خطبه 5 صبحی صالح
5 و من خطبه له علیه السلام
و من [كلام] خطبة له ع لما قبض رسول الله ص و خاطبه العباس و أبو سفيان بن حرب في أن يبايعا له بالخلافة (و ذلك بعد أن تمت البيعة لأبي بكر في السقيفة، و فيها ينهى عن الفتنة و يبين عن خلقه و علمه)
النهي عن الفتنة
أيها الناس شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة و عرجوا عن طريق المنافرة و ضعوا تيجان المفاخرة أفلح من نهض بجناح أو استسلم فأراح هذا ماء آجن و لقمة يغص بها آكلها و مجتني الثمرة لغير وقت إيناعها كالزارع بغير أرضه.
خلقه و علمه
فإن أقل يقولوا حرص على الملك و إن أسكت يقولوا جزع من الموت هيهات بعد اللتيا و التي و الله لابن أبي طالب آنس بالموت من الطفل بثدي أمه بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية في الطوي البعيدة
خطبه پنجم
5 و من خطبة له عليه السلام
لما قبض رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم و خاطبه العباس و أبو سفيان ابن حرب في أن يبايعا له بالخلافة ( و ذلك بعد أن تمت البيعة لأبي بكر في السقيفة ، و فيها ينهى عن الفتنة و يبين عن خلقه و علمه )
النهي عن الفتنة
أيّها النّاس ، شقّوا أمواج الفتن بسفن النّجاة 1 ، و عرّجوا عن طريق المنافرة 2 ، وضعوا تيجان المفاخرة 3 ، أفلح من نهض بجناح ، أو استسلم فأراح 4 . هذا ماء آجن ، و لقمة يغصّ بها آكلها 5 . و مجتني الثّمرة لغير وقت إيناعها كالزّارع بغير أرضه 6 .
خلقه و علمه
فإن أقل يقولوا : حرص على الملك 7 ، و إن أسكت يقولوا :
جزع من الموت 8 هيهات بعد اللّتيّا و الّتي 9 و اللّه لابن أبي طالب آنس بالموت من الطّفل بثدي أمّه 10 ، بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الأرشية في الطّويّ البعيدة 11
ترجمه خطبه پنجم
در آن هنگام كه رسول خدا از دنيا رفت ، عباس و ابو سفيان امير المؤمنين ( ع ) را مخاطب قرار دادند كه با او بيعت كنند ( اين گفتگو پس از تمام شدن بيعت با ابو بكر در سقيفه بوده است ) و در اين خطبه از آشوب گرى نهى مي كند و درباره اخلاق و علم خود توضيحى مي دهد .
اى مردم ، امواج طوفانى فتنه ها را كه حيات شما دريانوردان اقيانوس هستى را به تلاطم انداخته است ، با كشتى هاى نجات بشكافيد و پيش برويد 1 . از راه عداوت و نفرت از يكديگر برگرديد 2 و طريق مهر و محبت پيش بگيريد . تاجهاى فريباى مباهات و افتخار بيكديگر را از تارك خود برداشته بر زمين نهيد 3 . آن كس به مقصود خويشتن نائل گشت كه پر و بالى داشت و بپرواز در آمد ، يا فاقد قدرت بود ،از هجوم به مخاطرات خوددارى كرد و آسوده گشت 4 .
اينگونه زمامدارى مانند آبى كثيف است كه با مشقت بياشامند و چونان لقمه ناگوار است كه با خوردنش به غصّه و اندوه گرفتار آيند 5 . كسى كه دست به چيدن ميوه نارس ببرد ، چونان كشاورزيست كه در غير زمين خود بكارد 6 .
اگر سخنى در حقيقت زمامدارى بگويم ، مدعيان به حرص و طمع رياست متّهمم خواهند ساخت 7 اگر سكوت كنم ، خواهند گفت :
على از مرگ مى ترسد 8 شگفتا پس از تن در دادن به آنهمه مخاطرات و تكاپوها در كارزارها ، من از مرگ مىترسم 9 ؟ سوگند به خدا ، انس فرزند ابيطالب با مرگ ، بيش از انس كودك شيرخوار است به پستان مادرش 10 .
سكوت من از روى علمى است پوشيده بر ديگران كه اگر ابرازش كنم ، مانند لرزش طناب آويخته در چاههاى عميق ، بخود لرزيده در اضطراب فرو خواهيد رفت 11 .
تفسير عمومى خطبه پنجم
1 ايّها النّاس شقّوا امواج الفتن بسفن النّجاة ( اى مردم ، امواج طوفانى فتنه ها را كه حيات شما دريانوردان اقيانوس هستى را به تلاطم انداخته است با كشتى هاى نجات بشكافيد ) .
نقش فتنه ها و آشوبها در حيات آرمان انسانى در سرتاسر تاريخ
نخست بايستى ميان دو نوع فتنه كه در جوامع انسانى بروز مى كند ، فرق بگذاريم :
نوع يكم عبارت است از بروز رويدادى كه آدمى را با نظر به ابعاد مختلفى كه دارد ، سر دو يا چند راهى قرار مى دهد ، كه بعضى از آن راهها مطابق اصول و قوانين عالى حيات به مقصد كشيده شده ، بعضى ديگر بر خلاف جهت آن اصول بوده به سقوط و بدبختى ها منتهى مى گردد .
اينگونه فتنه ها يكى از ضرورتهاى محرك تاريخ بشرى به سوى پيشرفتها است كه موجب تحريك احساس حق جويى و حقيابى آدميان مى باشد . در حقيقت اين يكى از جلوه هاى حكمت بالغه خداوندى است كه از خمود و ركود آدمى در موقعيتهاى تثبيت شده اش جلوگيرى مى نمايد .با يك نظر كلى تر مى توان گفت : هر انسان هشيار در همه دوران زندگانى ، با فتنه جديدى روبرو است .
امروز يك خواسته شهوانى سر راه ترا مي گيرد و غريزه حيوانى ترا به هيجان در مى آورد كه اگر آن غريزه را اشباع كنى ، راهى مخالف اصول و قوانين عالى حيات پيش گرفته اى و اگر صرف نظر كنى ، راه حق را پيموده يك پله بلندى از حيات تكاملى را زير پا گذاشته بالاتر رفته اى .
فردا لذت مقام پرستى است كه به سراغت آمده است ، پس فردا اشتباه ناچيزى از فرد يا افرادى كه به نحوى در منطقه فعاليت شما ، كار مى كنند ، يا دور از منطقه زندگى اختصاصى شما قرار گرفته اند ، موجب هيجان شما گشته ، سر دو راهى قرار مى گيريد ،
آيا آن فرد يا گروه را بجهت آن اشتباه ناچيز ، از روى لجاجت و خود خواهى نابود خواهيد كرد ، يا بمقدار همان اشتباه ، آنان را مجازات خواهيد كرد ، يا در صورتى كه عفو و اغماض فساد ديگرى را بوجود نياورد ، آنان را خواهيد بخشيد ؟
روز ديگرى امتيازى نصيب شما خواهد گشت ، آيا اين امتياز را به شكل سلاح برّان درآورده با نيروى خودخواهى بر سر انسانهاى ديگر فرود خواهيد آورد ، يا با هشيارى درباره اين كه در بوجود آمدن امتياز مفروض عوامل اجتماعى گذشته و معاصر دخالت داشته است ، خود را امانتدار تلقى كرده ، اجتماع را بهرهمند خواهيد ساخت ؟ بطور كلى اين اصل را در يك جمله بگوئيم :
تا رويدادهاى زندگى قابل تقسيم بر حق و باطل باشد و تا دو عامل متضاد « خود طبيعى » و « خود انسانى » قدرتى براى فعاليت در درون آدمى داشته باشند ، براى حيات آدمى راهى جز مسير فتنه ها وجود ندارد .
عنصر اساسى اين نوع فتنه ها كه آزمايش و تحريك احساس حقجويى و حق يابى آدميان است ، در قرآن مجيد بعنوان يكى از مشيتهاى الهى گوشزد شده است كه در مبحث « فتنه از ديدگاه قرآن » مشروحا مطرح خواهد شد .
نوع دوم فتنه هايى است كه حيوانات انسان نما در جوامع يا در خانواده ها به وجود مى آورند كه واقعيتها را در تاريكى ها غوطه ور مى سازند و از تفكيك حق و باطل جلوگيرى مى كنند .
ضابطه كلّى در اين نوع فتنه ها كه ما آنها را آشوب مى ناميم ، اينست كه انسانهايى كه شعله آشوب در ميان آنان زبانه مى كشد ، هر قدر ضعيفتر بوده باشند ، در معرض تلفات بيشتر قرار مى گيرند .
تعريف مفهوم آشوب و آشوبگرى را مى توان چنين بيان كرد : آشوب عبارت است از فعاليتها و هيجانات سر در گم درباره حوادث و واقعياتى كه داراى ابعاد مركب از حق و باطل مي باشند . ما در اين مبحث حوادث و واقعياتى را كه زمينه فتنه را آماده مى كنند ، موقعيت فتنه انگيز مى ناميم . در اين مبحث مسائل متعددى وجود دارد كه مجموع آنها را به دو گروه عمده تقسيم مى گردند :
1 تفسير موقعيت فتنه انگيز .
2 انسانهايى كه با آن موقعيت در ارتباطند .
1 تفسير موقعيت فتنه انگيز
مسئله يكم تعريف موقعيت فتنه انگيز
چنانكه گفتيم : اين موقعيت عبارت است از فعاليتها و هيجانات آشوبگرانه درباره حوادث و واقعياتى كه داراى ابعاد مركب از حق و باطل مى باشند . البتّه مسلم است كه فعاليت و هيجان آشوبگرانه از اوصاف انسانهايى است كه آشوب را به راه انداخته اند ، ولى بدانجهت كه خود حوادث و واقعيات مخلوط از حق و باطل ، مانند ساير امور ، ممكن است بى سر و صدا و بدون تحريكات از جويبار اجتماع عبور كنند و براه خود بروند ، در اين فرض حالت فتنه اى بخود نمى گيرند ، پديده فتنهاى موقعى بروز مى كند كه آن حوادث يا واقعيات بعنوان عامل تحريك آميز انسانهايى را به هيجان و فعاليتها وادار كند ، لذا دو پديده مزبور ( هيجان و فعاليت ) را جزئى از تعريف فتنه قرار داديم .
هيجان و فعاليتها موقعى جنبه فتنه بودن پيدا مى كنند كه با هدف گيرى ايجاد آشوب بجريان بيفتند ، نه براى تشخيص و تفكيك حق از باطل .
حوادث و واقعياتى كه زمينه بروز فتنه را به وجود مى آورند ، داراى ابعادى مركب از حق و باطل مى باشند ، زيرا آن امورى كه حق محض يا باطل محضاند ،مجالى به آشوبگران نمى دهند .
هر فتنه و آشوبى دو جنبه دارد
بدينجهت بوده است كه كلمه فتنه يا آشوب در لغت فارسى همواره مفهومى از فساد را دربردارد كه بيش از ساير مفاهيم و جنبه هاى فتنه به ذهن شنونده يا خواننده نمودار مى گردد . ما براى تكميل تعريفى كه درباره فتنه آورديم ، دو جنبه اى بودن آن را هم توضيح مى دهيم :
1 جنبه منفى
اين جنبه شامل تباهى هايى است كه فتنه ها ببار مى آورند ،مانند :يك درهم ريختن ارزشهاى ثابت شده اعم از آنهائى كه اصيل و پايدارند ،مانند ارزش حيات انسانها ، و آن ارزشها كه موقت و فرعى مى باشند . شايد بتوان گفت كه : متزلزل شدن اصيل ترين ارزشها كه حيات آدمى است ، ناشى از تلفات بي شمار انسانها در طوفان و تلاطم فتنه ها بوده است كه متأسفانه سرتاسر تاريخ بشرى را فرا گرفته است .
با شيوع چنين پديدهاى ، يك امر طبيعى است كه روزها و شبها در تزلزل و بى ارزش بودن حيات فكر مى كنيم و به جايى نمى رسيم .
دو بر هم خوردن واقعيت هدفها و وسيله ها و جابجا شدن آن دو كه بايستى از محاسبه تفكيكى دقيق برخوردار شوند . رنج آورترين پديده فتنه همين است كه تكيهگاه مكتب ماكياولى ها قرار گرفته است .
سه پوچ شدن اصول و قوانين تثبيت شده بدون احساس ضرورتى براى تفكيك دو نوع صحيح و باطل آنها از يكديگر .
توقع مراعات واقعيات در فتنه ها و محفوظ نگاهداشتن سه عنصر مزبور ( ارزش ، هدف و وسيله ، اصول و قوانين ) از تباهىها و سوء استفادهها ، درست مساوى توقع تنظيم خودبخودى صفحات كتابى ضخيم است كه در يك جنگل بى سر و ته دستخوش طوفانها گشته و هر صفحهاى در نقطهاى از جنگل بپرواز درآمده است .
2 جنبه مثبت
با تحليل كافى در همه رويدادهاى فتنه انگيز ، اين حقيقت را مى توان پذيرفت كه با نظر به آگاهى هاى محدود مردم معمولى و گرايشهاى بى اساس آنان ، جنبه مثبت فتنه ها در مقابل جنبه منفى آنها بسيار ناچيز است ، زيرا عبرت گيرى و تجربه اندوزى در رويدادها براى مردم معمولى بقدرى اندك است كه گوئى آن رويدادها در فضا به وجود مى آيند و در فضا هم نابود مى گردند و كارى با آن مردم ندارند ، و همين مردماند كه بهترين دستاويز آشوبگران در تلاطمها و فتنه ها مى باشند .
از مردم افتاده مددجوى كه اين قوم
با بى پر و بالى پر و بال دگرانند
هدف گيرى هاى پيشروان سرتاسر تاريخ پر از استفاده از اين مردم است : به همين جهت بوده است كه هنوز اين جمله « از مردم به مردم براى مردم » به عنوان شعارى در مسائل اجتماعى تلقى مى گردد [ گوينده جمله مزبور ابراهام لينكولن است . ] . بعضى از جنبه هاى مثبت بدين قرار است :
يك نخستين جنبه مثبت فتنه ها ، موضوع آزمايش است . افراد و طبقات در هنگام بروز فتنه ها در معرض آزمايش قرار مى گيرند . فتنه ها مانند بعضى از اختلالات روانى هستند كه غالبا موجب بروز محتويات درونى انسانها مى گردند .
دو فتنه ها مى توانند قدرت تشخيص حق و باطل و تفكيك آن دو را از يكديگر به فعليت برسانند .
اشخاصى وجود دارند كه توانائى آنها در هر حالى روشن نيست ، و مانند اينست كه توانايى آنان به خواب رفته است ، و در هنگام بروز فتنه ها بيدار مى شوند .
سه فتنه ها براى انسانهاى آگاه ، كار ديگرى هم مى توانند انجام بدهند و آن عبارتست از بيدار كردن هشيارى و آگاهى بيشتر درباره حق و باطل .
در آن رويدادها كه هر يك از حق و باطل بدون حركت در پيرامون مرز يكديگر و در قلمرو اختصاصى خود نمودار مى شوند ، قيافه كاملا معينى از هر يك در ديدگاه انسانى قرار مى گيرد ، در صورتى كه در هنگام قرار گرفتن آن دو ، در مرزهاى نزديك بهم ، تشخيص و تفكيك آنها از يكديگر موجب روشن گشتن ابعاد ديگرى از آن دو مى باشد .
چهار كميّت و كيفيت فتنهها و تأثير سطحى يا عميق آنها در يك اجتماع مى توانند معلومات بسيار مفيدى درباره شناخت جامعه آشوب زده در اختيار هشياران بگذارند ، زيرا چنانكه گفتيم فتنه ها مانند بعضى از اختلالات روانى هستند كه محتويات روانى مبتلا بآن اختلال را اگر چه بطور گسيخته ابراز مى نمايند .
در پايان اين مبحث مجبوريم دو نكته را ياد آور شويم : يكى اينكه اين جنبه هاى مثبت ، پديده آشوب را تصحيح و تثبيت نمى كند ، بلكه با نظر به ماهيت آن ، و مختصات مفيد و مضرّى كه دارد ، شبيه بيك بيمارى اجتماعى است كه فى نفسه درد آور و ضرربار است . در جنب اين بيمارى انسانهايى مى توانند با تحقيق در ماهيت و مختصات آن ، همچنين با كوشش براى پيدا كردن درمان آن ، فوايدى را بدست بياورند .
دوم تحولات مفيد بر حال بشرى را نبايد با آشوبها اشتباه كرد ، زيرا تحولات مفيد در حقيقت عبور از موقعيتى پست به موقعيت عالى تر است ، در صورتى كه آشوب عبارت است از بهره بردارى نابكارانه از موقعيت فتنه انگيز كه از اختلاط حق و باطل ناشى مى شود .
مسئله دوم عوامل بروز فتنه ها
اگر چه طبيعت انسانى بجهت غريزه خودخواهى ، همواره عامل فتنه و آشوب را در درون خود مى پروراند ، ولى قوانين و مقرراتى كه براى مبانى و شروط زندگى اجتماعى وضع شده اند ، از فعاليت غريزه مزبور براى براه انداختن آشوب جلوگيرى به عمل مى آورند .
از طرف ديگر عامل مذهب و اخلاق كه اساسى ترين نيرو براى تعديل خود خواهى محسوب مى شود ، در جلوگيرى از فتنه و آشوب اساسىترين نقش را مى تواند بعهده داشته باشند .
ما عوامل انسانى فتنه ها را در گروه دوم از مسائل مشروحا بررسى خواهيم كرد ، لذا در اين مبحث مى پردازيم به عوامل موضوع فتنه ها كه يكى از آنها عبارت است از اختلاط حق و باطل در يك حادثه يا يك واقعيت .
مقصود از اختلاط حق و باطل آن نيست كه اين دو موضوع در يكديگر فرو مى روند و يك پديده واحد غير قابل تفكيك به وجود مى آورند ، زيرا اين دو متضاد هرگز يكى نمى شوند ، بلكه منظور نزديك شدن آن دو بيكديگر مى باشد ، بطوريكه ادارهكنندگان فتنه و آشوب مى توانند يكى از آن دو را به وسيله تلقين و صحنه سازى هاى هشيارانه حذف و ديگرى را براى مردم ساده لوح جلوه بدهند ، مثلا حق را حذف و باطل را بنمايانند و آن مردم را از حق موجود در آن حادثه محروم بسازند . و چون گروه حاميان حق دست از حق خواهى خود برنمىدارند ، فعاليتهاى طرفين موجب بروز آشوب مى گردد .
عامل ديگر تحولى است كه در اجتماعات صورت مى گيرد . اغلب تحولاتى كه اجتماع را از موقعيتى به موقعيت ديگر منتقل مى سازد ، فتنه و آشوبى را بهمراه دارد ، خواه اين انتقال از موقعيتى بوده باشد كه اصول تثبيت شده اش فى نفسه باطل باشد و يا بجهت آغاز موقعيت جديد اصول تثبيت شده از فعاليت صحيحى كه در دوران پيش انجام مى داده اند ، ساقط گردند .
عامل بروز آشوب در آن نوع از تحولات كه اصول تثبيت شده در موقعيت پيشين واقعا باطل بودهاند مانند تحولى كه اسلام بوجود آورد دستاويز آشوبگران پذيرنده آن اصول پيش از تحول قرار گرفت .
آنان براى توجيه آشوبى كه براه انداخته اند ، قيافه متفكرانه به خود گرفته ،فرياد برمىآورند كه در اين تحول كه پيش آمده است ، خواستههاى مردم مورد بى اعتنايى قرار گرفته به حيثيت مردم لطمه و اهانت وارد مى شود . مانند تزلزل آن اصول ساخته اى كه براى حفظ امتيازات مالى يا مقامى و شخصيتى افرادى يا گروههايى در موقعيت پيشين تثبيت شده بود . چنانكه در تحول دوران زمامدارى امير المؤمنين عليه السلام ديده مى شود .
مىدانيم كه عثمان چه امتيازاتى را به خويشاوندان و حاميان خود داده بود و اصول ساخته شده اى هم از اين بذل و بخششها حمايت مىكرد . با رسيدن دوران زمامدارى امير المؤمنين عليه السلام ، تحوّل شروع مىشود و مى فرمايد :
هر گونه امتيازاتى را كه بدون علت به افراد يا گروهها داده شده است ، من لغو مىكنم و با شمشير برّان اصل عدالت ، همه آن اصول ساخته شده را از بين ميبرم با اعلان اين تحول سردستههاى آشوبگران مانند معاويه و طلحه و زبير برمى خيزند و كشته شدن عثمان را كه تحقيق دربارهاش حق بود ، با اغراض باطل خود در هم مى آميزند و با نمايش حق در آشوب خود براه مى افتند .
دستاويز آشوبگران در آن نوع تحولات كه شرايط جديد ، اصول تثبيت شده موقعيت پيشين را از كار مى اندازد ، عبارت است از :
1 انس و عادت مردم به اصول پيشين ، چنانكه در قسم اول از تحولات مورد سوء استفاده قرار مى گيرد .
2 روشن نشدن همه جنبه هاى اصول موقعيت جديد .
3 مناقشه و انتقاد در شخصيت گردانندگان تحول .
اين سه موضوع كه دستاويز آشوبگران قرار مى گيرد ، جنبه اى از حق را دارا مىباشند ، ولى بدانجهت كه شرايط و عوامل منطقى كه بروز موقعيت جديد را ايجاب نموده نسبيت آن جنبه حق را اثبات نموده است ، پيش كشيدن آن ، در برابر حق جديد كه تحول آن را نشان مى دهد ، باطل مى باشد .
2 انسانهايى كه با موقعيت فتنه انگيز در ارتباطند
در جامعهاى كه موقعيت فتنه انگيز براه افتاده است ، انسانها به گروههايى مختلف تقسيم مي گردند :
مسئله يكم گروه روشنفكران
مدتى است كه كلمه روشنفكر در كتابهاى اجتماعى و ادبى و سياسى و فلسفى ما شيوع فراوانى پيدا كرده ، بدون تفسير دقيق درباره آن ، مورد اثبات و نفىهاى حماسهاى و ذوقى قرار گرفته است .
آنچه كه در اين نوع مناقشهها و كلنجارها مورد پذيرش همگانى است ، اينست كه در مفهوم كلمه روشنفكر نوعى عصيان به گذشته اى كه كهنه شده است و تحريك به آينده كه حقايق تازه را مى آورد ، وجود دارد .
براى اينكه وقت خود را درباره شمارش بلاهايى كه بر سر اين كلمه مقدس مانند عدالت و آزادى و تكامل و پيشرفت و تمدن آورده اند ، صرف نكنيم و براى اينكه با اصطلاحات حرفهاى فلسفه ها گرد و غبار بيشترى روى قيافه اين كلمه نپاشيم ، آن را به حال خود مى گذاريم و فعلا از بحث و بررسى هاى طولانى در موارد استعمال و شرايط و موانع روشنفكرى خوددارى مى كنيم و تا مى توانيم واقعيتهاى مربوط به انسانهايى را مطرح مى كنيم كه از هوشيارى و احساس تعهد بيشترى برخوردار مى باشند . مسلم است كه درك و گرايش انسانها در همه جوامع بدون استثناء مختلف است .
لذا براى روشن شدن معناى روشنفكرى يك تقسيم بندى مختصر را درباره انسانها ضرورى مى بينيم . مردمى را كه شايد اكثريت چشمگير را تشكيل مى دهند ، مى بينيم كه در پهنه پر از ابعاد اجتماع و در مجراى تحولات و جويبار شئون حياتى انسانها نه تنها حاضر به درك و تماشا هم نيستند ، بلكه مانند يك حرف كه در ميان سطرهاى صفحهاى از كتاب نوشته شده يا با حروف چاپى در آن صفحه نقش شده است ، نه از وجود خويش اطلاعى دارد و نه از كلمهاى كه در آن قرار گرفته و نه از سطرى كه در رديف آن نقش شده است . نه آگاهى از ساير سطور صفحات كتاب و مؤلف و هدف او دارد و نه خبرى از خود همان كاغذ كه روى آن نوشته شده است . . . يعنى موجودى كه براى خود هيچ است .
گذشت زمان با هزاران حوادث سودبخش و ضرربار خود بر اين مردم ، شبيه به جريان آب رودخانه از روى قطعه كاغذى است كه به گوشهاى از ساقه درخت فرو رفته در آب چسبيده است . اين قطعه كاغذ بدون اينكه كارى با آب رودخانه داشته باشد ، هستى خود را تدريجا از دست مىدهد و از بين مى رود .
انسانهايى ديگر وجود دارند كه تور ماهى گيرى بدست ، در انتظار گل آلود شدن آب هستند كه فوراً تور خود را به آب بياندازند و ماهى ها بگيرند .
افرادى از آدميان در اين دنيا زندگى مىكنند كه جز لذت هدفى ديگر در زندگى ندارند و هيچ واقعيتى را جز با ملاك لذت نمى پذيرند . فاصله اينان از ساير جانوران ، تنها در برخوردارى از لذايذ متنوع است كه ديگر جانوران از آنها محروم مىباشند .
جمعى ديگر از روياروى قرار گرفتن با واقعيات زندگى ناتوان بوده مستى و ناآگاهى را به بيدارى و آگاهى ترجيح مى دهند . اگر يك دقت كافى انجام بدهيم ،اين جمع از انسانها مشمول مفاد ابيات زيرند كه مولوى مى گويد :
جمله عالم از اختيار و هست خود
مى گريزد در سر سرمست خود
مى گريزند از خودى در بيخودى
يا به مستى يا به شغل اى مهتدى
تا دمى از هوشيارى وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود مينهند
اين نوع از انسانها كه مستى را بر هشيارى و خواب را بر بيدارى ترجيح مىدهند ، نه در حالت استقرار و ثبات اجتماعات ، قدرت روياروى قرار گرفتن با واقعيات را دارند و نه در حالت تحول . اينان حتى توانايى تماشاگرى را هم بآنچه كه مىگذرد ندارند . اين مسئله كه عامل فرار اين انسانها از واقعيت چيست ؟ داستان مفصلى دارد كه در سر فصل آن يا اصل تنازع در بقا نوشته شده است كه نشان ميدهد كه انسانهايى قدرتمند و خودخواه آنان را از واقعيات مى گريزانند و يا اصل خود خواهى در آن سر فصل نوشته شده است كه نشان مى دهد : آنان قربانى درد بيدرمان « از خود بيگانگى » مى باشند .
عده ديگرى از انسانها بدون توجه به اينكه جز آنان موجودات ديگرى هم هستند كه انسان ناميده مىشوند و خواسته ها دارند و لذت و الم و پيروزى و شكست براى آنان هم مطرح مى باشد و اگر شرايط و موقعيتهاى مناسب بوجود بيايد ،
آنان نيز طعم رشد و تكامل را مىچشند ، اراده خود را مبناى هستى مىدانند و چنين مىپندارند كه فلسفه شوپنهور در بيان اصالت اراده ، مقصودى جز اراده آنان ندارد در ميان اين گروهها و گروههايى ديگر كه براى اختصار بحث ، متعرض آنها نگشتيم ، در هر دوره و جامعهاى ، گروهى بنام روشنفكران ناميده مىشوند . چه كلمه جالبى كه مقدسترين مفهومى را در برگرفته است .
اين كلمه بدون مبالغه بازگو كننده انسانهايى است كه رشد و كمال حيات آدميان را با آبحيات آبيارى مى كنند .
اين مفهوم ، اميد بخش است كه در همه ادوار تاريخ در تاريكترين موقعيتهاى زندگى اجتماعى چراغى فرا راه جمعيتها بوده از سقوط آنان در سراشيبى يأس تباهكننده جلوگيرى مى كند .
اين مفهوم مقدس دامنهاى بس گسترده دارد كه از يك فرد انسان آگاه و متعهدى كه تنها مى تواند دست يك فرد ديگر را در بعدى از ابعاد حيات بگيرد و او را از سقوط نجات بدهد ، تا بزرگترين پيامبران الهى را مانند ابراهيم و موسى و عيسى و محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين شامل مى شود .
شايد با نظر در اين مفهوم وسيع بتوانيم تعريف روشنفكر را هم دريابيم كه عبارت است از انسانى آگاه و متعهد كه آگاه ساختن ديگر انسانها و رها ساختن آنانرا از ركود و برگشت به قهقرا ، ضرورتى چونان ضرورت تنفس از هوا براى ادامه حيات خويشتن ، تلقى مى كند .
درود جانهاى آدميان و درود خدا و فرشتگان و همه هستى بر اين روشنفكران باد كه قافله سالاران كاروان انسانيتند .
اينان به مرحلهاى رسيدهاند كه اگر آدميان را در حال ركود ببينند ، هستى خود را راكد احساس مى كنند .
تلخى فقر و نيازمندى ها و بردگى مردم را ناگوارتر از تلخى زهر مهلك در كام خود مىيابند .
در آنحال كه ديگر انسانهاى ناآگاه ، در عيش و نوشهاى مستانه غوطه ورند و نمى دانند از كجا حركت كرده بكجا مى روند ، روشنفكران در شب بيدارى هاى جانكاه ، در عوامل حركت آنان و روشن ساختن خطاها و كجروى هاى تباه كننده آن حركت مى انديشند . اگر از يك افق والاترى به كار روشنفكران بنگريم ، خواهيم ديد آنان آن روشنگرانى هستند كه مى سوزند و فروغ خود را بر فضاى درون انسانهاى جامعه خود مى اندازند ، باشد كه عقل و وجدان در خواب رفته آنان را بيدار كنند .
هر چه درباره روشنفكر بگوييم ، با نظر به عظمت مقام روشنفكرى كه در جمله « نمايندگان خداوندى در كره خاكى » خلاصه مى شود ، چيز قابل توجهى نگفته ايم .
ساده لوحان در مطالعات ابتدايى خود گمان مى كنند اين گروه روشنفكرانكه واقعاً در توصيف ارزش و عظمت آنان ابراز ناتوانى مى كنيم ، در مقابل رديفهاى گوناگون آن گروهها كه در گذشته يادآور شديم قرار گرفته اند ، مانند بى تفاوتها ،لذت پرستان ، مستان تخديرجو . . .
اين پندار بطور قطع باطل است ، گروه ضد اين روشنفكران واقعى روشنفكر نماهايى اند كه انديشه و فعاليتى جز لجن مال كردن آن مقام مقدس ندارند ، زيرا گروههايى كه در گذشته ياد آور شديم ، ممكن است قيافه تضاد عمدى در مقابل روشنفكران به خود نگيرند ، و هدفهاى ناچيز خود را با وسايل پست و مناسب با آن هدف دنبال كنند ، در صورتى كه نمايشگران روشنفكرى با به خود بستن روشنايى ، تاريكى هاى خود را به عرصه اجتماع مى آورند تضاد آنان با روشنفكرى واقعى در اينست كه گروه واقعى روشنفكرهاى روشنگر ابرها و گرد و غبارهاى فضاى اجتماع را بركنار مى كنند تا مردم خورشيد را ببينند و حيات خود را روشن بسازند ، در صورتى كه روشنفكر نماها يا گرد و غبار مى پاشند كه فضا را تيره كنند و يا سرمه هايى به ديدگان مردم مى كشند كه آنان را از فضاى انسانيت به وسعت كيهان ، به لانه محقر خفاشان تغيير موقعيت بدهند يكى از عوامل بدبختى حيات اجتماعى مردم اينست كه نام هر گونه اصل شكنى روشنفكرى ناميده مى شود مخصوصا با نظر به حس نوگرايى بشرى كه به عقيده ما يكى از عالى ترين و سازنده ترين نيروهاى انسانى است ، از اين كلمه نوگرايى چه سوء استفادهها كه نميشود براى توضيح اين مسئله ، نخست اين حقيقت را كه نوگرايى در متن حيات دينى ما است ، چند بيت زير را از مولوى يادآور مى شويم :
هر نفس نو مى شود دنيا و ما
بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نو نو مى رسد
مستمرى مى نمايد در جسد
شاخ آتش را بجنبانى به ساز
در نظر آتش نمايد بس دراز
اين درازى خلقت از تيزى صنع
مىنمايد سرعت انگيزى صنع
نيك بنگر ما نشسته مىرويم
مى نبينى قاصد جاى نويم
پس مسافر آن بود اى ره پرست
كه مسير و روش در مستقبل است
جان فشان اى آفتاب معنوى
مر جهان كهنه را بنما نوى
آنچه از جانها به دلها مىرسد
آنچه از دلها به گلها مىرسد
مى رود بى بانگ و بى تكرارها
تحتها الانهار تا گلزارها
چيست نشانى آنك هست جهانى دگر
نو شدن حالها رفتن اين كهنههاست
روز نو و شام نو باغ نو و دام نو
هر نفس انديشه نو نو خوشى و نو عناست
عالم چون آب جوست بسته نمايد وليك
مى رود و مى رسد نو نو اين از كجاست
نو ز كجا مى رسد كهنه كجا مى رود
گرنه وراى نظر عالم بى منتهاست
خلاصه :
تازه مى گير و كهن را مى سپار
كه مرا مسالت فزون است از سه پار
منابع اوليه اسلامى توبيخ ركود در گذشته تباه شده را به حدى مىرساند كه بالاتر از آن قابل تصور نيست .
با روشن شدن اين مسئله كه نوبينى و نوگرايى واقعجويانه در متن حيات فرد و اجتماع مسلمان است ، ديگر نمى توان از اين قضيه كه اجتماع به گروه روشن فكران نيازمند است ، سوء استفاده كرد . آنچه كه بايد مورد دقت كافى قرار بگيرد ،
اينست كه چون كشف واقعيات و بهرهبردارى از آنها در جويبار دائم الجريان زمان صورت مى گيرد ، لذا ميخكوب شدن در گذشتهاى كه برخى از واقعيات را دريافته در معرض استفاده قرار داده باشد ، محكوم است و ما براى رويا رو شدن با حقايق ديگر كه با گذشت زمان كشف مى گردد و موجب گسترش ابعاد مفيد بشرى مى شود ،بايستى از حس نوگرايى برخوردار شويم و همواره آن را براى فعاليت آماده بسازيم . نه اينكه يك ساعت بزرگى كه نقطه ها يا ارقام ساعت شمارش كاملا خوانا باشد ، جلو چشمان خود بگذاريم و براى نشان دادن معناى نوگرايى در هر حركتى كه ساعت شمار انجام مى دهد ، با يك اعجاز مردگان صدها هزار سال پيش تاكنون را زنده كنيم و همه آيندگان تاريخ را در يك چشم بهم زدن بيافرينيم و حتى براى اينكه احتياط را از دست ندهيم ، همه آنان را حاضر و غايب كنيم كه مبادا كسى از اين اجتماع حياتى تخلف كند ، آنگاه بلندگويى بسيار بسيار بزرگ به دهان گرفته ، فرياد بزنيم كه اى انسانها ، حواستان را جمع و همه قواى دماغى خودتان را متمركز بسازيد و بدانيد كه هم اكنون ساعت شمار ما از ساعت هشت و پنجاه و نه دقيقه به ساعت نه نقل مكان فرمودند ؟ لذا نابودى همه اصول و قوانين و واقعيات را كه تا ساعت هشت و پنجاه و نه دقيقه در دست داشتيم ، اعلان مى كنيم .
احتمال مىرود كه اكثريت مردگان اعتراض كنند كه اى زندههاى خاموشتر از ما مردگان ، براى اثبات اين حماقت بود كه آرامش ما را در زير انبوه خاكها بر هم زديد ؟ مگر امكان دارد كه ما نوگرايان در مقابل اين اعتراض مردگان ساكت بنشينيم ؟ ما نوگرايان فورا با گرفتن قيافه قيمومت به مردگان ، پاسخ خواهيم داد كه حالا كه مىخواهيد برويد ، نمايندگانى از خود انتخاب كنيد كه در مجمع ما شركت كنند و از فلسفه بافى ما محروم نگردند روحت شاد اى مولوى :
چشم باز و گوش باز و اين عما
حيرتم از چشم بندى خدا
بهر حال تعريفى كه براى روشنفكرى قابل قبول است ، اينست كه روشنفكر آن انسان است كه با آگاهى و هوشيارى هر چه بيشتر و پاكتر از ديگر انسانها ،واقعيات را دريابد و با احساس تعهد برين كمك به پيشرفت انسانها مطابق آن واقعيات نمايد .
اگر واقعيت پوسيدگى يك يا چند ، اصل و رفتار گذشته انسانها را نشان مىدهد ، روشنفكر بايستى سقوط آن را اعلان بدارد و براى جانشين ساختن اصل و رفتار صحيح به تكاپو بيفتد .
برگرديم به اصل مبحث كه عبارت است از موضعگيرى روشنفكران در فتنهها و آشوبها ، با آن تعريفى كه براى اين مفهوم ذكر كرديم ، موضع گيرى روشنفكر در موقعيتهاى فتنه انگيز كاملا روشن گرديد ، زيرا وظيفه آنان تفكيك حق از باطل و درآوردن مردم از اشتباهات و تكاپو براى هموار كردن راه خروج انسانها از طوفان فتنه و آشوب مى باشد .
مسئله دوم گروه پاكدلان پاك انديش
اين گروه را كسانى تشكيل مى دهند كه از محاصره خودخواهى نجات پيدا كرده ، درباره صلاح و فساد جامعه بى تفاوت نبوده همان اهميت حياتى را براى اوضاع جامعه قائلند كه براى جان عزيز خود . انديشه هاى اينان با طهارت قلب آبيارى مى شود ، هر واحد و قضيه اى كه بعنوان حلقه اى از زنجير انديشه شان قرار مى گيرد ،به وسيله فعاليّتهاى پاك صيقلى مى گردد .
تفاوت اين گروه با روشنفكران در اينست كه روشنفكران با احساس تعهدى كه دارند ، در مقابل فتنه ها بيكار و بىتفاوت ننشسته ، دست به تكاپو مىبرند و راه را براى خروج مردم از ابهامى كه از اختلاط حق و باطل فضاى جامعه را گرفته است ،هموار مى سازند ، در صورتى كه گروه پاكدلان پاك انديش اگر دست به فعاليت مطابق احساس تعهد برين بزنند ، داخل گروه روشنفكران مى باشند و دسته مستقلى را تشكيل نمىدهند . و اگر بهمان پاكدلى و پاك انديشى كفايت كنند ، مردمى هستند كه تنها در فكر نجات خويشتن از لجن فتنه ها مى باشند .
تفاوت اين گروه با روشنفكران همان تفاوت عابد و عالم است كه سعدى بيان كرده است :
صاحبدلى به مدرسه آمد ز خانقاه
بشكست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عابد و عالم چه فرق بود
تا اختيار كردى از آن اين فريق را
گفت آن گليم خويش بدر مي برد ز موج
وين جهد مى كند كه بگيرد غريق را
مسئله سوم گروه سودجويان
كه از جويندگان سود مادى گرفته تا عاشقان « من هستم » را شامل مى شود فتنه و آشوب براى گروه سودجويان عالى ترين آرمان زندگى است كه جامعه را مانند رودخانه گلآلود ببينند و تور ماهى گيرى خود را بكار بيندازند . اين گروه كه خدا جوامع بشرى را از شر آنها نجات بدهد ، حتى اگر بدانند كه اگر جويبار انديشه ها و وجدان و تعقلشان گل آلود شود ، مى توانند بيك سود پشيز ظاهرى برسند ،حاضرند تمام سطوح درون خود را گل آلود كنند و محو بسازند . پس موضع گيرى اينان در مقابل فتنهها و آشوبها درست موضعگيرى ماهى گير در مقابل آب گل آلود مى باشد . و چون محور اساسى آنان سود جويى است ، اگر آرامش و سكون اجتماع حسّ سود پرستى آنان را اشباع نمايد ، قهرمانان بى نظير در خواباندن فتنه ها هستند و اگر طوفان فتنه ها سود آنان را تأمين نمايد ، دلاوران سلحشورى اند براى برانگيختن آشوبها . اين هم يك اصل كلى است كه برخى از اشخاص براى ابراز « من هستم » تا نيستى خود پيش مى روند .
آرى :
زانكه هستى سخت مستى آورد
عقل از سر شرم از دل مى برد
مولوى
مسئله چهارم گروه بدبينان
بدانجهت كه اين گروه همواره عينك بد بينى به چشمان خود زده اند ، اندك حادثه فتنه انگيزى را در راه محكم كردن عقيده خود استخدام نموده ، دست به فلسفه بافى ها زده مى گويند :
بفرمائيد ، اينست دليل صحت مدعاى ما كه مي گوييم : بشر سر از طبيعت برنياورده است ، مگر اينكه حق و باطل را در هم بريزد و فتنه ها براه بياندازد .
همين حادثه را در نظر بگيريد و به عقب و عقبتر برگرديد ، خواهيد ديد تاريخ بشرى پر از آشوبهاى بى سر و ته است و هر كس كه بخواهد تاريخ بشرى را بدون در نظر گرفتن اين سنت جاريه تفسير كند ، كار بيهودهاى مى كند .
اين بدبينان متوجه نيستند يا نمى خواهند باين حقيقت توجه كنند كه اگر هم خود فتنه ها داراى بعد ويرانگرى بوده اصول و قوانين حق و باطل را درهم ميريزند ،با اينحال قدرت سازنده آدمى را براى برطرف كردن موانع و سنگلاخهاى حيات بشرى به كار مى اندازند و احساس حق طلبى او را به شدّت بيدار مى كنند و خواب او را به بيدارى و مستى او را به هشيارى مبدل مى سازند .
مسئله پنجم گروه خوش بينان
اين گروه بر عكس بدبينان ، با نگريستن بوسيله عينك خوشبينى ، براى همه آرامشها و تلاطمهاى حيات بشرى فلسفه هايى آماده كرده اند كه خود را با آنها قانع و ديگران را به تبعيت از آنها توصيه مى نمايند :
درست فكر كنيد كه چه مى گوئيم ، مى گوئيم :
هر معلولى علتى دارد و ما در برابر اين قانون پايدار جز رضا و خرسندى نبايد داشته باشيم ، زيرا از متن هستى بر مى آيد و هستى را تنظيم مىكند و چه زيباست نظم هستى از طرف ديگر بگذاريد بشر در همه جريانات هستى قدرت خود را به فعليت برساند ، مگر آن وحى منزل را كه به پيشروان داروين و پيروان او شده است ،نشنيده ايد كه بايستى قدرتمندها ناتوانان را از بين ببرند ، تا ناتوانان در فتنه ها قربانى شوند و ميدان را براى اقويا به وسيله انتخاب طبيعى باز كنند اين خوش بينان كه خود توليدكنندگان بدبينى اند ، اين مقدار فكر نمي كنند كه حقجويى و حقيابى نوع بشر خود يكى از معلولهايى است كه به علتى اصيل كه خدا در نهاد اين نوع قرار داده است ، مستند مى باشد .
همچنين در برابر بروز فسادهاى آشوبگران ، حسّ پاسدارى ما از ارزشهاى انسانى ، معلولى است كه از ريشه دارترين علل روانى سر برمىكشد و دست به فعاليت مى زند . و اينكه مى گويند :
چه زيباست نظم هستى نمىفهمند كه نابودىهاى بشرى چه با دست عوامل طبيعى صورت بگيرد و چه به وسيله نيرومندان ، خارج از قانون عليت نيست ، و چه زشت است نابودى ناحق بشرى نيز اين استدلال كه بايستى قدرتهاى بشرى به فعليت برسند ، مدعائى كاملا صحيح است ، ولى اشكال در تطبيق اين قانون در شئون مجموعى بشرى است و بقول مولوى :
دعاى خوبى است كه اين خوش بينان آوردهاند ، ولى سوراخ دعا را گم كرده اند :
آن يكى در وقت استنجاء بگفت
كه مرا با بوى جنت دار جفت
گفت شيخى خوب ورد آورده اى
ليك سوراخ دعا گم كرده اى
اگر بنا باشد به فعليت رسيدن قدرت ، موجب نابود شدن قدرتهاى ديگرى باشد كه حتى در ضعيفترين شاخ يك مورچه خزيده در لانه خود ، جلوه گر مي شود ،اين به فعليت رسيدن اشباع وحشيانه حسّ خودخواهى است ، نه به فعليت رسيدن قدرت كه با نظر به حيات مجموع انسانها ، امانتى است در دست بعضى از آنها كه در صلاح مجموع حيات بكار ببرد .
نيز اگر چنين فرض كنيم كه به فعليت رسيدن قدرت عبارت است از دارا بودن به عامل نابودى ديگران ، در اينصورت ما ناتوانى و زبونى انسان را در برابر مواد آتشفشانى كه در درون دارد و مى تواند خود او و ديگران را به مرگ و نابودى بكشاند ، قدرت ناميده ايم اينان حتى آن اندازه قدرت ندارند كه خود را آماده كنند و در اين حقيقت بينديشند كه چرا همه مكتبهاى انسانى و همه انسان شناسان كه از مجموع تاريخ حيات امير المؤمنين ( ع ) اطلاعى دارند ، او را بعنوان قدرتمندترين مرد تاريخ معرفى مى كنند ؟
آيا اين قدرتمندى جز اين است كه امير المؤمنين ( ع ) توانسته است خود را از محاصره خودمحورى درآورده همه انسانها را در درون خود جاى بدهد ؟ جاى دادن همه انسانها در درون و همه آنها را اجزائى براى خود فرض كردن ، نمونهاى از قدرت الهى را نشان مى دهد كه ساير قدرتمندان باصطلاح معمولى كه در محاصره « خود محورى » زود گذر قرار گرفته اند فاقد آنند .
اگر انسانى بتواند آگاهى كافى درباره حيات آدميان به دست بياورد ، خواهد ديد : اصل قدرت شكافتن محاصره « خودمحورى » است كه مى تواند عامل خوش بينى بانسانها باشد ، نه قرار گرفتن در محاصره « خود محورى » كه پست ترين و زشتترين ناتوانى هاى بشرى است .
گروه خوش بينان اصطلاحى كه در اين مبحث مطرح كرديم ، هر گونه فتنه و آشوب را مطابق قانون قلمداد مىكنند و نمى دانند كه سوختن انبار آذوقه مردم با افتادن آتش در آن ، يكى از جلوهگاه هاى قانون علت و معلول است كه طبيعت درنظم خود بجريان مى اندازد .
مسئله ششم محققان حرفهاى
گروه ديگرى داريم كه قلم به دست و با قيافه متفكرانه ، مى خواهند درباره فتنه ها تحقيق نمايند ، ولى تحقيق براى اينان يك حرفه اعتيادى ، يا حرفه سود آورى است كه براى برآوردن نيازهاى مادى يا شهرت پرستى و اشباع حسّ محبوبيت خواهى انجام مى گيرد .
در اشتغال باين حرفه ، هدفى جز توضيحاتى كه خوشايند مردم بوده باشد ، ندارند و بجاى تحليل و تركيب موقعيت فتنه انگيز و عوامل آن ، مفاهيم و قضايايى را استخدام مى كنند كه آگاهى و هشيارى و دلسوزى آنان را براى مردم اثبات كند . و چون هدف محقر آنان عبارت است از « بمن نگاه كنيد » لذا نه تنها واقعيتها را نخواهند توانست درك و ابراز نمايند ، بلكه ممكن است درباره همه چيز تحقيق نمايند جز خود موقعيت فتنه انگيز و عوامل آن .
آرى ، اگر مردم درباره قلم و آگاهىهاى من در تشخيص حوادث اجتماع در حيرت و شگفتى فرو روند ، براى من بس است :
طالب حيرانى خلقان شديم
دست طمع اندر الوهيت زديم
در هواى آنكه گويندت زهى
بستهاى برگردن جانت زهى
مسئله هفتم محققان آگاه و متعهد
بر عكس اين فرصت جويان حرفهاى ، محققان آگاه و متعهدى پيدا مى شوند كه نه تنها براى ارضاى خودخواهى صفحات كاغذ را باطل نمى كنند ، بلكه با كوشش پىگير و صميمانه ، بازيگرى با محتويات پيش ساخته ذهنى خود را نيز [ كه رهايى از آنها كار هر كسى نيست ] كنار مى گذارند . باين معنى كه با توجه به بازيگرى نابجاى محتويات پيش ساخته ذهنى كه حوادث را با رنگ خاص خود رنگ آميزى مى نمايند ، از دخالت آنها در تفسير و توجيه حادثه خوددارى مى نمايند .
اينگونه بازيگرى هاى ذهنى بزرگترين عامل تحريف واقعيات است كه به وسيله ناآگاهان غير متعهد كتب تاريخى بشرى را مشكوك قلمداد مى كنند . حتى وايتهد با اينكه شكى در آگاهىهاى گيبون ندارد ، درباره تاريخ پر ارزش او كه در سقوط و اعتلاى امپراتورى رم نوشته است ، مى گويد :
« گيبون تحقيقات شايسته اى درباره سقوط و اعتلاى امپراطورى رم نموده است ، ولى عينك قرن نوزدهم به چشمانش » .
تاكيد مى كنيم كه براى تحقيق آگاهانه و متعهدانه ، يك شرط اساسى باضافه شرايط ديگر كه بايد آنها را مراعات كرد ، وجود دارد كه در نظر گرفتن و عمل به آن بسيار دشوار است و آن شرط عبارت است از دخالت ندادن بازيگرى هاى ذهنى خويش بوسيله محتويات پيش ساختهاى كه با عوامل مختلف مانند عقيده و ذوق و نوع تفكر به وجود مى آيند و آگاهانه يا ناگاه الگوهايى را براى تشخيص و بيان واقعيات خلق مى كنند .
لذا يك محقق آگاه و متعهد ، نمى تواند در تحليل و تركيب موقعيت فتنه انگيز مانند ساير موقعيتهاى بشرى كمترين بازيگرى پيش ساخته از طرف محيط و عقايد و ذوقيات را دخالت بدهد .
فتنهاى كه در دوران زمامدارى امير المؤمنين بوجود آمده بود
چنانكه از تواريخ برمى آيد ، در دوران پيش از زمامدارى امير المؤمنين عليه السلام ، قضايايى را بعنوان مواد برنامه اسلامى در جوامع به وجود آورده بودند . اين قضايا با حقيقت اسلام سازگار نبود . براى توجيه آنها موضوع اجتهاد و نظر را مطرح كرده مى گفتند :
پيشروانى كه قضايايى را بعنوان مواد برنامه اسلامى در متن اين دين جاودانى وارد كرده اند ، مجتهد و صاحب نظر بوده اند .
اين خوش گمانى توجيهى براى تثبيت آن قضايا شده تدريجا به عنوان تكاليف و احكام اسلامى تلقى گشته بودند .
امير المؤمنين ( ع ) كه به گفته علايلى در كتاب سمو المعنى فى سمو الذات همواره رهبر گروه محافظ اسلام بود ، براى بركنار ساختن آن قضايا و آشكار كردن متن واقعى اسلام ، دست به اقداماتى جدّى زد .
هيچ جاى ترديدى نيست كه اين اقدامات براى كسانى كه از آن قضايا استفاده ها داشتند و موضع خود را با آنها تثبيت كرده بودند ، سخت نگران كننده بود ، لذا آن قضايا را كه با نظريات شخصى گردانندگان اجتماعى پيش از دوران على ( ع ) ،به وجود آمده بود ، حق جلوه مى دادند و حقى را كه على ( ع ) مطرح و اجرا مي كرد ،باطل قلمداد مى كردند .
مسلم است كه اين گونه ابهام انگيز نمودن واقعيات به وسيله سودجويان و مقام پرستان ، مى تواند براى مردم معمولى فتنه هاى بسيار تاريك و اضطراب انگيزى به وجود بياورد .
عامل اصلى آزمايش مردم در چنان جامعهاى طرفدارى سخت و بى مسامحه امير المؤمنين از حق و تنفر او از باطل بوده است كه بهيچ وجه سستى در آن طرفدارى و تنفر را به خود راه نمى داد .
بهترين دليل اين مدّعا كه عوامل فتنه و گردانندگان آنها سود جويان و مقام پرستان ، بودند ، اعتراف خود طلحه و زبير است كه در مباحث گذشته ملاحظه نموديم و ديديم كه اين دو مرد صراحتاً رياست طلبى خود را در برابر امير المؤمنين ابراز كردند .
همچنين سرگذشت معاويه و اخلالگرى هاى او بوسيله فتنه هايى كه در حكومت آن حضرت براه انداخته بود ، بقدرى روشن است كه مى توان گفت : معاويه تا آخرين نفس امير المؤمنين ( ع ) كارى ديگر جز بوجود آوردن فتنه هاى رنگارنگ ،نداشت ، امّا در اين فتنه ها به عادلترين مرد تاريخ چه مىگذشت ؟ و ايده آل ترين انسان چقدر رنج مى برد ؟ و چه خون هاى بيگناه بزمين ريخته مى شد ؟ و چه حقها كه نابود و باطلها كه زنده مى گشت ؟ و چه سرنوشت بدى را براى جوامع اسلامى بلكه براى جامعه بشريت پى ريزى مى كرد ؟
معاويه كارى با اينها نداشت ، زيرا كار او تنها بوجود آوردن بهترين مثال براى خودخواهى بنيان كن انسانيت منحصر بود . تتمه اين مبحث را در تفسير موضوعى فتنه ها خواهيم ديد .
فتنه از ديدگاه قرآن
در آيات قرآن مجيد عناصر اساسى فتنه با روشنائى كامل گوشزد شده است .
آياتى كه در زير آورده مى شود ، نمونه هايى از عناصر اساسى فتنه از نظر قرآن مي باشد :
1 فتنه عامل تحركى براى آزمايش
اين معنى كه در گروهى از آيات آمده است ، يكى از اساسى ترين عناصر فتنه است كه عبارت است از عامل تحرك و هيجان درونى كه در آن ، اصول و قوانين به تلاطم مى افتند و حتى حاكميّت شخصيت براى ايجاد آرامش و قرار گرفتن در مسير صحيح ، متزلزل مى گردد :
وَ كَذلِكَ فَتَنَّا بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لِيَقُولُوا اَ هؤُلاءِ مَنَّ اللَّهِ عَلَيْهِمْ مِنْ بَيْنِنا اَ لَيْسَ اللَّهُ بِاَعْلَمَ بِالشَّاكِرينَ [ الانعام آيه 53 ] .
( و بدينسان بعضى از آنان را بوسيله بعضى ديگر مفتون ساختيم ، تا بگويند آيا اينان ( مردم با ايمان كه بينوايان جامعه محسوب مىشوند ) هستند كه در ميان ما مورد احسان خداوندى قرار گرفته اند ، آيا خداوند به سپاسگذاران داناتر نيست ) .
نزول اين آيه در آن مورد بوده است كه اغنياء و چشمگيران جامعه پيش پيامبر اكرم ( ص ) آمده خواستار امتيازى گشتند .
اين امتياز چنين بود كه پيامبر موقعيت اجتماعى آن اغنياء و اشراف را منظور نموده حساب آنان را از بينوايان تفكيك كند . خداوند متعال خواسته آنان را مطرود اعلان فرموده آيه پيش از آيه فوق را نازل نمود :
وَ لا تَطْرُدِ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالغَداةِ وَ الْعَشِىِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ ما عَلَيْكَ مِنْ حِسابِهِمْ مِنْ شَيْىءٍ وَ ما مِنْ حِسابِكَ عَلَيْهِمْ مِنْ شَيْىءٍ فَتَطْرُدَهُمْ فَتَكُونَ مِنَ الظَّالِمينَ [ الانعام آيه 52] .
( آنان را كه صبحگاه و شامگاه پروردگار خود را مىخوانند و تنها خود او را مى خواهند ، طرد مكن ، چيزى از حساب آنان بر تو نيست و چيزى از حساب تو بر آنان نمى باشد ، اگر آنان را طرد كنى از ستمكاران خواهى بود ) .
آيه مورد بحث مى گويد : برقرار كردن تساوى ميان همه افراد جامعه و اينكه آن بينوايان شايسته پرچمدارى رشد و تكامل شده اند ، براى آن اغنياء و اشراف گران آمده ، مى گفتند :
شگفتا ، اين بينوايانند كه خدا آنانرا بر ما برترى داده رهروان منزلگه كمال معرفى مى نمايد ؟
خداوند خطا و اشتباه آنان را گوشزد نموده مىگويد : از حكمت عاليه ما است كه بدون توجه به موقعيّتهاى دروغينى كه انسانها در زندگى اجتماعى براى خود كسب مىنمايند ، مردم آماده پذيرش واقعيت را [ اگر چه در پايينترين سطوح مجتمع جاى گرفته باشند ] مورد عنايت قرار داده ، پيشروان قافله تمدنها مى نماييم .
اين يك آزمايش بسيار مهمى است كه چشمگيران با اعتقاد به انحصار شايستگى در خويشتن ، در آن قرار مى گيرند .
درون آنان با محتويات خودخواهى ها و خود كامگى ها و صدها پديده هاى ناشى از اصول خودمحورى ، متلاطم مى شود و حالت مفتونى پيدا مى كنند .
اگر آنان لحظاتى بينديشند و از عقل و وجدانشان اطلاعات مستقيم و ناب درباره موجوديت واقعى خود به دست بياورند ، اين حق روشن را خواهند ديد كه همه چيز را مىدانند جز اين حقيقت را كه چنانكه اشكال چشم و ابرو و اندام و لباس بازگو كننده حقيقت حيات و روح آدمى نيست ، همچنان اشكال چشمگيرى كه آنان از موجوديت دروغين خود با زيركى ها و حيله گرى هاى گوناگون در جامعه منعكس ساخته اند ، كمترين دلالتى بر واقعيت آنان ندارد .
ايكاش يك هزارم كوششها و تكاپوهايى را كه براى منعكس ساختن خود دروغين در جامعه صرف كرده اند ، در تفسير و توجيه معناى انسان مبذول مي نمودند تا بفهمند كه امتياز و عظمت واقعى بيش از يك عامل ندارد و آن عبارتست از احساس تعهد برين كه از شناخت واقعى انسان شروع مىشود و در انسان شدن ايفاء مي گردد .
اَ حَسِبَ النَّاسُ اَنْ يُتْرَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا يُفْتَنُونَ . وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّه الَّذينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكاذِبينَ [ العنكبوت آيه 2 و 3 ] .
( آيا مردم گمان مى كنند كه به حال خود واگذار شوند كه بگويند : ما ايمان آورديم و مورد آزمايش قرار نگيرند . ما مردمانى را پيش از آنان آزمايش كرديم ،تا راستگويان و دروغگويان در [ صفحه هستى كه جلوهگاه ] علم خداوندى است ،منعكس گردند ) .
با نظر به امثال اين آيات روشن مىشود كه فتنه داراى جنبه مثبتى مى باشد كه خداوند آن را بخود نسبت مى دهد .
وَ اعْلَمُوا اَنَّما اَمْوالُكُمْ وَ اَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ [ الانفال آيه 28] .
( و بدانيد كه اموال و فرزندان شما وسيلههايى براى آزمايشند ) .
كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ نَبْلُوَكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ اِلَيْنا تُرْجَعُونَ [ الانبياء آيه 35] .
( همه نفوس طعم مرگ را خواهند چشيد و شما را با شرّ و خير به آزمايش مىكشيم و به سوى ما خواهيد برگشت ) .
اِنْ هِىَ اِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَنْ تَشاءُ وَ تَهْدى مَنْ تَشاءُ [ الاعراف آيه 155 ] .
( [ خداوندا ، اين حادثه ] نيست مگر آزمايش گرى تو ، با اين حادثه كسى را [ كه خود را در مجراى مشيت تو آماده ضلالت ساخته است ] گمراه ميكنى و كسى را [ كه خود را در مجراى مشيت تو آماده هدايت كرده است ] هدايت مى نمائى ) .
وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ اِلى ما مَتَّعْنا بِهِ اَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ [طه آيه 131] .
( چشمان خود را به سوى همسران آنان كه چونان شكوفه حيات دنيا براى بهره ور شدنشان قرار داديم ، دراز مكن ، اين شكوفه هاى دنيوى وسيله آزمايشى است كه براى آنان قرار دادهايم ) .
وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ اَحَدٍ حَتَّى يَقُولا اِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ [ البقره آيه 102] .
( [ هاروت و ماروت ] سحر را به كسى تعليم نمى كردند مگر اينكه مىگفتند :
ما جز آزمايش مقصدى نداريم ، كافر مباش ) .
2 فتنه اى كه خود انسان به وجود مى آورد و آن را وسيله فريب دادن خود مى سازد .
نوعى از آشوبهاى درونى وجود دارد كه بوجود آورنده آن ، خود انسان است و عامل اصلى اين آشوبها ، تمايلات مهار نشده درونى است كه سدّ راه هر گونه انديشه حقيقت يابى مى باشند .
در چنين حالات روانى پيكارهايى سخت در درون آدمى ميان دو جبهه نيرومند ( تمايلات و اصالت حقيقت ) به راه مى افتند و آن را به صورت صحنهاى پر آشوب درمى آورند .
موقعى كه اين پيكار به سود اميال مهار نشده پايان مىيابد ، چهره منفى فتنه نمودار مىگردد . نمونهاى از اين آيات بقرار زير است :
يُنادُونَهُمْ اَ لَمْ نَكُنْ مَعَكُمْ قالُوا بَلى وَ لكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ اَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمانِىُّ حَتَّى جاءَ اَمْرُ اللَّهِ وَ غَرَّكُمْ بِاللَّهِ الْغُرُور [ الحديد آيه 14].
( [ منافقان در روز قيامت مردم با ايمان را كه با نور الهى براه مى افتند ] صدا مى كنند كه مگر ما با شما نبوديم ؟
آنان پاسخ مى دهند : بلى ، و لكن شما خود را فريب داده فرصت جويى نموديد و خود را به شك انداختيد تا امر خداوندى در آمد و ظواهر فريباى دنيا شما را در مقابل خدا فريب داد ) .
وَ اِنْ كادُوا لَيَفْتِنُونَكَ عَنِ الَّذى اَوْحَيْنا اِلَيْكَ لِتَفْتَرِىَ عَلَيْنا غَيْرَهُ وَ اِذاً لاَتَّخَذُوكَ خَليلاً [ الاسراء آيه 73 ] .
( آنان در اين صدد برآمدند كه درون ترا بشورانند و ترا از آن چيزى كه بتو كردهايم ، منصرف نمايند ، تا غير از آن را بر ما افترا بزنى ، در اين صورت ترا براى خود دوست اتخاذ مىكردند ) .
فَاَمَّا الَّذينَ فى قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ ما تَشابَهَ مِنْهُ ابْتِغاءَ الْفِتْنَةِ [ آل عمران آيه 7] .
( و اما كسانى كه لغزشى در دل دارند ، دنبال آيات متشابه را مىگيرند و منظور آنان براه انداختن فتنه است ) .
3 وقيح ترين جنبه هاى فتنه
گاهى فتنه به مرحله اى از فساد و فساد انگيزى مى رسد كه هر گونه انحطاط و بدبختى ها را تحت الشعاع قرار مى دهد . در اين مرحله نه تنها اصول و قوانين انسانى متزلزل مى گردند و ارزشها متلاشى و هدفها و وسيله ها در هم مى ريزند ، بلكه حيات انسانها در خطرى كه كرانهاى ندارد ، غوطه ور مى گردد .
اين نوع فتنه بهر وسيله ايست بايستى مرتفع گردد اگر چه به وسيله كشتار بوده باشد . نمونه اى از آياتى كه اين نوع فتنه را گوشزد مى كند بدين قرار است :
وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ وَ اَخْرِجُوهُمْ مِنْ حَيْثُ اَخْرَجُوكُمْ وَ الْفِتْنَةُ اَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ [ البقره آيه 191] .( هر جا كه به آنان دست يافتيد ، بكشيدشان و بيرون كنيد آنان را از آن جهت كه شما را بيرون كردند و فتنه سختتر از كشتار است ) .
وَ قاتِلُوهُمْ حَتَّى لا تَكُونَ فِتْنَةٌ [ البقره آيه 193] .( و با آنان بكشتار برخيزيد تا فتنه به وجود نيايد ) .
وَ الْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلٍ [ البقره آيه 217 ] .( و فتنه بزرگتر از كشتار است ) .
توضيح آنجا كه فتنه موجوديت مادى و معنوى انسانها را بخطر مى اندازد و الگوهاى حيات را تباه مىسازد و فضاى هستى را در ظلمت اميال حيوانى فرد يا افرادى فرو مىبرد و جانهاى آدميان را دستخوش مى خواهم درندگان انسان نما نموده همه چيز را به فساد و لجن مى كشاند ، با هر وسيله و راهى كه ممكن باشد ، بايستى در مرتفع ساختن آن ، دست بكار گشته ، هر چه زودتر اجتماع را از نابودى نجات داد .
گردانندگان اين نوع فتنه ها نه تنها اصول و هدف حيات آدميان را تيره و تار مى سازند ، بلكه حالت تضاد با حيات انسانها به خود گرفته ، گريه هاى مردم را وسيله خنده و مرگ انسانها را زيور و زينتى براى حيات خود خواهانه خويشتن تلقى مى كنند .
وقتى كه فتنه باين مرحله مى رسد ، خود بخود اثبات مىكند كه گردانندگان آن ، از حدّ درندگان حمله ور به انسان تجاوز كرده اند ، زيرا هيچ حيوان درندهاى با آگاهى به معناى حيات و ارزش آن و با علم به انسان و عظمت آن ، انسانى را مورد حمله قرار نمى دهد .
اين فتنه گران با همه آگاهى ها درباره جان و جاندار و انسان و انسانيت ،حمله ور مى گردند و با مشيت خداوندى كه جان آدميان جلوهگاه آن است ، به مبارزه برمى خيزند .
در اين مرحله دستور نابود كردن گردانندگان فتنه از طرف آفريننده انسانها صادر و از بين بردن آنان از وظايف الهى محسوب مى شود ، چونان نمازى كه انسان خود را در آن حالت روياروى الهى مى بيند .
آرى ، مبارزه بى امان با اينگونه فتنه گران ، نجات دادن جانهايى است كه اشعه اى از خورشيد عظمت خداوندى مى باشند .
4 اگر محاسبه دقيق در كار نباشد ، فتنه ها خوب و بد را به آتش خواهند كشيد .
قوانينى پايدار و عمومى كه در صحنه هستى فعاليت مى كنند ، زشت و زيبا ،خوب و بد ، كم و زياد ، نمى شناسند . سطح روبناى هستى جايگاه حكومت مطلقه قوانين است ، سقفى كه پايين مى آيد ، درباره ساكنان اطاق نمى انديشد .
كشتى كه در كام گرداب مهلك فرو مىرود ، تفاوتى ميان كشتى نشينان نمي گذارد و محاسبهاى در اين باره ندارد كه بزرگترين دانشمند و جهان بين در آن نشسته و در تفسير عالم هستى و بوجود آوردن عوامل تكامل انسانها مى انديشد ، يا پليدترين فردى مشغول كشيدن نقشه براى نابود كردن قاره هاى روى زمين است كه اگر گام به ساحل بگذارد نقشه خود را پياده خواهد كرد .
فعاليت آن قدرت روحانى كه در افراد تكامل يافته مىتواند با اعماق هستى ارتباط برقرار كرده ، فعاليت قانون را با ارتباط با سازنده هستى خنثى نمايد ، وابسته به مشيت الهى است كه هيچ ضابطه و قاعدهاى نمىتواند شرايط و موقع آن را براى بشر قابل درك بسازد .
در اين دنيا اسرار آميزتر از اين مسئله وجود ندارد كه گاه ناله يك سگ ستمديدهاى سرنوشت ستمكاران را دگرگون نمايد در عين حال نيايش طولانى پارساى از دنيا گذشته هيچ كارى نتواند انجام بدهد بياييد از اين مسئله اسرار آميز و فرياد لا ينقطع عقل و وجدان اين نتيجه را بگيريم كه انديشه و تعقل و وجدان از يك طرف و استحكام قوانين حاكم بر هستى از طرف ديگر ، ضرورت حياتى محاسبه در زندگانى را براى ما اثبات مى كند . آنچهكه با مشيت جدى خداوندى بجريان افتاده است ، با تمايلات شوخى گرانه من و تو از كار خود نخواهد ايستاد . اينست نمونهاى از آيات كه لزوم جدى محاسبه را گوشزد مى كند :
وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لا تُصيبَنَّ الَّذينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خاصَّةً [ الانفال آيه 25] .( و بپرهيزيد از فتنهاى كه فقط ستمگاران را در خود فرو نخواهد برد ) .
اگر محاسبه دقيق در انديشه و رفتار خود ننماييد ، در آن علتى كه فتنه را به وجود مى آورد ، شما هم شريك بوده خسارت معلولش را شما خواهيد چشيد .
2 و عرّجوا عن طريق المنافرة ( از راه عداوت و نفرت از يكديگر برگرديد ) .
اين همه عربده و مستى و ناسازى چيست
نه همه همره و هم قافله و همزادند ؟
عوامل دو پديده متضاد اتحاد و خصومتها
هيچ يك از پديدههاى بشرى مانند دو پديده متضاد اتحاد و خصومت ، منشأ آثار و نتايج با اهميت نبوده است .
اگر ما بتوانيم اين توفيق را بدست بياوريم كه از سطوح ظاهرى رويدادها و شئون انسانى گذر كرده ، ريشه هاى عميق آنها را مورد بررسى قرار بدهيم ، بدون ترديد دو پديده مزبور را از عميق ترين و پايدارترين ريشه ها خواهيم يافت . قطعى است كه :
اتحاد انسانها با يكديگر عامل جلوگيرى آنان از نابودى هاى گوناگونى بوده است كه سر راه تاريخ آنان را گرفته است .
نيز اتحاد انسانها با يكديگر عامل بروز قدرتها و استعدادهاى آنان بوده است .
بطور كلّى هيچ پيشرفت قابل توجهى بدون اتحاد و همكارى نصيب بشريت نگشته است .
مسلم است كه همه امتيازات مفيد كه افراد و جوامع انسانى بدست آورده اند ،بر دورانها و جوامع گوناگون توزيع شده ، هر يك تكميل كننده ديگرى بوده است .
باضافه اينكه اتّحاد ميان افراد و جوامع انسانى با اختلافات و تضادهايى كه دارند ،لذت روحى فوق العادهاى دارد كه با هيچ يك از لذايذ معمولى قابل مقايسه نميباشد .
يكى از جالبترين چهرههاى انسانى در تاريخ ، ائتلاف و يگانگى هايى است كه نه از روى غرض ورزى و سنگر بندى براى از بين بردن ناتوانان صورت گرفته است ،بلكه براى محو ساختن تنفر و رقابتهاى كشنده و به وجود آوردن تفاهم هاى حقيقى و اشباع حسّ عضويت در يك خانواده پر مهر و صفا ، بوجود آمده است .
در نقطه مقابل اين نعمت عظماى الهى انزجار و خصومت و تنفر قرار گرفته است كه تاريخ ما انسانها را به لجن كشيده ، همه اصول و آرمانها و الگوها را در هم ريخته است .
اين نكته مهم را هم بايد در نظر بگيريم كه عداوت و تنفرى كه در ميان انسانها بروز مىكند ، بهيچ وجه قابل مقايسه با خصومت و كشتار ديگر حيوانات نيست .
ما در عالم حيوانات جنگ و پيكارهاى خونين را سراغ داريم ، كه تنها از احتياج به غذا يا اعمال قدرت محض ناشى مى گردد . در صورتى كه جنگ و پيكار انسانها داراى موضوعات زير هم مى باشد :
1 خود خواهى با قيافه هاى گوناگونش .
2 با اينكه آدمى از شيرينى و عظمت جان فرد ديگر اطلاع دارد ، باز سلاح برّان به دست مى گيرد .
3 با اينكه مى داند هيچ دليل و علّتى براى نابود كردن طرف خصومت ندارد ، احساس كمترين ننگ او را وادار به كشتار مى نمايد .
4 بيمارى خونريزى ( ساديسم ) در هيچ يك از انواع جانداران ديده نمي شود ،ولى تاريخ بشرى افراد فراوانى از اين بيماران را كه عوامل اين بيمارى را خود به وجود آورده اند ، نشان مى دهد .
5 آيا تاكنون شنيده ايد كه جاندارى پس از سير شدن از غذاى خود ، به غذاى مورد احتياج جاندار ديگرى تعدى كند ؟ و اگر آن جاندار گرسنه براى دفاع از حيات خود دست به مقاومت بزند ، خونش ريخته شود ؟ هرگز چنين پديده پستى ميان حيوانات وجود ندارد ، در صورتى كه قسمت عمدهاى از كارزارها و كشتارهاى بشرى را در تاريخ همين پديده تشكيل داده است .
6 حيوانات مانند انسانها داراى پيامبران و مصلحان و خيرخواهان و دانشمندان و فلاسفه ، نيستند كه براى لزوم تعديل قدرت قدرتمندان و اتحاد آنان فريادها برآورند ، و فداكارىها نمايند . در حالى كه انسانها به اضافه عقل و وجدان درونى ، از وجود چنان پيشروان انسان دوست برخوردار بودهاند .
7 حيوانات فتنه و آشوبهاى كشنده بر پا نمى كنند در صورتى كه انسانها اين گونه تلاطمها را بوجود مى آورند و همه ارزشها و اصول و قوانين را مختل مى سازند .
8 حيوانات از تفكر درباره تحولات سازنده و نيروهايى كه تحولات مزبور را بوجود بياورد ، محرومند ، ولى انسان با داشتن تفكر و نيروهاى مزبور ، هنوز نتوانسته است قدرت تحول آفرين خود را به سود همه جانبه خود و ديگران بجريان بياندازد . باين معنى كه انسان به هر دگرگونى كه اقدام كرده است بدانجهت كه خودخواهىهايش را نتوانسته است مهار كند ، اغلب تحولاتى را كه بوجود آورده است به زيان ديگران تمام كرده است . اين است نتايج منافرت كه در جمله امير المؤمنين عليه السلام ممنوع اعلان شده مردم را از آن بر حذر داشته است .
به بيان دردها نپردازيد ، درمان دردها را بگوئيد
ممكن است شما بگوئيد : اينها دردهايى است كه در طول قرنها مورد توجه هشياران بوده ، امروز هم فرد خردمندى پيدا نمى شود كه از اين دردها بىاطلاع باشد ،درباره درمان بينديشيد ، راهى را براى خروج از اين بن بستها نشان بدهيد . اين اعتراض كاملا صحيحى است كه در اين مورد گفته مي شود . ولى با نظر به دو علت مهم بيان دردها در درجه اول قرار مى گيرد :
علت يكم ما مىدانيم كه اغلب مردم از شناخت اصول دردها ناتوانند ،زيرا تا خود بطور مستقيم درد را احساس نكنند ، دردهاى غير مستقيم و آنچه را كه دامنگير ديگران است ، درك نمى كنند . از طرف ديگر همين مردم كه اكثريت را تشكيل مى دهند ، ملاك تفكر عده فراوانى از متفكران مى باشند .
لذا بى تفاوتى و كوته فكرى اين مردم را به حساب رضايت انسانها بطور عموم در زندگى مى آورند و آرامش و خرسندى آنان را دليل روبراه بودن حيات آدميان تلقى مىكنند . چونان خرسندى كودكى كه ببازى با لجن خرسند مي گردد .
علت دوم براى لزوم بيان دردها اينست كه با روشن شدن آنها است كه متفكران مصلح ، براى شناخت علل اصلى آنها دست به كار مىشوند و به كمك تقسيم آن علل به اقسام ريشهدار و سطحى ، موقت و پايدار و ارتباط آن علل با مسائل تاريخى و محيطى و فرهنگى و روانى و اقتصادى و اخلاقى و غيره . . . گامهاى مؤثرى در پيدا كردن درمانها برمى دارند . مسلم است كه درد شناسى بترتيبى كه گفتيم دردهاى بشرى را مى تواند بقرار زير مطرح بسازد :
همه دردهاى بشرى را مى توان بر سه قسمت عمده تقسيم كرد :
قسمت يكم دردهايى است كه با نظر به كميت و كيفيت موجوديت طبيعى انسان در مجراى قوانين طبيعت به وجود مى آيند ، مانند درد پايان يافتن حيات و انقراض اميدها و آرزوها به وسيله مرگ .و اختلالات متنوعى كه به جهت محدوديت مقاومت عضوى در مقابل آفات طبيعى ، دردهايى را به وجود مى آورند .همچنين مانند شكست در آرمانها و هدفگيرى هايى كه آدمى در امتداد حيات در جستجوى وصول به آنها است . و بطور كلى دردهايى كه ناشى از عواملى مى باشند كه از قدرت و اختيار انسانى بركنارند .
قسمت دوم دردهايى است كه ناشى از سلب قدرت و اختيار آدمى بوسيله ديگر انسانها است . باين معنى كه اگر زور گويى و خودخواهى انسانهاى ديگر نبود قدرت و اختيار آدمى سلب نمى گشت و دردى نداشت .
قسمت سوم دردهايى است كه معلول خودخواهى و خودكامگى و هوى پرستى هايى است كه موجب سلب قدرت و اختيار خود او مى باشد .
تقسيم بندى مزبور ما را بيك تقسيم اصيل و پايدار آگاه مى سازد . اين تقسيم عبارت است از اينكه : دردهاى بشرى دو نوع اساسى دارد :
نوع يكم دردهايى كه ضرورتهاى وجودى انسان ايجاب مي كند . قسمت يكم بازگو كننده اين نوع دردها است . بنظر نمى رسد انسانهاى خردمند از اين نوع دردها باضافه احساس تلخى آنها ، به اختلالات روحى هم دچار شده بگويند :
چرا ما درد مى كشيم ، مخصوصا با آگاهى به امتيازات و عظمتهايى كه در حيات خود بدست مى آورند و مى دانند كه اين گونه دردها در جريان حكمت الهى در عالم خلقت قرار گرفته اند ، مانند ساييده شدن تارهاى وسيله موسيقى كه در عين ساييدگى آهنگ هدفگيرى شدهاى را به وجود مى آورند .
نوع دوم دردهايى است كه دست انسانى به وجود مى آورد و موجب سلب قدرت و اختيار مى گردد .
قسمت دوم و سوم از عوامل كه متذكر شديم ، علل اصلى اين نوع دردها مى باشند .
علت اساسى هر دو قسمت ( زورگويى انسانهاى ديگر و خودكامگى و هوى پرستى خود انسان ) خود خواهى نابخردانه آدميان است كه دمار از روزگار آنان بر مىآورد و همه ارزشها و اصول و قوانين آنان را در هم مى ريزد و هر روز دردهاى تازهاى به دردهايشان مىافزايد كه كمترين آن دردها تنفّر و عداوت و خصومتهاى نابكارانه انسانها با يكديگر است . با نظر به ملاحظات فوق نسخه واقعى اساسى ترين درمان دردهاى بشر كه ريشه آنها را نابود مى سازد ، سه دستور دارد :
1 خود خواهى را تعديل كنيد .
2 خود خواهى را تعديل كنيد .
3 خود خواهى را تعديل كنيد .
پيش از آنكه عمل به اين نسخه را شروع كنيد ، اين خيال شيطانى را كه يكى از مؤثرترين فعاليتهاى خودخواهى است از مغز خود بيرون كنيد كه مى گويد :
اين يك نسخه مذهبى و اخلاقى و اوتوپيايى است و براى موعظه و پند و اندرز به درد مى خورد نه براى ايجاد تحول عينى در حيات بشرى بسيار خوب ، اين نسخه را پاره كنيد و به دور بريزيد و جوامع بشرى را به صورت بيمارستانها و تيمارستانها يا جنگلهاى پر از دد و درنده درآوريد و براى خود تاريخى آكنده از بدبختى ها و دردها بسازيد و راه خود را ادامه بدهيد 3 و ضعوا تيجان المفاخرة ( تاجهاى فريباى مباهات و افتخار بيكديگر را از تارك خود برداشته بر زمين بگذاريد ) .
انسان و افتخار و مباهاتهاى او
از قراين و شواهدى كه در دست داريم ، چنين بنظر مى رسد كه اگر همه انسانهاى در خاك خفته را زنده كنيم و همه زندگان را جمعآورى نموده ، همه آنان را در يكجا پهلوى هم قرار بدهيم و از هر يك آنان خواهش كنيم كه جملهاى درباره خود بگوئيد و برويد ، باستثناى رهروان منزلگه كمال كه در اقليت اسف انگيزى هستند ،هر امتيازى كه براى ابراز افتخار بگويند ، از اين قبيل خواهد بود :
1 اين منم كه با هوش و قدرتى كه داشتم ، هر چه خواستم كردم .
2 اين منم كه ثروتها اندوختم .
3 اين منم كه ساليان متمادى همه را زير دست خود نموده سرورى كردم .
4 اين منم كه راههاى كوتاهتر براى نابود كردن مخالفم كشف كردم .
5 اين منم كه در شناخت اصول رقابتهاى كشنده به كشفيات تازهاى نايل شدم .
6 اين منم كه تازه گويى ها نموده ، بشر را از فعاليتهاى مغزى و روانى منصرف كرده به پايينتر از شكم متوجه ساختم بطورى كه :
جز ذكر نى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او
7 من داراى فرزندان قدرتمند و عشيره نيرومندى هستم .
8 اين منم كه توانستم مقدسترين وسايل پيشرفت مانند مذهب و علم و عدل و قانون را دستاويز خودخواهىهايم نمايم .
9 اين منم كه حيلهگرىها و چارهسازىها براه انداختم تا حق را باطل و باطل را حق جلوه دادم .
10 اين منم كه توانستم مردم را با نشان دادن شوره زارها ، از چشمه سارهاى زلال حيات كه با عرق جبين و تكاپوهاى خستگى ناپذير بدست مىآوردند ، منصرف نموده در بيابانهاى خشك و سوزان خود خواهىهايم سرگردانشان نمايم .
آرى اين منم كه توانسته ام با صدها وسيله فكرى و مادى الفت و محبت و يگانگى مردم را به خصومت و تنفر از يكديگر تبديل نمايم .
لذا صحيح است كه بگوييم : افتخار شعلهايست كه از آتش خودخواهى زبانه مى كشد و پس از خاكستر ساختن خويش به تباه ساختن ديگران مى پردازد .
همه كتابها و همه محافل دم از افتخارهايى مىزنند كه انسان خيال مىكند كه در تاريخ بشرى موجودات فوق فرشتگان زندگى مى كنند و خود اطلاعى از آن ندارند اگر همه مدعيان افتخار و مباهات راست مى گويند ، پس باعث شرمندگى و سرافكندگى انسانها كيست ؟ كسى نمى داند شايد موجوداتى همراه سنگهاى فضايى بر زمين فرود آمده جنگها و خونريزىها و حق كشىها را به راه انداخته اند 4 افلح من نهض بجناح او استسلم فأراح ( آن كس به مقصود خويشتن نايل گشت كه پر و بالى داشت و بپرواز در آمد ،يا فاقد قدرت بود و از هجوم به مخاطرات خوددارى كرد و آسوده گشت ) .
حركت براى پرواز بى بال و پر نتيجه اى جز سقوط ندارد
اين خطبه را بنا به گفته بعضى از شارحين نهج البلاغه ، پس از خلافت ابى بكر ايراد فرموده است داستان اين خطبه چنين بوده است كه هنگامى كه در سقيفه بنى ساعده براى ابو بكر بيعت گرفته شد ، ابو سفيان بن حرب فرصتى پيدا كرد كه براى بر پا كردن جنگ و پيكار در ميان مسلمانان اقدام كند تا آنان به كشتار يكديگر برخيزند و با اين غائله و پيكار دين اسلام از بين برود . لذا به نزد عباس بن عبد المطلب رفت و گفت :
اين گروه ( عده اى كه به ابو بكر بيعت كردند ) ، امر زمامدارى را از بنى هاشم سلب و در بنى تيم قرار دادند و فردا اين تندخوى بنى عدى ( عمر بن الخطاب ) بر ما حكومت خواهد كرد .
برخيز با هم به نزد على ( ع ) برويم و براى زمامدارى با او بيعت كنيم و تو عموى پيغمبرى و من هم مردى هستم كه سخنم در قبيله قريش مورد قبول است . و اگر بخواهند ما را از زمامدارى كنار بزنند ، با آنان به كشتار مى پردازيم .
آنگاه هر دو نزد امير المؤمنين عليه السلام آمدند .
ابو سفيان گفت :
يا ابا الحسن ، از اين امر زمامدارى غفلت مكن ، كى بوده است كه ما به قبيله تيم پست تسليم گشته بوديم ؟
وضع روحى و نيت ابو سفيان روشن بود كه اين سخنان را براى حمايت از دين نمى گويد ، بلكه مقصودش براه انداختن فساد ميان مسلمانان است كه آنرا در اعماق دلش پنهان ساخته بود [ شرح نهج البلاغه خويى ج 3 ص 137 و مضمون در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد ج 1 ص 219] .
بنابر اين ، جمله مورد تفسير را مى توانيم از دو جهت تحليل كنيم :
يكم با نظر به داستان مزبور .
دوم با نظر به آن قانون كلى كه جمله مورد تفسير در بردارد .
يكم با نظر به داستان مزبور و جريان شگفت انگيز سقيفه بنى ساعده نتيجه اى كه بدست مى آيد ، اينست كه اصحاب سقيفه با كوشش فراوانى توانسته بودند در كمترين مدتى مسئله زمامدارى ابو بكر را بر عده اى بقبولانند و سپس براى تثبيت اين امر ، بنا به نقل ابن ابى الحديد از براء بن عازب ، « ابو بكر و عمر و ابو عبيده » از سقيفه به راه افتاده بهر كسى كه مى رسيدند دست او را گرفته براى بيعت به دست ابى بكر مى كشيدند ، بخواهد يا نخواهد من بحكم عقل اين گونه بيعتگيرى را منكر گشتم » [مأخذ مزبور ص 219 و 221] . مردم بدين ترتيب احساس كردند كه خليفه و زمامدار براى عموم معين شده است .
امير المؤمنين عليه السلام را چنانكه در خطبه هاى آينده خواهيم ديد ، در اقليت ظاهرى قرار دادند [ منظور ما از اقليت ظاهرى اينست كه اكثريت قريب به اتفاق واقعى بنا بنقل منابع معتبر با امير المؤمنين بوده است . اين اقليت شبيه به همان اقليت هواداران حسين بن على ( ع ) در كوفه بود كه وقتى امام حسين ( ع ) در راه كوفه از دو مرد اسدى پرسيد كه وضع كوفه چگونه است ؟ در پاسخ او گفتند : دلهاى همه مردم با تست ، ولى شمشيرها را بروى تو كشيده اند .( قلوبهم معك و سيوفهم عليك ) .] ، بطورى كه اگر آنحضرت با اين اقليت دست به پيكار مى زد ،باضافه اينكه كشتار زيادى در حساسترين موقعيت اسلام ( روزهاى وفات پيامبر ) براه مى افتاد ، ساده لوحان كه اكثريت چشمگير را تشكيل مى دادند با راهنمايى زيركان جامعه ابتدايى اسلام را با اين گمان پليد كه « على رياست مى خواهد » تيره و تار نموده اغتشاشات و جنگ و پيكارهاى جاهليت را تجديد مى كردند .
امير المؤمنين ( ع ) از اين آشوب و ارتداد سخت بيمناك بود ، لذا چنانكه در مواردى متعدد از نهج البلاغه مى بينيم ، آن حضرت دست از پيكار مى كشد و در مقام رهبر گروه محافظ اسلام انجام وظيفه مى نمايد .
بنابر اين ، سكوت امير المؤمنين ( ع ) در چنان موقعيتى روى همان اصل بوده كه در جمله « حركت براى پرواز بسوى مقصد ، نياز به بال و پر دارد » ابراز فرموده است . دوم تفسير اصل كلى مزبور :
قدرت شرط اساسى تكليف است
تكليف نمودن انسان به ما فوق قدرت از هر مقامى كه باشد ، موافق منطق اصول انسانى نيست .
اين قانون عمومى ملل و اقوام در همه شئون بشرى است ، مخالف اين قانون همان سفسطه بازانند [قديمى ترين اشخاص كه در تفكرات خودروش سوفسطائى داشتند ، چهار نفر از يونان بوده اند .پروتاگوراس ، گورگياس ، هيپياس ، ثراسيماكوس و در دورانهاى بعدى مى توان ايده آليستهاى افراطى را از هم مكتبان سوفسطائى ها محسوب نمود .] كه زير و رو كردن واقعيات و شعبده بازى در معارف بديهى ،حرفه و وسيله خودنمايى آنان مى باشد .
آنكه روزى نيستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
بهر حال ، قرآن كتاب آسمانى اسلام اين قانون ثابت را در چند مورد تذكر داده است ، از آن جمله :
لا نُكَلِّفُ نَفْساً اِلاَّ وُسْعَها [ الانعام آيه 152 و الاعراف آيه 42 و المؤمنون آيه 62] .
( ما هيچ انسانى را به مافوق قدرتش مكلف نمى سازيم ) .
لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً اِلاَّ وُسْعَها [ البقره آيه 286] .
( خداوند هيچ انسانى را به مافوق قدرتش مكلف نمى سازد ) .
آنچه كه براى فهميدن مقصود امير المؤمنين ( ع ) از قدرت ، بايستى مورد دقت و توضيح مشروح قرار بگيرد ، چند مسئله بسيار مهم است :
مسئله يكم وسيله تشخيص قدرت
هيچ وسيله اى براى تشخيص قدرت ، بهتر از تجربه و بررسى موجوديت خود انسان و شناخت احتياجاتى كه برطرف كردن آنها بوسيله قدرت امكان پذير مي باشد ،وجود ندارد .
روشهاى قياسى كه متّكى به اصول پيش ساخته باشند ، مانند تكيه بر خيال و آرزو درباره قدرت ، به نتيجه صحيح نخواهد رسيد . مسلم است كه با نظر به تغييرات مستمرّ در موجوديت آدمى و دگرگونى روابط او با طبيعت و ديگر انسانها ، هم احتياجات در حال تحول است و هم خود انسان كه مي خواهد با تشخيص و ارزيابى قدرتش آن احتياجات را برطرف نمايد .
بجهت اهميت ندادن به تجربه در تشخيص قدرت است كه افراد و جوامع فراوانى يا با نداشتن قدرت و اقدام به عمليات غير مقدور ، خود را به نابودى مي كشانند و يا با داشتن قدرت و بىاطلاعى از آن ، سرمايههاى خود را از دست مى دهند و به نابودى كشيده مى شوند .
منظور ما از آگاهى به موجوديت خود انسان ، شامل كميّت و كيفيّت عوامل قدرت مانند استعدادهاى فكرى و مقاومت و تحمل در برابر عوامل مزاحم اجراى قدرت در هدف گيرى صحيح و انتخاب وسايل معقول تر براى بهره بردارى از قدرت هم مى باشد .
با اخلال به اين آگاهى ها نه تنها سرمايه قدرت به هدر خواهد رفت ، بلكه در آن مواردى كه قدرت براى از بين بردن عوامل مزاحم و آگاه بكار مى رود ، نتيجه معكوس بوجود مى آورد . اين آگاهىها در بجريان انداختن شجاعت كه يكى از عالىترين جلوه هاى قدرت است ، از قرون و اعصار گذشته مورد توجه بوده است ،متنبى مى گويد :
الرّأى قبل شجاعة الشّجعان
هو اوّل و هى المحلّ الثّانى
و هما اذا اجتمعا لنفس مرّة
بلغت من العلياء كلّ مكان
لو لا العقول لكان ادنى ضيغم
ادنى الى شرف من الانسان
1 ( رأى و انديشه از نظر اهميّت پيش از شجاعت شجاعان است . رأى و انديشه در مرتبه اول و شجاعت در مرحله دوم است ) .
2 ( هنگامى كه انديشه و آگاهى و شجاعت در يك فرد جمع شوند چنين فردى ، گام به مرحله اى عالى از عظمت گذاشته است ) .
3 ( اگر عقول در آدميان نبود ، پست ترين شير به شرافت نزديكتر از انسان بود ) .
درباره ضرورت آگاهى و دانائى به شرايط و احتياجات و تنوع قدرتها در محاورهاى از سقراط باليزيماخوس مله زياس نيكياس لاخس چنين مى خوانيم :
« لاخس » هنوز منظور ترا درست نمى فهمم .
« سقراط » خوب توجه كن ، سئوال من عينا مثل اين است كه بپرسم سرعت چيست كه هم در دويدن وجود دارد ، هم در نواختن موسيقى و هم در حرف زدن و و هم در ياد گرفتن و در بسيارى از چيزهاى ديگر ، خواه كار دست باشد ، يا دهان يا كار فهم و فكر و عقل . مگر حقيقتا هم چنين نيست ؟
« لاخس » چرا .
« سقراط » اگر كسى از من بخواهد كه آنچه را كه در همه اين چيزها هست و سرعت ناميده مى شود ، بيان كنم ، بايد بگويم :
سرعت قوه اى است كه در كوتاه ترين زمان ، عمل بيشترى را انجام مى دهد ،خواه اين قوه در دويدن باشد يا صدا يا هر چيز ديگر .
« لاخس » البته اين جواب صحيحى است .
« سقراط » پس تو نيز سعى كن كه بهمين نحو شجاعت را توصيف كنى و بگويى كه اين چه چيز است كه اگر در مقابل خوشى يا ناخوشى يا چيز ديگرى قرار گرفته باشد ، شجاعت ناميده مى شود ؟
« لاخس » بنظر من اگر بخواهم آن چيز را كه شجاعت نام دارد و وجه مشترك بين موارد مختلف است توصيف كنم ، بايد بگويم اين يك نوع پايدارى و استقامت روح است .
« سقراط » جواب همين است كه دادى ، ولى البته مقصود تو كه هر پايدارى نيست ، زيرا شجاعت چيزى است عالى و قابل تمجيد .
« لاخس » مگر در اين هم ترديدى هست ؟
« سقراط » بنابر اين پايدارى كه از روى فهم باشد ، منظور تو مى باشد ، زيرا در اين صورت چيزى خواهد بود قابل تمجيد .
« سقراط » درباره استقامتى كه توأم با فهم نباشد چه مي گويى ؟ آيا اين يكى بر خلاف نوع اول مضر و خطرناك نيست ؟
« لاخس » ظاهرا چنين است .
« سقراط » بگو ببينم تو كه نمى خواستى ادعا كنى كه آنچه اينگونه زيان آور و خطرناك مى باشد ، پسنديده و عالى است ؟
« لاخس » بهيچ وجه چنين نظرى نداشتم .
« سقراط » بنابر اين بايد اعتراف كنى كه اينگونه پايدارى شجاعت نيست .
« لاخس » همين طور است كه مي گويى .
« سقراط » پس بنا به گفته تو شجاعت استقامتى است كه از روى تعقل و فهم صورت گيرد و تو اين نوع استقامت را شجاعت ميدانى ؟
« لاخس » ظاهر امر كه چنين است .
عدم محاسبه آرمانى درباره بهره بردارى از قدرتها هدر رفتن و نابودى اين سرمايههاى الهى را به دنبال دارد
خود پديده قدرت كه در دو قلمرو انسان و طبيعت گسترده است ، حقيقتى است ناآگاه ، از قدرت يك باد ناچيز كه تنها مى تواند برگ كوچكى را بحركت درآورد گرفته ، تا انرژى هاى كلان اتمى ، و از زور بازوى يك روستا بچه كه مى تواند دو بسته گندم را بدرود و روى دوشش نهاده به خرمنگاه ببرد گرفته تا انديشه جامعه ساز يك مصلح و مكتشف همه و همه قدرتهاى ناآگاهى هستند كه بهره بردارى صحيح از آنها احتياج به هدف گيرى عالى انسانى دارد .
متأسفانه بدان جهت كه شرط مزبور در بهرهبردارى از قدرتها مورد اهميت قرار نمى گيرد ، قسمت بسيار مهمى از قدرتها براى خنثى كردن قدرتها به جريان مى افتد .
آن فرد يا جامعه اى كه انرژى مادى و فكرى بكار مى اندازد ، تا فرد يا جامعه ديگرى را پاي مال كند ، باضافه اينكه قدرت عظيمى را مستهلك مى سازد ، باعث هدر رفتن و سوختن قدرت مادى و فكرى طرف مخاصم خود نيز مى باشد .
چه شرمسارى بالاتر از اينكه تاريخ بشرى در هر دورهاى كورههاى آتشينى را براى سوزاندن و خاكستر كردن قدرتها بوجود مى آورد كدامين قدرتها ؟
قدرتهايى كه اگر مبدل به خاكستر نشده بودند ، امروزه نه يك برهنه و گرسنهاى وجود داشت و نه جهل و نادانى و نه حق كشىها و كشتارهاى بيرحمانه در ميان انسانها .
با ارزشترين و پايدارترين و پيروزترين قدرتها كه امير المؤمنين ( ع ) مى خواهد ، كدام است ؟
اكنون موقع آن فرا رسيده است كه براى پيدا كردن با ارزشترين و پايدار ترين و پيروزترين قدرتها در نظر امير المؤمنين ( ع ) بينديشيم اين سئوالات را دقت فرماييد :
آيا آرمانى ترين قدرتها ( با ارزشترين و پايدارترين و پيروزترين قدرتها ) تنها بوجود آوردن دگرگونى در يك موجود عينى است ؟
مثلا شكستن كلوخى با سنگ است و بس ؟ آيا ويران كردن ساختمانى است كه با صرف نيروهايى متنوع ساخته شده است ؟ آيا بيل و كلنگ بدست گرفتن و بدون علت منتقل ساختن كوه البرز تدريجا به روى قله دماوند است ؟ آيا قدرت آرمانى عبارت است از آگاهى بهمه چيز و بس ؟
آيا اين قدرت عبارت است از حفظ موقعيت و موضع گيرى در طبيعت و ميان انسانها بدون كمترين محاسبه قانونى درباره آن ؟
اگر اينها قدرت آرمانى نيست ، پس چيست آن قدرتى كه بتواند عوامل آسايش و اعتلاى بشرى را بوجود بياورد ؟
شكى نيست در اينكه روشنترين مختصات قدرت عبارت است از ايجاد دگرگونى در موضوعاتى كه در برابر قدرت قرار گرفته است . در هر مورد كه اين مختص بدون هدفگيرى عالى انسانى بجريان بيافتد ، [ باستثناى مفيديتهاى طبيعى ناخود آگاه ، مانند آتشفشانى كوهى كه صخرهها را بشكافد و چشمه سارهاى مفيد به جريان بيافتد ] به اضافه مستهلك شدن بىفايده قدرتها ، دگرگونىهاى ايجاد شده كمترين ارزش را دارا نمىباشد . و از نظر پايدارى و پيروزى ، بستگى باين دارد كه ميدان فعاليت آن قدرت خالى از قدرتهاى قوىتر باشد .
قدرتى كه امير المؤمنين عليه السلام منظور مىدارد ، عبارتست از آن نيرو و استقامت روحى كه پس از آگاهى كامل به هدف عالى حيات ، در سود انسانها مورد بهرهبردارى قرار بگيرد ، نه عامل ايجاد دگرگونى بى هدف و از بين بردن قدرت متقابل كه خود يكى از سرمايه هاى بشرى است .
دلايل و شواهد قطعى نشان مى دهد كه همه شئون و زندگى امير المؤمنين ( ع ) از اين قدرت آرمانى در عالىترين درجه برخوردار بوده ، قدرت را براى انسان سازى نه انسان كشى بكار برده است . 5 هذا ماء اجن و لقمة يغصّ بها آكلها ( اين زمامدارى مانند آبى كثيف است كه با مشقت بياشامند و چونان لقمه ناگوار است كه با خوردنش به غصه و اندوه گرفتار شوند ) .
عالى ترين تشبيه درباره رياست
مطرب عشق اين زند وقت سماع
بندگى بند و خداوندى صداع
مولوى تاكنون علت اين مسئله روشن نشده است ، كه چرا صاحبنظران و روشنفكران جوامع انسانى درباره توبيخ و ممنوعيت بردگى سخنها گفته ، داد و فريادها براه انداختهاند ، ولى درباره عشاق رياست كه شايسته دلسوزى بيشترى هستند ، سخنى قاطعانه نگفته ، ممنوعيت آن را اعلان ننموده اند .
براستى آيا عشق به رياست مى تواند با عشق به شخصيت سازگار باشد ؟
يعنى آيا مى توان هم به من انسانى عشق ورزيد و هم عاشق رياست بود ؟ اگر اين مطلب را بپذيريم كه انسان رياست پرست ، اسير يكى از مختصات خود طبيعى است كه مفهومى جز « من از همه برترم » ندارد ، تصديق خواهيم كرد كه اين گروه به دلسوزى بيشتر از بردگان استحقاق دارند . اين حقيقت شبيه به آن است كه يكى از انسان شناسان دوران جديد گفته است كه :
« اگر يكصدم اشكى كه به حال گرسنگان و برهنگان ريخته مى شود ، به حال ارواح گرسنه و خالى از غذاهاى اصول انسانى ريخته شود ، همه گرسنگان سير و برهنگان پوشيده مى شوند و ارواح گرسنه هم از حيوانيت به درجه انسانيت ارتقاء مى يابند .
اين تشبيهات و مباحث همه و همه مربوط به رياست معمولى است كه يكى از مختصات « خود طبيعى » مىباشد ، نه مديريت انسانها بعنوان شخصى امين كه امتياز مديريت را امانتى تلقى كرده بحكم « من انسانى » خود را موظف به اداى آن امانت الهى مى بيند .
نخستين سرمايه اى را كه رياست پرستان معمولى از دست مى دهند ، قدرت روياروى قرار گرفتن با خويشتن مى باشد و به قول « مولوى » :
ماننده ستوران در وقت آب خوردن
چون عكس خويش ديديم از خويشتن رميديم
« مولوى » در شأن رياست پرستان معمولى مى گويد :
بنده باش و بر زمين رو چون سمند
چون جنازه نه كه بر گردن نهند
جمله را حمّال خود خواهد كفور
بار مردم گشته چون اهل قبور
بر جنازه هر كه را بينى به خواب
فارس منصب شود عالى ركاب
زانكه آن تابوت بر خلق است بار
بار بر خلقان نهادند اين كبار
بار خود بر كس منه بر خويش نه
سرورى را كم طلب درويش به
مركب اعناق مردم را مپاى
تا نيايد نقرست اندر دو پاى
و آخرين نقدينهاى كه از دست اين بردگان خندان بدر مى رود ، كيمياى وجود آنان است كه مى توانستند مس وجود خود را بقول گذشتگان مبدل به طلا نمايند .
هنگام تنگدستى در عيش كوش و مستى
كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را
حافظ 6 و مجتنى الثّمرة لغير وقت ايناعها كالزّارع بغير ارضه ( كسى كه دست به چيدن ميوه نارس ببرد ، چونان كشاورز است كه در غير زمين خود بكارد ) .
ساده لوحان نتايج را پيش از سپرى كردن مقدمات مى خواهند
باغبانى كه در اول بهار سبد را برداشته براى چيدن ميوه سيب كه پس از شش ماه مثلا خواهد رسيد ، بباغ ميرود آگاهى هاى مربوط به سيب و فصل رسيدن آن ، يا او را از راه برمي گرداند ، و يا سبد خود را با سيب هاى خيالى پر مي كند ، و يا خنده عقلا او را به بيمارى روانى دچار مى سازد . و اگر تعقل و انديشه خود را در راه اين بيهوده گرايى از دست ندهد جز تأسف براى از دست رفتن نيرو و تلف شدن وقت ميوهاى نخواهد چيد .
قانون علت و معلول و ديگر روابط ميان رويدادها ، براى هر نتيجه اى مقدمه يا مقدماتى را ضرورى ساخته است . توقع معلول بدون علت ، توقع مختل شدن قوانين هستى را در بردارد .
شتابزدگى آدمى در رسيدن به نتايج و هدفها باضافه اينكه وصول به آنها را امكان پذير نمى سازد ، اغلب موجبات نوميدى و سستى و خطاهاى ديگرى را در سنجش و ارزيابى پديدهها و واقعيات فراهم مى آورد .
گاهى بعضى از معلولها و نتايج با سرعتى بيشتر از حدّ معمولى به وجود مى آيد ، سادهلوحان گمان مى برند هر معلول و نتيجه اى داراى انعطافى است كه مى توان آن را از حلقه هاى زنجيرى علل و مقدمات بريده در موقعيت دلخواه قرار داد اينان نمىدانند كه نسبيت موضع گيرى انسانها در مقابل علل و معلولات و همچنين امكان وجود عللى كه مخفيانه در سرعت بوجود آمدن معلولات و نتايج از طرف ديگر ، مؤثر مى باشند ، استثنايى در قانون عليت وارد نمى سازد .
امّا تطبيق جمله فوق به موقعيت امير المؤمنين عليه السلام ، كاملا روشن است ،زيرا خوش بينى مردم بيكديگر ، از يكطرف و شايع ساختن رضايت امير المؤمنين عليه السلام به جريانات پس از وفات پيامبر كه تا اواخر خلافت عثمان ادامه داشت ،از طرف ديگر ، مردم را از آمادگى پذيرش حكومت آن حضرت محروم ساخته بود .
بهمين جهت بوده است كه اقدام او به گرفتن حكومت ، مانند چيدن ميوه نارس و كاشتن در زمين ديگران بوده است ، زيرا تنها خطاهاى آشكار دوران عثمان بود كه نياز قطعى مردم را به زمامدارى امير المؤمنين عليه السلام آشكار ساخت .
گسترش رفتار و انديشه گذشتگان در فضاى اجتماع درباره حكومت ، همان زمين ديگرى بود كه دانه هاى حكومت على ( ع ) نمىتوانست در آن پاشيده شود و نمو كند .
7 ، 8 فان اقل يقولوا حرص على الملك و ان اسكت يقولوا جزع من الموت ( اگر سخنى در حقيقت زمامدارى بگويم ، به حرص و طمع رياست متهمم خواهند ساخت و اگر سكوت كنم ، خواهند گفت ، على از مرگ مى ترسد ) .
چه كنم در برابر اين كوته بينان ، بگويم يا ساكت شوم ؟
آنانكه مقام و رياست را عالىترين هدف زندگى مىدانند ، با هر سخن و انديشه و رفتارى روبرو شوند ، با آن هدفى كه در نظر گرفته اند ، آنها را تفسير و توجيه مىكنند ، آنانكه خود زندگى و فرار از مرگ را هدف تلقى كردهاند ، هر موضوعى را به بينند خواهند گفت :
براى ادامه زندگى و فرار از مرگ است . اين است اصل كلّى استثناء ناپذير داورىهايى كه دامنگير مردم محروم از رشد انسانى است و چون آنان قدرت تماس با واقعيات را ندارند ، نه تنها خود از حيات واقعى بدورند ، بلكه باعث تيره و تار ساختن چهره ارزشها و شخصيتهاى سازنده نيز مى باشند .
آن مردم فراموشكار آگاهى و ضبط حوادث را مانند گناه نابخشودنى تلقى كرده گويى عناصر شخصيت امير المؤمنين عليه السلام را در دهها جنگ و پيكار كه با دلاورى و سلحشورى بى نظير ، جان بكف تلاش كرده بود ، نديده بودند خوابيدن او را در رختخواب پيامبر در ليلة المبيت ، بدون كمترين پروا از فرود آمدن شمشيرهاى برّان بر بدنش به فراموشى سپرده بودند [ واقعا شگفت آورترين پديده ايست كه شجاعت بى نظير على بن ابيطالب را در همه تاريخ بشرى اثبات مى كند ، با اينكه او يقين داشت كه ساعت ديگر دهها شمشير بران براى كشتن پيامبر در رختخوابش فرود خواهد آمد ، بجاى پيامبر در همان رختخواب در خواب گوارا فرو رفت ] .
بعبارت كلى تر اگر چه آنان نادانتر از آن بودند كه تفكرات و ارزشيابى امير المؤمنين عليه السلام را درباره زندگى كه مرگ را براى او پل رهايى از زندان طبيعت نشان داده بود ، درك كنند و او را به هراس از مرگ متهم نسازند ، ولى آنان با چشم خود دلاورى ها و شهامتهاى بى بديل او را ديده بودند ، با اينحال احمقانه ترين اتهام را كه زبونى و ترس از مرگ بود ، به على ( ع ) وارد مىساختند همين نابينايى مهلك يا خيانتگرى است كه آنان را وادار مى كند كه امير المؤمنين عليه السلام را به مقامجويى متهم نمايند ما در مجلد يكم و دوم اين كتاب نظر آن حضرت را درباره مقام و رياست بررسى كردهايم و در خطبه هاى آينده نيز ارزيابى آن را از ديدگاه او مطرح خواهيم كرد .
امّا مرگ از ديدگاه على ( ع ) بحثى است كه در مجلد هشتم از تفسير و نقد و تحليل مثنوى ، مشروحا آورده ايم ، مطالعه كنندگان محترم مى توانند به آن كتاب مراجعه فرمايند . در اين مورد تنها يك مسئله مهم را بررسى مى كنيم :
حيات فوق زندگى و مرگ
بياييد اندكى در واقعيت بسيار گسترده حيات بينديشيم و از آن مفهوم معمولى كه مردم در گفتارها و انديشه هاى خود درباره حيات مى فهمند بالاتر برويم .
ما بدون اينكه اين مسئله را در اصطلاحات مبهم و پر پيچ و خم و كلى گوئىهاى حرفهاى غوطهور بسازيم ، لازم مى دانيم كه حيات را از نزديكترين ديدگاه آن تماشا كنيم حيات حقيقتى است كه از ناچيزترين حركت ارادى گرفته تا بر حقيقتى كه داراى صدها بعد متنوع است ، شامل مى گردد . يك سلّول در بدن حيوانى كوچكتر از مورچه ،داراى حيات است و هشتاد ميليارد سلّول متشكل در مغز آدمى كه با پانصد ميليون شبكه ارتباطى مشغول فعاليتند ، باضافه هزاران نوع و صنف پديده ها و فعاليتهاى روانى نيز از مختصات حيات مى باشند .
هر جاندارى كه در مرتبه اى پايينتر از جاندار ديگر از نظر مختصات حياتى قرار بگيرد ، در حقيقت مختص يا جزئى از حيات جاندار بالاتر را فاقد مى باشد ،بنابر اين مى توان گفت :
جاندار پايين در برابر آنچه كه جاندار بالا دارا است ، مرده است ، زيرا در برابر آن بعدى كه نصيب جاندار بالا است ، مانند خاك مرده ايست كه احساس و حركتى ندارد .
بنابر اين ، اختلاف كميت نيروها و استعدادهاى حياتى كه در انسان وجود دارد فاصله او را از ساير حيوانات به اندازه فاصله زنده و مرده دور مىسازد ، همين فاصله ميان افراد انسانى نيز وجود دارد . آيا فاصله انسان زنده اى كه از حيات بهره اى جز اشباع غرايز جسمانى ندارد و در قالب تنگ :
جز ذكر نى دين او نى ذكر او
سوى اسفل برد او را فكر او
خود را يكى از زندگان مى پندارد با آن انسان رشد يافتهاى كه همه استعدادها و ابعاد خود را به فعليت رسانيده سر تا پاى وجودش آگاهى و حركت به سوى امتيازات انسانى است فاصله مرگ و زندگى نيست ؟ در آن هنگام كه « مولوى » مى گويد :
هر كه او آگاهتر با جانتر است
شعر نمى گويد ، بلكه واقعيت حيات انسانى را در فوق زيست شناسىهاى حرفهاى توضيح مى دهد .
وقتى كه انسانشناسان ژرفنگر مى گويند : هر گامى كه انسان در راه شدنهاى تكاملى برمى دارد ، چهره ديگرى از حيات را درمىيابد ، شوخى نمى كنند . بلكه كسانى شوخى مى كنند كه حيات را در تنفس و حركت جبرى و تمايلات خودخواهانه منحصر مى نمايند .
اين حقيقت كه زندگى قالب گيرى شده در احساس و حركت « خود محورى » مساوى مرگ است ، در قرآن مجيد با صراحت كامل گوشزد شده است :
وَ الَّذينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ اَمْواتٌ غَيْرُ اَحْياءٍ وَ ما يَشْعُرُونَ اَيَّانَ يُبْعَثُونَ [النحل آيه 20 و 21] .
( و آنان كه جز خدا را مى خوانند ، چيزى را نمى آفرينند و خود آفريده مى شوند . آنان مردگان غير زنده هستند و نمى دانند كى برانگيخته خواهند گشت ) .
مَنْ عَمِلَ صالِحاً مِنْ ذَكَرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مَؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَياةً طَيِّبَةً [ النحل آيه 97 ] .
( هر كسى از مرد و زن عمل صالح بجاى بياورد در حالى كه با ايمان است ،زندگى او را با حيات پاكيزهاى آماده مى كنيم ) .
در آيه دوم حيات بى ايمان و بى عمل صالح را زندگى پليد معرفى مى كند كه در حقيقت مساوى مرگ است .
از اين مباحث نتيجه روشنى كه بدست ما مى آيد ، اينست كه دو مفهوم زندگى و مرگ نبايد از ديدگاه عاميانه منظور گشته جاندارى و انسانى كه نفس مى كشد زنده و هر موجودى كه نفسى بر نمى آورد ، مرده تلقى گردد ، بلكه زندگى و مرگ داراى مفهوم بسيار عميق و گستردهاى است كه اصلا به ذهن عاميان خطور نمي كند .حيات رشد يافتگان كاروان انسانيت فوق مفهوم عاميانه ايست كه متذكر شديم .
حيات وابسته به حيات آفرين با زندگى مردم معمولى بهمان مقدار متفاوت است كه چند قطره باران كه از يك قطعه ابرى ناچيز فرو مى ريزد و با كمترين حرارت بخار مى شود و يا در مشتى خاك مستهلك مى گردد ، يا چشمه سارى كه از اقيانوس بيكران سرازير مى گردد . آب چنين چشمه سارى مافوق قطرههاى گسيخته باران است .
بنابر اين ، حيات امير المؤمنين عليه السلام كه در عالى ترين مرحله كمال قرار گرفته است ، فوق زندگى و مرگ معمولى است . جريان حيات وابسته به حيات آفرين ، را با تورّم اجزاى نطفه يك نر و ماده و متلاشى شدن آن مقايسه نكنيم .
حياتى كه به حيات آفرين پيوسته است ، وابسته به جنبيدن كالبد بدن نيست كه با سكون آن ، از بين برود . 9 ، 10 هيهات بعد اللّتيّا و الّتى [بعد اللتيا و التى ضرب المثلى است و در آن مورد گفته مىشود كه شخص هر گونه حوادث و فراز و نشيب مربوط به زندگى خود را ديده باشد و تجربههايى را كه اندوخته است ،همواره منظور نمايد . مى گويند اصل داستانش چنين است كه مردى نخست يك زن كوچكى را گرفت و در آن ازدواج در كشاكشها فرو رفت و او را طلاق داد ، بار ديگر زن بزرگى را گرفت ، باز بهمان بدبختى ها مبتلا شد و او را هم طلاق داد . وقتى كه به او گفتند : چرا زن نمى گيرى ؟ در پاسخ گفت : هيهات بعد اللتيا و التي ؟] و اللّه لابن ابيطالب آنس بالموت من الطّفل بثدى امّه ( شگفتا پس از آنهمه تن در دادن به مخاطرات و تكاپو در كارزارها ، من از مرگ مى ترسم سوگند به خدا ، انس فرزند ابيطالب با مرگ بيش از انس كودك شيرخوار است به پستان مادرش ) .
مرگ از ديدگاه على بن ابيطالب ( ع ) شربت گوارايى است براى حيات حقيقى
انس و الفتى كه على بن ابيطالب ( ع ) با مرگ دارد ، نه بجهت شكست خوردن او در قلمرو حيات طبيعى است و نه معلول « از خود بيگانگى » ، نه براى شتاب در راه وصول به بهشت است كه خود گفته بود :
من خدا را نه براى طمع بهشت عبادت مى كنم و نه براى ترس از دوزخ ،بلكه انس آن زنده حقيقى با مرگ ، معلول سپرى كردن دوران جنينى حيات بوده است كه مرگ را مانند شير خوشگوار و شربت لذت بخشى مى ديد كه نوشيدنش ورود به مرحله ابدى حيات را اعلان مى كرد :
اين جهان همچون درخت است اى كرام
ما بر او چون ميوههاى نيم خام
سخت گيرد حامها مر شاخ را
زانكه در خامى نشايد كاخ را
چون بپخت و گشت شيرين لب گزان
سست گيرد شاخهها را بعد از آن
چون از آن اقبال شيرين شد دهان
سست شد بر آدمى ملك جهان
مولوى بلوغ و كمال حيات حقيقى بدون آگاهى كامل به آن ، امكان پذير نيست .
آگاهى كامل به حيات نمىتواند محصول نگرشهاى سطحى در حال غوطه ور شدن در شئون آن ، بوده باشد . بنابر اين ، بطور قطع على بن ابيطالب ( ع ) حيات را با مبدء و پايان و متن اصلى آن ، شناخته است كه درباره حقيقت و خواص آن ، بدينگونه قاطعانه و از نزديك سخن مى گويد .
او لهو و لعب بودن زندگى ظاهرى را بخوبى درك كرده ، عظمت و ارزشحيات حقيقى را كه پرواز از ويران سراى طبيعت است دريافته مى گويد :انس من به آن پرواز بيش از انس كودك شيرخوار با پستان مادرش مي باشد .
بهترين دليل اين مدّعا جملهايست كه در موقع فرود آمدن شمشير بر تارك مباركش فرموده است . او بجاى آخ و داد و فرياد و اضطراب كسى كه به اجبار بسوى سر حدّ زندگى كشيده شود ، مى گويد :فزت و ربّ الكعبة .( سوگند بخداى كعبه رها شدم و رسيدم ) .
سپس بقيه ساعتهاى زندگى را با يك آرامش خيره كننده و گفتن عاليترين سخنان سازنده سپرى كرده است . 11 بل اندمجت على مكنون علم لو بحت به لاضطربتم اضطراب الارشية فى الطوىّ البعيدة ( بلكه سكوت من از روى علمى است پوشيده بر ديگران كه اگر ابرازش كنم ،مانند لرزش طناب آويخته در چاههاى عميق بخود لرزيده در اضطراب فرو خواهيد رفت ) .
بر لبش قفل است و در دل رازها
اگر سخنى بگويم ، همه گفتنى هايم نيست ، اگر سكوت كنم ، رازها و فريادها در اقيانوس درونم مى شورند و موج زنان رهسپار ديار اسرار مى گردند :
با لب دمساز خود گر جفتمى
همچو نى من گفتنى ها گفتمى
ولى مگر مى توان با اين يك مشت گلپاره انسان نما كه حقيقتى جز درك و فهم محدود خود سراغ ندارند و واقعيتى جز آخور و جايگاه مدفوع نمىدانند ، آن رازها و فريادها را در ميان گذاشت . با اين جانوران « خودمحور » چه بگويم ؟ آيا به اينان بگويم :
بكوشيد تا قدرت خود شناسى و خود سازى و مالكيت بر خويشتن را به دست بياوريد ؟
اينان نه معناى قدرت را مى دانند و نه « خود » را و نه شناخت و ساختن خود را لازم مي دانند .
آيا از اسرار هستى با اينان گفتگو كنم ؟
براى مردگان متحرك سرّ يعنى چه ؟ هستى چه معنا دارد ؟ آيا به اينان بگويم : هر عملى عكس العملى را در پى دارد كه دير يا زود به سراغتان خواهد آمد ؟
مگر اينان از عمل جز « خور و خواب و خشم و شهوت و طرب و عيش و عشرت » اطلاعى دارند اينان عكس العملها را جز حوادث گسيخته چيزى نمىفهمند ، تا مفهوم عكس العمل را دريابند . مگر مى توان گفت : كه شما با اين زندگى جاهلانه از جاذبه الهى دور مىشويد و دورتر مىگرديد و فراق ابدى او سرنوشت نهايى شما است ؟
آنان از اين كلمات چه مى فهمند : زندگى ، جهل ، جاذبه الهى ، فراق ابدى ،منزلگه نهايى ؟ بدين جهت است كه عالى ترين پيشوايان بشرى الهى نمى توانند حتى يكى از هزاران موج اقيانوس درونشان را با مردم سرگردان در شوره زارهاى زندگى حيوانى ابراز نمايند :
بر لبش قفل است و در دل رازها
لب خموش و دل پر از آوازها
عارفان كه جام حق نوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
هر كه را اسرار حق آموختند
مهر كردند و دهانش دوختند
مولوى
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد ۳