بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس خداى يگانه عادل را
(223) : از سخنان آن حضرت (ع )
در اين خطبه كه با عبارت لله بلاد فلان فلقد قوم الاود و داودى العمد و اقام السنه (مر خدا راست نيكويى فلان ، كه همانا كژى را راست گردانيد و درد كوهان را دوا كرد و سنت را برپا داشت ) شروع مى شود.
نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر
ما اينجا نكته هايى از سخنان و اخلاق و روش عمر را مى آوريم .
براى عمر مالى فراوان رسيد. عبدالرحمان بن عوف به او گفت اى اميرالمومنين ، اگر مصلحت مى دانى بخشى از اين اموال را براى كارها و حوادثى كه ممكن است پيش آيد در بيت المال نگهدار. عمر گفت : اين كلمه يى است كه شيطان آن را عرضه داشته است ، خداوند مرا از فتنه آن نگهدارد و از حجت آن بى نياز فرمايد، آيا امسال از بيم سال آينده عصيان فرمان خداوند كنم ! بايد براى ايشان تقواى خداوندى را فراهم آورم كه خداوند سبحان فرموده است هركس از خدا بترسد خداوند براى او راه بيرون شدن از گناه قرار مى دهد و او را از جايى كه حساب نمى كند روزى مى بخشد.
ابوموسى اشعرى مردى نصرانى را به دبيرى برگزيد. عمر براى او نوشت او را از كار بركنار كن و مسلمانى را به جاى او بگمار. ابوموسى براى عمر مطالبى در مورد خوبى و ورزيدگى و ارزش آن مرد نوشت :
عمر در پاسخ او نوشت ما را نرسد كه ايشان را امير پنداريم در حالى كه خداوندشان خيانتكار دانسته است و نمى توانيم ايشان را بركشيم و بلندپايه سازيم در حالى كه خداوند آنان را فرومايه و پست قرار داده است و نبايد در مورد دين از آنان اميد خيرخواهى داشته باشيم كه خداوند و اسلام آنان را ناخوش داشته است و نبايد آنان را عزت دهيم و حال آنكه به ما فرمان داده شده است كه بايد در كمال حقارت و كوچكى جزيه بپردازند.
ابوموسى نوشت كار اين سرزمين جز با او اصلاح نمى آيد.
عمر براى او نوشت : آن مرد نصرانى مرد و درگذشت . والسلام .
عمر به خانه پسرش عبدالله رفت ، گوشتى تازه آويخته ديد. پرسيد: اين گوشت چيست ؟ گفت : هوس كردم و آن را خريدم . گفت : مگر اشتها به هر چيز پيدا كنى آن را مى خورى ؟ براى اسراف بسنده است كه آدمى هر چه را اشتها مى كند بخواهد بخورد.
عمر از كنار مزبله يى گذشت كه يارانش از بوى بد مزبله رنجه شدند. گفت : اين دنياى شماست كه بر آن حرص مى ورزيد.
سعد بن ابى وقاص هنگام جنگ قادسيه قبا و شمشير و كمربند و شلوار و پيراهن و تاج و كفشهاى خسرو را براى عمر فرستاد. عمر به چهره كسانى كه پيش او بودند نگريست تنومندتر و كشيده قامت تر ايشان سرافة بن مالك بن جعشم مدلجى بود. اى سراقه برخيز و بپوش . سراقه مى گفته است : در حالى كه بر آن جامه ها طمع بسته بودم برخاستم و آنها را پوشيدم . عمر گفت : پشت كن . پشت كردم . گفت : اينك روى به من كن . چنان كردم . گفت : به به عربى از بنى مدلج كه قبا و شلوار و كمربند و شمشير و ديهيم و پاى افراز خسرو را پوشيده است ! اى سراقه چه روزهاى بسيار كه اگر چيزى به مراتب از اين كمتر اسباب و جامه هاى خسرو در اختيار شما مى بود و براى خودت و قومت مايه شرف بود. اكنون جامه ها را از تن خود بيرون آور و من بيرون آوردم . عمر آن گاه گفت : بارخدايا، تو اين امور را از پيامبر خود كه به مراتب در پيشگاهت گرامى تر و محبوب تر بود و هم از ابوبكر كه از من گرامى تر و محبوبتر بود بازداشتى ولى به من ارزانى فرمودى . خدايا به تو پناه مى برم كه اين نعمتها را براى فريب من ارزانى داشته باشى . سپس چندان گريست كه آنان كه حضور داشتند بر او رحمت آوردند.
آن گاه به عبدالرحمان بن عوف گفت : ترا سوگند مى دهم كه همين امروز اين جامه ها را بفروشى و پيش از آنكه شب فرا رسد، بهاى آن را ميان مسلمانان تقسيم كنى . هنوز شب فرا نرسيده بود كه آن جامه ها فروخته و بهايش ميان مسلمانان تقسيم شد.
عمر شبها شبگردى مى كرد، قضا را گروهى از فروشندگان دوره گرد كنار مصلى فرود آمدند. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت : موافقى كه من و تو از ايشان پاسدارى كنيم كه از دزد مصون مانند؟ آن دو آن شب بيدار ماندند و نماز مى گزاردند. عمر صداى گريه كودكى را شنيد و به آن گوش داد. گريستن كودك طول كشيد، عمر به آن سو رفت و به مادر پسرك گفت : از خدا بترس و با فرزند خود خوشرفتارى كن . سپس به جاى خويش برگشت ؛ چون همچنان صداى كودك را مى شنيد دوباره پيش مادر برگشت و همان سخن را تكرار كرد، هنگامى كه به جاى خود برگشت . باز همچنان صداى كودك را شنيد، پيش مادرش برگشت و گفت : اى واى بر تو كه را بدمادرى مى بينم ديگر نمى خواهم ببينم پسرت بى آرامى كند.
آن زن گفت : اى بنده خدا، امشب مرا آزار دادى ؛ چه كنم ؟ مى خواهم او را از شير بگيرم و خوددارى و بيقرارى مى كند. عمر گفت : چرا مى خواهى او را از شير بگيرى ؟ گفت : عمر براى كودكان شيرخوار مقررى نمى پردازد و براى كودكان از شيرگرفته مى پردازد. عمر پرسيد: اين پسر چند ماهه است ؟ گفت : دوازده ماهه عمر گفت : نه ، شتاب مكن و او را از شير باز مگير چون عمر نماز صبح گزارد از شدت گريه قراءت او براى مردم روشن نبود، وقتى سلام داد، گفت : اى واى از بدبختى عمر كه چه مقدار از فرزندان مسلمانان را كشته است ! آن گاه منادى خواست و گفت ندا دهد كه كودكان خود را با شتاب باز مگيريد و پيش از وقت فطام آنان را از شيرخوردن محروم مكنيد كه ما براى هر مولودى شهريه مقرر مى داريم .
عمر در حالى كه تشنه بود از كنار جوانى از انصار گذشت و از او آب خواست . او براى عمر آب آميخته با عسل آورد. او از آن نپذيرفت و نياشاميد و گفت : شنيده ام كه خداوند سبحان مى فرمايد شما در زندگانى دنيايى خود از خوشيها بهره مند گشتيد جوان گفت : به خدا سوگند، اين آيه در مورد تو نيست و تو اى اميرالمومنين ، مطالب پيش از اين بخش آيه را بخوان كه مى فرمايد و روزى كه كافران بر آتش عرضه مى شوند (به آنان گفته مى شود) شما در زندگانى … مگر از ما كافرانيم ؟ عمر از آن آب با عسل آميخته آشاميد و گفت همه مردم از عمر داناترند.
عمر ضمن خطبه يى گفت : به من خبر نرسد كه كابين و مهريه زنى از كابين و مهريه همسران پيامبر (ص ) تجاوز كند و اگر به من خبر برسد افزونى آن را از او باز مى گيرم و به شوهرش بر مى گردانم . زنى برخاست و گفت : به خدا سوگند خداوند اين حق را براى تو قرار نداده است و خداوند متعال مى فرمايد و اگر مال بسيارى مهريه او كرده ايد البته چيزى از مهريه او باز گيريد عمر گفت : آيا شگفت نمى كنيد از امامى كه خطا مى كند و زنى كه به درستى سخن مى گويد؟ آن زن با امام شما مسابقه داد و بر او پيروز شد و پيشى گرفت !
شبى عمر شبگردى مى كرد، از كنار خانه يى گذشت از آن صدايى شنيد؛ بدگمان شد و از ديوار خانه بالا رفت ، مردى را كنار زنى ديد و خيك شرابى . عمر به آن مرد گفت : اى دشمن خدا، آيا پنداشته اى كه خداوند تو را در حال معصيت از انظار پوشيده مى دارد! گفت : اى اميرالمومنين ، شتاب مكن كه اگر من فقط در مورد خطا كرده ام تو در سه مورد خطا كرده اى كه خداوند متعال مى فرمايد تجسس مكنيد و تو تجسس كردى و فرموده است به خانه ها از درهاى خانه ها وارد شويد و حال آنكه تو از ديوار بالا آمدى و فرموده است چون وارد خانه ها شويد سلام دهيد و حال آنكه تو سلام ندادى .
عمر گفت : اينك اگر از تو بگذرم اميد خيرى در تو هست ؟ گفت : آرى ، به خدا سوگند كه تكرار نخواهم كرد. گفت : به حال خود باش و از اين كار بيرون شو كه تو را عفو كردم .
اموالى از عراق براى عمر رسيد، او همراه يكى از بردگان خويش بيرون آمد و به شتران نگريست و چون آنها را بسيار ديد گفت : الحمدلله ، الحمدلله … برده اش مكرر و پياپى مى گفت : اين از فضل و رحمت خداوند است .
عمر گفت : اى بى مادر! دروغ مى گويى : خيال مى كنم چنان پنداشته اى كه اين از مواردى است كه خداوند سبحان فرموده است بگو به فضل و رحمت خدا شادى كنند و حال آنكه مقصود از آن هدايت است مگر نشنيده اى كه مى فرمايد آن بهتر از چيزهايى است كه جمع مى كنند و اين اموال از همان چيزهاست كه گرد مى آورند.
ابن عباس كه خداى از او خشنود باد! مى گويد: در آغاز خلافت عمر پيش او رفتم ، براى او روى سبدى كه از برگ خرما بافته شده بود يك صاع خرما ريخته و آورده بودند. او مرا به خوردن از آن خرما دعوت كرد. من فقط يك خرما خوردم عمر شروع به خوردن كرد و تمام آن خرما را خورد. آن گاه از ظرفى سفالى كه كنارش بود آب آشاميد و بر تشكچه يى كه برايش گسترده بودند و به پشت خوابيد و حمد و سپاس خدا را گفت و چند بار تكرار كرد. آن گاه به من گفت : اى عبدالله از كجا مى آيى ؟ گفتم از مسجد. گفت : پسرعمويت را در چه حال رها كردى ؟ پنداشتم منظورش عبدالله عبدالله بن جعفر است . گفتم : در حالى كه با همسن و سالهاى خودش بازى مى كرد.
گفت : منظورم او نيست بلكه مقصودم سالار و بزرگ شما اهل بيت است . گفتم او را در حالى رها كردم كه با سطل بر نخلهاى فلان كس آب مى داد و در همان حال قرآن تلاوت مى كرد. گفت : اى عبدالله ، خون شتران تنومند قربانى برگردن تو باشد اگر پاسخ سوالى را كه از تو مى پرسم از من پوشيده دارى ؛ آيا هنوز در دل او چيزى از مسئله خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى . گفت : آيا مى پندارد كه پيامبر (ص ) به خلافت باقى مانده است ؟ گفتم : آرى و اين مطلب را هم براى تو مى افزايم كه از پدرم درباره آنچه على عليه السلام آن را ادعا مى كند پرسيدم ، گفت : راست مى گويد. عمر گفت : آرى ، پيامبر (ص ) در مورد خلافت او سخنى فرمود ولى نه آن گونه كه حجتى را ثابت كند و عذرى باقى نگذارد (!) آرى ، زمانى در آن باره چاره انديشى مى فرمود، البته پيامبر در بستر بيمارى خود مى خواست به نام او تصريح فرمايد و من براى محبت و حفظ اسلام (!) از آن كار جلوگيرى كردم و سوگند به خداى اين خانه كه قريش هرگز گرد على جمع نمى شدند و اگر على خليفه مى شد عرب از همه سو بر او هجوم مى آورد و پيمان مى گسست ، پيامبر (ص ) فهميد كه من از آنچه در دل دارد آگاهم و از اظهار آن خوددارى كرد و خداوند هم جز از امضاى آنچه كه مقدر و محتوم بود خوددارى فرمود.
اين خبر را، به صورت مسند، احمد بن ابى طاهر مؤ لف كتاب تاريخ بغداد در كتاب خود آورده است .
عمر هرگاه حاكمى را به حكومت مى گماشت براى او فرمانى مى نوشت و گروهى از مسلمانان را گواه مى گرفت كه سوار بر ماديان نشود و گوشت چرب نخورد و جامه نرم و لطيف نپوشد و در خانه خود را در مورد برآوردن حاجات مسلمانان نبندد و سپس مى گفت پروردگارا گواه باش .
عمر نعمان عدى بن نضلة را بر دشت ميشان حكومت دارد. (پس از آن ) شعرى كه نعمان سروده به اطلاع عمر رسيد كه چنين بود:
چه كسى به حسنا خبر مى برد كه به دوستش در دشت ميشان از جام بلور و خاتم كارى باده نوشانده مى شود…
آرى ، شايد همنشينى و باده نوشى ما در اين كاخ ويران ، اميرالمومنين را خوش نيايد.
عمر براى او چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم ، حم ، تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم ، غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ، ذى الطول لا اله الا هو اليه المصير اما بعد آن شعر تو را كه در آن مى گويى شايد اميرالمومنين را خوش نيايد شنيدم ، آرى به خدا سوگند كه مرا خوش نمى آيد، اينك ترا عزل كردم پيش من آى .
چون نعمان پيش عمر آمد، گفت : اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند من هرگز باده نوشى نكرده ام و اين شعرى است كه بر زبان من جارى شده است و من مردى شاعرم . عمر گفت : خود اين گمان را كرده ام ولى به هر صورت هرگز نبايد براى من عهده دار كار و حكومتى باش .
عمر مردى از قريش را به كارى گماشت و به او خبر رسيد كه آن مرد چنين سروده است :
باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند. تو را به خدا سوگند، ابن هشام را هم چنان باده يى بياشامان .
عمر او را پيش خود احضار كرد. مرد قرشى با زيركى دانست و يك بيت ديگر سرود كه پيوسته به آن بيت باشد. همين كه پيش عمر ايستاد، عمر به او گفت : تو گوينده اين بيتى كه باده يى به من بنوشان كه استخوانهايم را سيراب كند؟ گفت : آرى ، اى اميرالمومنين ولى گويا سخن چين بيت پس از آن را به اطلاع نرسانده است . عمر گفت : شعر پس از آن چيست ؟ گفت :
عسلى سرد آميخته با آب باران كه من نوشيدن باده را دوست نمى دارم .
عمر گفت : خدا را، خدا را! آرى ، به كار خود بازگرد.
عمر مى گفته است . هر يك از كارگزاران من كه بر كسى ستم كند و ستم او به اطلاع من برسد و من او را تغيير ندهم ، اين منم كه بر او ستم كرده ام .
عمر براى سعد بن ابى وقاص نوشت : كلمه مترس به فارسى براى امان است و اگر اين كلمه را براى كسى كه زبان شما را نمى داند بگوييد بدون ترديد او را امان داده ايد.
عمر در مسجد نشسته بود، مردى از كنارش گذشت و گفت : اى عمر، واى بر تو از آتش ! عمر گفت : او را پيش من آوريد، و چون نزديك آمد، به او گفت : آن سخن را به چه سبب گفتى ؟ گفت : حاكم تو بر مصر كه با او شرطهايى كرده اى آنچه را كه به او فرمان داده اى رها كرده است و از آنچه او را بازداشته اى مرتكب آن مى شود. سپس بسيارى از كارهاى او را براى عمر برشمرد.
عمر دو مرد از انصار را گسيل داشت و به آنان گفت : چون پيش او رسيديد درباره اش بپرسيد اگر اين مرد بر او دروغ بسته بود مرا آگاه كنيد و اگر چيزى ديديد كه شما را خوش نيامد هيچ مهلتش مدهيد و او را پيش من آوريد. آن دو رفتند و پرسيدند و دانستند كه آن مرد راست گفته است . بر در خانه حاكم رفتند و اجازه ورود خواستند. دربانش گفت امروز كسى را براى رفتن پيش او اجازه نيست . گفتند: بايد پيش ما آيد و گرنه در خانه اش را آتش مى زنيم . در همين حال يكى از آن دو شعله يى آتش حاضر كرد. دربان رفت و خبر داد و او پيش آن دو آمد.
گفتند: ما فرستادگان عمريم و بايد هم اكنون حركت كنى . گفت : مرا كارهايى است مهلتم دهيد تا آماده شوم و توشه برگيرم . گفتند: عمر ما را سوگند داده است كه تو را مهلت ندهيم . او را سوار كردند و پيش عمر آوردند. چون پيش عمر آمد و سلام داد عمر او را نشناخت و گفت : تو كيستى ؟ پيش از آن مردى سيه چرده بود و چون از نعمت و هواى خوش مصر بهره مند شده بود فربه و سپيدگون شده بود و گفت : من فلانى و كارگزار تو در مصر هستم . عمر گفت : اى واى بر تو كه آنچه از آن نهى كرده ام مرتكب شده اى و آنچه را به تو فرمان داده ام رها كرده اى . به خدا سوگند، اينك تو را عقوبتى كنم كه در آن داد خويش از تو بستانم ؛ عبايى مويين و چوبدستى و سيصد گوسپند از گوسپندان زكات حاضر كنيد. سپس به او گفت اين عبا را بپوش و اين چوبدستى را در دست بگير، من پدرت را ديده بودم ، اين عبا و چوبدستى از عبا و چوبدستى پدرت بهتر است . اينك اين گوسپندان را به فلان چراگاه ببر و بچران .
قضا را از آن روز از روزهاى گرم تابستان بود. عمر گفت : شير اين گوسپندان را از رهگذران دريغ مدار مگر از افراد خاندان عمر و من هيچيك از افراد خاندان خويش را نمى شناسم كه چيزى از شير و گوسپندان زكات خورده و آشاميده باشد.
چون آن مرد حركت كرد عمر او را برگرداند و گفت : آيا آنچه گفتم فهميدى ! آن مرد خود را بر زمين افكند و گفت : اى اميرالمومنين ، من توان اين كار را ندارم اگر مى خواهى گردنم را بزن . عمر گفت : اگر تو را بر سر كارت برگردانم چگونه مردى خواهى بود؟ گفت : به خدا سوگند، پس از آن جز آنچه دوست مى دارى از كردار من به اطلاع تو نخواهد رسيد. عمر او را بر سر كار برگرداند و مردى پسنديده شد.
