google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه 25 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)

و من خطبة25 له ( عليه ‏السلام )

و قد تواترت عليه الأخبار باستيلاء أصحاب معاوية على البلاد-و قدم عليه عاملاه على اليمن-و هما عبيد الله بن عباس و سعيد بن نمران لما غلب عليهما بسر بن أرطاة-فقام ( عليه‏السلام ) على المنبر ضجرا بتثاقل أصحابه عن الجهاد-و مخالفتهم له في الرأي

فقال‏

مَا هِيَ إِلَّا الْكُوفَةُ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا-إِنْ لَمْ يَكُنْ إِلَّا أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ-وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ-لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا عَمْرُو إِنَّنِي عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ‏-ثُمَّ قَالَ ( عليه‏السلام )أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْيَمَنَ=وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلَاءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ-بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ-وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ-وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ-وَ طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ-وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ-وَ بِصَلَاحِهِمْ فِي بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ-فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ-لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلَاقَتِهِ-اللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي-وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِي-فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ-وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي-اللَّهُمَّ مِثْ قُلُوبَهُمْ كَمَا يُمَاثُ الْمِلْحُ فِي الْمَاءِ-أَمَا وَ اللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فَارِسٍ مِنْ بَنِي فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ-هُنَالِكَ لَوْ دَعَوْتَ أَتَاكَ مِنْهُمْ-فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِيَةِ الْحَمِيمِ‏-ثُمَّ نَزَلَ ( عليه‏السلام ) مِنَ الْمِنْبَرِ-قال الرضي رحمه الله

أقول الأرمية جمع رميّ و هو السحاب-و الحميم هاهنا وقت الصيف-و إنما خص الشاعر سحاب الصيف بالذكر
لأنه أشد جفولا و أسرع خفوقا لأنه لا ماء فيه-و إنما يكون السحاب ثقيل السير لامتلائه بالماء-و ذلك لا يكون في الأكثر إلا زمان الشتاء-و إنما أراد الشاعر وصفهم بالسرعة إذا دعوا و الإغاثة إذا استغيثوا-و الدليل على ذلك قوله
هنالك لو دعوت أتاك منهم‏

خطبه (25)

 اين خطبه با عبارت ماهى الاالكوفة اقبضها و ابسطها (چيزى جزكوفه در تصرف من نيست …) شروع مى شود.

نسب معاوية و بعضى از اخبار او

كنيه معاويه ابو عبدالرحمان است . او پسر ابوسفيان است و نام و نسب ابوسفيان چنين است : صخربن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى .
مادر معاويه هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بن قصى است .هند مادر برادر معاويه يعنى عتبة بن ابى سفيان هم هست . و ديگر پسران ابوسفيان يعنى يزيد و محمد و عنبسته و حنظلة و عمر و از زنان ديگر ابوسفيان هستند.

ابو سفيان همان است كه در جنگهاى قريش با پيامبر (ص ) رهبرى و سالارى قريش را بر عهده داشته است و پس از اينكه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر كشته شد، ابوسفيان به رياست خاندان عبد شمس رسيد. ابوسفيان سالار كاروان بود و عتبة بن ربيعه سالار گروهى كه براى جنگ بدر حركت كرده بود و در اين مورد ضرب المثلى هم گفته اند، و براى شخص ‍ گمنام و فرومايه گفته مى شود: نه در كاروان است و نه در سپاه زبير بن بكار روايت مى كند كه عبدالله ، پسر يزيد بن معاويه ، پيش برادر خود خالد آمد و اين موضوع به روزگار حكومت عبدالملك بن مروان بود. عبدالله به خالد گفت : اى برادر! امروز قصد كردم كه وليد پسر عبدالملك را غافلگير سازم و بكشم .

خالد گفت : بسيار تصميم بدى درباره پسر اميرالمومنين كه ولى عهد مسلمانان هم هست داشته اى ! موضوع چيست ؟ گفت : سواران من از كنار وليد گذشته اند، آنها را بازيچه قرار داده و مرا هم تحقير كرده است . خالد گفت : من اين كار را براى تو كفايت مى كنم . خالد پيش عبدالملك رفت وليد هم همانجا بود. خالد گفت : اى اميرالمومنين !سواران عبدالله بن يزيد از كنار وليد گذشته اند، وليد آنها را مسخره و پسر عموى خود را تحقير كرده است . عبدالملك سرش پايين بود، سربلند كرد و اين آيه را خواند: پادشاهان چون به ديارى حمله كنند و در آيند آنرا تباه مى سازند و عزيزان آنرا ذليل مى كنند و شيوه آنان همينگونه است و چنين رفتار مى كنند. 

خالد در پاسخ او اين آيه را خواند: و چون اراده كنيم كه اهل ديارى را هلاك سازيم پيشوايان و متنعمان آن را امر كنيم كه در آن تباهى كنند و عذاب بر آن واجب مى شود، سپس آنرا نابود مى سازيم نابود ساختنى . 
عبدالملك به خالد گفت : آيا درباره عبدالله با من سخن مى گويى ؟ به خدا سوگند ديروز پيش من آمد و نتوانست بدون غلط و اشتباه سخن بگويد! خالد گفت : اى اميرالمومنين آيا در اين مورد مى خواهى به وليد بنازى ؟ يعنى او كه بيشتر غلط و اشتباه سخن مى گويد. عبدالملك گفت : بر فرض كه وليد چنين باشد برادرش سليمان چنين نيست .

خالد گفت : بر فرض كه عبدالله بن يزيد چنين باشد برادرش خالد بدانگونه نيست . در اين هنگام وليد پسر عبدالملك به خالد نگريست و گفت : واى بر تو! ساكت باش كه به خدا سوگند نه از افراد كاروان شمرده مى شوى و نه از افراد سپاه . خالد نخست خطاب به عبدالملك گفت : اى اميرالمومنين ، گوش كن !و سپس ‍ روى به وليد كرد و گفت : اى واى بر تو! جز نياكان من چه كسى سالار كاروان و چه كسى سالار سپاه بوده است . نياى پدريم ابوسفيان سالار كاروان بوده است و نياى ديگرم عتبة سالار سپاه بوده است . آرى ، خدا عثمان را رحمت كناد؛ اگر مى گفتى كه من از سالارى بر چند بزغاله و بره و بر چند تاك انگور در طايف محروم بوده ام ، مى گفتم راست مى گويى .

اين گفتگو از گفتگوهاى پسنديده و الفاظ آن صحيح و پاسخهاى آن دندان شكن است و ابوسفيان سالار كاروانى بوده است كه پيامبر (ص ) و يارانش ‍ تصميم گرفتند آنرا تصرف كنند و اين كاروان با كالاى عطر و گندم از شام به مكه بر مى گشت و ابوسفيان از قصد مسلمانان آگاه شد و كاروان را به كنار دريا كشاند و از تعرض مصون داشت و موضوع جنگ بزرگ بدر به سبب همين كاروان اتفاق افتاد، زيرا كسى پيش قريش آمد و آنان را آگاه كرد كه پيامبر با اصحاب خود در تعقيب كاروان بر آمده اند و سالار لشكرى كه بيرون آمد عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود كه نياى مادرى معاويه است .

اما موضوع چند بره و بزغاله و چند تاك انگور چنين است كه چون پيامبر (ص ) حكم بن ابى العاص را به سبب كارهاى زشتى كه انجام داد تبعيد و از مدينه بيرون كرد، او در طايف در تاكستان كوچكى كه خريد مقيم شد و چند گوسپند و بز را كه گرفته بود مى چراند و از شير آنها مى آشاميد و چون ابوبكر به حكومت رسيد، عثمان شفاعت و استدعا كرد كه حكم را به مدينه برگرداند و او نپذيرفت و چون عمر به حكومت رسيد باز هم عثمان شفاعت كرد و او هم نپذيرفت ، ولى چون عثمان خود به حكومت رسيد او را به مدينه برگرداند و حكم پدر بزرگ عبدالملك است و خالد بن يزيد با اين سخن خود آنان را به كردار حكم سرزنش كرده است .

بنى اميه دو گروهند كه به آنان اعياص و عنابس مى گويند. اعياص عبارتند از: عاص و ابوالعاص و عيص و ابوالعيص ، و عنابس : عبارتند از حرب ابو حرب و ابوسفيان . بنابراين خاندان مروان و عثمان از اعياص هستند و معاويه و فرزندش از عنابس هستند، و در مورد هر يك از اين دو گروه و پيروان ايشان سخن بسيار است و اختلاف شديدى در برترى دادن برخى از ايشان به برخى ديگر مطرح است .از هند مادر معاويه در مكه به فساد و فحشاء نام برده مى شد.

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار  خود مى گويد: معاويه را به چهار شخص ‍ نسبت مى دادند: به مسافربن ابى عمرو، و عمارة بن وليد بن مغيرة ، و عباس ‍ بن عبدالمطلب و به صباح كه آوازه خوان عمارة بن وليد بود. زمخشرى مى گويد: ابوسفيان مردى زشت روى و كوته قامت بود، صباح جوان و خوش چهره و مزدور ابوسفيان بود؛ هند او را به خود فرا خواند و او با هند در آميخت .

و گفته اند: عتبة پسر ابوسفيان هم از صباح است و چون هند خوش ‍ نمى داشت آن كودك را در خانه خود نگه دارد، او را به منطقه اجياد برد و آنجا نهاد و در آن هنگام كه مشركان و مسلمانان يكديگر را هجو مى گفتند و اين موضوع به روزگار پيامبر (ص ) و پيش از فتح مكه بوده است ، حسان بن ثابت در اين باره چنين سروده است :
اين كودك در خاك افتاده كنار بطحاء كه بدون گهواه است از كيست ؟ او را بانوى سپيد روى و خوش بوى و لطيف چهره يى از خاندان عبدشمس ‍ زاييده است .

كسانى كه هند را از اين تهمت پاك مى دانند به گونه ديگرى روايت مى كنند. ابو عبيدة معمر بن مثنى مى گويد: هند، همسر فاكه بن مغيرة مخزومى بوده است و او را خانه يى بود كه ميهمانان و مردم بدون اينكه از فاكه اجازه بگيرند به آنمضيف خانه وارد مى شدند. روزى اين خانه خالى بود و هند و فاكه خود آنجا خوابيده بودند. در آن ميان كارى براى فاكه پيش آمد كه برخاست و بيرون رفت و پس از اينكه برگشت به مردى برخورد كه از آنجا بيرون آمد. فاكه پيش هند رفت و به او لگدى زد و گفت : چه كسى پيش تو بود؟ هند گفت : من خواب بودم و كسى پيش من نبوده است ، فاكه گفت : پيش خانواده خودت برگرد، و هند هماندم برخاست و به خانواده خود پيوست و مردم در اين باره سخن مى گفتند.

عتبه پدر هند به او گفت : دخترم ! مردم درباره كار تو بسيار سخن مى گويند، داستان خود را به راستى به من بگو! اگر گناهى دارى كسى را وادار كنم تا فاكه را بكشد و سخن مردم درباره تو تمام شود. هند سوگند خورد كه براى خود گناهى نمى شناسد و فاكه بر او دروغ بسته و تهمت زده است . عتبه به فاكه گفت : تو تهمتى بزرگ به دختر من زده اى ، آيا موافقى در اين باره محاكمه پيش يكى از كاهنان بريم ؟ فاكه همراه گروهى از بنى مخزوم و عتبه هم همراه گروهى از خاندان عبد مناف به راه افتادند.

عتبه ، هند و چند زن ديگر را هم همراه خود برد و چون نزديك سرزمين كاهن رسيدند حال هند دگرگون شد و رنگ از چهره اش پريد پدرش كه چنين ديد گفت : مى بينم در چه حالى و گويا كار ناخوشى كرده اى ! اى كاش اين موضوع را پيش از حركت ما و مشهور شدن پيش مردم گفته بودى . هند گفت : پدر جان !اين حال كه در من مى بينى به سبب گناه و كار زشتى كه مرتكب شده باشم نيست ، ولى اين را مى دانم كه شما پيش انسانى مى رويد كه ممكن است خطا كند يا درست بگويد و در امان نيستم كه به من لكه و مهرى بزند كه ننگ آن نزد زنان مكه بر من باقى بماند. عتبه گفت : من پيش از سؤ ال از او، او را خواهم آزمود.

عتبه در اين هنگام صفيرى زد و يكى از اسبهاى خود را پيش خواند؛ اسب پيش آمد، عتبه دانه گندمى را در سوراخ آلت اسب نهاد و آنرا با پارچه يى بست و رهايش كرد. و چون پيش كاهن رسيدند ايشان را گرامى داشت و شترى براى آنان كشت . عتبه گفت : ما براى كارى پيش تو آمده ايم و براى اينكه ترا بيازمايم چيزى را پنهان كرده ام ، بنگر و بگو چيست ؟ گفت : ميوه يى است بر سر آلتى . عتبه گفت : روشن تر از اين بگو! كاهن گفت : دانه گندمى بر آلت اسبى است . عتبه گفت : راست گفتى و اينك در كار اين زنان بنگر. كاهن به هر يك از ايشان نزديك مى شد و مى گفت برخيز و چون پيش هند رسيد بر شانه اش زد و گفت : برخيز كه نه زناكارى و نه دلاله محبت و همانا كه پادشاهى به نام معاويه خواهى زاييد.

در اين هنگام فاكه برجست و دست هند را گرفت و گفت : برخيز و به خانه خويش باز آى . هند دست خود را از ميان دست او بيرون كشيد و گفت : از من دور شو كه به خدا سوگند آن پادشاه از تو به وجود نخواهد آمد و از كس ديگرى خواهد بود و سپس ‍ ابوسفيان بن حرب با هند ازدواج كرد. 

معاويه چهل و دو سال عهده دار امارت و ولايت بود؛ بيست و دو سال عهده دار امارت شام بود، يعنى از هنگام كه برادرش يزيد بن ابى سفيان در سال پنجم خلافت عمر درگذشت تا هنگام شهادت اميرالمومنين على عليه السلام به سال چهلم هجرت ، و پس از آن هم بيست سال عهده دار خلافت بود تا در سال شصت هجرت درگذشت .
هنگامى كه معاويه پسر بچه يى بود و با ديگر كودكان بازى مى كرد كسى از كنار او گذشت و گفت : گمان مى كنم اين پسر بچه به زودى بر قوم خود سرورى خواهد كرد. هند گفت : اگر مى خواهد فقط بر قوم خود سرورى كند بر سوگ او بنشينم ! يعنى بايد بر همه اقوام سيادت و سرورى كند.

معاويه همواره داراى همتى عالى بوده و به جستجوى كارهاى بزرگ بر آمده و خويش را آماده و شايسته رياست مى دانسته است . او يكى از دبيران رسول خدا (ص ) هم بوده است ، هر چند درباره چگونگى اين موضوع اختلاف است . آنچه كه محققان سيره نويس بر آنند اين است كه وحى را على (ع ) و زيد بن ثابت و زيد بن ارقم مى نوشته اند و حنظله بن ربيع تيمى و معاوية بن ابى سفيان نامه هاى آن حضرت را براى پادشاهان و رؤ ساى قبايل و برخى امور ديگر و صورت اموال صدقات و چگونگى تقسيم آنرا ميان افراد مى نوشته اند.

معاويه از دير باز على عليه السلام را دشمن مى داشته و از او منحرف بوده است و چگونه نسبت به على (ع ) كينه نداشته باشد و حال آنكه برادرش ‍ حنظله و دايى او وليد بن عتبه را در جنگ بدر كشته است ، و با عموى خود حمزه در كشتن پدر بزرگ مادرى او عتبه – يا در كشتن عموى مادرش شبيه به اختلاف روايات – همكارى كرده است و گروه بسيارى از خاندان عبد شمس را كه پسر عموهاى معاويه بوده اند و همگى از اعيان و برجستگان ايشان بوده اند كشته است . سپس هم كه واقعه بزرگ قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ايراد اين شبهه كه على (ع ) از يارى عثمان خوددارى كرده ، تمام گناه آنرا بر عهده آن حضرت گذاشت و گفت : بسيارى از قاتلان عثمان بر گرد على جمع شده اند. و كينه استوارتر شد و برانگيخته گرديد و امور پيشين را به ياد آورد تا كار به آنجا كشيد كه كشيد.

