135 و من كلام له ع- و قد وقعت بينه و بين عثمان مشاجرة
فقال المغيرة بن الأخنس لعثمان- أنا أكفيكه فقال أمير المؤمنين ع للمغيرة- : يَا ابْنَ اللَّعِينِ الْأَبْتَرِ- وَ الشَّجَرَةِ الَّتِي لَا أَصْلَ لَهَا وَ لَا فَرْعَ- أَنْتَ تَكْفِينِي- فَوَاللَّهِ مَا أَعَزَّ اللَّهُ مَنْ أَنْتَ نَاصِرُهُ- وَ لَا قَامَ مَنْ أَنْتَ مُنْهِضُهُ- اخْرُجْ عَنَّا أَبْعَدَ اللَّهُ نَوَاكَ ثُمَّ ابْلُغْ جَهْدَكَ- فَلَا أَبْقَى اللَّهُ عَلَيْكَ إِنْ أَبْقَيْت
مطابق خطبه 135 نسخه صبحی صالح
شرح وترجمه فارسی
(135)از سخنان على (ع ) خطاب به مغزه بن اخنس پس از آنكه ميان آن حضرت و عثمان مشاجرهاى روى داد و مغيره به عثمان گفت : من او را از تو كفايت مى كنم
(اين گفتار، با عبارت( يا بن اللعين الابتر و الشجره التى لا اصل لها و لا فرع ) (اى پسر رانده شده از رحمت خدا و بى دنباله و درختى كه نه شاخى دارد و نه ريشه يى ) آغاز مى شود. ابن ابى الحديد مطالب تاريخى زير را آورده است و برخى از اختلافات لفظى اندك نسخه ها را هم ذكر كرده است .)
مخاطب امير المومنين عليه السلام مغيره بن اخنس بن شريق بن عمرو بن وهب بن علاج بن ابى سلمه ثقفى همپيمان بنى زهره است و اينكه على (ع ) به او (اى پسر لعنت شده ) گفته است بدين سبب است كه اخنس بن شريق از سران و بزرگان منافقان بوده است و همه مورخان و اهل حديث او را از زمره (مولفه قلوبهم ) دانسته اند كه روز فتح مكه به ظاهر ايمان آوردند بدون اينكه دلهايشان ايمان بياورد. پيامبر (ص ) به اخنس صد شتر از غنيمتهاى حنين عطا فرمود تا بدان طريق دل او را نرم فرمايد. پسر ديگر اخنس كه ابو الحكم است در جنگ احد در حالى كه كافر بود بدست امير المومنين كشته شد و او برادر مغيره است و كينه يى كه از على عليه السلام در دل دارد به اين سبب است و اينكه على (ع ) به او گفته است (اى پسر شخص بى فرزند و دنباله ) از اين جهت است كه فرزندان هر كس گمراه و پليد باشند همچون كسى است كه بدون فرزند و اعقاب است بلكه آن كس كه بى فرزند است از او بهتر است ، بعد هم فرموده است : خداوند خير را از تو دور فرمايد.
روايت شده است كه پيامبر (ص ) قبيله ثقيف را لعنت فرموده است و نيز روايت است كه آن حضرت فرموده است (اگر عروه بن مسعود نمى بود ثقيف را لعنت مى كردم ).
حسن بصرى روايت مى كند كه رسول خدا (ص ) سه خاندان را لعنت كرده است دو خاندان از مردم مكه كه بنى اميه و بنى مغيره اند و يك خاندان از طائف كه خاندان ثقيف است و در خبر مشهور مرعوفى است كه ضمن آن از ثقيف سخن به ميان آمده و پيامبر فرموده اند : (چه بد قبيله يى است كه از آن بسيار دروغگو و بسيار هلاك كننده بيرون مى آيد) و همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود، بسيار دروغگو مختار و بسيار هلاك كننده حجاج است .
توجه داشته باش كه اين گفتگو در حضور عثمان نبوده است ، عوانه از اسماعيل بن ابى خالد، از شعبى نقل مى كند كه مى گفته است : چون شكايت عثمان از على عليه السلام بسيار شد هر كس از ياران پيامبر (ص ) كه پيش عثمان مى رفت ، عثمان از على شكايت و گله گزارى مى كرد، زيد بن ثابت انصارى كه از خواص ياران عثمان بود به او گفت : آيا اجازه مى دهى پيش على بروم و او را از اين دلتنگى تو آگاه سازم ؟ عثمان گفت : آرى . زيد پيش على عليه السلام رفت و مغيره بن اخسن بن شريق ثقفى هم همراهش بودند كه چون پيش على عليه السلام رسيدند زيد نخست حمد و نيايش خداوند را بر زبان آورد و سپس گفت : خداوند متعال براى تو گذشته درخشانى در اسلام قرار داده و منزلت تو پيش رسول خدا منزلتى است كه خداوند قرار داده است و تو براى همه كارهاى خير شايسته و سزاوارى . امير المومنين عثمان پسر عموى تو و والى اين امت است و او را بر تو دو حق است : يكى حق خويشاوندى و ديگر حق ولايت . او پيش ما شكايت آورده است كه على متعرض من مى شود و فرمان مرا بر خودم باز مى گرداند و ما اينك به عنوان خيرخواهى پيش تو آمده ايم كه مبادا ميان تو و او كارى پيش آيد كه آن را براى شما خوش نمى داريم .
گويد، على عليه السلام خدا را ستايش كرد و بر پيامبر (ص ) درود فرستاد و سپس گفت : به خدا سوگند من دوست نمى دارم بر او اعتراض و امر او را رد كنم مگر در موارد حقوق خداوند كه نمى توانم در آن جز بر حق چيزى بگويم و به خدا سوگند تا آنجا كه بتوانم از او خوددارى مى كنم .
مغيره بن اخنس كه مردى بى آزرم و از ويژگان و سرسپردگان عثمان بود خطاب به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند يا بايد خودت از اين كار دست بردارى يا آنكه به اين كار وادار خواهى شد كه عثمان بر تو قدرتمندتر است كه تو نسبت به او، و اين مسلمانان را براى عزت و حرمت تو فرستاده است كه پيش آنان حجت بر تو تمام شود، در اين هنگام بود كه على عليه السلام آن سخنان را فرمود.
زيد بن ثابت به على (ع ) گفت : به خدا سوگند، ما پيش تو براى اين كار نيامده ايم كه گواه باشيم و آمدن ما براى اتمام حجت نبوده است بلكه به منظور طلب ثواب اصلاح ذات بين و اينكه كلمه شما را متحد فرمايد و هماهنگ شويد آمده ايم . سپس براى على و عثمان دعا كرد و برخاست و آنان كه همراهش بودند برخاستند.
فصلى در نسب ثقيف و برخى از اخبار ايشان
امير المومنين على عليه السلام به مغيره بن اخنس فرموده است (و درختى كه آن را نه ريشه يى است و نه شاخه يى ) و اين بدان سبب است كه در مورد نسب ثقيف شك و ترديد و طعنى است . گروهى از نسب شناسان گفته اند : ايشان از هوازن هستند و اين همان سخنى است كه خود ثقيفى ها مى گويند و مدعى هستند كه نام اصلى ثقيف قسى و نسب اش چنين است ؛ قسى بن منيه بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمه بن خصفه بن قيس بن عيلان بن مضر. عموم مردم هم همين سخن را قبول دارند.
گروهى ديگر مى پندارند كه ثقيف از نسل اياد بن نزار بن معد بن عدنان است و نخع برادر پدرى و مادرى اوست و سپس از يكديگر جدا شده اند يكى از ايشان در شمار و زمره هوازن است و ديگرى در شمار و زمره مذحج بن مالك بن زيد بن عريب بن زيد بن كهلان بن سباء بن يشجب بن يعرب بن قحطان است .
ابو العباس مبرد در كتاب الكامل ابياتى را از خواهر مالك اشتر نخعى در مرثيه او سروده است كه ضمن آن گفته است :(ثقيف عموى ما و پدر پدر ماست و برادران ما خاندان نزارند كه همگى خردمندند و استوار) .
ابو العباس مى گويد : يحيى بن نوفل كه شخصى بدزبان و هجو كننده بوده است عريان بن هيثم بن اسود نخعى را هجو گفته است و چنان بوده كه عريان زنى به نام زياد را كه از اعقاب هانى بن قيصه شيبانى و قبلا همسر وليد بن عبدالملك بن مروان بوده به همسرى گرفته است ، برادر آن زن كه نامش يحيى است چنين گفته است :
(اى عريان ، كسى را كه وابسته به شماست و در مورد شما پرسيده مى شود نمى داند كه آيا شما از مذحج هستيد يا از اياد. اگر مى گوييد از قبيله مذحج هستيد آنان سپيد چهرگان اند و كوته قامت و داراى زلف پيچيده نيستند و حال آنكه شما داراى سرهاى كوچك هستيد، و خميده گردن ، گويى به چهره هاى شما مركب ماليده اند…).
ابو العباس مى گويد : مغيره بن شعبه هنگامى كه والى كوفه بود كنار صومعه هند دختر نعمان بن منذر رفت – هند كور شده بود و در آن صومعه به صورت راهبه ها زندگى مى كرد – مغيره اجازه خواست پيش او برود، به هند گفتند : امير اين منطقه بر در ايستاده و اجازه مى خواهد. گفت : به او بگوييد آيا از اعقاب جبله بن ابهم هستى ؟ مغيره گفت : نه . هند گفت : آيا از فرزندان منذر بن ماء السماء هستى ؟ گفت : نه . هند گفت : پس تو كيستى ؟ گفت : من مغيره بن شعبه ثقفى هستم . هند گفت : خواسته و نياز تو چيست ؟ گفت : براى خواستگارى آمده ام . هند گفت : اگر براى جمال يا مال آمده بودى مى پذيرفتم ولى مقصود تو اين است كه در محافل و انجمنهاى عرب به شرف برسى و بگويى من دختر نعمان بن منذر را به همسرى گرفته ام وگرنه چه خيرى در ازدواج و همزيستى يك زن كور و يك مرد يك چشم است .
مغيره بن شعبه به او پيام داد كه سرانجام و كار شما چگونه بوده است ؟ هند گفت : پاسخى مختصر به تو مى دهم : روز را به شام آورديم و بر روى زمين هيچ عربى نبود مگر اينكه از ما مى ترسيد يا با ميل آهنگ درگاه ما مى كرد و شب را به بامداد رسانديم در حالى كه هيچ عربى روى زمين نيست مگر اينكه ما از او مى ترسيم يا به او رغبت مى كنيم . مغيره به هند گفت : پدرت درباره ثقيف چه مى گفت : گفت : دو مرد پيش او داورى آوردند : يكى نسبش به اياد مى رسيد و ديگرى به هوازن ؛ پدرم به سود آن يكى كه ايادى بود حكم كرد و گفت :
(همانا كه ثقيف از هوازن نيست و نسب اش به عامر و مازن نمى رسد).
مغيره گفت : ولى ما از خاندان بكر بن هوازن هستيم پدرت هر چه مى خواهد بگويد، و برگشت و رفت .
گروه ديگرى هم گفته اند كه قبيله ثقيف از بازماندگان قوم ثمودند كه از اعراب بسيار قديمى هستند كه از ميان رفته و منقرض شده اند.
ابو العباس مبرد مى گويد : حجاج بن يوسف ثقفى روى منبر گفت : مردم مى پندارند كه ما از بازماندگان ثموديم و حال آنكه خداوند متعال با اين گفتار خود كه فرموده است : و ثمود فما ابقى (و ثمود را باقى نگذاشت ) بار ديگر گفت : بر فرض كه ما از باقى ماندگان ثمود باشيم كسى جز برگزيدگان و نيكوكاران ايشان همراه صالح (ع ) نجات پيدا نكرده است .
حجاج روزى به ابو العسوس طايى گفت : كداميك از اين دو واقعه قديمى تر است : سكونت قبيله ثقيف در طائف يا سكونت قبيله طى در ناحيه جبلين ؟ ابو العسوس گفت : اگر قبيله ثقيف از اعقاب بكر بن هوازن باشند سكونت قبيله طى پيش از ايشان بوده است و اگر از بازماندگان ثمود باشند آنان قديمى ترند. حجاج گفت : بايد از من بترسى كه من شخص احمق متهور را زود فرو مى گيرم . ابو العسوس شعرى گفته كه از جمله آن اين بيت است :
(آرى كه من از ضربت ثقفى كه شانه و گردن كسى را كه با او مخالفت كند قطع مى كند بيم دارم ).
ابو العباس مبرد مى گويد : ابو العسوس عربى عامى و بدوى بود ولى چون طبعى لطيف داشت حجاج با او شوخى مى كرد.
مغيره بن اخنس در جنگ خانه عثمان همراه او كشته شد و ما موضوع كشته شدن عثمان را در مباحث گذشته آورديم .
بيان برخى از اختلافات كه ميان على (ع ) و عثمان در دوره حكومت عثمان پيش آمد
بدان كه اقتضاى اين كتاب چنين است كه برخى از بگو و مگوهايى را كه به روزگار حكومت عثمان ميان امير المومنين على عليه السلام و عثمان پديد آمده است بيان كنيم و اين خطبه هم كه اكنون به شرح آن پرداخته ايم همين اقتضا را دارد؛ و هر چيز با امورى كه نظير آن است به خاطر مى رسد و تداعى معانى مى شود، عادت ما هم در اين شرح آن است كه هر چيز را ضمن چيز ديگرى كه مناسب و مقتضى آن باشد تذكر مى دهيم و بيان مى داريم .
احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه چنين مى گويد : محمد بن منصور رمادى ، از عبدالرزاق ، از معمر، از زياد بن جبل ، از قول ابو كعب حارثى كه معروف به ذوالاداوه (داراى مشك چرمى ) است نقل مى كرد كه چنين مى گفته است .
ابو بكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى مى گويد : ابو كعب از اين جهت به (ذوالاداوه ) معروف بود كه خودش مى گفته است به جستجوى شترى كه بسيار گم مى شد بيرون آمدم در خيكچه يى شير ريختم سپس با خود گفتم : در اين كار با خداى خود انصاف ندادم كه آب براى وضو ساختن چه مى شود؟ اين بود كه شير را خالى و ظرف را از آب انباشته كردم و گفتم : اين براى آشاميدن و وضو ساختن به كار مى آيد و در جستجوى شتر خود بيرون مى آمدم و همين كه خواستم وضو بسازم از آن ظرف آب ريختم و وضو ساختم ، و چون خواستم بياشامم و از خيكچه در ظرف ريختم ناگاه ديدم شير است و نوشيدم و سه شبانروز با آن سپرى كردم ، در اين هنگام زنى به نام اسماء نحرانى از سر استهزاء از او پرسيد : اى ابو كعب ، آيا دوغ شده بود يا شير؟ گفت : تو زنى ياوه گويى ؛ آن مايع به هر حال رفع گرسنگى و تشنگى مى كرد و توجه داشته باش كه من اين موضوع را با تنى چند از قوم خودم و از جمله على بن حارث سالار بنى قتان در ميان نهادم و على بن حارث مرا تصديق نكرد و گفت : گمان نمى كنم آنچه گفتى همان گونه باشد. گفتم : خداوند به اين موضوع داناتر است و به خانه خود برگشتم ، آن شب را در خانه گذراندم سحرگاه و هنگام نماز صبح او را بر در خانه خود يافتم . به سويش دويدم و گفتم : خدايت رحمت كناد! چرا خويش را به زحمت افكنده اى ؟ كاش پيام مى دادى من به حضورت مى آمدم كه من به اين كار از تو سزاوار ترم . گفت : ديشب همين كه خوابيدم سروشى به من گفت : تو كسى هستى كه آن كسى را كه از نعمت خداوندش سخن مى گفت تكذيب كردى و دروغگو پنداشتى .
ابو كعب مى گويد : سپس در مدينه به حضور عثمان بن عفان كه در آن هنگام خليفه بود آمدم و در مورد مسئله اى از مسائل دينى خود از او پرسيدم و گفتم : اين امير المومنين ، من مردى يمانى و از قبيله بنى حارث بن كعب هستم و مى خواهم مسائلى را بپرسم به حاجب خود فرمان بده كه مرا باز ندارد. عثمان به حاجب خود گفت : اى وثاب ! چون اين شخص پيش تو آمد به او بار بده .
گويد : هرگاه مى آمدم و در مى زدم مى گفت : كيست ؟ چون مى گفتم : منم حارثى ؛ مى گفت : وارد شو. زورى وارد شدم ديدم عثمان نشسته است و بر گرد او تنى چند ساكت نشسته اند كه (گويى بر سرشان پرنده نشسته است )(167)، سلام دادم و نشستم و چون حال عثمان و آنان را چنان ديدم از چيزى نپرسيدم ، در همين حال تنى چند آمدند و گفتند : او از آمدن خوددارى كرد. عثمان خشمگين شد و گفت : از آمدن خوددارى كرد! برويد بياوريدش و اگر خوددارى كرد او را كشان كشان بياوريد.
گويد : اندكى درنگ كردم آنان برگشتند در حالى كه مردى سيه چرده و بلند قامت كه سرش اصلح بود و فقط چند تار مو جلو و چند تار مو پشت سرش داشت همراهشان بود. پرسيدم : اين كيست ؟ گفتند : عمار بن ياسر است . عثمان به او گفت : تو همانى كه فرستادگان ما پيش تو مى آيند و تو از آمدن خوددارى مى كنى ! گويد : سپس سخنى به او گفت كه نفهميدم . زان پس بيرون رفت ، آنان هم از حضور عثمان رفتند تا آنجا كه كسى جز من باقى نماند. عثمان از جاى برخاست ، با خود گفتم : به خدا سوگند از هيچ كس در اين باره چيزى نمى پرسم كه بگويم فلان كس برايم چنين گفت تا آنكه بفهمم چه مى كند، من از پى عثمان رفتم تا وارد مسجد شد، در همان حال عثمان كنار ستونى نشسته بود و گرد او تنى چند از ياران رسول خدا نشسته بودند و مى گريستند عثمان به حاجب خود وثاب گفت : شرطه ها را پيش من بياور، چون شرطه ها آمدند گفت : اين گروه را پراكنده سازيد و آنان را پراكنده ساختند.
سپس نماز برپا شد، عثمان پيش رفت و با مردم نماز گزارد، همين كه عثمان تكبيره الاحرام گفت صداى زنى از ميان حجره اش برخاست كه نخست گفت : اى مردم ! و سپس سخن گفت و از پيامبر (ص ) و آنچه خداوند او را بر آن مبعوث فرموده است ياد كرد و پس از آن گفت : فرمان خدا را فرو نهاديد و با پيمان خدا مخالفت و ستيز كرديد، و سخنانى از اين دست گفت و سكوت كرد. پس از او زن ديگرى نيز همين گونه سخن گفت و معلوم شد عايشه و حفصه اند.
گويد : پس از اينكه عثمان با سلام نماز را خاتمه داد روى به مردم كرد و گفت : اين دو زن فتنه انگيزند و دشنام دادن آن دو براى من رواست و من به اصل و ريشه آن دو دانايم . سعد بن ابى وقاص گفت : آيا اين سخنان را براى دو حبيبه رسول خدا مى گويى ؟ عثمان گفت : تو كجاى كارى و چه اطلاعى دارى و سپس شتابان به سوى سعد دويد كه مضروبش كند و سعد از پيش او گريخت و از مسجد بيرون رفت ، عثمان هم در تعقيب او بيرون دويد كنار در مسجد با على عليه السلام رو به رو شد، على (ع ) به او گفت : كجا مى روى ؟ گفت : اين مرد اين چنانى و آن چنانى يعنى سعد بن ابى وقاص را تعقيب مى كنم و سعد را دشنام مى داد. على عليه السلام فرمود : اى مرد! اين كارها را رها كن و همچنان ميان آن دو گفتگو بود تا آنكه هر دو خشمگين شدند. عثمان گفت : مگر تو همان نيستى كه رسول خدا (ص ) در جنگ تبوك تو را جا گذاشت و با خود نبرد! على گفت : مگر تو آن نيستى كه در جنگ احد از يارى دادن پيامبر (ص ) گريختى ! گويد : مردم ميان آن دو قرار گرفتند.
ابو كعب مى گويد : آن گاه از مدينه بيرون آمدم و چون به كوفه رسيدم ديدم ميان مردم كوفه هم شر و فتنه دوانيده است . آنان سعد بن عاص را بيرون كرده بودند و اجازه نمى دادند به شهر و پيش ايشان وارد شود و چون اوضاع را بدين سان ديدم به سرزمين قوم خود بازگشتم .
زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از قول عموى خود، از عيسى بن داود، از قول رجال او آورده است كه ابن عباس كه خدايش رحمت كناد مى گفته است : چون عثمان خانه خويش را در مدينه ساخت مردم بر او بسيار خرده گرفتند و سخن گفتند. چون به اطلاع او رسيد، روز جمعه يى پس از اينكه خطبه خواند و نماز گزارد دوباره به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند و درود فرستادن بر رسول خدا (ص ) گفت : اما بعد، چنين است كه چون براى كسى نعمتى حادث مى شود به همان اندازه برايش دشنام و رشك برانى پديدار شود در حالى كه خداوند براى ما نعمت پديد نمى آورد كه چنين نتيجه يى داشته باشد و به اين منظور نعمت ارزانى نمى دارد.
اين خانه كه براى خود ساخته ايم به اين منظور نبوده است كه در آن اموال را جمع كنيم با خويشاوندان دور و نزديك را در آن مسكن دهيم ، از قول برخى از شما براى ما خبر آورده اند كه مى گويند : عثمان غنايم ما را گرفته و دارايى هاى ما را هزينه كرده است و اموال ما را ويژه خود قرار داده است ، چرا پوشيده گام برمى دارند و آهسته سخن مى گويند، گويى قصد فريب ما را دارند يا ما از آنان خود را پنهان داشته ايم ! گويى آنان از روياروى شدن با ما مى ترسد و اين بدان سبب است كه مى دانند برهان و دليل ايشان باطل است و چون از نزد ما مى روند برخى پيش برخى ديگر آمد و شد مى كنند و درباره ما سخن مى گويند و در اين راه ياران و دستيارانى همانند خود يافته اند، نفرين و شكست بر آنان باد! او سپس دو بيت خواند كه گويى در آن دو بيت به على عليه السلام اشاره مى كند و نظر دارد :
(هر كجا هستى آتش بيفروز و آتش بگير و از آنچه مى كنى شفا نخواهى ديد : تو همچنان ستيز مى كنى و آنان كه شايسته اند كار را انجام مى دهند و چون از موضوع جدا افتاده و دور باشى و فراخوانده نمى شوى ).
آن گاه گفت : مرا با غنيمت و گرفتن مال شما چه كار است ! مگر من از توانگرترين قريش و آنان كه خداوند بر آنان نعمت ارزانى داشته است نيستم ! مگر من پيش از اسلام و پس از آن اين چنين نبوده ام ! بر فرض كه چنين بپنداريد كه من خانه يى از بيت المال ساخته باشم مگر اين خانه از من و شما نيست ، مگر من كارهاى شما را در آن سامان نمى دهم ؟ و مگر من در پى بر آوردن نيازهاى شما نيستم ! شما از حقوق خود چيزى را از دست نداده ايد! چرا در فضل و بخشش آنچه را دوست مى دارم انجام ندهم ؟ در آن صورت به چه منظور امام و رهبر باشم و همانا از شگفت ترين شگفتى ها اين است كه از قول شما به من خبر مى رسد كه گفته ايد : فلان كار را نسبت به او انجام مى دهيم و انجام خواهيم داد. نسبت به چه كسى مى خواهيد چنين كنيد؟ خدا پدرتان را بيامرزد! (فكر كرده ايد با سرزمينهاى خالى و بوته هاى بيابان رو به رو هستيد؟) مگر من سزاوارترين شما نيستم كه اگر مردم را فرا خواند پاسخ داده مى شود و اگر فرمان دهد از فرمانش اطاعت مى شود!
اى واى بر اندوه من كه پس از ياران خويش ميان شما مانده ام و پس از مرگ همسن و سالهاى خودم هنوز ميان شما زنده باقى مانده ام ! اى كاش پس از اين در گذشته بودم ولى دوست ندارم با آنچه كه خداى عزوجل براى من دوست مى دارد مخالفت كنم به ويژه اينك كه شما مى خواهيد و همانا راست گفتار تصديق شده از سوى خداوند، يعنى محمد (ص ) درباره آنچه ميان من و شما پديد خواهد آمد سخن گفته است و اين نشانه و آغاز آن است و چگونه ممكن است از چيزى كه مقدور و حتمى شده است گريخت ! همانا پيامبر (ص ) در پايان سخن خود مرا به بهشت مژده داده است بى آنكه به شما چنين وعده اى دهد، در صورتى كه شما با من ستيز كنيد. بدانيد آن كس كه پشيمان شود رستگارى نخواهد ديد.
گويد : عثمان چون آهنگ فرود آمدن از منبر كرد چشمش به على بن ابى طالب عليه السلام افتاد كه عمار بن ياسر – كه خداى از او خشنود باد! – و گروهى از هوادارانش با اويند و آهسته سخن مى گويند عثمان گفت : ديگر بگوييد ديگر و همچنين پوشيده و آرام سخن بگوييد كه ياراى آشكارا سخن گفتن نداريد. همانا سوگند به كسى كه جانم در دست اوست ، من بر ملت و امت خود خشم نمى گيرم و چنان نيست كه به سبب ضعف نيرو غافلگير شو. و اگر به اين است كه در كار خود و شما مى نگرم و با خويشتن و شما مدارا مى كنم شما را شتابان فرو مى گرفتم چرا كه فريفته شده ايد و از خود هر چه مى خواهيد مى گوييد.
عثمان سپس دستهاى خود را بر آسمان افراخت و گفت : بار خدايا، تو خود مى دانى عافيت را دوست دارم ، پروردگارا جامه عافيت بر من بپوشان و تو مى دانى كه صلح و سلامت را برمى گزينم ، پس همان را روزى من فرماى !
گويد: آن قوم از گرد على عليه السلام پراكنده شدند و در اين هنگام عدى بن خيار برخاست و خطاب به عثمان گفت : اى امير المومنين ، خداوند نعمت را بر تو تمام فرمايد و در كرامت نعمت تو را افزون بدارد! به خدا سوگند، اگر بر تو رشك برده شود بهتر از آن است كه رشك برى و اگر با تو همچشمى شود بهتر از آن است كه همچشمى كنى ، به خدا سوگند كه تو در دل و جان ما جاى دارى اگر فراخوانى پاسخ داده مى شوى و اگر فرمان دهى اطاعت مى شوى ، بگو تا انجام دهيم و فراخوان تا پاسخ دهيم . حق مشورت و اختيار و انتخاب بر عهده ياران رسول خدا نهاده شد تا كسى را براى خود و غير خود برگزينند و آنان منزلت تو و ديگران را ديدند و تو را با ميل و رغبت و بدون كراهت و اجبار برگزيدند، و تو نه از آيين جدا شدى و نه بدعتى آوردى و نه مخالفتى كردى و نه چيزى را مبدل ساختى . به چه سبب اين گروه بر تو مقدم باشند و انديشه و راى آنان در مورد تو بدين گونه باشد. به خدا سوگند در اين مورد همان گونه هستى كه آن شاعر كهن سروده است :
(كار خود را باش كه حسود جز جستجوى تو در سايه مرگ و نابودى نيست … )
گويد: عثمان از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت مردمى هم پيش او آمدند كه ابن عباس هم با ايشان بود و چون در جايگاههاى خويش نشستند عثمان روى به ابن عباس كرد و گفت : اى ابن عباس مرا با شما چه كار است ! و ميان من و شما چه پيش آمده است ؟! چه چيز شما را اين چنين بر من شورانده است و شما را به پيگيرى كار من واداشته است ؟ آيا در مورد كار عامه مردم بر من خرده مى گيريد كه از عهده حقوق ايشان برآمده ام و اگر در مورد كار خود اعتراض داريد كه شما را چنان رتبت و منزلتى داده ام كه مردم آن را آرزو مى كنند. نه ، به خدا سوگند، چنين نيست كه انگيزه آن كار رشك و ستم و برانگيختن شر و زنده ساختن فتنه و آشوبهاست ، و به خدا سوگند كه پيامبر (ص ) اين موضوع را به من القاء فرموده است و از يكايك اهل آن به من خبر داده است ، به خدا سوگند دروغ نمى گويم و به من دروغ گفته نشده است .
ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام باش ، به خدا سوگند به خاطر ندارم كه راز خود را چنين آشكار بگويى و آنچه را در دل خوددارى چنين فاش سازى ؛ چه چيز تو را اين گونه برانگيخته و هيجانزده ساخته است ؟ كارى ما را بر تو برنينگيخته است و به هيچ روى كار تو را پيگيرى نمى كنيم ، دروغ به تو گفته اند و كارى نادرست به تو گزارش داده اند، كه از عهده حقوق ما و ايشان برآمده اى و آنچه را كه براى ما و ايشان بر عهده تو بوده است ادا كرده اى . اما رشك و ستم و فتنه انگيزى و زنده كردن شر و بدى ؛ كدام زمان عترت پيامبر و اهل بيت او به اين كارها راضى بوده اند! اين چگونه ممكن است و حال آنكه ايشان از او و به سوى اويند. آيا براى دين خدا فتنه انگيزى مى كنند و براى خدا فتنه ها را زنده مى كنند؟ هرگز كه رشك و ستم در سرشت ايشان نيست . اى امير المومنين ، آرام باش و كار خويش را بنگر و خوددار باش كه حال نخستين تو بهتر از اين حالت توست . به جان خودم سوگند، بر فرض كه در محضر رسول خدا برگزيده بودى و بر فرض كه راز خود را كه از ديگران پوشيده مى داشته است به تو مى گفته است و بر فرض كه نه دروغ بگويى و نه به تو دروغ گفته شده باشد با اين همه شيطان را از خويش بران كه بر تو سوار نشود و بر خشم خود پيروز شو كه بر تو پيروز نشود، و چه چيزى تو را به اين كار واداشته است ؟
عثمان گفت : پسر عمويت ، على ابن ابى طالب ، مرا بر اين كار واداشته است .
ابن عباس گفت : شايد آن كس كه به تو گفته دروغ گفته باشد؟ عثمان گفت : او مردى مورد اعتماد است . ابن عباس گفت : آن كس كه خبرچينى كند و بشوراند نمى تواند مورد اعتماد باشد.
عثمان گفت : اى ابن عباس ، تو را به خدا يعنى تو نمى دانى به چه سبب از على شكايت مى كنم ؟ گفت : چيزى از او نمى دانم جز اينكه همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و او هم همان گونه كه مردم خرده مى گيرد و تو بايد بگويى از ميان همه مردم چه چيزى تو را واداشته و بر اين تشويق كرده است كه از او سخن بگويى و گله بگزارى ؟ عثمان گفت : آفت بزرگ من از آن كسى است كه خود را براى رياست آماده مى سازد و او على بن ابى طالب است كه پسر عموى توست و به خدا سوگند كه همه اين گرفتاريها از نافرخندگى و بدسرشتى اوست . ابن عباس گفت : اى امير المومنين ، آرام باش و استثنا بكن و ان شاء الله بگو: عثمان ان شاء الله بر زبان آورد و سپس گفت : اى ابن عباس ! تو را به حق اسلام و خويشاوندى سوگند مى دهم دوست مى داشتم كه اين حكومت به جاى آنكه در دست من باشد در دست شما مى بود و شما بار آن را از دوش من برمى داشتيد و در آن حال من براى حكومت يكى از ياران شما مى بودم و به خدا سوگند در آن حال مرا براى خودتان بهتر از آن مى ديديد كه من اينك از شما مى بينم ، اين را هم مى دانم كه حكومت و اين كار از آن شماست ولى قوم شما مانع آن شدند و شما را كنار زدند و آن را از شما در ربودند و به خدا سوگند نمى دانم اين شما بوديد كه حكومت را از خود رانديد و دفاع كرديد يا آنان بودند كه شما را از حكومت كنار زدند.
ابن عباس گفت : اى امير المومنين آرام بگير! ما هم همان گونه كه تو سوگندمان دادى تو را به خدا و اسلام و حق خويشاوندى سوگند مى دهيم كه مبادا دشمن را در مورد ما و خودت به طمع ع اندازى و حسود و رشك برنده را نسبت به ما و خودت شاد نمايى و بدان كه كار تو تا آنجا كه در حد اعتقاد و سخن باشد در اختيار خود توست ولى چون به مرحله عمل درآيد ديگر در دست و اختيار تو نيست . به خدا سوگند اگر با ما مخالفت و ستيز شود ما هم ستيز و مخالفت مى كنيم ، و اين هم كه تو آرزوى اين را دارى كه حكومت به ما مى رسيد و به تو نمى رسيد فقط براى اين است كه برخى از ما همان سخن را مى گويد كه مردم مى گويند و همان گونه كه مردم خرده و عيب مى گيرند خرده گرفته است ، اما سبب اينكه قوم ما حكومت را از ما ستاندند رشك و ستمى بود كه نسبت به ما داشتند و به خدا سوگند تو خود آن را مى دانى و خداوند حاكم ميان ما و قوم ماست .
اما اين سخن كه مى گويى : نمى دانى حكومت را از چنگ ما ربودند يا ما را از حكومت كنار زدند، به جان خودم سوگند، نمى دانى كه اگر حكومت هم به دست ما مى رسيد بر قدر و فضيلت ما چيزى نمى افزود كه ما خود اهل فضل و منزلتيم و هيچ كس به فضيلتى نرسيده است مگر به فضل ما و هيچ كس به سابقه و پيشروى نرسيده است مگر به سابقه و پيشى ما و اگر رهنمود ما نمى بود هيچ كس هدايت نمى شد و از كورى به دادگرى نمى رسيدند.
عثمان گفت : اى ابن عباس ! تا چه هنگام بايد از دست شما بر من اين گونه غم و اندوه برسد. فرض كنيد كه من شخص بيگانه و دورى مى بودم ، آيا اين حق من بر شما نبود كه مورد مراقبت قرار گيرم و با ديده محبت نگريسته شوم ؟ سوگند به خداى كعبه كه مى بايد چنان باشد، ولى تفرقه اندازى براى شما سخن گفتن در مورد مرا آسان ساخته است و شما را واداشته است كه با شتاب بر من حمله آوريد. و از خداوند يارى مى جويم .
ابن عباس گفت : آرام بگير تا على را ببينم . سپس از ديدگاه او و به اندازه اى كه او مصلحت بداند پاسخ براى تو بياورم . عثمان گفت : اين كار را انجام بده كه من موافقم و چه بسيار كه در جستجو برآمده ام ولى على به خواسته من پاسخ نداده است و هيچ جوابى فراهم نكرده و در صدد اصلاح برنيامده است .
ابن عباس مى گويد: از پيش عثمان بيرون آمدم و به ملاقات على رفتم و ديدم خشم و آتش اندوه او چند برابر عثمان است ، خواستم او را آرام كنم نپذيرفت به خانه خود رفتم و در را بستم و از هر دو كناره گرفتم ؛ اين خبر به عثمان رسيد كسى را فرستاد، پيش او رفتم ، خشمش فرو نشسته بود به من نگريست و لبخند زد و گفت : اى ابن عباس ! چه چيز تو را از آمدن پيش ما به كندى واداشته است ، اينكه پيش ما برنگشتى دليل آن است كه پيش دوست خود چه ديده اى و حال او را دانسته اى و خداوند ميان ما و او حكم است اينك از مقوله ديگر سخن بگوييم .
ابن عباس مى گويد: پس از آن هرگاه از على خبرى و سخنى به عثمان مى رسيد و من مى خواستم آن را تكذيب كنم مى گفت : ولى نمى توانى روز جمعه اى را كه از آمدن پيش ما درنگ كردى و نزد ما نيامدى تكذيب كنى و من نمى توانستم چگونه پاسخش دهم .
همچنين زبير بن بكار در كتاب الموفقيات از ابن عباس ، كه خدايش رحمت كناد، آورده است كه مى گفته است : هنگام سحر و پيش از سپيده دم از خانه ام بيرون آمدم تا براى كسب فضيلت به مسجد بروم و زودتر برسم ، پشت سر خود صداى نفس و سخنى را شنيدم ، گوش فرا دادم متوجه شدم صداى عثمان است كه دعا مى كند و متوجه نيست كه كسى سخنانش را مى شنود. او مى گفت : پروردگارا، تو خود نيت مرا مى دانى مرا بر ايشان يارى فرماى و كسانى را از خويشاوندان و نزديكانم كه گرفتارشان شده ام مى دانى . بار خدايا مرا براى ايشان و ايشان را براى من اصلاح فرماى و آنان را براى من اصلاح كن .
ابن عباس گويد: من قدمهاى خود را كوتاه تر كردم و او تندتر حركت كرد، به يكديگر رسيديم ، عثمان سلام داد پاسخش دادم . گفت : امشب براى طلب فضيلت و زودتر رسيدن به مسجد از خانه بيرون آمدم . گفتم : همان چيزى كه تو را از خانه بيرون آورده است مرا هم بيرون آورده است . عثمان گفت : به خدا سوگند، اگر تو به كار خير پيشى مى گيرى همانا از پيشگامان فرخنده اى و همانا كه من شما را دوست مى دارم و با دوستى شما به خداوند تقرب مى جويم . گفتم : اى امير المومنين خدايت رحمت كناد! ما هم تو را دوست مى داريم و حق پيشگامى و بزرگترى و خويشاوندى و دامادى تو را براى تو مى شناسيم . عثمان گفت : اى ابن عباس ، مرا با پسر عموى تو و پسر دايى خودم چه كار است ؟ گفتم : با كدام پسر عموى من و كدام پسر دايى خودت ؟ گفت : خدايت بيامرزد آيا تجاهل مى كنى ! گفتم : نه كه گروهى بسيار پسر عموهاى من و پسر دايى هاى تو هستند، منظورت كداميك از ايشان است ؟ گفت : منظورم على است و نه هيچ كس ديگر جز او. گفتم : اى امير المومنين نه ، به خدا سوگند كه من از او چيزى جز خير نمى دانم و چيزى جز نيكى نمى شناسم . گفت : آرى ، به خدا سوگند، او را شايد كه آنچه را براى غير تو آشكار مى سازد از تو پوشيده دارد و آنچه را براى ديگران شرح و بسط مى دهد از تو باز گيرد.
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام عمار بن ياسر به ما رسيد، سلام داد پاسخش دادم ، سپس گفت : همراهت كيست ؟ گفتم : امير المومنين عثمان . گفت : آرى ، و به عثمان با كنيه اش سلام داد و بر خلافت بر او سلام نداد. عثمان پاسخش داد. عمار پرسيد: درباره چه گفتگو مى كرديد و من بخشى از آن را شنيدم . گفتم : همانى است كه شنيده اى . عمار گفت : چه بسا مظلوم كه بى خبر است و چه بسا ستمگر و ظالم كه خود را به نادانى مى زند. عثمان گفت : اى عمار، تو از نكوهش كنندگان ما و از پيروان ايشانى و به خدا سوگند كه دست براى فرو گرفتن تو گشاده و راه براى كوبيدن تو آسان است و اگر نه اين است كه من عافيت را ترجيح مى دهم و جلوگيرى از پراكندگى را دوست مى دارم تو را چنان تنبيه مى كردم كه گذشته ات را كفايت و از آنچه باقى مانده است جلوگيرى مى كرد.
عمار گفت : به خدا سوگند هيچ گاه از دوستى خود نسبت به على پوزشخواه نيستم ، دست هم گشاده و راه هم آسان نيست ، من بر حجت خود پيوسته ام و بر سنت پايدارم و اينكه تو طالب عافيت و جلوگيرى از پراكندگى هستى همچنين باش ولى از تنبيه من دست بدار كه آنچه معلم من به من تعليم داده است تو را كفايت مى كند. عثمان گفت : به خدا سوگند تا آنجا كه مى دانم تو از ياران و تشويق كنندگان بر بدى هستى و از بازدارندگان و رهاكنندگان كار نيك . عمار گفت : اى عثمان ! آرام باش كه همانا خودم شنيدم پيامبر (ص ) مرا به گونه ديگر توصيف فرمود.
عثمان پرسيد: چه هنگام ؟ عمار گفت : روزى كه آن حضرت از نماز جمعه برگشته بود و هيچ كس جز تو در محضر ايشان نبود، جامه خود را درآورده و در حالى كه جامه خانه پوشيده و نشسته بود، من پيشانى و گلو و سينه حضرتش را بوسيدم و فرمود: (اى عمار، همانا كه تو ما را دوست مى دارى ما هم تو را دوست مى داريم و تو از ياران خير و از بازدارندگان از بدى و شرى ). عثمان گفت : آرى همين گونه است ولى تو دگرگون شدى . گويد: عمار دست خويش را بلند كرد كه دعا كند و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و سه بار گفت : پروردگارا، هر كس دگرگون شده است با او دگرگون شو!
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام وارد مسجد شديم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عمار به جايگاه نماز خويش رفت و من هم همراه عثمان به جانب قبله مسجد رفتيم ، عثمان وارد محراب شد و گفت : آيا ديدى هم اكنون چه به من رسيد؟ گفتم : به خدا سوگند تو هم سخت با او در افتادى و او هم با تو سخت درافتاد در عين حال بايد رعايت سن و فضل و خويشاوندى او را كرد. گفت : آرى ، اينها براى او محفوظ است ولى براى كسى كه حقى ندارد حقى نيست و برگشت .
چون عثمان نماز گزارد در حالى كه به من تكيه داده بود با او برگشتم . گفت : آيا شنيدى عمار چه گفت ؟ گفتم : آرى ، هم خوشحال شدم و هم افسرده ، سبب افسردگى من آن بود كه بر تو رسيده بود و شادى من از تحمل و بردبارى تو بود. گفت : على با همه نزديكى چند روزى است از من كناره گرفته است و عمار پيش او مى رود و هر چه مى خواهد مى گويد، تو بر اين كار مبادرت كن و پيش على برو كه از عمار در نظرش راستگوتر و بيشتر مورد اعتمادى و كار را همان گونه كه بود براى او نقل كن ، گفتم : آرى .
ابن عباس گويد: برگشتم تا على عليه السلام را در مسجد ببينم . ديدم كه از مسجد بيرون مى آيد. همين كه مرا ديد از اينكه ثواب نماز جماعت را از دست داده ام اظهار تاسف فرمود و گفت : به نماز جماعت نرسيدى ؟ گفتم : نماز به جماعت گزاردم و با امير المومنين عثمان بيرون رفتم ، و سپس داستان را براى على (ع ) نقل كردم ، فرمود: اى ابن عباس به خدا سوگند، او قرحه و دملى را مى فشرد كه درد و رنجش به خودش باز خواهد گشت . گفتم : براى عثمان موضوع سن و سال و پيشگامى و خويشاوندى و دامادى او مطرح است . فرمود: آرى ، اين امور براى او محفوظ است ولى كسى از اين دو حق بر من واجب تر است .
ابن عباس مى گويد: على پنداشت كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام وجود دارد بدين سبب دست او را در دست گرفت و دست مرا رها كرد و دانستم كه حضور مرا خوش نمى دارد، اين بود كه از آن دو فاصله گرفتم بعد هم به دو راهى رسيديم ، آن دو به راهى رفتند و چون على (ع ) مرا فرا نخواند من به خانه ام رفتم . همان دم فرستاده عثمان آمد و مرا فراخواند و من به خانه عثمان رفتم و ديدم مروان و سعيد بن عاص و گروهى از رجال بنى اميه پيش اويند؛ به من اجازه ورود داد و نسبت به من لطف كرد و محل نشستن مرا نزديك خود قرار داد و سپس گفت : چه كردى ؟موضوع را همان گونه كه بود و سخنانى را كه على (ع ) گفته بود به او گفتم ولى اين سخن على كه گفته بود (عثمان قرحه و دملى را مى فشارد كه درد و رنجش به خودش برمى گردد ) را به احترام او نگفتم و موضوع آمدن عمار و شادى على از حضور او را و اينكه على (ع ) پنداشته است كه پيش عمار اخبار ديگرى غير از آنچه من گفته ام خواهد بود و رفتن آن دو را به راهى كه رفته بودند گزارش دادم . عثمان گفت : آن دو چنين كردند. گفتم : آرى . روى به سوى قبله كرد و عرضه داشت : پروردگارا، اى خداى آسمانها و زمين ، اى داناى آشكار و نهان ، اين بخشنده مهربان ! على را براى من و مرا براى على به صلاح در آور. و به من گفت : اى ابن عباس آمين بگو و من آمين گفتم و سپس مدتى طولانى سخن گفتيم و از او جدا شدم و به خانه خويش آمدم .
زبير بن بكار همچنين در همان كتاب از قول عبدالله بن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : من هرگز از پدرم در مورد عثمان نشنيدم كه در كارى او را نكوهش كند و گناهى را بر گردنش نهد يا او را معذور بدارد، من هم در اين موارد از بيم آنكه مبادا او را به كارى در آورم كه موافق آن نيست ، هرگز از پدرم نمى پرسيدم ، تا آنكه شبى در خانه پدرم مشغول شام خوردن بوديم ، كه گفته شد امير المومنين عثمان بر در خانه است پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد و روى تشك خويش براى او جا باز كرد و عثمان اندكى از شام او را خورد و چون سفره را جمع كردند هر كس آنجا بود برخاست و رفت و فقط من ماندم . عثمان نخست حمد و ثناى خدا بر زبان آورد و سپس خطاب به پدرم گفت : اى دايى جان ! من به حضورت آمده ام تا در مورد برادر زاده ات على شكايت كنم و از كارى كه ممكن است پيش آيد پوزش بخواهم ، او مرا دشنام داده و كار مرا به رسوايى كشانده و خويشاوندى مرا بريده است و در دين و آيين من طعنه زده است . اى فرزندان عبدالمطلب ! من از شما به خدا پناه مى برم . اگر شما را حقى است كه تصور مى كنيد در آن مورد مغلوب شده ايد شما خودتان آن حق را در دست كسانى كه آن ستم را به شما روا داشتند رها كرديد و حال آنكه من از آنان به لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و هيچ كس از شما جز على را نكوهش نمى كنم ، به من پيشنهاد شد كه بر او را رها كرده ام و اينك مى ترسم كه نه او دست از من بدارد و نه من دست از او بدارم .
ابن عباس مى گويد: پدرم حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و سپس گفت : اما بعد، اى خواهر زاده ، اگر تو براى خودت على را نمى ستايى من هم تو را براى على نمى ستايم و چنين نيست كه على تنها اين سخنان را درباره تو گفته باشد، كسان ديگر غير از او هم گفته اند. اينك اگر تو خود را براى مردم متهم دارى مردم هم خود را درباره تو متهم سازند و اگر تو از آنچه فرا رفته اى اندكى فرود آيى و مردم اندكى از آنچه فرو رفته اند فرا آيند و تو فقط حق خويش را از آنان بخواهى و ايشان هم حق خود را از تو بخواهند كه در اين كار عيبى نيست .
عثمان گفت : اى دايى جان ! اين كار بر عهده تو، تو خود واسط ميان من و ايشان باش . پدرم گفت : آيا اين موضوع را براى مردم بگويم ؟ و از قول خودت بازگو كنم ؟ عثمان گفت : آرى و برگشت . چيزى نگذشت كه دوباره گفته شد: امير المومنين بر در خانه برگشته است . پدرم گفت : اجازه ورودش دهيد. عثمان آمد و ايستاد و بدون آنكه بنشيند گفت : دايى جان ! در آن باره شتاب مكن تا من بگويمت . نگاه كرديم ديديم مروان بن حكم بر در خانه نشسته و منتظر بيرون رفتن عثمان است و معلوم شد اين مروان بوده كه او را از راى نخست او برگردانده است . پدرم روى به من كرد و گفت : پسركم ! اين مرد را در كار خويش اختيارى نيست و سپس گفت : پسركم ، تا مى توانى زبان خويش را نگهدار مگر در مواردى كه ناچار باشى . سپس دستهايش را برافراشت و عرضه داشت : پروردگارا، در مورد چيزهايى كه در فرا رسيدن آن براى من خيرى نيست مرا زودتر فرو گير و ببر. هفته يى نگذشت ، كه درگذشت ، خدايش رحمت كناد.
ابو العباس مبرد در كتاب الكامل از قنبر – برده آزاد كرده و وابسته على عليه السلام – نقل مى كند كه مى گفته است : همراه على پيش عثمان رفتم ، آن دو خلوت را دوست مى داشتند، على عليه السلام به من اشاره فرمود كه دور شوم . تا حدودى دور رفتم . عثمان شروع به پرخاش نسبت به على كرد و على سكوت كرده بود، عثمان به او گفت : تو را چه مى شود كه چيزى نمى گويى ؟ فرمود: اگر سخن بگويم چيزى جز آنچه ناخوش خواهى داشت نمى گويم و حال آنكه براى تو پيش من چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست .
ابو العباس مبرد مى گويد: تاويل اين سخن على اين است كه اگر سخن بگويم همان گونه كه تو در گفتار خود بر من ستم روا داشتى من هم ستم روا دارم و پرخاش من تو را اندوهگين مى سازد و من عهد كرده ام كه اين كار را نكنم و بر فرض كه بخواهم توضيح دهم يا عتابى كنم جز آنچه دوست دارى نخواهم كرد.
ابن ابى الحديد گويد: مرا در مورد اين سخن تاويل ديگرى است و آن اين است كه بر فرض بگويم و معذرت بخواهم كدام كار را درست و پسنديده كرده اى وانگهى اين موضوع را تصديق نمى كنى بلكه نمى پذيرى و ناخوش هم مى دارى و خداوند متعال مى داند كه براى تو در باطن و انديشه و سراپاى وجودم چيزى جز آنچه دوست مى دارى نيست هر چند كه تو معذرتهايى را كه بگويم و گرفتاريها را بيان كنم نخواهى پذيرفت بلكه ناخوش خواهى داشت و خود را از آنها پاك و برتر مى دانى .
واقدى در كتاب الشورى از قول عبدالله بن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى شاهد پرخاش و گفتگوى عثمان با على عليه السلام بودم ، عثمان ضمن سخنان خود به او گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم كه مبادا براى تفرقه دروازه يى بگشايى كه به خاطر دارم از عتيق و پسر خطاب (ابوبكر و عمر ) همان گونه اطاعت كردى كه از پيامبر (ص ) اطاعت مى كردى ، من هم كمتر از آن دو نيستم بلكه از لحاظ پيوند خويشاوندى نزديكترم و از لحاظ خويشاوندى سببى هم با تو پيوسته تر، اگر مى پندارى كه اين حكومت را پيامبر (ص ) براى تو قرار داده است ما خود به هنگام رحلت او تو را ديديم كه نخست نزاعى كردى و سپس به حكومت تن در دادى و اگر به راستى آنان سوار بر كار نبودند چگونه براى آن دو اذعان به بيعت كردى و فرمانبردارى را پذيرفتى و اگر مى گويى آن دو در كار خود پسنديده رفتار كردند من هم در دين و حب و نزديكى خودم كمتر از آن دو نيستم براى من همان گونه باش كه براى آن دو بودى .
على عليه السلام فرمود: اما در مورد تفرقه و پراكندگى به خدا پناه مى برم كه براى آن دروازه يى بگشايم و راهى را هموار سازم ولى من تو را از آنچه خدا و رسولش تو را از آن منع فرموده اند باز مى دارم و مى خواهم تو را به رشد و هدايت راهنمايى كنم ، اما ابوبكر و عمر اگر چه آنچه را كه رسول خدا (ص ) براى من قرار داده بود گرفتند و تو و مسلمانان بر اين موضوع داناتريد، مرا با حكومت چه كار كه مدتهاست رهايش كرده ام ؛ اما آن چيزى كه حق من تنها نيست و مسلمانان همگى در آن برابر و شريك اند گلوگير است و كارد به استخوان مى رسد ولى هر چيز كه حق اختصاصى من بوده است براى آنان رها كرده ام و اين كار از صميم جان بوده است و به منظور اصلاح دست از آن شسته ام .
اما اينك تو با ابوبكر و عمر مساوى باشى چنين نيست و تو همچون هيچيك از ايشان نيستى چرا كه آن دو حكومت را عهده دار شدند و خود و خويشاوندان خويش را از آلودگى بر كنار داشتند و حال آنكه تو و خويشاوندانت چنان در آن شناور شديد كه شناور ورزيده در ژرفاى آب . اينك اين ابو عمرو! به سوى خدا بازگرد و بنگر آيا از عمر تو بيش از فاصله دو بار آب خوردن خر باقى مانده است ! آخر تا كى و تا چه هنگام !؟ آيا نمى خواهى سفلگان بنى اميه را از اموال و آبرو و شرف مسلمانان بازدارى ! به خدا سوگند، اگر كارگزارى از كارگزاران تو آنجا كه خورشيد غروب مى كند ستمى انجام دهد گناهش مشترك ميان او و تو خواهد بود.
ابن عباس مى گويد: عثمان گفت : آرى كه تو بايد خشنود و راضى شوى ؛ هر يك از كارگزاران مرا كه ناخوش مى دارى يا مسلمانان او را ناخوش مى دادند عزل كن . عثمان و على از يكديگر جدا شدند و مروان بن حكم عثمان را از آن كار بازداشت و گفت : در آن صورت مردم بر تو گستاخ مى شوند، هيچيك از كارگزارانت را عزل مكن .
همچنين زبير بن بكار در همان كتاب از قول رجالى كه اسنادشان به يكديگر پيوسته است ، از قول على بن ابى طالب عليه السلام نقل مى كند كه مى گفته است : نيمروزى در شدت گرما عثمان كسى پيش من فرستاد، جامه پوشيدم و پيش او رفتم ، به حنجره اش كه وارد شدم او روى تخت چوبى خود نشسته بود و چوبدستى در دست داشت و پيش او اموال بسيارى بود؛ دو انبان انباشته از سيم و زر، به من گفت : هان هر چه مى خواهى از اين اموال بردار تا شكمت سير و آكنده شود كه مرا آتش زده اى . گفتم : پيوند خويشاونديت پيوسته باد. اگر اين مال را به ارث برده باشى يا كسى به تو عطا كرده باشد يا از راه بازرگانى به دست آورده باشى من مى توانم دو حالت داشته باشم : بگيرم و سپاسگزارى كنم يا آنكه خود را به زحمت و كوشش وادارم و بى نياز گردم ، و اگر از اموال خداوند است و در آن سهم مسلمانان و يتيمان و در راه ماندگان باشد، به خدا سوگند كه نه تو حق دارى به من عطا كنى و نه مرا حقى است كه آن را بگيرم . عثمان گفت : به خدا سوگند، جز اين نيست كه فقط قصد خوددارى و سركشى دارى . سپس برخاست و با چوبدستى خود به سوى من آمد و مرا زد و به خدا سوگند كه من دستش را نگرفتم تا آنچه خواست زد، جامه خود را پوشيدم و به خانه ام برگشتم و گفتم : خداوند حاكم ميان من و تو باشد اگر ديگر تو را امر به معروف يا نهى از منكر كنم .
همچنين زبير بن بكار از قول زهرى نقل مى كند كه مى گفته است : هنگامى كه گوهرهاى خسرو را پيش عمر آوردند در مسجد نهادند و چون خورشيد بر آنها تابيد همچون آتش مى درخشيدند، عمر به گنجور بيت المال گفت : اى واى بر تو! مرا از اين راحت كن و ميان مسلمانان قسمت كن كه دلم به من مى گويد: بزودى در اين مورد بلاء و فتنه يى ميان مردم پديد مى آيد. او گفت : اى امير المومنين ، اين را كه نمى توان ميان مسلمانان تقسيم كرد زيرا به همه نمى رسد كسى هم نيست كه بتواند بخرد زيرا بهاى آن سنگين است ؛ صبر مى كنيم در آينده شايد خداوند پيروزى ديگرى بهره مسلمانان قرار دهد و كسى پيدا شود كه بتواند بخرد. عمر گفت : آن را بردار و در خزانه بگذار. عمر كشته شد و آن گوهر همچنان بر جاى بود و چون عثمان به خلافت رسيد آن را بر گرفت و زيور دختران خود قرار داد.
زبير بن بكار مى گويد: زهرى گفته است : هر دو پسنديده رفتار كرده اند چه عمر كه خود و نزديكانش را محروم ساخته است و چه عثمان كه رعايت پيوند نزديكان خود را كرده است .
زبير بن بكار مى گويد: محمد بن حرب ، از سفيان بن عيينه ، از اسماعيل بن ابى خالد نقل مى كند كه مى گفته است : مردى به حضور على عليه السلام آمد و تقاضا كرد براى او پيش عثمان شفاعت كند. على فرمود: او بر دوش كشنده خطاهاست ، نه ، به خدا هرگز پيش او برنمى گردم و آن مرد را از عثمان نااميد ساخت .
همچنين زبير بن بكار، از سداد بن عثمان نقل مى كند كه مى گفته است : به روزگار حكومت عمر شنيديم عوف بن مالك مى گويد: اى بيمارى طاعون ، مرا بگير! به او گفتيم : تو كه خود از رسول خدا (ص ) شنيده اى كه مى فرمود (درازى عمر بر مؤ من چيزى جز خير نمى افزايد) چرا چنين مى گويى ؟ مى گفت : آرى ولى از شش چيز بيمناكم : به خلافت رسيدن بنى اميه ، امير شدن جوانان سفله ايشان ، گرفتن رشوه در مورد صدور حكم ، ريختن خونهاى حرام ، بسيار شدن شرطه ها و ظهور و پرورش گروهى كه قرآن را همچون مزمارها مى گيرند و مى خوانند.
همچنين زبير، از ابو غسان ، از عمر بن زياد، از اسوه بن قيس ، از عبيد بن حارثه نقل مى كند كه مى گفته است : خود ديدم و شنيدم كه عثمان خطبه مى خواند و مردم گرد او ريخته بودند، عثمان گفت : اى دشمنان خدا، بنشينيد. طلحه بر عثمان فرياد زد كه آنان دشمنان خدا نيستند بلكه بندگان خدايند و كتاب خدا را خوانده اند.
همچنين زبير، از سفيان بن عيينه ، از اسرائيل ، از حسن نقل مى كند كه مى گفته است : روز جمعه در مسجد حاضر بودم عثمان بيرون آمد مردى برخاست و گفت : مى خواهم كتاب خدا را بخوانم . عثمان گفت : بنشين كه براى كتاب خدا خواننده يى غير از تو هست . او نشست مرد ديگرى برخاست و همان سخن را گفت . عثمان به او هم گفت : بنشين . او از نشستن خوددارى كرد. عثمان به افراد شرطه پيام فرستاد كه او را بر جاى بنشانند. مردم برخاستند و ميان او و آنان حايل شدند و سپس شروع به ريگ پرانى كردند و چنان شد كه بگويند از شدت پرتاب ريگ آسمان را نمى بينيم ، عثمان ناچار از منبر فرود آمد و به خانه خويش رفت و نماز جمعه نگزارد.
بگو مگويى كه ميان عثمان و ابن عباس در حضور على (ع ) صورت گرفت
زبير بن بكار همچنين در كتاب الموفقيات از قول ابن عباس كه خدايش رحمت كناد، نقل مى كند كه مى گفته است : روزى پس از اينكه نماز عصر گزاردم بيرون آمدم و اين به روزگار خلافت عثمان بن عفان بود، ناگاه او را تنها در يكى از كوچه هاى مدينه ديدم ، براى بزرگداشت و احترامش پيش او رفتم . گفت : آيا على را نديده اى ؟ گفتم : چرا در مسجد بود كه من از او جدا شدم و بر فرض كه اكنون در مسجد نباشد در خانه اش خواهد بود. گفت : نه ، در خانه اش نبود، برو در مسجد پيدايش كن و از همانجا او را پيش من بياور. (گويد:) من و عثمان سوى مسجد رفتيم در همين هنگام على عليه السلام را ديدم كه از مسجد بيرون مى آمد.
ابن عباس مى گويد: روز قبل از آن روز نزد على بودم كه از عثمان و ستمش بر او سخن گفت و فرمود: اى ابن عباس ! به خدا سوگند يكى از چاره ها اين است كه با او ديگر سخن نگويم و ديدار نكنم . من به على (ع ) گفتم : خدايت رحمت كناد! چگونه مى توانى اين كار را انجام دهى ؟ اگر او را ترك كنى و او كسى را پيش تو بفرستد و تقاضاى ملاقات كند چكار خواهى كرد؟ فرمود: تمارض مى كنم و عذر مى آورم ، چه كسى مى تواند مرا بر آن كار مجبور كند؟ گفتم : هيچ كس .
ابن عباس مى گويد: على (ع ) در همان حال كه از مسجد بيرون مى آمد و متوجه ما شد چنان حالت گريز از ديدار به خود گرفت كه بر عثمان پوشيده نماند. عثمان به من نگاه كرد و گفت : اى ابن عباس ، مى بينى پسر دايى ما ديدار ما را خوش نمى دارد؟ گفتم : چرا بايد چنين باشد و حال آنكه رعايت حق تو لازم تر و او هم به فضيلت داناتر است . چون آن دو نزديك يكديگر رسيدند نخست عثمان سلام داد و على پاسخ سلامش را داد. عثمان گفت : اگر به مسجد برمى گردى ما تو را مى خواهيم و اگر جاى ديگر مى روى در جستجوى تو هستيم . على فرمود: هر كدام را تو دوست مى دارى ؟
عثمان گفت : به مسجد برويم . داخل مسجد شدند. عثمان دست على را در دست گرفت و او را به سوى محراب مسجد برد. على (ع ) از داخل شدن در محراب خوددارى فرمود و كنار محراب نشست و عثمان هم كنار او قرار گرفت ، من خود را از آن دو عقب كشيدم ، هر دو مرا فراخواندند، جلو رفتم در اين هنگام عثمان نخست حمد و ثناى خدا را بر زبان آورد و بر پيامبر درود فرستاد و سپس گفت : اى پسر داييها، و اى پسر عموهاى من ! من شما دو تن را فراخواندم و مورد خطاب قرار مى دهم و از هر دو گله گزارى مى كنم ، با آنكه از يكى از شما خشنودم و از ديگرى دلگير، از شما مى خواهم كه خودتان عذر خواه باشيد و مى خواهم به خود آييد و تقاضا مى كنم به حال خود بازگرديد و به خدا سوگند، اگر مردم بخواهند بر من چيره شوند از هيچ كس جز شما دو تن فرياد رسى نمى خواهيم و اگر مرا در هم شكنند و زبون سازند جز به عزت شما عزتى نمى يابم ، اين كار ميان ما به درازا كشيده و بيم آن دارم كه از اندازه در گذرد و خطر آن بزرگ شود، همانا كه دشمن مرا بر شما مى شوراند و تحريك مى كند، ولى خداوند و پيوند خويشاوندى ، مرا از آنچه دشمن اراده مى كند باز مى دارد و اينك در مسجد رسول خدا (ص ) و كنار مرقدش خلوت كرده ايم و دوست مى دارم كه انديشه خويش را در مورد من و آنچه در سينه داريد آشكار سازيد و راست بگوييد كه راستى بهتر و نجاتبخش تر است و براى خودم و شما دو تن از خداى آمرزش مى خواهم .
ابن عباس مى گويد: على عليه السلام سكوت فرمود من هم مدتى طولانى همراه او سكوت كردم ، من حرمتش را پاس مى داشتم كه پيش از او سخن نگويم على هم خوش مى داشت كه من از سوى خودم و او پاسخ عثمان را بدهم ؛ ناچار به او گفتم : آيا سخن مى گويى با من از سوى تو پاسخ دهم ؟ فرمود: نه كه تو از سوى من و خودت پاسخ ده . من نخست خدا را ستودم و بر پيامبرش درود فرستادم و سپس گفتم : اى پسر عمو و عمه ما! سخنت را كه درباره ما گفتى شنيديم و اينكه در شكايت و گله گزارى خود ما را در هم آميختى ، با آنكه به پندار خودت از يكى خشنود و از ديگرى دلگير هستى ، دانستيم و بزودى در آن مورد چنان مى كنيم . ما نيز به پيروى از كار تو، تو را در مورد خودمان هم نكوهش مى كنيم و هم ستايش ؛ تهمتى را كه بر ما مى زنى ، آن هم فقط از روى گمان نه از روى يقين ، نكوهش مى كنيم و كارهاى ديگرت از جمله مخالفت تو با عشيره خودت را – در مورد تحريك آنان بر ضد ما – ستايش مى كنيم ، و همچنان كه تو از ما خواستى از خود انصاف دهيم و عذرخواه باشيم ما هم از تو مى خواهيم چنان باشى و به خود آيى و به حال خويش برگردى . اين را هم بدان كه ما با يكديگريم ، تو هر چيز را كه مى خواهى ستايش يا نكوهش كن ، همان گونه كه تو در مورد خويشتن هستى . وانگهى ميان ما هيچ فرق و اختلافى نيست ، بلكه هر يك از ما در انديشه و گفتار دوست خود شريك است . به خدا سوگند مى دانى در آنچه ميان ما و تو مى گذرد ما معذوريم . و چنين نيست كه تو ما را غير از آنكه نسبت به تو توجه و فروتنى داريم بشناسى و خود مى بينى كه در كارها به تو مراجعه مى كنيم ، و به همين جهت است كه ما هم از تو همان چيزى را مى خواهيم كه تو از ما.
اما اين گفتارت كه مى گويى (اگر مردم بر من پيروز شوند از كسى جز شما دو تن يارى نمى جويم و اگر بخواهند مرا درهم شكنند جز با قدرت و عزت شما قدرت و شوكت نمى يابم )، معلوم است كه ما و تو را از اين كار چاره ديگرى نيست و ما و تو همان گونه ايم كه آن شاعر قبيله كنانه سروده است :
(… براى ما از سوى ايشان و براى ايشان از سوى ما در قبال دشمن و بر كرانه آن مراتب عزت چنان است كه نردبانهايش برافراشته است ).
اما اين سخن تو كه مى گويى (دشمن تو را بر ضد ما تحريك مى كند و تو را بر ما مى شوراند) به خدا سوگند، آنچه دشمن در اين باره در مورد تو انجام داده است بيشتر از آن را پيش ما درباره تو گفته و انجام داده است ، و ما را از همان چيزى بازداشته كه تو را، يعنى هر دوى ما را از رعايت فرمان خدا و پيوند خويشاوندى بازداشته است . تو و ما ناچار به حفظ دين و آبرو و جوانمردى خود هستيم . به جان خودم سوگند، كه اين موضوع درباره ما و تو چنان به درازا كشيده است كه از آن بر جان خود بيمناكيم و همان گونه كه تو از آن به ترس و بيم افتاده اى ما هم در ترس و بيم هستيم .
اما اينكه از ما مى خواهى انديشه و راى خويش را در مورد تو بيان كنيم ، ما به تو خبر مى دهيم كه همان گونه است كه تو دوست مى دارى و هيچ كدام از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك از ما دو تن از ديگرى جز همين را نمى داند و چيز ديگرى را از او نمى پذيرد و هر يك ما در اين مورد كفيل و ضامن ديگرى است و حال آنكه تو يكى از ما دو تن را از هر تهمتى تبرئه و منزه ساختى و ديگرى را به خيال خودت متهم داشتى و ساكت كردى و حال بدان كه ميان ما فرقى نيست ؛ آن را كه تو خوش نمى دارى (يعنى على عليه السلام ) گوياتر از آنكه او را برى مى دانى نيست ، ديگرى هم در مورد چيزهايى كه ناخوش مى دارى همچون آن يكى است .
بنابراين ، تو بايد از ما دو تن خشنود و راضى باشى يا ناراضى و خشمگين تا ما بتوانيم همان گونه كه تو هستى و مطابق با آن و پيمانه در قبال پيمانه پاداشت دهيم . اينك ما انديشه خود را به تو گفتيم و نهان ضمير خود را با راستى براى تو روشن ساختيم و همان گونه كه گفتى راستى نجاتبخش تر و سالم تر است . اكنون تو به آنچه فرا خوانده مى شوى پاسخ مثبت بده و مسجد و آرامگاه پيامبر (ص ) را برتر از آن بدان كه در آن پيمان شكنى و مكر كنى . راست بگو كه رهايى يابى و سلامت مانى و ما از خداوند براى خودمان و تو آمرزش مى خواهيم .
ابن عباس مى گويد: در اين هنگام على عليه السلام با هيبت به من نگريست و گفت : او را در همان حال كه هست رها كن تا به آنچه دلش مى خواهد برسد. به خدا سوگند اگر دلها و انديشه هاى ما براى او پيدا و آشكار شود آن چنان كه به چشم خويش آن را ببيند همان گونه كه با گوش خود آن را مى شنود باز هم همواره ستم پيشه و در حال انتقام گرفتن خواهد بود. به خدا سوگند، من نمى خواهم بر آنان درافتم و ساطور بر گوشت آنان نهم ، و اينگونه سخن گفتن از ناحيه او مخالفت و بدى معاشرت است .
عثمان گفت : اى ابا حسن ! آرام باش ، به خدا سوگند تو خود مى دانى كه رسول خدا (ص ) مرا به گونه ديگرى وصف فرموده است و تو خود پيش او بودى كه فرمود (همانا ميان اصحاب من گروهى سلامت جويند و عثمان از ايشان است و او نسبت به ديگران از همه خوش گمان تر است و با محبت خير خواه آنان ). على عليه السلام گفت : گفتار آن حضرت را با كردار خودت تصديق كن و با آنچه كه هم اكنون در آن هستى مخالفت كن . درباره تو سخنانى گفته مى شود كه اگر قبول كنى همان كافى است . عثمان گفت : اى ابا حسن ! آيا در اين باره اعتماد و وثوق دارى ؟ گفت : آرى ، گمان نمى كنم كه چنان كنى . عثمان گفت : من هم اعتماد مى كنم و تو از كسانى هستى كه دوست او زبون و سخنش تكذيب نمى شود.
ابن عباس مى گويد: دست آنان را گرفتم و آن دو با يكديگر دست دادند و آشتى كردند و شوخى نمودند و من برخاستم و آن دو گفتگو و تبادل نظر كردند و سپس از هر يكديگر جدا شدند. به خدا سوگند، هنوز روز سوم نرسيده بود كه هر يك از ايشان مرا ديد و در مورد ديگرى سخنانى گفت كه (شتر هم بر آن فرو نمى خوابد) و دانستم كه پس از آن راهى براى آشتى ميان آن دو وجود ندارد.
احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب اخبار السقيفه ، از قول محمد بن قيس اسدى ، از معروف بن سويد نقل مى كند كه مى گفته است : هنگام بيعت با عثمان ، به خلافت ، در مدينه بودم ، مردى را ديدم كه در مسجد نشسته بود و در حالى كه مردم بر گرد او بودند دست بر هم مى زد و گفت : جاى بسى شگفتى است از قريش و اينكه آنان براى خلافت كس ديگرى غير از اهل بيت را برمى گزينند آن هم اهل بيتى كه كان فضيلت و ستارگان پرتو بخش زمين و مايه روشنايى همه سرزمينهايند.
به خدا سوگند، ميان ايشان (اهل بيت ) مردى است كه هرگز پس از رسول خدا (ص ) مردى همچون او نديده ام كه به حق سزاوارتر و در قضاوت از او عادل تر باشد. او از همگان بيشتر امر به معروف و نهى از منكر مى كند. پرسيدم : اين مرد كيست ؟ گفتند: مقداد است . پيش او رفتم و گفتم : خدايت قرين صلاح بدارد! آن مردى كه مى گفتى كيست ؟ گفت : پسر عموى پيامبرت (ص ) يعنى على بن ابى طالب .
معروف مى گويد: مدتى درنگ كردم و پس از آن ابوذر را كه خدايش رحمت كناد! ديدم و آنچه را مقداد گفته بود برايش نقل كردم . گفت : راست مى گويد.گفتم : پس چه چيزى مانع آن شد كه اين حكومت را در ايشان قرار دهيد؟ گفت : قوم ايشان نپذيرفتند. گفتم : چه چيزى شما را از يارى ايشان بازداشت ؟ گفت : آرام باش ، اين سخن را مگو و از اختلاف بر حذر باشيد. (گويد:) من سكوت كردم و كار چنان شد كه شد.
شيخ ما ابو عثمان جاحظ در كتابى كه در آن بهانه هايى براى بدعتها و نوآوريهاى عثمان آورده است مى نويسد: على بيمار شد، عثمان از او عيادت كرد و على عليه السلام اين بيت را خواند:
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون دوستى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه كاش بيمار رنجور درگذرد).
عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم آيا زندگى تو را خوشتر مى دارم يا مرگت را. اگر بميرى مرگت مرا درهم مى شكند و اگر زنده باشى زندگى ات مرا به رنج و بلا گرفتار مى دارد و تا هنگامى كه تو زنده اى همواره سرزنش كنندگان را مى بينم كه تو را پناهگاه خود قرار مى دهند و به تو پناه مى آورند.
على عليه السلام فرمود: اين تصور تو كه مرا پناهگاه خرده گيران و سرزنش كنندگان خود مى دانى از بدگمانى تو سرچشمه مى گيرد و موجب مى شود در دل خود اين گونه مرا جاى دهى ، و اگر به پندار خودت از سوى من بيمى دارى براى تو بر عهده من عهد و پيمان خداوندى است كه تو را از من باكى نخواهد بود (تا وقتى كه دريا پشم را خيس مى كند). و همانا كه من تو را رعايت و از تو حمايت مى كنم ولى چه كنم كه اين كار براى من در نظرت سودبخش نيست . اما اين سخن تو كه مى گويى (مرگ و فقدان من تو را درهم مى شكند)، هرگز چنين نيست و تا هنگامى كه وليد و مروان براى تو زنده و باشند از فقدان من شكسته نخواهى شد. عثمان برخاست و رفت . همچنين روايت شده است كه آن بيت شعر را عثمان خوانده است : گويند او بيمار شده بود على عليه السلام به عيادتش رفت و عثمان گفت :
(چه بسيار ديدار كننده كه بدون خيرخواهى به عيادت مى آيد و دوست مى دارد كه اى كاش بيمار رنجور در گذرد).
ابو سعد آبى در كتاب خويش از قول ابن عباس نقل مى كند كه مى گفته است : ميان عثمان و على عليه السلام سخنى درگرفت و عثمان گفت : چه كنم كه قريش شما را دوست نمى دارد زيرا به روز بدر هفتاد تن از ايشان را كه چهره هايشان چون شمش طلا بود كشتيد و بينى هاى آنان پيش از لبهايشان به خاك در افتاد!
همچنين روايت شده است كه چون مردم كارهاى عثمان را بر او خرده گرفتند برخاست و در حالى كه به مروان تكيه داده بود براى مردم سخنرانى كرد و چنين گفت :
همانا هر امتى را آفتى است و هر نعمتى را بلايى ؛ آفت اين است و بلاى اين نعمت قومى هستند كه بسيار عيبجويند و خرده گير. براى شما، در ظاهر، آنچه را دوست مى داريد آشكار مى سازند و آنچه را خوش نمى داريد پوشيده و نهان مى دارند، سفلگانى شتر مرغ كه از نخستين بانگ كننده پيروى مى كنند. آنان همان چيزى را بر من خرده مى گيرند كه بر عمر خرده مى گرفتند و او آنان را زبون ساخت و درهم كوبيد و حال آنكه نصرت دهندگان من نزديكترند و افراد نيرومندترى در اختيار دارم . مرا چه مانعى است كه نتوانم در اموال افزون از نياز هر چه مى خواهم انجام دهم !
همچنين روايت مى كند كه على عليه السلام بيمار شد و عثمان به عيادت او رفت و گفت : چنين مى بينم كه سنگين شده اى . على گفت : آرى . عثمان گفت : به خدا سوگند نمى دانم مرگ تو براى من خوشتر است يا زندگى تو، در عين حال كه مرگ تو را دوست مى دارم خوش ندارم پس از تو زنده بمانم و اگر مى خواهى براى ما راه روشنى قرار بده يا دوستى در حال آشتى باش يا دشمنى در حال جنگ و ستيز و تو اينك همان گونه اى كه آن شاعر ايادى سروده است :
(ميان ما لگام و ريسمان چموشى كشيده شده است در حالى كه نه نااميدى آشكارى از آن مى بينيم و نه اميد و طمعى).
على عليه السلام فرمود: آنچه كه از آن مى ترسى ، پيش من نيست ولى اگر پاسخت دهم فقط پاسخى مى گويم كه آن را ناخوش خواهى داشت .
عثمان هنگامى كه او را محاصره كردند براى على (ع ) چنين نوشت :
اما بعد، آب از سرگذشت و كارد به استخوان رسيد و در مورد من كار از اندازه گذشت و كسى كه ياراى دفاع از خود را نداشت اينك در من طمع بسته است .
(اگر قرار است كه من خورده شوم تو بهترين خورنده باش وگرنه پيش از آنكه پاره پاره شوم مرا درياب ).
زبير بن بكار خبر عيادت را به گونه ديگرى آورده است . او مى گويد: على عليه السلام بيمار شد عثمان در حالى كه مروان بن حكم همراهش بود به عيادت آمد، عثمان شروع به سوال كردن از حال على كرد و آن حضرت خاموش ماند و او را پاسخ نمى داد عثمان گفت : اى ابو الحسن تو براى من همچون فرزندى نافرمان نسبت به پدر شده اى كه اگر زنده بماند از فرمان پدر سرپيچى مى كند و اگر بميرد پدر را ماتمزده و اندوهگين مى كند؛ چه خوب بود كه در مورد كار خود براى ما گشايشى قرار مى دادى ؛ يا دشمن مى بودى يا دوست و ما را چنين ميان آسمان و زمين نگه نمى داشتى . همانا به خدا سوگند، كه من براى تو بهتر از فلان و فلانم و اگر كشته شوم كسى مثل من نخواهى ديد.
مروان گفت : به خدا سوگند آهنگ آنچه پشت سر ما قرار دارد نخواهد شد مگر اينكه شمشيرهاى ما درهم آميزد و پيوندهاى خويشاوندى ما بريده گردد. عثمان برگشت و به مروان نگريست و گفت : خاموش باش و به خاموشى نرسى ! چه چيز موجب آمده است كه در كار ميان ما دخالت كنى .
شيخ ما ابو عثمان جاحظ از زيد بن ارقم روايت مى كند كه مى گفته است : شنيدم عثمان به على عليه السلام مى گويد: از جمله كارهاى من كه آن را زشت مى شمرى به كار گماشتن معاويه است و تو خود مى دانى كه عمر او را به كار گماشته بود. على عليه السلام فرمود: تو را به خداوند سوگند مى دهم مگر نمى دانى كه معاويه نسبت به عمر فرمانبردارتر از يرفا غلام عمر بود! عمر هرگاه عاملى را به كار مى گماشت مى توانست پاى بر گوش او نهد و حال آنكه اين قوم بر تو سوار شده و چيره اند و بدون اعتنا به تو خود با استبداد حكومت مى كنند. عثمان سكوت كرد.
ريشه هاى رقابت ميان على و عثمان
مى گويم : جعفر بن مكى حاجب كه خدايش رحمت كناد! براى من نقل كرد و گفت : از محمد بن سليمان حاجب الحجبات درباره كار على و عثمان پرسيدم – من اين محمد بن سليمان حاجب الحجاب را ديده بودم و آشنايى نه چندان استوارى با او داشتم ، شخص اديب ظريفى بود كه از علوم فلسفى به رياضيات اشتغال داشت و در هيچ مذهبى تعصب نداشت – جعفر بن مكى مى گفت محمد بن سليمان به من پاسخ داد و گفت : اين دشمنى قديم و كهن ميان خاندان عبد شمس و خاندان هاشم است ، آن چنان كه حرب پسر اميه با عبدالمطلب پسر هاشم ستيز و نزاع داشت و ابو سفيان نسبت به محمد (ص ) رشك مى ورزيد و با او جنگ مى كرد و اين دو خانواده اگر چه در عبد مناف به يكديگر مى پيوستند ولى همواره نسبت به يكديگر كينه توز بوده اند.
پس از آن پيامبر كه درود خداوند بر او و خاندانش باد، دختر خود فاطمه را به همسرى على در آورد و دختر ديگرش را به همسرى عثمان داد و توجه و محبت پيامبر (ص ) نسبت به فاطمه بيش از آن دختر و دختر ديگرى كه پس از مرگ اولى به همسرى عثمان در آمده بود آشكار مى گشت همچنين توجه ويژه پيامبر به على و افزونى نسبت به خود، به مراتب بيشتر و افزونتر از عثمان بود و عثمان در اين مورد دلتنگ بود و بدين گونه ميان دلهاى ايشان فاصله ايجاد شد.
شايد بگو و مگوها و كينه هاى بى اساس و گله گزارى هاى هم از قول خواهرى براى خواهر ديگر نقل و موجب تكدر خاطر آنان مى شده است و در نتيجه شوهرها هم نسبت به يكديگر احساس كدورت مى كرده اند همان گونه كه اين موضوع را در روزگار خودمان و ديگر روزگاران ديده و شنيده ايم و از قديم گفته اند هيچ چيز به اندازه همسران اخوت برادران را نمى تواند قطع كند. وانگهى چنين اتفاق افتاده است كه على عليه السلام گروه بسيارى از افراد خاندان عبد شمس را در جنگهاى پيامبر (ص ) كشته است و اين موضوع هم موجب استوارى و افزونى كينه شده است و هرگاه انسان از كسى احساس وحشت و دلتنگى كند او هم همين احساس را نسبت به او خواهد داشت . سپس پيامبر (ص ) رحلت فرمود، گروهى اندك به على گرايش پيدا كردند ولى عثمان از آنان نبود همچنين عثمان همراه كسانى كه از بيعت با ابوبكر سرپيچى كرده بودند نبود و در خانه فاطمه (ع ) هم حاضر نشد و درباره خلافت امورى در سينه على عليه السلام بود كه به روزگار ابوبكر و عمر اظهار آن ممكن نبود كه عمر سخت خشمگين و نيرومند بود و در فروگرفتن و سخن گفتن گشاده دست و زبان دراز بود و چون عمر كشته شد و كار خلافت را به نظر شوراى شش نفره قرار داد و عبدالرحمان بن عوف از خليفه كردن على روى گرداند و به عثمان گرايش پيدا كرد، على (ع ) خوددارى نتوانست كرد و آنچه را پوشيده بود آشكار ساخت و آنچه را نهان بود ظاهر كرد و همواره اين موضوع ميان على و عثمان فزونى مى يافت تا آنجا كه جمع و انباشته شد و با وجود اين على عليه السلام هيچ گاه چيزى غير از كارهاى ناپسند عثمان را مورد نكوهش قرار نداد و او را از چيزى جز آنچه كه شرع نهى كرده است باز نداشت ، ولى عثمان شخصى ضعيف النفس و سست و كم بينش و خيال پرداز بود و لگام اختيار خود را به مروان سپرده بود و او عثمان را به هر سو كه مى خواست مى كشيد و در واقع خلافت از مروان بود و عثمان فقط نامى از خلافت داشت . چون كار عثمان درهم فرو ريخت از على يارى و فريادرس خواست و به او پناه برد و زمام كار را به على عليه السلام واگذاشت و على هم از او دفاع كرد ولى ديگر دفاع سودى نداشت و دشمنان را از او دور كرد كه آن هم سودى نداشت و كار آنچنان تباه شده بود كه هيچ اميدى به اصلاح آن نمى رفت .
جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا عقيده ات اين است و مى خواهى بگويى على از خلافت عثمان رنج بيشترى ديد تا از خلافت ابوبكر و عمر؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين چنين باشد عثمان شاخه يى از وجود ابوبكر و عمر است و اگر آن دو نبودند هرگز عثمان خليفه نمى شد و عثمان پيش از آن هرگز از كسانى نبود كه اميد و طمع به خلافت داشته باشد و به خاطرش خطور نمى كرد ولى موضوع ديگرى است كه موجب مى شود دلتنگى على از عثمان بيشتر باشد و آن خويشاوندى آن دو با يكديگر و پيوستن نسب آن دو در عبد مناف است و آدمى نسبت به پسر عموى نزديك خود بيشتر همچشمى مى كند تا نسبت به پسر عموى دورتر خود، وانگهى تحمل بسيارى از كارها از ناحيه خويشاوندان دور و بيگانگان براى آدمى آسانتر است از تحمل همان كارها از خويشاوندان نزديك .
جعفر گويد: به محمد بن سليمان گفتم : آيا معتقدى كه اگر عثمان از خلافت خلع مى شد ولى او را نمى كشتند كار براى على عليه السلام كه پس از عثمان با او به خلافت بيعت شد استوار و روبه راه مى شد؟ گفت : نه ، چگونه ممكن است اين كار را تصور كرد بلكه بر عكس اگر عثمان از خلافت خلع مى شد و زنده مى ماند درهم پاشيدگى كارهاى على (ع ) بيش از آن بود و هر روز اميد بازگشت او مى رفت و بر فرض كه عثمان زندانى مى بود باز گرفتارى و سختى بسيار بود و هر روز بلكه هر ساعت مردم با فرياد نام او را بر زبان مى آوردند و اگر آزاد مى بود و اختيار خود را مى داشت و كسى مانع كارهاى او نمى شد، عثمان به گوشه يى از اطراف مملكت پناه مى برد و متحصن مى شد و مى گفت مظلوم است و خلافتش را غصب و او را مجبور به كناره گيرى كرده اند و در آن صورت هم مردم به ميزان بيشترى گرد او جمع مى شدند و فتنه و گرفتارى سخت تر و پرمايه تر مى شد.
جعفر مى گويد: به محمد بن سليمان گفتم : درباره اين اختلافى كه در مسئله امامت از همان آغاز پيش آمده است چه عقيده دارى و ريشه و اساس آن را در چه چيزى تصور مى كنى ؟ گفت : من براى اين موضوع چيزى جز دو اصل را موثر نمى دانم ، نخست اينكه پيامبر (ص ) در مورد مسئله امامت با درنگ و تامل رفتار كرد و در مورد نام هيچ كس تصريح نكرد بلكه سخنان رسول خدا (ص ) بيشتر به صورت رمز و اشاره و كنايه و تعريض بود آن چنان كه اگر صاحب آن به هنگام اختلاف و نزاع مى خواست حجت بياورد نمى توانست آن را به صورت برهان و حجت عرضه دارد و دلالت كافى در آنها وجود نداشت و به همين سبب على عليه السلام روز سقيفه به آنها استناد نكرد، زيرا در آنها نص روشنى كه بهانه را از ميان ببرد و حجت و برهان را ثابت كند وجود نداشت و عادت پادشاهان ! بر اين است كه چون پايه پادشاهى شان استوار مى شود و مى خواهند ولايت عهدى را به نام يكى از فرزندان خود يا شخص مورد اعتمادى قرار دهند نام او را تصريح مى كنند و روى منابر بر نامش خطبه مى خوانند و در فاصله ميان خطبه ها از او نام مى برند و براى اين منظور به همه مناطق دور و كرانه هاى كشور نامه مى نويسند.
همچنين هر پادشاهى كه داراى تخت و دژ و شهرهاى بسيار است نام ولى عهد خود را همراه نام خود بر صفحات درهم و دينار ضرب كند آنچنان كه هرگونه شبهه يى در مورد كار ولى عهد از ميان برود و شك و ترديد زايل شود.
موضوع خلافت ، مسئله كوچك و خوار و سبكى نيست كه آن را به حال خود رها كنند تا در مظنه اشتباه و ترديد قرار گيرد و شايد در اين مورد رسول خدا (ص ) را عذرى بوده است كه ما از آن اطلاع نداريم شايد ترس آن حضرت از اينكه كار اسلام به تباهى كشد يا ترس از اينكه منافقان ياوه سرايى و شايعه پراكنى كنند و بگويند: اين پيامبرى نيست كه پادشاهى است و در آن نسبت به ذريه و فرزندان خود وصيت كرده است و چون هيچ كدام از فرزند زادگان پيامبر (ص ) به هنگام رحلت پيامبر از لحاظ سنى براى حكومت مناسب نبودند آن را براى پدر ايشان قرار داده است تا در حقيقت پس از او به همسرش كه دختر اوست و نيز به فرزندان آن زن اختصاص يابد.
اما آنچه كه معتزله و ديگر پيروان مكتب عدل مى گويند كه (خداوند متعال مى داند كه مكلفان در رها كردن كارى كه مهمل است و نامعين ، نزديكترند تا انجام كار واجب و پرهيز از گناه .) ممكن است رسول خدا (ص ) در بيمارى مرگ خويش نمى دانسته است كه در آن بيمارى رحلت خواهد كرد و اميدوار بوده است كه باقى خواهد ماند تا براى امامت قاعده اى استوار فراهم آورد و از چيزهايى كه دليل بر اين موضوع است اين است كه چون در مورد خواستن قلم و مركب و استخوان شانه براى رسول خدا چيزى بنويسد تا پس از مرگش گمراه نشوند نزاع و بگو و مگو شد پيامبر (ص ) خشم گرفت و فرمود: از پيش من بيرون برويد و پس از آنكه خشمش فرو نشست براى بار دوم آنان را فرا نخواند تا رشد و مصلحت را به ايشان بشناساند، بلكه كار را به تاخير انداخت به اميد آنكه دوباره بهبود يابد و سلامت شود.
محمد بن سليمان مى گفت با اقوال پوشيده و كنايات و رموزى نظير (حديث پينه زدن كفش )، (حديث منزلت هارون نسبت به موسى )، اينكه (هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست )، (اين على يعسوب دين است )، (جوانمردى جز على نيست )، (حديث مرغ بريان ) و اينكه (محبوبترين خلق خود را در نظر خودت برسان ) و امثال اين احاديث نمى توان كار را فيصله داد و حجت را تمام و مدعى و خصم را ساكت و خاموش كرد و به همين جهت بود كه انصار از گوشه يى برخاستند و مدعى خلافت شدند و بنى هاشم از گوشه ديگر و ابوبكر هم مى گفت : با عمر يا ابو عبيده بيعت كنيد و عباس هم به على مى گفت : دست دراز كن تا با تو بيعت كنم و گروهى هم كه آن هنگام وجود نداشتند و بعدها فرصت يافتند مدعى شدند كه خلافت از عباس بوده كه عمو وارث است و ابوبكر و عمر حق او را غصب كرده اند و اينكه گفتم علت نخست بود.
اما سبب دوم براى بروز اختلاف موضوع ، (شورى ) است و اينكه عمر كار را بر عهده شش تن باقى گذاشت و در مورد هيچ كدام نص صريحى نكرد و نه تنها در مورد ايشان كه در مورد كس ديگرى هم تصريح نكرد. بدين سبب در دل هر يك از آن شش تن چنين تصورى پيش آمد كه شايسته خلافت و سزاوار پادشاهى و سلطنت است و همواره اين موضوع در دل و ذهن ايشان وجود داشت و نفس آنان هواى آن را مى داشت و چشمهايشان به سوى آن دوخته بود و نقش خلافت در خيال ايشان جاى داشت و اين خود از مايه هاى دلتنگى و كدورت ميان على و عثمان بود.
سرانجام ، كار به كشتن عثمان منجر شد و طلحه بيشترين نقش را در كشتن عثمان بر عهده داشت و او به دلايل متعددى ترديد نداشت كه حكومت پس از عثمان از او خواهد بود، از آن جمله : پيشگامى او در گرويدن به اسلام ، ديگر آنكه پسر عموى ابوبكر بود و ابوبكر در دل مردم آن روزگار منزلتى بزرگتر از منزلت كنونى داشت ؛ ديگر آنكه بخشنده و دست و دل باز بود، طلحه به روزگار زنده بودن ابوبكر در مورد جانشينى با عمر، ستيز مى كرد و دوست مى داشت خلافت را پس از خود به او واگذار كند. او هر صبح و شام در مورد عثمان ، سرگرم فريبكارى و فتنه انگيزى بود، دلها را از او مى رمانيد و نفسها را بر او تيره و تار مى كرد و مردم مدينه و اعراب باديه نشين و مردم ديگر شهرها را بر او مى شورانيد و در اين كار زبير هم او را يارى مى داد كه او هم براى خويشتن اميد خلافت داشت و اميد آن دو براى رسيدن به خلافت نه تنها كمتر از اميد على نبود بلكه نيرومندتر هم بود چرا كه على عليه السلام را دو خليفه نخستين فرو كوبيده و ساقط كرده بودند و حرمتش را ميان مردم شكسته بودند و به فراموشى سپرده شده بود و بيشتر كسانى كه ويژگيها و فضيلتهاى او را به روزگار پيامبر مى شناختند مرده بودند و قومى روى كار آمده بودند كه او را نمى شناختند و فقط او را مردى همطراز با ديگر مسلمانان مى دانستند و از آن همه فضايل كه به او برمى گشت در نظر عامه مردم فقط همين باقى مانده بود كه پسر عموى رسول خدا و شوهر دخترش و پدر دو نوه اوست و ديگر چيزها به فراموشى سپرده شده بود، وانگهى قريش چنان كينه او را در دل داشتند و چنان از او منحرف بودند كه نسبت به على داشتند نسبت به طلحه و زبير محبت مى ورزيدند زيرا مقدمات و اسباب آن كينه در آن دو فراهم نبود و آن دو در اواخر روزگار عثمان از قريش دلجويى مى كردند و به آنان وعده بخشش مى دادند و طلحه و زبير در نظر خود و در نظر مردم ، اگر چه بالفعل خليفه نبودند ولى بالقوه خليفه شمرده مى شدند زيرا عمر تصريح كرده بود كه آن دو از اعضاى شورا باشند و هر دو را براى خلافت پسنديده بود و عمر چنان بود كه در زندگى و پس از مرگ از گفتارش پيروى مى شد و رفتارش مورد پسند و موفق و مويد و مطاع بود و فرمانش اجرا مى شد. چون عثمان كشته شد طلحه با حرص بسيار آهنگ خلافت كرد و اگر مالك اشتر و گروهى از شجاعان عرب كه با او همراهى مى كردند نبودند و خلافت را براى على قرار نمى دادند هرگز على عليه السلام به خلافت نمى رسيد و چون خلافت از چنگ طلحه و زبير بيرون شد آن شكاف بزرگ – يعنى نبرد جمل – را پديد آوردند و ام المومنين عايشه را با خود بيرون آوردند و آهنگ عراق كردند و چه فتنه يى برانگيختند!
وانگهى همين نبرد جمل مقدمه يى براى جنگ صفين شد زيرا اگر دستاويز معاويه به آنچه در بصره اتفاق افتاد نمى بود ياراى انجام جنگ صفين و كارهايى را كه كرد نداشت . معاويه مردم شام را به اين گمان باطل انداخت كه على به سبب جنگ با ام المومنين عايشه و جنگ با مسلمانان و كشتن طلحه و زبير كه هر دو از اهل بهشت اند (!) فاسق و بزهكار شده است و مى گفت : هر كس مومنى را كه اهل بهشت است بكشد خودش اهل آتش است .
بنابراين مى بينى كه تباهى جنگ صفين شاخه يى از تباهى و فساد جنگ جمل است ، سپس از تباهى معاويه و جنگ صفين همه گمراهى ها و تباهها و زشتيهاى بنى اميه سرچشمه گرفته است . فتنه ابن زبير هم شاخه يى از گرفتاريهاى روز جنگ خانه عثمان است كه عبدالله بن زبير مى گفت عثمان همين كه به كشته شدن خود يقين پيدا كرد بر خلافت من تصريح كرد و مرا در اين مورد گواهانى است كه يكى از ايشان مروان بن حكم است ! حال مى بينى كه چگونه اين امور از يك اصل سرچشمه گرفته و همگى شاخه هاى يك درخت است و شراره هاى يك كانون و همين گونه اين دور و تسلسل ادامه داشته است و سرچشمه اينها همان شوراى شش نفره است .
محمد بن سليمان گفت : شگفت انگيزتر از اين موضوع پاسخى است كه عمر داده است : چون به او گفتند چگونه است كه تو يزيد بن ابى سفيان و سعيد بن عاص و معاويه و فلان و بهمان را كه از (مولفه قلوبهم ) و بردگان جنگى و برده زادگان هستند به فرمانروايى مى گمارى ولى از اينكه على و عباس و زبير و طلحه را به كارى بگمارى خوددارى مى كنى ؟ گفت : على خردمندتر و فرزانه تر از اين است ولى بيم آن دارم ديگرانى كه از قريش هستند چون در سرزمينها پراكنده شوند تباهى بسيار ببار آورند.
كسى كه از گماشتن آنان به اميرى منطقه يى مى ترسد كه مبادا طمع در پادشاهى ببندند و هر يك براى خود مدعى آن شوند چگونه نمى ترسد و آنان را به صورت شش تن مساوى اعضاى يك شورى قرار مى دهد كه هر شش تن خود را شايسته و آماده براى خلافت مى دانند و آيا چيزى از اين مهمتر و نزديكتر براى تباهى وجود دارد؟ و روايت شده است كه روزى هارون الرشيد دو پسر خود محمد و عبدالله (امين و مامون ) را ديد كه با يكديگر بازى مى كنند و مى خندند، رشيد نخست از اين موضوع خوشحال شد ولى همين كه آن دو از نظرش ناپديد شدند گريست .
فضل بن ربيع به او گفت : اى امير المومنين ، چه چيزى به گريه ات واداشته است و حال آنكه جاى شادى است نه گاه اندوه ؟ گفت : اى فضل ، آيا اين شوخى و دوستى و مودت ميان اين دو را ديدى ؟ به خدا سوگند كه اين دوستى به كينه و دشمنى تبديل خواهد شد و بزودى هر يك از اين دو حاضر است جان ديگرى را بگيرد و در ربايد كه پادشاهى عقيم است !
رشيد كه خلافت را براى آن دو به ترتيب و يكى را پس از ديگرى قرار داده بود چنين نگران بود، حال بنگر در مورد كسانى كه ترتيبى منظور نشده باشد و همگى چون دندانه هاى شانه در يك رديف قرار داشته باشند چگونه است !
من (ابن ابى الحديد) به جعفر بن مكى گفتم : همه اين سخنان كه گفتى از قول محمد بن سليمان نقل كردى عقيده خودت چيست ؟
هرگاه حذام سخنى گفت تصديقش كنيد كه سخن درست همان است كه او بگويد.