عمر مى گفت : به خدا سوگند، فلان كس را از قضاوت عزل نمى كنم مگر انيكه به جاى او كسى را بگمارم كه چون تبهكار او را ببيند بيمناك شود.
روزى عمر در حالى كه پيراهنى پوشيده بود كه بر پشتش چهار وصله داشت به مسجد رفت و شروع به خواندن قرآن كرد و چون به اين آيه رسيد و فاكهة وابا پرسيد معنى اب چيست ؟ و خود گفت : اين تكلف است ، اى پسر خطاب ! تو را چه زيانى مى رسد كه معنى اب را ندانى .
گروهى از اصحاب پيامبر (ص ) نزد حفصه آمدند و گفتند مناسب است با پدرت گفتگو كنى كه زندگى خود را بهتر و بانعمت بيشتر همراه سازد تا براى انجام و مراقبت كارهاى مسلمانان نيرومندتر گردد. حفصه پيش او آمد و گفت : مردمى از قوم تو با من سخن گفتند كه با تو گفتگو كنم تا بهتر زندگى كنى . عمر گفت : دختركم نسبت به پدرت غش به خرج دادى و براى قوم خود خيرخواهى كردى .
مردانى گزيده از گوشه و كنار جهان اسلام پيش عمر آمدند. عمر براى ايشان فرش مويين گسترد و خوراكى خشن براى آنان نهاد. حفصه دخترش كه ام المومنين بود به او گفت : ايشان افراد گرامى عرب و سرشناسان مردم اند، از ايشان نيكو پذيرايى كن آنان را گرامى بدار. عمر گفت : اى حفصه ، به من خبر بده از نرمترين بسترى كه براى پيامبر گسترده اى و از بهترين خوراكى كه آن حضرت در خانه تو خورده است ؟ حفصه گفت : سال فتح خيبر عبايى چند لايه به ما رسيد من همان عبا را براى پيامبر (ص ) مى گستردم و بر آن مى خوابيد، شبى آن را دو لايه كردم كه قطورتر شد، پيامبر از من پرسيدند ديشب بستر من چه بود؟ گفتم همان بستر هميشگى جز آنكه ديشب آن را دو لايه كردم كه كمى راحت و نرم تر باشد. فرمود: آن را به حال نخست برگردان كه نرمى آن مرا از نماز شب باز مى داشت .
از لحاظ خوراك هم يك صاع آرد جو با نخاله داشتيم روزى آن را غربال كردم و پختم ، پياله كوچكى هم روغن دنبه داشتيم كه بر آن ريختيم و در همان حال كه پيامبر (ص ) مشغول غذاخوردن بود ابوالدرداء وارد شد و گفت : روغن دنبه را كم مى بينم . من هم پياله يى روغن دنبه دارم . پيامبر فرمودند: برو آن را بياور، آورد و روى ظرف غذا ريخت و پيامبر خوردند و اين بهترين خوراكى بود كه پيامبر (ص ) در خانه من خورد.
چشمان عمر پراشك شد و به حفصه گفت : به خدا سوگند براى اينان چيزى بر اين فرش مويين و اين خوراك نمى افزايم و حال آنكه بستر و خوراك پيامبر (ص ) اين چنين بوده است . كه گفتى .
چون عتبة بن مرقد به آذربايجان رفت براى او حلوايى از خرما و روغن آوردند كه چون آن را خورد شيرين و خوشمزه بود گفت : چه خوب است از اين براى اميرالمومنين عمر هم تهيه شود و براى او دو زنبيل بزرگ از آن فراهم آوردند كه با دو شتر به مدينه گسيل داشت . عمر گفت اين چيست ؟ گفتند: حلواى خرماست . از آن چشيد و آن شيرين و خوشمزه يافت . به فرستاده گفت : همه مسلمانانى كه پيش شمايند از همين حلوا سير مى شوند؟ گفت نه . عمر گفت : اين دو زنبيل را برگردان . و براى عتبه نوشت :
اما بعد، حلوايى فرستاده بودى نتيجه زحمت و كوشش پدر و مادرت نيست ، مسلمانان را از همان چيزى سير كن كه خود و اطرافيان تو از آن سير مى شويد و چيزى را ويژه خود قرار مده كه ناپسنديده و شر خواهد بود. والسلام .
چون خبر فرودآمدن رستم به قادسيه به اطلاع عمر رسيد، همه روزه از مدينه بيرون مى آمد و از صبحدم تا نيمروز از مسافرانى كه مى رسيدند درباره جنگ قادسيه مى پرسيد و سپس به خانه خود بر مى گشت . هنگامى كه مژده رسان خبر پيروزى را آورد عمر همان گونه كه با ديگر مسافران برخورد مى كرد با او برخورد كرد و پرسيد و او خبر فتح را داد. عمر مى گفت : اى بنده خدا درنگ كن و با من سخن بگو و او فقط مى گفت خداوند دشمن را شكست داد و عمر همچنان پياده مى دويد و مى پرسيد و مژده رسان سوار بر ناقه خود بود كه عمر را نمى شناخت و چون وارد مدينه شدند متوجه شد كه مردم به عمر با عنوان اميرالمومنين سلام مى دهند و شادباش مى گويند. مژده رسان در اين هنگام پياده شد و گفت : اى اميرالمومنين خدايت رحمت كناد! كاش به من مى گفتى و خود را معرفى مى كردى . عمر مى گفت : اى برادرزاده ، بر تو چيزى نيست ، بر تو چيزى نيست .
ابوالعاليه نقل مى كند كه چون عمر به جابيه آمد بر شترى كه رنگش به سياهى مى زد سوار بود، قسمت بى موى جلو سرش مى درخشيد و شب كلاهى بر سر داشت و پاى او ميان دو لنگه بار شتر آويخته بود بدون آنكه ركابى داشته باشد، زيرانداز او عبايى پرمو و بافت ناحيه منبج بود و عمر هرگاه سوار مى شد زيراندازش همان عبا بود و چون فرو مى آمد تشك و بسترش بود و باردان و خورجين او هم جوالى پشمى بود كه داخل آن را با ليف خرما انباشته بودند و هرگاه فرود مى آمد همان را پشتى و متكاى خود قرار مى داد، پيراهنى كرباسى بر تن داشت كه هم چرك شده بود و هم گريبانش دريده ، گفت : سالار اين دهكده را فرا خوانيد، او را فرا خواندند، چون پيش عمر آمد: گفت : اين پيراهن مرا بشوييد و بدوزيد و تا وقتى كه خشك مى شود پيراهنى به من عاريه دهيد كه بپوشم ، پيراهنى كتانى برايش آوردند كه از خوبى آن شگفت كرد و پرسيد اين چيست ؟ گفتند كتان است . پرسيد كتان چيست ؟ برايش توضيح دادند. آن را پوشيد، و چون پيراهنش شسته شد و آوردند آن را بيرون آورد و پيراهن خود را پوشيد، سالار دهكده به او گفت : تو پادشاه عربى و اينجا سرزمينى كه سوارشدن بر شتر در آن صلاح نيست ، براى او استرى آوردند و روى آن قطيفه يى انداختند، بدون زين سوار شد، استر شتابان به حركت درآمد. عمر به مردم گفت : آن را باز داريد و چون آن را باز داشتند گفت : پيش از سوارشدن بر اين گمان نمى كردم مردم سوار شيطان مى شوند، شترم را بياوريد. چون آوردند از استر پياده و بر شتر خود سوار شد.
عمر اموال كارگزاران خائن را مصادره مى كرد، اموال ابوموسى اشعرى را كه كارگزار عمر در بصره بود مصادره كرد و به او گفت : به من خبر رسيده است كه تو دو كنيزدارى و مردم را از دو ديگ خوراك مى دهى . ابوموسى را پس از مصادره اموالش به كارش برگرداند.
عمر اموال ابوهريره را نيز مصادره كرد و بر او سخت گرفت : ابوهريره كارگزار بحرين بود، عمر به او گفت : مگر نمى دانى هنگامى كه تو را بر بحرين كارگزار كردم پابرهنه بودى و كفش بر پايت نبود؟ اينك به من خبر رسيده است كه تو اسبهايى را به يكهزار و ششصد دينار فروخته اى . ابوهريره گفت : آرى ، چند اسبى داشتم كه زاييدند. عمر گفت : من درآمد و هزينه ات را معين و مشخص كردم و اين كه بدست آورده اى اضافه است . ابوهريره گفت : اين اموال از تو نيست و چنين حقى ندارى . عمر گفت : به خدا سوگند، چنين حقى دارم و پشت تو را هم با تازيانه به درد خواهم آورد. سپس برخاست و چندان تازيانه بر پشتش زد كه آن را خون آلود كرد، و گفت اموالت را بياور و چون آورد، ابوهريره گفت : اين اموال را در راه خدا حساب خواهم كرد. عمر گفت : اين در صورتى است كه آن را از حلال فراهم ساخته بودى و با كمال ميل مى دادى . به خدا سوگند، اميمه هرگز در مورد تو اميد نداشت كه اموال مناطق هجر و يمامه و دورترين نقاط بحرين را نه براى خدا و مسلمانان بلكه براى خودت گردآورى و بگيرى ، او در مورد تو پيش از آن اميد نداشت كه خرچرانى كنى و ابوهريره را از كار بركنار كرد.
او همچنين اموال حارث بن وهب ، يكى از افراد خاندان ليث بكر بن كنانة ، را هم مصادره كرد و به او گفت : شتران تنومند و بردگانى كه به صد دينار فروخته اى چيست ؟ گفت : مالى برداشتم كه افزون از هزينه ام بود و بازرگانى كردم . عمر گفت : به خدا سوگند، ما تو را براى بازرگانى گسيل نداشتيم ، آن را پرداخت كن . حارث گفت به خدا سوگند از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس براى تو هيچ كارى را عهده دار نخواهم شد. عمر گفت : به خدا سوگند من از اين پس تو را به كارى نخواهم گماشت . سپس به منبر رفت و گفت : اى گروه اميران ! اگر از ما تصرف در اين اموال را براى خود حلال مى دانستيم آن را براى شما حلال مى كرديم ولى اكنون كه آن را براى خود حلال نمى دانيم و خويشتن را باز مى داريم شما هم خود را از آن بازداريد. به خدا سوگند، تنها مثلى كه براى شما يافتم شخص تشنه يى است كه وارد گرداب مى شود و به آبشخور و راه خروج آن نمى نگرد و همين كه سيراب شود غرق مى گردد.
عمر براى عمرو عاص كه كارگزار او بر مصر بود چنين نوشت :
اما بعد، به من خبر رسيده است كه براى تو اموالى از شتر و گوسپند و خدم و غلامان فراهم آمده است و پيش از آن مالى نداشتى و اين اموال از مقررى تو نبوده است . از كجا براى تو فراهم شده است ؟ براى من از پيشگامان نخستين كسانى هستند كه از تو بهترند ولى من تو را به سبب غناى تو به كارگزارى گماشتم و اگر قرار باشد كار تو به سود خودت و زيان ما باشد چرا تو را بر گزينيم . براى من بنويس كه اين كمال تو از كجا فراهم شده است و در آن باره شتاب كن . والسلام .
عمرو بن عاص براى او در پاسخ چنين نوشت :
نامه اميرالمومنين را خواندم و همانا راست و درست گفته است . اما آنچه در مورد اموال من متذكر شده است ، من به شهر و سرزمينى آمده ام كه قيمتها در آن ارزان است و جنگ و فتوح در آن بسيار. من افزونيهايى كه از اين راه برايم باقى مانده است در آنچه اميرالمومنين نوشته است مصرف كرده ام . اى اميرالمومنين ، به خدا سوگند، اگر خيانت كردن به تو براى ما حلال بود همين كه ما را امين مى شمردى موجب مى شد كه به تو خيانت نكنيم اينك رنجش خويش را نسبت به ما كوتاه كن كه ما را نسبى است كه اگر به آن مراجعه كنيم ما را از كاركردن براى تو بى نياز مى سازد.
اما آن پيشگامان نخستين كه براى تو وجود دارند اى كاش همانان را به كارگزارى برمى گزيدى و به خدا سوگند، من در خانه تو را نكوبيدم .
عمر براى او نوشت :
من از اين خطنگارى و سخن پردازى تو چيزى نمى فهمم و مى دانم كه شما گروه اميران اموال را مى خوريد و به بهانه ها روى مى آوريد و همانا كه آتش مى خوريد و ننگ و عار كسب مى كنيد. اينك محمد بن مسلمه را پيش تو فرستادم كه نيمى از اموالى را كه در دست توست بگيرد. والسلام .
چون محمد بن مسلمه به مصر رسيد عمرو عاص براى او خوراكى فراهم ساخت و او را بر سفره فرا خواند. محمد از خوردن خوددارى كرد. عمرو گفت : تو را چه مى شود كه خوراك ما را نمى خورى ؟ گفت : براى من خوراكى فراهم آورده اى كه مقدمه شر است و اگر براى من خوراك ميهمان را فراهم مى ساختى مى خوردم . اين غذاى خود را از من دور ساز و مال خود را حاضر كن . فرداى آن روز كه عمرو عاص همه اموالش را آورد محمد بن مسلمه نيمى را برداشت و نيمى ديگر را براى او نهاد. عمرو همينكه ديد محمد بن مسلمه آن همه اموال را برداشت گفت : اى محمد آيا مى توانم سخنى بگويم ؟ گفت : هر چه مى خواهى بگو. گفت : خدا لعنت كند روزى را كه در آن روز براى پسر خطاب كارگزارى را پذيرفتم . به خدا سوگند، خودش و پدرش را ديدم كه هر كدام عبايى قطوانى بر تن داشتند كه به استخوان زانويشان نمى رسيد و بر گلوى هر يك گردنبندى از علف خشك بود در حالى كه همان هنگام عاص بن وائل در جامه هاى ديبا بود. محمد گفت : اى عمرو ساكت باش كه به خدا سوگند عمر از تو بهتر است اما پدر تو و پدر او هر دو در آتش اند. به خدا سوگند، اگر مسلمان نمى شدى در پى مرغزارى براى چراندن گوسپندان مى بودى كه فراوانى شير آنها تو را شاد و كم شدن آن تو را اندوهگين مى كرد. عمرو عاص گفت : راست مى گويى و اين سخن مرا پوشيده بدار. محمد بن مسلمه گفت : چنين خواهم كرد.
يكى از كنيزكان عبيدالله بن عمر به شكايت از او پيش عمر آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، آيا داد مرا از ابوعيسى نمى ستانى ؟ عمر پرسيد: ابوعيسى كيست ؟ گفت : پسرت عبيدالله . عمر گفت : شگفتا، مگر او كنيه ابوعيسى براى خود برگزيده است ! آن گاه عبيدالله را فرا خواند و گفت : ببينم مگر تو كنيه ابوعيسى دارى ؟ عبيدالله خود را كنار كشيد و ترسيد. عمر دست او را گرفت و چنان به دندان گزيد كه فرياد كشيد سپس او را زد و گفت : اى واى بر تو مگر عيسى را پدرى است . مگر تو نمى دانى كه عرب چه كنيه هايى براى خود بر مى گزيند، مثل ابوسلمه ، ابوحنظله ، ابوعرفطه ، ابومرة .
عمر هرگاه بر يكى از افراد خانواده خود خشم مى گرفت آرام نمى شد تا آن كه دست او را گاز بگيرد. گويند عبيدالله بن زبير هم همين گونه بوده است . همچنين گفته اند: از نسل عمر هيچ حاكم عادلى حكومت نكرده است .
مالك بن انس گويد: عمر بن خطاب هر دادگرى كه ميان فرزندانش بود به خود اختصاص داد و پس از او هر هيچ يك از نسل او اگر عهده دار حكومت شد عدالت پيشه نكرد.
عمر و واليانى كه پس از او بودند هرگاه بر گنهكاران و سركشان خشم مى گرفتند دستور مى دادند عمامه از سرش بردارند و او را مقابل مردم بر پاى بدارند چون زياد حاكم شد آنان را با تازيانه هم مى زد. مصعب پسر زبير علاوه بر تازيانه زدن سر آنان را هم مى تراشيد. چون بشر بن مروان بن حكومت رسيد سركشان و گنهكاران را زير شانه هايشان مى آويخت و بر كف دست آنان ميخ مى كوبيد.
براى يكى از لشكريان كه بشر بن مروان او را به رى تبعيد كرده و به مرزبانى گماشته بود خويشاوندانش نامه نوشتند و شوق ديدار خود را از او متذكر شدند، او در پاسخ ايشان نوشت .
اگر ترس از بشر و بيم شكنجه او نبود و اينكه سرزنش كننده دستهاى مرا در ميخ نبيند، مرزبانى خود را رها و شما را ديدار مى كردم …
چون حجاج به حكومت رسيد گفت : اين كارها بازى و بازيچه است و گنهكاران و سركشان را با شمشير گردن مى زد.
زيد بن اسلم از پدرش نقل مى كند كه مى گفته است : عمر براى كارت خلوت كرد و به من گفت ، مواظب در باش كه كسى نيايد. زبير آمد، همين كه او را ديدم خوشم نيامد؛ خواست وارد شود، گفتم : عمر در پى انجام كارى است . به من توجهى نكرد و آهنگ واردشدن به خانه كرد. من دست بر سينه اش نهادم ، او به بينى من كوفت و آن را خون آلود كرد و برگشت و رفت ، من پيش عمر رفتم . گفت : چه بر سرت آمده است ؟ گفتم : زبير اين چنين كرد.
عمر كسى را پى زبير فرستاد و چون زبير آمد و وارد شد من هم رفتم و ايستادم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. عمر به زبير گفت : چه چيزى تو را بر اين كار كه كردى واداشت . غلام مرا در برابر مردم خون آلود كردى ، زبير در حالى كه سخن او را با درشتى تكرار مى كرد كه خون آلود كردى گفت : اى پسر خطاب ، اينك براى ما در پرده قرار مى گيرى ! به خدا سوگند كه نه رسول خدا و نه ابوبكر هيچ گاه از من روى پنهان نكردند.
عمر با حالت كسى كه عذرخواه باشد گفت : من در پى كارى از كارهاى خود بودم .
اسلم مى گويد: همين كه شنيدم عمر از او پوزش مى خواهد از اينكه حق مرا از او بگيرد نااميد شدم .
زبير رفت . عمر به من گفت : او زبير است و آثار او چنان است مى دانى ! گفتم : حق من حق توست .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدلله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : در يكى از كوچه هاى مدينه همراه عمر بن خطاب پياده مى رفتم .