معاويه با همه عظمت قدر على عليه السلام در نفوس و اعتراف همه اعراب به شجاعت او و اينكه او دلاورى است كه نمى توان برابرش ايستاد، در حالى كه عثمان هنوز زنده بود، او را تهديد به جنگ مى كرد و از شام نامه ها و پيامهاى خشن و درشت براى على (ع ) مى فرستاد، تا آنجا كه ابو هلال عسكرى در كتاب الاوائل خود نقل مى كند كه معاويه در روى على (ع ) چنين گفت :

ابو هلال مى گويد: معاويه در اواخر خلافت عثمان به مدينه آمد. عثمان روزى براى مردم نشست و از كارهاى خود كه بر او در آن باره اعتراض شده بود پوزش خواست و گفت : پيامبر (ص ) تو به كافر را هم مى پذيرفتند و من عمويم حكم را از اين جهت به مدينه برگرداندم كه توبه كرد و من توبه اش را پذيرفتم و اگر ميان او و ابوبكر و عمر هم همين پيوند خويشاوندى كه با من دارد مى بود، آن دو هم او را پناه مى دادند. اما آنچه كه در مورد عطاهاى من از اموال خداوند اعتراض مى كنيد، حكومت بر عهده من و واگذار شده به من است ، در اين مال به هر نوع كه آنرا به صلاح امت ببينم حكم و تصرف مى كنم وگرنه پس براى چه چيزى خليفه باشم ! در اين هنگام معاويه سخن عثمان را بريد و به مسلمانانى كه پيش او بودند گفت : اى مهاجران ! خود به خوبى مى دانيد هيچيك از شما نبوده مگر اينكه پيش از اسلام ميان قوم خويش چندان اعتبارى نداشته و كارها بدون حضور او انجام مى يافته است ، تا اينكه خداوند رسول خويش را مبعوث فرمود و شما بر گرويدن به او پيشى گرفتيد و حال آنكه مردمى كه اهل شرف و رياست بودند، از گرويدن به او خوددارى كردند و شما فقط براى سبقت به اسلام و نه به سبب چيز ديگرى به سيادت رسيديد؛ تا آنجا كه امروز گفته مى شود: گروه فلان و خاندان فلان ؛ و حال آنكه قبلا نامى هم از آنان برده نمى شد و تا هنگامى كه راست باشيد و استقامت كنيد اين موضوع براى شما ادامه خواهد داشت ؛ و اگر اين پيرمرد و شيخ ما عثمان را رها كنيد كه در بستر خود بميرد، سيادت از دست شما بيرون مى رود و ديگر نه سبقت شما به اسلام و نه هجرت براى شما سودى خواهد داشت .

و على عليه السلام به معاويه گفت : اى پسر زن بوى ناك ترا با اين امور چه كار است ! معاويه گفت : اى اباالحسن از نام بردن مادر من آرام بگير و خوددارى كن كه او پست ترين زنان شما نبوده و پيامبر (ص ) با او در روزى كه اسلام آورد مصافحه فرمود و با هيچ زنى ديگر غير از او مصافحه نفرموده است .

اگر كس ديگرى جز تو مى گفت پاسخش را داده بودم . على (ع ) خشمگين برخاست تا بيرون رود، عثمان گفت : بنشين ، فرمود: نمى نشينم ، گفت : از تو مى خواهم و سوگندت مى دهم كه بنشينى . على (ع ) نپذيرفت و پشت كرد. عثمان گوشه رداى او را گرفت و على (ع ) رداى خويش را رها كرد و رفت . عثمان نگاهى از پى او افكند و گفت : به خدا سوگند خلافت به تو و هيچيك از فرزندانت نخواهد رسيد.

اسامة بن زيد مى گويد: من هم در آن مجلس حاضر بودم و از سوگند خوردن عثمان شگفت كردم و چون موضوع را به سعد بن ابى وقاص گفتم ، گفت : تعجب مكن كه من از رسول خدا (ص ) شنيدم ، مى فرمود: على و فرزندانش به خلافت نمى رسند .

اسامه مى گويد: فرداى آن روز من در مسجد بودم ، على و طلحة و زبير و گروهى از مهاجران نشسته بودند، ناگاه معاويه آمد. آنان با خود قرار گذاشتند كه ميان خود براى او جايى باز نكنند. معاويه آمد و مقابل ايشان نشست و گفت : آيا مى دانيد براى چه آمده ام ؟ گفتند: نه ، گفت : به خدا سوگند مى خورم كه اگر اين پيرمرد خودتان را به حال خودش باقى نگذاريد كه به مرگ طبيعى و در بستر خود بميرد، چيزى جز اين شمشير به شما نخواهم داد و برخاست و بيرون رفت .

على (ع ) فرمود: پنداشتم مطلبى دارد. طلحه گفت : چه مطلبى بزرگ تر از اين كه گفت ! خدايش بكشد كه تيرى رها كرد و هدفش را گفت و به نشانه زد و به خدا سوگند اى اباالحسن كلمه يى نشنيده ايى كه اين چنين سينه ات را انباشته كند.

معاويه به اعتقاد مشايخ معتزلى ما كه رحمت خدا بر ايشان باد متهم به زندقه و دين او مورد طعن است ، و ما در نقض كتاب السفيانية ابوعثمان جاحظ كه خود از مشايخ ماست آنچه را كه اصحاب ما در كتابهاى كلامى خود، درباره الحاد او و تعرضش به رسول خدا (ص ) و آنچه كه بعدا در مورد اعتقاد به مذهب جبر و ارجاء كوشش كرده است ، آورده اند نقل كرده ايم و بر فرض كه هيچيك از اين امور نبود مساءله جنگ و قتال او با امام على (ع ) براى فساد او كافى است ؛ به ويژه بر طبق اعتقاد اصحاب ما حتى با ارتكاب فقط يك گناه كبيره ، در صورتى كه توبه نكرده باشد، حكم به آتش و جاودانگى در آن مى دهند.

بسربن ارطاة و نسب او

بسر بن ارطاة ، كه به او بسر بن ابن ابى ارطاة هم گفته اند، پسر ارطاة است و او پسر عويمر بن حليس بن سيار بن نزار بن معيص بن عامر بن لوى بن غالب بن فهر بن مالك بن نضر بن كنانة است .

معاويه او را با لشكرى گران به يمن گسيل داشت و به او دستور داد همه كسانى را كه در اطاعت على عليه السلام هستند بكشد و او گروهى بسيار را كشت ، و از جمله كسانى كه كشت دو پسر بچه عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب بودند كه مادرشان در مرثيه آن دو چنين سروده است :اى واى ! چه كسى از دو پسرك من كه چون دو گهر از صدف و صدف از آنها جدا شد خبر دارد؟ 

عبيدالله بن عباس بن عبدالمطلب  

عبيدالله كارگزار على عليه السلام بر يمن بوده است . او عبيدالله بن عباس ‍ بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصى است . مادر او و برادرانش : عبدالله و قثم و معبد و عبدالرحمان ، لبابة دختر حارث بن حزن ، از خاندان عامر بن صعصعه است . عبيدالله در مدينه درگذشت . او مردى بخشنده بود و اعقاب او باقى بوده اند و از جمله ايشان شخصى است به نام قثم بن عباس بن عبيدالله بن عباس كه ابو جعفر منصور او را والى مدينه قرار داد و او هم مردى بخشنده بوده است و ابن المولى  در مدح او چنين سروده است :
اى ناقه من ، اگر مرا به قثم برسانى از نورديدن كوه و دشت و كوچ آسوده خواهى شد؛ همان مردى كه در چهره اش نور و سخت بخشنده و نژاده والاگهر است . 

و گفته شده است : گورهاى برادرانى دورتر از پسران عباس ديده نشده است . گور عبدالله در طايف و گور عبيدالله در مدينه و گور قثم در سمرقند و گور عبدالرحمان در شام و گور معبد در افريقا است .
پس از اين مباحث تاريخى ، ابن ابى الحديد شرحى در مورد مردم عراق و خطبه هايى كه حجاج بن يوسف ثقفى در نكوهش آنان ايراد كرده آورده است ؛ او مى گويد:
ابو عثمان جاحظ گفته است : سبب عصيان اهل عراق بر اميران و فرمانبردارى مردم شام از حكام خود اين است كه عراقيان اهل نظر و مردمى زيرك و خردمندند، و لازمه زيركى و تيزهوشى بررسى و دقت در كارهاست و آن هم موجب مى شود كه به برخى طعن و قدح بزنند و برخى ديگر را ترجيح دهند و ميان فرماندهان فرق بگذارند و بدو خوب را از يكديگر تمييز دهند و در نتيجه عيوب اميران را اظهار دارند، و حال آنكه مردم شام مردمى ساده دل و اهل تقليدند و بر يك راى و انديشه بسنده اند و اهل نظر نيستند و در جستجوى كشف احوال پوشيده نمى باشند. و مردم عراق همواره موصوف به كمى طاعت و ايجاد مشقت و ستيز براى فرماندهان خود هستند.

آنگاه چند خطبه از خطبه هاى حجاج را آورده است كه ترجمه آن در حدود كار اين بنده نيست . سپس ابن ابى الحديد مى گويد: اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را پس از جنگ صفين و موضوع حكمين و خوارج ايراد فرموده و از خطبه هاى آخر ايشان است .
در اينجا جزء اول از شرح نهج البلاغه به پايان مى رسد و اين به لطف و عنايت خداوند بود و سپاس خداوند يگانه عزيز را و درود خداوند بر محمد و آل پاك و پاكيزه اش باد. 

بسم الله الرحمن الرحيم

گسيل داشتن معاويه بسر بن ارطاة را به حجاز و يمن 

اما خبر گسيل داشتن معاويه بسربن ارطاة عامرى را كه از خاندان عامر بن لوى بن غالب است براى حمله بردن به سرزمينهايى كه زير فرمان اميرالمومنين على عليه السلام بود و خونريزيها و تاراجهاى او به شرح زير است :
مورخان و سيره نويسان نوشته اند چيزى كه معاويه را به اعزام بسر بن ارطاة – كه به او ابن ابى ارطاة هم مى گويند – به حجاز و يمن واداشت ، اين بود كه گروهى از پيروان و هواداران عثمان در صنعاء بودند و موضوع كشته شدن او را بسيار بزرگ مى شمردند و چون سالار و نظام مرتبى نداشتند با همان اعتقاد كه داشتند با على (ع ) بيعت كردند. در آن هنگام كارگزار على (ع ) بر صنعاء عبيدالله بن عباس و كارگزارش بر جند  سعيد بن نمران  بود.

و چون در عراق مردم با على (ع ) اختلاف نظر پيدا كردند و محمد بن ابى بكر در مصر كشته شد و حمله ها و تاراجهاى شاميان بسيار شد، اين گروه با يكديگر گفتگو كردند و مردم را به خوانخواهى عثمان فرا خواندند. اين خبر به عبيدالله بن عباس رسيد. پيش گروهى از سران ايشان كسى فرستاد و پيام داد: اين خبرى كه از شما به من رسيده است چيست ؟ آنان گفتند: ما همواره موضوع كشته شدن عثمان را كارى زشت مى دانسته ايم و معتقد بوده ايم با هر كس كه در آن كار دست داشته است بايد جنگ و پيكار كرد. عبيدالله بن عباس آنان را زندانى كرد. ديگران به ياران خويش در جند نوشتند كه بر سعيد بن نمران شوريده ، او را از شهر بيرون رانده اند و كار خود را آشكار ساخته اند. كسانى هم كه در صنعاء بودند خود را به آنان رساندند و همه كسانى كه با آنان هم عقيده بودند به آنان پيوستند، گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند به منظور نپرداختن زكات با آنان همراه شدند.

عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران در حالى كه شيعيان على (ع ) همراهشان بودند با يكديگر ملاقات كردند. ابن عباس به ابن نمران گفت : به خدا سوگند كه ايشان جملگى اجتماع كرده اند و نزديك ما هستند و اگر با آنان جنگ كنيم نمى دانيم به زيان كداميك خواهد بود. اكنون بايد باشتاب براى اميرالمومنين على عليه السلام نامه بنويسيم و خبر ايشان و آتش ‍ افروزى و پايگاهى را كه در آن اجتماع كرده اند اطلاع دهيم ، و براى اميرالمومنين چنين نوشت :
اما بعد، ما به اميرالمومنين عليه السلام خبر مى دهيم كه پيروان عثمان بر ما شورش كردند و چنين وانمود ساختند كه حكومت معاويه استوار شده است و بيشتر مردم به سوى او كشيده شده اند. ما همراه شيعيان اميرالمومنين و كسانى كه بر طاعت اويند به سوى ايشان حركت كرديم و اين موضوع آنان را بيشتر به خشم واداشت و شوراند و آماده شدند و از هر سو افراد را به جنگ با ما فرا خواندند. گروهى هم كه با آنان هم عقيده نبودند فقط به قصد اينكه زكات و حق واجب خدا را نپردازند آنان را بر ضد ما يارى مى دهند. هيچ چيز ما را از جنگ با آنان جز انتظار وصول فرمان اميرالمومنين ، كه خداوند عزتش را مستدام بدارد و او را تاءييد فرمايد و در همه كارهايش فرجام پسنديده مقدر دارد، باز نداشته است . والسلام .

چون نامه آن دو رسيد، على عليه السلام را خوش نيامد و او را خشمگين ساخت و براى ايشان چنين نوشت :
از على اميرالمومنين ، به عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران . من با شما سپاس و حمد خداوندى را گويم كه جز او خدائى نيست . اما بعد، نامه شما رسيد كه در آن از خروج اين قوم خبر داده بوديد و اين موضوع كوچك را بزرگ كرده بوديد و شمار اندك ايشان را بسيار شمرده بوديد. من مى دانم كه ترس دلها و كوچكى نفس شما و پراكندگى راءى و سوء تدبير شما كسانى را كه نسبت به شما خطرى ندارند خطرناك نشان داده است و كسانى را كه ياراى رويارويى با شما را نداشته اند گستاخ كرده است . اكنون چون فرستاده ام پيش شما رسيد، هر دو پيش آن قوم برويد و نامه يى را كه براى آنان نوشته ام براى ايشان بخوانيد و آنان را به پرهيزگارى و ترس از خداوند فرا خوانيد. اگر پاسخ مثبت دادند خدا را مى ستائيم و عذر ايشان را مى پذيريم و اگر قصد جنگ دارند از خداوند يارى مى جوئيم و بر پايه عدالت با آنان جنگ مى كنيم كه خداوند خيانت پيشگان را دوست نمى دارد. 

گويند: على عليه السلام به يزيد بن قيس ارحبىفرمود: مى بينى قوم تو چه كردند؟ او گفت : اى اميرالمومنين !در مورد اطاعت از تو نسبت به قوم خويش حسن ظن دارم . اينك اگر مى خواهى به سوى ايشان حركت كن و آنان را كفايت فرماى و اگر مى خواهى نامه يى بنويس و منتظر پاسخ ايشان باش . و على عليه السلام براى آنان چنين نوشت :

از بنده خدا على اميرالمومنين به مردم صنعاء و جند كه مكر و ستيز كرده اند. و سپس نخست خداوندى را ستايش مى كنم كه خدايى جز او نيست و هيچ حكم و فرمان او رد نمى شود و عذابش از قوم گنهكار باز داشته نمى شود.
خبر گستاخى و ستيز و روى برگرداندن شما از دين خودتان ، آن هم پس از اظهار اطاعت و بيعت كردن ، به من رسيد. از مردمى كه خالصانه متدين و به راستى پرهيزگار و خردمندند از سبب اين حركت شما و آنچه در نيت داريد و چيزى كه شما را به خشم آورده است پرسيدم . سخنانى گفتند كه در آن مورد براى شما هيچگونه عذر موجه و دليل پسنديده و سخنى استوار نديدم . بنابراين هر گاه فرستاده ام پيش شما رسيد پراكنده شويد و به خانه هاى خويش باز گرديد تا از شما درگذرم و گناه افراد نادان شما را ناديده بگيرم و كسانى را كه كناره گيرى كنند حفظ كنم و به فرمان قرآن ميان شما عمل كنم و اگر چنين نكنيد آماده شويد براى آنكه لشكرى گران با انبوه شجاعان سوار كار و استوار، آهنگ كسانى كنند كه طغيان و سركشى كرده اند و در آن صورت همچون گندم در آسياب آن آرد خواهيد شد هر كس نيكى كند براى خود نيكى كرده است و هر كس بدى كند بر خود بدى كرده است ، و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نيست . 

اميرالمومنين آن نامه را همراه مردى از همدان فرستاد كه چون نامه را براى آنان برد پاسخ مناسبى ندادند. آن مرد به ايشان گفت : من در حالى از پيش ‍ اميرالمومنين آمدم كه قصد داشت يزيد بن قيس ارحبى را همراه لشكرى گران به سوى شما اعزام دارد و تنها چيزى كه او را از اين كار باز داشته است انتظار پاسخ شماست . آنان گفتند: اگر اين دو مرد يعنى عبيدالله بن عباس و سعيد را از حكومت بر ما عزل كند ما شنوا و فرمانبرداريم .

آن مرد همدانى از پيش ايشان به حضور على عليه السلام آمد و اين خبر را آورد. گويند: چون اين نامه على (ع ) به آنان رسيد، نامه يى براى معاويه فرستادند و ضمن نوشتن اين خبر شعر زير را هم نوشتند:

اى معاويه ! اگر شتابان به سوى ما نيايى ، ما با على يا با يزيد يمانى بيعت خواهيم كرد.

چون اين نامه به معاويه رسيد بسر بن ابى ارطاة را كه مردى سنگدل و درشت خو و خونريز و بى رحم و راءفت بود خواست و به او فرمان داد راه حجاز و مدينه و مكه را بپيمايد تا به يمن برسد و گفت : در هر شهرى كه مردم آن در اطاعت على هستند چنان زبان بر دشنام و ناسزا بگشاى كه باور كنند راه نجاتى براى ايشان نيست و تو بر آنان چيره خواهى بود. آنگاه دست از دشنام ايشان برادر و آنان را به بيعت با من دعوت كن و هر كس نپذيرفت او را بكش و شيعيان على را هر جا كه باشند بكش .

ابراهيم بن هلال ثقفى در كتاب الغارات  از قول يزيد بن جابر ازدى نقل مى كند كه مى گفته است : از عبدالرحمان بن مسعده فزارى به روزگار حكومت عبدالملك  شنيدم كه مى گفت : چون سال چهلم هجرت فرا رسيد مردم در شام مى گفتند كه على عليه السلام در عراق از مردم مى خواهد كه براى جنگ و جهاد حركت كنند و آنان همراهى نمى كنند و معلوم مى شود ميان ايشان اختلاف نظر و پراكندگى است . عبدالرحمان بن مسعده مى گفت : من با تنى چند از مردم شام پيش وليد بن عقبه رفتيم و به او گفتيم : مردم در اين موضوع ترديد ندارند كه مردم عراق با على (ع ) اختلاف دارند. اكنون پيش سالار خودت معاويه برو و به او بگو: پيش از آنكه آنان از تفرقه دست بردارند و مجتمع شوند و پيش از آنكه كار على سر و سامان بگيرد با ما براى جنگ حركت كند. گفت : آرى ، خودم در اين باره مكرر به او سخن گفته ام و او را سرزنش كرده ام ، چندان كه از من دلتنگ شده است و ديدار مرا خوش نمى دارد و به خدا سوگند با وجود اين پيام شما را كه براى آن پيش من آمده ايد به او مى رسانم و برخاست و پيش معاويه رفت و سخن ما را به او گفت .

اجازه ورود داد و ما پيش او رفتيم . پرسيد: اين خبرى كه وليد از قول شما براى من آورده است چيست ؟ گفتيم : اين خبر ميان مردم شايع است ، اينك براى جنگ دامن بر كمر زن و با دشمنان جنگ كن و فرصت را غنيمت بشمار و آنان را غافلگير ساز كه نمى دانى چه وقت ديگرى ممكن است دشمن در چنين حالى باشد كه بتوانى بر او دست يابى ؛ وانگهى اگر تو به سوى دشمن حركت كنى براى تو شكوهمندتر است تا آنكه آنان به سوى تو حركت كنند و به خدا سوگند بدان كه اگر پراكندگى مردم از گرد رقيب تو نمى بود بدون ترديد او به سوى تو پيش مى آمد. معاويه گفت : من از مشورت و صلاح انديشى با شما بى نياز نيستم و هر گاه به آن محتاج شوم شما را فرا مى خوانم . اما در مورد تفرقه و پراكندگى آن قوم از سالار خودشان و اختلاف نظر ايشان كه تذكر داديد، اين موضوع هنوز به آن اندازه نرسيده است كه من طمع به درماندگى و نابودى ايشان ببندم و لشكر خود را به خطر اندازم و آهنگ ايشان كنم ، و نمى دانم آيا به سود من است يا به زيان من ؟

بنابراين شما مرا به كندى و آهستگى متهم مكنيد زيرا من در مورد ايشان راهى ديگر انتخاب مى كنم كه براى شما آسان تر است و در مورد هلاك و نابودى ايشان مؤ ثرتر. از هر سو بر آنان غارت و حمله مى بريم و شبيخون مى زنيم ؛ سواران من گاهى در جزيره  و گاهى در حجاز خواهند بود در اين ميان خداوند مصر را هم گشوده است و با فتح مصر، دوستان ما را نيرومند و دشمنان ما را زبون فرموده است و اشراف عراق همينكه اين لطف خدا را نسبت به ما ببينند همه روزه با شتران گزنيه خود پيش ما مى آيند و اين هم از چيزهايى است كه به آن وسيله خداوند بر شمار شما مى افزايد و از شمار ايشان مى كاهد و آنان را ضعيف و شما را قوى مى سازد و شما را عزيز و آنان را خوار و زبون مى كند. بنابراين صبر كنيد و شتاب مكنيد كه من اگر فرصتى بيابم آنرا از دست نخواهم داد.

مى گويد: ما از پيش معاويه بيرون آمديم و دانستيم آنچه مى گويد برتر و بهتر است و گوشه يى نشستيم و هماندم كه ما از پيش معاويه بيرون آمديم بسر را احضار كرد و او را با سه هزار مرد گسيل داشت و گفت : حركت كن تا به مدينه برسى ، ميان راه مردم را تعقيب كن و بر هر گروه كه بگذرى ايشان را بترسان و به اموال هر كس دست يافتى تاراج كن و در مورد هر كس كه به طاعت ما درنيامده است همينگونه رفتار كن و چون به مدينه رسيدى به آنان چنين نشان بده كه قصد جان ايشان را دارى و به آنان بگو كه هيچ عذر و بهانه يى ندارند و در اين كار چندان اصرار كن كه تصور كنند به جان آنان خواهى افتاد. آنگاه دست از ايشان بردار و به راه خود ادامه بده تا به مكه برسى و در مكه معترض هيچكس مشو، ولى مردم ميان مدينه و مكه را بترسان و آنان را پراكنده كن و چون به صنعاء و جند رسيدى در آن دو شهر گروهى از پيروان ما هستند و نامه يى از آنان به من رسيده است .

بسر با آن لشكر بيرون آمد و چون به دير مروان  رسيد آنان را سان ديد و بررسى كرد و چهار صد تن از ايشان را كنار گذاشت و با دو هزار و ششصد تن حركت كرد. وليد بن عقبه مى گفته است : ما با راءى خود به معاويه اشاره كرديم به كوفه لشكر برد و او لشكرى به مدينه فرستاد؛ مثل ما و مثل او همانگونه است كه گفته اند: من ستاره سها را با همه پوشيدگى نشانش مى دهم و او ماه تابان را به من نشان مى دهد. 

چون اين خبر به معاويه رسيد خشمگين شد و گفت : به خدا سوگند تصميم گرفتم اين مرد احمق را كه هيچ تدبيرى پسنديده ندارد و چگونگى انجام كارها را نمى داند تنبيه كنم ، ولى از اين كار صرف نظر كرد.
من ابن ابى الحديد مى گويم : وليد بن عقبه به سبب خشم خود و كينه ديرينه نسبت به على (ع ) هيچگونه سستى و مهلتى را در جنگ با على (ع ) جايز نمى دانسته است و حمله كردن به گوشه و كنار سرزمينهاى زير فرمان او را كافى نمى دانسته است ، گويى اين كار خشم و كينه او را فرو نمى نشانده و سوز و گداز دلش را سرد نمى كرده است ، و فقط مى خواسته است لشكرها به مركز اصلى خلافت و پايتخت على (ع )، يعنى كوفه ، اعزام شود و اينكه معاويه خودش لشكرها را فرماندهى كند و به سوى على (ع ) ببرد و اين موضوع را در ريشه كن كردن قدرت على (ع ) و تسريع در نابودى او مؤ ثرتر مى دانسته است . و معاويه در اين باره راءى ديگرى داشته و مى دانسته است كه بردن لشكر براى رويارويى با على عليه السلام خطرى بسيار بزرگ است و در نظر او مصلحت و حسن تدبير در اين بوده است كه خودش با عمده لشكر خود در مركز حكومت خويش يعنى شام ثابت بماند و گروههاى جنگى را براى كشتار و تاراج به اطراف سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) ارسال دارد و با انجام آن كار در شهرهاى مرزى ، ايجاد ضعف و سستى كند تا در نتيجه ضعف آنها مركز خلافت على (ع ) هم ضعيف شود و بديهى است كه ضعف و سستى اطراف موجب ضعف مركز مى شود و هر گاه مركز ضعيف شود او به خواسته خود مى رسد و در آن صورت اگر به مصلحت نزديك بيند بر لشكر كشى به مركز تواناتر خواهد بود.

وليد را در آنچه نسبت به على (ع ) در دل داشته است نبايد قابل سرزنش ‍ دانست ، زيرا على (ع ) پدرش عقبة بن ابن ابى معيط را در جنگ بدر كشته است ؛ وانگهى از وليد در قرآن به فاسق  نام برده شده است و اين به سبب نزاعى بود كه ميان او و على (ع ) درگرفت . و على (ع ) به روزگار خلافت عثمان بر وليد حد جارى كرد و او را تازيانه زد و او را از حكومت كوفه هم عزل فرمود. با انجام يكى از اين موارد، در نظر عربى كه داراى دين و نقوى هم باشد، انجام هر كار حرامى براى انتقام گرفتن روا شمرده مى شود، حتى ريختن خون را روا مى شمرند و براى كينه جويى و تسكين خشم و غيظ جايى براى دين و عقاب و ثواب باقى نمى ماند چه رسد به وليدى كه آشكارا مرتكب فسق و گناه مى شده و از گروهى بوده كه براى جلب آنان و تاءليف دلهايشان به آنان مال داده مى شده است  و دين او مورد طعنه و سرزنش و متهم به الحاد و زندقه بوده است .

ابراهيم بن هلال ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى و لوط بن يحيى روايت مى كند كه بسر پس از آنكه گروهى از لشكر خود را كنار گذاشت با ديگر همراهان خود حركت كرد و آنان كنار هر آب مى رسيدند شتران ساكنان آنجا را مى گرفتند و سوار مى شدند و اسبهاى خود را يدك مى كشيدند تا كنار آب ديگر مى رسيدند، آنجا شتران آن قوم را رها مى كردند و شتران اين قوم را مى گرفتند و تا نزديكى مدينه همينگونه عمل مى كردند.

مى گويد: و روايت شده است كه قبيله قضاعة از آنان استقبال كردند و براى ايشان شتران پروار نحر كردند. آنان چون وارد مدينه شدند ابو ايوب انصارى صاحبخانه رسول خدا (ص ) كه كارگزار على عليه السلام در مدينه بود از آن شهر گريخت و بسر چون وارد مدينه شد براى مردم خطبه خواند و ايشان را دشنام داد و تهديد كرد و بيم داد و گفت : چهره هايتان زشت باد! خداوند متعال مثلى زده و چنين فرموده است : خداوند مثل مى زند شهرى را كه در امان و اطمينان بود و روزى آن از هر سو مى رسيد؛ به نعمتهاى خدا كفران ورزيدند و خداوند طعم گرسنگى و خوف را به آنان چشاند…  و خداوند اين مثل را در مورد شما قرار داده است و شما را شايسته آن دانسته است . اين شهر شما محل هجرت پيامبر (ص ) و جايگاه سكونت او بود و مرقدش در اين شهر است و منازل خلفاى پس از او هم همين جا قرار داشته است و شما نعمت خداى خود را سپاس نداشتيد و حق پيامبر خويش را پاس نداشتيد و خليفه خدا ميان شما كشته شد و گروهى از شما قاتل او و گروهى ديگر زبون كننده اوييد و منتظر فرصت و سرزنش كننده بوديد؛ اگر مومنان پيروز مى شدند به آنان مى گفتيد: مگر ما همراه شما نبوديم ؟ و اگر كافران پيروز مى شدند مى گفتيد: مگر ما بر شما چيزه نشديم و شما را از مومنان باز نداشتيم ؟

بسر سپس انصار را دشنام داد و به ايشان گفت : اى گروه يهود و اى فرزندان بردگان زريق و نجار و سالم و عبدالاشهل ! همانا به خدا سوگند چنان بلايى بر سر شما خواهم آورد كه كينه و جوشش سينه هاى مومنان و خاندان عثمان را تسكين دهد. به خدا سوگند شما را افسانه قرار خواهم داد همچون امتهاى گذشته . 

بسر آنان را چنان تهديد كرد كه مردم ترسيدند او به جان ايشان درافتد و به جويطب بن عبدالعزى كه گفته مى شود شوهر مادر بسر بوده است پناه برد.
حويطب از منبر بالا رفت و خود را به بسر رساند و او را سوگند داد و گفت : اينان عترت تو و انصار رسول خدايند و قاتلان عثمان نيستند و چندان با او سخن گفت كه آرام گرفت . بسر مردم را به بيعت با معاويه فرا خواند و آنان بيعت كردند و چون از منبر فرود آمد خانه هاى بسيارى را آتش زد، از جمله خانه زرارة بن حرون كه از طايفه عمرو بن – عوف بود و خانه رفاعة بن رافع زرقى و ابو ايوب انصارى ، و به جستجوى جابر بن عبدالله انصارى بر آمد و خطاب به بنى سلمه گفت : چرا جابر را نمى بينم ؟ اگر او را پيش من نياوريد امانى نخواهيد داشت ! جابر به ام سلمه رضى الله عنها پناه برد. ام سلمه به بسر پيام فرستاد، پاسخ داد: تا بيعت نكند او را امان نخواهم داد. ام سلمه به جابر گفت برو با او بيعت كن و به پسر خويش عمر هم گفت برو بيعت كن و آن دو رفتند و بيعت كردند.

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: وليد بن كثير از وهب بن كيسان نقل مى كند كه مى گفته است از جابر بن عبدالله انصارى شنيدم كه مى گفت : چون از بسر ترسيدم خود را از او پوشيده داشتم ، و او به قوم من گفته بود: تا جابر حاضر نشود براى شما امانى نخواهد بود. آنان پيش من آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند مى دهيم كه با ما بيايى و بيعت كنى و خون خود و قوم خويش را حفظ كنى و اگر چنين نكنى جنگجويان ما را به كشتن داده و زن و فرزندمان را تسليم اسارت كرده اى . من آن شب را از ايشان مهلت خواستم و چون شب فرا رسيد پيش ام سلمه رفتم و موضوع را به اطلاعش رساندم . گفت : پسرم ! برو بيعت كن ، خون خود و قومت را حفظ كن و من با آنكه مى دانم اين بيعت گمراهى و بدبختى است به برادر زاده خود گفته ام برود و بيعت كند. 

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر چند روزى در مدينه ماند و سپس به مردم مدينه گفت : من از شما درگذشتم و شما را عفو كردم ، هر چند شايسته و سزاوار براى آن نيستيد. قومى كه امام ايشان را ميان آنان بكشند شايسته آن نيستند كه عذاب از ايشان باز داشته شود و بر فرض كه در اين جهان عفو من به شما برسد من اميدوارم كه رحمت خداوند عزوجل در آن جهان به شما نرسد. آنگاه ابوهريره را به حكومت مدينه گماشت و به مردم مدينه گفت : من ابوهريره را به جانشينى خود بر شما گماشتم ؛ از مخالفت با او بر حذر باشيد و سپس به مكه رفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: وليد بن هشام چنين روايت مى كند كه بسر چون به مدينه آمد بالاى منبر رسول خدا (ص ) رفت و گفت : اى مردم مدينه ! شما ريشهاى خود را خضاب بستيد و عثمان را در حالى كه ريشش با خونش ‍ خضاب شد كشتيد. به خدا سوگند در اين مسجد هيچكس را كه خضاب بسته باشد رها نمى كنم و او را مى كشم . سپس به اصحاب خود گفت : درهاى مسجد را فرو گيريد و مى خواست آنان را از دم شمشير بگذراند. عبدالله بن زبير و ابو قيس كه يكى از افراد خاندان عامر بن لوى بود برخاستند و چندان از او تقاضا كردند تا دست از ايشان برداشت و به مكه رفت و چون نزديك مكه رسيد قثم بن عباس كه كارگزار على (ع ) بر مكه بود گريخت و بسر وارد مكه شد و مردم آن شهر را سخت دشنام داد و سرزنش ‍ كرد، شيبة بن عثمان را بر آن شهر گماشت و از آن بيرون رفت .

ابراهيم ثقفى مى گويد: عوانة از كلبى روايت مى كند كه چون بسر از مدينه به سوى مكه حركت كرد، ميان راه گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد و چون اين خبر به مردم مكه رسيد، عموم آنان از شهر بيرون رفتند و پس از بيرون رفتن قثم بن عباس از آن شهر به اميرى شيبة بن عثمان راضى شدند. و گروهى از قريش به استقبال بسر رفتند كه چون با ائ برخوردند ايشان را دشنام داد و گفت : به خدا سوگند اگر مرا در مورد شما با راءى و عقيده خودم وا مى گذاردند، در حالى از اين شهر مى رفتم و شما را رها مى كردم ، كه هيچ زنده يى ميان شما باقى نباشد تا بر زمين راه برود. گفتند: ترا سوگند مى دهيم كه عشيره و خويشاوندان خود را رعايت كنى ! سكوت كرد، و بسر وارد مكه شد و بر كعبه طواف كرد و دو ركعت نماز گزارد و سپس براى آنان خطبه خواند و ضمن آن چنين گفت :
سپاس خداوند را كه دعوت ما را عزيز و نيرومند فرمود و ما را به هم پيوست و الفت داد و دشمن ما را با پراكندگى و كشتار خوار و زبون ساخت و اينك پسر ابى طالب در ناحيه عراق در تنگنا و سختى است . خداوند او را گرفتار خطايش كرده و به جرمش وا گذاشته است ، يارانش از او پراكنده شده و بر او خشمگين و كينه توزند و حكومت را معاويه كه خونخواه عثمان است بر عهده گرفته است ، با او بيعت كنيد و به زيان جانهاى خود راهى قرار ندهيد. و مردم مكه بيعت كردند.

بسر به جستجوى سعيد بن عاص بر آمد و او را نيافت و چند روز در مكه ماند و باز براى ايشان ضمن سخنرانى چنين گفت : اى مردم مكه ! من از شما گذشتم ، از ستيزه جويى بر حذر باشيد كه به خدا سوگند اگر چنان كنيد با شما كارى خواهم كرد كه ريشه را نابود و خانه ها را ويران و اموال را به غارت برد.

بسر به سوى طايف حركت كرد و چون از مكه به سوى طايف بيرون آمد مغيرة بن شعبه براى او چنين نوشت : به من خبر رسيد كه به حجاز آمده و در مكه فرود آمده اى و بر شكاكان سخت گرفته اى و از بدكاران گذشت كرده اى
و خردمندان را گرامى داشته اى . در همه اين موارد راءى ترا ستودم ، بر همين روش پسنديده كه دارى پايدار باش كه خداى عزوجل بر نيكوكاران جز نيكى نمى افزايد. خداوند ما و ترا از آمران به معروف و قصد كنندگان حق و كسانى كه خدا را فراوان ياد مى كنند قرار دهد.

گويد: بسر مردى از قريش را به تبالة  كه گروهى از شيعيان على عليه السلام در آن ساكن بودند فرستاد و دستور داد آنان را بكشد. آن مرد به تباله آمد و شيعيان را گرفت . با او درباره ايشان گفتگو كردند و گفتند: ايشان از قوم تو هستند، از كشتن آنان خوددارى كن تا براى تو از بسر درباره آنان امان نامه بياوريم . او ايشان را زندانى كرد. منيع باهلى  براى ملاقات با بسر كه در طايف بود بيرون آمد تا براى آنان شفاعت كند. منيع گروهى از مردم طائف را واداشت و ايشان با بسر گفتگو كردند و از او نامه يى كه موجب آزادى ايشان باشد خواستند. بسر وعده مساعد داد ولى در نوشتن نامه چندان تاءخير كرد كه پنداشت آن مرد قرشى شيعيان را كشته است و نامه او پيش از كشته شدن آنان به تباله نخواهد رسيد، آنگاه نامه را نوشت .

منيع كه در خانه زنى از مردم طايف منزل كرده بود، شتابان به خانه برگشت تا باروبنه و جهاز شتر خويش را بردارد. قضا را آن زن در خانه نبود، منيع رداى خود را بر شتر خويش افكند و سوار شد و تمام روز جمعه و شب شنبه را راه پيمود و هيچ از شتر خود پياده نشد. نزديك ظهر به تباله رسيد، در همان هنگام چون نامه بسر نرسيده بود شيعيان را بيرون آورده بودند تا بكشند. مردى از آنان را براى كشتن پيش آورند و مردى از مردم شام بر او شمشير زد كه شمشيرش ‍ شكست و آن مرد سالم ماند. شاميان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را در آفتاب بگيريد تا گرم و نرم شود، و آنان شمشيرها را كشيدند. و منيع باهلى همينكه برق شمشيرها را ديد با برافراشتن جامه خود علامت داد. آنان گفتند: اين سوار را خبرى است و از كشتن آنان خوددارى كردند. در اين هنگام شتر منيع از حركت ماند، او از آن پياده شد و دوان دوان با پاى پياده خود را رساند و نامه را به آنان داد و شيعيان همه آزاد شدند. مردى را كه براى كشتن پيش آورده بودند و شمشير شكسته شده بود برادر منيع بود.

ابراهيم ثقفى همچنين مى گويد: على بن مجاهد از ابن اسحاق نقل مى كند كه چون به مردم مكه خبر رسيد كه بسر چگونه رفتار كرده است از او ترسيدند و گريختند. دو پسر عبيدالله بن عباس هم كه نامشان سليمان و داود و خردسال بودند و مادرشان جويرية دختر خالد بن قرظ كنانى و كينه اش ام حكيم بود و هم پيمان بنى زهره بودند با مردم مكه بيرون آمدند. قضا را كنار چاه ميمون بن حضرمى – برادر علاء بن حضرمى – آن دو كودك را گم كردند و بسر بر آن دو دست يافت و هر دو را سر بريد و مادرشان اين ابيات را سرود:
آى ! چه كسى از دو پسر من كه همچون دو مرواريد از صدف جدا مانده اند خبر دارد؟ آى ! چه كسى از دو پسر من كه دل و گوش من بودند خبر دارد و دل من از دست شده است …

و روايت شده است كه نام آن دو قثم و عبدالرحمان بوده است و در سرزمين سكونت داييهاى خود از بنى كنانة گم شده اند و هم گفته شده است كه بسر اين دو كودك را در يمن و كنار دروازه صنعاء كشته است .
عبدالملك بن نوفل بن مساحق از قول پدرش نقل مى كند كه چون بسر وارد طايف شد و مغيره با او گفتگو كرد به مغيره گفت : تو به من راست گفتى و خيرخواهى كردى ، و شبى را در طايف گذراند و از آن بيرون آمد و مغيره ساعتى او را بدرقه كرد و سپس با او توديع كرد و بازگشت و چون كنار قبيله بنى كنانه رسيد كه دو پسر عبيدالله بن عباس و مادرشان آنجا بودند، آن دو پسر را خواست ؛ مردى از بنى كنانة – كه پدرشان آن دو را به او سپرده بود – به خانه خود رفت و در حالى كه شمشير به دست داشت بيرون آمد. بسر به او گفت : مادرت به سوگت بنشيند!به خدا سوگند ما اراده نكرده ايم ترا بكشيم ، چرا خود را براى كشته شدن عرضه مى دارى ؟ گفت : من در راه حمايت از كسى كه به من پناهنده شده است كشته مى شوم تا در پيشگاه خداوند و مردم معذور باشم و با شمشير به همراهان بسر حمله كرد و سر برهنه بود و اين رجز را مى خواند:
سوگند مى خورم كه از ساكنان خانه و پناهندگان ، جز مرد شمشير كشيده پهلوان و پايبند به عهد و پيمان حمايت نمى كند .

او با شمشير خود چندان ضربه زد و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه آن دو كودك را آوردند و كشتند. در اين هنگام زنانى از قبيله كنانه بيرون آمدند و يكى از ايشان گفت : اين مردان را مى كشى ، گناه اين كودكان چيست ؛ به خدا سوگند كودكان را نه در دوره جاهلى و نه در اسلام مى كشتند! و سوگند به خدا حكومتى كه بخواهد با كشتن كودكان نو نهال و پيران فرتوت و بى رحمى و بريدن پيوندهاى خويشاوندى استوار شود بسيار حكومت بدى خواهد بود. بسر گفت : آرى ، به خدا سوگند قصد داشتم ميان شما زنان هم شمشير بگذارم . آن زن گفت : به خدا سوگند اگر چنان مى كردى براى من خوشتر مى بود.

ابراهيم ثقفى مى گويد: بسر از طايف بيرون آمد و آهنگ نجران  كرد و عبدالله بن عبدالمدان و پسرش مالك را كشت و اين عبدالله پدر زن عبيدالله بن – عباس بود. بسر مردم نجران را جمع و براى آنان سخنرانى كرد و گفت : اى مردم نجران ، اى گروه نصارى و اى برادران بوزينگان ! همانا به خدا سوگند اگر خبر ناخوشايندى از سوى شما به من برسد برمى گردم و چنان كيفرى خواهم كرد كه نسل را قطع و كشاورزى را نابود و خانه ها و سرزمينها را ويران سازد، و ايشان را بسيار تهديد كرد و سپس به ارحب  رفت و ابو كرب را كه شيعه بود كشت . گفته مى شده است كه ابو كرب سالار افراد باديه نشين قبيله همدان است .

بسر به صنعاء رفت . عبيدالله بن عباس و سعيد بن نمران از صنعاء گريخته بودند و عبيدالله ، عمرو بن اراكه  ثقفى را بر آن شهر به جانشينى خود گماشته بود. عمرو از وارد شدن بسر به شهر جلوگيرى و با او جنگ كرد، بسر عمرو را كشت و وارد شهر شد و گروهى را كشت . نمايندگان ماءرب را هم كه پيش او آمده بودند كشت و از همه آنان فقط يك مرد توانست بگريزد كه چون پيش قوم خود رسيد گفت : خبر مرگ و كشته شدن تمام جوانان و پيرمردان قبيله را به شما اعلان مى كنم .

