خطبة30
و من خطبة له ( عليه السلام ) في معنى قتل عثمان
لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَكُنْتُ قَاتِلًا -أَوْ نَهَيْتُ عَنْهُ لَكُنْتُ نَاصِراً -غَيْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ -وَ مَنْ خَذَلَهُ لَا يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي -وَ أَنَا جَامِعٌ لَكُمْ أَمْرَهُ -اسْتَأْثَرَ فَأَسَاءَ الْأَثَرَةَ -وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ -وَ لِلَّهِ حُكْمٌ وَاقِعٌ فِي الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجَازِعِ
خطبه (30) اين خطبه با عبارت «لو امرت به لكنت قاتلا» (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل مىبودم) شروع مى شود.
پريشان شدن كار بر عثمان و اخبار كشته شدن او
لازم است در آغاز اين بحث نخست چگونگى پريشان شدن كار بر عثمان راكه منجر به كشته شدنش شد بيان كنيم. و صحيحترين مطالب در اين مورد همان چيزهايى است كه ابو جعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ طبرى آورده است و خلاصه آن چنين است: عثمان بدعتها و كارهاى مشهورى انجام داد كه مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبيل حكومت و فرماندهى دادن به بنى اميه و به ويژه به تبهكاران و فرومايگان و سست دينان ايشان و اختصاص اموال و غنايم به آنان، و آنچه در مورد عمار و ابو ذر و عبد الله بن مسعود انجام داد و كارهاى ديگرى كه در روزهاى آخر خلافتش روى داد. و از جمله باده نوشى و ميگسارى وليد بن عقبه، كارگزار عثمان بر كوفه، و گواهى دادن گواهان در اين باره موجب آمد كه او را از حكومت كوفه بر كنار كند و سعيد بن عاص را به جاى او بگمارد. سعيد چون به كوفه آمد و گروهى از مردم كوفه را برگزيد كه پيش او افسانه سرايى مىكردند، روزى سعيد گفت: عراق بوستان اختصاصى قريش و بنى اميه است، مالك اشتر نخعى گفت: تو چنين مىپندارى كه ناحيه عراق كه خداوند آنرا با شمشيرهاى ما گشوده و بر مسلمانان ارزانى فرموده است، بوستان اختصاصى براى تو و قوم تو است سالار نگهبانان سعيد به اشتر گفت: تو سخن امير را رد مىكنى و نسبت به او درشتى كرد.
اشتر به افراد قبيله نخع و ديگران كه از اشراف كوفه و بر گرد او بودند نگريست و گفت: مگر نمىشنويد و آنان در حضور سعيد برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندى بر زمين افكندند و پايش را گرفتند و از مجلس بيرون كشاندند. اين كار هر چند بر سعيد گران آمد، ولى افسانه سرايان خويش را دور كرد و پس از اين كار به آنان هم ديگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعيد كردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نيز دشنام دادند. و گروه بسيارى از مردم هم بر ايشان جمع شدند و كارشان بالا گرفت. سعيد در مورد ايشان به عثمان نامه نوشت.
عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعيد كند تا مردم كوفه را به تباهى نكشانند. و براى معاويه كه حاكم شام بود نوشت: تنى چند از مردم كوفه را كه آهنگ فتنه انگيزى داشتند پيش تو تبعيد كردم، آنان را از اين كار نهى كن و اگر احساس كردى كه روبراه شدهاند نسبت به آنان نيكى كن و ايشان را به سرزمينهاى خودشان برگردان.
آنان كه مالك اشتر و مالك بن كعب ارحبى و اسود بن يزيد نخعى و علقمة بن قيس نخعى و صعصعة بن صوحان عبدى و كسان ديگرى بودند، چون پيش معاويه رسيدند روزى آنان را جمع كرد و گفت: شما قومى از عرب و صاحب دندان و زبانيد [كنايه از نيرومندى است] و به يارى اسلام به شرف رسيدند و بر امتها چيره شديد و مواريث آنان را به چنگ آورديد، اينك به من خبر رسيده است كه قريش را نكوهش مىكنيد و بر واليان خرده مىگيريد و حال آنكه اگر قريش نبود شما خوار و زبون بوديد. همانا پيشوايان شما براى شما چون سپر هستند، از گرد اين سپر پراكنده مشويد. پيشوايان شما اكنون بر ستم شما صبورى دارند و زحمت شما را تحمل مىكنند، به خدا سوگند، يا از اين رفتار باز ايستيد و تمام كنيد، يا آنكه خداوند شما را گرفتار كسانى خواهد كرد كه شما را بر زمين فرو خواهند برد و صبورى شما را هم نخواهند ستود و در نتيجه در زندگى و مرگ شريك بليهيى خواهيد بود كه براى رعيت فراهم ساخته ايد.
صعصعة بن صوحان گفت: اما قريش در دوره جاهليت نه از لحاظ شمار بيشترين عرب بودند و نه از لحاظ نيرو، و همانا قبايل ديگر عرب از لحاظ شمار و نيرو بر قريش برترى داشته است. معاويه گفت: گويا تو سخنگوى اين گروهى و براى تو عقلى نمىبينم و اينك شما را شناختم و دانستم چيزى كه شما را شيفته است كمى عقل و خرد است، آيا كار اسلام بر شما بزرگ است كه تو جاهليت را به من تذكر مىدهى خداوند كسانى را كه كار شما را بزرگ كردهاند زبون فرمايد بفهميد كه چه مىگويم و گمان نمىكنم كه بفهميد، قريش در دوره جاهلى و دوره اسلام عزت و شوكتى نداشته است مگر به يارى خداوند يكتا. راست است كه از لحاظ شمار و نيرو مهمترين اعراب نبودهاند، ولى از لحاظ نسب از همگان برتر و نژادهتر بودهاند و از لحاظ جوانمردى از همه كاملتر بودهاند. در آن روزگار- كه مردم يكديگر را مىخوردند- آنان محفوظ نماندند مگر به عنايت خداوند، و خدا بود كه براى ايشان حريمى امن فراهم فرمود، در حالى كه مردم از گرد آنان ربوده مىشدند. آيا عرب و عجم و سرخ و سياهى مىشناسيد كه روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصيبت نكرده باشد جز قريش كه هر كس با آنان مكرى انديشيد خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه كه خداوند اراده فرمود كسانى را با پيروى از آيين خود از زبونى اين جهانى و نافرجامى آن جهانى برهاند و گرامى دارد و براى اين كار،بهترين خلق خود را برگزيد و براى آن بنده خويش يارانى برگزيد كه برتر از همه آنان قريش بودند و اين ملك را بر ايشان پايه نهاد و اين خلافت را در آنان مقرر فرمود و كار به صلاح نمى انجامد مگر به وجود ايشان.
خداوند قريش را در دوره جاهلى كه كافر بودند رعايت فرموده است، اكنون چنين مىبينى با آنكه بر دين خدايند خداوندشان رعايت نخواهد كرد اف بر تو و يارانت باد اما تو اى صعصعه، بدان كه دهكدهات بدترين دهكده هاست گياه آن بد بوترين گياهان و دره آن ژرفترين درههاست و همسايگانش فرومايه ترين همسايگانند و از همه جا معروفتر به شر و بدى است. هيچ شريف يا فرومايه اى در آن ساكن نشده است مگر آنكه دشنامش دادهاند، شما ستيزهگرترين مردم و بردگان ايرانيانيد. و تو خود بدترين قوم خويشى، اينك كه اسلام ترا نمايان كرد و در زمره مردم در آورد آمدهاى در دين خدا كژى بار بياورى و به گمراهى بگروى همانا كه اين كار هرگز به قريش زيانى نمىرساند و آنان را پست نمىكند و از انجام آنچه بر عهده ايشان است بازشان نمى دارد.
همانا كه شيطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدى شناخته است و بر مردم افكنده است، ولى شما را بر زمين خواهد افكند و نابود خواهد ساخت و شما با شر و بدى به چيزى نمىرسيد جز اينكه كارى بدتر و زشتتر برايتان پيش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا كه مىخواهيد برويد، خداوند هرگز به وسيله شما به كسى سود و زيان نمىرساند كه شما نه مرد سوديد و نه زيان. و اگر خواهان رستگارى هستيد هماهنگ جماعت باشيد و نعمت شما را سرمست نكند كه سرمستى خيرى در پى خود ندارد، هر كجا مىخواهيد برويد و به زودى درباره شما به امير المومنين نامه خواهم نوشت.
معاويه براى عثمان چنين نوشت: همانا گروهى پيش من آمدند كه نه خردى دارند و نه دين، از عدالت و دادگرى به ستوه آمده و دلتنگ شدهاند، خدا را منظور ندارند و با دليل و برهان سخن نمىگويند. همانا تنها قصدشان فتنهانگيزى است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد كرد و از آن گروهى نيستند كه از ستيز ايشان بيمى داشته باشيم و اكثريتى ميان كسانى كه اهل غوغا و فتنهاند ندارند.
سپس معاويه آنان را از شام بيرون كرد.
ابو الحسن مداينى مىگويد: در شام ميان آنان و معاويه چند مجلس صورت گرفت و مذاكرات و گفتگوهاى طولانى كردند و معاويه ضمن سخنان خود به آنان گفت: قريش اين موضوع را مىداند كه ابو سفيان گرامىترين ايشان و پسر گرامىترين است، بجز حرمتى كه خداوند براى پيامبر خويش قرار داده و او را برگزيده و گرامى داشته است، و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابو سفيان بودند، همگان دور انديش و بردبار بودند.
صعصعة بن صوحان به معاويه گفت: دروغ مىگويى مردم از نسل و زاده كسى هستند كه بسيار بهتر از ابو سفيان بوده است كسى كه خدايش به دست خويش آفريده و در او از روح خويش دميده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و ميان ايشان نيك و بد و زيرك و احمق وجود دارد.
گويد: ديگر از گفتگوهاى ميان ايشان اين بود كه معاويه به ايشان گفت: اى قوم يا خاموش باشيد و سكوت كنيد يا پاسخ نيكو دهيد، و بينديشيد و بنگريد چه چيزى براى شما و مسلمانان سود بخش است، آنرا مطالبه كنيد و از من اطاعت بريد.
صعصعه به او گفت: تو شايسته اين كار نيستى و كرامتى نيست كه در معصيت خدا از تو اطاعت شود.
معاويه گفت: نخستين سخن كه با شما آغاز كردم اين بود كه به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد كردم و اينكه همگى به ريسمان خداوند چنگ يازيد و پراكنده مشويد آنان گفتند: چنين نيست، كه تو فرمان به پراكندگى و مخالفت با آنچه پيامبر (ص) آورده است دادى.
معاويه گفت: بر فرض كه چنان كرده باشم، هم اكنون توبه مىكنم و به شما در مورد بيم از خداوند و اطاعت از او فرمان مىدهم و اينك هماهنگ با جماعت باشيد و پيشوايان خود را اطاعت كنيد و حرمت داريد.
صعصعه گفت: اگر توبه كردهاى ما اينك از تو مىخواهيم از كار خود كناره بگيرى كه ميان مسلمانان كسانى هستند كه از تو براى آن شايستهترند و كسى است كه پدرش از پدر تو در اسلام كوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پايدارتر و موثرتر بوده است.
معاويه گفت: مرا هم در اسلام كوششى بوده است، هر چند ديگران از من كوشاتر بوده اند، اما در اين روزگار هيچكس به كارى كه من دارم از من تواناتر نيست و عمر بن خطاب اين كار را براى من به مصلحت دانسته است و اگر ديگرى از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غير من نرمى و گذشتى نداشت.
وانگهى بدعت و كار ناصوابى نياوردهام كه موجب شود از كار خويش كناره گيرم و اگر امير المومنين اين موضوع را به صلاح تشخيص دهد براى من به دست خويش بنويسد و من هماندم از كار او كناره خواهم گرفت. آهسته رويد كه در آنچه شما مىگوييد و بر آن عقيدهايد و نظاير آن خواستههاى شيطانى نهفته است. به جان خودم سوگند اگر كارها بر طبق رأى و خواسته شما انجام شود كارهاى مسلمانان يك روز و يك شب به استقامت نخواهد بود. اكنون به نيكى باز گرديد و سخن پسنديده بگوييد كه خداوند داراى حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بيم دارم كه سرانجام از شيطان پيروى و از فرمان خداوند رحمان سرپيچى كنيد و اين موضوع شما را در اين جهان و آن جهان به زبونى افكند.
آنان برجستند و سر و ريش معاويه را گرفتند، معاويه گفت: رها كنيد و دست نگهداريد كه اينجا كوفه نيست، به خدا سوگند اگر مردم شام ببينند با من كه پيشواى ايشانم چنين رفتار مىكنيد نخواهم توانست آنان را از كشتن شما باز دارم، به جان خودم سوگند كه كارهاى شما همه شبيه يكديگر است. معاويه از پيش آنان برخواست و در مورد ايشان نامهيى به عثمان نوشت.
[طبرى متن نامه معاويه به عثمان را آورده كه به شرح زير است: بسم الله الرحمن الرحيم. به بنده خدا عثمان امير المومنين، از معاوية بن- ابى سفيان، اما بعد اى امير مومنان، جماعتى را پيش من فرستادهاى كه به زبان شيطانها و آنچه آنان بر ايشان القاء مىكنند سخن مىگويند. آنان- به پندار خويش- با مردم از قرآن سخن مىگويند و ايشان را به شبهه مىافكنند و بديهى است كه همه مردم نمىدانند ايشان چه مىخواهند. منظور اصلى ايشان پراكنده ساختن مردم و فتنه انگيزى است. اسلام بر آنان سنگينى مىكند و از آن تنگدل شده اند. افسون شيطان بر دلهايشان اثر كرده و بسيارى از مردم كوفه را كه ميان آنان بودهاند فريفتهاند و من در امان نيستم كه اگر ميان مردم شام ساكن شوند با جادوى زبان و كارهاى نارواى خود ايشان را نفريبند، آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سكونتآنان در همان شهر خودشان كه نفاق در آن آشكار شده است باشد. و السلام.] عثمان در پاسخ معاويه نوشت كه آنان را به كوفه و پيش سعيد بن عاص بفرستد و او چنان كرد. و ايشان در نكوهش سعيد و عثمان و خرده گرفتن بر آن دو زبان گشودند، و عثمان براى سعيد نوشت كه آنان را به حمص تبعيد كند و پيش عبد الرحمان بن خالد بن وليد بفرستد و او آنان را به حمص تبعيد كرد.
واقدى روايت مىكند كه چون آن گروه كه عثمان آنان را از كوفه به حمص تبعيد كرده بود- و ايشان اشتر و ثابت بن قيس همدانى و كميل بن زياد نخعى و زيد بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب بن زهير غامدى و جندب بن كعب ازدى و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعى و ابن كواء بودند- به حمص رسيدند، عبد الرحمان بن خالد بن وليد [امير حمص] پس از آنكه آنان را منزل و مسكن داد و چند روز پذيرايى كرد فرا خواند و به آنان گفت: اى فرزندان شيطان خوشامد و آفرين بر شما مباد كه شيطان نا اميد و درمانده برگشت، ولى شما هنوز هم بر بساط گمراهى و بدبختى گام بر مىداريد. خدا عبد الرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نيازارد كه ادب شويد اى گروهى كه من نمىدانم عربيد يا عجم اگر تصور مىكنيد براى من هم مىتوانيد همان سخنان را بگوييد كه براى معاويه گفتهايد سخت در اشتباهيد كه من پسر خالد بن وليدم. من پسر كسى هستم كه حوادث او را كار آزموده كرد، من پسر كسى هستم كه چشم ارتداد را بيرون كشيد. اى پسر صوحان به خدا سوگند اگر بشنوم يكى از همراهان من بينى ترا در هم كوفته است و تو سر بلند كردهاى، ترا به جايى بسيار دور افتاده پرتاب خواهم كرد.
گويد: آنان يك ماه پيش عبد الرحمان بن خالد ماندند و او هر گاه سوار مىشد ايشان را پياده در ركاب خود مىبرد و به صعصعه مىگفت: اى پسر مردك زشت و كوته قامت آرى، هر كس نيكى او را به صلاح نياورد، بدى اصلاحش مى كند. ترا چه مىشود، چرا اكنون سخنانى را كه به سعيد و معاويه مى گفتى نمى گويى و آنان مىگفتند: به زودى به پيشگاه خدا توبه مىكنيم و بر مىگرديم، از گناه ما در گذر خدايت از تو در گذرد. و در آن مدت همواره رفتار عبد الرحمان و ايشان همينگونه بود، تا سرانجام عبد الرحمان بن خالد گفت: خداوند توبه شما را پذيرفت، و براىعثمان نامه يى نوشت و تقاضا كرد از ايشان راضى شود و آنان را به كوفه برگرداند.
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى كه خدايش رحمت كناد مىگويد: پس از آن در سال يازدهم خلافت عثمان، سعيد بن عاص پيش او آمد و چون سعيد به مدينه رسيد، گروهى از صحابه جمع شدند و در مورد سعيد و كارهاى او و قوم و خويش بازى- عثمان و اينكه اموال مسلمانان را در اختيار ايشان مىگذارد گفتگو كردند و بر اعمال عثمان خرده گرفتند و عامر بن عبد القيس را كه نام اصلى پدرش عبد الله است و از خاندان بنى عنبر و قبيله تميم و بسيار پارسا بود پيش عثمان فرستادند. او پيش عثمان رفت و گفت: گروهى از صحابه جمع شدند و در كارهاى تو نگريستند و چنان ديدند كه مرتكب كارهاى نارواى بزرگى شدهاى، اينك از خدا بترس و توبه كن.
عثمان گفت: اين را ببينيد مردم مىپندارند كه قارى قرآن است و آمده است با من در مورد چيزى كه نمىداند سخن بگويد. به خدا سوگند كه نمىدانى خداوند كجاست عامر گفت: نه به خدا سوگند مىدانم كه خداوند در كمين است.
عثمان عامر را از پيش خود بيرون كرد و عبد الله بن سعد بن ابى سرح و معاويه و سعيد بن عاص و عمرو بن عاص و عبيد الله بن عامر را كه امراى ولايات بودند و آنان را قبلا به مدينه احضار كرده بود فرا خواند و با آنان مشورت كرد و گفت: هر اميرى را وزيران و خير خواهانى است و شما وزيران و خير خواهان منيد و مورد اعتماديد و مىبينيد كه مردم چه كردهاند و از من خواستهاند كارگزاران خويش را از كار بر كنار كنم و از همه چيزها كه خوش نمىدارند به چيزهايى كه خوش مىدارند باز گردم، اينك كوشش كنيد و رأى خود را بگوييد.
عبد الله بن عامر گفت: اى امير المومنين من براى تو چنين مصلحت مىبينم كه آنان را از خويشتن به جهاد وا دارى تا براى تو خوار و زبون گردند و همه به حفظ خويش پردازند و انديشهيى جز زخم پشت مركوب خود و شپش جامه و پوست خويش نداشته باشند.
سعيد بن عاص گفت: درد را از خود دور و جدا كن و آنچه را كه از آن بيم دارى از خود ببر و قطع كن. هر قومى را رهبرانى است كه چون آنان نابود شوندقوم پراكنده مىشوند و ديگر كارشان فراهم نمى شود.
عثمان گفت: آرى رأى درست همين است اگر عواقب آن نبود.
معاويه گفت: من پيشنهاد مى كنم به اميران سپاه فرمان دهى تا هر يك از ايشان ناحيه خويش را براى تو سامان دهد و من خود متعهدم كه مردم شام را از تو كفايت كنم و سامان دهم.
عبد الله بن سعد گفت: مردم اهل طمع و دنيايند، از اين اموال به آنان ببخش تا دلهايشان با تو نرم شود.
عمرو بن عاص گفت: اى امير المومنين، تو بنى اميه را بر گرده مردم سوار كردهاى، تو سخنانى مىگويى، آنان هم سخنانى مىگويند، تو كژ شدهاى، آنان هم كژ شدهاند. اينك يا معتدل شو، يا از كار كنارهگيرى كن، و اگر اين كار را نمىپذيرى تصميمى بگير و كارى بكن.
عثمان به او گفت: ترا چه مىشود كه بر پوستينت شپش افتاده است اين سخن را جدى مىگويى عمرو عاص ساكت شد تا آن جمع پراكنده شدند، سپس به عثمان گفت: اى امير المومنين، به خدا سوگند تو در نظر من گرامىتر از اين هستى، ولى من مىدانستم بر در خانه كسانى هستند كه سخن هر يك از ما را به مردم مىرسانند. من خواستم اين سخن مرا هم براى آنان نقل كنند و به من اعتماد نمايند تا بتوانم خيرى به تو برسانم يا شرى را از تو دور كنم.
عثمان كارگزاران خود را به محل حكومت خودشان گسيل داشت و به آنان دستور داد مردم را آماده كنند و به مأموريتهاى جنگى گسيل دارند، عثمان همچنين تصميم گرفت پرداخت مقررى مردم را لغو كند تا مطيع او شوند. سعيد بن عاص را هم به كوفه فرستاد، ولى مردم كوفه كه حكومت او را خوش نمىداشتند و روش او را نكوهش مىكردند در جرعة با او روياروى شدند و به او گفتند: پيش سالار خودت برگرد كه ما را به تو احتياج نيست. او خواست به راه خود ادامه دهد و بر نگردد، مردمى بسيار بر او هجوم آوردند و يكى از آن ميان به سعيد گفت: يعنى چه مگر مىتوانى سيل را از حركت و خروش باز دارى به خدا سوگند غوغاى مردم را چيزى جز شمشير مشرفى آرام نمىكند و شايد پس از امروز بكار آيد و بديهى است در آن روز آرزوى امروز را خواهند كرد كه براى ايشان باز نخواهد گشت، تو هم اكنون به مدينه برگرد كه كوفه براى تو خانه امن و عيش نيست.
