google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 29/3 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)شناخت و ابعاد آن

تتمه تفسير عمومى خطبه بيست و نهم

26 ا قولا بغير علم آيا گفتار بدون علم

تتمه شناخت و ابعاد آن

انواع رابطه كيفى با موضوع در پديده شناخت

در مبحث « تعريف شناخت » اين مسئله را مطرح كرده‏ايم كه ما نبايد با نظر به مفهوم عمومى كه از كلمه شناخت مى‏فهميم مبناى انواع دانشها و معرفتها را با آن مفهوم عمومى تفسير نمائيم چنانكه اگر در تفسير معناى لذت بمفهوم بسيار عمومى خوشايند قناعت بورزيم ، هيچ مسئله قابل توجه علمى را درباره لذت نميتوانيم مطرح نمائيم . آيا از نظر واقع يا بى منطقى ميتوان لذت طعم يك دانه سيب را با لذت يك احساس هنرى يكى دانست ؟ آيا اين دو نوع لذت مساوى با لذت آزادى است ؟ همچنين شناخت در ذهنهاى معمولى يك مفهوم عمومى است كه اغلب حتى در مباحث علم المعرفه نيز با همان عموميت منظور ميشود . ولى با دقت در مباحثى كه ما ميخواهيم مطرح كنيم ، خواهيم ديد كه شناخت داراى مفاهيم بسيار متنوع است و درك و پذيرش اين معنى ، بدون ترديد هويت و ارزيابى دانشها و جهان بينى‏هاى ما را بسيار متفاوت مينمايد . براى توضيح اين اهميت فوق العاده دو مثال زير را ميآوريم :

مثال يكم آيا آن خدا شناسى كه مستند به شناخت تقليدى و يا ترس و بيم از فقدان لذايذ حيات و ابتلاء به گرفتاريها ميباشد ، با آن خداشناسى كه مستند به تحقيق و دريافت عميق درباره دو جهان درونى و برونى است ، يكى است ؟ البته اين دو نوع شناخت بسيار متفاوت است

خدا خوان تا خدا دان فرق دارد
كه حيوان تا به انسان فرق دارد

بدينسان از خدا دان تا خدا ياب
ز انسان تا به سبحان فرق دارد

محقق را مقلد كى توان گفت
كه دانا تا به نادان فرق دارد

آيا شناخت توصيفى عدالت ، تنها بهمين اندازه كه عدالت عبارتست از « رفتار مطابق قانون » با شناختى كه مستند است به چشيدن طعم آيه : « وَ تَمَّت كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقاً وَ عَدْلاً » ( مشيت و فعاليت خداوندى در جهان هستى بر مبناى صدق و عدالت استوار است ) يكى است ؟

اين شناختى است كه على بن ابيطالب را در عشق و اجراى عدالت ، تا مرحله از دست دادن جان پيش برده است . مورخين ميگويند : على بن ابيطالب از سوء قصد ابن ملجم مرادى درباره او آگاه شده بود . ابن اثير در « الكامل فى التاريخ ج 3 ص 388 ميگويد : على بن ابيطالب گاهى كه ابن ملجم را ميديد ،اين شعر را مي خواند :

اريد حياته و يريد قتلى
عذيرك من خليلك من مراد

( من براى او زندگى ميخواهم ، او مرگ مرا ميخواهد ، تو از اين دوست مرادى خود عذر اين سوء نيت را بيان كن ) يعنى به چه دليلى و چه عذرى در برابر نيت حيات بخش من ، تصميم به كشتن من گرفته است ؟ امير المؤمنين با اطلاع از تصميم خطرناك آن سر دسته جنايتكاران تاريخ ، نه تنها اقدامى به كشتن وى ننموده است ، بلكه اندك ضررى به حقوق حيات ابن ملجم وارد نكرده است . اين رفتار ملكوتى كه از على بن ابيطالب ( ع ) در اين كره خاكى درباره زندگى شخصى خود صادر شده است ، مستند به قانون « ممنوعيت قصاص قبل از جنايت » ميباشد . بالاخره ابن ملجم به حيات امير المؤمنين آنهم غافلگيرانه پايان ميدهد .

اين مثال را مورد دقت قرار بدهيد : آيا شناختى كه امير المؤمنين درباره عدالت داشته است كه حتى به تحريك اين معرفت عشق آفرين به درود زندگى گفته است ، يا شناخت توصيفى ابتدائى عدالت در قاموس هم مكتبانماكياولى كه فقط بعنوان وسيله‏اى براى تحقق بخشيدن به هدف گيريهاى قدرت پرستان استخدام مى‏شود ، تفاوتى ندارد و يك هويت ميباشند ؟ قطعا چنين نيست ، زيرا مقايسه انعكاس محض اين قضيه « عدالت رفتار مطابق عدالت است » در ذهن ، مانند آيينه‏اى كه تنها نمود را منعكس مى‏سازد ، با دريافت عدالتى كه در شخصيت امير المؤمنين مشاهده كرديم ، درست مانند مقايسه عكسى در ديوار كه مادرى را در حال نشان دادن بوسيدن كودكش نشان ميدهد ، با دريافت واقعى عاطفه مادرى است كه در همه سطوح روانى مادر را فرا گرفته است ،

1 پذيرش محض آموزشى

شناختى كه در موقعيت پذيرش محض آموزشى در ذهن پذيرنده بوجود مى‏آيد ، نه تنها انعكاس محض ذهنى است بلكه دو نوع آگاهى يا فعاليت ذهنى نيز همزمان با پذيرش آموزشى در درون پذيرنده بوجود ميآيد كه بسيار با اهميت مي باشند :

نوع يكم آگاهى به اينكه كسى كه متصدى آموزش او است ، آنچه را كه تعليم ميدهد ، مى‏داند و در مراحل ابتدائى اين آگاهى همراه با نوعى تسليم است كه موجب تأثير آموزش در ذهن پذيرنده مى ‏باشد .

نوع دوم آگاهى ظريف به اينكه واقعيت در موضوع مورد آموزش همانست كه بوسيله عامل فعلى مى‏شنود ، يا مى‏بيند . هر دو نوع آگاهى در عين حال كه براى شناخت‏هاى مرحله آموزش بسيار مفيد ، بلكه ضرورى است ، در عين حال اين آگاهى‏ها از طرف امكان لغزش در شناخت ، پذيرنده را با خطرهائى روبرو مى‏سازد . اين خطرها اقسام متعدد دارد كه عمده آنها بدين قرار است :

1 خطر اعتياد به پذيرش و انعكاس محض شناخت‏ها از شخصيت‏ها .اين خطر دامنگير اكثر افرادى است كه حيات معرفتى آنان ، استمرار پذيرش و قناعت به منعكس ساختن واقعيات در ذهن بوسيله شخصيت‏ها مي باشد .

2 اين گرفتارى در جاذبه شخصيت‏ها خطر ديگرى را بوجود مى‏آورد كه عبارتست از وحشت از كلافه شدن در گرداب تناقضاتى كه از طرز تفكرات ديگر شخصيت‏هاى صاحبنظر احساس خواهد كرد .

3 نابود شدن جوشش مغزى براى دريافت واقعيات ، كه شناخت را بخود انسان مستند مى‏سازد . هر سه خطر مزبور قابل بر طرف شدن ميباشند و برطرف كننده آنها از يكطرف متصديان آموزش انسانها هستند كه اهميت آن دو نوع آگاهى پذيرنده را ( متصدى آموزش ميداند ) . ( آنچه را كه من فرا ميگيرم واقعيت است ) درست درك كنند و بدانند كه اگر تدريجا آن دو آگاهى را مبدل به اين حقيقت نكنند كه من متصدى آموزش وسيله‏اى هستم براى انتقال واقعيات به ذهن پذيرنده با شرايط ذهنى و شناختهائى كه بدست آورده‏ام ، نه منتقل كننده واقعيات محض ، بدون ترديد مغز پذيرنده را از فعاليت مستند به خود ناتوان خواهند ساخت . با نظر به اين جريان ضد شناخت است كه از آغاز تاريخ شناخت‏ها در هر جامعه و دورانى صاحب نظران واقعى در اقليت‏هاى اسف انگيزى بوده‏اند . و از طرف ديگر خود پذيرنده آموزش بايد تدريجا به اين واقعيت آگاه شود كه واقعياتى را كه از متصدى آموزش يعنى استاد و مربى مى‏گيرد ، مانند آن آب است كه از رودخانه‏اى عبور مى‏كند كه داراى معادن آهك و گچ و ديگر مواد املاح مى‏باشد بطوريكه آب در حال جريان از آن رودخانه از معادن و مواد مزبور متأثر ميگردد . باضافه برگهائى كه از درختان كنار آن رودخانه روى آب ميفتد و در مسير آباديها انواعى زباله‏ها هم در آن آب مي ريزند .

راه بهره بردارى از اين چشمه‏ سارها در شناخت چيست ؟

آبى كه از رودخانه‏ هاى درون اساتيد و آموزندگان به جريان مي فتد ،داراى دو نوع اساسى مى ‏باشد :

نوع يكم واقعيات جهان عينى كه در شكل مسائل علمى محض ارائه مى‏شوند اين آب بر دو عنصر اساسى تقسيم ميگردد : هر دو عنصر اساسى قابل تجزيه ميباشد .

عنصر يكم حقايق علمى محض مانند خود آب كه ماده‏ايست مايع و ميتواند در حيات طبيعى گياهان و جانداران تأثير مثبت بگذارد . پذيرندگان در برابر اين حقايق علمى محض . بدون اينكه آنها را بازگو كننده ارزشهاى قابل تبعيت از شخصيت تلقى كنند ، بايد بپذيرند . اما اين پذيرش نبايد مانند انباشتن گندم در انبار رويهم بوده باشد . بلكه بايد آنها را بعنوان بذرهائى تلقى كنند كه در مزرعه ذهن آنان پاشيده مى‏شود و بدانند كه درون آدمى مزرعه‏ايست كه براى رويانيدن بذرها ، آب و اشعه آفتاب و مواد قابل تغذيه زراعت در اختيار دارد . اگر انسانها از آغاز تاريخ علم و معرفت اندوخته‏هاى خود را از عالم محسوس يا از آموزندگان ، مانند گونى‏هاى گندم در انبار ذهن خود رويهم مى‏نهادند و مانند بذرها براى روييدن در مزرعه ذهن نمى‏كاشتند ، امكان نداشت كه حتى يك قدم از غار جهالت خود بيرون بگذارند .

عنصر دوم مواد مخلوط با آب رودخانه ، يعنى مخلوط با حقايق علمى محض است كه عبارتست از شرايط ذهنى و خصوصيات عقيدتى و منش‏هاى شخصيتى اساتيد و آموزندگان . اين مواد مخلوط با آب بر دو قسم عمده تقسيم مى‏گردند :

قسمت يكم عبارتست از آگاهيها و معلومات و عقايد و منشهاى شخصيتى كه از خودخواهى‏ها گذشته و از زباله‏هاى سر راه عبور كرده و وارد پالايشگاه عقل و وجدان انسانى محض كه دو عنصر تشكيل دهنده فطرت اصلى هستند ، گشته و به درون پذيرنده سرازير ميگردند . اگر چه تشخيص اين موارد تا حدودى براى نو آموزان علم و معرفت دشوار است ، ولى با بكار انداختن تدريجى قطب نماى بسيار حساس عقل و وجدان ، قدرت اين تشخيص بكار ميفتد ، نهايت اينست كه پذيرنده بايد در قضاوتها و تصديقهايش شتابزده نباشد و بداند كه آن مواد مخلوط هر اندازه هم براى وى جالب و گيرنده جلوه كند ، نمى ‏تواند كارگاه فعال مغز او را تعطيل نمايد و همه نيروهاى مغزى او را در اختيار خود بگيرد . پذيرنده بايد بطور قطع بداند كه مادامى كه آن مواد مخلوط بلكه حتى حقايق علمى محض به خود او مستند نباشد و او فقط مانند آئينه صاف منعكس كننده آن مواد و حقايق باشد ، نه طعم علم و معرفت و شناخت را خواهد چشيد و نه شايستگى مفيديت براى خود و جامعه‏اش را پيدا خواهد كرد . حتى كميت و كيفيت و چگونگى منعكس ساختن آيينه ذهن او را ، آموزندگانى تعليم خواهند كرد كه علم و معرفت و شناخت را هم بعنوان قدرت براى پيروزيهاى خود در زندگانى طبيعى استخدام نموده ‏اند .

قسم دوم از مواد مخلوط ، آگاهى‏ها و عقائد و منشهاى شخصيتى آموزندگان است كه همان كف‏هاى امواج خود خواهى و منشهاى شخصيتى و عقايد پيش ساخته‏اى هستند كه از مصالح خود محورى و انحصار طلبى و لذت پرستى و يا از معلومات سطحى خوشايند كه بر آورنده آرمانهاى خيالى و رؤياهاى تجريدى ، ساخته شده‏اند . بنظر ميرسد اگر مقامات عالى تعليم و تربيت چه در شرق و چه در غرب به پديده تعليم و تربيت با ديد حياتى مى‏نگريستند و آنرا بعنوان عامل اساسى سرنوشت تكاملى انسانها تلقى نموده و دست به فعاليت ميزدند ، اين مواد مخلوط نه علم را ورشكست ميكرد و نه انسان را در ميان ديروزى كه مانند يك تصادف غير قابل تفسير گذشته و فردائى كه بطور مجهول به سراغش خواهد آمد ، گيج و كلافه رها ميساخت .

آموزندگان علوم انسانى مشغول سرازير كردن عامل تعيين كننده سرنوشت حيات به درون پذيرندگان مى‏ باشند

اين آب عبارتست از علوم مربوط به هويت انسان و مختصات و بايستگيها و شايستگيهاى او . مانند شناخت مسائل مربوط به ماهيت انسان از نظر روانى و حياتى و استعدادها و ويژگيها و قوانين حقوقى و مذهبى و سياسى و اخلاقى و مختصات هنرى او . خصوصيتى كه در تعليم و آموزش و تفكر مسائل انسانى وجود دارد ، اينست كه در اين مسائل به اضافه دو آگاهى كه در اول مبحث براى پذيرنده بيان نموديم [ آگاهى به اينكه كسى كه متصدى آموزش است ، آنچه را كه تعليم ميدهد ، ميداند ، پس من پذيرنده بايد تسليم محض اين آموزنده باشم . 2 آگاهى ظريف به اينكه واقعيت در اين موضوع كه من اكنون آنرا ميآموزم همين است كه متصدى آموزش براى من مطرح نموده است .] يك پذيرش تطبيقى بسيار حساس نيز وجود دارد و آن اينست كه اين حقايق مربوط به من است ، چون مربوط بهم نوع من است .

وقتى كه درباره جنگ و پيكار و كشتار تاريخى يك جامعه مسائلى مطرح ميشود ، اين شنونده كه ميخواهد درباره انسان شناختى را به دست بياورد ، بر روى خويشتن خم شده امكان تحرك براى جنگ و كشتار را در خود مشاهده مى‏نمايد . در آنهنگام كه سخن از امكان خصومت يكقوم يا يك قدرتمند با حق و حقيقت بميان ميآيد ، فورا با رجوع به هويت خود مى‏بيند كه آن امكان در هويت او نيز وجود دارد و بالعكس هنگاميكه فداكاريها و گذشت از لذايذ و امتيازات شخص يا قومى براى تحصيل آزادى و عدالت و تكامل بميان ميآيد ، به درون خويش نگريسته و چنين استعدادهاى سازنده را در خود مييابد .

بهمين جهت است كه ميگوئيم : آموزندگان علوم انسانى چه بدانند و چه ندانند ،واقعياتى را به درون پذيرندگان سرازير ميكنند كه ميتوانند سرنوشت حيات پذيرندگان را تعيين نمايند . به اضافه اين خصوصيت در علوم انسانى ، همان دو عنصر اساسى آب رودخانه‏هاى معلمان و آموزندگان كه بر درون پذيرندگان سرازير ميگردد ، در همين علوم انسانى نيز وجود دارد .

عنصر يكم حقايق علمى محض ، مانند مسائل مربوط به هويت طبيعى و روانى انسان و مختصات واقعى آن دو بعد هويت . چنانكه در نوع اول گفتيم . اين حقايق محض مانند خود آب رودخانه است كه ماده‏ايست مايع و ميتواند در حيات طبيعى گياهان و جانداران تأثير مثبت بگذارد . مانند شناخت اين حقيقت كه انسان موجوديست متفكر . انسان موجوديست رقابت كننده ،موجوديست كه ميخندد و ميگريد ، آرزو ميكند ، اميدوار ميگردد ، دست به اكتشاف ميزند . در معرض تحولات و دگرگونيها قرار ميگيرد . . .

عنصر دوم مواديست كه از خود رودخانه و برگهاى درختانى كه در كنار رودخانه روييده‏اند و به آب ميريزند ، و زباله‏هائيكه از آباديهاى واقع در مسير رودخانه به آب انداخته ميشوند تشكيل مييابند . در علوم انسانى اينگونه مواد كه با تعليمات و آموزشها مخلوط ميگردند ، بسيار فراوانتر از نوع دوم است . حتى در آن عنصر يكم كه حقايق علمى مستند به واقعيات عينى مى‏ باشند ، محيط و عوامل اجتماعى و تاريخى و اصول پيش ساخته استاد آموزنده بقدرى ميتوانند دخالت كنند كه چه بسا به اختلاف در تفسير سطوحى از هويت انسانى بيانجامد . بعنوان مثال : امروزه در بعضى از جوامع بزرگ دنيا ، شايد در هويت آدمى لذتى بنام لذت كمال معنوى و خدايايى سراغ ندهند ، يا اگر هم نامى از اين لذتها را در شماره لذايذ ببرند ، بقدرى استثنائى و فرعى برگذار مى‏كنند كه مطالعه كننده گمان ميكند كه اين يكى از آن پديده‏هاى روانى بوده است كه در انسانهاى ما قبل تاريخ منقرض شده و از بين رفته است .

دخالت بد بينى فلسفى درباره طبيعت انسان ، در طرح واقعيات عينى چنان تأثير ميگذارد كه واقعا هويت آدمى را دگرگون نشان ميدهد . وقتى كه يك متفكر بدبين به طبيعت آدمى مى ‏خواهد درباره آزادى و عدالت و تعهد كه از شايسته‏ترين مختصات انسانى است ، اظهار نظر نمايد ، بدون ترديد آنها را يك عده پديده ماشينى حيات تلقى نموده نه تنها ارزشى به آنها نخواهد داد بلكه خواهد گفت اين پديده‏ها را ميتوان در راه خود خواهى استخدام كرد .

همچنين دخالت ايده‏ها و عقايد در طرح مسائل علوم انسانى پيش از آنست كه معمولا تصور ميشود . اين ايده‏ها و عقايد را ميتوان به شفاف و نا ملموستعليمات معرفى كرد .

2 پذيرش محض تربيتى

تفاوتى كه ميان تربيت انسانى و ديگر جانداران وجود دارد ، در دو موضوع است :

موضوع يكم شناخت در گرديدن است كه در پذيرنده تربيت بوجود ميآيد باين معنى كه پذيرنده تربيت مفاهيم و حقايقى را كه بر او القاء ميشود و موقعيت‏ها و شرايطى كه براى تربيت او بكار ميفتد ، درك ميكند و يا ميتواند درك نمايد . در صورتيكه جانوران ديگر تربيت را مى‏پذيرند و محصول آنرا بكار ميبرند ، بدون اينكه علل و انگيزه‏ها و محصول آن را درك نمايند . حيواناتى كه براى سيرك تربيت ميشوند ، فعاليت‏ها و حركات ناخود آگاه را براه مياندازند ، بدون آنكه بتوانند از همان تربيت‏ها كه درباره آنها انجام گرفته است ، نتايج ديگرى را به دست بياورند . مثلا شير كه در بازى سيرك با يك انسان دست ميدهد ، چون نميداند معناى دست دادن چيست ، اگر بجهت عارضه‏اى مانند اينكه دستش شكسته باشد و نتواند دست بدهد ، با سر تعظيم نميكند . در صورتيكه انسان بجهت شناخت انگيزه‏ها و علل و نتايج تربيت ،نه تنها درباره آن پديده‏ها كه بوسيله آنها ساخته ميشود ، شناخت پيدا ميكند ،بلكه ميتواند از آن پديده‏ها بعنوان عامل مولد گرديدن‏هاى عالى‏تر بهره بردارى نمايد . در صورتيكه تربيت با مراعات منطقى اصول آن انجام بگيرد ، شناخت هاى حاصله از آن ، عميق‏تر و با دوام‏تر ميباشد زيرا اين شناخت‏ها محصول گرديدن و تماس با خود واقعيت است . وقتى كه يك فرد از انسان بوسيله تربيت منطقى صحيح لزوم راستگوئى را مى‏پذيرد و از بيطرفى در برابر ابراز واقعيات ، به راستگوئى ميگرايد و اثر عملى راستگوئى شخصيت او را تقويت مينمايد ، در نتيجه اين شناخت براى او حاصل ميشود كه راستگوئى موجبتقويت شخصيت ميگردد و بدانجهت كه اين شناخت مستند به درك و دريافت مستقيم قدرت شخصيت در ذات خويش است ، عميق و قابل دوام بيشتر ميباشد .

اصلى كه ميگويد : براى انسان شدن عنصر عمل مهمتر از عنصر شناخت است ، مقصود آن نيست كه عمل بدون شناخت داراى اهميت است ، بلكه منظور آن است كه شناخت مستند به عمل و گرديدن در ساخته شدن انسان با اهميت تر است از شناخت‏هاى مجرد كه در ذهن محققان انباشته ميشود .

3 شناخت‏هاى تقليدى ( وابسته )

در تعريف شناخت‏هاى تقليدى چنين گفته ميشود كه « شناخت تقليدى عبارتست از قبول و پذيرش گفتار شخص ديگر بدون دليل » بنظر ميرسد اين تعريف براى تقليد كاملا نارسا است ، زيرا گفتار يكى از پديده‏هاى قابل تقليد است ، زيرا تقليد كه عبارتست از منعكس ساختن چيزى از برون ذات در درون ذات و پذيرش آن ، شامل همه گونه پديده‏هاى قابل انعكاس ميباشد . چه از جنس گفتار باشد ، يا از جنس عقيده ، يا انديشه ، حتى اخلاق و كردار عينى ،همه اين امور قابل تقليد ميباشند . هر عمل تقليدى مركب است از پنج عنصر اساسى :

عنصر يكم تقليد كننده عبارتست از انسانى كه پديده‏اى را كه براى او مطلوب جلوه كرده است از شخص ديگر ميگيرد و در خود منعكس ميسازد و آن را مى‏پذيرد ( مقلد با كسر لام ) .

عنصر دوم انسانى كه پديده‏اى از او مطلوب بنظر ميرسد و شايسته وابسته شدن به او براى گرفتن آن پديده تلقى ميگردد ( مقلد با فتح لام ) .

عنصر سوم پديده يا آن حقيقتى كه مورد تقليد است ، مانند گفتار ،كردار ، انديشه ، عقيده ، اخلاق و غير ذلك .

عنصر چهارم هدفى كه از تقليد منظور ميشود ، مسلم است كه اين عنصر چهارم در همه كارهايى كه از روى منطق و خرد صادر مي شوند ، وجود دارد ،يعنى تقليد هم يكى از آن كارهاى فكرى يا عضلانى است كه بايد مستند به منطق و خرد بوده باشد كه بدون هدف امكان پذير نمي باشد .

عنصر پنجم عبارتست از اعتبار تقليد ، اين عنصر است كه ميتواند روشنگر هويت و ارزش شناخت‏ها و اعمال تقليدى بوده باشد . پيش از بررسى مشروح درباره عناصر پنجگانه تقليد ، نخست اين اصل را متذكر مي شويم كه آنچه مطلوب واقعى همه انسانهاى جوامع و ملل در همه دورانها است ، شناخت اصيل و مستند به حس و استدلال واقع گرايانه است ، نه تقليد . حد اقل مي توان گفت : اين شعور فطرى در درون آدميان وجود دارد كه شناختى را كه بدست مي آورد ، مربوط بخود واقعيات بوده و بوسيله دلايل كاملا قانع كننده و رضايت بخش بوده باشد . بهمين جهت است كه مي گوئيم : شناخت‏هاى تقليدى انعكاسات ثانوى از واقعيات است كه از مجرائى خاص عبور كرده و در همان مجرى رنگ و شكل مخصوص بخود گرفته است . اين انعكاسات ثانوى و رنگ آميزى شده و شكل گرفته كجا و ارتباط بيواسطه و خالص با واقعيات كجا ؟

بقول مولانا جلال الدين : نغمه داودى كجا و صداى منعكس از آن نغمه در كوه كجا ؟ ولى وسعت و عمق واقعيات انسانى و جهانى از يكطرف و محدوديت عمر و وسايل درك آدمى از طرف ديگر ، امكان وصول به همه واقعيات را بطور قطع منتفى ميسازد . حتى ميتوان گفت : ارتباط كامل و همه جانبه با مقدارى از واقعيات كه يكى از رشته‏هاى علمى بازگو كننده آنها است ، امكان ناپذير يا حد اقل در نهايت دشوارى است . بنا بر اين ، پديده تخصص و تقليد بعنوان يك ضرورت قطعى ولى ثانوى در برابر اصل لزوم ارتباط مستقيم با واقعيات ، وارد زندگى عملى و ذهنى بشر ميگردد . اين نكته را در اين مورد بايد در نظر بگيريم كه يكى از بزرگترين و حساس ترين وظايف انسانى رهبران راستين بشرى اينست كه بهر وسيله‏اى كه ممكن است ، اين حقيقت را در قلمرو تعليم و تربيت از دو ديدگاه علمى و عملى گوشزد كنند كه تقليد يك پديده ثانوى است ، و خلاف اصل در شناخت‏ها است ، اگر چه با نظر به محدوديت عمر آدمى و وسايل درك او و نا محدوديت دانستنى‏ها و شناختنى‏ها ضرورى گشته است . اكنون مى‏پردازيم به بررسى مشروح عناصر پنجگانه تقليد :

عنصر يكم تقليد كننده

گفتيم كه عنصر تقليد كننده عبارتست از انسانى كه پديده‏اى را كه براى او مطلوب جلوه كرده است ، از شخص ديگر ميگيرد و در خود منعكس ميسازد و آنرا مى‏پذيرد . مسلم است كه گرفتن و انعكاس و پذيرش ، پديده‏هاى بسيطى نيستند و هر يك از آنها داراى انواع يا مراتبى ميباشند . مانند گرفتن ناقص ، گرفتن كامل ، مثلا كسى هست كه فقط بعدى از امتياز مطلوب را تقليد ميكند ، در صورتيكه كسى ديگر ميتواند ابعادى از آن امتياز را بگيرد و منعكس كند و يا بپذيرد . بعضى اشخاص گمان ميكنند كه تقليد فقط كار عاميان محروم از هر گونه شناخت است ، لذا وقتى كه اين كلمه بكار ميرود : « مقلد » آنچه كه هيچ بنظر نميرسد ، اينست كه حتى گروهى فراوان از مشاهير تاريخ معرفت بشرى مشمول همين كلمه تقليدند ، يعنى گمان ميرود در ميان مشاهير فلسفه و تفكر و معرفت ، مقلد پيدا نميشود ، در صورتيكه ما با شخصيت‏هاى فراوانى از پيشتازان شناخت‏ها و فلسفه‏ها روياروى ميشويم كه حتى خودشان اعتراف ميكنند كه من اين مطلب يا اين مطالب را از فلان فيلسوف يا متفكر گرفته ‏ام .

يكى از شعراى حكيم جامعه خودمان ميگويد :

كاش دانايان پيشين باز گفتندى تمام
تا خلاف نا تمامان از ميان برخاستى

گوينده اين بيت اگر چه صريحا نمي گويد كه آيندگان از گذشتگان تقليد ميكنند ، اما اين حقيقت را بى پرده ميگويد :آيندگان ميتوانند با دقت در تراوش‏هاى فكرى گذشتگان ، واقعيتهاى زيادى را بدست بياورند . شاعر ديگر ميگويد :

سخن هر چه گويم همه گفته ‏اند
بر باغ دانش همه رفته ‏اند

يكى ديگر ميگويد : « خدا رحمت كند گذشتگان را كه واقعيتها و حقايق فراوانى را دريافته‏اند كه ميتوانيم در پرتو نتايج فكرى آنان در هر شرايطى كه باشيم ، راه خود را بسوى نيمه دوم واقعيات پيش بگيريم » يعنى در هر دورانى كه باشيم ، نيمه راه را با نظر به فعاليت‏هاى مغزى آنان پيموده‏ايم . « هگل مدعى است كه دستگاه فلسفى او خلاصه و زبده همه فلسفه‏هاى پيشين را در بر گرفته و پاس داشته و در خود هضم كرده است . ولى تأثير دو عامل بر او بسيار بيشتر از عوامل ديگر اهميت داشته است . اين دو عامل عبارتند از ايده آليسم يونانى و فلسفه انتقادى كانت . انديشه‏هاى هگل بر بنياد همان اصولى استوار است كه انديشه‏هاى فيلسوفان يونانى و كانت . » [ فلسفه هگل تأليف و ت ستيس ترجمه آقاى دكتر حميد عنايت فصل اول ص 1] تفاوت ميان گرفتن و منعكس ساختن متفكران و عاميان در اينست كه متفكران آنچه را كه ميگيرند و منعكس ميسازند و مى‏پذيرند ، مبتنى بر شناخت و دانستن آن حقايق بوسيله پيشتازان است ، در صورتيكه عاميان درست مانند كوه كه صدا را ميگيرند و آنرا منعكس مينمايند ، عمل مى‏ كنند .

از انگلس نقل شده است كه « ميتوان گفت ، تقريبا همه نطفه‏ هاى سيستم‏هاى جهان‏بينى را ميتوان در فلسفه يونان قديم پيدا كرد » و اين مطلب براى كسانيكه از سرگذشت فلسفه و معرفت اطلاع كافى دارند ، كاملا روشن است . اقتباس سعدى از متنبى در موارد متعدد ، ثابت شده است . بعنوان مثال سعدى ميگويد :

شمع را بايد از اين خانه برون بردن و كشتن
تا كه همسايه نگويد كه تو در خانه مائى

كشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روى تو گويد كه تو در خانه مائى

متنبى ميگويد :

ا من ازديارك فى الدّجى الرّقباء
إذ حيث كنت من الظّلام ضياء

( رقيبان از ديدار تو در تاريكى بيمى ندارند ، زيرا تو در هر تاريكى كه بوده باشى ، روشنائى تو ترا مخفى نخواهد كرد ) .

البته اقتباس‏هاى سعدى مانند بهره بردارى هگل از فلسفه گذشتگان را نميتوان با تقليدهاى عاميانه مقايسه كرد ، زيرا چه بسا كه سعدى در بيان مطلبى كه از متنبى گرفته است ، بسيار عميق‏تر و عالى تر از گفته متبنى آورده باشد ،چنانكه هگل از نظر تنظيم و بارور كردن شناخت‏هاى فلسفى خود ) در موارد زيادى از گذشتگان عالى ‏تر و مثمرتر عمل كرده است .

البته چنانكه در كتاب « مولوى و جهان‏بينى‏ها » متذكر شده ‏ايم ، توافق دو يا چند متفكر در شناخت و معرفت دليل قطعى بر تقليد يكى از ديگرى نيست و بايستى اينگونه توافق‏ها كه حتى ممكن است در دو انسان نزديك بهم از نظر محيط و چشم انداز موضوعات معرفتى بوجود ميآيد ، از تقليد جدا شود . اين توافق توارد افكار نيز ناميده مي شود .

عنصر دوم كسى كه پديده مطلوبى دارد و شايسته پيروى از او درباره آن مطلوب مي باشد

اصطلاح معمولى درباره اينگونه اشخاص كلمه « مقلد » با فتح لام است . اين گروه از مردم در هر موقعيتى كه باشند وضع بسيار حساسى دارند ،زيرا اينان نشان دهنده واقع و توجيه كننده مغزهاى آدميان و تعيين كننده سرنوشت مردم پير و درباره آن موضوع مطلوبند كه مورد تقليد قرار ميگيرند و با نظر به دو پذيرش ضمنى تقليد كننده از تقليد شونده ( پذيرش اينكه تقليد شونده واقعيت را كاملا در اختيار دارد و پذيرش اينكه آن واقعيت را بدون كمترين آلودگى در اختيار تقليد كننده قرار ميدهد ) بعد مربوط به موضوع تقليد را در اختيار تقليد شونده قرار ميدهد . بهمين جهت است كه در يك روايت معروف درباره شخصيت فقيهى كه مرجع تقليد قرار ميگيرد چنين آمده است :

و امّا من الفقهاء من كان حافظا لدينه صائنا لنفسه و مخالفا لهواه و مطيعا لأمر مولاه فللعوام أن يقلّدوه ( و اما از گروه فقهاء كسى كه حفظ كننده دين خود و از هر گونه آلودگيها خويشتن دارى كند و با هوى و هوس مخالف و از امر الهى اطاعت كند براى مردم عامى است كه از او تقليد كنند . ) شرايط مزبور در روايت چنانكه بعضى از حديث شناسان و فقهاء هم متذكر شده‏اند ، فوق العاده مهم است و كسى كه واجد اين شرايط باشد ،يقينا از عدالت به اصطلاح فقهى كه عبارت است از آوردن واجبات و ترك محرمات و رفتار خردمندانه و اجتناب از كارهاى سبك و ناشايست ، خيلى بالاتر است . و ميتوان گفت شروط مزبور كسى را شايسته تقليد معرفى ميكند كه ميان عدالت و عصمت قرار ميگيرد . اين سختگيرى در شايستگى تقليد معلول حساسيت موضوع است كه عبارتست از تعيين سرنوشت تقليد كننده درباره « حيات معقول » بوسيله مقلد ( تقليد شونده ) .

شناختى كه تقليد شونده بدست مياورد ، حتما بايد مستند به دلايل معتبر بوده باشد . مدارك شناخت تقليد شونده در فقه تشيع چهار منبع است : قرآن و سنت و اجماع و عقل .

علت اقليت اسف انگيز صاحب نظران بى نياز از تقليد

امروزه سرتا سر جوامع به تقليد نيازمند است . زيرا در هر قلمروى از شئون بشرى كه در نظر بگيريم ، عده اشخاصى كه شناخت‏هاى آنان از روى دلايل علمى و بطور مستقيم ، آنها را درك ميكنند ، در اقليتند . اگر كسى ادعا كند كه يك صد هزارم انسانهائى كه احتياج به شناخت مسائلى در يك رشته از شئون زندگى مانند علم و هنر و صنعت و اخلاق و مذهب و حقوق و سياست ،از شناخت مستند به دلايل علمى مستقيم برخوردارند ، اين ادعا كننده خيلى خوشبين است . ميتوان گفت : اگر يك نسبت سنجى منطقى درباره شماره انسانها و بودجه‏ها و انرژيهاى گوناگون و تحريكات و حماسه‏هائى كه در اين قرن براى بوجود آوردن انسانهاى صاحبنظر به عمل آمده است ، با محيط بسيار محدود 200000 نفرى آتن يونان باستان و كوشش و صرف انرژى براى بوجود آمدن صاحب نظران آن جامعه بكار رفته است ، انجام بگيرد ، عقب ماندگى مغزهاى بشرى از داشتن صاحبنظران واقعا اسف انگيز خواهد بود ، زيرا در محيط محدود آتن آن دوران در زمان محدودى ، چند شخصيت در رديف ارسطو و افلاطون و سقراط و و اقليدس و اقليدس ميگارى و متفكران رواقى ، شكوفان ميشوند و بنيان فلسفه‏ ها و جهان‏بينى ‏هاى مغرب زمين امروز را پى ريزى ميكنند و ميروند ، در صورتيكه چهار ميليارد و نيم نفوس كره زمين در دوران ما با آنهمه وسايل شگفت انگيز و بودجه‏ ها و تحريكات جدى و دانشگاه‏هاى بيشمار و آموزشگاه‏هاى سرسام آور و كتابخانه‏ ها و آزمايشگاهها و صدها نوع وسيله تحصيل شناخت‏هاى علمى مستقيم ، گمان نميرود هر محيطى كه حتى بيش از بيست ميليون جمعيت داشته باشد ، ده شخصيت كاملا صاحبنظر داشته باشد .

بهر حال غير از صاحبنظران هر جامعه‏اى كه در اقليت بسيار اسفناكى هستند ، همه و همه در شئون حياتى محتاج به شناخت ، مقلد و پيرو مي باشند . اصل تقليد و پيروى با در نظر گرفتن امكانات و استعدادها را ميتوان بعنوان يك ضرورت غير قابل اجتناب مطرح كرد ، ولى آنچه كه قابل چشم پوشى نيست و رهبران و صاحبنظران نميتوانند درباره آن معذور بوده باشند ، تعميم دادن به ضرورت تقليد درباره همه مسائل و موضوعات است كه امروزه به تقليدى بودن خود حيات منجر شده است . شما وقتى كه اين جمله سارتر را مى‏بينيد كه ميگويد : « زندگى هدف ندارد ولى بايد زندگى كرد » شايد آنچه كه بذهن شما خطور نميكند ، اينست كه اگر بشريت اين جمله سارتر را بپذيرد و سارتر را نماينده بيان وضع واقعى خود بداند ، با صراحت قاطعانه ورشكستگى حيات خود را اعلام ميدارد . حيات و تقليد آيا گمان ميبريد كه اين بانگ واى شوم كه اميدوارم براى شهرت طلبى در ميان جوامع گفته شده است [ نه بعنوان ابراز واقع ] در همان مقاله و كتاب در شكل كلمه و جمله بخواب عميق فرو ميرود و هيچ اثرى ويرانگر در حيات آدميان بوجود نميآورد ؟ آيا امثال اين جملات بمثابه دست بردن به كليد پرتاب اتم‏هاى هيدروژن نيست ؟ آيا امثال اين جملات دستورى كه « زندگى هدف ندارد ولى بايد زندگى كرد » عبارت ديگرى از « بايد خودكشى كرد و مرد » نيست ؟ آخر چه ميگوئيد ؟ ميگوئيد : حيات و تقليد ؟ اصلا معناى اين جمله را كه ميگوئيد ، درست درك ميكنيد ؟

مسائل حياتى كه تقليد در آنها كشف از تباهى زندگى مي كند

انسانها مسائل حياتى دارند كه تقليد در آنها . مساوى نابود كردن طعم حيات و فلسفه بنيادين آن است . اين مسائل بطور كلى بدينقرار است :

1 من در عين حال كه در ميان عوامل محيطى و اجتماعى و پديده‏هاى ريشه دار تاريخى زندگى ميكنم و از هر طرف با عوامل متنوعى در تفسير و توجيه زندگى احاطه شده‏ام ، داراى حيات ميباشم . و من بايد در ادامه حياتم بكوشم .تقليد در اين مسئله ، مساوى عدم احساس حيات واقعى است .

2 دلايل لازم و كافى وجود دارد و اثبات ميكند كه حيات من در اين برهه از زمان كه زندگى ميكنم ، مانند قارچ خودرو از زمين نروئيده و يا مانند باران از ابرهاى فضائى بر روى زمين نباريده است . اين حياتى كه من دارم ، از رهگذر بسيار پر پيچ و خم ميلياردها رويداد در طبيعت از كانال معينى به اين موقعيت فعلى رسيده است . من اگر هم نتوانم پاسخ هفت ميليون چرا ؟را كه از آغاز حيات و رشد آن تا كنون درباره پديده حيات مطرح ميشود ،بدهم ، حد اقل بايستى تفسير و توجيه منطقى براى آن داشته باشم .

3 من بايستى تكليف خود را در برابر اين سؤال كه جدى ترين سئوالات بشرى است روشن بسازم كه هدف نهائى اين زندگى چيست ؟ .

4 چون انواع بيشمارى از چگونگى زندگى انسانها را مشاهده ميكنم كه بر دو قسمت مهم ( حيات قابل تفسير منطقى و حيات يله و رها در ميان عوامل طبيعت و همنوع ) تقسيم ميگردند ، بايد با آگاهى و دليل قانع كننده يكى از دو قسم را انتخاب نمايم .

5 اگر توانستم آن قسم از حيات را انتخاب كنم كه قابل تفسير منطقى است ، بطور قطع اين سئوال كه « از كجا آمده‏ام ؟ براى چه آمده ‏ام و بكجا ميروم ؟ » مطرح خواهد گشت و بدون حل منطقى اين سئوال ، حيات من نه از نظر معرفت و نه از نظر عمل قابل تفسير و توجيه نخواهد بود .

6 آيا بجز دو پديده احتياج و سود شخصى ، علت قابل قبول براى پيوستن انسان به انسان ديگر و گسيختگى آندو از همديگر وجود دارد ؟ .

7 تعديل امتيازات سودمند كه در اين زندگانى ممكن است بدست بياورم ، بر چه پايه‏ اى استوار مي باشد ؟

8 با قطع نظر از يقين صد در صد به نظم و معقول بودن جهان هستى كه در آن زندگى ميكنم ، حد اقل يك نگرانى و احتمال كاملا جدى و محرك درباره وابستگى من به موجود برين و آفريننده و كوك كننده اين ساعت بزرگ كه جهان ناميده ميشود ، وجود دارد كه بجهت با اهميت بودن موضوع اين نگرانى و احتمال محرك تر از محكم‏ترين يقين‏ها ، ضرورت قاطعانه دارد كه ارتباط خود را با آن موجود برين روشن بسازم و مطابق آن عمل نمايم . حل اين مسائل كه بايد آنها را هشت ركن اساسى حيات ناميد ، با شناختهاى تقليدى و قرار گرفتن در جاذبيت شخصيت‏ها امكان پذير نمي باشد . بهر شكل است و با هر وسيله‏ اى كه ممكن است بايد رهبران و مربيان اين مسائل هشتگانه را با جانهاى آدميان آشنا بسازند . ميتوان گفت : با آشنائى جدى و منطقى انسانها با اين مسائل است كه ميتوانيم دست به قلم برده و نوشتن تاريخ انسانى را آغاز كنيم و اگر بخواهيم تاريخ گذشته انسانى بشر را روى كاغذ بياوريم ،حتما بايد سرگذشت آن انسانها را بنويسيم كه طعم اين مسائل را چشيده و حيات خود را در روشنائى اين مسائل هم از نظر شناخت و هم از نظر عمل توجيه نموده ‏اند . ما از تقليد بازى انسانها در اين مسائل وحشت داريم و رنج ميبريم نه از تقليد منطقى در ديگر شئون حيات كه با داشتن شرايطش امريست ضرورى و اجتناب ناپذير . و بجهت بى اهميت تلقى كردن شناخت حقيقى و مستقيم درباره مسائل هشتگانه بوده است كه اكثريت قريب به اتفاق انسانهاى جوامع ،همواره به داشتن « من تقليدى » قانع و دلخوش بوده ‏اند :

يك چند به تقليد گزيدم خود را
نا ديده همى نام شنيدم خود را

با خود بودم از آن نديدم خود را
از خود بدر آمدم بديدم خود را

[مجموعه آثار فارسى شهاب الدين سهروردى .]

شرط عدالت تقليد شونده در شناختها و عمله اى تقليدى

عدالت چيست ؟ عدالت يعنى رفتار اختيارى مطابق قانون كه مستند به درون تصفيه شده مي باشد . اين شرط در مواردى اهميت حياتى دارد كه تقليد كننده هيچ راهى براى رسيدن به حقيقت ، جز عمل و نظر تقليد شونده نداشته باشد .

اما در مواردى كه تقليد كننده خود ميتواند اطلاعات لازم و كافى بدست بياورد ،احتياج ضرورى به عدالت به اهميت فرض بالا نيست . آيا تا كنون درباره اهميت شرط عدالت در صاحبنظرانى كه مورد تقليد و پيروى قرار ميگيرند ،بخوبى انديشيده‏ايد ؟ آيا تا كنون علم پرستان علم نشناس اجازه داده‏اند كه تفكر درباره اين شرط حياتى براى انتقال شناختها از لا بلاى كتابهاى اخلاقى و ارزشى اخراج و به ميدان مباحث علمى « شناخت شناسى » وارد شده و در حل اين مسئله به ما كمك نمايد ؟ نه هرگز هر وقت چنين پيشنهاد كنيد كه آقايان بگذاريد براى انتقال صحيح شناخت‏ها شرط عدالت را ضرورى قلمداد كنيم ، اين پاسخ را ميشنويم كه : « علم را تحقير نكنيد » ، « علم را مسخ نكنيد » .

خود گويندگان اين پاسخ با همين جملات نه تنها علم را تحقير مى‏كنند و آنرا مسخ مينمايند ، بلكه اساسى‏ترين قانون علم را كه اصل عدم تناقض ناميده ميشود . نابود ميسازند ، زيرا از يك طرف لزوم تكامل انسانى را در ارتباط با واقعيات ، مانند يك قانون ضرورى جبرى معرفى ميكنند ، از طرف ديگر با عدم اشتراط عدالت در انتقال شناختها ، عامل انسانى شناخت را به حال خود آزاد ميگذارند و ميدانيم كه اين آزادى در ميان حلقه‏هاى زنجير گرانبار خود خواهى با شديدترين جبر تقصيرى عمل ميكند .

آيا قانون ضرورت شناخت واقعيات با قانون جبرى خود خواهى تناقض ندارد ؟ اگر ميخواهيد اهميت شرط عدالت را كه مانع هر گونه شيادى و خودخواهى و سودجوئى است ، بدرستى در يابيد ، جملات زير را كه از يك مقاله نقل ميكنيم حد اقل دو بار دقيقا مطالعه فرمائيد : « بطور كلى اندرسكى به استثناى چند تن از محققين با ذكر نام ، علماى علوم اجتماعى را متهم ميكند كه كمتر خود را وقف حقيقت يابى ميكنند و بيشتر به پول و شهرت و نام چسبيده‏اند كه البته در مقام مقايسه ، به ترتيبى كه پيش گرفته‏اند ، خيلى سريعتر ميتوانند به خواست خود برسند .

به گفته او در علوم اجتماعى افراد خيلى كم سواد و بسيار غافل متوجه ميشوند كه ميتوانند به سهولت تمام يك محقق و استاد بشوند . . . . هدف اندرسكى از انتشار اين كتاب اينست كه به اهل مطالعه و تحقيق هشدار دهد كه در خواندن اين گونه آثار دقت به خرج دهند و فريب لغت پردازيها و فرمولها و جدولها و نتيجه گيريها و اكتشافات مبتذل نويسندگان والا مقام را نخورند . » [علم است يا حقه بازى مجله تايم ص 57 مورخ 25 سپتامبر 1972 .] دقت كنيد و ببينيد كه اگر عدالت در انتقال شناخت‏ها شرط نشود ، از اين فاجعه‏ هاى علم سوز فراوان خواهيم ديد ،چنانكه مى ‏بينيم .

اين فاجعه در علوم انسانى دردناك‏تر و ويرانگرتر از ديگر علوم تحققى عينى است كه فريبكارى و صحنه سازى و خلاف گوئى در آنها راه ندارد ، چون آن علوم با موضوعات و روابطى سر و كار دارد كه راست و دروغش قابل مشاهده عينى است . در صورتيكه موضوعات علوم انسانى با عبور از خطوط پيچا پيچ و داشتن منحنى ‏هاى ابهام انگيز ، با ابعاد متضاد ، قابل تفسير و توجيه‏هاى متنوع ميباشد . همه اينها يكطرف و پديده آزادى در انتخاب راه‏ها و امكان جانشين ساختن موضوعى بجاى موضوع ديگر ، از طرف ديگر ميتواند همه نتايج و محصولات مسائل انسانى را در امكان و عدم ضرورت متزلزل ساخته و قابل دخالت و تصرف نمايد . بعنوان مثال يك پديده انسانى بنام سياست ميتواند صدها موضوعات و روابط گوناگون انسانى را جابجا نموده ، از ضرورتها ، امكانها بوجود بياورد و امكانها را بجاى ضرورتها مصرف نمايد .

همچنين براى نشان دادن اهميت غريزه جنسى ، با بازيگريهاى ذهنى حتى انگشت مكيدن كودك را مستند به خواست غريزه جنسى نموده ، تدريجا ترقى كرده غريزه جنسى را عامل محرك و زير بناى همه موجوديت انسانى معرفى نمايد و با اين تصرفات و بازيگريها تغييرات ضد واقع در هويت انسانى بوجود بياورد . اين تغييرات مستند به انعطاف و تلقين پذيرى انسانها است كه با دو بعد مثبت و منفى مشغول فعاليت است : بعد مثبت عبارتست از انعطاف و پذيرش واقعيتهاى صحيح و بعد منفى آن عبارتست از تلقين پذيرى آدمى از هر سخن عرضه شده بوسيله عرضه كنندگان ماهر و صحنه ساز كه از كوهى كاهى ميسازند و كاهى را بزرگتر از كوه مي نمايند .

عنصر سوم شرط اساسى تقليد در هر پديده و حقيقتى ، عبارتست از مطلوب جلوه كردن آن

آن گفتار و كردار و اخلاق و انديشه مورد تقليد قرار ميگيرد كه مطلوب بوده باشند و مطلوب جلوه كردن اين امور بر دو قسم است :

قسم يكم مستند به تقليد كننده است .

در اين قسم بدانجهت كه مطلوبيت مستند به درك و دريافت خود تقليد كننده است ، تا حدودى دليل فهم و شعور او است كه توانسته است مطلوبيت يك پديده را درك نموده و از آن تقليد نمايد .

قسم دوم مطلوبيت پديده مورد تقليد مستند به خود تقليد كننده نبوده

حتى خود مطلوبيت آنرا هم از تقليد شونده يا كس ديگر پذيرفته است ، اگر چه ابراز اين حقيقت كه « اكثريت افراد هر جامعه‏اى را اينگونه مقلدان تشكيل ميدهند » بسيار اسف انگيز است ولى چاره‏اى جز اين نيست كه ما بايد واقعيت را باز گو كنيم ، تا در صورت امكان رابطه خود را با آن واقعيت اصلاح و تنظيم نماييم و بقول مولانا جلال الدين :

زان حديث تلخ ميگويم ترا
تا ز تلخى‏ها فرو شويم ترا

براى توضيح اينكه اكثريت چشمگير مردم در دو قلمرو معرفت و عمل مقلد ميباشند ، مثالى را ميآوريم : از يك دانشجو البته بعنوان نمونه اكثريت دانشجويان ميپرسيم :

س چرا درس ميخوانيد ؟

ج مى ‏بينم كه اشخاص تحصيل كرده داراى امتيازاتى در جامعه هستند .

س آيا شما درباره آن امتيازات تحقيق كرده‏ايد كه واقعا امتيازات هستند ، يا يك مشت امور تصنعى ميباشند و اگر امتيازات واقعى ميباشند ،كدام يك از آنها بر ديگرى ترجيح دارد ؟

ج اين چه سئوالى است شما ميكنيد همه ميگويند : آنها امتيازات خوبى هستند و ممكن است اين پاسخ طور ديگرى برگذار شود و دانشجو بگويد :همه فرزندان فاميل ما درس ميخوانند و من نميتوانم درس نخوانم و از آنان عقب بيفتم س بسيار خوب ، چرا آن رشته را انتخاب كردى ؟ ج براى اينكه دوستانم آن رشته را انتخاب كرده‏اند ، يا براى آنكه جامعه آنرا ميخواهد يا براى آنكه زودتر به هدفم كه عبارت از باز كردن موقعيت در جامعه است ، برسم .

يا براى آنكه آن رشته يك استاد خوب دارد و ميخواهم در درسهاى او شركت كنم ، يا براى آنكه رشته ساده ‏ايست . اين پاسخها چنانكه ملاحظه ميشود ،هيچ يك از آنها مطلوبيت درك واقعيت را از روى فهم و شعور به ميان نمي آورد .

بلكه آنها مطالب و هدفهائى هستند كه يا از روى تقليد محض ، مطلوب واقع شده‏اند و يا بر مبنائى كاملا سست و بى اساس پى ريزى گشته‏اند . اكنون كمى بالاتر برويم و با اساتيد و آموزندگان به مصاحبه بپردازيم . گروهى از اينان در برابر نخستين سئوال ما كه شما چه اندوخته‏ايد و كدامين واقعيت‏ها را به دانش پژوهان جامعه منتقل ميسازيد ؟ اين پاسخ را خواهيم شنيد :

ج بچه‏ها نان ميخواهند و من ساليان عمرم را براى تحصيل اين مقام سپرى كرده‏ام كه با دلى آسوده حقوقى را بدست بياورم و معيشت با رفاه و آسايش داشته باشم علم يعنى چه ؟ تحقيق چيست ؟ صاحبنظر شدن چه معنا دارد ؟ و توليد مثل از راه معرفت بمن مربوط نيست سئوال ما با اين گروه در همين جا قطع ميشود . سراغ گروه‏هاى ديگرى از آموزندگان را ميگيريم .

س آقايان ارجمند شما چه ميكنيد ؟

ج ما در رديف اساتيد و آموزندگان جامعه قرار گرفته‏ايم . ما در دوران جوانى مشاهده كرديم كه استادى يك مقام چشمگير در جامعه است ، لذا به انواع مشقت‏ها و تلاشها تن در داديم و به اين مقام رسيديم س بسيار خوب ، عرض ميكنم : حالا چه ميكنيد ؟

ج تدريس ميكنيم .

س چه تدريس ميكنيد و چگونه تدريس ميكنيد ؟

اين سئوال بيمورد است ، زيرا معلوم است كتابهايى را كه رسما در دانشگاههاى دنيا مورد تدريس و يا مورد پذيرش قرار گرفته‏اند ، تدريس ميكنيم و آن كتابها مطالب درستى دارند ، زيرا ديگر اساتيد آنها را تصديق كرده‏اند اما اينكه ميگوئيد چگونه تدريس مى‏كنيم ؟ ما مطلب را بيان ميكنيم ، دانشجويان هم به اندازه استعدادهايشان فرا ميگيرند .

س آيا خودتان تحقيقات و نظراتى بر آنچه كه از ديگران گرفته‏ايد ، ميفزاييد يا نه ؟ ج وقت نداريم زندگى ماشينى ، هيچ فرصتى براى ما نگذاشته است ،يا ما در برابر صاحب نظران كه اين كتابها را نوشته‏اند . سخنى براى گفتن نداريم آزمايشگاه نداريم منابع و مآخذ در اختيار نداريم يا استعداد فرزندان جامعه ما آماده تحقيق و ابتكار نيست همه اين پاسخ‏ها كه با كلمه نه ، نمي شود ،نداريم ، نگذاشته است ، ختم ميشوند ، يك ريشه اساسى بيش ندارند و آنهم خود باختگى است كه تقليد و پيروى محض يكى از مختصات اساسى آنست . بدين ترتيب مقدارى اندك از شناختهايى كه مستند به ضرورت جبرى زندگى مي باشند ،يا به عوامل بى اساس تكيه ميكنند و يا بر تقليد و پيروى محض . چيزى نمى‏بينيم اما جريان تقليد در اكثريت اسف انگيز مردم در ميدان عمل بعنوان نمونه : سراغ مردمى را ميگريم كه عمل به تعهد ميكنند . اين يك پديده ضرورى و مفيد در زندگانى اجتماعى است و هيچ ترديد در آن وجود ندارد . اكنون ميخواهيم انگيزه اين پديده را از نظر اكثر افراد و گروهها بررسى كنيم :

س چرا به تعهدى كه بسته‏ايد عمل ميكنيد ؟

ج چون ميخواهم در اجتماع زندگى كنم ، اگر به تعهدى كه مى‏بندم پاى بند نباشم ، سقوط ميكنم . يا سودى از دستم ميرود يا دچار كيفر مي شوم .

س پس شما فقط خودتان را مى ‏بينيد و از سقوط و كيفر و محروميت از سود ميترسيد مگر شما در اين باره نيانديشيده‏ايد كه تعهد رابطه‏ايست كه ميان شئون زندگى دو طرف از بنى نوع انسانى بوجود مي آيد ، و اخلال در آن موجب اخلال در شئون زندگى طرف تعهد ميگردد ؟ اگر ما اين انگيزه خودخواهى شما را نپذيريم ، انگيزه و دليل ديگرى براى لزوم وفا به تعهد داريد ؟

البته بلى ،آن انگيزه و دليل چيست ؟

من مردم ديگر را مى ‏بينم كه به تعهد خود عمل مي كنند .

پس عمل به تعهد شما انعكاسى از عمل ديگران است اگر اين سئوال را تكرار كنيد و درباره آن تأكيد كنيد ، پاسخ شما اين خواهد بود كه من هم جزئى از مردم هستم ، آنان عمل به تعهد ميكنند و امكان ندارد كه مردم بدون فهم و انديشه كارى را انجام بدهند . بدين ترتيب اكثريت مردم در گفتار و كردارهاى خود ، آن قسمت را كه مستند به ضرورت جبرى بديهى حيات آنان نيست و احتياج به نظر و استدلال دارد ، تكيه گاهى جز عوامل بى اساس ، يا جز تقليد و پيروى ندارند .

تقليد شفاف و نا ملموس در شناخت‏ها

برخى از تقليدها كاملا مشخص و قابل درك و متمايز از شناختهاى اصيل ميباشد ، و برخى ديگر قابل تشخيص و تمايز نميباشد . آن قسمت از تقليدها كه مشخص است ، هيچ خطرى براى معارف بشرى ندارد ، زيرا فرض اينست كه شناخت مفروض انعكاس و پذيرشى از شخصيت يا گروه ديگر است . اگر تقليد ضرورى بوده باشد ، بجهت ضرورتى كه دارد ، يك پديده بى ضرر بلكه لازم محسوب ميشود ، مانند رجوع به پزشك متخصص . و اگر ضرورى نباشد ،يا موجب ضرر بوده باشد ، بدانجهت كه تقليدى بودن آن روشن است ، براى هشياران اشكالى بوجود نميآورد . بلكه وظيفه حتمى مربيان جامعه است كه اين حالت وابستگى بدون دليل را كه شخصيت‏ها را زبون و ناتوان ميسازد ،از بين ببرند .

آنچه كه مهم است و ميتواند شخصيت انسانى افراد يك جامعه را وابسته و مختل بسازد ، تقليدهائى است كه وابستگى شخصيت را نمودار نميسازد . اين نوع تقليد كه شفاف و نا ملموس ناميده مي شود ، داراى اقسام گوناگون مي باشد .

از آنجمله :

تقليد ناشى از جاذبه شخصيت‏ها

هيچ پديده‏اى در شئون و تحولات سر گذشت بشرى مانند قرار گرفتن مردم و تفكرات آنان در جاذبه شخصيت‏ها داراى اهميت نبوده است . درست است كه عناصر شخصيت پيشتازان از يك جهت تبلور يافته از محيط و اجتماع و تاريخ جامعه به اضافه مختصات خود مي باشد ، ولى بجهت داشتن امتيازات معرفتى و عملى و نبوغ‏هاى گوناگون ، تاثيرات حياتى در تفسير و توجيه زندگى مردم بوجود مي آورند .

مردم جامعه هر شخصيتى كه شايستگى پيروى را در آن جامعه بدست آورده است ، آنچه را كه از آن شخصيت ميگيرند ، ممكن است خيلى بيش از آن باشد كه به آن شخصيت داده‏اند . يك متفكر علمى مقدارى محدود از مسائل و قوانين علمى را از آموزندگان و اساتيد دبيرستان و دانشگاه‏ها و آزمايشگاهها و كتابخانه‏ها در طول بيست سال يا كم و بيش ميگيرد ، در صورتيكه آنچه را كه ممكن است به مردم آن جامعه يا به جوامع متعدد بدهد ، صدها برابر آنچه باشد كه گرفته است . ارسطو و افلاطون از آتن و استاگيرا چه گرفته بودند و چه دادند ؟ بهيچ وجه قابل مقايسه نيستند . فارابى و ابن سينا و ابو ريحان بيرونى و حسن بن هيثم بصرى و شيخ موسى خوارزمى و مولانا جلال الدين از جوامع خود چه گرفته بودند و به آنها چه داده‏اند ؟ و بطور كلى ميتوان گفت :

مكتشفين و نوابغ و جهان بينان بزرگ ، اگر هم از نظر كميت معلوماتى كه از جوامع ميگيرند ، خيلى بيش از آن باشد كه به آنها داده‏اند ، اين واقعيت قابل انكار نيست كه آنچه را كه به جامعه خود تقديم كرده‏اند ، عامل تحول و گسترش ارتباطات معرفتى با جهان طبيعت و يا قلمرو انسانى ميباشد . با در نظر داشتن اين عظمت و امتياز كه شخصيت‏ها دارا ميباشند و با نظر به بعدسازندگى آنان در ابعاد گوناگون حيات بشرى كه دارند ، بعد ديگرى از آنان چه آگاهانه و چه نا آگاه در خاندان بشرى مطرح است كه در تفسير و توجيه حيات انسان‏ها بيش از آنچه كه تصور ميشود ، مؤثر ميباشد .

اين بعد عبارتست از جاذبه واقعيت نماى شخصيت‏ها كه گاهى امواجش تا اعماق سطوح روانى مردم نفوذ مي كند .

ميتوان گفت : بروز اين جاذبيت سه ريشه اساسى دارد :

ريشه يكم خاصيت واقع گرائى خود انسانها كه بسيار حيات بخش و عامل اصيل پيشرفتها در شناخت و عمل ميباشد . ولى هيچ جاى ترديد نيست كه گاهى دامنه جاذبيت شخصيت بسيار گسترده‏تر از جاذبيت خود آن واقعيتى است كه بوسيله آن براى مردم عرضه شده است . البته هر اندازه كه واقعيت كشف شده يا ساخته شده بيشتر داراى اهميت بوده باشد ، بهمان اندازه جاذبيت شخصيت با اهميت‏تر و اصيل‏تر گسترش مي يابد .

ريشه دوم مربوط به خود شخصيت است ، بعضى از شخصيت‏ها به اضافه جاذبيت ، امتيازى كه از ارائه واقعيت و ايجاد تحول مفيد در جوامع بدست ميآورند ، بجهت داشتن عناصر روانى ديگرى مانند اوصاف عالى انسانى و يا ابراز آن واقعيت و ايجاد تحول بجهت موقعيت‏هاى حياتى كه همزمان با فعاليت سودمند شخصيت بوده است ، كشش عميق‏تر و گسترده‏ترى را حيازت ميكنند . چنانكه عكس اين قضيه هم صحيح است ، باين معنى كه ممكن است در سرگذشت پيشرفتهاى بشرى شخصيتهائى بوده باشند كه سودمندترين گامها را در راه پيشرفتها برداشته‏اند ، ولى يا بجهت نداشتن اوصاف عالى انسانى و منفور جلوه كردن در جامعه ، يا مناسب نبودن موقعيت‏ها ، يا كيفيت عرضه واقعيت ، بدون ايجاد كمترين جاذبيت ، رهسپار گوشه‏هاى تاريك تاريخ گشته و نام و نشانى از آنان باقى نمانده است .

ريشه سوم مربوط به مردم جامعه است آنچه كه تاريخ سرگذشت پيشرفتهاى معرفتى و عملى جوامع نشان ميدهد ، اينست كه هيچ ضرورتى وجود ندارد كه عمق و گسترش جاذبيت شخصيت‏ها مساوى فعاليت مثبتى باشد كه انجام داده‏اند . يكى از اساسى‏ترين عوامل نامساوى بودن فعاليت شخصيت‏ها و واقعيتى كه آنان بوجود آورده‏اند ، خود مردم ميباشند . چند عامل اساسى در مردم ميتوانند موجبات نا مساوى بودن را فراهم بياورند :

عامل يكم علاقه طبيعى به شخصيت‏ها كه به ندرت بحالت معتدل ميباشد ، و بطور فراوان اين علاقه بجاى آنكه عامل سازنده خود انسان باشد ، تدريجا شخصيت‏ها را به شكل بت در ميآورد و مورد عشق و پرستش قرار ميدهد و انسان عاشق را تا مرحله ركود نابود كننده تنزل مي دهد .

عامل دوم علاقه شديد به تضمين و تأمين ارتباط صحيح با واقعيات كه بشر در حالات اعتدال روانى خواستار آنست . و چون اين علاقه معمولا بجهت عدم دسترسى همگان به واقعيت‏ها بطور مستقيم اشباع نمي شود ، لذا مردم خود را مجبور مى‏بينند كه با قرار گرفتن در جاذبيت شخصيت‏ها آن علاقه را اشباع نمايند و كارى با آن ندارند كه شخصيت داراى جاذبيت كدامين واقعيت را با چه اندازه و با چه كيفيتى براى آنان تضمين مي نمايد .

عامل سوم كه به ياد آوردنش همراه با تأسف و احساس زجر است ،نا توانى شخصيت در عده فراوانى از مردم است كه آگاهانه يا نا آگاه آنانرا تسليم جاذبيت شخصيت‏ها مينمايد . بدين ترتيب همواره شناخت‏ها و پذيرشهاى اكثريت مردم به تقليد شفاف و نا ملموس در شناخت‏ها مستند ميباشد . بنظر ميرسد اگر بخواهيم اساسى‏ترين قدم را در پيشرفتهاى تكاملى بشرى برداريم و براى برداشتن چنين قدمها ، به ايجاد تحول در پنج مسئله نيازمند باشيم ،يقينا يكى از آن پنج مسئله عبارتست از :

الف بوجود آوردن يا تقويت آن نيروهاى مغزى و روانى كه مسائل هفتگانه حياتى را كه در مباحث گذشته ( آن مسائل حياتى كه تقليد در آنها كشف از تباهى زندگى ميكند ) متذكر شده ‏ايم با استدلال و فهم مستقيم و تحقيق واقع جويانه ، نه تقليد و انعكاس محض ، دريافت و درك شوند .

ب تقليد را بعنوان يك پديده ضرورى ثانوى مطرح نمائيم ، نه يك پديده طبيعى و مطلوب مطلق .

ج در آن قلمرو مسائل نظرى و آن واقعياتى كه مردم خودشان نميتوانند بطور مستقيم و با دلايل و منابع اصلى ، آنها را درك كنند ، و در عين حال براى تفسير و توجيه زندگى ضرورت دارند ، بدون ترديد بايد تقليد كنند و نميتوانند ببهانه اينكه من دلايل و منابع آن واقعيات را نميدانم . پس آن واقعيات را يا بكلى ناديده ميگيرم و يا با گمان و پندار خود حل و تصفيه مى‏كنم .

د شايد اين مسئله از نظر اهميت بالاتر از همه مسائل گذشته باشد ،كه حتما متفكرانى كاملا مطلع و با خلوص و صميميت ، در هر دورانى و جامعه‏اى ، همه شخصيتهائى را كه در آن دوران و جامعه جاذبيتى بوجود آورده و فضاى خاصى را اشغال نموده‏اند ، ارزيابى منطقى نمايند ، و در نتيجه از ضررهاى تقليد شفاف و نا ملموس از شخصيتها ، جلوگيرى بعمل بياورند ،چنانكه واقع يابى شخصيتهاى ديگرى كه بعللى از جاذبيت محروم مانده و حتى بعد واقع يابى آنان بدست فراموشى سپرده شده است ، ارزيابى و مورد بهره بردارى منطقى قرار بگيرند .

تقليد ناشى از جاذبيت قالبهائى كه واقعيتها بوسيله آنها منعكس مي شوند

اگر چه زيبائى و جاذبيت قالبها در ارائه واقعيتها بسيار مطلوب و مفيد است ، در عين حال براى مردم معمولى كه از قدرت تشخيص قالب و محتوا محرومند و بيشتر جاذبيت و زيبائى قالب‏ها در آنان اثر مي كند ، بسيار حساس و خطرناك ميباشند . در دو بيت زير بعنوان نمونه دقت فرماييد :

راه هموار است و زيرش دامها
قحطى معنا ميان نامها

لفظها و نامها چون دامها است
لفظ شيرين ريگ آب عمر ما است

مولوى با توجه دقيق و تتبع لازم در سرگذشت گيرندگى‏هاى بشرى و بررسى كافى در آنچه كه بشر گرفته و از چه كسانى گرفته و چگونه گرفته است ، با مسائل فوق العاده شگفت انگيزى روبرو مي شويم از آنجمله :

الف مى‏بينيم كه واقعيتهائى ناقص و نارسا با زيبائيهاى جالب هنر بيان و تجسيم و تصوير ، بجاى واقعيتهاى كامل و منطقى صد در صد براى مردم قابل هضم نموده‏اند . بعنوان مثال : يك قدرت پرست خود خواه با اين گونه جملات « اگر ما با احترام به قانون طبيعت قوى الاراده بودن خود را بر ديگران اثبات نكنيم و پيروز نشويم ، ديرى نميگذرد كه حيوانات وحشى ما را متلاشى ميكنند و سپس ميكربها هم آن حيوانات را از پاى در مي آورند ، در نتيجه زمين فقط جايگاه زندگى ميكربها مي گردد . » شناخت‏هاى خاصى درباره طبيعت و انسان و قانون و احترام در مغز مردم بوجود آورده آنانرا تا پايمال شدن در ميدان كارزار تحريك و بسيج نموده است .

درست دقت كنيد : « احترام » چه قالب زيبائى براى نشان دادن يكى از عالى ترين پديده‏هاى روانى ما انسانها ؟ اين همان پديده است كه قلمرو آدميان را از ديگر جانوران جدا ميسازد . آرى احترام به قانون مثبت و شخصيت سازنده ، از بزرگترين عوامل زندگى با « حيات معقول » است . حالا به كلمات ديگر اين گوينده مبتلا به بيمارى قدرت توجه فرمائيد . « قانون طبيعت » البته قانون طبيعت بسيار با اهميت است ، و ما با شناخت همين قانون و بهره بردارى منطقى از آن است كه ميتوانيم « از حيات معقول » برخوردار شويم . اما مقصود از اين قانون طبيعت چيست ؟ آيا مقصود اينست كه زمينها را براى كشت و كار آماده كنيم تا مواد غذايى انسانها را تهيه نمائيم ؟ گلها و رياحين را با اصول و قوانين علمى كه طبيعت آموزنده بما تعليم ميدهد ، بكاريم و تربيت كنيم و از راه زيبائى ديدگاه حسى ، ناگوارى ‏ها و زجر و ناراحتى ‏هاى روانى بشر را تقليل بدهيم ؟ صنعت و هنر را براى آسايش و تقويت مغزى و روانى انسانها تقويت و ترويج كنيم ؟ كودكان و فرزندان خود را با در نظر گرفتن عالى‏ ترين قوانين طبيعت برونى و درونى تعليم و تربيت نمائيم ؟ نه خير مقصود گوينده اين قوانين نيست ، بلكه خود او با كمال صراحت توضيح ميدهد كه اين قانون عبارتست از تقويت و اجراى اراده و قدرت براى پيروزى بر ديگر انسانها براى چه ؟ مگر ديگر انسانها چيستند و چه كارى كرده‏اند كه مستحق شكست در برابر اراده و قدرت شما گشته‏اند ؟ براى اينكه اگر ما آنانرا از پاى در نياوريم ، آنان ما را از پاى در ميآورند . اين گوينده با استفاده از كلمه زيباى « احترام » و با بكار بردن كلمه قانون طبيعى كه استحكام و ضرورت خود را بر همه مغزهاى بشرى اثبات كرده است ، همچنين با استدلال به لزوم جلوگيرى از فنا و نابودى كه خود مستند به همين تفسير قانون طبيعت است ، مغز و روان مردم جامعه را تسخير نموده براى كشتن پنجاه و پنج ميليون انسان آماده نموده است .

در صورتيكه اگر بجاى كلمات و جملات فوق چنين ميگفت : كه قدرت و خود خواهى نميگذارد من آرام بنشينم ، بايد جوامعى را تحريك كنم و از خانه و زندگى و وطنشان آواره بسازم و ميلياردها انرژى مغزى و عضلانى و مادى را مستهلك نمايم و در ميدان نبرد كه مرز زندگى و مرگ است ، با ديگران روياروى هم قرار بگيريم و من قدرت و اراده خود را بكار بيندازم و آنانرا با شكست مواجه نمايم ، تا بتوانم در موقعيكه در آيينه بخود مينگرم به صورت انسانى بنگرم كه خود خواهيش اشباع شده است بينوا اين انسان كه جاذبيت قالبهاى لفظى ميتواند او را از روى خاك بزير خاك منتقل نمايد و دليلى هم جز اين نداشته باشد كه گوينده‏هاى ما خيلى خوب سخن ميگويند .

ب معمولا در هر جامعه‏اى قالبهائى براى نشان دادن واقعيات رواج پيدا ميكند كه روحيه انعكاس محض و پذيرش تقليدى را در مردم آن جامعه تشديد مي كند . اين واقعيات گاهى از سنخ مفاهيم سياسى است مانند آزادى كه ممكن است در هر قالبى كه ريخته شود و با هر هدفى كه مطرح گردد و با هر تفسير و توجيهى كه بكار برده شود ، در ذهن آدمى منعكس و مورد پذيرش بيچون و چرا واقع گردد ، در اين موارد است كه يكه تازان شهرت طلبى و مقام پرستى و مال دوستى وارد ميدان عمل ميشوند و شناخت‏هاى تقليدى محض را در مغزهاى ساده لوحان وارد ميسازند و به مقاصد خود ميرسند . و ممكن است آن واقعيات از سنخ مفاهيم علمى بوده باشد ، مانند اصطلاحات جامعه شناسى و روانشناسى و غيره كه ميتوانند مغزهاى ساده لوحان و دانش پژوهان تازه كار را بدنبال خود بكشند ، بدون اينكه معانى واقعى و دلايل و انتقادهايى را كه بر آنها وارد است درك كنند . فقط كافى است كه بكار بردن آن اصطلاحات ، بيان كننده روشنفكرى و اطلاع آنان از حقايق جديد بوده باشد .

ج قالب گيرى‏هايى كه نشان دهنده آرمانهاى يك جامعه پيروز و يا داراى ضربه‏هاى شكننده تفكرات و مقاومت حريف بوده باشد . مخصوصا اگر گوينده از هنر طنزگوئى هم برخوردار بوده باشد . نوشته‏هاى امثال سارتر و راسل چه در قلمرو علم و معرفت و چه در مسائل اجتماعى و سياسى پر از اينگونه قالب گيريها است . خودباختگانى هستند كه بمنزله پل انتقال فرهنگهاى اقوياء بر جوامع متوسط و معمولى دست به كار ميشوند . ميتوانند با اين نوع قالب گيريها و جمله بنديها قدرت تفكر را از مغز مردم اينگونه جوامع سلب كنند و يا آنرا تضعيف و سپس بطرف آرمانهاى اقويا بكشانند . در دوران ما كه صنعت در مغرب زمين بقدر قابل ملاحظه‏اى پيشرفت نموده است ، با چنين پديده‏اى روبرو هستيم ، بعنوان مثال : شما اگر بخواهيد بر تفكرات طرف غلبه كنيد ،ميتوانيد با چند عدد اصطلاح غربى مانند اپورتونيست بجاى ( فرصت طلب ) ،رآل بجاى ( واقع و واقعيت ) پروسه ( بجاى يك جريان منظم ) سوبژكتيو بجاى ( ذهنى ) اوبژكتيو بجاى ( موضوعى ) كنسيانس ( بجاى خود هشيارى )طرف را آماده پذيرش بيچون و چراى گفته‏ هاى خود بنماييد .

بنظر مي رسد اين عامل تقليد يكى از خطرناكترين عوامل شكننده قدرت تفكر است كه ممكن است انسانها را تا سرحد خود باختگى كامل تنزل بدهد . در اينجا اشتباه نشود ، زيرا ما مخالف بكار بردن اصطلاحات خارجى در موارد ضرورى نيستيم و اين يك تعصب ويرانگر است كه ما لغت پرست بوده و عاشق لغت مخصوصى باشيم بلكه بالعكس ما معتقديم كه اگر لغتى قالب كاملا مناسبى براى يك معنى بوده باشد ، و لغت ديگرى نتواند در ارائه معنى به پايه آن برسد . بايد همان لغت بكار برده شود ، اگر چه لغت آن جامعه نباشد . ولى از اين تجويز نبايد زبان خاص جامعه را بى اعتبار كرده و شايستگى آنرا از بين ببرد . و با نظر به اهميت الفاظ در ابراز مفاهيم در يك جامعه ، ميتوان گفت : كه يكى از عوامل زوال فرهنگها تحميل لغات و تركيبات لفظى و دگرگون ساختن لهجه و طرز اداى كلمات و جملات است كه تدريجا موجب تغيير يافتن خود معانى و مفاهيم ميگردد .

عنصر چهارم هدفى كه از تقليد منظور ميگردد

از مجموع ملاحظاتى كه تا كنون درباره شناخت‏هاى تقليدى مطرح كرده‏ايم ميتوان انواعى از هدف‏ها را كه در شناختهاى تقليدى منظور ميشوند ، حدس زد . اين هدفها بر دو قسم عمده تقسيم ميگردند :1 هدف معقول 2 هدف نا معقول

هدف معقول از شناختهاى تقليدى

اگر احساس گزافه گوئى نبود ، با صراحت قاطعانه ميگفتيم : شناخت‏هاى تقليدى اصلا جزء شناخت‏ها نيستند تا با هدف معقول داراى ارزش باشند و با هدف نا معقول بى ارزش معرفى شوند . شايد عده‏اى نتوانند اين مسئله را هضم كنند كه شناخت‏هاى تقليدى از سنخ شناخت‏هاى واقعى نيستند .

ولى اين مسئله چه قابل هضم باشد و چه قابل هضم نباشد ، واقعيت همين است كه مطرح نموديم . دليل اين مسئله خيلى روشنتر از آنست كه نيازى به بحث و تفصيل داشته باشيم . در تعريف شناخت تقليدى گفتيم كه اين شناخت عبارتست از انعكاس محض يك حقيقت در ذهن و پذيرش آن ، از شخص يا اشخاصى كه شناخت مزبور را با وسايل مناسب و بطور مستقيم تحصيل نموده ‏اند .

اما انعكاس محض اگر صد در صد صحيح انجام بگيرد ، ذهن در اينحال كار آيينه و آب زلال را انجام داده است و بس . و اما پذيرش تقليدى جز انعطاف و اثر پذيرى حيوانات اهلى و تربيت شده براى نمايش‏هاى سيرك چيز ديگرى نيست . پس ما نبايد شناخت‏هاى تقليدى را در ستون شناخت‏ها قرار بدهيم .

از طرف ديگر چنانكه گفتيم تقليد با نظر به ضرورتهائى كه آنرا ايجاب ميكند ،مى ‏تواند بعنوان پديده ضرورى ولى ثانوى در حيات انسانها دخالت مفيد داشته باشد . و در غير موارد ضرورت جز عامل عقب ماندگى و وسيله براى اشباع خود خواهى ‏هاى خويشتن و خود كامگى ديگر خود خواهان ،چيزى ديگر نخواهد بود . بدين ترتيب مى ‏توان هدف‏هاى معقول شناخت‏هاى تقليدى را بخوبى تشخيص داد . از آنجمله آغاز مراحل شناخت ، چنانكه در جريان تعليم و تربيت‏ها مشاهده مى‏شود . جهل به حقيقت با لزوم آشنائى با آن ،بدون توانائى براى مرتفع ساختن جهل . در آن حقيقتى كه در زندگى ما به نوعى از انواع دخالت دارد و ما بجهت عوامل جبرى نتوانسته‏ايم ، ناخت واقعى و مستقيم و مستند به دلايل حسى و منطقى را درباره آن حقيقت بدست بياوريم ، قطعى است كه با در نظر گرفتن شرايط پيروى از مقام با صلاحيت ،بايد تقليد و پيروى نمائيم . در عين حال با نظر به عامل كمال جوى روانى كه داريم ، بايد همواره در صدد تحصيل قدرت و امكانات مناسب براى كاستن از شناختهاى تقليدى و افزايش شناختهاى اصيل برآئيم .

هدف نا معقول براى شناختهاى تقليدى

در يكى از مباحث گذشته ( آن مسائل حياتى كه تقليد در آنها كشف از تباهى زندگى مى‏كند ) هفت مسئله را مطرح نموديم كه تقليد درباره آن‏ها واقعا كشف از تباهى زندگى مينمايد . شناخت تقليدى در آن مسائل با ادعاى انسان بودن سازگار نيست . اين مطلبى است كه با جمله زير به ابن سينا نسبت داده شده است :

من قال أو سمع بغير دليل فليخرج عن ربقة الأنسانية ( اگر كسى بدون دليل چيزى را بگويد يا بشنود ، از گروه انسانها خارج شود ) چه هدفى نا معقول‏تر از اينكه شخص براى درك و پذيرش حيات خود ،احتياج به شناخت و تصديق و امضاى ديگران داشته باشد از جمله هدفهاى نا معقول تقليد ، باز كردن موقعيت چشمگير در جامعه است كه متاسفانه رواج و رونقى دارد ، اين هدف‏گيرى نابخردانه به اضافه اينكه قدرت انديشه و تعقل را تباه ميسازد ، ارزش شناختهاى واقعى و اصيل را از بين ميبرد ، زيرا تشخيص اينكه اظهارات اين گوينده يا اين هنرمند يا اين آموزنده مستند به شناخت اصيل است يا تقليدى ، از عهده اغلب مردم بر نمي آيد .

مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه گاهى طفيلى ‏هاى معرفت چنان ماهرانه و با حماسه و بازيگرى دست بكار ميشوند ، كه از خود صاحبنظران اصيل‏تر مينمايند چنانكه در داستان « خر برفت و خر برفت و خر برفت » مولانا مشاهده كرده ‏ايم . گاهى هدف گيرى از شناختهاى تقليدى اشباع حس واقع گرايى است .

اين عده از اشخاص واقعا هم ميخواهند واقعيات را درك و دريافت نمايند ،ولى گمان مي برند اين حس بس شريف با شناختهاى تقليدى اشباع خواهد گشت ، اين يك هدف گيرى نا معقولى است كه بجاى كوشش براى بدست آوردن عسل و خوردن و چشيدن طعم لذيذ آن ، به جنباندن لبها و بر هم زدن آنها و گفتن « به به » و ديگر حركات عضوى قيافه كه خورندگان عسل واقعى ابراز ميكنند قناعت ميورزد

عنصر پنجم اعتياد تقليد

چنانكه گفتيم : اين عنصر ميتواند روشنگر هويت و ارزش شناخت و عمل تقليدى بوده باشد . ترديدى نيست در اينكه منبع شناختها و اعمال تقليدى متنوع است و نميتوان آن را در همه موارد يك حقيقت تلقى نمود . اصول كلى منابه‏ع تقليد كه شناخت يا عمل وابسته به آنها است ، بدينقرار است :

1 منبع در امور نظرى تقليد كننده قبول كرده است كه شخص يا اشخاصى كه شناخت يا عملش را به آنان وابسته نموده و از آنان گرفته است ،در آنموضوع كه شايسته تبعيت‏اند ، صاحبنظر و در بيان واقع امين مي باشند .

اعتبار اينگونه تقليد از نظر هويت و ارزش هم مربوط به شخص تقليد شونده ميباشد و هم بچگونگى شخصيت تقليد كننده ، اعتبار تقليد با نظر به شخص تقليد شونده چنين است كه هر اندازه مهارت و بينش و وثوق تقليد شونده بيشتر باشد ، قوام گفتار يا كردار او از شخصيت خود تقليد شونده بالاتر رفته و واقعيت را براى تقليد كننده بيشتر نشان ميدهد . بعبارت روشنتر تقليد كننده با فرض مزبور ، خود را نزديك تر به واقعيت تلقى مي كند .

و اما اعتبار تقليد با نظر به وضع شخصيتى تقليد كننده ، بيك نوع مشخص نيست ، زيرا بعضى اشخاص با داشتن مقدارى معلومات درباره موضوع تقليد به اهميت معلومات صاحبنظر پى ميبرد و ارزش معلومات لازم و كافى صاحبنظر را بخوبى درك ميكند و به اضافه ايمانى كه صاحبنظر دارد ، شناخت و عمل وابسته خود را مربوط به واقعيت و اصيل تلقى مي نمايد . برخى ديگر از مردم با كمال بى اطلاعى از موضوع تقليد ، با استناد به ايمان به صاحبنظر ، خود را مربوط با واقعيت ميدانند . اعتبار شناخت و عمل ايمان تنها با ايمانى كه به صاحبنظر دارند ، مشخص ميگردد . گروهى از مردم بجهت داشتن اطلاعات محدود درباره موضوع تقليد شناختى مخلوط از اطلاعات خود و معلومات صاحبنظر پيدا ميكنند . هويت اينگونه شناخت اگر همراه با ايمان به صاحبنظر نبوده باشد ، ابهام انگيز بوده و ارزشى جز ارزش اطلاع ناقص كه ممكن است مطابق واقعيت بوده باشد و يا مخالف آن ، ندارد .

2 منبع در امور نظرى . همراه با ايمان به عظمت شخصيت در اين موارد گاهى ايمان به حدى ميرسد كه وابستگى تقليد كننده تا حد فنا در جاذبيت صاحبنظر ميرسد . در اين نوع وابستگى از آن جهت كه تقليد كننده شخصيت خود را از دست داده و حالت فنا در شخصيت صاحبنظر پيدا كرده است ، خطر اختلاط شخصيت به واقعيت بسيار زياد است . باين معنى كه تقليد كننده كه در ابتداى وابستگى به اشتياق وصول به واقعيت ، بسراغ شخصيت آمده بود ، ممكن است تدريجا به جاى واقعيت ، به خود شخصيت وابسته شود و همه موجوديت خود را در آن جاذبه ببازد . هويت اين شناخت تقليدى غير از هويت آن شناخت تقليدى است كه فقط راهى براى درك واقعيت ميباشد .

اما ارزش اين شناخت و وابستگى ، اگر شخصيت صاحبنظر و تقليد شونده واقعا يك شخصيت رشد يافته بوده باشد ، در اينحال تجسم چنين شخصيت در درون و فانى شدن در جاذبه او ،اگر معلول عشق و علاقه به رشد و كمال باشد كه در وجود شخصيت فرض شده است ، مسلم است كه داراى ارزش بوده ، ديد تقليد كننده دير يا زود با پيشرفت تدريجى در بدست آوردن رشد و كمال درباره آن شخصيت ، از هدف بودن به وسيله بودن تغيير خواهد يافت و اگر شخصيت تقليد شونده آن رشد و كمال را نداشته باشد كه شايسته قرار گرفتن در جاذبيتش بوده باشد ، هويت و ارزش وابستگى به او ، فقط مربوط به ايمان تقليد كننده ميباشد . بهمين جهت است كه اصطلاح مربى و رهبر و حكيم و معلم و ارشاد كننده در قلمرو اخلاق و سازندگى اسلامى رايج بوده است ، زيرا همه اين مفاهيم بعد وسيله بودن شخصيت‏هائى را كه داراى عناوين مزبورند ، بخوبى روشن ميسازد . البته اين نكته را فراموش نخواهيم كرد كه شخصيت معلمان و مربيان و حكماء و رهبران و ارشاد كنندگان ، اين توانائى را دارند كه ميتوانند تجسمى از كمال و رشد و ارتقاء به مقامات عالى انسانيت بوده و از تحقق عينى كمال و رشد و ارتقاء ، براى انسانهائى كه ميخواهند به اشتياق كمال جوئى خود پاسخ مثبت بدهند ، بزرگترين سازندگى را انجام بدهند . وضع روانى و برداشت انسانها از قوانين و اصولى كه در اوراق كتابهاى جامد خشك و بيجان آرميده ‏اند ، و برداشت و عكس العمل روانى آنان در مقابل انسانهائى كه تجسمى از كمال و رشد ميباشند ،از نظر ارزش گرديدن عينى قابل مقايسه نميباشند . بالاترين منابع براى تقليد و وابستگى وحى است كه پيامبران عظام از آن برخوردار بوده ‏اند .تفصيل اين منبع در مباحث مربوط به وحى خواهد آمد .

فرضيه و نظره ( نظريه ) ( تئورى )

معمولا در جستجوى واقعيات براى بدست آوردن آنها ، كه يك جريان جبرى در مسير علوم است ، بدون واسطه و بطور كاملا مستقيم با آن واقعيات روبرو نميشويم . بلكه اغلب چنين است كه بايد از مقدارى پديده‏ها و روابط اولى و ثانوى عبور كنيم و احتمالاتى را كه در سر راه ما درباره هدفى كه منظور نموده‏ايم ، در كمال دقت بررسى نمائيم تا از موضع گيريهاى گوناگون با هدف مطلوب ارتباط برقرار كنيم تا آنگاه كه هدف مطلوب چهره خود را براى ما بنماياند . در چنين مسير است كه ما با فرضيه و نظره ( تئورى ) سر و كار پيدا ميكنيم . و اين حقيقت نيز مسلم است كه شناخت‏هاى كاملا مستقيم و بى‏نياز از فرض و تئورى و احتمالات چه در قلمرو طبيعت شناسى و چه در قلمرو انسان شناسى با نظر به تسلسل سؤالات مربوطه بقدرى اندك است كه ادعاى علم واقعى در دو قلمرو را يك ادعاى مبالغه آميز مينمايد .

اكنون بايد ببينيم منشاء بوجود آمدن فرضيه‏ ها و تئوريها چيست ؟ البته مقصود از فرضيه آن نوع از قضايا است كه از نظر تحقق عينى ، هيچ گونه شاهدى بر واقعيت آنها ديده نشده است ، بلكه شخص محقق با يك عده شرايط ذهنى و مفاهيم مناسب با مسئله مورد تحقيق ، آن قضيه را پيش ميكشد و بر مبناى احتمال اينكه مسئله مورد تحقيق با آن قضيه مفروضه قابل حل و تفسير است ، بعنوان فرضيه مطرح ميكند . سرنوشت اين فرضيه از سه حال خالى نيست ، يا تدريجا و با پيشرفت در تحقيق مسئله ، انطباق آن بر واقعيت صد در صد اثبات ميشود ، در اين صورت فرضيه حالت قانونى به خود ميگيرد و وارد قوانين علمى ميشود . يا بطلان كلى آن ثابت ميشود و از دور شناخت مربوط به مسئله خارج ميگردد ، مانند فرضيه اتر كه براى تفسير موج بودن نور بوسيله هويگنس بميان كشيده شده بود .

و يا از بعضى جهات ميتواند در تفسير مسئله مورد تحقيق مطابقت نمايد . اما نظره ( نظريه ) كه تئورى نيز گفته ميشود ، آن قضايائى را گويند كه در يك يا عده‏اى از موارد مربوط به مسئله مورد تحقيق صدق ميكند و ميتواند آنها را تفسير و توجيه نمايد ، ولى هنوز نتوانسته است از عهده تفسير و توجيه كلى مسئله مورد تحقيق برآيد . [ البته در اين مبحث در تعريف فرضيه و نظره تكيه بالخصوص به خود كلمه نداريم ، لذا ممكن است برخى از متفكران در تعريف فرضيه معنائى را بگويند كه ما براى نظره ( تئورى ) بيان كرديم . و اين يك مناقشه لفظى است و ما نميخواهيم بر روى كلمه خاص اصرار داشته باشيم . ] بهر حال يكى از حساس‏ترين و با اهميت‏ترين مسائلى كه بايد در مباحث مربوط به شناخت مورد دقت قرار بگيرد ، فرضيه و نظره است ، زيرا اين دو پديده گاهى رنگ شناختهاى علمى را مات مينمايد و گاهى مسامحه در مفهوم علم رنگ اين دو پديده را چنان تند و جالب مينمايد كه بجاى علم واقعى استخدام ميشوند .

آنجا كه شناختهاى فرضى و نظرى رنگ علم را مات ميكنند

براى كسانى كه يك برداشت واقعى از قانون صد در صد علمى ندارند ،و هر مسئله‏اى را كه در كتابهاى علمى و جهان بينى و يا در آموزش‏هاى شفاهى درباره آن دو مى‏بينند ، قانون علمى تلقى ميكنند ، خطرى بالاتر از اين وجودندارد كه هرگز نخواهند توانست قوانين علمى را از فرض و نظر و احتمال تفكيك نموده هر يك از آنها را بطور صحيح ارزيابى نمايند . علم براى اين گونه ذهن‏هاى بلا تكليف مساوى با كتاب است ، يعنى هر چند صفحه‏اى را كه بهم دوخته شده است ، تجسمى از علم تلقى خواهند كرد و هر جمله‏اى را كه از دهان يك گوينده متظاهر به علم بيرون بيايد ، علم تلقى خواهند نمود مخصوصا اگر محتويات كتاب و جملات ابراز شده موافق هدف گيريهاى آرمانى با اصول پيش ساخته بررسى كننده بوده باشد [ اين گونه تلقى در علوم نظرى و در علوم انسانى مخصوصا فراوان ديده ميشود .] .

اينان همه سطور كلمات كتاب و الفاظ گوينده را بهترين قالب‏ها براى محتوياتى كه در ذهنشان جايگير شده و به آنها عقيده‏مند گشته‏اند ، تلقى ميكنند . اينجانب در طول سى سال مطالعات و بررسيها چه در نوشته‏ها و چه در مباحث شفاهى با اين پديده بطور خيلى فراوان روبرو شده‏ام . بعنوان مثال : بعضى‏ها را ميديدم كه يك عده اصول را براى عرفان گرايى حرفه‏اى يا عرفان گرايى با هدف گيرى لذت روانى محض مطرح ميكند و روى آنها چنان اصرار جدى ميورزد ، كه گوئى آن قضايا و مسائل واقعيتهائى هستند كه اگر كسى در آنها ترديدى روا بدارد ، بوئى از علم و معرفت و عرفان نبرده است ، در صورتيكه آنها يك عده فرض و نظرهايى براى نوعى از پديده‏هاى جالب روانى بودند كه هيچ راهى براى اثبات آنها و لو بوسيله شهود و ذوق عرفانى وجود ندارد اما همين فرض‏ها و نظرها چنان آنانرا اقناع كرده بود كه نه تنها ميبايست همه كس آنها را بپذيرد ، بلكه اگر جهان و انسان پرده از روى خود برميداشت و به آنان ميگفت : اشتباه ميكنيد ، قطعا آنان واقعيت‏هاى جهان و انسان را تكذيب و تخطئه مى ‏نمودند .

اينگونه عرفان گرايى حرفه‏اى بدون ترديد رنگ واقعى عرفان مثبت را مات مى‏كند و ميتواند عامل قوى براى اعراض هر انسان علاقه‏ مند به معرفت بوده باشد . يكى از بهترين نمونه‏هاى فرضيه‏اى كه رنگ علم را مات كرده است ، مسئله تحول انواع ( ترانسفورميسم ) است كه بدون ثبوت علمى قطعى در دوران اخير با درخشندگى خاصى كه هوادارانش به آن بخشيده بودند در قلمرو علم وارد گشته است . شايد بتوان گفت : در اين مسئله هزاران كتاب و مقاله نوشته شده و سپس بوسيله دانشمندان ديگر بحالت فرضيه ثابت نشده برگشته است .

پى‏يرروسو در [ تاريخ صنايع و اختراعات ص 19 ] چنين مى ‏گويد : « شايد تكرار اين موضوع بيفايده باشد كه اين حادثه عظيم كه در تاريخ كره زمين اهميت قطعى دارد ، براى هميشه در لفاف ضخيمى از اسرار پوشيده ميماند و شايد كيفيت آن هيچوقت بر ما معلوم نشود . اينقدر مى‏دانيم كه اكثريت ديرين شناسان آنرا به حد اقل يك ميليون سال قبل يعنى به ابتداى عهد چهارم معرفت الارضى منسوب مى‏سازند .

جديدترين اكتشافات در ديرين شناسى نوع بشر بجاى آنكه تاريخ اين موضوع را بر ما روشن سازد معلوم مى‏دارد كه مبادى آدمى بسيار پيچيده و مبهم است و اين ابهام تاكنون در حال افزايش است . اكتشافات جديد بجاى پيشرفت ساده و يك جهتى كه سابق بر اين به تصور در مى ‏آوردند ، شاخه ‏هاى متعدد و متباعدى را معلوم مى‏ سازد كه يك چند بيش و كم بوجود آمدند و زيستند و نابود شدند و فقط يك سلسله از آنها باقى مى ‏ماند كه ابتدا منجر به هوموساپيانس يا انسان عاقل و سپس بشر امروزى مى‏گردد . سابق بر اين ديرين شناسى چنين تعليم مى ‏داد كه بشر امروزى از شجره آدم‏هاى ميمون شكل يا پيته كانتروپ است كه در نتيجه تكامل تدريجى ابتداء آدم « نه آندرتال » سپس آدم « كرومانيون » را بوجود آورد .

امروزه بعد از اكتشافات وسيع و متعدد در اروپا و آسيا و آفريقا معلوم شده است كه فسيلهائى كه بدست آمده‏ اند ، متعلق به سلسله واحد و مشخصى نيستند ، بلكه لا اقل به چهار سلسله متفاوت تعلق دارند و اجداد ما ، يعنى در واقع « انسان عاقل » كرومانيون ، نه آدم « نه آندرتال » است و نه « آدم هايدلبرگ » و ما نه از اخلاف آدمهاى ميمون شكل « پيته كانتروپ » هستيم و نه از آن « آدم چينى »يا « سينانتروپ » اجداد واقعى ما از سلسله‏اى ما قبل انسان عاقل مى‏باشند كه فسيلهاى آن مطلقا نا معلوم و ناشناس است » اين مسئله در جهان بينى ‏ها و مكتب‏ها رواج و رونقى فراوان دارد .

همچنين اشخاصى را مى ‏بينيم كه به بينش‏هاى كانت يا هگل چنان دل باخته‏اند كه حتى در آنموارد كه خود فيلسوفان با احتياط و توسل به فرض و نظر برگذار كرده‏ اند ، اينان با يقينى شگفت انگيز آن موارد را هم علم محض تلقى نموده ‏اند مخصوصا با نظر به اين اعتراف بسيار خردمندانه كه « ما جهان هستى را آنچنانكه براى ما مى‏نمايد براى شناخت مطرح مى‏ كنيم » [ اگر چه همه همت و اراده متفكران اينست كه جهان را آنچنانكه هست ، بشناسند و در اين جهانشناسى از ناحيه حواس و موضع گيرى‏هاى خاص خود ، دخالتى در اين شناخت دخالت نورزند ، ولى اين همت و اراده طبيعى به تموج محض در درون آنان قناعت ميورزد . جمله فوق اگر چه الفاظ صريح همه جهانشناسان نيست ، ولى براى محققان مطلع از ارزيابى جهانشناسان درباره تفكرات خود ، كاملا روشن است كه مفاد و مفهوم جمله فوق با اشكال گوناگون در آثار جهانشناسان وجود دارد . ] ارزش فكرى اين مقلدان ( كاسه داغ‏تر از آش ) بخوبى روشن مى ‏گردد .

اين عاشقان دلباخته نه بعنوان اينكه بهتر از جهانشناسان مورد علاقه خود فهميده‏اند ، بلكه بعنوان علاقه‏مند به جهان بينى آنان ادعاى علم و واقعيت مينمايند بهرحال اميدواريم دانش پژوهان طعم حياتى انديشه را بچشند و نهايت دقت را در تفكيك فرض و نظر از واقعيت‏ها و قوانين علمى مبذول ندارند ، البته اين خطر كه فرض و نظر رنگ علم را مات ميكند ، براى آن دسته از متفكران كه در مسائل مربوط ، واقعيات علمى را از احتمالات و فرض و تئورى تشخيص ميدهند ، يا وجود ندارد و يا بسيار اندك است . اين خطر جدى در مسير رهروان ابتدائى و متوسط قرار گرفته است . بنظر ميرسد مرتفع ساختن اين خطر چنانكه بعضى‏ها گمان ميكنند ، امكان ناپذير نيست ، باين ترتيب كه هر كتاب و اثرى كه درباره علوم نظرى و جهان بينى‏ها نوشته ميشود ،فهرستى براى شمارش فرضيه ‏ها و نظره‏هايى كه در آن كتاب و اثر آمده است ،ترتيب بدهند ، اگر چه كار دشواريست ، ولى محال بنظر نميرسد .

فرق ميان فرضيه و نظره مربوط بجهان عينى و قلمرو انسانى

ميتوان گفت : اختلاط فرضيه و نظره و قانون علمى در مسائل مربوط به جهان عينى كه بطور مستقيم يا غير مستقيم در معرض مشاهده و تجربه عينى است ، اگر دوام بيابد و خلافش كشف نشود ، چندان ضرر و آسيبى كه در اختلاط در شناخت‏هاى مربوط به قلمرو انسانى وجود دارد ، نميرساند .

بعنوان مثال اگر نسبيت انيشتين در واقع نظره‏اى درباره شناخت فيزيكى كيهان بوده باشد ، ولى بعنوان يك قانون علمى صد در صد مطابق واقع تلقى شود ، و اين اشتباه ساليان دراز ادامه پيدا كند ، تنها آسيبى كه خواهد زد ، تأخير افتادن ارتباط مغزهاى متفكران با واقعيت مربوطه ميباشد ،و تأثيرى مستقيم در حيات طبيعى و اجتماعى و سياسى و معرفتى ضرورى انسانها نخواهد داشت [ نبايد از اين نكته غفلت بورزيم كه اگر يك قانون علمى ، فرض و نظر تلقى شود ، ممكن است ضررش بيش از علم تلقى شدن فرض و نظر بوده باشد ، زيرا چنانكه گفتيم علم تلقى شدن فرض و نظر در مسائل جهان عينى با در نظر گرفتن دوام و استمرار ارتباط با جهان عينى ، پايدار نميماند ، در صورتيكه هر لحظه‏اى كه انسان از واقعيتى كه با آن روبرو است ، ولى اطلاعى از آن ندارد ، امتيازات و ضرورت‏ها و مفيديت‏هاى آن واقعيت را از دست مي دهد] .

ولى اگر اين اختلاط در قلمرو انسانى صورت بگيرد ، مثلا فرضيه اصالت غريزه جنسى بعنوان تفسير كننده كلى حيات بشرى ، بجاى علم تلقى شود ، و در واقع غلط و نابجا باشد ، تأثير مستقيم و اساسى آن در تمام شئون حياتى بشرى قطعى خواهد بود . و اين يك مثال بى اساس براى توضيح مسئله نيست ، بلكه اين فرضيه چنانكه ديديم محكمترين سد راه تكاملى بشرى گشته ، همه ارزشها را دگرگون ساخته و بشر را به بن بست پوچى زندگى كشانيد ، تا آنجا كه بشر به توصيه يا دستور يا خواهش و تمناى سارتر به اينكه « بايد زندگى كرد ، اگر چه زندگى هدفى ندارد » محتاج گشت هنگاميكه يك متفكر يا متفكر نما مشاهده تلاش جدى براى تحصيل قدرت در انسانها مى‏نمايد ، بجاى آنكه واقعيت محض را ارائه بدهد و بگويد : آنچه كه واقعيت است اينست كه نوع بشر چنين بعدى را از خود نشان ميدهد و اين بعد تنازع در بقاء دائما در فعاليت است ، قيافه شناخت علمى طبيعت بشرى را به خود گرفته و اين قضيه را كه بشر عاشق قدرت و سلطه‏گرى است ، بعنوان يك قضيه صد در صد علمى مطرح ميكند نه بعنوان فرض و نظر كه ديگران مجالى براى تفكر صحيح در اين مسئله پيدا كنند .

در صورتيكه سر تا سر تاريخ بشرى ، در هر جامعه‏اى انسانهاى فراوانى را ديده است كه حد اكثر كوشش و تلاش و فداكارى را در راه تعديل قدرت‏ها و خود خواهى براه انداخته‏اند . و ميتوان گفت : اگر امروزه بنا بر فرض بسيار بعيد ، اين مسئله را كه زندگى از آن قدرتمندان است و بس ، با دلايل و شواهد منطقى و قانع كننده بر بشريت مطرح كنند ، بدون ترديد از همين امروز حيات انسانها دگرگون ميگردد و قدرتمندان درنده‏تر و بى‏باك تر براه ميافتند و انسانهاى محروم از قدرت بدون اختيار رخت خود را بسته و راهى زير خاك ميگردند .

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 7

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=