google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
40-60 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه 57 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(خوارج قسمت اول)

57 و من كلام له ع كلم به الخوارج

 أَصَابَكُمْ حَاصِبٌ وَ لَا بَقِيَ مِنْكُمْ آبِرٌ- أَ بَعْدَ إِيمَانِي بِاللَّهِ وَ جِهَادِي مَعَ رَسُولِ اللَّهِ ص- أَشْهَدُ عَلَى نَفْسِي بِالْكُفْرِ- لَقَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ مَا أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ- فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ وَ ارْجِعُوا عَلَى أَثَرِ الْأَعْقَابِ- أَمَا إِنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِي ذُلًّا شَامِلًا وَ سَيْفاً قَاطِعاً- وَ أَثَرَةً يَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ فِيكُمْ سُنَّةً قال الرضي رحمه الله- قوله ع و لا بقي منكم آبر يروى على ثلاثة أوجه- أحدها أن يكون كما ذكرناه آبر بالراء- من قولهم رجل آبر للذي يأبر النخل أي يصلحه- . و يروى آثر بالثاء بثلاث نقط- يراد به الذي يأثر الحديث- أي يرويه و يحكيه و هو أصح الوجوه عندي- كأنه ع قال لا بقي منكم مخبر- . و يروى آبز بالزاي المعجمة و هو الواثب- و الهالك أيضا يقال له آبز

خطبه (57)

از سخنان على (ع) خطاب به خوارج اين خطبه با عبارت «اصابكم حاصب و لا بقى منكم آبر» (طوفان سخت آميخته با شن بر شما بوزد و هيچ كس از شما هرس كننده نخل باقى نماناد) شروع مى‏ شود. ابن ابى الحديد ضمن توضيح پاره‏اى از لغات و اشاره به اين موضوع كه بعضى ازتعبيرات، اقتباس و برگرفته از آيات است بحثى مفصل درباره خوارج آورده است‏]:

اخبار خوارج و سرداران و جنگهاى ايشان

و بدان، آن گروه كه بر امير المومنين عليه السّلام خروج كردند پيش از موضوع حكميت، در جنگهاى جمل و صفين از ياران و ياوران او بودند و اين گفتگوى رويارو و نفرين در مورد ايشان است و خبر دادن از آينده آنان. و همين گونه به وقوع پيوست. چه، خداوند متعال پس از آن، زبونى كامل و شمشير برنده و چيرگى قدرتمندان را بهره آنان قرار داد و همواره وضع آنان مضمحل مى‏شد تا آنجا كه خداوند همه خوارج را نابود ساخت. از شمشير مهلب بن ابى صفره و پسرانش مرگى زودرس و اجلى قاطع بهره آنان شد و ما اينك بخشى از اخبار و جنگهاى خوارج را مى‏ آوريم.

عروة بن حدير

يكى از سران خوارج، عروة بن حدير است. او از قبيله بنى ربيعة بن حنظله، از تيره بنى تميم كه عروة بن اديه هم معروف است و اديه نام يكى از مادر بزرگهاى او در دوره جاهلى است. او اصحاب و پيروانى داشته است و در روزگار حكومت معاويه، زياد بن ابيه او را اعدام كرده است.

نجدة بن عويمر حنفى

ديگر از ايشان، نجدة بن عويمر حنفى است كه از سران خوارج بوده و عقايد و گفتارى مخصوص و گروهى پيرو دارد و صلتان عبدى در اين اشعار خود به آنان اشاره دارد و چنين مى‏ گويد:

«امتى را مى ‏بينم كه شمشير خود را كشيده و تازيانه‏ هاى اصبحى آن افزوده شده است براى افتادن به جان نجدى‏ ها يا حرورى ‏ها يا ازرق كه به آيين ازرقى فرا مى‏ خواند…» نجده در مكه هر روز جمعه با ياران خود كنار عبد الله بن زبير كه در جستجوى خلافت بود نماز مى‏ گزارد و به احترام حرم از جنگ و درگيرى با يكديگر خوددارى مى‏ كردند.

«راعى» هم خطاب به عبد الملك بن مروان چنين سروده است: «من سوگند مى‏ خورم، سوگند راستين كه امروز هيچ سخن دروغى به خليفه نگويم، اگر هم روزى نزد ابن زبير رفته‏ام قصدم اين نبوده است كه در بيعت خود تبديلى ايجاد كنم و چون پيش نجيدة بن عويمر رفتم در جستجوى هدايت بودم ولى او بر گمراهى من افزود…» نجده بر منطقه يمامه چيره شد و كار او بالا گرفت و يمن و طائف و عمان و بحرين و وادى تميم و عامر را تصرف كرد. ولى به سبب بدعتها و نوآوريها كه در مذهب ايشان پديد آورد يارانش بر او خشم گرفتند. از جمله اين اعتقاد او: كه اگر كسى كوشش و اجتهاد كند ولى نتيجه كار و فهم او خطا باشد معذور است.

و اينكه دين و آنچه دانستن و شناخت آن لازم است دو چيز است: شناخت خدا و شناخت رسول خدا و در موارد ديگر غير از اين دو مردم اگر به سبب جهل، مرتكب خطايى شوند معذورند مگر پس از اقامه دليل و حجت بر ايشان. و هر كس از راه اجتهاد اشتباها حرامى را حلال پندارد معذور است، حتى اگر خواهر و مادر خود را به همسرى خويش در آورد در حالى كه حكم را نداند معذور است و مؤمن هم شمرده مى‏ شود.

از اين رو آنان [خوارج‏] او را از رياست خود خلع كردند ولى اين اختيار را به او دادند كه براى ايشان سالارى انتخاب كند. او ابو فديك را كه يكى از افراد خاندان قيس بن ثعلبه بود به رهبرى ايشان برگزيد. ابو فديك پس از مدتى كسانى را فرستاد كه نجدة را كشتند. پس از اينكه او كشته شد طوايفى از يارانش با آنكه ازگرد او پراكنده شده بودند نسبت به او محبت و دوستى مى‏ ورزيدند و مى ‏گفتند: مظلوم كشته شده است.

مستورد

ديگر از سران خوارج، مستورد بن سعد يكى از افراد بنى تميم است. او از كسانى است كه در جنگ نخيلة شركت داشت و گريخت و از جمله كسانى است كه از شمشير امير المومنين على (ع) جان به در برده است. پس از مدتى بر مغيرة بن شعبه كه از طرف معاويه والى كوفه بود خروج كرد و جماعتى از خوارج با او بوده‏اند. مغيره، معقل بن قيس رياحى را به مقابله او فرستاد و چون دو گروه برابر هم ايستادند مستورد، معقل را به جنگ تن به تن فرا خواند و به او گفت: چرا مردم در جنگ ميان من و تو كشته شوند معقل هم گفت: انصاف دادى. يارانش او را سوگند دادند كه چنان نكند. نپذيرفت و گفت: به او اهميتى نمى‏دهم، و به مبارزه او بيرون رفت آن دو هر كدام به ديگرى ضربتى زد كه هر دو به رو افتاده و كشته شدند. مستورد، مردى پارساى بود و فراوان نماز مى‏گزارد و برخى از آداب و سخنان او نقل شده است.

حوثره اسدى

ديگر از ايشان حوثره اسدى است. او در سال جماعت [چهل و يكم هجرت‏] همراه گروهى از خوارج بر معاويه خروج كرد. معاويه لشكرى از مردم كوفه را به مبارزه او فرستاد. حوثره همين كه ايشان را ديد به آنان گفت: اى دشمنان خدا شما ديروز با معاويه جنگ مى ‏كرديد كه قدرت و پادشاهى‏اش را از ميان برداريد و امروز با او هستيد و همراه او براى استوار كردن بنياد پادشاهى‏ اش جنگ مى‏ كنيد و چون آتش جنگ برافروخته شد حوثره كشته شد. مردى از قبيله طى او را كشت و جمع او پراكنده شدند.

قريب بن مرة و زحاف طائى

ديگر از خوارج، قريب بن مرة ازدى و زحاف طائى هستند كه هر دو از مجتهدان و پارسايان بصره بودند. آن دو به روزگار حكومت معاويه و هنگامى كه زياد بر بصره امارت داشت خروج كردند و مردم درباره اينكه كداميك از ايشان رئيس است اختلاف داشتند. آنان با مردم درگير شدند. پير مردى زاهد از خاندان ضبيعة را كه از قبيله ربيعة بن نزار بود ديدند و او را كشتند- نام آن مرد، رؤبة ضبعى بود. مردم بانگ برداشتند و مردى از بنى قطيعه كه از قبيله ازد بود در حالى كه شمشير در دست داشت به جنگ آنان بيرون آمد.

مردم از پشت بامها فرياد بر آوردند كه اينان حروريه‏ اند، جان خود را نجات بده. آنان [خوارج‏] بانگ برداشتند كه ما حرورى نيستيم ما شرطه‏ايم. آن مرد ايستاد خوارج او را كشتند و چون خبر خروج «قريب» و «زحاف» به اطلاع ابو بلال مرداس بن اديه رسيد. گفت: قريب را خداوند هرگز به خود مقرب مداراد و زحاف را خداوند هرگز نبخشاياد كه بر كارى سخت و تاريك بر آمده ‏اند. و مقصودش اين بود كه چرا با مردم بى‏گناه درگير شده‏اند. قريب و زحاف همچنان از كنار هر قبيله كه مى‏ گذشتند هر كس را مى ‏يافتند مى‏ كشتند تا آنكه از كنار خاندان على بن سود كه از قبيله ازد بودند گذشتند. آنان تيرانداز بودند و ميان ايشان صد تير انداز ورزيده بود و خوارج را سخت تيرباران كردند. خوارج بانگ برداشتند. اى بنى على دست نگهداريد كه ميان ما تيراندازى نيست. مردى از بنى على اين بيت را خواند: «چيزى براى اين قوم جز تيرهاى درخشان در ظلمت شب نيست».

خوارج از آنان گريختند و چون از تعقيب خود بيم داشتند آهنگ گورستان بنى يشكر كردند و خود را به سرزمين قبيله مزينه رساندند و منتظر ماندند تا افرادى از قبيله مضر و غير از آن هشتاد تن به آنان پيوستند، ولى افراد خاندان طاحيه كه از بنى سود هستند و قبايل مزينة و ديگران به جنگ خوارج آمدند و روياروى شدند و جنگ كردند و همگان كشته شدند قريب و زحاف هم هر دو كشته شدند.
ديگر از ايشان، ابو بلال مرداس بن اديه است. او برادر عروة بن حدير است كه از او نام برديم. مرداس به روزگار عبيد الله بن زياد خروج كرد و ابن زياد،عباس بن اخضر مازنى را به جنگ او فرستاد كه او را كشت و يارانش هم كشته شدند. سر ابو بلال را بريدند و نزد ابن زياد بردند. ابو بلال مردى عابد، پارسا و شاعر بود. برخى از اصحاب قديمى ما [معتزله‏] از اين جهت كه او معتقد به عدل بود و كار زشت را بسيار انكار مى‏ كرده است او را از خود دانسته‏اند و برخى از قدماى شيعه نيز او را از خود مى‏ دانند.

نافع بن ازرق

ديگر از ايشان، نافع بن ازرق حنفى است كه مردى شجاع و از پيشروان [تنظيم‏] فقه خوارج است و فرقه «ازارقه» خوارج به او منسوب هستند. او چنين فتوى مى‏داد كه اين سرزمين [بصره و كوفه‏] سرزمين كفر است و همه مردم آن كافر و دوزخى هستند مگر كسانى كه ايمان خود را آشكار سازند، و براى مومنان جايز نيست كه دعوت آنان را براى نماز بپذيرند و از گوشت ذبيحه ايشان بخورند و با آنان ازدواج كنند و آنان از خارجى و غير خارجى ارث نمى‏ برند و حكم آنان همچون كافران عرب و بت پرستان است و از ايشان چيزى جز اسلام يا شمشير نهادن بر ايشان و دور كردن آنان از منزلت و مقامشان پذيرفته نمى‏ شود و در اين مورد تقيه هم روا نيست، كه خداوند متعال مى ‏فرمايد: «و چون حكم جهاد بر آنان مقرر شد گروهى از ايشان، از مردم همان گونه كه از خدا مى‏ ترسند يا بيشتر، از آن بيم مى‏كنند» و درباره كسانى كه بر خلاف آنان باشند [و ترس نداشته باشند] فرموده است: «در راه خدا جهاد مى‏ كنند و از سرزنش سرزنش كننده بيم ندارند». به همين سبب گروهى از خوارج از گرد او پراكنده شدند.

نجدة بن عامر

ديگر از ايشان، نجدة بن عامر است، و او به اين گفتار خداوند احتجاج مى‏كرد: «مردى مومن از خاندان فرعون كه ايمان خود را پوشيده مى‏داشت، گفت…». نجده و يارانش به يمامه رفتند. نافع بن ازرق هم علاوه بر مطالبى كه‏ قبلا مى‏گفت، تصرف در امانات افرادى را هم كه با او مخالفت مى‏ورزيدند حلال و جايز اعلان كرد. نجدة بن عامر براى او چنين نوشت: اما بعد، سابقه ذهنى من درباره تو چنين بود كه براى يتيم همچون پدرى مهربان هستى و براى شخص ناتوان همچون برادرى نيكوكار، قواى مسلمانان را يارى مى ‏دادى و براى درماندگان ايشان كمك بودى و در راه خدا از هيچ سرزنش سرزنش كننده بيم نداشتى و به يارى دادن ظالم اعتقاد نداشتى. تو و همه يارانت اين چنين بوديد.

آيا اين سخن خود را به خاطر مى‏ آورى كه مى‏ گفتى: «اگر نه اين است كه مى‏ دانم براى امام عادل پاداشى همچون پاداش رعيت اوست هرگز عهده‏دار كار دو مسلمان نمى‏شدم.» و پس از اينكه نفس خود را در راه كسب رضاى خداوند فروختى و به گوهر ناب حق رسيدى و بر تلخى آن صبر كردى، شيطان كه دستيابى بر تو و يارانت را دشوار مى‏ ديد خود را براى پيروزى بر تو آماده ساخت و ترا به خود مايل كرد [به كژى گراييدى‏] و ترا به هوس انداخت و گمراه ساخت، و گمراه شدى. و تو كسانى را كه خداوند متعال در كتاب خود معاف و معذور داشته است و آنان افراد ناتوان و زمين گير هستند، كافر پنداشته ‏اى و حال آنكه خداوند متعال كه سخنش حق و وعده‏اش راست است، چنين فرموده است: «بر ناتوانان و بيماران و كسانى كه چيزى براى انفاق نمى ‏يابند در صورتى كه براى خدا و رسول خدا خيرخواهى كنند تكليف جهاد نيست» و در دنباله همين آيه بهترين القاب را به آنان عنايت كرده و فرموده است: «بر نيكوكاران هيچ راهى براى ايجاد زحمت براى آنان نيست».

وانگهى تو كشتن كودكان را حلال مى‏دانى و حال آنكه پيامبر (ص) از كشتن آنان نهى كرده است و خداوند متعال هم فرموده است: «هيچ كس بار گناه ديگرى را بر دوش نمى‏ گيرد». و خداوند سبحان درباره «قاعدين» [افرادى كه در جنگ شركت نمى‏ كنند] نيكو گفته است: «خداوند، مجاهدين را بر قاعدين با پاداش بزرگ فضيلت داده است» ولى اين تفضيل كه ويژه مجاهدان قرار داده موجب آن نمى‏شود كه منزلت ديگران به حساب نيايد. مگر اين گفتار خداوند متعال را نشنيده‏اى‏كه مى ‏فرمايد: «هرگز مومنانى كه بى هيچ عذرى از كار جهاد فرو مى‏نشينند…» و آنان را از مومنان شمرده است ولى مجاهدان را به سبب اعمالشان بر ايشان ترجيح و برترى داده است. همچنين امانت كسانى را كه با تو مخالفت مى‏ كنند به آنان بر نمى‏ گردانى و حال آنكه خداوند متعال فرمان داده است كه امانات را به صاحبان آنان برگردانند. اينك درباره خودت از خدا بترس «و بترس از روزى كه نه پدر را به جاى فرزند و نه فرزند را به جاى پدر جزا دهند.» و همانا «خداوند در كمين است» و حكم او عدل و گفتارش جدا كننده [حق و باطل‏] است. و السّلام.

نافع [در پاسخ نامه‏] براى او چنين نوشت: اما بعد، نامه‏ات كه در آن مرا موعظه كرده بودى و امورى را تذكر داده و خيرخواهى كرده بودى و مرا بيم و اندرز داده و نوشته بودى كه من در گذشته بر حق بوده ‏ام و راه راست و درست را برمى‏ گزيده‏ ام، رسيد. و من از خداوند مسئلت مى‏كنم كه مرا از آن گروه قرار دهد كه «سخن را مى‏ شنوند و از بهترين آن پيروى مى‏ كنند». تو از اينكه من، قاعدين را كافر مى‏ شمرم و اطفال را مى‏ كشم و تصرف در امانتهاى مخالفان را روا مى‏ دارم مرا مورد سرزنش قرار داده‏اى. و اينك به خواست خداوند متعال اين كارها را براى تو شرح مى‏دهم و روشن مى‏ سازم…

اما اين قاعدين، نظير آن كسان كه در روزگار رسول خدا (ص) بودند نيستند زيرا آنان در مكه مقهور و در حال محاصره بودند و راهى براى گريز از مكه و پيوستن به مسلمانان نداشتند، در حالى كه اين گروه قرآن خوانده ‏اند و در دين دانش ژرف اندوخته‏ اند و راه براى آنان روشن و آشكار است و خودت مى‏ دانى كه خداوند متعال براى كسان ديگرى كه چون ايشان بوده‏ اند و مى‏ گفته ‏اند: «ما در روى زمين مردمى ضعيف شده بوده‏ايم». فرموده است: «مگر زمين خدا چندان گسترده و فراخ نبود كه در آن هجرت كنيد» همچنين خداوند سبحان فرموده است:

«تخلف كنندگان از اينكه از همراهى در ركاب پيامبر خوددارى كردند شاد شدند و خوش نداشتند كه با اموال و جانهاى خود در راه خدا جهاد كنند» و فرموده است: «برخى از اعراب باديه نشين آمده‏اند و عذر مى‏آورند كه به آنان اجازه داده شود در جنگ شركت نكنند» و خداوند در اين آيه خبر داده است كه آنان عذر و بهانه مى ‏آورند و خدا و رسول او را تكذيب مى‏ كنند و سپس فرموده است: «بزودى به كسانى از ايشان كه كافر شده‏ اند عذابى دردناك خواهد رسيد» بنگر به نشانه ‏ها و نامهاى ايشان.

اما در مورد كودكان، نوح كه پيامبر خداوند است از من و تو به خداوند داناتر بوده است و چنين عرضه داشته است كه: «پروردگارا بر روى زمين از كافران هيچ كس باقى مگذار كه اگر از ايشان كسى باقى گذارى بندگانت را گمراه مى‏ كنند و كسى جز كافر و بدكار از آنان منولد نمى‏شود». و آنان را پيش از آنكه متولد شوند و در حال كودكى كافر نام نهاده است، در صورتى كه در مورد قوم نوح اين مسئله صادق باشد چگونه آن را در مورد قوم خودمان معتقد نيستى و حال آنكه خداوند متعال مى ‏فرمايد: «مگر كافران شما از كافران امتهاى گذشته بهترند يا براى شما امان و و برائتى در كتابهاى آسمانى است» بنابر اين ايشان همچون مشركان اعرابند كه از آنان جزيه پذيرفته نمى‏ شود و ميان ما و آنان حكمى نيست مگر شمشير يا مسلمان شدن ايشان.

اما در مورد اينكه چرا تصرف در امانات كسانى را كه با ما مخالفت مى‏كنند روا مى‏داريم، همانا كه خداوند متعال اموال آنان را براى ما حلال كرده، همان گونه كه ريختن خون آنان را براى ما حلال شمرده است. ريختن خون آنان كاملا حلال و جايز است و اموال آنان در زمره غنايم مسلمانان مى‏باشد. اينك از خداوند بترس و به نفس خود باز گرد و بدان كه هيچ عذرى از تو جز توبه پذيرفته نيست و بر فرض كه ما را رها كنى و از يارى دادن ما فرو نشينى و اين سخنان را كه براى تو گفتم ناديده بگيرى ولى كارى براى تو ساخته نخواهد بود. و سلام بر هر كس كه اقرار وعمل بر حق كند. نافع بن ازرق براى خوارجى كه مقيم بصره بودند چنين نوشت: اما بعد «همانا خداوند آيين پاك را براى شما برگزيد و نبايد بميريد مگر اينكه شما تسليم آن باشيد».

شما مى‏ دانيد كه شريعت يكى و دين يكى است. چرا و به چه اميد ميان كافران اقامت مى‏كنيد و شب و روز ستم مى‏بينيد و حال آنكه خداوند عز و جل شما را به جهاد فرا خوانده و فرموده است: «همگان با هم با مشركان جهاد كنيد.» و براى شما در هيچ حال، عذرى براى شركت در جهاد قرار نداده و فرموده است: «براى جهاد، سبكبار و مجهز بيرون شويد.» و خداوند در عين حال كه ناتوانان و بيماران و كسانى را كه چيزى براى انفاق ندارند و آنان را كه به علت و سببى مقيم مانده‏اند معذور داشته است، با وجود اين مجاهدان را بر آنان فضيلت داده و فرموده است: «هرگز مومنانى كه بدون هيچ عذرى از كار جهاد فرو نشينند با مجاهدان در راه خدا يكسان و برابر نيستند.» بنابر اين فريفته نشويد و به دنيا اطمينان مكنيد كه سخت فريبنده و حيله گر است.

لذت و نعمت آن فانى و نابود شونده است. براى فريب آكنده و احاطه شده از شهوتهاست. گر چه نعمتى را آشكار مى‏سازد ولى در نهان مايه عبرت است. هيچ كس از آن لقمه‏يى كه او را شاد كند نمى‏ خورد و هيچ كس از آن جرعه‏يى گوارا نمى‏ نوشد مگر اينكه يك گام به مرگ خويش نزديك مى‏شود و مسافتى از آرزوى خود دور مى‏ گردد و خداوند متعال دنيا را خانه‏يى قرار داده كه از آن براى نعمت جاودانه و زندگى سالم آن جهانى بايد توشه برداشت. هيچ دور انديشى آن را خانه خويش و هيچ خردمندى آن را مقر خود نمى ‏داند. اينك از خدا بترسيد «و توشه برداريد و بهترين توشه‏ها پرهيزگارى و ترس از خداوند است». و درود بر هر كس كه از هدايت پيروى كند.

چون نافع بن ازرق اين معتقدات خود را آشكار ساخت و در اين مورد ازديگر خوارج جدا و متمايز شد با ياران خود در اهواز مقيم گشت و به مردم دست اندازى مى‏كرد و كودكان را مى‏كشت و اموال مردم را تصرف مى‏كرد و خراج را براى خود مى‏ گرفت و كارگزاران خود را به نقاط مختلف عراق گسيل داشت.

بصريان از اين سبب در بيم افتادند. ده هزار تن از ايشان نزد احنف [بن قيس‏] جمع شدند و از او خواستند تا اميرى بر ايشان بگمارد تا همراه آنان با خوارج جنگ كند و از مردم بصره در مقابل خوارج حمايت نمايد. احنف نزد عبد الله بن حارث بن- نوفل بن حارث بن عبد المطلب آمد. عبد الله بن حارث معروف به «ببة» و در آن هنگام از سوى عبد الله بن زبير امير بصره بود. احنف از او خواست اميرى براى آنان تعيين كند و او مسلم بن عبيس بن كريز را كه مردى ديندار و شجاع بود بر آنان گماشت.

مسلم بن عبيس همين كه ايشان را از پل بصره عبور داد روى به آنان كرد و گفت: اى مردم من براى به دست آوردن سيم و زر بيرون نيامده‏ام و من با گروهى جنگ مى‏كنم كه اگر بر آنان پيروز هم شوم چيزى جز نيزه و شمشير نخواهد بود. هر كس مى‏خواهد جهاد كند بيايد و هر كس زندگى را دوست مى ‏دارد برگردد.

تنى چند از آنان برگشتند و ديگران حركت كردند و همراه او به راه خود ادامه دادند و چون به ناحيه «دولاب» رسيدند نافع بن ازرق و يارانش به مقابله او آمدند و جنگى بسيار سخت كردند آن چنان كه نيزه‏ها شكست و اسبها پى شد و شمار كشتگان و زخميها بسيار بود و سپس با شمشير و گرز به جنگ تن به تن پرداختند. ابن عبيس، امير مردم بصره و نافع بن ازرق، امير خوارج هر دو كشته شدند. سلامه باهلى مدعى شد كه نافع را او كشته است.

نافع، عبيد الله بن بشير بن ماحوز سليطى يربوعى را به جانشينى خود گماشته بود و مسلم بن عبيس نيز ربيع بن- عمرو اجذم را كه از خاندان عدان و از قبيله يربوع بود به جانشينى خود گماشته بود، و بدينگونه سالار هر دو گروه يربوعى بودند. آنان پس از كشته شدن نافع و مسلم بن عبيس، بيست و چند روز با يكديگر جنگهاى سخت كردند، تا آنكه روزى ربيع به ياران خود گفت: ديشب چنان خواب ديدم كه گويى آن دست من كه در جنگ كابل از بدنم جدا شده بود از آسمان فرود آمد و مرا با خود كشيد و برد. فرداى‏آن روز ربيع تا شب با خوارج جنگ كرد و همچنان به جنگ ادامه داد تا كشته شد.

مردم بصره، رايت خود را به يكديگر مى‏سپردند [و از گرفتن آن خوددارى مى‏كردند] تا آنجا كه چون سالارى نداشتند از نابودى خود ترسيدند و بر حجاج بن رباب حميرى جمع شدند و او از پذيرفتن رايت و سالارى، خوددارى كرد. به او گفتند: مگر نمى‏بينى كه سران قوم، تو را از ميان خود برگزيده‏اند گفت: اين رايت، نافر خنده است هيچ كس آن را نمى‏گيرد مگر اينكه كشته مى‏شود. و سرانجام آن را گرفت و همچنان با خوارج در دولاب جنگ مى‏كرد تا آنكه با عمران بن حارث راسبى جنگ تن به تن كرد، و اين پس از يك ماه جنگ بود. آن دو با شمشير بر يكديگر ضربه مى‏زدند تا آنكه هر دو كشته شدند.

آن گاه حارثة بن بدر غدانى سرپرستى مردم بصره را بر عهده گرفت و در قبال خوارج پايدارى كرد ولى با آنان كارزارى سبك مى‏كرد و وقت مى‏گذراند تا از سوى ببة، اميرى براى جنگ خوارج بيايد و سرپرستى جنگ را عهده‏ دار شود.اين جنگ مردم بصره با خوارج به «جنگ دولاب» معروف است و از جنگهاى مشهور ميان خوارج است كه آنان در قبال مسلمانان و مسلمانان در قبال آنان ايستادگى كردند و در آن جنگ غالب و مغلوب معلوم نشد.

عبيد الله بن بشير بن ماحوز يربوعى

ديگر از سران خوارج عبيد الله بن بشير بن ماحوز يربوعى است. او در جنگ دولاب پس از كشته شدن نافع بن ازرق سرپرستى خوارج را بر عهده گرفت. براى سرپرستى مردم بصره عمر بن عبيد الله بن معمر تيمى قيام كرد و اين به فرمان عبد الله بن زبير بود، و در حالى كه براى شركت در حج از بصره بيرون آمده بود حكم اميرى خود بر بصره را دريافت كرد و برگشت و در بصره ماند و برادر خود عثمان بن عبيد الله بن معمر را به سالارى جنگ با خوارج گماشت و او همراه دوازده هزار تن به جنگ ايشان رفت.

آن گروه از مردم بصره هم كه در مقابل خوارج ايستادگى كرده بودند و حارثة بن بدر غدانى بدون آنكه فرمانى در دست داشته باشدآنان را سرپرستى مى‏كرد به عثمان بن عبيد الله پيوستند. در اين هنگام عبيد الله بن- بشير بن ماحوز در بازار اهواز مستقر بود و چون عثمان از رود كارون گذشت خوارج به سوى او حركت كردند. عثمان به حارثة گفت: آيا خوارج فقط همين گروهند حارثه گفت: براى تو جنگ با همين گروه كافى است. عثمان گفت: بنابر اين ناچار چاشت هم نخواهم خورد تا با آنان جنگ را شروع كنم.

حارثه گفت: با اين قوم نمى‏توان با زور و تعصب جنگ كرد، جان خود و لشكرت را حفظ كن. عثمان گفت: اى عراقيان شما فقط ترس داريد و بس، و اى حارثه تو از فنون جنگ اطلاعى ندارى، به خدا سوگند كه تو، به كارهاى ديگر داناترى- و بر او تعريض به باده گسارى زد، و حارثه ميگسارى مى ‏كرد.

حارثه خشمگين شد و از عثمان كناره گرفت. عثمان آن روز تا غروب با خوارج جنگ كرد تا آنكه كشته شد و مردم شكست خوردند و گريختند ولى حارثة بن بدر رايت را بدست گرفت و بر مردم بانگ زد: من حارثة بن بدرم، گروهى گرد او جمع شدند و او با آنان از كارون عبور كرد، و چون خبر كشته شدن عثمان به بصره رسيد شاعرى از قبيله بنى تميم اين ابيات را سرود: «مسلم بن عبيس در حالى كه صابر بود و ناتوان نبود در گذشت و اين عثمان را كه حجازى است براى ما باقى نهاد. عثمان بن عبيد الله بن معمر پيش از رويارويى برقى زد و چون رعد بانگ بر آورد ولى برق يمانى بى‏حقيقت است…» و اين خبر در مكه به عبد الله بن زبير رسيد و فرمان عزل عمر بن عبيد الله بن معمر را نوشت و براى او فرستاد و حارث بن عبد الله بن ابى ربيعة مخزومى را كه به «قباع» معروف بود به اميرى بصره گماشت و او به بصره آمد.

حارثة بن بدر نامه‏اى به او نوشت و از او تقاضاى فرمان امارت لشكر و گسيل داشتن نيروى امدادى كرد. حارث بن عبد الله مى‏خواست او را بر آن كار بگمارد، مردى از بكر بن وائل به او گفت: حارثه مرد اين كار نيست او مردى ميگسار است. و حارثه بى‏پروا باده نوشى مى‏كرد و مردى از قوم او درباره‏اش چنين سروده است: «آيا نمى‏بينى كه حارثة بن بدر در حالى كه نماز مى‏گزارد از خر كافرتر است‏آيا نمى ‏بينى كه همه جوانمردان حظ و بهره‏يى دارند ولى بهره و حظ تو فقط در روسپيان و باده است».

قباع براى حارثه نوشت: به خواست خداوند از جنگ با آنان كفايت خواهى شد. حارثه همچنين آنجا ماند و خوارج را دور مى‏كرد تا آنكه يارانش پراكنده شدند و با گروهى اندك از ايشان كنار رود «تيرى» باقى ماند. خوارج از آن رود عبور كردند و به جنگ او آمدند بقيه ياران او كه همراهش بودند گريختند و او در حالى كه مى‏دويد خود را كنار كارون رساند و قايقى نشست و تنى چند از يارانش هم خود را به او رساندند و در آن قايق با او نشستند. در حالى كه حارثه با آنان كه همراه او بودند وسط رودخانه كارون رسيده بود مردى از بنى تميم، در حالى كه سلاح بر تن داشت و خوارج او را تعقيب مى‏كردند، فرياد كشيد كه اى حارثه كسى مثل من نبايد تباه شود. حارثه به قايقران گفت: خود را كنار ساحل برسان. آنجا جاى مناسبى براى نگهداشتن قايق نبود و قايقران آن را كنار رود كشاند و آن مرد از بالاى ساحل ميان قايق پريد و قايق با همه سرنشينان به قعر رودخانه فرو شد و حارثه غرق شد.

ابو الفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير مى‏نويسد: كه چون حارثه را به سرپرستى لشكر منصوب كردند و رايت را به او سپردند به ايشان دستور پايدارى داد و گفت: چون خداوند فتح و پيروزى را بهره شما قرار دهد من به هر يك از اعراب دو برابر مقررى و به غير اعراب معادل مقررى او پرداخت خواهم كرد.

مردم را فرا خواند و آنان گرد آمدند ولى هيچيك از آنان نيرو و توانى نداشت، و بيشتر آنان زخمى بودند و كشتگان چندان بودند كه اسبها از روى اجساد حركت مى‏كردند. در همان حال ناگهان گروهى از خوارج از ناحيه يمامه رسيدند. كسانى كه شمار ايشان را بسيار نقل كرده‏اند دويست تن گفته‏اند و كسانى كه شمار ايشان را كم نقل كرده‏اند چهل تن ذكر كرده‏اند. آنان با يكديگر اجتماع كردند و به صورت جمعى يگانه در آمدند و همين كه حارثة بن بدر آنان را ديد در حالى كه رايت را در دست داشت دوان دوان روى به گريز نهاد و به ياران خود گفت: «به كرنبى برويد و يا به دولاب، يا هر جاى ديگر كه مى‏خواهيد بگريزيد» و سپس اين بيت را خواند: «… خر بهره و مقررى بندگان شما و دو بيضه‏اش بهره اعراب است».

گويد: كرنبى نام دهكده‏يى نزديك اهواز است و دولاب نام دهكده‏يى است كه ميان آن و اهواز چهار فرسخ است. همين كه حارثة بن بدر فرار كرد مردم هم از پى او گريختند. خوارج به تعقيب ايشان پرداختند و مردم، ناچار خود را در رود كارون افكندند و گروهى بسيار از ايشان در رودخانه اهواز غرق شدند.

زبير بن على سليطى و ظهور كار مهلب

ديگر از خوارج، زبير بن على سليطى تميمى است. او فرمانده مقدمه لشكر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خليفه مى‏دادند و به زبير لقب امير. زبير بن على پس از اينكه حارثة بن بدر در گذشت و يارانش به بصره گريختند كنار بصره رسيد.مردم از او سخت بيمناك شدند و نزد احنف فرياد بر آوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت: خداوند كارهاى امير را به صلاح بدارد، اين دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع در آمد ما چيره است و چيزى نمانده است جز اينكه ما را در شهر خودمان محاصره كند تا از لاغرى و گرسنگى بميريم. قباع گفت: كسى را نام ببريد كه بتواند عهده‏ دار كار جنگ باشد. احنف گفت: من براى آن كار مردى جز مهلب بن ابى صفره را نمى‏ بينم. قباع پرسيد: آيا اين رأى مورد قبول همه مردم بصره است فردا همگان پيش من آييد تا در اين كار بنگرم. زبير هم رسيد و كنار بصره فرود آمد و براى عبور از آب شروع به بستن پل كرد. بيشتر مردم بصره براى رويارويى با او حركت كردند.

تمام مردم توابع اهواز يا از روى بيم و يا رضا به زبير پيوسته بودند، و چون مردم بصره در قايقها و بر پشت چهار پايان و پياده برابر او رسيدند زمين از انبوهى ايشان سياه شد، و زبير كه اين چنين ديد گفت: قوم ما چيزى جز كفر نمى‏پذيرند و پل را برچيد و خوارج هم مقابل مردم بصره ايستادند.

سران مردم بصره نيز پيش قباع جمع شدند و در حالى كه از خوارج به شدت بيم داشتند از جهت تعيين فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهى از مهلب نام بردند و گروهى از مالك بن مسمع و گروهى زياد بن عمرو بن اشرف عتكى را براى آن كار پيشنهاد كردند. قباع نخست راى مالك و عمرو را جويا شد و ديد هر دو از پذيرش فرماندهى جنگ خود دارند، در اين هنگام كسانى هم كه آن دو را پيشنهاد كرده‏ بودند از عقيده خود برگشتند و گفتند: ما هم براى سرپرستى جنگ، كسى جز مهلب را شايسته نمى‏بينيم. قباع كسى نزد مهلب فرستاد و او را احضار كرد و چون آمد به او گفت: اى ابو سعيد مى‏ بينى كه از اين دشمن چه غم و اندوهى بر ما رسيده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهى تو هماهنگ شده‏اند. احنف هم به مهلب گفت: اى ابو سعيد به خدا سوگند ما از اين جهت ترا برگزيده ايم كه هيچ كس را نمى‏ يابيم كه بتواند كار ترا بر عهده بگيرد.

قباع در حالى كه با دست خود به احنف اشاره مى‏كرد به مهلب گفت: اين پير مرد ترا به خاطر حفظ دين و تقوى برگزيده است و همه كسانى كه در شهر تو هستند چشم به تو دوخته‏اند و اميدوارند كه خداوند اين گرفتارى را به دست تو بر طرف نمايد. مهلب نخست، لاحول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت: من در نظر خودم كوچكتر از آنم كه شما توصيف مى‏كنيد، در عين حال از پذيرفتن تقاضاى شما خوددارى نمى‏ كنم ولى من شرايطى دارم كه قبلا آنها را مى‏ گويم و شرط مى ‏كنم. گفتند: بگو. گفت: نخست اينكه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر كه را دوست بدارم انتخاب كنم.

احنف گفت: اين موضوع براى تو پذيرفته است. مهلب گفت: ديگر آنكه هر شهرى را كه بگشايم خودم امير آن شهر باشم. گفتند: اين هم پذيرفته است. مهلب گفت: ديگر آنكه غنايم هر شهرى را كه بگشايم از خود من باشد. احنف گفت: اين موضوع، نه در اختيار توست و نه در اختيار ما و آن غنايم در آمد عمومى مسلمانان است و اگر تو بخواهى آن را از ايشان سلب كنى خودت براى ايشان همچون دشمن خواهى بود ولى تو اين اختيار را خواهى داشت كه از غنايم هر شهر كه بر آن پيروز مى‏شوى هر چه بخواهى به يارانت بدهى و از آن براى جنگ با دشمن هم خرج و هزينه كنى و هر چه باقى بماند از مسلمانان خواهد بود.

مهلب ضمن آنكه لا حول و لا قوة الا بالله مى‏گفت: پرسيد: چه كسى براى من در اين مورد ضمانت مى‏كند احنف گفت: ما و اين امير تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت: پذيرفتم.و در اين باره ميان خود نامه ‏يى نوشتند و آن را به صلت بن حريث بن جابر جعفى سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از ميان لشكرها كرد و مجموع كسانى را كه برگزيد دوازده هزار تن شدند و چون به بيت المال نگريستند فقط دويست هزار درهم در آن موجود بود كه تكافوى هزينه را نمى ‏كرد. مهلب به بازرگانان پيام دادكه بازرگانى شما از يك سال پيش تا كنون به سبب قطع موادى كه از اهواز و فارس مى‏رسيده است به تعطيل كشيده شده است. اينك بياييد با من بيعت كنيد و همراه من بياييد تا بتوانم حقوق شما را به صورت كامل بپردازم. بازرگانان با او بيعت و معامله كردند و او از آنان به اندازه‏يى كه كارهاى لشكر خويش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و براى ياران خود كه بيشترشان پياده نظام بودند خفتان و جامه‏ هايى كه آكنده از پشم بود فراهم آورد و حركت كرد.

هنگامى كه در اين سوى رودخانه و برابر خوارج رسيد دستور داد قايقهايى فراهم سازند كه چون روز بر آمد قايقها ساخته و آماده شد و از آن كار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خويش مغيره را به فرماندهى آنان گماشت و حركت كردند. همين كه آنان نزديك رود رسيدند خوارج به سوى ايشان حمله آوردند و جنگ را شروع كردند. مغيره هم آنان را تيرباران كرد، و خوارج عقب نشينى كردند و مغيره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را كنار زدند و سرگرم داشتند تا آنكه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور كند و در آن حال خوارج روى به گريز نهادند و مهلب مردم را از تعقيب آنان نهى كرد و در اين مورد شاعرى از قبيله ازد چنين سروده است: «همانا كه عراق و مردم آن در جنگها كسى همچون مهلب نداشته و نياز موده‏اند و همگان به سلامت ماندند و تسليم نظر او شدند…» عطية بن عمرو عنبرى هم كه از سواركاران شجاع قبيله تميم بود همراه مغيره ايستادگى كرد و متحمل زحمت بسيار شد و خود عطيه چنين سروده است: «مردان را براى عطا دادن فرا مى‏خوانند و حال آنكه عطيه براى نيزه زدن فرا خوانده مى‏شود.» شاعرى هم از بنى تميم در مورد عطيه چنين سروده است: «هيچ شجاع و سوار كارى نيست مگر اينكه عطيه از او برتر است و به ويژه هنگامى كه جنگ دهان مى‏گشايد و دندان نشان مى‏دهد. خداوند به وسيله او خوارج را منهزم ساخت پس از آنكه در دو شهر كوفه و بصره انجام هر كار حلال و حرامى را روا دانستند».

مهلب چهل شب همانجا مقيم شد و از آباديهاى اطراف دجله خراج را جمع مى‏كرد و خوارج هم كنار رود تيرى بودند و زبير بن على هم با لشكر خود و جدااز لشكر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به ياران خويش هم اموالى بخشيد و مردم با ميل و رغبت براى جهاد با دشمن و طمع در غنايم و كالاهاى بازرگانى به او پيوستند و از جمله كسانى كه نزد او آمدند محمد بن واسع ازدى، عبد الله بن رباح و معاوية بن قرة مزنى بودند. مهلب مى‏گفت: اگر ديلم از اين سو و خوارج از سوى ديگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم كرد.

از كسان ديگرى كه به مهلب پيوست ابو عمران جونى بود و او از كعب نقل مى‏ كرد كه مى‏ گفته است: كسى كه به دست خوارج كشته [و شهيد] شود بر كسى كه به دست ديگران كشته شود، ده درجه [پرتو] فزونى دارد.آن گاه مهلب خود را كنار رودخانه تيرى رساند و خوارج عقب نشينى كردند و به اهواز رفتند و مهلب آنجا ماند و خراج آباديهاى اطراف را جمع مى‏ كرد و جاسوس‏هايى ميان خوارج روانه كرد كه اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند كه از چه طبقه ‏يى هستند و معلوم شد خوارج گروهى قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومايه‏ اند. مهلب براى مردم سخنرانى كرد و اين موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت: آيا شايسته است امثال اين مردم بر شما و در آمد شما غلبه پيدا كنند مهلب همچنان آنجا ماند تا اندك اندك توانست كار خود را استوار و ياران خود را نيرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسيار و شمار لشكريانش بالغ بر بيست هزار تن شد.

مهلب سپس آهنگ نواحى اهواز كرد و برادرش معارك بن ابى صفرة را كنار رود تيرى باقى گذارد و پسرش مغيره را به فرماندهى مقدمه سپاه خويش گماشت. مغيره حركت كرد و چون نزديك خوارج رسيد هر دو گروه به يكديگر حمله كردند. برخى از ياران مغيره گريختند و مغيره آن روز و شب را پايدارى كرد و آن شب آتشها برافروخت. پگاه فردا مغيره براى حمله به خوارج حركت كرد و ناگاه متوجه شد كه خوارج كالاهاى باقى مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز كوچ كرده‏اند. مغيرة وارد اهواز شد و در همان حال پيشتازان سواران مهلب هم رسيدند و مهلب آنجا مقيم شد و در اين مورد نامه ‏اى براى قباع فرستاد و ضمن آن چنين نوشت: اما بعد، ما از هنگامى كه بيرون آمديم و آهنگ دشمن كرديم همواره از فضل خداوند و از نعمتهايى كه به ما مى‏رسيد برخوردار بوديم و نقمتها نيز پيايى به‏آنان مى‏رسيد. ما همواره پيشروى كرديم و آنان عقب نشينى كردند و هر كجا كه ما وارد مى‏ شديم آنان از آنجا كوچ مى‏كردند تا آنكه به بازار اهواز رسيديم، و سپاس خداوندى را كه پيروزى از جانب اوست و او تواناى نيرومند و چاره‏ساز است.

حارث قباع در پاسخ او نوشت: اى مرد ازدى شرف اين جهانى و پاداش آن جهانى به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.
مهلب به ياران خود گفت: اين مردم حجاز بدخويند آيا نمى‏بينيد با آنكه نام و كنيه من و نام پدرم را مى‏داند چگونه مى‏ نويسد گويند: مهلب به هنگام امنيت و آرامش هم گشتيها و نگهبانان را- همان گونه كه به هنگام جنگ گسيل مى‏دارند- گسيل مى‏داشت و جاسوسان خود را نيز به شهرها روانه مى‏ كرد همان گونه كه آنان را به صحراها گسيل مى‏ داشت و به ياران خود دستور مى‏ داد سخت مواظب خود باشند و آنان را- هر چند فاصله دشمن از ايشان زياد مى‏ بود- از شبيخون آوردن دشمن بر حذر مى‏ داشت. و به آنان مى‏ گفت: برحذر باشيد كه نسبت به شما حيله و مكرى صورت نگيرد همان گونه كه خودتان حيله و مكر مى‏ كنيد، و هرگز مگوييد آنان را شكست داده‏ايم و بر ايشان پيروز شده‏ايم و آنان از ما ترسانند و خائف، زيرا ضرورت، درهاى حيله و مكر را مى‏ گشايد.

مهلب سپس برپاخاست و براى ايشان سخنرانى كرد و ضمن آن گفت: اى مردم شما مذهب اين خوارج را مى‏شناسيد و مى‏ دانيد كه اگر بر شما پيروز شوند شما را در دين خودتان به فتنه مى ‏اندازند و فريب مى‏ دهند و خونهايتان را مى ‏ريزند.

شما با آنان همانگونه جنگ كنيد كه پيشواى شما على بن ابى طالب با آنان جنگ كرد. پيش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبيس با آنان روياروى شد و مرد شتابزده كه اهل افراط بود- عثمان بن عبيد الله- و پس از او مرد گنهكار و مخالف- حارثة بن بدر- با آنان جنگ كردند و همگى كشتند و كشته شدند. اينك شما با تمام نيرو و كوشش با آنان روياروى شويد كه آنان نسبت به شما افرادى زبون و بردگان شمايند و براى شما مايه ننگ و سرشكستگى در حسب و نسب است و مايه كاستى در دين شماست اگر اين گروه بر غنايم شما دست يابند و حريم شما را پايكوب كنند.

مهلب سپس حركت كرد و به سوى آنان كه در «مناذر صغرى» مستقر بودند پيشروى كرد. در اين هنگام عبد الله بن بشير بن ماحوز، سالار خوارج، مردى به نام واقد را كه از بردگان و وابستگان خاندان مهلب [ابو صفرة] و از اسير شدگان دوره جاهلى بود همراه پنجاه مرد كه صالح بن مخراق هم با آنان بود كنار رودخانه تيرى فرستاد و برادر مهلب، معارك بن ابى صفره آنجا بود. آنان معارك را كشتند و جسدش را برادر كشيدند. چون اين خبر به مهلب رسيد پسرش مغيره را گسيل داشت او هنگامى كنار نهر تيرى رسيد كه واقد از آنجا رفته بود. مغيره جسد عمويش را از دار پايين كشيد و دفن كرد و مردم آرام گرفتند و او كسى را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت. مهلب در «سولاف» مستقر شده بود كه خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ كرد و حريش بن هلال را به فرماندهى بنى تميم گماشت.

مردى از ياران مهلب كه نامش عبد الرحمان اسكاف بود مردم را به جنگ تشويق مى‏كرد و كار خوارج را سبك مى‏شمرد با تكبر و بزرگ نمايى ميان صف به جولان پرداخت، مردى از خوارج به ياران خود گفت: اى گروه مهاجران آيا حاضريد تن به كشته شدنى دهيد كه بهشت در آن خواهد بود ناگاه گروهى از خوارج بر اسكاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ايشان جنگ كرد ولى اسبش به رو در افتاد و او را بر زمين افكند و او پياده، گاه ايستاده و گاه بر روى زانوان خود با آنان جنگ كرد تا آنكه سخت زخمى شد و با شمشير خود دفاع مى‏كرد و چون شمشيرش از كار ماند شروع به پاشيدن خاك بر چهره ايشان كرد. در آن هنگام مهلب حاضر نبود.
اسكاف كشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حريش و عطيه عنبرى گفت: شما سرور مردم عراق را رها كرديد، نه يارى‏اش داديد و نه او را از دست دشمن نجات داديد و اين به سبب حسدى بود كه بر او داشتيد از اين جهت كه مردى موالى بود و مهلب آن دو را سرزنش كرد.

مردى از خوارج بر يكى از ياران مهلب حمله كرد و او را كشت، مهلب نيز بر او حمله برد و نيزه بر او زد او را كشت. ناگاه خوارج همگان بر لشكر مهلب حمله آوردند و مردم گريختند و هفتاد تن از ايشان كشته شدند، و مهلب و پسرش مغيره‏ در آن جنگ پايدارى كردند و ارزش مغيرة در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گريز كرد و اندكى عقب نشست. ولى افراد قبيله ازد مى‏گويند چنين نبوده و مهلب مى‏خواسته است گريختگان را برگرداند و از آنان حمايت كند ولى بنى تميم چنين مى‏پندارند كه او گريخته است و شاعر ايشان چنين سروده است: «در سولاف، خونهاى قوم مرا تباه ساختى و شتابان از پى گريختگان به پرواز درآمدى».

و يكى ديگر از بنى تميم چنين سروده است: «با ميل و رغبت از شخص يك چشم بسيار دروغگو پيروى كرديم كه چهار خر را مى‏راند…» گويد: منظور از «يك چشم بسيار دروغگو» مهلب بوده است و او يك چشمش را با تيرى كه به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از اين جهت بسيار دروغگو ناميده‏اند كه چون فقيه بود اين خبر كه از پيامبر (ص) نقل شده است كه هر دروغى دروغ نوشته مى‏ شود مگر سه دروغ: دروغ گفتن براى اصلاح ميان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اينكه او را وعده و نويد دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ كه تهديد كند و وعيد دهد را تاويل مى‏ كرد [در اين مورد بسيار دروغ مى‏ گفت‏]. همچنين گفته‏اند كه پيامبر (ص) فرموده‏ اند: «تو مردى هستى هر چه مى‏ توانى با زبان و سخن خود مردم را از شركت در جنگ با ما بازدار.» و مى‏ گويند پيامبر (ص) فرموده است: «هما جنگ خدعه است» و بسيار اتفاق مى‏ افتاد كه مهلب براى اينكه كار مسلمانان را كه ضعفى پيدا كرده بود تقويت كند و كار خوارج را سست سازد احاديثى جعل مى‏كرد و مى‏ساخت. يكى از تيره‏هاى قبيله ازد موسوم به ندب هر گاه مهلب را مى‏ ديدند كه پيش ايشان مى ‏آيد، مى‏گفتند: باز براى دروغ گفتن مى‏آيد. و مردى از آنان در مورد مهلب چنين سروده است: «تو جوانمرد به تمام معنى جوانمردى، اگر آنچه مى‏گويى راست بگويى».

مهلب آن شب را ميان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامى كه گروهى از گريختگان برگشتند و شمار ياران مهلب به چهار هزار تن رسيد، او براى يارانش خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند شمار شما اندك نيست و فقط كسانى كه ترسو و ناتوان بودند و دلهاى ايشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گريخته‏اند. «و اگربر شما جراحتى رسيده است همانا جراحتى مثل آن بر ايشان رسيده است» اينك در پناه بركت خدا به سوى دشمن خويش حركت كنيد.

حريش بن هلال برخاست و گفت: اى امير ترا به خدا سوگند مى‏دهم كه با آنان فعلا جنگ را شروع نكنى مگر اينكه آنان شروع كنند كه ياران تو زخمى هستند و اين حمله آنان را سنگين كرده است. مهلب اين پيشنهاد را پذيرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشكر خوارج ساخت و در هيچيك از ايشان تحركى نديد. حريش به او گفت: از اين منزل كوچ كن. و او از آنجا كوچ كرد و از كارون گذشت و به زمينى هموار در پيچ دره رفت كه فقط از يك سو امكان حمله فراهم بود و آنجا مقيم شد و مردم سه روز آنجا استراحت كردند.

ابن قيس الرقيات درباره جنگ سولاف اشعارى سروده و چنين گفته است: «… معشوقه آشكار و روياروى شد، در حالى كه ميان من و او سرزمين شوش و روستاى سولاف قرار داشت- روستايى كه خوارج از آن حمايت مى‏كردند…» مهلب در آن زمين، سه روز توقف كرد و سپس از آنجا كوچيد و نزديك خوارج كه در دهكده‏هاى «سلى» و «سلبرى» بودند رهسپار شد و فرود آمد. عبد الله بن بشير بن ماحوز به ياران خود گفت: چرا به دشمن خود فرصت مى‏ دهيد و چه انتظارى مى‏ كشيد و حال آنكه چند روز پيش آنان را شكست داديد وحدت و تندى ايشان را درهم شكستيد واقد از موالى خاندان ابو صفرة به او گفت: اى امير المومنين اشخاص ضعيف و ترسوى ايشان گريخته ‏اند و نيرومندان و شجاعان ايشان باقى مانده‏اند و بر فرض كه آنان را از پاى در آوريد فتح و پيروزى آسانى نخواهد بود، زيرا من آنان را چنان مى‏بينم كه از پاى در نمى‏آيند و كشته نمى ‏شوند تا از پاى در آورند و بكشند و اگر آنان پيروز شوند دين از ميان خواهد رفت. ياران ابن ماحوز بانگ برداشتند كه واقد، منافق شده است. ابن ماحوز گفت: درباره برادرتان چنين شتاب مكنيد كه او اين سخن را به رعايت و پاس خاطر شما گفت.

ابن ماحوز سپس زبير بن على را به لشكرگاه مهلب فرستاد كه ببيند آنان در چه حالند. او همراه دويست مرد كنار لشكر مهلب آمد و شمارشان را تخمين زد وبرگشت. مهلب به ياران خود دستور داد كه از خود حراست كنند، و چون شب را به صبح آورد با آرايش جنگى آهنگ ايشان كرد و در سلى و سلبرى روياروى شدند و مقابل يكديگر صف كشيدند. در اين هنگام صد سوار از خوارج بيرون آمدند و ميان دو صف ايستادند و نيزه‏هاى خود را به زمين فرو كوفتند و بر آنها تكيه دادند.

مهلب هم صد سوار فرستاد كه همان كار را كردند و از جاى خود جز براى نماز نمى‏جنبيدند و چون شب شد هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند و اين كار را سه روز تكرار كردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ايشان حمله بردند و ساعتى درگير شدند. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله برد و بر او نيزه زد و مهلب هم به او حمله كرد و بر او نيزه زد. در اين هنگام خوارج همگى با هم همانگونه كه در جنگ سولاف حمله كرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسيدند. مهلب هم در آن هنگام در آوردگاه نبود. مغيره همراه گروهى كه بيشترشان از مردم عمان بودند پايدارى كرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشكار شد آستينهاى او به خون آغشته بود و كلاهكى چهار گوش كه آكنده از ابريشم بود بالاى مغفر بر سر نهاده بود ولى آستر آن كلاهك پاره بود و باد ابريشم آن را اين سو و آن سو مى‏برد. مهلب در آن هنگام كه ظهر بود از شدت تشنگى زبانش را بيرون آورده بود و او تا فرا رسيدن شب پيوسته با آنان جنگ مى‏كرد و شمار كشتگان از هر دو گروه بسيار شد.

پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد، و او روز قبل، مردى از خاندان طاحية بن سود بن مالك بن فهم را كه از قبيله ازد بود و از ياران مورد اعتمادش به شمار مى‏آمد براى برگرداندن گريختگان گسيل داشت. عامر بن مسمع از كنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت: امير خود به من اجازه داده است كه از جنگ برگردم. آن مرد كسى پيش مهلب فرستاد و او را آگاه كرد. مهلب پيام داد او را رها كن برود كه مرا نيازى به امثال او كه مردمى ناتوان و ترسويند نيست.

مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوى خوارج حركت كرد، بيشتر مردم از اطراف مهلب پراكنده شده بودند. مهلب به ياران خود گفت: شمار شما اندك نيست، مگر هر يك از شما از انجام اين كار كه نيزه خود را به جلو پرتاب كند و بعد پيشروى كند و آنرا بگيرد عاجز است مردى از قبيله كنده اين كار را كرد و ديگران هم از او پيروى كردند. مهلب سپس به ياران خود گفت: هميانهايى آكنده از سنگ فراهم كنيد و در حالى كه دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنيد و يا هميانهاى آكنده ازسنگ را بر سر راه آنان بريزيد كه اين كار سوار را از پيشروى باز مى‏دارد و پياده را بر زمين مى‏افكند و آنان چنان كردند. سپس دستور داد يكى از جارچيان ميان يارانش ندا دهد كه پايدارى و كوشش كنند و آنان را به پيروزى بر دشمن اميد دهد.

جارچى مهلب اين كار را كرد ولى چون ميان خاندان عدويه كه از قبيله بنى مالك بن حنظله بودند رسيد و شروع به جار زدن كرد آنان او را زدند. مهلب سالار ايشان را- كه معاوية بن عمرو بود- فرا خواند و زانوى او را با لگد بكوفت. معاويه گفت: خداوند كار امير را رو به راه و قرين صلاح بداراد از لگد زدن به زانوى من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله كرد و يارانش حمله كردند و جنگى سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچى آنان بانگ برداشت و جار زد كه مهلب كشته شد.

مهلب بر ماديانى كوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز ميان دو صف كرد و در حالى كه يكى از دستهايش در جيب قبايش بود و گويى از آن خبر نداشت بانگ برداشت كه من مهلبم. و مردم پس از اينكه ترسيده و پنداشته بودند كه سالارشان كشته شده است آرام گرفتند. مردم با فرا رسيدن عصر خسته و كند شدند مهلب به پسرش مغيرة بانگ زد كه پيش برو و او پيشروى كرد. همچنين به برده آزاد كرده خود، ذكوان، فرمان داد كه رايت خود را جلو ببرد. او هم رايت را جلو برد. يكى از پسران مهلب به او گفت: گويا به خويشتن مغرورى و جان بر سر اين كار مى‏نهى مهلب او را سرزنش كرد و از خود راند و فرياد بر آورد كه اى بنى سلمه به شما فرمان مى‏دهم از فرمان من سرپيچى مى ‏كنيد.

مهلب خود شروع به پيشروى كرد و مردم هم با او پيشروى كردند و بسيار چابكى و دليرى كردند و هنگام غروب، ابن ماحوز كشته شد، و خوارج از ميدان جنگ برگشتند و مهلب كه از كشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به ياران خود گفت: براى من مردى چابك حاضر كنيد كه ميان كشتگان بگردد و بررسى كند. مردى از قبيله جرم را به او پيشنهاد كردند و گفتند: ما هرگز مردى استوارتر و دليرتر از او نديده ‏ايم. او در حالى كه آتش همراه داشت به جستجوى كشتگان پرداخت و هرگاه از كنار مجروحى از خوارج مى‏گذشت مى‏گفت: به خداى كعبه سوگند كه كافر است و سرش را مى‏بريد و هرگاه از كنار مجروحى از مسلمانان مى‏گذشت دستور مى‏داد او را سيراب كنند و از ميدان بيرون ببرند.

مهلب آن شب‏ را همانجا ماند و به ياران خود فرمان داد پاسدارى و مواظبت كنند و چون نيمه شب فرا رسيد مردى از قبيله «اليحمد» را همراه ده تن گسيل داشت. آنان خود را كنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند كه آنان به «ارجان» رفته‏ اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت. مهلب گفت اكنون من بيشتر ترس دارم، از شبيخون زدن خوارج بر حذر باشيد.

از شعبة بن حجاج روايت است كه مهلب روزى به ياران خود گفته است: اين خوارج از پيروزى بر شما نااميدند مگر از طريق شبيخون زدن و اگر اين كار صورت گرفت شعار شما «حم لا ينصرون» خواهد بود كه پيامبر (ص) به اين شعار فرمان مى ‏داده است و هم روايت شده است كه اين شعار اصحاب على عليه السّلام هم بوده است.

چون مهلب و يارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسى كشتگان پرداختند و ابن ماحوز را كه كشته شده بود پيدا كردند و در اين باره شاعرى از خوارج چنين سروده است: «در منطقه سلى و سلبرى جوانمردانى كشته شدند كه همه گرامى بودند و چه بسيار اسب سياه و سرخ كه پى شد».

و ديگرى گفته است: «در سلى و سلبرى چه بسيار جمجمه‏هاى جوانان گرامى بر خاك افتاد و گونه‏هايشان بر بالين نرسيد». مردى از وابستگان مهلب مى‏گفته است من در آن روز با يك سنگ سه تن را از پاى در آوردم. نخست آن سنگ را به مردى زدم و او را بر زمين انداختم و كشتم. سپس همان سنگ را به مردى ديگر زدم كه به بنا گوش او برخورد كرد و بدينگونه او را كشتم و باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را كشتم، و در همين مورد مردى از خوارج چنين سروده است: «او با سنگها به سوى ما آمد تا ما را با سنگ بكشد. اى واى بر تو مگر پهلوانان با سنگ كشته مى ‏شوند»

مردى از ياران مهلب درباره جنگ سلى و سلبرى و كشته شدن ابن ماحوز چنين سروده است: «در جنگ سلى و سلبرى صاعقه‏هايى از ناحيه ما آنان را احاطه كرد كه هيچ چيز باقى نگذارد و هيچ چيز را رها نكرد و چنان شد كه عبيد الله را بر خاك افتاده رها كرديم، همچون نخلى كه بيخ آنرا بريده باشند».

و روايت شده است كه در جنگ سلى مردى از خوارج به يكى از ياران مهلب حمله كرد و بر او نيزه زد و چون پيكان نيزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت: واى بر مادرم [اى امت من‏]. و مهلب بر سر آن مرد فرياد كشيد و گفت: خداوند امثال ترا ميان مسلمانان بسيار كند. آن مرد خارجى خنديد و چنين خواند: «آرى كه مادر تو براى تو دوست بهتر از من است كه شير خالص و شير آميخته با كره به تو مى‏آشاماند».

مغيرة بن مهلب چون مى‏ديديد نيزه ‏ها ممكن است به چهره‏اش برسد، سر خود را بر جلو زين مى‏ نهاد و در همان حال حمله مى‏ كرد و با شمشير خود چوبه نيزه‏ها را مى‏بريد و قطع مى‏كرد و نيزه‏دار را از پاى در مى‏آورد و ميمنه سپاه خوارج به سبب همين حملات او در هم شكست شد، و هر اندازه كه آتش جنگ برافروخته ‏تر مى‏ شد تبسم بر لبان مغيره آشكارتر مى‏گشت و مهلب مى‏ گفت: مغيره در هيچ جنگى با من شركت نكرده است مگر اينكه شادى را در چهره‏اش ديده ‏ام.

مردى از خوارج درباره جنگ سلى چنين سروده است: «اگر كشتگان ما در جنگ سلى بسيار شدند چه بسيار دلاوران بزرگ را شمشيرهاى ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف كه شمشيرهاى مشرفى را در آنان نهاديم از پاى درآورد».مهلب به حارث بن عبد الله بن ابى ربيعه قباع چنين نوشت: اما بعد ما با ازرقيان بيرون رفته از دين با تيزى و كوشش روياروى شديم.گرچه نخست مردم در نگرانى بودند و گاه مى‏گريختند ولى سرانجام آنان كه اهل و شايسته براى نگهبانى و پايدارى بودند بانيتهاى صادق و بدنهاى استوار و شمشيرهاى تيز قيام كردند و خداوند بهترين عاقبت را بيش از ميزان آرزو ارزانى داشت و آنان نشانه نيزه‏ها و هدف شمشيرهاى ما قرار گرفتند و خداوند امير ايشان ابن ماحوز را كشت و اميدوارم پايان اين نعمت هم چون آغاز آن پسنديده باشد. و السّلام.

قباع براى مهلب اين چنين نوشت: اى برادر ازدى، نامه‏ات را خواندم و ترا چنين ديدم كه شرف و عزت دنيا به تو ارزانى شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم براى تو اندوخته خواهد بود و ترا استوارترين دژهاى مسلمانان و ويران كننده اركان مشركان و مردى سياستمدار و سالار مى‏بينم. همواره سپاس خداى را داشته باش تا نعمتهاى خود را بر تو تمام كند. و السّلام.

مردم بصره هم براى مهلب نامه‏ها نوشتند و به او تهنيت گفتند، ولى احنف براى او نامه ننوشت و گفت: به او سلام برسانيد و بگوييد: من با تو بر همان عهدى هستم كه از تو جدا شدم. مهلب همواره نامه‏هاى مردم بصره را مى‏خواند و ميان نامه‏ها در جستجوى نامه احنف بود و چون از او نامه‏يى نديد به ياران خود گفت: آيا ابو بحر براى من نامه ننوشته است فرستاده كه نامه‏ها را آورده بود، گفت: او به وسيله من پيامى براى تو فرستاده است و آن پيام را به مهلب داد. مهلب گفت: اين پيام براى من از همه اين نامه‏ها خوشتر و ارزنده‏تر است. خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبير بن على كه از خاندان سليط بن يربوع بود بيعت كردند.

زبير بن على از گروه ابن ماحوز بود و چون در خوارج آثار ضعف و شكستگى آشكار ديد به آنان گفت: جمع شويد. و چون جمع شدند نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس روى به ايشان كرد و گفت: گرفتارى و بلا براى مومنان مايه آماده‏ سازى و پاداش خواهد بود و حال آنكه براى كافران مايه عقوبت و بدبختى است. اگر چه از شما امير المومنين [ابن ماحوز] كشته شد (او به آنجا رفت كه براى او بهتر از هر چيزى است كه بر جاى مانده است) شما هم از ايشان مسلم بن عبيس و ربيع اجذم و حجاج بن رباب و حارثه بن بدر را كشتيد و مهلب را با كشتن برادرش معارك سخت سوگوار كرديد، و خداوند متعال درباره برادران مؤمن شما مى‏فرمايد: «اگر به شما زخم و آسيب رسيد به آن قوم هم آسيبى همچنان رسيد و اين روزگار را به اختلاف ميان مردم مى ‏گردانيم».

جنگ «سلى» براى شما بلا و آزمون بود و جنگ سولاف براى آنان مايه شكنجه و بدبختى. بنابر اين، نبايد شكر و سپاس را در جاى خود و شكيبايى و پايدارى را در وقت خود از دست دهيد. و اعتماد داشته باشيد كه شما در زمين به حكومت خواهيد رسيدو انجام و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است.

زبير بن على براى جنگ با مهلب به سوى او حركت كرد. مهلب بر آنان حمله‏اى آورد كه برگشتند و براى مهلب در جاى مناسب كه نزديك قرارگاهش بود كمين ساختند و آنجا صد سوار مستقر كردند تا مهلب را غافلگير كنند و بكشند.مهلب روزى براى بازديد اطراف لشكرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسى قرار داد و بر روى كوهى ايستاد و گفت: قاعده تدبير جنگى اين است كه خوارج در دامنه اين كوه كمين كرده باشند. مهلب ده سوار گسيل داشت و آنان از فراز كوه بر آنان سر كشيدند و چون آن گروه از وجود ايشان آگاه شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در اين هنگام خورشيد گرفت. آنان فرياد كشيدند: اى دشمنان خدا هر گاه قيامت بر پا شود و ما دوباره زنده شويم باز هم در جنگ با شما خواهيم بود.

و چون زبير بن على از پيروزى يا شبيخون زدن بر مهلب نوميد شد نخست آهنگ ناحيه اصفهان كرد و سپس در حالى كه لشكرهايى جمع كرده بود به «ارجان» برگشت. مهلب پيش از آن مى‏گفت: گويى مى‏بينم كه زبير لشكرهايى براى حمله به شما فراهم آورده است، از آنان مترسيد كه اگر بترسيد دلهايتان ناتوان شود. در عين حال از پاسدارى و نگهبانى از خود غفلت مكنيد كه اگر غفلت كنيد در شما طمع كنند. لشكريان زبير بن على از ارجان براى حمله به مهلب حركت كردند و در حالى با مهلب روياروى شدند كه آماده جنگ بود و دهانه همه راهها را در اختيار داشت. مهلب با آنان كارزارى سخت كرد و بر آنان پيروزى چشمگيرى يافت و در اين مورد مردى از بنى يربوع چنين سروده است: «خداوند، مهلب را از تمام بارانهاى بهارى كه بسيار پربركت است سيراب نمايد.

مهلب در آن روزى كه سواران ترشروى دشمن براى حمله آمدند سستى نكرد». و در آن روز مهلب گفت: هيچگاه در تنگناى جنگ قرار نگرفتم مگر اينكه پيشاپيش خود مردانى از خاندان هجيم بن عمرو بن تميم را ديدم كه كارزار مى‏كنند و گويى ريشهاى آنان همچون دم زاغچه‏ ها بلند و دو رنگ [سياه و سپيد] است. و آنان با مهلب همه جا پايدارى مى‏كردند. مردى از ياران مهلب كه از بنى تميم است چنين سروده است: «هان چه كسى براى مرد عاشق سرگشته دلسوخته كه از عمان ملول شده است وجود دارد…» و در آن روز حارث بن هلال بر قيس الاكاف كه از گزينه‏ترين سواران خوارج‏ بود حمله برد و بر او نيزه زد و ستون فقرات او را در هم شكست و چنين خواند: «قيس الاكاف در آن بامداد ترس و بيم دانست كه من چون با هماوردان خود روياروى شوم استوار و پايدارم» در جنگ سلى و سلبرى گروهى از لشكريان مهلب خود را گريزان به بصره رساندند و گفتند مهلب كشته شده است. مردم بصره تصميم گرفتند به صحرا بگريزند و كوچ كنند، ولى نامه مهلب كه حاكى از فتح و پيروزى بود رسيد و مردم بر جاى ماندند و آنان هم كه بيرون رفته بودند برگشتند و در اين هنگام بود كه احنف گفت: بصره، بصره مهلب است.

مردى از قبيله كندة كه به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسر عموى خود خبر داد و گفت: خودم يكى از خوارج را ديدم كه نيزه‏اش را بر پشت او زد. چيزى نگذشت و هنوز آن مرد نرفته بود كه پسر عمويش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنين گفت. گفت: آرى راست مى‏گويد ولى من همين كه نيزه او را بر پشت خود احساس كردم بانگ برداشتم كه بر كودكان و بقيه فرزندانم رحمت آور. او نيزه خود را از پشت من برداشت و اين آيه را تلاوت كرد: «بقية الله براى شما اگر مؤمنان باشيد بهتر است». مهلب، به دنبال اين واقعه سر بريده عبيد الله بن بشير بن ماحوز را همراه مردى از قبيله ازد نزد حارث بن عبد الله قباع فرستاد. او چون به «كربج دينار» رسيد عبد الملك، حبيب و على- برادران عبيد الله بن بشير- او را ديدند و از او پرسيدند چه خبر او كه ايشان را نمى‏شناخت، گفت: ابن ماحوز از دين برگشته كشته شد و اين سر اوست كه همراه من است. ايشان برجستند و او را كشتند و بر دار كشيدند و سر عبيد الله، برادر خود را دفن كردند. هنگامى كه حجاج بن يوسف ثقفى حاكم عراق شد على بن بشير كه مردى تنومند و زيبا بود نزد او آمد. حجاج پرسيد: اين كيست و چون به او خبر دادند، وى را كشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده آن مرد مقتول ازدى به بردگى بخشيد، ولى چون زينب دختر بشير بن ماحوز با آن خانواده دوست بود و پيوند داشت ايشان آن دو را به او بخشيدند.

ابو العباس محمد بن يزيد مبرد در كتاب الكامل مى‏گويد: مهلب تا هنگامى كه حارث قباع والى بصره بود پيوسته با خوارج جنگ مى‏كرد. چون قباع از حكومت بصره عزل و مصعب بن زبير بر آن كار گماشته شد، مصعب براى مهلب نوشت: پسرت مغيره را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى. مهلب چنان كرد و مردم را فرا خواند و به آنان گفت: من مغيره را جانشين خود بر شما ساختم، او براى افراد صغير و جوان شما در مهربانى و نرمى چون پدر است و براى سالخوردگان و بزرگان شما، در فرمانبردارى و نيكى كردن و حرمت داشتن، چون پسر است و براى همسالان خود از لحاظ خيرخواهى و مواسات چون برادر مى‏باشد. بايد فرمانبردارى شما از او پسنديده باشد و نسبت به او نرم و ملايم باشيد. به خدا سوگند هيچ گاه اراده كار پسنديده و صواب نكرده‏ام مگر اينكه او از من پيشى گرفته است.

مهلب سپس نزد مصعب رفت. مصعب فرمان مغيره را براى اميرى لشكر فرستاد و براى او نوشت: هر چند كه تو چون پدرت نيستى ولى براى آنچه بر عهده‏ات نهاده شده كفايت دارى، اينك دامن بر كمر زن و استوار باش و كوشش كن.

سپس مصعب به «مذار» رفت و احمر بن شميط را كشت و پس از آن به كوفه رفت و مختار را مقتول ساخت و به مهلب گفت: مردى را به من پيشنهاد كن كه او را ميان خودم و عبد الملك بن مروان قرار دهم. گفت: يكى از اين سه تن را كه مى‏گويم انتخاب كن، محمد بن عمير بن عطارد دارمى، زياد بن عمرو بن اشرف عتكى، داود بن- قحذم. مصعب گفت: يا اينكه خودت اين كار را براى من عهده‏ دار شوى و كفايت كنى مهلب گفت: به خواست خداوند متعال خودم اين كار را براى تو كفايت مى‏كنم.

مصعب حركت كرد و او را به فرماندهى موصل گماشت و مهلب به موصل رفت. مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد برادرش عبد الله بن زبير به مكه برود. مصعب با مردم رايزنى كرد كه چه كسى را عهده ‏دار جنگ با خوارج كند. گروهى گفتند: عبد الله بن ابى بكرة را بر اين كار بگمار. گروهى گفتند عمر بن عبيد الله بن معمر را براى اين امر برگزين. گروهى ديگر گفتند: هيچ كس جز مهلب شايسته جنگ با ايشان نيست او را برگردان و به سوى خوارج گسيل دار.

خبر اين رايزنى به خوارج رسيد و آنان با يكديگر تبادل نظر كردند. قطرى بن فجاءه مازنى كه خوارج هنوز او را به سالارى برنگزيده بودند گفت: اگر عبد الله بن ابى بكره بيايد، كسى پيش شما مى ‏آيد كه سرور گرامى و بخشنده و با گذشت است و لشكر خود را به تباهى خواهد كشاند، و اگر عمر بن عبيد الله بيايد كسى پيش شما مى ‏آيد كه سوار كار شجاع و دليرى كوشاست. او براى دين و پادشاهى خود جنگ مى‏ كند، آن هم با طبيعت و سرشتى كه براى هيچ كس آن را نديده‏ام. من در چند جنگ او را ديده‏ام. هيچ گاه فرمان حمله صادر نمى‏شود مگر اينكه خود او نخستين سوارى است كه به جنگ روى مى ‏آورد تا بر هماورد خود به شدت حمله كند و بر او ضربه بزند، و اگر مهلب بر گردانده شود كسى است كه او را شناخته ‏ايد، چون يك طرف جامه‏يى را شما بگيريد طرف ديگرش را او مى‏ گيرد و چون شما رها كنيد او آن را مى‏كشد و چون شما آن را بكشيد او رها مى‏ كند. هرگز جنگ را با شما آغاز نمى‏كند مگر اينكه شما آغاز به جنگ كنيد، يا اينكه فرصتى يابد كه آن را به چنگ خواهد آورد. او شير پيروز و روباه مكار و بلاى پابرجاست.

مصعب، عمر بن عبيد الله بن معمر را بر آن كار گماشت و او را والى فارس كرد و خوارج در آن هنگام مقيم ارجان بودند و زبير بن على سليطى امير ايشان بود.

عمر بن عبيد الله به جنگ ايشان رفت و با آنان جنگ و پافشارى كرد و توانست ايشان را از ارجان بيرون راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشينى وادار كرد، و چون به مهلب خبر رسيد كه مصعب، عمر بن عبيد الله را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته است گفت: سواركار و شجاع عرب و جوانمرد ايشان را بر آنان گماشته است. خوارج سپاهيان خود را براى جنگ با عمر بن عبيد الله فراهم آوردند و به «شاپور» آمدند. عمر به سوى آنان حركت كرد و در چهار فرسخى ايشان مستقر شد. مالك بن ابى حسان ازدى به او گفت: مهلب همواره ديده‏بانان را گسيل مى‏داشت و از شبيخون زدن مى ‏ترسيد و بيم آن داشت كه مبادا غافلگير شود و حال آنكه فاصله‏اش از خوارج بسيار دورتر از اين بود.

عمر به او گفت: ساكت باش، خداى دلت را بر كناد آيا تصور مى‏كنى پيش از آنكه اجل تو فرا رسد خواهى مرد عمر همانجا ماند. قضا را شبى خوارج بر او شبيخون زدند. عمر آماده نبرد بيرون آمد و تا صبح با آنان جنگ كرد و خوارج‏نتوانستند هيچ گونه موفقيتى به دست آورند. عمر روى به مالك بن ابى حسان كرد و گفت: چگونه ديدى گفت: خداوند به سلامت داشت و آنان در عين حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنين شبيخونى را نداشتند. عمر گفت: همانا اگر شما نسبت به من همان خيرخواهى را كه نسبت به مهلب مبذول مى‏داشتيد مبذول داريد اميدوارم كه اين دشمن را از ميان بردارم، ولى شما مى‏گوييد اين مرد [يعنى عمر] مردى حجازى و از خاندان قريش است.

خانه‏اش از اين سرزمين دور و خير و بهره ‏اش براى افرادى غير از ماست و بدين سبب با من چنان كه شايد و بايد در جنگ همراهى نمى‏كنيد. از فرداى آن روز عمر به خوارج حمله كرد و با آنان جنگى سخت كرد و ايشان را كنار پلى راند، و مردم براى عبور از آن پل چنان هجوم بردند كه فرو ريخت. عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح كرد و از آن گذشت و پسر خود عبيد الله را- كه مادرش از خاندان سهم بن عمرو بن هصيص بن كعب بود- پيشاپيش فرستاد و او با خوارج چندان جنگ كرد كه كشته شد. قطرى به خوارج گفت: امروز ديگر با عمر جنگ مكنيد كه داغ ديده است و پسرش را كشته ‏ايد.

عمر از كشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنكه كنار خوارج رسيد. نعمان بن عباد هم همراه پسر عمر بود عمر بانگ برداشت: اى نعمان پسرم كجاست گفت: او را در راه خدا حساب كن كه شكيبا و در حالى كه حمله مى‏كرد و بدون آنكه پشت به جنگ دهد كشته شد.
عمر انا لله و انا اليه راجعون گفت: و آن گاه چنان حمله‏يى بر خوارج برد كه مثل آن ديده نشده بود و ياران او هم با حمله او حمله كردند و در همين حمله نود مرد از خوارج را كشتند. عمر بر قطرى حمله كرد و ضربتى بر پيشانيش زد كه شكافته شد. خوارج گريختند، و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع خود را ديدند قطرى به آنان گفت: مگر من به شما اشاره نكردم كه از جنگ با او منصرف شويد.

از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمين فارس بيرون رفتند. در همين هنگام فزر بن مهزم عبدى با آنان ديدار كرد و از او چيزهايى پرسيدند و خواستند او را بكشند. او روى به قطرى كرد و گفت: «مؤمن مهاجرم» قطرى از او درباره عقايد خودشان پرسيد و چون پاسخ داد او را رها كردند. فزر در اين مورد چنين سروده است:«نخست مرا استوار بستند سپس محاكمه مرا به قطرى كه داراى جبين شكافته بود واگذاردند. من در دين آنان ستيزه كردم و با حجت بر ايشان پيروز شدم، هر چند دين آنان جز هوس و جعل و تزوير نبود».

خوارج سپس در پناه يكديگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبيد الله به سوى ايشان حركت كرد و براى مصعب چنين نوشت: اما بعد، همانا من با ازرقيان روياروى شدم. خداوند عز و جل شهادت را به عبيد الله بن عمر روزى داد و سعادت را به او ارزانى كرد و پس از آن پيروزى بر ايشان را نصيب ما نمود و آنان پراكنده شدند و از هر سو گريختند. اينك به من خبر رسيده است كه برگشته ‏اند، آهنگ ايشان دارم و از خداوند يارى مى‏جويم و بر او توكل مى‏ كنم.

عمر در حالى كه عطية بن عمرو و مجاعة بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با ايشان در افتاد و عمر چندان پافشارى كرد كه آنان را از آن منطقه بيرون راند. روزى عمر از ياران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله كرد و گرزى در دست داشت كه با آن به هر يك از ايشان ضربتى مى‏زد او را از پاى در مى‏آورد. در اين هنگام قطرى در حالى كه بر اسب بلند قامت تيزرو سوار بود بر عمر، كه بر كره اسب كوته قامتى سوار بود، حمله آورد، و چون قطرى از لحاظ اسب خود بر عمر برترى داشت نزديك بود بر او پيروز شود و او را از پاى در آورد. مجاعه او را ديد و شتابان به سوى قطرى حمله كرد. خوارج بانگ برداشتند: اى ابو نعامه هم اكنون دشمن خدا ترا فرود مى‏ گيرد.

قطرى خود را روى دهانه زين خود خم كرد. مجاعه بر او نيزه زد ولى چون قطرى دو زره بر تن داشت پيكان نيزه فقط آن دو زره را دريد و اندكى هم پوست سر او را دريد و زخمى كرد و قطرى جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز برگشتند، و در آن هنگام عمر به «اصطخر» رفته بود. عمر به مجاعه دستور داد يك هفته خراج را جمع كند. آن گاه به او گفت: چه مقدار جمع كرده‏اى گفت: نهصد هزار درهم. گفت: از آن خودت باشد و يزيد بن حكم، خطاب به مجاعة چنين سروده است: «عمر تو را دعوت كرد، دعوت كسى كه نزديك بود كشته شود و زندگى رافراموش كرده و تباه شده باشد و تو توانستى پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد دور كنى حال آنكه نزديك بود گوشتهاى او را پاره پاره كند».

[ابو العباس مبرد] گويد: آن گاه مصعب بن زبير از ولايت عراق عزل شد و عبد الله بن زبير پسر خود، حمزه را به ولايت عراق گماشت. او اندكى در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حكومت عراق گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند- والى اصفهان عتاب بن ورقاء رياحى بود- خوارج مدتى همانجا بودند و مقدارى خراج از دهكده‏ها گرفتند و سپس از ناحيه فارس روى به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبيد الله نوشت نسبت به ما انصاف نداده‏اى كه كه مقيم منطقه فارس باشى و خراج را جمع كنى و چنين دشمنى از كنار تو بگذرد و با او جنگ نكنى. به خدا سوگند اگر جنگ مى‏ كردى و شكست مى‏خوردى و مى‏ گريختى عذر تو پذيرفته‏تر بود.
مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبيد الله نيز به قصد حمله به خوارج بيرون آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشينى كردند و پس از آن به مداين آمدند و در كشتار مردم افراط كردند و زنان و كودكان را مى‏كشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا احمر طى را، كه مردى شجاع و از سواركاران دلير خاندان عبيد الله بن حر بود، كشتند و شاعر در اين مورد چنين گفته است: «جوانمرد جوانمردان، احمر طى را در ساباط رها كرديد كه ديگر هيچ دوستى بر او عطف توجه نمى‏ كند».

خوارج سپس از مداين آهنگ كوفه كردند. حاكم كوفه حارث قباع بود و با آنكه آنان به اطراف و نخلستانهاى كوفه رسيده بودند از بيرون آمدن براى جنگ با آنان سنگينى و خوددارى مى‏كرد. ابراهيم بن اشتر او را ضمن نكوهش به اقدام و خروج تشويق كرد و مردم هم او را سرزنش كردند و او با بى‏رغبتى بيرون آمد و خود را به نخيله رساند و شاعر در اين باره چنين مى‏گويد: «همانا قباع حركت كرد ولى حركت كندى، يك روز حركت مى‏كند و ده روز بر جاى مى ‏ماند».

و او به مردم وعده مى‏داد كه بيرون خواهد آمد و بيرون نمى‏ آمد و خوارج‏ همچنان كشتار مى‏كردند و چنان شد كه زنى زيبا را گرفتند و نخست پدرش را مقابل ديدگان او كشتند و سپس قصد كشتن او را كردند. گفت: آيا شما «كسى را كه در آراستگى پرورش يافته و در دشمنى غير آشكار است» مى‏كشيد يكى از خوارج گفت: رهايش كنيد. ديگران گفتند او تو را شيفته كرده است، و آن زن را پيش آوردند و كشتند. و در همان حال كه مقابل قباع بودند و پل ميان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنى ديگر را گرفتند و كشان كشان او را مى‏بردند و آن زن استغاثه مى‏كرد و مى‏گفت: چرا مى‏ خواهيد مرا بكشيد به خدا سوگند نه تباهى ببار آورده ‏ام و نه زنا كرده‏ ام و نه كافر و مرتد شده ‏ام. مردم مى‏خواستند جنگ كنند و قباع آنان را از آن كار باز مى‏ داشت.

قباع همين كه از نافرمانى آنان بيمناك شد دستور داد پل را قطع كنند و ميان «دبيرى» و «دباها» پنج روز درنگ كرد و خوارج هم نزديك او بودند. قباع هر روز به مردم مى‏گفت: چون فردا با دشمن روياروى شديد پايدار و شكيبا باشيد. نخستين كار در جنگ تيراندازى است و سپس نيزه زدن و پس از آن شمشير، و هر كس از جنگ بگريزد مادرش بر او بگريد.چون قباع اين سخن را تكرار مى‏كرد يكى از سپاهيان گفت: حرف و صفت آن را شنيديم چه هنگامى از حرف به عمل و فعل مى‏رسد و كسى چنين رجز سر داد: «همانا قباع بسيار سست و نرم حركت مى‏كند، ميان دباها و دبيرى را پنج روزه مى‏ پيمايد».

خوارج هم نيازهاى خود را برآوردند و قباع هم همواره از ايشان كناره مى‏گرفت و تحصن مى‏جست. خوارج برگشتند و قباع هم به كوفه بازگشت. خوارج همان دم آهنگ اصفهان كردند. عتاب بن ورقاء رياحى به زبير بن على سالار خوارج پيام فرستاد كه من پسر عموى تو هستم و حال آنكه از هر جنگى كه برمى‏گردى باز آهنگ من مى‏كنى زبير پيام داد كه تبهكاران خويشاوند و بيگانه، در حق برابر و يكسانند.
خوارج همچنان نزديك اصفهان ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء مى‏كردند و چون پس از توقف بسيار به چيز قابل توجه و مهمى دست نيافتند بازگشتند، ولى ميان اصفهان و اهواز از هيچ شهر و دهكده ‏يى عبورنكردند مگر آنكه ريختن خون آنان را حلال مى‏دانستند و همه را مى‏ كشتند.

مصعب با مردم درباره آنان رايزنى كرد و رأى همگان بر فرستادن مهلب قرار گرفت و چون موضوع رايزنى آنان به اطلاع خوارج رسيد، قطرى به آنان گفت: اگر عتاب بن ورقاء مأمور شود و به جنگ شما بيايد، دلاورى است كه خود پيشاپيش سواران حركت مى‏كند ولى پيروزى چندانى به دست نمى ‏آورد، و اگر عمر بن عبيد الله بيايد سواركارى است كه به هر حال پيش مى‏رود چه به سود او باشد و چه به زيان او، و اگر مهلب بيايد مردى است كه با شما درگير نمى‏شود مگر اينكه شما جنگ را با او شروع كنيد و همواره از شما فرصتها را مى‏گيرد و فرصتى به شما نمى‏ دهد و او بلا و گرفتارى پيوسته و ناخوشايند هميشگى است.

مصعب تصميم گرفت كه مهلب را به جنگ خوارج روانه كند و جنگ با عبد الملك بن مروان را خود عهده‏دار شود. چون زبير بن على اين موضوع را فهميد به رى حركت كرد. در آنجا يزيد بن حارث بن رويم [حاكم‏] بود. زبير او را نخست در رى محاصره كرد و چون مدت محاصره طول كشيد يزيد براى جنگ با خوارج بيرون آمد و خوارج پيروز شدند يزيد بن حارث بن رويم تنى چند از خوارج را كشت و پسر خود حوشب را فرا خواند، ولى حوشب از او و از مادر خود كه نامش لطيفه بود گريخت. على عليه السّلام روزى به عيادت يزيد بن حارث به خانه پدرش حارث رفت، و گفت: من كنيزكى دارم كه در خدمتگزارى لطيفه است آن را براى تو مى‏ فرستم و بدين سبب يزيد او را «لطيفه» نام نهاد، او همراه شوهر خود يزيد در اين جنگ كشته شد.

