google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
مطالب برگزیده ابن ابی الحدید

شرح وتوضیح جنگ بدر(به قلم ابن ابي الحدید)قسمت اول

داستان جنگ بدرقسمت اول

فصل سوم در شرح داستان جنگ بدر است . ما این موضوع را نخست از کتاب المغارى محمد بن عمر واقدى  نقل مى کنیم و سپس اضافاتى را که محمد بن اسحاق  در کتاب المغازى خود و احمد بن یحى بن جابر بلاذرى  در کتاب تاریخ الاشراف خود آورده اند نقل خواهیم کرد.

واقدى مى گوید: چون به پیامبر صلى الله علیه و آله خبر رسید که کاروان قریش از مکه به آهنگ شام بیرون آمده است و قریش همه اموال خویش را در آن کاروان جمع کرده است ، یاران خود را بر آن کار فرا خواند و به قصد فرو گرفتن کاروان در آغاز شانزده همین ماه هجرت خویش همراه یکصد و پنجاه و گفته اند دویست مرد بیرون آمد، ولى با کاروان رویاروى نشد و به کاروان که به سوى شام مى رفت نرسید. این همان است که به جنگ ذوالعشیره معروف است . پیامبر صلى الله علیه و آله از آنجا بدون اینکه جنگى انجام دهد به مدینه برگشت . چون زمان برگشت آن کاروان از شام فرا رسید پیامبر صلى الله علیه و آله یاران خود را براى فرو گرفتن آن کاروان فراخواند و طلحه بن عبید الله و سعید بن زید بن عمر و بن نفیل را ده شب پیش از خروج خود از مدینه براى تجسس از حبر کاروان گسیل داشت و آن دو بر شخصى به نام کشد جهنى در منطقه اى که موسوم به نخبار و در ساحل دریا و پس از ذوالمروه است فرود آمدند. او آن دو را پناه داد و پذیرایى کرد و ایشان در پناه و سایه خیمه اى مویین بودند و همچنان بر جاى خود ثابت ماندند تا کاروان از آنجا گذشت .

کشد جهنى آن دو را بر نقطه بلندى از زمین برد و آن دو بر آن قوم و چیزهایى که کاروان با خود مى برد نگریستند. کاروانیان پیش از آن از کشد مى پرسیدند آیا کسى از جاسوسان محمد را ندیده اى ؟ او در پاسخ مى گفت : پناه بر خدا مى برم جاسوسان محمد در نخبار چه مى کند! چون کاروان از آن منطقه گذشت آن دو آن شب را همانجا گذراندند و فرداى آن شب بیرون آمدند و کشد هم براى بدرقه آنان بیرون آمد و آن دو را به ذوالمروه رساند. کاروان هم شتابان راه ساحلى را پیش گرفت و شب و روز از بیم تعقیب در حرکت بود.

طلحه و سعید همان روزى به مدینه رسیدند که پیامبر صلى الله علیه و آله در بدر با قریش رویا روى شده بود، آنان براى رسیدن به پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون آمدند و در تربان پیامبر صلى الله علیه و آله را ملاقات کردند. تربان میان ملل و ساله و بر کنار شاهراه است و محل زندگى عروه بن اذینه شاعر بوده است . پس از این هنگام ، کشد که طلحه و سعید به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته بودند که با آنان نیکو رفتار کرده است ، به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد. رسول خدا صلى الله علیه و آله به او خیر مقدم گفت و گرامى داشت و فرمود: آیا میل دارى ینبع را در اختیارت قرار دهم ؟ گفت : من سالخورده ام و عمرم سپرى شده است ، لطف کن و آن را در اختیار برادرزاده ام بگذار و پیامبر صلى الله علیه و آله جنان فرمود.

گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله مسلمانان را فرا خواند و آماده ساخت و فرمود: این کاروان قریش است که اموال ایشان در آن است ، شاید خداوند آن را غنیمت به شما ارزانى فرماید. براى آن کار آنان که باید شتاب گیرند شتاب گرفتند و کار چنان شد که گاه پسرى با پدر خود در مورد اینکه کدامیک بروند قرعه کشى کردند. از جمله کسانى که در این بار با پدر خود در مورد اینکه کدامیک بروند قرعه کشى کردند. از جمله کسانى که در این بار با پدر خویش قرعه کشید سعد بن خیثمه بود. سعد به پدرش گفت : اگر چیز دیگرى جز بهشت مى بود ترا ویژه آن مى کردم و بر تو انثار مى داشتم و من در این راه آرزوى بهشت دارم و امید شهادت .

پدرش خیثمه گفت : مرا براى این کار ترجیح بده و خودت همراه و با زنان خویش باش ؛ سعد نپذیرفت . خیثمه گفت : فرزندم ! ناچار باید یکى از ما دو تن اینجا بماند، قرعه کشیدند و قرعه به نام سعد بر آمد و سعد در جنگ بدر شهید شد. گروه بسیارى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله از همراهى با آن حضرت خود دارى کردند و بیرون شدن او را از مدینه خوش نمى داشتند و در این مورد سخن و گفتگو بسیار شد. گروهى از اهل بینش و افراد داراى حسن نیست هم از همراهى با پیامبر صلى الله علیه و آله خود دارى کردند که نمى پنداشتند جنگى در پیش باشدت بلکه گمان آن داشتند که این سفر براى کسب غنیمت است و اگر گمان مى کردند که جنگ خواهد بود هرگز تخلف نمى کردند. از جمله ایشان اسید بن حضیر است .

چون رسول خدا صلى الله علیه و آله باز آمد، اسید گفت : سپاس خداوندى را که ترا شاد و بر دمشنت پیروز گردانید، و سوگند به آنکه ترا به حق فرستاده است ، من به منظور حفظ جان خود از همراهى با تو باز نایستادم ، بلکه اصلا نمى پنداشتم که تو با دشمن برخورد مى کنى و گمان نمى بردم که جز گرفتن کاروان مساله دیگرى هم خواهد بود. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: راست مى گویى .
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله بیرون آمد و چون ناحیه معروف به بقع  که همان خانه هاى سقیا و در واقع متصل به مدینه است رسید، فرود آمد و لشکرگاه ساخت و جنگجویان را سان دید و از میان ایشان عبد الله بن عمر، اسامه بن زید، رافع بن خدیج ، براء بن عازب ، اسید بن ظهیر، زید بن ارقم و زید بن ثابت را برگرداند و به آنان اجازه شرکت در جنگ نداد.

واقدى مى گوید: ابوبکر بن اسماعیل از پدرش از عامر بن سعد بن ابى وقاص از قول پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : در آن روز پیش از آنکه پیامبر صلى الله علیه و آله ما را سان ببیند برادرم عمیر بن ابى و قاص ‍ را دیدم که خویش را مخفى مى کند. گفتم : برادر ترا چه مى شود؟ گفت : بیم آن دارم که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا ببیند و سن مرا کم بشمرد و برگرداند و من دوست دارم بیرون بیایم ، شاید خداوند شهادت را روزى من فرماید. گوید: چون از مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله عبور کرد سن او را کم شمرد و فرمود: برگرد. عمیر گریست و پیامبر صلى الله علیه و آله به او اجازه شرکت در جنگ فرمود.گوید: سعد بن ابى و قاص مى گفته است : به سبب کوچکى او من حمایل شمشیرش را گره مى زدم و بر او مى بستم و او در حالى که شانزده ساله بود در بدر شهید شد.

واقدى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله در کنار خانه هاى سقیا فرود آمد به یاران خود فرمان داد از چاه آنان آب بردارند و خود از آب آن چاه نوشید و نخستین کس بود که از آن آب نوشید و کنار آن چاه نماز گزارد و سپس براى مردم مدینه دعا کرد و چنین عرضه داشت : پروردگارا همانا ابراهیم بنده و دوست و پیامبر تو براى مردم مکه دعا کرد و من ، محمد، که بنده و پیامبر تو هستم ترا براى مردم مدینه فرا مى خوانم که در پیمانه و کشت و کار و میوه هاى آنان برکت دهى ؛ خدایا مدینه را براى ما دوست داشتنى قرار بده و وبایى – تب و نوبه اى – را که در آن است به منطقه خم ببر؛ پروردگارا من میان دو سنگلاخ مدینه را – این سو و آن سوى آن را – محترم و جاى امان قرار دادم همانگونه که دوست تو ابراهیم مکه را آنچنان قرار داد.واقدى مى گوید: خم در حدود ۳ میلى جحفه قرار داد.

پیامبر صلى الله علیه و آله ، عدى بن ابى الزغباء و بسبس بن عمرو را پیشاپیش گسیل فرمود. در این هنگام عبد الله بن عمرو بن حزام به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا از آنکه اینجا فرود آمدى و سپاه خویش را سان دیدى بسیار شاد شدم و فال فرخنده زدم ، چه اینجا لشکرگاه ما که بنى سلمه هستیم بود، در آن جنگى که میان ما و مردم حسیکه صورت گرفت .

واقدى مى گوید: منظور همان حسیکه الذباب است ، و ذباب نام کوهى کنار مدینه است و یهودیان آنجا خانه و سکونت داشتند.
عبد الله بن عمرو بن حزام گفت : اى رسول خدا ما هم همینجا سپاه خود را سان دیدیم و به هر کس که یاراى حمل سلاح داشت ، اجازه شرکت در جنگ دادیم و کسانى را که کوچک بودند و یاراى حمل سلاح نداشتند برگرداندیم . سپس به جنگ یهودیان حسیکه که عزیزترین یهودیان آن روزگار بودند رفتیم و آنان را آنچنان که مى خواستیم کشتیم ، و نتیجه آن شد که یهودیان دیگر تا امروز براى ما خوار و زبونند، و اى رسول خدا آرزومندم ما و قریش هم که رویاروى مى شویم ، خداوند چشمت را روشن فرماید.

واقدى مى گوید: چون روز بر آمد، خلاد بن عمرو بن جموح به خانه خود در خرباء برگشت ، پدرش عمرو بن جموح به او گفت : فکر مى کردم رفته اید. خلاد گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله مردم را در بقع سان مى بیند. عمرو گفت : چه فال فرخنده اى ، به خدا سوگند امیدوارم غنیمت یابید و به مشرکان قریش پیروز شوید؛ همینجا محل فرود آمدن ما بود روزى که به حسیکه مى رفتیم .

گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله نام آنجا را تغییر داد و سقیا نام نهاد و خلا؛ گوید: در نظر داشتم آن چاه را بخرم که سعد بن ابى وقاص آن را به دو شتر نر جوانه خرید و هم گفته اند براى آن هفت وقیه پرداخت کرد. چون به پیامبر صلى الله علیه و آله گفته شد که سعد آن را خریده است فرمود معامله پرسودى انجام داده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله دوازده شب گذشته از رمضان از سقیا کوچ فرمود و مسلمانانى که همراهش رفتند سیصد و پنج تن بودند و هشت تن هم عقب ماندند که پیامبر صلى الله علیه و آله سهم آنان را هم از غنایم عنایت فرمود. شمار شترانى که همراه مسلمانان بود هفتاد شتر بود، که هر دو تن یا سه و چهار تن به ترتیب از یک شتر استفاده مى کردند.

پیامبر صلى الله علیه و آله و على بن ابى طالب علیه السلام و مرثد بن ابى مرثد و بعضى به جاى مرثد زید بن حارثه را نام برده اند از یک شتر استفاده مى کردند و به نوبت سوار مى شدند. حمزه بن عبد المطلب و زید بن حارثه و ابوکبشه و انسه بردگان آزاد کرده رسول خدا صلى الله علیه و آله هم از یک شتر استفاده مى کردند. عبیده بن حارث و طفیل و حصین پسران حارث و مسطح بن اثاثه هم یک شتر داشته که شتر آبکش و متعلق به عبیده بن حارث بود و آن را از ابو داود مازنى خریده بود. معاذ و عوف و معوذ پسران عفراء و ابوالحمراء وابسته ایشان هم یک شتر داشتند. ابى بن کعب و عماره بن حزام و حارثه بن نعمان هم بر یک شتر سوار مى شدند و خراش بن صمه و قطبه بن عامر بن حدیده و عبد الله بن عمرو بن حزام هم یک شتر داشتند. عتبه بن غزوان و طلیب بن عمیر یک شتر داشتند که متعلق به عتبه بود و عبس نام داشت . مصعب بن عمیر و سویبط بن حرمله و مسعود یک شتر داشتند، عبد الله بن کعب و ابوداوود مازنى وسلیط بن قیس شتر نرى داشتند که از عبد الله بن کعب بود. عثمان بن عفان و قلامه و عبد الله پسران مظعون و سائب بن عثمان هم به نوبت بر یک شتر سوار مى شدند.

ابوبکر و عمرو عبد الرحمان بن عوف هم یک شتر داشتند، سعد بن معاذ و برادرش و برادر زاده اش حارث بن اوس و حارث بن انس یک شتر آبکش ‍ داشتند که از سعد بن معاذ بود و ذیال نام داشت . سعید بن زید و سلمه بن سلامه بن وقش و عباد بن بشر و رافع بن یزید بر شترى آبکش که از سعید بن زید بود سوار مى شدند و چیزى جز یک صاع خرمت زاد و توشه نداشتند.

واقدى مى گوید: معاذ بن رفاعهاز قول پدرش نقل مى کند که مى گفته است همراه پیامبر صلى الله علیه و آله به جنگ بدر رفتیم . هر سه تن به نوبت سوار یک شتر مى شدیم . من و برادرم خلاد بن رافع شتر نوجوانه اى داشتیم ، عبیده بن یزید بن عامر هم با ما بود و به نوبت سوار مى شدیم . حرکت کردیم و چون به روحاء رسیدیم شتر ما درمانده شد و به زانو در آمد و رنجه شد. برادرم گفت : بار خدایا اگر ما را بر همین شتر تا مدینه برگردانى نذر مى کنم آن را در راه تو قربان کنم ؛ در این هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار مات گذشت و ما بر آن حال بودیم .

گفتیم : اى رسول خدا شتر ما رنجه شده است و به زانو در آمده است . آب خواست ، مضمضه کرد و در ظرفى وضو گرفت و فرمود: دهانش را بگشایید، چنان کردیم ، از آن آب در دهان شتر ریخت و بر سر و گردن و شانه و کوهان و پاشنه و دمش پاشید و فرمود: سوار شوید. پیامبر صلى الله علیه و آله حرکت کرد و رفت و ما پایین تر از جایى که منصرف نام داشت به آن حضرت رسیدیم ، و شترمان ما را مى برد. در بازگشت از بدر همینکه به مصلى رسیدیم زانو به زمین زد. برادرم شتر را کشت و گوشتش را پخش کرد و صدقه داد.
واقدى مى گوید: روایت شده است که سعد بن عباده در جنگ بدر بر بیست شتر مردم را سوار کرد، یا او را بر بیست شتر به بدر برده بودند. یعنى هر چندى بر شتر یکى از همراهان سوار مى شد.

گوید: از سعد بن ابى وقاص نقل شده است که مى گفته است : همراه رسول خدا صلى الله علیه و آله به بدر رفتیم و هفتاد شتر همراهمان بود که هر دو و سه و چهار تن به نوبت بر شترى سوار شدند و من در میان یاران پیامبر صلى الله علیه و آله از بزرگترین چاره اندیشان و توانگر بودم و از همگان بر پیاده روى تواناتر و تیراندازتر بودم . در رفت و برگشت یک گام هم سوار نشدم .

واقدى مى گوید هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله از سقیا حرکت کرد عرضه داشت : بار خدایا اینان پاى بر هنگان پیاده اند، سوار شان فرماى . برهنگانند، جامه بر ایشان بپوشان .گرسنگانند، سیرشان فرماى . بى نوایانند، به فضل خود بى نیاز شان فرماى .

گوید: هیچیک از مسلمانان از جنگ بدر برنگشت مگر اینکه اگر مى خواست سوار شود، مرکوب داشت . به هر مرد یک یا دو شتر رسید و هر آن کس که برهنه بود جامه دار شد و به زاد و توشه قریش دست یافتند. چون فدیه اسیران را گرفتند هر نیازمندى از ایشان بى نیاز و توانگر شد.
گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم قیس بن ابى صعصعه را که نام و نسب پدرش عمر بن یزید بن عوف بن مبذول است به فرماندهى گماشت و به او فرماندهى پیادگان گماشت و به او فرمان داد مسلمانان را بشمرد.
قیس آنان را کنار چاه ابوعبیده  فرود آورد و شمرد و به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم خبر داد.

پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم از بیوت السقیا حرکت فرمود، دره عقیق را پیمود و سپس راه مکیمن  را پیمود و چون به ریگزار ابن ازهر رسید زیر درختى که آنجا بود فرود آمد. ابوبکر برخاست و از چند سنگى که آنجا بود محراب و سجده گاهى فراهم آورد که پیامبر صلى الله علیه و آله آنجا نماز گزارد، و تا صبح دوشنبه همانجا بود. آنگاه آهنگ ملل و تربان کرد که میان حفیره و ملل است .

واقدى مى گوید سعد بن ابى وقاص مى گفت : هنگامى که در تربان بودیم پیامبر صلى الله علیه و آله به من فرمود: اى سعد این آهو را ببین . من تیرى در کمان نهادم ، پیامبر برخاست و چانه خود را میان شانه و گوش من نهاد و عرضه داشت : پروردگارا تیر او را استوار بدار و به هدف بنشان . تیر من به گلوى آهو خورد. پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد، من دویدم و آهو خورد. پیامبر صلى الله علیه و آله لبخند زد، من دویدم و آهو را که هنوز رمق داشت گرفتم و سرش را بریدم و لاشه اش را با خود بردیم و چون در فاصله نزدیکى فرود آمدیم پیامبر صلى الله علیه و آله دستور فرمود گوشت آن را میان یارانش تقسیم کردند.

واقدى مى گوید: همراه یاران رسول خدا فقط دو اسب بود، یکى از مرثد بن ابى مرثد غنوى و دیگرى از مقداد بن عمرو بهرانى ، هم پیمان بنى زهره . و گفته شده است اسب دیگر از زبیر بوده است . در اینکه بیش از دو اسب نبوده است اختلافى نیست ، و این هم قطعى است که یک اسب از مقداد بوده است . از قول ضباعه دختر زبیر از مقداد روایت شده که گفته است : در جنگ بدر همراه من اسبى بود که سبحه نام داشت . سعد بن مالک غنوى هم از پدران خود نقل مى کند که مرثد بن ابى مرثد غنوى در جنگ بدر شرکت کرد و بر اسبى به نام سیل سوار بود.

واقدى مى گوید: قریش همراه کاروان خود به شام رسید. کاروان مرکب از هزار شتر بود با سرمایه هاى بزرگ . در مکه هیچ مرد و زن قرشى باقى نمانده بود که یک مثقال طلا یا هر چه بیشتر که داشته بود همراه کاروان کرده بود و برخى از زنان سرمایه هاى بسیار اندک فرستاده بودند. گفته اند در آن کاروان پنجاه هزار دینار سرمایه بوده است ، برخى هم کمتر گفته اند. و گفته اند بیشترین سرمایه اى که در آن کاروان بوده به خاندان سعید بن العاص و ابواحیحه مربوط بوده است . بدین صورت که یا سرمایه خودشان و یا سرمایه دیگران بر مبناى سود نصف به نصف بوده است . و به هر حال بیشترین سهم سرمایه کاروان از ایشان بوده است و گفته اند خاندان مخزوم در آن کاروان دویست شتر و چهار یا پنج هزار دینار سرمایه داشته اند و هم گفته شده است که حارث بن عامر بن نوفل در آن کاروان هزار دینار سرمایه داشت است .

واقدى مى گوید: هشام بن عماره بن ابى الحویرث برایم نقل کرد که خاندان عبد مناف در آن کاروان ده هزار مثقال طلا سرمایه داشتند و محل بازرگانى ایشان شهر غزه از شام بوده است .
واقدى مى گوید: عبد الله بن جعفر از ابوعون برده آزاد کرده مسور، از مخرمه بن نوفل براى من نقل کرد که مى گفته است : چون به شام رسیدیم مردى از قبیله جذام به ما رسید و به ما خبر داد که محمد در آغاز حرکت ما مترصد فرو گرفتن کاروان بوده است و هم اکنون هم او را در حالى پشت سر گذاشته که منتظر بازگشت ماست . او گفت : محمد بر ضد ما با همه مردم طول راه هم پیمان شده و سوگند خورده است . مخرمه گوید: ما از شام ترسان بیرون آمدیم که از کمین مى ترسیدیم بدین سبب بود که چون از شام بیرون آمدیم ضمضم بن عمرو را گسیل داشتیم .

واقدى مى گوید: عمرو بن عاص هم در آن کاروان بوده است . او پس از آن چنین مى گفته است : همینکه به زرقاء که از ناحیه شام و در دو منزلى اذرعات است رسیدیم و آهنگ مکه داشتیم ، مردى از قبیله جذام ما را دید و گفت محمد هنگام آمدن شما قصد حمله به کاروان شما را با یاران خود داشت . گفتیم : متوجه نشدیم . گفت : آرى این چنین بود، یک ماه در کمین بود و سپس به یثرب برگشت ، شما آن روز که محمد قصد حمله به شما را داشت سبکبار بودید و امروز او آماده تر است که متعرض شما شود و بر شما روز مى شمرد، شمردنى . مواظب کاروان خود باشید و رایزنى و چاره اندیشى کنید که به خدا سوگند نمى بینم شما ساز و برگ و اسلحه و شمار کافى داشته باشید. در این هنگام بود که تصمیم خود را گرفتند و ضمضم بن عمرو را گسیل داشتند. ضمضم در کاروان بود، قریش هنگامى که از کنار دریا مى گذشتند به او که دو شتر نر جوان همراه داشت برخوردند و او را به بیست مثقال  اجیر کردند. ابوسفیان به او گفت برود و به قریش خبر دهد که محمد حتما قصد حمله به کاروان دارد و به او دستور داد بینى شتر خویش را ببرد و به هنگام ورود به مکه پالان و جهاز آن را واژگون کند و جلو و پشت پیراهن خود را پاره کند و فریاد بر آورد: کمک … کمک ! گفته اند ضمضم بن عمرو را از تبوک گسیل داشته اند، در آن کاروان سى مرد قرشى بودند که از جمله ایشان عمرو عاص و مخرمه بن نوفل را نام برده اند.

واقدى مى گوید: پیش از آمدن ضمضم به مکه ، عاتکه دختر عبد المطلب خوابى دیده بود که او را ترسانده و در سینه اش بزرگ آمده بود. عاتکه به عباس بن عبد المطلب پیام فرستاد و چون آمد به او گفت : اى برادر! به خدا سوگند خوابى دیده ام که مرا ترسانده است و بیم آن دارم که مصیبت و شرى بر قوم تو رسد و آنچه را که براى تو مى گویم پوشیده بدار. خواب دیدم شتر سوارى آمد و کنار ابطح ایستاد و با صداى بسیار بلند فریاد بر آورد که : اى فیبکاران تا سه روز دیگر به کشتارگاههاى خود بروید و این موضوع را سه بار فریاد کشید و چناد دیدم که مرد پیش او جمع شدند، او به مسجد در آمد و مردم هم از پى او بودند. آنگاه شترش او را برفراز کعبه برد و او همچنان سه بار صداى بلند همان سخن را تکرار کرد و سپس شترش او را بر قله کوه ابوقیس برد، آنجا هم همان سخن را سه بار با صداى بلند گفت و سپس سنگى از کوه ابوقیس برگرفت و آن را رها کرد. سنگ همچنان فرو مى آمد و چون به دامنه کوه رسید پاره پاره شد و هیچ خانه و حجره اى در مکه باقى نماند مگر اینکه پاره اى از آن سنگ در آن افتاد.

واقدى مى گوید: پس از آن عمرو عاص مى گفته است من هم همه این امور را در خواب دیدم و در خانه خودمان هم پاره اى از آن سنگ را دیدم که از ابوقبیس جدا شده بود. و همه این امور مایه عبرت بود ولى خداوند در آن هنگام اراده نفرموده بود که مسلمان شویم و اسلام ما را تا هنگامى که اراده فرموده بود به تاخیر انداخت .

مى گوید (ابن ابى الحدید): یکى از یاران ما مى گفت : آیا براى عمرو عاص ‍ کافى نبود که از طریق استهزاء و مسخرگى و سبک شمردن خرد مسلمانان و از روى نفاق بگوید که من خود آشکارا پاره سنگ را در خانه هاى مکه دیدم که به آن بسنده نکرده و به صراحت مى گوید خداوند متعال نمى خواست و اراده نفرموده بود که ما در آن هنگام مسلمان شویم .

واقدى مى گوید: در هیچیک از خانه هاى و حجره هاى بنى هاشم و بنى زهره چیزى از پاره هاى آن سنگ نیفتاد. گوید: عباس گفت : خوابى شگفت است و اندوهگین بیرون رفت . ولید بن ربیعه را که با او دوست بود دید و آن خواب را براى او بازگو کرد و از او خواست آن را پوشیده بدارد، ولى این سخن میان مردم پراکنده شد. عباس مى گوید: بامداد فردایش که براى طواف کعبه رفتم ، ابوجهل همراه گروهى از قریش درباره آن خواب گفتگو مى کردند. ابوجهل از من پرسید: داستان این خواب عاتکه چیست ؟ گفتم : چه بوده است و موضوع چیست ؟ گفت : این خاندان عبد المطلب ! به این بسنده نکردید و خوشنود نشدید که مردان شما پیشگویى کنند که اینک زنان شما هم پیشگویى – پیامبرى – مى کنند. عاتکه مى پندارد که چنین و چنان در خواب دیده است . ما سه روز منتظر مى مانیم و به شما فرصت مى دهیم . اگر آنچه گفته است حق باشد که صورت خواهد گرفت ولى اگر سه روز بگذرد و چنان اتفاقى نیفتد عهدنامه اى بر ضد شما خواهیم نوشت که شما دروغگوترین خاندان در عرب هستید!

عباس به او گفت : ما و شما در مجد و بزرگوارى با یکدیگر همپایه بودیم . گفتید: سقایت با ما باشد، گفتیم : به آن اهمیتى نمى دهیم پرده دارى از آن شما باشد. سپس گفتید: ریاست ندوه – انجمن خانه – با ما باشد، گفتیم : مهم نیست شما عهده دار فراهم ساختن خوراک و خوراندن آن به مردم باشید. پس از آن گفتید: رفاده و مواظبت از ضعیفان با ما باشد، گفتیم : مهم نیست ؛ شما هر چه را که با آن مى توانید به ضعیفان کمک کنید فراهم آورید و چون ما و شما مردم را خوراک مى دادیم و مسابقه به اوج خود رسید و ما و شما چون دو اسب مسابقه بودیم و ما به بزرگى پیشى مى گرفتیم ، ناگاه گفتید: میان ما پیامبرى مردى وجود دارد؛ بس نکردید و گفتید: پیامبر زن هم دارید. نه سوگند به لات عزى که این دیگر هرگز نخواهد بود.

مى گوید (ابن ابى الحدید): سخن ابوجهل را پیوسته و مرتب نمى بینم ، زیرا در صورتى که همه این صفات و خصال پسندیده را که مایه شرف و مباهات قبایل بر یکدیگر است براى عباس مى پذیرد، چگونه مى گوید مهم نیست و اهمیت نمى دهیم .
وانگهى چگونه مى گوید همینکه ما و شما براى مردم خوراک فراهم ساختیم ، و حال آنکه سخن ابوجهل در صورتى منظم بود که مى گفت براى ما در قبال این افتخارات شما چه افتخاراتى وجود دارد. و بعد هم مى گوید ما همچون دو اسب مسابقه بودیم و بر مجد پیشى گرفتیم و مسابقه به اوج خود رسید و سواران شانه به شانه پیش مى تاختند و حال آنکه هیچ چیزى را بیان نمى کند و افتخارات خود را نمى شمرد و شاید ابوجهل سخنانى گفته است که نقل نشده است .

واقدى مى گوید: عباس مى گفته است به خدا سوگند از من کارى جز انکار ساخته نبود و بدین سبب منکر شدم که عاتکه اصلا چنان خوابى دیده باشد. چون روز را به شب رساندم هیچ زنى که نسبش به عبد المطلب برسد باقى نماند مگر آنکه پیش من آمد، و همگى به من گفتند: نخست راضى شدید که این تبهکار – ابوجهل – در پوستین مردان شما درافتد و یاوه سرایى کند و اینک درباره زنانتان سخن مى گوید و تو در این باره هیچ غیرت ندارى . گفتم : به خدا سوگند از این جهت سخنى نگفتم که براى سخن او ارزشى قائل نیستم و اینک به خدا سوگند مى خورم که فردا مترصدش هستم و اگر تکرار کرد، از سوى شما از عهده اش برخواهم آمد.

چون فرداى آن روز که عاتکه خواب دیده بود فرا رسید، ابوجهل گفت : یک روز سپرى شد. روز بعد گفت : امروز دو روز گذشت . روز سوم گفت : این هم روز سوم و چیزى دیگرى باقى نمانده است .  عباس مى گوید: بامداد روز روم در حالى که سخت خشمگین و آتشى بودم دوست داشتم ابوجهل را ببینم و گذشته را جبران کنم و مخصوصا آنچه را زنها گفته اند به او بگویم . به خدا سوگند همانگونه که به سوى ابوجهل مى رفتم ناگاه دیدم شتابان از طرف در بنى سهم از مسجد بیرون رفت . ابوجهل مردى سبک و داراى چهره خشن و بد زبان و تیز چشم بود. همینکه دیدم شتابان از در بنى سهم بیرون مى رود، با خود گفتم خدایش لعنت کناد، همه این بازیها از بیم آن است که من دشنامش خواهم داد. معلوم شد او ناگهان صداى ضمضم بن عمرو را شنیده است که مى گفته است : اى معشر قریش ! اى آل بن غالب ، کالا و کاروان خود را دریابید که محمد همراه یاران خود متعرض آن شده است ، کمک کمک ! به خدا سوگند خیال نمى کنم بتوانید آن را دریابند.

ضمضم میان دره مکه چنین فریاد مى کشید. او هر دو گوش شتر خود را بریده و جهاز آن را باژ گونه کرده بود و جلو و پشت پیراهن خویش را دریده بود و مى گفت : من پیش از آنکه وارد مکه شوم همچنان که بر شتر خود بودم خوابم برد و به خواب دیدم در وادى مکه از سوى بالا به پایین خون روان است . ترسان از خواب بیدار شدم و آن را براى قریش خوش نداشتم و بر دلم چنان گذشت که براى جانهاى ایشان مصیبتى خواهد بود.

واقدى مى گوید: عمیر بن وهب جمحى مى گفته است : من هرگز چیزى شگفت انگیزتر از کار ضمضم ندیده ام ، شیطان بر زبان او سخن مى گفت و تصریح مى کرد که گویى ما از خود هیچ اختیارى نداشتیم ، آنچنان که همگى بر شتران هموار و سر کش بیرون آمدیم .
حکیم بن حزام هم مى گفته است : آن کسى که آمد و از ما خواست که براى نجات کاروان حرکت کنیم انسان نبود که بدون تردید شیطان بود. به او گفته شد: اى ابوخالد چگونه بود؟ مى گفت : من از این جهت شگفت مى کنم که هیچ اختیارى از خود نداشتیم .

واقدى مى گوید: مردم آماده شدند و چنان بود که از کار یکدیگر غافل شدند و مردم بر دو گونه بودند، گروهى خود عازم شدند و گروهى کسى را به جاى خود گسیل مى داشتند. قریش از خواب عاتکه ترسان شدند و گروهى کسى را به جاى خود گسیل مى داشتند. قریش از خواب عاتکه ترسان شدند و بنى هاشم شاد گردیدند، و سخنگوى بنى هاشم گفت : هرگز نه چنان است که شما پنداشته اید که ما دروغ مى گوییم و عاتکه دروغ مى گوید. قریش سه روز و گفته اند دو روز بر جاى ماندند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بیرون مى آوردند و سلاح مى خریدند و خود را مجهز مى ساختند و سلاحهاى خود را بیرون مى آوردند و سلاح مى خریدند و نیرومندان ایشان ناتوانا را تقویت مى کردند.

سهیل بن عمرو همراه تنى چند از سران قریش برخاست و گفت : اى گروه قریش ! این محمد و جوانان از دین برگشته شما و مردم یثرب که همراه اویند بر کاروان و کالاهاى شما حمله آورده اند، اینک هر کس مرکب مى خواهد این مرکب آماده و هر کس ‍ نیرو و یارى مى خواهد، آماده است . زمعه بن اسود برخاست و گفت : سوگند به لات و عزى که هیچ کارى و خطرى بزرگتر از طمع محمد و اهل یثرب براى شما وجود ندارد که مى خواهند متعرض کاروانى شوند که همه گنجینه و اندوخته شما در آن است . همگان آماده شوید و هیچکس از شما باز نایستد و هر کس نیرو و توان ندارد، اینک فراهم است . به خدا سوگند اگر محمد و یارانش کاروان شما را فرو گیرند چیزى شما را از اینکه به خانه هایتان در آیند باز نمى دارد و به ناگاه خواهید دید به خانه هایتان وارد شدند. طعیمه بن عدى گفت : اى گروه قریش به خدا سوگند کارى بزرگتر از این براى شما پیش نیامده است که کاروان و کالاهاى شما را که در واقع همه اموال و گنجینه هاى شماست حلال بشمرند و فرو گیرند. به خدا سوگند که من هیچ مرد و زنى از نسل عبد مناف را نمى شناسم مگر اینکه در این کاروان سرمایه دارد، از چند نخود طلا گرفته تا هر چه بیشتر. اینک هر کس ‍ امکانات حرکت ندارد، ما امکانات داریم ، مرکب که سوارش کنیم و زاد و توشه که در اختیارش نهیم . طعیمه بیست تن را بر بیست شتر روانه کرد و به آنان زاد و توشه داد و هزینه خانواده آنان را هم پرداخت کرد.

حنظه و عمرو پسران ابوسفیان برخاستند و مردم را به خروج تشویق کردند ولى هیچگونه تعهدى براى فراهم ساختن مرکب و پرداخت هزینه نکردند. به آن دو گفته شد آیا در این مورد تعهدى براى روانه و سوار کردن کسى نمى کنید؟ گفتند: به خدا سوگند که ما ثروتى نداریم و همه اموال از ابوسفیان و در اختیار اوست .

نوفل بن معاویه دیلمى پیش توانگران قریش رفت و با آنان درباره پرداخت هزینه و فراهم ساختن مرکب گفتگو کرد. و چون با عبدالله بن ابى ربیعه سخن گفت : او پانصد دینار به او داد و گفت : هر گونه صلاح مى دانى هزینه کن . با حویطب بن عبد العزى هم گفتگو کرد و از او هم دویست یا سیصد دینار گرفت و آن را هزینه فراهم ساختن سلاح و مرکب کرد.

واقدى مى گوید: گفته اند هیچکس از قریش از حرکت خود دارى نکرد، مگر اینکه به جاى خویش کسى را گسیل داشت . قریش پیش ابولهب رفتند و به او گفتند تو یکى از سروران قریشى و اگر تو از حرکت باز ایستى افراد دیگر قوم آن را دستاویز قرار مى دهند. ابولهب گفت : سوگند به لات و عزى که نه خو مى آیم و نه کسى را گسیل مى دارم . ابوجهل پیش او آمد و گفت : اى ابو عتبه ، برخیز که به خدا سوگند ما فقط براى آیین تو و نیا کانت به خشم آمده ایم و براى جنگ بیرون آمد و نه کسى را به جاى خود گسیل داشت . هیچ چیز جز ترس از خواب عاتکه ، مانع بیرون آمدن ابولهب نشد و او مى گفت خواب عاتکه دست را بسته است و تحقق خواهد یافت . گفته شده است ابو لهب به جاى خود عاص بن هشام بن مغیره را گسیل داشته و چنین بوده است که از او طلبى داشته است . به او گفته است تو برو و طلب من از تو براى خودت باشد و عاص به جاى او رفته است .

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود گفته است : طلب ابولهب از عاص ‍ بن هشام چهار هزار درهم بود، و او در پرداخت وام خود چندان امروز فردا کرد که مفلس شد.ابو لهب آن را به او بخشید به شرط آنکه به جاى او برود و عاص به جاى او رفت .
واقدى مى گوید: عتبه و شیبه زره هاى خود را بیرون آوردند، و سرگرم اصلاح آنها و دیگر سلاحهاى خود شدند. برده آنان عداس به آن دو نگریست و پرسید چه مى کنید؟ گفتند: آیا آن مردى را که از تاکستان خودمان در طائف همراه تو برایش انگور فرستادیم به خاطر دارى ؟ گفت : آرى . گفتند: براى جنگ با او بیرون مى رویم . عداس گریست و گفت : بیرون مروید که به خدا سوگند او پیامبر است . آن دو نپذیرفتند و بیرون رفتند.عداس هم همراهشان رفت و در بدر با آن دو کشته شد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): داستان فرستادن انگور و تاکستان پسران ربیعه را در طائف سیره نویسان نوشته اند و طبرى در مکه در گذشت ، قریش نسبت به آزار دادن پیامبر صلى الله علیه و آله طمع بست و کارها انجام داد که به روزگار زندگى ابوطالب انجام نمى داد.
پیامبر صلى الله علیه و آله در حالى که بر جان خود بیمناک بود، به قصد مهاجرت در اجراى فرمان پروردگارش از مکه بیرون رفت و آهنگ طائف کرد، به این امید که مردم آن شهر را به اسلام فراخواند و دعوتش را بپذیرند و این کار در ماه شوال سال دهم بعثت بود. رسول خدا صلى الله علیه و آله ده روز و گفته شده است یک ماه آنجا درنگ کرد و هیچیک از اشراف ثقیف را از یاد نبرد و پیش آنان رفت و گفتگو فرمود، ولى پاسخ مثبت ندادند و به آن حضرت گفتند از سرزمین ایشان بیرون رود و به سرزمینهاى ناشناس و جایى که او را نشناسند برود.

در همان حال سفلگان خویش را تحریک کردند و آنان چندان سنگ به آن حضرت زدند که هر دو پایش زخمى و خون آلوده شد. زید بن حارثه هم همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بود که خود را سپر قرار مى داد تا آنجا که سرش شکسته شد. شیعیان روایت مى کنند که على بن ابى طالب هم در هجرت به طائف همراه پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است ، پیامبر صلى الله علیه و آله اندوهگین از پیش ثقیفیان برگشت . او پیش عبد یالیل و مسعود و حبیب پسران عمرو بن عمیر که در آن هنگام سران قبیله ثقیف بودند رفته بود و کنارشان نشسته و آنان را به خدا و یارى دادن خود فراخوانده بود و تقاضا کرده بود با او بر ضد قریش قیام کنند. یکى از آنان گفته بود: من بر در خانه کعبه پلیدى کرده باشم اگر خداوند ترا به پیامبرى فرستاده باشد؛ دیگرى گفته بود: مگر خداوند کس دیگرى جز تو پیدا نکرد که به پیامبرى بفرستد؛ سومى گفته بود: به خدا سوگند من با تو کلمه اى سخن نمى گویم که اگر همانگونه که مى گویى پیامبر خدا باشى گرانقدرتر از آنى که من سخنت را نپذیرم یا پاسخ به آن دهم و اگر بر خداوند دروغ مى بندى در شان من نیست که با تو سخن بگویم .

پیامبر صلى الله علیه و آله از پیش ایشان اندوهگین برخاست و از خیر ایشان ناامید شد. در این هنگام کودکان و سفلگان ثقیف جمع شدند و بر سر پیامبر صلى الله علیه و آله فریاد مى کشیدند و دشنامش مى دادند و او را از پیش خود مى راندند و مردم هم جمع شدند و از آن حضرت در شگفت بودند. سر انجام چندان با سنگ و دشنام آن حضرت را راندند که با تاکستانى که از عتبه و شیبه پسران ربیعه بود پناه برد، قضا را آن دو درهم در تاکستان بودند. همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله وارد تاکستان شد، سفلگان ثقیف باز گشتند و پیامبر صلى الله علیه و آله به سایه تاکى پناه برد و همانجا نشست ، دو پسر ربیعه مى دیدند و مى نگریستند که چه بر سر آن حضرت از سفلگان رسیده است .

طبرى مى گوید: آنچنان که براى من گفته اند پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم همینکه آرام گرفت چنین عرضه داشت : پروردگارا من از ناتوانى و اندکى چاره خویش و زبونیم در نظر مردم به پیشگاه تو شکایت مى کنم . اى مهربان ترین مهربانان ، تو پروردگار مستضعفانى و تو خود پروردگار منى ، بار خدایا مرا به چه کسى وا مى گذارى ! به بیگانه اى دور که با من ترشرویى مى کند یا دشمنى که او را بر کار من چیره فرموده اى ؟ بار خدایا! این همه اگر از خشم تو بر من سرچشمه نگیرد، بر من آسان است و مهم نمى گیرم که عافیت تو بر من گشاده تر است .

بار خدایا! به پرتو چهره تو که همه تاریکیهاى را با آن روشن مى فرمایى پناه مى برم .بار خدایا! اگر خشم تو مرا فرو نگیرد و غضب تو بر من وارد نشود کار دنیا و آخرت سامان مى گیرد. بار خدایا! ترا از سوى من چندان پوزش خواهى است تا خشنود شوى و هیچ توان و نیرویى جز به یارى تو نیست .

و چون عتبه و شیبه دیدند چه بر سر پیامبر صلى الله علیه و آله آمده است ، حس خویشاوندى آنان به حرکت آمد، غلام مسیحى خود را که نامش ‍ عداس بود فرا خواندند و به او گفتند: خوشه اى انگور در این بشقاب بگذارد و پیش این مرد ببر و به او بگو از آن بخورد. عداس چنان کرد و آن ظرف انگور را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد و پیش او نهاد. رسول خدا چون دست بر انگور نهادم نام خدا را بر زبان آورد و شروع به خوردن فرمود. عداس گفت : به خدا سوگند که این کلمه را مردم این شهر زبان نمى آورند. پیامبر صلى الله علیه و آله به او گفت : تو از کدام سر زمین و بر چه آیینى ؟ گفت : من نصرانى و از مردم نینوایم . فرمود: از شهر آن بنده صالح خدا یونس بن متى ؟ عداس گفت : تو از کجا مى دانى یونس بن متى کیست ؟ فرمود: او برادر من است ، او پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است و من پیامبرم . عداس بر دست و پاى رسول خدا افتاد و دست و سر پیامبر صلى الله علیه و آله را مى بوسید. گوید: در این هنگام یکى از پسران ربیعه به دیگرى گفت : این غلامت را بر تو نباه ساخت . چون عداس پیش ایشان باز آمد گفتند: اى عداس واى تو! ترا چه پیش آمد که بر سر و دست و پاى این مرد بوسه مى زدى ؟ گفت : اى سرور من در زمین بهتر و گزینه تر از این کسى نیست که مرا از کارى آگاه ساخت که جز پیامبر صلى الله علیه و آله از آن آگاه نیست .

واقدى مى گوید: قریش براى بیرون رفتن به جنگ کنار بت هبل با تیرهاى خود فال زدند. امیه بن خلف و عتبه و شیبه با تیرهاى امر کننده و نهى کننده قرعه کشیدند، تیر نهى کننده بیرون آمد، تصمیم گرفتند در مکه بمانند، ولى ابوجهل به آنها پیچیده و گفت : من قرعه نکشیدم و هرگز از نجات کاروان خود باز نمى ایستم .

واقدى مى گوید: زمعه را بیرون آورد و قرعه کشید. تیرى که از خروج نهى مى کرد بیرون آمد. آن را خشمگین برکنارى افکند و دوباره تیرى بیرون کشید که مثل همان بود، آن را شکست و گفت : به مانند امروز تیرى اینچنین دروغگو ندیده ام . سهیل بن عمرو در همان حال از کنار او گذشت . و گفت : چه شده است که چنین خشمگین مى بینمت ؟ زمعه به او خبر داد که موضوع چیست . سهیل گفت : اى ابو حکیمه دست بردار که هیچ چیز دروغگوتر از این تیرها نیست . عمیر بن وهب هم به من گفت تیرهایش ‍ چنین بوده است ، و در حالى که در این باره سخن مى گفتند حرکت کردند.

واقدى مى گوید: موسى بن ضمره بن سعید از قول پدرش برایم نقل کرد که ابوسفیان به ضمضم گفته است چون پیش قریش رسیدى به آنان بگو با تیرها قرعه نکشند.واقدى مى گوید: محمد بن عبد الله از زهرى از ابوبکر بن سلیم بن ابى خیثمه برایم نقل کرد که مى گفته است از حکیم بن حزام شنیدم که مى گفت : هیچگاه به جایى که برایم از بدر ناخوشایندتر باشد. نرفته ام و در هیچ موردى هم پیش از حرکت آن همه دلیل براى من روشن نشده است . سپس ‍ چنین افزود که چون ضمضم رسید و بانگ بیرون شدن برداشت با تیرهاى خود قرعه کشیدم ، مرتبا تیرهایى بیرون مى آمد که خوش نمى داشتم .

بر همان حال بیرون آمدم . چون به مرالظهران  رسیدیم ، ابن الحنظلیه  چند شتر کشت که یکى از آنها نیم جانى داشت و جست و خیز کرد و هیچ خیمه اى از خیمه هاى لشکرگاه باقى نماند مگر اینکه به خون آغشته شد و این دلیلى روشن بود. تصمیم به بازگشت گرفتم و ابن الحنظلیه و شومى او را به خاطر مى آوردم و تصمیم به بازگشت در من شدت پیدا مى کرد و با همه این احوال به راه خود ادامه دادم . حکیم بن حزام مى گفته است : و چون به ثنیه البیضاء – گردنه سپید، که گردنه اى است که هنگام بازگشت از مدینه از آن که فرود آیى به فخ مى رسى – رسیدیم عداس را دیدیم که بر آن گردنه نشسته است و مردم از کنارش مى گذشتند. در این هنگام دو پسر ربیعه از کنار ما گذشتند، عداس برجست و پاهاى آن دو را که در رکاب بود گرفت و گفت : پدر و مادرم فداى شما باد، به خدا سوگند که او پیامبر خداوند است ، درود خدا بر او باد، و شما جز به سوى کشتارگاه خود نمى روید. از دو چشم عداس بر گونه هایش اشک فرود مى ریخت . آنجا هم آهنگ بازگشت کردم ولى باز به راه خود ادامه دادم .

در این هنگام عاص بن منبه بن حجاج از کنار عداس گذشت ، و چون عتبه و شیبه رفته بودند، ایستاد و از اعداس پرسید: چرا گریه مى کنى ؟ گفت : وضع این دو سرورم که سروران مردم این وادى هستند مرا به گریه واداشته است که آن دو به سوى کشتارگاههاى خود مى روند و مى خواهند با پیامبر خدا جنگ کنند. عاص ‍ گفت : مگر محمد پیامبر خداوند است ؟ در این هنگام عداس به هیجان آمد و موهایش سیخ شد و با گریه گفت : آرى به خدا سوگند که او رسول خدا براى همه مردم است . گوید: عاص بن منبه مسلمان شد و همچنان با شک و تردید با آنان بود و سرانجام همراه مشرکان کشته شد. در مورد عداس برخى گفته اند بازگشته و در بدر حاضر نبوده است ، برخى هم گفته اند در بدر حاضر بوده و کشته شده است . واقدى مى گوید سخن نخست در نظر ما ثابت شده است .

واقدى مى گوید: پیش از جنگ بدر سعد بن معاذ بریا عمره به مکه آمد و بر امیه بن خلف وارد شد. ابوجهل پیش او آمد و گفت : این شخص را که به محمد پناه و به ما اعلان جنگ داده است به حال خود وا مى گذارى ؟ سعد به ابوجهل گفت : هر چه مى خواهى بگو، به هر حال راه کاروان شما از کنار ما مى گذرد. امیه بن خلف به سعد گفت : خاموش باش و به ابوالحکم که سرور مردم این سرزمین است چنین مگو. سعد بن معاذ گفت : اى امیه تو اینچنین سخن مى گویى ؟ همانا به خدا سوگند شنیدم که محمد مى گفت : امیه بن خلف را حتما خواهم کشت .

امیه گفت : تو خود این سخن را شنیدى ؟ سعد بن معاذ گفت : آرى . این سخن بر دلش نشست و از آن ترسید و بدین جهت چون بانگ کوچ براى جنگ بدر برخاست ، امیه بن خلف از اینکه با آنان برود خود دارى کرد، عقبه بن ابى معیط و ابوجهل پیش و آمدند، عقبه همراه خود عود سوزى آورد که در آن مواد خوشبو بود و ابوجهل هم سرمه دان و میل سرمه همراه داشت . عقبه آن عود سوز را زیر دامن امیه نهاد و گفت بخور بده و عود بسوزان که تو زن هستى . ابوجهل هم گفت : سرمه بکش که تو زن هستى . امیه گفت : براى من بهترین شترى را که در ین وادى موجود است بخرید و براى او شتر نرى را به سیصد دینار خریدند که از شتران بنى حشیر بود. مسلمانان در جنگ بدر آن شتر را به غنیمت گرفتند و آن در سهم حبیب بن یساف قرار گرفت .

واقدى مى گوید گفته اند هیچکس از رفتن به سوى کاروان و بدر به اندازه حارث بن عامر کراهت نداشت . او مى گفت : اى کاش قریش تصمیم به نشستن و انصراف بگیرد و هر چند اموال من و اموال همه خاندان عبد مناف در کاروان از میان برود. به او مى گفتند: تو سرورى از سروران قریشى ، مگر نمى توانى ایشان را از خروج باز دارى ؟ گفت : مى بینم که قریش در این باره تصمیم قطعى گرفته اند و هیچکس بدون علت از رفتن خود دارى نمى کند. به همین سبب نمى خواهم با آنان مخالف کنم ، وانگهى دوست ندارم قریش آنچه را مى گویم بداند. ضمنا ابوجهل هم مردى شوم و براى قوم خود نا مبارک است ، سرنوشتى براى او نمى بینم جز اینکه قوم خویش ‍ را دستخوش سلطه مردم یثرب قرار خواهد داد.

حارث بخشى از اموال خود را میان فرزندان خویش تقسیم کرد و در دلش چنین افتاده بود که به مکه بر نخواهد گشت . ضمضم بن عمرو که حارث بر او حق نعمت فراوان داشت پیش حارث آمد و گفت : اى ابو عامر خوابى دیده ام که آن را خوش ‍ نمى دارم ، من سوار شتر خود میان خواب و بیدارى و گویى در بیدارى چنین دیدم که در این وادى شما از بالا به پایین خود جارى است . حارث گفت : هیچکس به راهى ناخوشتر از این راه که من مى روم نرفته است . ضمضم گفت : به خدا من براى تو چنین مصلحت مى بینم که باز نشینى . حارث گفت : اگر این سخنت را پیش از آنکه بیرون مى آمدم شنیده بودم یک گام هم بر نمى داشتم ، اینک از این سخن درگذر و به آگهى قریش مرسان که آنان هر کسى را که از حرکت بازشان دارد متهم مى سازند. ضمضم این خبر را در بطن یاجج  به حارث داده بود. گویند: خردمندان قریش رفتن به بدر را ناخوش داشتند و برخى به سراغ برخى دیگر رفتند. از جمله کسانى که در آن کار درنگ مى کردند و تردید داشتند حارث بن عامر و امیه بن خلف و عتبه و شیبه دو پسر ربیع و حکیم بن حزام و ابوالبخترى و على بن امیه بن خلف و عاص بن منبه بودند. سرانجام ابوجهل آنان را متهم به ترس کرد.

عقبه بن ابى معیط و نضر بن حارث بن کلده هم ابوجه را یارى مى دادند و آنان را به خروج تشویق مى کردند و مى گفتند این ترس و بیم و خود دارى از خروج کار زنان است ، و مى گفتند همگى هماهنگ شوید. قریش هم مى گفتند نباید هیچکس از دشمنان را پشت سر خود – در مکه – باقى بگذارید.

واقدى مى گوید: از چیزهایى که دلیل بر کراهت حارث بن عامر و عتبه و شبیه براى بیرون شدن به جنگ بدر دارد یکى هم این است که نه هیچیک آنان به کسى مرکبى داد و نه کسى را سوار کردند. اگر کسى از هم پیمانها که در شمار ایشان بود و مرکب نداشت پیش آنان مى آمد و مرکب از آنان مى خواست مى گفتند: اگر مال دارى و مى خواهى حرکت کنى چنان کن ، وگرنه بر جاى خود باش و این موضوع در حدى بود که قریش هم دانستند.

واقدى مى گوید: و چون قریش تصمیم به خروج و حرکت گرفتند از دشمنى و ستیز میان خود و قبیله بنى بکر یاد آوردند و ترسیدند که آنان بر کسانى که در مکه باقى مى گذارند حمله آورند، و از همه بیشتر عقبه بن ربیعه از این موضوع بیم داشت و مى گفت : اى گروه قریش بر فرض که شما بر آنچه مى خواهید پیروز شوید، ما نسبت به کسانى که اینجا مى مانند و زنان و کودکان و افراد ناتوان هستند تامین نداریم . در این باره نیک بیندیشید و رایزنى کنید. ابلیس به صورت سراقه بن جعشم مدلجى براى ایشان ظاهر شد و گفت : اى گروه قرش ! شما شرف و مکانت مرا در قوم من مى دانید، من متعهد مى شوم اگر قبیله کنانه بخواهند کارى را که ناخوش دارید نسبت به شما انجام دهند از عهده بر آیم . عتبه آرام گرفت و ابوجهل به او گفت : دیگر چه مى خواهى ؟ این سالار کنانه است که پناه افرادى که باقى مى مانند خواهد بود. عتبه گفت : دیگر چیزى نیست و من بیرون خواهم آمد.

واقدى مى گوید: آنچه میان بنى کنانه و قریش بود، چنین است که پسر بچه اى از حفض بن احتف یکى از افراد خاندان بنى معیط بن عامر بن لوى به جستجوى شتر گم شده اى بیرون شد. او پسرکى بود که بر سر زلف و کاکل و بر تن جامه اى زیبا داشت و خوش چهره بود. پسرک از کنار عامر بن یزید بن عامر بن ملوح بن یعمر که یکى از سران بنى کنانه و ساکن ضجنان – نام کوهى نزدیک مکه – بوده است گذشت . عامر به او گفت : پسر تو کیستى ؟ گفت : پس حفص بن احنفم . عامر گفت : اى بنى بکر مگر شما از قریش ‍ خونى نمى خواهید؟ گفتند: چرا گفت : هر کس این پسر را به جاى مردى هم بکشد حسابش را کامل گرفته است . مردى از بنى بکر که خونى از قریش ‍ مى خواست آن پسر را تعقیب کرد و کشت . قریش در آن باره اعتراض و گفتگو کردند.

عامر بن یزید گفت : ما خونهاى بسیارى بر عهده شما داریم ، چه مى خواهید؟ اگر مى خواهید دیه هایى را که ما از شما مى خواهیم بپردازید تا ما هم آنچه را بر عهده ماست بپردازیم . و اگر مى خواهید این خونى است که ریخته شده است و مردى در قبال مردى . و اگر مى خواهید شما از آنچه بر ما دارید بگذرید ما هم از آنچه بر شما داریم مى گذریم . خون آن پسربچه در نظر قریش خوار آمد و گفتند: راست مى گوید: مردى به مردى . و خون او را مطالبه نکردند. در این میان بردار آن پسر مکرر بن حفص ‍ در مرالظهران به طور ناگهانى به عامر بن یزید برخورد که سوار بر شتر خویش بود. عامر بن یزید سالار بنى بکر بود، مکرر همین که عامر را دید گفت : اینک پس از آنکه به اصل چیزى رسیده ام چرا در جستجوى آثارش ‍ باشم .

او که شمشیر به دست داشت شتر خود را خواباند و بر عامر حمله کرد و او را کشت و شبانه به مکه آمد و شمشیر عامر بن یزید را بر پرده هاى کعبه آویخت . بامداد آن شب که قریش شمشیر عامر را بر پرده هاى کعبه دیدند دانستند مکرر بن حفص او را کشته است که قبلا از او در این باره سخنى شنیده بودند. بنى بکر هم از کشته شدن سالار خویش افسرده و بى تاب شدند و آماده بودند که در قبال او دو یا سه تن از سران قریش را بکشند. در همین حال خبر کاروان و فریاد خواهى رسید و بدین سبب بود که قریش ‍ از بنى بکر نسبت به زنان و کودکان که در مکه مى ماندند نگران بودند و چون سراقه از زبان شیطان چنان گفت قریش گستاخ شدند.

واقدى مى گوید: قریش شتابان بیرون رفتند و همراه خود زنان آوازه خوان همراه با ساز و برگ نوازندگى بردند. ساره کنیز عمرو بن هاشم بن عبد المطلب و عزه کنیز اسود بن مطلب و فلانه کنیز امیه بن خلف را همراه بردند و آنان در همه منازل طول راه آواز مى خواندند. قریش شتران پروار مى کشتند. با سپاه و به قصد جنگ حرکت کردند. نهصد و پنجاه جنگجو بودند؛ صد اسب هم براى خودنمایى و تکبر یدک مى کشیدند، همانگونه که خداوند متعال در کتاب خود فرموده است و مباشید چون آن کافران که از خانه هاى خود به قصد سرکشى و نمایش به مردم بیرون آمدند و ابوجهل مى گفت : آیا محمد مى پندارد که او و اصحابش از ما به همان بهره مى رسند که در نخله رسیدند؛ به زودى خواهد دانست که ما کاروان خود را حفظ مى کنیم یا نه .

مى گوید (ابن ابى الحدید): سریه نخله ، سریه اى است که پیش از جنگ بدر صورت گرفت و امیرش عبد الله بن جحش بود و در آن سریه عمرو بن حضرمى هم پیمان بنى عبد شمس کشته شد، او را واقد بن عبد الله تمیمى با تیرى که به او زد کشت . حکم بن کیسان و عثمان بن عبد الله بن مغیره هم اسیر شدند و مسلمانان شتران ایشان را که پانصد شتر بود به غنیمت در ربودند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن غنایم را به پنج بخش کرد و ایشان را که پانصد شتر بود به غنیمت در ربودند. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم آن غنایم را به پنج بخش کرد و چهار صد شتر را میان مسلمانانى که در آن سریه شرکت داشتند و شمارشان دویست تن بود تقسیم فرمود که به ره مرد دو شتر رسید.

واقدى مى گوید: اسبها در اختیار توانگران و نیرومندان ایشان بود، سى اسب در خاندان مخزوم بود. شمار شتران هفتصد بود. اسب سواران همگى زره بر تن داشتند و شمارشان صد بود، علاوه بر آن میان پیادگان هم کسانى زره داشتند.واقدى مى گوید: ابوسفیان همراه کاروان همچنان پیش مى آمد. او و یارانش ‍ همین که نزدیک مدینه رسیدند به شدت ترسیدند، به نظر آنان مدت خبر بردن ضمضم و بیرون آمدن قریش بسیار دیر شده بود. چون شبى فرا رسید که فرداى آن کنار آب بدر مى رسیدند شتران متوجه رسیدن به آب بودند، کاروانیان آن شب را در محلى دورتر از بدر مانده بودند و در این فکر بودند که اگر مورد حمله قرار نگیرند فردا صبح در بدر باشند. ولى شتران براى رسیدن به آب آرام نداشتند. ناچار به آنان پاى بند زدند، حتى به برخى از شتران دو پاى بند زدند ولى آنان از شوق رسیدن به آب نعره مى کشیدند. با اینکه نیازى نداشتند، که روز قبل آب خورده بودند. کاروانیان مى گفتند: عجیب است که این شتران از هنگام بیرون آمدن از مکه تا کنون چنین نکرده بودند. کاروانیان نقل مى کردند که در آن شب چنان تاریکى سختى ما را فرا گرفت که هیچ چیز نمى دیدیم .

واقدى مى گوید: بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء هم که براى کسب خبر به بدر آمده بودند در قبیله مجدى بن عمر فرود آمدند و چون کنار آب بدر رسیدند شتران خود را نزدیک چاه خواباندند و مشکهاى خود را به منظور آب گیرى برداشتند؛ در همین حال شنیدند دو زن جوان که نام یکى از ایشان برزه و از زنان جهینه بودند با یکدیگر سخن مى گویند. برزه درباره یک درهمى که از زن دیگر طلب داشت سخن مى گفت . او مى گفت صبر کن کاروان فردا یا پس فردا اینجا رسید. مجدى بن عمر هم که حرف او را شنید گفت راست مى گوید.  بسبس و عدى همین که این سخن را شنیدند حرکت کردند که به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله برگردند و در عرق الظبیه  به حضور رسول خدا رسیدند و خبر را به اطلاع رساندند.

واقدى مى گوید: کثیر بن عبد الله بن عمرو بن عوف مزنى از قول پدرش از جدش که یکى از بسیار گریه کنندگان بود نقل مى کرد که پیامبر صلى الله علیه و آله مى فرموده است : موسى علیه السلام این تنگه روحاء را همراه هفتاد هزار تن از بنى اسرائیل پیموده است و همگان در مسجدى که در عرق الظبیه است نماز گزارده اند.

واقدى مى گوید: عرق الظبیه در دو میلى (حدود ۳ کیلومتر) روحاء بر جانب مدینه و در سمت راست جاده به طرف مدینه است .
واقدى مى گوید: ابوسفیان صبح زود آن شب ، در حالى که از کمین مى ترسید، پیش از کاروان به بدر آمد و به مجدى بن عمر گفت : آیا احساس ‍ نکردى کسى اینجا باشد، و کسى را ندیده اى ؟ تو مى دانى که در مکه هیچ مرد و زن قرشى نیست مگر آنکه از بیست درهم تا هر چه بیشتر در این کاروان سرمایه گذارى کرده است و با ما فرستاده است ، اگر تو اخبار دشمن را از ما پوشیده بدارى تا دنیا دنیاست و دریا خروشان ، هیچکس از قریش با تو آشتى نخواهد کرد.

مجدى گفت : به خدا سوگند من هیچکس را که نشناسم اینجا ندیدم و در فاصله میان تو تا مدینه هم دشمنى نیست که اگر مى بود بر ما پوشیده نمى ماند، وانگهى من بر تو پوشیده نمى داشتم . فقط دو سوار دیدم که اینجا آمدند و شتران خود را خواباندند – مجدى در همین حال اشاره به جایى مى کرد که شتران آن دو زانو بر زمین زده بودند – و با مشکهاى خود آب برداشتند رفتند. ابوسفیان خود را به جایى که شتران خوابیده بودند رساند و چند پشکل را شکافت و چون هسته خرما داشت ، گفت : به خدا سوگند این نشانه علوفه یثرب است و این دو تن جاسوسان محمد بوده اند و از یاران او، و من این قوم را نزدیک مى بینم . این بود که کاروان را به سرعت راند و بدر را سمت چپ خویش قرار داد و به طرف ساحل پیش رفت . قریش هم از مکه پیش مى آمدند، در هر آبشخور فرو مى آمدند، شتران پروار مى کشتند و هر کسى را که پیش ایشان مى آمد اطعام مى کردند.

همچنانکه در راه بودند عتبه و شیبه خود را عقب مى کشیدند و در حال شک و تردید بودند، ضمن گفتگو یکى از آن دو به دیگرى گفت : آیا خواب عاتکه دختر عبد المطلب را به خاطر دارى ، من از آن ترسیدم و بیم دارم . دیگرى گفت : دوباره آن را براى من بگو و او شروع به گفتن کرد؛ در همین حال ابوجهل به ایشان رسید و پرسید: درباره چه چیز گفتگو مى کردید؟ گفتند: درباره خواب عاتکه . ابوجهل گفت : شگفتا از فرزندان عبد المطلب به این بسنده نکردند که مردانشان براى ما پیامبرى و پیشگویى کنند که اینک زنان ایشان هم براى ما پیامبرى و پیشگویى مى کنند. به خدا سوگند اگر به مکه برگردیم با آنان چنین و چنان خواهیم کرد.

عتبه گفت : براى آنان حق خویشاوندى نزدیک محفوظ است آنگاه یکى از آن دو برادر به دیگرى گفت : آیا عقیده ندارى برگردیم ؟ ابوجهل گفت : اینک که مقدارى از راه پیموده اید مى خواهید برگردید و قوم خود را یارى ندهید و آنان را خوار سازید، آن هم پس از اینکه خونهایى را که طلب دارید مقابل چشم مى بینید؟ شاید تصور مى کنید که محمد و یارانش به ملاقات خصوصى شما مى آیند، به خدا سوگند هرگز چنین نیست . وانگهى یکصد و هشتاد تن همراه منند که همگان خویشاوندان و افراد خانواده من هستند که چون بار بگشایم و فرود آیم چنان مى کنند، و چون بار بندم و حرکت کنم همانگونه رفتار مى کنند. اگر شما دو نفر مى خواهید برگردید چنان کنید. عتبه و شیبه گفتند: به خدا سوگند که خود و قوم خود را به هلاک مى افکنى .

پس از آن عتبه به برادرش شیبه گفت : این ابوجهل مردى شوم و نافرخنده است وانگهى خویشاوندى ما را با محمد ندارد. از طرفى فرزند من هم همراه محمد است ، بیا برگردیم و به سخن او اعتنا مکن .مى گویم : مقصود از این سخن عتبه که مى گوید فرزندم همراه محمد است ، ابوحذیفه پسر عتبه است که مسلمان شده بود و در جنگ بدر در التزام رکاب رسول خدا صلى الله علیه و آله بود.

واقدى مى گوید: شیبه گفت : اى ابوالولید اینک پس از آنکه مقدارى راه را پیموده ایم اگر برگردیم مایه سرزنش و دشنام است و همچنان به راه ادامه دادند. شامگاه به جحفه رسیدند؛ جهیم بن صلت بن مخزمه بن مطلب بن عبد مناف خوابید و خوابى دید و گفت : میان خواب و بیدارى بودم ، دیدم مردى که سوار بر اسب بود و شترى هم همراه داشت آمد و کنار من ایستاد و گفت : عتبه بن ربیعه و شیبه بن ربیعه و زمعه بن اسود و امیه بن خلف و ابوالبخترى و ابوالحکم – ابوجهل – و نوفل بن خویلد همراه مردانى دیگر از اشراف قریش بودند و نامش را برد کشته شدند و سهیل بن عمرو اسیر شد و حارث بن هشام از برادرش گریخت . در همین حال گوینده اى مى گفت : به خدا سوگند ایشان را همان گروهى مى پنداریم که به کشتارگاههاى خود مى روند. آنگاه دیدم آن مرد ضربتى زیر گلوى شتر خود زد و آن را میان لشکر رها کرد – و هیچ قیمه اى از خیمه هاى لشکرگاه باقى نماند مگر اینکه از خون آن شتر آغشته شد -.

ابوجهل گفت : این هم پیشگو و پیامبرى دیگر از فرزندان عبد مناف ! به زودى فردا خواهى دانست چه کسى کشته خواهد شد، ما یا محمد و یارانش . قریشیان هم به جهیم گفتند: شیطان در خواب ترا بازى داده است و به زودى فردا خلاف آنچه را که در خواب دیده اى خواهى دید. گوید: عتبه با برادر خود شیبه خلوت کرد و گفت : آیا نمى خواهى برگردى ؟ این خواب هم مانند خواب عاتکه است و همچون سخن عداس است و به خدا سوگند عداس به ما دروغ نگفته است و به جان خودم سوگند که اگر محمد دروغگو باشد افراد دیگرى در عرب هستند که شر او را از ما کفایت کنند، و اگر راستگو باشد ما کامیاب ترین اعراب به وجود او خواهیم بود که خویشاون دان  نزدیک و پاره تن اوییم .

شیبه گفت : چنان است که تو مى گویى ، آیا مى توانیم از میان مردم لشکرگاه برگردیم ؟ در همین حال که آن دو چنین مى گفتند ابوجهل رسید و پرسید آهنگ چه دارید؟ گفتند: بازگشت ؛ مگر خواب عاتکه و خواب جهینم بن صلت و سخنان عداس را به ما نشنیدى ؟ گفت : شما دو تن قوم خود را خوار و زبون خواهید کرد. آن دو هم به ابوجهل گفتند: به خدا سوگند که تو خود و قومت را به هلاک خواهى انداخت ؛ و با وجود این بر همان حال به راه خود ادامه دادند.

واقدى مى گوید: و چون ابوسفیان کاروان را در برد و دانست که آن را و مردم همراهش را از خطر نجات داده است ، قیس بن امرو القیس را که از مکه همراه کاروان بود و از کاروانیان به حساب مى آمد پیش قریش گسیل داشت و به آنان فرمان بازگشت داد و گفت : کاروان و کالاهاى شما از خطر جست ، خود را با مردم یثرب درگیر مکنید و به کشتن مدهید، که شما را خواسته و هدفى غیر از این نبوده است . بیرون آمده اید که کاروان و اموال خود را پاس ‍ دارید و خداوند آن را نجات بخشیده است . ابوسفیان به قیس گفت : و اگر این موضوع را نپذیرفتند باید موضوع دیگرى را که برگرداندن کنیزکان آوازه خوان است حتما انجام دهند. قیس بن امرو القیس آنچه با قریش گفتگو کرد از بازگشت خود دارى کردند و گفتند کنیزکان آوازه خوان را به زودى بر مى گردانیم ، و ایشان را از جحفه برگرداندند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): نمى دانم مقصود ابوسفیان از فرمان دادن به برگرداندن کنیزکان آوازه خوان چه بوده است و حال آنکه خود ابوسفیان در جنگ احد آنان را همراه خود برد تا قریش را به خونخواهى تحریض کنند و آواز بخوانند و دایره و دف بزنند، چگونه از این کار در جنگ بدر نهى مى کند و حال آنکه خود در جنگ احد آن را انجام مى دهد. من خیال مى کنم هر کس در این کار تامل کند مى داند که براى قریش در جنگ بدر امکان انتقام گیرى فراهم نبوده است زیرا میان آنان سستى و زبونى و کار را بر دیگرى واگذاشتن و خوش نداشتن جنگ و دوست داشتن بازگشت و دون همتى و سست رایى ریشه دوانده بود، وانگهى بنى زهره و کسان دیگرى هم از میان راه بازگشتند و اختلاف نظر آنان درباره جنگ چنان بود که اگر با مردمى ترسو و غیر شجاع هم رو به رو مى شدند، پاره اى از این گرفتاریها که بر شمردیم براى شکست ایشان کافى بود، تا چه رسد به اینکه آنان مى خواستند با افراد قبیله هاى اوس و خزرج که شجاع ترین قبایل عربند رو به رو شوند. على بن ابى طالب علیه السلام و حمزه بن عبد المطلب هم که شجاع ترین افراد بشرند و گروهى از مهاجران که همگى دلیران نامدارند با اوس و خزرج بودند و سالار همگان محمد بن عبد الله بوده است که رسول خدا و فراخوانده به حق و عدل و توحید و موید به نیروى خداوندى است ، بگذر از اینکه همانگونه که قرآن فرموده است فرشتگان آسمان هم در جنگ بدر به یارى مسلمانان شتافته اند.

واقدى مى گوید: فرستاده ابوسفیان در هده که نام جایى در هفت میلى  گردنه عسفان و سى و نه میلى مکه است پیش ابوسفیان برگشت و به او خبر داد که قریش رفتند.

ابوسفیان گفت : واى بر قوم من ! این کار عمرو بن هشام – ابوجهل – است که خوش نمى دارد برگردد زیرا بر مردم ریاست مى کند و ستم مى ورزد و ستمکارى مایه کاستى و نافرخندگى است و اگر یاران محمد نیکو و با درستى حرکت کنند ما زبون شدیم و آنان وارد مکه هم خواهند شد.

واقدى مى گوید: ابوجهل گفت : به خدا سوگند بر نمى گردیم تا وارد بدر شویم – بدر در دوره جاهلى یکى از محلهاى اجتماع اعراب بود و بازارى داشت – و باید آنجا برسیم و سه روز اقامت کنیم ، پرواریها بکشیم و اطعام کنیم و شراب بیاشامیم و نوازندگان براى ما بنوازند و آواز بخوانند تا آنکه عرب همواره از ما بترسید.

قریش همینکه از مکه بیرون آمدند فرات بن حیان عجلى را پیش ابوسفیان فرستادند تا خبر بیرون آمدن و مسیرشان را به اطلاع او برساند و بگوید چه چیزها فراهم ساخته اند، ولى او از راهى رفت که غیر از راه ابوسفیان بود که ابوسفیان از راه کناره و ساحلى بر مى گشت و فرات از شاهراه معمولى رفت .

فرات در جحفه به مشرکان قریش پیوست و گفتار ابوجهل را شنید که مى گفت بر نمى گردیم ، فرات به ابوجهل گفت : من در قبال تو دیگر رغبتى به آنان ندارم و آن کسى که امکان خونخواهى خود را نزدیک ببیند و برگردد ناتوان است ؛ این بود که فرات با قریش رفت و ابوسفیان را رها ساخت . فرات روز جنگ بدر زخمهاى بسیارى برداشته و پیاده گریخت و مى گفت : هیچ کارى را اینچنین نافرخنده ندیدم و همانا که ابوجهل و کار او نافرخنده است .

واقدى مى گوید: اخنس بن شریق که نام اصلى او ابى است و هم پیمان بنى زهره بود به بنى زهره گفت : خداوند کاروان و اموال شما را نجات داد، و سالارتان مخرمه بن نوفل هم رهایى یافت . شما براى این بیرون آمدید که از او و اموالش دفاع کنید، محمد هم مردى از شما و پسر خواهرتان است ، اگر پیامبر باشد شما با انتساب به او از همگان نیک بخت تر خواهید بود و اگر دروغگو باشد، بگذارید کس دیگرى غیر از شما عهده دار کشتن او باشد که بهتر از آن است که خودتان خواهر زاده خویش را بکشید، برگردید، شما مهم نیست بیرون روید، آنچه را که این مرد یعنى ابوجهل مى گوید رها کنید که او هلاک کننده قوم خود و شتابان در تباهى ایشان است .

بنى زهره از اخنس بن شریق که میان ایشان مورد احترام بود و راى او را فرخنده مى دانستند اطاعت کردند و به او گفتند اینک براى بازگشت چه چاره اندیشى کنیم تا بتوانیم باز گردیم ؟ اخنس گفت : امروز را همراه ایشان مى رویم ، منه شبانگاه خود را از شتر خویش فرو مى افکنم و شما بگویید اخنس را چیزى گزید، و چون به شما گفتند بروید و حرکت کنید بگویید ما نمى توانیم از این دوست و سالار خود جدا شویم تا ببینیم زنده مى ماند یا مى میرد و اگر مرد او را به خاک بسپریم و همینکه آنان رفتند ما به مکه بر مى گردیم . بنى زهره همینگونه رفتار کردند و فردا که ایشان را در ابواء در حال بازگشت دیدند، براى مردم روشن شد که بنى زهره باز گشته اند، و هیچکس از بنى زهره در جنگ بدر شرکت نکرد. آنان صد تن بودند و گفته اند کمتر از صد بوده اند و همین صحیح تر است . برخى هم گفته اند ایشان سیصد تن بوده اند بوده اند ولى این موضوع ثابت شده نیست .

واقدى مى گوید: عدى بن ابى الزغباء در حالى که از بدر به مدینه بر مى گشت و سواران و مسافران بر گرد او پرا کنده بودند چنین سرود:اى بسبس براى جنگ سینه شتران را برپا دار، همانا اشراف قوم باز داشته نمى شوند، بردن آنان به شاهراه زیرکانه تر است ، خداوند نصرت فرمود و اخنس گریخت .

واقدى مى گوید: ابوبکر بن عمر بن عبد الرحمان بن عبد الله بن عمر بن خطاب برایم نقل کرد و گفت بنى عدى نخست که بانگ حرکت کردن برخاسته بود با قریش بیرون آمده بودند ولى چون به گردنه لفت  رسیدند سحرگاه خود را به کنار دریا کشاندند و آهنگ مکه کردند. ابوسفیان با آنان برخورد کرد و گفت : اى بنى عدى ! چگونه برگشته اید؟ نه همراه کاروانید و نه همراه سپاه . گفتند: تو براى قریش پیام فرستاده که برگردند. گروهى برگشتند و گروهى رفتند. و بدینگونه هیچکس از بنى عدى هم در جنگ بدر شرکت نکرد. و گفته اند ابوسفیان با آنان در مرالظهران برخورد کرد و این سخن را گفت .

واقدى گوید: و اما پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و صبح زود چهاردهم رمضان در عرق الظبیه بود. در این هنگام مردى عرب از سوى تهامه آمد. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله به او گفتند: آیا مى دانى ابوسفیان بن حرب کجاست ؟ گفت : از او خبرى ندارم . گفتند: بیا به رسول خدا سلام کن . گفت : مگر میان شما کسى رسول خداوند است ؟ گفتند: آرى . مرد عرب پرسید: کدامتان رسول خدایید؟ گفتند: این . او به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : آیا تو رسول خدایى ؟ فرمود: آرى . گفت : اگر راست مى گویى در شکم این ماده شتر من چیست ؟ – کره اش نر است یا ماده – سلمه بن سلامه بن وقش به مرد عرب گفت : خودت با او نزدیکى کرده اى و از تو بار دارد است . پیامبر صلى الله علیه و آله را این سخن سلمه بن سلامه بن وقش خوش نیامد و از او روى برگرداند.

واقدى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله به راه خود ادامه داد و شب چهار شنبه نیمه رمضان در روحاء بود و به یاران خود فرمود: اینجا سجاسج یعنى وادى روحاء و بهترین وادیهاى عرب است . پیامبر صلى الله علیه و آله در روحاء نماز شب گزارد و چون سر از رکوع رکعت آخر برداشت کافران را لعنت و بر ایشان نفرین فرمود و عرضه داشت : پروردگارا! اجازه مفرماى ابوجهل بن هشام که فرعون این امت است و زمعه بن اسود بگریزند. خدایا! چشم پدر زمعه را بر او بگریان ، خدایا! چشم پدرش را کور فرماى ، بار خدایا! سهیل بن عمرو مگریزد. سپس براى قومى از قریش دعا فرمود و چنین عرض داشت : بار خدایا! سلمه بن هشام و عیاش بن ابى ربیعه و مومنان مستضعف را رها فرماى . در آن هنگام براى ولید بن ولید دعا نفرمود، ولید در جنگ بدر اسیر شد و چون پس از جنگ بدر به مکه برگشت مسلمان شد و آهنگ مدینه کرد، او را گرفتند و زندانى کردند و در آن هنگام پیامبر صلى الله علیه و آله براى او هم دعا فرمود.

واقدى مى گوید: خبیب بن یساف مردى شجاع بود که از اسلام آوردن خود دارى کرده بود ولى چون پیامبر صلى الله علیه و آله براى بدر بیرون آمدند، او و قیس بن محرث که نام پدرش را حارث هم گفته اند در حالى که بر آیین خود بودند بیرون آمدند و در عقیق به پیامبر رسیدند. خیبب سراپا پوشیده در آهن بود و روى خود را هم با مغفر پوشانده بود.

پیامبر صلى الله علیه و آله او را از زیر مغفر شناخت و به سعد بن معاذ که کنارش بود فرمود این خبیب بن یساف نیست ؟ سعد گفت : آرى . خبیب جلو آمد و تنگ ناقه پیامبر صلى الله علیه و آله را به دست گرفت ، پیامبر صلى الله علیه و آله به او و قیس بن محرث فرمود: چه چیزى شما را همراه ما بیرون آورده است ؟ خبیب گفت : خواهر زاده و در پناه ما هستى ، ما همراه قوم خود براى غنیمت بیرون آمده ایم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: کسى که بر آیین ما نیست نباید با ما بیرون آید.

خبیب گفت : قوم من مى داند که من در جنگ دلیر و آزموده و جنگجویم ، اینک اسلام نمى آوردم و براى کسب غنیمت همراه تو جنگ مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نه ، نخست مسلمان شو و سپس جنگ کن . چون به روحاء رسیدن ، خبیب به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و گفت : اى رسول خدا من تسلیم فرمان خداى جهانیان شدم و گواهى مى دهم که تو رسول خدایى . پیامبر صلى الله علیه و آله خوشحال شد و فرمود: در جنگ شرکت کن و او در جنگ بدر و دیگر جنگها پر کار بود. اما قیس بن حارث – محرث – آنجا مسلمان نشد و به مدینه برگشت و چه پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر مراجعت فرمود مسلمان شد و در جنگ احد شرکت کرد کشته شد.

واقدى مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله از مدینه بیرون آمد یک یا دو روز روزه گرفت و سپس منادى آن حضرت ندا داد که اى گروه سرکشان من روزه گشادم شما هم روزه بگشایید و این بدان سبب بود که پیش از آن فرمان داده بود روزه بگشایند و نگشاده بودند.
مى گوید (ابن ابى الحدید): این راز نبوت و ویژگى آن است و هرگاه کسى دقت کند مى بیند که دوستى پیامبر صلى الله علیه و آله و دوستى اطاعت از او و پذیرش فرمانش چنان بوده که کار دشوارى مثل روزه گرفتن را براى آنان مقرر فرموده است و آنان چنان با محبت و توجه آن را مى پذیرند که چون آن حکم را از ایشان بر مى دارد و وجوب آن را – در سفر – ساقط مى فرماید، آن کار را خوش نمى دارند و از خود ساقط نمى کنند مگر پس از تاکید تمام . این موضوع مهم تر از معجزات و کارهاى خارق العاده است ، بلکه خود این معجزه اى مهم تر از شکافتن دریا و مبدل ساختن عصا به اژدهاست .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان به راه خود ادامه داد و همینکه نزدیک بدر رسید از خبر آمدن قریش آگاه شد و مردم را از حرکت قریش آگاه فرمود و با آنان رایزنى کرد و نظرشان را خواست . ابوبکر برخاست و سخن گفت و نیکو گفت : سپس عمر برخاست و سختى نیکو گفت و چنین افزود که اى رسول خدا، این قریش است که به خدا سوگند از هنگامى که عزت یافته اند هیچگاه زبون نشده اند و از هنگامى که کافر شده اند ایمان نیاورده اند و به خدا سوگند که عزت خود را از دست نمى دهد و با تو به سختى جنگ خواهد کرد. باید براى آن آماده شوى و ساز و برگش را فراهم سازى .

سپس مقداد بن عمر و برخاست و گفت : اى رسول خدا! براى انجام فرمان خدا حرکت فرماى و ما همراه تو هستیم . به خدا سوگند ما آنچنان که بنى اسرائیل به پیامبر خود گفتند: تو و خدایت بروید و جنگ کنید و و ما اینجا نشستگانیم نمى گوییم بلکه عرضه مى داریم ، تو و خدایت بروید و جنگ کنید و ما هم همراه شما جنگ کنندگانیم . سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است اگر ما را به برکت الغماد ببرى همراه تو خواهیم آمد. برک الغماد در فاصله پنج شب راه از مکه از راه کناره و هشت شب راه از مکه از ره کناره و هشت شب راه از مکه در راه یمن قرار دارد.

پیامبر صلى الله علیه و آله پاسخى پسندیده به مقداد داد و براى او دعاى خیر فرمود. آنگاه پیامبر صلى الله علیه و آله زا فرمود: اى مردم آرى خود را به من بگویید و مقصود آن حضرت انصار بودند، که گمان مى فرمود انصار جز در مدینه او را یارى نمى دهند و این به آن سبب بود که انصار شرط کرده بودند که همانگونه که از خود و فرزندان خود دفاع مى کنند از آن حضرت دفاع خواهند کرد، این بود که پیامبر صلى الله علیه و آله باز هم فرمود: رایزنى کنید و آرى خود را به من عرضه دارید. در این هنگام سعد بن معاذ برخاست و گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و اى رسول خدا گویى ما را اراده فرموده اى ؟ فرمود: آرى . سعد گفت : شاید لازم باشد از کارى که به تو وحى شده است با وحى به کار دیگرى روى آورى ، به هر حال ما به تو ایمان آورده ایم و ترا تصدیق کرده و گواهى داده ایم که آنچه آورده اى و براى آن آمده اى بر حق است و عهد و پیمان استوار خود را به شنیدن و فرمانبردارى با تو بسته ایم .

اینک اى پیامبر خدا به هر کارى که اراده فرموده اى قیام کن و سوگند به کسى که ترا به حق گسیل فرموده است اگر پهنه این دریا را بپیمایى و در آن فرو شوى همگان با تو خواهیم بود حتى اگر فقط یک تن از ما باقى بماند. اینک به هر کس که مى خواهى بپیوند و از هر کس که مى خواهى بگسل و آنچه از اموال ما مى خواهى بگیر که هر چه را بگیرى براى ما خوشتر از آن است که باقى بگذارى . سوگند به کسى که جان من در دست اوست با آنکه این راه را هرگز نپیموده ام و مرا به آن علمى نیست اگر فردا با دشمن خویش رویاروى شویم ناخوش نمى داریم که ما در جنگ شکیبا و به هنگام رویا رویى راست و استواریم و شاید خداوند کارى از ما به تو ارائه دهد که چشمت به آن روشن شود.

واقدى مى گوید: محمد بن صالح بن عمر بن قتاده از محمود بن لبید نقل مى کرد که در آن روز سعد بن معاذ گفت : اى رسول خدا گروهى از قوم ما در مدینه مانده اند که محبت ما نسبت به تو از آنان بیشتر نیست و ما مطیع تر و راغب تر از آنان به جهاد نیستیم . اگر، اى رسول خدا! آنان مى پنداشتند که تو با دشمن رویا روى مى شوى هرگز از همراهى با تو باز نمى ایستادند ولى آنان پنداشتند که فقط کاروان خواهد بود و بس . اینک براى تو سایبانى مى سازیم و مرکوبهاى ترا پیش تو آماده مى داریم ، آنگاه ما با دشمن رویاروى مى شویم ، اگر کار بر گونه اى دیگر شد، تو سوار مرکبهاى خود مى شوى و به کسانى که پشت سر ما – در مدینه – هستند مى پیوندى . پیامبر صلى الله علیه و آله به او پاسخى پسندیده داد و فرمود: امید است که خداوند خیر مقدر فرماید.

واقدى مى گوید: چون سعد راى خود را اظهار داشت و سخنش تمام شد پیامبر فرمود: در پناه برکت خداوند حرکت کنید که خداوند پیروزى بر یکى از دو طایفه – کاروان یا قریش – را به من وعده فرموده است . به خدا سوگند گویى هم اکنون بر کشتارگاههاى آن قوم مى نگرم .

واقدى مى گوید: گفته اند که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام محل کشته شدن آنان را به ما نشان داد و فرمود اینجا محل کشته شدن فلان است و اینجا محل کشته شدن بهمان ، و هیچکس از هما محلى که پیامبر صلى الله علیه و آله نشان داده بود مستثنى نگشت . گوید: در این هنگام مسلمانان دانستند که با جنگ رویا روى خواهند بود و کاروان گریخته است و به سبب گفتار پیامبر صلى الله علیه و آله آرزوى پیروزى داشتند.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله آن روز درفشها را که سه درفش ‍ بود برافراشت و سلاحها را آشکار ساخت و حال آنکه از مدینه بدون اینکه درفش برافراشته باشد بیرون آمده بود. پیامبر صلى الله علیه و آله همچنان که با قتاده بن نعمان و معاذ بن جبل در حال حرکت بود به سفیان ضمرى برخورد، پیامبر صلى الله علیه و آله از او پرسید: تو کیستى ؟ ضمرى گفت : شما کیستند؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: تو به ما خبر بده ما هم به تو خبر مى دهیم . گفت : باشد این به آن . پیامبر فرمود: آرى . ضمرى گفت : از هر چه مى خواهید بپرسید. پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: درباره قریش به ما خبر بده . ضمرى گفت : به من خبر رسیده است که ایشان فلان روز از مکه بیرون آمدند، اگر این خبر درست باشد آنان باید کنار همین وادى باشند.

ضمرى گفت حالا بگویید شما کیستید؟ پیامبر صلى الله علیه و آله فرموده ما از آب هستیم و با دست خود به عراق اشاره فرمود. ضمرى گفت : عجب از آب هستید! کدام آب ؟ آب عراق یا جاى دیگر! و پیامبر صلى الله علیه و آله پیش باران خود برگشت . واقدى مى گوید هر دو گروه آن شب را سپرى کردند بدون اینکه هر یک از جاى دیگرى آگاه باشد که میان آنان تپه هاى نسبتا مرتفع شنى قرار داشت .
واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کنار دو کوه عبور کرد و پرسید نام آن دو چیست ؟ گفتند: مسلح و مخرى . فرمود: چه کسانى در آن ساکنند؟ گفتند: بنى ناز و بنى حراق .  از آنجا گذشت و آن دو کوه را سمت چپ خویش قرار داد. در این هنگام بسبس بن عمرو و عدى بن ابى الزغباء به حضور ایشان رسیدند و گزارش کار قریش را دادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله شامگاه شب جمعه هفدهم رمضان در وادى بدر فرود آمد – یعنى غروب پنجشنبه شانزدهم رمضان -. على علیه السلام و زبیر و سعد بن ابى و قاص و بسبس بن عمرو را روانه کرد که از کنار آب بررسى کنند و براى آنان به کوه کوتاهى اشاره کرد و فرمود: امیدوارم کنار چاهى که در دامنه همین کوه کوتاه قرار دارد خیرى به دست آورید. آنان به آن سو رفتند و کنار همان چاه شتران آبکش و سقاهاى قریش را دیدند و آنان را اسیر کردند، برخى از آنان گریختند و از جمله کسانى که گریخت و او را شناختند عجیر بود. عجیر نخستین کسى بود که خبر پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش را براى قریش آورد و فریاد کشید که اى آل غالب ! این ابن ابى کبشه – پیامبر صلى الله علیه و آله – و یاران اویند و سقاهاى شما را به اسیرى گرفتند. لشکر از این خبر به جنب و جوش افتاد و خبرى را که آورد خوش نداشتند.

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است در آن هنگام در خیمه خود بودیم و مى خواستیم از گوشت شتر کباب تهیه کنیم و سرگرم آن کار بودیم که ناگاه خبر را شنیدیم و اشتهاى ماکور شد و برخى به دیدار برخى دیگر مى رفتند. عتبه بن ربیعه مرا دید و گفت : اى ابو خالد! هیچکس را نمى شناسم و نمى دانم که راهى شگفت تر از راه ما بپیماید، کاروان ما نجات یافته است و ما به قصد ظلم و ستم به سرزمین قومى آمده ایم و آن را کارى دشوار مى بینم در عین حال کسى که اطاعت نشود رایى ندارد – چه بگویم که کسى فرمان نمى برد – و این نافرخندگى ابوجهل است . آنگاه عتبه به من گفت : آیا بیم آن دارى که ایشان بر ما شبیخون زنند؟ گفتم : من از این کار احساس ایمنى نمى کنم ، مگر تو احساس امان مى کنى ؟ گفت : چاره چیست ؟ گفت : امشب را پاسدارى مى دهیم تا صبح شود و بیندیشید و تصمیم بگیرند. عتبه گفت : آرى راى درست همین است . گوید: آن شب را تا صبح پاسدارى دادیم . ابوجهل گفت : این فرمان عتبه است که از جنگ با محمد و یارانش کراهت دارد، و به راستى شگفت آور است ، مگر شما گمان مى کنید که محمد و یارانش متعرض شما مى شوند؟ به خدا سوگند من با خویشاوندان خود گوشه اى جمع مى شویم ، هیچکس هم از ما پاسدارى نکند. او به گوشه اى رفت و بر او باران هم مى بارید. عتبه گفت : به هر حال این مرد مایه شومى و نافرخندگى است .

واقدى مى گوید: از سقاهایى که کنار آن چاه بودند، یسار، غلام سعید بن عاص و اسلم ، غلام منبه بن حجاج و ابو رافع ، غلام امیه بن خلف اسیر شدند و آنان را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بردند. آن حضرت به پا ایستاده و در حال نماز بود. مسلمانان از ایشان پرسیدند کیستند؟ گفتند: ما سقاهاى قریشیم که براى آب بردن فرستاده اند، مسلمانان از ایشان پرسیدند کیستند؟ گفتند: ما سقاهاى قریشى که براى آب بردن فرستاده اند. مسلمانان این خبر را خوش نمى داشتند که امیدوار بودند آنان سقاهاى ابوسفیان باشند، آنان را زدند و چون ایشان را به ستوه آوردند گفتند: ما از افراد کاروان و سقاهاى ابوسفیانیم و کاروان پشت این تپه است و چون این سخن را گفتند از زدن آنان خود دارى کردند. پیامبر صلى الله علیه و آله نماز خود را سلام داد و فرمود: عجیب است وقتى که به شما راست مى گویند آنان را مى زنید و هنگامى که دروغ مى گویند آنان را رها مى کنید. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله گفتند: اى رسول خدا ایشان مى گویند قریش آمده اند. فرمود: کاملا درست مى گویند، قریش از شما بر کاروان خود ترسیده اند و براى حفظ آن آمده اند. آنگاه خود روى به سقایان فرمود و پرسید: قریش ‍ کجایند؟ گفتند: پشت این تپه ها که مى بینید. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: بسیارند. فرمود: شمارشان چند است ؟ گفتند: نمى دانیم . فرمود: چند شتر مى کشند؟

گفتند: یک روز ده شتر و یک روز نه شتر. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: شمارشان میان نهصد و هزار است . سپس به سقاها فرمود: چه اندازه از مردم مکه بیرون آمده اند؟ گفتند: هر کس که توان داشته ، بیرون آمده است . پیامبر صلى الله علیه و آله روى به مردم کرد و فرمود: مکه پاره هاى جگر خود را به سوى افکنده است . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس از ایشان پرسید: آیا کسى هم برگشته است ؟ گفتند: آرى ابن ابى شریق – با بنى زهره برگشته است . پیامبر فرمود: با آنکه خود کامیاب و رهنمون شده نیست آنان را کامیاب ساخته است ، هر چند تا آنجا که مى دانم که خدا و کتاب خدا ستیزه گر است .

پیامبر صلى الله علیه و آله سپس پرسید: آیا کس دیگرى هم غیر از ایشان برگشته است ؟ گفتند: آرى ، خاندان و اعقاب عدى بن کعب هم برگشته اند. پیامبر صلى الله علیه و آله آنان را رها کرد و به یاران خود فرمود: راى خود را در مورد این جایگاه که در آن فرود آمده ایم بازگو کنید و به من بگویید. حباب بن منذر برخاست و گفت : اى رسول خدا آیا اینجا که فرود آمده اى جایگاهى است که خداوندت فرمان داده و فرود آورده است ؟ اگر چنین است که ما را نشاید گامى از آن فراتر یا عقب تر رویم ، اگر چاره اندیشى و جنگ و رایزنى است سخن گوییم . رسول خدا فرمود: حتما جنگ و رایزنى و چاره اندیشى است . حباب گفت : در آن صورت اینجا لشکرگاه مناسبى نیست . ما را به نزدیکترین آبهاى این قوم ببر که من به همه جا و چاههاى آن دانایم ، آنجا چاهى است که شیرینى آب آن را مى دانم وانگهى آبش چندان فراوان است که فروکش نخواهد کرد، کنار آن حوضى مى سازیم و در آن ظرفها را قرار مى دهیم و آب مى آشامیم و جنگ مى کنیم و دهانه چاههاى دیگر را با خاک انباشته مى کنیم .

واقدى مى گوید: ابن عباس مى گفته است : جبرئیل علیه السلام بر پیامبر صلى الله علیه و آله نازل شد و گفت : راى درست همان است که حباب مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى حباب راى درست زدى ، و برخاست و پیشنهادهاى او را انجام داد.
واقدى مى گوید: خداوند آن شب را بر انگیخت – باران آمد – دره بدر در جانب مسلمانان نرم و ملایم بود و راه رفتن براى آنان دشوار نبود و حال آنکه در جانب قریش چنان نبود و با آمدن باران قادر به حرکت و کوچ کردن از آن نبودند و میان دو لشکر تپه ها و بر آمدگیهاى شنى بود.

واقدى همچنین مى گوید: در آن شب بر مسلمانان خواب چیره شد و آسوده خوابیدند و باران چندان نبود که آنان را آزار دهد. زبیر بن عوام مى گوید: خداوند آن شب چنان خواب را بر مسلمانان چیره ساخت که من با آنکه سخت پایدارى مى کردم و زمین زیرم ناهموار بود ولى طاقت نیاوردم و جز خواب چاره نبود. پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش هم بر همان حال بودند. سعد بن ابى وقاص مى گوید: چنان خوابم گرفت که چانه ام روى سینه ام مى افتاد و دیگر چیزى نفهمیدم و به پهلو دراز کشیدم . رفاعه بن رافع به مالک هم مى گوید: چنان خواب بر من چیره شد که خوابیدم و محتلم شدم و آخر شب غسل کردم .

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله پس از گرفتن سقاها از جایگاه نخست به جاى دیگر کوچ فرمود عمار بن یاسر و عبد الله بن مسعود را براى بررسى به اطراف لشکرگاه قریش روانه فرمود. آن دو گرد قریش دورى زدند و برگشتند و گفتند: اى رسول خدا! قریش سخت ترسیده اند و بیمناکند، آسمان هم که بر ایشان به شدت مى بارد و آنچنان ترسیده اند که چوب اسبها مى خواهند شیهه بکشند، بر چهره شان مى زنند تا آرام گیرند.

واقدى مى گوید: قریش چون صبح کردند منبه بن حجاج که مردى کف بین و پى شناس بود گفت : این رد پاى پسر سمیه است و این دیگرى نشان پاى ابن ام عبد – عمار و عبد الله بن مسعود – است و هر دو را مى شناسم . همانا محمد همراه با سفلگان خودمان و سفلگان اهل یثرب آهنگ ما کرده است و سپس این بیت را خواند:گرسنگى اجازه خوابیدن و آسایش شبانه را به ما نمى دهد، ناچار باید بمیریم یا بمیرانیم .

ابو عبد الله گوید: به محمد بن یحیى بن سهیل بن ابى خیثمه گفتم : منبه چنان گفته است که گرسنگى اجازه خوابیدن و آسایش شبانه را به ما نمى دهد. گفت : به جان خودم سوگند که گرسنه بودند. پدرم برایم نقل کرد که از نوفل بن معاویه شنیده که مى گفته است : شب جنگ بدر ده شتر کشته بودیم و در یکى از خیمه هاى سر گرم درست کردن کباب جگر و کوهان و گوشتهاى پاکیزه بودیم ولى از شبیخون مى ترسیدیم و تا هنگامى که سپیده دمید پاسدارى دادیم . چون صبح شد شنیدم که منبه مى گوید: این نشان پاى پسر سمیه و این مسعود است و شنیدم این بیت را مى خواند.تس اجازه خوابیدن و آسایش را به ما نمى دهد، ناچار باید بمیریم یا بمیرانیم .

اى گروه قریش ! بنگرید فردا اگر با محمد و یارانش رو به رو شدیم جوانان و جوانمردان دلیر خود را بپایید که کشته نشوند، مردم مدینه را بکشید که ما اگر جوانان خود را به مکه برگردانیم از گمراهى خود بر مى گردند و از آیین پدران خود جدا نمى شوند.
واقدى مى گوید: چون پیامبر صلى الله علیه و آله کنار چاه فرود آمد براى ایشان سایبانى از چوبهاى خرما ساخته شد، سعد بن معاذ با شمشیر آویخته به گردن بر در سایبان ایستاد و پیامبر صلى الله علیه و آله و ابوبکر وارد آن شدند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): من از موضوع ساختن سایبان شگفت مى کنم که از کجا براى آنان ممکن بوده است شاخه و چوب خرما به اندازه اى که سایبانى بسازند داشته باشند یا همراه خود آورده باشند. سرزمین بدر هم نخلستانى ندارد و اگر مقدار اندکى هم چوب خرما با آنان بوده است جنبه سلاح داشته است . گفته شده است در دست هفت تن از مسلمانان چوبهاى خرما در عوض شمشیر بوده است ، و دیگران همگى مسلح به شمشیر و تیر و کمان بوده اند. این هم سخن نادرى است و صحیح آن است که هیچیک از مسلمانان بدون سلاح نبوده است ، مگر اینکه چند شاخه اى همراهشان بوده است که با انداختن پارچه اى بر آن سایه اى فراهم مى کرده اند، وگرنه به من امکانى براى ساختن و برپا کردن سایبانى از چوبها و شاخه هاى خرما در آنجا نمى بینم .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله پیش از آنکه قریش فرود آیند اصحاب خود را به صف کرد. قریش در حالى ظاهر شدند که پیامبر صلى الله علیه و آله یاران خود را به صف کرده بود و آرایش جنگى مى داد. یاران پیامبر صلى الله علیه و آله حوضى کنده بودند و از هنگام سحر در آن آب ریخته بودند و ظرفها را در آن انداخته بودند. پیامبر صلى الله علیه و آله رایت خویش را به مصعب بن عمیر داد و او آن را پیش برد و جایى که پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داده بود قرار داد. پیامبر صلى الله علیه و آله ایستاد و به صفها نگریست ، صفها را رو به مغرب مرتب فرموده و آفتاب را پشت قرار داده بود. مشرکان چون آمدند ناچار رو به خورشید ایستادند.

پیامبر صلى الله علیه و آله بر کناره نزدیکتر و سمت چپ لشکرگاه کرده بود و مشرکان بر کناره دورتر که سمت راست بود قرار گرفتند. در این هنگام مردى از یاران پیامبر صلى الله علیه و آله آمد و عرضه داشت که اى رسول خدا! اگر این کار را طبق و حى انجام داده اى بر همین حال باش وگرنه من چنین مصلحت مى بینم که بر بخش بالاى این وادى بروى و مى بینم بر افروز آن نسیمى به جنبش مصلحت مى بینم که بر بخش بالاى این وادى بروى و مى بینم بر فراز آن نسیمى به جنبش آمده است و مى پندارم براى یارى تو وزیدن گرفته است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اینک که صفهاى خود را مرتب و درفش خود را مستقر داشته ام آن را تغییر نمى دهم ، سپس دعا فرمود و خداوندش با فرشتگان یاریش داد – و جبرئیل علیه السلام این آیه را نازل کرد یاد آورید هنگامى را که از خداى خود مى خواستید یاریتان کند، اجابت فرمود شما را، که من هزار فرشته را که از پى یکدیگرند به یارى شما مى فرستم .

واقدى مى گوید: عروه زبیر روایت کرده است که پیامبر صلى الله علیه و آله در آن هنگام صفها را استوار و بر یک خط مرتب فرموده بود. سواد بن غزیه اندکى جلوتر از صفها قرار داشت ، پیامبر صلى الله علیه و آله با چوبه تیرى به شکم او زد و فرمود: سواد! در خط و ردیف بایست .

سواد گفت : سوگند به کسى که ترا بر حق مبعوث فرموده است به دردم آوردى و اینک قصاص مرا بازده . پیامبر صلى الله علیه و آله شکم خویش را برهنه فرمود و گفت : انتقام بگیر و قصاص کن . سواد، رسول خدا را در آغوش کشید و ایشان را بوسید. فرمود: چه چیزى ترا بر این کار واداشت ؟ گفت : اى رسول خدا! مى بینى که فرمان خدا در رسیده است ، از کشته شدن ترسیدم ، خواستم آخرین عهد من با تو چنین باشد که در آغوشت کشم و ببوسم .

واقدى مى گوید: موسى بن یعقوب از ابوالحویرث ، از محمد بن جبیر بن مطعم ، از قول مردى از قبیله اود برایم نقل کرد که مى گفته است : شنیدم على علیه السلام بر منبر کوفه ضمن خطبه اى فرمود: همچنان که سرگرم آب کشیدن از چاه بدر بودم بادى سخت وزیدن گرفت که به آن شدت ندیده بودم و چون آن سپرى شد، بادى دیگر وزید که فقط همان باد نخست را به آن شدت دیده بودم . نخست جبرئیل علیه السلام بود که همراه هزار فرشته در خدمت رسول خدا صلى الله علیه و آله قرار گرفت ، دومى میکائیل بود که با هزار فرشته بر میمنه سپاه مستقر شد و سومى اسرافیل بود که با هزار فرشته بر میسره سپاه مستقر شد. چون خداوند دشمنان را منهزم ساخت رسول خدا مرا بر اسبى سوار فرمود، که شتابان رم کرد و مرا با خود برداشت . من خود را روى گردن اسب خم کردم و خداى خود را فراخواندم . مرا نگهداشت و توانستم مستقر شوم . مرا با اسب سوارى چه کار که من صاحب گوسفندم – شتر سوارم ؟ – و چون بر اسب مستقر شدم با این دست خود چندان بر دشمنان نیزه زدم که تا زیر بغلم خون آلوده شد.

مى گوید (ابن ابى الحدید): بیشتر راویان روایت بالا را این چنین نقل کرده اند که پیامبر صلى الله علیه و آله مرا بر اسب خود سوار فرمود ولى صحیح همین است که ما مى آوریم ، زیرا در جنگ بدر پیامبر صلى الله علیه و آله از خود اسبى نداشته است و در آن جنگ در حالى که سوار بر شتر بوده حاضر شده است ، ولى همینکه صفها درگیر شدند و گروهى از سوار کاروان مشرکان کشته شدند پیامبر صلى الله علیه و آله على علیه السلام را بر یکى از اسبهایى که از ایشان گرفته شده بود سوار کرد.

واقدى مى گوید: فرمانده میمنه لشکر پیامبر صلى الله علیه و آله ابوبکر و فرمانده میسره على علیه السلام . فرمانده میمنه قریش هبیره بن ابى وهب مخزومى و فرمانده میسره ایشان عمرو بن عبدود، و گفته شده است زمعه بن اسود بوده است ، و هم گفته اند زمعه فرمانده اسب سواران بوده است ، همچنین گفته اند کسى که فرمانده سوار کاران بوده حارث بن هشام است . گروهى هم گفته اند هبیره فرمانده میمنه نبوده است بلکه حارث بن عامر بن نوفل فرمانده میمنه بوده است .

واقدى مى گوید: محمد بن صالح ، از یزید بن رومان و ابن ابى حبیبه براى من نقل کرد که مى گفته اند: بر میمنه و میسره سپاه رسول خدا در جنگ بدر هیچکس فرماندهى نداشته است و از کسى نام برده نشده است ، همچنین بر میمنه و میسره مشرکان فرمانده خاصى نبوده است و نام هیچکس را در این مورد نشنیده ایم . واقدى مى گوید: در نظر ما هم سخن صحیح همین است .

پرچم بزرگ پیامبر صلى الله علیه و آله که همان روایت مهاجران است در جنگ بدر به دست مصعب بن عمیر بود، و رایت قبیله خزرج با حباب بن منذر، و رایت قبیله اوس به دست سعد بن معاذ بود. قریش هم سه رایت داشتند: رایتى همراه ابوعزیزه و رایتى همراه منذر بن حارث و رایتى هم همراه طلحه بن ابى طلحه بود.

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در آن روز براى مسلمانان خطبه خواند و پس از ستایش و نیایش خداوند چنین فرمود: اما بعد، من شما را به چیزى بر مى انگیزم که خدایتان بر آن بر انگیخته است و از چیزى نهى مى کنم که خدایتان از آن باز داشته است .
پروردگار که منزلتش بسیار بزرگ است به حق فرمان مى دهد و صدق و درستى را دوست مى دارد. خداوند اهل خیر را در قبال کار خیر و به نسبت منزلتهاى ایشان پاداش مى دهد و آنان بر حسب منزلت در پیشگاه خدا نام برده مى شوند و فضیلت و برترى مى یابند. اینک شما در منزلى از منازل حق قرار گرفته اید، و خداوند چیزى را در این منزل از هیچکس نمى پذیرد مگر اینکه فقط براى رضاى او باشد. شکیبایى در گرفتارى و سختى از چیزهایى است که خداوند به وسیله آن اندوه را مى زداید و از غم رهایى مى بخشد و با شکیبایى رستگارى در آخرت را به دست مى آورید.

پیامبر خدا میان شماست ، شما را هشدار و فرمان مى دهد، پس امروز شرم کنید از اینکه خداوند بر کار ناپسندى از شما آگاه شود و در آن مورد بر شما خشم گیرد که خداى متعال مى فرماید: همانا خشم خداوند به مراتب بزرگتر از خشم شما بر خودتان است توجه کنید به آنچه در کتاب خود به شما فرمان داده است و آیاتى که به شما ارائه فرموده است و پس از زبونى به شما عزت بخشیده است . به کتاب خدا تمسک جویید تا خدایتان از شما خشنود گردد. براى خداى خود عهده دار کارى شوید که با آن سزاوار رحمت و آمرزش خداوند شوید که آن را به شما وعده فرموده است ، که وعده خداوند حق و گفتارش راست و شکنجه اش شدید است . همانا که من و شما و همگان متوکل به خداوند زنده و پاینده ایم ، تکیه بر او داده ایم و بر او پناه برده و توکل کرده ایم ، و بازگشت به سوى اوست و خداوند من و همه مسلمانان را بیامرزد.

واقدى مى گوید: همینکه پیامبر صلى الله علیه و آله قریش را دید که پیش ‍ مى آیند و نخستین کس که آشکار شد، زمعه بن اسود بود که سوار بر اسبى بود و پسرش هم از پى او روان بود. زمعه با اسب خویش گردشى کرد تا جایى براى فرود آمدن لشکر در نظر گیرد، پیامبر صلى الله علیه و آله به پیشگاه خداوند چنین عرضه داشت : بار خدایا! تو بر من کتاب نازل فرمودى و به من فرمان جنگ دادى و تصرف یکى از دو گروه – کاروان یا قریش – را به من وعده فرمودى و تو خلاف وعده نمى فرمایى . پروردگارا! این قریش است که با همه نخوت و غرور خود براى ستیز با تو و تکذیب فرستاده ات پیش مى آید، بار خدایا! نصرتى را که وعده فرمودى عنایت فرماى . خدایا! همین بامداد نابود شان فرماى . در این هنگام عتبه بن ربیعه بر شترى سرخ موى آشکار شد، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اگر در یکى از این قوم خیرى باشد در همین صاحب شتر سرخ موى است و اگر قریش از او فرمان برند رستگار و کامیاب خواهند شد.

واقدى مى گوید: ایماء بن رحضه یکى از پسران خود را هنگامى که قریش از کنار سرزمین او مى گذشتند همراه ده شتر پروار پیش آنان فرستاد و پیام داد اگر دوست مى دارید شما را از لحاظ نیرو و سلاح کمک کنیم و ما آماده این کاریم و انجام مى دهیم .
قریش به او پیام دادند پیوند خویشاوندى را رعایت کردى و آنچه بر عهده ات بود انجام دادى ، به جان خودمان سوگند اگر با مردم عادى جنگ کنیم در مقابل ایشان ضعفى نداریم . و اگر چنانچه محمد مى پندارد قرار باشد با خدا جنگ کنیم هیچکس را یارا و توان جنگ با خدا نیست .

واقدى مى گوید: خفاف پسر ایماء بن رحضه مى گفته است : براى پدرم هیچ چیز بهتر و دوست داشتنى تر از اصلاح میان مردم نبود و همواره عهده دار این کار بود، همینکه کاروان قریش از پیش ما گذشت مرا با ده شتر پروار که به ایشان هدیه داده بود روانه کرد، من شتران را پیشاپیش بردم و پدرم از پى من مى آمد، من شتران را تسلیم قریش کردم پذیرفتند و میان قبایل توزیع کردند. در این هنگام پدرم رسید و با عتبه بن ربیعه که در آن زمان سالار قریش به حساب مى آمد ملاقات کرد و به او گفت : اى ابوالولید این چه راهى است که مى روید؟ گفت : به خدا سوگند نمى فهمم ، من مغلوب شده ام . پدرم گفت : تو سالار عشیره اى ، چه چیز مى تواند مانع تو باشد که با این مردم برگردى و پرداخت خونبهاى هم سوگند خود و کالاها و شترانى را که در نخله گرفته اند بر عهده بگیرى و سپس میان قوم خود تقسیم کنى . به خدا سوگند شما از محمد بیش از این چیزى مطالبه نمى کنید و اى ابو ولید به خدا قسم شما در جنگ با محمد و اصحاب او فقط خود را به کشتن مى دهید.

واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد از قول پدرش برایم نقل کرد که مى گفته است نشنیده ام هیچکس بدون مال حرکت کرده باشد، مگر عتبه بن ربیعه .واقدى همچنین مى گوید: محمد بن جبیر بن مطعم روایت مى کند که چون قریش فرود آمدند پیامبر صلى الله علیه و آله عمر بن خطاب را پیش ایشان گسیل داشت و فرمود: برگردید اگر کس دیگرى غیر از شما عهده دار جنگ با من شود بهتر است و آن را بیشتر دوست مى دارم و اگر من عهده دار جنگ با دیگران غیر از شما بشوم برایم بهتر و دوست داشتنى تر است . حکیم بن حزام گفت : او منصفانه پیشنهاد کرده است . از او بپذیرید و به خدا سوگند اینک پس از آنکه او منصفانه پیشنهاد کرده است شما بر او پیروز نخواهید شد. ابوجهل گفت : اینک که خداوند آنان را در اختیار ما گذاشته است هرگز بر نمى گردیم و نقد را با نسیه عوض نمى کنیم و از این پس هیچکس متعرض ‍ کاروان ما نخواهد شد.

واقدى مى گوید: تنى چند از قریش که حکیم بن حزام هم در زمره ایشان بود پیش آمدند و خود را کنار حوض رساندند. مسلمانان خواستند ایشان را از آن دور کنند.پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: آزادشان بگذارید، آنان کنار حوض آمدند و آب آشامیدند. هر کس از ایشان که آب آشامید کشته شد، مگر حکیم بن حزام .

واقدى مى گوید: سعید بن مسیب هم مى گفت : چون خداوند براى حکیم بن حزام اراده خیر فرموده بود او دو بار از مرگ رهایى یافت ؛ یک بار گروهى از مشرکان به قصد آزار پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بودند، رسول خدا صلى الله علیه و آله از کنارشان عبور فرمود و سوره یس را خواند و مشتى خاک بر سرشان افشاند و هیچکس از آنان جز حکیم بن حزام از کشته شدن نجات پیدا نکرد. بار دیگر روز جنگ بدر بود که همراه گروهى از مشرکان خود را کنار حوض رساند، هر کس از مشرکان که کنار حوض آمد کشته شد مگر حکیم بن حزام که زده ماند.

واقدى مى گوید: و چون قریش آرام گرفتند و مطمئن شدند عمیر بن وهب جمحى را که تیرهاى قرعه کشى را در اختیار داشت فرستادند و گفتند: شمار یاران محمد را براى ما تخمین بزن . او اسب خود را گرد لشکرگاه مسلمانان به حرکت آورد و سمت بالا و پایین دره را بررسى کرد که کمین و نیروى امدادى نداشته باشند. برگشت و گفت : نه نیروى امدادى دارند و نه در کمین کسى دارند و شمارشان سیصد تن است یا اندکى افزون و هفتاد شتر و دو اسب دارند. آنگاه خطاب به قریش گفت : اى گروه قریش ناقه ها و شتران آبکش یثرب مگر سختى را همراه خود مى کشند، این قوم هیچ پناهگاه و مدافعى جز شمشیرهاى خود ندارند، مگر نمى بینید چگونه خاموش مانده اند و سخن نمى گویند و فقط زبانهاى خود را همچون زبان افعیها بیرون مى آورند، به خدا سوگند نمى بینم هیچیک از ایشان کشته شوند مگر اینکه یکى را خواهد کشت و اگر قرار باشد از شما به شمار ایشان کشته شوند پس از آن خیرى در زندگى نیست ، نیکو رایزنى کنید و بیندیشید.

واقدى مى گوید: یونس بن محمد ظفرى از قول پدرش برایم نقل کرد که چون عمیر بن وهب این سخنان را به قریش گفت آنان ابواسامه جشمى را که سوار کار دلیرى بود فرستادند. او گرد پیامبر صلى الله علیه و آله و یارانش ‍ گشتى زد و برگشت : پرسیدند چه دیدى ؟ گفت : به خدا سوگند نه مردم چابک و دلیرى دیدم و نه شمارى و نه سازى و برگ و اسلحه اى ؛ اما قسم به خدا مردمى را دیدم که آهنگ بازگشت پیش زن و فرزند خود را ندارند، تن به مرگ داده اند و هیچ مدافع و پناهگاهى جز شمشیرهایشان ندارند، کبود چشمانى هستند که گویى زیر سپرهایشان همچون سنگ استوارند. ابواسامه سپس گفت : مى ترسم که نیروهاى امدادى یا گروهى در کمین داشته باشند. او بالا و پایین دره را بررسى کرد و برگشت و گفت : نه کمین دارند و نه نیروى امدادى ، نیکو بیندیشید و رایزنى کنید.

واقدى مى گوید: چون حکیم بن حزام سخنان عمیر بن وهب را شنید میان مردم راه افتاد و خود را پیش عتبه بن ربیعه رساند و گفت : اى ابوالولید! تو بزرگ و سرور قریشى و فرمانت اطاعت مى شود. آیا مى توانى کارى انجام دهى که با توجه به آنچه در جنگ عکاظ انجام داده اى تا پایان روزگار از آن به نیکى یاد شود؟ عتبه که در آن هنگام سالار مردم بود به حکیم بن حزام گفت : آن چه کار است ؟ گفت : اینکه با مردم برگردى و خون بهاى هم پیمان خود و غرامت کالاهایى را که محمد در سریه نخله گرفته است بپردازى که شما چیزى از محمد غیر از همان خون بها و غرامت کالا را نمى خواهید. عتبه گفت : پذیرفتم و تو خود در این مورد وکیل منى .

سپس عتبه بر سر شتر خویش نشست و میان مشرکان قریش حرکت کرد و گفت : اى قوم ، فرمان مرا بپذیرید و با این مرد و یارانش جنگ مکنید و گناه و ترس آن را هم بر گردن من بیندازید و بر سر من ببندید، گروهى از ایشان خویشاوندى نزدیک با ما دارند و همواره بر قاتل پدر یا برادر خود نظر مى افکنید و این موجب کینه و ستیز مى شود، وانگهى بر فرض که همه یاران محمد را بکشید این در صورتى خواهد بود که آنان به شمار خودشان از شما کشته باشند. از این گذشته من ایمن نیستم که شما شکست نخورید، شما که چیزى جز خون بهاى آن کشته خود و غرامت کالاهاى غارت شده را نمى خواهید، من خود پرداخت آن را بر عهده مى گیرم . اى قوم اگر محمد دروغگو باشد گرگهاى عرب شر او را از شما کفایت مى کنند و اگر پادشاه شود شما در سلطنت برادر زاده خود بهره مند خواهید بود و اگر پیامبر صلى الله علیه و آله باشد کامیاب ترین مردم خواهید بود. اى مردم ، پند مرا رد مکنید و راى و اندیشه مرا بیخردانه مدانید.

ابوجهل همینکه سخن عتبه را شنید بر او رشک برد و با خود گفت اگر مردم بر اثر سخنان عتبه برگردند، عتبه سالار قوم خواهد شد، و عتبه از همگان گویاتر و زبان آورتر و زیباتر بود. عتبه سپس خطاب به مردم گفت : شما را در مورد حفظ این چهره هاى تابان چون چراغ سوگند مى دهم که برابر آن چهره ها که همچون چهره مارهاست قرار ندهید. و چون عتبه از سخن خویش فارغ شد ابوجهل گفت : عتبه از اى سبب به شما چنین مى گوید که محمد پسر عموى اوست و از سوى دیگر بیم دارد و خوش نمى دارد که پسرش و پسر عمویش کشته شوند. اى عتبه ! فزون از قدر خود سخن گفتى و اینک که حلقه را تنگ و کار را دشوار مى بینى ترسیدى و مى خواهى ما را زبون سازى و فرمان به بازگشت مى دهى . نه ، به خدا سوگند بر نمى گردیم تا خداوند میان ما و محمد حکم کند. در این هنگام عتبه خشمگین شد و گفت : اى کسى که نشیمنگاهت زرد است ، به زودى خواهى دانست کدامیک از ما ترسوتر و نافرخنده تریم . قریش هم به زودى خواهد دانست کدامیک ترسو و تباه کننده قوم خود است و این شعر را خواند:آیا من ترسویم که چنین فرمان مى دهم ، ام عمرم را به گریستن مژده بده .

واقدى مى گوید: در این هنگام ابوجهل پیش عامر بن حضرمى ، برادر عمرو بن حضرمى که در سریه نخله کشته شده بود رفت و به او گفت : این هم پیمان تو – عتبه – مى خواهد با مردم گردى ، و پنداشته است که تو خون بها مى پذیرى ، شرم نمى دارى که با آنکه به قاتل برادرت دست یافته اى خون بها بگیرى ؟ اینک برخیز و خون خود را فرایاد آور و انتقام خویش را بگیر. عامر بن حضرمى برخاست سر خود را برهنه کرد و بر سر خویش خاک پاشیده  و فریاد بر آورد: واى بر عمرو بن ! با این کار عتبه را که هم پیمان او بود مورد نکوهش قرار داد و راى پسندیده اى را که عتبه مردم را به آن فراخوانده بود باطل ساخت . عامر سوگند خورد که باز نخواهد گشت مگر آنکه کسى از یاران محمد را بکشد. ابوجهل به عمیر بن وهب گفت مردم را برانگیز و حمله کن . عمیر حمله کرد و آهنگ مسلمانان نمود تا صف آنان درهم ریخته شود، ولى مسلمانان در صف خود پایدار ماندند و تکان نخوردند. در این هنگام عامر بن حضرمى پیش آمد و حمله آورد و آتش ‍ جنگ برافروخته شد.

واقدى مى گوید: نافع بن جبیر از حکیم بن حزام نقل مى کرد که مى گفته است چون ابوجهل آن راى عتبه را تباه ساخت و عامر بن حضرمى اسب براند و آتش جنگ را بر افروخت ، نخستین کس از مسلمانان که به جنگ او آمد مهجع غلام عمر بن خطاب بود که عامر او را کشت و نخستین کشته انصار حارثه بن سراقه بود که او را حبان بن عرقه کشت .

واقدى مى گوید: عمر به هنگام حکومت خود در دار الحکومه به عمیر بن وهب گفت : تو در جنگ بدر ما را براى مشرکان بررسى مى کردى ، گویى هم اکنون پیش چشم من است که سوار بر اسبت و در دره بالا و پایین مى رفتى و به مشرکان خبر مى دادى که ما نه نیروى امدادى داریم و نه کمین . گفت : آرى ، اى امیر المومنین همینگونه بود و بدتر آنکه این من بودم که آتش ‍ جنگ را بر افروختم . سپاس خدا را که اسلام را آورد و ما را به آن هدایت فرمود ولى شرک و کفرى که در آن گرفتار بودیم گناهش بزرگتر از شرکت در جنگ بدر بود. عمر گرفت : آرى همینگونه است ، راست مى گویى .

واقدى مى گوید: عتبه بن ربیعه با حکیم بن حزام گفتگو کرد و گفت هیچکس جز ابوجهل با پیشنهاد من مخالف نخواهد بود، پیش او برو و او بگو عتبه پرداخت خون بها هم سوگند خویش و غرامت کالاهاى کاروان را بر عهده مى گیرد. حکیم مى گوید: پیش ابوجهل رفتم مشغول مالیدن عطر و مواد خوشبو بود، زره او کنارش بود.

گفتم : عتبه بن ربیعه مرا پیش تو فرستاده است . ابوجهل خشمگین بر من نگریست و گفت : عتبه کس دیگرى را پیدا نکرد که بفرستد؟ گفتم : به خدا سوگند اگر کس دیگرى جز او مى خواست مرا بفرستد نمى پذیرفتم و من به قصد اصلاح میان مردم پذیرفتم ، وانگهى عتبه سالار و سرور عشیره است . دوباره خشمگین شد و گفت : تو هم به او سالار مى گویى ! گفتم : هم من این را مى گویم و هم تمام قریش . ابوجهل به عامر بن حضرمى فرمان داد بانگ خون خواهى بردارد. عامر سر خود را برهنه کرد و بانگ برداشت و گفت : عتبه خمار است ، شرابش دهید! مشرکان هم این شعار را تکرار کردند و بانگ برداشتند عتبه خمار است ، شرابش دهید. ابوجهل از این کار مشرکان نسبت به عتبه شاد شد. حکیم گوید: من پیش منبه بن حجاج رفتم به او هم همان سخنى را که به ابوجهل گفته بودم گفتم .

او را نرمتر و بهتر از ابوجهل یافتم . گفت : چیزى که عتبه به آن فرا مى خواند و کارى که تو انجام مى دهى بسیار خوب است . او قبلا سوار بر شتر میان لشکر حرکت کرده بود و آنان را به خود دارى از جنگ فرا خوانده بود که نپذیرفته بودند، به همین سبب برافروخته شده و از شتر پیاده شده بود. عتبه زره خود را پوشید. براى او به جستجوى کلاه خود بر آمدند ولى میان لشکر کلاه خودى چنان بزرگ پیدا نشد که سر عتبه بزرگ و درشت بود. او که چنین دید، عمامه اى بزرگ بر سر خود بست و پیاده در حالى که میان برادرش شبیه و پسرش ولید حرکت مى کرد به میدان آمد و آهنگ نبرد کرد.

در همان حال ابوجهل در صف سوار بر مادیانى ایستاده بود. عتبه همینکه از کنار او گذشت شمشیر خود را بیرون کشید، مرد گفتند به خدا سوگند ابوجهل را خواهد کشت ، عتبه با شمشیر پى پاشنه هاى اسب ابوجهل را قطع کرد، اسب از عقب بر زمین افتاد. عتبه به ابوجهل گفت : پیاده شو که امروز هنگام سوارى نیست و همه قوم تو سوار نیستند؛ ابوجهل پیاده شد. عتبه گفت : به زودى معلوم مى شود کدامیک از ما در این بامداد براى عشیره خود شوم تر است . حکیم مى گوید: با خود گفتم به خدا سوگند که تا کنون چنین روزى ندیده ام .

واقدى مى گوید: در این هنگام عتبه هماورد خواست و مسلمانان را به جنگ فراخواند. پیامبر صلى الله علیه و آله در سایبان بود و یارانش در صفهاى خود ایستاده بودند.پیامبر صلى الله علیه و آله که دراز کشیده بود خوابش برد. قبلا فرموده بود تا اجازه نداده ام جنگ را شروع مکنید و اگر به شما حمله آوردند فقط تیر بارانشان کنید و شمشیر مکشید، مگر آنکه شما را فرو گیرند. ابوبکر گفت : اى رسول خدا این قوم نزدیک شدند و به ما رسیدند.

رسول خدا صلى الله علیه و آله بیدار شد و خداوند متعال شمار مشرکان را در خواب به پیامبر صلى الله علیه و آله اندک نشان داده بود و هر یک از دو گروه در نظر دیگرى کم جلوه مى کرد. پیامبر صلى الله علیه و آله بیمناک شد، دستهاى خود را برافراشت و از خداوند مسالت کرد تا پیروزى را که وعده فرموده است عنایت فرماید و چنین عرضه داشت : بار خدایا! اگر این گروه بر من پیروز شود، شرک و کفر پیروز مى شود و دینى براى تو بر پا نمى شود ابوبکر مى گفت : به خدا سوگند که خداوند یاریت مى دهد و سپیدروى خواهى شد. عبد الله بن رواحه گفت : اى راهنمایى کنم ولى عرض مى کنم که خداوند بزرگتر و شکوه مندتر از آن است که وعده اى را که فرموده است یا چیزى را که از او مسالت شود، بر آورد نفرماید. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى پسر رواحه ! با آنکه مى دانم که خداوند هیچگاه خلاف وعده نمى فرماید، باید از درگاهش مسالت کنم . در این هنگام عتبه روى به جنگ آورد. حکیم بن حزام گفت : اى ابو ولید آرم باشد، آرام . تو نباید در کارى که خود از آن نهى مى کردى آغازگر باشى .

واقدى مى گوید: خفاف بن ایماء مى گفته است در جنگ بدر با آنکه مردم آماده حمله بودند دیدم یاران پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیرها را بیرون نکشیدند ولى کمانهاى خود را آماده کرده بودند و صفهاى آنان پیوسته به یکدیگر بود و برخى جلو برخى دیگر همچون سپر ایستاده بودند و میان ایشان هیچ فاصله اى نبود. حال آنکه دیگران – سپاه مشرکان – همینکه ظاهر شدند شمشیرهایشان را بیرون کشیدند، من از این موضوع شگفت کردم . پس از آن مردى از مهاجران در آن باره پرسیدم ، گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله به ما فرمان داده بود تا ما را فرو نگرفته اند، شمشیرهاى خود را بیرون نکشیم .

واقدى گوید: چون مردم آماده حمله شدند و آهنگ جنگ کردند اسود بن عبد الاسد مخزومى همینکه نزدیک حوض آب مسلمانان رسید، گفت : با خداى عهد کرده ام که باید از حوض آنان آب بخورم یا آن را ویران کنم ، هر چند در آن راه کشته شوم . اسود با شتاب حرکت کرد و همینکه نزدیک حوض رسید، حمزه بن عبد المطلب با او رویاروى شد و ضربتى به او زد که یک پایش را از مچ قطع کرد. اسود پیش رفت که سوگند خود را بر آورد کنار حوض ایستاد و از آب آن آشامید و با پاى سالم خود حوض را ویران کرد، حمزه او را تعقیب کرد و میان حوض او را کشت و مشرکان همچنان که در صفهاى خود ایستاده بودند به این منظره مى نگریستند.

واقدى مى گوید: مردم به یکدیگر نزدیک شدند، آنگاه عتبه و شیبه و ولید بیرون آمدند و از صف فاصله گرفتند و هماورد خواستند. سه جوان از انصار که معاذ و معوذ و عوف پسران عفراء و حارث  بودند بیرون آمدند و گویند نفر سوم ایشان عبد الله بن رواحه بود، و آنچه در نظر ما ثابت است این است که آنان همان سه پسر عفراء هستند.

پیامبر صلى الله علیه و آله از این موضوع آزرم فرمود که خوش نمى داشت در نخستین رویا رویى مشرکان با مسلمانان انصار عهده دار آغاز جنگ باشند و خوش مى داشت که زحمت آن بر عهده پسر عموها و خویشاوندان خودش باشد. رسول خدا صلى الله علیه و آله به آنان فرمان داد به جایگاه خود برگردند و براى ایشان طلب خیر فرمود. آنگاه منادى مشرکان بانگ برداشت که اى محمد هماوردان ما را از خویشاوندان خودمان گسیل کن . پیامبر صلى الله علیه و آله خطاب به بنى هاشم فرمود: اى بنى هاشم ! برخیزند و براى حق و حقیقتى که خداوند که خداوند پیامبرتان را بر آن برانگیخته است ، جنگ کنید که اینان باطل خویش آمده اند نور خدا را خاموش کنند. حمزه بن عبد المطلب و على بن ابى طالب و عبیده بن حارث بن مطلب بن عبد مناف برخاستند و به سوى آنان رفتند. عتبه گفت : سخن بگویید تا شما را بشناسم – چون کلاه خود نقابدار پوشیده بودند ایشان را نشناختند – و اگر همتاى ما بودید با شما نبرد خواهیم کرد.

محمد بن اسحاق در کتاب مغازى خود خلاف این خبر روایت کرده و گفته است بنى عفراء و عبد الله بن رواحه به نبرد عتبه و شیبه و ولید رفتند. عتبه و همراهانش به ایشان گفتند: شما کیستند؟ گفتند: گروهى از انصار. گفتند: برگردید که ما را نیازى به نبرد با شما نیست . سپس منادى ایشان ندا داد که اى محمد! هماوردان همتاى ما را از میان قوم خودمان بفرست ، و پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى فلان برخیز، اى فلان برخیز، و اى فلان برخیز.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این روایت از روایت واقدى مشهورتر است . در روایت واقدى هم مطلبى است که درستى روایت محمد بن اسحاق را تاکید مى کند و آن این سخن اوست که منادى مشرکان ندا داد که اى محمد هماوردان همتاى ما را پیش ما روانه کن اگر بنى عفراء با آنان سخن نگفته بودند و آنان ایشان را برنگردانده بودند، معنى نداشت که منادى ایشان چنین ندا دهد. وانگهى سخن یکى از قریشیها هم نسبت به یکى از انصار فخر مى کرده است دلالت بر همین دارد. او به مرد انصارى مى گفته است : من از قومى هستم که مشرکان ایشان رضى نشدند، مومنان قوم ترا بکشند.

واقدى مى گوید: حمزه گفت : من حمزه بن عبد المطلب شیر خدا و شیر رسول خدایم . عتبه گفت : همتایى گرامى ، من هم شیر حلفاء – بیشه یا همان پیمانان – هستم ، این دو تن که همراه تواند کیستند؟ على بن ابى طالب و عبیده بن حارث بن مطلب ، گفت : دو همتاى گرامى .واقدى مى گوید: ابن ابى الزناد برایم نقل کرد که پدرم مى گفت : براى عتبه کلمه اى سبکتر از این نشنیده ام که بگوید شیر حلفایم و او حلفا را به معنى بیشه گرفته است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): کلمه حلفا به دو صورت دیگر هم روایت شده است که حلفاء و احلاف است و گفته اند منظور عتبه این بوده است که من سرور و شیر شرکت کنندگان در حلف المطیبین هستم . خاندانهایى که در آن پیمان شرکت کرده بودند پنج خاندان بن فهر. گروهى هم این تاویل را رد کرده و گفته اند به ایشان حلفاء و احلاف نمى گفته اند، بلکه این دو کلمه بر دشمنان و مخالفان ایشان گفته مى شده است که براى مقابله با ایشان پیمان بسته شده است و آنان پنج خاندان هستند که عبارتند از اعقاب عبد الدار و مخزوم و سهم و جمح و عدى بن کعب .

گروهى هم در تفسیر سخن عتبه عتبه گفته اند مقصودش این بوده است که من سالار حلف الفضول هستم و آن پیمانى است که پس از حلف المطیبین بسته شده است و در خانه ابن جدعان صورت گرفته است و پیامبر صلى الله علیه و آله هم به هنگامى کودکى خود در آن شرکت فرموده است . سبب انعقاد این پیمان چنین بود که مردى از یمن کالایى به مکه آورد، عاص بن وائل سهمى از آن را خرید و در پرداخت بهاى آن چندان امروز و فردا کرد که آن مرد را به ستوه آورد. ناچار میان حجر اسماعیل برپا خاست و قریش را سوگند داد که از او رفع ستم کنند. بنى هاشم و بنى اسد و بنى زهره و بنى تمیم در خانه ابن جدعان جمع شدند و پس از اینکه دستهاى خود را در آب زمزم که با آن ارکان کعبه را شسته بودند فرو بردند پیمان بستند که هر مظلومى را در مکه یارى دهند و از او رفع ستم کنند و تا دنیا برپاست دست ستمگر را کوتاه و از هر کار ناپسندى جلوگیرى کنند. این پیمان به سبب فضل و برترى آن به حلف الفضول معروف شده است و پیامبر صلى الله علیه و آله هم از آن یاد کرده و فرموده است :من در آن شرکت کردم و آن را از همه شتران سرخ موى که از من باشد دوست تر مى دارم و اسلام هم چیزى جز استوارى بر آن نیفزوده است .این تفسیر هم صحیح نیست زیرا خاندان عبد شمس که عتبه از ایشان است در آن شرکت نداشته اند بنابر این روشن مى شود که آنچه واقدى نقل کرده ، صحیح و ثابت تر است .

واقدى مى گوید: سپس عتبه به پسرش ولید گفت برخیز، ولید برخاست و على علیه السلام مقابل او آمد و آن دو از نظر سنى کوچک ترین افراد آن شش تن بودند. دو ضربه رد و بدل کردند و على بن ابى اطالب علیه السلام ولید را کشت . سپس عتبه برخاست ، حمزه آهنگ او کرد.دو ضربه رد و بدل کردند و حمزه عتبه را کشت . آن گاه شیبه برخاست و عبیده که مسن ترین یاران پیامبر صلى الله علیه و آله بود آهنگ او کرد، شیبه با زبانه شمشیر ضربتى به پاى عبیده زد که عضله ساق پایش را قطع کرد. در این حال حمزه و على به شیبه حمله کردند و او را کشتند و عبیده را بر دوش ‍ بردند و کنار صف رساندند، در حالى که مغز استخوان ساق عبیده فرو مى ریخت گفت : اى رسول خدا، آیا من شهید نیستم ؟ فرمود: آرى که شهیدى .

عبیده گفت : همانا به خدا سوگند اگر ابوطالب زند بود مى دانست که من نسبت به شعرى که سروده است سزاوار ترم ، آنجا که مى گوید:سوگند به خانه خدا دروغ مى گویید، ما محمد را رها نمى کنیم تا آنکه در دفاع از او نیزه بزنیم و تیر بیندازیم . او را تسلیم نمى کنیم تا آن هنگام که برگرد او کشته شویم و در راه او از پسران و همسران خود خواهیم گذشت .

و این آیه در مورد آن گروه نازل شده است : این دو گروه درباره پروردگارشان به مخاصمه برخاسته اند. محمد بن اسحاق روایت مى کند که عتبه با عبیده بن حارث و شیبه با حمزه بن عبد المطلب و ولید با على مبارزه کرده اند، حمزه و على به شیبه و ولید مهلت ندادند و آن دو را فورا کشتند. عبیده و عتبه هر یک به دیگرى ضربتى زد که هر دو زمین گیر شدند و در این هنگام حمزه و على با شمشیرهاى خود به عتبه حمله کردند و او را کشتند و یار خود را بر دوش کشیدند و کنار صف بردند.

مى گوید (ابن ابى الحدید): این روایت موافق است با آنچه امیر المومنین على علیه السلام در سخن خود خطاب به معاویه فرموده است : که همان شمشیر که با آن برادر و دایى و پدر مادرت را از پاى در آوردم هنوز پیش من است ؛ و در مورد دیگرى فرموده است : فرود آمدن آن شمشیر را بر برادر و دایى و پدر و مادرت به خوبى مى شناسى و آن ضربه و شمشیر از برخورد به ستمگران دور نیست .
بلاذرى همین روایت واقدى را برگزیده و گفته است : حمزه عتبه را کشته است و على علیه السلام ولید را کشته و در کشتن شیبه هم شرکت داشته است .

متقضاى سن آن سه تن هم در قبال آن سه تن دیگر همین است ، که شیبه از آن دو بزرگتر بوده است و با عبیده که از دو یار خود بزرگتر بوده است مبارزه کند و ولید که کوچکتر بوده است با على علیه السلام که کوچکتر بوده است جنگ کند و عتبه که از لحاظ سن میان شیبه و ولید بوده است با حمزه که همین حال را داشته است جنگ کند. وانگهى عتبه از آن دو تن دیگر دلیرتر بوده است و مقتضاى حال آن است که هماوردش دلیرترین آن سه تن باشد و در آن هنگامى حمزه معروف به دلیر و دلاورى بوده است و على علیه السلام در آن هنگام بسیار مشهور به شجاعت نبوده و شهرت کامل او پس از جنگ بدر بوده است .

در عین حال کسانى که بخوانند روایت ابن اسحاق را بپذیرند که گفته است حمزه یا شیبه جنگ کرده است مى توانند به این ابیات هند عتبه که پدرش را مرثیه گفته است ، استناد کنند:دو چشم من ! با اشک ریزان خود بر بهترین فرد قبیله خندف که هرگز دگرگون نشد بگریید. بنى هاشم و بنى مطلب که خویشاوندان نزدیکش ‍ بودند او را فراخواندند و سوزش شمشیرهاى خود را به او چشاندند…

هنگامى که هند در این ابیات گفته است که بنى هاشم و بنى مطلب سوزش ‍ شمشیرهاى خود را به پدرش چشانده اند ثابت مى شود که کسى که با عتبه نبرد کرده است عبیده بوده است و اوست که از خاندان و اعقاب مطلب است ، او عتبه را زخمى کرد و زمین گیر ساخت ، سپس حمزه و على علیه السلام بر او هجوم بردند و او را کشتند.

شیعیان چنین روایت مى کنند که حمزه به جنگ با عتبه پیشى گرفت و او را کشت و اشتراک على علیه السلام و حمزه در مورد کشتن شیبه است آن هم پس از اینکه عبیده بن حارث او را زخمى کرد. این موضوع را محمد بن نعمان – شیخ مفید – در کتاب الارشاد آورده است و این موضوع برخلاف چیزى است که در نامه هاى امیر المومنین على علیه السلام به معاویه آمده است ، و این امر در نظر من در این مورد مشتبه است . همچنین محمد بن نعمان از قول امیر المومنین على علیه السلام روایت مى کند که آن حضرت ضمن یاد کردن از جنگ بدر مى فرموده است من و ولید بن عتبه ضربتى رد و بدل کردیم ، ضربه او خطا کرد و چون من ضربه را وارد کردم او دست چپش را سپر قرار داد که شمشیر آن را برید و گویى هم اکنون به پرتو انگشترش در دست راستش مى نگرم . سپس ضربتى دیگر بر او زدم و کشته بر زمین افکندش و چون اسلحه او را از تنش بیرون آوردم در بدنش اثر زعفران معطر دیدم و دانستم که تازه داماد است .

واقدى مى گوید: و روایت شده است که چون عتبه بن ربیعه هماورد خواست پسرش ابوحذیفه براى نبرد با او برخاست . پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمود: بنشین و بر جاى خود باش و چون آن اشخاص به جنگ عتبه رفتند، ابوحذیفه هم بر پدر خویش ضربتى زد.
واقدى همچنین از قول ابن ابى الزناد از پدرش نقل مى کند که مى گفته است شیبه از عتبه سه سال بزرگتر بوده است و حمزه از پیامبر صلى الله علیه و آله چهار سال و عباس از آن حضرت سه سال بزرگتر بوده اند.

واقدى مى گوید: در جنگ بدر ابوجهل هم از خداوند پیروزى خواست و گفت : بار خدایا هر کدام از ما را که پیوند خویشاوندى را بیشتر بریده و چیزهاى غیر معلوم براى ما آورده است همین بامداد نابود فرماى و خداوند متعال در این مورد این آیه را نازل فرموده است : اگر فتح و ظفر مى خواهید همانا براى شما رسید و اگر از کفر باز ایستید براى شما بهتر است .

واقدى مى گوید: عروه از عایشه نقل مى کند که مى گفته است پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر براى مهاجران شعار با بنى الرحمن و براى خزرجیان شعار یا بنى عبد الله و براى اوسیان شعار یا بنى عبید الله را مقرر فرمود.گوید: زید بن على بن حسین ، علیه السلام ، روایت کرده است که شعار پیامبر صلى الله علیه و آله در جنگ بدر یا منصور امت اى یارى داده شده بمیران بوده است .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کشتن ابوالبخترى منع فرموده بود، زیرا پیش از هجرت که پیامبر صلى الله علیه و آله سخت از مشرکان آزار مى دید، روزى ابوالبخترى سلاح بر تن کرد و گفت : امروز هیچ کسى متعرض محمد صلى الله علیه و آله نخواهد شد مگر اینکه شمشیر بر او خواهم نهاد، و پیامبر صلى الله علیه و آله سپاسگزار این موضوع بود. ابوداود مازنى که تسلیم شوى از کشتن تو نهى فرموده است ، گفت پس تو از من چه مى خواهى ، اگر محمد از کشتن من نهى کرده است ، من هم در مورد او چنین کارى کرده بودم ، اما اینکه خود را تسلیم کنم ، سوگند به لات و عزى که زنان مکه هم مى دانند من تسلیم نمى شوند و مى دانم که تو مرا را نمى کنى ، اینک هر چه مى خواهى انجام بده . ابوداود تیرى بر او انداخت و گفت : پروردگارا این تیر، تیر تو و ابوالبختریر بنده تو است ، خدایا این تیر را در محلى که او را خواهد کشت قرار بده . با آنکه ابوالبخترى زره پوشیده بود تیر زره او را درهم درید و او را کشت . واقدى مى گوید و گفته شده است ، مجذر بن زیاد بدون اینکه ابوالبخترى را بشناسد او را کشته است .

مجذر در این بار ابیاتى سروده است که از آنها فهمیده مى شود او قاتل ابوالبخترى است . در روایت محمد بن اسحاق آمده است که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر از کشتن ابوالبخترى که نام و نسبش ولید بن هشام بن حارث بن اسد بن عبدالعزى است ، نهى فرموده بود که او در مکه مردم را از آزار دادن پیامبر صلى الله علیه و آله باز مى داشت ، خودش هم آزارى نمى رساند و از کسانى بود که براى شکستن پیمان نامه اى که قریش بر ضد بنى هاشم نوشته بودند، اقدام کرد. مجذر بن زیاد بلوى هم پیمان انصار با او رویاروى شد و به او گفت : پیامبر صلى الله علیه و آله ما را از کشتن تو منع فرموده است . همراه ابوالبخترى یکى از همکارانش به نام جناده بن ملیحه بود که از مکه با او همراه شده بود. ابوالبخترى گفت : آیا این همکار من هم در امان است ؟ مجذر گفت : به خدا سوگند ما دوست ترا رها نمى کنیم که پیامبر صلى الله علیه و آله ما را فقط از کشتن خودت به تنهایى منع کرده است . ابوالبخترى گفت : در این صورت به خدا سوگند که من و او هر دو مى میریم ، نباید زنان مکه درباره من بگویند که دوست و همکار خود را به سبب حرص زنده ماندن رها کرده ام ؛ ناچار مجذر با او نبرد کرد. ابوالبخترى چنین رجز مى خواند:فرزند زن آزاده هیچگاه دوست خود را رها نمى کند، مگر آنکه بمیرد یا راه نجات خود را بیابد.

و به نبرد پرداختند و مجذر او را کشت . آنگاه پیش پیامبر صلى الله علیه و آله برگشت و خبر داد و گفت : سوگند به کسى که ترا به حق مبعوث فرموده است ، کوشش کردم که تن به اسیرى دهد و او را پیش تو آورم ، ولى چیزى جز جنگ را نپذیرفت ، ناچار جنگ کردم و کشتمش .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله از کشتن حارث بن عامر بن نوفل هم نهى فرموده و گفته بود اسیرش کنید و مکشیدش . او خوش نمى داشت به بدر بیاید و او را با زور آورده بودند خبیب بن یساف با او رویاروى شد و بدون اینکه او را بشناسد، حارث را به قتل رساند، چون این خبر به پیامبر صلى الله علیه و آله رسید فرمود: اگر پیش از آنکه کشته شود بر او دست مى یافتم او را براى زنهایش رها مى کردم . پیامبر صلى الله علیه و آله از کشتن زمعه بن اسود هم نهى فرموده بود، ثابت بن جذع بدون اینکه زمعه را بشناسد او را کشت .

واقدى مى گوید: عدى بن ابى الزغباء روز بدر چنین رجز مى خواند:

انا عدى و السحل
امشى بها مشى الفحل

من عدى هستم و همراه زره راه مى روم ، راه رفتن مرد نیرومند.

و مقصودش از کلمه سحل زره خودش بود. پیامبر صلى الله علیه و آله – که این رجز را شنیده بود – پرسید: عدى کیست ؟ مردى از مسلمانان گفت : اى رسول خدا منم ! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نشانى دیگر چیست ؟ گفت : پسر فلانم . فرمود: نه تو عدى نیستى . آنگاه عدى بن ابى الزغباء برخاست و گفت : اى رسول خدا منم ، فرمود: دیگر چه ؟ گفت :والسحل … پیامبر صلى الله علیه و آله پرسید: سحل یعنى چه ؟ گفت : یعنى زره من . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: عدى بن ابى الزغباء چه عدى خوبى است .

واقدى مى گوید: هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت فرمود عقبه بن ابى معیط در مکه – براى تهدید پیامبر صلى الله علیه و آله – چنین سروده بود:اى کسى که سوار بر ناقه گوش بریده از پیش ما هجرت کردى ، پس از اندکى مرا سوار بر اسب خواهى دید، نیزه خود را از خون شما پیاپى سیراب خواهم کرد و شمشیر هر گونه شبهه اى را از شما خواهد زدود.

چون این سخن او به اطلاع پیامبر صلى الله علیه و آله رسید، عرضه داشت بار خدایا او را بر روى در افکن و بکش . روز جنگ بدر پس از آنکه مردم گریختند اسب او رم کرد. عبد الله بن سلمه عجلانى او را اسیر گرفت و پیامبر صلى الله علیه و آله به عاصم بن ابى الافلح فرمان داد گردنش را زد.

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن عوف مى گفته است : روز بدر پس از گریز مردم من مشغول جمع کردند زره ها بودم ، ناگاه امیه بن خلف که در دوره جاهلى با من دوست بود مرا دید. نام من در دوره جاهلى عبد عمرو بود و همینکه اسلام آمد و به عبد الرحمان نامیده شدم ولى امیه بن خلف هرگاه مرا مى دید، همچنان عبد عمرو صدا مى کرد و مى گفت من به تو عبد الرحمان نمى گویم زیرا مسیلمه در منطقه یمن نام رحمان بر خود نهاده است و من ترا عبد الرحمان نمى گویم ، من هم پاسخش نمى دادم و سر انجام به من عبد الاله مى گفت . روز جنگ بدر او را همراه پسرش على دیدم که شتابان همچون شترى که آن را برانند در حال گریز است .

مرا صدا کرد که اى عبد عمرو! پاسخش ندادم . صدا زد که اى عبدالاله پاسخش ‍ دادم . گفت : شما را نیازى به شیر فراوان نیست ؟ ما براى تو بهتر از این زره هایت هستیم ، گفتم حرکت کنید. هر دو را پیش انداختم و مى بردم . امیه بن خلف همینکه دید نسبتا امنیتى کرده است به من گفت : امروز مردى را میان شما دیدم که به سینه خود پر شترى مرغى زده بود، او کیست ؟ گفتم : حمزه بن عبد المطلب بود. گفت : همو بود که بر سر ما این همه بلا آورد،  سپس گفت : آن کوچک اندام کوته قامت که دستارى سرخ بر سر بسته بود کیست ؟ گفتم : مردى از انصار است به نام سماک بن خرشه .

گفت : اى عبدالاله او هم از کسانى بود که به سبب کارهایش ما امروز قربانیان شما شدیم ! عبدالرحمان بن عوف مى گوید: در همان حال که او و پسرش را جلو خود مى بردم ، ناگاه چشم بلال که مشغول خمیر کردن بود بر او افتاد. با شتاب و چالاکى دست خود را از خمیر بیرون کشید و پاک کرد و فریاد بر آورد که اى گروه انصار این امیه بن خلف سرو سالار کفر است ! و خطاب به امیه گفت : در این حال انصار چنان به امیه هجوم آوردند که شتران تازه زاییده به کره هاى خود و امیه را بر پشت افکندند، من خود را روى او تکیه دادم تا از او حمایت کنم . خباب بن منذر آمد و با شمشیر خود گوشه بینى امیه را برید، همینکه امیه بینى خود را از دست داد به من گفت مرا با ایشان واگذار. عبدالرحمان مى گوید: در این حال این سخن حسان را به یاد آوردم که مى گوید: آیا پس از این ، بینى بریده .

گوید: در این هنگام خبیب بن یساف پیش آمده و ضربتى بر او زد و او را کشت .امیه هم به خبیث بن یساف ضربتى زد که دستش را از شانه قطع کرد ولى پیامبر صلى الله علیه و آله آن را به پیکر خبیب وصل فرمود که بهبود یافت و گوشت بر آورد. پس از این جریان خبیب بن یساف با دختر امیه بن خلف ازدواج کرد و چون همسرش نشانه آن ضربت را دید گفت : خداوند دست آن مردى را که چنین ضربتى زده شل مدارد! خبیب گفت : به خدا سوگند من آن مرد را به کام مرگ در آوردم . خبیب مى گفته است : چنان ضربتى بر دوش ‍ او زدم که تا تهیگاه او را درید با وجود آنکه زره بر تن داشت و گفتم : بگیر که من پسر سیافم ! آنگاه اسلحه و زره او را برداشتم . در این هنگام على پسر امیه پیش آمد که خباب بر او حمله کرد و پایش را قطع کرد. على بن امیه چنان فریادى کشید که نظیرش شنیده نشده بود. سپس عمار با او رو یاروى شد و ضربه دیگرى بر او زد و او را کشت . و گفته شده است عمار او پیش از آنکه خباب ضربه بزند دیده است و چند ضربه رد و بدل کرده اند و عمار او را کشته است . اما همان گفتار نخست در نظر ما صحیح تر است که عمار پس ‍ از آنکه پاى على قطع شده است به او ضربتى زده و او را کشته است .

واقدى مى گوید: در مورد چگونگى کشته شدن امیه بن خلف به گونه دیگرى هم شنیده ایم و چنین است که عبید بن یحیى از معاذ بن رفاعه از قول پدرش براى من نقل کرد که مى گفته است : روز جنگ بدر امیه بن خلف را که میان مشرکان مقام و منزلتى داشت احاطه کردیم . من و او هر دو نیزه در دست داشتیم و نخست چندان نیزه به یکدیگر زدیم که سر نیزه هاى ما از کار افتاد، سپس دست به شمشیر بردیم و چندان ضربه زدیم که شمشیرها کند شد. من ناگهان متوجه شکافى در زره او شدم که زیر بغل او بود، شمشیر خود را همانجا فرو کردم و او را کشتم و شمشیر از سوى دیگر در حالى که آلوده به پیه و چربى بود سر برون آورد.

واقدى مى گوید، در این باره گونه دیگرى هم شنیده ایم : محمد بن قدامه بن موسى از قول پدرش از عایشه دختر قدامه بن مظعون براى من نقل کرد که روزى صفوان بن امیه بن خلف به قدامه بن مظعون گفت : آیا روز بدر، تو مردم را به پدرم شوراندى ؟ قدامه گفت : به خدا سوگند من چنان نکردم و اگر هم کرده بودم از کشتن یک مشرک پوزش نمى خواستم . صفوان پرسید: پس چه کسى مردم را بر او شوراند؟ قدامه گفت : گروهى از جوانان انصار بر او حمله بردند که معمر بن حبیب بن عبید بن حارث هم میان ایشان بود. و همو شمشیرش را بلند مى کرد و بر او فرو مى آورد. صفوان گفت : اى بوزینه ! (معمر مردى زشت روى بود) حارث بن حاطب که این سخن را شنید سخت خشمگین شد و پیش مادر صفوان بن امیه رفت و گفت : صفوان چه در جاهلیت و چه در اسلام دست از آزار ما بر نمى دارد. حارث سخن صفوان را که به معمر لقب بوزینه داده بود براى او نقل کرد.

مادر صفوان به او گفت : اى صفوان ! آیا به معمر که از شرکت کنندگان در جنگ بدر است دشنام مى دهى ، به خدا سوگند تا یک سال هیچ گونه کرامتى را از تو نمى پذیرم . صفوان گفت : مادر جان به خدا سوگند هرگز این کار را تکرار نخواهم کرد و من بدون توجه و منظور کلمه اى بر زبان آورده ام .

واقدى مى گوید: محمد بن قدامه از قول پدرش از عایشه دختر قدامه نقل مى کرد که در مکه در حالى که مادر صفوان بن امیه به خباب بن منذر مى نگریست به او گفتند: این همان کسى است که در جنگ بدر پاى على بن امیه را قطع کرده است . مادر صفوان گفت : ما را از خاطره و ید افرادى که در شرک و کافرى کشته شده اند رها کنید. خداوند على – پسرم – را با ضربه شمشیر خباب بن منذر خوار و زبون ساخت و خباب را با کشتن على گرامى فرمود، على هنگامى که از اینجا رفت ظاهرا مسلمان بود و حال آنکه با شرک و کفر کشته شد.

اما محمد بن اسحاق مى گوید: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است دست امیه بن خلف دو پسرش على را به صورت دو اسیر در جنگ بدر به دست گرفتم . در همان حال که با آن دو حرکت مى کردم بلال ما را دید. امیه در مکه همواره بلال را شکنجه مى داد، او را هنگامى که ریگها داغ و سوزان مى شد بر پشت روى شنها مى خوابانید و سپس فرمان مى داد سنگ بزرگ داغى را روى سینه اش مى نهادند و مى گفت همواره در این شکنجه خواهى بود مگر آنکه از آیین محمد بر گردى و بلال فقط مى گفت احد احد و هیچ کلمه اى بر آن نمى افزود. بدین سبب همینکه بلال او را دید فریاد بر آود که این سر و سالار کفر، امیه بن خلف است . و به امیه گفت اگر تو رهایى یابى ، من رهایى نخواهم یافت .

عبدالرحمان بن عوف مى گوید به بلال گفتم : اى بلال ! این اسیر من است . گفت : اگر او رهایى یابد، من رهایى نخواهم یافت . گفتم : اى پسر کنیزک سیاه ، گوش بده . گفت : اگر او رهایى یابد، من رهایى نخواهم یافت و با تمام نیرو فریاد بر آورد که اى انصار خدا! این امیه بن خلف سر و سالار کفر است ، اگر او رهایى یابد، من رهایى نخواهم یافت . آنان چنان ما را در بر گرفتند که چون حلقه دست بند بود. من از او دفاع مى کردم ، در این هنگام عمار بن یاسر با شمشیر به على پسر امیه ضربتى زد که به پاى او برخورد و آن را قطع کرد و على بر زمین افتاد. امیه چنان فریادى کشید که هرگز نظیرش را نشنیده بودم . دست از او برداشتم و گفتم : خود را نجات بده ، گرچه امیدى به نجات نیست و به خدا سوگند من دیگر براى تو نمى توانم کارى انجام دهم .

گوید: آنان با شمشیرهاى خود امیه و پسرش را پاره پاره کردند و از آن کار آن آسوده شدند. گوید: عبد الرحمان بن عوف مى گفته است خدا بلال را رحمت کناد، زره هایى که جمع کرده بودم از دستم رفت و اسیر من را هم او از میان برد.  واقدى مى گوید: زبیر بن عوام مى گفته است در جنگ بدر عبیده بن سعید بن عاص را در حالى که سوار بر اسب بود و سلاح کامل پوشیده بود و فقط چشمهایش دیده مى شد دیدم . دختر کوچک بیمارى همراه داست که شکمش بر آمده بود و مى گفت : من پدر دخترک شکم بر آمده ام . زبیر مى گوید: من نیزه کوتاهى در دست داشتم و با آن به چشم او زدم ، در افتاد. پاى خود را بر گونه اش نهادم و نیزه کوتاه خود را بیرون کشیدم و حدقه چشم او هم بیرون آمد. پیامبر صلى الله علیه و آله آن نیزه کوتاه را از من گرفت و بعدها آن را پیشاپیش او مى بردند و بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله آن را همچنان پیشاپیش ابوبکر و عمر و عثمان مى بردند.

واقدى مى گوید: همینکه مردم حمله کردند و به هم در آویختند عاصم بن ابى عوف بن صبیره سهمى همچون گرگى پیش آمد و مى گفت : اى گروه قریش بر شما باد که محمد را بگیرید، همان قطع کننده پیوند خویشاوندى و تفرقه اند از میان جماعت و آورنده آیین ناشناخته ، که اگر او رهایى یابد من رهایى نیابم . در این هنگام ابودجانه به مقابله او شتافت و دو ضربه رد و بدل کرد و ابودجانه با ضربه خویش او را کشت و ایستاد تا جامه و سلاح او را بردارد. در همین حال عمر بن خطاب از کنار ابودجانه گذشت و گفت : حالا جامه و سلاح او را رها کن ، تا دشمن مغلوب شود و متن براى تو در این مورد گواهى مى دهم .

واقدى مى گوید: معبد بن وهب یکى از افراد خاندان عامر لوى پیش آمد و بر ابودجانه ضربتى زد که نخست همچون شتر زانو بر زمین زد و سپس ‍ برخاست و با شمشیر خود چند ضربه به معبد زد که کار ساز نیامد. در این هنگام معبد در گودالى که پیش رویش قرار داشت و آن را ندیده بود، فرو افتاد. ابودجانه خود را بر او افکند و سرش را برید و جامه و سلاحش را برگرفت .

واقدى مى گوید: در آن روز چون بنى مخزوم کشته شدن یاران خود را دیدند، گفتند کسى به ابوجهل دسترسى نخواهد یافت که عتبه و شیبه پسران ربیعه مغرور شدند و عجله کردند و خویشاوندان ایشان از آنان پشتیبانى نکردند. بنى مخزوم ابوجهل را احاطه کردند و او را همچون درخت پر خارى که دسترسى به آن ممکن نباشد، میان خویش گرفتند، سپس چنین اندیشیدند که سلاح و جامه او را بر کس دیگرى بپوشانند و آن را بر عبد الله بن منذر بن ابى رفاعه پوشاندند. على علیه السلام بر او حمله کرد و او را کشت و تصور مى کرد که ابوجهل است و برگشت و مى گفت : من پسر عبد المطلبم . سپس آن جامه را بر ابوقیس بن فاکه بن مغیره پوشاندند. حمزه که مى پنداشت همو ابوجهل است بر او حمله کرد و او را کشت و ضمن ضربه زدن من مى گفت : بگیر که من پسر عبد المطلبم . سپس بر حرمله بن عمرو پوشاندند. على علیه السلام بر او حمله کرد و را کشت . خواستند آن را بر خالد بن اعلم بپوشانند خود دارى کرد و نپذیرفت . معاذ بن عمرو بن جموح مى گوید: در آن روز نگاه کردم دیدم ابوجهل همچون درخت پر خارى است که دسترسى به او دشوار است و مشرکان مى گویند هیچ کس به ابوالحکم دسترسى نخواهد یافت ، دانستم که خود اوست و گفتم : به خدا سوگند امروز یا باید در این راه کشته شوم یا به ابوجهل دست یابم .

به جانب او رفتم و همینکه فرصتى دست داد که غافلگیرش کنم بر او حمله بردم و ضربتى زدم که پایش را از ساق قطع کرد و چنان شد که او را به دانه اى تشبیه کردم که از زیر سنگ آسیا بیرون مى جهد. در همین هنگام پسرش عکرمه بر من حمله آورد و ضربتى بر دوشم زد که دستم را از شانه برید و فقط به پوستش آویخته ماند. آن دستم را که بر پوستش آویخته بود نخست پشت سرم آویختم و چون دیدم آزارم مى دهد زیر پاى خود نهادم و آن را از بن کندم . سپس عکرمه را دیدم که در جستجوى پناهگاهى است ، اگر دستم درست مى بود همانجا او را مى کشتم . معاذ به روزگار حکومت عثمان در گذشته است .

واقدى مى گوید: روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر ابوجهل را به معاذ بخشید و آن شمشیر امروز هم در اختیار خاندان معاذ بن عمرو است . گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله بعدها به عکرمه پسر ابوجهل پیام داد و پرسید پدرت را چه کسى کشت ؟ او گفت : همان کسى که من دستش را قطع کردم . و بدین سبب بود که پیامبر صلى الله علیه و آله شمشیر ابوجهل را به معاذ بخشید که عکرمه پسر ابوجهل دستش را در جنگ بدر قطع کرده بود.

واقدى مى گوید: بنى مغیره در این موضوع شک نداشتند که شمشیر ابوجهل بهره معاذ بن عمرو شده و همو در جنگ بدر قاتل ابوجهل بوده است .
واقدى مى گوید: درباره چگونگى کشته شدن و گرفتن جامه و سلاح ابوجهل روایتى دیگر هم شنیده ام . عبدالحمید بن جعفر از عمر بن حکم بن ثوبان از عبدالرحمان بن عوف نقل مى کند که مى گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله شب جنگ بدر ما را آرایش نظامى داد و شب را در حالى به صبح آوردیم که در صفهاى خود بودیم . دو پسر نوجوان کنار من بودند که هر دو به سبب کم سن و سالى حمایل شمشیر خود را بر گردن خویش ‍ آویخته بودند. یکى از آن دو به من نگریست و گفت : عمو جان ! کدام یک از آنان ابوجهل است ؟ گفتم : اى برادرزاده ! با او چه کار دارى ؟ گفت : به من خبر رسیده است که به پیامبر صلى الله علیه و آله دشنام مى دهد، سوگند خوردم که اگر او را ببینم بکشمش یا در آن راه کشته شوم . من به ابوجهل اشاره کردم ، نوجوان دیگر هم به من نگریست و همان سخن را گفت و براى او هم به ابوجهل اشاره کردم و نشانش دادم . گفتم : شما که هستید؟ گفتند: دو پسر حارث .

گوید: آن دو چشم از ابوجهل بر نمى داشتند و چون جنگ درگرفت آهنگ او کردند و او را کشتند و ابوجهل هم آن دو را کشت .
واقدى مى گوید: محمد بن عوف از ابراهیم بن یحیى بن زید بن ثابت نقل کرد که روز جنگ بدر عبدالرحمان بن عوف به جانب چپ و راست خویش ‍ نگریست و چون آن دو را دید گفت : اى کاش کنار من کسانى تنومندتر از این دو نوجوان مى بودند. چیزى نگذشت که عوف به عبدالرحمان نگریست و گفت : ابوجهل کدام یک از ایشان است ؟ عبدالرحمان گفت : آنجا که مى بینى . گوید: عوف همچون جانور درنده اى به سوى ابوجهل خیز برداشت و برادرش هم به او پیوست و به آنان نگاه مى کرد که شمشیر مى زند بعد هم دیدم پیامبر صلى الله علیه و آله که از میان کشتگان مى گذشت از کنار آن دو گذشت و آنان کنار جسد ابوجهل بر زمین افتاده بودند.

واقدى مى گوید: محمد بن رفاعه براى من گفت : از پدرم شنیدم که منکر چیزى بود که مردم درباره کمى و سن سال پسران عفراء مى گویند. پدرم مى گفت : در جنگ بدر کوچکترین آن دو برادر سى و پنج ساله بود، چگونه این سخن درست است که شمشیرش را بر گردنش آویخته باشد! واقدى مى گوید: همان گفتار نخست که آنها نوجوان بوده اند درست تر است .

محمد بن عمار بن یاسر از قول ربیع معوذ نقل مى کند که مى گفته است به روزگار حکومت عمر بن خطاب همراه گروهى از زنان انصار پیش اسماء مادر ابوجهل رفتیم . پسرش عبدالله بن ابى ربیعه براى او از یمن عطرى فرستاده بود و او آن را همراه با دیگر چیزهاى گرانبها مى فروخت . ما هم از او مى خریدیم . همینکه شیشه هاى مرا پر کرد وز کرد. همان گونه که از دیگران را وزن کرد و گفت : طلب خود را باید بنویسیم . گفتم : آرى بر این بنویس که بر عهده ربیع دختر معوذ است . گفتم : نه ، دختر کسى هستم که بنده خود را کشته است . گفت : به خدا را کشته است . گفتم : نه ، دختر کسى هستم که بنده خود را کشته است . گفت : به خدا سوگند هرگز چیزى به تو نمى فروشم .گفتم : به خدا سوگند من هم هرگز چیزى از تو نمى خرم که به خدا سوگند عطر تو چندان خوب نیست ، و حال آنکه پسرم ! به خدا سوگند عطرى به آن خوبى نبوییده بودم ، ولى خشمگین شدم .

واقدى مى گوید: چون جنگ پایان یافت ، پیامبر صلى الله علیه و آله فرمان داد بگردند جسد ابوجهل را پیدا کنند. ابن مسعود مى گوید: من او را یافتم که هنوز رمقى داشت ، پاى خود را بیخ گلویشس نهادم و گفتم : سپاس ‍ خداوند را که ترا خوار و زبون ساخت . گفت : خداوند برده اى را که فرزند کنیزکى است – ابن مسعود -زبون ساخته است ، اى چوپانک گوسپندان ، بر جایگاه بلندى بر آمده اى . آنگاه پرسید: دولت و اقبال از کیست ؟ گفتم : از خداوند و رسول اوست . کلاه خودش پشت سرش افتاده بود و گفتم : من کشنده تو هستم .
گفت : نخستین بنده اى نیستى که سرور خود را کشته است ، همانا سخت ترین چیزى که امروز آن را دیده ام این است که تو مرا مى کشى ، مگر ممکن نبود مردى از هم پیمانان یا پاکان و افراد شرکت کننده در پیمان مطیبین عهده دار کشتن من باشد. عبدالله بن مسعود ضربتى بر او زد که سرش برابرش افتاد، سپس جامه و سلاح و زره و کلاهخود او را برداشت .

و با خود آورد و مقابل پیامبر صلى الله علیه و آله نهاد و گفت : اى پیامبر خدا مژده بده که دشمن خدا، ابوجهل ، کشته شد. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عبدالله ! واقعا چنین است ؟ سوگند به کسى که جان در دست اوست این موضوع براى من خوشتر از داشتن شتران سرخ موى است ، یا سخنى نظیر این فرموده است . پیامبر صلى الله علیه و آله سپس ‍ فرمود: روزى بر سر سفره ابن جدعان ابوجهل را به گوشه اى پرت کردم که نشانه زخم بر زانویش مانده است ، بر بدنش نگریستند و آن نشان را دیدند.

واقدى مى گوید: روایت شده است که ابوسلمه بن عبدالاسد مخزومى در آن ساعت که ابن مسعود آمده ، در حضور پیامبر صلى الله علیه و آله بوده است . ابوسلمه اندوهگین شد و روى به ابن مسعود کرد و گفت : ابوجهل را تو کشتى ؟ گفت : آرى خداوند او را کشت .

ابوسلمه پرسید: مقصودم این است که تو عهده دار کشتن او بودى ؟ گفت : آرى . ابوسلمه گفت : اگر مى خواست ترا در آستین خودش جاى مى داد. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند که من او را کشتم و برهنه کردم . ابوسلمه پرسید: چه نشانى در بدنش بود؟ گفت : خال سیاه درشتى میان ران راست او بود. ابوسلمه که آن نشانه را شناخت به ابن مسعود گفت : چگونه او را برهنه کردى و حال آنکه قریشى دیگرى جز او را برهنه نکردند. ابن مسعود گفت : به خدا سوگند میان قریش و هم پیمانهاى آنان هیچ کس نسبت به خدا و رسولش از او دشمن تر نبود، و من از چیزى که نسبت به او انجام داده ام پوزش خواهى نمى کنم .ابوسلمه سکوت کرد.

واقدى مى گوید: پس از آن از ابوسلمه شنیده مى شد که از این سخن خود که به طرفدارى ابوجهل گفته بود استغفار مى کرد.
پیامبر صلى الله علیه و آله از کشته شدن ابوجهل خوشحال شد و عرضه داشت : بار خدایا آنچه را به من وعده فرموده بودى ، بر آوردى ، پروردگارا! نعمت خود را بر من تمام فرماى ! گوید: خاندان ابن مسعود  مى گفته اند شمشیر ابوجهل که نقره شان است پیش ماست و آن را عبدالله بن مسعود در جنگ بدر به غنیمت گرفته است .

واقدى مى گوید: اصحاب ما بر این عقیده متفقند که معاذ بن عمرو و دو پسر عفراء نخست ابوجهل را از پاى در آورده اند و ابن مسعود هنگامى که او هنوز رمقى داشته است گردنش را زده است و بدین ترتیب همگى در کشتن ابوجهل شرکت داشته اند.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که پیامبر صلى الله علیه و آله کنار کشته دو پسر عفراء درنگ کرد و فرمود خداوند دو پسر عفراء را رحمت فرماید که هر دو در کشتن فرعون این امت و سالار پیشوایان کفر شرکت کردند. پرسیدند: اى رسول خدا چه کسى همراه آن دو ابوجهل را کشته است ؟ فرمود: فرشتگان و ابن مسعود که سرش را برید و او هم در کشتن او شریک است .

واقدى مى گوید: معمر از زهرى نقل مى کند که پیامبر صلى الله علیه و آله روز جنگ بدر فرمود: بار خدایا شر نوفل بن عدویه را که همان نوفل بن خویلد و از خاندان اسد بن عبدالعزى است از من کفایت فرماى . نوفل در آن روز از اینکه کشته شدگان قوم خود را که در نخستین برخورد کشته شده بودند، دیده بود، ترسان بود. او پیش آمد و با صداى بسیار بلند که ظاهرا آمیخته با نشاط بود گفت : اى گروه قریش امروز روز سرافرازى و سربلندى است ، ولى همینکه دید قریش گریزان شد خطاب به انصار فریاد مى کشید که شما را چه نیازى به ریختن خونهاى ماست مگر اینها را که کشته اید نمى بینید؟ مگر شما نیازمند به شیر نیستند، جبار بن صخر او را به اسیرى گرفت و پیشاپیش خود او را مى آورد، نوفل که چشمش به على علیه السلام افتاد که جانب او مى آید، به جبار گفت : اى برادر انصارى ترا به لات و عزى سوگند این مرد کیست که مى بینم آهنگ من دارد، جبار گفت : این على بن ابى طالب است .

نوفل گفت : به خدا سوگند تا به امروز مردى به این چالاکى میان قومیش ندیده ام . على علیه السلام به او حمله کرد و با شمشیر ضربتى بر او زد ولى شمشیر على در سپر چرمین نوفل لحظه اى گیر کرد، سپس آن را بیرون کشید و دو ساق پایش را هدف قرار داد که چون دامن زرهش بالا بود هر دو را قطع کرد و سپس او را کشت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: چه کسى از نوفل بن خویلد خبر دارد؟ على علیه السلام فرمود من او را کشتم . پیامبر صلى الله علیه و آله تکبیر گفت و فرمود: سپاس خداوندى که نفرین مرا در مورد او بر آورد.

واقدى مى گوید: عاص بن سعید بن عاص هم براى جنگ آمد. او و على علیه السلام و ریاروى شدند و على او را کشت . عمر بن خطاب به سعید پسر عاص مى گفت : چرا ترا از خود روى گردان مى بینم ، آیا مى پندارى من پدرت را کشته ام ! سعید گفت : بر فرض که تو خردمندتر و امانت دارترند، هیچ کسى ستمى بر ایشان روا نمى دارد مگر اینکه خداوند پوزه اش را بر خاک مى مالد و او را بر روى مى افکند.

واقدى مى گوید: و روایت شده است که عمر به سعید بن عاص گفته است : چرا ترا روى گردان مى بینم ، گویى من پدرت را در جنگ بدر کشته ام ، و اگر هم کشته بودم از کشتن مشرکى پوزش خواهى نمى کردم که عاص بن هاشم بن مغیره دایى خودم را به دست خود کشتم .

و از کتابى غیر کتاب واقدى نقل مى کنم که عثمان به عفان و سعید بن عاص ‍ به روزگار حکومت عمر بن خطاب پیش او رفتند. سعید بن عاص گوشه اى نشست ، عمر به او نگریست و گفت : چرا ترا افسرده و روى گردان مى بینم ، گویى پدرت را کشته ام ! نه من او را نکشتم ، بلکه ابوالحسن او را کشت . على علیه السلام هم حاضر بود، فرمود: بار خدایا آمرزش مى خواهم ! سپس ‍ فرمود شرک و آنچه در آن بود از میان رفت و اسلام امور پیش از محو کرده است ، اینک چرا دلها را به هیجان مى آورى و عمر سکوت کرد. سعید گفت : همتایى گرامى پدرم را کشته است و این براى من خوشتر از آن است که اگر او را کسى که از خاندان عبد مناف نیست ، مى کشت .
واقدى مى گوید: على علیه السلام مى گفته است : روز جنگ بدر پس از بر آمدن روز و هنگامى که صفهاى ما و مشرکان درهم آویخت ، من به تعقیب یکى از مشرکان پرداختم .

ناگاه مردى از مشرکان را روى تپه اى دیدم که مقابل سعد بن خیثمه ایستاده و جنگ مى کنند و آن مرد مشرک سعد را کشت . آن مشرک که سوار بر اسب و سراپا پوشیده در آهن بود و نشانى بر سینه داشت از اسب فرود آمد مرا شناخت و صدا کرد که اى پسر ابوطالب به نبرد من بیا. من که او را نشناختم آهنگ او کردم . او هم از بالاى تپه به سوى من فرود آمد، من که کوتاه قامت بودم کمى به عقب برگشتم . تا او از ارتفاع پایین آید که بر من مسلط نباشد. او گفت : اى پسر ابوطالب گریختى ! گفتم : اى پسر مرد دزد و فرومایه به زودى پابرجا خواهم بود. و چون هر دو پاى من استوار و مستقر شد، ایستادم . او پیش آمد و همینکه به من نزدیک شد، پربتى به من زد که آن را با سپر خویش گرفتم .

شمشیر در سپرم گیر کرد. ضربتى بر دوش او زدم . با اینکه زره بر تن داشت شمشیرم زره را درى و او به لرزه در آمد. پنداشتم همین ضربت من او را خواهد کشت . ناگاه از پشت سر خویش برق شمشیر دیدم ، سرم فرو آوردم . شمشیر کاسه سر دشمن را همراه با کلاه خودش برید. کسى که ضربه زد مى گفت : بگیر که من پسر عبد المطلبم . چون به پشت سرم نگریست عمویم حمزه را دیدم و معلوم شد کسى که کشته شده طعیمه بن عدى است .

مى گوید (ابن ابى الحدید): در روایت محمد بن اسحاق بن یسار هم چنین آمده است که طعیمه بن عدى را على بن ابى طالب علیه السلام کشته است و سپس گفته است و گفته مى شود او را حمزه کشته است . در روایات شیعه چنین آمده است که طعمیه را على بن ابى طالب علیه السلام با نیزه کشته است و گفته است به خدا سوگند از این پس هرگز در مورد خداوند با ما ستیز نخواهى کرد. محمد بن اسحاق هم این موضوع را روایت کرده است .

محمد بن اسحاق روایت کرده و گفته است : پیامبر صلى الله علیه و آله از سایبان بیرون آمد و به مردم و صحنه جنگ نگریست و مسلمانان را تشویق کرد و فرمود: هر کس در قبال کار درستى که انجام دهد ارزش دارد. سپس ‍ فرمود: سوگند به کسى که جان محمد در دست اوست امروز هر که با این گروه پایدارى و شکیبایى و جنگ کند و پیش رود و پشت به جنگ ندهد کشته نخواهد شد، مگر اینکه خداوند او را به بهشت وارد خواهد کرد. عمیر بن حمام که از قبیله بنى سلمه بود و چند دانه خرما در دست داشت و مشغول خوردن آنها بود گفت : به به ! براى ورود به بهشت چیزى جز اینکه اینان مرا بکشند، نیست . آن چند خرما را از دست افکند و شمشیر را به دست گرفت و با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.

محمد بن اسحاق مى گوید: عاصم بن عمرو بن قتاده برایم نقل کرد که عوف بن حارث که همان عوف بن عفراء است روز بدر به پیامبر صلى الله علیه و آله گفت : اى رسول خدا! چه چیزى خداوند را از بنده اش به خنده وا مى دارد؟ فرمود: اینکه سر برهنه و بدون زره به دشمن دست یازد. عوف  زرهى را که بر تن داشت ، بیرون آورد و کنارى افکند و شمشیر برگرفت و با آن قوم چندان جنگ کرد که کشته شد.

واقدى و ابن اسحاق مى گویند: پیامبر صلى الله علیه و آله مشتى شن برگرفت و بر مشرکان پاشاند و فرمود: چهره هایتان زشت باد. پروردگارا! دلهاى ایشان را بیمناک و پاهایشان را لرزان کن . و چنان دش که مشرکان بدون آنکه به چیزى توجه کنند، روى به گریز نهادند و مسلمانان آنان تعقیب مى کردند و مى کشتند و اسیر مى گرفتند.

واقدى مى گوید: هبیره بن ابووهب مخزومى چون فرار قریش را دید، پشتش شکست و بر جاى خود میخکوب شد، آنچنان که قادر به حرکت نبود. ابواسامه جشمى هم پیمانش پیش او آمد و زره او را گشود و او را همراه خود برد. و گفته شده است ابوداود مازنى شمشیرى به او زد که زرهش را درید و او بر زمین افتاد و همان گونه باقى ماند. ابوداود او را رها کرد و رفت . مالک و ابواسامه پسران زهیر جشمى که هم پیمان هبیره بودند از او حمایت کردند و او را از معرکه بیرون بردند و نجاتش دادند. پیامبر فرمود: آن دو سگى که هم پیمانش بودند از او حمایت کردند و او را در ربودند.

واقدى مى گوید: عمر بن عثمان از قول عکاشه بن محصن نقل مى کند که مى گفته است : در جنگ بدر شمشیرم شکست . پیامبر صلى الله علیه و آله چوبى به من داد که ناگاه در دست من به صورت شمشیر بلند و درخشان در آمد و با آنان تا هنگامى که خداوند مشرکان را شکست داد جنگ کردم . آن شمشیر تا هنگام مرگ عکاشه همچنان در اختیار او بود.

گوید: تنى چند از مردان خاندان عبدالاشهل روایت کرده اند که شمشیر سلمه بن اسلم بن حریش روز جنگ بدر شکست و بدون سلاح باقى ماند. پیامبر صلى الله علیه و آله چوبى از شاخه هاى نخلهاى ابن طاب – نوعى از نخل است – به روزگار عمر – کشته شد، در اختیارش بود.

واقدى مى گوید: حارثه بن سراقه در حالى که با دهان خود مشغول آب خوردن از حوض بود، تیرى ناشناس از مشرکان گلویش خورد و او را کشت و مردم در پایان آن روز ناچار از همان حوض که آبش با خون او آویخته بود آشامیدند. خبر و چگونگى کشته شدن او به مادر و خواهرش که در مدینه بودند رسید. مادرش گفت : به خدا سوگند بر او نخواهم گریست تا پیامبر صلى الله علیه و آله بیاید و از او بپرسم . اگر پسرم در بهشت باشد هرگز بر او نمى گریم و اگر در آتش باشد، به خدایى خدا سوگند که بر او سخت خواهم گریست ؛ و چون پیامبر صلى الله علیه و آله از بدر برگشت مادر حارثه به حضورش آمد و گفت : اى رسول خدا! جایگاه پسرم در در دل من مى دانى ، خواستم بر او بگریم ، گفتم چنین نمى کنم تا از رسول خدا بپرسم ، اگر پسرم در بهشت باشد بر او نخواهم گریست و اگر در بهشت نباشد و در دوزخ باشد بر او نخواهم گریست و شیون مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: دست کم گرفته اى ! خیال مى کنى فقط یک بهشت است ؟ بهشتى بسیارى است و سوگند به کسى که جان من در دست اوست او در فردوس ‍ برین است .مادر حارثه گفت : هرگز بر او نخواهم گریست .

واقدى مى گوید: پیامبر صلى الله علیه و آله در این هنگام ظرف آبى خواست . دست در آن کرد و مضمضه فرمود و آن ظرف آب را به مادر حارثه بن سراقه داد که از آن آشامید و سپس به دختر خود داد که او هم از آن آشامید. آنگاه پیامبر به آنان فرمان داد که باقیمانده آن آب را در گریبان خود بریزند، چنان کردند و از حضور پیامبر برگشتند، در حالى که هیچ کس در مدینه از آن دو بانو چشم روشن تر و شادتر نبود.

واقدى مى گوید: حکیم بن حزام مى گفته است : روز بدر چون شکست خوردیم من شروع به دویدن کردم و گفتم : خداوند ابن الحنظلیه – ابوجهل – را بکشد که مى پندارد روز به پایان رسیده است و به خدا سوگند که همچنان بر حال خود باقى است .حکیم مى گفته است : چیزى را دوست نمى داشتم مگر اینکه شب فرار سد و تعقیب مسلمانان از ما کاستى پذیرد. عبیدالله و عبدالرحمان پسران عوام که بر شتر نرى سوار بودند به حکیم رسیدند، عبدالرحمان به برادرش ‍ عبیدالله گفت : پیاده شو تا حکیم را سوار کنیم . عبیدالله لنگ بود و یاراى راه رفتن نداشت ، به برادر گفت : مى بینى که من یاراى راه رفتن ندارم .

عبدالرحمان گفت : به خدا چاره اى نداریم ، باید این مرد را سوار کنیم که اگر بمیریم عهده دار جمع آورى و هزینه زن و فرزندمان خواهد بود و اگر زنده بمانیم هزینه همه ما را بر عهده مى گیرد. این بود که عبدالرحمان و برادر لنگش پیاده شدند و حکیم را سوار کردند و خود پیاده از پى شتر حرکت مى کردند. حکیم همینکه نزدیک مکه و به مرالظهران رسید گفت : به خدا سوگند همین جا نشانه و چیزى دیدم که هیچ کس نمى بایست پس از دیدن آن بیرون مى رفت ، ولى شومى ابوجهل ما را از پى خود کشاند.

حکیم افزود: اینجا چند شتر کشته شد و هیچ خیمه اى باقى نماند مگر اینکه دیدیم که تو و قومت به راه خود ادامه دادید ما هم همراه شما آمدیم که در قبال شما از خود راى و فرمانى نداشتیم .

واقدى مى گوید: عبدالرحمان بن حارث از مخلد بن خفاف از پدرش نقل مى کرد که مى گفته است : در جنگ بدر قریش زره بسیار داشتند و چون روى به گریز نهادند زره ها را به زمین مى افکندند و مسلمانان که ایشان را تعقیب مى کردند زره هایى را که آنان مى انداختند جمع مى کردند. من خودم در آن روز سه زره برداشتم و به خانه ام آوردم که پیش ما باقى بود. مردى از قریش ‍ که بعدها یکى از آن زره ها را پیش ما دید شناخت و گفت : این زره حارث بن هشام است .

واقدى مى گوید: محمد بن حمید از عبدالله بن عمرو بن امیه براى من نقل کرد که مى گفته است : یکى از افراد قریش که در آن جنگ گریخته بود به من گفت : با خود مى گفتم هیچ ندیده ام که از چنین جنگى کسى غیر از زنها بگریزد.

واقدى مى گوید: قباث بن اشیم کنانى مى گفته است : همراه مشرکان در جنگ بدر شرکت کردم و من به کمى شمار محمد مى نگریستم و شمارشان به چشم من کم مى آمد و با توجه به شمار بسیارى از سواران و پیادگانى که همراه ما بودند من هم همراه دیگران گریختم و به هر سو که مى نگریستم مشرکان را در حال گریز مى دیدم و با خود مى گفتم : شگفت است که هرگز ندیده ام از چنین جنگى کسى غیر از زنها بگریزند. مردى هم با من همراه شد، در همان حال که او با من مى آمد گروهى پشت سر به ما نزدیک مى شدند، به آن مردى که همراه بود گفتم : آیا یاراى دویدن و قیام دارى ؟

گفت : نه ، به خدا سوگند. او عقب ماند و از پاى در آمد و من شتابان گریختم و بامداد در غیقه بودم که بر سمت چپ سقیا قرار دارد، فاصله آن تا فرع یک شب راه است و فاصله فرع تا مدینه هشت چاپار است . من پیش از طلوع خورشید آنجا رسیدم و چون به راههاى فرعى آشنا بودم و از تعقیب مى ترسیدم راه اصلى را نپیمودم و از آن کناره گرفتم . مردى از خویشاوندانم در غیقه مرا دید و پرسید: پشت سرت چه خبر بود؟ گفتم : خبرى نبود! کشته شدیم ، اسیر دادیم و شکست خوردیم و گریختیم . اینک آیا تو مرکوبى دارى ؟ او مرا بر شترى سوار کرد و زاد و توشه به من داد و من در جحفه به راه اصلى رسیدم و سپس رفتم تا وارد مکه شدم . در غمیم چشمم به حیسمان بن حابس خزاعى افتاد، دانستم که او براى اعلان کشته شدن قرشیان به مکه مى رود، اگر مى خواستم از او پیشى بگیرم مى توانستم ولى خود را عقب کشیدم تا قسمتى از روز را از من جلو افتاد. من هنگامى وارد مکه شدم که خبر کشتگان ایشان به آنان رسیده بود، حیسمان را لعنت مى کردند که خبر خوشى براى ما نیاورده است . من در مکه ماندم . پس از جنگ خندق محبت اسلام در دلم افتاده بود، با خود گفتم : چه خوب است به مدینه بروم و بینم محمد چه مى گوید.

به مدینه رفتم و سراغ پیامبر را گرفتم . گفتند آنجا در سایه دیوار مسجد همراه گروهى از یاران خود نشسته است . آنجا رفتم و من او را میان ایشان نمى شناختم ، سلام دادم . پیامبر فرمود! اى قباث بن اشیم تو بودى که در جنگ بدر مى گفتى هرگز چنین کارى ندیده ام فقط زنها از این جنگ مى گریزند. گفتم : گواهى مى دهم که تو رسول خدایى و این ام را هرگز به کسى نگفته ام حتى آن را بر زبان نیاورده ام بلکه فقط در دل خود گفتم و اگر تو پیامبر نمى بودى خدایت بر آن آگاه نمى کرد. دست فراز آر تا با تو بیعت کنم ، و مسلمان شدم .

واقدى مى گوید: روایت شده است که چون مشرکان به بدر رفتند از جمله کسانى که با ایشان همراهى نکردند و در مکه باقى ماندند دو جوان افسانه سرا بودند که در ذوطوى در نور مهتاب براى مردم تا دیرگاهى از شب گذشته افسانه مى سرودند و شعر مى خواندند و قصه مى گفتند. شبى در همان حال آوایى نزدیک شنیدند و گوینده را ندیدند و چنین مى سرود:حنیفیان چنان سوگى در بدر فزودند که پایه هاى حکومت خسرو و قیصر از آن شکسته خواهد شد. سنگهاى سخت کوهها از آن به خروش آمد و قبایل میان و تیر و خیبر هراسان شدند دو کوه ابوقبیس و احمر به لرزه در آمد و پارچه هاى حریرى که دلیران هم سن و سال بر سینه مى بستند گشوده شد.

واقدى مى گوید: این ابیات را براى من عبدالله بن ابى عبیده از محمد بن عمار بن یاسر خواند و نقل کرد. گوید: و چون آنان صدا را شنیدند و کسى را ندیدند، در جستجوى گوینده بر آمدند و هیچ کس را ندیدند. هراسان خود را به حجر اسماعیل رساندند و گروهى از پیرمردان و بزرگان افسانه سرا را دیدند و این خبر را به آنان دادند.ایشان گفتند: اگر اینچنین که مى گویید بوده است ، محمد و یارانش را حنیفان مى نامند.

گوید: هیچ یک از جوانانى که در ذوطوى بودند باقى نماند مگر آنکه از ترس ‍ تب بر آورد. دو یا سه شب بیشتر نگذشت که حیسمان خزاعى خبر اهل بدر و کسانى را که کشته شده بودند آورد. او شروع به خبر دادن کرد و گفت : عتبه و شیبه پسران ربیعه کشته شدند و دو پسر حجاج و ابوالبخترى و زمعه بن اسود کشته شدند. گوید: در آن هنگام صفوان بن امیه در حجر اسماعیل نشسته بود، گفت : این شخص نمى فهمد چه مى گوید، درباره من از و بپرسید. گفتند: آیا از صفوان بن امیه خبرى دارى ؟ گفت : آرى او که همین جا در حجر نشسته است ولى پدر و برادرش را کشته دیدم . سهیل بن عمرو و نضر بن حارث را هم دیدم که اسیر شده و با ریسمان بسته بودند.
واقدى مى گوید: و چون به نجاشى خبر کشته شدن قریش و پیروزى که خداوند به رسول خود ارزانى فرموده بود رسید، دو جامه سپید پوشید و بیرون آمد و بر خاک نشت و حمزه بن ابى طالب و یارانش را احضار کرد و پرسید: کدام یک از شما منطقه بدر را مى شناسد؟ به او خبر دادند. گفت : من خود آنجا را مى شناسم و مدتى در اطراف آن گوسپند چرانى مى کردم ، با دریا نصف روز راه است ولى مى خواست با گفته شما مطمئن تر شوم . خداوند پیامبر خویش را در بدر یارى فرمود، خداى را بر این نعمت ستایش ‍ کنید.

سردارانش گفتند: خداوند کارهاى پادشاه را رو به راه فرماید. این کارى است که تا کنون انجام نمى دادى که دو جامه سپید بپوشى و بر خاک بنشینى ! گفت : من از گروهى هستم  که چون خداوند بر ایشان نعمتى عنایت فرماید بر تواضع و فروتنى خود مى افزایند. و گفته شده است که نجاشى گفت : عیسى بن مریم علیه السلام هرگاه نعمتى بر او ارزانى مى شد، بر تواضع خود مى افزود.

واقدى مى گوید: و چون قریش به مکه برگشت ، ابوسفیان بن حرب برپا خاست و گفت : اى گروه قریش ! بر کشتگان خود مگویید و بر ایشان نوحه سرایى مکنید و هیچ شاعرى بر آنان مرثیه نسراید، تظاهر به چالاکى و بردبارى کنید که چون بر ایشان بگریید و مرثیه بسرایید این کار خشم شما را آرامش مى بخشد و شما را از دشمنى با محمد و یارانش سست مى کند. وانگهى اگر به محمد و یارانش خبر برسد، شاد مى شدند و شما را سرزنش ‍ مى کنند و این دشمن شادى ، خود از آن سوگ بزرگتر است ، و شاید بتوانید انتقام خون خود را بگیرند. اینک روغن مالیدن و گرد آمدن با زنان بر من حرام خواهد بود تا با محمد جنگ کنم . قریش مدت یک ماه شکیبایى و درنگ کرد، نه شاعرى بر کشتگان مرثیه گفت و نه نوحه سرایى نوحه اى سرود.

واقدى مى گوید: اسود بن مطلب نابینا شده بود و بر فرزندان کشته شده اش ‍ سخت افسرده اندوهگین بود. دوست مى داشت بر آنان بگرید و قریش او را از این کار باز مى داشت . هر دو روز یک بار به غلامش مى گفت : شراب بردار و مرا به دره اى ببر که ابوحکیمه – یعنى پسرش زمعه که در جنگ بدر کشته شده بود – در آن راه مى رفت .

غلامش او را کنار آن راه مى برد و مى نشست . چندان باده به او مى آشامند که سیاه مست مى شد و بر ابو حکیمه و برادرانش مى گریست و خاک بر سر خود مى افشاند و به غلام خویش مى گفت : اى واى بر تو! باید این کار را پوشیده بدارى که خوش نمى دارم قریش بر این حال من آگاه که مى بینم جمع نمى شوند بر کشتگان خود بگریند.

واقدى مى گوید: مصعب بن ثابت از عیسى بن معمر، از عباد بن عبدالله بن زبیر، از عایشه براى من نقل کرد که مى گفته است : قریش چون به مکه برگشتند گفتند: بر کشتگان خود مگویید که خبر به محمد و یارانش برسد و شاد شوند و شما را سرزنش کنند و در پى آزادى اسیران خود کسى را گسیل مدارید که براى فدیه گرفتن پافشارى بیشترى خواهند کرد.

گوید: از اسود بن مطلب سه تن از پسرانش کشته شده بودند که عبارتند از زمعه و عقیل و نوه اش حارث پسر زمعه . او دوست مى داشت بر کشتگان خود بگرید، در همان حال نیمه شبى صداى گریه و شیونى شنید. او که کور بود به غلامش گفت : برو بنگر آیا قریش بر کشتگان خود مى گریند. اگر چنان است من هم بر ابوحکیمه ، یعنى زمعه ، بگریم که دلم آتش گرفته است . غلام رفت و برگشت و گفت : زنى است که بر شتر گم شده خود مى گرید اسود این ابیات را سرود:از اینکه شترى از او گم شده است مى گرید و بى آرامى او را از خواب باز مى دارد.

بر شتر گریه مکن بر بدر گریه کن که چهره ها را کوچک کرد و زبون ساخت . اگر مى گریى بر عقیل گریه کن و بر حارث که شیر شیران بود. بر همه گریه کن و به ستوه میان که ابوحکیمه را مانندى نیست . بر بدر و کشته شدگانى که سران خاندانهاى هصیص و مخزوم و ابوالولید بودند، آرى پس از ایشان کسانى به سالارى رسیدند که اگر جنگ بدر نمى بود هرگز به سالارى نمى رسیدند.

واقدى مى گوید: زنان قریش پیش هند دختر عتبه رفتند و به او گفتند: آیا نمى خواهى بر پدر و عمو و دایى و خویشاوندانت بگریى ؟ گفت : هرگز، و آنچه مرا از آن باز مى دارد این است که به محمد یارانش خبر مى رسد و آنان زنان خزرج شاد مى شوند و ما را نکوهش مى کنند، نه ، به خدا سوگند، بر آنان نخواهم گریست تا انتقام خون خود را از محمد و یارانش بگیرم . بر من حرام باد که بر سر خویش روغن بمالم تا آنگاه که با محمد جنگ کنیم . وانگهى به خدا سوگند اگر بدانم با گریستن اندوه از دلم زدوده مى شود خواهم گریست ، ولى اندوه دلم زدوده نخواهد شد مگر اینکه به چشم خویش خون کسانى را که عزیزان را کشته اند ببینم . هند بر همان حال باقى بود، نه بر سر خود روغن مالید و نه به بستر ابوسفیان نزدیک شد تا آنکه جنگ احد سپرى شد.

واقدى مى گوید: به نوفل بن معاویه دیلى که همراه قریش در جنگ بدر شرکت کرده بود و در آن هنگام پیش خانواده خود بود خبر رسید که قریش ‍ بر کشتگان خود مى گوید، او خود را به مکه رساند و گفت : اى گروه قریش ! گویا خرد شما کاسته و اندیشه شما ویران شده است و از زنان خود فرمانبردارى مى کنید. مگر بر کشته شدگانى چون کشتگان شما مى شود گریست ! آنان فراتر از گریه اند، وانگهى این گریستن دشمنى شما را نسبت به محمد و یارانش کاهش مى دهد و خشم شما را فرو مى نشاند. و سزاوار نیست که خشم شما از میان برود تا آنکه انتقام خون خود را از دشمن خویش بگیرند. ابوسفیان بن حرب که سخن او را شنید گفت : اى ابو معاویه ، خلاف واقع به تو گفته اند، به خدا سوگند تا امروز هیچ زنى از خاندان عبد شمس بر کشته شده خود نگریسته و هیچ شاعرى نخواسته است مرثیه بگوید، و من آنان را از این کار باز داشته ام تا هنگامى که انتقام خون خویش را از محمد و یارانش بگیریم و من خونخواه انتقام گیرنده هستم ، پسرم حنظله و سران این سرزمین کشته شده اند و این سرزمین به سبب فقدان ایشان افسرده است .

واقدى مى گوید: معاذ بن محمد انصارى از قول عاصم بن عمر بن قتاده براى من نقل کرد که چون مشرکان که سران و بزرگانشان کشته شده بودند به مکه برگشتند، عمیر بن وهب بن عمیر جمحى آمد و در حجر اسماعیل کنار صفوان بن امیه نشست . صفوان به او گفت : پس از کشته شدن کشتگان بدر زندگى زشت است . عمیر گفت : آرى ، به خدا سوگند که پس از آنان در زندگى خیرى نیست ، و اگر وام نمى داشتم که راهى براى پرداخت آن ندارم و اگر زن و فرزندانم نبودند که چیزى ندارم که براى آنان بگذارم ، مى رفتم و محمد را مى کشتم تا چشم خود را از او پر کنم – آرام بگیرم – و به من خبر رسیده است که او آزادانه در بازارها مى گردد، من بهانه اى هم دارم و مى گویم براى دیدن و پرداخت فدیه پسر اسیرم آمده ام .

صفوان از این سخن او شاد شد و گفت : اى ابوامیه ممکن است ببینیم که این کار را مى کنى ؟ گفت : آرى ، سوگند به پروردگار این خانه . صفوان گفت : پرداخت وام تو بر عهده من است و زن و فرزندان تو همچون زن و فرزند خودم خواهند بود، و تو مى دانى که در مکه هیچ کس چون من بر زن و فرزند خود گشایش ‍ نمى دهد. عمیر گفت : اى ابووهب ابن را مى دانم . صفوان گفت : نانخورهاى تو همراه نانخورهاى من خواهند بود، چیزى براى من فراهم نخواهد بود مگر اینکه براى آنان هم فراهم خواهد بود و پرداخت وام تو بر عهده من است . صفوان شتر خویش را در اختیار عمیر گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزینه اى همچون را در اختیار عمیر گذاشت و او را مجهز ساخت و براى زن و فرزندانش هزینه اى همچون هزینه زن و فرزند خود مقرر داشت و عمیر فرمان داد شمشیرش را تیز و زهر آلوده کنند. چون آهنگ رفتن به مدینه کرد به صفوان گفت : چند روزى پوشیده بدار تا من به مدینه برسم . عمیر رفت و صفوان هم از او سخنى به میان نیاورد.

عمیر چون به مدینه رسید بر در مسجد فرود آمد، شتر خود را پاى بند زد و شمشیر خود را برداشت و بر دوش افکند و آهنگ رسول خدا صلى الله علیه و آله کرد. در این هنگام عمر بن خطاب همراه تنى چند از مسلمانان نشسته بودند و از نعمت خداوند نسبت به مسلمانان در بدر سخن مى گفتند. عمر همینکه عمیر را با شمشیر دید ترسان شد و به یاران خود گفت : این سگ را مواظب باشید که عمیر بن وهب است ، همان دشمن خدا که در جنگ بدر بالا و پایین مى رفت و بر ضد ما تحریک مى کرد و شمار ما را براى دشمن تخمین مى زد و به آنان مى گفت که ما داراى نیروى امدادى و کمین نیستیم . یاران عمر برخاستند و عمیر را گرفتند. عمر بن خطاب پیش ‍ پیامبر رفت و گفت : اى رسول خدا! این عمیر بن وهب است که با اسلحه وارد مسجد شده است و او همان حیله گران پاکى است که نمى توان بر چیزى از او ایمنى داشت . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: او را پیش من آور، عمر رفت با یک دست حمایل شمشیر او با دست دیگر دسته شمشیرش را گرفت و او را به حضور پیامبر صلى الله علیه و آله آورد.

پیامبر صلى الله علیه و آله همینکه او را دید به عمر فرمود: از او فاصله بگیر. چون عمیر به پیامبر نزدیک شد گفت : بامدادتان خوش باد! پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: خداوند ما را با درودى غیر از درود تو گرامى داشته و آن سلام است که درود بهشتیان است . عمیر گفت : خودت هم تا همین اواخر آن را مى گفتى ! پیامبر فرمود: خداوند بهتر از آن را به ما ارزانى فرموده است . اینک بگو چه چیزى موجب آمدن تو شده است ؟ گفت : درباره اسیرى که پیش شما دارم آمده ام که فدیه اى مناسب تعیین کنید و معامله خویشاوندى انجام دهید که خود خانواده دار و اهل عشیره اید. پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: این شمشیر چیست ؟ گفت : خداوند شمشیرها را زشت و تباه سازد و مگر کارى براى ما انجام داد. وقتى که پیاده شدم فراموش کردم آن را از گردن خود باز کنم و به جان خودم سوگند که کار و منظورى دیگر دارم .

پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: اى عمیر! راست بگو چه چیزى ترا اینجا کشانده است ؟ گفت : فقط در مورد اسیر خودم آمده ام . پیامبر فرمود: اى عمیر! در حجر اسماعیل با صفوان بن امیه چه شرط کردى ؟ عمیر ترسان شد و پرسید: چه شرطى براى او کرده ام ؟ فرمود: عهده دار کشتن من شدى که در قبال این کار او وام ترا بپردازد و هزینه زن و فرزندت را بر عهده دار کشتن من شدى که در قبال این کار او وام ترا بپردازد و هزینه زن و فرزندت را بر عهده بگیرد، و خداوند مانع میان من و تو است . عمیر گفت : گواهى مى دهم که تو رسول خدا و راستگویى ، و گواهى مى دهم که خدایى جز خداوند یگانه نیست .

اى رسول خدا ما به وحى و آنچه از آسمان به تو مى رسید تکذیب داشتیم ، تکذیب داشتیم ، و حال آنکه این سخن فقط میان من و صفوان بوده است و هیچ کس جز من و او بر آن گاه نشده است و به او گفتم که چند شبانه روز این سخن را پوشیده بدارد و اینک خداوندت بر آن آگاه ساخته است . من به خدا و رسولش ایمان آوردم و گواهى مى دهم آنچه را که آورده اى حق است و سپاس خداوندى که مرا بر این راه کشاند. همینکه خداوند عمیر را هدایت فرمود، مسلمانان شاد شدند. عمر بن خطاب گفت : هنگامى که عمیر آشکار شد، خوکى در نظرم دوست داشتنى تر از او بود و اینک در نظرم از یکى از فرزندانم دوست داشتنى تر است . پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: به برادرتان قرآن بیاموزید و اسیرش را رها کنید. عمیر گفت : اى رسول خدا! من در راه خاموش کردن نور خدا کوشا بود مخ ، سپاس خداى را که مرا هدایت فرمود، اینک اجازه فرماى به قریش پیوندم و آنان را به خدا کوشا بودم ، سپاس خداى را که مرا هدایت فرمود، اینک اجازه فرماى به قریش بپیوندم و آنان را به خدا و رسولش فراخوانم شاید خداوند هدایت فرماید و ایشان را از هلاک نجات بخشد. پیامبر اجازه فرمود و عمیر به مکه رفت .

صفوان از هر مسافرى که از مدینه مى آمد، درباره عمیر بن وهب سوال مى کرد و مى پرسید: آیا در مدینه اتفاقى نیفتاده است ؟ و به قریش هم مى گفت بر شما مژده باد که واقعه اى رخ مى دهد که اندوه جنگ بدر را از شما خواهد زدود. مردى از مدینه آمد و چون صفوان درباره عمیر از او پرسید، گفت : عمیر مسلمان شد. صفوان و مشرکان مکه او را نفرین مى کردند و مى گفتند: عمیر از دین برگشته است . صفوان سوگند خود که هرگز با عمیر سخن نگوید و کار سودمندى برایش انجام ندهد و عیال او را از خود طرد کرد.
عمیر چون به مکه آمد به خانه خویش رفت و پیش صفوان نیامد و اسلام خویش را آشکار ساخت . چون این خبر به صفوان رسید گفت : همینکه نخست پیش من نیامد دانستم و مردى هم به من خبر داده بود که او دگرگون شده است ، از این پس یک کلمه با او سخن نمى گویم و هیچ سودى به او و خاندانش نخواهم رساند. عمیر پیش صفوان که در حجر اسماعیل نشسته بود آمد و گفت : اى ابو وهب ! صفوان از او روى برگرداند. عمیر گفت : تو سرورى از سروران قریشى آیا مى پندارى آیین قبلى ما که سنگ را پرستش و براى آن قربانى مى کردیم دین و آیین بود؟ گواهى مى دهم که خدایى جز پروردگار یگانه نیست و محمد بنده و فرستاده اوست و صفوان یک کلمه هم پاسخش نداد، و همراه عمیر گروه بسیارى مسلمان شدند.

واقدى مى گوید: پنج تن از جوانان  قریش مسلمان شده بودند، پدرانشان آنان را زندانى کرده بودند و آنان همراه خویشاونندان خود در حال شک و تردید و بدون اینکه اسلامشان خالص باشد به بدر آمده بودند. این پنج تن عبارتند از قیس بن ولید بن مغیره ، ابوقیس بن فاکه بن مغیره ، حارث بن زمعه بن اسود، على بن امیه بن خلف ، عاص بن منبه بن حجاج . آنان همینکه به بدر آمدند و کمى یاران پیامبر را دیدند گفتند: اینان را دینشان فریفته است و در مورد آنان این آیه نازل شد:هنگامى که منافقان و آنان که در دلشان بیمارى است گفتند این گروه را دین ایشان فریفته است  و سپس این آیه هم درباره آنان نازل شد که مى فرماید: آنانى که فرشتگان در حالى ایشان را قبض روحى مى کنند که نسبت به خود ستمگرند و فرشتگان مى گویند شما در چه حالى بودید؟ مى گویند: ما در زمین مردمى ناتوان و درمانده بودیم ، فرشتگان مى گویند: مگر زمین خدا پهناور نبود که در آن هجرت کنید  و دو آیه بعد هم در همین مورد نازل شده است .

گوید: این آیات را مهاجرانى که به مدینه آمده بودند براى مسلمانانى که ساکن مکه بودند نوشتند. جندب بن ضمره خزاعى گفت : دیگر حجت و بهانه اى براى اقامت من در مکه باقى نماند، او که بیمار بود به خانواده خود گفت : مرا از مکه بیرون برید شاید رحمتى یابم . پرسیدند کدام طرف را بیشتر دوست دارى ؟ گفت : مرا به تنعیم ببرید. او را آنجا بردند. تنعیم در راه مکه و مدینه قرار دارد و فاصله اش تا مکه چهار میل است .

جندب بن ضمره ضمره عرضه داشت پروردگارا! من به نیت مهاجرت به سوى تو بیرون آمدم و خداوند این آیه را نازل فرمود:هر کس از خانه خود در حال هجرت به سوى خدا و رسولش بیرون آید…  مسلمانانى که در مکه بودند و یاراى بیرون آمدن داشتند بیرون آمدند. ابوسفیان همراه مردانى از کافران قریش ایشان را تعقیب کرد و برگرداند و زندانى آمدند. ابوسفیان همراه مردانى از کافران قریش ایشان را تعقیب کرد و برگرداند و زندانى کرد و گروهى از ایشان پس از آنکه گرفتار شدند از دین برگشتند و خداوند متعال در مورد ایشان این آیه را نازل فرمود: برخى از مرددم مى گویند به خدا ایمان آوردیم و چون در راه خدا آزارى ببینند عذاب خلق را با عذاب خدا برابر مى بینند… که تمام این آیه و آیه بعد در این مورد است . مهاجرانى که در مدینه بودند این آیات را هم براى مسلمانان مکه نوشتند. و چون این نامه و آیاتى که در مورد ایشان نازل شده بود، به ایشان رسید گفتند: پروردگارا با تو عهد مى کنیم که اگر از این گرفتارى رهایى یابیم ، هیچ چیزى را با تو برابر نگیریم ، و براى بار دوم از مکه بیرون آمدند. ابوسفیان و مشرکان به تعقیب ایشان پرداختند ولى به آنان دسترسى نیافتند که از راه کوهستانها خود را به مدینه رسانده بودند.

در نتیجه نسبت به مسلمانانى که به مکه برگردانده شده بودند سختى و گرفتارى بیشتر شد.آنان را مى زدند و شکنجه مى کردند و مجبور مى ساختند که اسلام را رها کنند. در این هنگام ابن ابى سرح هم از مدینه گریخت و مشرک شد و به قریش گفت : محمد را ابن قمطه که برده اى مسیحى است آموزش ‍ مى دهد و من هنگامى که براى محمد قرآن مى نوشتم هر چه را که مى خواستم تغییر مى دادم و خداوند در این مورد این آیه را نازل فرمود: همانا مى دانیم که آنان مى گویند که پیامبر را انسانى تعلیم مى دهد، زبان آن کس که به او چنین چیزى را نسبت مى دهند زبانى عجمى است و این قرآن به زبان عربى روشن است .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۶ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

 

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

دکمه بازگشت به بالا
-+=