عبد ربه صغير
ديگر از سران خوارج، عبد ربه صغير يكى از بردگان آزاد كرده و وابسته به خاندان قيس بن ثعلبه است. هنگامى كه خوارج با قطرى اختلاف نظر پيدا كردند گروهى از ايشان كه بسيار بودند- با عبد ربه صغير بيعت كردند. قطرى تصميم گرفته بود براى مقعطر عبدى بيعت بگيرد و خود را از سالارى بر آنان عزل كند. پيش از آنكه او را به جانشينى خود بگمارد، اورا براى اداره جنگ فرمانده سپاه كرد ولى خوارج او را خوش نمىداشتند و از پذيرفتن او حتى به عنوان فرمانده سپاه خوددارى ورزيدند.
صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطرى گفت: براى ما [فرمانده ديگرى] غير از مقعطر جستجو كن. قطرى به آنان گفت: چنين مى بينم كه گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنكه با دشمن روياروى هستيد. از خدا بترسيد و شأن خود را نگهداريد و براى رويارويى با دشمن آماده شويد. صالح گفت: مردم پيش از ما از عثمان بن عفان خواستند كه سعيد بن عاص را از فرماندهى آنان عزل كند و او پذيرفت و چنان كرد و بر امام واجب است كه رعيت را از آنچه ناخوش مى دارد
معاف كند. ولى قطرى از عزل مقعطر خوددارى كرد. خوارج به او گفتند: اينك كه چنين است ما ترا از خلافت خلع و با عبد ربه صغير بيعت مى كنيم. عبدربه [صغير] معلم مكتبخانه و عبد ربه كبير انار فروش بود و هر دو از موالى خاندان قيس بن ثعلبه بودند بيش از نيمى از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغير پيوستند و تمام آنان از موالى و ايرانيان بودند و از اينان در آنجا هشت هزار تن بودند كه جزو قاريان قرآن به شمار مى آمدند. سپس صالح بن مخراق پشيمان شد و به قطرى گفت: اين دميدنى از دميدنهاى شيطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولى قطرى كسى را جز مقعطر براى فرماندهى نپذيرفت.
در اين هنگام جوانى از خوارج برجست و بر صالح نيزه زد و زخمى كارى بود و نيزه را در بدن او باقى گذاشت.بدينسان جنگ و غوغا ميان آنان پديد آمد و هر گروه به سالار خود پيوستند. فرداى آن روز جمع شدند و جنگ كردند و جنگ در حالى تمام شد كه دو هزار كشته بر جاى گذاشت. فرداى آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نيمه نرسيده بود كه عجم [ايرانيان] تازيان را از شهر [جيرفت] بيرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت كرد و قطرى بيرون شهر جيرفت ماند و برابر آنان ايستاد. عبيدة بن هلال به قطرى گفت: اى امير المومنين اگر اينجا بمانى من از حمله اين بندگان بر تو در امان نيستم مگر اينكه گرد خود خندقى حفر كنى. قطرى كنار دروازده شهر خندق كند و به جنگ و تيراندازى با آنان پرداخت.
مهلب نيز حركت كرد و فاصله او از خوارج به اندازه يك شب راه بود. فرستاده حجاج هم كه همراه مهلب بود او را به جنگ تحريض مىكرد و مىگفت: خداوند كار امير را قرين صلاح دارد شتاب كن و پيش از آنكه آنان با يكديگر صلح كنند ايشان را فروگير. مهلب گفت: آنان هرگز با يكديگر صلح نمىكنند و آنان را به حال خود بگذار كه به وضعى مى رسند كه از آن به فلاح و رستگارى نخواهند رسيد. و آن گاه دسيسهيى كرد و مردى از ياران خود را خواست و گفت: خود را به لشكر قطرى برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطرى را صاحب رأى درست مىديدم تا آنكه در اين منزل مقيم شده است و اشتباهش آشكار شده است. آيا بايد قطرى جايى اقامت كند كه ميان عبد ربه و مهلب قرار دارد، كه صبحآن يكى با او جنگ كند و عصر اين يكى چون اين سخن او به قطرى رسيد گفت: راست مى گويد، از اين جايگاه كناره بگيريد. اگر مهلب به تعقيب ما بپردازد با او جنگ مى كنيم و اگر برابر عبدربه بايستد و با او جنگ كند همان چيزى را كه دوست داريد مشاهده خواهيد كرد.
صلت بن مرة به او گفت: اى امير المومنين اگر تو خدا را در نظر دارى، كه به اين قوم حمله كن و اگر دنيا را در نظر دارى به ياران خود بگو تا براى خود امان بگيرند و سپس اين ابيات را خواند: «به پيمان شكنان و كسانى كه حرام را حلال مىدانند بگو چشمهايتان با اختلاف اين قوم و كينه توزى و گريز روشن شد. ما مردمى پايبند و معتقد به دين بوديم كه طول مدت جنگ و آميخته شدن شوخى با جدى ما را دگرگون ساخت…» سپس گفت: اينك چنان شده است كه مهلب از ما همان چيزى را اميدوار است كه ما بر او طمع بسته بوديم. قطرى از آنجا كوچ كرد، و چون اين خبر به مهلب رسيد به هريم بن ابى طلحة مجاشعى گفت: من اطمينان ندارم كه قطرى در اظهار اين موضوع كه جايگاه خويش را تغيير داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو اين خبر را بررسى كن.
هريم همراه دوازده سوار حركت كرد و در لشكرگاه قطرى جز يك برده و يك گبر مجوسى كه هر دو بيمار بودند نديد. از آن دو درباره قطرى و يارانش پرسيد و هر دو گفتند: از اين منزل رفتند و به جستجوى جاى ديگرى بر آمدند. هريم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حركت كرد و كنار خندقى كه قطرى حفر كرده بود لشكرگاه ساخت و به جنگ با عبد ربه پرداخت. گاهى صبح و گاهى بعد از ظهر با او وارد كارزار مىشد. مردى از قبيله سدوس كه نامش معتق و سواركار دليرى بود، چنين سرود: «اى كاش زنان آزاده كه در عراق شاهد كارزار ما بودند ما را در دامنه كوهها هم مى ديدند…»
مهلب پسر خود يزيد را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد كه در جايگاه [پيشين] قطرى فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود مردى دلير و چابك را از پى قطرى و براى تعقيب او گسيل دارد. حجاج از اين خبر چنان شاد شد كه شادى خويش را آشكار ساخت و باز نامهيى به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگيخت و نامه را همراه عبيد بن موهب فرستاد و در آن چنين نوشته بود: اما بعد، همانا كه تو در انجام جنگ درنگ و تأخير مى كنى تا هنگامى كه فرستادگان من پيش تو مىآيند و با عذر و بهانه تو باز مىگردند و اين بدان سبب است كه تو از جنگ خوددارى مى كنى تا زخمىها بهبود يابند و كشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانى سوار و جمع كنى و دوباره با آنان روياروى شوى و بجنگى. چنين مى بينم كه همان گونه كه ايشان از تو در وحشت كشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ايشان همان وحشت و بيم را دارى و حال اگر با كوشش جنگ كنى و با آنان روياروى شوى، اين درد ريشه كن شود و شاخ آن شكسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج يكسان و برابر نيستيد زيرا پشت سر تو مردان [و نيروهاى امدادى] و پيش روى تو دارايى بسيار است و آن قوم چيزى جز آنچه مىدانيم ندارند. به هر حال با حركت نرم و آهسته نمىتوان به سرعت و شتاب رسيد و با بهانهتراشى به پيروزى نمىتوان دست يافت.
چون اين نامه به مهلب رسيد به ياران خود گفت: اى قوم خداوند شما را از چهار كس آسوده كرد كه عبارتند از: قطرى بن فجاءة، صالح بن مخراق، عبيدة بن هلال و سعد بن الطلائع، و اينك در برابر شما فقط عبدربه صغير همراه گروهى از سفلگان، كه سفلگان شيطانند، باقى مانده است كه به خواست خداوند متعال آنان را خواهيد كشت.
آنان در پسين و پگاه با خوارج جنگ مىكردند و در حالى كه زخمى شده بودند برمى گشتند. گويى از مجلس گفتگو و مذاكره برگشته اند و مىگفتند و مىخنديدند. عبيد بن موهب [كه نامه حجاج را آورده بود] به مهلب گفت عذر تو آشكار شد، هر چه مىخواهى بنويس كه من هم به امير خبر خواهم داد. مهلب براى حجاج نوشت: اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق، مزد و پاداشى نداده ام وآنان را از مشاهده كار باز نداشته و عقيده خود را به آنان تلقين نكرده ام. گفته بودى كه من به مردم استراحتى مى دهم. از اين كار گزيرى نيست و حتى لازم است كه در آن، غالب بيآرامد و مغلوب چارهيى بينديشد.
و گفته بودى كه اين استراحت به منظور فراموش شدن كشتگان و بهبود مجروحين است. هرگز مباد كه آنچه ميان ما و ايشان است فراموش شود، كشتگانى كه به خاك سپرده شدهاند و زخمهايى كه هنوز بر آن پوست نروييده و خشك نشده است مجال فراموشى نمىدهد. ما و خوارج بر گونهاى هستيم كه آنان از چند حالت ما بيم دارند: اگر آنان اميدى به پيروزى بيابند جنگ مى كنند و اگر خسته شوند از جنگ خوددارى مى كنند. اگر نااميد شوند باز مىگردند و مىروند. و بر عهده ماست كه چون جنگ كنند با آنان جنگ كنيم و چون از جنگ باز ايستند هوشيار باشيم و چون بگريزند آنان را تعقيب كنيم. اگر مرا با رأى و تدبير خودم واگذارى، به اذن خداوند، اين شاخ حتما شكسته شود و اين درد ريشه كن گردد و اگر مرا به شتاب وادارى، نه از فرمانت مىتوانم سرپيچى كنم و نه مىخواهم كور كورانه اطاعت كنم و به هر حال روى خود را به درگاه تو مىدارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه مى برم.
ابو العباس مبرد مى گويد: و چون محاصره عبدربه شدت يافت، به ياران خود گفت: نسبت به مردانى كه از پيش شما رفته اند و آنان را از دست دادهايد احساس نياز مكنيد. زيرا كه مسلمان به چيزى غير از اسلام احساس نياز نمىكند و مسلمان اگر توحيدش درست و كامل باشد با توكل به خداى خود قدرت مى يابد و اينك خداوند شما را از خشونت قطرى و شتابزدگى صالح بن مخراق و تكبر او و شوريدگى و كم خردى عبيدة بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بينش خودتان واگذار كرده است. اينك با نيت خالص و شكيبايى با دشمن خود روياروى شويد و از اينجا كوچ كنيد. هر كس از شما كه در اين راه كشته شود شهيد خواهد بود و هر كس از كشته شدن در امان بماند محروم است.
گويد: در اين هنگام عبيدة بن ابى ربيعة بن ابى الصلت ثقفى از نزد حجاج به لشكرگاه مهلب رسيد و در حالى كه دو فرد امين با او بودند مهلب را به كارزار برمىانگيخت. عبيدة بن ابى ربيعة به مهلب گفت: با سفارش امير مخالفت كردى و دفاع و طولانى كردن جنگ را ترجيح دادى و برگزيدى. مهلب به او گفت: به خدا سوگند من از هيچ كوششى فرو گذارى نكرده ام.
و چون شامگاه فرا رسيد ازرقيان در حالى كه زنان و اموال و كالاهاى گزينه و سبك خود را همراه داشتند و بار كرده بودند [براى كوچ كردن از جيرفت] بيرون آمدند. مهلب به ياران خود گفت: در جايگاههاى خود مستقر شويد و نيزههاى خود را بركشيد و بگذاريد بروند. عبيدة بن ابى ربيعه به او گفت: به جان خودم سوگند كه معلوم است اين كار براى تو آسانتر است. مهلب خشمگين شد و به مردم گفت: جلو اينان [خوارج] را بگيريد و آنان را برگردانيد و به پسرانش گفت: ميان مردم متفرق شويد و به عبيده گفت: تو با يزيد باش و او را به سختترين جنگ وادار و به يكى از آن دو امين گفت: تو هم همراه مغيره باش و به او اجازه هيچ گونه سستى مده.
جنگى سخت در گرفت آن چنان كه اسبهاى بسيارى پى شد و سواركاران بر زمين افتادند و پيادگان كشته شدند و خوارج در مورد يك كاسه يا تازيانه يا علف و علوفه خشكى كه مىخواستند از دست بدهند سخت پافشارى و جنگ مى كردند.
در اين حال نيزه مردى از خوارج- قبيله مراد- بر زمين افتاد و بر سر آن جنگى سخت كردند و اين به هنگام مغرب بود و آن مرد مرادى رجز مىخواند و مىگفت: «امشب چه شبى كه در آن واى واى خواهد بود…» هنگامى كه بر سر آن نيزه كار بالا گرفت، مهلب به مغيره پيام فرستاد: دست از آن نيزه بردار و به خودشان بده كه نفرين خدا بر ايشان باد. آنان دست از نيزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگى جيرفت فرود آمدند. و مهلب وارد جيرفت شد و دستور داد هر كالايى كه از خوارج مانده و جوالهاى آرد و چيزهاى ديگر را جمع كردند و خودش و عبيده و آن دو امين بررسى و مهر كردند. سپس مهلب خوارج را تعقيب كرد و آنان را در حالى يافت كه كنار چاه و قناتى فرود آمده بودند كه جز افراد قوى نمىتوانستند از آن آب [بكشند و] بنوشند و هر مردى مىآمد سطلى بر نيزه خود بسته بود و با نيزه آب مى كشيد و سيراب مى شد، و آنجا دهكدهيى بود كه مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب، عبيده را همراه پسر خود- يزيد فرستاد و يكى از دو امين را همراه مغيره گسيل داشت و خوارج هم تا نيمروز به جنگ ادامه دادند.
مهلب به ابو علقمه عبدى كه مردى شجاع بود، و در عين حال ياوهگو و شوخ بود گفت: اى ابو علقمه ما را با سواران «يحمد» يارى كن و به آنان بگو سرها وجمجمه هاى خود را ساعتى به ما عاريه دهند. گفت: اى امير سرهاى ايشان كاسه و سبو نيست كه عاريه داده شود و گردنهاى ايشان تنه درخت خرما نيست كه دوباره جوانه بزند.
مهلب به حبيب بن اوس گفت: تو بر اين قوم حمله كن. او نيز حمله نكرد و در پاسخ اين چنين گفت: «امير هنگامى كه كار بر او دشوار شد بدون علم به من مىگويد پيش برو، ولى اگر از تو فرمانبردارى كنم ديگر براى من زندگانى نخواهد بود و براى من جز همين يك سر سر ديگرى نيست».
مهلب به معن بن مغيرة بن ابى صفره گفت: تو حمله كن. گفت: حمله نمىكنم مگر آنكه دختر خود، ام مالك را به همسرى من در آورى. مهلب گفت: او را به همسرى تو درآورم. معن به خوارج حمله كرد و آنان را تار و مار كرد و ميان ايشان نيزه مىزد و چنين مىگفت: «اى كاش كسى باشد كه زندگى را با مال و ازدواجى كه پيش ماست بخرد…» سپس در پى حملهاى كه خوارج بر ايشان كردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خويش مغيره گفت: آن امينى كه با تو بود چه كرد گفت: او كشته شد و عبيدة ثقفى هم گريخت. مهلب به يزيد گفت: عبيدة چه كرد و كجاست گفت: از هنگامى كه عقبنشينى صورت گرفت ديگر او را نديدم. آن امين ديگر به مغيره پسر مهلب گفت: تو دوست و همكار مرا كشتى. چون شامگاه فرار رسيد عبيدة ثقفى برگشت و مردى از خاندان عامر بن صعصعه چنين سرود: «اى مرد ثقفى همواره ميان ما سخنرانى و با سفارش حجاج ما را اندوهگين مىساختى ولى همين كه مرگ خروشان به سوى ما آمد و باده سرخ بدون آميزه براى ما ريخت، گريختى…» مهلب به آن امين ديگر گفت: سزاوار است كه امشب همراه پسرم حبيب با هزار سوار بروى و بر خوارج شبيخون بزنيد. گفت: اى امير گويا مىخواهى مرا نيز همان گونه كه دوستم را كشتى بكشى. مهلب خنديد و گفت: اختيار آن با توست.
هيچيك از دو لشكر، خندقى حفر نكرده بودند و هر دو گروه از يكديگر حذر مىكردند با اين تفاوت كه خوراك و ساز و برگ در لشكر مهلب [فراوان] بود و شمار سپاهيانش به حدود سى هزار مىرسيد. چون آن شب را به صبح رساندند،مهلب خود را مشرف بر درهيى ساخت و مردى را ديد كه نيزهيى شكسته و خون آلوده همراه دارد و چنين مى خواند: «در همان حال كه پسركان كوچك من با شكم گرسنه مىخوابند من بهترين خوراك را براى ذو الخمار اختصاص مى دهم…» مهلب به او گفت: آيا تو از بنى تميم هستى گفت: آرى. پرسيد: از تيره حنظله گفت: آرى پرسيد: از تيره يربوع گفت: آرى من پسر مالك بن نويرهام. مهلب گفت: آرى من از شعرى كه خواندى ترا شناختم. ابو العباس مبرد توضيح داده و مى گويد ذو الخمار نام اسب مالك بن نويره است.
ابو العباس مبرد گويد: آن دو لشكر چند روز روياروى يكديگر بودند و پيوسته جنگ مىكردند و اسبهاى آنان زين كرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنكه هر دو گروه ضعيف و ناتوان شدند. شبى كه بامداد آن عبدربه كشته شد ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت: اى گروه مهاجران همانا قطرى و عبيدة هر دو براى زنده ماندن گريختند و حال آنكه راهى براى جاودانگى در اين جهان نيست. فردا با دشمنتان روياروى شويد بر فرض كه آنان بر زندگى شما چيره شوند جلو مرگ شما را كه نمىتوانند بگيرند. اينك گلوهاى خود را سپر نيزهها و چهرههايتان را سپر شمشيرها قرار دهيد و در اين دنيا جانهاى خود را به خداوند ببخشيد تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانى دارد.
آنگاه كه شب را به صبح آوردند به مهلب حمله كردند و چنان جنگى سخت بر پا كردند كه جنگهاى پيشين را به فراموشى سپرد. مردى از ياران مهلب كه از قبيله ازد بود به ديگران گفت: چه كسى با من تا پاى جان بيعت مىكند و چهل مرد از قبيله ازد با او بيعت كردند كه گروهى از ايشان بر زمين افتادند و گروهى كشته شدند و گروهى نيز زخمى گرديدند.
در اين هنگام عبد الله بن رزام حارثى- كه از مردم نجران بود- به مهلب گفت: حمله كنيد. مهلب گفت: اين مرد، عربى ديوانه است. آن مرد به تنهايى به خوارج حمله كرد، صفهاى آنان را از هم شكافت و از سوى ديگر بيرون رفت و اين كار را يكبار ديگر نيز انجام داد و مردم به هيجان آمدند. گروهى از خوارج از اسبها پياده شدند و اسبهاى خود را پى كردند. عمر و القضا- كه خود و يارانش پياده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند- بر ايشان بانگ زد: بر پشت اسبهاى خود با كرامت بميريد و اسبها را پى مكنيد. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشيم فرار را به خاطر مى آوريم. و جنگى سخت كردند و مهلب خطاب به ياران خود بانگ برداشت: زمين را، زمين را دريابيد. و به پسران خود گفت: ميان مردم پراكنده شويد تا شما را ببينند و خوارج نيز بانگ مىزدند: اهل و عيال از آن كسى است كه پيروز شود.
پسران مهلب پايدارى كردند. يزيد مقابل ديدگان پدرش جنگى نمايان كرد كه به خوبى از عهده آن بر آمد و پدرش به او گفت: پسر جان من آوردگاهى مىبينيم كه در آن كسى جز صبر كننده نجات نمىيابد و از هنگامى كه جنگها را آزمودهام جنگى اين چنين بر من نگذشته است.
خوارج غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامى كه جوشش آنان فرو نشست عبد ربه كشته شده بود. عمرو القضا و يارانش گريختند و گروهى از خوارج امان خواستند و جنگ در حالى پايان يافت كه از خوارج چهار هزار تن كشته و زخمى و اسير شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمى را به عشيره خودش بسپرند و به لشكرگاه ايشان و آنچه در آن بود دست يافت، و سپس به جيرفت برگشت و گفت: سپاس پروردگارى را كه ما را به آسايش و نعمت برگرداند كه آن زندگى ما، زندگى نبود.
آن گاه مهلب گروهى را در لشكرگاه خويش ديد كه آنان را نشناخت. گفت: عادت سلاح پوشيدن چه عادت سختى است زره مرا بياوريد و چون آوردند آن را بر تن كرد و گفت: اين گروه ناشناس را بگيريد و چون آنان را نزد او بردند پرسيد: شما كيستيد گفتند: براى اينكه ترا غافلگير كنيم و بكشيم آمدهايم. فرمان داد، آنان را كشتند.
برخى از اخبار مهلب
مهلب، كعب بن معدان اشقرى و مرة بن بليد ازدى را نزد حجاج فرستاد و همين كه بر حجاج وارد شدند كعب پيش رفت و چنين خواند: «اى حفص سفر، مرا از ديدار شما بازداشت و شيفته شدم و بيدارى و شب زندهدارى چشم مرا آزار داد» حجاج گفت: آيا شاعرى يا خطيب گفت: شاعرم. و قصيده را براى او خواند. حجاج روى به او كرد و گفت: از پسران مهلب برايم بگو. گفت: مغيره سرور و سواركار شجاع ايشان است، و يزيد را همين بس كه سواركارى دلير است.
قبيصة بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص شجاع در گريختن از مقابل مدرك شرم نمىكند. عبد الملك، زهرى كشنده و حبيب، مرگى سريع و زود كش است و محمد شير بيشه است و از فضل بزرگ منشى و دليرى تو را بسنده است. حجاج گفت: مردم را در چه حالى پشت سر گذاشتى گفت: با خير و نيكى به آنچه آرزو داشتند رسيدند و از آنچه بيمناك بودند امان يافتند. پرسيد: فرزندان مهلب ميان ايشان چگونه بودند گفت: روز حاميان رمهاند و چون شب فرا رسد سواركاران شبيخون. گفت: كداميك ايشان از ديگران دليرتر است. گفت: همچون حلقه هاى دايره پيوسته اند كه نمىتوان دانست سرهاى آن كجاست. پرسيد: شما و دشمنتان در چه حال بوديد گفت: هر گاه ما مىگرفتيم عفو مىكرديم و چون آنان مىگرفتند از ايشان نوميد بوديم و چون ما و ايشان كوشش مىكرديم بر آنان طمع مى بستيم.
حجاج گفت: همانا فرجام شايسته از آن پرهيزگاران است. چگونه قطرى توانست از شما بگريزد گفت: ما نسبت به او چاره انديشى كرديم و حال آنكه مىپنداشت كه او نسبت به ما حيله و مكر كرده است. پرسيد: چرا او را تعقيب نكرديد گفت: جنگ با حاضران براى ما برتر از تعقيب گريخته بود. پرسيد: مهلب براى شما چگونه بود و شما براى او چگونه بوديد گفت: از سوى او نسبت به ما مهربانى پدرى مبذول مىشد و از سوى ما نسبت به او نيكرفتارى فرزندان. گفت: مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزويى داشتند گفت: امنيت را ميان ايشان برقرار كند و غنيمت را شامل همگان كند. پرسيد: آيا تو پيشاپيش اين پاسخ را براى من آماده ساختى گفت: كسى جز خداوند از غيب آگاه نيست. گفت: آرى به خدا سوگند مردان بزرگ اينگونهاند. مهلب هنگامى كه ترا گسيل داشته به آن داناتر بودهاست. اين روايت كه نقل شد روايت ابو العباس مبرد بود.
ابو الفرج اصفهانى در كتاب اغانى روايت مىكند كه چون كعب را مهلب نزد حجاج گسيل داشت براى او قصيده خود را كه مطلع آن اين بيت است خواند: «اى حفص همانا كه سفر مرا از شما بازداشته است بى خواب ماندم و شب زندهدارى چشم مرا آزرد» و در آن قصيده جنگهاى مهلب با خوارج را ياد كرده و وقايع او را با ايشان در هر شهر گفته است و آن قصيدهيى طولانى است و از جمله همان قصيده اين ابيات است كه مى گويد: «پيش از جنگ كار ايشان را سبك مى شمرديم و معلوم شد كارى كه كوچك شمرده مى شد، بزرگ است…» حجاج خنديد و گفت: اى كعب تو مرد با انصافى هستى. سپس از او پرسيد: حال شما با دشمنتان چگونه بود گفت: هر گاه به عفو خودمان و عفو ايشان [با سستى و نرمى] رو به رو مى شديم به آنان نوميد مى شديم و هرگاه با جديت و كوشش خود و ايشان روبه رو مىشديم به آنان طمع مىبستيم. پرسيد: پسران مهلب چگونه بودند گفت: روزها پاسداران حريم و شبها شب زندهدارانى شجاع و دلير بودند.
گفت: شنيدن در مقام ديدن چگونه است گفت: «شنيدن كى بود مانند ديدن». گفت: آنان را يكى يكى براى من توصيف كن. گفت: مغيره سواركار و سرور ايشان و آتش سوزان و نيزه استوار برافراشته آنان است. يزيد، شجاعى دلير و شير بيشه و درياى خروشان است. بخشنده ايشان قبيصه است، شير تاراج و حمايت كننده خانواده است. هيچ شجاعى در گريختن از [مقابل] مدرك شرم و آزرم نمى كند و چگونه ممكن است از مدرك نگريخت، مگر مى شود از مرگ آماده و شيرى كه در بيشه به حالت كمين است نگريخت.
عبد الملك زهرى كشنده و شمشيرى برنده است و حبيب چون مرگ زودرس و كوه برافراشته و درياى ژرف مىباشد. محمد هم چون شير بيشه و شمشير تيزضربه زننده است. ابو عيينة دلير والا مقام و شمشير برنده است. فضل در شجاعت و بزرگى تو را بسنده است، شيرى نابود كننده و درياى پرخروش است. پرسيد: كداميك از ايشان افضل است گفت: چون حلقه پيوستهاند كه دو طرف آن مشخص نيست. پرسيد: مردم در چه حالند گفت: در بهترين حال، عدل و داد ايشان را خشنود و راضى داشته و غنيمت آنان را بى نياز ساخته است.
پرسيد: رضايت. ايشان از مهلب چگونه است گفت: بهترين رضايت، ايشان ديدن محبت و مهر پدرى را از او از دست نمى دهند و او هم محبت فرمانبردارى پسرى را از ايشان از دست نمى دهد. و سپس دنباله همان سخن ابو العباس مبرد را مى آورد.گويد: حجاج فرمان داد بيست هزار درهم به كعب اشقرى دادند و او را پيش عبد الملك گسيل داشت و او هم دستور داد بيست هزار درهم ديگر به او بدهند.
ابو الفرج اصفهانى مى گويد: كعب اشقرى از شاعران و مديحه سرايان مهلب است و شاعرى پسنديده است. عبد الملك بن مروان به شعراء مىگفت: شما گاهى مرا به شير و گاهى به باز تشبيه مى كنيد، كاش چنان مى گفتيد كه كعب اشقرى براى مهلب و پسرانش گفته است.
«خداوند آن گاه كه ترا آفريد و پرورش داد، دريارا آفريد و از تو رودخانههاى پر آب منشعب ساخت…» ابو الفرج مىگويد: اين ابيات از قصيدهاى از كعب اشقرى است كه در آن مهلب را ستوده و جنگهاى او را با خوارج ياد كرده است و از جمله ابيات آن قصيده، اين ابيات است.
«از ابطحيان قريش درباره مجد جاودانه بپرس كه كجا رفت…» ابو الفرج مى گويد: محمد بن خلف وكيع، با اسنادى كه آن را ذكر كرد براى من گفت: چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز كند و از تأخير او در اين كار گله گزارد و او را ضعيف و ناتوان شمرد [كه به همين سبب به آنان زمان مى دهد و تأخير مى كند]. مهلب به فرستاده حجاج گفت:به او بگو گرفتارى در اين است كه كار و فرمان در دست كسى باشد كه والى و مالك است، نه در دست كسى كه آن را مى شناسد. اينك اگر تو مرا براى جنگ با اين قوم گماشته اى كه خود بدان گونه كه مصلحت مى بينم چاره آن را بسازم اگر به من امكان دهى همين كه فرصتى پيدا كنم آن را در مى يابم و اگر امكان ندهى متوقف خواهم ماند و به هر حال من اين كار را آن چنان كه به مصلحت باشد تدبير مى كنم و اگر مى خواهى در حالى كه من اينجا حاضرم و تو غايبى به راى و پيشنهاد تو عمل كنم و و اگر نتيجه درست بود بهره و پاداش آن براى تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده من. هر كه را صلاح مىدانى به جاى من گسيل دار. مهلب هماندم چنين نامه يى هم براى عبد الملك فرستاد. عبد الملك براى حجاج نوشت: با مهلب در آنچه مصلحت مى بيند معارضه مكن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا كارش را تدبير كند.
گويد: كعب اشقرى برخاست و در حضور فرستاده حجاج براى مهلب اين ابيات را خواند: «همانا جايگاه امن و آسايش كنار شهرها پسر يوسف را در مورد كار شما فريب داده است. اگر او ميان آوردگاه به هنگام رويارويى دو صف شاهد مىبود گستره جهان بر او تنگ مىشد…» چون اين ابيات او به اطلاع حجاج رسيد به مهلب نامه نوشت و دستور داد كعب اشقرى را پيش او بفرستد. مهلب، كعب را از اين موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبد الملك گسيل داشت، و نامه يى براى عبد الملك نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون كعب پيش عبد الملك آمد و نامه و پيام مهلب را داد، عبد الملك از وى پرسشهايى كرد و او را پسنديد و او را نزد حجاج گسيل داشت و براى او نامه نوشت و او را سوگند داد كه كعب را از شعرى كه سروده و به او رسيده است ببخشايد. همين كه كعب وارد شد حجاج گفت: اى كعب بگو «انديشه بازگشت كره شترهاى بهارى غنيمت است».
كعب گفت: اى امير به خدا سوگند در مواردى كه از اين جنگها شاهد بودم و در برخى از خطرها كه مهلب ما را به آن وارد مى كرد دوست مىداشتم از آن نجات پيدا كنم و خونگير و دلاك باشم. گفت: آرى همين كارها براى توسزاوارتر است. اگر سوگند امير المومنين نمىبود آنچه مى گويى برايت سودى نداشت. اينك به سالار خود بپيوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه كرد.
ابو العباس مبرد مىگويد: نامه يى كه مهلب براى حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پيروزى داد چنين بود: بسم الله الرحمان الرحيم. سپاس خداوندى را كه با اسلام، از دست دادن هر چيز ديگر جز آن را كفايت مىكند. حاكمى كه تا شكر و سپاسگزارى بندگان قطع نشود او افزونى فضل خويش را از آنان باز نمىدارد. اما بعد، نتيجه كار ما چنان شد كه خبرش به تو رسيده است. ما و دشمن بر دو حال مختلف بوديم آنچه ما را از ايشان شادمان مى كرد بيش از آنچه بود كه ما را اندوهگين كند و آنچه آنان را از ما اندوهگين مىكرد افزون از آنچه بود كه ما را شادمان كند. با وجود آنكه شوكت ايشان سست بود كارشان چنان بالا گرفته بود كه زنان جوان از نام آنان مى ترسيدند و كودكان را با نام آنان مى خواباندند. من در پى كسب فرصت و بدست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به يكديگر نزديك مىساختم تا چهرهها يكديگر را بشناسند و همواره چنين كردم تا كار به سامان رسيد، «و ريشه گروهى كه ستم كردند بريده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را». حجاج براى او چنين نوشت: اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نيكى كرد و آنان را از زحمت شمشير زدن و سنگينى جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا مىگذشت داناترى و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. اينك چون اين نامه من به تو رسد غنيمت كسانى را كه جهاد كردهاند ميان ايشان تقسيم كن و به مردم هم به اندازه كوشش و زحمتى كه متحمل شدهاند از غنايم ببخش و هر كس را هم صلاح دانستى كه بيشتر دهى چنان كن، و اگر هنوز از خوارج چيزى آنجا باقى است گروهى از سواران را براى مقابله با ايشان بگمار.
هر كس را كه صلاح مىدانى به ولايت كرمان منصوب كن و يكى از فرزندان دلير خود را به فرماندهى سواران بگمار و به هيچكس قبل از آنكه آنان را نزد من بياورى اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند در آمدن نزد من شتاب كن.
مهلب پسر خود يزيد را به ولايت كرمان گماشت و به او گفت: پسركم امروزو از اين پس تو چنان كه بودهاى نخواهى بود، و [از درآمد كرمان] آنچه بر حجاج افزون آيد از تو خواهد بود، و بر هيچ كس خشم مگير مگر بر كسى كه پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر كس كه از تو پيروى مىكند نيكرفتارى كن و اگر از كسى چيزى ناپسند ديدى او را پيش من گسيل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان كن.
سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را كنار خود نشاند و نسبت به او نيكى و اكرام كرد و گفت: اى مردم عراق شما همگى چون بردگان زرخريد مهلب هستيد و خطاب به مهلب گفت: به خدا سوگند كه تو چنانى كه لقيط گفته است: «پاداش شما بر خدايتان باد. كار خود را به مردى فراخ سينه و نيرومند واگذاريد كه آشنا به امور جنگ باشد…» و روايت شده است كه مردى برخاست و خطاب به مهلب گفت: خداوند كارهاى امير را قرين صلاح بداراد به خدا سوگند خودم شنيدم كه حجاج به ياران خود مى گفت: به خدا سوگند كه مهلب همان گونه است كه لقيط ايادى گفته است و سپس اين ابيات را خواند. حجاج بسيار شاد شد. مهلب گفت: به خدا سوگند كه ما از دشمن خويش استوارتر و تيزتر نبوديم، ولى حق باطل را فرو كوفت و جماعت بر فتنه چيره گشت و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است، و معلوم شد درنگ كردن- كه آن را خوش نمى داشتيم- براى ما بهتر از شتابى بود كه آن را دوست مى داشتيم.
حجاج گفت: راست مىگويى. اينك براى من كسانى را كه در جنگ متحمل زحمت بسيار شدهاند بگو و چگونگى پايدارى ايشان را براى من بيان كن. [او به مردم دستور داده بود كه چنين كنند و آنان براى حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت: به خواست خداوند متعال آنچه كه خداوند براى آخرت شما اندوخته است براى شما بهتر از چيزهايى است كه در دنيا بدست مىآوريد.] آن گاه مهلب به ترتيب پايدارى و اهميت ايشان به نام بردن از آنان پرداخت و پيش از همه درباره پسران خودش مغيره، يزيد، مدرك، حبيب، قبيصة، مفضل، عبد الملك و محمدسخن به ميان آورد و گفت: به خدا سوگند اگر كسى در پايدارى مقدم بر ايشان مىبود او را بر ايشان مقدم مى داشتم و اگر ستم بر ايشان نمى بود آنان را پس از ديگران ياد مىكردم. حجاج گفت: راست مىگويى و در اين مورد هر چند كه تو در آوردگاه حاضر بودى و من غايب بوده ام ولى داناتر از من نيستى، همانا كه آنان شمشيرهايى از شمشيرهاى خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغيره و رقاد و نظاير آن دو نام برد.
حجاج گفت: رقاد كيست در اين هنگام مردى بلند قامت كه پشتش اندك خميدگى داشت وارد شد. مهلب گفت: همين [رقاد است]، سواركار شجاع عرب.
رقاد به حجاج گفت: اى امير من همراه فرماندهان ديگرى غير از مهلب كه جنگ مىكردم همچون يكى ديگر از مردم بودم و چون همراه كسى قرار گرفتم كه مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ايستادگى مرا پاداش داد، در نتيجه من و يارانم در زمره دليران در آمديم.
حجاج فرمان داد گروهى را بر گروهى ديگر به ميزان پايدارى و زحمتى كه متحمل شدهاند برترى دهند و به فرزندان مهلب دو هزار بيشتر داد و به رقاد و گروهى ديگر نيز همين گونه پرداخت. يزيد بن حنباء كه از خوارج است چنين سروده است: «اى ام عاصم دست از سرزنش بدار كه زندگى جاودانه نيست و در نكوهش شتاب مكن، و اگر از سوى تو نكوهش پيشى مىگيرد اينك سخن پر معنى كسى را كه درباره تو داناست بشنو…» مغيره حنظلى كه از ياران مهلب است چنين سروده است: «من مردى هستم كه خدايم مرا گرامى داشته و از انجام كارهايى كه در آن وخامت است بازداشته است…» حبيب بن عوف از سرداران مهلب هم چنين سروده است: «اى ابو سعيد خدايت پاداش شايسته دهاد كه بدون آنكه بر كسى شدت به خرج دهى كفايت كردى. با بردبارى نادانان را مداوا كردى و ريشه كن و سركوب شدند و تو چون پدرى مهربان بر فرزند بودى».
عبيدة بن هلال خارجى مردى از اصحاب خود را ياد كرده و چنين گفته است: «بر خاك مىافتد و نيزهها او را بلند مىكند گويى پارهگوشت و عضوى است در چنگالهاى درندهيى زير و زبر مىشود. آرى كشته شده به خاك مى افتدو نيزهها او را فرو مىگيرد. همانا عمر آنان كه جان خود را به خدا فروختهاند [خوارج] كوتاه است».
شبيب بن يزيد شيبانى
ديگر از سران خوارج، شبيب بن يزيد شيبانى است. او در آغاز كار خود با صالح بن مسرح دوستى و معاشرت داشت كه يكى از خوارج صفريه است.
صالح مردى عابد و زاهد و داراى چهرهيى زرد بود و اصحابى داشت كه به آنان قرآن و فقه مىآموخت و براى آنان عقايد خود را بازگو مىكرد. او مقيم موصل و جزيره بود ولى به كوفه هم مىآمد و گاه يك يا دو ماه آنجا مىماند، و هر گاه كه از نيايش و ستايش و درود فرستادن بر پيامبر (ص) فارغ مى شد نخست از ابو بكر و عمر نام مىبرد و بر آنان درود مى فرستاد و آن دو را مى ستود سپس از عثمان و بدعتهاى او سخن مىگفت و پس از آن موضوع على (ع) و حكم ساختن مردان را در دين خدا بازگو مى كرد و از عثمان و على تبرى مى جست و براى جهاد و جنگ با پيشوايان گمراه دعوت مى كرد و مىگفت: «اى برادران براى بيرون رفتن از اين خانه فانى و ورود به سراى جاودانى و پيوستن به برادران مومن خود كه دنيا را به آخرت فروخته اند آماده شويد و از كشته شدن در راه خدا مترسيد كه كشته شدن از مرگ آسانتر است، و مرگ به هر حال بر شما فرود خواهد آمد و ميان شما و پدران و برادران و پسران و همسرانتان و دنياى شما جدايى خواهد افكند هر چند بىتابى شما براى آن شديد باشد. بنابر اين، با كمال ميل و فرمانبردارى جانها و اموال خود را بفروشيد تا وارد بهشت شويد…» و امثال اين سخنان را مى گفت.
از جمله مردم كوفه كه پيش او مىآمدند سويد و بطين بودند. او روزى به ياران خود گفت: منتظر چه هستيد اين پيشوايان جور و ستم فقط بر سركشى و و برترى جويى و دور شدن از حق و گستاخى نسبت به پروردگار مىافزايند. اينك به برادرانتان پيام دهيد كه بيايند و ما همگان در كار خود بنگريم كه چه بايد كرد و چه هنگام خروج كنيم در همين هنگام مجلل بن وائل نامه يى از شبيب بن يزيد براى او آورد كه براى صالح چنين نوشته بود: اما بعد، گويا آهنگ حركت دارى و مراهم به كارى دعوت كرده بودى كه دعوت ترا پذيرفتم. اينك اگر به اين كار اقدام كنى براى تو شايسته است كه بزرگ مسلمانانى و هيچ كس از ما همسنگ تو نيست و اگر مى خواهى اين كار را به تأخير اندازى به من بگو كه اجل صبح و شام فرا مىرسد و در امان نيستم كه مرگ مرا در نيابد و با ظالمان جهاد نكرده باشم كه چه خسارتى بزرگ است و چه فضيلتى بزرگ از دست من بيرون خواهد رفت. خداوند ما و شما را از آنان قرار دهد كه با عمل خود طالب رضوان خداوند و نگريستن به وجه او و همنشينى با صالحان در بهشت هستند. و سلام بر تو باد.
صالح پاسخى پسنديده براى او نوشت كه ضمن آن گفته بود: چيزى مرا از خروج و قيام با آنكه آماده آن هستم باز نمىدارد جز انتظار آمدن تو پيش ما بيا و همراه ما خروج [و قيام] كن كه تو از كسانى هستى كه نمى توان كارها را بدون او انجام داد. و سلام بر تو باد. چون نامه صالح به شبيب رسيد، ياران قارى خود را فرا خواند و آنان را پيش خود جمع كرد. از جمله ايشان برادرش مصاد بن يزيد، مجلل بن وائل، صقر بن حاتم و ابراهيم بن حجر و جماعتى نظير آنان بودند. و سپس حركت كرد و نزد صالح بن مسرح كه در «دارات موصل» بود آمد. صالح فرستادگان خود را به هر سو روانه كرد و به همه وعده خروج در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال هفتاد و ششم را داد.
