google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
80-100 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 80 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه هشتادم

80 و من الخطبة له عليه السلام

بعد فراغه من حرب الجمل ، في ذم النساء ببيان نقصهن 1 معاشر النَّاس ، إنّ النّساء نواقص الإيمان 2 ، نواقص الحظوظ 3 ، نواقص العقول 4 : فأمّا نقصان إيمانهنّ فقعودهنّ عن الصَّلاة و الصِّيام في أيِّام حيضهنَّ 5 ، و أمَّا نقصان عقولهنَّ فشهادة امرأتين كشهادة الرَّجل الواحد 6 ، و أمَّا نقصان حظوظهنَّ فمواريثهنَّ على الأنصاف من مواريث الرِّجال 7 . فاتَّقوا شرار النِّساء ، و كونوا من خيارهنّ على حذر 8 ، و لا تطيعوهنّ في المعروف 9 حتّى لا يطمعن في المنكر 10

ترجمه خطبه هشتادم

خطبه‏ايست از آن حضرت پس از اتمام جنگ جمل درباره زنها ايراد فرموده است 1 اى مردم ، ايمان زنان ناقص است 2 برخوردارى زنان از سهم الارث ناقص است 3 عقول آنان ناقص است 4 دليل نقصان ايمان زنان بازنشست آنان در روزهاى قاعدگى از نماز و روزه است 5 دليل نقصان عقول آنان تساوى شهادت دو زن با يك مرد است 6 دليل نقصان برخوردارى آنان از سهم الارث اين است كه نصف سهم الارث مردان است . 7 از زنهاى پليد بترسيد و از خوبان آنان برحذر باشيد 8 در كارهاى نيكو از زنان اطاعت مكنيد 9 تا در كارهاى زشت طمعى نورزند . 10

تفسير عمومى خطبه هشتادم

1 ، 2 ، 3 ، 4 ، 5 ، 6 ، 7 معاشر النَّاس ، أنَّ النِّساء نواقص الأيمان ، نواقص الحظوظ ، نواقص العقول . . . ( اى مردم ، ايمان زنان ناقص است . برخوردارى زنان از سهم الارث ناقص است . عقول آنان ناقص است ) .

يك معماى مستمر كه با تقسيم انسان به دو ماهيت جداگانه مرد و زن ، سر تا سر تاريخ را بخود مشغول نموده است

شارحان و مفسران نهج البلاغه در توضيح و تفسير اين خطبه كه امير المؤمنين عليه السلام پس از بپايان رساندن غائله جنگ جمل ايراد فرموده است ، مباحث مربوطه را مطرح و از ديدگاه انسان‏شناسى و فقاهى تحقيقاتى را انجام داده‏اند اين تحقيقات در دورانهاى متأخر دامنه‏هاى وسيعترى پيدا كرده بروز مسائل جديدترى را براى روشن شدن وضع اين دو صنف از يك حقيقت ايجاب نموده است . عمده اين مسائل تعبير نقص است كه در سه مختص انسانى درباره زن آمده است : نقص ايمان ، نقص برخوردارى از سهم الارث ، نقص عقول .

ما براى تفسير اين خطبه در صدد برآمديم كه مسئله زن و مرد و رابطه ميان آن دو را تا حدودى مشروح‏تر بيان كنيم ، باشد كه مقدمه‏اى بر تحقيق و بررسى بيطرفانه و واقع بينانه براى محققان ارجمند بوده و با تتبعات و تفكرات هر چه دقيقتر براى گشودن اين معماى ديرينه قدم بردارند .

پيش از ورود به توضيح اين معماى بزرگ و عوامل بوجود آورنده آن ، يك مقدمه كوتاهى را درباره جريان تكاملى بشر با ناتوانى شايع از تنظيم رابطه معقول ميان دو صنف خود ( زن و مرد ) متذكر مي شويم :

مقدمه هنگاميكه بعضى از هشياران مطلع از محصول سرگذشت بشرى تاكنون ، اين سئوال را مطرح مى‏كنند كه علت چيست كه نوع انسانى با همه ترقيات و پيشرفتهاى علمى و صنعتى و هنرى تنها بر افزودن پيچيدگى هويت و گسترش موجوديت خود در قلمرو طبيعت و همنوعش ، قناعت ورزيده و در پيمودن مسير اين تكامل ، آن آگاهى و توانائى را به دست نياورده است كه دو عنصر اساسى ادامه حيات خويشتن را كه زن و مرد است ، چنان اصلاح و تنظيم نمايد كه بشكل معماى علمى و ناگوارى مستمرى در نيايد و او را به داشتن « حيات معقول » نايل سازد ؟ گروهى كه به چشمگير بودن تركب پيچيده هويت و گسترش موجوديت آدمى در پهنه طبيعت و قلمرو همنوعش ، خيره گشته‏اند فورا محصول عالى پيشرفتهاى بشرى را مانند وسائل ارتباطى حيرت‏انگيز و ديگر كالاهاى صنعتى فوق العاده ظريف و كمپيوترها و هواپيماها و تسخير فضا و عمليات پزشكى فوق العاده عالى متذكر شده مي گويند .

مگر شما اين ترقيات و پيشرفتها را نمى‏بينيد ؟ هشياران مطلع در پاسخ مي گويند : ما آنچه را كه شما مطرح ميكنيد ، منكر نيستيم و در صدد انكار عبور انسان از حالات ابتدائى به مراحل ترقى و تكامل نيستيم . سئوال اينست كه ما مى‏بينيم نوع بشر در جريان عبور از مراحل ساده به مراحل پيچيده‏تر و تنوع ابعاد ، هر اندازه كه مسائل اجتماعى و اقتصادى و سياسى و حقوقى گسترده‏تر و عميق‏تر و ظريف‏تر ميگردد ، مسئله زن و مرد از حالت مسئله بودن به معما بودن تبديل ميگردد .

آيا همان اندازه كه جريان تكامل حيات براى پاسخ به هفت ميليون « چرا » درباره جوهر و مختصات و حيات در نظر گرفته ميشود ، براى مرتفع ساختن اين معما هم ميتواند تأثيرى داشته باشد ؟ [ آقاى اوپارين زيست شناس مشهور ميگويد : « فقط از راه چنين برداشت تكاملى است كه امكان مييابيم نه فقط بفهميم كه در بدن موجودات زنده چه رخ ميدهد ، و چرا رخ ميدهد ، بلكه همچنين خواهيم توانست به هفت ميليون چرائى پاسخ بدهيم كه براى شناخت واقعى جوهر حيات در برابر ما قرار ميگيرند » حيات : طبيعت ، منشأ و تكامل آن آ . اى . ا پارين ترجمه آقاى هاشم بنى‏طرفى ص 183 البته آقاى اوپارين ميدانند كه اگر بخواهيم علت اين تكامل را هم مورد پرسش قرار بدهيم و چون و چراهائى كه در طرح اين مسئله مطرح خواهد گشت ، پاسخ علمى واقعى [ نه ذوقى و تجريد گرايانه ] بدهيم ، چراهاى ما هفت ميليون و يك خواهد گشت . ] اين ناتوانى اسف انگيز اثبات ميكند كه آشنائى ما با جريان تكامل ،  عبارت است از شناخت‏هاى ما درباره رويدادهايى كه انسان را به وضع كنونى او رسانيده است ، شناخت‏هايى كه پس از وقوع و تسلسل آن رويدادها مي باشد .

و معرفت ما درباره جريان تكاملى مانند معرفت ما درباره قانون عليت است .اين معرفت كلى كه همه اجزاء و روابط عالم هستى از قانون عليت تبعيت ميكنند ، شايد منكرى جز سفسطه بازان نيهيليست نداشته باشد . با اينحال براى شناسائى هويت علل و معلولات و روابط و ضرورت‏ها و مختصات ميان آنها و چگونگى قرار گرفتن آنها در سيستم‏هاى بسته و سيستم‏هاى باز ، هزاران دانشمند دست به كار ميشوند و با اين همه تلاش‏ها و فداكارى‏ها در راه علم ،تازه يك شير پاك خورده‏اى مانند دويد هيوم بلند مي شود و مي گويد : من اين طناب ضرورت ميان علت‏ها و معلول‏ها را نمى‏ بينيم ، بنابر اين در عالم طبيعت جز تعاقب رويدادها چيزى ديگر وجود ندارد .

وقتى كه به او ميگويند : اگر طناب ضرورت ميان علت‏ها و معلول‏هاى آنها وجود ندارد ، پس چرا هر علتى معلولى معين از خود بوجود مياورد و هر معلولى از علتى معين ؟ او بنا به نقل بعضى از مطلعين با تمام سادگى و بى پرده ميگويد : « من نميدانم » بنابر اين ،شايد اگر ما رموز ديگرى در جريان تكامل را ميدانستيم ، به آن هفت ميليون چرا پاسخ ميداديم و در ادامه حيات به معمائى بنام معماى زن و مرد مبتلا نمى‏گشتيم . آيا اين معما از آنجا ناشى شده است كه حيات در قالب مرد ميگويد :

« من هستم » و حيات در قالب زن ميگويد : « من هستم » و چون اين دو هستم نميتوانند مبدل به « انسان هست » شوند ، لذا تكاپوى خصمانه ميان آن دو ناتوان از تفسير حيات ، براه مى‏افتد ادامه پيدا ميكند ؟ ممكن است هشيارانى پيدا شوند و همين ناتوانى از تفسير حيات را كه با گسترش ابعاد آدمى در طبيعت و همنوع خود ، پوشانده ميشود ، دليل قاطعى بر ناآگاهى آدمى از حقيقت تكامل و محصول آن ، تلقى نمايند .

اگر بگوئيم : حيات در گذرگاه تكاملى فقط موجوديت آن جاندار را مطابق قانون ميداند كه با انفراد و تعين خود بجريان مى‏افتد و جاندار ديگرى را جز خود به رسميت قانونى نميشناسد ، چه زن باشد و چه مرد ، اين گفتار با اينكه در قلمرو جانداران كه زندگى دسته جمعى طبيعى دارند ، سازگار نيست ، در عالم انسانها هم قابل تطبيق نميباشد ، زيرا انسانهاى رشد يافته در طول قرون و اعصار بخوبى نشان داده‏اند كه حيات در قالب آنان بر همه انسانها گسترده شده و واقعا خود را جزئى از حيات ديگران دانسته‏اند . وانگهى اگر جريان تكاملى آنچنانكه ما توقع داريم ، فعاليت ميكرد ،امكان نداشت خود حيات بوسيله آلبر كاموها و شوپنهورها و ابو العلاءها و توماس هابس‏ها با خويشتن به مبارزه برخيزند و از خود حيات پوچى حيات را نتيجه بگيرند و يا همه ابعاد تكاملى حيات را ناديده بگيرند و فقط جنبه قدرت تخريبى آن را بستايند .

واقعا اين سئوال مطرح است كه علت چيست كه پديده حيات در انسانها كه بنا به عقيده تكامليون از مراحل ابتدائى به مراحل عالى‏تر در حركتند ،هرگز به عالى‏ترين و والاترين پديده‏هاى خود كه عدالت و حق و احساس تعهد و نيل به آزادى معقول و تبديل حيات طبيعى به « حيات معقول » است ، گوش فرا نمي دهد ؟ و رابطه زن و مرد را در نظر امثال راسل تا حد « يك ليوان آب خوردن » پايين مي آورد و سپس صدها هزار مجلد كتاب و مقاله درباره اين رابطه نوشته ميشود و كار بجائى نمي رسد و مي گويند : همه مسائل را كه ما نبايد حل كنيم ، انشاء اللَّه در چهار و پنج قرن آينده اين معماى دردناك حل و فصل خواهد گشت آيا اين عقيده كه مسئله رابطه زن و مرد در حد يك « ليوان آب خوردن » است ، مستلزم ورشكستگى حيات در مغز هزاران متفكر كه با كمال اخلاص در شناخت و توجيه و اصلاح اين رابطه مي كوشند ، نمي باشد ؟ حقيقت اينست كه سادگى اين يك مسئله حياتى ما را از اهميت آن غافل نموده و براى ما خيلى ناچيز تلقى شده است ، لذا صدها سئوالات جدى را درباره حيات زن و مرد به وجود آورده است كه اگر با جديت و صميميت براى حل و فصل مطرح نگردد ، باحتمال قوى صدمه‏اى جبران ناپذير به هويت خود حيات وارد خواهد آورد .

شما چگونه ميتوانيد اين قضيه حياتى را بى اهميت تلقى كنيد كه از ديدار عاشقانه اوگوست كنت فيلسوف پوزيتيويست ( عينى‏گرائى محض ) با خانم كلوتلد دووو فلسفه ‏اى بر مبناى احساسات را بجاى فلسفه عقلانى محض مى‏نشاند ، زيرا همه ميدانند كه طرز تفكر اوگوست كنت پيش از عشق ورزيدن به خانم مزبور تحققى و عينى‏گرايانه و بدون دخالت كمترين احساسات در انسان‏شناسى و جهان‏بينى بوده و پس از بروز عشق ، احساسات را در جهان‏ بينى و انسان‏ شناسى دخالت داده است .

از طرف ديگر شوپنهور هم داريم كه ناسازگارى مادر هشيار و خوش ذوقش با پدر بى‏ذوق و معمولى‏اش آندو را به جدائى كشانيد و شوپنهور از اين پيش آمد سخت ناراحت گشت و اين ناراحتى تدريجا موجب كينه ‏توزى و خصومت شديد شوپنهور به زنها گشت . و فلسفه بدبينانه او را بوجود آورد .

اين مادر به فرزندش ( شوپنهور ) مينويسد : « تو براى من بار سنگينى كه قابل تحمل نيست ، زندگى با تو بسيار دشوار است ، غرور تو همه صفات پسنديده ترا از بين برده است ، تو در وضعى هستى كه دنيا هيچ چيزى از تو اميد ندارد ،علت اين بيهودگى تو اينست كه از جلوگيرى تمايل قوى خود بر سقوط مردم در لغزشها ، عاجز و ناتوانى » [ قصة الفلسفة الحديثه ج 2 ص 393 احمد امين و زكى نجيب محمود] . بالاخره اين مادر و پسر از هم جدا مي شوند .

در يكى از ديدارها كه ميان آن دو صورت ميگيرد ، نزاع سختى آن دو را با يكديگر گلاويز مي نمايد و مادر پسرش ( شوپنهور ) را از پله ‏ها مي اندازد .

سپس بيست و چهار سال همديگر را نمى‏بينند . اين جريان موجب ميشود كه شوپنهور براى ما فلسفه بدبينى بوجود آورد و درباره صنف زن درست در نقطه مقابل اوگوست كنت بدترين نظر را ابراز نمايد . عبارات شوپنهور را هم بعنوان بدترين و نابخردانه‏ترين عقيده درباره زن نقل مي كنيم :

« شوپنهور از اينكه لقب جنس لطيف براى زن انتخاب شده است ،سخت تعجب ميكند : « ترديدى نيست در اينكه كسانى كه اين لقب را بر اين جنس محقر پست مى‏نهند ، مردمى هستند كه غريزه جنسى آنان عقولشان را فاسد كرده است . مبناى همه زيبائى زن فقط بر غريزه جنسى است .

نزديكتر به واقعيت اينست كه نام زن‏ها را جنسى كه هيچ ذوق هنرى ندارد بگذاريم ، زيرا زنان توانائى ارزيابى انواع هنرها را ندارند ، ولى اغلب درباره حقايق مغالطه نموده ادعا ميكنند كه ما داراى هنر زيبا هستيم ، اين ادعا از زنان دروغ و رياكارى است ، آنان محبت و ميل به هيچ چيزى جز بآنچه كه براى آن خلق شده ‏اند ، ندارند .

آنچه كه زنان براى آن خلق شده‏اند ، حفظ نوع و ادامه آن است . . . مرد در دانش‏ها و هنرها ميكوشد ، تا سلطه مستقيم بر اشياء را بدست بياورد ، يا از راه درك اشياء و يا از راه تصرف در آنها . اما زن ، او با طبيعتى كه دارد ، سلطه مستقيم بر اشياء را دوست ندارد ، ولى همواره ميخواهد از راه تسلط بر مرد به اشياء مسلط گردد .

تنها هدف زن آنست كه بر مرد مسلط شود و تحكم نمايد ، يعنى زن هر چيز را وسيله پيكار با مرد مى‏بيند . اگر زن تظاهر به علاقه بموسيقى و شعر نمايد ، اين علاقه از ميل طبيعى او برنميخيزد ، بلكه ميخواهد آنها را وسيله تجمل قرار داده ، در برابر چشمان مرد بدرخشد .

اگر تو همه تاريخ را مطالعه كنى حتى يك زن پيدا نميشود كه يك اثر هنرى اصيل و نبوغ‏آميز به وجود آورده باشد . و شايد احترامى كه مرد براى زن ابراز مينمايد ، يكى از نتايج دين مسيحيت است و همين است سبب روش رمانتيك كه احساسات و غريزه و اراده را فوق عقل و ذكاوت قرار ميدهد . مردم قاره آسيا درباره زن درك بهترى از درك مردم قاره اروپا دارند ، زيرا آسيائى‏ها به حقارت و ناچيزى زن خوب پى برده‏اند ، زيرا ترديدى نيست در اينكه هر قانونى كه زن را مساوى مرد ميداند ، از ريشه و اصلش باطل است .

اگر قانون ميخواهد زن را با مرد در حقوق مساوى قرار بدهد ، نخست بايد قانون ، عقلى مساوى عقل مردها بزنها بدهد ، سپس از نظر حقوق آن دو را با يكديگر مساوى بداند . شرقى‏ها واقعيت را درباره زن خوب دريافته‏اند كه اصل تعدد زوجات را پذيرفته‏اند ، زيرا اين يك اصل است كه طبيعت آن را حتمى و تجويز مينمايد . شگفت‏آور اينست كه مردم اروپا اصل تعدد زوجات را در زبان منكرند ولى عملا از همين اصل پيروى ميكنند . من گمان نميكنم حتى يك اروپائى اصل وحدت همسر را با وجه صحيح عمل نمايد » [مأخذ مزبور ص 453 و 454] .

مطالبى را كه شوپنهور درباره زن مطرح نموده است ، [ بجز عمل عينى اروپائى‏ها درباره تعدد زنهائى كه با آنان ارتباط برقرار ميكنند ] ، لاطائلاتى است كه دوشادوش لاطائلات ديگرى كه مسئله زن و مرد را در حد « يك ليوان آبخوردن » تلقى ميكند ، گفته شده است . نخست اين حرف بى‏اساس را كه ميگويد : « مسئله زن چيزى جز يك ليوان آبخوردن نيست » بررسى كنيم ، سپس به پاسخ مطالب شوپنهور درباره زن بپردازيم . معناى جمله فوق چنانكه عمل عينى اغلب جوامع امروزى اروپا نشان مي دهد ، اين ست كه براى بازى با دروازه ورود انسانها به زندگى هيچ قيد و شرطى وجود ندارد ، يعنى مرد و زن به مجرد اينكه ميل پيدا كنند ، بهر شكلى كه بخواهند ، مي توانند با يكديگر ارتباط جنسى برقرار كنند ، بدين ترتيب لزوم هرگونه قانون و اصل را درباره تناسل كه گردونه خلقت آدمى است ، به دور مياندازند و با اين بى‏بند و بارى اعلان مي كنند كه دروازه ورود جاندارانى بنام انسان بر صحنه زندگى باز و هيچ قيد و شرطى ندارد .

بنابر اين موجوديت انسانى قانونى ندارد كه هستى او را توجيه نمايد ، نتيجه‏اى كه اين قانون شكنى خوشايند ببار ميآورد ، اينست كه قوانين مربوط به كيفر مجازات و دفاع از صلح و مبارزه با جنگ‏هاى خانمانسوز ، مسخره‏اى بيش نباشند . زيرا اين يك تناقض غير قابل حل و فصل است كه ورود انسانها به قلمرو زندگى احتياجى به قانون و كارت رسمى نداشته باشد ، ولى خروج آنان از دروازه زندگى ، به قانون و مجوز رسمى نيازمند بوده باشد اگر واقعيت چنين است كه شهوت جنسى بى‏محاسبه يك نر و ماده ، انسان را وارد زندگى ميكند ، شهوت قدرت و خودخواهى قدرتمندان سلطه‏جو هم ميتواند به زندگى انسان‏ها خاتمه داده او را از دروازه خروج بيرون براند . اما پاسخ مردانى امثال شوپنهور ، اين پاسخ را در مبحث زير ميتوانيد بررسى فرمائيد :

آيا روزى فرا خواهد رسيد كه سودجويان اجازه بدهند ، انسانهاى انسان‏شناس معماى زن و مرد را تا حد « مسئله » زن و مرد تقليل بدهند ؟

ما اميدواريم چنين روزى فرا خواهد رسيد بشرط آنكه خود زنان هم اين قدم را در راه انسانيت بردارند كه با آرزوى نرون بودن و چنگيز شدن كه فقط در صنف مرد پيدا ميشود ، عظمت فوق مردى خود را در اجراى فرمان خلقت كه در اختيار آنان است فراموش نكنند . در آنروز انسانهاى انسان‏شناس نخست صنف مردان را مخاطب قرار داده خواهند گفت : براستى آيا شما ميخواهيد زن را بشناسيد يا نه ؟ اگر مي خواهيد زن را بشناسيد ، با اينكه در طول تاريخ صنف زن در هر جامعه‏اى چه با نظر به مختصات طبيعى او و چه با نظر به قوانين قراردادى كه در جوامع درباره زن حكمفرما بوده ، در رنج و فشار سختى روزگار خود را سپرى كرده است .

با اينحال حتى يك زن به شرط آنكه از اعتدال روانى برخوردار باشد ، از صرف زن بودن خود ، احساس ناراحتى و نقص ننموده است . زن با يك نگرش ناب و با قطع نظر از عوارض و تحميلات محيط و اجتماع هرگز به طبيعت نگفته است درباره شخصيت زن تجديد نظر كن ، زيرا زن بطور طبيعى ميداند كه چنين تمنائى از طبيعت ، درست تمناى آن است كه طبيعت در انسان بودن زن تجديد نظر كند ، اين تلقين صنف مردهاى نادان و انسان‏شناس به زنها بوده است كه : زن ناتوان مطلق است .

از طرف ديگر زنان هم با احساس مختصات زنانگى كه آنان را تا حدودى در تكاپوهاى زندگى با مرد ، محدود ساخته است ، تلقين مردان را تشديد نموده و خود زنها نيز تحت تأثير آن تلقين قرار ميگيرند . بدين ترتيب هر دو صنف زن و مرد در بوجود آوردن فاجعه دردناك زندگى اشتراك ميورزند .

بار ديگر به صنف مرد خواهند گفت آقايان مردها : هيچ ميدانيد كه هر چه در امتياز مردان حماسه‏سرائى كنيد و هر اندازه هم كه با تكيه بر عقل نظرى كه تا كنون صدها مكتب و عقيده بوجود آورده و انسانها را روياروى هم قرار داده و تاريخ را به خاك و خون كشيده است و دروغ و دغل و رياكارى‏هاى ماكياولى را بر حيات واقعى بشر چيره و مسلط ساخته است ، خود را توجيه نمائيد ، باز از درك اين عظمت صنف زن ناتوانيد كه زنان همه جان و حيات خود را در طبق اخلاص براى اجراى فرمان خلقت و شركت در آهنگ كلى هستى ، تقديم بر شما مردان مي كنند و شما مردان جز به انگيزگى مكانيسم لذت و سفارش محصولى بنام نسل از آن كارگاه محير العقول ، رابطه خود را با زن توجيه نمي كنيد گمان نرود كه اين جملات ساخته و پرداخته يك فرد غوطه‏ور در رؤياهاى خوشايند عقلانى است و بس . يك نگرش دقيق به گفتار نيچه با آن چهره خشن جهان‏بينى‏اش بيندازيد . نيچه ميگويد : « كلمه واحد عشق در واقع دو معناى متفاوت براى مرد و زن دارد . آنچه زن از عشق استنباط ميكند به اندازه كافى روشن است .

عشق نه تنها دل سپردگى است ، ايثار كامل جان و تن است بى‏هيچ دريغ ،بى‏هيچ فروگذارى ، بى‏چشمداشت به هر چيز ديگر . اين سرشت نامشروط عشق زن ، چيزيست كه عشق او را به ايمان تبديل ميكند ، تنها ايمانى كه او دارد ، اما مرد ، اگر او زنى را دوست بدارد ، آنچه از زن ميخواهد همين عشق است ، در نتيجه همان احساس را براى خود مسلم فرض نمي كند كه براى زن ، اگر مردانى باشند كه آنان هم همين تمايل را به ايثار كامل حس كنند ،به شرافتم سوگند ، آنها مرد نيستند » [ جنس دوم س . ب . ترجمه حسين مهرى ص 83 و 84] . بايرون هم نظير اين مطلب را گفته است :

« عشق مرد چيزيست جدا از زندگى مرد ، عشق همه هستى زن است » [مأخذ مزبور ص 83] اما شما اى زنها ، بجاى آنكه با نشان دادن هويت با عظمت خود ، هر دو صنف زن و مرد را از اصالت و برترى زن‏ها در گرداندن گردونه حيات كه عالى‏ترين جلوه‏گاه خداوندى است ، با خبر بسازيد ، تا مسئله زن و مرد را از حالت فاجعه‏اى رابطه اين دو صنف تا حد يك مسئله قابل حل و فصل در حقوق و اقتصاد و اخلاق و مذهب و سياست ، درآوريد ، نشسته ‏ايد و از احساس اينكه مرد عامل است و شما پذيرنده ، مرد در شطرنج بازى‏هاى عقل نظرى كه دائما براى تاريخ توماس هابس و بورژيا ميزايد ، در خود فرو رفته و به اين نتيجه ميرسيد كه ما هم بايد چنگيز و نرون و آتيلا و تيمور لنگ و ابن ملجم داشته باشيم ، تا قهرمان بودن خود را در برابر مردان اثبات كنيم و با بوجود آوردن مكتب‏ها و جهان‏ بينى‏ هائى كه نخست در مغز مردان ايجاد لذت ميكنند ، سپس انسانها را از يكديگر جدا كرده آنان را شمشير بدست روياروى هم قرار مي دهند و فردا و پس فردا است كه خدا نخواسته پرونده حيات بشرى را از روى كره زمين بربندند و ديگر مسئله يا فاجعه‏اى بنام زن و مرد در مغزهاى بشرى كه در آنموقع غذاى لذيذى براى لاشخوران بيابانها خواهند گشت ، مطرح نگردد .

شما اى زنها ، اين اندازه در نشان دادن قدرت و امتياز خود در غائله مردان و زنان تأخير نورزيد ، اين اندازه راه را براى جرئت نابخردانه مردان انسان‏نما با دست خود هموار ميكنيد . شما گمان ميكنيد كه فاجعه‏اى به نام فاجعه دو صنف زن و مرد ، با گرفتن چهره حيات نشناس بعضى از مردان به خويشتن ، در خيابانها ، در ورزشگاه‏ها ، در اداره‏ها ، در مراكز تصميم‏گيرى هاى سياسى و اجتماعى ، خاتمه خواهد پذيرفت ؟ شما زنها يقين بدانيد كه اين خود شما هستيد كه با هم صنف نمودن خود با مردان ، عظمت واقعى خود را از دست داده به مردان نابخرد جرئت ميدهيد كه شما را پست و محقر بدانند .

يك خسارت غير قابل جبران ديگر كه دامنگير هر دو صنف شده است ، اينست كه با جلوه عظمت در كميت‏ها ، كيفيت‏ها و حياتى بودن آنها از هر دو طرف ناديده گرفته ميشود ، زيرا خانواده در برابر اجتماع يك محدوده بسيار ناچيز مينمايد كه در اجتماعات بزرگ ، اين ناچيزى بقدرى از اهميت آن ميكاهد كه قابل توصيف نيست ، چنانكه مقايسه قطره و دريا از نظر كميت قابل توصيف نميباشد .

سهم عامل مرد انسان نشناس در اين خسارت اينست كه خود را قادر به شناورى در همه سطوح و زواياى اقيانوس اجتماع مى‏بيند . و وقتى كه قدم به خانواده ميگذارد ، با نخوت و تفرعن خاصى ، خويشتن را دريائى در مقابل قطره خانواده مى‏بيند . و زورگوئى را شروع ميكند . او بگمان اينكه مغزش نماينده واقعى درياى اجتماع است ، قطره خانواده را « هيچ » مى‏انگارد . زن هم كه سخت در صدد جبران احساس وابستگى و ضعف مطلقى است كه به خود بسته است ، فراموش ميكند كه به مرد بگويد : من همسر تو و ما خانواده تو با اينكه از لحاظ كميت قطره‏اى از درياى اجتماع هستيم ، از لحاظ كيفيت و هويت تشكيل دهنده همان اجتماعيم كه شما را با گسترش كميت خود فريفته است .

اجزاى آن اجتماع كه از كانال طبيعى خانواده عبور نكند و اولين منزلگه انسانيت را سپرى نكند ، براى ميدانهاى جنگ و ستيزه خوب است نه براى تشكيل يك اجتماع انسانى . و مانند پيچ و مهره بى‏احساس براى ماشين خوبست ، نه انسانيت .

حياتى‏ترين مسئله انسانى كه اين دو صنف همواره غفلت از آن ميورزند ، عبارت است از اينكه منزلگه تعيين كننده سرنوشت اجزاى اجتماع ، خانواده است . نطفه شخصيت آدميان در منزلگه خانواده منعقد ميگردد و سپس اجتماع آن را آبيارى مينمايد . در اين مسئله حياتى مبالغه‏گوئى‏هاى اميل دور كيم كه همه اصالت‏ها را به اجتماع نسبت ميدهد و فرد را در برابر اجتماع تا حد « چيز » پايين ميآورد ، همان ارزش را دارد كه گزافه‏گويى‏هاى اصالت خانواده و بى‏تأثير پنداشتن اجتماع .

آيا زن وابسته مرد است ؟

اين سئوال درست مانند اينست كه آيا انسان وابسته انسان است ؟ آيا عقل سليم وابسته وجدان است ؟ آيا عدالت وابسته قانون است ؟ همه اين سئوالات به جواب مثبت ميرسند ، آن جواب اينست : بلى ، عقل سليم وابسته وجدان است ، زيرا عقل سليم و وجدان دو جزء متشكل كننده هويت انسان خردمند است . بلى عدالت وابسته قانون است و قانون وابسته عدالت ، زيرا رفتار مطابق قانون همان عدالت است و عدالت آن نيروى سازنده‏ايست كه اگر تجسم پيدا كند ، بشكل قانون درميآيد . پس اين سئوال كه آيا زن وابسته مرد است ، همان جواب را دارد كه مرد وابسته زن است . اين دو صنف با اينكه دو موجود جسمانى مجزا از يكديگرند ، در عين حال يك انسان كلى را تشكيل ميدهند كه در وحدت انسانى حقيقت واحدى ميباشند . هر دو صنف در مسيرتكاپو قرار گرفته بشرط احساس تعهد و عمل مطابق آن ، راه را براى تكامل آيندگان ميتوانند باز كنند .

بنابر اين ، اين سئوال كه « آيا زن وابسته مرد است ؟ » بايد به دو سئوال تحليل شود :

1 آيا شخصيت و موجوديت و اصالت‏ها و ارزش‏هاى زن وابسته به مرد است ؟ پاسخ اين سئوال قطعا منفى است ، زيرا زن و مرد در انسانيت هيچ تفاوتى ندارند ، اگر مرد شايسته نام انسانيت است ، زن هم اين شايستگى را دارد و اگر مرد بجهت نشناختن زن شايسته نام انسانيت نيست ، زن هم بجهت نشناختن مرد اين شايستگى را ندارد .

2 آيا با نظر به بعد ادامه نسل و جريان خلقت ، زن وابسته مرد است ؟

بلى همان وابستگى از طرف مرد نيز وجود دارد . اين دو سئوال در مغز هر انسان معتدل پاسخى جز آنكه مطرح كرديم ، ندارند . سپس نوبت به مسائل ديگر درباره اين دو صنف ميرسد . مانند اينكه آيا زن مانند مرد ميتواند در برابر حوادث مقاومت و تحمل داشته باشد ؟ آيا زن از نيروى نبوغ و اكتشاف برخوردار است ؟ آيا زن در تعقل محض ميتواند مساوى مرد باشد ؟ آيا در ادامه حيات موقعيكه آدمى به بن‏بست ميرسد ، مرد ناتوان‏تر از زن نيست ؟ زيرا گفته ميشود كه تقريبا نود درصد تصميم مردان درباره خودكشى به نتيجه ميرسد ،در صورتيكه زنانى كه تصميم به خودكشى ميگيرند ، كمتر از ده درصد دست به خودكشى ميزنند .

آيا غرور كاذب در مردها بيش از زنان نيست ؟ آيا مردها از آن طعم واقعى حيات كه زنان مى‏چشند ، محروم نيستند ؟ درباره اين سئوالات هزاران كتاب و مقاله نوشته شده و اختلاف نظرهاى خيلى زياد به وجود آمده است . اولا براى اينكه در پاسخ دادن به سئوالات فوق و ده‏ها امثال آن‏ها تحت الشعاع شخصيت‏هاى پاسخ دهندگان و احساسات خام و عوامل محيطى و اجتماعى قرار نگيريم ، در اين مسئله بينديشيم كه اختلافات روانى و فعاليت هاى مغزى در افراد صنف خود مردان بقدرى زياد است كه اگر تشابه صورى و شكلى و فيزيولوژيك ميان مردان نبود ، ميگفتيم : مردان انواع يا اصناف مختلفى از انسانها هستند .

آيا شما مردى با احساسات انسانى على بن ابيطالب ( ع ) را با مردى با شقاوت و پليدى حجاج بن يوسف ، يك صنف متحد ميشماريد ؟ آيا مردى با شجاعت على بن ابيطالب را با مردى ترسو و زبون مانند حسان بن ثابت ، يك نوع متحد مي شماريد ؟ مردى با تعقل ابن سينا را با مردى با بى‏عقلى باقل ( احمق معروف نژاد عرب ) يكى ميدانيد ؟ همچنين اختلاف روانى و فعاليت‏هاى مغزى را كه در ميان صنف خود زنان وجود دارد ، ميتوان ناديده گرفت ؟ آيا مادرى كه تنها وسيله عبور كودك از جنين به اين دنيا بوده و بهيچ وجه كودكان و فرزندان خود را از دريچه عواطف مقدس مادرى ننگريسته است ، با آن مادرى كه كودكان و فرزندان خود را پاره‏هاى روح خود مى ‏بيند كه از او مجزا شده و روى زمين راه ميروند ، يك صنف تلقى ميكنيد ؟ چگونه ميتوان زنى را كه واقعا خود را جزئى از شخصيت مرد ، يا مرد را جزئى از شخصيت خود ميداند ، با آن زنى كه ساليان عمر را با ديده خصومت به همسرش نگريسته است ، يك صنف منظور نمود ؟ بنابر مجموع اين ملاحظات ما با دو نوع اختلاف ميان دو صنف روبرو هستيم :

نوع يكم : اختلاف‏هائى است كه مربوط به هويت خاص زن و مرد نيست ،بلكه همان اختلافات است كه ميان صنف خود مردان با يكديگر و صنف خود زنان با يكديگر نيز وجود دارد . و اين نوع اختلاف نبايد بحساب اختلاف در هويت زن و مرد گذاشته شود .

نوع دوم : اختلاف ناشى از تنوع هويت زن و مرد است . اين تنوع بدون ترديد مربوط به ذات و شخصيت انسانى دو صنف نيست و اين حقيقتى است كه اسلام روى آن سخت اصرار ميورزد ، چنانكه در مبحث آينده با نصوص صريح اسلامى مطرح خواهد گشت ، بلكه مربوط به مختصات طبيعى دو صنفاست كه براى شركت و تفاعل آن دو در موضوع توليد مثل بروز ميكند . لذا بر فرض بسيار بعيد ، اگر اين دو صنف بدون احتياج به شركت و تفاعل در موضوع توليد مثل ميتوانستند زندگى كنند ، هيچگونه تفاوتى ميان آن دو وجود نداشت .

اگر قانون طبيعت بنا به درخواست بعضى از زنان و بعضى از مردان ،اقدام به تساوى مطلق زن و مرد ميكرد ، يا زنان را مانند مردان در شطرنج بازيهاى عقل نظرى محض و محروميت از چشيدن طعم واقعى حيات و قناعت به لذت چند لحظه‏اى در پديده توليد مثل و غير ذلك ميساخت ، و يا مردان را مانند زنان با احساس عميق و برخوردارى از طعم حقيقى حيات و تسليم جان و تن به فرمان عالى خلقت كه از ديدگاه عقل نظرى محض مفهومى است كه فقط در « چنين است جريان » خلاصه ميشود ، نه شناخت و اداره جريان واقعى حيات .

آيا اين تساوى پندارى نوع آدم را به حيواناتى كه درما قبل تاريخ منقرض شده‏اند ، ملحق نميساخت ؟ براستى هم زن و هم مرد آگاهانه يا نا آگاه دست بدست يكديگر داده ، با غفلت و چشم‏پوشى از اينكه نه امتيازات طبيعى زن دليل برترى ارزشى وى بر مرد است و نه امتيازات طبيعى مرد بر زن دليل برترى ارزشى او بر زن است ، معمائى بنام زن و مرد را به وجود آورده‏اند .

آيا لجاجت و عدم اعتراف زنها به اشتباه خويش و ناتوانى آنان از بازسازى و تجديد شخصيت خود بيش از مردها است ؟

آنچه كه هويت واقعى زن و مرد است ، همان است كه در مبحث گذشته ( آيا زن وابسته مرد است ؟ ) متذكر شديم .

بار ديگر بطور اختصار ميگوئيم : زن و مرد در هويت انسانى و شخصيت آدمى كمترين تفاوتى با يكديگر ندارند ، اين حقيقت در مبحث آينده ( بعد انسانى و هويت شخصيتى زن در اسلام ) نيز تكميل خواهد گشت . اين هويت انسانى كه مرد و زن دو صنف آن است ، در دو قلمرو مختلف مطرح ميشود :

1 بطور منفرد و مستقل .

2 با ارتباط زناشوئى با يكديگر .

اگر امكان داشت كه هر يك از اين دو صنف بطور منفرد و مستقل زندگى كنند ، بدون ترديد صدها مسائلى كه در حال ارتباط دو صنف با يكديگر بوجود ميآيد ، منتفى ميگشت ، تنها آن مسائلى مطرح ميشد كه مربوط به هويت اصلى زن و مرد بود . ولى تاكنون چنين حالتى كه هر يك از دو صنف بتوانند مستقلا زندگى كنند باستثناى بسيار بسيار معدود امكان پذير نبوده است . زيرا اين دو صنف به علت لذت جوئى و توليد مثل در جاذبه يكديگر قرار ميگيرند و با دو نوع تفاعل فيزيولوژيك و پسيكولوژيك مسائلى را بوجود ميآورند .

بدينجهت است كه آن دسته از محققان و صاحبنظران كه در بررسى اين دو صنف همواره هويت استقلالى آن دو را مورد تحقيق و بررسى قرار ميدهند ، سخت در اشتباهند . زن در جاذبه مرد ، غير از زن بطور مستقل و مجزا از مرد است و همچنين مرد در جاذبه زن غير از مرد بطور مستقل و مجزا از زن است .

بنابر اين ، براى بدست آوردن يك شناخت همه جانبه درباره مردى كه داراى همسر است ، بدون ترديد شناخت خصوصيات آن زن كه بعنوان همسر در حيات وى مؤثر است ، ضرورى و حتمى است ، و بالعكس ، براى شناخت همه جانبه زنى كه داراى همسر است ، شناخت خصوصيات مردى كه بعنوان همسر در حيات آن زن مؤثر است ، ضرورى و لازم است اگر مبناى زناشوئى مرد و زن بر همان هويت طبيعى خدادادى استوار شود و هر يك از طرفين با آگاهى به تساوى شخصيت انسانى آن دو و با نظر به مختصات طبيعى هر يك از طرفين كه معلول ضرورت‏هاى قانونى طبيعى است ، در جاذبه يكديگر قرار بگيرند ، اگر اوصاف والاى فرشته‏خوئى در آن دو انسان كاملا بارور نگردد ، حد اقل از يك زندگى سعادتمندانه برخوردار خواهند گشت .

و اگر هر يك از طرفين با يك عده مسائل و اصول پيش‏ساخته‏اى كه درباره طرف مقابل مغزشان را اشغال نموده است ،در جاذبه يكديگر قرار بگيرند ، بطور قطع زندگى زناشوئى آنان با همان مسائل و اصول پيش ساخته رنگ‏آميزى شده و با هويت طبيعى صنفى با يكديگر زندگى نخواهند كرد . در نتيجه حيات واقعى مرد و زن همواره در زمينه‏هاى ساختگى و ثانوى بجريان خواهد افتاد .

اما اينكه ميگويند لجاجت و عدم اعتراف زنها به اشتباه خويش و ناتوانى آنان از بازسازى و تجديد شخصيت خود ، بيش از مردها است ، اگر چنين چيزى كليت داشته باشد ، معلول هويت انسانى زن نيست ، چنانكه سلطه‏گرى و برترى‏جوئى و علاقه به حاكميت مطلق كه در مردها بروز ميكند ، معلول هويت انسانى مرد نيست ، بلكه مربوط به علل ثانوى است كه قابل ارتفاع ميباشد .

اگر موضوع لجاجت و عدم اعتراف زنان به اشتباه خويش و ناتوانى آنان از بازسازى و تجديد شخصيت خود ، بيش از مردان بوده باشد . بدان علت است كه زن با احساس ناآگاهانه به اينكه مرد عظمت انجام وظيفه او را درباره فرمان خلقت ناچيز گرفته است ، احساس حقارت و شكست نموده ، درصدد جبران آن برميآيد ، غافل از اينكه ارزش و عظمت انجام چنين وظيفه ‏اى خيلى بالاتر از آن است كه زن از مرد توقع مينمايد زن نبايد براى انجام اين وظيفه الهى انتظار معامله و سوداگرى با مرد داشته باشد ، تا در صورت جهالت و تبهكارى مرد ، شخصيت خود را با لجاجت در خطاها و ناديده گرفتن اشتباهات خود ، تباه بسازد ، اين تباهى موجب پيچيده ‏تر شدن روابط طرفين در همه شئون زندگى بوده ، حيات طرفين را به دوزخى غير قابل تحمل تبديل خواهد ساخت .

يكى ديگر از عوامل مقاومت زنانى كه در برابر مردان حالت دفاع يا هجوم دائمى بخود ميگيرند ، احساس خودخواهى مرد است . اما اينكه زن مانند مرد قدرت تغيير موقعيت و تجديد شخصيت ندارد : ناشى از دو موضوع است :

موضوع يكم احساس اينكه موقعيت و شخصيت فعلى زن در نظر وى حالت انحصارى دارد مخصوصا هر چه ساليان زندگى زن بالاتر برود ، انحصارمزبور در نظرش شديدتر جلوه ميكند ، در صورتيكه مرد بجهت گسترش ارتباطات و آگاهى از امكان بدست آوردن عناصرى ديگر براى شخصيت پرونده شخصيت خود را بسته تلقى نميكند . البته اين يك حالت عارضى و قابل دگرگونى براى زنها است : و اين وحشت كه اگر اين موقعيت روانى را از دست دادم ، چكنم ؟

وحشتى بى ‏اساس است . بنظر ما زن ميتواند رابعه عدويه كه از بزرگان معرفت و عرفان است ، گردد ، همچنانكه يك مرد ميتواند از مرحله يك شاعر دون پايه به مقام والاى سنائى بودن برسد .

موضوع دوم علاقه شديد زن به داشتن و حفظ آن موضع‏گيرى كه به تشخيص وى ، مرد سر تسليم به آن موضوع‏گيرى فرود آورده است . نتيجه اين علاقه دو بعد دارد : بعد منفى و بعد مثبت . بعد منفى اين علاقه محروميت از مشاهده و بهره‏بردارى از مزاياى مرد و خود زن است كه بجهت موضع‏گيرى انحصارى ، از ديدگاه خود زن پوشيده ميماند .

بعد مثبت حفظ تشكل خانوادگى از پاشيده شدن است . در صورتيكه مرد بجهت احساس باز بودن ابعادى ديگر از زندگى و حتى باز بودن رابطه جنسى و لو در عالم خيال ، خود را اسير موضع‏گيرى خاص در برابر زن نمى‏بيند . بعضى از صاحبنظران در اين پديده چنين مي گويند :

« زن از عقايد مرد فقط تقليد ميكند اما در باطن خويش مصمم و خودبين است و از خودخواهى بينهايت مرد خبر دارد » [ لذات فلسفه ويل دورانت ترجمه‏ى آقاى عباس زرياب خوئى ص 141] .

بنابر اين اعتقادى كه زن درباره مرد دارد ، بدون ترديد او اولا بعقيده خود با يك موجود خودخواه [ اگرچه به روى خود نمى‏آورد ] روبرو مى‏شود ،سپس با شوهر . نتيجه طبيعى اين دوگانگى در ارتباط ، توسل زن بهر وسيله ‏اى است كه بتواند خودخواهى مرد را بشكند ، از طرف ديگر مرد هم كه خود را داراى عده‏اى از مختصات طبيعى مى‏بيند كه در زن وجود ندارد ، به مقاومت و لجاجت خود ميافزايد .

لجاجتى كه زن در برابر مرد نشان مى‏دهد ، اگرچه شكننده ‏تر و تلختر از لجاجت مرد است . ولى لجاجت مرد گسترده‏تر و متنوعتر است و در عين حال مرد بيشتر آماده تجديد شخصيت در برابر زن است ، در صورتيكه زن بجهت تأثر عميقى كه از خودخواهى مرد دارد ، انعطاف در سطوح شخصيت پيدا مى‏ كند ، ولى تجديد اساسى شخصيت در برابر مرد براى زن بسيار دشوار است و خيلى از زنها تجديد شخصيت را با منتفى ساختن آن يكى ميدانند ، با اينحال همانطور كه گفتيم ، اين پديده‏هاى روانى خصوصى معلول مسائل و اصول پيش ساخته در مغز طرفين بوده مربوط به هويت انسانى طرفين نمى‏ باشد .

لذا بطور قطع مى‏توان گفت : اساسى‏ترين عامل بروز اين ناهماهنگى‏ها ميان زنان و مردان موضوع بى‏اهميت تلقى كردن اين رابطه حياتى است كه فقط با تعليم و تربيت‏هاى صحيح و جدى درباره طرفين ميتوان اين برداشت پيش ساخته را منتفى ساخت .

مختصاتى كه براى هر يك از مرد و زن در ميان صاحبنظران رواج دارند

ميدانيم كه در توضيح مختصات هر يك از دو صنف از آغاز تاريخ معرفت تاكنون مطالب زيادى گفته شده است . اين مطالب غالبا دقيق و واقع‏بينانه نمى‏باشد ، زيرا گويندگان آنها ميان هويت اصلى مرد و زن در انسانيت و عوارض و پديده‏هاى ثانوى را كه از ارتباط و روياروئى دو صنف با يكديگر بوجود ميآيند ، تفكيك نميكنند . يعنى عوارض و پديده‏هاى ثانوى را بحساب هويت اصلى زن و مرد در ميآورند . ما براى تكميل اين مبحث چند عبارت از صاحبنظران را نقل ميكنيم :

1 « زن نمى‏پرسد كدام نمايش يا كنسرت و يا كدام يك از اماكن تفريح بهتر است ، بلكه ميرسد مردم بكدام يك بيشتر ميروند ؟ » [ مأخذ مزبور ص 144]. آيا هويت زن اينست ،يا يك شعور طبيعى در او حكم ميكند كه در ارزيابى نمايشها و كنسرتها و امثال آنها ، اختلاف نظر بقدرى است كه شايد دو نفر نتوان پيدا كرد كه واقعيتى را با دلايل متقن و مقبول طرفين بپذيرند ، پس چه بهتر همان كار را بكنيم كه مردها در تشخيص واقعيت‏هاى اجتماعى و سياسى و ساير مسائل نظرى ميكنند و اين كار جز مراجعه به اكثريت چيزى ديگر نيست .

2 « زن كمتر از مرد توانائى تنها ماندن را دارد و حاضر به اعتكاف و گوشه‏گيرى نيست . زن بى‏مرد بيشتر از مرد بى‏زن نقص خود را حس مى‏كند » [مأخذ مزبور ص 145] .

اين مطلب هم مانند مطلب يكم تا حدودى سطحى بنظر ميرسد ، زيرا اولا بايد بدانيم مقصود از تنها ماندن چيست ؟ اگر مقصود بريدن از اجتماع و بجهت بى‏اعتنائى به آن ، يا احساس شكست در زندگى اجتماعى است ، اين تنهائى نقص و ناتوانى است كه مزيتى براى مرد محسوب نميشود و اگر براى محاسبه درباره شخصيت و شئون زندگى است ، چه‏اند كند مردانى كه به اين مقام والاى انسانيت برسند ، مگر نشنيده‏ايد كه مولانا جلال الدين ميگويد :

ماننده ستوران در وقت آب خوردن
چون عكس خويش ديديم از خويشتن رميديم

و اگر بخواهيم از اين پديده چنين بهره‏بردارى كنيم كه زن وابسته مرد است ،در مباحث گذشته پاسخ آن را گفته‏ايم كه زن همان مقدار انسان و وابسته مرد است كه مرد انسان است و وابسته زن . به اضافه اين امتياز كه زنها با احساس خودخواهى در مردان رشد نيافته ، براى اجراى فرمان خلقت ، رنج تحمل آن خودخواهى را مى‏پذيرند و مانند اينكه كودك خود را نگهدارى كنند ، دور شوهر ميچرخند كه در ايفاى سهم خود در اجراى فرمان خلقت طغيانگرى ننمايد .

3 « مردان بيش از روزگار پيش نوابغ و مجانين بيرون ميدهند . هر چه صنعت انسان را بيشتر به كام خود فرو ميبرد ، زن نيز بيشتر به عمل اجبارى رشد ذهنى تن در ميدهد . اما با آنكه در نتيجه زن به سرعت تغيير مى‏يابد ، باز از حيث ذهن و عقل در بعضى جهات با مرد مختلف ميماند . بنظر ميرسد كه زن با فكر مطلق چندان آشنائى ندارد . زن در واقعيات تيزبين است و آنرا خوب بخاطر مى‏سپارد . اما براى تعميم و توضيح عميق مستعد نيست و ممكن است كه در جزئيات و در پيدا كردن مقصد سر درگم شود . زن بيشتر به اشخاص علاقه‏مند است ، نه به اشياء و اعمال » [مأخذ مزبور ص 150] .

اين مسئله كه مردان نوابغ و ديوانگانى بيشتر از صنف زن دارند ،از نظر مشاهدات تاريخى صحيح بنظر ميرسد . اما اينكه زن از حيث ذهن و عقل براى تعميم و توضيح عميق مستعد نيست ، چون ممكن است عامل سوء استفاده بسود صنف مرد بوده باشد ، بايستى اين مطلب با بررسى و تحقيق عادلانه‏اى مطرح و نتيجه ‏گيرى شود .توضيح اين تفاوت را در تفسير جمله « نواقص العقول » مطرح خواهيم كرد .

4 « طبيعت در نظر زن هميشه سرى بلند پايه خواهد ماند و از كجا كه اين ناتوانى متواضعانه در درك اسرار طبيعت او را به طبيعت نزديكتر نميسازد ،تا علوم ميكانيكى ما » در توضيح اين مسئله ميتوان گفت : عظمت و اسرار آميز بودن جهان هستى و اينكه قوانين جاريه در عالم هستى اثبات يك آهنگ كلى مينمايد ، با هر شعور ناب چه مرد و چه زن قابل درك و دريافت است .

درك حشمت و جلال در جريان وجود ، حتى با تجزيه و تركيبهاى علمى ما هم مختل نميگردد ، بلكه اختلالى كه در عظمت و جلال هستى وارد ميآيد از تنگ‏نظرى ما است كه تنها با بعد تجزيه و تحليل به جهان‏شناسى مى‏پردازيم .

ما همواره از اين حقيقت غفلت ورزيده‏ايم كه زيبائى‏هاى عالى و عظمت و جلال در جهان هستى با برقرار كردن ارتباط ما بين بعد زيبايابى و جلال‏يابى درون ما با واقعيت جهان عينى امكان پذير ميباشد .

دو سر هر دو حلقه هستى
بحقيقت بهم تو پيوستى

5 يكى از مختصات طبيعى زن در پديده توليد مثل ، ترجيحى است كه زن براى مردان قوى‏تر از جنبه جسمانى معتقد است . بطور طبيعى زن يك شوهر نيرومند جسمانى را بر يك شوهر ضعيف و حتى معتدل ترجيح ميدهد . درباره عامل اساسى اين مختص به اضافه امكان اشباع بيشتر در رابطه جنسى ، زن آگاهانه يا ناآگاه قدرت مرد را در برابر رويدادهاى زندگى كه ممكن است زن را ناتوان نمايد ، بطور جدى ميخواهد كه عمده آن رويدادها مزاحمت‏هائى است كه از طبيعت يا از نوع انسانى آشيانه زندگى مخصوصا كودك را به مخاطره مى‏اندازد .

ولى اگر اين ترجيح تنها براى انتخاب عامل قوى‏ترى براى چشيدن لذت محض بوده باشد ، نقطه ضعفى در زن محسوب ميشود ، مخصوصا در آن موارد كه مرد غير قوى از عقل و وجدان و ايمان به اصول و آرمانهاى بيشترى برخوردار بوده باشد . در اين مختص ، صنف مرد زيبائى را بيشتر در نظر ميگيرد .

از نظر جسمانى به اعتدال جسم و مزاج زن قناعت ميورزد . شواهد فراوانى ميتوان پيدا كرد كه مردان آگاه به زنى كه هشيار و داراى مديريت خوب براى آشيانه باشد ، بيشتر جلب ميشوند از آن زنها كه داراى زيبائى و مزاياى جسمانى ، ولى محروم از هشيارى و استعداد مديريت آشيانه زندگى ميباشند .

تفاوت عينكى كه پديده حيات بوسيله حواس و عقل نظرى به ديدگان مردان مي زند ،

با چشمانى كه زن با نيروى خود حيات در حيات مى ‏نگرد

بعبارت اصطلاح علمى : گوئى زن علم حضورى به حيات ديگران دارد ،در حاليكه علم مرد به حيات ديگران علم حصولى است . يعنى زن واقعيت حيات را در ذات خود درمييابد ، در صورتيكه مرد بوسيله حواس و تعقل نظرى محض عكسى از حيات را در ذهن خود منعكس مينمايد . اين عكسبردارى مختص به حيات نيست بلكه چنانكه مولانا ميگويد :

تا بدانى كاسمانهاى سمى
هست عكس مدركات آدمى

گر نبودى عكس آن سرو سرور
پس نخواندى ايزدش دار الغرور

ممكن است مرد درباره پديده حيات و مختصات و تحولات آن ، ميليونها معلومات داشته باشد ، ولى همه ميدانيم كه اين معلومات با چشيدن طعم خود حيات بسيار متفاوت است .

اين تفاوت همان اندازه است كه ميان فعاليت زنده درباره خود حيات و درك آن ، و آيينه‏اى كه نشان دهنده نمودهائى از حيات و فعاليت‏هاى فيزيكى و فيزيولوژيك ، ميباشد . البته اين نكته را بايد در نظر گرفت كه مقصود از درك حيات از ديدگاه زن و مرد ، حيات و جان خود آدمى نيست ، زيرا درك و علم هر كسى درباره حيات و جان خود حضورى بوده و بدون تفاوت ميان زن و مرد قابل دريافت و چشيدن ميباشد .

بلكه مقصود ، حيات كلى است كه در همه انسانها وجود دارد . يعنى زن حيات ديگرى را هم ميتواند مانند حيات خود با علم حضورى دريابد . بدينجهت بوده است كه در سر تا سر تاريخ در برابر صدها هزار اشقياى خونخوار مرد مانند چنگيز و نرون و آتيلا نميتوان پنج نفر زن با داشتن مختصات طبيعى خود پيدا كرد كه قساوت و خونخوارى يك صدم يكى از اشقياى مرد را داشته باشد . يك كلئوپاترا كه از فرو كردن سنجاق به سينه كنيزان خود احساس لذت ميكرد ، در تاريخ زنها ضرب المثل مانده است .

اين امتياز فوق العاده ‏ايست كه زن در آنهنگام كه با هشيارى و اختيار كامل به مردى علاقمند ميشود ، جان و حيات خود را در طبق اخلاص به آن مرد عرضه ميكند ، در صورتيكه مرد هر اندازه هم كه بيك زن عشق بورزد بآن مقام والا كه حيات و جان خود را در طبق اخلاص به زن تقديم كند ، نميرسد ،مگر اينكه درباره زن مورد علاقه خود ، آن اندازه آرمان اعلا سراغ داشته باشد كه عشق او را از صحنه طبيعى بردارد و به عالم عشق افلاطونى بالا ببرد . اين مطلب مهم را دوباره دقت كنيم : « كلمه واحد عشق در واقع دو معناى متفاوت براى مرد و زن دارد .

آنچه زن از عشق استنباط ميكند به اندازه كافى روشن است . عشق نه تنها دل‏سپردگى است ، ايثار كامل تن و جان است بى‏هيچ دريغ ،بى‏هيچ فروگذارى ، بى‏چشمداشت به هر چيز ديگر . اين سرشت نامشروط عشق زن ، چيزى است كه عشق او را به ايمان تبديل ميكند ، تنها ايمانى كه او دارد ،اما مرد ، اگر او زنى را دوست بدارد ، آنچه از زن ميخواهد همين عشق است ،در نتيجه همان احساس را براى خود مسلم فرض نميكند كه براى زن . اگر مردانى باشند كه آنان هم همين تمايل را به ايثار كامل حس كنند ، به شرافتم سوگند آنها مرد نيستند » [جنس دوم س . ب . ترجمه حسين مهرى ص 83 و 84] .

س . ب . در تأييد مطلب فوق چنين مى‏گويد : « براى مردان پيش آمده است كه در مواقع خاصى در زندگى عاشقان پرشورى باشند ، اما يكى از آنها را هم نميتوان « عاشق بزرگ » خواند . مردان در شديدترين شيفتگى‏ها و سهمگين‏ترين خودسپردگيهايشان ، هرگز يكسره خود را وا نمى گذارند وقتى در برابر معشوق زانو زده‏اند ، آنچه هنوز ميخواهند « تصرف كردن » او است . آنها در ژرفناى زندگيشان عاملهائى مستقل‏اند . زن محبوب تنها ارزشى در شمار ارزشها است .

آنها ميخواهند او را در هستى خويش ادغام كنند و هستى‏شان را يكسره به پاى او نريزند . به عكس ، براى زن ، دوست داشتن ، چشم پوشيدن از همه چيز به خاطر يك « سرور » است . چنانكه سسيل سوواژ ميگويد : « وقتى زن عاشق ميشود ، بايد شخصيت خود را فراموش كند ،اين ناموس طبيعت است . زن بى‏ارباب ، يك « هيچ » است ، بى‏ارباب ، زن دسته گل پخش و پلا شده‏اى است . » [مأخذ مزبور ص 84 ] البته با قضاوت سوواژ موافق مطلق نيستيم كه ميگويد « زن بى‏ارباب هيچ است » آنچه كه صحيح است اينست زن بى‏ مرد از احساس ركود با عظمت‏ ترين موج حياتش كه عبارتست از عدم شركت در كارگاه خلقت ، سخت نگران است كه حتى ممكن است به برخوردن تعادل روانى او بيانجامد .

براستى اين هم يكى از امتيازات طبيعى زن است كه حتى بطور ناخودآگاه كنار كشيدن خود را از فعاليت در كارگاه خلقت ، مساوى نابودى خود تلقى ميكند ، در صورتيكه مرد ممكن است آن ناراحتى را كه از محروميت در فعاليت كارگاه آفرينش احساس ميكند ، بوسيله اعمال ديگر دفع نمايد و در موجوديت خود بيارامد در مقابل امتيازى كه زن در متن حيات دارد ، مرد از توانائى عقل نظرى محض بيشتر برخوردار است ، اين برخوردارى ، امتيازى با ارزش انسانى محسوب نميگردد ، زيرا چنانكه اشاره كرديم فعاليت‏هاى تجريدى و تعميمى كه در مغز مرد بيشتر از زن ديده ميشود ، ارتباط آن فعاليت‏ها را با واقعيت تضمين نمينمايد . چنانكه در مبحث « زن و مرد از ديدگاه اسلام » خواهيم ديد .

هويت انسانى زن و مرد در اسلام

در برابر آنهمه قضاوت‏ها و عقايد افراطى و تفريطى در مقايسه زن و مرد ، اسلام هيچ يك از آنها را نمى‏پذيرد و با صراحت كامل و قاطعانه هويت انسانى زن و مرد را متحد ميداند . نصوص قاطعانه قرآن در بيان وحدت هويت انسانى مرد و زن قابل خدشه و ترديد نيست . از جمله نصوصى كه روشنگر اين وحدت است :

1 يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنَّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا أَنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ [ الحجرات آيه 13] ( اى مردم ، ما شما را از يك مرد و زن آفريديم و شما را گروه‏ها و قبائل قرار داديم ، تا يكديگر را بشناسيد و با همديگر زندگى هماهنگ داشته باشيد ، با ارزش‏ترين شما نزد خداوند باتقوى‏ترين شما است ) .

2 وَ اسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ أَنّى‏ لا اُضيعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنْكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى [ آل عمران آيه 195] ( خداوند آنان را چنين اجابت كرد كه من عمل هيچ يك از عمل كنندگان شما را از مرد و زن ضايع نميكنم ) .

3 آن گروه از آيات است كه مرد و زن را در همه صفات عالى انسانى يكى ميداند و ميان آن دو تفاوتى نميگذارد . مانند إِنَّ الْمُسْلِمينَ وَ الْمُسْلِماتِ وَ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمُؤْمِناتِ وَ الْقانِتينَ وَ الْقانِتاتِ وَ الصَّادِقينَ وَ الصَّادِقاتِ وَ الصَّابِرينَ وَ الصَّابِراتِ وَ الْخاشِعينَ وَ الْخاشِعاتِ وَ الْمُتَصدَّقينَ وَ الْمُتَصَدِّقاتِ وَ الصَّائِمينَ وَ الصَّائِماتِ وَ الْحافِظينَ فُروجَهُمْ وَ الْحافِظاتِ وَ الذَّاكِرينَ اللَّهَ كَثيراً وَ الذَّاكِراتِ أَعَدَّاللَّهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظيماً [ الاحزاب آيه 35] . ( مردان مسلمان و زنان مسلمان ، مردان مؤمن و زنان مؤمنه مردان عبادت كننده و زنان عبادت كننده ، مردان و زنان راستگو و مردان و زنان شكيبا و مردان و زنان خشوع كننده در برابر عظمت الهى ، مردان و زنان بخشاينده ، مردان و زنان روزه‏گير ، مردان و زنانى كه عفت خود را حفظ مينمايند ، مردان و زنانى كه خدا را فراوان بياد ميآورند ، خداوند بر همه آنان مغفرت و پاداش بزرگى را آماده ساخته است ) با وجود سه آيه فوق كه صريحا و بدون كمترين ابهام ، مرد و زن را از نظر شخصيت و عناصر و اوصاف عالى و ارزشمند آن ، متحد معرفى ميكند . اهانت و تحقير زن يا اسناد اهانت و تحقير زن به ايده‏ئولوژى اسلام ناشى از بى‏اطلاعى از مفاد آيات فراوانى است كه در قرآن آمده است . اين است بعد انسانى و هويت شخصيتى زن از ديدگاه اسلام .

تحقير زن به ايده‏ئولوژى اسلام ناشى از بى‏اطلاعى از مفاد آيات فراوانى است كه در قرآن آمده است . اين است بعد انسانى و هويت شخصيتى زن از ديدگاه اسلام .

بعد دوم زن و مرد كه عبارت است از قرار گرفتن آن دو بعنوان دو عنصر مهم در تشكل خانوادگى

اگر متفكر و يا يك مكتب اصالت تشكل خانوادگى را در جامعه ضرورى تلقى نكند ، ما بحثى با او نداريم ، يعنى نميتوان با كسى كه رابطه مرد و زن را تنها رابطه عمل جنسى براى لذت مانند حيوانات ميداند ، و وظيفه آنانرا فقط در گلاويز كردن اسپر و اوول خلاصه ميكند ، گفتگو كرد . مباحثى كه اكنون مطرح ميكنيم ، براى كسانى رسميت دارد كه خانواده را بعنوان اولين عنصر زندگى اجتماعى و عامل شكوفا شدن عواطف و احساسات انسانى مى‏ پذيرند .

روى اين مباحث با كسانى است كه حد اقل مطالعه را در جنبه‏هاى فيزيولوژيك و پسيكولوژيك مرد و زن ، داشته باشند . با فرض اصالت تشكل آشيانه خانوادگى كه بعنوان يك اصل پذيرفته شده است براى سرپرستى مجموعه متشكل خانواده چهار حالت را ميتوان تصور كرد :

حالت يكم هر دو ركن مهم خانواده ( زن و مرد ) سرپرستى را به عهده بگيرند ، به اين معنى كه هر دو صنف با اراده آزاد حق سرپرستى خانواده را در همه شئون زندگى داشته باشند . اين حالت امكان‏پذير نيست ، حتى اگر سرپرست دو زن يا دو مرد فرض شود ، زيرا استقلال اراده در سرپرستى بدون ترديد به تزاحم و تصادم و در نتيجه به متلاشى شدن خانواده مي انجامد .

حالت دوم سرپرستى خانواده را زن به عهده بگيرد . در اين حالت با فرض انواع ارتباطاتى كه خانواده با محيط و اجتماع دارد ، تنظيم آن ارتباطات با موانعى مواجه ميگردد ، مانند احتياج شئون خانوادگى در ارتباط با طبيعت و همنوعان مزاحم و رويدادهاى شكننده كه مقاومت مرد در برابر آنها بيشتر از زن است .

روزهاى قاعدگى زنانه در هر ماه و دوران حمل و شيردهى بانوان و ضرورت آشنا كردن كودكان با طعم حيات كه مردان از اينجهت بسيار ضعيف‏تر از زنان ميباشند ، مسائل جدى و داراى اهميت حياتى مي باشند ، اينگونه مسائل سرپرستى مستقل بانوان را در ارتباطات خارجى با اشكالاتى روبرو خواهد كرد . مگر اينكه ما با كودكانى كه به دنيا ميآيند ، معامله كميت نموده ، از دريچه انسانى كه در حدود 900 مختص ويژه انسانى دارند ، بآنان ننگريم .

حالت سوم حالت پدرسالارى سلطه‏ گرانه و خودخواهانه است كه در جوامع فراوانى مشاهده ميشود ، در اين حالت نه تنها مرد حاكميت بى‏دليل به دست آورده و فضاى خانواده را فضاى جهنمى خواهد كرد ، بلكه حتى عظمت‏ها و ارزش‏هاى زن را سركوب و فرزندانى كه در چنان خانواده بزرگ شوند ،هرگز طعم حقيقى زندگى را نخواهند چشيد .

حالت چهارم نظام شورائى براى اداره خانواده با سرپرستى و مأموريت اجرائى مرد ، اين حالت براى اداره منطقى خانواده شرط لازم و فوق العاده با اهميت است ، بشرط آنكه طرفين شورى ، حتى در خانواده‏هائى كه فرزندان آنان نيز رشد يافته و از معلومات و تجارب مفيد برخوردار شده‏اند ، اعضاى شورى با كمال تقوى و عدالت و بيطرفى از تمايلات شخصى در اداره خانواده دست به كار شوند . مسلم است كه كار اجراى تصميم‏هاى اخذ شده در شورى ، در نتيجه‏گيرى محض خلاصه نميشود ، بلكه بايستى اين نتيجه به مرحله اجرا درآيد .

اين عامل اجرا در ايدئولوژى اسلام مرد معتدل است ، كه با كلمه سرپرست مسئول كه معناى قوام است ، تعبير شده است . با نظر به موارد استعمال كلمه قوام كه اكنون هم در جوامع عربى ديده ميشود ، همين عنوان سرپرستى است ،مانند قوام الشركه ( سرپرست شركت ) . با نظر به لزوم مشورت در همه كارها كه قطعا پديده خانواده يكى از با اهميت‏ترين آنها است [ لزوم شورى در همه امور اجتماعى كه قطعا خانواده عنصر اساسى و اولى آن است ، هم از آيه و امرهم شورى بينهم استفاده ميشود و هم با تأييد قاطعانه عقل كه يكى از منابع چهارگانه ايدئولوژى اسلام است . ] و با نظر به سمت مأمور اجرائى يا سرپرستى مرد در نظام خانوادگى ، هيچ اعتراض منطقى بر متن ايدئولوژى اسلامى وارد نيست . على ( ع ) فرموده است :

إيَّاك و مشاورة النّساء الاَّ من جرَّبت بكمال عقل [ البحار مجلسى ج 103 ص 253] ( بپرهيز از مشورت با زنان مگر زنى كه كمال عقل او به تجربه رسيده است ) .

بعضى از نويسندگان مغرب زمين و به پيروى از آنان نويسندگانى از مشرق زمين ، درباره رابطه مردان و زنان با يكديگر ، اظهار نظرهائى ميكنند كه بجهت محدوديت اطلاعات آنان از ابعاد مختلف ديدگاه اسلامى درباره مسائل زندگى بهيچ وجه رضايت‏بخش نيست . از آنجمله است رابطه مرد و زن در مجموعه متشكل خانواده . اينان ميگويند : اسلام مرد را قيم زن و زن را برده و اسير مرد نموده است . در اين اظهار نظر بر دو مأخذ تكيه ميكنند :

ماخذ يكم عمل خارجى عينى بعضى از مردان در رابطه زناشوئى در جوامع اسلامى . در اين عمل استبداد و حاكميت مطلق مرد را بر زن سراغ ميدهند و آن را مستند به منابع دينى اسلام مينمايند استدلال به اين مأخذ براى اثبات چنان مدعائى بهيچوجه منطقى نيست ، زيرا بجهت تسلط خودخواهى و سودجوئى و سلطه‏گرى قدرتمندان ، احكام فراوانى از اسلام در ميان جوامع مسلمين ، منحرف و مسخ ميشود تا آنجا كه يك شاعر فرزانه خطاب به پيامبر اسلام ميگويد : دين ترا چنان منحرف و مسخ ساخته‏اند كه « گر تو ببينى نشناسيش باز » اين تحريف و كجروى عملى مخصوص به جوامع مسلمين نيست ، شما كدامين جامعه را سراغ داريد كه اصول و قوانين عقلانى و وجدانى را كه براى زندگى سالم آن جامعه بوسيله رهبران راستين آنان پى‏ريزى شده است در زندگى عينى خود تطبيق و عمل نمايند ؟ آيا اين انحرافات عملى ميتواند اعتراضى منطقى به آن اصول و قوانين بوده باشد ؟ آيا تعدى و ظلم و دروغ و فريبكارى و خودخواهى و سودجوئى شخصى در همه جوامع دنيا محكوم قطعى نيست ؟

با اينحال شما كدامين جامعه را سراغ داريد كه اين صفات پليد كم و بيش در آن جامعه رواج نداشته باشد .

ماخذ دوم يك آيه قرآنى است كه كلمه قوامون را بكار برده است .

آيه مورد استدلال اينست :

اَلرِّجالُ قَوَّامُونَ عَلىَ النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ فَالصَّالِحاتُ قائِتاتٌ حافِظاتٌ لِلْغَيْبِ بِما حَفِظَ اللَّهُ وَ اللاَّتى تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فىِ الْمَضاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ فَأَنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبيلاً [ النساء آيه 34] ( مردان سرپرستند بر زنان بجهت زيادتى كه خداوند بعضى را بر بعض ديگر داده و بجهت انفاقى كه از مال خود مي نمايند .

پس زنان صالح كسانى هستند كه بخداوند متعال عبادت و خضوع مينمايند و قوانينى را كه خداوند براى آنان مقرر كرده است ، [ حتى ] در غياب مرد هم اطاعت مينمايند . و از آن زنانى كه بجهت نافرمانى و انحرافشان ميترسيد ، آنان را پند و اندرز بدهيد و در رختخواب‏ها از آنان جدا شويد و آنانرا بزنيد ، اگر شما را اطاعت كردند ، راه ديگرى را براى آنان مخواهيد ) .

تحليل و توضيح آيه قوامون

آيه قوامون به مسائلى تحليل ميشود كه ما آنها را مطرح ميكنيم :

1 مقصود از قوام قيم به اصطلاح فقهى و حقوقى نيست ، زيرا قيم كسى را مي گويند كه اختيار تصرف در مال و توجيه زندگى كسى ديگر را در اختيار داشته باشد ، مانند قيم صغير و قيم ديوانه و سفهاء و غير ذلك . و مسلم است كه مرد بهيچ وجه قيمومتى بر زن ندارد .

زيرا زن در تمام شئون زندگى اقتصادى و اخلاقى و مذهبى و اجتماعى از آزادى و اختيار كامل برخوردار است ، فقط در شئون اجتماعى اين شرط وجود دارد كه مزاحم حق مرد نباشد . يعنى وظايفى كه زن درباره مرد دارد ، لازم است كه از عهده آن برآيد ، چنانكه وظايفى براى مرد درباره زن وجود دارد كه بايد از عهده آن برآيد . اين وظايف براى طرفين بعلت لزوم حفظ تشكل نظام خانواده است كه اساسى‏ترين عنصر اجتماع است . مسلم است كه با كمترين اخلالى كه طرفين در وظايف تركيبى و تشكلى خود روا بدارند تشكل نظم خانواده مختل خواهد گشت .

2 معناى قوام با نظر به موارد استعمال و بقرينه آيات فراوانى كه در قرآن درباره تساوى ارزش شخصيت زن و مرد آمده است ، مرد سرپرست و اجراء كننده مصالح خانوادگى است نه قيم باصطلاح فقهى و حقوقى . علت اينكه مرد سرپرست خانواده معرفى شده است ، يك علت طبيعى محض است نه قراردادى و تحكمى و امتياز خاص مرد بودن . اين علت طبيعى عبارتست از مقاومتى كه مردها در برابر رويدادهاى خشن زندگى و روياروئى با عوامل مزاحم طبيعت و همنوع و آمادگى دائمى مرد در گرداندن گردونه‏هاى اقتصادى دارند .

و از طرف ديگر محدوديت زن در دوران قاعدگى و ماههاى حمل و وضع حمل و دوران شيردهى و غير ذلك . عواملى كه در طرفين متذكر شديم ، مضمون آن جمله از آيه است كه ميگويد : بِما فَضَّلَ اللَّهُ بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ اين آيه بطور قطع نه ارزش انسانى مرد را از زن بالاتر ميبرد و نه قيم بودن مرد را بر زن مطرح ميكند . بلكه ناظر به تفاوتى است كه مرد و زن در ارتباط با طبيعت در استخراج مواد معيشت با يكديگر دارند . دليل اين مسئله آيه‏اى است كه ميگويد :

وَ لا تَتَمَنَّوْا ما فَضَّلَ اللَّهُ بِهِ بَعْضَكُمْ عَلى‏ بَعْضٍ ، لِلرِّجالِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا وَ لِلنِّساءِ نَصيبٌ مِمَّا اكْتَسَبْنَ وَ اسْئَلوُ اللَّهَ مِنْ فَضْلِهِ أَنَّ اللَّهَ كانَ بِكُلِّ شَئٍ عَليماً [ النساء آيه 32] ( آن خصوصيتى كه خداوند به بعضى از شما در برابر بعضى ديگر داده است ، آرزو نكنيد . براى مردان از آنچه كه اندوخته‏ اند ، نصيبى است و براى زنان از آنچه كه اندوخته‏ اند نصيبى است . از فضل الهى كه بخشاينده اختصاصات است مسئلت نماييد . خداوند بر همه چيز داناست ) .

اين آيه صريحا ميگويد : آن مختصات طبيعى را كه بهر يك از طرفين مرد و زن داده شده است آرزو و تمنا نكنيد ، زيرا اين مختصات جبرى طبيعى عامل ارزش انسانى نيستند ، بلكه عامل ارزش عبارتست از اندوخته و نتيجه‏اى كه هر يك از طرفين بوسيله كوشش و بكار انداختن مختصات خويش بدست مى آورند . پس روشن ميشود كه علت سرپرستى مرد در مجموعه متشكل خانوادگى برترى و تفوق و امتياز انسانى خاص نيست ، بلكه چنانكه اشاره كرديم ، بملاك مختصات جبرى طبيعى صنف مرد است كه ملاك هيچ ارزش خاص انسانى نمي باشد .

3 همه آن آيات قرآنى كه ملاك ارزشها را درباره انسان بيان مي كند ، بهيچ وجه اختصاصى به مرد ندارد . ملاك ارزشها در قرآن كار و كوشش با هدف‏گيريهاى انسانى است و عنوانى كه شايسته اين ارزش مطرح شده است ،انسان است ، نه مرد بالخصوص و نه زن بالخصوص . نمونه‏اى از اين آيات چنين است :

وَ أَنْ لَيْسَ لِلْأَنْسانِ أَلاَّ ما سَعى‏ وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏ [ النجم آيه 39 و 40] ( و نيست براى انسان مگر كوششى كه كرده است و قطعا كوشش او بزودى ديده خواهد شد ) .حتى نميتوان يك آيه در قرآن پيدا كرد كه براى مرد در برابر زن ارزش انسانى خاصى را اثبات كند .

4 كلمه فضل كه در آيه الرجال قوامون آمده است ، بدلايلى كه در فوق ذكر شد ، برترى و تفوق ارزشى مرد بر زن نيست ، بلكه به معناى اختصاص به استعداد و نيروى خاص است ، مانند مقاومت مرد در روابط با عالم طبيعت براى تصرف در اجزاى آن و عدم معذوريت او بوسيله آن پديده‏ها در اجراى فرمان خلقت كه زن را معذور مي نمايد . اين حقيقت را آيه 32 از سوره النساء صريحا بيان نموده است .

5 در مبحث « هويت انسانى زن و مرد در اسلام » چهار حالت براى مديريت و سرپرستى خانواده مطرح كرديم . حالت چهارم اين بود كه درون خانواده شورائى و بيرون خانواده با سرپرستى مرد اداره شود . اكنون توضيحى مختصر درباره اين حالت ميدهيم :

درون خانواده شورائى و ارتباط خانواده با اجتماع با سرپرستى مرد

اولا اين يك پديده اجتماعى كاملا روشنى است كه به استثناى دو گروه از خانواده‏ها در جوامع اسلامى كه پس از اين متذكر خواهيم گشت ، اكثريت بسيار چشمگير با آن خانواده‏هاست كه با نظام شورائى درونى اداره ميشوند و مرد جز جنبه عامل اجراى زندگى خانواده حاكميت ديگرى ندارد . ما نخست آن دو گروه كاملا در اقليت را يادآور ميشويم و سپس درباره نظام اداره اكثريت خانواده‏ها مطالبى را بيان مي داريم .

گروه يكم عبارتست از آن خانواده‏هائيكه زن حاكميت مطلق دارد و مرد يك موجود كاملا فرعى محسوب ميشود . جاى ترديد نيست كه در اين گونه خانواده‏ها كه ممكن است بجهت امتيازات مالى يا زيبائى يا مزاياى قراردادى ، زن حاكميت مطلق پيدا كند ، همه استعدادها و مختصات مرد خنثى مي گردد و تأثير عميقى در مسائل روانى فرزندان و روابط مجموع خانواده با جامعه مي گذارد كه وضع خانواده را به نواقص فراوانى دچار مي سازد ، زيرا فرض اينست كه شخصيت مرد شكست خورده و زن هم نميتواند شكست مرد را با مال يا زيبائى يا عوامل قراردادى جبران نمايد .

گروه دوم خانواده‏هائى هستند كه در نظام حاكميت مطلق مرد زندگى ميكنند . مسلم است كه حاكميت مطلق مرد هم موجب ركود و شكست استعداد زن و ديگر افراد خانواده بوده ، هر اندازه هم كه مرد توانا و داراى امتيازات زيادى بوده باشد ، قدرت نجات دادن خانواده را از نكبت و تباهى نخواهد داشت .

با يك بررسى و مطالعه دقيق در جوامع اسلامى ، ميتوان به اين نتيجه رسيد كه شماره اين دو گروه از خانواده در برابر ديگر خانواده‏ها كاملا در اقليتند . آنچه كه اكثريت خانواده‏ها را در جامعه تشكيل ميدهد ، همانها هستند كه مديريت خانواده را با نظام شورائى در درون و سرپرستى و مديريت اجرائى مرد در روابط خانواده با اجتماع ، اداره ميكنند .

در اين نظام هيچ گونه تعدى و ظلمى به دو عنصر اساسى خانواده كه زن و شوهر است وارد نمي آيد ،زيرا چنانكه شوهر خود را مجبور مى‏بيند كه يك واسطه انتقال مزاياى زندگى اجتماعى به درون خانواده بوده باشد ، زن هم خود را ملزم مى‏بيند كه موجوديت مرد را در تشكل خانوادگى با تمام آگاهى و صميميت بپذيرد ، زن در اين نظام خود را جزئى از شخصيت مرد و مرد خود را جزئى از شخصيت زن مى‏بيند .

و در آنصورت كه هر دو عنصر اساسى با نوع يا انواعى از ارتباطات اجتماعى پيوسته باشند ، باز خانواده را پالايشگاهى براى اندوخته‏ها و دريافت‏هاى خود از اجتماع تلقى مينمايند . بنابر اين ، نظم حقوقى خانواده در اسلام نه پدر سالارى است و نه مادر سالارى ، بلكه انسان سالارى است كه از جمله إنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاكُمْ ( عزيزترين و با كرامت‏ترين شما در نزد خداوند با تقوى‏ترين شما است ) استفاده ميشود .

6 در همين آيه مورد بحث ( الرجال قوامون ) پس از بيان سرپرستى مرد اوصافى از ارزشهاى انسانى زن را بيان ميكند : زن‏هاى شايسته زنهائى هستند كه همواره در حال ارتباط با خدا بوده و نگهبانان فرمان الهى در غياب مرد مي باشند . يعنى شخصيت مرد را جريحه‏ دار نمي كنند ، ناموس و مال آشيانه انسانى خود را مختل نمي سازند ، زيرا آشيانه خانواده جايگاهى است كه موجوديت مادى و معنوى مرد و زن در آن ، پى‏ريزى مي شود ، همه تحولات و دگرگونيهائى كه ممكن است سراغ مرد و زن و فرزندان را بگيرند ، اعم از تحولات مثبت و منفى ، با نظم خانواده تعديل و شكوفان و يا حالت اخلال و تحريف پيدا مي كنند . نقش زن در اين تعديل و بهره ‏بردارى و يا اخلال فوق‏ العاده حساس‏تر از مرد است .

بهمين جهت است كه آيه مورد بحث صنف زن را به اهميت نقشى كه دارد آگاه ميسازد و او را به احساس وظيفه الهى‏اش متوجه نموده ، از بى تفاوتى و يا كجروى در اداره خانواده كه غالبا بستگى به تدبير و تقواى زن دارد ، برحذر ميدارد . اين يك اصل تجربه شده‏ايست كه اگر در يك خانواده زن يك انسان كامل و خردمند و با تقوى باشد ، با اطمينان نزديك به نود و هشت درصد ، همه اعضاى آن خانواده سعادتمند خواهند بود چه مرد و چه كودك شيرخوار .

در صورتيكه اگر زن بى‏اعتنا به مسائل انسانى و از تدبير و تقوى بى‏بهره بوده باشد ، مرد هر اندازه هم كه در اوج عظمت‏هاى انسانى بوده باشد ، تأثيرش در خانواده بسيار ناچيز خواهد بود . اين جمله كه ميگويد : « زن خردمند ميتواند مرد احمق را عاقل نمايد ، ولى مرد خردمند قدرت سازندگى زن احمق را ندارد » مستند به واقعيات فراوانى است . بهمين علت است كه در آيه مورد بحث صنف زن را توصيف نموده و ارزش‏هاى سازنده آن را گوشزد ميكند . و اثبات ميكند كه ركن اصلى و عامل رشد طبيعت خانواده زن است .

7 سپس آيه مورد بحث به حالات نافرمانى زن و حكم آنها پرداخته ميگويد :وَ اللاَّتى‏ تَخافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اهْجُرُوهُنَّ فىِ الْمَضاجِعِ وَ اضْرِبُوهُنَّ فَأَنْ أَطَعْنَكُمْ فَلا تَبْغوُا عَلَيْهِنَّ سَبيلاً ( و زنانى كه از نافرمانى آنان مي ترسيد ، بآنان پند بدهيد [ اگر پند اثرى نكرد ] در رختخوابها از آنان جدا شويد . [ اگر اثرى نكرد ] آنانرا [ با ضرب كاملا خفيف ] هشدار بدهيد . اگر از شما اطاعت كردند راه ديگرى براى آنان انتخاب ننمائيد . ) نافرمانى زن از وظايف مقرره چند صورت دارد :

صورت يكم نافرمانى در روابط جنسى ناشى از اختلالات جنسى در زن .

حكم اين صورت رجوع به پزشك مربوط است و بس .

صورت دوم انتقام‏جوئى و شكست دادن شخصيت مرد در هنگام برقرار شدن رابطه جنسى ، اين نشوز و نافرمانى بر دو قسم است :

قسم يكم قابل تعديل و اصلاح شخصى است ، يعنى مرد ميتواند با تفاهم عاطفى و منطقى و پند و اندرز و جدائى موقت در رختخواب و هشدار با ضرب بسيار خفيفى كه موجب كمترين مشقت براى زن نباشد ، نافرمانى زن را منتفى بسازد و صلح و صفا را ميان خود و همسرش برقرار نمايد . توضيح كامل اين قسم در مبحث بعدى خواهد آمد .

قسم دوم غير قابل اصلاح و تعديل شخصى . در اين قسم مرد بدون اينكه بتواند بزور توسل جويد ، بايد به حاكم رجوع نمايد . حاكم با تشخيص وضع روانى طرفين و مصالح تشكل خانوادگى حكم مقتضى را صادر ميكند . ممكن است اين حكم چاره‏جوئى‏هاى منطقى و شايسته‏اى را پيشنهاد نمايد كه بهرحال هر دو طرف بايد به عمل به حكم حاكم ملتزم شوند .

دليل اين مسئله اينست كه راه‏هاى سه‏ گانه ‏اى كه در آيه مورد بحث آمده است ، فقط و فقط در صورتيست كه به مصلحت طرفين بوده باشد ، و در يك جريان شخصى فورا به حاكم مراجعه نكنند ، بلكه با تحريك عواطف و ارشادهاى ممكن و هشدارهاى ملايم كه از تفسير و اضربوهن در روايات و فتاواى فقهاء برميآيد ، چاره‏جوئى نمايند .

صورت سوم نافرمانى و تمرد زن از وظايف قانونى در اين صورت نيزاگر مرد و زن بتوانند با تفاهم شخصى و از بين بردن عوامل نافرمانى با عواطف و منطق اصلاح كننده ، نشوز و نافرمانى زن را منتفى نمايند ، مطابق دلايل وجوب ارشاد و نهى از منكر و امر به معروف ، با همين تفاهم عمل ميكنند . و اگر تفاهم با طريق مزبور امكان‏پذير نگشت ، مشمول اين قطعه از آيه ميشود كه ميگويد :

وَ إنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنِهما فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها أَنْ يُريدا أَصْلاحاً يُوَفِّقِ اللَّهُ بَيْنَهُما ( و اگر از جدائى ميان زن و مرد بترسيد ،داورى از طرف مرد و داورى از طرف زن انتخاب كنيد ، اگر منظور زن و مرد اصلاح بوده باشد ، خداوند ميان آن دو را اصلاح مي نمايد ) .

اگر حكمين ( داور از طرف مرد و داور از طرف زن ) نتوانستند در اصلاح ميان آندو توفيق حاصل كنند ، رجوع به حاكم ميشود و حاكم با هر طريق ممكن كه بتواند براى رفع خصومت ميان زن و شوهر اقدام مينمايد و در صورتيكه بهيچ وجه قابل اصلاح نباشد ، و زندگى زن و شوهر را غير ممكن تشخيص بدهد ، حكم به طلاق را صادر مي نمايد .

بحثى درباره راه‏هاى سه‏ گانه در موقع نشوز زن

در قسم يكم از صورت دوم گفتيم كه در صورتيكه نشوز زن به وسيله يكى از سه راه ( اندرز و جدائى رختخواب و هشدار بوسيله ضرب بسيار خفيف ) امكان‏ پذير باشد ، مرد با در نظر گرفتن مصلحت طرفين مي تواند بيكى از اين سه راه متوسل شود . براى توضيح بايد بدانيم كه اين حق فقط براى تعديل و اصلاح شخصى ميان زن و مرد است و نميتواند بهانه ‏اى براى زورگوئى و سلطه گرى مرد بوده باشد . اگر احساس شود كه هيچ يك از اين چاره‏جوئى‏ها در اصلاح زن مؤثر نخواهد بود ، مرد نميتواند ، آن چاره‏جوئى‏ها را بكار ببندد .

فقيه بزرگ صاحب جواهر الكلام اين مسئله را مطرح كرده است كه آيا مرد مي تواند در غير موارد جنسى به جدائى در رختخواب و زدن زن اقدام نمايد ؟

پاسخ ميگويد : شوهر در امور غير مربوط به مسئله جنسى مانند اشخاص ديگر است و نميتواند زن را بزند ، بلكه بايد در غير مورد عمل جنسى به حاكم مراجعه نمايد ج 31 ص 200 [ فقها در تفسير نشوز زن اين توضيح را داده‏اند : مانند اينكه زن صورت خود را بپوشاند و احتياجات مربوط به عمل جنسى مرد را مختل بسازد . جواهر الكلام ج 31 ص 201 . حتى فقها فتواى فخر الدين را كه گفته است : نشوز زن شامل آن ميشود كه زن براى مرد آب نياورد و يا رختخوابش را آماده نكند ، جداً طرد نموده ‏اند و مي گويند اين مسائل وظيفه واجبى زن نيست . مأخذ مزبور ص 205 ] . در صورت بروز نشوز در زن به معنائى كه گفتيم ، نخست پند و اندرز و آگاه ساختن زن بوسيله سخنان حق براى انجام وظيفه ‏اى كه مختص زن مي باشد لازم مي شود و اگر پند و اندرز كفايت نكرد ، نوبت به اعراض در خوابگاه مي رسد . مقصود از اعراض آن جدائى زننده خلاف انسانيت نيست كه موجب شكست رابطه طبيعى الهى ميان زن و مرد باشد . بلكه چنانكه در روايت امام باقر ( ع ) آمده است ، اينست كه مرد در حال خوددارى زن ، رويش را به طرف ديگر بگرداند :

و صورة الهجر أن يحوّل إليها ظهره فى الفراش [مجمع البيان در تفسير سوره نساء آيه 34 از امام باقر ( ع ) و مجمع البحرين ماده « هجر » از امام صادق ( ع ) .] ( و شكل جدائى اينست كه مرد پشتش را در رختخواب به زن بگرداند ) .

تبصره ملاك نشوز چنانكه از معناى آن در كتب معتبر لغت برمي آيد : نافرمانى و كينه ‏توزى ، زدن ، ستم ورزيدن ، ترك كردن جفاكارانه و در كتاب النهايه ابن اثير : جفا و ضرر زدن و اكراه و اخلال به انس و الفت است [ جواهر الكلام ج 31 ص 201] ، نه بروز حالات روانى زودگذر كه در هر دو طرف بوجود مى ‏آيد .

اگر پند و اندرز نتوانست نشوز زن را مرتفع بسازد و روى گرداندن از زن در رختخواب هم مؤثر واقع نشود مطابق آيه 34 النساء مرد ميتواند با زدن به زن هشدار بدهد . مقصود از زدن چيست ؟ مقصود زدن بسيار خفيف است ، مانند زدن با مسواك . اين معنا براى زدن در روايتى از امام باقر ( ع ) وارد شده است [مجمع البيان در تفسير سوره نساء آيه 34] و همه فقها به همين مقدار فتوى داده و هيچ فقيهى زدن موذى و خسارت بار را تجويز نكرده است ، پس در حقيقت اين يك زدن نيست بلكه هشدار دادن به زن براى عمل به وظيفه‏ اش مي باشد .

علت اين زدن چيست ؟ علت اين زدن مصلحت طرفين است ، نه براى اشباع حس انتقام‏جوئى و دل خنك كردن ، بلكه چنانكه از فقيه بزرگ شهيد ثانى نقل شده است : زدن زن به قصد اشباع حس انتقام‏جوئى و خودخواهى و دل‏خنك كردن كه هيچ صلاحى براى طرفين ندارد ، حرام است [جواهر الكلام ج 31 ص 207] .

اگر زدن خسارتى جسمانى و يا روانى براى زن داشته باشد ، مرد مرتكب جرم شده است . بهمين جهت است كه فقها با تمام صراحت گفته‏اند : « ما لم يكن مذميا و لا مبرّحا » ( ماداميكه اين زدن موجب خونين شدن عضو و مشقت براى زن نباشد ) [مأخذ مزبور ص 206] .

امام باقر ( ع ) از پيامبر اكرم نقل كرده است كه آن حضرت فرمود : آيا كسى از شما زنش را ميزند و سپس با او هم‏آغوش ميگردد ؟ [ وسائل الشيعه ج 14 ص 119] علت تجويز زدن زن با كيفيتى كه گفته شد ( هشدارى ) در آن موقعيت حساس ، حاد بودن و حساسيت موقعيت مرد است كه بگفته بررسى كنندگان ، مقاومت زن ، مرد را مى‏ شكند ، در صورتى كه فعاليت جنسى زن مبهم و به تندى جوشش جنسى مرد نميباشد ، زيرا مقاومت و خوددارى زن مخصوصا در مراحل مقدماتى بسيار چشمگير است .

بحث هفتم تجويز چاره‏جوئى مرد در موقع نشوز زن با يكى از سه راه مشروط به تأثير آن است و اگر مرد اطمينان داشته باشد كه چاره‏جوئى‏هاى مزبور اثرى در وضع نشوز زن نخواهد داشت و زن نشوز خود را به عواملى قابل توجه مستند ميداند ، در اين صورت مطابق آيه وَ أَنْ خِفْتُمْ شِقاقَ بَيْنَهِما . . . ( النساء آيه 35 ) بايد به حكمين براى حل اختلاف مراجعه شود ، و مسلم است كه اگر تأثير راههاى سه‏گانه فقط ناشى از ترساندن زن باشد ، نه هشيارى به وظيفه انسانى او ، ريشه فساد بحال خود باقى خواهد ماند .

بار ديگر به اين نكته اشاره ميكنيم كه موضوع پند و اندرز و جدائى در رختخواب و هشدار با ضرب بسيار خفيف ، تعديل و چاره‏جوئى شخصى ميان زن و مرد است ، نه حكم يا حق مطلق . لذا با كمترين احتمال اينكه اين چاره جوئى شخصى در منتفى ساختن نشوز زن مؤثر نخواهد بود ، قانون الهى رجوع به حكمين فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِها يا رجوع به حاكم ميباشد .

نشوز مرد

آيه مربوط به نشوز مرد چنين است :

وَ أَنِ امْرَأَةٌ خافَتْ مِنْ بَعْلِها نُشُوزاً أَوْ أَعْراضاً فَلا جُناحَ عَلَيْهِما أَنْ يُصْلِحا بَيْنَهُما وَ الصُّلْحُ خَيْرٌ وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ وَ أَنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَأَنَّ اللَّهَ كانَ بِما تَعْمَلوُنَ خَبيراً [ النساء آيه 128] ( اگر زنى از نشوز يا اعراض شوهرش بترسد ، مانعى براى آنان نيست كه ميان خود را اصلاح كنند و صلح بهتر است . در اين مواقع ناهماهنگى خوددارى ناشايست روانى بروز كرده است و اگر احسان كنيد و تقوى بورزيد ، خداوند به عملى كه انجام ميدهيد ، آگاه است ) .

مواد بحث در اين آيه بقرار زير است :

ماده يكم نشوز مرد از زن كه عبارتست از بى‏ ميلى و بى‏ اعتنائى مرد بر زن در عمل جنسى كه معمولا و بطور طبيعى از اعراض مرد از زن كشف مي كند . در اين صورت اگر بى‏ ميلى و بى‏ اعتنائى مرد معلول عوامل طبيعى بوده باشد ، نه معلول خودخواهى و اشباع حس انتقام‏جوئى و ديگر صفات پست ، بايد زن تا بتواند با گذشتهائى كه موجب ضرر او نگردد ، براى تغيير وضع روانى مرد بكوشد و همچنين مرد با نظر به دستور خداوندى در آيه مورد بحث كه ميگويد : نيكوئى و تقوى بورزيد ، ريشه‏ هاى بى‏ ميلى و بى‏ اعتنائى خود را از بين ببرد ، اين كوشش از طرفين براى بوجود آوردن صلح و صفا و جلوگيرى از متاركه و طلاق است كه مبغوض‏ترين حلال در نزد خداونديست [ اينكه طلاق بدترين حلال در نزد خداونديست ، در روايات معتبر آمده است ، مانند« وَ ما مِنْ شَيْىٌ أَبْغَضُ إِلىَ اللَّهِ مِنَ الطَّلاقِ » ( هيچ چيز در نزد خداوند مبغوض‏تر از طلاق نيست ) وسائل الشيعه ج 15 ص 267 . ] و اگر نشوز مرد ناشى از اشباع حس انتقام‏جوئى و خودخواهى و ديگر صفات رذل حيوانى باشد و در عمل جنسى عوامل آزار و اذيت زن را فراهم بياورد ، هيچ جاى ترديد نيست كه مرتكب جرم شده است .

دلايل عقلى و قرآنى و سنتى و اجتماعى كه منابع فقه و حقوق اسلامى مى‏باشند ، دستور اكيد براى از بين بردن جرم با هر طريق ممكن صادر نموده و در صورت بى‏اعتنائى مكلف به آن دستور ، تعزير ( تنبيه ) و كيفر مقرر داشته‏ اند .

ماده دوم گفتيم در صورتيكه عامل اختلال رابطه جنسى از طرف زن بوده باشد و اين عامل اختلال مستند به خودخواهى و شكستن شخصيت مرد وحس انتقام‏جوئى از مرد باشد ، مرد ميتواند براى اصلاح موقعيت حساس ،آرى تنها براى اصلاح آن موقعيت بيكى از سه وسيله دست بزند .

و اگر نشوز و عامل اختلال عمل جنسى بطور عمد از طرف مرد باشد ، در اين فرض با نظر دقيق به وضع طبيعى زن در حالات معتدل در موقعيت عمل جنسى كه پذيرش است ، نه عامل بودن ، چاره‏جوئى زن بوسيله جدائى در رختخواب و هشدار دادن بمرد بوسيله زدن خفيف ، موجب شكست و عامليت و انصراف مرد در حال هيجان جنسى مى‏گردد كه خود دليل ضعف مرد است ، اين ضعف گاهى ممكن است به ناراحتى‏هاى روانى در مرد منجر گردد ، در صورتيكه زن در اين موقعيت از قدرت بيشترى براى اجراى فرمان خلقت نشان ميدهد .

در اين مورد گمان نرود كه مسئله را از ديدگاه يك مرد بزرگ شده در نظام پدر سالارى مطرح مى ‏كنيم ، بلكه حقيقتى است كه زن غربى با آگاهى‏هاى مربوط به دو صنف مرد و زن در يكى از جوامع متمدن مغرب زمين هم ، آنرا بازگو ميكند .

يك زن نويسنده در مغرب زمين اين جملات را ميگويد : « عمل عشق ، مستلزم خودسپردگى عميق زن است ، وقت هم‏ آغوشى او در ضعفى انفعالى غرق است ، با چشمان بسته ، بى‏نام ، گمشده ، احساس مى‏ كند كه امواج او را مى‏ برند ، توفان او را به دوردست مى‏ كشاند و تاريكى او را در برمي گيرد ، تاريكى جسم ، تاريكى زهدان ، تاريكى گور و چون نابود گشت ، با كل يكى مى ‏شود . « خود » او متوقف مى‏ شود . اما چون مرد از او دور شد . . . خود را در روشنى باز مى‏ يابد ، ديگر بار اين زن نام دارد ، او يك مغلوب است يك طعمه ، يك شيى‏ء » [ جنس دوم س . ب . ترجمه حسين مهرى ص 91 و 92] .

اگر ما از مفاهيم ذوق‏پردازى اين جملات صرفنظر كنيم ، واقعيتى را كه مطرح كرده ‏ايم ، در آنها خواهيم ديد . آن واقعيت اينست كه اين موجود بزرگ كه نام زن او را براى مردان خودخواه محقر و كوچك نموده است ، در آن موقعيت كه موجوديت خود را در راه اجراى فرمان خلقت ، از دست داده ، مانند تابلوئى بى‏اختيار زير قلم نقاش ازل و ابد قرار گرفته است ، چگونه ميتواند به زور جسمانى اگرچه خفيف و فقط براى هشدار دادن مرد باشد ، جرئت كند ؟

آيا اين حالت روحى زن او را در گردانيدن گردونه خلقت تا تسليم محض بالا نميبرد ؟ با اينحال ممكن است بعضى‏ها چنين گمان كنند : چون توسل به يكى از راههاى سه‏گانه براى مرتفع ساختن نشوز زن ، حكمى است مثبت درباره يك صنف ، لذا اين حكم روى قاعده اصولى ، از زن در موقع نشوز مرد منتفى نمى‏شود و اگر نشوز از طرف مرد باشد و چاره منحصر در يكى از راههاى سه‏گانه باشد ، زن هم ميتواند بيكى از آن راههاى سه‏گانه توسل بجويد ،ولى اين نظريه با نظر به خصوصيت موقعيت زن در رابطه جنسى صحيح بنظر نميرسد .

آيا در موقع نشوز و اعراض مرد ، زن بايد از حقوق خود دست بردارد ؟

بعضى از نويسندگان بى‏اطلاع از مبانى فقه اسلامى ، چنين گمان كرده‏اند كه زن در موقع نشوز مرد بايد دست از حقوق خود بردارد ، تا مرد به فكر طلاق نيفتد از مجموع مباحث پيشين روشن گشت كه اين گمان به مبناى فقهى اسلامى كه « كتاب و سنت و اجماع و عقل » است ، مستند نميباشد .

آنچه كه آيات قرآنى ميگويد : اصلاح رابطه زن و مرد است ، اين اصلاح بر دو نوع است : اصلاح شخصى . اصلاح قانونى . اصلاح شخصى ما بين زن و مرد ،چنانكه مرد ميتواند در موقع علاقه به ادامه تشكل خانوادگى به گذشت‏هائى كه از طرف وى نيازمند باشد ، عمل كند ، همچنين ممكن است با گذشت‏هائى از طرف زن تحقق بپذيرد . اصلاح قانونى مراجعه به حكمين و يا حاكم است كه با نظر به مصلحت طرفين حكم صادر مينمايد . اينكه در بعضى از روايات و فتاواى فقهاء ، گذشت زن مطرح شده است ، بهيچ وجه الزامى نيست ، بلكه براى اصلاح شخصى ميان زن و شوهر در ادامه حيات خانوادگى ميباشد .

آيا زن كشتگاه مرد است ؟

آيه مربوطه بدينقرار است :

نِسائُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنىَّ شِئْتُمْ [ البقره آيه 223] ( زنهاى شما كشتگاه شمايند ، هر وقت بخواهيد به كشتگاه خود وارد شويد ) .

چنين اعتراض شده است كه قرآن زن را تا حد يك زمين مزروعى پايين آورده است اين اعتراض كننده آيه پيش از اين آيه را كه بيكديگر مربوطند در نظر نگرفته است . آيه پيشين اين است :

وَ يَسْئَلوُنَكَ عَنِ الْمَحيضِ قُلْ هُوَ أَذىً فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فىِ الْمَحيضِ وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتّى‏ يَطَّهَرْنَ فَأَذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَّهِرينَ [ البقره آيه 222] ( اى پيامبر ، از تو درباره روزهاى قاعدگى زنان ميپرسند . به آنان بگو : در اين روزها براى بانوان ناراحتى وجود دارد ، در اين روزها از زنان كناره‏گيرى نماييد و به آنان نزديك نشويد ، تا پاك شوند . وقتى كه پاك شدند ، با آنان همانطور كه خداوند دستور داده است ،نزديك شويد . خداوند توبه كنندگان و پاك شوندگان را دوست مي دارد ) .

ارتباط دو آيه براى كسى كه از درك ادبيات عربى و قرآن شناسى برخوردار است كاملا روشن و نيازى به توضيح بيشتر ندارد . آيه ميگويد : بانوان در دوران قاعدگى معذورند و نبايد مردها در دوران قاعدگى تقاضائى از زنان داشته باشند . وقتى كه پاك شدند ، تقاضا و عمل جنسى‏تان با زنان با اصول طبيعى و با نظر به هدف زيربنائى عمل جنسى كه تناسل است ، انجام بگيرد . در مقدمه اين عمل بسيار حياتى ، خداوند بزرگ لذت فوق‏العاده‏اى را براى طرفين به جريان انداخته است .

اين لذت جنسى نبايد با اشكال و حركات نفرت‏انگيز و كثافت‏كارى‏هاى شرم‏آور بوده باشد ، چنانكه در بى‏بند و بارى‏هاى جوامع به اصطلاح متمدن رواج دارد . البته روشن است كه آيه دستور نمي دهد كه در موقع عمل جنسى هدف تناسل كاملا در ضمير خودآگاه منظور شود ، بلكه ميگويد :

هدف اصلى و نهايى زيربنائى عمل ، تناسل و توالد است و لذت يك عامل ميكانيكى خالص است كه طرفين را آگاهانه يا ناآگاهانه در مجراى بوجود آمدن هدف قرار ميدهد . بنابر اين آيه حرث ( كشتگاه ) تنها و تنها موقعيت زن را در بعد عمل جنسى آدميان مطرح ميكند ، نه همه ابعاد زن را كه در قرآن با ده‏ها آيات از نظر شخصيت انسانى مساوى مردها قرار داده شده است .

مخاطب در آيه حرث مردان هستند كه هشيار باشيد كه شما در عمل جنسى لحظاتى را به سر ميبريد كه لحظات انسان سازى است و در حال كاشتن تخم انسانى ، به تكاپو افتاده‏ايد كه از منهاى بى‏نهايت تا باضافه بينهايت ميتواند متنوع بوده باشد . متوجه باشيد زن توالت سيار نيست ، متوجه باشيد زن فقط دفع كننده لذايذ خودخواهانه شما نيست ، بلكه در آن حال دو بعد انسان‏سازى شما مرد و زن با همديگر تلاقى كرده است ، بعد پذيرش زن مانند بعد پذيرش كشتگاه است كه تخم را مى‏پذيرد و بعد فاعليت مرد ، بعد پاشندگى تخم است .

اين دو بعد حالت نمايانگرى طبيعى مرد و زن است ، و واقعيت جريان والاتر از اين تشبيه است ، و اين كشتگاه و پاشندگى تخم تشبيهاتى از نمايش عمل جنسى است . شما اين تشبيه را از يك متفكر غربى هم شنيده‏ ايد :

در جمله‏اى كه از گوته فيلسوف و انسان شناس آلمانى نقل شده است ،دقت فرمائيد :

« در شبهاى عشق ، آنجا كه نهال زندگى كاشته ميشود و مشعل فروزان حيات در گذرگاه ابديت دست بدست ميگردد . » آيا وقتى كه عمل جنسى را از ديدگاه هدف والايش بنگريم و بخواهيم اين عمل را با مفهوم كشت و كار تشبيه كنيم ، ميتوانيم بگوئيم : تخم انسانى را زن در درون مرد ميكارد ؟ آيا اين اعتراض كننده در نظر دارد كه ده‏ها آيات قرآنى شخصيت مرد و زن را در هويت والاى انسانى متحد ميداند ، حتى هر يك از طرفين را صريحا عامل آرامش طرف ديگر قرار ميدهد ؟

هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَ أَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ [ البقره آيه 187] ( آنان لباس شما و شما لباس آنان هستيد ) .

يعنى چنانكه زنها براى حفظ عفت و پاكدامنى مردان ، اشباع كننده خواسته‏هاى طبيعى آنان ميباشند ، بالعكس ، مردان نيز حافظ عفت و پاكدامنى زنان درباره اشباع خواسته‏هاى طبيعى آنان مي باشند .

تفاوت زنان و مردان در سه موضوع

حتى يك آيه در قرآن وجود ندارد كه در دو موضوع عقل و ايمان مرد ها را بر زنان يا بالعكس زنان را بر مردان ترجيح بدهد . آيات قرآنى هر دو صنف را در اوصاف عالى انسانى ، چنانكه در آيات مبحث اول متذكر شديم ، مشترك ميداند . آنچه كه مورد استناد براى اثبات برترى مردان بر زنان در سه موضوع قرار گرفته است ، جملاتى است در نهج البلاغه . اين جملات را پس از پايان يافتن جنگ جمل از امير المؤمنين ( ع ) نقل كرده ‏اند :

معاشر النَّاس ، أنَّ النِّساء نواقص الأيمان ، نواقص الحظوظ ، نواقص العقول . فأمَّا نقصان ايمانهنَّ فقعودهنَّ عن الصَّلوة و الصِّيام فى أيَّامحيضهنَّ و أمّا نقصان عقولهنَّ فشهادة امرأتين كشهادة الرَّجل الواحد و أمَّا نقصان حظوظهنَّ فمواريثهنَّ على الأنصاف من مواريث الرِّجال فاتَّقوا شرار النِّساء و كونوا من خيارهنَّ على حذر و لا تطيعوهنَّ فى المعروف حتّى لا يطمعن فى المنكر [ البقره آيه 187]. ( اى مردم ، ايمان زنها ناقص است و نصيب و سهم آنان ناقص است و عقول آنان ناقص است .

اما دليل نقص ايمان آنان ، محروم گشتن آنان از نماز و روزه در روزهاى حيض است . نقصان عقول آنان بدانجهت است كه شهادت دو زن مساوى شهادت يك مرد است و نقصان نصيب و سهم آنان مربوط به حق الارث است كه زن نصف حق الارث مرد را ميبرد . از اشرار زنها بترسيد و نيكان زنان را مورد دقت و احتياط قرار بدهيد و در نيكى‏ها اطاعتشان نكنيد تا در بدى‏ها به طمع نيفتند . ) ( خطبه 80 ) پيش از تحليل جملات فوق و بررسى آنها ، بيك روش منطقى مهم تذكر ميدهيم : اين روش عبارتست از استدلال بر مبناى عقيده خصم براى ابطال كارى كه خصم انجام داده است ، اعم از اينكه مطابق عقيده استدلال كننده باشد يا نباشد .

مانند كسى كه به ضرورت عدالت در اجتماع معتقد است ، و خود مرتكب ظلم ميشود ، يا ظلم گروهى را بر گروه ديگر تجويز مينمايد . در اينصورت شما به آن كس اعتراض ميكنيد و ميگوئيد : اين كار شما با ضرورت عدالت سازگار نيست . البته اين مثال از آن جهت كه ضرورت عدالت مورد تسليم همه انسانها است ، صد در صد قابل تطبيق به استدلال مقبول خصم ( جدل ) نيست .

مثال واقعى جدل عبارت است از اينكه شخصى خام‏خوار كه گوشت را براى خود تحريم كرده است ، بدون اضطرار گوشت بخورد ، شما براى مردود ساختن كار او استدلال به اصلى ميكنيد كه براى او مسلم است و ميگوييد : گوشت خوردن كه ناشايسته است ، چرا گوشت خورديد ؟ اين روش منطقى جدل ناميده ميشود و در قرآن نيز بكار بردن اين نوع استدلال مورد دستور قرار گرفته است :

أُدْعُ إِلى‏ سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتى‏ هِىَ أَحْسَنُ [ النحل آيه 125 ] ( دعوت كن به راه پروردگارت بوسيله حكمت ( منطق و علم و جهان بينى واقعى ) و پند و اندرز نيكو و با آنان در اين راه با بهترين طرق ،

جدل نما ) .

ملاحظه ميشود كه خداوند متعال در بكار بردن جدل ، تنها به مسلم بودن مقدمات استدلال در عقيده خصم قناعت نميكند ، بلكه ميگويد : با بهترين طرق با آنها جدل نما ، اين قيد دلالت ميكند بر اينكه حتى آن مقدمات مورد قبول خصم بايد از واقعيت برخوردار بوده باشد . از اين بيان روشن ميشود كه تفسير برخى از دانشمندان درباره جملات امير المؤمنين ( ع ) به طريقه جدل ، بايد مورد تأمل جدى قرار بگيرد .

بعضى از صاحبنظران گفته ‏اند احتمال ميرود كه امير المؤمنين عليه السلام توصيف مزبور در خطبه را درباره زنها بطريق جدل احسن فرموده است ، ولى اين احتمال با نظر به دلايلى كه آن حضرت براى توصيفات زن آورده ‏اند كه مطابق احكام اسلامى است ، صحيح نيست .

آنچه كه بنظر مي رسد اينست كه حركت عايشه با طلحه و زبير براى برپا كردن غائله جمل ، به سود جوامع اسلامى تمام نشده است ، و توصيه ‏هاى پيامبر درباره زنان خود ، بوسيله طلحه و زبير زير پا گذاشته شد و مي بايست عايشه فريب آن پيمان‏ شكنان را نمي خورد و بنوبت خود به نگهبانى دين در حدود وظايف الهى خود مى‏ پرداخت . امير المؤمنين عليه السلام پس از پايان جنگ جمل اين خطبه را فرموده‏ اند .

بعضى‏ها گفته ‏اند كه همه خطبه ‏هاى امير المؤمنين مانند آيات قرآنى قطعى السند نيست ، يعنى احتمال عدم صدور بعضى از جملات خطبه‏ ها از خود امير المؤمنين يك احتمال منطقى است . همچنين اگر جمله‏اى يا خطبه‏اى مخالف صريح حس و عقل سليم بود ، مانند ديگر روايات ، حكم حس و عقل سليم مقدم بر روايت و حديث است .

اين از اصول مسلم اصول فقه اسلامى در « تعادل و ترجيح » است و بهرحال ما به تفسير خود جملات مى‏پردازيم و اين را هم ميدانيم كه گوينده كسى است كه همسرش فاطمه زهراء و دخترش زينب عليهما السلام بر اكثر مردان برترى داشته ، و الگوى تمام عيار انسانيت بوده ‏اند .

و اين همان شخص تجسم يافته‏اى از قرآن است كه در همه اوصاف عالى انسانى مرد و زن را شريك ميداند . در جملات مورد تفسير كلمه « نقص » به كار رفته است . هيچ جاى ترديد نيست كه مقصود از نقص ، كاهش ارزش انسانى نيست ، بلكه بيان حد زن در برابر حد مرد است كه نمايش نقص كمى دارد ، نه نقص كيفى كه ملاك ارزشهاست . چنانكه مردها در مسئله جريان خلقت كه تنها با لذت و تخليه چند قطره بنام اسپر در آن جريان شركت ميورزند ناقص‏تر از زنند . با در نظر گرفتن اين مقدمه ميگوئيم :

1 نواقص الايمان دليلش اينست كه زن در دوران قاعدگى نماز و روزه را ترك ميكند . نه اينكه زن در دوران قاعدگى فاسق است و عادل نيست ، دروغگو است و راستگو نيست ، و نه اينكه شخصيت اعتقادى او مختل شده است ، بلكه بجهت وضع روانى خاصى كه پيدا ميكند [ و روانپزشكان اين وضع روانى را مشروحا مطرح ميكنند ] بجهت لزوم رهائى روان زن از توجه دقيق ، كه در حال نماز پيش ميآيد و لزوم آزاد ساختن دستگاه گوارش و معده در غذا و آشاميدنى‏ها كه در دوران قاعدگى خيلى اهميت دارد ، تكليف نماز و روزه از زن برداشته ميشود .

در عين حال رابطه زن با خدا بوسيله ذكر در نمازگاهش بدون احساس فشار از تكليف معين ، محفوظ و دائمى است و او ميتواند در اوقات نماز در حال ذكر خداوندى باشد و روزه‏هايى را كه در روز هاى قاعدگى ترك كرده است ، در غير آن روزها قضا نمايد . از اين بحث و تحقيق روشن ميشود كه مقصود از نقص ايمان زن ، نقص رابطه زن با خدا نيست ،بلكه مقصود حالت استثنائى موقت است كه زن بجهت حالت عارضى جسمانى كه اغلب با دگرگونى‏هاى روانى توأم ميباشد ، از فشار تكليف معين و مقرر رها مي گردد .

2 نواقص العقول ظاهر اين دو كلمه اينست كه عقول زنان در برابر عقول مردان ناقص است . توضيح اين كلمه چنين است كه :

اولا چنانكه در مبحث گذشته گفتيم : مقصود از نقص ، كاهش ارزشى نيست ، چنانكه محدوديتهاى زن در هنگام باردارى در برابر رويدادهائى كه تنظيم رابطه با آنها احتياج به قدرت دارد ، نقص و كاهش ارزشى نيست ، زن در حال باردارى در با اهميت‏ترين جريان حيات ، در حال تلاش است كه عبارت است از اشتغال به روياندن بذر انسانى كه بدون آن ، دستگاه خلقت انسانى از كار مى ‏افتد ، اگر با دقت كامل در اين مسئله بنگريم و سهم مرد را در دستگاه خلقت در نظر بگيريم ، خواهيم ديد سهم مرد در اين دستگاه كه عبارتست از لحظات محدودى از لذت در موقع تخليه نطفه ، بسيار ناچيز است و قابل مقايسه با سهم زن كه با تمام موجوديتش در اجراى فرمان خلقت به تلاش مى‏ افتد ، نمي باشد .

چنانكه ناچيزى سهم مرد در اجراى فرمان خلقت ، نقض ارزشى براى او محسوب نميشود ، همچنين محدوديت عقل نظرى محض زن كه وسيله‏اى براى تجريد و تعميم و غير ذلك است ، نقص ارزشى نمي باشد .

ثانيا عدم تساوى شهادت مرد و زن كه امير المؤمنين عليه السلام بيان فرموده ‏اند ، با نظر به محدوديت طبيعى ارتباطات زن با حوادث و رويدادهاى بسيار گوناگون است كه مرد در آنها غوطه‏ور است و توانائى دقت و بررسى عوامل و مختصات و نتائج آنها را بيش از زن دارا ميباشد و كنجكاوى مرد و نفوذ فكرى او در ريشه‏ هاى حوادث يك امر طبيعى است كه در نتيجه قرار گرفتن مرد در امواج گوناگون و تلاطم‏هاى متنوع زندگى ، بوجود مي آيد .

لذا اگر مردى را فرض كنيم كه از قرار گرفتن در امواج و خطوط پر پيچ و خم حوادث زندگى بركنار بوده باشد و اين بركنار بودن ارتباطات عادى وى را با جهان عينى و زندگى محدود نمايد ، بدون ترديد شهادت او هم درباره امورى كه معمولا از آنها بركنار است ، دچار اشكال ميگردد .

بهمين جهت است كه شهادت زنها در موارد زيادى حتى بدون تعدد مساوى شهادت مردها ميباشد و آن موارد عبارتند از موضوعاتى كه لا يعلم إلا من قبلها ( دانسته نميشوند مگر از طرف خود زنها ) .مانند شهادت زن به اينكه در روزهاى قاعدگى است يا در روزهاى طهر و اينكه بچه‏اى كه در شكم او است مربوط بكدام مرد است و غير ذلك .

اين نكته هم قابل تذكر است كه بدانجهت كه زن نگهبان طبيعى و اولى حيات است ، خداوند متعال عواطف و احساسات او را خيلى قوى‏تر و متنوع از مرد قرار داده است ، زيرا بقاى حيات انسانها از نظر نيازى كه به احساس لذت و الم دارد ،بيشتر به عواطف و احساسات نيازمند است تا مفهوم بازى و دليل پردازى‏هاى تجريدى . وجود اين نعمت عظمى در صنف زنها ، آنان را از پرداختن به نمودهاى خشك زندگى باز ميدارد و آن نمودها براى زن در درجه دوم و فرعى محسوب ميشوند .

غائله پر سر و صداى عقل زن و عقل مرد

نخست تعريف مختصرى را درباره عقل متذكر ميشويم : عقل و تعقل عبارت است از آن فعاليت مغزى كه با روشنائى قوانين و اصول تثبيت شده از واحدها و قضاياى روشن و ساده نتايج مطلوب را بدست ميآورد . اگر بخواهيم كلى‏تر از اين تعريف را براى عقل و تعقل مطرح كنيم ، بايد بگوئيم :

فعاليت عقلانى عبارتست از درست انديشيدن در انتخاب وسائل براى وصول به هدف‏هاى مطلوب . البته مسلم است كه بجهت تنوع واحدها و قضايا ( وسايل بطور عموم ) و تنوع هدف‏ها و كمى و زيادى اطلاع از قوانين و اصول تثبيت شده و توجيهات درون ذاتى و برون ذاتى ، فعاليت‏هاى عقلانى نيز متنوع ميباشند .

عقل با اين تعريف در همه انسانهائى كه از نظر ساختمان مغزى صحيح و سالمند ، چه مرد و چه زن و چه سياه و چه سفيد وجود دارد ، اختلافى كه ميان مردم در اين فعاليت عقلانى ديده مي شود ، مربوط به كيفيت و كميت آشنائى مردم با واحدها و قضاياى استخدام شده در راه هدف‏ها و اختلاف نظر آنان در هدف‏گيرى‏ها و آشنائى با قوانين و اصول تثبيت شده و قالب‏گيريهاى محيطى و اجتماعى ميباشد .

نوعى ديگر از فعاليت‏هاى عقلانى وجود دارند كه تجريد و تعميم ناميده ميشوند ، مانند عدد سازى مغز و تجريد كلى و تعميم مفاهيم و غير ذلك . اين نكته را فراموش نكنيم كه بدانجهت كه ما بهيچ وجه نميتوانيم انواع فعاليت‏هاى مغزى و روانى را با هويت‏هاى فيزيكى و مرزهاى عينى از يكديگر تفكيك و با آنها مانند نمودهاى فيزيكى مشخص و قابل لمس ، ارتباط برقرار كنيم ، لذا نميتوانيم براى هر يك از فعاليت‏هاى مغزى و روانى الفاظى كاملا مشخص بكار ببريم .

وقتى كه ما ميگوئيم : نوعى از فعاليت‏هاى مغزى ما عبارتست از عدد سازى ، نوع ديگر عبارتست از تجريد كلى ، نوع سوم عبارت است از درك بينهايت رياضى ، نوع چهارم عبارتست از درك بينهايت كيفى ، نوع پنجم عبارتست از فعاليت تجزيه‏اى ، نوع ششم عبارتست از فعاليت تركيبى . . . آيا اين همه فعاليت‏ها يكى هستند ؟ و كافى است كه كلمه فعاليت عقلانى را براى نشان دادن هر يك از آنها به كار ببريم ، يا هر يك از آنها فعاليت مخصوصى هستند كه داراى هويت معينى ميباشند ؟ هنوز اين سئوال بيك پاسخ قانع كننده نرسيده است .

آنچه كه مهم است اينست كه يك تقسيم قابل پذيرش در فعاليت‏هاى عقلانى از دوران‏هاى قديم معرفت و جهان بينى ، در جو افكار قابل توجه شرق و غرب ، مطرح شده و تقريبا با اتفاق نظر مقبول تلقى شده است . آن تقسيم عبارتست از 1 عقل نظرى ، 2 عقل عملى .

عقل نظرى همان فعاليت استنتاج هدف‏ها يا وصول به آنها با انتخاب واحدها و قضايا و وسايلى كه ميتوانند براى رسيدن به هدف‏ها كمك نمايند ، بدون اينكه واقعيت يا ارزش آن هدفها و وسايل را تضمين نمايند . منطق صورى و رياضى كه عالى‏ترين جلوه فعاليت‏هاى عقل نظرى مي باشند ، هرگز متكفل واقعيت و ارزش هدف‏ها و وسائل خود نيستند .

بعنوان مثال : وقتى كه ميگوئيم : انسان سنگ است و هيچ سنگى تناسل نميكند پس انسان تناسل نميكند . از نظر منطقى كه ابزار فعاليت عقل نظريست كاملا صحيح است ، ولى مقدمه اول كه عبارتست از « انسان سنگ است » خلاف واقع است . يعنى قضيه‏اى كه براى نتيجه « انسان تناسل نميكند » استخدام شده است ، غلط است .

همچنين اگر عددى را كه در واقع 7 است ، 2 فرض نموده و آنرا در 2 ضرب كنيد ، نتيجه 4 كاملا صحيح است . آنچه كه غلط است يكى از واحدهاى عمل رياضى مزبور است كه عبارت است از 2 كه در واقع 7 بوده و شما آنرا 2 فرض نموده ‏ايد . بدين ترتيب عقل نظرى كه همواره با ابزار منطق فعاليت ميكند ، كارى با واقعيت ندارد ، چنانكه هيچ كارى با ارزشها هم ندارد .

يعنى وقتى كه شما با تفكرات منطقى و عمل رياضى به اين نتيجه ميرسيد كه آزادى يا عدالت در فلان جامعه را با اين مقدمات ميتوان منفى كرد ، تنظيم واحدها و قضايا و انتخاب وسايل را براى بدست آوردن هدف مطلوب خود با روش منطقى محض كه ابزار كار عقل نظرى است ، انجام داده‏ايد ، آنچه كه غلط و ضد انسانى است ، جبر و ستم را هدف قرار دادن است ، نه تنظيم مقدمات و شكل ترتيب و انتخاب وسائل .

در حقيقت عقل نظرى محض بنائى ساختمان را تعليم ميدهد كه آجرها چگونه روى هم قرار بگيرد ، مقاومت مصالح در چه حدودى ضرورت دارد ، پى‏ريزى ساختمان به چه مقدار سيمان و آهك و سنگ و آهن احتياج دارد ؟ اما اينكه اين ساختمان جايگاهى براى تعليم و تربيت و احياى انسانها خواهد بود ، يا كشتارگاهى براى انسانها ؟ عقل نظرى محض كارى با اين مسائل ندارد . همواره عقل نظرى بر آنچه كه از پيش صحيح فرض شده است ،حكم صادر ميكند ، و كارى با آن ندارد كه صحيح از نظر چه كسى ؟ صحيح در چه شرايط ؟ صحيح از روى كدامين واقعيت‏ها .

بهمين جهت بوده است كه منطق‏دانان حرفه‏اى ، حتى كسانيكه ابتكاراتى را در منطق بوجود آورده‏ اند ،فقط از آن جهت كه منطق ميدانند و بر همه راههاى فعاليت عقل نظرى آشنا هستند ، جهان شناسان و انسان شناسان واقعى نبوده‏اند ، زيرا واقعيت‏ها و ارزشها غير از شناخت و قدرت بر تنظيم‏بندى فرمولها بر مبناى وسايل صحيح فرض شده ، ميباشد .

اين همان عقل نظرى است كه صدها مكتب و عقيده را ساخته و پرداخته و در طول تاريخ انسانها را روياروى هم قرار داده ، كره خاكى ما را به شكل كشتارگاه درآورده است . اگر از هر يك حاميان اين مكتب‏ها بپرسيد كه شما ادعاهاى خود را چگونه اثبات ميكنيد ؟ بى‏درنگ به منطق و عقل نظرى محض تكيه خواهد كرد . اگر شما به ارسطو بگوئيد : شما وجود هيولى را با كدامين دليل اثبات ميكنيد ؟ او نخواهد گفت : شب هيولى را در خواب ديده‏ ام ،بلكه خواهد گفت : من با دليل منطق عقل وجود هيولى را اثبات ميكنم .

اگر به منكرين وجود هيولى بگوئيد : شما با چه دليلى ميگوئيد : هيولى وجود ندارد ، نخواهند گفت كه من در عالم خيالات بودم ، هيولى را نديدم ، بلكه هم دلايل منطقى عقلى ارسطو را با استدلال منطق عقلى رد خواهد كرد و هم براى نفى هيولى بر دليل مزبور تكيه خواهد كرد . اين همان مسئله است كه حتى روان آرام دكارت را مضطرب ساخته است .

او ميگويد : « از فلسفه چيزى نميگويم ، جز اينكه ميديدم با آنكه از چندين قرن نفوس ممتاز بدان سرگرم بوده‏اند ، هيچ قضيه‏اى از آن نيست كه موضوع مباحثه و مجادله و بنابر اين مشكوك نباشد و به خود آن چنان غرور نداشتم كه اميدوار باشم در اين باب برخوردارتر از ديگران شوم و چون ملاحظه كردم كه در هر مبحث چندين رأى مختلف ميتوان يافت كه هر يك از آنها را جمعى از فضلا طرفدارند در صورتيكه البته رأى صواب و حقيقت يكى بيش نيست » [ گفتار در روش درست راه بردن عقل دكارت ترجمه فروغى در سير حكمت در اروپا ج 1 ص 133 ] بدين ترتيب چون هيچ يك از ارباب مكاتب براى اثبات عقايد خويش ، بر خيالات و خواب‏نمائى و احساسات شعرى ، تكيه نمي كنند ، بلكه همه آنان ادعاى منطق و تعقل در نتيجه ‏گيريهاى خود مي نمايند پس ارزش عقل نظرى محض ، جز چيدن واحدهائى كه صحيح فرض شده است ، در كنار همديگر يا پشت سر يكديگر براى نتيجه‏گيرى چيزى ديگر نيست و نميتواند اختلافات را برطرف بسازد .

از طرف ديگر اين يك پديده شوخى و ساده‏اى نيست كه مغزهاى متفكر بشرى چه در شرق و چه در غرب كوشش‏هاى فراوانى مبذول ميدارند كه فعاليت اختصاصى عقل نظرى را معين نموده و نگذارند از حدود خود تجاوز نمايد . عقل نظرى محض قدرت ورود به حوزه ارزشها را ندارد ، عقل نظرى كارى با واقعيات فى نفسه ندارد . در صورتيكه عقل عملى هر يك از نيروهاى فعال درون بشرى را مانند عقل نظرى و وجدان و حدس و استشمام واقعيات وارده و تجسيم و انديشه را هماهنگ ميسازد كه همه آنها را در وصول به واقعيات و بايستگى‏ها و شايستگى‏ها بسيج نمايد .

آن گروه از متفكران شرقى و غربى كه نه براى ارضاى حس كنجكاوى فقط ، بلكه براى دريافت واقعيات در محصول و كاربرد عقل نظرى نگريسته و آنرا ارزيابى واقعى نموده‏اند ، همگى به اين نتيجه رسيده‏اند كه عقل نظرى محض وسيله‏اى است براى تنظيم آن واحدها كه صحيح فرض شده است ، براى رسيدن به آن هدف‏ها كه مطلوب تلقى شده است نه اينكه عقل نظرى حاكم مطلق در واقعيات و ارزشهاى شناخت انسان و طبيعت و بايستگى‏ ها و شايستگى‏ هاى آدمى بوده باشد . براى اثبات ناتوانى عقل نظرى از حاكميت مطلق ، نمونه‏ هايى از بزرگترين متفكران شرق و غرب را مي آوريم :

مولانا جلال الدين :

از رهبرى عقل بجائى نرسيديم
پيچيده‏تر از راه بود راهبر ما

عقل بند رهروان است اى پسر
آن رها كن ره عيانست اى پسر

آن نميدانست عقل پاى سست
كه سبو دائم ز جو نايد درست

عقل تو از بس كه باشد خيره‏سر
هست عذرت از گناه تو بتر

عقل جزئى همچو برقست و درخش
در درخشى كى توان شد سوى رخش

عقل رنجور آردش سوى طبيب
ليك نبود در دوا عقلش مصيب

عقل را خط خوان اين اشكال كرد
تا دهد تدبيرها را زان نورد

عقل جزئى عقل استخراج نيست
جز پذيراى فن و محتاج نيست

لا ابالى عشق باشد نى خرد
عقل آن جويد كز آن سودى برد

عقل را هم آزمودم من بسى
زين سپس جويم جنون را مغرسى

او ز شر عامه در خانه شد
او ز ننگ عاقلان ديوانه شد

آزمودم عقل دور انديش را
بعد از اين ديوانه سازم خويش را

آنكه در عقل و گمان هستش حجيب
گاه پوشيده است گه بدريده جيب

عقل را خود با چنين سودا چه كار
كر مادرزاد را سرنا چكار

آن زمان چون عقل‏ها در باختند
بر رواق عشق يوسف تاختند

عقلشان يكدم ستد ساقى عمر
سير گشتند از خرد باقى عمر

عقل محجوبست و جانهم زين كمين
من نمى‏بينم تو ميتانى ببين

غرق گشته عقل‏هاى چون جبال
در بحار وهم و گرداب خيال

ون مقلد بود عقل اندر اصول
دان مقلد در فروغش اى فضول

و انديشه ‏اى كه حاكميت بر انديشه‏ هاى منطقى و عقلى محض دارد

چو در دل پاى بنهادى بشد از دست انديشه
ميان بگشاد اسرار و ميان بربست انديشه

به پيش جان درآمد دل كه اندر خود مكن منزل
گر انجان ديد مرجان را سبك برجست انديشه

برست از خويش انديشى چنان آمد ز بيخويشى
كه از هر كس همى پرسد عجب خود هست انديشه

فلك از خوف دل كم زد دو دست خويش بر هم زد
كه از من كس نرست آخر چگونه رست انديشه

چنين انديشه را هر كس نهد دامى به پيش و پس
گمان دارد كه درگنجد به دام و شصت انديشه

چو هر نقشى كه ميجويد ز انديشه همى رويد
تو مر هر نقش را مپرست خود بپرست انديشه

جهان كهنه را بنگر گهى فربه گهى لاغر
كه درد كهنه زان دارد كه آبست است انديشه

جواهر جمله ساكن بد همه همچون اماكن بد
شكافيد اين جواهر را و بيرون جست انديشه

دكارت : « هنگاميكه جوانتر بودم از ابواب فلسفه به منطق و از رياضيات به جبر و مقابله و تحليل هندسى بيشتر دل داده بودم و اين سه فن يا علم را چنان مى‏پنداشتم كه به مقصود من يارى خواهند كرد ، اما چون درست تأمل نمودم درباره منطق بر خوردم به اينكه فايده عمده قياسات و بيشتر تعليمات ديگرش اين نيست كه آدمى چيزى را كه نميداند دريابد ، بلكه آنست كه بتواند آنچه را كه ميداند به ديگرى بفهماند ، يا مانند فن ريمون لول از آنچه نميداند بى‏تصور و تصديق گفتگو كند . »   [ ريمون لول مدتى از روزگار خود را مصروف بر اين داشت كه مقولات و اجناس و انواع را فهرست كرده ، وجوه تركيب و تلفيق آنها را جمع نموده دايره‏ها و جدولها بسازد كه به مقارنه آنها موضوع‏ها و محمولهاى مختلف مقابل يكديگر قرار گرفته انواع قضايا را تركيب كند و قياسها صورت پذير شود ، يعنى ترتيب قياس برهانى را بصورت ماشين درآورد ، تا شخص محتاج بفكر نباشد . سير حكمت در اروپا ج 1 ص 73 . ] .

تساوى زن و مرد در عقل عملى

كلمه عقل عملى در مكتب‏هاى گوناگون با اصطلاحات مختلفى تعبير مى‏شود ، مانند عقل سليم ، عقل فطرى ، وجدان ، عقل كمال جو . . . تعريف عقل عملى تقريبا مورد اتفاق نظر متفكران شرقى و غربى است . كانت ميگويد :

« قوه ديگر عقل آنست كه انسان بواسطه او امورى را بوجدان غير حسى ادراك ميكند و آنها ذواتند نه عوارض ، مثل ادراك نفس خود و ادراك مختار بودن نفس در اعمال خويش كه منتهى به اعتقاد به بقاى نفس و وجود ذات پروردگار ميشود و اين قوه را عقل عملى مينامند در مقابل عقل نظرى ، بنا بر اينكه عقل بوسيله اين قوه انسان را بر عمل نيك برميانگيزد ، اما نه به اعمال نظر و ترتيب برهان قياس و استقراء و پى بردن از معلول به علت يا از علت به معلول ، بلكه احكامش بيواسطه است ، اما يقينى است و حتى يقينى‏ تر از احكامى است كه بقوه نظرى ميكند و اين قوه يعنى عقل عملى برتر و شريف‏تر از عقل نظرى است زيرا عقل نظرى آنچه مى‏كند راجع به ظواهر و عوارض يا مصلحت انديشى دنيوى است و درباره حقايق و ذوات و معقولات واقعى چنانكه گفتيم جز حدس و احتمال كارى از او ساخته نيست بلكه غالبا در ذهن وسوسه ميكند و شك مي آورد .

اما عقل عملى متوجه حقايق است و حسن نيت و اراده خير را به انسان ميدهد و بنياد عقايد دينى و اخلاقى را استوار ميسازد و منشأ ايمان است نه تشكيك » 1 بنابر اين آنچه كه صنف مرد به او ميبالد و مغرور ميشود ، فى نفسه داراى ارزش نيست ، و اعتبارى بيش از شكل دادن به واحدها و قضايايى كه آنها را صحيح تلقى كرده است ، ندارد . بلكه از آنجهت است كه اشتياق آدمى به دريافت واقعيت و رشد شخصيت بشرط اعتدال روانى ، سطوح شخصيت وى را اشغال مينمايد ، لذا با حاكميت عقل نظرى درباره واقعيت‏ها و رشد شخصيت همواره دچار نوعى تشويش خاطر و وسوسه ميباشد .

اگر صنف زنان با توجه به گسترش عقل نظرى محض مردان ، احساس حقارتى در خود نمايند ، عامل شكست روحى خود را با دست خود فراهم ميآورند . اگر صنف زنان از عوامل تعليم و تربيتى كامل برخوردار شوند ، بجهت داشتن نقش اساسى در خلقت و چشيدن طعم واقعى حيات و برخوردار بودن از احساسات عالى يا امكان تصعيد احساسات خام به احساسات عالى كه در صنف زنان قوى‏تر است ، ميتوان ادعا كرد كه زمينه رشد شخصيت انسانى در زنها كمتر از اين زمينه در صنف مردان نميباشد .

3 نواقص الحظوظ در اين خطبه تفاوت سوم ميان زن و مرد در سهم الارث است كه مطابق آيه :

يُوصيكُمُ اللَّهُ فى‏ أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ 1 ( خداوند درباره فرزندانتان بشما توصيه ميكند كه سهم مرد را برابر سهم دو زن باشد ) البته اين قانون در همه مسائل ارث كليت ندارد از آنجمله:

1 اگر وارث ميت فقط پدر و مادر و يك پسر باشد ، مال شش قسمت ميشود ، چهار قسمت را پسر و هر يك از پدر و مادر يك قسمت مي برند .

2 اگر ميت چند برادر و خواهر مادرى داشته باشد ، مال بطور مساوى ميان آنان تقسيم مي شود .

3 سهم الارث فرزندان برادر و خواهر مادرى ميان زن و مرد مساوى تقسيم مي شود .

4 اگر وارث ميت منحصر به جد و جده مادرى باشد ، مال ميان آن دو مساوى تقسيم مي شود .

5 اگر وارث ميت هم دائى و هم خاله باشد و همه آنها پدر و مادرى يا پدرى ، يا مادرى باشند مال بطور مساوى ميان آنان تقسيم ميشود . و در آن موارد كه مرد دو برابر زن ارث مي برد ، بدانجهت است كه معمولا زن‏ها كه اداره شئون خانواده را بعهده ميگيرند از شركت دائمى در مسائل اقتصادى جامعه و ورود در انواع گوناگون آن مسائل معذور ميباشند ، لذا تهيه وسايل معيشت آنان براى مردان واجب است ، از طرف ديگر مردان در معرض نوسانات اقتصادى از نظر سود و زيان بيشتر قرار مي گيرند ، در صورتيكه صنف زن مانند مرد در معرض زيان و آسيب اقتصادى نيست و او همواره از نظر معاش تأمين است . به اضافه اينكه مهريه‏اى كه زن بمقدار عادلانه از مرد ميگيرد ، ميتواند نوعى جبران سهم الارث او بوده باشد .

نتيجه كلى اين مباحث ، چنين است كه اولا هر سه نقص كه در خطبه به زنها نسبت داده شده است ، كاملا قابل تفسير و توجيه است . و هدف كلى امير المؤمنين ( ع ) اشاره به مختصات روبنائى زندگى مرد و زن است ، نه تفاوت ميان شخصيت انسانى زن و مرد . زيرا ما در اين مباحث شواهد و دلايل كافى ديديم كه مقصود امير المؤمنين نقص واقعى ايمان و عقل بطور عموم و سهم الارث بطور كلى نميباشد .

زيرا اسناد چنين نقص بر زنها مخالف قرآن است ، لذا ميتوان گفت : امير المؤمنين ( ع ) براى توضيح و تفسير موقعيت حقيقى زنان براى آگاه ساختن يكى از زنهاى پيامبر كه با دستيارى طلحه و زبير غائله جنگ جمل را بر پا نموده با وصل آن به جنگ‏هاى صفين كه موجب اغتشاشات جوامع اسلامى گشته بود ، بيك مختصات روبنائى صنف زن كه مانع آنان از آرزوى مرد گشتن و فعاليتهاى مربوط به مرد ميباشد ، اشاره فرموده است . 8 ، 9 ، 10 فاتَّقوا شرار النساء و كونوا من خيارهنَّ على حذر و لا تطيعوهنَّ فى المعروف حتَّى لا يطمعن فى المنكر ( بترسيد از زنهاى شرور و از خوبانشان برحذر باشيد و آنانرا در نيكى‏ها اطاعت نكنيد تا طمع نكنند كه در بديها اطاعتشان كنيد ) .

ترس از اشرار زنها و احتياط از خوبانشان چه معنا دارد ؟

در اين جملات سه مسئله وجود دارد :

مسئله يكم بيم و هراس از زنهائى كه شر و پليدند ، البته در اين مسئله مرد و زن تفاوتى ندارند ، زيرا مردان شر و پليد هم كه از طهارت درونى و اصول انسانى بدورند ، پروائى از تعدى و تجاوز به حقوق انسانها ندارند ، لذا همواره بايد فرد و اجتماع از اين نابكاران مطمئن نباشند و دائما با آن نظر كه به عقرب و افعى مى‏نگرند ، در آنان بنگرند . اگر در اين مسئله صنف زن خصوصيتى داشته باشد ، اينست كه اسرار نهانى مرد و نقاط ضعف او را ميداند ، بطوريكه اگر بخواهد صدمه‏اى بر مرد وارد آورد ، تلخ‏تر و جانگزاتر از صدمه ديگر مردم خواهد بود .

مسئله دوم لزوم احتياط از خوبان زنها البته مسلم است كه مقصود از خوبان زنها ، زنانى هستند كه شر و پليدى ندارند ، اين معنا براى يك زن خوب در عرف عام متداول است يعنى در عرف عام همين مقدار كه يك زن ضرر و شرى به مرد و فرزندان خود نرساند ، به خوبى و نيكى موصوف ميگردد . اگر زنى در صدد اضرار به مرد و ساير اجزاى دودمان برنيايد ، كشف ميشود كه زن به وظايف قانونى خود عمل ميكند و در نتيجه ميتوان او را زن نيك و خوب معرفى كرد .

زيرا احساس دروغين ناتوانى مطلق كه زن در مقابل مرد دارد ، غالبا او را براى جبران ضعف با مرد روياروى قرار ميدهد اگرچه از نظر عمل به وظيفه كوتاهى هم نداشته باشد ، و چون براى جبران احساس دروغين ضعف ممكن است به گفتار و كردار غير منطقى متوسل بشود ، لذا يك مرد هشيار و آگاه و عادل همواره بايد در منتفى ساختن احساس فوق از زن بكوشد و در صورت ناتوانى ، گفتار و كردار زن را خوب تشخيص بدهد كه آيا ناشى از آن احساس دروغين است ، يا علتى ديگر دارد .

و اما اگر زن مافوق عمل به وظايف مقرره در بدست آوردن رشد و كمال شخصيت كوشيده و به مقامات عالى انسانى رسيده باشد . نه تنها موردى براى احتياط از وى وجود ندارد ، بلكه در صورتيكه مرد او از اشخاص معمولى باشد ، مرد را راهنمائى نموده و عامل سعادت وى مى‏باشد ، چنانكه در خانواده‏هاى فراوانى از جوامع مشاهده ميشود . آيا زن خود امير المؤمنين و دختر او عليهم السلام و مريم مادر عيسى مسيح و رابعه عدويه و رابعه دختر اسماعيل زن احمد بن ابى‏الحوارى و هزاران زنهاى فاضله كه از مقامات عالى انسانى برخوردارند خود مردآفرينان جوامح نبوده ‏اند ؟ [براى مطالعه نمونه‏اى از اين نوع زنها رجوع شود به كتاب بلاغات النساء و سير السالكات المؤمنات الخيرات تاليف ابو بكر الحصنى كتابخانه ملى پاريس شماره 2042 خطى . و اعلام النساء فى عالمى العرب و الاسلام در پنج مجلد تاليف عمر رضا كحاله كه در اين مجلدات در حدود 3000 زن عالمه و فاضله كه انسانهاى رشد يافته و از مفاخر تاريخند مطرح كرده است .] .

بنابر آنچه كه از كتب اختصاصى درباره زنها و ديگر كتب تاريخى برميايد ، شماره زنهاى با شخصيت از نظر علمى و اخلاقى و اصول عالى انسانى ،با در نظر گرفتن محدوديتهاى طبيعى و تحميلى ، نسبت به مردان كمتر نبوده ‏اند .

و اين يكى از دلايل اعجاز قرآن است كه مرد و زن را در اوصاف عالى انسانى مشترك معرفى نموده است .

روايتى از امير المؤمنين ( ع ) درباره مشورت با زنها نقل شده است كه ميتواند جمله مورد تفسير را بخوبى توضيح بدهد . مجلسى از آنحضرت نقل ميكند :أيَّاك و مشاورة النِّساء إلاَّ من جرّبت بكمال عقل [ بحار ج 103 ص 253 ] ( بپرهيز از مشورت با زنها مگر زنى كه كمال عقل او به تجربه رسيده است ) .

اين روايت اثبات مى‏كند كه مقصود از « برحذر بودن از زنان خوب » دقت در گفتار و انديشه‏ هاى زنان معمولى است ، چنانكه توضيح داديم و اما زنانى كه از زر و زيور دنيا اعراض كرده و به تعقل پرداخته‏اند ، مانند مردان شايسته مشورت مي باشند . و اين روايت نظريه ما را كه ميگوئيم نظام خانوادگى در اسلام « درون شورائى و برون سرپرستى مرد » است تأييد مينمايد .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد۱۱

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=