شاعر چنين سروده است: «مواقف و جايگاه ما در هر جنگ دشوار شاديبخش‏تر و تسكين دهنده‏تر از مواقف حوشب است، در حالى كه نيزه‏ها بركشيده بود پدرش او را فراخواند، نپذيرفت و شتابان همچون گريختن روباه گريخت…» و ديگرى گفته است: «حوشب زن خود را نجات داد و شيخ خود را مقابل نيزه‏ها و از بيم آن رها كرد».

گويد: زبير بن على باز آهنگ اصفهان كرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاءرا محاصره كرده و عتاب گاهى با او جنگ مى‏كرد و چون مدت محاصره طول كشيد، عتاب به ياران خود گفت: منتظر چه هستيد به خدا سوگند، شما به سبب كمى شمار خود كشته نخواهيد شد، كه شما همگى از شجاعان عشيره خود هستيد و چند بار تا كنون با ايشان جنگ كرده‏ايد و داد خود را از ايشان گرفته‏ايد، ولى با اين شدت محاصره چيزى نمانده است كه اندوخته‏ هاى شما تمام شود و يكى از شما بميرد و برادرش او را دفن كند و سپس او بميرد و كسى را نيابد كه او را دفن كند. اكنون تا هنوز قوت داريد و پيش از آنكه برخى از شما چنان ناتوان شود كه نتواند به مقابله همآورد خود رود با اين قوم جنگ كنيد.

و چون نماز صبح گزارد به سوى خوارج كه در حال غفلت و آرامش بودند رفت. عتاب رايتى براى كنيز خود- ياسمين- بست و گفت: هر كس مى‏خواهد زنده بماند خود را زير رايت ياسمين برساند و هر كس مى‏خواهد جهاد كند با من بيرون آيد. عتاب بن ورقاء همراه دو هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامى كه آنان را فرو گرفتند از حمله آنان آگاه نشدند. سپاهيان عتاب بن ورقاء با چنان كوشش و جديتى جنگ كردند كه خوارج از آنان نظير آن را نديده بودند، و آنان گروه بسيارى از خوارج را كشتند و زبير بن على كشته شد.

خوارج گريختند و عتاب از تعقيب آنان خوددارى كرد. شاعرى درباره اين جنگ چنين سروده است: «و جنگى در «جى» [اصفهان‏] كه تلافى كردم و اگر تو نمى‏بودى لشكر از ميان مى‏رفت».

ديگرى گفته است:«من از شهر، در حالى كه خواهان كشته شدن بودم، بيرون آمدم و در زمره لشكر ياسمين نبودم. آيا اين از فضيلتها نيست كه قوم من بامدادان سلاح پوشيده و آماده براى جهاد بيرون آمدند» مبرد مى‏گويد: راويان چنين آورده‏اند كه هنگام محاصره اصفهان، گاهى دو لشكر بيرون مى‏آمدند و برابر يكديگر صف مى‏كشيدند و برخى بر برخى ديگر حمله مى‏ كردند. گاهى هم بدون اينكه جنگى صورت گيرد فقط مقابل يكديگر صف مى‏ كشيدند و گاه جنگى سخت صورت مى‏گرفت. مردى از ياران عتاب كه نامش شريح و كنيه‏اش ابو هريره بود هنگام غروب كه خوارج به قرارگاه خود برمى‏گشتند فرياد بر مى ‏آورد و خطاب به زبير بن على و خوارج اين ابيات را مى‏خواند: «اى پسر ابى ماحوز و اى اشرار اى سگهاى دوزخى چگونه مى‏بينيد» اين سخنان، خوارج را به خشم مى‏آورد. عبيدة بن هلال براى شريح كمين ساخت و با شمشير او را زد. ياران شريح او را با خود بردند.

خوارج مى ‏پنداشتند كه او كشته شده است و هرگاه مقابل يكديگر صف مى‏كشيدند بانگ بر مى‏داشتند: هرار [شريح‏] در چه حال است آنان مى‏گفتند: او را باكى نيست، و چون زخم شريح بهبود يافت خود مقابل خوارج آمد و گفت: اى دشمنان خدا آيا بر من بيمارى و دردى مى‏بينيد و آنان فرياد برآوردند كه ما معتقد بوديم تو به مادر [و جايگاه‏] خود كه دوزخ و آتش سوزان است پيوسته ‏اى

قطرى بن فجاءة مازنى

ديگر از خوارج، قطرى است. ابو العباس مبرد مى‏گويد: چون زبير بن على كشته شد خوارج كار فرماندهى خود را مورد بررسى قرار دادند و تصميم گرفتند عبيدة بن هلال را به سالارى خود برگزينند. او گفت: آيا موافقيد شما را به كسى راهنمايى كنم كه براى شما بهتر از من باشد آن كسى كه در طلايه لشكر نيزه مى‏زند و ساقه لشكر را حمايت مى‏كند. بر شما باد كه قطرى بن فجاءة مازنى را به سالارى برگزينيد. خوارج با قطرى بيعت كردند و به او گفتند: اى امير المومنين ما را به خطه فارس ببر. گفت: عمر بن عبيد الله بن معمر در فارس است. ما به اهواز مى‏رويم و اگر مصعب از بصره بيرون رفته باشد ما وارد بصره خواهيم شد. خوارج نخست‏ به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ايذه برگشتند. مصعب هم تصميم گرفته بود به با جميرا برود ولى به ياران خود گفت: قطرى در كمين و مشرف بر ماست و اگر ما از بصره بيرون برويم او وارد بصره خواهد شد، و به مهلب پيام فرستاد كه شر اين دشمن را از ما كفايت كن. مهلب به سوى خوارج رفت و چون قطرى اين را دريافت، آهنگ كرمان كرد و مهلب مقيم اهواز شد. قطرى در حالى كه آماده بود به مهلب حمله آورد.

خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهاى تندرو و داشتن زره‏هاى خوب، بر هر گروه كه با آنان جنگ مى‏كرد، برترى داشتند. مهلب با آنان جنگ كرد و آنان را عقب راند و ايشان به «رامهرمز» رفتند. حارث بن عميره همدانى هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پيوسته بود و گويند: عتاب بن ورقاء از اينكه حارث بن عميره زبير بن على را كشته بود و سپاهيان خود را به جنگ با زبير تشويق كرده بود ناراضى بود. اعشى همدان در اين باره اين ابيات را سروده است: «همانا همه اسباب مكارم براى اين پسر شيران و سپيد چهره خاندان همدان كامل شده است.

براى سواركار و حمايت كننده حقيقت و آن كس كه زاد و توشه همراهان و شجاع شجاعان است، يعنى حارث بن عميرة، شيرى كه عراق تا دهكده‏هاى نجران را حمايت مى‏كند…» ابو العباس مبرد مى‏گويد: مصعب به باجميرا رفت و پس از اندكى خبر كشته شدن او در «مسكن» به اطلاع خوارج رسيد و اين خبر به آگاهى مهلب و يارانش نرسيده بود. روزى كنار خندق رامهرمز كه خوارج و ياران مهلب رويارو ايستاده بودند، خوارج فرياد بر آوردند و از آنان پرسيدند: شما درباره مصعب چه مى‏گوييد گفتند: پيشواى هدايت است. گفتند: درباره عبد الملك چه مى‏گوييد گفتند: گمراه گمراه كننده است. پس از دو روز خبر كشته شدن مصعب به مهلب رسيد و دانست كه همه مردم عراق به امارت عبد الملك تن داده‏اند. فرمان عبد الملك در مورد اميرى مهلب نيز به دست او رسيد.
و چون با خوارج روياروى ايستادند، خوارج پرسيدند: درباره مصعب چه مى‏گوييد گفتند: عقيده خود را به شما نمى‏گوييم. پرسيدند: درباره عبد الملك چه مى‏گوييد گفتند: پيشواى هدايت است. خوارج گفتند: اى‏دشمنان خدا ديروز عبد الملك، گمراه گمراه كننده بود و امروز پيشواى هدايت است، اى بردگان دنيا نفرين و لعنت خدا بر شما باد.

ابو الفرج اصفهانى در كتاب الاغانى الكبير نقل مى‏كند كه مى‏گفته است: خوارج و مسلمانان به هنگامى كه قطرى و مهلب جنگ مى‏كردند معمولا روياروى مى‏ايستادند و در حال آرامش و امان و بدون اينكه يكديگر را خشمگين كنند در مورد مسائل دينى و امور ديگر گفتگو مى‏كردند. روزى عبيدة بن هلال يشكرى [از خوارج‏] و ابو حزابه تميمى مقابل هم ايستادند و از يكديگر مسائلى پرسيدند.

عبيده به ابو حزابه گفت: من مى‏خواهم از تو چيزهايى را بپرسم. آيا پاسخ آنها را درست و صحيح به من مى‏دهى گفت: آرى به شرط آنكه تو هم براى من ضمانت كنى كه هر چه بپرسم راست بگويى. گفت: ضمانت مى‏كنم. ابو حزابه گفت: اكنون از هر چه مى‏خواهى بپرس. عبيده گفت: عقيده شما درباره پيشوايانتان چيست گفت: ريختن خون حرام را حلال مى‏دانند. گفت: اى واى بر تو در مورد مال چگونه رفتار مى‏كنند گفت: آن را از ناروا و بدون آنكه حلال باشد مى‏گيرند و نابجا هزينه مى‏كنند. گفت: رفتارشان درباره يتيم چگونه است گفت: نسبت به اموال يتيم ستم مى‏كنند و حق او را مى‏گيرند و با مادرش همبستر مى‏شوند.

عبيدة گفت: اى ابو حزابة آيا بايد از امثال ايشان پيروى كرد گفت: من پاسخ ترا دادم. اينك سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقيده‏ام درگذر. گفت: بپرس. ابو حزابه پرسيد: كدام شراب گواراتر است، باده كوهستان يا باده انگورهاى دشت عبيده گفت: اى واى بر تو آيا از كسى مثل من چنين سوالى مى‏پرسند گفت: تو بر خود واجب كرده‏اى كه سؤال مرا پاسخ دهى. گفت: اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى‏پذيرى، باده كوهستان قويتر و مست كننده‏تر و باده دشت بهتر و روانتر است.

ابوحزابه پرسيد: كدام روسپيان خرامنده‏تر و دل‏پذيرترند آيا روسپيان رامهرمز يا روسپيان ارجان گفت: واى بر تو از مثل من چنين سوالى مى‏پرسند گفت: بايد پاسخ بدهى و الا غدر ورزيده‏اى. گفت: اگر چنين است و چيز ديگرى را نمى‏پذيرى [مى‏گويم‏]: پوست‏روسپيان رامهرمز لطيف‏تر است در حالى كه روسپيان «ارجان» خوش اندامترند. گفت: كداميك از اين دو مرد شاعرترند، جرير يا فرزدق گفت: بر تو و بر آن دو لعنت و نفرين خدا باد ابو حزابه گفت: ناچار از پاسخ دادنى. گفت: كداميك از آن دو گفته است: «زوبين و نيزه كوتاه با كمندها، شكمهاى آنان را درهم نورديد و تا كرد همچنان كه بازرگانان در حضرموت بردها را تا مى‏ كنند».

گفت: اين را جرير گفته است. عبيده گفت: همو شاعرتر است. ابو الفرج مى‏گويد: مردم در لشكرگاه مهلب در مورد جرير و فرزدق و اينكه كداميك شاعرترند با يكديگر بگو و مگو مى‏كردند و چنان شد كه بر سر آن به يكديگر حمله مى‏كردند و پيش ابو حزابه رفتند تا در اين مورد داورى كند. گفت: مى‏خواهيد ميان اين دو سگ مهاجم داورى كنم و هر دو به جان مى‏افتند من داورى نمى‏كنم ولى شما را به كسى راهنمايى مى‏كنم كه ميان آن دو داورى مى‏كند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنيدن از آن دو بر او آسان است. بر شما باد كه اين سوال را از خوارج بپرسيد. و هرگاه با آنان روياروى مى‏ايستيد بپرسيد. و چون برابر هم ايستادند ابو حزابة از عبيدة بن هلال پرسيد و پاسخ فوق را به او داد.

همچنين ابو الفرج اصفهانى نقل مى‏ كند كه زنى از خوارج كه به او «ام حكيم» مى‏ گفتند همراه قطرى بن فجاءة بود. آن زن از دليرترين و زيباترين و ديندارترين خوارج به شمار مى‏آمد و گروهى از خوارج از او خواستگارى كردند و او همه را رد كرد و پاسخ نداد. كسى كه شاهد جنگ كردن او بوده است مى‏ گويد: او به مردم حمله مى ‏كرد و اين رجز را مى‏خواند: «سرى بر دوش مى‏ كشم كه از كشيدنش خسته و از شستن و روغن ماليدن بر آن افسرده شده‏ام، آيا جوانمردى پيدا مى‏شود كه سنگينى آن را از دوش من بردارد» و خوارج همگان بانگ بر مى‏داشتند كه پدر و مادرمان فداى تو باد، و ما هرگز چنان زنى نديده ‏ايم.

همچنين ابو الفرج مى‏گويد: عبيدة بن هلال هرگاه مردم از درگيرى با يكديگر خوددارى مى‏كردند به لشكريان مهلب مى‏گفت: تنى چند پيش من آييد. و تنى چند از جوانان لشكر مهلب نزد او مى‏رفتند. عبيدة به آنان مى‏گفت: كداميك را بيشتر دوست مى‏داريد براى شما قرآن بخوانم يا شعر بسرايم آنان مى‏گفتند: ما قرآن را همان گونه كه تو مى‏دانى مى‏دانيم براى ما شعر بخوان. و او مى‏گفت: اى تبهكاران به خدا مى‏دانم كه شما شعر را بر قرآن برمى‏گزينيد. آن گاه براى آنان چندان شعر مى‏خواند كه خسته و پراكنده مى شدند.

ابو العباس مبرد مى‏گويد: خالد بن عبد الله بن اسيد، حاكم بصره شد و چون به بصره در آمد مى‏خواست مهلب را از كار خود عزل كند. به او گفتند: اين كار را مكن و تذكر دادند كه مردم اين شهر به اين سبب در امانند كه مهلب در اهواز و عمر بن عبيد الله در فارس هستند. عمر از كار كناره گرفته است، اگر مهلب را هم تو از كار بركنار كنى بر بصره در امان نخواهيم بود، ولى خالد هيچ پيشنهادى جز عزل او را نپذيرفت. مهلب به بصره آمد و خالد به اهواز حركت كرد و مهلب را همراه خود برد و چون به «كربج دينار» رسيد، قطرى با او روياروى شد و مانع اين شد كه بارهايش را پياده كند و سى روز با او جنگ كرد.

آن گاه قطرى همچنان مقابل خالد ايستاد و گرد خويش خندق كند. مهلب به خالد گفت: قطرى براى كندن خندق برگرد خود سزاوارتر از تو نيست. خالد از رودخانه كارون گذشت و خود را به جانب نهر تيرى رساند. قطرى هم او را تعقيب كرد، و خود را به شهرك نهر تيرى رساند و با روى آن را مرمت كرد و اطراف آن را هم خندق كند. مهلب به خالد گفت: تو هم اطراف قرارگاه خويش خندق حفر كن كه من از شبيخون خوارج احساس امنيت نمى‏كنم. خالد گفت: اى ابو سعيد كار زودتر از اين تمام مى‏شود. مهلب به يكى از پسران خود گفت: كارى ضايع شده مى‏بينم. و سپس به زياد بن عمرو گفت: تو براى ما و اطراف قرارگاه ما خندق حفر كن و چنان كرد. ضمنا دستور داد بارهايى كه در قايقهاست خالى شود و خالد از اين كار هم خوددارى كرد. مهلب به فيروز بن حصين گفت: تو همراه ما باش. او گفت: اى ابو سعيد شرط دورانديشى همين است كه تو مى‏ گويى ولى من خوش نمى‏دارم از ياران خود جدا شوم. گفت: پس نزديك ما باش. گفت: آرى اين كار را خواهم كرد.

عبد الملك بن مروان به بشر بن مروان نوشته بود كه خالد را با لشكر گرانى به فرماندهى عبد الرحمان بن محمد بن اشعث يارى دهد و او چنان كرد و عبد الرحمان پيش خالد آمد. قطرى همچنان چهل روز برابر ايشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان جنگ مى‏كرد. مهلب به وابسته و برده آزاد كرده ابو عيينه گفت: خود را كنار اين گورستان مسيحيان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبرى از خوارج به دست آوردى يا صداى شيهه و حركت اسبها را شنيدى شتابان پيش ما بيا.

او شبى خود را به مهلب رساند و گفت: خوارج حركت كردند. مهلب آماده كنار دروازه خندق نشست. قطرى، قايقهايى فراهم كرده بود كه آكنده از هيزم خشك بود آنها را آتش زد و ميان قايق‏هاى خالد رها كرد و خود از پى آنها حركت كرد و چنان شد كه بر هيچ مردى نمى‏گذشت مگر اينكه او را مى‏كشت و بر هيچ چهارپايى نمى‏گذشت مگر اينكه آن را پى مى‏كرد و بر هيچ خيمه‏اى نمى‏ گذشت مگر اينكه آن را مى‏دريد. مهلب به پسرش يزيد فرمان داد همراه صد سوار بيرون برود و جنگ كند. عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پايدارى كرد، فيروز بن حصين نيز با بردگان و وابستگان خويش بيرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تيراندازى مى‏كردند و زوبين مى‏انداختند و بسيار پسنديده عمل كرد. در آن جنگ يزيد بن مهلب و عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمين افتادند و يارانشان از آن دو حمايت كردند تا دوباره سوار شدند. فيروز بن حصين هم در خندق افتاد و مردى از قبيله ازد دست او را گرفت و بيرونش آورد و فيروز ده هزار درهم به او بخشيد، و صبح آن شب لشكرگاه خالد همچون زمين سنگلاخ سوخته‏ يى بود كه در آن جز زخمى و كشته ديده نمى‏ شد. خالد به مهلب گفت: اى ابو سعيد نزديك بود رسوا شويم. مهلب گفت: گرد لشكرگاه خود خندق حفر كن و اگر چنين نكنى آنان به سوى تو باز خواهند آمد. خالد گفت: كار خندق كندن را براى من كفايت كن.

مهلب تمام افراد شجاع و شريف را جمع كرد و هيچ شخص شريفى باقى نماند مگر اينكه خندق مى‏كند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهيان خالد كه مشغول كندن خندق بودند، گفتند: به خدا سوگند اگر اين جادوگر مزونى نبود خداوند شما را درمانده مى‏كرد. خوارج به مهلب لقب ساحر داده بودند، زيرا هر گاه آنان كارى را تدبير و در آن چاره‏سازى مى‏كردند، مى‏ديدند مهلب بر آن تدبير و شكستن‏آن، از ايشان پيشى گرفته است.

اعشى همدان در قصيده‏يى طولانى خطاب به عبد الرحمان بن محمد بن اشعث پايدارى و تحمل رنج قحطانيان را همراه او ياد آورى كرده است و مى‏گويد: «جنگ اهوازت را فراموش مكن و ستايش و نام نيكو از ميان رفتنى نيست».

سپس قطرى به كرمان رفت و خالد به بصره برگشت. قطرى يك ماه در كرمان ماند و سپس به فارس بازگشت. خالد خود را به اهواز رساند و مردم را براى حركت فراخواند و مردم در جستجوى مهلب بودند. خالد گفت: مهلب همه حظ و لذت اين شهر را برده است و من برادر خويش عبد العزيز را به فرماندهى جنگ با خوارج گماشته‏ام. خالد، مهلب را همراه سيصد سپاهى به جانشينى خود در اهواز گماشت.

عبد العزيز هم به جنگ خوارج كه در «دار ابجرد» بودند رفت. شمار سپاهيانش سى هزار تن بود. عبد العزيز در راه مى‏گفت: مردم بصره چنين تصور مى‏كنند كه اين كار جز با مهلب انجام نمى‏پذيرد ولى بزودى خواهند دانست.

صقعب بن يزيد مى‏گويد: همين كه عبد العزيز از اهواز بيرون رفت كردوس- حاجب مهلب- پيش من آمد و مرا فرا خواند. من نزد مهلب رفتم او در حالى كه جامه هروى پوشيده بود و بر پشت بامى بود به من گفت: اى صقعب من تباه شده‏ام، گويى هم اكنون به شكست و گريز عبد العزيز مى‏نگرم و بيم آن دارم كه خوارج به من حمله كنند و اينجا بيايند و حال آنكه لشكرى همراه من نيست. اينك تو از سوى خود مردى را روانه كن كه خبر آنان را براى من بياورد و پيش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم. و من از سوى خود مردى را كه به او عمران بن فلان مى‏گفتند روانه كردم و گفتم: همراه لشكر عبد العزيز باش و اخبار ايشان را روز به روز براى من بنويس و چون آن اخبار مى‏رسيد من آنها را به مهلب مى‏ رساندم.

چون عبد العزيز نزديك خوارج رسيد توقفى كرد و مردم به او گفتند: اينجا منزلى است و مناسب است كه در آن فرود آيى تا آرامشى پيدا كنيم و سپس با آمادگى و ساز و برگ كامل حركت كنيم. گفت: هرگز، كار نزديك است پايان يابد.مردم بدون فرمان او فرود آمدند ولى هنوز فرود آمدن ايشان پايان نيافته بود كه سعد الطلايع همراه پانصد سوار همچون ريسمانى كشيده آشكار شدند. عبد العزيز به مقابله ايشان شتافت. آنان ساعتى برابر او صف كشيدند و سپس از راه مكر و حيله ‏در هم شكسته شدند. عبد العزيز به تعقيب ايشان پرداخت. مردم به او گفتند: او را تعقيب مكن كه ما داراى آرايش نظامى و آمادگى نيستيم. ولى نپذيرفت و همچنان آنان را تعقيب كرد تا به گردنه‏يى برآمدند. او هم از پى ايشان بر آن گردنه بر آمد مردم او را نهى مى‏ كردند و او نمى‏پذيرفت. عبد العزيز، عبس بن طلق صريمى را كه به عبس طعان معروف بود به فرماندهى بنى تميم و مقاتل بن مسمع را بر بكر بن وائل گماشته بود و بر شرطه خود مردى از بنى ضبيعة بن ربيعة بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پايين آمدند، عبد العزيز هم پايين آمد.

خوارج در دامنه آن گردنه كمين ساخته بودند و همين كه عبد العزيز از آن منطقه گذشت آنان از كمين بيرون آمدند و در اين هنگام سعد الطلائع هم برگشت، عبس بن طلق پياده شد و كشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبيعى- كه سالار شرطه بود- نيز كشته شدند. عبد العزيز روى به گريز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقيب كردند و هرگونه كه خواستند ايشان را كشتند. عبد العزيز همسر خود ام حفص، دختر منذر بن جارود، را همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسيرى گرفتند و تعداد اسيران قابل شمارش نبود و پس از اينكه آنها را استوار بستند در غارى افكندند و در آن را بستند تا آنكه در همانجا جان سپردند.

يكى از كسانى كه در آن جنگ حضور داشته گفته است: من عبد العزيز را ديدم كه سى مرد با شمشيرهاى خود به او ضربه مى‏زدند و در زره او هيچ اثر نمى‏ كرد.

آن گاه براى فروش اسيران زن [به صورت مزايده‏] جار زدند. نرخ ام حفص چنان بالا رفت كه مردى حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسيانى بود كه مسلمان شده و به خوارج پيوسته بودند و براى هر يك از ايشان فقط پانصد درهم مقررى تعيين كره بودند. نزديك بود آن مرد ام حفص را از آن خود كند. اين كار بر قطرى دشوار آمد و گفت: سزاوار نيست كه پيش مرد مسلمانى هفتاد هزار درهم باشد، اين خود فتنه‏يى است. در اين هنگام ابو الحديد عبدى برجست و ام حفص را كشت. او را نزد قطرى بردند. گفت: اى ابو الحديد چه خبر گفت: اى امير المومنين ديدم مومنان در مورد خريد اين زن مشرك بر مبلغ مزايده مى‏افزايند و از فتنه و شيفتگى ايشان ترسيدم. قطرى گفت: آفرين نيكو كردى. و مردى‏ از خوارج چنين سرود: «فتنه‏يى را كه بزرگ و دشوار شده بود، شمشير ابو الحديد به لطف خدا از ما كفايت كرد. مسلمانان عشق خود را به او آشكار ساختند و از فرط هوس مى‏گفتند: چه كسى افزون كننده بر قيمت است…» علاء بن مطرف سعدى پسر عموى عمرو القضا بود و دوست مى‏داشت كه در اين جنگ با او روياروى شود. عمرو القضا در حالى به او رسيد كه گريزان بود.

خنديد و به اين شعر تمثل جست: «لقيط آرزو مى‏كرد كه با من روياروى شود. اى عامر براى تو صعصعة بن سعد است». و سپس به او [عمرو القضا] بانگ زد: اى ابو المصدى خودت را نجات بده.

علاء بن مطرف همراه خود و همسر خويش را برده بود كه يكى از ايشان از بنى ضبه و نامش ام جميل بود ديگرى دختر عمويش به نام فلانة دختر عقيل بود.
او همسر ضبى خود را نجات داد و نخست او را سوار كرد و دختر عموى خود را هم نجات داد و در اين مورد چنين سروده است: «آيا من گرامى و بزرگوار نيستيم كه به جوانان خود گفتم: بايستيد و آن زن ضبى را پيش از دختر عقيل بر مركب سوار كنيد…» صقعب بن يزيد مى‏گويد: مهلب مرا گسيل داشت كه براى او خبرى بياورم.

من با اسبى كه آن را سه هزار درهم خريده بودم به كنار پل «اربك» رفتم ولى خبرى به دست نياوردم. ناچار در گرماى نيمروز همچنان به حركت خود ادامه دادم.

چون شامگاهان فرا رسيد و سياهى شب همه جا را گرفت صداى مردى را كه از دليران بود و او را مى‏شناختم شنيدم و به او گفتم: چه خبر گفت: خبر بد. گفتم: عبد العزيز كجاست گفت: پيشاپيش تو است. چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم كه رايتى همراه ايشان بود. پرسيدم: اين رايت كيست گفتند: رايت عبد العزيز است. پيش رفتم و به او سلام دادم و گفتم: خداوند كارهاى امر را رو به راه نمايد، آنچه پيش آمد در نظرت بزرگ نيايد كه تو با بدترين و پليدترين لشكر بودى. گفت: آيا تو همراه ما بودى گفتم: نه ولى گويا من خود شاهد كارهاى تو بوده ‏ام. سپس او را رها كردم و نزد مهلب آمدم. مهلب: پرسيد چه خبر گفتم:

خبرى كه ترا شاد مى‏كند، اين مرد شكست خورد و خود و سپاهش گريختند، گفت: اى واى بر تو اين چه خوشحالى است كه مرد قرشى شكست خورده و لشكرى از مسلمانان پراكنده و تار و مار شده است. گفتم: به هر صورت چنين بوده است چه تو را خوش آيد و چه ناخوش. مهلب نخست كسى را پيش خالد فرستاد و خبر سلامتى برادرش را به او داد. آن مرد مى‏گويد: چون موضوع را به خالد گفتم گفت: دروغ مى‏گويى و آدم خوار و پستى هستى. در اين هنگام مردى از قريش وارد شد و مرا تكذيب كرد. خالد به من گفت: قصد داشتم گردنت را بزنم. من گفتم: خداوند كار امير را اصلاح كند.

اگر دروغگو بودم مرا بكش و اگر راست گفته بودم جامه همين مرد را به من ببخش. خالد گفت: چه بد جان خود را به خطر انداختى و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه برخى از گريختگان پيش عبد العزيز رسيدند. و چون عبد العزيز به بازار اهواز رسيد مهلب او را گرامى داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت. مهلب- پسر خود- حبيب را به جانشينى خويش در اهواز گماشت و گفت: اگر احساس كردى كه سواران خوارج به تو نزديك شده‏اند به بصره و ناحيه «نهر تيرى» باز گرد. همين كه حبيب رسيدن سواران خوارج را احساس كرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد رساند. خالد خشمگين شد و حبيب از او ترسيد و ميان افراد قبيله بنى عامر بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالى كه مخفى بود با همسر خويش هلاليه ازدواج كرد و او مادر عباد بن حبيب است.

شاعرى ضمن نكوهش رأى خالد، خطاب به او چنين سروده است: «نوجوان بسيار ترسويى از قريش را به فرماندهى جنگ گماشتى و گسيل داشتى و مهلب را كه داراى رأى و انديشه اصيل است رها كردى…» حارث بن خالد مخزومى هم چنين سروده است: «عبد العزيز همين كه عيسى و ابن داوود را ديد كه با قطرى در حال ستيزند، گريخت…» خالد نامه‏يى به عبد الملك نوشت و در آن بهانه‏هايى براى شكست عبد العزيز آورد و عذر تقصير خواست.

خالد به مهلب گفت: فكر مى‏كنى امير المومنين با من چگونه رفتار كند گفت: ترا از كار عزل خواهد كرد. گفت: آيا فكر مى‏كنى او پيوند خويشاوندى مرا خواهد گسست گفت: آرى چون خبر شكست و هزيمت‏برادرت به او رسيد همان گونه رفتار كرد- مقصود مهلب، گريختن اميه برادر خالد از سيستان بود. عبد الملك مروان براى خالد چنين نوشت: اما بعد، من براى تو در مورد كار مهلب حد و اندازه‏يى مشخص كرده بودم، ولى چون كار خود را در دست گرفتى، اطاعت و فرمانبردارى از من را رها كردى و خودسرانه و مستبدانه عمل كردى و مهلب را به سرپرستى جمع‏آورى خراج گماشتى و برادرت را به سالارى جنگ با خوارج منصوب كردى. خداوند اين رأى و تدبير را زشت بدارد. آيا نوجوانى مغرور را كه در كارهاى جنگ هيچ تجربه‏اى ندارد و پيش از آن در جنگها كار آزموده و ورزيده نشده است به جنگ مى‏فرستى و سالارى شجاع و مدبر و دور انديش را كه جنگهايى از سرگذرانده و پيروز شده است رها مى‏كنى و او را سرگرم جمع ‏آورى خراج مى‏سازى همانا اگر مى‏خواستم ترا به اندازه گناهت مكافات كنم چنان عقوبت من ترا فرا مى‏گرفت كه ديگر از تو نشانى باقى نمى‏ماند ولى پيوند خويشاوندى ترا فراياد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط عقوبت ترا در عزل تو قرار مى‏ دهم. والسلام.

گويد: عبد الملك پس از آن بشر بن مروان را كه امير كوفه بود به بصره هم ولايت و امارت داد و براى او چنين نوشت: «اما بعد، همانا كه تو برادر امير المومنين هستى. نسبت تو و او در مروان به يكديگر مى‏پيوندد و حال آنكه براى خالد كسى پايين‏تر از اميه نيست كه نسبت آن دو را جمع كند. اينك به مهلب بن ابى صفره بنگر، او را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمار كه سالارى دلير و كار آزموده است و از مردم كوفه هشت هزار تن به مدد او گسيل دار. و السلام».

دستورى كه عبد الملك در مورد مهلب داده بود بر بشر بسيار گران آمد و گفت: به خدا سوگند او را خواهم كشت. موسى بن نصير به او گفت: اى امير مهلب را نگهبانى و وفادارى و رنج و آزمون بسيار است. بشر بن مروان از كوفه به قصد بصره بيرون آمد. موسى بن نصير و عكرمة بن ربعى براى مهلب نوشتند كه با بشر طورى برخورد كند كه بشر او را نشناسد. مهلب در حالى كه سوار بر استرى شده بود همراه ديگر مردم و ميان ازدحام به بشر سلامى داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسيد: امير شما مهلب كجاست و چه كرده است گفتند: اى امير او با تو برخورد كرد و سلام داد، بيمار است.بشر تصميم گرفت عمر بن عبيد الله بن معمر را به فرماندهى جنگ با خوارج بگمارد و اسماء بن خارجه هم اين رأى او را تصويب و استوار كرد و به او گفت: امير المومنين ترا به ولايت گمارد كه آنچه خود مصلحت مى‏بينى عمل كنى.

عكرمة بن ربعى به بشر گفت: تو براى امير المومنين نامه بنويس و او را از بيمارى مهلب آگاه كن. بشر نامه‏يى به عبد الملك نوشت و ضمن آن متذكر شد در بصره كسانى هستند كه او را بى‏نياز كنند و از عهده كار مهلب برآيند. آن نامه را همراه گروهى از نمايندگان بصره فرستاد كه عبد الله بن حكيم مجاشعى سرپرستى ايشان را داشت.

عبد الملك چون نامه را خواند با عبد الله بن حكيم خلوت كرد و به او گفت: تو مردى ديندار و خردمند و دور انديش هستى، چه كسى شايسته فرماندهى جنگ با خوارج است گفت: مهلب. گفت: او بيمار است. گفت: بيمارى او چنان نيست كه مانع كار او باشد. عبد الملك گفت: معلوم مى‏شود كه بشر هم مى‏خواهد كار خالد را انجام دهد. و نامه‏يى به بشر نوشت و بر او به طور قطع فرمان داد كه مهلب را به سالارى جنگ با خوارج بگمارد. بشر كسى نزد مهلب فرستاد. مهلب گفت: هر چند بيمارم ولى براى من امكان مخالفت نيست. بشر دستور داد دواوين [نام سپاهيان‏] را نزد مهلب بردند و او شروع به انتخاب كرد. بشر اصرار كرد كه مهلب زودتر حركت كند و بيشتر اشخاص گزيده را كه او انتخاب كرده بود با او همراه نساخت و آنان را براى خود نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار كرد كه پس از سه روز، ديگر مقيم بصره نباشد. در اين مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و آهنگ ناحيه فرات داشتند. مهلب بيرون آمد و چون به «شهارطاق» رسيد پيرمردى از قبيله بنى تميم پيش او آمد و گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد.

سن من اين چنين است كه مى‏بينى، مرا به خانواده و عيالم ببخش. مهلب گفت: به شرط آنكه هنگامى كه امير خطبه مى‏خواند و شما را در شركت به جهاد تشويق مى‏كند برخيزى و بگويى چگونه است كه ما را به جهاد تشويق مى‏كنى و حال آنكه اشراف ما را از شركت در آن باز مى‏دارى و دلاوران ما را روانه نمى‏كنى. آن پيرمرد چنان كرد. بشر به او گفت: ترا با اين چه كار مهلب همچنين به مردى هزار درهم داد و گفت: به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و جنگجويان يارى‏ دهد. آن مرد نيز چنين كرد. بشر به او گفت: ترا با اين كار چه كار است گفت نصيحتى بود كه براى امير و مسلمانان به ذهنم رسيد و ديگر چنين كارى نخواهم كرد. بشر شرطه و جنگجويان را به يارى مهلب فرستاد و براى كارگزار خويش در كوفه نوشت كه رايتى براى عبد الرحمان بن مخنف به فرماندهى هشت هزار تن ببندد و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كند و آنان را به يارى مهلب بفرستد.

چون نامه بشر به كار گزارش رسيد، عبد الرحمان بن مخنف ازدى را فرا خواند و براى او رايتى بست و از هر بخش كوفه دو هزار تن انتخاب كرد. بر دو هزار تن از مردم مدينه، بشر بن جرير بن عبد الله بجلى را گماشت و بر بخش قبايل تميم و و همدان، محمد بن عبد الرحمان بن سعيد بن قيس همدانى و بر بخش قبيله كنده محمد بن اسحاق بن اشعث كندى و بر بخش قبايل اسد و مذحج، زحر بن قيس مذحجى را گماشت. آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند. بشر با عبد الرحمان بن مخنف خلوت كرد و به او گفت: تو از عقيده من نسبت به خود و اعتمادى كه به تو دارم آگاهى همان گونه باش كه در مورد تو گمان بسته‏ام، و به اين مرد مزونى [مهلب‏] بنگر و با او مخالفت كن و انديشه و كارش را تباه ساز. عبد الرحمان بن مخنف بيرون آمد و مى‏گفت: آنچه اين پسر بچه از من مى‏خواهد چه شگفت انگيز است به من دستور مى‏دهد شأن پيرمردى از پير مردان خانواده خود و سالارى از سروان ايشان را كوچك بشمارم. و به مهلب پيوست.

خوارج همين كه احساس كردند مهلب به آنان نزديك مى‏شود از كناره‏هاى فرات عقب نشينى كردند و پراكنده شدند. مهلب آنان را تعقيب كرد و تا بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بيرون راند و از پى ايشان تا رامهرمز تاخت و ايشان را از رامهرمز نيز عقب راند و آنان وارد سرزمينهاى فارس شدند. يزيد پسر مهلب در اين جنگها با آنكه بيست و يك ساله بود متحمل زحمت و ايستادگى بسيار شد و همواره پيشروى مى‏ كرد.

و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش يزيد را به جنگ ايشان روانه كرد. عبد الرحمان بن صالح به مهلب گفت: كشتن اين سگها براى تو مصلحت نيست كه به خدا سوگند اگر آنان را بكشى ناچار ترا در خانه‏ات خواهند نشاند و جنگ با اينان را طولانى كن و بدينگونه از نام آنان نان بخور [همواره سالار اين جنگ باش‏]. مهلب گفت: اين كار از وفادارى نيست. او فقط يك ماه در رامهرمز درنگ كرد كه‏خبر مرگ بشر بن مروان به او رسيد.

لشكرى كه همراه عبد الرحمان بن مخنف بود [نيروهاى امدادى كوفه‏] بر او اعتراض كردند و خواهان بازگشت شدند. عبد الرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن زحر پيام فرستاد و سوگندشان داد كه از جاى خود حركت نكنند. آن دو سوگند خوردند و وفا نكردند و لشكريانى كه اهل كوفه بودند شروع به عقب نشينى كردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم مى‏خواستند از مهلب جدا شوند. او براى آنان خطبه خواند و گفت: شما همچون مردم كوفه نيستيد، كه بايد از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع كنيد.

گروهى از ايشان همراه مهلب ماندند و بسيارى از ايشان هم پراكنده شدند. خالد بن عبد الله كه كارگزار بشر بن مروان بود يكى از بردگان آزاد كرده خود را با نامه‏يى به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده بود كه اگر آنان به قرارگاههاى اصلى خود برنگردند و سرپيچى كنند و از جنگ برگردند به هيچيك از ايشان دست نخواهد يافت مگر اينكه او را خواهد كشت. آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه كرد و چون در چهره‏هاى ايشان نشانى از پذيرش نديد، گفت: چهره‏هايى مى‏بينم كه گويا قبول اين پيشنهاد در شأن ايشان نيست. ابن زحر به او گفت: اى برده آنچه در نامه است بخوان و پيش سالارت برگرد كه تو نمى‏دانى در انديشه ما چيست. و شروع به تشويق او براى خواندن نامه كردند. سپس همگان آهنگ كوفه كردند و در نخيلة فرود آمدند و به كارگزار بشر نامه نوشتند و تقاضا كردند به آنان اجازه ورود به كوفه دهد. او نپذيرفت و آنان هم بدون اجازه وارد كوفه شدند.

مهلب و فرماندهانى كه همراهش بودند و ابن مخنف همراه گروهى اندك همانجا ماندند و چيزى نگذشت كه حجاج بن يوسف ثقفى بر عراق ولايت يافت. حجاج پيش از آنكه به بصره بيايد وارد كوفه شد و اين موضوع در سال هفتاد و پنج هجرى بود. او خطبه مشهور خود را ايراد كرد و مردم كوفه را سخت ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم كوفه گفت: واليان با گنهكاران چگونه رفتار مى‏كردند گفتند: مى‏زدند و به زندان مى‏انداختند. گفت: ولى براى آنان پيش من چيزى جز شمشير نيست. همانا مسلمانان اگر با مشركان جنگ نكنند بدون ترديد مشركان با آنان‏جنگ خواهند كرد و اگر سرپيچى از فرمان براى مسلمانان پسنديده و معمول شود هرگز با هيچ دشمنى جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هيچ دينى گرامى و قدرتمند نخواهد شد.

سپس نشست كه مردم را روانه كند و گفت: به شما سه روز مهلت دادم و به خدا سوگند خورد كه هيچ كس از لشكريان ابن مخنف را پس از آن سه روز در صورتى كه نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم كشت و سپس به فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه‏هاى خود گفت: پس از آنكه سه روز گذشت شمشيرهاى خود را تيز و آماده كنيد. در اين هنگام، عمير بن ضابى برجمى همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت: خداوند كارهاى امير را اصلاح كند اين پسرم براى شما از من سودبخش ‏تر است او از همه افراد بنى تميم از نظر جسمى ورزيده‏تر و از لحاظ اسلحه كاملتر و از همه ايشان گستاختر و قويدلتر است و من پيرمردى فرتوت و بيمارم. عمير در اين مورد از كسانى كه با حجاج نشسته بودند گواهى خواست.

حجاج به او گفت: آرى عذر تو روشن است و در تو ضعفى آشكار ديده مى‏شود ولى خوش نمى‏دارم كه مردم با اين كار تو گستاخ شوند وانگهى تو پسر ضابى هستى كه كشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بيرون مى‏رفتند و برخى خود از كوفه مى‏رفتند و سلاح و زاد و توشه ايشان را از پى آنان مى‏بردند. در اين مورد عبد الله بن زبير اسدى چنين سروده است: «چون عبد الله را ديدم به او گفتم مى‏بينم كه كار سخت دشوار و پيچيده شده است، آماده و به لشكر ملحق شو كه دو راه بيش نيست: يا بايد به عمير بن ضابى ملحق شوى يا آنكه به مهلب بپيوندى…» سوار بن مضرب سعدى از چنگ حجاج گريخت و ضمن قصيده مشهورى چنين سرود:

«آيا اگر براى خاطر حجاج به «دارابجرد» نروم مرا خواهد كشت و حال آنكه بايد دل خويش را پيش هند [معشوقه‏ام‏] گرو بگذارم».
مردم از كوفه بيرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پيوستن ايشان به مهلب اصرار بيشترى داشت كه خبر ايشان در كوفه به او رسيده بود. مردم پيش از رسيدن او به بصره از آن شهر بيرون رفتند و مردى از قبيله بنى يشكر كه پيرمردى يك چشم بود و همواره بر چشم كور خويش پارچه‏يى پشمين مى‏نهاد و به همين سبب معروف به «وصله‏دار» بود نزد حجاج آمد و گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد من گرفتار بيمارى فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذيرفته است در عين حال مستمرى خود را كه دريافت داشته بودم پس دادم. حجاج گفت: از نظر من راستگويى. و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در اين مورد كعب اشقرى- يا فرزدق- چنين سروده است: «همانا حجاج در شهر [بصرة] ضربتى زد كه از آن شكم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد».

از ابو البئر روايت شده كه گفته است: روزى همراه حجاج چاشت مى‏ خورديم. مردى از بنى سليم در حالى كه مرد ديگرى را همراه خود مى‏كشيد پيش او آمد و گفت: خداوند كار امير را قرين صلاح بدارد اين مرد عاصى است. آن مرد به حجاج گفت: اى امير ترا به خدا درباره خون خودم سوگند مى‏دهم كه به خدا سوگند هرگز حقوق ديوانى نگرفته‏ام و هيچ گاه در لشكرى حاضر نبوده‏ام. من جولاهى هستم كه از پاى دستگاه جولاه بافى گرفته شده‏ام. حجاج گفت: گردنش را بزنيد. او همين كه احساس كرد شمشير بالاى سر اوست سجده كرد و شمشير در حال سجده او را فرو گرفت. ما دست از خوردن برداشتيم، حجاج روى به ما كرد و گفت: چه شده است مى‏بينم دستهايتان از كار مانده و رنگ چهره‏تان زرد شده و نگاهتان از كشتن يك مرد خيره و ثابت مانده است. مگر نمى‏دانيد كه عاصى و سركش چند خطا مرتكب مى‏شود: مركز خود را مختل مى‏سازد، از فرمان اميرش سر مى‏پيچيد و مسلمانان راگول مى‏زند، در حالى كه مزدور ايشان است و در قبال كارى كه مى‏كند مزد مى‏گيرد و والى در مورد او مخير است اگر بخواهد مى‏كشد و اگر بخواهد عفو مى ‏كند.

