متن خطبه بيستم
20 و من كلام له عليه السلام
و فيه ينفر من الغفلة و ينبه إلى الفرار للَّه 1 فإنّكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم 2 لجزعتم و وهلتم 3 .
و سمعتم و أطعتم 4 ، و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا 5 ، و قريب ما يطرح الحجاب 6 و لقد بصّرتم إن أبصرتم 7 ، و أسمعتم إن سمعتم 8 ،
و هديتم إن اهتديتم 9 ، و بحقّ أقول لكم 10 : لقد جاهرتكم العبر 11 ،
و زجرتم بما فيه مزدجر 12 . و ما يبلّغ عن اللَّه بعد رسل السّماء إلاّ البشر 13 .
ترجمه خطبه بيستم
در اين خطبه مردم را از غفلت دور مي سازد و آنان را به لزوم پناهندگى به خدا هشدار مي دهد 1 اگر شما مي ديديد آنچه را كه افراد نوع شما پس از عبور از دالان اسرار آميز مرگ ديدند ، 2 شيون مي كرديد و به اضطرات مي افتاديد ، 3 و به شنيدن حقايق تن درميداديد و اطاعت از حقايق مي كرديد . 4 ولى آنچه كه رهسپاران ديار خاموشان ديده اند ، از ديدگان شما پوشيده است 5 و بزودى اين حجاب از جلو چشمان شما برطرف مي گردد 6 اگر شما مي خواستيد ديده بگشائيد و واقعيات را ببينيد ، وسايل بينائى در اختيار شما گذاشته شده است 7 . اگر مي خواستيد گوش باز كنيد و واقعيات را بشنويد ، شنيدنى هايى كه واقعيات را با گوش شما آشنا بسازد ، طنين انداز گشته است 8 . اگر مي خواستيد راه رشد و هدايت را در پيش بگيريد ، اين راه براى شما باز است 9 از روى حقيقت به شما مي گويم 10 حوادث و حقايق عبرت انگيز براى شما آشكار است 11 . [ خود را به نادانى نزنيد ] شما از آنچه كه بايد خوددارى كنيد ، جلوگيرى شده ايد 12 . و از طرف خداوند متعال كسى غير از رسولان آسمانى جز بشر تبليغ نمي كند 13 .
تفسير عمومى خطبه بيستم
2 ، 3 فانّكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم ( اگر شما مي ديد آنچه را كه افراد نوع شما پس از عبور از دالان اسرارآميز مرگ ديدند ، شيون مي كرديد و به اضطراب مي افتاديد ) .
در برابر جهان اسرارآميز پس از مرگ با پندارهاى بى اساس خود را تسليت ندهيم
اين جملات را مورد دقت قرار بدهيم : « مرد و رفت و نابود شد » ،« مرگ پايان قطعى حيات آدمى است » ، « حقيقتى به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشىشدن بدن به هستى خود ادامه بدهد » . « كسى پس از عبور از مرگ برنگشته است تا ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه » ، « اگر روح وجود دارد بما نشان بدهيد و چون روح را نمى بينيم ، پس وجود ندارد » . . .
در برابر اين جملات كه همه آنها از « نمى بينم پس وجود ندارد » سرچشمه ميگيرد . مطالب زياد گفته شده است كه يكى از اساسىترين آن مطالب اينست كه اگر اين مسئله صحيح باشد كه : « نمى بينم پس وجود ندارد » لازمه اش اينست كه همه قوانين كلى علوم را جز مزخرفات چيزى تلقى نكنيم ، زيرا ما در عالم طبيعت و قلمرو انسانى جز پديده هاى مشخص كه به طور مشابه تكرار مي شوند و ما از آنها كلى انتزاع مي كنيم چيزى ديگر نمى بينيم ، در نتيجه قانون كلى به منشأ عينى مستند نبوده و ساخته ذهنى خالص است با اين فرض هيچ متفكرى نخواهد توانست اثبات كند كه زاييده شدن شتر از بوته لوبيا امكان ناپذير است ، زيرا آنچه كه در جهان عينى مي گذرد و ما آنرا مشاهده مي كنيم تنها تكرار مشابه زاييده شدن شتر از شتر است نه از بوته لوبيا و نه از نطفه كبوتر .
آيا مزخرفتر از اين امكان و احتمال ، چيزى را در دنياى دانش سراغ داريد ؟ اين مزخرف گوئى كه شنيدنش براى دانشمند دشوارتر از خودكشى است ، هيچ عاملى جز اين ندارد كه « نمى بينم ، پس نيست » يعنى من قانون كلى را در جهان عينى نمى بينم ، پس وجود ندارد ممكن است گفته شود :
قانون آن قضيه كلى است كه ذهن آدمى از مشاهده رابطه دائمى ميان موضوع و محمول انتزاع مى كند . پاسخ اين اعتراض روشن است ، زيرا اگر فرض كنيم كه يك محقق بتواند همه موارد موضوع و محمول قانون را استقراء كند ، مثلا همه آهنهاى دنيا را ذوب كند و به اين نتيجه برسد كه « به طور كلى آهن فلزى است كه در فلان درجه معين از حرارت ذوب مي گردد » اين قضيه محصول كاملترين استقراء و آزمايش درباره فلز آهن است .
با اينحال اثبات كلى رابطه ضرورى ميان ذوب آهن و فلان درجه معين از حرارت ، بهيچ وجه داراى نمود فيزيكى نيست ، تا گفته شود : قانون مزبور داراى منشأ عينى قابل مشاهده است . وانگهى قبول اين معنى كه رابطه ضرورى ميان موضوع و محمول قانون مزبور عينيت دارد ، مستلزم آن است كه اين رابطه مانند ساير نمودهاى عينى در معرض دگرگونىها قرار گرفته است ،مگر نه اينست كه هيچ موجود عينى نميتواند از گلاويزشدن با ضد درونى خود يا با اضداد برونى و ساير اشياء مخالف بركنار باشد ؟ بنابراين ، بايد بگوئيم :
رابطه ضرورى ميان ذوب آهن با فلان درجه از حرارت ، ممكن است با درجهاى كمتر از درجه مفروض صورت بگيرد خلاصه اولين قربانى اين توهم كه « نمى بينم پس نيست » عبارت است از قوانين كلى و ضرورتهايى كه در روابط موضوعات و محمولات آن قوانين وجود دارد . اما پاسخ « مرد و رفت » يك كلمه است و آن اينست كه گذشتگان هم در آن هنگام كه نمودهاى موجى مانند صوت و الفاظ از جلو گوششان عبور ميكرد ميگفتند : « صوت مرد و رفت » ، « الفاظ مردند و رفتند » در صورتيكه :
چون زدانش موج انديشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
مردن يعنى چه ؟ مگر صورت و الفاظ هم مردن دارند ، برگشتن امواج به دريا بدانجهت كه موج در دريا ديده نميشود ، معدوم شدن نيست . اين جمله كه « مرگ پايان قطعى حيات آدمى است » شبيه اين جمله است كه تفاعل عناصر مادى كه حيات را نتيجه ميدهد پايان قطعى آن مواد است در صورتيكه مواد با يك دگرگونى عالى ، پديده حيات را نمودار ميسازند كه از نظر مختصات و قوانين مربوط به آن پديده ، با موادى كه آن را نمودار ساخته اند ، بهيچ وجه قابل مقايسه نمي باشند ، نه كميت زمانى را كه عناصر مادى اشغال مي كنند ،با كميت زمانى كه حيات دارا مي باشد يكى ميتوان گرفت ، و نه پديدهها كيفى آن دو مشابه يكديگرند . اما اين تسليت كه مي گويد : « حقيقتى به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشى شدن بدن هستى خود ادامه بدهد » چنانكه در بالا اشاره كرديم . از جمله عاميانه « نمى بينم پس نيست » سرچشمه مي گيرد .
صدها فعاليت و نمودهاى روانى كه در سه علم روانشناسى و روانپزشكى و روانكاوى مطرح مي شوند ، اگر من را از آن فعاليتها و نمودها و از آن علوم منها كنيد ، مسائلى كه ميماند عبارت خواهد بود از بيولوژى و فيزيولوژى . و اينكه وجود مشكلات در علوم روانى دليل بر وجود روح نيست و بايد منتظر باشيم تا دانشهاى مربوط در آينده آنها را كشف و حل نمايد ، مطلبى است قابل توجه و ضمنا يك توجه ديگر هم لازم داريم و آن اينست كه وقتى كه در آينده معماهاى روانى [ كه از حل شدن به وسيله اصول و قوانين بيولوژى كنونى سر باز ميزنند ] .
كشف شود ، از نظر علمى امكان ندارد تعريفات و اصول بنيادين و قواعد امروزى درباره ماده و حركت و عينيت جهان خارج از ذهن ، به حال خود بمانند . يك بررسى مختصر در دگرگونى تعريفاتى كه در جهان عينى با كشف مسائل جديدتر به وجود مي آيد ، كافى است كه گفته ما را ثابت نمايد .
اين مطلب كه « كسى پس از عبور از مرگ برنگشته است كه ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه » درست شبيه به اين است كه هيچ عنصر مادى پس از تفاعل با عناصر ديگر و نمودارساختن حيات ، از قلمرو حيات بازگشت ننموده است تا ببينيم آيا عنصر مادى به وجود خود ادامه مي دهند يا نه . چنانكه غوره پس از انگورشدن بر نمي گردد كه درباره بقاى وجود خود با من سخنى بگويد .
بگذريم از اين مسئله اى كه فطرت ناب بشرى با شديدترين اصرار پايان ناپذيرى حقيقتى را كه روح ناميده مي شود ، اثبات مي كند . اگر چه بشر معمولى كه نمي خواهد سر از صندوق حيات طبيعى برآورد ، قبول ندارد كه اين حكم فطرت اصالت داشته باشد . اين اعتراض را ما مى پذيريم بشرط اينكه اين ساكنان صندوق حيات طبيعى آن حكم فطرت را كه در برابر « تنازع در بقا » عدالت را براى بشر ضرورى معرفى مي كند ، به رخ نيرومندان تاريخ نكشند .
امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه مي فرمايد : « اگر دنياى پس از مرگ را مي ديديد شيون سر مي داديد و به اضطراب مي افتاديد . » بنظر مي رسد شيون و اضطراب مزبور ناشى از امور زير بوده باشد :
1 نخستين هشيارى ناب و رنجآور ناشى از آن است كه جوهر پاكى كه بنام روح سرتاسر عمر را مي توانست براى آدمى باارزشترين عظمتها را بيندوزد ، عاطل و باطل مانده و از قفس تن بيرون رفته است . اين مضمون در بيتى از مثنوى مولانا چنين است :
وقت مرگ از رنج او را ميدرند
او بدان مشغول شد جان مى برند
سكرات موت و بهمخوردن سيستم فعاليتهاى مغزى و رنج نامأنوس آن لحظات كه انسان را به خود مشغول داشته است ، براى اينست كه متوجه نشود كه چه جوهر خلاق و گرانبهائى بنام جان از دست او مي رود .
2 احساس عظمت جهان پشت پرده طبيعت كه آدمى مي توانست با انسانشدن واقعى شايستگى كمال مناسب آن جهان را داشته باشد .
3 از دلايل معتبر و منابع اسلامى و قراين و شواهدى مانند رؤياهائى كه بهيچ وجه تسليم چاقوى روانكاوى امثال فرويد كه حتى ابعاد ماشينى روان را هم تفسير نكرده اند ، چنين برميآيد كه يكى از شديدترين تأسفها و شكنجه هاى روح پس از جدائى از بدن ، اينست كه چرا در دوره زندگانى دنيوى كار و فعاليتى اندك انجام داده است . تجسم كار و ارزش آن ، در پشت پرده طبيعت از جوهر حيات آدمى برمي خيزد . كسى كه در اين دنيا بدون كاركردن ، تنها به مستهلك ساختن محصول دسترنج ديگران پرداخته است ،تباهى حيات خود را مشاهده خواهد كرد . آيا ديدن اين مناظر سه گانه پيش از مرگ موجب شيون و اضطراب نمي گردد ؟ مگر اينكه حقيقتا درك كند كه :
تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر
و با كار و فعاليت صحيح جوهر حيات خود را اعتلاء و تكامل ببخشد . 5 ، 6 و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب ( ولى آنچه كه رهسپاران ديار خاموشان ديده اند از ديدگان شما پوشيده شده است و بزودى اين حجاب از جلو چشمان شما برداشته ميشود ) .
ديرى نمي گذرد كه پرده از جلو ديدگان شما بركنار مي شود
اگر به طفل نشسته در جنين مادر بگويند : ديرى نخواهد گذشت كه از اين تاريكى رها خواهى گشت و تو هم اكنون عضوى دارى كه چشم ناميده ميشود ، عضوى ديگر دارى كه گوش خوانده مي شود . . . نيروهائى دارى كه انديشه و عقل ناميده مي شوند كه به وسيله آنها نخست با جهانى ميلياردها ميليارد وسيع تر و باعظمت تر از اين جايگاه تنگ و تاريك رابطه برقرار خواهى كرد ، سپس به وسيله تكامل درك و وجدان كه ريشه آن هم اكنون در درون تو وجود دارد ، هستى همان جهان بزرگ مانند يك تصور ناچيز براى تو جلوه خواهد كرد . اين طفل جنينى هيچ عكس العمل و تأثرى از اين سخنان تو نشان نخواهد داد و اگر هم بفرض محال اندك دركى براى فهم گفته هاى شما داشته باشد ، پاسخى كه به شما خواهد داد ، اينست كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آوردهاى ؟ اين دنيا جنينى بزرگتر از شكم مادر است ، ولى متاسفانه اكثريت معمولى احساس نمي كنند كه زندگى امروزى آنان يك زندگى جنينى است .
اگر بآنان بگوييد : شما كه جز در دنياى محدود زندگى نمي كنيد ، شما كه با حواس و نيروهاى ذهنى محدود با واقعيات ارتباط برقرار مي كنيد ، با كدامين منطق درباره كل جهان هستى احكام كلى صادر مي كنيد و سيستمهاى فلسفى بر بشريت عرضه مي كنيد ؟ پاسخ شما را شايد جز اين نخواهند گفت : كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آورده اى ؟ اگر بگوئيد : اين حس مطلق گرايى را كه حتى با اصرار زياد در نمودهاى عينى دگرگون شونده و نسبى و محدود اشباع مي كنيد ،بچه علت از فعاليت طبيعى خود ممنوع مي سازيد ؟ چگونه مي توانيد و به خود اجازه مي دهيد كه به جاى تماس علمى و واقعى با مسئله مطلق ، رابطه عشق به محدود و نسبى را جانشين مطلق بسازيد و آنرا از بى نهايت هم گسترده تر نماييد ؟ خواهند گفت : ما از تكرار سخن بيزار هستيم ، پاسخ همان است كه به سئوال نخستين شما دادهايم با اينحال ، بقول ويكتورهوگو : « تفكر بشرى بهيچ وجه حد و مرزى ندارد ، او با افكندن خود به خطرها و مهالك ، حيرت خويشتن را تحليل و كاوش مي كند . تقريبا ميتوان گفت : به وسيله يك نوع واكنش تابناك طبيعت را نيز از حيرت خود خيره مي سازد .
عالم اسرارآميزى كه ما را احاطه مي كند ، هر چه بگيرد پس مي دهد و شايد سيركنندگان خود مورد سيرند . بهرحال روى زمين مردانى هستند ، آيا واقعا مردند ؟ كه آشكارا در قعر آفاق تحير ارتفاعات وجود مطلق را مى بينند و به شهود دهشت انگيز كوهستان لايتناهى برمي آيند »آيا مي دانيد عميق ترين خندهاى كه اشك از ديدگان آدمى را فرو مي ريزد ،چه موقعى دست مي دهد ؟ موقعى كه آن جنين نشينان به اين مردانى كه هوگو از وجود آنان خبر مي دهد و آنانرا مي ستايد ، تعيين تكليف مي فرمايند و دستور مي دهند كه چرا ببالا نگاه مي كنيد مگر شما كبوتربازيد ؟ آرى چه بايد كرد ؟ :
سختگيرى و تعصب خامى است
تا جنينى كار خونآشامى است
اگر حقيقتش را بخواهيم ، خداوندى كه عالم هستى را براى درك و شناخت ما برنهاده است ، خداوندى كه گذرگاه حيات ما و مراحل آنرا پيش از مرگ و پس از مرگ گسترده است ، پردهاى روى آن دو نينداخته است ، اين پردهايست كه مواد تار و پودش از خودخواهى به وجود ميآيد و در ماشين خيالات بى اساس خودمحورى بافته مي شود و با تندترين رنگ سياه جهل و نادانى رنگرزى مي گردد و با دست اختيار خود آدمى به چشمانش زده ميشود . 7 ، 9 و لقد بصّرتم ان ابصرتم و اسمعتم ان سمعتم و هديتم ان اهتديتم ( اگر شما بخواهيد ديده بگشائيد و واقعيات را ببينيد ، وسايل بينائى در اختيار شما گذاشته شده است و اگر بخواهيد گوش باز كنيد و واقعيات را بشنويد ، شنيدنى هائى كه واقعيات را با گوش شما آشنا بسازد ، طنين انداز گشته است ) .
ببينيد و بشنويد و راه رشد و كمال را پيش گيريد
ببينيد ، چه چيز را ببينيم ؟ مگر ما چشم نداريم هر چه كه قابل ديدن است و در ديدگاه ما قرار بگيرد ، بدون احتياج به توصيه و دستور شما آن را خواهيم ديد .
بسيار خوب ، شما موقعى كه براى حفظ ثروت و مقام ، خون يك انسان را ميريزيد ،چه مى بينيد ؟ آيا انسان آغشته به خونى را مى بينيد كه هزاران قوانين طبيعت و ماوراى طبيعت دست بهم داده و موجودى را ساخته است كه داراى صدها بعد و استعداد و احساسات و عواطف مى باشد ؟ آيا شما انسان به خون غلطيده اى را مى بينيد كه از دستدادن حيات براى او دردى مساوى درد از دستدادن بى نهايت رابطه را با جهان هستى و انسانها داشته است ؟ آيا شما انسان قطعه قطعه شدهاى را مى بينيد كه صدها آرزو و اميد و آرمان سازنده اش را بوسيله طوفان مقام پرستى و ثروت خواهى شما از دست داده و در بستر خونين خاك افتاده است ؟ نه هرگز ، شما هيچيك از اينها را نمى بينيد اصلا در برابر ديدگان شما چنين چيزهائى مطرح نيست تا شما آنها را ببينيد آنچه شما مى بينيد جسد نيست ، بلكه پياله زرين مالامال از شراب گلگون است كه مي تواند در همه عمر شما را مست بدارد . آيا با اين مثال روشن شد كه خودخواهى در همه اشكالش پرده بر ديدگان آدمى ميزند و او را نابينا مي سازد ؟
بشنويد ، چه چيز را بشنويم ؟ مگر ما گوش نداريم هر چه كه قابل شنيدن است و امواجش به گوش ما برسد ، آنرا خواهيم شنيد ، و نيازى به توصيه و دستور شما وجود ندارد . بسيار خوب ، آيا شما از درون و بيرون خود شنيده ايد « دروغ عامل تباهى شخصيت است ؟ » آيا اين جمله از درون و بيرون بگوش شما طنين انداخته است كه « پيمان شكنى و نقض تعهد سم مهلك روح آدمى است ؟ » آيا اين ندا را شنيده ايد كه « به خود به پسند آنچه را كه به ديگران مى پسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمى پسندى ؟ » آيا به گوش شما رسيده است كه « مهارنكردن هوى و هوسها و شهوات عقل را تباه و وجدان را از فعاليت باز مى دارد ؟ آيا اتفاق افتاده است كه با نظر به « حيات معقول » و بسيار جدى عظماى تاريخ كه ناشى از شنيدن آهنگ عالى هستى است ، امواجى از اين آهنگ اگر چه ضعيف بوده باشد ، گوش شما را بنوازد ؟ » آيا اين بانگ حياتبخش كه « هر هدفى هر وسيله اى را تجويز نمي كند » بگوش ما آشنا است ؟ » آرى ، سوگند به خدا ، ما همه اينها را گوش داده ايم ، اما بايد شرمسارى ناشى از حمايت از خودخواهى نابخردانه را كنار گذاشته ، بگوئيم : آرى ما الفاظ نغز و فصيح و جملات زيباى اين مسائل را شنيده ايم ، حتى محتويات آنها را به ذهن خود راه داده ايم ، بالاتر از اينها درباره آن محتويات فلسفه ها بافته و مكتبها ساخته و سيستمهائى گوناگون از علوم انسانى را پرداخته ايم . ولى اگر مقصود از شنيدن ، تطبيق حيات و گرديدن به آن شنيده شدهها و درك شدهها بوده باشد ، نه هرگز ، به حقيقت حق سوگند ، ما چيزى را نشنيدهايم . ما فقط حرف مي زنيم
ما چو خود را در سخن آغشته ايم
از حكايت ما حكايت گشته ايم
اگر آن حقايق را كه در ديدنى ها گفتيم و اين شنيدنىها را كه اكنون متذكر شديم ، ديده بوديم و شنيده بوديم ، ظلم و ستم از خاندان بشرى مرتفع مي گشت زورگوئىها و توسل به قدرتها براى سركوبكردن ناتوانان از قاموس بشرى حذف و جاى خود را به عدالت و حقگوئى و حقطلبى ميداد . براى كسى كه بخواهد مسير رشد و كمال را پيش بگيرد ، وجدان و عقل و ديگر آيات درونى و برونى كافى است ، بلى چنانكه گفتيم براى كسى كه بخواهد . 10 ، 12 و بحقّ اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر ( از روى حقيقت بشما مي گويم : حوادث و حقايق عبرت انگيز براى شما آشكار است و شما از آنچه كه بايد خوددارى كنيد ، جلوگيرى شده ايد )
مي بايست تجارب روزگاران و قانون عليت ما را از حيات معقول برخوردار مي ساخت ، ولى . . .
ما هرگز نديدهايم كه جو بكاريم و محصول گندم برداريم . نه ما و نه هيچ كسى نديده است و نخواهدديد كه نهال سيب بكاريم و ميوه آن بچه شتر سر برآورد . همه ملل ديده اند و مي دانند كه هيچ فرد و جامعه اى با ظلم و ستم به پيروزى نرسيده است . با اينحال اين تجارب مستمر و مشاهده قانون عليت در همه گفتارها و انديشه ها و كردارها نتوانسته است تأثيرى شايسته در نهاد انسانها به وجود بياورد . گوئى انسانها در هر لحظه اى از زندگانى گسيخته از همه اندوخته هاى معرفتى به طور ناگهانى از زمين مي رويند و موجوداتى كه در پيرامون آنان قرار گرفتهاند ، و آثار و نتايج فكرى و عضلانى كه در ديدگاه و در دسترس آنان قرار گرفته اند ، همگى در همان لحظه همزمان با روئيدن ناگهانى آنان از زمين ، روييده اند . لذا براى برقرارى ارتباط با آنها و بهره بردارى از آنها به فعاليت مجدد نيازمند مى باشد
عجب از گمشدگان نيست ، عجب
ديو را ديدن و نشناختن است
هر يك از اقوام و ملل دنيا با اشكال گوناگون عوامل اعتلا و سقوط را ديده اند و تجربه كردهاند و درباره آنها معرفتهايى لازم و كافى به دست آوردهاند ، اما گويى آن معرفتها از عالمى ديگر به ذهن آنان سرازير شده و درباره موجوداتى است كه اصلا به اين عالم و اقوام و ملل ارتباطى ندارند 13 و ما يبلّغ عن اللَّه بعد رسل السّماء الاَّ البشر ( و از طرف خداوند متعال كسى غير از فرشتگان آسمانى حق تبليغ ندارد ،مگر انسانى كه رسالت الهى را دارا است )
تبليغ رسالت الهى تنها شايسته پيامبران است
پرروئى هايى كه از بشر ديده شده است خيلى بيشرمانه تر از آن است كه بتوان تصور نمود . اين همان موجود است كه با تمام وقاحت ادعاى خدائى كرده است به خدا تعيين تكليف نموده است خود را از پيامبران بى نياز دانسته است عقل و وجدان را انكار كرده است ، واقعيت جهان را بكلى منكر شده و گفته است : جز حواس و ذهن من چيزى واقعيت ندارد همين موجود پررويىهايى پليدتر از اينها دارد ، هم اوست كه گفته است براى رسيدن بلذت و هدف شخصى خود به هر وسيله اى كه ممكن است تمسك كن . يكى از اين موجودات نرون است كه آرزو مى كرد كه ايكاش همه انسانها فقط يك سر و گردن داشتند كه او آنرا با يك ضربه شمشير از بدنشان جدا مي كرد .
آيا بشر با داشتن اين همه وقاحت و بيشرمى ها ادعاى رسالت دروغين نخواهد كرد ؟ اين يك حقيقت است كه اگر خودخواهى در يك فرد به فعليت برسد ، مى تواند مافوق آنچه را كه گفتيم ادعا كند ، اينكه مى بينيد بالاتر از خدائى نتوانسته است ادعا كند ، براى اينست كه قدرت تصور آنرا نداشته است . بنابراين ادعاى رسالت از طرف خدا براى اين خودپرستان خودمحور در جامعه اى كه در جهل و ناتوانى ها غوطه ور است ، هيچ مشكلى در بر ندارد . تنها توجه به زندگى پرتناقض و درك و فهم بى اساس اين مدعيان افتراءزننده كافى است كه حقه بازى ها و دغل كاريهاى آنان را روشن بسازد . از لطف و عنايت الهى بجهت هشيارانى كه همواره در جوامع بشرى وجود داشتهاند ، مشت اين فريبكاران باز شده است .
آنچه كه فوق العاده اهميت دارد ، اينست كه آدمى چه اندازه بايد كثيف و پليد شود كه دروغى بزرگتر از جهان هستى را در زير جمجمه محدود خود جاى بدهد و در عين حال اين بار سنگين را با خوشى و رضايت به دوش بكشد و احساس خستگى روانى و شرمسارى از خود ننمايد . بعقيده ما اگر روانشناسى امثال اين پديدهها را توضيح ندهد ، كار اساسى انجام نداده است . تكليف بسيار ضرورى كه روانشناسى بايد انجام بدهد ، همين است كه براى ما توضيح بدهد :
1 وضع روانى كسى را كه نميداند و خود هم مي داند كه نمى داند ، در عين حال ادعا مى كند كه بهتر از همه مي داند
2 ميداند كه هيچ اطلاعى درباره انسان و ابعاد و استعدادهاى او در حالت فردى و دسته جمعى ندارد و مي داند كه انسانهائى شرافتمندتر و با فضيلت تر از او وجود دارند ، با اينحال سياست و اداره جامعه يا جوامعى را در اختيار خود مي گيرد
3 مي داند كه دروغ عبارتست از مقاومت وقيحانه درونى در برابر واقعيات و نيز مي داند كه موج اين مقاومت بر خود او نيز اصابت خواهد كرد و مي داند كه تكرار دروغ تدريجا دندههاى اصلگير مغزش را مي سايد و هيچيك از واقعيات براى او قيافه جدى نشان نمى دهد .
4 مي داند كه هيچ اشتياقى به رشد و كمال ندارد ، ولى چنين وانمود مى كند كه آتش اشتياق به رشد و كمال در درون او زبانه مى كشد
5 مى داند كه نه تنها رابطه اى با خدا ندارد ، بلكه درك و اطلاعات او درباره خدا از درك و اطلاع كودك تجاوز نميكند ، با اينحال ادعاى آشنائى و ارتباط با خدا را چنان ابراز ميكند كه سادهلوحان بيخبر از همه چيز گمان مي كنند ، افتخارى نصيب خدا شده است كه در روى زمين در كالبد آن آقا مجسم شده است آيا ادعاى كسى كه مى گويد : خدايى جز من وجود ندارد و همه خدايان از خدايى من ترشح كرده است از اين قبيل نيست ؟ آن غوطه ور در لذت روانى كه لحظاتى از گسترش روح خود را در همه عالم هستى مى بيند و بجاى آنكه پى به عظمت روح انسانى ببرد ، ناگهان فرياد ميزند : « من خدايم » از اين قبيل ادعا نيست از اينگونه نمودها و فعاليتهاى روانى ميتوان صدها نوع شمارش كرد كه روانشناسى و روانپزشكى هنوز به اهميت آنها پى نبرده است .
نوع يكم رسالت جزئى
اين رسالت عبارتست از احساس تعهد براى تبليغ هدفها و عناصر « حيات معقول » كه هر انسان متعهد و داراى درون پاك و مطلع از شئون جامعه و مصالح و مفاسد آن ، داراى اين رسالت ميباشد . اين مسئله را امير المؤمنين عليه السلام در يكى از كلمات قصار چنين فرموده است :
« كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته » ( همه شما ناظر و داراى سلطه بر اصلاح مي باشيد و درباره آنانكه از شما پائين تر قرار گرفته اند مسئول هستيد ) لذا مي توان گفت : همه روشنفكران رهاشده از خودمحورى و مطلع از وضع انسانهاى جامعه خويش و تشخيص دهنده موقعيت فعلى و آينده جامعه و آگاه به ابعاد گوناگون زندگى فردى و اجتماعى داراى اين نوع رسالت مي باشند و اگر در اجراى اين رسالت كوتاهى بورزند ، در حقيقت بر وجود خود و ديگر انسانهاى جامعه ، مرتكب خيانت نابخشودنى شده اند .
نوع دوم رسالت كلى
اين رسالت مخصوص پيامبران عظام و پيشوايان الهى است كه در ارتباط آنان با خدا با دلايل متقن اثبات شده است . آگاهى و بينشهاى اين گروه نه آميخته با شك و ترديد است و نه نسبيتى كه معلول موضع گيرى هاى طبيعى آنان بوده باشد . براى توضيح بيشتر درباره رسالت كلى مختصات زير را متذكر مي شويم :
1 ايمان صد در صد به رسالتى كه به عهده گرفته است ، به طورى كه خود را جزئى از جامعهاى مىداند كه مامور تبليغ رسالت به آن شده است . بعبارت ديگر پيامبر مانند ساير انسانها خود را با آن رسالت تفسير مى كند . در صورتيكه بوجودآورنده مكتبهاى معمولى بشرى ، آن ايمان را بمكتب خود نمى توانند داشته باشند ، زيرا خودشان بهتر از همه مي دانند كه عامل بوجود آورنده مكتبشان انديشه و تعقل و مطالعات محدود نسبى آنها مي باشد . هيچ انسان آگاهى وجود ندارد ، مگر اينكه پيش از همه با محدوديت ديدگاههاى خود آشنائى دارد . بهمين جهت امكان ندارد كه به محصول انديشه و تعقل خود ايمان صد در صد داشته باشد . بلى ، پيروان مكتبهاى معمولى بشرى مى توانند به آن مكتبى كه پيروى مى كنند ، ايمان كامل داشته باشند . تا آنجا كه همه شئون حيات خود را با آن مكتب تفسير نموده و تا پاى جان در راه آن فداكارى نمايند ، زيرا پيروان مكتبها با مقدارى روشنائىهاى محصول مشاهدات محدود و قابل تفسير يا هدفها و عوامل ديگر انديشه و تعقل درباره مكتبهاى بشرى حس مطلق گرايى خود را نيز به جهت چشمگيربودن شخصيت صاحب مكتب يا بعضى از محتويات آن ، با همان مكتب اشباع مىنمايند ، در صورتى كه به وجود آورنده مكتب بهتر از همه مىداند كه محصول حواس و انديشه و تعقلهاى رسمى و معمولى او نمىتواند حس مطلق گرايى را اشباع نمايد .
2 رسالت كلى نمىتواند اكتسابى بوده باشد آمادگى و به فعليت رساندن استعداد و شكوفا ساختن همه ابعاد عالى اخلاق انسانى ، شرط لازم براى شايستگى پذيرش گيرندگى وحى است ، ولى براى رسالت كافى نيست ، بلكه بايد داراى خصوصيتى ما فوق استعدادها و نيروهاى انسانى معمولى باشد ، كه بتواند امانت رسالت الهى را متحمل شود ، نظير نبوغهاى بشرى كه استعدادى است مختص و در همه انسانها وجود ندارد و قابل مقايسه و سنجش با ديگر استعدادها و نيروها نمى باشد .
3 عدم ترديد و احساس ابهام گمان نمىرود حتى يك فيلسوف و جهان بينى در شرق و غرب در گذشته و اكنون و آينده بوجود بيايد ، و در فلسفه و و جهانبينى خود هيچ شك و ترديد و ابهامى احساس نكند . اين مسئله با فرض باز بودن سيستم جهان هستى و ابعاد انسانى از يك طرف و دخالت حواس و پيش ساخته هاى ذهنى و مختصات طبيعى خود ذهن و خصوصيت موضع گيرى شخص جهان بين از طرف ديگر ، كاملا روشن و بديهى است . به قول يكى از جهان بينان خوش ذوق : « اين فيلسوفان و جهان بينان مانند آن بنايان هستند كه ساختمانى را بسازند و داخل گشتن همه مردم را به آن ساختمان تجويز نمايند ولى خود از داخل شدن به آن ساختمان امتناع بورزند » زيرا چنانكه در مختص ايمان متذكر شديم ، جهانبين و فيلسوف بهتر از همه مى داند كه محصول انديشه و تعقل و حواس محدود ، نمى تواند مطلق بوده باشد و در نتيجه نمى توان تفسير كامل درباره جهان و حيات انسانها را از آن محصول انتظار داشت .
4 رسالت كلى قابل انتقال نيست : از يك جهت رسالت كلى شبيه به نبوغ خاص است كه فى نفسه قابل انتقال به كسى ديگر نمى باشد . هيچ رسول الهى نمي تواند رسالتش را كه امانت خاص در نزد او است ، به هيچكس بسپارد ،و قابل تقليد هم نيست ، در صورتيكه نوابغ ممكن است از يكديگر تقليد كنند و محصول فعاليت نبوغ آنان مشابه يكديگر بوده باشد . مانند نبوغ هنرى و صنعتى كه ممكن است در يك دوران ، حتى در يك جامعه در افراد فراوانى وجود داشته باشد .
5 رسالت كلى فوق رنگ آميزى هاى محيط و اجتماع است محصول نبوغها چه در هنر و چه در صنعت و چه در علم و سياست و اقتصاد و جهان بينى چنانكه در دو شماره گذشته اشاره كرديم محدود و نسبى و رنگ آميزى شده با عوامل محيط و اجتماعى يا قابل تفسير با آن عوامل مى باشند . در صورتي كه رسالت كلى مافوق رنگ آميزى هاى محيطى و اجتماعى ميباشد .
6 رسالت كلى فوق مبادله است : نوابع و جهان بينان و مكتب سازان مى توانند براى گامى كه برداشته اند و خدمتى كه كرده اند ، عوضى را مطالبه كنند . و يا اگر هم مطالبه نكنند ، توقع آنرا داشته باشند و اگر هم توقع عوض را نداشته باشند ، مردم جامعه كار و خدمات آنانرا ارزيابى نمايند و در مجراى معامله قرار بدهند ، در صورتيكه رسالت پيامبران بكلى فوق مبادله و تعويض قرار گرفته است و اگر براى كار خود عوض و اجرتى بخواهند جز همان انجام وظيفه الهى و عمل مردم به همان رسالت چيز ديگرى نمى باشد . اين دو مضمون در آيات قرآنى وارد شده است :
يك قُلْ ما اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْرٍ اِلاَّ مَنْ شاءَ اَنْ يَتَّخِذَ اِلى رَبِّهِ سَبيلاً [ الفرقان آيه 57 و سبأ 47]( بگو به آنان : من هيچ مزدى بر اين رسالتم از شما نمىخواهم ، مگر رشد و هدايت كسى را كه مىخواهد راهى بسوى پروردگارش اتخاذ كند . . . )
دو وَ ما اَسْاَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْرٍ اِنْ اَجْرِىَ اِلاَّ عَلى رَبِّ الْعالَمينَ [ الشعراء آيه 109 و 127 و 145 و 164 و 180] ( و من در مقابل رسالتى كه دارم ، هيچ اجرتى از شما نمىخواهم ، اجرت و پاداش رسالت من جز به لطف پروردگار عالميان به عهده كسى نيست ) پايان مجلد چهارم 17 شهريور 1358
شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری جلد 4