google-site-verification: googledc28cebad391242f.html
20-40 ترجمه و شرح فلسفی خطبه ها علامه جعفریشرح و ترجمه خطبه هاعلامه محمد تقی جعفری

خطبه ها خطبه شماره 20 (ترجمه و شرح فلسفی علامه محمد تقی جعفری)

متن خطبه بيستم

20 و من كلام له عليه السلام

و فيه ينفر من الغفلة و ينبه إلى الفرار للَّه 1 فإنّكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم 2 لجزعتم و وهلتم 3 .

و سمعتم و أطعتم 4 ، و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا 5 ، و قريب ما يطرح الحجاب 6 و لقد بصّرتم إن أبصرتم 7 ، و أسمعتم إن سمعتم 8 ،

و هديتم إن اهتديتم 9 ، و بحقّ أقول لكم 10 : لقد جاهرتكم العبر 11 ،

و زجرتم بما فيه مزدجر 12 . و ما يبلّغ عن اللَّه بعد رسل السّماء إلاّ البشر 13 .

ترجمه خطبه بيستم

در اين خطبه مردم را از غفلت دور مي سازد و آنان را به لزوم پناهندگى به خدا هشدار مي دهد 1 اگر شما مي ديديد آنچه را كه افراد نوع شما پس از عبور از دالان اسرار آميز مرگ ديدند ، 2 شيون مي كرديد و به اضطرات مي افتاديد ، 3 و به شنيدن حقايق تن درميداديد و اطاعت از حقايق مي كرديد . 4 ولى آنچه كه رهسپاران ديار خاموشان ديده‏ اند ، از ديدگان شما پوشيده است 5 و بزودى اين حجاب از جلو چشمان شما برطرف مي گردد 6 اگر شما مي خواستيد ديده بگشائيد و واقعيات را ببينيد ، وسايل بينائى در اختيار شما گذاشته شده است 7 . اگر مي خواستيد گوش باز كنيد و واقعيات را بشنويد ، شنيدنى ‏هايى كه واقعيات را با گوش شما آشنا بسازد ، طنين ‏انداز گشته است 8 . اگر مي خواستيد راه رشد و هدايت را در پيش بگيريد ، اين راه براى شما باز است 9 از روى حقيقت به شما مي گويم 10 حوادث و حقايق عبرت‏ انگيز براى شما آشكار است 11 . [ خود را به نادانى نزنيد ] شما از آنچه كه بايد خوددارى كنيد ، جلوگيرى شده ‏ايد 12 . و از طرف خداوند متعال كسى غير از رسولان آسمانى جز بشر تبليغ نمي كند 13 .

تفسير عمومى خطبه بيستم

2 ، 3 فانّكم لو قد عاينتم ما قد عاين من مات منكم لجزعتم و وهلتم ( اگر شما مي ديد آنچه را كه افراد نوع شما پس از عبور از دالان اسرارآميز مرگ ديدند ، شيون مي كرديد و به اضطراب مي افتاديد ) .

در برابر جهان اسرارآميز پس از مرگ با پندارهاى بى ‏اساس خود را تسليت ندهيم

اين جملات را مورد دقت قرار بدهيم : « مرد و رفت و نابود شد » ،« مرگ پايان قطعى حيات آدمى است » ، « حقيقتى به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشى‏شدن بدن به هستى خود ادامه بدهد » . « كسى پس از عبور از مرگ برنگشته است تا ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه » ، « اگر روح وجود دارد بما نشان بدهيد و چون روح را نمى‏ بينيم ، پس وجود ندارد » . . .

در برابر اين جملات كه همه آنها از « نمى ‏بينم پس وجود ندارد » سرچشمه ميگيرد . مطالب زياد گفته شده است كه يكى از اساسى‏ترين آن مطالب اينست كه اگر اين مسئله صحيح باشد كه : « نمى ‏بينم پس وجود ندارد » لازمه ‏اش اينست كه همه قوانين كلى علوم را جز مزخرفات چيزى تلقى نكنيم ، زيرا ما در عالم طبيعت و قلمرو انسانى جز پديده‏ هاى مشخص كه به طور مشابه تكرار مي شوند و ما از آنها كلى انتزاع مي كنيم چيزى ديگر نمى ‏بينيم ، در نتيجه قانون كلى به منشأ عينى مستند نبوده و ساخته ذهنى خالص است با اين فرض هيچ متفكرى نخواهد توانست اثبات كند كه زاييده‏ شدن شتر از بوته لوبيا امكان ناپذير است ، زيرا آنچه كه در جهان عينى مي گذرد و ما آنرا مشاهده مي كنيم تنها تكرار مشابه زاييده‏ شدن شتر از شتر است نه از بوته لوبيا و نه از نطفه كبوتر .