سعيد پيش عثمان برگشت و به او اطلاع داد كه كوفيان چه كردهاند. عثمان ابو موسى اشعرى را به اميرى كوفه گماشت و براى ايشان چنين نوشت: «اما بعد اينك ابو موسى اشعرى را به اميرى شما گسيل داشتم و شما را از سعيد معاف كردم، به خدا سوگند آبروى خويش را به شما تفويض مىدارم و شكيبايى خود را به شما عرضه مىدارم و تمام توان خود را براى اصلاح شما انجام مىدهم، هر چه را كه معصيت خدا نباشد و ناخوش داشته باشيد از آن معاف خواهيد شد، تا آنكه همانگونه كه مى خواهيد باشد و براى شما در پيشگاه خداوند بهانه يى باقى نماند.
به خدا سوگند همانگونه كه به ما دستور داده شده است صبر خواهيم كرد و به زودى خداوند صابران را پاداش خواهد داد.» ابو جعفر طبرى مى گويد: و چون سال سى و پنجم هجرت فرا رسيد، دشمنان عثمان و بنى اميه از شهرهاى مختلف با يكديگر مكاتبه كردند و يكديگر را به خلع عثمان از خلافت و بركنار كردن عاملان و كارگزارانش از شهرها تشويق كردند. اين خبر به عثمان رسيد و براى مردم شهرستانها چنين نوشت: «اما بعد به من گزارش شده است كه عاملان من به برخى از شما ناسزا و دشنام مى دهند و آنان را مىزنند، بر سر هر كس كه چنين آمده است در موسم حج به مكه آيد و حق خود را به طور كامل از من يا از عاملان من بگيرد و من از آنان هم خواسته ام كه پيش من آيند، يا آنكه حق خود را ببخشيد كه خداوند صدقه دهندگان را پاداش مىدهد».
عثمان سپس به عاملان خويش نامه نوشت و آنان را فرا خواند و چون پيشاو آمدند آنان را جمع كرد و گفت: اين شكايت مردم از شما چيست بيم دارم كه راست باشد و در آن صورت اين كار فقط به حساب من گذاشته مىشود. آنان گفتند: به خدا سوگند هر كس به تو گزارش داده راست نگفته و نيكو رفتار نكرده است و ما براى اين موضوع اصل و اساسى نمىشناسيم. عثمان گفت: اينك رأى خود را به من بگوييد. سعيد بن عاص گفت: اينها خبرهاى ساختگى است كه در مجالس محرمانه ساخته و پرداخته و به مردم القاء مىشود و درباره آن سخن مىگويند و علاج اين كار شمشير است.
عبد الله بن سعد گفت: هنگامى كه حق مردم را مىدهى آنچه را كه بر عهده ايشان است از ايشان بگير. معاويه گفت: چاره رأى درست در نيك رفتارى است.
عمرو عاص گفت: نظر من اين است كه تو هم چون دو دوست خود (ابو بكر و عمر) رفتار كنى آنجا كه نرمى لازم است نرمى كن و آنجا كه شدت لازم است شدت كن.
عثمان گفت: آنچه گفتيد شنيدم، چيزى كه دربارهاش بر اين امت بيم مىرود ناچار صورت خواهد گرفت و همانا آن درى كه بايد بسته باشد هر آينه گشوده خواهد شد، اينك با مدارا و نرمى جز در مورد حدود خداى تعالى آنان را از اين كار باز داريد، خدا مىداند كه من براى مردم خير انديشم و آسياى فتنه در گردش است، خوشا به حال عثمان اگر بميرد و آن را بيشتر به حركت نياورد. مردم را تسكين دهيد و حقوق ايشان را به آنان بپردازيد و نسبت به حقوق خداوند هيچگونه سستى مكنيد.
عثمان از مكه خارج شد و چون به مدينه رسيد على و طلحه و زبير را فرا خواند و آنان پيش او آمدند و معاويه هم آنجا بود. عثمان، سكوت كرد و سخنى نگفت، معاويه سخن گفت و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به ايشان گفت: شما اصحاب رسول خدا (ص) و برگزيدگان خلق خدا و واليان امر اين امتيد، هيچكس جز شما در آن طمع ندارد، شما عثمان را كه دوست شماست بدون زور و طمع براى خلافت برگزيديد و او پير شده و عمرش سپرى گرديده است و اگر انتظار فرتوت شدن و مرگش را داريد نزديك است گر چه اميدوارم در پيشگاه خداوند گرامىتر از آن باشد كه او را به فرتوتى برساند. سخنانى شايع شده است كه بيم دارم از ناحيه شما باشد، و اگر گلههايى از او داريد بر عهده مىگيرم كه بر طرف كنم، ولىبه هر حال مردم را در كار خود به طمع ميندازيد كه به خدا سوگند اگر آنان را به طمع اندازيد هرگز از آن جز ادبار نخواهيد ديد.
على عليه السلام فرمود: اى بىمادر ترا با اين كار چه كار است معاويه گفت: سخن از مادرم به ميان نياور كه بدترين مادران شما نبود و مسلمان شد و با پيامبر بيعت كرد و پاسخ گفتار مرا بده، در اين هنگام عثمان گفت: برادر زادهام (معاويه) راست مىگويد، اينك من از خودم و كار خويش با شما سخن مىگويم، دو يار من كه پيش از من بودند نسبت به خود و ياران نزديك خود سختگيرى مىكردند و حال آنكه پيامبر (ص) به نزديكان خويش عطا مىفرمود من هم خويشاوندان مستمند و كم درآمد دارم. و تا حدودى در مورد اموالى كه در دست من است گشاده دستى كرده و بخشيده ام، و اگر اين موضوع را خطا مىدانيد آنرا برگردانيد كه دستور من تابع دستور شماست.
گفتند: درست و نيك رفتار كردهاى ولى به عبد الله بن خالد بن اسيد پنجاه هزار درهم و به مروان پانزده هزار درهم عطا كردهاى اين دو مبلغ را از ايشان پس بگير و عثمان چنان كرد و همگى خشنود شدند و رفتند.
ابو جعفر طبرى مى گويد: معاويه به عثمان گفت پيش از آنكه بر تو هجوم آورند و تو ياراى مقابله با آنان نداشته باشى همراه من به شام بيا كه مردم شام همگى بر طاعت و فرمانبردارند، عثمان گفت: همسايگى رسول خدا (ص) را با چيزى عوض نمى كنم و نمى فروشم هر چند رگ گردنم قطع شود. معاويه گفت: اجازه بده سپاهى از شام پيش تو فرستم كه اگر حادثه يى براى مدينه و تو پيش آمد در خدمت تو حاضر باشند، گفت: نمى خواهم ساكنان كنار مرقد رسول خدا (ص) را به زحمت اندازم، معاويه گفت: در اين صورت به خدا سوگند ترا غافلگير مى كنند، او گفت خداى مرا بسنده و بهترين كارگزار است.
ابو جعفر طبرى مىگويد: معاويه از پيش عثمان بيرون آمد و در حالى كه جامه سفر بر تن داشت از كنار تنى چند از مهاجران كه على عليه السلام و طلحه و زبير هم ميان ايشان بودند گذشت و آنجا ايستاد و گفت شما مىدانيد كه مردم بر سر حكومت با يكديگر ستيز مىكردند تا آنكه خداوند پيامبر خويش را مبعوث فرمود زان پس در سبقت و قدمت در اسلام و جهاد در راه خدا نسبت به يكديگر برترى نشان مىدادند. اگر اين ترتيب را رعايت كنند همچنان كار در دست ايشان باقى خواهد ماند و مردم پيرو آنان خواهند بود ولى اگر با ستيزهجويى در طلب دنيا برآيند، كار از دست ايشان بيرون خواهد شد و خداوند آنرا به ديگران بر مىگرداند و خداوند بر هر گونه تغيير و تبديلى تواناست، اينك اين پير مرد سالخورده خودمان را ميان شما مىگذارم نسبت به او خير انديش باشيد و ياريش دهيد و با او مدارا كنيد كه در آن صورت شما از او كاميابتر از خودش خواهيد بود و سپس از آنان توديع كرد و رفت.
على (ع) فرمود: در اين شخص خيرى مى پنداشتم. و زبير گفت: به خدا سوگند در نظر تو و ما معاويه تا امروز هرگز به اين اهميت و بزرگى نبوده است.
مى گويم (ابن ابى الحديد): از آن روز معاويه چنگال خويش را بر خلافت افكند زيرا موضوع كشته شدن عثمان بر ذهن او غلبه پيدا كرد و ديد كه شام در اختيار اوست و مردم آن سرزمين از او اطاعت مىكنند و اگر عثمان كشته شود اين موضوع بهترين بهانه و دليل او خواهد شد كه عليه دشمنان خويش از آن بهره بردارى كند و آنرا وسيلهيى براى رسيدن به هدف خود قرار دهد. وانگهى مىدانست كه ميان اميران عثمان، هيچكس به قدرت او نيست و او براى بسيج لشكر و دلجويى از اعراب از همه تواناتر است و از همان روز به خلافت طمع بست و كار خود را بر آن پايه نهاد، مگر نديدى قبلا هم به صعصعه گفته بود هيچكس بر امارت قوىتر از من نيست و عمر مرا به امارت منصوب كرد و از راه و روش من راضى بود و مگر نمىبينى كه به مهاجران نخستين چگونه سخن مىگويد كه اگر بخواهيد با ستيزه حكومت را بدست آوريد و بر اين پير مرد شورش كنيد خداوند آنرا از شما به ديگران منتقل مىفرمايد و خداوند بر اين تبديل و دگرگونى تواناست و منظورش خودش بوده است و به كنايه مىگفته است خلافت به من خواهد رسيد، و به همين سبب هم بود كه چون عثمان از او يارى خواست از آن كار خوددارى كرد و حتى يك نفر هم براى يارى او نفرستاد.
محمد بن عمر واقدى كه خدايش رحمت كناد مىگويد: چون مردم بر عثمان اعتراض كردند و سخن درباره او بسيار شد مردمى كه شمارشان دو هزار تن بود از مصر بيرون آمدند كه عبد الرحمان بن عديس بلوى و كنانة بن بشر ليثى و سودان بن- حمران سكونى و قتيرة بن وهب سكسكى در زمره ايشان بودند و همگى زير فرمان ابو حرب غافقى قرار داشتند، دو هزار تن هم از مردم كوفه بيرون آمدند كه زيد بن صوحان عبدى و مالك اشتر نخعى و زياد بن نضر حارثى و عبد الله بن اصم غامدى در زمره ايشان بودند، گروهى هم از مردم بصره بيرون آمدند كه حكيم بن جبلة عبدى و گروهى از سالارهاى قبايل همراهشان بودند و سالار همگان حرقوص بن زهير سعدى بود. اين موضوع در شوال سال سى و پنجم هجرت بود و آنان اظهار داشتند كه مىخواهند حج بگزارند، و چون به فاصله سه روز مانده به مدينه رسيدند، نخست مردم بصره كه ميل آنان به طلحه بود پيش افتادند و در ذو خشب فرود آمدند.
سپس مردم كوفه كه ميل آنان به زبير بود در اعوص فرود آمدند و سپس مردم مصر كه ميل آنان به على عليه السلام بود در ذو مروة فرود آمدند، برخى از آنان به مدينه رفتند تا آگاه شوند كه در دل مردم نسبت به عثمان چه مىگذرد. آنان گروهى از مهاجران و انصار را و همسران پيامبر (ص) را ملاقات كردند و گفتند ما قصد حج داريم و مىخواهيم تقاضا كنيم عاملان ما استعفا دهند، سپس گروهى از مصريان در احجار الزيت با على عليه السلام كه شمشير بر دوش داشت ملاقات كردند و بر او سلام دادند و كار خويش را بر او عرضه داشتند كه بر سر ايشان فرياد كشيد و آنان را طرد كرد و فرمود همه نيكوكاران مىدانند كه سپاه مقيم در مروه و ذو خشب و اعوص بر زبان محمد (ص) نفرين شدهاند، و آنان از پيش على (ع) رفتند.
بصريان نزد طلحه رفتند كه او هم به آنان همانگونه پاسخ داد و كوفيان نزد زبير رفتند و او هم همانگونه پاسخ داد، آنان پراكنده شدند و از مدينه بيرون رفتند و به ياران خود پيوستند.
همينكه مردم مدينه آسوده خاطر شدند كه آنان باز گشتهاند ناگهان بانگ تكبير در نواحى مدينه شنيدند و آنان وارد شهر شدند و خانه عثمان را محاصره كردند و منادى ايشان بانگ برداشت كه اى مردم مدينه هر كس از جنگ كردن خوددارىكند در امان است، و عثمان را در خانهاش محاصره كردند ولى مردم را از ملاقات و گفتگوى با او منع نكردند، گروهى از سران مهاجران پيش آنان آمدند و پرسيدند منظورشان چيست گفتند ما نيازى به خلافت اين مرد نداريم او بايد از كار كنار برود تا ما كس ديگرى را به خلافت بگماريم و هيچ چيز ديگرى بر اين گفتار خود نيفزودند.
عثمان براى مردم شهرستانها نامه نوشت و از ايشان يارى خواست و فرمان داد با شتاب براى دفاع از او حركت كنند، و براى آنان نوشت كه مردم در چه خيالى هستند، مردم شهرستانها در حالى كه بر هر مركب هموار و چموش كه دست يافته بودند سوار شدند بيرون آمدند، معاويه حبيب بن مسلمه فهرى را گسيل داشت و عبد الله بن سعد بن ابى سرح، معاوية بن حديج را روانه كرد، از كوفه هم قعقاع بن عمرو حركت كرد كه او را ابو موسى اشعرى روانه كرد.
در كوفه تنى چند شروع به اقدام و تحريض مردم بر يارى عثمان و كمك كردن به مردم مدينه كردند كه از جمله ايشان عقبة بن عمر، و عبد الله بن ابى اوفى و حنظله كاتب بودند كه هر سه از اصحاب پيامبرند و از تابعين، مسروق و اسود و شريح و كسان ديگرى بودند.
در بصره عمران بن حصين و انس بن مالك و كسان ديگرى غير از آن دو از صحابه پيامبر (ص) و از تابعين كعب بن سور و هرم بن حيان و ديگران در اين مورد اقدام كردند و در مصر و شام هم گروهى از صحابه و تابعين اقدام كردند.
روز جمعه عثمان از خانه بيرون آمد و با مردم نماز گزارد و سپس بر منبر ايستاد و گفت: اى شورشيان، خدا را، خدا را، به خدا سوگند كه مردم مدينه مى دانند شما به زبان محمد (ص) لعنت شدگانيد، اينك خطا و گناه خود را با كار صواب و پسنديده محو كنيد.
محمد بن مسلمه انصارى برخاست و گفت: آرى من اين را مى دانيم كه پيامبر چنين فرمود، حكيم بن جبلة او را بر جاى نشاند. پس از او زيد بن ثابت برخاست، او را هم قتيرة بن وهب بر جاى نشاند. در اين ميان آن گروه بر پا خواستند و شروع به ريگ زدن به مردم كردند و آنها را از مسجد بيرون راندند و به عثمان هم چندان ريگ زدند كه از منبر بى هوش فرو افتاد و او را به خانه اش بردند. تنى چند از مردم مدينه آماده شدند به نفع عثمان وارد جنگ شوند كه از جمله ايشان سعد بن ابى وقاص و حسن بن على عليهما السلام و زيد بن ثابت و ابو هريره بودند. عثمان به آنان پيام فرستاد و گفت: سوگندتان مى دهم كه از اين كار منصرف شويد و باز گشتند.
على و طلحه و زبير آمدند و به عنوان عيادت از عثمان به خانه اش رفتند و از او گله كردند و گفتند به سبب او چه بر سر ايشان آمده است. تنى چند از بنى اميه از جمله مروان بن حكم پيش عثمان بودند و به على عليه السلام گفتند: آنچه مىخواستى انجام دهى انجام دادى و ما را به هلاك انداختى، به خدا سوگند بر فرض به اين حكومت كه اراده آنرا كردهاى برسى دنيا را بر تو تلخ خواهيم كرد. على عليه السلام خشمگين برخاست و آن دو هم كه با او بودند و جماعتى كه همراهشان آمده بودند به خانههاى خود بازگشتند.
واقدى روايت مىكند كه پس از شورش آنان در مسجد بر ضد عثمان، او همچنان يك ماه كامل با مردم نماز مىگزارد و پس از آن او را از نماز گزاردن با مردم منع كردند و غافقى كه فرمانده شورشيان بود با مردم نماز مى گزارد.
مدائنى روايت مىكند كه عثمان در حالى كه از هر سو در محاصره بود همچنان در مسجد با مردم نماز مىگزارد و مصريان و بصريان و كوفيان هم در مسجد حضور داشتند و پشت سرش نماز مىگزاردند و آنان در چشم عثمان خوارتر و بىمقدارتر از خاك بودند.
ابو جعفر طبرى در تاريخ خود مىگويد: ولى اندك اندك مردم مدينه از گرد عثمان پراكنده و ساكن خانههاى خود شدند و هيچكس از خانه خود بيرون نمىآمد مگر با شمشير كه در صورت لزوم از خود دفاع كند و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد.
كلبى و واقدى و مدائنى روايت كردهاند كه محمد بن ابى بكر و محمد بن ابى حذيفه در مصر مردم را بر عثمان مى شوراندند. محمد بن ابى بكر همراه كسانى شد كه از مصر پيش عثمان آمدند و محمد بن ابى حذيفه در مصر ماند و پس از اينكه عبد الله بن سعد بن ابى سرح، حاكم عثمان بر مصر، از پى مصريان به سوى مدينه حركت كرد، و عثمان به او چنين فرمان داده بود، محمد بن ابى حذيفه بر مصر پيروز و حاكم آن شد. عبد الله بن سعد همينكه به ايلة رسيد خبردار شد كه مصريان عثمان را محاصره كردهاند و دانست كه عثمان كشته خواهد شد و از پيروزى محمد بن ابى حذيفه بر مصر نيز آگاه شد و به سوى مصر بازگشت، ولى از ورودش جلوگيرى شد و به فلسطين رفت و تا هنگامى كه عثمان كشته شد همانجا بود.
كلبى روايت مىكند كه عبد الله بن سعد بن ابى سرح فرستاده يى از مصر پيش عثمان گسيل داشت و به او خبر داد كه گروهى از مصريان حركت كردهاند و اگر چه به ظاهر مىگويند قصد حج و عمره دارند ولى مقصود اصلى ايشان، خلع عثمان از خلافت، يا كشتن اوست. عثمان هم براى مردم سخنرانى كرد و ايشان را از نيت مصريان آگاه ساخت و گفت: اين گروه، شتابان براى فتنه انگيزى آمدهاند و از طول عمر من ملول شده و خواهان مرگ منند. به خدا سوگند اگر بميرم هر يك از ايشان آرزو خواهند كرد كه اى كاش عمر من دراز شده و به جاى هر روز يك سال طول مىكشيد، و اين بدان سبب است كه خونهاى فراوان ريخته خواهد شد و دشمنى و تبعيض و دگرگونى احكام آشكار خواهد گرديد.
ابو جعفر طبرى مىگويد: عمرو بن عاص هم از كسانى بود كه مردم را بر عثمان مىشوراند و به آن كار وا مىداشت. عثمان در اواخر خلافت خود يك روز خطبه مىخواند، عمرو بن عاص بر او فرياد كشيد و گفت: اى عثمان از خدا بترس كه مرتكب گناهانى شدهاى و ما هم همراه تو مرتكب آن شدهايم، اينك به سوى خدا باز گرد و توبه كن تا ما هم توبه كنيم عثمان بر او بانگ زد كه اى پسر نابغه تو هم اينجايى به خدا سوگند از آن هنگام كه ترا از كار بر كنار كردهام «جبهات شپش گرفته است». در همين حال از گوشه ديگر بانگ برخاست كه: اى عثمان به سوى خداوند توبه كن، و از گوشه ديگرى هم همين سخن گفته شد و عثمان دستهاى خود را به آسمان بلند كرد و گفت: پروردگارا، من نخستين توبه كنندگانم و از منبر فرود آمد.
ابو جعفر طبرى همچنين روايت مىكند كه عمرو بن عاص بشدت مردم را بر ضد عثمان تشويق و وادار به شورش مىكرد و خودش مىگفت: به خدا سوگند اگر با چوپان و ساربانى برخورد كنم او را بر عثمان مىشورانم تا چه رسد به رؤسا و سرشناسان. و چون آتش فتنه در مدينه شعلهور شد او به خانه و ملك خويش كه در فلسطين بود رفت، روزى در حالى كه در قصر خود در فلسطين بود و دو پسرش عبد الله و محمد و سلامة بن روح جذامى حضور داشتند سوارى از كنار آنان گذشت كه از مدينه مىآمد، از او پرسيدند: عثمان در چه حال بود گفت: در محاصره بود، عمرو عاص گفت: آرى مرا ابو عبد الله مىگويند، وقتى «ميله آهنى داغ كردن، در آتش است گورخر باد رها مىكند». سپس سوار ديگرى از آنجا گذشت و چون از او پرسيدند گفت: عثمان كشته شد. عمرو عاص گفت: آرى مرا ابو عبد الله مىگويند، چون بر قرحه و دمل دست بمالم و فشار دهم آنرا به خونريزى مىاندازم، سلامة بن- روح گفت: اى گروه قريش، ميان شما و اعراب درى استوار بود، آن را شكستيد.
عمرو گفت: آرى، خواستيم حق را از تسلط باطل بيرون آوريم و مردم در كار حق همگى برابر و يكسان باشند.