ناگهان به من گفت : ابن عباس ، من دوست تو على (ع ) را مظلوم مى بينم . با خود گفتم : به خدا سوگند، نبايد در پاسخ براى اين كلمه بر من سبقت بگيرد اين بود كه فورى گفتم : اى اميرالمومنين داد و او را بستان و حق او را به او برگردان . دستش را از ميان دستم بيرون كشيد در حالى كه مدتى همهمه مى كرد و پيشاپيش رفت سپس درنگ كرد من به او رسيدم . گفت : اى ابن عباس ، گمان نمى كنم چيزى آنان را از او باز داشته باشد جز اينكه قوم او سن و سالش را كم مى دانستند. با خود گفتم : اين گفتار از سخن نخست بدتر است . گفتم : به خدا سوگند، خدا و رسولش ، او را كم سن و سال نشمردند آن هنگامى كه به او فرمان دادند ابلاغ سوره براءة را از دوست تو (ابوبكر) بگيرد و خود عهده دار آن شود.
عمر از من روى برگرداند و شتابان رفت . من هم برگشتم .
زنى پيش عمر بن خطاب آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، شوهرم همه روز روزه مى گيرد و همه شب نماز مى گزارد و من خوش نمى دارم از او كه به اطاعت خدا عمل مى كند شكايت كنم . عمر گفت : شوهرت چه نيكو شوهرى است . آن زن گفتار خويش را تكرار كرد و عمر هم همان پاسخ را داد.
كعب بن سور به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، او از شوهر خود از اين جهت شكايت دارد كه از بسترش دورى مى كند، عمر در اين هنگام موضوع را فهميد و گفت : تو را عهده دار حكميت ميان آن دو كردم .
كعب گفت : شوهرش را پيش من آريد؛ آوردند؛ به او گفت اين همسرت از تو شكايت دارد. گفت : آيا در خوراك و آشاميدنى ؟ گفت نه ، در اين هنگام زن چنين سرود:
اى قاضى خردمند و خوش فهم اين يار مرا مسجدش از بسترم فراموشى داده است و كثرت عبادتش در شب و روز او را نسبت به آغوش من بى رغبت و پارسا كرده است و من در همسردارى او را نمى ستايم .
شوهرش چنين سرود:
در مورد بستر و خلخال او آنچه كه در سوره نمل و هفت سوره بلند و سراسر كتاب خدا نازل شده است و آن بيمهاى آشكار مرا بازداشته است .
كعب اين چنين سرود:
اى مرد، در نظر هر عاقل اين زن را بر تو حقى است از هر چهار شبانه روز يك شبانروز از اوست اين حق را به او بپرداز و بهانه ها را كنار بگذار.
كعب بن سور آن گاه به عمر گفت : اى اميرالمومنين ، خداوند براى اين مرد داشتن دو يا سه يا چهار همسر را روا داشته است . سه شبانروز از خود اوست كه در آن پروردگارش را عبادت كند و يك شب و يك روز از اين زن است .
عمر گفت : به خدا سوگند نمى دانم از كداميك از اين دو كار تو بيشتر شگفت كنم ! از اينكه خواسته و كار اين زن را فهميدى يا از حكمى كه ميان اين دو كردى ؟ آماده شو كه تو را به قضاوت بصره گماشتم .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : به قصد ديدن عمر بن خطاب از خانه بيرون آمدم ، او را ديدم كه بر خرى سوار است و قطعه ريسمان سياهى را لگام آن قرار داده بود، كفشهاى پينه زده بر پاى داشت و ازار و پيراهنى كوچك بر تن داشت به گونه يى كه پاهايش تا زانوانش برهنه بود. من كنار او پياده راه افتادم و شروع به صاف كردن و كشيدن ازار كردم ولى هر قسمت را مى پوشاندم بخش ديگرى آشكار مى شد؛ او مى خنديد و مى گفت : اين جامه از تو اطاعت نمى كند. آن گاه به منطقه بالاى مدينه رسيديم ، نماز گزارديم يكى از اهالى براى ما خوراكى آورد كه نان و گوشت بود، معلوم شد عمر روزه است ، او گوشتهاى خوب را به سوى من مى انداخت و مى گفت : براى من و خودت بخور.
سپس به نخلستانى رفتيم عمر ردايش را به من داد و گفت اين را بشوى و پيراهنش را خود مى شست من هم ردايش را شستم و هر دو را خشك كرديم و نماز عصر گزارديم . او سوار شد و من هم پياده كنارش راه افتادم ، شخص سومى هم با ما نبود.
من گفتم : اى اميرالمومنين ، من در حال خواستگارى زنى هستم مرا راهنمايى كن . گفت : از چه كسى خواستگارى كرده اى ؟ گفتم فلان دختر فلان كس . گفت : نسب آنان همان گونه است كه دوست مى دارى و چنان است كه مى دانى ولى در اخلاق خويشاوندانش نوعى پستى ديده مى شود و ممكن است آن را در فرزندانت بيايى .
گفتم : در اين صورت مرا به آن زن نيازى نيست و او را نمى خواهم گفت : چرا از دختران پسرعمويت يعنى على خواستگارى نمى كنى ؟ گفتم در اين مورد كه تو بر من پيشى گرفتى گفت : آن دختر ديگر. گفتم : او نامزد برادرزاده على (ع ) است . عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، اگر اين سالار شما على (ع ) عهده دار حكومت شود از شيفتگى او به خودش مى ترسم كه گرفتارش سازد و اى كاش مى توانستم پس از خودم شما را ببينم .
گفتم : اى اميرالمومنين ! تا آنجا كه مى دانم سالار ما هيچ تبديل و دگرگونى پيدا نكرده و در تمام مدت مصاحبت با رسول خدا (ص ) آن حضرت را ناراحت و خشمگين نساخته است . عمر فورى سخن مرا قطع كرد و گفت : حتى در آن مورد كه مى خواست دختر ابوجهل را به همسرى بگيرد و بر سر فاطمه بياورد! گفتم : خداوند متعال مى فرمايد و ما براى آدم عزم استوارى نيافتيم سالار ما هم در اين مورد قصد خشمگين ساختن پيامبر را نداشت و اين گونه امور احساساتى است كه هيچ كس نمى تواند از خود بروز ندهد و گاهى ممكن است از كسى كه در دين خدا فقيه و به فرمان خدا دانا و عمل كننده هم هست بروز كند.
عمر گفت : اى ابن عباس ، هركس گمان كند كه مى تواند در درياى شما پا نهد و همراه شما در آن فرو رود تا به ژرفاى آن برسد گمانى ياوه دارد. براى خودم و تو از خداوند آمرزش مى خواهم ، به سخن ديگرى بپرداز. عمر آن گاه شروع به پرسيدن از مسائل و فتواهايى كرد و من پاسخ مى دادم و مى گفت : درست گفتى ، خدايت پاداش نيك دهاد! به خدا سوگند، تو سزاوارترى كه از تو پيروى شود.
عبدالملك به ياران خود سركشيد و نگريست و آنان درباره روش عمر سخن مى گفتند. اين موضوع عبدالملك را خشمگين ساخت و گفت : خاموش باشيد درباره روش عمر سخن مگوييد كه مايه نقصان منزلت واليان و موجب تباهى رعيت است .
ابن عباس مى گويد: پيش عمر بودم چنان آهى كشيد كه پنداشتم دنده هايش از يكديگر باز شد. اى اميرالمومنين اين آه را اندوهى سترگ از سينه ات بيرون آورد. گفت : اى ابن عباس ، به خدا سوگند كه همين گونه است ؛ انديشيدم و مى انديشم و نمى فهمم كه اين خلافت را پس از خود در چه كسى قرار دهم ! سپس به مى گفت : گويا تو دوست خودت را شايسته آن مى دانى ؟ گفتم : چه چيزى مانع اوست آن هم با در نظرگرفتن پيشگامى و جهاد و قرابت با رسول خدا و دانش او. گفت : راست گفتى ، ولى او مردى شوخ طبع است . گفتم : طلحه چطور؟ گفت : مردى كه به انگشت بريده شده اش شيفته و مغرور است . گفتم : عبدالرحمان چگونه است ؟ گفت : مردى ضعيف كه اگر حكومت به او برسد مهر خلافت را در دست زنش خواهد نهاد. گفتم زبير چگونه است ؟ گفت : مردى تند خود و خسيس كه كنار بقيع با كنار چاههاى آب براى يك صاع گندم چانه مى زند. گفتم : درباره سعد بن ابى وقاص چه مى گويى ؟ گفت فقط مرد اسب و سلاح است . گفتم عثمان چگونه است ؟ سه بار گفت : افسوس ! كه به خدا سوگند اگر به حكومت رسد فرزندان ابى معيط را بر گردن مردم سوار مى كند و سرانجام هم عرب بر او مى شورد.
عمر سپس گفت : اى ابن عباس ، براى خلافت شايسته نيست جز مردى استوار عزم كه كم شيفته و مغرور شود و در راه خدا سرزنش ، سرزنش كننده او را فرو نگيرد.
وانگهى بدون زورگويى محكم و استوار و در عين حال بدون سستى و ناتوانى نرم و بدون اسراف بخشنده و بدون آنكه در حد عيب برسد ممسك باشد.
ابن عباس مى گويد: به خدا سوگند كه اين صفات خود عمر بود. او سپس ادامه مى دهد:
عمر پس از اندكى سكوت روى به من كرد و گفت : به خدا سوگند پرجراءت ترين اين گروه كه بتواند مردم را به احكام خدايشان و سنت پيامبرشان راه ببرد سالار توست . همانا اگر او عهده دار حكومت ايشان شود آنان را به راه راست و شاهراه روشن مى برد.
شبى در حالى كه عمر شبگردى مى كرد از پشت بامى صداى زنى را شنيد كه اين اشعار را مى خواند.
اين شب چه دراز و گسترده دامن است و دوستى كنار من نيست كه با او شوخى كنم به خدا سوگند اگر حرمت خداوند و بيم از عواقب نباشد اركان اين سرير لرزان مى شود آرى بيم از خدا و آزرم مرا از ارتكاب گناه باز مى دارد…
عمر گفت : لا حول ولا قوة الا بالله ، اى عمر نسبت به زنان مدينه چه كردى ؟ هماندم بر در خانه حفصه آمد و در زد، حفصه گفت : چه چيزى تو را در اين ساعت بر در خانه ام آورده است ؟ گفت : دخترم به من خبر بده زن چه مدتى مى تواند دورى شوهر غايب خود را تحمل كند؟ گفت : حداكثر چهار ماه است . عمر همين كه بامداد كرد براى همه فرماندهان نظامى نوشت سپاهيان را در جنگ بيش از چهار ماه نگه ندارند و هيچ كس از زن خويش بيش از آن مدت غايب نباشد.
اسم روايت مى كند و مى گويد: شبى همراه عمر بودم كه در مدينه شبگردى مى كرد ناگاه شنيد زنى به دخترش مى گويد دخترم برخيز و پس از طلوع آفتاب اندكى آب با اين شير بياميز. دختر گفت : مگر نمى دانى اميرالمومنين عمر ديروز چه تصميمى گرفته است ؟ مادر پرسيد: چه تصميم و دستورى است ؟ دختر گفت : عمر ديروز به منادى خود فرمان داد ندا دهد كه شير را با آب نياميزند. گفت : تو جايى هستى كه نه اميرالمومنين تو را مى بيند و نه منادى او.
گفت : به خدا سوگند، من چنان نيستم كه از خليفه در ظاهر اطاعت و در باطن سرپيچى كنم . عمر اين سخنان را مى شنيد، به من گفت اى اسلم اين در و خانه را درست شناسايى كن و به شبگردى خود ادامه داد و چون شب را به صبح آورد و به من گفت برو و ببين آن دو زن كه گفتگو مى كردند كيستند و آيا شوهر دارند. اسلم مى گويد: آنجا رفتم معلوم شد زن بيوه يى همراه دخترش هستند و آن كس كه سخن مى گفته دختر او بوده است و مردى در آن خانه ندارند.
گويد: من پيش عمر آمدم و به او خبر دادم . عمر پسران خود را جمع كرد و گفت آيا كسى از ميان شما مى خواهد زن بگيرد كه دوشيزه يى نيكوكار را به ازدواج او درآورد و بدانيد اگر پدرتان را علاقه و كششى براى زن گرفتن بود كسى در اين مورد بر او پيشى نمى گرفت . عاصم پسر عمر گفت : من آماده ام . عمر فرستاد و آن دختر را به ازدواج پسرش عاصم درآوردند و آن زن براى عاصم دخترى مى زاييد كه كنيه اش ام عاصم و مادر عمر بن عبدالعزيز مروان است .
عمر حج گزارد و چون به ضجنان رسيد، گفت : پروردگارى جز خداى بلندمرتبه بزرگ نيست و هركس هر چه بخواهد عنايت مى كند، به يادم مى آورم كه من با عبايى مويين در اين وادى شتران پدرم خطاب را مى چراندم او تندخو بود، هرگاه كار مى كردم مرا به زحمت مى انداخت و اگر كوتاهى مى كردم مرا مى زد و حال آنكه امروز در حالى به شام مى رسانم كه ميان من و خدا كسى نيست و سپس به اين ابيات تمثل جست .
هيچ چيز از چيزهايى كه ديده مى شود بشاش باقى نمى ماند، فقط خداوند جاودانه و باقى است و مال و فرزند هلاك مى شود، گنجينه هاى هرمز و باغهاى جاويدان قوم عاد كه فراهم آورده بودند براى ايشان كارى نساخت و جاودانه نماندند…
محمد بن سيرين روايت مى كند كه عمر در اواخر روزگار خويش گرفتار فراموشى شد آن چنان كه شمار ركعت نماز را فراموش مى كرد، كسى را مقابل خويش قرار داده بود كه شمار ركعت را به او تلقين و اشاره كند كه ركوع يا قيام كند.
عبدالله بن بريده مى گويد: گاهى عمر دست كودكى را مى گرفت و مى گفت براى من دعا كن كه تو هنوز گناه نكرده اى ؟
عمر بسيار رايزنى مى كرد و در امور مسلمانان حتى با زنان مشورت مى كرد.
يحيى بن سعيد روايت مى كند كه عمر فرمان داد حسين بن على عليه السلام پيش او برود كه كارى داشت . حسين عليه السلام عبدالله بن عمر را ديد و پرسيد از كجا مى آيى ؟ گفت رفتم از پدرم اجازه بگيرم كه پيش او بروم اجازه نداد.
حسين (ع ) هم برگشت . فرداى آن روز عمر حسين (ع ) را ديد و گفت : ديروز چه چيزى تو را از آمدن پيش من بازداشت ؟ فرمود: من آمدم ولى پسرت عبدالله گفت به او براى آمدن پيش تو اجازه نداده اند، بدان سبب من هم برگشتم . عمر گفت : مگر منزلت تو پيش من همچون اوست و مگر براى غير شما چنين افتخارى هست .
عمر روزى در حالى كه مردم برگرد او بودند گفت : به خدا سوگند، من نمى دانم پادشاهم يا خليفه ؟ اگر پادشاه باشم در گرفتارى بزرگى در افتاده ام .
گوينده يى به او گفت : اى اميرالمومنين ، ميان آن دو فرق است و تو به خواست خداوند متعال عاقبت به خيرى . عمر پرسيد: چگونه ؟ گفت : خليفه چيزى را به حق تو مى گيرد و در حق مصرف مى كند و خدا را شكر كه تو چنين هستى و حال آنكه پادشاه به مردم ستم مى كند، مال كسى را مى گيرد و به ديگرى مى بخشد. عمر سكوت كرد و گفت : اميدوارم خليفه باشم .
مالك ، از نافع ، از ابن عمر نقل مى كند كه عمر سوره بقره را در مدت دوازده سال فرا گرفت ، و چون تمام آن را آموخت ، به شكرانه شترى پروار كشت .
حسن (بصرى ) روايت مى كند كه مردى شوخ گاهى چيزى از ريش عمر براى خود مى گرفت ، يك روز كه آن مرد چنان كرد عمر دستش را گرفت و ديد درون دست خود چيزى دارد. عمر گفت : تملق و چاپلوسى از دروغ است و بر روى او تازيانه كشيد.
عمر گروهى از مردم را ديد كه از پى ابى بن كعب در حركت اند، بر روى ابى ابن كعب تازيانه كشيد. ابى گفت : اى اميرالمومنين ، از خدا بترس . عمر گفت :
اين جمعيت پشت سرت چه كار دارند مگر نمى دانى موجب فريفته شدن كسى است كه از او پيروى مى شود و مايه خوارى پيرو است .
مردى پيش عمر آمد و گفت من در دوره جاهلى يكى از دخترانم را زنده به گور كردم ولى پيش از آنكه بميرد او را از زير خاك بيرون آوردم . سپس او همراه ما آيين اسلام را درك كرد و مسلمان شد ولى بعد مرتكب گناهى شد و خودش كاردى برداشت كه خودكشى كند در حالى كه بعضى از رگهاى خويش را بريده بود به او رسيديم و معالجه اش كرديم و بهبود يافت و توبه يى پسنديده كرد. اينك از او خواستگارى كرده اند آيا به خواستگاران بگويم كه داستان او چه بوده است ؟ عمر گفت : مى خواهى چيزى را كه خداوند پوشيده داشته است آشكار كنى ؟ به خدا سوگند، اگر به كسى از كار او خبر دهى تو را چنان عقوبت مى كنم كه مايه سرمشق همه مردم شهرهاى شوى ، او را همچون دختران پاكدامن و سالم عروس كن .
غيلان بن سلمه ثقفى هنگامى كه مسلمان شد ده زن داشت پيامبر (ص ) به او گفت : از ميان زنان خود چهار تن را انتخاب كن و شش تن ديگر را طلاق بده . او چنان كرد و به روزگار حكومت چهار زن خود را طلاق داد و اموالش را ميان پسران خود تقسيم كرد. چون اين خبر به عمر رسيد او را احضار كرد و گفت : گمان مى كنم شيطان از راه استراق سمع خبر مرگ ترا شنيده و آن را به تو الهام كرده است و مى پندارى كه جز مدتى كوتاه زنده نخواهد ماند. به خدا سوگند، بايد به زنان خود رجوع كنى و حتما اموال خود را پس بگيرى وگرنه ميزان ميراث زنان را از اموالت مى گيرم و به آنان مى دهم و فرمان خواهم داد گورت را همچون گور ابورغال سنگسار كنند.
حواله يى به عمر تسليم شد كه تاريخى پرداخت آن ماه شعبان بود. عمر گفت : كدام ماه شعبان ؟ شعبانى كه گذشته يا شعبانى كه در آن هستيم ؟ سپس اصحاب پيامبر (ص ) را جمع كرد و گفت : براى مردم تاريخى وضع كنيد كه ملاك شان قرار گيرد، يكى از ايشان گفت : تاريخ روم را ملاك قرار دهيد. گفتند: طولانى است و از روزگار ذوالقرنين نوشته شده است . ديگرى گفت ، بر مبناى تاريخ ايرانيان بنويسيد: گفتند: ايرانيان هر پادشاهى كه قيام مى كند تاريخ پيش از او رها مى كنند. على عليه السلام فرمود: تاريخ خود را از هنگامى قرار دهيد كه پيامبر (ص ) از خانه شرك (مكه ) به خانه نصرت (مدينه ) كه جايگاه هجرت است ، هجرت كرد. عمر گفت چه نيكو اشارتى كرد و مبناى تاريخ هجرت پيامبر (ص ) قرار گرفت و در آن هنگام دو سال و نيم از خلافت عمر گذشته بود.
مورخان گفته اند: عمر نخستين كسى است كه نمازهاى مستحبى (تراويج ) ماه رمضان را به صورت جماعت معمول كرد و براى اين موضوع به شهرها هم نوشت و او بود كه در مورد باده گسارى هشتاد تازيانه زدن را اجراء كرد و خانه رويشد ثقفى را كه باده فروشى مى كرد آتش زد و به تن خويش در آن مورد قيام كرد و نخستين كسى است كه تازيانه برگرفت و با آن ادب كرد و پس از او گفته شده است تازيانه از شمشير حجاج سهمگين تر بوده است . عمر نخستين كسى است كه كشورها را گشود، تمام عراق و سواد و جبال و آذربايجان را گشود و بصره و كوفه و اهواز و فارس ! را به صورت شهر در آورد. همچنين همه شام جز اجنادين را كه در خلافت ابوبكر گشوده شده بود فتح كرد؛ نواحى جزيره و موصل و مصر و اسكندريه را گشود و هنگامى كه ابولؤ لؤ او را كشت سواران عمر حدود رى بودند.
او نخستين كسى است كه براى زمينها خراج قرار داده و مساحت آنها را مشخص كرد و جريه سرانه بر اهل ذمه شهرهايى كه مى گشود مقرر ساخت .
خراج ناحيه سواد به روزگار او يكصد و بيست ميليون درهم وافى بود كه هموزن دينار طلاست . او نخستين كس است كه شهرها را به صورت شهر درآورد كوفه و مصر را مبدل به شهر كرد و عربان را در آنها ساكن ساخت و نخستين كس است كه قاضيان را به قضاوت شهرها گماشت و دو اوين را مرتب كرد و نام مردم را بر حسب قبايل آنان نگاشت و براى آنان مقررى تعيين كرد. او نخست كسى است كه اموال كارگزاران را رسيدگى و مصادره كرد و گاه نيمى از آن را مى گرفت . عمر گروهى را كه به كار بيناتر بودند به كارگزارى مى گماشت و فاضل تر از ايشان را رها مى كرد و شغلى نمى داد و مى گفت : خوش نمى دارم دامن اين فاضلان به عمل و فرماندهى آلوده شود. او مسجد رسول خدا خراب كرد و بازساخت و بر آن افزود و خانه عباس را ضميمه مسجد كرد. عمر كسى است كه يهوديان را از حجاز و جزيرة العرب بيرون راند و به شام تبعيد كرد و هموست كه بيت المقدس را گشود و در فتح آن شخصا حضور يافت و هموست كه مقام ابراهيم را كه متصل به كعبه بود به جايگاه امروزى آن منتقل ساخت . او در تمام سالهاى حكومت خود جز سال اول حج گزارد، سال اول هم عبدالرحمان بن عوف را به امارات حج گماشت و عمر است كه از وادى عقيق ريگ آورد و در مسجد مدينه گسترد و پيش از آن مردم هر گاه سر از سجده بر مى داشتند ناچار بودند دستهاى خود را تكان دهند تا خاكش بريزد.
ابوهريره روايت مى كند كه پيش ابوموسى اشعرى با هشتصدهزار درهم نزد عمر رفتم ؛ گفت : چه آورده اى ؟ گفتم : هشتصدهزار درهم . گفت : به تو نگفته بودم كه يمانى احمقى هستى ؟ اى واى بر تو كه هشتادهزار درهم آورده اى . گفتم : اى اميرالمومنين من هشتصدهزار درهم آورده ام او با شگفتى تكرار مى كرد و سپس گفت : اى واى بر تو هشتصدهزار درهم يعنى چه قدر؟ من شروع كردم براى او صدهزار صدهزار شمردن تا آنكه به هشتصدهزار درهم رسيدم آن را بسيار زياد شمرد و گفت : اى واى بر تو اين مال حرام است ؟ گفتم آرى آن شب را عمر بيدار ماند و خوابش نبرد چون اذان صبح گفتند همسرش به او گفت امشب هيچ نخوابيدى ! گفت : چگونه بخواهم و حال آنكه براى مردم موضوعى پيش آمده كه نظير آن از هنگام ظهور اسلام پيش نيامده است . زن پنداشت بلايى بزرگ فرا رسيده است و از عمر پرسيد: موضوع چيست ؟ گفت : مالى سرشار كه ابوموسى فرستاده است . زن گفت : پس تو را چه مى شود؟ عمر گفت : از كجا ايمنى دارم كه نميرم و اين مال پيش من نماند و آن را در موردش هزينه نكنم . عمر براى نماز صبح بيرون آمد و مردم پيش او جمع شدند، به آنان گفت : در مورد اين مال تدبيرى انديشيده ام اينك مرا راهنمايى كنيد، چنين انديشيده ام كه آن را در ميان مردم با ترازو و پيمانه تقسيم خدا (ص ) شروع مى كنم و سپس به ترتيب قرابت ايشان و از بنى هاشم و پس از ايشان خداوند مطلب و عبد شمس و نوفل و سپس ديگر خاندانهاى قريش شروع كرد.
ابن عباس روايت مى كند و مى گويد: در يكى از سفرهاى عمر به شام همراه او بيرون رفتم ، روزى بر شتر خود تنها حركت مى كرد و من هم از پى او بودم ، به من گفت : اى ابن عباس ، از پسرعمويت پيش تو شكايت مى كنم ، از او خواستم همراه من سفر بيايد نپذيرفت و همواره مى بينم دلگير است ، تو خيال مى كنى دلگيرى او در چيست ؟ گفتم : اميرالمومنين ، تو خود مى دانى . گفت : گمان مى كنم از اينكه خلافت را از دست داده است اندوهگين است . گفتم : آرى سبب اصلى همان است ، او چنين مى پندارد كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته است .
گفت : اى ابن عباس ، درست است كه پيامبر (ص ) حكومت را براى او مى خواسته ولى وقتى خداوند متعال آن را اراده نفرموده و نخواسته است چه مى شود (!) پيامبر (ص ) چيزى مى خواست و خداوند غير آن را. مراد خداوند برآورده شد و مراد رسول خدا برآورده نشد، مگر هر چه را كه رسول خدا بخواهد انجام مى شود. او مى خواست عمويش مسلمان شود ولى خداوند آن را اراده نفرموده و او مسلمان شد.
معنى اين خبر با لفظ ديگر هم از عمر نقل شده است و آن اين گفتار اوست كه گفته است رسول خدا (ص ) در بيمارى خود اراده فرمود كه نام على را براى حكومت ببرد، من او را از بيم فتنه و پراكنده شدن امر بازداشتم و پيامبر (ص ) آنچه را در دل من بود دانست و از آن خوددارى كرد و خداوند هم آنچه را محتوم شده بود مقدر فرمود.
طبرى در تاريخ خود روايت مى كند که عمر عتبة بن ابى سفيان را به حكومتى گماشت ، او از آنجا با اموالى برگشت . عمر به او گفت : اى عتبه ، اين اموال چيست ؟ گفت : با خودم اموالى برده بودم بازرگانى كردم . عمر گفت به چه مناسبت در اين راه با خودت اموالى بردى ؟ و آنرا گرفت و در بيت المال نهاد. چون عثمان به حكومت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر بخواهى بخواهى مى توانم آنچه را كه عمر از عتبه گرفته است به تو برگردانم . ابوسفيان گفت : از اين انديشه برحذر باش كه اگر با كار دوست و سالار پيش از خودت مخالفت كنى عقيده مردم درباره تو بد مى شود و همواره از اينكه كار كسانى كه پيش از تو بوده اند رد كنى بپرهيز كه كسانى كه پيش از تو باشند كارهاى تو را رد خواهند كرد.
ربيع بن زياد مى گويد: از بحرين اموالى براى عمر آوردم ، با او نماز عشا را خواندم سپس بر او سلام دادم . پرسيد: چه چيزى آورده اى ؟ گفتم : پانصدهزار. گفت : اى واى بر تو كه پنجاه هزار آورده اى . گفتم : نه پانصدهزار آورده ام . گفت : پانصدهزار چقدر است ؟ شروع به شمردن كردم و گفتم يك صدهزار ويك صد هزار ديگر و تا پانصد هزار شمردم . عمر گفت : خواب آلود هستى اينك به خانه ات برو، فردا پگاه پيش من بيا. سپيده دم پيش او رفتم . باز پرسيد چه مقدار آورده اى ؟ گفتم همان اندازه كه گفتم .
پرسيد چه مقدار بود؟ گفتم : پانصدهزار. گفت آيا حلال است ؟ گفتم آرى و من آن را جز از راه حلال نمى دانم . عمر با اصحاب در آن مورد رايزنى كرد؛ گفتند: دفتر ديوان را بياورند و آن مال را ميان مسلمين تقسيم كرد. افزون آمد و پيش او باقى ماند، او مهاجران و انصار را جمع كرد، على بن ابى طالب هم ميان ايشان بوده عمر گفت : عقيده شما در مورد اين افزونى كه پيش ما باقى مانده است چيست ؟
مردم گفتند: اى اميرالمومنين ما تو را با عهده دارى ولايت خودمان از كارهاى خانواده و بازرگانى و صنعت بازداشته ايم ، بنابراين ، آن باقيمانده از تو باشد، عمر به على نگريست و گفت تو چه مى گويى ؟ گفت : آنان راى خويش را به تو گفتند. گفت : تو عقيده خودت را بگو. على فرمود: هيچ گاه يقين خودت را گمان قرار مده . عمر مقصود او را نفهميد و گفت : آيا از عهده آنچه گفتى بيرون مى آيى ؟
فرمود: آرى به خدا سوگند كه از عهده آن بيرون مى آيم ، اى عمر، آيا به ياد مى آورى كه پيامبر (ص ) تو را براى جمع آورى زكات گسيل فرمود و تو پيش عباس بن عبدالمطلب رفته بودى و او از پرداخت زكات خوددارى كرده بود و ميان شما كدورتى بود، هر دو پيش منت آمديد و گفتيد همراه ما پيش رسول خدا (ص ) بيا و ما به حضور آن حضرت رفتيم و چون بى حوصله و گرفته بود بازگشتيم و فرداى آن روز به حضورش رفتيم و آسوده خاطر بود، تو آنچه را كه عباس انجام داده بود و به پيامبر گزارش دادى ، فرمود اى عمر مگر نمى دانى عموى آدمى برادر و نظير پدر استما براى پيامبر گفتيم كه روز گذشته ايشان را افسرده ديديم و امروز شاد و آسوده اند، فرمود آرى ، ديروز كه آمديد دو دينار از اموال زكات پيش من باقى مانده بود و افسردگى من بدان سبب بود و امروز كه آمده ايد آن دو درهم را براى مستحقان فرستادم و بدين سبب مرا خشنود و آسوده مى بينيد اينك به تو اشاره مى كنم كه از اين افزونى چيزى برندارى و آن را ميان فقراى مسلمانان تقسيم كنى . عمر گفت : راست مى گويى و به خدا سوگند براى هر دو مورد تو سپاسگزارم .
ابوسعيد خدرى روايت مى كند و مى گويد: در نخستين حجى كه عمر در حكومت خود گزارد همراهش بوديم ، همين كه وارد مسجدالحرام و نزديك حجرالاسود رسيد آن را بوسيد و استلام كرد و گفت : من بخوبى مى دانم كه تو سنگى هستى نه زيانى مى رسانى و نه سودى مى بخشى و اگر خود نمى ديدم كه پيامبر (ص ) تو را مى بوسد و استلام مى كند هرگز تو را نمى بوسيدم و استلام نمى كردم . على عليه السلام به او فرمود: اى اميرالمومنين ، نه چنين است كه حجرالاسود زيان و سود مى رساند و اگر تاويل اين آيه را از كتاب خدا مى دانستى متوجه مى شدى كه سخن من صحيح است ، خداوند متعال فرموده است و هنگامى كه خداى تو از بنى آدم و ذريه آنها از پشت ايشان برگرفت و آنان را گواه بر خود گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم همگان گفتند آرى و چون آنان را گواه گرفت و براى او اقرار كردند كه او پروردگار عزوجل است و آنان بردگانند، ميثاق آنان را در منشورى نهاد و اين سنگ آن را فرو بلعيد، اين سنگ را فرو بلعيد، اين سنگ را دو چشم و زبان و دو لب است براى هر كس كه به آن وفا كند گواهى مى دهد و امين خداوند در اين جايگاه است . عمر گفت : خداوند مرا در سرزمينى كه تو در آن نيستى باقى ندارد.
مى گويم : در اخبار و روايات ضمن شرح حال و سيره عمر چيزهاى ديگرى هم يافته ايم كه شبيه و مناسب با همين گفتار او در مورد حجرالاسود است ، مثلا عمر فرمان داد درختى را كه بيعت شجره زير آن با پيامبر (ص ) صورت گرفته بود قطع كنند و اين بدان سبب بود كه مسلمانان پس از وفات پيامبر (ص ) زير آن درخت استراحت مى كردند و گاهى خواب نيمروزى آنان در آنجا بود. و چون اين كار تكرار شد عمر در آن مورد نخست ايشان را تهديد كرد و بيم داد و سپس فرمان به قطع آن داد.
همچنين مغيرة بن سويد مى گويد در يكى از حج هاى عمر همراهش بوديم در نماز صبح در ركعت نخست سوره فيل و در ركعت دوم سوره ايلاف را خواند و چون از نماز خويش فارغ شد ديد مردم آهنگ رفتن به مسجدى مى كنند كه آنجاست ، پرسيد: ايشان را چه مى شود؟ گفتند مسجدى است كه پيامبر (ص ) در آن نماز گزارده اند و مردم مبادرت به رفتن آنجا مى كنند، آنان را ندا داد و گفت پيش از شما اهل كتاب بدين گونه نابود شدند كه آثار و نشانه هاى پيامبران خود را پرستشگاه قرار دادند، هر كس به هنگام نماز به اين مسجد مى رسد نماز بگزارد و هر كس غير وقت نماز اينجا مى رسد از اينجا بگذرد.
مردى از مسلمانان پيش عمر آمد و گفت : هنگامى كه مدائن را گشوديم به كتابى دست يافتيم كه در آن پاره يى از علوم ايرانيان و همچنين كلامى خوش و شگفت انگيز بود. عمر تازيانه خواست و شروع به زدن آن مرد كرد سپس اين آيه را خواند كه ما براى تو بهترين قصه ها را بيان مى كنيم و مى گفت : اى واى بر تو! مگر قصه و داستانى بهتر از كتاب خدا هست ؟ كسانى كه پيش از شما بودند به اين سبب هلاك شدند كه بر كتابهاى دانشمندان و كشيش هاى بزرگ خود روى آوردند و تورات و انجيل را رها كردند تا كهنه شدند و علمى كه در آنها بود از ميان رفت .
ليث بن سعد روايت مى كند و مى گويد: جنازه مرد جوانى را كه هنوز موى بر چهره اش نروييده بود و او را كشته و كنار راه انداخته بود پيش عمر آوردند؛ عمر در مورد او پرسيد و كوشش كرد و به هيچ خبرى دست نيافت و اين كار بر او دشوار آمد او دعا مى كرد و مى گفت : بارخدايا، مرا بر قاتل اين جوان پيروزى بخش ! چون نزديك به يك سال يا يك سال تمام از آن گذشت كودكى نوزاد را يافتند كه او را همانجايى كه جنازه جوان پيدا شده بود قرار داده بودند. نوزاد را به حضور عمر آوردند، گفت : به خواست خداوند متعال به (قاتل و) خون آن مقتول دست يافتم .
عمر نوزاد را به زنى سپرد و گفت از او نگهدارى و هزينه اش را از ما دريافت كن ، و بنگر چه كسى او را از تو مى گيرد و هر گاه ديدى زنى او را مى بوسد و به سينه اش مى چسباند جاى او را به من نشان بده و مرا آگاه كن . پس از آن ، روزى كنيزى پيش آن زن آمد و گفت بانوى من مرا پيش تو فرستاده است كه اين كودك را با من پيش او فرستى تا او را ببيند و سپس پيش خودت برگرداند. گفت : آرى كودك را پيش او ببر خود نيز با تو مى آيم . كودك را برد و پيش زن جوانى رفتند كه كودك را گرفت به سينه خويش چسباند و شروع به بوسيدن او كرد و مى گفت : فدايت گردم ! معلوم شد آن زن جوان دختر پيرمردى از اصحاب رسول خدا (ص ) و از انصار است ، آن زن پيش عمر آمد و باو خبر داد، عمر شمشير خود را برداشت و سوى خانه آن زن جوان رفت . پدرش را ديد كه بر در خانه نشسته است . به او گفت از احوال دخترت چه مى دانى ؟ گفت : او حق شناس ترين مردم نسبت به خدا و پدر خويش است ، وانگهى نماز و روزه او پسنديده است و به انجام امور دينى خويش قيام مى كند. عمر گفت : دوست دارم پيش او بروم و رغبت او در كار خير بيفزايم . پيرمرد به درون خانه رفت و بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين وارد شو. عمر وارد خانه شد و دستور داد هر كس در آن خانه غير از پدرش بيرون رود. آن گاه درباره آن كودك پرسيد و زبان زن جوان بند آمد. عمر گفت : بايد به من راست بگويى و شمشير را بيرون كشيد. زن گفت : اى اميرالمومنين بر جاى و آرام باش كه به خدا سوگند، به تو راست مى گويم . پيرزنى پيش من آمد و شد داشت و من او را همچون مادر خويش گرفته بودم و او هم در كارهاى من همچون مادر رفتار مى كرد و من براى او به منزله دختر بودم .
مدتى بر اين گونه گذشت ، سپس گفت : براى من سفرى پيش آمده است و دخترى دارم كه مى ترسم در غياب من تباه شود و دوست دارم او را به تو بسپارم و پيش تو باشد تا از سفر برگردم . آن پيرزن پسر بى موى خود را همچون زنان آراسته و پيراسته بود و پيش من آورد و من شك نداشتم كه او دختر است و او با من همان گونه رفتار مى كرد كه زنى با زن ديگر، تا آنكه روزى مرا در خواب غافلگير ساخت ؛ من خواب بودم ناگاه بيدار شدم و او با من آميخته بود دست خود را به كاردى كه كنارم بود بردم و او را با آن كشتم و دستور دادم جسدش را همانجا كه ديدى انداختند؛ و از او به اين كودك باردار شدم و چون او را زاييدم همانجا افكندم كه پدرش را انداخته بودم و به خدا سوگند، خبر اين دو همين گونه است كه به تو گفتم .
عمر گفت : راست گفتى ، خداوند فرخنده داراد! و او را نصيحت كرد و اندرز داد و از خانه بيرون آمد.
عمرو بن عاص روزى نام عمر را آورد و بر او رحمت فرستاد و گفت كسى را از او پرهيزگارتر و به انجام حق عامل تر نديده ام . او در مورد اجراى حق از هيچ كس رودربايستى نداشت ، چه پسر باشد چه پدر. من نيمروزى در خانه خود در مصر بودم كه ناگاه كسى پيش من آمد و گفت : عبدالله و عبدالرحمان پسران عمر كه در حال جهاد بوده اند به مصر آمده اند. گفتم : كجا منزل كرده اند؟ گفت : در فلان جا كه دورترين نقطه مصر بود. عمر هم براى من نوشته بود برحذر باش كه اگر كسى از اهل بيت من پيش تو آمد او را جايزه ندهى و با او به گونه يى رفتار كنى كه نسبت به ديگران چنان رفتار نمى كنى ، كه در آن صورت با تو چنان رفتار خواهم كرد كه شايسته آنى .
من از آمدن عبدالله و عبدالرحمان افسرده شدم كه از ترس پدرشان نمى توانستم به آنان هديه يى دهم يا در خانه ايشان به ديدن آن دو بروم . به خدا سوگند، در حالى كه در اين انديشه بودم كسى گفت عبدالرحمان بن عمر و ابوسروعه بر در خانه اند و اجازه ورود مى خواهند. گفتم : هم اكنون وارد شوند. وارد شدند و شكسته خاطر بودند و گفتند: ما ديشب باده نوشى كرده و مست شده ايم بر ما فرمان خدا را جارى كن ، من نسبت به آن دو درشتى كردم آنان را از پيش خود طرد كردم و گفتم : پسر اميرالمومنين و ديگرى از شركت كنندگان در جنگ بدر است ! عبدالرحمان گفت : اگر بر ما حد باده نوشى جارى نسازى چون پيش پدرم بروم به او خواهم گفت كه حكم خدا را انجام ندادى . من دانستم كه اگر بر آن دو حد جارى نسازم عمر خشمگين مى شود و مرا عزل مى كند و ما گرفتار اين گيرودار بوديم كه ناگاه عبدالله بن عمر وادار شد برخاستم و خوشامد گفتم و خواستم او را در صدر مجلس خود بنشانم نپذيرفت و گفت پدرم مرا از آمدن پيش تو منع كرده است مگر اينكه چاره يى نيابم و اين از مواردى است كه چاره ندارم ؛ نبايد هرگز سر برادرم را در حضور مردم بتراشند ولى در مورد تازيانه زدن هرگونه مى خواهى رفتار كن در آن هنگام علاوه بر تازيانه زدن سر اشخاص گنهكار را هم مى تراشيدند.
گويد: عبدالرحمان و ابوسروعه را در صحن خانه آوردم و تازيانه زدم ، عبدالله بن عمر برادرش را به حجره يى برد و سرش را ترشيد، سر ابوسروعه هم تراشيده شد. و به خدا سوگند من يك كلمه هم براى عمر ننوشم و ناگهان نامه عمر براى من رسيد كه چنين بود:
از بنده خدا عمر اميرالمومنان ، به گنهكار پسر گنهكار. اى پسر عاصى از تو و گستاخى تو بر من و مخالفت با فرمان خودم شگفت زده شدم . من در مورد تو با بدريان و كسانى كه از تو بهترند مخالفت كردم و براى حكومت تو را كه گمنام بودى برگزيده م و تو را كه موخر و از پى همگان بودى مقدم داشتم . مردم به من در مورد گستاخى و مخالفت تو خبر مى دادند و اينك مى بينم همان گونه يى كه خبر داده اند، و من در حالى كه عزل ترا خوش ندارم براى خود چاره يى از عزل تو نمى بينم .
اى واى بر تو! عبدالرحمان بن عمر را درون خانه خود سرش را مى تراشى و حال آنكه خوب مى دانى كه در اين كار مخالفت با من نهفته است و عبدالرحمان مردى از رعيت توست بايد با او همانگونه رفتار كنى كه با ديگر مسلمانان ، ولى تو گفته اى پسر اميرالمومنين است و حال آنكه بخوبى مى دانى كه در مورد (اجراى حد و) حقى كه از خداى عزوجل واجب است من نسبت به هيچ كس نرمش ندارم . اينك چون اين نامه به دست تو رسيد او را فقط در عبايى بر پشت ستورى روانه كن تا نتيجه كردار نكوهيده خويش را ببيند.
عمرو عاص مى گويد: نخست نامه عمر را براى عبدالله خواندم و سپس عبدالرحمان را همان گونه كه پدرش گفته بود روانه كردم و براى عمر هم نامه نوشتم و در آن عذرخواهى كردم و گفتم عبدالرحمان را در صحن خانه تازيانه زده ام و به خداوند كه سوگندى از آن بزرگتر نيست سوگند مى خورم كه آنجا همان جايى است كه اجراى حدود در مورد مسلمان و ذمى صورت مى گيرد و آن نامه را همراه عبدالله بن عمر گسيل داشتم .
اسلم آزاد كرده عمر نقل مى كند كه عبدالله بن عمر برادرش را در حالى كه فقط عبايى بر تن داشت و از چموشى مركب و طول راه ياراى راه رفتن نداشت ، پيش عمر آورد. عمر گفت : اى عبدالرحمان ، چنين و چنان كردى ؛ تازيانه بياوريد، تازيانه . عبدالرحمان بن عوف با عمر سخن گفت كه اى اميرالمومنين ، يك بار بر او حد جارى شده است . عمر توجهى به او نكرد و سخن درشت گفت . در اين هنگام تازيانه ها عبدالرحمان بن عمر را فرو گرفت . او شروع به فريادكشيدن كرد كه من بيمارم و به خدا سوگند تو قاتل من خواهى بود. عمر هيچ گونه رحمتى بر او نياورد تا آنكه تمام تازيانه را زدند. سپس او را به زندان انداخت و عبدالرحمان بيمار شد و پس از يك ماه درگذشت.
عثمان براى ابوموسى اشعرى نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد حقوق مردم را بپرداز و هر چه باقى ماند براى من بفرست . او چنان كرد. زيد بن ثابت اموال را آورد و مقابل عثمان نهاد. يكى از پسران عثمان آمد و بازوبندى سيمين را برداشت و رفت ، زيد گريست ، عثمان گفت : چه چيز تو را به گريه واداشت ؟ زيد گفت : براى عمر هم همين گونه مالى آوردم يكى از پسر بچه هايش آمد و يك درهم برداشت عمر دستور داد از چنگ او بيرون كشيدند و پسر گريست و حال آنكه پسر تو چنين چيزى را برداشت و هيچ كس را نديدم كه سخنى بگويد. عثمان گفت : عمر خاندان و نزديكان خود را براى رضاى خداوند محروم مى ساخت و من به خاندان و خويشاوندانم براى رضاى خداوند مى بخشم (!) و هرگز كسى را مثل عمر نخواهى ديد.
جويرية بن قدامه مى گويد: هنگامى كه عمر زخمى شده بود با عراقيان پيش او رفتم ديدم كه پارچه سياهى بر شكم خود بسته است و خون همچنان روان بود.
مردم به او گفتند ما را سفارشى و وصيتى كن ، گفت : بر شما باد به كتاب خدا كه تا هرگاه از آن پيروى كنيد كه گمراه نمى شويد؛ دوباره سخن خويش را تكرار كرديم ، گفت : در مورد مهاجران به شما سفارش مى كنم كه مردم بزودى افزون مى شوند و شمار مهاجران اندك مى شود و در مورد اعراب به شما سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه اى هستند كه بدان پناه مى بريد و شما را در مورد اهل ذمه سفارش مى كنم كه در پيامبر شما هستيد و مايه روزى خانواده شما. برخيزيد و برويد. و من چيز ديگرى از سخنان او را حفظ نكردم .
عمرو بن ميمون مى گويد: خودم از عمر در حالى كه به شش تن اعضاى شورا اشاره مى كرد هيچ كس از ايشان جز على بن ابى طالب و عثمان سخن نمى گفتند و عمر دستور داد بيرون بروند شنيدم كه به حاضران مى گفت : هرگاه اينان در مورد مردى اتفاق كردند هركس را كه مخالفت كرد گردنش را بزنيد. سپس گفت : اگر آن مردى را كه جلو سرش كم موست (على عليه السلام را) به ولايت بگمارند آنان را به راه راست مى برد. گوينده يى گفت : چه چيزى تو را از اينكه در مورد او عهدى كنى باز مى دارد؟ گفت : خوش نمى دارم اين موضوع را در زندگى و مرگم بر دوش خود بگيرم .
مى گويم : جاحظ در كتاب البيان و التبيين گفته است : عمر اهل خواندن خطبه هاى طولانى نبوده و سخن او كوتاه بوده است و آن كسى كه خطبه هاى طولانى ايراد كرده على بن ابى طالب عليه السلام است ولى من خطبه هاى نسبتا مفصلى از عمر ديده ام كه ابوجعفر محمد بن جرير طبرى در تاريخ آورده است .
چون هرمزان سالار اهواز و شوشتر اسير شد او را پيش عمر آوردند و تنى چند از رجال مسلمان از جمله احنف بن قيس و انس بن مالك با او بودند. هرمزان را با زر و زيور و به هياءت خودش وارد مدينه كردند در حالى كه تاج زرين بر سر و جامه هاى گرانقميت بر تن داشت . عمر را كنار مسجد خفته ديدند، كنارش نشستند و منتظر بيدارشدنش ماندند هرمزان پرسيد: عمر كجاست ؟ گفتند همين عمر است .
گفت : بنابراين گويا پيامبر است . گفتند: نه ، او عمل يامبران را انجام مى دهد.
عمر از اين گفتگو بيدار شد و پرسيد: هرمزان است گفتند: آرى . گفت : تا هنگامى كه زيور و جامه سبكى بر او پوشاندند. عمر گفت : اى هرمزان ، سرانجام بد مكر و فريب را چگونه ديدى ؟ هرمزان با مسلمان يك بار مصالحه كرده و عهد شكسته بود. هرمزان گفت : اى عمر! در دوره جاهلى كه خداوند نه با شما بود و نه با ما، ما بر شما پيروز مى شديم و چون خداوند همراه شما شد بر ما پيروز شديد. عمر گفت : عذر و بهانه تو در پيمان شكنى مكررت چيست ؟ گفت : بيم آن دارم كه اگر بگويم مرا بكشى . گفت : با كى بر تو نيست به من خبر بده . در اين هنگام هرمزان آب خواست كه چون كاسه آب را بر دست گرفت دستش شروع به لرزيدن كرد. عمر گفت : تو را چه مى شود؟ گفت : بيم آن دارم كه در حال آب خوردن مرا بكشى . گفت تا اين آبرا نياشامى بر تو باكى نيست . هرمزان آنرا از دست خود انداخت .
عمر گفت : تو را چه مى شود؟ دوباره آبش دهيد و ميان تشنگى و كشتن را جمع مكنيد. هرمزان گفت : چگونه ممكن است مرا بكشى و حال آنكه به امان دادى . عمر گفت : دروغ مى گويى . گفت : دروغ نمى گويم . انس گفت : اى اميرالمومنين راست مى گويد. عمر به انس گفت : اى واى بر تو! من قاتل مجزاءة بن ثور و براء بن مالك را امان مى دهم !؟ به خدا سوگند، يا چاره يى بينديش يا تو را عقوبت خواهم كرد. انس گفت : مگر تو نگفتى تو را باكى نيست تا به من خبر بدهى و تو را باكى نيست تا آب بياشامى ؟ گروهى ديگر از مسلمانان هم مثل سخن انس گفتند عمر روى به هرمزان كرد و گفت با من خدعه مى كنى ؟ به خدا سوگند نمى توانى مرا فريب دهى مگر اينكه مسلمان شوى . او مسلمان شد و عمر براى او دو هزار درهم مقررى تعيين كرد و در مدينه ساكن ساخت .
عمر، عمير بن سعيد انصارى را بر حمص گماشت . او يك سال درنگ كرد و خبرى از او نيامد. پس از يك سال عمر براى او نوشت : چون اين نامه ام به دست تو رسيد بيا و آنچه اموال مسلمانان كه جمع كرده اى بياور. عمير جوال خود را برداشت و توشه خويش را و ديگچه اش را در آن نهاد و پياله خويش را آويخت و چوبدستى خود را به دست گرفت و پياده از حمص حركت كرد و تا مدينه پياده رفت و چون به مدينه رسيد رنگ چهره اش دگرگون و خاك آلود و مويش بسيار بلند شد. او بر عمر وارد شد و بر او سلام داد. عمر پرسيد: اى عمير حالت چگونه است ؟ گفت : همان گونه كه مى بينى ، مگر نمى بينى بدنم سالم است و خوبم و همه دنيا با من است كه آن را از دو شاخش گرفته ام و از پى خود مى كشم ؟
عمر كه پنداشت مالى با خود آورده است گفت : چه همراه دارى ؟ گفت : جوالم همراه من است كه توشه خويش در آن مى نهم و ديگچه ام همراه من است كه در آن خوراك مى خورم و جام سرم را با آن مى شويم و پياله ام كه آب وضو و آب آشاميدنى خود را در آن مى ريزم و چوبدستى من كه به آن تكيه مى دهم و اگر دشمنى پيش آيد با آن ، با او پيكار مى كنم . عمر پرسيد آيا پياده آمده اى ! گفت : آرى كه مرا ستورى نبود. عمر گفت : آيا ميان رعيت تو يك نفر هم نبود كه براى ثواب و رضاى خداوند ستورى به تو ببخشد تا سوار شوى ؟ گفت : آنان چنين كارى نكردند من هم از آنان نخواستم . گفت : چه بد مسلمانانى بوده اند كه از پيش ايشان بيرون آمده اى . عمير گفت : اى عمر از خدا بترس و جز نيكى مگوى خداوندت از غيبت بازداشته است و من خود ديده ام نماز مى گزاردند. عمر پرسيد: در امارت خود چه كردى ؟ گفت : اين پرسش تو به چه منظور است ؟
عمر گفت : سبحان الله ! عمير گفت : اگر ترس اين را مى داشتم كه دوباره كارگزارى كنم به تو خبر نمى دادم ، من به آن شهر رفتم نيكان ايشان را جمع كردم و بر جمع آورى زكات گماشتم كه خود جمع كنند و در مورد خود به مصرف برسانند اگر چيزى سهم تو باشد به تو خواهد رسيد. عمر گفت : پس چيزى براى من نياورده اى ؟ گفت : نه . عمر گفت : فرمان حكومت عمير را دوباره بنويسيد. گفت : نه ، من از اين پس نه براى تو بلكه براى هيچ كس پس از تو هم كارگزارى نخواهم كرد. به خدا سوگند، نمى دانم به سلامت جستم ، بلكه سلامت نيافتم كه به مردى نصرانى از اهل ذمه گفتم ، خدايت زبون سازد! و اين كارى است كه تو مرا بر آن واداشتى و ممكن است روزگار خود را براى يك روز كه براى تو عهده دار كار بودم تباه ساخته باشم .
عمير سپس از عمر اجازه گرفت كه به خانه خويش برود و عمر اجازه داد. خانه عمير در ناحيه قباء و دور از مدينه بود. عمر چند روزى صبر كرد و او را مهلت داد: و سپس مردى به نام حارث را با صد دينار روانه كرد و گفت : پيش عمير بن سعد برو اگر ديدى چيزى و وسايلى تازه دارند آن را پيش من بياور و اگر ديدى وضع سختى دارد اين صد دينار را به او بده . حارث حركت كرد و چون آنجا رسيد عمر را ديد كنار نخلستانى نشسته پيراهنش را وصله مى زند. حارث به عمير سلام داد. عمير گفت : فرود آى ، خدايت رحمت كناد! و فرود آمد. عمير پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت از مدينه . پرسيد: اميرالمومنين را در چه حالى رها كردى ؟ گفت : خوب است . پرسيد مسلمانان در چه حالى بودند؟ گفت خوب اند. پرسيد: آيا عمر حدود را اجراء نمى كند: گفت : چرا و يكى از پسران خود را به سبب گناهى كه مرتكب شده بود چنان تازيانه زد كه از ضربت آن مرد. عمير گفت : بارخدايا، عمر را يارى فرماى كه من محبت او را نسبت به تو استوار مى بينم .
گويد: حارث سه روز پيش او مقيم بود و آن زن و شوهر در هر روز فقط يك گرده نان جو داشتند كه آن را هم به او مى دادند و خود از آن مى گذشتند و چنان شد كه به زحمت افتادند؛ ناچار عمير به حارث گفت اى مرد تو ما را به گرسنگى انداختى و اگر مصلحت مى دانى كه پيش ما بروى برو، در اين هنگام حارث آن دينارها را بيرون آورد و به عمير داد و گفت : اميرالمومنين براى فرستاده است .
با آن اندكى بى نياز شو. عمير فرياد برآورد: برگردان ، مرا به آن نيازى نيست . زن گفت : بگير و آن را در جاى خود مصرف كن . عمير گفت : چيزى ندارم كه اين دينارها را در آن نهم . آن زن از پايين دامن پيراهن خود قطعه يى پاره كرد و به او داد. عمير آن پول را در آن پارچه كهنه پيچيد و بيرون آمد و ميان بازماندگان شهيدان و فقيران تقسيم كرد. حارث پيش عمر آمد و به او خبر داد. گفت : خداوند عمير را رحمت كناد! چيزى نگذشت كه عمير درگذشت ، مرگش بر عمر دشوار آمد با گروهى از ياران خويش پياده به بقيع رفت و به آنان گفت هر يك براى خود آرزويى و حاجتى بخواهيم . هر يك حاجتى خواستند و چون نوبت عمر شد گفت : دوست مى دارم و آرزو مى كنم براى من مردى مانند عمير بن سعد باشد كه از او براى انجام كار مسلمانان يارى بخواهم .
بعضى از سخنان عمر
گفت : از آسايش برحذر باش كه مايه غفلت است .
گفت : زنان خود را در غرفه ها سكونت مدهيد و نوشتن را به آنان مياموزيد و با پوشيده نگه داشتن آنان براى اداره كردن ايشان كمك بگيريد و آنان را به كلمه نه عادت دهيد كه كلمه آرى آنان را براى طلب كردن و چيزخواستن گستاخ مى كند.
گفت : همت خود را اندك مداريد كه من هيچ چيزى را براى فرونشاندن مرد از كرامت چون ضعف همت نمى بينم .
و گفت : سه خصلت است كه در هر كس نباشد ايمان او را سودى نمى بخشد، حلم و بردبارى كه با آن نادانى نادان را كنار زند، پارسايى كه او را از ارتكاب كارهاى حرام باز دارد و اخلاقى پسنديده كه با مردم مدارا كند.
خبر عمر با عمرو بن معدى كرب
ابوعبيدة معمر بن مثنى در كتاب مقاتل الفرسان چنين آورده است كه سعد بن ابى وقاص پس از فتح قادسيه عمرو بن معدى كرب را پيش عمر فرستاد. عمر از او پرسيد: سعد را چگونه و در چه حالى ترك كردى و رضايت مردم از او چگونه است ؟
گفت : اى اميرالمومنين او براى اشان همچون پدر است و براى آنان همچون مورچه همه چيز جمع مى كند، گاه مردى عرب در جامه پشمى خويش و گاه شيرى در كنار خود و نبطى اى در جمع خراج ، او به تساوى تقسيم مى كند و در قضاوت عدالت مى كند و در جنگ پيروز است .
سعد بن ابى وقاص هم نامه نوشته و عمرو بن معدى كرب را ستوده بود. عمر به او گفت : گويا تو و سعد ستايش را به يكديگر وام مى دهيد. او نامه مى نويسد بر تو ثنا مى گويد و اينك تو آمده اى او را مى ستايى . عمرو گفت : من جز در مورد آنچه ديده ام ستايش نمى كنم . عمر گفت : اينك سخن سعد را رها كن و درباره قوم خودت مذحج به من خبر بده .
عمرو بن معدى كرب گفت : در همه شان خير و فضيلتى است . گفت : در مورد تيره علة بن خالد چه مى گويى ؟ گفت : آنان سواركاران مايه آبرومندى مايند، از همه ما بيشتر دشمن را تعقيب مى كنند و از همگان كمتر مى گريزند. پرسيد درباره تيره سعدالعشيرة چه مى گويى ؟ گفت : بزرگترين لشكرداران ما و گرانقدرترين سالارهاى ما هستند و از همه ما تندخوترند. پرسيد: تيره حارث بن كعب چگونه اند؟ گفت : خردمندانى كه غفلت نمى كنند. پرسيد: تيره مراد چگونه اند؟ گفت : نيكوكاران پرهيزگار و برافروزندگان جنگ ؛ قرارشان از همه ما بيشتر و آثارشان دورتر است .
عمر گفت : اينك از جنگ به من خبر بده . گفت : آن گاه كه دامن بر كمر زند تلخ است هر كس در جنگ پايدارى كند مشهور و شناخته مى شود هر كس در آن سستى كند نابود مى شود و همانگونه است كه شاعر گفته است :
جنگ در آغاز همچون دوشيزه جوانى است كه براى هر نادانى با زينت خويش راه مى رود ولى همين كه آتش آن برافروخته و شعله ور مى شود به صورت پيرزنى بيوه در مى آيد كه موهاى سپيد و سياه سرش را فرو پوشانده و براى بوييدن و بوسيدن ناخوشايند است .
عمر گفت : در مورد اسلحه به من خبر بده . گفت از هر چه مى خواهى بپرس .
گفت : نيزه ؟ عمرو گفت : برادر توست گاهى هم به تو خيانت مى كند. پرسيد: تير؟ گفت : همچون نشانه هاى مرگ است ، گاه خطا مى كند و گاه به هدف مى خورد.
پرسيد: سپر چگونه است ؟ گفت : ابزار حفاظت است و دوائر جنگ بر آن مى گردد.
پرسيد: زره چگونه است ؟ گفت : مايه سنگينى سواركار و مايه زحمت پياده و در عيسى حال دژى استوار است . پرسيد: گفت : آنجاست كه فرزندمردگى در خانه مادرت را مى كوبد. گفت مادر خوبت را. گفت : باشد، مادر خودم را، آرى قدرت اسلام مرا براى تو زبون و دست و پا بسته كرده است .
سليمان بن ربيعة باهلى در ارمنستان خود را سان ديد و فقط اسبهاى نژاده را مى پسنديد و اجازه شركت در جنگ مى داد. عمروبن معدى كرب سوار بر اسبى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و تنومند بود، چون از برابر سليمان گذشت او را برگرداند و گفت اين اسب نژاده نيست كه پست و كم ارزش است . عمرو گفت : چنان نيست ولى درشت و و تنومند است . سليمان گفت : نه ، پست و فرومايه است . عمرو گفت : آرى فرومايه به خوبى فرومايه را مى شناسد. اين سخن او را براى عمر نوشتند. عمر براى او نوشت : اما بعد، اى پسر معدى كرب ! تو به امير خود آن سخن را گفته اى ، به من خبر رسيده است شمشيرى دارى كه آن را صمصامة مى نامى ، و مرا شمشيرى است كه آن را مصمم مى نامم و به خدا سوگند مى خورم كه اگر آن را ميان دو گوش تو نهم برداشته نمى شود تا به مغز و فرق سرت برسد.
عمر براى سليمان بن ربيعة هم نامه نوشت و او را در مورد بردبارى نسبت به عمرو بن معدى كرب سرزنش كرد.
چون عمرو بن معدى كرب آن نامه را خواند، گفت : خيال مى كنيد عمر چه كسى را در نظر داشته (كه از او به شمشير مصمم تعبير كرده ) است ؟ گفتند: تو خود داناترى گفت : به خدا سوگند، مرا به على تهديد كرده است . و چنان بود كه عمرو بن معدى كرب به روزگار رسول خدا (ص ) يك بار گرفتار آتش خشم على (ع ) شده بود و پس از آنكه مشرف به مرگ شد توانسته بود از چنگ او بگريزد و جان به در برد. اين موضوع هنگامى بود كه قبيله مذحج از دين برگشته بود و چنان بود كه پيامبر (ص ) قروة بن مسيك مرادى را بر آن قبيله امارت داده بود و او بدرفتارى كرد، عمرو بن معدى كرب به او اعلان جنگ كرد و با گروهى بسيار از افراد قبيله مذحج از طاعت او بيرون شد. فروه از پيامبر (ص ) براى جنگ با ايشان استمداد و تقاضاى فرستادن لشكر كرد.
پيامبر (ص ) نخست خالد بن سعيد بن عاص را همراه گروهى روانه فرمود و پس از او خالد بن وليد را همراه گروهى ديگر فرستاد و براى بار سوم على بن ابى طالب عليه السلام را گسيل فرمود و براى همگان فرمانى نوشته شد كه هر يك از شما امير گروهى است كه همراه اوست و چون همگان با هم جمع شديد على امير همگان خواهد بود. آنان در منطقه يى از يمن كه كسر نام داشت جمع و با دشمن روياروى شدند و جنگ كردند، عمروبن معدى كرب كه مى پنداشت هيچيك از شجاعان عرب در مقابلش پايدارى نخواهد كرد آهنگ على عليه السلام كرد. على (ع ) پايدارى كرد و بر او برترى يافت عمرو چيزى را كه تصور نمى كرد ديد از برابر على (ع ) گريخت و پيش از آنكه كشته شود توانست نيمه جانى به در برد. همه سران مذحج هم با او گريختند و مسلمانان اموال آنان را تاراج كردند و در آن روز ريحانه دختر معدى كرب و خواهر عمرو اسير شدند. خالد بن سعيد بن عاص فديه او را از اموال خود پرداخت ، عمرو هم شمشير صمصامه (264)خود را به خالد بن سعيد داد، آن شمشير همواره ميان بنى اميه بود و از يكى به ديگرى مى رسيد تا آنكه به روزگار مهدى عباسى كه نامش محمد و پسر منصور دوانيقى است در اختيار بنى عباس قرار گرفت .
احاديثى كه در فضيلت عمر وارد شده است
احاديثى كه در مورد فضائل عمر آمده است برخى در كتابهاى صحاح آمده و برخى در آن كتابها مذكور نيست ؛ از جمله آنچه در مسايند صحيح مذكور است حديثى است كه عايشه آن را روايت كرده و گفته است كه پيامبر (ص ) فرمودند در امتهاى گذشته افرادى بودند كه فرشتگان با آنان سخن مى گفتند اگر ميان امت من چنان كسى باشد عمر است كه بخارى و مسلم هر دو در صحيح خود آن را آورده اند.
سعد بن ابى وقاص روايت مى كند كه گروهى از زنان قريش حضور پيامبر بودند و با صداى بلند گفتگو مى كردند، عمر اجازه ورود خواست آنان برخاستند و پشت پرده رفتند، عمر در حالى وارد شد كه پيامبر لبخند مى زدند. عمر گفت : اى رسول خدا، خداوند لبت را خندان دارد! فرمود: از اين زنانى كه پيش من بودند تعجب مى كنم كه چون صداى تو را شنيدند پس پرده و در حجاب شدند. عمر گفت : تو سزاوارترى كه از تو هيبت بدارند.
سپس گفت : اى زنانى كه با خويشتن دشمنيد آيا مرا هيبت مى داريد و از رسول خدا هيبت نمى داريد؟ گفتند: آرى ، تو سنگدل تر و خشن ترى . پيامبر (ص ) فرمودند سوگند به كسى كه جان من در دست اوست هرگز شيطان تو را در راهى نديده است مگر آنكه راهى جز راه تو را پيموده است اين را هم مسلم و بخارى در كتابهاى صحيح خود نقل كرده اند.
در غير كتابهاى صحيح هم احاديثى در فضيلت عمر نقل شده است كه از آن جمله است :
آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويد.
خداوند متعال حق را بر دل و زبان عمر نهاده است .
همانا ميان دو چشم عمر فرشته يى است كه او را موفق و به راه راست مى دارد.
اگر من ميان شما به پيامبرى مبعوث نمى شدم همانا كه عمر مبعوث مى شد (!)
اگر پس از من پيامبرى مى بود هر آينه عمر بود (!)
اگر بر زمين عذاب نازل مى شد كسى جز عمر از آن رهايى نمى يافت .
هرگاه جبريل در آمدن پيش من تاءخير مى كرد فقط مى پنداشتم كه به سوى عمر مبعوث شده است .
عمر چراغ اهل بهشت است .
از جمله همين احاديث است كه شاعرى براى پيامبر (ص ) شعرى مى خواند، عمر وارد شد پيامبر (ص ) به شاعر اشاره فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود ساكت شود. و همين كه عمر بيرون رفت به شاعر فرمود بگو و تكرار كن او شروع كرد، باز عمر وارد شد و پيامبر (ص ) براى بار دوم به شاعر اشاره كرد سكوت كند. و چون عمر بيرون رفت شاعر از رسول خدا پرسيد كه اين مرد كيست ؟ فرمود اين عمر بن خطاب است و مردى است كه باطل را دوست نمى دارد.
از جمله آن احاديث اين است كه پيامبر (ص ) فرموده است مرا با امتم سنجيدند بر آنان برترى داشتم . ابوبكر را سنجيدند برترى داشت ، عمر را سنجيدند برترى داشت و برترى داشت و برترى .
در مورد فضائل عمر احاديث بسيار ديگرى هم غير از اين احاديث نقل كرده اند ولى ما مشهورترها را آورديم . دشمنان عمر و كسانى كه او را خوش نمى دارند درباره اين احاديث طعنه زده و گفته اند، اگر عمر مورد الهام و گفتگوى فرشتگان قرار مى گرفت هرگز معاويه بدكاره را براى ولايت شام اختيار نمى كرد، وانگهى خداوند متعال به او الهام مى فرمود و فرشته به او مى گفت كه در چه كارهاى ناپسندى از ستم و دستيازى به خلافت با زور و ترجيح دادن در تقسيم اموال و غنايم و گناهان آشكار خواهد افتاد.
همچنين گفته اند: چگونه شيطان راهى غير از راه عمر را مى پيمايد و حال آنكه عمر چند بار از جنگ گريخته است در جنگهاى احد و حنين و خيبر و گريختن از جنگ كارهاى شيطانى و از گناهان بزرگ و بدبخت كننده است .
نيز مى گويند: چگونه ادعا مى كنند كه آرامش و سكينه بر زبان عمر سخن مى گويند؟ فكر مى كنى همين سكينه و آرامش در حديبيه موجب ستيز او با رسول خدا بود تا آنجا كه آن حضرت را خشمگين ساخت .
مى گويند: اگر فرشته بر زبان او سخن مى گفت يا ميان چشمانش فرشته يى بود كه او را به راه راست موفق مى داشت و اگر خداوند حق را بر دل و زبان او گمارده بود و در اين صورت او نظير رسول خدا (ص ) بلكه افضل و برتر از ايشان بوده است . زيرا رسول خدا رسالت خويش را براى امت از زبان فرشته يى از فرشتگان (جبريل ) ابلاغ مى كرده است و حال آنكه فرشته بر زبان عمر سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر هم ميان دو چشمش او را به راه راست موفق مى داشته است و در مورد اين فرشته دوم عمر بر پيامبر (ص ) برترى داشته است و حال آنكه بدون ترديد در مواردى احكامى نادرست داده است و على بن ابى طالب و معاذ بن جبل و ديگران آن مساله را به او تفهيم كردند و كار به آنجا رسيد كه مى گفت اگر على نباشد عمر هلاك مى شود و صدور حكم چنان بر او دشوار مى شد كه به ابن عباس مى گفت اى غواص فرو شو و حكم را بگو و او گره از كارش مى گشود. در اين گونه موارد آن فرشته دومى كه او را موفق مى داشت و آن حقى كه بر دل و زبانش گماشته شده بود كجا بود؟ و معلوم است كه پيامبر (ص ) در بسيارى از وقايع منتظر نزول وحى مى ماند و بر مقتضاى اين اخبار عمر نيازمند به نزول فرشته نبوده است كه در همه وقت و همه حال دو فرشته با او بوده اند. فرشته يى از زبانش سخن مى گفته است و فرشته يى ديگر ميان چشمانش او را ارشاد مى كرده و موفق مى داشته است و آن دو فرشته با چيز سومى كه سكينه بوده تاءييد مى شده اند.
بنابراين . او از پيامبر (ص ) برتر بوده است .
گويند: آن حديثى كه مضمون آن چنين است كه اگر من ميان شما مبعوث نمى شدم همانا عمر مبعوث مى شد لازمه اش اين است كه پيامبر (ص ) براى عمر عذابى دردناك و آزارى بزرگ باشد زيرا اگر پيامبر مبعوث نمى شد عمر به رسالت و پيامبرى مبعوث مى شد و هيچ مرتبتى برتر و والاتر از رتبه نبوت نيست . بنابراين ، كسى كه اين رتبه را كه رتبه يى از آن والاتر نيست از عمر زايل كرده باشد سزاوار است كه مبغوض ترين اشخاص روى زمين در نظر او باشد.
گفته اند: اما اينكه ، عمر چراغ بهشتيان باشد، اقتضايش اين است كه اگر عمر تجلى نكند بهشت تاريك و بدون چراغ خواهد بود.
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود اگر عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد. و حال آنكه خداوند متعال مى فرمايد و خداوند در حالى كه تو ميان ايشان هستى آنان را عذاب نمى كند
گفته اند: چگونه جايز است گفته شود كه پيامبر (ص ) باطل را دوست مى داشته و مشاهده مى فرموده است و عمر باطل نمى شنيده و مشاهده نمى كرده و دوست نمى داشته است ؟ آيا معنى اين سخن چنين نيست كه عمر را از چيزى كه رسول خدا را از آن منزه نمى دانند منزه بدانند.
گفته اند: جاى بسى شگفتى است كه پيامبر (ص ) از امت اندكى برترى داشته باشد و ابوبكر هم همان گونه باشد و حال آنكه عمر به مراتب از آن دو برترى داشته باشد و مقتضى اين سخن آن است كه فضل عمر آشكارتر و بيشتر از فضيلت ابوبكر و رسول خدا (ص ) باشد.
پاسخ به اين اعترافات اين است كه در مورد كسى كه محدث و مورد الهام باشد منظور اين نيست كه در همه موارد چنان باشد بلكه ملاك در مورد بيشتر كارها و انديشه ها و پندارهاى اوست و توفيق عمر بسيار و در عموم كارها انديشه اش صحيح بوده است و هر كس در روش او تاءمل كند صحت اين موضوع را مى داند و اگر گمان او درباره اندكى از كارها درست نباشد نمى توان اصل موضوع را مشتبه دانست و آن را رد كرد.
اما فرار از جنگ ، عمر فقط به اين منظور گريخته كه به گروهى از لشكر بپيوندد (!) و خداوند خود اين را استثناء فرموده است و بدين گونه او از گناه بيرون است .
اما در مورد بقيه اخبار گذشته ، مقصود از فرشته بيان صحت انديشه و زيركى عمر است و اين سخن مثل گونه است و آنچه (در اعتراض به آن ) گفته اند دليل بر عيبى نمى تواند باشد.
اين گفتار پيامبر (ص ) كه فرموده است اگر بر زمين عذاب نازل شود كسى جز عمر از آن رهايى نمى يابد سخنى است كه پيامبر (ص ) آن را پس از گرفتن فديه از اسيران بدر فرموده است كه عمر نه تنها با گرفتن فديه موافق نبود كه از آن نهى كرده بود و خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود اگر نبود نوشته و فرمانى از خدا كه پيشى گرفت همانا در مورد آنچه گرفتيد شما را عذابى بزرگ مى رسيد و چون قرآن در اين مورد سخن مى گويد و گواهى مى دهد به طعنه كسى كه در اين خبر طعنه زند توجهى نمى شود.
اما سخن پيامبر (ص ) كه عمر چراغ اهل بهشت است معناى آن چنين است كه چراغ قومى از اهل دنياست كه به سبب استفاده از پرتوافشانى و علم عمر از او بهره مند و مستحق بهشت شده اند.
اما حديث بازداشتن شاعر از ادامه شعر چنين است كه پيامبر (ص ) بيم آن داشت كه او در شعر خودش سخنى منكر گفته باشد و عمر كه خشن بود بر او خشونت كند و مقصود پيامبر آن بود كه در آن صورت خودش با محبت به شاعر متذكر شود كه پيامبر (ص ) مهربان و رئوف بوده است و خداوند متعال در مورد آن حضرت فرموده است نسبت به مومنان رئوف و مهربان است.
اما در حديث رجحان مراد از آن گشودن و به تصرف آوردن سرزمين هاست و تاءويل اين گفتار آن است كه در خواب به رسول خدا چنين نشان داده شد كه خداوند برخى از سرزمين ها را براى او و نظير آنرا براى ابوبكر خواهد گشود و براى عمر چندبرابرش را خواهد گشود و همان گونه صورت گرفت .
بدان هركس به عيب گرفتن همت بگمارد آن را مى يابد و هر كس همت خود را در طعن بر مردم قرار دهد درهاى بسيارى براى او گشوده مى شود سعادتمند كسى است با خويشتن انصاف دهد و هوس را دور افكند و توشه تقوا براى خود فراهم سازد. و توفيق از خداوند بايد طلب كرد.
اخبارى كه درباره چگونگى مسلمان شدن عمر رسيده است
اما مسلمان شدن عمر، در بيشترين و استوارترين روايات آمده است كه چون عمر مسلمان شد شمار مسلمانان به چهل رسيد و مسلمان شدن او در سال ششم بعثت و در بيست و شش سالگى بوده است و پسرش عبدالله در آن هنگام شش ساله بود.
صحيحترين روايتى كه درباره مسلمان شدن عمر نقل شده روايت انس بن مالك ، از خود عمر است كه مى گفته است : در حالى كه شمشيرم را بر دوش داشتم از خانه بيرون آمدم ، مردى از بنى زهره را ديدم پرسيد كجا مى روى ؟ گفتم : مى روم محمد را بكشم . گفت : چگونه از بنى هاشم و بنى زهره در امان خواهى بود؟ به او گفتم تو را چنين مى بينم كه مسلمان شده اى و از آيين خود برگشته اى . گفت : آيا تو را به چيز شگفت ترى راهنمايى كنم ؟ همانا خواهرت و شوهرش مسلمان شده اند.
عمر حركت كرد و خروشان وارد خانه آن دو شد يكى از ياران پيامبر (ص ) كه نامش خباب بن ارت بود پيش آن دو حضور داشت كه چون هياهوى عمر را شنيد خود را پنهان ساخت عمر گفت : اين آوايى كه در خانه شما شنيدم چه بود؟ آنان سوره طه را پيش خباب مى خواندند شوهرخواهرش گفت : چيزى پيش ما نبود، با خود سخنى مى گفتيم . عمر گفت : شايد شما دو نفر مسلمان شده ايد؟
شوهرخواهرش گفت : اى عمر، آيا تصور نمى كنى كه حق در غير آيين تو باشد؟ عمر برجست و شوهرخواهر خود را سخت بر زمين كوبيد، خواهرش آمد او را از شوهرش كنار زد. عمر با دست خود بر او سيلى زد و چهره خواهر خود را خونين كرد، خواهرش با صداى بلند گفت حق در آيين توست و من گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمد فرستاده اوست ، هر كارى مى خواهى انجام بده ، عمر همين كه نوميد شد، گفت : اين نامه را كه پيش شماست بدهيد بخوانم عمر خط مى خواند، خواهرش به او گفت : تو ناپاكى و اين كتاب را جز پاكان دست نمى زنند، برخيز وضو بساز. او برخاست و بر خود آب ريخت و آن نامه را در دست گرفت و شروع به خواندن كرد طه . قرآن را بر تو فرو نفرستاديم كه رنجه گردى ، ليكن پند دادنى است براى هر كس كه بترسد تا اين گفتار خداوند كه مى فرمايد همانا كه من خدايم و خدايى جز من نيست مرا بپرست و براى ياد من نماز را برپادار.
عمر گفت : مرا پيش محمد ببريد. چون خباب اين سخن عمر را شنيد و رقت او را احساس كرد از حجره بيرون آمد و گفت : اى عمر، مژده بر تو باد! كه من اميدوارم دعاى شب پنجشنبه رسول خدا (ص ) درباره تو مستجاب شود و خودم شنيدم كه مى فرمود بار خدايا اسلام را با مسلمانى عمر بن خطاب يا عمروبن هشام (يعنى ابوجهل ) عزيز فرماى .
گويد: رسول خدا (ص ) در آن هنگام در خانه يى بود كه كنار كوه صفا قرار داشت . عمر حركت كرد و كنار آن خانه رسيد حمزة بن عبدالمطلب و طلحة بن عبيدالله و تنى چند از خويشاوندان رسول خدا (ص ) بر در خانه بودند. آنان همين كه عمر را ديدند كه مى آيد گويا ترسيدند و گفتند: اين عمر است كه مى آيد، حمزه هم گفت : عمر است كه مى آيد اگر خداوند نسبت به او اراده خير فرموده باشد مسلمان مى شود و اگر چيز ديگرى اراده كند كشتن او بر ما آسان است . در اين هنگام پيامبر (ص ) كه درون خانه بود و بر او وحى نازل مى شد شتابان بيرون آمد و خود را به عمر رساند و گريبان و جلو جامه اش را گرفت و حمايل شمشيرش را هم با دست ديگر گرفت و فرمود اى عمر، گويا نمى خواهى بس كنى تا خداوند بر تو بدبختى و درماندگى فرو فرستد همانگونه كه بر وليد بن مغيرة فرو فرستاد سپس فرمود بارخدايا، اين عمر است ، پروردگارا، اسلام را با عمر عزت ببخش عمر گفت : گواهى مى دهم كه پروردگارى جز خداى يگانه نيست و گواهى مى دهم كه همانا تو فرستاده اويى . ساكنان آن خانه و كسانى كه بر در بودند چنان تكبيرى گفتند كه مشركانى كه در مسجد بودند شنيدند. همچنين روايت شده است كه پيش از ظهور اسلام به عمر مژده و وعده داده شده بوده است .
در يكى از صفات ابواحمد عسكرى كه خدايش رحمت كناد! خواندم كه عمر به صورت مزدور همراه وليد بن مغيره براى بازرگانى كه سرمايه اش از وليد بود به شام رفت ، عمر در آن هنگام هيجده ساله بود، او شتر وليد را به چرا مى برد و بارهاى او را بر مى داشت و از كالاهاى او نگهدارى مى كرد. چون به بلقاء رسيدند يكى از علماى روم عمر را ديد و شروع به نگريستن به او كرد و مدتى طولانى به او نگريست و سپس گفت : اى پسر، گمان مى كنم نام تو عامر يا عمران يا چيزى نظير اين دو باشد؟ گفت : نامم عمر است . گفت : هر دو رانت رانت را برهنه كن . چنان كرد بر يكى از آنها خال سياهى همچون كف دستى بود. آن مرد از عمر خواست سر خود را هم برهنه كند؛ او چنان كرد و معلوم شد جلو سرش بدون موست سپس آن عالم از عمر خواست كه با دست خود كارى انجام دهد و متوجه شد چپ دست است . آن گاه به عمر گفت : تو پادشاه عرب خواهى بود و سوگند به حق مريم عذراء كه چنين است . عمر در حالى كه او را استهزاء مى كرد خنديد. آن مرد گفت : مى خندى ؟ سوگند به حق مريم عذراء كه تو پادشاه عرب و پادشاه روم و پادشاه ايران خواهى بود. عمر در حالى كه سخن او را بى ارزش مى شمرد او را رها كرد.
عمر پس از آن مى گفت : آن مرد رومى در حالى كه سوار بر خرى بود از پى مى آمد تا آنكه وليد كالاهاى خود را فروخت و با بهاى آن عطر و لباس خريد و آهنگ حجاز كرد و آن مرد همچنان از پى من مى آمد چيزى هم از من نمى خواست و همه روز بامداد دست مرا مى بوسيد همان گونه كه دست پادشاهان را مى بوسند و چون از مرزهاى شام گذشتيم و وارد حجاز شديم و آهنگ رفتن به مكه كرديم او از من وداع كرد و برگشت . وليد هم از من درباره او مى پرسيد و من چيزى به او نمى گفتم ، و خيال مى كنم آن عالم مرده است كه اگر زنده مى بود پيش ما مى آمد.
تاريخ مرگ عمر و اخبارى كه در اين مورد رسيده است
اما تاريخ مرگ عمر چنين است كه ابولولؤ ة روز چهارشنبه چهار روز باقى مانده از ماه ذى حجة سال بيست و سه هجرت او را ضربت زد و روز يكشنبه اول ماه محرم سال بيست و چهار هجرت دفن شد و مدت حكومتش ده سال و شش ماه بود و به هنگام مرگ بنا بر مشهورترين روايات شصت و سه ساله بود.
عمر روز جمعه يى بر منبر، پس از يادكردن از رسول خدا (ص ) و ابوبكر، گفت : من خوابى ديده ام كه مى پندارم مرگم فرا رسيده است . در خواب چنان ديدم كه پندارى خروسى دو بار بر من منقار زد و چون خواب بود خود را براى اسماء بنت عميس نقل كردم گفت : مردى عجم تو را مى كشد. انديشيدم چه كسى را به جانشينى خود برگزينم سپس چنين ديدم كه خداوند آيين خود و خلافتى كه رسول خدا را براى آن برانگيخته است تباه نخواهد فرمود.
ابن شهاب روايت مى كند كه عمر معمولا به پسران غيرعرب كه به حد بلوغ رسيده بودند اجازه ورود به مدينه نمى داد، تا آنكه مغيره حاكم كوفه بود از غلامى هنرمند نام برد كه پيش او بود و از عمر اجازه خواست او را به مدينه آورد. مغيره مى گفت اين غلام هنرهاى بسيارى دارد كه در آنها منافعى براى مردم است ، نظير: آهنگرى ، نقاشى و درودگرى . عمر به مغيره اجازه داد كه او را به مدينه بفرستد. مغيره براى ابولولؤ ة پرداخت صد درهم خراج ماهيانه را مقرر داشت . ابولولؤ ة پيش عمر آمد و از زيادى خراج خويش گله كرد. عمر پرسيد: تو چه كارهايى را پسنديده انجام مى دهى ؟ ابولولؤ ة كارهايى را كه بخوبى از عهده آنها بر مى آمد براى عمر شمرد. عمر گفت : در قبال اين كارهاى تو خراج تو زياد نيست .
اين چيزى است كه بيشتر مردم از گفتگوى آن دو نقل كرده اند. برخى از مردم مى گويند: عمر فرياد كشيد و سخنان درشتى گفت و همگى متفق اند كه ابولولؤ ة روزى از كنار عمر مى گذشت ، عمر او را فرا خواند و گفت : براى من گفته اند كه مى گويى اگر بخواهم مى توانم آسيابى بسازم كه با باد بگردد و آرد كند، گروهى هم با عمر بودند. آن برده خشمگين و ترشروى به عمر نگريست و گفت : براى تو آسيابى خواهم نهاد كه مردم درباره اش سخن بگويند. همين كه رفت عمر روى به آن گروه كرد و گفت : شنيديد اين برده چه گفت ؟ خيال مى كنم هم اكنون مرا تهديد كرد.
چند شبى گذشت ، ابولولوه به خنجرى دو سر كه دسته اش ميان آن قرار داشت مسلح شد و در تاريكى سحر در گوشه يى از گوشه هاى مسجد به كمين ايستاد و همانجا منتظر ماند تا عمر به عادت هميشگى براى بيداركردن مردم براى نماز صبح آمد و همين كه نزديك او رسيد برجست و سه ضربه بر او زد كه يكى از آنها به زير ناف آهنگ مردمى كه در مسجد بودند كرد و هركس را كه سر راهش بود زخمى كرد آن چنان كه غير از عمر يازده مرد ديگر را نيز زخمى كرد و سپس با خنجر خويش خودكشى كرد كه عمر همين كه احساس كرد بى هوش خواهد شد گفت : به عبدالرحمان بن عوف بگوييد با مردم نماز بگزارد. سپس بيهوشى بر او غلبه كرد و از هوش رفت و او را برداشتند و به خانه بردند و عبدالرحمان بن عوف با مردم نماز گزارد.
ابن عباس مى گويد من همچنان در خانه عمر ماندم و او همچنان در بيهوشى بود تا آنكه هوا روشن شد همين كه هوا روشن شد به هوش آمد و به چهره كسانى كه گرد او بودند نگريست و پرسيد: آيا مردم نماز خواندند گفته شد: آرى . گفت : هر كس نماز را ترك كند او را اسلامى نيست . آن گاه آب وضو خواست وضو گرفت و نماز گزارد. سپس گفت : اى ابن عباس ، بيرون رو بپرس چه كسى مرا كشته است .
من بيرون آمدم و چون در خانه را گشودم ديدم مردم جمع شده اند پرسيدم : چه كسى اميرالمومنين را ضربت زده است ؟ گفتند: ابولولوه برده مغيره . ابن عباس مى گويد: به درون خانه برگشتم ديدم عمر بر در خانه مى نگرد و لحظه شمارى مى كند تا خبرى را كه مرا براى آن فرستاده است بشنود. گفتم : اى اميرالمومنين ، چنين نقل مى كنند و مى پندارند كه دشمن خدا ابولولوه غلام مغيرة بن شعبه بوده است و او گروهى ديگر را هم خنجر زده و سپس خودكشى كرده است . عمر گفت : سپاس خداوندى را كه قاتل مرا چنان قرار نداد كه بتواند در پيشگاه خداوند با يك سجده كه براى او انجام داده باشد، احتجاج كند؛ عرب چنان نيست كه مرا بكشد عمر سپس گفت : بفرستيد پزشكى بيايد زخم مرا ببيند. فرستادند و پزشكى از اعراب آوردند و او شربتى به عمر آشاماند كه از محل زخم بيرون ريخت و براى آنان كه حضور داشتند خون با آن شربت مشتبه شد. پزشكى ديگر آوردند، او به عمر شير آشاماند كه همچنان به رنگ سپيد و لخته شده از محل زخم بيرون آمد و گفت : اى اميرالمومنين ، وصيت خود را انجام بده . عمر گفت : به من راست گفت . و اگر سخنى غير از اين مى گفت دروغ گفته بود. كسانى كه حضور داشتند چنان بر او گريستند كه صداى آنان را كسانى كه بيرون از خانه بودند شنيدند. عمر گفت : بر ما گريه مكنيد و هر كس گريان است از خانه بيرون رود كه پيامبر (ص ) فرموده است ميت با گريه اهلش بر او شكنجه مى شود
از عبدالله بن عمر روايت است كه گفته است شنيدم پدرم مى گفت : ابولؤ لؤ ه نخست دو ضربه بر من زد كه پنداشتم سگى است تا آنكه ضربه سوم را زد.
همچنين روايت شده است كه عبدالرحمان بن عوف پس از آنكه ابولؤ لؤ ه مردم را زخمى كرد، عباى پشمى سياه خود را روى او انداخت و ابولؤ لؤ ه چون ميان آن عبا گير كرد خود را كشت و عبدالرحمان سرش را بريد. در اين هنگام سران مهاجران و انصار و شركت كنندگان در جنگ بدر بر در خانه جمع شدند، عمر به ابن عباس گفت : پيش ايشان برو و بپرس آيا اين كسى كه مرا زخم زد باطلاع شما چنين كرد. ابن عباس بيرون آمد و از ايشان پرسيد گفتند: نه به خدا سوگند، و دوست مى داشتيم خداوند از عمر ما بكاهد و بر عمر بيفزايد.
عبدالله بن عمر مى گويد! پدرم براى فرماندهان لشكر مى نوشت كه هيچيك از گبركانى را كه به حد بلوغ رسيده اند پيش ما گسيل مداريد، و همينكه ابولولوه او را زخم زد گفت : چه كسى با من چنين كرد؟ گفتند: غلام مغيرة گفت : نگفته بودم هيچيك از گبركان را پيش ما مياوريد ولى شما در اين مورد بر من غلبه كرديد.
محمد بن اسماعيل بخارى در كتاب صحيح خود از عمرو بن ميمون نقل مى كند كه مى گفته است : من براى نماز ايستاده بودم و سپيده دمى كه عمر مضروب شد ميان من و عمر فقط عبدلله بن عباس قرار داشت . عمر هنگامى كه از ميان صفها عبور مى كرد مى گفت : مستقيم و در يك خط بايستيد و چون ميان ما فاصله و كژى نمى ديد پيش مى رفت و تكبيرة الاحرام مى گفت و گاهى در ركعت اول همچنين در ركعت دوم براى اينكه مردم جمع شوند (به جماعت برسند) سوره يوسف يا سوره نحل را مى خواند. در آن روز همين كه عمر تكبيرة الاحرام گفت شنيدم مى گويد: اين سگ مرا كشت يا اين سگ مرا خورد، و اين همان وقتى بود كه آن گبرك با دشنه يى دو سر او را زخم زد، او همان طور كه مى گريخت بر اشخاص سمت چپ و راست خود زخم مى زد آن چنان كه سيزده مرد را زخمى كرد كه شش تن از ايشان كشته شدند. مردى از مسلمانان كه چنين ديد گليمى را روى او انداخت و چون گبرگ پنداشت او را گرفته اند خود را كشت .
عمر با دست خود دست عبدالرحمان بن عوف را گرفت و او را براى ادامه امامت نماز پيش برد. كسانى كه نزديك عمر بودند متوجه موضوع شدند ولى كسانى كه در نواحى مسجد بودند متوجه نشدند و همين قدر كه صداى عمر قطع شد آنان شروع به گفتن سبحان الله كردند. عبدالرحمان نماز مختصرى گزارد و چون از مسجد برگشتند عمر گفت : اى ابن عباس ، بنگر چه كسى مرا ضربت زده است . او ساعتى بيرون رفت و گشت زد و برگشت و گفت : غلام مغيره . عمر پرسيد: همان چند پيشه و صنعتگر؟ گفت : آرى . عمر گفت : خدايش بكشد! كه دستور دادم نسبت به او پسنديده رفتار كنند. خدا را شكر كه مرگ مرا به دست كسى كه مدعى اسلام باشد قرار نداده است . تو و پدرت دوست داشتيد كه گبركان بسيار شوند عباس بيشتر از همگان بردگان گبر داشت . ابن عباس گفت : اگر مى خواهى آنان را تبعيد و بيرون كنم ؟ عمر گفت : دروغ مى گويى آن هم پس از اينكه با زبان شما سخن مى گويند و به قبله شما نماز مى گزارند و همراه شما مراسم حج بجا مى آورند.
ابن عباس مى گويد: عمر را به خانه اش بردند ما هم همراهش رفتيم و مردم در چنان شورى بودند كه گويى پيش از آن روز سوگى به آنان نرسيده بود. يكى مى گفت : بر عمر باكى نيست . ديگرى مى گفت : براى او مى ترسم . براى او شربتى آوردند، آن را آشاميد از محل زخم بيرون ريخت ، سپس شير برايش آوردند، آن را هم آشاميد از شكمش بيرون ريخت ، دانستند كه خواهد مرد، مردم پيش او مى آمدند و او را مى ستودند. مردى جوان وارد شد و گفت : اى اميرالمومنين ، تو را از سوى خداوند مژده باد، كه افتخار مصاحبت رسول خدا را داشتى و همان گونه كه مى دانى از پيشگامان اسلامى و سپس به حكومت رسيدى و دادگرى كردى سرانجام هم شهادت بهره تو شد. عمر گفت : با همه اينها دوست مى دارم سر و تن بيرون برم نه به سود من باشد و نه زيانم ، و چون آن جوان پشت كرد كه برود ردايش بر زمين كشيده مى شد؛ عمر گفت : اين جوان را پيش من برگردانيد و چون برگرداندند گفت : اى برادرزاده ، رداى خود را جمع كن كه براى حفظ آن بهتر و در پيشگاه پروردگارت مايه پرهيزگارى بيشترى است .