ابراهيم ثقفى مى گويد:  اين ابيات كه در زير مى آيد ابيات مشهورى است كه عبدالله بن اراكه ثقفى پسر خود، عمرو را مرثيه گفته است :سوگند به جان خودم كه پسر ارطاة در صنعاء سوار كارى را كشت كه همچون شير ژيان بود و پدر شيران … 

گويد: نمير بن وعلة از ابو وداك  نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه سعيد بن نمران به كوفه و حضور على عليه السلام آمد، من هم حاضر بودم . على عليه السلام او و عبيدالله بن عباس را مورد سرزنش قرار داد كه چرا با بسر جنگ نكرده اند. سعيد گفت : به خدا سوگند من آماده بودم كه جنگ كنم ، ولى ابن عباس از يارى دادن من خوددارى كرد و از پيكار تن زد و هنگامى كه بسر نزديك ما رسيد من با عبيدالله بن عباس خلوت كردم و به او گفتم : پسر عمويت از تو و من بدون آنكه در جنگ با ايشان پافشارى كنيم راضى نخواهد شد. گفت : به خدا سوگند ما را توان و ياراى جنگ با ايشان نيست .

من خود ميان مردم بپا خاستم و خدا را سپاس گفتم و افزودم كه اى مردم يمن !هر كس در اطاعت ما و بيعت اميرالمومنين عليه السلام باقى است پيش من بيايد، پيش من . گروهى از مردم پاسخ مثبت دادند. من با آنان پيش رفتم و جنگ سستى كردم ، زيرا مردم از گرد من پراكنده شدند و من برگشتم .

گويد: سپس بسر از صنعاء بيرون آمد و به جيشان رفت  مردم آن شهر از شيعيان على بودند و با بسر جنگ كردند و او آنانرا شكست داد و به سختى كشت . بسر باز به صنعاء برگشت و آنجا صد تن از پيرمردان را كه همگى از ايرانيان بودند كشت ، زيرا پسران عبيدالله بن عباس در خانه زنى از آنان كه به دختر بزرج (بزرگ ) معروف بود مخفى شده بودند.

كلبى و ابومخنف مى گويند: على عليه السلام اصحاب خود را براى گسيل داشتن گروهى در تعقيب بسر فرا خواند، گران جانى كردند؛ جارية بن قدامه سعدى  پذيرفت و اميرالمومنين عليه السلام او را همراه دو هزار مرد گسيل فرمود. جاريه نخست به بصره رفت و سپس راه حجاز را پيش گرفت تا به يمن رسيد و از بسر پرسيد؛ گفتند: به سرزمين بنى تميم رفته است . گفت : به ديار قومى رفته است كه مى توانند از خود دفاع كنند. و چون به بسر خبر آمدن جاريه رسيد به جانب يمامه رفت . جارية بن قدامه به حركت خود ادامه داد و به هيچيك از شهرها و حصارهاى بين راه وارد نشد و به چيزى توجه نكرد و اگر زاد و توشه يكى از همراهانش تمام مى شد به ديگران مى گفت او را يارى دهند و اگر شتر و مركب يكى از همراهانش سقط مى شد يا سمش ساييده مى شد به ديگران مى گفت او را پشت سر خويش ‍ سوار كنند و بدينگونه به يمن رسيد و پيروان عثمان گريختند و به كوهها پناه بردند و شيعيان على (ع ) آنان را تعقيب كردند و آنان را از هر سو مورد حمله قرار دادند و گروهى را كشتند. جاريه به تعقيب بسر پرداخت و بسر از مقابل او از جايى به جايى مى گريخت . جاريه توانست بسر را از تمام سرزمينهاى زير فرمان على (ع ) بيرون براند.

جاريه آنگاه حدود يك ماه در شهر جرش توقف كرد تا اينكه خود و يارانش استراحت كنند. هنگامى كه بسر از مقابل جاريه مى گريخت مردم به سبب بدرفتارى و خشونت و ستمى كه روا داشته بود بر او و سپاهش حمله مى كردند و بنى تميم بخشى از بارو بنه او را در سرزمين هاى خود تصرف كردند. ابن مجاعة ، سالار يمامه ، همراه او پيش معاويه مى رفت تا با او بيعت كند و چون بسر پيش معاويه رسيد گفت : اى اميرالمومنين اين پسر مجاعه را پيش تو آورده ام ، او را بكش . معاويه گفت : خودت او را رها كرده و نكشته اى و او را پيش من آورده اى و مى گويى او را بكش ! نه ، به جان خودم سوگند كه او را نمى كشم . سپس با او بيعت كرد و جايزه اش داد و او را پيش قوم خود برگرداند. بسر گفت : اى اميرالمومنين خدا را ستايش مى كنم كه با اين لشكر رفتم و در رفت و برگشت دشمنان ترا كشتم و حتى يك مرد از اين لشكر منكوب نشد. معاويه گفت : خداوند اين كار را فرموده است ، نه تو. بسر در اين حمله خود بر آن سرزمينها سى هزار تن را كشت و گروهى را در آتش ‍ سوزاند و يزيد بن مفرغ  در اين باره اشعارى سروده كه ضمن آن گفته است :
اين مرد بسر هر جا كه با لشكر خويش رفت تا آنجا كه توانست كشت و در آتش سوزاند…

ابوالحسن مدائنى مى گويد: پس از صلح امام حسن (ع ) با معاويه ، روزى عبيدالله بن عباس و بسر پيش معاويه بودند؛ عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : آيا تو به اين مرد نفرين شده تبهكار وامانده دستور داده بودى دو پسر مرا بكشد؟ گفت : من او را به اين كار فرمان نداده ام و دوست مى داشتم كه اى كاش آن دو را نكشته بود. بسر خشمگين شد و شمشير خود را باز كرد و پيش معاويه نهاد و گفت : شمشيرت را – كه برگردن من انداختى و فرمان دادى مردم را با آن بكشم و چنان كردم و چون به مقصود خود رسيدى مى گويى من چنين نخواسته ام و چنين دستور نداده ام – براى خود بردار! معاويه گفت : شمشيرت را بردار و به جان خودم سوگند كه تو مردى نادان و ناتوانى كه شمشير خود را پيش مردى از بنى عبد مناف مى اندازى كه ديروز دو پسرش را كشته اى .

عبيدالله بن عباس به معاويه گفت : اى معاويه ! آيا چنين مى پندارى كه من بسر را در قبال خون يكى از پسرانم حاضرم بكشم ! او پست تر و كوچكتر از اين است و به خدا سوگند من براى خود انتقامى نمى بينم و به خون خود نمى رسم مگر اينكه در مقابل آنان يزيد و عبدالله – پسران تو – را بكشم . معاويه لبخند زد و گفت : گناه معاويه و دو پسر او چيست ؟ و به خدا سوگند كه نه از اين كار آگاه بودم و نه به آن كار فرمان دادم و نه راضى بودم و نه مى خواستم . و اين سخن عبيدالله بن عباس را به سبب شرف و بزرگى او تحمل كرد.

گويد: على عليه السلام بر بسر نفرين كرد و عرضه داشت : پروردگارا! بسر دين خود را به دنيا فروخت و پرده هاى حرمت ترا دريد و اطاعت از بنده يى تبهكار را بر آنچه كه در پيشگاه تو است برگزيد. خدايا! او را نميران تا عقل او را از او زايل فرمايى و رحمت خود را حتى براى يك ساعت از روز براى او فراهم مفرماى . پروردگارا! بسر و عمرو عاص و معاويه را از رحمت خود دور بدار. خشمت آنانرا فرو گيرد و عذابت بر آنان فرود آيد و وحشت و ترس از تو كه آنرا از ستمكاران باز نمى دارى به ايشان برسد.

اندك زمانى پس از اين نفرين بسر گرفتار جنون شد و عقلش از دست بشد و همواره در جستجوى شمشير بود و مى گفت شمشير بدهيد تا بكشم ، و چندان در اين موضوع اصرار كرد كه ناچار شمشيرى چوبين به دست او مى دادند و بالشى پيش او مى نهادند و او چندان بر آن بالش مى زد كه بى هوش مى شد و بر همين حال بود تا مرد.

مى گوييم : مسلم بن عقبه براى يزيد و كارهايى كه در واقعه حره در مدينه انجام داد، مانند بسر براى معاويه بود و كارهايى كه در حجاز و يمن انجام داد و هر كس شبيه پدرش باشد ستمى نكرده است !
ما همانگونه كه پشينيان ما عمل كردند عمل مى كنيم و همانگونه رفتار مى كنيم كه آنان رفتار مى كردند .

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج ۱ //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=