ابو جعفر طبرى همچنين روايت مىكند كه چون جماعت شورشيان در ذو خشب مستقر شدند، تصميم گرفتند كه اگر عثمان از آنچه آنان خوش نمىدارند دست بر ندارد و كناره گيرى نكند او را بكشند. عثمان از اين موضوع آگاه شد، به خانه على عليه السلام آمد و وارد خانه شد و گفت: اى پسر عمو، من خويشاوند نزديك هستم و براى من بر تو حقى است و اين قوم چنان كه مىبينى آمدهاند و مىخواهند مرا فرو گيرند، و تو در نظر مردم قدر و منزلتى دارى كه سخن تو را گوش مىدهند و مىپذيرند، دوست دارم سوار شوى و پيش آنان بروى و ايشان را از من باز دارى و برگردانى كه اگر آنان بدينگونه بر من در آيند موجب گستاخى بر من و سستى كارم خواهد شد. على عليه السلام فرمود: با چه شرطى و چه چيزى آنان را برگردانم گفت: به آن شرط كه هر چه تو بگويى و به مصلحت من ببينى عمل كنم. على گفت: من چند بار و پياپى با تو گفتگو كردم و هر بار پيش مردم آمدى و سخن گفتى و وعده دادى و باز از انجام آن خوددارى كردى و بازگشتى و اين از كارهاى مروان و معاويه و ابن عامر و عبد الله بن سعد است كه از ايشان اطاعت و از خواسته من سرپيچى مىكنى عثمان گفت: اينك با آنان مخالفت و از تو اطاعت خواهم كرد.
على عليه السلام دستور داد گروهى همراه او سوار شوند و سى مرد از مهاجران و انصار كه از جمله ايشان سعيد بن زيد بن عمرو بن نفيل و ابو جهم عدوى و جبير بن مطعم و حكيم بن حزام و مروان بن حكم و سعيد بن عاص و عبد الرحمان بن-عتاب بن اسيد از مهاجران و ابو اسيد ساعدى و زيد بن ثابت و حسان بن ثابت و كعب بن مالك و كسانى ديگر از انصار بودند.
اين گروه پيش مصريان آمدند و با آنان سخن گفتند و كسانى كه با آنان گفتگو كردند على (ع) و محمد بن مسلمه بودند، مصريان سخن آن دو را شنيدند و اطاعت كردند و با ياران خود به سوى مصر بار بستند. على (ع) برگشت و پيش عثمان آمد و به او فرمود: خود سخنى بگو، تا مردم بشنوند و آرام بگيرند و بدانند كه از كارهاى گذشته دست برداشتهاى، وانگهى ولايات بر ضد تو هستند و بيم دارم كه گروهى از سوى ديگر آيند و باز بگويى: اى على سوار شو و پيش آنان برو، و اگر انجام ندهم، پندارى كه رعايت خويشاوندى نكردهام و حق ترا سبك شمرده ام.
عثمان بيرون آمد و خطبه خود را كه در آن از تغيير رفتار خويش سخن گفت ايراد كرد و براى مردم اظهار توبه كرد و گفت: من نخستين كس هستم كه پند مىگيرم و براى آنچه كردهام از پيشگاه خداوند استغفار مىكنم و بدو توبه مىبرم و كسى چون من از كار خويش به خود مىآيد و باز مىگردد. اينك چون از منبر فرو آمدم سران شما بيايند و رأى خويش را بگويند و بر هر كس ستمى شده است بگويد تا آنرا بر طرف كنم و هر حاجتى كه دارد بگويد تا برآوردم. به خدا سوگند اگر حق، مرا برده كند، روش بردگى پيش خواهم گرفت و زبونى بردگان را پذيرا خواهم شد، و از خداى گريزگاهى جز به سوى خدا نيست. به خدا سوگند شما را راضى مىكنم و مروان و بستگانش را از خود دور مىكنم و از شما روى پنهان نخواهم كرد. مردمان بر او رحمت آوردند و گريستند چندان كه ريشهايشان خيس شد. عثمان هم گريست.
و چون از منبر فرود آمد و به خانه رفت متوجه شد كه مروان و سعيد و تنى چند از بنى اميه در خانهاش نشستهاند و براى شنيدن سخنان او حاضر نشدهاند، ولى از آن آگاه شدهاند. همينكه عثمان نشست مروان گفت: اى امير المومنين، سخن بگويم يا ساكت باشم نائله دختر فرا فصة، همسر عثمان، به مروان گفت: سخن مگو و خاموش باش به خدا سوگند شما عثمان را خواهيد كشت و كودكانش را يتيم خواهيد كرد.
او سخنى گفته است كه شايسته نيست از آن باز گردد. مروان به نائله گفت ترا با اين سخنان چه كار است به خدا پدرت مرد و نمىدانست چگونه وضو بگيرد نائله گفت: اى مروان آهسته و آرام باش و از پدرم جز به نيكى سخن مياور و به خدا سوگند اگر نه اين است كه پدر تو عموى عثمان است و غم و اندوهش به او باز مىگردد از كارهاى او مطالبى را به تو مىگفتم كه در آن مرا تكذيب نمىكردند.
عثمان هم از مروان روى برگرداند و مروان سخن خود را تكرار كرد و گفت بگو، گفت: پدر و مادرم فدايت باد، به خدا سوگند هر آينه دوست مىداشتم اين سخنان تو در حالى گفته مىشد كه محفوظ مىبودى، و در آن صورت من نخستين كس بودم كه به آن راضى مىشدم و درباره آن يارى مىكردم، ولى تو اين سخنان را هنگامى گفتى كه كارد به استخوان رسيده است و آب از سر گذشته است و نمودار زبونى و درماندگى است. به خدا سوگند پايدارى و ماندن در گناهى كه بتوانى از خدا طلب آمرزش كنى بهتر از توبهيى است كه مايه بيم باشد و با اين سخنان خود كارى انجام ندادى جز اينكه مردم را بر خود گستاختر كردى.
عثمان گفت: سخن من چنان بود كه بود و از دست شده باز نمىگردد و من خير انديشى كردم. مروان گفت: اينك مردمان همچو كوهها بر در خانهات جمع شدهاند. عثمان پرسيد: چه مىخواهند و چه كار دارند گفت: تو خود آنان را پيش خود فرا خواندى و يكى از ستمى كه بر او شده سخن مىگويد و ديگرى مالى مطالبه مىكند و آن دگر مىخواهد فلان حاكم را از كار بر كنار كنى و اين چيزى است كه خود در خلافت خويش بر خويشتن روا داشتى، و اگر خوددار و شكيبا بودى براى تو بهتر بود. عثمان گفت: تو برو با ايشان سخن بگوى كه من آزرم دارم با آنان سخن گويم و ايشان را برگردانم. مروان پيش مردم- كه از سر و دوش يكديگر بالا مىرفتند- رفت و گفت: چكار داريد گويى به غارت آمدهايد، چهره هايتان زشت باد مى خواهيد پادشاهى ما را از دست ما بيرون كشيد از اينجا برويد، به خدا سوگند اگر آهنگ ما كنيد زندگى را بر شما تلخ مىكنيم و كارى بر سر شما مىآوريم كه خشنودتان نكند و نتيجه كار خويش را نيكو نيابيد، به خانههاى خود باز گرديد و به خدا سوگند ما آنچه را در دست داريم به زور وا نمى گذاريم.
مردم نااميد برگشتند و به عثمان و مروان دشنام مىدادند و برخى از ايشان به حضور على (ع) آمدند و به او خبر دادند. على (ع) روى به عبد الرحمان بن اسود بنعبد يغوث زهرى كرد و گفت: آيا در سخنرانى عثمان حضور داشتى گفت: آرى، فرمود: آيا در سخنرانى مروان هم حضور داشتى گفت: آرى، على (ع) گفت: پناه بر خدا، اى بندگان خدا اگر در خانهام بنشينم مى گويد: مرا رها كرده و از ياريم دست كشيدهاى و اگر سخن بگويم و آنچه را كه او مى خواهد تبليغ كنم، مروان مىآيد و با او چنان بازى مىكند كه بازيچهاش قرار مىدهد و از پس سالخوردگى و مصاحبت رسول خدا (ص) او را به هر سو كه مىخواهد مى كشد.
على (ع) خشمگين برخاست و هماندم به خانه عثمان رفت و گفت: گويا مروان از تو خشنود نمىشود مگر اينكه ترا از عقل و دين تو منحرف سازد و تو براى او همچون شتر كوچ هستى كه او را به هر سو بخواهند مىكشند به خدا سوگند مروان نه در دين خود خردمند است و نه در عقل خويش، و چنين مىبينم كه ترا به ورطهيى مىافكند و سپس بيرونت نمىكشد و من از اين پس ديگر براى اعتراض و عتاب هم پيش تو نخواهم آمد، شرف خود را تباه كردى و اختيار عقل و رأى خود را از دست دادى. و از جاى برخاست و رفت.
نائله دختر فرافصه پيش عثمان آمد و گفت: سخن على را شنيدى و او ديگر پيش تو باز نمىگردد و نخواهد آمد. همانا كه فرمانبردار مروان شدهاى و او به هر كجا كه مىخواهد ترا مىكشد. عثمان گفت: چه كنم گفت: از خدا بترس و از روش دو دوست خود [ابو بكر و عمر] پيروى كن، كه اگر از مروان پيروى كنى ترا به كشتن مىدهد و مروان را در نظر مردم قدر و هيبت و محبتى نيست، و مردم ترا به سبب او رها كردهاند و حال آنكه مردم مصر به سبب گفتار على (ع) برگشتند. اينك هم پيش على فرست و از او مصلحت انديشى كن كه در نظر مردم محترم است و از فرمان او سرپيچى نمى شود.
عثمان كسى پيش على فرستاد و على (ع) نيامد و گفت: به او گفته بودم كه بر نخواهم گشت. ابو جعفر طبرى مىگويد: عثمان، شبانه به خانه على آمد و از او عذر خواست و وعده داد كه پسنديده رفتار خواهد كرد، و گفت: ديگر فلان كار را نمىكنم و فلانكار را انجام مىدهم. على (ع) به او گفت: پس از اينكه بر منبر رسول خدا آن سخنان را گفتى و تعهد كردى، چون به خانهات رفتى، مروان بيرون آمد و مردم را بر در خانه تو دشنام داد عثمان از خانه على بيرون آمد در حالى كه مىگفت: اى ابو الحسن مرا خوار و زبون ساختى و مردم را بر من گستاخ كردى على عليه السلام فرمود: به خدا سوگند من از همه مردم از تو بيشتر دفاع كردم، ولى هر گاه چيزى مىگويم كه آن را مايه رضايت و نيكبختى تو مىدانم، مروان كار ديگرى بر ضد آن پيشنهاد مىكند و سخن او را مىشنوى و پيشنهاد مرا رها مى كنى.
ديگر على (ع) براى نصرت عثمان اقدامى نكرد تا آنكه چون محاصره او سخت شد آب را از وى باز داشتند و اين موضوع، على (ع) را سخت خشمگين ساخت و به طلحه فرمود: براى او شتران آبكش [چند مشك آب] بفرستيد، اين پيشنهاد طلحه را خوش نيامد، ولى على عليه السلام چندان پايدارى كرد تا آب به عثمان رساند.