برخى از آنان [خوارج] به برخى ديگر پيوستند و همگان در آن شب نزد صالح جمع شدند. فروة بن لقيط مىگويد: من هم در آن شب با آنان نزد صالح بودم و رأى و نظرم اين بود كه همگان را بايد از دم تيغ گذراند و اين به سبب كثرت مكر و فسادى بود كه در زمين مىديدم، برخاستم و به صالح گفتم: اى امير المومنين عقيده ات درباره چگونگى رفتار ما با اين ستمگران چيست آيا پيش از آنكه آنان را به حق فرا خوانيم ايشان را بكشيم يا قبل از جنگ و كشتار آنان را به حق فرا خوانيم و در اين باره پيش از آنكه تو عقيده خود را بگويى من عقيده خود را اظهار مى دارم: ما بر قومى كه طغيان كرده و اوامر خدا را رها كرده اند يا به ترك آن راضى هستند خروج كرده ايم و چنين معتقدم كه در ايشان شمشير نهيم.
گفت: نه كه آنان را نخست به حق فرا مىخوانيم و به جان خودم سوگند كه هيچ كس جز كسى كه با تو هم عقيده باشد پاسخت نمى دهد و هر كس كه براى تو ارزشى قائل نباشد با تو جنگ خواهد كرد، ولى دعوت كردن ايشان به حق براى اتمام حجت و رفع بهانه بهتر است. من گفتم: عقيدهات درباره كسانى كه با آنان جنگ كنيم و بر ايشان پيروز شويم چيست درباره خونها و اموال ايشان چه مىگويى گفت: اگر بكشيم و غنيمت گيريم، از آن ماست و اگر گذشت كنيم و ببخشيم باز هم در اختيار ماست.
صالح در آن شب به ياران خود گفت: اى بندگان خدا از خدا بترسيد و براى جنگ و كشتار هيچ يك از مردم شتاب مكنيد، مگر اينكه قومى آهنگ شما كنند و لشكر به مقابله شما آورند، كه شما به خاطر خدا خشم آورده ايد و خروج كرده ايد، زيرا حرمتهاى خداوند دريده شده و در زمين از فرمان او سركشى شده است و خونهاى ناحق ريخته شده و اموال تاراج شده است. بنابر اين نبايد كارى را بر مردم عيب بگيريد كه خود آن را انجام دهيد و هر كارى را كه شما انجام دهيد مسؤل آن خواهيد بود و از شما درباره آن مى پرسند. بيشتر شما پيادگانيد و اينك اسبهاى محمد بن مروان در اين روستا است. از آن آغاز كنيد. پيادگان خود را بر اين اسبها سوار كنيد و به آن وسيله بر دشمن خود نيرو گيريد.
آنان چنين كردند و مردم منطقه «دارا» از بيم آنان پناه گرفتند. خبر ايشان به محمد بن مروان- كه در آن هنگام امير جزيره بود- رسيد. او كار ايشان را سبك و بىاهميت شمرد و عدى بن عميرة را همراه پانصد تن به مقابلهايشان گسيل داشت. صالح همراه يكصد و ده تن بود، عدى [به محمد بن مروان] گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد آيا مرا فقط با پانصد سوار به مقابله كسى مىفرستى كه از بيست سال پيش تا كنون سالار خوارج است و با او مردانى هستند كه براى من نامشان را گفتهاند و از ديرباز با ما درگيرى و ستيز داشتهاند و يكى از آنان بهتر از صد سوار در پانصد نفر است. محمد بن مروان گفت: من پانصد تن ديگر بر شمار ياران تو مىافزايم و تو با هزار سوار به جنگ آنان برو.
[عدى بن عميره] از حران همراه هزار مرد بيرون آمد «كه گويى آنان را به سوى مرگ مىبرند». عدى، مردى پارسا و عابد بود. چون به [دهكده] «دوغان» رسيد با مردم فرود آمد، و مردى را پيش صالح بن مسرح فرستاد. آن مرد به صالح گفت: عدى مرا پيش تو فرستاده و از تو مىخواهد كه از اين شهر بروى و آهنگ شهر ديگرى كنى و با آنان به جنگ بپردازى كه من جنگ را خوش ندارم. صالح به او گفت: پيش عدى برگرد و به او بگو اگر تو با ما هم عقيدهاى كارى كن كه آن را بشناسيم و در آن صورت ما آخر شب از كنار تو كوچ خواهيم كرد و اگر بر عقيده ستمگران و پيشوايان بدكردار هستى، ما در كار خود مى انديشيم. اگر خواستيم جنگ را با تو شروع مى كنيم وگرنه سوى ديگرى غير از تو خواهيم رفت.
آن مرد برگشت و پيام صالح را به عدى رساند. عدى به او گفت نزد صالح برگرد و به او بگو به خدا سوگند من با تو هم عقيده نيستم ولى جنگ با تو و مسلمانان ديگر غير از تو را خوش ندارم. در اين هنگام صالح به ياران خود گفت: سوار شويد و آنان سوار شدند.
صالح آن مرد را هم پيش خود بازداشت كرد و با ياران خود حركت نمود تا به بازار دوغان رسيد و در آن هنگام عدى به نماز ظهر ايستاده بود و متوجه نبود. ناگاه سواران را ديد كه آشكار شدند. چون صالح نزديك ايشان رسيد دانست كه آنان آمادگى و آرايش جنگى ندارند و يكديگر را ندا مىدهند و به يكديگر پناه مىبرند.
به فرمانصالح، شبيب با گروهى بر آنان حمله كرد و سپس به سويد فرمان داد كه او هم با گروهى ديگر حمله كرد. آنان شكست خوردند و گريختند و اسب عدى را نزد او آوردند كه سوار شد و راه خويش را گرفت و رفت. صالح بر لشكرگاه عدى و هر چه در آن بود دست يافت، گريختگان لشكر عدى خود را به محمد بن مروان رساندند و او خشمگين شد و خالد بن جزء سلمى را خواست و او را با هزار و پانصد تن گسيل داشت و حارث بن جعونه را نيز خواست و او را هم با هزار و پانصد تن ديگر گسيل داشت و به هر دو گفت: به سوى اين گروه اندك خوارج پليد حركت كنيد و با شتاب برويد و در راه هم عجله كنيد و هر كدام شما كه پيشى بگيرد و زودتر برسد همو بر ديگرى امير خواهد بود. آن دو حركت كردند و شتابان راه مى سپردند و از صالح پرسيدند. به آنان گفته شد كه سوى «آمد» رفته است. آن دو او را تعقيب كردند و شبانه كنار «آمد» فرو آمدند و اطراف خود خندق كندند. آن دو با يكديگر آنجا رسيدند و هر يك فرمانده لشكر خود بودند.
صالح، شبيب را به جنگ حارث بن جعونه فرستاد و نيمى از ياران خود را با او همراه ساخت و خودش به جنگ خالد سلمى رفت و جنگى بسيار سخت كردند، سختترين جنگى كه ممكن است قومى انجام دهد. تا آنكه شب فرا رسيد و ميان آنان جدايى افكند و هر گروه از گروه ديگر داد خويش ستده بود.
يكى از ياران صالح مى گويد: هر بار كه در آن روز به آنان حمله مىكرديم پيادگان آنان با نيزهها از ما استقبال مى كردند و تيراندازان، ما را آماج تير قرار مىدادند، سواران آنان نيز به ما حمله مىكردند. هنگام شب كه به جايگاه خويش بازگشتيم ما آنان را ناخوش مى داشتيم و ايشان ما را، و چون بازگشتيم و نماز گزارديم و استراحتى كرديم و پاره نانى خورديم، صالح ما را خواست و گفت: اى دوستان من چه مصلحت مىبينيد شبيب گفت: اگر ما با اين قوم كه در آن سوى خندق خود پناه و سنگر گرفته اند جنگ كنيم به چيز قابل توجهى از ايشان دست نخواهيم يافت. راى صواب اين است كه از كنار ايشان كوچ كنيم و برويم. صالح گفت: من هم همين عقيده را دارم و آنان همان شب از آنجا كوچ كردند و از سرزمين جزيره و موصل بيرون شدند و به «دسكره» رسيدند. چون اين خبر به حجاج رسيد حارث بن عميره را به سه هزار تن سوى آنان گسيل داشت، كه حركت كرد. صالح همآهنگ «جلولاء» و «خانقين» كرد و حارث به تعقيب او پرداخت تا به دهكدهيى به نام «مدبج» رسيد. شمار همراهان صالح در آن هنگام نود تن بود. حارث لشكر خود را آرايش جنگى داد و ميمنه و ميسره تشكيل داد. صالح نيز ياران خود را به سه گروه تقسيم كرد: خود در يك گروه بود و شبيب با گروهى در ميمنه و سويد بن سليم همراه گروهى ديگر در مسيره گمارده شدند. و در هر گروه سى مرد بودند. هنگامى كه حارث بن عميره بر آنان سخت حمله سخت كرد، سويد بن سليم با گروه خود عقب نشينى كرد. صالح چندان پايدارى كرد كه كشته شد. شبيب نيز آن قدر زد و خورد كرد كه از اسب خود سرنگون شد و ميان ياران خود فرو افتاد. او برخاست و خود را به جايگاه صالح رساند و او را كشته يافت. بانگ برداشت: كه اى مسلمانان پيش من آييد و چون خوارج به او پناه بردند به آنان گفت: هر يك از شما پشت بر پشت دوستش دهد و چون دشمن نزديك آمد او را با نيزه بزند تا بتوانيم وارد اين دژ شويم و در كار خود بينديشيم.
آنان كه هفتاد تن بودند همراه شبيب به آن دژ در آمدند. حارث بن عميره شامگاه، ايشان را محاصره كرد و به ياران خود گفت: كنار اين دژ آتش بيفزويد و چون در آتش گرفت آنرا به حال خود بگذاريد كه ايشان نخواهند توانست از آن بيرون بيايند تا به هنگام صبح ايشان را بكشيم. آنان چنان كردند و به لشكرگاه خود بازگشتند.
شبيب به ياران خود گفت: منتظر چه هستيد به خدا سوگند كه اگر آنان صبح بر شما حمله آورند هلاك شما در آن است. گفتند: فرمان خود را به ما بگو. گفت: شب براى حمله پوشيدهتر است. با من يا با هر كس كه مى خواهيد بيعت كنيد، سپس همراه ما شبانه بيرون رويد تا به آنان در لشكرگاهشان حمله كنيم كه آنان به خيال خود از شما در امانند و اميدوارم كه خداوند شما را بر ايشان پيروز نمايد. گفتند: دست فراز آر تا با تو بيعت كنيم و چنان كردند. و چون كنار در رسيدند و آن را آتش ديدند، نمدزينها را آوردند و با آب خيس كردند و بر آن افكندند و بيرون آمدند.
حارث بن عميره هنگامى متوجه شد، كه شبيب و يارانش ميان لشكرگاه بر آنان شمشيرمىزدند. حارث چندان زد و خورد كرد كه از اسب فرو افتاد و يارانش او را با خود بردند و آنان شكست خورده گريختند و لشكرگاه و آنچه را در آن بود براى خوارج رها كردند و رفتند و در مداين فرود آمدند. و اين نخستين لشكرى بود كه شبيب آن را شكست داد.ورود شبيب به كوفه و سرانجام كار او با حجاج شبيب، نخست به زمينهاى نزديك موصل و سپس به سوى آذربايجان رفت تا از آنان خراج بگيرد. [پيش از اين] به سفيان بن ابى العاليه فرمان داده شده بود كه با سالار طبرستان جنگ كند ولى به سبب جنگ با شبيب، به او فرمان داده شد با سالار طبرستان صلح نمايد و [به سوى شبيب] حركت كند.
او چنان كرد و با هزار سوار روى آورد و نامهاى از حجاج به او رسيد كه متن آن چنين بود: اما بعد، تو با آنان كه همراهت هستند در «دسكره» بمان تا لشكر حارث بن- عميرة كه قاتل صالح بن مسرح است نزد تو برسد. سپس به سوى شبيب برو و با او نبرد كن. سفيان همين گونه رفتار كرد و در دسكره فرود آمد و منتظر ماند تا آنان رسيدند و سپس از آنجا به تعقيب و جستجوى شبيب بيرون آمد. شبيب از آنان فاصله مىگرفت، گويى ديدار و جنگ با ايشان را خوش نمىداشت. شبيب برادر خود مصاد را همراه پنجاه تن در زمين گود و مطمئنى در كمين آنان گماشته بود. آنها [سفيان و لشكرش] همين كه شبيب را ديدند، او ياران خود را جمع كرد و به دامنه مشرف كوه بر آمد. آنان گفتند: دشمن خدا گريخت و به تعقيب او پرداختند. عدى بن- عميرة شيبانى به آنان گفت: اى مردم شتاب مكنيد تا آنكه زمين را به طور كامل شناسايى و بررسى كنيم تا اگر كمينى كرده باشند از آن بر حذر باشيم و در غير آن صورت تعقيب آنان هميشه براى ما ممكن است و آن فرصت از دست نخواهد رفت.ولى سخن او را نپذيرفتند و شتابان به تعقيب ايشان پرداختند.
شبيب همين كه ديد آنان از جايگاه كمين گذشتند به سوى ايشان برگشت و از مقابل بر آنان حمله آورد. آنان هم كه در كمين بودند از پشت سر بر آنان حمله آوردند.هيچ كس جنگ نكرد و روى به گريز نهادند، ولى سفيان بن ابى العاليه با دويست مرد پايدارى و جنگى سخت كرد و پنداشت كه به خيال خود از شبيب انتقام خواهد گرفت.
سويد بن سليم به ياران خود گفت: آيا كسى از شما سالار اين قوم يعنى پسر ابى العاليه را مىشناسد شبيب گفت: آرى من از همه مردم به او آشناترم. آيا اين مرد را كه سوار بر اسب سپيد پيشانى است مىبينى- كه تيراندازان برگرد اويند هموست، ولى اگر مىخواهى به جنگ او بروى او را اندكى مهلت بده.
سپس شبيب گفت: اى قعنب همراه بيست تن بيرون برو و از پشت سر بر آنان حمله كن. قعنب چنان كرد و چون ايشان او را ديدند كه مىخواهد از پشت سر حمله كند عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. در اين هنگام سويد بن سليم بر سفيان بن- ابى العاليه حمله كرد. آن دو نخست با نيزه پيكار كردند كه كارى از پيش نبردند سپس با شمشير به يكديگر حمله كردند و سرانجام دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند و به كشاكش پرداختند. آن گاه از يكديگر جدا شدند. در اين هنگام شبيب بر آنان حمله كرد و همه كسانى كه با سفيان بودند عقب نشينى كردند. يكى از غلامان او كه نامش عزوان بود از ماديان خويش پياده شد و به سفيان گفت: اى سرور من سوار شو. ياران شبيب او را محاصره كردند و غلام كه رايت سفيان نيز دست او بود چندان ايستادگى كرد كه كشته شد و سفيان گريخت و خود را به بابل مهروذ رساند و همانجا فرود آمد و براى حجاج چنين نوشت: [اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد خبر مىدهم كه من اين خوارج را تعقيب كردم و خداوند بر چهرههايشان بزد و بر ايشان پيروز شديم. در همين حال ناگاه قومى كه از ايشان غايب بودند به يارى ايشان آمدند و بر مردم حمله كردند و آنان را وادار بهگريز كردند من همراه تنى چند از مردان ديندار و پايدار، پياده با آنان چندان جنگ كردم كه ميان كشتكان در افتادم و در حالى كه سخت زخمى بودم مرا از معركه بيرون بردند و مرا به بابل مهروذ آوردند و اينك من در اين شهر هستم.
سپاهيانى را هم كه امير فرستاده بود همگى غير از سورة بن ابجر رسيدند ولى او به من نرسيد. در آوردگاه نيز با من نبود و چون به بابل مهروذ آمدم پيش من آمد و چيزهايى مىگويد كه نمىفهمم و عذر غير موجه مىآورد. و السلام].
حجاج به سورة بن ابجر فرمان داده بود به سفيان ملحق شود. سوره براى سفيان نامه نوشت كه منتظر من باش ولى سفيان منتظر نماند. و شتابان به سوى خوارج رفت، و چون حجاج نامه سفيان را خواند و از كار او آگاه شد، به مردم گفت: هر كس چنين كند كه او كرده است و همين گونه مقاومت كند كه او كرده است براستى كه خوب عمل كرده است. آن گاه نامهيى به او نوشت و عذر او را پذيرفت و براى او نوشت چون درد و زخم تو بهبود يافت پيش اهل خود برگرد كه مأجور باشى.
حجاج براى سورة بن ابجر چنين نوشت: اما بعد، اى پسر مادر سورة، تو را نشايد كه در زنهار خوارى با من گستاخى كنى و از يارى لشكر من باز ايستى. اينك چون اين نامه من به تو رسيد يكى از مردان استوارى را كه همراه تو است به مداين بفرست تا پانصد مرد از سپاهى كه آنجاست انتخاب كند و با آنان پيش تو بيايد و همراه آنان حركت كن تا با اين بيرون شدگان از دين روياروى شوى و جنگ كنى، در كار خود دور انديشى و نسبت به دشمن خود حيله كن كه بهترين كار جنگ، خوب چاره انديشيدن است.و السلام.
چون نامه حجاج به سوره رسيد، عدى بن عمير را به مداين گسيل داشت.آنجا هزار سوار بودند و او پانصد تن از ايشان را برگزيد و با آنان حركت كرد و نزد سوره به بابل مهروذ آمد و عدى همراه آنان به تعقيب شبيب پرداخت و شبيبدر نواحى «جوخى» در تاخت و تاز بود و سوره در تعقيب او بود. شبيب به مداين آمد، مردم مداين پناه گرفتند و او «مداين اول» را غارت كرد و مقدارى از اسبهاى سپاه را گرفت و هر كه را مقابل او ايستاد كشت، ولى وارد خانه ها نشد. سپس كسانى پيش او آمدند و گفتند: سوره به تو نزديك مىشود. او با ياران خود از آنجا بيرون آمد و به نهروان رفت. آنجا فرود آمدند وضو ساختند و نماز گزاردند و كنار كشتارگاه برادران خود كه على بن ابى طالب (ع) آنان را كشته بود آمدند و براى آنان آمرزشخواهى كردند و از على و ياران او تبرى جستند و مدتى گريستند و سپس از پل نهروان گذشتند و بر كناره شرقى آن فرود آمدند. سوره هم در «نفطرانا» فرود آمد.جاسوسان او آمدند و خبر آوردند كه شبيب در نهروان است.
سوره، سران ياران خود را فرا خواند و به آنان گفت: خوارج هر گاه در صحرا و بر پشت اسبها سوارند كمتر شكست مىخورند و معمولا انتقام خود را مىگيرند و براى من نقل شده است كه ايشان بيش از صد مرد نيستند. اكنون چنين انديشيده و صلاح ديدهام كه گروهى از شما را برگزينم و همراه سيصد مرد از نيرومندان و دليران شما به آنان شبيخون برم كه آنان در تصور خود از شبيخون زدن شما در امانند و به خدا سوگند اميدوارم كه خداوند آنان را همان گونه كه پيش از اين برادران ايشان را در نهروان كشت، بكشد. آنان گفتند: هر چه دوست مىدارى انجام بده.
او حازم بن قدامه را بر لشكر خود گماشت و سيصد تن از ياران شجاع خود را برگزيد و با آنان حركت كرد و خود را نزديك نهروان رساند. او در حالى كه پاسداران را روانه كرده بود آغاز شب را همانجا ماند و سپس به قصد شبيخون بر آنان حركت كرد. چون ياران سوره به خوارج نزديك شدند آنان به وجود ايشان پى بردند و بر اسبهاى خود نشستند و آرايش جنگى گرفتند و همين كه سوره و يارانش رسيدند آنان آگاه شدند و سوره حمله كرد، شبيب فرياد برآورد و با ياران خود حمله آورد و ياران سوره آوردگاه را براى او رها كردند و رفتند. شبيب شروع به حمله كرد و در حالى كه ضربت مىزد مى گفت:
«هر كس گورخر را از پاى در آورد از پاى درآورنده را از پاى درآورده است». سوره گريزان بازگشت، سواركاران دلير و يارانش شكست خورده و گريخته بودند. او آهنگ مداين كرد و شبيب هم به تعقيب او پرداخت. سوره خود را به شهر و خانههاى مداين رساند. شبيب هم به آنان رسيد ولى مردم وارد خانهها شده بودند. ابن ابى عصيفير كه امير مداين بود در آن روز همراه جماعتى بيرون آمد و در خيابانهاى مداين با آنان رو به رو شد مردم هم از فراز خانهها و پشت بامها بر آنان تير و سنگ مى زدند.
