22 و من خطبة له عليه السلام
متن خطبه بيست و دوم
حين بلغه خبر الناكثين ببيعته 1 و فيها يذم عملهم و يلزمهم دم عثمان و يتهددهم بالحرب 2 ذم الناكثين 3 ألا و إنّ الشّيطان قد ذمّر حزبه 4 ، و استجلب جلبه 5 ، ليعود الجور إلى أوطانه 6 ، و يرجع الباطل إلى نصابه 7 . و اللّه ما أنكروا عليّ منكرا 8 ، و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا 9 دم عثمان 10 و إنّهم ليطلبون حقّا هم تركوه 11 ، و دما هم سفكوه 12 : فلئن كنت شريكهم فيه فإنّ لهم لنصيبهم منه 13 ، و لئن كانوا ولوه دوني ، فما التّبعة إلاّ عندهم 14 ، و إنّ أعظم حجّيتهم لعلى أنفسهم 15 ، يرتضعون أمّا قد فطمت 16 ، و يحيون بدعة قد أميتت 17 . يا خيبة الدّاعي 18 من دعا 19 و إلام أجيب 20 و إنّي لراض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم 21 .
التهديد بالحرب 22 فإن أبوا أعطيتهم حدّ السّيف 23 و كفى به شافيا من الباطل ، و نا للحقّ 24 و من العجب بعثهم إليّ أن أبرز للطّعان 25 و أنّ أصبر للجلاد هبلتهم الهبول 27 لقد كنت و ما أهدّد بالحرب 28 ، و لا أرهب بالضّرب 29 و إنّي لعلى يقين من ربّي 30 ، و غير شبهة من ديني 31 .
ترجمه خطبه بيست و دوم
خطبه ايست از آن حضرت اين خطبه را هنگاميكه خبر بيعت شكنان به او رسيد ، فرموده است . 1 در اين خطبه كردار بيعت شكنان را توبيخ نموده و آنان را به خون عثمان ملزم و تهديد به جنگ مي نمايد 2 .
توبيخ بيعت شكنان 3 آگاه باشيد ، شيطان دست به تحريك حزب خود زده 4 و خود باختگان سست عنصر را بسوى خود جلب نموده است 5 تا ستم بآشيانه هاى خود بر گردد 6 . و باطل به حد نصابش برسد . 7 سوگند بخدا ، اين [ پست صفتان رذل سيرت ] نه انحرافى از من ديده اند كه آنرا بر من بگيرند 8 و نه ميان من و خودشان عدالت را حاكم قرار دادهاند 9 .
خون عثمان 10 [ اين نابخردان ] حقى را از من مطالبه مي كنند كه خود رهايش كرده اند 11 و خونى را از من مي خواهند كه خود آنرا بر زمين ريختهاند 12 اگر من در ريختن خون عثمان با آنان شركت ورزيده ام ، سهمى از آن خون گريبانگير آن نابخردان است 13 و اگر خود متصدى كشتن عثمان بودهاند ، قصاص قتل پايگير خود آنانست 14 [ اين نادانان ] بزرگترين دليلى را كه اقامه مى كنند بر ضرر خود آنان تمام خواهد گشت 15 . آنان از پستان مادرى مى مكند كه آنانرا از شير خود بريده است .
16 و بدعتى را زنده ميكنند كه مرده است 17 بيا اى رسوائى و نوميدى به سراغ اين دعوت كننده بيشرم 18 شگفتا ، دعوت كننده كيست 19 و چه دعوت وقيحى كه از او پذيرفته شد 20 من به حجت خداوندى درباره آن نابكاران و به علم خداوندى در وضعى كه دارند ، رضايت مي دهم 21 تهديد به جنگ 22 اگر از عدل و داد امتناع بورزند ، لبه شمشير بر آنان عرضه خواهم كرد 23 اين شمشير دواى شفابخش بيمارى باطل گرايان است و ياور حق 24 شگفتا ، پيام بر من فرستاده و مرا به ميدان نبرد خوانده اند 25 [ و ضمنا ] مرا به تحمل و شكيبائى در برابر كارزار توصيه كردهاند 26 بميرند و رامشگران بر ماتمشان بنشينند . 27 من تاكنون در زندگىام تهديد به جنگ نمي شدم 28 . و از زد و خورد بيمى به خود راه نمي دادم 29 . من بر مبناى يقين از پروردگارم ، 30 و بدون اشتباه در دينم حركت مي كنم 31 .
تفسير عمومى خطبه بيست و دوم
4 ، 5 اَلا وَ اِنَّ الشَّيْطانَ قَدْ ذَمَّرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ [ مضمون اولين جملات اين خطبه در خطبه دهم كه ما در مجلد سوم مورد ترجمه و تفسير قرار دادهايم ، به اين ترتيب آمده است : الا و انّ الشّيطان قد جمع حزبه و استجلب خيله و رجله و أنّ معى لبصيرتى ما لبّست على نفسى و ما لبّس علىّ ( آگاه شويد ، كه شيطان حزب خود را جمع و سواران و پيادگان خود را جلب و بسيج نموده است . من بينائيم را با خود دارم . هرگز امرى را بر خود مشتبه نساخته ام و كسى نتوانسته است واقعيتى را براى من مشتبه بسازد ) شايد اين خطبه دهم جزئى از خطبه بيست و دوم است كه بوسيله مرحوم سيد رضى تقطيع شده است .] ( آگاه باشيد ، شيطان دست به تحريك حزب خود زده و خود باختگان بى شخصيت را به سوى خود جلب نموده است )
شيطان و حزب او
چنانكه در تفسير خطبه دهم متذكر شديم ، در اين دنيا حزبى بنام حزب شيطان با علامت مخصوص و لباس مشخص و گروه بنديهاى معمولى حزب و اداره و دفتر خاص ، وجود ندارد . البته شيطان و شياطين كه داراى نمودهاى فيزيكى نيستند ، تحقق دارند و مانند نفس اماره برونى مشغول فريب دادن آدميان و آراستن انحرافات براى آنان مي باشند ، اينان شياطين الجناند . شياطين ديگرى وجود دارند كه شياطين الانس بوده و پليدى ها و فريبكارى ها و دغل بازي هاى آنان اگر بيشتر از شياطين جن نباشد ، كمتر از آنان نيست . خطر اضافى كه شياطين انس دارند ، اينست كه همنوع انسانند و مي توانند با نمايش قيافه انسانى ، كارهاى ويرانگر خود را انجام بدهند . تقرب به خدا نشان بدهند و مردم را از خدا دور كنند . از عدالت دم بزنند ، تا ريشه هاى ستمهاى گوناگون را برويانند .
فرياد آزادى سر دهند تا دست و پاى انسانها را با گرانبارترين زنجير بردگى ببندند .داد از انسان و انسانيت بزنند و مردم را تسليم هوى و هوس و خود خواهى هاى خويشتن نموده ، يا آنانرا بصورت وسيله هايى در آورند و دو دستى تقديم قدرتمندان زورگو نمايند ، اينان مهارتى فراوان در دلالى ظلم و تباهى ها دارند .
آنانكه دور اين شياطين جمع مي شوند
سبك مغزانى بى اصلند و نابينايانى بىعصا و خرمن سوختگانى حاصل از دست رفته و بت تراشانى طاغوت ساز . انديشه اى ندارند ، جز شبحى از امواج انديشه پيشتازان خود . اگر هستى را به خود نسبت بدهند و بگويند : « ما هستيم » ،خود بهتر از همه مي دانند كه منظور آنان هستى پيشتاز است ، نه هستى خود ، و آنان بجاى « پيشتاز هست » ، « ما هستيم » را بكار مي برند . اينان جلباند ، از سوئى به سوئى كشيده مي شوند .
موقعيتى را كه در زندگانى اشغال مى كنند ،مستند به خودشان نيست ، بلكه ، تا شياطين انس درباره آنان چه بدانند و چه بخواهند . اين قوم با بى پر و بالى پر و بال دگرانند . 6 ، 7 ليعود الجور الى اوطانه و يرجع الباطل الى نصابه ( تا ستم به آشيانه هاى خود برگردد و باطل به حد نصابش برسد )
تلاش اينان براى برگرداندن ستم و انحرافات به جامعه است
كسى كه دو حركت متضاد دادگرانه و بيدادگرانه در تاريخ را مورد توجه قرار ندهد و آن دو را به شوخى بگيرد ، حق اظهار نظر در سر گذشت بشرى را ندارد ،اين يك حقيقت است كه :
رگ رگست اين آب شيرين و آب شور
در خلايق ميرود تا نفخ صور
مولوى تا هوا پرستى و خود خواهى وجود دارد ، تا حق گرايى و درك انسان محورى وجود دارد ، دو حركت متضاد ادامه خواهد داشت . راد مرانى در تلاش و تكاپو و استهلاك حيات در بوجود آوردن « حيات معقول » كه خود و ديگران را اجزائى از آهنگ اعلاى هستى تلقى مي كنند ، اگر هيچ وسيلهاى براى گريه و اندوه نداشته باشند ، بر تاريكى و سقوط ديگران مي گريند و در اندوهها فرو مي روند . دستى براى كندن ريشههاى بيدادگرى دارند و دستى ديگر براى كاشتن بذرهاى عدل و داد . اگر دريغ و تأسفى بخورند ، بر گذشت ساليان عمر نيست ،بلكه براى پايمال شدن حقى از ناتوانان است . در عقيده آنان اگر معشوق واقعى آدمى كه « حيات معقول » است ، تحقق پيدا كرده ادامه خواهد يافت چه باك از سپرى شدن روزها و شبها .
در غم ما روزها بيگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گور و باك نيست
تو بمان اى آنكه جز تو پاك نيست
مولوى در مقابل اين راد مردان كه هدف اعلاى زندگى و حكمت نهايى تحرك هستى را در درون كالبدهاى ناچيزشان دارند ، تبهكارانى نابخرد نيز زندگى را اشغال نموده اند كه چونان خفاشان دشمن آفتاب و آفتاب گونه ها بوده هدف و آرزوئى جز گسترش ظلمات جور و ستم ندارند . اين بيشرمان حتى گاهى به آن رادمردان دلسوزى ها سر مي دهند رادمردانى با آفتابشان اين نابكاران كار افزا از نور و نوريان مي گريزند ، همانند آن موش كه زير خاكها را مي كند و هر گاهى كه به روزنه اى برسد كه روشنائى از آن مي تابد ،به سرعت و شدت گريز از مرگ ، به لابلاى ظلمانى همان خاكها مي گريزد . اگر جامعه اى به وسيله فداكارى رهبرانش فضاى خود را پاك و روشن سازد ، اين ظلمت پرستان براى آلوده ساختن و تاريك نمودن فضاى جامعه در خود مى پيچند و به جان كندن مى افتند . اين اصل را هم فراموش نكنيم كه همواره درجه سقوط و پليدى انسانهاى ويرانگر و بت پرست ، با عظمت و طهارت راد مردانى كه رويارويشان قرار گرفتهاند ، تعيين مي گردد . براى شناخت درجه وقاحت و پليدى پيمان شكنان حكومت على بن ابيطالب ( ع ) ، جز شناخت مقام والاى على در عظمت و نورانيت و طهارت ، مورد نياز نيست .
شما اى ابوذرها و شما اى على گونه ها ، دست از نور افشانىهاى خود بر نداريد ، براى نور افشانى شما از عوعو سگ صفتان پيمان شكن چه باك
زانكه از بانگ و علالاى سگان
هيچ وا گردد ز راهى كاروان ؟
مه فشاند نور و سگ عوعو كند
هر كسى بر طينت خود مى تند
چونكه سركه سركگى افزون كند
پس شكر را واجب افزونى كند
مولوى جوامع بشرى سخت نيازمند نور افشانى ها و دادگسترى هاى شما است ، شما كه در تكاپو و فداكاريهاى خود ، گام به ما فوق معامله گرى ها گذاشته ايد ،شما كه از زندان تاريك لذت پرستى و خود خواهى آزاد و از صفت الهى اختيار بهرهمنديد ، شما كه در پيش راندن كاروان انسانهاى تشنه كمال ، از هيچ كوشش و تلاشى فرو گذارى نمى كنيد ، چه بيمى از بازى بازيگران صحنه حيات پست خود محوران داريد ، آنان پيش از آنكه شمشير احيا كننده شما بر تاركشان فرود آيد ، مشغول بريدن رگهاى تعقل و وجدان خويشند . آنان دست از سركه ريختن بر شيشه سكنجبين تكامل كه شما در دست داريد ، بر نخواهند داشت ، شما كه نمي توانيد آن شيشه را بر زمين زده و آنرا بشكنيد ، عسل و شكر بيشترى در آن شيشه بريزيد ، آرى :
رگ رگست اين آب شيرين و آب شور
در خلايق ميرود تا نفخ صور
شما بكوشيد تا جانهاى آدميان را كه آن پست صفتان بيشرم ميدان بازى و زور آزمائى خود قرار داده اند از دست آنان بگيريد . اين كشاكش تا هر كجا كه ادامه يابد و هر اندازه هم كه قدرت پست صفتان رذل بيشتر از شما باشد ، حق و حقيقت كه اصل بينادين هستى است ياور شما است و همه قدرتها و ابزار تاخت و تازها ، چون كفهاى ناپايدارى هستند كه چندى ميتوانند روى آن حق و حقيقت را بپوشانند ، ولى در از بين بردن آن ناتوانند . يك موج ، آرى تنها يك موج ضعيف كه در دلهاى همه انسانهاى آگاه تاريخ سر مي كشد ، مي تواند آن كفهاى ناپايدار و بى اساس را از روى حقيقت بر اندازاد و راهى نيستى نمايد . 8 ، 9 و اللّه ما انكروا علىّ منكرا و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا ( سوگند بخدا ، نه انحرافى از من ديده اند كه آنرا بر من بگيرند و نه ميان من و خودشان عدالت را حاكم قرار داده اند )
موقعيتى كه امير المؤمنين عليه السلام در حادثه عثمان براى خود انتخاب كرده بود
در كتاب نهج البلاغه در چند مورد ، مخصوصا در نامه هايى كه امير المؤمنين عليه السلام به معاويه نوشته ، حادثه عثمان مطرح گشته است . از مجموع همه موارد چنين بر مي آيد كه امير المؤمنين نه در قتل عثمان شركت نموده است و نه به آن دستور داده و نه رضايتى به حادثه مزبور داشته است كه كمترين اسنادى به آن حضرت داشته باشد .
يكى از آن موارد كه موقعيت امير المؤمنين را با كمال صراحت روشن ميدارد ، خطبه سى ام است كه در آن خطبه چنين آمده است : « اگر به كشتن عثمان دستور داده بودم ، قاتلش بودم ، اگر از قتل او جلوگيرى مي كردم ،ياورش بودم . اما اگر كسى كه او را يارى كرده باشد نمي تواند بگويد : من از كسى كه او را تنها گذاشت و به كمكش نشتافت ، بهتر و شايسته ترم . و كسى كه او را تنها گذاشت و كمكش نكرد ، نمي تواند بگويد : كسى كه او را يارى كرد بهتر از من بوده است .
من وضع عثمان را در جملات مختصرى براى شما بيان ميكنم : او در امور اجتماعى مسلمانان استبداد ورزيد و اقوام خود را بر ديگر مسلمانان مقدم داشت و اين كار ناشايسته اى بود . شما مردم هم در باره او شتابزدگى كرديد داد و فرياد براه انداختيد و اين هم كار ناشايسته اى بود كه شما كرديد و براى خدا حكمى است در باره آن كسى كه استبداد ورزيد و طبقه اى مخصوص را به ديگر مسلمانان ترجيح داد و همچنين براى خدا حكمى است درباره شما شتابزدگان و فرياد بر آوران » جملات فوق با صراحت قاطعانه موقعيت مشخص امير المؤمنين را در قتل عثمان توضيح مي دهد . امير المؤمنين دستور به قتل نداده است ،حتى كمترين كمك و تأييدى را براى قتل عثمان نميتوان به آن حضرت نسبت داد .
بلكه مطابق گفته هاى ابن ابى الحديد و ديگر صاحبنظران تاريخ اسلام ، چند بار به خانه عثمان رفته و يا عثمان به خانه امير المؤمنين آمده و آنحضرت راه و چاره مشكلات را به عثمان پيشنهاد كرده است و با اينكه مروان همواره همه چاره جويى هاى امير المؤمنين را درباره عثمان خنثى مي كرد ، باز آن حضرت در نهايت خير خواهى گام در اصلاح كار عثمان مي نمود همچنين امير المؤمنين با محاصره كنندگان عثمان گفتگوها كرده و آنها را با وعده اصلاحى كه عثمان ميداد ، متفرق نموده است .
با اينحال كه امير المؤمنين عدم تأثير نصايح خود را به عثمان احساس ميكرد ، باز با تحريك عوامل انسانى كه زندگى امير المؤمنين ( ع ) را رهبرى مي كرد ، دست از فعاليت خير خواهانه بر نمي داشت . در بعضى از جملات نهج البلاغه كه در خطبه هاى آينده تفسير خواهيم كرد ، امير المؤمنين دستهاى خود را پاكترين دستها از خون عثمان گوشزد فرموده است .
توضيح جملات فوق را در تفسير خطبه سى ام مطرح خواهيم كرد . اكنون مى پردازيم به تفسير دو جمله مورد تفسير :
امير المؤمنين مي فرمايد : « سوگند به خدا ، نه انحرافى از من ديده اند كه آن را بر من بگيرند و نه ميان من و خودشان عدالت را حاكم قرار دادهاند » اين پيمان شكنان كه كشته شدن عثمان را بهانهاى براى بدست آوردن زر و زور و تزوير براه انداختهاند ، نتوانسته اند كمترين كار ناشايسته اى از من در حادثه عثمان بگيرند . اين پيمان شكنان و پيروانشان كه در اين حركات و تدبيرها و تحريكهاى ضد مردمى هوش و استعدادهاى خود را به كار مي اندازند و از هيچ نكته سنجى و ريزهكارى ها براى موجه جلوه دادن ادعاى خود غفلت نمي ورزند و فروگذارى نمي كنند ، اگر اندك دخالتى اگر چه غير مستقيم از امير المؤمنين در حادثه عثمان مي ديدند ، آنرا مدرك قرار داده داد و فرياد مستند براه مي انداختند .
تنها مستمسك بى اساس كه معاويه و ديگر عشاق مقام و جاه و خودپرستان از خدا بيخبر بدست گرفته بودند ، اين بود كه آنانكه در قتل عثمان شركت كرده اند ،پيرامون امير المؤمنين عليه السلام را گرفته اند اولا ميان شركت كنندگان و ناراضيان تفاوت بسيار وجود دارد . كسانى كه پيرامون امير المؤمنين عليه السلام بودند ، گروه ناراضيان از عثمان بودند ،نه شركت كنندگان در قتل او . البته ناراضيان از روش زمامدارى عثمان اكثريت بسيار چشمگير از همه جوامع اسلامى بود ، نه تنها هواداران امير المؤمنين ( ع ) ثانيا امير المؤمنين عليه السلام بارها پاسخ قانع كننده و منطقى به آن مستمسك داده بود ، ولى پيمان شكنان و كجروان گوش شنوائى به منطق و قانون نداشتند .
امير المؤمنين مي فرمود : اين يك مسئله قضايى و مربوط به پديدهاى جنائى است ، حل و فصل و داورى درباره اين پديده را خود شما را با اخلالگرى و ايجاد اغتشاش به تأخير مي اندازيد . يعنى خود شما كه خون عثمان را بهانه كرده ايد ،موجب به هدر رفتن خون او هستيد ، زيرا از يكطرف مي گوئيد ما مجازات قاتلان عثمان را مي خواهيم ، از طرف ديگر جوامع اسلامى را مي شورانيد ، دسته بندى ها و حزب بازى ها براه مي اندازيد و جوامع اسلامى را به روز سياه مى نشانيد . مي توان گفت : با نظر به مقصودى كه پيمان شكنان و معاويه در نظر داشتند ، هرگز حاضر نبودند كه امير المؤمنين قاتلان حقيقى عثمان را بگيرد و آنان را محاكمه و به جزاى خود برساند ، زيرا دستهايى كه چه بطور مستقيم و چه غير مستقيم آلوده به خون عثمان گشته بود ، يا حد اقل رضايت به كشته شدن عثمان داشتند ، همان كسانى بودند كه غائله بيعت شكنان و منحرفان را برپا كرده بودند .
به اضافه اينكه مجموع گفتار و كردار و سوابق پيمان شكنان و منحرفان بخوبى اثبات ميكند كه آنان از دادگرى و ناساز شكارى امير المؤمنين در اجراى حق و محو ساختن باطل بوحشت افتاده بودند و آنان در صدد تشخيص قطعى قاتلان عثمان كه خود تا پيش از حادثه ميگفتند : « اقتلوا نعثلا قتل اللّه نعثلا » ( بكشيد اين نعثل را [ عثمان را به يك مرد يهودى ريش دراز تشبيه مي كردند ] خدا نعثل را بكشد ) نبوده اند . اگر مدعيان پيمان شكن مي خواستند داستان عثمان را بطور منطقى و اسلامى واقعى حل و فصل نمايند مي بايست موقعيت حقيقى امير المؤمنين را در برابر آن حادثه ، عادلانه تجزيه و تحليل مي كردند . آنان هرگز ، به چنين كارى نپرداختند . توضيح بيشترى در داستان عثمان را در خطبهها و نامه هاى آينده مطرح خواهيم كرد .
در همين خطبه در جملات بعدى صراحت بيشترى به موقعيت امير المؤمنين در برابر داستان عثمان و رابطه آن داستان با پيمان شكنان آمده است كه بقرار زير است : 10 11 ، 12 خون عثمان و انّهم ليطلبون حقّا هم تركوه و دما هم سفكوه [ آن نابخردان ] حقى را از من مطالبه مي كنند كه خود ، آن را از بين برده اند و خونى را از من مي خواهند كه خود آنرا بر زمين ريخته اند .
آنجا كه پيمان شكنان انداختن جرمى بگردن انسان مبرا را وسيله اى براى ارتكاب جرمى ديگر قرار مي دهند
اينست شهادت راستگوترين مرد تاريخ ، اين است شهادت كسى كه راستگوترين انسانها يعنى ابوذر غفارى يكى از شاگردان مكتب او بشمار مي رود .
آرى ، اينست شهادت امير المؤمنين على بن ابيطالب كه عدالت و صدق و خلوصش همه دوران زندگيش را در آشوبها و غائله ها فرو برده بود . او چنين شهادت ميدهد : آن نابخردان حقى را از من مطالبه مي كنند كه خود آنرا از بين بردهاند و خونى را از من مي خواهند كه خود آنرا بر زمين ريخته اند .
بايد همه انسانهاى جوامع را در يكجا جمع نموده ، از آنان بپرسيم كه آيا كسى را راستگوتر از امير المؤمنين كه در رديف پيشوايان فوق الطبيعه است ، سراغ داريد ؟ آيا كسى را گريزانتر از امير المؤمنين از جاه و مقام و ثروت و دغل بازى بنام سياستگرى شنيده يا ديده ايد ؟ نه هرگز ، سوگند به حق و حقيقت راستگوتر از امير المؤمنين و گريزانتر از او از جاه و مقام و ثروت و دغل بازى در تاريخ ديده نشده است .
حال كه چنين است ، اگر شهادت و گفتار اين نمونه بارز انسانيت ، مشكوك تلقى شود ، شهادت و گفتار چه كسى قابل ترديد نخواهد بود بنظر ميرسد هيچ يك از هوشياران و خردمندان آن دوران كه از داستان و سرگذشت زمامدارى عثمان اطلاعى داشته است ، حتى احتمال آلوده شدن دست امير المؤمنين به خون عثمان را هم در ذهن خود خطور نداده است . با يك تجزيه و تحليل ساده در ادعا و فعاليتهاى پيمان شكنان و معاويه از پشت پرده ، بخوبى اثبات ميشود كه مقصر قلمداد كردن امير المؤمنين مبنائى بود كه آن نابخردان مي خواستند رياست و زمامدارى خود را روى آن استوار كنند .يعنى جرمى را بگردن يك انسان مبرا بيندازند تا مرتكب جرم و جنايتهاى رياست پرستى شوند .
13 ، 14 ، 15 فلئن كنت شريكهم فيه فانّ لهم نصيبهم منه و لئن كانوا ولّوه دونى فما التّبعة الاّ عندهم و انّ اعظم حجّتهم لعلى انفسهم ( اگر من در ريختن خون عثمان با آنان شركت ورزيده ام ، سهمى از خون او گريبانگير آن نابخردان است و اگر خود متصدى كشتن عثمان بودهاند ،قصاص قتل پايگير خود آنان است . و بزرگترين دليل كه مياورند ،به ضرر خودشان ميباشد ) .
شما اين مسئله را پيش مي كشيد كه ميبايست من شب و روز در خانه عثمان مى نشستم هر كس كه حمله ميكرد جلو او را ميگرفتم و شمشيرش را مى شكستم ، و چون اين كار را نكردم ، پس شريك خون او هستم اى پيمان شكنان و اى سر دسته منحرفين از حق ، اى معاويه ، مگر شما آن روزها و شبها كه عثمان در محاصره بود ، بخواب رفته بوديد ؟ مگر شما عثمان را نميشناختيد ؟ مگر شما تسليم زمامدارى او نگشته بوديد .
آيا اطلاع داشتيد كه در پيرامون خانه عثمان چه مي گذرد ؟ شما كه امروز خونخواهى او را دستاويز قرار دادهايد و خود را صاحبنظر و داراى نفوذ در اجتماع اسلامى معرفى مي كنيد ، به چه علت با محاصره كنندگان به گفتگو ننشستيد و آنانرا متفرق نساختيد ؟ شما كه از نفوذ خود در آن حادثه بزرگ استفاده نكرديد ، در كدامين حادثه اين نفوذ و خيرخواهى شما بكار خواهد رفت ؟ مگر من چند بار بخانه عثمان براى حل مشكل و متفرق ساختن محاصره كنندگان نرفتم ؟ مگر همه كوششها و چاره جوئى هاى مرا همدست و همداستان شما مروان بباد فنا نداد ؟
اگر نشكستن شمشير حمله كنندگان در آنروز كه كار از كار گذشته بود ، دليل دخالت من در قتل عثمان بوده است ، سهم شما در قتل عثمان اگر زيادتر از سهم من نباشد ، كمتر نيست . اگر هم انصاف بورزيد و مسئوليت ابديت را بپذيريد و قبول كنيد كه خود شما قهرمانان حادثه عثمان هستيد ،پس نتايج آنرا هم خود به عهده بگيريد . اينست معناى آن جمله كه مي فرمايد « و بزرگترين دليلى كه ميآورند بر ضرر خودشان مي باشد » 16 ، 17 يرتضعون امّا قد فطمت و يحيون بدعة قد اميتت ( آنان از پستانى مىمكند كه آنانرا از شير خود بريده است و بدعتى را زنده مي كنند كه مرده است )
داستان پيمان شكنان چه ريشه هائى داشته است ؟
بعضى از شارحين نهج البلاغه در تفسير دو جمله فوق چنين گمان كرده اند كه منظور امير المؤمنين عليه السلام اينست كه پيمان شكنان قضايائى را در داستان قتل عثمان پيش مي كشند و آنها را دستاويزى براى اثبات مدعاى پوچ خود قرار مي دهند ، كهنه شده و از بين رفته اند . اين تفسير بنظر صحيح نمي رسد ، زيرا اگر جرمى كه به امير المؤمنين نسبت مي دادند صحيح بود و دلايل و قضايائى را كه پيش مي آوردند ، از نظر منطق اسلامى واقعيت داشت ، گذشت زمان اثرى در مجرم بودن آن حضرت نداشت و همچنين اصطلاح بدعت درباره تذكر و تجديد بازگوئى حوادث و رويدادهاى تحقق يافته در داستان عثمان ، صحيح بنظر نمي رسد . بهمين جهت با اطمينان مي توان گفت كه منظور امير المؤمنين عليه السلام از « ام » ( مادر ) سنتها و اخلاق حماقت آميز دوران جاهليت در صلح و جنگ و ادعا و انكار و تعصبات نژادى و فاميلى و غير ذلك مي باشد و همچنين مقصود از بدعت همان امور و تعصبات غير منطقى و احكام جاهلى است كه بر پاكنندگان غائله جمل و صفين براه انداخته بودند .
اين استنباط با نظر به محدوديت افرادى از شخصيتهاى صدر اسلام مانند سلمان فارسى و ابوذر غفارى و عمار بن ياسر و مقداد ، كه مبانى عقايد اسلام در همه سطوح روانى آنان نفوذ كرده بود ، كاملا صحيح است . و با قطع نظر از اين افراد محدود ، اكثريت چشمگير مردم آن زمان نتوانسته بودند ، يا نمي خواستند ريشه هاى جاهليت را از اعماق روانشان بيرون بياورند . تحول از اسلام به جاهليت پس از رحلت پيامبر اكرم ( ص ) مسئله ايست كه قرآن مجيد به آن اشاره نموده است :
وَ ما مُحَمَّدٌ اِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَ فَإِنْ ماتَ اَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى اَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَ سَيَجْزى اللَّهُ الشَّاكِرينَ [ آل عمران آيه 144] ( نيست محمد ( ص ) جز فرستادهاى از طرف خدا كه پيش از او پيامبرانى در گذشتهاند ، آيا اگر او از دنيا برود يا كشته شود به عقب بر ميگرديد و هر كس كه به عقب برگردد ، ضررى بر خدا نخواهد زد و خداوند به شكرگذاران پاداش خواهد داد ) همچنين در آيهاى ديگر در برابر ادعاى اعراب كه مي گويند : ( ما ايمان آورديم ، خدا مي فرمايد : بآنان بگو : شما ايمان نياوردهايد ، بلكه به اسلام گرويده ايد و هنوز ايمان در دلهاى شما داخل نشده است ) قالَتِ الاَعْرابُ امَنّا قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لكِنْ قُولُوا اَسْلَمْنا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْأيمانُ فى قُلُوبِكُمْ [ الحجرات آيه 14].
در كتاب صحيح بخارى در حدود 9 حديث درباره بازگشت عدهاى از مردم صدر اسلام به عقب نقل شده است . 18 ، 19 ، 20 يا خيبة الدّاعى من دعا و الى م اجيب ( بيا اى رسوائى و نوميدى به سراغ اين دعوت كننده بيشرم . شگفتا ،دعوت كننده كيست ؟ و چه دعوت وقيحى كه از او پذيرفته شد )
دعوت كننده كيست ؟ و دعوت به چه ميكند ؟
براى دعوت كنندگان به شر و فساد در اجتماع چه نصيبى جز رسوائى و نوميدى از نفوذ دعوت آنان در دلهاى هشياران و خردمندان ميتوان توقع داشت ؟ رسوائى پيش خودشان كه آنرا با وسوسه ها و حيله گريهائى كه چشم خود را با آنها مى بندند ، رسوائى در نزد انسانهاى پاك و با وجدان جامعه ،رسوائى در تاريخ بشرى كه داراى حساسترين وجدان است ، رسوائى در پيشگاه خداوند دانا و توانا . اى مردم درباره دعوت كنندگان بيشتر بينديشيد ، در وضع روانى و آرمانهاى آنان بررسى نماييد .
هوا خواهانشان را مورد بررسى قرار بدهيد ، سوابق و سر گذشتشان را از نظر بگذرانيد ، و ببينيد آيا اين دعوت كنندگان حتى براى يكبار خودشان را به رشد و كمال و عدالت دعوت كردهاند ،تا شايستگى دعوت انسانهاى جامعه را پيدا كرده و بگويند : اى انسانها ، بيائيد دنبال ما ؟ درباره شخصيت اين دعوت كنندگان درست بينديشيد و ببينيد آيا آنان معناى مسئوليت و تعهد و اهميت حياتى آنها را مي دانند ؟ اين طلحه و زبيرها شما را به چه دعوت مى كنند ، به احساس مسئوليت و پاى بند بودن به تعهد ؟ مگر اينان نيستند كه پيمان زمامدارى را كه با من بسته بودند ، نقض كردند و كمترين مسئوليتى درباره آن تعهد احساس نكردند .
اگر درباره اين دعوت كنندگان هشيارانه بينديشيد ، اين نتيجه را خواهيد گرفت كه اين خود محوران كسى را و چيزى را جز خود به رسميت نمي شناسند ، و در برابر خودمحورى آنان ، انسان همان ارزش را دارد كه حق و قانون و كمال و غير ذلك . چنانكه اين اصول براى آنان يا خيالات محض است و يا وسيله تخدير و يا نردبانهائى براى بالا بردن من ، همچنين انسانى كه تجسم يافته اى از آن اصول است ، براى آنان موجود خيالى و خيال افزا و تخدير شده و يا كسى است كه آن اصول را نردبانى براى بالا بردن من خويشتن قرار داده است چون خود چنيناند .21 و انّى لراض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم ( و من به حجت خداوندى درباره آن نابكاران و به علم خداوندى در وضعىكه دارند ، ضايت مي دهم )
اولين و آخرين آرامشى كه حق طلبان در برابر باطلگرايان زورگو دارند
آنگاه كه باطل گرايان زورگو با حيلهگرىها و مكر پردازيها فضاى جامعه را از تبليغات و تحريكات و باطلهاى حق نما مسموم ميسازند و عقول و وجدانهاى ساده لوحان را تسخير مينمايند ، در آن هنگام كه راهزنان رهبرنما همه شئون كاروان جامعه را در اختيار خود ميگيرند و حق طلبان انسان محور كه عدالت و قانون را در دنبال تيره شدن عقول و وجدانهاى مردم محو و نابود مى بينند ،وقتى كه ناله حق طلبان انسان محور را جز خودشان كسى ديگر نمي شنود و بهترين فضا براى تنفس آنان ، جز درون رنجديدهشان وجود نداشته باشد ، چه عاملى مي تواند باعث آرامش اين رنجديدگان بوده باشد ؟ بطور كلى تر ، چه عاملى اسرار آميز مي تواند پاسخگوى امواج ستمهاى گوناگونى باشد كه سر تا سر تاريخ بشرى را فرا گرفته است ؟ محروميت مردم با فضيلت و فداكاران راه انسان و انسانيت از حقوق زندگى ، سرخوشى و شادابى و جست و خيز پست صفتان رذل سيرت ، خنثى گشتن ميلياردها استعدادها در فشار زورگويان ماكياولى صفت ، هدر رفتن نتايج استهلاك حيات انسانها در صورت كارهاى فكرى و عضلانى ، بدون اينكه مجالى بدهند كه اشكى درباره آنان ريخته شود و آهى مؤثر بر مزارشان كشيده شود .
من هيچ وجدان بيدارى را سراغ ندارم كه بخود اجازه بدهد كه هدر رفتن اينهمه حق كشىها و زورگوئى ها و ستمهاى بنيان كن را بپذيرد . عمل و عكس العمل قانونى است كه نظم جهان هستى با درسهاى فراوانى كه بما داده است ، بر ما تعليم نموده است :
يا سبو يا خم مى يا قدح باده كنند
يك كف خاك در اين ميكده ضايع نشود
مقدمهاى ناچيز براى عكس العمل نابكاريهاى ستم پيشهگان ، همان استكه آنان قدرت روياروى شدن با خويشتن را و لو براى يك لحظه هم ندارند .براى كيفر ستمگاران كافى است كه يك لحظه با خويشتن روياروى قرار بگيرند .
اين لحظه اى است كه عذاب ابدى را براى آنان مي چشاند . عالى ترين عامل آرامش روحى رشد يافتگان عدالتخواه و انسانهاى كمالجو و انسان محور ، علم خداوندى است كه بر همه رويدادهاى جهان هستى از حركت و سقوط يك برگ ناچيز از درخت گرفته تا انبساط كهكشانها و از يك جريان انديشه اصلاحى ناچيزى كه از ذهن يك زندانى مي گذرد ، گرفته تا تفكرات بيكران جهانخواران ،فروزان است :از اين ملاحظات ميتوانيم چنين نتيجه بگيريم كه صفحات دفتر ايام هستى بشماره همه رويدادها و حوادثى است كه در آنها بدون كم يا زياد ثبت مي گردد .
يا بقول هوگو : جهان اسرار آميزى كه ما را احاطه كرده است ، هر چه بگيرد پس خواهد داد . سير كنندگان چه بدانند چه ندانند ، خود مورد سيرند . بيائيد با بازى با كلمات دل خوش نكنيم ، هر علتى معلول خود را در دنبال دارد و هر عملى عكس العملى را در پى خود ميآورد . اينكه يك مگس در حال پرواز موجى در فضا ايجاد ميكند و آن موج انعكاسى در كهكشانها خواهد داشت ،نيازى به دانستن و پذيرش زندگى ناچيز مگس ندارد . 22 ، 23 ، 24 ، 25 ، 26 تهديد به جنگ فإن ابوا اعطيتهم حدّ السّيف و كفى به شافيا من الباطل و ناصرا للحقّ و من العجب بعثهم الىّ ان ابرز للطّعان و ان اصبر للجلاد ( اگر از عدل و داد امتناع بورزند ، لبه شمشير بر آنان عرضه خواهم كرد ،اين شمشير دواى شفابخش بيمارى باطل گرايان است و ياور حق . شگفتا ،پيام بر من فرستاده و مرا به ميدان نبرد خواندهاند . [ و ضمنا ] مرا به تحمل و شكيبائى در برابر كارزار توصيه هم كرده اند )
دو گروه متضاد كه يكديگر را به مرز زندگى و مرگ دعوت مي كنند
يكى از اين دو گروه متضاد از قلمرو « حيات معقول » به مرز زندگى و مرگ حركت مي كند . در صورتيكه براى اين گروه مرزى ميان زندگى و مرگ وجود ندارد ، آنچه كه هست ، حيات معقول است كه دامنه آن از مرگ گذشته و به ماوراى مرگ تا ابديت گسترده شده است . مرگ براى اين هميشه زندهها پروازيست كه بال و پرش را در روزگار حيات معقول رويانيده اند . اين گروه انسان محوران كمال جو هستند كه با پيشتازى على بن ابيطالب ( ع ) اين حقيقت را آموخته اند كه :
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوُا فى سَبيلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرَزَقُونَ [ آل عمران آيه 169] ( گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شدهاند ، مردگانى هستند از بين رفته ،بلكه آنان زندگانى هستند در نزد پروردگارشان كه متنعم به نعمتهاى الهى اند ) آيا متن حيات بما نميگويد : آن زندگى كه بى اصل و اساس است ، زندگى نيست و آن زندگى كه به « حيات معقول » تبديل شده است ، مرگ و فنائى در پى ندارد .
آزمودم مرگ من در زندگى است
چون پس از اين زندگى پايندگى است
گروه دوم از قلمرو زندگى بىاصل و اساس به سوى مرزى حركت مي كنند كه با مشاهده آن طرف مرز ، آرزو مي كنند كه اي كاش ، همين صحنه ما قبل مرز پايان زندگى بود و بار ديگر چهره تبلور يافته پليديهاى زندگى خود را نمي ديدند .
پس در حقيقت گروه كاروانيان حيات معقول ، گروه دوم را كه خرمن زندگى خود را به آتش كشيده اند ، به انقراض زندگى بى اصلشان دعوت مي كنند و گروه دوم گروه اول را به آغاز نمودن حيات ابدى كه دامنه « حيات معقول » آنان است ، مي خوانند .
شمشير در دست انسان شناس انسان محور
شمشير در دست على بن ابيطالب ( ع ) و پيروان مكتب او كه بر مبناى انسان شناسى و انسان محورى حركت مى كنند . چاقوى عمل جراحى است در دست طبيبى كه شاگرد حق است و مشيت حق را در آن شمشير ، و جان فاسد سرايت كننده را در انسان مورد عمل خود مى بيند . آرى ، ما طبيبانيم شاگردان حق . اين شمشيرى نيست كه در صدد از پاى در آوردن جانى بر آيد كه جلوهگاه عظمت الهى و شعاعى از اشعه ربانى او باشد . اين شمشيرى است كه گلشن جانهاى آدميان را كه مهمانان چند روزه خوان گسترده الهى اند ، از خارهاى زهرآگين پاك نموده آنرا آبيارى مي نمايد . بگذاريد مولوى ماهيت اين شمشير را براى ما توصيف نمايد :
گفت من تيغ از پى حق مي زنيم
بنده حقم نه مأمور تنم
شير حقم نيستم شير هوا
فعل من بر دين من باشد گوا
من چو تيغم و ان زننده آفتاب
ما رميت اذ رميت در حراب
رخت خود را من زره برداشتم
غير حق را من عدم انگاشتم
خون نپوشد گوهر تيغ مرا
باد از جا كى برد ميغ مرا
اى مقتول ، :
تو نگاريده كف موليستى
آن حقى كرده من نيستى
نقش حق را هم به امر حق شكن
بر زجاجه دوست سنك دوست زن
شمشير در دست انسان نشناسان خود محور
در برابر آن طبيبان شاگرد حق ، گروه ديگرى نيز در امتداد تاريخ شمشير به دست گرفته بر سر آدميان فرود مي آورند . اينان چه كسانى هستند و شمشيرشان داراى چه هويتى است ؟ اگر مقدارى از روانشناسى بهرهمند بوده باشيد ،و اگر عينك تيز بينى از آگاهى هاى ظريف درونى بديدگان خود بزنيد و لحظاتى چند در چشمان اين شمشير پرستان ضد بشر خيره شويد ، بشرط آنكه با اين خيره شدن ، درون پر از عشق به خون و لجن و رگه هاى آب باريك را كه براى نمايش انسان بودنشان ، از ديگران گرفته و به درون خود ريخته اند ، نشورانيد كه آن رگه هاى آب باريك با آن لجنها و لخته هاى خون مخلوط شود و شما را به اشتباه بيندازد ، و در حال كاملا طبيعى چشمان آنان را تماشا كنيد ، خواهيد ديد كه نگرش آنان به انسانها ، با نگاهى كه بر شنهاى بيابان مي اندازند ، هيچ تفاوتى ندارد . اگر ديدگان آنان را در حال اشباع غريزه خودخواهى كه در آن حال دست به شمشير خونريز بردهاند ، تماشا كنيد ، در آن ديدگان جولانى شبيه به جولان مردمك ديده كسى خواهيد ديد كه در حال انزال است .
براى دفاع از يك غلطى كه مرتكب شده است يا دفاع از يك بشرى كه وسيله تنازع او در بقا بوده است ، حاضر مي شود جهانى را به آتش و خون بكشد . اما از انصاف نگذاريم و اين اندازه بر همه بشريت بد بين نشويم ، آنچه كه واقعيت دارد ، اينست كه اكثريت شمشير بدستها به اين درجه از پليدى و ضديت با بشريت سقوط نمى كنند ، بلكه آنان معمولا جان و حيات را نمي شناسند . تا به اهميت آن دو پى ببرند . اگر آنان را بحال خود بگذارند و تا حدودى از تعليم و تربيت بر خوردارشان بسازند ، جانهاى آدميان را در منطقهاى ممنوع الورود احساس مي كنند .
ولى اين ممنوعيت در نظر آنان بآن استحكام نيست كه انسان شناسان انسان محور درباره منطقه جانهاى آدميان پذيرفته اند . تخيلات بى اساس و احساس تزاحم و عشق به گسترش دامنه خود و علاقه به نام و نشان و باز كردن موقعيت چشمگير در جامعه و ايدههاى غلط و امثال اين عوامل است كه شمشير كشيدن را براى اكثريت شمشير بدستان تجويز و توجيه مي نمايند .چنانكه اگر همين عوامل مقتضى صلح و آشتى باشند ، بصورت قهرمانان صلح و صفا در مي آيند .
آرى با خيالى صلحشان و جنگشان
با خيالى نامشان و ننگشان
جنگ خلقان همچو جنگ كودكان
جمله بي معنى و بى مغز و مهان
مولوى يك قطعه ادبى زيبا از هوگو را كه در تفسير و نقد و تحليل مثنوى مجلد دوم هم آوردهايم ، در اينجا مي آوريم ، اين قطعه توصيفى مناسب درباره شمشير بارگان بدست مي دهد :
« شش هزار سال است كه مردم جهان به آدمكشى مشغولند . . . آسمان پهناور هر ساله پيامبرانى بصورت گلهاى زنبق و آشيانهاى زرين پرندگان براى مردم جهان ميفرستد تا آنانرا به صلح و محبت بخواند . اما اين پيام مهر اثر جنون را از دلهاى هراسناك مردم جهان بيرون نمي برد ، زيرا ديرى است كه بزرگترين عشق مردم روى زمين ، آدمخوارى و خونريزيست . ديرى است كه فرح بخشترين نواى موسيقى ملل شيپور جنگ است . ديريست افتخار بصورت كابوسى موحش در آمده است كه سوار بر ارابه كوه پيكر خود مي گذرد و مادران بينوا و فرزندان خورد سالشان را زير چرخهاى سنگين خود خورد مي كند . امروز خوشبختى ما بسيار مشكل پسند شده است زيرا رضايت آن وقتى بدست مي آيد كه مردمان بگويند : « برويم و بميريم » حالا ديگر براى جلب خوشبختى تنها بايد لب بر شيپور جنگ نهاد . همه جا برق پولاد مي درخشد و همه جا دود و آتش بر مي خيزد . ديگر مردمانى كه دسته دسته از پى كشتار هم روانه ميدانهاى آدمكشى مي شوند ، براى روشن كردن ظلمتكده روح وسيله اى جز آن ندارند كه شعله توپهاى جنگ را بر افروزند . اين همه تنها بخاطر جاه طلبى بزرگان قوم صورت مي گيرد كه آنها هنوز ما را در خاك نكرده بر سر گورمان تجديد عهد مودت مي كنند و در آن هنگام كه كالبد ما در دل گور تيره خاك مي شود و در ميدانهاى جنگ شغالان و لاشخوران سراغ گوشتهايى را مي گيرند كه شايد با استخوانها باقى مانده باشد ، اين آقايان بهم سلام مي گويند .
اين وضع دنياى امروزى ما است ، دنيائى است كه در آن هيچ ملتى نمي خواهد ملت ديگر را همسايه خويش ببيند ، زيرا آنها كه بقاى حكومتشان بسته به ادامه حماقت ما است هر روز بيش از روز پيش حس خشم و كين را در روح ما مي دمند و به آتشى كه خود افروخته اند ، دامن مي زنند اين يك نفر روسى است ،زود او را بكش و مغزش را بكوب اين ديگرى كروآت است ، چرا معطلى ؟
آتش كن براى چه ؟ براى اينكه لباسش سفيد است . اين آدم را بدست خودم مي كشم و با دلى آسوده بخانه بر مي گردم . زيرا اين مرد جانى است و جنايتش اينست كه در آن سوى رود رن بدنيا آمده است رو سباخ ، واترلو ، انتقام امروز ديگر انسان مست باده خونريزى و جنگ است . شعورى جز براى قتل عام و ويرانى در خويش سراغ ندارد . شايد كنار سايبانى نشستن و از آب چشمهاى گوارا نوشيدن و زير درختى سر سبز مشغول رؤيا شدن و يا دل در بند عشق سپردن همه لذت بخش باشد ، اما براى بشر امروزه آنچه لذت بخش تراز اين جمله است ، لذت برادركشى است . همه جا مردمان تبر در ريشه جان يكديگر نهاده اند و به دنبال هم تپه ها و ماهورها را در مى نوردند و همه جا همراه سواران وحشت و هراس كه چنگ در يال اسبها زده در تاخت و تازند . . .
در اين هنگام سپيده دم از فراز دشت و دمن سر برميزند و پيام اميد و روشنائى مي دهد . اوه راستى چقدر شايان تحسين است كه نوع انسان در آندم كه مرغ سحر نغمه سرائى آغاز مي كند ، همچنان سرگرم كينه مرگبار خويش باشد » اكنون كمى هم بخنديم ، بخنديم به آن تهديد و توصيه اى كه پيمان شكنان به امير المؤمنين فرستاده بودند ، ما نمي دانيم ، اين تهديد و توصيه ، خود آن حضرت را هم جدى ترين قيافه انسانى را دارا بوده ، خندانده است يا نه ؟
تهديد پيمان شكنان چنين بوده است كه اى على ، زود باش و فورا تسليم خواستههاى خود خواهانه و احمقانه ما باش و گرنه آماده پيكار و نبرد باش ضمنا توصيه خير خواهانهاى براى شما ميفرستيم و آن اينست كه در برابر حوادث و رويدادهاى خونبار جنگ شكيبا و بردبار باش اين تهديد و توصيه به چيست ؟
و از كيست ؟ و به كيست ؟ 27 ، 28 ، 29 ، 30 ، 31 هبلتهم الهبول ، لقد كنت و ما اهدّد للحرب و لا ارهب بالضّرب و أنّى لعلى يقين من ربّى و غير شبهة من دينى ( من تاكنون در زندگى ام تهديد به جنگ نمي شدم و از زد و خود بيمى بخود راه نمي دادم . من بر مبناى يقين از پروردگارم و بدون اشتباه در دينم حركت مي كنم . )
آن كس از تهديد به جنگ مى هراسد كه از مرگ مي ترسد
على ( ع ) و ترس از مرگ براى آن انسان كه زندگى تفسير شده و طعم « حيات معقول » را چشيده است چه باك از مرگ ؟ تهديد به جنگ آن كس را مي ترساند كه از تصور مرگ لرزه بر اندامش ميفتد . و آن كس از وحشت مرگ مي لرزد ، كه يا به خور و خواب و خشم و شهوت اين زندگانى معمولى عشق بورزد ، يا رويداد مرگ براى او تلخ و دردآور باشد ، يا قلمرو پس از مرگ را نيستى محض بپندارد . يا زندگانى او آلوده به معصيت و انحراف بوده و احتمال مسئوليت و بقاى ابدى در ذهنش بوده باشد . همه مي دانند كه هيچ يك از اين امور درباره على بن ابيطالب ( ع ) صدق نمي كند . چنانكه در خطبه هاى بعدى خواهيم ديد اين شخصيت الهى از آغاز زندگى با چهره دلارام مرگ آشنائى داشته ، بارها آرزوى وصول به آن را اظهار نموده است .
غذا و پوشاك و اخلاق فاضله و رياضتهاى سازنده او بر هيچ مورخى آگاه از شخصيت وى مخفى نبوده است . غذايى پائين تر از معمولى ، پوشاكى وصلهدار اخلاقى بر مبناى زهد و عرفان اسلامى مثبت . از طرف ديگر از زندگى خود كدامين شيرينى ها را هدف قرار داده بود ، تا تلخى مرگ او را برنجاند ؟ اما قلمرو پس از مرگ ، هيچ جاى ترديد نيست كه على بن ابيطالب ( ع ) حيات حقيقى را مطابق آيه شريفه وَ اِنَّ الدَّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الحَيَوانُ [ العنكبوت آيه 29] ( حيات حقيقى تنها قلمرو آخرت است و بس ) مي دانسته و تعقيبش مي كرده است . با اينكه امير المؤمنين ( ع ) در سر تا سر زندگى اجتماعيش مخصوصا در دوران زمامداريش ،مبارزه پى گيرى با حيوان صفتان مقام پرست و جاه دوست و عاشق ثروت و بطور كلى با همه خودكامگان داشته است ، دشمنان فراوانى در صدد انتقاد و اشكال تراشى بر همه شئون زندگى او بر آمده بودند ، ولى كمترين معصيت و خطائى از او نديده اند . او با كمال اختيار از معصوميت كامل برخوردار بود . او ابديت را در همه لحظات زندگانى خود مشاهده مي كرد .
آيا با اين اوصاف ميتوان گفت : كه ترساندن امير المؤمنين ( ع ) از مرگ امكان پذير بوده است ؟ احتمال ديگرى در جمله فوق وجود دارد و آن اينست كه بجهت شجاعت فوق العاده اى كه همه مردم از امير المؤمنين ( ع ) سراغ داشتند ، و بدان جهت كه مي دانستند او كمترين بيمى از مرگ به خود راه نمي دهد ، لذا تهديد او را به جنگ يك امر بيهوده و مسخرهاى تلقى مي كردند . دو جمله آخرى در جملات مورد تفسير مي تواند علت هر دو تفسير بوده باشد . اما تفسير دو جمله ( من بر مبناى يقين از پروردگارم و بدون اشتباه در دينم حركت ميكنم ) با نظر به همه زندگانى امير المؤمنين عليه السلام محتواى دو جمله مزبور يكى از عناصر شخصيت امير المؤمنين عليه السلام است كه هيچ كس نميتواند ترديدى در آن داشته باشد .
درباره بصيرت و بينائى الهى امير المؤمنين ( ع ) و اينكه هرگز ترديدى در حق نداشته است و اينكه راهى را كه او براى خود انتخاب كرده بود ، صراط مستقيم بوده است ، در مجلد اول از اين كتاب از ص 226 تا ص 232 بحث شده است . و در همين مجلد عبارات ابن سينا را از ص 181 تا ص 183 درباره بينائى امير المؤمنين مطرح نموده مورد تحليل قرار داده ايم ، در عبارات ابن سينا اين جملات وجود دارد : « لا جرم چون با ديده بصيرت عقل مدرك اسرار گشت ، همه حقايق را دريافت و ديدن حكم داد و براى اين بود كه گفت :« لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا » ( اگر پرده از روى جهان هستى برداشته شود ، بر يقين من افزوده نمي شود ) .
اگر على بن ابيطالب عليه السلام حقايق عالم هستى را بى پرده نديده بود و اگر آهنگ كلى آن را نشنيده بود و اگر بمرحله والاى يقين درباره پروردگارش گام نگذاشته بود ، زندگى او از ناچيزترين رويدادش تا بزرگترين فعاليتهايش ، از آن جديت حيرت انگيز برخوردار نبود .
او درباره جهان هستى چنان مي انديشيد كه يك روح آگاه درباره كالبدى كه وسيله رشد و تكامل او است . او همه ذرات و روابط آنها را در پهنه عالم وجود در جدى ترين هدف مي ديد . او انسانها را از ديدگاهى فوق يك دانشمند انسان شناس و يا يك فيلسوف جهان بين و يا يك اديب و شاعر و هنرمند حساس نظاره مي كرد . چگونگى جلوه انسان براى امير المؤمنين ( ع ) در سرتاسر نهج البلاغه و كردار عينى و طرز رابطه او با انسانها كاملا روشن است كه ما فوق ديدهاى معمولى متفكران حرفهاى بوده است . در جمله زير دقت فرمائيد :
من شما را براى خدا و شما مرا براى خود مي خواهيد . يعنى شما انسان را جاندارى مى بينيد كه در قلمرو طبيعت بوجود آمده ، لذت را مي خواهد ، از آلام و ناگواريها فرار مي كند ، مقام و جاه را مى پرستد . خود را هدف و ديگران را وسيله تلقى مي كند . دانش و بينش و هر گونه امتيازى را كه به دست مي آورد در اشباع حس خود خواهى هايش به كار مى بندد . من انسان را جلوهگاهى از مشيت الهى و تجسمى از حكمت ربانى مى بينم . من او را بعنوان خليفة اللّه در روى زمين مي شناسم ، لذا از غلبه شئون پست حيوانى بر اين موجود سترگ رنج مي برم و تا نفس دارم از غلطيدن او در علفزار پست ماديات جلوگيرى خواهمكرد . اين نگرش درباره انسان يك نگرش علمى و فلسفى معمولى نيست ،بلكه شهود الهى در هويت انسان است كه تا كسى به آخرين مرحله يقين نائل نگردد ، نميتواند از چنين نگرشى برخوردار گردد .
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد 5