همچنين ابو جعفر طبرى روايت مىكند كه چون عثمان محاصره شد على (ع) در مزرعه خود در خيبر بود و آنگاه كه به مدينه بازگشت مردم بر طلحه اجتماع كرده بودند و طلحه در محاصره عثمان نقش مؤثر داشت. و چون على (ع) به مدينه آمد عثمان پيش او رفت و گفت: اما بعد، من بر تو حق مسلمانى و برادرى و خويشاوندى سببى و نسبى دارم و اگر هيچيك از اينها هم نبود و ما در دوره جاهلى بوديم، براى خاندان عبد مناف مايه ننگ و عار است كه خاندان تيم حكومت را به زور از چنگ ايشان بربايند- و منظورش طلحه بود- على (ع) فرمود. تو برو، من اين كار را كفايت مى كنم.
آنگاه على (ع) به مسجد رفت و اسامة بن زيد را ديد و در حالى كه بر دست او تكيه داده بود به خانه طلحه رفت كه آكنده از مردم بود و به او گفت: اى طلحه اين چه كارى است كه بر سر عثمان آوردهاى طلحه گفت: اى ابا الحسن، اينك كه كار از كار گذشته است على (ع) از خانه او بيرون آمد و خود را به بيت المال رساند و فرمود: اين را بگشاييد، كليدها را پيدا نكردند. على (ع) در خزانه را شكست و آنچه در آن بود بر مردم قسمت كرد و مردم از پيش طلحه پراكنده شدند و او تنها ماند و عثمان از اين جهت شاد شد، آنگاه طلحه پيش عثمان آمد و گفت: اى امير المومنين من تصميم به كارى داشتم و خداوند ميان من و آن حايل شد و اينك در حالى كه توبه كنندام پيش تو آمده ام، عثمان گفت: به خدا سوگند در حال توبه نيامدهاى كه شكست خورده آمدهاى، و اى طلحه خداوند ترا بسنده است [جزاى ترا بدهد] ابو جعفر طبرى مىگويد: عثمان ناتوان و درماندهاى بود كه مردم بر او طمع بستند و خودش هم با كارهاى خويش و با مسلط كردن بنى اميه بر خود بر ضد خويش يارى داد، و آغاز گستاخى بر او چنين بود كه مقدارى شتر از شتران زكات و صدقه پيش او آورند و او آنرا به يكى از فرزندان حكم بن ابى العاص بخشيد و اين خبر به اطلاع عبد الرحمان بن عوف رسيد، آنها را پس گرفت و ميان مردم قسمت كرد و عثمان در خانه خود بود و اين نخستين سستى و شكست بود كه در كار عثمان و خلافتش پديد آمد.
و گفته شده است: نخستين سستى كه در كار عثمان آمد اين بود كه او از كنار جبلة بن عمرو ساعدى كه در انجمن قوم خود نشسته بود و طوق آهنينى در دست داشت گذشت و سلام داد، قوم پاسخ سلامش را دادند. جبله به آنان گفت: چرا بر اين مردى كه چنين و چنان كرده است پاسخ سلامش را مىدهيد سپس روى به عثمان كرد و گفت: به خدا سوگند اين طوق آهنين را بر گردنت مىافكنم، مگر اينكه اين اطرافيان ناپاك خود را رها كنى- يعنى مروان و ابن عامر و ابن ابى سرح كه در نكوهش برخى از ايشان آيه قرآن نازل شده است و خون برخى را پيامبر (ص) حلال دانسته است.
و گفته شده است: روزى عثمان خطبه مىخواند و بر دست او عصايى بود كه پيامبر (ص) و ابو بكر و عمر هنگام خطبه خواندن آن را بر دست مىگرفتند، جهجاه- غفارى آن را از دست او گرفت و بر زانوى خويش نهاد و آنرا شكست. و چون بدعتهاى عثمان بسيار و طمع مردم هم در مورد او افزون شد گروهى از صحابه كه اهل مدينه بودند و افراد ديگرى به مردم نقاط ديگر نوشتند: شما كه مىخواهيد درراه خدا جهاد كنيد، بشتابيد و پيش ما آييد كه خليفه شما دين محمد (ص) را تباه ساخته است و او را از خلافت خلع كنيد. دلها بر او اختلاف پيدا كرد و مصريان و ديگران به مدينه آمدند و آنچه واقع شد اتفاق افتاد.
واقدى و مدائنى و ابن كلبى و ديگران روايت كردهاند، و اين روايت را ابو جعفر طبرى در كتاب تاريخ خود، و مورخان ديگر آوردهاند كه چون على (ع) مصريان را برگرداند، پس از سه روز بازگشتند و نامهيى را كه در لولهاى سربى بود بيرون آوردند و گفتند: غلام عثمان را در منطقه بويب بر يكى از شتران زكات ديديم، و چون در كار او به ترديد افتاديم بار و بنهاش را تفتيش كرديم و اين نامه را در آن يافتيم. مضمون آن نامه فرمانى خطاب به عبد الله بن سعد بن ابى سرح بود كه عبد الرحمان بن عديس بلوى و عمرو بن حمق را تازيانه بزند و موهاى سر و ريش آنان را بتراشد و آن دو را زندانى كند و گروهى ديگر از مردم مصر را بر دار كشد.
و گفته شده است: كسى كه نامه از او به دست آمد، ابو الاعور سلمى بوده است.مصريان همينكه او را ديدند پرسيدند: كجا مى روى و آيا همراه تو نامه است گفت: نه. پرسيدند: به چه كار مى روى او سخن خويش را تغيير داد، او را گرفتند و به مدينه بازگشتند و به حضور على (ع) رفتند و خواستند پيش عثمان برود و از او درباره نامه بپرسد. على برخاست و به خانه عثمان آمد و از او پرسيد. عثمان به خدا سوگند خورد كه من آن را ننوشتهام و از آن آگاه نيستم و دستور به نوشتن آن هم ندادهام. محمد بن مسلمه گفت: عثمان راست مىگويد، اين از كارهاى مروان است.
عثمان گفت: نمىدانم. مصريان كه حضور داشتند گفتند: آيا مروان نسبت به تو چنين گستاخى مى كند كه غلام ترا بر يكى از شتران زكات مىفرستد و مهر ترا پاى نامه مىزند و به كارگزار تو دستور مىدهد چنين كارها و گناهان بزرگ انجام دهد و تو از آن بى خبرى گفت: آرى. گفتند: در اين صورت يا راست مىگويى يا دروغ، اگر دروغ مىگويى، به سبب فرمانى كه در مورد عقوبت كردن و كشتن ما بدون حق دادهاى سزاوار خلع هستى، و اگر راست مىگويى، به سبب ضعف و سستى و غفلت خودت از اين كار بزرگ، و ناپاكى اطرافيانت، سزاوار آنى، و براى ما شايسته و مناسب نيست كه امر خلافت را به دست كسى واگذاريم كه به سبب غفلتو سستى او كارها بدون اطلاعش صورت مىگيرد. اكنون خودت را از خلافت خلع كن. گفت: من پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمى آورم، ولى توبه مى كنم و تغيير روش مى دهم. گفتند: اگر اين نخستين گناهى بود كه از آن توبه مى كردى سخنت را مى پذيرفتيم، ولى مى بينيم كه همواره توبه مى كنى و باز به گناه بر مى گردى و ما بر نمى گرديم تا ترا خلع كنيم يا بكشيم، يا خودمان در اين راه كشته شويم و جانهاى ما به خدا ملحق شود، و اگر ياران و خويشاوندانت بخواهند از تو دفاع كنند با آنان چندان جنگ مى كنيم كه به تو دست يابيم.
عثمان گفت: اگر قرار باشد از خلافت خداوند دست بكشم كشته شدن براى من بهتر از آن است، اما اينكه شما با كسانى كه بخواهند از من دفاع كنند جنگ كنيد، من به هيچكس دستور نمىدهم با شما جنگ كند و هر كس هم با شما جنگ كند بدون اجازه من است، و من اگر مىخواستم با شما جنگ كنم به لشكرها مىنوشتم كه پيش من آيند يا خود به ناحيهيى مىرفتم. هياهو و جنجال بسيار شد و على (ع) برخاست و مصريان را با خود از خانه عثمان بيرون برد و خود به منزل خويش رفت.
ابو جعفر طبرى مىگويد: عثمان براى معاويه و ابن عامر و ديگر اميران لشكرها نامه نوشت و از ايشان يارى خواست و دستور داد شتابان بر آن كار مبادرت ورزند و لشكرها را پيش او گسيل دارند. معاويه در اين كار درنگ كرد، ولى يزيد بن اسد- قسرى، پدر بزرگ خالد بن عبد الله بن يزيد كه بعدها امير عراق شد، براى اين كار ميان شاميان اقدام كرد و گروهى بسيار از او پيروى كردند و او همراه ايشان براى يارى عثمان حركت كرد، ولى چون به وادى القرى رسيدند خبر كشته شدن عثمان به آنان رسيد و از آنجا برگشتند.
و گفته شده است: معاويه از شام حبيب بن مسلمه فهرى را گسيل داشت و از بصره هم مجاشع بن مسعود سلمى حركت كرد و چون به ربذة رسيدند و پيشاهنگان ايشان در صرار كه از نواحى مدينه است پايگاه گرفتند خبر كشته شدن عثمان به ايشان رسيد و برگشتند.
عثمان با مشاوران خود رايزنى كرد، آنان پيشنهاد كردند كه به على عليه السلام پيام فرستد و از او بخواهد مردم را پراكنده سازد، و به عثمان گفتند: تعهداتى كهموجب رضايت ايشان بشود بر عهده بگيرد و با آنان امروز و فردا كند تا نيروهاى امدادى برسند. عثمان گفت: ايشان هيچگونه علت تراشى را نخواهند پذيرفت، خاصه كه در بار نخست آن كار از من سر زد. مروان گفت: هر تقاضايى دارند ظاهرا بپذير و تا ممكن است امروز و فردا كن كه آنان قومى هستند كه بر تو خروج كردهاند و پايبند عهدى نخواهند بود.
عثمان على (ع) را خواست و به او گفت: مىبينى كه مردم چه مىكنند و من از ايشان بر خون خود در امان نيستم، آنان را از من برگردان كه من حقى كه مىخواهند چه از سوى خودم و چه از سوى ديگران به آنان خواهم پرداخت. على فرمود: مردم به دادگرى تو نيازمندترند تا به كشتن تو و آنان جز با طلب رضايت از ايشان راضى نخواهند شد. پيش از اين هم براى آنان تعهد كرده بودى، ولى به آن وفا نكردى، اين بار فريب مده كه من از طرف تو به آنان خواهم گفت كه حق به ايشان داده خواهد شد. عثمان گفت: چنين بگو و تعهد كن كه به خدا سوگند براى آنان به آن وفا خواهم كرد.
على عليه السلام پيش مردم رفت و فرمود: جز اين نيست كه شما خواهان حق هستيد و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در اين باره انصاف خواهد داد.