حجاج سپس به مهلب چنين نوشت: اما بعد، همانا بشر چنان بود كه ترا ناخوش مى ‏داشت و خود را از تو بى‏ نياز مى‏دانست، يا اين چنين نشان مى ‏داد كه از تو بى‏نياز است و حال آنكه من نياز خود را در تو مى‏ بينم. تو هم بايد كوشش خود را در جنگ با دشمن خود به من نشان دهى، و كسانى را كه پيش تو هستند اگر از عصيان و نافرمانى ايشان مى‏ترسى آنان را بكشى.

من همه كسانى را كه از لشكر تو گريخته ‏اند و اينجا پيش من هستند مى‏ كشم. تو نيز جاى آنان را به من نشان بده كه معتقدم بايد دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال همنامش فرو گيرم.

مهلب براى او نوشت: پيش من كسى جز افراد فرمانبردار نيست و همانا مردم هنگامى كه از عقوبت بترسند گناه را بزرگ مى‏شمرند و اگر از عقوبت در امان بمانند گناه را كوچك مى‏شمرند و در عين حال اگر از عفو نااميد شوند موجب كفر ايشان مى‏شود. آنانى را هم كه عاصى و سركش ناميده‏اى به من ببخش كه آنان شجاع و دليرند و اميدوارم كه خداوند به دست آنان دشمن را بكشد و از گناه خود نيز پشيمان شده باشند. و چون مهلب انبوهى سپاه و مردم را پيش خويش ديد، گفت: امروز اين دشمن كشته خواهد شد.

قطرى كه چنين ديد به ياران خود گفت: حركت كنيد خود را به «سردن» برسانيم و آنجا متحصن شويم. عبيدة بن هلال گفت: آيا بهتر نيست نخست به «شاپور» بروى و هر چه مى‏خواهيم از آن فراهم آوريم و سپس به كرمان برويم. خوارج به شاپور رفتند. مهلب آنان را تعقيب كرد و به «ارجان» آمد. مهلب بيم آن داشت كه خوارج در سردن كه شهرى نيست ولى مجموعه كوههايى استوار و برافراشته است كمين كرده و متحصن شده باشند. بدين سبب از راه سردن حركت كرد و چون آنجا به هيچيك از خوارج برخورد نكرد به راه خود ادامه داد و در كازرون لشكرگاه ساخت و خوارج هم آماده جنگ با او شدند. مهلب بر گرد لشكرگاه خويش خندق كند و به‏عبد الرحمان بن مخنف هم پيام فرستاد كه برگرد خود خندق بكند. او پيام داد كه خندقهاى ما شمشيرهاى ماست. مهلب باز به او پيام فرستاد كه من از شبيخون زدن بر تو در امان نيستم. جعفر پسر عبد الرحمان گفت: خوارج در نظر ما زبونتر از ضرطه شترند. مهلب روى به پسر خود مغيره كرد و گفت: صحيح رفتار نمى‏كنند و چنان كه بايد احتياط به كار نمى ‏بندند.

خوارج چون شب را به صبح آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبد الرحمان بن مخنف پيام داد و از او نيروى امدادى خواست. عبد الرحمان جماعتى را گسيل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهى آنان گماشت. آنان در حالى كه همگان قباهاى سپيد نو پوشيده بودند آمدند. آن روز بسيار پايدارى كردند آن چنان كه اهميت آنان شناخته شد. مهلب نيز با خوارج جنگى سخت كرد و پسرانش آن روز همچون مردم كوفه بلكه سخت‏تر پايدارى و مقاومت كردند.

در همين حال يكى از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهى از نخبگان لشكر خوارج را- كه شمارشان به چهار صد رسيد- برگزيد و جدا كرد.

مهلب به پسر خود، مغيره گفت: خيال مى ‏كنم اين گروه را فقط براى شبيخون زدن جدا مى ‏كند. خوارج از ميدان پراكنده شدند و پيروزى از آن مهلب بود و گروه بسيارى از خوارج كشته و زخمى شدند. در همين حال حجاج در جستجوى كسانى بود كه از رفتن به جنگ خوددارى كرده بودند و مردانى را گسيل مى‏ داشت و آنان را در روز زندانى مى‏ كردند، ولى شبها بى آنكه حجاج خبر داشته باشد در زندان را مى‏ گشودند و مردان به سوى مهلب روان مى‏ شدند و چون حجاج پيوستن شتابزده آنان را به مهلب مى ‏ديد به اين بيت تمثل مى‏جست: «همانا اين گله را ساربان تنومند سختى است كه چون اندك سركشى كنند سخت مى‏ گيرد».

آن گاه حجاج نامه ‏يى به مهلب نوشت و او را براى جنگ برانگيخت و نامه ‏اش چنين بود: اما بعد، همانا به من خبر رسيده است كه توبه جمع آورى خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها كرده‏اى. من ترا به فرماندهى باقى گذاشتم و حال آنكه از اهميت و ارزش عبد الله بن حكيم مجاشعى و عباد بن حصين حبطى آگاهم، و ترابا اينكه از ناحيه عمان و از قبيله ازد هستى برگزيدم. اينك فلان روز در فلان جا با آنان روياروى شو و جنگ كن وگرنه سنان نيزه را به سوى تو بر خواهم كشيد.

مهلب با پسرانش مشورت كرد. گفتند: اى امير در پاسخ او درشتى مكن. و مهلب براى حجاج چنين نوشت: نامه‏ات به من رسيد، پنداشته‏ اى كه من به جمع آورى خراج روى آورده و جنگ با دشمن را رها كرده‏ام، و حال آنكه كسى كه از جمع آورى خراج عاجز باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است، و نيز پنداشته‏اى كه مرا به فرماندهى باقى گذاشته‏ اى و حال آنكه از اهميت و ارزش عبد الله بن حكيم و عباد بن حصين آگاهى، اگر آنان را فرمانده مى‏ ساختى هر دو [به سبب فضل و توانايى و دليرى‏] شايسته و سزاوار بودند و نيز پنداشته‏ اى مرا با آنكه مردى از قبيله ازد هستم فرماندهى داده‏اى، به جان خودم سوگند از قبيله ازد آن قبيله بدتر است كه سه قبيله در مورد آن نزاع كردند و در هيچيك از آنها استقرار نيافت و نيز گفته‏ اى كه اگر من در فلان روز و فلان جا با خوارج روياروى نشوم و جنگ نكنم پيكان نيزه را به سوى من برخواهى كشيد. اگر چنين كنى من هم سپر خويش را سوى تو خواهم داشت. و السلام.

اندكى پس از اين مكاتبه آن جنگ ميان او و خوارج صورت گرفت.هنگامى كه خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغيره گفت: من بيم دارم كه آنان امشب بر بنى تميم شبيخون بزنند، تو پيش آنان برو و ميان ايشان باش.

مغيره چون نزد بنى تميم آمد حريش بن هلال به او گفت: اى ابو حاتم گويا امير بيم آن دارد كه ما امشب مورد حمله قرار گيريم، به او بگو: آرام و در امان شب را بگذراند كه به خواست خداوند ما جانب خود را كفايت مى‏كنيم. چون شب به نيمه رسيد و مغيره نيز نزد پدرش برگشته بود. صالح بن مخراق- همراه آن گروه كه ايشان را براى شبيخون زدن آماده ساخته و برگزيده بود- به قرارگاه بنى تميم روى آورد و عبيدة بن هلال هم همراهش بود و چنين رجز مى‏خواند: «من آتش خوارج را برافروخته مى‏دارم و خانه آنان را از هر كس كه به آن هجوم آورد حراست مى‏كنم و با شمشير ننگ ايشان را مى ‏شويم».

او، بنى تميم را در حال بيدارى و پاسدارى ديد. حريش بن هلال به جانب آنان شتافت و اين رجز را مى‏خواند: «ما را افرادى وقور و چابك يافتيد نه افراد بدون شمشير و سپر و فرومايه».حريش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او همچنان ايشان را تعقيب مى‏كرد و بر آنان فرياد مى‏زد: اى سگان دوزخى كجا مى‏گريزيد خوارج پاسخ دادند: آتش دوزخ براى تو و يارانت فراهم شده است. حريش گفت: تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نرويد همان گونه كه همه مجوسيان ميان سفوان و خراسان به دوزخ مى‏ روند.

سپس برخى از خوارج به برخى ديگر گفتند: به قرارگاه لشكر ابن مخنف حمله كنيم كه خندق بر گرد ايشان نيست، وانگهى امروز سواران خود را همراه مهلب فرستاده‏اند و پنداشته‏اند كه ما در نظر آنان از ضرطه شتر هم كمتريم. آنان به قرارگاه او حمله كردند و عبد الرحمان بن مخنف تا هنگامى كه آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ايشان آگاه نشد.

عبد الرحمان بن مخنف مردى شريف بود. مردى از بنى عامر ضمن سرزنش مردى ديگر به بزرگى و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنين سروده است: «هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد مى‏كنى كه پندارى ميان ما همچون مخنف و پسر اويى».

آن شب عبد الرحمان پياده با آنان چندان جنگ كرد تا آنكه خودش و هفتاد تن از قاريان قرآن، كه در ميان ايشان تنى چند از اصحاب على بن ابى طالب و عبد الله بن مسعود بودند، كشته شدند. اين خبر به مهلب رسيد. قضا را جعفر پسر عبد الرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به يارى ايشان آمد و، چندان جنگ كرد كه او را زخمى از معركه بيرون بردند. مهلب پسرش حبيب را فرستاد كه خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبد الرحمان و يارانش نماز گزارد و لشكر او ضميمه لشكر مهلب شد و او آنان را به لشكر پسرش حبيب، ملحق ساخت.

مردم بصره آنان را سرزنش كردند و جعفر را «ضرطه شتر» ناميدند. و مردى از بصريان براى جعفر بن عبد الرحمان چنين سروده است:«ياران خود را در حالى كه از گلوهايشان خون مى‏ريخت رها كردى و اى ضرطه شتر شتابان پيش ما آمدى».

مهلب بصريان را سرزنش كرد و گفت: چه بد گفتيد، به خدا سوگند ايشان نه از جنگ گريختند و نه ترسيدند ولى با امير خود مخالفت كردند. آيا به ياد نداريد كه در دولاب از [گرد] من گريختيد و در «دارس» از عثمان بن قطن.

حجاج، براء بن قبيصة را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشويق كرد و حجاج براى مهلب نوشت: گويى تو باقى ماندن خوارج را دوست مى‏دارى كه از نام آنان نان بخورى. مهلب به ياران خود گفت: خوارج را تحريك كنيد. گروهى از اصحاب دلير مهلب به ميدان آمدند و جمع بسيارى از خوارج هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ كردند.

خوارج به آنان گفتند: اى واى بر شما مگر ملول و خسته نشديد گفتند: نه تا اينكه شما خسته شويد و بگريزيد. خوارج پرسيدند: شما از كدام قبيله‏ايد گفتند: از تميم هستيم. آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم. و چون شب شد پراكنده شدند، فرداى آن روز ده تن از ياران مهلب و ده تن نيز از خوارج بيرون آمدند هر يك براى خود گودالى كندند و در آن ثابت و پايدار ماندند و هرگاه يكى از ايشان كشته مى‏شد مردى ديگر از يارانش مى‏آمد و جسد او را كنار مى‏كشيد و خودش به جاى او مى‏ايستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به ياران مهلب گفتند: برگرديد. آنان گفتند: شما برگرديد. گفتند: اى واى بر شما شما از كدام قبيله ‏ايد گفتند: از تميم هستيم. آنان گفتند: ما هم از تميم هستيم. براء بن قبيصه پيش حجاج برگشت. حجاج پرسيد چه خبر گفت: اى امير قومى ديدم كه جز خدا كسى نمى‏تواند آنان را از ميان بردارد.

مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت: من منتظر پيش آمدن يكى از اين سه حال براى آنان هستم: مرگى سريع، يا گرسنگى جانكاه و يا اختلاف نظر ميان ايشان. مهلب در حراست و پاسدارى بر هيچ كس اعتماد نمى‏كرد و آن كار را شخصاانجام مى‏داد و از پسران خود و يا از كسانى كه از لحاظ اعتماد همچون پسرانش بودند يارى مى‏ گرفت.

ابو حرمله عبدى كه در لشكر مهلب بود در همين مورد او را هجو گفته و چنين سروده است: «اى مهلب كاش اميرى چون ترا از دست مى‏دادم. آيا دست راست تو براى فقير چيزى نمى‏بارد…» مهلب گفت: اى واى بر تو به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ مى‏ كنم. گفت: خداوند مرا فداى امير كناد، همين چيزى است كه ما از تو خوش نمى‏داريم. چنان نيست كه همه ما مرگ را خوش بداريم. مهلب گفت: اى واى بر تو مگر از مرگ راه گريزى است گفت: نه، ولى تعجيل آن را خوش نداريم و حال آنكه تو در اين مورد اقدام مى‏ كنى. مهلب گفت: اى واى بر تو مگر اين سخن كلحبة يربوعى را نشنيده ‏اى كه مى‏ گويد: «به دخترم «كأس» گفتم: اسب را لگام بزن كه به ريگزار «زرود» فرود آمده‏ايم تا يارى بخواهيم».

گفت: آرى اين را شنيده‏ام ولى شعر و سخن خودم براى من خوشتر است كه گفته‏ام: «چون بامدادان شما و دشمنتان روياروى ايستاديد و آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت كردم…» مهلب گفت: چه سپاهى و سياهى لشكر بدى هستى، اى ابو حرمله اگر مى‏خواهى مى‏توانم به تو اجازه دهم تا پيش خانواده خود برگردى. ابو حرمله گفت: هرگز، و من اى امير همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطايايى بخشيد و او هم مهلب را چنين ستود: «بدون هيچ گونه ترديدى ابو سعيد [مهلب‏] بر خود واجب مى‏بيند كه پيشاپيش همگان با خوارج پيكار كند و چابكى خويش را آشكار سازد…» گويد: و مهلب همواره مى‏گفت: اگر به جاى بيهس بن صهيب هزار شجاع در لشكر من باشد آن قدر شاد نمى ‏شوم كه به وجود بيهس. و هر گاه به او گفته مى ‏شد: اى امير، بيهس شجاع نيست. مى‏ گفت: آرى ولى داراى انديشه استوار و عقل محكم مى‏باشد و خردمند و بسيار آگاه و كنجكاو است و من در مورد او مطمئن هستم كه غافلگير نمى‏شود و اگر به جاى او هزار دلير باشند، چنين گمان مى‏كنم كه ممكن‏است به هنگامى كه به آنان نياز است غافل شوند و از كار كناره‏گيرى كنند.

گويد: در همان حال كه آنان در شاپور بودند باران بسيار تندى باريد و ميان مهلب و خوارج گردنه‏يى قرار داشت. مهلب گفت: امشب چه كسى پاسدارى از اين گردنه را بر عهده مى‏گيرد هيچ كس برنخاست. مهلب خود مسلح شد و به سوى گردنه رفت و پسرش مغيره هم از پى او رفت. مردى از ياران مهلب [به ديگران‏] گفت: امير از ما خواست كه گردنه را در تصرف خود داشته باشيم و اين وظيفه ما بود ولى از او اطاعت نكرديم. آن مرد مسلح شد و گروهى از لشكر هم از او پيروى كردند و چون نزد مهلب رسيدند ديدند فقط مهلب و مغيره بر گردنه ايستاده‏اند و هيچ شخص سومى هم با آن دو نيست.

آنان به مهلب گفتند: اى امير، تو برگرد كه ما به خواست خداوند اين كار را بر عهده مى‏ گيريم، و چون آن شب را به صبح آوردند، ناگاه خوارج را بر فراز گردنه ديدند. نوجوانى از مردم عمان در حالى كه سوار بر اسب بود و اسبش در سراشيبى گردنه مى‏لغزيد به سوى ايشان آمد. مدرك همراه گروهى با خوارج روياروى شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن گاه صبح روز عيد قربان در حالى كه مهلب بر فراز منبر بود و براى مردم خطبه مى‏ خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت: سبحان الله آيا در چنين روزى [بايد حمله كنند] اى مغيره شر آنان را از من كفايت كن. مغيره به جانب خوارج حركت كرد و پيشاپيش او سعد بن نجد قردوسى حركت مى‏كرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم بود و هر گاه حجاج گمان مى‏كرد كه مردى دچار خودپسندى شده است به او مى‏ گفت: اى كاش مثل سعد بن نجد فردوسى مى ‏بودى.

سعد پيشاپيش مغيره كه همراه گروهى از دليران سپاه مهلب بود حركت مى‏كرد و دو لشكر روياروى شدند. پيشاپيش خوارج هم نوجوانى كشيده قامت و بدمنظر حركت مى‏كرد كه سلاح كامل بر تن داشت و سخت حمله مى‏كرد و شيوه سواركارى او درست بود. او شروع به حمله كرد و چنين رجز مى‏خواند: «ما بامداد عيد قربان شما را با اسبها و سوارانى كه همچون چوبهاى نيزه، استوار حركت مى‏كنند فرو گرفتيم».

سعد بن نجد فردوسى كه از قبيله ازد بود به جنگ او رفت. ساعتى در برابر يكديگر جولان دادند و سپس سعد بر او نيزه زد و او را كشت و مردم در هم آويختند و در آن جنگ مغيره بر زمين افتاد ولى سعد بن نجد و دينار سجستانى و گروهى از دليران، اطراف او را گرفتند و از او حمايت كردند تا سوار شد و چون مغيرة [بن مهلب‏] بر زمين افتاد لشكريان مهلب گريختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغيره كشته شد. در همان حال دينار سجستانى آمد و خبر سلامتى او را آورد و مهلب همه بردگان خود را كه آنجا حاضر بودند [به شكرانه‏] آزاد كرد.

[ابو العباس مبرد] گويد: حجاج، جراح بن عبد الله را نزد مهلب فرستاد و از تأخير و درنگ او در جنگ با خوارج گله كرد و براى او چنين نوشت: اما بعد، همانا كه به بهانه‏ها و عذرهاى گوناگون خراج گرد مى‏آورى و با كندن گودالها خود را پنهان مى‏كنى و به آنان مهلت مى‏دهى و حال آنكه يارى دهندگان تو نيرومندتر و شمارشان بيشتر است. در عين حال هيچ گمان نمى‏كنم كه تو سرپيچى كنى يا ترس داشته باشى ولى آنها را وسيله نان خوردن خود قرار داده‏اى و بقاى آنان براى تو آسانتر از جنگ با ايشان است. اينك با آنان جنگ كن و در غير آن صورت حكم و فرمان مرا انكار كرده‏اى. و السّلام.

مهلب به جراح گفت: اى ابو عقبه به خدا سوگند من نيرنگى را فرو ننهاده‏ام مگر اينكه آن را به كار بسته‏ام و هيچ چاره‏انديشى نبوده مگر اينكه اعمال كرده ‏ام. اينك نيز تعجب از دير شدن فتح و پيروزى نيست بلكه شگفتى از اين است كه اختيار و رأى با كسى باشد كه خود در معركه حاضر نيست و او صاحب اختيار كسى باشد كه ناظر همه چيز است.

سپس مهلب سه روز پياپى با خوارج جنگ كرد. بامداد به جنگ ايشان مى‏رفت و تا پسينگاه با يكديگر مى‏ جنگيدند و يارانش در حالى كه زخمى بودند و خوارج هم زخمى و كشته داشتند بر مى‏ گشتند. جراح به مهلب گفت: حجت تمام كردى. و مهلب براى حجاج پاسخ نامه‏اش را چنين نوشت: نامه‏ات كه در آن از درنگ من در جنگ با خوارج گله گزارده بودى رسيد. در عين حال كه مى‏ گويى نسبت به من گمان نافرمانى و ترس ندارى مرا چنان مورد عتاب قرار داده‏اى كه شخص ترسو را نكوهش مى‏كنند و مرا چنان تهديد كرده‏اى كه سركشرا تهديد مى‏ كنند. موضوع را از جراح بپرس. و السّلام.

حجاج به جراح گفت: برادرت را چگونه ديدى گفت: اى امير به خدا سوگند نظير او هرگز نديده‏ ام و گمان نمى‏كنم هيچ كس بتواند آن چنان كه او در اين جنگ باقى و پايدار مانده است باقى بماند و من خود سه روز شاهد بودم كه ياران او صبح زود به جنگ مى ‏رفتند و نيزه و شمشير و گرز مى‏ زدند و شامگاه، گويى كه هيچ كارى نكرده‏اند برمى‏ گشتند. همچون بازگشتن آنانى كه جنگ عادت و داد و ستد ايشان است.

حجاج گفت: اى ابو عقبه بسيار او را ستودى. جراح گفت: حق براى گفتن سزاوارتر است. پيش از آن و از قديم ركابهاى زين چوبين بود و [بسيار اتفاق مى‏افتاد كه‏] چون مردى ركاب مى‏زد مى‏شكست و چون مى‏خواست نيزه يا شمشير استوارى بزند نمى‏توانست بر آن اعتماد كند و روى ركاب بايستد. مهلب فرمان داد ركابهاى آهنين زدند و او نخستين كس بود كه فرمان به ساختن ركاب آهنين داد و در اين باره عمران بن عصام عنزى چنين سروده است: «اميران در دوره امارت خود درهم و دينار ضرب زدند و تو براى جنگ و حوادث ركاب ساختى…» گويد: حجاج به عتاب بن ورقاء رياحى كه از خاندان رياح بن يربوع بود و به فرمان حجاج والى اصفهان بود نوشت كه به سوى مهلب برود و لشكر عبد الرحمان بن مخنف را تحويل بگيرد و فرماندهى آن را بر عهده داشته باشد و در هر شهرى كه مردم بصره آن را بگشايند چون وارد شوند مهلب فرمانده كل خواهد بود و عتاب فرمانده مردم كوفه و چون به شهرى وارد شوند كه كوفيان آن را فتح كرده باشند عتاب فرمانده كل و مهلب فرمانده مردم بصره خواهد بود.

عتاب در يكى از دو ماه جمادى در سال هفتاد و ششم به مهلب- كه در شاپور بود- پيوست و چون شاپور از شهرهايى بود كه بصريان آن را گشوده بودند مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشكر كوفه بود. خوارج، كرمان را در دست داشتند و در همان حال در فارس، مقابل مهلب بودند و از هر سو با او جنگ مى‏ كردند.

