google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 29/2 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)انواع عامل شناخت-مراحل اوليه شناخت- تعريف شناخت

انواع عامل شناخت

پديده شناخت مانند ديگر پديده‏هاى جهانى برونى و درونى معلولى است كه بدون علت بوجود نميآيد ، رويدادهاى جهان برونى و درونى در امكان ناپذير بودن تصادف و اتفاق مساوى است . پس شناخت هم كه يك رويداد درونى يا ذهنى است از اين قانون مستثنى نميباشد . عواملى كه موجب بروز اين پديده ميگردند ، متنوع ميباشند .

از آنجمله :

1 جبر طبيعى حسى و ذهنى براى شناخت ابتدائى

طبيعت انسانى با ساختمان حسى و ذهنى كه دارد در ارتباط با جهان خارجى انواعى از تأثيرات و تأثرات را از خود بروز ميدهد ، كه يكى از آنها پديده شناخت به مفهوم عمومى آن است . اين جبر طبيعى بر مبناى سه عنصر اساسى به جريان ميفتد :

عنصر يكم ساختمان مخصوص ذهن و حواس .

عنصر دوم جهانى بيرون از ذهن و حواس .

عنصر سوم برقرار شدن ارتباط ميان دو عنصر مزبور .

در هر يك از عناصر سه گانه مباحث و تحقيقاتى فراوان از ديدگاههاى گوناگون مطرح ميشود . ما در اين بررسى تنها به بيان چگونگى جبر طبيعى عنصر سوم كه محصولى بنام شناخت ابتدائى را بوجود ميآورد ، مى‏پردازيم بديهى است كه اگر حواس و ذهن آدمى سالم و معتدل بوده باشد ، بمجرد اينكه مانعى ميان آنها و جهان خارجى وجود نداشته باشد ، رابطه ميان طرفين برقرار گشته ، انعكاسى از ديدنى‏ها و شنيدنى‏ ها و ملموسات و غيره به وسيله حواس وارد مغز آدمى گشته و شناخت يا مقدمات و شرايط آنرا بوجود خواهد آورد .

ديدن با چشم باز و شنيدن با گوش باز پديده‏ايست كاملا جبرى طبيعى ، چنانكه انعكاس آنها در ذهن يا تأثر ذهن از آنها ، يك جريان جبرى طبيعى مي باشد .

البته اين هم يك اصل بديهى است كه كميت و كيفيت اين شناخت ابتدائى بجهت اختلاف انسانها در موضع‏گيرى و خصوصيات حواس و شرايط ذهنى ،مختلف خواهد بود .

2 جبر طبيعى حسى و ذهنى براى مراحل عالى شناخت

همان جبر طبيعى حسى و ذهنى كه براى مراحل ابتدائى شناخت وجود دارد ، در مراحل عالى شناخت نيز وجود دارد . مثلا براى اينكه يك معرفت تعميم يافته درباره جهان يا انسان بوجود بيايد ، باز همان عناصر سه گانه كه براى حصول شناخت ابتدائى ضرورت جبرى دارد ، لازم است . تفاوتى كه مرحله ابتدائى شناخت با مراحل عالى آن دارد ، اينست كه هر چه شرايط ذهنى از نظر تجربه‏ها و آشنائى با قوانين و سرعت انتقال عالى‏تر بوده باشد ، ارتباطى كه ميان ذهن و جهان خارجى برقرار مي گردد ، عالى ‏تر و منطقى ‏تر و همه جانبه‏ تر مى ‏باشد . بعنوان مثال شخصى را در نظر بگيريد كه براى اولين بار يك شاخه گل زيبا را مى‏بيند ، در اين ارتباط كه ميان ذهن بيننده و آن گل برقرار مي گردد ،جريانى كه در ذهن از اين ارتباط بوجود مي آيد ، انعكاس محض و اجمالى از كل مجموعى آن شاخه بوده ، تدريجاً حالت تجزيه‏اى و تركيبى آن شاخه در ذهن بيننده بجريان ميفتد و رفته رفته انعكاسى مشروح از گل مفروض بعنوان يكى از محتويات حافظه در مي آيد .

سپس مشاهدات تكرارى آن گل ، چيزى براى شناخت نمى‏افزايد . در صورتيكه اگر بيننده از معلومات متنوعى درباره انواعى از گلها و قوانين حاكم بر آنها ، از نظر روئيدن و تأثير هوا و زيبائى و عطر و تركيبات متنوع با ساير گلها ، برخوردار بوده باشد .

شناخت حاصل از ديدن گل مفروض امواجى از مسائل مربوطه را در ذهن او پديد خواهد آورد . ولى بهر حال اين بيننده دانا نيز نميتواند بدون سه عنصر ( حواس و ذهن ، جهان خارجى ، ارتباط ميان آنها ، ) به شناخت تازه‏اى توفيق يابد . از اينجا است كه متفكرانى كه با دانستن مقدارى از اجزاى جهان عينى و با آشنائى با مقدارى قوانين و اصول حاكم در ذهن و خارج ، ارتباط دائمى با جهان خارجى را ضرورى تلقى نميكنند و بهمان دانسته‏هاى پيشين قناعت ميورزند سخت در اشتباهند . مخصوصاً با در نظر گرفتن اين حقيقت اصيل كه :

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بى ‏خبر از نو شدن اندر بقا

عمر همچون جوى نو نو ميرسد
مستمرى مى ‏نمايد در جسد

شاخ آتش را بجنبانى بساز
در نظر آتش نمايد بس دراز

اين درازى خلقت از تيزى صنع
مينمايد سرعت‏انگيزى صنع

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتيست
مصطفى فرمود دنيا ساعتيست

درباره ضرورت و چگونگى اين ارتباط در مباحث مربوط به « انواع محصول عالى شناخت » بررسى مشروح‏ترى خواهيم داشت .

3 عامل ادامه زندگى براى شناخت

البته هر انسان آگاهى ميداند كه بدون انواعى از شناخت‏ها و برخوردارى از درك آنچه كه در دو قلمرو درونى و برونى ميگذرد ، زندگى امكان‏ناپذير است ، زيرا چنان نيست كه زندگى مانند چشمه‏سارى دائم الجريان باشد كه از كنار انسانى كه با تمام فراغت قلب نشسته ، ميگذرد و او هر وقت بخواهد ليوانهاى مرصعى را كه در اختيار او قرار داده‏اند ، از آن چشمه‏سار پر نمايد و نوش جان كند . حيات آدمى از سنگلاخ طبيعت با وسايل كاوش كه در مغز او آماده كار است ، استخراج ميگردد و قابل تفسير و توجيه ميشود . بهمين جهت است كه چشيدن طعم حقيقى حيات براى كسانى كه بدون تلاش مغزى و عضلانى ، توقع زندگى دارند ، غير ممكن ميباشد . شايد بتوان گفت : نوعى از پوچ‏گرايى كه در زير قشرى از رضايتهاى بى‏اساس زندگى در جوامع امروزى كه گاهگاهى هشياران را به خود مشغول ميدارد ، از همين رفاه و آسايش‏طلبى برميآيد كه مردم را عادت ميدهد به اينكه حيات را با آن ليوانهاى مرصع در گلويشان بريزند بهر حال اساسى‏ترين ركن توجيه زندگى شناخت است ، زيرا فقط با شناخت است كه ما عوامل مفيد و مضر جهان عينى را از يكديگر تفكيك ميكنيم و با همين شناخت است كه با نظم جارى در جهان هستى آشنا شده و در صورت قوانين علمى با نظم آن ارتباط برقرار مي كنيم .

بايد گفت : اين عامل شناخت هم مانند عامل يكم و دوم حالت جبر طبيعى دارد . يعنى با نظر به ديناميسم حيات و ضرورت ادامه آن در آخرين حد ممكن و مرتفع ساختن عوامل مزاحم از سر راه آن ، تحصيل شناخت يك پديده جبرى است . با اين نظر است كه ميتوان گفت : منطق زندگى با كميت و كيفيت شناخت رابطه مستقيم دارد .

4 خودخواهى عامل شناخت

اين عامل غير از عامل ادامه زندگى براى شناخت است ، زيرا تحصيل شناخت براى ادامه زندگى مربوط به شرايط و موانع خود زندگى است كه با واقعيات و حقايق جارى در محيط و اجتماع ، مشخص و معين ميگردند ،در صورتيكه خودخواهى عامل بسيار گسترده و متنوع است كه كارى با واقعيات و حقايق ندارد ، آنچه كه براى انسان خودخواه رسميت كامل دارد ، خود او است با خواسته‏هاى بى‏حد و مرزش . بنابراين ، ممكن است انسان با عامل خودخواهى شناخت‏هايى را پى‏گيرى كند كه بهيچ‏وجه مربوط به متن زندگى و ادامه آن نباشد . در توضيح اين عامل نكته بسيار مهمى را بايد متذكر شويم و آن اينست كه ما نبايد عامل خودخواهى براى شناخت را يكنوع معين تلقى نمائيم ، زيرا خواستن خود با نظر به چگونگى هويتى كه انسان خودخواه براى خود در نظر گرفته است ، به اقسام گوناگونى تقسيم مي گردد :

1 كسى كه هويت خود را يك حقيقت شخصى تلقى كرده و آن را هدف و ديگران را وسيله مي داند ، بدون ترديد اين تلقى در كميت و كيفيت و شناخت‏هاى او منعكس مي شود .

2 آن انسانى كه هويت خود را حقيقتى وابسته به جامعه ميداند و نفع و ضرر را ميان خود و مردم جامعه مشترك ميداند ، بطور قطع شناختهاى او كلى‏تر و ناب‏تر و تحصيل آن در نظرش بعنوان يك وظيفه انسانى تلقى ميگردد كه خود را متعهد انجام آن ميداند .

3 كسى كه خود را در دوران زندگى يك حقيقت هدفدار ميخواهد ،بدون ترديد در تلاش‏هايى كه براى بدست آوردن آن هدف بوسيله شناختها انجام خواهد داد ، اثر گذاشته و در تعيين كميت و كيفيت آن شناخت نقش اساسى خواهد داشت .

5 سودجوئى عامل شناخت

اگر عامل خودخواهى را با آن خود در نظر بگيريم كه جز تورم خويشتن و بهره‏بردارى هر چه بيشتر از لذايذ ، هدفى نداشته باشد ، مسلماً شامل اين عامل پنجم هم ميشود ، زيرا آنچه را كه خودخواهى طبيعى تشنه آن است ،

سود تلقى مى‏كند كه شامل هر گونه نفع مادى و مقامى و شهرت‏طلبى و امثال آنها مى‏باشد . اين عامل از قرن هجدهم ميلادى به اينطرف در مغرب زمين رواج فراوانى پيداكرده ، در قرن نوزدهم و بيستم كه سودجوئى و لذت‏پرستى ( هدونيسم ) به اوج خود ميرسد ، شناخت را از اصالت انداخته و از فرمول « شناخت فقط براى عمل » سوءاستفاده نموده است ، بلى اين فرمول صحيح است كه « شناخت براى عمل » ، ولى مقصود از عمل چيست ؟ آيا مقصود سودجوئى مطلق و لذت‏پرستى و قدرت‏طلبى است يا عمل براى « حيات معقول » انسانها كه بدون ترديد اين فرمول « عمل براى شناخت‏هاى عالى‏تر » را هم به دنبال خود ميآورد . ما بايد بپذيريم كه اسارت شناخت براى عمل و تفسير عمل با سودجوئى و لذت‏پرستى و قدرت‏طلبى ، اسارتى ديگر را به دنبال خود خواهد آورد كه اسارت انسان ناميده ميشود . آنچه كه در منطق حق ميتوان بيان نمود ، بدينقرار است : شناخت براى عمل عمل و فعاليت براى شناخت‏هاى عالى‏تر شناخت‏هاى عالى ‏تر براى عمل و فعاليت‏هاى عالى ‏تر اين شناخت‏ها و عمل‏ها مقدمه براى حيات عالى‏تر است كه « حيات معقول » ناميده مي شود .

شناخت در راه سودجوئى محض كه يكى از معلولهاى خودخواهى است ، همواره جوامعى را به صورت انبارهاى اسلحه در مي آورد .

6 اشتياق ذاتى عامل شناخت

آيا در برابر عوامل پنجگانه گذشته براى شناخت ، عاملى ديگر بنام اشتياق ذاتى براى شناخت وجود دارد يا نه ؟ در مغرب زمين از قرن هيجدهم به اينطرف كه دانش‏ها در راه صنعت و توليد هر چه بيشتر در راه سودجوئى به استخدام سودجويان در آمده ، عامل اشتياق ذاتى به شناخت و معرفت رو به كاهش تأسف‏انگيز گذاشته و عامل عمده تلاش‏هاى معرفتى همان سودجوئى گشته كه شاخه‏اى از خودخواهى است . ميتوان در مغز آدميان دو نوع اشتياق براى شناخت در نظر گرفت :

نوع يكم اشتياقى است كه انسان را به خود علم و معرفت تحريك ميكند ، كه ميتوان آنرا به عامل گريز از ظلمت به نور و از جهل به علم ،تعبير نمود و ميتوان آنرا با قطع نظر از وحشتى كه در ظلمت و جهل نهفته است ،يك عامل مثبت روشن‏گرايى ناميد و بهر حال اين عامل پيش از سقوط شرق و غرب در گرداب خودخواهى و سودجوئى ، اكثريت قريب به اتفاق مغزهاى متفكرين را اشغال ميكرد . شناخت يك امتياز بسيار مقدسى جلوه ميكرد كه دارنده آن ، خود را غوطه‏ور در هدف حيات تلقى ميكرد و حاضر بود تمامى عمرش را در راه افزايش شناخت سپرى نمايد و از لذايذ و مزاياى زندگانى طبيعى چشم بپوشد ، مخصوصاً آن نوع از شناخت و معرفت كه ميتوانست انسان و جهان را بطور كلى و اجمالى براى متفكر تفسير و توجيه نمايد .

و بهمين جهت است كه صاحبنظران سرگذشت معرفت معتقدند كه افراط گرى بشر در گذشته درباره شناخت محض ارتباط عالمانه او را از طبيعت قطع كرده و او را به درون خود كشانيده است . اين درون‏گرايى هم طبيعت را از او بيگانه نموده است و هم عظمت عمل و گرديدن را از او پوشانيده است .

بنظر ميرسد كه ما بايد ميان اشتياق ذاتى به شناخت و اشتياق به ذات شناخت را ، از يكديگر تفكيك نمائيم . آنچه كه موجب بيگانگى گذشتگان از طبيعت و محروميت از عمل و گرديدن گشته است ، اشتياق به ذات شناخت بوده‏است كه خود اين پديده را مورد عشق و پرستش قرار داده بودند . و مانند كسى كه بنشيند و به خود چراغ خيره شود و ديدگانش را خسته و فرسوده نمايد ، غافل از آنكه چراغ براى نشان دادن واقعياتى خارج از خود ميباشد ، نه براى خيره گشتن در خود آن . اما اشتياق ذاتى به شناخت عبارتست از اينكه علاقه به آن ، معلول خودخواهى و سودجوئى نباشد . بلكه با هدف‏گيرى نشان دادن واقعيات بوده باشد كه يكى از آن واقعيات باز شدن بعد معرفتى آدمى است .

7 اخلاق عامل شناخت

اگر در مبانى اساسى اخلاق دقت كنيم و آنرا از خوشروئى و نرمى در برخورد با همنوعان كه چيزى نيست جز آراستن خود براى ديگران ، تفكيك نمائيم ، ميتوانيم بگوئيم : يكى از اساسى‏ترين و با شرافت‏ترين عوامل شناخت ،اخلاق است . اخلاق عبارتست از شكوفان شدن همه ابعاد مثبت انسانى در مسيرى كه رو به هدف اعلاى زندگى پيش گرفته است . اين تفسير براى اخلاق هوادران فراوانى از انسان‏شناسان صميمى شرق و غرب دارد . وقتى كه يك شاعر شرقى ميگويد :

و اذا اراد اللَّه رقدة امّة
حتّى تضيع اضاعها اخلاقها

و اذا اراد اللَّه يقظة امّة
حتّى تقوم اقامها اخلاقها

محمد جواد شبيبى

( و هنگاميكه خدا ، در نتيجه انحرافات امتى ، بخواهد امتى را در خواب غفلت و جهالت فرو ببرد ، تا در تباهى غوطه‏ ور شود ، اخلاق آن امت را تباه ميسازد . و بالعكس ، هنگاميكه خدا بخواهد امتى را بيدار كند ، تا بر پاى خود بايستد و از خود بيگانه نشود ، اخلاق آن امت را شكوفا ميسازد . ) مقصودش خوش برخوردى و نرمخوئى و نشاندادن دندانها از شكاف لبها به مردم كه خنده ناميده ميشود ، نيست ، بلكه مقصود همان شكوفا شدن ابعاد مثبت يك امت است كه او را براى تحصيل « حيات معقول » كه ركن اساسيش شناخت است ،به تكاپو ميندازد . اين تعريف را با جملات مشروح‏تر در مغز يك متفكر مغرب زمينى هم مى‏بينيم : « زندگى آدمى بيش از آنكه به نان بسته باشد ، به ايجاب بسته است . ديدن و نشان دادن كافى نيست فلسفه بايد بمنزله يك انرژى باشد ، بايد عملش و اثرش به كار بهبود بشر آيد . سقراط بايد در آدم وارد شود و مارك اورل را به وجود آورد ، بعبارت ديگر از مرد « سعادت » مرد « عقل » حاصل دارد ، مبدل كردن عدن به دانشكده . علم بايد اكسير مقوى باشد . تلذذ ؟ چه هدف ناچيز و چه جاه‏طلبى بيمقداريست تلذذ كار جانور انست .

پيروزى واقعى جان آدمى فكر كردن است ، فكر را براى رفع عطش آدميان به كار بردن ، معرفت خدا را همچون اكسير به هم دادن ، در وجود همه كس وجدان و علم را دست در آغوش كردن و با اين مواجهه اسرارآميز راستگارشان ساختن ، چنين است وظيفه فلسفه واقعى .

اخلاق يك شكفتگى حقايق است . سير و سلوك به عمل منتهى ميشود ،كمال مطلق بايد عملى باشد ، ايده‏آل بايد براى روح آدمى قابل استنشاق .

قابل درك و قابل خوردن باشد ، همين ايده‏آل است كه حق دارد بگويد :« اين گوشت من است ، اين خون من است » [بينوايان ويكتورهوگو ترجمه آقاى حسينقلى مستعان ج 1 ص 674] در جمله « اخلاق يك شكفتگى حقايق است » دقت فرمائيد ، اين جمله صريح و بطور مستقيم اخلاق را با شكفتگى حقايق معرفى ميكند . نه بعنوان يكى از محصولات اخلاق ، در حقيقت ميتوان نام عامل اخلاق را عامل انسانى شناخت نيز توصيف نموده شكفتگى حقايق و واقعيات كه عالى ‏ترين محصول ارتباط انسان با دو قلمرو جهان و انسان است ،ميتواند شناخت را بعنوان هدف و فلسفه زندگى نيز معرفى نمايد .

و با اين توصيف كه درباره اخلاق متذكر شديم ، ميتوانيم شناخت را با دو بعد يا با دو ارزش وسيله‏اى و هدفى بپذيريم . بعد و ارزش وسيله‏اى شناخت عبارت است از وسيله بودن اين پديده براى وصول به واقعيات و برخوردارى از آنها در راه تكامل . و بعد و ارزش هدفى شناخت شكوفا شدن معرفت آدمى است كه عامل گسترش موجوديت او در جهان هستى است ، زيرا هر شناختى مانند اينست كه جزئى به موجوديت جان آدمى ميفزايد . بقول مولانا :

هر كه او آگاه‏تر ، با جانتر است .

8 شناخت با تحريك عشق

مولانا ميگويد :

بر اهل معنى شد سخن اجمالها تفصيلها
بر اهل صورت شد سخن تفصيلها اجمالها

عشق امر كل ما رقعه‏اى او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها

مولوى

گر عشق نبودى و غم عشق نبودى
چندين سخن نغز كه گفتى كه شنودى

ور باد نبودى كه سر زلف ربودى
رخساره معشوق به عاشق كه نمودى

هويت شناخت‏ها چنانكه ديده ميشود ، چيزى جز نمود منعكس در ذهن از موضوع مفروض وجود ندارد ، در صورتيكه در شناخت مستند به انگيزه كينه‏توزى مثلا انسان يا حادثه‏اى كه ، موضوع منعكس در ذهن است ، از ناحيه تلقينات بدى و زشتى و خير و شر رنگ‏آميزى مي شود . و بالعكس در شناخت مستند به انگيزه محبت و عشق از ناحيه تلقينات خوبى و زيبائى و خير رنگ آميزى مي گردد . و مانند نمود شكست گروهى در يك جبهه جنگ كه براى گروه پيروزمند ، زيبا مينمايد و براى گروه شكست خورده بسيار زشت و ناگوار . شناخت با تحريك عشق كه جز براى دارندگان اين پديده براى ديگران قابل درك نيست ، هويتى بست شگفت‏ انگيز دارد . وقتى كه عشق از لجنزار شهوت‏پرستى بالا رفته و هويت عشق حقيقى پيدا ميكند ، اگر بگوئيم :نگاه عاشق را بجهان هستى دگرگون ميسازد ، سخنى گزاف نگفته‏ ايم ،اينكه در يك بيت فارسى ساده مي گويد :

چو با خنده‏روئى نمائى تو كار
بخندد بتو چهره روزگار

واقعيتى است كه با نظر به رنگ‏آميزى جهان برونى بوسيله فعاليتهاى جهان درونى ، گفته شده است . در حالات عشق و الا همه اجزاء و پديده‏هاى طبيعى و واقعيات و ثابت‏هاى فوق نمود طبيعى ، به ذهن آدمى ، « خوب است » ،« زيبا است » را تلقين مينمايد . اين خوبى و زيبائى مانند دائره نمودن پنكه برقى در حال حركت سريع از ذهن آدمى در جهان عينى نمودار مي گردد .

بنابراين ، شناخت‏هاى مستند به عشق دائماً داراى اين مختص شگفت‏ انگيز است كه نه بد مى‏ بيند و نه زشت و نه شرى ، حتى همه چيز را در دايره‏اى كه پيرامون موضوع عشق ميگردد ، بايسته و شايسته دريافت مي كند . چون و چراهايى كه درباره اجزاء و روابط جهان هستى مطرح ميكردند ، هر اندازه كه به موضوع عشق نزديكتر ميشوند ، بى‏ معنى و پوچ جلوه مينمايند ، زيرا در نظر عاشق :

عشق امر كل ما رقعه‏اى ، او قلزم و ما قطره‏اى
او صد دليل آورده و ما كرده استدلالها

شناخت‏هائى كه به انگيزگى و با تحريك عشق در ذهن پديد ميآيند ، به استدلالهاى منطقى معمولى و محاسبه كميت‏ها و كيفيت‏ها و روابط قضاياى جاريه در جهان عينى ، با نظر مزاحم مى‏نگرند ، آدمى در موقع شناخت با تحريك عشق ، حتى به استدلالهاى مؤيد هم با نظر سبك و ناچيز مى‏نگرد ، چنانكه در مقابل روشنائى آفتاب به روشنائى يك لامپ برق با ديده تحقير و با بى‏نيازى مطلق به آن مى‏نگرد . اين نكته را هم بايد در نظر گرفت كه مقصود از شناخت مستند به عشق ، شناخت به انگيزگى عشق لذت‏بخش فقط نيست ، بلكه منظور آن شناخت است كه به انگيزگى حيات توجيه شده مستند ميباشد . هركسى كه بيك موضوع با آن اهميت حياتى نگرد كه حيات خود را بدون بدست آوردن آن ، يا با قطع نظر از آن ، پست و ناچيز تلقى نمايد ، چنين شخصى عاشق است ، يا حيات او از ملاك عشق برخوردار است ، لذا شناخت‏هايى را كه چنين شخصى بدست ميآورد ، با حيات توجيه شده در مسير موضوع عشقش رنگ‏آميزى خواهد كرد . بهمين جهت است كه هر چه درباره موضوع عشق و مسائل مربوط به آن ، بگويد ، يا بشنود ، و بخواهد دلايلى در اثبات يا نفى آنها بياورد ، براى ساكت كردن طرف مقابل است ، نه اينكه به آن دلايل واقعاً اهميتى قائل شود .

زيرا روشنائى عشق مانند روشنايى اصيل آفتاب است كه هم خود را روشن ميسازد و هم تمامى اجسام را كه در مسير شعاعآن قرار گرفته‏اند . بهمين جهت است كه حمايت‏كنندگان بعضى از مكتب‏ها و عقيده ‏ها كه با تحريك عشق براه ميفتند . از بروز چون و چرا در مسير راهشان دلتنگ ميشوند و تعجب مي كنند از اينكه ذهن سئوال كننده چرا مانند آنان از آن روشنائى فراگير محروم است برخى از متفكران گمان كرده ‏اند كه عشق يكى از پديده‏هاى بسيار تند احساسات است و نمي تواند براى شناخت مفيد بوده باشد .

اين يك گمان كاملا سطحى است و از عدم توجه بمعناى عشق حقيقى ناشى ميشود . خدمتى كه عشق به شناخت انجام ميدهد ،بازيگرى ناشى از خودخواهى و محدوديت‏هاى ناشى از موضع‏ گيرى ناظر و ارتباط ايستاى حواس با محسوسات و سودجوئى‏هاى عقل نظرى را مرتفع ميسازد و شناختهاى ديگرى را كه در حالات عادى امكان‏پذير نيست با ذهن آدمى آشنا ميسازد . اين همان مطلب است كه مولوى ميگويد :

غير از اين معقولها ، معقولها
يابى اندر عشق پر فروبها

اگر ما بتوانيم معناى عشق حقيقى را كه ما فوق جذب شدن بيك زيبائى آنچنانكه ديده ميشود ، است درك كنيم ، با مسئله‏اى كه مولوى مطرح كرده است ، صد در صد موافقت خواهيم كرد . عشق در معناى حقيقى آن ، انواعى از نگرشها را درباره موضوع عشق بوجود مي آورد ، نگرش رياضى درباره موضوع عشق همان مقدار اهميت دارد كه نگرش طبيعى و زيبائى . و نگرش تحليلى همان اندازه لزوم پيداميكند ، كه نگرش تركيبى . مگر نه چنانست كه عشق حقيقى همه ابعاد درك عاشق را به فعاليت وادار مي كند .

9 اعتقاد ، عامل شناخت

اعتقاد عبارتست از آن حالت روانى كه قضيه پذيرفته شده از دو مرحله « واقعيت چنين است » و « بايد چنين باشد » گذشته و در روان آدمى بعنوان يك عامل براى توجيه رويدادهاى مربوط مستحكم شده است . بديهى است كه اين عامل در تعيين مسير شناخت و كميت و كيفيت آن نقش اساسى بعهده مى‏گيرد . كسى كه به جريان تنازع در بقاء در طبيعت بشرى معتقد است ، مسلم است كه اين اعتقاد او را وادار خواهد كرد كه شناخت قدرت و انواع آنرا بر همه چيز مقدم بدارد و هر امتيازى كه يكفرد يا يك جامعه بدست مي آورد ،آنرا نوعى از قدرتى كه در ميدان تنازع در بقاء استخدام مى‏شود ، تلقى نمايد .

و كسى كه معتقد به تحول دائمى در شئون زندگى بشرى است . اگر به پيدا كردن اصول و قوانين ثابت در آن شئون بپردازد ، آنها را به عنوان عوامل زيربنائى تلقى خواهد كرد ، چنانكه اگر كسى تحول مزبور را نپذيرد ، مجبور خواهد گشت اصول و قوانين ثابت را در متن خود زندگى جستجو كند .

10 اعتقاد ايستا و اعتقاد پويا در بوجود آمدن شناخت

بطور كلى دو نوع اعتقاد درباره قضاياى پذيرفته شده وجود دارد :

نوع يكم اعتقاد ايستا

مقصود از اين نوع اعتقاد عبارتست از رسوب كردن يك قضيه كلى پذيرفته شده در روان انسان كه در عين رسوب و ركودى كه دارد ، دست به تحريكات در مسائل مربوط به آن قضيه ميزند ، ولى بجهت خاصيت ايستائى كه دارد ، با تعين مخصوص به خود شناخت مسائل مربوطه را محدود و مشخص مي سازد . بعنوان مثال : اگر يك متفكر درباره طبيعت انسان به اين قضيه معتقد شود كه انسان طبيعتاً شر و پليد و خودخواه است ،چنين متفكرى هر مسئله ‏اى از مسائل انسانى را كه سر راهش قرار بگيرد ، با همان عقيده تفسير و توجيه خواهد كرد ، در نتيجه شناخت‏هاى وى تحت تأثير اعتقاد مزبور درباره طبيعت انسان رنگ بدبينى خواهد داشت ، بعبارت ساده‏تر اگر هر يك از شناخت اين متفكر را درباره انسان و شئون به رودخانه‏اى تشبيه كنيم آب اين رودخانه‏ها از بخارهائى كه از درياى آن عقيده متصاعد مى‏شود تأمين ميگردد و پس از جريان در سطوح روانى و فعاليت در روابط اجتماعى به سوى درياى همان عقيده سرازير خواهد گشت .

نوع دوم عقيده پويا

اين نوع عقيده عبارتست از قضاياى كلى پذيرفته شده در روان كه آدمى را در محاصره موضوعات و قضاياى خاصى محدود نمى‏سازد و همواره در شكل يك عامل محرك در درون انسان به تحصيل شناخت‏هائى بر مدار واقعيت ، تحريك مينمايد . مانند اعتقاد به اين قضيه كليه كه انواع موضع‏گيرى‏هاى انسان براى شناخت جهان و همنوعش ، نامحدود است . اين اعتقاد پويا و زاينده است و هرگز كميت و كيفيت شناخت‏ها را محدود نمى‏سازد و پرونده تماس انسان را با واقعيت‏ها نمى‏بندد . مسائلى كه با چنين عقيده پويا مطرح ميگردند . شناخت‏هايى با سيستم باز را بوجود مى‏آورند . ممكن است گفته شود : وقتى كه ما اين مسئله را شناختيم كه « آب در صد درجه از حرارت ميجوشد » با نظر به معناى آب و حرارت و صد درجه‏اى كه قراردادى است ، پرونده مسئله مزبور بسته مى‏شود ، بنابراين ،بازماندن سيستم شناخت اين مسئله چه معنا ميدهد ؟ پاسخ اينست كه .

11 هيچ مسئله بديهى وجود ندارد مگر اينكه با مقدارى از قضاياى نظرى احاطه شده است و هيچ مسئله نظرى وجود ندارد مگر اينكه در پيرامون آن قضاياى روشنى وجود دارد

با نظر به باز بودن طرق تماس انسان با واقعيات جهان درونى و برونى دو اصل فوق كاملا قابل پذيرش است ، براى هر يك از دو اصل مثالى را ميآوريم :

فرض مى‏كنيم « كل از جزء بزرگتر است » يك قضيه بديهى است ، اين قضيه را وقتى كه بطور مستقيم و بدون توجه به اجزاء تشكيل دهنده آن و بدون نظر به مسائلى كه مى ‏تواند با آن قضيه ارتباط برقرار كند ، مطرح مى ‏كنيم ، كاملا روشن است . ولى هنگاميكه بخواهيم معناى كل و جزء و بزرگى و كوچكى را كه مفاهيم تشكيل‏دهنده قضيه مزبور مي باشند ، مورد دقت قرار بدهيم ، با مسائل نظرى روياروى خواهيم گشت . از آنجمله : آيا اين اصل بر كل جهان هستى هم تطبيق مى‏ شود ؟ آيا بر آن مجموعه‏اى كه بى‏نهايت است بدان جهت كه اجزائش هم بى ‏نهايت است ، تطبيق مي گردد ؟ مانند سلسله اعداد كه بى‏نهايت است و مركب است از افراد بينهايت و ازواج بى‏ نهايت .

آيا اين قضيه در مجموعه‏هايى كه در عالم طبيعت داراى سيستم بازند و هر يك از اجزاء آنها مجموعه‏اى با سيستم باز تشكل نسبى دارند ، قابل پذيرش است ؟ آيا در جريان تقسيم يك جسم محدود به اجزايش بر فرض اينكه اين تقسيم هرگز متوقف نمى‏شود و ميتواند تا بينهايت ادامه داشته باشد ، لازم نميآيد كه اجزاء از كل بزرگتر باشد ؟ بتوضيح اينكه ما ميتوانيم ميان دو نقطه در يك صفحه نقطه‏هاى بى‏نهايت داشته باشيم ، پس با فرض اينكه كل جسم يا كل سطح محدود است ، اجزاى تشكيل دهنده آن بينهايت مى‏باشد البته حل اين مشكل بدين نحو است كه نقاط مفروض ميان دو نقطه ، محصول فعاليت رياضى تجريدى مغز است ، نه اينكه آن نقاط عينيت فيزيكى داشته باشند .

مثال براى اصل دوم كه ميگويد : پيرامون هر مسئله نظرى مقدارى قضاياى روشن وجود دارد : « آيا در انسان پديده‏اى بنام اختيار وجود دارد ؟ » البته اين مسئله را با نظر عموميت جبر علت و معلول ، بعنوان يك قضيه نظرى مطرح نموديم ، وگرنه به لحاظ درك عموم وجدانها يك مسئله بديهى ميتوان تلقى كرد .

درك وجدانى به جاى حس بود
هر دو در يك جدول اى عم ميرود

مولوى اين قضيه كه آيا در درون آدمى پديده‏اى بنام اختيار وجود دارد ، هر اندازه هم كه نظرى بوده باشد ، قضاياى بديهى فراوانى در پيرامون آن وجود دارد ، از آن جمله :

1 آدمى داراى اميال و خواسته ‏هائى است كه اشباع آنها در همه احوال و شرايط بصلاح او نبوده و ممكن است به ضرر او تمام شود . اين قضيه كاملا بديهى است .

2 براى گريز از ضرر آدمى مجبور است در موقع جوشش آن اميال خوددارى نمايد .

3 هر اندازه قدرت شخصيت آدمى بيشتر بوده باشد ، در خوددارى از قرار گرفتن در باد پاى طوفان اميال موفق‏تر و پيروزمندتر است .

4 تحريكات عوامل خوشايند جهان عينى باگذشت ساليان عمرو اندوختن تجربيات و افزايش معلومات ، تغيير پيدا مي كند . عروسكى كه در دو و سه سالگى شخصيت كودك را سخت تحت تأثير قرار مي دهد ، در دوران جوانى كمترين تأثيرى در شخصيت او ايجاد نميكند ، با اينكه عروسك واقعيت دارد ،ولى آن شخصيتى كه در دوران كودكى تحت تأثير آن عروسك قرار ميگرفت تغيير نموده و رشد پيدا كرده است . پس اين قضيه هم كاملا بديهى است كه كميت و كيفيت انگيزگى و تحريكات پديده‏هاى جهان عينى رابطه مستقيم با چگونگى شخصيتى دارد كه با آن پديده‏ها ارتباط برقرار مي كند .

5 پشيمانى يك پديده واقعى است كه در درون انسانهايى كه در سر دو راهى‏هاى مفيد و مضر قرار ميگيرند و بدون فكر و تلاش براى تشخيص چگونگى دو راه ، يكى از آندو را پيش ميگيرند ، در صورت زيانبخش بودن راه انتخاب شده پشيمان ميگردند ، آيا اين پشيمانى باملاحظه مجموع قضاياى چهارگانه فوق اختيار را اثبات نمى‏ كند ؟ .

12 ايمان ، عامل شناخت

شناخت‏هايى كه به انگيزگى عامل ايمان بروز ميكنند ، آرامش ‏بخش ‏ترين و تحرك‏ بخش ‏ترين شناخت‏ها مي باشند ما تعريف ايمان را در اين مبحث به اجمال مي گذرانيم و تفصيل آن را به مباحث مشروحى كه در توضيح و تفسير خطبه‏ هاى آينده نهج البلاغه درباره ايمان خواهيم آورد ، موكول مى‏ كنيم .

در تعريف اجمالى ايمان ميتوان گفت : ايمان عبارتست از پذيرش يك حقيقت و قرار دادن آن بعنوان اساسى‏ترين عنصر فعال شخصيت و تفسير و توجيه كننده همه سطوح آن . ايمان روشن‏ كننده وضع شخصيت در زمان حال و آينده است ، آينده‏اى كه ايده‏آل مطلوب شخصيت را قابل وصول خواهد ساخت .

ايمان بيك حقيقت كه بهمه زواياى تاريك زندگى آدمى مانند خورشيد بى‏غروب مى‏تابد ، شخصيت را از متلاشى‏شدن و چندگانگى نجات مى‏دهد . حيات آدمى را با الگوها و معيارهاى پايدار نظم و انسجام مى‏بخشد . ايمان هر عملى را كه در راه وصول به ايده‏آل مطلوب از انسان صادر مى ‏گردد ، طعم حيات مي بخشد . اين مختصات ايمان براى هيچ متفكرى قابل ترديد نيست ،آنچه كه مورد ترديد و اختلاف نظر قرار مي گيرد ، آن هدف مطلوب است كه موجب بروز ايمان و استحكام آن در درون آدمى ميگردد . اگر ما اين حقيقت را بپذيريم كه هدف مطلوب كه باعث بوجود آمدن ايمان در شخصيت انسانى مي گردد ، حتماً و قطعاً بايستى از محبوبيت و مطلوبيت موقعيت‏هاى گذرنده آدمى بالاتر و با عظمت‏تر بوده باشد و نيز اگر بپذيريم كه هدف مطلوب كه عامل بوجود آورنده ايمان است ، بايستى حسن كمال‏جوئى بينهايت آدمى را در حد اعلا اشباع نمايد ، اين نتيجه را خواهيم پذيرفت كه موضوع ايمان بطور حتم بايستى مافوق مزاياى خوشايند طبيعت متغير بوده باشد كه از فراهم كردن يك هدف مطلوب و مطلق براى انسانهاى تشنه كمال ناتوان است .

بهر حال ايمان را به معنائى كه ما گفتيم ، نميتوانيم به شناخت‏هاى انعكاسى محض از جهان عينى مستند بدانيم ، زيرا شناخت‏هاى انعكاسى محض نه تنها از بوجود آوردن عقيده و ايمان ناتوانند ، بلكه حتى از بوجود آوردن قضاياى كلى بنام قوانين علمى نيز عاجزند ، زيرا قوانين عبارتند از آن قضاياى كلى كه از مشاهده تكرار جريان مشابه رويدادها در طبيعت ، در كارگاه ذهن ما ساخته ميشوند و ما در عالم طبيعت هرگز اين قضيه كلى را كه ميگويد : « معلول بدون علت بوجود نميآيد » نديده‏ايم ، آنچه را كه مى ‏بينيم عبارتست از رويدادهايى در پشت سر رويدادهائى معين و بس . چنانكه عامل بوجود آورنده قوانين كلى انعكاس واقعيت در ذهن و فعاليت خاص ذهن درباره آن انعكاس يافته‏ها است ، همچنين ايمان كه از تماس با جهان عينى شروع ميشود و در شخصيت بعنوان عنصر فعال در ميآيد و تمام شئون زندگى را تفسير و توجيه مينمايد ، نميتواند ساخته شده شناخت‏هاى انعكاسى از عالم عينى بوده باشد .

يكى از بهترين دلايل اين مدعا اينست كه ايمان به قرار گرفتن آدمى بعنوان جزئى از دستگاه هستى كه با تحولات و دگرگونيهايش يك آهنگ كلى را مينوازد ، به انواعى از فعاليت‏هاى مغزى و روانى نيازمند است كه بهيچ وجه در جهان عينى قابل مشاهده حسى نميباشند .

از آنجمله :

1 در اين اقيانوس پرموج جهان هستى كه من در آن زندگى ميكنم ،ثابت‏هائى مقرر است كه موجب انتزاع قوانين علمى ميباشند .

2 من كه موجودى با مختصات طبيعى در اين دنيا زندگى مى‏كنم ، اين قضيه را كه بايستى كارى ديگر جز آنچه را كه حيات طبيعى‏ام با عوامل جبرى خود از من بوجود ميآورد ، انجام بدهم ، اين را با يك شعور طبيعى ناب در مييابم .

3 اگر آغاز و انجام اين جهان را براى خود قابل درك و فهم تلقى نكنم ، هيچ يك از گفتارها و انديشه‏ها و كردارها و خواسته‏هاى من قابل درك و فهم كلى نخواهد گشت .

4 اگر بگويم :

ما ز آغاز و ز انجام جهان بيخبريم
اول و آخر اين كهنه كتاب افتاده است

با اين گفتار خود را بمسخره گرفته و با لالائى بصورت فلسفى خود را در خواب پريشان فروميبرم و ممكن است با اين لالائى پلك‏هاى چشمانم را رويهم بگذارم ،ولى بخواب واقعى فرونخواهم رفت ، زيرا تصور اينكه براى اين جهان آغاز و انجامى وجود دارد ، با نظر به اينكه وسط اين جهان كه ما در آن حركت ميكنيم ،معقول و قابل تفسير است ، كاملا منطقى است ، پس آغاز و انجام آن هم بايد معقول و قابل تفسير باشد . و اگر براى اين جهان آغاز و انجامى وجود ندارد ، بايد ببينيم مقصود از اين « ندارد » چيست ؟ اگر مقصود اينست كه من از روى دليل و قاطعانه ميگويم : اين جهان آغاز و انجامى ندارد .

اولا بايد ببينيم اين دليل قاطعانه كجا است كه ميليونها مغزهاى بزرگ هر چه گشته‏اند آن دليل قاطعانه را پيدا نكرده ‏اند .

ثانياً آيا اين دليل جز به ناتوانى مغز از دريافت پايان امتداد و كوشش به ماوراى آنچه كه مى ‏بيند ، به چيزى ديگر مستند است ؟ باين معنى كه مغز آدمى چنانكه كشش زمان را در گذشته و آينده نميتواند قطع كند ، همچنين نميتواند كشش فيزيكى جهان عينى را در يك سرحدى پايان بدهد ، اين نوعى فعاليت ذهنى است كه هيچ اطلاعى از واقعيت عينى براى ما نمي دهد ، چنانكه با بينهايت‏سازى رياضى ميان دو نقطه در فاصله محدود ، فاصله را به بينهايت مبدل ميسازد . و اگر مقصود اينست كه ذهن ادعا كننده واقعيتى بينهايت را مورد درك قرار داده و ميگويد جهان ازلى و ابدى است .

آيا چنين ادعائى ضد منطق بديهى در قلمرو شناخت‏ها نيست كه ميگويد :

اگر بينهايت واقعيت عينى در ذهن پيدا كند ، بدون آغاز و انجام نميباشد و در نتيجه محدود ميگردد ؟ اين مسائل كه حتماً در مقدمات بروز ايمان در درون يك شخص بايد حل و فصل شود ، يك عده قضاياى انعكاسى از جهان خارجى نميباشد . ايمان با مشخصات منطقى عالى كه دارد ، سرچشمه‏اى فناناپذير براى شناخت‏هاى بي شمار مي باشد . اين شناخت‏ها در هر مرحله‏اى و درباره هر موضوع هم كه باشد ، عامل گسترش دهنده حيات در مسير هدف مطلوب بوده و از همان مطلوبيت كه هدف برخوردار است ، شناخت‏ها باردار مي گردند . شناخت در پرتو ايمان ذهن را از حالت آيينه ‏اى محض بالاتر برده با حصول حتى يك شناخت درباره دو قلمرو برون ذات و درون ذات ، جوهرى از شخصيت آدمى بارور مي گردد . شك‏ها و ترديدها و گمان‏ها در مغز يك انسان با ايمان نه تنها عامل ويرانگر نميباشند ، بلكه بمنزله وسايل زير و رو كردن محتويات ذهن در برابر واقعياتند كه مزرعه روان را براى كاشتن بذرهاى مفيد شخم ميكنند . بهمين جهت است كه انسان با ايمان از خراب شدن ساختمانى كه با شناخت‏هاى بى‏اساس ساخته شده بودند هيچ هراسى بخود راه نميدهد ،زيرا ايمانى كه عنصر فعال شخصيت او است ، همواره در جستجوى مصالح عالى ‏ترى است كه ساختمان تازه‏تر و مجلل‏ترى را بنا كند . در اين بيت دقت فرمائيد :

بيزارم از آن كهنه خدائى كه تو دارى
هر لحظه مرا تازه خداى دگرستى

و اين دو بيت را هم به بيت بالا ضميمه كنيد ،

هر نفس نو ميشود دنيا و ما
بيخبر از نو شدن اندر بقا

مولوى

اى مقيمان درت را عالمى در هر دمى
رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى

خواجوى كرمانى تجدد استمرارى جهان و انسان كه جلوه‏گاه مشيت الهى ‏اند ، هر لحظه شناختى تازه درباره دو قلمرو بوجود مياورند و در نتيجه خداوندى كه موضوع اساسى ايمان است ، هر لحظه با جلوه تازه‏اى در درون شخص با ايمان تجلى ميكند ، چهار عامل شناخت ( اشتياق ذاتى و اخلاقى و اعتقاد و ايمان ) شناخت را يك پديده با ارزش انسانى مينمايد ، زيرا چهار عامل اول يا جنبه جبرى محض دارد ، مانند « جبر طبيعى ( حسى و ذهنى ) » « و توجيه زندگى » و يا ضد ارزشى كه عبارتست از دو عامل خودخواهى و سودجوئى . مقصود از ضد ارزش اينست كه شناخت بااين دو عامل وسيله اخلال به حيات ديگر انسانها است ، نه اينكه خود اين پديده با شناخت‏هاى ديگر از نظر انعكاس محض متفاوتست . البته تفاوت مهمى كه ميان شناخت‏ها از جهت استناد به انگيزه‏هاى آنها وجود دارد ، اينست كه هراندازه انگيزه شناخت ، اختيارى و با سلطه و نظارت شخصيت بوجود بيايد ، همه جانبه‏تر و عميق‏تر ميباشد .

بحثى مختصر با منكرين ايمان بعنوان عامل شناخت

عده‏اى هستند كه فقط با ارتباط پديده‏هاى جهان عينى با حواس و ذهن ،سروكار دارند و قدرت نفوذ در اعماق و ابعاد دو قطب درك‏ كننده و درك شونده ‏را ندارند ، يا آن قدرت را دارند و نمي خواهند از آن بهره‏بردارى كنند ،لذا ايمان را بعنوان يكى از عوامل شناخت برسميت نميشناسند ، بلكه آنرا مزاحم شناخت قلمداد مي كنند . اينان در اين قضاوت با يك اصول پيش ساخته‏ اى گام برميدارند كه حاضر نيستند حتى لحظه‏اى در آن اصول تجديد نظر كنند .

اگر اينان بطور منطقى بينديشند ، بايد انواعى از فعاليتهاى عقلانى و اكتشافى و شهودى را هم منكر شوند ، در صورتيكه همه آنها را با اصطلاحاتى خوشايند كه هم شكل اصول پيش ساخته ذهنشان مي باشند ، مى ‏پذيرند . اينان هيچ دليلى در انكار عليت ايمان براى شناخت نمي آورند ، جز آنكه دورى خود را از چنين عامل فوق‏ العاده مهم بازگو مي كنند .

عبارات فرويد را در زير دقيقاً بررسى نمائيد :

« معهذا نميتوان انكار كرد كه بعضى از اشخاص ميگويند : در خود احساسى مينمايند كه بخوبى توصيف شدنى نيست . اين اشخاص از احساس سخن ميرانند كه به ابديت متصل است ، « از جدائيها شكايت ميكند و ميخواهد روزگار وصل خويش را بجويد » . اين تصور ذهنى از يك احساس ابدى كه در عرفاى بزرگ و همچنين در تفكر مذهبى هندى منعكس ميشود ، سرچشمه ميگيرد و ممكن است ريشه و جوهر احساس مذهبى را كه مذاهب گوناگون جلوه‏هائى از آن هستند ،تشكيل دهد .

فرويد در اين موضوع ترديد دارد و اقرار ميكند كه با تحليل روانى خود هرگز نتوانسته است اثرى از چنين احساس در خويشتن بيابد ، ولى فوراً و با صداقت كامل اضافه ميكند كه اين امر به او اجازه نميدهد وجود احساس مورد بحث را در ديگران انكار نمايد » [ انديشه‏ هاى فرويد ، آدرگاپش ص 89 و 90] اين مطلب كه فرويد روان خود را تحليل كرده و چيزى را بعنوان احساس مذهبى پيدانكرده است ، از نظر علمى صحيح نيست ، زيرا اين شخص با مقدارى از اصول پيش ساخته درباره ريشه مذاهب ،درون خود را بررسى و تحليل نموده است ، مانند اصالت غريزه جنسى و غيره وانگهى خود اين شخص وضع روانى خود را براى ما كاملا توضيح داده و گفته است :

« من براى بحث در اين قبيل مطالب توزين‏ ناپذير خود را ناراحت مييابم و به اين ناراحتى همواره اقرار دارم » [مأخذ مزبور ص 92] اين جمله با كمال صراحت حق اظهار نظر را درباره حس مذهبى و ايمانى و عرفانى از فرويد بكلى سلب ميكند ، زيرا او با اين اعتراف با نوعى آلرژى ( حساسيت منفى ) درباره مذهب انديشيده است . چنين انديشه‏ ها ، ضد تقواى علمى است كه شرط اساسى دانش و اعتبار و ارزش يك دانشمند است .

ضرورت تنظيم و تصفيه حواس براى تصحيح ارتباط ذهن با واقعيات

مباحث و تحقيقاتى كه درباره پديده شناخت بوسيله محققان مطرح ميشود ، بطور مستقيم تنظيم و تصفيه شناخت را مورد اهميت قرار نميدهند اين تنظيم و تصفيه در هر دو قلمرو بايد انجام بگيرد : قلمرو درك‏كننده و قلمرو درك‏شونده .

1 قلمرو درك‏كننده عبارتست از حواس و وسائل كمكى كه براى توسعه و دقت بيشتر در واقعيات ساخته ميشوند . و همچنين ذهن بشرى كه از شناخت هاى حاصله از حواس و ابزار كمكى بهره‏بردارى نموده آنها را وارد قلمرو علم و معرفتهاى جهان‏بينى مينمايد . اهميت تصحيح كار حواس را از آنجا مي توان فهميد كه شناخت واقعيتهاى مربوط به حواس ، محصول ارتباط آنها با واقعيتها است . كمترين اختلال در حواس بدون ترديد واقعيت را دگرگون نشان خواهد داد ، چنانكه فلاسفه گذشته مي گفتند : « هر كس يك حس از دست بدهد ، علمى را از دست داده است . » و روشن است كه از دست دادن يك علم مساوى است با نقص رابطه با واقعيتى كه بوسيله آن علم امكان‏ پذير مي باشد .

تصحيح و تنظيم كارى‏هاى حسى بطور طبيعى مربوط به بهداشت اعضاى مربوط به آنها است . ترديدى نيست در اينكه تنظيم و دقيق ساختن حواس هر اندازه هم كه عالى بوده باشد ، به آن درجه از دقت نميرسد كه همه واقعيات را آنچنانكه هستند و در همه شرايط به ذهن آدمى منتقل بسازند ، زيرا وضع ساختمان اعضاى حس داراى كيفيت مشخص ميباشد و دگرگون كردن آنها مساوى مختل ساختن آنها است . يك تنظيم ديگر كه درباره فعاليت‏هاى حواس بايد انجام بگيرد ، مديريت درونى است كه بايد كار حواس را تنظيم نمايد .

اين مديريت اساس كارش اينست كه هدف‏گيريها و انتخاب وسايل را براى بدست آوردن آن هدف‏ها و جلوگيرى از تلف شدن بيهوده ارتباط حواس با محسوسات طورى انجام بدهد كه اگر از هر ارتباطى نتيجه‏اى حاصل شود ،بتوان آن نتيجه را بعنوان يك مقدمه صحيح در پيشبرد شناخت بكاربرد . يكى ديگر از كارهاى مديريت درونى اينست كه براى تقليل مختصات موضع‏گيرى حواس كاسته و بتماشاگرى آن بيفزايد ، البته چنانكه در مبحث مربوط به « شيئى براى خود و شيئى براى من » توضيح داده خواهدشد ، اين بازيگرى بحد صفر نميرسد . اين تنظيم و تصفيه در دستگاههائى كه براى گسترش و دقت بيشتر در تماس حواس با واقعيات ساخته ميشوند ، ضرورت جدى دارد ،اگر چه همه دستگاههاى نشان دهنده نيز بازتاب مخصوص به هويت خود را با واقعيات در تماس مي گذارند .

تنظيم و تصفيه حواس و دستگاهها براى ارتباط با واقعيات شرايط لازم هستند ، ولى براى تحصيل شناختهاى مفيد كافى نميباشند ، موقعى اين شرايط به حد كافى ميرسند كه تنظيم و تصفيه ذهن و فعاليتهاى آن كه كارگاه اصلى شناخت است ، با حداكثر دقت انجام بگيرد . قلمرو ذهن با نظر به تعدد نيروهاى متنوع و فعاليتهاى گوناگون و تاثرات مهم مانند جنگلى بسيار بزرگ است كه پر از انبوه درختان متنوع و چشمه‏سارها و جانوران و تپه‏ها و معادن گوناگون است كه در حالات عادى مانند دورنمائى است كه نمودهايى بسيار ناچيز از خطوط و اشكال و رنگهاى مقابل ديدگان ناظر را نشان ميدهد و بس .

نيروى تجسيم هاى گوناگون ، حافظه با امكان ثبت يك ميليون ميليارد اطلاع ، نيروى تعقل‏هاى تنظيمى و تجريدى و مقايسه‏اى ، نيروى زيبايابى‏هاى بسيار متنوع ،قدرت تذكر ( يادآورى ) فعاليت‏هاى تداعى معانى . جريان انديشه‏هاى هدفدار ،اصول بديهى و نظرى و پيش ساخته رسوب شده ، تاثرات ته‏نشين شده در ناخودآگاه و غرايز و صدها نيرو و امكان فعاليت‏هائى كه با دگرگون شدن موضع‏گيرى‏ها و دگرگونى واقعيات به فعليت ميرسند . در درون آدمى مانند همان جنگل انبوه است كه ذهن آدمى در موقع تماس با واقعيات با يك كانال باريكى با آن جنگل در ارتباط قرار ميگيرد ، اگر چه او خود اين ارتباط را نخواهد ، بلكه اصلا آگاهى به آن نداشته باشد .

بهمين جهت است كه جهان بينان بزرگ و همه جانبه براى لزوم تصفيه و تنظيم ذهن كه كانالى با آن جنگل دارد ، اهميت حياتى براى تحصيل شناخت قائل هستند . از قرن نوزدهم باينطرف اين تصفيه و تنظيم بفراموشى سپرده شد و در نتيجه بجاى آنكه دانشمندان و صاحبنظران ، جهان و اجزاى آن را درك كنند ، ذهن خود را در مسائل مورد تحقيق تجزيه نموده و بجاى آنكه ارتباط ذهن را با جنگل درون بوسيله كانال تنظيم منطقى نمايند ، در محدوديت‏هاى اسف‏انگيز تخصصى ( كه داراى بعد مفيدهم هست ) خود را به محاصره انداختند . در نتيجه ، جهانى كه براى هر دانشمند مطرح ميشود ، اگر چه در رشته تحقيق خود ، بسيار ژرف‏نگر است ، ولى بسيار كوچك‏تر از آن جهانى است كه درون او ميخواهد . اين ژرف‏نگرى گسيخته از جهان ، مانند خيره‏ شدن به يك دانه ‏شن در لب اقيانوس بيكران است كه خيره شونده بخواهد حس اقيانوس ‏شناسى خود را با آن يك دانه‏شن اشباع نمايد . اين حقيقتى است كه نيوتن به آن اعتراف نموده است .

شناخت بديهى و شناخت نظرى

از قديمترين دورانهاى نگرشهاى منطقى در واقعيات تاكنون ، تقسيم شناخت به دو قسم بديهى و نظرى رواج داشته است . و معمولا در جريان انتقال واقعيات از شخصى به اشخاص ديگر و در تعليم و تربيت‏ها و در روش استنتاج‏ها تقسيم مزبور همواره منظور بوده است ، باين معنى كه حقايقى بعنوان بديهى تلقى شده و بحث و انتقاد را در آنها جايز ندانسته و مبناى انتقال و پذيرش واقعيات . . . محسوب نموده‏اند . براى توضيح اين تقسيم لازم است كه مسائل زير را مورد بررسى قرار بدهيم :

1 ارتباط مستقيم با اشياء بوسيله حواس بدون اينكه قضيه‏اى از ارتباط مزبور ساخته شود . مانند ارتباط چشم با شكل مخصوصى از جسم ، بدون اينكه قضيه‏اى را مانند « اين شكل كاملا طبيعى است » از آن ارتباط بسازيم .

انعكاس شكل مخصوص باروشنائى طبيعى در ذهن بوسيله حواس يك انعكاس بديهى است . درك روشنائى آفتاب براى چشم معتدل در حال تماس چشم با آن روشنائى بديهى است . در مقابل اين دو درك بديهى ، آن دركى است كه نمودى از موضوع درك شده بوسيله حواس در ذهن منعكس شده ، ولى نمود يا نمودهائى ديگر از آن درك شده كه شناختش مطلوب درك‏كننده است ،كاملا روشن نيست ، مانند الكتريسيته كه بوسيله حواس با برخى از نمودهاى آن آشنا شده‏ايم ، ولى درباره نمود يا خواص ديگرى در الكتريسيته كه در آن سراغ داريم ، روشنائى كامل نداريم و براى ما مجهولند و نظرى ميباشند . با توجه به اين مسئله ضرورتى وجود ندارد كه ما بديهى و نظرى رامخصوص قضايا بدانيم .

مسئله دوم بديهى و نظرى در قضايا ، معمولا قضاياى بديهى را اينطور تعريف ميكنند كه قضاياى بديهى عبارتند از قضاياى بالضروره راست و بى‏نياز از اثبات يا غير قابل اثبات . از اين تعريف معلوم ميشود كه قضاياى نظرى عبارتند از قضايائى كه ضرورتى براى راست بودن آنها وجود ندارد و راست بودن آنها به اثبات نيازمند است .

بنظر ميرسد تعريف فوق براى قضاياى بديهى ،داراى نقص و نارسائى است ، زيرا تعريف فوق ، قضيه صحيح و مطابق واقع را توضيح ميدهد ، نه قضيه بديهى را كه كيفتى است براى ذهن در برداشت از واقعيات ، زيرا « بالضروره راست » شامل همه قضاياى مطابق واقع ميگردد و « بى‏نياز از اثبات استحكام و صدق قطعى قضيه را بازگو ميكند ، نه طرز تلقى ذهن از واقعيت را كه بوسيله يك قضيه منعكس شده است » .

بعنوان مثال قضيه « اجتماع نقيضين محال است » هم بالضروره راست است و هم بى‏نياز از اثبات يا غير قابل اثبات ، زيرا اگر بخواهيم اين قضيه را اثبات كنيم ، مجبوريم بوسيله خود همين قضيه اثبات نمائيم با اينحال اذهان بشرى در برخورد با اين قضيه از نظر روشنائى و تاريكى و نيمه تاريكى ، بازتابهاى مختلفى از خود نشان ميدهند . درك و تصديق اين قضيه مانند ديدن نور خورشيد ، يا شكل مخصوص جسم با چشم نيست ، اگر چه قضيه مورد بحث براى همگان بالضروره راست و بى‏نياز از اثبات يا غير قابل اثبات است ، ولى چنان نيست كه هر كسى با اولين توجه به اين قضيه همه مفردات و تركيب و مفهوم آن را بطور بديهى دريافت نمايد . از اين مبحث باين نتيجه مهم ميرسيم كه ما بايد قضاياى بالضروره راست و بى‏نياز از اثبات يا غير قابل اثبات را از قضاياى بديهى تفكيك نمائيم .

تعريف قضيه بديهى چنانكه بعضى از منطق‏دانان گذشته بيان كرده‏ اند ،قضيه ايست كه دريافت اجزاء قضيه و حكم به نسبت موجود ميان آنها در قضيه نيازى به توسط واحدى روشن‏تر از خود آن اجزاء و نسبت ميان آنها نداشته باشد . بدين ترتيب چنانكه تعريف اول اعم از بديهى و نظرى ميباشد ، تعريف دوم هم اعم از مطابقت قضيه با واقع و عدم مطابقت آن ميباشد .

مسئله سوم هيچ ترديدى نيست در اينكه بديهى و نظرى با نظر به اختلاف شرايط درك‏كننده‏ها با واقعيات ، كاملا مختلف ميباشد . اصول و قوانين رياضى براى يك رياضيدان مانند روشنائى آفتاب بديهى است ، ولى براى غير رياضيدان نظرى و تاريك و محتاج به اثبات و استدلال ميباشد .

بهمين جهت است كه ميتوان گفت : هر اندازه رشد علمى و جهان بينى يك انسان بالاتر برود ، از ديدگاه موضع‏گيرى‏هاى متنوعى كه دارد ، با بديهيات بيشترى آشنا ميشود و در عين حال هاله‏اى از مسائل نظرى در پيرامون همان بديهيات براى او بوجود ميآيد . ولى نبايد از يك مسئله مهم در اينجا غفلت بورزيم و آن اينست كه نسبى بودن بديهيات و نظريات درباره آن موضوعات و روابطى است كه از ديدگاه علمى محض و ارتباط بعدى از درك‏كننده يا بعدى از درك‏شونده است ، نه اينكه ما هيچگونه قضاياى بديهى مطلق نداريم ، وجود واقعيت جز من يك بديهى مطلق است ، وجود من در برابر جز من يك بديهى مطلق است ، امكان تماس من با جز من بديهى مطلق است . . .

نهايت امر اينست كه بشر احتياج مؤكد به شناختهاى بالضروره راست دارد ، نه به بديهيات مطلق .

مراحل اوليه شناخت

منظور از مراحل اوليه شناخت آن نيست كه ما با نوعى پديده ذهنى روبرو ميشويم كه آغاز نمودى بنام شناخت ناميده ميشود ، آنچه كه مى‏تواند براى ما مطرح بوده باشد ، اينست كه شناخت كه داراى مراتب متعدد و ابتدائى و متوسط و عالى ميباشد ، اولين مراحل بروزش در ذهن با كيفيت خاصى صورت مى‏گيرد كه ميتوان آنرا مورد بررسى قرار داد . اين مراحل بقرار زير است :

1 مقدمه نخستين برقرار شدن ارتباط ابتدائى ميان ذهن و موضوع

با تحقق اين ارتباط ذهن از راه حواس كه وسيله‏هائى براى انتقال صورى از موضوعات بذهن مى‏باشند ، متأثر مى‏گردد . اگر ارتباطى بين ذهن و موضوع خارج از ذهن برقرار نگردد ، شناختى بوجود نمى‏آيد . اين مطلب منافاتى با آن ندارد كه گفته مى‏شود مغز انسانى بذرهاى اصلى معرفت را با خود مى‏آورد و يا مقدارى از مفاهيم و اصول كلى در مغز آدمى از موقع تولد وجود دارد . زيرا بهر تقدير كه در نظر بگيريم بدون برقرار شدن ارتباط ذهن با موضوعات خارجى ، شناختى در ذهن بوجود نميآيد خواه معتقد باشيم به اينكه بذرهاى اصلى همه شناخت‏ها در مغز آدميان كاشته شده است كه برقرارى ارتباط با خارج از ذهن كانالى را بوجود ميآورد كه انعكاس موضوعات و روابط آنها در جهان خارجى مانند آب از آن كانال عبور نموده و بذرهاى كاشته شده معرفت را آبيارى ميكند و خواه معتقد باشيم به اينكه ذهن آدمى مانند صفحه سفيدى است كه با برقرار شدن ارتباط ميان دو قطب ذهنى و عينى صفحه سفيد ذهن منقوش مى ‏گردد .

بالاخره مشاهدات و تجربيات بطور كلى چنين نشان مى ‏دهد كه برقرارى تماس و ارتباط اولين مقدمه اساسى بروز شناخت است . اين مسئله را بايد خاطرنشان سازيم كه انتقال صور و اشكال موضوعات عينى به ذهن از يك مسير خلاء عبور نمى‏ كنند ، بلكه آن صور پس از آنكه در حوزه ارتباط قرار گرفت از ميان پديده‏هاى فيزيكى مانند نور و فاصله‏هاى كم و بيش و عواملى ديگر كه بطور مستقيم موضوع عينى را احاطه كرده‏اند براى عبور از كانال حواس يا آزمايشگاه آماده مي شود ، در اين عبور ، موضوع شناخت ناب و محض بودن خود را نميتواند حفظ نموده و آنچنانكه هست از كانال حواس عبور نمايد و پس از آنكه از كانال مزبور عبور كرد ، وارد صحنه ذهن ميشود كه پيش از آن شاهد انعكاسات و فعاليت‏هاى گوناگونى بوده و از ترشحات اصول و قوانين پذيرفته شده در امان نمي باشد ، اين مسائل در مباحث آينده مشروحاً بررسى خواهد شد .

2 اعتناى ابتدائى

ما در همه حالات معمولى زندگى با كانالهاى باز حواس در ميان هزاران پديده‏هاى ديدنى و شنيدنى بسر مى‏بريم ، ولى چنان نيست كه ديدگان ما هر آنچه را كه در پيرامون ما قابل ديدن است ، ببيند و آنچه را كه قابل شنيدن است ، بشنود . . . بلكه معمولا موضوعات معينى از پديده‏هاى قابل عبور از كانال حواس ما را بخود مشغول ميدارد . ملاك اين مشغوليت قابل اعتناء بودن موضوع است . بهمين جهت انعكاسات طبيعى محض كه با باز بودن مسير حواس و ذهن دائماً در ذهن آدمى بروز و غروب مى‏كنند ، شناخت ناميده نميشوند . بلكه واقعيت شناخت از موقعى تحقق مى‏يابد كه موضوع مورد اعتناء بوده باشد و بنحوى بتواند حواس را براى منتقل كردن خود به ذهن جلب و آماده نمايد .

3 توجه

اگر از راه نيروى تحريك خود موضوع و يا به تحريك هدف‏گيرى شخص ، موضوع مورد اعتناء به كشش و تحريك خود ادامه بدهد ، عامل توجه به آن در مغز بكار مى‏افتد و موضوع مورد توجه قرار ميگيرد . هر چه توجه بيك موضوع عميق‏تر يا گسترده ‏تر بوده باشد ، بهمان اندازه ذهن آمادگى بيشترى براى بكار انداختن نيروهاى مغزى درباره موضوع مورد توجه از خود نشان مى‏ دهد .

4 دو عامل محرك توجه

براى اينكه موضوعى بتواند توجه ما را بخود جلب نمايد ، يكى از دو عامل محرك يا مجموع آندو بايد بوجود بيايد . اين دو عامل محرك عبارتند از :

1 جالب‏بودن خود موضوع مانند اينكه براى اولين بار يك شاخه گل را مى‏بينيم كه تا آن موقع نديده بوديم ، و اين گل بقدرى زيبا يا داراى اجزاء و تركيب متنوعى است كه توجه ما را به خود جلب مينمايد . از اين قسم عامل محرك است كه در مسير شناخت‏هاى هدف‏گيرى شده به پديده‏هائى ميرسيم كه براى اولين بار آنها را مى‏بينيم ، مخصوصاً اگر احساس كنيم كه آن پديده به موضوع شناخت‏هاى ما مربوط است مثلا در جريان يك آزمايش پديده‏اى بعنوان معلول جريانى كه مورد آزمايش ما است بروز ميكند و توجه ما را به خود جلب مى‏كند . گاهى اتفاق مى‏افتد كه اين پديده فرعى با اهميتى بيشتر از آن موضوع كه براى شناخت مطرح كرده‏ايم ، تلقى ميشود و بقول مولانا :

گفت معشوقم تو بودستى نه آن
ليك كار از كار خيزد در جهان

2 هدفى كه ما را به تكاپوى معرفتى وادار كرده است . اين قاعده كلى را درباره عامل هدف همواره بايد بخاطر بسپاريم كه كميت و كيفيت و موقعيت‏هاى مربوط به شناخت وابسته به هدفى است كه توجه ما را به خود جلب نموده است . از نظر كميت ممكن است هدفى را كه مورد پى‏جوئى ما است ، به صدها شناخت جزئى و كلى نيازمند بوده باشد . از نظر كيفيت شناختهاى هدف‏گيرى شده بايد بتوانند هدفى را كه مورد تعقيب ما است روشن بسازند ،براى شناخت يك مسئله حقوقى موضوعاتى مربوط به روابط انسانها با يكديگر مطرح مى‏شوند ، نه پديده‏هاى گياه‏شناسى . هر هدفى را كه براى شناخت برمى‏نهيم ، در واقع حوزه معينى دارد كه ما تنها ميتوانيم با ورود به آن حوزه به هدف برسيم .

5 اشراف غير مستقيم

در حالات معمولى پس از مرحله توجه درصدد اشراف به موضوع برميآئيم ، يعنى مى‏خواهيم كه موضوع مورد شناخت را ، در ديدگاه خود قراربدهيم زيرا موضوعى كه از ديدگاه ما بيرون است يا درك ما قدرت اشراف بر آن را ندارد ، قابل برقرار كردن ارتباط معرفتى نخواهد بود . بعنوان مثال ما در اين برهه از زمان نميتوانيم سرگذشت سحابيهاى اوليه را كه در فضاى كيهانى ما در حال تكون و تحول بوده‏اند ، مورد شناخت صد در صد علمى قرار بدهيم ، زيرا از ديدگاه ما بيرونند و نميتوانيم بر آنها اشراف پيدا كنيم .

همچنين اگر موقعيت ما جزئى از مجموعه‏اى باشد كه ديگر اجزاى آن مجموعه درك ما را در موقعيت خاصى قرار داده است كه نميتوانيم به مجموعه مفروض مشرف باشيم ، بعنوان مثال اگر در انبوه جمعيتى قرار بگيريم كه تحت تأثير عامل يا عواملى سخت در حركت و جوششند و ما هم جزئى از آن جمعيت گشته‏ايم و نمى‏توانيم هدف‏ها و عوامل محرك آن جمعيت را دريافت نمائيم ،بعبارت روشنتر غرق درياى جمعيتيم ، در اينصورت مثل ما مثل قطره‏اى است كه نمى ‏تواند بر دريا اشراف پيداكند .

در مراحل اوليه شناخت يك موضوع اشرافى كه حاصل مى ‏شود ، غير مستقيم است ، زيرا در جهان عينى ، موضوعاتى كه طرف ارتباط ما واقع مى‏شوند ، در ميان پديده‏هايى هستند كه با روابط گوناگون به آن موضوعات پيوسته‏ اند . مثلا وقتى كه رنگ‏ها را مى ‏بينيم ،حتماً در فضاى روشن آنها را در مى‏يابيم و نور در نمود رنگها نقش اساسى دارد ، بهمين جهت است كه اشراف ما به واقعيت رنگها اشراف مستقيم نيست فاصله‏هاى كم و زياد در نمود اجسام براى ما تأثيرات حتمى دارد ، بنابراين اشراف ما به اجسام بجهت وجود فاصله‏ها مستقيم نمي باشد . همچنين در پديده خود آگاهى ( علم حضورى ) ما معمولا نمي توانيم بطور مستقيم به من مشرف باشيم بلكه نخست نيروها و فعاليت‏هاى درونى را درك مى ‏كنيم و يك يك آنها را كنار ميگذاريم و من را براى دريافت حضورى درك مى ‏نمائيم ، همچنين معلول‏ها را همراه با آخرين اجزاء علت درك مى‏ كنيم .

6 اشراف مستقيم

بدون ترديد اين نوع اشراف به پديده شناخت نزديكتر است از نوع يكم كه اشراف غير مستقيم مى‏باشد . كوشش‏هاى تجزيه‏اى در قلمرو علوم در جستجوى اشراف مستقيم به موضوع صرف مى‏شود ، يعنى تكاپوهاى تجزيه‏اى براى تفكيك موضوع از پديده‏هايى است كه به نوعى از انواع با موضوع در حال ارتباطند ، مانند علت‏ها و شرايط و زمينه ‏ها و پديده‏ هاى همزمان و غيره و فقط با اين تكاپو است كه ميتوان بر خود موضوع با قطع نظر از هر چيز ديگر كه پيرامون آن موضوع را چه با ضرورت جبرى و چه با وسيله تموجاتى كه در حوزه آن موضوع بوجود آمده و حوزه آنرا پر كرده‏اند ، اشراف حاصل نمود .

7 آيا اشراف مستقيم حقيقى بر موضوعات امكان‏پذير است ؟

با نظر به اينكه واحدهائى كه در جهان عينى و قلمرو درونى بجهت استمرار حركت و تحول حالت ميعان دارند ، لذا اين واحدها قراردادى محض يا واحدهاى انتخابى از طرف درك‏كننده مى‏باشند . آب يك واحد است كه در جهان عينى براى شناخت مطرح ميگردد ، آيا واقعاً آب يك واحد حقيقى ايستا است كه با اشراف بر آن مى‏توان همه هويت آب را در همه حالات و شرايط درك كرد ؟ پاسخ ما به اين سؤال قطعاً منفى است و نيازى به اثبات ندارد ، زيرا آب يك واحد است كه در درجه‏اى از حرارت معين در فضائى مشخص ، تركيب يافته از اكسيژن و هيدرژن با نسبت مخصوص ، با داشتن اجزاء اتمى دو عنصر ، قابل جوشيدن در درجه‏اى معين از حرارت و غير ذلك ميباشد اگر اين واحد را كه آب ناميده مى ‏شود ، در مجموعه‏اى از اجزاء و روابط در طبيعت با حالات گوناگون مورد محاسبه قرار بدهيم ، خواهيم ديد آنچه را كه ما بعنوان يك واحد ايستا بنام آب تلقى كرده‏ايم ، بوسيله ارتباط تفاعلى با ديگر اجزاى طبيعى هزاران هويت با چهره نشان مى‏دهد ، در نتيجه وحدت مزبور يك برنهاده شده قراردادى مى‏باشد كه از ديگر پديده‏هاى پيوسته بآن در حالت شناخت و از ديگر پديده‏هائى كه اگر با آن واحد ارتباط برقرار كنند ، هويت يا چهره‏هاى ديگر را بروز خواهند داد ، گسيخته منظور شده‏است شايد منظور شيخ محمود شبسترى از بيت زير همين ارتباط باشد كه ما مطرح كرده ‏ايم :

اگر يك ذره را برگيرى از جاى
خلل يابد همه عالم سراپاى

و اينكه از پل‏لاتژون فيزيكدان معروف نقل مى‏شود كه گفته‏است : اگر من اين چمدانم را از روى ميز حركت بدهم در همه كهكشان‏ها تأثير ميگذارد ناظر بهمين معنى است كه گفتيم . بنابراين شناخت‏هاى ما معمولا درباره موضوعات ، در حال تجزيه‏اى كه ميخواهيم با اشراف مستقيم بدست بياوريم چيز ديگرى جز واقعيت‏هايى را كه با وحدت قراردادى براى ما مطرح ميشوند ،در اختيار ما نخواهند گذاشت .

8 احاطه بيواسطه

منظور ما از احاطه درك‏كردن موضوع بطور همه جانبه است ، تفاوت ميان اشراف و احاطه در اينست كه اشراف عبارتست از سلطه درك بر آن جنبه موضوع كه مورد توجه ما قرار گرفته است ، و احاطه عبارتست از سلطه درك برهمه جنبه‏هاى موضوع . البته روشن است كه ما در اين مبحث نزاع لفظى نداريم و لذا مى‏ توانيم بگوئيم : هريك از دو كلمه اشراف و احاطه را مى‏توان بجاى ديگرى به كاربرد ، ولى در اينكه ما دو نوع يا دو قسم سلطه بر موضوع مي توانيم داشته باشيم ، ترديدى نيست : سلطه بر جنبه خاصى از يك موضوع كه بطور قراردادى آن را اشراف مى ‏ناميم و سلطه همه جانبه بر موضوع كه آنرا احاطه مى ‏ناميم . آنچه كه در جريان شناخت‏ها متداول است ، اشراف است نه احاطه ،زيرا هر يك از رشته‏ هاى علوم جنبه‏اى مخصوص از موضوعات را به عهده ميگيرند يعنى موضوعات جهان عينى و روانى براى تكاپوگران شناخت ، تقسيم به جنبه‏ ها و ابعادى مى‏شود كه هر يك از رشته‏ هاى علوم يك يا چند بعد موضوع را مورد بررسى و تحقيق قرار مي دهد . اين روش با داشتن فايده بسيار مهم كه عبارتست از تخصص ، ضرر اسف‏بارى را هم نتيجه ميدهد و آن اينست كه بجهت محدوديت بعدى از موضوع كه براى شناخت مطرح شده است ،شناخت نيز محدود مى‏گردد بطوريكه ممكن است يك دانشمند از نزديكترين بعد مربوط به مورد شناسائى‏اش غافل بوده باشد .

9 احاطه با واسطه

مانند احاطه بر معلول بوسيله احاطه بر علت آن و احاطه بر ملزوم بوسيله احاطه بر لازم آن . ذهن آدمى از اين گونه احاطه به موضوع كه از آگاهى و شناخت به واحدهاى قبلى عبور ميكنيد ، معمولا تحت تأثير قرار گرفته و به دشوارى ميتواند . بطور خالص و محض و بدون تأثر از واحدهاى قبلى به سراغ موضوع رفته و بر آن احاطه پيداكند . بعنوان مثال وقتى كه ما با تماس قبلى با نور ميخواهيم با رنگ ارتباط شناختى برقرار كنيم ، اختلاف كيفيت و كميت تماس ما با نور در احاطه بر آن رنگ كه براى شناختن بر نهاده‏ ايم ،تأثيرات مختلف بوجود خواهد آورد .

انواع رابطه ذهن با موضوع در پديده شناخت

يكى از اساسى‏ترين مباحث شناخت ، تفكيك انواع رابطه ذهن با موضوع در پديده شناخت است . اين يك گفتار عاميانه در جريان شناخت است كه بگوئيم : « نگاه كردم و ديدم و شناختم » ، « گوش كردم ، شنيدم و شناختم » . . .

اگر ما درست دقت كنيم خواهيم ديد كه از اولين لحظه نگريستن تا حصول شناخت در ذهن ، از صدها مسئله آسان و دشوار و بغرنج و معما بسرعت عبور نموده با كمال سادگى همه آنها را ناديده گرفته جريان شناخت را با اين جمله كاملا معمولى باز ميكنيم : « نگاه كردم ، ديدم ، شناختم » براى توضيح اينكه اينگونه جملات ساده در بازگوئى واقعيت‏هاى معرفتى چه كارى را انجام ميدهند ، مثالى را از بعضى متفكران در فلسفه زيبائى نقل ميكنيم :

« بانوى خانه‏ دارى كه بازوهاى خود را در توده‏اى متشكل از ده‏ها هزار حباب صابون فروميبرد ، و به جاى آنكه با كمال احتياط از وارد آوردن هر نوع فشار جزئى كه موجب برهم زدن فشار سطح خارجى آنها گردد ، بپرهيزد ،با كمال شهامت پيراهن شوهر خود را در ميان آن توده حبابها به حركت در مياورد كه همه آنها در زير قوانين رياضى قرار دارند ، ليكن رياضيدانى را كه بخواهد ضابطه آن جنبشها را تعيين نمايد . با شتابى بيشتر از معمول رهسپار مرگى زودتر از معمول ميسازد و اما در مورد كف آبى كه به دنبال هر موج شكسته بر صخره ساحل كشيده ميشود ، شك نيست كه غيرتمندترين رياضيدان اگر بخواهد آن كردار طبيعى را به تأويل رياضى در آورد ، در همان وهله نخست دچار دوار سرميگردد » [معناى زيبائى اريك نيوتن ص 70 ترجمه آقاى پرويز مرزبان] حال وضع ما هم درباره شناخت‏ها شبيه به چنين مثلى است كه مانند آن بانوى خانه‏دار كه هزاران حباب صابون را با كمال شهامت و سادگى زيرورو ميكند و از اين طرف طشت به آنطرف طشت ، مي كشاند ما هم وقتى كه مي گوئيم :

« نگاه كردم ، ديدم ، شناختم » « استادم توصيف كرد ، شنيدم ، شناختم » « در فلان كتاب مطالعه كردم ، موضوع را شناختم » ، « در آزمايشگاه ديدم شناختم » متوجه نيستيم كه انبوهى از مسائل فيزيولوژيك و روانى و فلسفى را . در كف‏هاى كلمات بظاهر ساده و قابل فهم زيرورو ميكنيم و در طشت ديدگاه خود به اينسو و آنسو ميكشيم . لذا براى توضيح واقعيت شناخت چاره‏اى جز اين نداريم كه به محاسبه دقيق انواع رابطه ذهن با موضوع را در پديده شناخت تا آنجا كه توانائى ما اجازه مي دهد ، بپردازيم :

1 رابطه احساس بسيط يا مجرد با شناخت

مفهومى كه از كلمه احساس دريافت ميشود ، يك مفهوم آشنا با ذهن است . ميتوان گفت : اولين پديده ذهنى پس از انتقال صورت موضوع عينى از راه حواس به ذهن و انعكاس آن در ذهن همين احساس است و بعبارت ديگر نخستين تأثير ذهن از صورت انتقال يافته به ذهن ، احساس آن صورت است .

منظور از صورت شكل و پديده محسوس عينى محض نيست كه فقط از راه بينائى احساس ميگردد ، بلكه شامل شنيدنى ‏ها و چشيدنى ‏ها و لمس ‏كردنى‏ ها و بوئيدنى‏ها نيز كه شكل ديدنى ندارند ، ميباشد . احساس بر دو نوع عمده تقسيم مي گردد :

نوع يكم احساس بسيط يا مجرد ، مقصود از اين نوع احساس عبارتست از انتقال پديده به ذهن در حاليكه ذهن خالى از تأثرات و فعاليت‏هاى ديگر بوده باشد . البته اين حالت ذهنى در انسانهائى كه دائماً در حال ارتباط با جهان عينى و تأثير و تأثر از اجزاء و روابط طبيعت و رويدادهاى انسانى ميباشند ، يك حالت استثنائى است و معمولا چنين است كه پديده‏هايى كه وارد قلمرو ذهن ميگردند ، به جايگاهى وارد ميشوند كه كم و بيش داراى تموجات متنوع فكرى ، تداعى معانى ، تجسيم ، رضايت از موقعيت فعلى يا اكراه از موقعيت فعلى و يا داراى تأثيراتى از گذشته و يا وابستگى ذهنى به آينده ميباشد . و از طرف ديگر تجريد ذهن از جريان و تأثرات موجود در آن كار بسيار دشواريست و هر كسى نميتواند از عهده تجريد ذهن از آن امور برآيد . حتى يكى از متفكران مشهور دوران ما در مغرب زمين ميگفت :صبحانه ‏اى كه صبحگاه خورده ‏ام ، در تفكرات من در آن روز تاثير مى ‏بخشد .

در اشخاص معمولى قدرت تجريد ذهن براى ورود يك محسوس تازه با گذشت ساليان عمر و بروز ناتوانى‏هاى پيرى كاهش مييابد ، فقط نوابغ و متفكران بزرگ هستند كه اين قدرت را حتى در دوران پيرى نيز دارا ميباشند ، تا آنگاه كه ناتوانى از نظر فيزيولوژى مغزى به حداكثر برسد . ضمناً اين مطلب مهم را بايد در نظر بگيريم كه ضعف و ناتوانى جسمانى كه معلول افزايش سن است ، رابطه حتمى و مستقيم با ناتوانى ذهنى ندارد ، زيرا اكثر متفكران و نوابغ پس از گذشت دوران جوانى و آغاز تنزل قدرت جسمانى به فعاليت هاى ذهنى فوق‏العاده‏اى نائل ميگردند . بسيار اندكند سياستمدارانى كه بيش از سن چهل سالگى بتوانند از عهده اداره واقعى اجتماع بر آيند و اندك‏تر از آنان فلاسفه و جهان‏بينانى هستند كه پيش از چهل‏سالگى موفق به ارائه مكتب و تفكرات سيستماتيك درباره جهان و انسان بوده باشند .

2 رابطه احساس مركب با شناخت

با اينكه در جريان ارتباط حواس و ذهن با جهان گسترده در ديدگاه ما هدف ناآگاه ما اينست كه هر موضوعى را كه از راه حواس به ذهن منتقل ميسازيم ، آن موضوع را بدون اختلاط با پديده‏ها و موضوعات ديگر كه در پيرامون آنها وجود دارد ، در ذهن منعكس بسازيم و آنها را در صفحه خالى ذهن منعكس نموده بطور مستقل و مجرد احساس نمائيم ، ولى معمولا دو نوع اختلاط عينى و ذهنى مانع رسيدن به اين هدف ميگردد :

نوع يكم چنانكه در بالا اشاره كرديم ، اشتغال دائمى ذهن به تموجات و تأثراتى است كه در نتيجه ارتباط دائمى ذهن و حواس با جهان عينى در جريان است .

نوع دوم ارتباط موضوع محسوس با موضوعات و پديده‏هايى است كه درجهان عينى با محسوس در ارتباط و تاثير و تاثير دائمى ميباشند . بنابراين اگر ما يك موضوع واحد را احساس كرديم ، در حقيقت اين يك واحد قراردادى است ، نه واحد حقيقى ، اين مسئله در نمودهائى كه متشكل از اجزاء تركيب يافته ميباشند ، كاملا روشن است . انعكاس يك درخت در مجموعه‏اى از از منظره‏اى كه متشكل از درخت‏هاى بزرگ و نهال‏ها در يك رديف يا در رديف‏هاى متنوع و در دامنه مخصوصى از كوه يا در سطح هموار در ذهن .

غير از انعكاس همان درخت در يك دشت بى‏درخت و بى‏نهال و بى‏چشمه‏سار ميباشد . انعكاس چشم بدون ابرو در ذهن غير از انتقال چشمى ميباشد كه با ابرو در ذهن منعكس ميشود . انتقال يك برگ درخت بى‏حركت غير از انتقال برگ به اضافه حركت است . روشنتر از همه انتقال سه شاخه پنكه برقى به ذهن از نظر درك و شناخت با حركت سريع آن سه شاخه كه نمايش دائره دارد ، بسيار متفاوتست .

3 رابطه درك با شناخت

پديده درك در جريان شناخت عالى ‏تر از پديده احساس است ، زيرا احساس مرحله‏اى از تأثر ذهن از صورت موضوع انعكاس يافته در ذهن است بدون اينكه در ميدان ذهن فعاليتى درباره آن صورت انعكاس يافته وجود داشته باشد ، ولى پديده درك از موقعى آغاز ميشود كه پس از انتقال محسوس به ذهن ، فعاليتى براى دريافت هويت يا آن بعد موضوع كه براى شناخت منظور ميشود ، آغاز ميگردد . اين تعبير كاملا صحيحى است كه گفته ميشود :

آن شخص موضوعى را كه شما ميگوئيد ، درك نميكند ، در اين جمله مقصود آن نيست كه شخص مفروض حتى از منعكس ساختن موضوع در ذهن خود ناتوان است ، بلكه چنانكه گفتيم توانائى آن فعاليت ذهنى را ندارد كه پس از انعكاس موضوع ، آنرا تعقيب نمايد و دريابد .

4 رابطه شعور با شناخت

در استعمالات عاميانه غالباً شعور را مفهومى وسيع از احساس و درك و انديشمندى تلقى مي نمايند ، وقتى كه ميگويند :

دوست من انسان باشعورى است ، يا آن شخص شعور ندارد ، يك مفهوم مشخص را منظور نميكنند بلكه مقصودشان نوعى رشد ذهنى است كه در دريافت مفاهيم و قضايا توانائى بيشترى نشان ميدهد . و ما با نظر دقيق يك حالت ذهنى خاصى را كه با كلمه شعور مناسبت دارد منظور مي نمائيم .

اين حالت ذهنى را ميتوان اينطور معرفى كرد : آن درك و دريافت موضوع كه ميتواند از خود موضوع تجاوز نموده به پديده‏ها و روابطى كه به نوعى با آن موضوع در ارتباطند ، شعور ناميده ميشود ، يا ميتوانيم آن را شعور بناميم ، مثلا موضوعى كه بوسيله حواس به ذهن ما انتقال يافته است ، رفتار شخصى است . اگر ما با توجه به علل و انگيزه‏هاى رفتار مزبور حقيقت و ارزش آنرا نيز دريافت كنيم ، ما به آن رفتار شعور پيدا كرده‏ايم ، مثلا بفهميم كه اين رفتار به انگيزگى عدالت بوده است ، يا مسئله كيفر و پاداش موجب رفتار مزبور گشته است .

بعيد نيست كه اسناد ماده شعور به شاعران از همين معنى سرچشمه گرفته باشد ،زيرا شاعر به منعكس ساختن و درك موضوعات و رويدادها بطور مجرد و گسيخته ننگريسته ، بلكه با مشاهده يك موضوع و يا يك رويداد هويت و عوامل و انگيزه‏ها و نتايج آنها را نيز دريافته و در صدد منعكس ساختن و يا انشاء هنرمندانه درباره آنها برآمده است .

5 رابطه آگاهى با شناخت

پديده آگاهى نيز مانند درك و شعور ما فوق احساس محض است كه فقط تأثر ذهن را نشان ميدهد . معمولا اين پديده در استعمالات رايج در مقابل غفلت گفته ميشود : ميتوان گفت : آگاهى عبارتست از همان درك به اضافه روشنائى خاصى كه درباره موضوع به وجود ميآيد . و اين حالت ذهنى خاصى است كه در مقدمات يك شناخت صحيح ضرورت دارد . هر اندازه كه يك موضوع دور از تاريكى و سايه‏هاى عينى و ذهنى دورتر باشد ، بهمان اندازه آگاهى بيشتر و يا عالى‏تر خواهد بود . )

6 رابطه نيمه آگاهى با شناخت

اين اصطلاح كه در دوران معاصر در قلمرو روانشناسى و روانكاوى متداول شده است ، اصطلاح خوبى است كه در آن هنگام كه موضوع شناخته شده قبلى همه چهره واقعى خود را در صفحه ذهن نشان نميدهد ، بكار ميرود .

و واقعيت هم اين است كه شناخته‏شده‏هاى پيشين ما كه در حافظه يا بعضى از سطوح روانى جايگير ميگردند ، چنان نيست كه در همه حالات و شرايط مورد آگاهى ما بوده باشند ، براى بهره‏بردارى از محتويات حافظه انگيزه‏هائى بايد بوجود بيايد و عامل يادآوردى در مغز به فعاليت بيفتد و تذكر حاصل شود ،بعضى از شناخته‏ شده‏ها كه در حافظه ذخيره شده ‏اند ، ذهن آدمى درباره آنها حالت نيمه‏آگاهى دارد ، يعنى گذشت زمان يا اختلاط موجوديهاى حافظه با همديگر موجب ميشود كه بعضى از چهره شناخته‏شده‏ها مورد آگاهى شود ،يا اصلا آنچه كه مورد آگاهى است ، شبح و حالت دورنمائى براى ذهن پيدا ميكند ، و بهر حال واحدهائى كه بطور نيمه روشن براى ذهن مورد آگاهى مي باشند ، به اضافه اينكه خود نوعى شناخته‏شده براى ما هستند ، در جريان شناخت موضوعات ديگر نيز تأثير ميگذارند ، اين تاثير ممكن است شناخت فعلى را روشنائى بيشتر ببخشد و ممكن است موجب تاريكى و نقص شناخت فعلى بوده باشد .

7 رابطه ناخودآگاهى با شناخت

برخى از روانكاوان و روانشناسان دوران معاصر اين اصطلاح رابكار برده و امروزه بعنوان يك اصطلاح متداول در كتب مربوطه در جريان قرار گرفته است ، بنظر ميرسد اين كلمه در لغت پارسى خوب انتخاب نشده است ، زيرا مقصود از مفهوم اين كلمه وجود يك موضوع در حافظه يا در بعضى سطوح روانى است كه مورد آگاهى نيست و يا بجريان انداختن موضوعى در صفحه ذهن است ، بدون توجه به قرار گرفتن آن در رشته جريان ذهنى فعلى ، بتوضيح اينكه هر كسى در سطوح حافظه يا سطوح درونى روان واقعيات فراوانى از موضوعات و رويدادها را بايگانى مي كند ولى در همه حالات و شرايط آن واقعيات در صفحه ذهن حاضر و نمودار نمي گردند ، بلكه باصطلاح مورد غفلت واقع مي شوند ، بهمين جهت است كه موجوديت اين واقعيات را در سطوح حافظه وجدانيات مغفوله نيز مينامند . از اينرو است كه بكاربردن تركيب ناخودآگاهى كاملا صحيح بنظر مي رسد ، بلكه مناسب اينست كه بجاى تركيب ناخودآگاهى ، خودناآگاهى بكار برود ، يعنى ذهن انسانى در فعاليتى كه آغاز كرده است از واحد يا واحدهايى بهره‏بردارى ميكند كه خود كه جنبه مديريت دارد ، به آن واحد آگاهى روشن و سلطه و اشراف ندارد . و يا اصلا هزاران واحدى كه در سطوح حافظه ذخيره شده است ، فعلا از ديدگاه خود بركنار مي باشند .

8 تصور منعكس در حال استمرار ارتباط با موضوع

در هنگام برقرارى ارتباط ذهن با جهان خارجى ، ماداميكه ذهن با وساطت حواس به ارتباط خود با جهان خارجى ادامه ميدهد ، اين انعكاس را انعكاس در حال استمرار ارتباط ميناميم ، مانند اينكه به ماه مينگريم و اين نگريستن را مدتى ادامه ميدهيم ، بديهى است كه استمرار ارتباط موجب تأثر مستمر ذهن از ماه ميباشد ، باين معنى كه از لحظه اول به بعد ، ذهن متأثر از صورت ماه ، با ماه ارتباط را استمرار مي دهد . آيا انعكاس‏ها ياتأثرات پس از لحظه اول ، بر انعكاس يا بر تأثر لحظه نخستين اضافه مي شود .

يعنى ما پشت سرهم با صورت‏هايى از ماه ارتباط برقرار ميكنيم بدون اينكه كمترين تغييرى در شكل ماه بوجود بيايد ، يا صورت منعكس‏يافته از لحظه اول در لحظات بعدى تشديد ميگردد و درهم ادغام ميشود ؟ يا ذهن ما در اين حال جنبه آينه‏اى محض دارد و انعكاس و تأثر هرگز تكرار نميشود ؟ با نظر به علوم روانشناسى و شناخت‏شناسى حرفه‏اى اين سؤالات به پاسخ مورد اتفاق نظر نميرسد . ولى از ديدگاه فلسفه ميتوان حل آنها را چنين منظور نمود :

شاخ آتش را بجنبانى به ساز
در نظر آتش نمايد بس دراز

اين درازى خلقت از تيزى صنع
مينمايد سرعت‏انگيزى صنع

مولوى و چنين بگوئيم كه سرعت انتقال صورتهايى از موضوع ( ماه ) در حديست كه يك صورت احساس ميشود .

9 تصور منفصل از ارتباط با موضوع

بديهى است كه انعكاس صور پديده‏ها در ذهن مانند انعكاس صور در آيينه نيست كه ماداميكه ارتباط ميان آن دو برقرار باشد ، انعكاس وجود داشته باشد و همينكه ارتباط قطع شود ، انعكاس نيز از بين برود ، بلكه اشكال و صورتهائى را كه بوسيله ارتباط با جهان عينى در ذهن منعكس مي كنيم ،مي توانند در ذهن ما باقى بمانند ، البته شرايط درونى و تغيير موضع‏گيريها موجب دگرگونى در هويت صور انتقال‏يافته به ذهن بوده و انعكاس كامل صورت تا حد دورنمايى ممكن است تقليل پيدا كند و گاهى به زوال صورت منتهى گردد . ضابطه اين دگرگونيها چيست ؟ مسئله‏ايست كاملا نسبى ، شايد نتوان دو فرد از انسان را پيدا كرد كه دوام و زوال صورتهاى انعكاس‏يافته در ذهن آنان ، حتى در شرايط متحد يكسان بوده باشد . اين مقدار مسلم استكه هراندازه ارتباط موضوع با انسان با اهميت‏تر باشد ، زمينه براى دوام هويت موضوع در ذهن ، بيشتر ميباشد . اين قانون در حفظ صور و ديگر موضوعات و قضايا در حافظه تقريباً كليت دارد . بعبارت ديگر در حالات معتدل روانى و سلامت مغزى با اهميت تلقى‏شدن موضوعى كه در ذهن منعكس ميگردد ، عامل ثبات هويت و دوام موضوع منعكس‏شده در ذهن يا حافظه ميباشد . تكرار ارتباط با موضوع هم از عوامل ثبات هويت و دوام موضوع منعكس شده در ذهن يا حافظه ميباشد . قاعده ديگرى وجود دارد كه اثبات ميكند كه هر تصور انعكاس‏يافته در ذهن ، هراندازه كه همراه با تأثرات عميق‏تر بوده باشد ، احتمال سرازير شدن آن به اعماق سطوح روانى و به اصطلاح ورود به ضمير خودناآگاه و رسوب در آن جايگاه بيشتر ميباشد .

10 تصورات مولد در شناخت

بطور كلى تصورات منعكس در ذهن بر دو نوع عمده تقسيم مي گردند :

نوع يكم تصورات غير مولد .

نوع دوم تصورات مولد . مقصود از تصورات غير مولد آنست كه صورت منعكس شده به تنهائى در ذهن كم و بيش ميماند و سپس در مجراى دگرگونيها قرار ميگيرد . تصورات مولد عبارت است از آن موضوعات انعكاس‏يافته در ذهن كه موجب تحريك سلسله تداعى معانى يا انديشه منطقى يا تجسيم ميگردد بعنوان مثال با انسانى ديدار ميكنيم كه صورت يا طرز سخن گفتنش شبيه به دوست ما ميباشد ، اين رابطه شباهت ممكن است به تحريك رشته‏اى از واحدهايى كه در دوست سراغ داريم بطور تداعى معانى در ذهن ما بيانجامد مانند اينكه آن دوست ما انسان باوفائى است و همين صفت وفاى او موجب دوام محبت طرفين گشته و همين محبت انگيزه گذشت‏ها و فداكاريها بوده است . . . همچنين ممكن است انعكاس يك موضوع رشته‏اى از انديشه منطقىرا در ذهن بجريان بيندازد ، مانند اينكه با ديدن يك پديده ، جنبه معلول بودن آن ، ما را به كشف علتش وادار كند ، در جريان كشف علت آن معلول عده‏اى از واحدها و قضايا را با روابط و قوانين منطقى استخدام نمائيم . نيز ممكن است تصور انعكاس يافته عامل تجسيم ذهنى بوده باشد ، مانند شنيدن صدايى در جنگل كه موجب احتمال اين باشد كه شير درنده‏اى در فاصله نزديكى با ما وجود دارد و صدايى كه ميشنويم صداى شير است . اين احتمال را تدريجاً در ذهن خود تقويت مينمائيم و در نتيجه شير درنده‏اى را مجسم ميسازيم .

بنظر ميرسد خاصيت توليد مربوط به خود ذهن و شرايط آن ميباشد ، نه خود تصورات منعكس‏شده ، زيرا روشن است كه واقعياتى را كه افراد انسانى بوسيله حواس در ذهن خود منعكس مينمايند ، واقعيات معينى هستند و اين شرايط ذهنى است كه آن واقعيات را مورد تصرف و حذف و انتخاب و مولد و غير مولد قرار ميدهند . تشبيهى ساده كه براى توضيح اين مسئله مناسب است ،اينست كه ذهن آدمى مانند حوضى است كه مخلوطى از مايعات گوناگون را در خود دارد ، وقتى كه جسمى به آن حوض ميفتد ، محتويات آن حوض تموج پيدا ميكند و ميشورد و جسمى را كه در ميان خود گرفته است تغيير ميدهد و يا ثابت و يا مستهلك مي سازد . )

شرايط اصلى شناخت

مقدار و نوع شرايط شناخت ، همواره با هويت شناختى كه منظور ميشود ، تعيين ميگردد . اگر هويت و دائره شناخت ما اين باشد كه ببينيم آيا در نزديكى جايگاهى كه ما در بيابان داريم ، چشمه‏سارى وجود دارد يا نه ؟

براى اين شناخت شرطى جز اين نيست كه برويم و جاهائى را كه احتمال ميدهيم چشمه‏سار در آنجا وجود داشته باشد ، بگرديم . براى شناخت اينكه آيا آب اين چشمه‏سار شيرين است يا شور ، شرايطى مورد احتياج است ، ماننداينكه مقدارى از آن آب را به دهان خود ببريم و طعم آنرا بشناسيم . ممكن است براى درك اينكه آفتاب طلوع كرده است يا نه ، فقط به كنار زدن پرده‏اى نيازمند باشيم . در صورتيكه براى شناخت اينكه آيا الكترون موج است يا جرم ؟ صدها مشاهدات و تجربه‏ها و دگرگون كردن موقعيت‏هاى بررسى و آزمايش با وسيله هاى گوناگون مورد نياز بوده باشد .

شرايط اصلى شناخت با در نظر گرفتن سه حقيقت تعيين ميگردد :

1 موضوعى كه براى شناخت مطرح شده است .

2 چگونگى شناختى كه مطلوب ما است .

3 چگونگى موقعيتى كه ذهن در هنگام شناخت يا براى حصول آن ،دارا ميباشد .

1 شرايط شناخت بانظر به موضوعى كه براى شناخت مطرح گشته است

مسلم است كه هر موضوعى كه براى شناخت مطرح ميگردد . با هر وسيله‏اى به دست نميآيد ، مثلا اشكال و رنگ‏ها و ديگر نمودهاى فيزيكى ديدنى از راه گوش به ذهن ما منتقل نميشوند . بلكه يا از راه چشم طبيعى و يا بوسيله آلات و دستگاههائى منتقل ميشوند كه ديدن ما را تقويت مينمايند ، مانند ميكرسكپ و تلسكپ و غيره ، و آنچه كه بوسيله گوش يا ديگر دستگاههاى حساس براى منتقل ساختن امواج صوتى به ذهن ، قابل درك ميشود ، بوسيله چشم يا ذائقه يا لامسه يا بويائى قابل شناخت نخواهد بود . بعيد بنظر ميرسد يك انسان آگاهى پيدا شود كه احتمال بدهد كه هرگونه پديده‏هاى جهان عينى از هر كانالى ميتواند عبور نموده براى شناخت در ذهن منعكس گردد .

گمان نميرود عاقلى پيدا شود كه بگويد : لذتى را كه شخصى از عاطفه پدرى يا مادرى ميبرد ، حتماً بايستى از راه چشم يا بينى براى من قابل درك بوده باشد و اين عدالت و آزادى روانى را كه قطعاً در درون گروهى از انسانها وجود دارد . من بايد با بينىخود استشمام كنم تا به واقعيت آن دو اعتراف كنم و بايستى صداى آن همه روابط ضرورى را كه در قوانين ميان موضوع و محمول وجود دارد با گوشم بشنوم يا با چشمم ببينم يا با لامسه‏ام لمس نمايم بنابراين با اهميت‏ترين شرط شناخت با نظر به موضوعى كه براى شناخت مطرح ميگردد ، تشخيص كانالى است كه آن موضوع بايد از آن عبور كند . اگر خطاى گروهى از مردم در مسائل فوق منحصر بود ، چندان اشكالى بوجود نميآمد ، زيرا مشاهدات و تجربه‏هاى مستقيم و غير مستقيم از عهده روشن ساختن خطاها و اشتباهات مردم در تشخيص كانال انتقال برميايد .

ولى موضوعات ديگرى وجود دارد كه خطاهاى مزبور در آنها به تباهى و بى‏اساسى حيات آدمى منتهى ميگردد ، مانند اينكه اگر حيات آدمى هدف اعلائى داشت ، ميبايست من آنرا با چشم طبيعى يا بوسيله دستگاههاى تعبيه شده براى ديدن ،عميق‏تر و روشنتر ميديدم اگر وجدان واقعيت داشت ، من آنرا ميديدم يا مشنيدم يا استشمام ميكردم ، اگر عدالت و آزادى و احساس تعهد واقعيت‏هائى بودند يا بوسيله حواس و يا بوسيله دستگاه‏هاى دقيق آنها را در ذهن خود منعكس ميساختم

2 شرايط شناخت با نظر به چگونگى شناختى كه مطلوب است

براى كسيكه شناخت مطلوب عبارتست از درك معلول با شناخت علت يا علل آن ، بدون ترديد بايستى جنبه‏هاى گوناگون علت و رابطه آنرا با معلول در نظر بگيرد ، همچنين اگر شناخت مطلوب ، شناخت يقينى باشد ، قطعاً مقدمات آن بايستى يقين‏آور انتخاب شود . اگر شناخت مطلوب ، آن دركى باشد كه بتواند از عهده تأمين احتمالات مخالف نيز برآيد ، مسلماً بايستى همه آن احتمالات مطرح و حساب درك مفروض را با آن احتمالات تصفيه نمود . و اگر از شناخت معلولى به سراغ شناخت علتش برويم ، بدون ترديد شناخت ما درباره آن علت ناقص خواهد بود ، شرط تحصيل شناخت كامل درباره علت ضميمه‏ كردندرك هويت و مختصات معلول به شناخت خصوصياتى است كه علت در جريان خود رو به ايجاد معلول ، آنها را پشت‏سر گذاشته است .

3 شرايط موقعيتى كه ذهن در هنگام شناخت يا براى حصول آن دارا ميباشد

تصفيه كامل ذهن براى منعكس ساختن يك پديده عينى و يا آوردن يكى از واحدهاى بايگانى شده در ضمير ناآگاه بقدرى دشوار است كه شايد امكان ناپذير بوده باشد . آدمى با سرعت از دوران كودكى كه داراى ذهن صاف و خالى است ، عبور مينمايد و از راه حواس و بوسيله خواسته‏هاى طبيعى كه تدريجاً با بكار افتادن غرايز سر برميكشند ، ذهن را با دريافت‏هاى گوناگون اشغال ميكند . نميخواهيم بگوئيم كه صفحه آگاه ذهن كه مجاور برون ذات و جهان عينى است ، همواره تحت اشغال دريافت‏شده‏هاى گوناگونست ، بلكه ميگوئيم اين دريافت‏شده‏ها مخصوصاً هر اندازه كه سطوح روانى را بعنوان واحدهاى فعال اشغال نمايد . تأثيرى قابل توجه در انعكاس‏هاى ذهنى بوجود ميآورد ، بعنوان مثال كسيكه قدرت را بعنوان اساسى‏ترين عامل حيات انسان‏ها دريافت نموده است ، هر حادثه انسانى كه از جهان عينى در ذهنش منعكس گردد ، به ملاك پديده قدرت در ذهن مفروض تفسير و توجيه ميگردد ، بهمين جهت است كه ميگوئيم شناخت‏هاى ما همواره از طرف عوامل متمركز در سطوح روانى ما تهديد به تصرف و حذف و انتخاب ميشوند ، اين عوامل از محيط طبيعى و قلمرو اجتماعى و رويدادهاى محاسبه نشده و زمينه‏هائى كه وراثت بوجود ميآورد ، در منعكس شدن دريافت‏شده‏ها در ذهن بوجود مي آيند .

براى دريافت و منعكس ساختن يك نمود عينى يا يك واحد بايگانى شده در ضمير ناآگاه ، بطور محض و خالص قدرت تجريد ذهنى لازم است كه بتواند از مخلوط شدن نمود انعكاسى با عوامل دريافت‏شده پيشين جلوگيرى نمايد .

معمولا هر كسى در گذرگاه عمرش دير يا زود مانند عنكبوت در ميان تارهائىكه در ذهن خود تنيده است محبوس خواهد گشت ، چه بهتر كه يا اين تارها را با مقدارى فاصله از يكديگر بتند تا از ميان آنها بيرون را هم ببيند ، يا اگر بتواند با صفا و خلوص نيت آن تارها را چنان صيقلى بسازد كه از درون آنها عالم بيرون را هم درك نمايد .

4 شرط فاصله منطقى ميان ذهن و موضوعى كه براى شناخت مطرح است

نخست اين مسئله ساده را ميآوريم كه قابل درك عموم است . اگر براى شناخت نور ، آنقدر به كانون نور نزديك شويم ، كه چشم ما ديد معتدل خود را از دست بدهد ، ما در اينصورت نميتوانيم شناختى درباره نور داشته باشيم و اگر فاصله ما با كانون نور بقدرى زياد باشد كه آنرا يك روشنائى ضعيف ببينيم ، باز نميتوانيم نور را بشناسيم ، عدم مراعات فاصله منطقى دو نوع اختلال در شناخت وارد ميسازد :

نوع يكم تحت تأثير قرار گرفتن عامل درك از موضوعى كه براى شناخت مطرح شده است ، چنانكه در مثال نور ملاحظه كرديم كه نزديكى بيش از حد كانون نور بچشم موجب اختلال ديده ميشود و ما نميتوانيم هويت نور و مختصات آن را بطور طبيعى درك كنيم .

نوع دوم احاطه‏اى كه موضوع مورد شناخت بر عامل شناخت پيدا ميكند ، مانند اينكه براى شناخت مجموع ساقه و تنه و شاخه‏هاى درخت ، بيك شاخه آن خيره شويم و فاصله ما با آن شاخه بقدرى نزديك باشد كه همه ديدگاه ما را اشغال نمايد و بجاى آنكه عامل درك ما بر درخت احاطه پيداكند ، درخت بر عامل درك ما احاطه نمايد . از همين جهت است كه پديده علم حضورى ( خودهشيارى ) براى هميشه بعنوان يك معماى غير قابل حل و فصل بردوش فلاسفه و روانشناسان حرفه‏اى سنگينى خواهد كرد ، زيرا در اين پديده نه تنها فاصله‏اى ميان درك‏كننده و درك‏شونده كه من است وجود ندارد ، بلكه من كه درك مي كند همان است كه درك ميشود ، بدون آنكه تجزيه و تقسيمى در من بوجود بيايد . اين مسئله در بحث بعدى مشروحاً بررسى خواهد گشت .

انواع ارتباطات شبه كمى ذهن با موضوع در پديده شناخت

منظور از ارتباط شبه كمى ذهن با موضوع در پديده شناخت ، مراتب نقص و كمال رابطه‏ايست كه ميان ذهن و موضوع برقرار ميشود .

مانند يقين كه كاملترين ارتباط ميان دو قطب ذهن و موضوع است و احتمال كه ضعيف‏ترين و ناقص‏ترين ارتباط ميباشد . ولى اين نكته را بايد دقيقاً در نظر بگيريم كه معناى يقين اين نيست كه ذهن واقعاً همه موضوع را از نظر كميت شناخت در حداكثر دريافته و ذهن در هنگام احتمال بمقدارى ناقص‏تر از يقين دست يافته است . اصلا پديده كميت با هيچ مقياسى در پديده شناخت وارد نميشود ، تا موجب شود كه بعضى از شناخت‏ها را با بعضى ديگر از ديدگاه كميت مقايسه كنيم .

براى توضيح اين مسئله ، مجبوريم مطالبى را براى تعريف شناخت مطرح نمائيم :

تعريف شناخت

ما در آغاز مباحث شناخت ، ديديم كه اين پديده نه نمود فيزيكى دارد و نه نمود فيزيولوژيك . اگر هم در موقع حصول شناخت در ذهن تحريكات و پديده‏هاى فيزيولوژيك در نتيجه حصول شناخت بوجود ميآيد ، باز خود آن پديده نمود مستقيمى ندارد تا در مقولات كيفى و كمى وارد شود .

براى توضيح تعريف شناخت ، مسائل زيرا را بايد در نظر گرفت :

1 خلاء نسبى ذهن مقصود از خلاء نسبى عدم اشتغال فعلى ذهن به عمل انعكاس صور و فعاليت‏هاى ديگر است ، نه خلا بمعناى واقعى . هر اندازه كه سطح ذهن با آگاهى‏ها اشغال شود ، عمل انعكاس صور دشوارتر و گاهى تاحد ناممكن ميرسد .

2 وجود انگيزه انعكاس كه عامل شناخت ناميده ميشود . اين عامل داراى انواعى است كه در آغاز مباحث شناخت مطرح نموديم ، مانند عامل جبر حسى و ذهنى و عامل جبر زندگى و غيره .

3 تعين صورت منعكس بوسيله حذف و انتخاب‏هاى مناسب ، بعنوان مثال هنگاميكه ميخواهيم شكل هندسى يك جسم را در ذهن منعكس نموده و آنرا براى شناخت در ذهن مورد توجه قرار بدهيم ، از رنگ و ثقل و طعم و ارزش آن قطع نظر ميكنيم و با اين قطع نظر كردن ، موضوعى را كه ميخواهيم صورت آنرا به ذهن منتقل بسازيم ، تعين مييابد زيرا ذهن بشرى قدرت منعكس ساختن موضوعى نامعين را در ذهن ندارد . و چنانكه در مسئله ششم خواهم گفت شناخت داراى دو بعد است : تأثرى و انعكاسى ، عملى و فعلى و هيچ يك از اين دو بعد بدون موضوع تعين‏يافته به فعليت نميرسد .

4 آگاهى ثانوى به موضوع منعكس شده در ذهن ، اين آگاهى بالاتر از آگاهى ابتدائى است كه محصول ارتباط ابتدائى ذهن با موضوع است ،مانند آگاهى به صدها پديده مختلف كه در موقع عبور از خيابان بوجود ميآيد ،و مانند اينكه موضوعات و پديده‏ها در ذهن رژه ميروند ذهن آنها را براى توجه و شناخت متوقف نميسازد . آگاهى ثانوى عبارتست از گرفتن موضوع منعكس شده در ذهن و برنهادن آن براى شناخت .

5 فعاليت آگاهانه يا ناآگاه براى نگهدارى صورت منعكس در ذهن ،يا براى نگهدارى دو صورت موضوع و محمول در قضايا كه شناخت رابطه ميان آن دو مطلوب است ، مانند نگهدارى مفهوم خردمند و مفيديت در قضيه « خردمند براى جامعه مفيد است » كه مقصود شناخت رابطه ميان مفيديت و خردمندى است . بايد توجه داشت كه حكم به روابط ميان موضوع‏ها و محمول‏ها غير از شناخت محض است ، زيرا حكم چنانچه در مبحث تصديق خواهد آمد ،فعاليت ذهن روى شناخته‏ شده‏ ها است .

6 با اهميت‏ ترين مسئله شناخت كه بدون درك آن ، هويت شناخت قابل فهم نخواهد بود ، دو بعدى بودن پديده شناخت است :

بعد يكم تأثر ذهن از صورت منعكس ، بهمين جهت است كه در حالت انعكاس موضوعات حياتى ممكن است همه سطوح روانى تحت تأثير موضوع قرار گرفته و از آن متأثر گردند . و چون معمولا صورت‏هاى منعكس در ذهن پديده‏هاى معمولى و بيطرف ميباشند و تأثير در چگونگى اصل حيات آدمى ندارند ،لذا چنين گمان ميرود كه كار ذهن در حال منعكس ساختن موضوعات و روابط كار آيينه‏اى محض است .

بعد دوم فعاليت خاص ذهنى است كه پس از انعكاس موضوع در جريان شناخت بوجود ميآيد . چون اين نوع فعاليت نمودى مانند نمود فيزيكى در جهان عينى ندارد ، چاره‏اى جز اين وجود ندارد كه هر كسى در جريان شناخت ، فعاليت مزبور را درك نمايد ، همچنين است انعكاس محض ذهنى اگر چه ميتوان آنرا به انعكاس آيينه‏اى تشبيه‏كرد . بهمين جهت است كه ما نميتوانيم فعاليت ذهن براى شناخت و تأثر ذهن در حال انعكاس صور و روابط در آن را ، بعنوان دو پديده كاملا واضح و روشن از ديده‏گاه علمى و عينى مطرح كنيم ، با نظر به جريان انعكاسات و فعاليت‏هاى ذهن روى آن‏ها ميتوان گفت : شناخت‏ها با نظر به تنوع انواع موضوع‏ها و روابط متنوع مي باشند .

مانند لذت و الم ، اگر كسى با نظر به دو مفهوم كلى كه از دو كلمه لذت و الم برميآيد ، بگويد كه هر يك از اين دو كلمه مفهوم كلى متضاد با يكديگر دارند و همه موارد لذت يك حقيقت است و همه موارد الم يك حقيقت ضد لذت است ، بهتر اينست كه بگوئيم : ما سخن چنين شخصى را نمى‏فهميم . كدامين انسان هشيار مي تواند بگويد :

انواع لذت‏هاى زير يك حقيقت و تأثر و احساس خوشى از همه آنها يك نوع تأثر و احساس است :

1 لذت خوراك براى نجات دادن بزندگى .

2 لذت خوراك فقط از نظر خوشايندى مواد تركيب‏كننده آن .

3 لذت وصول به واقعيت از روى آگاهى و با پيگردى از آن .

4 لذت وصول به واقعيت بدون آگاهى و تعقيب آن .

5 لذت تماشاى منظره زيبائى از طبيعت .

6 لذت تماشاى يك اثر هنرى زيبا كه ساخته نبوغ بشرى است .

7 لذت عدالت .

8 لذت قدرت .

9 لذت اشباع غريزه جنسى .

10 لذت اشباع حس انتقام‏جوئى .

11 لذت پيروزى .

12 لذت بازشدن عقده‏هاى روانى و منتفى شدن آنها .

13 لذت عواطف پدرى .

14 لذت عواطف مادرى .

15 لذت عواطف فرزندان و كودكان درباره پدران و مادران .

16 لذت مالكيت برخود .

17 لذت شناخت خويشتن و آشنائى باخود .

18 لذت تسلط بركار .

19 لذت تقوى .

20 لذت دريافت هدف زندگى .

21 لذت حيرت عالى از درك آهنگ كلى جهان هستى . آيا تأثيرى كه از هريك از اين لذايذ بوجود ميآيد ، با ديگرى قابل مقايسه و شبيه بهمديگر ميباشند ؟ آيا لذت حاصل از اشباع غريزه جنسى ( بى‏قانون ) با لذت مالكيت بر خود و امتناع از عمل مزبور شباهت دارند ، يا متضاد يكديگرند . بايد گفت : پديده شناخت نيز اگر چه مانند لذت ، با يك مفهوم مورد تفاهم واقع ميگردد ، ولى كيفيت تأثر از انعكاس يك پديده در جريان شناخت ، مانند رنگ ، غير از كيفيت تأثر از انعكاس ثقل يك جسم در ذهن است . حتى انعكاس هريك از رنگ‏ها تأثر مخصوص به خود دارد . آيا انعكاس رنگ قرمز كه در اصطلاح نقاشان هنرمند رنگ گرم گفته ميشود و تأثرات عصبى بالخمصوصى را بوجود ميآورد ، شبيه به تأثر رنگ زيتونى باز است كه رنگ سرد گفته ميشود ، يكى است ؟ خود همين اصطلاحات كه نقاشان و هنرمندان در رنگ‏ها ( سرد و گرم و ملايم ) بكار ميبرند و اصطلاحاتى كه درباره نمودها و رويدادهاى جهان عينى مانند دلربا ، دلخراش ، و سوزناك و دلهره‏آور بكارميرود ، يكى از بهترين دلايل تنوع تأثرات در انعكاس‏هاى ذهنى ميباشد .

همچنين بعد دوم شناخت نيز كه عبارتست از فعاليت خاص ذهن روى صور انعكاس‏يافته در ذهن . كاملا متنوع بوده و قابل مقايسه و تشبيه بيكديگر نمي باشند .

بعنوان مثال : حكم به ثبوت رابطه ميان يك موضوع و محمول مانند « خردمند بر جامعه مفيد است » فعاليتى است كه با تجريد عدد در ذهن اندك شباهتى ندارند . تجريد عدد در ذهن نوعى فعاليت است كه بدون نياز به معدود و موضوع و محمول و كيفيت عينى و كيفيت‏هاى رابطه‏اى مانند ضرورت و امكان در ذهن انجام ميگيرد ، در صورتيكه حكم به ثبوت رابطه ميان يك موضوع و محمول بهمه امور مزبور نيازمند است . بهمين جهت است كه براى تعريف حقيقى شناخت بايد براى هريك از شناخت‏ها تعريف خاصى در نظر گرفت . چنانكه براى شناخت حقيقى لذت يا الم بايد براى هر يك از آنها تعريف خاصى را منظور نمود . هر شناختى از دو عنصر ذاتى و عينى تركيب مييابد . عنصر عينى آن موضوع است كه در ذهن انعكاس‏يافته و مورد فعاليت شناختى ذهن قرار گرفته است . عنصر ذاتى عبارتست از تأثر انعكاسى ذهنو فعاليتى كه ذهن درباره موضوع انجام ميدهد . بنابراين شناخت يك قلم با شناخت يك ميز متفاوت است . اكنون ميپردازيم به بيان انواع ارتباطات شبه كمى ذهن با موضوع در پديده شناخت . در آغاز بحث پنجم گفتيم :

منظور از ارتباط شبه كمى ذهن با موضوع در پديده شناخت ، مراتب نقص و كمال رابطه‏ايست كه ميان ذهن و موضوع برقرار ميشود ، مانند احتمال و يقين .

1 احتمال

اگر مقدار و درجه ارتباط كامل ذهن را با موضوع صد قرارداد كنيم .

احتمال عبارتست از اتباطى كه درجه آن كمتر از پنجاه درصد است .

هر اندازه كه درصد ارتباط رو به تنزل برود ، احتمال ضعيف‏تر ميگردد و هر اندازه كه به پنجاه نزديكتر شود ، احتمال قويتر خواهد بود . و اگر احتمال به درجه پنجاه برسد ، شك و ترديد ناميده ميشود . قدرت تحريك احتمال رابطه مستقيم با موضوع محتمل دارد ، هر اندازه كه محتمل ( موضوع مورد احتمال ) با اهميت‏تر بوده باشد ، بهمان اندازه قدرت تحريك احتمال بيشتر و شديدتر خواهد گشت . اين ملاك در ظن و اطمينان و علم نيز جريان دارد ، يعنى معمولا با عنصر عينى شناخت است كه سرنوشت تحرك و دگرگونى موقعيت‏ها معين ميگردد ، نه عنصر ذاتى آن . بعنوان مثال : اگر كسى علم داشته باشد باينكه موقع عبور از يك خيابان ده ريال گم خواهد كرد و آن ده ريال براى او اهميت حياتى ندارد ، اين علم موجب نميشود كه او دچار دلهره و اضطراب گردد و يا در شئون زندگيش تغييراتى بدهد ، در صورتيكه اگر احتمال بدهد كه اگر از آن خيابان عبور كند ، توهينى به شخصيت او خواهدشد كه در وضع روانى او تأثير عميق خواهد گذاشت . قدرت اين احتمال بقدرى است كه ميتواند تحريكات بسيار با اهميت در او ايجاد كند ، تا آنجا كه ممكن است بعضى از آن تحريكات در دگرگونى زندگى او مؤثر بوده باشد . با دقت در اينمسئله هم روشن ميشود كه عنصر عينى شناخت فوق‏العاده با اهميت‏تر از عنصر ذاتى آن است .

2 ظن

اگر درجه ارتباط ذهن با موضوع بيش از پنجاه درصد بوده باشد ،در اينصورت ارتباط مزبور ظن و طرف مقابل احتمال ناميده ميشود . مثلا اگر پيش از پنجاه درصد ، آمدن دوست براى ما كشف شده باشد ، مي گوئيم :

آمدن دوست مظنون و نيامدن آن كه كمتر از پنجاه درصد براى ما كشف شده است ، محتمل ميباشد . هراندازه كه درصد ارتباط و كشف از پنجاه بالاتر برود ،به اطمينان نزديكتر ميشود . مثلا از هشتاد درصد ببالا مراحل اطمينان شروع ميگردد تا نود و نه درصد . در اين پديده ظن و اطمينان هم موضوع مورد ظن و اطمينان كه عنصر عينى شناخت است ، با اهميت‏تر از عنصر ذاتى آنست .

3 قطع

مفهوم قطع از نظر ارتباط ذهن با واقع همان اكتشاف صددرصد است كه در استعمالات عمومى رواج دارد . تنها خصوصيتى كه در مفهوم قطع وجود دارد ، اين ست كه اين پديده پس از يك رشته جريانات احتمال و شك و ديگر نوسانات ذهنى در مسير واقع‏يابى بوجود ميآيد و به آنها پايان مى ‏بخشد .

نكته‏اى كه قابل توجه است ، اينست كه هر اندازه موضوعى در نوسانات شك و ترديد قرار گرفته و نظرى‏تر بوده باشد ، دست يافتن به قطع نهايى مشكل‏تر است . پديده قطع از دو جهت مطلوب ذهن است :

جهت يكم پايان دادن به شك و ترديد و احتمال كه خود نوعى عامل اضطراب و بلا تكليفى است .

جهت دوم وصول به هدفى است كه ذهن در راه رسيدن به آن ، از امواج تند و آرام و كوچك و بزرگ احتمالات متضاد و ترديدها ميگذرد . براىتوضيحات مشروحتر درباره شك و اقسام آن به مقدمه كتاب توضيح و بررسى مصاحبه راسل وايت مراجعه فرمائيد

4 قطع‏هاى منطقى و قطع‏هاى تلقينى و قطع‏هاى فصلى

معمولا براى رسيدن به مرحله قطع دو عامل وجود دارد :

عامل يكم بازشدن تدريجى واقعيت در ديدگاه آدمى بوسيله تكاپوهاى واقع‏جويانه و مبارزه جدى با شك و ترديد و عشق به خود واقعيت . اين نوع قطع‏ها را منطقى ميناميم زيرا مطابق منطق واقع‏يابى بوجود آمده و نوسانات احتمال و شك و ترديد و توهم را پايان داده است .

عامل دوم تلقين واقعيات بر ذهن آدمى به وسيله منتفى ساختن انگيزه‏هاى شك و ترديد و توهمات . هر اندازه كه ذهن واقع‏جوى يك انسان ضعيف‏تر بوده باشد ، بيشتر تحت تأثير تلقين قرار ميگيرد ، زيرا از يكطرف ميخواهد واقعيت را دريابد و به نوسانات ترديد و احتمال و تخيلات و توهمات پايان بدهد و از طرف ديگر قدرت وصول به واقعيت را يا اصلا ندارد و يا اگر هم قدرت وصول را داشته باشد ، بجهت ناتوانى از گلاويز شدن با نوسانات ترديد و تخيل و احتمال متضاد و توهم‏ها ، خود را از پيش گرفتن راه منطقى قطع ناتوان مى‏بيند و لذا تحت تأثير تلقين قرار ميگيرد و هر اندازه كه شخصيت تلقين كننده چشمگيرتر بوده باشد ، شخصيت خود را با سرعت بيشتر و همه جانبه‏تر در اختيار آن شخصيت قرار ميدهد .

متأسفانه تعليم و تربيت‏ها معمولا اين پديده حياتى را كه گنجايش براى شك و ترديد و پيش گرفتن راه منطقى براى وصول به واقعيت‏ها و فرونشاندن طوفان شك و ترديد ميباشد ، هيچ اهميتى نميدهند و اغلب انسانها را از ترديد و شك و هضم آن ميترسانند و نمى‏فهمند كه هراندازه گنجايش ذهن آدمى در برابر جريانات طوفانى بيشتر بوده باشد ، عوامل درك نيرومندتر و قطع‏هاى او در مسير وصول به واقعيت‏ها منطقى‏تر و پايدارتر خواهدبود . اگر يك انسان‏شناس ژرف‏نگر ادعا كند كه اگر عامل تلقين از قطع و يقين‏هاى حاصله در ذهن انسانها ، حذف شود ، بجهت بى‏ظرفيتى ذهن آدميان ،ترديد و توهم و تخيل دمار از روزگار معرفتى آنان در ميآورد ، گزافه‏گوئى نكرده است .

عامل سوم فصل و موسم‏هايى كه فضاى يك جامعه را فرا ميگيرد . در آنهنگام كه سياستمداران يا رهبران فكرى و اقتصادى يك جامعه طرحى يا نظريه‏اى را ميريزند و ميخواهند آن طرح را براى مردم جامعه قابل قبول بسازند ،مقدمات و وسايلى را براى منتفى ساختن عوامل احتمال و شك و ترديد درباره آن طرح و نظريه در فضاى جامعه بوجود ميآورند ، كه مغزهاى معمولى بدون عبور از آن نوسانات ، حتى بدون مجال براى تفكر در پيرامون طرح و نظريه القاء شده ، قطع پيدا كنند . اين گونه قطع‏ها را قطع‏هاى فصلى و موسمى ميتوان ناميد .

آنچه كه جاى تأسف است اينست كه پس از سپرى شدن فصل قطع‏هاى موسمى ، كمتر افرادى پيدا ميشوند كه عوامل جبرى قطع‏هاى موسمى گذشته را مورد تحليل قرار بدهند و در آينده از آنها بهره‏بردارى نمايند .

5 جزم

مفهوم جزم مانند مفهوم قطع ، عبارت است بريده شدن استمرار يك رشته نوسانات ذهنى شك و ترديد و توهمات و احتمالات و تخيلات در راه وصول به واقعيت ، تنها تفاوتى كه ميان قطع و جزم وجود دارد ، اينست كه در مفهوم جزم آمادگى انسان و تصميم به عمل طبق واقعيت كشف شده نيز وجود دارد .

6 علم

اين كلمه كه ميتوان گفت در همه زبانهاى دنيا از قديمترين تاريخ تماس آدمى با واقعيت‏ها شايع است ، سرگذشتى پرماجرا دارد . اگر فرض كنيم مواردى كه اينكلمه تا پيش از قرن نوزدهم بكار رفته است ، مثلا صد مورد است ، در يك مورد فقط علم بمعناى خاص آن كه عبارتست از انكشاف صددرصد واقعيتست منظور شده است ، بقيه موارد استعمال علم با تعريفى كه امروزه براى علم در دست داريم ، سازگار نميباشند . يك اصل كه در گذرگاه پرماجراى علم ديده ميشود ، اينست كه علم ارتباطى است ميان ذهن انسان و جهان خارجى كه مطلوبيت دارد .

ولى از اوايل قرن بيستم باينطرف كه علم وسيله سوءاستفاده در راه هدف‏هاى سلطه‏گرانه استخدام شد ، آن چهره مقدس خود را از دست داد . از طرف ديگر علم در برابر آن بحرانهايى كه در اصول و قوانين پيش ساخته بوجود آمده بود ، مقاومت خود را از دست داده ، رسماً بوسيله پى‏يررسو ورشكستگى علم اعلان ميشود . البته بايد بدانيم كه علم هرگز شكست نميخورد ، بلكه اين هدف‏گيرى‏ها و حذف و انتخاب‏ها و تكيه عاشقانه بر اصول پيش ساخته است كه با شكست مواجه ميگردد .

برگرديم به تفسير معناى علم در اينكه معناى علم چيست ؟ هنوز يك تفسير و تعريف جامع و مانع كه مورد اتفاق همه متفكران شرقى و غربى بوده باشد گفته نشده است . برخى از متفكران علم و معرفت و شناخت را فقط انعكاسى از واقعيت‏ها در ذهن بشرى ميدانند . اينان علم را با يكى از دو عنصر بسيار اساسى آن ، تعريف ميكنند و عمل و فعاليت ذهن را در بوجود آمدن علم و معرفت ناديده ميگيرند . براى اينكه يك موضوع يا قضيه‏اى در جريان علم قرار بگيرد حذف و انتخاب و آگاهى‏هاى ثانوى درباره واقعيت منعكس در ذهن و تجسيم و وابستن آنها به اصول و قوانين باضافه توجه به امكان شكاف برداشتن آن اصول از طرف اكتشافات جديد ، عنصرى ديگر براى علم و معرفت است ، كه حتماً بايد براى تفسير و توجيه يك معرفت علمى در نظر گرفته شوند . البته ما ميتوانيم با يك اصطلاح قراردادى انعكاس محض موضوع‏ها و واقعيت‏هاى خارج از ذهن را در صحنه ذهن علم بناميم و اجازهمناقشه در اين اصطلاح قراردادى بخود ندهيم ، ولى اين اصطلاح قراردادى نبايد مراتب مختلف علم را براى ما قابل چشم‏پوشى نمايد . ما با قطع‏نظر از هر گونه گرايش‏هاى غير علمى و با قطع‏نظر از هرگونه اصول پيش ساحته ،مراتب مختلف علم را كه در زير مطرح ميكنيم ، قابل قبول ميدانيم :

مراتب علم

1 معمولا چنين گفته ميشود كه ابتدائى‏ترين مراتب علم انعكاس محض موضوعى است كه بوسيله حواس يا ديگر دستگاههاى عامل درك با آن ،ارتباط ذهنى برقرار ميكنيم . در اين مرتبه ذهن ما هيچ تفاوتى با آيينه و ديگر اجسام شفاف كه ميتوانند نمودهاى عينى را در خود منعكس نمايند .

ندارد ، مگر در آن موضوعات كه نمود محسوس ندارند ، مانند علتى كه معلولى را بوجود آورده و خود در جريان دگرگونيها از بين رفته است . ما با توجه به آن معلول ميتوانيم تصويرى از علتش را در ذهن خود منعكس نمائيم ،با اينكه در برابر ذهن ما قرار نگرفته و ما ارتباط مستقيم با آن نداريم . و اينگونه تصوير در آيينه و اجسام شفاف امكان‏پذير نميباشد . اين مرتبه را مرحله ما قبل علم ميدانيم .

2 موضوع منعكس در ذهن در مجراى آگاهى‏هاى ثانوى و هدف‏گيرى و وابستگى به اصول و قوانين و وابستگى به حلقه‏هاى عرضى و طولى زنجير اجزاء طبيعت ، در جريان آگاهى علمى قرار ميگيرد . درست است كه ممكن است علم و معرفت در اين مرتبه درباره موضوع معلوم روشنتر از مرتبه اول و انعكاس محض ، نباشد ، يعنى يك عدد برگ كه در ذهن ما بدون كمترين رابطه با حلقه‏هاى عرضى و طولى اجزاء طبيعت و اصول و قوانين منعكس شده است ،همان برگ است كه با پيوستگى با حلقه‏هاى مزبور انعكاس يافته است ، ولى در صورت دوم نمود فيزيكى برگ با اينكه در ميان مرزهائى كه پايان فيزيكىبرگ را نشان ميدهند ، محدود مي نمايد ، ولى در نظر ناظر آگاه به حلقه‏هاى مربوطه ، همان نمود فيزيكى مانند كانون نوريست كه اطراف خود را تا حدودى روشن ساخته ، هم خودش قابل مشاهده است و هم صدها موجود پيرامونش را نشان ميدهد . اين كانون مربوط به نمود فيزيكى موضوع نيست ،بلكه حالت ذهنى ناظر آگاه است كه شعاع ديدش از مرزهاى محدود كننده برگ تجاوز ميكند . اين روشنائى ذهن عالم گاهى فراگير همه عالم هستى است . اينست يكى از معانى آن جمله كه ميگويد : « چنانكه يك كل مجموعى نمايانگر هر يك از اجزاء است ، همچنين يك جزء نماينده كل مجموعى ميباشد :

هر قطره‏اى در اين ره صد بحر آتشين است
دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد

حافظ اين بيت حافظ كه ميگويد :

اهل نظر دو عالم در يك نظر ببازند
عشق است و داداول بر نقد جان توان زد

يك معناى ذوقى و شاعرانه محض نيست ، بلكه چنانكه در مبحث « نظر » خواهيم گفت : مقصود از نظرى كه ميتواند دو جهان را ( در وابستگى آرزو به مقام شامخ الهى ) كنار بگذارد ، نظر يك مغز و روان رشد يافته‏ايست كه همه شئون و پديده‏ها و روابط ميان آنها را در دو جهان كف‏هايى سر بركشيده از آن منظور بداند ، منظورى كه اگر از هستى منها شود ،جز خيال چيز ديگرى در ذهن بجاى نميگذارد .

انتقادى از سخن كانت

فروغى در بيان تفكرات كانت ميگويد : كانت گفته است : « نسبت دادن آغاز علم به خدا شوخ‏چشمى است ، و اما اينكه پايان علم خداست ، حق است »ما گفتگوئى كه در اين مسئله با كانت ميتوانيم داشته باشيم ، اينست كه مقصود شما از علم چيست ؟ آيا مقصود شما انعكاس محض صورى از اشياء در ذهن انسانها است ، شما چگونه ميتوانيد چنين پديده را علم بناميد در صورتيكه همه اجسام شفاف مانند آيينه قدرت انعكاس مزبور را دارند و با اينحال به آن انعكاسات علم نميگوئيد . و اگر مقصود شما از علم ، آگاهى به واقعيت بعنوان حلقه‏اى از همه حلقه‏هاى زنجير عالم هستى است كه فقط با روشنائى روحى خاص قابل مشاهده و معلوم ميگردد ، بدون ترديد چنانكه پايان اين علم خدا است ، آغاز آن نيز از خدا است ، زيرا تا چنان روشنائى در درون آدمى بوجود نيايد ، ذهن آدمى نميتواند گام به فوق جهان هستى بگذارد و واقعيت منظور را در مجموع هستى دريابد .

مراحل سه گانه علم با نظر به شرايط ذهنى

1 در مراحل اوليه شناخت قطع و يقين‏هائى است كه ذهن آدمى را پشت سرهم درباره موضوعات و مسائل اشغال مينمايند . هر رويدادى كه در برابر حواس ناظر نمودار ميگردد ، حقيقتى است مستقل و مجزا از همه چيز ،بطوريكه شناخت آن رويداد در همان موقعيت محدود كه بوجود آمده يا نمودار گشته است ، نه تنها امكان‏پذير است ، بلكه همان شناخت لازم و كافى است كه رويداد را در آن موقعيت روشن خواهد ساخت . هر موضوعى كه در اين مرحله مطرح ميشود ، با كمال سادگى خود را در اختيار حواس و ذهن مى‏گذارد و بدون هيچگونه پيچيدگى و وابستگى به علل گذشته و رويدادها و موضوعات همزمان قابل درك و فهم مى ‏باشد همچنين هر موضوع و رويدادى در اين مرحله با همه چهره‏ها و ابعاد خود ، در اولين برخورد با حواس و ذهن آدمى خود را نشان ميدهد قانون مربوط به آن موضوع يا رويداد ، در خود آن است ، بطوريكه اگر شناخته شود ، قانونش هم شناخته مى ‏شود مختصاتاين مرحله از شناخت‏ها بدينقرار است :

الف با نظر به ملاحظات فوق ، قطع و يقين‏هائى كه ذهن آدمى را اشغال مى‏نمايند مانند تأثراتى هستند كه بوجود ميآيند و از بين ميروند ، بدون اينكه تضاد و تناقض ميان آنها قابل اهميت بوده و انسان را بخود جلب نمايد . و اين يك جريان بى‏علت نيست ، بلكه بدانجهت است كه در اين دوران هنوز قدرت تعميم و تجريد و حذف و انتخاب در مغز آدمى كاملا به فعليت نرسيده و احساسات و حمله و گريز او در برابر جريانات علم طبيعت و همنوعان خود ،تعديل نيافته است .

ب سرعت تصميم‏گيرى و اقدام به عمل كه از نتايج قطع و يقين است ،لذا اگر تعليمات جبرى و مقررات و آداب و رسوم اجتماعى نباشد ، اقدامها و عمل‏هاى متضاد و متناقض اين مرحله از عمر آدميان ، زندگى اجتماعى را مى‏تواند مختل بسازد .

ج بى‏پروائى درباره دانسته‏هاى گسيخته كه همراه با قدرت جوانى است ، اغلب جنبه تخريبى دارد ، نه مثبت و سازندگى كه احتياج به درك قوانين و اصول زيربنائى و روبنائى و دگرگونيهاى موقت و پايدار و قدرت تعميم و تجريد همراه با شكيبائى‏هاى عقلانى دارد .

2 مرحله متوسط اگر سير آدمى از مرحله يكم با مانعى روبرو نشود و علاقه به واقع‏يابى به تحريكات خود ادامه بدهد و محيط و جامعه مناسب پرورش ذهن بوده باشد ، انكشاف ابعادى ديگر از واقعيات از يكطرف و روشن شدن تضاد و تناقض در برداشت از واقعيت‏ها از طرف ديگر موجب جريان سيلى از شك و ترديدها در ذهن آدمى ميگردد . اين شك و ترديدها بحسب شرايط ذهنى و عوامل خارج از ذهن ، نتايج گوناگونى را بوجود ميآورد . بعنوان مثال : اين شك و ترديدها براى كسانى كه ضعف شخصيت در ارتباط با واقعيات دارند ،ممكن است موجب ركود و افسردگى نشاط فعاليت‏هاى ذهنى بوده باشد . درصورتيكه براى شخصيت‏هاى با ظرفيت و نيرومند بهترين عامل افزايش كنجكاوى و دقت و پيگيرى واقعيات مى‏ باشد . بهر حال مرحله دوم علم كه مرحله متوسط نيز ميتوان ناميد ، از مسير احتمال و شك و ظن مي گذرد .

از يكجهت ميتوان گفت : اين مرحله جنبه تعيين‏كننده سرنوشت شناخت‏هاى آدمى است . ديده شده است كه گروهى از رهروان اين مرحله بجاى آنكه علامت سؤال ( ؟ ) را مانند بيلى تلقى كنند ، كه براى كاوش و زيرورو كردن اندوخته‏هاى متناقض در زير قشر ذهن ، بهترين وسيله ميباشد ، علامت مزبور را عينكى دائمى تلقى نموده ، به چشمان خود ميزنند اين نكته را هم كه اهميت فوق‏العاده دارد ،بخاطر بسپاريم كه گروهى از ساقطشدگان در اين مرحله دوم ، براى ابراز رشد شخصيت در شناخت ، از اظهار شك و ترديد در شناخت واقعيات جهان هستى ، با قيافه‏اى فيلسوفانه وارد ميدان ميشوند و با گفتن امثال اين جملات :

« بلى ، ما هم جهان را نشناختيم » ، « حقيقت شناختنى نيست » آرى

تا بدانجا رسيد دانش من
كه بدانم همى كه نادانم

[ بعضى گمان كرده‏اند مضمون بيت فوق از سقراط است و اين اشتباه بزرگى است . آنچه كه ابو المعالى قابوس بن وشمگير ، در پندنامه ميگويد چنين است : « سقراط با آن دانائى ميگويد : اگر من ميدانستم كه پس از من اهل خرد در من عيب نكنند و نگويند كه سقراط دانش جهانرا بيك بار دعوى كرد ، مطلق بگفتم چيزى نمى‏دانم ، ولى چگونه توانم گفت كه اين دعوى از من بزرگ باشد » ابو شكور بلخى خود را به دانش ستايد كه گويد :

تا بدانجا رسيد دانش من
كه بدانم همى كه نادانم

] ابو شكور بلخى به مغز خود خيانت ميورزند . در گذشته جزوه‏اى را ديدم كه يك دانشجوى سالهاى ليسانس نوشته و عكس خود را با چهره‏اى جا افتاده و متفكرانه روى جلد چاپ كرده و اين رباعى معروف ابن سينا را زير عكسش چاپ كرده است :

دل گرچه در اين باديه بسيار شتافت
يكموى ندانست ولى موى شكافت

در زير آن عكس نوشتم : خوشا به حالت و اگر خودش را ميديدم اين شعر را براى او ميخواندم :

تو بيخبرى ، بيخبرى كار تو نيست
هر بيخبرى را نرسد بيخبرى

3 مرحله عالى شناخت عبارتست از قرار گرفتن ذهن آدمى در عاليترين قله معرفت كه جهان هستى در مقابل ديدگانش انبساط پيدا مى‏كند و دهشت و حيرت و نشاط كسى را دارد كه از خانه‏ هاى تنگ و تاريك و كوچه‏هاى باريك و سنگلاخ و پرموانع گذشته و سوار كشتى شده و اقيانوسى پهناور و بيكران در ديدگاهش قرار گرفته است . اين همان مرحله عالى است كه با مشاهده جمال و جلال پرفروغ عالم هستى ، ايمان اطمينان بخش و فعالى را در درون آدمى به وجود مى‏آورد و حيات او را از تصادف و ابهام و بى‏هدفى نجات مى‏دهد .

7 علم اجمالى

علم اجمالى عبارتست از انكشاف واقعيتى نامشخص كه قابل انطباق به بيش از يك فرد يا جزئى از كل مجموعى است ، مانند اينكه ميدانيم يكنفر از افرادى كه دور هم نشسته ‏اند ، استاد و بقيه دانشجويان او هستند ، ولى استاد را بطور مشخص نمي شناسيم . هراندازه كه افراد يا اجزاء قابل انطباق بر آن معلوم بيشتر بوده باشد ، احتمال انطباق ضعيف‏تر ميگردد . البته چون فرض اينست كه ما علم به واقعيتى داريم كه ميان افراد يا اجزاء يك كل است اين علم بدون منتفى شدن بوسيله انكشافى ديگر ، و يا بدون دگرگونى اساسى در افراد و اجزائى كه واقعيت معلوم را دگرگون بسازد ، بوجود خود ادامه ميدهد و كثرت و افزايش افراد و اجزاء علم به واقعيت را از بين نمى‏برد ،اگر چه مانند روشنائى كه هر اندازه از كانون نور دورتر شويم ضعيف‏تر مى ‏گردد .

امروزه حساب احتمالات در پديده شناخت ، با همين علم اجمالى سروكار جدى دارد . اين علم اجمالى در استمرار دائمى پيگيرى از واقعيات و قوانين جارى در عالم هستى ، اساسى‏ترين عامل محرك است . باين معنى كه ضرورت پيروى اجزاء و روابط دو قلمرو انسان و جهان از قانون ، براى همه متفكران و حتى مردم متوسط ، يك معلوم اجمالى ارتكازى است كه نميگذارد انسان در هيچ يك از موقعيت‏ها و در هيچ صحنه‏اى از صحنه‏ هاى طبيعت و انسان ،احتمال تصادف بدهد و رويداد و يا موضوع مورد توجهش را بدون تفسير و توجيه رها كند ، و ارتباط خود را با آن رويداد يا موضوع باتصادف توضيح دهد و خيال خود را راحت كند و همچنين نميگذارد آدمى چنين گمان كند هر چيزى ميتواند از هرچيزى صادر شود و هر چيزى ميتواند هرچيزى را بوجود بياورد .

با اين توضيح درباره علم اجمالى ، اشتباه آن متفكرانى كه شناخت‏هاى بشرى را فقط انعكاسى از واقعيت‏هاى خارج از ذهن ميدانند ، روشن ميشود .

8 علم تفصيلى

اگر واقعيتى در ذهن آدمى بطور صددرصد كشف شود و آن كشف شده كاملا مشخص و معين بوده باشد ، در اينصورت علم به آن واقعيت علم تفصيلى ناميده ميشود . مانند اينكه شخص استاد را در ميان گروه دانشجويان بشناسيم

شرايط يك قانون علمى

از مباحث گذشته روشن شد : وقتى كه ميگوئيم : « قانون علمى » يا « مسئله علمى » يا « از ديدگاه علم » ممكن است معانى مختلفى منظور شده باشد . گاهى معنائى كه از علم منظور ميشود ، بقدرى وسيع و عام است كه حتى شامل فرض و تئورى هم ميباشد ، گاه ديگر مقصود از علم معنائى بسيار محدود است كه عبارتست از انكشاف صددرصد واقعيت . حدود متوسطى ما بين دو معناى عمومى و محدود ، با نظر به اختلاف در تفسير علم وجود دارد كه بررسى ‏هاى مشروح درباره آنها احتياج به تفصيل دارد . آنچه كه امروزه بعنوان شرايط يك قانون علمى مطرح ميگردد سه شرط است :

شرط يكم كليت قانون

موضوع قانون علمى بايد كلى باشد ، مانند هر آب مركب است از دو عنصر اكسيژن و هيدروژن با نسبت معين .

منشاء كليت يك قضيه بر دو قسم است :

قسم يكم استقراء

و تجربه همه انواع يا افراد يك موضوع مانند همه انواع جانداران يا همه افراد يك نوع جاندار كه بطور كلى موضوع قضيه علمى قرار ميگيرد ، مانند اينكه همه انواع حيوانات توليدمثل ميكنند . البته مشاهده مستقيم اغلب انواع يك موضوع ( مثلا حيوان ) مخصوصاً با گسترش وسيع علوم حيوان شناسى در دوران ما ، در روى زمين ، امكان‏پذير است ، و با اينحال ميتوان با يك مسامحه جزئى ادعاى كليت نموده و قضيه را بعنوان يك قضيه علمى مطرح كرد . ولى بايد در نظر گرفت كه همين مسامحه جزئى بايستى مورد توجه و تذكر قرار بگيرد ، تا بررسى‏ كنندگان به اشتباه نيفتند .

استقراء و تجربه در همه افراد يك موضوع نه امكان‏پذير است و نه مورد احتياج . ما با شناخت يك موضوع از نظر عناصر اصيل آن ميتوانيم درباره افراد آن موضوع ،قضيه كلى صادر كنيم ، وقتى كه ما هويت آب را با همه عناصر اصيل آن شناختيم ،ميتوانيم آنرا موضوع يك قضيه علمى معرفى كرده بگوئيم : همه افراد و مصاديق آب چنين و چنان است بجز مشخصات موضعى مانند املاح گوناگون كه در آبهاى روى زمين بطور متفاوت وجود دارد . خلاصه براى تشكيل يك قضيه علمى كه از كليت و شمول بر افراد يك موضوع برخوردار بوده باشد ، كافى است كه هويت آن موضوع را بطور صحيح بشناسيم . در صورتيكه براى بيان يك قضيه علمى درباره انواع يك جنس ، شناخت هويت آن جنس كافى نيست ، بلكه بايد هر نوعى را با همه مختصات آن ، مورد تحقيق قرار بدهيم . مثلا ما نميتوانيم با شناخت جنس كلى حيوان بعنوان اينكه موجودى داراى احساس است و توليد مثل ميكند ، درباره همه هويت نوعى از حيوان كه مثلا اسب است ،شناخت كلى داشته باشيم .

قسم دوم انشائى تجريدى

كليت ناشى از انشاء تجريدى عبارتست از فعاليت مغزى براى ايجاد هويتى كه هيچ نيازى به مشاهده موارد و مصاديق آن هويت ندارد ، مانند اعداد و اعمال رياضى و اشكال هندسى و احكام آنها . اگر چه انشاء تجريدى در ذهن‏هاى ابتدائى احتياج به مشاهدات عينى دارد : باين معنى كه براى انشاء عدد 2 نخست مشاهده دو سنگ يا دو انسان يا دو درخت لازم است و هم چنين براى انشاء تجريدى دايره نخست مشاهده يك ظرف دايره‏اى يا يك حوض دائره‏اى مورد نياز است ، ولى پس از طى مراحل ابتدائى ، در انشاء هويتهاى مزبور نيازى به مشاهدات عينى وجود ندارد . بهمين جهت است كه كليت آنها با فعاليت انشائى مغز حاصل ميگردد .

حكم به اينكه 8 4 4 در مغزهاى رشد يافته معمولى نه تنها نيازى به استقراء همه موارد فرمول مزبور ندارد بلكه حتى احتياج بديدن يك مورد هم ندارد .

لذا اگر چنين فرض كنيم كه رشد يك مغز بدون احتياج به طى مراحل اوليه مشاهدات ، امكان‏پذير باشد ، بدون ترديد اعمال رياضى و هندسى را انجام خواهد داد بدون احتياج به تماس يا واقعيتهاى عينى . باضافه اينكه مغز آدمى در موقع اشتغال به فعاليت‏هاى رياضى ، كمترين توجهى به نمودها و پديده‏هاى عينى كه منشاء انتزاع واحدهاى آن فعاليت‏ها مي باشد ، ندارد .

تعميم ديدگاه علمى

شرط كليت قضيه تنها براى صحت يك قانون علمى است ، باين معنىكه فقط قانون علمى است كه احتياج به كليت دارد ، نه هر مسئله و ديدگاه علمى ما مى‏ميتوانيم قرار گرفتن ذهن را در برابر يك موضوع در جريان علمى بدين ترتيب توضيح بدهيم .

1 آمادگى ذهن به دريافت موضوع به انگيزگى عواملى كه در مبحث يكم توضيح داده‏ايم . براى اين آمادگى بايستى شرايط ضرورى ذهن و موانعى را كه ممكن است از برقرار گشتن ارتباط ميان ذهن و موضوع جلوگيرى كند ،در نظر گرفت . بعنوان مثال : اگر ذهن يك بررسى كننده ، موضوعى را كه ميخواهد مورد شناخت علمى قرار بدهد ، قابل وصول علمى نميداند ، اين طرز تلقى درباره موضوع ، مانعى است ذهنى كه سطح ذهن بررسى كننده را اشغال نموده است و چاره‏اى جز اين وجود ندارد كه نخست اين مانع بايد برطرف شود . چنانكه براى بوجود آمدن اشتياق و اراده دريافت علمى موضوع ،بطور قطع انگيزه منطقى ضرورت دارد و بدون آن انگيزه ارتباط ميان ذهن و موضوع سطحى بوده ، محصولى جز خيال و پندار و بازيگريهاى بى‏اساس ذهن نتيجه نخواهد داد .

2 در استمرار لحظات ارتباط ، همواره نوعى فعاليت ذهنى ضمنى صورت ميگيرد كه ممكن است بررسى‏كننده بهيچ وجه متوجه آن فعاليت نباشد .

اين فعاليت را ميتوانيم قضيه‏سازى اصطلاح نمائيم مثلا در امتداد ارتباط براى بررسى درباره يك جاندار با ده‏ها پديده و حركات و روابط روبرو ميشويم كه هريك از آنها در مجراى اصول و قوانينى معين بجريان ميفتند .

مانند اينكه منظور ما از تحقيق جاندارى كه مورد بررسى ما است ، فقط از نظر بازتاب عضوى آن در برابر حرارت است ، در مسير بدست آوردن اين منظور سرعت و كندى حركات حيوان را مى‏بينيم ، باضافه اينكه حركت سريع را از حركت كند تشخيص ميدهيم ، ضمناً علت آن دو نوع حركت را هم درك ميكنيم ، اگر چه هدف اصلى ما نه تشخيص نوع حركت است و نه درك علت آن . ولى چه آگاهانه و چه نا آگاه ، دو قسم قضيه‏ سازى در ذهن ما بجريان ميفتد :

يكى اينكه اين حركت سريع‏تر از آن حركت است ، آن ديگرى كندتر از اين حركت است .

دوم اينكه علت حركت سريع شدت تأثير عامل گريز است كه حيوان را وادار به حركت سريع‏تر مي نمايد .

3 بهره‏بردارى از اين قانون ذهنى كه پديده‏ايكه بعنوان يك معلول در جهان عينى بروز ميكند ، با تكرار علت حتماً همان معلول تكرار ميگردد لذا اين معلول يك پديده منحصر به فرد ، در جهان عينى نيست . پس بايد به استقراء و تجربه پرداخت و اين معلول را در شرايط و موقعيت‏هاى مختلف مورد بررسى قرار داد .

4 اگر از استقراء و تجربه‏هاى فراگيرنده همه موارد ، توانستيم بيك قضيه عمومى كه در همه موارد صدق ميكند ، برسيم ، ما قانون كلى آن موارد را بدست آورده‏ايم . ملاحظه ميشود كه كليت از مرحله چهارم يعنى از ارتباط علمى با موضوع انتزاع ميشود ، در صورتيكه همه مراحل ما قبل مرحله چهارم در بوجود آمدن جريان علمى ضرورت داشته است .

5 هنگاميكه قانون كلى از استقراء و تجربه‏ها بدست آمد ، يك عده پديده‏ها بعنوان شرايط و موانع مفاد قانون نيز مطرح ميشوند .

شرط دوم قابل پيش‏بينى مشروط

بدانجهت كه هر رويدادى در جهان واقعيت‏ها وابسته به شرايط و مقتضيات و عدم موانع است ، بنابراين ، قوانين علمى كه مستند به جريان همان رويدادها است ، مشروط ميباشند ، خواه اين شرط در متن قانون تصريح شده باشد ،يا نه . ما ميدانيم كه ماه در موقع فاصله زمين ميان خورشيد و ماه ، خسوف ميكند . اين قانون با دو شرط لازم مشروط است : يكى اينكه هيچ تغييرى در منظومه شمسى صورت نگيرد .

دوم اينكه زمين ميان خورشيد و ماه فاصله شود . ما ميتوانيم با اين دو شرط خسوف ماه را در يكى از شب‏هاى آينده پيش‏بينى كنيم . چنانكه خود فاصله‏شدن زمين ميان ماه و خورشيد پديده‏ايست كه با شرايطى معين قابل پيش‏بينى ميباشد . البته چون اين شرط دوم ، بيان كننده انطباق قانون بر واقعيت است ، لذا مخصوص به پيش‏بينى در آينده نيست ، لذا با در نظر گرفتن هويت قانون با همه شرايطش ميتوانيم از جريان گذشته و حال حاضر هم اطلاع علمى بدست بياوريم . مثلا ميگوئيم : دلايل نشان ميدهد كه شش ماه پيش از اين زمين ميان ماه و خورشيد بمقدار دو ساعت فاصله بوده است ، لذا اين نتيجه قطعى را ميگيريم كه شش ماه پيش از اين بطور قطع ماه دو ساعت خسوف داشته است ، همچنين اگر شرط مزبور در اين حال حاضر تحقق پيدا كرده است قطعاً ماه در حال حاضر در حال خسوف است .

شرط سوم ابطال‏ پذيرى

معنى ابطال‏پذيرى سازگار نبودن قضيه علمى با همه پديده‏هاى ممكن ميباشد ، بهمين جهت است كه گفته ميشود : هيچ قضيه علمى در برابر همه پديده‏هاى جهان بى‏تفاوت نيست .

بنظر ميرسد اين شرط سوم را كه محققان در برابر شرط دوم قرار داده و آندو را دو شرط مستقل معرفى ميكنند ، اشتباه محض است ، زيرا وقتى كه يك قضيه بصورت قانون كلى مطرح ميگردد ، يك حقيقت مجرد و بسيط نيست ،بلكه هم موضوع قانون قابل تحليل به اجزاء است و هم محمول آن و هم رابطه‏اى كه ميان موضوع و محمول برقرار مى‏شود ، مشروط به شرايط و عدم موانع مى‏باشد . اين اجزاء و قيود و شرايط كه در تحقق قانون دخالت ميورزند ، چنانكه با تحقق همه آنها در يك موقعيت مى‏توان به تحقق مفاد قانون ، آگاهى علمى پيدا كرد ، همچنان ميتوان با فقدان حداقل آناجزاء و قيود و شرايط ، عدم تحقق مفاد قانون را قطعى دانست . بعنوان مثال اين قانون را در نظر ميگيريم : « هر انسان خردمند براى جامعه خود مفيد است » موضوع اين قانون تحليل مى ‏شود به :

1 انسان 2 رشد عقلانى و وجدانى وى تا حد خردمندى 3 آمادگى او براى بهره‏بردارى از خردمندى خود در جامعه . محمول اين قانون تحليل مى‏شود به : 1 وجود جامعه‏اى كه پذيرنده فعاليت‏هاى خردمندانه بوده باشد . 2 انواعى از مفيديت وجود دارد كه خردمند مناسب‏ترين آنها را براى جامعه تعقيب و عملى مى‏سازد . 3 اختلالات اجتماعى مانع پذيرش مفيديت خردمند ميباشد . مسلم است كه براى تحقق عينى مفيد بودن خردمند در جامعه خود ، شرايط پنج گانه و نبودن مانع ضرورت دارد . در نتيجه ما ميتوانيم تحقق مفيديت را بعنوان يك پديده قانونى با شرايط مزبوره پيش‏بينى كنيم . و هم اين حقيقت را بپذيريم كه با فقدان يكى از آنها مفيديت بعنوان يك پديده قانونى باطل و قابل تحقق نمى‏باشد . زيرا فرض اينست كه هر موجودى انسان نيست و هر انسانى خردمند نيست و براى خردمند شدن فعاليت عقلانى و وجدانى ضرورت دارد . اگر همه امور مزبوره موجود باشد ، ولى شخص خردمند بجهت عوارض درونى يا برونى نتواند آماده فعاليت خردمندانه در جامعه خود بوده باشد ، قانون مزبور فاقد شرط خواهد بود .

شرط چهارم قابل تكرار و تعدد

اگر موضوع بررسى ما يك واقعيت غير قابل تكرار و تعدد بوده باشد ،قابل بررسى از ديدگاه علمى نيست .

بعنوان مثال : يك اثر هنرى را فرض كنيم كه با نظر به انگيزه بوجود آورنده آن و هويت و نمودهايى كه دارد هرگز و در هيچ زمان و شرايطى قابل تكرار نباشد ، قابل بررسى علمى نخواهد بود ، زيرا اين اثر يك جزئى حقيقى و مشخصى است كه نمى‏تواند منشاء انتزاع قانون كلى و يا موردى براى تطبيق قانون كلى بوده باشد . در نتيجه بررسى مجموع جهان هستى كه يك واحد متشكل است و حداقل براى ما قابل تكرار و تعدد نمى ‏باشد ، خارج از ديدگاه علمى است . همچنين بررسى در ذات و ماهيت خدا ( نه اصل وجود او ) كه نه قابل تعدد است و نه قابل تكرار ، موضوعى فوق علم است ، دليل اين شرط عبارتست از اينكه در صورت وحدت حقيقى موضوع ، هيچ جريان تغيير دهنده‏اى در آن بوجود نمى‏آيد كه بازتاب موضوع مفروض در برابر آن تغييرات معلول علتى باشد كه گفته شود : آن علت بطور كلى داراى چنان معلولى است و ميتواند در مصاديق موضوع مفروض ، معلول يا اثر و مختص را بوجود بياورد . اين شرط را باضافه توضيح و استدلالى كه بيان كرديم ، براى يك قضيه علمى مطرح كرده‏اند . يك نكته مهمى كه در اينجا بايد متذكر شويم ،اينست كه در جهان عينى و ذهنى هيچ پديده و واقعيتى قابل تكرار و تعدد حقيقى نيست ، و هر چه كه تحقق پيدا مى‏كند ، شخصى و به اصطلاح منطقى جزئى حقيقى است كه تكرار و تعددش امكان‏پذير نيست .

آنچه كه ما آنرا تكرار مينمائيم جريان مشابه و امثال پديده‏ها و واقعيتها است كه در جهان عينى و ذهنى بوجود ميآيد . در حقيقت اين جريان شبيه به جريان فوتونهاى نور است كه بجهت شباهت آنها در هويت و خاصيت ، نمايش تكرار دارد ، در صورتيكه هيچ يك از فوتونها پس از آنكه تحقق يافت و بجريان افتاد ، نه قابل تكرار است و نه قابل تعدد . بنابر اين بايد گفت : يكى از شرايط قضيه علمى آن است كه بازگو كننده جريان واحدهائى مشابه و مثل در جهان واقعيت‏ها بوده باشد .

9 يقين

كلمه يقين داراى مفهومى صيقلى‏تر از قطع و جزم علم است . يقين آن علم به واقع است كه واقعيت را مانند مشاهده عينى موضوع در اختيار آدمى قرار ميدهد ، بطوريكه يقين كننده بطور مستقيم و كاملا روشن و بدون هيچ تزلزل احتمالى حتى با عوض شدن موضع‏گيرى ، موضوع را مى‏بيند . تأثير يقين درباره يك موضوع بيش از تأثير قطع و جزم و علم است . بهمين جهت است كه اگر براى انسان خلاف اين پديده‏هاى ذهنى كشف شود ، موجب آن تأثر شديد نمي شود كه در موقع انكشاف خلاف يقين ، زيرا اگر چه احتمال خلاف در قطع و جزم و علم وجود ندارد ، ولى انسانهاى معمولى با مشاهده كشف خلافهائى كه در سه پديده ذهنى مزبور در خود و ديگران نموده‏اند ، شگفتى و تأثر عميق در هنگام خلاف واقع بودن آنها ، سطوح روانشان را فرا نميگيرد ، در صورتيكه در موقع آشكار شدن خلاف آنچه كه به آن يقين كرده‏اند ، شگفتى و تأثر عميقى در سطوح روانى آنان بوجود ميآيد . اين يقين در مباحث معرفت از ديدگاه اسلام به سه مرحله تقسيم شده است :

مرحله يكم علم اليقين جنبه آيينه‏اى يقين است كه در كمال صافى و صيقلى واقعيت را نشان ميدهد .

مرحله دوم حق اليقين ، آن حالت انكشاف موضوع است كه همه سطوح روانى را بر خود متوجه ساخته يا آنها را اشغال نموده است .

به اضافه اينكه در اين مرحله موضوع مورد يقين مانند كانون نور است كه بر خواص و روابط موجود در پيرامون آن موضوع نيز روشنائى مى‏ اندازد .

مرحله سوم عبارتست از عين اليقين ، در اين مرحله مانند اينست كه موضوع مورد يقين جزئى از من انسانى گشته است . شايد منظور مولانا از انديشه در دو بيت زير همين مرحله از يقين باشد ،

اى برادر تو همى انديشه‏اى
ما بقى خود استخوان و ريشه‏اى

گر بود انديشه‏ات گل ، گلشنى
و ربود خارى تو هيمه گلخنى

10 علم حصولى

انعكاسى كه از واقعيت پس از ارتباط ميان دو قطب ذهنى و عينى ، در ذهن بوجود ميايد ، علم حصولى ناميده ميشود . مانند انعكاس صورت انسانى و ديگر پديده‏ها و روابط و هر گونه واقعيات در ذهن . و بعبارت كلى‏تر علم بهر واقعيتى جز ذات خود انسان كه با كلماتى امثال « من » « خود » تعبير ميشود ،

علم حصولى ناميده شده است . مباحثى كه معمولا درباره شناختهاى علمى مطرح ميگردد ، اين نوع از علم است .

11 علم حضورى

اين نوع از علم كه خودهشيارى ناميده شده است ، عبارتست از علم انسان به ذات خود ، يا علم انسان به « من » ، « خود » . آيا اين علم در ديگر جانداران نيز وجود دارد يا نه ؟ مورد ترديد است ، زيرا اين يك پديده غير فيزيكى است و قابل مشاهده عينى نيست . و ما بدرستى نميدانيم در درون ديگر جانداران چه ميگذرد و هر چه كه درباره مسائل روانى حيوانات مطرح ميكنيم ،

يا مستند به خواص و آثار و حركات عينى آنها است و يا محصولى از مقايسه حيات خود با حيات جانداران ميباشد . براى علم حضورى دو نوع اساسى ذكر شده است :نوع يكم علم حضورى ذاتى كه عبارتست از علم به ذات يا « من » ،و چنانكه از خود اين اصطلاح برميآيد ، معلوم ما در اين پديده خود ذات يا من است .

نوع دوم علم حضورى نمود ذاتى ، كه عبارتست از علم به نمودهاى درونى مانند لذايذ و آلام و اراده و تصميم و انديشه و تخيل و تجسيم و تداعى معانى و احساسات هنرى و غير ذلك .

12 مراحل علم حضورى

علم حضورى با نظر به اختلاف در چگونگى آن ، تقسيم به مراحلى ميشود كه ما عمده آنها را متذكر ميشويم :

مرحله يكم معلوم ذاتى مبهم است

كه تنها به برنهاده شدن ذات در برابر جز ذات قناعت ميكند .اين مرحله از علم حضورى يك آگاهى خام است كه براى اشخاص تازه وارد به درون دست ميدهد . توضيح اينكه آنچه كه مغزهاى ابتدائى از « من » مى‏فهمند ، عبارتست از مجموع اجزاى مادى قابل مشاهده ، مانند دست و پا و چشم و گوش و زبان و لب و غير ذلك . وقتى كه ميگويند « من گفتم » اگر بپرسيد كه مقصودتان از « من » چيست ؟ نخست چند لحظه توقف مى‏كند و سپس در حاليكه مجموع اجزاى مادى خود را در ذهنش منعكس ميكند ،پاسخ شما را ميدهد كه اين مجموع اجزاء را كه دارا هستم ، بشما آن سخن را گفته است . اگر مغز آدمى مقدارى رشد يافته‏تر باشد ، مجموع اجزاى بيرونى و فعاليت‏ها و نمودهاى درونى خود را منظور نموده آنرا ذات يا « من » مينامد و اطلاعى از مرحله عالى‏تر ندارد و نميداند كه :

مجموع اجزاء درونى و برونى « من » نيست

اينان يك مقايسه ابتدائى نموده مى‏گويند : يكعدد سيب غير از اجزاء درونى و برونيش چيز ديگرى ندارد كه « من » سيب ناميده شود ، وقتى كه ميگوئيم : رنگ سيب ، بوى سيب ، شكل سيب ، معنايش آن نيست كه سيب چيزى است و اين امور وابسته به آن چيز مستقل است . سيب يعنى همه اجزاء و نمودهاى تشكيل دهنده آن .

از اين مثال نتيجه ميگيرند كه ما داراى يك « من » مستقل در برابر مجموع اجزاء برونى و درونى نيستيم . وقتى مى‏گوئيم : دست من ، يعنى جزئى متشكل با ديگر اجزاء كه مجموعاً من ناميده ميشود . اين يك مقايسه نابجائى است كه برخى از مكتب‏هاى روانشناسى امروزى براى تفسير « من » انجام ميدهند . دليل بطلان مقايسه مزبور اينست كه :

اولا درون سيب داراى يك جزء يا يك فعاليت آگاهانه‏اى نيست كه مديريت مجموع اجزاء سيب را بعهده بگيرد ، در صورتيكه انسان در درون خود داراى عامل مديريت آگاهانه است كه انكار آن . جز نيهيليستى چيز ديگرى نيست .

ثانياً ما مى‏توانيم مجموع اجزاء برونى و مادى را براى بررسى مطرح نمائيم ، اين بررسى كننده بدون ترديد يك جزء مادى از مجموع اجزاى ما نيست زيرا دست نميتواند درباره چشم و رابطه آن با مغز و ديگر اجزاى بدن بررسى نمايد . ممكن است گفته شود : اين بررسى كننده يكى از فعاليت‏هاى مغزى ما است ، مانند انديشه و تعقل .

اين مطلب درست است ، ولى در آنهنگام كه اجزاء و فعاليت‏هاى درونى خود را براى بررسى مطرح ميكنيم ، اين بررسى كننده چيست ؟ اگر گفته شود . يكى از فعاليت‏هاى مغزى ما است . اين پاسخ صحيح نيست ، زيرا فرض اينست كه ما همه اجزاء و فعاليت‏هاى درونى خود را مطرح كرده‏ايم و هر گونه فعاليت‏هاى مغزى تحت بررسى و مقايسه قرار گرفته است ، لذا هيچ يك از آنها نميتواند بعنوان بررسى كننده و داور از موقعيت خود كه شبيه به شخص مورد محاكمه است ، كنار رفته و موقعيت دادستانى برخود بگيرد . باز ممكن است گفته‏شود : يكى از فعاليت‏هاى بسيار ظريف و رشد يافته مغزى است كه با نظر به اصول و قوانين اندوخته شده ، اين كار بررسى و داورى را بعهده‏ميگيرد .

اين احتمال هم صحيح نيست ، زيرا ما ميتوانيم شاهد يك بررسى و داورى بالاترى در درون خود باشيم كه هرگز احتمال مزبور نميتواند آنرا توجيه نمايد و آن بررسى و داورى بدين شكل است كه همه موجوديت درونى را يك طرف و آن فعاليت ظريف و رشد يافته را در طرف ديگر قرار داده به بررسى اين مسئله مى‏پردازيم كه آيا فعاليت ظريفو رشد يافته در بررسى و قضاوت خود ، كار صحيحى انجام داده است ، يا بخطا رفته است ؟ اين بررسى كننده و داور چيست ؟ ما حتى ميتوانيم اين عمل بسيار دقيق و ظريف بررسى و داورى را تا بى‏نهايت ادامه بدهيم ، يعنى بارديگر ميتوانيم عامل بررسى و داورى دوم را كه كار بررسى و داورى نخستين را انجام داده بود ، مورد بررسى و داورى قرار بدهيم . . . اين جريان تا رسيدن بيك عامل نهائى كه عبارتست از « من » ناب و غير مخلوط به ديگر نمودها و فعاليتهاى درونى ادامه پيدا ميكند .

گفتيم كه در مرحله يكم از علم حضورى ، معلوم ما ذات مبهم است ،يعنى ذاتى است كه در برابر جهان عينى و اجزاى مادى خود برنهاده شده و مورد آگاهى ما قرار ميگيرد . اين ابهام از آنجا ناشى ميشود كه دست برداشتن از نمودها و پديده‏هاى جهان عينى و قالب‏گيريهاى رسمى درباره آن واقعيات كه در ذهن ما امرى است كاملا طبيعى ، بسيار بسيار دشوار است ، يعنى هر چيزيكه براى ما مطرح ميشود ، بامقياسات كمى و اشكال كيفى و خصوصيات نمودى مطرح ميگردد . در صورتيكه ما با ورود به آستانه « من » با هيچ يك امور مزبور روبرو نميگرديم ، با اينكه با كمال روشنى دريافت ميكنيم كه انديشه غير از من است ، لذتى كه ميبريم غير از من است ، تجسيمى كه درباره يك واقعيت در درون ما بوجود آمده است ، غير از من است . پس اين من چيست ؟

ما در برابر اين سئوال اگر به جستجوى خود ادامه بدهيم و نتوانيم از آن قالب گيريها كه در ارتباط با جهان عينى وسيله فعاليتهاى ذهنى ما است ، دست برداريم ، با يك حقيقت يا مفهومى مبهم مواجه ميشويم و جريان جستجو را خاتمه ميدهيم . و اغلب تلفات ما درباره خودشناسى يا من‏شناسى در همين مرحله يكم است ، كه گاهى هم به انكار و نفى « ذات » يا « من » ميانجامد اين انكار و نفى كه موجب يك رضايت خاطر سطحى و زودگذر است ، اشكالات زيادى را بوجود ميآورد كه در صندوق جملاتى از قبيل « آينده‏ها اين مسائلرا خواهند فهميد » يا « علم در آينده كشف خواهد كرد » يا « اين كيفيات مخصوص مغزى و روانى است،بايگانى ميشوند

مرحله دوم عبارتست از دريافت ذات « من »

بعنوان يك حقيقت اداره كننده حيات آدمى در پهنه طبيعت و روابط متنوع . اين يك دريافت روشنى است كه ميتواند حيات دريافت‏كننده را از نوسانات در تصادفات و حركات و سكنات و هدف‏گيرى‏هاى بى‏پايه نجات بدهد ، بهمين جهت است كه تلاش و كوشش براى دريافت اصول و قوانين زندگى در همه ابعادش براى تقويت شخصيت ، يا به انگيزگى خود شخصيت كه از عنوان مديريت برخوردار است ،در حد اعلاى ضرورت ميباشد . از اين مرحله به بعد استعدادهاى متنوع « من » شروع به كار ميكنند و قيافه‏هاى گوناگون خود را نشان ميدهند . مهمترين استعدادى كه « من » نشان ميدهد ، استقلالى است كه در برابر جهان جز من از خود بروز ميدهد بنابراين .

مرحله سوم عبارتست از بروز استقلال « من » در برابر « جز من »

بنظر ميرسد كه بدون بروز اين استعداد در بين هيچ فردى از انسان هر چند كه از نيروها و فعاليت‏هاى فراوان درونى برخوردار باشد ، كارى از پيش نخواهد برد . خواص اين مرحله مهم عبارتند از :

1 پيروزى آدمى در « حيات معقول » اين پيروزى از آن هنگام شروع ميشود كه خود را در برابر « جز خود » بر مى‏نهد و در تنظيم رابطه تأثير و تأثر از « جز من » گام برميدارد .

2 اينست مرحله ادعاى منطقى « من هستم » آن انسانهائى كه به اين مرحله نرسيده‏اند ، هراندازه هم كه جمله « من هستم » را زيبا و حماسى و جدى ابراز بدارند ، خود را فريب ميدهند و دروغ ميگويند و بجاى « محيط هست » . « اجتماع هست » ، « مقام هست » ، « پول هست » « معشوق هست » « تمايلاتم هست » « تاريخ هست » ، من هستم را ابراز ميدارند و يا اين« من هستم » روپوشى روى متلاشى شدن در چنگال آن « هست‏ها » ميگذارند .

بنظر ميرسد براى متلاشى شدن در چنگال طبيعت و قدرت‏هاى زورگويانه ،اقوياى از انسان بيخبر ، ابزار و آلاتى مناسب‏تر و دسترس‏تر و مجانى‏تر از اين ادعاكنندگان « من هستم » قابل تصور نيست .

3 در اين مرحله سوم است كه آدمى ميتواند بجاى آنكه لوحه‏اى زير دست نقاش عوامل طبيعى و نوع انسانى گردد ، خود نقاش زبردستى باشد كه نقش مشيت الهى را روى طبيعت و انسانها ترسيم نمايد .

4 نيز در اين مرحله سوم كه مرحله احساس استقلال من است ، اين امتياز وجود دارد كه آدمى ميتواند مرز بسيار شفاف من و جهان هستى را درك كند ، يعنى در عين حال كه خود را در اينسوى مرز مى‏بيند و جهان هستى را در آنسوى مرز ، ولى چون اين مرز خيلى شفاف است گويى با درك من ،مرز ميان خود و جهان هستى را نيز درك ميكند و بالعكس با درك جهان هستى من و آن مرز را نيز در مييابد ، اين درك و دريافت از هر دو سوى مرز شفاف كه آنسوى ديگر را نشان ميدهد ، بزرگترين مختص مرحله سوم است .

5 شايستگى اظهار نظر در جهان بينى ، آن متفكرى كه بدون رسيدن به اين مرحله استقلال من و يا بدون پذيرش چنين مرحله‏اى تكاملى از من ، به اظهار نظر در جهان‏بينى بپردازد ، نه خود او مى‏ فهمد كه چه واقعيتى را درك كرده است و نه ميتواند چيزى از جهان‏بينى براى ديگران تفهيم نمايد . اين همان ماهى است كه با كمال ناتوانى از سربلند كردن از اقيانوس كه جزئى ناچيز از آنست ، با كمال خونسردى و دلخوشى مي خواهد اقيانوس را حتى به آنانكه بجهت تكامل به خود اقيانوس مشرف شده‏اند ، بفهماند 6 يكى از اساسى‏ترين و باارزش‏ترين خواص اين مرحله ، وصول به مقام والاى اختيار است . وصول به مقام والاى اختيار يعنى چه ؟ تعريف اختيار چنين است : « نظارت و سلطه شخصيت [ يا من ، ذات ، خود حقيقى ] برد وقطب مثبت و منفى كار » بنابر اين تا شخصيت استقلال ذاتى خود را در نيافته باشد از سلطه و اعمال آن در جريان كار ناتوان ميباشد .

و بدون اين نظارت و سلطه هرگونه احساس اختيار نوعى احساس فريبنده است كه فقط به درد صيقلى كردن حلقه‏هاى زنجيرى عوامل جبر ميخورد . بدون وصول شخصيت به مرحله استقلال ، سرنوشت همه كارهاى فكرى و عضلانى ما در دست تمايلات بى‏اساس است كه بجهت ضعف شخصيت ، ما را مي گردانند .

اين اختيار نيست ، پالان است كه با كمترين سنگينى در يكى از دو طرف ، پالان به همان طرف متمايل ميشود :

اشترى ام لاغر و هم پشت ريش
ز اختيار همچو پالان شكل خويش

اين كژاوه گه شود اينسو كشان
آن كژاوه گه شود آنسو گران

بفكن از من حمل ناهموار را
تا ببينم روضه انوار را

مولوى علم حضورى كه معلومش اين من است ، با آن علم ابتدائى و خام كه معلومش دست من ، پاى من ، چشم من ، گوش من ، آن اندازه متفاوتست كه خود عضو مادى با « من » اشخاصى كه نمى‏توانند از آن علم حضورى كه توصيفش كرديم برخوردار شوند ، بخود رحم كنند و مقدارى در آشتى‏دادن خود با ذات خود ، بكوشند .

7 دقت كنيد اگر ديديد وصول من را به اين مرحله نمى ‏پذيريد و يا اصلا براى شما نا مفهوم است از اثبات و نفى واقعيتهاى عالى انسانى بركنار شويد ،شما چطور مى‏توانيد بدون احساس برين من درباره عدالت فكر كنيد ، مگر دريافت عدالت را ميتوان در درون يك انسان كه بجهت سلب حق استقلال از شخصيت ، ظلم را در بدترين قيافه‏اش مرتكب شده است ، سراغ گرفت ؟

13 علم انفعالى

براى علم انفعالى دو معنى را ميتوان در نظر گرفت :معناى يكم همان تأثر و بازتاب انعكاسى از واقعيات و فعاليتهاى ذهنى وابسته به عوامل و انگيزه‏هاى خارج از ذات .

معناى دوم هر گونه علم وابسته است اگر چه از ذات انسانى بجوشد ، زيرا علمى كه از ذات آدمى ميجوشد ، اگر چه نوعى استقلال از خود نشان ميدهد و ما فوق انفعال از عوامل و انگيزه‏ها بنظر ميرسد ، با اينحال چون ذات وابسته به خدا است ، لذا نمى‏تواند آن استقلال را داشته باشد كه بكلى ما فوق پذيرش و انفعال بوده باشد ، رشديافتگان كاروانيان مسير شناخت ، اين وابستگى را هم در جوشش معرفت و هم در پايان مراحل آن ، بخوبى در مى‏يابند . دقت فرمائيد :

خاتم ملك سليمانست علم
جمله عالم صورت و جانست علم

مولوى آيا علم كه جان جهان است ، مى‏تواند بدون سنخيت وارد جان آدمى شود ؟ سنخيت جان آدمى با علم كه جان جهان است ، نميتواند به چيزى جز شايستگى جان آدمى به گرديدن از مرحله يك جاندار به مرحله والاى كل جهان موفق و نائل گردد . و اما وابسته بودن آغاز و پايان علم همانست كه باز مولوى در ابيات زير گوشزد ميكند :

قطره علم است اندر جان من
وارهانش از هوى و ز خاك‏تن

قطره دانش كه بخشيدى ز پيش
متصل گردان بدرياهاى خويش

14 علم فعلى

علم فعلى عبارتست از آن علم ذاتى كه بهيچ عاملى و انگيزه‏اى و معلومى وابسته نيست و در عين حال كه فروغ اين علم بر همه معلومات ميتابد ، تابع آن معلومات نيست ، كم و زياد نميشود ، هيچ تغيير و دگرگونى نمى‏پذيرد ، مسبوق بهيچ جهلى نيست ، از استدلال و استشهاد بى‏نياز است . اين علم فعلى منحصر بر ذات اقدس الهى است و هيچ موجودى توانائى اين علم را ندارد . بلى ، با نظر به قدرت بسيار بزرگى كه خداوند براى دريافت واقعيات جهان هستى در نهاد انسانها گذاشته و با وصول انسان به مقام خلافت الهى در اين دنيا ميتواند از آن قدرت بهره‏بردارى نمايد ، لذا ميتوان گفت : مراحلى از علم فعلى كه عبارتست از حضور معلومات از مسير شهود در درون انسان ، براى اين خاك‏نشين ملكوتى امكان‏پذير مى‏باشد .

توجه :تتمه مباحث مربوط به شناخت از ديدگاه علمى و فلسفى و همچنين شناخت از ديدگاه قرآن در جلد هفتم مطرح ميشود .

تتمه خطبه بيست و نهم

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد ۶

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=