مردم از على خواستند كه از عثمان براى ايشان عهد و وثيقه بگيرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضى نمىشويم. على (ع) پيش عثمان رفت و او را آگاه كرد.
گفت: ميان من و مردم مهلتى مقرر دار، زيرا من يك روزه نمىتوانم آنچه را ايشان ناخوش مىدارند تغيير دهم. على عليه السلام گفت: امورى كه مربوط به مدينه است مهلتى نمىخواهد، براى جاهاى ديگر هم مدت همان اندازه است كه فرمان تو به آنان برسد. گفت: آرى، ولى براى مدينه هم سه روز به من مهلت بده. على (ع) اين را پذيرفت و نامهيى ميان عثمان و مردم نوشته شد كه هر چه به ستم داده و گرفته شده است برگردانده شود و هر حاكمى را كه آنان او را نمى خواهند عزل كند، و بدينگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولى عثمان پوشيده براى جنگ آماده مىشد و اسلحه فراهم مىساخت و لشكرى براى خود روبراه مىكرد. و چون مهلت سه روز سپرى شد و عثمان هيچ چيز را تغيير نداد مردم باز بر او شورش كردند و گروهى خود را پيش كسانى از مصريان كه در ذو خشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدينه آمدند و مردم بر در خانه عثمان بسيار شدند و از او خواستند عاملان خود را عزل كند و مظالم آنان را بازگرداند. پاسخ عثمان به ايشان چنين بود كه اگر من هر كس را شما مىخواهيد- نه آن كس را كه من مىخواهم- به حكومت بگمارم، بنابراين من عهدهدار كارى در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهد بود. آنان نيز گفتند: به خدا سوگند يا بايد چنين كنى يا از خلافت خلع يا كشته خواهى شد. او نپذيرفت و گفت: جامهيى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن خويش بيرون نمى آورم. آنان هم او را محاصره كردند و بر او سخت گرفتند.
همچنين ابو جعفر طبرى روايت مى كند كه چون محاصره بر عثمان شدت يافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت: اى مردم مدينه شما را به خدا مىسپارم و از خداوند مسألت مىكنم كه پس از من خلافت را براى شما نيكو فرمايد. سپس گفت: شما را به خدا سوگند مىدهم، مگر نمىدانيد كه به هنگام كشته شدن عمر همگان از خداوند خواستيد كه براى شما بهترين را برگزيند و شما را بر گرد بهترين كس جمع و با حكومت او موافق فرمايد آيا معتقديد كه خداوند استدعاى شما را نپذيرفته و با آنكه اهل حق و انصار پيامبر خداييد شما را خوار و زبون فرموده است يا آنكه معتقديد كه دين خدا در نظرش خوار شده و هر كس به حكومت مىرسيد اهميتى نداشت هنوز اهل دين پراكنده نشدهاند، و اگر بگوييد خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است اين نوعى ستيزهگرى و دروغ است، و شايد مىخواهيد بگوييد هر گاه امت عصيان ورزد و در مورد امامت مشورت نكند خداوند آن را به خودش وا مىگذارد آيا مىخواهيد بگوييد خداوند سرانجام كار مرا نمىدانسته است آرام بگيريد آرام و مرا مكشيد كه فقط كشتن سه گروه جايز است: آن كس كه با داشتن همسر زنا كند و آن كس كه پس از ايمان كافر شود و آن كس كه كسى را به ناحق كشته باشد، و اگر شما مرا بكشيد شمشير بر گردنهاى خويش نهادهايد و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت.
گفتند: اينكه گفتى مردم پس از كشته شدن عمر طلب خير كردند بديهى است هر چه خداوند انجام دهد خود گزينه و بهترين است، ولى خداوند ترا بليه و آزمايشى قرار داد كه بندگان خود را با آن آزمايش كند و بديهى است كه ترا حق قدمت و پيشگامى است و شايسته حكومت بودهاى، ولى كارها كردى كه خود مىدانى و نمىتوانيم امروز از بيم آنكه ممكن است در سال آينده فتنهيى رخ دهد از اجراى حق بر تو خوددارى كنيم، و اينكه مىگويى فقط ريختن خون سه گروه جايز است،ما در كتاب خداوند ريختن خون كسان ديگرى را هم روا مىبينيم، از جمله ريختن خون كسى كه در زمين تباهى و فساد بار آورد و ريختن خون كسى كه ستم كند و براى انجام ستم خويش جنگ كند و ريختن خون كسى كه از انجام حقى جلوگيرى كند و در آن مورد پايدارى و جنگ كند، و تو ستم كرده و از انجام حق جلوگيرى كردهاى و در آن مورد ستيز مىكنى و از خود هم دادخواهى نمىكنى و از كارگزارانت هم داد نمىخواهى و فقط مىخواهى به موضوع امارت و فرماندهى خود بر ما چنگ يازى. كسانى هم كه به نفع تو قيام كردهاند و از تو دفاع مىكنند، فقط بدين منظور از تو دفاع و با ما جنگ مىكنند كه تو خود را امير نام نهادهاى، و اگر خود را خلع كنى آنان از جنگ كردن منصرف مىشوند و باز مى گردند.
عثمان سكوت كرد و در خانه نشست و به مردم [كه به طرفدارى از او جمع شده بودند] دستور داد باز گردند و ايشان را سوگند داد، آنان باز گشتند، جز حسن بن على و محمد بن طلحه و عبد الله بن زبير و تنى چند نظير ايشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول كشيد. طبرى مىگويد: سپس محاصره كنندگان عثمان از رسيدن لشكرهاى شام و بصره كه براى دفاع از عثمان ممكن بود بيايند ترسيدند و ميان عثمان و مردم حائل شدند و همه چيز حتى آب را از او باز داشتند، عثمان پوشيده كسى را پيش على عليه السلام و همسران پيامبر (ص) فرستاد و پيام داد كه شورشيان آب را هم بر ما بستهاند، اگر مىتوانيد آبى براى ما بفرستيد. اين كار را انجام دهيد. على (ع) هنگام سپيده دم آمد، ام حبيبه دختر ابو سفيان هم آمد، على (ع) كنار مردم ايستاد و آنان را پند داد و فرمود: اى مردم، اين كارى كه شما مىكنيد نه شبيه كار مؤمنان است و نه شبيه كار كافران. فارسيان و روميان اسيرى را كه مىگيرند خوراك و آب مىدهند.
خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگيريد. آنان به على پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هيچگاه آسوده مباد و چون على (ع) در اين مورد از آنان پافشارى ديد عمامه خويش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند كه على (ع) اقدام كرده است و برگشت.
ام حبيبة هم در حالى كه سوار بر استرى بود و مشك كوچك آبى همراه داشت آمد و گفت: وصيت نامه هايى كه مربوط به يتيمان بنى اميه است پيش اين مرد [عثمان] است، و دوست دارم در آن مورد از او بپرسم تا اموال يتيمان تباه نشود، دشنامش دادند و گفتند: دروغ مىگويى و با شمشير مهار استر را بريدند كه رم كرد و نزديك بود ام حبيبة از آن فرو افتد، مردم او را گرفتند و به خانهاش رساندند.
طبرى همچنين مىگويد: روز ديگرى عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت: شما را به خدا آيا نمىدانيد كه من چاه رومة را با مال خودم خريدم كه از آب شيرين آن استفاده كنم و سهم خود را در آن همچون سهم يكى از مسلمانان قرار دادم گفتند: آرى مىدانيم. گفت: پس چرا مرا از آشاميدن آب آن باز مىداريد تا مجبور شوم با آب شور افطار كنم و سپس گفت: شما را به خدا سوگند مىدهم، آيا نمىدانيد كه من فلان زمين را خريدم و ضميمه مسجد كردم گفتند: آرى مى دانيم.
گفت: آيا كسى را مىشناسيد كه پيش از من از نماز گزاردن در آن منع كرده باشند طبرى همچنين از عبد الله بن ابى ربيعة مخزومى نقل مىكند كه مىگفته است: در آن هنگام پيش عثمان رفتم، دست مرا گرفت و گفت: سخنان اين كسانى را كه بر در خانهاند بشنو. برخى مىگفتند: منتظر چه هستيد برخى مىگفتند: شتاب مكنيد، شايد دست بردارد و از كارهاى خود برگردد. در همين حال طلحه از آنجا گذشت، ابن عديس بلوى پيش او رفت و آهسته با او سخنانى گفت و برگشت و به ياران خود گفت: اجازه ندهيد كسى به خانه عثمان وارد شود و مگذاريد كسى از خانه خارج شود.
عبد الله بن عياش مىگويد: عثمان به من گفت: اين كارى است كه طلحه به آن دستور داده است پروردگارا شر طلحه را از من كفايت فرماى كه او اين قوم را بر اين كار وا داشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند اميدوارم از خلافت بىبهره بماند و خونش ريخته شود [عبد الله بن عياش] مىگويد: خواستم از خانهعثمان بيرون آيم، اجازه ندادند، تا محمد بن ابى بكر به آنان دستور داد كه مرا رها كردند تا بيرون آيم.
طبرى مىگويد: چون اين كار طول كشيد و مصريان متوجه شدند جرمى كه در مورد عثمان مرتكب شده اند همچون قتل است و ميان آن كار و كشتن عثمان فرقى نيست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهاى خويش ترسيدند تصميم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند، در بسته شد و حسن بن على و عبد الله بن- زبير و محمد بن طلحه و مروان و سعيد بن عاص و گروهى از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگيرى كردند. عثمان به آنان گفت: شما از يارى دادن من آزاديد، ولى نپذيرفتند و نرفتند.
در اين هنگام، مردى از قبيله اسلم به نام نيار بن عياض كه از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع كند. در حالى كه او با عثمان گفتگو و خلع كردن خود را از خلافت به او پيشنهاد مىكرد كثير بن صلت كندى كه از ياران عثمان و درون خانه بود به نيار بن عياض تيرى زد و او را كشت. مصريان و ديگران فرياد برآورند كه قاتل ابن عياض را به ما بسپاريد تا او را در قبال خون نيار بكشيم. عثمان گفت: هرگز مردى را كه مرا يارى داده است به شما كه مىخواهيد مرا بكشيد تسليم نمىكنم. مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روى ايشان بسته شد، آتش آوردند و در و سايبانى را كه بر آن بود آتش زدند.
عثمان به يارانش كه پيش او بودند گفت: پيامبر (ص) با من عهدى فرمودهاند كه من بر آن صابرم و آيا شايسته است مردى را كه از من دفاع و به خاطر من جنگ كرده است بيرون كنم عثمان به حسن بن على گفت: پدرت درباره تو سخت نگران است، پيش او برو و ترا سوگند مىدهم كه پيش او برگردى، ولى حسن بن على نپذيرفت و همچنان براى حمايت از عثمان بر جاى ماند.
در اين هنگام مروان با شمشير خود براى ستيز با مردم بيرون آمد، مردى از بنى ليث ضربتى بر گردنش زد كه مروان بر اثر آن در افتاد و بىحركت ماند و يكىاز رگهاى گردنش بريده شد و او تا پايان عمر خميده گردن بود. عبيد بن رفاعه زرقى رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهيم بن عدى كه دايه مروان و فرزندانش بود و او را شير داده بود كنار پيكر مروان ايستاد و به عبيد گفت: اگر مىخواهى او را بكشى كشته شده است و اگر مىخواهى با گوشت او بازى كنى كه مايه زشتى و بد نامى است. عبيد او را رها كرد، فاطمه مروان را از معركه بيرون كشيد و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق اين كار او را منظور داشتند و پسرش ابراهيم را به حكومت گماشتند و از ويژگان آنان بود.
مغيرة بن اخنس بن شريق هم كه در آن روز با شمشير از عثمان حمايت مىكرد كشته شد و مردم به خانه عثمان هجوم آوردند و گروه بسيارى از ايشان به خانههاى مجاور در آمدند و از ديوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان كه آكنده از مردم شد، و بدينگونه بر او چيره شدند و مردى را براى كشتن او فرستادند.
آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت: خلافت را از خود خلع كن تا دست از تو بر داريم. گفت: اى واى بر تو كه من نه در دوره جاهلى و نه در اسلام هرگز جامه از زنى به ناروا نگشودهام [زنا نكردهام] و غنا نكرده و به آن گوش ندادهام (چشم بر چيزى ندوختهام) و آرزوى ناروا نداشتهام و از هنگامى كه با پيامبر (ص) بيعت كردهام دست بر عورت خود ننهادهام، اكنون هم پيراهنى را كه خداوند بر من پوشانده است از تن بيرون نمىآورم تا خداوند نيكبختان را گرامى و بدبختان را زبون فرمايد. آن مرد از حجره بيرون آمد. گفتند: چه كردى گفت: كشتن او را روا نمىبينم. سپس مردى ديگر را كه از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت: تو قاتل من نيستى كه پيامبر (ص) فلان روز براى تو دعا فرمود و هرگز تباه و سيه بخت نمىشوى، او هم برگشت. مردى ديگر از قريش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت: پيامبر (ص) فلان روز براى تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتكب ريختن حرامى نخواهى شد، او هم برگشت. در اين هنگام محمد بن ابى بكر به حجره در آمد. عثمان به او گفت: واى بر تو آيا بر خداى خشم آوردهاى آيانسبت به تو جز اينكه حق خدا را از تو گرفتهام گناهى انجام دادهام محمد ريش عثمان را به دست گرفت و گفت: اى نعثل خدا خوار و زبونت كناد عثمان گفت: من نعثل نيستم بلكه عثمان و امير مومنانم.
محمد گفت: معاويه و فلان و بهمان براى تو كارى نساختند. عثمان گفت: اى برادر زاده، ريش مرا رها كن كه پدرت هرگز آنرا چنين نمى گرفت. محمد گفت: اگر اين كارها كه كردهاى در زندگى پدرم انجام داده بودى همينگونه ريشت را مىگرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسيار سختتر است از گرفتن ريش تو. گفت: از خداى بر ضد تو يارى مىجويم و از او كمك مىطلبم. محمد بن ابو بكر او را رها كرد و بيرون آمد و گفته شده است با پيكان پهنى كه در دست داشت به پيشانى او ضربتى نواخت. در اين هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقى و قتيرة بن وهب سكسكى وارد شدند، غافقى با عمودى كه در دست داشت ضربتى بر عثمان زد و بر قرآنى كه در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمين افتاد و بر آن خون ريخت. سودان خواست بر عثمان شمشير بزند، نائله دختر فرافصة همسر عثمان كه از قبيله بنى كلاب بود خود را روى عثمان انداخت و در حالى كه فرياد مىكشيد دست خود را سپر شمشير قرار داد و شمشير انگشتهاى او را بريد و قطع كرد و ناچار پشت كرد و رفت. يكى از آنان به سرين او نگريست و گفت: چه سرين بزرگى دارد، و سودان شمشير زد و عثمان را كشت.
و گفته شده است: عثمان را كنانة بن بشير تجيبى يا قتيرة بن وهب كشتهاند، در اين هنگام غلامان و بردگان آزاد كرده عثمان به حجره در آمدند و يكى از ايشان گردن سودان را زد و او را كشت. قتيرة بن وهب آن غلام را كشت، و غلامى ديگر بر جست و قتيره را كشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زيور كه بر زنان بود و آنچه در بيت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بيت المال، دو جوال بزرگ آكنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق بر جست و بر سينه عثمان كه هنوز رمقى داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت: سه ضربت را براى خداوند متعال زدم و شش ضربت را به سبب كينهيى كه در دل بر او داشتم. و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش يعنى نائله دختر فرافصه و ام البنين دختر عيينة بن حصن فزارى خود را بر او افكندند و فرياد مىكشيدند و بر چهره خود مىزدند. ابن عديس بلوى گفت: رهايش كنيد عمير بن ضابى برجمى هم آمد و دو دنده از دندههاى عثمان را با لگد شكست و گفت: پدرم را چندان در زندان باز داشتى كه همانجا مرد.
كشته شدن عثمان به روز هجدهم ذى حجه سال سى و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهاى تشريق بوده است. عمر عثمان هشتاد و شش سال بوده است.
ابو جعفر طبرى مىگويد: جسد عثمان سه روز بر زمين ماند و دفن نشد، سپس حكيم بن حزام و جبير بن مطعم با على عليه السلام در آن باره سخن گفتند كه اجازه دهد او را دفن كنند و موافقت كرد، ولى مردم همينكه اين موضوع را شنيدند گروهى به قصد سنگ باران كردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند، گروهى اندك از خويشاوندان عثمان كه حسن بن على و عبد الله بن زبير و ابو جهم بن حذيفة هم همراهشان بودند ميان نماز مغرب و عشاء جنازه را كنار ديوارى از باروى مدينه كه به «حش كوكب» معروف بود و بيرون از بقيع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهى از انصار آمدند تا از نماز گزاردن بر او جلوگيرى كنند، على عليه السلام كسى فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگيرى كند و آنانى را كه قصد دارند از نماز گزاردن جلوگيرى كنند پراكنده سازد و او را در همان «حش كوكب» دفن كردند. پس از اينكه معاويه به حكومت رسيد دستور داد آن ديوار را ويران كنند و محل دفن عثمان ضميمه بقيع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را كنار گور عثمان به خاك سپارند و بدينگونه گور عثمان به ديگر گورهاى مسلمانان در بقيع پيوسته شد. و گفته شده است: جنازه عثمان غسل داده نشد و او را با همان جامه كه در آن كشته شده بود كفن كردند.
ابو جعفر طبرى مىگويد: از عامر شعبى نقل شده است كه مىگفته است: پيش از آنكه عمر بن خطاب كشته شود، قريش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدينه بازداشته بود و به ايشان مىگفت: آن چيزى كه بر اين امت از همه بيشتر مىترسم خطر پراكنده شدن شما در ولايات است، و اگر كسى از آنان براى شركت در جهاد و جنگ از او اجازه مىخواست، مىگفت: همان جنگها كه همراه پيامبر (ص) داشتهاى براى تو كافى و بهتر از جهاد كردن امروز تو است، و از جنگ بهتر براى تو اين است كه نه تو دنيا را ببينى و نه دنيا ترا ببيند. و اين كار را نسبت به مهاجران قريش انجام مىداد و نسبت به ديگر مردمان مكه چنين نبود، و چون عثمان عهدهدار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولايات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت كردند و كار به آنجا كشيد كه كشيد، با آنكه عثمان در نظر رعيت محبوبتر از عمر بود.
ابو جعفر طبرى مىگويد: در خلافت عثمان پس از اينكه دنيا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ريخت، نخست كار ناشايستهيى كه پديد آمد كبوتر بازى و مسابقه با آن و تيله بازى و با كمان گروهه تيله انداختن بود و عثمان مردى از بنى ليث را در سال هشتم خلافت خويش بر آن گماشت و او بال كبوتران را بريد و كمان گروههها را شكست.
و روايت مى كند كه مردى از سعيد بن مسيب درباره محمد بن ابى حذيفة پرسيد و گفت: چه چيزى موجب آمد تا بر عثمان خروج كند گفت: محمد يتيمى بود كه عثمان او را تحت تكفل داشت، و عثمان تمام يتيمان خاندان خويش را كفالت مىكرد و متحمل هزينه ايشان بود. محمد از عثمان تقاضا كرد او را به كار و حكومتى بگمارد، گفت: پسركم اگر خوب و شايسته بودى ترا بر كار مى گماشتم. محمد گفت: اجازه بده براى جستجوى معاش خويش از مدينه بروم. گفت: هر كجا مىخواهى برو و لوازم و مركب و مال به او داد و چون به مصر رسيد بر ضد عثمان قيام كرد، كه چرا او را حكومت نداده است. از سعيد پرسيده شد: موضوع عمار چه بود گفت: ميان او و عباس بن عتبة بن ابى لهب بگو و مگويى صورت گرفت كه عثمان هر دو را زد وهمين موجب بروز دشمنى ميان عمار و عثمان شد و آن دو پيش از آن هم به يكديگر دشنام مى دادند.
طبرى مىگويد: از سالم پسر عبد الله بن عمر در مورد محمد بن ابى بكر پرسيدند كه چه چيزى موجب ستيز او با عثمان شد گفت: حقى بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت كه محمد خشمگين شد، گروهى هم او را فريب دادند و چون در اسلام مكانتى داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنكه محمد [ستوده] بود مذمم [نكوهيده] شد. كعب بن ذو الحبكه نهدى در كوفه با ابزار سحر و جادو و نيرنگ، بازى مى كرد.
عثمان براى وليد نوشت او را تازيانه بزند، وليد او را تازيانه زد و به دماوند تبعيد كرد و او هم از كسانى بود كه بر عثمان خروج كرد و به مدينه آمد.
ضابى بن حارث برجمى هم چون قومى را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود كه سگ آنان با مادرشان گرد مىآمده است و خطاب به ايشان چنين سروده بود: «آرى مادرتان و سگتان را رها مكنيد كه گناه عاق پدر و مادر گناهى بزرگ است.» و آن قوم از او به عثمان شكايت بردند و عثمان او را زندانى كرد و او در زندان مرد و پسرش عمير از اين جهت كينه در دل داشت و پس از كشته شدن عثمان دندههايش را شكست.
ابو جعفر طبرى همچنين مىگويد: كه عثمان پنجاه هزار از طلحة بن عبيد اللهطلب داشت. روزى طلحه به او گفت: طلب تو آماده است آن را بگير. عثمان گفت: به پاس جوانمردى تو و به عنوان كمك هزينه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد على عليه السلام به طلحه گفت: ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت: به خدا سوگند اين كار را نمىكنم تا آنكه بنى اميه به سوى حق باز آيند و از خود انصاف دهند. على (ع) پس از آن مكرر مىگفت: خداوند ابن صعبة [يعنى طلحه] را زشت روى فرمايد كه عثمان به او آن عطا را داد و او چنان كرد كه كرد.
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى