google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
مطالب برگزیده ابن ابی الحدید

شرح وتوضیح جنگ احد(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت اول

داستان جنگ احد

فصل چهارم در شرح جنگ احد است و ما به عادت خود که در جنگ بدر داشتیم ، نخست آن را از کتاب مغازى واقدى ، که خدایش رحمت کناد، مى آوریم و سپس افزونیهایى را که ابن اسحاق و بلاذرى آورده اند، به مقتضاى حال ذکر مى کنیم .

واقدى مى گوید: چون مشرکانى که در بدر شرکت کرده بودند به مکه باز گشتند، کالاهایى را که ابوسفیان بن حرب همراه کاروان از شام آورده بود و دارالندوه موجود دیدند. قریش همواره همین گونه رفتار مى کردند. ابوسفیان به سبب حاضر نبودن صاحبان کالا آن را از جاى خود تکان نداد و پراکنده نساخت .

اشراف قریش ، اسود بن عبدالمطلب بن اسد، جبیر بن مطعم ، صفوان بن امیه ، عکرمه بن ابى جهل ، حارث بن هاشم ، عبدالله بن ابى ربیعه و حویطب بن عبدالعزى پیش ابوسفیان رفتند و گفتند: اى ابوسفیان بنگر این کالاهایى را که آورده و نگه داشته اى ، مى دانى که اموال مردم مکه و کالاهاى قریش است و همگى خوشحال خواهند بود که بتوانند با آن لشکرى گران به جنگ محمد گسیل دارند و خود به خوبى مى دانى که چه کسانى از پدران و پسران و خاندان ما کشته شده اند. ابوسفیان گفت : قریش ‍ به این کار راضى هستند؟

گفتند: آرى . گفت : من نخستین کس هستم که به این خواسته پاسخ مثبت مى دهم و خاندان عبد مناف هم با من هم عقده اند و به خدا سوگند که من خود خونخواه سوگوار و کنیه توزم که پسرم حنظله و اشراف قوم من در بدر کشته شده اند. اموال و کالاهاى آن کاروان همچنان بر جاى ماند تا آماده خروج براى احد شدند و آن شدند و آن هنگام آنها را فروختند و تبدیل به طلا کردند. همچنین گفته شده است که آنان به ابوسفیان گفتند کالاها کالاها را بفروش و سودش را کنار بگذار. شمار شتران آن کاروان هزار شتر بود و ارزش اموال پنجاه هزار دینار. قریش معمولا در بازرگانى خود از هر دینار یک دینار سود مى برد و مقصد بازرگانى ایشان در شام ، غزه بود و از آن به جاى دیگر نمى رفتند.

ابوسفیان کالاهاى خاندان زهره را به بهانه اینکه آنان از میان راه جنگ بدر برگشته اند توقیف کرده بود. ابوسفیان آماده پرداخت اموال خاندان مخرمه بن نوفل و اعقاب پدرى او و خاندان عبد مناف بن زهره بود ولى مخرمه از پذیرش آن خود دارى کرد، مگر اینکه همه اموال بنى زهره پرداخت شود. اخنس هم اعتراض کرد و گفت : چرا باید از میان همه فقط کالاهاى بنى زهره تسلیم نشود. ابوسفیان گفت : چون ایشان از همراهى با قریش برگشته اند. اخنس گفت : این تو بودى که به قریش پیام فرستادى برگردید که ما کاروان را از خطر رهاندیم و بیهوده بیرون نروید و ما برگشتیم ؛ و بدین گونه بنى زهره اصل سرمایه خویش از گرفتند. برخى از مردم مکه هم که ناتوان بودند و عشیره و حمایت کننده اى نداشتند تمام سرمایه و سود خود را گرفتند.

واقدى مى گوید: این مساله نشان مى دهد که آن قوم فقط سود سرمایه خود را براى هزینه لشکرکشى پرداخته اند در مورد ایشان این آیه را نازل فرموده است : همانا آنان که کافرند مالهاى خود را هزینه مى کنند که از راه خدا باز دارند… تا آخر آیه . 

واقدى مى گوید: چون تصمیم به حرکت گرفتند، گفتند: میان اعراب مى رویم و از ایشان یارى مى جوییم که پرستندگان بت منات از فرمان ما سرپیچى و از یارى ما خود دارى نمى کنند، آنان از همه عرب پیوند خویشاوندى ما را بیشتر رعایت مى کنند و از احابیش – هم پیمانان قریش از قبیله قاره – وفادارتر و فرمانبردار ترند. و بر این عقیده شدند که چهار تن را براى دعوت اعراب بفرستند و آنان میان قبایل بروند و از ایشان یارى بجویند. عمرو بن عاص و هبیره بن وهب و ابن زبعرى و ابوعزه جمحى را نامزد این کار کردند. ابوعزه نپذیرفت و گفت : محمد در جنگ بدر بر من منت نهاده است و من هم سوگند خورده و پیمان بسته ام که هرگز دشمنى را بر ضد او یارى ندهم . صفوان بن امیه پیش او رفت و گفت : براى انجام این کار برو. او نپذیرفت و گفت : من در جنگ بدر با محمد پیمان بسته ام که هرگز دشمنى را بر ضد او یارى ندهم و من باید به پیمانى که با او بسته ام وفادار باشم .

او بر من منت نهاده و آزادم کرده است و حال آنکه نسبت هیچ اسیر چنان نکرده است یا او را کشته است یا از او فدیه گرفته است صفوان به او گفت : همراه ما بیا، اگر به سلامت ماندى آنچه مال بخواهى به تو خواهم داد و اگر کشته شدى زن و فرزند و نانخورهاى تو همراه نانخورهاى خود من خواهند بود، ولى ابوعزه همچنان نپذیرفت . فرداى آن روز صفوان و جبیر بن مطعم با یکدیگر پیش او رفتند و صفوان همان سخن خود را تکرار کرد و او نپذیرفت . جبیر بن مطعم به ابوعزه گفت : نمى پنداشتم چندان زنده بمانم که ببینم ابو وهب صفوان پیش تو آید و تقاضایى کند و تو نپذیرى ، حرمت او را پاس دار. ابوعزه گفت : خواهم آمد. گوید: ابوعزه میان قبایل عرب بیرون شد و آنان را فرامى خواند و جمح مى کرد و این ابیات را مى سرود:اى پسران رزمنده و پایدار پرستندگان منات ، شما حمایت کنندگانید و پدرتان هم حمایت کننده است – از اعقاب حام پسر نوح هستید – مرا تسلیم نکنید که اسلام همه جا را فرا گیرد و تسلیم کردن روا نیست و نصرت خود را براى سال آینده به من وعده مدهید. 

گروههاى جنگجو همراه ابوعزه حرکت کردند و اعراب را برانگیختند و گرد آوردند و چون به مردم ثقیف رسیدند آنان هم جمح شدند و آمدند. چون قریش تصمیم به حرکت گرفت و اعرابى که با آنان همراه بودند آماده و فراهم شدند براى بردن زنان اختلاف نظر پیدا شد. صفوان بن امیه گفت : زنان را با خود ببرید و من نخستین کس خواهم بود که این کار را مى کنم و زنان شایسته تر هستند تا کشتگان بدر را به یاد شما آوردند و شما را حفظ کنند. موضوع بدر موضوعى تازه است و ما مردى خونخواه و تن به مرگ داده ایم نمى خواهیم به دیار خود برگردیم مگر اینکه انتقام خون خود را بگیریم یا در آن راه کشته شویم . عکرمه بن ابى جهل و عمروعاص به صفوان گفتند: ما نخستین کسان هستیم که دعوت ترا مى پذیریم .

نوفل بن معاویه دیلى در این باره مخالفت کرد و گفت : اى گروه قریش این کار شما درست نیست که زنهاى خود را به مقابله دشمنتان ببرید، و من در امان نیستم که پیروزى از ایشان نباشد و در آن صورت درباره زنان خود رسوا مى شوید. صفوان گفت : جز آنچه گفته ام هرگز نخواهد شد، نوفل پیش ‍ ابوسفیان بن حرب رفت و سخن خود را به او گفت : هند دختر عتبه فریاد بر آورد و به نوفل گفت : تو روز جنگ بدر جان به سلامت بردى و پیش زنانت برگشتى ، آرى ما حتما مى آییم تا جنگ را ببینیم . در جنگ برد کنیزکان آوازه خوان را از جحفه برگرداندند و بسیارى از دوستان محبوب کشته شدند. ابوسفیان به نوفل گفت : من با قریش مخالفت نمى کنم که یکى از ایشانم . هر کارى انجام دهند من هم انجام مى دهم ، و زنان را با خود بردند.

ابوسفیان دو زن خود را همراه برد، هند دختر عتبه بن ربیعه و امیه دختر سعد بن وهب بن اشیم بن کنانه را صفوان بن امیه هم دو زن خود را همراه برد، برزه دختر مسعود ثقفى را که مادر عبدالله اکبر است و بغوم دختر معذل از قبیله کنانه را که مادر عبدالله اصغر است .
طلحه بن ابى طلحه هم همسر خود سلافه دختر سعد بن شهید را که از قبیله اوس است و مادر چهار پسرش مسافع و حارث و کلاب و جلاس است . عکرمه بن ابى جهل هم همسر خود ام حکیم دختر حارث بن هشام را با خود برد و حارث بن هشام هم همسر خود حجاج را که مادر عبدالله بن عمروعاص است همراه برد و محمد بن اسحاق گفته است نام آن زن ریطه بوده است .

خناس دختر مالک بن مضرب که از خاندان مالک بن حسل است همراه پسر خود ابوعزیز بن عمیر که برادر مصعب بن عمیر و از خاندان عبدالدار است بیرون آمد. حارث بن سفیان بن عبدالاسد هم همسرش رمله دختر طارق بن علقمه کنانى را همراه برد. کنانه بن على بن ربیعه بن عبدالعزى بن عبد شمس بن عبد مناف هم همسر خود ام حکیم دختر طارق را همراه برد. سفیان بن عویف همسر خود قتلیه دختر عمرو بن هلال را همراه برد. نعمان بن عمرو و برادر مادریش جابر که معروف به مسک الذئب است ، مادر خود دغنیه را همراه بردند. غراب بن سفیان بن عویف هم همسر خود عمره دختر حارث بن علقمه کنانى را با خود برد و او همان زنى است که چون پرچم قریش سرنگون شد آن را دوباره برافراشت و قریش گرد پرچم خود جمع شدند و حسان بن ثابت در این باره چنین سروده است :اگر پرچم آن زن حارثى نمى بود قریش چنان به بردگى مى افتاد که در بازارها به کمترین ارزش فروخته مى شدند.

گویند: سفیان بن عویف با ده تن از پسران خویش براى جنگ احد بیرون آمد و افراد قبیله بنى کنانه هم بسیار جمع شده بودند. روزى که از مکه بیرون آمدند پرچمهاى ایشان سه پرچم بود که در دارالندوه آن را فراهم کرده و برافراشته بودند. پرچمى را سفیان بن عویف براى بنى کنانه بر دوش ‍ مى کشید و پرچم احابیش را مردى از خودشان بر دوش مى کشید و پرچم قریش که طلحه بن ابى طلحه بر دوش داشت .

واقدى مى گوید: و گفته شده است که قریش و همه افراد که به آنان پیوسته بودند از بنى کنانه و احابیش و دیگران همگى یک پرچم داشتند که طلحه بن ابى طلحه بر دوش مى کشید و همین در نظر ما ثابت تر است .
گوید: قریش هنگامى که بیرون آمد با کسانى که به ایشان پیوسته بودند سه هزار تن بودند. از ثقیف صد تن همراهشان بود، و با ساز و برگ و سلاح بسیار بیرون آمدند.

دویست اسب را یدک مى کشیدند و هفتصد تن از ایشان زره بر تن داشتند و سه هزار شتر همراهشان بود.همینکه قریش مصمم به حرکت شدند، عباس بن عبدالمطلب نامه اى نوشت و آن را بست و مهر و موم کرد و مردى از بنى غفار را اجیر کرد و با او شرط کرد که در سه شبانه روز خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله برساند. عباس در آن نامه به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر داده بود که قریش ‍ تصمیم به حرکت به سوى تو گرفته اند هر چه مى خواهى به هنگام رسیدن آنان انجام دهى انجم بده . شمارشان سه هزار تن است که دویست اسب یدک مى کشند، هفتصد تن زره دار هستند و شمار شترانشان سه هزار است و سلاح بسیار فراهم ساخته اند.

آن مرد غفارى چون به مدینه رسید پیامبر صلى الله علیه و آله را در مدینه نیافت و چون دانست که آن حضرت در قباء است آنجا رفت و بر در مسجد قباء پیامبر صلى الله علیه و آله را دید که در حال سوار شدن بر خرد خود بود. نامه را به ایشان سپرد. ابى بن کعب نامه را براى پیامبر صلى الله علیه و آله خواند و آن حضرت از ابى خواست مطلب را پوشیده بدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله به منزل سعد بن ربیع رفت و پرسید: در خانه کسى هست ؟ سعد گفت : نه ، خواسته خود را بیان فرماى . رسول خدا صلى الله علیه و آله موضوع نامه عباس را به او فرمود. سعد گفت : اى رسول خدا امیدوارم در این کار خیر باشد.

در مدینه یهودیان و منافقان شروع به شایعه پراکنى و یاوه سرایى کردند و گفتند خبر خوشى براى محمد نرسیده است . پیامبر صلى الله علیه و آله پس از آنکه از سعد بن ربیع خواست که موضوع را پوشیده بدارد به مدینه برگشت . و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله از خانه سعد بن ربیع بیرون آمد، همسر سعد به او گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله به تو چه فرمود؟ گفت : اى بى مادر ترا با این چه کار! او گفت : من سخنان شما را گوش ‍ مى دادم و آن موضوع را براى سعد بازگو کرد. سعد انالله و انا الیه راجعون بر زبان آورد و سپس گریبان همسرش را گرفت و گفت : دیگر نبینم که سخنان ما را دزدیده گوش کنى ، مخصوصا وقتى که من به رسول خدا مى گویم خواسته خود را بیان فرماى . وى آنگاه همراه او دوان دوان در پى پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کرد تا کنار پل به پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدند و همسرش از نفس افتاده بود. سعد گفت : اى رسول خدا زن من از آنچه فرموده بودى پرسید من از او پوشیده داشتم . او گفت : من خود سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را شنیدم و تمام خبر را براى من نقل کرد، ترسیدم که از این زن چیزى و از آن سخن مطلبى آشکار شود و گمان برى ککه من راز ترا آشکار ساخته ام . پیامبر فرمود: او را رها کن ، و خبر میان مردم شایع شد که قریش حرکت کرده است .

در این هنگام عمرو بن سالم خزاعى همراه تنى چند از خزاعه ، که چهار تن بودند، از مکه بیرون آمدند و هنگامى که قریش در ذوطوى بودند به آنان رسیدند. عمرو بن سالم و همراهانش آن خبر را به رسول خدا صلى الله علیه و آله دادند و برگشتند و قریش را از دور در رابغ دیدند که فاصله اش تا مدینه چهار شب راه است و خود را از آنان پوشیده داشتند.

واقدى مى گوید: و چون ابوسفیان به ابواء رسید، خبر دار شد که عمرو بن سالم و همراهانش عصر روز پیش از آنجا آهنگ مکه کرده اند. گفت : به خدا سوگند مى خورم که آنان پیش محمد رفته اند و خبر مسیر ما و شمارمان را به او داده اند و او را از ما بر حذر داشته اند و مسلمانان هم اکنون در دژهاى استوار خود جاى گرفته اند و گمان نمى کنم در این راه که مى رویم بتوانیم چیزى از آنان به چنگ آوریم . صفوان بن امیه گفت : اگر آنان به مقابله ما نیایند ما آهنگ نخلستانهاى اوس و خزرج مى کنیم و آنها را از بن در مى آوریم و آنان را در حالى ترک مى کنیم که اموالشان از میان رفته است ، و این کار را هرگز نمى کنند و اگر به مقابله ما آیند شمار و سلاح ما از شمار و سلاح ایشان بیشتر است .

وانگهى ما اسب داریم و ایشان اسب ندارند و ما با کینه و خونخواهى جنگ مى کنیم و حال آنکه آنان از ما خونى نمى خواهند.
واقدى مى گوید: ابوعامر فاسق هم از همان هنگام که پیامبر صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت فرمود همراه پنجاه تن از قبیله اوس به مکه و پیش ‍ قریش رفت و قریش را تحریض مى کرد و مى گفت آنان بر حق هستند و آنچه محمد آورده باطل است . چون قریش به جنگ بدر آمد، ابوعامر با آنان همراهى نکرد و چون قریش آهنگ جنگ احد کرد، همراه آنان آمد و به قریش گفت : اگر من پیش قوم خود برسم حتى دو تن از آنان با شما مخالفت نخواهند کرد، وانگهى پنجاه تن از ایشان همراه من هستند. قریش سخنان او را تصدیق کردند و به یارى دادنش طمع بستند.

واقدى مى گوید: زنان در حالى که با خود دایره زنگى داشتند بیرون آمدند و در هر منزلى که مى رسیدند مردان را تحریض مى کردند و کشته شدگان در بدر را به یادشان مى آوردند و قریش هم در هر آبشخور فرو مى آمد و از شترانى که در کاروان ابوسفیان بوده است مى کشتند و مى خوردند و با مصرف زاد و توشه فراوانى که جمح کرده بودند خود را تقویت مى کردند.

واقدى مى گوید: و چون قریش از ابواء مى گذشت گروهى از آنان گفتند شما زنان را همراه خود آورده اید و ما بر آنان بیمناکیم . بیایید گور مادر محمد را نبش کنیم که به هر حال زنان ناموسند و اگر یکى از زنان شما اسیر شد، به محمد خواهى گفت اینک استخوانهاى مادرت با ماست و اگر او آن چنان که مدعى است نسبت به مادرش نیکوکار باشد، زنان اسیر شما را با آن مبادله خواهد کرد و اگر بر زنان شما دست نیابد، باز هم در قبال استخوانهاى مادرش ، اگر نسبت به او مهربانى باشد، مال بسیارى خواهد داد. ابوسفیان با خردمندان قریش در این باره رایزنى کرد و گفتند: اصلا در این باره هیچ سخنى مگو که اگر ما چنین کنیم بنى بکر و خزاعه همه مردگان ما را از گور بیرون مى کشند.

واقدى مى گوید: قریش بامداد روز پنجشنبه که همین روز بیرون آمدن ایشان از مکه بود در ذوالحلیفه بودند، و خروج ایشان از مکه روز پنجم شوال سى و دومین ماه هجرت پیامبر بود. چون به ذوالحلیفه رسیدند سوارانى از آنان بیرون آمدند و در زمین پستى فرود آمدند. پیامبر صلى الله علیه و آله شب پنجشنبه دو جاسوس به نام آن و مونس پسران فضاله را گسیل فرمود و آن دو در عقیق به قریش برخوردند و همراه آنان آمدند و همینکه سواران قریش در آن زمین فرود آمدند، آن دو خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساندند و خبر دادند. مسلمانان میان آن زمین که نامش وطاء بود و احد و جرف تا عرضه ، که امروز به آن عرصه البقل مى گویند، زراعت کاشته بودند و ساکنان آن مناطق افراد قبایل بنى سلمه و حارثه و ظفر و عبدالاشهل بودند. در آن روزگار در جرف آب نسبتا روى زمین بود، هر چند مقدارش کم بود و شترهاى آبکش ساعتى معطل مى شدند ولى پس از اینکه معاویه قناتهاى منطقه غابه را حفر کرد، آبهاى این منطقه فروکش کرد.

مسلمانان شب پنجشنبه ابزار و وسایل کشاورزى خود را به مدینه منتقل کرده بودند. مشرکان که آمدند شتران و اسبهاى خود را میان زراعت مسلمانان رها کردند، در آن هنگام زراعت خوشه بسته و نزدیک درو کردن بود. اسید بن حضیر در منطقه عرض بیست شتر آبکش و ابزار کشاورزى خود رعایت احتیاط را کرده بودند. مشرکان روز پنجشنبه را تا شب همانجا ماندند، شب جمعه شتران خویش را علف تازه و همان ساقه هاى جو دادند و روز جمعه اسبها و شتران را در مزارع رها کردند، آنچنان که وقتى از منطقه عرض بیرون شدند، در آن هیچ سبزه اى نبود.

واقدى مى گوید: و چون قریش فرود آمدند و بارهاى خود را گشودند و آرام گرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله پنهانى حباب بن منذر بن جموح را براى کسب خبر گسیل فرمود. او میان ایشان رفت و آنان را تخمین زد و به هر چه مى خواست نظر افکند. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرموده بود هنگامى که برگشتى نزد هیچ یک از مسلمانان به من گزارش مده مگر اینکه دشمن را اندک ببینى . حباب برگشت و در خلوت به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : شمارشان را سه هزار تن یا کمى بیشتر و کمتر تخیمن زدم ، اسبهاى آنان دویست اسب است و افرادى را که زره داشتند حدود هفتصد تن تخمین زدم . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: آیا زنى هم دیدى ؟

گفت : آرى زنانى دیدم که همراه خود دایره و طبل داشتند. فرمود: مى خواهند زنان آن قوم را تحریض کنند و کشته شدگان بدر را فریاد شان آوردند و خبر آنان این گونه به من رسیده است و هیچ سخنى درباره ایشان مگو، خداوند ما را بسنده و بهترین کارگزار است .
بار خدایا به تو پناه مى برم و به نیروى تو امیدوارم .

واقدى مى گوید: سلمه بن سلامه بن وقش روز جمعه از مدینه بیرون رفت ، چون نزدیک عرض رسید ناگاه به طلیعه سواران مشرکان برخورد که ده سوار بودند و آنان از پى او تاختند. سلمه بالاى تپه اى در سنگلاخ مدینه ایستاد و گاهى به آنان سنگ مى انداخت و گاهى تیر تا آنکه از گرد او پراکنده شدند و چون سواران پشت کردند سلمه به مزرعه خود که پایین عرض بود رفت و شمشیر و زره آهنى خود را که گوشه مزرعه زیر خاک پنهان کرده بود بیرون آورد و دوران دوان خود را به قبیله عبدالاشهل رساند و آنچه را دیده بود به قوم خود خبر داد.

واقدى مى گوید: رسیدن قریش روز پنجشنبه پنجم شوال و جنگ احد روز شنبه هفتم شوال بود. سران و روى شناسان اوس و خزرج ، سعد بن معاذ اسید بن حضیر، و سعد بن عباده شب جمعه را از بیم شبیخون مشرکان همراه گروهى که همگى مسلح بودند در مسجد و کنار خانه پیامبر صلى الله علیه و آله گذارندند و آن شب مدینه را پاسدارى دادند تا شب را به صبح آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله شب جمعه خوابى دید و چون صبح شد و مردم جمع شدند براى ایشان خطبه اى ایراد فرمود.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح از عاصم بن عمر بن قتاده از محمود بن لبید براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله بر منبر ظاهر شد و پس ‍ از ستایش خداوند چنین فرمود: اى مردم ! من خوابى دیده ام ، به خواب چنین دیدم که گویى من در دژى استوار قرار دارم و شمشیرم ذوالفقار قبضه شکسته و شکاف برداشته است و دیدم گاو نرى کشته شد و من قوچى را از پى خود مى کشم . مردم گفتند: اى رسول خدا خواب خود را چگونه تعبیر فرمودى ؟ فرمود: آن زره و دژ استوار مدینه است و همانجا درنگ کنید، اما شکستن شمشیرم از جاى دسته اش اندوه و سوگى است که به خود من مى رسد، گاوى هم که کشته شد نشانى از کشته شدن برخى از یاران من است . قوچى که از پى خود مى کشم سالار و دلاور لشکر دشمن است که به خواست خداوند متعال او را خواهیم کشت .