شبيب به «تكريت» رفت در همان حال كه آن لشكر در مداين بود مردم شايعه پراكنى مىكردند و مىگفتند: شبيب به قصد شبيخون زدن به مداين در راه است. عموم سپاهيان از مداين كوچ كردند و به كوفه پيوستند و حال آنكه شبيب در تكريت بود، و چون خبر به حجاج رسيد گفت: خداوند سوره را سيه روى كند كه لشكر را تباه كرد و برون رفت تا به خوارج شبيخون زند، به خدا سوگند به زحمتش خواهم انداخت. سپس حجاج، عثمان بن سعيد را كه به جزل معروف بود فرا خواند و به او گفت: براى خروج و جنگ با اين بيرون شدگان از دين آماده شو، و چون با ايشان روياروى شدى شتابزدگى شخص گول و خشمگين را بكار مبر و چنان درنگ مكن كه شخص سرگردان و ترسيده درنگ مىكند. دانستى گفت: آرى خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد هيچيك از افراد آن لشكر گريخته شكست خورده را همراه من مكن كه بيم در دلهاى ايشان افتاده و ترس آن دارم كه هيچيك براى تو و مسلمانان سودى نداشته باشند. گفت: اين موضوع در اختيار توست و تو را نمىبينم جز اين كه همواره رأى و انديشه نيكو داشتهاى و موفق بودهاى. سپس اصحاب ديوانها را فرا خواند و به آنان گفت مردم را به خروج برانگيزيد و چهار هزار تن از آنان را برگزينيد و در اين كار شتاب كنيد. سران محلهها و سالارهاى ديوانها جمع شدند و نشستند و چهار هزار تن را برگزيدند و حجاج به آنان فرمان داد به لشكرگاه بپيوندند و نداى كوچ داده شد و كوچ كردند.
منادى حجاج ندا داد: هر كس از لشكر جزل باز بماند و تخلف كند ذمه از او برداشته شده است.جزل با آنان رفت، او عياض بن ابى لينه كندى را بر مقدمه خود گماشت و او پيشاپيش حركت كرد و رفت. جزل چون به مداين رسيد سه روز آنجا ماند و سپس از مداين بيرون رفت. ابن ابى عصيفير، اسبى و ماديانى و دو هزار درهم براى او فرستاد و براى مردم چندان كشتنى و علوفه فراهم آورد كه براى سه روز ايشان بسنده بود و براى مردمى كه بيشتر مىخواستند بيشتر فراهم ساخت.
جزل با مردم از پى شبيب روان شد و در سرزمين جوخى به تعقيب او پرداخت. شبيب ظاهرا چنان به او نشان مىداد كه از او بيم دارد و از دهكدهاى به دهكده ديگر و از روستايى به روستاى ديگر مىرفت و برابر او نمىايستاد. هدفش اين بود كه جزل ياران خود را پراكنده سازد و خود براى فرو گرفتن شبيب شتاب كند و با گروهى اندك و بدون آرايش جنگى با او برخورد كند. جزل هم بدون آرايش جنگى حركت نمىكرد و هر جا كه فرو مىآمد گرد خود خندق مىكند و چون اين كار به درازا كشيد شبيب روزى ياران خود را كه يكصد و شصت مرد بودند فراخواند كه چنين آرايش يافته بودند: شبيب، خود با چهل تن و برادرش مصاد با چهل تن، سويد بن سليم، همراه چهل تن و مجلل بن وائل هم همراه چهل تن ديگر.
جاسوسان شبيب پيش او آمده و گفته بودند كه جزل كنار چاه سعيد فرود آمده است.شبيب به برادر خود و دو امير ديگرى كه نام برديم گفت: من مىخواهم امشب بر اين لشكر شبيخون زنم، تو اى مصاد از جانب حلوان بر آنان حمله كن و من از روبروى ايشان و از جانب كوفه حمله خواهم كرد و تو اى سويد از سوى مشرق بر آنان يورش آور و تو اى مجلل از جانب مغرب حمله كن و بايد هر يك از شما از همان جانب كه حمله مىكند نفوذ كند و از حمله به آنان دست برمداريد تا فرمانمن به شما برسد.
فروة بن لقيط مىگويد: من همراه چهل تنى بودم كه با شبيب بودند. او به همه ما گفت: آماده شويد و هر يك از شما همراه فرمانده خود باشد و بنگرد كه فرمانده او چه فرمان مىدهد و همان را اجرا كند. چون اسبهاى ما تيمار شدند- و اين در آغاز شب بود كه چشمها تازه آرام گرفته بود- بيرون آمديم تا به «دير الخرارة» رسيديم. معلوم شد آنجا پادگانى مستقر ساختهاند و عياض بن ابى لينه آنجاست.
همين كه آنجا رسيديم مصاد برادر شبيب كه ايشان را ديده بود همراه چهل تن خود حمله كرد و حال آنكه شبيب مىخواست از آنجا رد شود و سپس از پشت سر به آنان حمله كند همان گونه كه فرمان داده بود.
هنگامى كه آن گروه را ديد با آنها كارزار كرد و آنان ساعتى پايدارى و جنگ كردند و همگان حمله كرديم و آنان را شكست داديم و آنان گريختند و شاهراه را پيش گرفتند و ميان آنان و لشكرگاه اصلى ايشان در «دير يزدجرد» فقط به اندازه يك ميل فاصله بود. شبيب به ما گفت: اى گروه مسلمانان اينان را شانه به شانه تعقيب كنيد. كه اگر بتوانيد با آنان وارد قرارگاهشان شويد. و ما مصرانه آنانرا تعقيب مىكرديم و از آنان غافل نبوديم و آنان همچنان مىگريختند و همتى جز رسيدن به قرارگاه خود نداشتند.
ياران ايشان به آنان اجازه ندادند كه وارد قرارگاه شوند و آنان را تيرباران كردند. ايشان جاسوسانى گماشته بودند كه از جايگاه ما آنان را آگاه كرده بودند و و به همين سبب جزل برگرد آنان خندقى كنده بود و مراقب ايشان بود و همين پادگانى را كه ما با آنان برخورد كرديم برپا كرده بود و پادگان ديگرى هم در جانب حلوان مستقر ساخته بود.
همين كه افراد آن پادگانها آمدند و ياران خودشان آنان را تيرباران كردند و ما را هم از پيشروى و رسيدن كنار خندق بازداشتند، شبيب انديشيد و دانست كه به آنان دست نخواهد يافت، به ياران خود گفت: برويد و ايشان را به حال خود رها كنيد، و همين كه از كنار آنان دور شد راه حلوان را پيش گرفت و چون به فاصله هفت ميلى آنان رسيد به ياران خود گفت: پياده شويد و اسبهاى خود را علف دهيد و خواب نيمروزى و استراحت كنيد و دو ركعت نماز گزاريد و سپس سوار شويد.آنان همين گونه رفتار كردند و شبيب با آنان به جانب لشكرگاه كوفه برگشت و گفت:با همان آرايش جنگى كه سر شب براى شما تعيين كردم حركت كنيد و همان گونه كه به شما فرمان دادم لشكرگاه آنان را از هر سو دور بزنيد و در ميان بگيريد. گويد: ما همگان با او حركت كرديم و اين در حالى بود كه سپاهيان به داخل پادگانها رفته و آسوده خاطر آرميده بودند و تنها هنگامى به خود آمدند كه صداى سم ستوران را شنيدند و ما اندكى پيش از سپيده دم آنجا رسيديم و لشكرگاه آنان را احاطه كرديم و از هر سو بانگ برداشتيم.
آنان با ما به جنگ و تيراندازى پرداختند. شبيب به به برادرش مصاد كه از جانب كوفه با آنان جنگ مىكرد گفت: راه كوفه را براى آنان باز بگذار و به جانب ديگر بيا. او چنان كرد و ما از سه طرف ديگر لشكرگاه با آنان تا بر آمدن صبح جنگ مىكرديم و سپس چون بر آنان پيروز نشديم حركت كرديم و آنان را رها ساختيم، و چون شبيب رفت جزل به تعقيب او پرداخت و همواره با آرايش جنگى و نظم حركت مىكرد و هيچ جا فرود نمىآمد مگر اينكه خندقى حفر مىكرد، اما شبيب همچنان در سرزمين جوخى در حركت بود و درگيرى با جزل را رها كرد و اين كار براى حجاج طول كشيد و براى جزل نامهيى نوشت كه براى مردم هم خوانده شد و موضوع آن چنين بود: اما بعد، همانا من تو را همراه سواران دلير و سرشناسان كوفه گسيل داشتم و به تو فرمان دادم كه اين از دين برگشتگان را تعقيب كنى و از اين كار دست برندارى تا آنان را بكشى و نابود سازى، اما تو خوابيدن آخر شب در دهكدهها و خيمه زدن كنار خندقها را براى خود آسانتر از حركت براى نبرد و ريشهكن ساختن آنان يافتى.و السلام.
گويد: نامه حجاج بر جزل سختگران آمد مردم هم شروع به شايعه پراكنى كردند و گفتند: حجاج بزودى او را عزل خواهد كرد. هنوز از اين گفتگو چيزى نگذشته بود كه حجاج، سعيد بن مجالد را به جاى جزل به فرماندهى آن لشكر گماشت و فرستاد و با او عهد كرد كه چون با خوارج روياروى شود بر ايشان حمله برد و به آنان مهلت ندهد و درنگ نكند و كار جزل را انجام ندهد، در آن هنگام جزل در تعقيب شبيب به نهروان رسيده بود و همچنان در لشكرگاه خود توقف كرده و برگرد ايشان خندق حفر كرده بود. سعيد آمد و به عنوان امير لشكر كوفه وارد لشكرگاه شد و ميان ايشان برپا خاست و خطبه ايراد كرد و پس از حمد و ثناى خداوند متعال چنين گفت:اى مردم كوفه همانا كه وامانده و سست شديد و امير خودتان را بر خود خشمگين ساختيد. شما از دو ماه پيش تا كنون در تعقيب اين اعراب بدوى لاغر اندام هستيد كه شهرهاى شما را ويران و خراج شما را گرفته و كاستهاند و شما در دل اين خندقها ترسان ماندهايد و از آنها جدا نمىشويد. فقط وقتى خندقها را رها مىكنيد كه خبر مىرسد آنها از پيش شما رفتهاند و در شهرى ديگر غير از شهر شما فرود آمدهاند. اينك در پناه نام خدا به سوى آنان بيرون رويد. سعيد، خود بيرون آمد و مردم هم با او بيرون آمدند. جزل به او گفت: مىخواهى چه بكنى گفت: با اين سواران بر شبيب و يارانش حمله مىبرم. جزل به او گفت: تو با گروهى از مردم پياده و سواره همين جا بمان و يارانت را پراكنده مكن و مرا رها كن تا به مصاف او بروم كه اين براى تو خير و براى آنان شر خواهد بود.
سعيد گفت: نه تو همين جا در صف بمان و من به مصاف او مىروم. جزل گفت: من از اين انديشه تو بيزرام.خداوند و مسلمانان حاضر اين سخن مرا مىشنوند. سعيد گفت: اين انديشه من است، اگر در آن به صواب رسيدم خدايم موفق داشته است و اگر خطا كردم و ناصواب بود شما همگى از آن برى هستيد.
جزل، ناچار در صف اهل كوفه ماند و آنان را از خندق بيرون آورد و بر ميمنه، عياض بن ابى لينه كندى و بر ميسره، عبد الرحمان بن عوف- يعنى ابو حميد راسبى- را گماشت و خودش ميان ايشان ماند و سعيد بن مجالد پيش رفت و مردم هم همراهش بيرون شدند. در آن هنگام شبيب به «براز الروز» رفته و در دهكده «قطفتا» فرود آمده بود، و به يكى از برزيگران آنجا دستور داده بود گوسپندى براى ايشان بريان كند و غذايى فراهم آورد. او چنان كرد و در دهكده را بست. هنوز برزگير خوراك را كاملًا آماده نساخته بود كه سعيد بن مجالد آن دهكده را محاصره كرد. برزيگر بر بام رفت و پايين آمد و رنگش پريده بود. شبيب به او گفت: ترا چه مىشود گفت: لشكرى بزرگ به جنگ تو آمده است. گفت: آيا كباب تو آماده شده است گفت: نه. گفت: بگذار خوب بپزد. برزيگر بار ديگر بر بام رفت و پايين آمد و گفت: تمام كوشك را محاصره كردهاند. گفت: گوسپند بريانت را بياور. و آورد. شبيب بدون توجه به آنان و بدون اينكه بترسد شروع به غذا خوردن كرد وچون از خوردن غذا فارغ شدند به يارانش گفت: براى نماز برخيزيد و خود برخاست و وضو ساخت و با ياران خود نماز نخست [ظهر] را گزارد. سپس زره پوشيد و شمشير بر دوش افكند و گرز آهنى خود را به دست گرفت و گفت: براى من استرم را زين كنيد. برادرش به او گفت: آيا در چنين روز و جنگى سوار استر مىشوى گفت: آرى همان را زين كنيد.سوار شد و گفت: فلانى تو فرمانده ميمنه باش و تو اى مصاد- يعنى برادرش- فرمانده قلب باش. و به برزيگر دستور داد در را بر ايشان بگشايد.
شبيب به سوى آنان رفت و در حالى كه بانگ مىزد: «لا حكم الا لله» حمله سختى كرد و سعيد يارانش شروع به عقب نشينى كردند آنچنان كه ميان ايشان و دهكده حدود يك ميل فاصله افتاد. شبيب بانگ مىزد كه: مرگ آماده براى شما رسيد. اگر مىخواهيد پايدارى كنيد. و سعيد بن مجالد هم بانگ مىزد: اى گروه همدان پيش من آييد، پيش من، كه من پسر ذى مرانم. شبيب به مصاد گفت: واى بر تو اينك كه آنان پراكنده شدهاند بر ايشان حمله كن و من بر فرمانده ايشان حمله خواهم كرد و خداى مادر مرا بر سوگ من بنشاند اگر مادرش را بر سوگ او ننشانم. سپس شبيب بر سعيد حمله كرد و با گرز بر او زد كه بيجان بر زمين افتاد و همه يارانش گريختند و در آن روز از خوارج فقط يك تن كشته شد.
هنگامى كه خبر كشته شدن سعيد به جزل رسيد مردم را فرا خواند و گفت: اى مردم پيش من آييد، پيش من. و عياض بن ابى لينه نيز فرياد كشيد: كه اى مردم اگر اين امير از راه رسيده شما كشته شد ولى اين امير فرخنده فال زنده است به او روى آوريد. گروهى از ايشان نزد جزل جمع شدند و برخى هم بر اسب خود سوار شدند و گريزان رفتند. جزل در آن روز جنگى سخت كرد آن چنان كه از اسب بر زمين افتاد، ولى خالد بن نهيك و عياض بن ابى لينة از او حمايت كردند و او را در حالى كه سخت زخمى بود نجات دادند و مردم همچنان گريزان تا كوفه رفتند.
جزل را هم كه زخمى بود به مداين آوردند و او به حجاج چنين نوشت: اما بعد، من به امير كه خداوند كارش را قرين صلاح بدارد گزارش مى دهم كه من همراه كسانى از لشكرى كه مرا همراه آن پيش دشمن گسيل داشته بود حركت كردم و سفارش و رأى امير را كه به من گفته بود پاس مى داشتم و هر گاه فرصتىمى يافتم به جنگ با خوارج مىپرداختم و اگر از خطرى بيم داشتم مردم را از مقابله با آنان باز مىداشتم و همواره همين گونه كار را اداره مىكردم. و دشمن نسبت به من از هيچ كيد و مكر فروگذارى نكرد ولى نتوانست مرا غافلگير كند تا آنكه سعيد بن مجالد پيش من آمد. به او دستور دادم با تأمل و درنگ كار كند و او را از شتاب نهى كردم و به او گفتم با آنان جنگ نكند مگر با همه لشكر ولى او از پذيرش آن رخ برتافت و با سواران شتابان به جنگ خوارج رفت.
من خداوند و مردم بصره و كوفه را بر او گواه گرفتم كه از اين انديشه و رايى كه او دارد بيزارم و من كارى را كه مىكند نمىپسندم. او رفت و كشته شد، خداى از او درگذرد، و مردم به سوى من گريختند. من پياده شدم و آنان را به اطاعت از خود دعوت كردم و پرچم خود را برافراشتم و چندان جنگ كردم كه بر زمين افتادم و يارانم مرا از ميان كشتگان برداشتند و چون به هوش آمدم ديدم روى دستهاى ايشان و در فاصله يك ميل از آوردگاهم. امروز من در مداين هستم و زخمهايى بر من است كه [معمولا] انسان بايد با زخمهايى كمتر از آن بميرد. گاهى هم ممكن است از امثال آن بهبود يابد.
اينك امير كه خداى كارش را به صلاح بدارد از خيرخواهى من براى او و سپاهش و از چارهسازىهاى من در مقابل دشمنش و از جايگاه من به روز سختى و جنگ بپرسد كه بزودى بر او روشن خواهد شد كه من به او راست گفتم و براى او خيرخواهى كردم. و السلام.
حجاج براى او چنين نوشت: اما بعد نامهات رسيد و خواندم و آنچه را در آن درباره سعيد و خودت نوشته بودى دريافتم. من ترا در اينكه براى اميرت خيرخواهى كردهاى و مردم شهر خود را در پناه گرفتهاى و بر دشمن خود سخت گرفتهاى تصديق مىكنم. ضمنا هم از شتاب سعيد خوشنودم و هم از تأمل و درنگ تو. شتاب او، او را به بهشت رساند، اما درنگ تو به شرط آنكه فرصتى را از دست ندهى و دور انديشى كنى كارى است كه آن را نيكو انجام مىدهى و صواب است و مأجور خواهى بود، و تو در نظر من از مردم شنوا و فرمانبردار و خير خواهى. اينك جبار بن اعز طبيب را نزد تو فرستادم كه ترا مداوا و زخمهايت را معالجه كند. دو هزار درهم نيز فرستادم كه به مصرف هزينه هاى شخصى خودت و آنچه لازم دارى برسانى. و السلام.
عبد الله بن ابى عصيفير حاكم مداين هم هزار درهم براى جزل فرستاد و از او ديدار مىكرد و با فرستادن هدايا و ابراز لطف او را دلگرم مى ساخت.اما شبيب به راه خود ادامه داد و از دجله در محل كرخ عبور كرد و با ياران خود آهنگ كوفه نمود. به حجاج خبر رسيد كه شبيب در منطقه «حمام اعين» است.
سويد بن عبد الرحمان سعدى را با دو هزار سوار گزينه مجهز ساخت و به او گفت: به مقابله شبيب برو و چون با او روياروى شدى او را تعقيب مكن. سويد با مردم به سبخة رفت و به او خبر رسيد كه شبيب مىآيد. به جانب او حركت كرد، ولى آن چنان كه گويى او و يارانش را به سوى مرگ مىبرند. حجاج به عثمان بن قطن فرمان داد كه با مردم در سبخة لشكرگاه زند و ندا داد: هر كس از شمار اين لشكر باشد و امشب را در كوفه بگذراند و به عثمان بن قطن نپيوسته باشد ذمه او از او برداشته شود. در همان حال كه سويد بن عبد الرحمان همراه دو هزار تنى كه با او بودند طى طريق مىكرد و آنان را آرايش جنگى مىداد و به جنگ تشويق مىنمود به او گفته شد: هم اكنون شبيب به تو خواهد رسيد.
او و تمام يارانش پياده شدند و رايت خود را پيش برد، ولى به او خبر دادند كه شبيب همين كه از جاى او آگاه شده آن مسير را رها كرده و محلى را كه بتوان از فرات گذشت پيدا كرده و از آن گذشته است و مىخواهد از راه ديگرى كه سويد بن عبد الرحمان آمده است به كوفه برود و بعد گفته شد: مگر آنان را نمىبينى سويد ندا در داد و يارانش سوار شدند و در تعقيب شبيب حركت كردند. شبيب هم به محل دار الرزق فرود آمد و به او گفته شد: تمام مردم كوفه در لشكرگاه هستند. چون مردم از محل شبيب آگاه شدند به جنب و جوش افتادند و كوشيدند داخل كوفه شوند تا آنكه به آنان گفته شد: سويد بن عبد الرحمان در تعقيب خوارج است و هم اكنون به آنان خواهد رسيد و او با سواران خود با ايشان جنگ خواهد كرد.
شبيب رفت و راه كناره فرات را پيش گرفت و سپس بهانبار و دقوقاء رفت و خود را به زمينهاى نزديك آذربايجان رساند.همين كه شبيب از كوفه دور شد. حجاج از كوفه به بصره رفت و عروة بن مغيرة بن شعبه را به جانشينى خود در كوفه منصوب كرد. ناگهان نامهيى از «مادارست» دهقان بابل مهروذ براى عروة بن مغيره رسيد كه در آن نوشته بود: بازرگانى از بازرگانان انبار كه از مردم شهر من است پيش من آمده و مىگويد شبيب مىخواهد اول ماه آينده به كوفه وارد شود و دوست داشتم اين موضوع را به اطلاع تو برسانم كه تصميم خويش را بگيرى و چاره انديشى كنى، و من از اين پس در اين شهر نمىمانم زيرا دو تن از همسايگانم آمده و خبر دادهاند كه شبيب در منطقه خانيجار فرود آمده است.
عروة آن نامه را پيچيد و به بصره براى حجاج فرستاد. چون حجاج آن نامه را خواند شتابان و سريع به كوفه حركت كرد. شبيب هم همچنان به حركت خود ادامه داد تا به دهكده حربى كنار دجله رسيد. از آنجا گذشت و به ياران خود گفت: بدانيد كه حجاج در كوفه نيست و به خواست خداوند براى گرفتن كوفه مانعى نخواهد بود، همراه ما بياييد. و به قصد اينكه زودتر از حجاج به كوفه برسد بيرون شد. عروه براى حجاج نوشت: شبيب شتابان روى مى آورد و آهنگ كوفه دارد، شتاب كن، شتاب. حجاج هم منازل را شتابان در مىنورديد كه از شبيب زودتر به كوفه برسد، و چنان شد كه حجاج هنگام نماز عصر به كوفه رسيد و شبيب نيز هنگام نماز عشاء به شورهزار كنار كوفه رسيد. شبيب و يارانش اندكى طعام خوردند و سپس بر اسبهاى خود سوار شدند و شبيب همراه ياران خود وارد كوفه شد و خود را به بازار كوفه رساند و با شتاب برفت و بر در بزرگ قصر با گرز خودضربتى زد. گروهى مى گويند نشانه گرز شبيب را بر در قصر ديدهاند. شبيب سپس آمد و كنار سكو ايستاد و اين بيت را خواند: «گويى نشانه سم آن بر هر گردنه، پيمانهيى است كه با آن هر بخيل نادارى پيمانه مى كند».
سپس شبيب همراه يارانش به مسجد جامع كوفه حمله آوردند ولى نمازگزاران آنجا را ترك نگفتند. گروهى از نمازگزاران را كشت. شبيب از كنار خانه حوشب- كه سرپرست شرطه حجاج بود- گذشت و با گروهى بر در خانه او ايستاد. آنان گفتند: امير- يعنى حجاج- حوشب را احضار كرده است. ميمون غلام حوشب ماديان او را بيرون آورده بود تا سوار شود. ميمون احساس كرد آنان ناشناسند.خوارج هم فهميدند كه او به ايشان بدگمان شده است. ميمون مى خواست وارد خانه شود و پيش سالار خود برگردد. خوارج به او گفتند: بر جاى خود باش تا تا سالارت پيش تو آيد. حوشب سخن آنان را شنيد و چون ايشان را نشناخت خواست برگردد. آنان به سوى او خيز برداشتند و حوشب توانست در را ببندد.
آنان غلامش ميمون را كشتند و ماديانش را برداشتند و رفتند. از كنار خانه جحاف بن بنيط شيبانى گذشتند كه از طايفه حوشب بود. سويد به او گفت: پايين و پيش ما بيا. گفت: چه كارم دارى گفت: من بهاى كره شترى را كه در باديه از تو خريدهام نپرداختهام. جحاف گفت: چه بد جايى و چه بد ساعتى را براى پرداخت وام خود انتخاب كردهاى واى بر تو كه پرداخت وام و امانت خود را به ياد نياوردى مگر در دل شب تاريك و در حالى كه بر پشت اسب خود سوارى. خداوند دين و آيينى را كه جز با كشتن مردم و ريختن خونها اصلاح نپذيرد روسياه كند. خوارج پس از آن از كنار مسجد بنى ذهل گذشتند و ذهل بن حارث را ديدند. او معمولا در مسجد قوم خود نماز مىگزارد و نمازش را طول مىداد. خوارج با او در حالى كه از مسجد به خانهاش برمىگشت برخوردند و او را كشتند. آنان سپس به سوى «ردمه» رفتند.
به فرمان حجاج ندا دادند: اى سواران خدا سوار شويد و بر شما مژده باد. حجاج در آن هنگام بر فراز قصر بود و غلامى كه چراغ در دست داشت كنارش ايستادهبود.نخستين كس از مردم كه آنجا حاضر شد عثمان بن قطن بود كه همراه موالى خود و گروهى از خويشاوندانش آمد و گفت: من عثمان بن قطن هستم به امير بگوييد اينجا ايستادهام دستور خويش را بگويد. غلامى كه چراغ در دست داشت بانگ زد: همين جا بر جاى باش، تا فرمان امير به تو ابلاغ شود. مردم از هر سو جمع شدند و عثمان، همراه مردمى كه جمع شده بودند شب را تا صبح همانجا ماند.
عبد الملك بن مروان، محمد بن موسى بن طلحه را به حكومت سيستان گماشته و حكم او را بدانجا ارسال داشته بود و نيز براى حجاج نوشته بود: چون محمد بن موسى به كوفه و پيش تو رسيد دو هزار مرد را تجهيز كن كه با او بروند و در مورد روانه ساختن او به سيستان شتاب كن.چون محمد بن موسى به كوفه رسيد به تدريج شروع به تجهيز خود كرد.
ياران و خيرخواهانش به او گفتند: اى مرد بشتاب و زودتر به محل ولايت خويش حركت كن كه نمىدانى چه پيش خواهد آمد. در همين حال موضوع شبيب پيش آمد كه وارد كوفه شد. به حجاج گفتند: اگر محمد بن موسى به سيستان برود با توجه به دليرى و شجاعت او و اينكه داماد امير المومنين است [با او پيوند سببى دارد] هر كس را كه در جستجوى او باشى و به وى ملحق شود، از تسليم كردن او به تو خوددارى خواهد كرد. گفت: چاره چيست گفتند: بايد به او بگويى كه شبيب در راه اوست و ترا خسته و درمانده كرده است و اميدوارى كه خداوند مردم را از شبيب بدست او راحت كند و نام نيك و آوازه اين كار هم براى او خواهد بود.
حجاج براى محمد بن موسى نوشت: تو از هر شهرى كه بگذارى كارگزار آن شهر خواهى بود و شبيب در راه توست، اگر مصلحت بدانى با او و همراهانش جنگ و جهاد كنى پاداش و نام نيك و آوازه آن براى تو خواهد بود، و سپس به منطقه حكومت خود بروى. محمد بن موسى اين پيشنهاد را پذيرفت.
حجاج، بشر بن غالب اسدى را همراه دو هزار تن و زياد بن قدامه را همراه دو هزار تن و ابو الضريس- وابسته تميم- را با هزار تن از موالى و اعين، صاحب حمام اعين را- كه از موالى بشر بن مروان بود- همراه هزار تن و همچنين جماعتى ديگر را گسيل داشت. اين اميران همگى در پايين فرات جمع شدند، و شبيب هم راهى را كه ايشان در آن جمع شده بودند رها كرد و آهنگ قادسيه نمود. حجاج زحر بن قيس را همراه گروهى از سواران كه شمارشان را يكهزار و هشتصد سوار نوشته اند گسيل داشت و به او گفت: شبيب را تعقيب كن و هر جا به او رسيدى با او نبرد كن. زحر بن قيس حركت كرد تا به سيلحين رسيد و چون خبر حركت او به شبيب رسيد آهنگ او كرد و روياروى شدند.
زحر بر ميمنه لشكر خود، عبيد الله بن كنار را كه مردى دلير بود گماشت و بر ميسره [لشكر] خود، عدى بن عدى بن عميرة كندى را گماشت. شبيب همه سواران خود را يك جا جمع كرد و آنان را در يك صف منظم نمود و حمله كرد و چنان تند و چابك نفوذ كرد كه خود را كنار زحر بن قيس رساند. زحر از اسب پياده شد و چندان جنگ كرد كه در افتاد و همراهانش كه پنداشتند كشته شده است گريختند.آن گاه كه شب كه فرا رسيد و نسيم و سرما بر او سرايت كرد، برخاست و و به راه افتاد تا وارد دهكده يى شد و شب را آنجا گذارند و از آنجا او را به كوفه حمل كردند در حالى كه بر چهره اش جاى چهارده ضربه بود. او چند روزى درخانهاش درنگ كرد و سپس در حالى كه بر چهره و زخمهايش پنبه بود نزد حجاج آمد.
حجاج او را بر تخت خويش نشاند. ياران شبيب به او گفتند: ما سپاه آنان را شكست داديم و يكى از اميران بزرگ آنان را كشتيم- و آنان مىپنداشتند زحر كشته شده است- اكنون ما را از اينجا آسوده خاطر ببر. شبيب به آنان گفت: كشته شدن اين مرد و هزيمت اين لشكر به دست شما اين اميران را ترسانده است. اينك آهنگ ايشان كنيد كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشيم ديگر مانعى براى كشتن حجاج و تصرف كوفه نخواهد بود. آنان به او گفتند: ما همگان تسليم فرمان و رأى تو هستيم.
شبيب شتابان آنان را با خود برد و به عين التمر رسيد و خبردار شد كه آن قوم در رودبار پايين فرات و بيست و چهار فرسنگى كوفهاند. و چون به حجاج خبر رسيدكه شبيب آهنگ ايشان كرده است به آنان پيام فرستاد: اگر همه شما مجبور به جنگ شديد فرمانده همه مردم زائدة بن قدامه خواهد بود.
شبيب كنار ايشان رسيد و آنان هفت امير داشتند و زائدة بن قدامه بر همگان فرماندهى داشت ولى هر اميرى ياران خود را جداگانه آماده ساخته و آرايش جنگى داده بود و خود ميان ايشان ايستاده بود. شبيب در حالى كه سوار بر اسب سياهى بود كه به سرخى مىزد و پيشانيش سپيد بود بر سپاه آنان مشرف شد و به آرايش جنگى ايشان نگريست و برگشت و سپس با سه لشكر پيش آمد، و چون نزديك رسيد، گروهى كه سويد بن سليم در آن بود مقابل ميمنه سپاه زائدة بن قدامه ايستاد و زياد بن عمرو عتكى هم در آن بود، لشكرى كه مصاد- برادر شبيب- با آنان بود مقابل ميسره سپاه قدامه ايستادند كه بشر بن غالب اسدى در آن بود. شبيب هم با لشكرى آمد و مقابل مردم در قلب سپاه ايستاد.
زائدة بن قدامه بيرون آمد و ميان مردم در حد فاصل ميمنه و ميسره حركت مىكرد و ضمن تشويق مردم مىگفت: اى بندگان خدا همانا كه شما پاكان بسياريد و اينك ناپاكان اندك بر شما فرود آمدهاند. فدايتان گردم، پايدارى كنيد كه فقط دو يا سه حمله خواهد بود و سپس پيروز خواهيد شد و غير از آن چيزى نيست و مانعى براى وصول به آن نخواهد بود، مگر نمىبينيد كه آنها به خدا سوگند دويست مرد هم نيستند آنان بسيار اندك و به اندازه خوراك يك نفرند و آنان ذردان از دين بيرون شدهاند و آمدهاند تا خونهاى شما را بريزند و اموال شما را بگيرند و آنان براى گرفتن آن قويتر از شما براى دفاع و پاسدارى از آن نيستند.
آنان اندك و شما بسياريد و آنان مردمى پراكنده و شما متحد و اهل جماعتيد. چشمهايتان را فرو بنديد و با سنان نيزهها با آنان رويارو شويد و تا فرمان ندادهام بر ايشان حمله مكنيد. زائدة بن قدامه به جايگاه خود برگشت. سويد بن سليم بر زياد بن عمر و عتكى حمله كرد وصف او را شكافت. زياد اندكى پايدارى كرد. سويد هم اندك زمانى از ايشان فاصله گرفت و دوباره بر آنان حمله برد.فروة بن لقيط خارجى مى گويد: در آن روز ساعتى با نيزه جنگ كرديم و آنان پايدارى كردند آن چنان كه پنداشتم هرگز از جاى تكان نمى خورند. زياد بن عمرو هم جنگ سختى كرد و من سويد بن سليم را ديدم و با آنكه سخت كوش ترين ودليرترين عرب بود ايستاده بود و متعرض ايشان نمىشد. سپس از آنان فاصله گرفتيم ناگاه آنان به حركت در آمدند بعضى از ياران ما به بعضى ديگر گفتند: مگر نمىبينيد كه به حركت در آمدند بر ايشان حمله كنيد.
شبيب به ما پيام فرستاد آزادشان بگذاريد و بر ايشان حمله مكنيد تا پراكنده و سبك شوند. اندكى آنان را به حال خود گذاشتيم و سپس براى بار سوم به آنان حمله برديم كه شكست خوردند و گريختند. من نگاه كردم ديدم به زياد بن عمرو شمشير مىزنند ولى هر شمشيرى كه به او مىخورد كمانه مىكرد و بيش از بيست شمشير به او خورد و هيچ كدام كارگر نيفتاد كه زرهى محكم بر تن داشت و زيانى به او نرسيد و عاقبت رو به گريز نهاد. سپس به محمد بن موسى بن طلحه امير سيستان رسيديم كه هنگام مغرب در لشكرگاه ميان ياران خود ايستاده بود و با او جنگى سخت كرديم و او در قبال ما پايدارى كرد.
آن گاه مصاد بر بشر بن غالب كه در ميسره بود حمله برد. او ايستادگى و بزرگى و پايدارى كرد و حدود پنجاه تن از مردان بصره با او پياده شدند و چندان شمشير زدند كه كشته شدند و در اين هنگام ياران او گريختند و منهزم شدند. ما به ابو الضريس حمله كرديم و او را به هزيمت رانديم سپس خود را به جايگاهى كه اعين ايستاده بود رسانديم و بر او حمله كرديم و آنانرا وادار به گريز كرديم و به جايگاه زائدة بن قدامه رسيديم. همين كه برابر او رسيديم پياده شد و بانگ برداشت كه اى اهل اسلام زمين را، زمين را [استقامت كنيد] و مبادا كه خوارج در كفر خود پايدارتر از شما در ايمان باشند، و آنان تمام مدت شب تا سپيده دم جنگ كردند. در اين هنگام شبيب با گروهى از ياران خود بر زائدة بن قدامه حمله سختى كرد و او را كشت و گروهى از حافظان حديث هم برگرد او كشته شدند. شبيب به ياران خود ندا داد: كه شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با من فرا خوانيد. و آنان راهنگام سپيدهدم به بيعت فرا خواندند.
عبد الرحمان بن جندب مىگويد: من از كسانى بودم كه پيش رفتم و با او به خلافت بيعت كردم. شبيب در حالى كه بر اسبى سپيد پيشانى كه رنگش از سياهى به سرخى مىزد سوار بود ايستاده بود و سوارانش كنار او ايستاده بودند و هر كس مىآمد كه با او بيعت كند خلع سلاحش مىكردند و آن گاه نزديك شبيب مى آمد و بر او به عنوان امير المومنين سلام مى داد و بيعت مىكرد. ما در اين حال بوديم كه سپيده دميد و محمد بن موسى بن طلحه با ياران خود در ساقه لشكر قرار داشت و حجاج آخرين نفر آنان بود و زائدة بن قدامه مقابل او بود، و محمد بن موسى بن طلحه در سمت فرماندهى كل قرار داشت. در اين هنگام محمد بن موسى به موذن خود فرمان داد اذان بگويد. او اذان گفت. همينكه شبيب صداى اذان را شنيد گفت: اين چيست گفتند: محمد بن موسى بن طلحه است كه از جاى خويش حركت نكرده است. گفت: مىپنداشتم كه حماقت و غرورش او را به اين كار وا خواهد داشت.اكنون اينان را دور كنيد تا پياده شويم و نماز بگزاريم. شبيب پياده شد و خودش اذان گفت و سپس جلو ايستاد و با ياران خود نماز گزارد در ركعت اول پس از حمد سوره همزه و در ركعت دوم سوره ماعون را خواند و سلام داد و سوار شد.
شبيب به محمد بن موسى بن طلحه پيام فرستاد كه نسبت به تو حيله و مكر شده و حجاج تو را سپر بلا و مرگ خويش قرار داده است و تو در كوفه همسايه من هستى و براى تو حق همسايگى محفوظ است. پى مأموريت خود باش و برو و خدا را گواه مىگيرم كه نسبت به تو بدى نكنم، ولى او چيزى جز جنگ با شبيب را نپذيرفت.شبيب دوباره به او پيام فرستاد و او جز جنگ با او چيز ديگرى را نپذيرفت.
شبيب، خود به محمد بن موسى گفت: من چنين مى بينم كه چون كار دشوار شود و كارد به استخوان رسد يارانت ترا تسليم خواهند كرد و تو نيز مانند ديگران كشته خواهى شد. سخن مرا بشنو و پى كار خود برو كه من دريغ دارم كشته شوى.
محمد بن موسى نپذيرفت و شخصا براى جنگ بيرون آمد و هماورد خواست. نخست، بطين و سپس قعنب بن سويد به نبرد او رفتند كه از جنگ با هر دو خوددارى كرد و گفت: از جنگ با هر كس ديگر غير از شبيب خوددارى خواهد كرد. به شبيب گفتند: او از جنگ با ما خوددارى مىكند و فقط مىخواهد با تو نبرد كند. گفت: گمان شما در مورد كسى كه از نبرد با اشراف خوددارى مىكند چيست سپس خود به مقابل محمد بن موسى آمد و گفت: اى محمد تو را سوگند مىدهم كه خون خود را حفظ كن كه ترا بر من حق همسايگى است. او از پذيرش هر چيز جز جنگ با او خوددارى كرد.
شبيب با گرز آهنى خود كه وزن آن دوازده رطل بود به محمد حمله كرد و با يك ضربه سر محمد و كلاهخود او را متلاشى كرد و او را كشت. و سپس خود پياده شد و او را كفن كرد و به خاك سپرد و آنچه را خوارج از لشكرگاه او غارت كرده بودند پس گرفت و براى خانواده محمد فرستاد و از اصحاب خود معذرت خواست و به آنان گفت: اين مرد در كوفه همسايه من بود و براى من اين حق محفوظ است كه آنچه را به غنيمت مىگيرم ببخشم.ياران شبيب به او گفتند: اينك هيچ كس ترا از تصرف كوفه باز نمىدارد. شبيب نگريست و ديد كه يارانش زخمى هستند. گفت: بر شما بيش از آنچه انجام داديد نيست.
شبيب خوارج را به سوى «نفر» برد و از آنجا به جانب بغداد رفتند و آهنگ «خانيجار» كرد و چون به حجاج خبر رسيد كه شبيب آهنگ «نفر» دارد، پنداشت كه او مىخواهد مداين را تصرف كند و مداين در واقع دروازه كوفه بود و هر كس مداين را مىگرفت بيشترين بخش از سرزمينهاى كوفه در دست او مىافتاد. اين موضوع حجاج را بيمناك كرد و عثمان بن قطن را احضار كرد و او را به مداين فرستاد و امامت مداين را به او واگذار كرد و تمام در آمد «جوخى» را نيز در اختيار او گذاشت و تمام خراج آن استان را به او سپرد.
عثمان بن قطن شتابان حركت كرد و در مداين فرود آمد. حجاج، ابن ابى عصيفير را از [حكومت] مداين عزل كرد. عثمان بن سعيد كه معروف به جزلبود همچنان مقيم مداين بود و زخمهاى خويش را مداوا مىكرد. ابن ابى عصيفير از او عيادت مىكرد و او را گرامى مىداشت و به او لطف مىكرد، و چون عثمان بن قطن وارد مداين شد از او دلجويى و نسبت به او لطفى نداشت و جزل همواره مىگفت: خدايا بر فضل و كرم ابن عصيفير بيفزاى. تنگ چشمى و بخل عثمان بن قطن را نيز افزون كن.
سپس حجاج، عبد الرحمان بن محمد بن اشعث را خواست و گفت: از ميان مردم براى خود سپاهيانى انتخاب كن. او ششصد تن از ميان قوم خويش كه قبيله كنده بودند برگزيد و ششهزار تن از ديگر مردم. حجاج هم او را به حركت تشويق مىكرد. عبد الرحمان بيرون رفت و در دير عبد الرحمان لشكرگاه ساخت و چون همگان آنجا جمع شدند، حجاج براى ايشان نامهيى نوشت كه براى آنان خوانده شد و در آن چنين آمده بود: «اما بعد، شما خوى سفلگان يافتهايد و در روز جنگ به شيوه كافران پشت به نبرد مىكنيد. پياپى و بارها از شما گذشتم و اينك به خدا سوگند مىخوردم، سوگند راستينى كه اگر اين كار را تكرار كنيد چنان در شما بيفتم و شما را عقوبت كنم كه بر شما سختتر از اين دشمنى باشد كه از بيم او در دل درهها و دشتها مىگريزيد و در گودى رودها و پناهگاههاى كوهها پناه مىبريد. اينك هر كس عقلى دارد بر جان خود بترسد و راهى بر جان خويش باقى نگذارد و هر كس اخطار كند و بيم دهد حجت را تمام كرده و عذرى باقى نگذاشته است. و السلام».
عبد الرحمان با مردم حركت كرد و چون به مداين رسيد يك روز آنجا فرود آمد تا يارانش چيزهاى مورد نياز خود را بخرند و چون خواست از آنجا فرمان حركت دهد نخست پيش عثمان بن قطن رفت تا با او توديع كند، پس از آن هم براى عيادت جزل رفت و از چگونگى زخمهاى او پرسيد و با او به گفتگو پرداخت. جزل به او گفت: اى پسر عمو تو براى جنگ با كسانى ميروى كه سواركاران عرب و فرزندان جنگند و چنان با اسب تازى انس دارند كه گويى از دندههاى اسب آفريده شدهاند و بر پشت آن پرورش يافتهاند وانگهى در شجاعت چون شيران بيشهاند.يك سوار از ايشان استوارتر از صد سوار است. اگر بر او حمله نشود او حمله مىكند و چون او را ندا دهند پيش مىتازد. من با آنان جنگ كرده و ايشان را آزمودهام هر گاه در فضاى باز و صحرا با ايشان جنگ كردم داد خود را از من گرفتند و در آنحال بر من برترى داشتند و هر گاه خندق كندم و در تنگنايى با آنان نبرد كردم به آنچه دوست داشتهام دست يافته و بر آنان برترى داشتم. تا آنجا كه بتوانى با ايشان روياروى مشو مگر آنكه در آرايش جنگى و آمادگى و داراى خندق باشى.
عبد الرحمان با او وداع كرد. جزل به او گفت: اين اسب من- فسيفساء- را بگير و با خود ببر كه هيچ اسبى از او پيشى نمىگيرد. عبد الرحمان آن را گرفت و سپس همراه مردم به سوى شبيب حركت كرد و چون نزديك شبيب رسيد، شبيب از او فاصله گرفت و به جانب «دقوقاء» و «شهر زور» حركت كرد، عبد الرحمان به تعقيب او پرداخت و چون به مرزهاى آنجا رسيد متوقف ماند و گفت: از اين پس او در سرزمين موصل است و امير موصل و مردمش بايد از سرزمين خود دفاع كنند يا او را رها نمايند.چون اين خبر به حجاج رسيد براى عبد الرحمان چنين نوشت: اما بعد، شبيب را تعقيب كن و هر كجا رفت در پى او باش تا او را دريابى و بكشى يا از آنجا بيرون كنى كه حكومت حكومت امير المومنين عبد الملك و سپاه، سپاه اوست. و السلام.
چون عبد الرحمان آن نامه را خواند به تعقيب شبيب پرداخت. شبيب هم درگيرى با او را رها مىكرد تا به او نزديك شود و بتواند بر او شبيخون زند ولى همواره مىديد كه او مواظب است و خندق كنده است. باز عبد الرحمان را رها مىكرد و مىرفت، و عبد الرحمان باز به تعقيب او مىپرداخت و چون به شبيب خبر مىرسيد كه عبد الرحمن در تعقيب او حركت كرده است با سواران خود بر مىگشت و حمله مىآورد ولى چون نزديك عبد الرحمان مىرسيد مىديد كه او سواران و پيادگان و تيراندازان خود را به صف آراسته است و براى او ممكن نيست او را غافلگير كند باز حركت مىكرد و او را به حال خود مى گذاشت.
شبيب كه ديد نمىتواند بر عبد الرحمان دست يابد و بر او شبيخون زند هر گاه عبد الرحمان به او نزديك مىشد حركت مىكرد و حدود بيست فرسنگ مىرفت و در زمينى سنگلاخ و دور از آبادى جاى مىگرفت و چون عبد الرحمان با سواران وبارهاى سنگين خود به آن سرزمين مىرسيد باز حركت مىكرد و ده يا پانزده فرسنگ مىرفت و همچنان در زمينى سخت و سنگلاخ فرود مىآمد و مىماند تا عبد الرحمان مىرسيد و باز همان گونه رفتار مىكرد و بدين گونه لشكر عبد الرحمان را سخت به زحمت انداخت و اسبهاى آنان را خسته و فرسوده كرد و آنان از او با همه گونه سختيها روبرو شدند.
عبد الرحمان همچنان شبيب را تعقيب مىكرد تا به خانقين و جلولاء رسيد و از آنجا به «تامرا» و سپس به «بت» رفت و كنار مرزهاى موصل فرود آمد و ميان او و كوفه فقط رودخانه «حولايا» قرار داشت. عبد الرحمان در جانب شرقى «حولايا» فرود آمد. خوارج هم در «راذان بالا» بودند كه از سرزمينهاى جوخى است. شبيب در كنارههاى گود و پر پيچ و خم رودخانه فرود آمد و عبد الرحمان نيز همانجا فرود آمد و آن را سخت پسنديد و ديد همچون خندقى استوار است.
شبيب به عبد الرحمان پيام فرستاد كه اين ايام براى ما و شما روزهاى عيد و جشن است اگر موافق باشيد با يكديگر ترك مخاصمه كنيم تا اين چند روز بگذرد.عبد الرحمان به او پاسخ مثبت داد كه هيچ چيز براى او بهتر از درنگ و تاخير نبود و آن را خوش مىداشت.
در اين هنگام عثمان بن قطن والى مداين براى حجاج چنين نوشت: اما بعد، من به امير كه خداوند كارهايش را قرين صلاح بدارد، گزارش مىدهم كه عبد الرحمان بن محمد بن اشعث همه سرزمين جوخى را براى خود به صورت يك خندق سراسرى در آورده است و شبيب را رها كرده در حالى كه او از خراج اين سرزمين مىكاهد و مردمش را مىخورد. و السلام.
حجاج براى او نوشت: آنچه را نوشته بودى دانستم و به عمر خودم سوگند كه عبد الرحمان چنين كرده است. سوى مردم و آن سپاه رو و تو فرمانده آنانى ودر كار خوارج شتاب كن تا با آنان روياروى شوى و جنگ كنى و خداوند اگر بخواهد ترا بر ايشان پيروز خواهد كرد. و السلام.
حجاج، مطرف بن مغيرة بن شعبه را به حكومت مداين گماشت و عثمان بن قطن حركت كرد و نزد عبد الرحمان و همراهانش كه لشكرگاه آنان كنار رودخانه حولايا و نزديك بت بود آمد و اين در شامگاه روز «ترويه» بود. عثمان بن قطن در حالى كه بر دامنه كوهى بود بانگ برداشت: هلا اى مردم براى جنگ با دشمن خودتان آماده شويد و بيرون آييد. مردم شتابان پيش او آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مىدهيم مگر نمىبينى كه شب فرا رسيده و ما را فرو گرفته است و اين گروه خود را براى جنگ آماده نكردهاند امشب را درنگ كن و سپس با آمادگى و آرايش جنگى بسوى دشمن بيرون رو. او مىگفت: همين امشب بايد با آنان جنگ كنم و فرصت پيروزى براى من يا براى ايشان خواهد بود.
عبد الرحمان بن- محمد بن اشعث پيش او آمد و لگام استر او را گرفت و سوگندش داد كه آن شب را فرود آيد. عقيل بن شداد سلولى هم به او گفت: كارى را كه هم اكنون در جنگ با آنان مىخواهى انجام دهى فردا انجام خواهى داد و براى تو و مردم بهتر است، هم اكنون باد سختى هم مىوزد كه در شب تندتر خواهد شد. اينك فرود آى، فردا صبح به جنگ با آنان بپرداز. او در حالى كه باد و گرد و خاك او را به زحمت انداخته بود فرود آمد. سرپرست خراج، چند برده گبر را فرا خواند و براى او خيمهيى زدند و عثمان شب را در آن خيمه گذراند و صبح با مردم به جنگ بيرون آمد بادى سخت همراه گرد و خاك بسيار از روبروى ايشان مىوزيد مردم فرياد بر آوردند و گفتند: ترا به خدا سوگند مىدهيم كه امروز ما را به جنگ نبرى زيرا مسير باد به زيان ماست، او آن روز هم درنگ كرد.
شبيب هم به سوى ايشان بيرون مىآمد و چون مىديديد آنان به سوى او نمىآيند بر جاى آرام مىگرفت. فرداى آن روز عثمان بن قطن در حالى كه مردم را آرايش جنگى داده و ايشان را پخش نموده بود بيرون آمد و از ايشان پرسيد: چه كسانى فرمانده ميمنه و ميسره شما بودند گفتند: خالد بن نهيك بن قيس كندى،فرمانده ميسره ما و عقيل بن شداد سلولى، فرمانده ميمنه ما بودند. او آن دو را خواست و به آنان گفت: شما همانجا كه فرماندهى داشتيد باشيد و من دو پهلوى سپاه را در اختيار شما گذاشتم، پايدارى كنيد و مگريزيد و به خدا سوگند من از جاى خود تكان نخواهم خورد مگر اينكه درختان خرماى راذان از ريشه در آيد و تكان بخورد. آن دو هم گفتند: سوگند به خدايى كه خدايى جز او نيست ما هم فرار نمى كنيم تا آنجا كه پيروز يا كشته شويم.
گفت: خدايتان پاداش نيكو دهاد. سپس ايستاد و با مردم نماز صبح گزارد و همراه سواران بيرون آمد و پس از اندكى پياده شد و ميان پيادگان راه مىرفت. شبيب هم بيرون آمد و در آن روز يكصد و هشتاد و يك تن با او بودند. او با آنان از رودخانه گذشت و خود بر جانب ميمنه يارانش بود، سويد بن سليم را به فرماندهى ميسره و برادرش مصاد را در قلب گماشت و حمله آوردند و عثمان بن قطن براى ياران خود مكرر و بسيار اين آيه را تلاوت مىكرد: «بگو اگر بگريزيد گريختن هرگز براى شما سودى ندارد و از مرگ يا كشته شدن مصون نمىمانيد و در آن صورت جز بهرهيى اندك بهرهيى نخواهيد يافت» آن گاه شبيب به ياران خود گفت: من از جانب رودخانه بر ميسره آنان حمله مىكنم و هرگاه آنان را شكست دادم فرمانده ميسره من بر ميمنه ايشان حمله كند و و فرمانده قلب تا فرمان من به او نرسد از جاى خود حركت نكند.
شبيب همراه افراد ميمنه خود از جانب رودخانه بر ميسره عثمان بن قطن حمله كرد كه آنان گريختند و عقيل بن شداد با گروهى از دليران پياده شد و چندان جنگ كرد كه كشته شد و همراهانش نيز با او كشته شدند. شبيب وارد لشكرگاه ايشان شد. سويد بن سليم هم با افراد ميسره شبيب بر ميمنه عثمان حمله برد و آنان را وادار به گريز كرد. خالد بن نهيك كندى كه فرمانده ايشان بود از اسب پياده شد و جنگى سخت كرد. ناگاه شبيب از پشت سر به او حمله كرد و او هنوز به خود نيامده بود كه شبيب بر او شمشير زد و او را كشت.
عثمان بن قطن كه پياده بود و اشراف و سرشناسان و سردسته هاى مردم هم بااو پياده شده بودند به قلب لشكر شبيب كه برادرش مصاد همراه حدود شصت تن آنجا بودند، حمله كرد و همين كه نزديك ايشان رسيد همراه با اشراف و پايمردان بر آنان حملهيى سخت كرد ولى مصاد و يارانش چندان بر ايشان ضربه زدند كه آنان را از يكديگر جدا و پراكنده كردند در اين حال شبيب با سواران خود از پشت سر ايشان حمله آورد و آنان ناگاه احساس كردند كه نيزهها بر شانه هايشان فرو مىرود و آنان را بر روى فرو مىاندازد. سويد بن سليم هم با سواران خود بر ايشان حمله آورد و عثمان بن قطن جنگى بسيار نمايان كرد.
آن گاه خوارج بر فشار حمله خود بر ايشان افزودند و عثمان بن قطن را احاطه كردند و مصاد برادر شبيب بر او ضربتى زد كه بر گرد خود چرخيد و بر زمين افتاد و اين آيه را تلاوت كرد: «فرمان خداوند سرنوشت محتوم است» و كشته شد و سرشناسان آنان نيز همراه او كشته شدند و در آن جنگ تنها از قبيله كنده يكصد و بيست مرد و از ديگر مردم حدود هزار تن كشته شدند. عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هم بر زمين افتاد.
ابن ابى سبرة او را شناخت پياده شد و او را بر مركب خود نشاند و خود پشت سر او سوار شد.عبد الرحمان به او گفت: ميان مردم بانگ بزن كه خود را به دير «ابن ابى مريم» برسانيد و او چنين ندا داد و هر دو رفتند. شبيب هم به ياران خويش دستور داد شمشير از مردم بردارند و آنان را به بيعت فرا خوانند. مردان ديگرى كه باقى مانده بودند آمدند و با او بيعت كردند.
عبد الرحمان آن شب را در دير يعار سپرى كرد. در آن شب دو سوار پيش او آمدند يكى از آن دو مدتى دراز با او خلوت كرد و آهسته سخن مىگفت و ديگرى نزديك آن دو ايستاده بود. آن دو بدون اينكه شناخته شوند رفتند. مردم مىگفتند: كسى كه با عبد الرحمان آهسته گفتگو كرده شبيب بوده است. و ديگرى برادرش مصاد، و عبد الرحمان متهم شد كه از پيش با شبيب مكاتبه داشته است.
عبد الرحمان آخر شب از آنجا حركت كرد و به دير ابن ابى مريم آمد و ديد مردم پيش از او آنجا رسيدهاند و ابن ابى سبره براى آنان جوالهاى نان جو و كشك فراوان تهيه كرده كه به بلندى كاخهاست و هر چه خواستهاند براى ايشان پروارىكشته است. مردم گرد عبد الرحمان جمع شدند و به او گفتند: اگر شبيب از جاى تو آگاه شود به سوى تو حمله خواهد آورد و تو براى او غنيمت خواهى بود و مردم از گرد تو پراكنده و گزيدگان ايشان كشته شدهاند. اى مرد هر چه زودتر خود را به كوفه برسان. عبد الرحمان همراه مردم از آنجا بيرون آمد و پوشيده از حجاج وارد كوفه شد و همچنان خود را پوشيده مىداشت تا از حجاج براى او امان گرفته شد.
چون گرما بر شبيب و يارانش شدت پيدا كرد به دهكده «ماه بهر اذان» آمد و سه ماه تابستان را آنجا درنگ كرد. گروهى بسيار از مردم دنيا طلب و غنيمت جو پيش او آمدند و نيز گروهى از كسانى كه حجاج از آنان مطالبه مال مىكرد يا به سبب جرمى در تعقيب آنان بود به او پيوستند كه از جمله ايشان مردى به نام حر بن عبد الله بن- عوف بود كه دو كشاورز از مردم «دير قيط» را كه به او بدى كرده بودند كشته بود و به شبيب پيوسته بود و تا هنگامى كه شبيب كشته شد در جنگهاى او همراهش بود.او را با حجاج داستان و سخنى است كه او را از كشته شدن به سلامت داشته است.و آن داستان چنين است كه حجاج پس از مرگ شبيب همه كسانى را كه در جستجوى ايشان بود و به شبيب پيوسته بودند امان داد، حرهم همراه ديگران نزد حجاج آمد.
خانواده آن دو كشاورز حجاج را بر او بشوراندند. حجاج او را احضار كرد و گفت: اى دشمن خدا دو مرد از اهل جزيه را كشتهاى. او گفت: خدايت قرين صلاح بدارد از من كارى ديگر سر زده است كه گناهش از اين بزرگتر است. پرسيد: آن كار چيست گفت: اينكه از فرمان تو بيرون رفته و از جماعت گسستهام، وانگهى تو همه كسانى را كه بر تو خروج كردهاند امان دادهاى و اين امان نامهيى است كه براى من نوشتهاى. حجاج گفت: آرى به جان خودم سوگند كه من امان دادهام و همان براى تو سزاوارتر است و او را آزاد كرد.
و چون گرمى هوا فرو نشست و شبيب از آن جهت آرام گرفت از ماه بهر اذان همراه حدود هشتصد تن بيرون آمد و آهنگ مداين كرد كه مطرف بن مغيرة بن شعبه حاكم آن شهر بود. شبيب آمد و كنار «پلهاى حذيفة بن اليمان» فرود آمد. ماذر اسب كه دهقان بزرگ بابل مهروذ بود موضوع را براى حجاج نوشت و به او خبر داد كه شبيببه منطقه پلهاى حذيفه وارد شده است. حجاج ميان مردم برخاست و براى ايشان چنين خطبه خواند: اى مردم يا از سرزمينهاى خود و در آمدهاى عمومى خويش دفاع كنيد و به خاطر آن بجنگيد يا آنكه به قومى پيام مىدهم بيايند كه از شما سخن شنوتر و فرمانبردارترند و بر سختى از شما پايدارترند و آنان با دشمن شما جنگ خواهند كرد و غنايم شما را خواهند خورد. و مقصودش سپاه شام بود.مردم از هر سو برخاستند و گفتند: خود ما با آنان جنگ مىكنيم و به فرياد امير مىرسيم و امير ما را به جنگ ايشان گسيل دارد، چنان خواهيم بود كه او را شاد كند.
زهرة بن حوية- كه در آن هنگام پير مردى بود كه تا دستش را نمىگرفتند نمىتوانست از جاى برخيزد- گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد. همانا كه تو مردم را گروه گروه و گسيخته از يكديگر مىفرستى. اينك همه مردم را يكجا گسيل دار و بر ايشان مردى دلير و استوار و كار آزموده بگمار كه گريز را مايه سرافكندگى و ننگ بداند و پايدارى و شكيبايى را مجد و بزرگوارى بداند. حجاج گفت: تو خود همان فرمانده باش و حركت كن.
زهرة بن حويه گفت: خداى كار امير را قرين صلاح بدارد براى چنين كارى مردى شايسته است كه بتواند نيزه و زره حمل كند و شمشير بزند و بر پشت اسب استوار بماند و من ياراى اين كار را ندارم كه ناتوان شدهام و چشمم كم سو شده است ولى مرا همراه اميرى كه مورد اعتماد تو باشد گسيلدار تا من در لشكر او باشم و راى خويش بر او عرضه دارم.
حجاج گفت: خدا به ازاى فرمانبردارى و اطاعت تو پاداش نيك دهاد.براستى كه خير خواهى كردى و راست گفتى، و من همه مردم را گسيل مىدارم. هان اى مردم همگان حركت كنيد. مردم بازگشتند و مجهز شدند و همگى جمع شدند در حالى كه نمىدانستند فرمانده ايشان كيست.
حجاج به عبد الملك چنين نوشت: اما بعد، من به امير مومنان كه خدايش گرامى دارد خبر مىدهم كه شبيب نزديك مداين رسيده است و آهنگ كوفه دارد و مردم عراق در جنگهاى بسيارى از مقابله با او درمانده شدهاند در همه جنگها اميران ايشان كشته و سواران و لشكرهايشان گريخته و پراكنده شدهاند. اينك اگر امير مومنان مصلحت بيند سپاهى از سپاههاى شام را پيش من گسيل دارد كه با دشمن خود جنگ كنند و سرزمينهاى آنان را بخورند، و اميد است به خواست خداوند متعال امير اين كار را انجام دهد.و چون نامه حجاج به عبد الملك رسيد، سفيان بن ابرد را همراه چهار هزار تن و حبيب بن عبد الرحمان حكمى را كه از قبيله مذحج بود همراه دو هزار تن گسيل داشت و همان هنگام كه نامه حجاج رسيد آنان را روانه كرد.
حجاج هم به عتاب بن ورقاء رياحى كه همراه مهلب و فرمانده سواران كوفه بود پيام فرستاد كه پيش او آيد. حجاج اشراف كوفه را نيز كه زهرة بن حويه و قبيصة بن والق هم از جمله ايشان بودند فرا خواند و به آنان گفت: چه كسى را مصلحت مىبينيد كه براى فرماندهى اين سپاه گسيل دارم گفتند: اى امير رأى خودت از همگان برتر است. گفت: من به عتاب بن ورقاء پيام فرستادهام و امشب حضور شما خواهد آمد و هموست كه مردم را خواهد برد. زهره بن حويه گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد كه همسنگ آنان را به مقابله ايشان فرستاده است و به خدا سوگند بر نخواهد گشت تا آنكه پيروز يا كشته شود.
قبيصة بن والق هم گفت: اى امير من هم به رايى كه انديشيدهام براى خيرخواهى تو و امير مومنان و همه مسلمانان اشاره مىكنم. مردم مىگويند: سپاهى از شام به سوى تو رسيده است، زيرا كوفيان شكست خوردهاند و ديگر ننگ شكست و عار فرار براى ايشان بىاهميت شده است، گويى دلهاى ايشان در سينههاى مردمى ديگر قرار دارد. اگر مصلحت مىبينى براى اين لكشرى كه از شام به يارى تو آمدهاند پيام فرست كه سخت مواظب باشند و هيچ جا فرود نيايند مگر آنكه آماده شبيخون زدن شبيب باشند و مناسب است اين كار را انجام دهى زيرا تو با مردمى كوچ كننده و در حال حركت كه هر روز به جايى فرود مىآيند و سپس به جاى ديگر كوچ مىكنند جنگ مىكنى. مىبينى شبيب در همان حال كه در سرزمينى است ناگهان از سرزمين ديگرى سر برون مىآورد و بيم آن دارم كه مبادا شبيب در حالى كه شاميان آسوده و در امان باشند بر آنان شبيخون زند و اگر آنان هلاك شوند تمام عراق هلاك مى شود.
حجاج گفت: خدا پدرت را بيامرزد كه چه نيكو انديشيدهاى و آنچه به آن اشاره كردى بسيار صحيح است. حجاج براى سپاهى كه از شام آمده و در هيتفرود آمده بودند نامهيى نوشت كه آن را خواندند و در آن چنين نوشته بود: هنگامى كه به موازات هيت رسيديد راه كناره فرات و انبار را رها كنيد و راه عين التمر را پيش بگيريد تا به خواست خداوند متعال به كوفه برسيد.آنان شتابان آمدند. عتاب بن ورقاء نيز همان شبى كه حجاج گفته بود رسيد و حجاج به او فرمان حركت داد و او با مردم بيرون آمد و در محل «حمام اعين» لشكرگاه ساخت. شبيب هم آمد و به «كلواذى» رسيد، از دجله گذشت و در «بهرسير» فرود آمد و فقط يكى از پلهاى دجله ميان او و مطرف بن مغيرة بن شعبه قرار داشت.مطرف پل را بريد و تدبيرى پسنديده به كار بست كه نسبت به شبيب حيله و مكرى كند تا او را چند روزى از راه باز دارد. و چنان بود كه به او پيام فرستاد تنى چند از فقيهان و قاريان اصحاب خود را پيش من فرست. و چنين وانمود كرد كه مى خواهد با آنان درباره آيات قرآن گفتگو كند و بنگرد كه آنان به چه چيز دعوت مىكنند و اگر آن را منطبق بر حق يافت از ايشان پيروى كند. شبيب چند تن از ياران خود را كه قعنب، سويد و مجلل نيز با آنان بودند برگزيد و به آنان سفارش كرد تا فرستاده او از نزد مطرف برنگشته است سوار قايق نشوند، و كسى را پيش مطرف فرستاد و گفت: تو هم بايد از سران و بزرگان دليران اصحاب خود به شمار ياران من كه نزد تو مىآيند به سوى من بفرستى كه در دست من گروگان باشند تا هنگامى كه ياران مرا برگردانى. مطرف به فرستاده شبيب گفت: به او بگو اينك كه تو بر من اعتماد نمىكنى من چگونه در مورد ياران خود بر تو اعتماد كنم و ايشان را سوى تو بفرستم چون فرستاده، اين پيام را به شبيب رساند او گفت: برو و به او بگو تو مىدانى كه ما در آيين خود مكر و تزوير را روا نمىدانيم و حال آنكه شما مردمى حيلهگريد و غدر و تزوير به كار مى بنديد.
مطرف گروهى از سران ياران خويش را سوى او فرستاد و چون آنان در اختيار شبيب قرار گرفتند او ياران خود را نزد مطرف گسيل داشت و آنان با قايق پيش او رفتند و چهار روز بودند و با يكديگر مناظره مىكردند ولى بر چيزى اتفاق نظر نكردند. و چون بر شبيب معلوم شد كه مطرف حيلهسازى كرده است و از او پيروىنخواهد كرد براى حركت آماده شد، ياران خويش را جمع كرد و گفت: اين مرد ثقفى مرا چهار روز معطل كرد و از اجراى تصميم خودم باز داشت و من تصميم داشتم كه با گروهى از سواران به مقابله اين لشكرى كه از شام مىآيد بروم و اميدوار بودم كه پيش از آنكه به خود آيند بر آنان شبيخون زنم و غافلگيرشان كنم و من در حالى با آنان برخورد مىكردم كه از شهر و مركز خود جدا بودند وانگهى فرماندهى چون حجاج ندارند كه بر او تكيه كنند و شهرى چون كوفه ندارند كه به آن پناه برند. و جاسوسانى آمدند و خبر آوردند كه مقدمه آنان وارد عين التمر شده و هم اكنون مشرف بر كوفهاند، جاسوسان ديگرى هم آمده و خبر آوردهاند كه عتاب هم همراه مردم كوفه و بصره به حمام اعين فرود آمده است و فاصله ميان اين دو لشكر نزديك است. اينك حركت كنيد و به سوى عتاب برويم.
عتاب در آن هنگام پنجاه هزار جنگجو با خود آورده بود و حجاج آنان را سخت تهديد كرده بود كه اگر به عادت مردم كوفه بگريزند [چه بر سر آنان خواهد آورد] و آنانرا وعيد داده بود.
شبيب در مداين لشكر خود را سان ديد كه هزار مرد بودند براى آنان سخنرانى كرد و گفت: اى گروه مسلمانان خداوند عز و جل در آن هنگام كه شما صد يا دويست تن بوديد شما را نصرت داد، اينك شما صدها و صدها هستيد. همانا كه من نماز ظهر را مىگزارم و به خواست خداوند با شما حركت مىكنم. او نماز ظهر را گزارد و فرمان حركت داد و بعضى از افراد از حركت با او خوددارى كردند.
فروة بن لقيط مىگويد: چون شبيب از ساباط گذشت و همگى با او فرود آمديم نخست براى ما داستانها[ى حماسى] گفت و ايام الله را فرايادمان آورد و ما را نسبت به دنيا بىرغبت و نسبت به آخرت راغب كرد. آن گاه موذن او اذان گفت و با ما نماز عصر گزارد و سپس حركت كرد تا بر عتاب بن ورقا مشرف شد و چون لشكر عتاب را ديد هماندم پياده شد و به موذن فرمان اذان داد و چون او اذان گفت شبيب پيش ايستاد و با ياران خويش نماز مغرب گزارد. عتاب هم با همه مردم بيرون آمد و آنان را آرايش جنگى داد او از همان روزى كه آنجا فرود آمده بود گرد خود خندق كنده بود.
[عتاب]، محمد بن عبد الرحمان بن سعيد بن قيس همدانى را بر ميمنه خود گماشت و به او گفت: اى برادر زاده تو مردى شريف هستى پايدارى و ايستادگى كن. او گفت: به خدا سوگند تا هر گاه كه يك نفر هم با من پايدار بماند جنگ خواهم كرد.
عتاب به قبيصة بن والق تغلبى گفت: تو براى من ميسره را كفايت كن. او گفت: من پيرى فرتوتم. نهايت قدرتم اين است كه بتوانم زير درفش خود پايدار بمانم. مگر نمىبينى كه توانايى برخاستن ندارم مگر اينكه مرا بلند كنند ولى برادرم نعيم بن عليم مردى نيرومند و بسنده است او را بر ميسره بگمار. و عتاب او را بر آن كار گماشت. عتاب، پسر عموى خود، حنظلة بن حارث رياحى را كه پير مرد محترم خاندان بود بر پيادگان گماشت و با او سه صف همراه كرد: يك صف پيادگان شمشير بدست و يك صف نيزه داران و يك صف تير اندازان.
آن گاه، عتاب با رايت خويش شروع به حركت ميان ميمنه و ميسره لشكر خود كرد و از زير رايت، مردم را به صبر تحريض مىكرد و از جمله سخنانش در آن روز اين بود: بهره شهيدان از بهشت از همه مردم بيشتر است و خداوند نسبت به هيچكس خشمگينتر از اهل ستم نيست. مگر نمىبينيد كه دشمنان شما با شمشير خود متعرض مسلمانان مىشوند و آن را براى خود وسيله تقرب به خدا مى دانند آنان بدترين مردم روى زمين و سگان دوزخيانند. هيچكس به او پاسخ نداد. گفت: كجايند كسانى كه داستانها[ى حماسى] مىگويند و مردم را به جنگ تشويق مىكنند هيچ كس پاسخ نداد. گفت: كجاست كسى كه اشعار عنترة را بخواند و مردم را به حركت آورد هيچكس پاسخ نداد و يك كلمه بر زبان نياورد. گفت: لا حول و لا قوة الا بالله، به خدا سوگند گويى مىبينم كه همگان از گرد عتاب پراكنده شدهايد و او را به حال خود رها كردهايد كه بر نشمينگاهش باد بوزد. سپس آمد و در قلب لشكر نشست و زهرة بن حويه و عبد الرحمان بن محمد بن اشعث با او بودند.
شبيب هم همراه ششصد تن پيش آمد كه چهار صد تن از همراهى با او خوددارى كرده بودند و گفت: فقط كسانى از همراهى با من خوددارى كردند كه دوست نمىداشتم همراه خود ببينم. آن گاه سويد بن سليم را همراه دويست تن بر ميسره گماشت و محلل بن وائل را با دويست تن در قلب سپاه جاى داد و خود همراه دويست تن در ميمنه جاى گرفت و اين ميان نماز مغرب و عشاء بود و ماه پرتو افشانى مىكرد. و شبيب بر دشمن بانگ زد و پرسيد: اين درفشها از كيست گفتند: درفشهاى همدان است. گفت: آرى درفشهايى كه چه بسيار حق را يارى دادهاند و چه بسيار باطل را، براى آن در هر دو مورد نصيب و بهره است. من ابو المدله هستم اگر مىخواهيد پايدار بمانيد و بر ايشان حمله برد. آنان كنار لبه و جلو خندق بودند آنان را در هم شكست ولى اطرافيان درفش قبيصة بن والق پايدارى كردند.
شبيب آمد كنار قبيصه ايستاد و به ياران خود گفت: مثل اين مرد همان است كه خداوند متعال فرموده است: «و بخوان بر ايشان خبر آن كسى را كه آيات خود را بر او ارزانى داشتيم ولى از آن بيرون آمد و شيطان او را پيرو خود كرد و از گمراهان بود.» آنگاه شبيب بر ميسره عتاب حمله كرد و آن را در هم شكست و آهنگ قلب [لشكر آنان را] كرد، عتاب و زهرة بن حويه بر گليمى نشسته بودند و چون شبيب به قلب لشكر رسيد مردم از گرد عتاب پراكنده شدند و او را تنها گذاردند. عتاب به زهره گفت: اين جنگى است كه شمار در آن بسيار و كفايت اندك است، اى كاش پانصد سوار از سران مردم مىبودند. آيا كسى كه در برابر دشمن خود صبر كند پيدا نمىشود آيا كسى كه جانفشانى كند نيست و مردم شتابان روى به گريز نهادند.همينكه شبيب به عتاب نزديك شد، عتاب همراه گروهى اندك كه با او پايدارى كرده بودند برجست. يكى از آنان به او گفت: عبد الرحمان بن محمد بن اشعث گريخت و گروه بسيارى از مردم با او گريختند. گفت: او پيش از اين جنگ هم گريخته بود و من هرگز چون اين جوان نديدهام، هيچ اهميت نمىدهد كه چه مىكند. او [عتاب]ساعتى با آنان جنگ كرد و مىگفت: هرگز چنين جنگى نديدهام و به مانندش گرفتار نشدهام كه يارى دهندگان كم باشند و گريزندگان و خوار كنندگان بسيار.
مردى از بنى تغلب كه ميان قوم خود خونى ريخته و به شبيب پيوسته بود به او گفت: گمان مىكنم اين كس كه سخن مىگويد عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله كرد و با نيزه او را زد. عتاب كشته در افتاد. سواران، زهرة بن حويه را كه پيرى سالخورده بود زير دست و پا گرفتند و او با شمشير خويش جنب و جوشى مىكرد و نمىتوانست بر پاى خيزد. فضل بن عامر شيبانى آمد او را كشت.
شبيب كنار جسد زهره رسيد و او را شناخت و پرسيد: چه كسى اين را كشته است فضل گفت: من او را كشتهام. شبيب گفت: اين زهرة بن حويه است [و خطاب به جسد گفت] همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهى كشته شدى، ولى چه بسيار جنگهاى مسلمانان كه تو در آن پسنديده متحمل رنج شدى و كفايتى بزرگ نمودى و چه بسيار سواران دشمن را كه به هزيمت راندى و چه بسيار حملات شبانه كه با آن دشمن را به بيم انداختى و شهرهايى از ايشان را گشودى و با اين همه در علم خداوند چنين بود كه در حالى كشته شوى كه ياور ستمگران باشى.
در آن جنگ سران عرب كه از لشكر عراق بودند در آوردگاه كشته شدند و شبيب بر ديگر كسانى كه در لشكرگاه بودند پيروز شد و گفت: شمشير از ايشان برداريد و آنان را به بيعت با خويش فرا خواند و همگان هماندم با او بيعت كردند و او بر همه غنايمى كه در لشكرگاه بود دست يافت. و به برادرش مصاد كه در مداين بود پيام داد و پيش او آمد. شبيب دو روز در محل لشكر و آوردگاه ماند. در همين هنگام سفيان بن ابرد كلبى و حبيب بن عبد الرحمان همراه سپاهيان شام كه با آن دو بودند وارد كوفه شدند و مايه پشتگرمى حجاج، و او به وسيله آنان از مردم عراق بىنياز شد و خبر عتاب و لشكرش به اطلاع او رسيد. به منبر رفت و گفت: اى مردم كوفه خداوند هر كس را كه به وسيله شما بخواهد عزت يابد، عزت نبخشد و هر كس را كه از شما يارى بخواهد، يارى ندهد. از اينجا بيرون رويد و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشويد و به حيرة برويد و با يهوديان و مسيحيان زندگى كنيد و نبايد همراه ما كسى بيايد مگر كسانى كه در جنگ عتاب بن ورقاءشركت نكرده اند.
شبيب نيز آهنگ كوفه كرد و چون به «سورا» رسيد. به ياران خود گفت: كداميك از شما سركارگزار اين شهر را پيش من مىآورد قطين، قعنب، سويد و دو تن ديگر از ياران شبيب براى اين كار داوطلب شدند و بدين گونه شمارشان به پنج نفر رسيد. آنان حركت كردند و خود را به خراج خانه رساندند و كارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امير را بپذيريد. گفتند: كدام امير گفتند: اميرى كه از سوى حجاج براى نبرد با اين شبيب فاسق بيرون آمده و ما نيز آهنگ او داريم. كارگزار سورا به اين سخن فريفته شد و نزد آنان آمد. همين كه ميان ايشان رسيد شمشيرهايشان را بيرون كشيدند و شعار خوارج را «كه حكم نيست، مگر براى خداوند» بر زبان آوردند و چندان بر او ضربه زدند كه جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال يافتند گرفتند و به شبيب پيوستند.
شبيب چون كيسههاى مال را ديد گفت: چيزى آوردهايد كه مايه فريفته شدن مسلمانان است و گفت: اى غلام دشنه را بياور و سپس با آن كيسهها را سوراخ كرد و دستور داد چهارپايانى را كه كيسهها بر آنها بار بود نيشتر زدند و آنان برگشتند و [درهمها] از كيسهها مىريخت و پراكنده مىشد تا آنكه چهار پايان وارد «صراة» شدند. شبيب گفت اگر چيزى هم باقى مانده است در رودخانه افكنيد.
سفيان ابرد به حجاج گفت: مرا سوى شبيب گسيل دار تا پيش از آنكه وارد كوفه شود با او روياروى شوم. گفت: نه كه دوست ندارم پراكنده شويم تا آنكه با همه جماعت شما با او روياروى شوم و كوفه پشت سرما قرار داشته باشد.
شبيب پيش آمد و در حمام اعين فرود آمد. حجاج حارث بن معاوية بن ابى زرعة بن مسعود ثقفى را فرا خواند و او را همراه مردمى كه در جنگ عتاب شركت نداشتند گسيل داشت. او با هزار تن بيرون رفت و خود را به شبيب رساند تا او را از حدود كوفه براند. شبيب همين كه او را ديد بر او حمله كرد و او را كشت ياران او نيز گريختند. آمدند وارد كوفه شدند. شبيب، بطين را همراه ده سوار فرستاد تا براى او جايگاهى در ساحل فرات و كنار دار الرزق جستجو كنند. حجاج حوشب بن يزيد را همراه جمعى از مردم كوفه روانه كرد. آنان دهانه راهها را گرفتند.
بطين با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چيره نشد به شبيب پيام داد و شبيب گروهى از سواران ياران خويش را به يارى او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پى كنند و او را به گريز وادارند ولى او خويشتن را نجات داد. بطين همراه ياران خويش به سوى دارالرزق حركت كرد و شبيب هم آنجا فرود آمد و حجاج هيچ كس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترين نقطه كوير نمكزار كوفه براى خود مسجدى ساخت و سه روز همانجا مقيم بود و حجاج هيچ كس را به مصافش نفرستاد و هيچ كس از مردم كوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت. همسر شبيب، غزاله نذر كرده بود در مسجد كوفه دو ركعت نماز بگزارد كه در آن سورههاى بقره و آل عمران را بخواند.
شبيب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد كوفه ادا كرد. به حجاج پيشنهاد شد كه خودش به رويارويى و جنگ با شبيب برود. او به قتيبة بن مسلم گفت: من خود به جنگ او مىروم. تو برو براى من لشكرگاهى را جستجو كن او رفت و برگشت و گفت: همه جا دشت و زمين هموار است. اى امير در پناه نام خدا و به فال فرخنده حركت كن. حجاج شخصا بيرون آمد و از جايى عبور كرد كه آنجا خاكروبه و كثافت بود. گفت: همين جا براى من فرشى بگستريد. گفتند: اينجا كثيف است. گفت: چيزى كه مرا به آن فرا مىخوانيد كثيفتر است زمين زير آن و آسمان فراز آن پاكيزه است.
حجاج همانجا درنگ كرد و يكى از بردگان خود را كه نامش ابو الورد بود و خفتانى بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسيارى از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد اين حجاج است. شبيب حمله كرد و او را كشت و گفت: اگر حجاج بود كه همانا مردم را از او آسوده مىكردم.در اين هنگام حجاج به سوى او حركت كرد بر ميمنه سپاهش، مطرف بن ناجيه بود و بر ميسرهاش، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بيش از چهار هزار تن بود و به او گفتند: اى امير خود را پوشيده بدار و جاى خود را به شبيب نشان مده. يكى ديگر از بردگان حجاج خود را شبيه او ساخت و در هيئت و لباس او آشكار شد. شبيب بر او حمله كرد و با گرز بر او زد و او را كشت. گويند چون آن غلام بر زمين افتاد گفت: «آخ».
شبيب گفت: خداوند پسر مادر حجاج را بكشدكه اين گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار مىدهد. [شبيب از آنجا فهميد كه او حجاج نيست] زيرا تازيان به هنگام درد «آه» مىگويند [نه «آخ»].سپس اعين، صاحب حمام اعين، خود را به شكل حجاج در آورد و لباسهاى او را پوشيد. شبيب بر او حمله كرد و او را كشت. حجاج گفت: براى من استر بياوريد كه سوار شوم. برايش استرى آوردند كه دست و پايش سپيد بود. به او گفتند: اى امير خداوند ترا قرين صلاح بدارد. ايرانيان فال بد مىزنند كه در چنين روزى بر چنين استرى سوار شوى گفت: نزديكش بياوريد، كه سپيد پيشانى و رخشان است و امروز [اين جنگ] هم رخشان و سپيد است. سوار همان شد و ميان مردم بر چپ و راست حركت كرد سپس گفت: براى من عبايى بگستريد و برايش گستردند و بر آن نشست و گفت: تختى بياوريد آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت كه اى مردم شام اى مردم سخن شنو و فرمانبردار مبادا كه باطل اين گروه پليد بر حق شما پيروز گردد، چشمهايتان را فرو بنديد و به زانو در آييد و با سرنيزهها از اين قوم استقبال كنيد. آنان به زانو در آمدند آنچنان كه گويى زمينى سنگلاخ و سياه بودند.
از اين هنگام بود كه باد قدرت شبيب فرو نشست و خداوند متعال فرمان به ادبار كار او و سپرى شدن روزگارش داد. شبيب نزديك آمد تا به مردم شام رسيد و لشكر خود را سه گروه كرد. گروهى همراه خودش بودند گروه ديگر با سويد بن سليم و گروه سوم، با مجلل بن وائل. شبيب به سويد گفت: با سواران خود بر ايشان حمله كن.
او حمله كرد و شاميان چنان ايستادگى كردند كه او كنار نيزههاى ايشان رسيد، آن گاه بر او حمله كردند. سويد مدتى طولانى با آنان جنگ كرد و آنان پايدارى نمودند و سپس چندان با او نيزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به يارانش محلق ساختند.
چون شبيب پايدارى ايشان را ديد صدا زد: اى سويد با سواران خود به پرچمهاى ديگر حمله كن، شايد آنان را از جاى حركت دهى و بتوانى از پشت سر حجاج بر او حمله آورى و ما از پيش روى او حمله كنيم. سويد بر آن بخش حمله كرد ولى كنار ديوارهاى كوفه بود و از فراز بام خانهها و دهانه كوچهها آنان را سنگباران كردند و او برگشت و پيروز نشد.
عروة بن مغيرة بن شعبه نيز او را تير باران كرد- حجاج عروه را همراه سيصد تير انداز شامى در پشت جبهه خويش قرار داده بود كه از پشت سر مورد حمله قرار نگيرد- شبيب ميان ياران خويش فرياد زد: اى اهل اسلام همانا كه شما براىخدا معامله كردهايد و هر كس براى خدا معامله كرده باشد هر درد و آزارى كه او را رسد براى او زيان نخواهد داشت. خدا پدرتان را بيامرزد، صبر كنيد صبر و حمله سختى كنيد، همچون حملات گرانبهاى خود در جنگهاى مشهورتان.آنان حملهاى سخت كردند ولى مردم شام از جاى خود تكان نخوردند.
شبيب گفت: به زمين بيفتيد و زير سپرهاى خويش سينه خيز جلو برويد و همين كه نيزههاى ياران حجاج بالاى سپرهاى شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهيد و از زير بر ساعدهاى ايشان ضربت زنيد و پاهاى آنان را قطع كنيد، كه به فرمان خداوند مايه شكست خواهد بود. آنان زير سپرهاى خويش- به حال سينه خيز- اندك اندك شروع به پيشروى به سوى ياران حجاج كردند.
خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت: اى امير من داغديده و خونخواهم و خير خواهى من مورد تهمت و ترديد نيست به من اجازه بده تا از پشت لشكرگاه آنان حمله كنم و برقرارگاه و بار و بنه ايشان غارت برم. حجاج گفت: چنين كن. خالد همراه گروهى از موالى و چاكران و پسر عموهاى خود برگشت و از پشت قرارگاه شبيب حمله آورد با مصاد برادر شبيب رو به رو شد او و غزاله همسر شبيب را كشت و لشكرگاه آنان را آتش زد. شبيب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را ديدند.
حجاج و يارانش بانگ تكبير برداشتند. شبيب و همه يارانش كه پياده شده بودند ترسان از جاى جستند و بر پشت اسبهاى خود پريدند و حجاج به ياران خود گفت: بر ايشان حمله بريد و سخت بگيريد كه بر سر آنان چيزى آمد كه آنان را به بيم و وحشت انداخت. لشكر حجاج بر خوارج حمله بردند و آنان را به هزيمت راندند.
شبيب با تنى چند از ويژگان خود توانست از پل بگذرد و سواران حجاج به تعقيب او پرداختند. در اين هنگام خواب بر شبيب غلبه يافت و در همان حال كه سواران در پى او بودند او بر اسب خود چرت مىزد. اصغر خارجى مىگويد: من در آن روز همراه شبيب بودم، گفتم: اى امير المومنين بر گرد و پشت سرت را نگاه كن.
او بدون آنكه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهى كرد و دوباره چرت زد. همين كه سواران به ما نزديك شدند گفتم: اى امير المومنين اين قوم به تو نزديك شدهاند براى بار دوم بدون بيم و ترسى برگشت نگاهى كرد و چرت زد. در اين هنگامحجاج چند سوار از پى سواران گسيل داشت كه به تاخت و تاز آمدند و مىگفتند: دست از تعقيب او برداريد تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقيب شبيب برداشتند و برگشتند.
شبيب با ياران خود از پل مداين عبور كرد و وارد ديرى كه آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پى ايشان بود و آنان را داخل دير محاصره كرد.
شبيب به جنگ او بيرون آمد و خالد و يارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان كه خالد خود و يارانش با اسبهاى خويش، خود را به دجله انداختند.
شبيب از كنار او گذشت و او را ديد كه رايت خويش را در دجله نيز همچنان در دست دارد. گفت: خدايش بكشد اين سواركار و دلير راستين است و خداى اسبش را هم بكشد كه چه نيكو اسبى است. اين خود از همه مردم نيرومندتر و اسبش قويترين اسب زمين است، و برگشت. پس از آنكه شبيب برگشت به او گفتند: آن سوارى كه ديدى خالد پسر عتاب بود. گفت: آرى در شجاعت و دليرى ريشهدار است.اگر اين را مىدانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقيبش مىكردم.پس از شكست و گريز شبيب، حجاج وارد كوفه شد و به منبر رفت و گفت: به خدا سوگند تا امروز با شبيب چنان كه شايد و بايد جنگ نشده بود. اينك گريزان پشت به جنگ كرد و [لاشه] زنش را رها كرد كه نى به نشيمنگاهش فرو برند.
حجاج، حبيب بن عبد الرحمان را فرا خواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقيب شبيب گسيل داشت و گفت: از شبيخون زدن او بر حذر باش و هر كجا با او برخوردى جنگ كن كه خداوند متعال تيزى او را كند نموده و دندانش را شكسته است. حبيب براى تعقيب شبيب بيرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاكمان و كارگزاران پيام داد و گفت: به ياران شبيب پيام دهيد كه هر كس از ايشان پيش ما آيد در امان خواهد بود. كسانى كه در دين خوارج بصيرتى نداشتند و در اين جنگ صدمه ديده بودند و آن را خوش نمىداشتند امان خواستند. پيش از اين هم همان روز كه شبيب به هزيمت رفت حجاج ندا داد: هر كس پيش ما آيد در امان است و بدين گونه گروه بسيارى از ياران شبيب از گرد او پراكنده شدند.و چون به شبيب خبر رسيد كه حبيب بن عبد الرحمان در انبار فرود آمده است با ياران خود سوى آنان حركت كرد تا نزديك رسيد.
يزيد سكسكى مىگويد: همان شبى كه شبيب به قصد شبيخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم. آن گاه كه شب را به سر برديم حبيب بن عبد الرحمان ما را جمع كرد و به چهار بخش تقسيم كرد و براى هر بخش اميرى تعيين نمود و به ما گفت: افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمايت كند و اگر افراد يك بخش كشته هم شدند نبايد گروه ديگر او را يارى دهد و به من خبر رسيده است كه خوارج به شما نزديك هستند، خود را آماده كنيد و بجنگيد، زيرا مورد شبيخون قرار خواهيد گرفت. گويد: ما همچنان آماده و در آرايش جنگى بوديم و شبيب همان شب آمد و بر ما شبيخون آورد. او نخست بر يكى از بخشهاى ما حمله كرد و مدتى دراز با آنان جنگ كرد و هيچيك از آنان از جاى خود تكان نخورد.
سپس آن بخش را رها كرد و به بخشى ديگر روى آورد. با افراد اين بخش هم مدتى دراز جنگيد و به چيزى دست نيافت. سپس همچنان گرد ما مىگشت و بر هر يك از بخشها حمله مىآورد تا سه چهارم شب سپرى شد و او همچنان به ما چسبيده بود تا آنجا كه با خود گفتيم نمىخواهد از ما جدا شود. پس از آن شبيب از اسب پياده شد و خود و يارانش پياده با ما جنگى طولانى كردند، به خدا سوگند دست و پا بود كه جدا مىشد و چشمها از حدقه بر مىآمد و كشتگان بسيار شدند و ما حدود سى تن از آنان را كشتيم و آنان حدود صد تن از ما كشتند.
به خدا سوگند اگر بيش از دويست مرد مىبودند ما را نابود كرده بودند. آن گاه در حالى كه ما از آنان خسته شده بوديم و از آنان كراهت داشتيم و آنان نيز از ما خسته شده بودند و كراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردى از ياران خويش را مىديدم كه بر مردى از خوارج شمشير مىزد ولى به سبب خستگى و ناتوانى شمشيرش كارگر نمى افتادهمچنين مردى از ياران خوش را مىديدم كه نشسته جنگ مىكند و شمشير خود را به اين سو و آن سو مىزند و از خستگى و درماندگى نمىتواند برخيزد. تا آنكه شبيب سوار شد و به ياران خود كه پياده شده بودند گفت سوار شويد و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد.
فروة بن لقيط خارجى- كه در همه جنگهاى شبيب همراهش بوده است- مىگويد: در آن شب همين كه شبيب بر ما خستگى نمايان و زخمهاى گران را ديد گفت: اين كه بر سر ما آمده است اگر در طلب دنيا باشيم چه سنگين و سخت است و اگر براى اطاعت خداوند باشد و رسيدن به پاداش [آن جهانى] چه آسان و اندك است. يارانش گفتند: اى امير المومنين راست گفتى.
فروة همچنين مىگويد: خودم شنيدم كه در آن شب شبيب به سويد بن سليم مىگفت: ديروز دو تن از ايشان را كشتم كه از شجاعترين مردم بودند. شامگاه ديروز به عنوان پيشاهنگ و طليعه بيرون رفتم سه مرد از ايشان را ديدم كه وارد دهكدهيى شدند تا چيزهاى مورد نياز خود را بخرند يكى از آنان خريد خود را انجام داد و پيش از يارانش بيرون آمد، من هم با او حركت كردم. او به من گفت: مىبينم علوفه نخريدهاى. گفتم: دوستانى دارم كه اين كار را براى من انجام دادهاند.
سپس از او پرسيدم: خيال مىكنى دشمن ما كجا فرود آمده است گفت: شنيدهام نزديك ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست مىدارم با اين شبيب آنان روياروى شوم. گفتم: براستى اين را دوست دارى گفت: آرى به خدا سوگند. گفتم: به هوش باش كه به خدا سوگند من شبيب هستم. و همين كه شمشير را بيرون كشيدم افتاد و مرد. گفتم: برخيز و چون به او نگريستم ديدم مرده است.
برگشتم با يكى ديگر از آنان رو به رو شدم كه از دهكده بيرون مىآمد، و به من گفت: در اين ساعت كه همه به قرارگاه خود بر مىگردند تو كجا مىروى من پاسخى ندادم و رفتم، اسب من رم كرد و شتابان تاخت ناگاه ديدم آن مرد در تعقيب من است و چون به من رسيد به سوى او برگشتم و گفتم: چه مىخواهى گفت: به خدا سوگند گمان مىكنم تو از دشمنان مايى. گفتم: آرى. گفت: در اين صورت از جاى خود تكان نمىخوريم تا من ترا بكشم يا تو مرا بكشى. من بر او حمله كردم، اوهم بر من حمله كرد ساعتى به يكديگر شمشير حواله مىكرديم.
به خدا سوگند من در دليرى و گستاخى بر او بيشى نداشتم جز اينكه شمشير من از شمشير او برندهتر بود و من توانستم او را بكشم.به شبيب خبر رسيده كه لشكر شام كه همراه حبيب بن عبد الرحمان بودند سنگى را با خود حمل مىكنند و سوگند خوردهاند كه نگريزند. خواست دروغ آنان را آشكار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر يك دو سپر بست سپس هشت تن از ياران خود و يكى از غلامان خويش به نام حيان را كه مردى شجاع و مهاجم بود برگزيد و دستور داد مشك آبى با خود بردارد و شبانه حركت كرد و به گوشهيى از لشكر شام وارد شد و به ياران خود دستور داد در گوشه هاى چهارگانه لشكر باشند و هر دو مرد اسبى را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشير ضربه يى بزنند و همين كه حرارت و سوزش آن در اسب اثر كرد آنرا ميان لشكرگاه شاميان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت كه پس از آن در جاى بلندى كه نزديك لشكرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت: هر كدام نجات پيدا كرديد وعدهگاه ما همان بلندى است. ياران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پياده شد و كارى را كه به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشكرگاه شاميان رم داد و خود اندكى آنها را تعقيب كرد و تازيانههاى محكم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحى مختلف لشكرگاه به حركت درآمدند. مردم سخت پريشان شدند و به جنبش در آمدند و بر يكديگر ضربت مىزدند. حبيب بن عبد الرحمان فرياد مىكشيد: واى بر شما اين حيله و مكرى است بايستيد تا موضوع براى شما روشن شود و چنان كردند.
شبيب هم كه ميان ايشان بود ايستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزى سست شده بود.و هنگامى كه مردم به مراكز خود برگشتند خود را از ميان انبوه مردم بيرون كشيد و به آن بلندى رساند و ديد غلامش حيان آنجاست. شبيب به او گفت: از اين مشك بر سرم آب بريز، و چون سرش را كشيد كه حيان بر آن آب بريزد، حيان تصميم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت: براى خود مكرمت و شهرت و آوازهيى بهتر از اين نمىيابم كه در اين خلوت گردن شبيب را بزنم و اين موضوع موجب امان دادن حجاج به من نيز مىشود. ولى همين كه اين تصميم را گرفت لرزهبر اندام او افتاد و چون در آب ريختن تأمل كرد.
شبيب به او گفت: اى واى بر تو منتظر چه هستى مشك را بشكاف. سپس گفت: آن را به من بده و گرفت و دشنه را از كنار كفش خود بيرون كشيد و مشك را سوراخ كرد و بدست حيان داد و گفت: اينك بريز و حيان بر سر او آب ريخت. پس از آن حيان مىگفت: به آن كار تصميم گرفتم ولى مرا لرزه گرفت و از آن كار ترسيدم و حال آنكه خود را هيچگاه ترسو نمى دانستم.سپس حجاج ميان مردم اموال بسيارى پخش كرد و به همه زخمي ها و كسانى كه متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ايشان را براى مقابله با شبيب روانه كرد و به سفيان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهى را به او سپرد اين موضوع بر حبيب بن عبد الرحمان گران آمد و به حجاج گفت: سفيان را به جنگ مردى مىفرستى كه من جمع او را پراكنده ساخته و سوار كارانش را كشته ام. شبيب در كرمان اقامت داشت تا اينكه او و يارانش از خستگى بيرون آيند، و سفيان همراه مردان به سوى او رفت. شبيب كنار كارون اهواز به رويارويى او آمد. پلى بر كارون بود كه از آن گذشت و سوى سفيان آمد و او را ديد كه با مردان فرود آمده است.
سفيان، مضاض بن صيفى را به فرماندهى سواران خود گماشت و بشر بن حيان فهرى را بر ميمنه و عمر بن هبيرة فزارى را بر ميسره [لشكر] خود گماشت. شبيب هم با سه دسته پيش آمد خودش همراه يك دسته بود و سويد در دسته دوم و قعنب در دسته سوم، مجلل را هم براى حفظ لشكرگاه خويش همانجا باقى گذاشت.
سويد كه بر ميمنه خوارج بود بر ميسره سفيان حمله آورد و قعنب كه بر ميسره خوارج بود بر ميمنة سفيان حمله كرد و شبيب خود بر سفيان حمله كرد و سپس اندكى جنگ كردند. و خوارج به جاى خود كه در آن بودند برگشتند.
يزيد سكسكى كه در آن روز از ياران سفيان بوده است مىگويد: شبيب و يارانش بيش از سى بار به ما حمله كردند و از صف ما هيچ كس از جاى خود تكان نخورد. سفيان به ما گفت: به صورت پراكنده بر ايشان حمله مكنيد بلكه همه پيادگان با هم و يكباره حمله برند. و چنان كرديم و همواره بر آنان نيزه مىزديم تا آنان را كنار پل رانديم. كنار پل آنان سختترين جنگى را كه ممكن است براى قومى روى دهد با ما داشتند. آنگاه شبيب از اسب پياده شد و حدود صد مرد هم با اوپياده شدند و به محض اينكه پياده شدند چنان با ضربه هاى شمشير و نيزه به جان ما افتادند كه هرگز مثل آنرا نديده بوديم و گمان نمى كرديم كه چنان باشد. سفيان همين كه دريافت بر آنان چيرگى ندارد و از پيروزى آنان در امان نيست تيراندازان را فرا خواند و گفت: ايشان را تيرباران كنيد و اين كار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنكه شروع رويارويى از نيمروز بود. ياران سفيان آنان را تير باران كردند و سفيان كمانداران و تيراندازان را در صف جداگانهيى قرار داده و براى ايشان فرمانده ويژه يى گماشته بود، و چون تير اندازان ياران شبيب را تير باران كردند آنان بر تيراندازان حمله سختى آوردند و ما هم بر ياران شبيب حمله برديم و ايشان را از ياران خود باز داشتيم، چون كار را چنين ديدند شبيب و يارانش سوار شدند و بر تيراندازان حملهيى سخت كردند كه بيش از سى تير انداز كشته شدند سپس با نيزه آهنگ ما كردند و بر ما نيزه مىزدند تا هوا تاريك شد.
آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند.
سفيان بن ابرد هم به ياران خود گفت: اى قوم ايشان را تعقيب مكنيد بگذاريد تا صبح به جنگ ايشان برويم. گويد: ما از آنان دست برداشتيم و هيچ چيز براى ما خوشتر از اين نبود كه آنان از جنگ با ما منصرف شوند.
فروة بن لقيط خارجى مىگويد: چون كنار پل رسيديم شبيب گفت: اى گروه مسلمانان از پل بگذريد و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوريم بامداد بر آنان حمله خواهيم برد. گويد: ما پيش از او عبور كرديم و او ماند كه آخر از همه عبور كند. همين كه خواست از پل بگذرد بر اسب نر سر كشى سوار بود [قضا را] جلو آن اسب ماديانى در حركت بود. اسب شبيب بر آن ماديان جهيد و اين روى پل بود. ماديان جنبشى كرد كه سم اسب شبيب از لبه پل لغزيد و در آب افتاد. ما شنيديم شبيب همين كه در آب افتاد اين آيه را خواند: «تا خداوند كارى را كه بايد انجام گيرد مقرر كند».
او در آب فرو شد يك بار بالاى آب آمد و اين آيه را خواند «اين تقدير قدرتمند داناست» و در آب فرو رفت و ديگر بر نيامد.بيشتر مردم اين موضوع را همين گونه روايت مى كنند. قومى هم مىگويند: همراه شبيب مردان بسيارى بودند كه در جنگها پس از شكست با او بيعت كرده بودند و بيعت آنان با او بدون بينش و با اكراه بود و بزرگان عشاير ايشان را شبيبكشته بود و در واقع آنان همگى نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرين كسان بود كه مىخواست از پل عبور كند برخى از ايشان به برخى ديگر گفتند: آيا موافقيد كه پل را زير پاى او قطع كنيم و هم اكنون انتقام خونهاى خود را بگيريم گفتند: آرى كه اين راى درست است. پل را بريدند پل واژگون شد اسب شبيب ترسيد و رميد و او در آب افتاد و غرق شد.
و روايت نخست مشهورتر است. گروهى از ياران سفيان مىگويند: ما صداى خوارج را شنيديم كه مىگفتند: امير المومنين غرق شد و از رودخانه گذشتيم و سوى لشكرگاهشان رفتيم ولى آنجا هيچ نشانى از هيچ كس نبود. همانجا فرود آمديم و در جستجوى جسد شبيب بر آمديم و آن را در حالى كه زره بر تن داشت از آب بيرون كشيديم.مردم چنين پنداشته و آورده اند كه شكمش را دريده و قلبش را بيرون كشيدهاند.قلبى سخت فشرده و محكم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمين مى زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا مى جسته است.
و حكايت شده است كه هرگاه خبر مرگ شبيب را به مادرش مى دادند باور نمى كرد و سخن هيچ كس را در آن باره نمى پذيرفت و مكرر به او گفته بودند كه شبيب كشته شده است و نپذيرفته بود، ولى همين كه به او گفتند: غرق شده است گريست و چون در اين باره از او توضيح خواستند، گفت: هنگامى كه او را زاييدم در خواب ديدم آتشى از درون من سر زد كه همه آفاق را انباشته كرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم كه او جز با غرق شدن نابود نمىشود. اينجا پايان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد است و به خواست خداوند جلد پنجم از پى آن خواهد آمد.
سپاس فراوان خداوند متعال را كه توفيق ترجمه اين جلد را به اين بنده ارزانى داشت و اميدوارم به لطف خود توفيق ترجمه مطالب تاريخى- اجتماعى مجلدات بعدى را ارزانى فرمايد، بمنه و كرمه.
كمترين بنده درگاه علوى محمود مهدوى دامغانى دوشنبه بيستم رجب 1409 ق برابر هشتم اسفند 1367 ش
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 2 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى