أَیُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ الْفِتَنِ بِسُفُنِ النَّجَاهِ- وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَهِ- وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَهِ- أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بِجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ- هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَهٌ یَغَصُّ بِهَا آکِلُهَا- وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَهِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا- کَالزَّارِعِ بِغَیْرِ أَرْضِهِ. فَإِنْ أَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْکِ- وَ إِنْ أَسْکُتْ یَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ- هَیْهَاتَ بَعْدَ اللَّتَیَّا وَ الَّتِی- وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِی طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ- مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْیِ أُمِّهِ- بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَکْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ- اضْطِرَابَ الْأَرْشِیَهِ فِی الطَّوِیِّ الْبَعِیدَهِ
ترجمه
«اى مردم امواج متلاطم فتنه ها را با کشتى نجات درهم شکنید و از راه تفرقه به راه راست روى آورید و تاجهاى فخر فروشى را کنار بگذارید.
کسى پیروز مى شود که یاور داشته باشد، کسى که یاور ندارد گوشه گیر مى شود، بدون یاور دست به کارى زدن مانند آب گندیده است که قابل شرب نیست و یا همچون لقمهاى است که در گلوى خورنده گیر کند. و به منزله میوه اى است که در غیر وقت چیده شود و یا مانند زراعتى است که در زمین دیگران کاشته شود.
اگر راجع به خلافت حرفى بزنم مىگویند حریص پادشاهى است و اگر سکوت اختیار کنم مىگویند از مرگ ترسیده چه دور است این قضاوتها در باره من.
به خدا قسم انس و علاقه پسر ابو طالب به مرگ بیشتر از علاقه و انس کودک به پستان مادرش مى باشد بلکه کنارهگیرى من براى این است که در علمى فرو رفته ام که پنهان است و اگر آن را اظهار کنم مضطرب و پریشان خواهید شد، همچون ریسمانى که در دل چاه گود قرار دارد لرزان مى شوید».
شرح
سخن على علیه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص) و هنگامى که عباس عموى پیامبر (ص) و ابو سفیان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پیشنهاد بیعت کردند.
اختلاف رأى در خلافت پس از رحلت پیامبر (ص)
هنگامى که پیامبر (ص) رحلت فرمود و على علیه السلام به غسل و دفن آن حضرت مشغول بود با ابو بکر به خلافت بیعت شد. در این هنگام زبیر و ابو سفیان و گروهى از مهاجران با عباس و على (ع) براى تبادل نظر و گفتگو خلوت کردند.
آنان سخنانى گفتند که لازمه آن تهییج مردم و قیام بود. عباس، که خدایش از او خشنود باد، گفت: سخنان شما را شنیدیم و چنین نیست که به سبب اندک بودن یاران خود از شما یارى بخواهیم و چنین هم نیست که به سبب بدگمانى آراى شما را رها کنیم ما را مهلت دهید تا بیندیشیم، اگر براى ما راه بیرون شدن از گناه فراهم شد، حق میان ما و ایشان بانگ بر خواهد داشت، بانگى چون زمین سخت و دشوار، و در آن صورت دستهایى را براى رسیدن به مجد و بزرگى فرا خواهیم گشود که تا رسیدن به هدف آنها را جمع نخواهیم کرد، و اگر چنان باشد که به گناه در افتیم خوددارى خواهیم کرد و این خوددارى هم به سبب کمى شمار و کمى قدرت نخواهد بود. به خدا سوگند اگر نه این است که اسلام مانع از هر گونه غافلگیرى است، چنان سنگهاى بزرگ را بر هم فرو مى ریختم که صداى برخورد و ریزش آن از جایگاههاى بلند به گوش رسد.
در این هنگام على (ع) که جامه بر خود پیچیده بود، آنرا گشود و چنین فرمود: صبر اصل بردبارى است و پرهیزگارى دین است و محمد (ص) حجت است و راه راه راست و مستقیم است، اى مردم امواج فتنه ها را با کشتیهاى نجات بشکافید… تا آخر خطبه، سپس برخاست و به خانه خویش رفت و مردم پراکنده شدند.
براء بن عازب مى گوید: همواره دوستدار بنى هاشم بودم و چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، ترسیدم که قریش با همدستى یکدیگر خلافت را از آنان بربایند، و نوعى نگرانى اشخاص شتابزده در خود احساس مى کردم و در اندرون و دل خویش اندوهى بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم. در آن هنگام پیش بنى هاشم که درون حجره و کنار جسد مطهر بودند آمد و شد مى کردم و چهره سران قریش را هم زیر نظر داشتم. در همین حال متوجه شدم که عمر و ابو بکر نیستند، و کسى گفت: آنان در سقیفه بنى ساعده اند و کس دیگرى گفت: با ابو بکر بیعت شد، چیزى نگذشت که دیدم همراه عمر و ابو عبیده و گروهى از اصحاب سقیفه که ازارهاى صنعانى بر تن داشتند آمدند و آنان بر هیچکس نمى گذشتند مگر اینکه او را مى گفتند و دستش را مى کشیدند و بر دست ابو بکر مى نهادند که بیعت کند و نسبت به همگان چه مى خواستند و چه نمى خواستند چنین مى کردند. عقل از سرم پرید و دوان دوان بیرون آمدم و خود را به بنى هاشم و بر در خانه رساندم. در بسته بود، محکم به آن کوفتم و گفتم: مردم با ابو بکر بن ابى قحافه بیعت کردند.
عباس خطاب به دیگران گفت: تا پایان روزگار خاک نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم که چکار کنید و شما از دستور من سرپیچى کردید. من به فکر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، و شبانه مقداد و سلمان و ابو ذر و عباده بن صامت و ابو الهیثم بن التیهان و حذیفه و عمار را دیدم، و آنان مى خواستند خلافت را به شورایى مرکب از مهاجران برگردانند.
این خبر به ابو بکر و عمر رسید، آن دو به ابو عبیده بن جراح و مغیره بن شعبه پیام فرستادند و پرسیدند: رأى و چاره چیست مغیره گفت: راى درست این است که هر چه زودتر عباس را ببینید و براى او و فرزندانش در این کار بهره اى قرار دهید، تا به این ترتیب آنان از هوادارى على بن ابى طالب دست بردارند.
ابو بکر و عمر و مغیره حرکت کردند و شبانه، در شب دوم رحلت پیامبر (ص) به خانه عباس رفتند. ابو بکر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنین گفت: همانا خداوند محمد (ص) را براى شما به پیامبرى مبعوث فرمود و او را ولى مومنان قرار داد و خداوند بر آنان منت نهاد و پیامبر میان ایشان بود تا آنگاه که خداوند براى محمد آنچه را در پیشگاه خود بود برگزید و کارهاى مردم را به مردم وا گذشت تا آنکه با اتفاق و بدون اختلافى کسى را براى خود بر گزینند. آنان مرا به عنوان حاکم بر خود و رعایت کننده امور خویش برگزیدند و من هم آنرا بر عهده گرفتم، و به یارى و عنایت خداوند در این مورد از هیچگونه سستى و سرگردانى نگران نیستم و بیمى هم ندارم و فقط از خداوند توفیق عمل مى جویم بر او توکل مى کنم و به سوى او باز مى گردم، ولى به من خبر مى رسد که برخى در این موضوع بر خلاف عموم مسلمانان سخن مى گویند و شما را پناهگاه خود و دستاویز خویش قرار مى دهند و شما حصار استوار و مایه اتکاى آنانید. اکنون مناسب است که شما در بیعتى در آیید که مردم در آمده اند یا آنکه آنان را از انحراف برگردانید، و ما اینک به حضور تو آمده ایم و مى خواهیم براى تو در این کار بهره و نصیبى قرار دهیم و براى فرزندانت پس از تو نیز بهره اى قرار دهیم، زیرا تو عموى پیامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى شناسند و با وجود این در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنى هاشم عدول کرده اند و این موضوع مسلم است که پیامبر (ص) از ما و شماست.
در این هنگام عمر سخن ابو بکر را برید و به شیوه خود با خشونت و تهدید سخن گفت و کار را دشوار ساخت و گفت: به خدا سوگند همین گونه است، وانگهى ما براى نیازى پیش شما نیامده ایم، ولى خوش نداشتیم که در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ایشان برگردد و اینک در مورد آنچه به خیر شما و عموم مخالفان است بیندیشید و سکوت کرد.
در این هنگام عباس پس از حمد و ثناى خداوند چنین گفت: همانگونه که تو گفتى، خداوند متعال محمد (ص) را به پیامبرى برانگیخت و او را ولى مومنان قرار داد، و خداوند با وجود او بر امتش منت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پیشگاه اوست برگزید و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود کسى را برگزینند، به شرط آنکه به حق انتخاب کنند و گرفتار هوى و هوس نشوند. اینک اگر تو به مکانت خویش از رسول خدا طالب خلافتى، حق ما را گرفته اى و اگر به رأى مومنان متکى هستى ما هم از ایشانیم و ما در مورد خلافت شما هیچ کارى انجام نداده ایم، نه براى آن کار آبى آورده ایم و نه بساطى گسترده ایم، و اگر تصور مى کنى خلافت براى تو به خواسته گروهى از مومنین واجب شده است، در صورتى که ما آنرا خوش نداشته باشیم دیگر براى تو وجوبى نخواهد بود، و از سوى دیگر این دو گفتار تو چه اندازه با یکدیگر فاصله دارد که از یک سو مى گویى آنان به تو اظهار تمایل کرده اند و از یک سو مى گویى آنان در این باره طعن مى زنند. اما آنچه مى خواهى به ما بدهى اگر حق خود تو مى باشد و مى خواهى آنرا به ما عطا کنى براى خودت نگهدار و اگر حق مومنان است ترا نشاید که در آن باره حکم کنى، و اگر حق خود ماست ما به این راضى نخواهیم بود که بخشى از آن را بگیریم و بخشى را به تو واگذار کنیم و این سخن را به این جهت نمى گویم که بخواهیم ترا از کارى که در آن در آمدهاى بر کنار سازم، ولى دلیل و حجت را باید گفت و بیان کرد. اما این گفتارت که مى گویى رسول خدا (ص) از ما و شماست، فراموش مکن که رسول خدا از همان درختى است که ما شاخه هاى آنیم و حال آنکه شما همسایگان آن درختید. و اما سخن تو اى عمر که از شورش مردم بر ما مى ترسى این کارى است که در این مورد از آغاز خودتان شروع کردید ما از خداوند یارى مى جوییم و از او باید یارى خواست.
و چون مهاجران بر بیعت با ابو بکر اجتماعى کردند، ابو سفیان آمد و مى گفت: به خدا سوگند خروش و هیاهویى مى بینم که چیزى جز خون آنرا خاموش نمى کند،اى فرزندان عبد مناف، به چه مناسبت ابو بکر عهده دار فرمانروایى بر شما باشد آن دو مستضعف، آن دو درمانده کجایند و مقصودش على (ع) و عباس بود. [و گفت]: شأن خلافت نیست که در کوچکترین خاندان قریش باشد. سپس به على علیه السلام گفت: دست بگشاى تا با تو بیعت کنم و به خدا سوگند اگر بخواهى مدینه را براى جنگ با ابو فضیل- یعنى ابو بکر- انباشته از سواران و پیادگان مى کنم. على علیه السلام از این کار به شدت روى برگرداند و تقاضاى ابو سفیان را رد کرد، و چون ابو سفیان از او ناامید شد برخاست و رفت و این دو بیت متلمس را خواند: «چیزى جز دو چیز خوار و زبون، که خر و میخ طویله اش باشد، بر ستمى که بر آنان شود پایدار نمى ماند، آن یک با قطعه ریسمانى در پستى فرو بسته است و این یک را بر سرش مى کوبند و هیچکس برایش مرثیه اى نمى سراید.» روزى که ابو بکر عهده دار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهده دار کار خلافت شد. او این آیه را تلاوت کرد: «بگو بار خدایا، اى پادشاه ملک هستى هر که را خواهى عزت ملک و سلطنت بخشى و آنرا از هر که بخواهى باز مى گیرى.» سپس پرسید: چرا او را بر خود خلیفه ساختند گفتند: به سبب سن او. گفت: من از او به سال بزرگترم. ابو سفیان در کارى با ابو بکر منازعه کرد و ابو بکر با او درشت سخن گفت.
ابو قحافه به ابو بکر گفت: پسر جان آیا با ابو سفیان که شیخ و پیر مرد مکه است چنین سخن مى گویى ابو بکر گفت: خداوند با اسلام خاندانهایى را بر کشیده و خاندانهایى را پست فرموده است، واى پدر جان از خاندانهایى که برکشیده خاندان تو است و از خاندانهایى که پست فرموده خاندان ابو سفیان است.
جلوه تاريخ درشرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 1 //ترجمه دكتر محمود مهدوى دامغانى