واقدى مى گوید: از ابن عباس روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمودند: اما شکستن شمشیر نشانه کشته شدن مردى از اهل بیت من است .
واقدى مى گوید: مسور بن مخرمه روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده است : در خواب در شمشیر خود رخنه اى دیدم و آن را خوش نداشتم ، و آن نشانه زخمى بود که چهره آن حضرت رسید.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آرى خود را به من بگویید و خود به مناسبت همین خوابى که دیده بود چنان مصلحت مى دانست که از مدینه بیرون نرود و دوست مى داشت که با راى او موافقت شود و همان گونه که آن خواب را تعبیر فرموده بود، در مدینه بماند. عبدالله بن ابى برخاست و گفت : اى رسول خدا ما در جاهلیت در همین شهر جنگ مى کردیم . زنان و کودکان را در این خانه ها قرار مى دادیم و مقدارى سنگ در اختیارشان مى نهادیم و به خدا سوگند گاهى مدت یک ماه پسر بچه ها براى مقابله با دشمن پاره سنگ فراهم مى آوردند و خانه هاى اطراف مدینه را به گونه اى متصل به یکدیگر مى ساختیم که از هر سو چون حصارى مى بود. زنان و کودکان از فراز کوشکها و پشت بامها به دشمن سنگ مى انداختند و ما خودمان در کوچه ها با شمشیر جنگ مى کردیم . اى رسول خدا شهر ما دست نخورده است و هرگز از هم پاشیده نشده است . ما هرگاه در برابر دشمن از مدینه بیرون رفته ایم آنان بر ما پیروز شده اند و هرگاه دشمن بر ما وارد شده است بر او پیروز شده ایم . اینک اى رسول خدا دشمن را به حال خود رها فرماى که اگر همانجا اقامت کنند چنان است که در بدترین زندان اقامت کرده اند و اگر بازگردند خوار و زبون بر مى گردند و به خیرى دست نمى یابند. اى رسول خدا این راى مرا بپذیر و بدان که من این اندیشه را از بزرگان و خردمندان قوم خود ارث برده ام و آنان خردمندان کار آزموده و مرد میدان جنگ بوده اند.

واقدى مى گوید: اندیشه و راى پیامبر صلى الله علیه و آله و راى بزرگان آن حضرت از مهاجر و انصار هم همین گونه و چون اندیشه عبدالله بن ابى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به مسلمانان فرمود: در مدینه درنگ کنید، زنها و کودکان را در کوشکها بگذارید و اگر دشمن بر ما وارد شد در کوچه هاى مدینه که ما به پیچ و خم آن از دشمن آشناتریم با آنان جنگ مى کنیم و از فراز بامها و کوشکها آنان را سنگ باران خواهند کرد. خانه هاى مدینه را هم از هر سو پیوسته به یکدیگر ساخته بودند و همچون دژى استوار بود.

در این هنگام نوجوانانى که در جنگ بدر شرکت نکرده بودند و رغبت به شهادت داشتند و رویارویى با دشمن را دوست مى داشتند ، گفتند: ما را به رویا رویى دشمن ما ببر و از پیامبر صلى الله علیه و آله خواستند به مقابله دشمن بیرون رود. برخى از کامل مردان خیر خواه مانند حمزه بن عبدالمطلب و سعد بن عباده و نعمان بن مالک بن ثعلبه و کسانى دیگر از اوس و و خزرج هم گفتند: اى رسول خداییم داریم که دشمن گمان برد ما از ترس رویارویى با آنان بیرون رفتن از مدینه را خوش نمى داریم و این موجب گستاخى ایشان شود. شما در جنگ بدر فقط همراه سیصد مرد بودى خداوندت به آنان پیروزى بخشید و حال آنکه امروز مردمى بسیاریم و آرزوى چنین روزى را داشته ایم و خداوند آن را در کنارمان فراهم آورده است . این گروه جامه جنگى پوشیده و شمشیر بسته بودند و همچون دلیران مى نمودند و پیامبر صلى الله علیه و آله اصرار آنان را در این باره خوش نمى داشت .

ابوسعید خدرى گفت : اى رسول خدا! به خدا سوگند که یکى از دو کار پسندیده و خیر بهره ما خواهد شد. یا خداوند ما را بر آنان پیروز مى فرماید که همان چیزى است که مى خواهیم و خداوند آنان را براى ما زبون مى فرماید و این جنگ هم مانند جنگ بدر مى شود و جز گروهى اندک و پراکنده از دشمن باقى نمى ماند؛ فرض دیگر این است که خداوند شهادت را به ما ارزانى مى دارد. به خدا سوگند براى ما مهم نیست کدام یک صورت بگیرد که هر دو خیر است . به ما خبر نرسیده که پیامبر صلى الله علیه و آله پاسخى به او فرموده باشد، ابوسعید سکوت کرد. حمزه بن عبدالمطلب گفت : سوگند به کسى که بر محمد صلى الله علیه و آله قرآن را نازل فرموده است من امروز چیزى نخواهم خورد تا با شمشیر خود بیرون از مدینه با آنان به چالاکى نبرد کنم و گفته مى شود که حمزه روز جمعه و شنبه روزه بود و با حال روزه با دشمن نبرد کرد.

نعمان بن مالک بن ثعلبه ، که از بنى سالم است ، گفت : اى رسول خدا من گواهى مى دهم که آن گاو کشته شده که در خواب دیده اى نشانى از کشتگانى از یاران تو است و به خواست خدا من هم از آنانم ، چرا ما را از بهشت محروم مى فرمایى ؟ هر چند سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست من وارد بهشت خواهم شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به چه چیزى وارد بهشت مى شوى ؟ گفت : من خدا و رسولش را دوست مى دارم ، روز جنگ هم نمى گریزم . فرمود: راست مى گویى ، و او در آن روز به شهادت رسید.

ایاس بن اوس بن عتیک گفت : اى رسول خدا! ما فرزندان عبدالاشهل هم جزئى از همان گاو کشته شده ایم . اى رسول خدا! امیدواریم ما میان آن قوم کشته شویم و آنان میان ما، ما به بهشت رویم و آنان به دوزخ روند. وانگهى اى رسول خدا من دوست نمى دارم قریش پیش اقوام خود برگردند و بگویند محمد را در کوشکها و حصارهاى یثرب محاصره کردیم و این مایه گستاخى ایشان گردد، آنان تمام کشتزارهاى ما را پایکوب کرده و از میان برده اند. اگر هم اکنون از آبروى خود دفاع نکنیم دیگر امکان کشاورزى نداریم و چرا محصور شویم ؟ و حال آنکه در دوره جاهلى اعراب به جنگ ما مى آمدند و تا با شمشیرهاى خود به سراغ آنان نمى رفتیم و آنانم را از خود نمى راندیم طمع ایشان بریده نمى شد. امروز ما بر این کار سزاوار تریم که خداوند ما را به وجود تو مدد فرموده است و سرنوشت خویش را شناخته ایم و نباید خویشتن را در خانه هاى خود محصور کنیم .

خیثمه ، پدر سعد بن خیثمه برخاست و گفت : اى رسول خدا قریش یک سال درنگ کرد و در این مدت اعراب را از صحراها، و هم پیمانان غیر عرب خود را جمع کرد و حالى که اسبها را یدک مى کشند و شتران را باره خود ساخته اند، کنار ما فرود آمده اند و ما را در خانه هایمان محاصره کرده اند، اگر همین گونه بر گردند و با آنان مقابله نشود چنان بر ما گستاخ خواهند شد که بر ما مکرر حمله مى آورند و بر اطراف ما ویرانى بار مى آورند و جاسوسان و کمینها براى ما مى گمارند. وانگهى زراعت ما را از میان برده اند و اگر عراب اطراف ببینند که ما براى جنگ با اینان بیرون نرفتیم ، در ما طمع مى بندند، و شاید خداوند ما را بر آنان پیروز فرماید و این لطف عادت خداوند است که بر ما ارزانى مى فرماید، یا صورت دیگرى اتفاق مى افتد که آن شهادت است . در جنگ بدر با آنکه به شرکت در آن سخت آرزومند بودم و با پسرم قرعه کشیدم ، قرعه من پوچ در آمد و قرعه او بیرون آمد که شهادت روز او شد و من خود بر شهادت حریص تر بودم .

دیشب پسرم را به بهترین صورت در خواب دیدم که میان جویبارها و درختان میوه بهشت مى خرامید و به من گفت : به ما بپیوند و در بهشت با ما رفاقت کن که من آنچه را پروردگارم به من وعده فرموده بود بر حق یافتم . و اى رسول خدا، به خدا سوگند که مشتاق همدمى با او در بهشت شده ام ، سالخورده ام و استخوانهایم پوک شده و شیفته دیدار خداوند خویشم ، دعا فرماى تا خداوند شهادت را روزى من فرماید و همدمى سعد را در بهشت به من ارزانى فرماید. رسول خدا صلى الله علیه و آله براى او همچنان دعا فرمود و خیثمه در جنگ احد شهید شد.

انس بن قتاده گفت : اى رسول خدا، به یکى از دو کار پسندیده و خوب دست مى یابیم ، یا شهادت یا پیروزى و غنیمت پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من بر شما از هزیمت مى ترسم .و چون آنان چیزى جز بیرون رفتن از مدینه و جنگ را نپذیرفتند، پیامبر صلى الله علیه و آله روز جمعه نماز جمعه گزارد را موعظه و امر به کوشش ‍ فرمود، و به آنان خبر داد تا هنگامى که صبر و شکیبایى داشته باشند پیروز خواهند بود. مردم از اینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان فرمود که به جنگ خواهد رفت ، شاد شدند.

گروه بسیارى هم از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله این موضوع را ناخوش داشتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد براى رویارویى با دشمن آماده شوند و سپس با مردم نماز عصر را گزارد. مردم و ساکنان نواحى بالاى مدینه از هر سوى گرد آمده بودند و زنان بر پشت بامها و کوشکها رفته بودند. تمام افراد قبیله عمرو بن عوف و وابستگان ایشان و قبیله نبیت و وابستگان ایشان سلاح پوشیده آمده بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله وارد خانه خود شد، ابوبکر و عمر هم همراه آن حضرت رفتند و در پوشیدن لباس و بستن عمامه به ایشان کمک کردند.

مردم از کنار حجره تا منبر پیامبر صلى الله علیه و آله براى آن حضرت صف بسته بودند و منتظر بیرون آمدن ایشان بودند. سعد بن معاذ و اسید بن حضیر پیش مردم آمدند و گفتند: هر چه مى خواستید به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیشنهاد کردید و گفتید و او را به اکراه وادار به خروج کردید و حال آنکه فرمان از آسمان بر او نازل مى شود کار را به خود آن حضرت واگذارید و به هر چه مجرمانتان مى دهد کار کنید و میل و خواسته او را در هر چه مى بینید، اطاعت کنید. در همان حال که مردم در این گفتگو بودند برخى مى گفتند سخن درست همان است که سعد مى گوید و برخى معتقد به بیرون رفتن از مدینه بودند و برخى هم آن را خوش نمى داشتند پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که جامه هاى جنگى خویش را پوشیده بود بیرون آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله زرهى روى جامه هاى خود پوشیده بود و کمر خود را با حمایل چرمى شمشیر خویش بسته بود. بعدها این کمربند چرمى در دست خاندان ابورافع برده آزاد کرده پیامبر صلى الله علیه و آله باقى ماند. پیامبر صلى الله علیه و آله عمامه بسته و شمشیر بر دوش ‍ آویخته بود، و همینکه از خانه بیرون آمد همگى پشیمان شدند و از اصرارى که ورزیده بودند پوزش خواستند و گفتند شایسته نبوده است که با تو مخالفت کنیم ، اندک به هر گونه که مى خواهى رفتار فرماى ، و در خور ما نیست که ترا به کارى او داریم در صورتى که فرمان به دست خداوند و سپس دست تو است . حضرت فرمود: شما را به آن کار فرا خواندم ، مخالفت کردید.

اکنون بدانید براى پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه جامه جنگى پوشید روا نیست که جامه جنگ را از تن خود بیرون آورد تا خداوند میان او و دشمنان حکم فرماید. که جامه جنگ را از تن خود بیرون آورد تا خداوند میان او و دشمنانش حکم فرماید. گوید: پیامبران پیش از آن حضرت هم هرگاه جامه جنگى و سلاح مى پوشید آن را از تن بیرون نمى آوردند تا خداوند میان آنان و دشمن حکم فرماید. پیامبر صلى الله علیه و آله سپس به مسلمانان فرمود: بنگرید آنچه به شما فرمان مى دهم همان را پیروى کنید، در پناه نام خدا حرکت کنید و در صورتى که شکیبایى ورزید پیروزى از آن شما خواهد بود.

مى گوید (ابن الحدید): هر کس به احوال مسلمانان در این جنگ و درنگ و سستى و اختلاف نظرشان درباره بیرون شدن از مدینه یا اقامت در آن و ناخوش داشتن پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون رفتن از مدینه و سپس ‍ بیرون شدن با دلتنگى دقت کند و بنگرد که چگونه همان کسانى که به بیرون رفتن از مدینه راى داده بودند پشیمان شدند و سپس گروه بسیارى از شرکت در جنگ خود دارى کردند و به مدینه برگشتند، خواهد دانست که اصلا امکان پیروز شدن بر دشمن براى آنان فراهم نبوده است که شرط نخست پیروزى به عزم استوار و کوشش و اتفاق سخن و بینش در جنگ بستگى دارد. هر کس در این باره تامل کند مى بیند که احوال مسلمانان در این جنگ کاملا بر عکس احوال ایشان در جنگ بدر است . احوال قریش در جنگ بدر شبیه احوال مسلمانان در جنگ احد بوده است و به همین سبب قریش در بدر شکست خورده است .

واقدى مى گوید: مالک بن عمرو نجارى همان روز جمعه در گذشت و چون پیامبر وارد خانه خود شد و جامه جنگ پوشیده بیرون آمد، جنازه مالک را در محلى که جنازه ها را مى گذاشتند نهاده بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله بر جنازه او نماز گزارد و سپس مرکب خود را خواست و براى رفتن به احد سوار شد.

واقدى مى گوید: در آن هنگام جعیل بن سراقه به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله که آهنگ احد داشت آمد و گفت : اى رسول خدا به من گفته شده است که تو فردا کشته مى شوى .جعیل سخت غمگین بود و آه سرد مى کشید، پیامبر صلى الله علیه و آله با دست خود به نرمى به سینه او زد و فرمود: مگر همه روزگار فردا نیست گوید: آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله سه نیزه خواست و سه پرچم بست ، لواى قبیله او یوسف را به اسید بن حضیر و لواى خزرج را به حباب بن منذر بن جموح و نیز گفته شده است به سعد بن عباده و لواى مهاجران را به على بن ابى طالب علیه السلام و هم گفته شده است به مصعب بن عمیر سپرد.

آنگاه اسب خود را خواست و سوار شد، کمان را بر دوش افکند و نیزه به دست گرفت . پیکان نیزه ها را در آن روزگار مس اندود مى ساختند. مسلمانان هم سلاح پوشیده بودند و صد تن از ایشان بر روى جامه زره پوشیده بودند. همینکه رسول خدا صلى الله علیه و آله سوار شد، دو سعد، یعنى سعد بن معاذ و سعد بن عباده ، پیش روى آن حضرت مى دویدند و هر دو زره بر تن داشتند و مردم بر جانب چپ و راست پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت مى کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله منطقه بدایع و کوچه هاى حسى را پیمود و به شیخان رسید. شیخان نام دو کوشک بود که در دوره جاهلى پیرمردى کور و پیرزنى کور که افسانه سرایى مى کردند در آنها زندگى مى کردند و به همین سبب شیخان نام داشت . پیامبر صلى الله علیه و آله همینکه بالاى گردنه رسید، برگشت و نگریست و فوجى گران را دید که هیاهو داشتند. فرمود: اینان کیستند؟ گفتند: هم پیمانان یهودى ابن ابى هستند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: ما از اهل شرک براى جنگ با مشرکان یارى نمى جوییم . پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و در شیخان سپاه خویش را سان دید. گروهى از نوجوانان را ملاحظه فرمود که عبدالله بن عمر بن خطاب ، زید بن ثابت ، اسامه بن زید، نعمان بن بشیر، زید بن ارقم ، براء بن عازب ، اسید بن ظهیر، عرابه بن اوس ، ابو سعید خدرى ، سمره بن جندب و رافع بن خدیج از جمله آنان بودند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همه آنان را رد فرمود. رافع بن خدیج مى گوید من که دو موزه بر پى کرده بودم به قدر بلندى وانمود کردم ، ظهیر بن رافع هم به پاس خاطر من گفت : اى رسول خدا رافع تیر انداز است و پیامبر صلى الله علیه و آله به من اجازه شرکت داد. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله به من اجازه فرمود، سمره بن جندب به مرى بن سنان شوهر مادر خود گفت : پدر جان ! پیامبر صلى الله علیه و آله رافع بن خدیج را اجازه فرمود و مرا برگرداند و حال آنکه من حاضرم با رافع کشتى بگیرم . مرى گفت : اى رسول خدا رافع بن خدیج را اجازه شرکت در جنگ دادى و پسر مرا برگرداندى و حال آنکه پسر من با او کشتى مى گیرد و او را به زمین مى زند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود کشتى بگیرند و کشتى گرفتند. سمره ، رافع را بر زمین زد و پیامبر صلى الله علیه و آله او را هم اجازه فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى آمد و در گوشه لشکرگاه فرود آمد. هم پیمانان او و منافقانى که همراهش بودند به او گفتند تو راى صحیح دادى و براى او خیر خواهى کردى و به او خبر دادى که راى نیکان گذشه ات همین گونه بوده است و با اینکه راى خود محمد هم همچون راى تو بود ولى از پذیرفتن آن خود دارى کرد و از این نوجوانانى که همراه اویند اطاعت کرد. مسلمانان به نفاق و دورویى ابن ابى برخوردند، رسول خدا صلى الله علیه و آله آن شب را در همان شیخان گذراند. ابن ابى هم شب را میان یاران خود گذراند.

پیامبر صلى الله علیه و آله هنگامى که از سان دیدن سپاه آسوده شد، خورشید غروب کرد. بلال اذان مغرب را گفت و پیامبر صلى الله علیه و آله با یاران خود نماز گزارد و سپس اذان عشا را گفت و حضرت نماز عشا را گزارد. رسول خدا صلى الله علیه و آله میان بنى نجار فرود آمده بود و محمد بن مسلمه را همراه پنجاه مرد به پاسدارى گماشت و آنان بر گرد لشکر پاسدارى مى دادند و پیامبر آخر شب آهنگ حرکت کرد. مشرکان چه هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله آخر شب حرکت کرد و چه هنگامى که در شیخان فرود آمده بود او را دیده بودند، و اسبها و دیگر مرکوبهاى خود را جمع کردند و عکرمه بن ابى جهل را همراه گروهى از سواران به سرپرستى پاسداران گماشتند. اسبهاى آنان در آن شب همواره شیهه مى کشیدند و آرام نمى گرفتند، پیشاهنگان ایشان چندان نزدیک شدند که به سنگلاخ متصل به مدینه رسیدند ولى سواران آنان برگشتند و از آنجا فراتر نیامدند که هم از آن سنگلاخ و هم از محمد بن مسلمه بیم داشتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پس از اینکه نماز عشاء را گزارد فرمود: امشب چه کسى نگهبانى از ما را بر عهده مى گیرد؟ مردى گفت : من رسول خدا صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ذکوان بن عبد قیس . فرمود: بنشین . دوباره سخن خود را تکرار فرمود، مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: تو کیستى ؟ گفت : ابوسبع . فرمود: بنشین . و براى بار سوم سخن خود را تکرار فرمود. مردى برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو کیستى ؟ گفت : پسر عبد قیس . پیامبر صلى الله علیه و آله اندکى درنگ فرمود و سپس گفت هر سه برخیزند، ذکوان برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید دو دوست تو کجایند؟ ذکوان گفت : من خود بودم که هر سه بار پاسخ دادم . برو که خدایت حفظ فرماید. 

مى گوید (ابن الحدید): این موضوع عینا در جنگ بدر هم آمده بود و ظاهر حال این است که اینجا تکرار شده و مربوط به یک جنگ است و ممکن است در دو جنگ اتفاق افتاده باشد، ولى بعید مى نماید.
واقدى مى گوید: ذکوان زره پوشید و سپر خود را برداشت و آن شب برگرد لشکر مى گشت و گفته شده است که فقط از پیامبر صلى الله علیه و آله پاسدارى مى داده و از ایشان جدا نشده است . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله خوابید و چون آخر شب برخاست و هنگام سحر فرمود: راهنمایان کجایند و چه کسى ما را در راه هدایت مى کند و از پشت ریگزارها ما را کنار دشمن مى رساند؟ ابوخیثمه حارثى گفت : من این کار را انجام مى دهم و نیز گفته شده است اوس بن قیظى یا محیصه عهده دار آن شده است .

واقدى مى گوید: در نظر ما صحیح تر و ثابت تر همان ابوخیثمه است . او پیامبر صلى الله علیه و آله را که بر اسب خود سوار بود همراهى کرد، نخست محله بنى حارثه را پیمود و سپس وارد محله اموال شد و از میان کشتزار و نخلستان مربع بن قیظى که مردى کور و منافق بود گذشت و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله وارد کشتزار او شد، مربع برخاست و خاک بر چهره مسلمانان مى پراند و مى گفت : اگر تو پیامبر خدایى وارد کشتزار من مشو که و ورود به آن را براى تو حلال نمى دارم .

محمد بن اسحاق مى گوید: گفته شده است که مربع مشتى خاک برداشته و گفته است : اى محمد! به خدا سوگند اگر مى دانستم که این خاک بر چهره دیگران برخورد نمى کند با آن به چهره تو مى زدم .

واقدى مى گوید: سعد بن زید اشهلى با کمانى که در دست داشت بر سر او زد و سرش را شکافت و خون جارى شد. برخى از افراد بنى حارثه که مانند مربع منافق بودند خشمگین شدند و گفتند: اى بنى عبدالاشهل این کار از دشمنى شما با ما سر چشمه مى گیرد که هیچ گاه آن را رها نمى کنید. اسید بن حضیر گفت : به خدا سوگند که چنین نیست بلکه سر چشمه آن نفاق شماست و به خدا سوگند همین است که نمى دانم پیامبر صلى الله علیه و آله موافق است یا نه وگرنه گردن او و گردن همه کسانى را که اندیشه شان مانند اوست مى زدم . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را از بگومگو بازداشت و همگان خاموش شدند.

محمد بن اسحاق مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: رهایش کنید که مربع بن قیظى کور چشم کور دل است .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و در همان حال که مى رفتند اسب ابوبرده بن نیار دم خود را بلند کرد و به قلاب شمشیر او برده گیر کرد و شمشیرش بیرون کشیده شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى شمشیر دار، اینک شمشیر خویش را غلاف کن که مى پندارم امروز به زودى شمشیرها فراوان بیرون کشیده خواهد شد، گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فال نیک زدن را دوست مى داشت و فال بد زدن را خوش نمى داشت . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از شیخان یک زره بر تن داشت و چون به احد رسید زره دیگر و مغفر و بالاى مغفر کلاه خود پوشید، و همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله از شیخان حرکت کرد مشرکان سپاه خود را آراستند و موضع گیرى کردند و در جایى که امروز زمین ابن عامر قرار دارد، رسیدند و درنگ کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله هم چون به احد رسید، جایى که امروز پل است ، وقت نماز صبح فرا رسید. پیامبر صلى الله علیه و آله مشرکان را مى دید، به بلال فرمان داد اذان بگوید و نماز صبح را با یاران خود در حالى که صف بسته بودند گزارد.

عبدالله بن ابى با فوجى که او همچون شتر مرغ پیشاپیش آنان مى دوید، از آنجا برگشتند. عبدالله بن عمرو بن حرام از پى آنان رفت و بانگ برداشت و گفت : من خدا و دین و پیامبرتان را فرایادتان مى آورم مگر شما شرط و پیمان نبستید. که همچنان که از خود و زن و فرزندتان دفاع مى کنید از او هم دفاع کنید؟ ابن ابى گفت : من گمان نمى کنم که میان آنان جنگى صورت گیرد و تو هم اى ابوجابر اگر از من اطاعت کنى باید برگردى که اهل راى و خرد همگان برگشته اند. ما از او درون شهر خویش دفاع مى کنیم و من راى درست را به او گفتم ولى او فقط اطاعت از نوجوان را پذیرفت . عبدالله بن ابى پیشنهاد عبدالله بن عمرو را نپذیرفت و خود و یارانش وارد کوچه هاى مدینه شدند. عبدالله بن عمرو به آنان گفت خدایتان شما را از رحمت خود دور فرماید، همانا خداوند پیامبر صلى الله علیه و آله و مومنان را از کمک شما بى نیاز خواهد فرمود. ابن ابى در حالى که مى گفت : آیا باز هم با من مخالفت و از کودکان اطاعت خواهد کرد به مدینه برگشت . عبدالله بن عمرو هم شتابان و دوان دوان برگشت و خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله که در حال آراستن صفهاى خود بود رساند و همینکه گریه از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شدند، عبدالله بن ابى شاد شد و سرزنش آشکار ساخت و گفت : محمد از من نافرمانى و از کسانى که اندیشه ندارند فرمانبردارى کرد.

پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به آراستن صفهاى یاران خویش کرد، پنجاه مرد تیر انداز را به سرپرستى عبدالله بن جبیر بر کوه عینین  گماشت و گفته شده است فرمانده آنان سعد بن ابى وقاص بوده است و حال آنکه همان عبدالله بن جبیر درست است . کوه احد را پشت سر خویش ‍ و دهانه عینین را بر جانب چپ و مدینه را روبه روى خود قرار داد. مشرکان آمدند و مدینه را پشت سر خویش و احد را روبه روى خود قرار دادند، و گفته شده است پیامبر علیه السلام عینین را پشت سر خویش قرار داده و پشت به آفتاب ایستاده است و مشرکان رو به آفتاب بوده اند. ولى همان سخن اول در نظر ما ثابت است که احد پشت سر پیامبر قرار داشت است و آن حضرت روى به مدینه بوده است .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله نهى فرمود که پیش از فرمان او کسى جنگ را آغاز کند. عماره بن یزید بن سکن گفت : با آنکه کشتزارهاى اوس و خزرج مورد چرا قرار گرفته و از میان رفته است هنوز هم ضربه نزنیم . مشرکان صفهاى خود را آراستند. بر میمنه خود خالد بن ولید و بر میسره خود عکرمه بن ابى جهل را گماشتند. دویست سوار کار داشتند که بر آنان صفوان بن امیه و گفته شده است عمرو بن عاص را گماشتند و تیر اندازند خود که یک صد تن بودند عبدالله بن ابى ربیعه را فرماندهى دادند. رایت خود را بر طلحه بن ابى طلحه سپردند نام ابوطلحه عبدالله بن عبدالعزى بن عثمان بن عبدالدار بن قصى است .

در این هنگام ابوسفیان فریاد بر آورد که اى پسران عبدالدار ما مى دانیم که شما براى پرچمدارى از ما سزاوارترید و آنچه روز بدر بر سر ما آمد از سرنگونى پرچم بود و مسلمانان هم از پرچم خود به پیروزى رسیدند، اینک شما فقط مواظب پرچم خود باشید و ما را با محمد واگذارید که ما قومى خونخواه و تن به مرگ داده ایم و خونى را که هنوز تازه است مطالبه مى کنیم . و گفت : چون پرچمها سرنگون شود دیگر دوام و قوامى نخواهد بود. بنى عبدالدار از سخنان ابوسفیان خشمگین شدند و گفتند مگر ما پرچم خویش ‍ را رها مى کنیم ، هرگز چنین نخواهد بود و در مورد حفاظت پرچم به زودى خواهى دید و به نشانه خشم نیزه هاى خود را به جانب او گرفتند و ابوسفیان را احاطه کرد و اندکى دشمن درشتى نسبت به او نشان دادند. ابوسفیان گفت : آیا مى خواهید پرچمى دیگر هم قرار دهیم ؟ گفتند: آرى ، ولى آن را باید مردى از بنى عبدالدار بر دوش کشد و هرگز جز این نخواهد بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله هم در حالى که پیاده حرکت مى فرمود صفها را مى آراست که کاملا مستقیم باشد و مى گفت : فلانى اندکى جلو بیا، و فلانى اندکى عقب برو و اگر شانه مردى را مى دید که از صف بیرون است آن را عقب مى کشید، همان گونه که چوبه هاى تیر را راست مى کنند آنان را بر یک خط قرار مى داد و چون صفها همه مستقیم شد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: لواى مشرکان را کدام خاندان بر دوش ‍ مى کشند؟ گفته شد خاندان عبدالدار.

فرمود: ما در وفادارى از آنان شایسته تریم . مصعب بن عمیر کجاست ؟ گفت : اینجا هستم .پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: پرچم را بگیر، او پرچم را گرفت و پیشاپیش رسول خدا صلى الله علیه و آله مى برد.بلاذرى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پرچم را از على علیه السلام گرفت و به مصعب بن عمیر که از خاندان عبدالدار بود سپرد. 

واقدى مى گوید: سپس پیامبر صلى الله علیه و آله برخاست و براى مردم خطبه خواند و آن حضرت ، که سلام و درود خدا بر او باد، چنین فرمود: اى مردم شما را سفارش مى کنم به آنچه خداى من در کتاب خود مرا سفارش ‍ فرموده است و آن عمل به طاقت و دورى جستن از محرمات اوست . امروز شما در منزل مزد گرفتن و اندوختن هستید، البته آنانى که وظیفه خویش را فریاد آرند و جان بر شکیبایى و باور و کوشش و اندوه زدایى گمارند که جهاد با دشمن سخت و ناخوش است و کسانى که بر آن شکیبایى ورزند اندک هستند، مگر آنان که براى هدایت خویش مصمم باشند.

همانا خداوند همراه کسى است که او را فرمانبردار باشد و شیطان همراه کسى است که خدا را نافرمانى کند. کردار خود را با صبر و شکیبایى در جهاد آغاز کنید و بدین گونه آنچه را که خدایتان وعده فرموده است اختلاف و ستیزه گرى و پراکندگى مایه سستى و ناتوانى و از چیزهایى است که خداوند دوست نمى دارم و در آن صورت یارى و پیروزى ارزانى نمى فرماید و اى مردم ! بر دل من چنین خطور کرده است که هر کس از کار حرام براى به دست آوردن رضایت خدا منصرف شود خداوند گناهش را مى آمرزد و هر کس یک بار بر من درود فرستد خداوند و فرشتگانش بر او ده بار درود مى فرستند.

هر کس ، چه مسلمان و چه کافر، نیکى کند مزدش بر عهده خداوند است که در این جهان یا آن جهان پرداخت خواهد شد. و هر کس به خدا و روز رستاخیز گردیده است بر اوست که در نماز جمعه حاضر شود، بجز کودکان و زنان و بیماران و بردگان . و هر کس خود را از نماز جمعه بى نیاز بداند خداوند از او بى نیازى مى جوید و خداى بى نیاز ستوده است . هیچ کارى را نمى دانم که شما را به خداوند نزدیک کند مگر اینکه آن را به شما گفته ام که به آن عمل کنید و هیچ کارى را نمى دانم که شما را به دوزخ نزدیک کند مگر اینکه شما را از آن باز داشته ام .

همانا جبریل امین علیه السلام بر روح من القاء فرموده است که هیچ کس نمى میرد مگر اینکه به کمال روزى خود مى رسد و هیچ چیز بترسید و در طلب روزى خود پسندیده اقدام کنید و دیر رسیدن روزى شما را بر آن وادار نکند که با سرپیچى از فرمان خدا در طلب آن بر آیید که به نعمتهایى که در پیشگاه خداوند است نمى توان رسید جز به فرمانبردارى از او. و خداوند حلال و حرام را براى شما روشن فرموده است ، البته میان حلال و حرام امورى محل شبهه است که بسیارى از مردم آن را نمى دانند مگر کسانى که در پرده عصمت قرار گیرند.

هر کس آن امور شبهه ناک را ترک کند دین و آبروى خویش را حفظ کرده است و هر کس در آن بیفتد همچون چوپانى است که کنار قرقگاهى است و ممکن است در آن منطقه ممنوعه بیفتد و مرتکب گناه شود. و هیچ پادشاهى نیست مگر اینکه او را قرقگاهى است و قرقگاه خداوند کارهایى است که آنها را حرام فرموده است . هر مومنى نسبت به مومنان دیگر چون سر نسبت به پیکر است که چون به درد آید همه بدن به خاطر آن به درد مى آید و سلام بر شما باد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از مطلب بن عبدالله براى من نقل کرد که نخستین کسى که آتش جنگ را در میان دو گروه بر افروخت ابوعامر بود که نام اصلى او عبد عمرو است . او با پنجاه تن از قوم خود که همراهش بودند و گروهى از بردگان قریش پیش آمد و بانگ برداشت که اى اوسیان ! من ابوعامرم . افراد قبیله اوس گفتند: درود و خوشامد بر تو مباد اى تبهکار. گفت : پس از رفتن من بر سر قوم من شر و بدى رسیده است . گوید: بردگان مردم مکه هم با او بودند، آنان و مسلمانان ساعتى به یکدیگر سنگ انداختند و سرانجام ابوعامر و یارانش پشت به جنگ دادند و گفته شده است که بردگان جنگ نکرده اند و قریش به آنان فرمان داده بودند که فقط از اردوگاه پاسدارى کنند.

واقدى مى گوید: پیش از آنکه دو گروه با یکدیگر بر خورد کنند زنان مشرکان جلو صفهاى ایشان دایره زنگى و طبل مى زدند و سپس به پشت صفها برگشتند. همینکه مشرکان به مسلمانان نزدیک شدند زنها عقب رفتند و پشت صفها قرار گرفتند و هر مردى را که پشت به جنگ مى داد تحریض ‍ مى کردند که برگردد و کشته شدگان بدر را فرایاد شان مى آوردند. قزمان که از منافقان مدینه بود از شرکت در جنگ احد خود دارى کرده بود، فرداى آن روز – صبح شنبه – زنان بنى ظفر او را سرزنش کردند و گفتند: اى قزمان ! همه مردان به جنگ رفتند و تو باقى ماندى ، از آنچه کرد شرمگین نیستى ؟ آزرم کن که گویى تو زنى که همه قومى تو بیرون رفته اند و تو باقى مانده اى و شروع به حفاظت و تیمار او کردند. قزمان که معروف به شجاعت بود به خانه خود رفت کمان و تیردان و شمشیر خود را برداشت و شتابان بیرون رفت .

هنگامى به پیامبر صلى الله علیه و آله رسید که آن حضرت سرگرم مرتب کردن صفهاى مسلمانان بود. او از پشت صفها آمد و خود را به صف اول رساند و در آن جاى گرفت . او نخستین کس از مسلمانان بود که تیر انداخت . تیرهایى که او مى انداخت همچون نیزه برد و کارهایى برجسته انجام داد و سرانجام خود کشى کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله هرگاه از او نام مى برد، مى فرمود: از دوزخیان است . گوید: چون مسلمانان روى به گریز نهادند او نیام شمشیر خود را شکست و مى گفت : مرگ پسندیده تر از گریز است . اى اوسیان ! شما هم براى حفظ تبار خود جنگ کنید و همین گونه که من رفتار مى کنم رفتار کنید. گوید: او با شمشیر کشیده خود را میان مشرکان مى انداخت ، آنچنان که مى گفتند کشته شد دوباره آشکار مى شد و مى گفت : من جوانمرد قبیله ظفرم و هفت تن از مشرکان را کشت و زخمهاى بسیار برداشت و بر زمین افتاد. در این هنگام قتاده بن نعمان از کنارش گذشت و او را صدا زد و گفت : اى ابوالغیداق ! قزمان گفت : گوش به فرمانم .

قتاده گفت : شهادت بر تو گوارا باد. قزمان گفت : اى ابوعمرو به خدا سوگند من براى دین جنگ نکردم ، بلکه فقط براى حفظ خودمان که دیگر قریش ‍ آهنگ ما نکند و کشتزار ما را پایمال نسازد. گوید: چون زخمهایش او را آزار مى داد خود را کشت . و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند این دین را به مرد تبهکارى تایید فرمود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روى به تیر اندازان کرد و فرمود: شما مواظب پشت سر ما باشید که مى ترسم از پشت سر مورد حمله قرار گیریم . بنابراین شما در جاى خود استوار بمانید و حرکت مکنید، حتى اگر دیدید که ما آنان را چنان شکست دادیم که وارد لشکرگاه ایشان شدیم ، باز هم از جاى خود جدا مشوید و اگر دیدید کشته مى شویم ، باز هم بر جاى بمانید و لازم نیست از ما دفاع کنید. بار خدایا من ترا بر ایشان گواه مى گیرم ، و فرمود: سواران و اسبهاى دشمن را تیر باران کنید که اسب و سوار در قبال تیر نمى تواند پیشروى کند. مشرکان دو گروه اسب سوار داشتند، گریه بر جانب راست ، به فرماندهى خالد بن ولید، و گروهى بر جانب چپ ، به فرماندهى عکرمه بن ابى جهل .

پیامبر صلى الله علیه و آله هم براى سپاه خود میمنه و میسره قرار داد و لواى بزرگ را به مصعب بن عمیر سپرد و لواى اوسیان را به اسید بن حضیر و لواى خزرج را به سعد بن عباده و نیز گفته شده است به حباب بن منذر سپرد. تیر اندازان همچنان پشت سر مسلمانان را حمایت مى کردند و سواران دشمن را تیر انداز مى گفته است من به تیرهاى خودمان نگاه مى کردم که هیچ کدام به هدر نمى رفت یا به اسب مى خورد یا به سوار. دو گروه به یکدیگر نزدیک شدند. مشرکان طلحه بن ابى طلحه را که پرچمدارشان بود پیش فرستادند و صفهاى خود را آراستند و زنها پشت سر مردان ایستاده بودند و کنار شانه هاى آنان دایره و دف مى زدند. هند و یارانش شروع به تحریض مردان کردند و آنان را به جنگ وا مى داشتند و نام کشته شدگان بدر را بر زبان مى آوردند و چنین مى سرودند:
ما دختران طارقیم که روى تشکچه ها راه مى رویم ، اگر پیشروى کنید دست در آغوش شما مى آوریم و اگر پشت به جنگ کنید از شما دورى مى جوییم .دورى کسى که دوستدار و شیفته شما نیست .

واقدى مى گوید: طلحه به میدان آمد و هماورد خواست و بانگ برداشت چه کسى با من مبارزه مى کند؟ على علیه السلام فرمود: آیا با من نبرد مى کنى ؟ گفت : آرى . آن دو میان دو صف به نبرد پرداختند و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که دو زره و مغفر و کلاهخود پوشیده بود، زیر پرچم نشسته بود و مى نگریست . همینکه آن دو رویاروى شدند على علیه السلام چنان ضربتى با شمشیر بر سر طلحه زد که سر او را شکافت و به رویش او رسید. طلحه به خاک افتاد و على علیه السلام برگشت . گفتند: چرا سرش را جدا نکردى ؟ گفت : چون به زمین افتاد، عورتش را برهنه به من نشان داد – نمایان شد – خویشاوندى مرا به شفقت واداشت وانگهى یقین دارم که خداوند او را خواهد کشت . و او پهلوان سپاه دشمن بود.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که نخست طلحه به على علیه السلام حمله کرد و با شمشیر ضربتى بر او زد که على آن را با سپر خویش گرفت و آن ضربه کارى نکرد و سپس على علیه السلام بر طلحه که زره و مغفر داشت حمله کرد و ضربتى با شمشیر بر او زد که هر دو پاى او را قطع کرد و چون خواست سرش را ببرد طلحه او را به حق خویشاوندى سوگند داد که چنان نکند و على او را رها فرمود و سرش را نبرید.

واقدى مى گوید: و گفته شده است که على علیه السلام سر او را بریده است و نیز گفته اند یکى دیگر از مسلمانان در آوردگاه بر او گذاشت و سرش را برید. چون طلحه کشته شد رسول خدا صلى الله علیه و آله شاد شد و تکبیر بلندى گفت و همه مسلمانان با او تکبیر گفتند و سپس یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله بر فوجهاى مشرکان حمله بردند و چنان بر چهره هاى ایشان زدند که صفهاى مشرکان از هم پاشیده شد و کسى جز همان طلحه بن ابى طلحه کشته نشد.

واقدى مى گوید: پس از کشته شدن طلحه برادرش عثمان بن ابوطلحه ، که کینه اش ابوشیبه بود، پرچم را گرفت و چنین رجز مى خواند:بر پرچمدار است که به شایستگى نیزه را خون آلود کند یا آن را درهم شکند.

و همچنان با پرچم پیشروى مى کرد. زنان پشت سر و همچنان دایره و دف مى زدند و بر جنگ تحریض و ترغیب مى کردند. حمزه بن عبدالمطلب ، که رحمت خدا بر او باد، چنان ضربتى بر دوش او زد که دوش و دست او را قطع کرد و شمشیر تا تهیگاهش رسید و ریه اش آشکار شد. حمزه در حالى که مى گفت : من پسر ساقى حاجیانم ، برگشت . پس از او پرچم را برداشتم ابو سعید بن ابى طلحه گرفت . سعد بن ابى وقاص تیرى بر او زد که به سبب برهنه بودن گلوى او با آنکه زره بر تن داشت ولى مغفرش بى دامنه بود و گلویش را نپوشانده بود، به حنجره اش خورد و زبانش چون زبان سگ بیرون افتاد.

واقدى مى گوید: و روایت شده است ، همینکه ابو سعد بن ابى طلحه رایت را به دست گرفت زنان پشت سرش ایستادند و مى گفتند:اى بنى عبدالدار ضربه بزنید، اى پشتیبانان درماندگان ضربه بزنید، با شمشیرهاى بران ضربه بزنید.

سعد بن ابى وقاص مى گوید: بر او حمله کردم ، نخست دست راست او را بریدم . او پرچم را با دست چپ گرفت ، بر دست چپش ضربه زدم و آن را بریدم . او پرچم را با دو بازوى خود گرفت و خود را روى آن خم کرد، من با گوشه کمان خود مغفر او را از زرهش جدا کردم و آن را پشت سرش افکندم و سپس ضربتى بر او زدم و او را کشتم و شروع به بیرون آوردن زره و دیگر جنگ ابزار او کردم ، سبیع بن عبدعوف و تنى چند همراه او به من حمله آوردند و مرا از آن کار بازداشتند. جامه هاى جنگى او بهترین نوع جامه هاى مشرکان بود، زرهى فراخ و مغفر و شمشیرى بسیار خوب ، ولى به هر حال میان من و آن کار مانع شدند.

واقدى مى گوید همین خبر دوم صحیح تر است .مى گوید (ابن ابى الحدید): چه تفاوت فاحشى میان على و سعد بن ابى وقاص است . سعد درباره جامه جنگى متاسف مى شود و بر از دست دادن آن اندوهگین مى شود، و آن یکى در جنگ خندق عمرو بن عبدود را که سوارکار و دلیر نامدار قریش است مى کشد و از برهنه کردن بیرون آوردن جامه هاى جنگى او چشمپوشى مى کند و چون به او مى گویند چرا جامه هاى جنگى او را که بهترین است رها کردى ، مى گوید: خوش نداشتم جامه هاى جنگى او را که اینجا غریب است از تنش بیرون آورم .

گویى حبیب  در این شعر خود على علیه السلام را در نظر داشته که مى گوید:همان شیران ، شیران بیشه به روز نبرد همت ایشان در مورد از پاى در آوردن دلیران است نه درباره ابزار جنگى و جامه .

واقدى مى گوید: پس از ابوسعد بن ابى طلحه پرچم مشرکان را مسافع بن ابى طلحه در دست گرفت . عاصم بن ثابت بن ابى الاقلح تیرى بر او زد که سبب مرگ او شد. او را که هنوز زنده بود پیش مادرش سلافه دختر سعد بن شهید که همراه زنان به احد آمده بود بردند. پرسید: چه کسى به تو تیر زد؟ گفت : نمى دانم . همین قدر شنیدم که مى گوید: بگیر که من پسر اقلح هستم . مادرش گفت : آرى به خدا سوگند اقلحى بوده است ، یعنى از خاندان من بوده است و مادر مسافع از قبیله اوس بوده است .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون عاصم به او تیر انداخت ، گفت : بگیر که من پسر کسره هستم و این عنوانى بود که در دوره جاهلى به آنان داده بودند و به آنان فرزندان کسر الذهب مى گفتند. او به مادرش گفت : نفهمدیم چه کسى بر من تیر زد جز اینکه شنیدم مى گوید: بگیر که من پسر کسره ام . سلافه گفت : به خدا سوگند از قبیله اوس بوده است ، یعنى از قبیله خودم . در آن هنگام سلافه عهد کرد که باید در کاسه سر عاصم بن ثابت شراب بیاشامد و براى هر کس سر عاصم را بیاورد صد شتر جایزه قرار داد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): و چون مشرکان در جنگ رجیع عاصم بن ثابت را کشتند خواستند سرش را جدا کنند و پیش سلافه ببرند. آن روز گروه بسیارى زنبوران عسل از بدان و سر عاصم حمایت کردند و چون شب فرا رسید، پنداشتند زنبورها در شب نخواهند بود. سیلى گران آمد بدن و سر او را با خود برد و همه مورخان در این مورد اتفاق نظر دارند.

واقدى مى گوید: پس از مسافع ، پرچم را برادرش کلاب بن طلحه بن ابى طلحه در دست گرفت . او را طلحه بن عبیدالله کشت . سپس پرچم را ارطاه بن عبدشرحبیل بر دوش کشید و على بن ابى طالب علیه السلام او را کشت . آنگاه شریح بن قانط پرچم را برداشت و کشته شد و دانسته نشد قاتل او کیست . سپس پرچم را صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در دست گرفت و در مورد قاتل او اختلاف است . گفته شده است على بن ابى طالب علیه السلام او را کشته است و نیز گفته شده است سعد بن ابى وقاص و گفته شده است قزمان او را کشته است و این صحیح تر اقوال است .

واقدى مى گوید: قزمان خود را به صواب رساند و بر او حمله کرد و دست راستش را قطع کرد. او پرچم را به دست چپ گرفت . دست چپش را هم قطع کرد. صواب پرچم را با دو بازو و ساعد خود گرفت و خود را روى پرچم خم کرد و گفت : اى خاندان عبدالدار آیا پسندیده کوشش کردم ؟ و قزمان بر او حمله کرد و او را کشت .

واقدى مى گوید: گفته اند که خداوند متعال پیامبر صلى الله علیه و آله خویش و یارانش را در هیچ موردى مانند جنگ احد پیروزى نداده است ولى مسلمانان از فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله سرپیچى کردند و به ستیز پرداختند. در صورتى که پرچمداران مشرکان همه کشته شدند و آنان چنان پراکنده شدند که پشت سر خود را نگاه نمى کردند و زنان ایشان پس از آنکه دایره و طبل مى زدند، بانگ شیون برداشته بودند.

واقدى مى گوید: گروه بسیارى از صحابه که در جنگ احد شرکت داشته اند هر یک نقل کرده اند که به خدا سوگند هند و زنانى را که همراهش بودند دیدیم که در حال گریزند و براى اسیر گرفتن آنان هیچ مانعى نبود، ولى از تقدیر خداوند گریزى نیست .

خالد بن ولید هرگاه مى خواست آهنگ جانب چپ لشکر رسول خدا صلى الله علیه و آله کند تا از آنجا نفوذ کند و از سمت سفح به مسلمانان حمله کند، تیر اندازان او را با تیر باران بر مى گرداندند. این کار چند بار تکرار شد. سرانجام در مسلمانان از جانب تیر اندازان رخنه افتاد و با آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله به آنان فرمان داده بود که به هیچ صورت جاى خود را ترک نکنید و اگر دیدید کشته مى شویم ما را یارى مى دهید، همینکه مسلمانان مشرکان را که در حال گریز بودند تعقیب کردند و سلاح بر آنان نهادند و ایشان را از لشکرگاه بیرون راندند و شروع به غارت کردند، برخى از تیر اندازان به برخى دیگر گفتند چرا بى جهت و بدون لزوم اینجا مانده اید؟ خداوند دشمن را شکست داد و این برادران شما لشکرگاه ایشان را غارت مى کنند، شما هم به لشکرگاه مشرکان وارد شوید و با برادران خودتان غنیمت بگیرید.

برخى دیگر گفتند: رسول خدا صلى الله علیه و آله به شما فرموده است مواظب پشت سر ما باشید و اگر ما به جمع غنیمت پرداختیم شما در آن کار با ما شرکت مکنید براى دیگر گفتند: مقصود پیامبر صلى الله علیه و آله این نبوده است ، اینک که خداوند دشمن را زبون ساخت و شکست داد وارد لشکرگاه شوید و با برادران خود به غارت بپردازید. و چون در این مورد اختلاف نظر پیدا کردند، عبدالله بن جبیر فرمانده ایشان که در آن روز با پوشیدن جامه سپید مشخص بود براى آنان خطبه خواند و ایشان را به اطاعت از فرمان پیامبر تشویق کرد و گفت : نافرمانى نکنید، ولى آنان سرپیچى کردند و رفتند و جز شمار اندکى که به ده تن نمى رسیدند با او باقى ماندند که از جمله ایشان حارث بن انس بن رافع بود.