ابو العباس مبرد مى‏گويد: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد كه او را به‏جنگ با خوارج [بيشتر] تحريك و تشويق كنند. يكى از آن دو زياد بن عبد الرحمان نام داشت كه از بنى عامر بن صعصعة بود و ديگرى مردى از خاندان ابى عقيل و از گروه و قبيله حجاج بود.

مهلب، زياد بن عبد الرحمان را به پسر خود حبيب و آن مرد ثقفى را نيز به پسر ديگر خويش يزيد سپرد و به آن دو گفت: با سپاهيانى كه همراه حبيب و يزيد مى‏باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز كنيد. آنان بامداد به خوارج حمله كردند و جنگى سخت آغاز نمودند. [قضا را] زياد بن عبد الرحمان كشته شد و آن مرد ثقفى هم در معركه ناپديد گرديد و سپس در پگاه روز بعد به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفى پيدا شد. مهلب او را پيش خود آورد و چاشت خواست، تيرها نزديك آنان فرو مى‏ باريد و گاه از آنجا هم مى‏ گذشت و دورتر مى‏افتاد، و آن مرد ثقفى از روحيه و كار مهلب شگفت‏ زده بود و صلتان عبدى در همين باره چنين سرود: «هان پيش از آنكه موانعى در رسد و پيش از آنكه آن قوم همچون جهش درخش از ميان بروند به من باده بامدادى برسان، بامدادى كه حبيب ما را در آهن از پى خود مى‏كشيد…» عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنكه شبيب بن يزيد خارجى قيام كرد و حجاج نامه‏ يى به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به مقابله شبيب گسيلش دارد. به مهلب هم نامه ‏اى نوشت كه به سپاهيان مقررى پرداخت كند.

او مقررى مردم بصره را پرداخت ولى از پرداختن مقررى مردم كوفه خوددارى كرد. عتاب به او گفت: من از اينجا حركت نمى‏كنم تا آنكه مقررى مردم كوفه را بپردازى و او باز خوددارى كرد و ميان آنان كار به درشتى كشيد. عتاب به مهلب گفت: به من خبر رسيده بود كه تو دلاورى، ولى اينك ترا ترسو مى‏ بينم و نيز به من خبر رسيده بود كه تو بخشنده‏اى و حال آنكه ترا بخيل مى ‏بينم. مهلب به او گفت: اى پسر زن بويناك عتاب هم به او گفت: ولى تو كه عموها و دايى‏هاى محترمى دارى قبيله بكر بن وائل به سبب هم پيمانى با مهلب خشمگين شدند، و نعيم بن هبيرة- برادر زاده مصقله- از جاى برجست و به عتاب دشنام داد. پيش از اين موضوع مهلب هم پيمانى و سوگند خوردن به سود يكديگر را خوش نمى‏ داشت، ولى چون يارى دادن قبيله بكر بن وائل را نسبت به خود ديد شاد شد و پس از آن همواره آن را تأكيد مى‏ كرد و بدان غبطه مى ‏خورد. همچنين افراد قبيله تميم بصره نسبت به عتاب خشم‏ گرفتند و مردم قبيله ازد كوفه نسبت به مهلب. و چون مغيرة [بن مهلب‏] چنين ديد به وساطت ميان پدر خويش و عتاب پرداخت و به عتاب گفت: اى ابو ورقاء همانا امير هر چه را تو دوست بدارى انجام مى‏دهد. و از پدرش نيز خواست كه به مردم كوفه مقررى بپردازد و او چنان كرد و كار اصلاح شد. عموم افراد قبيله تميم و عتاب بن ورقاء همواره مغيرة [بن مهلب‏] را ستايش مى‏كردند و عتاب مى‏گفت: من فضل و برترى او را بر پدرش مى ‏شناسم.

مردى از خاندان اياد بن سود از قبيله ازد چنين سروده است: «هان به ابو ورقاء از قول ما ابلاغ كن كه اگر ما بر آن پيرمرد- مهلب- خشمگين نبوديم كه بر ما ستم كرده بود همانا سواران شما از ما ضربه‏هاى كارساز مى‏ ديدند».گويد: و مهلب همواره به پسرانش مى ‏گفت: هرگز با خوارج جنگ مكنيد تا آنان جنگ را شروع كنند و بر شما ستم روا دارند چرا كه هر گاه ايشان ستم كنند شما بر آنان پيروز خواهيد شد.

عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبيب فرستاد و شبيب او را كشت، و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پايدار بود و پس از هيجده ماه ميان خوارج اختلاف نظر و پراكندگى پيش آمد، و سبب بروز اختلاف ميان ايشان چنان بود كه مردى آهنگر در ميان ازرقيان بود كه تيرهاى زهر آلوده مى‏ساخت و [خوارج‏] با آن پيكانها، ياران مهلب را مى‏زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت: خودم به خواست خداوند متعال اين كار مهم را از شما كفايت مى‏ كنم.

مهلب مردى از سپاه خود را همراه نامه و هزار درهم به لشكرگاه قطرى فرستاد و به او گفت: اين نامه و پول را در لشكرگاه آنان بيفكن و مواظب جان خود باش- نام آن آهنگر ابزى بود. آن مرد رفت و مهلب در آن نامه چنين نوشته بود: اما بعد پيكان‏هايى كه ساخته بودى بدست من رسيد. من هزار درهم برايت فرستادم بگير و از اين پيكانها براى ما بيشتر بفرست.

آن نامه بدست قطرى افتاد. ابزى را خواست و گفت: اين نامه چيست گفت: خبر ندارم پرسيد: اين پول چيست گفت: نمى‏ دانم. قطرى فرمان داد او را كشتند.
عبد ربه صغير- وابسته خاندان قيس بن ثعلبه- پيش قطرى آمد و گفت: آيا مردى رابدون اينكه گناه او روشن و قطعى شده باشد كشتى قطرى: گفت: داستان اين هزار درهم چيست گفت: ممكن است دروغ باشد و ممكن است حق و راست باشد.

قطرى گفت: كشتن مردى درباره صلاح مردم چيزى ناپسند نيست و براى امام جايز است آنچه را مصلحت مى‏داند حكم كند و حق رعيت نيست كه بر او اعتراض كند. عبدربه همراه گروهى كه با او بودند اين كار را بسيار زشت شمردند ولى از او جدا نشدند.

اين خبر به مهلب رسيد مردى مسيحى را سوى آنان فرستاد و براى او جايزه شايانى قرار داد و به او گفت: چون قطرى را ديدى براى او سجده كن و اگر ترا از آن منع كرد بگو من براى تو سجده كردم. آن مرد نصرانى همان گونه رفتار كرد.

قطرى گفت: سجده براى خداوند متعال است. او گفت: من براى كسى جز تو سجده نكردم. مردى از خوارج به قطرى گفت: او به جاى خداوند تو را عبادت كرد و اين آيه را خواند كه: «شما و آنچه غير از خدا مى‏پرستيد همگى آتش افروز دوزخيد و شما وارد شوندگان در آن خواهيد بود». قطرى گفت: مسيحيان، عيسى بن مريم را پرستش كردند و اين موضوع به عيسى (ع) زيانى نرساند. مردى از خوارج برخاست و آن مرد مسيحى را كشت. قطرى اين كار را ناپسند شمرد و گروهى از خوارج اين ناپسند شمردن قطرى را بسيار زشت دانستند، و چون اين خبر به مهلب رسيد، مرد ديگرى را پيش خوارج فرستاد تا از ايشان سؤالى بپرسد. آن مرد نزد خوارج رفت و از آنان پرسيد عقيده شما درباره دو مردى كه به سوى شما هجرت كنند و يكى از ايشان در راه بميرد و ديگرى پيش شما برسد و او را بيازماييد و از آزمايش خوب بيرون نيايد چيست برخى گفتند: آن كس كه در راه مرده است مومن و بهشتى است و آن كس كه از آزمايش خوب بيرون نيايد كافر است، تا آنكه از عهده امتحان بر آيد.

گروهى ديگر گفتند: هر دو كافرند مگر اينكه از عهده آزمون و محنت درست برآمده باشند. و اختلاف ميان ايشان بالا گرفت. قطرى به نواحى اصطخر رفت و يك ماه آنجا ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت. صالح بن مخراق به خوارج گفت: اى قوم شما با اختلاف خودتان كه آن را آشكار ساختيد چشم دشمن خود را روشن كرديد و آنان را در مورد خود به طمع انداختيد، به سلامت دل ووحدت كلمه باز گرديد.

عمرو القضا- كه از خاندان سعد بن زيد مناة بن تميم بود- بيرون آمد و بانگ برداشت: اى كسانى كه عهد و پيمان را رعايت نمى‏كنيد آيا آماده نبرد هستيد كه مدتى است از آن جدا مانده‏ام. و سپس اين بيت را خواند: «مگر نمى‏بينى كه از سى شب پيش تا كنون ما در سختى هستيم و دشمنان كتاب خدا در آسايش هستند».

قوم به هيجان آمدند و برخى سوى برخى ديگر شتاب گرفتند و جنگ در گرفت و مغيرة بن مهلب در اين جنگ سخت پايدارى كرد و خود را ميان خوارج افكند نيزه‏ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشير بر سرش فرود آمد. او كه ساعد بند آهنين داشت و دست خود را بر سر خويش نهاده بود شمشيرها كارگر واقع نمى‏شد و پس از اينكه از اسب بر زمين افتاد گروهى از سواركاران دلير قبيله ازد او را از آوردگاه بيرون بردند. كسى كه توانسته بود او را از اسب بر زمين بيندازد، عبيدة بن هلال بن يشكر بن بكر بن وائل بود و او در آن روز چنين رجز مى‏ خواند: «من پسر بهترين فرد قوم خويش هلال هستم، پيرى كه بر آيين ابو بلال بود و تا آخرين شبها همان آيين، آيين من خواهد بود».

مردى به مغيرة بن مهلب گفت: ما نخست بسيار تعجب كرديم كه چگونه تو بر زمين افتادى و اينك بيشتر دچار شگفتى شديم كه چگونه نجات پيدا كردى در اين هنگام مهلب به پسران خود گفت: رمه‏ هاى شما در حال چرا و بدون نگهبانند آيا كسى را براى حفظ آنها گماشته‏ايد و من از حمله خوارج براى غارت آنها در امان نيستم. گفتند نه. گويد: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود كه كسى آمد و گفت: صالح بن مخراق بر رمه‏ ها غارت برده است. [اين كار] بر مهلب گران آمد و گفت: هر كارى را كه شخصا بررسى نكنم و عهده ‏دارش نشوم تباه مى‏شود و آنان را نكوهش كرد. بشر بن مغيره گفت: آرام باش اگر مى‏ خواهى كسى مانند تو ميان ما باشد ممكن نيست، كه به خدا سوگند بهترين ما همچون بند كفش تو نخواهيم بود. مهلب گفت: اينك راه را بر آنان ببنديد. بشر بن مغيره و مدرك و مفضل دو پسر- مهلب شتابان حركت كردند. بشر زودتر به راه رسيد و ناگاه مردى سياه از خوارج را ديد كه گله ‏ها را پيش انداخته و آنان را مى‏راند و اين رجز را مى‏خواند: «ما شما را با ربودن گله درمانده كرديم. آرى زخمها را يكى پس از ديگرى ‏مى‏ فشريم».

مفضل و مدرك هم به او رسيدند و به مردى از قبيله طى گفتند: اين مرد سياه را بگير. آن مرد طايى و بشر بن مغيره او را گرفتند و كشتند و مردى ديگر از خوارج را كه از قبيله همدان بود اسير گرفتند و گله را برگرداندند.عياش كندى مردى دلير و شجاعى بى‏ باك بود و در آن روز سخت دليرى كرد و پس از آن به مرگ طبيعى و در بستر مرد. و مهلب مى‏ گفت: به خدا سوگند پس از اينكه عياش در بستر مرد، ديگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنين مهلب مى‏ گفت: به خدا سوگند هرگز چون اين گروه نديده‏ام كه هر چه از ايشان كاسته مى ‏شود باز بر شجاعت و پايداريشان افزوده مى‏ گردد.حجاج دو مرد ديگر را سوى مهلب فرستاد تا او را براى جنگ برانگيزند.

يكى از ايشان از قبيله كلب و ديگرى از سليم بود. مهلب به اين شعر اوس بن حجر تمثل جست كه مى‏گويد: «چه بسيار كسانى كه از اين حوصله و درنگ ما تعجب مى‏كنند و اگر جنگ او را فرو گيرد از جاى خود نمى‏ جنبد».مهلب به پسر خود يزيد گفت: خوارج را براى جنگ تحريك كن. و او چنان كرد و جنگ در گرفت و اين جنگ در يكى از دهكده‏هاى اصطخر روى داد.

مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله كرد و چنان بر او نيزه زد كه ران آن مرد را به زين دوخت. مهلب به آن دو مرد سلمى و كلبى گفت: چگونه بايد با مردمى كه ضربه نيزه ايشان چنين است جنگ كرد يزيد پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در اين هنگام رقاد كه از خاندان مالك بن ربيعه و از دليران لشكر مهلب بود بر اسب سياه خود از آوردگاه برگشت در حالى كه بيست و چند زخم برداشته بود كه بر آن پنبه نهاده بودند و چون يزيد حمله كرد جمع خوارج نخست پشت كردند و فقط دو سوار از آنان پشتيبانى مى‏ كردند. يزيد به قيس خشنى كه از موالى عتيك بود گفت: چه كسى بايد با اين دو سوار جنگ كند او گفت: خودم، و بر آن دو حمله كرد. يكى از آنان به قيس حمله آورد. قيس بر او نيزه زد و به زمينش افكند. ديگرى بر او حمله آورد. دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند. قيس فرياد بركشيد: هر دوى ما را با هم بكشيد.

سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن دو را از يكديگر جدا كردند. معلوم شد آن سوار كه با قيس دست به گريبان شده، زن بوده است. قيس شرمگين برخاست. يزيد به او گفت: اى ابا بشر تو به گمان اينكه او مرد است با او مبارزه كردى فرضا اگر در اين جنگ كشته مى‏شدى آيا گفته نمى‏شد كه او را زنى كشته است در اين جنگ ابن منجب سدوسى هم دليرانه جنگ كرد. يكى از غلامان او كه نامش خلاج بود گفت: به خدا سوگند دوست مى‏داريم كه لشكر آنان را در هم بشكنيم و به قرارگاهشان برسيم و در آن صورت من دو كنيز دوشيزه از آنان به اسيرى بگيرم. ابن منجب به او گفت: اى واى بر تو چرا آرزوى دو كنيز دارى گفت: براى اينكه يكى را به تو ببخشم و ديگرى از خودم باشد.

ابن منجب اين ابيات را سرود: «اى خلاج تو هرگز نخواهى توانست با دخترك كوچكى كه چهره‏اش چون عروسك با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوى، مگر آنكه با لشكرى روياروى شوى كه در آن عمرو القضا و عبيدة بن هلال بر خود با پرهاى شتر مرغ نشان زده‏اند…» ابو العباس گويد: بدر بن هذيل هم از ياران شجاع مهلب بود و اعراب كلمات را غلط ادا مى ‏كرد، آن چنان كه هر گاه حمله خوارج را احساس مى‏ كرد مى‏ گفت: «يا خيل اللّه اركَبى» و كسى كه شعر زير را گفته است به او اشاره دارد كه مى‏گويد: «و چون از مهلب حاجتى خواسته شود چه مردان آزاده و چه بردگانى كه مانع برآوردن آن مى ‏شوند، كردوس كه برده است و بدر كه همچون اوست…» بشر بن مغيرة بن ابى صفره هم در اين جنگ بسيار پسنديده دليرى كرد آن چنان كه ارزش او شناخته شد و ميان او و مهلب كدورتى بود.

بشر به پسران مهلب گفت: اى پسر عموها من گله‏گزارى را فراموش كردم و از آن كوتاه آمدم در عين حال بيشتر از آنچه براى كسب رضايت لازم باشد فداكارى كردم و خود را چنان پنداشتم كه نه از پاداشها بهره‏مند هستم و نه نوميد و محروم. اينك براى من گشايشى قراردهيد كه در پناه آن زندگى كنم و مرا نيز همچون كسى فرض كنيد كه به يارى دادن او اميدوار و يا از حرف و زبانش بيمناكيد. آنان رعايت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره او گفتگو كردند و مهلب هم او را پاس داشت و پيوند خويشاوندى را رعايت كرد.

گويد: حجاج، كردم را به ولايت فارس گماشت و او را در حالى كه جنگ بر پا بود آنجا روانه كرد و مردى از ياران مهلب چنين سرود: «اگر كردم جنگ را ببيند چنان خواهد گريخت كه گورخر وجود شير را احساس كرده باشد». مهلب نامه‏يى به حجاج نوشت و تقاضا كرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشى كند تا او بتواند مستمرى سپاهيان را بپردازد و حجاج چنان كرد. قطرى از اين جهت كه مردم اصطخر با مهلب مكاتبه مى‏كردند و اخبار او را براى مهلب مى‏ نوشتند آن شهر را ويران كرد و مى‏ خواست همين كار را به شهر فسا نيز انجام دهد ولى آزاد مرد، پسر هيربد آن شهر را از او به صد هزار درهم خريد و قطرى آن را ويران نكرد. در اين هنگام قطرى با مهلب روياروى شد و مهلب او را شكست داد و او را مجبور به فرار به سوى كرمان كرد. مغيره پسر مهلب به فرمان پدر، قطرى را تعقيب كرد. حجاج شمشيرى براى مهلب فرستاده و او را سوگند داده بود كه خود آن را بر دوش افكند. مهلب پس از آنكه آن را بر دوش افكنده بود در اين سفر آن را به مغيره داد و مغيره در حالى برگشت كه آن شمشير را به خون آغشته بود.

مهلب شاد شد و گفت: اگر اين شمشير را به هر يك از پسرانم غير از تو مى‏دادم مرا چنين شاد نمى‏كرد و خوش نمى‏آمد. آنگاه به مغيره گفت: جمع آورى خراج اين دو ناحيه را بر عهده بگير و آن را از سوى من كفايت كن و رقاد را هم همراه او كرد و آن دو به جمع آورى خراج پرداختند و به لشكر هم چيزى نمى‏دادند. در اين مورد مردى از بنى تميم ضمن اشعارى چنين سروده است.

«اگر پسر يوسف [حجاج‏] بداند كه بر ما چه آفات و گرفتاريهاى سختى رسيده است همانا كه چشمانش بر ما اشك خواهد ريخت و آنچه بتواند از فسادى و تباهى را اصلاح خواهد كرد. هان به امير بگو خدايت پاداش خير دهاد، ما را از مغيره و رقاد خلاص كن…»

گويد: پس از آن مهلب در سيرجان با خوارج جنگ كرد و آنان را از آنجا به ناحيه جيرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقيب كرد و نزديك ايشان فرود آمد.در اين هنگام باز ميان خوارج اختلاف پديد آمد و سبب آن بود كه عبيدة بن هلال يشكرى متهم شد كه با زن درودگرى رابطه دارد و او را مكرر ديده بودند كه بدون آنكه اجازه بگيرد پيش آن زن مى‏رود. خوارج پيش قطرى آمدند و اين موضوع را به او گفتند. او گفت: عبيده از لحاظ دينى در جايگاهى است كه شما مى‏دانيد و از لحاظ جهاد چنان است كه مى‏ بينيد. گفتند: ما نمى ‏توانيم در مورد فحشاء و تباهى، او را تحمل كنيم و واگذاريم. قطرى به آنان گفت: اينك برگرديد.

سپس به عبيده پيام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت: من نمى‏توانم در مورد فحشاء و تباهى تحمل كنم. عبيده گفت: اى امير المومنين به من تهمت زده‏اند، رأى تو چيست و چاره را در چه مى‏بينى گفت: من تو و ايشان را با هم حاضر مى‏كنم تو خضوعى چون خضوع گنهكاران مكن و دليرى‏يى چون دليرى بى‏گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع كرد و سخن گفتند. عبيده برخاست و بسم الله الرحمن الرحيم گفت و سپس آيات مربوط به افك و تهمت را تلاوت كرد: «همانا آن گروه كه براى شما خبرى دروغ و بهتان آوردند…» خوارج گريستند و برخاستند و عبيدة را در آغوش كشيدند و گفتند: براى ما استغفار كن و او براى آنان استغفار كرد. عبدربه صغير- وابسته بنى قيس بن ثعلبه- گفت: به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مكر كرد و گروه بسيارى از ايشان هم از سخن و عقيده او پيروى كردند ولى نتوانستند نظر خود را آشكار سازند و دليل قانع كننده‏اى براى اجراى حد بر عبيده نديدند.

قطرى مردى از برزيگران را به كارگزارى گماشته بود و براى او ثروت بسيارى گرد آمد. خوارج پيش قطرى آمدند و گفتند: عمر بن خطاب چنين موردى را از كارگزاران خود تحمل نمى‏كرد. قطرى گفت: من هنگامى كه او را به كارگزارى خود گماشتم مردى بازرگان و داراى زمين و ثروت بود، و اين موضوع موجب كينه آنان شد و چون اين خبر به مهلب رسيد گفت: اختلاف آنان با يكديگر بر ايشان‏ سخت‏تر از وجود من است.

آنان سپس به قطرى گفتند: آيا ما را به جنگ دشمن ما نمى‏برى گفت: نه و پس از آن براى جنگ آماده شد و بيرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دين برگشت. روزى قطرى را تعقيب كردند و او چون احساس خطر كرد همراه گروهى از ياران خويش وارد خانه‏يى شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فرياد كشيدند: اى جنبنده [چهارپا] سوى ما بيا. او بيرون آمد و گفت: پس از من كافر شديد. گفتند: مگر تو جنبنده نيستى خداوند متعال مى‏گويد: «هيچ جنبنده‏يى در زمين نيست مگر آنكه روزى او بر عهده خداوند است» ولى تو با اين سخن خود كه به ما گفتى كه كافر شديم، خود كافر شدى. اينك به پيشگاه خداوند توبه كن.

قطرى با عبيدة بن هلال در اين باره رايزنى كرد. او گفت: اگر توبه كنى توبه‏ات را نمى‏پذيرند ولى بگو من آن سخن را به طريق استفهام و پرسش گفتم و منظورم اين بود كه آيا پس از من كافر خواهيد شد قطرى به آنان همين گونه گفت و از او پذيرفتند و او به خانه خويش بازگشت.

 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 2 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=