آيا مزخرف‏تر از اين امكان و احتمال ، چيزى را در دنياى دانش سراغ داريد ؟ اين مزخرف‏ گوئى كه شنيدنش براى دانشمند دشوارتر از خودكشى است ، هيچ عاملى جز اين ندارد كه « نمى ‏بينم ، پس نيست » يعنى من قانون كلى را در جهان عينى نمى ‏بينم ، پس وجود ندارد ممكن است گفته شود :

قانون آن قضيه كلى است كه ذهن آدمى از مشاهده رابطه دائمى ميان موضوع و محمول انتزاع مى‏ كند . پاسخ اين اعتراض روشن است ، زيرا اگر فرض كنيم كه يك محقق بتواند همه موارد موضوع و محمول قانون را استقراء كند ، مثلا همه آهن‏هاى دنيا را ذوب كند و به اين نتيجه برسد كه « به طور كلى آهن فلزى است كه در فلان درجه معين از حرارت ذوب مي گردد » اين قضيه محصول كامل‏ترين استقراء و آزمايش درباره فلز آهن است .

با اينحال اثبات كلى رابطه ضرورى ميان ذوب آهن و فلان درجه معين از حرارت ، بهيچ وجه داراى نمود فيزيكى نيست ، تا گفته شود : قانون مزبور داراى منشأ عينى قابل مشاهده است . وانگهى قبول اين معنى كه رابطه ضرورى ميان موضوع و محمول قانون مزبور عينيت دارد ، مستلزم آن است كه اين رابطه مانند ساير نمودهاى عينى در معرض دگرگونى‏ها قرار گرفته است ،مگر نه اينست كه هيچ موجود عينى نميتواند از گلاويزشدن با ضد درونى خود يا با اضداد برونى و ساير اشياء مخالف بركنار باشد ؟ بنابراين ، بايد بگوئيم :

رابطه ضرورى ميان ذوب آهن با فلان درجه از حرارت ، ممكن است با درجه‏اى كمتر از درجه مفروض صورت بگيرد خلاصه اولين قربانى اين توهم كه « نمى ‏بينم پس نيست » عبارت است از قوانين كلى و ضرورت‏هايى كه در روابط موضوعات و محمولات آن قوانين وجود دارد . اما پاسخ « مرد و رفت » يك كلمه است و آن اينست كه گذشتگان هم در آن هنگام كه نمودهاى موجى مانند صوت و الفاظ از جلو گوششان عبور ميكرد ميگفتند : « صوت مرد و رفت » ، « الفاظ مردند و رفتند » در صورتيكه :

چون زدانش موج انديشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت

از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد

مردن يعنى چه ؟ مگر صورت و الفاظ هم مردن دارند ، برگشتن امواج به دريا بدانجهت كه موج در دريا ديده نميشود ، معدوم شدن نيست . اين جمله كه « مرگ پايان قطعى حيات آدمى است » شبيه اين جمله است كه تفاعل عناصر مادى كه حيات را نتيجه ميدهد پايان قطعى آن مواد است در صورتيكه مواد با يك دگرگونى عالى ، پديده حيات را نمودار ميسازند كه از نظر مختصات و قوانين مربوط به آن پديده ، با موادى كه آن را نمودار ساخته ‏اند ، بهيچ وجه قابل مقايسه نمي باشند ، نه كميت زمانى را كه عناصر مادى اشغال مي كنند ،با كميت زمانى كه حيات دارا مي باشد يكى ميتوان گرفت ، و نه پديده‏ها كيفى آن دو مشابه يكديگرند . اما اين تسليت كه مي گويد : « حقيقتى به نام روح وجود ندارد كه پس از متلاشى ‏شدن بدن هستى خود ادامه بدهد » چنانكه در بالا اشاره كرديم . از جمله عاميانه « نمى ‏بينم پس نيست » سرچشمه مي گيرد .

صدها فعاليت و نمودهاى روانى كه در سه علم روانشناسى و روانپزشكى و روانكاوى مطرح مي شوند ، اگر من را از آن فعاليت‏ها و نمودها و از آن علوم منها كنيد ، مسائلى كه ميماند عبارت خواهد بود از بيولوژى و فيزيولوژى . و اينكه وجود مشكلات در علوم روانى دليل بر وجود روح نيست و بايد منتظر باشيم تا دانش‏هاى مربوط در آينده آنها را كشف و حل نمايد ، مطلبى است قابل توجه و ضمنا يك توجه ديگر هم لازم داريم و آن اينست كه وقتى كه در آينده معماهاى روانى [ كه از حل شدن به وسيله اصول و قوانين بيولوژى كنونى سر باز ميزنند ] .

كشف شود ، از نظر علمى امكان ندارد تعريفات و اصول بنيادين و قواعد امروزى درباره ماده و حركت و عينيت جهان خارج از ذهن ، به حال خود بمانند . يك بررسى مختصر در دگرگونى تعريفاتى كه در جهان عينى با كشف مسائل جديدتر به وجود مي آيد ، كافى است كه گفته ما را ثابت نمايد .

اين مطلب كه « كسى پس از عبور از مرگ برنگشته است كه ببينيم روحش پايدار خواهد ماند يا نه » درست شبيه به اين است كه هيچ عنصر مادى پس از تفاعل با عناصر ديگر و نمودارساختن حيات ، از قلمرو حيات بازگشت ننموده است تا ببينيم آيا عنصر مادى به وجود خود ادامه مي دهند يا نه . چنانكه غوره پس از انگورشدن بر نمي گردد كه درباره بقاى وجود خود با من سخنى بگويد .

بگذريم از اين مسئله ‏اى كه فطرت ناب بشرى با شديدترين اصرار پايان‏ ناپذيرى حقيقتى را كه روح ناميده مي شود ، اثبات مي كند . اگر چه بشر معمولى كه نمي خواهد سر از صندوق حيات طبيعى برآورد ، قبول ندارد كه اين حكم فطرت اصالت داشته باشد . اين اعتراض را ما مى ‏پذيريم بشرط اينكه اين ساكنان صندوق حيات طبيعى آن حكم فطرت را كه در برابر « تنازع در بقا » عدالت را براى بشر ضرورى معرفى مي كند ، به رخ نيرومندان تاريخ نكشند .

امير المؤمنين عليه السلام در اين خطبه مي فرمايد : « اگر دنياى پس از مرگ را مي ديديد شيون سر مي داديد و به اضطراب مي افتاديد . » بنظر مي رسد شيون و اضطراب مزبور ناشى از امور زير بوده باشد :

1 نخستين هشيارى ناب و رنج‏آور ناشى از آن است كه جوهر پاكى كه بنام روح سرتاسر عمر را مي توانست براى آدمى باارزش‏ترين عظمت‏ها را بيندوزد ، عاطل و باطل مانده و از قفس تن بيرون رفته است . اين مضمون در بيتى از مثنوى مولانا چنين است :

وقت مرگ از رنج او را ميدرند
او بدان مشغول شد جان مى ‏برند

سكرات موت و بهم‏خوردن سيستم فعاليت‏هاى مغزى و رنج نامأنوس آن لحظات كه انسان را به خود مشغول داشته است ، براى اينست كه متوجه نشود كه چه جوهر خلاق و گرانبهائى بنام جان از دست او مي رود .

2 احساس عظمت جهان پشت پرده طبيعت كه آدمى مي توانست با انسان‏شدن واقعى شايستگى كمال مناسب آن جهان را داشته باشد .

3 از دلايل معتبر و منابع اسلامى و قراين و شواهدى مانند رؤياهائى كه بهيچ وجه تسليم چاقوى روانكاوى امثال فرويد كه حتى ابعاد ماشينى روان را هم تفسير نكرده ‏اند ، چنين برميآيد كه يكى از شديدترين تأسف‏ها و شكنجه‏ هاى روح پس از جدائى از بدن ، اينست كه چرا در دوره زندگانى دنيوى كار و فعاليتى اندك انجام داده است . تجسم كار و ارزش آن ، در پشت پرده طبيعت از جوهر حيات آدمى برمي خيزد . كسى كه در اين دنيا بدون كاركردن ، تنها به مستهلك ‏ساختن محصول دسترنج ديگران پرداخته است ،تباهى حيات خود را مشاهده خواهد كرد . آيا ديدن اين مناظر سه ‏گانه پيش از مرگ موجب شيون و اضطراب نمي گردد ؟ مگر اينكه حقيقتا درك كند كه :

تا رسد دستت به خود شو كارگر
چون فتى از كار خواهى زد به سر

و با كار و فعاليت صحيح جوهر حيات خود را اعتلاء و تكامل ببخشد . 5 ، 6 و لكن محجوب عنكم ما قد عاينوا و قريب ما يطرح الحجاب ( ولى آنچه كه رهسپاران ديار خاموشان ديده‏ اند از ديدگان شما پوشيده شده است و بزودى اين حجاب از جلو چشمان شما برداشته ميشود ) .

ديرى نمي گذرد كه پرده از جلو ديدگان شما بركنار مي شود

اگر به طفل نشسته در جنين مادر بگويند : ديرى نخواهد گذشت كه از اين تاريكى رها خواهى گشت و تو هم اكنون عضوى دارى كه چشم ناميده ميشود ، عضوى ديگر دارى كه گوش خوانده مي شود . . . نيروهائى دارى كه انديشه و عقل ناميده مي شوند كه به وسيله آنها نخست با جهانى ميلياردها ميليارد وسيع تر و باعظمت ‏تر از اين جايگاه تنگ و تاريك رابطه برقرار خواهى كرد ، سپس به وسيله تكامل درك و وجدان كه ريشه آن هم اكنون در درون تو وجود دارد ، هستى همان جهان بزرگ مانند يك تصور ناچيز براى تو جلوه خواهد كرد . اين طفل جنينى هيچ عكس ‏العمل و تأثرى از اين سخنان تو نشان نخواهد داد و اگر هم بفرض محال اندك دركى براى فهم گفته ‏هاى شما داشته باشد ، پاسخى كه به شما خواهد داد ، اينست كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آورده‏اى ؟ اين دنيا جنينى بزرگتر از شكم مادر است ، ولى متاسفانه اكثريت معمولى احساس نمي كنند كه زندگى امروزى آنان يك زندگى جنينى است .

اگر بآنان بگوييد : شما كه جز در دنياى محدود زندگى نمي كنيد ، شما كه با حواس و نيروهاى ذهنى محدود با واقعيات ارتباط برقرار مي كنيد ، با كدامين منطق درباره كل جهان هستى احكام كلى صادر مي كنيد و سيستم‏هاى فلسفى بر بشريت عرضه مي كنيد ؟ پاسخ شما را شايد جز اين نخواهند گفت : كه اين خرافات و مزخرفات را از كجا آورده‏ اى ؟ اگر بگوئيد : اين حس مطلق‏ گرايى را كه حتى با اصرار زياد در نمودهاى عينى دگرگون شونده و نسبى و محدود اشباع مي كنيد ،بچه علت از فعاليت طبيعى خود ممنوع مي سازيد ؟ چگونه مي توانيد و به خود اجازه مي دهيد كه به جاى تماس علمى و واقعى با مسئله مطلق ، رابطه عشق به محدود و نسبى را جانشين مطلق بسازيد و آنرا از بى ‏نهايت هم گسترده ‏تر نماييد ؟ خواهند گفت : ما از تكرار سخن بيزار هستيم ، پاسخ همان است كه به سئوال نخستين شما داده‏ايم با اينحال ، بقول ويكتورهوگو : « تفكر بشرى بهيچ وجه حد و مرزى ندارد ، او با افكندن خود به خطرها و مهالك ، حيرت خويشتن را تحليل و كاوش مي كند . تقريبا ميتوان گفت : به وسيله يك نوع واكنش تابناك طبيعت را نيز از حيرت خود خيره مي سازد .

عالم اسرارآميزى كه ما را احاطه مي كند ، هر چه بگيرد پس مي دهد و شايد سيركنندگان خود مورد سيرند . بهرحال روى زمين مردانى هستند ، آيا واقعا مردند ؟ كه آشكارا در قعر آفاق تحير ارتفاعات وجود مطلق را مى ‏بينند و به شهود دهشت‏ انگيز كوهستان لايتناهى برمي آيند »آيا مي دانيد عميق ‏ترين خنده‏اى كه اشك از ديدگان آدمى را فرو مي ريزد ،چه موقعى دست مي دهد ؟ موقعى كه آن جنين ‏نشينان به اين مردانى كه هوگو از وجود آنان خبر مي دهد و آنانرا مي ستايد ، تعيين تكليف مي فرمايند و دستور مي دهند كه چرا ببالا نگاه مي كنيد مگر شما كبوتربازيد ؟ آرى چه بايد كرد ؟ :

سختگيرى و تعصب خامى است
تا جنينى كار خون‏آشامى است

اگر حقيقتش را بخواهيم ، خداوندى كه عالم هستى را براى درك و شناخت ما برنهاده است ، خداوندى كه گذرگاه حيات ما و مراحل آنرا پيش از مرگ و پس از مرگ گسترده است ، پرده‏اى روى آن دو نينداخته است ، اين پرده‏ايست كه مواد تار و پودش از خودخواهى به وجود ميآيد و در ماشين خيالات بى‏ اساس خودمحورى بافته مي شود و با تندترين رنگ سياه جهل و نادانى رنگرزى مي گردد و با دست اختيار خود آدمى به چشمانش زده ميشود . 7 ، 9 و لقد بصّرتم ان ابصرتم و اسمعتم ان سمعتم و هديتم ان اهتديتم ( اگر شما بخواهيد ديده بگشائيد و واقعيات را ببينيد ، وسايل بينائى در اختيار شما گذاشته شده است و اگر بخواهيد گوش باز كنيد و واقعيات را بشنويد ، شنيدنى ‏هائى كه واقعيات را با گوش شما آشنا بسازد ، طنين ‏انداز گشته است ) .

ببينيد و بشنويد و راه رشد و كمال را پيش گيريد

ببينيد ، چه چيز را ببينيم ؟ مگر ما چشم نداريم هر چه كه قابل ديدن است و در ديدگاه ما قرار بگيرد ، بدون احتياج به توصيه و دستور شما آن را خواهيم ديد .

بسيار خوب ، شما موقعى كه براى حفظ ثروت و مقام ، خون يك انسان را ميريزيد ،چه مى ‏بينيد ؟ آيا انسان آغشته به خونى را مى ‏بينيد كه هزاران قوانين طبيعت و ماوراى طبيعت دست بهم داده و موجودى را ساخته است كه داراى صدها بعد و استعداد و احساسات و عواطف مى ‏باشد ؟ آيا شما انسان به خون غلطيده ‏اى را مى ‏بينيد كه از دست‏دادن حيات براى او دردى مساوى درد از دست‏دادن بى ‏نهايت رابطه را با جهان هستى و انسانها داشته است ؟ آيا شما انسان قطعه قطعه‏ شده‏اى را مى ‏بينيد كه صدها آرزو و اميد و آرمان سازنده ‏اش را بوسيله طوفان مقام ‏پرستى و ثروت‏ خواهى شما از دست داده و در بستر خونين خاك افتاده است ؟ نه هرگز ، شما هيچيك از اينها را نمى ‏بينيد اصلا در برابر ديدگان شما چنين چيزهائى مطرح نيست تا شما آنها را ببينيد آنچه شما مى ‏بينيد جسد نيست ، بلكه پياله زرين مالامال از شراب گلگون است كه مي تواند در همه عمر شما را مست بدارد . آيا با اين مثال روشن شد كه خودخواهى در همه اشكالش پرده بر ديدگان آدمى ميزند و او را نابينا مي سازد ؟

بشنويد ، چه چيز را بشنويم ؟ مگر ما گوش نداريم هر چه كه قابل شنيدن است و امواجش به گوش ما برسد ، آنرا خواهيم شنيد ، و نيازى به توصيه و دستور شما وجود ندارد . بسيار خوب ، آيا شما از درون و بيرون خود شنيده ‏ايد « دروغ عامل تباهى شخصيت است ؟ » آيا اين جمله از درون و بيرون بگوش شما طنين انداخته است كه « پيمان‏ شكنى و نقض تعهد سم مهلك روح آدمى است ؟ » آيا اين ندا را شنيده ‏ايد كه « به خود به ‏پسند آنچه را كه به ديگران مى ‏پسندى و بر ديگران مپسند آنچه را كه بر خود نمى ‏پسندى ؟ » آيا به گوش شما رسيده است كه « مهارنكردن هوى و هوسها و شهوات عقل را تباه و وجدان را از فعاليت باز مى ‏دارد ؟ آيا اتفاق افتاده است كه با نظر به « حيات معقول » و بسيار جدى عظماى تاريخ كه ناشى از شنيدن آهنگ عالى هستى است ، امواجى از اين آهنگ اگر چه ضعيف بوده باشد ، گوش شما را بنوازد ؟ » آيا اين بانگ حيات‏بخش كه « هر هدفى هر وسيله‏ اى را تجويز نمي كند » بگوش ما آشنا است ؟ » آرى ، سوگند به خدا ، ما همه اينها را گوش داده ‏ايم ، اما بايد شرمسارى ناشى از حمايت از خودخواهى نابخردانه را كنار گذاشته ، بگوئيم : آرى ما الفاظ نغز و فصيح و جملات زيباى اين مسائل را شنيده ‏ايم ، حتى محتويات آنها را به ذهن خود راه داده ‏ايم ، بالاتر از اينها درباره آن محتويات فلسفه‏ ها بافته و مكتب‏ها ساخته و سيستم‏هائى گوناگون از علوم انسانى را پرداخته ‏ايم . ولى اگر مقصود از شنيدن ، تطبيق حيات و گرديدن به آن شنيده شده‏ها و درك شده‏ها بوده باشد ، نه هرگز ، به حقيقت حق سوگند ، ما چيزى را نشنيده‏ايم . ما فقط حرف مي زنيم

ما چو خود را در سخن آغشته ‏ايم
از حكايت ما حكايت گشته ‏ايم

اگر آن حقايق را كه در ديدنى ‏ها گفتيم و اين شنيدنى‏ها را كه اكنون متذكر شديم ، ديده بوديم و شنيده بوديم ، ظلم و ستم از خاندان بشرى مرتفع مي گشت زورگوئى‏ها و توسل به قدرت‏ها براى سركوب‏كردن ناتوانان از قاموس بشرى حذف و جاى خود را به عدالت و حقگوئى و حق‏طلبى ميداد . براى كسى كه بخواهد مسير رشد و كمال را پيش بگيرد ، وجدان و عقل و ديگر آيات درونى و برونى كافى است ، بلى چنانكه گفتيم براى كسى كه بخواهد . 10 ، 12 و بحقّ اقول لكم لقد جاهرتكم العبر و زجرتم بما فيه مزدجر ( از روى حقيقت بشما مي گويم : حوادث و حقايق عبرت ‏انگيز براى شما آشكار است و شما از آنچه كه بايد خوددارى كنيد ، جلوگيرى شده ‏ايد )

مي بايست تجارب روزگاران و قانون عليت ما را از حيات معقول برخوردار مي ساخت ، ولى . . .

ما هرگز نديده‏ايم كه جو بكاريم و محصول گندم برداريم . نه ما و نه هيچ كسى نديده است و نخواهدديد كه نهال سيب بكاريم و ميوه آن بچه شتر سر برآورد . همه ملل ديده‏ اند و مي دانند كه هيچ فرد و جامعه ‏اى با ظلم و ستم به پيروزى نرسيده است . با اينحال اين تجارب مستمر و مشاهده قانون عليت در همه گفتارها و انديشه‏ ها و كردارها نتوانسته است تأثيرى شايسته در نهاد انسانها به وجود بياورد . گوئى انسانها در هر لحظه‏ اى از زندگانى گسيخته از همه اندوخته‏ هاى معرفتى به طور ناگهانى از زمين مي رويند و موجوداتى كه در پيرامون آنان قرار گرفته‏اند ، و آثار و نتايج فكرى و عضلانى كه در ديدگاه و در دسترس آنان قرار گرفته ‏اند ، همگى در همان لحظه همزمان با روئيدن ناگهانى آنان از زمين ، روييده ‏اند . لذا براى برقرارى ارتباط با آنها و بهره ‏بردارى از آنها به فعاليت مجدد نيازمند مى ‏باشد

عجب از گمشدگان نيست ، عجب
ديو را ديدن و نشناختن است

هر يك از اقوام و ملل دنيا با اشكال گوناگون عوامل اعتلا و سقوط را ديده ‏اند و تجربه كرده‏اند و درباره آنها معرفت‏هايى لازم و كافى به دست آورده‏اند ، اما گويى آن معرفت‏ها از عالمى ديگر به ذهن آنان سرازير شده و درباره موجوداتى است كه اصلا به اين عالم و اقوام و ملل ارتباطى ندارند 13 و ما يبلّغ عن اللَّه بعد رسل السّماء الاَّ البشر ( و از طرف خداوند متعال كسى غير از فرشتگان آسمانى حق تبليغ ندارد ،مگر انسانى كه رسالت الهى را دارا است )

تبليغ رسالت الهى تنها شايسته پيامبران است

پرروئى ‏هايى كه از بشر ديده شده است خيلى بيشرمانه ‏تر از آن است كه بتوان تصور نمود . اين همان موجود است كه با تمام وقاحت ادعاى خدائى كرده است به خدا تعيين تكليف نموده است خود را از پيامبران بى ‏نياز دانسته است عقل و وجدان را انكار كرده است ، واقعيت جهان را بكلى منكر شده و گفته است : جز حواس و ذهن من چيزى واقعيت ندارد همين موجود پررويى‏هايى پليدتر از اينها دارد ، هم اوست كه گفته است براى رسيدن بلذت و هدف شخصى خود به هر وسيله ‏اى كه ممكن است تمسك كن . يكى از اين موجودات نرون است كه آرزو مى‏ كرد كه ايكاش همه انسانها فقط يك سر و گردن داشتند كه او آنرا با يك ضربه شمشير از بدنشان جدا مي كرد .

آيا بشر با داشتن اين همه وقاحت و بيشرمى ‏ها ادعاى رسالت دروغين نخواهد كرد ؟ اين يك حقيقت است كه اگر خودخواهى در يك فرد به فعليت برسد ، مى ‏تواند مافوق آنچه را كه گفتيم ادعا كند ، اينكه مى‏ بينيد بالاتر از خدائى نتوانسته است ادعا كند ، براى اينست كه قدرت تصور آنرا نداشته است . بنابراين ادعاى رسالت از طرف خدا براى اين خودپرستان خودمحور در جامعه ‏اى كه در جهل و ناتوانى ‏ها غوطه‏ ور است ، هيچ مشكلى در بر ندارد . تنها توجه به زندگى پرتناقض و درك و فهم بى‏ اساس اين مدعيان افتراءزننده كافى است كه حقه‏ بازى ‏ها و دغل كاريهاى آنان را روشن بسازد . از لطف و عنايت الهى بجهت هشيارانى كه همواره در جوامع بشرى وجود داشته‏اند ، مشت اين فريبكاران باز شده است .

آنچه كه فوق ‏العاده اهميت دارد ، اينست كه آدمى چه اندازه بايد كثيف و پليد شود كه دروغى بزرگتر از جهان هستى را در زير جمجمه محدود خود جاى بدهد و در عين حال اين بار سنگين را با خوشى و رضايت به دوش بكشد و احساس خستگى روانى و شرمسارى از خود ننمايد . بعقيده ما اگر روانشناسى امثال اين پديده‏ها را توضيح ندهد ، كار اساسى انجام نداده است . تكليف بسيار ضرورى كه روانشناسى بايد انجام بدهد ، همين است كه براى ما توضيح بدهد :

1 وضع روانى كسى را كه نميداند و خود هم مي داند كه نمى ‏داند ، در عين حال ادعا مى‏ كند كه بهتر از همه مي داند

2 ميداند كه هيچ اطلاعى درباره انسان و ابعاد و استعدادهاى او در حالت فردى و دسته‏ جمعى ندارد و مي داند كه انسانهائى شرافتمندتر و با فضيلت تر از او وجود دارند ، با اينحال سياست و اداره جامعه يا جوامعى را در اختيار خود مي گيرد

3 مي داند كه دروغ عبارتست از مقاومت وقيحانه درونى در برابر واقعيات و نيز مي داند كه موج اين مقاومت بر خود او نيز اصابت خواهد كرد و مي داند كه تكرار دروغ تدريجا دنده‏هاى اصل‏گير مغزش را مي سايد و هيچيك از واقعيات براى او قيافه جدى نشان نمى ‏دهد .

4 مي داند كه هيچ اشتياقى به رشد و كمال ندارد ، ولى چنين وانمود مى ‏كند كه آتش اشتياق به رشد و كمال در درون او زبانه مى‏ كشد

5 مى ‏داند كه نه تنها رابطه‏ اى با خدا ندارد ، بلكه درك و اطلاعات او درباره خدا از درك و اطلاع كودك تجاوز نميكند ، با اينحال ادعاى آشنائى و ارتباط با خدا را چنان ابراز ميكند كه ساده‏لوحان بيخبر از همه چيز گمان مي كنند ، افتخارى نصيب خدا شده است كه در روى زمين در كالبد آن آقا مجسم شده است آيا ادعاى كسى كه مى‏ گويد : خدايى جز من وجود ندارد و همه خدايان از خدايى من ترشح كرده است از اين قبيل نيست ؟ آن غوطه‏ ور در لذت روانى كه لحظاتى از گسترش روح خود را در همه عالم هستى مى ‏بيند و بجاى آنكه پى به عظمت روح انسانى ببرد ، ناگهان فرياد ميزند : « من خدايم » از اين قبيل ادعا نيست از اينگونه نمودها و فعاليت‏هاى روانى ميتوان صدها نوع شمارش كرد كه روانشناسى و روان‏پزشكى هنوز به اهميت آن‏ها پى نبرده است .

مختصات رسولان الهى

نوع يكم رسالت جزئى

اين رسالت عبارتست از احساس تعهد براى تبليغ هدف‏ها و عناصر « حيات معقول » كه هر انسان متعهد و داراى درون پاك و مطلع از شئون جامعه و مصالح و مفاسد آن ، داراى اين رسالت ميباشد . اين مسئله را امير المؤمنين عليه السلام در يكى از كلمات قصار چنين فرموده است :

« كلّكم راع و كلّكم مسئول عن رعيّته » ( همه شما ناظر و داراى سلطه بر اصلاح مي باشيد و درباره آنانكه از شما پائين ‏تر قرار گرفته ‏اند مسئول هستيد ) لذا مي توان گفت : همه روشنفكران رهاشده از خودمحورى و مطلع از وضع انسانهاى جامعه خويش و تشخيص‏ دهنده موقعيت فعلى و آينده جامعه و آگاه به ابعاد گوناگون زندگى فردى و اجتماعى داراى اين نوع رسالت مي باشند و اگر در اجراى اين رسالت كوتاهى بورزند ، در حقيقت بر وجود خود و ديگر انسانهاى جامعه ، مرتكب خيانت نابخشودنى شده ‏اند .

نوع دوم رسالت كلى

اين رسالت مخصوص پيامبران عظام و پيشوايان الهى است كه در ارتباط آنان با خدا با دلايل متقن اثبات شده است . آگاهى و بينش‏هاى اين گروه نه آميخته با شك و ترديد است و نه نسبيتى كه معلول موضع ‏گيرى‏ هاى طبيعى آنان بوده باشد . براى توضيح بيشتر درباره رسالت كلى مختصات زير را متذكر مي شويم :

1 ايمان صد در صد به رسالتى كه به عهده گرفته است ، به طورى كه خود را جزئى از جامعه‏اى مى‏داند كه مامور تبليغ رسالت به آن شده است . بعبارت ديگر پيامبر مانند ساير انسانها خود را با آن رسالت تفسير مى ‏كند . در صورتيكه بوجودآورنده مكتب‏هاى معمولى بشرى ، آن ايمان را بمكتب خود نمى‏ توانند داشته باشند ، زيرا خودشان بهتر از همه مي دانند كه عامل بوجود آورنده مكتبشان انديشه و تعقل و مطالعات محدود نسبى آنها مي باشد . هيچ انسان آگاهى وجود ندارد ، مگر اينكه پيش از همه با محدوديت ديدگاه‏هاى خود آشنائى دارد . بهمين جهت امكان ندارد كه به محصول انديشه و تعقل خود ايمان صد در صد داشته باشد . بلى ، پيروان مكتب‏هاى معمولى بشرى مى ‏توانند به آن مكتبى كه پيروى مى ‏كنند ، ايمان كامل داشته باشند . تا آنجا كه همه شئون حيات خود را با آن مكتب تفسير نموده و تا پاى جان در راه آن فداكارى نمايند ، زيرا پيروان مكتبها با مقدارى روشنائى‏هاى محصول مشاهدات محدود و قابل تفسير يا هدف‏ها و عوامل ديگر انديشه و تعقل درباره مكتب‏هاى بشرى حس مطلق‏ گرايى خود را نيز به جهت چشمگيربودن شخصيت صاحب مكتب يا بعضى از محتويات آن ، با همان مكتب اشباع مى‏نمايند ، در صورتى كه به وجود آورنده مكتب بهتر از همه مى‏داند كه محصول حواس و انديشه و تعقل‏هاى رسمى و معمولى او نمى‏تواند حس مطلق ‏گرايى را اشباع نمايد .

2 رسالت كلى نمى‏تواند اكتسابى بوده باشد آمادگى و به فعليت رساندن استعداد و شكوفا ساختن همه ابعاد عالى اخلاق انسانى ، شرط لازم براى شايستگى پذيرش گيرندگى وحى است ، ولى براى رسالت كافى نيست ، بلكه بايد داراى خصوصيتى ما فوق استعدادها و نيروهاى انسانى معمولى باشد ، كه بتواند امانت رسالت الهى را متحمل شود ، نظير نبوغ‏هاى بشرى كه استعدادى است مختص و در همه انسانها وجود ندارد و قابل مقايسه و سنجش با ديگر استعدادها و نيروها نمى ‏باشد .

3 عدم ترديد و احساس ابهام گمان نمى‏رود حتى يك فيلسوف و جهان بينى در شرق و غرب در گذشته و اكنون و آينده بوجود بيايد ، و در فلسفه و و جهان‏بينى خود هيچ شك و ترديد و ابهامى احساس نكند . اين مسئله با فرض باز بودن سيستم جهان هستى و ابعاد انسانى از يك طرف و دخالت حواس و پيش ‏ساخته‏ هاى ذهنى و مختصات طبيعى خود ذهن و خصوصيت موضع‏ گيرى شخص جهان ‏بين از طرف ديگر ، كاملا روشن و بديهى است . به قول يكى از جهان‏ بينان خوش ذوق : « اين فيلسوفان و جهان ‏بينان مانند آن بنايان هستند كه ساختمانى را بسازند و داخل ‏گشتن همه مردم را به آن ساختمان تجويز نمايند ولى خود از داخل‏ شدن به آن ساختمان امتناع بورزند » زيرا چنانكه در مختص ايمان متذكر شديم ، جهان‏بين و فيلسوف بهتر از همه مى‏ داند كه محصول انديشه و تعقل و حواس محدود ، نمى ‏تواند مطلق بوده باشد و در نتيجه نمى ‏توان تفسير كامل درباره جهان و حيات انسانها را از آن محصول انتظار داشت .

4 رسالت كلى قابل انتقال نيست : از يك جهت رسالت كلى شبيه به نبوغ خاص است كه فى نفسه قابل انتقال به كسى ديگر نمى‏ باشد . هيچ رسول الهى نمي تواند رسالتش را كه امانت خاص در نزد او است ، به هيچكس بسپارد ،و قابل تقليد هم نيست ، در صورتيكه نوابغ ممكن است از يكديگر تقليد كنند و محصول فعاليت نبوغ آنان مشابه يكديگر بوده باشد . مانند نبوغ هنرى و صنعتى كه ممكن است در يك دوران ، حتى در يك جامعه در افراد فراوانى وجود داشته باشد .

5 رسالت كلى فوق رنگ ‏آميزى‏ هاى محيط و اجتماع است محصول نبوغ‏ها چه در هنر و چه در صنعت و چه در علم و سياست و اقتصاد و جهان‏ بينى چنانكه در دو شماره گذشته اشاره كرديم محدود و نسبى و رنگ ‏آميزى شده با عوامل محيط و اجتماعى يا قابل تفسير با آن عوامل مى ‏باشند . در صورتي كه رسالت كلى مافوق رنگ‏ آميزى ‏هاى محيطى و اجتماعى ميباشد .

6 رسالت كلى فوق مبادله است : نوابع و جهان ‏بينان و مكتب ‏سازان مى ‏توانند براى گامى كه برداشته ‏اند و خدمتى كه كرده ‏اند ، عوضى را مطالبه كنند . و يا اگر هم مطالبه نكنند ، توقع آنرا داشته باشند و اگر هم توقع عوض را نداشته باشند ، مردم جامعه كار و خدمات آنانرا ارزيابى نمايند و در مجراى معامله قرار بدهند ، در صورتيكه رسالت پيامبران بكلى فوق مبادله و تعويض قرار گرفته است و اگر براى كار خود عوض و اجرتى بخواهند جز همان انجام وظيفه الهى و عمل مردم به همان رسالت چيز ديگرى نمى ‏باشد . اين دو مضمون در آيات قرآنى وارد شده است :

يك قُلْ ما اَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْرٍ اِلاَّ مَنْ شاءَ اَنْ يَتَّخِذَ اِلى‏ رَبِّهِ سَبيلاً [ الفرقان آيه 57 و سبأ 47]( بگو به آنان : من هيچ مزدى بر اين رسالتم از شما نمى‏خواهم ، مگر رشد و هدايت كسى را كه مى‏خواهد راهى بسوى پروردگارش اتخاذ كند . . . )

دو وَ ما اَسْاَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ اَجْرٍ اِنْ اَجْرِىَ اِلاَّ عَلى‏ رَبِّ الْعالَمينَ [ الشعراء آيه 109 و 127 و 145 و 164 و 180] ( و من در مقابل رسالتى كه دارم ، هيچ اجرتى از شما نمى‏خواهم ، اجرت و پاداش رسالت من جز به لطف پروردگار عالميان به عهده كسى نيست ) پايان مجلد چهارم 17 شهريور 1358

شرح وترجمه نهج البلاغه علامه محمدتقی جعفری  جلد 4

Show More

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

Back to top button
-+=