او مى گفت : اى قوم پیمان پیامبرتان را یاد آورید و از فرمانده خود اطاعت کنید. نپذیرفتند و به لشکرگاه مشرکان رفتند و به غارت پرداختند و دهانه کوه را رها کردند. صفهاى مشرکان شکسته شد و بار و بنه آنان از هم پاشید، مسیر باد هم تغییر کرد. هنگامى که صفهاى مشرکان درهم ریخت باد صبا مى وزید ولى به صورت دبور تغییر کرد. خالد بن ولید به خالى شدن دهانه کوه و اندکى افرادى که آنجا باقى مانده بودند نگریست و با سواران خود به آنجا حمله برد. عکرمه بن ابى جهل هم با سواران خود او را همراهى کرد و از پى او روان شد و هر دو با سواران خویش به تیر اندازان حمله کردند. تیر اندازانى که باقى مانده بودند چندان تیر انداختند تا همگى از پاى در آمدند. عبدالله بن جبیر چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد، سپس چندان نیزه زد که که نیزه اش شکست .

آنگاه نیام شمشیر خود را شکست و با شمشیر چندان جنگ کرد که کشته شد. جعیل بن سراقه و ابو برده بن نیار هم پس از اینکه کشته شدن عبدالله بن جبیر را دیدند گریختند و آن دو آخرین افرادى بودند که برگشتند و به مسلمانان پیوستند.

واقدى مى گوید: رافع بن روایت مى کند و مى گوید همینکه خالد تیراندازن را کشت با سواران خود به ما حمله آورد و عکرمه بن ابى جهل هم از پى او بود. آنان با ما به جنگ پرداختند صفهاى ما از هم گسیخت . ابلیس که به صورت جعیل بن سراقه در آمده بود، سه بار فریاد کشید که محمد کشته شده است . این موضوع که ابلیس به صورت جعیل در آمده بود براى او که همراه مسلمانان به سختى جنگ مى کرد گرفتارى بزرگى شد. جعیل کنار ابوبرده بن نیار و خوات بن جبیر جنگ مى کرد. رافع بن خدیج گوید: به خدا سوگند ما هیچ بن نیار و خوات بن جبیر جنگ مى کرد. رافع بن خدیج گوید: به خدا سوگند ما هیچ پیروزى سریعتر از پیروزى مشرکان بر خودمان در آن روز ندیده ایم . مسلمانان آهنگ کشتن جعیل بن سراقه کردند و مى گفتند: این همان کسى است که فریاد بر آورد محمد کشته شده است . خواب بن جبیر و ابوبرده بن نیار به نفع او گواهى دادند و گفتند: هنگامى که آن فریاد بر آمده است جعیل کنار آن دو سر گرم جنگ بوده است و فریاد بر آورنده کسى غیر او بوده است . 

واقدى مى گوید: رافع بن خدیج مى گفته است ما به سبب بدنفسى خودمان و سرپیچى از فرمان رسول خدا صلى الله علیه و آله گرفتار شدیم و مورد حمله قرار گرفتیم ، و مسلمانان درهم ریختند و از ترس و شتاب بدون آنکه بدانند چه مى کنند شروع به کشتن و ضربت زدن به خودشان کردند. در آن روز اسید بن حضیر دو زخم برداشت که یکى را ابوبرده بدون اینکه بفهمد چه کار مى کند به او زده بود و گفته بود بگیر که من جوانمرد انصارى هستم . ابوزغنه هم در میدان جنگ سرگرم حمله بود، ناشناخته و نادانسته به ابوبرده دو ضربت زد و گفت : بگیر که من ابوزغنه ام ، و سپس او را شناخت .

پس از آن هرگاه ابوبرده او را مى دید مى گفت : ببین با من چه کردى . ابوزغنه مى گفت : تو هم بدون آنکه بفهمى اسدى بن حضیر را زخمى کردى ، ولى این زخم در راه خدا بوده است . چون این موضوع را به رسول خدا صلى الله علیه و آله گفتند فرمود: آرى در راه خدا بوده است و اى ابوبرده پاداش آن براى تو خواهد بود، آن چنان که گویى یکى از مشرکان به تو زخم زده باشد و هر کس کشته شده باشد شهید است .

واقدى مى گوید: دو پیرمرد فرتوت ، حسیل بن جابر – الیمان – و رفاعه بن وقش ، همراه زنان بالاى پاشت بامها بودند. یکى از آن دو با محبت به دیگرى گفت : اى بى پدر! من و تو چرا مى خواهیم زنده بمانیم و به خدا سوگند همین امروز و فردا خواهد بود که ما در کام مرگ فرو خواهیم شد و از عمر ما جز اندکى باقى نمانده است ، چه خواب است شمشیرهاى خود را برداریم و به پیامبر صلى الله علیه و آله ملحق شویم ، شاید خداوند شهادت را روزى ما فرماید. گوید: آن دو به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوستند. رفاعه بن وقش را مشرکان کشتند، ولى حسیل بن جابر را، هنگامى که مسلمانان درهم ریختند، بدون اینکه او را بشناسند، بر او شمشیر مى زند. پسرش حذیفه مى گفت : این پدر من است ، مواظب پدرم باشید! ولى کسى توجه نداشت تا کشته شد. حذیفه خطاب به مسلمانان گفت : خدایتان بیامرزد که او مهربان ترین مهربانان است .  آخر چه کار کردید! پیامبر صلى الله علیه و آله براى حذیفه آرزوى خیر بیشترى فرمود و فرمان داد خونبهاى او را از اموال مسلمانان بپردازند. و گفته شده است کسى که حسیل بن جابر – الیمان – را کشته است عتبه بن مسعود بوده است و حذیفه خونبهاى پدر خود را به مسلمانان بخشید.

واقدى مى گوید: حباب بن منذر بن جموح فریاد مى کشید که اى خاندان سلمه ! گروهى از مردم به سوى او آمدند و گفتند: گوش به فرمانیم اى فراخواننده به سوى خدا گوش به فرمان ! جبار بن صخر بدون آنکه بفهمد ضربتى سنگین بر سر او زد. سرانجام مسلمانان شعار خودشان را، که بمیران بمیران بود، آشکار ساختند. از جمله به یکدیگر دست برداشتند.

واقدى مى گوید: نسطاس غلام ضرار بن امیه از کسانى بود که در جنگ احد همراه مشرکان شرکت کرد، سپس اسلام آورد و مسلمانى پسندیده بود. او مى گفته است : من از کسانى بودم که آن روز در لشکرگاه باقى ماندم و از همه بردگان کسى جز وحشى و صواب ، غلام خاندان عبدالدار، در جنگ شرکت نکرد. گوید: ابوسفیان خطاب به قریش فریاد بر آورد که غلامان خود را براى حفظ اموار بگمارید و باید آنان براى نگهبانى بارهاى شمار قیام کنند.

ما بارهاى را یکجا جمع کردیم و بر شتران پاى بند زدیم و قریش براى جنگ و آرایش نظامى خود رفتند و میمنه و میسره خود را تشکیل دادند. ما روى بارها را با سفره هاى چرمى پوشاندیم ، قوم به یکدیگر نزدیک شدند و ساعتى جنگ کردند.

ناگاه یاران ما گریختند و مسلمانان وارد لشکرگاه ما شدند و ما کنار بارها بودیم . مسلمانان ما را محاصره کردند و من هم از جمله کسانى بودم که اسیر شدم . مسلمانان لشکرگاه را به بدترین صورت غارت کردند و مردى از آنان گفت : اموال صفوان بن امیه کجاست ؟ گفتم : او چیزى جز اندازه هزینه خود برنداشته که آن هم در همین بارهاست . او مرا با خود کشید و ما از آنکه از صندوقچه یکصد و پنجاه مثقال طلا بیرون آوردم . یاران ما گریخته بودند و ما از آنان ناامید شده بودیم ، زنها هم سخت به وحشت افتاده و در خیمه ها آماده تسلیم شدن بودند، و اموال تاراج شده در دست مسلمانان قرار گرفت .

نسطاس مى گفته است : در همان حال که ما تسلیم بودیم ناگاه متوجه کوه شدم که سوارانى شتابان از آنجا مى آیند، وارد آوردگاه شدند و کسى هم نبود که آنان را برگرداند. تیر اندازان دهان کوه را رها کرده و براى تاراج آمده بودند و تیراندازان به تاراج سرگرم بودند من آنان را مى دیدم که کمانها و تیردانها را زیر بغل گرفته و چیزى که به تاراج برده بودند در دست داشتند. سواران ما همینکه حمله آوردند به گروهى که در کمال آسودگى خیال سرگرم تاراج بودند هجوم بردند و چنان شمشیر بر آنان نهادند که از ایشان کشتارى سخت کردند و مسلمانان به هر سو پراکنده شدند و آنچه را به تاراج برده بودند ریختند و رها کردند و از اردوگاه ما دور شدند.

اسیران ما را هم رها کردند و ما همه کالاهاى خود را پیدا کردیم ، بدون آنکه چیزى از آن را از دست داده باشیم ، طلاها را هم در آوردگاه یافتیم . من متوجه مردى از مسلمانان شدم که صفوان بن امیه با او چنان درگیر شده و ضربتى به او زده بود که پنداشتم مرد. چون نزدیک او رسیدم هنوز رمقى داشت . با خنجر خود بر آن مسلمان ضربتى زدم که در افتاد و سرش را بریدم . بعد که درباره او پرسیدم گفتند: مردى از خاندان ساعده بوده است ، و سپس خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از اسحاق بن عبدالله از عمر بن حکم برایم روایت کرد که مى گفته است : هیچ یک از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله را نمکى شناسم که در جنگ احد چیزى غارت کرده یا زرى به دست آورده باشد و پس از هجوم دوباره مشرکان برایش باقى مانده باشد مگر دو تن که یکى از ایشان عاصم بن ثابت بن اقلح است که همیانى در لشکرگاه پیدا کرد که در آن پنجاه دینار بود و آن را از زیر پیراهن به تهیگاه خود بست .

عباد بن بشر هم کیسه چرمى با خود آورد که در آن سیزده مثقال طلا بود و آن را در گریبان پیراهن خود که کمرش را بسته و بالاى آن زره پوشیده بود انداخته بود. آن دو آنها را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آوردند و آن حضرت از آن خمس بر نداشت و به خودشان بخشید.

واقدى مى گوید: یعقوب بن ابى صعصعه از موسى بن ضمره از پدرش نقل مى کرد که چون شیطان ازب العقبه بانگ برداشت که محمد بدون تردید کشته شده است و این به خواست خداوند بود. مسلمانان بر دست و پاى بمردند و از هر سو پراکنده شدند و به کوه بر رفتند. نخستین کس که مژده سلامت پیامبر صلى الله علیه و آله را داد کعب بن مالک بود. کعب مى گوید: من پیامبر صلى الله علیه و آله را شناختم و فریاد بر آوردم که این رسول خداوند است و پیامبر صلى الله علیه و آله با انگشت خویش به دهانش اشاره مى کرد که خاموش باشم .

واقدى مى گوید: عمیره ، دختر عبدالله بن کعب بن مالک ، از پدرش نقل مى کند که مى گفته است : پدرم مى گفت چون مردم از هم پاشیده شدند من نخستین کس بودم که پیامبر صلى الله علیه و آله را شناختم و به مسلمانان مژده دادم که زنده و برپاست . من پیامبر صلى الله علیه و آله را از چشمهایش از زیر مغفر شناختم و بانگ برداشتم که اى گروه انصار مژده دهید که این پیامبر صلى الله علیه و آله است و رسول خدا صلى الله علیه و آله به من اشاره مى کرد که خاموش باش . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله کعب را فراخواند، جامه هاى جنگى او را گرفت و پوشید و جامه هاى جنگى خود را به کعب پوشاند. کعب در آن روز جنگ نمایانى کرد که هفده زخم برداشت .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از خالد بن رباح از اعرج نقل مى کرد که مى گفته است : چون شیطان فریاد کشید که همانا محمد کشته شد، ابوسفیان بن حرب گفت اى گروه قریش کدام یک از شما محمد را کشته است ؟ ابن قمئه گفت : من او را کشتم . گفت : باید بر بازوى تو بازوبند و نشان ببندیم ، همان گونه که ایرانیان نسبت به دلیران خود انجام مى دهند. آنگاه ابوسفیان همراه ابوعامر فاسق در آوردگاه شروع به گردش کرد که ببیند آیا جسد پیامبر صلى الله علیه و آله میان کشتگان هست . چون به جسد خارجه بن زید بن ابوزهیر رسیدند، ابوعامر به ابوسفیان گفت : مى دانى این کیست ؟ گفت : نه . گفت : ابن خارجه بن زید سالار قبیله حارث بن خزرج است و چون از کنار جسد عباس بن عباده بن نضله که کنار جسد خارجه بود گذشتند، پرسید: این را مى شناسى ؟ گفت : نه . گفت : این ابن قوقل است ، شریفى از خاندان شرف است . سپس از کنار جسد ذکوان بن عبد قیس گذشتند.

گفت : این هم از سروران ایشان است . و چون از کنار جسد حنظله پسر ابوعامر گذشتند ابوسفیان ایستاد و پرسید: این کیست ؟ گفت : این براى : از همه ایشان گرامى تر و عزیزتر است ، این پسرم حنظله است . ابوسفیان گفت : ما جایگاه کشته شدن محمد را نمى بینم . اگر کشته شده بود جسدش را مى دیدیم . ابن قمئه دروغ گفته است . در این هنگام ابوسفیان خالد بن ولید را دید از او پرسید آیا کشته شدن محمد براى تو روشن است ؟ گفت : نه .
خودم او را دیدم که همراه تنى چند از یارانش از کوه بالا مى رفتند. ابوسفیان گفت : این درست است ، ابن قمئه یاوه مى گوید و پنداشته که محمد را کشته است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): این جنگ را از مغازى واقدى بر نقیب ابویزید، که خدایش رحمت کناد، خواندم و گفتم : در این جنگ بر سر ایشان چه آمده است ؟ و آن را بسیار بزرگ مى شمرم . گفت : به چه سبب و از چه رو آن را بزرگ مى شمرى . موضوع چنین بوده است که پس از کشته شدن پرچمداران قریش افرادى که در قلب لشکر مسلمانان بوده اند به قلب لشکر مشرکان حمله برده اند آنان را درهم شکسته اند و اگر دو پهلوى لشکر اسلام که به فرماندهى اسید بن حضیر و حباب بن منذر بود ایستادگى مى کردند، مسلمانان شکست نمى خوردند ولى افراد دو پهلوى لشکر مسلمانان هم به قلب لشکر مشرکان حمله بردند و خود را ضمیمه افراد قلب لشکر کردند و لشکر پیامبر صلى الله علیه و آله فقط به صورت یک فوج در آمد و در همان حال افراد قلب لشکر قریش ایستادگى استوارى کردند. چون افراد دو پهلوى لشکر قریش دیدند کسى در برابر آنان نیست حمله خود را از پشت لشکر مسلمانان آغاز کردند و گروهى بسیار از ایشان آهنگ تیر اندازانى کردند که قرار بود پشتیبان لشکر مسلمانان باشند و همه آنان را کشتند و شمار تیر اندازان که پنجاه تن بود تاب ایستادگى در قبال خالد و عکرمه را که با دو هزار تن حمله کرده بودند نداشت . وانگهى گروه بسیارى از آن پنجاه تن هم براى شرکت در تاراج مرکز خود را رها کرده بودند و به غارت روى آورده بودند.

نقیب ابو یزید، که خدایش رحمت کناد، گفت : آن کسى که در آن روز مسلمانان را شکست داد و به کمال پیروزى دست یافت خالد بن ولید بود. خالد سوار کارى دلیر بود که سوار کاران آزموده و خونخواه بسیار همراهش ‍ بودند. او کوه را دور زد و از دهانه اى که تیر اندازان مى بایست آن را حفظ کنند به پشت سر مسلمانان نفوذ کرد. افراد قلب لشکر مشرکان هم پس از شکست برگشتند و مسلمانان را احاطه کردند و مسلمانان میان ایشان محاصره شدند و همگى به یکدیگر در آویختند و چنان شد که از بسیارى گرد و خاک مسلمانان یکدیگر را نمى شناختند و برخى از ایشان با شمشیر به پدر یا برادر خود حمله مى برد و بیم و شتاب هم دست به دست داد و پس از اینکه نخست پیروز بودند شکست بر ایشان افتاد و نظیر این کار همواره در جنگها صورت مى گیرد.

به او، که خدایش رحمت کناد، گفتم : پس از اینکه مسلمانان شکست خوردند و هر کس که باید بگریزد گریخت پیامبر صلى الله علیه و آله در چه حالى بود؟ گفت : با تنى چند از یاران خود که از آن حضرت حمایت مى کردند پایدارى کردند و یک گروه از مسلمانان هم پس از فرار برگشتند و بدان گونه گروه مسلمانان از مشرکان شناخته شدند و مسلمانان بر یک جانب بودند و باز جنگ در گرفت و دو گروه درگیر شدند. پرسیدم : پس از آن چه شد؟ گفت : مسلمانان همچنان از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع و حمایت مى کردند ولى شمار مشرکان بر ایشان بیشى مى گرفت و همچنان از مسلمانان مى کشتند تا آنجا که فقط اندکى از روز باقى مانده و پیروزى همچنان از مشرکان بود. پرسیدم : سپس چه شد؟ گفت : کسانى که باقى مانده بودند دانستند که یاراى ایستادگى با مشرکان ندارند و به کوه بر رفتند و پناه گرفتند.

به نقیب گفتم : پیامبر صلى الله علیه و آله چه کرد؟ گفت : آن حضرت هم بر کوه شد.گفتم : آیا مى توان گفت که آن حضرت هم فرار کرده است ؟ گفت : فرار در مورد کسى گفته مى شود که در دشت و صحرا از مقابل دشمن کاملا بگریزد، اما کسى که در دامنه کوه سرگرم جنگ است و کوه بر او مشرف است ، اگر در دامنه کوه براى خود موفقیتى نبیند و بر فراز کوه رود گریخته نامیده نمى شود. نقیب ، که خدایش رحمت کناد ساعتى خاموش ماند و سپس ‍ گفت : حال بر همین گونه بوده است که گفتم ، اگر مى خواهى این عمل را فرار بگویى ، بگو، که پیامبر صلى الله علیه و آله روز هجرت در حالى که از شر مشرکان مى گریخت از مکه هجرت فرمود و هیچ عیب و کاستى بر او در این مورد نیست .

به نقیب گفتم : واقدى از قول یکى از صحابه روایت مى کند که مى گفته است در جنگ احد تا هنگامى که دو گروه از یکدیگر جدا شدند پیامبر صلى الله علیه و آله یک وجب هم از جاى خود تکان نخورد. گفت : کسى را که این روایت را نقل کرده است رهایش کن ، هر چه مى خواهد بگوید، سخن صحیح همین است که من براى تو گفتم و سپس افزود آخر چگونه ممکن است گفته شود پیامبر صلى الله علیه و آله تا هنگامى که دو گروه از یکدیگر دست برداشته اند همچنان بر جاى خود ایستاده بوده است ؟ و حال آنکه دو گروه از یکدیگر جدا نشدند، مگر پس از آنکه ابوسفیان پیامبر صلى الله علیه و آله را که بالاى کوه بود مورد خطاب قرار داد و آن سخنان را گفت و همینکه دانست پیامبر صلى الله علیه و آله زنده و برفراز کوه است و سواران نمى توانند به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله بالا روند و اگر هم پیادگان بخواهند به کوه بروند به پیروزى بر پیامبر صلى الله علیه و آله دست نخواهد یافت ، زیرا بیشتر یاران پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که تا پاى جاى ایستادگى مى کردند همراهش بودند، و مشرکان نمى توانستند از ایشان یک تن را بکشند مگر اینکه دو تن یا سه تن از خودشان کشته شود و مسلمانان چون راه گریزى نداشتند و بر فراز کوه محصور بودند ایستادگى و از جان خود پاسدارى مى کردند، از رفتن بالاى کوه خود دارى کردند و به همان اندازه که در جنگ از مسلمانان کشته بودند قناعت کردند و امیدوار شدند که در جنگ دیگرى پیروزى کامل بر پیامبر صلى الله علیه و آله خواهند یافت ، و بازگشتند و آهنگ مکه کردند.

واقدى از ابوسبزه از اسحاق بن عبدالله بن ابى فروه از ابوالحویرث از نافع بن جبیر نقل مى کند که مى گفته است : از مردى از مهاجران شنیدم که مى گفت : در جنگ احد حضور داشتم و خود دیدم که تیر از هر جانب مى آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله وسط میدان ایستاده بودم و تیرها همه از کنارش مى گذشت و به ایشان نمى خورد. عبدالله بن شهاب زهرى را دیدم که فریاد مى کشید مرا به محمد راهنمایى کنید که اگر او از این معرکه جان به در برد من جان به در نخواهم برد. در همان حال پیامبر صلى الله علیه و آله بدون اینکه هیچ کسى با او باشد، کنار عبدالله بن شهاب بود، و عبدالله از آنجا گذشت و صفوان بن امیه او را دید و گفت : خاک بر سرت ! مرگ نمى توانستى به محمد ضربتى بزنى و این غده را قطع کنى و حال آنکه خداوند او را در دسترس تو قرار داد. ابن شهاب به صفوان گفت : تو او را دیدى ؟ گفت : آرى و تو کنارش بودى . ابن شهاب گفت : به خدا سوگند که او را ندیدم و به خدا سوگند مى خورم که او از ما محفوظ نگه داشته شده است . ما چهار تن بودیم که پیمان براى کشتن او بستیم و به جستجوى او پرداختم ولى موفق نشدیم .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره ، از نمله بن ابى نمله  که نام اصلى ابونمله عبدالله بن معاذ و معاذ برادر مادر براء بن معرور است – براى من نقل کرد که مى گفته است : چون مسلمانان در جنگ احد پراکنده و منهزم شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم که فقط تنى چند از یارانش از مهاجر و انصار همراهش بودند و آن حضرت را با خود کنار دره بردند.

مسلمانان در آن هنگام نه پرچم بر افراشته اى داشتند و نه جمعى بودند، و فوجهاى مشرکان مى آمدند و مى رفتند و جمع و پراکنده مى شدند و کسى آنان را دفع نمى کرد، یعنى هیچ کس را نمى دیدند که با آنان رویاروى شود.
واقدى مى گوید: ابراهیم بن محمد بن شرحبیل عبدرى – یعنى عبدالدارى – از قول پدر خویش براى من نقل کرد که مى گفته است : لواى مسلمانان را مصعب بن عمیر بر دوش داشت و چون مسلمانان به جولان آمدند مصعب همچنان پایدار بود. ابن قئمه که سوار بر اسب بود پیش آمد و ضربتى بر دست راست او زد که آن را قطع کرد، مصعب این آیه را تلاوت کرد: و نیست محمد مگر پیامبرى که پیش از وى پیامبران گذشته شدند. 

 و لوار را به دست چپ گرفت و خود را روى آن خم کرد، ضربت دیگرى بر او زد و دست چپش هم قطع شد. مصعب با دو بازوى خود پرچم را به سینه خویش فشرد و همان آیه را تلاوت مى فرمود. براى بار سوم با نیزه بر او حمله شد و چنان ضربه اى بود که نیزه شکست و مصعب در افتاده و رایت سقوط کرد. همان دوم دو مرد از خاندان عبدالدار براى گرفتن پرچم پیشى گرفتند – سویبط بن حرمله و ابوالروم . پرچم را ابوالروم گرفت و تا هنگام بازگشت مسلمانان به مدینه در دست او بود.

واقدى مى گوید: و گفته اند چون جنگ سخت و پیامبر صلى الله علیه و آله زخمى شد و دشمن آن حضرت را احاطه کرد، مصعب بن عمیر و ابودجانه از آن حضرت دفاع مى کردند و چون زخم پیامبر صلى الله علیه و آله بسیار شد فرمود: چه کسى جان خود را مى فروشد؟ پنج جوان انصارى به یارى آمدند که عماره بن زیاد بن سکن هم از ایشان بود. او چندان جنگ کرد تا آنکه از کار باز ماند. گروهى از مسلمانان باز آمدند و چندان پیکار کردند که دشمنان خدا را پراکنده ساختند. پیامبر صلى الله علیه و آله به عماره بن زیاد فرمود نزدیک من بیا و او را که چهارده زخم بر تن داشت به پاهاى خود تکیه داد و عماره در گذشت .

پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را بر مى انگیخت و به جنگ تحریض مى فرمود. گروهى از مشرکان مسلمانان را هدف تیر قرار مى دادند که از جمله ایشان حیان بن عرقه و ابواسامه جشمى بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سعد بن ابى وقاص فرمود: تیر بینداز پدر و مادرم فدایت . حیان بن عرقه تیرى انداخت که به دامت جامه ام ایمن خورد و آن را بر گرداند و بدن ام ایمن که براى آب دادن به زخمیها در معرکه آمده بود برهنه و نمایان شد. حیان سخت خندید و این موضوع بر پیامبر صلى الله علیه و آله گران آمد و تیرى بدون پیکان را برداشت و به سعد بن ابى وقاص داد و فرمود همین تیر را بینداز.

سعد چنان کرد و آن تیر به گودى گلوى حیان خورد و او پشت افتاد و عورتش آشکار شد. سعد بن ابى وقاص مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله چنان خندید که دندانهایش ‍ آشکار شد و سپس فرمود سعد انتقام ام ایمن را گرفت ، خداوند دعایت را مستجاب و تیر ترا استوار بدارد. در آن هنگام مالک بن زهیر جشمى ، که برادر ابواسامه بود، مسلمانان را سخت تیر باران مى کرد. او و ریان بن عرقه شتابان خود را پشت صخره ها پنهان مى کردند و به یاران پیامبر صلى الله علیه و آله تیر مى انداختند و بسیارى از یاران پیامبر را کشتند.

در همان حال سعد بن ابى وقاص مالک بن زهیر را دید که سرش را از پشت سنگى بیرون آورد تا تیر بیندازد. سعد تیرى به او زد که به چشمش خورد و از پشت سرش بیرون آمد.مالک بن زهیر با تمام قامت به آسمان جهید و سقوط کرد و خداوند عزوجل او را کشت .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن روز با کمان خود چندان تیر انداخت که زه آن پاره شد و قتاده بن نعمان آن را گرفت و آن کمان پیش او بود. در آن روز چشم قتاده تیر خورد و از حدقه بیرون آمد و بر گونه اش ‍ آویخته ماند. قتاده مى گوید: به حضور پیامبر رفتم و گفتم : اى رسول خدا همسرى جوان و زیبا دارم ، دوستش مى دارم و دوستم دارد، مى ترسم که این زخم چشم مرا ناخوش بدارد. پیامبر صلى الله علیه و آله چشم مرا بر جاى خود نهاد و چون حال نخست و بینا شد و هیچ ساعتى از شب یا روز ناراحتى ندارد. قتاده پس از آنکه سالخورده شده بود مى گفت : این چشم من قوى تر است و از چشم دیگرش زیبا بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به تن خویش جنگ فرمود و چندان تیر انداخت که تیرهایش تمام شد و سر کمانش شکست و پیش از شکستن سر کمان زده آن هم پاره شد و کمان آن حضرت در حالى که فقط یک وجب از زه آن آویخته بود، در دستش باقى ماند. عکاشه بن محصن کمان را گرفت که زهش را متصل کند، پس از آنکه دقت کرد گفت : اى رسول خدا! این زه نمى رسد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن را بکش خواهد رسید.

عکاشه مى گوید: سوگند به کسى که او را به حق مبعوث فرموده است همان زه را کشیدم و توانستم دو یا سه بار هم آن را به کنار کمان پیچ بدهم . پیامبر صلى الله علیه و آله کمان را گرفت و دوباره شروع به تیر اندازى فرمود و ابوطلحه همچون سپرى پیشاپیش و جلو پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داشت تا آنکه دیدم کمان شکست و قتاده بن نعمان آن را گرفت .

واقدى مى گوید: در جنگ احد ابوطلحه تیرهاى تیردان خود را بیرون آورد و جلو پیامبر صلى الله علیه و آله نهاد خودش هم تیر انداز و داراى صداى بسیار بلندى بود و پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: همانا صداى ابوطلحه میان لشکر بهتر از چهل مرد است . در تیردان ابوطلحه پنجاه تیر بود که مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله ریخته بود و فریاد مى کشید که اى جانم فداى تو باد! و همچنان تیر مى انداخت . پیامبر صلى الله علیه و آله پشت سر ابوطلحه ایستاده بود و سر خود را از فاصله سر و دوش ابو طلحه بیرون مى آورد و به هدف و جایى که تیر اصابت مى کرد و مى نگریست ، تا تیرهاى ابوطلحه تمام شد و او به پیامبر مى گفت : گلوى من فداى گلوى تو باد خداى مرا فداى تو گرداند. گویند پیامبر گاهى قطعه چوبى از زمین بر مى داشت و مى فرمود: اى ابوطلحه تیر بینداز، و ابوطلحه آن را همچون تیر چون خوبى به کار مى برد.

واقدى مى گوید: تیراندازان نامبردار میان اصحاب رسول خدا صلى الله علیه و آله عبارت بودند از سعد بن ابى وقاص ، ابوطلحه ، عاصم بن ثابت ، سائب بن عثمان بن مظعون ، مقداد بن عمرو، زید بن حارثه ، حاطب بن ابى بلتعه ، عتبه بن غزوان ، خراش بن صمه ، قطبه بن عامر بن حدیده ، بشر بن براء بن معرور، ابونائله سلکان بن سلامه و قتاده بن نعمان .

واقدى مى گوید: ابورهم غفارى را تیرى به گلو خورد. به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و رسول خدا صلى الله علیه و آله آب دهان خود را به زخم مالید که کاملا بهبود یافت و پس از آن ابورهم منحور – گلو بریده – مشهور شد.

ابو عامر و محمد بن عبدالواحد زاهد لغوى که غلام ثعلب بوده است ، و محمد بن حبیب در امالى خود روایت کرده اند که چون بیشتر یاران پیامبر صلى الله علیه و آله روز احد از حضور آن حضرت گریختند، فوجهاى دشمن بسیار آهنگ با پیامبر صلى الله علیه و آله کردند. فوجى از اعقاب عبدمنات بن کنانه ، که چهار پسر سفیان بن عویف ، یعنى خالد و ابوالشعثاء و ابوالحمراء و غراب ، میان ایشان بودند، حمله آوردند. پیامبر صلى الله علیه و آله به على فرمود: این فوج را از من کفایت کن . على علیه السلام به آن فوج که حدود پنجاه تن بودند حمله کرد.

على پیاده بود و چندان ضربت زد که پراکنده شدند و باز جمع شدند و على علیه السلام همچنان با شمشیر نبرد مى کرد تا آنکه هر چهار پسر سفیان بن عویف را کشت و شش تن دیگر را هم که نام ایشان معلوم نیست کشت . جبریل علیه السلام به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : اى محمد! این مواسات است و فرشتگان از مواسات این جوانمرد در شگفتند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه چیزى او را از مواسات باز مى دارد که او از من از اویم . جبریل علیه السلام فرمود: من هم از شمایم . گوید: در آن هنگام سروشى از سوى آسمان بدون اینکه شخصى دیده شود شنیده شد که چند باز چنین مى گفت :شمشیر جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نیست .

و چون از رسول خدا پرسیدند این کیست که چنین مى گوید؟ فرمود: جبریل است .مى گوید (ابن ابى الحدید): این خبر را گروهى از محدثان نقل کرده اند و از اخبار مشهور است و در برخى از نسخه هاى مغازى محمد بن اسحاق آن را دیدم و در برخى از نسخه هاى مغازى نیامده است . از شیخ خود عبدالوهاب بن سکینه ، که خدایش رحمت کناد، درباره این خبر پرسیدم ، گفت : خبر صحیحى است . گفتم : چرا در کتابهاى صحاح نیامده است ؟ گفت : مگر کتابهاى صحاح تمام اخبار صحیح را نقل کرده است ، چه بسیار از احادیث صحیح را که مولفان و گرد آورندگان کتابهاى صحاح از قلم انداخته اند. 

واقدى مى گوید: عثمان بن عبدالله بن مغیره مخزومى در حالى که اسب ابلق خود را به تاخت و تاز در آورده و مجهز به همه سلاحها بود، به قصد گرفتن و کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى آن حضرت آمد، این هنگامى بود که پیامبر صلى الله علیه و آله به سوى دره مى رفت . عثمان بن عبدالله فریاد مى کشید که اگر تو رستگار شوى و جان به سلامت برى من جان به سلامت نخواهم برد.

پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد، قضا را اسب عثمان در یکى از گودالهایى که ابوعامر فاسق براى مسلمانان کنده بود فرو شد و بر روى در آمد و عثمان از آن پایین افتاد. اسب از گودال بیرون آمد و یکى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله آن را گرفت . حارث بن صمه به جنگ عثمان بن عبدالله رفت ، ساعتى با شمشیر جنگ کردند و حارث پاى عثمان را که زره خود را تا کمر بالا زده بود، قطع کرد و عثمان به زانو در آمد و حارث سرش را برید و جامه هاى جنگى او را که زرهى خوب و مغفر و شمشیر نیکو بود برداشت و شنیده نشده است لباس جنگى کسى دیگرى از مشرکان غیر از او را بیرون آورده باشند. پیامبر صلى الله علیه و آله به جنگ آن دو مى نگریست و پرسید: که آن مرد کیست ؟ گفتند: عثمان بن عبدالله بن مغیره است . فرمود: سپاس خداوندى که او را هلاک فرمود.

عثمان بن عبدالله را عبدالله بن جحش در سریه نخله اسیر کرده و به مدینه و حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورده بود و او فدیه پرداخته و پیش ‍ قریش برگشته بود و با آنان در جنگ احد شرکت کرد و کشته شد. عبید بن حاجز عامرى که از افراد خاندان عامر بن لوى بود همینکه کشته شدن عثمان بن عبدالله بن مغیره را دید همچون جانورى درنده شتابان پیش آمد و ضربتى بر دوش حارث بن صمه زد که حارث زخمى بر زمین افتاد و یارانش او را از معرکه بیرون بردند. ابودجانه به جنگ عبید بن حاجز رفت و ساعتى با یکدیگر مبارزه کردند و هر یک با سپر شمشیر دیگرى را رد مى کرد، سرانجام ابودجانه کمر عبید را گرفت و او را محکم بر زمین کوبید و همچنان که گوسپند را مى کشند سرش را با شمشیر برید و برگشت و به پیامبر صلى الله علیه و آله پیوست .

واقدى مى گوید: روایت شده است که سهل بن حنیف با تیر اندازى شروع به دفاع از پیامبر صلى الله علیه و آله کرد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به سهل تیر بدهید که تیر اندازى براى او سهل و آسان است . گویند پیامبر صلى الله علیه و آله به ابوالدرداء نگریست که ایستادگى مى کند و حال آنکه مردم از هر سو مى گریزند، فرمود عویمر – ابوالدرداء – نیکو سوارى است .

واقدى مى گوید: برخى هم گفته اند که ابوالدارداء در جنگ احد حضور نداشته است . 
واقدى مى گوید: حارث بن عبدالله بن کعب بن مالک مى گوید کسى که خود شاهد بوده است براى من نقل کرد که ابو سبره بن حارث بن علقمه با یکى از مشرکان به جنگ پرداخت و رویا روى شد. ضربه هایى رد و بدل کردند که هر یک خود را از ضربه دیگرى حفظ مى کرد، گویى دو جانور درنده بودند که گاه حمله مى کردند و گاه از حمله باز مى ایستادند. سپس دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند ولى ابوسبزه توانست روى رقیب بنشیند و با شمشیر سر او را برید، همان گونه که گوسپند را سر مى برند، و از روى جسد او برخاست در همین حال خالد بن ولید در حالى که سوار بر اسب سیاهى با پیشانى و ساقهاى سپید بود و نیزه بلندى در دست داشت رسید و چنان از پشت سر به ابو سبزه نیزه زد که پیکان آن از سینه ابوسبزه بیرن آمد و او مرده بر زمین افتاد و خالد بن ولید برگشت و گفت : من از ابوسلیمانم .

واقدى مى گوید: در آن روز طلحه بن عبیدالله براى دفاع از پیامبر صلى الله علیه و آله جنگى سخت کرد. طلحه مى گفته است ، دیدم که چون یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گریختند و دشمنان بسیار شدند، پیامبر صلى الله علیه و آله را از هر سو احاطه کردند و من نمى توانستم در کدام سمت ایستادگى کنم ، آیا جلو باشم یا به سمت چپ و راست یا مواظب پشت سر پیامبر، ناچار با شمشیر گاه از این سو و گاه از آن سو، دفاع مى کردم تا مشرکان از گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده شدند. پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز به روایتى فرمود: همانا بهشت بر طلحه واجب شد.به روایتى دیگر فرمود: همانا طلحه آنچه را بر عهده داشت ، انجام داد.

واقدى مى گوید: روایت شده است که سعد بن ابى وقاص از طلحه نام برد و گفت : خدایش رحمت کناد، که در جنگ احد از همه ما بیشتر از رسول خدا صلى الله علیه و آله دفاع کرد.
گفتند: اى ابواسحاق چگونه بود؟ گفت : او همواره به رسول خدا صلى الله علیه و آله پیوسته بود و حال آنکه ما گاهى از کنار رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده مى شدیم و گاه به حضورش بر مى گشتیم و خودم طلحه را دیدم که بر گرد پیامبر صلى الله علیه و آله مى گردید و خود را براى آن حضرت همچون سپرى قرار داده بود.

واقدى همچنین مى گوید: که از طلحه پرسیدند اى ابومحمد بر سر این انگشت تو چه آمده است ؟ گفت : مالک بن زهیر جشمى ، که تیرش خطا نمى کرد، تیرى به قصد پیامبر صلى الله علیه و آله انداخت ، دست خود را سپر چهره رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار دادم ، تیر او به انگشت کوچکم خورد و آن را شل کرد.

واقدى مى گوید: طلحه همینکه تیر خورد گفت : آخ ! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر بسم الله مى گفت در حالى که مردم مى دیدند وارد بهشت مى شد و سپس فرمود: هر کس دوست دارد به مردى از اهل بهشت که در دنیا گام بر مى دارد بنگرد به طلحه بن عبیدالله نظر افکند. طلحه از کسانى است که تعهد خود را انجام داد. طلحه خودش مى گفته است : هنگامى که مسلمانان به هزیمت رفتند و برگشتند، در آن فاصله مردى از خاندان عامر بن لوى که نامش شیبه بن مالک بن مضرب بود و بر اسبى سرخ و سپید پیشانى سوار و سراپا پوشیده از آهن بود و نیزه خود را بر زمین مى کشید پیش آمد و فریاد مى کشید که من داراى مهره هاى سپید دریایى هستم ، محمد را به من نشان دهید. من نسخت اسب او را پى کردم که از پا در آمد، آنگاه نیزه اش را گرفتم و به او نیزه اى زدم که به حدقه چشمش فرو شد و همچون گاو بانگ بر آورد، از جاى خود تکان نخوردم تا آنکه پاى خود را بر گونه اش نهادم و جامه مرگ بر او پوشاندم .

واقدى مى گوید: در جنگ احد دو ضربه بر سر طلحه خورده بود که به شکل صلیب در آمده بود. مردى از مشرکان آن دو ضربه را بر او زده بود یکى در حالى که به او روى آورده بود و دیگرى در حالى که از او برگشته بود و از زخمهاى او خون جارى بود. ابوبکر مى گوید: همینکه پیش پیامبر صلى الله علیه و آله صلى الله علیه و آله آمدم فرمود: مواظب پسر عمویت باش . به سراغ طلحه رفتم که بیهوش افتاده بود و خون روان بود. بر چهره اش آب زدم به هوش آمدند و پرسید رسول خدا صلى الله علیه و آله در چه حال است و چه کرد؟ گفتم : خوب است و همان حضرت مرا پیش تو گسیل فرموده است . گفت : سپاس خدا را هر مصیبتى پس از او بزرگ است .

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب فهرى مى گفته است : در یکى از سفرهاى عمره طلحه بن عبیدالله او را دیدم کنار مروه سرش را مى تراشید و به نشان آن دو ضربه که به شکل صلیب بود مى نگریستم ، ضرار افزوده است به خدا سوگند من آن دو ضربه را بر او زده بودم . او به رویارویى من آمد، ضربتى بر او زدم سپس با اینکه از کنار من گذشته بود، دوباره بر او حمله کردم و ضربتى دیگر بر سرش زدم .

واقدى مى گوید: در جنگ جمل پس از اینکه على علیه السلام گروهى را کشت و وارد بصره شد، مردى عرب پیش آن حضرت آمد و برابرش ایستاده و سخن گفت و به طلحه دشنام داد. على علیه السلام بر او بانگ زد و او را از ادامه سخن باز داشت و فرمود: تو در جنگ احد نبودى تا اهمیت خدمت او به اسلام و مقام او را در محضر پیامبر صلى الله علیه و آله درک کرده باشى . آن مرد سر شکسته و خاموش شد. یکى دیگر از قوم پرسید خدمت و گرفتارى او در جنگ احد چگونه بود که خدایش رحمت کناد؟ على علیه السلام فرمود: آرى ، خدایش رحمت کناد، خودم او را دیدم که خویشتن را سپر رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار داده بود و شمشیرها پیامبر صلى الله علیه و آله را فرا گرفته بود و تیر از هر سو مى رسید و او همچون سپرى براى رسول خدا صلى الله علیه و آله بود که با جان خود از او دفاع مى کرد. مرد دیگرى گفت : جنگ احد چنان جنگى بود که در آن یاران رسول خدا صلى الله علیه و آله کشته شدند و پیامبر صلى الله علیه و آله زخمى شد.

على علیه السلام فرمود: شهادت مى دهم که خودم شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرمود: کاش من هم همراه یاران خود در دامنه کوه کشته مى شدم . سپس على علیه السلام فرمود: در آن روز من در ناحیه اى دشمن را مى راندم و دور من یکه و تنه به گروهى خشن از دشمن که سلاح کامل بر تن داشتند و عکرمه بن ابى جهل هم با آنان بود برخوردم ، با شمشیر کشیده خود را میان ایشان انداختم ، آنان مرا احاطه کردند، من هم چندان شمشیر زدم تا توانستم از میان ایشان بیرون آیم و دوباره حمله کردم و توانستم از همانجا که حمله کرده بوم باز گردم ، ولى مرگ و اجل من به تاخیر افتاد و خداوند متعال کار شدنى را مقدر فرموده و به انجام مى رساند.

واقدى مى گوید: جابر بن مسلم از عثمان بن صفوان از عماره بن خزیمه از قول کسى که به حباب بن منذر بن جموح مى نگریسته است برایم نقل کرد که مى گفته است : او چنان گردا گرد دشمن بر مى آمد و حمله مى کرد که گویى بر گله گوسپندان حمله مى کند و دشمنان چنان او را محاصره کرده بودند که گفته شد حباب کشته شد و همان دو او در حالى که شمشیر در دست داشت آشکار شد و دشمن از گرد او پراکنده شد. او بر هر گروهى که حمله مى کرد به سوى جمع خود مى گریختند و سرانجام حباب پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و حباب در آن روز با دستار سبزى که بر مغفر خود بسته بود مشخص بود.

واقدى مى گوید: روز جنگ احد عبدالرحمان پسر ابوبکر – که همراه مشرکان بود – سوار بر اسب به میدان آمد و در حالى که سراپا پوشیده از آهن بود و چیزى جز دو چشمش دیده نیم شد مبارز طلبید و بانگ برداشت که من عبدالرحمان پسر عتیق هستم چه کسى به نبرد مى آید؟ ابوبکر برخاست و شمشیر خود را بیرون کشید و گفت : من با او نبرد مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شمشیرت را در نیام کن و به جاى خود برگرد و ما را از خود بهره مند ساز.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: من براى شماس بن عثمان مثلى بهتر از سپر نمى شناسم ، مقصود آن حضرت آن بود که در آن روز او بسیار پسندیده از آن حضرت دفاع کرده بود. پیامبر به هر سو که مى نگریست شماس را رو به روى خود مى دید که با شمشیر خود دفاع مى کند و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از هر سو محاصره شد، شماس خود را همچون سپرى قرار داد تا به شهادت رسید و این است معناى سخن پیامبر صلى الله علیه و آله که فرموده است : براى شماس مثلى بهتر از سپر نمى یابم .

واقدى مى گوید: پس از آنکه مسلمانان در اثر حمله خالد بن ولید از پشت سر به آنان گریختند، نخستین کس از مسلمانان که پس از گریز بازگشت قیس ‍ به محرث بود که همراه گروهى از انصار که تا محله بنى حارثه عقب نشسته بودند برگشت . آنان که شتابان برگشته بودند با مشرکان رو به رو شدند و خود را میان آنان انداختند و به جنگ پرداختند و هیچ یک نگریختند تا همگان شهید شدند. قیس به محرث همچنان به مشرکان با شمشیر خود ضربت مى زد و تنى چند از آنان را کشت . سرانجام او را از هر طرف با نیزه مورد هجوم قرار دادند و کشتند، چهارده زخم عمیق نیزه و ده زخم شمشیر روى بدنش دیده مى شد.

واقدى مى گوید: عباس بن عبده بن نظله که معروف به ابن قوقل بود و خارجه بن زید بن ابى زهیر و اوس بن ارقم بن زید هم با یکدیگر بودند. عباس بن عباده فریاد مى کشید و مى گفت : اى گروه مسلمانان شما را به خدا که خدا و پیامبرتان را فریاد آورید، این گرفتارى را فقط به سبب نافرمانى از پیامبرتان دچار شده اید، به شما وعده پیروزى داد ولى پایدارى و شکیبایى نکردید. عباس سپس مغفر و زره مرا نمى خواهى ؟ خارجه گفت : نه ، من هم مى خواهم همان کارى را بکنم که تو مى خواهم همان کارى را بکنم که تو مى خواهى انجام دهى ، آن دو خود را میان دشمن انداختند.

عباس ‍ مى گفت : اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله کشته شود و کسى از ما زنده بماند، عذر ما در پیشگاه خداوند چیست ؟ خارجه مى گفت : هیچ عذر و بهانه اى در پیشگاه خداوند نخواهید داشت . عباس را سفیان بن عبد شمس ‍ سلمى کشت ، عباس هم دو زخم کارى به او زده بود، سفیان از معرکه گریخت و یک سالى از آن دو زخم رنجه بود و بعد بهبود یافت . خارجه را نیزه داران احاطه کردند و بیش از ده زخم برداشت و در میدان افتاد. صفوان بن امیه از کنار او گذشت و او را شناخت و گفت اى از سران یاران محمد است و سر را که هنوز رمقى داشت برید. اوس بن ارقم هم کشته شد.

صفوان گفت : خبیب بن یساف را که دیده است ؟ و همچنان در جستجوى او بود و بر او دست نیافت . او پیکر خارجه را مثله کرد و گفت : این از کسانى بود که در جنگ بدر مردم را بر پدرم – امیه بن خلف – شوراند و افزود: هم اکنون که بزرگانى از یاران محمد را کشتم ، تسکین یافتم که من ابن قوقل و ابن ابى زهیر و اوس بن ارقم را کشتم .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى این شمشیر را از من مى گیرد که حق آن را ادا کند؟ گفتند: اى رسول خدا حق آن چیست ؟ فرمود: با آن دشمن را ضربه بزند. عمر گفت : اى رسول خدا، من . پیامبر صلى الله علیه و آله از او روى برگرداند و دوباره سخن خود را تکرار فرمود. زبیر برخاست و گفت : من ، پیامبر صلى الله علیه و آله از او هم روى برگرداند و چنان شد که عمر و زبیر دلتنگ شدند.

پیامبر صلى الله علیه و آله براى بار سوم سخن خود را فرمود، ابودجانه گفت : من ، و حق آن را ادا مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به او داد و ابودجانه در رویارویى با دشمن حق آن را چنان که باید ادا کرد. یکى از آن دو مرد عمر یا زبیر گفت : باید ببینم این مرد که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به او داد و مرا محروم ساخت چه مى کند. گوید: از پى او رفتم و به خدا سوگند هیچ کس را ندیدم که بهتر از او با آن شمشیر جنگ کند. او را دیدم که چندان با آن شمشیر ضربت زد که کند شد و چون ترسید که ضربه آن کارى نباشد آن را با سنگ تیز کرد و باز شروع به ضربت زدن به دشمن کرد تا آن شمشیر همچون داس خمیده شد. گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر را به ابودجانه داد او میان دو صف با ناز و غرور راه مى رفت . پیامبر صلى الله علیه و آله که متوجه شد فرمود خداوند این گونه راه رفتن را خوش مى دارد مگر در این گونه موارد. گوید: چهار تن از یاران پیامبر به هنگام جنگ و حمله نشان داشتند، یکى ابودجانه بود که دستارى سرخ مى بست و قوم او مى دانستند هرگاه آن دستار را بر سر مى بندد نیکو جنگ مى کند. على علیه السلام با پارچه پشمى سپیدى نشان مى زد، و زبیر با دستارى زرد، و حمزه با پر شتر مرغ نشان مى زدند.

ابودجانه مى گفته است : در آن روز زنى از دشمن را دیدم که حمله مى کرد و سخت هجوم مى برد. من که او را مرد مى پنداشتم شمشیر را براى زدن او بالا بردم ، ولى همینکه دانستم زن است دست نگه داشتم و خوش نداشتم که با شمشیر رسول خدا صلى الله علیه و آله به زنى ضربه بزنم و آن زن عمره دختر حارث بود.

واقدى مى گوید: کعب بن مالک مى گفته است . در جنگ احد زخمى شدم و بر زمین افتادم ول همینکه دیدم مشرکان ، مسلمانان کشته شده و در افتاده را به بدترین وضع مثله مى کنند برخاستم و خود را از میان کشته شدگان بیرون کشیدم و به گوشه اى پناه بردم .

در همان حال خالدبن اعلم عقیلى در حالى که کاملا مسلح بود به مسلمانان حمله آورد و مى گفت آنان را احاطه کنید همان گونه که پشم و کرک گوسپند را در بر گرفته است . او که سراپا پوشیده در آهن بود فریاد مى کشید که اى گروه قریش ! محمد را مکشید، او را اسیر بگیرند تا به او نشان دهیم که چه کارها کرده است . در همین حال قزمان آهنگ او کرد او چنان ضربتى با شمشیر بر دوش او زد که ریه اش آشکار شد و من آن را دیدم . قزمان شمشیرش را بیرون کشید و رفت . مرد دیگرى از مشرکان که فقط دو چشم او را مى دیدم آشکار شد، قزمان بر او حمله کرد و ضربتى زد که او را دو نیم کرد و معلوم شد ولید بن عاص بن هشام مخزومى بوده است . کعب مى گفته است : در آن روز با خود مى گفتم مردى به این شجاعت در شمشیر زدن ندیده ام ولى سرانجام او آن چنان شد. به کعب مى گفتند: سرانجام او چه شد؟ مى گفت : خود کشى کرد و دوزخى شد.

واقدى مى گوید: ابوالنمر کنانى مى گفته است : روز جنگ احد من همراه مشرکان بودم ، مسلمانان پراکنده شدند. در آغاز کار وزش باد به سود مسلمانان بود، من باده برادر خود در جنگ شرکت کرده بودم که چهار تن از ایشان کشته شدند و ما پراکنده شدیم و پشت به جنگ دادیم و من به ناحیه جماء رسیده بودم و اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله به تاراج لشکرگاه پرداختند. ناگاه دیدم سواران ما برگشتند و حمله کردند، گفتم به خدا سوگند سواران چیزى دیده اند که حمله مى کنند، ما هم پیاده چنان حمله کردیم که چون سواران بودیم . مسلمانان را دیدم که درهم افتاده اند و به یکدیگر ضربت مى زنند و بدون اینکه صف و پرچمى داشته باشند جنگ مى کنند و نمى دانند به چه کسى ضربت مى زنند. پرچم مشرکان بر دوش ‍ یکى از مردان خاندان عبدالدار بود و من شعار یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را که بمیران بمیران بود مى شنیدم و با خود مى گفتم یعنى چه ؟ و پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم که یارانش برگرد اویند و تیرها از چپ و راست و رو به روى آن حضرت مى بارید و پشت سرش فرو مى ریخت . من در آن هنگام پنجاه تیر انداختم و برخى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را تیر زدم و سپس خداوند مرا به اسلام هدایت فرمود.

واقدى مى گوید: عمرو بن ثابت وقش از کسانى که نسبت به اسلام شک و تردید داشت و چون قوم او درباره اسلام با او سخن مى گفتند مى گفت : اگر بدانم آنچه مى گویید حق است لحظه اى در پذیرش آن درنگ نمى کنم . روز جنگ احد در حالى که پیامبر صلى الله علیه و آله در احد بود او مسلمان شد و شمشیر خود را برداشت و خود را به مسلمانان رساند و چندان جنگ کرد که سخت زخمى شد و میان کشتگان در افتاد، چون او را پیدا کردند هنوز رمقى داشت . پرسیدند چه چیزى ترا به میدان آورد؟ گفت : اسلام . من به خدا و رسولش ایمان آوردم و شمشیر خویش را برداشتم و در معرکه حاضر شدم و خداوند شهادت را بهره من فرمود. عمرو در دستهاى مسلمانان در گذشت . و صلى الله علیه و آله فرمود: او بدون تردید از اهل بهشت است .

واقدى مى گوید: ابو هریره در حالى که مردم گرد او جمع بودند مى گفته است به من خبر دهید از مردى که حتى یک سجده هم براى خدا نکرده است و وارد بهشت شده است ؟ و مردم سکوت کردند. ابوهریره مى گفت : او عمرو بن ثابت بن وقش از قبیله عبدالاشهل است .

واقدى مى گوید: مخیرق یهودى از دانشمندان یهود بود. روز شنبه اى که پیامبر صلى الله علیه و آله در احد بود. به یهودیان گفت : به خدا سوگند شما مى دانید که محمد پیامبر است و یارى دادن او بر شما واجب است . یهودیان گفتند: اى واى تو، امروز شنبه است .

گفت : دیگر شنبه معنایى ندارد، سلاح خود را برگرفت و خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساند و جنگ کرد و کشته شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: مخیرق بهترین یهودیان است . هنگامى که مخیرق به احد مى رفت وصیت کرد و گفت : اگر من کشته شدم اموال من همه از محمد صلى الله علیه و آله است که به هر گونه مى خواهد در راه خدا هزینه کند و آن اموال منشا اصلى صدقات پیامبر صلى الله علیه و آله شد.

واقدى مى گوید: حاطب بن امیه مردى منافق بود. پسرش یزید بن حاطب از مسلمانان راستین بود که در جنگ احد همراه پیامبر صلى الله علیه و آله شرکت کرد و سخت زخمى شد. قوم او، او را در حالى که هنوز رمقى داشت به خانه اش منتقل کردند. پدرش که دید اهل خانه بر او مى گریند گفت : به خدا سوگند که شما این کار را بر سر او آوردید. گفتند: چگونه ؟ گفت : او را فریفتید و به خودش مغرور کردید تا بیرون رفت و کشته شد. اینک هم فریبى دیگر پیش گرفته و او را به بهشت وعده مى دهید، آرى به بهشتى مى رود که بر آن گیاهان گور خواهد رست . گفتند: خدایت بکشد. گفت : کشته شده اوست ، و هرگز به اسلام قرار نکرد. 

واقدى مى گوید: قزمان برده و مزدورى از خاندان ظفر بود که نمى دانستند از چه قبیله اى است ، او که فقیر و بدون زن و فرزند بود، به شجاعت معروف بود و در جنگهایى که میان آنان صورت گرفته بود مشهور شده و دوستدار ایشان بود. او در جنگ احد شرکت داشت و جنگى نمایان کرد و شش یا هفت تن از مشرکان را کشت و زخمى شد. به پیامبر گفتند: قزمان سخت زخمى شده است ، لابد شهید است . فرمود: نه ، که از دوزخیان است . مسلمانان پیش قزمان آمدند و گفتند: اى ابوالغیداق شهادت بر تو گوار باد. گفت : به چه چیز مرا مژده مى دهید، به خدا سوگند ما فقط براى حفظ حسب و نسب جنگ کردیم .

گفتند: ترا به بهشت مژده مى دهیم . گفت : به دانه سپنج و گیاهانى که بر گور مى روید، به خدا سوگند که ما براى بهشت و دوزخ جنگ نکردیم و فقط براى حفظ حسب و نسب خود جنگ کردیم . سپس تیرى از تیردان خود بیرون آورد و شروع به ضربه زدن به خود کرد و چون دید پیکان آن موثر نیست شمشیر خود را برداشت و خود را با شکم روى آن انداخت به طورى که سرش از پشت او بیرون آمد و چون این موضوع را به پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند فرمود: او از دوزخیان است .

واقدى مى گوید: عمرو بن جموح مردى لنگ بود. روز جنگ احد چهار پسر داشت که چون شیر همراه پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگها شرکت مى کردند. خانواده عمرو مى خواستند او را از شرکت در جنگ باز دارند و گفتند تو لنگى و بر تو تکلیفى نیست و پسرانت همراه پیامبر صلى الله علیه و آله رفته اند. عمرو گفت : بسیار خوب ! که آنان به بهشت بروند و من پیش ‍ شما بنشینم ! همسرش هند دختر عمرو بن حزام مى گوید: او را دیدم که سپرش را برداشته و در حالى که پشت به ما کرده است مى گوید: پروردگارا مرا با خوارى و نا امیدى پیش خانواده ام بر مگردان .

یکى از خویشاوندان از پى رفت تا با او سخن گوید که از شرکت در جنگ خود دارى کند، نپذیرفت و به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و گفت : اى رسول خدا قوم من مى خواهند مرا از این راه و بیرون آمدند با تو باز دارند، به خدا سوگند آرزومندم با همین پاى لنگ خود در بهشت گام بردارم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند ترا معذور داشته است و جهاد بر تو واجب نیست . او اصرار کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله به قوم او و پسرانش فرمود: بر شما واجب نیست او را منع کنید، شاید خداوند شهادت را روزى او فرماید. او را آزاد گذاشتند و او در آن روز شهید شد. ابوطلحه مى گفته است : همینکه مسلمانان منهزم و پراکنده شدند و سپس برگشتند عمرو بن جموح را در رده نخست دیدم که لنگ لنگان قدم بر مى داشت و مى گفت : به خدا سوگند مشتاق بهشتم و یکى از پسرانش را دیدم که در پى او مى دوید و هر دو شهید شدند.

عایشه همسر پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز همراه گروهى از زنها براى کسب خبر بیرون آمده بود و در آن هنگام هنوز احکام حجاب نازل نشده بود. چون کنار سنگلاخ مدینه رسید و از محله بنى حارثه به جانب صحرا سرا زیر شد، هند دختر عمرو بن حزام و خواهر عبدالله بن عمرو بن حزام را دید که جنازه شوهرش عمرو بن جموح و بردارش عبدالله بن عمرو – پدر جابر بن عبدالله – و پسرش خلاد را بر شترى سرت چه خبر است ؟ هند گفت : خیر است ، رسول خدا صلى الله علیه و آله سلامت است و با سلامتى او هر مصیبتى اندک و قابل تحمل است ، البته خداوند گروهى از مومنان را به شهادت نایل فرمود، و این آیه را تلاوت کرد: خداوند کافران را با خشم آنان باز برد و پیروزى نیافتند و خداوند مومنان را از جنگ کفایت فرمود و خداوند قوى و عزیز است . 

مى گوید (ابن ابى الحدید): هر چند این روایت همین گونه وارد شده است ولى به نظر من همه این آیه را نخواه بلکه گفته باشد و خداوند کافران را به خشم آنها باز برد وگرنه چگونه ممکن است سخن او همان سخن خداوند باشد که پس از جنگ خندق نازل شده و جنگ خندق پس از جنگ احد بوده است و بدین سبب به راستى بعید است که چنین گفته باشد.

گوید: عایشه به هند گفت : این جنازه ها کیستند؟ گفت : بردارم و پسرم و همسرم که کشته شده اند. پرسید: آنها را کجا مى برى ؟ گفت : به مدینه تا به خاک سپارم و شتر خویش را هى کرد، ولى شتر به زانو در آمد. عایشه گفت : شاید به سبب سنگینى اجساد طاقت حمل آنها را ندارد؟ هند گفت : نه ، این چیزى نیست ، که گاهى به اندازه بار دو شتر را مى کشد خیال مى کنم سبب دیگرى دارد. گوید: بر شتر نهیب زد، حیوان به پا خاست ولى همینکه روى او را به جانب مدینه کرد باز زانو بر زمین زد و چون روى شتر را به جانب احد کرد. شتابان آهنگ رفتن به احد کرد. هند پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و موضوع را به عرض رساند.

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شتر مامور است ، آیا عمرو بن جموح هنگام خروج از منزل سختى نگفت ؟ هند گفت : چون آهنگ احد کرد، روى به قبله ایستاد و عرضه داشت پروردگارا مرا به خانه ام بر مگردان و شهادت روزى من فرماى .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به همین سبب این شتر حرکت نمى کند، اى گروه انصار میان شما افرادى هستند که چون خدا را سوگند دهند، خداوند سوگندشان را مى پذیرد و یکى از ایشان همین عمرو بن جموح است . آنگاه به هند فرمود: اى هند از هنگامى که برادرت کشته شده است فرشتگان بر او سایه افکنده و منتظرند که کجا به خاک سپرده مى شود. سپس پیامبر صلى الله علیه و آله همینجا منتظر ماند تا آن سه جنازه را در گور نهادند و فرمود: اى هند شوهرت عمرو و پسرت خلاد و برادرت عبدالله در بهشت دوستان یکدیگرند. هند گفت : اى رسول خدا دعا فرمود که شاید خداوند مرا هم با ایشان قرار دهد.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله مى گفته است : در جنگ احد گروهى صبوحى زدند و شهید شدند و پدر من هم از ایشان بود. 

و جابر مى گفته است : نخستین شهید مسلمانان در جنگ احد پدرم بود که او را سفیان بن عبد شمس پدر ابوالاعور سلمى کشت و پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از هزیمت مسلمانان بر او نماز گزارد. همچنین جابر مى گوید: چون پدرم به شهادت رسید عمه ام شروع به گریستن کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه چیزى او را به گریستن واداشته است که فرشتگان با بالهاى خود بر پیکر عبدالله سایه افکنده اند تا دفن شود.
عبدالله بن عمرو بن حزام مى گفته است : چند روز پیش از جنگ احد مبشر بن عبدالمنذر یکى از شهیدان بدر را در خواب دیدم که به من مى گفت : تو چند روز دیگر پیش ما خواهى آمد. گفتم : تو کجایى ؟ گفت : در بهشت هستم و هرجا مى خواهیم مى خرامیم . گفتم : مگر تو در جنگ بدر کشته نشده اى ؟ گفت : چرا ولى بعد زنده شدم .
چون عبدالله این خواب را براى پیامبر صلى الله علیه و آله نقل کرد، فرمود: اى ابوجابر این نشانه شهادت است . 

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو بن جموح را در یک گور به خاک بسپرید. و گفته مى شود آن دو را در حالى یافتند که به شدت مثله و پاره پاره شده بودند، آن چنان که همه اندامهاى آنان را بریده بودند و بدنهاى ایشان شناخته نمى شد. بدین سبب پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آن دو را در یک گور دفن کنید. و گفته شده است از جهت دوستى و محبتى که میان آن دو بوده است پیامبر صلى الله علیه و آله چنان دستورى داده و فرموده است : این دو را که در این دنیا دوست یکدیگر بودند، در یک گور دفن کنید. عبدالله بن عمرو بن حزام مردى سرخ و سپید و میانه بالاى و داراى سر طاس بود و عمرو بن جموح مردى کشیده قامت بود و جسد آن دو را با همین نشانیها شناختند. گور آنان در مسیر سیل قرار داشت و شکافته شد، بر آنها دو پارچه خط دار گفتن کرده بودند که همچنان بر جاى بود. به چهره عبدالله زخمى رسید بود که دستش روى آن قرار داشت و چون دستش را از روى زخم برداشتند، خون جارى شد و همینکه دستش را روى آن نهادند، خون بند آمد.

واقدى مى گوید: جابر بن عبدالله مى گفته است : جسد پدرم را چهل و شش ‍ سال پس از دفن او – که گورش بر اثر سیل شکافته شد – دیدم که گویى خواب بود و در چهره و اندام او هیچ بیشى و کمى دیده نمى شد. از جابر پرسیدند: آیا کفنهاى او را هم دیدى ؟ گفت : او فقط در قطیفه پشمى کفتن شده بود که سر و چهره و بالا تنه اش را پوشانده بود و بر پاهاى او بوته هاى اسپند ریخته بودند که آن قطیفه و بوته هاى اسپند همچنان بر حال خود بودند. جابر با اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله مشورت کرد که بر بدن پدرش مشک و مواد خوشبو بریزد و آنان مخالفت کردند و گفتند هیچ تغییرى ندهید.

گفته مى شود: هنگامى که معاویه مى خواست قناتى را براى مدینه احداث کند، که همان قنات نظامه است ، جارچى او در مدینه جار کشید تا هر کس ‍ در جنگ احد شهیدى داشته است حاضر شود. مردم کنار گورهاى شهیدان خود آمدند و ایشان را تر و تازه دیدند، به پاى یکى از شهیدان بیل خورد و خون تازه بیرون آمد، ابو سعید خدرى چنان ناراحت شد که گفت : پس از این کار زشت ، هیچ کار زشت شمرده نخواهد شد.

گوید: عبدالله بن عمرو بن حزام و عمرو جموح را در یک گور و خارجه بن زید بن ابى زهیر و سعد بن ربیع را هم در یک گور یافتند. گور عبدالله و عمرو چون در مسیر قنات بود به جاى دیگر منتقل شد، گور خارجه و سعد که از مسیر آن برکنار بود به حال خود باقى ماند و بر آن خاک ریختند و صاف کردند. گوید: هر یک وجب که از خاک مى کندند، بوى مشک بر مى خاست .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به جابر فرمود: اى جابر آیا به تو مژده اى بدهم ؟ گفت : آرى که پدر و مادرم فداى تو باد. فرمود: خداوند متعال پدرت را زنده کرد و با او سخن گفت و فرمود هر تقاضایى که از خداى خود دارى بکن . عرضه داشت بار خدایا آرزومندم که باز گردم و همراه پیامبرت جنگ کنم و کشته شوم . باز زنده شوم و همراه پیامبرت جنگ کنم . حق تعالى فرمود: قضاى محتوى من آن است که آنان به جهان برنگردند.

واقدى مى گوید: نسیبه دختر کعب که همسر غزیه بن عمرو و مادر عماره بن غزیه و عبدالله بن زید است ، خودش و شوهرش و دو پسرش در جنگ احد شرکت کردند. او از آغاز روز مشک آبى برداشت و زخمیان را آب مى داد و در آن روز ناچار به جنگ کردن شد و نیکو پایدارى کرد و دوازده زخم نیزه و شمشیر برداشت . ام سعد دختر سعد بن ربیع مى گفته است : پیش او رفتم و گفتم : خاله جان ! داستان خودت را براى من بگو.

گفت : من از آغاز صبح به احد رفتم تا ببینم مردم چه مى کنند. مشک آبى همراه داشتم ، به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رسیدم که میان یاران خود بود و مسلمانان بر کار سوار بودند و وزش باد هم به سود ایشان بود. همینکه مسلمانان گریختند، من گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله مى گشتم و شروع به جنگ کردم گاه با شمشیر و گاه با تیر و کمان از پیامبر صلى الله علیه و آله دفاع مى کردم تا آنکه سخت زخمى شدم . ام سعد مى گوید: بر شانه اش نشانه زخم عمیقى را دیدم که همچنان گود بود، پرسیدم : اى ام عماره چه کسى این زخم را به تو زده است ؟ گفت : هنگامى که مسلمانان از گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله پراکنده شدند، این قمئه ، در حالى که فریاد مى کشید: محمد را به من نشان دهید اگر او برهد من رهایى نخواهم یافت مصعب بن عمیر و تنى چند که همراهش بودند به مقابله او پرداختند.

من هم همراه آنان بودم و او این ضربه را به من زد، با وجود این من هم بر او چند ضربه زدم ولى دشمن خدا دو زره بر تن داشت و کارگر نیفتاد. من گفتم : دستت چه شده است ؟ گفت : در جنگ یمامه همینکه اعراب مسلمانان را به هزیمت راندند و انصار بانگ برداشتند گرد آیید و گرد آمدند، من هم با ایشان بودم تا آنکه کنار حدیقه الموت (بوستان مرگ )  رسیدیم و ساعتى آنجا جنگ کردیم و ابودجانه بر در آن باغ کشته شد. من وارد باغ شدم و قصدم این بود که دشمن خدا مسیلمه را بکشم ، مردى راه را بر من بست و ضربتى به دستم زد که آن را برید و به خدا سوگند آن ضربه مرا از کار باز نداشت و اعتنایى به آن نکردم تا آنکه کنار جسد مسیلمه رسیدم که کشته افتاده بودم . در همان حال پسرم عبدالله بن زید مازنى را دیدم که شمشیر خود را با جامه خویش پاک مى کند، پرسیدم : آیا تو او را کشتى ؟ گفت : آرى ، براى سپاس خداى عزوجل سجده کردم و برگشتم .

واقدى مى گوید: ضمره بن سعید از قول مادربزرگ خود که در جنگ احد براى آب دادن حضور داشته است نقل مى کرد که مى گفته است : خودم شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز مى فرمود: مقام نسبیه دختر کعب در امروز بهتر و برتر از مقام فلان و بهمان است .

پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز او را مى دید که جامه خود را استوار بر کمر خویش بسته و سخت جنگ مى کند و نسبیه در آن جنگ سیزده زخم برداشت .
مى گوید (ابن ابى الحدید): اى کاش راوى این روایت از آن دو تن پوشیده و با کنایه سخن نمى گفت که گمانها به امور مختلف و متشابه نرود! و از امانت محدث آن است که حدیث را همان گونه که گفته شده است نقل کند و چیزى از آن پوشیده ندارد، چرا این راوى نام این دو مرد را پوشیده داشته است .

همان بانو مى گوید: و چون مرگ نسیبه فرا رسید من از کسانى بودم که او را غسل دادیم و نشانه هاى زخمهاى او را یک یک شمردم ، سیزده نشان زخم بود، و گویى هم اکنون مى بینم که ابن قمئه چگونه ضربتى بر دوش او زد که بزرگترین زخم او بود و یک سال آن را معالجه مى کرد، و بلافاصله پس از جنگ احد منادى پیامبر صلى الله علیه و آله براى شرکت در جنگ حمراء الاسد جار کشید، نسیبه جامه خود را محکم بر خود بست که حرکت کند ولى از شدت خونریزى از زخمهایش نتوانست . ما شب قبل را براى زخم بندى زخمیها درنگ کرده بودیم ، و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از حمراء الاسد برگشت به خانه خود نرفت تا آنکه عبدالله بن کعب مازنى را براى احوالپرسى از او فرستاد، و چون عبدالله با خبر سلامتى او برگشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله شاد شد.

واقدى مى گوید: عبدالجبار بن عماره بن غزیه براى من نقل کرد که ام عماره مى گفته است خود خویشتن را جایى دیدم که مردم از اطراف پیامبر صلى الله علیه و آله پراکنده شدند و جز تنى چند که شمارشان به ده نمى رسید باقى نماندند، من و پسرانم و شوهرم بر گرد رسول خدا صلى الله علیه و آله بودیم از او دفاع مى کردیم و مردم در حال گریز از کنار او مى گذشتند.

من سپر نداشتم ، پیامبر صلى الله علیه و آله مردى را دید که سپر داشت و مى گریخت ، فرمود: اى سپر دار! سپرت را به کسى بده که جنگ مى کند، او سپرت را انداخت و من آن را برداشتم و با آن براى پیامبر صلى الله علیه و آله سپردارى مى کردم و سواران دشمن بر ما حمله آوردند و اگر آنان هم پیاده مى بودند از عهده آنان بر مى آمدیم . در همان حال مردى که بر اسب سوار بود به من حمله آورد و ضربتى زد که چون با سپر آن را رد کردم ، کارگر نیفتاد، او پشت کرد و من پى اسب او را زدم که بر پشت در افتاد. پیامبر صلى الله علیه و آله شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى پسر عماره مادرت را دریاب ، پسرم مرا یارى داد و آن مرد را کشتم .

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عمرو بن یحیى از پدرش از عبدالله بن زید مازنى نقل مى کرد که مى گفته است : روز جنگ احد من بر بازوى چپ خود زخمى برداشتم و مردى که کشیده قامت و همچون خرمابنى بود آن زخم را بر من زد، ولى بر من نپیچید و از کنارم گذشت . خونریزى بازوى من بند نمى آمد، پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: زخم خود را ببند. مادرم که پارچه هایى را براى بستن زخم آماده داشت و آن را به بند کمر خود بسته بود پیش آمد و زخم مرا بست . پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان ایستاده بود و مى نگریست ، مادرم همینکه زخم را بست گفت : پسرکم برخیز و بر دشمن ضربه بزن . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى ام عماره چه کسى این تاب و توان ترا دارد. در همین حال مردى که بر بازوى من زخم زده بود باز آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود اى ام عماره همین شخص ‍ ضارب پسر تو است . مادرم به مقابله او رفت و شمشیر بر ساق پایش زد که به زانو در آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله چنان لبخند زد که دندانهایش ‍ آشکار شد و فرمود: انتقام خود را گرفتى و ما با سلاح خود بر آن مرد هجوم بردیم و او را کشتیم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: سپاس خداوندى را که ترا پیروزى داد و چشمت را روشن فرمود و خونبهاى ترا به تو نشان داد.

واقدى مى گوید: موسى بن ضمره بن سعید از قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است : به روزگار خلافت عمر بن خطاب براى او عباهاى زنانه اى آوردند که یکى از آنها بسیار خوب و فراخ بود. یکى از حاضران گفت : ارزش ‍ این عبا چنین و چنان است و خوب است آن را براى صفیه دختر ابى عبید که همسر عبدالله بن عمر است و از ازدواج آن دو چیزى نگذشته است بفرستى . عمر گفت : آن را براى کسى مى فرستم که از او سزاوارتر است و ام عماره ، نسیبه دختر کعب است . و شنیدم پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد مى فرمود: هرگاه به چپ و راست مى نگریستم او را مى دیدم که براى دفاع از من جنگ مى کند.

واقدى مى گوید: مروان بن سعید بن معلى روایت مى کند و مى گوید از ام عماره پرسیدند: آیا زنان قریش هم همراه مردان و همسران خود در جنگ و کشتار شرکت کردند؟ گفت : پناه به خدا مى برم ، نه ، به خدا سوگند من هیچ زنى از آنان را ندیدم که تیرى بیندازد یا سنگى بزند ولى همراه آنان دایره و طبل بود که مى زدند و کشته شدگان بدر را نام مى بردند و سرمه دان و دو کنان همراه داشتند و هرگاه مردى پشت به جنگ و سستى مى کرد یکى از زنها سرمه دان و دو کدانى به او مى داد و مى گفت تو همچون زن هستى . من خودم ایشان را دیدم که دامن خود را به کمر زده بودند و مى گریختند و مردانى که اسب داشتند آنان را به فراموش سپردند و خودشان را بر پشت اسبها از معرکه نجات دادند و زنها پیاده از پى ایشان مى دویدند و میان راه به زمین مى افتادند. و خودم هند دختر عتبه را که زنى سنگین و زن بود دیدم که از ترس سواران همراه زنى دیگر در گوشه اى نشسته بود و قدرت راه رفتن نداشت ، تا آنکه قریش برگشتند و شمارشان بر ما افزون شد و به ما رساندند آنچه را که رساندند. ما این گرفتارى را که در آن روز به سبب سرپیچى تیر اندازان خودمان از فرمان پیامبر صلى الله علیه و آله بر سر ما آمد در پیشگاه خدا حساب خواهیم کرد.

واقدى مى گوید: ابن ابى سبره از عبدالرحمان بن عبدالله بن ابى صعصعه از حارث بن عبدالله از عبدالله بن زید بن عاصم براى من نقل کرد که مى گفته است : همراه پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ احد شرکت کردم ، همینکه مردم از اطراف پیامبر صلى الله علیه و آله پراکنده شدند من خود را نزدیک آن حضرت رساندم . فرمود: اى پسر عماره ! گفتم : آرى .

فرمود: سنگ بینداز. من در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله سنگى به مردى از مشرکان انداختم که به چشم اسب او خورد، اسب چنان بر خود پیچید که سرانجام بر زمین خورد و سوار خود را در افکند و من چندان سنگ بر او انداختم که رویش تلى از سنگ پدید آمد و پیامبر صلى الله علیه و آله مى نگریست و لبخند مى زد. ناگهان پیامبر صلى الله علیه و آله متوجه زخمى بر دوش مادرم شد و فرمود مادرت ، مادرت ! زخمش را ببند. خداوند بر شما خاندان برکت خویش را فرو ریزد، همانا مقام مادرت امروز بهتر از مقام فلان و بهمان بود و مقام ناپدریت – یعنى شوهر مادرش – از مقام فلان بهتر بود، خداى خاندان شما را رحمت فرماید. مادرم گفت : اى رسول خدا، براى ما دعا فرمایید تا خداوند ما را در بهشت رفیقان تو قرار دهد و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بار خدایا! آنان را رفیقان من در بهشت قرار بده . مادرم گفت : دیگر اهمیت نمى دهم که از دنیا چه بر سر من آید.

واقدى مى گوید: حنظله بن ابى عامر با جمیله دختر عبدالله بن ابى بن سلول ازدواج کرد و مراسم زفاف او در شبى بود که بامدادش جنگ احد اتفاق افتاد. حنظله از پیامبر صلى الله علیه و آله اجازه گرفته بود که آن شب را پیش همسر خود بگذراند و پیامبر صلى الله علیه و آله اجازه فرموده بود. حنظله چون نماز بامداد را گزارد آهنگ رفتن به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله کرد.

جمیله به او چسبید و حنظله بازگشت و با او بود و پس از نزدیکى با او بیرون آمد. جمیله پیش از آنکه شوهرش که با او نزدیکى کرده است قرار داد. بعدها از جمیله پرسیدند: چرا بر او گواه گرفتى ؟ گفت : چنان به خواب دیدم که آسمان شکافته و حنظله وارد آن شد و آسمان به هم آمد. با خود گفتم این نشان شهادت است ، و گواه گرفتم که او با من نزدیکى کرده است . جمیله از حنظله به عبدالله بن حنظله بار دار شد و بعدها ثابت بن قیس او را به همسرى گرفت و محمد بن ثابت بن قیس از او متولد شد. حنظله بن ابى عامر سلاح خویش را برداشت و در احد خود را به پیامبر صلى الله علیه و آله رساند و رسول خدا صلى الله علیه و آله در آن هنگام صفها را مرتب مى فرمود. چون مشرکان پراکنده شدند، حنظله بن ابى عامر راه را بر ابوسفیان بن حرب بست و با شمشیر اسب او را پى کرد.

ابوسفیان بر زمین افتاد و شروع به فریاد کشیدن کرد که اى گروه قریش من ابوسفیان بن حرب هستم و مى خواست صداى خود را به مردنى که مى گریختند و توجهى به او نداشتند برساند. حنظله هم مى خواست سرش را ببرد تا آنکه اسود بن شعوب او را دید و با نیزه بر حنظله حمله کرد و نیزه اى کارگر بر او زد. حنظله در همان حال که نیزه بر او بود به سوى اسود برگشت ولى اسود ضربت دیگر بر او زد و او را کشت . ابوسفیان پیاده گریخت و به یکى از سواران قریش رسید که او پیاده بر او زد و او را کشت . ابوسفیان پیاده گریخت و به یکى از سواران قریش رسید که او پیاده شد و ابوسفیان را بر ترک خود سوار کرد و این معنى اشعارى است که ابوسفیان سروده و پایدارى و صبر خود را و اینکه فرار نکرده در آن گنجانیده است و آن ابیات را محمد بن اسحاق آورده است که چنین شروع مى شود:
اگر مى خواستم اسب سیاه تندروى مرا از معرکه نجات مى داد و نعمتها را براى ابن شعوب حمل نمى کردم …
واقدى مى گوید: ابو عامر راهب از کنار پیکر پسر خویش حنظله که کنار پیکر حمزه بن عبد المطلب و عبدالله بن جحش افتاده بود گذشت و گفت : هر چند که پیش از کشته شدن تر از این مرد – یعنى رسول خدا صلى الله علیه و آله – بر حذر مى داشتم ، ولى به خدا سوگند که تو نسبت به پدر نیکو کار بودى و در زندگى خود نیک خلق بودى و مرگت همراه مرگ بزرگان و گزیدگان قومت بود. اگر خداوند به این کشته یعنى حمزه خیر دهد یا به یکى دیگر از یاران محمد صلى الله علیه و آله خیر دهد ترا هم پاداش عنایت خواهد کرد. سپس فریاد بر آورد که اى گروه قریش ! هر چند که حنظله با من و شما مخالفت کرد و در این راه خیرى ندید ولى نباید مثله شود و بدین سبب بود که دیگران را مثله کردند و حنظله را رها کردند و مثله نشد.

هند دختر عتبه نخستین کس بود که جسد یاران پیامبر صلى الله علیه و آله را مثله کرد و به زبان دیگر هم فرمان مثله کردن و بریدن گوش و بینى کشتگان را داد، و هیچ زنى باقى نماند مگر اینکه از آن اعضاى بریده براى خود دو دستبند و دو بازوبند و دو خلخال درست کرد، جز جسد حنظله که او را مثله نکردند و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: فرشتگان را دیدم که پیکر حنظله بن ابى عامر را میان آسمان و زمین با آب ابر و در سینیهاى سیمین غسل مى دهند. ابو اسید ساعدى مى گوید: رفتم و پیکر او را دیدم که از سرش آب مى چکید من به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگشتم و خبر دادم . پیامبر صلى الله علیه و آله کسى را پیش زن حنظله فرستاد و پرسید. گفته بود، هنگامى که از خانه بیرون آمد جنب بود.

واقدى مى گوید: وهب بن قابوس مزنى با برادرزاده اش حارث بن عقبه بن قابوس با گوسپندانى که همراه داشتند از کوه مزینه فرود آمدند و چون مدینه را خلوت دیدند سبب آن را پرسیدند که مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله علیه و آله براى جنگ با مشرکان که مردم کجایند؟ گفتند: به احد رفته اند و رسول خدا صلى الله علیه و آله براى جنگ با مشرکان قریش در احد است . آن دو گفتند: دیگر نباید معطل شد و بیرون آمدند و خود را در احد به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله رساندند و دیدند که دو گروه سرگرم جنگ هستند و پیروزى از رسول خدا صلى الله علیه و آله و یاران اوست . آن دو هم همراه مسلمانان به تاراج پرداختند که ناگاه سواران قریش همراه خالد بن ولید و عکرمه بن ابى جهل بر مسلمانان از پشت سر حمله آوردند و مردم درهم ریختند، آن دو جنگى سخت کردند.

در این هنگام گروهى از کافران روى آوردند، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده این گروه بر مى آید؟ وهب بن قابوس گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و چندان بر ایشان تیر انداخت که بازگشتند. وهب هم باز آمد. در این هنگام گریه دیگر از دشمنان آشکار شدند، پیامبر فرمود: چه کسى با این فوج نبرد مى کند؟ وهب سخنان گفت : من ، اى رسول خدا! و برخاست و با شمشیر چندان جنگ کرد که عقب نشستند و بازگشت . و فوجى دیگر پیش آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده ایشان بر مى آید؟ باز هم فوجى دیگر پیش آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از عهده ایشان بر مى آید؟ باز هم وهب گفت : من ، اى رسول خدا!

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: برخیز و ترا به بهشت مژده باد. مزنى شاد برخاست و گفت : به خدا سوگند که هیچ فرو گذار نخواهم کرد و با شمشیر خود را میان آنان افکند و ضربه مى زد و رسول خدا صلى الله علیه و آله و مسلمانان به او مى نگریستند و او از آن سوى فوج بیرون رفت و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: بار خدایا بر او رحمت آور. مزنى باز میان آن فوج برگشت و این کار را چند بار تکرار کرد.

سرانجام دشمن او را احاطه کرد و شمشیرها و نیزه هاى ایشان او را فرو گرفت و کشته شدن و نشان بیست زخم نیزه که هر یک به تنهایى کشنده بود بر پیکرش ‍ یافتند و او را به بدترین صورت مثله کردند. سپس برادر زاده اش برخاست و جنگى همچون جنگ عموى خویش کرد تا کشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است بهترین مرگى که دوست دارم بر آن بمیرم ، همان مرگ مزنى است .

واقدى مى گوید: بلال بن حارث مزنى مى گفته است در جنگ قادسیه همراه سعد بن ابى وقاص از خواب برخاست – ظاهرا مقصود خواب نیروى است – پیش او رفتم و آن جوان را هم با خود بردم . سعد گفت : تو بلال هستى ؟ گفتم : آرى ، گفت : خوش آمد، این کیست که همراه تو است ؟ گفتم : مردى از قوم من است . سعد بن آن جوان گفت : تو با آن مزنى که روز جنگ احد کشته شد چه نسبتى دارى ؟ گفت : برادر زاده اویم .

سعد گفت : خوش آمدى و درود بر تو باد، خدا چشمت را روشن بدارد، من از آن مرد در جنگ احد حالتى دیدم که هرگز از هیچ کس ندیده ام . مشرکان از هر سو ما را احاطه کرده بودند و پیامبر صلى الله علیه و آله میان ما بود و فوجهاى دشمن از هر سو پدید مى آمدند.

پیامبر صلى الله علیه و آله چشم به مردم دوخته بود و مى فرمود: چه کسى از عهده این فوج بر مى آید و هر با امیر المومنین مزنى مى گفت : من ، اى رسول خدا. و هر بار فوجى از به عقب مى راند. فراموش نمى کنم آخرین بار که او گفت : من حاضرم ، پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود برخیز و ترا به بهشت مژده باد. او برخاست ، من هم از پى او روان شدم ، خدا مى داند که من هم آن روز مانند او خواهان شهادت بودم ، ما خود را میان ایشان انداختیم و صف آنان را درهم شکستیم و باز میان آنان برگشتیم و آنان او را، که خدایش رحمت کناد، کشتند. و به خدا سوگند دوست مى داشتم که من هم همراه او کشته شدم ، ولى مرگ من به تاخیر افتاد.

سعد بن ابى وقاص همان دم سهم او را از غنایم پرداخت کرد و بیشتر هم داد و به او گفت : اگر مى خواهى همراه ما باش و اگر مى خواهى پیش اهل خود برگرد.
بلال مى گوید: آن جوان دوست داشت برگردد و برگشت .
واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص مى گفته است : گواهى مى دهم که خودم پیامبر صلى الله علیه و آله را دیدم بر بالین مزنى که شهید شده بود، ایستاده است و مى فرمود: خداى از تو خوشنود باد که من از تو خوشنودم . آنگاه با آنکه آن حضرت زخمى و ایستادن برایش دشوار بود، همچنان کنار گور او ایستاد تا او را که بردى بر تن داشت که داراى خط و نشان سرخ بود در گور نهادند و پیامبر صلى الله علیه و آله آن بردر را با دست خویش بر سر و روى او انداخت و بقیه اش را روى بدنش کشید که تا نیمه ساق پایش ‍ رسید و سپس به ما فرمان داد بوته هاى اسپند جمع کردیم و در همان حال که او در گور بود، روى پاهایش را با آن پوشاندیم . آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت . سعد مى گفته است : هیچ حالى براى من بهتر از آن نیست که چون او بمیرم و خدا را بر همان حال دیدار کنم که مزنى خدا را دیدار کرد.

واقدى مى گوید: پیش از جنگ احد یتیمى از انصار که در مورد خرما بنى با ابولبابه بن عبدالمنذر اختلاف داشت ، داورى پیش رسول خدا صلى الله علیه و آله آورد و پیامبر صلى الله علیه و آله که حق را با ابولبابه خواست آن را به یتیم بدهد، نپذیرفت . پیامبر صلى الله علیه و آله به ابولبابه فرمود آن را به پسرک ببخش و در قبال آن براى تو خرما بنى در بهشت خواهد بود، باز هم نپذیرفت . ثابت بن دحداحه  گفت : اى رسول خدا اگر مصلحت مى دانى من خرمابنى از خود به یتیم بدهم . فرمود: در قبال آن خرمابن را از او به نخلستانى خرید و آن را به پسرک داد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود:چه بسیار خرمابنهاى پر بار که براى پسر دحداحه در بهشت خواهد بود. براى او این احتمال مى رفت که با دعاى پیامبر صلى الله علیه و آله به شهادت خواهد رسید و او در جنگ شهید شد.

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب که سوار بر اسب بود و نیزه هاى بلند همراه خود مى کشید از صف مشرکان جلو آمد و به عمرو بن معاذ کارى زد. عمرو به تعقیب او پرداخت ولى بر روى در افتاد. ضرار با نیشخند به او گفت : مردى را که حورالعین را به همسرى تو در آورد نباید از دست بدهى و نابود کنى ، ضرار مى گفته است : در جنگ احد ده تن از یاران محمد را به ازدواج حورالعین در آوردم .

واقدى مى گوید: از مشایخ حدیث پرسیدم که آیا ضرار ده تن را کشته شد؟ گفتند: خبرى که به ما رسیده این است که او سه تن را کشته است . ضرار در جنگ احد هنگامى که مسلمانان مى گریختند با نیزه خود ضربتى آرام به عمر بن خطاب زد و گفت : اى پسر خطاب ، این براى تو نعمت قابل سپاسگزارى است و من نمى خواهم ترا بکشم .

واقدى مى گوید: ضرار بن خطاب بعدها هرگاه موضوع جنگ احد را بیان مى کرد از انصار نام مى برد و براى آنان طلب رحمت و آمرزش مى کرد و شجاعت و ارزش آنان و استقبال ایشان را از مرگ مى ستود و مى گفت : اشراف قوم من در جنگ بدر کشته شدند. پرسیدم : ابوجهل را چه کسى کشته است ؟ گفتند: ابن عفراء. پرسیدم : امیه بن خلف را چه کسى کشته است ؟ گفتند: خبیب بن یساف ، پرسیدم : عقبه بن ابى معیط را چه کسى کشته است ؟ گفتند: عاصم بن ثابت . و در مورد هر کس که پرسیدم چه کسى او را کشته است یکى از انصار را نام بردند. و چون پرسیدم : سهیل بن عمرو را چه کسى اسیر کرده است ! گفتند: مالک بن دخشم .

چون به جنگ احد آمدیم با خود گفتم اگر مسلمانها در حصارهاى مرتفع خود بمانند که ما را به آن دسترسى نیست ناچار چند روزى مى مانیم و بر مى گردیم ، ولى اگر از احصارهاى خود بیرون آیند، انتقام خود را مى گیریم که شمار ما بیشتر از شمار ایشان است وانگهى ما مردمى خونخواه هستیم ، زنها را هم با خود آورده ایم که کشتگان جنگ بدر را به یاد ما آوردند و ما داراى اسبهاى بسیارى هستیم که آنان ندارند و اسلحه و ساز و برگ ما از اسلحه ایشان افزون است . سرانجام تقدیر چنان شد که بیرون آمدند و رویا روى قرار گرفتیم و به خدا سوگند در قبال آنان پایدارى نکردیم شکست خوردیم و پشت به جنگ دادیم و گریختیم . من با خود گفتم اینکه از جنگ بدر هم سخت تر شد. و به خالد بن ولید گفتم : بر این قوم حمله کن . گفت : مگر راهى براى حمله مى بینى ! ناگاه متوجه شدم کوهى که تیر اندازان بر آن بود خالى است .

گفتم : اى خالد به پشت سرت نگاه کن ، او سر اسب را برگرداند و ما هم همراه او حمله کردیم و چون به کوه رسیدیم هیچ کسى را که اهمیتى داشته باشد، بر آن ندیدیم .

تنى چند دیدیم که ایشان را کشتیم و به لشکرگاه مسلمانان وارد شدیم . آنان آسوده خاطر سر گرم تاراج کردن لشکرگاه ما بودند که ما اسبها را بر ایشان تاختیم و آنان از هر سو گریزان شدند و ما شمشیر بر آنان نهادیم و هر گونه خواستیم انجام دادیم . من به جستجوى بزرگان اوس و خزرج که کشندگان یاران ما بودند پرداختم . هیچ کس را ندیدم که گریخته بودند ولى به اندازه دوشیدن ناقه اى طول نکشید که انصار یکدیگر را فراخواندند و برگشتند و با ما در آویختند. ما که سوار بر اسب بودیم در قبال آنان ایستادگى کردم و ایشان هم در قبال ما ایستادگى کردند و جانفشانى نمودند و اسب مرا پى کردند و من پیاده شدم و ده تن از ایشان را کشتم .

از یکى از آنان مرگ دردناکى را بر خود تصور کردم ، او که با من دست به گریبان شده بود و از من جدا نمى شد، چندان ایستادگى کرد که من بوى خون را استشمام کردم . تا آنکه نیزه ها از هر سو او را فرو گرفت و از پاى در آمد. سپاس خداى را که آنان را با شهید شدن به دست من گرامى فرمود و مرا با کشته شدن به دست آنان خوار نفرمود.
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى از ذکوان بن عبدقیس خبر دارد؟ على علیه السلام فرمود: من سوارى را دیدم که از پى او اسب مى تاخت تا به او رسید و مى گفت من رهایى نمى یابم اگر تو رهایى یابى ، و با اسب بر ذکوان که پیاده بود حمله برد و ضربتى بر او زد و مى گفت : بگیر که من پسر علاجم ! و ذکوان را کشت . من به سوار حمله کردم و با شمشیر ضربتى بر پایش زدم که آن را از نیمه رانش ‍ قطع کردم و سپس او را از اسب پایین کشیدم و کشتم و دیدم ابوالحکم بن اخنس بن شریق بن علاج بن عمرو بن وهب ثقفى است .

واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : چون در جنگ احد مردم روى به گریز نهادند امیه بن ابى حذیفه بن مغیره در حالى که زره بر تن داشت و سرا پا پوشیده از آهن بود و جز دو چشم او چیزى دیده نمى شد، جلو آمد و گفت : امروز در قبال جنگ بدر.

مردى از مسلمانان به مقابله او پرداخت ، امیه او را کشت . من آهنگ امیه کردم و با شمشیر به فرق سرش زدم او کلاهخود بر سر داشت و زیر کلاهخود مغفر پوشیده بودت ضربت من به سبب کوتاهى قامتم کارگر نیفتاد و او با شمشیر بر من ضربتى زد که آن را با سپر خویش گرفتم و شمشیرش در سپرم گیرد کرد، او به زمین افتاد و چندان کوشش کرد که شمشیر خود را از سپرم بیرون کشید و همچنانکه بر زانو در آمده بود، شروع به شمشیر زدن کرد.
من متوجه شدم که قسمتى از زره او که زیر بغلش بود پاره است ، شمشیر را همانجا فرو بردم او در افتاد و مرد و من برگشتم . واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد ضمن رجز خواندن و شعار دادن نسب خویش را بیان مى کرد و مى فرمود: من پسر عاتکه ها هستم  و نیز مى فرمود: من پیامبرى هستم که هرگز دروغ نگفته است : من پسر عبدالمطلبم .

واقدى مى گوید: در آن روز عمر بن خطاب همراه گروهى از مسلمانان در گوشه اى نشسته بود. انس بن نضر بن ضمضم عموى انس بن مالک از کنار آن گذشت و پرسید: چه چیزى شما را از کار فرو نشانده است ؟ گفتند: پیامبر صلى الله علیه و آله کشته شده است .

گفت : زندگى پس از او به چه کار شما مى آید؟ برخیزند و همان گونه که او کشته شد شما هم کشته شوید. سپس خود برخاست و با شمشیر چندان جنگ کرد که کشته شد. عمر بن خطاب مى گفته است آرزومندم که خداوند او را به صورت امتى یکتا مبعوث کند، گوید تنها بر چهره او نشان هفتاد ضربه بود و شناخته نشد تا آنکه خواهرش او را شناخت .

واقدى مى گوید: گفته اند که مالک بن دخشم بر خارجه بن زید زهیر گذشت که کنارى نشسته بود و سیزده کارى بر امعاء و احشاء او خورده بود. مالک گفت : چه نشسته اى مگر نمى دانى محمد کشته شده است ؟ خارجه گفت : بر فرض که محمد صلى الله علیه و آله کشته شده باشد، خداوند زنده است نه کشته مى شود و نه مى میرد. محمد صلى الله علیه و آله رسالت پروردگار خویش را تبلیغ فرمود، تو برو از دین خود پاسدارى کن .

گوید: مالک بن دخشم بر سعد بن ربیع هم که دوازده زخم کارى کشنده بر داشته بود گذشت و گفت : آیا مى دانى که محمد کشته شده است ؟ سعد گفت : گواهى مى دهم که محمد صلى الله علیه و آله رسالت پروردگار خویش را تبلیغ فرمود، تو از دین خودت پاسدارى و براى آن جنگ کن که خداوند زنده اى است که نمى میرد.

محمد بن اسحاق مى گوید:  محمد بن عبدالله بن عبدالرحمان بن ابى صعصعه مازنى که از قبیله بنى نجار است براى من نقل کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ احد فرمود: چه کسى مى رود ببیند بر سر سعد بن ربیع چه آمده است ، آیا در زمره زندگانى است یا از مردگان ؟ مردى از انصار گفت : اى رسول خدا من این کار را انجام مى دهم . او را میان کشتگان پیدا کرد که هنوز رمقى داشت . آن مرد به سعد گفت : رسول خدا صلى الله علیه و آله به من فرمان داده است جستجو کنم و ببینم تو از زندگانى یا از مردگان . سعد گفت : من از مردگانم ، سلام مرا به پیامبر صلى الله علیه و آله برسان و بگو سعد مى گوید خدایت به تو از جانب ما بهترین پاداشى را که از سوى امتى به پیامبرش مى دهد عنایت فرماید، و از سوى من به قوم خودت هم سلام برسان و به آنان بگو سعد بن ربیع مى گوید تا هنگامى که چشمى از شما باز است اگر به پیامبر صلى الله علیه و آله شما آسیبى برسد هیچ عذرى در پیشگاه خداوند نخواهید داشت . گوید هنوز از کنار او حرکت نکرده بودم که در گذشت . به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمدم و خبر دادم . فرمود: بار خدایا از سعد بن ربیع راضى باش .

واقدى مى گوید: عبدالله بن عمار از حارث بن فضیل خطمى براى من نقل کرد که به هنگامى که مسلمانان پراکنده و بر دست و پاى مرده بودند، ثابت بن دحداحه شروع به فریاد کشیدن کرد و گفت : اى گروه انصار پیش من آیید، پیش من که من ثابت بن دحداحه ام ، بر فرض که محمد صلى الله علیه و آله کشته شده باشد، خداوند زنده اى است که هرگز نمى میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید که خداوند زنده اى است که هرگز نمى میرد، شما براى حفظ دین خود جنگ کنید که خداوند یاور و پیروزى بخش شماست . تنى چند از انصار برخاستند و به او پیوستند و او با مسلمانانى که همراهش ‍ شده بودند شروع به حمله کرد. فوجى گران از دشمن که سران ایشان همچون خالد بن ولید و عمرو بن عاص و عکرمه بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ایشان آمدند و نبرد کردند. خالد بن ابى جهل و ضرار بن خطاب همراهشان بودند به مقابله ایشان آمدند و نبرد کردند. خالد بن ولید با نیزه به ثابت حمله کرد و چنان نیزه اى زد که ثابت کشته در افتاد و آن افراد انصار هم که با او بودند کشته شدند.گفته مى شود: این گروه آخرین افراد مسلمان بودند که در جنگ احد کشته شدند.

عبدالله زبعرى  ضمن قصیده اى موضوع جنگ احد را چنین سروده است :هان ! که باید از دو چشمت اشکها ریزان شود که در ریسمان جوانى گسستگى آشکار شد…

ابن زبعرى همچنین در قصیده مشهور دیگرى اینچنین سروده است :  اى غراب البین – کلاغى که بانگ جدایى سر مى دهد – شنیدى و بگو و همانا بر کارى که انجام یافته است مویه گرى مى کنى ، همان خیر و شر را نهایتى است و گور توانگر و بینوا یکسان و هموار است ، هر خیر و نعمتى زوال مى یابد و پیشامدهاى روزگار همه را بازى مى دهد… (تا آنجا که مى گوید) اى کاش سالارهاى پیر من که در بدر بودند – کشته شدند – اینک بیتابى خزرج را از بر خورد ضربه هاى نیزه مى دیدند… 

مى گوید (ابن ابى الحدید): بسیارى از مردم معتقدند که این بیت این قصیده که مى گوید: کاش سالارهاى پیر من که در بدر بودند… از یزید بن معاویه است ، کسى که خوش نمى دارم از او نام ببرم . به من گفت : اى بیت از یزید است . به او گفتم : یزید هنگامى که سر امام حسین را پیش او بردند به این شعر تمثل جسته است و سراینده شعر ابن زبعرى است . دلش به این گفته من آرام نگرفت تا آنکه برایش توضیح دادم و گفتم مگر نمى بینى که مى گوید خزرج از ضربه هاى نیزه بیتاب و توان شد. و از امام حسین علیه السلام افراد قبیله خزرج دفاع نکرده و در جنگ شرکت نداشته اند، و اگر شعر از یزید مى بود، شایسته بود بگوید بنى هاشم از ضربه هاى نیزه بیتاب و توان شدند.

یکى از حاضران گفت : شاید این بیت را یزید پس از داستان حره گفته باشد. گفتم : آنچه نقل شده این است که یزید این شعر را هنگامى که سر امام حسین علیه السلام را پیش او برده اند خوانده است . همچنین نقل شده است که این شعر از ابن زبعرى است بنابراین جایز نیست آنچه را که نقل شده است رها کنیم و به آنچه نقل نشده است استناد شود. 

درباره این شعر این را هم بگویم که من در حالى نوجوانى که در نظامیه بغداد تحصیل مى کردم به خانه عبدالقادر داود واسطى معروف به محب رفتم و او سرپرست کتابخانه نظامیه بود، باتکین رومى هم که به تازگى والى اربل شده بود و جعفر بن مکى حاجب هم در خانه او بودند. داستان جنگ احد و شعر ابن زبعرى و اینکه مسلمانان به کوه پناه بردند و شب فرا رسید و میان ایشان و مشرکان حایل شد، به میان آمد. جعفر بن مکى به این دو بیت ابوتمام تمثل جست که گفته است :اگر تاریکى و قله کوهى که به آن پناه بردند نمى بود گردنهاى ایشان بدون قله – سر – مى شد، آرى باید فرا رسیدن تاریکى و کوه ذرود را سپاسگزارى باشند و آنان دوستداران تاریکى و کوه ذرود هستند.  باتکین گفت : مگو بلکه این آیه را تلاوت کن : همانا که خداوند وعده خود را براى شما راست گردانید، هنگامى که شما به فرمان خداوند آنان را با شتاب مى کشتید تا آنگاه که سستى و نزاع در کار کردید و پس از آنکه آنچه را دوست مى داشتید به شما نمود، نافرمانى کردید.

برخى از شما دنیا را مى خواهد و برخى آخرت را، سپس خداوند شما را از ایشان باز گرداند تا شما را بیازماید همانا خداوندتان عفو فرمود که خداوند بر مومنان داراى بخشایش ‍ است . و باتکین مسلمانانى پاک نهاد بود و حال آنکه جعفر که خداوند نسبت به او مسامحه فرماید، درباره دین او سخنها و طعنه ها گفته مى شد.
جلد چهاردهم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید پایان یافت و جلد پانزدهم از پى خواهد آمد.

سخن درباره کسانى از قریش که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستد و آنچه در آوردگاه جنگ احد بر آن حضرت آوردند.

بسم الله الرحمن الرحیم
واقدى مى گوید: از میان افراد قریش عبدالله بن شهاب زهرى و ابن قمیئه که یکى از خاندان حارث بن فهر بود و عتبه بن ابى وقاص زهرى و ابى بن خلف جمحى با یکدیگر هم پیمان شدند که رسول خدا صلى الله علیه و آله را بکشند. چون در جنگ احد خالد بن ولید از پشت سر به مسلمانان حمله کرد و صفها در هم آمیختند و مشرکان بر مسلمانان شمشیر نهادند، عتبه بن ابى وقاص چهار سنگ به رسول خدا صلى الله علیه و آله زد و دندانهاى پیشین آن حضرت را شکست و چهره رسول خدا را چنان درهم کوفت که حلقه هاى مغفر در گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله فرو شد و هر دو لب آن حضرت زخمى گردید.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که عتبه دندانهاى پیامبر صلى الله علیه و آله را شکسته است ولى آنچه در نظر ما ثابت است این است که کسى که بر گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و آنها را زخمى کرده است ابن قمیئه بوده است و آن کس که بر لب پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و دندانهاى آن حضرت را شکسته است عتبه بن ابى وقاص ‍ بوده است .

واقدى مى گوید: ابن قمیئه روز جنگ احد پیش آمد و مى گفت : مرا به محمد راهنمایى کنید، سوگند به کسى که به او سوگند مى خورند اگر او را ببینم مى کشمش . او کنار رسول خدا رسید و شمشیر خود را بالا برد و در همان حال عتبه بن ابى وقاص هم به پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ انداخت و پیامبر صلى الله علیه و آله سوار بر اسب بود و چون دو زره پوشیده بود سنگین بود و از اسب در گودالى که پیش روى اسب قرار داشت در افتاد.

واقدى مى گوید: و چون پیامبر صلى الله علیه و آله در آن گودال افتاد، هر دو زانویش خراشیده و زخمى شد. ابوعامر فاسق میان آوردگاه گودالهایى کنده بد که شبیه خندقهاى مسلمانان بود و پیامبر صلى الله علیه و آله بدون آنکه متوجه باشد، کنار یکى از آنها ایستاده بود که در آن افتاد و زانوهایش زخمى شد. شمشیر ابن قمیئه کارگر واقع نشد. ولى سنگینى شمشیر و ضربه موجب به زمین افتادن رسول خدا گردید و پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که على علیه السلام دست او را گرفته بود و طلحه از پشت سر کمک مى کرد خود را از گودال بیرون کشید و بر پاى ایستاد.

واقدى مى گوید: ضحاک بن عثمان از حمزه بن سعید از ابو بشر مازنى نقل مى کند که مى گفته است : من که نوجوانى بودم در جنگ احد حضور داشتم . ابن قمئیه را دیدم که شمشیر خود را فراز سر رسول خدا برد و دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله با دو زانوى خود در گودالى که پیش پایش بود افتاد و از نظر پوشیده ماند. من که نوجوان بودم شروع به فریاد کشیدن کردم تا آنکه دیدم مردم به سوى پیامبر صلى الله علیه و آله دویدند و نگریستم که طلحه بن عبیدالله کمربند پیامبر صلى الله علیه و آله را گرفت تا از جاى برخاست .

واقدى مى گوید: و گفته شده است آن کسى که چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است ابن شهاب زهرى بوده است و کسى که دو دندان رسول خدا را شکسته و لبهاى ایشان را زخمى کرده است عتبه بن ابى وقاص بوده است و آن کسى که گونه هاى پیامبر صلى الله علیه و آله را چنان زخمى کرد که حلقه هاى مغفر در آن فرو شد ابن قمیئه بوده است . از شکاف زخمى که بر پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله رسیده بود چندان خون روان شد که ریش آن حضرت را از خون خیس کرد. سالم ، برده آزاد کرده و وابسته ابوحذیفه ، خون را از چهره رسول خدا مى زدود و مى گفت : چگونه ممکن است مردمى که نسبت به پیامبر صلى الله علیه و آله خود که ایشان را به سوى خدا فرا مى خواند این چنین مى کنند رستگار شوند. در این هنگام خداوند متعال این گفتار خود را نازل فرمود که مى فرماید: نیست براى تو از امر چیزى یا توبه دهد ایشان را یا عذاب کند ایشان را که ستمکارانند. 

واقدى مى گوید: سعد بن ابى وقاص روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام فرمود: خشم خداوند بر قومى که دهان رسول خدا را خون آلود کردند شدید است . خشم خداوند بر قومى که چهره رسول خدا را زخم و خونى کردند سخت است . خشم خداوند بر مردى که پیامبر صلى الله علیه و آله او را بکشد، سخت است .
سعد مى گوید: این نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله تا حدودى خشم مرا نسبت به بردارم تسکین داد و چندان به کشتن او حریص بودم که به هیچ چیز چنان حرصى نداشتم و هر چند تا آنجا که مى دانستم مردى بدخو و نسبت به پدر سرکش و نافرمان بود، دوبار صفهاى مشرکان را شکافتم و به جستجوى برادرم پرداختم تا او را بکشم ولى او همچون روباه از من مى گریخت .

بار سوم پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: اى بنده خدا چه مى خواهى ؟ آیا مى خواهى خودت را به کشتن دهى ؟ و من خود دارى کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس عرضه داشت پروردگارا امسال را بر هیچ یک از کسانى که به پیامبر صلى الله علیه و آله سنگ زده و او را زخمى کرده بود به پایان نرسید. عتبه بن ابى وقاص مرد، در مورد ابن قمیئه اختلاف است ، برخى گفته اند او در آوردگاه کشته شده است و برخى گفته اند او در جنگ احد تیرى به مصعب بن عمیر زد که به مصعب خورد و او را کشت و در همان حال مى گفت : بگیر که من پسر قمیئه ام . رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند خوار و زبونش فرماید. ابن قمیئه در حالى که مى خواست ماده بزى را بدوشد، ماده بز او را شاخ زد و کشت و جسد او را میان کوهها پیدا کردند و این به سبب نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله بر او بود. ابن قمیئه هنگامى که پیش یاران خود برگشته بود گفته بود که او محمد صلى الله علیه و آله را کشته است . او یکى از افراد خاندان ادرم و از قبیله بن فهر بود.

بلاذرى نام عبدالله بن حمید بن زهیر بن حارث بن اسد بن عبدالعزى بن قصى را هم در زمره کسانى که در جنگ احد براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند آورده است . 

بلاذرى همچنین مى گوید که آن کسى که پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرد شکست ابن شهاب بوده است که همان عبدالله بن شهاب زهرى است و او نیاى محدث و فقیه مشهور محمد بن مسلم بن عبیدالله بن عبدالله بن شهاب است . ابن قمیئه هم مردى بى دندان و داراى چانه کوتاه و ناقص بود. نه بلاذرى و نه واقدى نام اصل ابن قمیئه را ننوشته اند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): از نقیب ابو جعفر درباره نام او پرسیدم ، گفت : عمرو بوده است . گفتم : آیا همان عمرو بن قمیئه شاعر است ؟ گفت : نه ، کس ‍ دیگرى است . 
گفتم : بنى زهره را چه چیز واداشته است که در جنگ احد با آنکه داییهاى پیامبر صلى الله علیه و آله شمرده مى شوند، آن کارهاى گران را انجام دادند، به ویژه ابن شهاب و عتبه بن ابى وقاص . گفت : اى برادر زاده ، ابوسفیان آنان را تحریک کرد و به هیجان آورد و به انجام بدى وادار کرد، که آنان در جنگ بدر از میان راه به مکه برگشتند و در آن جنگ حاضر نشدند. ابوسفیان کالاهاى ایشان در کاروان را توقیف کرد و به ایشان نپرداخت و سفلگان مردم مکه را بر ایشان شوراند و آنان بنى زهره را سرزنش مى کردند که چرا باز گشته اند و آنان به ترس و محافظه کارى در کار محمد صلى الله علیه و آله متهم مى کردند و چنان اتفاق افتاد که ابن شهاب و عتبه در جنگ احد حضور داشتند و از آنان چنان کارها سر زد.

بلاذرى مى گوید: عتبه بن ابى وقاص همان روز جنگ احد گرفتار دردى سخت شد که پس از تحمل رنج بسیار در گذشت و ابن قمیئه در معرکه کشته شد و هم گفته شده است که او را بزى شاخ زد و از آن درگذشت .

بلاذرى مى گوید: واقدى چگونه مرگ ابن شهاب زهرى را ننوشته است و گمان مى کنم فراموش کرده است . یکى از افراد قریش براى من نقل کرد که عبدالله بن شهاب را در راه بازگشت به مکه افعى گزید و مرد. بلاذرى مى گوید: از یکى از افراد خاندان بنى زهره در مورد ابن شهاب پرسیدم ، منکر آن شد که پیامبر صلى الله علیه و آله بر او نفرین فرموده باشد یا آنکه او پیشانى پیامبر صلى الله علیه و آله را شکسته باشد و گفتند: آن کس که چهره پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است عبدالله بن حمید اسدى بوده است .

عبدالله بن حمید فهرى را هر چند واقدى در زمره کسانى که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند نام را شکسته باشد و گفتند: آن کس ‍ که چهرء پیامبر صلى الله علیه و آله را زخمى کرده است عبدالله بن حمید اسدى بوده است .

عبدالله بن حمید فهرى را هر چند واقدى در زمره کسانى که براى کشتن پیامبر صلى الله علیه و آله پیمان بستند نام نبرده است ولى چگونگى کشته شدن او را نقل کرده است .

واقدى مى گوید: عبدالله بن حمید بن زهیر همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله را دید که از ضربت ابن قمیئه از اسب سقوط کرد، در حالى که سرا پا پوشیده از آهن بود، اسب خود را به تاخت و تاز در آورد و مى گفت : من پسر زهیرم ، محمد را به من نشان دهید که به خدا سوگند او را مى کشم یا در آن راه کشته مى شوم . ابودجانه راه را بر او بست و گفت : پیش بیا و با کسى که با جان خود جان محمد را حفظ مى کند جنگ کن . ابودجانه اسب او را پى کرد و اسب به زانو در آمد و سپس با شمشیر بر او ضربه زد و گفت : بگیر که من پسر خرشه ام ! و او را کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاده بود و بر او مى نگریست و مى فرمود: بار خدایا از پسر خرشه راضى باش که من از او خوشنودم . این روایت واقدى است که بلاذرى هم آن را نقل کرده و گفته است ، عبدالله بن حمید را ابودجانه کشته است . 

اما محمد بن اسحاق مى گوید: کسى که عبد الله بن حمید را کشته است على بن ابى طالب علیه السلام است و شیعه هم همین عقیده را دارند. 

واقدى و بلاذرى هر دو گفته اند: که گروهى را عقیده بر این است که عبدالله حمید در جنگ بدر کشته شده است و همان سخن نخست صحیح است که و در جنگ احد کشته شده است و بسیارى از محدثان روایت کرده اند که چون پیامبر صلى الله علیه و آله بر زمین افتاد و برخاست به على علیه السلام فرمود: این گروه را که آهنگ من دارند کفایت کن . و على بر آنان حمله کرد و ایشان را به هزیمت راند و از میان ایشان عبدالله بن حمید را که از خاندان اسد بن عبدالعزى بود کشت . آنگاه گروهى دیگر بر پیامبر صلى الله علیه و آله حمله آوردند، باز به على فرمود: ایشان را از من کفایت کن . و على بر آنان حمله برد و آنان از برابرش گریختند و على علیه السلام از میان آنان امیه بن ابى حذیفه بن مغیره مخزومى را کشت .

گوید: در مورد ابى بن خلف واقدى نقل مى کند که او در حالى که اسب خود را به شدت مى تاخت پیش آمد و چون نزدیک رسول خدا رسید گروهى از اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله راه را بر او بستند که او را بکشند. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: کنار روید و خود در حالى که زوبین در دست داشت برخاست و بر او زوبین انداخت و زوبین به فاصله اى که میان کلاهخود و زره ابى خلف قرار داشت برخورد و او را از اسب در افکند و یکى از دنده هایش شکست . گروهى از مشرکان او را که بد حال بود در ربودند و با خود بردند و چون به مکه بر مى گشتند میان راه مرد. گوید در مورد او این آیه نازل شد که تو تیر نینداختى آنگاه که تیر انداختى بلکه خداى تیر انداخت گوید منظور پرتاب کردن زوبین بر اوست .

واقدى مى گوید: یونس بن محمد ظفرى از عاصم بن عمر از عبدالله بن کعب بن مالک از پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : ابى بن خلف براى پرداخت فدیه پسرش به مدینه آمد و پسرش در جنگ بدر اسیر شده بود. ابى به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : مرا اسبى است که هر روز پیمانه بزرگى ذرت مى دهمش تا ترا بر آن بکشم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه که به خواست خداوند متعال من ترا در حالى که سوار بر آن خواهى بود مى کشم .
و گفته شده است : ابى این سخن را در مکه گفته بود و چون در مدینه به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید فرمود: نه که به خواست خداوند متعال من او را در حالى که سوار بر آن اسب است خواهم کشت .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله هیچ گاه در جنگ به پشت سر خود بر نمى گشت و توجهى نمى فرمود، در جنگ احد به یاران خود فرمود: بیم آن دارم که ابى بن خلف مرا از پشت سر مورد حمله قرار دهد، هرگاه او را دیدید مرا آگاه کنید. ناگاه ابى در حالى که بر اسب خود با تاخت مى آمد آشکار شد و پیامبر صلى الله علیه و آله را دید و شناخت و با صداى بلند فریاد کشید که اى محمد اگر تو نجات یابى من نجات نخواهم یافت . یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا هر کار که مى خواستى به هنگام آمدن ابى انجام دهى انجام بده که فرا رسید و اگر اجازه فرمایى یکى از ما بر او حمله برد پیامبر صلى الله علیه و آله نپذیرفت و ابى نزدیک آمد.

پیامبر صلى الله علیه و آله زوبین را از حارث بن صمه گفت و سپس همچون شتر خشمگین به جنبش در ابوطالب آمد و همچون مگس از اطراف او پراکنده شدیم و هرگاه پیامبر صلى الله علیه و آله به تلاش و کوشش ‍ مى افتاد. هیچ کس چون نبود و زوبین را به گردن ابى ، که بر اسبش سوار بود، پر تاب فرمود. ابى از اسب سقوط نکرد ولى همچون گاو خوار مى کشید و به خرخر افتاد. یارانش به او گفتند: اى ابا عامر ترا باکى نیست و اگر این زوبین به چشم یکى از ما مى خورد چندان زیانى نمى رساند. گفت سوگند به لات و عزى که این ضربت که بر من رسید اگر به همه مردم ذوالمجاز  مى رسید همگى مى مردند، مگر محمد نگفته است او را خواهم کشت .قریش او را از معرکه با خود بردند و این کار آنان را از تعقیب رسول خدا صلى الله علیه و آله باز داشت و آن حضرت با عمده یاران خود به دامنه کوه رسید.

واقدى مى گوید: و گفته شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله زوبین را از زبیر گرفت و در همان حال که پیامبر صلى الله علیه و آله داشت زوبین را مى گرفت ، ابى بر رسول خدا حمله ور شد که شمشیر زند. مصعب بن عمیر با او رویاروى شد و خود را میان او و پیامبر صلى الله علیه و آله قرار داد و با شمشیر به چهره ابى زد و پیامبر صلى الله علیه و آله هم متوجه نقطه برهنه اى از گردن او شد که میان زره و خود قرار داشت و زمین را به آنجا پراند و ابى در حالى که خوار مى کشید در افتاد.

واقدى همچنین مى گوید: عبدالله بن عمر مى گفته است : ابى بن خلف در بطن رابغ  به هنگام باز گشت قریش به مکه در گذشت . عبدالله بن عمر مى گفته است : مدتى پس از آن در حالى که ساعتى از شب گذشته بود، از بطن رابغ مى گذشتم ، ناگاه دیدم آتشى بر افروخته شد که از آن ترسیدم ، نزدیک رفتم و دیدم مردى که در زنجیر بسته بود از آن بیرون آمد و فریاد مى کشید عطش عطش . صداى مرد دیگرى را شنیدم که مى گفت : آبش ‍ مده ، این ابى خلف است که پیامبر صلى الله علیه و آله او را کشته است . من گفتم : هان که از رحمت خدا دور باشى .و گفته مى شود که ابى در سرف  در گذشته است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=