google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
120-140 ترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدیدترجمه خطبه ها شرح ابن ابی الحدید

خطبه 124 شرح ابن ابی الحدید (با ترجمه فارسی کتاب جلوه های تاریخ دکتر دامغانی)(برانگيختن ياران خود به جنگ)

124 و من كلام له ع في حث أصحابه على القتال

فَقَدِّمُوا الدَّارِعَ وَ أَخِّرُوا الْحَاسِرَ- وَ عَضُّوا عَلَى الْأَضْرَاسِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ- وَ الْتَوُوا فِي أَطْرَافِ الرِّمَاحِ فَإِنَّهُ أَمْوَرُ لِلْأَسِنَّةِ- وَ غُضُّوا الْأَبْصَارَ فَإِنَّهُ أَرْبَطُ لِلْجَأْشِ وَ أَسْكَنُ لِلْقُلُوبِ- وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ- وَ رَايَتَكُمْ فَلَا تُمِيلُوهَا وَ لَا تُخِلُّوهَا- وَ لَا تَجْعَلُوهَا إِلَّا بِأَيْدِي شُجْعَانِكُمْ- وَ الْمَانِعِينَ الذِّمَارَ مِنْكُمْ- فَإِنَّ الصَّابِرِينَ عَلَى نُزُولِ الْحَقَائِقِ- هُمُ الَّذِينَ يَحُفُّونَ بِرَايَاتِهِمْ- وَ يَكْتَنِفُونَهَا حِفَافَيْهَا وَ وَرَاءَهَا وَ أَمَامَهَا- لَا يَتَأَخَّرُونَ عَنْهَا فَيُسْلِمُوهَا- وَ لَا يَتَقَدَّمُونَ عَلَيْهَا فَيُفْرِدُوهَا-أَجْزَأَ امْرُؤٌ قِرْنَهُ -وَ آسَى أَخَاهُ بِنَفْسِهِ -وَ لَمْ يَكِلْ قِرْنَهُ إِلَى أَخِيهِ
فَيَجْتَمِعَ‏-عَلَيْهِ قِرْنُهُ وَ قِرْنُ أَخِيهِ -وَ ايْمُ اللَّهِ لَئِنْ فَرَرْتُمْ مِنْ سَيْفِ الْعَاجِلَةِ لَا تَسْلَمُونَ مِنْ سَيْفِ الْآخِرَةِ -وَ أَنْتُمْ لَهَامِيمُ الْعَرَبِ وَ السَّنَامُ الْأَعْظَمُ
إِنَّ فِي الْفِرَارِ مَوْجِدَةَ اللَّهِ -وَ الذُّلَّ اللَّازِمَ -وَ الْعَارَ الْبَاقِيَ -وَ إِنَّ الْفَارَّ لَغَيْرُ مَزِيدٍ فِي عُمُرِهِ -وَ لَا مَحْجُوزٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَ يَوْمِهِ -مَنْ رَائِحٌ إِلَى اللَّهِ كَالظَّمْآنِ يَرِدُ الْمَاءَ -الْجَنَّةُ تَحْتَ أَطْرَافِ الْعَوَالِي -الْيَوْمَ تُبْلَى الْأَخْبَارُ -وَ اللَّهِ لَأَنَا أَشْوَقُ إِلَى لِقَائِهِمْ مِنْهُمْ إِلَى دِيَارِهِمْ -اللَّهُمَّ فَإِنْ رَدُّوا الْحَقَّ فَافْضُضْ جَمَاعَتَهُمْ -وَ شَتِّتْ كَلِمَتَهُمْ -وَ أَبْسِلْهُمْ بِخَطَايَاهُمْ-إِنَّهُمْ لَنْ يَزُولُوا عَنْ مَوَاقِفِهِمْ دُونَ طَعْنٍ دِرَاكٍ يَخْرُجُ مِنْهُ النَّسِيمُ -وَ ضَرْبٍ يَفْلِقُ الْهَامَ -وَ يُطِيحُ الْعِظَامَ -وَ يُنْدِرُ السَّوَاعِدَ وَ الْأَقْدَامَ -وَ حَتَّى يُرْمَوْا بِالْمَنَاسِرِ تَتْبَعُهَا الْمَنَاسِرُ -وَ يُرْجَمُوا بِالْكَتَائِبِ تَقْفُوهَا الْحَلَائِبُ -وَ حَتَّى يُجَرَّ بِبِلَادِهِمُ الْخَمِيسُ يَتْلُوهُ الْخَمِيسُ -وَ حَتَّى تَدْعَقَ الْخُيُولُ فِي نَوَاحِرِ أَرْضِهِمْ -وَ بِأَعْنَانِ مَسَارِبِهِمْ وَ مَسَارِحِهِمْ 

قال الشريف الرضي رحمه الله تعالى الدعق الدق أي تدق الخيول بحوافرها أرضهم و نواحر أرضهم متقابلاتها و يقال منازل بني فلان تتناحر أي تتقابل

مطابق خطبه 124 نسخه صبحی صالح

شرح وترجمه فارسی

بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله الواحد العدل

 (124)از سخنان آن حضرت (ع ) در برانگيختن ياران خود به جنگ

(در اين خطبه كه با عبارت فقدموا الدارع و اخرو الحاسر (زره داران را مقدم و افراد بدون زره را موخر بداريد) شروع مى شود، ابن ابى الحديد پس از معنى كردن لغات و آوردن شواهد از اشعار عرب ، بحث مفصل تاريخى زير را ايراد كرده است .)

بازگشت به اخبار جنگ صفين

بدان كه اين خطبه را امير المومنين عليه السلام در جنگ صفين براى ياران خود ايراد فرموده است كه آنان را به جنگ تحريض كند.
ما ضمن مطالب گذشته بيشتر اخبار صفين را گفتيم و اينجا بقيه آن را مى آوريم تا هر كس بر مطالب گذشته ما آگاه گرديده است با اطلاع از بقيه آن كه هم اكنون مى آوريم بر تمام داستان صفين آگاه شود.

مردم همگان در اين موضوع اتفاق نظر دارند كه عمار، رضوان الله عليه ، در حالى كه همراه على عليه السلام بوده در جنگ به شهادت رسيده است .

گروه زيادى از مردم و بيشتر مورخان معتقدند كه اويس قرنى  هم در جنگ صفين همراه على (ع ) بوده و شهيد شده است اين موضوع (شهادت عمار) را نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از قول حفص بن عمران برجمى ، از عطاء بن سائب از ابو البخترى نقل كرده است و همانا پيامبر (ص ) درباره اويس سخن مشهور خود را فرموده است . همه مردم اين موضوع را نقل كرده اند كه پيامبر (ص ) فرموده است : (بهشت مشتاق عمار است ) و روايت كرده اند كه عمار بر در خانه پيامبر آمد و اجازه ورود خواست ، فرمود : (به او اجازه دهيد، اين پاك پسر پاك خوش آمد)

سلمه بن كهيل ، از مجاهد نقل مى كند كه پيامبر (ص ) عمار را در حالى ديد كه سنگهاى مسجد پيامبر را (هنگامى كه آنرا مى ساختند) بر دوش مى كشد فرمود : (آنان را با عمار چه كار؟ او آنان را به بهشت فرامى خواند و آنان او را به دوزخ فرامى خوانند).

همه مردم روايت كرده اند كه پيامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سركش ستمگر خواهند كشت )
نصر بن مزاحم در كتاب صفين ، از عمرو بن شمر، از مالك بن اعين ، از زيد بن وهب جهنمى نقل مى كند كه عمار بن ياسر يك يا دو روز پيش از كشته شدنش در صفين ندا داد : كجاست آن كس كه رضوان خداوند را بجويد و به مال و فرزند گرايشى نداشته باشد؟ گروهى از مردم پيش عمار آمدند. او گفت : (اى مردم ، همراه ما آهنگ جنگ با اين قوم كنيد كه خون عثمان را مى جويند و به باطل مى پندارند كه او مظلوم كشته شده است و حال آنكه ، به خدا سوگند، او بر خود ستمگر بود و به آنچه كه خداوند نازل نكرده بود حكم مى كرد).

على عليه السلام رايت خود را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص سپرد. هاشم در آن روز دو زره پوشيده بود و على عليه السلام به عنوان مزاح به او فرمود : اى ابا هاشم ! آيا بر خود نمى ترسى كه يك چشم ترسو باشى ؟ گفت : اى امير المومنين ، بزودى خواهى دانست ! به خدا سوگند، چنان ميان جمجمه هاى اين اعراب خواهم افتاد، چون در نور ديدن مردى كه فقط آهنگ سراى ديگر دارد. هاشم ، نخست نيزه يى را گرفت ولى همين كه آن را حركت داد شكست ؛ نيزه يى ديگر در دست گرفت كه آن را خشك و غير قابل انعطاف يافت ، انداخت و سپس نيزه يى نرم خواست و رايت را بر آن بست .

نصر گويد : عمرو براى ما نقل كرد كه چون على عليه السلام رايت را به هاشم بن عتبه سپرد مردى از يارانش ، از قبيله بكر بن وائل ، چند بار گفت : هاشم ، به پيش ! سپس به او گفت : اى هاشم ، تو را چه مى شود؟ باد در گلو انداخته اى ! آيا ترس و بزدلى بر تو چيره شده است . هاشم گفت : اين كيست ؟ گفتند : فلانى است . هاشم گفت : آرى كه شايسته و برتر از حد پرچمدارى است و خطاب به آن شخص گفت : چون ديدى كه من از پاى درآمدم و بر زمين افتادم رايت را تو در دست بگير. آن گاه هاشم به ياران خود گفت : بندهاى كفش و كمربندهاى خويش را استوار سازيد و چون ديديد كه من پرچم را سه بار به حركت درآوردم بدانيد كه آهنگ حمله دارم ، البته نبايد هيچ كس از شما بر حمله از من پيشى بگيرد. هاشم به لشكر معاويه نگريست ، گروه بزرگى را ديد، پرسيد : اينان كيستند؟ گفتند : ياران ذوالكلاع اند، هاشم به سوى ديگرى نگريست و گروهى ديگر را ديد، پرسيد. اينان كيستند؟ گفتند : گروهى از قريش و گروهى از مردم مدينه اند. گفت : اينان قوم من اند و مرا نياز و رغبتى به جنگ با آنان نيست . سپس پرسيد : كنار آن خيمه سپيد چه كسانى هستند؟ گفتند : معاويه و لشكر ويژه او. گفت : پايين تر از آنان هم اجتماعى و لشكرى مى بينم ، آنها كيستند؟ گفتند : عمروعاص و دو پسرش و وابستگان او. هاشم پرچم را به حركت درآورد، مردى از يارانش گفت : اندكى درنگ كن و شتاب مكن ! هاشم ابيات زير را خواند :
(همانا سرزنش نسبت به من فراوان شد و كم نشد، من كه جان خويش (به خدا) فروخته ام هرگز سستى نخواهم ورزيد…)

نصر مى گويد : عبدالعزيز بن سياه ، از حبيب بن ابى ثابت براى ما نقل كرد كه چون هاشم پرچم را در دست گرفت عمار بن ياسر شروع به تحريض او كرد و با نيزه خويش آرام به او مى كوفت و مى گفت : به پيش ، اى مرد يك چشم به پيش ! (در مرد يك چشمى كه به آوردگاه بيم و هراس در نيايد خير و هنرى نيست ).

هاشم از عمار آزرم مى كرد و پيش مى رفت و پرچم را استوار مى كرد و باز عمار همان سخن خويش را تكرار مى كرد و هاشم پيشروى مى كرد . عمروعاص گفت : چنين مى بينم كه صاحب آن رايت سياه آهنگ كارى بزرگ دارد. اگر همين گونه پيشروى كند امروز همه اعراب نابود خواهند شد. جنگى بسيار سخت كردند. عمار بانگ برداشته بود : صبر و پايدارى كنيد، به خدا سوگند بهشت زير سايه شمشيرهاى سيمگون است . مقابل هاشم و عمار، از فرماندهان شام ، ابو الاعور سلمى جنگ مى كرد، و عمار همچنان پيوسته هاشم را تشويق مى كرد و او نيز رايت را پيش مى برد. جنگ سخت شد و گسترش يافت و هر دو گروه روياروى شدند و چنان جنگى كردند كه نظير آن را كسى نشنيده بود و ميان هر دو گروه شمار كشتگان بسيار شد.

نصر، از عمرو بن شمر نقل مى كند كه مى گفته است : يكى از مردم عراق كه به او اعتماد دارم ، گفت چون در آن روز با مردم شام روياروى شديم آنان را در پنج صف ديديم كه خود را با دستارها به يكديگر بسته و پيوسته اند، توانستيم صف به صف آنان را شكست دهيم و بكشيم تا به صف چهارم رسيديم ؛ هيچ كس از شاميان و عراقيان پشت به جنگ نمى كرد و ابو الاعور چنين رجز مى خواند :
(اگر بگريزيم ، روى برگرداندن و پشت به جنگ كردن بدترين گريز ماست …) 

نصر مى گويد : در اين جنگ قبيله همدان عراق با قبيله عك شام روياروى و درگير شد و همدانيان اين بيت را مى خواندند :
(همدان همدان است و عك عك ، امروز خواهى دانست چه كسى زبون و ناتوان است ).

در آن روز افراد قبيله عك زره بر تن داشتند، ولى ساق بند نداشتند. همدانيان به يكديگر گفتند : بر ساقهاى پاى ايشان ضربه بزنيد. عكى ها نيز به يكديگر فرمان دادند كه به زانو درآييد همانگونه كه شتر به زانو مى نشيند و آن گاه سنگى بزرگ را ميان خويش نهادند و گفتند : تا اين سنگ نگريزد، نخواهيم گريخت .

نصر مى گويد : مردم آن روز از هنگام برآمدن آفتاب تا هنگام نماز مغرب جنگيدند و نماز آن قوم به هنگام نمازها فقط به صورت تكبير گفتن بود.

آن گاه عراقيان ميمنه مردم شام را شكافتند و آنان در تاريكى شب گريختند و پراكنده شدند و شاميان هم موفق شدند ميسره مردم عراق را بشكافند و در تاريكى شب دو سپاه بر هم آميختند و پرچمها همگى جا به جا شد. چون شب را به صبح آوردند شاميان رايت خود را در حالى يافتند كه بيش از هزار تن بر گرد آن نبود؛ ناچار آن را از جاى كندند و پشت موضع قبلى بردند و اطرافش را احاطه كردند. عراقيان نيز پرچم خود را در حالى يافتند كه بر اطرافش كسى جز افراد قبيله ربيعه نبود : على عليه السلام نيز همانجا بود و آنان او را احاطه كرده بودند در حالى كه او نمى دانست كه ايشان ربيعه هستند و آنان را از افراد قبايل ديگر مى پنداشت . چون موذن على عليه السلام اذان صبح گفت آن حضرت اين بيت را خواند :
(خوشامد و درود بر كسانى كه اعتقاد به عدل دارند و بر نماز درود و خوشامد باد.)
آن گاه ايستاد و نماز صبح گزارد. چون از نماز آسوده گشت و هوا روشن شد بر گرد خويش چهره هايى ديد كه چهره هاى ياران ديروز نبودند. چون به جايگاه خويش نگريست ديد جايى ميان ميسره و قلب است . فرمود : شما از كدام قبيله ايد؟ گفتند : از ربيعه هستيم ، اى امير المومنين ، تو از ديشب ميان مايى . فرمود : اى قبيله ربيعه افتخار بزرگى براى تو باد!).

على عليه السلام سپس به هاشم بن عتبه گفت : رايت را بگير، به خدا سوگند كه چنين شبى نديده بود. هاشم پرچم را گرفت و آن را در قلب سپاه مستقر ساخت .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از شعبى نقل مى كرد كه مى گفته است : در آن شب ، معاويه چهار هزار و سيصد پياده و سوار را كه نشانهاى سبز بر خود زده بودند فراهم ساخت و به آنان فرمان داد از پشت سر على (ع ) به او حمله كنند. افراد قبيله همدان موضوع را دريافتند و آهنگ آنان كردند و با ايشان روياروى شدند و تمام آن شب را بيدار و در حال شب زنده دارى گذراندند و پاسدارى دادند.

على (ع ) ضمن آمد و شد كنار پرچمهاى ربيعه رسيده و همانجا مانده بود، در حالى كه نمى دانست در قرارگاه ايشان است و مى پنداشت در قرارگاه اشعث است . چون صبح فرا رسيد و هوا روشن شد نه اشعث را ديد و نه يارانش را، ولى سعيد بن قيس ‍ همدانى را در كانون سپاه خود ديد. در اين هنگام مردى از قبيله ربيعه كه نامش زفر  بود نزد سعيد آمد و به او گفت : مگر تو ديروز نمى گفتى : اگر ربيعه بس نكند هر آينه ربيعه ربيعه است و همدان همدان ؟ ديشب كسى تو را از پايمردى و حراست همدان بى نياز نساخت . على عليه السلام نظر تندى بر او افكند و در همين هنگام منادى على (ع ) ندا داد : آماده كارزار باشيد و همين صبح زود جنگ را آغاز كنيد و بر دشمن خويش بتازيد. همه گروهها و قبائل به حركت درآمدند جز قبيله ربيعه كه از جاى خود حركت نكرد. على (ع ) كسى را پيش ايشان فرستاد كه بر دشمن بتازيد.

آنان همچنان بى حركت ماندند و نپذيرفتند. على (ع ) ابوثروان را سوى ايشان فرستاد. او گفت : امير المومنين به شما سلام مى رساند و مى گويد : اى گروه ربيعه ، شما را چه مى شود كه به دشمن حمله نمى كنيد و حال آنكه همگان حمله را شروع كرده اند؟ گفتند : ما چگونه حمله كنيم و حال آنكه اين سواران پشت سر مايند. به امير المومنين بگو به قبيله همدان يا قبيله ديگرى بگويد با اين سواران به نبرد بپردازند تا ما بتوانيم حمله كنيم . ابو ثروان پيش على (ع ) برگشت و موضوع را به اطلاع رساند. امير المومنين اشتر را پيش ايشان فرستاد. او كه صدايش بسيار بلند بود گفت : اى گروه ربيعه ، چه چيز مانع حمله شما شده است و حال آنكه مردم همگى شروع به حمله كرده اند و شما افرادى چنين و چنانيد و شروع بر بر شمردن فداكاريهاى آنان در جنگهاى گوناگون كرد. آنان گفتند : ما حمله و موضع خويش را ترك نمى كنيم تا ببينيم اين سواران كه شمارشان چهار هزار است چه مى كنند؛ به امير المومنين بگو كسانى را بفرستد كه كار ايشان را كفايت كنند.

پرچم ربيعه در آن روز در دست حضين بن منذر بود. اشتر به آنان گفت : امير المومنين مى فرمايد خودتان آنان را از من كفايت كنيد، و اگر شما گروهى از خود را به مقابله آنان بفرستيد شما را در اين فلات رها مى كنند و همچون آهو مى گريزند، در اين هنگام افراد قبيله ربيعه گروههايى از تيره هاى تيم الله و نمر بن قاسط و عنزه را به مقابله آنان فرستادند.

ايشان گويند : ما در حالى كه مسلح و سراپا پوشيده از آهن بوديم پياده آهنگ ايشان كرديم و بيشتر جنگهاى صفين به صورت پياده بود. و همين كه نزديك آنان رسيديم همچون دسته هاى ملخ گريختند و گفتار اشتر را به ياد آورديم كه گفته بود(همچون آهوان مى گريزند). سپس نزد ياران خود برگشتيم كه ميان ايشان و مردم شام جنگ درگرفته بود، شاميان موفق شده بودند گروهى از عراقيان را كه برخى از افراد ربيعه هم با آنان بودند از ديگران جدا و محاصره كنند؛ ما همين كه آنجا رسيديم با شمشيرهاى كشيده بر شاميان حمله كرديم . ناچار براى ما راه گشودند و ما به ياران خود رسيديم و ميان گرد و خاك ، آنان را از نشانهاى ايشان شناختيم و نجات داديم . نشان مردم عراق در جنگ صفين پارچه سپيدى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان چنين بود: ( يا الله يا الله ! يا احد يا صمد! يا رب محمد يا رحيم !)
نشان شاميان پارچه هاى زردى بود كه بر سر و شانه خود افكنده بودند و شعارشان اين بود : (ما به راستى و حقيقت بندگان خداييم ، اى خونخواهان عثمان !) (11)

نصر مى گويد : دو سپاه با شمشير و گرزهاى آهنين به جان هم افتادند و از يكديگر جدا نشدند تا آنكه شب ميان ايشان جدايى افكند و ديده نشد كه هيچ كس از دو سپاه بگريزد و پشت به جنگ كند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد (12) كه افراد هر دو سپاه اعرابى بودند كه برخى از ايشان برخى ديگر را از دوره جاهلى مى شناختند و چندان زمانى نگذشته بود كه آنان به اسلام درآمده بودند و بازمانده يى از آن تعصب و حميت در ايشان باقى بود و گروهى از ايشان هم در مورد اسلام و دين شناخت داشتند؛ در عين حال سخت يكديگر را فرو مى كوبيدند و از گريز آزرم مى كردند تا آنجا كه نزديك بود جنگ ايشان را نابود كند و چون درگيرى تمام مى شد هر گروه وارد لشكرگاه گروه ديگر مى شدند و كشتگان خود را بيرون مى كشيدند و به خاك مى سپردند.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه يك بار در حالى كه على عليه السلام ميان جمعيتى از قبايل همدان و حمير و تيره هايى از قحطانيان ايستاده بود، مردى از شاميان بانگ برداشت : چه كسى مرا بر ابو نوح حميرى (13)راهنمايى مى كند؟ گفته شد : همين جاست و او را يافته اى ، چه مى خواهى ؟ در اين هنگام آن مرد شامى روى بند خود را كنار زد و معلوم شد ذوالكلاع حميرى است و گروهى از خويشاوندان و افراد قبيله اش با او بودند. ذوالكلاع به ابو نوح حميرى گفت : همراه من بيا، پرسيد كجا بيايم . گفت : از صف بيرون رويم . پرسيد چه كار دارى ؟

گفت : مرا به تو نيازى است . ابو نوح گفت : پناه بر خدا! ممكن نيست من همراه تو حركت كنم مگر آنكه همراه گروهى از سپاه باشم . ذوالكلاع گفت : آن چنان لازم نيست تو پيش من آى كه براى تو عهد و امان خدا و رسولش و امان ذوالكلاع خواهد بود تا هنگامى كه به صف سواران خود برگردى . من مى خواهم از موضوعى درباره شما كه در آن شك و ترديد كرده ايم بپرسم . ابو نوح و ذوالكلاع حركت كردند، ذوالكلاع به ابو نوح گفت : من تو را خواستم تا براى تو حديثى را بگويم كه عمرو بن عاص در قديم و به روزگار حكومت عمر براى ما نقل كرده بود و اينك هم كه آن حديث را به ياد او آورديم همچنان آن را تكرار كرد. عمروعاص چنين مى پندارد و نقل مى كند كه از پيامبر (ص ) شنيده كه فرموده است : (مردم شام و مردم عراق جنگ خواهند كرد؛ حق و امام هدايت در يكى از آن دو سپاه است و عمار ياسر هم همراه اوست ).

ابو نوح گفت : آرى به خدا سوگند، عمار ياسر ميان ماست . ذوالكلاع گفت : تو را به خدا سوگند مى دهم ، آيا عمار در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ ابو نوح گفت : آرى به خداى كعبه سوگند، او در جنگ با شما از من سختكوش تر است و من چنانم كه دوست مى دارم كاش شما همه يك تن بوديد و من او را مى كشتم و پيش از كشتن ديگران تو را مى كشتم ، با وجود اينكه تو پسر عموى منى . ذوالكلاع گفت : اى واى بر تو! چرا در مورد ما چنين آرزويى دارى ، حال آنكه به خدا سوگند، من هرگز رشته خويشاوندى ميان خودم و تو را نگسسته ام و خويشاوندى تو با من نزديك است و هرگز كشتن تو مرا شاد نمى كند. ابو نوح گفت : خداوند با اسلام بسيارى از خويشاوندى هاى نزديك را بريده است و بسيارى از خويشاوندى هاى دور را به هم نزديك ساخته است . من كشنده تو و يارانت هستم بدين سبب كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل . ذوالكلاع گفت : آيا مى توانى همراه من ميان لشكر شام بيايى و من تو را از آنان حفظ كنم و در پناه من خواهى بود تا عمروعاص را ببينى و او را از حال عمار و سختكوشى او در جنگ با ما آگاه كنى ؟ شايد بدين گونه ميان اين دو لشكر صلح شود.

مى گويم : جاى بسى شگفتى است از قومى كه به سبب وجود عمار در كار خود گرفتار شك و ترديد مى شوند، ولى با وجود مقام على عليه السلام گرفتار چنين شك و ترديدى نيستند، و چنين استدلال مى كنند كه چون عمار همراه عراقيان است حق با ايشان است ولى به مقام والا و مكانت على عليه السلام اعتنا نمى كنند و از اين گفتار پيامبر كه به عمار فرموده اند : (تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند) بيم دارند و پرهيز مى كنند ولى از اين گفتار پيامبر (ص ) در مورد على عليه السلام كه فرموده است (خدايا دوست بدار هر كس را كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار هر كه را كه با او دشمنى مى كند) و از گفتار ديگرش كه فرموده است (تو را جز مومن دوست نمى دارد و جز منافق دشمن نمى دارد) پرهيز و بيم ندارند. اين موضوع تو را به اين نتيجه مى رساند كه تمام افراد قريش از همان آغاز كار در پوشيده نگهداشتن نام و ياد و فضائل على و پوشاندن خصائص پسنديده اش كوشيده اند تا آنجا كه مراتب فضل او از سينه هاى عموم مردم زدوده شد، مگر شمار اندكى از ايشان .

نصر مى گويد : ابو نوح به ذوالكلاع گفت : تو مردى نيرنگبازى و ميان قومى مكار و حيله سازى و به فرض كه تو نخواهى فريب دهى آنان فريبت مى دهند و من اگر بميرم براى من خوشتر از آن است كه همراه معاويه شوم . ذوالكلاع گفت : من در اين موارد براى تو متعهد مى شوم كه كشته نشوى و خلع سلاح نگردى و مجبور به بيعت نشوى و از سپاه خود و پيوستن به ايشان بازداشته نشوى و تمام منظور اين است تا سخنى را به عمروعاص برسانى ، شايد خداوند به بركت آن ميان اين دو سپاه را صلح دهد و جنگ را از عهده آنان بردارد. ابو نوح گفت : من از نيرنگ تو و حيله سازيهاى يارانت بيم دارم . ذوالكلاع گفت : من خود ضامن آنچه گفتم خواهم بود. ابو نوح گفت : بار خدايا تو خود مى بينى كه ذوالكلاع چه عهد و پيمان و ضمانتى به من مى دهد و تو از ضمير من آگاهى . بار خدايا، مرا مصون بدار و آنچه خير است برايم برگزين و مرا يارى ده و از من هر گزندى را دور فرماى .

ابو نوح سپس با ذوالكلاع حركت كرد و همراه او پيش عمروعاص ، كه نزد معاويه بود و مردم هم اطرافش بودند، رفت . در آن حال عبدالله پسر عمروعاص مشغول تحريك و تشويق مردم براى جنگ بود، همين كه ابو نوح و ذوالكلاع كنار آنان ايستادند ذوالكلاع به عمروعاص گفت : ايا اباعبدالله ! آيا مى خواهى مردى خير انديش و خردمند و مهربان به تو درباره عمار ياسر خبر دهد و دروغ نگويد؟ عمرو گفت آن مرد كيست ؟ گفت : او اين پسر عموى من است و او از مردم كوفه است . عمرو به ابو نوح گفت : من بر تو نشان چهره ابو تراب را مى بينم . ابو نوح گفت : آرى رخشندگى چهره محمد (ص ) و يارانش بر چهره من است ، حال آنكه بر چهره تو نشان تيرگى چهره ابو جهل و فرعون است . ابو الاعور سلمى برخاست و شمشيرش را بر كشيد و گفت : نبايد ببينم كه اين دروغگوى فرومايه در حضور ما دشناممان دهد در حالى كه چهره اى چون ابو تراب دارد.

ذوالكلاع گفت : به خدا سوگند، اگر دست به سويش ‍ دراز كنى با شمشير بينى تو را درهم خواهم كوفت . اين پسر عموى من و پناهنده من است كه براى او ضمانت كرده ام و او را پيش شما آورده ام كه شما را در موردى كه شك و ترديد داريد آگاه كند. عمروعاص به او گفت : اى ابو نوح ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه به ما راست بگويى و دروغپردازى نكنى ، آيا عمار بن ياسر ميان شماست ؟ ابو نوح گفت : به تو خبر نخواهم داد مگر اينكه خبر دهى كه به چه مناسبت فقط در مورد عمار مى پرسى و حال آنكه شمار ديگرى از اصحاب پيامبر (ص ) نيز همراه مايند و همگى در جنگ با شما مى كوشند؟ عمرو گفت : شنيدم پيامبر (ص ) مى فرمود (همانا عمار را گروه ستم پيشه مى كشند و عمار هرگز از حق جدا نمى شود و آتش هرگز چيزى از عمار را نخواهد خورد). ابو نوح ، لا اله الا الله و تكبير گفت و سپس افزود :

به خدا سوگند، او ميان ما و در جنگ با شما كوشاست . عمرو گفت : تو را سوگند به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ، آيا او در جنگ ما كوشاست . گفت : آرى به خدايى كه پروردگارى جز او نيست ؛ و او روز جنگ جمل به من گفت : ما بر مردم بصره پيروز خواهيم شد و ديروز هم به من گفت كه : اگر شما چندان ضربه به ما بزنيد كه تا نخلستانهاى (هجر)  ما را عقب برانيد باز هم مى دانيم كه ما بر حق هستيم و شما بر باطليد و كشتگان ما در بهشت و كشتگان شما در دوزخ خواهند بود. عمروعاص گفت : آيا مى توانى ترتيب ديدار من و او را بدهى ؟ گفت : آرى ، عمروعاص و دو پسرش و عتبه بن ابوسفيان و ذوالكلاع و ابو الاعور سلمى و حوشب و وليد بن عتبه سوار شدند و روى به راه نهادند.

ابو نوح در حالى كه شرحبيل پسر ذوالكلاع همراهش بود و از او حمايت مى كرد حركت كرد تا كنار ياران خودش رسيد. ابو نوح نزد عمار رفت و او را ديد كه با گروهى از ياران خود نشسته است كه از جمله ايشان اشتر و هاشم و دو پسر بديل و خالد بن معمر و عبدالله بن حجل و عبدالله بن عباس بودند. ابو نوح به آنان گفت : ذوالكلاع كه از خويشاوندان من است مرا خواست و گفت : به من درباره عمار بن ياسر خبر بده كه آيا ميان شماست ؟ گفتم : چرا مى پرسى ؟ گفت : عمروعاص به روزگار حكومت عمر بن خطاب به من گفت : از پيامبر (ص ) شنيده است كه فرموده است : (شاميان و عراقيان روياروى مى شوند و جنگ مى كنند و عمار همراه گروه بر حق است و گروه ستمگر او را خواهند كشت ) گفتم : آرى عمار ميان ماست . پرسيد : آيا او در جنگ با ما جدى و كوشاست ؟ گفتم : آرى ، به خدا سوگند كه از من كوشاتر است و من دوست مى دارم كه كاش شما همگى به صورت يك شخص بوديد و من همه را مى كشتم و از تو شروع مى كردم . عمار خنديد و پرسيد : اين كار تو را شاد مى كند؟ ابو نوح گفت : آرى ، و افزود كه هم اكنون هم عمروعاص برايم گفت از پيامبر (ص ) شنيده است كه مى فرمايد (عمار را گروه ستمگر خواهند كشت ). عمار گفت : در اين مورد از او اقرار گرفتى ؟ گفت : آرى از او در اين باره اقرار خواستم و به آن اقرار كرد. عمار گفت : راست گفته است و اين سخن كه شنيده است براى او زيان دارد و سودى به او نمى رساند. ابو نوح گفت : اينك عمروعاص مى خواهد تو را ببيند، عمار به يارانش گفت : سوار شويد آنان سوار شدند و راه افتادند.

گويد : ما يكى از سواران قبيله عبدالقيس را كه نامش عوف بن بشر بود پيش آنان فرستاديم او رفت و چون نزديك ايشان رسيد بانگ برداشت كه عمروعاص كجاست ؟ گفتند : همين جاست . عوف به عمروعاص از محل عمار و سوارانى كه همراهش بودند خبر دارد. عمروعاص گفت : به عمار بگو پيش ما بيايد. عوف گفت : او از نيرنگها و تبهكاريهاى تو بيم دارد. عمرو گفت : چه چيز تو را در اين حال كه هستى ، اين چنين به من گستاخ كرده است ؟ گفت : گستاخى من از تو و ياران توست اگر مى خواهى هم اكنون تن به تن جنگ كنيم و اگر مى خواهى تو با دشمنان خود روياروى شو و در آن صورت هم تو نيرنگباز خواهى بود. عمرو گفت : تو مرد نابخردى و من مردى از ياران خود را مى فرستم كه در برابرت بايستد. گفت : هر كه را مى خواهى بفرست كه بيمى ندارم و معلوم است كه تو كسى را به اين كار نمى فرستى مگر آنكه بدبخت و شقى باشد. عمرو برگشت و ابو الاعور سلمى را پيش او فرستاد آن دو هنگامى كه روياروى شدند يكديگر را شناختند. عوف گفت : پيكرت را مى شناسيم ولى دلت را نمى شناسيم . من تو را مومن نمى بينم بلكه تو را از دوزخيان مى دانم . ابو الاعور گفت : اى فلان ، به تو زبانى داده شده است كه خداوند بر اثر آن تو را با چهره به دوزخ خواهد افكند. عوف گفت : هرگز چنين نيست كه من به راستى سخن مى گويم و تو به باطل ، من تو را به هدايت فرا مى خوانم و بر گمراهى تو با تو جنگ مى كنم و از آتش مى گريزم ، و تو به نعمت خدا گمراهى ، به دروغ سخن مى گويى و در گمراهى جنگ مى كنى و عقاب را به جاى آمرزش و گمراهى را به جاى هدايت مى خرى . به چهره ما و چهره خودتان و سيماى ما و سيماى خودتان بنگريد. دعوت ما و دعوت خودتان را بشنو. هيچ كس از ما نيست مگر اينكه به حق و به محمد (ص ) سزاوارتر و نزديكتر از شماست .

ابو الاعور گفت : سخن بسيار گفتى و روز سپرى مى شود. اى واى بر تو! يارانت را فرا خوان تا من هم يارانم را فراخوانم و ياران تو هرگونه كه مى خواهند بيايند، با شمار كم يا زياد، من هم از ياران خود به شمارشان مى آورم هرگونه مايلند همان گونه انجام دهند. عمار با دوازده سوار حركت كرد  و چون به نيمه راه رسيد عمروعاص هم با دوازده سوار فرا رسيد و چنان به يكديگر نزديك شدند كه اسبهاى دو گروه گردن به گردن شدند. هر دو گروه از اسبها پياده شدند و حمايل شمشيرهاى خود را در دست گرفته بودند؛ عمروعاص ‍ شروع به تشهد گرفتن كرد. عمار به او گفت : خاموش باش كه تو آن را رها كرده اى ، حال آنكه من به آن از تو سزاوارتر و شايسته ترم . اگر مى خواهى درگيرى و خصومت باشد، حق ما باطل شما را از ميان خواهد برد و اگر مى خواهى سخنپردازى و خطابه باشد، ما به گفتن سخنان پسنديده و استوار از تو داناتريم ، اگر هم مى خواهى سخنى را به اطلاع تو برسانم كه ميان ما و تو را مشخص كند و پيش ‍ از آنكه از جاى برخيزى تو را به كفر منسوب سازد و خودت هم بر صحت آن گواهى دهى و نتوانى مرا در آن مورد تكذيب كنى .

عمرو گفت : اى ابايقظان من به اين منظور نيامده ام ، بلكه براى اين آمده ام كه مى بينم تو مطاعترين فرد اين سپاهى . تو را به خدا سوگند مى دهم كه اسلحه آنان را از كشتن بازدارى و خونهاى آنان را حفظ و در اين مورد تشويق و تحريض كنى . براى چه با ما جنگ مى كنيد؟ مگر ما يك خدا را عبادت نمى كنيم . مگر ما به قبله شما نماز نمى گزاريم و بر همان دعوت شما دعوت نمى كنيم و كتاب شما را نمى خوانيم و به پيامبر شما ايمان نداريم ؟ عمار گفت ؟ سپاس خداوندى را كه اين سخن را از دهان تو برآورد. آرى كه اينها همه از من و ياران من است ؛ قبله و دين و پرستش خدا و پيامبر و كتاب بدون اينكه به تو و يارانت تعلق داشته باشد.  سپاس خداوندى كه تو را وادار به چنين اقرارى براى ما كرد و تو را گمراه گمراه كننده كوردل قرار داده است . هم اكنون به تو مى گويم كه به چه سبب با تو و يارانت جنگ مى كنم : همانا رسول خدا (ص ) به من فرمان داد با ناكثين (پيمان گسلان ) جنگ كنم و چنين كردم . و فرمود با قاسطين (ستمگران ) جنگ كنم و شما همانهاييد؛ اما در مورد مارقين (از دين بيرون شدگان  خوارج ) نمى دانم آيا آنان را درك خواهم كرد يا نه ، اى دم بريده ابتر! آيا نمى دانى كه پيامبر (ص ) فرموده است : (هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست .

 خدايا دوست بدار هر كس كه او را دوست مى دارد و دشمن بدار آن كس كه او را دشمن مى دارد)؟ من دوستدار خدا و رسول خدا و پس از آن دوستدار على هستم . عمرو گفت : اى ابايقظان چرا مرا دشنام مى دهى و حال آنكه من هرگز تو را دشنام نمى دهم ؟ عمار گفت : به چه چيز مى خواهى دشنام دهى !؟ آيا مى توانى بگويى من حتى يك روز از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كرده ام ؟ عمرو گفت : غير از اين ، پستيها و ناشايستگيهايى در تو هست . عمار گفت : بزرگوار و گرامى كسى است كه خدايش گرامى فرموده باشد، من پست بودم خدايم بر كشيد، برده بودم خدايم آزاد ساخت ، ناتوان بودم خدايم توانا كرد، بينوا بودم خدايم توانگر فرمود. عمرو گفت : در مورد كشتن عثمان چه نظر دارى ؟ گفت : دروازه همه بديها را براى شما گشود. عمرو گفت : و آن گاه على او را كشت ؟ عمار گفت : خداوندى كه پروردگار على است او را كشت و على هم با او همراه بود. عمرو گفت : تو هم در زمره آنان بودى كه او را كشتند؟ گفت : آرى ، همراه كسانى بودم كه او را كشتند و امروز هم همراه آنان جنگ مى كنم . عمرو پرسيد : چرا عثمان را كشتيد؟ عمار گفت : او مى خواست دين ما را دگرگون سازد؛ او را كشتيم . عمرو خطاب به همراهان خود گفت : آيا نمى شنويد؟ اعتراف به كشتن امام شما كرد. عمار گفت : اين سخن تو را فرعون پيش از تو به قوم خويش گفته است (كه آيا نمى شنويد) ، شاميان برخاستند و با هياهو سوار اسبهاى خود شدند و برگشتند. عمار و يارانش نيز سوار شدند و بازگشتند. چون آنچه ميان ايشان گذشته بود به اطلاع معاويه رسيد، گفت : آرى اگر سبكسرى برده سياه ، يعنى عمار، اعراب را تحريك كند نابود خواهند شد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه سواران براى جنگ بيرون آمدند و برابر يكديگر صف كشيدند و مردم آماده حمله و نبرد شدند. عمار كه زرهى سپيد بر تن داشت مى گفت : اى مردم به سوى بهشت بشتابيد و در آييد.

مردم چنان جنگ سختى كردند كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند و شمار كشتگان چندان زياد شد كه هر كس طناب خيمه خود را به دست يا پاى كشته يى بسته بود. اشعث پس از آن نقل مى كرده كه چادرها و خيمه هاى صفين را ديدم ، هيچ چادر و خيمه يى نبود مگر اينكه طناب آن بدست يا پاى كشته يى بسته شده بود.

نصر مى گويد : ابو سماك اسدى مشكى آب و كاردى آهنى برداشت و ميان كشته ها و زخميها راه افتاد؛ به هر مرد زخمى كه مى رسيد و مى ديد هنوز رمقى دارد او را مى نشاند و از او مى پرسيد : اميرالمؤ منين كيست ؟ اگر مى گفت على است خونهاى چهره اش را مى شست و آبش مى داد و اگر سكوت مى كرد كارد بر گلويش مى كشيد تا بميرد و آبش نمى داد.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از قول جابر براى ما نقل كرد كه مى گفته است : شنيدم شعبى مى گفت ؟ احنف بن قيس نقل مى كرد و مى گفت : به خدا سوگند كه من كنار عمار بن ياسر بودم ميان من و او فقط يك مرد از قبيله بنى الشعيراء قرار داشت ؛ پيش رفتيم تا به هاشم بن عتبه رسيديم . عمار به هاشم گفت : پدر و مادرم فداى تو باد! سريع حمله كن . او گفت : اى ابويقظان خدايت رحمت كند! تو مردى هستى كه در جنگ سبكبارى و آن را سبك و ساده گرفته اى ولى من بايد با اين پرچم پيشروى و حمله كنم و اميدوارم با دقت و درنگ به هدف و خواسته خود برسم و اگر سبكى كنم از نابودى و خطر در امان نخواهم بود.

آن روز معاويه به عمروعاص گفته بود : اى واى بر تو! كه امروز هم پرچم آنان در دست هاشم است و او پيش از اين سرسختانه و باشتاب حمله مى كرد و اگر امروز بخواهد با تاءمل و درنگ حمله كند امروز با مردم شام روزى درازتر و دشوارتر خواهد بود ولى اگر همراه گروهى از ياران خود حمله كند اميدوارم بتوانى آنان را از ديگران جدا و محاصره كنى .

عمار همچنان هاشم را به حمله تشويق مى كرد تا سرانجام حمله كرد. معاويه كه مواظب بود از دور حمله او را ديد و گروهى از ياران دلير خود را كه به دليرى و بى باكى مشهور بودند به جانب او گسيل داشت ، عبدالله ، پسر عمروعاص ، هم با همين گروه بود و در آن روز دو شمشير داشت كه يكى را حمايل كرده بود و با ديگرى ضربت مى زد. در اين هنگام سواران على عليه السلام عبدالله بن عمرو را احاطه كردند. عمروعاص بانگ برداشته بود كه : اى خداى رحمان : پسرم ، پسرم ! معاويه مى گفت : شكيبا باش بر او باكى نيست . عمرو گفت : اى معاويه اگر پسرت يزيد در اين حال بود شكيبايى مى كردى ؟ ولى دليران و پاسداران شامى چندان از عبدالله بن عمرو دفاع كردند كه توانست در حالى كه سوار بر اسب بود بگريزد (و همچنين همراهانش گريختند. هاشم در آن معركه زخمى شد.) 

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه عمار بن ياسر، رضى الله عنه ، در آن روز كشته شد و در ميدان جنگ در افتاد. او همين كه به پرچم عمروعاص نگريست گفت : به خدا سوگند، اين پرچمى است كه در سه آوردگاه ديگر با آن جنگ كرده ام و در اين جنگ هم هدفش درست تر از آن سه نيست و سپس اين ابيات را خواند :
(همان گونه كه در مورد تنزيل قرآن در گذشته با شما جنگ كرديم و ضربه زديم اينك در مورد تاءويل آن با شما مى جنگيم و ضربه مى زنيم ؛ چنان ضربتى كه سر را از بدن و دوست را از دوست جدا سازد؛ تا آنكه حق به راه راستين خود بازگردد.)

عمار كه سخت تشنه شده بود در اين هنگام آب خواست . زنى كشيده قامت خود را به او رساند و نفهميدم آيا قدحى يا مشكى همراه داشت كه در آن شير آميخته با آب برد و به عمار داد، عمار همين كه آن را نوشيد گفت : (بهشت زير پيكان نيزه هاست . امروز دوستان گرانقدر محمد و حزب او را ديدار مى كنم .) به خدا سوگند، اگر چنان ضربه بزنند كه ما را تا نخلستانهاى هجر عقب برانند باز هم مى دانيم ما بر حقيم و ايشان بر باطل اند آن گاه حمله كرد. ابن حوى سكسكى و ابو العاديه بر او حمله آوردند. ابو العاديه به عمار نيزه زد و ابن حوى سر عمار را از بدن جدا كرد.

ذوالكلاع مكرر از عمروعاص شنيده بود كه مى گفت پيامبر (ص ) به عمار فرموده است : (تو را گروه سركش و ستمگر مى كشند و آخرين آشاميدنى كه خواهى نوشيد جرعه يى شير آميخته با آب است .) ذوالكلاع به عمروعاص گفت : اى واى بر تو! اين چيست كه مى بينم ؟ عمرو مى گفت : عمار بزودى پيش ما مى آيد و از ابوتراب جدا مى شود، اين پيش از كشته شدن عمار بود، قضا را ذوالكلاع هم همان روز كه عمار شهيد شد، كشته شد. عمروعاص به معاويه گفت : خدا سوگند، نمى دانم از كشته شدن كداميك از اين دو شادترم و به خدا سوگند اگر ذوالكلاع پس از كشته شدن عمار باقى مى بود با تمام قوم خويش به على مى پيوست و كار ما را تباه مى ساخت .

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه همواره كسانى پيش معاويه و عمرو مى آمدند و مى گفتند : من عمار را كشته ام ، عمرو از هر يك از ايشان مى پرسيد : عمار چه مى گفت ؟ و نمى توانست جواب بدهد تا اينكه ابن حوى آمد و گفت : من عمار را كشتم ، عمرو به او گفت : آخرين سخن او چه بود؟ گفت شنيدم مى گفت : (امروز دوستان گرانقدر، محمد (ص ) و حزب او را مى بينم )، عمرو گفت : راست مى گويى تو قاتل اويى ، به خدا سوگند، چيزى بدست نياورده اى و پروردگار خود را خشمگين كرده اى .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما، از اسماعيل سدى ، از عبد خير همدانى نقل مى كرد كه مى گفته است : يكى از روزهاى صفين ديدم عمار بن ياسر به سبب تيرى كه بر او اصابت كرده بود بيهوش شد و نمازهاى ظهر و عصر و مغرب و عشاء و صبح روز بعد را نتوانست بگزارد. سپس به هوش آمد و همه نمازهاى خود را قضا كرد و به ترتيب از نخستين نمازهاى قضا شده خود شروع و به آخرين آن ختم كرد.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از ابو حديث براى ما نقل كرد كه مى گفت : روزى كه عمار كشته شد غلامش ، راشد، براى او جرعه يى شير آورد. عمار گفت : همانا از دوست خود رسول خدا شنيدم كه مى فرمود (آخرين توشه تو از دنيا جرعه اى شير است ).

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى روايت مى كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين دو مرد درباره اينكه كداميك عمار را كشته اند و سلاح او را بايد تصاحب كنند با يكديگر مخاصمه داشتند، آن دو نزد عبدالله بن عمروعاص آمدند.

او گفت : اى واى بر شما! از پيش من بيرون برويد كه پيامبر (ص ) فرمود : (قريش را با عمار چه كار است كه او ايشان را به بهشت فرا مى خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى خوانند. كشنده و بيرون آورنده جامه و سلاح او در دوزخ اند). سدى مى گفته است : به من خبر رسيده است كه چون معاويه اين سخن را شنيد براى اينكه سفلگان شامى را فريب دهد گفت : كسى او را كشته است كه او را با خود به جنگ آورده است .

نصر مى گويد : عمرو، از جابر، از ابو الزبير براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : گروهى از قبيله جهينه پيش حذيفه بن اليمان آمدند و به او گفتند : اى ابا عبدالله ، پيامبر (ص ) از خداوند مسئلت كرد و پناه خواست كه امتش درمانده نشوند و اين استدعايش پذيرفته شد و استدعا كرد كه امتش نسبت به يكديگر زورگويى نكنند و درگيرى نداشته باشند، پذيرفته نشد. حذيفه گفت : من شنيدم پيامبر خدا (ص ) مى فرمود : (پسر سميه  يعنى عمار  هرگز ميان دو كار مخير نمى شود مگر اينكه كارى را كه صحيح است برمى گزيند. همواره ملازم جهتگيرى او باشيد).

نصر مى گويد : عمر بن شمر براى ما نقل كرد كه عمار در آن بر صف شاميان حمله كرد و چنين رجز مى خواند :
(به خداى كعبه سوگند، هرگز از جاى خود تكان نمى خورم مگر آنكه كشته شوم يا آنچه را مى خواهم ببينم . در همه روزگار همواره از على ، داماد پيامبر، و امانتدار وفا كننده به عهد، پاسدارى و حمايت مى كنم …)

نصر مى گويد : عبدالله بن سويد حميرى كه از خاندان ذوالكلاع است به او مى گفت حديثى كه از عمروعاص در مورد عمار شنيده اى چيست ؟ ذوالكلاع موضوع را به او گفت ؛ همين كه عمار ياسر كشته شد عبدالله شبانه پاى پياده از لشكر معاويه بيرون آمد و صبح ميان لشكر على بود. عبدالله بن سويد از عابدان روزگار خود بود و نزديك بود مردم شام از اين كار مضطرب و پراكنده شوند جز اينكه معاويه به آنان گفت : عمار را على كشته است زيرا او را به اين جنگ آورده و به فتنه در انداخته است .

پس از اين موضوع معاويه بر عمروعاص پيام داد كه مردم شام را بر من تباه كردى ؛ آيا بايد هر چه از پيامبر (ص ) شنيده اى بگوئى ؟ عمروعاص گفت : آرى اين سخن را گفته ام و علم غيب ندارم و نمى دانستم جنگ صفين پيش مى آيد. وانگهى هنگامى مى گفتم كه عمار دوست تو بود، خودت هم درباره از نظير همين چيزى كه من روايت كرده ام نقل كردى . معاويه خشمگين شد و بر عمرو خشم آورد و تصميم گرفت او را از خير و نيكى محروم كند. عمرو هم كه مردى متكبر بود به پسر و ياران خود گفت : اگر وضع اين جنگ روشن شود ديگر خيرى در همسايگى و كنار معاويه نيست و من حتما از او جدا خواهم شد و ابيات زير سرود :
(از اينكه چيزى را شنيده ام بازگو كرده ام بر من خشم مى گيرى و سرزنش مى كنى و حال آنكه اگر انصاف دهى خودت پيش از من نظير آن را گفته اى . آيا در آنچه تو گفته اى ثابت و استوار بوده اى و لغزش نداشته اى و من در آنچه گفته ام لغزش داشته ام ؟…)

معاويه در پاسخ عمروعاص اين ابيات را سرود :
(هم اكنون كه جنگ دامن گسترده و اين كار دشوار در قبال ما بر پاى ايستاده است . پس از شصت سال باز چنان مرا بازى مى دهى كه پندارى فرقى ميان تلخ و شيرين نمى گذارد …)

چون اين شعر معاويه به اطلاع عمرو رسيد پيش معاويه رفت و رضايتش را جلب كرد و كارشان متحد شد.
نصر گويد : على عليه السلام در همين روز هاشم بن عتبه را كه يك چشمش كور بود و پرچم خود را همراه داشت ، فرا خواند و به او گفت : اى هاشم ، تا چه هنگام نان مى خورى و آب مى نوشى ؟ هاشم گفت : اينك چنان كوشش كنم كه ديگر هرگز پيش تو برنگردم . على عليه السلام فرمود : در برابر تو ذوالكلاع قرار دارد كه پيش او مرگ سرخ است . هاشم حركت كرد و چون پيش رفت معاويه پرسيد : اين كس كه چنين پيش مى آيد كيست ؟ گفتند : هاشم مرقال است . گفت همان يك چشم بنى زهره ؟ خدايش بكشد! هاشم همچنان پيش مى آمد و اين رجز را مى خواند :
(اعور براى خويش راه خلاصى مى جويد و هم چون شتر نر و گزينه زره پوشيده است …)

پرچمدار لشكر ذوالكلاع كه مردى از قبيله عذره بود بر هاشم حمله آورد و اين رجز را مى خواند :
(اى مرد يك چشم ، من يك چشم بزدل نيستم ، بر جاى باش كه من از آن دو شاخه قبيله مضر نيستم ، ما يمانى هستيم و ترس و بيم نداريم …)

آن دو به يكديگر نيزه زدند، نيزه هاشم كارگر افتاد و آن مرد را كشت و شمار كشتگان اطراف هاشم بسيار شد. در اين هنگام ذوالكلاع حمله آورد و مردم در هم آميختند و دليرى و پايدارى كردند؛ هاشم و ذوالكلاع هر دو كشته شدند و عبدالله پسر هاشم رايت را بدست گرفت و چنين رجز خواند :
(اى هاشم ، پسر عتبه و مالك ! گرامى باشى كه چون سالار پيرى قرشى نابود شدى …)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه عبدالله پسر هاشم رايت پدرش را در دست گرفت و سپس گفت : اى مردم ! هاشم بنده يى از بندگان خدا بود كه روزى آنان مقدر شده و كارها و اعمال ايشان نوشته و شماره شده و اجل ايشان فرا رسيده است . خداوند و پروردگارش او را فرا خواند و او دعوت حق را پذيرفت و تسليم فرمان او شد. او در فرمانبردارى از پسر عموى پيامبر خويش كه نخستين ايمان آورنده به او و همگان در دين خدا داناتر و بر دشمنان خدا كه شكستن حرمتهاى خداوند را روا مى دارند و در سرزمينها ستم و تباهى بار آورده اند و شيطان بر ايشان چيره شده ياد خدا را در آنان به فراموشى سپرده و گناه و ستم را در نظرشان آراسته است سختگيرتر بود، كوشش و پايدارى كرد.

اينك بر شما جهاد و جنگ با كسانى كه با خدا مخالفت ورزيده و حدود خداوند را معطل ساخته و با اولياى خداوند اعلان جنگ داده اند واجب است . در اين جهان خون و جانهاى خويش را در اطاعت از خدا ببخشيد تا در سراى ديگر به منزلت عالى و جاودانه كه هرگز فانى نمى شود پرسيد. به خدا سوگند، به فرض محال كه ثواب و عقاب و بهشت و دوزخ هم نباشد باز جنگ كردن در ركاب على به مراتب برتر از جنگ در ركاب معاويه است ، حال آنكه شما اميدواريد به اميدى بزرگ .

نصر مى گويد : عمرو بن شمر براى ما حديث كرد و گفت : پس از تمام شدن كار جنگ صفين ، و واگذارى حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه و رفتن هياءتهاى نمايندگى پيش او، عبدالله بن هاشم را هم كه اسير بود پيش معاويه فرستادند. همين كه عبدالله برابر معاويه رسيد عمروعاص كه آنجا بود گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين خودپسند پسر مرقال است ، مواظب اين سوسمار آزمند باش ، اين مغرور به خود شيفته را بكش كه (اين چوبدستى هم از همان درخت است )و (مار جز بچه مار نمى آورد)  و پاداش بدى همچنان بدى است .

عبدالله به معاويه گفت : بر فرض كه مرا بكشى من نخستين مردى نيستم كه قوم او رهايش كرده و روزگار تسليمش كرده باشد. عمروعاص گفت : اى اميرالمؤ منين ! او را در اختيار من بگذار تا رگهاى گردنش را بريده بر شانه هايش نهم . عبدالله گفت : اى عمروعاص كاش اين شجاعت و دليرى از تو روزهاى جنگ صفين آشكار مى شد. همان روزها كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم در حالى كه پاهاى مردان از خون خيس شده بود و راهها چنان بر تو بسته شده بود كه مشرف به هلاك شده بودى و به خدا سوگند، هم اكنون نيز اگر چنين به معاويه نزديك نبودى پيكانى بر تو پرتاب مى كردم كه تيزتر از درفش كفش دوزى است . چرا كه تو همواره بر هوس خويش مى افزايى و در سرگشتگى خود فرو رفته اى و به ريسمان پوسيده خويش چسبيده اى ، همچون شتر سرمست گم گشته در تاريكى شبى تيره .

معاويه فرمان داد عبدالله را به زندان بردند. عمروعاص براى معاويه چنين نوشت :
(پيشنهادى آميخته با دورانديشى به تو كردم با من مخالفت كردى و حال آنكه كشتن پسر هاشم توفيق بزرگى بود. اى معاويه ! پدرش ‍ همان كسى است كه در جنگ مهتران تو را از پاى در آورد. چندان با ما جنگ كرد كه در صفين خونهاى ما را به اندازه درياهاى بيكران خروش فرو ريخت . اين هم پسر اوست و آدمى شبيه اصل خود است و اگر او را زنده نگهدارى بزودى دندان پشيمانى بر هم مى سايى ).

معاويه اين شعر را براى عبدالله بن هاشم فرستاد. او از زندان در پاسخ چنين نوشت :
(اى معاويه ! آن مرد، عمرو، را كينه دلش از حق باز مى دارد و دوستى او ناسالم است . اى پسر حرب ! مى بينى او كشتن مرا براى تو مصلحت مى بيند و حال آنكه عمرو كارى را پيشنهاد مى كند كه پادشاهان عجم آن را به صلاح نمى دانستند. آرى ، در جنگ صفين از سوى ما حمله و نفرتى نسبت به تو ابراز شد كه هاشم و پسرش هم مرتكب آن بودند. خداوند آنچه در آن مقدور فرموده بود صورت گرفت و تمام شد و آنچه گذشت چيزى جز روياى خواب بيننده نبود. اكنون اگر مرا ببخشى از يك خويشاوند در گذشته اى و اگر كشتن مرا مصلحت بدانى خون حرام مرا حلال پنداشته اى .) اين روايت كه گذشت روايت نصر بن مزاحم است .

ابو عبدالله ، محمد بن موسى بن عبيدالله مرزبانى  روايت مى كند كه چون كار حكومت براى معاويه استوار و تمام شد و پس از وفات على عليه السلام زياد را به حكومت بصره فرستاد؛ منادى معاويه ندا داد : همانا همگان و هر سرخ و سياهى در امان خداوند است ، غير از عبدالله بن هشام بن عتبه . معاويه سخت در جستجوى عبدالله بود و هيچ اطلاعى از او نداشت . سرانجام مردى از اهل بصره نزد معاويه آمد و گفت : تو را به محل عبدالله بن هاشم راهنمايى مى كنم ؛ براى زياد بنويس كه عبدالله در خانه فلان زن مخزومى است .

معاويه دبير خويش را فرا خواند و چنين نوشت :
از معاويه بن ابى سفيان ، اميرالمؤ منين ، به زياد بن ابى سفيان . اما بعد، چون اين نامه من به دست تو رسيد، به محله بنى مخزوم برو و آنجا را خانه به خانه تفتيش كن ، تا به خانه فلان زن مخزومى برسى و عبدالله بن هاشم مرقال را از آن خانه بيرون بياور و سرش را بتراش ، جبه اى مويين بر او بپوشان و او را به زنجير بكش ، دستش را بر گردنش ببند و بر شترى بدون جهاز و پوشش سوار كن و نزد من بفرست .

مرزبانى گويد : زبير بن بكار گفته است : معاويه هنگامى كه زياد را به بصره فرستاد به او گفت : عبدالله بن مرقال در محله بنى ناجيه بصره است و در خانه زنى از آنان كه نامش فلان است سكونت دارد، سوگندت مى دهم كه كنار خانه اش فرود آيى و بر آن خانه هجوم برى و عبدالله را بيرون آرى و پيش من بفرستى .

چون زياد وارد بصره شد از محله بنى ناجيه و خانه آن زن پرسيد و به آن خانه هجوم برد و عبدالله را بيرون كشيد و او را پيش معاويه گسيل داشت . عبدالله روز جمعه پيش معاويه رسيد، رنج بسيار ديده بود و از شدت آفتابزدگى جسمش لاغر و دگرگون شده بود. معاويه هر روز جمعه دستور تهيه خوراك براى اشراف قريش و اشراف شام و نمايندگان مردم عراق مى داد، در آن روز معاويه ناگهان عبدالله را كه سخت لاغر و چهره اش دگرگون شده بود مقابل خويش ديد. معاويه او را شناخت ولى عمروعاص او را نشناخت ، معاويه به عمرو گفت : اى ابا عبدالله آيا اين جوان را مى شناسى گفت : نه ، گفت : اين پسر كسى است كه در صفين مى گفت :
(يك چشمى كه چندان زيسته كه از زندگى دلتنگ شده است و براى خود ارزش و اعتبارى مى جويد ناچار از شكست دادن يا شكست خوردن است ).

عمرو گفت : آرى هموست ، اينك اين سوسمار درمانده را مواظب باش ! رگهاى گردنش را بزن و او را پيش مردم عراق بر مگردان كه آنان همگى فتنه انگيز و اهل نفاق اند. علاوه بر آن خودش هم داراى هوس است و اطرافيانى دارد كه گمراهش مى كنند. سوگند به كسى كه جان من در دست اوست ، اگر از دام تو بگريزد لشكرى به سوى تو گسيل مى دارد كه هياهوى شيهه اسبان آن بسيار است و روز بدى براى تو در پيش خواهد بود.

عبدالله همان گونه كه در غل و بند بود گفت : اى پسر مرد سترون و دم بريده ! اى كاش اين حماسه و شجاعت را در جنگ صفين مى داشتى كه ما تو را به هماوردى فرا مى خوانديم و تو همچون كنيزان سياه و بزهاى زبون زير يالها و شكم اسبها پناه مى بردى . همانا به فرض كه معاويه مرا بكشد مردى گرانقدر و ستوده خصال را كشته است كه فرومايه بخت برگشته و همچون شتر پير معيوب در بند كشيده شده نيست . عمرو گفت چنين و چنان را رها كن كه ميان آرواره هاى شير ژيانى افتاده اى كه دشمن شكار است و چنان بر بينى تو نيزه خواهد زد كه بر معاديان دهان بسته نيزه مى زنند. عبدالله بن هاشم گفت : آنچه مى خواهى پرگويى كن كه من تو را مى شناسم ؛ به هنگام آسايش سرمستى و به هنگام رويارويى و كارزار ترسو. گاه ستيز با دشمنان سخت بيمناكى ، چنين مصلحت مى بينى كه با آشكار ساختن عورت خود جان خود را حفظ كنى . گويا نبرد صفين را فراموش كرده اى كه تو را به جنگ فرا مى خواندند و از آن مى گريختى از بيم آنكه مردانى كه داراى بدنهاى استوار و نيزه هاى تيز بودند و گله ها را به غارت مى بردند و عزيز را زبون مى ساختند فرو گيرندت .

عمرو گفت : معاويه مى داند كه من در آن معركه ها شركت كرده ام در حالى كه تو در آن همچون كلوخ كنار خارينى بودى . در آنجا پدرت را ديدم كه امعاء و روده هايش فرو مى ريخت . عبدالله گفت : همانا به خدا سوگند، اگر پدرم تو را در آن مقام مى ديد همه اركان وجودت به لرزه در مى آمد و نمى توانستى از دست او جان به در برى ، ولى او با كس ديگرى غير از تو جنگ كرد و كشته شد.

معاويه گفت : اى بى مادر، آيا آرام مى گيرى و خاموش مى شوى ! عبدالله گفت : اى پسر هند! به من چنين مى گويى به خدا سوگند اگر بخواهم عرق بر پيشانى ات مى نشانم و تو را به چنان ننگ و عارى دچار سازم كه رگهاى گردنت فرو نشيند. مگر به بيشتر از مرگ مرا مى ترسانى ؟! معاويه لحن خود را تغيير داد و گفت : اى برادر زاده ، آيا بس مى كنى ! و فرمان داد او را به زندان بردند.

مرزبانى سپس اشعار عمروعاص و اشعار عبدالله بن هاشم را نقل كرده و افزوده است كه معاويه سكوتى طولانى كرد، آن چنان كه پنداشتند سخن نخواهند گفت آن گاه اين ابيات را خواند :
(عفو كردن از بزرگان قريش را وسيله تقرب به پيشگاه خداوند در آن روز دشوار و سخت (قيامت ) مى بينم و مصلحت نمى دانم جوانمردى را كه خويشاوند من است و نسب او به خاندانهاى كعب و عامر مى رسد بكشم …)

معاويه به عبدالله بن هاشم گفت : آيا خود را چنان مى بينى كه عمروعاص گفت و بر ما خروج خواهى كرد. عبدالله گفت : هرگز در اين فكر مباش كه بتوانى كه عقايد و ضمير افراد را بيرون بكشى ، خاصه اگر بخواهند در راه اطاعت از خدا جهاد كنند. معاويه گفت : در آن صورت خداوند تو را هم خواهد كشت همان گونه كه پدرت را كشت . گفت : چه كسى در قبال شهادت براى من خواهد بود؟

مرزبانى مى گويد : معاويه به او جايزه پسنديد و از او عهد و پيمان گرفت كه در شام ساكن نباشد و مردمش را بر معاويه تباه نكنند و نشوراند.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبدالخير همدانى نقل مى كرد كه هاشم بن عتبه روزى كه كشته شد به مردم گفت : اى مردم ، من مرد تنومندى هستم و هرگاه از پاى در آمدم افتادن من بر زمين شما را به بيم و هراس نيفكند كه از كشتن من كمتر از كشتن يك شتر آسوده نمى شوند، تا آنكه كشنده شتر از كار آن بپردازد. آن گاه حمله كرد و در افتاد؛ در همان حال كه هاشم (زخمى ) ميان كشتگان بر خاك افتاده بود مردى از كنارش گذشت . هاشم به آن مرد گفت : سلام مرا به اميرالمؤ منين برسان و بگو اى اميرالمؤ منين بركات و رحمت خدا بر تو باد و تو را به خدا سوگند مى دهم كه شبانه و پيش از آنكه صبح كنى كشتگان را چنان پشت سر بگذارى كه پاى كشتگان را با دوال و لگام اسبهاى خود بسته باشى ؛ زيرا فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى از كسى است كه كشتگان را زودتر از ميدان جمع كرده باشد. آن مرد اين مطلب را به اطلاع على عليه السلام رساند و اميرالمؤ منين شبانه حركت و شروع به پيشروى كرد، آن چنان كه همه كشتگان را پشت سر نهاد و فردا صبح ابتكار عمل و پيروزى براى او بر اهل شام بود.

نصر مى گويد : عمر بن شمر، از سدى ، از عبد خير براى ما نقل كرد كه هاشم بن عتبه پس از آن اينكه خسته و فرسوده شده بود با حارث بن منذر تنوخى جنگ كرد، هر چند موفق شد او را به دست خود بكشد ولى حارث هم به او نيزه اى زد كه كشمكش را دريد و هاشم در افتاد. در همين هنگام اميرالمؤ منين عليه السلام كه از حال او آگاه نبود كسى را پيش هاشم فرستاد و فرمان داد با پرچم خود پيش برو. هاشم به فرستاده گفت : به شكم من نگاه كن . او متوجه شد كه شكمش دريده است . على (ع ) شتابان آمد و بر بالين هاشم ايستاد، بر گرد هاشم گروهى از قاريان و گروهى از افراد قبيله اسلم هم كشته شده و در افتاده بودند. على (ع ) بر او اندوهگين شد و چنين فرمود :
(خداوند گروه اسلمى را پاداش نيكو دهد! سپيد چهرگان رخشانى كه گرد هاشم كشته شدند و در افتادند، يزيد و سعدان و بشر و معبد و سفيان و دو پسر معبد كه همگى داراى مكارم اخلاقى هستند …)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى ، از ابو سلمه نقل مى كند كه مى گفته است : هاشم بن عتبه هنگام غروب با صداى بلند مردم را فرا خواند و گفت : هان ! هر كه را به خداوند نياز است و سراى ديگر را مى جويد، بيايد. گروه بسيارى پيش او جمع شدند كه چند بار بر مردم شام حمله هاى سخت كرد، ولى از هر سو كه حمله مى برد برابرش ايستادگى مى كردند، او جنگى سخت كرد، سپس به ياران خود گفت : اين صبر و پايدارى كه از ايشان مى بينيد شما را به هراس نيندازد كه به خدا سوگند از آنان چيزى جز حميت و تعصب عربى نمى بينيد همان پايدارى است كه عرب زير پرچمها و در مراكز خود نشان مى دهد و بدون ترديد آنان بر گمراهى اند و شما بر هدايت هستيد. اى قوم ، صابر و پايدار باشيد. همگان جمع شويد و همراه ما با آرامش و آهسته به سوى دشمن خويش پيشروى كنيد. خدا را ياد آوريد و هيچ كس برادر خويش را تسليم و رها نكند و فراوان به اين سو و آن سو منگريد، و آهنگ ايشان كنيد و فقط در راه خدا با آنان پيكار كنيد تا خداوند ميان ما و ايشان حكم كند كه او بهترين حكم كنندگان است .
ابو سلمه گويد : در همان حال كه او و گروهى از قاريان با اهل شام پيكار مى كردند نوجوانى به سوى ايشان آمد و اين رجز را مى خواند :
(من پسر شهرياران غسانم و امروز آيين عثمان دارم . قاريان ما از آنچه رخ داده است به ما خبر داده اند كه على پسر عفان را كشته است .)
او حمله آورد و تا ضربه يى با شمشير خود نمى زد پشت به ميدان نمى كرد. آن گاه شروع به لعن و دشنام دادن به على كرد و از اندازه در گذشت . هاشم به او گفت : اى فلان ! از پى اين گفتار دادرسى خواهد بود و لعنت كردن تو سرور نيكوكاران را عقاب دوزخ از پى خواهد داشت . از خدا بترس كه تو به پيشگاه پروردگارت برمى گردى و او از تو درباره اين جايگاه و اين سخن خواهد پرسيد. آن جوان گفت : چون پروردگارم از من بپرسد مى گويم : با مردم عراق جنگ كردم كه سالار آنان ، بدان گونه كه براى من گفته شده است ، نماز نمى گزارد و آنان هم نماز نمى گزارند و سالارشان خليفه ما را كشته است و آنان هم در كشتن خليفه او را يارى داده اند.

هاشم به او گفت : پسركم ! تو را با عثمان چه كار؟ همانا اصحاب محمد (ص ) كه براى اعمال نظر در كارهاى مسلمانان شايسته و سزاوارترند او را كشته اند و سالار ما در ريختن خون او از همه مبراتر است ، اما اين سخن تو كه مى گويى : او نماز نمى گزارد، او نخستين كسى است كه با پيامبر نماز گزارده و به او ايمان آورده است . او اين سخن كه مى گويى : يارانش نماز نمى گزارند، همه اين كسانى با او مى بينى قاريان قرآنند و براى تهجد و گزاردن نماز شب ، شبها نمى خوابند اينك از خدا بترس و از عقابش بيم كن و بدبختان گمراه تو را فريب ندهند.

آن جوان گفت : اى بنده خدا، از اين سخن تو بيمى در دل افتاد و من تو را صادق و نيكوكار و خود را خطاكار و گنهكار مى پندارم ، آيا براى من امكان توبه فراهم است ؟ گفت : آرى به سوى خداى خود برگرد و به پيشگاهش توبه كن كه خداوند توبه را مى پذيرد و گناهان را مى بخشد و توبه كنندگان و آنانرا كه مى خواهند خود را پاك كنند دوست مى دارد. آن جوان شكسته خاطر و پشيمان به صف خود برگشت ، گروهى از شاميان به او گفتند : آن مرد عراقى فريبت داد. گفت : نه كه براى من خيرخواهى كرد و اندرزم داد. 

نصر مى گويد : در مورد كشته شدن هاشم و عمار زنى از مردم شام چنين سروده است :
(قومى را كه به پسر ياسر مرگ را چشاندند و به شما حلقه مويين و لگام ندادند از دست مدهيد و نابود مكنيد. همانا ما آن مرد يثربى  يعنى عمرو بن محصن  كه خطيب شما بود و دو پسر بديل و هاشم را كشتيم ).
نصر توضيح مى دهد كه منظور از يثربى عمرو بن محصن انصارى است كه نجاشى شاعر عراقيان او را مرثيه سروده است و چنين گفته است :
(عمرو بن محصن چه نيكو جوانمرد دو قبيله بود، و هرگاه فرياد خواه قبيله اى كه به هنگام صبح مورد حمله قرار گرفته بود برمى خاست او فرياد رس بود.
در آن هنگام كه سواران به حركت آمدند و پاره هاى نيزه به اين سو و آن سو پراكنده مى شد و گرد و غبارى كه سخت برانگيخته بودند، انصار همگان به مرگ سرورى مورد اعتماد كه در كارهاى پسنديده آزموده شده بود مصيبت زده شدند…)

نصر مى گويد : پسر محصن از بزرگان و سرشناسان ياران على عليه السلام بود كه در آوردگاه كشته شد و على عليه السلام از كشته شدنش سخت اندوهگين شد.
نصر گويد : ابوالطفيل عامر بن و اثله كنانى  كه از اصحاب پيامبر (ص ) است و گفته شده آخرين كس از ياران پيامبر است كه در گذشته است و از شيعيان مخلص بود و در جنگ صفين همراه على (ع ) بود. درباره كشته شدن هاشم چنين مرثيه سروده است :
(اى هاشم نيكمرد، بهشت به تو پاداش داده شد كه در راه خدا با دشمن سنت پيامبر (ص ) و كسانى كه حق را رها كرده و بدگمان و مردد بودند جنگ كردى و به آنچه نائل و رستگار شدى بسيار افتخار كن . روزگار مرا همچون مشكى خشك و پوسيده كرده است كه بزودى بر گرد گورم فرياد ناله همسر و عروس و خويشاوندانم بلند مى شود.)

نصر گويد : مردى از قبيله عذره شام چنين سروده است :
(همانا كارهايى ديده ام كه همگى شگفت انگيز است ، ولى هرگز چيزى چون شگفتيهاى روزهاى صفين نديده ايم …)

نصر گويد : مردى به عدى بن حاتم طائى كه از اصحاب على عليه السلام بود گفت اى ابا طريف ، مگر روز محاصره عثمان در خانه اش ‍ از تو نشنيديم كه مى گفتى (به خدا سوگند در اين موضوع بزغاله يك ساله يى هم باد رها نمى كند)  اينك مى بينى چه پيامدهايى داشت ؟  يك چشم عدى كور و پسرانش كشته شده بودند  عدى گفت : همانا به خدا سوگند، كه هم بزغاله يك ساله و هم بز بزرگ و پيشاهنگ در كشته شدن عثمان باد رها كردند.

نصر گويد : عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه على عليه السلام گروهى از سواران را گسيل داشت تا مانع رسيدن نيروهاى امدادى معاويه شوند. معاويه ضحاك بن قيس فهرى را با سواران به مقابله ايشان فرستاد كه آنان را عقب راندند. جاسوسان على عليه السلام آمدند و جريان كار را گزارش دادند. على به ياران خويش فرمود : درباره آنچه آنجا پيش آمده است چه مصلحت مى بينيد؟ گروهى گفتند : چنين مصلحت مى بينيم و گروهى گفتند چنان . چون اختلاف نظر بسيار شد على عليه السلام فرمود : پگاه فردا عازم جنگ شويد و صبح زود آنان را به جنگ برد و آن روز همه صفهاى شاميان از مقابل على گريختند، آن چنان كه عتبه بن ابى سفيان سروده است كه مطلع آن چنين است :
(اى عتبه به زبونى گريز تن دادى و اين جنگ براى تو ننگ و زبونى را ميراث داشت …)

كعب بن جعيل  شاعر شاميان  پس از برافراشتن قرآنها، ضمن يادآورى از روزهاى صفين معاويه را تحريض مى كند و چنين مى گويد :
(اى معاويه از اين پس بدون پشتوانه از جاى خويش جنبش مكن كه تو پس از آن روز به زبونى آشنايى …)
ما اين ابيات را در مباحث گذشته با ابيات بيشترى كه اينك آورده ايم نقل كرده ايم .

نصر مى گويد : كعب بن جعيل با آنكه از پيروان معاويه بود شعرى در نكوهش عتبه سروده و او را به سبب گريز از جنگ سرزنش كرد و مقصودش تحريض بيشتر عتبه به پايدارى بود. عتبه هم در پاسخ او اين ابيات را در نكوهش كعب سرود :
(تو را كعب نام نهاده اند كه بدترين استخوانهاست (استخوان سرين  پاشنه ) پدرت هم كوز يا خر چسانه (جعيل ) ناميده شده است . مقام و مكانت تو ميان قبيله بكر بن وائل همچون منزلت كنه بر دنباله شتر است ).

نصر گويد : سپس ميان دو گروه جنگى كه معروف به خميس است اتفاق افتاد.
(او گويد :) عمر بن سعد، از سليمان اعمش ، از ابراهيم نخعى (30)، از قول قعقاع بن ابرد طهورى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند، من نزديك على عليه السلام ايستاده بودم ، در صفين روز جنگ خميس قبيله مذحج كه در ميمنه سپاه على بودند با افراد قبايل عك و لخم و جذام و اشعرى ها، كه همگى در جنگ با على پافشارى مى كردند، روياروى شدند و به خدا سوگند، در آن روز چنان جنگى از ايشان ديدم كه از برخورد شمشيرها با سرها و كوبيدن سم اسبان بر زمين و كشتگان چنان هياهويى شنيدم كه بانگ فرو ريختن و از هم پاشيدن كوهها و غرش رعد چنان آوايى نداشت و در سينه ها بيش از آن اثر نمى گذاشت ، به على عليه السلام نگريستم كه به پاى بود نزديكش شدم كه مى گفت : ( لا حول و لا قوه الا با لله )، بار خدايا، به تو شكوه برده مى شود و از تو يارى مى جويند.

و چون نيمروز فرا رسيد شخصا حمله كرد و عرضه مى داشت : پروردگارا، در اين پيكار ميان ما و قوم ما، به حق داورى كن كه تو بهترين داورانى . على (ع ) در حالى كه شمشير برهنه و آخته در دست داشت به مردم حمله كرد و به خدا سوگند تا نزديك به يك سوم شب كسى جز خداوند پروردگار جهانيان ميان مردم مانع نبود. آن روز سرشناسان عرب كشته شدند و بر سر على عليه السلام نشان سه ضربت و بر رخسارش نشان دو فرصت پديدار شد.

نصر مى گويد : گفته شده است كه على عليه السلام هيچ گاه زخمى نشد. در آن روز خزيمه ثابت ذوالشهادتين كشته شد و از مردم شام هم عبدالله بن ذى الكلاع حميرى كشته شد. معقل بن نهيك بن يساف انصارى چنين سرود :
(واى بر جان من و چه كسى سوز و گدازش را شفا مى بخشد كه آن تبهكار گمراه كننده جان به در برد…)
مالك اشتر نيز چنين سرود :
(ما همين كه آفتاب برآمد حوشب را كشتيم و پيش از او ذواكلاع و معبد را كه به ميدان آمده بودند كشتيم …) (31)
ضبيعه دختر خزيمه بن ثابت ذوالشهادتين ، پدرش را كه خدايش رحمت كند، چنين مرثيه گفته است .
(اى چشم ! بر خزيمه كشته شده احزاب در جنگ فرات سرشك ببار، آنان ذوالشهادتين را با ستم و سركشى كشتند. خداوند از آنان انتقام بگيرد! او را همراه جوانمردان آماده كه در معركه ها شتابان سوار مى شدند كشتند، آنان آن سرور موفق دادگر  على عليه السلام  را يارى دادند و تا هنگام مرگ بر آن آيين بودند. خداوند گروهى را كه او را كشتند لعنت كند! و زبونى و گزند بسيار بهره شان سازد.)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از اعمش براى ما نقل كرد كه مى گفته است : معاويه براى ابو ايوب خالد بن زيد انصارى كه صاحبخانه پيامبر (ص ) و سرورى بزرگ از سران و از شيعيان على (ع ) بود و براى زياد بن سميه كه كارگزار على (ع ) بر بخشى از فارس بود نامه نوشت . نامه معاويه براى ابو ايوب فقط يك سطر بود كه در آن نوشته بود : (هان ! به تو اعلام مى دارم كه هيچ زن زفاف ديده ، مردى را كه دوشيزگى او را از ميان برده و كشنده نخستين فرزند خود را از ياد نمى برد).

ابو ايوب ندانست مقصود چيست ، به حضور على عليه السلام آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين معاويه كه پناهگاه منافقان است براى من نامه يى نوشته است كه نمى دانم منظورش چيست . على عليه السلام پرسيد؟ نامه كجاست ؟ ابو ايوب آن را به على داد كه آن را خواند و فرمود : آرى اين مثلى است كه آن را براى تو آورده است و پس از توضيح درباره معنى آن فرمود : مقصود معاويه اين است كه من هم هرگز كشتن عثمان را فراموش نمى كنم .

نامه يى كه معاويه براى زياد نوشته بود سراپا تهديد و بيم بود. زياد گفت : واى بر معاويه كه پناهگاه منافقان و بازمانده احزاب است . مرا بيم مى دهد و تهديد مى كند و حال آنكه ميان من و او پسر عموى محمد (ص ) قرار دارد كه همراه او هفتاد هزار مرد شمشير به دوش ‍ است كه هر فرمانى به ايشان دهد اطاعت مى كنند و هيچ يك از ايشان تا پاى مرگ به پشت سر خود نگاه نمى كنند. به خدا سوگند، بر فرض كه معاويه پيروز شود و آهنگ من كند مرا از بردگان و وابستگانى خواهد يافت كه سخت شمشير زننده ام .

نصر مى گويد : با وجود اين سخن هنگامى كه معاويه او را برادر خود خواند، زياد به صورت عربى نژاده از خاندان عبد مناف درآمد.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر روايت مى كند كه معاويه ذيل نامه يى كه براى ابو ايوب نوشت اين ابيات را اضافه كرده بود :
(اى ابا ايوب ، اين پيام را از من به كسانى كه پيش تو هستند ابلاغ كن كه مثل ما و قوم تو همچون مثل گرگ و بره كوچك است .
اينكه شما اميرالمؤ منين عثمان را كشتيد ديگر تا پايان روزگار از ما انتظار صلح نداشته باشيد، سوز و گداز آن كس كه ستمگرانه او را كشتيد همواره بر جگر من باقى است . من سوگند راستين مى خورم كه شما پيشوايى بدون كژى و بى گناه را كشتيد.
گمان مبريد كه من تا هنگامى كه يكى از انصار در سرزمينها باقى بماند اين سوگ را فراموش مى كنم …)

و چون اين نامه براى على عليه السلام خوانده شد، فرمود : معاويه شما را سخت برآشفته است . اى گروه انصار! پاسخ اين مرد را بدهيد. ابو ايوب گفت : اى اميرالمؤ منين من نمى خواهم شمر ديگرى جز آنچه خودم سروده ام براى او بفرستم و ديگران به زحمت افتند. فرمود : در اين صورت تو خود دانى كه سخت ارزشمندى . ابو ايوب براى معاويه چنين نوشت :
اما بعد، نوشته بودى : (زن زفاف ديده هرگز كسى را كه دوشيزگى او را در ربوده و كشنده فرزند نخستين خود را فراموش نمى كند، و اين مثل را در مورد كشته شدن عثمان زده بودى ، ما را با كشتن عثمان چه كار، آن كسى كه آرزوى مرگ عثمان را داشت و يزيد بن اسد و مردم شام را از يارى دادن او باز داشت تو هستى و كسانى هم كه او را كشتند غير از انصار بوده اند. در پايان نامه اين اشعار را نوشت :
(اى پسر حرب ! ما را بيم مده كه ما گروهى هستيم كه دوستى هيچ كينه توزى را نمى پذيريم ، اى پسران و بازماندگان احزاب هر اندازه همه شما كوشش كنيد ما تا پايان روزگار خشنودى و رضايت شما را نمى خواهيم . ما كسانى هستيم كه همه مردم را آن گاه كه در عرصه گمراهى و كژى بودند چندان ضربه زديم كه مستقيم شدند. امسال (اينك ) هم تلاش و همت تو بر اين است كه ما را چنان ضربه زنى كه ميان روح و جسد جدايى افكند  كه موفق نخواهى بود  و ما تا هنگامى كه درخشش سراب در بيابانها و فلاتهاى خشك ديده شود از على جدا نخواهيم شد…)

گويد : چون اين نامه ابو ايوب به معاويه رسيد سخت درهم شكسته شد.
نصر گويد : عمرو بن شمر، از مجالد، از شعبى ، از زياد بن نضر حارثى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در جنگ صفين همراه على عليه السلام بودم . يك بار چنان شد كه سه روز و سه شب پياپى جنگ كرديم آن گونه كه همه نيزه ها شكسته و همه تيرهاى ما تمام شد، سپس به شمشير زنى پرداختيم و روز سوم چنان شد كه ما و شاميان دست به گريبان يكديگر شديم و من آن شب با همه سلاحها جنگ كردم آن چنان كه هيچ سلاحى باقى نماند مگر اينكه با آن جنگ كردم . سرانجام هم شن و خاك بر چهره هم مى افشانديم و با دندان به جان يكديگر افتاديم و چنان شد كه از خستگى برابر هم ايستاديم و يكديگر را مى نگريستيم و هيچ كس ‍ توان اينكه به هماورد خود حمله كند نداشت و نمى توانست جنگ كند. سرانجام نيمه شب سوم معاويه و سوارانش عقب نشستند و على عليه السلام توانست كشتگان را پشت سر بگذارد. چون صبح شد اصحاب كشته شده خويش را كه شمارشان بسيار بود به خاك سپرد و از ياران معاويه شمار بيشترى كشته شده بود. در آن شب شمر بن ابرهه هم كشته شد.

نصر گويد : عمرو، از جابر، از تميم نقل مى كرد كه مى گفته است : به خدا سوگند من همراه على (ع ) بودم ، علقمه بن زهير انصارى به حضورش آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، عمروعاص در ميدان رجزى مى خواند آيا ميل دارى برايت بخوانم ؟ فرمود آرى . گفت چنين مى خواند.

(در آن هنگام كه من بدون آنكه چشمم تنگ باشد آن را تنگ مى كنم يا بدون آنكه يك چشم من كور باشد آن را مى بندم در همان حال مرا سخت نيرومند و در پيشامدهاى دشوار داراى صولت خواهى ديد، آرى كه من خير و شر با خود حمل مى كنم همچون مار كرى كه در زير سنگ نهفته است .)

على (ع ) فرمود : پروردگارا، او را لعنت كن كه پيامبرت نيز او را لعن كرده است . علقمه گفت اى اميرالمؤ منين ! او را رجز ديگرى هم مى خواند، آيا برايت بخوانم ؟ فرمود : بگو و علقمه چنين گفت :
(اى فرماندهان سپاه كوفه ، اين فتنه انگيزان ! من آن مرد قريشى امين و گرامى و داراى آثار درخشان و شير ژيان ثابت قدم هستم . شما را ضربه مى زنم و حال آنكه ابا حسن را نمى بينم و اين براى من اندوهى گران از اندوههاست ).
على عليه السلام خنديد و گفت : دروغ مى گويد كه او به جايگاه و مقام من داناست ، داستان او همان مثلى است كه آن مرد عرب گفته است كه (در حالى كه مى بينى جامه يى را كه پاره نيست وصله مى زنى )، اى واى بر شما! شما را به خدا و به جان پدرتان سوگند، جايگاه او را به من نشان دهيد تا از سرزنش خلاص شويد.

محمد بن عمرو بن عاص هم در مورد خود چنين مباهات كرده و سروده است : (اگر (جمل ) (نام معشوقه ) روزى شاهد مقام و پايدارى من در جنگ صفين باشد گيسوانش سپيد خواهد شد. در آن بامدادى كه عراقيان همچون موجى از درياى به خروش آمده هجوم آوردند…) 

نجاشى شاعر در ابيات زير از على عليه السلام و كوشش او در جنگ ياد كرده و گفته است :
(على را چنان مى پندارم كه از كار باز نخواهد ايستاد تا هنگامى كه حقوق خداوند و احكام او برپا و پرداخت شود…)
نصر گويد، عمر بن سعد از شعبى نقل مى كرد كه مى گفت : به نجاشى خبر رسيد، معاويه تهديدش مى كند خطاب به او چنين سرود :
(اى مردى كه دشمنى خويش را آشكار ساخته اى ، براى خويش هر كارى كه مى توانى انجام بده و هر چه مى خواهى بكن ، مرا همچون اقوام ديگر كه با فريب بر آنان پادشاهى مى كنى و فرمانبردارند مپندار؛ من از كينه اى كه در سينه نهان داشتى آگاه نبودم تا آنكه سواران و مسافران و بيم دهندگان پيش من آمدند. اگر مى خواهى با افراد گرامى در مجد ايشان همچشمى كنى دست بگشاى تا خبر پراكنده شود و بدان كه على نيكمردى است از گروهى بلند مرتبه كه هيچ بشرى بر آنان برترى نمى يابد…)

گويد : چون اين ابيات نجاشى به معاويه رسيد گفت : چنين مى بينم كه به ما نزديك شده است .
نصر گويد : عمر بن سعد، از محمد بن اسحاق براى ما نقل مى كرد كه مى گفته است : روزى در جنگ صفين عبدالله بن جعفر گله اى اسب را پيش مى برد، مردى پيش او آمد و گفت اى پسر ذوالجناحين ! آيا اسبى به من مى دهى ؟ گفت از اين گله اسب هر كدام را مى خواهى بگير، همين كه آن مرد براى انتخاب اسب پشت كرد عبدالله بن جعفر گفت : اگر بهترين اسب را برگزينى كشته خواهى شد. قضا را او بهترين اسب بر گزيد و سوار شد و بر سوارى كه او را به جنگ تن به تن فراخوانده بود حمله كرد و آن مرد شامى او را كشت . دو نوجوان ديگر از مردم عراق هم حمله كردند و توانستند خود را به سراپرده معاويه برسانند و كنار آن كشته شدند و گروههايى از دو سپاه به يكديگر حمله كردند و جنگ چنان بالا گرفت كه جز صداى برخورد شمشيرها به كلاه خودها و سپرها شنيده نمى شد و عمروعاص چنين سرود :
(آيا براى آنكه خونهاى ما را بريزند پيش ما آمده ايد؟ اين كار كه آهنگ آن داريد كارى بس دشوار است . به جان خودم سوگند اگر انديشه كنيد حجت ما در اين مورد در پيشگاه خداوند بزرگتر است …) 

مردى از قبيله كلب كه همراه معاويه بود اشعار زير را در نكوهش عراقيان سرود :
(گروههايى از نزاريان كه فرمانبردار كسى چون ابوتراب شده اند به گمراهى در افتادند. آنان و بيعت كردن آنان با على همچون آرايشگرى است كه چين و چروك چهره را با خضاب بيارايد…)
ابو حيه بن غزيه انصارى ، كه نام او عمرو است و همان كسى است كه روز جنگ جمل شتر را پى كرد، چنين سروده است :
(از همسر معبد و همسر لخمى و پسر كلاع بپرس كه ما چگونه بوده ايم و از عبيدالله  پسر عمر بن خطاب  كه در بيابان آغشته به خون درافتاده است درباره سواران ما بپرس …)

عدى بن حاتم طائى نيز چنين سروده است :
(هنگامى كه هياهوى دليران را مى شنوم و رويارويى دو سپاه را در اين بيابان مى بينم مى گويم : اين على است كه به حق هدايت با اوست . پروردگارا، او را نگاه دار و تباه مكن …)

نعمان بن عجلان انصارى  نيز چنين سروده است :
(در مورد هجوم صبحگاهى ما در صفين و چگونگى پيشتازى ما بسوى برترى بپرس و از آن بامدادى كه در جنگ بصيرت (جمل ) هنگامى كه مضريان جمع شده بودند با ازديان چگونه برخورديم . اگر عنايت خداوند و عفو و گذشت ابو الحسن بر ايشان نبود، كه همواره عفو از ناحيه او انتظار مى رود، در آن شهر براى آنان فراخواننده اى جز سگان و گوسپندان و خران باقى نمى ماند…)

عمرو بن حمق خزاعى  هم چنين سروده است :
(بانوى من چون بيخوابى مرا مى بيند مى گويد : چه چيز تو را از اصحاب صفين به هيجان مى آورد، مگر، تو از آن گروه نيستى كه خداوند بندگان را به وسيله آنان هدايت مى كند و هيچ ستمى روا نمى دارند و آهنگ سركشى نمى كنند…)

حجر بن عدى كندى هم چنين سروده است :
(پروردگارا على را براى ما سلامت دار، آن پرهيزگار وارسته را به سلامت دار، آن مومن در جستجوى سعادت و ستوده را نگاه دار و همو را راهنماى امت هدايت يافته قرار ده …)

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى نقل مى كرد كه احنف بن قيس در جنگ صفين به ياران خود گفت : عرب نابود شد. گفتند : اى ابا بحر، در صورتى كه ما پيروز شويم باز هم چنين خواهد بود؟ گفت : آرى . گفتند اگر ما مغلوب شويم چگونه خواهد بود؟ گفت همچنان است . گفتند پس هيچ راهى براى ما باقى نگذاشتى . احنف گفت : اگر ما بر آنان پيروز شويم هيچ سالارى را در شام باقى نمى گذارديم مگر اينكه گردنش را مى زنيم و اگر آنان بر ما پيروز شوند پس از آن هيچ سالارى هرگز از معصيت و سرپيچى از فرمان خداوند خوددارى نخواهد كرد.

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : پس از سال جماعت و تسليم حكومت از سوى امام حسن عليه السلام به معاويه ، روزى معاويه به وليد بن عقبه گفت : اى وليد! در جنگ صفين هنگامى كه شعله جنگ افروخته و بالا گرفته شد و مردان نژاده براى پاسدارى از تبار خويش جنگ مى كردند. كداميك از عموزادگانت نيكو جنگ كرد؟ گفت : همگان به هنگامى كه دامنه جنگ گسترش يافت و مردان تا كمر در خون بودند با پيكانهاى تيز و شمشيرهاى بران نيكو جنگ كردند. عبدالرحمان بن خالد بن وليد گفت : به خدا سوگند، يكى از روزها را چنان ديدم كه اژدهايى همچون كوه استوارى بر اسبى سياه كه سم بر زمين مى كوفت و چنان گرد و خاكى برانگيخته بود كه ميان ما و افق حائل شده بود و با شمشير خود همانگونه كه شتر بزرگ بيگانه را از آبشخور مى رانند بر ما ضربه مى زند و دندان نشان مى داد همچون دندان نشان دادن شير ژيان  مقصود عبدالرحمان بن خالد، على عليه السلام بود  معاويه گفت : آرى او به انتقام خونهايى كه از او و بر عهده اش بود جنگ مى كرد.

نصر مى گويد : همچنين عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام به معاويه پيام فرستاد : به جنگ تن به تن با من بيا و اين دو گروه را از جنگ معاف بدار؛ هر يك از ما كه هماورد خود را كشت حكومت از او باشد. عمروعاص به معاويه گفت : اين مرد با تو انصاف مى دهد. معاويه گفت : مى گويى من با اژدهاى درهم شكننده مبارزه كنم . چنين مى پندارمت كه خود به حكومت طمع بسته اى . و چون معاويه اين پيشنهاد را نپذيرفت ، على عليه السلام فرمود؛ دريغ و افسوس كه بايد از معاويه فرمان برند و با من عصيان و نافرمانى كنند! هرگز هيچ امتى كه به پيامبر خود اقرار داشته باشد غير از اين امت با خاندان پيامبرش جنگ و ستيز نكرده است .

آن گاه على عليه السلام به مردم فرمان داد بر شاميان حمله كنند؛ آنان حمله كردند و صفهاى شاميان را درهم شكستند. عمروعاص ‍ پرسيد : شدت اين حمله نمايان بر چه كسى خواهد بود، گفتند متوجه دو پسرت عبدالله و محمد. عمرو به غلام خود وردان گفت : پرچم مرا پيش ببر. معاويه به عمرو پيام داد : بر دو پسرت باكى نيست ، صف را بر هم مريز و بر جاى خود باش عمرو گفت : هيهات ، هيهات .

(شير از دو شير بچه خود حمايت مى كند و پس از دو پسرش چه خيرى براى اوست ).
عمرو پرچم را پيش برد. فرستاده معاويه خود را به او رساند و گفت : بر دو پسرت باكى نيست ، حمله مكن ، گفت : به معاويه بگو تو آن دو را نزاييده اى و من آن دو را زاييده ام . در اين هنگام به جلو صفها رسيد، مردم به عمرو گفتند : آرام و بر جاى خود باش كه بر دو پسرت باكى نيست و آن دو در جاى امنى هستند. گفت : صداى آن دو را به گوشم برسانيد تا بدانم زنده اند يا كشته شده اند. سپس ‍ بانگ برداشت : اى وردان ! پرچم خود را اندكى و به اندازه قوس كمانى پيش ببر و وردان پرچم خود را پيش برد. على عليه السلام به مردم كوفه پيام داد : حمله كنيد و به بصريان هم فرمان حمله داد و مردم از هر سو حمله كردند و جنگى سخت در گرفت . مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست . مردى از عراقيان به مبارزه او رفت ساعتى جنگ كردند مرد عراقى ضربه اى به پاى مرد شامى زد و آنرا قطع كرد و با آنكه پايش جدا شده بود بر زمين نيفتاد و همچنان به پيكار ادامه داد؛ مرد عراقى ضربه ديگرى به او زد كه دستش را جدا كرد، شامى شمشير خود را نزد شاميان پرتاب كرد و گفت اين شمشيرم را بگيريد و در جنگ با دشمن خود از آن استفاده كنيد. معاويه آن شمشير را از وارثان آن مرد به ده هزار درهم خريد .

نصر گويد : مالك جهنى ، از زيد بن وهب براى ما نقل كرد كه مى گفته است : على عليه السلام در جنگ صفين از كنار گروهى از شاميان كه وليد بن عقبه هم ميان آنان بود عبور كرد و شاميان شروع به دشنام دادن و ناسزا گفتن به على (ع ) كردند و چون اين خبر را به او دادند كنار گروهى از ياران خود ايستاد و فرمود : در حال آرامش و با چهره و سيماى صالحان بر آنان حمله بريد كه نزديكترين مردم به جهل و نادانى هستند، پيشوا و مربى آنان اينها هستند : معاويه و پسر نابغه و ابو الاعور سلمى و ابن ابى معيط باده گسار كه به حكم اسلام تازيانه خورده است هم آنان اينك مرا دشنام و ناسزا مى دهند و حال آنكه پيش از اين نه با من جنگ ، مى كردند و نه دشنامم مى دادند و اين در حالتى است كه من آنان را به اسلام فرا مى خوانم و آنان مرا به پرستش بتها دعوت مى كنند. سپاس خداى را، و خدايى جز خداى يگانه نيست . از ديرباز تبهكاران چه بسيار با من دشمنى و ستيز كرده اند. همانا كه اين مصيبت بزرگى است ، تبهكارانى كه در نظر ما ناستوده بودند و از آنان بر اسلام و مسلمانان خوف و بيم بود، و اينك چنان شده اند كه نيمى از اين امت را فريفته اند و در دلهاى آنان محبت فتنه انگيزى را افكنده اند و با تهمت و دروغ دلهاى ايشان را به سوى خود خوانده اند و براى ما جنگ برپا كرده و در خاموش كردن پرتو خداوند مى كوشند (و خداوند نور خود را تمام و كامل خواهد ساخت هر چند كافران را ناخوش ‍ آيد .

بار خدايا، ايشان حق را نپذيرفته اند، جمع ايشان را درهم شكن و گفتارشان را پراكنده ساز و آنان را در قبال گناهانشان نابود فرماى (جامه زبونى بر آنان بپوشان ) و همانا آن كس را كه تو دوست بدارى خوارى و ذلت نيست و آن كس را كه تو دشمن بدارى عزت و قدرتى نيست .

نصر مى گويد : و على عليه السلام هرگاه حمله مى كرد نخست تكبير و تهليل مى گفت و سپس اين بيت را مى خواند :(از كدام دو روز خود از مرگ بگريزم آيا روزى كه مرگ مقدر است يا روزى كه مقدر نيست !).

معاويه ، رايت بزرگ خود را به دست عبدالرحمان بن خالد بن وليد داد. على عليه السلام به جاريه بن قدامه سعدى فرمان داد كه با ياران خود پذيراى نبرد با او شود. پس از او عمرو بن عاص با گروهى از سواران در حالى كه دو پرچم همراه داشت چندان پيش آمد كه با صفهاى عراقيان مواجه شد. على عليه السلام به پسر خود محمد فرمود : آهسته و با درنگ به سوى اين پرچم پيشروى كن و همينكه نيزه ها مقابل سينه آنان قرار گرفت دست بدار تا فرمان من به تو برسد. محمد همان گونه رفتار كرد. على عليه السلام گروهى ديگرى را هم به همان شعار فراهم آورد و به فرماندهى اشتر گسيل داشت . همين كه محمد حنيفه نيزه ها را مقابل سينه هاى آن گروه قرار داد على (ع ) به اشتر فرمان حمله داد، اشتر حمله كرد و آنان را از جاى خود عقب راند و چند مرد از آنان را كشت و مردم جنگى سخت كردند آن چنان كه هر كس مى توانست نماز بگزارد با اشاره نماز گزارد. نجاشى درباره اين روز ضمن يادآورى از دليرى اشتر اين چنين سروده است :
(هنگامى كه رايت عقاب را ديديم كه آن مرد لوچ نكوهشگر همچون شير ژيان ميان گرد و خاك پيش مى آورد و آن مرد بى دنباله (عمروعاص ) با سواران خود روى آورد براى مبارزه با او قوچ دلير، يعنى قوچ عراق ، را در حالى فرا خوانديم كه لشكر آهنگ سستى داشت . اشتر آن رايت را عقب راند و پيروز و كامياب شد…)

نصر مى گويد : محمد بن عتبه كندى ، از قول پيرمردى از حضرموت كه در جنگ صفين همراه على (ع ) بوده است ، براى ما نقل كرد كه مى گفته است : مردى از ما كه نامش هانى بن فهد  و مردى دلير شجاع بود ايستاده بود كه مردى از شاميان بيرون آمد و هماورد خواست هيچكس به جنگ او نرفت ، هانى گفت : سبحان الله ! چه چيز شما را باز مى دارد كه مردى از ميان شما به جنگ اين مرد برود. به خدا سوگند، اگر نه اين است كه من تب دارم و در خود ضعف شديدى احساس مى كنم به نبرد او مى رفتم . كسى به او پاسخى نداد، برخاست و جامه جنگى خود را استوار بست و سلاح برداشت كه برود؛ يارانش به او گفتند : اى سبحان الله ! تو تب تندى دارى چگونه به جنگ مى روى ؟ گفت : به خدا سوگند، مى روم هر چند مرا بكشد و بيرون آمد و چون آن مرد را ديد او را شناخت كه از قوم خودش و از مردم حضرموت نامش يعمر بن اسد حضرمى بود. يعمر به او گفت : اى هانى ! برگرد كه خوشتر مى دارم مرد ديگرى غير از تو به جنگ من آيد و من كشتن تو را دوست نمى دارم .

هانى گفت : سبحان الله ! اينك كه بيرون آمده ام برگردم ؟! نه به خدا سوگند، امروز جنگ خواهم كرد تا كشته شوم و اهميت نمى دهم كه تو مرا بكشى يا كس ديگرى غير از تو. هانى در حالى كه مى گفت (خدايا در راه تو و براى نصرت پسر عموى پيامبرت ) پيش ‍ رفت و هر يك به ديگرى ضربتى زد و هانى او را كشت ، ياران يعمر بن اسد برهانى هجوم آوردند و ياران هانى هم بر آنان حمله كردند و به جنگ و كشتار يكديگر پرداختند و در حالى از هم جدا شدند كه سى و دو نفر كشته شده بودند.

آن گاه على عليه السلام به تمام سپاه خود دستور حمله داد و همه مردم با پرچمها و گروههاى خود حمله كردند و هر گروه به گروه مقابل خود حمله كرد و با شمشير و گرز آهنين به جان يكديگر افتادند و بانگى جز ضربه خوردن بر فرقهاى سر همچون بانگ برخورد پتك به سندان ، شنيده نمى شد و وقت نمازها سپرى شد و هيچ كس به هنگام نماز جز با گفتن تكبير نتوانست نماز بگزارد، تا سرانجام خسته و از يكديگر جدا شدند و شمارشان كاستى گرفت . مردى كه نمى دانستند كيست ميان دو سپاه آشكار شد و گفت : اى مردم ! آيا سرتراشيدگان هم با شما بيرون آمدند؟ گفتند : نه . گفت : آنان بزودى بيرون مى آيند. زبانشان شيرين تر از عسل و دلهايشان تلخ ‌تر از (صبر)  است و آنان را نيشى همچون نيش ماران است . سپس آن مرد ناپديد شد و دانسته نشد كه كيست .

نصر گويد : عمرو بن شمر، از سدى براى ما نقل كرد كه مى گفته است : در آن شب كار مردم درهم شد و بيشتر پرچمداران از مراكز خود دور افتادند. ياران على عليه السلام نيز پراكنده شدند و او شبانه نزد قبيله ربيعه رفت و ميان آنان بود و كار به راستى دشوار شد. عدى بن حاتم طائى به جستجوى على (ع ) برآمد و چون او را در قرارگاهى كه از او جدا شده بود نديد شروع به حركت ميان لشكر كرد و او را ميان نيزه داران قبيله ربيعه يافت و گفت : اينك كه تو زنده هستى كار آسان است . من اين راه را پيش تو نيامده ام مگر اينكه پاى بر كشتگان نهاده ام و اين جنگ براى آنان سالارى باقى نگذاشته است ؛ به جنگ ادامه بده تا خداوندت پيروز دارد كه ميان مردم ما هنوز دليرانى باقى هستند. در همين حال اشعث هم با بيتابى و هياهو فرا رسيد كه چون على عليه السلام را ديد تهليل و تكبير گفت و اظهار داشت : اى اميرالمؤ منين ! سواران و پيادگان آنان برابرند و تا اين ساعت ما را بر آنان برترى است ؛ تو به قرارگاه خود كه آنجا بودى برگرد كه مردم تور! آنجا جستجو مى كنند. در همين حال سعيد بن قيس همدانى به على عليه السلام پيام فرستاد : ما سرگرم جنگ خود با اين اقوام هستيم و بر آنان برترى داريم و اگر بخواهى براى كسى نيروى امدادى بفرستيم مى توانيم اين كار را انجام دهيم . على عليه السلام روى به افراد قبيله ربيعه كرد و فرمود : شما نيزه و زره من هستيد. قبيله ربيعه تا امروز بر اين سخن مباهات مى كنند.

عدى بن حاتم گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين گروهى كه به ايشان انس گرفته اى و در اين حمله ميان ايشان بودى حقى بزرگ دارند و به خدا سوگند، آنان گاه مرگ شكيبا و به هنگام جنگ استوارند. على عليه السلام در اين هنگام فرمان داد : اسب رسول خدا را كه نامش ‍ مرتجز بود، بياورند؛ بر آن سوار شد و پيشاپيش صفها رفت و سپس فرمود : استر، استر بياوريد. استر پيامبر (ص ) را كه خاكسترى رنگ بود آوردند؛ بر آن سوار شد و عمامه پيامبر (ص ) را كه سياه بود بر سر بست و ندا داد : اى مردم ! هر كس نفس خود را به خدا بفروشد سود خواهد برد، امروز را فردايى از پى است . دشمن شما هم مانند شما زخمى و خسته است ، داوطلب يارى دادن دين خدا شويد. چيزى ميان دو تا دوازده هزار تن آماده شدند و شمشيرهاى خود را بر دوش نهادند. على عليه السلام همراه آنان حمله كرد و اين رجز را مى خواند :

(همچون گروه موران گرد آييد و غفلت مكنيد و صبح شام در حال جنگ باشيد تا آنكه انتقام خويش را بگيريد يا بميريد و در غير اين صورت چه مدت درازى است كه از من نافرمانى شده است . گفتيد : به شرطى كه خود بيايى ، من آمدم ولى براى شما آنچه كه خود بخواهيد يا من بخواهم نيست ، بلكه خواسته آن ذاتى خواهد بود كه زنده كننده است و مى ميراند).

عدى بن حاتم هم با رايت خويش در پى على (ع ) حركت كرد و اين رجز را مى خواند : (آيا پس از كشته شدن عمار و هاشم و پسر بديل ، كه يكه تاز ميدانهاى نبرد بود، ديگر اميدى به زندگى داشته باشيم ؟ چه رؤ ياى گمراه كننده اى ! ديروز سر انگشتها را به دندان ندامت گزيديم و امروز نبايد دندان ندامت بفشاريم كه هيچ كس از مرگ در امان نمى ماند).

او هم حمله كرد. اشتر هم پس از آن دو با همه عراقيان حمله كرد و براى شاميان هيچ صفى باقى نماند مگر آنكه درهم شكست و عراقيان به هر جا كه حمله مى بردند پيروز بودند تا آنجا كه به خرگاه معاويه رسيدند و على عليه السلام مردم را شمشير مى زد و گام به گام پيش مى رفت و اين رجز را مى خواند :(بر آنان ضربه مى زنم و معاويه لوچ تنگ چشم شكم گنده را نمى بينم كه دوزخ او را در قعر آتش خود فرو كشد).

معاويه اسب خود را خواست تا بر آن سوار شود و بگريزد ولى چون پاى در ركاب نهاد اندكى درنگ و خود را سرزنش كرد و سپس ‍ اين ابيات عمرو بن اطنابه را خواند :
(پاكدامنى و بزرگ منشى و پايبندى من به ستايش در قبال بهاى گران و سودبخش مانع گريز من است ، و موجب آمد تا خود را به انجام كار سخت و ناخوش وادارم و بر فرق سر دليران سرفراز ضربه زنم …).

و سپس گفت : اى عمروعاص ! امروز شكيبايى و فردا افتخار. او گفت : راست گفتى كه تو و آنچه در آن قرار دارى همچون سخن اين شاعر است كه مى گويد : (مرا چه علت و كاستى است كه تيراندازى چابكم و كمانم را زهى محكم است از صفحه آن تيرهاى پهن و بلند رها مى شود. مرگ حق است و زندگى باطل .)

معاويه پاى از ركاب بيرون كشيد و پايين آمد و از قبايل عك و اشعرى ها يارى خواست . آنان نزديك او ايستادند و از او چندان دفاع كردند كه هر دو گروه از يكديگر رويگردان و پراكنده گرديدند.

نصر مى گويد : پس از پايان جنگ صفين و انحصار حكومت براى معاويه ، مردى پيش او آمد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! مرا بر تو حقى است . گفت : چه حقى ؟ گفت : حقى بزرگ . معاويه گفت : اى واى بر تو! چه حقى است ؟ گفت : آيا به خاطر مى آورى روزى كه ابوتراب و اشتر تو را احاطه كرده بودند اسبت را خواستى تا بگريزى و هنگامى كه بر پشت اسب سوار بودى و مى خواستى آن را به تاخت و تاز درآورى من لگام اسبت را گرفتم و گفتم : كجا مى روى ؟ براى تو مايه پستى و ننگ است كه اعراب دو ماه متوالى جانهاى خود را به تو ببخشند و تو نخواهى يك ساعت براى آنان جانفشانى كنى و حال آنكه شصت سال از عمرت گذشته است و پس از اين چه مقدار ديگر مى خواهى زنده بمانى ؟ بر فرض كه از اين معركه جان به سلامت برى ، تو اندكى درنگ و خود را سرزنش كردى و شعرى خواندى كه من آنرا به ياد ندارم ، سپس از اسب پياده شوى . معاويه گفت : شگفتا تو همان مردى ؟ به خدا سوگند كسى جز تو مرا به اين منزلت نرسانده است و فرمان داد سى هزار درم جايزه اش دهند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از نخعى ، از ابن عباس براى ما نقل كرد كه مى گفته است : عمرو بن عاص يكى از روزهاى صفين به مقابله على عليه السلام رفت به اميد آنكه بتواند او را غافلگير كند و بكشد، على (ع ) بر او حمله آورد و همين كه مى خواست او را فرو گيرد عمرو خود را از اسبش بر زمين افكند و جامه خود را برافراشت و عورتش آشكار شد. على عليه السلام روى از او برگرداند و عمرو در حالى كه زخمى و چهره اش خاك آلود شده بود برخاست ، پياده گريخت و خود را در پناه صفهاى سپاهيان خويش قرار داد. عراقيان فرياد برآوردند : كه اى اميرالمؤ منين آن مرد گريخت ، فرمود : آيا دانستيد كه بود؟ گفتند : نه . گفت : عمروعاص بود كه عورت خود را به من نماياند و من روى از او برگرداندم .

چون عمرو پيش معاويه برگشت ، معاويه از او پرسيد اى ابا عبدالله چه كردى ؟ گفت : على على مرا ديد و بر خاك افكند. معاويه گفت : سپاسگزار و ستايشگر خداوند و عورت خود باش . به خدا سوگند گمان مى كنم اگر او را آن چنان كه بايد مى شناختى هرگز به نبرد او نمى رفتى و معاويه در اين باره اين ابيات را سرود :
(اى پناه بر خدا از لغزشهاى عمرو كه مرا در مورد اينكه مبارزه تن به تن را را رها كرده ام سرزنش مى كند. اين مرد وائلى عمرو  با اباالحسن على روياروى شد و به زبونى در افتاد و اگر عورت خويش را برهنه نكرده بود چنگالهاى آن شاهين جانش را در ربوده بود…)

عمرو خشمگين شد و گفت : چه اندازه موضوع على ابوتراب را در مورد من بزرگ مى كنى ؟ مگر غير اين است كه من مردى هستم كه با پسر عموى خويش روياروى شده ام و او مرا بر زمين افكنده است ! آيا خيال مى كنى انسان براى اين كار خون مى بارد! معاويه گفت : نه ، ولى در پى آن براى تو رسوايى بود.

نصر مى گويد : عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه چون كار دشوار گرديد و بر مردم شام سخت شد، معاويه به برادرش عتبه بن ابى سفيان گفت : با اشعث ملاقات كن كه اگر او راضى شود عموم مردم راضى خواهند شد. عتبه كه مردى سخن آور بود بيرون آمد و اشعث را ندا داد. اشعث به ياران خود گفت : بپرسيد اين منادى كيست ؟ گفتند : عتبه ابن ابى سفيان است . گفت : جوانى نازپرورده است و از ملاقاتش گريزى نيست و پيش او آمد و گفت : اى عتبه چه مى گويى ؟ گفت : اى مرد، اگر قرار باشد معاويه با مردى غير از على ملاقات كند بى گمان با تو ملاقات خواهد كرد كه تو سالار مردم عراق و سرور اهل يمنى ، در گذشته هم داماد عثمان و كار گزارش بوده اى و چون ديگر ياران خود نيستى ، چرا كه اشتر عثمان را كشته است ، عدى بن حاتم مردم را بر آن كار تحريض كرده است ، سعيد بن قيس هم خونبهاى عثمان را بر گردن على انداخته است ، شريح و زحر بن قيس چيزى جز هواى دل خويش ‍ نمى شناسد و تو با كرامت و بزرگوارى ، و از مردم عراق حمايت و از روى تعصب و حميت با شاميان جنگ مى كنى و اينك ما به آنچه از تو مى خواسته ايم و تو به آنچه از ما مى خواسته اى رسيده ايم . ما تو را دعوت نمى كنيم كه على را رها كنى و معاويه را نصرت دهى ولى تو را فرا مى خوانيم كه همگى باقى بمانيم كه در آن صلاح تو و صلاح ما نهفته است .

اشعث شروع به سخن كرد و گفت : اى عتبه ، اما اين سخنت كه گفتى معاويه با كسى جز على ديدار نمى كند، به خدا سوگند به فرض ‍ كه با من ملاقات كند نه بزرگ مى شوم و نه كوچك ، در عين حال اگر دوست مى دارد كه ترتيب ديدارى را ميان او و على بدهم اين كار را انجام خواهم داد. اما اين كه گفتى ، من سالار عراقيان و سرور مردم يمن ام ، همانا سالارى كه از او پيروى مى شود و سرورى كه فرمانش را مى برند فقط على بن ابى طالب است . اما آنچه در گذشته از عثمان نسبت به من صورت گرفته است به خدا سوگند، دامادى او بر شرف و كارگزارى او بر عزت و قدرت من چيزى نيفزوده است اما عيب گرفتن تو بر ياران من نه تو را به من نزديك مى كند و نه آنان را از من دور مى سازد. و حمايت من از مردم عراق چنان است كه هركس در جايى سكونت كند بديهى است كه از آنجا حمايت كند؛ سرانجام اين سخن تو كه زنده بمانيم چنان نيست كه شما به آن نيازمندتر از ما باشيد و بزودى در اين باره مى انديشيم .

چون عتبه پيش معاويه برگشت و گفتار اشعث را براى او نقل كرد معاويه گفت : ديگر با او ملاقات مكن كه على در نظر او بسيار بزرگ است ، هر چند كه براى پذيرش صلح اظهار آمادگى كرده است . سخنان عتبه به اشعث و پاسخهاى او به عتبه ميان مردم عراق فاش و شايع شد و نجاشى در ستايش اشعث اين ابيات را سرود :

(اى پسر قيس ، و اى زاده حارث و يزيد، به خدا سوگند، تو سالار مردم عراقى ، تو چنان مار خطرناكى هستى كه پادزهر مار افسايان از عهده اندكى از زهر تو بر نمى آيد. آرى كه تو همچون خورشيدى و مردان ديگر ستارگانى هستند كه با برآمدن خورشيد پرتو آنان ديده نمى شود…).
نصر مى گويد : همينكه معاويه از جانب اشعث نوميد شد به عمروعاص گفت : سالار مردم عراق پس از على ، عبدالله بن عباس است ، اگر تو براى او نامه اى بنويسى شايد بتوانى او را نرم كنى و ممكن است اگر او سخنى بگويد على از سخن او بيرون نرود كه جنگ ما را فرو بلعيده است ؛ و چنان مى بينيم كه به عراق دست نخواهيم يافت مگر با هلاك شدن مردم شام . عمروعاص گفت : ابن عباس را نمى توان فريب داد و اگر در او طمع بسته اى مثل اين است كه در على طمع بسته باشى . معاويه گفت : با اين همه تو براى او نامه بنويس . عمرو براى ابن عباس چنين نوشت :

آن دو شروع به نبرد با نيزه كردند و سرانجام عكبر عوف را بر زمين افكند و كشت . در آن حال معاويه همراه سران قريش و گروهى اندك از مردم بالاى تپه اى بود. عكبر در حالى كه بر اسب خود مهميز مى زد آن را شتابان به سوى تپه به حركت درآورد. معاويه بر او نگريست و گفت : اين مرد ديوانه شده است يا امان مى خواهد؟ برويد از او بپرسيد. مردى خود را به او رساند و در حالى كه او همچنان بر اسب بود و آن را به سرعت مى تاخت ندايش داد، ولى عكبر پاسخى نداد و همچنان سريع رفت و خود را به معاويه رساند و شروع به نيزه زدن به سواران و اسبها كرد و اميدوار بود كه به معاويه دست يابد و او را بكشد. گروهى به رويارويى آمدند عكبر تنى چند از آنان كشت و ديگران با شمشيرها و نيزه هاى خود ميان او و معاويه حايل شدند : عكبر همين كه ديد به معاويه دسترس نخواهد داشت گفت : اى پسر هند! مرگ و نابودى براى تو شايسته تر است ، من جوان اسدى هستم . او بدون اينكه سخنى بگويد به جايگاه خود و صف عراقيان برگشت . على عليه السلام به او گفت : چه چيزى تو را به اين كار واداشت ؟ خويشتن را به مهلكه مينداز! گفت : اى اميرالمؤ منين ، قصد داشتم پسر هند را غافلگير سازم ، ميان من و او حايل شدند. عكبر كه شاعر بود اين ابيات را سرود :
(من آن مرادى سركش را كه ميان آوردگاه گرد و خاك برانگيخته بود و هماورد مى طلبيد كشتم …)

گويد : مردم شام به سبب كشته شدن عوف مرادى شكسته خاطر شدند. معاويه اعلان كرد كه خون عكبر پايمال شده است . عكبر گفت : دست و قدرت خداوند فراتر از قدرت اوست و دفاع و نگهبانى خداوند متعال از مومنان كجاست ؟
نصر گويد : عمر بن سعد، از حارث بن حصين ، از ابو الكنود نقل مى كرد كه شاميان بر كشتگان خود سخت بيتابى كردند؛ معاويه بن خديج گفت : خداوند زشت دارد پادشاهى اى را كه آدمى پس از كشته شدن حوشب و ذوالكلاع به دست آورد. به خدا سوگند، پس ‍ از كشته شدن آن دو اگر بدون هيچ زحمتى بر همه مردم جهان پيروز شويم پيروزى نخواهد بود. يزيد بن اسد هم به معاويه گفت : در كارى كه پايان آن شبيه به آغازش نباشد خيرى نيست . تا اين جنگ و فتنه تمام و روشن نشود نه مى توان زخمى و مجروحى را علاج كرد و نه مى توان بر كشته اى گريست . بر فرض كه كار به سود تو تمام شود بايد با آرامش به علاج مجروحان پردازى و بر كشتگان سوگوارى كنى . و اگر جز اين باشد سوگ تو بزرگتر خواهد بود.

معاويه در پاسخ گفت : اين مردم شام ، چه چيزى شما را بر گريستن و بيتابى كردن بر كشتگانتان از گريستن مردم عراق بر كشتگانشان سزاوارتر كرده است ؟ به خدا سوگند ذوالكلاع ميان شما بزرگتر و مهمتر از عمار بن ياسر ميان آنان نيست و حوشب ميان شما بزرگتر از هاشم مرقال ميان آنان نيست و عبيدالله بن عمر ميان شما بزرگتر از پسر بديل ميان آنان نيست و اين مردان همگى شبيه يكديگرند و اين آزمون و كشته شدن آنان فقط از جانب خداوند است . اينك بر شما مژده باد كه خداوند سه مرد بزرگ از آنان را كشته است : عمار را كشته است كه جوانمرد دليرشان بود، هاشم را كشته است كه همچون حمزه ايشان بود و ابن بديل را كشته است و او همان است كه آن كارها را انجام داد. اينك اشتر و اشعث و عدى بن حاتم باقى مانده اند. از اشعث شهر و ديارش حمايت مى كند اشتر و عدى براى فتنه انگيزى خشم آوردند، آن دو را هم خداوند متعال فردا خواهد كشت .

معاويه بن خديج گفت : اگر مردان در نظر و عقيده تو يكسان هستند در نظر و عقيده ما چنين نيست ، و خشمگين شد. شاعر يمن در مرثيه ذوالكلاع و حوشب چنين سرود :
(اى معاويه ، همانا بر ما و بزرگان ما مصيبت بزرگ رسيد و به راستى بينى قبايل كلاع و يحصب بريده شد…)
نصر، از عمر بن سعد، از عبيدالرحمان بن كعب نقل مى كند كه چون عبيدالله بن بديل در جنگ صفين كشته شد، پيش از مرگش و در حالى كه هنوز رمقى داشت اسود بن طهمان خزاعى از كنار او گذشت و به او گفت : به خدا سوگند بر زمين افتادن و كشته شدن تو بر من سخت گران است و به خدا سوگند اگر ترا ديده بودم با تو مواسات و از تو دفاع مى كردم و اگر ديده بودم چه كسى به تو اين چنين ضربه زده است دوست مى داشتم دست از سرش برندارم تا او را بكشم يا او مرا به تو ملحق سازد. او پياده شد و كنار وى نشست و گفت : اى عبدالله ، خدايت رحمت كند! به خدا سوگند، همسايه همواره از گزند تو در امان بود و از كسانى بودى كه فراوان خدا را ياد مى كردى ، اينك خدايت رحمت كند! مرا اندرزى بده . عبدالله بن بديل گفت : نخست تو را به پرهيزگارى و بيم از خداوند سفارش ‍ مى كنم و سپس به خيرخواهى اميرالمؤ منين و اينكه همراه او جنگ كنى تا حق آشكار و پيروز شود يا تو به خداوند ملحق شوى . سلام مرا هم به اميرالمؤ منين ابلاغ كن و به او بگو : در اين آوردگاه چندان نبرد كن تا آن را پشت سرت بگذارى و هر كس شب را به صبح آورد و آوردگاه پشت سرش باشد پيروز خواهد بود و چيزى نگذشت كه عبدالله بن بديل شهيد شد.

اسود بن طهمان نزد على عليه السلام آمد و موضوع را به او گفت . فرمود : خدايش رحمت كند! تا هنگامى كه زنده بود همراه ما با دشمن ما جنگ و جهاد كرد و به هنگام مرگ هم براى ما خيرخواهى كرد.

نصر مى گويد : نظير اين موضوع از عبدالرحمان بن كلده روايت شده است . او گويد : محمد بن اسحاق ، از عبدالله بن ابى بحر، از عبدالرحمان بن حاطب براى من نقل كرد كه مى گفته است : ميان كشتگان صفين در جستجوى برادرم سويد بودم ؛ ناگاه مردى كه ميان كشتگان افتاده بود دامن جامه ام را گرفت ، ديدم عبدالرحمان بن كلده است ، انالله و انا اليه راجعون بر زبان آوردم و گفتم : ظرف آب همراه من است ، آيا آب نمى خواهى ؟ گفت : نه اسلحه چنان در من كارگر افتاده كه معده ام را دريده است و نمى توانم آشاميدنى بياشامم ، آيا اگر پيامى براى اميرالمؤ منين بدهم به او مى رسانى ! گفتم : آرى . گفت : چون او را ديدى نخست سلام مرا به او برسان و بگو : اى اميرالمؤ منين : همين دم زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش منتقل كن و چنان باشد كه آنان را پشت سر خويش قرار دهى كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. گويد : هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه عبدالرحمان بن كلده درگذشت . من بيرون آمدم و خود را به اميرالمؤ منين رساندم و گفتم : عبدالرحمان بن كلده سلامت رساند. فرمود : كجا بود؟ گفتم : او را در حالى يافتم كه نيزه به شكمش خورده و آن را دريده بود و نمى توانست آب بياشامد و من هنوز از جاى خود تكان نخورده بودم كه درگذشت . على عليه السلام انالله و انا اليه راجعون بر زبان آورد. من گفتم : عبدالرحمان پيامى هم به وسيله من براى تو فرستاده است . فرمود : چيست ؟ گفتم : گفت زخميهاى خود را به لشكرگاه خويش ببر و آنان را پشت سر خود قرار بده كه پيروزى از آن كسى است كه چنين كند. على (ع ) فرمود : راست گفته است و منادى او ميان لشكرگاه ندا داد كه زخميهاى خود را از ميان كشته شدگان بيرون بياوريد و به لشكرگاه برسانيد. آنها چنين كردند.

نصر مى گويد : عمرو بن شمر، از جابر، از عامر، از صمصعه بن صوحان براى من نقل كرد كه مى گفته است : ابرهه بن صباح حميرى در صفين برخاست و گفت : اى مردم يمن ، چنين گمان مى كنم كه خداوند فرمان به نيستى شما داده است . دريغ از شما، ميان اين دو مرد (على و معاويه ) را رها كنيد تا با يكديگر جنگ تن به تن كنند، هر كدام ديگرى را كشت همگى به او مى پيونديم . ابرهه از سران و سالارهاى ياران معاويه بود. چون اين گفتارش به اطلاع على عليه السلام رسيد فرمود : ابرهه راست مى گويد و به خدا سوگند از هنگامى كه به منطقه شام آمده ايم هيچ سخنى نشنيده ام كه از اين بيشتر مرا شاد كند. چون سخن ابرهه به معاويه رسيد كه در آخر صفها و پشت جبهه بود به اطرافيان خود گفت : گمان مى كنم ابرهه ديوانه شده است . شاميان در پاسخ مى گفتند : چنين نيست ، به خدا سوگند، ابرهه كاملترين فرد ما از لحاظ عقل و دين و خرد و شجاعت است ، ولى امير معاويه از نبرد تن به تن با على كراهت دارد. اين گفتگوها را ابو داود عامرى كه از سواركاران دلير معاويه بود، شنيد و گفت : بر فرض كه معاويه نبرد ابو حسن را خوش نداشته باشد اينك من با او مبارزه مى كنم و ميان ميدان آمد و فرياد بر آورد من ابو داودم ، اى ابو الحسن به مبارزه من بيا. على عليه السلام به جانب او رفت ؛ مردم فرياد بر آوردند : اى اميرالمؤ منين از نبرد با اين سگ منصرف شو كه همسنگ تو نيست . فرمود : به خدا سوگند، معاويه هم امروز از او بر من خشمگين تر نيست ، مرا با او واگذاريد. على (ع ) بر او حمله كرد و ضربه شمشيرى بر او زد كه او را دو نيمه كرد، نيمى از پيكرش به جانب راست و نيمى ديگر به جانب چپ افتاد و هر دو لشكر از آن ضربه به لرزه در آمدند. يكى از پسر عموهاى ابو داود بانگ برآورد كه : اى واى از اين بامداد شوم و خداوند زندگى را پس از ابو داود زشت بدارد! او بر على عليه السلام حمله آورد و به سوى او نيزه پرتاب كرد. على نخست با ضربه اى كه بر نيزه زد آن را از دست او افكند و سپس با ضربه شمشير او را به ابو داود ملحق ساخت . معاويه همچنان فراز تپه ايستاده بود و مى نگريست و گفت : اى مرگ و زشتى بر اين مردان باد! آيا كسى ميان ايشان نيست كه اين مرد (على ) را در مبارزه تن به تن يا غافلگير كردن يا ميان گير و دار و شدت گرد و خاك بكشد. وليد بن عقبه گفت : خودت به مبارزه تن به تن او برو كه از همه بر اين كار سزاوارترى . معاويه گفت : به خدا سوگند، مرا به مبارزه فراخواند چندان كه در آن مورد از قريش شرمسار شدم و به خدا سوگند هرگز به مبارزه با او نمى روم و لشكر فقط براى حفظ و نگهدارى رئيس و سالار قوم است . عتبه بن ابى سفيان  برادر معاويه  گفت : از اين سخن در گذريد و چنين تصور كنيد كه نداى او را نمى شنويد، و شما مى دانيد كه على حريث را كشته است و عمروعاص را رسوا ساخته است و من چنين مى بينم كه هيچ كس با او درگير نمى شود مگر اينكه على او را مى كشد. معاويه به بسر بن ارطاه گفت : آيا براى نبرد با او برمى خيزى ؟ بسر گفت : هيچكس به اين كار سزاوارتر از خود تو نيست ولى اگر شما از اين كار خوددارى كنيد در آن صورت من با او جنگ مى كنم . معاويه گفت : بنابراين فردا پيشاپيش ‍ سواران با او روياروى خواهى شد.

يكى از پسر عموهاى بسر كه از حجاز براى خواستگارى دختر بسر آمده بود پيش او آمد و گفت : شنيده ام داوطلب شده اى كه با على نبرد تن به تن كنى ، مگر نمى دانى كه پس از معاويه ، عتبه و پس از او برادرش محمد به حكومت مى رسد و هر يك از آنان هماورد على هستند چه چيز ترا بر اين كار واداشته است ؟ گفت : شرم و رودربايستى ، سخنى از دهانم بيرون آمد و اينك شرم دارم كه از سخن خود برگردم .

آن جوان خنديد و اين ابيات را خواند :
(اى بسر، اگر همتاى اويى به مبارزه اش برو وگرنه بدان كه شير بره را مى خورد. اى بسر، گويى تو به آثار و كارهاى على (ع ) در جنگ آشنا نيستى يا خود را به نادانى مى زنى …)

بسر گفت : مگر چيز ديگرى جز مرگ هست و در هر حال از ديدار خداوند چاره نيست . فرداى آن روز على عليه السلام در حالى كه از سواركاران خود جدا بود و دست در دست اشتر داشت و آهسته حركت مى كردند و در جستجوى جاى بلندى بودند كه آنجا بايستند، ناگاه بسر در حالى كه سراپا پوشيده از آهن بود و شناخته نمى شد به سوى على آمد و بانگ برداشت كه : اى ابو الحسن به نبرد من بيا. على عليه السلام با آرامش و بدون اينكه از او پروايى داشته باشد آهنگ او كرد و همينكه نزديك او رسيد بر او نيزه زد و او را بر زمين افكند و چون بسر زره بر تن داشت نيزه بر او كارگر نيفتاد و بسر خواست شرمگاه خود را برهنه كند و بدينگونه خشم على را از خود براند؛ على (ع ) پشت بر او كرد و بازگشت ، همين كه بسر بر زمين افتاد اشتر او را شناخت و گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين مرد دشمن خدا و دشمن تو بسر بن ارطاه است . فرمود : پس از آنكه چنان كارى كرد رهايش كن كه لعنت خدا بر او باد! در اين هنگام جوانى كه پسر عموى بسر بود از ميان شاميان بيرون آمد و بر على عليه السلام حمله آورد و چنين رجز خواند :
(بسر را بر زمين افكندى ولى اين جوان خونخواه اوست . پيرمردى را كه يارى دهنده اش حاضر نبود بر زمين افكندى و حال آنكه همه ما حمايت كننده بسر و خونخواه اوييم ).

على عليه السلام اعتنايى به او نكرد و اشتر به مقابله او رفت و اين رجز را خواند :
(آيا هر روز بايد پاى پيرمردى بالا رود و شرمگاهى ميان ميدان آشكار شود؟…)
اشتر نيزه اى بر آن جوان زد و پشتش را درهم شكست . بسر هم پس از ضربه نيزه على (ع ) برخاست و پشت كرد و سوارانش ‍ گريختند. على عليه السلام او را ندا داد و گفت : اى بسر، معاويه بر اين پيكار از تو سزاوارتر بود. بسر پيش معاويه برگشت ، معاويه به او گفت : شرمگين مباش كه خداوند متعال در اين مورد عمروعاص را بر تو مقدم داشته است . شاعر در اين مورد چنين سروده است :

(آيا هر روز سواركارى را گسيل مى داريد كه شرمگاهش در ميدان و گرد و غبار آشكار است و بدين گونه على سنان خود را از او باز مى دارد و معاويه در خلوت از آن كار مى خندد…).
گويد : پس از آن روز بسر هرگاه سوارانى مى ديد كه على ميان آنها بود خود را كنارى مى كشيد و پس از آن سواركاران دلير شام از على عليه السلام پروا داشتند.

نصر گويد : عمر بن سعد، از اجلح بن عبدالله كندى ، از ابو جحيفه نقل مى كرد كه مى گفته است : معاويه همه قريشيان را كه در شام بودند جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه قريش براى هيچ كدام از شما غير عمروعاص در اين جنگ كار و هنرى نيست كه فردا زيانش ‍ دراز باشد، شما را چه شده است ، غيرت قريش كجا رفته است ؟ وليد بن عقبه از اين سخن خشمگين شد و گفت : چه كار و هنرى مى خواهى ؟ به خدا سوگند ما ميان همتاهاى قرشى خود در عراق كسى را نمى شناسيم كه از لحاظ سخنورى و قدرت و توان همچون ما باشد. معاويه گفت : چنين نيست كه آنان با جان خود على را حفظ كردند. وليد گفت : هرگز چنين نيست بلكه على با جان خود آنان را حفظ مى كند. معاويه گفت : اى واى بر شما! آيا ميان شما كسى نيست كه با همتاى خود از آن قوم براى افتخار مبارزه كند. مروان گفت : اما در مورد مبارزه همانا على به پسران خود حسن و حسين و محمد و به ابن عباس و برادرانش اجازه جنگ نمى دهد و خودش آتش جنگ را برمى افروزد؛ بنابراين ، ما با كداميك نبرد كنيم ؟ اما در مورد فخرفروشى بر آنان به چه چيزى فخر كنيم ، به اسلام يا به جاهليت ؟ اگر به اسلام است كه تمام افتخار به نبوت است و از آن ايشان است و اگر به دوره جاهليت افتخار است ، پادشاهى از ملوك يمن است و اگر بگوييم ما قريشى هستيم خواهند گفت ما زادگان عبدالمطلبيم .

عتبته بن ابى سفيان گفت : از اين سخن در گذريد كه من فردا با جعده بن هبيره روياروى خواهم شد. معاويه گفت : به به ! قوم او خاندان مخزوم و مادرش ام هانى دختر ابوطالب و هماوردى بزرگوار و شايسته است .
ميان ايشان بگو و مگو بسيار شد و همگان نسبت به مروان خشم گرفتند و مروان هم به آنان خشونت كرد و گفت : به خدا سوگند اگر داستان من به روزگار عثمان با على عليه السلام نبود و اگر نه اين بود كه من در بصره (جنگ جمل ) حاضر بوده ام در مورد على رايى داشتم كه شايسته مرد متدين و نژاده بود، ولى (اگر و مگر) پيش آمد. معاويه در آن ميان نسبت به وليد بن عقبه درشتى كرد وليد هم به معاويه درشتى كرد. معاويه گفت : تو به سبب خويشاوندى خودت با عثمان بر من گستاخى مى كنى و حال آنكه عثمان بر تو حد زد و ترا از حكومت كوفه عزل كرد.

هنوز آن روز را به شب نرسانده همگى با يكديگر آشتى كردند و معاويه آنان را از خود راضى كرد و اموال بسيار به ايشان بخشيد. او به عتبه پيام داد : در مورد جعده چه مى كنى ؟ گفت : امروز با او ملاقات و فردا با او جنگ خواهم كرد. جعده ميان قريش داراى شرف بزرگى بود، او سخنور و از محبوب ترين مردم در نظر على عليه السلام بود.

صبح زود عتبه به ميدان آمد و جعده را فرا خواند. جعده از على عليه السلام براى رفتن پيش عتبه اجازه خواست كه اجازه فرمود، مردم هم جمع شدند . عتبه گفت : اى جعده ، به خدا سوگند تنها چيزى كه تو را به جنگ ما آورده است محبت نسبت به دايى (على عليه السلام ) و عمويت مى باشد كه كارگزار بحرين است ، ما هم به خدا سوگند اگر كار على در مورد عثمان نمى بود هرگز نمى گفتيم معاويه از او براى خلافت سزاوارتر است ، ولى معاويه براى حكومت بر شام شايسته تر است زيرا مردم شام به حكومت او راضى هستند و شما براى ما از شام چشم بپوشيد و به خدا سوگند هر كس در شام اندك نيرويى دارد در جنگ با شما از معاويه كوشاتر است و حال آنكه در عراق هيچ كس نيست كه در جنگ كوششى چون كوشش على داشته باشد، وانگهى ما نسبت به سالار خود فرمانبردارتر از شما نسبت به سالارتان هستيم ، و اين براى على چه زشت است كه با آنكه در دل و اعتقاد مسلمانان از همه براى خلافت شايسته تر بود چون به قدرت رسيد عرب را نابود ساخت .

جعده پاسخ داد : اما دوستى من نسبت به دايى ام ، يقين بدان كه اگر براى تو چنين دايى اى وجود مى داشت پدرت را فراموش ‍ مى كردى ، اما عمويم پسر ابى سلسه چيزى بيشتر از قدر و منزلت خود به دست نياورده است ، براى من جهاد بهتر و دوست داشتنى تر از كارهاى حكومت است . اما فضيلت على بر معاويه ، چيزى است كه در آن مورد دو نفر هم با يكديگر بگو و مگو ندارند؛ اما راضى شدن شما به حكومت شام ، كار امروز شما نيست كه ديروز و در گذشته هم به آن راضى شديد و ما نپذيرفتيم . اما اين سخن تو كه مى گويى : هيچ كس در شام نيست مگر اينكه در جنگ كوشاتر از معاويه است و در عراق هيچ كس به كوشش على نيست ، بايد همين گونه باشد، زيرا على در پى يقين است و همين يقين او را به كوشش وا مى دارد و معاويه گرفتار شك است و شك و ترديدش ‍ او را از كوشش باز مى دارد؛ وانگهى ميانه روى اهل حق بهتر از كوشش و تندروى اهل باطل است ، اما اين سخنت كه مى گويى : شما نسبت به معاويه فرمانبردار و مطيع تر از ما نسبت به على هستيد چنين نيست و به خدا سوگند، او هرگاه سكوت مى كند ما از او چيزى نمى پرسيم و اگر سخنى بگويد آن را رد نمى كنيم ، اما موضوع كشته شدن اعراب چنين است كه خداوند جنگ و جهاد را مقرر داشته است و هر كس را كه حق بكند كارش با خداوند است .

عتبه خشم برآورد و به جعده دشنام داد. جعده از او روى برگرداند و پاسخش نداد، و چون عتبه از پيش جعده برگشت همه سواران خود را جمع كرد و هيچ چيز از آن را باقى نگذاشت و عموم ياران و سپاهيان او از افراد قبايل سكون و ازد و صدف بودند. جعده هم آن قدر كه مى توانست آماده ساخت و روياروى و درگير شدند و همگان پايدارى كردند، در آن روز جعده به تن خويش جنگ مى كرد و حال آنكه عتبه بيتابى كرد و سواران را به حال خود رها ساخت و شتابان پيش معاويه گريخت . معاويه به او گفت : جعده تو را رسوا ساخت و براى تو چنان فضيحتى بار آورد كه هرگز لكه آن از دامنت پاك نخواهد شد. عتبه گفت : به خدا سوگند، من كمال كوشش ‍ خود را كردم ولى خداوند مقدر نفرمود كه ما را بر آنان پيروزى دهد، چه كنم ؟ جعده هم پس از آن پيروزى نزد على عليه السلام منزلتى بيشتر يافت .

نجاشى در مورد دشنام دادن و ناسزا گويى عتبه به جعده چنين سروده است :
(اى عتبه ! دشنام دادن به مرد گرامى گناه و ناشايسته است و بايد آن را از گناهان بزرگ بدانى ، مادرش ام هانى و پدرش از قبيله معد و از قلب خاندان لوى بن غالب است …) 

نصر مى گويد : عمر بن سعد، از شعبى براى ما نقل كرد و گفت : مردى از شاميان به نام اصبغ بن ضرار از افراد پادگان معاويه و پيشاهنگان و طلايه داران او بود، على (ع ) اشتر را به مقابله او گسيل داشت و اشتر موفق شد بدون جنگ و درگيرى او را اسير كند. بدين ترتيب او را شبانه به قرارگاه خويش آورد و استوار بست و پيش ديگر يارانش افكند تا صبح فرا رسد. اصبغ ، شاعرى نام آور و سخنور بود و يقين پيدا كرد كه كشته مى شود، همين كه يارانش خوابيدند صداى خود را بلند كرد كه اشتر بشوند و اين ابيات را خواند :
(اى كاش امشب بر مردم جاودانه شب باشد و براى آنان روز نياورد! كاش تا بامداد قيامت همچنين پايدار بماند كه من در فرا رسيدن بامداد بيم درماندگى و نابودى خويش را دارم ! اى شب پا بر جاى بمان كه در شب آسايش است و در بامداد يا كشته شدن من است يا رهايى از اسارت …)

گويد : پگاه روز بعد او را به حضور على عليه السلام آورد و گفت : اى اميرالمؤ منين ، اين مرد از افراد پادگان معاويه است كه ديروز اسيرش كردم ، ديشب را پيش ما گذراند و با شعر خود عواطف ما را تحريك كرد، گويا خويشاوندى هم دارد، اينك اگر مستحق است او را بكش و اگر گذشت از او براى تو گوارا است او را به من ببخش . على (ع ) فرمود : اى مالك اشتر، او از تو باشد و هرگاه از ايشان اسيرى گرفتى او را مكش كه اسير اهل قبله نبايد كشته شود.اشتر او را به جايگاه خويش برد و آزاد ساخت . 

جلوه‏ تاریخ‏ درشرح‏ نهج‏ البلاغه ‏ابن‏ ابى‏ الحدید، ج 3 //ترجمه دکتر محمود مهدوى دامغانى

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=