آن گاه عمر خطاب به پسرش عبدلله گفت بنگر كه چه مقدار وام بر عهده من است . بررسى كردند و هشتاد و شش هزار درهم يا چيزى نزديك آن بود. عمر به عبدلله گفت : اگر اموال خاندان عمر آن را كفايت كرد كه از اموالشان ايشان پرداخت كن ، اگر كفايت نكرد از خاندان عدى بن كعب كمك بگير و اگر اموال ايشان هم كفايت نكرد از قريش كمك بخواه و به ديگران وامگذار و به هر حال از جانب من اين مال را پرداخت كن . اينك پيش عايشه برو و بگو عمر به تو سلام مى رساند و مگو اميرالمومنين كه من از امروز ديگر اميرمومنان نيستم آن گاه به او بگو عمر از تو اجازه مى گيرد كه كنار دو سالار خويش به خاك سپرده شود. او رفت و سلام داد و اجازه خواست و پيش او رفت ، عايشه را ديد كه نشسته است و مى گريد. عبدالله بن عايشه گفت : عمر سلامت مى رساند و اجازه مى خواهد كنار دو سالارش به خاك سپرده شود. عايشه گفت : هر چند اين جايگاه را براى خود مى خواستم ولى اينك او را بر خود ترجيح مى دهم .
چون عبدلله برگشت حاضران گفتند: عبدالله آمد. عمر گفت : بلندم كنيد او را نشاندند و به مردى تكيه داد و به عبدالله گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : اى اميرالمومنين همان چيزى كه دوست مى دارى ، عايشه اجازه داد. عمر گفت : سپاس خداى را، هيچ چيزى براى من به اين اهميت نبود. چون جانم گرفته شد جنازه ام را ببر و باز بر عايشه سلام بده و بگو عمر بن خطاب اجازه مى خواهد؛ اگر اجازه داد مرا وارد خانه اش كنيد و اگر جنازه مرا نپذيرفت مرا به گورستان ديگر مسلمانان ببريد و ميان آنان به خاك سپاريد.
در اين هنگام حفصه دختر عمر در حالى كه زنان همراهش بودند وارد شد همين كه او را ديديم برخاستيم . او خود را كنار پدر رساند و ساعتى بر بالين او گريست ، سپس مردان ديگرى اجازه ورود خواستند. حفصه به حجره ديگرى رفت و ما صداى گريه اش را از آن خانه مى شنيديم .
مردان گفتند: اى اميرالمومنين ، وصيت كن و كسى را به جانشينى خويش بگمار. گفت : من براى حكومت هيچ كس از اين چند تن يا از اين گروه را سزاوارتر نمى بينم كه پيامبر (ص ) رحلت فرمود در حالى كه از ايشان راضى بود و على و عثمان و زبير و طلحه و عبدالرحمان بن عوف و سعد (بن ابى وقاص ) را نام برد و گفت : عبدلله بن عمر هم در جلسات شما شركت مى كند ولى او را رايى نخواهد بود گويا عمر اين را براى تسليت و تسكين او مى گفت اگر امارت به سعدبن ابى وقاص رسيد كه شايسته آن است و گرنه هر كدامتان امير شديد از انديشه او يارى بخواهيد كه من او را نه به سبب ناتوانى و نه به سبب خيانت كنار گذاشتم . عمر سپس گفت : به خليفه پس از خودم درباره مهاجران نخستين به خير و نيكى سفارش مى كنم كه حق ايشان را بشناسد و حرمت آنان را بدارد و او را درباره انصار سفارش مى كنم ، كه آنان پيش از (هجرت ) ايشان ايمان آوردند و مدينه را خانه ايمان دادند. بايد كارهاى پسنديده نيكان را پذيرا باشد و از خطاكارى ايشان در گذرد، و او را نسبت به ساكنان شهرها به نيكى سفارش مى كنم كه آنان مايه حفظ اسلام و پرداخت كنندگان اموال و سبب خشم دشمن اند و نبايد از ايشان چيزى جز افزونى از حد نصاب اموالشان را آن هم با رضايت ايشان بگيرد و او را به اعراب سفارش مى كنم كه ايشان اصل و ريشه عرب اند و ماده اسلام شمرده مى شوند و بايد چيزى از افزونى اموال ايشان گرفته شود و به بينوايان و مستمندان آنان پرداخت گردد و او را در مورد كسانى كه ذمى هستند و در پناه پيمان خداوند و رسول خدا قرار دارند سفارش مى كنم كه به پيمان آنان وفا كند و با كسانى كه در صدد جنگ با اهل ذمه اند جنگ كند و چيزى بيشتر از طاقت و توان بر آنان تكليف نكند.
گويد: چون عمر درگذشت جنازه اش را بيرون آورديم و حركت كرديم .
عبدالله بن عمر بر در حجره رسول خدا بر عايشه سلام داد و گفت : عمر بن خطاب اجازه ورود مى خواهد. عايشه گفت : در آوريدش . جنازه را داخل بردند و كنار دو سالارش دفن كردند.
ابن عباس مى گويد: من نخستين كس بودم كه پس از زخمى شدن عمر پيش او رفتم ، گفت : اين سه سخن را از من حفظ كن و به خاطر بسپار كه بيم آن دارم مردم مرا زنده نبينند: من در مورد احكام كلاله حكمى نمى دهم ، كسى را بر مردم خليفه نمى سازم و همه بردگان من آزادند. من به او گفتم : تو را به بهشت مژده باد كه افتخار مصاحبت پيامبر (ص ) را آن هم براى مدتى طولانى داشته اى و عهده دار كار مسلمانان شدى و با قدرت از عهده آن برآمدى و امامت را ادا كردى .
عمر گفت : اما اينكه مرا به بهشت مژده مى دهى سوگند به خداوندى كه جز او نيست اگر دنيا و هر چه در آن است از من باشد حاضرم در قبال ترس از آنچه در پيش است فدا كنم ، مگر آنكه خبر قطعى را در مورد خود بدانم و آنچه درباره زمامدارى مسلمانان گفتى بسيار دوست دارم كه از آن سر و تن بيرون روم نه به سود من باشد نه به زيانم ، آرى آنچه در مورد مصاحبت رسول خدا گفتى فقط همان مايه اميد است .
معمر، از زهرى ، از سالم ، از عبدالله بن عمر نقل مى كند كه مى گفته است : پيش پدرم رفتم و گفتم شنيدم مردم سخنى مى گويند، خواستم آن را براى تو بگويم ، آنان چنين مى پندارند كه تو كسى را به جانشينى خود نمى گمارى و حال آنكه اگر خودت ساربان و شبانى براى شتر و گوسپند داشته باشى كه آن را رها كند و پيش تو آيد چنين خواهى دانست كه تباه شده هستند و حال آنكه چوپانى مردم شديدتر است ، گويد: نخست سر خود را بر بالين نهاد و سپس برداشت و گفت : خداوند متعال دين خود را حفظ خواهد فرمود اگر من جانشينى تعيين نكنم پيامبر (ص ) هم جانشين تعيين نفرمود و اگر جانشين تعيين كنم ابوبكر جانشين معين كرد. به خدا سوگند، همين كه پدرم نام پيامبر و ابوبكر را ميان آورد دانستم كه او كار هيچ كس را با كار رسول خدا عوض نخواهد كرد و كسى را به جانشينى نمى گمارد.
روايت شده است با آنكه عايشه اجازه داده بود كه عمر در خانه اش دفن شود عمر گفت : پس از اينكه مردم او براى بار دوم اجازه بگيريد اگر اجازه داد چه بهتر و گرنه او را به حال خودش بگذاريد، چرا كه بيم آن دارم مبادا از بيم قدرت من اجازه داده باشد. اين بود كه پس از مرگ او هم از عايشه اجازه گرفتند و اجازه داد.
عمرو بن ميمون نقل مى كند كه چون عمر زخمى شد كعب الاحبار پيش او آمد و اين آيه را تلاوت كرد همانا حق از پروردگارت توست و هرگز از شك كنندگان مباش من پيش از اين به تو خبر دادم كه شهيد خواهى شد، و مى گفتى از كجا براى من كه در جزيرة العرب هستم شهادت نصيب خواهد شد.
ابن عباس روايت مى كند كه چون عمر زخمى شد و من رفتم و باخبر ابولؤ لؤ ه برگشتم ، حجره عمر آكنده از مردم بود و من نسبتا جوان بودم خوش نمى داشتم سر و گردن مردم را زير پا نهم و خودم را نزديك برسانم ، ناچار نشستم عمر هم بر خود ملافه يى پيچيده و سر خود را پوشانده بود، كعب الاحبار آمد و گفت چه مناسب است اميرالمومنين دعا كند تا خداوند او را براى اين امت باقى بدارد تا كارهايى را انجام دهد و از جمله نام منافقان را گفت كه عمر بتواند آنان را ريشه كن سازد من به كعب الاحبار گفتم آنچه را گفتى خودت به او ابلاغ كن . گفت : من اين سخنان را گفتم كه تو به او ابلاغ كنى . من جراءت پيدا كردم ، برخاستم و از روى دوش و شانه مردم گذشتم و كنار سر عمر نشستم و گفتم : تو مرا براى اين كار گسيل كرده بودى كه چه كسى تو را ضربت زده ، او غلام مغيره بوده و همراه تو سيزده تن ديگر را زخمى كرده است و اينك كعب الاحبار اينجاست و در اين موارد سوگند مى خورد.
عمر گفت : كعب را پيش من فرا خوانيد. او را فرا خواندند. گفت : چه مى گويى ؟ كعب گفت : چنين مى گويم . عمر گفت : به خدا سوگند، دعا نخواهم كرد ولى اگر خداوند عمر را نيامرزد عمر بدبخت خواهد شد.
مسور بن مخرمة مى گويد: چون عمر زخمى شد براى مدتى طولانى مدهوش بود، گفته شد اگر او زنده باشد با هيچ چيز مثل تذكردادن نماز نمى توانيد او را به هوش آوريد. گفتند: نماز، نماز اى اميرالمومنين و نماز گزارده شده است ، عمر به هوش آمد و گفت نماز خدا نكند كه آن را ترك كنم ، براى كسى كه نماز را رها كند بهره يى در اسلام نيست ، عمر در حالى كه از زخمش خون مى تراويد نماز گزارد.
همچنين مسور بن مخرمه مى گويد: چون عمر زخم خورد شروع به بيتابى و دردمندى كرد. ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چنين نيست كه تو افتخار مصاحبت رسول خدا (ص ) را داشتى و نيكو از عهده برآمدى و گرفتار فراق آن حضرت شدى و او از تو خشنود بود و با ابوبكر مصاحبت كردى و حق صحبت او را نيكو داشتى و از تو جدا شد در حالى كه از تو خشنود بود، سپس با مسلمانان مصاحبت و نسبت به آنان نيكى كردى و از آنان جدا مى شوى در حالى كه از تو خشنودند.
عمر گفت : اما آنچه در مورد مصاحبت پيامبر (ص ) و ابوبكر گفتى آرى ، اين از چيزهايى است كه خداوند بر من منت نهاده است ، اما آنچه از بيتابى من مى بينى به خدا سوگند، از اين جهت است كه حاضرم اگر تمام طلاق هاى زمين از من باشد فديه دهم پيش از آنكه عذاب خدا را ببينم در روايتى ديگر چنين است : كه گفت حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم ، و در روايت ديگرى آمده است كه گفت : مغرور كسى است كه شما او را فريفته باشيد، اگر هر چه طلا و نقره كه بر روى زمين است از من باشد حاضرم در قبال هول مطلع فديه دهم . در روايت ديگرى است كه گفت : اى ابن عباس آيا در مورد اميرى بر من ثنا مى گويى ؟
مى گويم : در روايت ديگرى آمده است كه عمر گفت : سوگند به كسى كه جان من در دست اوست بسيار دوست مى دارم همان گونه كه به امارت وارد شدم از آن بيرون روم و بر من گناه و گرفتارى نباشد. در روايتى ديگر آنچه آفتاب بر آن مى افتد از من باشد حاضرم در قبال نجات از اندوه قيامت و مرگ بپردازم ، و چگونه كه هنوز به صحراى و جمع مردم نرسيده ام همچنين در روايتى ديگر آمده است : اگر دنيا و آنچه در آن است از من باشد حاضرم پيش از آنكه از سرانجام خود آگاه شوم در قبال بيمى كه پيش روى من است بپردازم .
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام صداى ام كلثوم را شنيديم كه مى گفت : افسوس بر از دست دادن عمر! و زنانى همراه او مى گريستند، صداى گريه فضاى خانه را انباشته كرده و به لرزه درآورد، عمر گفت : اى واى مادر عمر، كه خداى او را نبخشد و نيامرزد! من گفتم : به خدا سوگند: اميدوارم كه عذاب را فقط همان اندازه ببينى كه خداوند متعال مى فرمايد و هيچ كس از شما نيست جز آنكه به دوزخ وارد مى شود و تا آنجا كه ما مى دانيم تو اميرمومنان و سرور مسلمانانى كه به حكم قرآن قضاوت و به طور مساوى تقسيم مى كنى .
ابن عباس مى گويد: اين سخن من عمر را خوش آمد، نشست و گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟ من ترسيدم چيزى بگويم ، على عليه السلام ميان شانه ام زد و گفت گواهى بده .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفت : اى اميرالمومنين ، چرا بيتابى مى كنى كه به خدا سوگند، اسلام تو مايه عزت و حكومت تو مايه پيروزى بود و دنيا را انباشته از عدل و داد كردى . عمر گفت : اى ابن عباس ، آيا در اين باره براى من گواهى مى دهى ؟
راوى مى گويد: مثل اينكه ابن عباس خوش نداشت شهادت دهد و توقف كرد، على عليه السلام به ابن عباس فرمود: بگو آرى ، من هم با تو هستم . ابن عباس گفت : آرى .
در روايت ديگرى آمده است كه ابن عباس گفته است : همچنان كه عمر بر پشت افتاده بود دست بر پوستش كشيدم و گفتم اين پوستى است كه آتش هرگز آن را لمس نخواهد كرد. عمر نگاهى به من افكند كه بر او رحمت آوردم و گفت : از كجا اين را مى دانى ؟ گفتم : با پيامبر (ص ) مصاحبت كردى و حق صحبت را نيكو پنداشتى … تا آخر حديث . عمر گفت : اگر همه آنچه بر زمين است از من باشد حاضرم پيش از آنكه به عذاب خداوند برسم و آن را ببينم بپردازم تا از آن در امان بمانم .
در روايت ديگرى است كه ديديم صداى امام جماعت را نمى شناسيم ، ناگاه متوجه شديم كه عبدالرحمان بن عوف است و گفته شد: اميرالمومنين زخمى شد.
مردم برگشتند و عمر كه هنوز نماز صبح نگزارده بود همچنان در خون خود بود، گفتند: اى اميرالمومنين ، نماز! سرش را بلند كرد و گفت : ترك نماز هرگز خدا نياورد، هر كس نماز خويش را تباه سازد او را حظى در اسلام نيست . حركتى كرد كه برخيزد از زخمش خون جارى شد، گفت : برايم عمامه يى بياوريد، آوردند، زخم خود را با آن بست و نماز گزارد و ذكر گفت و سپس به پسرش عبدالله نگريست و گفت گونه ام را بر خاك بنه . عبدالله مى گويد: من به سخن او توجه نكردم و پنداشتم حواسش پرت است . براى بار دوم گفت : پسرجانم ، گونه ام را بر خاك بنه من انجام ندادم براى بار سوم گفت : اى بى مادر! گونه ام را بر خاك بنه . فهميدم كه عقل او بر جاى است و فقط از شدت درد نمى تواند خودش آن كار را انجام دهد. گونه اش را بر خاك نهادم ديدم اطراف موهاى ريش او بر خاك است و چندان گريست كه ديدم به گوشه چشمش گل چشبيده است گوش خود را تيز كردم تا بشنوم چه مى گويد! شنيدم مى گويد: اى واى بر مادر عمر و واى بر مادر عمر! اگر خداوند از او گذشت نفرمايد.
در روايتى آمده است كه على عليه السلام آمد و كنار بالين عمر ايستاد و فرمود: هيچ كس براى اينكه با كانامه او با خداوند ديدار كنم محبوب تر از اين جسد پيچيده در پارچه نيست !
از ام المومنين حفصه روايت شده است كه مى گفته است : شنيدم پدرم در دعايش مى گفت : پروردگارا، كشته شدن در راه خودت و مرگى در شهر پيامبرت (را نصيب من كن )! من گفتم : از كجا چنين چيزى ممكن است ؟ گفت : اگر خدا بخواهد خودش فراهم مى فرمايد.
روايت شده كه كعب الاحبار به عمر مى گفته است : ما در كتابهاى خود در مورد تو چنين يافته ايم كه شهيد خواهى شد، و عمر مى گفته : چگونه براى من كه ساكن جزيرة العرب هستم وصول به شهادت ممكن است .
مقدام بن معدى كرب مى گويد: چون عمر زخمى شد دخترش حفصه پيش او آمد و بانگ برداشت كه اى صحابى رسول خدا و اى پدر همسر رسول خدا (ص ) و اى اميرالمومنين ! عمر به پسر خود عبدالله گفت : مرا بنشان كه مرا يارى شنيدن آنچه را كه مى شنوم نيست . عبدالله او را به سينه خود تكيه داد و نشاند. عمر به حفصه گفت : تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه از اين پس بر من مويه گرى و نوحه خوانى نكنى ، البته در مورد اشك ريختن چشمان تو هرگز اختيار ندارم ، و هيچ مرده يى نيست كه او را بر صفاتى كه در او نيست ستايش كنند مگر اينكه فرشتگان بر او خشم مى گيرند.
احنف مى گويد: شنيدم عمر مى گفت : افراد قريش سالارهاى مردم اند هر يك از ايشان به هر كارى دست زند گروهى از مردم از او پيروى مى كنند. چون عمر در گذشت و فرمان داده بود صهيب سه روز با مردم نماز بگزارد و به مردم خوراك داده شود تا افراد شورا بر خلافت يك تن هماهنگ شوند، هنگامى كه سفره گستردند مردم از اينكه به سوى غذا دست دراز كنند خوددارى كردند.
عباس بن عبدالمطلب گفت : اى مردم ، رسول خدا (ص ) رحلت فرمود و ما پس از او غذا خورديم ، ابوبكر مرد پس از او غذا خورديم و آدمى را از خوردن چاره يى نيست و سپس دست دراز كرد و خوراك خورد (ديگران پيروى كردند) و من درستى سخن عمر را دانستم .
بسيارى از مردم شعرى را كه در حماسه ابوتمام آمده است نقل كرده و پنداشته اند كه سروشى از جنيان آن در مرثيه عمر سروده است و آن ابيات چنين است .
از سوى اسلام پاداش پسنديده بهره ات شد و دست خداوند در آن پهنه از هم دريده شده بركت دهاد.
هر كس هر اندازه تيزرو باشد و بر فرض كه بر بالهاى شترمرغ سوار شود و بخواهد به آنچه در گذشته انجام داده اى برسد باز هم عقب مى ماند…
آيا پس از كشته شده در مدينه كه زمين در سوگ او تيره و تار شد و درختان سترگ بر خود لرزيدند…
بيشتر مورخان اين ابيات را از مزرد برادر شماخ و برخى هم از خود شماخ مى دانند.
دنباله مباحث تاريخى از آغاز جلد سيزدهم ، به خواست خداوند متعال ترجمه خواهد شد. م
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج 5 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى