگى سلاح پوشيدند و سوار شدند.
مروان مىگفت شمشير مىكشم و نزديك بود، فتنه انگيخته شود و حسين عليه السّلام چيزى جز به خاكسپارى امام حسن عليه السّلام را كنار پيامبر نمىپذيرفت. عبد الله بن جعفر گفت: اى ابا عبد الله تو را به حق خودم بر تو سوگند مىدهم كه يك كلمه هم سخنى مگو. و جسد را به بقيع بردند و مروان برگشت.
ابو الفرج مىگويد: زبير بن بكار روايت كرده است كه حسن عليه السّلام به عايشه پيام فرستاد كه اجازه دهد تا كنار مرقد پيامبر دفن شود. عايشه گفت: آرى، ولى همين كه بنى اميه اين موضوع را شنيدند جامه جنگى خواستند و آنان و بنى هاشم به يكديگر اعلان جنگ دادند و اين خبر به حسن عليه السّلام رسيد و به بنى هاشم پيام داد، اگر چنين باشد مرا نيازى به دفن در آنجا نيست. مرا كنار مرقد مادرم فاطمه به خاك بسپريد و او را كنار مرقد فاطمه عليها السّلام به خاك سپردند.
ابو الفرج مىگويد: يحيى بن حسن مولف كتاب النسب مىگويد در آن روز عايشه سوار بر استرى شد و بنى اميه مروان بن حكم و ديگر وابستگان خود را براى جنگ كردن فرا خواندند و منظور از سخن كسى كه گفته است «روزى بر استر و روزى بر شتر نر» همين موضوع است.
مىگويم- ابن ابى الحديد- در روايت يحيى بن حسن چيزى نيست كه بتوان بر عايشه اعتراض كرد، زيرا او نگفته است عايشه مردم را به جنگ فرا خوانده است بلكه گفته است بنى اميه چنين كردهاند و جايز است كه بگوييم عايشه براى آرام ساختن فتنه سوار شده است، خاصه كه روايت شده است چون حسن عليه السّلام از او براى دفن خويش اجازه گرفت، موافقت كرد و در اين صورت اين داستان از مناقب عايشه شمرده مىشود.
ابو الفرج اصفهانى مىگويد: جويرية بن اسماء مىگويد: چون امام حسن عليه السّلام رحلت فرمود و جنازهاش را بيرون آوردند، مروان آمد و خود را زير تابوت رساند و آن را بر دوش كشيد. امام حسين عليه السّلام به او گفت: امروز تابوت او را بر دوش مىكشى و حال آنكه ديروز جرعههاى خشم بر او مىآشامانيدى مروان گفت: آرى اين كار را نسبت به كسى انجام مىدهم كه بردبارى او همسنگ كوههاست.
و مىگويد: حسين عليه السّلام براى نمازگزاردن بر پيكر حسن عليه السّلام، سعيد بن عاص را كه در آن هنگام امير مدينه بود، جلو انداخت و فرمود اگر نه اين بود كه اين كار سنت است، تو را براى نماز مقدم نمىداشتم.
ابو الفرج مىگويد: به ابو اسحاق سبيعى گفته شد چه هنگام مردم زبون شدند گفت: در آن هنگام كه امام حسن در گذشت و معاويه زياد را به خود ملحق ساخت و حجر بن عدى كشته شد.
و گويد: مردم در مورد سن امام حسن به هنگام وفات اختلاف نظر دارند. گفته شده است چهل و هشت ساله بوده است و اين موضوع در روايت هشام بن سالم ازجعفر بن محمد عليه السّلام روايت شده است، و گفته شده است چهل و شش ساله بوده است و اين هم در روايت ابو بصير از حضرت صادق نقل شده است.
گويد: سليمان بن قتّة كه از دوستداران امام حسن عليه السّلام بوده است، در مرثيه او چنين سروده است: خداوند سخن كسى را كه خبر مرگ حسن را آورد، تكذيب فرمايد، هر چند با هيچ بهايى نمىتوان آن را تكذيب كرد، تو دوست يگانه و ويژهام بودى و هر قبيله از خويشتن مايه آرامشى دارند، در اين ديار مىگردم و تو را نمىبينم و حال آنكه كسانى در اين ديار هستند كه همسايگى آنان مايه غبن و زيان است، به جاى تو آنان نصيب من شده اند، اى كاش فاصله ميان من و ايشان تا كناره خليج عدن بود.
ابن ابى الحديد سپس به شرح ديگر جملات اين نامه پرداخته و سخن خود را با استناد به آيات قرآنى و شواهد شعرى آراسته است و مواردى را كه متأثر از احاديث نبوى است، روشن ساخته است. او ضمن شرح همين نامه، پنجاه و هشت بيت از سرودههاى خود را در مناجات آورده است.
نامه 31
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 7 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى