google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
220-240 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه 238 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(قاصعة-نكوهش ابليس)قسمت دوم

و روايت شده است كه چون معاذ بن جبل عمر را از سنگساركردن زن باردارى منع كرد، عمر آن زن را آزاد كرد و او پسرى زاييد كه دو دندان پيشين آن كودك روييده بود. پدر طفل گفت : به خداى كعبه سوگند كه اين پسر خود من است ، و اين كار سنتى شد كه فقيهان به آن عمل مى كنند. عادت هم بر اين جارى است كه دختر در دوازده سالگى خون حيض مى بيند و كمترين سنى كه زن قاعده مى شود همين دوازده سالگى است ، ولى به صورت اندك مشاهده شده است كه برخى از زنان در ده سالگى يا نه سالگى قاعده شده اند و فقيهان اين موضوع را گفته و پذيرفته اند.

شافعى در مورد لعان گفته است : اگر زن از شوهرى كه كمتر از ده سال داشته باشد، فرزندى بياورد، آن فرزند از آن مرد نيست ، زيرا پسرانى كه به ده سال نرسيده باشند اولاددار نمى شوند، ولى اگر ده سال داشته باشد جايز است كه آن فرزند از خود او باشد، البته اگر مرد اقرار به كودك نكند، ميان زن و شوهر احكام لعان جارى مى شود.

فقيهان همچنين گفته اند كه زنان منطقه تهامه به سبب شدت گرمايى كه در سرزمين آنان است در نه سالگى حيض ‍ مى شوند.
جاحظ مى گويد: اگر هر كس تقوى پيشه و پرهيزكننده از هوس باشد باطل بودن اين ادعا را نپذيرد، مگر به اين دليل كه على عليه السلام اين ادعا را نفرموده و با دشمن در اين باره ستيز نكرده است بايد به همين قانع شود، زيرا على عليه السلام كه با همه مردان و با اشخاصى كه نظير و همتاى خود بوده اند و با اهل شورى بگو و مگو داشته است و به روزگار خويش چنين ادعايى نفرموده است و هرگاه چنين ادعايى براى او ثابت نشده باشد و مردم روزگارش اين موضوع را ثبت نكرده باشند براى فرزندانش سست تر و ضعيف تر است .

وانگهى نقل شده است كه على عليه السلام در هيچ موردى و مجلسى اين ادعا را فرموده باشد و خطبه يى در اين خصوص ايراد كرده باشد و به آن استدلال فرموده باشد. اينك با توجه به اينكه پيامبر (ص ) به اعتقاد شما على را براى شما راهنما و پناهگاه قرار داده است و او را براى مردم به امامت نصب كرده است ، وقتى هيچكس و خودش چنين ادعايى نكرده اند، و كسى نگفته است كه دليل بر امامت او اين است كه پيامبر (ص ) او را به اسلام و تصديق قبل از بلوغ دعوت فرموده باشد، بايد اين ادعا را رها كرد. خاصه كه اگر چنين مى بود آيت و حجتى براى مردم و فرزندانش در روزگار خودش و پس از او محسوب مى شد كه براى طلحه و زبير و عايشه از همه دلايل ديگر از قبيل فضائل و سوابق خويشاوندى نزديك او كوبنده تر مى بود.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بر شخصى همچون جاحظ با توجه به علم و فضل او پوشيده نيست كه به دروغ چنين چيزى مى گويد، ولى چه مى توان كرد كه آنچه مى گويد از روى تعصب و ستيز است و حال آنكه عموم مردم افتخاركردن على (ع ) به پيشى گرفتن از همگان به مسلمان شدن را نقل كرده و گفته اند: پيامبر (ص ) روز دوشنبه به پيامبرى مبعوث شد و على روز سه شنبه مسلمان شد، و خود على عليه السلام همواره مى فرمود: من هفت سال پيش از همه مردم نماز گزاردم ، و من نخستين كس هستم كه اسلام آورده است .

و على عليه السلام خود به اين موضع افتخار مى كرد و اولياء و مادحان و شيعيان على در عصر خودش و پس از وفات او اين افتخار را براى او بر شمرده اند، و اين موضوع از هر شهره يى شهره تر است و اندكى از آن را قبلا بر شمرديم . و هيچكس از مردم را نمى شناسيم كه به اسلام على عليه السلام به ديده سستى و سبكى بنگرد و هيچكس چنين گمان ياوه يى نبرده است كه على عليه السلام مسلمان شده است . مسلمانى نوجوانى شيفته و كودكى خردسال ، و جاى شگفت است كه افرادى چون حمزه و عباس منتظر بمانند كه ابوطالب چه مى كند و به راى او عمل كنند ولى پسر ابوطالب بدون هيچ اميد و بيمى با او مخالفت كند و اقليت را بر اكثريت و زبونى را بر عزت بدون علم و شناخت فرجام آن برگزيند و ترجيح دهد.

وانگهى چگونه ممكن است جاحظ و عثمانيان منكر اين موضوع شوند كه رسول خدا (ص ) على (ع ) را به اسلام دعوت فرموده و تصديق را بر او تكليف كرده باشد!

و حال آنكه در خبرى صحيح آمده است كه پيامبر (ص ) در آغاز دعوت و پيش از ظهور كلمه اسلام و انتشار آن در مكه از على خواست كه خوراكى فراهم آرد و فرزندان عبدالمطلب را به حضور پيامبر (ص ) فرا خواند، و على عليه السلام چنان كرد. فرزندان عبدالمطلب در آن روز به حضور پيامبر آمدند، ولى آن حضرت به سبب سخنى كه عمويش ابولهب گفت آنان را به اسلام دعوت نكرد و بيم نداد و براى روز ديگر على (ع ) را همچنان مكلف كرد كه غذايى فراهم آرد و آنان را براى بار دوم فرا خواند و چنان كرد و آنان غذا خوردند و پيامبر با آنان سخن گفت و به اسلام فرا خواندشان و على را هم همراه ايشان ، از آن جهت كه او هم از اعقاب عبدالمطلب بود، به دين اسلام فرا خواند و براى هر كس كه با پيامبر همكارى كند و يارى دهد تضمين فرمود كه او را برادر خود در دين و وصى خود پس از مرگ و خليفه خود پس از رحلت قرار دهد.

همگى از پذيرفتن آن خواسته خوددارى كردند و فقط على عليه السلام آن را پذيرفت و عرضه داشت كه من تو را بر آنچه آورده اى يارى مى دهم و با تو بيعت و همكارى مى كنم . و چون پيامبر (ص ) از ديگران خوددراى از يارى و سرپيچى كردن را ديد و از او يارى و فرمانبردارى را مشاهده فرمود به آنان گفت : اين برادر من و وصى خليفه ام پس از من است . برخاستند و در حالى كه مى خنديدند و مسخره مى كردند: به ابوطالب مى گفتند: اينك از پسرت فرمانبردارى كن كه محمد او را بر تو امير ساخت . آيا ممكن است به كودكى كه فقط مميز است و به شيفته يى كه هنوز عاقل نيست و گفته و تكليف شود كه خوراكى فراهم سازد و آن قوم را فرا خواند، و آيا ممكن است كه كودكى پنج يا هفت ساله را بر راز نبوت امين قرار داد و آيا كسى جز عاقل و خردمند را در زمره پيرمردان و كامل مردان دعوت مى كنند، آيا ممكن است كه پيامبر (ص ) دست خود را در دست او نهد و با او بيعت فرمايد و برادرى و وصايت و خلافت خويش را به او واگذار كند و او شايسته براى آن كار و در حد تكليف نباشد و ياراى تحمل و دوستى خدا و دشمنى با دشمنان خدا را نداشته باشد! و چگونه است كه آن كودك به ادعاى شما پس ‍ از مسلمان شدن هرگز با كودكان هم سن و سال خود انس نداشت و به شكل آنان در نيامد و هرگز ديده نشد كه با كودكان همبازى شود و حال آنكه او هم يكى از ايشان و در طبقه آنان بود و معرفت و شناخت او هم مى بايست همچون يكى از آنان باشد.

و چگونه است كه حتى يك ساعت هم از وقت خود را به گرايش به نوجوانان صرف نكرد كه گفته شود انگيزه نوجوانى و كودكى و شيفتگى و كم سن و سالى و اسباب دنيايى او را به ورود در جرگه نوجوانان و بازى كردن واداشت ، بلكه او در فقط در حالى مى بينيم كه بر اسلام خود مصمم و استوار است و گفته و عقيده خويش را با كار و عمل خود محقق مى سازد و اسلام خود را با پاكدامنى و پارسايى به مرحله تصديق مى رساند و از همه كسانى كه در محضر پيامبر بودند او به رسول خدا پيوست و او امين و انيس پيامبر (ص ) در اين جهان و آن جهان است .

و على عليه السلام شهوت خود را سركوب و انگيزه هاى خود را مقهور و خويشتن را بر آن شكيبا ساخت كه اميد به فرجام پسنديده و پاداش آن جهانى داشت و على خود را در سخنان و خطبه هاى خويش آغاز كار و گشايش حال خويش را بيان فرموده است و مى گويد: هنگامى اسلام آورده است كه رسول خدا (ص ) درختى را به حضور خود فرا خوانده است و آن درخت در حالى كه زمين را مى شكافته است به حضورش آمده است و قريش گفته اند جادوگرى است كه جادويش سبك است و على عليه السلام عرضه داشته است كه اى رسول خدا من نخستين كس هستم كه به تو ايمان مى آورد. من به خدا و رسولش ايمان مى آورم و تو را در آنچه آورده اى تصديق مى كنم و گواهى مى دهم كه درخت اين كار خود را به فرمان خداوند و به عنوان تصديق نبوت و برهان درستى دعوت تو انجام داده است . در اين صورت آيا ايمانى صحيح تر و استوارتر و قرص بنيان تر از چنين ايمانى وجود دارد؟ ولى چه مى توان كرد كه شدت خشم و كينه عثمانيان و تعصب و انحراف جاحظ را چاره يى نيست .

وانگهى اگر شخص منصف با دقت بنگرد و هوس را يك سو نهد، نعمت خدا را بر على خواهد دانست كه او چه هنگام و با چه وضعى اسلام آورده است و اگر الطاف ويژه يى كه او به آن مخصوص بوده و هدايتى كه خداوند به او ارزانى داشته است نمى بود، او هم همچون يكى ديگر از خويشاوندان نزديك و افراد خاندان پيامبر (ص ) بود، كه با آنكه همچون على با او معاشرت و آميزش ‍ داشتند، ولى هيچيك دعوت او را نپذيرفتند مگر پس از سالها و برخى از خويشاوندان نزديك رسول خدا هرگز دعوتش را پذيرا نشدند. مثلا جعفر طيار عليه السلام با آنكه پيوسته به رسول خدا بود ولى در آن هنگام مسلمان نشد و عتبة بن ابى لهب با آنكه پسرعمو و داماد پيامبر (ص ) يعنى شوهر دخترش بود، هرگز آن حضرت را تصديق نكرد، بكله از دشمنان سرسخت رسول خدا شمرده مى شد. 

خديجه را پسرانى از شوهران ديگر بود كه با آن حضرت در يك خانه مى زيستند و ناپسريهاى او بودند، ولى در آن هنگام مسلمان نشدند. ابوطالب كه در واقع همچون پدر پيامبر (ص ) و كفيل و ناصر او بود و همواره از آن حضرت حمايت مى كرد و كسى است كه اگر او نمى بود براى پيامبر هيچ ركنى برقرار نمى شد، بر طبق بيشتر روايات مسلمان نشده است . عباس كه عمو و همتاى پدر محمد (ص ) بود و از لحاظ سن و سال و محل و تولد و چگونگى پرورش همانندش بود، پس از روزگارى دراز دعوت او را پذيرفت ، و ابولهب كه عموى پيامبر و همچون گوشت و خون او بود نه تنها هرگز مسلمان نشد بلكه از دشمنان سرسخت او بود.

بنابراين چگونه ممكن است اسلام على عليه السلام را معلول الفت و تربيت و قرابت و پرورش و تلقين و خانه مشترك و طول معاشرت و انس و خلوت و همخونى دانست و حال آنكه همه اين حالات براى همه آنان كه نام برديم يا براى بيشتر آنان فراهم بوده است و با وجود آن گروهى از ايشان همچنان بر انكار و كفر خود اصرار ورزيدند و بر همان حال مردند و گروهى بسيار دير و پس از درنگ بسيار و در حالى كه ديگران از آنان سبقت گرفته بودند و در پايان كار مسلمان شدند و ديگران فضيلت و منزلت را از آنان در ربودند.

و آيا دقت و تاءمل منصفانه در حال على عليه السلام نشان دهنده اين موضوع نيست كه او به سبب مشاهده نشانه ها و معجزات و احساس ‍ بوى دل انگيز پيامبرى و بينش از پرتو رسالت و يقين پايدارى كه در دلش جايگزين شد و از روى علم و نظر صحيح نه از روى تقليد و تعصب مسلمان شده است و اگر بيم و اميدى هم داشته است فقط متعلق به امور آخرتى بوده است .

جاحظ گفته است : بر فرض كه على عليه السلام به هنگامى كه مسلمان شده است بالغ بوده باشد، باز هم اسلام ابوبكر و زيد بن حارثه و خباب بن ارت از اسلام او برتر و بافضيلت تر بوده است ، زيرا اسلام كسى كه مستعد پذيرش آن نبوده است و بر آن عادت و آمادگى نداشته و تمرين نكرده است برتر از اسلام نوجوانى است كه در آن پرورش يافته و رشد كرده است و اسلام در نظرش با محبت جلوه گر شده است و اين بدان سبب است كه دوستى و محبت مربى بار انديشه و اضطراب نفس و شور دل را از دوش على (ع ) برداشته است و حال آنكه زيد و خباب و ابوبكر گرفتار سختى تاءمل و دقت و سخنى انتقال از دينى كه به آن الفت داشته اند به آيين جديد بر كسى پوشيده نيست و در صورتى كه على عليه السلام به هنگام مسلمان شدن بالغ و داراى همين شروط هم بوده باشد باز هم اسلام آنان از اسلام او برتر است ، زيرا كسى كه مسلمان مى شود و مى داند پشتيبانى چون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم دارد و ميان بنى عبدالمطلب داراى موقعيت خاص است ، همچون برده و همپيمان و پيرو و مزدور نيست و نمى توان او را همچون يكى از افراد عادى قريش دانست .

مگر نمى دانى كه قريش به طور خصوصى و مردم مكه به صورت عمومى ياراى آزار پيامبر (ص ) را تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود نداشتند! وانگهى آن گروه علاوه بر اينكه با رسول خدا چند الفتى نداشته اند گرفتار كارها و انديشه هاى خود هم بوده اند و حال آنكه على عليه السلام همواره در محضر رسول خدا بوده و پيوسته نشانه هاى نبوت را مى ديده و در منزل وحى مى زيسته است و براهين براى او آشكارتر بوده و گرفتاريها در قلب او كمتر خلجان داشته است و معلوم است كه به ميزان سختى و مشقت فضيلت و پاداش بزرگتر و بيشتر است .

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سزاوار است اشخاص منصف اين فصل را بدقت بنگرند و در گفته هاى جاحظ و ابوبكر اصم  در يارى دادن عثمانيان و كوشش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن دو در كاستن قدر فضائل على عليه السلام دقت كنند كه چگونه مى خواهند از ارزش آن بكاهند. گاهى مى خواهند معنى آن را باطل سازند و گاه مى خواهند از ارزش آن بكاهند و با اين فريب سازى و داستانسرايى آميخته با سجع خويش هيچكارى از پيش ‍ نمى بردند. و اگر دقت كنى خواهى دانست كه فقط الفاظ بدون معنى درهم بافته است كه بر آن رنگ ستيز و گرفتارى آشكار است ، وگرنه چگونه ممكن است كه حيله و مكر حسود و ستيز و دشمنى عيب گيرنده براى كسى كه قدرش از هر گونه نقصى منزه است و فضائلش از پرتو خورشيد تابناكتر اثر بگذارد! و اين سخن جاحظ كجا مى تواند با دلائل آسمانى و براهين انبياء پهلو بزند كه هر كوچك و بزرگ و هر دانا و نادان كه نام على عليه السلام را شنيده و چگونگى مبعث پيامبر (ص ) را دانسته باشد بخوبى مى داند كه على در سرزمين اسلام متولد نشده و در دامن ايمان پرورش نيافته است پيش خود برده است و على هفت سال همراه پيامبر بوده است و پس از آن جبرئيل رسالت را به او ابلاغ كرده است . پيامبر (ص ) در آن هنگام على را كه بالغ و داراى عقل كامل بوده به اسلام فرا خوانده است و او پس از مشاهده معجزه و اعمال نظر و انديشه مسلمان شده است .

و اينكه در سخن على (ع ) آمده است كه هفت سال پيش از همه مردم نماز گزارده است ، منظورش همان فاصله ميان هشت تا پانزده سالگى خويش بوده است و بديهى است كه در آن مدت نه پيامبر (ص ) مدعى بوده و نه كس را به اسلام دعوت مى فرموده است . پيامبر (ص ) بر مبناى آيين ابراهيم عليه السلام و دين حنيف ، خدا را پرستش مى فرموده است و از مردم كناره گيرى داشته و گوشه نشين و خواهان خلوت بوده و در كوه حرا گسسته از همگان مى گذرانده است و على عليه السلام همچون پيرو و شاگردى براى آن حضرت بوده است . و چون على به حد بلوغ رسيد و فرشتگان به حضور پيامبر آمدند و او را به پيامبرى مژده دادند، على را به اسلام فرا خواند و او با كمال دقت و شناخت دلائل و معجزات دعوت رسول خدا را پذيرفت .

بنابراين چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على چنان نبوده كه مستعد براى آن باشد! و اگر قرار باشد كه اسلام على از اسلام ديگران فضيلت كمترى داشته باشد، آنهم به اين سبب كه پيش از دعوت به اسلام در مورد تعبد و خداپرستى با رسولان خدا تمرين مى كرده است ، بايد طاعت و عبادت بسيارى از مكلفان افضل و برتر از طاعت و عبادت پيامبر (ص ) و ديگر معصومان باشد، زيرا به عقيده عدلى مذهبان معتزله عصمت عبارت از لطف ويژه خداوند است كه هر بنده يى به آن اختصاص ‍ يابد، مرتكب كار قبيح نمى شود و هر كس به اين لطف مخصوص گردد طاعت و عبادت بر او آسانتر است و طبق سخن جاحظ لازم است كه پاداش و اجر او كمتر از ثواب كسى كه بدون چنان لطفى طاعت و بندگى مى كند، مى باشد. از اين گذشته چگونه جاحظ مى گويد كه اسلام على (ع ) روز سه شنبه يى مسلمان شد كه روز پيش از آن يعنى دوشنبه پيامبر به رسالت مبعوث شده است و كسى كه حال او چنين باشد در آن فاصله اندك دلايل و حجتهاى رسالت چندان به گوش او نرسيده و معجزات پيامبرى را چندان مشاهده نكرده است و زمان چنان طولانى نبوده است كه اندوه ترك آيين و سنگينى تكليف را از دوشش برداشته باشد، بلكه بدين گونه فضل او و حسن انتخاب او براى خودش آشكارتر مى شود كه در حال بلوغ و پس از ستيز كوتاهى با انگيزه هاى نفسانى مسلمان شده است و پس از شنيدن آن مسلمان خود را به تاءخير نينداخته است .

وانگهى ، جاحظ در كتاب عثمانيه خود مى گويد: ابوبكر پيش از آنكه مسلمان شود شخصى نام آور و معروف و سالار بوده است . گروه بسيارى از مردم پيش او جمع مى شدند، شعر مى خواندند و در مورد تاريخ و اخبار مذاكره مى كردند و به باده نوشى مى پرداختند. و ابوبكر دلائل پيامبرى و براهين پيامبران را شنيده و به سرزمينهاى بسيارى سفر كرده بود و اخبار كاهنان و حيله گريهاى جادوگران را مى شناخته و اخبار ايشان به او رسيده بوده است . بنابراين كه احوالش اينچنين باشد بايد كشف شدن امور براى او آشكارتر و پذيرش ‍ اسلام بر او آسانتر باشد و گرفتاريها بر دلش كمتر خلجان كند و همه اين امور از چيزهايى است كه بايد ابوبكر را به مسلمانى يارى مى داد و راه را براى او آسان مى ساخت ، و از جمله همين امور است كه چون پيامبر فرمود: ديشب به بيت المقدس رفتم ، ابوبكر درباره مسجد اقصى و جايگاههاى بيت المقدس سؤ ال كرد و چون قبلا آنجا را ديده بود گفتار پيامبر (ص ) را تصديق كرد و حقيقت كار پيامبر براى او روشن شد و به سبب شناختى كه از مسجد اقصى و بيت المقدس داشت ، كار بر او آسان گرديد. در اين صورت طبق ادعاى جاحظ، اسلام ابوبكر هم از اينكه از پيش براى آن آماده نبوده باشد بيرون است ، و باز در همين باره شما خودتان از پيامبر (ص ) روايت مى كنيد كه فرموده است : هيچكس را به اسلام دعوت نكردم مگر اينكه او را ترديدى و درنگى بود، مگر آنچه از ابوبكر صورت گرفت كه بدون هيچ درنگى يقين بر او هجوم آورد و مسلمان شد و معرفت يافت . بنابراين چگونه اين اسلام را مقايسه مى كنيد با اسلام كسى كه فقط خودش بوده است و عقلش و فقط با كمى سن خود به انديشه خويش پناه برده است و بدون اتلاف وقت مسلمان شده است ! علاوه بر نوجوانى چه انگيزه ها كه در دلش خلجان داشته است و ميان گروهى پرورش يافته است كه بر ضد آيينى بوده اند كه آن را پذيرفته است و حال آنكه بر اشخاصى كه هم سن و سال و نظير او بوده اند دوستى و گرايش به لهو و لعب است ، ولى على عليه السلام به آنچه از دلائل دعوت پيامبر كه برايش روشن شد پناه برد و اسلام خود را به تاءخير نينداخت كه در نتيجه مقصر و مرتكب معصيت باشد، شهوت خود را سركوب كرد و بر خواسته ها و انگيزه هاى خويش غلبه يافت و از عادت و چيزى كه به آن پرورش يافته بود به سبب صحت نظر و لطافت فكر و تيزبينى فهم بيرون آمد.

استنباط او بسيار گرانقدر است و فضلش رجحان و برترى دارد و منزلت و ارزش اسلامش بسيار شريف است . او دنيا هيچ بهره يى نبرد و نه در جوانى و نه در پيرى به نعمتى از آن دست نيازيد. نفس خود را از هوس باز داشت و با تقوى و پرهيزگارى شور جوانى خويش را در هم شكست و به جاى سرگرم شدن به اندوختن نعمت دينا به كار دين پرداخت . اندوه آخرت دل او را به خود مشغول داشت و ميل و رغبت خود را متوجه آخرت فرمود. آرى ، اسلام آوردن على به گونه يى است كه هيچكس چنان اسلامى نياورده است و راه او همان راه پيامبران است ، تا شناخته شود كه منزلت او نسبت به پيامبر (ص ) همان منزلت هارون به موسى عليهماالسلام است و على (ع ) هر چند كه پيامبر نبوده است ولى راه آنان را مى پيموده و روش ايشان را پيروى مى كرده است . حال او همچون حال ابراهيم عليه السلام است كه اهل علم نوشته اند: ابراهيم (ع ) را در كودكى مادرش در سردابى جا داده بود، تا كسى بر وجودش آگاه نشود. چون ابراهيم پرورش يافت و رشد كرد و خردمند شد، به مادرش گفت : خداى من كيست ؟ گفت : پدرت خداى تو است . ابراهيم پرسيد: خداى پدرم كيست ؟ مادرش او را از سخن گفتن باز داشت و روى بر او ترش كرد، تا آنكه ابراهيم (ع ) از شكاف سرداب سركشيد و ستاره يى را ديد و گفت : اين پروردگار من است . و چون ستاره ناپديد شد، فرمود: من غروب كنندگان را دوست نمى دارم . و چون ماه را رخشان ديد گفت : اين پروردگار من است . و همينكه غروب كرد، گفت : اگر پروردگار من مرا هدايت نفرمايد هر آينه از قوم گمراهان خواهم بود.

و همينكه خورشيد غروب كرد، گفت : اى قوم ، من از شركى كه شما مى ورزيد بيزارم . من روى خويش را براى آن كس كه آسمانها و زمين را آفريده است ، باايمان خالص متوجه مى سازم و من از مشركان نيستم . و خداوند متعال خود در اين مورد چنين مى فرمايد: بدينگونه ملكوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا از يقين كنندگان باشد.

اسلام صديق اكبر عليه السلام يعنى حضرت اميرالمومنين على هم بر همين منوال بوده است . ما نمى گوييم كه على در فضيلت همپايه ابراهيم است ، ولى از روش او پيروى مى كرده است بر همان منوال كه خداوند متعال فرموده است كههمانا سزاوارترين مردم نسبت به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى كرده اند و اين پيامبر و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى مومنان است . 

اما اينكه جاحظ بهانه تراشى كرده است كه چون على را پشتيبانى همچون ابوطالب و مدافعانى چون بنى هاشم بوده است ، ثواب و فضيلت اسلام ابوبكر و بلال به سبب محنتى كه داشته اند برتر است ، در اين صورت بايد ثواب و فضيلت اسلام آن دو از اسلام خود پيامبر (ص ) هم بيشتر باشد، زيرا ابوطالب پشتيبان او بوده است و بنى هاشم مدافعان آن حضرت هم بوده اند. و همين مقدار براى نشان دادن نادانى ستيزه گرى چون جاحظ كافى است كه نمى تواند قدر و منزلت على عليه السلام را كاهش دهد، مگر به كاستن قدر و منزلت رسول خدا (ص ). وانگهى هيچكس در دشمنى نسبت به پيامبر (ص ) سخت گيرتر از برخى خويشاوندان نزديك آن حضرت نبوده است ، آن هم به ترتيب نزديكى خود، مانند ابولهب عمويش و زن او يعنى ام جميل كه دختر حرب بن اميه و از اعقاب عبد مناف است و عقبة بن ابى معيط كه او هم از عموزادگان پيامبر است و نضر بن حارث كه او هم از اعقاب عبدالدار و از عموزادگان پيامبر است و كسان ديگرى جز ايشان كه بر شمردن نام آنان سخن را به درازا مى كشاند و همه آنها در راه پيامبر سنگ و خار مى ريختند و رازها و اخبار پوشيده اش را نقل مى كردند و بر او سنگ مى زدند و امعاء و احشاء و كثافتهاى درون شكم دامهاى خود را كه مى كشتند، بر آن حضرت پرتاب مى كردند و آنان على عليه السلام را هم همچون پيامبر آزار مى دادند و در اندوهگين ساختن و تمسخر او سخت كوشش مى كردند و ابوبكر چنان خويشاوندانى نداشت كه او را بدانگونه آزار دهند. و از سوى ديگر به سبب الفت و اتحاد و اتفاقى كه ميان پيامبر (ص ) و على وجود داشت ، منافقان در مدينه از آزار رسول خدا (ص ) خوددارى مى كردند كه به هر حال فرمانده لشكر و امير مدينه بود و فرمانش مطاع و حكمش جارى بود و منافقان از ترس شمشير و براى حفظ خون خود از پيامبر (ص ) مى ترسيدند و از اظهار دشمنى نسبت به ايشان خوددارى مى كردند، ولى كينه و ستيز خود را نسبت به على عليه السلام اظهار مى داشتند و پيامبر (ص ) در اين مورد ضمن خبرى كه در تمام كتابهاى صحاح آمده فرموده است : ترا جز مومن دوست نمى دارد و كسى جز منافق ترا دشمن نمى دارد. و گروه بسيارى از بزرگان صحابه ضمن خبرى كه ميان محدثان مشهور است چنين گفته اند: ما منافقان را فقط با كينه توزى نسبت به على بن ابى طالب مى شناختيم . از اين گذشته اگر قرار بود پشتيبانى ابوطالب موثر باشد، چرا در مورد جعفر عليه السلام چنين نبود و آزارها او را از وطنش بيرون راند، تا آنجا كه بر دريا نشست و به حبشه هجرت فرمود؟ شايد جاحظ چنين گمان ياوه يى دارد كه ابوطالب على را يارى مى داده و از يارى جعفر خوددارى مى كرده است .

جاحظ مى گويد: ابوبكر را در مسلمان شدنش فضيلت ديگرى است كه پيش از مسلمان شدن داراى دوستان بسيار و آبرومند و توانگر و آسوده بوده است . به سبب اموالش مورد تعظيم بوده و از انديشه او استفاده مى شده است . ابوبكر با مسلمان شدن از عزت توانگرى و داشتن دوستان فراوان به خوارى تنگدستى و ناتوانى تنهايى افتاده است ، و اين غير از مسلمان شدن كسى است كه حركت و قدرتى نداشته و پيرو بوده و كسى از او پيروى نمى كرده است ، و از سخت ترين امورى كه شخص كريم گرفتار آن مى شود دشنام شنيدن پس ‍ از خوشامد و ضربه خوردن پس از هيبت و سختى پس از آسانى است . وانگهى ابوبكر يكى از داعيان دعوت پيامبر (ص ) و در همه احوال پيرو آن حضرت بوده است . بنابراين بيم او بيشتر و ناخوشايندها نسبت به او سريعتر بوده است ، و از كسانى بوده است كه مطالبه از او راحت تر صورت مى گرفته و در مورد انتقامجويى و خونخواهى به سبب شهرت و بلندآوازگى هدف قرار مى گرفته است و حال آنكه از گناه افراد كم سن و سال به سبب گمنامى و نوجوانى چشم پوشى مى شود.

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: آنچه درباره فراوانى مال و دوستان و نام آورى و شهره بودن و بزرگسالى ابوبكر گفته شده است ، همگى بر زيان ابوبكر است و نه بر سود او. اين بدان سبب است كه هر كس سيره و روش عرب را بداند، متوجه اين نكته است كه از اخلاق عرب و حفظ دوستى و وفادارى به پيمان و احترام نسبت به ثروتمندان و سالخوردگان است ، كه در همه اين امور، به هنگام گرفتاريها مى توان اعتماد كرد و آنها را پشتوانه شمرد و به همين سبب است كه عرب هرگاه بر دوست خود قدرت مى يافت ، او را زنده نگه مى داشت و آزرم مى كرد و در واقع سبب نجات و عفو او مى شد. از سوى ديگر بايد در نظر داشت كه اگر سن و سال على عليه السلام او را مشهور ساخته بود و اگر نام على به سبب رويارويى با مردان و سفرهاى فراوان زبانزد نبود، ولى در پناه نام ابوطالب بسيار زبانزد شده بود و شما مى دانيد كه خاندان تيم در بلندآوازگى همچون خاندان بنى هاشم نبودند و ابوقحافه قابل مقايسه با ابوطالب نبود و با اين حساب شهرت جوان بر پير و نام آورى نوجوان بر شخص سالخورده برترى مى يابد.

اين هم معلوم است كه بار على بر گردن مشركان به مراتب سنگين تر از ديگران است كه هاشمى بوده است و پدرش هم از پيامبر حمايت مى كرده است و مانع ستم بر او بوده است . و اين على است كه درهاى مخالفت و ستيز با عرب را گشود و با آشكارساختن اسلام و نماز خود آنان را خوار شمرد و با افراد خاندان و عشيره خود مخالفت و از پسرعموى خويش در آيينى كه از پيش شناخته شده نبود و نظيرى نداشت پيروى كرد. و خداوند متعال در مورد احوال آن قوم مى فرمايد: تا بيم دهى گروهى را كه پدران ايشان بيم داده نشده اند و آنان بى خبرانند.  و على عليه السلام افزون بر اين كار همواره مصاحب رسول خدا (ص ) بوده است و پيامبر همه اندوه خود را بر او شكايت مى فرموده است و على همنشين و انيس خلوت و دوست همه روزگاران پيامبر بود و همه اين امور موجب مى شد كه اعراب بر ضد او تحريض شوند و دشمنى كنند.

و شما گروه عثمانيان براى ابوبكر فضيلتى ثابت مى كنيد و مى گوييد: از مكه تا مدينه مصاحب آن حضرت بوده است و با ايشان در غار به سر برده است و به همين اندازه كه شريك پيامبر در هجرت و انيس آن حضرت در وحشت بوده است ، براى او معتقد به مرتبتى شريف و حالتى جليل هستيد. اين مقدار مصاحبت كجا قابل مقايسه با مصاحبت على عليه السلام در خلوتهاى پيامبر (ص ) است ، آن هم هنگامى كه در شب و روز براى رسول خدا همدمى جز او نبوده است . پيامبر (ص ) هنگام اقامت در مكه فقط همراه على خدا را پوشيده عبادت مى كرد، و حاجتهاى خود را آشكارا به على مى فرمود و على همانگونه كه برده يى براى صاحب خود خدمت مى كند خدمتگزار بود و همچون پسرى مهربان نسبت به پدر، نسبت به رسول خدا مهربانى و عطف توجه مى كرد، تا آنجا كه چون از عايشه پرسيدند محبوب ترين مردم در نظر رسول خدا (ص ) چه كسى بود؟ گفت : از مردان على و از زنان فاطمه . 

جاحظ مى گويد: ابوبكر پيش از هجرت از كسانى بود كه در مكه شكنجه اش مى دادند. نوفل بن خويلد كه به ابن عدويه معروف است او را دوبار در مكه چنان زد كه آغشته به خون شد و او را با طلحة بن عبيدالله در يك ريسمان و بند بست . و عمير بن عثمان بن مرة بن كعب بن سعد بن تيم بن مره ، آن دو را همچنان بسته ميان آفتاب نيمروز قرار داد و به همين سبب به ابوبكر و طلحه قرينين دو هم بند مى گفتند و اگر شكنجه ديگرى جز همين يك بار نمى بود، باز رسيدن به مقام و منزلت او دشوار بود، و بر فرض كه فقط يك روز هم بوده باشد منزلتى بسيار بزرگ است ، و حال آنكه على بن ابى طالب مرفه و آسوده بوده است . نه او در جستجوى كسى بوده است . و نه كسى در جستجوى او، و منظور از اين سخن اين نيست كه در سرشت او شهامت و چالاكى و در غريزه او شجاعت وجود نداشته است ، ولى در آن هنگام هنوز شجاعت و شهامت او به مرحله كمال و تمام نرسيده بود و معمولا خونخواهان و انتقام جويان نسبت به نوجوانان و كسانى ، كه هنوز حالت كودكى و فريفتگى دارند، چشم پوشى و حوصله مى كنند، تا آنكه به مردان ملحق شوند و از حالت كودكى بيرون آيند.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: سخن گفتن و ادعاكردن ممكن و آسان است ، بويژه براى افرادى مثل جاحظ كه بر زبانش از دين و عقل او رقيبى گماشته نيست و هر گونه ادعاى ياوه يى از او بعيد نيست . سخن او بيهوده و معنى آن سست و مطلب آن سجع و گفتارش لهو و لعب است . هر سخنى و خلاف آن را مى گويد و هر عقيده و ضد آن را نيكو بيان مى كند. او را از نفس خود اندرزگويى نيست و ادعاى او را حد و مرزى وجود ندارد وگرنه چگونه ممكن است اينچنين گستاخى كند و بگويد در آن هنگام على نه در طلب كسى بوده است و نه كسى در طلب او، و حال آنكه ما با اخبار صحيح روشن ساختيم و با احاديث مرفوع و مسند توضيح داديم كه على به هنگامى كه مسلمان شد بالغ كامل بود و با دل و زبان خويش مشركان قريش را كنار مى نهاد و بر دلهاى مشركان سخت سنگين بود.

وانگهى على اين اختصاص را دارد كه در دره ابوطالب در حصر بود و ابوبكر داراى اين فضيلت نيست ، و در آن روزگاران سياه تنها او همدم خلوتهاى پيامبر (ص ) بود و چه جرعه هاى تلخ اندوه كه از ابولهب و ابوجهل مى آشاميد و پذيراى هر ناخوشايندى بود. على (ع ) در تحمل هر آزارى با پيامبر خود شريك بود و بار سنگين را بر دوش مى كشيد و كارى بس سنگين را عهده دار بود. چه كسى شبانه از دره ابوطالب دزدانه بيرون مى آمد و در حالى كه خود را از نظرها پوشيده مى داشت پيش بزرگانى از قريش ، همچون مطعم بن عدى و ديگران كه ابوطالب او را گسيل مى داشت و پيام مى فرستاد، مى رفت و از آنجا جوالهاى سنگين آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و براى بنى هاشم مى برد، در حالى كه از دشنام ايشان همچون ابوجهل و ديگران در كمال بيم بود كه اگر بر او دست مى يافتند خونش را مى ريختند.

آيا به هنگام محاصره در دره ابوطالب ، على چنان مى كرد يا ابوبكر؟ على عليه السلام حال خود را در آن هنگام بيان كرده و ضمن خطبه يى چنين فرموده است و آن خطبه بسيار مشهور است :
مشركان پيمان بستند كه با ما هيچ داد و ستدى نكنند و به ما زن ندهند و از ما زن نگيرند، و جنگ شعله هاى خود را به زيان ما شعله ور مى ساخت . آنان ما را به دامنه كوهى دشوار محصور كردند. مومن ما فقط اميد ثواب داشت و كافر ما هم براى دفاع از اصل و نسب خويش با ما همكارى مى كرد.
در آن حال همه قبائل بر ضد بنى هاشم متحد شده بودند و عبور رهگذران و رساندن خواروبار به ايشان را مانع شده بودند و آنان هر صبح و شام از شدت گرسنگى منتظر مرگ بودند و هيچ راه و چاره يى براى گشايش كار خود نداشتند.

عزم آنان سستى گرفته و اميدشان بريده شده بود، و تنها كسى كه اندوه اين گرفتاريها را پس از پيامبر (ص ) متحمل مى شد فقط على عليه السلام بود. و هرگز كسى كه بخواهد اين فضيلت كسى را كه در اين گرفتارى شكيبا بوده است بيان كرد. اين محنت و گرفتارى سه سال براى آنان ادامه داشت تا سرانجام با داستان صحيفه كه داستانى مشهور است گشايش يافت . 

جاحظ چگونه براى خود مى پسندد كه در مورد على عليه السلام بگويد پيش از هجرت آسوده و مرفه بوده است ، نه در جستجوى كسى بوده و نه كسى در جستجوى او! و حال آنكه على (ع ) همان كسى است كه در آن بسترى خفته است كه جان خويش را فداى رسول خدا كرده است و با خون خويش او را نگهدارى كرده و ضربات شمشير و سنگ را به جاى آن حضرت تحمل كرده است . آيا وصف كننده و ستايشگر، هر اندازه هم كه سخن را به درازا كشاند مى تواند، حق اهميت اين فضيلت و ارزش اين خصيصه را روشن سازد؟

اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: ابوبكر در مكه شكنجه شده است ، تا آنجا كه ما مى دانيم شكنجه فقط نسبت به بردگان و مزدوران و افرادى كه خانواده و خويشاوندانى نداشته اند كه از آنان دفاع كنند صورت مى گرفته است . و شما در مورد ابوبكر دوگونه سخن مى گوييد: گاهى او را شخص زبون فرومنزلت و خوار و مستضعفى مى دانيد و گاه او را سالارى بزرگ كه مورد احترام بوده است و از او پيروى مى شده است . اينك به يكى از اين دو سخن خود اعتماد و بسنده كنيد تا ما با شما بر همان مبنا كه براى خود انتخاب مى كنيد سخن بگوييم . اگر در شكنجه و عذاب شدن فضيلتى باشد، بدون ترديد عمار و خباب و بلال و هر كس ديگرى كه او را در مكه شكنجه داده اند، از ابوبكر برتر است كه آنان به مراتب بيشتر و سخت تر شكنجه شده اند و در مورد شكنجه شدن آنان آيات قرآنى نازل شده كه در مورد ابوبكر نازل نشده است ، نظير اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است : و آنان كه پس از آنكه به ايشان ستم شد در راه خدا هجرت كردند و گفته اند اين آيه در مورد خباب و بلال نازل شده است .

در مورد عمار اين آيه نازل شده است كه مگر كسى كه مجبور شود و دلش مطمئن به ايمان باشد ، و پيامبر (ص ) هر گاه از كنار عمار و پدر و مادرش ، كه آنان را بنى مخزوم كه هم پيمان ايشان بودند شكنجه مى كردند، عبور مى كرد مى فرمود: اى خاندان يا سر بر شما باد به شكيبايى كه وعده گاه شما بهشت است . و بلال را بر پشت روى ريگهاى گرم مى خواباندند و او فقط، احد، احد مى گفت ، و ما نشنيده ايم كه از ابوبكر در اين گونه شكنجه ها نامى باشد، و بر فرض كه آنچه درباره شكنجه او روايت مى كنيد راست باشد، در اين صورت على عليه السلام را بر ابوبكر حق نعمتى بزرگ است كه هر دو شكنجه گر او يعنى نوفل بن خويلد و عمير بن عثمان را به روز جنگ بدر كشته است .

او نخست بر نوفل ضربتى زد كه ساق پايش را قطع كرد. نوفل گفت : تو را به حق خدا و پيوند خويشاوندى سوگند مى دهم . على گفت : خداوند هر پيوند سببى را جز در مورد كسانى كه تابع محمد (ص ) باشند قطع فرموده است و سپس ضربتى ديگر بر نوفل زد كه بر جاى سرد شد. على سپس آهنگ عمير بن عثمان تميمى كرد و او را در حال گريز ديد و راه گريز هم بر او بسته شده بود. چنان ضربتى بر زير دنده هاى او زد كه بالاتنه اش را قطع و او دو نيمه ساخت و آن نيمه بدنش جلو پايش افتاد. و چنين نبوده است كه ابوبكر در پى انتقام از آن دو نباشد، بلكه در آن مورد كوشش هم كرده ، ولى ياراى آن را نداشته است كه كار على عليه السلام را انجام دهد و فضيلت على (ع ) با اين كار خود آن هم به جاى ابوبكر آشكارا مى شود.

جاحظ مى گويد: ابوبكر را مراتبى است كه در آن نه على و نه هيچكس ديگر با او شريك نيست و آن عبارت از اعمال او پيش از هجرت است ، و مردم به خوبى مى دانند كه شهرت و فضيلت على عليه السلام و آزمايش و رويارويى او با سختيها از روز جنگ بدر شروع شده است و او به روزگارى جنگ و رويارويى را شروع كرده است كه شمار مسلمانان و مشركان تقريبا برابر بوده است و مسلمانان طمع داشته اند كه فتح و پيروزى ميان آنان به نوبت باشد. وانگهى خداوند متعال به مسلمانان اعلام فرموده است كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، و حال آنكه ابوبكر پيش از هجرت هم مغدب و رانده شده و پراكنده خاطر بوده است ، آن هم به روزگارى كه اسلام و مسلمانان را ياراى جنبش نبوده است و به همين جهت است كه ابوبكر به روزگار خلافت خود گفته است : خوشا به حال كسى كه به هنگام سستى و ضعف اسلام مرده است . 

ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هيچ شكى ندارم كه باطل و ناحق نسبت به جاحظ خيانت كرده و زبونى و گمراهى او را به سرگشتگى كشانده است و ندانسته و بدون شناخت اين سخنان را گفته است ، و به ياوه پنداشته است كه على (ع ) پيش از هجرت گرفتار و دست به گريبان سختيها نبوده است و از روز جنگ بدر گرفتار تكليفهاى دشوار و محنت شده است . جاحظ موضوع محاصره دره ابوطالب و سختيهايى را كه به على رسيده است فراموش كرده است و حال آنكه در مدت محاصره بنى هاشم ، ابوبكر آسوده و مرفه بوده است . آنچه مى خواسته مى خورده است و با هر كس دوست مى داشته همنشينى مى كرده است . آسوده خاطر و دل آرام و خوش بوده است ، در حالى كه على دستخوش گرفتاريها و چاره انديشى براى برطرف كردن بيمهاى هراس انگيز بوده است . گرسنگى و تشنگى را تحمل مى كرد و هر بامداد و شامگاه منتظر كشته شدن خود بود، زيرا تنها كسى كه پوشيده براى بدست آوردن خوراكى اندك از پيرمردان و خردمندان به تن خويش اقدام مى كرد همو بود، تا بتواند رمق پيامبر (ص ) و بنى هاشم را كه در محاصره بودند حفظ كند. و هيچگاه از هجوم و حمله ناگهانى دشمنان رسول خدا بر خود در امان نبودند و اگر ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابى معيط و وليد بن مغيرة و عتبة بن ربيعة و ديگر سركشان و فرعونهاى قريش بر او دسترسى پيدا مى كردند از كشتن او فروگذار نبودند.

در آن روزگار على به خود گرسنگى مى داد و خوراك خود را به پيامبر (ص ) مى خورانيد و خود را تشنه مى داشت و سهم آب خويش را به رسول خدا ارزانى مى داشت و هرگاه پيامبر (ص ) بيمار مى شد پرستارش بود و چون آن حضرت تنها مى ماند على همدمش بود. ابوبكر از همه اين امور بركنار و آسوده بود و هيچ درد و رنجى از آنچه بر سر بنى هاشم مى رسيد و از آن همه سختى چيزى بهره او نبود، بلكه از اخبار و احوال ايشان چيزى به صورت اجمال نه به صورت تفصيل مى دانست و سه سال انجام هرگونه معامله و ازدواج و همنشينى با بنى هاشم ممنوع بود و آنان در محاصره و زندانى بودند و از بيرون آمدن از آن دره و انجام كارهاى خويش ممنوع بودند.

چگونه است كه جاحظ اين فضيلت را به حساب نمى آورد و اين خصيصه را كه شبيه و نظيرى ندارد فراموش مى كند! آرى ، او همين قدر كه خطابه و سخن پردازيش روبراه شود ديگر اعتنايى ندارد كه چه معانى را تباه ساخته است و چه خطايى بر او بر مى گردد. اما اين سخن جاحظ كه مى گويد: مسلمانان در جنگ بدر مى دانستند كه فرجام پسنديده و پيروزى از پرهيزگاران است ، متضمن معنى پيچيده يى است كه جاحظ در نظر داشته است . و آن اين است كه در آن جهاد فضيلتى براى على عليه السلام نيست ، زيرا پيامبر (ص ) به او اعلام فرموده كه پيروز است و فرجام كار از اوست و اين دسيسه هاى جاحظ و سخن چينها و ريشخندهاى اوست و آنچه گفته است بر حق نيست ، زيرا پيامبر (ص ) به صورت اجمالى و به همه اصحاب خويش اعلام فرموده است كه پيروزى از آنان است و به هيچيك از ايشان گفته نشده و نمى دانسته است كه كشته نخواهد شد، نه على و نه غير او. و بر فرض اين موضوع درست باشد كه پيامبر (ص ) به على اعلام فرموده باشد كه كشته نمى شود، ولى ديگر نفرموده است كه هيچ عضوى از اعضاى او جدا نمى شود.

با آنكه درد زخم را در جسد خود احساس نمى كند و ضربه هاى سخت نمى خورد، و با توجه به اينكه پيامبر (ص ) پيش از جنگ بدر و در آن هنگام كه در مكه ساكن بود به ياران خود فرموده بود كه نصرت و غلبه سرانجام ايشان خواهد بود و پس از هجرت هم همين سخن را تكرار كرده بود، اگر قرار باشد كه براى على و ديگر مجاهدان پس از هجرت براى جهاد ايشان فضيلتى منظور نشود، آن هم به اين بهانه كه پيامبر (ص ) به آنان اعلام پيروزى فرموده است ، همينگونه در خبر آمده است كه آن حضرت به ابوبكر هم پيش از هجرت وعده نصرت داده و فرموده است كه من به كشتن اين گروه مبعوث شده ام و خداوند به زودى اموال ايشان را به ما ارزانى مى دارد و سرزمينهاى آنان را در اختيار ما مى گذارد، بنابراين براى ابوبكر و كسان ديگرى غير از او ك8Kتحمل سختيها كرده اند فضيلتى نخواهد بود و اين سخن در هر دو مورد يكسان و متفق خواهد بود.

جاحظ در پى اين سخن خود مى گويد: فرق بسيارى است كه ميان گرفتاريهاى ياران پيامبر (ص ) در هنگامى كه روياروى مشركان و مردم مكه در جنگ بدر ايستاده بودند و مردم مدينه كه صاحبان نخلستانها و برج و بارو و شجاعت و مواسات و ايثار شمار فراوان و اهل كار استوار بودند با ايشان بودند، به روزگارى كه آنان را در مكه شكنجه و دشنام مى دادند و كتك مى خوردند و پراكنده مى شدند و گرسنه و تشنه بودند و مقهور و بدون جنب و جوش و زبون بدون قدرت و بينوايان بدون مال بودند و پوشيده مى زيستند و نمى توانستند دعوت خود را اظهار كنند. ميان اين دو حالت فرق واضحى است . مسلمانان به هنگام اقامت در مكه همچنان بودند كه لوط نبى (ع ) كه از فرط درماندگى عرضه داشت : اى كاش مرا در قبال شما نيرويى مى بود يا به كرانه و ركنى قوى گريزم .

 پيامبر (ص ) مى فرموده اند: از برادرم لوط شگفت مى كنم كه چگونه با آنكه به سوى خداوند متعال پناه برده بود، باز مى گفت به ركنى قوى گريزم . و اين حال يك روز و دو روز و يك ماه و دو ماه و يك سال و دو سال نبود، بلكه سالهاى پياپى بود. و پس از رسول خدا (ص ) محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر بود كه او هم در مكه همان اندازه كه پيامبر اقامت فرمود، يعنى سيزده سال ، اقامت داشت و اين مدت ميانگين اقوالى است كه درباره مدت اقامت پيامبر (ص ) در مكه گفته شده است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، در پاسخ گفته است : چنين مى بينم كه دليل جاحظ براى اينكه ابوبكر از همه محنت و سختى بيشترى داشته است فقط موضوع اقامت او در مكه به اندازه اقامت پيامبر (ص ) است ، و حال آنكه اين دليل تنها به ابوبكر مختص نيست ، كه على عليه السلام ، همچنين طلحه و زيد و عبدالرحمان و بلال و خباب و كسان ديگرى هم همان اندازه مقيم مكه بوده اند و بر عهده جاحظ است كه دليل ديگرى ارائه دهد كه دلالت بر آن داشته باشد كه محنت و سختى ابوبكر از همگان بيشتر و دشوارتر بوده است . بنابراين احتجاج جاحظ خودبخود بى ارزش است . وانگهى بايد به جاحظ گفته شود ترا چه مى شود كه موضوع خوابيدن و شب زنده دارى على عليه السلام در بستر پيامبر (ص ) در شب هجرت را بى اهميت جلوه مى دهى و از آن نام نمى برى . آيا آنرا فراموش كرده اى يا خود را به فراموشى زده اى ! در صورتى كه آزمايش بزرگ و فضيلت سترگ همان است كه هرگاه آدمى در آن بنگرد و بينديشد، ضمن آن فضائل مختلف و مناقب گوناگون ديگرى را هم مى بيند. و چنان بود كه چون مشركان آگاهى قطعى حاصل شد كه پيامبر (ص ) تصميم گرفته است از ميان آنان برود و پيش ديگران هجرت فرمايد، آهنگ شتاب در كشتن او كردند و پيمان بستند كه بر آن حضرت در بسترش شبيخون زنند و با شمشيرهاى بسيارى كه هر يك در دست يكى از سالارهاى خاندانهاى مختلف قريش قرار داشته باشد بر او ضربت بزنند تا خون او ميان همه خاندآنها و قبائل تباه شود و بنى هاشم نتوانند خون رسول خدا را از يك قبيله و خاندان قريش مطالبه كنند. و پيمان بستند و سوگند خوردند و هماهنگ شدند كه در آن شب آن كار را انجام دهند.

و چون پيامبر (ص ) از كار آنان آگاه شد، مطمئن ترين افراد را در نظر خويش كه او را برگزيده ترين مردم مى دانست فرا خواند و يقين داشت كه او بخشنده ترين مردم درباره جان و خون خويش در راه خداوند است و شتابانتر از همگان پاسخ مثبت مى دهد و فرمان بردارتر است . آنگاه به او فرمود: قريش پيمان بسته و سوگند خورده اند كه امشب بر من شبيخون زنند. تو در بستر من برو و در خوابگاه من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود بيفكن كه چنين پندارند كه من از خانه خود بيرون نرفته ام و من به خواست خداوند متعال بيرون خواهم شد.

پيامبر (ص ) در عين حال على را از هر گونه حيله گرى و چاره انديشى منع كرد و او را از اينكه به يكى از انواع چاره گريها و پيش گيريهايى كه مردم براى حفظ جان خود مى كنند دست يازد بازداشت و در واقع او را وادار فرمود كه خويشتن را عرضه لبه هاى تيز شمشير، آن هم از دست مردمى تندخو و كينه توز كند، و على (ع ) در كمال شنوايى و فرمانبردارى و خوش نفسى آن را پذيرفت و در كمال شكيبايى و براى رضاى خداوند متعال در بستر پيامبر (ص ) آرميد و با جان خود در حالى كه منتظر كشته شدن خويش بود از رسول خدا حمايت كرد. و هيچ منزلتى براى هيچ صابرى فراتر از بخشيدن جان نيست و كسى به فراتر از آن نمى رسد، كه بخشيدن جان و گذشت از آن نهايت بخشندگى است . و اگر پيامبر (ص ) او را شايسته آن كار نمى دانست بر آن كار نمى گماشت ، و اگر نقصى در شكيبايى و شجاعت و خيرخواهى او براى پسرعمويش وجود مى داشت و پيامبر (ص ) او را براى آن كار مى گزيد، دليل بر آن بود كه پيامبر در اختياركردن او گرفتار اشتباه شده است و براى هيچ مسلمانى جايز نيست كه چنين پندارى داشته باشد و همه مسلمانان در اين مساءله اتفاق نظر دارند كه پيامبر (ص ) همواره بهترين كار را انجام مى داده اند و بهترين گزينش را داشته اند.

و از اين گذشته ، هرگاه كسى با دقت بر اين كار على (ع ) بنگرد چند فضيلت ديگر هم در آن مى بيند كه به شرح زير است :
از جمله آنكه علاوه بر آنكه على (ع ) مورد اعتماد براى انجام كار بوده است ولى تاءمينى نداشته است كه آن راز فاش نشود و تدبير تباه نگردد و موضوع براى دشمنان آشكار نگردد و بنابراين رازدارى شخص على (ع ) هم مورد تاءييد و اعتماد بوده است .

ديگر آنكه اين احتمال مى رفته است كه با وجود رازدارى و مورد اعتمادبودن در نظر كسى كه على را براى آن كار برگزيده است ، تاءمينى از ترس به هنگام غافلگيرشدن و فرا رسيدن خطر نبوده باشد و از بستر بگريزد و از ناچارى به جستجوى رسول خدا برآيد و بر او دست يابد و پيامبر (ص ) از احتمال چنين موضوعى هم درباره على آسوده خاطر بوده است .

ديگر آنكه هر چند مورد اعتماد و رازدار و شجاع دلير بوده است ، اين احتمال داده مى شده است كه نتواند توقف در بستر را تحمل كند، كه اين موضوعى غير از شجاعت است و مى دانيم سخت تر از حال كسى است او را بسته باشند و از حركت بازداشته باشند، زيرا كسى كه بسته و از حركت بازداشته شده است مى داند راهى براى گريز ندارد و حال آنكه على راه گريز و دفاع از خود داشته است و در عين حال نه گريخته و نه از خود دفاع كرده است .

ديگر آنكه با وجود جمع بودن همه چيزهايى كه گفته شد اين احتمال مى رفته است كه به هنگام شكنجه و عقوبت صبرش تمام شود و تراوشى از او سرزند و به آنچه مى داند اقرار كند و بگويد پيامبر (ص ) از فلان راه بيرون رفته است و پيامبر تعقيب و گرفتار شود و على (ع ) چنين هم نكرد و به همين سبب است كه علماى مسلمان گفته اند: هيچكس از بشر را نمى شناسيم كه به فضيلتى چون فضيلت على عليه السلام در آن شب رسيده باشد. مگر قضيه حضرت ابراهيم و حضرت اسحاق به هنگامى كه ابراهيم (ع ) از او خواست كه تسليم براى كشته و قربانى شدن بشود، و اگر چنين نبود كه كسى بر پيامبران فضيلت ندارد، مى گفتيم آزمايش و گرفتارى على عليه السلام بزرگتر و ارزشمندتر بوده است ، زيرا روايت است كه چون ابراهيم (ع ) به اسحاق فرمان داد براى كشته شدن بر زمين بخوابد و اسحاق (ع ) اندكى درنگ كرد و بر حال خود گريست و چون پدرش مى دانست كه او را در آن مورد ترديد و درنگى است ، به گفته قرآن مجيد به او گفت : پس بنگر كه تو خود چه مى بينى ، در صورتى كه حال على عليه السلام بر خلاف اين بوده است و هيچ درنگى و خوددارى نفرموده است . رنگش دگرگون نشده و اعضاى بدنش به لرزه نيفتاده است .

و مى دانيم كه اصحاب پيامبر (ص ) در مواردى آرايى مخالف با نظر و فرمان آن حضرت اظهار مى كردند و پيامبر در پاره يى از امور نظر خود را رها و پيشنهاد ايشان را قبول مى كرد، آن چنان كه در جنگ خندق پيامبر (ص ) پيشنهاد فرمود با پرداخت يك سوم خرماى مدينه با احزاب صلح فرمايد و اصحاب پيشنهاد كردند آن كار را رها فرمايد و چنان كرد  و اين قاعده و روش پيامبر (ص ) با آنان بود.

على عليه السلام هم مى توانست ، بهانه يى بياورد و درنگ كند و بگويد: اى رسول خدا بهتر آن نيست كه من همراه تو باشم تا تو را از دشمن حمايت كنم و با شمشير خود از تو دفاع كنم تا در بيرون رفتن خود از همچو منى بى نياز نيستى ، و يكى از بردگان خويش را در بستر شما بخوابانيم ، تا دشمن با ديدن او چنان پندارد كه تو بيرون نرفته اى و مركز خويش را رها نفرموده اى . و على (ع ) چنين نگفت و هيچ درنگ و توقفى نكرد و فرمان را انجام داد. البته اين بدان جهت بود كه هم پيامبر (ص ) و هم على عليه السلام مى دانستند كه هيچكس بر اين مشقت ياراى تحمل ندارد و هيچكس خود را در اين ورطه نمى اندازد، مگر كسى كه خداوندش بر صبر بر آن كار مخصوص فرموده باشد تا آن فضيلت را نائل شود. و براى على عليه السلام كارهاى بسيارى نظير اين كار بوده است ، همچون روزى كه عمرو بن عبدود باز صداى خويش را بلند كرد و هماورد خواست . على عليه السلام برخاست و فرمود من به مبارزه با او مى روم . پيامبر (ص ) به او فرمود: اين عمرو است ! على (ع ) عرض كرد: آرى ، و من على هستم . پيامبر (ص ) فرمان داد براى جنگ با او برود و همينكه على عليه السلام بيرون رفت پيامبر فرمود: اينك تمام ايمان به مبارزه تمام بيرون شد، و همچون جنگ احد كه على پيامبر (ص ) را، از هجوم پهلوانان قريش كه آهنگ كشتن آن حضرت را كرده بودند، حمايت كرد و آنان را چنان راند كه جبريل عليه السلام فرمود: اى محمد اين مواسات است . پيامبر فرمود: او از من و من از اويم و جبريل فرمود: من هم از شما دو تن هستم .

و اگر بخواهيم جنگها و مواردى را كه على عليه السلام جان خود را در راه خداوند متعال عرضه داشته است برشمريم سخن را به درازا كشانده ايم .
جاحظ مى گويد: اگر كسى بخواهد در مورد على عليه السلام به خفتن و شب زنده دارى در بستر رسول خدا (ص ) احتجاج كند، ميان موضوع غار و بستر فرقى آشكار است ، زيرا در مورد غار و همراهى و مصاحبت ابوبكر با پيامبر قرآن سخن گفته است و بدينگونه چيزى همچون نماز و زكات و ديگر امورى كه قرآن نقل كرده است مى باشد و حال آنكه كار على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر (ص ) هر چند كه صحيح و ثابت هم باشد باز در قرآن ذكر نشده است و به روش روايات و اخبار است و اين همسنگ آن نيست . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخنى بى تاءثير است كه حديث خفتن على (ع ) در بستر پيامبر (ص ) با تواتر ثابت شده است و فرقى ميان آن و آنچه در نص كتاب آمده است نيست و كسى جز ديوانه يا غير مسلمان اين سخن را نمى گويد. مگر موضوع آنكه نمازهاى واجب روزانه پنج است و نصاب زر چه اندازه است و اينكه خروج باد مبطل طهارت است و امورى نظير اينها كه حكمش با تواتر معلوم است در قرآن آمده است ؟ و آيا مخالف نص كتاب است ؟ اين چيزى است كه هيچ خردمند رشيدى نمى گويد. وانگهى خداوند متعال در قرآن از ابوبكر نام نبرده بلكه فرموده استهنگامى كه به همنشينى خود مى گفت و از طريق اخبار و آنچه در سيره آمده است دانسته ايم كه مقصود ابوبكر است ، و اهل تفسير گفته اند: اين گفتار خداوند متعال كه فرموده است خدا مكر فرمود و خداوند بهترين مكركنندگان است ، كنايه از على عليه السلام است كه نسبت به تو مكر ورزيدند، تا تو را باز دارند يا بكشند يا بيرونت كنند، آيا بدسگالى كردند و خدا هم سگالش كرد و خدا بهترين سگالش كنندگان است . 

اين آيه در شب هجرت نازل شده است . مكر و سگالش كافران تقسيم كردن شمشيرها ميان قبايل قريش بود و مكر خداوند خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر بود و هيچ فرقى در اين دو مورد نيست كه از هر دو به صورت كنايه ياد شده است نه به صورت تصريح . و تمام مفسران نقل كرده اند كه اين گفتار خداوند و از مردمان كسى است كه جان خود را براى كسب رضاى خداوند مى فروشد  در مورد على عليه السلام و خفتن او در بستر پيامبر نازل شده است و اين نظير همان گفتار خداوند است كه فرموده است : هنگامى كه به همنشين خود مى گفت و ميان آن دو فرقى نيست .

جاحظ مى گويد: فرقى ديگر كه وجود دارد اين است كه بر فرض خوابيدن على عليه السلام در بستر پيامبر (ص ) همچون بردن ابوبكر در غار باشد، براى على نمى توان طاعت بزرگى منظور كرد، زيرا ناقلان اخبار نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) به على فرموده است : بخواب كه هيچ چيزى كه آن را ناخوش داشته باشى به تو نخواهد رسيد و هيچ ناقلى نقل نكرده كه پيامبر (ص ) براى مصاحبت ابوبكر با او در غار به او چنين سخنى فرموده باشد، يا به او گفته باشد: هزينه كن و بردگان را آزاد ساز كه هرگز فقير نخواهى شد و ناخوشايندى به تو نخواهيد رسيد. 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين ديگر دروغ محض و تحريف و افزودن چيزى را كه نيست در روايت است . آنچه كه معروف و منقول است ، اين است كه پيامبر (ص ) به على (ع ) فرموده است : برو و در بستر من بخواب و برد حضرمى مرا بر خود افكن كه اين قوم بزودى مرا گم مى كنند و بستر مرا نمى بينند. شايد چون تو را در بسترم ببينند، تا صبح موجب آرامش ‍ ايشان شود.

و چون تو شب را به صبح آوردى ، صبح زود، در پرداخت امانتهاى من اقدام كن .
و چيزى كه جاحظ گفته نقل نشده است . اين موضوع را ابوبكر اصم جعل كرده و جاحظ از او گرفته است و آنرا اصلى نيست ، و اگر اين سخن درست مى بود هيچ ناخوشايندى از دست مشركان بر سر على عليه السلام نمى رسيد و حال آنكه اين مساءله مورد اتفاق است كه بر على (ع ) سنگ پرتاب شد و پيش از اينكه بفهمند او كيست ، او را زدند تا آنكه داد و فرياد برآورد و آنان به على گفتند: جنب و جوش ترا ديديم و هياهويت را شنيديم . ما به محمد سنگ مى زديم و تكان نمى خورد و جنب و جوشى نداشت . و مقصود از كلمه ناخوشايند و مكروه در آن عبارت پيامبر (ص ) بر فرض كه گفته باشد مراد آن است كه از كشته شدن محفوظى ، و بر فرض كه على از كشته شدن محفوظ مى بود، چه دليلى دارد كه از كتك خوردن و زبون شدن و قطع شدن برخى از اعضاى خود مصون و كاملا سالم بماند؟ مگر خداوند متعال به پيامبر خويش نفرموده است : آنچه را كه از سوى پروردگارت به تو نازل شده است تبليغ كن و اگر چنان نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در پناه قرار دهد  با وجود اين بدان جهت است كه حفظ و عصمت فقط از كشته شدن بوده است و همينگونه مكروه و ناخوشايندى كه على عليه السلام از آن در امان بوده است بر فرض ‍ درستى سخن جاحظ كشته شدن است و بس .

از اين گذشته ، به جاحظ گفته خواهد شد: در اين صورت براى همراه بودن ابوبكر با پيامبر (ص ) در غار نيز فضيلتى نخواهد بود، زيرا به نقل قرآن مجيد پيامبر (ص ) به او فرمود اندوهگين مباش كه خداوند با ماست ،  و هر كس كه خدا با او باشد بدون هيچ ترديد از هر بدى و ناخوشايندى در امان است . و چگونه ادعا مى كنى كه هيچكس نقل نكرده است كه پيامبر (ص ) به ابوبكر در مورد توقف در غار چنين فرموده باشد: هر پاسخى كه جاحظ در اين مورد بدهد همان پاسخ ما هم خواهد بود.

اضافه بر اين به او مى گوييم : اين اعتراضى كه تو طرح كرده اى شامل حال پيامبر هم مى شود، زيرا خداوند متعال او را وعده فرموده است كه دين او آشكار خواهد شد و پيروزى از اوست و بنا به ادعاى تو، او هم در قبال تحمل آن همه ناخوشايند و آزارى كه ديد نبايد پاداشى دريافت فرمايد، زيرا يقين به سلامت و پيروزى پيدا فرموده است .

جاحظ مى گويد: هر كس منكر اين باشد كه ابوبكر همدم رسول خدا (ص ) در غار بوده است بدون ترديد كافر شده است ، زيرا نص ‍ قرآن را منكر شده است ، وانگهى دقت كن كه در اين گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: همانا خداوند با ماست ، چه فضيلتى براى ابوبكر نهفته است كه او شريك پيامبر در همراه بودن خداوند با آن حضرت و فرو فرستادن آرامش بوده است ، و بسيارى از مردم مى گويند: اين آيه مخصوص به ابوبكر است ، كه او به سبب رقت طبع بشرى كه گرفتار آن شده است ، نيازمند به نزول آرامش و سكينه بوده است و پيامبر (ص ) نيازى به آن نداشته است ، زيرا مى دانسته است كه از جانب خداوند متعال حراست مى شود و نزول سكينه بر آن حضرت معنى ندارد و اين در مساءله غار فضيلت سوم ابوبكر است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: شگفت است كه جاحظ چيزهايى را به خود مى بندد كه در قبال آن ياراى تحمل مطاعن شيعه را پندارند كه اين آيه بيشتر از آنكه از توسل به اين دليل بى نياز بوده است . شيعيان چنين مى پندارند كه اين آيه بيشتر از آنچه موجب فضيلت ابوبكر باشد، موجب كاستى و سرزنش و عيب اوست ، زيرا چون در آيه خطاب به او آمده است اندوهگين مباش ، دليل بر آن است كه نااميد شده و بر جان خويش ترسيده و اندوهگين شده است . و اين حالت از صفات مومنان صابر نيست و ضمنا مسلم است كه اندوه او طاعت و پسنديده نيست ، زيرا خداوند از طاعت كسى را نهى نمى كند و اگر گناه نمى بود، از آن نهى نمى فرمود، و اين گفتار كه خداوند با ماست يعنى خداوند داناى به حال ماست و مى داند چه شك و يقينى در دل داريم ، همانگونه كه كسى به مصاحب خود مى گويد: نيت ناپسند و بد مكن كه خداوند متعال آنچه را نهان و آشكار بداريم مى داند، و نظير اين گفتار خداوند متعال است : و نه كمتر از آن و نه بيشتر از آن ، جز اينكه هر كجا كه باشند خداوند با آنان است .  يعنى خداوند در همه حال به آنان عالم است . اما در مورد نزول آيه چنين است و خداوند او را با لشكرهايى كه شما نمى بينيد تاءييد كرد.  آيا تصور مى كنى آن كسى كه با لشكرهاى ناديده مويد شده است ابوبكر بوده است يا رسول خدا (ص )؟

و اينكه جاحظ مى گويد: پيامبر (ص ) از آن بى نياز بوده است ، صحيح نيست كه هيچكس از الطاف و توفيق و تاءييد و تثبيت قلب خود بى نياز نيست . وانگهى خداوند متعال در بيان داستان جنگ حنين فرموده است : زمين با همه گشادگى بر شما تنگ شد و روى به گريز نهاديد. سپس خداوند سكينه خود را بر رسول خويش و مومنان فرو فرستاد.  اما موضوع مصاحبت بر چيزى جز رفاقت و همراه بودن دلالت ندارد و همين كلمه گاه براى موردى كه ايمان ندارد نيز استعمال شده است ، آنچنان كه خداوند متعال فرموده است مصاحب و دوست او در حالى كه با او گفتگو مى كرد، گفت : آيا به آن كسى كه تو را از خاك آفريده است كافر شدى .  و ما هر چند معتقد به اخلاق ابوبكر و ايمان صحيح او و فضيلتش هستيم ، ولى به آنچه جاحظ از دلايل سست احتجاج كرده است احتجاج نمى كنيم و به آنچه كه موجب شود مطاعن و زيركيهاى شيعه دامنگير شود استدلال نمى كنيم .

جاحظ مى گويد: بر فرض كه خفتن در بستر پيامبر (ص ) فضيلت باشد، كجا قابل مقايسه با فضائل ابوبكر در مكه است ، از آزادكردن بندگانى كه شكنجه مى شدند و اتفاق اموال و فراوانى افرادى كه به دعوت او مسلمان شدند، با در نظرگرفتن فرقى كه ميان اطاعت جوان كم سن و سالى كه عزت او در گرو عزت سالارش مى باشد، با اطاعت پيرمردى سالخورده و خردمند كه عزت و سالارى او وابسته به دوست و عشيره خودش نيست وجود دارد.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد فراوانى افرادى كه دعوت كسى را پذيرفته اند فضيلت آن به كسانى كه دعوت را پذيرفته اند بر مى گردد، نه به آن كس كه آنان را دعوت كرده است و براى مثال مى دانيم افرادى كه دعوت حضرت موسى عليه السلام را پذيرفتند بيشتر از افرادى هستند كه دعوت حضرت نوح عليه السلام را پذيرا شدند و حال آنكه ثواب نوح (ع ) به مناسبت صبر او در قبال دشمنان و تحمل اخلاق نكوهيده و سركشى آنان بيشتر است .

اما آنچه در مورد انفال مال گفته است ، كجا مى توان سختى و محنت توانگر را با سختى و محنت بى نوا مقايسه كرد، و كجا مى توان اسلام كسى را با ثروت و دولت مسلمان شده است و اگر گرسنه شود هر چه مى خواهد مى خورد و اگر خسته شود سوار مى شود و اگر برهنه ماند جامه مى پوشد و به هر حال به توانگرى و مال خويش تكيه دارد و در سختيهاى دنيا از ثروت خود بهره مند مى شود، با اسلام كسى مقايسه كرد كه خوراك روزانه خود را نمى يابد و بر فرض كه بيابد آنرا به خود اختصاص نمى دهد و فقر شعار اوست ، در همين مورد گفته شده است : فقر شعار مومن است ، و خداوند متعال به موسى فرموده است : اى موسى ، چون فقر را ببينى كه مى آيد، بگو: درود و خوشامد بر شعار نيكوكاران .  و هم در حديث آمده است : فقيران پانصد سال پيش از توانگران وارد بهشت مى شوند  و پيامبر ما كه درود خدا بر او و خاندانش باد عرضه مى داشت : بار خدايا، مرا در زمره فقيران محشور فرماى . و به همين سبب خداوند محمد (ص ) را فقير مبعوث فرمود و با فقر بسيار شاد و كامياب بود و چنان رنج و تنگدستى و دشوارى و گرسنگى را تحمل فرمود كه سنگ بر شكم خود مى بست ، و همين فضيلت فقر تو را كفايت است كه در دين خدا براى هر كس كه بر آن صبر كند فضيلت است ، و دنياجويان طالب فقير نيستند كه فقر با احوال دنيا و مردمش سازگار نيست و شعار مردم آخرت است .

اما اينكه جاحظ پنداشته است طاعت و فرمانبردارى على از اين جهت بوده است كه عزت او وابسته به عزت محمد (ص ) و خاندانش ‍ بوده است و طاعت ابوبكر چنين نبوده است ، اين راه را براى جاحظ مى گشايد كه بگويد جهاد حمزه و عبيدة بن حارث و هجرت جعفر به حبشه هم به همين سبب بوده است ، بلكه مى تواند بگويد حمايت مهاجران از پيامبر (ص ) هم به همين سبب بوده است كه دولت ايشان در پناه دولت محمد (ص ) و حكومت آنان وابسته به يارى دادن آن حضرت بوده است و اين كار منجر به الحاد مى شود و دروازه زندقه را مى گشايد و به اسلام و پيامبرى كشيده مى شود.

جاحظ گويد: بر فرض كه آنچه را مى خواهند بپذيريم و فضيلت خفتن در بستر را همچون فضيلت مصاحبت در غار قرار دهيم ، ديگر فضائل ابوبكر معارضى نخواهد داشت .
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، گويد: ما برترى فضيلت خوابيدن در بستر پيامبر (ص ) را به هم صحبتى در غار بيان كرديم و براى هر كس كه داد دهد واضح است و اينك تاكيدى ديگر را در مباحث گذشته نگفته ايم بيان مى كنيم و مى گوييم : به دو دليل ديگر هم خفتن در بستر پيامبر (ص ) بر مصاحبت در غار برترى دارد.

نخست آنكه از ديرباز با آن حضرت مصاحبت داشته اين انس و الفت شدت پيدا كرده است و چون پيامبر (ص ) در آن شب از او جدا شد آن انس و الفت را از دست داد و حال آنكه ابوبكر به آن دست يافت بنابراين رنجى كه على از تحمل فراق و دورى كشيد موجب افزونى ثواب اوست كه ثواب و پاداش به ميزان مشقت بستگى دارد.

دو ديگر آنكه ابوبكر از پيش هم ترجيح مى داد از مكه بيرون رود. يك بار هم تنهايى بيرون رفته بود و كراهت او از ماندن در مكه افزون شده بود و همينكه همراه رسول خدا بيرون رفت كارى موافق طبعش و خواسته دلش بود. بنابراين او را فضيلتى همچون فضيلت كسى كه مشقت بزرگى را تحمل كرده و تن خود را عرضه شمشيرها قرار داده است و سر خود را آماده سنگ خوردن كرده است نخواهد بود كه عبادت هر چه آسان تر باشد ثواب آن كمتر است .

جاحظ مى گويد: فضيلتى را كه ابوبكر در مسجدى كه بر در خانه خود در محله بنى جمح ساخته بود بايد در نظر گرفت و چنان است كه او مسجدى ساخته بود و در آن نماز مى گزارد و مردم را به اسلام فرا مى خواند. او صدايى خوش و چهره يى زيبا داشت و چون قرآن مى خواند مى گريست و همه رهگذران از مرد و زن و كودك و برده مى ايستادند و گوش مى دادند و چون در راه خدا آزار ديد و از آن مسجد او را منع كردند از پيامبر (ص ) براى هجرت اجازه گرفت و رسول خدا او را اجازه فرمود و چون براى رفتن به مدينه روى در راه نهاد كنانى  او را ديد و به او پناه داد و گفت : به خدا سوگند نمى گذارم چون تو كسى از مكه بيرون رود. ابوبكر برگشت و به كار خود در مسجد خويش پرداخت . قريش پيش كنانى كه او را پناه داده بود رفتند و مردم را بر او شوراندند. كنانى به ابوبكر گفت : مسجدت را رها كن به خانه خويش برو و آنچه مى خواهى انجام بده .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى مى گويد: چگونه است كه بنى جمح ، عثمان بن مظعون را كه ميان ايشان داراى قدرت و عزت بوده است آزار مى دادند و مى زدند و اينگونه كه شما مى گوييد ابوبكر را آزاد گذشته اند كه مسجدى بسازد و آنچنان عمل كند؟ وانگهى خود شما از ابن مسعود روايت مى كنيد كه گفته است : هرگز آشكارا نگزارديم تا آنكه عمر بن خطاب مسلمان شد و آنچه در مورد ابوبكر براى ساختن مسجد نقل مى كنيد بايد پيش از اسلام عمر باشد و اين چگونه است ؟

اما آنچه درباره خوش آوازى و زيبارويى ابوبكر مى گوييد، چگونه است كه واقدى و غير او روايت كرده اند كه عايشه مردى از عرب را كه گونه هاى كم گوشت و سوخته و چشمان گود داشت و گوژپشت بود و نمى توانست ازار خود را نگهدارد ديد و گفت : شبيه تر از اين به ابوبكر نديده ام . در اين توصيف ما چيزى را كه دليل بر زيبايى او باشد نمى بينيم .

جاحظ مى گويد: و چون ابوبكر پناه و جوار كنانى را نپذيرفت و گفت : پناه و جوارى غير از خدا نمى خواهم ، چنان آزار و شكنجه و زبونى و پستى ديد كه از آن آگاهيد و اين در همه كتابهاى سيره موجود است ، و سرانجام هم آن همه مشقت خودش و خاندانش براى موضوع مصاحبت او در غار تحمل كردند. قريش به جستجوى او پرداخت و صد شتر جايزه قرار داد، همان مقدار كه براى پيداكردن پيامبر (ص ) قرار داده بودند. ابوجهل اسماء دختر ابوبكر را ديد و از او پرسيد، كه چون پوشيده داشت ، چنان بر رخسارش سيلى زد كه گوشواره از گوشش بيرون پريد. 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن از لحاظ اضطرابى كه در معنى آن است هم از نظر الفاظ با هذيان گفتن مست يكسان است و چنين بوده است كه تا هنگامى كه ابوطالب زنده بود و از پيامبر حمايت مى كرد قريش بر آزار پيامبر قادر نبود و چون ابوطالب درگذشت قريش به تعقيب و جستجوى پيامبر (ص ) پرداخت تا آن حضرت را بكشد، و رسول خدا (ص ) روزى به قبيله بنى عامر و روزى به ثقيف و روزى به بنى شيبان پناه مى برد و جراءت نمى فرمود در مكه آشكارا اقامت فرمايد، تا آنكه مطعم بن عدى آن حضرت را پناه داد و پس از آن هم آهنگ مدينه فرمود. قريش از شدت كينه يى كه داشت چون نتوانست به پيامبر دست يابد صد شتر جايزه تعيين كرد. ديگر چه معنى دارد كه براى ابوبكر صد شتر جايزه تعيين كند، كه او به گفته شما پناهندگى را رد كرده و ميان آنان تنها و بدون ناصر و حامى مانده و هر چه مى خواستند مى توانستند نسبت به او انجام دهند. ظاهرا عثمانيان يا نادان ترين يا دروغگو و وقيح ترين مردمند. اين سخن كه جاحظ مى گويد در هيچ سيره و خبرى نيامده است و هيچكس آنرا نشنيده است و پيش از جاحظ كسى آنرا نگفته است .

جاحظ مى گويد: فضيلت ديگر ابوبكر حسن احتجاج او و فرا خواندن مردم به اسلام است تا آنجا كه طلحه و زبير و سعد و عثمان و عبدالرحمان بدست او مسلمان نشدند و او از همان ساعتى كه مسلمان شد مردم را به خدا و رسولش فرا خواند.
شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن چه شگفت انگيز است كه عثمانيان براى ابوبكر دعا مى كنند و مى گويند به نرمى و با احتجاج پسنديده مردم را به اسلام فرا مى خوانده است ، در حالى كه ابوبكر هنگامى كه مسلمان شد پسرش عبدالرحمان در خانه او زندگى مى كرد و ابوبكر نتوانست او را با رفق و مدارا و احتجاج پسنديده مسلمان كند، يا آنكه با زور و اجبار و قطع هزينه اش او را به قبول اسلام واداد.

وانگهى ابوبكر در نظر پسرش آنقدر احترام و منزلت نداشته است كه از فرمان او اطاعت كند و به آنچه او را فرا مى خواند بپذيرد، در صورتى كه روايت شده است كه ابوطالب روزى پيامبر (ص ) را گم كرد و بيم آن داشت كه قريش ‍ آن حضرت را غافلگير سازند و همراه پسرش جعفر بيرون آمد و به جستجوى پيامبر پرداختند. آن حضرت را در يكى از دره هاى مكه پيدا كردند كه به نماز ايستاده بود و على (ع ) هم در سمت راست او ايستاده بود. همينكه ابوطالب آن دو را ديد به جعفر گفت : برو پهلوى پسرعمويت نماز بگزار. جعفر سمت چپ رسول خدا (ص ) ايستاد و چون شمارشان سه تن شد پيامبر (ص ) اندكى پيش رفت و آن دو برادر اندكى عقب رفتند، در اين هنگام ابوطالب گريست و چنين گفت :
همانا على و جعفر به هنگام پيشامدهاى دشوار و حادثه هاى سنگين مايه اعتماد منند. خوددارى مكنيد و پسرعمويتان را كه برادرزاده پدر و مادرى من است يارى دهيد. به خدا سوگند من از يارى او خوددارى نمى كنم و هيچيك از پسران نژاده من از يارى او خوددارى نمى كند.

راويان مى گويند: جعفر از همان روز مسلمان شد كه پدرش به او فرمان داد و او فرمان پدر را اطاعت كرد، در صورتيكه ابوبكر نتوانست پسر خود عبدالرحمان را به اسلام در آورد و او سيزده سال در مكه به كفر خود باقى بود و پس از آن در جنگ احد همراه مشركان بود و ميان لشكر آنان فرياد مى كشيد كه من عبدالرحمان پسرعتيقم ، آيا هماوردى هست ؟ و پس از آن هم همچنان بر كفر خود باقى بود تا آنكه در سال فتح مكه ، كه همه قريش خواه و ناخواه مسلمان شدند، او هم مسلمان شد و در آن هنگام هيچ يك از افراد قريش چاره و راهى جز مسلمان شدن نداشت .

از اين گذشته مدارا و حسن احتجاج ابوبكر نسبت به پدرش ابوقحافه هم هيچ اثرى نداشته است و با آنكه هر دو در يك خانه ساكن بودند، اى كاش ابوبكر مى توانست با مدارا او را به اسلام فرا خواند تا مسلمان شود و خودتان مى دانيد كه ابوقحافه تا روز فتح مكه مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود باقى ماند. پسرش ابوبكر در آن روز او را كه پيرى فرتوت و موهاى سرش همچون پنبه و ابر يكسره سپيد بود به حضور پيامبر آورد. رسول خدا را خوش نيامد و فرمود: اين سپيدى موهايش را تغيير دهيد. او را خضاب كردند و بار ديگر به حضور پيامبر آوردند و مسلمان شد. ابوقحافه فقيرى گرسنه و درمانده و ابوبكر مردى توانگر و ثروتمند بود و نتوانست با نيكى كردن و پرداخت اموال به پدر خويش از او استمالت كند و او را به اسلام درآورد. همچنين همسر ابوبكر يعنى مادر پسر ديگرش عبدالله ، كه نامش نملة و دختر عبدالغرى بن اسد بن عبدود و از قبيله بنى عامر است ، مسلمان نشد و همچنان بر كفر خود در مكه باقى ماند و ابوبكر هجرت كرد و او همچنان كافر بود و چون اين نازل شد كه و هرگز به نگهدارى زنان كافر دست ميازيد  ابوبكر طلاقش داد. بنابراين كسى كه از مسلمان كردن ديگران و بيگانگان ناتوان تر است ، و كسى كه پدر و فرزند و همسرش ‍ سخن او را نه با مدارا و نه با بيم دادن از قطع هزينه و زور نپذيرند، ديگران سخن او را كمتر مى پذيرند و بيشتر با او مخالفت مى كنند.

جاحظ مى گويد: اسماء دختر ابوبكر گفته است : من از هنگامى كه پدرم را شناخته ام متدين بوده است . روزى كه مسلمان شد نزد ما آمد و ما را به اسلام دعوت كرد و درنگ نكرديم و مسلمان شديم و بيشتر همنشينان او مسلمان شدند و به همين سبب گفته اند: كسانى كه با دعوت ابوبكر مسلمان شده اند، بيشتر از كسانى هستند كه با شمشير مسلمان شده اند! و در اين مورد عددى نشمرده اند بلكه منظور اهميت قدر و منزلت كسانى است كه به دست او مسلمان شده اند، كه تنها پنج تن از اعضاى شورى كه هر يك شايسته خلافت بوده اند و همگى همتاى على عليه السلام و رقباى او براى رياست و امامت شمرده مى شدند مسلمان شده اند و ارزش آنان بيشتر از همه مردم است .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: لطفا به ما بگوييد در آن روز كه ابوبكر مسلمان شده است كداميك از افراد خانواده اش با او مسلمان شده اند؟ همسرش و پسرش عبدالرحمان و پدرش ابوقحافه و خواهرش ام فروة كه مسلمان نشدند. عايشه هم در آن هنگام هنوز متولد نشده بود و او پنج سال پس از مبعث پيامبر (ص ) متولد شده است ، محمد بن ابى بكر هم كه بيست و سه سال پس از مبعث و به سال حجة الوداع متولد شده است و اسماء دختر ابوبكر كه جاحظ اين خبر را از قول او نقل مى كند، به هنگام مبعث رسول خدا (ص ) چهار ساله و طبق برخى از روايات دو ساله بوده است . بنابراين چه كسى از خانواده ابوبكر به هنگام مسلمان شدن ابوبكر مسلمان شده است ! از نادانى و دروغ و ستيز به خدا پناه مى بريم .

بنابراين چگونه ممكن است سعد بن ابى وقاص و زبير و عبدالرحمان به دعوت ابوبكر مسلمان شده باشند و حال آنكه نه از قبيله اويند و نه هم سن و سال او و نه از دوستان و همنشينان او. پيش از آن هم ميان ايشان دوستى و رفاقت استوارى نبوده است ، و چگونه ابوبكر عتبه و شبيه پسران ربيعه را رها كرد و نتوانست با مدارا و دعوت پسنديده آنان را به اسلام درآورد و شما خود پنداشته ايد كه آن دو به سبب علم و خوش محضرى ابوبكر همواره با او نشست و برخاست داشته اند، و چگونه است كه نتوانسته است جبير بن مطعم را به اسلام درآورد و حال آنكه شما مدعى هستيد كه ابوبكر او را تربيت كرده و آماده ساخته است و جبير علم به انساب قريش ‍ و آثار و اخبار آنان را از ابوبكر آموخته است .

چگونه است كه ابوبكر از مسلمان كردن اين اشخاص كه برشمرديم ، با وجود آنكه دوستى او با ايشان بدينگونه كه گفتيم بوده است ، عاجز مانده است و كسانى را كه با آنان چندان انس و شناختى نبوده است به اسلام دعوت كرده است ؟ و چگونه است كه عمر بن خطاب را كه از همه مردم به او نزديكتر و شبيه تر و در بيشتر خلق و خوى خود نظير او بوده است نتوانسته است مسلمان كند. و اگر انصاف دهيد به خوبى مى دانيد كه اسلام اين گروه جز با دعوت پيامبر (ص ) نبوده است و بدست آن حضرت مسلمان شده اند و اگر در مورد روش پسنديده دعوت به اسلام بينديشيد، براى ابوطالب با آنكه به تصور شما مشرك بوده است ، چند برابر اين فضيلتى كه براى ابوبكر متذكر شده ايد موجود است كه خودتان روايت مى كنيد ابوطالب به على عليه السلام گفت : پسركم همراه پسرعمويت باش كه او تو را جز به كار خير فرا نمى خواند، و به جعفر گفت : كنار پسرعمويت نماز بگزار، و جعفر با همين سخن ابوطالب مسلمان شد و به پاس ابوطالب همه اعقاب عبد مناف در مكه بر نصرت پيامبر (ص ) دست بدست دادند و از ميان بنى مخزوم و بنى سهم و بنى جمح مشخص شدند و به پاس ابوطالب افراد بنى هاشم بر سختى محاصره شدن در دره ابوطالب صبر و پايدارى كردند و به سبب توجه ابوطالب به محمد (ص ) و دعوت او، همسرش فاطمه دختر اسد مسلمان شد. بنابراين ابوطالب با مداراتر و فرخنده تر از ابوبكر و ديگران بوده است و ابوبكر جز يك پسر كه همان عبدالرحمان باشد نداشته است و نه تنها نتوانسته است او را مسلمان كند بلكه پس از اينكه اسلام را نپذيرفته است ابوبكر موفق نشده است كه او را همچون يكى از مشركان ديگر مكه كه آزارشان نسبت به پيامبر كمتر بوده است تربيت كند تا آنجا كه اين آيه در مورد او نازل شده است كه مى فرمايد: و آنكه به پدر و مادرش گفت اف بر شما باد، آيا مرا بيم و وعده مى دهيد كه از گور بيرون آورده مى شوم و حال آنكه پيش از من امتهايى درگذشته اند، و پدر و مادرش از خدا فريادخواهى مى كردند و مى گفتند اى واى بر تو، ايمان بياور كه وعده خداوند حق است ، و او مى گفت اين چيزى جز افسانه هاى گذشتگان نيست و حسن مدارا و توفيق آدمى به اين شناخته مى شود كه نخست كار اهل خانه خود را روبراه كند و سپس خويشاوندان خود را به ترتيب نزديكى آنان فرا خواند، آنچنان كه رسول خدا (ص ) انجام داد و همينكه مبعوث شد نخستين كسى را كه به اسلام فرا خواند همسر او خديجه بود، سپس پسرعموى خويش على عليه السلام را كه تحت تكفل پيامبر (ص ) بود و پس از او آزاد كرده خود زيد و خدمتكار خويش ام ايمن را به اسلام دعوت فرموده است و آيا هيچكس ‍ از وابستگان پيامبر را، كه در پناه آن حضرت بوده اند، ديده ايد كه به مسلمان شدن پيشى نگيرد؟ و آيا هيچيك از اينان را كه بر شمرديم در پذيرفتن اسلام درنگ كردند! آرى حسن تدبير و مداراى در دعوت اينچنين است و بايد اضافه كرد كه پيامبر (ص ) تنگدست و فقير و به هنگام بعثت ظاهرا در زمره نانخورهاى خديجه بوده است و حال آنكه ابوبكر در نظر شما مردى توانگر بوده است و پدر و پسر و همسرش تنگدست بوده اند و بر طبق قاعده فطرت و عقل ، توانگر سزاوارتر است كه پيروى شود. همانا مدارا و دقت و حسن دعوت به اسلام كارى است كه مصعب بن عمير در مورد سعد بن معاذ انجام داد و كارى است كه سعد بن معاذ نسبت به بنى عبدالاشهل به هنگام دعوت آنان به .دعوت او مسلمان شده اند بسيار بعيد است كه بتوان او را به مدارا و حسن دعوت و بردبارى وصف كرد.

جاحظ مى گويد از اين گذشته ابوبكر گروهى از كسانى را كه در راه خدا شكنجه مى شده اند و شش برده بوده اند كه از جمله ايشان بلال و عامر بن فهيره و زبيرة نهديه و دخترش بوده اند خريده و آزاد كرده است ، همچنين از كنار كنيزكى گذشت كه عمر بن خطاب او را شكنجه مى داد كه او را هم از عمر بن خطاب خريد و آزاد كرد و ابوعيسى را هم آزاد كرد و خداوند متعال اين آيات را در مورد او نازل فرمود اما آن كس كه عطا و پرهيزگارى كرد و به نيكويى تصديق كرد ما هم كار او را سهل و آسان مى كنيم ،  تا آخر سوره .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: بلال و عامر بن فهيره را رسول خدا (ص ) آزاد فرموده است و اين موضوع را واقدى و ابن اسحاق و كسان ديگرى غير از آن دو نقل كرده اند و اما چهارده برده ديگرى كه گفته ايد بر فرض كه ادعاى شما را بپذيريم ، در آن حال به سبب نفرتى كه صاحبان ايشان از آنان داشتند، بهاى همه شان چيزى بيش از صد درهم يا حدود آن نبوده است و چه افتخارى در اين مبلغ وجود دارد، اما اين آيات كه شاهد آورده ايد، ابن عباس مى گويد: يعنى براى او تكرار آن را آسان مى كنيم و كس ديگر غير از ابن عباس گفته است : اين آيه در شاءن مصعب بن عمير نازل شده است . 

جاحظ مى گويد: و شما به خوبى مى دانيد كه ابوبكر در مورد اموال خودش كه چهل هزار درهم بود چگونه رفتار كرد و همه را در راه گرفتاريهاى اسلام هزينه ساخت ، و ابوبكر كم عائله و سبك بار نبوده است و بدينگونه يكى از راحتيها را كه كمى عائله است نداشته است بلكه داراى پسران و دختران و همسر و خدم و حشم بوده است و پدر و مادر خويش و فرزندان آنان را تحت تكفل داشته است .
وانگهى پيامبر (ص ) پيش از اسلام در نظر ابوبكر مشهور نبوده است كه در ترك مواسات با آن حضرت بيم ننگ و عارى داشته باشد. بنابراين انفاق او به صورتى كه انجام يافته فضيلتى است كه نظيرى براى آن نمى يابيم و پيامبر (ص ) فرموده اند: هيچ مالى مرا بدانگونه كه مال ابوبكر سودمند بود سود نرساند.

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: به ما خبر بدهيد دريچه گرفتاريهايى ابوبكر اين اموال را انفاق و در چه راهى هزينه كرده است كه جايز نيست اين موضوع پوشيده بماند و كهنه و از خاطرها زدوده شود و به فراموشى سپرده شود. شما كه بر چيزى از آن بيشتر از آزادكردن همان شش برده آن هم به تصور خودتان دسترسى پيدا نكرده ايد كه شايد بهاى آن به صد درهم در آن زمان نمى رسيده است ، و چگونه براى او ادعاى انفاقهاى بزرگ مى شود در حالى كه هنگام بيرون رفتن پيامبر (ص ) به سوى مدينه دو شتر براى ايشان خريد و در چنان حالى بهاى آنرا گرفت و اين موضوع را همه محدثان نقل كرده اند و خودتان هم روايت مى كنيد كه ابوبكر هنگام در مدينه توانگر و آسوده بوده است و از عايشه هم روايت مى كنيد كه مى گفته است : ابوبكر هجرت كرد و ده هزار درهم داشت و مى گوييد خداوند در مورد او اين آيه را نازل فرموده است : و نبايد صاحبان ثروت و نعمت شما درباره خويشاوندان خود و در راه بى نوايان و مهاجران در راه خدا از انفاق كوتاهى كنند  و مى گوييد اين آيه در شاءن ابوبكر و مسطح بن اثاثه نازل شده است پس آن فقر ابوبكر كه پنداشته ايد اموال خود را چنان انفاق كرد كه فقط يك عبا براى او باقى ماند كه خود را در آن مى پيچيد كجاست ؟

و شما روايت مى كنيد كه خداوند متعال را در آسمانها فرشتگانى است كه فقط عبايى به خود پيچيده اند و پيامبر (ص ) در شب معراج آنان را ديد و از جبريل درباره آنان پرسيد و جبريل فرمود: اينان فرشتگانى هستند كه به ابوبكر بن ابى قحافه كه دوست تو در زمين است تاءسى جسته اند و او بزودى همه اموالش را بر تو هزينه مى كند تا آنجا كه فقط عبايى بر گردن خويش خواهد داشت ، و از سوى ديگر خودتان روايت مى كنيد كه چون خداوند آيه نجوى را نازل كرد و فرمود: اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون با رسول خدا نجوى مى كنيد پيش از رازگفتن خود صدقه يى بپردازيد كه آن براى شما بهتر است .

 هيچكس جز على بن ابى طالب به اين دستور عمل نكرد. با آنكه خودتان اقرار به فقر و تنگدستى او داريد و ابوبكر با آنكه در گشايش بود از پرداخت صدقه رازگويى با سؤ ال كردن خوددارى كرد و خداوند مومنان را در اين باره سرزنش كرده و فرموده است : آيا از اينكه پيش از نجوى و رازگويى خود صدقه بپردازيد از فقر ترسيديد و اينك با آنكه چنان نكرديد خداوند شما را بخشيد. 

 و خداوند متعال صدقه ندادن را خطايى دانسته كه توبه آنان را پذيرفته است و آن خوددارى ايشان از صدقه دادن است . با اين وضع چگونه ابوبكر سخاوت داشته است كه چهل هزار درهم را بپردازد و از تقديم صدقه مناجات با پيامبر (ص ) كه دو درهم بوده است خوددارى كند.

اما آنچه در مورد بسيارى افراد عائله و نفقه ايشان گفته اند دليلى بر فضيلت ابوبكر نيست ، زيرا نفقه آنان بر او واجب بوده است . با آنكه سيره نويسان نوشته اند كه ابوبكر بر پدرش چيزى انفاق نمى كرد و او مزدور ابن جدعان بود كه بر سفره اش مى ايستاد و مگسها را مى راند.

جاحظ مى گويد: و شما به خوبى مى دانيد كه ياران پيامبر (ص ) در مكه با مشركان چگونه برخورد كردند و بسيارى از آنان كارهاى پسنديده انجام دادند نظير آن كار حمزه كه با كمان خود بر سر ابوجهل كوبيد و آنرا دريد و ابوجهل در آن هنگام سالار بطحاء و سرور كفر و پرحمايت ترين مردم مكه بود. و شما مى دانيد كه چون در مكه شايعه پراكنى كردند كه محمد (ص ) كشته شد، زبير شمشير خود را كشيد و به رويارويى مشركان آمد و عمر بن خطاب همينكه مسلمان شد: گفت : از امروز ديگر خداوند پوشيده عبادت نخواهد شد. و سعد بن ابى وقاص با استخوان چانه شترى بر يكى از مشركان ضربه زد و او را خون آلود كرد، و در مورد اين فضائل براى على بن ابى طالب هيچ سهمى نبوده است و خداوند متعال فرموده است :كسانى از شما پيش از فتح مكه انفاق و جنگ كرده اند با آنانى كه پس از آن انفاق و جنگ كرده اند برابر نيستند و آنان از اينان درجه بزرگترى دارند، و هر گاه خداوند متعال كسانى را كه قبل از فتح مكه انفاق كرده اند فضيلت داده باشد و پس از فتح مكه هم ديگر هجرتى نبوده است ، گمان شما درباره كسى كه نه تنها پيش از هجرت بلكه از هنگام بعثت رسول خدا تا هنگام هجرت و پس از آن انفاق كرده است چيست . 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: ما فضيلت و سوابق صحابه را منكر نيستيم و همچون اماميه هم نيستيم كه هوى و هوس آنان را بر انكاركردن امور معلوم وادارد، ولى منكر فضيلت هر يك از صحابه بر على بن ابى طالب هستيم و چيز ديگرى را انكار نمى كنيم و تعصب جاحظ را هم براى عثمانيان كه مى خواهد به سود آنان فضائل و مناقب على (ع ) را رد كند و باطل سازد ناپسند مى شمريم . اما حمزه در نظر ما داراى فضيلتى بزرگ و مقامى جليل است و او سرور همه شهيدانى است كه به روزگار رسول خدا (ص ) شهيد شده اند.

فضل عمر و زبير و سعد هم قابل انكار نيست ، ولى در آنچه گفته شده است دليلى بر آنكه رتبه على عليه السلام از آنان كمتر باشد يا از غير ايشان فروتر باشد وجود ندارد، ولى اين سخن جاحظ كه مى گويد در همه فضائل براى على عليه السلام هيچ سهمى وجود ندارد، تعصب زشت و ستم ناپسند است و ما پيش از اين درباره آثار و مناقب و خصائص على عليه السلام پيش از هجرت امورى را بيان كرديم كه بزرگتر و شريف تر و بافضيلت تر از همه مناقبى است كه براى اين اشخاص ذكر شده است . وانگهى مورخان و سيره نويسان مى گويند: همان ضربتى و زخمى كه سعد بن ابى وقاص زد و همان شمشيرى كه زبير كشيد، موجب اصلى محاصره شدن پيامبر (ص ) و بنى هاشم در دره ابوطالب شد و همان موجب آمد كه جعفر ناچار با ياران خود به حبشه هجرت كند. كشيدن شمشير به هنگامى كه هنوز به مسلمانان فرمان شمشير كشيدن داده نشده است جايز نيست . خداوند متعال مى فرمايد: آيا نمى نگرى و شگفت نمى كنى از حال آنانى كه به ايشان گفته شد هم اكنون از جنگ خوددارى كنيد و نماز را برپا داريد و زكات را بپردازيد، و چون جنگ بر ايشان نوشته و مقرر شد برخى از آنان از مردم همگانگونه مى ترسيدند كه از خدا. 

 بنابراين روشن است كه براى تكليف اوقات معينى است . گاهى كشيدن شمشير صواب و صلاح نيست و گاهى نه تنها مصلحت كه واجب است . اما گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: آنانى از شما كه پيش از فتح انفاق كردند…، ما قبلا در مورد ادعاى ايشان درباره انفاق مال ابوبكر توضيح داديم ، اينك هم مى گوييم : خداوند متعال در اين آيه تنها انفاق مال را بيان نفرموده ، بلكه آنرا قرين با جنگ و جهاد فرموده است و چون ابوبكر اهل جنگ و جهاد نبوده است ، اين آيه او را شامل نمى شود و حال آنكه على عليه السلام پيش از فتح مكه هم جنگ و جهاد و هم انفاق مال كرده است .

جهاد على كه به ضرورى معلوم و قطعى است ، انفاق او هم بر حسب حال و متناسب با فقر و تنگدستى او بوده است و هموست كه با احتياج و نيازمندى خوراك خود را به فقير و اسير و يتيم خورانيده است و يك سوره كامل قرآن درباره اين كار او و همسرش و دو پسرش نازل شده است و هموست كه فقط چهل درهم داشت ، شبانه يك درهم را آشكارا صدقه داد  و روز بعد هم يك درهم را آشكارا و يك درهم را نهانى صدقه داد و اين گفتار خداوند متعال در شاءن او نازل شد: كسانى كه اموال خود را شبانه و روزانه پوشيده و آشكار انفاق مى كنند، و هموست كه پيش از آنكه نجوى كند صدقه پرداخت و تنها او بود كه از ميان تمام مسلمانان چنان كرد و هموست كه در حال ركوع انگشترى خويش را صدقه داد و خداوند متعال درباره اش اين آيه را نازل فرمود: همانا جز اين نيست كه ولى شما خداوند است و رسول او و از كسانى كه ايمان آورده اند آنانى كه نماز را برپا مى دارند و در حال ركوع زكات مى پردازند. 

جاحظ مى گويد: بزرگترين دليلى كه معتقدان به تفضيل على عليه السلام به آنان استدلال مى كنند، كشتن على پهلوانان را و فرورفتن او در آغوش پيكار است و حال آنكه در اين كار فضيلت بزرگى نيست ، زيرا اگر بسيارى كشتار هماوردان و رفتن با شمشيرها كشيده به مبارزه پهلوانان از آزمونهاى بسيار سخت و فضائل بسيار مهم و دليل بر رياست و تقدم باشد، لازمه اش چنين مى شود كه براى زبير و ابودجانة و محمد بن مسلمه و ابن عفراء و براء بن مالك !! فضيلتى فراهم باشد كه براى رسول خدا (ص ) چنان فضيلتى فراهم نيست ، زيرا پيامبر (ص ) بدست خويش جز يك مرد را نكشته است و در جنگ بدر در آوردگاه حاضر نشده و در صفها قدم نگذارده است و در سايبان و بر كنار از آوردگاه و همراه آن حضرت ابوبكر بوده است .

وانگهى تو مرد شجاعى را مى بينى كه هماوردان را مى كشد و پهلوانان را بر زمين مى كوبد و كسانى در لشكر از لحاظ رتبت از او برترند، در حالى كه جنگ مبارزه يى نكرده اند، و آنان سالارها و مستشاران در جنگ هستند و مى دانيم كه گرفتارى سالارها چندان زياد است كه بايد به همه امور عنايت كنند و بررسى نمايند و ديگران چنان گرفتارى ندارند. وانگهى همه چيز از سالار مطالبه مى شود و مدار كارها بر او مى گردد و جنگجويان در پناه او جنگ مى كنند و بينش مى يابند و دشمن با شنيدن نام او منهزم مى شود و چنان است كه اگر لشگر پايدارى كند ولى او بگريزد پايدارى لشكر اثرى ندارد و شكست بهره او خواهد شد و اگر همه لشكر تباهى بار آوردند و او خود را حفظ كند پيروز مى شود و به اين جهت است كه پيروزى و شكست فقط به سالار قوم نسبت داده مى شود. بنابراين فضيلت ابوبكر در توقف او در سايبان و همراه رسول خدا بودن در جنگ بدر بزرگتر از جهاد على عليه السلام و كشتن او پهلوانان قريش را خواهد بود!!

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه رحمت خدا بر او باد، مى گويد: بدون ترديد سخن پردازى به جاحظ ارزانى شده و از معقول محروم مانده است ، البته اگر اين سخنى را كه گفته است از روى اعتقاد و جدى گفته باشد و مقصودش شوخى بذله گويى و نشان دادن توان ژاژخايى نباشد و نخواسته باشد سخن آورى و باريك انديشى خود را در مورد جدل و ستيز ارائه دهد.

آيا جاحظ نمى داند كه پيامبر (ص ) شجاع ترين فرد بشر است و در جنگها خوض كرده و جاهايى پايدارى فرموده است كه عقل از سر افراد مى پريده است و دلها به حنجره ها مى رسيده است ، كه از جمله آنها جنگ احد است و ايستادگى آن حضرت پس از آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط چهار تن با ايشان باقى ماندند كه على و زبير و طلحه و ابودجانه بودند. پيامبر (ص ) جنگ كرد و چندان تير انداخت كه تيرهايش تمام شد و سرهاى برگشته كمانش شكست و زه آن قطع شد، پيامبر به عكاشة بن محصن فرمان داد كه زه كمان را وصل كند، گفت : اى رسول خدا اين زه كوتاه شد و به سر كمان نمى رسد، فرمود تا همانجا كه مى رسد، زه كمان را كشيدم تا آنكه علاوه بر آنكه به سر كمان رسيد يك وجب هم افزون آمد كه بر زبانه برگشته سركمان بستم و پيامبر (ص ) آنرا از من گرفت و همچنان تير انداخت تا سرانجام ديدم كه كمانش شكست . در اين هنگام ابى بن خلف به مبارزه آمد.

برخى از اصحاب پيامبر گفتند: اگر بخواهيد و اجازه فرماييد يكى از ما به جنگ او برود. نپذيرفت و زوبينى را از دست حارث بن صمه گرفت و از ميان اصحاب خود چنان بيرون پريد كه گفته اند از بيم همچون پشه و مگسى كه بر سرين شتر نشسته باشد پريديم و خود را كنار كشيديم . و پيامبر به ابى بن خلف چنان زوبين زد كه چون گاو نر بانگ بركشيد. اگر هيچ چيز دليل بر پايدارى آن حضرت به هنگامى كه يارانش گريختند و او را تنها گذاشتند جز همين آيه نباشد كه خداوند فرموده است : بياد آوريد هنگامى را كه مى گريختيد و به هيچكس توجه نداشتيد و رسول شما را از پى شما فرا مى خواند. بودن پيامبر (ص ) در پى آنان آن هم در حالى كه ايشان مى گريختند و به هيچكس توجه نداشتند، دليل پايدارى رسول خدا و نگريختن اوست .

در جنگ حنين هم پيامبر (ص ) فقط همراه نه تن از افراد خاندان و ياران خويش ايستادگى فرمود و حال آنكه همه مسلمانان گريختند و فقط همان نه تن بر گرد آن حضرت بودند. عباس لگام استر رسول خدا را گرفته بود و على با شمشير كشيده پيشاپيش ايشان حركت مى كرد و ديگران بر گرد استر پيامبر و بر سمت چپ و راست بودند و ديگر مهاجران و انصار گريخته بودند و هر چه آنان بيشتر مى گريختند، آن حضرت كه درود خدا بر او و خاندانش باد پيش مى رفت و استوارتر مى تاخت و با سينه و گلوى خويش در قبال شمشيرها و تيرها جلو مى رفت و آنگاه مشتى شن برگرفت و بر مشركان پرتاب كرد و فرمود چهره هايتان زشت باد.

و اين خبر مشهور از على عليه السلام كه خود دليرترين انسان است نقل شده كه فرموده است : هر گاه كار دشوار مى شد و تنور جنگ سخت برافروخته مى گرديد ما به رسول خدا پناه مى برديم و او را در پناه خويش قرار مى داديم . بنابراين جاحظ چگونه مى گويد پيامبر در معركه جنگ در نيامده و با صفهاى نبرد آشنا نشده است ، و چه دروغى بزرگتر از دروغ كسى كه پيامبر (ص ) را به گوشه گيرى از جنگ و خوددارى از شركت در آن نسبت دهد! وانگهى ، چه تناسبى ميان ابوبكر و پيامبر (ص ) در اين معنى است كه او را با رسول خدا (ص ) مقايسه مى كند و رسول خدا (ص ) رئيس ملت و اسلام و صاحب دعوت و فرمانده و سالار جنگ بوده است و همگان ، چه ياران آن حضرت و چه دشمنانش ، او را به سالارى و سرورى مى شناخته اند و تمام امور و اشارات متوجه به او بوده است . اين رسول خدا (ص ) است كه قريش و عرب را سخت خشمگين ساخته و با تبرى از ايشان جگرهايشان را آتش زده است . دين آنان را مورد نكوهش قرار داده است و نياكان ايشان را گمراه دانسته است .

از آن گذشته آنان را با كشتن سران و بزرگانشان سوگوار كرده است و اگر از شركت مستقيم در صحنه جنگ خوددارى و كناره گيرى فرموده است ، حق او بوده است و اين شان فرماندهان و سالارهاى جنگ است ، زيرا قوام لشكر به بقاى ايشان وابسته است و هر گاه پادشاه نابود شود تمام لشكر نابود مى شود و هر گاه او سالم بماند، بر فرض كه لشكر شكست بخورد، امكان باقى ماندن حكومت فراهم است و لشكرى ديگر آماده مى سازد و به همين سبب حكيمان و خردمندان پادشاه را از اينكه به تن خويش جنگ كند منع كرده اند و اسكندر را كه به تن خويش به جنگ قوسر پادشاه هند رفت و تخطئه كرده و گفته اند جانب احتياط و دورانديشى را رعايت نكرده است. 

اينك جاحظ به ما بگويد: ابوبكر را در اين معنى چه دخالتى است و كداميك از دشمنان اسلام او را چنان سرشناس مى دانسته است كه آهنگ كشتن او كند؟ و مگر نه اين است كه او هم يكى از افراد معمولى مهاجران و در زمره عبدالرحمان بن عوف و عثمان بن عفان بوده است ، بلكه عثمان بن عفان به مراتب از او مشهورتر و شريفتر بوده است و چشمها بيشتر به او دوخته شده بوده است و دشمن نسبت به عثمان كينه توزتر و ستيزه گرتر بوده است . و بر فرض كه ابوبكر در يكى از اين آوردگاها كشته مى شد، مگر كشته شدن او موجب سستى و ناتوانى و زبونى اسلام مى شد. يا اگر ابوبكر كشته مى شد بيم آن مى رفت كه آثار اسلام كهنه و چراغ فروزان آن خاموش شود كه جاحظ مى گويد حكم او چون حكم رسول خدا (ص ) است و پرهيز از جنگ و كناره گيرى از آن همچون آن حضرت براى او لازم است !

به راستى كه بايد از بدبختى به خدا پناه ببريم ، و حال آنكه همه افراد عاقل و آشنا به اخبار و تاريخ مى دانند كه احوال پيامبر (ص ) در جنگها چگونه بوده است و آن حضرت كجا وقوف كرده است و كجا جنگ فرموده است و به چه مناسبت آن روز در سايبان نشسته است . و به هر حال توقف ايشان توقفى بوده است كه در آن تدبير امور رياست جنگ را بر عهده داشته است و مايه پشتيبانى و اعتماد لشكريان بوده است . كارهاى اصحاب خود را شناسايى مى كرده و كوچك و بزرگ ايشان را حراست مى فرموده است و خوددارى آن حضرت از حركت پيشاپيش سپاه به اين سبب بوده است كه لشكريان هر گاه مى دانستند پيامبر (ص ) پشت صف و در انتهاى لشكر است مطمئن مى بودند و دلهايشان نگران حال او نبود و موجب نمى شد كه با توجه به حراست از پيامبر و رويارويى و درگيرى با دشمن باز مانند.

وانگهى پيامبر در آن حال مايه دلگرمى بيشتر ايشان بود و به او پناه مى بردند و به حضورش باز مى گشتند و توجه داشتند كه هر گاه پيامبر (ص ) پشت سرشان باشد كارهى آنان را مورد بررسى قرار مى دهد و مى داند هر يك كجا ايستاده اند و همه كس چه به هنگام حمله و چه به هنگام گريز و چه در خوشبختى و چه در بدبختى متوجه آن حضرت خواهد شد. و توقف رسول خدا (ص ) به صلاح كار لشكريان بود و براى حفظ آنان بهتر و به دورانديشى نزديك تر بود، و چون پيامبر (ص ) تدبيركننده همه كارهاى لشكريان و فرمانده همگان بود دشمنى همواره در جستجوى آن حضرت بود.

وانگهى مگر نمى بينيد كه علمدار سپاه همواره در جايى پايدارى مى كند و مصلحت جنگ هم در توقف و پايدارى اوست و فضيلت علمدار در آن است كه در بيشتر حالات از پيشروى و قرارگرفتن در صف مقدم خوددارى كند، وانگهى در جنگ براى سالار چند حالت پيش مى آيد.

نخست آنكه پشت جبهه و آخر صحنه بايستيد كه مايه اعتماد و نيروى لشكريان باشد و پناه آنان شمرده شود و تدبير كارهاى جنگ را بر عهده بگيرد و مواضع خلل و سستى را شناسايى و براى آن چاره انديشى كند.
حالت دوم اين است كه ميان لشكر قرار گيرد تا بتواند ضعيف را يارى دهد و افراد سست را تشجيع و ترغيب كند.
حالت سوم حالتى است كه چون دو گروه برخورد كنند و شمشيرها آخته شود، او هر گاه مصلحت بداند يكجا توقف كند يا آنكه به تن خويش جنگ كند كه اين آخرين حالت است و در اين حالت شجاعت شجاع دلير و زبونى ترسوى بزدل روشن مى شود.
بنابراين مقام رياست رسول خدا (ص ) كجا قابل مقايسه و تناسب با منزلت ابوبكر است كه اين دو منزلت را بتوان مساوى دانست و مناسب .

اگر چنان مى بود كه ابوبكر در رياست پيامبر (ص ) همكارى مى داشت و فضيلتى همچون فضيلت نبوت از سوى خداوند به او ارزانى شده بود و قريش و اعراب همانگونه كه در جستجوى پيامبر (ص ) بودند و در جستجوى او مى بودند و او تدبير برخى كارهاى اسلامى و بسيج كردن لشكرها و تجهيز افراد را براى اعزام به سريه ها و كشتن دشمنان را عهده دار مى بود، يعنى همان كارهايى را كه پيامبر تدبير مى فرمود او هم بر عهده مى داشت ، شايد جاحظ مى توانست چنين حرفى بزند، ولى حال ابوبكر چنان است كه مى دانيد و او از همه مسلمانان ضعيف ل تر بوده است و از همه مسلمانان ، عرب را كمتر سوگوار ساخته است ، هرگز تيرى نزد و شمشيرى نكشيد و خونى نريخت و او يكى از افراد دنباله رو بوده است و نه مشهور بوده و شناخته شده و نه جستجوگر و جستجوشونده . بنابراين چگونه جايز است كه مقام و منزلت او را همچون مقام و منزلت پيامبر (ص ) قرار داد! در جنگ احد پسرش عبدالرحمان همراه مشركان به جنگ آمده بود.

ابوبكر او را ديد. خشمگين برخاست و شمشيرش را باندازه انگشتى از نيام بيرون كشيد، و مى خواست به مبارزه پسرش برود. پيامبر (ص ) فرمودند: اى ابوبكر شمشيرت را غلاف كن و ما را از وجود خودت بهره مند بدار، و پيامبر (ص ) به ابوبكر اين سخن را نفرمود مگر اينكه مى دانست او شايسته و مرد جنگ و رويارويى با مردان نيست و اگر به جنگ برود كشته خواهد شد.

وانگهى جاحظ چگونه مى گويد: در مباشرت به جنگ و رويارويى با هماوردان و كشتن سران و دليران مشركان فضيلتى نيست ؟ و مگر ستون اسلام جز بر اين پايدار شده است ، و آيا دين به چيز ديگرى جز اين كار ثابت و مستقر شده است خيال مى كنى جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است : همانا خداوند كسانى را كه در صفى استوار كه گويى چنان بنيانى محكم هستند در راه او جنگ مى كنند دوست مى دارد و مقصود از محبت خداوند متعال اعطاى ثواب است ، و هر كس در صف جهاد پايدارتر و كوشاتر و جنگ كننده تر باشد در پيشگاه خداوند محبوب تر است و معنى افضل هم آن است كه ثواب آن شخص بيشتر باشد و على عليه السلام در اين صورت محبوب ترين مسلمانان در پيشگاه خداوند است كه پايدارترين ايشان در آن صف استوار بوده است . به اجماع همه امت اسلامى هيچگاه از جنگ نگريخته است و با هر هماوردى كه نبرد كرده است او را كشته آيا مى پندارى كه جاحظ اين سخن خداوند متعال را نشنيده كه فرموده است : و خداوند مجاهدان را بر نشستگان فضيلت و پاداش گران بخشيده است  و گويى اين گفتار خداوند را نشنيده كه فرموده است : همانا خداوند از مؤ منان جانها و اموالشان را مى خرد كه بهشت براى آنان باشد، آنان در راه خدا پيكار مى كنند، مى كشند و كشته مى شوند، و عده يى بر آن حق در تورات و انجيل و قرآن و سپس خداوند اين خريد و فروش را با اين گفتار خود تاءكيد كرده و فرموده است : و چه كسى به عهد خود وفادارتر از خداوند است !

پس مژده باد بر شما به اين معامله كه انجام مى دهيد و آن كاميابى بزرگ است .  و خداوند متعال فرموده است : اين بدان سبب است كه آنان را هر تشنگى و رنج و گرسنگى كه در راه خدا برسد و هر گامى بردارند كه كافران را به خشم آورد و هر چيزى كه نسبت به دشمن يابند، براى آنان عملى صالح نوشته مى شود. 

موقوف مردم در جهان گوناگون است ، و برخى از برخى ديگر فضيلت بيشترى دارند. آن كس كه سوى هماوردان مى رود و ضربه هاى شمشير و نيزه را پذيرا مى شود به مناسبت شدت برخورد با دشمن بر دوشهاى آنان سنگين تر از كسى است كه فقط در معركه حاضر شده است و پيشروى نمى كند. همچنين آن كس كه در معركه جنگ حاضر است و پيشروى نمى كند و فقط در جايى ايستاده است كه در تيررس قرار دارد و ممكن است ضربات تير و پيكان به او برسد، برتر و پرفضيلت تر از كسى كه در جايى مى ايستد كه از تيررس ‍ دور است ، و اگر اشخاص ناتوان و ترسو به سبب ترك جنگ و كمى گشاده دستى در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن مستحق رياست باشند و گفته شود در آن كار شبيه پيامبر (ص ) هستند، بايد پربهره ترين افراد براى رياست حسان بن ثابت باشد و اگر قرار باشد فضيلت على عليه السلام ، در مورد جهاد، به اين بهانه كه پيامبر از همگان كمتر جهاد فرموده است باطل شود، آن هم به گونه يى كه جاحظ پنداشته است ، با اين قياس ، فضيلت ابوبكر هم در انفاق باطل مى شود، زيرا پيامبر (ص ) از همگان كمتر ثروت داشته است .

و هر گاه در كار عرب و قريش تاءمل كنى و به اخبار سيره بنگرى و بخوانى خواهى دانست كه قريش و عرب همواره در جنگها به جستجوى پيامبر (ص ) بودند و آهنگ كشتن او را داشتند و اگر به آن حضرت دسترس پيدا نمى كردند، به جستجوى على عليه السلام و در صدد كشتن او بودند كه از ميان همه مسلمانان ، در همه احوال پيامبر (ص ) شبيه تر و نزديك تر بودند و از همگان شديدتر از پيامبر دفاع مى كرد و دشمنان همواره آهنگ على مى كردند و مى دانستند هر گاه او را بكشند كار حكومت پيامبر (ص ) را سست و شوكت آن حضرت را شكسته خواهند كرد كه على برترين كسى بود كه با نيرو و دليرى و بى باكى و پيشروى و دلاورى پيامبر را نصرت مى داد، مگر نمى بينى كه عتبة بن ربيعه در جنگ بدر چه مى گويد.

او همراه برادرش شيبة و پسر خود وليد به ميدان آمده بود، پيامبر تنى چند از انصار را به جنگ آنان فرستاد. آن سه تن نسب انصاريان را پرسيدند، كه چون نسب خود را بيان كردند، گفتند: برگرديد و پيش قوم خود برويد، و سپس بانگ برداشتند و گفتند: اى محمد! افرادى از قوم خودمان را كه هم شاءن ما باشند بفرست و در اين هنگام پيامبر (ص ) به خويشاوندان خود فرمود: اى بنى هاشم ، برخيزيد و حقى را كه خداوند در قبال باطل آنان به شما ارزانى فرموده است يارى دهيد. على برخيز، حمزه برخيز، عبيدة برخيز. مگر نمى بينى كه هند دختر عتبه مادر معاويه چه جايزه يى براى كشتن على در جنگ احد قرار داد! زيرا على و حمزه در كشتن پدرش عتبة در جنگ بدر همكارى كرده بودند. مگر اين شعر هند را كه در سوگ خويشاوندان خود سروده است نشنيده اى كه مى گويد:
براى من در مورد پدرم عتبه و عمويم و محبوب سينه ام بردارم ، كه پرتو چهره اش چون ماه تمام بود، صبرى باقى نمانده است . اى على با كشتن آنان پشتم را شكستى .

و اين بدان سبب بود كه على عليه السلام برادر هند، وليد عتبه را كشته بود و در كشتن پدرش عتبه شركت داشت ، ولى عمويش شيبه را حمزه به تنهايى كشته بود.
جبير بن مطعم به برده خود وحشى ، به روز جنگ احد مى گفت : اگر محمد را بكشى آزاد خواهى بود، و اگر على را بكشى آزاد خواهى بود و اگر حمزه را بكشى آزاد خواهى بود. وحشى گفت : اما محمد را كه يارانش مواظبت مى كنند.
اما على مردى مواظب است كه در جنگ فراوان به اين سو و آن سو مى نگرد، ولى من بزودى حمزه را مى كشم و در كمين او نشست و بر او زوبين پراند و او را كشت .

اينكه گفتيم : حال على عليه السلام در اين مورد بسيار نزديك و مناسب حال پيامبر (ص ) بوده است ، از اين جهت است كه در سيره و اخبار مى بينيم كه رسول خدا (ص ) تا چه اندازه بر او مهر مى ورزيده است و بر او بيم داشته است و براى حفظ و سلامت او دعا مى فرموده است ، آنچنان كه در جنگ خندق همينكه على به مبارزه عمرو رفت ، رسول خدا در حضور اصحاب هر دو دست خود را به سوى آسمان برافراشت و چنين عرضه داشت : بارخدايا! تو در جنگ احد حمزه را از من گرفتى و در جنگ بدر عبيدة را. پروردگارا! اينك و در اين جنگ على را براى من حفظ فرماى بارخدايا مرا تنها مگذار و تو خود بهترين وارثانى  و به همين سبب هم بود كه چون عمرو بن عبدود مردم مسلمان را به مبارزه فرا مى خواند و اين كار را چند بار تكرار كرد و هماورد طلبيد و همگان سكوت مى كردند و على عليه السلام پيشقدم مى شد و از پيامبر (ص ) كسب اجازه مى كرد، آن حضرت سكوت مى كرد و از اجازه دادن خوددارى مى فرمود.

سرانجام پيامبر فرمود: او عمرو بن عبدود است ! و على عرضه داشت : من هم على هستم . در اين هنگام پيامبر (ص ) على را پيش خود فرا خواند او را بوسيد و عمامه خويش را بر سر او بست و همچون كسى كه بخواهد با ديگرى بدرود كند چند گام او را بدرقه فرمود و با اضطراب منتظر نتيجه ماند. و همينكه على عليه السلام به ميدان رفت ، پيامبر (ص ) دستهاى خود را برافراشت و رو به قبله ايستاد و به دعاكردن مشغول شد و مسلمانان بر گرد آن حضرت چنان سكوت كرده و خاموش بودند كه گويى پرنده بر سرشان نشسته است ، تا آنكه گرد و خاك برخاست و از درون آن بانگ تكبير شنيدند و دانستند كه على (ع ) عمرو را كشته است . در اين هنگام بود كه پيامبر و مسلمانان چنان تكبيرى گفتند كه صداى آنرا در آن سوى خندق مشركان شنيدند. به همين سبب حذيفة بن اليمان گفته است : اگر فضيلت على عليه السلام در مورد كشتن عمرو در جنگ خندق ميان همه مسلمانان تقسيم شود همگان را زير پوشش خود قرار مى دهد.  و ابن عباس در تفسير آيه بيست و پنجم سوره احزاب كه مى فرمايد: و خداوند براى مؤ منان جنگ را كفايت فرمود، گفته است : يعنى به وجود على بن ابى طالب . 

جاحظ مى گويد: وانگهى بايد اين موضوع را در نظر گرفت كه رفتن شخص شجاع با شمشير به مبارزه هماوردان چنان نيست كه كسانى كه از باطن كار آگاه نيستند مى پندارند، زيرا در آن حال كه پهلوانى با شمشير كشيده به جنگ هماورد مى رود، امور ديگرى هم در سر دارد كه مردم آنها را نمى بينند و فقط طبق ظاهر و آنچه از پيشروى و شجاعت او مى بينند قضاوت مى كنند. چه بسا انگيزه آن پهلوان براى آن مبارزه فقط هيجان باشد و بس چه بسا از نوجوانى و شيفتگى سرچشمه بگيرد و گاه ممكن است از اجبار و تعصب و حميت باشد و گاه به سبب دوستى شهرت باشد.

گاهى هم اين مساءله در سرشت كسى نهفته است ، همچون طبيعت كسى كه سنگدل يا مهربان است و طبيعت كسى كه بخشنده يا بخيل است . 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: به جاحظ گفته مى شود: به نظر تو رفتن على بن ابى طالب با شمشير به جنگ هماوردان منطبق بر كداميك از اين حرفها كه مى زنى مى باشد؟ هر كدام را كه بگويى دشمنى تو نسبت به خدا و رسولش ‍ آشكار مى شود، و اگر رفتن على عليه السلام به جنگ با آنان منطبق بر هيچيك از اين حرفها كه زدى نباشد و منطبق بر نيت نصرت دادن و پيشى گرفتن براى كسب ثواب جهاد و پاداش اخروى و عزت بخشيدن به دين باشد، در همه چيزها كه گفتنى ستيزه گرى و از طريق انصاف بيرون شده اى و به امام مسلمانان طعنه زده اى . وانگهى اگر بشود چنين گمانى نسبت به على عليه السلام برد، همين خيال پردازى را مى توان نسبت به همه بزرگان مهاجر و انصار كه اهل جنگ و كشتار بوده اند و با جان خود پيامبر (ص ) را يارى داده اند و با خون خود او را جاحظ كرده اند و پسران و پدران خويش را فداى آن حضرت كرده اند تعميم داد و گفت شايد منطبق بر يكى از علتهايى كه گفته شده است باشد و اين طرز تفكر مايه طعن دين و جماعت مسلمانان است .

و اگر جايز مى بود كه چنين گمانى نسبت به على عليه السلام و ديگران برده شود، رسول خدا به نقل از قول خداوند متعال به شركت كنندگان در جنگ بدر نمى فرمود: هر چه مى خواهيد انجام دهيد كه شما را آمرزيدم و به على عليه السلام در مورد مبارزه او با عمرو بن عبدود نمى فرمود: تمام ايمان در قبال كفر برپا خاست و نيز در مورد طلحه نمى فرمود: كارى انجام داد كه او را به بهشت خواهد برد.
وانگهى به ضرورت مى دانيم كه دين و آيين پيامبر (ص ) چنين بوده است كه على عليه السلام را فقط براى جهاد و نصرت دادن دين تعظيم مى كرده است . بنابراين كسى كه تصور كند جهاد على عليه السلام در راه خدا نبوده است و انگيزه ديگرى از آن انگيزه ها كه بر شمرده داشته است و كيد و مكر شيطانى و افراط در دشمنى على او را بر آن كار واداشته است و چنان سخنانى بر زبان آورده است ، بدون ترديد به رسول خدا (ص ) طعنه زده است و حال آنكه اين سخنان را درباره كسى گفته است كه خداوند فرمان به دوستى او داده است و از دشمنى و ستيزكردن با او نهى فرموده است . آيا گمان مى كنى آنچه در مورد كار على عليه السلام به گمان جاحظ و عثمانيان رسيده است بر پيامبر (ص ) پوشيده مانده است و رسول خدا على را بدون آنكه سزاوار ستايش باشد ستايش فرموده است .

جاحظ مى گويد: كسى كه داراى نفس معتدل و مختار باشد، جنگ او طاعت و فرار او معصيت است . چون نفس او معتدل و همچون ترازويى است كه شاهين و دو كفه آن مستقيم است ، و اگر چنان نباشد، اقدام به جنگ و گريزش از آن موضوعى است كه در سرشت او قرار دارد و خوى اوست .

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد در پاسخ جاحظ گفته مى شود: در اين صورت شايد ابوبكر هم كه به تصور چهل هزار درهم اتفاق كرده است پاداشى نداشته باشد، زيرا ممكن است نفس او غيرمعتدل بوده و سرشت و خوى او بخشش بوده است و شايد بيرون آمدن او با پيامبر (ص ) به روز هجرت و حضورش در غار ثوابى نداشته باشد، زيرا انگيزه هايى چون دوست داشتن بيرون شدن از مكه و خوش نداشتن درنگ در آن شهر و فراهم بودن وسايل وجود داشته است .

و شايد زحمات پيامبر (ص ) در دعوت به اسلام و مواظبت آن حضرت بر نمازهاى پنجگانه و در دل شب تدبير كارهاى امت براى او ثوابى نداشته باشد، زيرا ممكن است نفس آن حضرت هم غيرمعتدل بوده باشد و در سرشت او محبت رياست و عبادت سرشته شده باشد، و ما از مذهب و روش ابوعثمان جاحظ شگفت مى كنيم كه مى گويد: معارف و شناختها ضرورى است و بر طبق خوى و سرشت انجام مى گيرد و نيز از عقيده او كه چيزى از چيز ديگر سرچشمه مى گيرد و اينك سخنى شگفت تر از او مى شنويم كه مى پندارد و مى گويد: جهاد على عليه السلام و كشتن او مشركان را پاداشى ندارد، زيرا سرشت او اين چنين بوده است و آنرا از روى خوى و عادت انجام داده است ، و اين نمونه يى از اعتقاد او در مورد شناخت و سرچشمه گيرى امور از يكديگر است .

جاحظ مى گويد: براى على (ع ) آنچنان كه شيعيان او پنداشته اند، در كشتن هماوردان چندان فضيلت و طاعتى موجود نيست ، زيرا از پيامبر (ص ) روايت شده است كه به على فرموده است : بزودى پس از من با پيمان گسلان و تبهكاران و از دين بيرون شدگان جنگ خواهى كرد. بنابراين همينكه پيامبر (ص ) به او وعده داده است كه پس از رحلت آن حضرت زنده خواهد بود، على (ع ) مطمئن شده است كه از دليران و هماوردان به سلامت مى ماند و دانسته است كه پيروز و كشنده آنان خواهد بود و با اين حساب جنگ طلحه و زبير و جهادهاى آنان از جهاد على پرارزش تر است . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين اعتراض جاحظ در واقع به پيامبر (ص ) است ، زيرا خداوند متعال به پيامبر فرموده است : و خداوندت از مردم مصون مى دارد ، در اين صورت نبايد جهاد پيامبر هم فضيلتى داشته باشد و اطاعتى بزرگ شمرده شود، و بسيارى از مردم روايت كرده اند كه پيامبر فرموده است : به دو شخصى كه پس از من باقى خواهند بود، يعنى ابوبكر و عمر، اقتدا كنيد. بنابراين واجب مى آيد كه ارزش جهاد آن دو از ميان برود، و پيامبر (ص ) به زبير فرموده است : به زودى با على جنگ خواهى كرد، در حالى كه نسبت به او ستم خواهى كرد. 

 و بدينگونه به زبير فهمانده است كه در زندگى آن حضرت نخواهد مرد. و در قرآن خطاب به طلحه آمده است : و شما را نرسد كه پيامبر خدا را آزار دهيد و نرسد كه پس از رحلت او همسرانش را به همسرى بگيريد  و گفته اند اين آيه در مورد طلحه نازل شده است و بدينگونه به او فهمانده شده است كه پس از پيامبر زنده خواهد ماند و بدينگونه لازم مى آيد كه براى طلحه و زبير هم فضيلتى در جهاد نباشد. وانگهى آنچه در نظر ما در مورد خبرى كه از پيامبر (ص ) نقل كرده است ، اين است كه رسول خدا (ص ) اين موضوع را هنگامى به على عليه السلام فرموده است كه جنگها همه تمام شده بوده است و مردم گروه گروه در دين خدا وارد مى شده اند و همه عرب تسليم شده يا پرداخت جزيه مقرر را پذيرفته اند.

جاحظ مى گويد: كسانى كه خواسته اند على را نصرت دهند و معتقد به تفضيل او بر ديگران هستند و به نبرد او با هماوردان استناد مى كنند، در اين مورد مبالغه كرده اند و حال آنكه خود حاضر نبوده اند. از جمله آنكه در مورد عمرو بن عبدود و شجاعت او مبالغه كرده اند و او را از عامر بن طفيل و عتبة بن حارث و بسطام بن قيس شجاع تر دانسته اند و حال آنكه ما اخبار و احاديث مربوط به جنگهاى فجار و جنگهاى ميان قريش و قبيله دوس و حلف الفضول را شنيده ايم و در آن ميان سخنى از عمرو بن عبدود نيست .

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: موضوع عمرو بن عبدود و شجاعت او مشهورتر از آن است كه لازم باشد در آن مورد حجت آورده شود. بايد به كتابهاى سيره و مغازى نظرى افكند و بايد به مرثيه هاى شاعران قريش كه پس از كشته شدنش سروده اند نگريست . و از جمله اخبارى است كه محمد بن اسحاق در كتاب مغازى خود آورده است . او مى گويد: چون عمرو بن عبدود در ناحيه مذاد از خندق گذشت و هماورد خواست و على بن ابى طالب عليه السلام ضمن جنگ تن به تن او را كشت ، مسافع بن عبد مناف بن زهرة بن حذاقة بن جمح ضمن گريستن بر عمرو او را چنين مرثيه گفته است :
عمرو بن عبد نخستين سواركارى بود كه در منطقه مذاد از خندق پريد و همو سواركار وادى بدر مليل بود…
هبيرة بن ابى وهب مخزومى هم ضمن پوزشخواهى و بهانه تراشى از اينكه از جنگ على بن ابى طالب گريخته و عمرو را تنها رها كرده است ، چنين سروده و بر عمرو بن عبدود گريسته و او را مرثيه گفته است :
به جان خودت سوگند كه من به محمد و يارانش از بيم و ترس كشته شدن پشت نكردم ، ولى سنجيدم و ديدم كه شمشير و تير من بر فرض كه پايدارى كنم سودى ندارد…
همچنين هبيرة در سوگ عمرو ابيات زير را سروده است :
همانا برگزيدگان خاندان لوى بن غالب بخوبى مى دانند كه چون حادثه يى پيش آيد سواركار دليرش عمرو است …
حسان بن ثابت انصارى هم ضمن يادكردن از عمرو چنين سروده است :
همانا بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى كه ضربات كارساز بر تو زدند…
و همو در اين باره چنين سروده است :
عمرو كه چون شمشير برنده بود، جوانمرد و دلير قريش و پيشانى او همچون شمشير صيقل داده شده بود…

اين اشعار نمونه يى از اشعارى است كه در مورد او سروده شده است ، و اما آثار و اخبار در كتابهاى سيره و جنگهاى دليران آمده است و هيچيك از بزرگان اين علم از عمرو بن عبدود نام نبرده اند مگر اينكه گفته اند كه سواركار و دلير قريش بوده است . حسان بن ثابت هم كه خطاب به او گفته است : همانا در بامداد جنگ بدر با گروهى روياروى شدى از اين سبب است كه او در جنگ بدر همراه مشركان بود و تنى چند از مسلمانان را كشت و سپس گريخت و خود را به مكه رساند و هموست كه كنار كعبه عهد كرد كه هيچكس از او سه حاجت نخواهد خواست ، مگر اينكه يكى را برآورده خواهد كرد. كارها و دليريهاى او هم در جنگهاى فجار مشهور است و كتابهاى مربوط به جنگها و وقايع از آن سخن گفته اند. البته او را همواره آن سه دلاور مشهور كه عتبه و بسطام و عامر بوده اند نام نبرده اند، زيرا آن سه تن مردمى صحرانشين و اهل تاراج بوده اند و قريش شهرنشين و ساكنان مناطق آباد بوده اند و معتقد به غارت كردن و تاراج اعراب ديگر نبوده اند و فقط به حمايت از حرم و شهر خود مى پرداخته اند و بدين سبب است كه نام عمروبن عبدود همچون نام ايشان بلندآوازه نبوده است .

و به جاحظ گفته مى شود اگر عمروبن عبدود به حساب نمى آمده است ، پس چگونه است كه چون همراه شش تن ديگر از سواركاران از خندق عبور كرد و مقابل اصحاب پيامبر (ص ) كه سه هزار تن بودند ايستاد و آنان را چند بار به مبارزه خواست هيچكس داوطلب جنگ با او نشد و هيچيك از آنان جراءت نكرد كه جان خويش را با او در افكند، تا آنجا كه عمرو ايشان را سرزنش كرد و با صداى بلند گفت : مگر شما تصور نمى كنيد هر كس از ما كشته شود و به دوزخ مى رود و هر كس از شما كشته شود به بهشت مى رود! آيا هيچكس از شما مشتاق نيست به بهشت برود يا دشمن خود را به دوزخ فرستد؟ ولى مسلمانان همگى ترسيدند و خاموش ماندند و از ترس از رويارويى با او خوددارى كردند و در اين صورت يا بايد عمرو همانگونه كه گفته شده است شجاع ترين مردم بوده باشد، يا مسلمانان همگى ترسوترين و سست و درمانده ترين اعراب بوده باشند. و همه مردم نوشته اند كه چون مسلمانان از جنگ با او خوددارى كردند، او با اسب خود به جست و خيز پرداخت و شروع به دورزدن و رفتن به چپ و راست كرد و سپس مقابل مسلمانان ايستاد و چنين سرود:
همانا از بس كه بر همه آنان بانگ زدم كه آيا هماوردى نيست صدايم گرفت …
و همينكه على عليه السلام به مبارزه عمرو رفت در پاسخش چنين سرود:
شتاب مكن كه پاسخ ‌دهنده تو بدون آنكه ناتوان باشد پيش تو آمد…
و سوگند به جان خودم كه در مورد اين سخن جاحظ يكى از اشخاص نادان انصار بر او پيشى گرفته است و چنان است كه هنگام بازگشت پيامبر (ص ) از جنگ بدر، يكى از نوجوانان انصار، كه همراه ايشان در جنگ بدر شركت كرده بود گفت : ما گروهى درمانده و موى ريخته (طاس ) را كشتيم ! پيامبر (ص ) به او فرمودند: اى برادرزاده چنين مگو كه آنان برجستگان و دليران بودند.

جاحظ مى گويد: همچنين در مورد وليد بن عتبة بن ربيعه كه در جنگ بدر به دست على كشته شده است مبالغه كرده اند و حال آنكه ما نمى دانيم كه وليد هرگز در جنگى پيش از بدر شركت كرده و از او نامى برده شده باشد. 

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: هر كس اخبار قريش و آثار مردان آن قبيله را تنظيم كرده و نوشته است وليد را به شجاعت و دليرى ستوده است و علاوه بر شجاعت با همه جوانمردان كشتى مى گرفت و همه آنان را بر زمين مى زد و اينكه او در جنگى پيش از بدر شركت نكرده است ، دليل بر آن نيست كه دلاور و شجاع نباشد. على عليه السلام هم در جنگى پيش از جنگ بدر شركت نكرده بود و مردم آثار دليرى او را در همان جنگ ديدند.

جاحظ مى گويد: ابوبكر هم در جنگ احد همانگونه كه على پايدارى كرده است پايدارى كرده و همراه رسول خدا باقى مانده است و بنابراين در آن مورد هيچيك را بر ديگرى افتخار و فضيلتى نيست . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: در مورد پايدارى ابوبكر در جنگ احد بيشتر مورخان و سيره نويسان منكر آن هستند و جمهور ايشان روايت مى كنند كه همراه پيامبر (ص ) كسى جز على و طلحه و زبير و ابودجانه باقى نمانده اند، و گاهى در رواياتى از قول ابن عباس نقل شده است كه نفر پنجمى هم بوده كه عبدالله بن مسعود است . برخى از سيره نويسان نفر ششمى هم نوشته اند كه مقداد بن عمرو است . يحيى بن سلمه بن كحيل مى گويد: به پدرم گفتم : روز احد چند تن يا رسول خدا پايدارى كردند؟ گفت : فقط دو تن . پرسيدم آنان كه بودند؟ گفت : على و ابودجانة .

بر فرض كه طبق ادعاى جاحظ ابوبكر در جنگ احد پايدارى كرده باشد، آيا جايز است كه گفته شود كه او همچون على پايدارى كرده است و هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست و حال آنكه جاحظ مى داند كه على عليه السلام در آن جنگ چه آثار مهمى داشته است و همو همه پرچمداران را كه از خاندان عبدالدار بودند از پاى درآورده است ، و از جمله آنان طلحة بن ابى طلحه بوده كه چون پيامبر (ص ) در خواب ديد قوچى را از پى خود مى كشد، تاءويل و تعبير فرمود كه ما قوچ و دليرترين مرد لشكر دشمن را خواهيم كشت ، و همينكه على عليه السلام در جنگ تن به تن او را كشت پيامبر (ص ) تكبير گفت و فرمود: اين قوچ لشكر بود، طلحة بن ابى طلحه نخستين كشته يى بود كه از مشركان كشته شد.

وانگهى على (ع ) در آن روز چه بسيار حمايت كرد و حال آنكه مردم گريختند و رسول خدا را رها كردند و هر گروهى از لشكر قريش ‍ كه آهنگ حمله به پيامبر مى كردند، رسول خدا مى فرمود: اى على ! اين گروه را از من كفايت كن . و على بر آنان حمله مى كرد و سالارشان را مى كشت و ايشان را به گريز وامى داشت ، تا آنجا كه مسلمانان و مشركان صدايى از آسمان شنيدند كه مى گفت : شمشيرى جز ذوالفقار و جوانمردى جز على نيست . و تا آنجا كه پيامبر (ص ) از قول جبريل سخنى را كه گفته بود بيان فرمود.
آيا آثار و كارهاى ابوبكر هم اينچنين بوده است كه جاحظ مى گويد هيچيك را بر ديگرى فخرى نيست .
بارخدايا ميان ما و قوم ما به حق حكم فرماى كه تو بهترين حكم كنندگانى . 

جاحظ مى گويد: براى ابوبكر در اين جنگ كارى شايسته و مشهور است ، كه پسرش عبدالرحمان در حالى كه پوشيده از آهن و سواره بود، از لشكر مشركان براى مبارزه بيرون آمد و هماورد مى طلبيد و مى گفت : من عبدالرحمان پسر عتيقم ، ابوبكر برخاست و با شمشير كشيده آهنگ او كرد. پيامبر (ص ) به او فرمودند: شمشيرت را غلاف كن و جاى خويش برگرد و ما را از خودت بهره مند بدار.

شيخ ما ابوجعفر اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اى جاحظ بيان اين مقام مشهور براى ابوبكر سودى براى تو ندارد، كه اگر اماميه آن را بشنوند، آن را بر نكوهيده هاى ديگر خود مى افزايند، زيرا گفتار پيامبر (ص ) كه به ابوبكر فرموده است برگرد، نشانه آنست كه ابوبكر ياراى مبارزه با هيچكس نداشته است ، به اين دليل كه او ياراى مبارزه با پسرش را نداشته است . و تو مى دانى كه پسر نسبت به پدر چه توجه و احترامى دارد و در هر حال بر او مهربان است و از او گذشت مى كند و دست باز مى دارد، بنابراين بديهى است كه او ياراى جنگ با بيگانه را هرگز ندارد.

وانگهى اين گفتار پيامبر (ص ) كه ما را از خود بهره مند بدار اعلان اين مطلب است كه اگر ابوبكر به جنگ برود كشته مى شود و پيامبر (ص ) به حال ابوبكر از جاحظ داناتر بوده است . بنابراين حال اين مرد كجا قابل مقايسه با حال مردى است كه خود آتش جنگ را بر مى فروزد و با شمشير آخته به سوى شمشير مى رود و سران و فرماندهان و دليران و سواركان و پيادگان دشمن را مى كشد.

جاحظ مى گويد: اين را هم بايد در نظر گرفت كه اگر چه آثار و كارهاى ابوبكر در جنگ همچون آثار ديگران نيست ، ولى او كمال كوشش خود را كرده است و آنچه مى توانسته و ياراى آنرا داشته است انجام داده است و هر گاه تا حد امكان كار كرده باشد حالتى شريفتر از حالت او نيست . 

شيخ ما ابوجعفر، كه خدايش رحمت كناد، مى گويد: اين سخن جاحظ كه ابوبكر توان خود را مبذول داشته است راست است ، ولى اين گفتار جاحظ كه مى گويد: هيچ حالى شريف تر از حال او نيست ، خطا است . زيرا حالت آن كس كه توانش تا آن اندازه است كه در كشتن مشركان اعمال مى كند، شريف تر از حالت كسى است كه توانش به آن پايه نمى رسد. مگر نمى بينى كه حال مرد در جهاد از حال زن برتر است و حال شخص بالغ نيرومند شريف تر از حال پسربچه ناتوان است .

اينها بخشى از مطالبى بود كه شيخ ما ابوجعفر محمد بن عبدالله اسكافى ، كه خدايش رحمت كناد، در كتاب نقض العثمانيه آورده است . در اينجا به همين اندازه قناعت مى كنيم و در مباحث آينده هر گاه مقتضى باشد مطالب ديگرى از سخنان او را خواهيم آورد.

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=